هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
آفتاب بافتِ طوسی، بلند و جلوباز را بر روی بلوزِ سفیدی که آستینهایش تا کفِ دستانش میرسیدند به تن داشت و ماگش را که بر روی میز گذاشت، با شنیدنِ صدای گربهای سر به سمتِ چپ چرخاند و بر زمینِ حیاط چشمش به گربهی تمام سیاهی با چشمانِ سبز و روشن افتاده، ناخودآگاه کششی کمرنگ و دو طرفه به لبانش بخشید و شیرینیِ این لبخند شد صوتِ دیگری که گربه از حنجره آزاد کرد. آفتاب راضی بود به این تنهایی اگر دغدغهی تصمیمگیری نداشت، اگر آسوده اوقات میگذراند میانِ آشفتگیِ عالمی که گیرش انداخته در برزخی از حقایق او را به سمتِ جهنم هُل میداد. پلکی آهسته زد، طرهای از موهای صاف و خرماییاش جدا افتاده از مابقی که بافته و پشتِ سر رها کرده بود، بر دو طرفِ پیشانیاش به واسطهی حرکتِ آرامِ باد لغزیدند و قلقلکی از نوکشان نصیبِ گونههای برجستهاش شد.
حرکت دادنِ انگشتش بر روی تاچ پد، نهایتاً رسید به زدنِ دکمهی خاموشی و در آخر مانیتورِ لپ تاپی که پیشِ چشمانش به سیاهی دعوت شد. خاموشیِ لپ تاپ دلیلی شد برای بالا آوردنِ دستش تا با گرفتنِ لبهی مانیتور و کشاندنش به جلو لپ تاپ را بسته این بار با برداشتن ماگش تنش را روی صندلی عقب کشیده و تکیه به تکیهگاهِ آن سپرد. زبانی روی لبانش کشید، نفسش را آرام فوت کرد و چون گرمای ماگ را حبس کرده میانِ ظرافت و کشیدگیِ انگشتانِ هردو دستش، بارِ دیگر جرعهای از قهوه را در دهانش مزه- مزه کرد. سکوتِ پرندهی نشسته بر شاخه شکسته شد وقتی صدای آوازِ دوبارهاش گوشهای آفتاب را در برگرفته باعثِ درهم پیچیدنِ آرامِ مژههای مشکی و بلندش شد و محکومیت به این آرامش را برای روانِ بر هم ریختهاش ضروری دید. حقایقِ پدرش یک سو، دلتنگی برای شهریارِ ماموریت رفته سوی دیگر، سعی داشت با خالی کردنِ مغزش از آنها و سپردنِ خودش به زمانِ حال از این لحظهای که قلبش خاطری آسوده هرچند موقت داشت برای تپیدن استفاده کند. پذیرفتنِ این تنهایی بهای دلتنگی داشت و آفتاب برای خودش هم که شده ماندن پشتِ میلههایش را پذیرفت تا به وقتِ تصمیمگیریِ دوباره!
حرف از آرامشِ موقت شد؟ اینطور که به نظر میآمد واقعا هم موقت بود وقتی گرهی مژههای آفتاب را صدای زنگِ در از هم گشود و یک تای ابروی بلندش که سوی پیشانی دوید چشمانش را در حدقه به گوشه کشیده مانده در اینکه باز هم پدرش بود یا این بار دیگری سراغش را میگرفت، رنگِ کمی از شک بر بومِ چهرهاش پاشیده و شد پس زمینهای برای طرحِ اجزای صورتش. کمرنگ لبانش را از دو گوشه پایین کشید و چانه که جمع کرد، در یک حرکت پس از دوباره قرار دادنِ ماگ بر روی میز صندلی را عقب کشیده، دمی عمیق از هوا گرفت و سی*ن*هاش که سنگین شد از جا برخاست. با صندلهای ساده و سفیدی که همرنگ شلوارش بودند و پنهان زیرِ دمپای آن، پلهها را از سمتِ راست پایین رفته گام برداشتنش سوی در بلند شدنِ پرنده از روی شاخه را در پی داشت که با گشودنِ بالهایش فرار بر فرازِ آسمان را ترجیح داد.
ایستاده مقابلِ در، آن را که به رویش گشود در لحظه چهرهای دیگر خلافِ تصوراتش که پدرش بود بر گردیِ مردمکهایش نقش بست. نقشِ آشنای این چهره برای نگاهِ بیبرقِ آفتاب متعلق به زنی بود که در زندگیاش مادر نام میگرفت. اویی که به چشمانِ قهوهای روشنش رنگ پریدگیِ همچنان پابرجای آفتاب آمده، نفهمیده و هضم نکرده این موضوع را که چه چیزی میتوانست تا این اندازه آشفتگیِ او را سبب شود، مردمک بر اجزای رُخش گرداند و فکر کرد... این دختری که مقابلش ایستاده، واقعا آفتاب بود؟ با وجودِ تجربهی آرامشی نه چندان عمیق باز هم حسی در چهرهی این دختر زنده نشده بود! هرچه فکر میکردند به نتیجه نمیرسیدند مگر آنکه خودِ آفتاب لب به سخن میگشود که او هم قصدی نداشت برای خراب کردنِ تصوراتِ خانوادهاش از پدرش. اویی که دیدنِ مادرش باریکه فاصلهای انداخته میانِ لبانش، تعجبش از بابتِ حضورِ او کمرنگ به واسطهی اینکه میدانست دیر یا زود سراغش را میگرفت دلتنگی از اعماقِ سی*ن*هاش جوشش گرفت و ردی هم بر چشمانش انداخت. مادرش قدمی جلو آمد و سکوتِ آفتاب دلیلی شد برای خود لب به حرف زدن گشودنش که با نگرانی و دلتنگیِ مادرانهای گفت:
- دق دادنِ مادرت آسونتر از برگشتنته؟
آفتاب واقف به اینکه با نبودش چه بر سرِ خانوادهاش آورده و از طرفی ناتوان برای برگشتن، عادت کرده به این تنهایی که تا این مدت حداقل میشد گفت با آن خو گرفته بود، قدمی جلو آمدنِ مادرش را خودش هم متقابل جبران کرد و چون در لحظه دستانش را به دورِ شانههای او پیچید آغوشِ مادرش را طلبید برای مبارزه با این دلتنگیِ تا گلو بالا آمده. آرامشِ آغوشِ مادری که عطرش را همچون بودنش نفس کشید و قلبش که سنگینتر شد، حس کرد بوسهی پُر بغضِ او بر شانهاش را با لبانی لرزان که نهایتاً با نوازشِ آرامِ شانههایش کنارِ گوشِ آفتاب لب زد:
- آفتابِ من رو چی به این روز انداخته که حتی دیدنِ خانوادهاش رو هم جرم میدونه؟
همین حرف برای محکمتر شدنِ حصارِ آغوشِ آفتاب به دورِ مادرش با چانهای که بر شانهی او نهاده بود کفایت میکرد که لرزِ ریزِ چانهاش را کنترل کرده، سعی کرد با تغییر دادنِ مسیرِ بغض و پایین راندنش از گلو به یاریِ آبِ دهانش خود را از خفگی نجات دهد؛ اما چه نجاتی؟ مرگ و خفگی حتی نیم قدمی هم از این دختر دور نبود چرا که بیخِ گوشش آوای مرگ سر میداد و حالش را از همینی که بود بدتر میکرد. او که فقط در جوابِ مادرش توانست سکوت کند تا لحظاتی که زمان را با آغوششان گذراندند و بعدی که ختم شد به ورودشان به سالن. سالنی که در همان بدوِ ورود، نگاهِ مادرش در آن چرخید و آفتاب قدمهایش را بلند برداشته به سوی آشپزخانه، پس از ورودش به آن خودش را به یخچال رساند. درِ یخچالِ طوسی را که باز کرد، پاکتِ آبمیوهی آلبالو را برداشته، همان دم مادرش هم روی مبلِ اِل شکل، چرم و سفید جای گرفت حینی که شالِ مشکیاش را از سر بر روی شانههای پوشیده با مانتوی خاکستریاش نهاد.
آفتاب که مشغولِ ریختنِ آب آلبالو در لیوانهای شیشهایِ جای جای گرفته در سینیِ چوبی شد، مادرش لبانِ باریکش را بر هم فشرد، نفسش را از راهِ بینی خارج کرد و پس از نگاهی دیگر که در فضا چرخاند، چشم گردانده به سمتِ آفتابِ ایستاده پشتِ کانتر لبخندی محو از دیدنِ او بر لبانش نشست و سپس صدایش هم گوشهای آفتاب را پُر کرد:
- نمیخواد زحمت بکشی مادر، اومدم خودت رو ببینم!
آفتاب هم لبخندی کمرنگ را جای داده بر لبانش، نگاهی به لیوانهای پُر شده انداخت، پاکتِ آبمیوه را پس از بستنِ درِ کوچک و سبز رنگش همانجا بر کانتر رها کرده سینی را از دو طرف به دست گرفت و با کج کردنِ راهش این بار با ترک گفتنِ درگاه واردِ سالن شد. سالنی که درِ همچنان نیمه بازِ تراسش دلیلی شده بود برای کشیده شدنِ پرده به داخل، آفتاب که سرمای ورود کرده به خانه را دید پس از قرار دادنِ سینی بر روی میزِ شیشهای و تیره به سمتِ تراس رفت. درِ آن را به سمتی کشید و در نهایت بسته شدنش ورودِ اضافه باری از سرما را به خانه منع کرد. سر چرخانده به سمتِ مادرش و با شکارِ لبخندِ کمرنگِ او این بار قدمهایش اندک سرعت باختند تا رسیدنش به مبلها قدری زمان برد. این زمان که البته چندان هم به درازا نکشید و آفتاب بالاخره مقابلِ مادرش سوی دیگرِ میز روی مبلی دیگر هم جای گرفت.
حرفِ مادرش را از نگاهش میخواند؛ اما چون او فعلا چیزی بر زبان نمیآورد خودش هم جواب دادن را مناسب نمیدید. ترجیح داد اگر قرار بود تمامِ این دیدار فقط در سنگینیِ سکوت میانشان خلاصه شود، همینطور هم شود؛ اما میل به حرف زدن دربارهی هرآنچه آزارش داده و میداد نداشت! کمی کمر خم کرده لیوانی از درونِ سینی برداشت و چون دوباره صاف نشست آبِ دهان فرو دادنِ نامحسوسِ مادرش را به چشم دید و باز هم تا حرف زدنِ او فقط ترجیح داد سکوت کند. سکوت... سنگینی باخت میانشان وقتی بالاخره این زن با نفسی عمیق دمی کوتاه لب به دندان گزیده بالاخره گفت:
- آرزوهای مادرها زودتر از انتظارشون رنگ میبازه! دلم میخواست اومدنم به اینجا باشه برای بعد از ازدواجتون، نه برای این محرمیتِ دورانِ نامزدی که دلیلش هم فرار از خانوادته!
آفتاب را بحث را کشیده شده به نقطهای دید که بارِ دیگرِ کلافِ سردرگمِ افکارش را به هم پیچید. این به هم پیچیدن تا جایی پیش رفت که رنگِ پریدهی نگاهش جابهجا شده با رنگی از کلافگی، پس از نوشیدنِ جرعهای از خنکای آب آلبالو زبانی روی لبانش کشید و سپس لیوان را روی میز قرار داد. چشمانش را بالا کشانده تا چشمانِ مادرش، مردمک گرداندنِ او بر اجزای صورتش که به چشمش آمد، نگرانی را از بطنِ دیدگانِ او خواند که دورِ کلامش هم پیچک زد:
- به من بگو آفتاب، به من بگو عزیزم! چی تورو انقدر از ما دور کرده که حتی نمیذاره دلتنگی به احساساتِ دیگهات برتری پیدا کنه و به خونه برگردی؟ چی شده دخترم؟
نفسِ آفتاب حبسِ سی*ن*ه، پلکش پرید و در همین لحظه بود که انفجارِ کلمات را در مغزش حس کرد گویی که آتشِ برخاسته از این انفجار را سوی زبانش هم فرا میخواند. به سختی و با مشت کردنِ دستانِ قرار گرفته بر روی زانوانش خودش را وادار به سکوت کرده تا این غم و رازِ تهنشین شده بیش از این بالا نیاید؛ اما ادامه دادنِ مادرش داشت کار دستِ روانِ تحتِ فشارش میداد:
- روزی که اومدی وسایلت رو جمع کردی به من گفتی یه سری چیزها هست که نمیتونی بگی و از طرفی بیشتر از این هم نمیتونن پنهون بمونن! کدوم رازی برقِ چشمهات رو اینطوری خاموش کرده؟ کدوم رازی داره منِ مادر رو با رنگِ پریدهات شکنجه میکنه؟
آفتاب پلک بر هم نهاد و فشرد، انفجارِ کلمات در سرش شد حکمِ گر گرفتگیِ مغزش که سوخت میانِ آتشِ ویرانگرِ حقایقی که سنگینیِ روی شانههایش شده بودند. بیش از این سکوت کردن قرار بود او را به کجا برساند؟ با این نگفتن تا کدام مقصدِ نامعلومی پیش میرفت؟ چه فایدهای داشت وقتی که ماهِ پشتِ ابر حتی دل به حالِ او نسوزاند برای تا ابد پشتِ همان تیرگی ماندن؟ آفتاب قصدِ گفتن نداشت؛ اما دلی پُر بود و مغزی لبریز از کلمات، سی*ن*های سنگین بود و نفسی تنگ، آنقدر روانِ این دختر پس از این مدت تحتِ فشار قرار گرفت که ناخودآگاهش شد حاکمِ وجودش و خودآگاه را به بردگی گرفت تا ندای «تحمل کن آفتاب» که مدام در سرش زنگ میزد را اسیرِ دستانِ خفگی کند و همینطور شد وقتی پلکهای او از هم گشوده شدند و چون نگاهش به مادرش گره خورد، زبان در دهانش به فرمانِ ناخودآگاهی چرخید که به دنبالِ آغازی برای یک فاجعه بود، همراه با ضربانِ قلبی که حیات بخش نه و این بار مرگبار به جانِ قلبِ این دختر انداخت:
صاعقهای در سرش زده شد و گاه... امان از این گاه و بیگاهها که گه گاه بزرگترین جسارتها را خرجِ دنیای خیال میکردند! صاعقهای زده شد به قدرتِ ادا شدنِ نامش از زبانِ مادرش که مشخص نبود چندمین بار بود؛ اما بالاخره توانست ذهنِ آفتاب را به واقعیت برگرداند تا این بار با پلک از هم گشودنی آرام و واقعی، نگاهِ منتظر و نگرانِ مادرش را شکار کند. قلبش تند میزد و او که ورودِ یکبارهاش به سرزمینِ حقایق را درک کرد، گویی سطلِ آبِ سردی بر سرش خالی کردند که با فکر به توهم بودنِ هر آنچه به زبان آورد نفسش بیرون جسته از باریکه فاصلهی میانِ لبانش، نگاهش پژمردهتر شد و جانی در چهرهاش رنگ باخت. لبانش را بر هم نهاد، آبِ دهان از گلو گذراند و چون مشتهایش را گشود لبانش را بر هم فشرد.
این بین مادری بود نگران از بابتِ مکث و سکوتِ او بیآنکه جوابش را بدهد، نگاهش میکرد و این سنگینیِ نگاه سبب شد تا راهِ خروجِ نفسِ آفتاب از فاصلهی نابود شدهی میانِ لبانش رسیده به بینی، سر به زیر افکنده و دستش را از آرنج نهاده بر زانو پیشانی با انگشتانِ شست و اشاره ماساژ دهد و بعد متضادِ آنچه در خیالات بر لب رانده بود را سوی گوشهای مادرش راهی کند:
- چیزی نیست!
چیزی نبود؟ آفتاب طفره میرفت، یا در نظرش آنقدر احمقانه و ساده بود برای گفتن و یا حتی آنقدر بزرگ و وحشتناک بود که میترسید از به زبان آوردنش و این فکر پیچیده در سرِ این زن، حینی که آفتاب با کلافگی از جا برخاست و با چرخشی رو به عقب قصد کرد بارِ دیگر خلوت را برای خود انتخاب کند، مادرش هم نگران شده و دلشوره گرفته از جرقهای فاجعهبار که در زندگیشان زده شده بود، به تقلید از او از جایش بلند شد و گامی برداشته به سویش نامِ آفتاب را ادا کرد؛ آفتابی که چرخیده به عقب و حتی لبخندِ تصنعیِ قبل هم پر کشیده از لبانش، سخت خیره شده به چشمانِ مادرش و سخت تر پنهان کرد:
- از من نپرس مامان؛ هیچی رو از من نپرس! دیر یا زود خودتون میفهمین و من... ترجیح میدم اونی نباشم که زبونش به گفتنِ یه واقعیتِ فاجعهبار میچرخه!
واقعیتِ فاجعهبار... همانی که از شروعِ صبح در سرِ شاهرخ چرخیده و چرخیده، ناامیدش کرده بود از ملاقاتِ امروزِ همسرش با آفتاب و تسلیم شده در برابرِ سرنوشت در ذهن فکر میکرد به اینکه آفتاب این بار قطعا هر آنچه فهمیده بود را به رشتهی کلام درمیآورد. شاهرخی که با رفتنِ آسا باز هم پشتِ پنجره ایستاده در ذهن رو آورده به شمارشِ معکوس و آنقدر اعداد را عقب- عقب راند تا زمین خوردنِ زندگیاش را به چشم ببیند، با همان چشمانی که در این لحظه پردهی پلکها آنها را پوشاندند و سعی کرد درحالی که دست به سی*ن*ه ایستاده بود به سیاهی عادت کند. او اما خبر نداشت از آفتابی که جسارتِ گفتنِ حقیقت و از هم پاشیدنِ خانوادهاش را فقط در تاریکیِ خیال داشت و در لحظهای که دوباره راه کج کرد برای رفتن مادرش رسیده به او با گرفتنِ مچ دستش آفتاب را به سمتِ خود چرخاند. خیره شد به چشمانی که هیچ از آفتابِ سابق را به یادگار نداشتند، این برقِ خاموش شده عجیب ذوق از چشمانِ این زن که دستش را به نرمی زیرِ چانهی آفتاب نهاد تا سرش را بالا گرفت کور میکرد.
- کدوم واقعیت؟ کدوم آجرِ این زندگی کج نشسته که میگی تا ثریا داریم کج میریم آخه دختر؟
خشت اول چون نهد معمار کج، تا ثریا میرود دیوار کج؟ همین بود... شاهرخ این زندگی را کج بنا کرده بود، آنقدر این کجی را ادامه داد تا اکنون شاهدِ فرو ریختنش باشد! بماند اینکه آفتاب باز هم سکوت کرد و سکوتش را حتی قاب گرفته شدنِ صورتش به دستانِ مادری که هم نگران بود و هم امیدوار برای حرف زدنِ او نشکست. روزهی سکوتی گرفته بود شاید مادامالعمر که ترجیح میداد حتی اگر ماه هم تا ابد پشتِ ابر جا ماند خود نباشد عاملِ فاش شدنِ حقیقتِ پدرش! اویی که ادامهدار شدنِ این بیحرف ماندنش، زن را ناامید کرد و باعثِ پایین افتادنِ دستانش از دو طرفِ صورتش شد و آهی که در سی*ن*هاش خاکستر شد. ماند خاموشی میانشان با غمی که گویا صدها سال از رخنه کردنش در قلبِ آفتاب میگذشت.
دود بلند شده از غمی که شعلهکشان خانمان از آفتاب سوزانده، رسید به آسمانی که امروز هم دلگیر از زمین رو گرفته و زمینی که عادت کرده به این از خود رو گرداندنِ آسمان، گلهای نداشت! جایی در شهر دور از این ماتم کدهای که هوایش آغشته به لرزِ نفسهای آفتاب بود نبضِ زندگی معطر به رایحهی شیرینِ شادی، برقِ ربوده شده از چشمانِ آفتاب را باز پس داده بود به دیدگانِ قهوهای رنگِ دیگری که علاوه بر روزهای گذشته در این یک هفته هم غرقِ حالِ خوشِ خود بود. این دیگری یعنی کاوه که با لبخند بر لبانش روی کاشیهای پیادهرو قدم برمیداشت تا رسیدن به مقصدِ مورد نظرش. شنیدنِ فریادِ شادمانیِ دلش آسان؛ هیچ ردی از آن کاوهی افسرده در یک ماهِ آخرِ پاییزی که گذشت دیده نمیشد.او هنوز جا داشت برای ادامهی این لبخند، برای زندگی کردن و حتی اگر خورشید فراری بود از بر سرش تابیدن اهمیتی نداشت وقتی او طلوعِ خورشیدی دیگر را زندگیاش جشن میگرفت.
او که پیراهنِ خاکی رنگ به تن داشت و دو دکمهی بالای آن را باز گذاشته جدای از مابقی، دستانش را در جیبهای شلوارِ جین و مشکیاش فرو برده و با کفشهای اسپرت و مشکیاش قدم بر سطحِ پیادهرو میگذاشت. برقِ چشمانش ناخواسته بذرِ ذوق در دلِ هر بینندهای میکاشت، انگار که راهی به قلبِ ترمیم شدهاش میرسید و میشد دید وصله پینههایی که سر پا نگهش داشته بودند را. نفسِ عمیقی کشیده و سرش را قدری بالا گرفته، دلیلی به خنکای بادِ ملایم داده بود تا به دلِ خود چند تار از موهایش را جدا کرده از بقیه سوی پیشانیِ کوتاهش راهی کند و قلقلکی را برایش به ارمغان آورد.
عجیب اما در این بین فقط نبودِ یلدا به دنبالش بود که گویا از حسِ بدِ سنگینیِ حضوری سایه به سایهاش هم خلاص شده، هرچند که پیش از اینها هم اهمیت نمیداد؛ اما اینطور که به نظر میآمد دیدنِ مادر و برادری ترک شده پس از یک ماه چنان برای یلدا سنگین تمام شده بود که حتی امروز را هم قیدِ تعقیبِ کاوه را زده بود. بود و نبودِ او لااقل در این زمانی که کاوه روی پلِ زندگی به مقصدِ آرامش پیش میرفت اصلا اهمیتی نداشت چرا که او راهِ خودش را پیدا کردهِ خسرو و یلدا را هم به کارما سپرده بود؛ خودش که چندین بار تاوان پس داد!
بیخیالِ یلدا و روزهای سیاهی که او برایش رقم زد فقط رو پایین گرفته، پلک از هم گشود و متوقف که شد چشمانش را به تماشای کوچهای دعوت کرد که طلوعِ این روزهای زندگانیاش را از سمتِ آن به تماشا مینشست. طلوعی که خورشیدش نسیم بود و او که در خانهاش بیخبر از راهِ کاوه که به محلِ سکونتش ختم میشد، لبخندی کاشته بر لبانِ متوسطش و ایستاده مقابلِ آِینهی نشسته بر میز آرایش دستی به موهای تیره و جای گرفته بر روی شانهی پوشیده با پیراهنِ آبی نفتی که روی کراپِ آبی روشن به تن داشت و آستینهایش را تا آرنج تا زده بود، کشید. این چنین شوقی که در چشمانش رقصندگی میکرد فقط متعلق به کاوه نبود و میشد گفت از شیرینیِ لحظات مِن بابِ باز شدنِ تک به تکِ گرههای زندگیاش هم به حساب میآمد. مثلا یکی از گرهها که کور به زندگیِ پدر و مادرش بند بود و حال حضورِ صمیمانهی آنها در خانهاش بیآنکه به بحث و جدلی ختم شود لااقل به خاطرِ دخترشان حالش را دگرگون کرده بود.
روی پاشنهی پاهای پوشیده با جورابِ سفیدِ همرنگ با شلوارِ دمپایی که به پا داشت چرخیده به عقب و رو به تخت، با دیدنِ تدی که کنارِ تخت نشسته بود و چشمانِ مشکیاش میدرخشیدند لبخندش چنان پررنگ شد و عمق گرفت که به تک خندهای کوتاه هم مبدل شد و بعد نشسته روی زانوانش، دستانش را جلو گرفته با اشارهی ریزِ انگشتانش تدی را به آغوشِ خود فراخواند. تدی نمکین زبانی از دهان بیرون انداخته و با هیجان نفس زده اشارهی نسیم را که با لبخندِ دندان نمایش دید به سمتِ آغوشش دوید و لحظهای بعد میانِ دستانِ او جای گرفت. نسیم او را بلند کرده از روی زمین، بوسهای بر موهای نرم و سفیدش نشاند که این محبت را متقابل دریافت وقتی زبانِ تدی روی گونهاش کشیده شد و ردی از خیسی به رویش باقی گذاشت. گوشِ صبح پُر شده از صدای خندهی بلندِ نسیم و به این بهانه از آسمانِ غم گرفته دلجویی کرد؛ اما گویا رازی سنگین در قلبِ این تیرگی دفن شده بود که دلش با آشتی با زمین نبود! خورشید را گروگان نگه داشت، وعدهی لبخندِ اهلِ خشاب را از زمین گرفت تا شاید به این شکل بتواند خوشبختی را در زندگیِ کسانی که لایقش بودند ثابت قدم نگه دارد؛ هرچند که موثر نبود چون این خوشبختی و لبخند را زمین رقم نمیزد، کارِ سرنوشتی بود که به تلافی و با بودنش در تیمِ زمین، خوشبختی را به اسارت گرفت شاید با یک معاملهی دو طرفه همه چیز ختم به خیر میشد.
اما نه! هدفِ سرنوشت، زمین و آسمان لبخندِ گلولههای خشاب بود؛ اما از جدالِ پنهانِ میانِ آنها همین بس که رنگِ ناامیدی که میپاشیدند و ذوق از هر مسافری که قدم در وادیِ خشاب میگذاشت کور میکردند! خوشبختی گناهکار و بیگناه را در نظر میگرفت، به زندگیِ همه رنگ نمیبخشید که شانس یار بوده با کاوه و نسیم، بیگناهیشان ثابت شده در دادگاهِ سرنوشت حکمِ لبخند برایشان بریده شده بود تا آزادنه پس از این مدت زدنِ نبضِ زندگی را حس کنند! نسیم که از روی زانوانش برخاست تدی را همچنان گرفته میانِ دو دست در آغوشش سوی درِ بازِ اتاق چرخید و گامهایش را بلند به سوی درگاه برداشت. درگاه تصویری از قامتش را برای ثانیهای در قابِ خود ثبت کرد و او که به سمتِ راست چرخید رسیده به آشپزخانه، پدرش را دید که رأس میز غذاخوریِ چوبی در میانِ فضای آشپزخانه نشسته و مادرش هم ایستاده پشتِ کابینتِ چوبی و نسکافهای مشغولِ ریختنِ چای در فنجانهای سفید درونِ سینیِ کوچک و استیل بود.
لبخندش پایدار و آرامش جریان یافته در رگهایش بابتِ حضورِ بیدغدغهی آنها همین که قدم در آشپزخانه گذاشت نگاهِ پدرش را سوی خود کشید که لبخندی برایش زد و چشمانِ سبزش به روی دخترش خندیدند. همزمان که ایستاده سمتِ چپِ پدرش دست جلو برد و با گرفتنِ تکیهگاهِ صندلی آن را عقب کشید، بوسهای کوتاه روی گونهی او هم نشاند و بعد با شیطنت گفت:
- بعیده از پدر و مادرِ پُر حاشیهی من که انقدر توی سکوت و آرامش میزِ صبحونه رو بچینن و سرِ کوچیکترین مسئله باهم بحث نکنن. راستش رو بگین، میخواین دلم نشکنه؟
پدرش خندید و گوشهی چشمانش چین افتادند، سوی دیگر مادرش بود که کششِ لبانِ باریک و براقش از برقِ لب پررنگ، روی پاشنهی صندلهای مشکی و بندیاش سینی به دست به عقب چرخید. چشمانِ سبز- آبیاش را کوک زده به دیدگانِ سبزِ نسیم و چون چند قدمی را جلو آمد، ایستاده پشتِ میز کنارِ صندلیای که روبهروی نسیم قرار داشت و از قبل عقب کشیده شده بود، سپس همزمان با قرار دادنِ سینی بر روی میز گفت:
- خواستهی تو برای من همیشه اولویته عزیزم، فقط کافیه بخوای تا توی کمترین زمانِ ممکن بهترین بهونهی بحث رو بسازم؛ چطوره؟
نسیم و پدرش همزمان به خنده افتادند و مادرش هم همزمان که فنجانهای چای را روی میز و مقابلِ آنها میگذاشت ریز خندیده، سری هم کوتاه به طرفین تکان داد. میانِ صمیمیت و روحیهی تازهی این خانوادهای که پس از گذرِ این همه وقت تازه داشتند خانواده بودن را یاد میگرفتند که دمی بیبهانه خندیدن و حرف زدنی بدونِ دلگیری بود، صدای زنگِ در حرفهایشان را بلعید و ناگهانی سه نگاه را از درگاهِ آشپزخانه سوی آیفون کشاند. هرسه متعجب، این میان نسیم بود که کمی ابروانش را درهم کشید و مانده در اینکه چه کسی این وقت از صبح سراغش را میگرفت، محو لبانش را هم از دو گوشه پایین کشید. نگاهش خیره به آیفون، صدای پدرش را اما شنید:
- منتظرِ کسی بودی دخترم؟
نسیم سر به سوی پدرش چرخاند و این بار نگاه گردانده میانِ او و مادرش، شانههایش را تیک مانند به نشانهی نداستن بالا پراند، سپس همان دمی که تدی را روی صندلیِ کنارش گذاشت دستانش را به لبهی میز بند کرده با فشاری اندک از جا برخاست و گفت:
- نه، عجیبه!
از جایش که بلند شد سوی درگاه رفت و این بین نگاهی گذرا هم میانِ پدر و مادرش رد و بدل شد که هیچکدام سر درنیاوردند. این تعجب ادامهدار بود تا زمانی که نسیم ایستاده مقابلِ آیفون نگاهش که به تصویرِ آن افتاد به ناگاه گرهی کمرنگِ ابروانش از روی شوک باز شد، چشمانش درشت شدند و چند باری سریع پلک زده تا واقعی بودنِ تصویر را هضم کند و چون فهمید آیفون سرِ شوخی نداشت، باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانِ متوسطش و یک تای ابرویش تیک مانند بالا پرید. مانده در حالتی بینِ خوشحال شدن و خوشحال نشدن از طرفی شوکه بابتِ آمدنِ اویی که پشتِ در ایستاده و چهرهاش آشناترین بود، هول کرده دستپاچه شد از بهرِ اینکه ندانست چه کند. سریع نگاه سوی پدر و مادرش چرخاند و چون انتظارشان را دید محکم آبِ دهانی از گلو گذراند، بماند حرکتِ سیبکِ گلویش هم به چشمِ آنها آمد. مردمکهایش بیثبات در گردش در ذهنش دروغ پشتِ دروغ را صف بندی کرد تا طیِ گزینشی کوتاه یکی را برای زبانش به ارمغان بیاورد.
جرقهی مغزش که به دنبالِ آتش افکندن به اعصابش بود تا حدی ناکام با کششِ تصنعی و کمرنگِ لبانش که پدر و مادرش را بیشتر به شک انداخت، گوشیِ آیفون را برای خاموش شدنِ تصویر یک بار از جا برداشت و دوباره در جایش نهاد. رو از پدر و مادرش گرفت، قدومی به کنار آمد و دست به سمتِ چوب لباسیِ کنارِ در که دراز کرد، با عجله شالِ حریر و سفید را از روی آن چنگ زده بر موهایش پهن کرد. سپس هماهنگ با گشودنِ در پدر و مادرش را مخاطب قرار داد و با عجله گفت:
- الان برمیگردم!
شکِ پدر و مادرش را پشتِ سرِ خود و زمان جا گذاشت وقتی پس از خروجش از خانه در را بست، صندلهای سفیدش را به پا کرد و به سرعت سه پلهی کوتاه درونِ حیاط را رد کرده، با قدمهایی بلند و عجول حیاط را هم پشتِ سر گذاشت تا به در رسید. زبانی روی لبانش کشید، هیجانِ قلبش که از دیدنِ کاوه بود را نادیده گرفت تا فقط بتواند او را برای راه کج کردن متقاعد کند. نفسِ عمیقی کشید، دستش را پیش برد و در یک لحظه در را گشوده، برای کامل باز کردنش آن را به سوی خود کشید. گشوده شدنِ در یک طرف و دیدنِ کاوهای که رو به سمتی دیگر کج کرده بود و با باز شدنِ در سر به جلو چرخاند هم یک طرف، توانست لبخندِ او و چالِ گونههای کمرنگِ مخفی پشتِ تهریشش را شکار کند. کاوه با دیدنِ او برقِ چشمانش بیشتر از خود رونمایی کردند و رنگ بخشیده به کششِ لبانش، قدمی جلو آمد و با شیفتگی گفت:
- صبحت بخیر عزیزم...
پیش از کامل شدنِ حرفش نسیم نیم نگاهی به عقب انداخت و چون قدمی جلو آمد دستانش را گرفته مقابلِ کاوهای که از این واکنشِ او تعجب کرد، خود را با تک گامی بلند قامت از میانِ درگاه عبور داد تا همچون کاوه به آسفالتِ کوچه رسید. هرچند قلبش بیقرارِ دیدنِ کاوه بود و نمیشد این موضوع را انکار کرد که در دل ذوقی تهنشین برای دیدنش داشت؛ اما در این موقعیتی که پدر و مادرش در خانهاش حضور داشتند، اخمی کمرنگ را جا داده میانِ ابروانش و با حرصِ خاصی گفت:
- تو اینجا چیکار میکنی الان؟
چهرهی کاوه متعجب و سر درنیاورده از چراییِ برخوردِ این چنینِ او اخمی نمکین از این سر درنیاوردن میانِ ابروانش نشاند، مردمک بر اجزای رخِ نسیم گرداند، بنا را نهاده بر اینکه او امروز صبح از دندهی چپ بلند شده بود همان ابروانِ کم درهم پیوسته را کوتاه و تیک مانند هم بالا پراند، سپس در موقعیتی که نباید فرمان را به سوی شوخی چرخاند:
- چیکار میکنم؟ اومدم دزدی!
اخمِ نسیم باز شده و چشمانش درشت، انگار که در آن موقعیت بابتِ هول کردنش نمیتوانست شوخی و جدیِ حرفهای کاوه را از هم سوا کند، چانهای بانمک جمع کرد و کاوه که برایش این دستپاچگیِ او عجیب بود، تک خندهای کرده بعد فاصله را با نسیم رسانده به تک قدمی کوتاه و خیره به چشمانِ او ادامه داد:
- دختر خب چه بهونهای به جز دیدنِ تو میتونم برای به اینجا اومدنم داشته باشم؟
پیش از آب شدنِ تک به تکِ قندهای تهِ دلِ نسیم، خود آنها را در انباری کنجِ قلبش محفوظ نگه داشت و چون لبانش را بر هم فشرد تا در این زمان غنچهی لبخند را شکوفا نکنند، دستِ راستش را بالا آورد، کفِ دست به پیشانی چسباند و دمی لبانِ بر هم فشردهاش را فرو برده به دهان، نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت. پیشانیاش را کوتاه ماساژ داده و چون پس از چشم چرخاندنی درونِ کوچه دوباره به نگاهِ علامت سوال شکلِ کاوه رسید، لبخندی مصنوعی، پُر حرص و شاید هم بتوان گفت پُر توهین بخشیده به لبانش چشمانش را به گوشه کشید تا به ماشینی پارک شده اشاره کرد. ردِ اشارهی او را کاوه با مکث گرفته و بعد که باز هم متوجه نشد، نگاهش سوالی بر چهرهی نسیم ثابت ماند. او که دستش را از پیشانی پایین انداخت و با حفظِ همان لبخندی که ناسزاهای نگفتنیاش در گوشهای کاوه زنگ زدند، گفت:
- کاوه عزیزم اون چیه؟
کاوه بارِ دیگر به ردِ اشارهی او نگاهی انداخت و مانده در این حجم از مسخره بودنِ پرسشِ او، پس از مکثی کوتاه دوباره قهوهی دیدگانش را کوک زده به جنگلِ چشمانِ نسیم و گفت:
- ماشینه خب، چیزِ دیگهایه؟
خندهای عصبی افتاده به جانِ نسیم، دست به کمر شد و رو که به سوی آسمان گرفت در دل آرامشِ اعصاب تمنا کرد که از خیرِ تخریبِ کاوه بگذرد؛ همین بود که با پلک زدنی محکم سرش را پایین انداخت و نفسش را محکمتر از قبل فوت کرده، لبانش را با زبان تر کرد و پرسشِ دیگری بر لب راند:
- ماشینِ کیه به نظرت کاوه؟
کاوه که دیگر در آن دم واقعا شک کرده به نرمال بودنِ حالِ نسیم، تای ابرویی سوی پیشانیِ کوتاهش راهی کرد، سپس همان یک قدمِ باقی مانده که فاصله میانشان انداخته بود را خودش شخصاً پُر کرده، دستِ راستش را بالا آورد و برای اطمینان از تب نداشتنِ نسیم پشتِ دستش را به پیشانیِ او چسباند تا دیدگانِ نسیم را هم در حدقه بالا کشید. حرارتی که از جانبِ پیشانیِ او بر پوستِ دستش حس نکرد ابرو درهم کشیده، سرش را ریز و تیک مانند بالا انداخت و پس از نچی کوتاه که بر لب راند دستش را هم پایین انداخت و گفت:
- نه انگار تب هم نداری. دختر پس چرا هذیون میگی؟
اگر انفجاری در همین لحظه از سوی اعصابِ نسیم رخ میداد که به سختی سعی داشت خندهی عصبیاش را کنترل کند، قطعا به تخریبِ کاوه منجر میشد که نسیم به سختی سعی در دور کردنِ این انفجار داشت. از این رو با دمی عمیق و بازدمی عمیقتر خودش را آرام کرده برای شیرفهم کردنِ کاوه، زومِ چشمانِ او آرامتر گفت:
دو هزاریِ کاوه افتاد، ابروانش بالا پریدند، لبانش اندکی جمع شدند و بارِ دیگر مقصدِ چشمانش شده همان ماشینِ پارک شده، تازه فهمید حرفهای نسیم نه از روی تب و هذیان؛ بلکه از هول و دستپاچگی بابتِ آمدنِ او بود که پدر و مادرش هیچ شناختی نسبت به کاوه نداشتند. نسیم که دید او بالاخره پی به اصلِ ماجرا برده، در دل خدا رو شکر کرد و کاوه رو به سویش که گرداند قدمی عقب رفت. مردمک چرخانده میانِ مردمکهای نسیم، آبِ دهانی از گلو گذراند و لبخندش تصنعی، مسخره و کمرنگ سری تکان داده و همزمان گفت:
- بد موقع اومدم، نه؟
نسیم بدونِ مکث سری به نشانهی تایید تکان داد و «خیلی» گفتنش در پاسخ به کاوه رک و مستقیم، دستورِ رفتنش را صادر کرد که البته... دیر بود برای این رفتن! چرا که با قصدِ رفتنِ کاوه صدای زنی آشنا در گوشهای هردو زنگ زد که رفتنِ کاوه را رسما پوچ کرد:
- نسیم، مادر کی بود؟
همان لحظه که چشمانِ نسیم و کاوه در لحظه درشت شدند، قامتِ زن و مردی نقش بسته میانِ درگاه، از باریکه فاصله گذشت و میانِ لبانِ نسیم چنان جدایی افتاد که باریکه برایش زیادی کم بود. البته که این وضعیت برای کاوه هم صدق میکرد و حیرتِ هردو چهرههایشان را به یک رنگ درآورده، نگاهِ پدر و مادرِ نسیم از دخترشان چرخیده به سمتِ کاوه، زن دست به سی*ن*ه شد و نگاهش رنگِ شک گرفت. بلعکسِ او همسرش اما با شناختِ کاوه شک نه و درواقع تعجب رخنه کرده در نگاهش، تای ابرویی بالا انداخت و این لحظهای بود که نسیم قصدِ پادرمیانی کرد. فاصلهی لبانش را از بین برد، آنها را با تیکِ ریزی از یک سو کشید که لبخندش را مصنوعی شکل داد، نفسی گرفت و مغزش را به کار انداخته برای ساختنِ هر آن دروغی که میتوانست با روانه شدن از زبانش فریبی برای گوشهای پدر و مادرش باشد، نگاهی میانِ کاوه و آنها گرداند و بعد هول کرده گفت:
- آدرسِ اشتباهی رو اومدن، داشتم راهنماییشون میکردم!
نگاهِ تیزِ مادرش را که گوشه چشمی سوی خود دریافت، چشم به سمتِ کاوه گرداند و دستانش را پشتِ سرش قفل کرده درهم با نگاه از او تایید خواست. منظورِ نگاهش را کاوه که فهمید همچون نسیم لبانش را مزین کرده به لبخندی مصنوعی و طیِ اتفاقی بودنش در حرکتی هماهنگ با نسیم دستانش را پشتِ کمر درهم قفل کرد. سری برای تاییدِ او تکان داد و نادیده گرفته شکِ تیز شدهی نگاهِ زن را، لب باز کرد و گفت:
- بله متاسفانه، معذرت میخوام که وقتتون رو گرفتم بهتره دیگه برم.
و پرشِ تیک مانندِ تک ابرویش حینِ حرف زدن از چشمِ زن دور نماند و نسیم هم رفتنش را تایید کرد؛ اما در دم پدرش به حرف آمده و همچنان به دلش نشسته این محترمانه برخورد کردنِ کاوه و او را به یاد آورده از دفعهی قبل، لبخندی با ملایمت بر چهره کاشت و چون قدمی جلو آمد خیره به چشمانِ کاوه لب باز کرد و گفت:
- اتفاقا ما هم داشتیم صبحونه رو شروع میکردیم، خوب شد که اومدی پسرم خوشحال میشیم مهمونمون باشی!
نگاهِ زن و نسیم همزمان به سویش برگشت؛ اما اهمیتی نداد و تنها منتظرِ پاسخِ کاوه ماند که چون نیم نگاهی سوی نسیم روانه کرد، چشمانِ به گوشه کشیدهی او را با سری کج شده نگریست که ابروانش را گویی با ضربی آهنگین بالا پراند و از او ردِ درخواستِ پدرش را خواستار شد. از این جهت رنگِ تصنعی از لبخندش پاک شده و واقعی؛ اما کمرنگ مانده بر لبانش و خیره به مرد پاسخ داد:
- خیلی ممنون، مزاحمتون نمیشم!
مرد کوتاه خندید و با دست اشارهای به خانه کرده، بیتوجه به اشارههای چشم و ابروی همسرش گفت:
- چه مزاحمتی؟ نترس تضمین میدم این صبح برات شانس بیاره.
کاوه تک خندهای کرده از این حرفِ او، این بار نادبده گرفته ردِ اشارههای نسیم و چون از طرفی هم خودش مایل بود و هم راضی از اینکه گویا مهرش بر دلِ پدرِ دختری که به او علاقه داشت نشسته، سری تاییدوار تکان داد و قدمی جلو گذاشتنش شد دلیلی برای پاسخِ مثبتش به این دیدار و صرفِ صبحانه. بماند که همزمان با داخل رفتنِ آنها نگاهِ زن سوی نسیم چرخ خورد و با چشمانش برایش خط و نشانی کشید که فقط خودشان مادر و دختری فهمیدند. زن داخل رفت، نسیم هم با گشودنِ گرهی دستانش از هم پشتِ سرش رفتنِ او را نظارهگر شده ریز کنجِ لب به دندان گزید و ناخواسته بود کششی که یک طرفه به جانِ لبانش افتاد، انگار که او هم با این برخوردِ صمیمانهی پدرش راضی شده بود به این ملاقات و خوشش آمده از صمیمیتِ آنها حس کرد چندان هم بد نبود در این موقعیت آمدنِ کاوه به خانهاش. بالاخره که پدر و مادرش از حضورِ او در زندگیاش بو میبردند، دیر یا زودش چه فرقی داشت؟ حتی... هرچه زودتر بهتر!
از این صرفِ صبحانه به میزبانیِ نسیم و خانوادهاش و با میهمانیِ کاوه، گذشت تا ظهر بساط پهن کرده بر قلبِ زمان سکونت گزید. ظهری که تک ساعتی خاص داشت، با تک روزی خاص که همین امروز بود پس از هفت روزی که گذشت. یک هفته طی شده و هفت روز مهلتِ طلوع برای فکر کردن در رابطه با اینکه تصمیمِ انتقامش جدی بود یا نه به پایان رسیده، حال یک پارکِ واحد بود که طلوع باید پاسخِ مثبت یا منفیاش را همانجا با آمدنش میگفت. حال سوال این بود که در این وقت از ظهرِ تازه آغاز شده، این پارک رنگِ حضورِ طلوع را به خود دیده یا نه؟ گذر از محوطهی بازیِ بچههایی که تعدادشان کم بود؛ اما صدای خندههایشان خوب به گوش میرسید، با رد کردنِ فضای سبز و حوضِ فیروزهای که فوارهای فعال درونش قرار داشت، از پشتِ برقِ این قطرههایی که ریز و درشت فواره را ترک گفته و نقشی از موجی ریز بر آبِ درونِ حوض میانداختند، میشد به پس زمینهای تار رسید که جدا از فضای سبز و چمنها و درختان، در مسیرِ کاشیکاری و کرم رنگ قامتِ دختری را ایستاده پشتِ نیمکتِ فلزی و مشکی به نمایش میگذاشت.
تصویرِ این قطرات تار، کیفیتِ تازهای به تصویرِ پس زمینهی قطرات رسید تا قامتِ این دختر واضح به چشم آمد. اویی که نگاهش خیره به محیطِ بیرون از پارک، دست به سی*ن*ه ایستاده، طرهای از موهایش دو طرفِ صورتش را قاب گرفته بودند و بیرون زده از شالِ نازک و دودیِ نشسته بر موهایش، به همدستیِ باد ریز تکانهایی خورده، روی صورتش هم به سمتی کشیده میشدند. این کشیده شدن دلیلی شده برای قلقلکِ ریز گونههایش، نگاهش خنثی و فاصلهی میانِ مژههای مشکی و بلندش اندک تنها ردی محو از چشمانِ خاکستریاش را برای نمایش گذاشته بود تا هویتش فاش شود! این قامتِ آشنا و چهرهای خنثی با آن چشمانِ خاکستری که ردِ کمرنگِ سرخیشان پشتِ پلکهای نیمه بستهاش پناه گرفته بود، فقط به دختری به نامِ طلوع تعلق داشت که حضورش در اینجا راز از دلش فاش میکرد و آن هم پاسخِ مثبتش به درخواستِ گریس بود!
هرچند از درون مضطرب بود و مردد بابتِ این این انتخابِ تازه؛ اما وقتی هر آنچه در این مدت گذشت و خود از سر گذراند را مرور میکرد فقط بیش از قبل پی میبرد که این کینهی تازه شعلهور شده را هیچ آبی برای خاموشی نبود مگر آبی با طعمِ انتقام! همچون بادی که با سرما ملایم میوزید در سرش هم نسیمی از این فکر وزید که نگاهِ خنثیاش از بین رفت و رنگِ تردیدی بر بومِ چهرهاش پاشیده شد. این تردید پلک زدنِ آهستهاش را باعث شد و قفلِ دستانی که ناخودآگاه محکمتر شدند با آبِ دهانی که از گلویش رو به پایین رد شد. پلکهایش ریز لرزی نامحسوس داشتند، سی*ن*ه با دمی عمیق سنگین کرد و بازدمش را با مکث بیرون رانده، تک قدمی با پاهای پوشیده از کفشهای اسپرت و مشکیاش عقب آمد و همچنان منتظر ماند.
انتظارش هم بیش از این به درازا نکشید وقتی از سمتِ راستش قدمهای آشنایی جلو میآمد. دختری بود که او را منتظرِ خود گذاشته و خودش هم انتظار میکشید برای شنیدنِ قبولی یا ردِ درخواستش از جانبِ طلوع. اویی که پالتوی کلاهدارِ مشکی همرنگ با شلوارِ جذب و پوتینهای بندیاش به تن داشت و کلاهش را نهاده بر سر، به کمکِ موهای بلوند و کوتاه شدهای که نیمهی سوختهی صورتش را پوشش میدادند و تک چشمِ درشت و آبیاش با آن مردمکِ گشاد شده شناخته میشد.
گریس آشنا بود، حسِ قدمهایش هم! حتی نزدیک هم که میشد، حضورش طلوع را متوجه کرد که رو به سویش چرخاند، دید قدمهایی بلند را که به سمتش برداشته میشدند. گریس دستانش را فرو برده در جیبهای پالتو بالاخره به او رسید و نگاههایشان قفلِ هم، دیدنِ قامتِ طلوع در همین زمان و مکانی که هفتهی گذشته تعیین کرده بود، معنایی به جز قبولِ درخواستش را نداشت که کششی را هم ناخودآگاه به لبانش از یک سو بخشید. نزدیک تر شد، نیم چرخِ طلوع را به سمتِ خود دید و نفسِ عمیقی که کشید، لبانش را با زبان تر کرده و سپس گفت:
- اینطور که پیداست اومدنت معنیِ قبولیِ درخواست رو میده!
طلوع مکثی کرد، پلکی کوتاه زد و دستانش را از قفلِ هم گشوده ابروانش را کوتاه بالا پراند و با لحنی خسته و صدایی که خستگیاش را بیشتر نشان میداد گفت:
- تردیدم زیاده؛ اما نه به قدری که وادارم کنه سوختن بینِ شعلههای کینه رو قبول کنم! اون هم نه فقط به خاطرِ مردی که از دستش دادم، به خاطرِ خودم که خیلی چیزها رو هم از سر گذروندم!
سر تکان دادنِ گریس به نشانهی تایید و این... آغازِ راهی بود که باهم قدم در مسیرِ آن میگذاشتند! از این لحظه گذشت تا همراهی و هم قدمیِ آنها برای رسیدن به مقصدی که نقشهاش در ذهنِ گریس بود. مقصد، ساختمانی بود با نمای خاکستری در انتهای کوچهای با تک درختِ سپیدار در سمتِ راستش که میشد گفت مقر و پایگاهِ شاهرخ و افرادِ تیمش بود! تیمی که حکمِ قتل میگرفت و اجرا میکرد و حال... فراخوانش طلوع را کشانده به سمتش، خود قبول داشت که به احتمالِ زیاد گام در این مسیر نهادنش از چاله درآمدنی بود با نهایتی که میرسید به افتادن در چاه؛ اما هرقدر که تردید هم سنگ میانداخت، راهی که طلوع تصمیم به قدم گذاشتن در آن گرفته بود چنان بیبازگشت که بیآنکه خودش بداند تک به تک پلهای پشتِ سرش را بر زمین آوار میکرد. ورود به تیمِ شاهرخ آنقدرها هم ساده نبود که برایش به نظر میآمد، این مرد یک جنایتکار بود شاید حتی بیرحمتر از خسرو و ورودِ شخصی به تیمش وقتی به خروج میرسید که جنازهاش را از آن بیرون ببرند!
طلوع خبر نداشت؛ اما راهی که در پیش گرفته بود یک دامِ فاجعهساز بود که گریبانشان را شاید در آیندهای نزدیک به چنگ میگرفت. همراهیاش با گریس، این دختری که هم گامش پیش میآمد نمیتوانست برایش خوش یُمن باشد و قطعا شلاقِ انتقام بر تنِ خودش هم مینشست همانطور که رز را هم بینصیب نگذاشت! انتقام اگر تاوانِ دیگری بود، تقاصِ انتقامجو هم میشد که معلوم نبود در این مسیر به نهایتِ خاصی میرسید یا نه! هوا در این ظهر همچنان ابری، این دو که طبقِ آدرس دادنهای گریس نزدیک بودند به ساختمانِ جهنمیِ شاهرخ کنارِ هم در سکوت پیش میرفتند. نزدیک بودند در حدی که تا به خود آمدند رسیده به سرِ همان کوچه و از ابتدا به انتهایش مینگریستند. ساختمانی که برخلافِ نمای عادیاش چنان جریانِ منفیای را زیرِ پوستِ زمین حرکت داده بود که از همان فاصله هم وجودِ طلوع را غرقِ آشوب کرد چه بسا که تیرگیِ همچنان پابرجای آسمان هم به این آشوب دامن میزد.
لحظهای ابتدای کوچه ایستادند و نگاهِ گریس همچون طلوع خیره به نمای ساختمان، با وجود اینکه خود هرروز در هوای آغشته به مرگِ آن نفس میکشید؛ اما باز هم حسِ منفیاش را رسیده به جانِ خود حس کرد که اخمی کمرنگ هم بر چهرهاش کاشت. حتی همان تک درختِ سپیدار هم این حسِ منفی را به خود جذب نمیکرد! دیوارهای این ساختمان را گویی با مرگ رنگ آمیزی کرده بودند که از فاصلهی صد فرسخیاش هم عطرِ هوا را به گزندگیِ رایحهی خون آمیخته میکرد. این بار گریس دست به سی*ن*ه شده، بی نگاهی به طلوع که قدمی پیش گذاشت محرکی شد برای دوباره به راه افتادنِ او تا این بار گامهای هردو به مقصدِ ساختمانی برداشته شوند که درونِ اتاقِ نیمه تاریکش با وجودِ ابری بودنِ هوا و کشیده شدنِ پرده مقابلِ پنجره نوری نفس نمیکشید فقط میشد گفت قابلِ دیدن بود و این مرد بیحوصله از صبحی که شوم گذشت تا به این ظهر رسید فقط سیگاری را قرار داده کنجِ لبانِ باریکش، با فندکِ نقرهای آن را آتش زد و پُکِ عمیقی شد دلیلی برای دودی که از سیگار در هوا به رقص درآمد.
سیگار را گرفته میانِ دو انگشتِ اشاره و میانی، از لبانش جدا کرد و با عقب کشیدنِ آهستهی تنش تکیه به تکیهگاهِ مستطیل شکل و مشکیِ صندلی چرخدارش سپرد و کمی آن را هم به عقب راند. دستش قرار گرفته بر روی دستهی صندلی و هوای اتاقش را دودِ این سیگار با تلخیِ عطرِ خود خفه کرده، سرش را بالا گرفته رو به سقف و پلک بر هم نهاد. مشامش زهرآلود از بوی شومِ این زندگی که هرروز بیش از پیش آلودهاش میکرد، غریب بودنِ حالش خلاصه میشد در غریب بودنِ اوضاعِ این روزهای خانه و خانوادهاش! او و این ساختمانِ نفرین شده مقصدِ طلوع و گریسی بودند که رسیده به میانهی راه سکوتِ میانشان را گریس شکست که وقتی پس از دم و بازدمی عمیق سر به سمتِ طلوع چرخاند، صدایش را با لحنی محکم؛ اما میشد گفت خنثی به گوشش رساند:
- برای گرفتنِ انتقامت از این آدمی که اسم بردی طبیعتاً باید اطلاعات مفیدی هم ازش داشته باشی!
روشن بود قصدِ گریس رساندنِ طلوع به انتقامش نبود و در فکرِ نقشههای خودش پرسه میزد؛ اما طلوع بیخبر از مثلث شکل گرفته میانِ این دختر، هنری و صدف بود و با اینکه میدانست گرگِ درونِ او بیطمع سلام نمیکرد ولی فقط گوش سپرده به ندای درونش که زنجیرِ کینه به پایش زده و او را دنبالِ انتقام میکشاند، نفسِ عمیقی کشید و در پاسخ به گریس فقط خسته و آرام گفت:
- اطلاعات در حدِ خبر داشتن از یه زندگیِ تهِ لجن فرو رفته! از مرگِ همسرش و از دست دادنِ صورتش توی یه آتیش سوزی تا زندگیِ دخترش که با سپردنش به یه مردِ انگلیسی نابود شد.
حرف از صدف شد و هنری که نگاهِ گریس روی نیمرُخِ طلوع چرخید و گوش تیز کرده برای شنیدنِ ادامهی اطلاعاتِ او که شاید موردِ کارآمد و تازهای از میانِ حرفهایش سرک میکشید. و شاید انتظار و گوش تیز کردنش چندان بیسود هم نبود چرا که درهم شکسته شدنِ مکثِ طلوع برقی شد از شوک که وصل شده به مغزِ گریس او را درجا خشک کرد:
- تا ناامید کردنِ دختری که به عشقش بعد از شیش سال برگشت و اون هم به خاطرِ جونِ دخترِ دیگهاش که توسطِ اون مرد انگلیسی تهدید شد پسش زد، حالا اینکه تو چه اطلاعاتی مد نظرته رو نمیدونم!
گریس باقی ماندهی حرفِ او را نشنید. ذهنش گیر کرده در بخشِ اولِ کلامِ او جرقهای در سرس زده شد با این مضمون... که اگر صدف خبر داشت از تهدید شدنِ جانِ خواهرش به دستِ هنری و خسرویی که به همین دلیل پسش زد، باز هم با هنری میماند؟ شناختش از صدف مختصر، اما میدانست چنین چیزی غیرممکن بود! با این حساب هنری این موضوع را از صدف پنهان کرده و او هم بیخبر از اینکه پدرش چه دلیلی داشت برای رها کردنِ دوبارهاش، دل به عشقِ هنری بسته بود! در فکر فرو رفتنش را طلوع فهمید وقتی که پنج قدم فاصله میانِ او و گریس افتاد و گریس هم جا مانده در جا نگاهش به نقطهای نامعلوم خیره بود جرقهی مغزش در سرش آتشی به پا کرد که قوت بخشید به نهالی نو از افکارش.
طلوع که علتِ مکثِ او و ایستادنش را متوجه شد، با همان پنج قدم فاصله ایستاده، چهرهاش رنگِ شک و تعجب به خود گرفته و نیم چرخی روی پاشنههایش به عقب سبب شد تا چهرهی غرقِ فکرِ گریس را شکار کند. متعجب از اینکه چه در حرفهایش این چنین خشک شدنِ او را باعث شد، مشکوک پرسید:
- چیزی توی اطلاعاتم توجهت رو جلب کرد؟
گریس به خود آمده و نگاه از نقطهی کوری که به آن خیره شده بود جدا کرد تا به چشمانِ طلوع رسید. هیچ ردی از افکارش در نگاهش باقی نگذاشت؛ فقط نقشهاش را رسم کرده بر دیوارههای ذهنش برای طلوع سری به نشانهی نفی به طرفین تکان داد و قدمی که رو به جلو برداشت گفت:
- چیزی نیست! بهتره بریم.
اما بود. طلوع از نگاهش خواند، ولی نفهمید کدام بخش از حرفش برای او این چنین جلبِ توجه کرد. در هرصورت بیخیالِ گریس شده، چرخیده به سمتِ ساختمان و هر قدمی که به آن نزدیک میشد هم احساسِ منفیاش را جانی تازه میبخشید و هم قلبش را به تب و تابی از جنسِ بیقراری میانداخت. هیجانِ این لحظه در قلبش در منفیترین و تاریک ترین حالتِ ممکن، همراهِ گریس پیش رفت تا هردو به ساختمان رسیدند. و طولی نکشید که در ساختمانِ خالی از حضورِ کسی به جز شاهرخ، تقههایی به درِ اتاقِ او وارد شد که دو حضورِ زندهی دیگر را هم تایید میکرد. صوتِ این تقهها که به گوشِ شاهرخ رسید خونسرد و آهسته پلک از هم گشوده و رو پایین گرفته، بدونِ تغییری در اجزای صورتش، فقط تنش را جلو کشید و با فشردنِ سیگار درونِ جاسیگاریِ روی میز و خاموش کردنش اجازهی ورود را صادر کرد.
لحظهی بعد دستگیرهی نقرهای و سردِ در به پایین و در هم رو به داخل کشیده شده ابتدا گریس وارد شد، طلوع اما به هنگامِ ورودش مکث کرد که این نشان از تردیدِ همچنان زنده در وجودش میداد. تردید از اینجا به بعد دیگر فایدهای نداشت، حتی اضطراب هم دیگر به کارش نمیآمد؛ فقط بدونِ دستور گرفتن از تپشهای تند و محکمِ قلبش که فرمان به عقب نشینی میدادند پا پیش کشید و پس از گریس واردِ اتاق شد. ورودش به اتاق کوک زده شدنِ چشمانش با دیدگانِ قهوهای سوختهی شاهرخ را رقم زد که به صورتِ کج نشسته، آرنجِ دستِ چپی که خمیده بود را بر میز نهاده و دستِ راستش هم دراز شده لبهی میز را در دست گرفته بود. برقِ مرموزِ نگاهِ این مرد آنچنان بُرنده که خش بر تصمیمش انداخت، آبِ دهانی فرو داد و این شاهرخ بود که تایی از ابروی مشکی و پهنش را بالا پراند. این هم ورقی تازه از دفترِ زندگیِ طلوع بود، شاید فاجعهسازترین ورق!
رازِ این دیدار بماند در قلبِ زمان و دفن شود وسط ظهری که گذشت، خبری از دردسری تازه برای هیچکس نبودن زمان را به جلو هُل داد تا با این چند قدم جلو افتادنش رنگِ غروب را بر بومِ آسمان پاشید. این غروب کمرنگ پشتِ تیرگیِ ابرها، شده بود سقفی بر سرِ جنگلی خاموش که در مسیرِ خاکیِ جادهاش ردِ قدمهایی جا میماند. حضوری آشنا و سیاهپوش که قدمهای سنگینش هوا را ساخته برای دستهای از پرندگان که بر شاخههای درختانی تجمع کرده بودند، جمعِ صمیمانهشان را با حضورِ منفیِ خود از بین برد تا پروازشان رو به آسمان رقم خورد. سکوتِ جنگل شکسته شده با صوتِ بال زدنِ پرندهها این قدمها اما رو به مقصدِ آشنایی برداشته میشدند. غروبی بود که نفس به نفسهای شب بند کرده و نزدیک به آن مقدماتِ ربودنِ نور از زمین را فراهم میکرد. مقصدِ این قدمهای آشنا و بلند کلبهای بود که درونِ سالنِ کوچکش صدف نشسته بر مبل به صورتِ کج و مایل به چپ، آرنج چسبانده به دستهی مبل و رو پایین گرفته، در دستِ دیگرش هم موبایلش را داشت که نورِ آن به صورتش منعکس شده بود.
مشغولِ کار کردن با موبایلش در سکوتِ کلبه بود درحالی که پیراهنِ نیمه بلند و صورتی کمرنگ را پوشیده بر بلوزِ آستین بلندِ همرنگش، شلوارِ همرنگِ پیراهن و بلوز هم به پا داشت که لبههای انتهاییاش پاهای برهنه و قرار گرفته بر روی مبلش را میپوشاندند. دمِ عمیقی گرفته و پلکی که سریع زد، با فشردنِ دکمهی پاورِ موبایل آن را خاموش کرده و موبایل را روی مبل انداخت. شقیقهاش را به پشتِ انگشتانِ اندک خمیدهاش چسبانده و سکوتِ کلبه به علاوهی تنهاییاش دلیلی شده برای از دو گوشه کمرنگ پایین کشیده شدنِ لبانِ برجستهاش و نفسی که محکم فوت کرد. دستش را از شقیقه پایین کشید و چانه نهاده بر کفِ دستش سر کج کرده چشم به این سو و آن سوی سالن چرخاند. در همین لحظه کسی که مقصدش کلبه بود با بالا رفتن از دیوار لحظهای بعد روی زمین بر دو زانو سقوط کرد. صوتی ریز از فرودش توجهِ صدف را جلب کرد که کمرنگ ابروانش را درهم کشید و نگاهی به پنجره انداخت؛ اما موردِ مشکوکی به چشمش نیامد.
تنهایی را پایهای دید برای اینکه بتواند شنیدنِ این صدای ریز را توهم خطاب کند و بیخیالش شود؛ اما چند لحظه بعد کاغذی تا شده از باریکهی پایینِ در گذشت تا به داخل رسید و این برای غیر توهم خواندنِ آنچه شنیده بود کفایت میکرد. شکِ نگاهش پابرجا، حالتِ کج نشستنش را درهم شکست و چون پاهایش را از لبهی مبل آویزان کرد چشمانِ قهوهای روشنش خیره به کاغذ قلبش تند کوبید و وادارش کرد تا آهسته پس از چند لحظه از جا بلند شود. به سمتِ پنجره رفت و پرده را به سرعت کنار زد؛ اما دیر بود چرا که شخصِ آشنا بارِ دیگر مرزِ کلبه و جنگل که دیوارِ سفید و حصار کشیده به دورش بود را رد کرده، حال موبایلش را بیرون کشیده از جیبِ پالتوی مشکیِ تنش و مشغولِ تایپِ پیام برای مخاطبِ موردِ نظرش بود. همزمان که او پیام را میفرستاد، صدف این بار پرده را رها کرده و قدم برداشته به سمتِ در آبِ دهانی فرو داد و سعی کرد کوبشهای بیامانِ قلبش را نادیده بگیرد.
آرام که روی دو زانو نشست دستش را با تردید پیش برد و کاغذِ تا خورده را برداشته، تای آن را گشود و سر به زیر افکنده مشغولِ خواندنِ محتوای درونش شد. هر خطی که پیش میرفت گرهی ابروانِ باریک و تیرهاش را رنگ میبخشید و او فاصلهای افتاده میانِ لبانش، تندتر کوبیدنِ قلبش را اصلا متوجه نشد. این بین اما کسی که این نامه را برای صدف فرستاد همچنان درونِ جاده مسیرِ آمده را به سمتِ مقصدی دیگر پیش میرفت و پیام را که برای مخاطبش ارسال کرد موبایل را به جیبِ پالتویش بازگرداند. مخاطبِ پیامِ او گوشهای دیگر از جنگل حضور داشت، همان سمتی که درختی کنارِ جاده قرار داشت با نامی حک شده بر روی تنهاش که از خودِ واقعیِ این مرد رونمایی میکرد. این مرد با چشمانِ آبی که تا صدای اعلانِ پیامِ موبایلش را شنید دستش را فرو برده در جیبِ شلوارِ جین و مشکیاش موبایلش را خارج کرده از آن، پیشِ چشم روشن کرد. مخاطبی آشنا که آدرسی آشناتر برایش فرستاده و با همهی آشنا بودنش آنقدر عجیب بود که ابروانِ مشکی و باریکِ این مرد را به هم نزدیک ساخت.
و این غروبِ نزدیک به شب از این سه نفر در سه موقعیتِ مکانیِ متفاوت مثلثی را ساخته بود که اخبارِ شومش را چون باری نهاده بر دوشِ کلاغی که از بالای سرِ این مرد گذشت، صدای قار- قارش شبیه به شیپوری بود که اخبارش را اعلام میکرد. بدیِ این اخبار در ناخودآگاهش نشسته رو بالا گرفته و از سیاهیِ کلاغی که با بال زدنش رد شد، گذشت تا به تیرگیِ آسمان رسید. موبایلش را فرو برده در جیبِ شلوار و به راه افتاده پیاده سوی مقصدی که به واسطهی وجودش در همین جنگل نزدیک هم بود، راه افتادنِ او شبیه بود به صدفی که با پوشیدنِ کتِ کوتاه و چرمِ سفید به روی کراپِ مشکی با شلوارِ جذب و همرنگش، بوتهای مشکیاش را هم به پا کرده و موهایش را دم اسبی بسته، درِ کلبه را گشود و با خروجش از آن و ورودش به حیاط به راه افتادنش را اعلام کرد. قلبِ این زمان اما کجا میتپید؟ مکانی درونِ جنگل و به عبارتِ دیگر یک انبارِ قدیمی و متروکه!
کسی که از خود و این دو نفر مثلثی برای این وقت از روز ساخته بود، نزدیک به این انبار پشتِ درختی پنهان شده و انتظارِ ورودِ اولین نفر را میکشید. اولین نفر یعنی هنری که پس از مدتی درونِ جاده با بوتهای مشکیاش قدم برمیداشت و نگاهش تیز به انبار، کمرنگیِ اخمش را بر چهره نگه داشته و نگاهی در اطراف چرخاند. ردی محو از قامتی را پنهان شده پشتِ درختی دید؛ اما بروز نداده و فقط وارد شده به انبار، در را برای نفرِ بعدی نیمه باز گذاشت. نفرِ بعدی و درواقع... صاحبِ این قرار که قامت از پشتِ درخت خارج کرد، چند دقیقه پس از ورودِ هنری به انبار او هم راه یافت و در را پشتِ سرش برای نفرِ سومی که در راه بود نیمه باز گذاشت. او که گذشته از راه باریکهای کوتاه و و پلههایی که به پایین میرسید با نورِ قرمز رنگی پخش درونش، از میانِ درگاه گذشت تا با ورودش به فضای اصلیِ انبار نقشی از هنری هم به چشم آمد که دست به سی*ن*ه ایستاده و به ستونِ بتنیِ میانِ انبار تکیه زده، رو پایین گرفته و پلک بر هم نهاده بود و صدای خونسردش سکوتِ محیط را آشفته کرد:
- بعد از یه ماه دوستِ قدیمی... چی باعث شده به فکرِ ترتیب دادنِ چنین قراری بیفتی اون هم اینجا؟
دوستِ قدیمی؟ کسی که با فاصلهی ده قدمِ کوتاه از هنری ایستاده مقابلش دستانش را بالا آورد، لبههای کلاهش را از دو طرف گرفته و آن را که از روی سر پایین کشید هویتش در لحظهای کوتاه فاش شد. صاحبِ این قرارِ سه نفره گریس بود که زبانی کشیده روی لبانِ باریک و برجستهاش، کششی کمرنگ و یک طرفه به آنها بخشید و دستانش را فرو برده در جیبهای پالتو، سنگینیِ نگاهش را طولانی کرد تا جایی که هنری پلک از هم گشود و رو بالا گرفت. جلو آمدنِ گریس آمده به چشمانش، یخِ نگاهش را مقابلِ او اما نشکست و گریس اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و گفت:
- تو از علاقهی من به خودت خبر داری عزیزم؛ با این وجود چه دلیلی منطقیتر از دلتنگی برای این دیدار بعد از یه ماه؟
لبانِ هنری کشیده شده به یک سو و پوزخندش صدادار، دمی نگاه از چهرهی گریس ربود و این درحالی بود که خبر نداشت از نفرِ سومِ این قرار که هر ثانیه به انبار نزدیک و نزدیک تر میشد. انباری که گریس با هنری را تعقیب کردنهایش به ان رسیده بود و این تک خندهی پوزخندگونهی هنری که تکیه گرفتنش از ستون را هم باعث شد، قفلِ دستانش را هم شکسته، قدمی به سمتِ گریس برداشت و سپس گفت:
- آخرین دیدارمون انقدری دوستانه نبود که بتونم دلتنگی رو بهترین بهونه براش ببینم، پس نظرت با اصلِ مطلب چیه؟
لبانِ گریس مرموز کشیده شده به یک سو، جلو آمدنش آنقدر ادامهدار شد تا با ایستادنش پشتِ به ستون و به عبارتی جایگاهِ سابقِ هنری، او را وادار کرد تا با چرخشی روی پاشنهی بوتهایش به سمتش مقابلش بایستد. گریس دستانش را فرو برده در جیبهای پالتوی تنش کششِ لبانش را همانطور نگه داشته، قدری رو بالا گرفته برای خیره شدن به چشمانِ هنری و چانه کمرنگ جمع کرد، نفسی گرفت و هماهنگ با کشیده شدنِ درِ انبار رو به داخل، گریس گفت:
- زندگی شیرین شده انگار... شیش سال بیعلاقگیِ اون دخترِ ایرانی نسبت بهت، حالا تبدیل شده به یه عشقِ دیوانهوار که مشخصه زندگیت رو از نو ساخته!
ورودِ نفرِ سوم هم به انبار تایید شد! صدفی که صدای گریس کمرنگ تا حدی رسیده به گوشهایش و ابروانش از روی شک نزدیک شده به هم، محتاط و بیصدا پلهها را پایین میرفت و در را هم پشتِ سرش نیمه باز گذاشته بود. صدف که آرام پلهها را پایین میرفت گوش سپرده به حرفهای آنها، تپشهای قلبش از قبل هم بیامانتر و وحشتناک تر شدند در حدی که گویی صدایشان به گوشش میرسید.
- من رو دعوت کردی اینجا که خوشبختیم رو برات بشمارم؟
صدف روی پلهی یکی مانده به آخر جا ماند و گریس بود که آمدنِ او را هم متوجه شده، به عمد مسیرِ حرفش را سوی راهی کشاند که آغازگرِ همان اصلِ مطلبی باشد که هنری به دنبالش بود:
- داری میگی خوشبختیِ فعلیت آوار نشدنیه؟
هنری چشم ریز کرد و در نگاهِ او به دنبالِ مقصودِ اصلیاش گشت؛ اما گریس هیچ از نقشههای ذهنش را به نمایش نگذاشت و فقط با حرفش هنری را دعوت کرده به سکوت تا خود ادامه دهنده باشد و منظورش را واضح به او برساند:
- خوشبختیِ تو خبر داره از اینکه برای نگه داشتنش چجوری دست به دامنِ متنفر کردنش از پدرش شدی؟
رعدی در سرِ صدف زده شد و نگاهش مات، قلبش بیصدا و بیحرکت انگار کنجی خزید و از آشوبِ تازهای که درحال شکلگیری بود پناه گرفت تا بارِ دیگر نشکند. نگاهش از گریس سوی هنری سوق پیدا کرد که پشت به خودش ایستاده و رو به گریس نفس زدنش را کنترل میکرد مبادا رازِ حضورش از گور بلند شود. منتظر هنری را مینگریست و از او حرفی را میخواست خلافِ آنچه گریس گفته بود و هنری اما... مانده در اینکه خبرِ آن شب درونِ ویلا و تهدیدِ خسرو با جانِ ساحل برای حفظ صدف چگونه به گوشِ این دختر رسیده، ابروانش را پررنگ تر درهم پیچاند و خودش را نباخت هرچند که گریس با دیدنِ رنگِ نگاهِ او فهمید که تیرش به هدف خورده.
- چی توی سرت میگذره گریس؟
و گریس بود که برای اولین بار توانست هراسی را در عمقِ چشمانِ هنری پیدا کند. هراسی که جنسش را هیچ گاه ندیده بود و فقط حرف یا تهدیدی بابتِ از دست دادنِ صدف میتوانست این هراسِ خفته را در نگاهش بیدار کند. از بُرندگیِ چشمانِ هنری نگذشت که سکوت کند، این میان اما... کسی خبر داشت از صدفِ ماتِ درونِ راه باریکه که بالای پلهها ایستاده و از زورِ شوک حتی پلک هم نمیزد. اینکه هنری حرفِ گریس را رد نکرد گران تمام شده برای قلبی که بارِ دیگر با تپشهایش اظهارِ وجود کرده، نفسی از نفسهایش درونِ سی*ن*ه جا ماند و بیرون نیامد. آبِ دهانش را سخت فرو داد و با اضطراب کفِ دستش را روی دیوارِ کنارش مشت کرد. گریس که ادامه داد، قلبِ صدف هم ایستاد:
- یه شب توی ویلا با تهدیدِ جونِ یه دختر، خواستی خواهرش رو برای خودت حفظ کنی چون دیگه هیچ راهی نداشتی وقتی اون دختر ازت فرار کرده بود و هرطور شده میخواست پیشِ خانوادهاش برگرده. فقط تونستی پدرش رو تهدید کنی تا پسش بزنه و به هر قیمتی بمونه پیشِ خودت!
و شکستنِ صدف در سکوت، پلکش ریز پرید و بغضی از این شوکِ ناگهانی چنان در گلویش سنگین شد که چشمانش درشت شده، دستش بالا آمد و کفِ دستِ چپش محکم روی لبانِ از هم فاصله گرفتهاش چسبید. به قلبش نهیب زد برای شوک زود بود، هنری حتما انکار میکرد! با این وجود بغضی که به هیچ ضرب و زوری پایین نمیرفت را چه میکرد؟ سنگ شده میانِ خفگیِ گلویش و نفسش را ربوده به تماشای ادامه دعوتش کرد و منتظرِ حرفی از جانبِ هنری ماند تا با شنیدنِ فریادِ باورهای زیرِ آوار ماندهاش ناجی شود برای نجاتشان؛ ولی با وجودِ حقیقت... بعید بود چنین نجاتی؟
- این اطلاعاتِ زیاد شده برای به باد دادنِ سرت کفایت میکنه انگار.
انکار نکرد... گفت اطلاعاتِ زیاد شده، غیرمستقیم تایید کرد؟ صدف زنده بود؟ چرا چون مردهای متحرک ایستاده و حتی رنگ به رخسار نداشت؟ تنش سرد و بغض در گلویش نیش به چشمانش زد که زهرِ کشندهاش در قالبِ اشکی درشت فرار کرده از چشمِ او و گرما روی سرمای گونهاش نشاند. دستش را از روی لبانش پایین انداخت. تک پلهای را بدونِ به عقب چرخیدن بالا رفت و مانده در هضمِ این واقعیتِ سنگین، سری ریز به طرفین تکان داد و پلکهایش لرزیدند. هوای انبار خفه بود، حالِ صدف تعریفی نداشت، حسابش از دستش دررفت که برای چندمین بار شاهدِ فرو ریختنِ باورهایش بود! قلبی که شکستن را نمیخواست، بیاراده در این دم چنان شکست که تکههایش پخش بر کفِ سی*ن*هی صدف خراش میانداختند. پلهها را بدونِ به عقب چرخیدن بالا میرفت و چون آرام بود این سیلیِ آخر را هم به روی باورهایش پذیرا شد:
- این قرار یعنی هدفِ تو هم تهدید کردنِ منه؟ کنجکاوم بدونم تهش چی میشه گریس!
نهایتش؟ همینجا بود! هنری از فرو ریختنِ صدف خبر نداشت که مقابلِ گریس ایستاده و حرف میزد، خبر نداشت صدف به سختی خودش را از انبار فراری داد و بدونِ بستنِ در بیرون رفت تا با پناه بردن به جنگل نفسِ از دست رفتهاش را بازگرداند. هنری ناخواسته از صدف ویرانهای ساخت که حتی نای راه رفتن هم نداشت! اویی که در راهِ خاکی نیمه جان پیش میرفت و نفسش بالا نمیآمد، هرچه پلک بر هم میفشرد، از فاصلهی میانِ لبانش کمک میگرفت، حتی یاریِ بینیاش را میخواست باز هم نفسی برای رسیدن به ریههایش نبود که نبود! بغض خفهاش کرده و چهرهاش مظلومانه درهم شده از فشارِ آن، لبانش ریز لرزی گرفتند و چند قدمی که برداشت طاقت نیاورده، دستش را بندِ تنهی باریکِ درختی کرد و بالاخره چنان بغضی را پُر صدا شکست که تنِ جنگلی را به لرزه انداخت. حالِ صدف بدتر از بد بود، بارِ دیگر ضربه خوردهی باورهایش شد، چنان غمی در دلش آوار شد که یادِ خوشبختیِ تازهاش را به کل از بین برد! صدای گریهی او پیچیده در جنگل و ذهنِ هنری آشفته از احساسِ بدی که در سراسرِ وجودش جریان یافته بود و دلیلش را نمیدانست، چشم به تک چشمِ گریس دوخت و شنید که او با لحنی که انگار به هدفی رسیده باشد گفت:
- تهش اون چیزیه که من میخوام عزیزم، اگه سهمِ من نیستی نمیذارم به کسی دیگه هم برسی.
این احساسِ بدِ تازه ذهنِ هنری را آزار میداد و انگار اخبارِ شومی که پیشتر حضورشان را حس کرده بود حال در سرش داشتند رنگِ واقعیت میگرفتند. دمی پلک بر هم نهاد و محکم فشرد، قدمی به سوی گریس برداشت و او که با عقب رفتنش به همان اندازه این جلو آمدن را جبران کرد شنید که هنری گفت:
- مانعت شدن برای رسیدنِ من به صدف هیولایی رو که حداقل از وقتِ علاقهی صدف به خودم سعی کردم خاموش نگهش دارم رو بیدار میکنه عزیزم. ظرفیتِ اعصابِ من رو به هیچ عنوان امتحان نکن!
اما امتحان میکرد؛ این گریسی که روبهرویش ایستاده پشتش گرم به دِینی که پدرش به گردنِ هنری داشت، میدانست متعهدتر از اینها بود که به راحتی تن به کشتنش دهد، هر اندازه هم که پای صدف در میان بود! شاید هنوز هنری را کاملا نمیشناخت، خونهای روی دستِ او را نمیدید انگار... جسارتِ گریس را یک چیز باعث شده بود قطعا و آن هم همان هنریِ هجده سالهی درونِ این مرد بود که خودش را نجات یافته به کمکِ پدرِ این دختر میدید و احترامش را نگه میداشت. حرفهای گریس میتوانستند به قیمتِ جانش تمام شوند، اما خونسرد ادامه داد:
- نمیتونی من رو بکُشی هنری، تو به من و پدرم مدیونی یادت رفته؟
ظرفیتِ اعصابش را امتحان میکرد؟ این ظرفیتِ نزدیک به لبریز شدن را چه به امتحان کردن؟ خبر نداشت این لحظه مغزِ هنری نه و ناخودآگاهش بود که فرمان میداد به بالا آوردنِ دستش و فکی که لحظهای قفل کرده، سپس کششی عصبی و یک طرفه به لبانِ باریکش بخشید و گفت:
- توی این بیوجدانیِ من دنبالِ دِینی میگردی که از پدرت گردنمه؟
گریس نیشخندی زده و تیرِ خلاصش را زد وقتی با نگاهی به راه باریکهای که خالی شده بود از حضورِ صدف دوباره چشم به سمتِ هنری برگرداند و نگاهش خیره به برقِ خنجر مانندِ چشمانِ او با خونسردی گفت:
- بذار امتحان کنیم هنری! مثلا خبر داری از اینکه دخترِ ایرانیِ قصهمون چند لحظهی پیش همه واقعیتِ تورو فهمید؟
به مغزِ هنری در یک لحظه انگار شوکر زدند، چشمانش مات و نفسش حبسِ سی*ن*ه شده طوری که انگار هیچ راهی برای آزادیاش نبود. این رازِ دفن شده از کدام گوشهی زندگیاش به یک باره سر از مُهر برداشت و اصلا از کجا به گوشِ گریس رسیده بود که این چنین برگِ برندهاش برای تهدید شده بود؟ دروغ میگفت، شاید دروغی به بزرگیِ اشتباهِ وجودش در زندگیِ این مرد! این مردی که شقیقهاش در یک لحظه تیر کشید، مات و ناباور سری کج و ریز تکان داده، قدمی پیش گذاشت و گریس را وادار به برداشتنِ گامی رو به عقب کرد. تلخیِ این حقیقتی که هضم کردنش را پس میزد چسبیده به کامش، نگاهش وحشیتر شد و در نگاهِ گریس گشته به دنبالِ راست یا دروغِ بودنِ حرفش و چون برقی از حقیقت را شکار کرد، این برق روانش را بر هم ریخت. نفسش برگشت؛ اما خشن بود، به نفس زدنی میمانست که بوی خون را استشمام کرده و فقط تایید لازم داشت برای افکارِ وحشتناکِ در سرش تا با همان تیزیِ چشمانش خون از شاهرگِ این گریسی که مقابلش ایستاده بود رهایی بخشد.
- تصمیم به خودکشی گرفتی اما نمیتونی خودت دست به کار بشی گریس؟
گریس سختیِ درکِ حقیقت را برای او فهمید. هراسِ انتهای دیدگانش را به دام انداخت و چون مردمک میانِ مردمکهای هنری گرداند و تصمیم به خودکشیِ متفاوتش را تایید کرد وقتی بدونِ تغییری در اجزای صورت و حتی جسارتِ نگاهش دستانش را از جیبهای پالتوی تنش خارج کرده، مقابلِ سی*ن*ه درهم پیچیده و پس از دمی عمیق مکث شکست:
- این نوع خودکشی چیزی نیست که بتونم برای تضمینِ مرگ روش حساب کنم هنری.
نگاهِ هنری با این حرفِ او که مُهرِ تاییدی بود پای ادعایی که داشت، لحظهای به عقب چرخید و نگاهی به راه باریکه انداخت. جای صدف خالی بود؛ اما... ثانیهای قلبِ هنری از کار افتاده و نگاهش که با نشانه گرفتنِ جای خالیِ صدف برای شکنجهاش او را همانجا تصور کرد، فکر کرد این حجم از ادعا برای راست بودنِ حرفهای گریس از سوی خودِ او سخت بود حتی اگر باور هم نمیکرد به وقتِ بازگشتش به چشم میدید. کابوسی در ذهنِ هنری زنده شد، صدای گریهای قطع نشدنی، صحرایی که هرچه باران میگرفت سبز نمیشد، تیک تاکی دیوانه کننده از سوی زمان و در آخر تنها شدهای که باید دیوانه شدن میانِ این کابوس را به جان میخرید. آن صحرای تشنه و سبز نشدنی هنری بود؛ گویی حتی اگر بارانِ علاقهی صدف هم بر سر زندگیاش میبارید، این صحرای ترک خورده زنده نمیشد که نمیشد! مغزش خاموش، پلکی محکم زد و دستش را در لحظهای کنارِ تن چنان مشت کرد که رگهایش برجسته و رنگ هم از رویش فراری شد. پلک بر هم نهاد تا آشوبِ نگاهش پنهان بماند، شقیقهاش نبضی با تلنگری دردناک زد که تمامِ سرش را به درد انداخت و از گلو راندنِ چنین حقیقتی آنقدر سخت که دمی کوتاه برای گر گرفتن و شعلهور شدنش کافی بود.
گر گرفت، شعلهور شد و پلک که از هم گشود سرش را بالا گرفته و فکش را قفل کرد. مشتش را بالا آورد، برای مقابله با خشمی که داشت آن را مقابلِ سی*ن*ه نگه داشت تا به سمتِ مقصدی که باید روانه نشوند. سرش را بالا گرفت و نفسش سنگین، گریس که با نگاهی به او قدمی پیش گذاشت هنری با لحنی آرام پیش از طوفان و پوزخندی عصبی و صدادار خیره به نفطهای نامعلوم روی دیوار لب باز کرد و خودش و گریس را باهم به آتش کشید:
- یادت رفته گریس؟ من همون هیولاییام که جنونِ داشتنِ اون دختر زندگیم رو سوزوند تا حتی به بهای بیعلاقگی و شاید نفرتش از خودم عطرش رو برای هوایی که توش نفس میکشم تا ابد بخوام!
مغزش سوت کشید و صدای افکارش را پشتِ این سوتِ بلند خفه کرد. فکش محکمتر قفل شد چنان که دندانهایش را به مرزِ شکستن رساند و چنین حالتی از هنریِ همیشه خونسرد دور بود؛ اما نه وقتی پای صدف به میان میآمد و زندگیای که برایش تازه داشت رنگِ زندگی میگرفت! این مرد همان هیولایی بود که خود دم میزد، جنونِ داشتنِ صدف زندگیاش را به خاکستر نشاند از همان لحظهای که در شش سالِ قبل علاقهاش را به او درک کرد. این را عالمی میدانستند؛ هنری مجنونِ صدف بود و اگر کسی کمر به دور کردنِ او از این مرد میبست همچون خودش به خاکسترِ این عشق مینشست، آنچنان که با روی پاشنه و کوتاه به سمتِ گریس چرخیدنش صدایش را این بار خش گرفته و میشد گفت با لحنی هشداردهنده و ترسناک به گوشهای او رساند:
- کارِ من از عشق گذشته...
چشمانش را تیز به گریسی که تک ابرویش تیک مانند و ریز بالا پرید و باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانش قدمی رو به عقب برداشت، دوخت و قدمِ عقب رفتهی او را خود پُر کرد:
- من بیمارِ اون دختر شدم! یه بیماریِ درمان نشدنی، یه دیوونگیِ عاقل نشدنی... و این بیمارِ دیوونه انقدری مجنون هست که مسببِ یه قدم دور شدنِ اون از خودش رو تهِ جهنمی خاکستر کنه که خودش سالهاست داره میونِ شعلههاش تاوان پس میده!
هیولای خفتهای در چشمانِ هنری بیدار شده بود، خوی وحشیِ نگاهش آنقدر تشنهی خون که قدمی دیگر این دختر را به عقب هُل داد و هنری را هم با طنابِ خود به جلو کشاند. به چشمِ گریس حرفِ او جامهی حقیقت پوشاند و مشخص شد... این مرد واقعا بیمارِ صدف بود! بیمارِ عشقِ او، بیمارِ نگاهش و هرچه که به او تعلق داشت و آنقدر هنری را به این دختری که تازه توانست تپشهای وحشیانهی قلبش را احساس کند نزدیک ساخت که او هم مشتش را گشود؛ اما به ثانیه نکشیده این مشت دورِ گردنِ باریکِ گریس حصار بست و او که از فشار به گلویش یک آن رو بالا گرفت و پلک بر هم نهاده و فشرد، دستانش را بالا آورد، بندِ مچِ هنری کرد و مژههایش را فاصله داده از هم به نگاهِ طوفانیِ او چشم دوخت که فقط خونَش را میطلبید:
- و تو گریس... این رو هم یادت رفته که بهت گفته بودم صدف مرزِ بینِ عقل و جنونِ منه؟
فشارِ دستش بیشتر شد همانندِ خشِ صدایش! آنقدر محکم و جدی حرف میزد و هراسی که بابتِ از دست دادنِ صدف داشت تیغهی چشمانش را تیز کرده بود که گریس میتوانست قسم بخورد خنجری شد و نقشِ چشمش را درید. هوا در وجودش کم و کمتر میشد که دستانش را بیش از پیش پیچیده به دورِ دستِ هنری و تلاش کرد تا فشارِ دستِ او را از دورِ گلو بردارد؛ اما چون ناموفق بود، باز هم از خیرِ نیش زدن نگذشت:
- عقلت رو یه جوری پیشِ جنونت به صدف باختی که حتی نمیتونی چشمهات رو وا کنی بلکه بفهمی اینی که روبهروت وایساده، کیه!
و هنری که عصبانیتش از مرزِ کنترل خارج شد گریس را محکم به عقب هُل داد و او که با تک سرفهای تلو خورده و بعد از بیتعادلی هُل داده شدنِ ناگهانیاش زمین خورد و تکیه داده به ستون نشست، هنری تُنِ صدایش را بالا برد و این شاید اولین باری بود که حتی جلدِ خونسردش هم برای فائق آمدن به این عصبانیت افاقه نمیکرد:
- تو کی هستی؟ جز دخترِ کسی که ترجیح میدم اگه روزی قرار به برگشتنِ زمان به عقب شد مرگ رو تهِ اون شکنجههای مرگبار به چشم ببینم اما با کمکش نجات پیدا نکنم؟
از خشم نفس میزد، قدمی دیگر جلو رفته و سر به زیر افکنده برای دیدن گریسی که چون روی زمین نشسته بود برای دیدنش رو بالا گرفت، چنان که سوزاننده بود ادامه داد:
- قبولِ جایگاهی نداشتنت توی زندگیم انقدر سخت بود که این جسارتِ حماقت بار ازت سر بزنه؟
و این بار گریس بود که صدا بلند کرد و جسارتش را همچنان به خرج داد:
- این بار انگار تو یادت رفته هنری! به خاطرِ اون دختر یه مدتِ طولانی من رو زندانی کرده بودی.
این بار صدای هنری بود که بلندتر از او سکوت را شکست و چرخیده بینِ دیوارهای انبار و منعکس شد:
- اگه مجبورم نمیکردی هیچوقت این کار رو نمیکردم!
گریس به ضرب از جا برخاست و ارتباطِ چشمیاش با هنری قطع نشدنی، خون را در دیدگانِ او شکار کرد که از قعرِ سیاهیِ مردمکهایش گویی سطلی خون را بالا کشیدند. آشوبی قلبِ گریس را محاصره کرده و هراس داشت؛ اما حاضر نبود تیزیِ تیغهی چشمانش را این نگاهِ هنری کند سازد. و این هنری بود که انگشتِ اشارهاش را حینِ حرف زدن تکان داده پیشِ چشمانِ او و نیم قدمی که پیش گذاشت با همان عصبانیتِ کم نشده گفت:
- تو خودت دشمنیِ من رو برای خودت خریدی گریس، وگرنه احترامِ من به تو همچنان پایدار بود.
مکثی میانِ کلامشان افتاد و این هنری بود که دستش را فرو برده در جیبِ شلوار و چاقوی نقرهای و ضامندار را که لمس کرد بیرون کشیده، با کشیدنِ ضامنِ چاقو و صدای تیک مانندش تیغهی آن در یک حرکتِ نیم دایره شکل بیرون زد و نیم قدم رو به جلوی هنری را گریس عقب رفت که تا به خود آمد کمرش به ستون چسبید. هنری اما آتشِ درونش هنوز شعلهور با یادِ حرفِ گریس و هر آن حقیقتِ پنهان شدهای که برای صدف روشن شده بود، چاقو را در دست بالا آورد و نفس بریده از خشم ادامه داد:
- اما دیگه دورانِ احترامم تموم شده!
سرمای چاقو روی شاهرگِ گریس تنش را به لرزی نامحسوس انداخت و نفسش حبسِ سی*ن*ه، قلبش چنان محکم و بیوقفه کوبید که گویا سی*ن*هاش را دارالمجانینی میدید و خودش هم متهم شده به جنون، آزادی میطلبید تا از این اتهام رهایی یابد. هرچند که باز هم کم نیاورد و این کوبشهای وحشیانه دلیلی شدند تا به دنبالِ راهی برای نجات باشد:
- تو هنوز به من و پدرم مدیونی هنری!
هنری اندکی سرش را بالا گرفت، تیغهی چاقو را برای بازی با روانِ حرکت داده بر روی پوستِ او و چنان گرمایش را با سرمای چاقو از بین برد که نفسی از نفسهای گریس گره خورده در ریهها بارِ دیگر جا ماند؛ اما با ارتعاشی ریز و نامحسوس که هرچند از گوشهای هنری دور نمیماند ادامه داد:
- اگه نصفِ صورتم سوخت...
بیش از کامل شدنِ حرفش صدای هنری بود که کلماتش را برای ادامه بلعید؛ صدایی خشدار، خشن و... تشنه به خون!
- ببیشتر از دِینی که تو و پدرت به گردنم داشتین براتون ادا کردم.
دستِ گریس بالا آمد و فشارِ ریزِ چاقو را که روی گردنِ به عرق نشستهاش مِن بابِ اضطرابی تازه حس کرد، مچِ هنری را حبسِ انگشتانِ کشیدهاش کرده، قلبش به واقع دیوانه شد و وحشیانهتر کوفت؛ اما خود را نباخت چرا که به هر طریقی شده باید لکههای خون را از چشمانِ هنری پاک میکرد... لکههایی از تصوراتش که خونِ در رگهای گریس را نشانه گرفته بود.
- بیدار شو هنری!
بیدار؟ بیدار بود! اما ترجیح میداد اگر خودش را به خواب زدنش باعث میشد تا سرخیِ خونِ این دختر دستانش را رنگین کند میپذیرفت این به خواب رفتنِ تقلبی را. بیدار بود... بیدارتر از هر وقتی؛ اما یک بیدارِ بدونِ صدف! و چنین بیداری فرو رفته در جلدِ مجنونی جنون زده، فشارِ چاقو را رو به فزونی برد و خشن و محکم گفت:
- بیدارتر از همیشهام! حرفت راست بود گریس؛ من عقلم رو پیشِ جنونم به صدف به زانو درآوردم و به خاطرِ علاقهای که تو از اون نسبت بهم دوباره تبدیل به نفرت کردی، لازم باشه یه جهان رو هم آوار میکنم!
جهانی را آوار میکرد به خاطرِ علاقهای که دوباره رنگِ نفرت میگرفت! گریس را زیرِ این آوار به کشتن میداد چرا که طرحِ این ویرانی را ابتدا او در ذهن ترسیم کرد. تلخ همینجا بود... همین انباری که از نفرتِ صدف شروع شد تا به عشقِ او رسید و باز هم شاهدِ نفرتش شد! نفرت؟ صدف از هنری متنفر شده بود؟ اصلا صدف کجا بود؟ بیرون از انبار جنگل مسکوت و درختان خاموش، بادِ سردی ملایم میوزید؛ اما اینکه صدفِ شکسته را با خود کجا برده بود هیچکس نمیدانست! فقط پیدا اینکه بنای از نو ویران شدهی صدف را دیگر با هیچ وصله پینهای نمیشد بند زد، از ردِ او و قدمهایش فقط باوری فرو ریخته ماند تا تنِ زمین و آسمان را باهم لرزاند. آنقدر که قلبِ آسمانِ گرفته و ابری هم شکسته از این حالِ او که هربار بیرحمانه از یک سو ناامید میشد، اولین قطرهی اشکش بر تنِ خاکی و سرمازدهی جاده فرود آمد تا شکلِ لکهای روی دامانش را گرفت. لکهای هم بود به رنگِ سرخ نشسته بر چاقوی در دستِ هنری که زخمی ریز را در این لحظه بر گردنِ گریس خط کشی میکرد، فشارِ او دورِ مچش را حس کرده برای عقب کشیدنِ دست و زنده ماندنش، سوزشی پیچیده در تمامِ جانش و چهرهاش را درهم ساخت. این میان هنری بود که بارِ دیگر ویران شده از مرورِ صدای گریهی صدف در سرش که کابوسِ هر شبش بود، نفسش بینفسی گرفت از هوایی که خشم آن را ربود و لب زد:
- سایهی گذشته هم دست از تعقیبِ قدمهام برداشت؛ اما کابوسِ اشکهاش نه! این منی رو که میبینی یه کابوسزدهی نابود شدهام که تنها دلخوشیِ زندگیم رو باختم به حقیقتی که تو به زبون آوردی! شیش سال همهی زندگیم رو فدای یه لبخندش کنارم کردم که پاک کنه از ذهنش اون اشتباهِ لعنتی رو و تو... تو از جونِ من و زندگیِ من چی میخوای گریس؟
جملهی آخر را با فریاد ادا کرد که ریز لرزِ صدایش پشتِ بلندای این فریاد پناه گرفت و مخفی ماند. دستِ گریس محکمتر دورِ دستش پیچید تا رهاییاش رقم خورده و نگاهش را به چشمانِ هنری دوخت و... قسم خورد نمی را در دیدگانِ آبیاش به دام انداخت که خود خبر نداشت؛ اما از بلندتر شدنِ صدای گریهی صدف در سرش بود همان شبی که او را بدونِ علاقهی خودش به کشورِ خود برد. از سرِ هنری پاک نمیشد صدایی که سالها کابوسِ شبهایش بود و هرروزی که از علاقهاش به صدف گذشت تاوانِ این عشق را پس داد. فشارِ دستش دورِ چاقو بیشتر؛ اما مگر لرزی هم بود که توانِ حصار بستن دورِ دستِ این مرد را داشته باشد؟ به گریس نگاه کرد و نیمهی سوختهی صورتِ او که از بهرِ فراموش شدنِ دردش این سوختگی را به پای عشق گذاشت و دم نزد... این دو نفر با عشق و احساس تاوانِ سنگینی پس دادند؛ اما هنری در این لحظه تنهاترینی بود که همهی زندگیاش را به فهمیدنِ صدف باخت داد! صدف فهمید شبی بارانی درونِ ویلا چرا پدرش بی هیچ توضیحی رهایش کرد، این دختری که به خاطرِ هنری حتی مقابلِ پدری که پس از شش سال به امیدش فرار کرده بود ایستاد و حال... شکست خوردهی باورهایش از مردی که عاشقش بود، جنگلی را هم از خود بیخبر گذاشت و این خبرِ رو شدنِ هر آنچه که نباید برایش رو میشد، خون را دوانده به چشمانِ هنری، او هم خواهانِ جاری کردنِ این خون از رگهای گریس بر دستش بود بلکه نفسی آرام سی*ن*هاش را ترک گوید. دیدگانش براق و نمدار، شبیهِ همین جنگلِ خاموش، ساکت و تنها قطرههای باران را گرفت و نتوانست این آسمانِ از پا افتاده را دلداری دهد که زندگی هنوز هم جریان داشت!
از پسِ غروبِ شومی که گذشت، پردهی آسمان کنار رفت تا تیرگیِ شب بدونِ حضورِ درخشانِ ماه و ستارگان نما یافت و این نوایی بود پیچیده در شب که آرام برای خود میخواند... باز باران با ترانه، بیبهانه و عاشقانه میخورد بر بامِ این خانهای که عطرِ دلانگیزِ زندگی درونش جریان یافته و هوایش آغشته رایحهی معطر از جنسِ آرامش در اتاقی از این خانه نسیم بود که بر تخت و تکیه داده به تاجِ آن و چهار زانو نشسته، بالشِ سفید را در آغوش گرفته و کششِ لبانش از دو سو پررنگ، کنج لبش را کوتاه گزید و محکمتر بالش را در آغوش گرفت. نگاهش به روبهرو و ذوقِ تهنشینِ وجودش بالا آمده تا دیدگانِ سبزش، چنان برقِ شیرینی به نگاهش بخشیده بود که هرکه او را میدید از صد فرسخی میفهمید روی خوشِ زندگی را دیده و حتی فکرش را هم نمیکرد که پس از یک ماه بیحوصلگی و یا حتی پیش از آن یک زندگیِ تکراری به چنین جایی برسد. او که زبانی روی لبانش کشید، صدای برخوردِ قطراتِ باران با زمین به گوشش رسیده و این قطرات روی سطحِ شفافِ پنجرهی اتاقش که پنهان بود پشتِ پردهی حریر و سفید هم به نرمی و با طمأنینه سُر میخوردند.
راضی بود از اینکه مردِ مورد علاقهاش به دلِ پدرش هم نشسته بود، آنقدر که برای میهمان شدن به صرفِ صبحانه کنارشان دعوتش کند و این... برایش دلنشین بود که انتخابش تاییدِ خانوادهاش را هم گرفته بود البته منهای مادری که فعلا چندان روی خوش نشان نمیداد. و در این لحظه ناگهانی فکری در سرش جرقه زد که باعث شد تا با دستش را جلو بردن موبایل را گرفته میانِ انگشتانش، صفحهی آن را هم پیشِ چشمانش روشن کند. واردِ صفحهی پیامهایش با کاوه شده و چون نفس در سی*ن*ه حبس کرد از شدتِ هیجانِ شیرینِ قلبش که تند میکوبید، زبانی روی لبانش کشید و بعد پیامی را با این مضمون برایش تایپ کرد:
«بابا خیلی ازت تعریف میکرد امروز؛ پسر چیکار کردی؟»
و پیام را ارسال کرده برای کاوه، به انتظارِ جواب پس از خاموش کردنِ صفحهی موبایل آن را چند دور کوتاه میانِ انگشتانِ شست و اشارهاش چرخاند. از سوی دیگر پیامِ او رسیده به مخاطبش، کاوهای بود که بیرون زده از داروخانه و ایستاده در پیادهرو صوتِ اعلانِ پیام باعث شد تا بیتوجه به بارشِ باران دستش را فرو برده در جیبِ شلوار و موبایلش را به دست گیرد. سر به زیر افکنده و موبایلش را بالا آورده، صفحهاش را روشن کرد که نور به صورتش دمید. قطراتی ریز و درشت از باران سقوط کرده بر صفحهی موبایل، توانست اما نامِ نسیم را به عنوانِ پیام دهنده شکار کند که ناخودآگاه کششی یک طرفه به لبانش بخشید. پا تند کرده به سوی ماشینش که کنارِ خیابان پارک شده بود، از جدول که گذشت درِ سمتِ راننده را گشوده، روی صندلی جای گرفت و بعد در را محکم بست. داروهای مادرش را نهاده بر روی صندلیِ شاگرد بارِ دیگر موبایل را روشن کرد و این بار واردِ پیامهایش شد. پیامِ نسیم را که باز کرد و خواند، لبخندِ یک طرفهاش از دو طرفه شدن گذشته و رسیده به تک خندهای کوتاه، این چنین برای او تایپ کرد:
«به همون سبکی که دلِ تورو بردم عزیزم؛ هنوز با هنرهای من آشنا نشدی؟»
و آمدنِ اعلانِ این پیامی که از سوی کاوه برای نسیم فرستاده شد که او را از افکارش با شانه بالا پراندنی ریز بیرون کشید و گشودنِ پیام با لبخندی که پررنگ تر شد، آغازی بود برای مکالمهی عاشقانهی این شبِ آنها که لبخند دیارِ لبانشان را ترک نمیگفت و... چه از این ترک نکردن شیرینتر؟ لبخند به وصالِ لبانشان درآمده بود جدایی ناپذیر، آنقدر آنها را در عاشقانهی جریان یافتهی میانشان غوطهور کرد که حتی زمان را هم از دست دادند.
باز باران با ترانه، این بار اما بهانه داشت برای خوردن به بامِ خانه! این خانهای که نمیشد از آن به عنوانِ غم کده یاد کرد؛ اما چنان مسکوت، بیرنگ و رو و گرفته بود که حالی را به غم وا میداشت. این حالِ خانهای بود متعلق به طراوت که طلوع هم درونش ساکن شده، او که موهای بلند و قهوهای رنگش را دم اسبی بسته پشتِ پنجرهی بازی که باد پردهی مقابلش را به داخل هُل میداد ایستاده بود. دستانش را روی لبهی پنجره درهم پیچیده، فقط یک بافتِ یقه اسکیِ کرم رنگ به تن داشت که آستینهایش تا کفِ دستانش میرسیدند با شلوارِ جذبِ سفید و جورابهایی به همان رنگ. مسکوت ایستاده و به آسمان چشم دوخته بود، گویی انتظارِ ماه را با خوش خبریاش میکشید که اگر در این شب نور دواند درستیِ تصمیمش را به او اثبات کند؛ اما این ماهِ رو گردانده چه داشت جز تاسف برای ابراز؟ تاسفی که البته دیگر برای ابرازِ آن هم دیر شده بود. طلوع حبسِ چاهی شده بدونِ راهِ نجات، محکوم بود چون حسرت زدهای از پایین به بالا آزادی را بنگرد و عادت کند به این نجات نیافتنش!
طراوت به حالِ این مدتِ او شک کرده بود؛ اما گذاشته پای همان داغِ بر دل نشسته و سکوت کرده، هیچ نمیگفت مبادا زخمی تازه از او باز شود. او که گندم را با چند عروسک تنها گذاشته پایینِ مبل روی فرشِ کوچک و خاکستری، سوی طلوع قدم برداشت، ثانیهای بعد پشتِ سرش با دو گام فاصله ایستاده و نگاهش از چند تار از موهای رقصانِ او به دستِ باد کشیده شده تا مقصدِ دیدگانِ خاکستریاش که آسمان بود و جایگاهِ خالیِ ماه پشتِ ابرهای تیره! باران میآمد و بغضِ آسمان را سنگینتر میکرد، این میان طلوعی بود که دیگر از درست و غلط بودنِ هیچ سر درنمیآورد و شاید بارِ دیگر از بهرِ مشورت نکردنش با این خواهرِ بزرگتری که نگران پشتِ سرش ایستاده بود، چالهی جدیدی را به اندازهی قامتِ خود کَند تا در صورت نجات پیدا کردنش از چاه، خانهاش این چاله شود. طراوت زبانش سنگین، سکوت کرد؛ اما نتوانست قدمهایش را متوقف کند و چون به آرامی کنارِ طلوع ایستاد، نگاهِ او را سوی خود چرخاند. طلوع که طراوت را دید و لبخندِ محو نشسته بر لبانِ قلواهایِ او را به دامِ دیدگانش انداخت، حتی نتوانست متقابلاً به دیدهی او رنگِ لبخند بپاشد، فقط وقتیِ دستِ طراوت پیش آمد و دورِ شانههایش حلقه شد مقاومت به خرج نداد و محتاج به این آغوشی که او برایش ترتیب دیده بود، با حلقه کردنِ دستانش دورِ تنِ او و چشم بستنش به علاوهی شقیقهای که به شانهی او چسباند محبتش را برای آرامشِ ذهنِ آشفتهاش طلبید!
و باز باران بود با ترانه... این بار نه عاشقانه، نه بیبهانه؛ بهانهای داشت به وسعتِ ویرانهای از باورهای شیرینِ آوار شده بر سرِ دختری که تمامِ عشقش را به یک غروبِ نفرین شده باخته و هنوز خبری از بازگشتش نبود. این بازنگشتنش نگرانی بخشیده به جانِ هنری که تازه به کلبه برگشته و درونِ فضای تاریکش که بابتِ کنار رفتنِ پرده، فقط نوری از بیرون آن را به حدِ دیدن میکشاند راه میرفت و برای حتی نمیدانست چندمین بار شمارهی صدف را گرفت و موبایل را که به گوشش چسباند، با خاموشیِ آن قلبش بیشتر به تکاپو افتاده از این نگرانیِ غریب، انتظار میکشید و نگران بود و از طرفی... این واقعیتهای آوار شده بر سرِ صدف نمیدانست چه واکنشهایی را برای انتظارش به ارمغان خواهد آورد! صدف از غروبی که گذشت تا این لحظه که شب جامهی آسمان شد هنوز حتی به کلبه هم بازنگشته و کجا بودنش نامعلوم، نگرانیِ این مرد را طوری به اوج رساند که تاب نیاورد بیش از این بیخبر ماندن را و سوی در رفته و با گشودنش در یک لحظه بدونِ بستنش واردِ حیاط شده، گامهایش را سریع و بلند سوی درِ اصلی برداشت.
در را گشود و زیرِ بارانی که هنوز میبارید و درحالِ سرعت گرفتن بود، بیخیالِ تاریکی و هر آن چیزی که راهش را سد میکرد، فرمان از قلبِ درحالِ مرگی گرفت که از همان ثانیهی اولِ غروب تا این تیرگیِ شب را به نگرانی گذراند. قطراتِ باران صورتش را نمدار کردند و رو زیر انداخته، بارِ دیگر با امیدی واهی شمارهی صدف را از موبایلی که نور به صورتش منعکس کرد، گرفت. همین که موبایل را به گوشش چسباند و اعلانِ خاموشیِ آن در سرش زنگ زد، رو بالا آورد و در تاریکیِ جنگل قدمی جلو رفت، قامتِ آشنایی سایه را ترک گفته و پیش آمدنش شکسته و خسته به چشمِ هنری آمد. قلبِ هنری برای اولین بار تند میکوبید، بیقرار و خسته، خسته بابتِ درست نشدنِ زندگیای که هربار امید میبست به از نو ساختنش بر سرش ویران میشد! چشم ریز کرد و ابروانش را کمرنگ درهم پیچاند تا آشنا نزدیک و نزدیک تر شد و هرچند که هنری او را زودتر هم شناخت؛ اما دیر واکنش نشان دادنش بابتِ قلبی بود که ندانست چرا قلمِ پاهایش را شکست و اجازهی جلوتر رفتنش را نمیداد انگار که شوکه شده بود و هر ثانیه زندگیاش را رو به مرگ میدید!
آشنا به قلبِ او نزدیک تر از پنج قدم فاصلهی میانشان شد و چون رو بالا گرفت، چشمانش سرخ و خسته از باریدنی تمام نشدنی به هنری دوخته شدند. موهای قهوهای روشنش از باران تیرگی گرفته و چسبیده به قطراتِ روی گردنِ باریکش، زیرِ باران قامتش نم گرفته بود. انتظارِ دیدنش را داشت، احتمالا خودِ او هم پی برده بود به اینکه چگونه ناخواسته بتِ باورهایش را تبر به دست خُرد کرد. دیدنِ او برایش سنگین، آبِ دهانی سخت از گلو گذراند و بغض را که حفظ کرد، بماند اما مشت شدنِ دستانِ ظریفش و نگاهی که هر ردی در آن پیدا میشد به جز عشق! همین هم قلبِ هنری را فشرد و او که آمد قدمی پیش رود، صدف لبانش را فشرده بر هم و چانه جمع کرده، سریع فاصلهی میانشان را از بین برد، به راست پیچید تا از کنارِ هنری بگذرد که او بالاخره به خود آمده و بدعادت شده به برقِ عاشقِ نگاهِ صدف، دستش را پیش برد و بازوی صدف را ملایم حبس کرده میانِ حصارِ انگشتانش و با ضعفی غمناک صدا زد:
- صدف؟
اما صدف به ضرب بازویش را از دستِ او بیرون کشیده و نگاهش را تیز انداخته به چشمانِ او، هنری را به شش سالِ پیش پرت کرد... درست با همین حجم از نفرت و نخواستن!
- به هیچ وجه نزدیکم نیا هنری!
بعد هم رو گرفته از هنری و با نیم چرخی قرار گرفته رو به درِ باز، قدمهایش را محکم و بلند برداشت تا از درگاه عبور کرد. این بین هنریِ نگران و ناامیدی بود که به دنبالِ صدف راه افتاد، پشتِ سرِ او واردِ حیاط و پس از آن واردِ کلبه شده، صدایش را برای رسیدن به گوشِ صدفی که سمتِ اتاق میرفت اندکی بلند کرد و گفت:
- بدونِ هیچ توضیح خواستنی از من رو گردوندنت انقدری ناامید کننده هست که وادارم کنه ازت خواهش کنم به حرفهام گوش بدی!
صدف اما پُر بود از شنیدنهایش، گوشش کر شده بود و حتی دیگر توصیحی را قانع کننده نمیدید برای مغزش تا او را به این باور برساند که میتوانست شانسی دوباره را به این مرد دهد. واردِ اتاقِ نیمه تاریک شد، سوی کمد رفت و درهای آن را از دو طرف گشوده، این بین هنریِ روانه شده به دنبالش هم به اتاق راه یافت و در همان حال عجزِ کلامش را هم به گوشهای صدف رساند:
- خواهش میکنم گوش کن به من عزیزدلم؛ هرکاری کردم، حتی هرچی رو که پنهون کردم فقط برای این بود که از نبودت ترسیدم. از دست دادنت رو نخواستم صدف!
صدف اما با همهی سنگینیِ بغض در گلو و چشمانی که دم به دم بیش از پیش پُر میشدند، سوخت از انعکاسِ حرفهایی که غروب درونِ انبار شنید و حتی یادآوریِ همان شب درونِ ویلا با فریادِ خودش خطاب به پدرش که نفرتش را به گوشِ آسمان هم رساند! صدف سوخت و چون بیش از این نتوانست فشارِ بغض را در گلو تاب بیاورد، حینی که دو ساکِ مشکی را روی تخت نهاد سوی هنری که پشتِ سرش ایستاده و با نگاه التماس میکرد حرفهایش را گوش دهد برگشت و لرزِ صدایش را با آن خشِ مشهود تلختر از هر وقتی به گوشهای هنری رساند:
- از دست دادنم رو نخواستی... به بهای از دست دادنم؟ الان من رو داری؟
و فریادی از دلِ خون شدهی این مرد برخاست که همهی جانش را بدل کرده به خاکسترِ مُردهای در هوا گرچه زنده بود، نجوایش به قدری تلخ و زهرمار که حتی کامِ صدف را تلختر کرد:
- ندارم!
و همین تک کلمه چه جانی از او گرفت؛ اما قدرتمندتر نبود از دو کلمهی بعدی که از زبانِ صدف برخاست و سوی گوشهایش راهی شد، آنقدر قدرتمندتر که لحظهای مات شد و حتی پلک هم نزد:
- هیچوقت نداشتی!
کلمات ویرانگر بودند، قاتلهایی که هرگز محاکمه نمیشدند و گاه... یا به چاقوی حقیقت جانی را میگرفتند و یا به تلخیِ مسموم کنندهی نفرتی برخاسته از خاکسترِ عشق! چنان حرفِ صدف این مرد را در جا خشک کرد که لحظهای حتی فراموش کرد آنچه را قرار بود از ذهن به سوی زبان هدایت کند شاید کلماتش به جای ویرانگری از نو میساختند. هرچند که این صدفِ شکستهی پیشِ چشمانش را هیچ قدرتی یارای بند زدنش نبود. او که پس از چک کردنِ هردو ساک و اطمینان از بودنِ همهی وسایلش، قصد کرد با یک دست دستهی هردو را بگیرد و فقط برود؛ ولی اسیر شدنِ دوباره و ملایمِ بازویش در دستِ هنری که چرخیدنش را سوی او رقم زد مانع شد و بعد شنید که گفت:
- صدف همهی اون داستان قبل از علاقهی تو به من بود... تو من رو میشناسی، میدونی به خاطرِ تو هم که شده هرگز به ساحل آسیب نمیزدم!
حسی درونِ صدف شکست که از چشمانش پیدا، شبیه به همانی بود که وقتِ دیدنِ آفتاب و شنیدنِ حرفهای او دربارهی از دست دادنِ باورهایش بر سرش آمد. زنده شدنِ یادِ آن روز در سرش، گفتههای خودش به آفتاب را هم در هر گوشهی مغزش چندین و چندبار منعکس کرد. او خود به آفتاب گفته بود که شاید خراب شدنِ کاخِ باورهایش دلیلی داشته، به عبارتی شاید حکمتی پشتِ این نابودی بود؛ اما... حکمتِ نابودیِ باورهای خودش در این دم چه میتوانست باشد جز شکسته شدنِ دوبارهی دلی که به دلِ این مردِ انگلیسیِ ایستاده مقابلش کوک زد؟ فکر میکرد آوار شدنِ باورهایش از خسرو بر سرش دلیلی داشت ختم به علاقهاش به هنری و خوشبختی و آرامشی که خود از موقت بودنش آگاه بود؛ اما نه! انگار این قلب برای عاشقی ساخته نشده بود؛ فقط باید میشکست!
مردمک گردانده میانِ مردمکهای هنری، قلبش این بار خاموش شد و عشق را به فراموشی سپرده، از سرمای دیدگانش چنان یخبندانی در وجودِ او بپا کرد که گرمای هیچ خورشیدی را یارای آب کردنش نبود. نگاهِ صدف سخت تر از سنگ؛ اما مظلومیتِ این قلبِ شکسته و کنجی خزیده سنگ را هم آب کرد که همزمان با غلت خوردنِ قطرهی اشک از گوشهی چشمش سری ریز به طرفین تکان داد و با حرفش جان گرفت:
- نمیشناسم!
انگشتانِ هنری دورِ بازویش سست شدند، نفهمید چندمین بار بود که در این شب فرو ریخت؛ فقط نگاهش مات و مبهوت به صدف و بدونِ پلک زدن باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانش و خواست که چیزی بگوید، اما انگار زبان در کامش خشکید. صدف او را نشناخته بود، هنری به خاطرِ صدف محال بود به ساحل آسیب بزند هر اندازه هم که تهدید میکرد پوچ بود و توخالی! خسرو را برای حفظ کردنِ صدف تهدید میکرد؛ اما صدمه زدن به ساحل حتی از فکرش هم نمیگذشت چرا که میدانست برای صدف تا چه حد باارزش بود! نفسش رفته و دستش که از بازوی صدف سُر خورد و پایین افتاد، او بیتوجه به شوکِ هنری قدمی پیش گذاشت و با چاقوی کلماتش قلبِ هنری را درید:
- حالا که فکر میکنم از اول هم نشناخته بودمت هنری! تو کی هستی؟ یه جنایتکار که برای خواستههای خودش هرکاری میکنه و هر خونی رو میریزه... به جهنم که با علم به همین موضوع در نهایتِ حماقت منم دلباختهی همین جنایتکار شدم؛ اما بهم بگو! تو شیش سالِ تمام تاوانِ چی رو از من پس گرفتی؟
زبان به کامِ هنری چسبیده بود. تاریکیِ فضا همچون روزگارش آمده به چشمانش، حس کرد قلبش از کار ایستاد و برای اولین بار بود که سکوت کرد. گویی در ذهن میدانست که چه باید میگفت تا لااقل از خود دفاع کند؛ اما جریانِ شوکه کنندهی حرفهای صدف که از تمامِ مغزش عبور کرد، تک به تکِ کلماتی که در ذهنش پشتِ هم چیده بود را به قتل میرساند. فقط خیره به صدف بود و او که با نیم قدمی جلو آمدن فاصلهی میانشان را کم و کمتر کرده، دستانش را نشانده تختِ سی*ن*هی هنری و با فشاری تک گامی او را رو به عقب هُل داد سپس خشِ صدای ظریفش از فشارِ بغض زخم شده بر گوشهای هنری و نمی پررنگ شده در چشمانش، طوری خشکش زده بود که حتی نمیتوانست نامِ صدف را ادا کند:
- بهت بیعلاقه بودم تاوانش رو پس دادم، عاشقت شدم تاوان پس دادم، مُردم تاوان پس دادم، زنده شدم تاوان پس دادم! به من بگو هنری، توی این جهنمی که برام ساختی چیکار کنم که تقاص پس ندم؟
زورِ صدف در برابرِ هنری حتی یک دهم هم به حساب نمیآمد که بتواند قدمی او را به عقب بفرستد؛ اما در این شب شرایط فرق میکرد! او که تک قدمی را عقب رفت و نابود شده پلک بر هم نهاد و رو بالا گرفت، صدف بود که کفِ دستانش را برای دومین بار به تختِ سی*ن*هی پوشیده با بلوزِ سرمهایِ زیرِ سوئیشرتِ جین و همرنگِ او چسباند و قدمی دیگر که تنِ او را عقب راند خود جلو آمد و این بار فریاد زد:
- قرار نیست من حقِ انتخاب داشته باشم؟ تا کِی میخوای به جای من تصمیم بگیری هنری؟ من چیام برای تو؟ عروسکِ خیمه شب بازیتم؟ یا نه، واقعیتش رو بگم... زندونیِ توام؟
این حرف طاقت از هنری ربود و رو که پایین گرفت پلک از هم گشوده، دستانش را پیش برد و هردو بازوی صدف را گرفته، مردمک میانِ چشمانِ باران زدهی او رقصاند و ضعیف و با عجزی که از او بعید بود مگر در مقابلِ صدف گفت:
- زندگیِ منی!
نفسِ صدف لرزان و سرد شده از میانِ لبانش بیرون جست و سی*ن*هاش از داغیِ خشم و فشاری که متحمل میشد تند جنبیده، چندباری سریع و پشتِ هم پلک زد و لحظهای رو به سمتی دیگر چرخاند تا آرامشش را حفظ کند و بیش از این به نابود کردنِ خودش و هنری دامن نزند. آخرین پلکی که زد گرمای قطرهای را روی سرمای گونهی برجستهاش به سقوط واداشت و این هنری بود که خیره به نیمرُخِ او بالاخره فرصت پیدا کرد تا با درهم شکستنِ شوکی که از سر میگذراند حرف بزند. دستانش را که آرام از بازوانِ صدف پایین کشید، یخِ دستانِ او را حبس کرده میانِ انگشتانش و آرامتر از هرباری در این شب گفت:
- فرض کن گیر افتادی توی یه چهاردیواریِ تاریک، ناامید و بدونِ راهِ نجات! غرق وسطِ دریای خستگیِ خودت داری به وضعیت عادت میکنی که یه صدای خنده میشنوی شیرین و ظریف... دنبالِ صدا که میری به یه منبعِ نور میرسی بیرون از اون تاریکی. هرکاری میکنی برای برنگشتن به اونجا مگه نه؟ هرکاری کردم فقط به خاطرِ ترسم از برگشتن به اون چهاردیواریِ لعنتی بدونِ تو بود!
نوازشِ سرِ انگشتانِ شستِ هردو دستش را نثارِ پشتِ دستِ صدف کرده و از او درک کردنش را خواست، فهمیدنِ ترسش را، و امید بست به موثر بودنِ حرفهایش با رویی که از صدف سویش چرخید. سکوت را تاب نیاورد، دستانِ صدف را آرام رها کرده و بالا آورده، دو طرفِ صورتِ او را قاب گرفت و چشمانِ او را که نگریست فکر کرد... زندگی بیمعنیترین میشد اگر ثانیههایش را بدونِ دیدنِ چشمانِ صدف میگذراند! پوچ بود اگر عطرِ ارکیدهی او را نفس نمیکشید، این مرد بدعادت شده بود به بودنِ صدف در زندگیاش همینقدر پررنگ!
- من رو اینجا به نبودت محکوم نکن عزیزدلم که اگه زنده از شکنجهی این محکومیت بیرون میاومدم هرگز اینجوری برای بودنت توی زندگیم هر طنابِ پوسیدهای رو چنگ نمیزدم!
صدف هنری را هرگز این چنین ندیده بود! تا این اندازه عاجز که برای حفظِ او در زندگیاش حتی از خواهش کردن هم غافل نشود؛ اما مسئله دقیقا همین بود! اولین بار صدف را به کشورِ خود برد که با فرارِ صدف مجبور به بازگشت به ایران شد و دومین بار به تهدیدِ جانِ ساحل خسرو را وادار کرد تا دخترش را پس بزند و وقتی از هر راهی به بن بست خورد، چه چارهای داشت در این لحظه به جز تبدیلِ عجزِ دیدگانِ نم گرفتهاش به التماسی غریب تا شاید صدفِ قاضی شده از چنین محاکمهی سنگینی برایش بگذرد؟
- پای رفتنت آوار میشم صدف! بزن، بشکن، حتی جونم رو بگیر؛ ولی آوارم نکن! من خیلی وقته به همهی زندگیم باختم... باختنِ تو آخرین قطرهی جونم رو میگیره. با دستهای خودت زندگیم رو بگیر؛ اما با رفتنت نه!
التماس میکرد، این مرد برای ماندنِ صدف در زندگیاش تا حفظ کند آخرین قطرهی جانی که از آن دم میزد را، التماس میکرد و بهایی نداشت که در این لحظه او هنری نام داشت و جنایتکاری کابوس شده برای بقیه که به راحتی دستانش را به خون آلوده میکرد! صدف قدرتش را داشت عجز و ضعفِ این مرد را فقط با رفتنِ خود بیدار کند و سکوتش تا این لحظه شکست وقتی با بالا آوردنِ دستانش، حلقهای سست از انگشتانِ ظریفش ساخته به دورِ مچِ دستانِ هنری، آرام که دستانِ او را از صورتش پایین کشید با شکارِ نمی از امید نشسته بر دیدگانِ او که در تاریکی برقِ غم زدهشان بیش از پیش نما داشت، گامی رو به عقب برداشت تا فاصلهای میانِ خود و او کاشت. لبانش خشک و نگاهش سرد، این بار آرام حرف زد طوری که دردِ شلاقش زیاد شده و هنری را به طوفانِ چند لحظهی پیشش راضی کرد:
- من اینجوری نمیتونم ادامه بدم هنری!
پلکِ هنری پرید و قلبش حبس سی*ن*ه یخ بست طوری که حتی تپشی هم بازماند از ترک انداختن به این یخ. نفسش تند شده و شبیه به نفسزدهای بود کیلومترها دویده که هرچه میدوید به پایان نمیرسید! ریز ارتعاشی نامحسوس کنجِ ابرویش را درگیر کرد و سری که اندک کج تکان داد معنای نفی داشت شاید تاثیری بر تصمیمِ صدف داشته باشد؛ اما اوی ایستاده مقابلش شکستهتر از آن بود که ندای نگفتهی هنری را شنیده و کوتاه آید. صدف بریده بود، بیش از آنچه که تصور میشد! خسته بود از باور کردنهایی که نهایتاً خرابهای بر سرش میشدند. نفسش سنگین بود و درنمیآمد، با این حال آبِ دهانی فرو داد و خیرگیِ نگاهِ هنری زبانش را آزار میداد برای حرف زدن. چشمانش را زیر انداخت و لب زد:
- از اعتماد کردن و باور کردنی که تهش من رو میونِ یه عالمه پوچی تنها میذاره خسته شدم...
زبانی روی لبانش کشید، بغض سنگینتر شد و لرزِ صدایش واضحتر این بار اما رو بالا گرفت و برقِ چشمانش از اشک آمده به چشمانِ هنری و خود دیدش تار از پُر شدنِ کاسهی چشمانش، لرزِ چانه کنترل کرده و دستانش را که دو طرفِ خود باز کرد ضعیف تر از پیش همزمان با فرود آمدنِ قطره اشکی بر گونهاش گفت:
- به من نگاه کن هنری! کو اون دخترِ شاد و با روحیهی نوزده ساله که باهاش آشنا شدی؟ هرقدر هم احساسِ آرامش و خوشبختی داشته باشم دیگه اون صدفِ سابق نمیشم! تو و بابام این من رو ساختین... منی که حتی از آرامشم هم میترسم و میدونم بعدش باید با طوفان جبرانش کنم!
اما این بار بغض بود که در گلوی هنری دمید و لبانش را فشرده بر هم خود نفهمید قطره اشکی چه زمانی فرصت کرد بدونِ حتی پلک زدنش روی گونهاش سقوط کند. فقط نگاه به صدف دوخت و هرچند که به زبان نیاورد اما در دل از عمقِ وجود حق را با او دید! او و خسرو از یک دخترِ نوزده سالهای که لبخند وصلهی جدا نشدنیِ لبانش بود چه ساخته بودند؟ به حکمِ پدری و عشق... حال عمقِ فاجعه را درک میکرد وقتی که صدف حرف میزد و خودش میشنید:
- منِ بیست و پنج سالهی الان رو با اون دخترِ نوزده سالهای که باهاش آشنا شدی مقایسه کن! چی میبینی هنری؟ به قدرِ یه عمر خستهام، بُریدم، دیگه نمیکشم، هربار فکر میکنم به اینکه اون شبِ لعنتی بابام چطوری قیدِ من رو زد دیوونه میشم! دیوونه میشم از فکرِ اینکه برگشتم برای بخشیدنش و نهایتاً بهش گفتم ازش متنفرم. من به خاطرِ بابام برگشتم هنری؛ اما عشقِ تو به من این قدرت رو داد که مقابلش هم وایسم... من به خاطرِ تو از پدری گذشتم که به عشقش به ایران برگشتم تا بگم با بخشیدنش دلم یه خانوادهی تازه با اون و ساحل رو میخواد. تهش چی شد؟
لبخندی لرزان از بغض کششی به لبانش داد و آنقدر تلخیِ غمش بالا گرفت که کامِ هنری را زهرآگین کرد. نگاهش نمدار روی اجزای صورتِ صدف میلغزید که دستش را بالا آورده، پشتِ دستش را به ردِ اشکهایش بر روی گونه کشید و خودش را حبسِ تاریکیِ زندانی دید از جنسِ نابودی! نابودیِ خودش و هنری، این دو نفری که تازه داشتند ما شدن را یاد میگرفتند و... ناگهان صاعقه زد؟
- فقط یه صدفِ دل شکسته موند که با قدرت از انتخابش حرف زد و حالا... حالا انقدر پشیمونه بابتِ همون انتخاب که یه روزی فکرش هم نمیکرد کسی که شیش سال برای به دست آوردنِ دلش از همهی زندگیش مایه گذاشت اینطوری ناامیدش کنه! من بخوام هم دلم دیگه همراهیم نمیکنه برای یه فرصتِ دوباره. من یه ناامیدیِ دوباره رو طاقت نمیارم هنری... این بار برای حفظ کردنِ من تهدید کردی؛ دفعهی بعد عملیش میکنی؟
و هنری در این دم واقعا فرو ریخت... باورِ صدف از او تا کجاها شکسته بود؟ شاید هم حق داشت! هنری برای حفظِ او در زندگیاش به هر ریسمانِ پوسیدهای چنگ زد و در آخر هم خودش و هم صدف را قعرِ چاهی یافت که نجات از آن آرزو بود! صدف خستهتر از آن بود که توان داشته باشد شکستِ بعدی را تجربه کند شاید حتی کاریتر از قبل! از این رو نفسی لرزان و عمیق کشیده و مغزش که از کلماتِ بر زبان آورده خالی شد، گامی به کنار برداشت و رفته سمتِ تخت، دستههای هردو ساک را با یک دست گرفت و از روی تخت برداشت. قدمهایش محکم و بلند او را به درِ بازِ اتاق رساندند و رفتنش هنری را از خلسهی خود بیرون کشید که با پلک زدنی نگاه گرفته از جای خالیِ صدف و سر به سمتِ چپ چرخاند. از درگاه او را درونِ سالن دید که سوی در رفت و مقابلش که باز بود ایستاد؛ اما پیش از رفتن سر به سمتِ هنری چرخاند و بارِ سنگینیِ دیگری را از روی مغزش برداشت، آنقدر تلخ و ویرانگر که کبریتی شد به انبارِ باروتِ وجودِ هنری.
- بعد از رفتنِ من خوب به آینه نگاه کن هنری! شاید درک کنی که توی بیرحمی چقدر داری شبیهِ پدرت میشی!
و اما... فقط صدای بسته شدنِ در بود که به گوشهای هنری رسید. او که بارِ دیگر حبسِ تاریکیِ همان چهاردیواری که بدونِ صدف محکوم بود به حبسِ ابد در آن، بدونِ اینکه چیزی از اطراف بفهمد، فقط میانِ تیرگیِ ذهنِ با همان حالت و نگاهِ همچنان خیره به درِ بستهی سالن درونِ اتاق ایستاده و حرفِ آخرِ صدف را بارها و بارها در سر پژواک میکرد. شاید به معنای واقعیِ کلمه خُرد شدن در این لحظه برای حالی که او تجربه میکرد مناسب ترین اصطلاح بود! صدف او را با پدری یکی دانست که هشت سال در برابرِ دزدیده و شکنجه شدنِ فرزندش سکوت کرد بیآنکه خم به ابرو بیاورد و یا اقدامی برای نجاتش کند! صدف او را با پدری در یک کفهی ترازو قرار داد که تیشه به دست ریشهی زندگی و آیندهی پسرش را از جا کند! آنقدر این فکر دردناک در سرش پیچید که خود هم نفهمید چه زمانی کاسهی چشمانش را گرمای اشک پُر کرد و حتی این اشک چه وقت فرصت کرد از ابرِ چشمِ چپش بی پلک زدن باریدن گیرد. فقط در تنهاییِ خود شنید صوتِ قطراتِ باران را که بیامان به سقفِ کلبه و زمین تازیانه میزدند و... خودش را تنهاتر از همیشه دید، همان آوار شدهای پای رفتنِ صدف که از آن دم میزد!
نفسش را سنگین و نصفه و نیمه چون آهی جانسوز از سی*ن*ه بیرون رانده و با چرخشی روی پاشنهی بوتهای مشکیاش به سمتِ درگاهِ اتاق، لحظهای بعد با چهار گامِ بلند از میانِ درگاه خارج شد و به سالن راه یافت. تاریکی حکمفرما، صدایی در سرش برای هزارمین بار تنهاییاش را فریاد زد. چقدر تلخ بود چنین تنها شدنی! آخرین باری که این مرد این چنین اشک ریخت چه زمانی بود؟ به یاد داشت، لحظهی مرگِ مادرش! آخرین بار شکست و به گریه افتادنِ او لحظهی از دست دادنِ مادرش بود و حال برای از دست دادنِ دختری که تنها دلخوشیاش بود! دختری که تازه به شیرینیِ لبخندهایش، برقِ نگاهش، صدای ظریف و لحنِ خوشحالش بدعادت شده بود و حال باز هم باید بارِ تنهاییِ سنگینی را به دوش میکشید. آنقدر سنگین که کنارِ درِ بسته شدهی سالن روی زمین نشست و تکیه داده به دیوار، پاهایش را جمع کرده رو به عقب و دستانش را از آرنج نهاده بر روی زانوانش، نگاهش را به نقطهای کور روی دیوار دوخت. برای چند هزارمین بار به انعکاسِ صدای صدف در سرش گوش سپرد و خود در ذهن مقایسه کرد... واقعا فرقی بینِ او و پدرش نبود؟
هنری یک جنایتکار بود، همانندِ پدرش! بیرحمی داشت برای دیگران، کابوس بود شبیهِ پدرش! پدرش جای خالیِ مادرش را پس از مرگِ او به سرعت پُر کرد و... جای خالیِ صدف برای این مرد مگر پُر شدنی بود؟ صدف از همان لحظهی اول تا این شش سالی که نزدیک بود به هفتمین سال از آشناییشان چنان در قلبِ او جاخوش کرده بود که به هیچ ضربی بیرون نمیرفت! عالمی میدانستند؛ حتی بیماری هم در وصفِ عشقِ او کم میآورد چرا که این مرد صدف را میپرستید، از همان لحظهی اولِ آشنایی درونِ آن انبار تا همین کلبهای که عشقش را به ترک شدنی ناامید کننده ختم کرد! پلک بر هم نهاد و فشرد، سرش را بالا گرفت و پشتِ سر چسبانده به دیوار، گوش سپرد به صدای بارانی که همدمِ تنهاییاش شده و قصدِ ترکش را نداشت به همراهِ قطرهای که با روی هم قرار گرفتنِ پلکهایش بارِ دیگر بر گونهی ردِ نم گرفتهاش سقوط کرد و لغزید.
بیرون از این کلبه در میانهی جادهی خاکی و جنگلیِ نم گرفته از باران صدفی بود که خستگیِ پاهایش قدرت از او برای ادامه دادن ربودند، در خود ندید با این حالِ بیثباتی که داشت بیش از این پیش برود و از طرفی با تیر کشیدنِ ریزِ قلبش چهرهاش درهم شده، نبضِ شقیقهاش را هم بیمحل کرد. کنارهی راستِ جاده و کنارِ درختی با تنهی باریک ساکهایش را روی زمین نهاده، کم آوردنش بهانهای شد که بیتوجه به بارشِ باران و تنی که تماماً خیس شده بود به درخت تکیه داده روی زمین بنشیند. دستانش را حلقه کرده دورِ زانوانِ جمع شدهاش، در این تاریکیِ وهم انگیزِ جنگل که حتی نورِ ماه هم از آن فراری بود، صدف خود را ویرانهای دید متروکه که زندگی کردن برایش حرام و ساخته شدنِ بنایش از نو غیرممکن، مغزش از درد سوت کشید و بغض که دوباره در گلویش تشکیلِ سنگ داد، از مظلومیتِ قلبش این سنگ آب شد تا با ارتعاشِ چانهاش باز هم ابرِ چشمانش را بارانی کرد. کلِ وجودش را نم گرفته بود و چتریهای فر و اندکش چسبیده به نمِ پیشانیِ کوتاهش، آبِ دهانش از گلو پایین نرفت آنقدر که سدِ بغض نشکن شده بود! زانوانش را بیشتر و محکمتر در آغوش کشید و چون به تهِ بدحالی سقوط کرد، بغضش پُر صدا شکست و تنهاییاش را گریست همانجا که سر به زیر افکند، پیشانی به دستانِ حلقه شده دورِ زانوانش چسباند و لرزِ شانههایش را با صدای هق زدنش برای جنگل به یادگار گذاشت.
دردِ این دو نفر را هیچ درمانی نبود، حتی دوری! هردو تنهایی را زنجیر کرده به پاهایشان و با خودشان به هر سو میکشیدند. صدای هق زدنِ صدف چنان دلی از از جنگل سوزاند که بغضِ آسمان را هم سنگینتر کرد و به خاطرِ حالِ او هم که شده اما کمی از تازیانهی قطراتش کاست. دردِ صدف تمام نمیشد، هرچه میگریست... گویی معمارِ زندگیاش درد بود و زندگیاش نفرین شده، خنده و لبخندش را به پایانی شوم میرساند! یک جنگل به حالِ این دو گریست، شاید ثانیههای طولانی را، دقیقههای شمارش نشدنی را، و یا حتی ساعتهایی از دست رفته را! هرچه که بود زمان جنگل را آرام کرد و از بارانی که میبارید فقط نم- نمی آرام ماند و تیرگیِ ابرها آهسته پرده از مقابلِ ماه برداشتند. باد اما هنوز میوزید و تکانی به شاخههای برهنهی درختان میداد. آرام شدنِ جنگل چشمهی اشکهای صدف را هم خشک کرده و از آنها فقط ردی مانده بر صورتش ترکیب شده با قطراتِ باران. نگاهش به روبهرو و نقطهای نامعلوم، نفسش سرد از میانِ لبانش بیرون جست و بینیاش را بالا کشید. تمامِ این مدتی که گذشت را زیرِ باران گذراند... ماه نور دواند برایش؛ اما دیگر دیر بود! شب هرچه که بود برای صدف چون نفرینی شوم گذشت که فقط پایان یافتنش را میخواست؛ اما... کجا به این پایان میرسید؟ حتی نمیدانست الان باید کجا میرفت وقتی خبری هم از پدر و خواهرش نداشت و عمارتِ پدرش هم خیلی وقت بود که خالی و متروکه شده بود!
سردرگم، خسته و ناامید نگاهی در مسیرِ جاده به گردش درآورد، بینیاش را دوباره بالا کشیده از سرما و گریهای که گذرانده بود، زبانی روی لبانِ خشک و سرمازدهاش کشید. دستش را فرو برده در جیبِ شلوارِ مشکی و جذبش، موبایلش را که به دست گرفت و بیرون آورد خاموشیِ کاملش را با فشردنِ تقریبا طولانیِ دکمهی پاور پس از چند دقیقهای به روشنی مبدل کرد که نورِ صفحه را به صورتش انعکاس داد. پلکی زد، ثانیهای کوتاه مژههای مشکی و بلندش از بهرِ نمی که داشتند به هم گره خوردند و آبِ دهانی فرو داده از گلوی خشکیدهاش، واردِ مخاطبینش شد. بالا و پایین کردنِ مخاطبین در آخر فقط او را به یک نامِ آشنا و میشد گفت قابلِ اعتماد وصل کرد؛ آن هم هوتن!
جایی را نداشت؛ اما لحظهای در ذهنش نقشهای کمرنگ کشیده شده، کمی ابروانِ باریکش را از روی شک به هم نزدیک و فکر کرد. آدرسی در ذهنش داشت محو که چون خیلی وقت از به آنجا رفتنش میگذشت نمیدانست میشد به حافظهاش اطمینان کرد یا نه. در هرصورت چون برای خروج از جنگل هم یاریِ دیگری را نیاز داشت با فشردنِ لبانِ برجستهاش بر هم، نفس از راهِ بینی خارج ساخت، سپس با سرِ انگشتِ شستش نامِ هوتن را برای تماس لمس کرد. به بوقِ چهارم نرسید که تماس وصل شد و صدای هوتن با خشِ کمرنگی بابتِ خستگی پیچیده در گوشش که گفت:
- جانم بفرمایید؟
گویی خواب بود که هنوز متوجهی تماس گیرنده نشده و از این رو صدف کوتاه کنجِ لبی به دندان گزیده از نیاز به کمکِ بیموقعش، خواست بی هیچ حرفی تماس را پایان بخشد؛ اما چون با سرمای این شب خودش را تا صبح یخ بسته میدید و از طرفی هم نیاز به استراحت داشت تا آشوبِ مغزش آرام گیرد، لب باز کرد و صدایش را گرفته به گوشهای هوتن رساند:
- منم هوتن، صدف!
هوتن که او را شناخت گویی خواب از سرش پریده، تعجب آمیختهی لحنش شده از این زمان تماس گرفتنِ صدف با خود، این تعجب را برای گوشهای او هم به نمایش گذاشت:
- صدف؟ شرمنده خواب بودم نشناختم! چیزی شده؟
صدف آبِ دهانی فرو راند و بینیاش را دوباره بالا کشید، آهی را در سی*ن*هاش خفه کرده و خودش را به آغوش کشیده از سرما چون کتِ چرم و سفیدی که روی کراپِ مشکی به تن داشت قدرتی نداشت برای مقابله با این سرمای شب هنگام که از سویی باران را هم از سر گذرانده بود، فقط گفت:
- چیزی نیست! یه آدرس برات بفرستم میتونی بیای دنبالم؟ البته معذرت میخوام برای به هم زدنِ خوابت؛ اما واقعا ناچارم!
هوتن گیج از اینکه چرا صدف به دنبالش آمدن را میخواست و نمیدانست چرا حرفی از هنری نمیزد، چون از صدای گرفتهی صدف فهمید وضعیت جدیتر از آن بود که بتواند در این لحظه ارزشی برای تعجبِ خود و بیست سوالیهایش قائل شود، فقط پاسخِ مثبت داد:
- بفرست من تا چند دقیقهی دیگه اونجام!
لبانِ صدف به لبخندی هرچند تلخ و محو یک طرفه کشیده شدند و ضعیف از هوتن تشکر کرده، پس از پایان دادن به تماس مشغولِ ارسالِ آدرس برای او شد. زمان در این شب جلو رفتن را بدونِ وقفه در پیش گرفته بود که از این صحنهی تنهایی صدف گذشت تا بعد صحنه را جایی ثابت قدم نگه داشت که هوتن رسیده به جاده و صدف، پس از قرار دادنِ ساکهای او درونِ صندوق عقب هردو سوارِ ماشینِ متعلق به هوتن شدند و از نقشِ این جاده فقطِ ردِ لاستیکهای ماشین ماند. سکوت میانشان فرمانروایی میکرد، هیچکدام از آنها هیچ نگفتند حتی وقتی از جنگل خارج شدند، حتی وقتی وقتی به شهر رسیدند و حال باید طبقِ آدرسِ محوِ صدف پیش میرفتند که بر زبان میآورد. صدفی که آرنج چسبانده به پایینِ شیشهی کامل بالای کنارش شقیقهاش را هم با سر کج کردنی به سمتِ راست تکیه داده به پشتِ انگشتانِ خمیدهاش و نگاهش قفلِ روبهرو بود. فقط هوتن را راهنمایی میکرد و او هم با سر تکان دادنش تایید میکرد و به گفتهی صدف پیش میرفت. هیچ نمیپرسید چرا که از سرخیِ چشمانِ او، گرفتگیِ صدایش و حالِ غم گرفتهاش که او را به مُردهای متحرک بدل کرده بود میدانست هر آنچه پیش آمده قطعا خوب نبوده و باتوجه به نبودِ هنری قطعا ختم به شکرآب شدنِ رابطهشان شده بود.
به فرمانِ صدف که هرچند با تردید همراه بود و نمیدانست این اعتماد به ذهنش درست بود یا نه، واردِ کوچهای شد که در میانش ساختمانی بود با نمای خاکستری که دیواری سفید به دورش حصار بسته و حیاطش از دو طرف چمن بود و سبز و در میانش یک مسیرِ سنگفرشی که به درِ اصلی میرسید. درونِ این خانه سالنی بود روشن با نورِ سفید پخش در فضا و درونِ آشپزخانهاش پشتِ میزِ غذاخوریِ شیشهای، گرد و تیره نازنین و ساحل مقابلِ هم نشسته و مشغولِ حرف زدن و خنده، رباب بود که سینی به دست درحالی که درونِ سینی دو بشقاب حاویِ دو برشِ مثلثی از کیک شکلاتی بود و کنارِ بشقابها هم دو فنجانِ پُر شده از گرمای قهوهای که بخار به بالا هدایت میکرد، به سمتشان آمد. سینی را قرار داده روی میز و برای هرکدام از آنها مقابلشان بشقابِ کیک و فنجانهای قهوه را نهاده، لبخندی لبانِ باریکش را از دو گوشه کشیده و چینِ کنجِ چشمانِ قهوهای رنگش را پررنگ میکرد. مقصدِ صدف دقیقا خانهی رباب بود؛ اما چون آخرین بار آمدنش به اینجا را مرتبط با شش سالِ قبل میدید که دور بود برای حافظهاش حق داشت اسیرِ تردید شود که آدرس را درست میگفت یا نه. به هرحال، درست یا غلط ذهنش او را به این خانه رساند که به فرمانش هوتن مقابلِ درِ مشکیاش توقف کرد.
صدف نگاهی انداخته به خانه، قلبش تند کوبید و لب به دندان گزید. از هوتن ماندنی را برای چند دقیقه خواستار شد که اگر اشتباه آمده بودند بتواند با او راهِ آمده را بازگشته و به فکرِ چارهای تازه باشد. هوتن که با سر تایید کرد صدف دستش را بند کرده به دستگیره و در را که گشود، کفِ بوتِ مشکیاش را نشانده بر زمین با فشاری از روی صندلی برخاست تا از ماشین پیاده شد. قدمی جلو رفت و دستش بندِ لبهی در، آن را محکم و به ضرب بسته، نگاهش را به ساختمان دوخت و قلبش تندتر کوبید. تنها پناهِ او و خواهرش یعنی ساحل همیشه ربابی بود که جای خالیِ مادر را برایشان چنان پُر کرد که جانِ زندگی کردنشان را حفظ کردند. ساحل و صدف بعد از خسرو به عنوانِ پدرشان، فقط رباب را داشتند به حکمِ تکیهگاه و در جایگاهِ مادری که در ده سالگیشان از حسِ بیشترِ حضورش محروم شدند!