هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
صبحی بیباران سوتِ شروعِ بازیِ تازهای را به صدا درآورد. آسمان همچنان جامهی خاکستری از تیرگیِ ابرها به تن کرده زمین هنوز عزادارِ اشکهای این پهنهی دل سوخته یود که رد بر جانش انداخته بودند. سکوتِ مطلق فضای صبح را به بند میکشید، آرامشِ حکمران ترسناک بود و زمان با صدای تیک تاکی از جانبِ ساعتِ طلاییِ چسبیده به دیوارِ سفید درونِ سالنِ بزرگی میگذشت. آرامشِ حاکم را دلهرهی این تیک تاک به یغما میبرد؛ اما آرامشبخش بود برای مردی که ایستاده مقابلِ شومینهی روشن که گرما به جسمِ سیاهپوشش ساطع میکرد، دستِ چپ فرو برده در جیبِ شلوار چشمانِ مشکیاش با برقی ظاهراً بیمعنی که فقط خودش به باطنِ آن آگاه بود خیره به رقصِ شعلهها و هیچ از افکارش خوانده نمیشد. در اعماقِ بیحسیِ چشمانش فقط انتظار چشمکی زد و این انتظارِ بندِ چه یا به عبارتِ دیگر بندِ که بود؟
طنابِ بالا کشیده شدنِ انتظار از سیاهیِ عمقِ چشمانش به دستِ گامهای فردی بود که با پوتینهای مشکی و بندی روی زمین جلو میرفت. مردی که هودیِ مشکی به تن و شلوارِ همرنگش را به پا داشت، دستهی ساکِ مشکی را میانِ انگشتانِ اشاره و میانیِ دستِ راستش فشرده، ساک را که از پشتِ سر بر شانه نهاده بود قدری بالا کشید و نگاهش خیره به روبهرو بود. انتهای کوچهای خالی و خاموش وصل میشد به خانهی بزرگی با درِ میلهای و مشکی و فضایی پژمرده انگار به جز روح هیچ آدمی در آن پرسه نمیزد! کوچه حبسِ سکوت؛ فضای سالنِ این خانه اما صدای تیک تاکِ ساعت را آزادنه رها کرده بود برای به گوش رسیدن و چون کبوتری نامهرسان گویی خبرهایی را برای گوشهای فردِ درونش به ارمغان میآورد. حسِ حضوری با هر تیک تاک و ثانیهای که میگذشت نزدیک و نزدیک تر میشد طوری که او هم احساس میکرد، این حسی که سرش را کج کرده به سمتِ چپ چشمش را رساند به شیشهی سراسری با حفرهی شکستهی سابق و خُرده شیشههایی که هنوز جمع نشده بودند، کمی ابرو به هم نزدیک ساخت و این زمانی بود که برقِ انتظار به دستِ همان حسِ نزدیکیِ فرد بالاتر کشیده شد.
پشتِ درِ میلهای و مشکی قدمهایی متوقف شدند، قامتی از حرکت ایستاد و چون نگاهی از لای میلهها به حیاطِ خانهای که گویی سالها بود نبضِ حیاتی نداشت انداخت لحظهای بعد رو به سوی آسمان گرفت، دستش را بالا آورد و چون لبهی کلاهِ هودی روی سرش را گرفت آرام از روی موهای قهوهای روشن و نسبتاً بر هم ریختهاش عقب کشید. نفسی از هوای صبحگاه گرفت؛ اما کدام تازگی؟ کدام عطرِ زندگی؟ گویا بارانِ شبِ قبل عطرِ مرگ به همراه داشت، نبضِ باد را به رایحهای شوم آغشته کرده بود که با هر نفس به مشام رسیدنش راهی را تا کام برای تلخ کردنش پیش میرفت. انگار از همین لحظاتِ آغازینِ این روز، زمان قرار گرفته روی شمارش معکوس قدم به قدم پیش میرفت برای پایانِ خشاب!
برقِ انتظار نقش انداخته بر سیاهیِ عمیقِ چشمانی، مردِ درونِ سالن با کششی بسیار محو و یک طرفه رو از پنجره گرفت و چون دوباره چشم به روبهرو دوخت این بار اندکی رو بالا گرفت تا زمان هم با ختمِ کلام پس از چند دقیقه صدای باز و بسته شدنِ درِ سالن را که در فضا هم اکو شد به گوشش رساند. صدای گامهایی که برداشته میشد کمرنگ؛ اما مشخص بود که از جانبِ دو نفر این گامها برداشته میشد. دو نفری که پلههای کوتاه و کم ارتفاع را همراه با یکدیگر پشتِ سر گذاشتند و رسیده به همان بخشی که او ایستاده بود با فاصلهای متوسط توقف کردند. این بار نه صداهایی از سوی فضا، بلکه صدای یکی از این دو نفر به گوش رسید، یکی که شاهد نام داشت و برای خسرو کار میکرد، تا آن دم درونِ حیاط بود و شده بود میزبانی برای غریبهی تازه!
- کسی که دنبالش بودی رو آوردم... رئیس!
و بالاخره چرخشِ خسرو روی پاشنهی پوتینهای مشکیاش به عقب رقم خورد و چون در نهایتِ آرامش و خونسردیِ عجیب و شاید میشد گفت ترسناکی به سویشان برگشت، با همان روی بالا گرفته مردمک میانِ قامتِ هردو گرداند، در لحظه کلید در قفلِ نگاهش با چشمانِ آبی رنگی که برقشان همچون مشکیِ دیدگانِ خودش بُرنده بود؛ اما خاموش، چرخاند و ثابت مانده کششی محو و یک طرفه لبانِ باریکش را به طرحی شبیه به نیشخند به بازی گرفت و صدایش مثلِ همیشه خشدار به گوش رسید با کلامی که... زیادی آرام بود؟
- خوش اومدی پسر!
چشمانی آبی و هویتی پنهان، پروندهای در دست با نفسهای آخرش در دستانِ مردی که مستقیم خیره به خسرو بود و نامش نهاده بودند شهریار! شهریاری که قعرِ دریای دیدگانش میرسید به سیاهیِ عمیق و توخالیِ نگاهِ خسرو که در سکوت گویی فریاد میزد و حال... دو نفر از جبهههای مختلفِ خشاب مقابلِ هم ایستاده بودند! یکی آغازگرِ خشاب و دیگری در تلاش برای پایان دادنش، بندِ بریده نشدنیای چشمانشان را به هم وصل کرده بود و باید دید عاقبتِ این حکایت را کدامشان تعیین میکرد! خسرو که ویرانگرِ آغازکنندهی خشاب بود و چون رقصِ شعلههایی از اعماقِ حافظهاش نقطهی شروعِ این داستان را نشان میدادند، چشم گرداند میانِ مردمکهای بیحسِ شهریار که درونشان هیچ خبری از نقطهی پایان نبود! آغازگر خود به این تلخی و خونِ بیپایان، پایان میداد یا که حضورِ شهریار به ثمر میرسید برای پاک کردن لکههای خون؟ باید دید... پایانِ خشاب هم چون شروعش خونین خواهد بود؟
رعدی در دلِ زمانه زده شد، این بار تیرگیِ ابرها در آسمان از بالای خانهای نما پیدا کرد که از شروعِ صبح شده بود خانهی تنهاییِ آفتاب! اویی که درونِ حیاط روی دو زانو نشسته مقابلِ گربهی تمام سیاهی با چشمانِ سبز و روشن سعی میکرد دور از افکاری که به پدرش و اوضاعِ نابسامانِ فعلیاش منتهی میشدند غرق در این تنهایی حداقل ساعاتی را در خلوتِ خود به آرامشی بعید برسد. لبخندش یک طرفه و کمرنگ، دستش را نوازشوار و آرام روی سر و بعد موهای نرم و مشکیِ گربه میکشید و با شنیدنِ صدایش کمی رنگ هم قاطیِ لبخندش میشد. چشمانش بیبرق، صورتش بیروح و پژمرده، آفتابِ سابق را پر- پر شده میانِ صفحاتِ دفتر خاطراتِ زندگیاش جا گذاشته و به سببِ پژمردگیاش محروم بود حتی از حسِ شیرینیِ عطرِ همیشگیاش.
نورِ آفتاب خاموش شده و در تمامِ وجودش شب برپا، گویی شبِ چلهای بود که طولانیترین حکمرانیاش را بر وجودِ این دختر جشن میگرفت. شبی که خبر از ماه نداشتنش به کنار، حتی تک ستارهای چشمک زن محضِ دلخوشی در آسمانش نداشت که نورِ دیدهای شود امیدوار کننده. آفتاب در شب گیر کرده بود، در شبی که مدام تکرار میشد و او را هربار بر لبهی صخرهای متوقف میکرد تا وادار به سقوط شود. خسته از این دورِ تکرارِ باطل که هرروزش را برایش چون مُردهای میگذراند و محکوم به فکر در تنگنای قبر فقط به اتفاقاتِ افتاده و آیندهای نامعلوم بود. او که دمی سنگین از راهِ بینی گرفت و خسته بازدم پس میداد نوازشِ دستش را به آرامی روی بدنِ گربه متوقف کرده لحظهای بعد دستش را پایین انداخت و با پلک زدنی خسته رو از روبهرو گرفته سر به سمتِ چپ چرخاند و نگاهش به نقطهای نامعلوم روی دیوار بارِ دیگر حبسِ خود کشید و حتی... شکنجهی خود!
باد که ملایم تارِ موهای آزاد، خرمایی و صافش که پریشان روی شانههای ظریف و پوشیده با بافتِ کرمیاش بودند و شالی هم اضافه بر موها روی شانههایش بود را به عقب هدایت کرد، همین باد به گرمای پوستِ صورت و گردنِ مردی تازیانه زد که درونِ کوچه عقب تر از خانه ماشین پارک کرده در را گشود و کفِ بوتِ قهوهای تیرهاش را که بر زمین نشاند پس از مکثی کوتاه از روی صندلی با روکشِ خاکستری برخاست و پیاده شدنش با بستنِ تقریبا محکمِ در هماهنگ شد. چند تار از موهای جوگندمیاش جدا از مابقی که گرد پشتِ سرش بسته شده بودند آرام روی پیشانیِ کوتاهش به کنار کشیده شدند. چشمانِ قهوهای سوختهاش خورده به درِ سفیدِ همان خانهای که پناهگاهِ امنِ آفتاب شده بود برای دوری از عالم و آدم نفسِ عمیقی کشید و ندانست چطور و حتی چگونه موتورِ گامهایش را روشن کرد تا سوی خانه بلند برداشته شدند؛ فقط میدانست باید با آفتاب حرف میزد به هر قیمتی هم که شده، حتی خُرد شدنش!
نفهمید چه زمانی پشتِ در ایستاد دستش را بالا آورده و با تردید نزدیکِ زنگ نگه داشته لحظهای مکث را به جان خرید و چون آبِ دهان فرو داد، چهرهاش با نگرانی عجین شده بابتِ واکنشی که آفتاب میتوانست داشته باشد و خود توانِ پیش بینیاش را نداشت لحظهای لبانِ باریکش را بر هم فشرد و محو چانهی مخفی شده پشتِ ته ریشِ جوگندمیاش را جمع کرد سپس تردید را کنار زد و چون دستش را پیش برد سرِ انگشتِ اشارهاش با فشردنِ دکمه زنگ را به صدا درآورد. صدای زنگ رسیده به گوشِ آفتاب که هنوز درونِ حیاط روی دو زانو نشسته بود، چشمانِ قهوهای رنگش با آن مردمکهای گشاد شده از دیوار سوی در چرخیدند کمی محو ابرو درهم کشیده از بهرِ ماندن در اینکه چه کسی این وقتِ صبح به اینجا آماده بود، کمرنگ چانه جمع کرد، فشاری به پاهایش داد و از جا برخاست. آبِ دهانی فرو داد و با صندلهای مشکیاش که رو به جلو رفت دمی بعد پشتِ در ایستاد و شالِ سفید و نازکی که روی شانههایش بود را بالا آورد، لب به دندان گزید و در را در آنی گشوده به سمتِ خودش کشید.
باز شدنِ در همانا و چشم در چشم شدنش با پدری که تمامِ این چند روز از او فرار کرده بود هم همانا! نگاهِ پدر و دختر گره خورده به یکدیگر، لحظهای گرهی ابروانِ آفتاب از هم گشوده شد و شوکه بابتِ حضورِ پدرش میانِ لبانِ قلوهای و بیرنگش که فاصلهای باریک افتاد، راهی شد برای عبور و مرورِ نفسهایش. قلبش تپیدن را از یاد برد و در آن دم جدای از هر احساسِ منفیای این فکر از سرش گذشت که چقدر دلتنگِ پدرش بود و چقدر ترجیح میداد خودش را محروم کند از دیدنش! شرمندگی را از نگاهِ شاهرخ خواند، از چشمانش که مدام فرار میکردند و کم پیش میآمد که با ثبات روی مردمکهای آفتاب تعادل حفظ کنند. آفتاب لبهی در را فشرده میانِ انگشتانِ کشیده و ظریفش، نبضِ حیاتِ قلبش که با کوبشی محکم به سی*ن*هاش احیاء شد باز ابرو به هم پیچاند و زبانی کشیده روی لبانش، از سرمای هوا به لحنش تزریق کرد و پس از گلو تر کردنی با آبِ دهان سخت گفت:
- چرا اومدی اینجا بابا؟
شاهرخ آفتابِ مقابلش را میشناخت و نمیشناخت! رنگ و روی پر کشیده از رخسارِ همیشه شادابش که حال رنگ پریده و شبیه به گچِ دیوار به نظر میآمد با آن لبانی که جامشان تهی از شیرینیِ لبخندی عسلی بود و چشمانی که خورشید گرفتگی نورشان را ربوده بود، گویی هیچ شباهتی به دخترش نداشت و آفتاب همهی این احوالاتش را مدیونِ همین پدری بود که ایستاده مقابلش و با شرمندگیای که دیگر آبِ رفته به جوی را بازنمیگرداند نگاهش میکرد. شاهرخ نفسی گرفت تا حرف زدن حداقل اندکی هم که شده برایش با سهولت انجام شود و نهایتاً صدایش را سخت به گوشِ آفتاب رساند:
- باید حرف بزنیم آفتاب.
آفتاب اما گوشی برای شنیدنِ نداشت وقتی فریادهای هوتن و گریههای خودش گوشهایش را کر کرده بودند، کلامی نمیخواست ارمغانِ گوشهایش شود و حتی به احتمالِ صفر درصد دلگرمیِ قلبش و برای همین هم بود که پس از پلک زدنی نگاهش را با لرزی نامحسوس از مردمکها رقصانده بر چهرهی پدرش و سردتر از قبل گفت:
- هرچیزی که لازم بود رو شنیدم بابا؛ بقیهاش نوشدارو بعد از مرگِ سهرابه!
قدمی عقب کشید و با بیرحمانهترین نسخهای که از خود سراغ داشت و ناتوانی برای بستنِ در به روی پدری که عمری زحمتش را کشیده بود، در را جلو برده اما پیش از حتی نزدیک شدنش به درگاه شاهرخ بود که قدم پیش گذاشت و دستش را که جلو برد کفِ دستش سرمای سطحِ فلزیِ در را لمس کرد. آفتاب با درد پلک بر هم فشرد و لب گزید، اگر پدرش هم اقدامی نمیکرد باز هم او در را همانطور نگه میداشت چرا که دل نازک تر از آن بود که بیتوجه به پدری کردنهای مردِ پیشِ رویش برای خود یارای بستنِ در به رویش را داشته باشد! شاهرخ این بار خواهش در کلامش جاری کرد چون خبر داشت مسببِ این بر هم ریختگیِ آفتاب فقط خودش بود:
- خواهش میکنم آفتاب! باید حداقل یه بار هم که شده با عینکِ من به داستان نگاه کنی بابا!
و این لحظهای بود که فشارِ پلکهای آفتاب از روی هم برداشته شده، نگاهش به چشمانِ پدرش افتاد و چون هرچه با خود در درونش به جدل پرداخت نتوانست خواهشِ او را زمین بیندازد، با حفظِ اخمِ کمرنگش قدمی مردد به عقب و سمتِ راست برداشته در را کامل باز کرد و منتظر ماند تا پدرش داخل شود. این شد که با گذرِ اندکی از زمان شاهرخ نشسته روی مبلِ سفید، اِل شکل و چرم و دمی بعد هم آفتاب نشسته روی مبلِ مقابلش که به اندازهی یک میزِ شیشهای و تیره میانِ خودش و پدرش فاصله بود، دستانش را از آرنج روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ دمپا و سفیدش نهاده، چشمانش را بیحس و منتظر به شاهرخ دوخت. با زبانِ بیزبانیِ نگاهش از او شروع کردن از اصلِ مطلب را خواست و شاهرخ که متوجه شد، با وجودِ گرمای خانه به سببِ بسته بودنِ درِ کشوییِ تراس، سرمایی عجیب را در وجودش دلهرهآور احساس کرد. همچون آفتاب آرنجِ دستانِ پوشیده با آستینهای پالتوی خاکستری و نیمه بلندش را چسبانده به زانوانِ مخفی در شلوارِ جین و مشکیاش در مکث و سکوتی که به خرج داد کلمات را بالا و پایین کرد تا با جمله بندیِ درست بر زبانش جاری کند.
نفسش در سی*ن*ه تنگ، ضرب گرفتنهای سریعِ آفتاب با پاهایش روی کاشیها به چشمش آمد و اضطرابِ او را که فهمید، نتوانست بارِ دیگری از جنسِ اضطراب را این بار روی قلبِ شکستهی آفتاب بگذارد که با همهی سختیاش سکوت درهم شکست و زبان جنباند:
- از اون زمان... تو و آسا شاید کمرنگ یادتون باشه؛ اما تنها کسی که میدونه دقیقا از کجا به کجا رسیدم مادرتونه آفتاب! اون از فقر و نداری با من بود تا دارایی و ثروت. پا به پام اومد و جنگید بدونِ خسته شدن؛ اما...
نگاهش را مستقیم به چشمانِ گرفته و دلخورِ آفتاب دوخت و اعتراف کرد دلش پر میکشید برای یک بارِ دیگر شکار کردنِ برقِ شوق در چشمانِ او، برای محبتِ نگاهش، برای شیرینیِ لبخندش و حتی... گرمای حضورش؛ اما این دقایقی که در کنارِ آفتاب سپری میکرد گرمایی نداشت و شاید همین هم بود که اگر سرمای هوا نمیتوانست به خانه نفوذ کند تاجِ جانشینی بر سرِ این دختر نهاده بود تا وجودِ پدرش را منجمد کند. یخ بست از سرمای نگاهِ آفتاب و این یخ ترک برداشت با شکستنِ حسی درونش که انگشتانِ هردو دستش را هم پیچانده در هم کوتاه لب به دندان گزید و مکثش را ادامهدارتر نکرد:
- تصور کن آفتاب؛ ازدواج کردی و همسرت یه شاگرد بنای سادهست که محتاج به نونِ شبه با دوتا بچه که نگرانی برای آیندهشون داره وجودِ هردوتون رو ریز- ریز میکنه! دخترم... تو، خواهرت، مادرت، دیروزِ من، امروزِ من و فردای منین، من بدونِ شما هیچم! توجیهِ خوبی هم نباشه، ترس از آیندهی شما راهِ من رو سالم نگه نداشت.
پوزخندی آمد به لبانِ آفتاب برسد؛ اما او خود را کنترل کرده، تنها پس از سر به زیر افکندنش که آرام رو به چپ و راست و به نشانهی تاسف تکان داد مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانی با انگشتانِ شست و اشارهاش شد و ادامهی کلامِ شاهرخ را شنید:
- همه چی از آشناییِ اتفاقیِ من با مردی به اسمِ خسرو جهانگرد شروع شد! مردی که رئیسِ باندِ تازه تأسیسِ خشاب بود و با وجودِ خیلی نگذشتن از پا گذاشتنش توی دنیای جنایت خوب خودش رو به شهرت رسوند تا جایی که پروندهی خشاب امروز یه پروندهی پونزده سالهی قطوره و سیاه... پُر از سیاهی و یه گرداب که هرکی پا توش گذاشت درجا غرق شد! ورودِ من به باندِ خشاب شروعِ تغییراتِ شگفت انگیزم بود، مثلِ اینکه شانس بهت رو بیاره و راهِ صد ساله رو یه شبه طی کنی.
راهِ صد سالهی ثروتمند شدن را یک شبه طی کردن به بهای هر خونی که جامهاش را لکهدار میکرد... میارزید به این نقطهای که اکنون در آن ایستاده بودند؟ شاهرخ خود خبر داشت که ماه هیچ گاه تا ابد پشتِ ابر نخواهد ماند و در دادگاهِ زندگیاش تمامِ اضطرابی که این مدت تحمل کرده بود همراه با کابوسی که دید هم شاهد، حس کرد برای ادامه دادنِ حرفهایش هوای بیشتری نیاز داشت که در آن اطراف یافت نمیشد! نگاهِ آفتاب تیغهای بود که رشتهی کلامش را پاره کرد؛ اما هرچه که بود با چشم دزدیدنهایش از سختی و سردیِ نگاهِ او دنبالهی حرفش را گرفت:
- تا یه جایی از افرادِ خسرو بودم و دستور میگرفتم؛ اما از یه جا به بعد... فکر کردم به اینکه شاید اگه تیمِ خودم رو راه بندازم وضعیتم خیلی بهتر میشه و برای این هم با خسرو حرف زدم چون به سرمایهی اون نیاز داشتم، لااقل برای پیدا کردنِ یه جا و مکانِ مناسب جدای از همه چی! قبول کرد، اما شرط گذاشت.
دلهرهی آفتاب ناخودآگاه کمی بالا گرفت، انگشتانِ سردِ هردو دستش را پیچیده درهم و وقتی محکم فشرد، با فرو دادنِ آبِ دهانش به انتظارِ شنیدنِ مابقی چشمانش را قفلِ پدرش کرده، ابرو با لرزی ریز به هم پیچاند و لبانِ خشکش را تر کرده با زبان ضعیف لب زد:
- چه شرطی؟
شاهرخ دمی محکم پلک بر هم فشرد، سر به زیر افکند و چون چند تار از موهایش هم آهسته به پایین سقوط کردند مکثش خورهی جانِ آفتابی شد که پلکش ریز پرید و شاید چیزِ نگران کنندهی دیگری نبود با وجودِ دانستههایش؛ اما تازگیها سایهی هر آنچه از گذشتهی پدرش برخاسته و تا آیندهاش میدوید او را میترساند. سکوتِ شاهرخ شکسته شد وقتی پلک از هم گشود ولی رویی برای نگریستنِ آفتاب نداشت که همان نگاه کردن به زمین را برگزید و ادامه داد:
- قرار شد هرچی گفت یا هر کمکی خواست رو بی چون و چرا انجام بدم! شریک شدیم، نیاز به سرمایهاش داشتم برای راه انداختنِ تیمِ خودم، برای اینکه خودم جیبِ خودم رو پُر کنم و...
پیش از تکمیلِ حرفش پرسشی در ذهنِ آفتاب نشست که نتوانست از خیرِ به زبان آوردنش بگذرد و هرچند که اضطرابش بیشتر شد و باز هم حرفهای پدرش قانعش نکرد، میانِ کلامِ او آمد و پرسید:
- کار... کارِ تیمِ تو چیه بابا؟
«بابا» را سخت گفت، انگشتانش محکمتر به هم بند شدند و میدانست از سطرِ اولِ زندگیِ پدرش تا این لحظه با جوهرِ خون نوشته شده، میدانست همه چیز اینجا جنایت بود و شهری جنون زده که ساختهی دستِ مردِ نشسته مقابلش بود، میدانست؛ اما... دقیقترش را میخواست، اینکه واقعا کارِ پدرش چه بود! شاید برای بعدش زنده نمیماند و دوام نمیآورد با فهمِ اینکه تمامِ این سالها نانی آغشته به خون از گلویش پایین رفت، حداقل دانستنش فرصت میداد تا به اندازهی تمامِ بیوجدانیِ پدرش عذابِ وجدان بکشد! این پرسشش نگاهِ شاهرخ را سخت، با مکث و تردید بالا کشاند تا جایی که دیدگانِ قهوهای سوختهاش قفلِ چشمانِ بیروحِ آفتاب ماندند و لب بر هم فشرد از اینکه چطور به او بگوید! پلک زد و حرف به نگاهش ریخت تا آفتاب با خواندن از چشمانش وادارش نکند به گفتن؛ اما انتظارِ نگاهِ آفتاب را پاک کنِ حرفهای خفته در چشمانش پاک نکرد، قلبش سرِ ناسازگاری برداشت تند تپید و نفسش که لحظهای خودش را به خفگی سپرد و بعد درآمد، با درهم شدنِ اندکِ چهرهاش و پلک بر هم نهادنش سخت گفت:
- خشاب... باندِ قاچاقِ مواد مخدر و اعضای بدن بود و تیمِ من، مخصوصِ قتل!
نفس کشیدن امری ذاتی بود و نیاز به آموزش نداشت؛ اما چرا آفتاب در این لحظه حس میکرد به کسی نیاز داشت که دم و بازدم را به او یاد دهد؟ انگار اکسیژن در ریههایش به زنجیر کشیده شده و هرچه تقلا میکرد برای رهایی، این زنجیر او را محکم به عقب میکشید تا در جایش آرام گیرد. ریههایش سنگین، بازدم چطور انجام میشد؟ حتی علاوه بر بینیاش شکافی هم باریک میانِ لبانش ایجاد شده بود و باز هم هوا رد و بدل نمیشد! گیر کرده در برزخی سوزان که قسم میخورد هر قطره اشکش تاوانِ یک قطرهی خونی بود که پدرش بر زمین ریخت پلکش تیک مانند پرید و کامل شدنِ دانستههایش دنیا را بر سرش آوار کرد. قلبش تیر کشید و گوشهی لبش که ریز بالا پرید، چون ماهیِ بیرون از آب لبانش را بدونِ خروجِ صدایی از حنجره بر هم زد. انگار حتی تکلمش را هم از دست داد، فقط ماند تا هضم کند پدرش برای رنگ آمیزیِ دیوارهای این زندگی چه سطلِ خونهایی را پاشیده بود!
شاهرخ که این حالِ او را دید، نگران صدایش زد و بیجواب ماندنش از سوی آفتابی که مغزش گیر کرده در این حقیقت و هنوز به خود نیامده بود، باعث شد تا به سرعت از روی مبل برخاسته قدم سوی آفتاب تند کند و وقتی به او رسید با کمی خم شدنش دست پیش برده و نگران لب باز کرد:
- آفتاب؟ خوبی دخترم؟
دستش را که برای لمسِ شانهی آفتاب پیش برد، پیش از برخوردِ حتی سرِ انگشتانش با شانهی او آفتاب به ضرب از روی مبل برخاست و عقب کشیدنش که نگاهِ ماتِ شاهرخ را هم به دنبالش کشاند، با ناباوری و چشمانی برق گرفته از اشک لب باز کرد و صدایش خش گرفته و لرزان به گوشِ شاهرخ رسید تا دستش معلق و چشمانش درشت، دختری که نمیشناخت را تماشا کند به قیمتِ سوختنش و شنید صدای بلندِ او که گلوی سنگینش را خراشید:
- بابا میفهمی چی داری به من میگی؟ به دست آوردنِ ثروت به قیمتِ ریختنِ خونِ آدمها؟ میارزید به امروزی که الان داریم میگذرونیم؟ بهونه نیار بابا! انتخابِ خودت رو بندِ آرزوهای من و آسا نکن، این من رو میبینی؟ دارم میمیرم، دارم دق میکنم، چند روزه دارم خفه میشم از این دردی که توی سی*ن*هام نشسته و به هیشکی نمیتونم بگم چمه! جوابم رو بده بابا! میارزید به امروزی که مقابلت وایسم و داد بزنم تو چیکاری کردی؟
حینِ ادای جملهی آخرش بود که بغض شکست و قطره اشکی از روی مژههای کوتاهِ پایینیاش سُر خورده، گرما روی سرمای گونهی برجسته و بیرنگش به پایین لغزاند. همین قطره اشک دریا شد و شاهرخ را درونِ خود غرق کرد. نگاهش مات، گلوی او هم سنگین شد از این مُردن، دق کردن و خفگیِ چند روزهی آفتاب از زمانِ فهمِ حقیقت و جوششِ اشک را که در انتهای چشمانش حس کرد به چشم دید به وقوع پیوستنِ کابوسی را که شبی از شبهای گذشته خواب از دیدگانش ربود! قدم جلو گذاشت، دستش را پیش برد تا با دعوتِ آفتاب به آغوشش آرامَش کند و ضعیف تر زمزمه کرد:
- دخترم...
جریانِ حرفش کامل نشد که آفتاب قدمی عقب کشید و چشمانِ خیسش را گردانده میانِ مردمکهای پدرش، از آغوشِ او که گویی بوی خون داشت فراری شد و فقط با دردی خروشان در سی*ن*هاش که قلبش را هم سنگین کرده بود ادامه داد:
- نابود شدم، خُرد شدم درست وقتی که دیدم یکی از افرادت بهت حمله کرد و نتونستم بیام جلو و بعدِ عقب کشیدنش داد بزنم و بگم به بابای من بد نگو! نابودم کردی بابا، خُردم کردی همون لحظهای که تایید کردی یه مادر رو با دستهای خودت کشتی! به من نگاه کن! کجام شبیهِ دخترهای خوشحالیه که به آرزوشون رسیدن بابا؟
خشِ صدایش، لرزشِ ریزِ دستانش از فشاری که تحمل میکرد همراه با قطره اشکی که باز بر گونهاش فرود آمد همه و همه مجموعهای از ناامیدی، پشیمانی و شرمندگی را برای شاهرخ ساختند که در نگاهش این مجموعه رقصان، پلک بر هم فشرد و مژههایش از نمِ چشمانش تر شدند. دستش همچنان معلق بینِ زمین و هوا، شکنجهی امروز را برای خود به جان خرید و بدونِ دیدن فقط شنیدنِ صدای آفتاب را برگزید:
- حاضرم فقیرترین آدمِ روی زمین باشم، بلد نباشم حتی یه کلمه رو بخونم چون پولِ تحصیلم رو ندارم، حاضرم این جهنمی که برات میگم رو زندگی کنم ولی الان اینجا نباشم بابا! دلم داره آتیش میگیره، از خونهمون زدم بیرون چون نمیتونستم هرروز توی چشمهای مامان و آسا نگاه کنم و وانمود کنم هنوز سرم توی برفه و از هیچی خبر ندارم... به جایی رسیدم که حتی درموردِ آیندهام با مردی که عاشقشم هم مردد شدم چون درست توی جبههی مقابلِ تو وایساده! خوب نگاه کن بابا، این تصویرِ آخر رو توی ذهنت ثبت کن که برای همیشه یادت بمونه به بهونهی ساختنِ آینده، چجوری امروزم رو روی سرم آوار کردی!
این حرفِ آخرش بود که نهایتاً پس از پایانش شاهرخ را فرو ریخته جا گذاشت و چرخیده به عقب، قدمهایش را محکم و بلند برداشته درِ اتاق را که گشود خود به سکوتِ آن پناه برده، در را محکم پشتِ سرش بست. بغضی دوباره در گلویش شکست، به در تکیه داد و سُر خورده روی سطحِ آن، دمی بعد روی زمین جای گرفت. زانوانش را به آغوش کشید دستانش را دورِ پاهایش حلقه کرد و پیشانی چسبانده به قفلِ دستانش به حالِ خود گریست! پشتِ درِ بستهی این اتاق پدری را جا گذاشت که پاهایش وزنش را تاب نیاوردند و دو زانو نشسته بر زمین، سر به زیر افکند و این بار او بود که هم پای آفتاب گریست و شانههای لرزانش هم مدرکِ موثقِ این شکستن، خانهای ماند که با همهی سالم بودنش بر سرِ این پدر و دختر آوار شد!
اما این آشوب مسببی داشت! خانهی سوختهی آفتاب و شاهرخ با این بلای خانمانسوز که هر لحظه از بهرِ ویرانی بر سرشان فرود میآمد دو مسبب داشت که میشد گفت از به هم ریختنِ زندگیِ این مرد هم باخبر بودند و هم بیخبر! دو مسببی که دور از آنها بودند، درونِ خانهای که تیرگیِ ابرها و کشیده شدنِ پرده مقابلِ پنجرههایش حکمِ تاریکی داده، بیرون از این خانه حیاطی خالی و خاموش بود که تنها تک درختی با تنهی باریک و یک تابِ سفید و فلزی را در خود داشت. نسیم میوزید و شاخههای برهنهی درخت که برگهایش تاوانِ زیباییِ پاییز را پس داده و حال به دورش خشکیده و رنگ عوض کرده بر روی زمین جای داشتند را تکان میداد. صوتِ ریزی از برخوردِ شاخهها سکوت را میشکست، این میان پرندهای بود که بال زنان خودش را رسانده به پنجرهای که پردهی مقابلش اجازهی دیدنِ داخل را نمیداد، بر لبهی آن نشست. پرنده کمی روی لبهی پنجره جابهجا شد و همان دم پردهی مقابلِ پنجره بود که با به کناری کشیده شدنش، او را محکوم به بال گشودن و فرار کرد.
حال از پشتِ شیشهای که چند لکهی ریز و درشت داشت میشد چشم به داخلِ خانه گشود و دید چهرهی آشنای پسری جوان را با چشمانِ سبز که پیراهنِ یشمی روی تیشرتِ سفید به تن داشت و آستینهایش را تا زده تا آرنج، دکمههایش را باز گذاشته و موهای مشکیاش اندکی به هم ریخته بودند. هوتن که پس از کنار کشیدنِ پرده برای راه یافتنِ نوری هرچند اندک به داخل کفِ کفشهای اسپرت و مشکیاش که همرنگِ شلوارِ جینش بودند را عقب کشیده، روی پاشنه به سمتِ سالنی چرخید که بدونِ هیچ فرشی کاشیهای کرمی را به نمایش میگذاشت و سمتِ راستش مبلها بودند و تلویزیونی که رویشان را پارچهی سفید پوشانده، سمتِ چپ هم میزِ غذاخوریِ چوبی و مستطیلی که خاک پردهای نازک رویش افکنده بود.
سه نفر در این سالن حضور داشتند. یکی هوتن که با برگشتنش به عقب نگاه به سمتِ چپِ خودش و هنریای که نفرِ دوم حساب شده، به دیوارِ سفید و اندک ترک برداشته تکیه داده و بازوانش را با هردو دست در آغوش گرفته، سوق داد. دید اویی را که سر به زیر افکنده، پای راستش به صورتِ کج مقابلِ پای چپش قرار داشت و نوکِ بوتِ مشکی همرنگِ شلوارِ جین و تیشرتی که زیرِ سوئیشرتِ مشکی به تن داشت، چسبیده به زمین پلک بر هم نهاده و فقط گوش سپرده بود به صوتِ پاشنهی کفشهای نفرِ سومِ حاضر در سالن! سومین نفر یعنی صدفی که قدم به قدم از کنارِ میزِ غذاخوری درونِ سالن پیش میآمد و صوتِ قدمهایش در سالن منعکس میشد. او که بالاخره پشتِ صندلیِ چوبی توقف کرد، زبانی روی لبانِ برجستهاش کشید و حبسِ سکوتِ تازه حاکم شده بر سالن، دست بند کرده به لبهی تکیهگاهِ صندلی و چشمانِ قهوهای رنگش با مردمکهایی گشاد شده که به سببِ کمبودِ نور تیره به چشم میآمدند را به سمتِ هوتن سوق داد. او که نگاهِ صدف را دریافت لبانش را فشرده بر هم از دو گوشه کشید و دستانش را که دمی به دو طرفش باز کرد، ابروانش را بالا پراند، سپس دستانش را به رانِ پاهایش کوبید و پس از چرخاندنِ نگاهی حوالیِ گوشه به گوشهی فضا گفت:
- شرمنده خونه، خونهی مادربزرگِ فوت شدهی شراره... درواقع یکی از دوستهامه به همین همین خاطر هم...
مسئولیتِ کامل کردنِ جملهاش به دوشِ صدفی افتاد که نگاه کشانده به سمتِ میز چشمش به لایهی نازکِ خاک روی آن افتاد و کششی نه به معنای لبخند یک طرفه بخشیده به لبانش، تای ابرویی تیک مانند بالا پراند و دوباره نگاه متمرکز کرده بر چهرهی هوتن و خود ادامه داد:
- یکم خاک گرفتهست!
هوتن که با لبخندی مصلحتی سری به نشانهی تاییدِ حرفِ صدف تکان داد و دستانش را به پهلوهایش بند کرد، این هنری بود که بالاخره پلک از هم گشود نگاهِ آبیاش را تیز به نمایش گذاشت و چون رو بالا گرفته تکیه از دیوار ربود، تغییرِ حالتش به چشمانِ صدف و هوتن آمد. قدم به سمتِ میز برداشت و حین رفتنش با لحنی میشد گفت جدی و خونسرد گفت:
- مطمئنی اینجا پیدات نمیکنه؟
لبخندِ مصلحتیِ هوتن که از بین رفت صدف هم با چشمانش ردِ قدمهای هنری و قامتِ او را گرفت تا جایی که رسید به متوقف شدنش سمتِ دیگر و نشستنش روی لبهی میز درحالی که نگاهش را منتظر به هوتن دوخت. هوتن دستِ راست از کمر جدا کرد، بالا آورد و میانِ موهایش که پنجه کشید، اطمینان نداشتنش جامهی دلهره به تنِ قلبش پوشاند و پس از فرو دادنِ آبِ دهانی محکم گفت:
- حقیقتاً نمیدونم؛ اما شاهرخ خبری از اینجا نداره و شراره هم با شناختی که من ازش دارم آدمِ آدم فروشی نیست!
هنری خیره به او پلکی زد، ابروانش را پس از مکثی کوتاه در پایانِ کلامِ او سوی پیشانی راند و سنگینیِ نگاهِ صدف را حس کرده، صوتِ قدمهای او که برای به سراغش آمدن نزدیک و نزدیک تر میشد را شنید. لبانِ باریکش به حکمِ لبخندی بسیار محو که دیده نمیشد تغییرِ حالتی نامحسوس دادند و چون چشم از هوتن گرفت رو پایین انداخت و دستِ راستش را فرو برده در جیبِ شلوار لحظهای بعد با لمسِ اجسامِ مورد نظرش آنها را به دست گرفت و همزمان با بیرون کشیدنشان، طعنهای را پررنگ به خونسردیِ لحنش چسباند:
- پس احتمالِ پیدا کردنت شد نود درصد!
نفسِ هوتن کلافه و محکم به بیرون رانده شده از فکرِ اینکه اکثرِ مواقع حدسیاتِ هنری درست از آب درمیآمدند، اضطراب کمرنگ به نگاهش هم رسوخ کرد و چون دستش را از میانِ موها تا گردنِ داغ کردهاش کشید، فقط سکوت پیشه کرد. این بین هنری بود که اندکی سر به زیر افکنده، سیگاری را کنجِ لبانِ باریکش جای داد و قصد کرد با فندکِ نقرهای در دستش آن را روشن کند؛ اما نگاهِ صدف که به دنبالِ هر حرکتش کشیده میشد این سیگار را از قلم نینداخت زمانی که بازدمش از راهِ بینی خارج شده، محو ابرو درهم کشید، سپس قدمی پیش رفت و همین که شعلهی فندک در قابِ مردمکهای گشاد شدهی چشمانِ هنری رقصید، دستش را پیش برد و با دو انگشتِ شست و اشاره سیگار را از کنجِ لبانِ او جدا کرد. ناکامیِ هنری در روشن کردنِ سیگار شد همان دلیلی که نگاهش را به پایین خیره نگه داشته، درپوشِ فندک را بر آن قرار داد و لبخندِ ناپیدایش محو بر چهرهاش رد انداخت.
صدف سیگار را روی زمین انداخت، پیشِ چشمانِ متعجبِ هوتن و خونسردِ هنری البته از گوشهی چشم سیگار را کفِ بوتِ مشکی و مخملش له کرد و فشرد. دمی گرفته از هوای نسبتاً خفهی سالن بی نگاهی به هنری که پس از برگرداندنِ فندک به جیبِ شلوار رو به سویش گرداند، دست به سی*ن*ه شده و سپس خطاب به هردو یعنی هوتن و هنری و پس از کج و کوتاه تکان دادنِ سرش برای عقب راندنِ موهایش از روی شانهی پوشیده با بارانیِ سفید و کوتاهش لب باز کرد:
- برای سکوت کردن این قرارِ ملاقات رو ترتیب دادین؟
هنری لب تر کرد و همانطور که نگاهش را آهسته از نیمرُخِ صدف به سمتِ چهرهی هوتن سوق میداد گفت:
- درواقع برای حرف زدن درموردِ اتفاقاتِ پیش اومده عزیزدلم؛ منتها بحث باید از یه جایی شروع بشه.
این حرفش که کششِ یک طرفهی لبانِ صدف را در پی داشت، او نگاه کج کرده به سمتِ هنری و تای ابرویی سوی پیشانیِ کوتاه، روشن و پوشیده با چتریهای فر و اندکش روانه کرده، گفت:
- فکر میکردم فقط تو، توی باز کردنِ سرِ بحث مشکل داری عزیزم.
و هنری که خیره به چشمانش اندکی سر به سمتِ شانهی چپ کج کرد، صدف لبخندش را دو طرفه کرد، رنگ بخشید و چشم گرفته از هنری این بار هوتن را نگریست که نمیدانست از بحثِ میانِ این دو لبخند بزند و یا از دلهرهی خودش مضطرب شود. در هرحال این وظیفهای که هنری در آن بیاستعداد بود و صدف هم نمیدانست از کجا باید شروع میکردند رسید به هوتن که قدمی رو به جلو برداشت و پس از دمی عمیق حینِ حرف زدن بازدم پس داد:
- شروعِ بحث رو شاید باید بذاریم نقطهی شروعِ معاملهی ما.
صدف سری کوتاه تکان داد و گفت:
- از اون خبر دارم، جلوتر؟
هوتن دمی چشم به سمتِ هنری گرداند و چون هیچ از نگاهِ او که گویی همچون صدف منتظر بود عایدش نشد، ناچارا خودجوش لب از لب گشود و در ادامهی آنچه که میشد معاملهی بینِ خودش و هنری گفت:
- با این حساب باید برسیم به ارتباطِ مشکوکِ بینِ پدرت و شاهرخ که انگار اون پدرت رو مخفی کرده.
حرف از خسرو شد، قلبِ صدف با یادِ پدرش و دلتنگی برای او دل- دل کرد و چون تند تپید نسیمی وزید و پردهی اندک جدیتی که بر چهره داشت را کنار زد. آبِ دهانش را قورت داد، از ذهنش گذشت گویی هر راهی را برای دیدارِ دوباره با پدرش میرفت بُن بست بود و انگار نقشِ چهرهی خسرو برای چشمانش حرام، این هم تاوانی برایش به حساب میآمد که نمیدانست غرامتِ کدام گناهش بود! سکوتش که هنری را به افکارش آگاه ساخت برای به خود آوردنِ صدف و بیرون کشیدنش از قعرِ دریای خیال گفت:
- نظرِ من روی شراکتشونه، باتوجه به اینکه میگی پریشب توی جنگل یه نفر به تو کمک کرد و دقیقا بعد از اون بود که منطقه از افرادِ اون مرد خالی شد تا تونستیم فرار کنیم...
و نظرش را صدف کامل کرد وقتی در مکثی کوتاه ابروانِ باریکش را کمرنگ پیچیده به هم، آرام رو به سوی هنری گرداند و شکارِ چشمانِ او مساوی شد با به زبان آوردنِ حرفی که از ذهنش فوران کرد و روی زبانش جاری شد:
- درواقع... یه شراکت یا یه چیزی شبیه به ادای دِین که به خاطرش نمیتونست مجوزِ مرگِ من رو به افرادش بده حتی به قیمتِ زخمی کردنِ آدمهای خودش!
هنری سری تکان داد و هوتن دستانش را فرو برده در جیبهای شلوارش، با اینکه هر سه نفر میشد گفت نصفه و نیمه از واقعیات خبر داشتند؛ اما حدسیاتشان هم طبقِ گفتههای شاهرخ به آفتاب درست بود! تیمِ فعلیِ شاهرخ را سرمایهی خسرو بنا کرد و حال او خواسته یا ناخواسته مجبور بود اطاعت کند، دستِ یاری دهد و همانطور که صدف بر لب راند به عبارتی ادای دِین کند! این ادای دِین اما در این لحظه همان فکری را در سرِ صدف پرورش داد که پیشتر به مغزِ هوتن خطور کرده و او زمانی که ابروانش را محو درهم کشید، پس از پلک زدنی سریع نیم نگاهی گذرا به هنری و بعد هم هوتن انداخت، سپس لب باز کرد و با شک پرسید:
- اگه ماجرا به سادگیِ حدسهامون هستش من متوجه نمیشم چرا برای دیدنِ پدرم این همه داریم تلاش میکنیم؟ کسی که من رو زنده گذاشته طبیعتاً این کار رو هم برام انجام میده.
پاسخِ صدف چیزی بود که در ذهنِ هنری و هوتن نقش بست و نگاهِ هوتن را به هنری دوخت؛ اما واکنشِ او که فقط شد چشم زیر انداختنش و سکوتی سنگین صدف مشکوک تر تای ابرویی بالا راند و منتظرِ جواب ماند. جواب چه بود؟ جوابِ پرسشِ صدف ختم میشد به آفتابی که این روزها زندگیاش با فهمِ حقیقتِ پدرش جهنم شده و این جهنم نه فقط مختص به او کم- کم داشت به تمامِ زندگیِ شاهرخ هم شعله میکشید! پاسخ چه بود؟ اینکه انتقامِ هوتن و شناساییِ هنری با ماجرای پریشب قطعا نمیتوانست نتایجِ خوبی داشته باشد چرا که شاهرخ بدونِ شک تاوان پس میگرفت و یکی دیگر از دلایلِ مخفی شدنِ هوتن هم همین بود. سکوتِ هردو در سالن چرخید، به تنِ دیوارها تازیانه زد و شکنجهگرِ گوشهای صدف، او که در نهایتِ بیپاسخیاش فهمید یک جای کار میلنگید و همه چیز هم به سادگیِ حدسیاتشان نبود، زبانی روی لبانش کشید و این... بالاخره هنری بود که شیشهی عمرِ سکوت را در مشت با لحنِ خونسردِ خود و صدای اندک بلندش شکست:
- چرا چیزی نمیگی هوتن؟
صدای او که هوتن را به خود آورد، خود پس از پلک زدنی آهسته علاوه بر دیدگانِ آبیاش سرش را هم بالا گرفت و دستانش از آرنج قرار گرفته روی یک پا همزمان با ضربِ سرِ انگشت اشارهاش روی زانو هوتن را نگریست و نگاهِ صدف هم خیره به نیمرُخ او. هوتن آبِ دهانی فرو داد، دمِ عمیقی گرفت و چون در انتهای این دورِ باطلِ چرخشِ نگاهها باز هم چشمانِ صدف بود که منتظر زومِ نگاهش شد و همزمان با لب تر کردنی کوتاه گفت:
- معاملهی ما از طرفِ من دو سر داشت؛ یکی پیدا کردنِ خواهرم و دومیش گرفتنِ انتقام از شاهرخ...
و پیش از اینکه کلامش را پایان دهد، هنری بود که با خونسردیِ مرموزی کششی عجیب و کمرنگ و البته یک طرفه به لبانش بخشید، اندکی سر به سمتِ شانهی راست کج کرد و چون نگاهش به لایهی نازکِ خاک روی میز، افتاد دنبالهی حرفِ هوتن را گرفت:
- انتقام با نقشهی من که از قضا باعثِ به هم ریختنِ زندگیِ شاهرخ شده و حالا با شناساییِ من و البته... فهمیدنِ کنارِ من بودنِ تو عزیزم، نمیشه انقدر با خوشبینی به سادگیِ وضعیت نگاه کرد.
صدف تا حدی منظورِ او را فهمید و این هوتن بود که با پیاده کردنِ نیم چرخی روی پاشنهی کفشهایش به عقب، رو به پنجره ایستاد و نگاه به هوای ابری و تیره دوخت. بلعکسِ خونسردیِ هنری این پسر دلهرهای را در تمامِ وجودِ خود حس میکرد که نمیتوانست نسبت به آن بیتفاوت باشد. دلهرهای که با آشوبِ هوا و این جامهی تیره به تنِ آسمان پریشانش میکرد بابتِ هر آن اتفاقِ شومی که در آینده احتمالِ رخ دادنش وجود داشت. آسمان ابری، پرندهی خاکستری پر کشیده و به جای آن سیاهیِ بالهای گشودهی کلاغی به چشم میآمد که پس از پر زدن روی لبهی دیوارِ نیمه بلندِ بیرون از خانه جای گرفت و نگاهِ هوتن را قفلِ خود کرد. سکوت برقرار شده بود، همه چیز در این روزِ خشاب آرام؛ اما این چنان آرامشِ ترسناکی بود که گویی خبرِ آمدنِ طوفان را به گوش میرساند! کلاغ نشسته بر لبهی دیوار با هر صدای قارقارِ خود انگار خبرِ بدی را مبهم به گوشهای هوتن میرساند و دلش که از این آشوبِ غریبِ افتاده به جانش درهم خورد، کمی صورت جمع کرد و از خود خواست به هر آنچه پیش آمدن یا نیامدنش معلوم نبود حتی اگر به ثانیهای دیگر ختم میشد فکر نکند و... نمیشد!
سکوتِ فضا با این بحثِ بینتیجه که گویا فقط دستی بود برای باز کردنِ یکی از گرههای کور در ذهنِ صدف باعث شد تا هنری با بالا انداختنِ تیک مانندِ ابروانش و بیرون راندنِ نامحسوسِ نفسش از راهِ بینی از روی لبهی میز برخاسته و نگاهِ صدف را متوجهی قامتِ خود کند. سر به سمتِ صدف چرخاند و خیره به چشمانِ پرسشگرِ او با آرامش گفت:
- فکر میکنم نهایتِ بحث به همینجا ختم بشه، بهتره ما دیگه بریم صدف؛ هوم؟
صدف که میدید در این سکوتِ حاکم بر فضا قرار نیست بحثِ دیگری به میان باز شود فقط با فشردنِ نرمِ لبانش بر هم سری به نشانهی تایید تکان داد و هوتن که هنوز عجیب به کلاغِ نشسته بر دیوار خیره بود را هنری با صدای خود از عالمی برزخی که در آن گیر کرده بود با جدیتی محکم و هشداردهنده بیرون کشید:
- حواست رو جمع کن هوتن؛ رفت و آمدت محتاط باشه! گیر افتادنِ تو وضعیتِ همهمون رو بد میکنه!
هوتن پلکی تیک مانند زد، سری کج کرد و چون نیمرُخش پیشِ نگاهِ هنری در ابتدا متوقف شد پس از چرخیدنش به طورِ کامل رو به عقب و پشت به پنجره سری به معنای تایید تکان داد. هنری که تاییدِ او را دریافت هم گام با صدف به سمتِ درِ قهوهای سوخته گام برداشت. به در که رسیدند او دستش را جلو برده انگشتانش را به دورِ سرمای دستگیرهی نقرهای حلقه کرد، پایین کشید و در را که گشود منتظرِ خروجِ صدف ماند. صدف که خداحافظیِ کوتاهی خطاب به هوتن بر لب راند همراه با نیم نگاهی سریع به او قامتش را از میانِ درگاه عبور داد و رفتنش شد امضای حکمی که اجازهی رفتن را برای هنری صادر میکرد؛ اما دقیقا لحظهای که قدمی دیگر جلو رفت و قصد کرد از میانِ درگاه رد شود انگار موردی برای یادآوردی به حافظهاش رسید که پلکی محکم زد و یک تای ابرو رانده به سوی پیشانی، خونسرد؛ اما تهدیدوار که نمکی تهنشین و بس نامحسوس هم در آن حس میشد گفت:
- امروز رو با ماجرای سیگار فراموش میکنی هوتن، وگرنه میکشمت؛ جدی میگم!
ماجرای سیگار؟ همان که نشان میداد هنری با تمامِ دستور دادنش به هوتن و مابقی مقابلِ صدف کم میآورد و به دستورِ او حتی سیگار هم ممنوع بود باعث شد تا با یادآوریاش لبانِ هوتن به کششی از دو سو دچار شوند؛ اما چون جمعشان کرد پیشِ چشمانِ تیزِ هنری لبخندش را قورت داد. سپس سر تکان داده به نشانهی تایید، رو زیر انداخت و رفتن نه؛ فقط شنید صدای بسته شدنِ دری را که خبر از رفتنِ هنری میداد. رفتنی که بارِ دیگر او را به عالمِ خیالاتِ خودش سپرد و تنها مانده در وادیِ جنگ زدهی افکارش با لشکری از احساسات و افکارِ منفی که صدای شمشیر زدنهایشان به روی مثبتِ ماجرا را گویی با گوشِ جان میشنید، لبخندش به آرامی از روی لبانش پر کشید تا با گردشِ دوبارهاش به سمتِ پنجره نگاهش به دیواری بیفتد که دیگر خبری از سایهی سیاهِ آن کلاغِ شوم بر سرش نبود!
بیرون از این خانه، حبسِ دیوار شکستههایی بودند که با بیرون رفتن هوتن را تنها به حالِ خود باقی گذاشتند. این حبس شکستهها یعنی هنری که به سمتِ ماشینِ پارک شدهاش رفته و حال ایستاده مقابلِ درِ سمتِ راننده، عقب تر از او صدفی بود در فکر فرو رفته که قدمهای آهستهاش بینِ او و هنری فاصله انداخته بودند. او که بازوانِ ظریفش را در آغوش گرفته آهسته و با مکث جلو میرفت و چشمانِ قهوهای رنگش خیره به آسفالتِ کوچهی خالی که فقط به حضورِ آن دو آلوده بود، تکان خوردن و بعضاً به عقب کشیده شدنِ چند تار از موهای فر و قهوهای روشنش را حس میکرد. در حالتِ عادی فاصلهی چندانی بینِ خانهای که هوتن در آن حضور داشت و ماشینِ هنری نبود؛ اما در این لحظه و با چنین سرعتِ پایینی که گامهای صدف خرج میکردند، نه این فاصلهی مکانی؛ بلکه فاصلهی زمانی افزایش پیدا میکرد.
هنری که قفلِ درهای ماشین را باز کرد، دستش را بند کرده به دستگیرهی درِ سمتِ راننده و در را هم تا نیمه گشود؛ اما پیش از کامل باز شدنش زمانی که جای خالیِ صدف به چشمش آمد و دید که او هنوز عقب بود، سر به سمتِ چپ گرداند و غرقِ دریای فکر بودنش به چشمش آمد. فاصلهای باریک افتاده میانِ لبانش ابروانش کمرنگ به هم نزدیک شدند و قدری سر کج کرده به سمتِ شانهی راست و قیدِ کامل گشودنِ در را زد که همانطور نیمه باز دوباره آن را بست. سپس چرخیده روی پاشنهی بوتهای مشکیاش به سمتِ او که تا حدی نزدیک تر میشد لب باز و نامش را ادا کرد. صدف که صدای او را زنجیر شده به نامش شنید، ابروانش بالا پریدند و رو بالا گرفت تا به چشمانِ منتظر برای پاسخِ هنری که دستانش را در جیبهای شلوارش فرو برده بود رسید. منظورِ او را که از چشمانش خواند کمی سرعت به قدمهایش بخشید و چون باقی ماندهی فاصلهی میانشان را پُر کرد نفسی گرفت و پشت به درِ راننده ایستاد که هنری را هم وادار به چرخش سوی خود کرد.
قرار گرفتنشان مقابلِ هم درحالی که هنری رو پایین گرفته و صدف سر بلند کرده برای دیدنِ او که قدش به واسطهی پاشنهی بوتهایی که به پا داشت تا نزدیکیِ شانههای مردِ مقابلش میرسید، دست به سی*ن*ه شده و لبانش را جمع کرده این حالاتش به هنری نشان میدادند که بابتِ گفتنِ حرفی مردد بود. تردیدِ صدف از چشمش دور نمیماند که منتظر برای شنیدنِ علتِ این پرت شدنش در عمقِ سیاهیِ چاهِ افکارش اجازه داد تا صدف پرسشش را از چشمانش بخواند. پرسشِ او دلیلی شد برای اینکه صدف تردید را کنار گذاشته در لحظه لبانش را بر هم فشرد و چون کمرنگ چانه جمع کرد، لحظهای روی پنجهی پا ایستاد سپس دوباره برگشته به حالتِ عادی و با بیرون راندنِ نفسش از راهِ بینی بالاخره گفت:
- نهایتِ بدبینانه فکر کردن و احتمال دادنه، میدونم؛ اما... عجیب نیست که من نسبت به تهِ این ماجرای پیدا کردنِ خواهرِ هوتن حسِ خوبی ندارم؟
هنری در سکوت چشمانش را کوک زده به تیرگیِ چشمانِ صدف به واسطهی نورِ کم و مردمکهایی گشاد شده انتظار کشید برای ادامهی حرفِ صدف و چون سکوتش به صدف فهماند که دنبالهی حرفش را بگیرد او هم مکث درهم شکست و نفسی گرفته، سی*ن*ه سنگین ساخت از هوای زمستانی و بعد افزود:
- یعنی... نمیدونم شاید هم دارم چرت میگم که واقعا امیدوارم، ولی هنری این ماجرا به نظرم از یه جای کار میلنگه! ممکنه اصلا خواهری در کار نباشه؟ لااقل الان.
احتمالِ او و نهایتِ بدبینانه فکر کردنش که محرکی شد برای به فکر فرو رفتنِ هنری، حرفِ صدف را در ذهن سبک سنگین کرد درحالی که پیشتر جزوِ احتمالاتِ خودش هم به حساب میآمد. نهایتِ بدبینانه فکر کردن و حتی ناامیدی بود؛ اما... این امایی که در ذهنِ هنری نقش بست موثر بود!
- به نظرِ تو هم مزخرفه مگه نه؟ دنبالش رو توی افکارت نگیر هنری یه احتمالِ فیالبداههی مسخره بود!
بعد هم با شکستنِ حالتِ دست به سی*ن*هاش دستانش را بالا آورد انگشتانش را پشتِ گردنش بند کرده به هم نگاه در اطراف گرداند و تکیه به درِ سمتِ راننده سپرد. سکوتِ هنری و هیچ نگفتنش چشمانِ صدف را بارِ دیگر برای دیدنش بالا کشید و اخمی کمرنگ جای داده میانِ ابروانِ باریکش با نگاه ردِ احتمالش را از هنری خواست؛ اما انگار چندان هم احتمالِ فیالبداهه و مسخرهای نبود که موفق شده بود به درگیر کردنِ ذهنِ این مرد، یعنی هنری که با خارج کردنِ هردو دستش از جیبِ شلوار این بار او دست به سی*ن*ه شد و کششِ یک طرفهی لبانش عجیب آمده به چشمانِ صدف شنید که برای اولین بار در تمامِ این شش سال و چند ماهِ آشناییشان که نزدیک میشد به هفتمین سال مخالفِ خواستهاش گفت:
- احتمالاتِ منفی رو دستِ کم نگیر عزیزم؛ همیشه میشه به عنوانِ منطقیترین بهشون نگاه کرد و هوشِ تو هم توی ساختنشون نظیر نداره!
و چشمکی زد که آرامش و نمکِ لحنش در آن موقعیت در تضاد با وضعیتِ صدفی که هیچ تاییدِ این منفیترین احتمالش را نمیخواست، کلافه رو از هنری که آرامش و خونسردیِ امروزش را بیش از همیشه میدید و دیوانهوار میخواندش گرفت و قصدِ راه کج کردن کرد، در لحظه هنری با دو طرفه شدنِ لبخندِ کمرنگش قفلِ دستانش را گشوده، دستِ راستش را که جلو برد بازوی صدف را نرم میانِ انگشتانش گرفت و او را که عقب کشید بارِ دیگر تکیه سپردنش به درِ ماشین را باعث شد که نگاهِ صدف را هم با تلفیقی از شک و تعجب به نگاهِ خود گره زد. با همان خونسردیِ دیوانهوار و لبخندی که نشان میداد قصدش باز کردنِ سرِ شیطنت میانشان بود خیره به صدف بازویش را آرام رها کرد، دستانش را دو طرفِ او روی بدنهی ماشین گذاشت سپس با سری کج به سمتِ شانهی راست و با درخشندگیِ برقی در چشمانش گفت:
- رفتنت با کلافگی خیالم رو ناآروم میکنه! به آرامشِ من اعتماد کن و اجازه بده برقِ چشمهام زیباییِ لبخندت رو شکار کنه عزیزدلم!
حرفش که قصد داشت کششی عمیق به لبانِ صدف ببخشد طیِ عملیاتی که نزدیک به موفقیت با مقاومتِ صدف پشتِ سدِ ناکامی و شکست حبس شد، رسید به کششی یک طرفه و کمرنگ که جمع شدنِ چانهی صدف هم مانع از پررنگ شدن و عمق یافتنش شد. صدف دمی کوتاه لب به دندان گزید و خندهاش را بابتِ اینکه گویا این مرد میدانست چگونه با یک کلام شیرینیِ لبخندش را بسازد نگه داشت. چشم به اطراف گرداند و چون به چشمانِ هنری که اندکی هم کمر خم کرده بود رسید با تزریقِ خونسردیِ او به لحنِ خود گفت:
- بستنِ مرزها انگار به لیستِ موردِ علاقههات اضافه شده هنری؛ اما قبلِ اینکه به فرارِ قاچاقی مجبورم کنی خودت راه رو برام باز کن، هوم؟
هنری که بلعکس قدرتِ مقاومتی برای سدِ خنده شدنش مقابلِ صدف نداشت تک خندهای کوتاه کرده دمی سر به زیر انداخت و بعد رو بالا گرفته، خوشش آمده از این بحثی که برایش شیرین بود و نتیجهاش شیرینتر اندکی رُخش را نزدیک تر برد تا با کم شدنِ فاصلهی میانِ صورتهایشان نوکِ بینیِ هردو مماس باهم قرار گیرد. همان دم که برقِ نگاهش شکارچیِ مژه بر هم زدنِ آهستهی صدف شد و قلبش بند شده به همین پلک زدنِ آهستهی او، پررنگ شدنِ ناخواستهی لبخندش هم همان تیری از سوی هنری شد که در دلِ تاریکی مستقیم به هدف خورد.
- من همین الانش هم توی موقعیتی قرار گرفتم که با استفادهی سودمند ازش در لحظه مرزها رو خودت میتونی بشکنی عزیزم.
لبخندِ صدف دندان نما و تک خندهاش با سر کج کردنی شیرین درخششی شد بر قلبِ هنری که چون در این لحظه بدونِ هیچ فاصلهای نفس به نفسِ صدف ایستاده بود مسخِ حضورش رایحهی ارکیدهی همیشگیاش را به ریه کشید، این صدف بود که دستش را پیش برد و چون بر شانهی هنری نهاد اندکی روی پنجهی پا بلند شده با لمسِ ریزِ نوکِ بینیاش با بینیِ او دلبری کرد:
- قرار گرفتنت توی این موقعیت رو بیشتر از هرچیزی دوست دارم، نشون میده به تلههایی خودم برات پهنشون میکنم نه نمیگی!
حرفش منظوردار، نگاهِ هنری را بندِ نگاهش کرد و چون این بار در شیطنتِ صدف ردی از مرموز بودن را دریافت درست از آب درآمدنِ این یافتهاش وصل شد به همان زمانی که صدف پا بلند کرده محکم روی پای هنری فرود آورد و چون ابروانِ او را پررنگ درهم کشیده به واسطهی دردی یکباره و نفسی که با فشردنِ لبان و پلکهایش بر هم در ریههایش حبس شد پیروزمندانه از فرصتی که با پایین افتادنِ دستانِ او از بدنهی ماشین پیش آمد استفاده کرد و چون جلو رفت ایستاده مقابلِ کاپوتِ ماشین، پس از خندهای کوتاه به روی اویی که هنوز به خود نیامده بود، موهایی باد روی صورتش به سمتی هدایت میکرد را پشتِ گوش زد. سپس دید که هنری با بند کردنِ یک دستش به سقفِ ماشین ناتوان برای کنترلِ خندهاش آرام- آرام که از دردِ پای لگد شدهاش کم شد، سرِ زیر افتادهاش را بالا گرفت و پس از خندهای کوتاه گفت:
- این میزان خشونت رو فقط نسبت به من کم داشتی صدف، الان حس میکنم به یه تکامل توی رابطهی عاطفی رسیدیم.
صدف خندید و صدای خندهاش پیچیده در گوشهای هنری و آسمانی که تهدیدش با این تیرگی اخباری شوم بود؛ اما این شوم بودن را شاید صدف و هنری خنثی میکردند که به چشم نمیآمد و صدف که گامی رو به عقب برداشت، لحظهای کوتاه نوکِ زبان چسبانده به دندانِ آسیابش و سپس گفت:
- مشکلی نیست عزیزم، درسِ عبرت میشه برات که به افسونگریهای من هم اعتماد نکنی!
بعد هم چشمکی برای هنری زد و به سمتِ درِ شاگرد رفت تا هنری پس از مکثی کوتاه با سری کوتاه به طرفین تکان دادنش همزمان درِ ماشین را خود از سمتِ راننده گشوده روی صندلی جای گیرد و دلخوشیِ این روز هم فعلا اینجا جا ماند تا نوازشِ باد در این سوی روایت شلاقی باشد به تنِ شاخههای برهنهی درختان درونِ جنگل که از ساز و آوازِ برهم خوردنشان نالهای جگرسوز به گوشهای آسمان رسید و غمِ دلی را در همان حوالی سنگینتر کرد؛ گویی کوه را بر سی*ن*هی جنگل بنا کردند، همانقدر خفه، همانقدر سنگین و همانقدر غمگین!
از جگرِ سوختهی جنگلی که فقط صدای دردِ شاخهها از شکنجهی باد درونش به گوش میرسید منهای صدای کلاغی که بال گشود تا تیرگیِ ابرها خود را بالا کشاند و با ترک گفتنِ شاخهای جنگل را به حالِ خود رها کرد در این دم مانده بود کلبهای خالی و مسکوت که دیوارهای چوبیاش با زبانِ بیزبانی شیون و زاری به راه انداخته بودند از غمِ نبودِ صاحبی که خود کمر به قتلِ خودش بسته، عاقبتِ انتقامش شده بود داغی بر دل نشسته که از سوزِ جاریاش در سی*ن*ه جانی میسوخت! این سوخته جانی که نیمه جان قدم بر زمین میگذاشت و کفِ پوتینهای مشکیاش تا حدی گِلی شده بابتِ بارانی که شبِ قبل باریده و خاک را بازیچه کرده بود با پاهایی خسته و به عرضِ شانه باز ایستاده مقابلِ کلبه رو بالا گرفته و نگاهِ بیبرقش خاموشِ نمایی چوبی شده بود که حال با همهی تلخ بودنش چیزی شبیه به خانهی ارواح به نظر میرسید! متروکه و شاید... مخروبهای خراب شده بر سرش!
تارِ موهای آشفتهاش که آرام روی پیشانیِ کوتاهش میلغزیدند و به سمتی کشیده میشدند، ردی شده بودند بر صورتِ رنگ پریدهاش و نگاهی که از شبِ قبل چنان پژمرده بود گویی شاهرگِ زندگی را در وجودش زده بودند. خونِ حیات بخشی در رگهایش جاری نبود، لبانِ باریکش با آن خشکیای که داشتند و باریکه فاصلهای میانشان شده بودند مسیری برای عبورِ مرورِ راحتِ هوا؛ اما کدام راحتی وقتی سنگی در سی*ن*هاش بود که هوا را زیر فشارِ خود له میکرد؟ سوزش افتاده به جانِ چشمانِ قهوهای و سرخش و پلک زدنی را هم از خود دریغ کرد، فقط صدایی آشنا در سرش زنگ زد که بیوقفه و اکووار تکرار میکرد؛ یک خستگیِ بیانتها، یک سایهی بیردپا!
این خستگیِ بیانتها و سایهی بیردپا بارِ خود را از زندگیِ این مرد بسته سوار بر قطاری به مقصدِ سفرِ ابدی دیارِ زندگانی را ترک گفت تا از خود فقط حسرت برای این مرد باقی بگذارد با آتشی شعله افکنده در سی*ن*ه که هیچ آبی را یارای خاموش کردنش نبود! قلبش که تیر کشید و وای گویان تداعی کرد چنین نبودنی را، این آرنگ بود که دستش را بالا آورده صورتش جمع شد و دستش قرار گرفته روی قلبش تیشرتِ مشکی زیرِ سوئیشرتِ چرم و همرنگش را میانِ انگشتانش مچاله کرد. سیاهپوش بود و جنگلی عزادارِ این سیاهپوشیِ او و آسمانی غم زده از بارانِ چشمانش بغضی که به گلویش حملهور شد را با قورت دادنِ آبِ دهان پایین فرستاد تا در نهایت با رو بالا گرفتنش بارِ دیگر آیینهی دقی را مقابلِ خود نگاه کند که نام داشت کلبهی رز!
نفسش لرزان، غمش سنگینتر از ظرفیتِ کلمات، خسته و بیجان آرام جلو رفت. بیوزن بود انگار، نه قلبی را درونِ سی*ن*ه حس میکرد با وجودِ تپشهایی امان بریده نه مغزی را در سر که گویا به طورِ کل خاموش شده بود! در نهایتِ تمامِ اینها فقط یک چیز را میدانست و آن هم اینکه ماندن در این شهر را بیش از این نمیخواست! برای اولین بار ریههایش توانِ هضمِ هوایی که رز در آن نفس کشیده و یا حتی به رایحهی عطرش آغشته بود را نداشتند که فقط خودش را به در رساند تا برای فرار از این شکنجه زودتر کارش را انجام داده و برای همیشه نه فقط با این کلبه و جنگل؛ با این شهرِ خونین خداحافظی کند! توان نداشت در هوایی نفس بکشد که رز نفس کشیده بود چرا که حال همین اکسیژن به بوی خونِ او آلوده بود و چنین نفس کشیدنی برایش همان بهتر که به خفگی برسد!
کلید انداختن به در و چرخاندنش درونِ قفل، گشودنِ در و ورود به حیاط و پس از آن گام نهادن بر روی باقی ماندهی برگهای خشکیده درونِ حیاط چنان مرگ را برایش نزدیک کردند که گویی ثانیهای دیگر قرار بود دستی با پیچیدن به دورِ گلویش حکمِ اعدامش را اجرا کند! پلکش ریز لرزید، نفسش در سی*ن*ه گیر کرده و به درِ اصلی که رسید مردد ماند برای رفتن یا نرفتن و فرو ریختنِ تهِ دلش هم به یکباره با آن لرزی که به قلبش افتاده بود اجازهی ورود را نمیداد. خودش را مجبور کرد، قلادهی اجبار به گردن انداخت و ناچار که در را با دستی لرزان که پیش میرفت و برمیگشت گشود، ورودش به سالن با مکث همراه شد و انگار قرار گرفتن در این فضا سخت تر شد که قدمهایش مکث خریدند و بغض سنگینتر شد برای گلویش.
بخشی از وزنهی بغض از بهرِ ناتوانیِ گلو نثار چشمانش شد و جوشش اشکی از انتهای نگاه که پردهای براق از نم را کشید مقابلِ دیدگانش نفسش با جان کندن بیرون آمد و تا به دنیای فعلی بازگشت با دیدهای تار مواجه شد. بینیاش را بالا کشید، دیگر حتی عطرِ رز هم در هوا پخش نبود، دیگر هیچ ردی از او نبود و فقط شده بود همان سایهی بیردپا که زنجیرِ خستگیای بیانتها هم وصل به پاهایش تا آخرِ عمر روحش به دنبالِ آرنگ کشیده میشد. لبانش را فشرده بر هم به سمتِ اتاق با درِ باز چرخید و پلک زدنش دو قطره اشک را همزمان از بندِ چشمانش رهانید که مستقیم بدونِ رد کردنِ گونه بر زمین سقوط کردند. واردِ اتاق که شد نگاهی در محیطِ آن به گردش درآورد و بعد فقط پایان دادن به این شکنجهی لعنتی را اولویت قرار داد تا با روی دو زانو نشستنش مقابلِ تختِ دو نفره چمدانی را از زیرِ تخت بیرون کشیده و به دنبالِ وسایلِ رز باشد برای جمع کردنشان.
پایانِ رز با مرگش بود و آرنگ که حتی محروم شد از زار زدن بر سرِ جنازهاش حقِ خود دید که اگر زندگی بنا را بر جریان داشتنش گذاشته بود، حداقل با وسایلِ او زنده بماند! این شد که مشغول شدنش با جمع آوریِ لباسها، عکسها و حتی عطرهای او آغاز شد. چشمانش سرخ و نمدار تمامِ وسایل را با احتیاط و مرتب درونِ چمدان میگذاشت، مشخص بود که نمیخواست هیچ خدشهای به هیچ کدام از آنها وارد شود. دم گرفت و از راهِ دهان که لرزان بازدم پس داد، آبِ دهان از گلوی دردمندش پایین فرستاد و لحظهای مژه، های نم گرفتهاش را بر هم زده سرگردان وسطِ اتاق ایستاد و یک دور نگاه در کلِ آن به دنبالِ وسیلهای جا مانده گرداند. هیچ نمانده بود انگار... همه چیز را جمع کرده و ضربانِ تندِ قلبش را که از دردِ سنگینش بود بیمحل، لبانش را بر هم فشرد و پس از قفل کردنِ چانهاش با جمع شدگیِ کمرنگی که داشت بارِ دیگر سوی تخت چرخید و اندکی خم شده زیپِ بازِ چمدان را در مسیری مربع شکل کشید و آن را بست.
زیپِ ساکِ مشکی که کنارِ چمدان قرار داشت را هم کشیده، هردو را باهم از روی تخت برداشت و پاتند کرده میانِ درگاهِ اتاق ایستاد. نگاهش خون گرفته درونِ سالن چرخید و رسید به پنجرهی بستهای که شبی از شبها خودش شاخه گلی رز را چسبانده به شیشهاش برای آشتی، قلبش در سی*ن*ه منفجر شد از یادِ آن شب و لبخندِ رز که به خاطرش آمد با دستی که وقتِ آشتی در دستش گذاشت چرا که آشتی کردنشان بدونِ گرفتنِ دستش نمیشد، انگار رعدی در سرش زد که داغِ دلش پررنگ تر از هر وقتی سی*ن*هاش را به آتش کشید و در پسِ چشمانش شعلههای این آتش رقصان آهسته پلک بر هم نهاد و به گرمای قطرهی درشتی از اشک مجوزِ جاری شدن روی سرمای گونهی رنگ پریدهاش را داد تا آخرین صدا، آخرین تصویر و آخرین خاطرهای که اینجا برایش تداعی میشد را برای همیشه در ذهن حبس کند.
جای خالیِ درونِ سی*ن*هاش متعلق به قلبی که میتپید منتها این مرد بودنش را حس نمیکرد نگاه به سمتِ در کشاند و چون به سمتش گام برداشت قدمهایش در هماهنگی با قدمهای زمان برداشته شدند تا در نهایت خودش را وقتی پیدا کرد که بیرون از کلبه و حتی بیرون از حیاطِ آن درونِ جنگل چمدان و ساک را قرار داده درونِ صندوق عقبِ ماشینِ تعمیر شدهاش همین که درِ صندوق را بست و صدای محکم بسته شدنش را به خوردِ گوشهایش داد، خستگیِ چشمانش را به سمتِ کلبه سوق داده برای آخرین بار، نگاهش را به کلیدِ جا مانده در قفلِ در دوخت و دلیلی ندید برای برداشتنش! رز که نبود، وسایلش هم که همراهِ آرنگ بودند، از امروز به بعد این کلبه صاحبی نداشت شیرینیِ خاطراتِ آرنگ همراه با رز به یادگار مانده اینجا شاید خوش یُمن میشد برای صاحبِ بعدیاش!
به سمتِ درِ راننده گام برداشت و آن را که گشود، پشتِ فرمان نشستنش سازِ وداع زد و شاید اینجا نه؛ اما امروز نقطهی پایانِ آرنگ به حساب میآمد! ماشین در راهِ خاکی با دور زدنی کوتاه به راه افتاد و ردِ لاستیکها مانده بر خاکهای گِل شده از بارانِ دیشب جنگل سی*ن*ه سوخته تنها ماند با یادگاریهایی از زنی به نامِ رز که پانزده سالِ پیش از همان لحظهی شروعِ آوارگیاش قسم خورد تقاص پس میگیرد و گرفت؛ اما بهای این تقاص جانِ خودش بود که با خون هم امضا زده شد!
آرنگی که به راه افتاد، نگاهش همچون زندهای فارغ از دنیا یا شاید هم میشد گفت مُردهای متحرک که فقط کفن به تن نداشت ماتِ روبهرو بود و هزاران چیز در مسیر میدید و نمیدید. گیر کردهای بود در تاریکیِ عالمی که رز پس از خود برایش باقی گذاشت و حال با این قلبِ داغ دیده، نگاهِ خونین و برقی خاموش شده برای همیشه در چشمانش لفظِ زنده به این مرد دهان کجی میکرد! فرمان زیرِ دستانش ریز میلغزید و پلکی زده، شیشهی کنارش را پایین کشید تا لااقل هوای ماشین عوض شود خود که به کنار. در همین لحظه بود که صدای اعلانِ پیامِ موبایل به گوشش رسید و چون خشکیِ گردنش را پایان داد، سر چرخانده به سمتِ راست و چشمش به موبایلِ قرار گرفته بر صندلی افتاد. ندیده هم حدسِ از طرفِ چه کسی بودنِ پیامی که دادِ موبایلش را درآورد سخت نبود. تک مخاطبِ همیشه نگرانِ او دوستِ دیرینهای بود به نامِ آتش که درسِ رفاقت را کنارِ هم پاس کرده بودند و حال بیخبر ماندنش از حال و روزِ آرنگ او را با معلوم نبود چندمین پیام و تماسِ بیپاسخ تنها میگذاشت.
تک مخاطبِ همیشه نگرانِ آرنگ ایستاده پشتِ مبل و تکیه داده به تکیهگاهِ آن درحالی که دستِ چپش به لبهی تکیهگاه بند بود و موبایل هم در دستِ راستش قرار داشت چند ثانیهای نگاهِ مشکیاش را به انتظارِ پیامی از جانبِ آرنگ به صفحهی موبایل کوک زد و چون باز هم خبری از او نشد چه با پیامها و چه با تماسها کلافه و نگران ابرو درهم کشید، دکمهی پاور را با انگشتِ شستش فشرد و موبایل که پیشِ چشمانش خاموش شد آن را پایین آورد. سی*ن*ه سنگین کرده با دمی عمیق رو بالا گرفت و روی دیوارِ سفید چشم به نقطهای نامعلوم دوخته، این نگرانی برای آرنگ و حتی رز هم مغزِ موریانه زدهاش را درگیر کرده بود. گرهی کورِ چشمانش به دیوار را فقط یک دست باز میکرد؛ آن هم دستِ راستِ آرنگ که از فرمان جدا شد و چون لبانِ باریک و خشکی زدهاش را بر هم فشرد به سمتِ صندلیِ شاگرد دراز کرد و موبایل را از روی آن برداشت.
نگاهش گذرا و سریع در گردش میانِ جادهای که میپیمود و صفحهی موبایلی که روشن میکرد بیحس و خسته پیامِ آتش را خواند و چون نگرانیِ او را دریافت پیش از هرچیزی نتوانست خود را برای نگران نگه داشتنِ و او هیچ نگفتنش در رابطه با اتفاقِ افتاده مجاب کند. هرچه که بود باز هم رفاقتِ آنها پابرجا تمامِ جهان را هم اگر میگشتند باز مثالِ یکدیگر را پیدا نمیکردند که در سخت ترین شرایط هم هوای همدیگر را داشتند. از این رو ناتوان برای بیخداحافظی او را جا گذاشتن و رفتن جوهرِ غمِ چشمانِ بیفروغش شد کلماتی که یک به یک نوشته و بعد هم بیمعطلی برای آتش فرستاده شدند تا بعد هم موبایلی باشد که یک ضرب روی داشبورد فرود آمد. اعلانِ پیامی که آرنگ برای آتش فرستاد رسیده به گوشهای او که تکیه از تکیهگاهِ مبل ربود و صاف ایستاده بود، ابروانِ مشکیاش بالا پریدند نگاهش اما پایین کشیده شد و با عجله که موبایل را بالا آورد و صفحهاش را روشن کرد چشمش به اعلانِ پیام افتاد و بدونِ باز کردنش با خواندنِ پیام موبایل را پایین آورد و فکرش درگیرتر و میشد گفت مضطرب تر هم شد.
کار از کار و آب هم از سر گذشته بود. کار از جانِ رز و آب از سرِ آرنگ گذشته، از دریچهای که با مرگِ رز به زندگیِ این مرد باز شد نوری به چشم نمیآمد، هرچه بود سیاهی بود و سیاهی! کابوس مرزِ واقعیت را رد کرده و قدم نهاده در سرزمینِ آن، چنان از پسِ قدمهایش غبار برمیخاست که گرد و خاکِ این ورودِ غیرمنتظرهاش چشم کور میکرد. کابوس در زندگیِ آرنگ رنگِ حقیقت گرفته، در زندگیِ دیگری اما خیلی وقت بود که دریچهی جدیدی باز شده و نوری که از آن به زندگیاش میرسید برق به چشمانِ عسلی و کشیدهاش انداخته بود. این دیگری که نام داشت ساحل و پس از به تن کردنِ مانتوی زیتونی و جلوباز به روی کراپِ سفید درحالی که شالِ همرنگِ مانتو را هم روی موهای فر و مشکیاش پهن میکرد نگاهی به قامتِ خود در آیینهی پیشِ رویش انداخت و اطمینان یافته از آراستگیِ ظاهرش با برداشتنِ کولهی مشکی و کتابی از روی تخت به سمتِ درِ نیمه بازِ اتاق قدم برداشت.
دریچهی تازهی زندگیِ ساحل یک ماهی میشد که باز شده رو به سرزمینِ رویا، گوییِ جانِ تازهای گرفته بود که هرچند نمیتوانست دلتنگی برای پدر و خواهرش را انکار کند؛ اما این روی خوشِ زندگی را با دل و جان پذیرا بود و آرامشی که داشت را ترجیح میداد به تمامِ لحظات پُر آشوبِ گذشته. او که از اتاق بیرون رفت و در را پشتِ سرش بست، پلهها به تندی یکی پس از دیگری برای پایین رفتن رد کرد و بیخیالِ گرفتنِ سرمای نردهی مشکی پایین رفت تا به سالن رسید. صدای قدمهایش رسیده به گوشهای رباب و نازنین که درونِ آشپزخانه بودند، رباب همانطور که فنجانِ سفید و پُر شده از قهوه را روی میزِ شیشهای، گرد و تیره میگذاشت نگاه از بالای کانتر به ساحل انداخت. نازنین هم درحالی که قسمتی از پنکیکِ عسلی را با چنگال جدا کرده و به دهان میگذاشت چشمانِ قهوهای رنگش را سوی ساحل کشاند که به سمتِ در میرفت، سپس سکوتِ میانشان به دستِ رباب شکسته شد:
- ساحل مادر کجا میری؟
ساحل که مقابلِ در ایستاده بود، اندکی خم شده دستش را پیش برد و کفشهای کتانی و سفیدش را از جاکفشی برداشت و روی زمین انداخت. مشغولِ پوشیدنِ کفشها نیم نگاهی گذرا به سمتِ آشپزخانه روانه کرد و چون شکارچیِ نگاهِ خیرهی مادر و دختر به روی خود شد، کوتاه پاسخ داد:
- میرم کتابخونه رباب!
رباب سری به نشانهی تایید تکان داد و نازنین کمی ابرو به هم نزدیک ساخته، گوشه لبی بالا پراند و چون دستش را بالا آورد و متاسف رو به ساحل تکان داد اندکی تُنِ صدا بالا برد برای به گوش رسیدن و پس از آن گفت:
- واقعا کسل کنندهای ساحل! یعنی برنامههای من از کتابخونه بدتر بودن؟
ساحل بعد از به پا کردنِ کفشِ دوم در تلاش برای کنترلِ خندهای که با حرفِ نازنین به جانش افتاده بود، لبانِ متوسطش را جمع کرده، کمر راست کرد و پس از صاف ایستادنش که دستگیرهی در را به دست گرفت رو به سمتِ نازنین چرخاند، لبخندی یک طرفه و تصنعی نشانده بر لبانش همزمان با گشودنِ در خطاب به نازنین گفت:
- نه عزیزم اصلا. تو فقط با اون مهمونیِ آخری ثابت کردی باید برای ادا کردنِ حقِ مطلب درموردِ برنامههات غلظتِ بیشتری رو موقع گفتنِ “بدتر” به کار بگیرم.
نازنین تای ابرویی سوی پیشانی راند و ساحل لبخند رنگ بخشیده، خنده فرو داد و البته که خندهی ریزِ رباب هم از چشمانش دور نماند. لبخندش دندان نما شده در انتهای کار خداحافظیِ بلندبالایی را سوی گوشهای آن دو روانه کرد و سپس دری بود که پشتِ سرش بسته شد. همان دمی که از خانه بیرون آمد و در را بست، رو بالا گرفته نگاهی به آسمانِ ابری و دلگیرِ بالای سرش انداخت و سی*ن*هاش سنگین از دمِ عمیقی که گرفت، رایحهای مانده از بارانِ دیشب از چمنهای دو طرفِ حیاط به مشامش راه یافت و دید شاخههای دو درختی که در دو سمت قرار داشتند و به دستِ باد ریز تکانی میخوردند. بازدمش را محکم بیرون داد، چند تار از موهایش حصارِ شال را ترک گفته روی صورتش به سمتی کشیده شدند. روی مسیرِ سنگفرشی به جلو گام برداشت و خودش را رسانده به درِ مشکی رنگ آن را هم که گشود از میانِ درگاه گذشت و به کوچه راه یافت. روی پاشنهی کفشهایش چرخیده به سمتِ راست و سوی ابتدای کوچه بر آسفالت قدم برداشت و این میان قامتی هم بود که بیرون زده از پشتِ تیر چراغ برق، دیدنِ ساحل و شناختنش لبخندش را باعث شد تا او هم به راه افتاد.
این قامتِ آشنا درحالی که کتِ مشکی را روی بلوزِ یقه اسکی و شلوارِ همرنگش به تن داشت بدونِ از دست دادنِ ثانیهای با فاصله پشتِ سرِ ساحل به راه افتاده، البته که تعقیب کردنش هم تا حدی ناشیانه به نظر میرسید چرا که ساحل گویی بو برده به حضورِ فردی پشتِ سرش، کمی ابروانِ بلندش را به هم نزدیک کرد و لحظهای از گوشه چشم به عقب نگریست و مطمئن شده به اینکه حسِ حضورش درست بود نه اشتباه تای ابرویی سوی پیشانی راند و یک لحظه غفلتِ آشنای کیوان نامِ پشتِ سرش بابتِ برخوردِ شانهاش به شانهی رهگذری فرصتِ از پیشِ چشم محو شدن را به ساحل داد. کیوان رو به جلو گرداند و روبهرو شده با جای خالیِ ساحل، متعجب چشمانِ مشکیاش درشت شدند و این سو و آن سو را که کاوید به نتیجه نرسید، قدری سرعت بخشیده به گامهایش جلوتر و جلوتر آمد تا رسیده به شکافی در میانهی کوچه و تا حدی نزدیک به ابتدای آن. پیش از فاصله گرفتنش از شکاف صدایی را شنید که نفس در سی*ن*هاش حبس کرده و همین پریشب بود که با شنیدنش اعتراف کرد دچارِ اعتیادش شده و درجا ثابت ماند:
- دنبالِ منی؟
سرِ جا خشک شد، آبِ دهان محکم فرو داد و قلبش افتاده به تب و تابی از جنسِ هیجان که این روزها زیاد با آن آشنا بود، نگاهش به روبهرو ناخودآگاه کمی مردمک در حدقه چپ و راست کرد. سمتِ راستش درونِ شکافِ کوچه ساحلی بود که تکیه سپرده به دیوار و کتاب را حبس کرده در دو دستش و چسبانده به سی*ن*ه، رو به سوی کیوان کج کرده و نیمرُخِ آشنای او را به دقت و با چشمانی ریز شده مینگریست. او را میشناخت، خاطراتی کم داشتند باهم؛ اما ماندگار، آنقدری که نمیتوانست مردی را که در کلبهی رز با او گیر افتاده بود از یاد ببرد و یا حتی کسی که درونِ کتابخانه غرق شده در جملاتی که به صدای ظریفِ خودش پیچیده بودند به خواب فرو رفت فراموش کند. از زمانی که یکدیگر را ندیده بودند زیاد میگذشت شاید همین هم دلیلی بود برای تعلل به خرج دادنِ ساحل به هنگامِ شناختِ او.
کیوان که بالاخره به خود آمد ابروانش را سوی پیشانیِ کوتاهش فرستاد که خطوطی کمرنگ هم به رویش ترسیم شد، لبانِ باریکش را بر هم فشرد به دهان فرو برد و دستانش را پشتِ سرش به یکدیگر بند کرده طیِ نیم چرخی کوتاه سوی ساحل که سر به سمتِ شانهی راست کج کرده بود برگشت. با دیدنِ نگاهِ مشکوکِ او که گویا بالاخره در شناختنش موفق شد و گرهی ابروانش باز، کششی تصنعی و مسخره به همان لبانِ بر هم فشردهاش بخشید و پس از سه بار تیک مانند پلک زدنی کوتاه بالاخره لب باز کرد:
- با منی؟
ابروانِ ساحل هم رانده شده به سمتِ پیشانیاش، مردمک روی اجزای چهرهی کیوان گرداند و در لحظه تکیه گرفته از دیوار به سمتِ او چرخید و قدمی به جلو برداشت. میانِ لبانش باریکه فاصلهای افتاده از روی تعجب و حیرتِ دیدنِ او، زمانی این حیرت فرو ریخت که پس از پلک زدنی انگار متوجهی موقعیت و حضورِ کیوان شده و گفت:
- تو...
مکثی خرج کرد و زبانی کشیده روی لبانش، کوتاه که سری به معنای فهمیدن تکان داد دنبالهی همان تک کلمه را گرفت:
- باید فکرش رو میکردم که تعقیب کردنِ من فقط از عهدهی تو برمیاد اون هم انقدر... ناشیانه!
«ناشیانه» را با تاکیدی بانمک ادا کرد و کیوان همزمان با ضرب گرفتنش بر زمین برای خود را به کوچهی علی چپ زدنی ناموفق رو بالا گرفت و آسمان را نگریسته، محروم ماند از دیدنِ ساحلی که جلوتر آمد نگاهش همچنان با شکی نمکین به رویش بود و انتظارِ پاسخی را از جانبِ او میکشید که نهایتاً هم پاسخ گرفت؛ ولی پاسخی که به خیالِ کیوان توانِ عوض کردنِ بحث را داشت و واقعا اما نداشت:
- هوا چقدر سرد شده میبینی؟ چه وضعیه اصلا.
ساحل صدایی صاف و لبانش را کم جمع کرده، این بار انتظارش را هشداردهنده به چشمانِ عسلیاش با آن مردمکهای گشاد شده تزریق کرد تا کیوان با حسابِ کار دستش آمدن بالاخره رو پایین گرفت، نفسش را محکم فوت کرد و چون زبانش تر کردنِ لبانش را عهدهدار شد دستانش را از پشتِ سر خارج کرد و با مظلومیتی کمرنگ گفت:
- شناختی من رو؟
قصدِ طفره رفتن از جواب دادن را این بار نداشت حداقل؛ اما ناخودآگاه بود و با اینکه حرفِ ساحل به او فهماند که از یادش نبرده؛ اما چون زمانِ زیادی از آخرین دیدارشان میگذشت در دل نگرانِ فراموش شدنش از یادِ او این سوال را پرسید تا خاطرش جمع شود از اینکه توانسته بود مُهرِ ماندگاری بر خاطراتِ دخترِ مورد علاقهاش بزند. ساحل که این مظلومیتِ کمرنگِ او را در چهرهاش دید، ناخودآگاه لبانش به خندهای باز شدند و حالتِ مشکوکش درهم شکسته سری به نشانهی تایید برای کیوان تکان داد و گفت:
- تاریخِ انقضات توی خاطراتم انقدر هم که فکر میکنی کوتاه نبوده! بالاخره کم چیزی نیست گم شدن باهات توی جنگل، گیر کردن همراهت توی خونهی مردم و حتی کتاب خوندن برات و خوابیدنت توی کتابخونه. حالا بگذر از طفره رفتن و بگو چی شده که افتادی دنبالِ من؟
لبخندی بر لبانِ کیوان نشست بابتِ اینکه ساحل او را از یاد نبرده و شانه بالا پرانده و بالاخره جواب داد:
- یعنی... میشه گفت اتفاقی پیدا کردنت بهونهگیرم کرد برای قصه شنیدنِ دوباره از زبونِ این شهرزادِ قصهگو حقیقتاً که بهونهی شنیدنِ یه قصه رسوام کرد جلوت.
اگر ساحل به گفتهی کیوان شهرزادِ قصهگو بود، خودش هم رسوای عالم به حساب میآمد که با همهی احوالاتش مقابلِ کسی نبود که دستش رو نشده باشد! لقبِ شهرزادِ قصهگو که شیرین بر ذهنِ ساحل نشست، عمقی ناخودآگاه به لبخندش داد و عاجز مانده برای سد شدن مقابلِ این عمق تک خندهای شیرین و کوتاه کرد که قلبِ کیوان را هم لرزاند. اگر شبی از شبها شوقِ فقط شنیدنِ صدای او دلِ این مرد را زیر و رو کرد بودنش در این لحظه و دیدنش دلی دیگر برای او باقی نمیگذاشت. از ذهنِ کیوان گذشت که این عاشقی را به هر بهایی بود میپرستید؛ حتی اگر فقط دلخوش کردن به صدایی میشد، به نگاهی، به شیرین شدنِ کامش از لبخندی... و این دلیلِ عاشقیِ پرستیدنی که با کوچکترین نشانه هم از سوی خود غبار از دلش کنار میزد تا برقِ زیبایی بر آن بنشاند کمی سر کج کرده به سمتِ شانهی راست و سپس گفت:
- قصه میگم برات، نشنیده خوابت میبره.
و کیوان هم تک خندهای کرده از حرفِ او و لبخندش در دل مُسکنِ صدای او را باعث و بانی خواند؛ اما زبانش چرخیده به گفتنِ حرفی نزدیک به حرفِ دلش و گفت:
- رویایی قصه رو میخونی، این تقصیرِ من نیست!
و این بار صدای خندهی ساحل به گوش رسید که کیوان را هم با خود همراه کرد و لحظهای بعد این هردوی آنها بودند که به سمتِ مسیری مشترک به راه افتادند منتها این بار ساحل آگاه بود به حضورِ کیوان و قبول کرده بود بهانه از دلِ بهانهگیرِ او پاک کند درحالی که پاک کردنِ این بهانه فقط صدایش را میطلبید حینِ خواندنِ قصهای رویایی که میشد معجزهی کیوان. ساحل قصهگوی عشق بود و عقب نمیکشید از دامن زدن به رسواییِ کیوان البته که او خود هم دل به این رسواییِ شیرین بسته بود.
لحظات رویایی و رنگین برای ساحل و کیوان گذشتند؛ اما تک به تکِ این ثانیهها حتی سیاه و سفید هم نه و در سیاهیِ مطلق رد شده برای آرنگی که مقابلِ ساختمانی ترمز کرده، حضورِ آتش را خواسته بود و حال با گذرِ چند دقیقهای از شروعِ دیدارشان و حرف زدنِ آرنگ، نهایتاً دقایق در آن دمی متوقف شده بودند که آرنگ کمر چسبانده به درِ سمتِ راست و عقبِ ماشین، دستانش را فرو برده در جیبهای شلوار و رو به سمتِ آسمان گرفته چون راه دادنِ اکسیژن به ریههای خفهاش سخت بود از دهان کمک گرفت و به نتیجه رسید؛ اما به واسطهی سنگینیای در گلو و دردمند بودنش این نفس چنان سخت و لرزان به ریههایش رفت که بازگشتش آرزو شد. نگاهش بارِ دیگر نمدار، کنارِ او آتشی بود که شوکه و مات برده نگاه روی کلمه به کلمهی نامهای که در دستش بود میچرخاند و آرام- آرام در نهایت گذشته از درِ بازِ شاگرد روی صندلیِ آن جای گرفت. چشمانش درشت، حتی پلک هم نمیزد و انگار ریشهی نگاهش خیره به نامه خشکیده بود.
نفسش حبسِ سی*ن*ه با وجودِ شکافی که میانِ لبانِ باریکش وجود داشت سی*ن*هاش سخت تکان میخورد و هنوز هم هرچه در نامه خوانده را باور نمیکرد تا زمانی که به آخرین کلمه رسید و نقطه سرِ خط وزنه شده بر مغزِ دردمند و خاموشش، گویب از باور کردن سر باز زد. چه فایده این سر باز زدن؟ کدام واقعیت تغییر میکرد؟ حتی رز هم زنده نمیشد، از دست رفتهای هم نبضِ حیات نمیگرفت! خشکیِ نگاهش که درهم شکست بالاخره با هر سختیای که بود رو بالا گرفت و خیره به نقطهای نامعلوم از مقابلش، حینی که وزشِ باد کاغذِ نامه را تکان میداد و عقب میکشاند و نوکِ تارِ موهای مشکیاش هم روی پیشانی میلغزاند لب بر هم زد و صدایش ضعیف به گوشِ آرنگ رسید:
- باورم نمیشه!
آرنگ لبانش را بر هم فشرد، چانه جمع کرد و گرمای قطره اشکی از گوشهی چشم لغزیده بر سرمای گونهاش رو پایین گرفت و پلک زدنش نمناک شدنِ مژههایش را هم در پی داشت. سی*ن*هاش سنگین این بار سر به زیر افکند و لرزِ نامحسوسِ صدایش از گوشهای آتش دور نماند:
- از دیشب رویای من کابوس بودنِ این نامهست...
لحظهای مکث بغضش را شکاند و نگاهِ آتش که همچنان غرقِ شوک بود و البته غمگین و نابود برای آرنگی که لایقِ این رفتنِ بیخداحافظی نبود برگشته به سمتش، صدای گرفته و خشدارِ او خنجر به قلبش کشید:
- دیدی چجوری زمینم زد؟
بغضی هم در گلوی آتش جای گرفت و حالش گرفته از نامهای که خواند و این بغض و شکستنِ آرنگ زبانی روی لبانش کشید و سر به زیر افکنده چشم به نامهای دوخت که نویسندهاش شبِ قبل با پس دادنِ کارمایش جان سپرد. نگاهش خیره به نامه، شنید اما صدای آرنگ را که نمیدانست از این تقدیرِ ننگین باید شکایت به کجا میبرد.
- پونزده سال کم نیست آتش؛ پونزده سال ثانیهها رو باهم شمردیم، دقیقهها رو همراهِ هم گذروندیم، ساعتها همدمش بودم، و سالها سعی کردم مرهم بشم براش. انقدر ناچیز و بیارزش بودم که هیچی از ادامهی فکرش برای این انتقامِ لعنتی بهم نگه؟
کمرش سُر خورده بر روی درِ ماشین، یک ضرب روی زمین نشست و پاهایش را جمع کرده به سمتِ شکم، دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاده و چشمانِ قهوهای رنگ و خونبارش به روبهرو، در ذهن برای بارِ هزارم مرور کرد توهمِ سایهی بیردپا و خستگیِ بیانتهایش را، زنده شد برایش لحظهای که به قصدِ زدودنِ اشک از روی گونهی او دست جلو آورد و ناپدید شدنِ تصویرِ ذهنیاش از رز میانِ راه ناکامش گذاشت و... چه تلخ بود چنین ناکام ماندنی! آنقدر که حتی جگرِ آتش را هم آتش زد و چون نامه را آرام تا کرد، کنجِ چشمِ او هم نم گرفت از هر آنچه مجبور به تجربه کردنش بودند. نگاهِ او هم نشسته به روبهرو، لبانش را بر هم فشرد و برای اولین بار در زندگیاش حتی نمیدانست چه بگوید برای تسکین دادن. گیر کرده بودند در برزخی پایان نیافتنی که هرچه بیشتر پیش میرفتند طولانیتر میشد، وسیعتر... به اندازهی دریایی سوزان که در قلبش آدمی خاکستر میشد!
زبانِ آتش در این شرایط بند آمده برای هر تسکین دادنی که خود اقرار میکرد غیرممکن هم بود، فقط به رز فکر کرد که تا چه اندازه خسته و بُریده از دنیا انتقام را به بهای جانش خرید و حتی برای لحظهای هم پشیمان نشد! گاهی همین بود... درد چنان تا گلو بالا میآمد که ادامه دادنِ زندگی حتی با تظاهر هم غیرممکن میشد! سکوت حاکم میانشان را بارِ دیگر آرنگ شکست وقتی که خسته، بیرمق و بیجان پشتِ سر چسبانده به درِ ماشین، نفسش را از راهِ بینی محکم بیرون راند و حال و هوایش گرفته همچون آسمانی که ابرهایش از درد به خود میپیچیدند، لب زد:
- این هوا دیگه عطرش رو برام یادگاری نذاشته، نفس که میکشم انگار بوی خونِش رو حس میکنم. به خفگی تن میدم ولی یه روزِ دیگه هم توی هوای مسمومِ این شهر نفس نمیکشم! برمیگردم به روستامون پیشِ مادربزرگم و خواهرزادهام... از زندگی فقط زنده موندنش رو دارم لااقل به خاطرِ اونها از دستش نمیدم.
رو به سوی آتشی که نگاهِ خیرهاش را به روی خود احساس میکرد چرخاند و رسیده به چشمانِ اویی که انگار کلمات را از مغزش ربوده بودند، تلخیِ لبخندی لرزان، کمرنگ و یک طرفه لبانش را به بازی گرفت و با همهی دردِ خروشان در سی*ن*هاش گفت:
- حلال کن رفیق!
آتش هم تلخندی غمگین رد انداخته بر چهرهاش از روی صندلی که برخاست دستش را که آستینِ پیراهنِ چهارخانهی سُرمهای و سفیدِ تنش را تا آرنج بالا داده بود گرفته مقابلِ او، آرنگ هم دستش را پیش برد و قفلِ دستانشان شد دلیلی برای برخاستنش از روی زمین و ایستادنش مقابلِ آتش، دمی بعد هردو برادرانه یکدیگر را به آغوش کشیدند برای آخرین بار و همینجا بالاخره پایانی بود برای آرنگ که اهلِ خشاب را ترک میگفت!
گذرِ زمان به مرادِ دلِ تقدیر، این بار قلم به دست شدنِ راوی طرحِ عصرگاه را روی بومِ روایت رسم کرد و روز همچنان بی محبتِ آفتاب و گرمایی یاریرسان سپری میشد چرا که ابرهای بغض کرده یکدیگر را در آغوش گرفته بودند؛ اما آسمان هم غروری داشت انگار که دلش با شکستن نبود! درد میکشید و نم پس نمیداد، بغض میکرد و دلش نمیآمد امروز را حداقل با جامهی اشکهایش زمین را لکهدار کند. هوا سرد بود، سرمایی درست در خورِ زمستان برای اثباتِ حضورش! بادی سرمازده ملایم میوزید و شده بود دلیلِ ستیزِ شاخههای درختان باهم. فرمانِ حمله صادر میکرد و شاخههای خشکِ بیچاره را حبسِ نبرد و میدانِ جنگی با پایانِ نامعلوم میگذاشت. صدای برخوردِ شاخهها با یکدیگر تنها بانیِ شکسته شدنِ سکوتِ سنگینِ جنگلی بود که از صبح و خروجِ آرنگ تا به این لحظه رنگِ دیگری را به خود ندیده بود؛ به جز... یک نفر!
در سکوتِ وهم انگیزِ این جنگلِ باران زده که هنوز هم عطرِ خاک نم خورده را به دستِ باد به مشام میرساند، میانِ راهِ خاکی که دو طرفش را درختانِ کوتاه و بلند، تنومند یا باریک حصار بسته بودند ماشینی مشکی رنگ پارک شده و مردی بلند قامت تکیه زده به درِ آن از سمتِ راننده دست به سی*ن*ه شده و پای راستش به صورتِ کج قرار گرفته مقابلِ پای چپش به طوری که نوکِ بوتِ مشکیاش خاکِ جاده را لمس میکرد، اندکی رو بالا گرفته و چشمانش کم پایین نگاهش مستقیم و مرموز خیره بود به نامی آشنا حک شده بر تنهی درختی مقابلش. نامی که به واسطهی سر نزدنِ یک ماههاش به این جنگل به جز یک بار که آن هم مسیرش به این سو نیفتاد چشمش به آن نخورده و حال... چنان خیره نگاهش میکرد گویا قصد داشت از رازِ درونِ آن باخبر شود.
نگاهش به نامِ رامون که به صورتِ لاتین بر تنهی درخت حک شده بود در ذهن مرور کرد شبی از گذشته را که فندک به دست ویلای خودش را به آتش کشید و جلوتر رفتنش در ذهن حافظهاش را وصل کرد به زمانی که درونِ اتاقک پشتِ ویلا درگیری به وجود آورد. تصاویر در ذهنش کمرنگ؛ اما صداها چنان جان گرفتند که گویی بیخِ گوشش تاریخ درحالِ تکرار بود! صداهایی همچون صدای خودش که خواهان یک نام بود و نامی که سام پُر درد بر زبان جاری کرد، یعنی ریموند! صدای او که همزمان با گفتنِ این نام در گوشش پیچید جرقهای در ذهنش زده و مغزش بازگشته به زمانِ حال با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین ساخت سپس همزمان با رهاسازیِ بازدمش حالتِ دست به سی*ن*هاش را شکسته، پای راستش را هم کنارِ پای چپ قرار داد و با فرو بردنِ دستانش در جیبهای شلوارِ جین و مشکیاش جلو رفت تا با فاصلهای کمتر شده مقابلِ درخت ایستاد. نگاهش خیره به نام و هویتِ اصلیاش که حال رو تنهی درختی نما داشت هرچه خاطره و اطلاعات داشت از صندوقچهی حافظه بیرون کشید و پخش کرده پیشِ چشمانش به زیر و رو کردنشان پرداخت بلکه با این ریموندِ نام برده شده آشنایی پیدا کند تا انگیزهاش را برایش روشن سازد.
اما نه! حافظهی او قوی بود در این شکی وجود نداشت؛ ولی هیچ از ریموند در خاطراتش نمییافت و بیشتر شبیهِ کسی بود که نه خودش و نه هدفش برای این مردِ چشم آبی مشخص نبود. نگاهِ خیرهاش به درخت سخت شد و تای ابرویی که بالا پراند دستِ راستش را بیرون کشیده از جیب و بالا که آورد سرِ انگشتانش مشغولِ لمسِ زبری و سختیِ درخت به علاوهی بخشِ کنده کاری شدهی آن شدند. ریموند نامی که در ذهنِ او میگذشت از خیلی وقتِ پیش بر جای قدمهای او پا میگذاشت و با هدفی نامعلوم سایه پیِ سایهاش میفرستاد در حدی که با کمکِ سام شنود زیرِ میزِ اتاقش گذاشته و حال... از وقتِ مرگِ سام و به آتش کشیدنِ ویلا و فرارش با صدف یک ماهی میگذشت و خبری از این سایهی دردسرساز نبود! مشکوک به این نبودنی که نشان میداد ریموندِ گفته شده او را گم کرده بود، قدری چشم ریز کرد و کم سرِ انگشتِ شستش را روی تنهی درخت فشرد.
از وقتِ استخاره برای ادامه گذشته بود! اگر این زمستان با شروعش فریادِ جنگی تازه را سر میداد تا به دنبالش لشکری از دو جبههی سیاه و سفیدِ خشاب را بارِ دیگر به میدان دعوت کند با این گذرِ زمان حال نوبت رسیده بود به پیدا کردنِ مردی از این قصه که هیچ رد و نشانی از خود باقی نگذاشته و حتی اینکه چرا به دنبالِ هنری بود هم مشخص نبود! ریموند نامِ مجهول در ذهنِ هنری درواقع همان شهریاری بود که آمده به ماموریت و سر از کنارِ خسرو درآورده به دنبالِ بستنِ پروندهی بسته نشدنیِ خشاب بود و باید دید... سرانجامِ راهش کلیدِ موفقیت را میتوانست در قفلِ شکستِ قبلی به امیدِ باز شدنِ در بچرخاند یا نه! او مجهولِ ذهنِ هنریای بود که دستش را از درخت پایین انداخت و نگاه چرخانده روی حروفِ لاتین و کندهکاری شدهای که کنارِ هم خودِ واقعیاش را افشا میکردند و بالاخره سکوت از جنگل شکاند زمانی که لب از لب گشود و صدایش را هرچند کم به گوشِ درختان رساند:
- دنبالِ یه تقلب ازت توی زندگیم میگردم، قبلِ اینکه خودم پیدات کنم خودت رو نشون بده محضِ هشدار میگم!
پلکی زد و سپس کوتاه چرخیده روی پاشنهی بوتهای مشکیاش به عقب و سمتِ ماشین، گامهایش را بلند برداشت و رسید لحظهای که با ایستادنش مقابلِ درِ سمتِ راننده دست جلو برد و دستگیرهی در را که گرفت همزمان با جرقه زدنی در مغزش برای به راه انداختنِ آتشی تازه صدای جیغی ناگهان چنان در سرش پخش و سپس منعکس شد که دمی جریانِ خون در رگهایش را متوقف کرد و سرش زیر افتاده، نگاهش مات به ماشینِ مقابلش دوخته شد و گذرِ سرمایی از جنسِ دلشورهای غریب را آن هم ناگهانی در وجودش حس کرد. برای ثانیهای بود این جرقه، صدای جیغ و پس از آن که در سکوتِ حاکم فقط صوتِ بال زدنِ دستهای از پرندگانِ تجمع کرده بر درختانِ همان حوالی به گوشش رسید، باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانش کمرنگ ابرو درهم کشید و رو که بالا گرفت چشمش به پروازِ پرندگان افتاد. طوری این تجمعشان نابود شد که گویی صدای جیغ از مرزهای ذهنِ هنری فراتر رفته و در جنگل هم شنیده میشد.
به راستی این جنگل نفرین شده بود؛ از همان ابتدایی که پای خیلیها را به درونِ خود باز کرد و در این دم انگار برنامههای تازهای را داشت. دلشورهای غریب خون را در رگهای هنری پس زد تا خود یکه و تنها به جوش و خروش پرداخت و لحظهای انگار کابوسی که دیده بود را زندگی کرد. کویری تنها شده که هرچه پس از شروعِ تنهایی باران میگرفت سبزهزار نمیشد، چرا که بارانش از اشک بود! آسمان را به گریه انداخت به خیالِ جادوی اشکهایش برای سرسبزیِ خود و خبر نداشت ابرها ساحرههایی بودند که به ازای هر قطره اشک نفرینی سوی این کویر میراندند که تا ابد زنده نمیشد! کابوسی که از سر گذراند با همان صدای تیک تاکِ دیوانه کننده... تیک مانند پلک زد و شعلهی حسی عجیب در وجودش گر گرفت.
گذرِ سرمای غریبِ این حسی که لحظهای در وجودش جریان گرفت پایدار نبود؛ اما همین صدای جیغ و انعکاسِ کابوسی که دیده بود در سرش او را برای آینده مردد میکرد! آیندهای که از طریقِ حسِ ششمی قوی خبرهایی به گوشِ این مرد رساند و خود مانده پشتِ دری از امروز که هنوز به رویش گشوده نشده بود نفسی گرفت و مردمک زیر انداخته در مکثی کوتاه با از بین بردنِ فاصلهی اندک میانِ لبانِ باریکش درِ ماشین را به روی خود گشود و یک ضرب روی صندلیِ راننده جای گرفت. پس از محکم بستنِ در و روشن کردنِ ماشین حرکت را آغاز کرد، فرمان را اندک چرخانده به سمتِ چپ و پیش رفت برای بازگشتن از راهی که تا به اینجا آمده بود و در نهایت خروج از جنگل!
حرکت درونِ راهِ خاکی ردِ لاستیکها را به صورتِ خطی شکل کنارِ هم روی سطحِ جاده ترسیم میکرد و او نگاهش با جدیت و عمیق خیره به روبهرو غرقِ لحظهای بود که غریبگیِ حسی را با سرمای آن در خود حس کرد طوری که انگار خون زندانی شد و این حس در رگهایش چرخید و چرخید... در عینِ حال که مغزش به فرمان پیدا کردنِ دلیل برای این حس باتلاق از افکارش ساخته بود او حواسش را به اطراف هم داده و سعی میکرد در زمانِ حال هم باقی بماند. اما... این جادهی خاکی از مسیری آشنا و مکانی آشنا عبور میکرد تا رسیدن به محیطِ بیرون از جنگل و آن هم کلبهی خالی شدهای بود که چند روزی میشد از یخبندان خاطرات درونش هوایی برای رد و بدل شدن وجود نداشت! کلبهای که امروز آرنگ آن را با خاطراتِ یادگاریاش که لابهلای در و دیوارهایش حبس میکشیدند تنها گذاشت و ماند برای صاحبی تازه به امیدِ این بار خوش یُمن بودنش!
و اما حرف از صاحبی تازه شد که کلبهی خاموش با کلید درونِ قفلش به چشمانِ آبیِ مردی آمد که گذرش از همان حوالی بود و چون کمی ابرو درهم کشید چشم ریز کرد، کلبه را واکاوی کرده و کلیدِ روی درش عجیب به چشمش آمده درحالی که هنوز با آن فاصله داشت اندکی سر به سمتِ شانهی راست کج کرد و دقیقتر نگاه به کلبه دوخت. با نزدیک تر شدنش شنید صدایی از فشرده شدنِ سنگ ریزهها زیرِ لاستیکهای ماشین و چون فقط در حدِ سی ثانیهی دیگر با کلبه فاصله داشت نهایتش شد ترمز کردن و پارک شدنِ ماشین مقابلِ کلبه. بارِ دیگر درِ ماشین را به روی خود گشود و چون پیاده شد نگاهی به حصارِ دیوارها دورِ کلبه انداخت و با دقت که آن را از پیشِ چشمانِ ریز شدهاش گذراند در را هم محکم بسته، قدمی جلو رفت.
رد شدنِ چشمانش از روی نمای چوبیِ کلبه که شبیه به یک خانهی جنگلی بود در آخر نگاهش را رساند به کلیدِ روی در و همین که نکتهی عجیبِ محفوظ در مغزش شد آهسته جلو رفت تا به در رسید. دستش را بالا آورد و سرمای فلزِ کلید را حبس کرده میانِ قفلی از انگشتانش آن را درونِ قفل چرخاند و دمی بعد در را به روی خود گشود که آرام و با صدایی ریز رو به عقب رفت و حیاط را با برگهای خشکیده و باقی ماندهاش از پاییز برای دیدگانش به نمایش گذاشت. تردید را با نیم نگاهی گذرا که در حیاط چرخ داد همان پشتِ در گذاشته و با رد کردنِ اولین گامش از میانِ درگاه به حیاط راه یافت و دمی بعد تبدیلِ اولین گام به دومی رقم خورد و جلوتر رفته در سکوتِ فضا در را نیمه باز پشتِ سرش نگه داشت. جلو رفت و نگاهش را گردش داده سوی درِ بستهی کلبه و مقابلش که قرار گرفت دستش را پیش برد، دستگیره را حبس کرده در مشتش یک حرکتِ آنی و پس از آن هُل دادنِ آرامِ در رو به داخل کفایت میکرد برای باز شدنِ درِ اصلی و ورودش به سالنی که اگر چه جانِ آرنگ را با هوای خود گرفت؛ اما هنری از خاطراتِ دفن شده درونش بیخبر بود!
هوای سالن گرفته و فضا برای خفگی آماده بود! این وقت از روز که خنکا و سرمایی میانِ درختانِ جنگل جریان داشت باز شدنِ در پس از این چند ساعتی که گذشت اکسیژنی تازه را به داخل راه داد و نفسی به دیوارها بخشید تا زنده از غمِ خفگی که مسببش نبودِ رز بود نجات یابند! نگاهِ هنری در سوت و کوریِ محیطِ اطرافش چرخ خورد، از دیوارهای کابوس زدهاش گذشت و چون در سالنش به هیچ چیزی نرسید حتی صاحبِ آن رو به راست چرخاند و چشمش به درِ بازِ اتاقی افتاد. این بار مسیر به سمتِ اتاق کج کرد، گامهایش را بلند برداشت و پس از دقایقی کوتاه رد شده از میانِ درگاه درونِ اتاق به دنبالِ وسایلِ شخصی گشت که بازگشت یا رفتنِ دائمیِ صاحبِ کلبه را برایش آشکار کنند؛ اما حتی روی میز آرایش هم خالی بود.
درِ کمد را باز کرد، کشوها را به نوبت چک کرد و چون خالی بودنشان را دید تا حدی مطمئن شده به رفتنی بیبازگشت از سوی صاحبِ اینجا در میانِ جدیتِ چشمانش برقی نشست که با گامی رو به عقب رفتنش پرده از روی خود برداشت. زبانی روی لبانش کشید و دست به سی*ن*ه که شد، با نگاهی کلی هم سالن و هم اتاق را از پیشِ چشم گذراند سپس با خود لب زد:
- شریکِ جدیدِ لحظهها! امیدوارم آخرین جایی باشی که توی ایران برای جابهجایی انتخاب میکنم.
شریکِ جدید لحظهها خواندنِ این کلبه یعنی جابهجاییِ تازهای که قرار بود برای این زوج رقم بخورد و دستی به سر و روی سرنوشتشان در خشاب هم میکشید چرا که راهی تازه را مقابلشان قرار میداد. شروعی جدید در راه بود، این شروعِ جدید که همراه میشد با پایان! بماند اینکه خطِ پایانِ روایتِ خشاب کجا بود و اهلِ باقی ماندهی آن باید دویدن را تا چه زمانی ادامه میدادند!
باقی ماندههایی از اهلِ خشاب که هنوز نفس میکشیدند و هر یک غرقِ هوای خود حتی به بهای مسمومیت در این خفگی زندگی میکردند. زندگیای که نبض داشت، میتپید، نفس میگرفت؛ اما باز هم جریانِ حیاتی در آن نیاز به احیاء داشت! سایهی خاکستریِ آسمان افتاده بر تنِ ماتم زدهی زمین که حتی آغوشی نداشت برای قلبِ تکه پارهاش بغضِ آسمان سنگینتر شد وقتی نگاهش رسید به طلوعِ تنهای این روزها که فراری بود از در خانه ماندن و سرگردان با قدمهایش هربار گوشهای از شهر را متر میکرد که حال نشسته زیرِ سایهی درختی در فضای سبزِ پارک و روی چمنها، تکیه داده به تنهی باریکِ درخت پاهایش را کمی آزاد رو به شکم جمع کرده و نگاهِ خاکستریاش دوخته شده بود به کاغذِ چسبیده به تخته شاسی روی پاهایش. تصویرِ او از پشتِ قطراتِ آبِ درونِ حوضی سمتِ چپِ او که از فواره بیرون میزدند به چشم میآمد و گوشش با صدای خنده و بازیِ بچهها، چشمانش اما همراه بودند با حرکتِ نرمِ مداد مشکی روی کاغذ.
دنبالهی شالِ نازک و یاسیاش که کم روی شانهی چپ انداخته بود آهسته رو به پایین سُر خورده و چند تار از موهای باز، صاف و قهوهای روشنش که حصارِ شال را ترک گفتند آرام از روی سطحِ روشنِ پیشانیاش گذشتند تا مقابلِ دیدگانش پرده افکندند. سری کج برای کنار راندنِ موهایش تکان داد و از راهِ دهان دمی عمیق و سنگین که گرفت، هوای گرفتهی امروز راه به ریههایش باز کرد و در آخر همانجا محبوس ماند تا لحظهای که آستینِ اندک پایین آمدهی مانتوی بنفش و جلوبازِ تنش را دوباره ساعد بالا داد و بازدمش از راهِ بینی خلاصی یافت. پلکی زد و پس از کشیدنِ خطی کوتاه دستش را با مداد عقب کشیده چشم دوخت به طرحی که خاطرات را از ذهنش روی کاغذ برگردانده بود. خاطرهای از یک روزِ پاییزی پیش از اتفاق افتادنِ هر آنچه شروعِ دوری را رقم زد و این خاطره یادگارِ همان روزی بود که او و تیرداد درونِ همین پارک و کنارِ یکدیگر با بچههای حاضر درونش والیبال بازی کردند فارغ از آیندهی پیش رو و جدا از خوشیِ کوتاهِ لحظات!
طرحِ کاملی نبود؛ اما خودش را درونش با خنده به نمایش میگذاشت و مردی را کنارش برق برای این نگاههای خیرهشان به هم رسم کرده و در عمقِ نگاهشان شوقی تازه را کشیده بود. باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانِ متوسطش سخت آبِ دهانی فرو داد و نفسش که تنگ شد انگار تنش را از گورِ خاطرات بیرون کشیدند و بیتوجه به این مرگی که حبسِ آن گور خواهانش بود شکنجهی زندگی کردن را برایش برتر دیدند. قلبش سوخت و لب به دندان گزیده با خود فکر کرد یک ماه زندگی کردن با خاطرات شاید زیادی بود اما هرچه میکرد گره خورده بود به این وصلهی جدا نشدنی از خود که با هیچ دندانی پاره نمیشد. پلکی محکم مژههای مشکی و بلندش را لحظهای در هم پیچاند و چون بارِ دیگر خاکستریِ چشمانش را به نمایش گذاشت با نفسِ سخت و سریعی پیش از نیش زدنِ دوبارهی اشک به چشمانش رو به سوی آسمان گرفت و چهار زانو نشسته لبهی تخته شاسی را از بالا با هردو دستش محکم گرفت.
تند پلک زد و نگاهی روی تیرگیِ ابرها به گردش درآورد، صدای خنده و بازیِ بچهها هم برایش یادآوریِ دیگری را رقم زد وقتی که برخوردی را با شانهاش حس کرده در لحظه سر به زیر افکند و با ابروانی کم به هم نزدیک شده چشمش افتاد به توپِ والیبالی که پس از برخورد با شانهاش آن هم نه چندان محکم روی زمین افتاد و کوتاه روی چمنها غلت خورد. امروز همه چیز باهم پرده از نمایشِ تداعی کنار میبردند و این طلوعِ محکوم شده بود که باید میسوخت و میساخت با دیدنش! لبانش را جمع کرد، دید پسربچهای را که با عجله و نفس زنان جلو آمده پس از برداشتنِ توپ بلند عذرخواهی کرد و چون از جانبِ طلوع فقط به لبخندی تصنعی و سر تکان دادنی کوتاه رسید رو گرفت و بدونِ حرفِ دیگری با چرخیدن به عقب سوی دوستانش رفت. فقط نگاهِ طلوع را هم به تعقیبِ خود وا داشت تا جایی که دیدنِ بازیِ آنها را برگزید و با حسرت جاهای خالیِ این لحظه را با آدمهایی از گذشته پُر کرد.
آدمهایی از گذشته... یکی خودش بود و دیگری تیرداد که فکر میکرد در انفجاری مهیب درونِ جاده جان سپرده اما خبر نداشت از زنده بودنِ اویی که در حاشیه ماندن را ترجیح میداد و بیخبر بود از اینکه شخصِ اصلی که قصدِ فریبش را با خبرِ مرگِ خود داشت از خیلی وقت پیش زنده بودنش را میدانست و مانورِ دوم را برایش ترتیب دیده بود! هیچکس خبر نداشت، چرا که همزمان با خبرِ مرگِ دروغینِ تیرداد این شخصِ اصلی یعنی خسرو هم با جا گذاشتنِ انتقامجویانی پشتِ سرش چنان خودش را از انظار مخفی کرده بود که هیچکس از کجا بودنش خبر نداشت! یکی از انتقامجویانش که به واسطهی کوتاهیِ دستش نمیتوانست با مقابله به مثل پیش رود همین طلوعی بود که به خاطرِ شناور بودنش روی دریای گذشته حتی نفهمید چه زمانی کنارش و سمتِ راستش فردی آمد و همچون خودش تکیه زده به درخت با پاهایی کم جمع شده نشست.
این حضورِ تازه قالبی آشنا داشت؛ ولی به قدری کوتاه و چند ثانیهای بود که به احتمالِ زیاد هیچ یک از این دو نفر دیگری را به خاطر نمیآورد و خب... حق هم داشت! این حضورِ آشنای ناآشنا متعلق به دختری بود که سیگاری را قرار داده کنجِ لبانِ باریک و برجستهاش، تارِ موهای کوتاه و بلوندش نیمهی راست و سوختهی صورتش را پوشانده بودند و کلاهِ هودیِ مشکی بر سرش سیاهپوش بودنش در شلوارِ جذب و مشکی با پوتینهای بندی و همرنگش هم خلاصه میشد. تای پای چپش را باز کرده و آن را دراز شده قرار داده بر چمنها، نگاهش با آن تک چشمِ آبی و بیبرق به علاوهی صورتی روشن خیره به روبهرو و همان حوضی بود که تا چندی پیش قامتِ نشستهی طلوع از پشتِ پردهی قطراتِ آبی که از فوارهاش بیرون میزد نما داشت.
این دخترِ انگلیسی با نامِ گریس که دستش را فرو برده در جیبِ هودی و به دنبالِ فندک گشت ولی چون در پیدا کردنش ناکام ماند اخمی کمرنگ نشانده بر چهره رو پایین گرفت و بارِ دیگر جیبهای هودی را موردِ تفتیش قرار داد و چون به نتیجه نرسید کلافه سیگار را با دستی که خالکوبیِ نیمهی صورتش را سالم بر پشتِ آن داشت میانِ دو انگشتِ اشاره و میانی گرفته از گوشهی لبانش جدا ساخت و پایین آورد. رو کج کرده به سمتِ راست چشمش را در حدقه به گوشه کشید و چون دختری را سخت خیره به بازیِ بچهها در آن سمتِ فضای سبز دید لب باز کرد و سکوت را شکست:
- فندک داری؟
طلوع به واسطهی ناگهانی بیرون کشیده شدنش از دروازهی خیال پلکی تیک مانند زد و رو به سوی گریس چرخانده، چون متوجهی پرسشش نشده بود دمی گیج نگاهش کرد و چهرهاش برایش آشنا اخمِ کمرنگ خودش را هم باعث شد که کمی دقیقتر مردمک بر اجزای رُخِ او گرداند. گریس که فهمید او متوجهی سوالش نشده و از طرفی خودش چندان به آشناییِ نگاهِ طلوع پی نبرد بارِ دیگر لب بر هم زد:
- پرسیدم فندک داری؟
چشمانِ طلوع از تک چشمِ آبی و درشتِ او با مردمکی گشاد شده پایین آمد تا رسید به دستش روی زمین که سیگاری میانِ انگشتانش جای داشت و دلیلِ پرسشش را فهمید تنها با فشردنِ نرمِ لبانش بر روی هم سری به نشانهی نفی به طرفین تکان داد و چون از علتِ این حسِ آشناییاش با او سر درنیاورد و به جایی نرسید تنها با آهی سی*ن*هسوز رو گرفت و این بار مقابلش را نگریست. گریس که پاسخِ منفی گرفت نگاه از نیمرُخِ طلوع پایین کشید و رسیده به طراحیِ او وصل به تخته شاسی، دمی طراحیاش را گذرا از پیشِ چشم رد کرد، تای ابرویش را که بالا پراند رو گرفت و سر کج کرده به سمتِ روبهرو پوزخندی کمرنگ و بیصدا زد سپس گفت:
- خاطراتت رو از حافظه روی کاغذ پیاده میکنی؟
صدایش که جهتِ نگاهِ طلوع را تغییر داد او رو پایین انداخت و طراحیاش را نگریسته ماند در اینکه یعنی تا این اندازه روشن بود تصویرِ ترسیم کردهاش سرچشمهی خاطرات داشت و نه خیال، آبِ دهانی فرو داد و تنها لبانش را با زبان تر کرد. گریس که پاسخی از او نگرفت و از همین جهت بنا را بر تاییدش گذاشت دستش را از آرنج قرار داده روی زانوی پای جمع شدهاش سیگار را میانِ انگشتانش چرخ داد. لغزشِ نوکِ موهایش را حس کرده روی نیمهی سوختهی صورتش و ادامه داد:
- از تیرگیِ طراحیت میشه جای خالیِ گذشته رو توی لحظههات حس کرد؛ انگار میتونیم همدردهای خوبی باشیم!
طلوع پلکی زد و نگاهش گوشه چشمی نثار گریس شد و او چون بیجواب گذاشت فقط شنید که طلوع پس از نرم کشیدنِ سرِ انگشت شستش بر گوشهی کاغذ و لحظهای بعد تا کردنِ مثلثیِ همان گوشه کوتاه لب گزید و بعد گفت:
- بسته به شباهتِ قصههاست شاید... قصهی من شبیهِ هیچکس نیست!
گریس کششی کمرنگ از یک سو به لبانش بخشید و محو که چانه جمع کرد ابرو بالا پرانده به سوی پیشانیِ کوتاهش و با تکان دادنِ سرش لب باز کرد:
- این روزها هرکی رو میبینم قراردادِ قصهاش رو با کینه امضا کرده! دوست دارم این کلیشه رو زیر پا بذاری ولی اینطور که میبینم راهِ تو هم به همون گره خورده.
گریس بخشی از سیاهیِ این روزهای خشاب بود که همدردیاش با طلوع به تلفیقِ سیاهی و سفیدی میمانست. انگار گوشهای از سیاهیاش مایل به جاری شدن سوی سفیدیِ طلوع بود و افتادنِ پردهی تاریکی مقابلِ نور چه نتیجهای داشت جز تیرگیِ شب؟ این آشنایی داستانِ تازهای را سطر به سطر و پشتِ هر کلمه در دفترِ تقدیر جای داده بود. گلوی طلوع سنگین شده و او این سنگینی را فرو داده با آبِ دهان نگاه به بازیِ بچهها دوخت و کمی ضعیف گفت:
- تیرم به سنگ خورده پس، نه فقط شباهت؛ اینجور که پیداست قصهی منم جزو کلیشهها محسوب میشه!
گریس کوتاه لب به دندان گزید، بارِ دیگر سیگار را میانِ انگشتانش چرخاند و چون نفسی تازه کرد در ادامهی بحثی که گویا به مذاقش خوش آمده بود گفت:
- کینه از آدمی که توی خاطراتت و طراحیهات هست و کنارت نه؟
طلوع نیشخندی زده با تکان سر به دو طرف پاسخِ منفی داد و چون رو پایین گرفت چشم خیره به همان آدمِ خاطرات و طراحیهایش نگه داشت و قلبش که با یادآوریِ قول به عمل نرسیدهی او لرزید لبانش را دمی بر هم فشرد به دهان فرو برد و سپس گفت:
- از کسی که مسببِ بودنش فقط توی خاطرات و طراحیهامه؛ نه کنارم!
گریس پلکی زد رو به سوی طلوع گردش داد و چون نیمرُخش را نگریست آرام افزود:
- قصه یه جورهایی مافیایی میشه پس.
این بار تکانِ سرِ طلوع به نشانهی مثبت بود با رویی که به سمتِ گریس چرخاند و چون خیرهی هم شدند ضعیف تر از پیش؛ اما کمی هم مرتعش و میشد گفت با غمی سنگین ادامه داد:
- با پایان تلخ!
اما این آشناییِ کوتاه همینجا خاتمه نمییافت! چون گردبادی بود که هر لحظه از لحظهی قبل بزرگتر میشد، از یک برخوردِ کوتاه به این لحظه رسید و از این لحظه به کجا میرسید را فقط خدا میدانست! چیزی که عیان بود همان مهندسِ بزرگترین پشیمانیهای زندگی شدنِ این آشناییِ دنبالهدار بود... و این صبر میخواست برای نشان دادنِ خودش!
زمان رنگِ غروب به آسمان پاشید که چون هنوز تیرگیِ ابرها بر سرزمینش حاکم بود تیرگیِ رنگِ غروب را هم باعث شد. آسمان دلگیرتر از همیشه، حتی غروب هم ناامید بود از رسیدنِ روزی جدا از غم برای همهی اهلِ خشاب از این پس! غروب بود و وقتی برای نوبت دادن به شب از بهرِ پایان بخشیدن به این روز تا آغازِ روزِ تازهی دیگر! غروبی که شروعش را ساحل و کیوانی که هنوز درونِ کتابخانه بودند رقم زدند و چنین چیزی از کیوانِ فراری از کتاب بعید بود. کیوان نه علاقهای به مطالعهی کتاب داشت نه حتی حوصلهاش را؛ اما از همان زمانی که همراهِ ساحل به این فضای پُر از آرامش و سکوتِ کتابخانه قدم گذاشته بود شور و شوقی در دیدگانِ مشکیاش میدرخشید که فراری بودنش از کتاب را زیر سوال میبرد.
این فراری نبودن تنها یک دلیل داشت؛ آن هم بودنِ ساحلی که برایش حکمِ همان کتاب صوتی را داشت و صدایش همان مخدرِ خاص را تزریق کرده به جانِ کیوانی که مسخِ حضورش بود، چنان با ذوق به صدای او حینِ کتاب خواندن برایش گوش میداد و دستانش را زیر چانه ستون کرده، به اویی خیره بود که مقابلش سوی دیگرِ میزِ چوبی جای گرفته و رو زیر افکنده خط به خط کتابی که میخواند را با چشمانش رد میکرد و البته که گه گاهی هم با حسِ سنگینیِ نگاهِ مشتاقِ کیوان به روی خود لبانش ناخودآگاه دچارِ کششی یک طرفه میشدند و بعد با جمع کردنشان سعی میکرد رشتهی کلام را در دست نگه دارد. باید اعتراف میکرد که چندان هم از این سنگینیِ پُر شوق بدش نمیآمد و به عبارتی راضی به نظر میرسید! کمالِ همنشین عبارتِ عجیبی بود، شاید کیوان را هم چون ساحل به کتاب خواندن علاقهمند میکرد و با این تصویری که او از خود به یادگار گذاشته بود هم چنین چیزی بعید نبود!
مکثی میانِ خواندنِ ساحل افتاد که هم به زبانِ او و هم به گوشهای کیوان استراحتی کوتاه داد، این بین که سکوتِ کوتاهش باعث شد تا کیوان ابروانش را تیک مانند تا پیشانی راهی کرده کمی کمرِ خمیدهاش رو به میزِ قهوهای روشن و چوبی را صاف کرد و تنش را که عقب کشید، ستونِ دستانش زیرِ چانه با پایین افتادنشان آوار شدند. ماند نگاهی به رنگِ شب که هنوز وزنه به رخسارِ ساحل زنجیر کرده و فقط میشد گفت فکرش تا حدی از کتابی که او میخواند فاصله گرفت. ساحل که شمارهی صفحهی کتاب را به خاطر سپرد آرام آن را بست و رو بالا گرفته مردمک میانِ مردمکهای کیوان گرداند سپس با دست به سی*ن*ه شدنش تنش را که کوتاه عقب کشید تکیه به تکیهگاهِ صندلیِ چوبی سپرد و با لبخندی یک طرفه و کمرنگ گفت:
- فقط بگو... کمالِ همنشینِ تاثیرگذاری بودم تا الان یا نه؟
حرفش که کششِ لبانِ باریکِ کیوان را این بار دو طرفه در پی داشت، او لبانش را بر هم فشرده با همان لبخند پلکی آهسته زد و همزمان ابروانش را سوی پیشانیِ کوتاهش راهی کرد سپس شانههایش را هم کوتاه بالا پراند و بعد در پاسخ به ساحل گفت:
- معجزهست علاقهمند کردنِ منی به خوندنِ کتاب که حتی توی بچگیم از کتاب داستان هم فراری بودم!
با دستِ راست بشکنی زده پیشِ نگاهِ پیروزمندانهی ساحل و انگشتِ اشارهاش که او را نشانه گرفت قدری سر کج کرده رو به جلو و از سمتِ شانهی چپ سپس بانمک ادامه داد:
- همینطور پیش بری روی شهرزادِ قصهگو که گفتم رو زمین میزنی چون قابلیتش رو داری یه جهان رو کتابخون کنی!
صرفِ نظر از نمکین بودنِ لحنش، حرفش چنان شیرین به قلبِ ساحل نشست طوری که گویا غیرمستقیم داشت از همان مخدرِ صدایی میگفت که خود به اعتیادش دچار بود. ساحل پس از شنیدنِ این حرفِ او تای ابرویی به میدانِ پیشانی فرستاد و چون آرام تارِ موهای فر، مشکی و جلو آمدهاش را با هدایتِ دستش به درونِ شال و پشتِ گوشش راهی کرد نگاهی به کتابِ روی میز انداخت. با فشاری ریز تکیه از صندلی گرفت، تنش را قدری جلو کشید و چون کتاب را برداشت آن را گرفته مقابلِ کیوان و چشمانِ او را هم تا کتاب پایین کشید. آبِ دهانی فرو داد و پس از کوتاه و ریز تکان دادنِ کتاب مقابلِ او گفت:
- این کتاب رو ببر و باقیش رو خودت بخون!
نگاهِ کیوان در گردش میانِ چشمانِ او و کتابِ در دستش همچون ساحل که تنش را قدری جلو کشید با گیجیِ کمرنگی اندک چانه جمع کرد و ابروانش را نزدیک ساخته به هم لبانش را محو از دو گوشه پایین کشید، دستانش را از آرنج روی میز قرار داد و با درهم قفل کردنشان منتظر ساحل را نگریست که او اندک سر کج کرده به سمتِ شانهی راست و ادامه داد:
- اگه به اندازهی شعاری که دادی موفق بودم توی ساختنِ یه آدمِ کتابخون ازت، پس وقتش رسیده که گوش کردن رو کنار بذاری و با خوندن آشنا شی، چطوره؟
به اندازهی شعاری که داد؟ کیوان هر اندازه هم که فراری بود از کتاب؛ اما برای ثابت کردنِ اینکه حرفهایش شعار نبودند و خود قدرت داشت در این عاشقی به آنها جامهی عمل بپوشاند سری ریز تکان داده به نشانهی تایید پس از دم و بازدمی عمیق غروری کمرنگ در نگاهش رقصید، کتاب را از ساحل گرفت و پس از آن گفت:
- داری میگی به اندازهی حرفهات مردِ عمل باش؟
ساحل هم سری به نشانهی تایید تکان داد، دستِ راستش را پیش برد و چون از آرنج روی سطحِ میز نهاد با خم کردنِ چهار انگشتش به سمتِ کفِ دست فقط انگشتِ کوچکش را بیرون نگه داشت. این یعنی به دنبالِ قول گرفتن از کیوان بود و او که موضعِ ساحل را فهمید، سری به صورتِ کج کوتاه و تیک مانند تکان دادنِ او را دید و در نهایت رسید به برخوردِ صدایش به پردهی گوشهایش:
- اوهوم، هستی؟
کیوان تک خندهای کوتاه و بیصدا کرد، سر تکان داد و همانندِ ساحل دستِ چپش را از آرنج نشانده روی میز، انگشتِ کوچکش را به انگشتِ او گره زد که این شد امضای قراردادی میانشان. قراردادی که شاید قصد داشت کیوان را در تغییر کردنش ثابت کند، همچون کاوهای که برای اثباتِ ایدهآل بودنش به نسیم تن به قبول کردنِ تمامِ درخواستهای او داد حتی به قیمتِ خستگیاش! عشق در همین تغییر کردنهای کوچک و به دلِ معشوق خلاصه میشد، در همین ثابت کردنهای جزئیِ خود، عشق بهانهای بود برای آشنایی با دنیایی تازه، ترکِ عادت و یا تعیینِ عاداتِ تازه! عشق در همین لحظات از سوی کیوان خلاصه شد و چنان در دیدگانش رقصید که حتی کمی از آن برای ساحل هم از نگاهش خوانا شد، منتها به روی خود نیاورد، با وجودِ اینکه دید کیوان انگار راضی به شکستنِ حلقهی انگشتانشان نبود!
قفلِ این انگشتان همچون قولی که کیوان برای تغییرِ عادت به ساحل داد پایدار تا زمانی که ساحل تلاشی برای خلاصی کرد و این شد که کیوان هم فهمید چند دقیقهای را فقط در همان حالت بیخبر از خود گذراند! محوِ دیدگان و زیباییِ معشوق شدن حواس را در وجودش به دار آویخته بود! زبانی که روی لبانش کشید رضایت داد به شکستنِ این قفل و آرام دستش را عقب کشید تا جایی که میانِ این پیوند جدایی افتاد؛ اما این به معنای پاک شدنِ امضا از قراردادِ بسته شده میانشان نبود! اگر شروعِ غروب را این دو نفر عهدهدار شدند، آغاز و پایانِ شب به دوشِ مابقی افتاد که جای خالیشان را برای این شب و این روزی که گذشت پُر کنند تا آغازی نو!
شب آغاز شد و جامهی آسمان ستاره باران از درخشندگیِ دانههای مرواریدِ حصار بسته دورِ هلالِ ماه، این نور اما قدرتِ چندانی نداشت برای همه جا را روشن کردن که اگر داشت متروکهی سوت و کورِ خسرو را نوری میبخشید برای زندگی کردن. متروکهای که اگرچه حضورِ زندهای پشتِ پنجرهی سراسریاش با حفرهای شکسته و خُرده شیشههای جمع نشده وجودِ حیاتی را درونش تایید میکردند؛ اما این زنده چنان شبیه به مُردهها اعلامِ حضور میکرد که نمیشد دل خوش کرد فقط به خونی که در رگهایش میجوشید. متروکهی خسرو تاریک و فقط نورِ ماه و ستارگان تا حدی روشنی بخشیده به آن در حدِ دیدن، رونمایی کرد از حیاطی خالی و خاموش که تک درختی خشکیده درونش از سرمای هوا و بادی که ملایم میوزید به خود میلرزید و نگاهِ خیرهی خسرو را از پشتِ پنجره به خود داشت.
سالنِ بزرگِ خانهای که خسرو درونش حضور داشت تاریک و به دنبالِ این تاریکی آرامشی سیاه جریان یافته در وجودش، نفسی که گرفت و سی*ن*ه سنگین ساخت، گویی نحسیِ عطری از آینده را آغشته شده به رگهای امروز حس کرد. دستانش پشتِ سرش، مچِ دستِ چپش را میانِ حلقهای از انگشتانِ دستِ راستش فشرده و نگاهش از درخت دوخته شد به نقطهای دور بیآنکه خبری از خود و عمقِ افکارش دهد. سالنی که در آن حضور داشت اما خالی بود از سکوت چرا که صدای موزیکی آرام و بیکلام درحالِ پخش از گرامافون به گوش میرسید. فضای سالن تنهاییِ غریبانهای را به رخ میکشید در حدی که میانِ صدای موزیک صوتِ شکستنِ قلبی به گوش رسید و باز شعلههای آتشی در دیدگانِ این مرد رقصندگی کرد. شعلههای آتش همراه با فریادی از سرِ سوختنِ صورت و پس از آن از دست دادنِ همسری که جانش به جانِ او بند بود!
موسیقیِ درحالِ پخش برای او هماهنگی داشت با حالِ بقیه، در چشمانش که دفتر خاطراتِ گذشته بسته شد، دفترِ تازهای گشوده شده به رویش اولین خط را درونش از تیردادی نوشت که داخلِ کلبهاش نشسته روی کاناپه و حالتِ نشستنش آشفته پیراهنِ سفیدی به تن داشت که آستینهایش تا آرنج تا زده و دو دکمهاش را از بالا باز گذاشته بود. دستِ چپش از آرنج قرار گرفته به روی دستهی کاناپه، چانه بر پشتِ انگشتانِ اندک خمیدهاش نهاده و نگاهش خیره به نقطهای دور، لغزشِ نوکِ چند تار از موهای قهوهای رنگش را کنجِ ابرو حس کرد؛ اما این حالتِ متفکر را درهم نشکست. به چه فکر کردنش نامعلوم، البته نه تا زمانی که ورقِ دومِ دفتری که خسرو باز کرد قلم را به دستِ تیرداد سپرد و اولین جملهی ورقی که به او افتاد با نامِ طلوع نوشته شد!
عصرگاه طلوع در خاطراتش به دنبالِ ردپای تیرداد میدوید و حال در این شب هنگام تیرداد بود که به دنبالِ او میگشت. طلوعی که چهار زانو نشسته روی تختِ دو نفره در اتاقِ خانهی طراوت نگاهش به طراحیِ امروزش از خاطراتش بود و قفل شده به حرفهایی که از گریس شنید، کنجِ لب به دندان گزید، سپس رو کج کرده از پنجرهی اتاق نگاهی به آسمان انداخت که گرفتگیاش تا حدی پاک شده بود هرچند که سرمای هوا هنوز ادامه داشت. در این بین بیخبر ماند از نگاهِ طراوت درونِ هال که سمتِ چپِ درگاهِ درِ بازِ اتاق ایستاده و دستش بند به درگاه اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی راست و طلوعی را میدید که بیتوجه به سرما پنجرهی اتاق را باز گذاشته و فقط یک تیشرتِ آبی روشن با شلوارِ همرنگش را به تن داشت. آه در سی*ن*ه خفه کرد از حالِ او که روز به روز آشفتهتر میشد و بهتر نه، روی پاشنههای پاهای پوشیده با جورابِ سفیدش به عقب چرخید و دست به سی*ن*ه شده به درگاه تکیه داد. نگاهش خیره به گندمِ نشسته مقابلِ کاناپه و با عروسکِ خرسِ کوچکی در دستش مشغول بود، فکر کرد تهِ این داستان و با این وضعیت پیش آمده میشد دلخوش شد به خیر بودنِ آخر و عاقبتشان؟ دلخوشی که نه؛ فقط باید امیدوار میماند.
امیدواری همان نور و برقی بود که چند روزی میشد رخت بسته از چشمانِ آفتاب، درخششِ نگاهش را ربوده و این دختری بود که همچنان خزیده کنجی از سالن و کنارِ درِ نیمه بازِ اتاق زانو در شکم جمع و دستانش را دورِ زانوانش حلقه کرده چشم به درِ شیشهایِ تراس که پردهی کنار رفته نورِ ماه را کمی به داخل راه میداد دوخته بود. آهی در سی*ن*هاش بالا آمد، گلویش را سوزاند؛ اما خفه شد و او فقط در تاریکی حلقهی دستانش را دورِ پاهایش محکمتر کرد، چانه به زانو چسباند تا از لرزشش جلوگیری کند و فقط دستانِ فراموشی را طلبید برای سپردن آسوده خاطرِ خود به آن بلکه غبارِ نحسیِ این روزها را از ذهنش کنار بزند. کنار رفتنی نبود وقتی دفترِ باز شده ورقِ دیگری این بار در چشمانِ آفتاب خورد و قلمِ نگاهش اولین نفر نامِ پدرش را بر صفحه نوشت تا یادی از او شد که در اتاق ایستاده مقابلِ پنجرهی باز بیتوجه به سرما دستانش را به لبهی پنجره گرفته و دودی هم از سیگاری که میانِ انگشتانِ اشاره و میانیِ دستِ راستش بود به هوا برمیخاست.
حتی پلک هم نمیزد مگر آنکه از سوزشِ چشمانش برایش یادآوری میشد که باید مژهای بر هم میزد و استراحتی به دیدگانِ قهوهای سوختهاش در آن قابِ خون گرفته میداد. نفسش سنگین، آبِ دهانی از گلو گذراند و فکرِ آفتاب و واقعیتی که فهمیده بود کلِ مغزش را پُر کرده انگار به چشم پایههای سستِ خانهای که آباد کرده بود را رو به ویرانی میدید. رازی که برای اولین نفر فاش شد دیگر راز باقی نمیماند چرا که زین پس هربار برای دیگر افشا میشد و این روند آنقدر ادامه پیدا میکرد تا جایی که خونِ زندگیاش را بر روی دستانِ خود ببیند! پریشان حالیِ این پدر و دختر، مادر و دختری را هم متوجه کرد که هیچ سر درنمیآوردند بینِ آفتاب و شاهرخ چه گذشته بود و شاید به نفعشان بود این سر درنیاوردن! در هرحال پایانِ شب را رو بالا گرفتنِ شاهرخ رقم زد که چشمک زدنِ ستارهای را به عنوانِ محرکِ خود برای آغازِ بازیِ تازهاش دید!