- Aug
- 784
- 3,798
- مدالها
- 2
«پارت چهارصد و هفتاد و نهم»
گذشته از شروعِ دلگیرِ این صبح، شاید دلیلی هم برای لبخند پیدا میشد، جایی دورتر از احوالاتِ بر هم ریختهی آرنگ و نگرانیهای او! جایی دورتر مثلِ خانهی نسیم که درونش او داخلِ اتاق ایستاده پشتِ میز آرایش و مقابلِ آیینه، چشمانِ سبزش که به خاطرِ کمبودِ نور درگیر با گشاد شدنِ مردمکها بودند و تیرگیای که کم به چشم میآمد، برقِ شوقی خاص در چشمانش میدرخشید. او که آرام پدِ پنکک را به صورت زد و مژههای مشکی و بلندش را پس از تمام شدنِ کارش با پنکک به ریمل سپرد، لبخندی روی لبانِ متوسطش نشست و گویی در جای خود بند نمیشد. صبح اگر برای شاهرخ با تلخیِ فهمِ واقعیتِ اینگه چرا آفتاب تنهایی را ترجیح میداد شروع شد، برای آفتاب با دل کندن از خانهی پدری، برای هنری با کابوس و برای آرنگ با توهم، برای این دختر پس از یک ماه لبخندی را داشت که بر درخششِ رُخش افزوده بود و آنچنان شاداب به نظر میرسید که اصلا انگار آن یک ماه را از زندگیاش پاک کرده بودند.
قلبش در سی*ن*ه از شدتِ هیجانی غریب بیتابی میکرد و او بالاخره بازگشته به جلدِ سابقِ خودش که ظاهر برایش اولویتی بود عوض نشدنی طوری که همیشه و در همه حال اول باید به خود میرسید، پس از قرار دادنِ ریمل روی میز دستش را به سمتِ رژلبِ صورتی پررنگ برد. مثلِ همیشه به خود میرسید، منتها این بار حساستر! برایش مهمتر از هر وقتی شده بود اینکه در چشمها چگونه به نظر برسد و... ندایی در سرش زمزمه کرد، مخصوصا در چشمِ کاوه؟
این ندا که لبانش را بیشتر از دو سو کش داد و تبدیل شد به خندهای نمکین بر چهرهاش که دندانهای سفید و ردیفش را به نمایش گذاشت، پس از تک خندهای کوتاه چشم در حدقه چرخاند و پایی تقریبا محکم کوبیده بر زمین با کلافگی از خودی که غریبانه دلش زیباترین به چشم آمدن در نگاهِ کاوه را میخواست تنها دوباره نگاه به آیینه دوخت و بعد رژ را به نرمی روی لبانش کشید. با دقت چشم ریز کرده، تمامِ حواسش را خرج کرد و وقتی رژ را هم روی میز گذاشت لبانش را نرم بر هم کشید. با قلبی که تند میکوبید و دلی که در دل نبود طالبِ یک دیدارِ دوباره، نگاه روی اجزای چهرهاش در شفافیتِ آیینه رقصاند.
نفسی گرفت از هوایی که عطرِ شیرینش را با خود به دوش میکشید و چون مشامش پُر شد از رایحهای دل انگیز و انگار بهترین صبحش را رقم میزد، آبِ دهانی فرو داد روی پاشنهی پا به عقب چرخید. تدی را دید که روی تخت نشسته و نمکین سری کج کرده به سمتِ چپ چشمانِ مشکیاش را براق به او دوخته بود و زبانش بیرون از دهان، شیرین نفس میزد. دیدنِ او که بر شوقش افزود، کوتاه خندید و قدم به سمتِ کمد که در موازاتِ میز آرایش و سمتِ چپِ آن قرار داشت برداشت.
درِ کمد را باز و چشم ریز کرده، همانطور که با دقت مانتوهای آویزان از چوب لباسی را کنار میزد و تک به تکشان را از نظر میگذراند، با حفظِ لبخندش برای ادامهدار شدنِ این شروعِ دوست داشتنی، لب باز کرد و مخاطبش هم خود و هم تدی، گفت:
- به نظرت اسمش رو بذارم اولین قرارِ عاشقانهای که دیروز پیشنهادش رو خودش داد؟
گونه باد و لبانش را غنچه کرده، همزمان با تک خندهای نفسش را رو به بیرون فوت کرد و چون باید این شوق و ذوق را با کسی سهیم میشد و فعلا فقط یک خودش بود و یک تدی، پلکی زد و دو مانتو را از مابقی سوا کرده بیرون کشید. دوباره رو به تدی چرخید و با هردو دستش مانتوها را گرفته دو طرفش، نگاهی میانِ هردو به گردش درآورد. به دلش نشستند؟ نه! به دنبالِ استایلِ خاصتری میگشت! این شد که چون ابروانش را محو درهم کشید، هردو مانتو را روی تخت انداخت و دوباره برگشته به سوی کمد، مشغولِ واکاویِ شدنش همزمان شد با حرف زدنش:
- چرا انگار هیچکدومشون مناسب نیستن؟ اوف خدای من! من انقدر کج سلیقه بودم؟
با خود حرف میزد، از خود گله میکرد، عجولانه فکر میکرد که چرا هیچکدام از لباسهایش آنی نبودند که به دنبالش میگشت و برخلافِ اینکه واقعا زیبا به نظر میآمد حساس شده بود روی بهترین بودنش؛ شوقِ عاشقی چه کارها که با آدمی نمیکرد! البته اینطور که به نظر میرسید پای اشتیاقی مشترک وسط بود که هرچند دورتر از او؛ اما کاوهای هم که به تازگی پس از یک ماه همراهِ مادرش به خانهی خود بازگشته بود تقریبا همین احوالات را داشت. او که مقابلِ آیینهی مستطیل شکلِ بالای میزِ مشکی رنگ ایستاده، دستی به موهای متوسط، صاف و تیرهاش کشید، با تک گامی رو به عقب برداشتن یک دور قامتِ خود را در آیینه برانداز کرد و زبانی کشیده روی لبانش، دمِ عمیقی گرفت. با چشمانی ریز شده خود را که بلوزِ یقه اسکیِ خاکستری را زیرِ کتِ چرمِ مشکی پوشیده، شلوارِ جین و همرنگِ کت را هم به پا داشت از نظر گذراند و فکر کرد به اینکه واقعا مناسب ترین استایلش را برای این دیدار انتخاب کرده بود؟
تای ابرویی بالا پراند، گذر این فکر در سرش همچون بادی بود ملایم که ریز تکانی به شاخههای مغزش داد و چون به خود آمد، نگاه در آیینه دوخته به قهوهی چشمانش با آن برقی که به تازگی میدید و شاید فرق داشت با همهی برقهایی که تا این لحظه بر چشمانش نشسته بودند، لبانش به کششی یک طرفه دچار شدند، نقشی از چالِ گونهی کمرنگش که در معرضِ دید قرار گرفت تک قدمِ عقب رفته را دوباره جلو آمد. سر به زیر افکنده دستش را پیش برد، ساعتِ بندِ چرمیِ مشکی و طلایی را که از روی میز برداشت با همان لبخندِ پابرجا پیشِ خود لب زد:
- انقدر روی ظاهرت حساس بودی یا کمالِ همنشینه کاوه؟
کمالِ همنشین؟ شاید! اثراتی از عاشقی تهنشین در این کمالِ شیرین، چه خوش بود که هردو سعی میکردند در چشمِ هم بهترین باشند با وجودِ اینکه بهترین هم بودند! چه کاوهای که دستش را قدری خم کرده مقابلِ سی*ن*ه و با دستِ دیگر، همزمان که تک خندهای متاسف ریز تکانِ سرش به طرفین را در پی داشت ساعت را با وصل کردنِ دو بندش به هم روی مچ ثابت نگه داشت؛ چه نسیمی که هنوز درگیرِ پیدا کردنِ استایلِ مناسبش بود و هر مانتویی را که برمیداشت یک دور جلوی آیینه با آن مانور میداد و خود را مینگریست و باز هم ناامید شده مانتو را روی تخت میانداخت. انگار حال که قصدِ خاطرهسازی از بهترین لحظاتِ زندگیاش را داشت سلیقهاش سرِ ناسازگاری برداشته و با هر لباسی سازِ مخالف میزد. لبانش را جمع کرد، نفسش را از راهِ بینی محکم بیرون فرستاد و چون در آخر چانه هم جمع کرد، نیم نگاهی به تدی انداخته و در جوابِ نگاهِ براقِ او فقط شانهای بالا انداخت و پوفی کرده، دوباره به سمتِ کمد رفت برای گشتن.
با همهی این حساسیتها اما روزِ شیرینی انتظارِ این دو را میکشید که چون قرار بر کنارِ هم گذراندنشان بود شیرینتر هم میشد! کاوه نیاز داشت به آرامشِ پس از آن فاجعهای که پدرش را از دست داد و خودش را با عذاب وجدان بابتِ مقصر بودن در مرگِ او تنها گذاشت، از طرفی نسیم هم که شبی از شبها اعتراف کرده بود کاوه با باز کردنِ پروندهی عشق قصدِ مجرم ساختن از او را داشت و حال که به هدفش رسید، حکمِ حبسِ ابد میخواست در قلبِ او. چه زندانی از این زیباتر؟ میلههایش سخت از محکم بودنِ عشق، هوایش پُر شده از عطری دو نفره، در چنین هوایی خفگی هم شیرین میشد نفس کشیدن که هیچ!
دقایق از پسِ هم گذشتند و رسید به زمانِ آخرین نگاه در آیینه که کاوه پس از دستی کشیدن به موهایش وقتی که چند تار از آنها روی پیشانیاش سقوط کردند، گامی به کنار برداشت و سوی درگاهِ درِ بازِ اتاق رفت؛ بلعکسِ نسیمی که شالِ نسکافهای را روی موهایش انداخته، پالتوی نیمه بلند، کرمی و مخمل با شلوارِ جذبِ همرنگِ شال به تن داشت و وقتی با نگاهش یک دور قامتِ خود را از نظر گذراند و چرخی زد، گویی باز هم ناراضی به نظر میرسید؛ اما دلش با دیر کردن در این به قولِ خودش اولین قرارِ عاشقانهای که به پیشنهادِ کاوه هم بود، نبود! چهرهاش با درهمیِ کمرنگی نارضایتیاش را داد میزد و نچی کرده، بیخیالِ ادامه دادن به این بازیِ انتخاب شد چون هربار که سلیقهاش سنگ میانداخت باید زمانِ بیشتری را صرفِ از نظر گذراندنِ هرچه در چنته داشت میکرد. از این رو فقط روی پاشنهی پاهای پوشیده با جورابِ سفیدش چرخیده به سمتِ تدی و خیره به او با اشارهی سر به خود و گوشه لبی کم بالا پریده لب زد:
- خوبه؟
هیجانِ تدی هم بر اعتماد به نفسش اثر نکرد. عجیب سخت سلیقهتر و حساستر از همیشه شده بود که شاید خب... این هم برمیگشت به اولین تجربهی عاشقانهاش که دلش میخواست با بهترینها در ذهنش ثبت شود مخصوصا با بهترین نسخه از خودش! خبر نداشت به چشمِ کاوهای همزمان با بیرون آمدنش از خانه چترِ مشکی را بر سرِ خود گشود و ماشین را کنار گذاشته، ترجیحش پیادهروی شد، او در هر حالی بهترینِ خودش بود! البته کاوهای که باز هم نقطهی تعقیبِ چشمانِ مشکی و درشتِ یلدا قرار گرفته همزمان که او قدمهایش را به سمتِ ابتدای کوچه برداشت یلدا بود که باز هم به دنبالش به راه افتاد و... خدا میدانست در انتهای این تعقیب کردنها به کجا میرسید!
گذشته از شروعِ دلگیرِ این صبح، شاید دلیلی هم برای لبخند پیدا میشد، جایی دورتر از احوالاتِ بر هم ریختهی آرنگ و نگرانیهای او! جایی دورتر مثلِ خانهی نسیم که درونش او داخلِ اتاق ایستاده پشتِ میز آرایش و مقابلِ آیینه، چشمانِ سبزش که به خاطرِ کمبودِ نور درگیر با گشاد شدنِ مردمکها بودند و تیرگیای که کم به چشم میآمد، برقِ شوقی خاص در چشمانش میدرخشید. او که آرام پدِ پنکک را به صورت زد و مژههای مشکی و بلندش را پس از تمام شدنِ کارش با پنکک به ریمل سپرد، لبخندی روی لبانِ متوسطش نشست و گویی در جای خود بند نمیشد. صبح اگر برای شاهرخ با تلخیِ فهمِ واقعیتِ اینگه چرا آفتاب تنهایی را ترجیح میداد شروع شد، برای آفتاب با دل کندن از خانهی پدری، برای هنری با کابوس و برای آرنگ با توهم، برای این دختر پس از یک ماه لبخندی را داشت که بر درخششِ رُخش افزوده بود و آنچنان شاداب به نظر میرسید که اصلا انگار آن یک ماه را از زندگیاش پاک کرده بودند.
قلبش در سی*ن*ه از شدتِ هیجانی غریب بیتابی میکرد و او بالاخره بازگشته به جلدِ سابقِ خودش که ظاهر برایش اولویتی بود عوض نشدنی طوری که همیشه و در همه حال اول باید به خود میرسید، پس از قرار دادنِ ریمل روی میز دستش را به سمتِ رژلبِ صورتی پررنگ برد. مثلِ همیشه به خود میرسید، منتها این بار حساستر! برایش مهمتر از هر وقتی شده بود اینکه در چشمها چگونه به نظر برسد و... ندایی در سرش زمزمه کرد، مخصوصا در چشمِ کاوه؟
این ندا که لبانش را بیشتر از دو سو کش داد و تبدیل شد به خندهای نمکین بر چهرهاش که دندانهای سفید و ردیفش را به نمایش گذاشت، پس از تک خندهای کوتاه چشم در حدقه چرخاند و پایی تقریبا محکم کوبیده بر زمین با کلافگی از خودی که غریبانه دلش زیباترین به چشم آمدن در نگاهِ کاوه را میخواست تنها دوباره نگاه به آیینه دوخت و بعد رژ را به نرمی روی لبانش کشید. با دقت چشم ریز کرده، تمامِ حواسش را خرج کرد و وقتی رژ را هم روی میز گذاشت لبانش را نرم بر هم کشید. با قلبی که تند میکوبید و دلی که در دل نبود طالبِ یک دیدارِ دوباره، نگاه روی اجزای چهرهاش در شفافیتِ آیینه رقصاند.
نفسی گرفت از هوایی که عطرِ شیرینش را با خود به دوش میکشید و چون مشامش پُر شد از رایحهای دل انگیز و انگار بهترین صبحش را رقم میزد، آبِ دهانی فرو داد روی پاشنهی پا به عقب چرخید. تدی را دید که روی تخت نشسته و نمکین سری کج کرده به سمتِ چپ چشمانِ مشکیاش را براق به او دوخته بود و زبانش بیرون از دهان، شیرین نفس میزد. دیدنِ او که بر شوقش افزود، کوتاه خندید و قدم به سمتِ کمد که در موازاتِ میز آرایش و سمتِ چپِ آن قرار داشت برداشت.
درِ کمد را باز و چشم ریز کرده، همانطور که با دقت مانتوهای آویزان از چوب لباسی را کنار میزد و تک به تکشان را از نظر میگذراند، با حفظِ لبخندش برای ادامهدار شدنِ این شروعِ دوست داشتنی، لب باز کرد و مخاطبش هم خود و هم تدی، گفت:
- به نظرت اسمش رو بذارم اولین قرارِ عاشقانهای که دیروز پیشنهادش رو خودش داد؟
گونه باد و لبانش را غنچه کرده، همزمان با تک خندهای نفسش را رو به بیرون فوت کرد و چون باید این شوق و ذوق را با کسی سهیم میشد و فعلا فقط یک خودش بود و یک تدی، پلکی زد و دو مانتو را از مابقی سوا کرده بیرون کشید. دوباره رو به تدی چرخید و با هردو دستش مانتوها را گرفته دو طرفش، نگاهی میانِ هردو به گردش درآورد. به دلش نشستند؟ نه! به دنبالِ استایلِ خاصتری میگشت! این شد که چون ابروانش را محو درهم کشید، هردو مانتو را روی تخت انداخت و دوباره برگشته به سوی کمد، مشغولِ واکاویِ شدنش همزمان شد با حرف زدنش:
- چرا انگار هیچکدومشون مناسب نیستن؟ اوف خدای من! من انقدر کج سلیقه بودم؟
با خود حرف میزد، از خود گله میکرد، عجولانه فکر میکرد که چرا هیچکدام از لباسهایش آنی نبودند که به دنبالش میگشت و برخلافِ اینکه واقعا زیبا به نظر میآمد حساس شده بود روی بهترین بودنش؛ شوقِ عاشقی چه کارها که با آدمی نمیکرد! البته اینطور که به نظر میرسید پای اشتیاقی مشترک وسط بود که هرچند دورتر از او؛ اما کاوهای هم که به تازگی پس از یک ماه همراهِ مادرش به خانهی خود بازگشته بود تقریبا همین احوالات را داشت. او که مقابلِ آیینهی مستطیل شکلِ بالای میزِ مشکی رنگ ایستاده، دستی به موهای متوسط، صاف و تیرهاش کشید، با تک گامی رو به عقب برداشتن یک دور قامتِ خود را در آیینه برانداز کرد و زبانی کشیده روی لبانش، دمِ عمیقی گرفت. با چشمانی ریز شده خود را که بلوزِ یقه اسکیِ خاکستری را زیرِ کتِ چرمِ مشکی پوشیده، شلوارِ جین و همرنگِ کت را هم به پا داشت از نظر گذراند و فکر کرد به اینکه واقعا مناسب ترین استایلش را برای این دیدار انتخاب کرده بود؟
تای ابرویی بالا پراند، گذر این فکر در سرش همچون بادی بود ملایم که ریز تکانی به شاخههای مغزش داد و چون به خود آمد، نگاه در آیینه دوخته به قهوهی چشمانش با آن برقی که به تازگی میدید و شاید فرق داشت با همهی برقهایی که تا این لحظه بر چشمانش نشسته بودند، لبانش به کششی یک طرفه دچار شدند، نقشی از چالِ گونهی کمرنگش که در معرضِ دید قرار گرفت تک قدمِ عقب رفته را دوباره جلو آمد. سر به زیر افکنده دستش را پیش برد، ساعتِ بندِ چرمیِ مشکی و طلایی را که از روی میز برداشت با همان لبخندِ پابرجا پیشِ خود لب زد:
- انقدر روی ظاهرت حساس بودی یا کمالِ همنشینه کاوه؟
کمالِ همنشین؟ شاید! اثراتی از عاشقی تهنشین در این کمالِ شیرین، چه خوش بود که هردو سعی میکردند در چشمِ هم بهترین باشند با وجودِ اینکه بهترین هم بودند! چه کاوهای که دستش را قدری خم کرده مقابلِ سی*ن*ه و با دستِ دیگر، همزمان که تک خندهای متاسف ریز تکانِ سرش به طرفین را در پی داشت ساعت را با وصل کردنِ دو بندش به هم روی مچ ثابت نگه داشت؛ چه نسیمی که هنوز درگیرِ پیدا کردنِ استایلِ مناسبش بود و هر مانتویی را که برمیداشت یک دور جلوی آیینه با آن مانور میداد و خود را مینگریست و باز هم ناامید شده مانتو را روی تخت میانداخت. انگار حال که قصدِ خاطرهسازی از بهترین لحظاتِ زندگیاش را داشت سلیقهاش سرِ ناسازگاری برداشته و با هر لباسی سازِ مخالف میزد. لبانش را جمع کرد، نفسش را از راهِ بینی محکم بیرون فرستاد و چون در آخر چانه هم جمع کرد، نیم نگاهی به تدی انداخته و در جوابِ نگاهِ براقِ او فقط شانهای بالا انداخت و پوفی کرده، دوباره به سمتِ کمد رفت برای گشتن.
با همهی این حساسیتها اما روزِ شیرینی انتظارِ این دو را میکشید که چون قرار بر کنارِ هم گذراندنشان بود شیرینتر هم میشد! کاوه نیاز داشت به آرامشِ پس از آن فاجعهای که پدرش را از دست داد و خودش را با عذاب وجدان بابتِ مقصر بودن در مرگِ او تنها گذاشت، از طرفی نسیم هم که شبی از شبها اعتراف کرده بود کاوه با باز کردنِ پروندهی عشق قصدِ مجرم ساختن از او را داشت و حال که به هدفش رسید، حکمِ حبسِ ابد میخواست در قلبِ او. چه زندانی از این زیباتر؟ میلههایش سخت از محکم بودنِ عشق، هوایش پُر شده از عطری دو نفره، در چنین هوایی خفگی هم شیرین میشد نفس کشیدن که هیچ!
دقایق از پسِ هم گذشتند و رسید به زمانِ آخرین نگاه در آیینه که کاوه پس از دستی کشیدن به موهایش وقتی که چند تار از آنها روی پیشانیاش سقوط کردند، گامی به کنار برداشت و سوی درگاهِ درِ بازِ اتاق رفت؛ بلعکسِ نسیمی که شالِ نسکافهای را روی موهایش انداخته، پالتوی نیمه بلند، کرمی و مخمل با شلوارِ جذبِ همرنگِ شال به تن داشت و وقتی با نگاهش یک دور قامتِ خود را از نظر گذراند و چرخی زد، گویی باز هم ناراضی به نظر میرسید؛ اما دلش با دیر کردن در این به قولِ خودش اولین قرارِ عاشقانهای که به پیشنهادِ کاوه هم بود، نبود! چهرهاش با درهمیِ کمرنگی نارضایتیاش را داد میزد و نچی کرده، بیخیالِ ادامه دادن به این بازیِ انتخاب شد چون هربار که سلیقهاش سنگ میانداخت باید زمانِ بیشتری را صرفِ از نظر گذراندنِ هرچه در چنته داشت میکرد. از این رو فقط روی پاشنهی پاهای پوشیده با جورابِ سفیدش چرخیده به سمتِ تدی و خیره به او با اشارهی سر به خود و گوشه لبی کم بالا پریده لب زد:
- خوبه؟
هیجانِ تدی هم بر اعتماد به نفسش اثر نکرد. عجیب سخت سلیقهتر و حساستر از همیشه شده بود که شاید خب... این هم برمیگشت به اولین تجربهی عاشقانهاش که دلش میخواست با بهترینها در ذهنش ثبت شود مخصوصا با بهترین نسخه از خودش! خبر نداشت به چشمِ کاوهای همزمان با بیرون آمدنش از خانه چترِ مشکی را بر سرِ خود گشود و ماشین را کنار گذاشته، ترجیحش پیادهروی شد، او در هر حالی بهترینِ خودش بود! البته کاوهای که باز هم نقطهی تعقیبِ چشمانِ مشکی و درشتِ یلدا قرار گرفته همزمان که او قدمهایش را به سمتِ ابتدای کوچه برداشت یلدا بود که باز هم به دنبالش به راه افتاد و... خدا میدانست در انتهای این تعقیب کردنها به کجا میرسید!