هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
گذشته از شروعِ دلگیرِ این صبح، شاید دلیلی هم برای لبخند پیدا میشد، جایی دورتر از احوالاتِ بر هم ریختهی آرنگ و نگرانیهای او! جایی دورتر مثلِ خانهی نسیم که درونش او داخلِ اتاق ایستاده پشتِ میز آرایش و مقابلِ آیینه، چشمانِ سبزش که به خاطرِ کمبودِ نور درگیر با گشاد شدنِ مردمکها بودند و تیرگیای که کم به چشم میآمد، برقِ شوقی خاص در چشمانش میدرخشید. او که آرام پدِ پنکک را به صورت زد و مژههای مشکی و بلندش را پس از تمام شدنِ کارش با پنکک به ریمل سپرد، لبخندی روی لبانِ متوسطش نشست و گویی در جای خود بند نمیشد. صبح اگر برای شاهرخ با تلخیِ فهمِ واقعیتِ اینگه چرا آفتاب تنهایی را ترجیح میداد شروع شد، برای آفتاب با دل کندن از خانهی پدری، برای هنری با کابوس و برای آرنگ با توهم، برای این دختر پس از یک ماه لبخندی را داشت که بر درخششِ رُخش افزوده بود و آنچنان شاداب به نظر میرسید که اصلا انگار آن یک ماه را از زندگیاش پاک کرده بودند.
قلبش در سی*ن*ه از شدتِ هیجانی غریب بیتابی میکرد و او بالاخره بازگشته به جلدِ سابقِ خودش که ظاهر برایش اولویتی بود عوض نشدنی طوری که همیشه و در همه حال اول باید به خود میرسید، پس از قرار دادنِ ریمل روی میز دستش را به سمتِ رژلبِ صورتی پررنگ برد. مثلِ همیشه به خود میرسید، منتها این بار حساستر! برایش مهمتر از هر وقتی شده بود اینکه در چشمها چگونه به نظر برسد و... ندایی در سرش زمزمه کرد، مخصوصا در چشمِ کاوه؟
این ندا که لبانش را بیشتر از دو سو کش داد و تبدیل شد به خندهای نمکین بر چهرهاش که دندانهای سفید و ردیفش را به نمایش گذاشت، پس از تک خندهای کوتاه چشم در حدقه چرخاند و پایی تقریبا محکم کوبیده بر زمین با کلافگی از خودی که غریبانه دلش زیباترین به چشم آمدن در نگاهِ کاوه را میخواست تنها دوباره نگاه به آیینه دوخت و بعد رژ را به نرمی روی لبانش کشید. با دقت چشم ریز کرده، تمامِ حواسش را خرج کرد و وقتی رژ را هم روی میز گذاشت لبانش را نرم بر هم کشید. با قلبی که تند میکوبید و دلی که در دل نبود طالبِ یک دیدارِ دوباره، نگاه روی اجزای چهرهاش در شفافیتِ آیینه رقصاند.
نفسی گرفت از هوایی که عطرِ شیرینش را با خود به دوش میکشید و چون مشامش پُر شد از رایحهای دل انگیز و انگار بهترین صبحش را رقم میزد، آبِ دهانی فرو داد روی پاشنهی پا به عقب چرخید. تدی را دید که روی تخت نشسته و نمکین سری کج کرده به سمتِ چپ چشمانِ مشکیاش را براق به او دوخته بود و زبانش بیرون از دهان، شیرین نفس میزد. دیدنِ او که بر شوقش افزود، کوتاه خندید و قدم به سمتِ کمد که در موازاتِ میز آرایش و سمتِ چپِ آن قرار داشت برداشت.
درِ کمد را باز و چشم ریز کرده، همانطور که با دقت مانتوهای آویزان از چوب لباسی را کنار میزد و تک به تکشان را از نظر میگذراند، با حفظِ لبخندش برای ادامهدار شدنِ این شروعِ دوست داشتنی، لب باز کرد و مخاطبش هم خود و هم تدی، گفت:
- به نظرت اسمش رو بذارم اولین قرارِ عاشقانهای که دیروز پیشنهادش رو خودش داد؟
گونه باد و لبانش را غنچه کرده، همزمان با تک خندهای نفسش را رو به بیرون فوت کرد و چون باید این شوق و ذوق را با کسی سهیم میشد و فعلا فقط یک خودش بود و یک تدی، پلکی زد و دو مانتو را از مابقی سوا کرده بیرون کشید. دوباره رو به تدی چرخید و با هردو دستش مانتوها را گرفته دو طرفش، نگاهی میانِ هردو به گردش درآورد. به دلش نشستند؟ نه! به دنبالِ استایلِ خاصتری میگشت! این شد که چون ابروانش را محو درهم کشید، هردو مانتو را روی تخت انداخت و دوباره برگشته به سوی کمد، مشغولِ واکاویِ شدنش همزمان شد با حرف زدنش:
- چرا انگار هیچکدومشون مناسب نیستن؟ اوف خدای من! من انقدر کج سلیقه بودم؟
با خود حرف میزد، از خود گله میکرد، عجولانه فکر میکرد که چرا هیچکدام از لباسهایش آنی نبودند که به دنبالش میگشت و برخلافِ اینکه واقعا زیبا به نظر میآمد حساس شده بود روی بهترین بودنش؛ شوقِ عاشقی چه کارها که با آدمی نمیکرد! البته اینطور که به نظر میرسید پای اشتیاقی مشترک وسط بود که هرچند دورتر از او؛ اما کاوهای هم که به تازگی پس از یک ماه همراهِ مادرش به خانهی خود بازگشته بود تقریبا همین احوالات را داشت. او که مقابلِ آیینهی مستطیل شکلِ بالای میزِ مشکی رنگ ایستاده، دستی به موهای متوسط، صاف و تیرهاش کشید، با تک گامی رو به عقب برداشتن یک دور قامتِ خود را در آیینه برانداز کرد و زبانی کشیده روی لبانش، دمِ عمیقی گرفت. با چشمانی ریز شده خود را که بلوزِ یقه اسکیِ خاکستری را زیرِ کتِ چرمِ مشکی پوشیده، شلوارِ جین و همرنگِ کت را هم به پا داشت از نظر گذراند و فکر کرد به اینکه واقعا مناسب ترین استایلش را برای این دیدار انتخاب کرده بود؟
تای ابرویی بالا پراند، گذر این فکر در سرش همچون بادی بود ملایم که ریز تکانی به شاخههای مغزش داد و چون به خود آمد، نگاه در آیینه دوخته به قهوهی چشمانش با آن برقی که به تازگی میدید و شاید فرق داشت با همهی برقهایی که تا این لحظه بر چشمانش نشسته بودند، لبانش به کششی یک طرفه دچار شدند، نقشی از چالِ گونهی کمرنگش که در معرضِ دید قرار گرفت تک قدمِ عقب رفته را دوباره جلو آمد. سر به زیر افکنده دستش را پیش برد، ساعتِ بندِ چرمیِ مشکی و طلایی را که از روی میز برداشت با همان لبخندِ پابرجا پیشِ خود لب زد:
- انقدر روی ظاهرت حساس بودی یا کمالِ همنشینه کاوه؟
کمالِ همنشین؟ شاید! اثراتی از عاشقی تهنشین در این کمالِ شیرین، چه خوش بود که هردو سعی میکردند در چشمِ هم بهترین باشند با وجودِ اینکه بهترین هم بودند! چه کاوهای که دستش را قدری خم کرده مقابلِ سی*ن*ه و با دستِ دیگر، همزمان که تک خندهای متاسف ریز تکانِ سرش به طرفین را در پی داشت ساعت را با وصل کردنِ دو بندش به هم روی مچ ثابت نگه داشت؛ چه نسیمی که هنوز درگیرِ پیدا کردنِ استایلِ مناسبش بود و هر مانتویی را که برمیداشت یک دور جلوی آیینه با آن مانور میداد و خود را مینگریست و باز هم ناامید شده مانتو را روی تخت میانداخت. انگار حال که قصدِ خاطرهسازی از بهترین لحظاتِ زندگیاش را داشت سلیقهاش سرِ ناسازگاری برداشته و با هر لباسی سازِ مخالف میزد. لبانش را جمع کرد، نفسش را از راهِ بینی محکم بیرون فرستاد و چون در آخر چانه هم جمع کرد، نیم نگاهی به تدی انداخته و در جوابِ نگاهِ براقِ او فقط شانهای بالا انداخت و پوفی کرده، دوباره به سمتِ کمد رفت برای گشتن.
با همهی این حساسیتها اما روزِ شیرینی انتظارِ این دو را میکشید که چون قرار بر کنارِ هم گذراندنشان بود شیرینتر هم میشد! کاوه نیاز داشت به آرامشِ پس از آن فاجعهای که پدرش را از دست داد و خودش را با عذاب وجدان بابتِ مقصر بودن در مرگِ او تنها گذاشت، از طرفی نسیم هم که شبی از شبها اعتراف کرده بود کاوه با باز کردنِ پروندهی عشق قصدِ مجرم ساختن از او را داشت و حال که به هدفش رسید، حکمِ حبسِ ابد میخواست در قلبِ او. چه زندانی از این زیباتر؟ میلههایش سخت از محکم بودنِ عشق، هوایش پُر شده از عطری دو نفره، در چنین هوایی خفگی هم شیرین میشد نفس کشیدن که هیچ!
دقایق از پسِ هم گذشتند و رسید به زمانِ آخرین نگاه در آیینه که کاوه پس از دستی کشیدن به موهایش وقتی که چند تار از آنها روی پیشانیاش سقوط کردند، گامی به کنار برداشت و سوی درگاهِ درِ بازِ اتاق رفت؛ بلعکسِ نسیمی که شالِ نسکافهای را روی موهایش انداخته، پالتوی نیمه بلند، کرمی و مخمل با شلوارِ جذبِ همرنگِ شال به تن داشت و وقتی با نگاهش یک دور قامتِ خود را از نظر گذراند و چرخی زد، گویی باز هم ناراضی به نظر میرسید؛ اما دلش با دیر کردن در این به قولِ خودش اولین قرارِ عاشقانهای که به پیشنهادِ کاوه هم بود، نبود! چهرهاش با درهمیِ کمرنگی نارضایتیاش را داد میزد و نچی کرده، بیخیالِ ادامه دادن به این بازیِ انتخاب شد چون هربار که سلیقهاش سنگ میانداخت باید زمانِ بیشتری را صرفِ از نظر گذراندنِ هرچه در چنته داشت میکرد. از این رو فقط روی پاشنهی پاهای پوشیده با جورابِ سفیدش چرخیده به سمتِ تدی و خیره به او با اشارهی سر به خود و گوشه لبی کم بالا پریده لب زد:
- خوبه؟
هیجانِ تدی هم بر اعتماد به نفسش اثر نکرد. عجیب سخت سلیقهتر و حساستر از همیشه شده بود که شاید خب... این هم برمیگشت به اولین تجربهی عاشقانهاش که دلش میخواست با بهترینها در ذهنش ثبت شود مخصوصا با بهترین نسخه از خودش! خبر نداشت به چشمِ کاوهای همزمان با بیرون آمدنش از خانه چترِ مشکی را بر سرِ خود گشود و ماشین را کنار گذاشته، ترجیحش پیادهروی شد، او در هر حالی بهترینِ خودش بود! البته کاوهای که باز هم نقطهی تعقیبِ چشمانِ مشکی و درشتِ یلدا قرار گرفته همزمان که او قدمهایش را به سمتِ ابتدای کوچه برداشت یلدا بود که باز هم به دنبالش به راه افتاد و... خدا میدانست در انتهای این تعقیب کردنها به کجا میرسید!
یلدا این روزها عجیب تر از همیشه شده بود! چشمانِ مشکی و درشتش خاموش، ابروانش پیچشی درهم نداشتند؛ اما خنثی بودنِ نگاهش ترسناک به نظر میرسید! ترسناک... شاید چون در عمقِ چشمانش پُر بود از حسرتِ پشیمانیای که دیر به آن رسید، عذابی که از چلهی کمانِ ندامت به یکباره رها شد و حال زمانی تیرِ خلاص به وجدانش زده که برای همه چیز دیر شده بود! او که کلاهِ هودیِ مشکی که زیرِ پافرِ همرنگش به تن داشت را نهاده روی تارِ موهای سیاه و صافش که چند تاری رقصان به دستِ باد سمتی کشیده میشدند، با پوتینهای مشکی و مخملش حینی که کاوه را با چشمانی ریز زیرِ نظر داشت جلو میرفت و شاید هم مقصدِ او را میدانست و هم نمیدانست! درواقع میشد گفت خبر داشت تا حدی از اینکه گامهای کاوه او را به کدام سو راهی میکردند؛ اما باورِ این خبر داشتن برایش گرانتر از دیروزی که گذشت و شاهدِ آغوشِ او و نسیم بود تمام میشد.
محکم لب به دندان گزید و سرش را با پلک بر هم نهادنی کوتاه ریز تکانی داده به طرفین، خودش را وادار کرد تا ذهنش را از افکارِ آزاردهنده دور کند، ولی گویا ماجرا هرچه تلختر واقعیتر! چرا که با خروج از کوچه و گذرِ زمانی که بیشتر و بیشتر جلو رفت، از آنجا که دیروز هم کاوه را تا خانهی نسیم تعقیب کرده بود و مسیرش برایش آشنا این بار پوستِ لبش را محکم به دندان گرفت و کشید تا خطِ زخمی کمرنگ شکل گرفته بر لبِ پایینش شوریِ خون با بزاقش پیمانِ اتحاد بست و سپس به سمتِ گلویش لشکرکشی کرد. از سوزشِ زخمش که پلکی بر هم نهاد، دوباره چشم باز کرد و درونِ پیادهرو گذشته از کنارِ مردم گه گاهی با به پهلو شدنهای کوتاه، نفهمید چه زمانی کلِ لبش با خطِ زخمهایی ریز و محو پُر کرد و چندبار حتی پوستِ لبش را کشید.
باران هنوز هم میبارید؛ اما به حالِ این عابری که فقط بیتوجه به هرکس و هرچیز نقطهی تمرکزش را کاوه قراره داده و در پس زمینهی چشمانش دیگران را تار کرده بود فرقی هم میکرد؟ اینجور که پیدا بود، نه! کاوه هر گامی که رو به جلو برمیداشت مساوی میشد با جبرانِ گامهایش توسطِ یلدا که چون سایهای دور از او پیش میآمد و کاوه... خبر نداشت از این تعقیب شدنش چرا که تصورش این بود یلدا بار و بندیلش را جمع و خیلی وقت پیش این شهرِ دودی را ترک کرده بود، غافل از اینکه این تعقیب کردنهای یلدا مقدمهچینیِ حادثهی تازهی دیگری بود که چه زمانی از خود رونمایی میکرد، بماند؛ فقط با آمدنش در زندگیِ کاوه هم ورقی تازه زده میشد که شاید آخرین ورقِ دفترِ زندگیاش بود، با پایانی نامعلوم، شاید خوش و شاید هم...
ورودِ کاوه به کوچهای که خانهی نسیم درونش قرار داشت، همان بذرِ ریزِ امید را هم از خاکِ قلبِ یلدا پیش از ریشه دواندن بیرون کشید که نگاهش سخت شد، ابروانش محو به آغوشِ هم کشیده شدند و چون لبانِ قلوهایاش را بر هم فشرد به دهان فرو برد و پشتِ ماشینی پارک شده مقابلِ ساختمانی با نمای کرمی ایستاده، از همانجا نگاهش را به قامتِ کاوهای دوخت که هر لحظه به خانهی نسیم نزدیک و نزدیک تر میشد. نفسش تنگ، دستانش را کنارِ تن مشت کرد و لبانش را بیشتر بر هم فشرده، نفسهایش را به سختی از راهِ بینی فراری داد. نمیدانست با چه حسابی در توانِ خود دید تحملِ دیدنِ قابِ دو نفرهای که کاوه کنارِ نسیم میساخت؛ اما هنوز جا داشت برای کارمای کارش را پس دادن! محکوم به نگاهی از دور و به قابِ عاشقانهی کاوه کنارِ دختری دیگر، زجرش را برای خود خرید و در ذهنش افکاری پراکنده پرسه زدند.
به دنبالِ جمعبندیِ افکارش و نگاهی که قفلِ کاوه بود، او پس از به صدا درآوردنِ زنگِ خانهی نسیم قدمی عقب کشید و چون چتر به دست رو بالا گرفت، منتظر دمی بعد در حرکتی غافلگیرانه رو به راست چرخاند و بالا پریدنِ یکبارهی ابروانِ یلدا را در پی داشت که بالاخره فاصلهای هم افتاده میانِ لبانش، همزمان با چرخشِ سرِ کاوه درجا زانو تا کرده، پشتِ ماشین روی دو زانو نشسته و همانجا پناه گرفت برای پنهان شدن. قلبش روی دورِ تند، انگار بر تنش آتش روی هیزم روشن کردند که در یک لحظه از اضطرابی ناگهانی گر گرفت. دستش را رسانده به قلبِ پُر تپشش، ضربانهایش را کفِ دست حس کرد و کوتاه نفس زده، مردمک این سو و آن سو گرداند. کاوه اما زمانی که چیزی به چشمش نیامد، فقط گوشهایش را به انتظار گذاشت که در آنی با شنیدنِ صدای باز شدنِ در محرکی برای چرخشِ سرش هم شدند.
چرخشِ برقِ چشمانِ قهوهای رنگش به سمتِ روبهرو باعث شد تا در قابِ مردمکهایش نسیمی قامت ببندد که لبهی در را به دست گرفته عقب کشید و همزمان که با چهرهای ناراضی همچنان از استایلی که داشت با آن کیفِ قهوهای که بندِ نیمه بلندش را مورب بر شانه انداخته بود، میانِ درگاه جای گرفت، کاوه کششی به لبانش بخشید و چالِ گونههای کمرنگش ردی بر چهرهاش انداختند. نسیم چانه جمع کرده، لبانش را محو از دو گوشه پایین کشید و وقتی این نارضایتیاش به چشمِ کاوه آمد او با تای ابرو بالا پراندنی مشکوک مردمک گردانده میانِ مردمکهای او، سری به طرفین و به نشانهی «چی شده؟» پرسشی تکان داد. نسیم که سوالِ او را از نگاه و حرکتِ سرش خواند، ابروانش نزدیک شده به هم گوشه لبی بالا راند و با اشارهی سر به سر تا پایش، در آخر سری به سمتِ شانهی راست کج کرد و با مظلومیتِ نمکینی پرسید:
- بهم نمیاد، مگه نه؟
تعجبی در نگاهِ کاوه نشست و آن هم بابتِ اعتماد به نفسِ همیشگیِ نسیم بود که انگار این بار به طرزِ عجیبی سقوط کرده، با همان چشمانِ متعجب به سمتش قدم برداشت و یک دور کوتاه براندازش کرد. مشکلی نمیدید و این باعث میشد بابتِ عدمِ رضایتِ نسیم از خودش تعجب کند. زبانی کشیده روی لبانش، کششی گیج و یک طرفه به آنها بخشید و بعد همزمان با کوتاه بالا پراندنِ شانههایش درحالی که این جلو آمدنش او را نفس به نفسِ نسیم قرار داده بود تا رو بالا گرفته واضح صورتش را ببیند، گفت:
- دختر چه بهت نیومدنی؟ از این بهتر هم مگه میشد؟
نفسی گرفت، عطرِ باران را پس زد و به جای آن عطرِ نسیم را حوالهی ریههایش کرده لبخندی بر لبانش نشاند و چون چشمش به کششِ کمرنگِ لبانِ نسیم افتاد و از دیدگانِ سبزِ او با آن مردمکهای گشاد شده خواند که از این تعریفش هم خوشش آمده هم اعتماد به نفسش را زنده کرده، نزدیکیِ یک وجبی همان نزدیکیِ قلبها بود و این دو سی*ن*ه به سی*ن*ه، رخ به رخ، نفس به نفس و تپش به تپشِ هم ایستاده بودند. طوری که میشد از ترکیبِ آهنگینِ نفسها و ضربانِ قلبهایشان موزیکی ساخت پُر آرامش و عاشقانه و میشد گفت عشق میانِ نگاههایشان با چنین موسیقیِ آرامشبخشی چه خوش میرقصید و برقی میشد بر دیدگانشان! کاوه دقیق شد بر انعکاسِ تصویرِ خودش روی مردمکهای براقِ نسیم، خودِ حال نه، خودِ گذشتهای را دید که کنارِ طلوع این همه احساس را یک جا تجربه نکرده بود. نه آرامش، نه شاید حتی عشقی به این شکل، نه حتی خنده و لبخندی تا این حد واقعی! انگار طلوع برای او هیجانی بود متوهمِ عشق که توهم میزد یک شور و شوقِ اولیه همان احساسی است که میشد با وجودش برچسبِ عاشق را بر پیشانیاش چسباند؛ اما... نبود!
عشق برای کاوه در وجودِ نسیم خلاصه میشد! کنارِ او خودی بود بیقید و شرط، اصلِ اصلِ خودش با شوخیها و شیطنتهایی که کمتر کسی از او میدید و حتی گاهی میشد گفت کیوان هم مقابلِ او کم میآورد. عشق همین برقِ رقصان در چشمانش بود و کجای گذشته کاوهای را کنارِ طلوع میدید که تا این اندازه خودش باشد؟ با لبخندهایی که برایش به تازگی معنای حقیقی داشتند، رنگ و رویی باز شده، فکر کرد دردِ یک ماههاش را نسیم با یک دیدار درمان کرد و طلوع این قدرت را برایش داشت؟ شبی که از او جدا شد، گفت عطرش را برای آیندهای ذخیره خواهد کرد که شاید دیگر هرگز رنگِ او را به خود نبیند؛ حال این لحظهی او همان آینده بود و ریههایش عطری را فراموش کرده بودند که خیال میکرد با ذخیره کردنش تا ابد همان را به مشام کشیده و زنده خواهد ماند!
کاوه از گذشته به این آیندهای رسید که گفته بود رنگِ طلوع را نخواهد دید و اکنون در نقطهای ایستاده بود که جای طلوع کنارش خالی، این جای خالی نه آزارش میداد و نه حتی از اینکه ریههایش عطرِ او را فراموش کرده بودند گلهمند بود! گاهی باید به سرنوشت اعتماد کرد، شاید در آیندهای نزدیک واقعیتهایی را پیشِ روی آدمی میگذاشت که پیشتر دل شکستگی به چشم میآمد اما در حقیقت دستِ یاریِ آیندهاش بود برای بلند شدن پس این زمین خوردن! این یک واقعیت بود؛ کاوه زندگی را کنارِ نسیم میخواست، حالِ خوب را با او، خنده و لبخند را با او، حتی عطرِ طلوع را از دیوارههای قلبش پاک کرده به عشقِ عطرِ او.
دقایق که در این مکث طولانی شدند، لبخندِ کاوه هم رنگ گرفت از خودِ واقعیاش که تازه کشف کرد و قلبش آرام، نگاهش را دوخته به نسیمی که در این سکوت فقط نگاهش میکرد، دستِ آزادش را پیش برد و روی بازوی او نهاده، لب باز کرد:
- نمیشه از خودت و ظاهرت ایرادی گرفت، توی چشمهام دنبالش نگرد و لبخندت رو پررنگ کن! اما عطرت...
پس از این نگاهِ عاشقانه و مکثی که زمان را در سکوت برایشان گذراند، نیمچه شیطنتی هم به دل مینشست، مگر نه؟ شیطنتی که چون نقابِ لبخندِ کاوه را عوض کرد و برقِ چشمانش را واضحتر، او به وضوح پاک شدنِ لبخند را از روی لبانِ نسیم دید که مشکوک دست به سی*ن*ه شده، تای ابرویی بالا پراند و با تاکیدی ریز ادا کرد:
- عطرم؟
کاوه لبانش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد تا خندهای که قصدِ افتادن به جانش را داشت فرو دهد و چون آبِ دهانش را هم پایین فرستاد، صدایی صاف کرد و تیزیِ چشمانِ نسیم هم شده بود دلیلی برای وسیعتر شدنِ دامِ خندهاش که در آخر گفت:
- اما عطرت فوقالعادهست، جدی میگم! بریم؟
شیطنتی از تهِ قلب! جز این نمیشد نامی برای این مردم آزاری که قلب را قلقلک میداد گذاشت و نسیم که هوسِ شیطنت کردنِ او را دید، قفلِ دستانش را درهم شکست، چشمانش را بالا کشیده در حدقه چرخی داد و چون لبانِ مایل به لبخندش را جمع کرد قدمی پیش گذاشته با گذشتن از کنارِ کاوه لب زد و با خود گفت:
- آدمِ دیوونه رو هرکاریش کنی دیوونهست؛ حتی اگه به زور بخوای عاقلش کنی!
و به راه افتاده سمتِ ابتدای کوچه، این میان کاوه هم پس از تک خندهای کوتاه درِ بازِ خانه را پشتِ سرِ او بست، چتر به دست دنبالِ او رفت و دمی بعد هردو شانه به شانهی یکدیگر از کنارِ ماشینی گذشتند که یلدا تا آخرین لحظهی قصدِ آنها برای رفتن پشتِ ماشین پنهان شده بود و این بار کنارِ آن مقابلِ درِ همان ساختمان در جهتِ مخالفِ حرکتِ کاوه و نسیم بود که با رفتنِ آنها محتاط تای زانو باز کرده و سپس در جا ایستاد.
نگاهِ او قفلِ قدمهای نسیم و کاوه، نگاهِ دیگری اما چفت بود به خیابانِ باران گرفته و شیشههایی که از ردِ قطرات لکهدار میشدند؛ اما لحظهای بعد به باریِ حرکتِ نیم دایره شکلِ برف پاک کن نابودیشان رقم میخورد. نگاهی تیز چون شمشیری با تیغهی بُرنده که آماده بود خونِ هر زندهای بریزد، با ابروانی پررنگ درهم پیچیده به روبهرو بود و چنان پُر سرعت رانندگی کرده و از بقیهی ماشینها سبقت میگرفت که دادِ رانندگان را هم درمیآورد؛ اما برای تشنه به خونی چون او، دادِ رانندگان در ردهی چندمِ اهمیت قرار میگرفت؟ قطعا از آخر، اول حساب میشد! اویی که دستانش مشت، فرمان را چنان میانِ انگشتانش فشرد که رنگ از دستانش فراری و رگهایشان هم برجسته شده بودند.
صدایی در سرش زنگ میزد و مدام میگفت آفتاب همه چیز را میدانست، از خانوادهاش بریده چون به هر رازی که نباید آگاه شده بود، از پدرش فاصله میگرفت چون محویِ خون روی دستانِ او حال پیشِ چشمانش رنگ گرفته بودند و تازه میفهمید در چه زندگیِ پُر از دروغی زندگی کرده. شاهرخ خوب میدانست! روحیهی آفتاب لطیف تر از برگِ گل، قلبش مهربانی و سخاوتی داشت به وسعتِ دریا و دلسوزیاش هیچ گاه به او اجازه نمیداد که پس از شنیدنِ چنین واقعیتِ سنگینی بتواند به زندگیِ عادیِ سابقش بازگردد. این همان دردی بود که سی*ن*هی اوی پشتِ فرمان را سنگین کرد و نفسهایش که سخت شدند، لبانش را جمع کرد و بر هم فشرده، دنده را با خشونتی در رفتارش عوض کرد که نشان میداد او بمبی بود آمادهی انفجار و فقط منتظر برای رسیدن به مقصد!
پشتِ سرِ ماشینِ او، ماشینِ مشکی رنگی هم پیش میآمد که رانندهاش گریس بود و او خشونتِ شاهرخ را نداشت؛ اما سرعتش هم میشد گغت تا حدی با او برابری میکرد. تکانی کج داده به سر برای کنار رفتنِ موهای بلوند و کوتاهش که نیمهی سوختهی صورتش را پوشش میداد قدری سر به سمتِ شانهی چپ کج کرده زبانی روی لبانش کشید و روی صندلیِ شاگرد کنارِ او دانیال نشسته بود با ظاهری آشفته درحالی که آرنجش را به پایینِ شیشه چسبانده و پشتِ انگشتانش هم قرار گرفته روی لبانش نگاه دوخته به روبهرو و هیچ بوهای خوشی به مشامش نمیرسید از این میزانِ طوفانی بودنِ شاهرخ با حقیقتی که به تازگی برایش افشا شد. اویی که بالاخره زمان با سرعتش راه آمده، به مقصدش نزدیک تر شد و در آخر پیچیده سمتِ کوچهای آشنا که در انتهایش ساختمانی با نمای خاکستری و تک درختِ سپیدار کنارش نما داشت، هرطور شده در کمتر از یک دقیقه خودش را به ساختمان رساند.
ترمز کردنش مساوی شد با دستی که سوی دستگیره رفت، دری که باز شد و سپس کفِ پوتینِ مشکی که روی زمین تیره شده از باران نشسته، فشاری که به جسمش وارد کرد و در آخر پیاده شدنی که پس از آن در را محکم پشتِ سرش بست. سر کج کرده به سمتِ چپ چشمانِ قهوهای سوختهاش را قفلِ ساختمان کرده ماشین را از انتها و صندوق عقب دور زد تا گامهای بلند و محکمش او را به ساختمان رساندند. نفسهای سنگینش جون بخاری در هوا از شکافِ میانِ لبانِ باریکش بیرون زده و در هوا میرقصیدند، این میان ماشینی هم پشتِ ماشینِ او ترمز کرده، لحظهای بعد درهایش از دو طرف گشوده شدند و قامتِ گریس همراه با دانیال همزمان از آن پیاده شدند. درها را هم که هماهنگ بستند هردو میشد گفت به سمتِ شاهرخی که کلید را در قفلِ در میچرخاند دویدند.
در که به روی شاهرخ باز شد، او کفِ دستش را نهاده روی سرمای درِ فلزی رو به داخل هُل داد و وقتی که اولین قدم را از درگاه رد کرد، بدونِ بستنِ در تنها پلهها را به سرعت بالا رفت تا خودش را به درِ چوبی و اصلی برساند. این میان گریس و دانیال هم واردِ ساختمان شدند و به دنبالِ شاهرخ پلهها را با دوتا یکی کردن بالا رفتند تا او درِ اصلی را هم باز کرد و واردِ سالنِ خالی شد که درونِ آن فقط دو نفر حضور داشتند. یکی شراره و دیگری دختری که تکیه داده به دیوار با باز شدنِ دری که محکم به عقب رفت و به دیوار خورد نگاهِ میشیاش خنثی به سوی شاهرخ کج شد. شاهرخی که شرارهی دست در جیبِ شلوارِ مشکی و جذبی که به پا داشت را شکار کرده، برقِ خشمِ چشمانش گردنِ لبخندی که تا آن دم روی لبانِ باریکِ شراره بود را زد و چون کششِ لبانش را از بین برد، او نگاه از چشمانِ عصبیِ شاهرخ سوی دختری که مشکوک شده تکیه دیوار گرفت سوق داد و دید که او هم هیچ از علتِ این رفتارِ شاهرخ نفهمید.
در همین لحظه گریس اول و دانیالِ پشتِ سرش واردِ سالن شدند، شاهرخ با قدمهایی محکم و عصبی جلو رفته، خون بود که در چشمانش جوشید و حس کرد میلِ شدیدش را نسبت به گرمای مایعی سرخ که از رگهای شراره بر دستانش بنشیند و جلو رفتنش که او را به شراره رساند، پیش از اینکه به او اجازهای برای هضمِ موقعیت دهد دندانهایش را قفلِ هم کرده دستش را بالا آورد، جلو برد و حلقهی انگشتانش شدند حصاری محکم دورِ گردنِ باریکِ اویی که چشمانش از حیرت درشت شدند. تنِ شراره را به عقب هُل داد و همزمان با به پیش آمدنِ سه نفر دیگر یعنی گریس، دانیال و دختر، او شراره را به دیوارِ سفیدِ پشتِ سرش چسبانده و غرید:
- زود باش بگو اون هوتنِ عوضی کدوم گورستونی گم و گور شده!
شراره پلک بر هم نهاد و فشرد، قلبش تند میزد و همزمان فشارِ انگشتانِ شاهرخ هم دورِ گردنش بیشتر میشدند که دستانش را بالا آورد و پیچانده دورِ مچِ او، زورش در برابرِ نیروی شاهرخ با آن حجم از عصبانیتی که داشت هیچ به حساب میآمد و او فقط تلاشِ بیهوده خرج میکرد برای نفس گرفتن!
- شاهرخ ولش کن اینجوری هوتن رو پیدا نمیکنی!
صدای فریاد مانندِ گریس بود که در سالن اکو شد؛ اما مگر به گوشهای کر شدهی این مرد میرسید؟ حتی دستش به دستِ دانیال به عقب هم کشیده میشد؛ اما قدرتِ هیچکس در این دم با نیروی او برابری نمیکرد که دستش را پس زد. سرش داغ کرده از عصبانیت، رگهای شقیقهاش هم از فشاری که متحمل میشد برجسته شدند و او فقط از گوشهایش صدای شراره را همراه با آدرسِ هوتن میخواست وقتی که بیتوجه به سوزشِ خراشهایی ریز از جانبِ ناخنهای او بر مچِ دستش سرش را جلو آورد و سپس دمی بعد پشتِ سرش را کوبیده به دیوار و این بار خشدار فریاد زد:
- تنها کسی که با اون عوضی دستش توی کاسهست و صمیمیه تویی شراره! حرف بزن بگو کدوم قبرستونی رفته قایم شده!
ترسناک شده بود به حدی که هرسه نفر پشتِ سرِ او فقط توانستند نگاهی بینِ هم رد و بدل کنند و دختر که با چشمانش از گریس و دانیال پرسید چه اتفاقی افتاده، بیجواب ماند و فقط دید که رخسارِ شراره سرخ، سرفه میزد و جانش در تن قطره- قطره ذوب میشد و میچکید دستانش سست شده از مچِ دستِ شاهرخ سُر خوردند و فقط بیجان لب زد:
- من... من نمی... نمیدونم...
نفسش درنمیآمد، پلکهایش سنگین شده بودند و جوابش که حتی درحالِ مرگ هم آنی نشد که شاهرخ به دنبالش بود، خشم آنقدر به مغزش فشار آورد که یک دم خاموش شده و بیخیالِ پیدا کردنِ هوتن از طریقِ شراره با همان حلقهی دستش دورِ گردنِ او تنش را جلو کشیپد و خود که قدمی کنار رفت جسمِ او را محکم انداخته بر زمین بیمعطلی لبهی پالتوی مشکیاش را کنار زد و پس از خارج کردنِ اسلحهاش از پشتِ کمر، بیدرنگ شرارهی نیمه جان و سرفهزنان را نشانه گرفته سرِ انگشتِ اشارهاش را بر روی ماشه فشرد و نتیجهاش شد گلولهای روانه شده به سمتِ شقیقهی شراره، صدای شلیکی که همراه با فریادِ خودش در سالن پیچید و قدمی که هرسه نفرِ حاضر در سالن متحیر رو به عقب برداشتند. چشمها درشت، باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبها و نگاهها قفلِ تنِ بیجانِ شراره با شقیقهای شکافته شده و خونین بود و چشمانی بسته!
خون قطره- قطره با جاری شدنش به زمین هم رسید. گریس لبانش را بر هم نهاد، آبِ دهانش را فرو فرستاد و نگاهش را پُر از حیرت که آرام- آرام از شراره بالا گرفت، رسید به شاهرخِ نفس زنان که قفسهی سی*ن*هاش تند میجنبید و ابروانش هنوز غلیظ پیچیده به هم، عصبانیتش بیدار و انگار این کار هم تخلیهی روانی برایش به حساب نمیآمد و اعصابِ رو به زوالش را فقط دو چیز آرام میکرد؛ خونِ هوتن و گرفتنِ هنری!
رو بالا گرفته، نگاهی میانِ هرسه که نگاهش میکردند گرداند و دستش را با اسلحه بالا آورده همزمان با حرفِ تهدیدآمیزش تکان داد و گفت:
- این تاوانِ خ*یانت به منه! حواستون به کلاهِ خودتون باشه که باد نبره!
سپس با قدمهایی تند و بلند، سنگین و سهمگین پیش رفت و با گذرش از کنارِ دانیال تنهای به او زد که وادارش کرد تک گامی رو به عقب بردارد. سر چرخانده نگاهش را دوخت به قامتِ شاهرخی که برای رسیدن به اتاقش در طبقهی بالا قامت دور کرد و دور کرد تا پلهها را به سرعت بالا رفته و این جمع را با یک جنازه تنها گذاشت. تنها گذاشت و تنها ماند، وقتی واردِ اتاقش شده، در را محکم پشتِ سرش بست و قفسهی سی*ن*هاش سنگین، نفسهایش برای ورود و خروج بازی درمیآوردند. فضای اتاقش سکوتِ مطلق و کدر از هوای ابری با پردهای کشیده شده مقابلِ پنجره که به طورِ کل هر نوری را چه کم و چه زیاد پس میزد، افکارش تاریک تر از اتاقی شدند که در آن تکیه زده به در ایستاده بود.
فریادی در سرش میپیچید انگار که در اتاق اکو میشد. نفسِ اتاق کم میآمد از حسی شبیه به یک شکست... باز هم در سرِ شاهرخ زنده شد که آتشبسِ شبِ قبل به دستورش حماقتی بیش نبود و او با دستانِ خودش کسی را از چنگالِ مرگ نجات داد که قطره- قطره خون از زندگیاش بر زمین میچکاند. برایش هیچ چیزی این اشتباه را توجیه نمیکرد، فکری در سرش میچرخید و آن هم اینکه با چنین حماقتِ بزرگی، چقدر به ریشش خندیده بود؟ تا کجا موردِ تمسخر قرار میگرفت؟ کبک نبود؛ اما کبک وارانه سر زیرِ برف فرو برد و فکر کرد کارِ درست همین بود در صورتی که شاید باید حتی به کشتنِ صدف هم رضایت میداد و قیدِ بندِ متصلش به خسرو را میزد. این افکارِ موریانهزده گوشه به گوشهی مغزش را جویدند و سرش پُر درد، کفِ دستش روی سطحِ در قرار داشت و او انگشتانش را جمع کرده، در نهایت مشتش بود که آنقدر فشار و سخت شدن را تحمل کرد تا او را به رنگ پریدگیِ دستش رساند.
تکیه از در ربود، به سمتِ میزِ چوبیاش با گامهایی بلند پیش رفت و در نهایت با عصبانیتی که هنوز به حدِ کافی تخلیه نشده بود فریادی زد، دستانش را روی میز کشید و هر آنچه بود و نبود را از روی میز بر روی زمین خالی کرد حتی لپ تاپش را بیتوجه به شکستنش! اویی که نفس زد و باز هم روانش آرام نگرفت، صدایی در سرش فریادزنان سرزنشش کرد و دمی که محکم پلک بر هم فشرد و سپس گشود، دستانش را بند کرده به لبهی میز با فشاری آن را هم به جلو هُل داد تا چپ کرده روی زمین سقوط کرد و صدای افتادنش سکوت را فراری داد.
روی پاشنهی پوتینهایش به سمتِ پنجرهی پشتِ سرش چرخید، پرده را به ضرب کنار زد و پنجره را که گشود، عطرِ باران مشامِ اویی که حال فقط با بوی خون آرام میشد را پُر کرد و نگاهش خیره به کوچهی خاموش و خالی از حضورِ هرکسی، در عمقِ چشمانش انگار آفتابی را دید شکسته با شانههایی زیر افتاده که سنگینیِ بارِ حقایق را بر دوشش نشان میداد. گلویش همچون سی*ن*هاش سنگین از چنین تصوری در عمقِ نگاهش، وجودش در لحظه تهی شد، آواری شد و فرو ریخت بر سرش وقتی که آفتاب درونِ ذهنش ایستاده میانِ کوچه زیرِ باران درحالی که کلِ وجودش خیس شده بود، رو بالا گرفت و نگاهش بیرنگ و پژمرده به پدری افتاد که لبهی پنجره را با سرِ انگشتانش میفشرد و عجزی نامحسوس در چشمانش ریخته، نگاهش میکرد.
اما این آفتاب در ذهنِ او دیگر همان دخترِ وابسته به پدرِ شیرین و شاداب نبود وقتی که اجزای چهرهاش بازیچهی غم و شاید حتی... نفرت، با ابروانی لرزان اخمی بر چهره نشاند و چون نفرتِ چشمانش تیغ شد رگِ قلبِ شاهرخ را زد این بار عجزِ نگاهش کاملا محسوس به چشم آمده، انگار با چشمانش التماس کرد ترکش نکند؛ اما دیر بود! برای همه چیز دیر شده بود وقتی که آفتاب رو از او گرفت و رفتنش شد طرحی که آرام از پیشِ دیدگانِ شاهرخ رنگ باخت تا محو شد.
باران میبارید، حوالیِ ساختمانی با نمای خاکستری در انتهای کوچهای که تک درختِ سپیدار هم کنارش به چشم میآمد، بادی همراه با این باران وزید و اوج گرفت که نتیجهاش شد سرمای بیش از حدِ اتاق؛ اما جهنمی مقابلِ چشمانِ خون گرفتهی این مرد با شعلههای سوزانندهاش رقصید که اخمش پررنگ تر، نگاهش جدی و لحنش جدیتر، نجوایش با آن خشِ صدا ترسناک شد:
- آتیشِ این جهنمی که ساختم رو فقط خودم میتونم خاموش کنم؛ اما... وقتی وسطش همهتون رو سوزوندم با منِ واقعی آشنا میشین!
این وعدهی شاهرخ بود برای آینده، از جهنمی میگفت که جز با دستانِ خودش خاموش نمیشد و حال او قصدِ سوزاندنِ همه را میانِ شعلههای سر به فلک کشیدهاش داشت. وعدهی شاهرخ گره خورد به آیندهای مجهول برای همهی گلولههای خشاب، این میان ماند زمانی که فقط توانست با جلو رفتن وقت را به ظهری برساند که دلگیرتر از پیش با بارانی که نم- نم بر زمین مینشست همچنان پُر بغض باقی ماند.
ظهر شد و باز هم تکرارِ ثانیهها و دقیقهها. امروز هم مثلِ دیروز و روزهای قبل میگذشت فقط با دور زدنهای پشت همِ عقربهها که یکی- یکی ثانیهها و دقایق را با هر ساعتی که میگذشت پشتِ سرِ خود جا میگذاشتند تا زمانِ رسیدن به شروعِ دورِ باطلی دیگر! دورِ باطلی به ظاهر کسل کننده؛ اما در عمقِ خود حاملِ اخبارِ بد برای ناامید کردنِ این روز از طلوعی دوباره. خورشید کجا بود؟ نورش چه؟ شهر را ابرهای خاکستری گرفته بودند با بارانی که بند نمیآمد و فعلا نم شده، شاید قصدِ مقدمهچینی داشت برای ساختنِ زمستانِ واقعی که نمیشد گفت با وجودِ اتفاقاتِ پیشِ رو لباسِ عروسِ سفیدی از برف بر تنِ زمین مینشاند، از آنجا که باران هم با خود بوی خون میآورد شاید برفِ امسال حکمِ کفن داشت برای زمینی که ردِ قدمهای گلولههای پراکندهی خشاب بر تنش مینشست و... این زمستان مثلِ همیشه نبود!
مثلِ همیشه نبود وقتی سکوتی سنگین مشت میکوبید به در و دیوارِ خانهای که فضایش نسبتاً تاریک بود از بینوری و هوای ابریِ حاکم، گذشته از فضای خالیِ سالن در این خانه میشد به اتاقی رسید با تمِ قرمز و مشکی و تقریبا به هم ریخته که درونش آرنگ نشسته بر تختِ دو نفره پتوی مشکی را نامرتب کنار زده بود و اندکی کمر خم کرده، نگاهش به صفحهی لپ تاپی طوسی مقابلش پای راستش جمع شده زیرِ پای چپی که از لبهی تخت آویزان بود و خودش هم با فاصلهی کمی از تاجِ تخت، نورِ لپ تاپ به صورتش منعکس میشد. آرنجِ دستِ راستش قرار گرفته روی زانوی پوشیده با شلوارِ مشکیِ پای راستش، نگاهش را بی پلک زدن و اهمیت به سوختنِ چشمانش دوخته بود به مرورِ خاطراتی که روی صفحه یکی- یکی نقش میبستند.
آهی در سی*ن*هاش چنان سوخت که دودش به چشمانِ خود رسید و چشمانش نمدار، پلک نمیزد مبادا باز هم قطرهای با خستگیِ تمام روی گونهاش به مقصدِ چانه راهی شود. سرِ انگشتانِ دستِ راستش به چانه و تهریشِ قهوهای تیرهاش وصل بودند و انگشتِ اشارهی دستِ دیگرش روی تاچ پد حرکت کرده، عکسها را یکی از پسِ دیگری میگذراند و گویی خسته نمیشد از نگرانی و انتظار که بندِ متصلِ جانش شده بودند. بغض نداشت، حتی دیگر سی*ن*هاش سنگین نبود و فقط خسته بود! خسته به اندازهی سربازِ شکست خورده و زخمی از جنگ برگشته، خسته به اندازهی کوهی که کنده میشد و تمام نه، خسته به اندازهی قلبی که نگرانی میکشید، گله میکرد، ناامید میشد ولی عقب نشینی نه!
لبانِ باریکش خشک و بیرنگ، نگاهش به ظاهر درگیر با بیحسیِ مطلق و خنثی؛ اما درونش احساساتی باهم در ستیز بودند که دشمنی نداشتند، ولی پیوندِ دوستیشان شکسته و بر سرِ هیچ به جان هم افتاده بودند. آخرین عکس که پیشِ چشمانش نقش بست و پس از آن دیگر تصویری نبود برای رد شدن بالاخره این مرد پلک زد تا ذرهای از آن حالتِ یکنواختِ چهرهاش فاصله گرفت. لبانش بر هم نفسش را سنگین از راهِ بینی خارج کرد و چون کمی تنش را عقب کشید کمر صاف کرده، دستش را هم عقب آورد و فشارِ وزنِ سر را از روی دست و آرنج را از روی زانو برداشته، همان دمی که کمرش به تاجِ تخت چسبید و قصد کرد لپ تاپ را ببندد، صدای زنگِ در نگاهش را به سمتِ درگاه کج کرد.
حتی شک هم به جانش نیفتاد. آنقدر ناامید به سر میبرد که فقط احتمال را به آمدنِ آتش اختصاص داد چون با احساسِ کرختی و خستگی از روی تخت بلند شد و آن را از انتها دور زد به درگاهِ اتاق با دری باز رسیده، گذشته از میانِ آن به سمتِ آیفون رفت. آیفون چسبیده به دیوار و کنارِ در مقابلش که ایستاد نگاهی از آن به تصویر بیرون انداخت و چون فقط قامتی مردانه و آشنا به چشمش آمد پشت به آیفون ایستاده و مشخص بود که آتش نبود، کمی ابروانِ آرنگ را به هم نزدیک ساخت و با بالا آوردنِ دستش گوشیِ آیفون را برداشته، شک که همراه با درهم پیچیدنِ ابروانش چشمانِ قهوهای رنگش را هم ریز کرد گوشی را به گوشش چسباند و پرسید:
- کیه؟
صدایی نیامد؛ اما صدای او که به گوشِ مرد رسید فقط سرِ زیر افتادهاش را بالا گرفت و همانطور ماند که باعث شد تا آرنگ بارِ دیگر پرسشش را ادا کند و این بار که بیحرکتیِ مرد نصیبش شد، ابروانش را بیشتر به هم نزدیک ساخت، گوشیِ آیفون را سرِ جایش نشاند و گامی به کنار برداشته سوی در رفت. این بین مردِ پشتِ در که آشنا بود؛ اما از پشتِ سر ناشناخته، چون فهمید آرنگ گوشیِ آیفون را بر جایش قرار داد و دیگر صدایی نشنید، نگاهی گوشه چشمی به در انداخت و سپس پلکی محکم زده به سرعت رو به عقب چرخید تا از انتهای کوچه آن را ترک کند. در این زمانی که او رفت آرنگ رسیده به درِ اصلی، ان را گشود و سرما که به صورتش هجوم آورد نگاهی اجمالی در فضا به گردش درآورد، کسی را ندید و همین هم شکش را بیشتر کرد، آبِ دهانی فرو داد و قدمی عقب کشید تا برود؛ اما یک دم سر به زیر انداختنش نگاهِ او را متوجهی پاکت نامهای کرد که چند قطرهای ریز از نمِ باران لک بر تنش انداخته بودند.
ناخودآگاه اضطرابی غریب از آنچه برای رز متحمل میشد به جانش ریخت و خود نفهمید چرا نفسش در سی*ن*ه گیر کرد؛ اما قلبی که زنجیرِ آرامش پاره کرده و یقهاش اسیرِ دستانِ نگرانی بود انگار خبرهایی داشت که عقل در سر او را محکوم میکرد به سکوت تا فقط با فریادهایی خفه که کوبشهایی محکم بودند بتواند نبودِ خبرهای خوش را به گوشِ آرنگ برساند. او که باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانش، چهرهاش محو از استرس درهم شد و چون به آرامی کمر خم و دست رو به جلو دراز کرد، پاکت نامه را برداشته از روی زمین دوباره به حالتِ قبل ایستاد. پاکت را پس از تردیدی که مدام با خون در رگهایش میجوشید و در نقطه به نقطهی تنش مخصوصا دستانش تکثیر میشد با مکث باز کرد، برگهی تا خوردهی کوچکی را که دید به دست گرفت و بیرون کشیده، پاکت را بر زمین انداخت.
تای برگه را باز کرد فقط یک آدرسِ کوتاه در یک خط به چشمش آمد و زمانی که نوشته شده بود نیمه شب! که این اضطرابش را قوت بخشید. نفهمید چرا؛ اما انگار بر مغز مشتی اسید پاشیدند و او سوختنش را بیدلیل و با دلیل حس میکرد. این دستخط برایش ناآشنا بود، آدرس هم. مانده بود در اینکه این کارِ چه کسی میتوانست باشد و به جرئت میگفت هیچ پیش بینی یا احتمالی لااقل برای این یک دعوت به چنین جایی آن هم در این موقعیت نداشت و برگه را همراهِ دستش پایین آورده، دمی نگاهی به روبهرو انداخت و مکثی به خرج داده فکر کرد. هرچند باز هم فکر کردنی بدونِ رسیدن به مقصدی مشخص بود و چون در انتهای افکارش با وجودِ دل آشوبهای که داشت به هیچ نتیجهی درستی نمیرسید قدمی عقب کشیده در را آرام بست تا دوباره خودش را حبسِ تنهاییِ همدمش کند. تنهایی که تنها یارش بود و دردش را میفهمید!
ظهر آغاز شده برای آرنگ همچنان بیرنگ و رو؛ اما برای نسیم و کاوهای که زیرِ سایهی چتر مشکی هم قدم با یکدیگر در پیادهرو پیش میرفتند همان حالِ عاشقانهای بود که زیرِ باران فریاد میزد و میگفت که این هوا دو نفره بود! این دو که هردو لبخند بر لب داشتند و مشغولِ حرف زدن لیوانی کاغذی در دست داشتند که برای نسیم درونش خالی شده از گرمای قهوه و برای کاوه هم رو به پایان بود. پیادهرو نه چندان شلوغ و نه خیلی هم خلوت؛ اما گرم بود به حرف زدنهای آنها برخلافِ سرمایی که با زورِ بازو قدرت نمایی میکرد. حتی گاهی هم گرم بابتِ صدای خندههای این دو که همزمان باهم بلند میشد و شاید باید این روز را در تاریخِ زندگیِ کاوه به عنوانِ یکی از ماندگارترینها ثبت میکردند.
کاوه لیوانش را که در دست بالا آورد لبهی آن را به لبانش چسبانده جرعهی آخر از قهوه را هم راهیِ گلویش کرد و لیوان را پایین آورد، در این دم چشمش به دستانِ نسیم افتاد با سرخیِ انگشتان درحالی که ناخودآگاه کفِ دستِ ازادش را تند روی پشتِ دستی که لیوان را با آن گرفته بود، میکشید و مشخص بود سردیِ هوا کارِ خودش را کرده. کاوه که نگاه از دستانِ او بالا کشید، سرش کج به سمتِ چپ همانطور که با نسیم پیش میرفت خیره به چشمانِ او که از سنگینیِ نگاهش به سویش چرخیدند لب باز کرد و گفت:
نسیم که با حرفِ او انگار تازه پی به سرمای دستانی برد که ناخودآگاه باهم بازیشان میداد برای گرم شدن، لحظهای چشم از دیدگانِ کاوه پایین کشید، به دستانش رسید و لیوانی که بدنهاش به خاطرِ فشارِ انگشتانِ یخ زدهاش دچارِ فرو رفتگی میشد، نفسش را محکم بیرون فرستاد و چون بخاری از بازدمش در هوا رقصید پاسخ داد:
-عجلهی صبحِ من فقط خلاصه شد توی وسواسم برای لباس پوشیدن؛ دیگه فکرِ دستکش و اینجور چیزها به ذهنم نرسید.
کاوه زبانی روی لبانش کشید و نسیم لیوان را میانِ انگشتانِ کشیدهاش مچاله کرده نگاهش را به مقابلش دوخت و بعد دستانش را زیر بغلهایش مخفی کرد برای گرم شدن. گرمِ صحبت با کاوه شدن او را چنان از سرما فاصله داده بود که حتی سرمای دستانش را هم نمیفهمید و گاهی معجزهی یک کلام و یک بودن در همین گرمایی خلاصه میشد که سرما را محکم زمین میزد. کمی که جلوتر رفتند در سمتِ راست و کنارِ کاوه مرکز خریدی جلوتر به چشمِ نسیم آمد و یک تای ابرویش را که بالا انداخت کمی پا تند کرده به سمتش از زیرِ سایهی چتر که فراری شد باعث شد تا کاوه هم با سرعتی اندک بخشیدن به قدمهایش دنبالش برود. همین که هردو مقابلِ چند پلههای کوتاه و کم ارتفاع ایستادند، نسیم دمی عمیق گرفت و لبخندی نشانده بر لبانِ متوسطش رو به سوی کاوه چرخاند و گفت:
- اگه با خرید کردن مشکل داشته باشی یکی از ویژگیهای ایدهآلِ من رو نداری. حالا میشنوم!
حرفش که تای ابرویی را سوی پیشانیِ کاوه روانه ساخت، انتظار داشت پاسخی بشنود و یا حتی از بیحوصلگیِ او که راه کج کردن را بخواهد؛ اما کشیدگیِ یک طرفهی لبانِ کاوه با آن طرحِ کمرنگ از چالِ گونهی مخفی پشتِ تهریشش را که دید چهرهاش کمی سوالی شد و منتظرِ جوابِ او شنید که کاوه با نگاهی به مرکز خرید گفت:
- شاید جالب باشه بدونی که اصلا مشکلی ندارم! البته به این معنی نیست خیلی هم خوشم میاد؛ اما برای همراهی همیشه میتونی روم حساب کنی.
و چشمکی زد که نسیم با دریافتش لبخندی یک طرفه زده، سری تکان داد و خوشش آمده از اینکه کسی را پیدا کرده بود که تا حدی علایق و سلیقهاش با خود همخوانی داشت، از درون اعتراف کرد که هیچ فکرش را هم نمیکرد روزی بابتِ ورودِ این چنین آدمی به زندگیاش ذوق کند، دستش را جلو آورد مقابلِ کاوه گرفت و بعد با طنازیِ ریزی سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و گفت:
- پس از خدات هم هست که افتخارِ همراهیم رو داشته باشی، مگه نه؟
کاوه تک خندهای کرده به حرفِ او سرش را ریز و متاسف به طرفین تکان داد، سپس با بالا آوردنِ دستش دستِ نسیم را حبس کرده میانِ انگشتانِ خود، ضربانهایی تند و سریع را که به جانِ قلبِ او انداخت قفلِ دستانش را پایین آورده تا کنارِ تن هردو پلههای مرکز خرید را همراهِ هم بالا رفتند. فاصلهی اشک و خنده، فرار از عشق و بعد گیر افتادن در دامِ آن بندِ باریکه مویی بود که یکی از این دو تضاد بالاخره روزی آن را پاره میکرد تا خود حاکم شود. کاوه خودش هم تصور نمیکرد روزی منارِ یک دختر قرار گرفتن و حتی خرید کردن افسرده حالیِ یک ماههی او را درمان کند و خودش را به خودش برگرداند، این همان حسی بود که میشد بابتش نسیم را معجزهای برای زندگیِ او دانست زمانی که از معجزه قطعِ امید کرده بود.
لحظهها پُر شوق و امید لااقل برای آنها میگذشتند. نسیم برای اولین بار راضی بود از نظر دادنِ یک نفر و دخالت در سلیقهاش برای بهتر انتخاب کردن طوری که گاهی خودش هم با نگاههای کاوه همراه میشد و آنی که او نمیپسندید را نمیخواست، مثلِ همان دقایقی که درونِ مغازهای از مرکز خرید برای خریدنِ مانتو گذشت و البته... نمیشد سخت سلیقگیِ این دختر که گه گاهی هم نظر کاوه را پس میزد کتمان کرد. این میان کاوه اما سعی کرد حوصلهاش را نگه دارد و زمانی که نسیم مشغولِ پرو مانتویی دیگر بود با گرفتنِ دستهی چترِ بسته در دستش مغازه را متر میکرد گاهی اوقات هم لبخندی مسخره و مصلحتی بر لب نشانده تقدیم فروشندهی مرد که پشتِ میزِ شیشهای ایستاده بود، میکرد و به چشم میدید که او هم سر به زیر انداخته لبانش را برای کنترل خنده جمع میکرد.
مثلِ همان زمانی که نسیم با چند مانتوی پرو شده درِ اتاق پرو را باز کرد و بیرون که آمد نگاهِ امیدوارِ کاوه را سوی خود کشید بلکه پاسخش شود مانتویی پسندیده شده؛ اما چراغِ امید را که با سنگِ نه در قالبِ سر بالا انداختن در چشمانِ او شکست، به وضوح دید طرحِ لبخندی که آرام- آرام پاک شد همراه با شانههایی که زیر افتادند. به سمتِ فروشنده رفت و همهی مانتوها را که روی میز گذاشت دست در جیبهای پالتوی مخمل و کرمیاش فرو برده، کمی بندِ نیمه بلندِ کیفِ قهوهای که به صورتِ مورب بر شانه انداخته بود را صاف کرده رو بالا گرفت و باز هم با دقت مشغولِ وارسیِ مانتوها شد برای درخواستی دوباره.
این روند تا وقتی ادامه پیدا کرد که هردو پس از مدتی از مغازه همراهِ هم بیرون زدند و کاوه مشغولِ غر زدن بابتِ سخت سلیقگیِ او که در آخر هم هیچ پسند نکرد با شانه بالا انداختنِ بیقیدِ نسیم مواجه شد که جوابش رسید به اینکه او گفته بود برای خرید کردن میتوان به عنوانِ یک همراهِ خوب به رویش حساب کرد و کاوهای ماند که فکرِ اینجا را نکرده بود و فقط توانست کفِ دستش را محکم به پیشانی کوبیده، نظارهگرِ پشتِ چشم نازک کردنِ نسیمی باشد که راهش را سوی مغازهی مانتو فروشیِ دیگر در همان طبقه کج کرد. راهروی مرکز خرید بود با کاشیهای کرمی و براق و نوری که برق انداخته از کنارِ نردههای سفیدِ پلهها گذشتند و کاوه بود که هر ثانیه به گفتنِ غلط کردم نزدیک میشد؛ اما دیر بود برای این اعتراف!
به وقتِ عصر با آفتابی همچنان خاموش که گمگشته بود پشتِ تیرگیِ ابرها و انتظارِ ناجی را میکشید تا برای بیرون زدن یاریاش دهد، یک به یک نگاهی انداختن به هرکسی که گوشهای از این هزارتو گرفتار شده بود، طلبیده شد. نگاههایی نصفه و نیمه، یکی حوالیِ پنجرهی اتاقی نشست که پردهی مقابلش کنار رفته و درونِ آن زنی ایستاده مقابلِ آیینه با نوزادی در آغوش، لبخندی پررنگ روی لبانِ قلوهای و کالباسیاش نشسته، دستِ نوزادِ در آغوشش را میانِ ظرافتِ انگشتانش حبس کرده بود و به نیمرُخِ ماتِ او که چهرهاش را در آیینه با چشمانِ مشکی و درشت مینگریست لبخند میزد. ردِ نگاهِ او را که تا آیینه و تصویرِ خودش گرفت، مادر و دختری در این قاب درخشیدند با نامهای طراوت و گندم! طراوتی که وقتی چشمش به انعکاس رُخِ متعجبِ گندم در آیینه گره خورد، لبخندش مبدل شده به تک خندهای کوتاه، دمی رو بالا گرفت که همان دم گندم برای رسیدن به خودِ منعکس شدهاش تنش را جلو کشید تا سرِ طراوت هم پایین آمد.
حلقهی انگشتانش را دورِ مچِ او شکسته، کفِ دستش را روی شکمِ اویی که دستانش را جلو دراز کرده و قصد داشت به سمتِ آیینه برود نهاد، لبانش را جمع کرد و خندهاش را که فرو خورد با زمزمههای کوتاه و بانمک گندم را آرام عقب کشید؛ اما باز هم موفق به گرفتنِ نگاهِ او از آیینه نشد. ریز خندیده، دمی بعد درونِ آیینه به خودش نگاه انداخت و چون یک بار سر تا پایش را برانداز کرد، پس از دمی عمیق بازدمش بود که سنگین از میانِ لبانش بیرون زد. بافتِ یقه رومیِ شیری به تن داشت با شلوارِ دمپای سفید و موهای قهوهای روشن که دم اسبی بسته، طرهای را دو طرفِ صورتش انداخته بود تا صورتش را قاب گیرند. زبانی روی لبانش کشید، نفسِ عمیقش این بار آه شد که از سی*ن*ه بیرون زد چون موادِ مذابی که دهانهی آتشفشان را ترک گفتند و سی*ن*هاش را داغ کردند.
همانطور با گندم در آغوشش روی پاشنهی پا به عقب چرخیده سوی پنجرهای که حتی کنار بودنِ پردهاش هم برای به داخل رسیدنِ نور دردی را دوا نکرده بود، نگاهش با چشمانِ خاکستری و درشت دوخته شده به آسمانِ ابری و جمع شدنِ دوبارهی لبانش با ردی کمرنگ از نگرانی بر چهرهاش شد همان لبخندی که به آرامی رو به محوی رفت و با این چنین نگاهی آشوب شده فکرش حوالیِ چه کسی پرسه میزد به جز طلوع؟ طلوعی که طبقِ معمول خسته از تحملِ فضای خانه که گویی برایش خفه بود با حوصلهای که هیچ نداشت بارِ دیگر پناه برده به خیابان و این بار زیرِ بارانِ محبوبش که هنوز نم- نم میبارید، کنارهی خیابان را پذیرای گامهایش میکرد. او دست در جیبهای پالتوی مشکی و نیمه بلندش فرو برده چشمانِ خاکستریاش بیبرق به روبهرو بودند و چند تار از موهای قهوهای رنگ و صافش به واسطهی بادی که ملایم میوزید روی صورتش میلغزیدند و به کناری کشیده میشدند. خسته پلکی زده، در آغوشِ باد رها شد چون پری سبک بال که بیمقصد فقط میرفت و میرفت به امیدِ پیدا کردنِ جایی برای پناه گرفتن!
همان دمی که او همزمان با راه رفتنش رو به سمتِ آسمان با چشمانی بسته بالا گرفت هماهنگ بود با چشمانِ بستهی کسی که همچون او رو بالا گرفت و مقصدِ هر فکرش بود. درونِ جنگل مردی ایستاده پشتِ نردهی چوبیِ کلبهای که روی پایههایی نیمه بلند میانِ درختان بنا شده بود، پلک بر هم نهاده، رو به سمتِ آسمان و خنکای قطراتِ باران را برای پوستِ صورتش خرید. تارِ موهای قهوهای رنگش را باد ریز تکانی میداد و چند تار را که برگزید تا روی پیشانیِ کوتاهش پایین انداخته، چرخشِ این باد میرسید به لبههای پیراهنِ خاکیِ او که روی تیشرتِ سفید پوشیده، آستینهایش را تا آرنج تا زده و مقابلش را باز گذاشته بود. فکری در سر داشت برای برگشت که حس میکرد هنوز برایش زود بود و این باعث میشد همچنان خودش را حبسِ چهار دیواریِ این کلبه کرده، با یادِ قولی که یک ماهِ پیش به دختری برای بازگشت داد کمی نرده را میانِ انگشتانش فشار دهد.
دور نبود روزِ بازگشت؛ اما هنوز باید مخفی میماند، هرچند خبر نداشت چشمانی بودند که از لابهلای درختان قامتش را که پشتِ نرده ایستاده بود زیرِ نظر میگرفتند. چشمانی که پس از دمی نگاه کردن به او بالاخره عقب کشیدند و به مردِ سیاهپوشی تعلق داشتند که کمر چسبانده به تنهی تنومندِ درختی در سمتِ چپ هر ردی که حضورش را فاش کند از بین برد. گذشته از تیرداد و بیخبری یا شاید هم باخبر بودنش از مردی که آن حوالی کمین کرده بود باز میشد رسید به فضای شهری که درونش انرژی مثبتی این ماتم کده را کمی رنگ میبخشید. انرژیِ ساطع شده متعلق به خانهای بود که دیوارهایش را خنده و حالِ خوب رنگ زده، انرژی مثبتش را همان ساحل و نازنین که داخلِ آشپزخانه پشتِ کانتر کنارِ هم ایستاده بودند تشکیل میدادند. هردو پیشبند بسته و مقابلشان کاسهای نسبتاً بزرگ و شیشهای قرار داشت با لوازمِ آشپزی البته برای کیک پختن از روی کتابی که مقابلِ ساحل بود.
نبودِ رباب دو شکمو را وادار کرده بود تا سرِ تعظیم فرود آورده برای خواستههای دلشان به دنبالِ خط به خطی که ساحل از کتابِ آشپزی با چشمانِ عسلیاش دنبال میکرد نازنین بود که ایستاده کنارش و غفلتِ او باعثِ گل کردنِ شیطنتش میشد. لب گزید با نگاهی موذی که نشان میداد خبرهای خوبی از سوی افکارش به گوش نمیرسید، نگاهش به ظرفِ آرد افتاد و همین که ساحل رو گرفته از کتاب سر به سمتش چرخاند، دست جلو برد مشتی از آرد پُر کرد و لحظهای بعد به صورتِ ساحل پاشید که شوکه از این حرکتش لبانِ متوسطش از هم جدا شدند و هینی کشیده، تک گامی رو به عقب برداشت، چشمانش را بسته دستانش دو طرفش باز شدند. صورتِ اندک سفید شدهاش با آرد صدای قهقههی نازنین که رو بالا گرفت را بلند ساخت و بخشی از این آرد هم رد انداخته بر یقهی پیراهنِ سرخابیِ تنش، نفس زد و پلک از هم گشود.
نگاهش که به رخسارِ خندانِ نازنین گره خورد، با اینکه خودش هم کم مانده بود به خنده بیفتد؛ اما خودداری به خرج داده، لبانِ آردیاش را بر هم فشرد، نگاه روی کانتر به گردش درآورد و همین که چشمش به تخم مرغها افتاد قدم عقب رفته را جلو آمد، دست دراز کرد و یکی را که برداشت ناغافل روی شانهی نازنین شکاند که خندهاش را هم در دم از بین برد. او که با چشمانی درشت شده و لبانی فاصله گرفته از هم نگاه پایین کشید به شانهاش رسید و چون از زرده و سفیدهی روی شانهاش که به پایین کشیده میشد چندشش شد، چهرهاش درهم این بار ساحل بود که پیروزمندانه به رویش خندید. یک کیک درست کردنِ عادی تبدیل به جدالی تن به تن شد که باز حرص رنگِ نگاهِ نازنین را تغییر داد، ظرفِ آرد را برداشت و بدونِ رحم همه را روی ساحل پاشید و... این داستان ادامهدار شد تا زمانی که کلید چرخیده درونِ قفلِ در، در هم رو به داخل کشیده و گشوده که شد قامتِ رباب میانِ درگاهش نقش بست که از سر و صداها مشکوک ابرو به هم نزدیک ساخته سر به سمتِ شانهی راست کج کرد و با تک قدمی درگاه را پشت سر گذاشت.
این همان لحظهای بود که نگاهِ ساحل و نازنین را سوی ربابِ ایستاده در سالن کشاند و هردو که حیرت زده شدند پس از نیم نگاهی به یکدیگر نگاهی را هم روانهی آشپزخانهی به اصطلاح ترکیده کردند و سپس با لبخندی مسخره و احمقانه، کنارِ هم ایستادند، بماند سُر خوردنِ تخم مرغی روی کانتر تا لبهی آن که لحظهای بعد هم روی زمین سقوط کرده، شکستنش شد دلیلی برای ریز و نامحسوس پریدنِ شانههای ساحل، با سری که پایین گرفته و چشمِ راستی که مژههای بلندش را نزدیک به هم نگه داشته بود. نازنین لب به دندان گزید و لحظهای بعد خودش را که صورتش همچون ساحل آردی شده بود مثلِ یقهی لباس و پیشبندش به کوچهی علی چپ زده، سوت زنان رو بالا گرفت و دیدنِ در و دیوارِ خانه را ترجیح داد به نگاهِ ماتِ مادرش.
رباب که این حال و روز را دید لبانش که در صددِ کش آمدن بودندرا جمع کرد و فقط سری متاسف به طرفین تکان داده قدم پیش گذاشت و همان لحظه که دیگر نتوانست خندهاش را کنترل کند، صدای خندهی نازنینی که رو پایین گرفت را همراه با ساحل بلند ساخت که همانجا بدونِ آفتاب نوری به این خانه دمید از جنسِ شادی و آرامش؛ همانی که ساحل آرزویش را داشت و اگر کمبودِ پدر و خواهرش را فاکتور میگرفت راضی بود از چنین لحظاتی که با حال و هوای غرق در خوشی سپری میشدند. به وقتِ عصر نگاهِ زمان از زمین کنده شد تا با بالا و بالاتر رفتنش صدای خندههای این سه نفر هم پس از کمرنگ شدنی به مراتب به طورِ کل محو شد. زمان با همان بالا رفتنش گذشت تا آسمانِ ابریِ عصر به شبی رسید که این بار به جای خورشید، ماه و ستارهها گروگانهای ابرهایش شدند و باز نوری نبود که از جانبِ آسمان قلبِ زمین را روشن کند و برای همین هم وظیفهی روشنایی بر دوشِ چراغِ مغازهها و خانهها و چراغهای پایه بلند قرار گرفت که درونِ خیابان طرحشان به خاطرِ شفافیتی که باران تا حدی به زمین بخشیده بود، مات منعکس میشد.
باران بند آمد؛ اما شهر هنوز عطرش را به دوش میکشید. این عطر میرسید به مشامِ آفتاب و شهریاری که درونِ فضای بازِ رستورانی درونِ آلاچیقی که در ردیفِ سمتِ راستِ فضا قرار داشت نشسته بودند. زمین زیرِ آلاچیق با سنگ ریزههای گرد و سفید و خاکستری یا حتی مشکی تا حدی پوشیده شده بود و سایهبانی بالای سرشان، میانِ دو ردیف از آلاچیقها حوضی فیروزهای، بلند و باریک که از ابتدای این فضا تا انتهایش امتداد داشت، بود با فوارهای در میانش که آب از آن به داخلِ حوض میریخت. فضای رستوران نه چندان شلوغ، خنکای رو به سرمای هوا پوستِ صورتِ آفتاب را نوازش کرد که نگاهش را دوخته به گلدانهای کوچک و سنگی با گلهایی رنگارنگ که دورِ حوض تا انتها چیده شده بودند، لبخندی روی لبانش جای داد که برجستگیِ گونههایش هم به چشم آمدند.
نگاهِ او از حوض و گلدانها بالا کشیده شد تا به آسمانی رسید که امشب ماه نداشت و این نبود، آهی شد سنگین بر دلِ او و برای احوالِ گرفتهی آسمان که در این آشفته بازارِ غم باید نبودِ لشکری نورانی که فرماندهشان هم ماه بود را تحمل میکرد. نگاهِ او به آسمان بود و نگاهِ شهریار که به پشتیِ پشتِ سرش کج و مایل به راست تکیه داده آرنجش را به لبهی چوبیِ تکیهگاهِ آلاچیق چسبانده و از پشتِ انگشتانش تکیهگاهی برای شقیقهاش ساخته هم به او. آفتاب که دمی رو پایین انداخت بارِ دیگر نگاهی در فضا با چشمانِ قهوهای و درشتش، چرخانده همان حینی که با انگشتانِ کشیدهاش انتهای شالِ یاسی و نازکش را بازی میداد رو چرخانده به سوی شهریار با لبخندی که حفظش کرده بود آرام گفت:
- اما اینجا جای قشنگیه! چرا رو نمیکردی همچین جایی رو هم میشناسی؟
شهریار که پس از دم و بازدمی عمیق با نگاهی که قفلِ آفتاب بود آرام تکیه از پشتی گرفت و دستش را از زیرِ سر پایین انداخت، لبخندی محو نشانده بر لبانِ باریکش دستِ دیگرش را که بالا آورد همزمان با بالا انداختنِ ریزِ شانههایش گفت:
- بذارش پای سر شلوغی بابتِ کار که اجازه نمیداد اونطور که باید خودم رو بهت نشون بدم.
لبخندِ آفتاب یک طرفه اندکی رنگ گرفت و نفسِ عمیقی که کشید، این لبخند با هجومِ فکری در سرش به آرامی محو شد که شهریار هم سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ منتظرِ علتش ماند. آفتاب که با فکرِ در سرش چانه جمع کرد و لبانش را محو از دو گوشه پایین کشید نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت، رو سمتِ شهریار چرخاند و مردمک گردانده میانِ مردمکهای گشاد شدهی چشمانِ او که کمرنگ ابرو به هم پیچش داد از روی شک، مظلومیتی در چشمانش پدیدار شد که به صدایش هم رسوخ کرد:
- از فردا... دیگه نیستی، آره؟
مظلومیتی که در نگاهش نشست قلبِ شهریار را در سی*ن*ه فشرد که همان پیچشِ کمرنگِ ابروانش هم از بین رفت و پس از سری که برای آفتاب به نشانهی تایید تکان داد، دید که او مظلوم سر به زیر افکنده باز هم خودش را با بازی با گوشهی شالش سرگرم کرد. کمی تنش را به سمتِ آفتاب جلو کشید، نگاهش به سرِ زیر افتادهی او لب باز کرده و ملایم صدا زد:
- آفتاب!
آفتاب که با شنیدنِ صدای او رو بالا گرفت و نگاهش کرد، شهریار با دلسوزی و مهربان و البته نگران برای او که میدانست تنهایی بدتر شکنجهاش میکرد لب از لب گشود:
- هنوز هم دیر نشده...
و پیش از ادامه دادنش پاسخِ آفتاب را شنید که قاطع و بیدرنگ گفت:
- نه، پشیمون نمیشم!
لبانش را بر هم نهاد نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت و آفتاب که حالتِ نشستنِ چهار زانویش را درهم شکست، این بار زانو در شکم جمع کرده دستانش را با آن آستینهای تا ساق بالا رفته از مانتوی جلوبازِ همرنگِ شالش که روی کراپِ سفید پوشیده بود دورِ پاهای پوشیده با شلوارِ لی و جذبش با جورابهای سفید حلقه کرد. شهریار که دستی به موهای قهوهای رنگش و زبانی روی لبانش کشید، حس کرد سرمایی اندک را که رد شد از تار و پودِ پیراهنِ آبی روشنی که آستینهایش را تا آرنج تا زده و به جز دو دکمهی بالا مابقی را بسته بود تا رسید به تنش. نگاه به آفتاب دوخت و او که رو کج کرده، آسمان را میدید مخاطب قرار داد:
- نمیدونم حصارِ این رازِ دورت رو کِی میخوای بشکنی؛ اما... شاید گفتنش دردی رو از دردهات دوا کنه، حداقل به من.
و صدایی در ذهنِ آفتاب پخش شد که با غم فقط گفت برای اولین بار گفتن به او به جای دوا کردنِ دردش زخمی را تازه را باز میکرد. این دختری که مژههای مشکی و بلندش را بر هم نهاد، نفسش را در سی*ن*ه خفه و فکر کرد... او هیچکس را نداشت که سنگینیِ این رازش را با او شریک شود! به که میتوانست اعتماد کند؟ هیچکس! دلش میخواست بودنی را که قوتِ قلبش باشد و لااقل از دردی که میکشید بداند، با کفشهای او راه رفته باشد تا بتواند حتی غیرمستقیم و در لفافه هم که شده قدری از بدحالی که متحمل میشد را خالی کند. آفتاب کسی را نداشت برای از رازش به او گفتن وقتی مادر و خواهرش را به آینده سپرد و شهریار را نگه داشته در زمانِ حال، در دل التماسِ خدا را کرد که شهریار هیچ گاه به این راز پی نبرد. لبانش را بر هم فشرد به دهان فرو برد و آهش را که در سی*ن*ه خفه کرد خودش ماند و احتیاجش به غریبهی رهگذری که میگفت بیش از هرکسی درکش میکرد چون تجربهای مشترک داشت. همان غریبهای که گوش شد برای شنیدنِ حرفهایش و ای کاش روانه کرده در دلِ دردمندِ آفتاب که ای کاش فقط یک غریبهی رهگذر نبود و تبدیل به آشنایی میشد که باز هم بتواند او را ببیند وقتی از شدتِ نگفتههای تلنبار شده در دلش نزدیک به غرق شدن در دریای باورهایش بود. دریایی که چیزی به خشک شدنش نمانده؛ اما هنوز هم قدرتِ غرق کردن داشت!
غریبهی رهگذری که ای کاشِ ذهنِ خستهی آفتاب شده بود، غرق تاریکیِ سالن و فضای خانهای بود که اندک نور گرفته با چراغ قوهی موبایلِ هنری پشتِ کانتر درونِ آشپزخانه ایستاده بود. مقابلش روی کانترِ سنگی یک بشقابِ کوچک با برشی مثلثی از کیکِ شکلاتی و یک چنگال درونش قرار داشت و روشنیِ فضا از نورِ موبایلِ هنری بود که برعکس روی میزِ گرد و شیشهایِ تیره میانِ دو کاناپهی زرشکی در میانِ سالن جای داشت. این رهگذرِ غریبه فقط آفتاب را میفهمید، فقط حالش را درک میکرد و فقط خودش بود که میتوانست با همدردیاش از دردی که مشترک با او کشیده بود، تکیهگاهی شود برای آفتابی که خسته از عالم و آدم فقط پناه میخواست و دو گوشِ حاضر برای شنیدن. این رهگذر همان صدفی بود که ایستاده پشتِ کانتر و دید که هنری پس از برخاستنش از روی کاناپه گام برداشته به سمتش مقابلش پشتِ کانتر ایستاد.
چنگال را به دست گرفته تکهای از کیک را با آن جدا کرد، این بین میزبانِ سنگینیِ نگاهِ هنری شد که اندکی کمر خم کرده، دستِ راستش خمیده روی سطحِ کانتر قرار داشت و آرنجِ دستِ دیگرش هم کنارِ آن، چانه نهاده بر کفِ دستش با سر کج کردنی اندک به سمتِ شانهی چپ نظارهگرش بود. حالتِ نگاهش بانمک و بازیگوش چون همان پسربچهی سی و سه سالهای که صدف به او نسبت میداد، تکهی جدا شدهی کیک را به کمکِ چنگال برداشت، به دهان فرو برد و مشغولِ جویدنش نگاهِ خیرهی هنری را شکار کرد. لبانش که به قصدِ خنده کششی دو طرفه را خواستند، آنها جمع کرد، بر هم فشرد و به دهان که فرو برد، همچون هنری اندکی خم شده به سمتِ کانتر و آرنجهایش را که روی آن گذاشت همزمان با جدا کردنِ تکهای دیگر از کیک پس از زبانی کشیدن روی برجستگیِ لبانش با چشمانی زیر افتاده شیطنت در کلامش به خرج داد:
- برق رفته و یه سوال توی ذهنِ من چرخ میخوره، اون هم اینکه توی تاریکی برقِ چشمهام توجهت رو جلب کرده یا رنگِ نگاهم؟
هنری که پرسشِ او را شنید به لبانش کششی یک طرفه بخشید، پس از تک خندهای کوتاه و بیصدا که دستش را از چانه پایین انداخت، باز نگاه دوخت به صدفی که بخشِ دیگرِ کیک را هم به دهان فرو برده، سوالی و کوتاه سری پرسشی به طرفین برایش تکان داد و سپس با آرامش گفت:
- سوال به علاوهی سوال مساوی با جواب نیست؛ اما چون ذهنت مشغول شده باید بگم توی ذهنِ منم این سوال نشسته بود که این هرروز از دیروز زیباتر شدنت که مجبورت میکنه سنگینیِ نگاهِ خیرهی من رو تحمل کنی، سخت نیست؟
صدف با لبانی که از دو سو کشیده شدند و تک خندهای را میهمانش کردند، تای ابرویی بالا پراند و تکهای دیگر هم با چنگال جدا کرده از کیک، اندکی سرش را کج تکان داد تا موهای جلو آمده رو شانهی پوشیده با بافتِ یقه ایستاده و آبی روشنش عقب روند سپس همزمان با بالا آوردنِ چنگال دلبری ریز و نامحسوس رنگ پاشیده به کلامش و گفت:
- زبون بازی؟
و این بار که چنگال را با تکه کیکِ وصل به آن مقابلِ هنری گرفت، او لبخندش را نگه داشته بر چهره لبانِ باریکش را از هم فاصله داد تا این بار تکه کیکی کامِ او را هم شیرین کرد و لبخندِ صدف را شیرین رنگ بخشید. هنری پس از جویدن و فرو دادنِ کیک بعدِ مکثی کوتاه خونسرد و با آرامش گفت:
- این اسمش جالب نیست؛ میتونیم بگیم هوشِ عاشقانهی بالا!
صدف زبانی روی لبانش کشید و کوتاه خندیده، چنگال را درونِ بشقاب گذاشت، تنش را عقب کشید و کمرِ خمیدهاش را که صاف کرد با سر کج کردنی ریز به سمتِ شانهی راست لب باز کرد:
- این شکلِ اعتماد به نفس دادن به خودت رو داره.
و هنری هم که چون او تنش را عقب کشیده، صاف ایستاد همزمان که مسیرش را به سمتِ راست و درگاهِ آشپزخانه کج کرده سوی آن گام برمیداشت تا به داخلش راه یابد، با تکانِ کوتاهِ دستش هم در هوا همزمان بانمک گفت:
- اما طوری که تو گفتی هم شکلِ از بین بردنِ اعتماد به نفسِ من رو داره عزیزم، اینطور نیست؟
در آخر با دستِ چپی فرو برده در جیبِ شلوارِ جین و مشکیِ همرنگِ بلوزِ جذب و یقه گردِ تنش، رو پایین گرفته و خیره به چشمانِ صدفی که سر بالا گرفت برای دیدنش به واسطهی همان اختلافِ قدی که او را تا سی*ن*هی هنری میرساند مخصوصا که بدونِ هر پاشنه بلندی ایستاده مقابلِ او با پاهای پوشیده از شلوارِ همرنگِ بافت و جورابِ سفیدش، تای ابرو بالا پراندنِ هنری را که تلفیق شده با همان کششِ یک طرفهی لبانش دید همراه با بالا راندنِ کوتاهِ شانههایش که دمی همان بالا هم نگهشان داشت دستی که دستبندِ ظریفِ نقره با نمادِ بینهایت در میانش داشت را پیش و پایین که برد خنکای دستبند آرام روی مچش به پایین لغزید. دستِ آزادِ هنری را میانِ انگشتانِ ظریفِ خود حبس کرد، قدمی پیش گذاشت و چشمکی زده برای او بدون قطع شدنِ ارتباطِ چشمیشان شیرین گفت:
- برای به دل نگرفتنت میتونم غیرقابلِ پیشبینی عمل کنم؟
لبخندِ هنری پررنگ تر، یک تای ابرو روانهی پیشانی کرد و پیش از اینکه حرفی بزند صدف ادامه داد:
- مثل الان!
و همین حرفش شبیه به شروعی برای خوانده شدنِ فکرش توسطِ هنری، با دستی که این بار او دستِ صدف را گرفت و طیِ چرخشِ کوتاهِ صدف روی پاشنههایش که از پشتِ سر به آغوش او دعوت شد، دو صدای خنده ترکیب باهم در فضا پیچیدند، هنری بود که پای چپ را نیم گامی عقب تر از پای راست برد، دستش پشتِ کمرِ صدف و وصل به دستِ او که خمیده مقابلِ شکمش قرار داشته هردو اندکی بالا تنه به عقب مایل کردند و هنری دستِ دیگرش را از جیبِ شلوار بیرون کشید. در همین تاریکی که بیشتر به نورِ موبایل غلبه میکرد هردو شبیه به سایه دیده میشدند؛ اما برقِ چشمانشان برای دیدنِ یکدیگر کافی بود!
صدای خنده محو شد اما ردِ آن بر لبانِ هردو باقی ماند وقتی صاف ایستادند و همین که صدف با تک گامی رو به جلو قصد کرد فاصله ایجاد کند، دستانِ هنری به دورِ شانهها و پایینتر از شانههایش پیچیدند و صدف را که همچنان در آغوشِ خود نگه داشته، راهِ رفتن را بر او بست، صدف تای ابرویی بالا انداخت و رو بالا گرفته، چشم دوخته به نیمرُخِ هنری و صدای او را با ته شیطنت و خونسردیِ بانمکی شنید:
آغوشی که شد سرزمینی برای صدف و دستانی که مرز را به رویش بستند، همان لحظهای را برایش رقم زدند که نفس بیاراده در سی*ن*هاش گره خورد و تپشِ قلبش قابلِ حس، در همان سرزمین دید که لشکری از احساساتِ خوب شبیه به آرامش، عشق، امنیت همه و همه باهم به سمتش میآمدند. این سرزمین و مرزهای بسته دلش را گرمِ بودنی کردند که لبخندش را رنگ بخشید، باعث شد تا با بالا آوردنِ دستانش از انگشتانِ ظریفش حصاری به دورِ ساعدِ دستِ او ساخته رو به عقب برد و پشتِ سر چسبانده به تختِ سی*ن*هاش نفسی از تلخیِ عطرِ هنری گرفت و قلبش را به آرامشِ حضورِ او سپرد. این آرامشِ شیرین آمده به نگاهِ او کمی نرم حلقهی دستانش را محکمتر کرد که باعث شد تا صدف با جمع کردنِ شانههایش و دندان نما شدنِ لبخندش، پلک از هم گشوده و بوسهای را کوتاه از جانبِ هنری روی شانهاش پذیرا شود. آرامشِ حاضر قوا به شیطنتش بخشیده خیره به نیمرُخِ در سایهی هنری لب باز و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی راست با شیرینی گفت:
- فرصت طلب؟
کششِ لبانِ هنری به دو سو، چون خمیدگیِ سرش را تا حدی صاف کرد که رسیده بود به لمسِ خطِ فکش با شقیقهی صدفی که برای نگریستنش کمی رو بالا گرفت، پس از مکثی کوتاه با گرفتنِ دمی عمیق از هوای اطرافش که حال آغشته بود به رایحهی ارکیدهی همیشگیِ موهای صدف، ابروانش را تا پیشانی بدرقه کرد سپس آهسته پلک بر هم نهاد و بازدمش که همزمان با گفتنِ اولین کلمه از بندِ سی*ن*هاش رها شد گفت:
- باید روی لغت نامهای که برای مکالماتمون استفاده میکنیم کار کنیم عزیزم. فرصت طلب ورژنِ توهین آمیزشه، میتونیم بگیم از فرصتهایی که برام پیش میان بهترین بهره رو میبرم!
و صدف که با تک خندهای کوتاه باز نگاه به سمتِ روبهرو کج کرد، این بار هنری بود که با اندکی بالا بردن سر چانه به سرِ صدف تکیه داد و گرمای نفسهایش را به تارِ موهای او چسباند. صدف که با نفسی عمیق بارِ دیگر عطرِ آرامشِ حوالیاش را سوی ریههایش حواله کرد، تک- تکِ این لحظات را ثبت کرده در خوشترین بخشِ حافظهاش، لبخندش که کم رنگ باخت شیطنت را از لحنش پس زده سرِ انگشتانِ هردو دستش را نوازشگرِ ساعدِ هنری کرده و همان خیره به مقابلش شانههایش را از آن حالتِ جمع شدگی آزاد کرد. این بار لحنش آرام بود، ملایم، عاشقانه و حتی شاید ناباور بابتِ این آرامشی که یکباره همهی زندگیاش در بر گرفته بود:
- اگه توی یه خوابم هیچوقت بیدارم نکن هنری! حاضرم ترسِ برگشتن به تلخیِ واقعیت من رو تا ابد توی شیرینیِ این رویا حبس کنه.
لبخندِ هنری هم کمرنگ شد، این بار سر که پایین انداخت هدفِ بوسهاش شد موهای صدف و بدونِ حرف زدن فقط خود را به شیرینترین محکومیتِ جهان سپرد؛ همان که حکم میکرد زبان به کام گرفته فقط صدای ظریفی را گوش کند که نه هیچ موسیقی و نه هیچ صدایی را در حدِ زیباییاش میدانست. کلماتی که بر زبانِ صدف مینشستند نه در گروِ ریتمی خاص بودند نه حتی آهنگین، اما مگر خوش آهنگ تر از صدای معشوق هم بود برای مجنون؟
- نمیخوام از خوابی بیدار شم که آرامشِ آرزوهام همون رویای شیرینش شده. واقعیت به قشنگیِ این لحظهها نیست و من... ناخودآگاه از این آرامش و خوشبختیِ فعلی که حسش میکنم میترسم.
لبخندِ کمرنگِ لبانِ هنری به محوی رسید و طرحش نامحسوس بر چهرهاش نما داشت. سرِ انگشتِ شستِ دستِ راستش نوازشوار کشیده روی شانهی صدف و بافتِ یقه ایستادهی او، بالاخره سکوت شکست و زنجیرهی کلماتش را از زبان سوی گوشهای صدف فرستاد:
- این رویا رو به من بسپار صدف! قول نمیدم قدرتم به وسعتِ قلبِ تو باشه؛ اما امتحانِ دعوتِ این رویا به تلخیِ همون واقعیت ضرری نداره!
در این لحظه هم از خوبیهای صدف گفتن را از قلم نمیانداخت که باعث شد او باز هم خودش را آشتی داده با کششی بیشتر به لبانِ برجستهاش، این بار جدا از بستنِ مرزها به دستِ هنری خود داوطلبانه استحکامِ این آغوش را بطلبد و با بر هم نهادنِ مژههای فر، مشکی و بلندش دعوت شده به این قلعهی حکومتِ عشق در این سرزمین تسلیمِ همان لشکر از احساساتِ خوبی که به سمتش میآمدند شد و خودش را وقفِ این لحظه کرد. چند دقیقهای را با همان حالت گذراند و چون چشمانش را به گوشه کشید، طرحِ لبخندش همان کششِ یک طرفهای بود که این بار از سرِ شیطنتی نمکین بر چهرهاش نشست. دستانش که بندِ ساعدِ هنری بودند را آرام با لب گزیدنی کوتاه پایین کشید و خودش هم با خم شدنی بسیار کوتاه و آنی حصارِ آغوشِ او را به دورِ خود شکسته قدمی رو به جلو برداشت تا نیمچه فاصلهای از او گرفت.
نگاهِ هنری خیره به چشمکِ محوِ او در سایه همزمان که دستانش را به پهلوهایش گرفت، دید صدف را که دست دراز کرد و با برداشتنِ بشقاب از روی کانتر قدم پیش گذاشت. قدم پیش گذاشتنی البته به جهتی مخالف برای گذر از سمتِ چپِ هنری و درگاهِ آشپزخانه، کنارِ او که ایستاد و نگاهش را به سوی خود چرخاند با شیرینی سر به سمتِ شانهی راست کج کرده و گفت:
- تورو با انتظار برای فرصتِ بعدیت و بهترین بهره تنها میذارم عزیزم؛ این بابِ میلته مگه نه؟
تای ابرو بالا پراندنِ هنری نه چندان واضح به چشمش آمد و در نهایت برای تمدیدِ شیطنت و البته احساسِ خود، دستِ آزادش را بندِ شانهی هنری کرده، کوتاه روی پنجهی پا بلند شد تا توانست لبانش را به حکمِ بوسهای ریز به شانهی هنری بچسباند. سپس دوباره برگشته به حالتِ قبل این بار روی پاشنهی پاهایش چرخید تا با رو گرفتن از هنری سوی درگاه گام برداشت؛ اما نگاهِ او را هم زنجیر شده دنبالِ خود کشاند، حتی همان لحظهای که حینِ گام برداشتن به سمتِ پنجره باز تکهای از کیک را به چنگال زد و پس از آن به دهان سپرد.
نگاهِ هنری به دنبالش بود و تک به تکِ قدمهایش را شمارش میکرد، این بین اما نه ذهن و نه حتی خودش، قلبش بود که چون ندایی درونی از او پرسید آیا روزی هم میرسید که دیدنِ این دختر و شنیدنِ صدایش و یا حتی طرحِ لبخند و حالتِ چشمانش با آن برقِ افسونگر برایش تکراری شوند؟ اصلا روزی هم وجود داشت که حتی ذرهای از شیرینیِ او را برای هنری کم کند؟ عطرش چه؟ رایحهی ارکیده ممکن بود روزی تکراری شود؟ و پاسخِ قلبش را برقِ دیدگانِ آبیاش که خیره صدفِ ایستاده پشتِ پنجره را مینگریستند همراه با لبخندِ روی لبانش دادند. پاسخی که فقط تک کلمهی دو حرفیِ «نه» بود، قاطع و محکم؛ چنان که زبانِ قلب را برای پرسیدنِ هر پرسشِ دیگری به کام چسباند.
تکرار نشدن و تکراری نشدنی وجود داشت در این شب، جدای از احساسِ هنری؛ اما مشابهِ او با وجودِ همهی خستگی و کلافگی. لبخندِ ماه رو به صدف و هنری وقتی میرسید به نسیم و کاوهای که تازه از مرکزِ خرید بیرون زدند قطعا به خندهای پررنگ ختم میشد. انگار نگاه به آنها درخشش بخشید به هلالِ ماه که روشنتر از خود رونمایی کرد و حال کاوهای بود با چند پاکتِ خریدِ رنگارنگ و حتی نایلون در دستش که خسته و نالان از مرکز خرید خارج شده، کنارش نسیم بود که لبانِ متوسطش را فشرده بر هم به دهان فرو برده و تلاش میکرد تا خندهاش را نیامده به دیاری ابدی واصل کند. عجزِ نگاهِ کاوه که به معنای واقعی به غلط کردم گفتن افتاده بود برایش نمکی داشت که سرچشمه میگرفت از فکر به اینکه او برای ثابت کردنِ ایدهآل بودنش بیخبر از چنین سخت سلیقگیِ نسیم تن به خرید داده بود. در لیستِ ذهنش که طرح بندی شده بود از سری ویژگیهایی که برای ایدهآلش در نظر داشت این مورد را هم تیک سبز زد که نشان بود از قبول شدنش.
کاوه خسته و نفس زنان، اولین پله را پایین رفت و چون به خاطرِ گشت و گذارهای زیادِ نسیم مدام از این مغازه به آن مغازه روانه شده بودند، جانِ ایستادن نداشت همانجا سقوط پذیرفت برای نشستن روی اولین پله بیتوجه به اندک نمدار بودنش تا خستگی در کند. نسیم که تمامِ خریدهایش را به کاوه سپرده و خود فقط با زحمتِ بیحدی که نصیبش میشد چترِ مشکی و بسته را به دست گرفته بود یک پله پایینتر از مکانِ نشستنِ کاوه توقف کرد و رو به عقب چرخاند. در دل با لبخند ممنوندارِ حضورش بود که با تمامِ غر-غرهایش برای این خرید باز هم بدونِ کم آوردن پا به پایش آمد؛ اما بر زبان چیزِ دیگری جاری کرد وقتی بذرِ اخمِ محوی را میانِ ابروانش کاشت و چون کامل به سمتِ کاوه چرخید چشمانِ سبزش چند تارِ مویی که آرام بر پیشانیِ او سقوط کردند را به اسارتِ قابِ مردمکهای خود درآوردند، لب باز کرد و با تمسخر طعنه زد:
- همراهِ خوبی بودی که دوستِ عزیزم، چی شد وسطِ راه کم آوردی؟
کاوه آبِ دهانی فرو داد، نفسش را محکم فوت کرد و درحالی که چشمانِ قهوهای رنگش را به سوی نسیم سوق میداد، حرصی بانمک در نگاهش به رقص درآمد؛ اما لحنش را برای کنترلِ خود بدونِ این حرص باقی گذاشت که نفسی دوباره را فوت مانند آزاد کرده این بار به قصدِ آرام کردنِ خود، زبانی روی لبانِ باریکش کشید سپس کششی کمرنگ، تصنعی و مسخره داده به لبانش و صدایش را به گوشِ نسیم رساند:
- همراهی یا حمالی؟
این بار ناخواسته لبانِ نسیم را از دو سو کشید که پس از تک خندهای دستش را گرفته مقابلِ لبانش لب به دندان گزید از این کلافگی و خستگیِ بامزهی کاوه که از قضا کلمات را هم با هماهنگیِ خاص و بانمکی بر زبانش مینشاند، بلند شدنِ او را نگریست سپس برای به اصطلاح از دلش درآوردن و جبرانِ زحماتی که امروز داشت، پس از چهرهی متفکر گرفتنی کوتاه به خود لب باز کرد و خطاب به او که پلهای را پایین میآمد گفت:
- ببین چی میگم، برای جبران بیا بریم شام رو یه رستورانِ خوب مهمونِ من باش، چطوره؟
کاوه که نگاهش کرد، چشم غرهای پر معنا برای نسیم رفت و او که نفهمید چرا، گیج پلهای پایینتر از خود رفتنِ کاوه را با چشم دنبال کرد که نهایتاً رسید به شنیدنِ صدای او با لحنی حرص زده که هرقدر هم کنترلش میکرد از نقطهای دیگر بیرون میزد:
- همین که مسئولیتِ خریدهات رو به عهده بگیری لطفِ بزرگیه؛ شام رو میتونی با اقتصادی فکر کردنت به من بسپاری.
و نسیم که همراهِ او پایین رفت، دمی چشم ریز و به حرفِ او فکر کرد، نگاهی به خریدهای در دستِ کاوه که انداخت اقتصادی فکر کردن را برای این موقعیت مناسب ندید و ترجیح داد مسئولیتِ حمل و نقل همچنان با کاوه باشد که نچی کرده همراهِ او از پلهها رد شد تا به پیادهرو رسید. کنارش ایستاد و نگاهِ او را که سوی خود کشاند سری به نشانهی نفی بالا انداخته، مکثِ کوتاهش را با ناامید کردنِ کاوه درهم شکست:
- حالا که فکر میکنم ترجیح میدم جیبم خالی ولی حالم عالی باشه، برای همین نمیارزه به مسئولیتِ حمل و نقل و... کارِ خودته!
چشمکی نثارِ کاوهی مات برده با لبخندی یک طرفه کرد و سنگینیِ نگاهِ ماتِ او را که به جان خرید با پشتِ گوش زدنِ طرهای از موهای صافش و هدایتشان به درونِ شالِ نسکافهای روی سرش جلوتر از کاوهای که سرعتِ قدمهایش کم و کمتر شده بود رفت. کاوه نگاهی به خودش و خریدهای در دستش انداخت، فهمید که ترجیح میداد از لحاظِ دست به جیب بودن ایدهآل باشد نه دست به خرید بودن؛ اما هر اندازه هم که فریادِ ندامت سر میداد فایده نداشت و مجبوراً فقط برای خود سر تکان داده به نشانهی تاسف، دنبالِ نسیم رفت و ماند نگاهی تعقیب کننده از جانبِ یلدا که هنوز هم دست از سرش برنداشته بود!
قراری دیگر در این شب پابرجا بود. قراری از سوی یک همسایهی بدقول که برای جبرانِ تاخیرش با همسایهی واحدِ روبهروییِ خود ترتیب داده بود و شاید... یک قرار با عاشقانهای زیرپوستی و نامحسوس؟ شاید! شب تیرهتر از همیشه و ماه پشتِ ابرها زندانی بود با هم بندهای وفادارش یعنی ستارگانی که همچون خودش همانجا گیر کرده راهی برای فرار نداشتند تا از خود نوری به زمین برسانند. این بین اما خانهی آتش روشن بود و او همانطور که ایستاده پشتِ گاز روی پیراهنِ چهارخانهی قرمز و مشکیِ نشسته بر تیشرتِ سفیدش با آستینهای تا آرنج تا زده پیشبندِ آبی روشن و سادهای داشت پس از ریختنِ نمک درونِ خورشِ داخلِ قابلمه درِ بخار گرفتهی آن را به رویش قرار داد. نیم گامی رو به عقب رفت، بندِ پیشبند دورِ کمرش را باز کرده و بعد که آن را برداشت انداخته روی تکیهگاهِ چوبیِ صندلی درونِ آشپزخانه پشتِ میزِ غذاخوریِ چوبی و به سمتِ کانترِ سنگی و سفید گام برداشت.
مقابلِ کانتر که ایستاد دستش را پیش برده موبایلش را از رویش برداشت و با رو پایین گرفتنش صفحهی موبایل را روشن کرده پیشِ چشمانِ مشکیاش و پس از وارد کردنِ رمز واردِ صفحهی پیامهایش با آرنگ شد. نگران برای اویی که هنوز در چالهی سردرگمی دست و پا میزد برای نجات؛ اما خبری از هیچ کاروانی نبود برای نجاتش ابرو کمرنگ پیچش داده به هم، مشغولِ تایپ کردنِ پیامی کوتاه و سپس ارسالِ آن شد. ارسالِ پیام که شد دلیلی برای خاموش کردنِ موبایل دوباره آن را روی کانتر قرار داده، با فشردنِ لبانش روی هم نیم چرخی روی پاشنهی پاهای پوشیده با جورابِ مشکی و شلوارِ جین و سفیدش پیاده کرده، دستانش را به لبهی کانتر گرفت و با بر هم فشردنِ لبانِ باریکش نفسش را از راهِ بینی محکم بیرون فرستاد. این دمی که او با سرِ انگشتِ اشارهی دستِ راستش روی لبهی کانتر ضرب گرفت همان لحظهای بود که درِ واحدِ طراوت به آرامی پشتِ سرش بسته شد وقتی او درگاه را پشتِ سر گذاشته و حال قامت به راهرو راه داده بود.
گندم در آغوشش، موهایش را باز کرده و آزاد روی بافت یقه رومی و شیری رنگش رها کرده بود. پشتِ درِ واحدِ آتش که ایستاد زبانی روی لبانش کشید نفسش را آرام بیرون داد و چون لبانش را به کششی کمزنگ وادار و دستِ راستش را نرم مشت کرد، بالا آورد و پس از مکثی کوتاه بالاخره سه تقهی کوتاه را تقدیمِ در کرد. صوتِ ضربه به در که به گوشهای آتش رسید او تای ابرویی بالا پراند و سرش به سرعت چرخیده به سمتِ در میانِ لبانش ریز فاصلهای افتاد و سپس هول کرده تکیه از کانتر گرفت. همانطور که گامهایش را بلند برای بیرون رفتن از آشپزخانه برمیداشت تا رسیدن به در دستی هم به موهای مشکی و نامرتب شدهاش کشیده، لحظهی آخر پیش از رسیدن به در سر کج کرد و بانمک نگاهی به خود درونِ آیینه قدیِ سمتِ راستِ در و چسبیده به دیوار انداخت.
پس از اطمینان از مرتب بودنِ همه چیز برای حفظِ آبرو پشتِ در ایستاد و چون قامت صاف کرده، نفسش را محکم از میانِ لبانش بیرون فرستاد، این بار لبخندی کاشته بر لبانش برای مدت زمانی اندک هم که شده فراموش کردنِ هر آن آشوبی که درونش پرسه میزد را خواستار شد که رنگِ واقعیت پاشیده به لبخندش دستش را پیش برد و دستگیرهی نقرهای و سردِ در را میانِ حلقهای از انگشتانش اسیر کرد. دستگیره را پایین و در را به سمتِ خود کشیده، همان دم میانِ قابِ گردِ مردمکهایش نقشی از طراوت و گندم پدید آمد درحالی که طراوت دستِ گندم را گرفته در دست با سر کج کردنی اندک به سمتِ شانهی راست دستِ کوچکِ اویی که لبخندی شیرین داشت را در هوا به نشانهی «سلام» برایش تکان میداد. این حرکتِ او که ناخودآگاهِ آتش را قلقلک داد برای کششِ بیشترِ لبانش و به نمایش گذاشتنِ ردیف دندانهای سفیدش او پس از تک خندهای کوتاه دست بالا آورد و ابرو راهیِ پیشانی کرده به تبعِ آنها ریز تکان داد.
چه ترکیبی شده بود از نوزادِ لجباز، همسایهی بدقول و طراوتی که به جرئت میشد گفت هر گاه پیشِ چشمانِ آتش ظاهر میشد طراوتی به چشمانش میبخشید که در درخشش و برقِ نگاهش از خود رونمایی میکرد. مثلِ همان قلبهایی که هیچ یک نفهمیدند به وقتِ دیدنِ هم تپشهایشان با هیجانی رمانتیک بود که دو سرِ زنجیری نامرئی را وصل به هریک برای نزدیکیشان به هم داشت. نفهمیدند چون هیجان مخفی شد پشتِ آرامشی که هردو کنارِ هم به آن نیاز داشتند و... میرسیدند! حداقل حضورِ طراوت و وجودِ گندم دلیلی میشد برای اینکه آتش هرچند کم؛ اما آشفتگیاش را بابتِ وضعیتِ نامعلومِ رز و آرنگ تا حدی فراموش کند. این شد که پس از سکوتی کوتاه طراوت بالاخره لب باز کرد و با کمی جابهجا کردنِ گندم در آغوشش که با آن سرهمیِ صورتی رنگ بامزه شده بود، آرام گفت:
- از واحدِ روبهرویی به همسایهی بدقول! اجازه داریم بیایم داخل؟
همسایهی بدقول که کوتاه خندید و تازه فهمید مسیر را با اندامِ ورزیدهاش صعبالعبور کرده، قدمی کنار کشید و چون با دست به داخل اشاره کرد «بفرمایید»ای کوتاه و محترمانه را بر زبان جاری کرده، طراوت با کنار رفتنِ او قدم به سالنِ خانه گذاشت. در اولین نگاه سر به سمتِ راست چرخاند و از لای درِ نیمه باز که نگاهی به اتاق انداخت، این بار رو چرخانده به سوی آتش و با پرسشی مخفی چشمانِ او نگریست. آتش که منظورش را متوجه شد کوتاه لب زد:
- استراحت میکنه!
پایانِ حرفش که این بار هردو تای ابروانِ طراوت را راهیِ پیشانی کرد سری به نشانهی فهمیدن تکان داد و نگاه کج کرده به سمتِ آشپزخانهای که عطرِ قیمه از آن کلِ فضای خانه را پُر کرده بود لبخندی بر لبانش نشاند و گام برداشته به سمتِ آشپزخانه همانطور که تُنِ صدایش را کنترل میکرد مبادا با بلند شدنش بیداری و بدخوابیِ مادرِ آتش را باعث شود، با نگاهی به قابلمههای روی گاز گفت:
- برای یه شب شام... سنگِ تموم گذاشتی انگار!
و همان دم که واردِ آشپزخانه شد روی پاشنههای صندلهای مشکی و بندیاش برای دیدنِ واکنشِ آتش به عقب چرخید و دید که او دست به کمر ایستاده میانِ درگاهِ آشپزخانه با همان کششِ لبانش از دو سو آنها را فشرده بر هم که نمکی شد بر چهرهاش سری تکان و سپس پاسخِ طراوت را داد:
و سپس چشمکی بانمک را روانهی نگاهِ طراوت کرده، بر هم خوردنِ تیک مانند و سریعِ مژههای بلندِ او که در نظرش زیبا آمد و خود گذرِ سریعِ این فکر از ذهنش را گویی متوجه نشد، لبخندش را رنگ بخشید و سپس به سمتِ کابینتهای شکلاتی قدم برداشت. این بین که طراوت با جلو رفتنش صندلیِ رأسِ میز که پشت به یخچالِ طوسی بود را عقب کشیده، گندم هم با مشتی کوچک و نمناک در دهانش مسکوت فقط نگاه میکرد، طراوت روی صندلی نشست و با نگاهی به قامتِ آتش گفت:
- یعنی به هنرهای آشپزیت اعتماد کنم؟
آتش همانطور که دو فنجانِ سفید و پُر شده از چایِ معطر با هِل را درونِ سینیِ چوبی قرار میداد تک خندهای کرده دو طرفِ سینی را گرفت و با برداشتنش از روی میزِ بالای کابینت به عقب و سوی طراوت چرخید. در همان حال با خنده شانههایش را کوتاه بالا انداخته، صندلیِ کنارِ طراوت که پیشبند هم آویزان از تکیهگاهش بود را عقب کشید، سپس سینی را نهاده روی میز و روی صندلی که نشست، همانطور که لبههای یک فنجان را گرفته و با برداشتنش از سینی مقابلِ طراوت میگذاشت زیرِ سنگینیِ نگاهِ او با آرامش گفت:
- بالاخره مهمونیِ مردی اومدی که شیش سال توی کشورِ غریب خودش مسئولِ سیر کردنِ شکمش بوده، هوم؟ ایشالا که چای با هِل دوست داری مگه نه؟
بامرگیِ لحنش در بیانِ سوالِ دوم که خندهی کوتاهِ طراوت را باعث شد و لبخندِ پررنگ شدهی آتش، او سرِ انگشتِ اشارهاش را روی لبهی فنجان در همان حرکتِ دایرهای کشید و سری به نشانهی تایید تکان داد. گندم که معصومانه سر روی شانهی طراوت نهاده و حتی بدونِ کنجکاوی دربارهی هرچیزی فقط به اطراف نگاه میکرد به چشمِ آتش آمد که چون سکوتِ او را دید پس از خندهای کوتاه و ناخودآگاه خیره به او سر به سمتِ شانهی راست کج و لب باز کرد:
- عجیبه پرنسسِ لجبازِ دیروز شده حاکمِ سکوتِ امروز...
نگاهِ طراوت را هم که سوی گندم کشاند، خود دست جلو برد و بشکنی زده پیشِ چشمانِ درشت و مشکیِ گندم، پلکش را ریز و بانمک پراند تا نگاهش را متوجهی خود کرد. در همان حال دستش به سوی گندم اشاره با انگشتانش به او داد به معنای دعوت به آغوشش، گندم هم که مشتش را نمناک از دهان بیرون کشید، نگاهش را موشکافانه دوخته به حرکتِ ریزِ انگشتانِ آتش دمی بعد رو بالا گرفت تا چشمانِ او و با جلو کشیدنِ تن و دستانش که مقابلش تکان داد، دستِ رد به سی*ن*هی او نزد. صدای خندهی کوتاهِ آتش و طراوت از این حرکتِ او آمیخته باهم، طراوت با گرفتنِ پهلوهای گندم او را جلو برد و لحظهای بعد گندم با ورود به آغوشِ آتش شیرین خندید. طراوت آرنجِ دستِ چپش را نهاده روی میز، سر کج کرد و گونهی برجستهاش را که به پشتِ انگشتانِ اندک خمیدهاش چسباند، بازیگوشیهای گندم با آتش را نظارهگر شد و لبخندش عمق گرفت.
آتش خوب بلد بود زخمها را التیام بخشد، از حضورِ خود کوهی آرامش بسازد که دلی را قرص به بودنش همراه کند با دلِ خودش و حتی بلد بود دل بردن از نوزادی که از بازیهای او صدای خندهی کودکانهاش هرچه ماتم در هر فضایی بود را میربود. نگاهِ طراوت عمیق و آرام، برقِ چشمانش رازدارِ قلب نبودند که با سوءاستفاده از موقعیت درخشش به چشمانِ درشت و خاکستریاش میبخشیدند و او قفلِ همین لحظات، فکر میکرد به اینکه مردی چون آتش ممکن بود دلیلی خاص داشته باشد برای شش سال دوری از خانواده که حتی وادارش کرده بود شبی از شبها جامهی حسرت به تنِ کلمات بپوشاند و از برادرِ کوچکترش حرف بزند؟ این فکر همان دلیلی شد برای نرم فشرده شدنِ لبانش بر هم و نگاهی که زیر انداخت. خود تمامِ زندگیاش با پارسا را برای آتش گفته بود؛ اما کنجکاوی نکرده بود برای گذشتهی او و چون خودش هم چیزی نمیگفت پیگیرش نمیشد هرچند سوالِ پرسه زنان در ذهنش را در این لحظه هم قصد کرد به دستانِ خفگی بسپارد اما نگاهش همه چیز را لو داد وقتی صدای آتش او را از دنیای افکارش بیرون کشید:
- چیزی ذهنت رو مشغول کرده طراوت؟
طراوت لب به دندان گزید، نیم نگاهی کوتاه به گندم که یقهی پیراهنِ آتش را در مشت گرفته و میفشرد انداخت، سپس دوباره چشم چرخانده به سمتِ چشمانِ آتش و هرچند مردد؛ اما گفت:
- یه سوال میپرسم ازت؛ اما... اگه به نظرت فضولیه یا نخواستی جواب بدی بحث رو عوض کن باشه؟
آتش محو ابرو به هم نزدیک ساخت و چون منتظر چشم به چشمانِ طراوت دوخت او گونه از دستش جدا کرده کمی تنش را عقب کشید به تکیهگاهِ صندلی تکیه سپرد و پس از کشیدنِ نفسی عمیق و لب گزیدنی کوتاه بالاخره پرسید:
- شیش سال اینطور خارج از کشور موندنت دلیلِ خاصی داشت؟ جدا از دلایلی مثلِ کار و...
آتش که با این حرفِ او یادِ گذشته برایش زنده شد گرهی محو میانِ ابروانش رو به زوال رفته، زبانی روی لبانِ باریکش کشید و آبِ دهانی فرو داده، مکثش به طراوت این احساس را داد که سوالش نابجا بوده و اصلا نباید میپرسید؛ اما لحظهای که با شرمندگی آمد حرفی بزند، آتش کششی محو داده به لبانش، همانطور که گندم را در آغوشش روی پا مینشاند با دمی عمیق و میشد گفت کمی سنگین تعریف کرد:
- به خاطرِ نامزدم؛ گلبرگ!
یک تای ابروی طراوت بالا پرید و باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانش مردمک میانِ مردمکهای آتش گرداند و فقط سکوت کرد تا زمانی که خودِ او پس از مکثی کوتاه و تیک مانند به علاوهی روانه کردنِ ابروانش به سمتِ پیشانیِ کوتاهی که تارِ موهای مشکیاش روی آن میلغزیدند تلختر از پیش ادامه داد:
- توی دانشگاه باهم آشنا شدیم و نامزد کردیم. بعد از یه مدت متوجه شدم گلبرگ سرطان داره!
چشمانِ طراوت شوکه درشت شدند و کنجِ ابرویش ریز لرزیده از دردی که بر سی*ن*هی این مرد سنگینی میکرد و دختری جوان که دلش را آتش زد، آتش با غمی تهنشین در لحنش و صدایی که کمی ضعیف میشد همانطور که دستی نرم به سرِ گندم کشید دنبالهی حرفش را گرفت:
- اصرار به جدایی داشت برای اینکه به قولِ خودش عمرِ من رو با کنارش بودنم هدر نده. قبول نکردم و به هر سختی که بود راضیش کردم برای کارهای شیمی درمانیش بریم آلمان که خانوادهاش هم اونجا بودن؛ اما متاسفانه... دووم نیاورد!
پلکِ طراوت ریز پرید و نگاهش درگیر با غمی که از لحنِ آتش شعله کشید و دود به چشمانش فرستاد، رنگِ غمِ چهرهاش که پررنگ شد آتش سری ریز به طرفین تکان داد و دیگر خبری حتی از آن لبخندِ تلخ و محو هم بر لبانش باقی نماند که افزود:
- خیلی از مرگِ گلبرگ نگذشته بود که درگیر شدم با شنیدنِ خبرِ مرگِ پدرم و... این سرخوردگی من رو به جایی رسوند که ترجیح دادم شیش سال حبسِ تنهایی بکشم درحالی که خودم هم نمیدونم این تنهایی محکومیتِ کدوم گناهم بود.
طراوت لب به دندان گزید و آتش دمی را سی*ن*ه سوخته خرجِ سکوت کرده برای هضمِ حرفهایش، گلو با آبِ دهان تر کرد و گویی کوهی را بر سی*ن*هاش نهادند که سختیِ عبور و مرورِ نفسهایش را حس کرد. تکرارِ گذشته درد بود که همان دم از بهرش «متاسفم» را کوتاه، آرام و ضعیف از زبانِ طراوت شنید و چون نمیخواست سرنگِ این گذشته زهر به رگهای امشبشان تزریق کند پلکی محکم زد و کششی محو داده به لبانش، نگاه به سوی طراوت کشاند و با دیدنِ اوی مغموم، خودِ سابقش را بازگردانده لب باز کرد:
- امشب رو با من از گذشته فرار کن طراوت! چه خودم و چه خودت... امشبمون رو به من بسپار، شاید کم باشم برای موندگار کردنش برات؛ اما میخوام به کنارت بودنم اعتماد کنی!
طراوت که کلمه به کلمهی او جوششِ حسی ناشناخته را در وجودش در پی داشت، غم پرده از رُخش کشید و روشناییِ لبخند برقی شد که بر درخششِ چهرهاش افزود و سر تکان دادنش یعنی قبولِ سپردنِ این شب به مردی که اعتماد میخواست برای گذراندنش. طراوت به او اعتماد کرده بود، خیلی وقتِ پیش، نه فقط امشب و برای این ساعتها! شاید از همان ثانیهی اول درونِ اتوبوس وقتی کمکش کرد و مانعی شد برای خمیدگیِ زانوانش. شاید بعدتر مقابلِ بیمارستان بعد از ملاقات با پروا که وقتی حتی نفسش بالا نمیآمد آتش نفس کشیدن را هم به او یاد داد. میشد قسم خورد به زیباییِ امشب برایشان که طراوت تک به تکِ ثانیههایی که کنارِ آتش گذرانده بود را چون نقشی یادگاری بر دیوارههای دل حک کرده، آرامشِ حضورِ امشبِ او را به بهای سه سالی که در زندگیِ اشتباهی از دست داد به جان خرید و فکر کرد... آشناییاش با آتش بهترین اتفاقِ زندگیاش به حساب میآمد؟
آتشی که در پسِ گذرِ لحظهها همراه با گندمی که بغل گرفته بود مشغولِ عوض کردنِ چایهای سرد شده شد و وقتهایی هم پیش میآمد که با قلقلکِ لجبازیِ گندم جیغِ خفیفِ او را درمیآورد و همراه با طراوت به خنده میافتادند. قرارِ شام با نوشیدنِ چای و خوردنِ شام همانطور گذشت که صدای خندهها رنگی پاشید به دیوارهای از جنسِ سکوتِ این خانه که پس از مدتها به محبت آغشته شده و چه شیرین بود حرف زدنهایی که در نهایتِ آرامش ختم میشد به انعکاسِ صدای قهقههها و در آخر محو میشد در تاریکیِ این شب!
گذرِ ثانیهها و دقایق از پسِ هم اما پایانِ این سیاهی نبود! نیمه شبی دلهرهآور کمین کرده و منتظرِ رسیدن کمان به دست مقصدِ تیرِ آخرش را نشانه گرفته بود. این مقصد و هدف کجا بود؟ در این تاریکیِ خاموش، مقصدِ این تیرِ بند شده به کمان که هر لحظه ترک به یخِ انتظار میانداخت تا به شکسته شدنش برسد، انتهای کوچهای بود با ساختمانی نیمه کاره و متروکه که چون خرابهای خالی و خاموش، ترسناک به نظر میرسید. چراغهای اهالیِ این کوچه با ساختمانهای دو طرف خاموش این میان فقط تک چراغِ پایه بلندِ میانِ کوچه به فضا اندکی نور میبخشید لااقل برای دیدن. سکوت حکمران، فقط پرندهای بود که بال زنان خود را به چراغ رسانده و نشسته بر فرازِ آن به کلِ باریکهی کوچه اشراف داشت. پرندهای خاکستری که در آن تاریکی سیاه و در سایه به چشم میآمد، تنها شاهدِ قدمهایی نیمه سریع بود که به سمتِ همان ساختمان برداشته میشد.
قامتِ مردانهای در سایه آشنا گام برمیداشت و گویی عجله داشت برای رسیدن به ساختمان وقتی که همزمان با گام برداشتنش در کوچه رو بالا گرفت و چشمانِ قهوهای رنگش را با مردمکهایی متزلزل دوخت به ساختمانی که مقصدِ نوشته شده در یک نامه بود. اضطراب قلبش را به بازی گرفته و قلبش در صددِ شکافتنِ سی*ن*هاش فریاد میکشید وقتی که بالاخره گامهایش او را به ساختمان رساندند. دلهرهی دقایق که گویی پرندهی نشسته بر چراغِ پایه بلند را هم ترساند، او بال گشود تا با پر زدنش و صعود به آسمان از نجواهای ترسِ این مکان دور و دورتر شود. پرنده دور شد؛ اما مرد نه! او که با ورودش به ساختمان، صوتِ ضربانهای محکمِ قلبش که به گلو راه یافته بود پیچیده در سرش به اضافهی نبضِ دردناکِ شقیقهاش، وادارش کرد باران بر سرِ کویرِ گلویش نازل کند. نفسش در سی*ن*ه حبس، نگاه در تاریکیِ فضا رقصاند، دستش را فرو برده در جیبِ شلوارِ مشکیاش موبایل را که به دست گرفت و بیرون کشید لحظهای بعد نورِ چراغ قوهاش را در ساختمان دواند.
نفس کجا بود؟ ریههایش چرا انگار با هوا غریبگی میکردند؟ کجا بود اکسیژنی که زنده ماندنش را باعث شود؟ نبودنی که ذوق از ریههایش کور کرد و محیطِ سی*ن*هاش را تنگ، باعث شد تا نورِ چراغ قوه را سوی پلههایی نیمه کاره که به بالا ختم میشد و سطحی صاف داشت با فرو رفتگیهای اندک سوق دهد. محتوای نامه را در ذهن مرور کرد... پس از آدرسِ اینجا دیگر چه بود؟ یادآوری در ذهنش جرقهای زد که دمی بعد شعلهکشان در مغزش نگاهِ او را با پلکی که ریز پرید سوی آجری که پایینِ پله و سمتِ راستش قرار داشت کشاند. اضطراب بیشتر رنگ گرفت، با قدمهایی که مکث میانشان میافتاد و نمایانگرِ مردد بودنش بودند، جلو رفت و جلو رفت تا وقتی که به خود آمد و روی دو زانو نشسته بر زمین، سنگریزهای را کفِ پوتینِ مشکیاش فشرد و سپس دستش را پیش برده آرام آجر را به عقب راند.
قلبش تندتر تپید و این بار دردمند به سی*ن*هاش کوفت طوری که گویی زودتر او به اخبارِ بد پی برده، موبایلش را برعکس روی زمین قرار داد تا نورش هرچند کم؛ اما فضا را برایش روشن کند. نگاهش این بار گره خورده به پاکت نامهای همچون همانی که ظهر برایش رسید، دستش را با لرزی نامحسوس پیش برد و پاکت را که برداشت باز کرده، ارتعاشی ریز هم نصیبِ مردمکهایش شد که در جا ثبات نداشتند. بازدمی ضعیف و لرزان از سی*ن*هی خفهاش بیرون زد، کاغذی تا خورده را بیرون کشید با دور تا دوری سوخته که محو ابروانش را به هم پیوند داد. لرزِ نامحسوسِ پاهایش طبیعی بود؟ نمیدانست... از چه زمانی اضطراب تا این حد قدرتمند شده بود که این چنین زلزلهی جانش شود؟ قلبش بیپناه در سی*ن*ه از ترسی غریب لرزید وقتی که تای کاغذ را گشود و دورِ سوختهاش مغزش را سوزاند. کاغذ را با هردو دست گرفت، بادی وزید و تارِ موهایش را بر پیشانیاش رقصاند، سرمای هوا بیشتر شد اما اویی که قلبش شعله میکشید چنان از درون داغ بود که این تضادِ دما به چشمش نمیآمد. نفسش تلخ، سخت نگاه روی خطوطِ نامه لغزاند و باز هم همان دستخطِ نامهی ظهر را دید که نمیشناخت؛ اما چراغِ آشنایی وقتی در مغزش روشن شد که شروع به خواندن کرد:
«اسمش رو بذار یه قصهی پونزده ساله با پایانِ تلخ! یه فریب، یه دروغ، یه زندگیِ تباه شده که... تباهش کردم؛ من تباهش کردم!»
نبض نبود... قلب مگر در سی*ن*ه نمیجنبید؟ کجا رفت تپشهایش؟ مگر زنده نگه نمیداشت؟ زنده... کلمات گلوله شدند و مغزش را هدف گرفتند؛ اما... چرا هنوز زنده بود؟
«شاید هم تباهش کردیم! میدونم از همه چی خبر داری، از عمقِ احساست به اون زنِ مو قرمزی که روزی از روزها نامزدم بود و منکر که نمیشم که حسی کمرنگ هم بینمون جریان داشت خبر دارم... میدونم غیرممکنه ولی اگه یه درصد هم احتمالش بود بعدِ خوندنِ این نامه من رو ببخش!»
چرا کلمات تار شدند؟ چرا گلویش سنگین شد؟ نفس باز کجا جا مانده بود؟ بالهای این هوای لعنتی کجا شکسته بود که از پرواز به ریههای خسته و سی*ن*هی سنگینش سر باز میزد؟ واضح نمیدید کاغذی که در دستانش به دستِ باد ریز تکان میخورد، فقط وقتی نگاهش صاف شد که نمی اندک بر کلمهای از کاغذ سقوط کرد و گرمایش چشمش را ترک گفت؛ اما نه... این شکنجه هنوز ادامه داشت!
«وسوسهی ثروت عشق رو زایل میکنه! من دنبالِ یه زندگیِ مرفه گشتم که دوست داشتن رو بهش فروختم، همهی اینها رو میدونی؛ اما این هم بدون اگه الان تو داری این نامه رو میخونی فقط به خاطرِ اینه که چشم نداشتم برای چشم توی چشم شدن باهات وقتی قاتلِ توهمِ لمس شدهات منم!»
سوخت... فریادِ قلبش از سوختن بود و باوری که مغزش را در سر منفجر کرد. قلبِ لعنتی باور کرده بود؟ یک حرف و یک نامه سندیتی داشت برای باور کردن؟ شاید دروغی بود با هدفِ فریب برای انتقام، قلب چه زمانی تا این اندازه زود باور شده بود؟ شاید همان دمی که سستیِ انگشتانش رقم خورد و کاغذ به مرزِ سقوط رسید؛ اما این شکنجه را تحمل کرد. به امیدِ اینکه پایانِ نامه با دروغین بودنش روبهرو شود. وای بر امیدی دروغین که فقط امیدوار میکرد و بعد بیرحمانه میشکست! گلویش دردمند و سنگین، چانهاش وقت برای لرزیدن پیدا کرد و قطره اشکی دیگر از چشمِ دیگرش مستقیم بر کاغذ سقوط کرد. تلخی کامش را زهر کرد و قلبش فشرده شده در سی*ن*ه، ترکید از غمی که بند شد به نامهای خانمانسوز.
«چشمی رو که انتقام کور کرده هیچ نوری بینا نمیکنه! من هنوز صدای شلیک از سرم نرفته، هنوز خونی که از پیشونیش روی صورتش جریان گرفت توی ذهنمه... ترس من رو کشوند تا جایی که فقط تونستم خاکسترش رو برای باد یادگاری بذارم، منِ تهِ لجن فرو رفته؛ قلبِ تورو سوزوندم!»
نفس نیامد، قلب دیگر نزد، حتی مژههایش ثانیهای از سوزشِ چشم بر هم نمینشستند، شوک شد همان حسی که فاصله میانِ لبانش انداخت؛ اما نفسی که نبود از این شکاف بیخاصیتی میساخت برایش در آن دم. قلب؟ قلبِ او زنی بود با نامِ دو حرفی که امروز دومین روزِ ناپدید شدنش بود و حال... سوزاندنش شوخی بود؟ این شوخیِ وحشتناک هیچ مضحک نبود، وقتی بارِ دیگر دیده از او تار کرد و متحیر که رو بالا گرفت، سقوط کرده روی زانوانش رو بالا گرفت و گرمای اشکی رد بر سرمای پوستش از گوشه چشم انداخت. قلب باور کرده بود، در شوکهترین حالتِ ممکنش نامه از دستش بر زمین افتاد و نتوانست ادامه دهد، فقط شنید صدایی را که پیاپی در سرش جیغ میکشید و نخواند باقیِ نامه را که باز هم آتش میزد:
«لمسِ توهمت رو امروز دیدم و سکوت ازم برنیومد! من برای همیشه دارم میرم از ترسِ روبهرویی با این شهر، با تو، با خانوادهام... فقط این اعتراف رو ازم داشته باش چون سردرگمی و غمت باعثش شد برای حلالیت خواستنی غیرممکن!»
و اما نویسندهی این نامه کجا بود؟ آشوب به جانِ آرنگ انداخته و آشوب به جانِ خودش با نهایتِ سرعت درونِ جادهای خلوت پیش میرفت و اضطراب قلبش را به دو نیم تقسیم میکرد. نگاهش به روبهرو، عاجز و دل سوخته از خودش بابتِ قتلی که طنابِ دورِ گردنش بود و اعترافی که فقط برای آرنگ از آن گفت و حال به دنبالِ فرار بود، لب به دندان گزید و تنفسش نامنظم شد. هر از گاهی نفسی در سی*ن*هاش مینشست و هر از گاهی هم نه... انگار آشفتگیِ آرنگ سرایت پذیری داشت و از همان ساختمان به جانِ او ریخته شد که فقط با سرعتی وافر پیش میرفت و آسمان... آسمان هوای گریه داشت که گرفتهتر از پیش شده بود؟ شاید. این شب شوم برای آرنگ و او دلهره و سرعت پیمانِ اتحادی با پرتیِ حواسش بستند که نفهمید در یک لحظه چه شد؛ فقط بوقِ گوش کر کنِ ماشینی به گوشش خورد که تا فرصت کرد از افکارش فاصله گیرد نگاهش به کامیونی افتاد با کمترین فاصله از خود و چشمانش درشت، هول کرده فرمان را تا آخر به راست چرخاند و...
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد، همان لحظهای که آرنگ با قفسهی سی*ن*های جنبان از بیهواییِ نبود رز، تاب نیاورد این غم را در خود خفه کند و پلکهایش که بر هم فشرده شدند، فریادش چهارستونِ ساختمان را لرزاند و این ماشین پدرام بود که کج شده و تهِ درهای چپ کرد. شاید همینجا پایانِ این مثلثِ خونین بود که فقط آرنگ را زنده گذاشت با این دردی که تا عمر داشت فراموش نمیکرد! آرنگی که صدای هق- هقش سکوتِ فضا را در آن تاریکی شکسته، کمر خم کرده و دردِ جسم سپرده به فراموشی، پیشانی به سنگریزهها فشرد و لرزِ شانههایش شد رو سیاهیِ مانده به ذغال. صدای گریهاش عرشِ آسمان را هم به گریه انداخت که نم به زمین بخشید و بارید بر تنِ خشکیدهاش تا تشنگیاش را بارِ دیگر با اشکهای خود سیراب کند و امشب... پایانی برای آرنگ بود و مردی دیگر که در این زنجیرهی خونینِ انتقام جان سپرد و رزی که قلبش نه از حالِ آرنگ بلکه بابتِ تقاص پس دادنِ همان مرد حتی به قیمتِ جان خود آرام گرفت!