هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
موبایلش را از جیبِ شلوار بیرون کشید و برای احتیاط کمی نورِ چراغ قوهاش را این سو و آن سو کرده، در نهایت چشمش به مردِ بیهوشی افتاد که در گوشهی حیاط به زاویهی دیوار تکیه داده بود. ابروانش به سمتِ پیشانیِ کوتاه و روشنِ پوشیده با چتریهای فر و اندکِ موهای قهوهای روشنش روانه و چشمانش که کمی درشت شدند، هیجانِ قلبش بیشتر شد که محکمتر به سی*ن*هاش کوفت. حدسِ اینکه چه کسی مرد را بیهوش کرده اصلا سخت نبود چرا که تنها غریبهی اینجا تا پیش از آمدنِ صدف فقط یک نفر بود و آن هم... هنری!
صدف به سمتِ مرد و هنری درونِ ساختمان به سمتِ پلههای روبهرو با گامهایی بلند رفت. فضای ساختمان را دوربینهای مداربسته گرفته که این دوربینها قامتِ هنری را هم نشان میدادند و این قامت درونِ اتاقی کوچک پیشِ چشمانِ مشکی و نگاهِ تیزِ مردی بود که در تاریکیِ فضای اتاق چشم میانِ دو مانیتورِ مقابلش میگرداند که بخشهای مختلفِ ساختمان را به نمایش گذاشته و نور به صورتش منعکس میکردند. مرد که آرنجِ دستِ چپش را قرار داده روی میز و چانه به کفِ دست چسبانده، هنوز به ورودِ هنری مشکوک نشده بود؛ اما او را هم زیرِ نظر داشت و کمی ابروانِ مشکیاش را به نشانهی اخمی محو درهم پیچانده و جدیت در نگاهش به چشم میآمد. هنری که از زیرِ نظر بودنش توسطِ دوربینهای مداربسته خبر داشت پلهها را عادی بالا میرفت و برای اینکه خودش را هم از آنها نشان دهد دستش را به پشتِ کمر رساند و اسلحهاش را بیرون کشید. رسیده به اولین طبقه، همانجا مردی را مسلح دید که در باریکه راهروی مقابلش ایستاده و وقتی بالا آمدنِ هنری را متوجه شد نگاهِ زیر افتادهاش را بالا کشاند و به چشمانِ آبیِ هنری با مردمکهای ریز شدهاش که رسید فقط سر تکان دادنِ کوتاه و آرامِ او را دید که در آخر به سمتِ راست پیچیده و واردِ راهرویی دیگر شد.
ورودِ او به راهروی دیگر، همزمان شد با کنارِ مردِ بیهوش ایستادنِ صدف که زیرِ قطراتِ باران درحالی که لباسهای تنش قدری نم گرفته بودند نگاه روی اجزای چهرهی مرد گرداند و شکافِ باریکِ میانِ لبانش دلیلی شد برای تندیِ رفت و آمدِ نفسهایش به واسطهی اضطراب و هیجانی که قلبش متحمل میشد. بادی ملایم میوزید و ریز تکانی به تارِ موهایش میداد و روی زانوانش که آهسته نشست، دستش را پیش برد و با گرفتنِ شانهی مرد که تنِ او را چسبیده به دیوار قدری با احتیاط کنار کشید، زبانی روی لبانش کشید و به دنبالِ سلاحی از سوی او گشت. جیبهای مرد را گشت و نهایتاً درونِ جیبِ شلوارش با لمس خنکای جسمی فلزی آن را به دست گرفته و بیرون کشید. یک چاقوی ضامندار! نگاهی به بدنهی نقرهایِ چاقو انداخت و لبانش را جمع کرد. از هیچ بهتر بود برای دفاع کردن هرچند که اسلحه بیشتر به کارش میآمد.
با فشاری از روی زانوانش برخاست، بینیاش بالا کشید و پوستِ صورتش سرمازده از این سرمای شب هنگام آبِ دهانی فرو داد. روی پاشنهی کتانیهایش به عقب چرخید و این بار نگاهش را به ساختمان انداخت. مردد برای وارد شدن یا نشدن به ساختمانی که مشخص بود با افرادِ مسلحِ دیگری پُر شده بود، کمی مکث کرد و لب به دندان گزید. نیمه شبِ عجیبی بود و تصمیمگیری مشکل؛ هیجانِ این طوفان سنگین و زیاد بود برای قلبِ صدف که مانده میانِ رفتن یا نرفتن در تلهی تعلل گیر افتاده بود چرا که اگر لو میرفت برای هنری هم بد میشد! دمِ عمیقی گرفت، چشمانِ قهوهای رنگش را به گوشهی راست کشید و سرش را هم چرخانده به همان سمت و ساختمان را نگریسته، با خود کلافه لب زد:
- کاش من از این برنامههای ناگهانیِ تو سر دربیارم هنری.
هنری درونِ راهروی پوشیده با نورِ سفید که دو نفر در انتهای آن بودند و هردو چشمشان به هنری که افتاد، ابتدا نگاهِ تیزی انداختند؛ اما مشکوک نشدند گام برداشت و این میان او به دنبالِ همان اتاقِ کنترلی میگشت که مرد از آن دم میزد و اتفاقا صدایش هم از طریق ایرپاد به گوشِ هنری رسید:
- طبقهی اول؛ همین که واردِ راهرو شدی یه درِ فلزی میبینی که اتاقِ کنترل همونجاست، افراد توی اون اتاق هر چند ساعت یه بار جابهجا میشن برو داخل و بگو برای تعویضِ شیفت اومدی.
همه چیز انقدر ساده، لنگ میزد! این در ذهنِ هنری اینطور بود و البته که تعدادِ افرادِ حاضر هم کم به چشمش میآمد و ماجرا را شک برانگیزتر میکرد؛ منتها این حدس را هم در نظر گرفت که احتمالا بیشترین تعدادِ افراد در طبقهی بالا مستقر بودند و فعلا برای کشفِ راست یا دروغ بودنِ حرفهای مردی که کنارِ ماشین پیشِ هوتن ایستاده و یک دستِ او اسلحه را از پشتِ سر نشانه گرفته بر سرش و دستِ دیگرش هم موبایلی بود که تماسش با هنری را روی اسپیکر گذاشته و نگاهِ گوشه چشمیِ مرد هم به رویش بود، زود بود. قطراتِ باران لکه شده بودند بر جامهی جاده و باد هم محرکی شده بود برای تارِ موهای مرد و هوتن که چند تار از موهای مشکیاش از مابقی جدا شده و روی پیشانیاش افتادند. چشمانِ مرد حاملِ اخبارِ خوشی نبودند؛ مرموز به هوتن از گوشهی چشم نگاه میکرد، اما اوی نگران برای خواهرش از کشفِ این مرموز بودنِ نگاهِ او عاجز بود. هوتن نگران، منتظر و مضطرب بود و در آن سو هنری بیتوجه به دو نفرِ انتهای راهرو به سمتِ راست و درِ فلزی که دید چرخید.
در را که با کمکِ چرخشِ کلیدِ درونِ قفل باز کرد و رو به داخل هُل داد، نگاهِ مردی سویش گردانده شد و چشمش به قامتِ او میانِ درگاه و چشمانش افتاد. هنری سطلِ بیحسی را در چشمانش انداخت تا محتوای آن باعثِ خنثی شدنِ دیدگانِ آبیاش شد. مردِ درونِ اتاق که با همه آشنایی داشت کمی بابتِ رنگِ چشمانِ او به شک افتاد؛ اما بروز نداده و منتظر که او را نگریست هنری لب باز کرد و گفت:
- برای تعویضِ شیفت اومدم!
مرد نگاهی کوتاه میانِ هنری و مانیتورها به گردش درآورده، کمی مکث کرد و در مکثش هنری نیم نگاهی گذرا به تصاویرِ دوربینهای مداربسته انداخت و دوباره به صورتِ مرد رسید که تای ابرو بالا انداختنش به خاطرِ کلاهی که بر سر داشت و صورتش را پوشانده بود به چشم نیامد. مرد سری به نشانهی تایید تکان داد، از روی صندلیِ مشکی و چرخدار برخاست و چون با به پهلو شدنی کوتاه از کنارِ هنری عبور کرد، از میانِ درگاه رد شد و واردِ راهرو که شد، هنری هم در را پشتِ سرش بست. جلو رفته و اسلحهاش را قرار داده روی میز، جای گرفته روی صندلی، نیم چرخی به آن داد تا رو به میز و مانیتورها قرار گرفت. پیش از اقدامی برای خاموش کردنِ دوربینها چشم ریز کرد و تک به تکِ تصاویر را از پیشِ چشم گذراند. نکتهای عجیب چشمش را گرفت؛ همه جا دوربین داشت، حتی اتاقها، ولی درونِ اتاقها اسیری دیده نمیشد و به عبارتی... همهی اتاقها خالی بودند!
جرقهای در سرِ هنری زده شد! این ساختمان قرار نبود او را به خواهرِ هوتن برساند و به عبارتِ دیگر... همه چیز اینجا یک تله بود! فکرِ تله بودنِ این ساختمان که فقط حکمِ یک رد گم کنی داشت و جایی برای افراد بود، نه نگهداریِ گروگان از سرِ هنری گذشت که نیشخندی زده، تنش را اندک روی صندلی عقب کشید و پس از دم و بازدمی سنگین لبانش را با زبان تر کرد و خطاب به هوتن حرف زد؛ اما مرد هم شنید:
- اتاقها هم دوربین دارن...
نورِ امیدی تهِ قلبِ هوتن روشن شد که کمی موبایل را نزدیک تر کرده به صورتش، با لبانی که لرزان به یک سو کشیده میشدند و بعد دوباره به جای اول میرسیدند امیدوار و خوشحال شده گفت:
- پیداش کردی رئیس؟
هنری پلکی زد و خیره به یکی از اتاقهای خالی که تنها چند جعبهی کارتُنی درونش در زاویهی دیوار روی هم قرار داشتند و تصویر گوشهی مانیتورِ سمتِ چپی بود، بیحسیِ چشمانش آمیخته شده به لحنش و ادامه داد:
- همهشون خالیان!
لبخندِ هوتن به ثانیه نشده از بین رفت، چشمانش درشت شده پلکش پرید و قلبش در سی*ن*ه فرو ریخت، انگار یک سطلِ پُر از آبِ یخ را بر سرش خالی کردند. نفسش در سی*ن*ه ماند و حتی گردنش انگار در جا خشک شد که نتوانست رو به سوی مرد که آبِ دهانش را محکم فرو فرستاد بچرخاند. دستش دورِ بدنهی اسلحه شُل شد و قلبش که خسته از کار کردن قصد داشت خودش را از این وظیفه راحت کند و سرعتِ تپیدنش کم شد، ناخودآگاه دستش با اسلحه آرام رو به پایین افتاد و خیره به صفحهی موبایل لب زد:
- یعنی چی؟
هنری تای ابرویی بالا پراند و فقط با حرفش صاعقه به جانِ هوتن زد:
- یعنی گیر کردیم وسطِ یه تلهی معلق!
باریکه فاصلهای میانِ لبانِ باریکِ هوتن افتاد، باران کمی سرعت گرفت و لکههای نزدیک به همِ روی جاده شد تیرگیِ جامهای که آسمان به تنِ زمین کرد و این میان قلبِ صدفِ درونِ حیاط از اضطرابی غریب لرزید و هوتن ماند و شوکی که چون جریانِ الکتریسته از رگهایش عبور کرد. لرزی به تنش افتاد و این رکب خوردن برای هر سه نفرِ حاضر در این نیمه شب گران تمام میشد چرا که غفلتِ هوتن شد دلیلی برای مرد که با استفاده از آن دستش را رسانده به پشتِ سرش و گردنِ او را که گرفت، سرش را جلو برد و محکم پیشانیِ هوتن را به سقفِ ماشین کوفت که فریادِ او هم از سرِ درد برخاست و اسلحهای که سست در دستش گرفته بود روی زمین سقوط کرد و نقطهی طوفانزدهی بعدی صدف بود و مردِ پشتِ سرش که به تازگی از عالمِ بیهوشی فرار کرده، چهرهاش جمع شده از درد، دستش تکانی خورد، پلک بر هم فشرد و چون دستش را بالا آورد به سرِ دردمندش بند کرد و در آخر... هنریِ حاضر در ساختمان که حال قصدِ خاموش کردنِ دوربینها را داشت و... طوفانِ او هنوز مشخص نبود!
سه طوفان همزمان در سه نقطه درحالِ رخ دادن بود! ترکیبِ این سه طوفان گردبادی را میساخت که نیمه شب را به بندِ اسارت میکشید و با وجودِ بارانی که میبارید، آشوبِ شب بیشتر هم میشد! از سویی هوتن که موبایلش سقوط کرده بر زمین و صفحهاش شکست، دستش را گرفته به پیشانیِ دردمندش با سری که گیج میرفت، دستِ دیگرش هم بند شده به سقفِ ماشین، نفس زنان سرش را بالا آورد و با چشمانی نیمه تار نگاه در اطراف چرخاند تا مرد را پیدا کند؛ اما کدام پیدا کردن؟ مرد فرار کرده بود. فرار کردنی که حتی اگر هوتن از مهلکهی امشب هم جانِ سالم به در میبرد، قطعا مردِ فرار کرده با گفتنِ همه چیز به شاهرخ اجازه نمیداد این زنده ماندن ادامه پیدا کند! نفسهای هوتن تند و سریع بودند با لرزی نامحسوس در حالی که قدمی به جلو گذاشت و بیخیالِ این دیدِ نه چندان جالب بابتِ ضربه به سرش، تک قدمی تلوخوران پیش رفت و به امیدِ پیدا کردنِ مرد تمامِ تاریکیِ اطراف را با چشمانش از نظر گذراند و هیچ نیافت!
باد از ملایمتِ خود کاست و چون گردبادِ درحالِ رُخ دادن را دید مضطرب به این سو و آن سو به دنبالِ راهِ فرار دوید و این بین هوتن با گفتنِ «اه» عصبی و کلافهای با کفِ دست ضربهای محکم به سقفِ ماشین زد، نفسش سنگین، چندین بار تند پلک زد و چون بارِ دیگر همه جا را از نظر گذراند در آخر خم شد و اسلحه را به دست گرفته صاف ایستاد و با چرخشی روی پاشنهی کفشهای اسپرت و مشکیاش به عقب، به دنبالِ مرد روانه شد. این سمت زمان با استخاره میگذشت چرا که گویی قصد داشت تنشِ فضا را بیشتر کند و باد که از سوی هوتن راهِ فراری نیافت، پناه برد به سمتِ ساختمان و از شانههای صدف که گذشت میانِ موهایش چرخید و کمی آنها را به عقب هُل داد. او با پایش ضرب گرفته روی زمین، رو چرخانده و نگاهش به ساختمان، نیمرُخش محو و غرق در سایه به چشمانِ مردی آمد که دستش را بالا آورده بندِ دیوار کرد و با فشاری به پاهای سستش توان خرج کرد برای ایستادن.
حضورِ هنری را به عنوانِ غریبهای فهمیده و رنگِ چشمانش را پیش از بیهوشیِ کامل محو دیده بود؛ اما صدف؟ او برایش ناشناسی دیگر بود که از علتِ اینجا بودنش سر درنمیآورد! با نفسی عمیق و یک دست گرفته به سرِ ضربه خوردهاش کمرنگ چهره درهم کرد و آرام روی پا ایستاد. یک دخترِ جوان بود یا هرچه فرقی نمیکرد؛ صدف حکمِ یک نفوذی را داشت که بودنش اینجا ضرر به حساب میآمد! اگر طرحِ قامتِ صدف تار میشد، مردِ پشتِ سرش که دست به دیوار گرفته و صاف ایستاده بود واضح میشد تا نبضِ زمان را از وحشت تند کند! صدف یک نفوذی حساب میشد در هرصورت جانش اینجا در خطر بود مخصوصا که سلاحِ آنچنانی به جز یک چاقوی ضامندار نداشت!
هنری خبر نداشت از خطرِ چنبره زده به دورِ صدف چون حضورِ اویی که تا این ساختمان تعقیبش کرده بود را نمیدانست و درحالِ خاموش کردنِ دوربینها بود. میانِ تاریکیِ اتاق نورِ مانیتورها منعکس شده به چهرهاش ابروانِ محو در یکدیگر پیچیده و جدیتِ چهرهاش را نشان میدادند. هنوز حضورِ یک غریبه در ساختمان فاش نشده و فقط همان یک نفر میدانست این اطراف چه خبر بود که او هم با تیزیِ چشمانش صدف را هدف گرفته انگار قصد داشت از چشمانش تیغه بسازد و قلبِ صدف را بشکافد. او که به تازگی سر پا شده و حالش به آرامی درحالِ جا آمدن بود، دستش را از دیوار پایین انداخت و با پوتینهای مشکیاش اولین قدم را رو به جلو برداشت. به دنبالِ این پیش رفتنش دستش را به پشتِ سر رسانده و پشتِ کمرش را به دنبالِ اسلحهاش لمس کرد، غافل از اینکه هنری پیش از ورودش به ساختمان اسلحهاش را برداشته بود.
اسلحهاش به دستِ هنری و چاقوی درونِ جیبش را هم صدف برداشته، او که متوجه نبودِ هردو سلاحش شد، گوشهی لبی تیک مانند بالا پراند و با کم شدنِ دردِ سرش آرام- آرام به سوی صدف رفت. هرچه میگذشت نزدیک تر میشد، این به صدف احساسِ بدی داد که ابروانش با لرزی ریز به هم نزدیک شدند و چون مرد در فاصلهی دو قدمیاش قرار گرفت پی به حضورش برد و قلبش در سی*ن*ه از اضطراب شعله کشید و زیرِ بارانی که کلِ قامتش را نمدار کرده بود، وجودش گر گرفته، یک لحظه سر چرخاندن چشمانِ قهوهای رنگش را به نگاهِ تیز و بُرندهی مرد در نزدیکیاش پیوند زد تا نفسش به دورِ ریههایش گره خورد و همانجا ماند. ابروانش از هم فاصله گرفتند چشمانش مات، میانِ لبانش باریکه فاصلهای افتاد و صدای جیغی در سرش پخش شد، کر کننده؛ اعلانِ خطر میداد تا صدف بوی خون را احساس کند.
مرد سلاحی نداشت؛ اما نیروی بدنیاش دو برابرِ صدف بود و مقاومت و ایستادگی در برابرش دشوار، همین بود که سی*ن*هی دختر را به جنب و جوشی سریع انداخت تا با باز شدنِ گرهی نفسهایش به تندی از فاصلهی افتاده میانِ لبانِ برجستهاش خارج شوند و در دم روی پاشنهی کتانیهای سفیدش چرخید. بوی خون آمد، با رایحهی خاکِ نم خورده درآمیخت و از دل انگیز بودنِ این عطر برای صدف دلزدگی ساخت که اضطراب همهی وجودش را گرفت و در چشمانش رقصید. رو به مرد، تک گامی عقب برداشت و مرد هم آگاه به اضطرابِ او، پوزخندی زد و این درحالی بود که تارِ موهای مشکی و آشفتهاش از قطراتِ باران سنگین شدند و چند تار روی پیشانیاش فرود آمدند. صدف پلکی زد، صدای باران میآمد، برخوردِ شاخهها؛ ولی صدای جیغ هنوز از سرش پاک نشده بود که با هر قدم رو به عقب برداشتنش و جلو آمدن مرد دمای بدنش تضادی فاحش داشت با سرمای قطراتی که بر تنش سقوط میکردند. مرد مردمک گردانده میانِ مردمکهای او نیشخندی زد و نگاهش پنهان زیرِ سایهی شب و برقِ چشمانش چشمانِ صدفی که موبایلش از دست بر زمینِ اندک گل شده افتاد را زد که لب باز کرد و صدایش خشدار با لحنی مرموز به گوشِ صدف رسید:
- بهت نگفتن اینجا برای جوجهها خطرناکه دختر؟
صاعقهای در وجودِ صدف زده شد، به تازگی وجودِ چاقویی که میانِ حصارِ انگشتانِ رنگ پریدهاش فشرده میشد را درک کرد و بیشتر و بیشتر که عقب رفت، مرد هم با جلو رفتنش تلافی کرد و در آخر صدف که با فاصلهای سه قدمی پشت به دیوار رسید، پای راستش را عقب برد و در همان حال نفس زنان تیغهی چاقو را با صدایی تیک مانند بیرون کشید و آبِ دهانی فرو داده، سعی کرد بر اضطرابش غلبه کند. او به اینجا آمد و قصدِ آسیب به کسی را نداشت؛ اما برای جان مجبور بود که اگر کاری نمیکرد جانِ خودش گرفته میشد! نگاهِ مرد پایین آمد، به چاقوی در دستِ او رسید و به سختی قطرهای کوچک را شکار کرد که روی تیغهی براقش لغزید و در آخر از نوکِ چاقو پایین افتاد. قطره میانِ خاک گم شد و صدف زبانی کشیده روی لبانش چاقو را بالا آورد و نگاهِ مرد را هم کشیده به سوی چاقو و مرد با پوزخندی واضح مسخره کرد:
- اینها برای دستت سنگینه عزیزم؛ نکنه انتظار داری باور کنم جرئت زدن هم داری؟
صدف در موقعیتی اجباری گیر کرده بود که جرئت داشتن یا نداشتنش اصلا مهم نبود و فقط باید جسارتش را به زور هم که شده پیدا میکرد. پای چپش را هم عقب برد و فاصلهاش با دیوار به دو قدم رسید و مرد هم تک قدمِ عقب رفتهی او را جبران و سر خم کرده برای دیدنِ صدف، دید که چاقو را بالاتر آورده و اندکی جلو برده، تای ابرویی بالا پراند و جسارتش در این موقعیتِ اجباری را به رُخ کشید:
- فکر میکنی ندارم؟
مرد لبانش را از یک گوشه کشید، تمامِ تنش خیسِ باران بود، دستش را بالا آورد و خواست انگشتانش را دورِ مچِ ظریفِ صدف بپیچد که او هم آگاه به فکری که در سرِ مرد میگذشت دستش را عقب کشید و گامی دیگر رو به عقب برداشت. مرد تک خندهای عصبی کرد و چون دو گام رو به جلو برداشت صدف را وادار کرد تا فاصلهی میانِ خودش و دیوار پُر کند و کمر به دیوار بچسباند. نفسِ صدف بارِ دیگر حبسِ سی*ن*ه شد و مرد که او را کاملا در حصارِ خود یافت،دستش را بالا آورد و پشتِ گردنِ صدف را که محکم گرفت، او پلک بر هم نهاد و لبانش را روی هم فشرد. مرد سرش را عقب کشید و صدف که مژههای نمدارش را از هم فاصله داد، چاقو را بالا آورد تا با مرد مقابله کند که او هم با دستِ دیگرش مچِ صدف را اسیر کرد، دستش را از پشتِ گردنِ او تا جلو لغزانده و گلویش را که میانِ حلقهای از انگشتانش حبس کرد، سرِ صدف را به دیوار فشرد و فشاری به مچش وارد کرد تا چاقو را رها کند.
خفگی نزدیکِ صدف بود! انگار هوا را از اطرافش ربودند، ریههایش توانِ مکیدنِ هوا را نداشتند، فشارِ انگشتانِ مرد بیشتر میشد و صدای جیغ در سرِ نبضدارِ صدف پررنگ تر! صدفی که چاقو را رها نکرد، دستِ آزادش را بالا آورد و اکسیژن محروم از رسیدن به سی*ن*هاش دست دورِ مچِ مرد پیچاند و تک سرفهای کرده، سعی کرد دستِ او را از گردنش جدا کند تا نفس بگیرد. چشمانش تار میشدند، چهرهاش نزدیک به کبودی و چاقو را طوری محکم گرفته بود که با هیچ فشاری از دستش آزاد نمیشد؛ همه چیز بر علیهِ صدف، لحظهی آخر ورق برگشت و او پیش از سست جسمش که کم- کم داشت تسلیمِ خفگی میشد، پای راستش را بالا آورد و محکم به پایینِ شکمِ مرد کوفت که صدایش را از درد درآورد و دستانش دورِ مچ و گردنِ صدف سست شدند تا آهسته پایین افتادند.
صدف از فرصت استفاده کرد و به سرعت گام برداشته به کنار از مرد فاصله گرفت و او را خم شده دید با چهرهای از درد جمع شده و پلکهایی که بر هم میفشرد. نفس زنان پس از چند سرفهی خشک و کوتاه انگار که جان به تنش بازگشت، سستیِ محوِ پاهایش را نادیده گرفت و فقط در لحظه چاقو را که پیش برد در بازوی مرد فرو کرد و فریادش را از درد آزاد ساخت که کمرنگ به گوشِ اهالیِ درونِ ساختمان رسید. صدف که چاقو را خونین از بازوی او بیرون کشید و نفس زنان عقب رفت، مرد با دستِ سالمش بازوی زخمیاش را چنگ زد و خون روی انگشتانش لغزید. چهرهاش مچاله از درد، سوزشِ زخمش زیاد بود و چرخیده به سمتِ صدف از میانِ دندانهای به هم قفل شدهاش غرید:
صدف قدمی عقب رفت و چاقو را بالا آورد، خونِ روی چاقو ترکیب شد با قطراتِ بارانی که بر روی تیغهاش میلغزیدند و صدایش قدری بلند، عصبی و با لحنی تهدیدآمیز به گوشِ مرد رسید:
- جلو نیومدنت به نفعِ خودته!
مرد زخمش را فشرد، سوی صدف چرخید و چون آرام دستش را از بازویش پایین انداخت، موبایلش را از جیبِ شلوار بیرون کشیده و گام برداشته سوی صدف که باز هم با عقب- عقب رفتنِ او همراه بود، تماسی گرفت و موبایلش را چسبانده به گوشش، بارِ دیگر تیزیِ چشمانش خط به چشمانِ صدف انداخت که پس از وصل شدنِ تماس سریع و مرموز و البته... ترسناک گفت:
- دوتا مهمونِ ناخونده داریم! توی ساختمون حواستون به یه مردِ قد بلندِ چشم آبی باشه...
پلکِ صدفِ شوکه که تیک مانند پرید و منظورِ مرد را در آنی متوجه شد، مات چهرهی مرد را نگریست و او ادامه داد:
- دومی هم با من!
مردِ قد بلندِ چشم آبی که موفق به خاموش کردنِ دوربینها شده و در دم از اتاق بیرون زد، با راهروی خالی روبهرو شد. دو نفر انتهای این راهرو و یک نفر هم بیرون حضور داشتند و حال نبودشان را باید چه برداشت میکرد؟ او چشم ریز کرده، این سو و آن سو نگاه گرداند و در لحظه مردی که پیش از او درونِ اتاقِ کنترل قرار داشت، اسلحه به دست از پلهها بالا آمد چرا که از همان ابتدا هم به رنگِ چشمانِ هنری شک کرده بود. نگاهِ او را که دریافت، پشتِ سرِ مرد و کنارش هم دو سیاهپوشِ دیگر سر رسیدند و... این معنیای به جز فاش شدنِ حضورش در ساختمان داشت؟
گیر افتاده بود در ساختمانی که افرادش هر لحظه قابلیتِ محاصره کردنش را داشتند و حال سه نفر مسلح درست مقابلش ایستاده بودند و وضعیتش جالب نبود؛ اما انگار لبانی که از یک سو کشیده شدند این جالب نبودنِ وضعیت را نقض میکردند که تک قدمی رو به عقب برداشت و مردی هم به دنبالش جلو آمده، صدایش را به گوشش رساند:
- نظرت چیه اول دربارهی علتِ حضورت بگی تا بعد برای مرگت نقشه بکشیم، هوم؟
هنری ابروانش را بالا انداخت، سه انگشتش را به جز اشاره و شست جمع کرده به سمتِ کفِ دست، انگشتِ اشارهاش را سوی مرد گرفت و پس از چشمکی ریز با خونسردی و همان لبخندِ یک طرفه گفت:
- فکرِ خوبیه؛ اما...
مکثی در کلامش به کار برد و میانش اسلحهاش را در دستِ دیگر نامحسوس بالا آورده، از رنگِ لبخندش که کاست چشم میانِ چشمانِ هرسه گرداند و ادامه داد:
- تا حالا شلیکِ همزمان به سه نفر رو امتحان نکردم!
پس از این حرفش قبل از اینکه فرصتی به آنها برای هضمِ کلامش دهد، اسلحهاش را بالا آورد و صدای دو شلیک پشتِ هم به گوش رسیده، دو نفر بر زمین سقوط کردند و این نفرِ سوم بود که اسلحهاش را بالا آورد و بیمعطلی انگشتِ اشارهاش را بر ماشه فشرده، شانس با هنری که به عقب و سوی راهروی سربستهای که او را به طبقهی بالا میرساند، دوید یار بود که هدف گیریاش به مقصد نرسید و با دوتا یکی بالا رفتنِ پلهها درحالی که مرد هم به دنبالش میآمد دمی به عقب چرخید و پیشانیِ مرد را که نشانه گرفت انگشتِ اشاره بر ماشه فشرد و... حفرهی ایجاد شده وسطِ پیشانیِ مرد که دمی بعد رودخانهی خون از چند جهت بر صورتش جاری کرد، دلیلی شد برای اینکه تنش روی چند پلهی ابتدایی سقوط کند و هنری هم بیدرنگ از او رو گرفته، پلهها را سریع و نفس زنان بالا رفت. این میان افراد از طبقهی پایین بالا میآمدند و غوغای درونِ ساختمان به تازگی با سه جنازهی افتاده بر زمین که سرخیِ خونِشان کاشیهای سفید را رنگ آمیزی کرده بود، آغاز شد!
اما بیرون از ساختمان صدای شلیکهای پشتِ هم به گوشِ صدف رسید که به کل موقعیتِ خودش را فراموش کرد و قلبش که نگران و مضطرب برای هنریِ حاضر در ساختمان محکم به سی*ن*ه کوبید، نگاه سوی ساختمان چرخاند و زمزمهوار، نامِ او را با نگرانی لب زد و دلش ترسیده با فکرِ اینکه بلایی بر سرِ او آمده باشد، این غفلتش دلیلی شد برای جلوتر آمدنِ مرد که چاقو را با یک دست از دستش کشید و همین که نگاهِ صدف به سویش چرخید، کفِ دستِ دیگرش را چسبانده به تختِ سی*ن*هی صدف و او را محکم به عقب هُل داد که او هم یک ضرب زمین خورد و کفِ دستانش فرود آمده بر روی سنگ ریزهها فشرده شدند. کفِ دستانِ صدف زخمهایی ریز نشستند و چون صورتش را جمع کرد، رو بالا گرفت و مرد را با قفسهی سی*ن*های جنبان و نفس زنان نگریست که چاقو در دستش، خونِ روان از زخمش تلفیق شده با سیاهیِ لباسش و به چشم نمیآمد.
بارانِ قصدِ پاره کردنِ این رشته قطرات را که سرِ دراز داشتند، نداشت! رعد و برقی در کار نبود؛ اما در مغزِ صدف صاعقهای زده شد وقتی مرد با آن چاقو نزدیک تر آمد و تیغهی چاقو پیشِ چشمانِش قرار گرفت. وضعیت بحرانی بود، چرا که سه نفر در سه گوشهی این منطقه درگیری داشتند! یکی صدفِ افتاده بر زمین، یکی هنریِ درونِ ساختمان و دیگری هوتنِ خارج از منطقهی سمتِ راست که تمامِ محوطه را به دنبالِ مرد میدوید و میشد گفت جاده را هم تا جایی چندبار متر کرد و اثری از او پیدا نکرد. او که اسلحه به دست، کنارِ جاده از سمتِ چپ گام برمیداشت و همهی وجودش خیس باران، تیشرتِ سفیدش به تنش چسبیده بود و نفس میزد. گامهایش را سنگین و محکم برمیداشت و قفسهی سی*ن*هاش به واسطهی دویدنِ زیاد میسوخت و قلبش تند میکوبید. آبِ دهانی فرو داد، دستش را بالا آورد و زیرِ شلیکهای بیامانِ باران پشتِ دست و ساعدش را به بینیاش کشید و پلکهای نمدارش را بر هم زد. در مدتِ زمانِ کمی که بعد از ضربهی مرد به سرش فاصله افتاد مگر میتوانست کلِ جاده را طی کرده و از اینجا خارج شود؟ این سوال در ذهنِ هوتن که غرقِ سکوتِ شکسته شدهی جاده با صدای بارشِ باران بود، روی دورِ تکرار نشست.
هوتن کلافه و عصبی از خودش که فریبِ تلهی مرد را خورده بود، فریادی عصبی و خشدار از حنجره رهانید و از سرعتِ قدمهایش که کاست، دورِ خود چرخی زد و هردو دستش را که بالا آورد میانِ موهای خیس و مشکیاش پنجه کشید و یک دم کوتاه دورِ خود چرخید. گرفتارِ این تله و دام شده بود و با خیالِ خام و خوش فکر میکرد امشب شبِ پایانِ دوریِ خواهرش خواهد بود؛ غافل از اینکه این نیمه شب برایشان برنامهی دیگری داشت!
هنری و هوتن رکب خورده بودند چرا که این نیمه شب را اولین و آخرین شانسِ نجاتِ خواهرِ هوتن برداشت کردند و قدم پیش گذاشتند هرچند که هنری حدسش را زده بود! اویی که به طبقهی دوم رسید و به سرعت پیش از دیده شدنش پنهان شده پشتِ دیوارِ کناریِ راهرو در سمتِ راست کمی سرش را جلو برد و از گوشهی، چشم نگاهی به درونِ راهرو و افرادِ مسلح انداخت. تعدادشان طوری بود که نمیشد روی حمله به آنها حساب باز کرد. از طرفی راه پلهی سربستهای که از آن گذشته بود، حال پذیرای افرادِ تازهای بود که داشتند بالا میآمدند. رو از راهرویی که افرادِ مسلح درونش بودند گرفت و چرخیده به چپ، این راه باریکهای که درونش بود را نگریست. این راه به نسبت تاریک بود چون نور از راهروی کناریاش به آن میرسید و چراغی در آن بخش نبود. هنری کمرش را چسبانده به دیوار تنش را به کنار کشید و سوی درِ چوبی و قهوهای روشن رفت. ابروانش نزدیک به هم، دستِ چپش را به کناری دراز کرد و دستگیره را که با فشردنِ لبانش بر هم و دم و بازدم از طریقِ بینی به دست گرفت و بیصدا پایین کشید، کفِ دستش را به در چسباند و رو به داخل هُل داد تا گشوده شد.
آبِ دهانی فرو داد و همان دم که افراد از طبقهی پایین به بالا راه یافتند، سریع واردِ اتاقِ تاریک شد و در را باز هم بیصدا بست. او که واردِ اتاق شد، نفسِ عمیقی کشید و میانِ تاریکیاش چشم گرداند. همان دم بیرون از اتاق یک نفر در رأسِ همه افراد را میانِ طبقاتِ دوم و اول پراکنده میکرد و خود چرخیده روی پاشنهی پوتینهای مشکی و اندک خاکیاش به سمتِ راست، سوی همان راه باریکهای رفت که هنری در اتاقش پنهان بود. صدای قدمهایش کمرنگ به گوشهای هنری رسید و باعث شد تا او کنارِ در چسبیده به دیوار بایستد طوری که با باز شدنِ در پشتِ آن قرار میگرفت و اسلحهاش را هم کنارِ سر بالا نگه داشت.
قدمها نزدیک و نزدیک تر، کابوس بود که بیداری را گردن میزد! کابوسی به بزرگیِ همان لحظهای که صدف تنش را روی زمین قدری عقب کشیده و نگاهش روی چاقوی در دستِ مرد دو- دو میزد، به مرموز بودنِ همان ثانیههای دلهرهآور که بدونِ مکث و نفسگیر پیش میرفتند و هوتن هم شریکِ این آشوب، این بار دل به خطر زدن را برگزید که قدم به منطقهی پُر درختِ سمتِ راست گذاشت و مسیری مستقیم را در پیش گرفت تا به ساختمان برسد. همان ساختمانی که هنری درونِ اتاقی از آن در طبقهی دوم پشتِ در ایستاده و فقط صوتِ نفسهای خودش را آن هم محو میشنید و اسلحه به دست آمادهی حمله بود. صدای قدمها متوقف شدند وقتی مرد پشتِ درِ بستهی اتاق ایستاد. نفس حبسِ سی*ن*هی هنری شد، نگاهش چرخیده به سمتِ چپ و درِ کنارش، همان دم مرد دستش را بالا آورده روی دستگیرهی در گذاشت و پس از آن بیصدا و آهسته پایین کشید.
هنری پشتِ سرش را به سرمای دیوار فشرد، شکافی اندک افتاده میانِ لبانِ باریکش و اسلحهاش را قدری جلو برد. در رو به داخل کشیده شد و سایهی کمرنگِ مرد بر زمین افتاد که چشمانِ هنری را هم به سوی خود کشید و اولین گامش را بلند از میانِ درگاه رد کرد تا واردِ اتاق شد. هنری تکیهی سر و کمر و از دیوار جدا کرد و دستش را به همراهِ اسلحه پیش برد و حالتِ آمادهباش به خود گرفت. مرد نگاه درونِ اتاق چرخاند و به دنبالِ ردی از هنری گشت، غافل از اینکه او پشتِ در کمین کرده و با زیرِ نظر داشتنش آمادهی حمله بود. در لحظهی آخر اما فکری در سرِ هنری جرقه زد که باعث شد با فشردنِ لبانش بر هم دستانش را پایین بیندازد. مرد قدمی دیگر جلو آمد و هنری کفشهای مشکیِ او را شکار کرد که از پشتِ در جلوتر آمد و حال نیمرُخش پوشیده با کلاه پیشِ دیدگانِ تیز و آبیِ هنری قرار گرفت.
این بار نوبتِ هنری بود برای بیشتر پیش رفتن؛ برای اینکه به سمتِ مرد برود و سایهاش به سایهی او برخورد کند تا با پایین آمدنِ چشمانِ مرد و فهمیدنِ حضورش سر به سمتش بچرخاند و اسلحهاش را آرام بالا بیاورد. هنری اما جلوتر رفت و مرد که اسلحهاش را بالا گرفت همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! هنری دستِ او را از مچ گرفت و پیش از اینکه هر اتفاقی یا صدایی حضورش را برای بقیه فاش کند، مرد را محکم به سمتِ دیوار هُل داد و سرِ او بود که برخوردِ سنگینی با دیوار داشت. این میان هنری نفس زنان مردی که روی زمین سقوط کرد و صدای نالهاش به گوش رسید را نگریست و سپس بیدرنگ با رو گرفتن از او از اتاق خارج شد و در را پشتِ سرش بسته، نگاهی به روشناییِ راهروی کناری انداخت و پس از آن رو به سوی پلهها گردانده، سرعت به قدمهایش بخشید و افرادی که حرکتِ پُر سرعتِ او را دیدند به سمتش شلیک کردند که هنری دشوار و سریع واردِ راه پلهی سربسته شد و پلهها را با دوتا یکی کردن پایین رفت.
در این فاصلهی زمانی که خرجِ پایین رفتنِ هنری از پلهها شد، صدف سرمازده زیرِ باران مرد را در یک قدمیِ خود دید که چاقوی در دستش را تشنه به خونِ خود با برق پیشِ چشمانِ درشتش نمایش میداد. باران هنوز میبارید، وجودِ صدف را تماماً نم گرفته بود و با ترکیبی از اضطراب و سرما نامحسوس میلرزید. مرد با لبانی که یک طرفه کشیده شدند به سمتِ صدف خم شد و بازویش را که میانِ حلقهای از انگشتانش اسیر کرد، صدف اخمی کمرنگ نشانده میانِ ابروانش باز هم از درِ جسارت وارد شد که زور زد تا دستش را از دستِ مرد خلاص کند؛ هرچند که چون فایده نداشت در آخر صدایش را بلند به گوشهای مرد رساند و عصبی گفت:
- به من دست نزن!
لجبازیِ صدف و تقلایی که برای بر خلافِ خواستِ مرد عمل کردنش به کار میبرد، خط بر اعصابِ او میانداخت که ابروانش پیچیده درهم، به هر ضرب و زوری که بود توانست او را از روی زمین بلند کند و صدف با تک قدمی رو به عقب برداشتن، دستش را تکانهایی محکم داد بلکه حصارِ انگشتانِ مرد بشکند و دستش آزاد شود؛ اما فقط اعصابِ مرد را بیشتر به هم ریخت که او را محکم و با خشونت کشیده سمتِ خود پلکی محکم و عصبی زد و در آخر چاقو را که بالا آورد تیغهی سردِ آن را به گردنِ صدف چسباند تا او را متوقف کند. صدف از حرکت ایستاد و رو بالا گرفته چشمانش زومِ چشمانِ مرد و یخ زده از سرمای چاقو بر گردنش، شنید که مرد پیشِ گوشش غرید:
- اگه هنوز نکشتمت فقط به خاطرِ اینه که اول باید بفهمم از کدوم جهنم درهای اومدی؛ من رو مجبور نکن!
قلبِ صدف قصدِ شکافتنِ سی*ن*هاش را داشت با این دارکوب وار کوبیدنش و سی*ن*های که سریع میجنبید؛ اما تهدید به مرگ هم مگر حریفِ لجِ این دختر بود که هیچ جوره با مرد راه نمیآمد؟ باز هم تکانی محکم به دستش داد و قدمی عقب رفت، دستِ آزادش را جلو برد و چون کفِ دستش را به تختِ سی*ن*هی مرد کوفت فقط نیم قدمی او را به عقب فرستاد که سوزشِ زخمش پلک بر هم فشردنش را باعث شد. صبرِ مرد لبریز شد، چاقو را برای شکافتنِ شاهرگِ صدف پیش برد که او در لحظه دستش را بالا آورد و با چشمانی درشت شده، مچِ مرد را گرفت و محکم نگه داشت. مردِ قصدِ جانِ صدف را کرده بود و او به سختی مقابله میکرد! چه اوضاعِ اسفناکی بود و مخمصهای که صدف در دامِ آن طنابِ تلهی دورش پیچیده به دست و پایش، باید به هر ریسمانی برای حفظِ جان چنگ میزد که یکی از این ریسمانها بالا آوردنِ دوبارهی پایش و لگدی این بار حوالهی شکمِ مرد کردن بود.
فشارِ زیاد و ناگهانی بودنِ این حرکت مرد را به عقب هُل داد، لباسش از ناحیهی شکم گِلی شد و چهرهاش محو درهم از دردی کمرنگ، صدف همین آزادی را غنیمت شمرد که به سرعت چشم این سو و آن سوی حیاط به دنبالِ وسیلهی دفاعی گرداند تا با کمی فاصله از خود در سمتِ چپ و مقابلِ ساختمان، همان چوبی را دید که هنری با آن به سرِ مرد ضربه زده بود. فرصت را از دست نداد، به سمتی کج شد و دستش را که دراز کرد چوب را از روی زمین برداشت و قدری عقب رفت تا به دنبالش مرد هم گامی به سویش برداشت. گامها همراه با حرکتِ ثانیهها قلبِ صدف را در سی*ن*ه خفه میکردند که گویی به دنبالِ هوا تند دم و بازدم میگرفت و خون در رگهایش با جوششِ دلهره جریان داشت. مژههای بلندش نمدار، مردمک میانِ مردمکهای مرد گرداند و چشمانش بیثبات میچرخیدند. در همان حین هنری رسیده به طبقهی پایین، سر به زیر و زیرچشمی چشم در راهرو چرخاند و سمتِ راستش درِ فلزی را دید و به سمتش رفت.
اما بمبی منفجر شد، همانجا که مردی درونِ راهرو چشمش به قامتِ هنری افتاده و با شک که ابروانش را به هم نزدیک و چشمانش را ریز کرد، اندکی هم سر کج کرده به سمتِ شانهی راست او را دنبال و سپس مشکوک صدا زد:
- وایسا!
هنری ایستاد؛ اما رو بالا نگرفت چرا که رنگِ چشمانش همه چیز را فاش میکردند. آهسته پلک بر هم نهاد، مرد جلو آمد و تای ابرویی زیرِ پوششِ کلاه بالا انداخته، با همان شک در لحنش ادامه داد:
- سرت رو بیار بالا!
صدای انفجارِ بمب در گوشهای هنری زنگ زد و او اما فقط نامحسوس دستش را رسانده به دستگیرهی نقرهایِ در، رو بالا گرفت و چشمانش تلاقی کرده با چشمانِ مرد، همان رنگِ آبی دلیلِ احرازِ هویتش شد که تا مرد به سمتش آمد و اسلحهاش را بالا آورد، دستگیره را به دست گرفت و به سرعت پایین کشید، در را باز کرد و به سرعت واردِ اتاق شده کلید را از قفلِ پشتِ در به داخل آورد و درِ فلزی را محکم بست که صدای برخوردِ گلوله با فلزِ در به گوش رسید.
هنری در را قفل کرد و نگاه در تاریکیِ اتاق که از نورِ اندکِ بیرون کمی روشنایی گرفته بود چرخاند و به پنجرهای رسید که درست سمتِ راستش قرار داشت. بهترین موقعیت برای خروج از این ساختمانِ لعنتی همین پنجره بود که هنری به سویش تند گام برداشت و وقتی پشتِ پنجره ایستاد و آن را باز کرد، پیش از نگاهی به ارتفاعِ پنجره تا زمین، چشمش به دختری افتاد که با عقب- عقب رفتن و چرخیدن مردی را هم به دنبالِ خود میکشاند و چشم ریز کرد. تشخیصِ این قامت برای هنری حتی با وجودِ تاریکی هم سخت بود؟ او صدف را میانِ سایه، از صد فرسخی هم تشخیص میداد؛ هرچند کمی دشوار، هرچند با شک! شکی با تلفیقِ ان در لحنش به همراهِ شوک از حضورِ او لب زد:
- صدف!
دیدنِ او اینجا شوکه کننده بود، طوری که هنری دمی را مات برده گذراند و هرچه فکر میکرد دلیلِ حضورِ او را نمیفهمید! جای مرد و صدف عوض شده بود و صدف عقب- عقب میرفت تا مرد به او نرسد و فاصلهی بینشان زیاد شود؛ اما مرد عقب نمیکشید و هر لحظه بیشتر نزدیک میشد که خطرِ پیچک زده دورِ صدف مات و شوکه بودنِ هنری را زیرِ سوال برد و باعث شد تا با جمع کردنِ لبانش از سرِ کلافگی به فکرِ فرار از پنجره بیفتد و بدونِ تخمین زدنِ ارتفاع پایین رفتن را انتخاب کند. البته که ارتفاع هم از طبقهی اول تا زمینِ حیاط مناسب بود. صدف که چوب به دست قدمی دیگر عقب رفت، پشتِ کتانیاش به موبایلش برخورد کرد و کوتاه در جا پریده، نگاه زیر افکند تا به موبایلش رسید. محل نداد و دوباره رو به سوی مردی بالا گرفت که این بار سریعتر به سمتش میآمد و گویی ضربه به سرش، شکم و زخمِ بازو هم او را نه تنها از کشتنِ صدف منصرف نمیکردند؛ بلکه بیشتر و بیشتر تشنهی خونَش میشد!
بیرون از این فضای پُر تنش هوتن بود که پس از رد کردنِ درختان حال به محوطهی مرکزی و ساختمان رسیده، نفس زد و زبانی روی لبانِ نمدار شدهاش از قطراتِ باران کشید. نگاه روی ساختمان رقصاند و چون کمی به گامهایش سرعت بخشید، بزرگترین منبعِ اضطراب این شب از راه رسید تا این گردباد را قوت بخشد، یعنی چهارمین طوفان که برای ترکیب با مابقی آمده بود! باران آرامتر میبارید؛ اما صدای بارشش هنوز هم به گوش میرسید و جامهی عزای جاده تیرهتر از پیش، بوی خاکِ باران خورده بلند شده و باد این رایحه را با خود به هر سو میبرد. میانِ صدای برخوردِ قطرات با زمین، رقصِ ملایمِ باد و شاخههایی که با به هم خوردنشان ریز کف میزدند، آخرین صدا، صدای چرخشِ لاستیکهای سه ماشین روی جاده بود که به جلو میآمدند. حرکتِ این سه ماشین روی سطحِ جاده استرسزا، خبر از اتفاقِ شومِ دیگری میداد!
سه ماشین در یک خط پیش میآمدند و به سمتِ کنارهی راستِ جاده میرفتند، گویا امشب این گردباد میانِ همهی افرادِ سهیم در آن تقسیم میشد؛ اما حرکتِ این ماشینها لرز به جانِ درختان پیوسته درهم میانداخت. زمان گذشت، هرسه ماشین جلوتر از ماشینِ هوتن و هنری پشتِ هم صف بسته توقف کردند و در لحظه و هماهنگ از هر ماشین چهار نفر پیاده شدند؛ ولی این بین میانِ افرادِ سیاهپوشِ پیاده شده از ماشین دو نفر از مابقی متمایز بودند و این دو نفر... یعنی شاهرخِ مجد و گریس!
هردو از ماشینِ اول، شاهرخ از روی صندلیِ شاگرد و گریس از روی صندلیِ عقب پیاده و درها که هماهنگ بسته شدند، گریس همزمان با گامی رو به جلو برداشتنش دستِ راستش بالا آورد و انگشتانِ اشاره و میانیِ پوشیده با دستکشِ پارچهای و مشکیاش را چسبانده به هم، علامتی به افرادِ مسلح سوی منطقهی سمتِ راست داد که همه به سمتِ آن راهی شدند. ریز تکانی به سرش و به سمتِ راست داده، اسلحهاش را از پشتِ کمر بیرون کشید و پس از آماده کردنش برای شلیک نگاهی به شاهرخ انداخت. گریس که پالتوی آستین کشیِ مشکی را همراه با شلوارِ لگ و همرنگش به تن داشت و نیم بوتهای مشکی هم به پا، لغزیدنِ تارِ موهای بلوند و کوتاهش را روی نیمهی راست و سوختهی صورتش به سببِ رقصِ باد حس کرده، از سمتِ دیگرِ ماشین سوی شاهرخ رفت و لب که از لب گشود، پرسید:
- بهتر نبود این همه رو دنبالِ خودمون نمیآوردیم؟
قدمهایش بلند به سوی شاهرخی برداشته شدند که همزمان با گام نهادنش به سمتِ درختانِ پیوسته و ردیف کنارِ هم، درحالی که پالتوی مشکی به تن داشت و شلوارِ مشکی با پوتینهای همرنگش هم به پا، پاسخش را خونسرد داد:
- با حداقلِ نیرو تا اینجا به نتیجه نرسیدن؛ مجبورم از حداکثرِ نیرو استفاده کنم!
بعد هم بیتوجه به گریس پیش رفت و قامتش را میانِ درختان محو کرد که گریس هم با نفسی که کلافه فوت کرد، دستی به موهایش کشید و پشتِ سرِ او گام برداشتنش شد آغازِ آخرین طوفانِ این نیمه شب! همه به سمتِ ساختمان روانه شده بودند، ساختمانی که افرادِ پراکنده میانِ طبقات را به پایین میکشاند و با اندکی عقب بردنِ زمان به قبل از توقفِ ماشینها، میشد رسید به دمی که مرد مقابلِ صدف ایستاد و چون این بار چاقو را برای ریختنِ خونِ او جلو برد پیش از اینکه صدف حرکتی برای محافظت از خود بزند، صدای شلیکی در فضا پیچید و نهایتاً... این جسمِ مرد بود که روی زمین سقوط کرد و صدف در شوکِ صدای شلیک، چشمانش درشت شدند و نفس زنان، نگاه تا جسمِ مرد به پایین لغزاند و چند لحظهی پیش را که در مکثی کوتاه هضم کرد، چوب از میانِ انگشتانِ سست شدهاش بر زمین افتاد. رو بالا گرفت و به هنری رسید که قدمهایش را بلند و سریع به سمتش برمیداشت.
قلبِ صدف تند میزد، پیچکِ خطر به دورش کمی شُل شد و چون قلبش احساسِ آزادی کرد، بالاخره رها شد از سنگینیِ حضورِ این مرد! رها شد با وجودِ هنری که وقتی به او رسید، نگاه میانِ چشمانش گرداند و کمی جدیت از سرِ نگرانی برای صدف لحنش را با وجودِ ملایمت کمی سخت کرد و گفت:
- اینجا چیکار میکنی صدف؟
صدف زبانی روی لبانش کشید و پیش از اینکه حرفی بزند، هنری با چرخاندنِ نگاه به سوی ساختمان و دری که درحالِ باز شدن بود، بیخیالِ گرفتنِ پاسخش از صدف، دستش را پیش برد و انگشتانش را پیوند زده با انگشتانِ صدف، همزمان که نگاهش را سوی درِ اصلیِ حیاط میچرخاند، صدف را سریع به دنبالِ خود کشید و فقط گفت:
- فعلا مهم از این جهنم بیرون رفتنه عزیزم!
صدف به دنبالِ هنری کشیده میشد و این بین اولین نفری که از ساختمان بیرون زد، با چرخیدنِ کوتاهِ هنری به عقب و اسلحهای که بالا آمد بیمعطلی او را نشانه گرفته، انگشتش را بر ماشه فشرد و به قلبش شلیک کرد، جانش گرفته شد. هنری و صدف به سرعت به در رسیدند و با باز کردنش بیرون رفتند که یکی از افرادِ درونِ حیاط برای مطلع کردنِ بقیه که هنوز در ساختمان حضور داشتند اسلحهاش را رو به آسمان بالا گرفت و پس از اینکه انگشتِ اشارهاش را بر روی ماشه فشرد و صدای شلیکِ هوایی در فضا منعکس شد. بیرون از ساختمان هوتن پشتِ دیوارِ ساختمان از سمتِ چپ، نیمی از صورتش پیدا و توانست هنری و صدف را ببیند که به سمتِ محوطهی پشتِ ساختمان میرفتند و او هم از شوکِ حضورِ یک دختر همراه با هنری در اینجا چون واضح صدف را ندیده بود، ابرو کمرنگ درهم کشید و در آخر... شاهرخ، گریس و افرادِ دیگر هم از میانِ درختان سر درآوردند!
افراد در گوشه به گوشهی منطقه پخش شده بودند و سه همراهِ اضافی این بین به چشم میآمدند. یکی شاهرخ، یکی گریس و دیگری هوتن که بلعکسِ تازه شروع به حرکت کردنِ آنها به سوی درختانِ پشتِ ساختمان خود با احتیاط میانِ درختان با آن شاخههایی که ملایم میرقصیدند، در تاریکی گام برمیداشت و صدف و هنری را پیدا نکرده بود. باران آرامتر شده بود، میرفت برای بند آمدن، زنجیرِ پاره شدهی قطرات بارِ دیگر ترمیم شد تا تیرگیِ ابرها آهسته با گذرِ زمان کنار رفتند و تکه- تکه در آسمان پخش شدند. ابرها آرام کنار رفتند و ماه باز هم چراغِ شب شد، روزنهی امید میانِ چاهِ تاریکِ آسمان به همراهِ لکههای کوچک و درخشانِ ستارگان که ماه را تنها نمیگذاشتند. ابرها از هم دل کندند تا آسمان کمی واضحتر به چشم آمد، گذرِ زمان آرامشی موقتی در دلِ گردباد امشب پهن کرده بود و صدای شلیکی حداقل فعلا به گوش نمیرسید.
در سکوتِ فضا و بارانِ نم- نم شده که نفسهای آخرش را میکشید، منطقهی پُر از درختِ پشت ساختمان تاریک تر، افرادی پراکنده در نقطه به نقطهاش به دنبالِ دو غریبه روانه شده بودند. خاک عطرِ خود را با آبپاشیِ باران به هوا زده بود و هوای این شبِ از نیمه گذشته سردتر طوری که نفسهای تندِ همه به صورتِ بخار از میانِ لبانشان بیرون میزد. هوتن سرگردان بینِ درختان اسلحه به دست میچرخید و سی*ن*هاش جنبان، سرمای هوا را به ریههایش میکشید و بخار پس میداد. موهای مشکیاش نمدار و چند تا از آنها چسبیده به روشنیِ پیشانیاش بینیاش را از سرما بالا کشید و لبههای پیراهنش به دستِ باد کمی رو به عقب کشیده شدند. گوشهایش را برای شنیدنِ هر صدایی تیز کرده بود و محتاط روی خاکهای گِل شدهی زمین قدم برمیداشت که شاخهای را هم در همان حین کفِ کفشش فشرد و سپس نگاهی چرخانده این سو و آن سو را از نظر گذراند.
فضا دچارِ مه گرفتگیِ کمرنگی شده بود، هوتن دستش را گرفته به تنهی باریکِ درختی دستِ دیگرش که اسلحه را با آن گرفته بود بالا آورد و ساعدش را به بینی کشیده، مکثی به خرج داد و سپس دوباره راهی شد. عقب تر از او شاهرخی بود که همچون هوتن جای قدمهایش مانده بر زمین جلو میرفت و با اخمی کمرنگ بر چهره و موهای جوگندمی که مثلِ همیشه گرد پشتِ سرش بسته بود، اطراف را از نظر میگذراند. لعنتی فرستاده به این باران و مه گرفتگیِ بیوقت، لبانش را بر هم فشرد و دمی کوتاه و کمرنگ چانه جمع کرده، نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت. زبانی روی لبانش کشید و نفس زنان که کوتاه در جایش ایستاد، پلکی از سوزشِ چشمانِ خستهاش بابتِ سرما زد و سپس دوباره گامهایش را از سر گرفت.
در جهتِ مخالفِ او و البته کمی جلوتر گریس بود که اسلحه را با هردو دست گرفته و پایینِ تنش نگه داشته، باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانش و خروجِ نفسهایش را رقم میزد. تارِ موهایش آشفته نیمهی سوختهی صورتش را پوشانده بودند و فقط انتظارِ دیدنِ غریبهای را میکشید برای خلاص کردنش! ابروانش محو نزدیک به هم، شقیقهاش نبض میزد و هر چند دقیقه یک بار نگاه در اطراف و پشتِ سرش میچرخاند. این میان مابقیِ افراد هم هرکدام گوشهای دیگر را گرفته بودند و صدای نفس زدنها گویی ترکیب شده با یکدیگر، به گوشِ آسمانِ مضطربِ شب رسید و دلِ ماه را به دلهره انداخت. دو غریبهای که این همه آدم به دنبالشان روانه شده بودند را فقط ماه میتوانست ببیند چرا که نورِ دیده داشت، تسلط به همه جا و حواسش پرتِ همه بود! ماهی که رو گرفته از مابقی، ذرهبینش را روی صدف و هنری در نقطهای از همان منطقه و میانِ درختان بودند تنظیم کرد و نورِ کمرنگ به زمینی رسید که آنها آنجا بودند.
صدف نشسته بر سنگِ نسبتاً بزرگ و گردِ خاکستری، اندکی کمر خم کرده و دستانش از آرنج چسبیده به زانوانش، کلاهِ لبهدارِ مشکی را هنوز بر سر داشت و انگشتانش را هم پیوند زده با یکدیگر، با کتانیِ سفیدش روی زمین ضرب گرفته و نگاهش را که از زمین جدا کرد، به سمتِ قامتِ هنری که مقابلش با فاصلهای متوسط به پهلو ایستاده و از فاصلهی میانِ دو درخت سرکی به سمت و سوی دیگر میکشید، سوق داد. زبانی کشیده روی لبانِ برجستهاش و چون نفسش را سنگین بیرون فرستاد، دستِ راستش را بالا آورده رو از هنری گرفت و آرام به پشتِ گردنِ باریک و داغ کردهاش کشید. هنری که از خالی بودنِ فضا از خطری مطمئن شد، روی پاشنهی پوتینهای مشکیاش به عقب و سمتِ صدف چرخید.
کلاهِ بالاکلاوای مشکی را که از روی سر برداشته بود همانجا انداخته بر زمین سوی صدف آرام گام برداشت و به او که رسید، آهسته مقابلش روی دو زانو نشست تا نگاهِ صدف هم به سویش کشیده شد. هنری که توجهِ نگاهِ او را دریافت، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و لب تر کرده با زبان، پلکی کوتاه زد و پس از گرفتنِ دمِ عمیقی صدایش را به گوشِ صدف رساند:
- گوشم با توئه عزیزدلم!
انتظارِ توضیحِ صدف را میکشید برای دلیلِ اینجا آمدنش و این انتظار دو طرفه بود چرا که صدف هم به دنبالِ دلیلِ او تا اینجا کشیده شد. صدفی که دستش را از گردش پایین کشید، تای ابرویی سوی پیشانیِ کوتاه و روشنش فرستاده، همچون هنری قدری سر به سمتِ شانهی راست کج کرد و خونسرد پرسید:
- نظرت چیه این رو به خودت بگی هنری؟
هنری موضعِ او را فهمید؛ صدف به دنبالش آمده بود، چون بابتِ بیخبر آمدنش به چنین مکانی و با این همه فردِ مسلح نگران شده بود وقتی که کارهایش را هم با او در میان نمیگذاشت. صدف که از نگاهِ او خواند پی به منظورش برده، گردن صاف کرد و کمی تندی آغشته کرده به لحنش و ادامه داد:
- قبول اینکه به خاطرِ درگیر نشدنِ من توی موقعیتهای خطرناکِ کارهات هیچی بهم نمیگی؛ اما باید بابتِ نگفتنت بهم حق بدی که نگران بشم و وقتی این نیمه شب بدونِ هیچ خبری بیرون میزنی بخوام دنبالت بیام! شرمنده عزیزم، من تا صبح نمیتونم نگرانی رو تحمل کنم که آیا خبری ازت بشه، آیا نشه!
هنری او را حقدار دید! وقتی کارهایش را برای درگیر نشدنِ صدف با خطر با او در میان نمیگذاشت طبیعی بود که این چنین به فکرِ تعقیب کردنش بیفتد؛ اما این بین آخرین بخشِ حرفِ صدف که دم میزد از ناتوانیاش برای شب را به صبح رساندن با نگرانی کششی محو به کنجِ لبانِ هنری بخشید که همزمان با گذرِ ملایمِ باد از روی صورتش گوشهی لبانش خزید. دختری با این حالتِ طلبکار از نگرانی در چنین موقعیتی هم میتوانست شیرین باشد؟ این فکر در ذهنش چون نسیمی وزید و لبانش را کنترل کرده برای نگه داشتنشان در حدِ همان کششِ محو، در آخر سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
- قبوله؛ حق داری عزیزم، باید بهت میگفتم...
مکثی به کلامش بخشید و بازدمی که سنگین بیرون راند، نگاه کوتاه در اطرافش به گردش درآورد و بارِ دیگر اطمینان حاصل کرده از نبودِ خطری در آن حوالی، چشمانِ آبیاش را با مردمکهایی گشاد شده سوی چشمانِ صدف که به واسطهی این کمبودِ نورِ فضا رنگِ قهوهای روشنشان تیره دیده میشد گرداند و دنبالهی حرفش را گرفت:
- توضیحش طولانیه، نمیرسه به اینجا و این موقعیت برای تعریف کردن؛ اما بهت قول میدم به محضِ خلاص شدن از اینجا همه چی رو از اول بدونِ کم و کاستی برات توضیح بدم، هوم؟
صدف دید که او همراه با بالا انداختنِ کوتاهِ ابروان باریک و مشکیاش سوی پیشانی، اندکی چانه به گردن نزدیک کرد و منتظرِ تاییدش ماند. اطمینان کرده به حرفِ او و خودش که هرطور شده زبانِ هنری را باز میکرد و هرآنچه که باید را میفهمید، باریکهی میانِ لبانش را با چسباندنشان به یکدیگر از بین برد و کمرنگ که لبانش را جمع کرد، سری به نشانهی تایید تکان داد. تاییدِ او دلیلی شد برای هنری که فشاری به پاهایش وارد کرد، از روی دو زانو برخاسته و صاف که ایستاد، با کم رنگ بخشیدن به لبخندِ یک طرفه و محوش، دستِ چپش را پیش برده و گرفته مقابلِ صدف نگاهِ او را تا چشمانِ خود بالا کشید و سپس با ملایمتی بانمک که فقط پیشِ صدف رنگ داشت گفت:
- اما این افتخارِ همراهی برای فرار رو به من میدی حتما صدف، مگه نه؟
لحنش با آن نمکِ تهنشین طوری بود که صدف اگر میخواست هم نمیتوانست سدِ دفاعی در برابرِ لبخندش بسازد و چون لبانش از دو سو کشیده شدند، این لبخند لب بسته باقی نماند و طرحی از دندانهای ردیف و سفیدش را هم به نمایش گذاشت که پس از پلک زدنی آهسته، دستِ راستش را بالا آورده و قرار داده در دستِ هنری به کمکِ او که تک قدمی رو به عقب برداشت، از روی سنگ برخاست. حینِ برخاستنِ او از روی سنگ هنری دستش را بالا برده و لبانش را که با چشم بستنی کوتاه نرم به پشتِ دستِ صدف چسباند و فشرد، قلبِ صدف به تپش افتاده، درگیرِ هیجانی خاص با آرامشی شد که تلفیقشان با وجودِ این تضادی که داشتند، هم ممکن بود و هم شیرین! قلبِ صدف با ترکیبِ این هیجان و آرامش نامنظم میکوبید، انگار که به فرمانِ هیجان تند میزد و لحظهای بعد دستورِ آرامش از او نظم میخواست.
عشق قلب را گیج کرده بود! هیجان و آرامش را باهم میخواست و اهمیت نمیداد به اینکه قلبِ بیچاره مجبور به اطاعت از هردو بود و این بینظمی زبان در کامِ صاحبش که صدف بود قفل میکرد. صدفی که خیره هنری را مینگریست و لبخندش کمرنگ شده، میانِ این آشوب آرام شد از حضورِ اویی که همیشه کنارش بود و امنیتِ هر لحظهاش! هنری پلک از هم گشود و پس از این بوسه، دستِ صدف را پایین آورده به دستِ گرفت و پس از نگاهی به چشمانِ او با همان لبخندِ محبت آمیز، به سمتی دیگر چرخید و آهسته گام برداشت تا صدف هم به واسطهی قفلِ دستانشان با او همراه شد. حرکتِ این دو نگاهِ ماه را هم بارِ دیگر در این شب به جریان انداخت تا ابتدا ردِ قدمهای این دو را گرفته، سپس دوباره رو به سویی گرداند که هوتن از آن میگذشت.
تاریکی نفسگیر، مه کمرنگ پخش در فضا و هوای پس از باران سرد، وجودِ خیس شده با قطراتِ هوتن به این سرما واکنش نشان میداد که لرزی نامحسوس از سردیِ هوا بر تنش نشست. قدمهایش آهسته بودند و این بین مردی سیاهپوش هم پشتِ سرش سایه به سایه تعقیبش میکرد. هوتن حینِ گام برداشتن به جلو دمی رو بالا گرفت و از میانِ شاخههای درهم پیچیدهی درختان، نگاهی به آسمان انداخت؛ سپس دوباره سر به زیر افکنده و پیش رفتنش را پس از نگاهی کوتاه به عقب که مرد را پشتِ درختی پنهان میکرد از سر گرفت. پوستِ صورتش از سویی ملتهب بود و از سویی هم سرمازده، شقیقهاش نبض میزد و در سی*ن*هاش گویی موجی خروشان هر لحظه به صخره برخورد میکرد و عقب میکشید. پشتِ سرِ هوتن یک سیاهپوش، پشتِ سرِ هنری و صدفِ به راه افتاده میانِ درختان هم سیاهپوشی دیگر روانه بود که دو غریبه را در همان لحظهی اول میانِ تاریکی و مه شناخت و به دنبالشان میرفت.
صدف عقب تر از هنری با او میرفت و هنری محتاط گام برمیداشت این بین که تمامِ حواسش پرتِ اطراف بود و حتی پشتِ سرش را هم از نظر میگذراند که باعث میشد مرد از سمتِ چپ این بار میانِ درختان و با تیزبینی هردوی آنها را زیرِ نظر گرفته، تعقیب کند. باران بند آمد؛ اما بارشِ آشوبی تازه در راه بود!
یک سیاهپوش به دنبالِ هوتن، یکی به دنبالِ هنری و صدف، باقیِ افراد هم پخش شده بینِ درختان و علناً این بخش از منطقه محاصره شده بود. ردِ پاهای کسانی که قدم بر زمین میگذاشتند مانده بر روی گِلها و این بین بخشِ کوچکی که دورش را مه کمرنگ حصار بسته و تا چندی قبل گرم از حضورِ هنری و صدف شد، گامهایی را به سمتِ خود کشاند که گرما را با عمقِ خودش سوزاندند و پرچمِ پیروزیِ سرما را بالا آوردند. در سکوتی مرگبار که فضا را گرفته بود، این یک نفر شنوای صوتِ نفسهای تندِ خودش، از میانِ دو درخت با تنههای باریک به همان بخش رسید. این یک نفر با آن تارِ موهای صاف، بلوند و کوتاه که نیمی از صورتش را پوشانده بودند و با ملایمتِ باد این تارها ریز تکانی میخوردند چه کسی میتوانست باشد به جز گریس؟ گریسی که همچنان اسلحهاش را نگه داشته پایینِ تن، نگاهی گذرا در فضا چرخاند و از آن سنگِ نسبتاً بزرگ گذشت تا با قدمی جلو رفتن شاخهای نازک از درخت که بر زمین افتاده بود را کفِ کفشش فشرد و صدای ریزی از شکسته شدنِ شاخه گوشش را پُر کرد.
هیچ به چشمش نیامد! خبری از دو غریبهای که گفته بودند، نبود و چون اخمی محو بر چهره کاشت چشمِ آبی و درشتش را در حدقه به گوشه کشید و قدمِ دیگر جلو رفتنش درجا مسیرِ نگاهش را تغییر داد و چون نگاهش به پایین سقوط کرد، درست مقابلِ نوکِ کفشش به جسمِ سیاهی رسید که ظاهراً کلاه یا نقابی به نظر میآمد. اخمش پررنگ تر، شک به چهرهاش پاشیده شد و چون آهسته روی دو زانو نشست دستش را پیش برده، آن را میانِ انگشتانِ سرد شده و کشیدهاش گرفت و از روی زمین برداشت. وقتی کامل در تاریکی آن را وارسی کرد، پی به این برد که این کلاه مالِ افرادِ شاهرخ است و وقتی اینجا روی زمین افتاده یعنی یکی از دو نفرِ نفوذی به ساختمان اینجا بوده و کلاه را از سر درآورده. این فکر همچون ماشینی روی جادهی هموارِ ذهنش با سرعت به پیش تاخت و گریس که کمی کلاه را حلقهای از انگشتانِ مشت شدهاش فشرد، از جا برخاست.
صدایی در سرش زنگ زد که به هنگامِ ورودش به محوطه به گوش رسید و مردی که از نفوذیها اطلاعات میداد، فقط گفت که دختری جوان و ریز قامت با مردی چشم آبی و قد بلند به ساختمان وارد شده بودند. ذهنِ گریس از ابتدا هم نسبت به این اطلاعات مشکوک بود؛ اما با گفتنِ اینکه هر مردِ چشم آبی و قد بلندی نمیتوانست همانی باشد که در فکرش پرسه میزد، لبانش را محو جمع کرد و نگاهش به نقطهای کور روی زمین چسبید. مشخصات افکارِ او را تایید میکردند، از مردِ بلند قد میگذشت دخترِ ریز قامت را چه میکرد؟ گریس سعی در کشفِ حقیقت داشت؛ ولی مشکلی که در این میان سنگ اندازی میکرد، این بود که علامت سوالی بزرگ چون داس بر سرِ مغزش فرود آمده و چراییِ ربطِ هنری به شاهرخ و افرادِ او را طلب میکرد! هنوز کسی از دست داشتنِ هوتن در این ماجرا آگاه نبود و همهی داستان یک ورودِ غیرمنتظره از جانبِ دو نفوذی به چشم میآمد... هرچند که گسترهی اتفاقاتِ امشب دلایلِ بزرگتری داشت که تا این دو در ذهنِ همه و سه نفر در واقعیت گیر نمیافتادند مشخص نمیشد!
گریس لبانش را بر هم فشرد و نفسش را محکم و کلافه بیرون داده از راهِ بینی، دستش را همراه با کلاه پایین آورد و چرخیده به سمتِ راست، گامهایش را به سمتِ درختانِ آن سو بلند برداشت. دور از بخشی که او از آن خارج شد، هنری و صدف بیخبر از سیاهپوشی که پشتِ سرشان میآمد، گام برمیداشتند و هنری دستِ صدف را گرفته، او را هم قدم با خود پیش میبرد. غریبهای سایه به سایه دنبالشان میکرد همچون غریبهای دیگر که به دنبالِ هوتن بود و در تاریکی و مهِ فضا طوری دقیق او را با چشم تعقیب میکرد که با همهی سخت دیدنش میتوانست حرکاتِ او را دنبال کند؛ غافل از اینکه هوتن پی برده به نفسهایی غریب که حتی به نفسهایش هم زنجیر شده بودند و کشان- کشان مرد را به سوی خود میکشاند، اندکی سر چرخانده، مرد را وادار به پنهان شدن پشتِ درختی کرد و نیمرُخش معلوم، از گوشه چشم نگاهی به عقب انداخت.
کسی را ندید؛ اما همین حسِ حضور برای محتاط تر عمل کردنش کفایت میکرد که چهرهاش بدونِ اخم با جدیتی فاحش دوباره به سمتِ روبهرو برگشت و مسیرش را از سر گرفت. سوی دیگر این حسِ سنگینِ حضوری را صدف هم احساس کرد که رو گردانده به سمتِ چپ و هنری که کنارش بود، اندک سر بالا گرفت تا نیمرُخِ اویی که اسلحهاش را با دستِ دیگرش گرفته بود، نگریست بلکه احساسِ او را هم مشترک با خود ببیند و این شد که سنگینیِ نگاهش را هنری حس کرده، در جوابش به فشردنِ نرمِ دستِ او در دستِ خود و محکمتر گرفتنش بسنده کرد. نگاهِ هنری مستقیم مقابلش را نشانه گرفته و نمیشد از چشمانش خواند که وجودِ مرد را فهمیده یا نه؛ اما به نظر پی برده بود! صدف که منظورِ او را از فشرده شدنِ ملایمِ دستش توسطِ دستِ هنری فهمید، لبانِش را بر هم فشرد، رو گرفت و او هم به درختانِ پیشِ رویش نگریسته با وجودِ شکی که داشت و اضطرابش حواسش به رو برنگرداندنش بود مبادا این شک را لو دهد.
مرد هر قدر که به آنها نزدیک تر میشد به ازای هر یک قدمی که جلو میرفت اسلحه را هم در دستش کمی بالا میآورد و این اندک- اندکها آرام به دل آشوبهی صدف دامن میزدند. کفِ کفشِ مرد دمی روی برگِ خشکیدهای فرود آمد و چون آن را فشرد، صدای ریزی از ریز شدنش تولید کرد که لحظهای کوتاه در جا ثابت ماند و فکر کرد که حضورش در آنجا فاش شده؛ اما چون نه واکنشی از سوی صدف و نه واکنشی از سوی هنری به سویش روانه نشد، باعث شد با فشردنِ لبانش بر هم دوباره راهش را پشتِ سرِ آنها ادامه دهد. صدف آبِ دهانی فرو داد و ریتمِ ناخوداگاه تند شدهی نفسهایش را کنترل کرد و این بار او بود که دستِ هنری را با انگشتانِ ظریفش میفشرد. دستانِ هردو سرد، گرمای آرامشی از کنارش بودنِ هنری با وجودِ رابطی به نامِ دستانشان، انگار یک رگِ مشترک داشتند که در آن همراهِ خون جوشش گرفت و جریان یافت.
میانِ این همه آشوب، هنری نقطهی امنِ صدف بود و باعث میشد با دلی قرص به او و نقشههایش که میدانست اگر خودش حضوری غریبه را حس کرده، محال بود که هنری حس نکرده باشد، به قلبش آرامشی ببخشد تا از شرِ این ضربانهای نامنظم و یکی در میان خلاصی یابد. مرد نزدیک تر شد، زمین نفس در سی*ن*ه حبس کرد، نگاهِ ماه میخکوب شد و حرکتِ نامحسوسِ ابرها متوقف. زمین و زمان مات شدند و دستهای از پرندگان روی شاخههای درختی در همان حوالی تجمع کرده بودند انگار که قصدِ از دست دادنِ درگیریهای امشب را نداشتند! نزدیک تر شدنِ مرد را صدف با همهی وجود حس میکرد و باز هم هیچ از خودش نشان نمیداد، گویی ثانیهها را شمارش میکرد تا افکارِ هنری جامهی عمل به تن کنند و از چیزی که در ذهنِ او میگذشت باخبر شود.
اسلحهی مرد بالا آمد و هدفش کجا بود؟ نقطهی دقتِ او با آن سرِ انگشتی که روی ماشه میلغزید لرز به جانِ باد انداخت که کمی تند وزید و تنِ زیرِ باران خیس شدهی صدف را به سرما رساند. نفسش سنگین از ریههایش رهایی جست و چون بخارش آهسته از پیشِ دیدگانش محو گشت، هدفِ نشانهگیریِ مرد مشخص شد! زمین و زمان نفس حبس کرده و زندانی از اکسیژن پُر شده را در خود بنا کرده، انگشتِ مرد اندکی ماشهی اسلحهای را رو به عقب هدایت کرد که صدف را نشانه گرفته بود! صدف هدفِ اسلحهی مرد بود و گلولهای برای حفر کردنِ سرش انتظارش را میکشید. این میان که ماشه عقب تر کشیده شد، صدف و هنری جلو میرفتند و مرد هم به دنبالشان، نفسی دیگر در سی*ن*هی خاکیِ زمین به بند کشیده شد و در آخر...
صدای شلیکی تجمع صمیمانهی پرندگان را از هم پاشید! جسمی بیجان بر زمین سقوط کرد و نگاهی با باریکه فاصلهی میانِ لبانش درشت شده به این تصویر گره خورد. فقط کمی قبلتر، همان زمانی بود که پیش از فشرده شدنِ کاملِ ماشه توسطِ مرد، هنری در لحظه به عقب چرخید و چون با این حرکت جایگاهِ صدف را هم تغییر داد، او را نگه داشته پشتِ سرِ خود و اسلحهاش را که بالا آورد با اخمی کمرنگ میانِ ابروانش پیشانیِ مرد را نشانه گرفت و بیدرنگ شلیک کرد! این شلیک نفسهای حبس شدهی زمین و زمان را آزاد کرد و ماه آسوده خاطر شد زمانی که دید جسمِ سقوط کرده روی زمین همان مردِ سیاهپوش بود. صدف با قفسهی سی*ن*های جنبان و چشمانِ درشت جسدِ مرد را نگریست و قلبش تند کوبیده به سی*ن*هاش، باریکه فاصلهی میانِ لبانش را با چسباندنشان به هم از بین برد و نگاه تا چهرهی هنری بالا کشید. اویی که اسلحهای پایین آورد و اعصابش نابود از امشبی که نفرین شده و نمیگذشت، نفسش را تیز از میانِ لبانش بیرون فرستاد و آهسته که پلک برهم نهاد و گشود، دستِ صدف را رها کرد.
صدای شلیک اما همه را متوجه کرده بود، خصوصا گریسی که در همان حوالی پرسه میزد و شاهرخی که پس از شنیدنِ این صدا ابرو درهم کشیده، نگاهی سوی مردِ سیاهپوشِ کنارش که در مسیر به او رسیده بود انداخت و با چسباندنِ دو انگشتِ اشاره و میانیاش به یکدیگر و اشارهای رو به جلو، علامت داد به سمتِ صدا برود که مرد هم با سر تکان دادنش تایید کرد. مرد جلو رفت و شاهرخ هم به دنبالِ او رو از نقطهی دوری گرفت و سوی صدا گام برداشت. این بین هنری هم رسیده به جنازهی مرد، صدف هم به دنبالش رفت و چون نگاهی کوتاه در اطراف به گردش درآورد، دوباره رو به سوی هنری گرداند و پرسید:
- چیکار داری میکنی هنری؟
هنری اسلحهی مرد را از روی زمین برداشت و چون نگاهی به دو طرف انداخت از جا برخاست و به عقب چرخید. قرار گرفته مقابلِ صدف و اسلحهی مرد را گرفته به سمتِ او، نگاهش را از چشمانِ خود تا اسلحهی در دستش پایین کشید و صدایش را به گوشِ صدف رساند:
- لازمت میشه عزیزم.
چشمانِ صدف به اسلحه رسیدند و چون در آن دم تعلل راه به جایی نمیبرد و پای مرگ و زندگیشان در میان بود، دستِ راستش را بالا آورده، اسلحه را از دستِ هنری گرفت و بارِ دیگر که سرش را بالا گرفت برای دیدنِ هنری سری به نشانهی تایید تکان داد. تاییدش بذرِ لبخندی کمرنگ را کنجی از لبانِ هنری کاشت که با این کمرنگ کشیده شدنشان از یک سو این بذر جوانه زد. در آخر چشم از چشمانِ صدف گرفت و چون سرش را کمی بالا آورد، نگاهی در اطراف چرخاند، سپس اسلحه را از دستِ چپ سپرده به دستِ راست، دستِ چپش را پیش برد و گذشته از شانهی صدف به کمرِ او رساند قدمی جلو رفت و صدف را هم با فشاری ملایم چرخانده به عقب همزمان که نگاهش به جلو گره خورده بود لب زد و کمی جدی و سریع گفت:
- زودتر باید از اینجا بریم!
دستش را آرام از روی کمرِ صدف به پایین و سمتِ خودش کشانده، باز هم دستِ سرد شدهی او را در دست حبس کرد و سرعت بخشیده به گامهایش جلو رفت و صدف را هم با خود کشاند. این دو از جایی که بودند دور شدند تا با آمدنِ افرادِ شاهرخ به سمتِ منبعِ صدا چیزی عایدشان نشود! در این فضا یک نفر هم حضورِ هوتن را فهمیده، اویی که پرسه زنان میانِ درختان مدام میچرخید و مرد هم سایه به سایه تعقیبش میکرد. پیچیدن میانِ درختان و این سو و آن سو رفتن به نفعش بود و نزدیکیِ درختان هم به یکدیگر پوئنِ مثبتی بود که یاریاش داد با رفتن به سمتی دیگر مسیرِ مستقیمش را تغییر دهد و مرد را گمراه کند. مرد که از او فاصله داشت با دیدنِ پیچیدنش به سمتِ چپ اندک سرعتی به قدمهایش تزریق کرد و جلوتر رفت غافل از هوتنِ کمین کرده پشتِ تنهی تنومندِ درختی که با سری کج کرده به راست انتظارِ آمدنش را میکشید و اسلحه را چسبانده به سی*ن*هاش نگه داشته بود. صدایِ ریزِ قدمهای مرد با نزدیک تر شدنش بیشتر به گوشِ هوتن میرسید و اخمِ او از روی جدیت بر صورتش پررنگ تر شده، سرمای بادی به گردنش چسبید و نفسی به سی*ن*هاش گره خورد و قفسهی سی*ن*هاش سنگین جنبید.
قلبش تند میزد، بابتِ سوزشِ چشمانش پلکی زد و مرد نزدیک تر آمد تا جایی که بالاخره به هوتن رسید و همین که حضورش را فهمید، به سرعت به سمتِ چپ چرخید که فایدهای برایش نداشت و فشرده شدنِ ماشه توسطِ هوتن گلولهای را از قلبِ اسلحه رهانید که قلبش را شکافت و جسمش را روی زمینی پوشیده با برگهای خشکیده فرود آورد تا هوتن پس از دمی کوتاه تکیه گرفته از تنهی درخت، اسلحهاش را کنارِ تنش نگه داشت و با نگاهی گذرا به عقب رو گرفت و دوباره مسیرش را این بار با گامهایی شبیه به دویدن آغاز کرد. این دو صدای شلیک افراد را گیج کردند مِن بابِ اینکه از حضورِ هوتن هم در آن منطقه خبر نداشتند؛ اما دلهرهی ماجرا جایی بود که سه نفر از افراد به نقطهای که هنری و صدف از آنجا گذشته بودند، رسیدند و با پذیرفتنِ ریسک نورِ چراغ قوهی موبایلی را بر زمین انداختند تا طرحی از ردپاها پیدا شد!
بارانِ امشب هم سود داشت و هم ضرر؛ ضررش اما مانده برای هنری و صدفی که کفِ کفشهایشان با هر گام مُهر زده بر زمین گِلی، ردی شده بود برای راهنماییِ افرادِ شاهرخ که حال به واسطهی نورِ چراغ قوهی موبایل به دنبالشان راه افتاده بودند. این میان گریس هم از سمتِ دیگر در منطقه گام برمیداشت و هوتن سرعتِ قدمهایش را بیشتر کرده سرگردان با مقصدی نامعلوم که حتی مشخص نبود در آخر او را به کجا خواهد برد، پیش میرفت. جهنمی در این منطقه بپا شده بود و گویی هنوز جا داشت برای جان گرفتن که هیچ یک از افرادِ حاضر در این شب به خطِ پایانش نمیرسیدند! میانِ درهم پیوستگیِ درختان این صدف و هنری بودند که دور شده از بخشِ قبلی تا حدی، صدف به خاطرِ خستگی و کم آوردنِ پاهایش حینی که صدای جغدی را کمرنگ شنید که از کجا بودنش هم خبر نداشت، پشتِ سرِ هنری و دست در دستِ او میرفت و جداً خسته از درگیریهای پایان ناپذیرِ امشب نفس برای فرار کم آورده بود که از سرعتِ گامهایش آهسته- آهسته و به مراتب کاسته، در نهایتِ این کاسته شدن ترمزِ پاهایش را کشید و درجا ثابت ماند.
هنری که به خاطرِ ایستادنِ او با دو گام فاصلهای که داشت و خودش جلوتر بود متوقف شد، شل شدنِ دستِ صدف به دورِ دستش را حس کرده و آرام سوی او چرخید. صدف ایستاده در جایش لبانش را بر هم فشرد و کمرنگ جمع کرد، نگاهش خسته و کلافه از این بیمقصدی که در تاریکیِ شب و میانِ این درختان آنها را فقط به این سو و آن سو میکشاند بیآنکه نتیجهای داشته باشد، آبِ دهانی فرو داد و هنری حرفِ او را از چشمانش خواند که تک قدمی از دو قدم فاصلهی میانشان را پُر کرده، از رنگِ جدیتِ نگاهش کم کرد و چون حق داد به صدف برای این خستگی، به جای شل شدنِ دستِ او خودش دستش را محکم گرفت و تای ابرویی که بالا پراند، لب باز کرد و آرام گفت:
- صدف؟
صدف که نامش را از زبانِ او با این لحن شنید، بساط را فراهم دید برای گله کردن و اظهارِ خستگی با نگاهی به اطراف به گونهای به هنری اشاره کرد و سپس با عجزِ کمرنگی همراه با همان کلافگی از دورِ خود چرخیدنشان که به هیچ کجا نمیرسید، گفت:
- داریم دورِ خودمون میچرخیم هنری؛ اینجوری پیش بره به هیچ جا نمیرسیم فقط خودمون رو خسته میکنیم.
راست میگفت! نه زمان و نه مکان طوری نبود که اجازه دهد بیدغدغه از این منطقه خارج شوند. مکان پُر از درخت و گمراه کننده، زمان هم که شبِ از نیمه گذشته و تاریک، بماند مه گرفتگیِ کمرنگِ فضا پس از باران که عجیب در ذوق میزد. هنری پلکی محکم زد، زبانی روی لبانش کشید و یک قدمِ باقی مانده میانِ خودش و صدف را که پُر کرد، سری به نشانهی تایید پیشِ چشمانِ اویی که اندک سر به سمتِ شانهی راست کج میکرد تکان داد و گفت:
- حق داری صدف. جوابی برای این سرگردونی نمیتونم بدم!
دستِ صدف را آرام رها کرد و روی پاشنه نیم چرخی زده به سمتِ راست و به پهلو ایستاده مقابلِ او دستانش را به پهلوهایش بند کرد، سرش را بالا گرفت و کمی متفکر روی زمین ضرب گرفت. نگاهش خیره به روبهرو و نقطهی تاریک به دنبالِ راه حلی برای خلاصیِ سریعتر از این مخمصه گشت و این میان سکوتِ او چرخشِ صدف به عقب را هم رقم زد که در لحظه چشمانش هرچند محو به ردی از ردپاها روی زمین افتادند. به عبارتی میشد گفت گل بود به سبزه نیز آراسته شد؛ طوری که ابروانِ صدف را به سوی پیشانیاش بالا پراند و باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانش، کلافگیاش همراه با حیرتی نامحسوس اوج گرفت از دردسری که تمام میشد و جایش را به بعدی میداد، چانه جمع کرد و لبانش را فشرده به هم پلک بست و با بالا آوردنِ دستش که انگشتانش را پشتِ گردنِ باریکش محکم فشرد، به سمتِ هنری چرخید و پلک از هم گشوده با دیدنِ نیمرُخِ او که به سویش برگشت، دستش را از پشتِ گردنش پایین انداخت و گفت:
هنری که تای ابرویی بالا راند و قدری چشم ریز کرد، صدف با اشارهی چشم و ابرو و دست به رد پاها نگاهِ هنری را از چشمانِ خود به سوی زمین سوق داد و چون فهمید که او هم متوجهی جای پاها شده، گفت:
- ناامید کنندهتر از این که حتی بارون هم توی تیمِ ما نبود و رد پاهامون از جای درگیری تا اینجا روی زمینِ گِل شده مونده؟
هنری دستِ راستِ جدا کرده از پهلو، بالا آورد و بند کرده به گردنش روانش به هم ریخته از این شبی که مدام میگفت بدتر از این را نمیتوانست سرِ راهش قرار دهد و در عوض بدترینش را میدید، گامی به سمتِ صدف برداشت و ایستاده کنارِ او نگاهش قفلِ ردی از محو از رد پاها بر زمین، دستش را از گردن به ضرب پایین انداخته، چانه کوتاه جمع کرد و سپس با کلافگیِ بانمکی که یک خندهی هیستریک را در آن موقعیت کم داشت گفت:
- به یه چوبِ جادو نیاز داریم، بلکه با کمکِ نیروهای ماوراءالطبیعه بتونیم از این منطقه خارج شیم.
نگاهِ صدف با حرص و چشم غرهای پررنگ که به سویش چرخید، بامزه ابروانش را بالا انداخت، طرحِ خطوطی کمرنگ را بر پیشانیاش ترسیم کرد و لبانِ باریکش را ریز از دو گوشه که پایین کشید، چانهاش هم کمرنگ جمع شده و پس از بالا انداختنِ کوتاهِ شانههایش افزود:
- اصلا اینجوری نگاهم نکن عزیزم که اتفاقاتِ امشب از مرزِ پیش بینیهای منم خارج شدن!
صدف با نفسی که محکم فوت کرد دستِ راستش را بالا آورد و پشتِ دستش را نه چندان محکم کوبیده به تختِ سی*ن*هی هنری و نگاهِ او را که پایین کشید خود با حرصی آشکارا در لحنش پاسخ داد:
- اینها همهاش تقصیرِ تو هستش هنری؛ اگه یه درصد هم زنده از اینجا بیایم بیرون روی زنده موندنت برای بعدش با شناختی که از من داری حساب نکن!
تک قدمی عقب کشید و چون نگاهِ هنری را زنجیر شده به خود دید، عقب رفت و گذشته از کنارِ او، هنری هم دستِ چپش را از پهلو پایین انداخت همچون صدف به عقب چرخید و لبانش ناخودآگاه از یک سو کشیده شدند و گام برداشته پشتِ سرِ صدف که دست به سی*ن*ه به فاصلهی پنج قدم از او ایستاده و انتظارش را میکشید بیقید گفت:
- زنده موندن نمیارزه اگه قاتل تو باشی عزیزم!
بالاخره در نهایتِ بانمکیِ امشبش که بیموقع هم فعال شده بود، موفق شد کششِ لبانِ صدف را رقم بزند و ایستاده مقابلِ اویی که ناخواسته لبخندش دندان نما شد و ریز خندید، با همان خودنماییِ لبخند بر چهرهاش سرش را اندکی پایین گرفته و صدف هم خیره به آبیِ براقِ چشمانِ او اندکی سر به سمتِ شانهی چپ کج کرد و شیرینیِ نگاهش مانده برای دیدگانِ هنری که در آن موقعیت هم نمیتوانست از ضعف رفتنِ دلش برای این شیرینیِ او جلوگیری کند، شنید که صدف گفت:
- آشوبِ موقعیت رو رمانتیک نکن هنری، داری از یادم میبری توی چه تلهای گیر افتادیم.
هنری پس از تک خندهای کوتاه سری ریز تکان داده به طرفین، دستِ راستش را پیش برد و چون موهای کمی رقصانِ صدف به دستِ ملایمِ باد روی شانهی ظریف و پوشیده با کتِ لی و کوتاهِ آبی روشنِ او را لمس کرد به عادتِ همیشه طرهای از موهایش را چرخانده دورِ انگشتِ اشارهاش و گفت:
- شرمنده صدف! زیرِ آوارِ زلزله هم که باشیم نمیتونم جلوی احساساتم رو مقابلِ تو بگیرم؛ درکم میکنی عزیزدلم مگه نه؟
صدف کوتاه لب به دندان گزید برای اینکه مانعِ خندهاش شود، طرحی از کششِ دو طرفهی لبانش که دندان نما هم بود نگه داشت و ابروانش را با شیرینی بالا انداخته قفلِ دستانش را مقابلِ سی*ن*ه از هم گشود، دستش را قرار داده روی مچِ هنری که تارِ موهایش را به دورِ انگشتِ اشاره پیچیده بود، دستِ او را پایین آورده و با سر اشارهای کرده به سمتِ راست، تارِ موهایش که از دورِ انگشتِ او باز شدند صدای او را با ته مایههایی از خنده و نیمچه دلبری شنید:
- زود باش! هردومون رو به کشتن میدی الان.
هنری خندید و صدف به راه افتاده او هم پشتِ سرش گام برداشت و این درحالی بود که نگاهی از میانِ درختان آنها را زیر نظر گرفته بود و انگشتانِ کشیدهاش روی تنهی سختِ درخت به سمتِ کفِ دستش جمع میشدند. نفسهایش تندتر از شکافِ میانِ لبانش خارج شدند و سایه افتاده بر نیمی از چهرهاش که از پشتِ درخت پیدا بود با آن تک چشمِ آبیِ بدونِ برق، پلکی محکم زد و فقط رو گرفته از پیش رفتنِ آنها دستش را پایین انداخت و تک قدمی هم رو به عقب برداشت. اسلحهاش را از کنارِ تن بالا آورده و آماده برای شلیک میانِ درختانِ همان سمت راه رفتن را به موازاتِ صدف و هنری ادامه داد. در این بین سه نفر از افرادی که رد پاها را دنبال میکردند هم جلو میآمدند و این نزدیک و نزدیک تر شدنشان بارِ دیگر آرامشِ موقتی که برقرار شده بود را له میکرد. بارِ دیگر دلهره به جان زمین افتاد با قدمهایی که یک به یک با فاصله و پشتِ هم برداشته میشدند و در نهایت...
زمان گذشته و هنری و صدف را به مرکزِ محیطِ دایره شکلی رساند که دور تا دورش را درختان حصار بسته بودند و همان دم بود که صدای قدمهای افرادِ شاهرخ با نزدیک تر شدن به گوش رسیدند. مثلِ صدایی که تلفیقی از ریز شدنِ برگهای خشکیده و شاخهای نازک بود و رسیده به گوشِ هنری و صدف، هردو نگاهی به هم انداختند و نگرانی در چهرهی مشکوکِ صدف هم پدیدار گشت. اسلحه را در دستش محکمتر گرفت و هنری هم اسلحهاش را در دست بالا آورده، رو به سوی منبعِ صدا قدمی به عقب برداشت تا صدف هم عقب رفت و همان دم از میانِ سه درخت، سه مردِ سیاهپوش و مسلح با اسلحههایی که آنها را نشانه گرفتنه بودند، بیرون زدند. چشمانِ صدف درشت شده و جدیت به نگاهِ هنری بازگشته بود درحالی که در نقطهی کورِ این فضا گریسی هم بود که آنها را خونسرد و خنثی از میانِ دو درخت مینگریست.
صدف از پشتِ سرِ هنری ایستاده کنارِ او، آبِ دهانی فرو داد و ضربانِ قلبش رفته روی هزار، نگاه میانِ هرسه نفر به گردش درآورد و دستهی اسلحهای که آهسته بالا آورد را میانِ انگشتانِ عرق کردهاش فشرد. نفسی در سی*ن*هاش حبس شد، رسماً محاصره شده بودند؛ محاصرهای که گریس آن را نگاه میکرد و موبایلش را که از جیبِ پالتوی آستین کشی و مشکیاش بیرون کشید، صفحهی آن را روشن کرده و نورش منعکس شده به صورتش، پیامی را تایپ کرد و برای مخاطبِ مد نظرش فرستاد.
پیامِ او به آنی که باید رسید، او که صفحهی موبایل را خاموش کرده و بارِ دیگر جای داده در جیبِ پالتویش نفسی گرفت و قدمی پیش گذاشت؛ اما بیشتر جلو نرفت. تماشاچی بودن را از همان سمت انتخاب کرد، نگاهش زومِ هنری بود و صدفی که کنارِ او ایستاده، اسلحهاش را مردد بالا گرفته و هردو نگاهی میانِ سه جفت چشمی که تیز نگاهشان میکردند به گردش درآوردند. تیزیِ این نگاهها و جلو آمدنِ صاحبانِ آنها صدف و هنری را وادار به عقب رفتنی تک قدمی کرد و این... پایانِ ماجرا نبود! از آنجا که صدایی ریز از گام برداشتنهای متعلق به دو نفر از پشتِ سرِ صدف و هنری به گوش رسید و این بار نگاهشان را پس از به گوشه کشیدن، به عقب هُل داد تا از بینِ دو درخت دو نفرِ دیگر هم مسلح بیرون زدند. ابروانِ باریکِ صدف به هم نزدیک شدند و نگاهی به هنری انداخت و او بود که پس از پلک زدنی آهسته، رو به افرادِ دو طرف به پهلو ایستاد و صدف پشتِ سرش قرار گرفت.
این مُهرِ رسمی شدنِ محاصرهای بود که از افرادِ شاهرخ حصاری تشکیل داده به دورشان، علناً گویی نه راهِ پس داشتند و نه راهِ پیش! هنری اما فکر میکرد به راه حلی برای بیرون زدن از این تله و دستِ آزادش را کنارش به عقب گرفته سوی صدف، سعی کرد از خود سپری برای او بسازد و نگاهش را میانِ افراد چرخاند. گریسِ نظارهگر هیچ تغییری در حالتِ نگاهش ایجاد نشده و فقط مینگریست... حتی هیچ حسی درونش جریان نداشت؛ فقط خودش بود و سکوتش، فقط خودش بود و چشمِ آبی رنگی که در گردیِ گشاد شدهی مردمکش تصویری از محاصرهی هنری و صدف نقش بسته و تکیهی شانهی راست سپرده به تنهی درخت، حتی پلک هم با مکث میزد.
این میان صدف هم ناخوداگاه کوتاه چرخیده روی پاشنهی کتانیهای سفیدش، با قلبی مضطرب و نفسهایی نامنظم، شانههایش چسبیده به کمرِ هنری، فقط اسلحهاش را در دست محضِ احتیاط بالا نگه داشته و جداً مانده بود در راهِ خلاصی از این منطقه. منطقهای که نفسها گرفت امشب که تلهای ناخواسته و ناگهانی این نفسهای بُریده را رقم زد! آبِ دهانی فرو داد، سریع سری به این سو و آن سو کج کرد و نهایتاً که لبی تر کرد، خطاب به هنری لب از لب گشود:
- توی لحظه نقشه میکشی هنری؛ نظرت چیه این بار هم این قدرتت رو امتحان کنی؟
هنری دمِ عمیقی گرفت و سی*ن*ه سنگین کرده، ابروانش محو چسبیده به هم و نگاهش رقصان میانِ افرادی که گام به گام جلو میآمدند، اندکی سرش را به سمتِ شانهی چپ کج کرد و ناخوداگاه پاسخِ صدف را بانمک داد:
- یه رابطهی عاطفیِ خوب تقسیمِ کار رو هم میطلبه عزیزم، به نظرم این بار وقتِ هنرنماییِ توئه که توی فرار سررشته داری؛ اینطور نیست؟
صدف نفس در سی*ن*ه حبس کرد و چون کنایهی کلامِ او را دریافت که به دوبار فرارش یک بار از خودِ هنری و بارِ دوم از افرادِ گریس اشاره میکرد، نفسِ حبسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت و لبانش را فشرده بر هم جمع کرد تا لبخندی که در این موقعیتِ ناجور نباید گریبانش را میگرفت قورت دهد. هنری گامی به عقب برداشت و صدف هم به واسطهی اینکه به او تکیه داشت، مجبور به گامی جلو رفتن شد. یک حلقهی محاصرهی فولادی فقط زمانی شکسته میشد که تلنگری همه را از هم پراکنده کند. این تلنگر کجا بود؟ شاید همان دمی که مردِ ایستاده میانِ دو نفرِ دیگر قدمی رو به جلو برداشت و انگشتِ اشارهاش به نشانهی تهدید روی ماشه لغزیده، صدایش را بالا برد و جدی و محکم گفت:
- اسلحههاتون رو بندازین!
صدف دمی از گوشهی چشم نگاهی به هنری انداخت و او که سنگینیِ نگاهِ صدف را فهمید، یک دم همچون او نگاهش کرد و در آخر چشم به سمتِ مرد گرداند که حرفش را با صدایی بلندتر و پُر تاکید تکرار کرد:
- اسلحههاتون رو بندازین!
تلنگر همین لحظه بود! همین لحظهای که چون هنری و صدف هیچ کدام اسلحههایشان را رها نکردند، انگشتِ اشارهی مرد ماشه را به عقب هدایت کرد و در آنی صدای شلیکِ دیگر در فضا اکو شد. تلنگر همین لحظه بود که نه صدف و نه هنری، جسمِ همان مرد بود که روی زمین سقوط کرد و نگاهها به عقب کشیده شد تا به مردی در سایه رسیدند، میانِ درختان پنهان و ردی از چهرهاش چندان هویدا نبود؛ اما... چه کسی میتوانست باشد به جز هوتن؟ هوتنی که هنری متوجه حضورش شد و با سقوطِ جسمِ مرد بر زمین صدای شلیکِ دیگری برخاست تا صدف تکیه از هنری گرفت و جسمِ بعدی هم روی زمین فرود آمد. هوتن با کشتنِ یکی- یکیِ افراد غفلت ساخت برای اهمیت به هنری و صدف و این هنری بود که چرخیده به راست، اسلحهاش را بالا آورد و بدونِ مکث به یکی از دو نفرِ همان سمت شلیک کرد.
یکی از سه نفرِ قبلی به علاوهی یک نفر از دو نفری که بعد آمدند باقی مانده و صدف گام برداشته به عقب، هنری هم در جهتِ مخالفِ او پیش رفت و صدای شلیکِ بعدی شانههای صدف را از اینکه در نزدیکیِ خودش بود و درست مقابلِ پایش بالا پراند، و مردِ ایستاده در سمتِ راست که او را نشانه گرفت، هدف گیریاش ناکام ماند همان لحظه که هنری به خودش شلیک کرد و دمی بعد مردِ آخری اسلحهاش را به سوی هنری گرفت که این بار صدف با چشمانی درشت شده تاب نیاورد و چون به ناچار اسلحه اندک بالا گرفت، ساقِ پای مرد هدفش شد و پیش از اینکه او به هنری شلیک کند، خودش گلولهای را به سمتِ پای او روانه کرد که فریادی از درد زده، صدای دویدنهایی به گوش رسید و این یعنی افرادِ دیگر نزدیک بودند. صدف چشم از مردِ دردمند گرفت و چون رو به سوی هنری گرداند، قلبش پا فشرده بر پدالِ گازِ ضربانهایش نفسهایش تند و بیوقفه از میانِ لبانش بیرون جستند و همان دم لحظهای بود که علاوه بر یک نفرِ باقی مانده گروهی دیگر از افراد به آن بخش راه یافتند و نگاهِ شوکهی صدف و هنری سوی آنها چرخیدند.
نفسها تند، قلبها کوبنده؛ گویی در این منطقه بمبی از درگیری منفجر کردند که دمی بعد صدای شلیکها باهم درآمیخت و فریادِ هنری میانشان که از صدف خواست مراقب باشد و صدف که پس از هشدارِ او نشانهگیریِ اسلحهای را به سویش دید با قلبی لرزان و مرتعش از استرس، پشتِ درختی پشتِ سرش در سمتِ دیگر پناه گرفت و این شد که گلولهی مرد به قلبِ تنهی درخت نفوذ کرد و صدف نفس زنان پشتِ آن ماند. به دنبالِ این تیراندازی بود که هنری هم در جهتِ مخالفِ صدف، کمر به درختِ دیگری چسباند و چون همانجا پنهان شد، از آن سو فقط اسلحهاش را بیرون نگه داشت و با نگاهی تیز از گوشهی چشم شلیک کرد. همان دم که صدف اسلحه به دست از پشتِ درخت نگاهی به بخشِ درگیری و آشفته بازارِ امشب انداخت، مردی را دید که درست به سمتش میآمد و این درحالی بود که مقصدِ اسلحه پیشانیاش بود!
قلبش از این همه تپیدن بینفس شد و چون ناخودآگاه با وجودِ چند نفرِ دیگر که قصدِ به دنبالش آمدن را داشتند مقاومتِ خودِ تک نفرهاش را در برابرِ آنها بیفایده دید، فکر کرد فرار فعلا بهترین راه برای نجات بود هرچند که از هنری بیخبر میماند و نیم نگاهی به آن سو انداخت و بعد به عقب چرخید تا با دویدنش برای دور شدن از آن محوطه چند نفری هم به دنبالش روانه شدند. در این بین هنری هم بود که با افزوده شدنِ تعدادِ افراد عقب نشینی را برتر میدید و نگرانِ صدف، نگاهی از سوی درخت به بخشِ مخفی شدنِ او انداخت و چون هیچ از او ندید، تک قدمی عقب کشید و قرار را بر عقب نشینی و به دنبالِ صدف گشتن گذاشت که حرکتِ آخرش ختم شد به تیراندازی به فردِ زخمی و پس از آن عقب کشید تا چند نفری هم به دنبالِ او راه افتادند و او بود که پس از گفتنِ «اه» کلافه و عصبی پیِ صدف کشیده شد و مابقی هم زنجیروار در پیِ او.
میانِ آشفتگی، هوتن نبود و این نشان دهندهی مخفی شدنش بود که همچون هنری و صدف در بخشِ جداگانهی دیگری به سر میبرد یا فرار کرده بود! در این بین اما گریس عجیب به نظر میرسید که فقط تماشا میکرد و واکنشی نداشت! رفتنِ هنری را که با چشم دنبال کرد، بارِ دیگر چشم چرخانده به راهِ رفتهی صدف دقیقا زمانی که از میانِ درختان بیرون آمدند، خودش هم به پهلو شد و استفاده کرده از فاصلهی میانِ دو درخت واردِ محیطِ درگیری که چندین جنازه در آن وجود داشت شد. باقی ماندهی افراد را تقسیم بندی کرد، گروهی را از مسیرِ رفتهی هنری گذراند و گروهی را هم از سمتِ دیگر سراغ صدف فرستاد که همهی افراد همزمان باهم سر تکان دادند و به دنبالِ مسیرهایی که او گفته بود روانه شدند.
خودش گامهایش را بلند و بیعجله برداشته به سمتِ مسیرِ صدف، مشخص میشد که آمده بود تا قسمی که برای هنری خورده بود را به سرانجام برساند. همان زمانی که به خاطرِ دستورش برای دزدیدنِ صدف زندانی بود، چشم در چشمِ هنری قسم خورد که اگر بارِ دیگر صدف را بگیرد، او را خواهد کشت! نیتش از نگاهش پیدا، گامهایش سهمگین با اسلحهای در دست برداشته میشدند و او به دنبالِ موقعیتِ مناسبش میگشت! قرار نبود این چنین مسیرِ کینه را پیش بگیرد؛ اما حال که زمان برایش وقتِ درست را فراهم کرده بود از آن نمیگذشت!
صدف میانِ درختان و آن مهِ کمرنگ میدوید و هر چند دقیقه یک بار نگاه به عقب میچرخاند و نفسزنان، آبِ دهانی از گلوی خشکش گذراند و با احساسِ اینکه به حدِ کافی دور شده دستش را به تنهی تنومندِ درختی گرفت و در جای ایستاد. رو به پایین پلکهای خستهاش را از سوزشِ چشمانش بابتِ سرمای بیرحمانهی باد بر هم نهاد و قفسهی سی*ن*هاش جنبان، تک سرفهای کرد و سی*ن*هاش انگار از هوای انباشته شده درونش سنگین بود که سرعت بخشیده به تنفسش، دنبالِ خالی کردنِ اکسیژن بود. پلکهایش را بر هم فشرد، سر به زیر افکنده، ماند تا نفسهایش آرام شوند و به روالِ سابق بازگردند. نیم چرخی زد، کمر به تنهی درخت چسباند و مژههای فر و مشکیاش را از هم فاصله داده نگاه میانِ تاریکیِ اطراف چرخاند و نفسش آرام- آرام جا افتاد.
جنبشهای قفسهی سی*ن*هاش با آهستگی منظم شد و قلبش به ریتمِ اصلیِ خود بازگشت البته نه به این معنا که به کل قیدِ اضطراب را زده باشد چون سکوتِ فضا به خودیِ خود ترسناک بود! صدف لب به دندان گزید و سر چرخانده به چپ، تکیه از درخت گرفت و میانِ مابقیِ درختانِ سر به فلک کشیده با پاهایی خسته جلو رفت و مدام اطراف را با چشمانِ قهوهای رنگش میپایید. با فاصلهای از او هنری بود که گامهایش را آرام؛ اما بلند برمیداشت و حواسش جمع، گوش تیز کرده بود برای شنیدنِ حتی کوچکترین صدایی و در این شب اولین بار بود که استرس را کمرنگ در وجودش حس میکرد. نه برای خود، بلکه برای صدف که تنها به گوشهای دیگر راهی شده بود. لبانش بر هم، قدمی جلو گذاشت، چون نگاه به سمتِ راست چرخاند پلکی زد تا گوشهی پردهی جدیت بر چهرهاش چنگ زده شد و نگاهش قدری ملایم با نگرانی و کلافگیِ واضحی در مکثی که کوتاه لبانش را بر هم فشرد صدایش را زیرلب و زمزمهوار خطاب به صدفِ غایب به گوشِ خود رساند:
- به قدرت و هوشِ تو ایمان دارم که اینجام صدف؛ مثلِ هربار که بهم ثابت کردی خودت بهترین امانتدارِ خودت هستی، این بار هم نشونم بده!
رو از آن سمت گرفت و چون سر به سوی روبهرو گرداند، از کنارِ تنهی باریکِ درختی گذشت و صدفی که هنری به قدرت و هوشش ایمان داشت سرگردان میانِ درختان در گردش بود و سنگینیِ سکوت را بر شانههایش حس میکرد. خستگی قدرتِ دویدن را از پاهایش گرفته بود؛ اما نای آرام گام برداشتن را هنوز داشت که به هر ضرب و زوری شده در مسیری نامشخص به پیش میرفت و هر قدمش را که برمیداشت، کفِ کفشش را نرم روی زمین میکشید تا ردپا را محو کند و سپس دوباره ادامه میداد. رو بالا گرفت، از میانِ پیچشِ شاخههای نازک و رقصانِ درختانی که باد موزیکی ملایم را برایشان مینواخت، نگاهی به هلالِ درخشانِ ماه که ابرها را پس زده و اسارت را ترک گفته بود انداخت. راه که میرفت و گرمای حضوری هم که نبود حال سرما را بیش از پیش حس میکرد و خودش را در آغوش گرفته، مانندِ هنری گوش برای شنیدنِ هر صدایی تیز کرده بود.
سی*ن*هاش خفه، تمام نشدنِ امشبی که انگار لج کرده و بیشتر برایشان چاله میکَند تا عمقِ این سیاهی را به چشم ببینند برایش نبضِ ریزِ شقیقه را به ارمغان آورده و مجبور بود برای جان ادامه دهد! نفسی گرفت و تنفسش نظم یافت بلعکسِ قلبی که باز هم یکی در میان میزد؛ اما از هیچ بهتر بود! میانِ این سکوت باز هم ضربانهای قلبش اوج گرفت و انگار که احساسِ بدی در وجودش خروشید. احساسی بد که نهیب میزد باید حضورِ کسی را احساس کند، شبیه به یک آلارمِ خطر! در گوشش آژیر کشید و این احساس قوت گرفت زمانی که صوتِ فشرده شدنِ شاخهای نازک از درخت را شنید و پلکش ریز پریده، دمی ناخودآگاه سر به عقب چرخاند و خبر نداشت در این بخش حداقل چهار نفر به دنبالِ او پرسه میزدند!
استرس امانش را برید که آغوشش را به دورِ خود گشود و چون اسلحه را محکمتر در دست گرفت، به سرعت پشتِ تنهی درختی پنهان شد. نفسش در سی*ن*ه حبس، اسلحهاش را میانِ انگشتانِ هردو دستش فشرد و با همهی اضطرابش آمادگیِ حضورِ کسی را داشت! صدای قدمها پررنگ تر شدند، انگار که چند نفر همان حوالی میچرخیدند و این به اضطرابِ صدف دامن میزد. نفسش به سختی از راهِ بینیاش رهایی یافته چشم ریز کرد و گشت تا حتی اگر سایهای را هم دید با تیر بزند. صدف محتاط بود بلعکسِ هنری که میدانست قطعا در این بخش هم چند نفری به دنبالش آمده بودند؛ اما راحت گام برمیداشت و گویی اضطرابی را متحمل نمیشد هرچند که خاطرش هنوز بابتِ صدف آرام و قرار نداشت.
اگر افراد به دورِ صدف بدونِ خبر از کجا بودنِ او میچرخیدند، پشتِ سرِ هنری مردی بود که اسلحهاش را بالا گرفته، فاصلهاش از او متوسط و سعی داشت در آن تاریکی نشانهگیریاش دقیق باشد! تاریکی مانعِ سختی بود؛ اما مرد هدفش را تعیین کرد که با ریز کردنِ چشمانش ماشه را با جلو رفتنش به عقب کشید و همان دم هنری هم ایستاد، چشمانش را در حدقه زیر انداخت و پس از پلک زدنی کوتاه که رو به عقب چرخاند، دستش را با اسلحه بالا آورد و به سرعت که روی پاشنهی پوتینهایش به عقب چرخید، در دم صدای دو شلیکِ همزمان بود که سکوتِ جنگلِ خاموش را به یغما برد!
صدای شلیکهای همزمان میانِ این سکوت انگار که درونِ درهای باشد اکو شد و رسیده به گوشِ صدف شانههایش ریز بالا پریدند و پلکهایش به ارتعاشی نامحسوس افتادند که نگاهش را از کنار ربود و به روبهرویش که درختی قد علم کرده بود نگریست. ذهنش پیِ صداها، تنش لرزید از فکرِ این احتمال که مقصدِ یکی از آن دو گلوله میتوانست هنری باشد! این ترس باریکه فاصلهای میانِ لبانش انداخت و نگاهش خیره مانده به نقطهای کور دمی دلش به اختیارِ خود به دریا زد و قصد کرد قدمی را خارج از منطقهی امنش که پشتِ همان درختِ تنومند بود بردارد؛ اما در ذهن اطمینانِ نگاهِ او را تداعی کرد که پاهایش برای جلو رفتن یاریاش نکردند و در جا مانده، به دست و پنجه نرم کردن با اضطرابش پرداخت.
قدمهایی نزدیکِ صدف پرسه میزدند، او این را با همهی وجودش حس میکرد و به همین خاطر هم بود که قلبش تند میزد. این دختر تابِ نگرانی را نداشت که اگر داشت امشب اینجا نبود! نداشت که از قلبش فرمان گرفت، تاب نداشت که خود به قلبش قدرت بخشید و عقل و منطق را از صخرهی تصمیماتش پایین انداخت بلکه ارادهی قلبش برای یافتنِ هنری یاریاش دهد. این قدمهایی که قلبِ صدف را به گلو رسانده بودند، سنگین و آشنا؛ در پسِ آنها هویتی نهفته بود که امشب برای گرفتنِ جانی قدم نهاده در این منطقه، محتاط میانِ درختان جابهجا میشد و حرکت میکرد. صدای کمرنگِ قدمهایش از پشتِ سرِ صدف میآمد و او که نیم نگاهی گذرا به عقب انداخت و در آن تاریکی از بینِ درختان چیزی به چشمش نیامد، مردد رو گرفت و به جلو گام برداشت. آبِ دهانش را محکم فرو داد و اخمی محو نشانده بر چهره با شک چشم ریز کرد و در مسیرِ مستقیمِ پیشِ چشمانش درختی را دید که نیمِ بیشترش گرفتارِ تیشه و همان هم روی زمین سقوط کرده بود. نفسی کشید و عطرِ خاکِ نم خورده به مشامش که چسبید، آرام نشد از زهرِ اضطراب که شده بود کَنه به جانِ نفسهایش.
از روی درخت گذشت و قدمهای آشنا و سنگین هم پشتِ سرش به دنبالش میآمدند، این بین بود که قامتی از سمتِ راستِ او بینِ درختان جلو میآمد و او هم آشنا بود؛ ولی نه شاید برای صدف! یک جفت چشمِ قهوهای سوخته و یک چشمِ آبی رنگ با نگاهی تیز در فضا در گردش بودند و این بین صدف بود که سعی داشت یادآور شود صدای شلیکها را دقیقا از کدام سمت شنید. یادآوریِ سختی بود؛ مخصوصا در این لحظه که اضطراب تماماً مغز و حافظهاش را بلعیده، دستش را که بالا آورد به پشتِ گردنش کشید و سرگردان چرخی کوتاه دورِ خود زده سپس دوباره مسیرِ اولیهاش را از سر گرفت.
یک جفت چشمِ قهوهای سوخته که با قدم به قدمِ صاحبش به صدف نزدیک تر میشدند، نگاهی که جدیتش بُرنده بود و چهرهی صاحبش مرموز و خاموش، سر به این سو و آن سو میچرخاند تا ردی پیدا کند. تک چشمی هم بود که ریزِ قدمهای صدف را دنبال میکرد و با هر قدر جلو رفتنش اسلحهاش را بالاتر میآورد. تارِ موهایش روی نیمهی سوختهی صورتش میلغزیدند و قلقلکی ریز نصیبش میکردند. این اضطرابِ سنگین به قدری پیش رفت که صدف با حسِ حضوری در جایش ایستاد و پیش از رو چرخاندنش صدای شلیکی بارِ دیگر لالاییِ سکوت شد تا با خفتنِ آن حکمرانی کند. شلیکی که درست پس از آن صدای نفسهایی ریز و سریع به گوش رسید و سی*ن*های به تندی میجنبید، مردمکهای چشمانی لرزان بودند و نگاهی شوکه دو- دو میزد. اینها همه متعلق به صدفی بود که نیم چرخی زده و به پهلو ایستاده مقابلِ گریسی که با فاصله از او اسلحهاش را هنوز بالا نگه داشته بود، چهرهی او را شوکه و مات مینگریست.
نفهمید چه شد؛ فقط انگار معجزهای رخ داد که گلوله از کنارِ سرش گذشت و حفرهای بر روی تنهی درختی که پشتِ صدف قرار داشت ایجاد کرد. نگاهِ گریس عجیب بود، صدف او را میشناخت، ولی به خاطرِ در سایه بودنش نمیتوانست درست، که بودنِ او را تشخیص دهد و حافظهاش در بندِ اضطراب، اخم پررنگ و بیشتر فکر کرد برای به یاد آوردنِ طرحِ این چهره در خاطراتش، برای واضح کردن و برداشتنِ سایه از رُخِ او تا قدرتِ تشخیصش را داشته باشد. کامل که به سمتِ گریس چرخید، با شک بارِ دیگر چشم روی اجزای چهرهی او گرداند و با صدایی کم پرسید:
- تو کی هستی؟
پرسید چون میدانست آشناست و فقط به یاد نمیآورد، پرسید چون درحالِ زیر و رو کردنِ خاطراتش در تمامِ بیست و پنج سال زندگیاش، به نتیجهای نمیرسید! گریس گامی به سویش برداشت و صدف همان گام را رو به عقب رفت، این میان شاهرخی هم بود که با جلوتر آمدنش چشمش به جدالِ آنها افتاد. از گریس گذشت، فاصلهاش با آنها متوسط نگاهش از نیمرُخِ گریس سوی صدف افتاد که چون هنوز درحالِ پردازشِ چهرهی گریس بود، عکسالعملِ دفاعی نشان نمیداد. اما... اشتباهی وجود داشت انگار! نگاهِ شاهرخ مات ماند، صدف را که دید، انگار او هم آشنایی را دیده باشد، دستش را گرفته به تنهی درختی کنارش، قدمی جلو گذاشت و چشم ریز کرد تا واضحتر صدف را ببیند. به قدرتِ بیناییاش حتی در این تاریکی هم اعتماد داشت، پشه را در هوا میزد و میدانست صدف را درست میبیند؛ اما نمیتوانست هضم کند! زیرِ سنگینیِ نگاهِ او گریس سکوت کرده باز قدمی پیش رفت و اسلحهاش را همچنان بالا و رو به صدف نگه داشته بود.
صدف به خود آمد، بیخیالِ یادآوریِ چهرهی او دستش را همراه با اسلحه بالا آورد و حال او بود که گریس را متقابل نشانه گرفت. هردو بیپلک زدن به هم نگاه میکردند، چشمانِ قهوهای روشنِ صدف که حال به خاطرِ تاریکی تیره شده بودند زیرِ سایهبانی از مژههای فر، مشکی و بلندش مدام به چپ و راست میچرخیدند و انگشتِ اشارهاش درگیرِ لمسِ ماشه بود. گریس هم با وضعیتِ مشابهِ او مقابلش ایستاده، نفسی گرفت و در این میان شاهرخ بود که با فاصله قرار داشت و چشم میانِ آن دو میچرخاند. درگیرِ هضمِ چهرهی صدف بود، او را میشناخت؛ از گذشتهای شاید میشد گفت دور! دخترِ خسرو بودنش را میدانست و همین حیرتش را رقم زده بود که حضورِ او را در اینجا درک نمیکرد و به نظرش یک جای کار میلنگید!
گریس سرِ انگشتِ اشاره روی ماشه لغزاند و مستقیم چشم دوخته به چشمانِ ناآرامِ صدف که مدام در حرکت بودند، زبانی روی لبانش کشید و بالاخره لب باز کرد:
- گاهی باید بینِ خاطراتِ کوتاهت دنبالِ آدمها بگردی!
خاطراتِ کوتاه... همه را مرور میکرد صدف و این ناخودآگاه بود چرا که به دنبالِ ردی از گریس در همان خاطراتِ کوتاهش میگشت. از جانبِ او صدایی در مغزش نشست، از چاهِ خاطرات فریاد میزد و تمنای نجات از حافظهاش را داشت! صدف نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت و انگشتِ گریس اندکی ماشه را به عقب کشاند، این صحنه مقابلِ شاهرخ بود که وقتی گریس را آمادهی شلیک دید در یک لحظه اسلحهاش را بالا آورد و او را نشانه گرفت. اویی که بیخبر از هدفِ شاهرخ بودنش گامی دیگر به سمتِ صدفی که در جای ایستاده بود برداشت و ابرو بالا پراند و ادامه داد:
- تهِ جهنم شاید بتونی من رو از عمقِ چاهِ خاطراتت بالا بکشی!
ماشه عقب تر رفت اما پیش از او شاهرخ بود که اقدام کرد و گلولهای از بطنِ اسلحه رها کرد که با حفر کردنِ بازوی همان دستِ گریس که اسلحه را گرفته بود، فریادش از درد به گوش رسید و اسلحه از دستش بر روی زمین سقوط کرد و این سقوط را صدف با چشمانی درشت شده و مات نظارهگر شد!