جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,569 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و چهل و نهم»

نفسش لرزان شد و آتش نگاهی دیگر حواله‌ی مادرش کرده و مانده در اینکه چطور هم او را تنها نگذارد و هم به سراغِ آرنگ برود، ناگهان فکری در سرش جرقه زد و تای ابرویی که تیک مانند بالا پراند، دستش خشک شده روی درگاه کمی فکر کرد و اول پشیمان شد؛ اما این راه را تنها راه دید برای مادرش را تنها نگذاشتن و از طرفی دنبالِ آرنگ رفتنش، فاصله‌ای میانِ لبانش افتاد و غرقِ فکر کمرنگ ابروانش به هم نزدیک شدند. در دل خدا- خدا کرد برای موثر بودنِ فکرش، سر به عقب چرخاند و نگاهی که به درِ بسته‌ی خانه انداخت، فهمید هیچ راهِ دیگری وجود نداشت! از این رو لبانش را بر هم نهاد بازدمش را از راهِ بینی خارج ساخت و با تکیه بر شانسش، دستش را از درگاهِ اتاق پایین آورده به عقب برگشت.

سوی در گام برداشت و همین که به آن رسید، دستش را پیش برده و دستگیره‌ی نقره‌ایِ در را گرفته میانِ حلقه‌ای از انگشتانش، پایین و در را به سرعت سوی خود کشید. در راهرو نگاهش مستقیم برخورد کرده به درِ قهوه‌ای رنگِ واحدِ روبه‌رویی، دمی کوتاه چشمانِ مشکی‌اش را داخل کشید، خم شد و از جاکفشیِ کنارِ در که یک جفت کفشِ اسپرتِ مشکی را بر زمین گذاشت، به سرعت پوشید و در لحظه از میانِ درگاه خارج و واردِ راهرو شد. مقصدِ او واحدِ روبه‌رویی بود و زنی که درونِ این واحد همراه با دخترش زندگی می‌کرد. نمی‌خواست مزاحمت ایجاد کند و از طرفی امید داشت به اینکه طراوت یا خود خانه باشد و یا نهال برای مراقبت از گندم آمده باشد که بتواند از یکی از آن‌ها کمک بگیرد. یکی از دو مقصدِ او درونِ اتاقِ همان واحد نشسته بر تختِ دو نفره‌ی درونِ اتاق، درحالی که پای چپش را روی تخت جمع کرده و پای راستش هم آویزان از روی مچِ پای چپش بود، دستانِ کوچکِ گندمِ درازکش بر تخت را گرفته میانِ دستانش خم شده رو به او قربان صدقه‌اش می‌رفت.

هر محبتی چه کلامی و چه قابلِ لمس طراوت نثارِ گندم می‌کرد خنده‌ی شیرینِ او را با آن چشمانِ درشت و مشکی در پی داشت که پاهایش را هم با هیجانی شیرین تکان می‌داد و دلِ مادرش را به ضعف می‌انداخت. طراوت از جهنمِ پارسا فرار کرده و بهشتِ خودش را کنارِ دخترش با عطرِ شیرینِ او و لبخندِ زیبایش ساخته بود. او مادر بودنش را زندگی می‌کرد، آنقدر که به نرمی با انگشتانِ شستِ هردو دستش انگشتانِ کوچک و جمع شده‌ی گندم به سمتِ کفِ دستش را عقب راند و لبانش را فشرده به کفِ دستانِ او، با بوسه‌اش همه‌ی وجودِ این نوزاد را غرقِ آرامشِ حضورِ مادرش کرد. گندم وابستگیِ عمیقی به طراوت داشت که با خنده‌اش می‌خندید و با اشکش می‌گریست. شیرینیِ صبح هم شاید این مادر و دختر بودند و حسِ خوبِ میانشان!

آتش که پشتِ درِ این واحد ایستاد، اندکی انگشتانش را خم کرده به سمتِ کفِ دستش چند تقه‌ی کوتاه را به در وارد کرد که طراوات در دم با شنیدنش تای ابرویی بالا انداخته، رو به سمتِ درگاهِ اتاق کج کرد و لبخندش کم، رنگ باخت. مانده در چه کسی بودنِ فردِ پشتِ در وقتی طلوع هم به تازگی از خانه بیرون زده بود، کمرنگ ابرو درهم کشید و لبخندش گیج مانده بر لبانش، سرش را عقب کشید و چون کمر صاف کرد، دستش را بالا آورد، تارهای جلو آمده‌ی موهای قهوه‌ای روشنش را پشتِ گوش راند و نگاه برگردانده سوی گندمِ خندان، لبانش را که با حالتی بانمک به نشانه‌ی ندانستن از دو گوشه پایین کشید، رو به گندم گفت:

- یعنی کی می‌تونه باشه مامان؟

گندم جیغی خفه کشید و با تکان دادنِ پاهایش که مشتش را به دهان برد، طراوت خندید و با برخاستنش از روی تخت، کوتاه خم شده و دستانش را برده زیر بغل‌های گندم او را از روی تخت بلند کرد. دستِ چپش قرار گرفته پشتِ پاهای گندم و دستِ راستش هم زیر بغلِ او که مشتش را خیس از دهان بیرون کشید، روی پاشنه‌های صندل‌های مشکی و بندی‌اش به سمتِ درگاه چرخید. گام‌هایش را بلند برداشته و وقتی از اتاق خارج شد، چند قدمی را هم خرج کرد تا به در رسید، دستش را از زیر بغلِ گندم بیرون و دستگیره را که به دست گرفت، پایین و در را به سوی خود کشید. باز شدنِ در همانا و روبه‌رو شدنش با آتش که وقتی در به رویش گشوده شد رو بالا گرفت و با طراوتی که ابروانش را بالا پراند چشم در چشم شد همانا!

دستِ طراوت پایین افتاده از دستگیره، متعجب از حضورِ آتش که مدتی می‌شد او را ندیده بود، لبخندی گیج و یک طرفه لبانش را از یک سو به بازی گرفت و با تعجب لب زد:

- آتش؟

آتش که نامش را از زبانِ او شنید، به لبانش کششی کمرنگ و یک طرفه بخشید و دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوارِ جین و سفیدش، سری برای طراوت تکان داد و زیرلب سلام کرد. پاسخش را که گرفت، رو به سوی گندم چرخاند و دستِ راستش را پیش برد، لبخندش را کم جان رنگ بخشید و دستِ نوازشی کشیده بر سرِ گندم و موهای کم پشتش، لب باز کرد و خطاب به او مثلِ قبل با محبت لب باز کرد:

- شما چطوری پرنسس؟

گندم سرِ شوق آمد از محبتِ آتش، لبانِ کوچکش طرحِ لبخندی بر صورتش ترسیم کردند و طراوت که نیم نگاهی به او انداخت، با خود فکر کرد پارسا اصلا محبتی هم کرده بود که چنین واکنشی را از سوی گندم دریافت کند؟ ناخواسته گه گاه در ذهنش پارسا را با آتش مقایسه می‌کرد و در نتیجه‌اش فقط می‌رسید به غیرقابلِ قیاس بودنشان. سر چرخانده به سوی آتش و به خاطرِ اختلافِ قدی که میانشان بود اندکی رو بالا گرفت، خیره به چشمانِ مشکیِ آتش که آهسته دستش را از گونه‌ی گندم پایین می‌انداخت لبانش را با زبان تر کرد و پرسید:

- چیزی شده؟

آتش دستش را عقب کشید، در جیبِ شلوارش فرو برد و با دمِ عمیقی که سی*ن*ه سنگین کرد، چشم دوخته به چشمانِ درشت و خاکستریِ طراوت آبِ دهانش را از گلو پایین فرستاد و چون مردد سری اندک به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد، کلمات را در ذهنش نظم بخشید و در فاصله‌ی این مکثِ پیش آمده جمله ساخت و بر زبان چون رود جاری کرد:

- حقیقتش معذرت می‌خوام بابتِ مزاحمتم؛ اما... یه کارِ فوری برام پیش اومده و باید از خونه برم منتها نمی‌تونم مادرم رو تنها بذارم...

ماند در چگونگیِ ادامه دادنِ کلامش و چون وضعیتِ مادرش یک دور از نظر گذراند و دید که طراوت منتظر نگاهش می‌کرد، به این مکثِ کوتاه هم خاتمه بخشید و ادامه داد:

- مادرم... سکته کرده و متاسفانه نه می‌تونه حرف بزنه نه اعضای بدنش رو تکون بده یا حتی راه بره. قبلا یه دوستی داشتم که می‌تونست کمکم کنه چون الان نیستش ناچار اومدم اینجا ولی اگه قبول نکنی باور کن...

طراوت که خواسته‌ی او را فهمید سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و پلکی آهسته که زد، ادامه‌ی حرفِ آتش را درهم شکست و خودش با درکِ موقعیتِ او گفت:

- مشکلی نیست، حتما میرم؛ تو به کارت برس از جانبِ مادرت نگران نباش!

لبخندی کمرنگ هم ضمیمه‌ی حرفش کرد و آتش که موافقتِ او را دریافت، لبخند زده و ممنون‌دارِ این درک و مهربانیِ او، لبی تر کرد و آرام گفت:

- جبران می‌کنم همسایه، می‌دونی که؟

طراوت ریز خندید و همراه با سر تکان دادنِ آهسته‌اش پلکی آرام هم زد و خیالِ آتش راحت شده از بابتِ مادرش، کوتاه سرِ گندم را نوازش کرد و تک گامی که رو به عقب برداشت به سوی درِ نیمه بازِ واحدِ خود چرخید و از طراوت هم تشکر کرد که او هم پاسخش را احترام داد.

بیرون از این ساختمان که دو واحدش متعلق به آتش و طراوت بود باران هنوز ادامه داشت و سرعتش کمی بیشتر شده از پیش زمین را تر کرده و عطرِ باران شده بود همان رایحه‌ای که از تلفیقش با خاک به مشام می‌رسید. چندی گذشت، زاویه‌ی دیدِ روایت که از آسمان و بارشش رو به پایین کشیده شد، رسید به آتشی که با خروجش از ساختمان همراهِ موتورش کمی جلوتر از درِ اصلی متوقف شد، دمی رو بالا گرفته و قطراتِ باران که بر زمین فرود می‌آمدند را نگریست. تارِ موهای مشکی‌اش نم گرفتند، سرش را پایین انداخت و کلاه کاسکتِ مشکی که قطره‌ها بر رویش می‌لغزیدند را بالا آورد و روی سر گذاشت. سوارِ موتور شد و لحظه‌ای بعد این صوتِ روشن شدنِ موتور و حرکتش رو به جلو بود که در صدای بارشِ باران پیچید و همان حوالی به گوش رسید. مقصدِ او جنگلی بود که به معنای واقعی انگار نفرین و طلسم شده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و پنجاه»

جنگلی که جدای از کلبه‌ی رز با حضورِ آرنگ و کلبه‌ی تیرداد انباری قدیمی هم در آن وجود داشت که در فضای بزرگش نورِ فقط از پنجره‌ی کوچکی که بالای دیوارِ سمتِ چپ بود از بیرون به داخل می‌رسید و این یعنی باتوجه به تیرگیِ هوا، نورِ انبار هم کم بود. در راهروی باریکی که داشت و از بالا به پایین پله می‌خورد، نورِ قرمزی آن را گرفته و سکوتش را باران می‌شکست و... صدای فریادِ نه چندان بلندِ مردی که با هُل داده شدنش به عقب محکم بر زمین فرود آمد و کمرش به ستونِ بتنیِ میانِ انبار خورد. صورتش از درد درهم پلک‌هایش را بر هم فشرد و در این بین هنری بود که ایستاده مقابلش دست به سی*ن*ه رو پایین انداخته و نگاهش می‌کرد. کارِ دنیا هم عجیب بود! این انبار شبِ قبل میهمانِ صدای خنده‌های او و صدف بود و حال فریادِ از سرِ دردِ مردی در آن منعکس می‌شد.

چشمانِ هنری که مسکوت بود، خونسرد به صورتِ مرد خیره بود و اخمی نداشت؛ اما رنگِ جدیت از چشمانش پاشیده می‌شد و نگاهش را هم درگیر کرده بود. محیطِ انبار تیره از ابری بودنِ هوا هنری قدمی جلو گذاشت و مرد که دستش را به کمرِ دردناکش گرفته بود، کوتاه لب به دندان گزید، سپس سخت پلک از هم گشود و نفس زنان با بالا کشیدنِ دیدگانِ قهوه‌ای رنگش در حدقه هنری را دید و از خونسردیِ او رو به انفجار رفت. نقطه‌ی ترسناکِ داستان اما نه نگاهِ هنری بود و نه انفجارِ عصبیِ مرد؛ این نقطه هوتن بود که ایستاده سمتِ چپِ هنری، گالنِ قرمز رنگِ بنزین را در دست داشت که هدفشان را برای مرد گنگ می‌کرد. مرد پلک زد و همراه با چشمانش که رو بالا گرفت خیره به مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ هنری و رنگِ آبی‌شان که در آن دم و به خاطرِ نورِ کم و کدر بودنِ فضا تیره دیده می‌شد، چشم از او به سمتِ هوتن کشاند.

هوتن لبانش را بر هم فشرد، چانه جمع کرد و چون از فشارِ انگشتانش که گالن را به دست گرفته بودند رنگ از دستش پرید و رگ‌های دستش برجسته شدند، دید که مرد چشمانش را تا گالنِ بنزینِ در دستش پایین آورد و ناخواسته نیشخندی بر لبانش نشست. مرد آبِ دهانی فرو فرستاد، ترسید؛ اما خود را نباخت و چون دوباره رو به سمتِ هنری گرداند لب باز کرد:

- با من چیکار دارین؟

هنری پلکِ آهسته‌ای زد، قدمی جلو رفت و مرد نامحسوس تنش را عقب کشید این درحالی بود که گوشه‌ی لبش خونین و مشخص بود مشتی از سوی هوتن دریافت کرده. هنری لبانش را با زبان تر کرد، گره‌ی دستانش را از هم گشود و تای ابرویی که پیشِ چشمانِ مرد بالا انداخت گفت:

- یه سوال ازت می‌پرسم و بعدش به عنوانِ جواب فقط تاییدت رو می‌خوام!

ابروانِ مرد بیشتر به هم نزدیک شدند و هوتن نگاهِ سبزش را به نیم‌رُخِ هنری دوخت که حدسش را در قالبِ سوال بیان می‌کرد و آنقدر به آن اطمینان داشت که از مرد فقط تاییدش را می‌خواست! این اطمینانِ او باعثِ اضطرابِ مرد شده و سی*ن*ه‌اش به جنبشی سریع افتاده، آبِ دهانش را این بار سخت از گلو گذراند که حرکتِ سیبکِ گلویش به چشمِ هنری آمد و نتوانست نیشخندش را کنترل کند. مکثش را بیش از این کش نداد و با دمی عمیق دستش را فرو برده در جیبِ شلوار، سرمای جسمی فلزی را لمس کرد و به دست گرفته بیرون کشید. نگاهش زیر افتاده در گردیِ مردمک‌هایش تصویرِ فندکِ نقره‌ای و براقی جای گرفته و همزمان با برداشتنِ درپوشِ فندک خطاب به مرد پرسشی را ادا کرد که سنگینیِ دو نگاه میخکوبش شد:

- تو از اعضای تیمِ مخفیِ شاهرخی؛ درسته؟

چشمانِ هوتن درشت شدند و شوکه و مات برده هنری را نگریست و این طرزِ نگاهش مشابه بود با شوکِ مرد که حالا ضربانِ قلبش از اضطراب به بالاترین حدِ ممکن رسید. هنری اما بی‌خیال و بی‌قید فقط هر چند ثانیه یک بار شعله‌ی فندک را پیشِ چشمانش می‌آورد و بعد خاموش می‌ساخت. نبضِ زمان هم تند شده بود، هوتن درک نمی‌کرد، مرد دست و پا گم کرده و انگار لال شده، نمی‌دانست چه بگوید! هنری نگاه از فندک جدا کرد و به چشمانِ مرد که دوخت «هوم»ای پرسشی و تو گلویی ادا کرد که مرد پلکی لرزان زد و حینی که به نفس زدن افتاده بود، لبانش را گیج و مرتعش از یک سو کشیده و با نداستنی تصنعی گفت:

- من... متوجه نمیشم از چی حرفی می‌زنی!

هنری پوزخندی زد و اضطرابِ مرد بیشتر شد طوری مردمک‌هایش با لرزی نامحسوس درگیر شدند و فقط نگاهش میخِ حرکاتِ هنری بود. او که دستش را به کناری دراز کرد و بی‌توجه به شوکِ هوتن که حتی توانِ بر لب راندنِ حرفی را نداشت، گالنِ بنزین را از دستِ او گرفت و به سمتِ مرد پیش رفته خونسرد گفت:

- اینطوری باهم به توافق نمی‌رسیم دوستِ عزیزم؛ گفتم فقط تایید می‌خوام!

نگاهِ مرد به گالنِ بنزینی که درِ آن توسطِ هنری باز شد افتاده، چشمانش ورای حدِ معمول گشاد شدند از دیوانگیِ او و تنش را که کمی عقب کشید به بن بستِ ستونی برخورد که دردِ کمرش را باعث شده بود. هنری با گالنِ بنزین جلوتر آمد و چون ترسِ مرد را برای زبان باز کردنش می‌خواست، دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- از مرگ با آتیش متنفرم، ولی به نظرم برای تو مناسب ترینه.

او دیوانه بود! این تک جمله از سرِ مرد گذشت و قبل از سوختنِ جسمش مغزش را سوزاند که با حسِ ریخته شدنِ بنزین بر روی ساقِ پاهایش وحشتش بیشتر شد و صدایش با ولومی بالا به گوشِ هنری رسید:

- چیکار می‌کنی روانی؟

هنری بی‌خیال بود و اصلا واکنشِ خاصی به مرد نشان نمی‌داد فقط کارِ خودش را می‌کرد و این بین هوتن هنوز در شوکِ حرفِ او خاموش بود. هنری زبانی روی لبانش کشید و چون دید مرد پاهایش را به سرعت عقب برد، پلکی محکم زد و پس از آن خیره به چشمانِ مرد؛ اما خطاب به هردوی آن‌ها گفت:

- رئیستون آدمِ باهوشیه، حدس می‌زدم برای اینکه چیزی از نظرش جا نمونه یک یا چند نفر از اعضای تیمِ مخفیش رو هوشمندانه بینِ افرادِ تیمِ اصلیش میاره؛ اما...

نگاهش همچنان به چشمانِ مرد لبخندش یک طرفه، کمرنگ و مرموز لبانِ باریکش را بازیچه کرد و چون گالنِ بنزین را کنارِ پایش بر زمین گذاشت، ادامه داد:

- هیچکس ما جنایتکارها رو به اندازه‌ی خودمون نمی‌شناسه و این سناریوها هم لااقل برای من دیگه نخ نما شده. اینطور که پیداست چون تو هم تازه از وجودِ من باخبر شدی هنوز حرفی به شاهرخ نزدی، هوم؟

کسی می‌دید دستِ مشت شده‌ی هوتن کنارِ تنش را که رنگ به رو نداشت و هنوز فقط داشت تلاش می‌کرد تا واقعیات را هضم کند؟ هنری راست می‌گفت وگرنه چه لزومی داشت این مرد تعقیبش کند و از او و هنری به عنوانِ مدرک عکس بگیرد؟ واقعیت تلخ و سنگین بود، سرِ دلِ هوتن ماند که اعتمادش را خرجِ کسی کرده و از حضورِ هنری گفته بود که این چنین از پشت خنجر می‌زد و می‌دید که هوتن چطور برای یافتنِ خواهرش بال- بال می‌زد؛ اما هیچ از خود بروز نمی‌داد! صدایش سخت و سرد از بندِ حنجره رهایی یافت:

- برای همین دنبالِ من راه افتادی! بینِ همه فقط تو از اعضای تیمِ مخفی بودی وگرنه تا الان لو رفته بودم و شاید هم...

پلک بر هم نهاد و فشرد، دندان‌هایش را تا مرزِ خُرد شدن بر هم کشید و هنری بارِ دیگر دست به سی*ن*ه شده، قدمی رو به عقب برداشت و در سکوتی که مرد می‌خواست بشکند؛ اما توجیهی برای شکستنش نداشت، صدای خود را به گوش رساند:

- و درواقع به این معنیه که این دوستِ عزیزمون از اول هم می‌دونسته خواهرِ تو کجاست هوتن. واقعا متاسفم!

مرد لبانش را بر هم زد و نگاهش مضطرب و عصبی سوی هنری که اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد چرخید. انگار زبانش را از ته چیده بودند، سکوتش امضایی پای صحتِ حرف‌ها و سوالِ هنری بود و حال درک می‌کرد چرا هوتن دست به دامنِ هنری شده بود! این مرد باهوش بود و دیگران را سریع می‌شناخت حتی اگر از دور با آن‌ها آشنا می‌شد! هوتن پلک از هم گشود، مرد نگاه به سوی او گرداند و لب باز کرد حرفی بزند که پیش از او هوتن خطاب به هنری گفت:

- حالا باید چیکار کنیم؟ خواهرم رو...

نشد ادامه دهد، نگاهش پُر نفرت حواله‌ی مرد شد و این بین هنری فکری در سر داشت این از مرموز بودنِ نگاهش مشخص بود! پای چپش را جلو کشاند، سر به زیر افکند و نوکِ کفشش را بدونِ فشاری چسبانده به گالنِ بنزین و پاسخِ هوتن را داد:

- اون به همکاریِ دوستت بستگی داره هوتن! اگه با من کنار بیاد تو امشب به خواهرت می‌رسی، در غیر این صورت...

این بار به گالن فشار وارد کرد تا کج شد و بر زمین که افتاد، ردِ بنزین مستقیم تا جایگاهِ نشستنِ مرد رفت و اضافه کرد:

- چاره‌ای جز سوزوندنش ندارم و این... جداً دردناکه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و پنجاه و یکم»

جایی برای تعلل و فکر کردن بود؟ در ذهنِ مرد یک دیوانه بود که فندک به دست هر آن آمادگیِ به شعله کشیدنش را داشت و برقِ جدیتِ چشمانِ آبی‌اش عجیب وحشت زده‌اش می‌کرد! هنری شوخی نداشت؛ همانطور که شبِ میهمانی و آمدنش به ایران جماعتی را به خاک و خون کشید، خفه کردنِ معشوقه‌ی پدرش را بر عهده‌ی مارِ دورِ گردنِ او گذاشت، سهند را کشت، جانِ سام را با وجودِ همراهش بودنِ همیشه‌اش گرفت... حال پس از تمامِ این‌ها سوال پیش می‌آمد که آیا سوزاندنِ این مرد برایش کارِ سختی بود؟ نه! حتی اگر تنها واسطه می‌شد برای یافتنِ خواهرِ هوتن باز هم هنری اهمیت نمی‌داد و به فکرِ نقشه‌ی دوم می‌افتاد. مرد خبر نداشت از این موضوع؛ بنابراین لبی تر کرد و گلویی که خشکیده بود را بی‌محل کرده، با وجودِ اضطرابِ بیش از اندازه و جنبش‌های نامنظمِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش با فکر به اینکه او تنها راهِ رسیدن به خواهرِ هوتن بود و از تنها راه به همین آسانی بیراهه نمی‌ساختند، با لبخندی تمسخرآمیز جسارت به خرج داد:

- این‌ها همه‌اش تهدیدِ پوچه، طبلِ توخالی! من تنها راهم برای رسیدن به اون دختر... برای زبون باز کردنم همچین راهی رو رفتن به درد نمی‌خوره!

هوتن که او را می‌نگریست با شنیدنِ کلامش از کوره دررفت و چون دستِ مشت شده و رنگ پریده‌اش را بالا آورد، از عصبانیت خون زیرِ پوستِ صورتش جوشید، پوزخندی عصبی زد سپس مشتش را بالا آورده، تک قدمی محکم و عصبی سوی مرد برداشت و گفت:

- طبلِ توخالی، هان؟ دک و دهنت رو که پیاده کردم اون وقت می‌فهمی...

تنِ صدایش رفته- رفته بالا رفت؛ اما پیش از اینکه بیشتر به مرد نزدیک شود، هنری سریع به سمتش دو گام برداشت و کفِ دستش را نهاده بر تختِ سی*ن*ه‌ی او همزمان با متوقف کردنش درجا خودش هم اخمی کمرنگ از جدیت نشانده بر چهره، کلامِ هوتن را نیمه راه بی‌جان کرد و خود محکم و با صدایی اندک بلند گفت:

- وایسا هوتن!

هوتن ایستاد، مرد کمی کمرش را به ستونِ پشتِ سرش فشرد و این میان که سنگینیِ نگاهِ هنری به رویش بود، دید که هوتن را با فشاری به تختِ سی*ن*ه‌اش تک قدمی تلو مانند به عقب فرستاد.

- شاید راست میگه!

امیدی تهِ دلِ مرد روشن شد و یک تای ابرویش تیک مانند بالا پرید. هوتن که سر چرخاند و ابتدا چشمش به نیم‌رُخِ هنری افتاد، دید که او رو به سویش گرداند و پلکی آهسته برای آرام کردنش زد و اطمینانِ موثر بودنش را داد. هوتن که منظورِ نگاهِ او را دریافت مشتش را کنارِ بدنِ نگه داشته، نفسش را با فشردنِ لبانش بر هم محکم از راهِ بینی خارج ساخت. همان عقب کشیده روی پاشنه‌ی کفش‌های اسپرتش چرخید و با ایستادنش پشت به مرد برای اینکه اعصابش را آرام کند، نفسش را فوت کرد، انگشتانش را پشتِ گردنِ داغ کرده‌اش درهم پیچید و چشم بسته رو به سوی سقفِ خاکستری بالا گرفت. هنری نیم نگاهی گذرا روانه‌ی او کرد و چون دمی بعد به سمتِ مردی که مشامش پُر شده از بوی بنزین و آزرده خاطر چهره درهم کرد، چرخید. دستِ چپش را بالا آورد و پشتِ دستش را به بینی کشیده، فقط قدم‌های درحالِ نزدیک شدنِ هنری را دید.

هنری مقابلِ مرد روی دو زانو نشست، نگاهِ قهوه‌ای سوخته‌ی او را هم همراه با نشستنِ خود پایین کشید و آرامشش به طرزِ عجیبی با روانش بازی می‌کرد. بوی بنزین به مشامِ هنری هم رسید؛ اما ردی از آزارش بر چهره‌ی او ننشست و چون فندک را کوتاه میانِ انگشتانِ شست و اشاره چرخاند، رو زیر انداخت و در همان حال لب زد:

- بد نمیگی، تو الان تنها کسی هستی که جای خواهرِ هوتن رو می‌دونی...

مرد به چرخشِ فندک میانِ انگشتانِ او نگریست و قلبش بارِ دیگر ملعبه‌ی اضطراب شد. اگر او را می‌کشتند راه‌های رسیدن به خواهرِ هوتن را بر روی خودشان می‌بستند و... چنین ریسکی را قبول می‌کردند؟ افکارش به بازی گرفته می‌شدند؛ از یک سو برای آرامشِ خود به دنبالِ خوشبینانه‌ترین فکر بود و از سوی دیگر هم رفتارهای هنری قدرتِ این خوشبینانه بودنِ افکارش را می‌دزدیدند. مانده بود قلبِ آرامَش را بخواهد یا واقعیتی که سعی در احتمال نشان دادنش داشت؟ هنری رو بالا گرفت و چشم در چشمِ او شد، تای ابرویی بالا پراند و چون با خونسردی اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد، فندک را به دست گرفته بالا آورد و ادامه داد:

- اما متاسفانه هنوز با من آشنا نشدی!

درپوشِ فندک را با آرامش برداشت و چون در لحظه تهِ دلِ مرد که ابروانش را از روی شک کمرنگ به هم پیچش داد خالی کرد، خود چشم زیر انداخته و در نهایتِ بی‌خیالی و آرامش شعله‌ی فندک را نمایان ساخت و حینی که دستِ چپش از آرنج بر روی زانو بود، دستِ راستش را با فندکِ شعله کشیده پایین برد و چشمانِ مرد را از حیرت درشت کرد. تنش سرد شد و جسارتش دود، به این فکر کرد که آرامشِ قلبش نمی‌ارزید به رویارویی با این واقعیتِ ترسناک! سرش نبضِ مرگ می‌زد، قلبش به یکباره از کنترل خارج شد و انگار که دیواره‌های سی*ن*ه‌اش را به آتش کشیده باشند، برای نجات دادنِ خود تقلا کرد درست همان زمانی که هنری با دستِ ساقِ پای آغشته به بنزینِ او را با دستِ چپ گرفت و چون مرد به تقلا افتاد و به جایی نرسید، شعله‌ی فندک شاید نیم سانتی با پایش فاصله داشت. هنری با همان چشمانِ زیر افکنده بدونِ نگاهی به مرد نیشخندی زد و چون تعلل را کنار گذاشت، تا شکستنِ فاصله‌ی میانِ شعله‌ی فندک و بنزین روی پای مرد فقط به اندازه‌ی یک فریاد طی شد که پیوندِ شعله و بنزین ناکام ماند:

- خیلی خب... خیلی خب، قبول... قبوله!

درپوشِ فندک گذاشته و دستانِ هنری هم عقب کشیدند تا بارِ دیگر چشمانش با بالا آمدن به دیدگانِ وحشت زده‌ی مردِ نفس زنان دوخته شدند. به وضوح نفسِ او را تنگ دید، رنگش را پریده و روحش انگار در جسمش بال- بال می‌زد. هوتن که به سمتِ آن‌ها چرخید، هنری با فشاری به پاهایش از جا برخاست و او نگاهی میانِ مرد و هنری رقصاند و میانِ لبانش شکافی باریک افتاد. در گردیِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ سبزِ او هنری روی پاشنه‌ی بوت‌هایش به سمتش چرخید و چون گام‌های بلند برداشت، وقتی به هوتن رسید، فندکِ نقره‌ای را به سمتش گرفت و خیره به راهروی باریک که نورِ قرمزِ درونش تا حدی روی کفِ انبار هم سایه انداخته بود، با اشاره به طنابی که گوشه‌ی انبار و روی چهار لاستیکِ خاک خورده قرار داشت، لب باز کرد:

- به همین ستون ببندش و این فندک رو هم داشته باش که اگه ناسازگاری دیدی کارِ ناتمومِ من رو تموم کنی! من جداً حوصله‌ی سر و کله زدن با یه...

دمی کوتاه با لبانی که محو از دو سو کشیده شدند پلک بر هم فشرد و چون در مکثش به فکر کردنی تصنعی پرداخت، رو به سمتِ راست کج کرد و نیم‌رُخش قرار گرفته پیشِ چشمانِ مرد، پلک از هم گشود نیم نگاهش به او که دستش بر زمین مشت می‌شد گذرا، خونسرد کششِ لبانش را همان محو؛ اما یک طرفه کرده، چشم به سوی هوتن که سمتِ راستش ایستاده بود گرداند و با طعنه و تمسخری فاحش که خوب می‌سوزاند، یک تای ابرو سوی پیشانی فرستاده، ادامه داد:

- با یه طبلِ توخالی رو ندارم!

هوتن دستِ چپش را بالا آورد و چون سرمای فندک را از دستِ او میانِ انگشتانِ خود حبس کرد، خیره به هنری که انگشتانش را به جز اشاره سوی کفِ دست جمع کرد و به سمتِ خودِ هوتن نشانه گرفت حرفش را شنید:

- نیمه شب همراه باهاش بیا به جایی که برات آدرسش رو می‌فرستم. این شانسِ اول و آخرته برای پیدا کردنِ خواهرت!

رعدی در سرِ هوتن زده شد و چون با فهمِ کلامِ هنری آبِ دهانی فرو داد، سری هم کوتاه برایش به نشانه‌ی تایید تکان داده، رو گرفتنِ او و جلو رفتنش به سمتِ راهرو را با چشم دنبال کرد. هنری که با ورودش به راهرو پله‌های درونش را بالا رفت تا به درِ اصلی رسید، هوتن رو چرخانده به سوی مرد و به سمتِ او که از ترسِ چند لحظه‌ی پیش پاهایش سست شده بودند و تلاش می‌کرد برای برخاستن، آرام گام برداشت، فندک را یک دور کوتاه بالا انداخت و دوباره گرفته نیشخندی بر چهره نشاند و گفت:

- خب... کجا بودیم؟

مرد ابرو درهم کشیده از کمرش که تیری کمرنگ کشید، لبانش را بر هم فشرد و چون طلبکار هوتن را نگاه کرد، او مقابلش ایستاد و کمی خم شده به سمتش، دستش را مشت کرد و پس از مکثی غافلگیرانه به صورتِ او کوفت که فریادش همراه با کج شدنِ صورتش به سمتِ راست بود و گرمای مایعی را هم از بینی جاری شده تا بالای لبانِ باریکش احساس کرد. هوتن خصمانه او را نگریست، دلش آرام نشد و چون دید که سرِ انگشتانش را به پایینِ بینی کشید و پس از آن به ردِ سرخِ خون بر انگشتانش نگریست، فندک را در یک مشت حبس کرد و با دو دست یقه‌ی مرد را گرفته، او را محکم به ستون زد و با صدایی خش‌دار گفت:

- باهم کار داریم تازه عوضی!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و پنجاه و دوم»

دردی در بینیِ مرد جریان داشت و صورتش نیمه جان، دمی سخت گرفت و بازدمش را کم جان و ضعیف پس داد. بیرون از این انبار، باران هنوز می‌بارید و رد انداخته بر روی شیشه‌ی ماشینی که هنری پشتِ آن بود و جاده‌ی جنگلی را برای خروج از جنگل می‌پیمود، بوی خاک را بلند و در هوا پخش کرده بود. شاخه‌های درختان را چون گروهِ سرودی باهم هماهنگ کرده و سرودشان هم شده بود صوتِ شاخه‌هایی که به کمکِ بادِ ملایم بر هم می‌زدند. زمانی که گذشت هنری را از جنگل خارج کرد و این درحالی بود که یک نفر می‌شد گفت تازه قدم به آنجا نهاده، برعکس هنری با ماشین نه و آمدنش را مدیونِ موتورِ مشکی رنگش بود.

آتش موتورش را پارک کرده کنارِ درختی در جاده، نمِ خنکِ باران میانِ موهای مشکی و نم گرفته‌اش می‌نشست و چند تار که سنگینیِ خیسی را تاب نیاوردند آهسته و با طمأنینه روی پیشانیِ روشنش فرود آمدند. او ایستاده مقابلِ صندوق عقبِ بازِ ماشینِ آرنگ و اندک خم شده به سمتش، بطریِ آب معدنی‌ای که پیدا کرد را به دست گرفت و بیرون کشید. کمر که صاف کرد، قدری به چپ گردن کشید و چشمانِ مشکی‌اش به آرنگ افتادند که روی صندلیِ راننده‌ی ماشین با همان درِ باز کج نشسته، رو به بیرون کفِ کفش‌هایش روی زمینِ خاکی که به واسطه‌ی باران اندک گِل شده بود و آرنج‌هایش را نهاده بر زانوانش، با کفِ هردو دست صورتش را پوشانده بود. از دردِ سر چهره درهم کرده و شقیقه‌اش به وضوح نبض می‌زد و از فکر و خیالِ زیاد مغزش درد گرفته بود. آتش با دیدنِ حالِ او دمی عمیق و کلافه گرفت، رایحه‌ی خاکِ باران خورده در مشامش چرخید و با ربودنِ رو از آرنگ، دستِ راستش را بندِ درِ صندوق عقب کرد و پایین که کشید، محکم بست.

بطری به دست، روی زمین گام برداشت به سوی آرنگ و صدای قدم‌هایش پیچیده در گوش‌های او، مقابلش که ایستاد، درِ آبیِ بطری را باز کرد و به سمتش گرفت. سنگینیِ حضورِ او آرنگ را متوجه کرد که دستانش را آرام از صورت پایین کشید و چون چشمانش را بالا آورد، چشم در چشمِ آتش شد. اشاره‌ی او را به بطریِ آبی که مقابلش گرفته شده بود دریافت و لبانش خشک، گلویش کویر محتاجِ قطره‌ای آب برای تمسخرِ این سرابی که در آن گرفتار شده بود، با چشمانی که آغشته به رگه‌های خونین و کمرنگی بودند، نفسی سنگین گرفت، دستِ راستش را پیش برد و انگشتانش پایین‌تر از انگشتانِ حلقه شده به دورِ خنکای بطری، آتش که بطری را رها کرد آن را به سمتِ لبانش برد و رو بالا گرفته، جرعه‌ای نوشید.

روحی که به کالبدش دمیده نشد هیچ، سرابِ فرضی‌اش هم که واقعیتی بیش نبود به او دهان کجی کرد. پلک‌های آتشینش را بر هم نهاد، سرش را همراه با بطری پایین گرفت و چون آتش هم بطری را از دستِ او ربود، او آستینِ سوئیشرتِ قهوه‌ای رنگش را به نمِ لبانش کشید. هیچ افاقه‌ای نکرد این نوشیدنِ آب حتی مرهم نشد بر گر گرفتگیِ وجودش؛ اما از هیچ و میانِ این اوضاع دست و پنجه نرم کردن با خشکیِ گلو و لبانش بهتر بود! آتش درِ بطری را بست، آن را روی سقفِ ماشین نهاد و چون دستِ راستش هم خمیده بر لبه‌ی سقفِ ماشین قرار گرفت، ایستاده متمایل به راست، دستِ چپش را هم به کمر گرفت و نگاه در اطراف چرخاند. آرنگ میانِ موهایش پنجه کشید، با کفش‌هایش سریع و هیستریک بر زمین ضرب گرفته و آتش هم که لبانش را بر هم فشرد، با پلک زدنی رو به سوی آرنگ کج کرد و سر به زیر انداخته برای دیدنِ او نگران و کلافه گفت:

- از اون مردک پدرام خبری داری؟

آرنگ نگاه دوخته به درختِ روبه‌رویش که موتورِ آتش هم به آن تکیه داده شده بود، پلکی از سوزشِ ریزِ چشمانِ قهوه‌ای رنگش زد و سری آرام تکان داده به طرفین و به نشانه‌ی نفی، سی*ن*ه سنگین کرده از دمی عمیق و هوایی آزاد که برایش خفه کننده بود، صدایش گرفته و نیمه جان به گوش‌های آتش رسید:

- فقط یه شماره ازش دارم که اون هم خاموشه!

آتش نفسش را محکم فوت کرد و چون دستش را از روی لبه‌ی سقفِ ماشین به پایین انداخته و با چرخشی روی پاشنه‌ی کتانی‌های مشکی‌اش، حینی که باد لبه‌ی سوئیشرتِ چرم و مشکیِ نشسته بر بلوزِ جذب و یقه اسکیِ همرنگش را کمی به عقب هُل می‌داد، این بار کمر چسبانده به بدنه‌ی ماشین بی‌توجه به قطراتِ باران بر رویش، دستانش را در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برد و همچون آرنگ خیره‌ی روبه‌رو ماند. دلِ این را نداشت که با این حالِ او فقط احتمالات منفی را به زبان بیاورد؛ اما متاسف بود که جز احتمالاتِ منفی به ذهنش خطور نمی‌کرد! چه شد که این شد؟ رز با خود چه کرده بود؟ نامه‌اش برای آرنگ... ترسناک بود و چیزی شبیه به نامه‌ای برای خداحافظیِ ابدی! انگار که برای بعد از مرگش هم برنامه‌ریزی کرده بود؛ هرچند شاید مسخره می‌شد و خنده‌دار! هرچه که بود از دلِ آرنگ آشفته بازار ساخته بود که تک- تکِ آجرهای دیوارِ مقاومتش یک به یک سقوط کردند و از گسلِ نگرانی برای نبودِ رز، زلزله‌ای ویرانگر برایش به ارمغان آورده بودند!

هوا انگار تلخ بود... طوری که به ریه‌هایش می‌کشید و بعد سریع پس می‌داد، میانِ این باران انگار زیرِ پاهای او آتشفشانی فوران کرده و مذابش جاری، از نوکِ پا تا فرقِ سرش را می‌سوزاند. هوا تلخ بود انگار که کامِ ریه‌هایش را می‌گزید و حتی رایحه‌ی خاکِ باران خورده هم طراوتی نمی‌شد برای روحِ آتش گرفته‌اش! اویی که قطره‌ای باران بر پیشانی‌اش سقوط کرد و لغزیده تا تیغه‌ی بینی‌اش، نفهمید که آتش رو به سمتش کج کرد؛ اما چون ناتوان بود از نگریستن به چشمانش، زمین را نگریست و لبانش را بر هم فشرد. قصدِ حرف زدن داشت و فقط یک نگاه به نیم‌رُخِ آرنگ حرف‌هایش را می‌بلعید. زبانش را به سقفِ دهان زنجیر کرد؛ اما چون جایگاهِ حرف زدن را برتر دید، چشمانش را از زمین تا نیم‌رُخِ آرنگ بالا کشاند و لب زد:

- نمی‌خوام ناامیدت کنم؛ اما... احتمالا یه خط و ربطی بینِ نبودِ رز و پدرام وجود داره!

درونِ ترک برداشته‌ی آرنگ از سرما به مرزِ شکستن رسید و انگار قصدِ شکافتنِ وجودش را داشت. در پسِ این شکافتن جوانه‌ای سبز از امید بیرون نمی‌زد؛ فقط ریشه‌ی خشکیده‌اش سرمازده می‌شد! دستانش از آرنج هنوز قرار گرفته بر زانوانش، هیستریک پاهایش را تکان می‌داد، انگشتانش را درهم می‌پیچید و ابروانش کمرنگ نزدیک شده به هم، لبانش را بر هم فشرد و به دهان فرو برد. گویی سی*ن*ه‌اش را خالی کرده بودند... وزنِ قلبش را در سی*ن*ه حس نمی‌کرد، به طوری که انگار کسی سی*ن*ه‌اش را شکافته و قلبش را بیرون آورده بود.

- بریم آتش؛ تا آخرِ شب باید زمین و زمان رو دنبالش بگردم!

می‌شنید و نمی‌شنید! با فشاری از جا برخاست و آتش که او را با چشم دنبال کرد، دید به طرفِ موتورش رفت و خودش هم دستانش را بیرون کشیده از جیب‌های شلوار تکیه از ماشین گرفت و به دنبالِ آرنگ گام برداشت. سوئیچِ ماشین را از یک دست سپرده به دستِ دیگر، به موتور که رسید کلاه کاسکت را با همه‌ی مخالفت‌های آرنگ به او داد، در آخر خودش بر روی موتور جای گرفت و آرنگ هم پس از نشستن پشتِ او بر ترکِ موتور، منتظر ماند تا او حرکت را آغاز کرد. این میان آن‌ها از کنارِ ماشین گذر کردند و دور شدند، باران بر سرِ ماشینی با درِ باز از سمتِ راننده قطره چکانی می‌کرد و تنها نامه‌ی مچاله شده‌ای روی صندلیِ شاگردش به یادگار گذاشته شد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و پنجاه و سوم»

زمین و زمان را گشتن به دنبالِ رز از سوی آرنگ و آتش آغاز شد. این میان آتش مسیری که به سوی جنگل آمده بود را به عقب طی کرد تا دوباره به شهر وصل شود و مقاصدِ موردِ نظرِ آرنگ را باهم بگردند. مهم نبود اینکه باران سرعت رفته، مهم نبود زیرِ هجومِ قطراتِ باران خیس می‌شدند، مهم نبود اینکه حتی احتمالاتشان هم کافی نبود؛ مهم فقط رز بود و پیدا کردنِ او! در شهرِ خاکستریِ امروز، رز می‌توانست کجا باشد؟ ظهر شد، زیرِ این سقفِ دلگیر و خیابانی که در کناره‌هایش آب جمع شده، تصویرِ چراغ‌های پایه بلند را مات به نمایش می‌گذاشت، رز را می‌توانستند پیدا کنند؟ این خود علامت سوالی بزرگ بود که مقابلش جوابی ردیف نمی‌شد مگر اینکه چشم‌ها واقعیت را می‌دیدند! این شهر هم بوی باران می‌داد. قطره‌هایی که از دیده‌ی اشک آلودِ آسمان می‌چکیدند به رهگذران می‌رسیدند و بعضی برای فرار از باران چتر باز می‌کردند، برخی هم قدم می‌زدند و از هوای بارانی لذت می‌بردند، عده‌ای هم فرار می‌کردند تا زودتر با به مقصد رسیدنشان از خیس شدن زیرِ باران جلوگیری کنند. ترافیکی نیمه سنگین خیابان را گرفته بود و برف پاک کن‌های ماشین‌ها در حرکتی نیم دایره شکل، ردِ قطره‌ها را از روی شیشه‌ها پاک می‌کردند.

رهگذری میانِ مابقی فرار کرده از خانه و به باران پناه برده بود. سردش بود و این از در آغوش گرفتنِ بازوانِ ظریفش به چشم می‌آمد که بینی‌اش را هم بالا کشید و بی‌خیالِ سرزشِ خود بابتِ اینکه چرا لباسِ گرمی نپوشید، نگاهِ خاکستری‌اش را با مژه‌هایی بلند و نم گرفته در خیابان چرخاند. در خودش جمع شده بود و سرِ انگشتانِ شستِ هردو دستش را نرم به بازوانش می‌کشید و آبِ دهانش را فرو داده، چشم از خیابان که ربود، مقابلش را نگریست و با کتانی‌های سفیدش راه رفتن را روی کاشی‌های پیاده‌رو ادامه داد. به یاد داشت شبی از شب‌ها قدم می‌زد و تنها نبود... با همه‌ی آشوبش در آن لحظات، با وجودِ خسرویی که بزرگترین تهدیدشان بود، با وجودِ هزاران با وجودِ دیگر او حداقل تیرداد را کنارِ خود داشت و زخمِ عمیقش بود که از نبودِ او می‌سوخت!

جای خالیِ کنارِ طلوع ذوق کور می‌کرد؛ اما تنها همدردش همین آسمانِ بارانی و پیاده‌رویی که جای قدم‌هایش شده، بود. فقط این زمین او را درک می‌کرد... آسمان برایش می‌گریست و زمین با تیرگی‌اش عزا می‌گرفت. طلوع مرور می‌کرد، هر لحظه و هر ثانیه‌ی گذشته را! از همان شبی که در بیمارستان پدرش را از دست داد گرفته تا دزدیده شدنش، دیدنِ تیرداد، یادگیریِ تیراندازی به همراهِ او که به خاطرِ هراسش هیچ گاه نتوانست از این چیزی که یاد گرفته بود استفاده کند و... خاطرات یک به یک پشتِ هم صف می‌کشیدند و به نوبت در قابِ حافظه‌اش پخش می‌شدند تا شاید برای هزاران هزار بارِ دیگر هم تداعی شوند. نفسش هنگامِ خروج از ریه‌هایش نامحسوس لرزید و او تنها دستِ راستش را بالا آورده، چند تارِ نم گرفته از موهایش که از شالِ نازک و خاکستریِ سرش بیرون آمده بودند را عقب راند و پشتِ گوشش درونِ شال پناه داد. زبانی روی لبانش کشید، بی‌خبر از راندِ دومِ بازیِ تقدیر که در کمینش بود و آماده برای شکار!

از مقابلِ او دختری آشنا و سیاهپوش پیش می‌آمد که پس از بوق‌های بی‌نتیجه‌ی تماسش موبایل را از گوشش پایین کشید. تماسش را پایان بخشید و با نفسی که محکم فوت کرد، موبایلش را در جیبِ بارانیِ مشکیِ تنش فرو برد. این دختر که تارِ موهای بلند و کوتاهش نیمه‌ی راستِ صورتش را هم پوشانده بودند و کلاهِ بارانی بر سرش، بلوزِ یقه اسکیِ مشکی هم زیرِ بارانی‌اش به تن داشت و دستانش را فرو برده در جیب‌های آن، با پوتین‌های بندی و مشکی‌اش کمی با سرعت روی کاشی‌ها گام برمی‌داشت و جلو می‌رفت. سر به زیر افکند، نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت و فاصله‌ی میانِ او و طلوع هر لحظه کم و کمتر می‌شد. هردو بی‌خبر از همه جا به سمتِ هم می‌آمدند و هردو هم غرق در فکر، حواسی برای پرت کردن به اطراف نداشتند.

طلوع که درگیرِ سرما و تداعی‌هایش بود؛ اما گریس؟ این دختر چه فکری در سر داشت، مشخص نبود! او سرما را کمتر حس می‌کرد بلعکسِ طلوع که هر لحظه بیشتر در خودش جمع می‌شد. فاصله‌ای که کاسته شد و در آخر... شانه‌ای که از روی بی‌حواسی به شانه‌ی دیگری خورد و هردو را به سوی هم چرخاند. چشمانِ هردو درشت شدند، گریس با تک چشمِ آبی‌اش که مردمکش گشاد شده بود، نگاهی میانِ چشمانِ خاکستریِ طلوع به گردش درآورد و فاصله‌ای باریک میانِ لبانش افتاد. نگاهِ طلوع اما روی اجزای چهره‌ی او چرخید که نیمه‌ی راستش را تارِ موهایش پوشانده بودند. تارِ موهای پرده کشیده‌ی گریس بر روی نیمه‌ی سوخته‌ی صورتش به دستِ بادِ ملایم ریز تکانی می‌خوردند؛ اما باز هم چیزی از ردِ سوختگی مقابلِ چشمانِ طلوع پیدا نبود. به خاطرِ برخوردِ چند لحظه‌ی پیش هردو فقط می‌شد گفت شوکه به خاطرِ بیرون کشیده شدنِ ناگهانی‌شان از دنیای افکارشان، به هم نگریستند.

قفلِ این نگاه‌ها را اولین نفر گریس شکست که پلکی با ارتعاشِ نامحسوس زد و چون رو از طلوع ربود، همین که او لب بر هم زد تا بابتِ بی‌حواسی‌اش معذرت خواهی کند گریس روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش چرخید تا رو به مسیرِ اولش قرار گرفت. او که رفت، طلوع صدایش درنیامده از حنجره، بارِ دیگر همانجا خزید و معذرت خواهی‌اش جا ماند از به روی زبان آمدنش. خواست صدایش کند؛ ولی با پیش رفتنِ بیشترِ گریس و دور شدنِ او، پشیمان شد و در آخر پلکی سریع زده، کمی محو ابروانش را به هم نزدیک ساخت و لبانش را به نشانه‌ی ندانستن از دو گوشه پایین کشید. نگاهش رنگِ شک گرفت، نیم نگاهی گذرا بارِ دیگر به مسیرِ رفته‌ی او انداخت تا بارِدیگر به راهِ اولِ خودش بازگشت.

گاهی بعضی آشنایی‌های کوتاه به مرور مهندسِ بزرگترین پشیمانی‌های زندگی می‌شدند! حکمتِ این دیدارِ چند ثانیه‌ای بماند برای بعد؛ اما طلوع خبر نداشت لابه‌لای این آشناییِ چشمی بمبِ ساعتیِ تازه‌ای خوابیده بود که با هر قدم به انفجار نزدیک و نزدیک تر می‌شد! حکمتِ این آشنایی بماند برای بعد، طلوع با جلو رفتنش از سرِ کوچه‌ای رد شد که خانه‌ی نسیم درونش قرار داشت. خانه‌ای که هنوز هم گرم بود از لبخندهای کاوه و اویی که با خنده‌ای کوتاه از روی مبل برخاسته، از مقابلِ کاوه رد شد و همزمان که سوی آشپزخانه می‌رفت پس از کشیدنِ نفسی عمیق به شوخی گفت:

- اینکه ظهر شده و تو هنوز اینجایی یعنی ناهار هم مهمونمی؟

پیشِ چشمانِ کاوه که رفتنش را با چشم دنبال می‌کرد واردِ آشپزخانه شد و به دنبالِ او کاوه هم لبانش را با کششی از دو سو به نشانه‌ی لبخند کشید که ردی کمرنگ از چالِ گونه‌هایش هم مخفی در ته‌ریشش به چشم آمد و از جا برخاسته درحالی که سوئیشرتش را درآورده و روی دسته‌ی مبل نهاده بود، به دنبالِ او روانه شد و این بین روی آن مبل فقط یک تدیِ در خود جمع شده باقی ماند. نسیم درِ یخچال را باز کرده، چشمانِ سبزش را یک دور میانِ محتویاتِ آن به گردش درآورد و دنبالِ مجموعِ موادی گشت که بتوانند ترتیبِ یک وعده‌ی ناهار را بدهند. از آنجا که خود بیش از غذا پختن، در درست کردنِ کیک و شیرینی تبحر داشت، سویی هم از افکارش به دنبالِ این بود که آبرویش در غذا پختن جلوی کاوه‌ای که واردِ آشپزخانه شد و به کانتر تکیه داد، نرود. کاوه که کمر به لبه‌ی کانتر چسباند، دستانش را مقابلِ سی*ن*ه درهم گره و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست، نسیم را نگریست و گفت:

- مهمونم می‌کنی یا خودم باید میزبان بشم؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و پنجاه و چهارم»

نسیم که فهمید تعللش کار دستش داده و کاوه پی برده به لغزشش در آشپزی که چندان جالب نبود، لبانش را جمع کرد و درِ یخچال را بسته، کمی خونسردی و بی‌قیدی چاشنیِ چهره‌اش کرد، سپس به سوی کاوه چرخید و با تای ابرو بالا راندنی گفت:

- آها، یعنی می‌خوای بگی مهمونت بشم، میزبان شدن بلدی؟

خنده‌ی کاوه پررنگ تر شد و چون ریز خندید، نسیم هم کششِ لبانش را در حدِ پررنگ نگه داشت و به خندیدن نرسید. کاوه سری ریز به طرفین تکان داد و چون با فشاری اندک تکیه از کانتر گرفت، به سوی نسیم گام برداشت و همزمان گفت:

- من آشپزیم بد نیست؛ ولی چون وقتمون ضیقه نهایت بتونم یه املتِ قهوه خونه‌ای مهمونت کنم، نظرت چیه؟

نسیم تای ابرو سوی پیشانی نگه داشته، لبانش بر هم و کمرنگ به نشانه‌ی تحسین از دو گوشه پایین کشید و چون ریز سر تکان داد، قدمی به کنار کشیده به قصدِ باز کردنِ راه به روی کاوه‌ای که حال آستین‌های بلوزش را تا ساعد بالا می‌داد، به عقب چرخید و این بار او گام برداشته به سوی کانتر و همزمان گفت:

- این گوی و این میدان! مشتی هم هستی پس.

کاوه خندید و نسیم که سوی کانتر رفت پشت به آن و رو به کاوه ایستاده، دستانش را روی سرمای لبه‌ی کانتر دو طرفِ جسمش نهاد و چون با فشاری تنش را بالا کشید، روی کانتر نشست. پاهایش آویزان از لبه‌ی آن تکان می‌خوردند و به نوبت عقب و جلو می‌رفتند انگار که روی زمینی معلق درحالِ دویدن بود و حرکاتِ کاوه را می‌نگریست. پس از مکثی کوتاه لب باز کرد و از آنجا که کاوه دیگر پی به اینکه او چندان از آشپزی و غذا پختن نمی‌فهمید برده بود، ادامه داد:

- من که چون بیشتر با کیک و شیرینی سر و کله می‌زنم و معمولا از بیرون غذا می‌گیرم توی آشپزی سررشته‌ای ندارم. اگه چیزی درست کنم و مسموم نشی یعنی بهترین غذا رو بهت دادم!

چندی نگذشت که بینِ چرخش‌های مداومِ کاوه میانِ کابینت‌ها و یخچال، وسایلِ لازم را طی دوبار رفت و برگشت آورد و روی کانتر نهاده، با کششی از جانبِ لبانش که نشانِ لبخند بودند، پشتِ کانتر ایستاده و گفت:

- برعکسِ منی عزیزم! من هم توی پختنِ غذا و هم توی پختنِ کیک و شیرینی مهارت دارم.

نسیم نگاهی انداخته به او که سمتِ راستش پشت به فضای آشپزخانه و رو به کانتر بلعکسِ خود ایستاده بود، یک دستش را جدا کرده از لبه‌ی کانتر، بالا آورد و تارِ موهایش را که اندک جلو آمده بودند پشتِ گوش راند. به کاوه نگریست که گوجه‌ای را قرار داده روی تخته‌ی چوبی و مشغولِ نگینی خُرد کردنش شد. زمان کنارِ این دو شیرین می‌گذشت و بدونِ به یاد آوردنِ غمِ مابقی! کاوه و نسیم انگار برای دمی کوتاه هم که شده کنارِ هم فارغ از هزارتوی پایان نیافتنیِ خشاب وقت گذراندند و لبخند زدند. کاوه هنگامِ آشپزی با نسیم حرف می‌زد، گاه یا باعثِ خنده‌ی او می‌شد و یا چون حرصش را با شیطنت‌هایش درمی‌آورد نیشگونی از جانبِ او نصیبِ بازوی خود می‌کرد. هیچ هزارتویی، هیچ پرونده‌ی خشابی قابلیتِ ایستادن مقابلِ این احساسی که میانِ هردو می‌جوشید و چون چشمه‌ای جاری بود را نداشت! آبِ این چشمه قلب‌های آن‌ها بود؛ همانقدر زلال، همانقدر پاک، همانقدر دلنشین!

ناهار به سروِ کاوه و دستپختِ او، املتِ به اصطلاح قهوه خانه‌ای شد که وقتی دسته‌ی مشکیِ ماهیتابه را به دست گرفت و از روی گاز برداشت، به عقب چرخید و آن را روی میزِ فلزی نهاد. بوی غذا با نانِ سنگک و سبزی معده‌ی نسیم را مالش داد و کاوه همزمان که صندلیِ کنارِ او در سمتِ راستِ میز را عقب می‌کشید و می‌نشست، با تحسین به ماهیتابه‌ی روی میز اشاره کرد و نسیم هم با خنده تکه‌ای از نان سنگک را جدا کرد. کاوه منتظرِ تست کردنِ نسیم ماند و او که لقمه‌ای گرفت و به دهان گذاشت، کوتاه جوید و پس از آن لبانِ متوسطش کشیده شده به دو سو، چشمانش برق زدند و ابروانش را بالا انداخت، رو به سوی کاوه گرداند. او هم که فهمید نسیم راضی بود، دستش را بالا آورد و وقتی هردو کفِ دستانشان را به هم کوبیدند و صدای خنده‌هایشان سمفونیِ خانه شد، خودِ کاوه هم شروع کرد و این شد اولین روزِ لبریز از آرامشِ کاوه پس از یک ماه غریبگی با آسودگی! حس می‌کرد آرامش با زندگیِ او دستِ دوستی داده بود، کاری نداشت موقت یا دائم؛ اما ترجیح می‌داد در همین لحظه زندگی کند و خودش را همینجا جا بگذارد! هرچند اگر وجودی هم نبود، قلبی همینجا در همین لحظات دفن شد!

***

باران که خاموش شد، نیمه شبی مسکوت فرا رسید! دفترِ آسمان ورق خورد، صفحه‌ی خاکستریِ روزش جایگاهش را به کاغذِ تیره‌ی شب هنگام فروخت و ابرها اما هنوز در آسمان بودند، چه بسا که مقابلِ ماه حصار بستند. شهر در زمستانِ این شب سرد، پس از باران و میانِ بوی خاکِ نم خورده‌ای که در هوا پیچیده بود، نفس‌ها بخار مانند از سی*ن*ه‌ها بیرون می‌زدند. شهر با نورهای مختلف رنگ آمیزی شده و در این شب نمای دیگری داشت... آرام، ساکن، بدونِ خبر از فاجعه یا دغدغه‌ای تازه؛ بماند که ردپای فاجعه‌ی قبلی هنوز خودنمایی می‌کرد! فاجعه‌ی قبلی همانی بود که آرنگ را آشفته و سرگردان به شهر سپرده و او در هر چشم به دنبالِ رز می‌گشت! او که خسته؛ نه خستگیِ جسمی که خسته‌ی گشتن و پیدا نکردن، نگرانی و به نتیجه نرسیدنِ نگرانی‌اش، شکسته و نابود درونِ پیاده‌رو روی سکوی کوچک مقابلِ ویترینِ کفش فروشی‌ای نشست و طاقتش طاق، چون پسربچه‌ای ناآرام سر به زیر انداخت و دستانش را از آرنج نهاده بر زانوانش، محکم به صورتش کشید.

آتش امشب تنها شاهدِ این شکستگی و آوارگی بود که ایستاده کنارِ آرنگ، نگاهی به او که پرده‌ی دستانش را مقابلِ صورت کشیده و همه را در دیدنِ ناتوانی‌اش عاجز می‌گذاشت، انداخت. لبانش را بر هم فشرد و دلگیر از حالِ او، دستش را بر شانه‌اش که نهاد، لبانش را به دهان فرو برد و کاری از دستش برنمی‌آمد به جز همراهِ او ماندن! رز و آرنگ همیشه کنارِ او و خانواده‌اش بودند، رز از مادرش محافظت می‌کرد، آرنگ در همه‌ی مشکلاتش بدونِ چشم داشتی کنارش بود و... گاهی خودش را بیش از اندازه مدیونِ این زوج می‌دید!

شانه‌ی آرنگ را نرم فشرد و او همان سر به زیر افکنده، دستانش را از روی صورت تا میانِ موهایش بالا کشید و پس از آن پشتِ گردنش به هم بند کرد. حتی نفسی در سی*ن*ه نداشت که آزاد کند، تا خانه‌ی پدرام رفتن و ناکام ماندنش بابتِ نبودِ کسی درونش ناامید کننده‌ترین اتفاقی بود که برایش افتاد. رز کجا بود؟ وجودِ که را به دنبالِ او می‌گشت؟ در پیِ چه کسی می‌دوید بلکه معجزه‌وار خبری از او داشته باشد؟ یک روز نگرانی روح از تنِ این مرد بیرون کشیده بود؛ اگر ادامه‌دار می‌شد قطعا زنده نمی‌ماند!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و پنجاه و پنجم»

آتش رو بالا گرفت، در گردیِ مردمک‌های چشمانِ مشکی‌اش طرحی محو از ماه را پشتِ ابرهای تیره دید و ستاره‌ای که کنارش چشمک زد. چشمکِ این ستاره امیدبخش بود؟ خبری از آینده‌ی دور داشت که امیدِ مُرده‌ای را زنده کند؟ هرچه که بود، آتش نتوانست به رنگِ امیدِ ستاره‌ی درخشان امیدوار شود و فقط همانجا بینِ رهگذرانِ اندک کنارِ آرنگ ماند و دنیایی را در دل قسم داد تا دنیای این مرد را به او بازگرداند! نگاهِ آتش خیره‌ی ماه، همچون آفتابی که شکستنِ موبایلش بهای آرامشِ فعلی‌اش بود. او که ایستاده پشتِ نرده‌ی فیروزه‌ای رنگ و رو بالا گرفته، نگاهش غمگین و پژمرده همراه با رقصِ تارِ موهایش به دستِ بادِ ملایم به ماهِ پشتِ ابر خیره بود و آهی سنگین از سی*ن*ه‌ی سوخته‌اش رهایی جست.

حسِ کسی را داشت که خودش را حبسِ چهاردیواری کرده، از روبه‌رو شدن با عزیزانش فراری بود. آفتاب از خودش هم فرار می‌کرد، اطرافیانش که دیگر هیچ! او که باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش، کمی دو طرفِ پتوی نازکِ افتاده بر شانه‌های ظریفش را به هم نزدیک کرد تا سرما پوستش را ترک کند. هیچ از فرداهای پیشِ رویش نمی‌دانست و نمی‌توانست پیش بینی هم کند؛ فقط خودش را به دستِ باد سپرد! هر سو که می‌وزید او را هم با خود می‌کشاند! او فرار کرده از خانه‌ی پدری‌اش، به سرپناهِ لحظاتِ بی‌پناهی‌اش پناه برده و سرپناهِ او ایستاده پشتِ سرش میانِ درگاهِ درِ کشوییِ تراس دست در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برده، لبه‌های پیراهنِ آبی روشن که روی تیشرتِ سفید پوشیده مقابلش را باز گذاشته و آستین‌هایش را تا آرنج تا زده بود ریز تکانی به دستِ باد می‌خوردند، همچون تارِ موهای قهوه‌ای رنگش که با سوا شدنِ چند تار از مابقی روی پیشانی‌اش سقوط کرده و لغزیدند.

نگاهش خیره بود به آفتاب، بی‌پلک زدن و دلش از آشفتگیِ او آشوب شد. کجا بود آن آفتابِ لبخند بر لبِ همیشگی؟ کجا بود شوقِ چشمانِ او؟ این نگاهِ بی‌رنگ و حالِ زار واقعا متعلق به آفتاب بود؟ فکر می‌کرد این دختر چه دیده بود که یک روزه به چنین حالی افتاده و خبر نداشت خودش هم ناخواسته بخشی از این آشفتگی بود. آفتاب را دید که سر به زیر افکند و قلبش مچاله شد از این فرو رفتنِ او در لاکِ خود که میلِ سخنش با هیچکس نبود! آفتاب فقط باید فکر می‌کرد... مغزش به انفجار می‌رسید؛ اما چاره‌ای هم جز فکر کردن برای تصمیم گیری داشت؟ آفتاب حتی نمی‌دانست درست ترین تصمیم چه بود. هرچه فکر می‌کرد بیشتر دورِ خود می‌چرخید و گیج‌تر می‌شد، به نتیجه نمی‌رسید، سردرگمی‌اش آغاز داشت و پایان نه!

سردرگمی مسیری داشت که از نقطه‌ی شروع برخوردار بود؛ ولی پایانی انتظارش را نمی‌کشید! دویدن و دویدنی بی‌انتها بود... نفس می‌گرفت و نتیجه نمی‌داد. این سردرگمی قابلِ لمس بود برای خیلی‌ها؛ اما جنسش برای آفتاب با همه تفاوت داشت. او در زندگیِ خود، میانِ سیاهیِ پدرش گیر کرده بود و در این تاریکی چشم، چشم را نمی‌دید که با روزنه‌ای به راهِ خروج برسد. آفتابِ شکسته‌ی این دو روز را شاهرخ ساخت؛ خواسته یا ناخواسته بودنش به کنار، اما چنان آفتابِ سابق را فرو ریخت که دیگر نه با خودِ این دختر، فقط می‌شد با خاطراتش لبخند زد. آفتاب دلش فقط تنهایی می‌خواست، یک فراموشیِ طولانی مدت، یک خوابِ کما مانند که فقط برای مدتی کوتاه هم شده ارتباطِ او را با واقعیت قطع کند. می‌خوابید و بیدار می‌شد، می‌مرد و زنده می‌شد؛ اما این درد تمام نمی‌شد!

دردِ مشترکِ امروز و امشبِ خشاب آرنگ و آفتاب بودند. یکی از سردرگم‌تر و نابودتر از دیگری، گیر کرده در چاهی با ژرفای دیده نشدنی، انتظارِ کاروانِی را می‌کشیدند حاملِ اخبارِ خوش برای نجات یافتنشان! آفتاب دروغ بودنِ همه چیز را می‌خواست و آرنگ یافتنِ رز را؛ دغدغه‌هایشان متفاوت، ولی این تفاوتی در اشتراکِ دردشان ایجاد نمی‌کرد! آسمان همچنان ابری؛ اما خالی از درد، سقفِ پُر ستاره‌اش را بر سرِ همگان بنا کرده و این میان بازیچه‌های خشاب هم کم و بیش به خواب رفته بودند، همچون طراوتی که درونِ اتاقِ خانه‌ی آتش کنارِ گندمی که بیدار بر روی تخت دراز کشیده و با موهای مادرش بازی می‌کرد، زیرِ سنگینیِ نگاهِ زنی که طراوت برای مراقبت از او آمده بود، دستانش را زیرِ سر جمع کرده و نفس‌های منظمش خواب بودنش را اطلاع می‌دادند.

گندمی که طره‌ای از موهای طراوت را درونِ مشتِ کوچکش محکم اسیر کرده و موشکافانه با آن چشمانِ درشت وارسی می‌کرد، لبخندِ زن را باعث شده بود که با وجودِ همه‌ی غمی که داشت نمی‌توانست در برابرِ شیرینیِ این نوزادِ دوست داشتنی مقاومت کند و لبانش را برای لبخند نزدن نگه دارد. دور از طراوتِ به خواب رفته در واحدِ آتش، در خانه‌ی خودِ او طلوعی بود که خسته مدام بر روی تختِ درونِ اتاقِ تاریک این پهلو و آن پهلو می‌شد و خواب به چشمانِ اندک سرخش نمی‌آمد. طلوع یک ماهی می‌شد که خواب نداشت، پریشان بود و این از خستگیِ چشمانش پیدا، نمی‌توانست پلک‌های سنگینش را باز نگه دارد در عینِ حال خواب هم از وجودِ بی‌خوابِ او فراری بود که فقط به پهلوی چپ چرخید و نگاهِ خاکستری‌اش خیره به دیوار ماند.

میانِ این به خواب رفته و بی‌خواب، یک نفر هم به خواستِ خود نمی‌خوابید؛ آن هم ساحلی که درونِ اتاقِ تاریک پشتِ میز نشسته و عینکی نهاده روی چشمانِ عسلی و کشیده‌اش با نوری که چراغ قوه‌ی روی میز برایش فراهم کرده بود خط به خطِ کتابِ مقابلش را می‌خواند و از نظر می‌گذراند. او خسته نبود، بلعکس در شب انرژیِ مضاعفی برای خواندنِ کتاب داشت که سکوتِ اطراف برای تمرکزش خوش بود. او که به خاطرِ اندک خمیدگیِ سرش تارِ موهای فر و مشکی‌اش روی شانه‌ی پوشیده با پیراهنِ لیمویی بر روی کراپِ سفید که لبه‌های پیراهن را از پایین به هم گره زده و آستین‌هایش را هم تا آرنج بالا داده بود، لغزیدند و دستش را بالا آورده، طره‌ای از آن‌ها را پشتِ گوشش پناه داد. چرخیدنِ نازنینِ غرقِ خواب روی تختِ سمتِ راستش به پهلوی چپ را که فهمید، از گوشه‌ی چشم نیم نگاهی گذرا به او انداخت و دوباره خود را با کتاب خواندن مشغول کرد.

نیمه شبی بی‌قرار انتظارِ قراری را می‌کشید که هنری و هوتن باهم گذاشته بودند؛ به عبارتی همان اولین و آخرین شانس برای نجاتِ دختری که خواهرِ زندانیِ هوتن در دستانِ شاهرخ بود! نیمه شب موعدِ حرکتِ هنری بود تا شبِ طوفان‌زده‌ی تازه‌ای را رقم بزند. هنری که دستگیره‌ی نقره‌ای و سردِ درِ اتاق را اسیر کرده میانِ مشتش، با فشردنِ لبانِ باریکش بر هم نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت تا دستگیره را بی‌صدا پایین کشید. در را رو به داخل هُل داد، نگاهِ آبی‌اش در همان وهله‌ی اول با وجودِ نورِ آباژورِ نشسته بر عسلیِ کنارِ تخت گره خورد به صدفی که در آرامشِ خواب با نفس‌هایی منظم رو به پهلوی راست به سمتِ عسلی بود، دستش را از دستگیره پایین انداخت، با تک گامی بلند از میانِ درگاه رد شد و داخلِ اتاق آمده نگاه روی اجزای چهره‌ی آرامش‌بخشِ صدف به گردش درآورد.

صدفی که بافتِ سفید با آستین‌های بلند که تا کفِ دستانش می‌رسیدند به تن داشت، به خاطرِ سرما کمی در خود جمع شد و هنری که به سمتش رفت، اندکی خم شد لبه‌ی پتوی نازکِ کرمی را به دست گرفته از روی کمر تا شانه‌ی او ملایم و آرام بالا آورد. خوابِ صدف و نفس‌های منظمِ او دلیلی شده برای آرامشش، نفسی گرفت و عطرِ ارکیده در مشامش چرخیده، لبخندی کمرنگ را به لبانش بخشید. باید طبقِ قرارش با هوتن می‌رفت؛ اما دلِ دل کندن از آرامشِ صدف را نداشت! زمانی اندک به جایی برنمی‌خورد اگر صرفِ نگاه کردن به صدف می‌شد، اگر خرجِ شنیدنِ صوتِ نفس‌هایش و در نهایت لمسِ تارِ موهای فر و قهوه‌ای روشنش می‌شد... به آرامی لبه‌ی تخت نشست و دستش را که پیش برد، طره‌ای از موهای او را نرم دورِ انگشتِ اشاره پیچید و سر که جلو برد، چون مسخ شده‌ای سیری ناپذیر که هرچه بیشتر موهای صدف را می‌بویید به خاموشیِ عطشی که داشت نمی‌رسید، چشم بست و دمی بعد لبانش را کوتاه روی تارِ موهای او نشاند.

صدف روحِ هنری بود، کنارِ او با نفس‌هایش نفس می‌گرفت و قبل از هر طوفانی محتاج بود به آرامشش. شبِ طوفان‌زده‌ای در راه بود؛ اما هنری کنارِ آرامشِ پیش از طوفانش بود. او که چشم باز کرد، تارِ موهای صدف را نرم از دورِ انگشتش گشود و همزمان با قصدش برای برخاستن دمی کوتاه خم شد و بوسه‌ای را روی شانه‌ی صدف نشاند. از روی لبه‌ی تخت برخاست و چرخیده روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش به عقب، پایین تختِ متوقف شد و روی دو زانو نشسته، دست برد از زیرِ تخت ساکِ مشکی رنگی را بیرون کشید و در دم زیپش را گشود. هرچه درونش بود را کنار زد تا رسید به اسلحه‌ی نقره‌ای رنگش و آن را که برداشت زیپِ ساک را کشید و دوباره آن را زیرِ تخت فرستاد.

از روی دو زانو برخاست و همزمان با برگشتنش به سمتِ در اسلحه را جای داده پشت کمرش، با گام‌هایی بلند پیش رفت و پس از آن در را باز گذاشته از اتاق خارج شد. درِ اصلیِ خانه را بی‌صدا باز و بسته کرد و این... همان لحظه‌ی آخر بود که مصادف شد با از هم گشوده شدنِ پلک‌های صدف و نمایان شدنِ دیدگانِ قهوه‌ای روشنش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و پنجاه و ششم»

از هم گشوده شدنِ پلک‌های او درست همزمان با بسته شدنِ درِ خانه توسطِ هنری تنها یک معنی داشت و آن هم اینکه صدف تمامِ مدت بیدار بود! او که با رفتنِ هنری به ضرب در جایش نیم‌خیز شد و پتو را که پایین کشید، خیره به درگاهِ اتاق و درِ بازش با شک ابروانش را کمرنگ به هم نزدیک ساخت و فکر کرد هنری در این نیمه شب کجا می‌رفت؟ سوالی بود که درست پس از اتمامِ مطرح شدنش در ذهنِ صدف علامت سوالِ بزرگی در انتهایش جای گرفت، علامتی که او را پس از این مکث به خود آورد تا در لحظه با گرفتنِ لبه‌ی پتو آن را از روی پاهایش پایین کشید و پاهایش را هم آویزان کرده از لبه‌ی تخت به زمین رساند و با عجله از روی تخت برخاست. زبانی روی لبانِ برجسته‌اش کشید، قلبش کمی تند می‌زد و هیجان داشت. قدری که گذشت قامتِ او درحالی که روی همان بافتِ سفیدِ تنش کتِ لیِ کوتاه و آبی روشنی همرنگ با شلوارِ بگِ چاک‌دار از همان جنس به تن داشت و موهایش را دم اسبی بسته، کلاهِ لبه‌دار و مشکی هم بر سر نهاده بود، موبایل به دست از میانِ درگاهِ اتاق خارج و واردِ سالنِ کوچک و نسبتاً تاریک شد.

با گام‌های بلند و سریع عجولانه به سمتِ در رفت و خم که شد، حینِ به پا کردنِ کتانی‌های سفیدش سر به چپ چرخاند و نگاهی به میزِ شیشه‌ای انداخت که سوئیچِ ماشین به رویش قرار داشت. شکِ صدف قوت گرفت... او هنری را از خودش هم بهتر می‌شناخت! وقتی سوئیچِ ماشین را با خود نبرده و از طرفی در این نیمه شب بیرون زده بود یعنی خبری از خبرهای خوش نبود و اتفاقی ناشیانه گوشه‌ای در همین حوالی کمین کرده بود. بندِ کفش‌هایش را که بست سریع از جا بلند شد و چرخیده به سمتِ میز رفت، سوئیچ را با یک حرکت برداشت و دوباره به سوی در برگشت. در را که گشود با تک گامی بلند از میانِ درگاه و درونِ خانه بیرون رفت، لب به دندان گزید و محتاط که در را بی‌صدا بست، دیگر گام برداشتنِ ساده پاسخگو نبود و در حیاط به سمتِ درِ اصلی می‌شد گفت تقریبا دوید.

دویدنِ صدف زیرِ نگاهِ خیره و مرموزِ مردی بود که طبقه‌ی بالا بیرون زده از خانه‌ای ایستاده پشتِ نرده‌ی فلزی، از بالا بیرون رفتنِ او را تماشا می‌کرد و بعد هم دری که بسته شد به چشمش آمد. مردی با چشمانِ به رنگِ شب، ریز تکانی به فکِ پایینش داد و حینی که تمامِ خانه‌های اینجا چراغ خاموش بودند و نوری به بیرون نمی‌رسید و فقط نورِ ماه نیمی از چهره‌اش را از اسارتِ سایه نجات داده بود، دستِ راستش که روی نرده قرار داشت را بالا آورد و پس از آن ضربه‌ای زده به نرده و با زیر آوردنِ صدایش لب زد:

- من میگم این‌ها یه کاسه‌ای زیرِ نیم کاسه‌شونه و شما با خوشبینی مدام بگین نه!

روی پاشنه به عقب چرخید و همان دم دو نفری که از نظرش کاسه‌ای زیرِ نیم کاسه‌شان بود، یکی سرِ کوچه و دیگری درونِ کوچه ایستاده مقابلِ در و اول نگاهی به انتهای کوچه و سپس نگاهی به ابتدا یا سرِ کوچه انداخت تا قامتِ موردِ نظرش را دید. مردی که سرِ کوچه ایستاده و انتظار می‌کشید، زیرِ سنگینیِ نگاهِ صدفی بود که برای شناساییِ بهترش چشمانش را ریز و اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرده، دقیق‌تر او را زیرِ نظر گرفت. شناختنش سخت نبود؛ برای صدف که اصلا! حس می‌کرد بازی‌ای شبیه به همانی که هنری برای نجات دادنِ الیزابت انجام داد در راه بود چرا که دقیقا احساسِ بدِ همان موقع را داشت. از این رو، رو از قامتِ گرداند و گام برداشته سوی درِ سمتِ راننده، کنارش که ایستاد دستش را پیش برد و گرفتنِ دستگیره‌ی در به دستش همزمان شد با پیش آمدنِ ماشینی که مقابلِ هنری ترمز و توجهِ صدف را به خود جلب کرد.

نگاهِ صدف به ماشین، در همان حین در را باز کرد و بدونِ گرفتنِ نگاهش از آن‌ها یک ضرب روی صندلی جای گرفت و در را محکم بست که همراه با او هنری هم روی صندلیِ شاگردِ همان ماشین نشست و پس از بستنِ در ماشین به راه افتاد و... این بار برخلافِ دفعه‌ی قبل و ماجرای الیزابت، صدف هم به دنبالشان می‌آمد! طوفانی پشتِ پرده‌ی این آرامشِ فعلی دست داشت و به زودی پس از این همه نزدیک و نزدیک تر شدن به نقطه‌ی رونمایی از خود می‌رسید! یک سوی این شب صدفی که هنری را تعقیب می‌کرد و اندکی ابروانِ باریکش را به هم نزدیک ساخته، محتاط و با فاصله پیش می‌رفت تا متوجه‌ی او نشوند و سوی دیگر خواهرِ او یعنی ساحل که خواب فشاری آورده به حسِ مطالعه‌اش چون پلک‌هایش نای باز ماندن نداشتند و چشمانش خمار شدند، تنش را که اندکی عقب کشید دستانش را دو طرفِ جسمش از هم باز کرده و چشم بسته، کششی به تن داد و خمیازه‌ی کوتاهی کشید. تکانی به گردنش داد، دستانش را پایین انداخت و چون مژه‌های بلندش را از هم فاصله بخشید، دستِ راستش را به پشتِ گردنش کشید.

خودکاری برداشت و میانِ دو صفحه‌ی بازِ قرار داد، کتاب را بسته، روی میز به جلو هُل داد و عینکش را هم از روی چشمانش برداشت. دسته‌های عینک را جمع کرد و آن را هم قرار داده کنارِ کتاب، چراغ قوه را که خاموش کرد دستانش را روی میز درهم پیچاند و در آخر پیشانی به قفلِ دستانش چسبانده و چشم بست. ساحل در تاریکیِ این بار مطلقِ اتاق، خودش را به خواب دعوت کرد و سکوت حکمفرما بر فضا، از سوی دیگر خبر نداشت از مردِ کمین کرده درونِ کوچه و در همان حوالی که با فاصله ایستاده و نگاهش به نمای خاکستریِ این ساختمان بود. چراغ‌های خاموش و تاریکیِ حاکم باعثِ تردیدش می‌شدند و او زبانی که روی لبانِ باریکش کشید، قدمی با کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش پیش رفت و پیش از تبدیلِ اولین گام به دومی در جای ثابت ماند و مردد لب به دندان گزید.

نیمه شب بود و خانه‌ی رباب که ساحل هم در آنجا حضور داشت خاموش و مسکوت، این مرد را میانِ دوراهیِ رفتن یا ماندن می‌گذاشت که دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوارِ مشکی‌اش، کلافه سر به زیر افکند و دستِ راستش را که بالا آورد به پشتِ گردنش کشید. با کفِ کفشش روی زمین ضرب گرفت، به واسطه‌ی همان کلافگی لبانش را از یک گوشه کشید و چون پشتِ گردنش را کوتاه فشرد، در لحظه دستش را پایین انداخت و نفسش را که فوت کرد با خود لب زد:

- نصفه شب عالم و آدم خوابن؛ تو احمقی که پاشدی اومدی کیوان، مگه نه؟

خود پاسخش را با از دو گوشه کشیدنِ کمرنگِ لبانش به پایین و کوتاه شانه بالا پراندنِ بانمکش داد و حینی که موهای مشکی و متوسطش از خنکا و سرمای شب هنگام نفسی تازه می‌کردند، گفت:

- چه سوالیه؟ احمقی دیگه!

چشمانش را در حدقه چرخی داد و رو که به سمتِ آسمان گرفت، پلکی آهسته زد، لبانش را بر هم فشرد و نفسش را محکم از راهِ بینی بیرون راند. کیوان بود آمده برای دیدنِ ساحل آن هم در این این نیمه شب به طوری که خودش هم خودش را احمق می‌خواند! لبانش را جمع و گونه‌هایش را باد کرده، در سکوتِ این کوچه که تنها نورِ چراغِ پایه بلندی در جهتِ مخالفِ ایستادنِ او تا حدی روشنش کرده بود، فکر کرد و فکر کرد تا جایی که رفتن و برگشتن را برتر دید؛ ولی پاهایش یاری نمی‌کردند. تا اینجا آمده بود فقط برای دیدنِ ساحل پس از این همه مدت، برای برگشتن باید پاهایش نیرو خرج می‌کردند؛ ولی این پاهایی که از زورِ دلتنگی او را به اینجا رسانده بودند مگر عقب کشیدنِ بی‌نتیجه را می‌پذیرفتند که تن به این هدر دادنِ نیرو دهند؟ خب... کیوان خودش هم عشق و دلتنگی را پیش از این‌ها قبول کرده و همین هم ناتوانی‌اش برای بازگشت بدونِ دیدنِ ساحل را تشدید می‌کرد.

لب به دندان گزید، دستش را مشت کرد و نگاهی از گوشه‌ی چشم انداخته به خانه‌ی رباب چون در آخر خواسته‌ی قلبی‌اش بر دستوراتِ منطقی که به نظرش دیکتاتوری بیش نبود فائق آمد، سری تکان داد و با گام‌هایی که کمی به آن‌ها سرعت بخشید باقی مانده‌ی مسیر را جلو رفت تا پیش از دوباره هدفِ تردید شدنِ قدم‌های مصممش خودش را به آن خانه برساند و راهِ بازگشتش سلب شود. دزد می‌شد یا یک خوابگردِ ناشناس که دلیلش برای به اینجا آمدن مبهم بود، دیوانه می‌شد یا یک مجنونِ شبگرد فرقی نداشت! کیوان دل به دریا زده بود... ماموری بود که عشق از او دزد می‌ساخت؛ دزدی محتاجِ یک نگاهِ دزدکی! حال که ساعت‌های دیگرِ روز فرصت نداشت برای دیدنِ ساحل، پناه برده بود به نیمه شبی که عقربه‌ی کوچک روی دوازده سایه افکنده بود. بزرگیِ عشق به پهنای بی‌کرانِ دریا، کیوان دلِ دریازده را به عشق زد و به فرمانِ همان بود که ایستاده مقابلِ درِ مشکی، رو بالا گرفت و یک دور ساختمان را از بالا به پایین از نظر گذراند.

عشق از پلیس هم دزدِ نگاه‌های یواشکی و مخفیانه می‌ساخت؛ اینگونه قدرتش را به رُخ می‌کشید و برای کیوان یادآور می‌شد اولین باری که ساحل را دید، همراهِ او در جنگل گم شد و به کلبه‌ی رز که رسیدند، از دیوار بالا پریدند تا به سرپناهی برسند. خاطراتِ کیوان با ساحل کم؛ اما با همه‌ی کم بودنشان چنان برایش زیبا بودند که اصلا اهمیت نمی‌داد شاید ساحل او را به طورِ کل فراموش کرده باشد. از آخرین دیدارِ آن‌ها چقدر می‌گذشت؟ معلوم نبود! آخرین بار در اتوبوس روبه‌رو شدند یا همان باری بود که کیوان ساحل را درونِ پیاده‌رو دید و خیالِ توهم به سرش زد؟ خیلی می‌گذشت... هرچه که بود آخرین دیدارِ آن‌ها خیلی دورتر از این لحظه بود، تار دیده می‌شد؛ آخرین دیداری که شاید طرحِ چشمانِ کیوان را هم از ذهنِ ساحل پاک کرده باشد!

اما دور بودنِ خاطرات، فراموشِ ساحل شدن یا نشدنِ کیوان، هیچکدام دلیلی نبودند برای عقب نشینیِ این مرد که چون کمی به کنار رفت و مقابلِ دیوار ایستاد، قصد کرد از دیوار بالا برود. این همان قدرتِ عشق بود که بی‌خیالِ هرچیزی به هر قیمتی نگاه کردن می‌طلبید!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و پنجاه و هفتم»

کیوان اسیرِ عشق، به خاطرِ ساحل باز هم تن به بالا رفتن از دیوار و وجهه‌ی یک دزد را به خود گرفتن می‌داد؛ اما با بازگشتی رو به عقب، عشق همانی بود که قوایش را با کشاندنِ صدف به دنبالِ هنری نشان می‌داد و او هنوز به دنبالِ ماشینی که راننده‌اش هوتن بود و هنری هم کنارش نشسته مردی هم روی صندلیِ عقب جای داشت، می‌رفت. اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست، چشم ریز کرد و ابروانش از روی شک بیشتر درهم پیچیدند. این مسیرِ جاده‌ای که میانِ دو منطقه‌ی پُر درخت بود، برای دو نفر آشنا به چشم می‌آمد! یکی صدف و دیگری هم هنری که همچون صدف ابروانش مشکوک نزدیک شده به هم، چشمانِ آبی‌اش ریز شده بودند و اطراف را با دقت واکاوی می‌کرد. فاصله‌ی صدف از آن‌ها تقریبا زیاد بود، حواسش را برای دور بودنش جمع کرده و چون جاده خلوت بود و مسکوت تعقیب کردنش هم سخت بود و هم نه.

این جاده و دو منطقه‌ی پُر درخت کنارش با وجودِ این تاریکیِ شب آشنا بود فقط برای هنری و صدف چرا که این مسیر را هنری یک بار برای پیدا کردن الیزابت آمده و صدف هم برای دیدنِ او. هنری که چراییِ آشنا بودنِ این بخش را درک کرد، دست به سی*ن*ه شده و رو بالا گرفته نقشی از جدیت در چهره‌اش با اخمی کمرنگ که نما داشت پیدا شد و خونسرد روبه‌رو را نگریسته، بیش از پیش به ارتباط و شراکت یا به عبارتی معامله‌ی میانِ خسرو و شاهرخ واقف شد! صدف اما مانده بود در چراییِ به اینجا آمدنِ هنری و فقط طوفانی را در همین حوالی حس می‌کرد با وجودِ ابرهایی که بارشِ باران را پایان بخشیده بودند؛ اما ماه هنوز گروگانشان بود و به بهای آزادیِ دوباره‌ی قطراتش وعده‌ی رهاییِ ماه را می‌دادند.

شب با وجودِ کوهی از ابرهای تیره که بر شانه‌ی آسمان سنگینی می‌کردند، سنگین و سرد، صدف اما پا پس نمی‌کشید از تعقیب کردنِ هنری چرا که در این احساسِ دو طرفه، او مراقبت را هم دو طرفه می‌دید و نمی‌توانست هنری را تنها بگذارد! فقط زبانی روی لبانش کشید و قلبش کمی بیشتر هیجان گرفته و تند زدنش لب گزیدنِ کوتاهش را باعث می‌شد. فرمان را اندکی میانِ انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش فشرد، دنده را عوض کرد و راه را پشتِ سرِ آن‌ها ادامه داد. زمان گذشت، نزدیکی‌شان به مکانِ موردِ نظر بیشتر شد و این... همان لحظه‌ای بود که مرد دستورِ توقف داد و پای هوتن پدالِ ترمز را فشرد. ترمز کردنِ ماشین در سمتِ چپِ جاده، صدف را هم به توقف وا داشت که تای ابرویی بالا پراند و چون ماشین را به کناره‌ی راستِ جاده کشاند، با فاصله از آن‌ها توقف کرد.

نشسته درونِ ماشینی خاموش شده، دید که هنری و هوتن همزمان از ماشین پیاده شدند و درها را از دو طرف که بستند، هوتن درِ عقب را از سمتِ چپ گشود و پس از خم شدنش دست جلو برده بازوی مرد را گرفت و او را محکم و با خشونت از ماشین بیرون کشید. مرد با تلو خوردنی از ماشین پیاده و همان دم نگاهِ صدف برای شناختنِ دو نفرِ دیگر در آن تاریکی تیز شد؛ اما چیزی عایدش نشد! از آن فاصله و با وجودِ تاریکی نمی‌شد انتظاری هم برای شناسایی داشت هرچند اگر می‌دید هم نمی‌شناخت چرا که صدف به هویتِ هوتن آگاه نبود. هنری چرخیده به عقب سوی هوتن و مردی که هنوز بازویش را به دست گرفته و برای تهدیدش اسلحه‌ای را هم به شقیقه‌اش چسبانده بود، رفت. مقابلِ آن‌ها دست به سی*ن*ه ایستاد، سر به سمتِ شانه‌ی چپ اندکی کج کرد و منتظر مرد را نگریست.

مرد در خوانشِ زبانِ نگاهِ او و دیدگانِ آبی‌ش که گویی با برقشان حرف می‌زدند، ناکام ماند که لبانش را بر هم فشرد، آبِ دهانی فرو داد و چون به خاطرِ اضطراب قلبش تند می‌زد نگاهی میانِ هنری و هوتن چرخاند. زبانِ نگاهِ هنری حرف می‌زد و خواهانِ توضیحاتِ پایانی بود که پازلِ نقشه‌اش را تکمیل کند و مرد به خاطرِ اضطراب بود که ابتدا گیج زد؛ اما در مکثی که بالاخره منظورِ او را متوجه شد لبانِ خشکش را با زبان تر کرد و گفت:

- سمتِ راستِ همین جاده، درخت‌ها رو مستقیم رد کنی می‌رسی به یه ساختمونِ ظاهراً متروکه که دورش یه دیوار حصار کشیده. توی حیاطش و بیرون از ساختمون فقط یه نفر هست چون مابقی داخلِ ساختمون مستقر شدن برای همین ریسکِ واردِ ساختمون شدن از حیاطش بیشتره.

هنری فقط پلک زد و نگاهش همچنان مرموز خیره‌ی مرد ماند که سعی داشت رشته‌ی کلامش پاره نشود و برای حرف زدن درموردِ این بخشِ دوم مکثی به خرج داد تا نفسش تازه شود و سپس گفت:

- اینکه افراد گه گاه اضافه و کم میشن توی ساختمون پوئنِ مثبتیه برای اینکه به ورودت شک نکنن. بهتره... بهتره با بیهوش کردنِ نگهبانِ بیرون واردِ ساختمون بشی و حتما کلاهش رو بذاری، چون داخلِ ساختمون رو تماماً دوربین‌های مداربسته گرفته و کنترل میشن به محضِ دیدنِ آدمِ اضافی و ناشناس همه خبردار میشن. اگه بتونی به اون اتاقِ کنترل بری و دوربین‌ها رو خاموش کنی که خب... خیلی به نفعمونه! در آخر من...

بخشِ دومِ حرف که زنجیر شده به اضطرابش بود به بخشِ سوم رسید و کوبش‌های قلبِ مرد محکم‌تر شدند این درحالی بود که هرسه خبر نداشتند زیرِ سنگینیِ نگاهِ دختری نشسته پشتِ فرمان در همان حوالی با فاصله‌ی زیاد قرار داشتند. مرد آبِ دهانش را محکم فرو فرستاد و چون نفسش را آرام از سی*ن*ه رها کرد بلکه قلبش سازش کند و آرام بتپد، ادامه داد:

- من نمی‌دونم خواهرِ هوتن کجاست!

چشمانِ هوتن با اخمِ پررنگ میانِ ابروانش درشت شده از حیرت و شوک سوی هنری چرخیدند و هنری اما بدونِ تغییری در حالتِ نگاهش همچنان مرد را نگریست و البته فقط تای ابرویی بالا پراند که نشان از انتظارش بود و می‌دانست مرد گفتنیِ دیگری هم داشت؛ فقط اضطراب زیادی طناب دورِ زبانش پیچیده بود که هنگامِ حرف زدن لنگ می‌زد. همینطور هم شد!

- من نمی‌دونم چون تازه واردِ این تیم شدم، خودِ تو هم می‌دونی هوتن که از مدت زمانِ اومدنِ من چه به تیمِ اصلی و چه به این یکی خیلی نمی‌گذره؛ منم چون نقشِ جاسوس توی تیمِ اصلی رو گرفتم فقط با همینجا آشنا شدم و خبری از خواهرت ندارم، اما باتوجه به اینکه اکثریتِ اینجا هستن به نظر میاد یه گوشه‌ای توی همین ساختمون هم اون دختر رو مخفی کرده باشن!

خطاب به هوتن حرف زدنش نگاهش را هم سوی او هُل داد و هوتن ناخودآگاه کمی اسلحه را به شقیقه‌ی مرد فشرد و با عصبانیت پس از دندان قروچه‌ای آمد حرفی بزند که هنری قفلِ دستانش مقابلِ سی*ن*ه‌اش را درهم شکسته، سر به زیر افکند و دستکش‌های چرم و مشکی را که از جیب‌های شلوارِ همرنگش بیرون کشید، قدمی رو به عقب برداشت، مشغولِ پوشاندنِ دستکش‌ها به دستش، کمی که گذشت و دستکش‌ها دستانش را پوشاندند، از جیبِ هودیِ مشکی‌اش ایرپادی را هم بیرون آورد، با بالا آوردنِ دستِ چپ ایرپاد را در گوشش قرار داد و کمی جابه‌جا کرد، سپس همزمان با چرخیدنش به عقب خطاب به هوتن و بدونِ نگاه کردن به او و مرد خونسرد گفت:

- فقط حواست به فرار نکردنش باشه هوتن!

هوتن متعجب بابتِ اینکه او به تنهایی قصدِ رفتن داشت، لب باز کرد حرفی بزند که هنری بدونِ مجال دادن به او به سمتِ کناره‌ی راستِ جاده که مخالفِ محلِ مخفی کردنِ الیزابت توسطِ خسرو بود، رفت. هوتن ماند و مرد که با نگاهی گوشه چشمی هربار او را می‌نگریست و گویی انتظارِ موقعیتی فراهم آمده برای فرار را می‌کشید. موقعیتی که البته تعجبِ هوتن را هم زیاد کش نداد و او لبانش را فشرده بر هم به دهان فرو برد و یقه‌ی پیراهنِ مرد را که از پشتِ سر گرفت او را به عقب کشید تا از مقابلِ صندوق عقبِ ماشین کنار رفتند. در این بین که هنری واردِ همان منطقه‌ی پُر درخت شد، صدف هم با برداشتنِ موبایلش از روی داشبورد درِ ماشین را باز کرد و به سرعت پیاده شده، در را پشتِ سرش بسته و به سمتِ درختانِ پیوسته درهم راه افتاد با اینکه سرما شدیداً وجودش را درگیر کرده بود؛ اما... طوفانِ در راه و نگرانی‌اش سرما را زمین می‌زدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و پنجاه و هشتم»

منطقه پُر درخت بود و تاریک؛ اما با فاکتور گرفتنِ نورِ ضعیفِ ماه که همه‌ی قدرتش را برای مجادله با تیرگیِ ابرها به کار گرفته بود، می‌شد به دو نورِ چراغ قوه از سوی دو موبایل بر روی زمین امیدوار بود که راه را نشان دهد. دو نوری که البته از هم فاصله داشتند و یکی متعلق به موبایلِ هنری و دیگری متعلق به موبایلِ صدفی بود که قدم‌هایش را محتاط و آرام برمی‌داشت. خاکیِ زمینِ زیرِ پایش را بارانِ امروز گِل و ردِ این گِل هم کمرنگ پایینِ کتانی‌های سفیدش را رنگ آمیزی کرده بود. زبانی روی لبانش کشید، میانِ درختانِ نزدیک به هم که گویی ردیف به ردیف پشتِ هم سبز شده بودند و شاخه‌هایشان پیوسته چون تارهای عنکبوت، سقف شاخه‌ها بالای سرِ این دو، تاریکیِ اطرافشان را عمق می‌بخشید. صدف لابه‌لای درختان می‌چرخید و به دنبالِ هنری این سو و آن سو اندک گردن می‌کشید.

ردِ نوری محو افتاده بر زمین به چشمش آمد و چون روی برگ‌های خشکیده‌ی یادگارِ پاییز برای زمین قدم گذاشت، آبِ دهانی فرو داد، دستش را به تنه‌ی درختی بند کرد و حواسش را داده به پخش نشدنِ نورِ موبایلش بر زمین برای مطلع نکردنِ هنری از حضورش، دنبالِ ردِ نورِ منعکس شده از چراغ قوه‌ی موبایلِ او بر زمین رفت. صدای جغدی از عمقِ چاهِ سکوت برخاست و به گوشِ هردو رسید که صدف هم رو بالا گرفت و نگاهی از میانِ شاخه‌ها به تصویرِ محوِ ماه انداخت و ابرها را دید که هر لحظه بیش از پیش در یکدیگر گره می‌خوردند و دنبالِ خبر کردنِ فضا برای بارانی دوباره بودند. صدف با دمی عمیق از راهِ بینی رو پایین گرفت و بازدمش از میانِ لبانِ برجسته‌اش رهایی جست که بخار مانند در هوا محو شد.

هنری جلوتر از او درختان را پشتِ سر می‌گذاشت و رد می‌کرد بی‌خبر از صدف که تعقیبش کرده بود و همچنان هم به دنبالش کشیده می‌شد. رد کردنِ این درختان بخشِ مرکزیِ این منطقه را مقابلِ چشمانش آورد تعدادی تنه‌ی نصفه و نیمه‌ی درخت هم میانِ مابقی خودنمایی می‌کرد و حرفِ مرد درست بود! ساختمانی با نمای خاکستری و دیوارهایی حصار کشیده به دورش در این بخش قرار داشت و این چشمانِ آبیِ هنری بودند که یک دور از بالا تا پایینِ ساختمان کشیده شدند. صدف پشتِ سرِ او میانِ دو درخت در ردیفِ یکی مانده به آخر ایستاده بود و با چشم هنری را که به سمتِ ساختمان می‌رفت، دنبال می‌کرد.

هنری که همزمان با جلو رفتنش شاخه‌ای نازک را کفِ کفشش فشرده و صوتِ ریزِ شکستنش رسیده به گوش‌هایش جلو رفت و نگاهش مرموز، در اطراف چرخیده به دیوار که رسید چراغ قوه‌ی موبایلش را خاموش کرد و بارِ دیگر تاریکی حاکم شد. این میان عقب تر از او نورِ موبایلِ صدف به زمین رسیده و اجازه می‌داد تا با چشمانش او را تعقیب کند. او که اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست از میانِ دو درخت تک قدمی رو به جلو برداشت و آخرین ردیفِ درختان را هم پشتِ سر گذاشت تا به همان بخشِ مرکزی رسید که هنری آمده بود. اویی که با پایین پریدنش از لبه‌ی دیوار، روی دو زانو نشست و کفِ دستِ چپش را چسبانده به دیوارِ سفید، سرِ انگشتانِ دستِ راستش هم با میلی متری فاصله از زمین قرار داشتند. قامتِ نشسته‌اش از پشتِ درختِ تنومندِ گوشه‌ی حیاط به چشمِ مردی که اسلحه به دست مقابلِ در می‌چرخید نیامد؛ اما ریز صدای سقوطِ هنری کمی او را مشکوک ساخت و چون گردن به چپ کشید و چشم ریز کرد برای وارسی کردنِ آن گوشه، هنری از جا برخاست و کمر به تنه‌ی درخت چسباند.

بیرون از حیاطِ این ساختمان، صدف کمرنگ ابرو درهم کشیده و مانده بود در اینکه این نیمه شب چرا هنری را به اینجا کشانده و اصلا... چرا این بخش در جهتِ مخالفِ همانجایی بود که پدرش الیزابت را نگه می‌داشت؟ سوالاتی پیوسته در ذهنِ این دختر چرخ می‌خوردند و به جواب نمی‌رسیدند، قلبش کمی تند می‌زد و این آشفته‌حالیِ او با مغزی که هر دم معمایی می‌ساخت و جوابی پیدا نمی‌کرد را تک قطره‌ای ریز از باران که قلبِ آسمان را شکافته روی نوکِ بینیِ کوچکش سرما نشاند تکمیل می‌کرد. بارانی دوباره داشت آغاز می‌شد که نگاهِ صدف را برای ثانیه‌ای به آسمان داد و سپس دوباره مقابلش را نگریست تا سرعتِ متوسطِ قدم‌هایش برای رسیدن به ساختمان را حفظ و از کند شدنشان جلوگیری کند.

دستش را که بالا آورد قطره را از روی نوکِ بینی پس زد و مقابلِ او درونِ حیاطِ ساختمان، مرد بود که چون هرچه سرک کشید موردِ مشکوکی به چشمش نیامد، نفسِ عمیقی کشید و به عقب برگشت تا مسیرش را رفت و برگشتی دوباره ادامه دهد. مرد سیاهپوش و به واسطه‌ی کلاهِ بالاکلاوای مشکی فقط ردی از چشمانِ میشی‌اش پیدا بود. هنری زبانی روی لبانش کشید چسبیده به درخت تنش را به کنار کشید و اندکی سر چرخانده به سمتِ راست از گوشه‌ی چشم نگاهی به مرد انداخت که پشت به او رفت و آمدش را ادامه می‌داد. فاصله‌ای باریک انداخته میانِ لبانش، چشم در اطراف گرداند و با کمی فاصله از خود چوبی را چسبیده به دیوار دید. آبِ دهانی فرو داد، نفسش از راهِ بینی خارج شد و چون گامی به جلو و در سمتِ راست برداشت، دستش را هم پیش برده و در یک لحظه انگشتانِ بلندش دورِ چوب حلقه شدند.

چوب را از دیوار جدا کرد و محتاط؛ اما سریع به سوی مرد گام برداشت و حواسش را به زمین داده بود تا با له کردنِ برگ یا شاخه‌ای صدایی تولید نکند که مرد متوجه‌ی حضورش نشود. چوب را فشرده در دستش، نزدیک تر شد و بوی خطری غریب را به مشامِ مردِ درحالِ حرکت مقابلِ درِ ساختمان رساند که چون مشکوک ابرو درهم کشید و در جای ایستاد، هنری هم آخرین گام‌هایش را بلندتر و آرام‌تر سوی او برداشت، نفس حبسِ سی*ن*ه‌ی زمان شد، باران بارِ دیگر نم بر زمین نشاند و قطره‌ای را لغزانده بر روی پیشانی‌اش، همین که مرد قصدِ چرخش به عقب را کرد هنری پشتِ سرِ او ایستاد نفس در سی*ن*ه به اسارت کشید و چوب را که بالا آورد پیش از هر حرکتی از سوی مرد به سرش چوب را بالا آورد و محکم سرِ او را هدف قرار داد.

اضطراب در قلبِ صدفی که چون گام برداشتنش کند شده بود هنوز با ساختمان فاصله داشت بالا گرفت و پلکش ریز پرید، دمی لبانش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و نفسش را با لرزی نامحسوس از راهِ بینی خارج کرد. طوفانِ تازه‌ای در راه بود، باران شهادت می‌داد، آشفتگی و اضطرابِ صدف هم مُهرِ تایید؛ این میان زمان هم دست به دامنِ این آشوب با هر ثانیه جلو رفتنش روی زمین کشیده می‌شد تا به هر یک از طوفان‌زده‌های امشب برسد. این ثانیه به ثانیه پیش رفتنِ زمان، هنری را به جایی رساند که مردِ بیهوش را تکیه داده به زاویه‌ی دیوار از پشتِ ساختمان و چون کلاهش را از سرش برداشته بود، با کمر صاف کردنی کلاه را بر سرِ خوو کشیده، با قدم‌هایی بلند؛ اما حواس جمع برای بی‌صدا بودنشان به سمتِ ساختمان رفت و پشتِ همین دیوار صدفی بود که به خاطرِ کوتاهیِ قدش نمی‌توانست دستش را بندِ لبه‌ی دیوار کند و همین هم نچِ کلافه‌اش را باعث شد که نفسش را محکم فوت کرده، تک گامی از مقابلِ دیوار به عقب برداشت و نگاه در فضا چرخاند.

تا زمانِ باز شدنِ درِ ساختمان به دستِ هنری و ورود به راهرویی رنگ گرفته با نورِ سفید که در این مسیرِ ابتدایی‌اش خالی از حضورِ کسی بود؛ ولی نگاهش گوشه چشمی متوجه‌ی دوربینِ مداربسته در سمتِ راست شد، خیلی وقتی نبرد که نگاه به روبه‌رو کشاند و پله‌هایی که منتهی به طبقه‌ی بالا می‌شدند. اولین گامِ او رو به جلو و روی کفِ خاکستریِ زمین همزمان بود با صدفی که پوستِ نازکِ لبش را متفکر با دندان جدا می‌کرد و دنبالِ راهِ حلی بود که بتواند برای بالا رفتن از این دیوار یاری‌اش دهد. راهِ حلش همان حوالی بود؛ تنه‌ی بریده شده‌ی درختی که در سمتِ راستش نگاهِ صدف را سوی خود کشید و به چشمش شبیه به یک چهارپایه‌ی کوتاه؛ ولی کارآمد آمد که ناخودآگاه لب از حصارِ دندان رهانید و لبانش یک طرفه کشیده شدند.

سریع رفته به سوی تنه‌ی بریده شده‌ی درخت و ایستاده بر رویش، موبایلش را با همان چراغ قوه‌ی روشن در جیبِ شلوار فرو برد و توانست دستانش را بندِ لبه‌ی دیوار کند و به هر سختی‌ای که بود با فشردنِ لبانش بر هم و کنار زدنِ موهایش تنش را با فشاری که نفسش را هم در سی*ن*ه زندانی کرد بالا کشید و نهایتاً... دمی بعد این صدف بود که با کفِ کتانی‌های سفیدش روی زمین فرود آمد و روی دو زانو نشسته نگاهی در حیاط چرخاند. این دختر عشقِ همان مردی بود که چندی پیش به ساختمان راه یافت؛ کمتر از این از او انتظار می‌رفت؟ قطعا نه! عشقِ هنری بودنش به کنار؛ این دختر خونِ خسرو در رگ‌هایش جریان داشت، هیچ جوره پا پس نمی‌کشید و در مقابل همه جوره خودش از پسِ خود برمی‌آمد! از این رو بود که از روی دو زانو برخاست و چون با چشمانِ قهوه‌ای و درشتش بارِ دیگر اطراف را واکاوی کرد، این بار شاهدِ اندک سرعت گرفتنِ نم- نمِ باران بود که البته هنوز جا داشت برای پررنگ شدن!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین