جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,573 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و بیست و نهم»

مکان همین جنگلِ نفرین شده بود؛ اما دور از هنری و صدف و آرامشِ آن‌ها! البته آرامش در این گوشه‌ای دیگر از جنگل هم برقرار بود؛ اما آرامشی می‌شد گفت دلهره‌آور و ظاهری! این آرامش احاطه‌گرِ کلبه‌ی تیرداد بود که به جز سکوتِ خودش صوتِ اندکی از نفس‌های باد را می‌شنید و می‌شد گفت در این گوشه فضا کمی ترسناک جلوه می‌کرد. تیرداد نشسته بر اولین پله‌ی چوبی که از سمتِ راست به پایین رسیده بود، دستانش را از آرنج نهاده روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ جین و مشکی‌اش، تارِ موهایش به دستِ ملایم و آرامِ باد روی پیشانیِ کوتاهش می‌لغزیدند و او دستِ راستش که فندکی نقره‌ای و براق را میانِ انگشتانش جای داده بود، بالا آورد و درپوشِ فندک را که برداشت، سر به زیر افکنده و بی‌توجه به سرمای هوا که از پیراهنِ خاکستری و تیشرتِ سفیدِ زیرش عبور کرده بود و لبه‌های پیراهنش هم آهسته تکان می‌خوردند، طیِ حرکتِ کوتاهی توسطِ انگشتِ شستش شعله‌ای را در گردیِ مردمک‌های دیدگانِ قهوه‌ای رنگش رقصاند.

آرامش در این قسمت بر خلافِ حضورِ صدف و هنری در قسمتی دیگر از جنگل کاملا قبل از طوفان به نظر می‌آمد و این تیرداد بود که چهره‌اش خنثی، دمِ عمیقی گرفت، سی*ن*ه سنگین کرد و فاصله‌ای اندک افتاده میانِ لبانِ باریکش رقصِ شعله را می‌نگریست و مشخص نبود در افکارش چه می‌گذشت. این پسر هیچ گاه قدم از محدوده‌ی افکارش فراتر نمی‌گذاشت و چیزی که در ذهنش بود را عیان نمی‌کرد. اویی که بسیار اندک سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست در این تاریکی و تنهاییِ خود مرموز بودنش را بیش از پیش به رُخ کشید و تنها با هجومِ افکارش به سمتی دیگر، اندکی ابرو لرزاند و محو به هم نزدیک کرد. با ریتمی عجیب به کمکِ کفِ پوتین‌های مشکی‌اش روی سطحِ پله ضرب گرفته و فقط خودش بود و خودش!

اما نه! قامتی که بی‌صدا از سمتِ چپ پیش می‌آمد این تنهایی را نقض می‌کرد و اجازه نمی‌داد حتی صوتِ ریزی از قدم برداشتن‌هایش بلند شود تا به گوش‌های تیرداد رسد. اویی که سر به زیر افکند، تماماً سیاهپوش بود، کلاهِ لبه‌دارِ مشکی روی تارِ موهای همرنگش قرار داشت و سر به زیر، دستانش را فرو برده در جیب‌های هودی‌اش، آرام و بی‌عجله قدم‌های بلندش را سوی مسیری که به کلبه می‌رسید با پوتین‌های مشکی‌اش برمی‌داشت. تیرداد تا به اینجا پی به حضورِ مرد نبرد و خود را تنها فرض کرد؛ اما زمانی که این مرد میانِ دو درختی که کمترین فاصله را از هم داشتند، ایستاد، مرموز و تیز چشم دوخت به تیردادی که پشت به او روی پله نشسته و شعله‌ی فندک را از پیشِ چشمانش خواباند.

یک جای کار می‌لنگید... نگاهی به کنار، حضوری دیگر در آنجا سنگینی می‌کرد که تیرداد آن را متوجه شد. حضوری که سبب شد تا با پلک زدنی آهسته فندک را حبس کرده در مشتش دستش را پایین بیندازد و اندکی سر به سمتِ چپ بچرخاند طوری که نیم‌رُخش در گردیِ مردمک‌های چشمانِ مشکیِ مرد قرار گرفت و زمانی که او به گوشه کشیده شدنِ چشمانِ تیرداد در حدقه را دید با آرامش تنها پلک بست و بی‌صدا گامی به کنار برداشت تا پشتِ تنه‌ی یکی از درختان پنهان شد و دور ماند از میدانِ دیدِ تیرداد. اویی که این بار مطمئن شده به اشتباه نکردنش، دست از توهم خواندنِ حسِ حضوری دیگر همانندِ ظهر برداشت و چون مسیرِ چشمانش را همانندِ قبل کرد، فندک را در جیبِ شلوارش فرو برد و همزمان همانطور خیره به روبه‌رو با دستِ دیگرش اسلحه‌ای که کنارش روی پله بود را به دست گرفت.

سرمای بدنه‌ی اسلحه را فشرده میانِ انگشتانش با فشاری اندک از جا برخاست و پله‌ها را سریع؛ اما بی‌صدا پایین رفت. مردِ پنهان پشتِ درختان، لبانِ باریکش کششی نیشخند مانند گرفتند و انگار پشتِ سرش هم چشم داشت که می‌توانست هر عکس‌العملِ تیرداد را متوجه شود. تیردادی که اسلحه‌ی آماده‌ی شلیکش را بالا آورده، ردِ احساسِ سنگینیِ نگاهی که بر رویش بود را گرفت و به سمتِ چپ گام برمی‌داشت. زمان ثانیه‌ها را سریع یکی پس از دیگری می‌گذراند و تیرداد که سمتِ چپ رفت و از میانِ درختان عبور کرد، با خالی بودنِ فضا از حضورِ کسی که فکر می‌کرد آنجاست، مواجه شد و دلیلی پیشِ چشمانش قرار گرفت برای پایین آوردنِ اسلحه‌اش. دوبار توهم زدن در دو موقعیتِ زمانیِ مختلف از یک روز عجیب بود و باور نکردنی؛ طوری که او مطمئن به درستیِ احساسش، دستش را که با اسلحه کنارِ بدنش انداخت چشم ریز کرد و نگاه در اطراف به گردش درآورد.

نبود! حتی رد و اثری کمرنگ هم از وجودِ شخصی در آنجا پیدا نکرد و اخمِ محوش قدری رنگ گرفته، ندانست که درست جا مانده بود در میانِ بازی‌ای تازه آغاز شده! مرد او را پشتِ درختان تنها گذاشت و به این شکل هدایتش کرد سوی بازیِ جدیدی که به تازگی قرار بر آغازش بود! این مردی که تا زمانِ آمدنِ تیرداد از پشتِ کلبه گذشت و سمتِ راست رفته، نگاهش با آرامشی مرموز از پشتِ درختان به قامتِ نه چندان مشخصِ تیرداد دوخته شد و همان دم دستانش را خارج کرده از جیب‌های هودیِ تنش، چرخی روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به جهتِ مخالفِ نگاهش پیاده کرد و لبه‌ی کلاهِ هودی را که گرفت، بالا آورد و روی سر و کلاهِ لبه‌دارش نهاد. چرخیده و پشت کرده به اوی سرگردان که با انگشتانِ شست و اشاره از سرِ کلافگی پیشانی‌اش را ماساژ می‌داد، همانطور که از کلبه دور و دورتر می‌شد دستش را به پشتِ کمرش رسانده و همزمان خونسرد گفت:

- ورودت به مانورِ دوم رو تبریک میگم تیرداد؛ می‌دونم که بازیِ من رو هنوز یادته!

و پوزخندش صدادار، همین حرفش دلیلی بود برای فاش شدنِ هویتش! خسرویی که اولین بار رونمایی‌اش از خود، شبی بود که با عنوانِ مانورِ اول فردی را برای امتحان کردنِ تیرداد به کلبه فرستاد و ساحل هم آنجا بود! خسرو که اسلحه‌اش را پشتِ کمر به دست گرفت و بیرون کشید، فاصله‌اش را از کلبه مناسب دید و درحالی که تیرداد از میانِ درختان بیرون آمد و مقابلِ کلبه ایستاد، او اسلحه‌اش را رو به آسمان نشانه گرفت و فشرده شدنِ انگشتِ اشاره‌اش روی ماشه صوتِ شلیکی هوایی را پخش کرد که کمرنگ به گوش‌های تیرداد رسید و نگاهش را تا مسیرِ صدا بالا کشید. به حرفِ خسرو، این تازه شروعِ مانورِ دوم بود و مانورِ اول از همان شبی که دستِ تیرداد زخمی شد تا زمانِ بمب گذاریِ ماشینش ادامه داشت... خسرو جهانگرد برای ویرانی‌های اصلی برگشته بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و سی‌ام»

صدای شلیک در جنگل به گوشِ تیرداد هم کمرنگ رسید؛ اما این صدایی که از نفوذ به انبارِ متروکه و قدیمی در جنگل منع شد، می‌توانست خللی در آرامشِ امشبِ صدف و هنری ایجاد کند؟ خب... مشخصاً نه! آرامشِ این دو را امشب هیچ چیز و هیچکسی نبود که بتواند به تاراج ببرد. این دو که صدف جلوتر از هنری قامتش را از میانِ درگاهِ راهروی کوتاه و باریکی که از بالا به پایین پله می‌خورد و نورِ قرمز رنگی در آن پخش بود، رد شد تا به فضای انبار رسید و هنری هم عقب تر از او پیش می‌آمد. فضای بزرگِ آن با نورِ لامپی که سو- سو می‌زد و یک ستونِ بتنی در میانش که خاطراتِ خشونت باری هم با مشتِ هنری داشت پیشِ نگاهِ صدف نقش بست و هنری که پشتِ سرِ او می‌آمد، پله‌ها را آهسته‌تر پایین آمده و گذر کرده از میانِ درگاه او هم پا به فضای انبار گذاشت.

هنری اما هنوز هم در علتِ حضورشان در اینجا مانده بود و از درکِ مقصودِ صدف عاجز، کمی چشم ریز کرد و نگاه چرخانده سوی صدفی که سمتِ راستِ انبار بود و به سمتش می‌چرخید، پرسشش را در شکِ نگاهش حل کرد و صدف هم متوجه شد. صدف هنوز لبخند داشت و این کشش عضوی جدانشدنی از لبانِ برجسته‌اش چشمانِ قهوه‌ای رنگش را به هنری دوخت که به دنبالِ نشانه‌ای در انبار چشم چرخاند و چون به جایی نرسید، دوباره مقصدش به سمتِ دیدگانِ صدف تغییر یافت و تنها شانه بالا انداختنِ کوتاهِ او را با پلک بر هم نهادنِ آهسته‌اش دید. حافظه‌ی هنری خیلی خوب عمل می‌کرد و همیشه همه‌ی جزئیات را تا زمان‌های دور نگه می‌داشت؛ اما میانِ این آرامش و لبخند شاید نکته‌ی تلخی به نظر می‌آمد که حافظه‌ی او روزی که باید برای خودش خوشحال می‌شد را به فراموشی سپرده بود. اویی که قدم برداشته سوی صدف که فاصله‌اش با او متوسط بود، دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برد و حینی که صدای قدم‌هایش کم در فضا می‌پیچید لب باز کرد و با صدایی اندک بلند بانمک گفت:

- نگرانم از این که هدفت رو نفهمیدم بهت بگم و تو هوشم رو مسخره کنی صدف!

حرفش صدف را به خنده وا داشته، همزمان که هنری با دستانی فرو رفته در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش جلو می‌آمد، صدف دستانش را پشتِ سرش برده و مچِ دستِ چپش که از آستینِ کتِ کوتاه، چرم و مشکی‌اش پوشیده بود را گرفته میانِ حلقه‌ای از انگشتانِ دستِ راستش، قدم به جلو و به سوی هنری برداشته، سرش را رو به سقف گرفت و چشمانش را هم که بالا گرفت، با مکثی کوتاه و چهره‌ای که حالتش متفکر شده بود، رو پایین آورده، صدای قدم‌هایش پررنگ تر از صدای گام‌های هنری پیچیده در فضا و خیره به چشمانِ آبیِ او لب از لب گشود و گفت:

- جدای از مبارزه‌ی تازه‌مون زمانِ برگشتِ من به ایران و اینجا، ذهنت صحنه‌ی دیگه‌ای رو یادآوری نمی‌کنه؟

چرا... یادآوری می‌کرد که یادآوری‌اش کششِ یک طرفه‌ی لبانِ هنری را باعث شد و مردمک گردانده میانِ مردمک‌های صدف با سری بالا گرفته، هردو که آرام- آرام پیش می‌آمدند و به هم نزدیک تر می‌شدند، هنری سری تکان داده و چون در حافظه‌اش صدفِ نوزده ساله‌ی شش سالِ پیش زنده شد که بی‌توجه به تفاوتِ قدرتِ بدنیِ خودش و هنری با جسارت و اعتماد به نفس مردی که ندیده و نشناخته و تازه با او آشنا شده بود را به مبارزه فراخواند، صدف تداعیِ او را از چشمانش دید و لبخندش رنگ گرفت، هنری پلکی آهسته زد و سپس آرام گفت:

- شیش سالِ پیش اتفاقی اومدنم به این انبار من رو مقابلِ یه دخترِ جسور و شیرین قرار داد که مالکیتِ این انبار رو برای شروعِ مبارزه بینمون بهونه کرد...

و با چشم و ابرو به ستونِ بتنی اشاره کرد و فلصله‌اش با صدف کمتر و کمتر شده، او یک تای ابرو به پیشانی راند و کوتاه لب به دندان گزید و هنری ادامه داد:

- و البته این ستون هم با دستِ من خاطره‌هایی داره که هردو بار مشتم رو زخمی کرد.

صدف خندید، فاصله از چهار قدم به سه قدم، از سه قدم به دو قدم، از دو قدم به یک قدم و نهایتاً... از یک قدم به یک نفس رسید! طوری شد که هنری و صدف به فاصله‌ی یک نفس درحالی که نوکِ کفش‌هایشان به هم چسبیده بودند با همان حالتِ قبل مقابلِ هم ایستادند. اختلافِ قدی که داشتند رو پایین گرفتنِ هنری و سر بالا آوردنِ صدف را برای خیره‌ی هم شدنشان در پی داشت به همان شکل که هنری دستانش در جیب‌های شلوارش بودند و صدف هم دستانش پشتِ سرش، تنها کمی از فشارِ حلقه‌ی انگشتانِ دستِ راستش به مچِ دستِ چپ کاست و لبخندش را لب بسته حفظ کرد. امشب احساسش بیشتر در چشمانش جوشش داشت و هنری هم می‌دید؛ شاید دلیلش ربطی به همین غافلگیری داشت که هنری از آن سر درنمی‌آورد و در چراییِ آمدنشان به اینجا سردرگم بود. فاصله یک نفس بود و نفسگیر، قلبِ صدف را چون دارکوبی که به درخت نوک می‌زد، به سی*ن*ه‌اش می‌کوباند و او فاصله‌ای باریک میانِ لبانش افتاد و نگاهش روی اجزای چهره‌ی هنری چرخید.

به فاصله‌ی یک چرخشِ نگاه، چشمانِ هنری به دیدگانِ درحالِ حرکتِ او گره خوردند و فکر می‌کرد... او بی‌دلیل و با دلیل شیفته‌ی تمامِ این دختر بود! از چشمانش که در نظرش با آن مژه‌های فر، مشکی و بلند و رنگِ قهوه‌ای روشن زیباتر از آن‌ها وجود نداشت، تا همان جسارت و اعتماد به نفسی که از آن دم می‌زد. صدف برای هنری و قلبش کامل بود؛ زیباتر از او هم در جهان نفس می‌کشید، ولی برای هنری زیباتر از اویی وجود نداشت! صدفی که گره‌ی انگشتانش را از مچش گشود و نفسش حبسِ سی*ن*ه، انگار که در کنارِ هنری تلفیقی از آرامش و هیجان را باهم تجربه کند، مانده در مخلوطی از این تضاد که فقط از دستِ عشق برمی‌آمد، چشمانش را پایین و زبانی روی لبانش کشید، لبانش را فشره بر هم به دهان فرو برد و چون آبِ دهانی هم از گلو گذراند، کوبش‌های قلبش زمانی به اوجِ خود رسیدند که دستِ چپش را با همان زنجیرِ ظریف و نقره‌ای و نمادِ بی‌نهایت در میانش، پیش برد و مچِ دستِ هنری که در جیبش بود را گرفت.

این حرکتِ او چشمانِ هنری را همراه با سرش پایین آورد، نگاهش دوخته شد به دستی که صدف آرام از جیبش بیرون کشید و چون این بار انگشتانِ ظریفش را از مچِ او رو به پایین سُر خوردند تا به کفِ دستش رسید، همانجا ثابت ماند؛ اما قفل انگشتانش به دورِ دستِ هنری محکم شد. قلبش بی‌تابی کرد و صدف امشب همه‌ی احساسش را از قلبش تزریق کرده به چشمانش، برقی به نگاهش افتاد و کششی کمرنگ و یک طرفه به لبانش بخشید. از راهِ بینی دمی عمیق گرفت و چشم از دستِ هنری که حبسِ دستش بود، گرفته و بالا آورده، نگاهِ او را هم با خود همراه کرد و سپس همزمان با بازدمِ عمیق‌ترش، صدایش را با لحنی ملایم که پُر شده بود از تعشقی ملموس برای هنری که سال‌ها آرزویش را داشت بذر کلمات را محبت آمیز بر زبانش کاشت و نهالشان را تقدیمِ گوش‌های مردِ مقابلش کرد:

- گاهی وقت‌ها میشه فقط با یه تشابه از بدترین خاطراتِ زندگی، قشنگ ترین‌ها رو ساخت! آشناییِ من با تو... جزوِ خاطراتِ بدِ من نیست هنری، به هیچ عنوان؛ اما اتفاقاتِ بعد از اون آشنایی خاطره‌ی اون رو هم برام تلخ می‌کنه و من نمی‌خوام سال‌ها زندگیم طوری باشه که توی ذهنم من باشم و میله‌های زندانِ ساخته شده از خاطره‌ی بدِ آشناییم با مردِ موردِ علاقه‌ام!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و سی و یکم»

هنری فقط گوش می‌کرد... نگاهش به صدف، همراهِ عشقی که داشت، دردی در سی*ن*ه‌اش جوشید و شنید فریادی را در ناخودآگاهش که سرزنشش کرد و او می‌دانست هرقدر که بحثِ بخششِ صدف هم باشد، فراموشیِ او ممکن نبود و... کاملا به او حق می‌داد! سرزنشی که او نسبت به خود داشت منعکس شده در چشمانش و قابلِ حس برای صدف، دستِ هنری را محکم‌تر در دست و چون نفسی گرفت، پلکی زد و ادامه داد:

- اینجا اومدیم چون می‌خواستم همه چیز برگرده به همون روزِ اول؛ که اون شروعِ نه چندان جالب رو از ذهنِ هردومون پاک کنم. شروعی که روزِ تولدِ من بود و خب... توقعی نداشتم برای خوب بودنش؛ اما حالا این شروعِ دوباره رو همینجا با تفاوتِ اینکه شبِ تولدِ سی و سه سالگیِ تو هستش رقم می‌زنم که بهت ثابت کنم بخشیدمت!

در این قابِ عاشقانه، دختری بود که رو بالا گرفته بود و با آن قدی که به واسطه‌ی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به قدری بالاتر از سی*ن*ه‌ی مردِ مقابلش می‌رسید و اویی که روبه‌رویش ایستاده برای خیره شدن به چشمانِ قهوه‌ای روشنِ پیشِ رویش سر خم کرده بود را می‌نگریست، می‌دید و مردمک میانِ مردمک‌های او به گردش درمی‌آورد. فاصله‌ی میانشان صفر بود و صدف با لبخندی کمرنگ که روی لبانش داشت ابروانش را منتظر برای واکنششِ هنری به حرف‌هایش بالا انداخت.

ذهنِ هنری متلاطم شده بود. عشق، هیجان و حتی شرمندگی هم در چشمانِ آبی‌اش باهم دیده می‌شدند و او لغزیدن و پایین‌تر رفتنِ دستِ صدف را کفِ دستش حس کرد که به پیوندِ انگشتانشان رسید و برای توصیفِ حسی که آن لحظه داشت برای اولین بار عاجز ماند که چطور کلمات را از بهرِ گفتنِ احساساتش درست درهم بپیچد. صدف اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و این هنری بود که بالاخره با گرفتنِ دمی عمیق و کشاندنِ رایحه‌ی ارکیده به مشامش، به قلبش آرامش بخشید و توانست واژه‌ها را در ذهنش نظم دهد. جملات حقِ مطلب را برای او ادا نمی‌کردند؛ اما...

- یه جنایتکار، بدترین آدمِ این قصه نه؛ بدترین آدمِ این کره‌ی خاکی با همه‌ی زخم‌هاش و زخم‌هایی که به همه زده، بینِ تمومِ سیاهی‌هایی که یه لکه‌ی سفید توی سابقه‌اش نذاشته، برای لایقِ این قلب شدن چیکار کرده صدف؟

قلبِ صدف تند می‌تپید؛ اما لبخندش آرام رنگ گرفت. انتظارِ چنین واکنشی را هم داشت، چینشِ کلماتِ هنری همانی بود که برای شور و شوق گرفتنِ قلبش کفاف می‌داد. او که دستِ راستش را آهسته بالا آورد، چشمانِ او را پایین‌تر کشید، کفِ دستش چپِ سی*ن*ه‌ی این مرد که نشست تپش‌های قلبش را حس کرده، نگاهِ او از دستش به سمتِ چشمانش بالا کشیده شد و لب زد:

- پس از تهِ همین قلب و به سبکِ خودت میگم...

چشمانش را از دستِ خود روی قلبِ او بالا گرفت و نگاهش تلاقی کرده با چشمانِ هنری و لبخندش کمی بیشتر رنگ گرفته که آرام ادامه داد:

!happy birthday -​

صدایش ظریف و گیرا بود، جذابیتِ خاصی برای هنری داشت و انگلیسی حرف زدنش دلنشین برای گوش‌های او و مُسَکِن برای تمامِ وجودش، این بار صدف کفِ دستش را از روی قلبش بالاتر کشاند و رسیده به صورتش، پشتِ انگشتانِ ظریفش را که آرام و ملایم روی گونه‌ی او کشید و لبخندش اندک رنگ باخته از غمِ اینکه هنری تا این حد از اهمیت به خودش غافل شده بود که روزِ تولدش را هم فراموش کرده بود، باز هم او حرف زد... زمزمه‌ی عشق ساخت و معمارِ بنای آرامش در قلبِ هنری، گفت:

- تو تولدِ من رو همیشه یادته؛ اما تولدِ خودت رو نه! روزهای مهمِ زندگیِ آدم‌های مهمِ زندگیت رو یادته؛ اما خودت رو نه...

نگاهِ هنری گره خورده به چشمانِ او، ردِ نوازشِ ملایمِ صدف که از گونه تا کنجِ لبانش امتداد پیدا کرد، صدف دستش را برگرداند و این بار سرِ انگشتِ شستش نوازش‌گرِ کنجِ لبانِ باریکِ هنری شده، نگاهِ عمیقِ او برای قلبش خوش و حال که قدری از بارِ سنگینیِ احساساتش از روی دوشِ قلبش کنار رفته بود و آرام‌تر می‌تپید، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و ادامه داد:

- تو برای من یه دنیایی هنری؛ اما برای خودت نه... این تلخه!

زیرِ پوست هنری و درونِ رگ‌هایش خونی نبود؛ آرامش می‌جوشید و جریان داشت! در سی*ن*ه‌اش قلبی نبود، سمتِ چپِ سی*ن*ه‌ی او یک صدف بود که هم قلب بود و هم ضربان! گوشه‌ای از وجودش آنقدر این حسِ خوبِ به اندازه‌ی دنیایی بودنش برای صدف لذتبخش بود که به همه‌ی او این احساس را ساطع کرد. ساعت‌ها می‌توانست و بنشیند و به همین تک دیالوگ گوش دهد و تکراری شدنی هم برایش وجود نداشت! اویی که دستش را بالا آورد، از انگشتانش زندانی ساخته به دورِ مچِ ظریفِ صدف، سر کج کرد و پلک که بر هم نهاد، لبانش را کفِ دستِ او چسباند و فشرد. عمیق، آرام... حتی پُر مِهرتر از همیشه! آرامشِ درونش در وجودِ صدف هم ریشه دواند که پس از جداییِ آهسته‌ی لبانش از دستِ او، چشم باز کرد و خیره شده به چشمانِ براقِ صدف و لبخندِ لب بسته‌اش آرام لب زد:

- تو مثلِ یه افسانه‌ای صدف! افسانه‌ی شیرینی که اومده واقعیتِ تلخِ من رو نابود کنه... تو افسانه‌ی منی!

به دنبالِ این حرف لبخندش رنگ گرفت، دستِ خودش و صدف را پایین آورد، پیوندِ انگشتانِ دستِ دیگرشان هم باز شده، این پیوند طورِ دیگری رُخ نمایان کرد که دستِ چپِ هنری دورِ شانه‌ی صدف حلقه شد و او را که پیش کشید، گوشِ صدف نشسته بر بخشی اندک بالاتر از سی*ن*ه‌اش، دستِ راستش هم بالا آمد و انگشتانش پیچیده میانِ تارِ موهای قهوه‌ای روشن و فرِ صدف، پلک بست و سر که پایین انداخت، نفس گرفت از رایحه‌ی ارکیده‌ی موهای او و صدف هم چشم بسته، دستانش را آرام از پهلوهای هنری رد و دورِ کمرش حلقه کرد. آرامش در همین افسانه بود! صدف افسانه‌ی شیرینی بود که قدم گذاشته در سرزمینِ واقعیتِ تلخِ هنری، چنان آرامشی را در خودش، نگاهش، قلبش و چشمانش جای داده بود که هنری را از حضورِ دیگران بی‌نیاز می‌کرد. صدفِ عاشق این روزها زیاد هم ناپرهیزی می‌کرد و هر ثانیه دل از دلِ هنری می‌برد و شکلِ عاشقِ خود را نشان می‌داد! عاشقی که هرکاری برای معشوق می‌کرد و به هر بهانه‌ای دنبالِ ردِ لبخند بر لبانِ او می‌گشت! صدف با کوچکترین بهانه هم به دنبالِ آزادیِ لبخندِ هنری از اسارتِ خستگی‌ها و حتی می‌شد گفت کمبودهایش بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و سی و دوم»

زیرِ این سقفِ پُر ستاره، جنگل بود و سکوتی که هرکس می‌توانست برداشتِ متفاوتی از آن داشته باشد! آغوشِ هنری و صدف حبسِ نگاهِ دیوارهای انبار شد؛ اما چون محبتِ میانشان از همان فاصله دلیلی برای آرام شدنِ ماه شد، بارِ دیگر قدرتِ مِهر خود را به کار گرفت تا با کنار زدنِ لشکرِ تیرگیِ ابرها، بارِ دیگر بخشنده‌ی نور شود و تاریکی را تا حدی پایان بخشد. ماه که آرام- آرام به جایگاهِ اصلی‌اش بازگشت و بارِ دیگر بر تختِ پادشاهی نشسته، ثابت کرد قدرتِ شب در دستِ او و نورِ اوست، نقطه‌ای از جنگل درگیرِ سکوتِ به تازگی شکسته شده توسطِ جغدی که کجا بودنش معلوم نبود، شده بود. زیرِ این نوری که حتی اندک هم شده بر تاریکی غلبه می‌کرد مردی بود که دست‌هایش هنوز فرو رفته در جیب‌های هودیِ مشکی‌اش، آرام و بی‌صدا با سری زیر افتاده گام برمی‌داشت و خودش بود و خودش!

این مردی که شروعِ مانورِ دوم را اعلام کرد و حال بازگشته به پوسته‌ی مرموزِ خود که آرامشی عجیب داشت، با تک قدمی که پیش رفت شاخه‌ای نازک را کفِ پوتینِ مشکی‌اش فشرد و صوتِ فشرده شدنش کمرنگ پیچیده میانِ صدای جغد در فضا بدونِ تغییری در حالتِ چهره‌اش جلوتر رفت. پاهایش خسته بودند؛ اما قصدِ کناره‌گیری از این پیاده‌روی‌ای که انگار به بیراهه می‌رسید را نداشت. ذهنش مشغول و فکرش درگیر، همچنان بادی ملایم و شب هنگام می‌وزید و او هیچ سرمایی را احساس نمی‌کرد. چمن‌ها از خنکای هوا نفس تازه می‌کردند؛ اما زمانی که هدفِ فشرده شدنِ توسطِ پوتین‌های این مرد قرار می‌گرفتند، نفسی که تازه کرده بودند را از دست دادند و له شدند. هوای شب تازه بود؛ اما روحِ این مرد مُرده و این روح از دست داده‌ای که میانِ خودش و مُرده‌ی متحرک تفاوتی نمی‌یافت سرش را بالا گرفت، نگاهِ مشکی‌اش خنثی و بی‌هیچ برقی به روبه‌رو که تا حدی برایش مشخص بود چون توان از پاهایش گریخت بالاخره چشمش به تخته سنگی افتاد که با هر قدم پیش رفتن به آن نزدیک تر می‌شد و در آخر مقصدی برای خود مشخص کرد.

او که با جانِ فراری از پاهایش نای بیشتر ادامه دادن را نداشت با سی*ن*ه‌ای که از دمی عمیق سنگین کرد، دستانی که گرم شده بودند را از جیب‌های هودیِ تنش بیرون کشید و رسیده به تخته سنگ به آرامی روی آن جای گرفت و دستانش را از آرنج نهاده روی زانوانش، چشم دوخته به منظره‌ی مقابلش و درختانی که با کمترین فاصله و پیوسته کنارِ هم قرار داشتند انگشتانش را درهم پیچید و بازدمش را سنگین‌تر بیرون فرستاد که سی*ن*ه‌اش سوخت. در عمقِ سیاهیِ چشمانش حتی عمقی هم وجود نداشت! یک سیاهیِ بی‌انتها جای گرفته در سفیدی و اندک سرخیِ حدقه‌هایش پلکی زد و باز هم در این فضای دایره شکل که به دورش حصارِ درختان بود، فقط خودش و تنهایی‌اش را در مرکزِ آن پیدا کرد.

خسرو همین بود؛ تا یک دل مشغولی را پایان می‌داد خودش را انتهای چاهِ تنهایی‌اش می‌یافت که هرچند خوب می‌توانست برای دیگران خط و نشان بکشد، باز هم در تنهاییِ خود به چنان شکستِ مهلکی می‌رسید که باز هم از خودش فقط کمرِ خمیده‌اش باقی می‌ماند. او که دستِ راستش را از پیوند با دستِ چپش آزاد کرد و چون به عقب برد فرو برده در جیبِ هودی، پاکتِ سیگار و فندکش را که به دست گرفت، بیرون کشید و از داخلِ پاکت نخ سیگاری خارج کرده، سیگار را کنجِ لبانِ باریکش نهاد و با دستِ راستش حفاظ ساخته به دورِ آن، سیگار را فندک زد و باز هم این ریه‌هایش بودند که باید آلودگی به این دودِ همیشگی را که چون حکمی در دادگاهِ حیات بود، برای محکوم شدن می‌پذیرفتند! پُکِ عمیقی به سیگار زد و چشمانش خیره به دودی که از آن بالا می‌رفت، سیگار را گرفته میانِ دو انگشتِ اشاره و میانی، از لبانش که جدا کرد سر به زیر افکند و خیره به زمینِ زیرِ پایش با صدایی خش‌دار برای خود زمزمه کرد:

- علاجِ تنهایی، تنهاییه! درد و درمون یکیه؛ فقط کاش نتیجه‌ای هم داشت!

علاجِ تنهایی، تنهایی بود و این درد و درمانِ یکسان یک چرخه‌ی بی‌نتیجه، عقیده‌ی خسرو بود که در این خشاب یک نفرِ دیگر هم با او هم عقیده بود! دور از جنگل و درونِ شهر، در خانه‌ای که با سکوت خو گرفته بود و اتاقی که چراغِ روشنش از پشتِ پنجره و داخلِ کوچه هم به چشم می‌آمد، زنی بود که چمدانِ سُرمه‌ای رنگی را نهاده روی تختِ اتاق آخرین لباسی که یک شومیزِ دکمه‌دار مشکی بود را تا کرد و با چهره‌ای بدونِ آرایش و بی‌روح، بی‌توجه به تارِ موهای قرمز رنگی که به واسطه‌ی اندک خم بودنِ سرش روی شانه‌های ظریفِ پوشیده با کتِ آبی نفتیِ تنش نشسته بر بلوزِ مشکی‌ای که آستین‌هایش تا کفِ دستانش بودند، می‌لغزیدند و دو سوی صورتش گونه‌های برجسته‌اش را لمس می‌کردند، شومیزِ تا شده را درونِ چمدان نهاد. درِ چمدان قرار داده روی آن و زیپش را در مسیرِ مستطیل شکلش کشیده و پس از بستنش، لبانِ باریک و بی‌رنگش را بر هم فشرد.

هویتِ این زن با موهای قرمز فقط به رز تعلق داشت که خسته و بی‌روح، انگار که اصلا انتقام در او اثری نداشت چه بسا حالش را هم بدتر کرده بود، با گرفتنِ دسته‌ی چمدان آن را از روی تخت پایین آورد و قرار داده روی فرشِ کوچکِ اتاق، روی پاشنه‌های بلند و باریکِ کفش‌های مشکی و مخملش که به عقب چرخید، چشمانِ سبزش قفلِ برگه‌ی کوچکِ کنجِ آیینه شدند و پس از آن چشمانش با اندکی به کنار آمدن به تصویرِ انعکاسِ چهره‌ی خودش در قابِ آیینه‌ی روی میز آرایشِ مشکی دوخته شدند. انتقام ریشه‌ی خشکیده‌ی رز را درمان نکرده بود؛ از این چهره‌ای که بی‌روح بود و هیچ حسی در آن نمی‌جنبید کاملا مشخص بود کینه‌ی خاموش شده، آبِ روی آتشِ وجودش نبود و او هنوز هم می‌سوخت؛ اما... اقرار کرد که پشیمان نبود!

تنهایی برای زنی با این احوالات و لبخند از دست رفته و قدرتی که هنوز هم داشت؛ اما میل به استفاده از آن نه، یک خودکشیِ تدریجی به حساب می‌آمد؛ اما رز ترجیح می‌داد بیش از این پای آرنگ را به ماجراها و دردهای خودش باز نکند، تا همین لحظه هم زیادی به پایش سوخته بود! او که آبِ دهانی فرو داد، چشم از تصویرش در آیینه پایین کشید و چون شالِ آبی را از روی گردنش بالا آورد و بر روی موهایش نهاد، به سمتِ درِ بازِ اتاق چرخید و دسته‌ی چمدان را هم که به دست گرفت، از روی فرش بلند کرد و گام‌هایش را محکم و بلند سوی در برداشت. ایستاده میانِ درگاه، دستش را بالا آورد و روی دیوارِ کنارش کلیدِ برق را لمس کرده، چراغِ اتاق را خاموش کرد تا استارتِ خاموشیِ زندگانیِ خودش هم زده شود!

درونِ کوچه این خاموشیِ چراغِ اتاق به چشمِ مردی که پشتِ فرمان درونِ ماشین نشسته و ماشینش هم پارک شده کنارِ تیرِ چراغ برق بود آمد که نفس‌هایش را سنگین و با خشم بیرون می‌فرستاد و حلقه‌ی انگشتانش به دورِ فرمان در حدی محکم که رنگِ دستانش نزدیک به سرخی و رگ‌های پشتِ دستش هم برجسته، فقط انتظار می‌کشید و نگاهش با اخمی کمرنگ؛ اما چهره‌ای که عصبانیت را بیداد می‌کرد دوخته شده بود به خانه‌ای که پس از چندی کوتاه روشناییِ چراغِ فضای هالش هم به خاموشی رسید تا او سرش را بالا گرفته، پشتِ سر چسبانده به تکیه‌گاهِ صندلی، نگاهش را طغیان‌گر پیِ قامتِ زنی فرستاد که پس از مدتی از درِ اصلی هم خارج شد و پس از قفل کردنش به سمتِ ماشینش رفته مقابلِ صندوق عقبش ایستاد.

نگاهِ مرد تیزتر شد، دستش محکم‌تر مشت شده به دورِ فرمان و اخمی غلیظ جای گرفته بر صورتش این آمادگی را در خود دید که همین الان با تا انتها فشردنِ پایش روی پدالِ گاز طوری پیش رود که کمتر از له شدن عایدِ رز نشود؛ اما مقابلِ خشمِ سوزانش قد علم کرد و چون تسلط بر خودش را بهترین گزینه دید، لبانِ باریکش را بر هم فشرد و تنها باز هم منتظر ماند. رز اما بی‌خبر از او تنها چمدانش را بالا آورده و قرار داده درونِ صندوق عقب، درِ آن را محکم بست و گامی رو به عقب برداشته، پس از آن بی‌اهمیت و بی‌حس فقط به سمتِ درِ راننده گام برداشت و با رسیدنش به آن دست دراز کرده، پس از گرفتنِ دستگیره که در را گشود و سوی خود کشید، مرد با خیرگی به او فقط یک فریادِ زنانه در سرش پخش شد که جدا از عشقِ گذشته و با نفرتی تازه متعلق به امروز مقابلش فریاد زد:

«- حالم ازت به هم می‌خوره پدرام؛ وقتی فکر می‌کنم تمومِ این سال‌ها کنارِ چه جونوری زندگی کردم می‌بینم اگه قبلِ ازدواجم باهات می‌مُردم بهتر بود!»

لبانش را بر هم فشرد، پلک‌هایش هم! عصبانیتش به جایی رسید که ناخودآگاه لبانش باز شده از هم، دستِ دیگرش را پیش آورد و چند ضربه‌ای محکم را با کفِ دست به فرمان کوبیده، فریادش را بلند و خش‌دار در فضای ماشین رها کرد تا نفس زنان و در آخر با سی*ن*ه‌ای جُنبان، پلک‌های آتشینش را از هم گشود و نگاهِ مشکی‌اش را به ماشینِ رز دوخت که روشن شده و حرکتش را آرام آغاز کرد. آغازِ حرکتِ رز، نقطه‌ی شروعِ تلافیِ تازه‌ای بود که فقط نگاهِ خشمگین و پُر از کینه‌ی پدرامی که ماشینش را به دنبالِ او به راه انداخت برای اینکه ثابت کند پایانِ خوشی در انتظار نبود کفاف می‌داد. بوی خون از یک سو می‌آمد؛ یا از سمتِ پدرام و یا... شاید هم رز!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و سی و سوم»

شب هنوز جا داشت برای طی شدن در مسیری هموار و حتی شاید کمی هم ناهموار! ابرها که کنار رفته بودند و ماه که درخشان از میانِ هاله‌ی ستارگان رخ نمایان می‌کرد، بخشی از نورش را هم رسانده به پشتِ بامِ ساختمانی در انتهای یک کوچه که کنارش تک درختِ سپیدار بود، به روی پنج نفری که بر پشتِ بام دورِ میزی چوبی، مربعی و کوچک نشسته بودند هم می‌تابید. کوچه‌ای که از آن ارتفاع برای این پنج نفر نما داشت روشن شده از نورِ دو چراغِ پایه بلند در دو سو، نگاهی تک چشم این تصویر از کوچه‌ی خلوت را در مردمکِ گشاد شده‌ی چشمِ آبی و درشتش ثبت کرده، حینی که به واسطه‌ی ملایمتِ باد نوکِ تارِ موهای کوتاه و بلوندش که نیمه‌ی راستِ صورتش را پوشانده بودند تیغه‌ی بینی‌اش را با لغزیدن قلقلک می‌دادند، رو از سمتِ چپش و کوچه گرفته، سر به سمتِ روبه‌رویش مایل کرد.

چهار نفرِ دیگر حرف می‌زدند و او می‌شنید؛ اما نه واکنشی داشت نه می‌شد گفت از این شنیدن فهمیدنی هم عایدش می‌شد. اویی که لبه‌ی لیوانِ استوانه‌ای و عریضِ شیشه‌ای که تا نیمه از نوشیدنیِ طلایی رنگ پُر بود را فشرده میانِ انگشتانش، رو پایین گرفته و نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم دوخته شده بود. امشب تولدِ هنری بود؛ این را علاوه بر خودِ او و صدف، همین گریسِ غرق در فکر میانِ جمع هم می‌دانست که با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین کرده از خنکای شب هنگامِ زمستانی، لبانش را بر هم فشرد و به دهانش فرو برد. بازدمش را از راهِ بینی آزاد کرد و خسته از افکارِ تکراری زمانی که دستی مقابلش قرار گرفت و بشکنی برایش زد پلکش پرید و نگاهش را به ضرب بالا کشانده متوجه‌ی سنگینیِ نگاهِ هر چهار نفر به روی خود شد که نگاهی میانشان گردش داد.

زمانی که نهایتِ حرکتِ چشمش رسید به شراره‌ای که مقابلش نشسته بود و پیشِ نگاهش بشکن زد، چشمک زدنِ تیک مانندِ او را همراه با تکانِ ریز و کجِ سرش حینی که دستش هنوز هم به سمتش دراز بود، دید که در نهایتِ تمامِ این واکنش‌های پرسشی سوالش را به زبان آورد:

- کجایی تو؟

گریس نفسی گرفت و زبانی کشیده روی لبانش، کمی تنش را به عقب کشید، تکیه سپرده به تکیه‌گاهِ صندلیِ چوبی، سری به نشانه‌ی نفی بالا انداخته و تا خواست جوابی به شراره دهد صدای هوتن با آن لحنِ بی‌خیال به گوش‌های هر چهار نفر رسیده، او که با بی‌قیدی خودش را روی صندلی به عبارتی پخش کرده بود و دستِ چپش از آرنج روی صندلی قرار داشت، لیوانی که از لبه‌هایش در دست گرفته بود را تکانی داده و سپس گفت:

- کجا می‌خواستی باشه؟ روی ابرهاست؛ بابا این کلا دنیاش با ما فرق داره... برای ما عشق و عاشقی کیلو چند؟

گریس نگاهی تیز روانه‌اش کرد که او با خمار شدنِ چشمانِ سبزش تیزیِ نگاهِ گریس را که دریافت لبانش را از دو گوشه کشید و تک خنده‌ای نثارش کرده، شانه بالا انداخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد. شراره که نگاهی با حرص به او انداخت دوباره رو به سوی گریس گرداند که نگاهشان همزمان تلاقی کرده باهم گریس خم شد و با قرار دادنِ لیوانش روی میز همزمان با عقب کشیدنِ تنش گفت:

- حالا تا جایی که من حواسم بود... گفتین شاهرخ یه تیمِ مخفی هم به جز ما داره، درسته؟

شراره سر تکان داد و پسری که سمتِ راست کنارِ هوتن نشسته بود، پا روی پا انداخته و همزمان که چشمانِ قهوه‌ای رنگش به میز بودند، با عقب کشیدنِ تنش روی صندلی خطاب به گریس گفت:

- هوم؛ اون‌ها رو دیگه هیچکس ندیده، حتی ما! بهشون هم یه اسمِ خارجی داده که... چی بود خدایا؟ تو یادت میاد نگین؟

نگین دختری بود که سردتر از همه، نگاهش بی‌حس و چشمانش یخ بسته بود، اندکی رو به جلو خم شده بود و چون سنگینیِ نگاهِ پسرِ کنارش را به روی خود حس کرد، همانطور که دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاده بود و لیوانی را با دستِ راستش گرفته بود، پلکی زد، لیوان را بالا آورد و لبه‌ی آن را چسبانده به لبانش صدایش را به گوش رساند:

- فقط یادمه معنیش می‌شد جنگنده یا جنگجو، یه همچین چیزی.

و گریس با شک از درستی یا نادرستیِ حدسش کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخته و لیوانش را روی میز قرار داده کنارِ بطریِ شیشه‌ای و کریستالی سر به سمتِ راست کج کرد و نگین را دید که با صورتی اندک جمع شده از سوزشِ گلو پلک بر هم فشرد و لیوانش را پایین آورد، سپس به زبانِ انگلیسی گفت:

?fighter -​

نگین هم لیوانش را روی میز گذاشت و پسر که کنارش بود بشکنی زده و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد که گریس هم تای ابرویی بالا پراند. در این جمع یک شراره بود که چشمانِ مشکی و کشیده‌اش هر دم میانِ بقیه می‌چرخید و یک هوتن که شاید جسمش آنجا بود؛ اما می‌شد گفت عقلش جای دیگری پرسه می‌زد، یکی هم نگینِ خنثی که دست به سی*ن*ه عقب کشیده به صندلی تکیه داد و دیگری هم پسری که کفِ دستِ چپش را چسبانده به رانِ پای پوشیده با شلوارِ مشکی و کتانش و دستِ دیگرش را هم از آرنج قرار داده روی رانِ پای دیگرش، چانه بر پشتِ انگشتانِ اندک خمیده‌اش نهاد و نگاه به نیم‌رُخِ گریس دوخت که رو گردانده به سوی شراره و لب باز کرد:

- از شما دیگه چرا مخفی موندن افرادِ این تیم؟

شراره کوتاه لب به دندان گزید، هردو تای ابروانش را سوی پیشانی‌اش هدایت کرده و چون حرکتِ تارِ موهای صاف و مشکی‌اش که تا کمر می‌رسیدند را به دستِ باد می‌فهمید پاسخِ گریس را داد:

- برای اینکه وقتی که لازم بود بتونه ازشون علیهِ ما استفاده کنه و نهایتِ اطلاعاتی که ازشون به ما داد همینه؛ به عبارتی خواهرِ هوتن هم...

سی*ن*ه با دمی عمیق و کلافه سنگین کرد و نگاهی کوتاه انداخته به هوتن خواست حرفش را ادامه دهد؛ اما هوتن پیش دستی کرد و چون لیوانش را روی دسته‌ی صندلی نهاد، پشتِ سرش را فشرده به تکیه‌گاهِ صندلی و پلک بر هم فشرده دنباله‌ی حرفِ شراره را گرفت:

- پیشِ همون‌هاست؛ برای همین هم نمی‌تونم پیداش کنم.

به تک خنده‌ای تلخ افتاده، دستی به صورتِ داغ کرده‌اش کشید و نگین پلک بر هم نهاده سری به نشانه‌ی تاسف و ریز به طرفین تکان داد. شراره لبانش را بر هم فشرد و گریس هم سر به سمتِ شانه‌ی چپ قدری کج کرده، بازوانش که از بلوزِ یقه ایستاده‌ی مشکی پوشیده بودند را بغل گرفته و با احساسِ سرما کمی در خودش جمع شد. نگاه میانِ همه چرخاند و میانِ گردیِ مردمکش که تصویرِ هوتن ثابت ماند، با شکی نامحسوس در لحنش گفت:

- کنجکاوِ رئیسِ جدیدت که این نقشه‌ی انتقام از شاهرخ رو برات کشیده شدم.

هوتن چندان در حالتِ عادی نبود؛ اما بو برد که گریس مشکوک شده بود به فردی که از آن دستور می‌گرفت! از این پلک از هم گشوده، نفسِ عمیقی کشید و نگاه انداخته به گریس با صدایی خش‌دار جواب داد:

- کنجکاو نشو، علاقه‌ای به شناخته شدن نداره!

گریس تیک مانند ابرویی بالا انداخت و این بار که شراره سرِ بحث را باز کرد نگاه به سمتِ او چرخاند که دست به سی*ن*ه شده و کلافه و سرزنش‌گرانه با لحنی که شاهدِ عذاب وجدانش بابتِ آخرین صحنه‌ای که از آفتاب زمانِ خروجش از ساختمان دید بود، دمی کوتاه لبانِ باریکش را بر هم فشرده به دهان فرو برد و سپس با فوت کردنِ محکمِ نفسش گفت:

- اون موقع داغ بودم نفهمیدم؛ اما الان که فکرش رو می‌کنم دلم برای دختره کباب شد به خدا! یهو اومدیم هرچی واقعیتِ تلخ که نمی‌دونست رو کوبیدیم توی صورتش، بدبخت با حالِ زار از اینجا رفت!

هوتن که حرفِ او را شنید سرش را به سمتِ راستِ خود و اویی که کنارش نشسته بود چرخاند و چون از آن حالتِ ولو شده بر صندلی خارج شد و به ضرب صاف نشست، ابروانِ مشکی‌اش را پیچیده درهم، طوری که مشخص بود بلعکسِ شراره هیچ عذاب وجدانی نداشت و جز خودش، خواهرش و مشکلاتش دل برای کسی نمی‌سوزاند چه رسیده دختری که همخونِ شاهرخ بود، با لحنی طلبکار خطاب به او گفت:

- خوابی یا بیدار شراره؟ طرف کلِ خانواده‌ی تورو فرستاد زیرِ خاک، خواهرِ بدبختِ من رو معلوم نیست کدوم جهنم دره‌ای برده، مادرم رو فرستاده سی*ن*ه‌ی قبرستون؛ حالا تو دلت برای دخترش می‌سوزه؟

نفسِ سنگینی گرفت، سرش درد می‌کرد و همین باعثِ پلکِ محکمش شد که در نهایت با شکارِ چشمانِ شراره زیرِ سنگینیِ نگاهِ سه نفرِ دیگر تیزتر از قبل ادامه داد:

- بذار خیالت رو راحت کنم؛ من دلم همون لحظه خنک شد اما خیلی هم به این انتقام امید نبستم چون به خانواده‌اش امیدی ندارم و بعید نیست اون‌ها هم مثلِ خودش باشن و نهایتاً عاقبتِ کار بشه اینکه دختره دو روز گریه می‌کنه سه روز قهر می‌کنه با باباش و بعد برمی‌گردن سرِ خونه‌ی اول!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و سی و چهارم»

با چشمانی اندک سرخ رو گرفته از شراره، با اعصابی بر هم ریخته مشتی به دسته‌ی صندلی کوبیده و پیشِ نگاهِ مابقی به ضرب از جا برخاست و صدا زدنِ شراره را بی‌محل کرده، سردرد و سرگیجه به جانش افتاده و قدم‌هایش را با تلو خوردن، محکم و بلند برداشت تا از آنجا برود و این شد که هرچه شراره نامش را صدا زد، بی‌جواب ماند. این میان گریس که با چشم مسیرِ رفتنِ او را دنبال می‌کرد، تنها همراه با پلک زدنِ کوتاهش چشم در حدقه چرخاند و سرش را هم چرخانده به سمتِ چپ نگاه به کوچه دوخت. کوچه‌ای خالی و خاموش تا زمانی که پس از دقایقی هوتنِ بیرون زده از ساختمان این خالی بودن را زیرِ سوال برد. هوتن می‌گفت بعید نبود خانواده‌ی شاهرخ هم همچون خودش بی‌خیال باشند و نهایتِ واکنشِ آفتاب به جنایتکار بودنِ پدرش دو روز گریه و سه روز قهر باشد؛ اما کاش واقعا واکنشِ دختری با قلبِ مهربانِ آفتاب و معصومیتِ نگاهش می‌توانست تنها همین دو روز گریه و سه روز قهر باشد... اویی که قهرمانِ سفیدِ زندگی‌اش را در لحظه‌ای دیوِ سیاهِ داستان دید که تاکنون جامه‌ی قهرمان پوشیده بود!

دختری با دلِ شکسته‌ی او که از خواب بیدار شده و در سکوتِ خانه و تاریکیِ اطراف تکیه داده به دیوارِ خاکستری رنگ و نشسته بر زمین، زانوانش را در آغوش گرفته حلقه‌ی دستانش را هم حصار کشیده به دورِ پاهایش چانه به زانو چسبانده و هنوز هم با فکر به هرآنچه گذشته بود فقط اشک می‌ریخت. نگاهش قفلِ روبه‌رو، چانه‌اش لرزید، قطره اشکی از چشمِ راستش سقوط کرده به پایین آنقدر راه ادامه داد تا جایی که به لبِ بالایش رسید و پس از آن به دهانش راه یافت. شوریِ اشک که مزه‌ی دهانِ خشکش شد و رد بر تشنگیِ کویرِ لبانش انداخت، او مژه‌های خیس و بلندش را بر هم فشرد، چانه از زانو جدا کرد و دستِ راستش را هم بالا آورده، پیشانی به مچِ دستش چسباند و هقی زد. موبایلش که روی زمین و کنارش بود بابتِ زنگ خوردن روشن شد و همان تک روزنه‌ی نور در فضا شده، آفتاب باز هم تنها خودش را به اشک ریختن مشغول کرد و جوابی به آن همه تماسِ بی‌پاسخ نداد.

زندگی‌اش در یک روز به اوجِ تلخی رسیده بود؛ لبخند‌های همیشگی‌اش ذوب شدند و از چشمانش چکیدند... هرچه می‌خوابید و بیدار می‌شد فایده نداشت، هرچه خودش را امیدوار می‌کرد که داشت میانِ تلخیِ یک توهم دست و پا می‌زد وقتی همه چیز از واقعیت نشأت می‌گرفت از این همه امیدِ واهی چه سود؟ شانه‌هایش می‌لرزیدند و صورتِ این دختر از صبحِ امروز رنگِ لبخند به خود ندیده بود، رنگِ پریده‌اش همچون میتی بود که فقط کفن نداشت! دستانش سرد بودند و مشخص بود فشارش افتاده؛ اما او با این باورهای شکسته چه اهمیتی به خود می‌داد؟ انتظارِ تسکین را می‌کشید، انتظارِ شانه‌ای که از دست داده بود، انتظارِ یک نفر که با وجودِ همه‌ی اشتباه بودنش در زندگی‌اش تنها کسی بود که در این لحظه می‌توانست به او تکیه کند؛ آفتاب انتظارِ شهریار را می‌کشید!

شهریار بی‌خبر از آفتاب که در خانه‌ی مشترکشان بود، نشسته پشتِ فرمان و نگاهش به روبه‌رو، دنده را عوض کرد و کنارش هم بهمن بود که نشسته بر صندلیِ شاگردِ ماشین و سر به زیر افکنده با موبایلش کار می‌کرد. هر پیام یا هر فیلم و عکسِ بانمکی را که می‌دید به شهریار نشان می‌داد و گه گاهی هم در ساختنِ خنده‌اش موفق می‌شد؛ با وجودِ اینکه ذهنِ شهریار درگیر بود و خودش هم خسته، فقط ماشین را برای به خانه رفتن هدایت می‌کرد تا زودتر این مسیر را پایان بخشد. اویی که فرمان را تا ته چرخانده به راست واردِ کوچه‌ای باریک شده و میانه‌ی کوچه مقابلِ ساختمانی با نمای کرمی ترمز کرده، نگاهی به بهمن که صفحه‌ی موبایلش را خاموش می‌کرد انداخت. بهمن نگاهش را در اطراف به گردش درآورد و سپس شیطنتش گل کرده و سرِ شوخی‌اش با شهریار گرفته، چشمانِ میشی‌اش را روی آبیِ دیدگانِ او نگه داشت و سری ریز و پرسشی به طرفین تکان داد که در آخر شهریار هم رو گرفته از او و مقابل را نگریسته، بدونِ تعارف و با خونسردی گفت:

- شَرِت کم بهمن!

بهمن که این حرفِ او را توهینی دوستانه منتها با محترمانه‌ترین لحن برداشت کرد، تای ابروی مشکی‌اش را بالا انداخت و در مکثی کوتاه چشم ریز کرده به نشانه‌ی تفکر با بشکن زدنی این حالتِ عاقل اندرسفیهانه‌اش را درهم شکسته، لبانش را از دو سو کش داد و چون پلک بر هم نهاد، سر تکان داده و گفت:

- مستقیم می‌گفتی دلت برام تنگ میشه عزیزم دیگه چرا می‌پیچی توی لفافه؟

شهریار کششِ لبانش را با جمع کردنشان کنترل کرد و زیرلب با لحنی که ته مایه‌های خنده در آن بود خطاب به بهمن «برو» گفت و او هم با خنده از ماشین پیاده شده، پس از خداحافظیِ کوتاهی درِ ماشین را بست و رفتنِ او از سر گرفته شدنِ حرکتِ شهریار را در پی داشت که رو به انتهای کوچه رفت و پیچیده به چپ از همانجا به کوچه‌ی دیگری راه یافت. ذهنش پُر از علامت سوال بود و اولی هم می‌رسید به آفتاب و داستانی که صبح بهمن اتفاقی بر زبان آورد. آرنجِ دستِ چپش که ساعتِ بندِ چرمی مشکی با صفحه‌ی گرد و همرنگش به مچش بسته بود را چسبانده به پایبن شیشه، انگشتِ شستش زیرِ چانه قرار گرفت و انگشتِ اشاره‌اش را هم به صورتِ صاف چسبانده به گونه و ته‌ریشِ قهوه‌ای رنگش با دستِ راست فرمان را می‌چرخاند. خطِ پایانِ آفتاب و شهریار با وجودِ رازِ برملا شده‌ی شاهرخ برای دخترش هیچ مشخص نبود که به کجا می‌رسید؛ اما داستانِ سختی بی‌شک انتظارِ آن‌ها را می‌کشید!

انتظار... همانی که آفتاب می‌کشید و منتظر بود تا قلبش را آرام کند، به هر درمانی هم که چنگ می‌زد بی‌فایده بود! فریاد زد، این درد تمام نشد، اشک ریخت، تمام نشد، آغوشِ دختری همانندِ خودش را گرفت و حرف‌های دلگرم کننده‌ی او را شنید، باز هم تمام نشد؛ به خواب رفت بلکه این کابوس را کنار بزند، اما کابوسی که تاجِ واقعیت بر سر داشت و حکومت می‌کرد مگر به این راحتی‌ها عقب می‌کشید؟ آفتاب تمامِ امروز را مُرد و زنده شد، خوابید و بیدار شد، جنگید و عقب کشید؛ اما باز هم فقط خودش ماند و اشک‌های ناتمامِ چشمانِ بارانی‌اش! خودش ماند و موبایلی که حتی نمی‌دانست چندین و چندبار در امروز زنگ خورده و او بدونِ اینکه خبری از خود به دلِ نگرانِ خانواده‌اش دهد گوشه‌ای کز کرده، سعی می‌کرد واقعیات را هضم کند و... این سنگینی را مگر زورِ پایین رفتن بود؟

آفتاب بینی‌اش را بالا کشید، دمی مرتعش گرفته از هوا مژه‌های نم‌دارش را بر هم زد و همان دم شهریار ماشین را مقابلِ خانه پارک کرده، از آن پیاده شد و در را محکم بست. سکوت فضا و باز بودنِ اندکِ درِ کشویی که اجازه می‌داد باد پرده‌ی سفیدِ داخل را تکان دهد، باعث شد تا آفتاب خیلی محو صدای بسته شدنِ در را بشنود و پلکی تیک مانند و لرزان زد. نگاهش سوی در کشیده شد، فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش همان دم صوتِ باز شدنِ در را که شنید مُهرِ تاییدی به افکارش خورد که مچِ دستش را روی پیشانی به کنار کشیده، دستش را هم پایین انداخت و نفسش را آه مانند بیرون داد. همان دم شهریار که واردِ حیاط شد، چشمانِ آبی‌اش را که از در جدا کرد و سر به سمتِ روبه‌رو چرخاند در تیرگیِ نسبیِ فضا توانست نیمه باز بودنِ درِ کشویی را ببیند که کمی هم ابروانش را از روی شک درهم کشید. مانده در اینکه چه کسی اکنون در خانه حضور داشت گام‌هایش را بلند، بی‌صدا و آرام با کفش‌های اسپرتِ مشکی‌اش رو به جلو برداشت.

پله‌ها را از سمتِ راست بالا رفته و چون به در رسید آفتاب لبانش را بر هم فشرد و به دهان فرو برد تا لرزشِ لبانش را کنترل کند. شهریار که پرده را کنار زد و اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد، چشمانش را ریز و تیز دوخت به دختری که بر زمین نشسته و تشخیصِ چه کسی بودنش برای شهریار سخت نبود وقتی فقط یک آفتاب بود که کلیدِ این خانه را داشت. گره‌ی کمرنگِ ابروانش گشوده شد، رو به داخل قدم برداشت و آفتاب نگاه دوخته به قامتِ اویی که کلیدِ برق را روی دیوار لمس کرد و فشرد، همین که نور فضا را گرفت به خاطرِ عادت نداشتنِ چشمانش پلک به هم نزدیک ساخت و صورتش قدری جمع شد. شهریار با دیدنِ واضحِ او و ردِ اشک بر گونه‌هایش همراه با رنگِ پریده‌اش قدمی دیگر جلو آمد و چون با شک نامش را صدا زد ادامه داد:

- حالت خوبه؟ اینجا چیکار می‌کنی؟

آفتاب که چشمانش به نور عادت کردند، آرام- آرام پلک‌هایش را کامل از هم فاصله داد و نگاهِ شهریار به چشمانِ سرخِ او که گره خورد، علاوه بر شک و تعجب نگرانی هم زنجیر شده به نگاهش جلوتر آمد و چون محو ابروانش را به هم نزدیک کرد، کنارِ آفتاب روی دو زانو نشست، چشمانِ خیسِ او را از نظر گذراند لب زد:

- چی شده آفتاب؟ این چه حالیه؟

و آفتاب که دیدنِ شهریار بغضِ جدیدی را به گلویش انداخته بود، چانه‌اش لرزید، مردمک میانِ مردمک‌های نگرانِ شهریار گرداند و با عجزی فاحش در لحنش که ترکیب شده با حالِ بدی بی‌اندازه بود صدایش را خش‌دار و مرتعش به گوش‌های او رساند:

- حالم بده شهریار... حالم خیلی بده!

حینِ ادای جمله‌ی دومش بغضش برای هزارمین بار در امروز شکست و شهریار که حالِ او را دید پلکی زد و چون دلِ دیدنِ این آفتابِ شکسته را بلعکسِ خنده‌های همیشه‌اش نداشت، پرس و جو در رابطه با اتفاقِ افتاده را به بعد موکول کرد، موبایلِ او را قدری رو به جلو هدایت کرد، خودش را هم به کناری کشانده، کنارِ او روی زمین تکیه زده به دیوار نشست، دستِ راستش را دراز کرد و از پشتِ سر حلقه کرده دورِ شانه‌های او و آفتاب را کشیده به سمتِ خود، مهربان و آرام زمزمه کرد:

- آروم باش؛ بیا اینجا!

آفتاب منبعِ آرامشش را یافت... همان دم که شقیقه‌اش را چسبانده به شانه‌ی شهریار، قرار گرفتنِ چانه‌ی او روی موهای صاف و خرمایی‌اش را حس کرد و هرچند قلبش برای مدت زمانی کوتاه هم که شده از آن آشفتگی نجات پیدا کرد؛ اما گریه‌اش بند نیامد و اجازه داد آغوشِ شهریار مأمنی شود برای اشک‌هایش! شهریاری که بازوی آفتاب را آرام نوازش کرده و زمانی که سرش را قدری پایین برد لبانش را نرم به موهای او چسباند، پریشان شده از دل شکستگیِ او و آشفته بابتِ آشفتگی‌اش لبانش را که جدا کرد سرش را پایین برد و پیشانی به سرِ او چسبانده، پلک بست و صدای هق زدن‌های آفتابی که لرزشِ شانه‌های ظریفش را حس می‌کرد از درون ویرانی‌اش را رقم زد... آفتاب هنوز هم می‌شکست با این تفاوت که این بار تنهایی نه و پناهی داشت برای بی‌پناهیِ اشک‌هایش و چشمانی که دیگر جانِ باریدن نداشتند؛ اما حریفِ بغض هم نمی‌شدند!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و سی و پنجم»

زمان تبر شد و با پیش رفتنش سر به تنِ دقایق نگذاشت تا جایی که فاصله گرفته از آغوشِ آفتاب و شهریار، این بار نقشی از همین خانه را بر جای گذاشت که درونش آفتاب رد شده از میانِ درِ کشویی و ایستاده پشتِ نرده‌ی فلزی و فیروزه‌ای، نگاهش با آن چشمانِ بی‌برقی که بالاخره اشک ریختن را پایان دادند درونِ حیاط می‌چرخید و دستانش را از آرنج روی سرمای نرده قرار داده بود. تارِ موهای صاف و خرمایی‌اش که آزادانه روی شانه‌های پوشیده با مانتوی آبی نفتی و جلوبازش که روی کراپ سفید قرار داشتند در دستِ باد می‌رقصیدند و گه گاه کشیده شده به سمتِ گردنش، نوازشی را قلقلک مانند نصیبش می‌کردند. حیاط در خاموشیِ شب از نوری که از داخل به بیرون می‌رسید اندک رنگ گرفته و قابلِ دید، آفتاب که وزشِ هرچند ملایم؛ اما سرمازده‌ی باد سوزشِ چشمانِ درشت و قهوه‌ای رنگش را رقم زد، دمی آهسته پلک بر هم نهاد و همان بسته نگه داشته، سی*ن*ه از دمی عمیق سنگین کرد.

آرام شده بود... آرامش، نه به معنای مطلق و فراموش کردنِ هرچه پیش آمده، آرامش به معنایی که اشک‌هایش برای ریختن تمام شدند و حال با فکر کردن به دنبالِ راهِ چاره می‌گشت. حس می‌کرد گرفتار شده میانِ میله‌های زندانِ غیبی، نه می‌توانست زندانی بودن را بپذیرد و نه رضایت به آزادی داشت! به حرف‌های صدف فکر کرد و لابه‌لای حرف‌های او گشته به دنبالِ روزنه‌ای امید که یاری‌اش دهد، ماند در آن بخشی که صدف به او گفت خراب شدنِ باورهایش قطعا دلیلی داشته، حتی همین تصمیمِ درست گرفتن از اینجا به بعدِ داستان... تصمیمِ درست چه بود؟ بازگشت به خانه‌ای که هرگز نمی‌توانست دیگر مثلِ سابق در آن زندگی کند و خوردنِ نانی به قیمتِ جانِ دیگران؟ برمی‌گشت چگونه با پدرش روبه‌رو می‌شد و برای بر هم نریختنِ جَوِ خانه سکوت کرده، هیچ از واقعیت برای مادر و خواهرش بر زبان نمی‌آورد؟ برگشتن لااقل اکنون که داغِ دلش تازه بود، تصمیمِ کارسازی نبود!

نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و پلک از هم گشوده، بلعکسِ سرمای تنش سی*ن*ه‌اش سوخت و دودِ بلند شده از این سوختن به چشمانِ خودِ آفتاب رفت که طره‌ای از موهایش روی صورتش به سمتش کشیده شده، دستِ راستش را بالا آورد و پیشانیِ دردناکش را با انگشتانِ شست و اشاره ماساژ داد. هنوز برای پریشانی جا داشت، هنوز مانده بود تا آشفتگیِ مطلق برای این دختر! اویی که مردمک به گوشه‌ی راست کشید و دستش را پایین انداخته، سرش را هم نیم چرخی به همان سمت داد و نگاهی به پرده‌ی سفید و اندک رقصان انداخت. از میانِ رقصِ پرده قامتِ شهریار را محو دید که همراه با پتوی نازک و کرمی از اتاق بیرون آمد و با دستِ دیگرش موبایل را چسبانده به گوشش، جلو می‌آمد.

او که به درِ کشویی رسید پرده را با ساعدِ همان دستی که پتو را گرفته بود کنار زد و قدم گذاشته به بیرون، نگاهِ آفتاب را شکار کرد که به دنبالش کشیده می‌شد، سپس همانطور که قدم پیس می‌گذاشت میز را دور زده و رسیده به آفتاب خطاب به مخاطبِ تماسش گفت:

- فعلا تمایلی به حرف زدن با کسی نداره آقای مجد؛ قطعا حالش بهتر بشه خودش باهاتون تماس می‌گیره!

و نگاهی به آفتاب که سری برایش به نشانه‌ی تایید تکان داد و رو گرفت انداخت، سپس موبایل را میانِ شانه و گوشش نگه داشته و پتو را بالا آورده، تای آن را باز کرد و پتو را روی شانه‌های آفتاب قرار داد. همان دم مخاطبِ او یعنی شاهرخ که دستِ چپش را در جیبِ شلوارِ مشکی‌اش فرو برده و با دستِ راستش موبایل را گرفته بود، چشمانش را از پنجره‌ای که محیطِ کوچه را برایش به نمایش می‌گذاشت با اخمی کمرنگ میانِ ابروانِ پهن و مشکی‌اش پایین کشید و سر تکان داده، مانده در علتِ این رفتارِ آفتاب و چنین نگران کردنِ کردنِ خانواده‌اش روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش به عقب چرخید و شنید که شهریار جدی ادامه داد:

- نگرانش نباشین؛ من حواسم بهش هست!

و شاهرخ تنها به تشکری کوتاه اکتفا کرد و موبایل را که پایین آورد، با خاتمه بخشیدنِ تماس آن را در جیبِ شلوارش فرو برده، همان سر به زیر افکنده رو به جلو گام برداشت. نگران بود و حدس‌های مرگباری در ذهنش صف می‌کشیدند؛ اما هربار با پس زدنِ تمامِ حدسیاتش سعی می‌کرد خودش را آرام کند و چهره‌اش مرموز درگیر با تعجبی بابتِ هر آنچه پیش آمده و نمی‌دانست، رو بالا گرفت تا از اتاق خارج شد و رفت تا خبرِ پیشِ شهریار بودنِ آفتاب را به همسرش و آسا دهد. رفتنِ او از اتاق هماهنگ شد با فرو رفتنِ موبایل در جیبِ شلوارِ مشکیِ شهریار که نیم نگاهی گذرا به نیم‌رُخِ آفتاب انداخت، دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برد و بدونِ حرفی و یا حتی سوالی بابتِ حالی که داشت، تنها قدمی جلو رفت و سمتِ راستِ آفتاب ایستاده، همچون او نگاه به حیاط دوخت.

اما دردِ سنگین‌تر آن بود که آفتاب هیچ نمی‌توانست سفره‌ی دلش را پیشِ شهریار باز کند و از چراییِ دردی که می‌کشید بگوید! آفتاب عاشقِ شهریار بود... این را تمامِ عالم و آدم هم می‌دانستند؛ اما حال که سر از برف بیرون آورده و تازه چشمش به دنیای سیاهِ پدرش افتاده بود، نمی‌دانست چگونه باید انتخاب کند و تصمیم بگیرد. شاهرخ پدرِ آفتاب بود، با همه‌ی بد بودنش برای دیگران، تا به حال حتی صدایش را هم برای خانواده‌اش بلند نکرده بود. با وجودِ روی سیاهی که دیگران از او دیده بودند، شاهرخ همیشه سفیدیِ خودش را برای خانواده‌اش گذاشت و برای همین هم آفتاب نمی‌توانست قیدِ او را با وجودِ تمامِ باورهای از ریشه خشکیده‌اش بزند! شهریار ساکت بود و آفتاب ممنون‌دارِ این سکوتِ او؛ سنگینیِ روی قلبش را کنارِ هیچکس نمی‌توانست سبک کند، مخصوصا شهریار... اویی که رو به سمتش چرخاند و چون سنگینیِ نگاهش چرخشِ سرِ آفتاب را هم به سویش باعث شد، لب باز کرد و ملایم گفت:

- غذا سفارش دادم.

و حرفش یک منظور داشت و آفتاب که فهمید، آرنج‌هایش را جدا کرده از نرده تنش را عقب کشید و صاف که ایستاد، به سوی شهریار چرخید و به لبانش با سختی کششی بسیار محو داده و گفت:

- اگه بگم اشتها ندارم؟

شهریار هم روی پاشنه‌ی کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش به سمتِ او چرخیده، دستانش همچنان فرو رفته در جیب‌هایش اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و لغزیدنِ نوکِ چند تار از موهایش روی پیشانی‌اش به چشمِ آفتاب آمده، او هم کششی محو به لبانش بخشید:

- مجبورت نمی‌کنم؛ اما ازت خواهش می‌کنم، چون می‌دونم و می‌دونی که هیچ مشکلی با غذا نخوردن حل نمیشه!

سپس پلکی سریع زد و لبخندِ آفتاب اندک رنگ گرفته از حرفِ او قدمی به سمتِ شهریار برداشت و ایستاده در فاصله‌ی یک قدمی با او، همانطور که برای دیدنِ چهره‌اش رو بالا گرفته بود مردمک میانِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ آبیِ او به گردش درآورد، دستانش را جلو برد و چون ساعدِ هردو دستِ شهریار را میانِ انگشتانِ یخ زده‌اش گرفت، دستانش را از جیب‌هایش آرام بیرون کشید و شهریار اما ارتباطِ چشمی‌اش را با او قطع نکرد. آفتاب که دستانِ شهریار را جلو آورد، دمی فارغ از اتفاقاتِ پیش آمده آرامش طلبید از حضورِ او که انگشتانش را آرام به پایین لغزانده دستانِ شهریار را گرفت و سپس گفت:

- خبر داری یه نفری کلِ مُسَکِن‌های دنیا رو توی خودت جا دادی؟

و شهریارکه لبخندش یک طرفه پررنگ شد، دستِ چپش را به آرامی از حصارِ انگشتانِ آفتاب بیرون کشید و بالا آورده، چانه‌ی او را که نرم میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش اسیر کرد، با سرِ انگشتِ شست چانه‌ی آفتاب را نوازش کرد، خیره به چشمانِ قهوه‌ایِ او که نمِ مژه‌های بلندش از بین رفته بود، نگاه کرد و پس از آن با آرامشِ خاصی گفت:

- این مُسَکِن به دردِ آرامشت خورده؟

آفتاب که بسیار اندک از رنگِ لبخندش کاسته شد، دستش را بالا آورد و این بار مچِ شهریار را گرفتار کرده میانِ حلقه‌ای از انگشتانِ ظریفش نفسی از عطرِ او گرفت و این نفس گرفتن برای هزار و یکمین بار واقعیتِ تلخِ شیرینی که داشت را مشت کرده کوبید به قلبش که هرجور حساب می‌کرد دلِ دل کندن از این مرد و آرامشی که سر تا پایش را گرفته بود، نداشت! به چشمانش که می‌نگریست، می‌فهمید اگر حکمِ دنیا دوریِ اجباری می‌شد بدونِ دیدنِ نگاهِ او کور می‌شد، اگر عطرش را نفس نمی‌کشید خفه می‌شد! آفتاب اگر این کوهِ آرامش را ترک می‌کرد... می‌مُرد؟ شاید...

- این مُسَکِن تنها دلیلِ حالِ خوبِ منه!

دستِ شهریار را که به پشتِ سرش هدایت کرد، آغوشی تراشید و آرامشی اجباری خواست و دلش به تنها دلیلِ حالِ خوبش خوش بود! دلیلِ حالِ خوبِ او که موضعِ آفتاب را با تک قدم جلوتر آمدنِ او کاملا فهمید، دستِ چپش را حلقه کرده به دورِ شانه‌های او اجازه داد آفتاب شقیقه به تختِ سی*ن*ه‌اش تکیه دهد و چون با حلقه کردنِ دستانش دورِ تنِ شهریار دستِ دیگرِ او را هم آزاد کرد، پلک بر هم نهاد و قلبش به آرامش رسید با همه‌ی آشفتگی‌اش! حتی اوجِ این آرامش لحظه‌ای شد که شانه کشیدنِ انگشتانِ شهریار میانِ موهایش را حس کرد و شهریار هم که فقط آرامشِ او را می‌خواست از همه‌ی خود برایش مایه گذاشت تا قلبِ آفتاب پس از آن همه تنشی که گذراند نفسی بگیرد. آفتاب در آغوشِ او دمی بی‌خیالی از هرچه شنیده و دیده بود را برگزید، اصلا فراموسی گرفتنی غیرممکن خواست و چون نشد، خودش را به فراموشی زد برای نفس گرفتن از این آغوش، فقط شهریار را در حافظه نگه داشت و خودش را کنارِ او که با محکم‌تر شدنِ حلقه‌ی دستانش، بی‌توجه به بغضی که باز سنگینی در گلویش نشاند، زمزمه کرد:

- من این لحظه رو برای یه عمر می‌خوام، نه حسرتش!

شهریار شنید؛ اما تعجبش بابتِ شنیدنِ واژه‌ی «حسرت» را در دل خفه کرده، حرفی نزد تا زمانی که خودِ آفتاب با لب باز کردنش بخواهد هرچه در دلش سنگینی می‌کرد را به زبان بیاورد... اگر می‌توانست!

این آغوشِ عاشقانه فاصله‌ای با نگاهی عاشقانه در این شب داشت! چشمانِ مشکی و درشتی که از امروز صبح قامتِ مردی را می‌نگریستند که علی‌رغمِ انتقامی که از او گرفته بود، پشیمان و با حس دنبالش می‌کرد. احساسی که برای رونمایی از آن دیگر دیر شده بود و نه فقط کاوه، برای هیچکس قابلِ باور نبود! یلدا از صبح که روشنیِ هوا را داشت تا این لحظه که ماه چراغی معلق در آسمان بود و ریسه‌هایی از ستارگان هم دو طرفش کاوه را تعقیب می‌کرد. نگاهش پُر بود از پشیمانی‌ای که برای ابرازِ آن دیر اقدام کرده بود. اویی که کلاهِ کاپشنش قرار گرفته روی تارِ موهای مشکی‌اش، فاصله‌ای که با کاوه داشت را حفظ کرد و پشتِ سرِ او قدم به کوچه‌ای ناآشنا گذاشت. نگاهی به اطراف انداخت، چشمش تا به حال به اینجا نخورده بود و از روی تعجب کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخت. دستانش درونِ جیب‌های کاپشنِ مشکیِ تنش را مشت کرد و باز هم چشمانش را سوی کاوه‌ای سوق داد که هنوز هم پی به تعقیب شدنش نبرده بود.

یلدا نفسِ عمیقی کشید، کاوه رو بالا گرفته و این بار خوب تک به تک ساختمان‌ها را نگریست، با پوتین‌های مشکی‌اش روی آسفالتِ کوچه قدم به جلو برمی‌داشت و دستانش هم چون یلدا درونِ جیب‌های هودیِ همرنگِ پوتین‌هایش بودند. او که پلکی زد، سرمای بادِ ملایم را میانِ موهایش حس کرد و با فشردنِ لبانِ باریک و خشکش بر هم آبِ دهانش را فرو داد. آمده بود برای پایان دادن به این بازیِ تنهایی، برای دوباره از نو ساختنِ هر آنچه که ویران شده بود... قبول! این کاوه دیگر همان آدمِ سابق نمی‌شد؛ اما از زندگی محروم کردنِ خودش هم نه غصه‌ای را لبخند می‌کرد و نه از دردی دوا می‌ساخت! وقتی تنهایی را هم امتحان کرد و دست از پا درازتر به پله‌ی اولش برگشت از ادامه دادنش چه حاصل؟ حداقل دور از تنهایی و کنارِ افرادِ مهمِ زندگی‌اش می‌توانست همدم و همدردی برای خود داشته باشد که گوش شود برای حرف‌هایش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و سی و ششم»

مقصدِ او در این کوچه خانه‌ای بود انتهای آن و در سمتِ راست که گذشته از حیاطی که ماشینِ مشکی درونش پارک بود و باغچه‌ای هم با درختی در سمتِ دیگرش قرار داشت، می‌شد رسید به سمتِ چپِ ساختمان و تراسی که درونش کیوان ایستاده پشتِ منقل، چهره‌اش از میانِ دودِ خاکستری که بلند می‌شد تقریبا پیدا بود و او سیخ‌های کباب را روی منقل می‌چرخاند. او که بادبزنِ آبی به دست داشت کباب‌ها را باد می‌زد و نگاهِ مشکی‌اش زیر افتاده، نفسی گرفت و بوی کباب‌ها معده‌اش را مالش داد. میانِ درگاهِ تراس شیدا بود که تکیه داده به درگاه از سمتِ راست، دست به سی*ن*ه کیوان را می‌نگریست. هر از گاهی هم پیش می‌رفت و دست جلو می‌برد تا ناخنکی به کباب‌ها بزند که کیوان به پشتِ دستش می‌زد و مانعش می‌شد. شیدا هم که زبانی روی لبانش کشید و آبِ دهانی فرو داد، دمی نگاهِ قهوه‌ای روشنش را از سرِ زیر افتاده‌ی کیوان کج کرد و چشم به هلالِ ماه دوخت. امشب، شبِ آرامی بود یا لااقل می‌شد گفت آرام به نظر می‌رسید! شاید با اتفاقاتِ خوب همراه بود و شاید هم...

با پلک زدنی آهسته ماه را دور زد تا دوباره به کیوان رسید، لب به دندان گزید، با فشاری تکیه‌ی کمرش را از درگاه برداشته و قدمی پیش گذاشته با با پاهای برهنه‌اش که از زیرِ شلوارِ دامنیِ لیمویی پیدا نبودند روی سرمای زمین، مقابلِ کیوان و منقل که ایستاد، مکثی کوتاه به خرج داد، دست- دست کرده برای گفتنِ حرفی کیوان که سنگینیِ نگاهِ او را حس کرد رو بالا گرفت. چشمانِ مشکی‌اش رسیده به صورتِ شیدا که موهای کوتاه و بلوطی‌اش را پشتِ گوش زد، اندکی ابروانش را به هم نزدیک ساخت و چون با چشمک زدنی کوتاه سری هم ریز به طرفین و پرسشی تکان داد شیدا نفسِ عمیقی کشید و بالاخره گفت:

- میگم مطمئنی میشه اشتهاش رو باز کرد؟ یکم دیگه به این اعتصابِ غذا ادامه بده زنِ بیچاره از پا می‌افته.

کیوان که حرفِ او را شنید چهره‌اش با کلافگی و کمرنگ درهم شده، رو پایین گرفت و با چشم دوختن به سیخ‌های روی منقل، سیخِ کبابی را در دست گرفت و همزمان که چرخاند، لبانش را بر هم فشرد، آبِ دهانش را فرو داد و سپس گفت:

- والا با این اراده‌ی فولادیِ سحر خانم من چشمم آب نمی‌خوره بوی این کباب هم برای آب شدنِ یخِ معده‌اش جوابگو باشه؛ ولی باز هم امتحان می‌کنم شاید فرجی شد!

زبانی روی لبانِ باریکش کشید و میانِ او و شیدا پس از این حرف سکوتی برقرار شد که سوی دیگر و ببرون از خانه با صدای کمی از قدم‌های بلندِ کاوه شکسته می‌شد. اویی که مردد پیش می‌آمد با هر قدم جلو آمدنش قلبش تند می‌زد و نمی‌دانست واکنشِ کیوان به حضورش چه می‌توانست باشد؛ اما... شیشه‌ی عمرِ این تنهایی را وقتِ شکستن بود برای باز شدنِ راهِ نفسِ خودش. پشتِ سرِ او هنوز هم یلدا بود و در آخر زمانی که کاوه مقابلِ درِ مشکیِ خانه ایستاد، لبانش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و همان دم یلدا هم برای دیده نشدنش پشتِ ماشینِ دویست و ششِ مشکی که عقب‌تر از خانه و کاوه جلوی ساختمانی دیگر پارک شده بود، پناه گرفت و تای ابرویی بالا پراند. کاوه آبِ دهانی فرو داد، چشمانِ قهوه‌ای رنگش نشسته روی زنگِ کنارِ در دمی سنگین گرفت و تازه توانست سرمای هوا را احساس کند. سریع پلک می‌زد و چشمانش می‌سوختند و تردید داشت؛ ولی به این فکر می‌کرد که خودش نمی‌توانست یارِ غارِ باوفایی برای خود باشد و به بودن کنارِ مادرش و کیوان نیاز داشت!

گاهی شکست طوری آدمی را زمین می‌زد و جراحتی عمیق را به ارمغان می‌‌آورد که تنها لازمه‌ی سرِ پا شدن گرفتنِ دستی یاری دهنده بود. کاوه دستانِ کمک را پس می‌زد و ترجیح می‌داد برای بیشتر حس نکردنِ دردش همان روی زمین بماند و از یاریِ دیگران فراری بود. حال خودش هم فهمیده بود که کمر خم کردن و زانو زدن در برابر شکستی که پیروزمندانه مقابلش قد علم کرده بود، فایده‌ای نداشت و باید به شانه‌ای تکیه می‌کرد که توانِ درکش را داشت و... چه کسی بهتر از کیوان برای این شانه بودن؟ اویی که سیخ‌های جوجه کباب‌های آماده را روی نان درونِ سینیِ استیل و گرد نهاد و چون کارش با منقل و کباب‌ها به اتمام رسید، پس از خروجِ شیدا از اتاق راهِ رفتن در پیش گرفت و از تراس بیرون زد. درِ تراس همانطور باز ماند و کیوان گذر کرده از اتاقِ نیمه تاریکی که به واسطه‌ی درِ بازِ تراس و پرده‌ی کنار رفته نورِ ماه را به داخل راه داده بود، از مقابلِ تختِ دو نفره در میانه‌ی دیوارِ سفید هم رد شد و به درِ اندک باز که نورِ بیرون را چندان به داخل نمی‌انداخت رسید، مقابلش ایستاد و آن را کامل گشود. نور بیشتر به داخلِ اتاق دمید، کیوان از درگاهِ در خارج و واردِ فضای هال شده، نگاهی به پدرش که روی مبلِ چرمی و نسکافه‌ای کنترلِ تلویزیون به دست نشسته و فوتبال نگاه می‌کرد انداخت تا به مادرش در آشپزخانه رسید.

جلوتر که رفت، همان دم سینی را روی کانترِ سنگیِ سفید نهاده، نگاهِ مادرش را سوی خود کشاند و سر که چرخاند به درِ بسته‌ی اتاقی کنارِ اتاقِ خودش رسید و آهی که قصدِ برخاستن از نهادش را داشت در سی*ن*ه نشاند. مادرش که منظورِ او را فهمید، لبانش را بر هم فشرد و از آشپزخانه خارج شد. همان دم کیوان روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جورابِ مشکی و همرنگِ شلوارش چرخید و چون پشت به کانتر ایستاد، کمرش را به لبه‌ی آن چسباند و دست به سی*ن*ه چشم به پدرش دوخت. زبانی روی لبانش کشید و چون صدایش را قدری بالا برد خطاب به پدرش گفت:

- چند چندن؟

پدرش تای ابرویی بالا پراند و سر چرخانده به سمتِ او، نگاهِ کیوان را که شکار کرد نیم نگاهی گذرا به تلویزیون انداخت و سپس گفت:

- یک به یک برابر!

کیوان سری تکان داد و خسته از فکری که تازگی‌ها با هیچ چیز مشغول نمی‌شد حتی با فوتبالِ موردِ علاقه‌اش، سر به زیر انداخت، تکیه از لبه‌ی کانتر گرفت و همین که قصد کرد سوی آشپزخانه گام بردارد پیچیدنِ صدای زنگِ آیفون در فضا متوقفش کرد. نگاهِ او و پدرش سوی آیفون چرخید و کیوان کمی ابرو درهم کشیده، همین که پدرش قصد کرد بلند شود به سمتِ آیفون رفت و همزمان گفت:

- من می‌بینم کیه!

پدرش با نگاهی به او پیش از برخاستن دوباره نشست و کیوان ایستاده مقابلِ دیوار و آیفون، چشمش به مردی افتاد که پشت به آیفون ایستاده بود. پیچشِ ابروانِ کیوانی که بلوزِ یقه ایستاده و جذبِ خاکستری به تن داشت بیشتر شده، لبانش را کمرنگ از دو گوشه پایین کشید و دستش را که بالا آورد، با برداشتنِ گوشیِ آیفون آن را به گوشش چسباند و پرسید:

- کیه؟

جوابی از سوی مرد نشنید و بر شکی که داشت، افزوده شد و نکته‌ی دیگر هم این بود که فردِ مقابلِ آیفون اصلا تکان نمی‌خورد. قامتش برای کیوان آشنا، بارِ دیگر پرسشش را ادا کرد و چون پاسخی نگرفت، گوشیِ آیفون را در جایش نهاد و این بار کاپشنِ سُرمه‌ای رنگش را از روی چوب لباسیِ چسبیده به دیوار و سمتِ چپِ آیفون برداشت، همان دم صدای پدرش را شنید که پرسید:

- کی بود کیوان؟

و او با به تن کردنِ کاپشن و بالا کشیدنِ زیپِ آن، سر بالا گرفت و قدم برداشته سوی در بدونِ نگاهی به پدرش در را باز کرد و گفت:

- میرم ببینم کیه!

یک شبِ زمستانی و سرد، گرمایی از گر گرفتگی بابتِ اضطراب به جانِ کاوه بخشیده بود که رو بالا گرفته، نگاه به ساختمان‌های مقابلش در سمتِ دیگرِ کوچه دوخت و با پوتین‌های مشکی‌اش روی زمین ضرب می‌گرفت، بی‌خبر از نگاهی که مخفیانه به نیم‌رُخش دوخته شده بود و از آن فاصله‌ی متوسط هم حتی ریزترین حرکاتش را زیرِ نظر می‌گرفت. یلدایی که کاپشنِ مشکیِ تنش هم در برابرِ سرمای شب کم آورده، دستانش را زیر بغل‌هایش نهاده و در خودش جمع شده بود. آتشِ پشیمانی هم که شعله می‌کشید، حریفِ این سرما نمی‌شد برای گرم کردنش، همانطور که پیش از این‌ها گذشت و بخشش سرما و آبی نشد بر آتشِ کینه‌اش! دیر بود برای ثابت کردنِ خود، برای اینکه احساسِ قلبی‌اش را نشان دهد... یلدا برای همه چیز دیر کرده بود!

صدای باز شدنِ در که به گوش‌های کاوه رسید، ضرب گرفتنش بر زمین پایان یافت و قلبش که کوبنده‌تر و پُر سرعت تر تپید پلک بر هم نهاد و محکم فشرد. نفسش را از فاصله‌ی میانِ لبانش فراری داد و کیوان چشمانِ ریز شده‌اش را روی قامتِ او که بالا و پایین کرد، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ، از میانِ درگاه خارج شد و قدمی دیگر جلو آمده، در را پشتِ سرش باز نگه داشت و با بالا بردنِ اندکِ ولومِ صدایش گفت:

- با کی کار داری برادرِ من؟

جلوتر آمد و کاوه هم که با شنیدنِ صدای او رو پایین گرفت، از خجالت بابتِ آن همه نگرانیِ بی‌جواب به فشردنِ پلک‌هایش بر هم ادامه داد، لغزیدنِ نوکِ تارِ موهایش را روی پیشانی حس کرد و آبِ دهانی که فرو داد، باز هم صدای کیوان را شنید:

- قرار نیست جوابِ ما رو بدی؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و سی و هفتم»

کاوه بالاخره چشم باز کرد و روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش با سری زیر افکنده آرام به سوی او چرخید. چشمِ کیوان به نیم‌رُخش افتاد و چون روشنیِ نسبیِ کوچه اجازه‌ی دیدنش را می‌داد، گره‌ی میانِ ابروانش آرام- آرام باز شد و چشمانش رنگِ حیرت گرفتند. کاوه که کامل به سویش چرخید، سرش را بالا آورد و نگاهش را دوخته به کیوان، دید که او لب زد و سپس صدایش را به گوش رساند:

- کاوه؟

او که شنید، لبخندی محو و تلخ نشانده بر لبانش، دستانش را از جیب‌های هودیِ مشکی‌اش بیرون کشید و کلمات را در ذهنش آنقدر چید و به هم ریخت تا به چینشِ درست رسید و در آخر نفسی سخت گرفته، لب باز کرد و مغموم گفت:

- یه عذرخواهی بهت بدهکارم، مگه نه کیوان؟

کیوان اما هیچ نگفت... شوکه از حضورِ اویی که فکر نمی‌کرد بالاخره به فکرِ نجاتِ خودش پیش از بیشتر غرق شدن بیفتد می‌نگریست و چون آبِ دهانش را محکم پایین فرستاد، حرکتِ سیبکِ گلویش به چشمِ کاوه آمد و او ادامه داد:

- شرمنده‌ام رفیق!

مغزِ خاموشِ کیوان رفته- رفته رو به راه افتادن رفت و وقتی به انتهای این پردازش رسید، بالاخره که حضورِ کاوه را هضم کرد، قدمی رو به جلو برداشت و برای اطمینان یک دور سر تا پای او را برانداز کرده چون به چشمانش اطمینانِ خاطر داد برای اشتباه ندیدنشان با همان حیرتِ کمرنگ شده لبانش تیک مانند و یک طرفه کشیده شدند، دستانش را بالا آورد و بازوانِ کاوه را که گرفت، مردمک میانِ مردمک‌های او گرداند و پس از آن خالصانه انگار که تمامِ دلخوری‌هایش را فراموش کرده باشد کششِ لبانش را دو طرفه و تک خنده‌ای کرده، پلکی زد و لب باز کرد:

- عذرخواهی چیه؟ فداسرت، بیا اینجا ببینم!

و اینجا بود که لبانِ کاوه پس از یک ماهِ تمام بالاخره رنگِ لبخند را به خود دیدند و کیوان که او را سوی خود کشید، دستانش را پیچیده دورِ گردنِ او، کاوه هم دستانش را دورِ تنِ کیوان پیچاند و شنید که همزمان با ضربه‌ای ملایم به میانِ شانه‌هایش با خنده و به شوخی «احمق» گفت و لبخندش رنگ گرفت. کاوه خودش را می‌ساخت، همچون قبل... سخت بود؛ اما غیرممکن؟ نه! کنارِ آدم‌های مهمِ زندگی‌اش بودن یاری‌اش می‌داد برای پُر کردنِ خلاءای که در تمامِ این یک ماه به تنهایی تجربه کرد! و این قابِ دوستانه و برادرانه میانِ گردیِ مردمک‌های چشمانِ مشکی رنگی حک شد و فاصله را حفظ کرده؛ ناخواسته لبخندی محو لبانِ قلوه‌ای‌اش را به بازی گرفت. دیر بود برای پشیمانی؛ اما احساسِ یلدا هم نمی‌توانست نسبت به لبخندِ کاوه بی‌تفاوت باشد!

از این قابِ برادرانه تا قابِ عاشقانه‌ای دیگر جدای از آفتاب و شهریار، فاصله‌ها بود! عاشقانه‌ای که امشب پررنگ تر از هر زمانی پا به میدان گذاشت و دلبرانه جایی میانِ جنگل و انباری متروکه از خود رونمایی کرد. همان انباری که درونش صدای خنده‌هایی پیچیده درهم و پخش شده در فضا، از این انبارِ متروکه و مُرده هم می‌توانست گلستانی با روح بسازد هرچند که در ظاهرش پیدا نبود! صوتِ خنده‌ی صدف درآمیخته با صدای خنده‌ی هنری که تکیه داده به ستونِ میانِ انبار و روی زمین نشسته، پای راستش را دراز شده روی زمین قرار داده و پای چپش را هم خم کرده رو به شکم، دستِ چپش را از آرنج روی زانوی پوشیده با شلوارِ جینِ مشکی‌اش به صورتِ کج نهاده بود. تک خنده‌ای کرد و سرش را بالا گرفته و چرخانده به سمتِ چپ، نگاه به صدف دوخت که کنارش روی زمین درحالی که کفِ هردو دستش را به سرمای زمین چسبانده و بلعکسِ هنری پای راستش را رو به شکم و جمع و پای چپش را دراز کرده بود.

صدف سرش را بالا گرفته و مژه بر هم نهاده، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش نسبتاً سریع می‌جنبید و کتش را که درآورده بود روی زمین نهاده، تاپِ خاکستری‌اش را به تن داشت. پلک که از هم گشود و خنده‌اش را تا حدی جمع کرد سرش را به جلو کشاند و رو چرخانده سوی هنری نگاهِ او را که شکار کرد تای ابرویی بالا انداخت و با کنترل کردنِ نفس زدنش با خنده درحالی که دستِ راستش را از زمین جدا کرده و رو به هنری گرفت، گفت:

- اما به نفعِ من تموم شد! می‌تونی تکذیب کنی؟

هنری که این حرفِ او را شنید، دمی از او رو گرفته و سر که زیر انداخت، کوتاه خندید و نگاهِ صدف را هم دنبالِ خود کشاند. صدف که خنده‌ی او را به نشانه‌ی تمسخر برداشت کرد، همراه با خنده‌ی روی لبانش حرصی عجین کرده و انداخته به جانِ ابروانِ باریکش، کمی آن‌ها را باهم پیوند داد و چون با حرص و تاکید نامِ او را ادا کرد، دید که هنری این بار سرش را بالا گرفته و خنده‌اش را آزادانه و کمی بلندتر رها کرد. از خنده‌ی او لبانِ صدف هم بیشتر به دو سو کشیده شدند و چون رو از هنری ربود و روبه‌رو را نگریست، کوتاه و ریز خندید. هنری که خشی کمرنگ به صدایش افتاده بود از گوشه‌ی چشم، چشم به نیم‌رُخِ صدف دوخت و گفت:

- نمی‌خوام ارفاق کردنم رو به روت بیارم؛ اما اجازه نمیدی عزیزم!

صدف سر گردانده به سوی او که رکابیِ خاکستری به تن داشت درست همانندِ شبی که به ایران بازگشت و به اینجا آمدند، پشتِ چشمی نازک کرده برای او این روی هنری و خنده‌هایی که اعتراف می‌کرد در تمامِ شش سالی که گذشت مثالِ آن را کنارِ هیچکس ندیده به مذاقِ قلبش خوش آمد و به این فکر کرد مردی همچون هنری فقط کنارِ او تا این اندازه آزادانه می‌خندید؟ این خنده‌های هنری و بی‌رحمی‌هایش را کنارِ هم گذاشتن باعثِ تعجب می‌شد... هنری کنارِ صدف آدمی دیگر بود! دور از رامونِ مخفی‌اش، دور از روی جنایتکارش، دور از گذشته‌ی به خاک نشسته‌اش! صدف کمی خودش را به سوی او کشید و بدونِ قطع کردنِ ارتباطِ چشمی‌شان همان سر چرخانده به سویش چانه بر شانه‌ی او نهاده و با شیرینی و عشق لب زد:

- قشنگ می‌خندی جنابِ اِسمیت! قبلا رو نمی‌کردی اما.

و چشمکی زد و خنده‌ی هنری مبدل شده به لبخندی آرامش‌بخش، خیره مانده به دیدگانِ صدف و برقی که داشتند، مردمک میانِ مردمک‌های او به گردش درآورد و زبانی کشیده روی لبانِ باریکش و صدایش را به گوش‌های صدف رساند:

- خودت بگو داری با من چیکار می‌کنی صدف؟

چه می‌کرد با او؟ قواعدِ زندگی‌اش را می‌چرخاند، دنیایش را زیر و رو می‌کردند تا سیاهی همان زیر دفن شود و لحظات با سفیدی در خاطرش بمانند! می‌پرسید صدف با او چه می‌کرد؟ هیچ... فقط افسونش می‌کرد!

- دارم سعی می‌کنم کنارت به آرزوهای هردومون برسم!

مسیرِ آرزوها همیشه ناهموار بود؛ اما این ناهمواری هم با همه‌ی دشوار بودنِ راهش مقصدی برای رسیدن داشت که صدف تمامِ این دشواری را به امیدِ رسیدن به رویاهای هردویشان به جان می‌خرید؛ اما این میان آرزو واژه‌ی غریبی برای ذهنِ هنری به نظر می‌رسید! او تا به خود آمد در مسیری قدم گذاشت خلافِ آرزوهای کودکی‌اش... تا این لحظه که چشم به سنِ سی و سه سالگی گشود، فقط تابوتِ آرزوهایی را دید که حسرت به دلِ تبدیل به واقعیت شدن ماندند! پلکی زد و چون آهسته رو از صدف گرفت، نفسش را سنگین بیرون داد و لبخندش تلخ شد. این تلخی را صدف حس کرد که خیره به نیم‌رُخِ او چانه از شانه‌اش جدا کرد و شنید که هنری خیره به روبه‌رو آرام و با حسرت لب زد:

- تا ده سالگیم آرزوی خلبان شدن داشتم... هواپیما که می‌دیدم انگار بزرگترین اختراعِ تاریخِ بشریت رو دیده باشم، ذوق می‌کردم!

لبانش را باز هم با زبان تر کرد و حسرتِ کلامش تیغ کشیده بر لبخندِ صدف، او پشتِ سرش را به ستون چسباند و در همان حال که نگاه سوی صدف چرخاند ادامه داد:

- من معنیِ آرزو رو الان یادم نمیاد صدف!

در چشمانش غمی رقصید واقعی‌تر از همیشه و چشمانِ آبی‌اش خسته بودند. قلبش سنگین بود و دلش حرف زدنی می‌خواست برای اولین بار که خودش را سبک کند و چه کسی بهتر از صدف گوش می‌شد برای شنیدنِ حرف‌هایش؟ هنری از کنارِ هم گذاشتنِ خنده‌های امشبش با گذشته‌ای سوخته به اینجا رسید که سوخت و حرف از آرزوهایی که میانِ آتشِ همین گذشته خاکستر شدند، قلبش را سنگین کرد. صدف او را می‌نگریست و هنری که با پلک زدنی باز هم مقابلش را برای دیدن برگزید دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- پدرِ من به شدت آدمِ سختگیری بود صدف؛ نسبت به من بیشتر، یعنی سختگیریش خیلی به الیزابت نمی‌رسید، اما درموردِ من... از همون بچگی و حتی قبل از دزدیده شدنم هر اشتباهی حتی کوچیک ترین اشتباه هم تنبیه داشت. تا حدی که من خاطره‌ی یه شب گرسنه موندنم توی یه اتاق با درِ قفل رو هنوز هم که هنوزه یادمه!

صدف لبانش را بر هم فشرده و یادِ پدرِ هنری که کمک کننده به فرارش بود در ذهنش پررنگ شده، آبِ دهانی فرو داد و فقط شنید:

- دوست داشتنش ساختگیه، مصنوعیه! به ضررش تموم بشی علاقه‌ی پدری دیگه در کار نیست؛ هیچ جوره نمی‌خواست با دوست داشتنِ کسی نقطه ضعف داشته باشه که علیه‌اش بتونن سوءاستفاده کنن و به همین خاطر هم هشت سال دنبالِ من نیومد! تهش هم وقتی ازش پرسیدم اگه من رو دوست داشتی چرا دنبالم نیومدی، حرفِ درسِ زندگی رو به میون آورد که خب... منطقی هم بود.

رو گردانده سوی صدف، لبخندی یک طرفه و تلخ نشانده بر لبانش با تک خنده‌ای تلخ‌تر سری ریز و متاسف به طرفین تکان و ادامه داد:

- من زیرِ اون شکنجه فهمیدم مرگ فقط یه بار نیست؛ میشه هرروز مُرد و زنده شد. من تا عمر دارم اون زخم‌ها و کتک‌های هرروزه رو یادم نمیره!

ابروانِ صدف باهم بالا پریدند و چشمانش که درشت شدند، حیرت زده ماند در گذشته‌ای که هنری زندگی کرده و بی‌رحمی‌ای که بی‌رحمش کرده بود! باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش انداخت و خواست چیزی بپرسد؛ اما سکوت کرد و میانِ سکوتِ او هنری بود که باز هم به حرف آمد:

- از یه پسربچه که رویاش خلبانی بود و پرواز، من ساخته شدم صدف! منی که نمی‌شد با آرزوهای خاک شده‌ی بچگیم آدمِ خوبی بشم و فقط شدم کابوس... برخلافِ میلم همونی شدم که پدرم ازم ساخت با این تفاوت که نظرِ من درباره‌ی دوست داشتن با اون خیلی فرق می‌کنه!

آبِ دهانی از گلوی سنگینش پایین داد و سیبکِ گلویش که سخت جنبید به چشمِ صدف آمد که لبانش را بر هم نهاد، نفسش را از راهِ بینی آزاد کرد و چون سکوتش ادامه‌دار شد، تنها سر کج کرده شقیقه به شانه‌ی هنری چسباند و اجازه داد تا فقط او حرف بزند؛ یک بار هم او گلایه کند، یک بار هم او آرام شود. صدف و هنری همدیگر را درک می‌کردند چون هرکدام برا دردی که دیگری می‌کشید مرهم می‌شد، چه خودش مسبب باشد و چه نه!

- اشتباهِ محضِ من رو به این چشم ببین که دوست داشتن رو به من یاد ندادن عزیزدلم!

سر کج کرد و رو پایین گرفته پلک بر هم نهاد و با تمامِ احساسش لبانش را به موهای صدف چسباند و بوسه‌اش عمیق، گرمای نفس‌هایش چرخیده میانِ تارِ موهای آغشته به عطرِ ارکیده‌ی او آرامش که گرفت انگار کوهی را از روی قلبش برداشتند که سی*ن*ه با دمی عمیق سنگین کرد و صدف پس از مکثی کوتاه که آبِ دهان فرو داد و لبانِ برجسته‌اش را با زبان تر کرد گفت:

- من که گفتم بخشیدم!

و هنری با لبخندی کمرنگ و یک طرفه در جوابش آرام گفت:

- ولی چون فراموشت نمیشه قلبِ من هنوز سنگینه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و سی و هشتم»

قلبش هنوز وزنه‌ی فراموشِ صدف نشدنِ هرچه پیش آمده بود را حمل می‌کرد، هرچند که بخششِ او باری از روی دوشش برداشته بود. این را خودِ هنری هم درک می‌کرد و چون اشتباهش را قبول داشت، گله‌ای نداشت و البته حقی برای گله هم در خود نمی‌دید! اویی که دستش را از پشتِ سر دورِ شانه‌های صدف حلقه کرده و انگشتانش را به سراغِ نوازشِ تارِ موهای او روی شانه‌اش فرستاده، به انتظارِ شنیدنِ حرف یا سوالی سرِ زیر افتاده‌ی صدف را نگریست. صدف که نوازشِ شانه‌وارِ موهای فر و قهوه‌ای روشنش را توسطِ هنری حس می‌کرد، با غمی کمرنگ محو ابروانِ تیره و باریکش را به هم نزدیک ساخته، چشمش به زمین بود و به حرف‌های هنری فکر می‌کرد. ذهنش مانده در اینکه یعنی با همه‌ی اتفاقاتِ پیش آمده مادرِ هنری فقط سکوت کرده و می‌نگریست زبانی روی لبانش کشید و سر بلند کرد.

رو بالا گرفتنش که گره خوردنِ مردمک‌های چشمانش به مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ آبیِ هنری را به واسطه‌ی نورِ نه چندان جالبِ فضا که سو- سو می‌زد در پی داشت، آبِ دهانی از گلو گذراند و هنری که طره‌ای از موهای او را نرم و ملایم دورِ انگشتِ اشاره پیچید، مکثِ کوتاهش را با پرسشی درهم شکست:

- مادرت چی؟ در برابرِ پدرت و کارهاش ساکت بود؟

حرفش هنری را به فکر فرو برد طوری که نوازشِ موهای صدف را با از حرکت ایستادنِ دستش خاتمه بخشید؛ اما هنوز هم تار به تارشان را می‌توانست لمس کند. صدف منتظرِ پاسخِ او مردمک میانِ مردمک‌هایش گرداند که هنری با مکث پلکی آهسته زد، رو از صدف گرفت و چشم دوخته به درگاهی که راهروی باریک و نورِ قرمز رنگِ درونش را به نمایش می‌گذاشت، لب باز کرد و گفت:

- هیچوقت قدرتِ مقابله با پدرم رو نداشت! اصرار می‌کرد؛ اما در برابرش کاری از دستش برنمی‌اومد، یه جورهایی خلعِ سلاح بود. بعد از دزدیده شدنم هم اون و الیزابت خیلی به پدرم التماس کردن برای نجات دادنم، ولی خب... جوابگو نبود!

تای ابروی صدف تیک مانند بالا پرید و خیره به نیم‌رُخِ هنری، سی*ن*ه با دمی عمیق از هوا سنگین کرد و لبانش را که بر هم فشرد، بازدمش را از راهِ بینی رهایی بخشید. هنری اما گیر کرده در خاطراتِ بدی که اگر بر یک کفه‌ی ترازوی زندگی‌اش قرار می‌گرفتند و کفه‌ی دیگر هم خاطراتِ خوب، از سمتِ وزنِ خاطراتِ بد سنگینی پیش می‌آمد. ذهنِ هردو متلاطم بود، هرکس بابتِ هرچه که خود کشیده بود؛ بماند که رنگِ دلسوزی برای هنری هم در نگاهِ صدف خودنمایی می‌کرد. صدف فاصله‌ی میانشان را با بیشتر به کنار کشیدنِ خود کمتر کرد تا جایی که پای راست و خمیده به سمتِ شکمش با پای چپِ هنری که به همان حالت بود به موازاتِ هم قرار گرفتند. کوتاه لب به دندان گزید و چون کمی سرش را از شانه‌ی هنری فاصله داد همان رو بالا گرفته و خیره به نیم‌رُخِ او آرام گفت:

- پشتِ سنگرِ امروز و فردایی که هنوز نمی‌دونی چی قراره برات داشته باشه پناه بگیر که از هجومِ گذشته در امان باشی هنری! فراموشی خیلی سخته؛ اما تا زمانی که بهش فکر کنی. وقتی ذهنت رو خالی بذاری و گذشته رو بندازی تهِ چاه ناخودآگاه فراموش می‌کنی، این مشاوره‌ایه که خودم هنوز امتحانش نکردم ولی به نظرم جواب میده!

هنری دو بار پلک زد و مردمک که پایین کشید ابروانش را بالا انداخت و صدف هم دستِ چپش را پیش برده چانه‌ی او را که ملایم میانِ دو انگشتِ شست و اشاره گرفت روی او را به سوی خود چرخاند تا چشمانِ او هم در حدقه بالا آمدند و به رُخِ صدف با لبخندِ محوش رسیدند که همزمان با نوازش کردنِ چانه‌اش با سرِ انگشتِ شست ادامه داد:

- تو قدرتِ پس زدنِ گذشته‌ات رو داری وقتی تا این لحظه همه چی رو توی خودت نگه داشتی و چیزی نگفتی! اصلا مثبت فکر کن...

لحنش برای عوض کردنِ جَوِ میانشان شیطنت گرفت و چون لبخندش را اندکی پررنگ تر کرد، دستش را از چانه‌ی هنری پایین انداخت و چشمکی کوتاه برایش زده، کمی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و با شیرینیِ مختص به خود دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- اون گذشته الان تورو اینطور که من دوستت دارم ساخته، هوم؟

هنری در برابرِ صدف چیزی به نامِ مقاومت در برابرِ خنده می‌دانست؟ قطعا نه! کنارِ او چه خودآگاه و چه ناخودآگاه لبانش از دو سو کشیده می‌شدند و چون تک خنده‌ای کرد صدف هم به خنده افتاد و پس از آن هنری با فشاری ملایم از دستش به شانه‌ی صدف او را سوی خود کشید تا این بار صدف با آرامش و خنده‌ای که پایان یافت و تبدیل به لبخندی مُهر شده بر صورتش شد، پیشانی به گردنِ هنری چسباند و آهسته پلک بر هم نهاد. آرامش را از وجودِ او مَکِش مانند به روحِ خود کشید و فکر کرد با وجودِ چنین آرامشی خوابیدن روی این زمینِ سخت درونِ این انبارِ نسبتاً سرد و خالی هم لذتبخش بود! آغوشی گرمابخش داشتند؛ سرما نای ماندن داشت؟ سرما را فراری می‌دادند کنارِ هم زمانی که هنری هم اندکی سر کج کرده به سمتِ چپ، گونه به سرِ صدف تکیه داد و همچون او پلک بسته، در حس کردنِ این آرامش با او همراه شد.

و این آغوش و عاشقانه را صوتِ موزیکی ملایم از دوردست‌ها کامل می‌کرد که با فاصله گرفتن از جنگل و بازگشت به شهری که امشب آرام‌تر از همیشه بود، می‌شد به آن رسید. شهر جا مانده پایینِ پنجره‌ی بازِ خانه‌ی آتش که فقط نورِ اندکِ ماه تاریکی‌اش را تا حدی زیرِ سوال می‌برد، او طبق عادت روی صندلیِ چوبی پشتِ پنجره نشسته و رو بالا گرفته میانِ مردمک‌های چشمانِ مشکی و براقش تصویری از هلالِ ماه می‌درخشید و انگشتانش را روی تارهای گیتار می‌رقصاند. گیتاری که روی پای چپش که با زاویه‌ی نود درجه روی پای راستش نشسته بود، قرار داشت و صدای این موسیقی را به گوشِ زنی می‌رساند که درونِ اتاق با دری نیمه باز پشتِ سرِ او روی تخت دراز کشیده و نگاهش به سقف، پلکی زد و با پُر شدنِ چشمانش از گرمای اشک، قطره‌ای از گوشه‌ی چشمش سقوط کرد و از بالای گوشش رد شد.

آتش که چند تار از موهای همرنگِ چشمانش روی پیشانی‌اش لغزیدند با لبخندی تلخ چشم از ماه گرفت، رو پایین انداخت و این بار چشم دوخته به بازیِ ماهرانه‌ی انگشتانش با تارهای گیتار، نفسی از هوای آزادی که به داخل می‌آمد گرفت و گوش سپرد به موزیکی که می‌نواخت. نوایی میانِ بینواییِ افرادِ خشاب به گوش می‌رسید و لابه‌لای شاخه‌های برهنه و رقصانِ درختان می‌پیچید که به گوش‌های آتش نزدیک و هماهنگ بود با حالِ مابقی! یک سو آرنگ که در جاده‌ی خلوتِ شب به مقصدِ بازگشت به تهران سرعت گرفته بود و فرمان را میانِ انگشتانش فشرده، علتِ این اضطرابی که ناگهانی قلبش را محصور کرده نمی‌دانست؛ فقط لبانِ باریکش را بر هم فشرد و نفسش را از راهِ بینی بیرون فرستاده، این اضطرابِ او به چشمِ طلوعی که کنارش روی صندلیِ شاگرد نشسته بود آمد.

طلوع علتِ آشفتگیِ او را از حرف‌های ظهرش می‌دانست و فقط سکوت کرده با پلک زدنی کوتاه چشم از آرنگ گرفته، درحالی که آرنجش را به پایینِ شیشه‌ی کنارش چسبانده بود نگاه به مسیرِ جاده کوک زد. شاید آرنگ برای اضطرابی که به دلیلش آگاهی نداشت، حق داشت؛ شاید امشب اتفاقِ شومی در پسِ آن آرامشی که پیش از این رد انداخته بود، داشت... ردپای فاجعه بر زمین بود و قدم به قدم به هدفش نزدیک می‌شد؛ هدفی که در جنگل بود و چه کسی بودنش بماند برای بعد! موزیک که اندک اوج گرفت، وصل شد به خنده‌های ساحل کنارِ رباب و نازنین درحالی که از هر دری می‌گفتند و کلِ فضای خانه پُر شده بود از صوتِ خنده‌های این سه نفر! ساحل به آرامشی که می‌خواست رسیده بود اگر جای خالیِ پدرش را فاکتور می‌گرفت، همانندِ صدف و خسرو راست می‌گفت؛ شاید این خانواده دور از هم آرامش داشتند! شاید و یا حتی... فعلا!

فاجعه قبل‌تر هم شیپور به دست خبرِ آمدنش را نداد، از همان زمانی که میانِ درختان و شاخه‌ها بی‌صدا پرسه زد و سرکی به گوشه- گوشه‌ی داستان کشید. هرچند که در این لحظه فعلا از کاوه‌ای که به تازگی بازگشت به زندگی را انتخاب کرده بود، فاصله داشت. کاوه‌ای که همراه با کیوان روی پشتِ بامِ خانه‌ی آن‌ها و بی‌توجه به سرمای هوا، تشک پهن کرده کنارِ تشکِ کیوان حینی که هردو دستش را زیرِ سر گذاشته بود به درخشندگیِ ماه و ستاره‌های اطرافش می‌نگریست. احساسِ سبکی می‌کرد... تا حدی که اگر او را در دستِ باد می‌سپردند، قطعا همچون پری سبک بال و بی وزن پرواز می‌کرد. کاوه‌ای که امشب لبخند داشت، هرچند کمرنگ و یک طرفه؛ اما چشمکِ ستاره‌ای که از چشمش دور نماند اندکی رنگ بخشید به جانِ این لبخندی که صورتش را مزین کرده، چالِ گونه‌ی کمرنگش را محو نشان می‌داد.

کیوان که پتوی سفید را تا روی شکم بالا کشیده بود، دستِ راستش را روی شکم قرار داده و دستِ چپش را هم زیرِ سر نهاده بود، دمی سر کج و چون لبخندِ کاوه را شکار کرد، کششی هم لبانِ باریکِ خودش را به بازی گرفت و بعد از یک ماه برداشته شدنِ بارِ سنگینِ روی دوشش را حس کرد. او لب باز کرد و حرف زد، از هر آنچه در این یک ماه اتفاق افتاده بود گفت و کاوه هم فقط گوش کرد... شرمندگی‌ای که به جانش افتاد را گوشه‌ای نگه داشت تا زمانِ مناسب برای دلجویی و دوباره چشمانش را خیره به هلالِ ماه نگه داشت. شاید چشمکِ ستاره‌ای به روی کاوه که لبخندی شد بر لبانش، به چشمِ نسیم هم آمد که دست به سی*ن*ه ایستاده درونِ حیاطِ کوچکِ خانه‌اش، رو بالا گرفته و درحالی که موهایش را گرد بالای سر بسته بود و از دو طرفِ رُخش چند تارِ موی صاف آزاد بودند و به دستِ باد تکان می‌خوردند، لبانِ متوسطش محو از دو سو کشیده شدند و چشمانِ سبزش برخلافِ قبل آرامشی ناخودآگاه گرفتند که خودش هم نفهمید منشاء این آرامش کجا بود!

شب آرام به نظر می‌آمد، غافل از اینکه طوفان خبر نمی‌کرد!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین