- Aug
- 784
- 3,798
- مدالها
- 2
«پارت چهارصد و بیست و نهم»
مکان همین جنگلِ نفرین شده بود؛ اما دور از هنری و صدف و آرامشِ آنها! البته آرامش در این گوشهای دیگر از جنگل هم برقرار بود؛ اما آرامشی میشد گفت دلهرهآور و ظاهری! این آرامش احاطهگرِ کلبهی تیرداد بود که به جز سکوتِ خودش صوتِ اندکی از نفسهای باد را میشنید و میشد گفت در این گوشه فضا کمی ترسناک جلوه میکرد. تیرداد نشسته بر اولین پلهی چوبی که از سمتِ راست به پایین رسیده بود، دستانش را از آرنج نهاده روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ جین و مشکیاش، تارِ موهایش به دستِ ملایم و آرامِ باد روی پیشانیِ کوتاهش میلغزیدند و او دستِ راستش که فندکی نقرهای و براق را میانِ انگشتانش جای داده بود، بالا آورد و درپوشِ فندک را که برداشت، سر به زیر افکنده و بیتوجه به سرمای هوا که از پیراهنِ خاکستری و تیشرتِ سفیدِ زیرش عبور کرده بود و لبههای پیراهنش هم آهسته تکان میخوردند، طیِ حرکتِ کوتاهی توسطِ انگشتِ شستش شعلهای را در گردیِ مردمکهای دیدگانِ قهوهای رنگش رقصاند.
آرامش در این قسمت بر خلافِ حضورِ صدف و هنری در قسمتی دیگر از جنگل کاملا قبل از طوفان به نظر میآمد و این تیرداد بود که چهرهاش خنثی، دمِ عمیقی گرفت، سی*ن*ه سنگین کرد و فاصلهای اندک افتاده میانِ لبانِ باریکش رقصِ شعله را مینگریست و مشخص نبود در افکارش چه میگذشت. این پسر هیچ گاه قدم از محدودهی افکارش فراتر نمیگذاشت و چیزی که در ذهنش بود را عیان نمیکرد. اویی که بسیار اندک سر کج کرده به سمتِ شانهی راست در این تاریکی و تنهاییِ خود مرموز بودنش را بیش از پیش به رُخ کشید و تنها با هجومِ افکارش به سمتی دیگر، اندکی ابرو لرزاند و محو به هم نزدیک کرد. با ریتمی عجیب به کمکِ کفِ پوتینهای مشکیاش روی سطحِ پله ضرب گرفته و فقط خودش بود و خودش!
اما نه! قامتی که بیصدا از سمتِ چپ پیش میآمد این تنهایی را نقض میکرد و اجازه نمیداد حتی صوتِ ریزی از قدم برداشتنهایش بلند شود تا به گوشهای تیرداد رسد. اویی که سر به زیر افکند، تماماً سیاهپوش بود، کلاهِ لبهدارِ مشکی روی تارِ موهای همرنگش قرار داشت و سر به زیر، دستانش را فرو برده در جیبهای هودیاش، آرام و بیعجله قدمهای بلندش را سوی مسیری که به کلبه میرسید با پوتینهای مشکیاش برمیداشت. تیرداد تا به اینجا پی به حضورِ مرد نبرد و خود را تنها فرض کرد؛ اما زمانی که این مرد میانِ دو درختی که کمترین فاصله را از هم داشتند، ایستاد، مرموز و تیز چشم دوخت به تیردادی که پشت به او روی پله نشسته و شعلهی فندک را از پیشِ چشمانش خواباند.
یک جای کار میلنگید... نگاهی به کنار، حضوری دیگر در آنجا سنگینی میکرد که تیرداد آن را متوجه شد. حضوری که سبب شد تا با پلک زدنی آهسته فندک را حبس کرده در مشتش دستش را پایین بیندازد و اندکی سر به سمتِ چپ بچرخاند طوری که نیمرُخش در گردیِ مردمکهای چشمانِ مشکیِ مرد قرار گرفت و زمانی که او به گوشه کشیده شدنِ چشمانِ تیرداد در حدقه را دید با آرامش تنها پلک بست و بیصدا گامی به کنار برداشت تا پشتِ تنهی یکی از درختان پنهان شد و دور ماند از میدانِ دیدِ تیرداد. اویی که این بار مطمئن شده به اشتباه نکردنش، دست از توهم خواندنِ حسِ حضوری دیگر همانندِ ظهر برداشت و چون مسیرِ چشمانش را همانندِ قبل کرد، فندک را در جیبِ شلوارش فرو برد و همزمان همانطور خیره به روبهرو با دستِ دیگرش اسلحهای که کنارش روی پله بود را به دست گرفت.
سرمای بدنهی اسلحه را فشرده میانِ انگشتانش با فشاری اندک از جا برخاست و پلهها را سریع؛ اما بیصدا پایین رفت. مردِ پنهان پشتِ درختان، لبانِ باریکش کششی نیشخند مانند گرفتند و انگار پشتِ سرش هم چشم داشت که میتوانست هر عکسالعملِ تیرداد را متوجه شود. تیردادی که اسلحهی آمادهی شلیکش را بالا آورده، ردِ احساسِ سنگینیِ نگاهی که بر رویش بود را گرفت و به سمتِ چپ گام برمیداشت. زمان ثانیهها را سریع یکی پس از دیگری میگذراند و تیرداد که سمتِ چپ رفت و از میانِ درختان عبور کرد، با خالی بودنِ فضا از حضورِ کسی که فکر میکرد آنجاست، مواجه شد و دلیلی پیشِ چشمانش قرار گرفت برای پایین آوردنِ اسلحهاش. دوبار توهم زدن در دو موقعیتِ زمانیِ مختلف از یک روز عجیب بود و باور نکردنی؛ طوری که او مطمئن به درستیِ احساسش، دستش را که با اسلحه کنارِ بدنش انداخت چشم ریز کرد و نگاه در اطراف به گردش درآورد.
نبود! حتی رد و اثری کمرنگ هم از وجودِ شخصی در آنجا پیدا نکرد و اخمِ محوش قدری رنگ گرفته، ندانست که درست جا مانده بود در میانِ بازیای تازه آغاز شده! مرد او را پشتِ درختان تنها گذاشت و به این شکل هدایتش کرد سوی بازیِ جدیدی که به تازگی قرار بر آغازش بود! این مردی که تا زمانِ آمدنِ تیرداد از پشتِ کلبه گذشت و سمتِ راست رفته، نگاهش با آرامشی مرموز از پشتِ درختان به قامتِ نه چندان مشخصِ تیرداد دوخته شد و همان دم دستانش را خارج کرده از جیبهای هودیِ تنش، چرخی روی پاشنهی پوتینهایش به جهتِ مخالفِ نگاهش پیاده کرد و لبهی کلاهِ هودی را که گرفت، بالا آورد و روی سر و کلاهِ لبهدارش نهاد. چرخیده و پشت کرده به اوی سرگردان که با انگشتانِ شست و اشاره از سرِ کلافگی پیشانیاش را ماساژ میداد، همانطور که از کلبه دور و دورتر میشد دستش را به پشتِ کمرش رسانده و همزمان خونسرد گفت:
- ورودت به مانورِ دوم رو تبریک میگم تیرداد؛ میدونم که بازیِ من رو هنوز یادته!
و پوزخندش صدادار، همین حرفش دلیلی بود برای فاش شدنِ هویتش! خسرویی که اولین بار رونماییاش از خود، شبی بود که با عنوانِ مانورِ اول فردی را برای امتحان کردنِ تیرداد به کلبه فرستاد و ساحل هم آنجا بود! خسرو که اسلحهاش را پشتِ کمر به دست گرفت و بیرون کشید، فاصلهاش را از کلبه مناسب دید و درحالی که تیرداد از میانِ درختان بیرون آمد و مقابلِ کلبه ایستاد، او اسلحهاش را رو به آسمان نشانه گرفت و فشرده شدنِ انگشتِ اشارهاش روی ماشه صوتِ شلیکی هوایی را پخش کرد که کمرنگ به گوشهای تیرداد رسید و نگاهش را تا مسیرِ صدا بالا کشید. به حرفِ خسرو، این تازه شروعِ مانورِ دوم بود و مانورِ اول از همان شبی که دستِ تیرداد زخمی شد تا زمانِ بمب گذاریِ ماشینش ادامه داشت... خسرو جهانگرد برای ویرانیهای اصلی برگشته بود!
مکان همین جنگلِ نفرین شده بود؛ اما دور از هنری و صدف و آرامشِ آنها! البته آرامش در این گوشهای دیگر از جنگل هم برقرار بود؛ اما آرامشی میشد گفت دلهرهآور و ظاهری! این آرامش احاطهگرِ کلبهی تیرداد بود که به جز سکوتِ خودش صوتِ اندکی از نفسهای باد را میشنید و میشد گفت در این گوشه فضا کمی ترسناک جلوه میکرد. تیرداد نشسته بر اولین پلهی چوبی که از سمتِ راست به پایین رسیده بود، دستانش را از آرنج نهاده روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ جین و مشکیاش، تارِ موهایش به دستِ ملایم و آرامِ باد روی پیشانیِ کوتاهش میلغزیدند و او دستِ راستش که فندکی نقرهای و براق را میانِ انگشتانش جای داده بود، بالا آورد و درپوشِ فندک را که برداشت، سر به زیر افکنده و بیتوجه به سرمای هوا که از پیراهنِ خاکستری و تیشرتِ سفیدِ زیرش عبور کرده بود و لبههای پیراهنش هم آهسته تکان میخوردند، طیِ حرکتِ کوتاهی توسطِ انگشتِ شستش شعلهای را در گردیِ مردمکهای دیدگانِ قهوهای رنگش رقصاند.
آرامش در این قسمت بر خلافِ حضورِ صدف و هنری در قسمتی دیگر از جنگل کاملا قبل از طوفان به نظر میآمد و این تیرداد بود که چهرهاش خنثی، دمِ عمیقی گرفت، سی*ن*ه سنگین کرد و فاصلهای اندک افتاده میانِ لبانِ باریکش رقصِ شعله را مینگریست و مشخص نبود در افکارش چه میگذشت. این پسر هیچ گاه قدم از محدودهی افکارش فراتر نمیگذاشت و چیزی که در ذهنش بود را عیان نمیکرد. اویی که بسیار اندک سر کج کرده به سمتِ شانهی راست در این تاریکی و تنهاییِ خود مرموز بودنش را بیش از پیش به رُخ کشید و تنها با هجومِ افکارش به سمتی دیگر، اندکی ابرو لرزاند و محو به هم نزدیک کرد. با ریتمی عجیب به کمکِ کفِ پوتینهای مشکیاش روی سطحِ پله ضرب گرفته و فقط خودش بود و خودش!
اما نه! قامتی که بیصدا از سمتِ چپ پیش میآمد این تنهایی را نقض میکرد و اجازه نمیداد حتی صوتِ ریزی از قدم برداشتنهایش بلند شود تا به گوشهای تیرداد رسد. اویی که سر به زیر افکند، تماماً سیاهپوش بود، کلاهِ لبهدارِ مشکی روی تارِ موهای همرنگش قرار داشت و سر به زیر، دستانش را فرو برده در جیبهای هودیاش، آرام و بیعجله قدمهای بلندش را سوی مسیری که به کلبه میرسید با پوتینهای مشکیاش برمیداشت. تیرداد تا به اینجا پی به حضورِ مرد نبرد و خود را تنها فرض کرد؛ اما زمانی که این مرد میانِ دو درختی که کمترین فاصله را از هم داشتند، ایستاد، مرموز و تیز چشم دوخت به تیردادی که پشت به او روی پله نشسته و شعلهی فندک را از پیشِ چشمانش خواباند.
یک جای کار میلنگید... نگاهی به کنار، حضوری دیگر در آنجا سنگینی میکرد که تیرداد آن را متوجه شد. حضوری که سبب شد تا با پلک زدنی آهسته فندک را حبس کرده در مشتش دستش را پایین بیندازد و اندکی سر به سمتِ چپ بچرخاند طوری که نیمرُخش در گردیِ مردمکهای چشمانِ مشکیِ مرد قرار گرفت و زمانی که او به گوشه کشیده شدنِ چشمانِ تیرداد در حدقه را دید با آرامش تنها پلک بست و بیصدا گامی به کنار برداشت تا پشتِ تنهی یکی از درختان پنهان شد و دور ماند از میدانِ دیدِ تیرداد. اویی که این بار مطمئن شده به اشتباه نکردنش، دست از توهم خواندنِ حسِ حضوری دیگر همانندِ ظهر برداشت و چون مسیرِ چشمانش را همانندِ قبل کرد، فندک را در جیبِ شلوارش فرو برد و همزمان همانطور خیره به روبهرو با دستِ دیگرش اسلحهای که کنارش روی پله بود را به دست گرفت.
سرمای بدنهی اسلحه را فشرده میانِ انگشتانش با فشاری اندک از جا برخاست و پلهها را سریع؛ اما بیصدا پایین رفت. مردِ پنهان پشتِ درختان، لبانِ باریکش کششی نیشخند مانند گرفتند و انگار پشتِ سرش هم چشم داشت که میتوانست هر عکسالعملِ تیرداد را متوجه شود. تیردادی که اسلحهی آمادهی شلیکش را بالا آورده، ردِ احساسِ سنگینیِ نگاهی که بر رویش بود را گرفت و به سمتِ چپ گام برمیداشت. زمان ثانیهها را سریع یکی پس از دیگری میگذراند و تیرداد که سمتِ چپ رفت و از میانِ درختان عبور کرد، با خالی بودنِ فضا از حضورِ کسی که فکر میکرد آنجاست، مواجه شد و دلیلی پیشِ چشمانش قرار گرفت برای پایین آوردنِ اسلحهاش. دوبار توهم زدن در دو موقعیتِ زمانیِ مختلف از یک روز عجیب بود و باور نکردنی؛ طوری که او مطمئن به درستیِ احساسش، دستش را که با اسلحه کنارِ بدنش انداخت چشم ریز کرد و نگاه در اطراف به گردش درآورد.
نبود! حتی رد و اثری کمرنگ هم از وجودِ شخصی در آنجا پیدا نکرد و اخمِ محوش قدری رنگ گرفته، ندانست که درست جا مانده بود در میانِ بازیای تازه آغاز شده! مرد او را پشتِ درختان تنها گذاشت و به این شکل هدایتش کرد سوی بازیِ جدیدی که به تازگی قرار بر آغازش بود! این مردی که تا زمانِ آمدنِ تیرداد از پشتِ کلبه گذشت و سمتِ راست رفته، نگاهش با آرامشی مرموز از پشتِ درختان به قامتِ نه چندان مشخصِ تیرداد دوخته شد و همان دم دستانش را خارج کرده از جیبهای هودیِ تنش، چرخی روی پاشنهی پوتینهایش به جهتِ مخالفِ نگاهش پیاده کرد و لبهی کلاهِ هودی را که گرفت، بالا آورد و روی سر و کلاهِ لبهدارش نهاد. چرخیده و پشت کرده به اوی سرگردان که با انگشتانِ شست و اشاره از سرِ کلافگی پیشانیاش را ماساژ میداد، همانطور که از کلبه دور و دورتر میشد دستش را به پشتِ کمرش رسانده و همزمان خونسرد گفت:
- ورودت به مانورِ دوم رو تبریک میگم تیرداد؛ میدونم که بازیِ من رو هنوز یادته!
و پوزخندش صدادار، همین حرفش دلیلی بود برای فاش شدنِ هویتش! خسرویی که اولین بار رونماییاش از خود، شبی بود که با عنوانِ مانورِ اول فردی را برای امتحان کردنِ تیرداد به کلبه فرستاد و ساحل هم آنجا بود! خسرو که اسلحهاش را پشتِ کمر به دست گرفت و بیرون کشید، فاصلهاش را از کلبه مناسب دید و درحالی که تیرداد از میانِ درختان بیرون آمد و مقابلِ کلبه ایستاد، او اسلحهاش را رو به آسمان نشانه گرفت و فشرده شدنِ انگشتِ اشارهاش روی ماشه صوتِ شلیکی هوایی را پخش کرد که کمرنگ به گوشهای تیرداد رسید و نگاهش را تا مسیرِ صدا بالا کشید. به حرفِ خسرو، این تازه شروعِ مانورِ دوم بود و مانورِ اول از همان شبی که دستِ تیرداد زخمی شد تا زمانِ بمب گذاریِ ماشینش ادامه داشت... خسرو جهانگرد برای ویرانیهای اصلی برگشته بود!