جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,579 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و نوزدهم»

خسرو از این زندگی فقط با زنده بودن آشنا بود؛ فقط با خونی که در رگ‌هایش می‌جوشید، قلبی که می‌زد و نفسی که تا ریه‌هایش می‌رفت و سپس خارج می‌شد. او که با دستانی قفل شده پشتِ کمر، ایستاده پشتِ پنجره‌ی سراسریِ سالن و روی کاشی‌های چوبی و قهوه‌ای روشن، نگاهِ مشکی‌اش را درونِ حیاطِ نسبتاً بزرگِ مقابلش می‌چرخاند و سکوتِ این سالنِ بزرگ شده بود سنگینی روی شانه‌هایش. دلش صدای خنده‌هایی را می‌خواست برای رنگ بخشیدن به این دنیای بی‌رنگ و رو، خانواده‌ای را می‌خواست که خوشبختی‌شان را شیپور کنند و به گوشِ آسمانِ هفتم هم برسانند که کنارِ هم خوشحالند! دلتنگِ ساحلِ اجتماعی و خوش خنده‌اش بود، دلتنگِ شیرینیِ صدف و علاقه‌ای که حتی پس از تمامِ بی‌معرفتی‌اش باز هم به پدرش داشت! این مرد از درون ترک برداشته بود، بند- بندِ وجودش زخمی، چون نه صدای خنده‌ای آمد و نه حضوری در این خانه حس شد، سی*ن*ه نه با هوا، که با درد سنگین کرد.

سر به زیر افکنده پلک بر نهاد و در سرش صداهای درهم و برهمی پخش می‌شد که هرکدام حاصلِ نبشِ قبرِ گذشته‌اش بودند. حافظه‌اش خودسری می‌کرد و بی‌توجه به اینکه خسرو تمامِ عمرش را در گذشته و همان خوشبختیِ کوتاهش سپری کرده، بی‌رحمانه تمامِ خاطراتِ خوش را وادار به از گور برخاستن می‌کرد تا پشتِ پلک‌های بسته‌اش پناه گیرند. او که روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش آهسته با همان سرِ زیر افتاده و چشمانِ بسته به عقب چرخید و در سکوتی که خودش برای خود رقم زده بود، آرام پلک از هم گشود و به سمتِ پنج پله‌های بسیار کوتاه و کم ارتفاع گام برداشت. صدای قدم‌هایش پیچیده در سالن، نگاهش بی‌حس و سردتر از زمستانی که بیرونِ این خانه خودنمایی می‌کرد به روبه‌رو بود. خسروی ویران شده، خود ویرانگرِ ششمِ این زمستانِ تازه آغاز شده‌ی خشاب بود که اگرچه خودش زیرِ تیغِ انتقام خون پس می‌داد؛ اما ردپاهایش را در لفافه برای انتقام‌جویانی می‌گذاشت که به دنبالش می‌گشتند!

حینِ گام برداشتنش پایش روی جسمی فرو فرود آمد و او را که در جا متوقف کرد، سر پایین انداخت تا چشمش به نقابی با نیمی خنده و نیمی غم افتاد و پایش را آرام عقب کشید. در پیِ خیرگی به این نقابِ قدیمی، فریادها در سرش پخش شدند از سوی کسانی که دردِ سوختنِ صورتشان را با سلول به سلولِ وجودِ خود حس می‌کردند؛ اما خسرو طبقِ گفته‌ی خودش به یلدا، صورتِ تک به تکِ آن‌ها را با دستانِ خودش سوزانده بود و حال قلبی نداشت برای اینکه سوختنش از بهرِ دیگران را تماشا کند. اویی که تصویری از شبِ قبل برایش پخش شد و خودی را دید که دیوانه‌وار نقابش را روی زمین پرت کرد. این فریادها اثری بر حالتِ او نداشتند، چون خسرو تماماً فکرش را زندگیِ آشفته‌ی خودش پُر کرده و معتقد بود بزرگترین بی‌رحمی‌اش خرجِ زندگیِ خود و فرزندانش شده. مثلِ همان شبی که غرق در عالمِ بی‌خبری از خود صدف را به هنری داد و هربار که گریه‌های دخترش را یادآور می‌شد همه‌ی وجودش از شدتِ درد فریاد می‌کشید.

خسرو دیگر خسروی سابق نبود! نه خشابی برایش باقی مانده، نه دل و دلداری، نه دخترهایی که حسِ پدرانه‌اش را حداقل در این لحظه به او برگردانند! اویی که نگاهش را از نقاب گرفت و رو بالا آورده، این بار پای عقب رفته‌اش را پیش کشید و نقابی که پانزده سال شده بود نقطه‌ی امنی برای سوختگیِ صورتش و فرار از خودش را له کرد. با این کار خودِ سابقش را زیرِ پا گذاشت، له کرد تا انتقامش را از زندگی بگیرد! خسرو نیاز داشت صدف را پیدا کند، زندگی با ساحل و صدف را از نو بسازد بلکه به این سرنوشتی که قلبش از سنگ شده بود، بفهماند می‌توانست با رسیدن آرامشی که همیشه در پیِ آن می‌دوید تقاصِ خودش را پس گیرد. صوتِ فشرده شدنِ نقاب کفِ پوتینش پیچیده در گوش‌هایش او رو به جلو رفت تا پله‌ها را هم پشتِ سر گذاشت و رسید به نقطه‌ی تمرکزِ افکارش در شبِ قبل یعنی صندلیِ گهواره‌ای که مقابلِ شومینه قرار داشت.

کنارِ شومینه یک میزِ پایه بلند و نسکافه‌ای جاخوش خوش کرده و روی میز یک صندوقِ مشکی قرار داشت. صندوقی که چشمانِ خسرو را روی خود نگه داشته، او بود که با نیم چرخی به سمتِ چپ این بار سوی میز گام برداشت و در نهایت مقابلِ آن ایستاد. شاید فقط همین میز و صندوقِ رویش بود که قفلِ دستانِ او پشتِ کمرش را شکست و رو که پایین گرفت، دستانش را پیش برد و درِ صندوق را بدونِ تغییری در حالتِ بی‌حسِ نگاهش باز کرد. باز شدنِ صندوقی که درونش پارچه‌ی مخمل و قرمز رنگ بود، برقِ کلتِ نقره‌ای را در گردیِ مردمک‌های چشمانِ مشکیِ خسرو جای داد و می‌شد گفت پس از اشک تنها برقی بود که به چشمانِ این مرد می‌افتاد. جنایت بارِ دیگر قدم به زمینِ خشاب گذاشته بود و مثلثِ آن متشکل از خسرو و شاهرخ و هنری بود! این سه نفر دخل و تصرفِ عجیبی هریک به نوبه‌ی خود در زندگیِ دیگری داشتند که گذشته از رابطه‌ی مبهمِ خسرو و شاهرخ و علتِ کمکِ او به خسرو، هنری با زیردستِ شاهرخ همدست شد و رازِ او را برای دخترش فاش کرده، نهایتاً شاید همین واسطه می‌شد دلیلی برای وصل شدنِ شاهرخ به هنری!

خسرو دستش را پیش برد و سرمای کلت را گرفته میانِ انگشتانش، از درونِ صندوق برداشت. نگاهی به بدنه‌ی براقِ آن که طرحی از چشمانش را انعکاس داده بود، انداخت و چون آن را پایین برد، خونسرد و یخ همانندِ قبل، گلنگدنِ آن را با یک حرکتِ کوتاه کشید و همزمان با بالاآوردنِ اسلحه که به عقب چرخید، نقطه‌ای از شیشه‌ی سراسری را نشانه گرفته و اعلامِ بازگشتش به دنیای خون، همان دمی بود که ماشه زیرِ انگشتِ اشاره‌اش فشرده شد و گلوله با شکافتنِ شیشه، حفره‌ای دایره شکل با ترک‌های اطرافش در قسمتی از آن ایجاد کرد، صوتِ شلیک و شکستنِ شیشه باهم هماهنگ شدند و کلاغی که روی زمینِ درونِ حیاط نشسته بود را از روی زمین بلند کرد. صدای قار- قارِ کلاغ اکو شده در سکوتِ اطراف و بازگشت داده شد به سمتِ گوش‌های مردی که اسلحه‌اش را پایین آورده، پوششِ ویرانگرِ سابق را به تن کرد!

خسروی این لحظه ساخته شده بودند برای روی هم قرار دادنِ آجرهای فرو ریخته‌ی زندگی‌اش و در این راه می‌دانست که تقدیر قطعا سنگ اندازی می‌کرد شاید این بار نهالِ انتقام‌جویانِ سبز شده پشتِ سرش مقابلش قد علم می‌کردند که در هر حال برای او مهم نبود؛ چون حتی اگر این نهال‌ها یک به یک روبه‌رویش سبز می‌شدند ریشه‌هایشان را خشک می‌کرد! در این زمستان، پس از پاییزِ خونینی که گذشت و هربار پای یک جنایتکارِ تازه را باز کرد این بار تلفیقی ساخته می‌شد از مثلثِ این سه نفر، یعنی خسرویی که با پیش رفتنش خودش را رسانده به سمتِ شیشه‌ی شکسته و ایستاده مقابلِ آن، تکه‌ای از شکستگیِ شیشه را کفِ پوتین فشرد، گوشه‌ای دیگر هنری بود که هنوز مقابلِ پرتگاه اما این بار با وجودِ رفتنِ هوتن روی صندوق عقبِ ماشین نشسته و نگاهش به راهِ خاکی بود. بادی که ملایم می‌وزید لبه‌ی سوئیشرتش را به عقب می‌کشاند و افکارِ این مرد با چشمانِ آبی غیرقابلِ خواندن از ذهنش بود!

و ضلعِ آخرِ این مثلث که مرکزِ این فصلِ خشاب بود، شاهرخ نامی بود که با خروجش از ساختمان، بی‌خبر از بلایی که ناخواسته و ندانسته بر سرِ باورهای دخترش آورده، بدونِ نگاهی به پشتِ سر و ساختمان سوی تک درختِ سپیدار سمتِ راست رفت که ماشینش هم همانجا پارک شده بود. شاهرخ خبر نداشت از پدری مهربان برای دخترش تبدیل شده بود به هیولای زندگی‌اش و همانی شد که کابوسش را می‌دید! او پیش از این‌ها کابوسِ فهمِ حقیقت توسطِ آفتاب را دیده بود و حال خبر نداشت که چه بمبی در زندگی‌اش منفجر شده؛ شاید این هم به نحوی تقاص پس دادنِ او بود... باید دید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و بیست»

یک نفر شاهرخی که آرام- آرام غرامتِ اشتباهاتش را می‌پرداخت و در نهایتِ این آهستگیِ تاوانش، قطره- قطره جمع می‌شد برای وانگهی دریا شدن! برای آن لحظه‌ای که سیل خانه براندازِ تقاصش تمامِ زندگی‌اش را با خود می‌برد، یک نفر کاوه‌ای که خودش را به گناهِ نکرده، محکوم کرد و حال با گذرِ اوقات در تنهایی و پذیرفتنِ هجومِ افکارِ منفی و عذاب وجدان بابتِ اتفاقی که واقعا کمترین دخلی در آن داشت خودش را مجازات می‌کرد. اویی که شبیه به غریبه‌ای در سایه با آن هودیِ مشکی که کلاهش هنوز روی تارِ موهای بر هم ریخته‌اش قرار داشت، دستانش را فرو برده در جیب‌های هودی با پوتین‌های مشکی‌اش روی کاشی‌های پیاده‌رو گام برمی‌داشت و سرش پایین نه؛ اما چشمانش زیر افتاده بودند، به گونه‌ای که انگار حتی روی دیدنِ مردم را هم نداشت!

فرو رفته در خلوتِ خود، میانِ همه و بدونِ هیچکس همچنان سرگردان در پیاده‌رو قدم می‌زد و نه مقصدی داشت نه هدفی! فقط می‌رفت تا زمانی که پاهایش یاری می‌کردند و توانش او را سر پا نگه می‌داشت. می‌رفت و هیچ از نهایتِ این رفتنش نمی‌دانست؛ کاوه با خودش چه کرده بود که از خود خبری نداشت؟ او که صدای بوق و حرکتِ ماشین‌ها درونِ خیابان مغزِ آزار دیده‌اش را بیشتر و بیشتر زخمی کرد و پلکی محکم زده بابتِ سردردی که هنوز داشت، لبانش را بر هم فشرد و این بار چشمانش را هم بالا کشید. حس می‌کرد شقیقه‌اش با درد نبض می‌زد، انگار کوهی بر وجودش نهاده بودند؛ اما این را قبول داشت که هوای بیرون از هوای آن خانه‌ای که درونش بود، خفه‌تر نبود و حداقل راهی داشت برای نفس کشیدن و زنده ماندن!

مسیرش نزدیک به مکانِ آشنایی شد و چشمش از فاصله‌ای که هر دم به واسطه‌ی گام‌هایش کم و کمتر می‌شد به نقطه‌ای افتاد که نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد. دلش ریخت و از سرعتِ قدم‌هایش کاست، نفهمید چرا ناگهان بینِ این همه راه رفتن سر از اینجا درآورد؛ اما خوب می‌دانست بخشی از دلتنگی‌اش جدای از کیوان و مادرش می‌رسید به دختری که روزی او را به اینجا رساند! همانی که سرِ درست شدن یا نشدنِ ماشینش با یک قهوه و رساندنش به محلِ کار با او شرط بست و حال این کاوه بود که ناخوداگاه مقابلِ داروخانه‌ای ایستاد که امروز از حضورِ نسیم خالی بود!

چیزی در وجودش فرو ریخت که انگار دلش را هم با خود پایین کشاند. غم در خونی که میانِ رگ‌هایش می‌چرخید جوشش گرفت و با آن جریان یافت و نگاهش از پشتِ درِ شیشه‌ای، کشویی و اتومات به داخل افتاده، دمی نمای سفیدِ داروخانه و تابلوی بالای آن را هم از نظر گذراند و آبِ دهانش را سخت از گلویش پایین فرستاد. بینِ این همه درد، دیدنِ اینجا و رسیدن به جایی که نسیم را برایش یادآور می‌شد عذاب آورتر بود انگار که برایش یادآوری کرد دختری هم شبی از شب‌ها به واسطه‌ی پرونده‌ای که پروا باز کرده بود پا به زندگی‌اش گذاشته و لحظاتِ خوشی را کنارش تجربه کرده بود. نسیم که بود؟ همانی که کاوه را از حسِ حضورش تشخیص می‌داد، همانی که کاوه شیفته‌ی عطرش شده، مقابلش زانو می‌زد و بندِ کفش‌هایش را برای جلوگیری از بی‌دقتی و زمین خوردنش می‌بست، همانی که از سرِ شوخی و شیطنت حتی، خودش را به خانواده‌اش معرفی کرده بود! حال اگر باز هم این سوال پرسیده می‌شد که نسیم که بود؟ تنها این جواب بر زبان می‌نشست که او مهندسِ لحظه‌های خوب و آرامش‌بخشِ زندگیِ کاوه بود!

نسیم حالی خوب و دو طرفه را برای کاوه ساخته بود که طلوع به خاطرِ بی‌علاقگی‌اش به این مرد نمی‌توانست بسازد. طلوع از دنیای کاوه دور بود و به همین خاطر جدایی‌شان بهترین تصمیمی که می‌شد گرفت تا هردو به درست ترین آدم‌های زندگی‌شان برسند؛ اما... فعلا که نه کاوه‌ای کنارِ نسیم دیده می‌شد نه تیرداد کنارِ طلوع بود! نگاهِ کاوه مغموم به داروخانه و احوالش سنگین‌تر از پیش، بی‌توجه به اینکه انگار بخشی از قلبش را جدا کردند و درونِ اسید انداختند، تک گامی رو به عقب برداشت و بی‌خبر ماند از سنگینیِ نگاهِ یلدایی که همان حوالی بود و هنوز هم نگاهش می‌کرد. نگاهی پرسش‌گر که از چراییِ توقفِ کاوه مقابلِ آن داروخانه و نگاهِ عمیقش سر درنمی‌آورد!

فاصله‌اش را برای متوجه نشدنِ کاوه حفظ کرده بود و به جرئت می‌شد گفت کاوه به قدری در فکر و خیالاتش غرق بود که حتی اگر یلدا از کنارش هم می‌گذشت نمی‌فهمید! او که آهسته پلکی زد و با آهی سی*ن*ه‌سوز چشم از داروخانه گرفته، رو به سمتِ روبه‌رو چرخاند و شانه‌هایش که همچون سرش زیر افتادند، نگاه به زمین دوخته و راه رفتن را از سر گرفت. او که به راه افتاد، یلدا هم به دنبالش گام برداشتن را دوباره شروع کرد و زبانی کشیده روی لبانش از کنارِ مردی با به پهلو شدن گذشت و نگاهِ مشکی‌اش را قفلِ قامتِ کاوه کرده، همه‌ی زورش را برای گم نکردنِ او به کار گرفت.

از مقابلِ کاوه و با فاصله‌ای که هنوز وقت داشت تا طی شدن، دو نفر کنارِ هم و شانه به شانه جلو می‌آمدند. دو نفری که گردونه‌ی روزگار آن‌ها را با قرعه‌ای که به نامشان افتاد کنارِ هم قرار داد و حال هردو باهم به سمتِ مقصدی مشخص می‌رفتند. این دو نفر، یعنی ساحلی که دو کتاب را با هردو دستش گرفته و به سی*ن*ه چسبانده، دمی رو به سمتِ چپ کج کرد و نیم‌رُخِ زیر افتاده‌ی نسیم را نشانه گرفت که طره‌ای از موهای صافش دو طرفِ پیشانی‌اش تا چانه صورتش را قاب گرفته بودند و او شالِ نازک و کرم رنگ را روی تارِ موهایش انداخته بود. نسیم دستانش را پشتِ سرش قفل کرده، در سکوت هم گام با ساحل آرام جلو می‌رفت و فکرش هنوز هم درگیر بود. ساحل که حالِ او و جوِ سنگینِ بینشان را دید لبانش را کوتاه جمع کرد و نفسش را از راهِ بینی بیرون فرستاده، نگاهش را به مقابل دوخت و چون خواست بحث را با هر حرفی که شده باز کند، لب از لب گشود:

- نمی‌خوای یکم حرف بزنی؟

رو سوی نسیم گرداند و او که صدای ساحل را شنید، به ناگاه از دنیای افکارش به بیرون پرت شد و تای ابروی بلندش تیک مانند پریده سمتِ پیشانی، به ضرب رو بالا گرفت و سر کج کرده، چشمانِ ساحل شکارِ دیدگانِ سبزش شدند. چند ثانیه مکث را خرجِ هضم کردنِ حرفِ او کرد و سپس کمرنگ چانه جمع کرده، رو از ساحل گرفت و خیره به مقابلش، نفسش را همچون کاوه آه مانند بیرون راند و گفت:

- چی بگم؟

ساحل هم چون او نگاهش به مسیرِ پیشِ رو لبانِ متوسطش را از دو گوشه پایین کشید، شانه‌هایش را کوتاه بالا انداخت و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و پاسخ داد:

- هرچی! مثلا بی‌حوصلگیِ این مدتت.

و سپس رو به سمتِ نسیم چرخاند تا ری‌اکشنش را ببیند و او که با دستِ ملایمِ باد تارِ موهای دو طرفِ رخسارش آهسته تکان می‌خوردند و این تکان خوردن شاملِ لبه‌های مانتوی نسکافه‌ای، جلوباز و بلندِ تنش هم می‌شد، زبانی روی لبانش کشید و هیچ نگفت. دلیل این بی‌حوصلگی را فقط خودش می‌دانست و خدای خودش! منتظر بود برای اینکه دلیلش لاکِ تنهایی را بشکند و پیکِ خبری از خود را حداقل روانه‌ی قلبِ بی‌قرارش کند تا آرام گیرد؛ اما انگار کاوه قصد کرده نبودنِ خودش را بیشتر و بیشتر چون سنگ به سمتِ قلبِ این دختر پرتاب کند! جوابِ ساحل از سوی نسیم سکوت شد و او چون فهمید جوابی نمی‌دهد دمی کوتاه لبانش را بر هم فشرد و فکر کرده در ذهنش به دنبالِ بحثی دیگر گشت و چون در ذهنش به اولین موضوعی رسید که به نظرش می‌توانست نسیم را به حرف بیاورد، کششی به لبانش بخشید و سر گردانده به سوی او و با شیطنتی واضح در کلامش گفت:

- ببینم دختر... نکنه عاشق شدی؟

نسیم دیگر رسوای عالم شده بود! فرقی نمی‌کرد چه کسی او را می‌دید و می‌شناخت یا نمی‌شناخت؛ حال و احوالش فقط عاشق شدنش را برای دیگران رو می‌کرد و خودش هم دیگر فهمیده بود این قلب شوخی ندارد و وقتی به عشق می‌رسید، بی‌خیالش نمی‌شد! سر به زیر افکندنش در سکوت علامتِ رضا شد پیشِ چشمانِ ساحل که لبخندش رنگ گرفته، تک خنده‌ای کرد و چون کمی به نسیم نزدیک تر شد با آرنجش ضربه‌ای ملایم به بازوی او زده و ادامه داد:

- سرِ همون اعصابت خُرده، آره؟ دختر چرا رو نمی‌کنی برای آدم؟

نسیم نمی‌خواست در آن حالِ سنگین لبخند به لبانش بچسباند اما مگر ساحل اجازه می‌داد؟ حرف‌هایش و هیجانش در زمینه‌ی روابط عاطفی طوری بود که کشش به لبانِ نسیم داد و او با فشردنِ لبانش روی هم سعی کرد لبخندش را کنترل کند. ساحل که این را دید، کوتاه خندید و لب باز کرد حرفی بزند که همان دم نسیم گذرِ حسِ حضوری آشنا از کنارش لبخندی که سعی داشت روی لبانش بنشیند را هم مهار کرد و مردی را دید سر به زیر افکنده که کلاهِ هودی‌اش اجازه‌ی واضح دیدنِ رُخش را نمی‌داد و سریع هم رد شد. لبخند که از لبانش پاک شد، یک دم فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش سرش به عقب چرخید و قدم‌هایش رو به جلو رفتند. نگاهش گیر کرد به غریبه‌ای آشنا که انگار پاسخِ تمامِ معادلاتش بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و بیست و یکم»

غریبه رفت و آشناییتش ماند برای نسیمی که در میانه‌ی راه یکباره پاهایش ترمز کردند و با ایستادنش، ساحل را هم وادار به توقف کرد. او که با چشمانش جمعیتِ درونِ پیاده‌رو را پس زده و فقط مردی را دنبال می‌کرد که هر ثانیه از او دور و دورتر می‌شد و دلیلی بود برای تپش‌های بی‌قرارِ قلبش. انگار اگر چشمانش در آشناییِ کسی که از کنارش رد شد دچارِ تردید شدند، قلبش کاوه را شناخت که برای رسیدن به او تقلا می‌کرد. نگاهِ ساحل به نیم‌رُخِ نسیم، ردِ چشمانِ او را گرفت و به نقطه‌ی مشخصی نرسید چرا که کاوه قامتش را از میدانِ دید محو کرد و این بین یلدا هم بود که پس از به پهلو شدنی کوتاه از کنارِ نسیم رد شد و نگاهش به او نیفتاد؛ اگر چهره‌ی او را می‌دید قطعا می‌شناخت به واسطه‌ی همان شبی که او را کنارِ کاوه دید و آن‌ها باهم تا خانه‌ی نسیم رفتند. باز هم کاوه رفت و یلدا به دنبالش... این میان نسیم بود که جا ماند از رسیدن به قلبی که قلبش را ربوده بود.

ناامید شد، چشمانش زیر افتادند و نفسش آه مانند بیرون آمد که در نتیجه‌ی صدا زدن‌های ساحل ضعیف «چیزی نیست» گفت و با چرخشی روی پاشنه‌ی بوت‌های مشکی‌اش همزمان با ساحل، مسیرِ قبلی را در پیش گرفت. بنا را بر توهم زدنِ قلبی که این روزها زیاد به دنبالِ دلیلِ آرامشش می‌گشت، نهاد و با دور شدنِ کاوه و یلدا، او و ساحل هم به مسیرِ اصلیِ خود بازگشتند. ناامیدی این روزها زیاد بینِ گلوله‌های خشاب دیده می‌شد و هرکدام به نوعی با کمرنگی یا حتی پررنگی! نسیم و ساحل رفتند و این ساعت‌ها بودند که یکی پس از دیگری از پسِ هم رد شدند و ظهری گرفته را آغاز کردند. آسمانِ ظهر همانطور تیره و گرفتار شده در حصارِ ابرها، شلوغیِ شهر کمی آرام گرفته بود. ابرها مقابلِ دیده‌ای و دورِ قلبی دور از شهر میله‌های زندان کشیده بودند که متعلق به تیرداد بود. اویی که دستانش را قفل کرده پشتِ سرش، از درگاهِ کلبه خارج شده و آرام با کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش روی سطحِ چوبی گام برمی‌داشت.

خنکای بادی که ملایم می‌وزید میانِ موهای قهوه‌ای رنگش سرک کشیده و چند تار از آن‌ها را نشانده بر پیشانیِ کوتاه و روشنش، نفسی گرفت و سی*ن*ه از هوای جنگل سنگین کرد. چشمانِ قهوه‌ای رنگش چرخیده در فضا، بازدمش را پس داده و در انتهای این آرام جلو رفتنش رسید به نرده‌ی چوبی و همانجا متوقف شد. زبانی روی لبانِ باریکش کشید، دستانش را از پشتِ سرش خارج کرده و به نرده که گرفت کمی کمر خم کرد و چشم به نقطه‌ای سپرد که شبی از شب‌ها و زیرِ بارانی که می‌بارید شاهدِ رقصِ او و طلوعی بود که می‌توانست احساس را به وضوح از چشمانِ خاکستری‌اش بخواند با همان لبخندی که چون پیشِ چشمانِ این مرد شیرین آمد، رنگِ نگاهش ملایم و خطِ لبخندی محو از کنجِ لبانش متولد شد.

او که پیراهنِ خاکستری را روی تیشرتِ مشکی پوشیده، آستین‌هایش را تا آرنج تا زده و دو طرفش باز بود که با هُل دادن‌های باد انتهایش از دو سو به عقب هدایت می‌شد. پلک بر هم نهاد، عطرِ زمستان مشامش را خنکی بخشید و در همان حال با حسی شبیه به رهایی و سبک شدن سرش را بالا گرفت و همچنان به باد اجازه داد برای اینکه چند تارِ دیگر از موهایش را با ملایمت از مابقی جدا کرده و روی پیشانی‌اش بلغزاند. ظاهرِ تیرداد آرام بود؛ بلعکسِ آشوب و غمِ طلوع تیرداد همه‌ی سعی‌اش را برای آرام نشان دادنِ خودش کرده بود و به همین دلیل هم کسی به درونش آگاهی نداشت! در یادش طرحِ لبخندِ طلوع زنده شد، هر لحظه‌ای که کنارِ او گذراند و پیشِ خود اعتراف کرد... آرامشی حوالیِ این دختر پرسه می‌زد که هیچ کجای این کره‌ی خاکی مثالش را هم برای خود نمی‌توانست پیدا کند! یادِ او طلوع کرد در ذهن و قلبش که خودش را چون پَری سبک و عاری از وزن به باد سپرد و از درون خود را آرام کرد.

دلتنگی شاخ و دم نداشت؛ اما دست و پا چرا! با پای خویش می‌آمد و با دستانِ خودش گلوی قلب را به بندِ اسارت می‌کشید به گناهِ عاشقی‌ای که ناخواسته گرفتارش شده بود. این حالِ تیرداد بود و طلوعی که کیلومترها دورتر از او درونِ راهِ خاکیِ روستا کنارِ دختری جوان که با شوق از هرچیزی برایش می‌گفت و اطراف را نشانش می‌داد، گام برمی‌داشت و به ظاهر لبخند بر لب داشت و حرف‌های او را فهمیده، با سر تکان دادنش تایید می‌کرد؛ اما کسی چه می‌دانست از باطنِ او و مغز و قلب، منطق و احساسی که برای اولین بار به جای جبهه‌ی مخالفِ هم بودن، کنارِ هم ماندند و حسی مشترک را تجربه می‌کردند؟ طلوع نگاهش به خانه‌ها بود و درختانی که در دو سوی راه قرار داشتند و هم گام با دختری که ترنج نام داشت و خواهرزاده‌ی آرنگ بود جلو می‌رفتند که دمی سر به عقب چرخاند و چشمانِ خاکستری‌اش به قامتِ آرنگ گره خوردند. اویی که سر به زیر و با فاصله پشتِ سرِ آن‌ها می‌آمد و ذهنش جا مانده بود پیشِ رز!

آرنگ دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش، سر به زیر قدم می‌زد و تمامِ فکرش را کنارِ رز جا گذاشته، فقط خودش را با خودش به این روستا آورده بود. دلشوره‌ی سنگینی داشت، به عبارتی می‌شد گفت حالش اصلا خوب نبود و نگرانی‌اش برای رز داشت جانش را ذره- ذره آب می‌کرد. نفسش گیر کرده بود در دامی که ریه‌هایش برایش پهن کردند و او سنگِ ریزی با نوکِ کفشِ مشکی‌اش رو به جلو پرت کرد تا از سرِ راهش کنار رفت. فکرِ آرنگ پیشِ کسی بود که پانزده سالِ تمام قلبش را به او امانت داد، اویی که آن زمان دختری جوان بود و معصوم که چرخِ روزگار از او زنی قدرتمند به عمل آورد که هیچ سدی قدرتِ اینکه جلوی او را بگیرد، نداشت! این دو سال‌ها کنارِ هم بودند و آرنگ با همه‌ی اعتراضش به راهی که رز در پیش گرفته بود، چه خوب و چه بد کنارش ماند و نمی‌توانست او را تنها بگذارد.

مقصدِ افکارِ آرنگ با تک گامی که رو به عقب برداشت، دستی به کتِ آبی نفتی و همرنگِ شلوارِ دمپایش که روی بلوزِ مشکی پوشیده بود، کشید و در آخر رسید به سرمای پروانه‌ی مشکی و کریستالی که زنجیرِ ظریفش دورِ گردنش حلقه بود و خنکای آن به سرِ انگشتانِ کشیده‌اش چسبید. دمِ عمیقی گرفت، خنکیِ رایحه‌ی عطرش کلِ فضای ریه‌هایش درگیر کرد و دمی آرام مژه‌های بلندش را بر هم نهاد و سپس از یکدیگر فاصله داد. چشمانِ درشت و سبزش بی‌برق؛ اما تیزیِ نگاهش قلب‌ها می‌درید و جان‌ها می‌گرفت! اویی که با گرفتنِ کیف دستیِ مشکی‌اش با دستِ چپ، آن را از میانِ دستِ راست و پهلویش بیرون کشید و گام‌هایش را محکم و بلند به سمتِ درِ اتاق برداشت، درحالی که تنها صوتِ برخوردِ پاشنه‌های بلند و باریکِ کفش‌‌های مشکی و مخملش با زمین به گوش می‌رسید. هنوز دو ساعت تا زمانِ قرار فاصله داشت؛ اما رز خودش را زودتر آماده کرده بود تا به عقلی که مدام سازِ مخالف می‌زد بفهماند راهی برای گریز باقی نمانده!

در فکرِ رز بلعکسِ مابقی کسی پرسه نمی‌زد به جز خودش و آبِ از سر گذشته‌ای که راضی نمی‌شد همانطور از سر گذشته باقی بماند! او به فکرِ خود بود برعکسِ هنری که با ورودش به فضای خانه، سکوتی سنگین در گوش‌هایش زنگ زد و چشمانِ آبی‌اش اطراف را کاویدند. فکرِ هنری نقطه‌ی مقابلِ رز، سری به همه می‌زد و همیشه مرکزِ افکارش فقط یک نفر بود و آن هم صدف! او که قدمی جلو آمد، در را به آرامی پشتِ سرش بست و بدونِ از تن خارج کردنِ سوئیشرتِ جین و مشکی‌اش قدم برداشته روی کاشی‌های استخوانی رنگِ زمین سوی کاناپه‌ی زرشکی رفت و خودش را روی آن انداخت. نفسِ عمیقی کشید و با دست به سی*ن*ه شدنش، آهسته پلک بر هم نهاد و سرش را که بالا و رو به سقف گرفت، به تکیه‌گاهِ کاناپه تکیه داد و خودش را به دستِ آرامشِ خوابی هرچند سبک سپرد چرا که کلِ شب را دست به دستِ بی‌خوابی سپری کرده بود.

نسیم مانندِ هنری! همراه با ساحل نشسته درونِ فضای روشنِ کتابخانه و پشتِ میزِ چوبی، ساحل برایش حرف می‌زد و کتاب می‌خواند و او... نه که بی‌اهمیت باشد؛ اما تمرکزِ آنچنان هم برای او نداشت و فقط می‌شد گفت دست و پا شکسته هر چند دقیقه یک بار بخشی از حرف‌هایش را می‌فهمید و سر تکان می‌داد. او مقابلِ ساحل و پشتِ میز نشسته بر صندلیِ چوبی و قهوه‌ای روشن، همانطور که دست زیرِ چانه زده بود سری برایش به نشانه‌ی تایید تکان داد و اینکه حواسش کامل در آنجا نبود را ساحل می‌دانست، فقط همه‌ی تلاشش را می‌کرد تا ذهنِ او را از هر آنچه باعثِ آشفتگی‌اش شده بود، درگیرِ مسئله‌ای دیگر کند بلکه لبخندی حاصل شود روی لبانِ متوسطش ولی خب... از هربار ناکام‌تر از قبل ماندنش چه حاصل؟

نسیم درگیرِ فکر به آدمی بود که فکر می‌کرد توهمِ دیدنش را زده و این توهمِ فرضیِ او نشسته روی صندلیِ میله‌ای و زرد رنگِ ایستگاهِ اتوبوس، حرکتِ گاه سریع و گاه آرامِ ماشین‌ها را از نظر می‌گذراند و در دو طرفش چند نفری هم نشسته بودند. اتوبوسِ قرمز رنگی که مقابلِ ایستگاه متوقف شد، بقیه را که مقصدی برای رفتن داشتند به سوی خود کشید؛ اما کاوه که سوار نشد و فقط به خیره‌ی روبه‌رو ماندنش با دستانی که هنوز در جیب‌های هودی‌اش بودند، ادامه داد و این خیرگی طوری بود که گاهی حتی پلک زدن هم یادش می‌رفت تا با سوزشِ چشمانش به یاد می‌آورد باید پلک هم می‌زد، اتوبوس رفت و کاوه ماند با تارِ موهایی به هم ریخته و چهره‌ای پریشان، در فکر برای تصمیمی درست گرفتن تا خودش را از این شکنجه‌ی یک ماهه نجات دهد. با خود عهد بسته بود؛ امروز به این درد خاتمه می‌داد، میله‌های دورش را می‌شکست و خودش را از این زندان رهایی می‌بخشید!

و زمانی که از پسِ این چرخشِ افکار بازگشتی به نقطه‌ی اول رقم خورد، دوباره نقشِ قامتِ تیرداد بر روی بومِ داستان افتاد که با حسِ سنگینیِ نگاهی لبخندش پاک شده از روی لبانش، پلک از هم گشود و چون جدیتی ته‌نشین روی صورتِ استخوانی‌اش نشست، سرش را همزمان با پایین گرفتن به سمتِ راست چرخاند و همان دم مردی که نیمی از تنِ سیاهپوشش را پشتِ درخت پنهان کرده بود، کامل همانجا پناه گرفت و از میدانِ دیدِ تیرداد و چشمانِ ریز و تیز شده‌اش دور ماند. تیرداد دمی مشکوک و متمرکز همان درخت را نگریست و مردِ مخفی پشتِ آن، نقابِ پارچه‌ای و مشکی روی صورتش را برای راحت تر نفس کشیدنش پایین داد و سر به زیر افکنده، موبایلش را از جیبِ شلوارش بیرون کشید و پس از روشن کردنِ صفحه‌اش مشغولِ تایپِ پیامی شد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و بیست و دوم»

این میان تیرداد گامی رو به عقب برداشت، دستانش را از نرده جدا کرد و تنش کشیده شده به عقب، ابروانش را کمرنگ درهم کشید و چرخیده به سمتِ پله‌های چوبی که از سمتِ راست به پایین می‌رسیدند، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و دقیق‌تر همان درخت را زیرِ نظر گرفت. درختی که به موازاتش درختِ تنومند و دیگری هم بود و عملاً تیرداد را برای دیدنِ هر آنچه یا هرکس پشتِ درختان بود ناکام می‌گذاشت. پله‌ی اول را پایین رفت و منتظر ماند تا با اثباتِ شکش روبه‌رو شود؛ اما چون مردِ پشتِ درخت پیام را فرستاد و با فرو بردنِ دوباره‌ی موبایل در جیبش رو بالا گرفته، هیچ از خود مبنی بر حضورش در آنجا به تیرداد نشان نداد، دلیلی شد برای رو گرفتنِ تیرداد از درختان و در آخر بالا رفتن از تک پله‌ای که پایین رفته بود و چرخیدنش به سمتِ کلبه که در نهایت مرد هم بدونِ نگاهی به او با فشاری تکیه از تنه‌ی درخت گرفت تا از محوطه دور شد.

فکرها پیِ هم می‌گشتند و تنیده درهم، هریک با دیگری پیوند خورده بودند و این میان پریشانیِ فکری هم وضعیتِ خانه‌ی شاهرخ بود که خودش هنوز در آنجا حضور نداشت! این پریشانی حل شده در افکارِ مادری که چون بوقِ اِشغالِ تماسش با آفتاب در گوشش پیچید و این پنجمین تماسی بود که از او بی‌جواب ماند، نفسی گرفت و تلفن را روی میزِ نسکافه‌ای و چوبیِ بالای کابینت نهاد. زبانی کشیده روی لبانش، درِ قابلمه را برداشت و از قیمه‌ی درونِ قابلمه‌ای که درش را با دستِ چپ گرفته و با دستِ راست مشغولِ آرام هم زدنش بود، گرما بخشیده شد به پوستِ صورتش و دست از هم زدنِ خورش کشید و درِ قابلمه را سرِ جایش گذاشت. روی پاشنه‌ی صندل‌های مشکی‌اش به عقب چرخید و چشمانِ قهوه‌ای رنگش را دوخت به آسا که پشتِ میزِ غذاخوریِ چوبی روی صندلیِ رأسِ آن نشسته و چشم دوخته به صفحه‌ی موبایلش، فنجانِ قهوه‌اش را بالا برد و با چسباندنِ لبه‌ی آن به لبانِ برجسته‌اش جرعه‌ای از شیرینیِ قهوه را به گلویش راه داد.

سنگینیِ نگاهِ مادرش را که از سمتِ راستش حس کرد، تای ابرویی بالا پراند، سرش را چرخانده به سوی او و با شکار کردنِ نگاهِ نگران و پریشانش، محو ابرو درهم کشید، صفحه‌ی موبایلش را خاموش کرد و با قرار دادنِ آن روی میز، فنجانِ سفیدِ در دستش را هم کنارش گذاشت. از جا برخاست و درحالی که بلوزِ یقه کشی و آبی روشن به تن داشت که آستین‌هایش به کفِ دستانش می‌رسیدند و شلوارِ سفید و دمپا هم به پا، موهای خرمایی‌اش هم فر شده روی شانه‌های ظریفش ریخته بودند، با پاهای برهنه‌اش روی سرمای کاشی‌های آشپزخانه سوی مادرش رفت و خیره به نگاهِ غرقِ فکر به مقابلِ او، دستش را روی شانه‌ی پوشیده با شومیزِ آستین پفی و سفیدِ او گذاشت و لب باز کرد:

- چی شده مامان؟

زن که با شنیدنِ صدای اوی ایستاده کنارش پلکی زد، نگاه از روبه‌رو جدا کرده و چرخانده به سوی آسا، زبانی روی لبانش کشید، انگشتانش را درهم پیچید و با ریز و محو تکان دادنِ سرش به طرفین، نفسی آه مانند از بندِ سی*ن*ه رهانید و پاسخ داد:

- آفتاب صبح همینجوری بی‌خبر از خونه رفت بیرون و هرچی هم زنگ می‌زنم جواب نمیده؛ نگرانشم آسا، نکنه بلایی سرش اومده باشه؟

مادرِ بیچاره خبر نداشت آفتاب از چهار ستونِ بدن سالم بود؛ اما چنان بلایی بر سرِ باورهایش آمده که اطمینان داشت تا دنیا، دنیا بود و قیامت و اجلی هم هنوز فرا نرسیده، این کمرِ خم شده صاف نمی‌شد! آسا دستش را از شانه‌ی مادرش آهسته پایین انداخت و سر به زیر افکندنِ او را که دید، در خوشبینانه‌ترین حالتِ ممکن برای اینکه نگرانیِ مادرش را رفع کند گفت:

- بچه که نیست مادرِ من؛ بیست و چهار سالشه! حتما جایی با دوست‌هاش سرگرمه یا چه می‌دونم... پیشِ مجنونه و حواسش به گوشیش هم نیست...

لبخندی نشانده بر لبانش، کمی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و نگاه پایین کشید و همانطور خیره به نیم‌رُخِ مادرش که بالا آمد؛ اما به سویش نچرخید، با شیطنت و بانمک ادامه داد:

- می‌شناسیش که؟ تا شهریار رو می‌بینه یه جهان رو فراموش می‌کنه، ما که سهلیم!

چون بالاخره موفق شد کششی لبخند مانند به لبانِ مادرش ببخشد، تک خنده‌ای کرد و او هم با کششی که بی‌حال برای خنده به جانِ لبانش افتاد، رو به سوی آسا چرخاند و در دل از خدا خواست که پیشِ شهریار باشد! همان دم کلید چرخیده درونِ قفلِ در و با باز شدنش، در رو به داخل کشیده شده، نگاهِ آسا و مادرش هم از میانِ درگاه به فضای هال افتاد و دری که با گشوده شدنش اجازه‌ی ورودِ قامتِ شاهرخ به داخل را داد. او که واردِ خانه شد، لبخندی بر لبانِ باریکش جای داد، همسرش هم با فاصله گرفتن از آسا خودش به درگاه رساند و از میانِ خارج شده، لبخندی کمرنگ بر لبانش جای داد و گفت:

- سلام خسته نباشی!

شاهرخ نگاهِ قهوه‌ای سوخته‌اش را سوی همسرش چرخاند که به سمتش می‌آمد، رنگ بخشیده به لبخندش، همانطور که شال گردن را از دورِ گردنش باز کرد، مشغولِ از تن خارج کردنِ پالتوی قهوه‌ای رنگش هم شد و چون همسرش مقابلش ایستاد، نگاه چرخانده روی اجزای چهره‌ی او، تشخیصِ پریشانی‌اش برای این مرد که از چشمانش احساساتش را می‌خواند، سخت نبود و چون لبخندش را به مراتب از بین برد، با تردید و شک لب باز کرد:

- چیزی شده مهری؟

مهری دمی لبانش را جمع کرد، نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت و این میان آسا با جلو آمدنش ایستاده میانِ درگاه، نگاه میانِ پدر و مادرش رد و بدل کرد. شاهرخ که حضورِ او را میانِ درگاهِ آشپزخانه فهمید، چشمانش را به سمتش سوق داد، محو ابرو درهم کشیده و با تکان دادنِ ریزِ سری به طرفین و پرسشی، به گونه‌ای با زبانِ نگاه از او علتِ آشفتگیِ مادرش را پرسید. آسا هم تنها به اشاره با ابروانش به خودِ مادرش پاسخ داد که یعنی خودش می‌گوید و این میان مهری که چشم به چشمانِ همسرش دوخت، همزمان که دست جلو برد و پالتو و شال گردنش را گرفت آهسته لب باز کرد:

- آفتاب صبح بی‌خبر از اینکه کجا میره یهو زد بیرون و الان هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیده! نمی‌دونم، شاید دارم بزرگش می‌کنم ولی دلم آروم و قرار نداره همه‌اش حس می‌کنم یه اتفاقی افتاده.

حرفش شکِ نگاهِ شاهرخ را قوت بخشید که در فکر فرو رفت و ذهنش پر کشیده حوالیِ احوالِ نه چندان جالبِ این روزهای آفتاب، سعی کرد در ذهنش ارتباطی بینِ بی‌اشتهایی و خستگیِ او و این بی‌خبریِ امروزش پیدا کند؛ اما چون در نهایت گشتنش به جایی نمی‌رسید و البته حرف از بحثی که می‌گفت با شهریار داشته هم او را قانع نکرده بود، زبانی روی لبانش کشید و با گذر از کنارِ همسرش، او را پشتِ سرِ خود گذاشت و تنها سنگینیِ نگاهش به روی قامتش را پذیرا شده، دستش را در جیبِ شلوارِ مشکی‌اش فرو برد و با لمسِ موبایلش که آن را به دست گرفت و بیرون کشید، به سرعتِ شماره‌ی آفتاب را گرفت و موبایل را که به گوشش چسباند، گوش به صوتِ بوق‌های ممتد برای اتصالِ تماس سپرد؛ چه توقعِ بیجایی! آفتاب که در نهایت حرکتش درونِ کوچه‌ای خلوت و خاموش مقابلِ درِ سفید رنگِ خانه‌ای با نمای خاکستری توقف کرد، وقتی صدای دوباره زنگ خوردنِ موبایلش را شنید آن را از جیبِ مانتویش خارج کرده و چشمش به نامِ «بابا» درحالِ تماس افتاد، دلیلی برای پاسخ دادن به او نمی‌دید!

و این در تمامِ بیست و چهار سال زندگی‌اش اولین باری بود که ابروانِ بلندِ آفتاب کمرنگ به هم پیوند خوردند و چون لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش را بر هم فشرد، با دردی که از صبح در وجودش می‌جوشید و سی*ن*ه‌اش را می‌سوزاند، جای پدرش را در قلبش خالی و تماسش را با حرکتِ کوتاهِ انگشتِ شستش بر صفحه‌ی موبایل، قطع کرد! قطعِ تماس دلیلی شد برای رو بالا گرفتنش و دیدنِ خانه‌ای که قرار بود روزی حافظِ خاطراتِ مشترکش با شهریار باشد و حال با وضعیتِ پیش آمده نمی‌دانست چه تصمیمی درباره‌ی رابطه‌اش با شهریاری که نقطه‌ی مقابلِ پدرش بود، درست به نظر می‌آمد؛ اما... فقط می‌دانست امروز و در این لحظه با وجودِ باورهایی که از ریشه خشکیده شدند و خانه‌ی پدری که هیچ علاقه نداشت بارِ دیگر جایگاهِ قدم‌هایش باشد، اینجا بهترین سرپناه بود برای با خودش خلوت کردن! بارِ سنگینی بر دوشِ آفتاب قرار داشت و او هم هنوز گیج بود برای فکر کردن به هر آنچه که باید!

و این میان شاهرخ بود که شوکه بابتِ قطع شدنِ تماسش به وسیله‌ی آفتاب، موبایل را از گوشش پایین کشید و گرفته پیشِ چشمانش، تصویری از صفحه‌ی تماسِ قطع شده نقش بسته در گردیِ مردمک‌های چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش، باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش افتاد و این حرکتِ آفتاب شد دلیلی برای تلفیقِ آشوب و شک در وجودش که ماند در چراییِ چنین اتفاقی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و بیست و سوم»

برای شاهرخ چنین رفتاری از سوی آفتاب تازگی داشت چرا که آفتاب همیشه و در همه حال جوابِ پدرش را می‌داد حتی اگر نمی‌توانست پاسخ هم دهد خودش تماس را قطع نمی‌کرد... اما در این لحظه چنان احساسِ بدی نسبت به شاهرخ در جانِ آفتاب به غلیان افتاده بود که ترجیح می‌داد حداقل تا فروکش کردنِ عصبانیتش حرفی با او نزند؛ دیگر رسیدگی به دلخوری‌اش بماند! آفتاب که دسته کلیدی از جیبش بیرون کشید و پس از رد کردنِ کلیدِ خانه‌ی پدری‌اش با پیدا کردنِ کلیدِ این خانه سرمای آن را به دست گرفته، گامی دیگر به در نزدیک شد و کلید را فرو برده در قفلِ در، نیم چرخی به آن داد و در را به روی خود گشود. کفِ دستش را نشانده روی سرمای در و با هُل دادنِ آن رو به داخل تک گامی رو به جلو رفت و با همان هم از میانِ درگاه رد و واردِ حیاط شد. نگاه چرخانده درونِ حیاط و دو درختِ خشکیده در دو طرفش روی زمین و کنارِ درختِ سمتِ چپ فرود آمدنِ کلاغی را دید و در آخر رو گرفته چشم به روبه‌رو گرداند و پیش رفت.

نفسش آه ماننده از سی*ن*ه‌ی سوخته‌اش بیرون رفت و چشمانش یخ بستند از حجمِ سردی‌ای که در برابرِ پدرش به کار می‌برد و هیچ گاه چنین نبود! آفتاب شبیهِ خورشیدی شد که گرما از دست داد و با از دست رفتنِ علائمِ حیاتی‌اش سرد شده و نور نمی‌رساند. آفتاب با این رنگ و روی همانندِ گچ شده، گرمای محبتِ سابق را در خود نداشت و زمینی را گرم نمی‌کرد. دلِ این دختر شکسته بود از کسی که هیچ گاه فکرش را هم نمی‌کرد حتی ترکی به قلبش وارد کند. پله‌ها را از سمتِ راست بالا رفت و پس از گذر از کنارِ میز درِ کشویی و شیشه‌ایِ تراس را به کنار کشیده با کنار زدنِ پرده واردِ خانه شد. دمِ لرزانی گرفت که حضورِ بغض را هم در گلویش حس کرد و با فرو دادنِ آبِ دهانش دستش را بالا آورد، سرِ انگشتانش را دعوت کرده به لمسِ گلوی دردمند و سنگینش پلکی زد.

روی مبلِ اِل شکل و مشکی رنگ به آرامی نشست، همان مبلی که هنوز هم به رویش حوله‌ی سفیدِ شهریار قرار داشت و آفتاب که چشمش به آن خورد، داغِ دلش تازه شده بابتِ بَری که هر دم از این باغ می‌رسید و تازه و تازه‌تری را با خود داشت، لبانش را بر هم فشرد و چانه‌اش از زورِ بغض جمع شد. خودش را برای تصمیم‌گیری بیش از حد ناتوان دید؛ برای انتخاب کردن میانِ پدری که عمری بتش بود و مردی که احساسش به او را نمی‌شد تنها در علاقه خلاصه کرد! چشمانش که از اشک گرم و پُر شدند، لرزشی به لبانش افتاد و رو که از حوله برگرداند، بدونِ پلک زدن قطره اشکی روی برجستگیِ گونه‌اش با تلخی فرود آمد. این تصمیم برای آفتاب سنگین بود، سخت بود، این چنین لای منگنه قرار گرفتنش نامردی بود از سوی دنیایی که تا همین امروز صبح همه چیز را به کامش چرخانده بود.

لبانش را با زبان تر کرد، سر به زیر افکند و انگشتانِ هردو دستش را فرو برده میانِ تارِ موهای صاف و خرمایی‌اش، حینی که شال را به آرامی از روی موهایش عقب می‌راند، پلک بر هم فشرد و با نم گرفتنِ مژه‌های بلندش، خود را در بندِ دو زنجیر دید که یکی او را به سوی پدرش می‌کشید و دیگری به سمتِ شهریار؛ در نهایت کسی هم که این میان خسته می‌شد و ناامید از چنین جدالِ سنگینی و به یاد می‌آورد چرا در ظاهرِ پدرش آن همه مخالفت برای ازدواجش با شهریار مشخص بود، آفتاب بود. اویی که صدایش گرفته، شهریاری نبود تا گوش باشد برایش؛ اما حرفش را خطاب به او بر لب راند و صدایش به قدری ضعیف بود که در سکوتِ خانه حتی سخت به گوش‌های خودش رسید:

- من با تویی که دلِ دل کندن ازت رو ندارم چیکار کنم شهریار؟ چیکار کنم؟

جمله‌ی دومش حینِ ادا شدن با شکسته شدنِ بغضش هماهنگ شد و حتی ضعیف‌تر هم به گوش رسید. دستانش را از موهایش پایین آورده، هق زد و بندِ صورتش کرد، شانه‌های ظریفش می‌لرزیدند از گریه و این دختر امروز خودش را به معنای واقعی له شده حس کرد. واقعا هم له شده بود! آفتاب برای شنیدنِ این حقایق بعد از تمامِ این سال‌ها آماده نبود، ناگهان شاهدِ مرگِ مغزیِ باورهایی شد که از زمان دیدنِ پیامکِ شراره روی موبایلِ پدرش به کما رفته بودند. دلِ دل کندن از شهریار را نداشت، آفتاب این مرد را با دنیا معاوضه نمی‌کرد که حال مجبور باشد به خاطرِ پدرش قیدِ او را بزند. صدای گریه و هق زدنش پیچیده در خانه و تنها بود با خودش و جا داشت برای شکستن به اندازه‌ی تمامِ سال‌هایی که لبخند زد و خندید. شاهرخ تنها در یک لحظه چه بر سرِ لبانّ همیشه خندانِ دخترش آورد و چطور برقِ شوق را با برقِ اشک در چشمانش جابه‌جا کرد؟

حقِ روحِ مهربان و احساساتِ لطیفِ آفتاب درگیر شدن با چنین خشونتی از جانبِ پدرش نبود! نمی‌توانست تحمل کند و درونِ خانه‌ای بماند که سال‌ها ستون‌هایش از جنسِ خون آن را سر پا نگه داشته بودند! به خانه برنگشت چون نمی‌توانست چیزی به خواهر و مادرش از حرف‌هایی که شنیده بود بگوید؛ نمی‌توانست برگردد چون می‌ترسید از زیرِ پا گذاشتنِ حرمتِ پدرش و ترجیح می‌داد دور باشد، خود بماند و خود با موبایلی که باز هم چندین و چند بار زنگ خورد و این بار چه از جانبِ مادرش و چه از جانبِ پدرش تمامِ تماس‌ها بی‌جواب ماندند. آفتاب که در آخر خسته از این روزی که بدترین و شوم‌ترین روزِ زندگی‌اش تا این لحظه بود، به پهلوی راست روی مبل دراز کشید و پلک‌های نم‌دارش را نشانده بر هم دستِ راستش را زیرِ سر خم کرد و دستِ چپش را هم روی آرنجِ دستِ خمیده‌اش نهاد. باید می‌خوابید تا حداقل برای چند لحظه هم که شده در آغوشِ آرامشی موقت حل شود تا بعد!

او که خودش را به دستانِ خستگی سپرد و شانه‌ی آرامش را برای به خواب رفتن برگزید، اشکِ او شد نقطه‌ی متضادی با شکلِ لبخند بر لبانِ قلوه‌ای زنی که ایستاده میانِ درگاهِ اتاق، چشم به گندمِ خوابیده روی تخت دوخت و از آرامشِ او دستش را آرام از درگاه پایین انداخت. چرخیده به عقب و با گامی از میانِ درگاه بیرون زده، به سمتِ میزِ شیشه‌ایِ تیره رفت و ایستاده مقابلش، خم شد و همزمان که دستش را پیش برد برای برداشتنِ موبایلش، با دستِ دیگرش هم تارِ موهای صاف و قهوه‌ای روشنش را که به واسطه‌ی خم شدنش روی شانه‌ی پوشیده از بافتِ یقه هفت و زیتونی‌اش به پایین لغزیدند را پشتِ گوش زده، موبایلش را که برداشت صاف ایستاد و دکمه‌ی پاور را برای روشن کردنِ صفحه فشرد. روی پاشنه‌ی صندل‌های پاشنه بلند، مشکی و بندی‌اش به عقب چرخید و سر پایین افکنده، میانِ گردیِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ خاکستری‌اش تصویرِ موبایل در دستش منعکس شده و این طراوت بود که مشغولِ گرفتنِ شماره‌ی خواهرش شد.

پس از گرفتنِ شماره، موبایل را به گوشش چسباند، دستِ راستش را مقابلِ سی*ن*ه خم کرد و آرنجِ دستِ چپش را چسبانده به مچِ دستِ خمیده‌اش، به سمتِ پنجره‌ی بازِ خانه در سمتِ چپش که خنکای هوا را هم به داخل هدایت می‌کرد و پرده را کنار می‌زد رفت. ایستاده مقابلِ پنجره، باد میانِ تارِ موهای باز و آزادش سرک کشید و تکانی به آن‌ها داد. نگاهِ طراوت خیره به روبه‌رو، گوش سپرده به صوتِ بوق‌های انتظار برای اتصالِ تماس مخاطبِ او طلوعی بود درونِ روستا که هنوز همراهِ ترنج در راهِ خاکی مستقیم پیش می‌رفت و به حرف‌های او که مدام اطرافِ روستا، خانه‌ها و درختان را نشانش می‌داد، لبخندی کمرنگ زد. او که با شنیدنِ صدای زنگِ موبایلش، دستش را درونِ جیبِ شلوارِ دمپا و سفیدش فرو برد و درحالی که روی بلوزِ مشکی‌اش که استین‌هایش تا کفِ دستانش می‌رسید، کتِ پشمی و سفید به تن داشت، موبایل را بیرون کشید و چشمانِ خاکستری‌اش به نامِ طراوت به عنوانِ تماس گیرنده روی صفحه گره خوردند.

با حرکتِ کوتاهِ سرِ انگشتِ شستش که تماس را وصل کرد، موبایل را به گوشش چسباند و لبانِ متوسطش را دمی فشرده بر هم، سر به عقب چرخاند و چشمش به برهم ریختگیِ آرنگ افتاد که هنوز عقب‌تر از آن‌ها سر به زیر و دست در جیب جلو می‌آمد. خودش را در برابرِ او شرمنده دید که رو گرفت، فشارِ لبانش را از روی هم برداشت و نفسش را نامحسوس رو به بیرون فوت کرده، نگاهش دوخته شد به ترنج که جلوتر از او بود و سپس لب باز کرده با کششی کمرنگ بخشیدن به لبانش گفت:

- سلام طراوت، خوبی؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و بیست و چهارم»

طراوت با شنیدنِ صدای او لبخندی زده، آسمانِ تیره از ابرهای خاکستری که انگار دلشان گرفته بود؛ اما شکستن را خُرد شدنِ غرورشان می‌دیدند که زیرِ بار نمی‌رفتند از نظر گذراند، سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و پاسخ داد:

- اینجا همه خوبن خواهرِ عزیزم؛ ملالی نیست جز دوریِ تو! انقدر خوشِ می‌گذره اونجا که نمی‌خوای برگردی؟

لبخندِ طلوع تلخ شد، زهرمار بدونِ پادزهر! کمرنگیِ کششِ لبانش به محو شدن رسید و او ماند در اینکه واقعا در گذشتِ این یک ماه، چقدر به او خوش گذشته بود؟ اصلا از سرِ دلخوشی آمده بود که بتواند به خوش گذراندن فکر کند؟ نه! طلوع برای فراموش کردن آمده بود که راه هم به جایی نبرد و هنوز هم این دختر سرِ خانه‌ی اول به سر می‌برد درحالی که نه یک پله بالا می‌رفت و نه یک پله پایین می‌آمد! پلکی زد و با همان لبخندِ محو که رو پایین انداخت، نفسی گرفت و گفت:

- می‌گذره!

گرفتگیِ لحنش عیان بود؛ اما طراوت که از همه چیز خبر داشت و بو برده بود چه بر سرِ طلوع آمده که تن به این مسافرتِ یک ماهه داده، لبخندش را زدود و چهره‌اش بابتِ حالِ او مغموم شد. نخواست دنبالِ گرفتگی‌اش را بگیرد که جَو میانشان سنگین‌تر و طلوع هم غمگین‌تر شود، بنابراین صدایی صاف کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:

- کِی برمی‌گردی؟

این پرسشِ او لب به دندان گزیدنِ طلوع را در پی داشت که دمی کوتاه چشمانش را در حدقه به گوشه کشیده برای دیدنِ دوباره‌ی آرنگ با نامحسوس سر چرخاندنش به سمتِ او، می‌گفت عملی کردنِ تصمیمش برای بازگشت دو روزِ دیگر را لازم داشت؛ اما آشفتگیِ این مرد که مدام در خودش بود و این حالتِ گرفتگی را از صبح داشت چاله‌ی تردید را جلوی پایش حفر می‌کرد. مکثی کرد و در آخر کاسته از سرعتِ قدم‌هایش خطاب به طراوت مردد گفت:

- نمی‌دونم هنوز حقیقتش... شاید زودتر از فردا و شاید هم دیرتر! تهران هنوز برام آلوده‌ست!

آلودگی نه از دود، که از درد! بینِ این دو واژه فقط یک حرفِ میانی تفاوت وجود داشت و طلوع این را به خوبی حس می‌کرد. دردی که از وجودِ او دود شده و چنان کلِ آسمانِ تهران را برایش گرفته بود که هنوز هم میل به بازگشت نداشت و اگر طراوت و گندمی نبود، به کمتر از تا ابد ماندن در این روستا راضی نمی‌شد! از طرفی بحثِ آرنگ هم در میان بود که طلوع خودش را مدیونِ او می‌دید و دلش نمی‌خواست با وجودِ مشکلاتِ خودش بیش از این اسیرِ دردهایش شود. آرنگی که در فکرِ رز بود و قلبش برای او می‌ترسید! این مرد واهمه داشت؛ از هر آنچه که پیش‌بینی می‌کرد و هر اتفاقی که پیشِ روی رز بود به معنی واقعیِ کلمه می‌ترسید! مقابلِ طلوع دم نمی‌زد و خم به ابرو نمی‌آورد که او برای زودتر برگشتنش تحتِ فشار قرار نگیرد؛ اما دلِ این مرد هیچ جوره قرص نبود و پشتش گرم که نه، سردِ سرد بود!

او که چند تار از موهای قهوه‌ای رنگش آرام روی پیشانی‌اش افتادند و لغزیدند، نگاهش را دوخته به نوکِ بوت‌های مشکی‌اش و کفِ آن‌ها را به جای گام برداشتن بیشتر روی زمین می‌کشید. چشمانِ همرنگِ موهایش با مردمک‌هایی لرزان درگیر بودند و او سی*ن*ه سنگین کرده با هوای پاکِ روستا، فکر کرد به اینکه کاش حداقل امروز را کنارِ رز بود و حالا که قرار بر افشای حقیقت برای همسرِ پدرام بود، می‌توانست با حضورش او را از خطر دور کند؛ اما متاسفانه... نبود! رز زنی بود که به تنهایی با خودش و قدرتش پیش می‌رفت، این را آرنگ خوب می‌دانست؛ اما عشق قدرتی به جز قدرتِ خودش را درک نمی‌کرد و از اعتماد به قدرتی دیگر هم فراری بود! همین فراری بودن، آرنگ را هر ثانیه برای رز نگران می‌کرد که پلک بر هم نهاد، دستِ راستش را از جیبِ شلوارِ مشکی‌اش بیرون کشید و سرِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش را فشرده به چشمانِ بسته‌اش سرش را در مرزِ انفجار دید!

طلوع که حرف زدنش با طراوت پایان یافت، موبایل را پایین آورد و با قطع کردنِ تماس، بدونِ نگاهی به ترنج که دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرده بود، خودش را عقب کشید و بیشتر از سرعتِ قدم‌هایش کم کرد تا شانه به شانه‌ی آرنگ راه برود و با او هم گام شود. همینطور هم شد و او ایستاده سمتِ راستِ آرنگ، کوتاه لب به دندان گزید و سر چرخانده به سوی او با نگریستنِ نیم‌رُخش لب باز کرد و آرام گفت:

- از صبح خیلی گرفته‌ای! چیزی شده؟

حسی در سی*ن*ه‌ی آرنگ جوشید سرسخت تر و دردناک تر از نگرانی! سرش را بالا گرفت، بازدمش هوا را به بیرون پس داد و دستِ راستش را باز هم فرو برده در جیبش، بدونِ دیدنِ طلوع نگاهش را خیره به روبه‌رو نگه داشت و خاطرات را در مغزش جان بخشید. لبانِ باریکش را از هم گشود و سخت گفت:

- پونزده سالِ پیش توی یه شبِ بارونی دیدمش! یه دخترِ جوون و سرگردون بود که به هیچکس اعتماد نداشت؛ خصوصا من و از جنسِ من! طول کشید تا به زندگی برگرده، بهم اعتماد کنه و به این باور برسه من قصدم له کردنش نیست...

مکث کرد و نفسش سنگین شد انگار! غمِ کلامِ او نفوذ کرذه به جانِ طلوعی که تارِ موهای بلندش از زیرِ شالِ مشکی و نازکِ روی سرش به دستِ بادِ ملایم ریز تکان می‌خوردند، چشمانش مغموم شدند و آبِ دهانش را که فرو داد، گوش سپرد به صدای خسته‌ی ارنگ:

- اون شبِ بارونی، باارزش‌ترین داراییِ زندگیِ من رو بهم داد و حالا من... ترسم از اینه که یه شبِ زمستونی اون رو ازم بگیره!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و بیست و پنجم»

رو به سمتِ طلوع چرخاند و غمِ دیدگانِ خاکستریِ او را که شکار کرد، نفسش را از راهِ بینی خارج کرد و بغضی کمرنگ در گلویش نشسته و ادامه داد:

- من بدونِ اون نبض ندارم طلوع! قلب ندارم، احساس ندارم، روح ندارم... من بدونِ اون زندگی ندارم و خودش کمر بسته به نابودیش با وجودِ اینکه می‌دونه جونم به جونش بنده!

آرنگ رز را به زندگی برگردانده بود؛ اعتمادش را احیاء کرد، نفس را به زندگیِ درحالِ مرگش برگرداند و رز جانش شد! جانی که خود به جانش اهمیت نمی‌داد حتی اگر در نهایت به بی‌جان شدنش می‌رسید! به عبارتی یک حقیقتِ انکار نشدنی از چشمانِ آرنگ به چشمانِ طلوع منعکس شد که می‌گفت رز همه‌ی زندگیِ آرنگ است! این را طلوعی که خود از دست داده بود، با همه‌ی وجودش درک می‌کرد و دلش سوخته برای خاکسترِ رقصانِ عشق در چشمانِ او که امروز با نگرانی عجین شده بود، دید که آرنگ این بار دستِ چپش را از جیب بیرون و کشیده به صورتِ گر گرفته‌اش در آن سرما، سعی کرد خودش را کنترل کند! طلوع خودخواه نبود، نمی‌توانست دردی که خود متحمل شده بود را وارد شده به دیگری ببیند و دم نزند، این شد که تردیدش را یک تصمیمِ آنی درهم شکست و لرزان که دمی گرفت و به ریه‌هایش سپرد، سری کوتاه تکان داد و دستش را پیش برده، با لمسِ بازوی آرنگ گفت:

- چشم‌های من نمی‌تونن یکی رو ببینن آینه‌ی خودم، چون اون دردی که حس کردم رو نمی‌خوام احدی احساس کنه، چه برسه تو که حتی میشه گفت بیش از اندازه بهت مدیونم! تعارف رو بذار کنار و به این فکر نکن که تحتِ فشارم چون نیستم، فقط وقتی میگم امروز عصر برگردیم بگو باشه؛ باشه؟

احساسِ آرنگ دقیقا همانی شد که طلوع می‌گفت و چون حس کرد دردی شده بر دردِ او خواست لب به مخالف بگشاید؛ اما طلوع با سری به طرفین تکان دادنش مخالفتِ بر زبان جای نگرفته‌ی او را به عقب هُل داد و آرنگ بود که با کلافگی رو گرفته از طلوع، چشم به مقابل دوخت و ماند در اینکه چه کند. برگشتنش برای بودن پیشِ رز بهترین گزینه بود؛ اما از طرفی هم نمی‌خواست طلوع با قرار گرفتنش لای منگنه تصمیم به بازگشت گرفته باشد که چون سکوتش به طول انجامید، طلوع سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و با تاکیدی کمرنگ «باشه»ای پرسشی ادا کرد تا تاییدِ او را دریافت کند و در آخر آرنگ که کوتاه میانِ موهایش پنجه کشید، دستش را پایین برده و پشتِ گردنش ثابت نگه داشته، پلکی محکم زد و مخالفت را جایز ندید وقتی خودش به زودتر برگشتن نیاز داشت! این شد که رو به سوی طلوع گرداند و چشم باز کرده، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و لبخندِ محوِ او را سبب شد.

هردو چشم به روبه‌رو دوختند و پشتِ سرِ ترنج با گام‌هایی آرام پیش رفتند؛ این میانِ سرعتِ کمِ آن‌ها روی سرعتِ بالا رفته‌ی زمان تاثیری نداشت که دو ساعتِ موردِ انتظارِ زنی به نامِ رز را گذراند تا او ماشینِ مشکی‌اش را نگه داشته مقابلِ خانه‌ای با نمای سفید و دزِ همرنگش که لوزیِ مشکی میانش بود، نفسِ عمیقی کشید، کیف دستیِ مشکی‌اش را از روی صندلیِ شاگرد برداشت و در را گشوده، کفِ کفشِ پاشنه بلند، مشکی و مخملش را روی آسفالتِ کوچه نهاد. از روی صندلی بی‌معطلی برخاست و این قامتِ رز بود که همچون همیشه قدرتمند از ماشین پیاده شد! او که دستش را بند کرده به لبه‌ی درِ بازِ سمتِ راننده، گامی رو به عقب برداشت، در را بست و پس از آن همه شکستن که از دیروز و تا همین امروز تجربه کرده بود، بارِ دیگر جامه‌ی صلابت به تن کرده و تک- تکِ آجرهای خودِ پیشینش را از نو بر روی هم نشانده بود. درِ ماشین را که بست، دستش را بالا آورد، دسته‌ی عینک دودی‌اش را میانِ دو انگشتش گرفت و برداشته از روی چشمانِ سبزِ تیره و درشتش، بازدمش را محکم بیرون فرستاد و جلو رفت.

دسته‌های عینک را جمع کرد و با گام‌هایی بلند خودش را به در رساند و ایستاده مقابلِ آن، دستِ چپش را بالا آورده، نگاهی به صفحه‌ی گردِ ساعت مچی‌اش با بندِ باریک و سفید انداخته و ساعت را که دقیق چهار دید، زنگِ کنارِ در را فشرد و منتظر ایستاده، با پاشنه‌ی کفشش روی زمین ضرب گرفت. امروز، روزی بودی که پرده‌ی راز کنار می‌رفت تا باد و نسیم نه، درواقع طوفانِ حقیقت به زندگی‌ها راه یابد که اولین مورد برمی‌گشت به اتفاقی که صبح برای آفتاب افتاد و دومین مورد هم در همین لحظه از خود رونمایی می‌کرد. کمی که گذشت، در به رویش گشوده شد و چشمش به مینو افتاده، لبخندِ کمرنگِ او را دریافت؛ اما سردیِ نگاهش را حفظ کرد و صدای اویی که تارِ موهای کوتاه و هایلایت شده‌اش را پشتِ گوش می‌راند، شنید:

- خوش اومدی! بیا داخل بریم توی حیاط پشتی و حرف بزنیم.

در ذهنِ رز این سوال چرخید که اگر می‌دانست او برای چه آمده باز هم خوشامد می‌گفت؟ قطع به یقین نه! رز آمده بود که زندگیِ پدرام را ویران کند و این ویرانی شاملِ حالِ همسرش که بی‌اندازه به او اعتماد داشت هم می‌شد؛ اما او تصمیمش را گرفته بود! اگر امروز قیدِ این انتقامِ پانزده ساله را می‌زد باید تا ابد حسرت به دوش می‌شد! او این را نمی‌خواست، نمی‌خواست که تنها زبانی روی لبانِ باریک و سرخش کشیده، سری برای مینو تکان داد و او که از سردیِ رز سر درنمی‌آورد با از بین رفتن لبخندش کنار ایستاد تا او با به پهلو شدنی کوتاه واردِ خانه شد. از اینجا به بعد قدرتِ زمان به چشم می‌آمد که با گذری سریع صحنه را جایی نگه داشت که درونِ حیاطِ پشتی رز نشسته روی صندلیِ فرفوژه و سفید پشتِ میزِ گرد و همرنگش، دستانش را از آرنج روی میز نهاده و با چشمانی پایین افتاده، انتظارِ آمدنِ مینو را می‌کشید. صرفِ قهوه در چنین قراری مسخره بود؛ اما خب... مینو از هیچ چیز خبر نداشت و این طبیعی بود که هنوز رابطه‌ی میانِ خودش و رز را دوستانه متصور شود هرچند که به تردید افتاده بود. رز که با سرِ انگشتِ اشاره‌اش روی میز خطوط فرضی می‌کشید رو بالا گرفت و چشمانش را در فضای حیاط با چند درختِ درونش به گردش درآورد.

لب به دندان گزید، نفسش را از راهِ بینی بیرون فرستاد و کمی ضربِ انگشتش روی میز سرعت گرفته، تپش‌های قلبش را که اولین بار بود در این مسیر آزارش می‌دادند نادیده گرفت. همان دم مینو سینی به دست واردِ حیاط شد و صدای آوازِ ریزِ پرندگان به گوشش خورده، خودش را به میز رساند. سینی را روی میز قرار داد و نگاهِ رز را به سوی خود هدایت کرده، فنجانِ سفیدی از درونِ سینی برداشت و مقابلِ او گذاشت، سپس فنجانی دیگر را هم سمتِ دیگرِ میز و جایگاهِ نشستنِ خودش نهاده، دستش را به لبه‌ی صندلی گرفت و عقب که کشید روی آن نشست. چشمانِ قهوه‌ای رنگش را دوخته به نگاهِ سبز، تیز و سردِ رز، دستانش را که روی میز درهم قفل کرد، لب از لب گشود:

- گفتی باید یه چیزهایی رو می‌دونستم و ندونستم که بهم میگی، خب من... من آماده‌ام!

تردید داشت در گفتنش از آماده بودنش چون حس می‌کرد اصلا هم آماده نبود! این آمادگی نداشتن همیشه دردِ بزرگی داشت و با اضطرابِ لحظه‌ها شکنجه می‌‌داد. رز که یک راست سرِ اصلِ مطلب رفتنِ او را دید، بدونِ تغییری در یخ زدگیِ چشمانش و سردیِ صورتش، تنها از درونِ کیفش پاکت‌ها را بیرون کشید و روی میز خونسرد سُر داده به سمتِ مینو لب زد و کوتاه «بازشون کن» را دستوری و محکم به زبان آورد که نگاهِ مینو را هم تا پاکت‌ها پایین کشید. او که قلبش افسار گسیخت و وحشیانه به سی*ن*ه‌اش کوفتن را آغاز کرد، مردد مردمک بینِ پاکت‌ها و چشمانِ رز به گردش درآورده، مکث به خرج داد و در آخر پس از فرو دادنِ آبِ دهانش فاصله‌ای باریک میانِ لبانش انداخت و دستش را با تردید و آهسته پیش برد. اینکه در جستجوی حقیقت، از مثبت بودن یا نبودنش بی‌خبر بود بدترین احساسی به حساب می‌آمد که این زن تا به این لحظه تجربه کرده بود.

پاکتِ اول را که باز کرد، قلبش نگران‌تر شد و او متوجه‌ی چند عکس درونش شد و پلک‌هایش که نامحسوس لرزیدند اضطراب به جانش افتاد و با مکث یکی از عکس‌ها را بیرون کشید. ناگهان صاعقه‌ای در مغزش زده شد، چشمانش مات شدند، نگاهش رنگِ مرگ گرفت و انگار عالمی بر سرش آوار شد. نفسش در سی*ن*ه به دام افتاد و همانجا و حتی از فاصله‌ی میانِ لبانش هم بیرون نزد. پلکش پرید و چشمانش درشت شدند، انگار هیچ چیز از عکس نفهمیده بود درحالی که فهمیده و به واسطه‌ی همان فهمیدنش هم بود که چشمانش به ضرب بالا آمدند و سر بالا گرفته‌ی رز را که دید، زبانش خشک شده در دهان چرخید تا کلامی بگوید؛ اما از بر هم خوردنِ بی‌نتیجه‌ی لبانش که فقط به لکنت رسید چه حاصل؟

- ای... این...

و این در نهایت رز بود که حس کرد قلبش علاوه بر خنک شدن در این لحظه خالی هم شد! او که تکیه داده به صندلی، تای ابروانش را تیک مانند بالا پراند و خونسرد و سرمازده گفت:

- دروغی که باهاش زندگیت رو ساخته بودی خراب کردم تا چشم‌هات رو به روی حقیقت باز کنی! متاسفم که این رو میگم مینو؛ اما هدفِ من از دوستی با تو از اولش هم فقط نزدیکِ زندگیت بودن برای ریختنِ زهرم به شوهرِ پست فطرتت بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و بیست و ششم»

مینو در لحظه مغزش را خاموش حس کرد. حرف‌های رز را می‌شنید و واقعا هم می‌فهمید؛ اما انگار قبولِ این فهم را نمی‌خواست! به عبارتی، شنیدنِ حقیقت سخت بود و باورِ آن سخت تر! او که انتهای ابرویش ریز لرزی همراه با پلکش گرفت و چون انگشتانش شُل شدند، عکس را روی میز رها کرده، چشم به رز دوخته و سری ریز به طرفین به نشانه‌ی نفهمیدن تکان داد. رز دردِ او را فهمید، می‌دانست چه تلاشی می‌کرد برای هضمِ رابطه‌ی گذشته‌ی او و پدرام؛ اما از بختِ بد اعتمادِ کورکورانه‌ای داشت که چون تلاشش برای حلاجیِ حرفِ رز به تهِ خطی اشتباه رسید، ابروانش حینِ نزدیکی به هم دچارِ لرزشی ریز و لبانش هم یک طرفه با همان ارتعاش کشیده شدند که تک خنده‌ای ناباور کرده، دمی مردمک بینِ مردمک‌های رز که کششی مرموز و تلخ لبانش را به بازی گرفته بود، گرداند و سپس گفت:

- توقع داری من این مزخرفاتِ هندی رو باور کنم؟ از کجا معلوم همه‌ی این عکس‌ها ساختگی نباشه؟

رز انتظارِ همین برخورد را داشت که خم به ابرو نیاورد و تنها کششِ لبانش را رنگ بخشیده، با چشمانش حرکاتِ او را دنبال کرد و دید که مینو با فشاری از جا برخاست و چون اخمِ پررنگی بر چهره نشاند، پس از نیم نگاهی به رز درحالی که هنوز نمی‌خواست باور کند و مقاومت می‌کرد با خشمی آشکارا در لحنش خطاب به رز گفت:

- بهتره زودتر از خونه‌ی من بری بیرون! این چرت و پرت‌ها رو به اونی بگو که باور کنه!

و پلکی عصبی زد و چون با پوزخندِ خونسردِ رز روبه‌رو شد که بی‌قید چشم از او گرفت و دستش را برای برداشتنِ فنجانِ قهوه پیش برد، دسته‌ی فنجان را گرفته، پیشِ چشمانِ او که نفس می‌زد از شدتِ حرص و عصبانیت، با آرامشِ ظاهری جرعه‌ای از قهوه‌ی شیرین و گرم را به گلو فرستاد، مینو چرخیده به عقب رز هم همانطور که چشم به قهوه‌ای که روی میز گذاشت دوخته بود، صوتِ قدم‌های درحالِ دور شدنِ او را شنید و پیش از اینکه اجازه‌ی بیشتر فاصله گرفتن را دهد، لب از لب گشود و گفت:

- شوهرت، نامزدِ سابقِ من بود! کسی که با برادر ناتنیِ عوضیِ من و رفیقش همدست شد و با وعده‌ی پول از جانبِ برادر ناتنیم یه سناریوی خ*یانتِ جعلی ساختن و تحویلِ ناپدریِ متعصبِ من دادن تا من رو از خونه انداخت بیرون.

مینو با شنیدنِ صدای او درجا ایستاد، قلبش تند و با قدرت می‌زد، نفس‌هایش سنگین بودند و نمی‌توانست درست اکسیژن را میانِ ریه‌هایش و هوای اطراف رد و بدل کند. صدایی در ذهنش فریاد می‌زد و باور کردن نمی‌خواست؛ اما آن عکس... پدرام و رز لبخند بر لب و کنارِ هم را مگر می‌شد کتمان کرد؟ ساختگی بودن برای چه اصلا؟ نفسش از میانِ لبانش با لرز بیرون آمد و حس کرد قلبش همزمان با سرش تیر کشید، دستِ راستش را بالا آورد و پلک بر هم فشرده، کفِ دستش را روی قلبش نهاد و صدای شکستنِ درونش گوش‌هایش را کر کرد. رز اما از گوشه‌ی چشم به او نگریست، موبایلش را از کیف دستی‌اش بیرون کشیده و واردِ صفحه‌ی پیامش با پدرام شده، آخرین پیامی که با او داشت همان پیامِ تهدیدآمیزی بود که او و آرنگ را برای سر به نیست کردنِ یک نفرشان به پرتگاه کشاند. از روی صندلی برخاست، سوی مینو آرام گام برداشت و همزمان گفت:

- سی و هفت سالِ پیش یکی از اهالیِ با خدای مسجد، یه نوزادِ دخترِ دو ماهه رو جلوی درِ مسجد پیدا می‌کنه. اون بچه رو برمی‌داره و به عنوانِ دخترخونده‌اش کنارِ پسرِ بزرگِ خودش بزرگ می‌کنه تا بیست و دو سال بعد... یه دخترِ جوون میشه اون نوزاد، که به خیالِ خودش با مردی که دوستش داره نامزد کرده و قراره ازدواج کنن؛ اما چی میشه؟

تک خنده‌ای متمسخر تحویلِ مینو داد که پلک‌هایش را محکم‌تر بر هم فشرد و ضعیف «بس کن» گفت اما رز هنوز به این شکنجه‌ی روانی ادامه می‌داد طوری که دستانش را با همان تک خنده‌اش باز کرده دو طرفِ خود و ادامه داد:

- فکر می‌کنی چی میشه؟ به بهونه پول نداشتن تولدِ من رو توی خونه‌ی رفیقش برام جشن می‌گیره و وقتی گردنبندِ پروانه‌ای و کریستالیِ من اونجا جا می‌مونه گردنبند رو کنارِ بالش روی تخت می‌ذارن، پدرِ رفیقش هم که از قضا دوستِ ناپدریِ من بود گردنبند رو پیدا می‌کنه و دروغ‌هایی که بهش میگه رو به گوشِ ناپدریِ من می‌رسونه؛ اون هم...

بغض در گلویش نشست و سنگین شد که دمی برای هواگیری مکث کرد و آبِ دهانی که فرو داد، لبانش را بر هم فشرد و به دهان فرو برده، پلکی محکم زد. بر خودش مسلط شد تا تزلزلِ لحنش جدیتش را حینِ گفتنِ حقیقت زیرِ سوال نبرد و قدمی دیگر جلو رفته، فاصله‌اش با مینو از پشتِ سر کمتر شد و خیره به سرِ زیر افتاده‌ی او سنگ شده ادامه داد:

- من رو از خونه می‌اندازه بیرون! حتی شاید برات جالب باشه بدونی پدرام وقتی فهمید چرا اومدم سراغِ تو دوبار سعی کرد من رو بُکُشه، یه بار شبی که جشنِ سالگردِ ازدواجتون بود و دومین بار...

موبایلش را با صفحه‌ی روشن که آخرین پیامِ پدرام را نشان می‌داد بالا آورد و صدای شکسته شدنِ بغضِ مینو اگرچه قلبش را سوزاند؛ اما رحمِ دلش را بیدار نکرد که بی‌رحمانه ادامه داد به آوار کردنِ کاخِ خوشبختیِ این زن تا پشتِ سرش دومینو وار زنذگیِ پدرام هم سیاه شود. مینویی که شانه‌هایش می‌لرزیدند و چون باور کرده و نکرده بود، سری به طرفین تکان داد و سه بار برای امیدوار کردنِ خودش با گریه «نه» گفت؛ اما فایده‌ای نداشت زمانی که با صورتِ خیس از اشک سوی رز چرخید و چشمانِ نم‌دارش به صفحه‌ی موبایلِ او گره خوردند. شماره‌ی پدرام را دید، پیامِ او را خواند که تیرِ خلاصی شد برایش! گردنبندِ پروانه‌ای و کریستالیِ مشکی را گردنِ رز دید که شبِ جشن هم به چشمانش آمد و کلافگیِ پدرام از همان زمان در ذهنش رنگ گرفت. چرا شک نکرده بود پدرام چه دلیلی می‌توانست برای این همه مشکل داشتن با رز داشته باشد وقتی حتی اولین بار او را در خانه‌شان دید و چون وقتی کجا رفتنِ رز را از او پرسید به جهنم گفتنش را به عنوان جواب دریافت؟

سادگیِ زنانه و احساساتِ خالصانه‌ای که اجازه نمی‌داد دروغ و پنهانکاریِ همسرش را باور کند! سادگی‌ای که در آن دم پلک‌های او را بر هم نهاد و نگاهِ رز را خیره کرده به غلت خوردنِ قطراتِ اشک روی گونه‌هایش، با هق زدنی زانوانش تا شدند و روی زمین مقابلِ رز زانو زده، صدای گریه‌اش را حوالیِ گوش‌های او فرستاد. رز که این حالِ او را دید، موبایلش را همراه با سرش پایین انداخت و اشکِ خودش را کنترل کرد. دلش به حالِ این زن می‌سوخت که تازه داشت می‌فهمید سال‌ها کنارِ مردی دروغگو که فقط در بازیچه کردنِ احساسات شاهکار بود، زندگی کرده. این شد که زبانی روی لبانش کشید و سخت و سرد؛ اما تلخ، گزنده و مغموم گفت:

- باور کن احساسات نمی‌تونه تکیه‌گاهِ ما زن‌ها باشه؛ سادگی رو بذار کنار مینو! اون زندگیِ من رو با پول معامله کرد، یه روزی پاش بیفته قیدِ تو و دخترت رو هم می‌زنه! احساسات فقط براش سرگرمیه، یکی کوتاه مدت، یکی هم طولانی!

مینو سر به زیر افکنده زار می‌زد و رز چرخیده روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی و مخملش به عقب، سوی میز رفت و موبایلش را درونِ کیفش قرار داد. گردنبندش را از دورِ گردن باز کرد و روی پاکت‌ها نهاده، کیفش را برداشت و دوباره به عقب چرخید تا زودتر از این خانه خارج شود. هوا خفه بود حتی با وجودِ سرما، حتی با وجودِ آزاد بودنش! علاوه بر مینو، رز هم نای نفس کشیدن در اینجا را نداشت و فقط به دنبال خروج بود و نجات... شاید زودتر بتواند سری هم به آتشِ فروکش کرده‌ی قلبش بزند! رز از کنارِ مینو رد شد و رفت تا خلاص شود... انگار خالی شده بود، از رازهایی که چون غمباد در قلبش بودند سبک شده بود با همه‌ی سنگینی‌اش! رفت؛ اما صحنه‌ای که این زن با گریه و اشک زانو و زار زد برای اعتمادِ از بین رفته‌اش تا آخرِ عمر از خاطرِ رز پاک نمی‌شد! رز رفت... مینوی شکسته در حیاطِ سرمازده با زانوانِ خمیده همچون کمرش تنها ماند و نفهمید این اشک ریختن تا کجا ادامه پیدا کرد؛ ولی هرچه که بود، همراهِ اشک‌هایش سنگینیِ قلبش هم از روی سی*ن*ه‌اش برداشته شد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و بیست و هفتم»

***

مَه تاب نیاورد و غروب که گذشت، مهتاب شد در قلبِ تاریکِ آسمان تا قدرتی داشته باشد برای نور تاباندن به دلِ زمین. مَه بی‌مهری را تاب نیاورد که این بار محبت نثار کرد، با وجودِ اینکه محبتش در برابرِ این سرمای زمستانه گرمایی نداشت و هوا در شب دو برابرِ روز سرد می‌شد؛ ابرها هم با سیه‌دلی مهرِ ماه را پشتِ پرده‌ی تیرگیِ خود زندانی کردند تا زمانِ آزادی‌اش فرا رسد. شهر در شب بازیِ رنگ‌ها می‌شد و رقصِ نور؛ به قدری ترکیبِ رنگ‌هایش را با جلوه‌گری و هنرمندی به رخ می‌کشید که چشم‌ها مات می‌ماندند. اگر کسی از دور دیدنِ شهر را برمی‌گزید، چراغ‌های روشنِ ماشین‌ها و تابلوهای مغازه‌ها را می‌دید با نوری که از فضای هرکدام به بیرون می‌رسید و جدای از این، مردمانی رنگارنگ که هرکدام جنسِ دنیایشان یا زمین تا آسمان با دیگری تفاوت داشت، یا دست بر قضا شباهت‌هایی به هم پیدا می‌کردند. سرمای هوا در شب به گونه‌ای جان گرفته بود که نفس‌ها همچون دودِ بلند شده از دودکش از دهانِ مردم بیرون می‌آمدند و لباسِ گرم هم که عضوِ ثابتی بود برای همه!

شهر آرام بود.... دور از تلاطمِ صبح تا عصری که گذرانده شد و این آرامش تا چه زمانی جریان داشت را خدا می‌دانست! شهر آرام بود، همانندِ جنگلی که در آن سکوت همراهِ موسیقیِ ملایمِ باد می‌رقصید و میانِ تاریکیِ آن، بینِ درختانِ دو طرف که پیوسته کنارِ هم بودند و کمی منظره را ترسناک نشان می‌دادند، راهی خاکی و مستقیم بود که میانش فقط دو نفر قدم زنان و شانه به شانه‌ی هم پیش می‌رفتند. آرامشِ شیرینی میانِ این دو برقرار بود که طوفانِ خشاب از هر سمتی را خنثی می‌کرد و دلیلی می‌شد برای لبخند زدن بینِ آن همه اشک و گریه‌ای که برای بقیه گذشت! در این راه و درونِ جنگل، صدف بود که انگشتانِ دستِ چپش را پیوند زده با انگشتانِ دستِ راستِ هنری که کنارش بود، همراهِ او میانِ تاریکی‌ای که البته به کمکِ نورِ چراغ قوه‌ی موبایل در دستِ دیگرش تا حدی شکسته شده بود، پیش می‌رفت و لبخندی روی لبانِ برجسته‌اش داشت لب بسته که از صبح از روی چهره‌اش پاک نمی‌شد.

میانِ این دو عشقی پرسه می‌زد که شش سال برای دو طرفه شدن تقلا کرد، دست و پا زد و حال که به نتیجه رسیده بود، دلیلی شده بود برای آرامشِ هردو! چه هنری که استایلش همانندِ صبح، همان سوئیشرتِ جینِ مشکی و بلوزِ جذب و شلوارِ جینِ همرنگش با بوت‌های مشکی بود و چه صدف که کتِ چرم و کوتاهِ مشکی را روی تاپِ خاکستری به تن داشت و شلوارِ جذبِ مشکی با پوتین‌های همرنگش به پا، کلاهِ برتِ مشکی روی موهای فر و قهوه‌ای روشنش که آزاد روی شانه‌هایش بودند و تکان خوردنشان را به دستِ باد متوجه می‌شد، قرار داشت. او که زبانی روی لبانش کشید و نگاهش همچون هنری که لبخندی محو روی لبانش داشت، خیره به روبه‌رو بود و گام‌هایش را هماهنگ با او رو به جلو برمی‌داشت. نفسی گرفت، هوای جنگل به مذاقِ ریه‌هایش خوش آمد که دمی آرام پلک بست و لبخندش را رنگ بخشیده، پس از مکثی کوتاه مژه از هم فاصله داد و نگاه به مسیری که نورِ موبایلش برایشان به نمایش گذاشته بود، دوخت.

به اندازه‌ی دو گامِ دیگر رو به جلو رفتند و هنری که این مسیرِ آشنا را می‌شناخت، تای ابرویی بالا انداخته و سر چرخانده به سمتِ صدف، اندکی پیوندِ انگشتانشان را محکم کرد و او را که سوی خود کشید، سر بالا آوردن و رو به سمتش کج کردنِ صدفی را در پی داشت که به واسطه‌ی پاشنه‌ی پوتین‌هایش، قدش تا کمی بالاتر از سی*ن*ه‌ی هنری می‌رسید و او زبانی کشیده روی لبانش و خیره به چشمانِ صدف بانمک گفت:

- نمی‌خوای بگی داستان چیه که باز به این جنگلِ نفرین شده اومدیم عزیزم؟

نمکِ لحنش حینِ گفتنِ «جنگلِ نفرین شده» صدف را به کششی دو طرفه از سوی لبانش وا داشت که تک خنده‌ای کرده از حرفِ او، تای ابروی باریک، کوتاه و تیره‌اش را که سوی پیشانیِ کوتاه و پوشیده با چتری‌های فر و اندکش روانه کرد، چشم از هنری گرفت و نگاه دوخته به روبه‌رو با شیطنت گفت:

- اگه بگی مسیر برات آشنا نیست بهت می‌خندم هنری؛ جدی میگم!

هنری لبانش را که قصدِ شکل‌گیریِ لبخند داشتند، جمع کرد و او هم رو گرفته از صدف چشم به مسیرِ مقابل دوخت و این حالتِ صدف و حرف‌هایش دلیلی شده برای اینکه امشب در بانمک بودنش سنگِ تمام بگذارد، با لحنی که خونسرد به نظر می‌رسید؛ اما بامزه بود، گفت:

- من رو با خندیدنِ تحقیرآمیزت تهدید می‌کنی؟ ناجوانمردانه‌ست؛ اما خب باید ناامیدت کنم و بگم می‌دونم مقصدِ مدِ نظرت کجاست، فقط علتش برام مبهمه خصوصا با وجودِ پاشنه‌های کفش‌هات که تنها دلیلِ این مقصد رو فقط درآوردنِ چشم‌های من نشون میده!

حرفش قدرتِ کنترلِ صدف را ربود که چون لبانش به لبخندی دندان نما گشوده شدند و کش آمدند، سرش را بالا گرفت و قهقهه‌اش را رها ساخت. مقصدی که موردِ نظرِ صدف بود و موردِ بحثِ هنری، همان انبارِ قدیمی و متروکه بود که روزی از روزهای قبل صدفِ فراری برای رویارویی با هنری به آنجا رفت و مبارزه‌ای هم میانشان شکل گرفت که از دوربینِ مداربسته پیشِ چشمانِ خسرو بود! صدف دلیلی برای انتخابِ این مقصد داشت که حال در دلش ماند تا به وقتش فاش کند! اویی که صدای خنده‌اش لبخندِ هنری را هم در پی داشت، سرش را پایین گرفت و با کمی جمع کردنِ خنده‌اش، صدایی صاف کرد و گفت:

- هنوز هم سرِ حرفم هستم! تو از جلدِ اون پسربچه‌ی سی و دو ساله بیرون نمیای هنری.

و هنری نچی کرده و سری کوتاه و ریز به طرفین تکان داده، چون دستِ دیگرش را بالا آورد و همزمان با حرف زدنش آرام در هوا تکان داد، با حرصی بانمک در لحنش گفت:

- بگو عزیزم راحت باش؛ آبروی من در هرصورت جلوت ریخته، کاری نمی‌تونم بکنم!

صدف خندید و نگاهش مانده به مقابل، دمِ عمیقی گرفت و چون بازدمش را به هوا پس داد، در یک حرکتِ ناگهانی به اندازه‌ی دو گام جلوتر از هنری رفت که تای ابروی او را بالا راند و قفلِ انگشتانشان که شکست، مقابلِ او رو به عقب گام برداشت و این بار به جای پیوندِ انگشتان، دستش را گرفته در دست، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و درحالی که نورِ موبایلش را بر زمین انداخته بود، گفت:

- جداً تا الان نتونستی از چیزی که توی ذهنم می‌گذره خبردار بشی؟

هنری این بار هردو ابرویش را بالا انداخت و نفسی گرفته، سری آهسته تکان داد و گفت:

- باید اعتراف کنم که نه؛ توی این زمینه خیلی غیرقابلِ پیش‌بینی داری عمل می‌کنی صدف!

صدف لبخندش را یک طرفه کرده، چشمکی برای هنری زد و دستش را که رها کرد، دستِ خود را پایین انداخت و با همان عقب- عقب رفتن و جلو آمدنِ او گفت:

- پس غیرقابلِ پیش‌بینی شدم؛ هوم؟

و هنری که همچون او لبانش را از یک سو کشید، با پلک زدنی آرام نظاره‌گرِ چشمانِ قهوه‌ایِ صدفی شد که در تاریکی رنگِ روشنشان همانندِ آبیِ چشمانِ خودش با آن مردمک‌های گشاد شده تیره به نظر می‌آمدند و چون زبانی روی لبانِ باریکش کشید، مرموز و با شیطنتی ته‌نشین گفت:

- نظرت چیه حالا که مقصد رو می‌دونم غیرقابلِ پیش بینی بودنِ من رو ببینی عزیزدلم؟

صدف با حفظِ لبخندش قدری ابروانش را از روی شک بابتِ منظورِ او را متوجه نشدن درهم کشید و سری نامحسوس به طرفین تکان داد و کوتاه پرسید:

- چطور؟

و هدفِ هنری این شد که فاصله‌اش را با سه گامِ بلند با صدفی که آرام رو به عقب می‌رفت کاست و چون به کمترین فاصله با او رسید، خم شده و با درشت شدنِ چشمانِ صدف که لبخندش هنوز پابرجا بود، یک دست دور کمرِ او حلقه کرد و دستِ دیگرش را هم انداخته زیرِ زانوانش، صدف را چون پرِ کاهی از زمین خاکیِ راه جدا کرد و او که دستش بندِ شانه‌ی هنری شد، سرش را بالا گرفت و صدای خنده‌اش سکوتِ ماتم زده‌ی جنگل را شکست که هنری را هم به خنده‌ای دندان نما وا داشت. عشق چه زیبا شده بود میانِ این دو که حتی جنگلی خاموش و غم‌زده در تاریکی را هم رنگ می‌پاشید و خنده‌های بلندِ صدف کنارِ این مرد، قلبِ ماهِ پشتِ ابر که به زمین دید نداشت را آسوده کرد. همین که صدای خنده‌ای به عرشِ آسمان رسید و محبتِ ماه را زنده می‌کرد زیرِ پوستِ بی‌روحِ جنگل هم زندگی می‌جوشید و گرمای روح جریان داشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
»پارت چهارصد و بیست و هشتم»

عشق یک واژه نبود که فقط از چهار حرف تشکیل شده باشد؛ عمیق‌تر از این حرف‌ها بود، هزاران اعتراف میانِ هر حرف از این کلمه خوابیده بود و وقتی نگاهی به نگاهی گره می‌خورد، عشق تک به تکِ اعترافاتش را با زبانِ دیده فریاد می‌زد! ژرفای عشق بیش از این‌ها بود، وقتی فقط صدای خنده‌ای شیرین بهانه می‌شد برای قلبی که هر لحظه آمادگیِ فرو ریختن داشت، حتی اگر بارها و بارها تا به آن لحظه درونِ سی*ن*ه سقوط کرده بود از سنگینیِ عشق! عشق عمیق بود و مقدس... پایش که به میان می‌آمد، حنجره‌ی قلبِ ساکت را می‌درید تا صدایش را به گوشِ فلک برساند و بگوید درگیرش شده! گوشِ فلک کَر شده بود از صدای قلبِ صدف و هنری و آسمان با همه‌ی تیرگی‌اش در این شب، به روی آن‌ها و حسِ میانشان لبخند زد.

صدف که می‌خندید جهان برای این مردی که او را در آغوش گرفته و کششِ پررنگِ لبانِ برجسته‌اش را با برقِ چشمانِ آبی‌اش می‌نگریست، متوقف می‌شد. گاهی عشق به وسعتِ خنده‌ای بود که اگرچه ماهیتِ دریا نداشت؛ اما سریع‌تر از آن غرق می‌کرد. صدف و خنده‌اش کنارِ این مرد آرامشِ امشب بود، او که صدای خنده‌اش قطع شد ولی طرحِ لبخندِ دندان‌نمایش همچنان پابرجا مانده، با نفسی که در سی*ن*ه نشست، چشمانش به چشمانِ هنری که برقشان در تاریکی هم پیدا بود دوخته شدند. قلبِ صدف تند می‌زد و برقِ نگاهِ هنری از ارتباطِ قلبی‌شان سرایت کرده به چشمانِ قهوه‌ایِ خودش، دمی مژه‌های فر، مشکی و بلندش را بر هم نهاد و سپس فاصله داد تا بارِ دیگر نگاهش به صورتِ هنری که به سمتش چرخیده بود، گره خورد.

جنگل رنگِ غم را از روی خود زدود و دلش مانده پیشِ عاشقانه‌ی این دو، این صدف بود که دستش را روی شانه‌ی هنری کمی پیش برده، در تاریکی‌ای که دیدنِ رُخِ او را برایش کدر می‌کرد، چشم چرخانده روی اجزای چهره‌ی او دید که هنری کششی یک طرفه به لبانش بخشید و چون قدری صورتش را پیش برد، طوری که پیشانی‌اش مماس با پیشانیِ صدف قرار گرفت آرام و ملایم لب زد:

- به اندازه‌ی کافی به غیرقابلِ پیش‌بینی بودنِ من باور پیدا کردی؟

و صدف با حفظِ لبخندش آن ریز فاصله را هم از بین برد و پیشانی‌اش را چسبانده به پیشانیِ هنری، نفس گرفته از هوایی که او نفس می‌کشید و عطرِ تلخش که برچسبِ آرامش می‌چسباند به قلبِ بی‌قرارش پلک بست و هنری هم چون او مژه بر هم نهاد تا هردو به خلسه‌ی شیرین و مشترکی قدم بگذارند. در نهایت این صدای ظریفِ صدف بود که به گوش‌های هنری رسید و چون رنگ بخشید به لبخندش، صدف دستِ دیگرش که موبایلش را هم با آن گرفته بود به شانه‌ی دیگرِ هنری رساند و زمزمه‌وار دل برد:

- پیدا کردن لازم نیست... چون تو همه‌ی باورِ منی!

گرمای نفس‌هایشان تلفیق شده باهم، صدف لبانش را قدری به کنار برد و بوسه‌ای را مامورِ مُهر زدن کنجِ لبانِ باریکِ هنری کرد و... اینجا می‌شد در عجبِ قدرتِ یک جمله و یا حتی یک بوسه ماند که چطور دل از دلِ این مرد که هنوز هم پس از شش سال مقابلِ صدف زانو می‌زد، برد. داستان، همان داستان بود و صدف هنوز هم خدای هنری بود و بتِ کاملی برایش لایقِ پرستیدن؛ با این تفاوت که این بار این احساس از جاده‌ی یک طرفه‌ی خود مسیری دیگر هم ساخت تا دو طرفه شد و حال فقط هنری نه، بلکه هردو کنارِ هم آرامش داشتند. چه صدفی که همزمان با هنری پلک از هم گشود و لبخندش را لب بسته کرده و با عقب بردنِ سرش پیشانی از پیشانیِ او فاصله داد، چه هنری که دمِ عمیقی گرفت، پلکی آرام زد و چون پیشِ چشمانِ صدف سر کج کرد، این بار او بود که چشم بست و گرمای لبانش به حکمِ بوسه بر پشتِ دستِ صدف که روی شانه‌اش بود، فشرده شدند.

امشب این دو علاوه بر قلب‌های خود، قلبِ زمین و زمان را هم به تپش انداختند و شوق دادند به جنگلِ بی‌روحی که خیلی وقت بود از هر صدای خنده و یا حتی عاشقانه‌ای محروم بود! باد ملایم‌تر از قبل شد؛ اما سرما هنوز هم در این شبِ زمستانی پابرجا بود و در آخر هنری که رو بالا گرفت، صدف آبِ دهانی از گلو گذراند و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و بانمک گفت:

- حالا من رو می‌ذاری زمین عزیزم؟

لحنش به قدری شیرین و بانمک بود که تهِ دلِ هنری به ضعف افتاد و چون با تک خنده‌ای سر تکان داد، به آرامی از سمتِ راست خم شد تا صدف هم پاشنه‌ی پوتین‌هایش را رسانده به زمینِ خاکی و فشرده بر سنگ‌ریزه‌هایی، کلاهِ روی سرش را قدری مرتب کند و دستانش را از شانه‌های او پایین بیندازد تا او هم کمر صاف کند. نورِ موبایلش را دوباره گرفته مقابلش، کمی به قدم‌های رو به جلویش سرعت بخشید و هنری که همچنان بر لبانش طرحِ لبخند داشت، با نگاه به قامتِ ریز جثه‌ی او کمی صدایش را بالا برد و گفت:

- مواظب باش نیفتی صدف!

و صدف که صدای او را شنید سر به سمتش چرخاند و دید که هنری با دست به سی*ن*ه شدنش پیش می‌آمد و چون لبانش کششی پررنگ گرفتند چرخیده روی پاشنه‌هایش، به عقب و همانطور که فاصله‌اش با هنری متوسط شده بود، همزمان با عقب- عقب گام برداشتنش دستانش را بالا آورد و دستِ چپش را بند کرده به لبه‌ی پشتیِ کلاه و موبایل را با سه انگشتِ دیگر گرفته، لبه‌ی کلاه را هم گرفته میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش، لبه‌ی جلویی که روی پیشانی‌اش بود را هم با دستِ دیگرش گرفت و ریز چرخی به آن روی موهایش داد و با شیطنتی نمکین چشمکی برای هنری زد. هنری پس از دیدنِ چشمکِ او همزمان که سر به زیر افکند، قدمی رو به جلو برداشت و تک خنده‌ای کرده، پس از دمی کوتاه رو بالا گرفت و دید که صدف چرخید تا دوباره به مسیرِ قبلش این بار رو به جلو ادامه دهد.

صدفی که در ذهنِ هنری امشب شیرینیِ دیوانه کننده‌ای داشت و او اعتراف کرد با هر چرتکه‌ای هم که محاسبه می‌کردند هیچ جوره نمی‌شد این دخترِ شیرین و دوست داشتنی را دوست نداشت! علی‌رغمِ تمامِ اتفاقاتی که میانشان افتاده بود صدف امشب اقرار کرد این مرد همه‌ی باورش بود و همین اعترافش چه شیرین بر قلبِ هنری نشست. صدفی که سرعتِ گام‌هایش از هنری بیشتر بودند و دمی همانطور که رو به جلو می‌رفت، کوتاه سر چرخاند و دستش را دراز کرده به سوی او، با چهار انگشت علامتی داد که زودتر بیاید و سر تکان دادنِ هنری را هم دریافت. امشب، شبِ هنری و صدف بود برای کنارِ هم بودن، برای قطره‌ای آرامش میانِ دریایی طوفان زده!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین