هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
در با صدای ریزی کامل باز شد و او اولین گامش را که بلند از درگاه رد کرد، واردِ فضای کلبه شد و نگاهِ مشکیاش را در آنجا کوتاه چرخاند و همین که چشمانش برای رسیدن به تیردادی که سمتِ چپِ او پشتِ کانتر ایستاده بود تغییرِ جهت دادند، صدای او را خونسرد شنید:
- مامان تنهاست؟
و آتش نیم نگاهی را سمتِ او روانه کرده، چون او را رو به پایین گرفته دید درحالی که بطریِ شیشهای و کریستالی به دستِ دیگرش بود و درونِ لیوانش بارِ دیگر نوشیدنی میریخت، رو گرفت و سر چرخانده به سمتی دیگر با جلو رفتنش با لحنی چون او گفت:
- از رز خواهش کردم بره پیشش؛ اون هم خودش تنها بود، قبول کرد!
تیرداد همانطور سر به زیر تک ابرویی تیک مانند بالا پراند و بطری را روی کانتر نهاد. آتش که به کاناپه رسید، روی آن جای گرفت و نگاهی در تاریکیِ اطراف که قامتِ تیرداد را محو نشانش میداد و اندک نورِ ماه فقط از پنجره به داخل راه یافته بود، به گرد درآورد و پس از مکثی کوتاه با نگه داشتنِ چشمانش روی تیرداد گفت:
- این تنهایی رو برای فرار از من ترجیح میدی؟
تیرداد پوزخندی کوتاه و بیصدا زد. دستِ چپش لبهی کانتر را گرفته و انگشتانِ دستِ راستش هم پیچیده به دورِ خنکای لیوان، با سرِ انگشتِ اشارهاش روی بدنهی لیوان ضرب گرفت و در همان حالت پاسخ داد:
- اینجا بودنم برای فرار نیست؛ فقط برای اینه که هنوز نتونستم با خودم و خودت کنار بیام!
آتش حرفِ او را فهمید، دمِ عمیقی گرفت و سر کج کرده به سمتِ چپ به واسطهی درِ بازِ اتاق نگاهی به تاریکیِ فضای جنگل انداخت و پس از آن که دوباره رو به سوی تیرداد گرداند، او لیوان را میانِ انگشتانش حبس کرد، بالا آورد و سرش را هم بالا گرفته، کمی از نوشیدنی را به دهانش راه داد. آتش اندک سر به سمتِ شانهی چپ کج کرد و گفت:
- شیش سال نبودنی که میگفتی باید میبودم و نبودم رو حالا میخوام جبران کنم؛ اما تو انگار قصد داری این بار اشتباه من رو تکرار کنی تیرداد!
تیرداد لیوان را پایین آورد، دستِ راستش را هم بند کرده به لبهی کانتر، چشم به برقِ چشمانِ برادرش از آن فاصله دوخت و نگاهِ او را که جدی دید، خودش هم کمی جدیت بخشیده به چهرهاش، لب باز کرد:
- شیش سال نبودنت رو درک کردم؛ اما اشتباهِ تو فقط اشتباه بود برادرِ من! داستانِ من و مسیری که باهاش جلو اومدم تا همینجا یه چیزی فراتر از اشتباهه!
آتش پلکی کلافه زد، نگران بود برای تیرداد و نمیخواست خودش هم یک اشتباه را دوبار مرتکب شود. تاوانِ یک اشتباه و یک نبودنی که شاید اگر زندگی را تمام شده نمیدید، اکنون از تیرداد یک خلافکار رسم نمیشد و حداقل میشد جلوی او را قبل از گام نهادن در راهِ سیاهی گرفت، همین بود! تیرداد به دنبالِ قاتلِ پدرش و بانیِ این حال و روزِ مادرش، پسرِ جوانی که میتوانست تنها یک مهندسِ ساده باشد و به زندگیِ عادیاش برسد را له کرد و از قلبِ آن جوان، تیردادِ فعلی را چون خنجر رد کرد تا به اینجا رسید!
آتش به ضرب از روی کاناپه برخاست و چند قدمی که جلو رفت، نگاهِ تیرداد را با خود همراه کرد و سپس صدایش را با همان جدیتِ لحنش که نرمشی از نگرانی داشت و نمیخواست بارِ دیگر شاهدِ در چاه سقوط کردنِ برادرش باشد به گوشِ تیرداد رساند:
- راهِ بیراههای رو انتخاب کردی، قبول که نبودم تا از این مسیر جدات کنم و فشارِ زیادی رو به خاطرِ مرگِ بابا و حال و روزِ مامان تحمل کردی؛ اما تجربهی یه انتقامِ ناموفق باید بهت ثابت کرده باشه که دیگه نمیشه روی کینه حساب کرد! انتقامی که تو دنبالش بودی یه ماهِ پیش توی یه شبِ پاییزی تمامِ وجودِ من رو از وحشتِ مرگت لرزوند که اگه فقط یه ثانیه دیرتر از اون ماشین میپریدی بیرون الان به جای خودت باید دنبالِ خاکسترت توی هوا میاومدم.
نفسش را محکم بیرون فرستاد و تیرداد که هم نگرانی و هم جدیت را باهم در لحنِ او حس کرده بود، از حالتِ خونسردش کاسته شد و نخواست که مقابلِ این برادرِ بزرگتر با گذشتِ این یک ماهی که دلخوریاش را کمرنگ کرده بود تلخ شود؛ اما لحنش گزندگیِ ریزی داشت که نیشِ کوچکی به مغزِ آتش زد:
- قبول کن این رو برادر بزرگه! پایانِ من یا مرگه یا زندان؛ از بینِ این دوتا تهِ انتقام به هرکدومش که برسه، چه فرقی به حالِ من داره؟ من خواه ناخواه دستِ راستِ یه جنایتکارِ حرفهای بودم و حتی پوششی برای کثافت کاریهاش! این رو نمیتونی عوض کنی!
«برادر بزرگه» را با تاکید ادا کرد و دستانش را که از لبهی کانتر جدا ساخت، این بار آتش مردمک روی اجزای چهرهی او که محو به چشم میآمدند گرداند و مصمم بودنِ او را که دید، فهمید هیچ از تیردادِ شش سالِ پیش تغییر نکرده به جز اینکه بیست و یک سال سنش به بیست و هفت سال رسیده بود!
تیرداد عقب نشینی نمیکرد، در این بین جدای از داستانِ انتقام او یک قولِ بزرگ به طلوع داده بود و آن هم اینکه برمیگردد! طلوع مرگِ این مرد را هم باور کرده و هم دلش به قولِ او گرم بود که میانِ باور کردن و نکردنش راهِ دو طرفهای را میساخت و جادهی این راه از هر دو سو تردید نام داشت! آتش آبِ دهان فرو داد، پس از مکثی کوتاه سری به نشانهی تایید تکان داد و چون تیرداد منتظرِ حرفِ او ماند، روی پاشنهی بوتهایش به عقب چرخید.
پایهی این فصل از خشاب و درونِ زمستانی که به تازگی جامهی سرما به تنِ زمین پوشانده بود، ویرانگری بود که خیلیها به دنبالِ ویران کردنش بودند و حال علاوه بر نفراتِ قبلی یک نفرِ دیگر هم زخم خورده پایش به این محدودهی انتقام باز میشد. نه که خودخواسته باشد و خودش بخواهد چنین انتقامی را بگیرد؛ نه! او برای همراهیِ تیرداد میآمد چون دلِ دیدنِ دوباره سوختنِ او را نداشت و تجربهی یک بار ترسِ از دست دادنِ برادرش اجازه نمیداد که او را تنها بگذارد. از این رو بر روی کاناپه که بارِ دیگر نشست، پا روی پا انداخت و دوباره سر تکان داده، گفت:
- خیلی خب... نمیذاری جلوت وایسم تا از مسیرت برگردی؛ اما... نمیتونی جلوی کنارت وایسادنم رو بگیری! میلی ندارم که با روشِ خودمون انتقام بگیریم و هنوز هم معتقدم چیزی به اسمِ قانون وجود داره؛ ولی حالا که تو هیچ جوره عقب نمیکشی تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که تنهات نذارم!
تیرداد چشم ریز کرده آتش را نگریست و او هم تنها آهسته پلک زد. این پلک زدنِ آهستهاش مُهر تاییدی بر کلامش شد که تیرداد دیگر نتوانست حرفی بزند و سکوت پیشه کرد. آتش حرف از قانون میزد و به دنبال پیش رفتن با آن بود؛ قانونی که دیر یا زود بیدار میشد و سراغِ هرکسی که باید، میرفت.
یک نفر قانون نه؛ اما مامورِ قانون غیرمستقیم به زندگیاش نفوذ کرده بود، آن هم در نقشِ داماد که به خاطرِ دلِ دخترش رضایتی ظاهری در چشمانش داشت؛ ولی اگر کسی به عمقِ دیدگانِ قهوهای سوختهاش میرفت پی میبرد که نارضایتیاش آشکارتر بود!
شاهرخی که شهریار نامزدِ دخترش بود و دامادش، درونِ آشپزخانه روی صندلیِ رأسِ پشتِ میزِ چوبیِ غذاخوری نشسته و همراه با خانوادهاش مشغولِ صرفِ شام بود. این بین گه گاهی توجهاش به سوی آفتاب هم میرفت که از سمتِ چپش نشسته روی دومین صندلی فقط با غذایش بازی میکرد و لبهی قاشقش را روی سفیدیِ بشقاب کشیده، دانههای برنج را از هم سوا میکرد. آفتاب سر به زیر و در فکر فرو رفته، دستِ چپش را از آرنج روی میز نهاده و انگشتانش را اندکی به سمتِ کفِ دستش خم کرده گونه به پشتِ انگشتانِ کشیدهاش چسبانده بود. موهای صاف و خرماییاش به خاطرِ اندک خم بودنِ گردنش از روی شانههای ظریفِ پوشیده با شومیزِ بنفشِ تنش سُر میخوردند و این سمت مادرش که روی اولین صندلی از سمتِ راست و درست کنارِ پدرش نشسته بود هم متوجهی این حالِ آفتاب شده، کمی از سرعتِ جویدنش کاسته شد.
اندکی ابروانِ باریک و مشکیاش را به هم نزدیک و چشمانِ قهوهای روشن و درشتش را ریز کرده، نگاهش را که به آفتاب دوخت، لب باز کرد:
- آفتاب؟! چرا غذات رو نمیخوری عزیزم؟
نگاهِ شاهرخ هم زومِ آفتاب شده، او که ناگهانی این حرفِ مادرش را شنید و از دنیای افکارش جدا شد، تای ابروی بلندش را تیک مانند بالا انداخت و گونه از دستش جدا کرده، سرش را بالا گرفت و نگاه سمتِ مادرش چرخاند و این میان نگاهِ آسا که کنارش بود هم به سوی آفتاب برگشت. آفتاب که نگاههای جمع را به روی خود دید نگاه بینِ چشمانی که منتظر به رویش بودند چرخاند و آهسته که تنش را عقب کشید، دستش را پایین انداخت، قاشق را درونِ بشقاب نهاد و تصنعی لبخندی کمرنگ روی لبانِ قلوهای و رژِ قهوهای تیره خوردهاش نشانده، تکیه به تکیهگاهِ صندلی سپرد و گفت:
- چیزی نیست فقط... اشتها ندارم حقیقتش.
دستش را پیش برد و موبایلش را که از روی میز و کنارِ بشقاب برداشت، صندلیاش را روی سرامیکها عقب کشید و صدای کشیده شدنِ پایههای صندلیاش گوشها خراشید و نگاهِ مادرش سمتِ شاهرخ چرخیده، او با چشم بلند شدنِ آفتاب از روی صندلی و خروجش از آشپزخانه را دنبال کرد. آفتاب که خارج شد و با فکری درگیر سوی سالن رفت، شاهرخ نگاه سمتِ همسرش چرخاند و چون نگرانی و تعجب را در چشمانِِ او دید، سری آرام همراه با دستش به نشانهی تایید تکان داد و با عقب کشیدنِ صندلیاش از روی آن برخاست. میز را دور زد و از پشتِ صندلیِ آسا که رد شد خودش را به درگاهِ آشپزخانه رساند و از میانِ آن با تک گامی بلند خارج شد.
شاهرخ که واردِ سالن شد، نگاهِ آسا و همسرش هم به دنبالِ خود کشید. مقصدِ او آفتاب بود که پلهها را بالا رفته، خودش را به اتاقش رسانده و همزمان که پدرش رو بالا گرفت و دستش را به نرده بند کرد، او درِ سفیدِ اتاقش را آرام و بیصدا بسته، با پاهای برهنهاش روی خنکای کاشیهای اتاق گام برداشت. افکارش درهم پیچیده بودند و دروغ بود اگر میگفت برای فردا و رویارویی با حقیقتی که پدرش از آنها مخفی کرده مضطرب نیست!
شاهرخ، پدری که پلهها را به مقصدِ اتاقِ آفتاب بالا میرفت، همانی که موهای جوگندمیاش را طبقِ معمولِ همیشه پشتِ سرش گرد بسته و ژاکتِ قهوهای روشن روی پیراهنِ سفید به تن داشت و یقهی پیراهن از زیرِ یقهی گردِ ژاکت بیرون آمده، شلوارِ مشکی هم به پا داشت، به حالاتِ آفتاب شک کرده و این حجم از درونِ خود بودنِ دخترش برایش جدید بود. رفتارِ آفتاب هم ناخودآگاه بود و ناخواسته این باور را به پدرش القا میکرد که در رابطه با شغلِ واقعیِ او بوهایی برده که نباید!
آفتاب به ضرب روی تخت نشست و موبایلش را هم کنارِ خود انداخته، نفسش را محکم رو به بیرون فوت کرد و مژههای بلندش را بر هم نهاد. سرش را با کلافگیِ خاصی پایین گرفت، دستانش را بالا آورد و پنجه کشیده میانِ موهایش، به خود تشر زد که وقتی هنوز نه به دار بود و نه به بار و اصلا مشخص نبود حدسیاتِ ترسناکی که در ذهنش صف میبستند واقعیت داشتند یا نه، نباید منفیبین باشد؛ اما دستِ خودش نبود، نمیتوانست از تصورات و حدسیاتش دوری و مثبت فکر کند. حق داشت؛ شاهرخ او و خواهرش را در دنیایی با فرسنگها فاصله از وادیِ خونینِ خود و افرادش بزرگ کرده بود و حال... فردا چه میتوانست در انتظارِ چشمانِ این دختر باشد؟ الله اعلم!
شاهرخ که پشتِ درِ اتاقِ آفتاب متوقف شد، دستِ راستش را بالا آورد و دو تقهی کوتاه را به در زده، نگاهِ آفتابی که دستانش را از میانِ موهایش پایین آورد را سوی در کشاند که پلک از هم گشود و میتوانست حدس بزند فردِ پشتِ در که بود. آفتاب زبانی روی لبانش کشید، شاهرخ دستش را آرام پایین انداخت و خنکای دستگیرهی نقرهایِ در را گرفته میانِ انگشتانش، منتظرِ اجازهی آفتاب ماند که او هم با کنار زدنِ تارهای آشفتهی موهایش، تنش را روی تخت عقب کشید و اجازهی ورود داد.
شاهرخ دستگیره را پایین و در را رو به داخل کشید و آن را که گشود، آفتاب را با لبخندی کمرنگ و تصنعی نگاه کرد. آفتاب هر اندازه هم که تلاش میکرد، در اینکه لبخندِ ظاهریاش را باطنی نشان دهد ناموفق میماند و شاهرخ که چون نسبت به او و آسا آخرین درجهی شناخت را داشت، کمی ناخودآگاه چشمانش ریز شدند. در را پشتِ سرش بست و آرام جلو رفت. آفتاب که نگرانِ برملا شدنِ ماجرای شکِ دامنگیر شدهاش برای پدرش بود، آبِ دهانی نامحسوس فرو داد و شاهرخ مقابلش روی تخت نشسته، مردمک بینِ مردمکهای او گرداند و لب باز کرد:
- چیزی شده آفتاب؟
آفتاب کوتاه و ریز لب به دندان گزید و نگاه به چشمانِ پدرش دوخته، کششی تیک مانند و یک طرفه به لبانش سخت بخشید، دستش را بالا آورد و تارِ موهایش را پشتِ گوش زده، گفت:
- نه، چی بشه بابا؟ یکم درگیرِ درس و دانشگاهم و...
و شاهرخ که گویی بهانههای او را از بَر بود، میانِ حرفش آمد و با زبانی روی لبانِ باریکش کشیدن فقط گفت:
- دروغ فقط به زبون نیست آفتاب؛ باید به چشمهات هم یاد بدی دروغ بگن!
از تجربیاتش میگفت؟ انگار! نامحسوس داشت بیشتر شکِ آفتاب را نسبت به خودش قلقلک میداد که آفتاب هم با حرفهای دیروزِ او با مخاطبِ پشتِ خطش به این فکر کرد که یعنی پدرش تا چه اندازه چشمانش را وادار به یادگیریِ دروغ از زبان کرده بود که هیچ نشان نمیداد در چه دنیای تاریکی در اصل زندگی میکرد؟ شاید این شک باعث شده بود که حال آفتاب بهتر بتواند اعماق چشمانِ پدرش را ببیند!
- چشمها از دروغ متنفرن بابا! هرقدر هم که پرده بکشن و تظاهر کنن، توی عمقشون همه چی پیداست!
حرفش برای شاهرخ سنگین بود و کمی نگران کننده! میشد گفت نگران بابتِ دروغِ رو شدهی چشمانش که سعی کرد با حفظِ ظاهر همه چیز را عادی نگه دارد و از این رو بیربط به حرفِ آفتاب پرسید:
- با شهریار حرفت شده؟
بهانهی خوبی بود! شاهرخ ناخواسته پاسخِ آفتاب را با پرسش بیان کرد و او که فهمید چه جوابی را باید به پدرش دهد تا رنگ و بوی بحث را عوض کند و از طرفی پدرش پی به درونِ او با چشمانِ راستگویی که داشت نبرد، با کششِ یک طرفه و محوی که به لبانش داد، کمی ابروانش را همراه با پلکهایش به هم نزدیک ساخت، سرش را ریز و کوتاه این سو و آن سو کرد و پاسخ داد:
بحث با شهریار؟ نمیشد گقت پیش نمیآمد؛ اما کم بود و گذرا، طوری که آفتاب هیچ گاه پیشِ خانوادهاش مطرح نمیکرد. این بار هم دست بر قضا تنها کسی که میشد از او بهانهای ساخت برای دور کردنِ توجهِ شاهرخ از گرفتگیِ آفتاب، شهریار بود! شاهرخی که پس از شنیدنِ حرفِ او در سکوت تای ابرویی بالا راند و قدری چشم ریز کرده برای خواندنِ دروغی از چشمانِ دخترش، تمامِ تلاشش را به کار برد؛ اما آفتاب هم از جنسِ او بود و سریع یاد میگرفت! طوری که پرده کشیده به روی حقیقتِ چشمانش تظاهر به راست بودنِ حرفش کرد و این شد که کند و کاوِ شاهرخ هم به جایی نرسید!
شاهرخ که زبانی روی لبانِ باریکش کشید، دمِ عمیقی از راهِ بینی گرفته، سعی کرد شک و نگرانیای که ناخودآگاه چون خوره به جانش افتاده بود را کنترل کند؛ از همین رو دستش را که پیش برد، آرام طرهای از موهای صاف و خرماییِ آفتاب که کنجِ پیشانیاش افتاده بودند را گرفته میانِ انگشتانِ اشاره و میانیاش حینی که آنها را پشتِ گوشش میبرد چشمانِ قهوهای و درشتِ آفتاب را هم در حدقه به گوشه کشید، تارِ موها را جای داده پشتِ گوشِ او و همزمان با بیرون راندنِ بازدمش، سرش را اندک کج کرده رو به شانهی راست و شکِ ریزی در لحنش نشانده، پرسید:
- انقدر بحثِ سنگینی بوده؟
آفتاب تا مرزِ هول کردن رفت؛ اما چون ذهنش در لحظه دروغی بزرگتر از قبلی را سمتِ زبانش راهی کرد، لبانش را با زبان تر کرد و لبخندی مصلحتی و محو طرح داده به لبانش، آبِ دهانش را نامحسوس فرو داد و گفت:
- نه فقط یه اختلاف نظره! من رو که میشناسی بابا، یکم بزرگش میکنم ناخودآگاه؛ اما چیزی نیست باهم حلش میکنیم.
شاهرخ سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت؛ تنها سری به نشانهی تفهیم تکان داد با اینکه مغزش هنوز در گیر و دارِ تجزیه و تحلیلِ همین اختلافِ نظرِ سادهای بود که آفتاب از آن دم میزد. آفتاب که سکوتِ او را دید، برای اینکه بیش از این کشدار شدنِ بحث میانشان به جایی نرسد که شکِ پدرش را بیدار کند البته در نظرِ خودش؛ چون شاهرخ به او مشکوک شده بود، کمی خودش را روی تخت به کنار کشیده، لبهی پتوی آبی روشن را گرفته و همزمان خطاب به پدرش گفت:
- برای شام اشتهایی ندارم، یکم هم سرم درد میکنه؛ میشه لطفا وقتی رفتی چراغ رو هم خاموش کنی بابا؟
غیرمستقیم عذرِ پدرش را خواست و خزیده زیرِ پتو به پهلوی چپ و پشتِ به پدرش برای وانمود کردن به اینکه خواب است دراز کشیده، مژههای بلندش را بر هم نهاد و شاهرخ سر چرخانده، نگاه به او دوخت. این خانواده حتی از همین لحظه هم متلاشی شده بود واین یعنی فقط یک تارِ مو مرز باقی مانده بینِ نابودی و سلامتِ کاخِ خوشبختیِ شاهرخ! ثانیهها همچون تایمر عقب میرفتند و انگار شمارشِ معکوس آغاز شده بود برای رو شدنِ هر آنچه که نباید! برای رونماییِ همان فاجعهای که یک ماهِ قبل جامهی نسیم به تن کرد و رسیده به تنِ همه نشان داد که تا چه حد میتواند ویرانگر باشد! شاهرخ که نگاه از موهای آفتاب گرفت، چشمانش را بالا کشاند و به پنجرهای چشم دوخت که مقابلِ آفتاب هم قرار داشت و پردهی حریر و سیاه سفیدِ مقابلش کناری ایستاده، تصویرِ آسمانِ شب را نشان میداد.
این مرد فاصلهای تا از بین رفتنِ هر دروغی که این سالها زندگیاش را سر پا نگه داشته بود، نداشت! حتی چه بسا اتفاقاتِ بدتری هم انتظارش را میکشیدند؛ حال که پاییزِ خونینِ خشاب رد شده بود، انگار وقتِ آن رسیده که در این زمستان، ردپای چند نفری با جوهرِ خون روی برفها مُهر بزند! شاهرخ چشمانش را پایین کشید، نفسی گرفت و از روی تخت که برخاست، با تکان خوردنِ ریزِ تخت آفتاب پی به بلند شدنِ او برد؛ اما بدونِ نشان دادنِ واکنشی تنها پلکهایش بر هم فشرد و شاهرخ رسیده به درِ اتاق، دستش را که بالا آورد روی کلیدِ برق نهاد و مکث کرد. سر به عقب چرخاند، نگاهی دیگر حوالهی آفتاب کرده در نهایت لبانش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و با فشردنِ آرامِ کلیدِ برق، اتاق در خاموشیِ مطلق فرو رفت.
این بین که آفتاب تاریکیِ اتاق را فهمید، پلک از هم گشود و در گردیِ مردمکهایش قابِ پنجره و آسمانِ پُر ستاره جای گرفته، صدای باز و بسته شدنِ در را شنید و نفسش را محکم بیرون فرستاد. مغزِ این دختر خسته بود و هیچ گاه تا به این اندازه خودش را عاجز حس نمیکرد. از سویی لحظه شماری میکرد برای رو شدنِ حقیقتی که پدرش برای حفظِ این زندگی سالها مخفی نگه داشت و از سوی دیگر میترسید از آنچه که قرار بود با آن روبهرو شود چون هیچ رازی بیدلیل راز نمیشد! درگیریِ فکریاش که سر به فلک کشید و فکرِ پاره کردنِ رشتههای عصبیاش را از سر گذراند، پتو را گرفته و آن را تا روی سرش بالا کشید. این بین او بیخبر بود از پدری که هنوز ایستاده پشتِ درِ اتاق، دستش را آرام از روی دستگیره به پایین سُر داد و چون کمی ابروانِ مشکیاش را برای اخمی مشکوک به هم نزدیک کرده بود، نگاهی به نقطهای دور از چشم انداخت و دستانش را در جیبهای شلوارش فرو برد. بهانهی آفتاب را هم باور کرده و هم باور نکرده بود؛ انگار گوشهای از حرفهای او را لنگیده میدید که در باورش اختلال ایجاد میکرد.
رز راست میگفت! افرادِ دروغگو اگر دروغ نمیگفتند خوشبخت نمیشدند و این کاملا برای شاهرخ صدق میکرد که تمامِ زندگیاش را دروغ پُر کرده بود. دروغی که حال برای سر درآوردن از حقیقت از زبانِ دخترش هم تحویلِ گوشهای خودش داده میشد و او خبر نداشت!
زیرِ این سقفِ آسمان و میانِ سرمای هوا، زمستان بود که بیش از پیش خودنمایی میکرد. گوشه به گوشهی شهر پُر بود از مردمی که هرکدام به دنبالِ باز کردنِ گرهی زندگیِ خود بودند و دردِ یکی برای دیگری مشخص نبود. شب... جایگاهِ پادشاهیِ همان ماهی بود که با هلالِ خود در قلبِ آسمان نور به زمین میرساند و این بار کمی محبت گرفته بود تا شاید با بخششِ اهالیِ زمین محبتی هم بینِ آنها جریان یابد. نورِ ماه و ستارهی چشمک زنِ کنارش به چشمِ کیوانی آمد که درونِ ماشینی روی صندلیِ شاگرد نشسته، کنارش و پشتِ فرمان هم بهمن جای داشت که هردو دستش بندِ فرمان، چشمانِ میشیاش به روبهرو بود و نیمی از حواسش به رانندگی، نیمی دیگر هم پرتِ کیوان که آرنج چسبانده به پایینِ شیشهی کنارش، پیشانیِ گر گرفتهاش را درحالی که سرش کم به سمتِ شانهی راست کج بود ماساژ میداد. چشمانش بسته، تنها اصواتِ اطراف به گوشش میرسیدند و انگار چشمی برای دیدن نداشت!
چون حس کرد گرمای پیشانیاش داشت کار دستِ مغزش میداد، دستش را پایین برده و پلک از هم گشوده، شیشهی کنارش را تا آخر پایین کشید که بهمن هم سر به سمتش گردانده و با دیدنِ شیشهی کامل باز شده، لب باز کرد و با تشر گفت:
- عقلت سرجاشه؟ بکش بالا شیشه رو الان جفتمون رو مریض میکنی!
کیوان رو به سویش چرخاند و طوری چپ- چپ نگاهش کرد که بهمن ثانیهای با فکر به حرفش و مرورِ چیزی که گفته بود، چون دلیلی برای این نگاهِ خصمانهی کیوان تنها به خاطرِ توصیهی سلامتیاش پیدا نکرد، نگاه میانِ چشمانِ مشکیِ او و خیابانِ پیشِ رویش به گردش درآورده، شانههایش را کوتاه بالا انداخت و پرسشی سری ریز به طرفین تکان داد. کیوان که نفسش را محکم از راهِ بینی خارج کرد، رو از بهمن گرفت و خیره به مسیر گفت:
- گفتم بیای چون حوصلهی تنهایی نداشتم، نه اینکه عینِ ننه بزرگها غر- غر کنی!
بهمن چشم غرهی پررنگی به او رفت و چون سرش را به سوی روبهرو چرخاند، از روی عادتِ وقتهایی که حرصش میگرفت ابروانش را به هم نزدیک کرد، اندکی لبانش را از گوشه پایین کشید و چشم ریز کرده، دستِ چپش بندِ فرمان و با دستِ راستش دنده را عوض کرده، حرفِ کیوان را با ادا درآوردنی مسخره تکرار کرد و سپس همان خیره به روبهرو با حفظِ اخمِ از روی حرصش گفت:
- بهمن وسیله نقلیهی عمومیه دیگه، فقط هم باید دهنش رو ببنده...
مکثی کرد، نگاهی به کیوان که مغزش را درحالِ خنک شدن حس میکرد انداخت و بعد رو بالا گرفته، دمی دستانش از فرمان جدا کرد و بالا که برد ادامه داد:
سپس دستانش را پایین انداخت و سکوت پیشه کرد. کیوان که اصلا حوصلهی بحث کردن را بلعکسِ همیشه نداشت، زبانی روی لبانش کشید، دستش را درونِ جیبِ شلوارِ مشکیاش فرو برده موبایلش را که لمس کرد، به دست گرفت و بیرون کشید. صفحهی موبایل را روشن کرده پیشِ چشمانش چون تماس گرفتن با کاوه عملاً بینتیجه بود، بیتوجه به خاموشیِ موبایلِ او واردِ پیامهایش شد، سرِ انگشتانِ شستِ هردو دستش را روی کیبورد به حرکت درآورده، پیامی را با این مضمون برای او تایپ کرد:
«میدونم میبینی و به احتمالِ نود و نه از صد جوابم رو نمیدی؛ اما بیمعرفتی هم حدی داره وقتی میبینی چقدر اینجا نگرانتیم! فقط بگو کجایی، اگه تنهایی میخوای یه کلام بهم بگو قسم میخورم سمتت هم نمیام، ولی با بیخبری هم نمیشه سر کرد رفیقِ احمقِ من!»
پیام را که بلافاصله ارسال کرد، دمِ عمیقی گرفته و سی*ن*ه سنگین کرده با هوای اطرافش، بهمن که از گوشهی چشم او را مینگریست، چرخی به سمتِ چپ به فرمان داده، آرام پرسید:
- هنوز خبری ازش نداری؟
کیوان بازدمش را بیرون داد، نگاهش خیره به مقابل پلکِ آهستهای زد و سری به طرفین تکان داده به نشانهی نفی، پاسخ داد:
- انگار استعفا داد که کارش رو از سرش وا کنه و بره توی تنهایی خودش! فقط میدونم زندهست!
بهمن نچی کرد و کیوان نفسی آه مانند کشیده، موبایلش را میانِ انگشتانِ شست و اشارهاش و نشانده روی رانِ پا با سری زیر افکنده چرخاند و سعی کرد فکرش را طورِ دیگری درگیر کند. بهمن حالِ او را که دید برای عوض کردنِ جوِ میانشان زبانی روی لبانش کشیده، نیم نگاهی گذرا به نیمرخِ زیر افتادهی او انداخت و لبخندی کمرنگ نشانده بر لبانش، دستِ راستش را به کناری دراز کرده، ضربهای ملایم به بازوی کیوان با شوخی زد و گفت:
- گفتی شام نخورده اومدی، نه؟ بیا ببرمت یه رستورانِ خوب که هم حالِ خودت بیاد سرجاش هم معدهات!
کیوان کلافه، با اینکه گرسنگی داشت به معدهاش فشار میآورد؛ اما چون حس و حالی حتی برای غذا خوردن نداشت، سرش را بالا انداخت و گفت:
- ول کن توروخدا حوصله ندارم!
بهمن دستش را عقب کشید و برای به کُرسی نشاندنِ حرفش محکمتر با تاکید گفت:
کیوان چون دیگر حوصلهی مخالفت نداشت، بهمن هم بنا را بر رضایتِ اجباریِ او نهاد و با همان لبخندِ کمرنگ راهِ رستورانی که از آن حرف میزد را در پیش گرفت. بیحوصلگیِ کیوان یک دلیل داشت به نامِ کاوه که از قضا دلیلی مشترک با نسیم بود. او هم بیحوصله برای میهمانیِ امشب که نازنین و ساحل او را کشانده بودند، این بار در فضای سبزِ حیاطِ ویلا که جدا از بخشِ کاشی کاری شدهی میانی بود و همان استخرِ وسطش، سرسام گرفته از سر و صدای جمع و موزیکی که صدایش گوش کر میکرد، نشسته بر صندلیِ سفیدی پشتِ میزِ چوبی، گرد و کوچکی که برای بعضی هم در آن قسمت چندتایی چیده شده بود، نگاهش را دوخته به جمعیتِ پُر هیجان پیشِ چشمانِ سبزش، سرِ انگشتِ اشارهاش را روی لبهی دایره شکلِ لیوانِ پایه بلندِ مقابلش روی میز میکشید. نگاهِ او خیره بود به ساحل و نازنین که بیخیال و فارغ از هر مشکلی در همراهی با بقیه میرقصیدند و هم با موزیک همراهی میکردند هم صدای خندههایشان لابهلای هیاهوی مابقیِ صداها گم میشد.
در دل، دلِ خوشِ آنها را ستایش کرد و لحظهای دلش خواست که ای کاش میشد جدا از هر فکری همراه با آنها امشب را خوش بگذراند؛ اما هیچ دل و دماغِ لذت بردن از این میهمانی را نداشت! کاوه با این دختر چه کرده بود که به خاطرِ ندیدنش و این دلتنگیِ لبریز شده از قلبش که قطره- قطره بر سی*ن*هاش فرو میریخت و آن را میسوزاند، حتی لبخند را از خودش دریغ میکرد؟ نسیم عادت نداشت به این چنین بدعادتِ حضورِ یک نفر در زندگیاش شدن! او با تنهاییاش خو گرفته بود و حال هم تنهایی برایش مایه عذاب میشد، هم با دیگران بودنش! تکیه داده به صندلی، غرق در فکر به نقطهای نامعلوم از لیوان این بار نگاه میکرد و هرچه میخواست خودش را از فکرِ کاوه جدا کند ناموفقتر میشد!
واقعیت انکار نمیشد و کاوه قلبِ این دختر را تصرف کرده بود! اگر وابستهی حضورِ یک نفر شدن، مرور کردنِ ثانیه به ثانیهی هر آنچه که همراهِ هم گذرانده بودند، هر لبخند و هر غمی که کنارِ هم داشتند عشق نبود، پس چه نام میگرفت؟ نسیم دلتنگِ لبخندِ کاوه بود، دلتنگِ شیطنتهای او که فقط پیشِ نسیم خودِ واقعیاش را نشان میداد و حتی با وجودِ اینکه زمانی عاشقِ طلوع بود؛ اما تا این اندازه خودش نبود! نسیم مرور میکرد، شبی که مقابلِ خانهی کاوه او روی زانوانش نشست و بندِ کفشهایش را بست... و یا حتی شوخیِ او که به دیدارش با پدر و مادرش هم ختم شد و دلش حتی برای این مردمآزاریهای شیطنت بارِ او تنگ شد! به قدری که خیره به لیوان با یادآوریِ آن شب حرکتِ انگشتش روی لبهی لیوان متوقف و بغض در گلویش سنگین شده، چشمانش را تار کرد و او تک خندهی تلخی کرد. لحظهای که کاوه با پدر و مادرش روبهرو شد و حتی پدرش که از این برخورد و احترامِ او خوشش آمد، باعث شد تا نسیم کششی تلخ و لرزان به لبانِ متوسطش دهد و تک خندهی پُر بغضِ دیگری نصیبش شود.
چون بغض پیشروی کرد، کششِ لبانش کمرنگ رو به پایین صورت گرفت و حس کرد کوه را با جابهجا کردن روی سی*ن*هاش نهادند که سنگین شد. آنقدر که سنگین که اشکی بدونِ پلک زدن از چشمِ چپش چکید و ردی براق انداخته بر گونهاش، دستش را از لیوان پایین انداخت و سرش را بالا گرفت. سرنوشت داشت نسیم و عشقِ او را امتحان میکرد! عشق صبوری میخواست؛ در جداییها و دوریها انتظار میطلبید که با اینکه معلوم نبود پایانِ این انتظار خوش میشد یا تلخ، اما عاشق با همهی وجودش به پای این انتظار مینشست و دم نمیزد برای گله کردن! چه دردی داشت این قلبِ له شده زیرِ بارِ سنگینیِ کوهی به نامِ عشق که زجر میداد تا به مقصد برسد! انگار این بار باید جای شیرین و فرهاد عوض میشد؛ نسیم، شیرین میشد و کوه میکند برای رسیدن به کاوهی فرهاد شده!
چشمانِ براقش را به ماه دوخت، آبِ دهانش را سخت از گلوی سنگین شدهاش رد کرد و نفسی مرتعش کشید، سی*ن*هاش سوخته از انتظاری که مجبور به تحمل کردنش بود، حرکتِ موهایش را به دستِ بادِ ملایمِ شب هنگام حس کرد و خیره به ماه؛ اما خطاب به کاوهای که جایش این روزها زیادی کنارش خالی بود، لب زد:
- پروندهی عشق رو باز کردی که با عاشق شدنم مجرم بشم جناب سروان! حالا که مجرمم لااقل درِ زندانِ قلبت رو باز کن، به حبسِ ابد راضیام!
مجرمِ پروندهی عشق نسیمِ عاشق بود و حل کنندهی این پرونده کاوهای که نسیم حبسِ ابد در قلبِ او را میخواست. ماه شنید؛ اما کاوه نه! ماه میتوانست پل ارتباطی باشد و حرفِ دلِ نسیم را به دلِ کاوه برساند با راز نگهدار میشد و در سکوت خیره میماند به چنین انتظاری که نسیم خرج میکرد برای دیدنِ مردی که خواهانش بود؟ نمیشد حرفی زد؛ سرنوشتِ قلم به دست گرفته که راویِ این روایت شده بود، به این آسانیها به رسیدن رضایت نمیداد و باید دید تا چه زمانی مقاومت میکرد و از دل به دلِ نسیم دادن دوری! اویی که دستش را بالا آورد و با تر کردنِ لبانش دستی به ردِ اشک روی گونهاش و بینیاش را بالا کشید. همان دم از روبهرو، همان پسرِ صاحبِ میهمانی درحالی که لیوانی پایه بلند و پُر از نوشیدنیِ بیرنگ در دست داشت، با لبخندی یک طرفه و کمرنگ سوی نسیم آمده، صندلیِ مقابلِ اویی که با دیدنش خودش را جمع و جور میکرد، عقب کشید و همزمان با نشستنش گفت:
- نمیخوام بیاعصاب بودنت مهمونیِ امشبم رو هم خراب کنه برای همین باید بگم خوب کردی که تنهایی اومدی این قسمت!
و چشمکی برای نسیم زد و پا روی پا انداخته، لیوان به دست به صندلی تکیه داد و با شیطنت تای ابرویی بالا انداخت. نسیم که هیچ حوصلهی کل انداختن با او را نداشت، پلکِ محکمی زد و نفسش را محکم بیرون رانده، دستِ چپش را از آرنج تا زده روی لبهی تکیهگاهِ صندلی نهاده و اندکی کج به سمتِ چپ روی صندلی با پایی روی پای دیگر انداخته نشسته بود چشم به سیاهیِ چشمانِ پسر دوخت و گفت:
- اگه نمیخواستی مهمونیت خراب شه دور و برِ من هم نمیاومدی؛ شرمنده عزیزم ولی انگار خودخواسته داری کوپُنهات رو خرج میکنی!
بعد هم نگاه به سمتِ جمعیت کج کرد و پسر با سر بالا گرفتنش بلند خندیده، سرش را که پایین آورد کوتاه و متاسف به طرفین تکان داد و با همان سرِ زیر افکنده گفت:
- تو درست نمیشی نسیم؛ واقعا کسی هست که بتونه تورو تغییر بده و خلعِ سلاحت کنه؟
این حرفِ او پوزخندِ محوِ نسیم را در پی داشت که چشمانش را گردانده به سمتِ پسر و جدا کرده از جمعیت، او را که منتظرِ پاسخ دید دست دراز کرده روی میز و پایهی لیوانش را به دست گرفته، همزمان گفت:
- تیرت به سنگ خورد؛ هست!
پسر تای ابرویی بالا انداخت، با فشاری تکیه از صندلی گرفت و متعجب چشم ریز کرده، تنش را کمی جلو کشید، پایش را از روی پا برداشت و خیره به نسیم که لیوانش را از روی میز برمیداشت، کنجکاو گفت:
- کیه؟ من میشناسمش؟
نسیم تکیه گرفته از صندلی و دستش را که از روی لبهی آن پایین انداخت، ابروانش را به نشانهی نفی سوی پیشانیِ کوتاهش روانه کرده و کوتاه نچ گفت که پسر هم به ناشناس بودنِ فردِ مد نظرِ او برای خود پی برد. برای اینکه بیشتر کنجکاوی نکند، نفسی گرفت و چانه جمع کرده، دستِ چپش را از آرنج روی میز نهاد و لیوانش را که کمی جلو برد، گفت:
- پس آدمِ زرنگی بوده که تونسته تورو عوض کنه؛ به سلامتیش؟
هردو ابرویش را بالا پراند و پیشانی که کمرنگ خط انداخت، نسیم خیره به چهرهی منتظرِ او، آرنجِ هردو دستش را نهاده روی میز، لیوانش را پیش برد، لبههای هردو لیوان را نرم و آرام به هم زدند و نسیم کوتاه گفت:
لیوانها را عقب و به سمتِ خود که آوردند، هردو جرعهای از نوشیدنی را راهیِ گلویشان کردند. صدای موزیک که بلندتر شد و بیش از پیش فضا را در بر گرفت، میانِ صوتِ دست و جیغِ جمعیتِ هیجان زده گم شده، خندهی پسر را در پی داشت و نسیم تنها بیخیال چشم در حدقه چرخاند و جرعهی دیگری از نوشیدنیاش را نوشید. میانِ جمعیتی که دور تا دورِ استخر را گرفته بودند، دو نفر آشنا یعنی نازنین و ساحل به چشم میآمدند که کنارِ هم ایستاده پایینِ استخر، مشغولِ حرف زدن بودند و گه گاهی ساحل یا نازنین یک سمت و یا حتی یک فرد را با انگشتِ اشاره نشانه گرفته و درموردش حرف میزدند. ساحل که تارِ موهای فر، مشکی و آزادش رها روی شانههای پوشیده با کتِ آبی آسمانی که روی تاپِ سفیدی که شلوارِ جذب و همرنگش را به پا داشت، پوشیده بود، به کمکِ باد ریز تکان میخوردند و عقب میرفتند، نگاهی به نازنین که سمتِ راستش ایستاده بود، انداخت و پس از آن که چشمش از همان سمت به فضای سبز افتاد و نسیم و پسر را دید که هماهنگ باهم نوشیدنی مینوشیدند، کمرنگ چانه جمع کرد، ابروانش را نزدیکِ هم ساخت و نگاهش همانطور مانده به روی آنها، با آرنجش ضربهی کوتاه و ملایمی به پهلوی نازنین زد و نگاهِ او را که سمتِ خود کشید، با سر به نسیم و پسر اشاره کرده، سپس گفت:
- اینها که خوب باهم کنار میان، پس داستان چیه؟
نازنین تای ابرویی بالا پرانده از دیدنِ آن دور مقابلِ هم بدونِ ایجادِ مشکلی، لبانش را از دو گوشه کمرنگ پایین کشید، همانطور که بدنهی خنکِ لیوانِ پُر شده از شربتِ آلبالو در دستِ چپش بود و نیِ آن میانِ انگشتانِ شست و اشارهی دستِ راستش، خطاب به ساحل پاسخ داد:
- من سر از کارِ این دوتا که خودشون هم تکلیفشون با خودشون معلوم نیست درنمیارم. چه میدونم! هر ثانیه فازشون عوض میشه!
چشمانش را از آنها گرفته، نی را میانِ لبانِ سرخ و باریکش جای داد و کمی از خنکای شربت را به دهانش کشید. ساحل این بار چشم از نسیم ربوده و برگشته به سوی نازنین، نیمرُخِ او را که برای چشمانش هدف گرفت، نازنین هم محتوای دهانش را فرو داد و با جدا کردنِ نی از لبانش سر به سمتِ ساحل چرخاند و با تکانِ کوتاه دستِ راستش در هوا ادامه داد:
- ولشون کن اینها رو؛ نسیم کلا غیرقابلِ پیش بینیه، بیا من و تو لذت ببریم لااقل.
ساحل زبانی روی لبانش کشید و پس از دمی عمیقی، نیم نگاهی گذرا بارِ دیگر به نسیم انداخته پس از اینکه چشم از او گرفت و نگاه به مقابلش دوخت سری به نشانهی تایید برای نازنین تکان داد و هردو بارِ دیگر همرنگِ جماعتِ دلخوش از نظرِ نسیم شدند. نسیمی که از مرکزِ نگاهِ آنها بودن فاصله گرفته و لیوانش را که روی میز نهاد، نفسش را سنگین بیرون فرستاد و ابروانش را با قرار دادنِ مژههای بلندش بر هم دمی تیک مانند بالا پراند. سرش درد میکرد، هیچ حوصلهی میهمانیِ امشب را نداشت و این را نه فقط صورت و اخلاقش، بلکه چشمانش واضحتر از هر کلمهای بیان میکردند. همان چشمانِ سبز رنگ با مردمکهای گشاد شده که پس از جداییِ پلکهایش نشان داده شدند و او که بیش از این تحملِ این فضای به قولِ خودش سنگین را نداشت، لبانش را بر هم فشرد و به دهان که فرو برد کفِ دستانش را فشرده روی میز از روی صندلی برخاست. پسر که بلند شدنِ او را دید، ابرو درهم کشیده، همراه با اویی که گامی به کنار برمیداشت تا از پشتِ میز خارج شود از روی صندلیاش بلند شد و با شک پرسید:
- کجا میری؟
نسیم دمِ عمیقی گرفته و سی*ن*ه سنگین کرده، نگاه به سوی پسر کج کرد و چون خیرگیِ نگاهِ منتظرِ او را دید، قصد کرد با گفتنِ اینکه «تو چیکار داری؟» بحثِ جدیدی راه بیندازد؛ اما چون کش دادنِ حرفی تازه را میانشان از محدودهی توانش خارج دید، زبانی روی لبانش کشید و پس از پلک زدنی آهسته کلافه گفت:
- برای خراب نکردنِ مهمونیت میخوام برم کلا؛ مگه همین رو نمیخواستی؟
پسر چانه جمع کرد، کوتاه چشم از او گرفت و سر به عقب که چرخاند، نگاهی گذرا حوالهی نازنین و ساحلِ سرگرمِ خوشگذرانی کرده و چون آنها را مشغول دید با دست به آن دو اشاره کرد و چشم دوخته به نسیم و گفت:
- نازی و این دوستِ جدیدمون شاید بخوان بمونن؛ به جای این دیکتاتوری، تا اینجا رو که تحمل کردی، مابقیش هم تحمل کن خب!
نسیم که از ابتدا هم دل و دماغِ بحث کردن نداشت، تنها زبانی روی لبانِ متوسطش کشید و نگاه ربوده از پسر، از کنارِ او گذشت و به عبارتی کاملا نادیده گرفت. پسر که پاسخی از جانبِ او عایدش نشد به جز بیمحلی ابرو کمرنگ درهم کشیده، گوشهی راستِ لبِ بالایش را تیک مانند پراند و در سکوت رو از نسیم گرفته، نگاه به جمعیتِ حصار کشیده به دورِ استخر دوخت. ماه نورِ نگاهش را پاشیده به زمین، میانِ این ویلای پُر سر و صدا و شامِ دو نفرهی کیوان و بهمن که در سکوت و البته یک طرفه صرف میشد به گردش درآورد.
کیوانی که همراه با بهمن درونِ رستورانی که نورِ سفیدی تمامش را گرفته بود، کنارِ شیشهی سراسری مقابلِ بهمن پشتِ میزِ قرمز رنگ، مربعی و براق نشسته، همبرگری که هنوز دست نخورده مقابلش روی میز بود عجیب چشمک میزد و معدهی به ضعف افتادهاش را مالش میداد؛ اما بلعکسِ قبل اشتهایی را در خود نمیدید برای غذا خوردن. بهمن هم متوجهی او که دستانش را از آرنج نشانده روی میز و درهم گره کرده بود شده؛ اما سکوت کرده بود تا شاید ضعفِ کیوان به این مقاومتش غلبه کند.
او که چنگالِ پلاستیکی را درونِ خلالِ سیب زمینیِ ترکیب شده با پنیر و مابقیِ مخلفات که به سس هم آغشته بود، فرو برد، زبانی روی لبانِ باریکش کشیده با کفِ کفشهای اسپرت و سفیدش روی کاشیهای همرنگِ رستوران ضرب گرفته و نگاهِ میشیاش به کیوانی بود که از پشتِ شفافیتِ شیشه به پیادهرو مینگریست. لبخندِ کسانی که از پیشِ چشمانِ مشکیاش رد میشدند تبدیل به زخمی روی قلبش شد که خونِ حسرت از آن چکه میکرد. اینجور که مشخص بود، حرفهای شیدا هم برای متقاعد کردنِ او به اینکه کاوه خوب میشد و باز هم به زندگی برمیگشت، جواب نمیداد. کیوان به دلیلِ قویتری نیاز داشت برای امیدوار شدن و جدا از نگرانی برای کاوه، جای خالیِ یک کمبودِ بزرگ در زندگیِ او حس میشد که فقط خودش میدانست که بود و چقدر میتوانست به حتی اندکی فاصله گرفتن از این حالِ سنگینی که داشت کمکش کند. کیوان یک محرک میخواست؛ محرکی که خودش هیچ خبر نداشت چگونه قلبِ او را تصرف کرده و حتی... شاید اصلا کیوان نامی را هم به یاد نداشت!
کیوان ماتِ تصویری محو از انعکاسِ چهرهاش روی شیشه، خیابانِ نسبتاً شلوغ و پیادهرویی بود که حس میکرد دغدغهی هرکس از آن رد میشد برای خودش آرزو بود! کیوان از چه زمانی انقدر سکوت کرده و مدام در لاکِ خودش فرو میرفت؟ آن مردِ جوان و پُر حرفِ گذشته که شوخ بود و پُر انرژی، اجتماعی و خوش خنده کجا بود؟ چرا هیچکس کنارِ او نبود تا حداقل نیمی از خودِ گذشتهی او را به خودِ الانش باز پس دهد؟ او که در فکر فرو رفته، آبِ دهانش را از گلو گذراند و به این سکوتِ سنگین ادامه داد. فضای کوچکِ رستوران خلوت بود و این کیوانِ اکنون فقط یک بهمن را داشت که کنارش احساسِ راحتی میکرد برای بروز دادنِ هر دردی که به تازگی بر سی*ن*هاش نشسته بود. هر دردی که باعث شد نفسش آه مانند سی*ن*هاش را خاکستر کند و بیرون آید... بهمن که بیش از این سکوت را جایز ندید، جویدنِ محتویاتِ دهانش را پایان داده، آن را قورت داد و چنگال را که در ظرفِ سفید و پلاستیکی رها کرد، خیره به نیمرُخِ کیوان لب باز کرد:
- هی رفیق! کاوه نیست؛ اما تو یه بهمن رو داری که هروقت دلت گرفت میتونی روش حساب کنی، میدونی که؟
صدایش با آن لحنِ ملایم و مهربان که از پردهی گوشهای کیوان گذر کرد، او آهسته مردمک از روی شیشه زیر انداخت، پلکِ آرامی زد و در دم سر به سمتِ بهمن کج کرده، لبخندِ کمرنگِ او را دید که چشمکی هم برایش زد. کیوان نتوانست این لبخند را بیجواب بگذارد و این شد که لبانِ باریکش به حکمِ لبخندی محو از یک سو کشیده شدند و بهمن نگاهش را منتظر به چشمانِ مشکیِ او دوخت تا حرفهایش را بشنود. کیوان از درونریزی خسته شده بود؛ از اینکه گلایه نمیکرد تا حالِ کسی را به هم نریزد و این میان کسی که زیرِ فشارها له میشد خودش بود، خسته شده بود! از این رو سرِ انگشتِ اشارهاش را با طرحی نامفهوم روی میز کشید و بالاخره لب باز کرد:
- حس میکنم کیوانی برای کسی وجود نداره که اینکه چی میکشه هم مهم باشه! اون از کاوه، از یه طرف هم درگیرِ حسم به آدمِ اشتباهی شدم که مالِ دنیای من نیست، از یه طرفِ دیگه هم به خودم حقِ گله و شکایت نمیدم که ناراحتیِ بقیه رو بیشتر کنم ولی میدونی که؟ آدم یه جا کم میاره!
دیدنِ این کیوانی که کشتیِ روحیهی سابقش غرق شده بود و لشکرش شکست خورده، صحنهی جالبی نبود چرا که همیشه همه عادت داشتند او را خندان ببینند و حال خبری از یک خندهی از تهِ دل هم برای او نبود! بهمن که حرفِ او را فهمید، لبخندِ کمرنگش را رو به محوی برده، آرام لب زد:
- به احساساتت برسیم... از کجا میدونی اون آدمی که ازش حرف میزنی اشتباهیه و با دنیایی فاصله از دنیای تو؟ شاید اون هم به دنیای تو تعلق داره و خودش خبر نداره.
لبخندِ یک طرفهی کیوان این بار تلخ بود و این تلخی به کامِ بهمن خوش ننشست که منتظر ماند تا پاسخش را بگیرد و پاسخی دهد برای امیدوار کردنِ کیوان! اویی که خسته از همه چیز و همه ک.س، خودش را محتاجِ نقطهای دور از همه برای تنهایی میدید تا فقط دغدغههای خودش برای خودش مهم باشد نه دیگران، تنش را کمی عقب کشید و تکیه داده به تکیهگاهِ صندلیِ قرمز، جواب داد:
- نیست... خیلی دوریم از هم؛ حتی نزدیکیمون هم بیشتر شکلِ دوتا خطِ موازیه که کنارِ هم پیش میرن، اما به هم نمیرسن! من آدمِ دنیای خودم رو میشناسم بهمن... انقدر ازم دور نیست!
بهمن نفسی گرفت، پلکی آرام زد و سعی کرد حرفهایش شیرین باشد برای این کامِ تلخِ کیوان که این روزها این تلخی بیش از پیش دامنگیرش شده بود:
- قرار نیست آدمِ دنیات رو به این زودی بشناسی، دستِ تو هم نیست؛ تو به عنوانِ آدمی که داره به خودش لقبِ عاشق رو میده فقط میتونی صبر کنی. انتظار کلیدِ عشقه، اگه از پسش بربیای با ندونستنِ پایانش نشون میدی که واقعا عاشقی یا فقط داری حرف میزنی و ادعا داری. الان ازت دوره و بذار همونجور بمونه و منتظر باش تهِ این رفتنی که بین اون و خودت فاصله انداخته به امیدِ برگشتنش که ثابت بشه قلبش به قلبت زنجیر میشه یا نه!
مکثی کرد و اجازه داد کیوان حرفهایش را در ذهن سبک سنگین کند تا به نتیجهی درست برسد. بهمن بد نمیگفت؛ اگر سرنوشت تصمیم میگرفت که بارِ دیگر ساحل را روبهروی کیوان قرار دهد، یعنی تیرِ احساساتش به احتمالِ نود درصد مقصدِ درستی را برمیگزید! او که چشمانش را در حدقه زیر انداخته و چون به صندلی تکیه داده بود، دستِ چپش دراز شده از مچ روی میز قرار داشت، با سرِ انگشتِ اشارهاش روی سطحِ آن آهسته ضرب گرفت و فکرش را حین خیرگی به ضرب گرفتنِ انگشتش روی میز درگیرِ گفتههای بهمن کرد. بهمن که در فکر فرو رفتنِ او را دید، اندکی سر به سمتِ شانهی چپ کج کرده و بدونِ نگاه گرفتن از کیوان ادامه داد:
- نگرانیت برای کاوه هم نمیگم بیمورده؛ اما وقتی خودش نمیخواد حرفی بزنه و خبری بده بیفایدهست! بذار با خودش کنار بیاد، حتی اگه صد سال طول بکشه؛ چون تا خواستنِ اون نباشه این نگرانی به جایی نمیرسه داداشِ من! اون ناراحته چون حس میکنه چوبِ سادگیش رو خورده... تا وقتی خودش از این تنهایی خسته نشه تلاشِ تو هیچی رو حل نمیکنه فقط خودت رو از این بیشتر از خودت میگیره!
کیوان بدونِ تغییر دادنِ جهتِ نگاهش سوی بهمن، تای ابروی مشکیاش را تیک مانند بالا پراند و بهمن کمی خودش را جلو کشیده و لبخندش را رنگ بخشیده، دستش را پیش برد و پس از بشکن زدنی کوتاه برای او که چشمانِ کیوان را به سمتِ دیدگانِ میشیِ خودش بالا کشید، دنبالهی حرفش را همزمان با عقب آوردنِ دستش گرفت:
- اون کیوانِ دیوونهی سابق رو نفروش به این روحیهی باخته و کیوانِ خستهای که داری از خودت میسازی پسر. تو نخندی و انرژی نداشته باشی کی داشته باشه؟ من بدونِ تو از پسِ روانی کردنِ کسی برنمیام، پس این فکرِ احمقانه که برای کسی مهم نیستی رو از ذهنت بنداز دور؛ برای من مهمی، از خدات هم باشه!
بالاخره لبانِ کیوان برای خنده از دو سو کشیده شدند و بهمن تک خندهی او را پذیرا شده، کششِ لبانِ خودش هم دو طرفه شدند و امیدوار بود حرفهایش برای بازگرداندنِ کیوان به خودِ سابقش افاقه کنند! سخت بود؛ اما کیوان باید خودش میشد، همان فردِ شوخِ همیشگی که لبخندِ طرحِ پاک نشدنیِ لبانش بود و همه دلتنگِ این روی او شده بودند! اویی که با همان خندهی مانده روی صورتش با فشاری کمرش را از تکیهگاهِ صندلی جدا کرده، اندکی خودش را جلو کشید و گفت:
- غذاها به حسابِ توئه دیگه؟
بهمن کوتاه خندید و سری متاسف و کوتاه به طرفین تکان داده، کیوان همبرگر را با هردو دست گرفت و تای ابرویی را که با شیطنت دو بار تیک مانند و سریع بالا انداخت، گازی به آن زد و بهمن پس از خاراندنِ گوشهی ابروی مشکیاش گفت:
- مرام سرم میشه برعکسِ توئه بیمرام، برای همین هم جهنمالضرر!
کیوان خندید و بهمن هم او را همراهی کرده، چنگال را بارِ دیگر به دست گرفت و هردو این بار مشغولِ صرفِ شامی شدند که قرار بود به حسابِ این بهمنِ بامرام که در هر شرایطی میتوانست احوالاتی را دگرگون کند، باشد. ماه از پشتِ پنجرهی سراسریِ رستوران به تماشای خنده و شوخیِ این دو نشست که بهمن حینِ باز کردنِ درِ نوشابهی مشکی چون هرچه زور زد بینتیجه ماند، کیوان کنجِ لبِ بالا را پرانده متاسف و نچ نچ کنان دستش را پیش برد و نوشابه را از او گرفت، خودش با غرور مشغولِ باز کردن شد و با نتیجه دادنش پیروزمندانه با تای ابرو به نوشابهای که حال مقابلِ بهمن گرفته بود، اشاره کرد. زاویهی دیدِ راوی که از رستوران فاصله گرفت و آرام- آرام بالا رفت، از این رستوران دور شد و دکمهی بازگشت همراه با کمی عقب بردنِ زمان برای خبر گرفتن از موقعیتِ آدمِ اشتباهیِ دنیای کیوان، زده شد. زمانِ شروعِ گفتکوی بهمن و کیوان همان زمانی بود که نسیم خودش را رسانده به ساحل و نازنینِ سرگرم و خندان، مقابلشان که ایستاد نگاهش را میانِ آن دو به گردش درآورد و ساحل و نازنین که او را دیدند، نگاهی به هم انداختند و نسیم میانِ صوتِ بلندِ موسیقی کلافه شده، صدایش را برای به گوش رسیدن کمی بالا برد و خطاب به آنها گفت:
- بچهها من حوصلهی موندن رو ندارم؛ سوئیچِ ماشین رو میدم بهتون خودم یه جوری برمیگردم، شما هم هرچقدر میخواین بمونین!
بعد هم سوئیچِ ماشین را از جیبِ مانتوی سبزِ دودیاش بیرون کشیده، سوی نازنین که متعجب نگاهش میکرد، گرفت و ساحل که بینِ سوئیچ در دستِ او و نازنین چشم چرخاند، نسیم که بیحرکتیِ آنها را دید نفسش را کلافه و محکم فوت کرده، دستش را مقابلِ نازنین تکان داد و او قدمی جلو آمده، خیره به نسیم گفت:
- این دیگه چجورشه؟ خب وایسا همه باهم میریم!
نسیم پلکی محکم زد و نازنین که کلافگیِ او را دید خواست چیزی بگوید که ساحل قیدِ پافشاری و ماندن در جمع را زده، گامی رو به جلو برداشت تا بارِ دیکر کنارِ نازنین ایستاد و سر تکان داده رو به نسیم و گفت:
- ما هم خسته شدیم دیگه؛ تو همینجا بمون، ما بریم لباسهامون رو عوض کنیم و برگردیم!
نازنین که ناراضی بود، سر به سمتِ ساحل چرخاند و او با بالا فرستادنِ هردو تای بلندِ ابروانش به نشانهی نفی برای این نارضایتیِ او، بازویش را گرفت و نازنین را به دنبالِ خود کشاند و او هم بینِ راه با فوت کردنِ محکمِ نفسش لیوانِ شربتش را قرار داده روی میزی، نسیم هم چون از خدایش بود و نمیخواست تعارف کند، در سکوت مسیرِ رفتنِ آنها از کنارش را دنبال کرد. دست به سی*ن*ه شده، نیم چرخی روی پاشنهی کفشهایش به عقب که جمعیتِ بیشتری در آن سمت بودند، پیاده کرد و سر به زیر افکنده، خواست مدت زمانِ انتظارش برای بازگشتِ آنها را با قدمرو رفتن در حیاط بگذراند. هرچند که برای سر به زیر انداختن و راه رفتن رو به عقب اشتباه کرده بود که سه گام برداشتنش هماهنگ شد با زدنِ تنهی محکمی به پسری جوان که تنش با این تنه قدری عقب رفت و سر چرخانده به چپ نسیم را دید که پشتِ سرش با یک قدم فاصله متوقف شد و سرش را بالا آورده، انگار تازه موقعیت و اتفاقی که پیش آمده بود را متوجه شد.
در سکوت و خسته از این خودِ غرق در فکرش دستش را بالا آورده، پیشانیاش را با سرِ انگشتانِ شست و اشارهاش ماساژ داد و در ادامه به این حواس پرتیهای گاه و بیگاه و تازهاش عذرخواهی از پسر را هم فراموش کرد که او با اخمی نشاندن میانِ ابروانِ قهوهای رنگش، کمرنگ پیشانی خط انداخت و دستش را پیش برده، همین که نسیم قصد کرد قدمی دیگر جلو برود، بازوی او را میانِ انگشتانش اسیر کرد و اویی که چشمانش از این حرکتِ ناگهانی درشت شدند را سمتِ خود به عقب کشیده، صدایش را بالا برد و گفت:
- اینکه گوشهام مشکلی نداره و با این حال معذرت خواهی نشنیدم یعنی اینکه تو اصلا عذرخواهی نکردی؟
نسیم که از این حالتِ طلبکار خوشش نمیآمد، با اینکه در وجودش آمادگی داشت برای دعوا کردن با یک نفر تا تمامِ حرصش را خالی کند؛ اما تنها پلک بر هم فشرده و نفسش را سنگین در ریههایش نگه داشته، حینی که کنارهی راستِ استخر ایستاده بودند، زبانی روی لبانش کشید و بازویش را از دستِ پسر خارج کرده، پلک از هم گشوده و خیره به چشمانِ قهوهایِ پسر کلافه، عصبی و بیحوصله گفت:
- خیلی خب حواسم نبود؛ اتفاقی که نیفتاد و هنوز هم زندهای!
تای ابروی پسر از این پرروییِ او که هم مقصر بود و هم طلبکار بالا پریده، چون این معذرت خواهی نکردنِ نسیم برایش توهین تلقی شد با این زیرِ بار نرفتن و لحنِ طلبکارش، حینی که او رو گرفت و خواست مسیرِ قبلیاش را برود بارِ دیگر دستش را جلو برد و بازوی او را که دوباره گرفت، نسیم ابرو درهم کشید و لبانش جمع کرده، چشمانش را در حدقه چرخ داد و از خدا صبر خواست برای تحمل کردن تا اتمامِ این شب. پسر که او را مقابلِ خود نگه داشت، همچنان بازوی او را سفت چسبیده، با پوزخند گفت:
- عجب آدمِ پررویی هستی که حتی با وجودِ مقصر بودنت معذرت خواهی هم نمیکنی! نکنه توقع داری من بگم ببخشید؟
بیش از معذرت خواهی نکردن لحنِ حرف زدنِ نسیم این پسر را عصبی کرده بود و او هم که سرش درد میکرد برای دعوا، رو بالا گرفت و مردمک گردانده میانِ مردمکهای او و عصبیتر از قبل، انگار که مغزش از کار افتاد و کاملا قیدِ معذرت خواهی را زد، چون از قبل هم انبارِ باروت بود و آمادهی انفجار، تیز نگاه روی چهرهی پسر با آن پوستِ گندمی و لبانِ برجسته به علاوهی بینیِ قوزدار و موهای قهوهای و چپ زدهای که چند تار روی پیشانیِ کوتاهش افتاده بودند، متمرکز کرد و جدی و عصبانی گفت:
- امشب سرم درد میکنه برای دعوا؛ اما سوژهی جالبی نیستی برای اینکه از خالی کردنِ حرصم سرت خوشم بیاد. گفتم هنوز زندهای و سالم، منم حواسم نبود؛ دیگه بکش کنار تا خودم دست به کار نشدم!
و زور زد تا بازویش را از دستِ پسر خارج کند که او برای نگه داشتنش کمی فشارِ انگشتانش را بیشتر کرده، نسیم را به اندازهی تک گامی سوی خود کشید و گر کرفته از این میزان طلبکار بودنِ او که با یک معذرت خواهی بحث را جمع نمیکرد، پوزخندی زد و سپس خیره به چشمانِ وحشی و درندهی اوی آمادهی حمله که به گفتهی خودش امشب سرش برای دعوا درد میکرد متمسخر گفت:
- دست به کار شو! کنجکاو شدم ببینم چجوری میخوای من رو از سرِ راهت بکشی کنار، باید جالب باشه!
نسیم تای ابرویی بالا انداخت و سرش را در مسیری اندک کج تکان داده به معنای «اینطوریه؟» همان دم ساحل و نازنین از درگاهِ ویلا خارج شدند و میانِ دو ستونِ سفید رنگ که ایستادند، ساحل که مشغولِ حرف زدن با نازنین بود در دم نگاهش به نسیمِ مقابلِ پسر افتاد و ابروانش که روانهی پیشانیِ کوتاه و روشنش شدند، چشمانش هم درشت شدند و نگاهِ نازنین را هم با خود همراه کرده، همان دم که هردو شوکه ماندند، نسیم کفِ هردو دستش را با جمع کردنِ لبانِ متوسطش چسبانده به هم یقهی پیراهنِ یشمیِ پسر که روی تیشرتِ سفید پوشیده بود، آن را اسیر کرده میانِ انگشتانش، او را محکم به سمتِ استخر کشید و چون بازویش از حصارِ انگشتانِ او رهانیده شد، پسر با فریادی درونِ استخر افتاد که هینِ کشیده و شوکهی ساحل و نازنین را هم همراه با جمعیتِ مات برده در پی داشت و افتادنِ جسمِ پسر درونِ استخر پرشِ بلندبالای قطراتِ آب را در نتیجه داشت. جدی نگرفت و خب... این هم جوابش از سوی نسیمی بود که واقعا با کسی شوخی نداشت!
پسر که سر از آب بیرون کشید و نفس زنان با لباسهایی که حال به جسمش چسبیده بودند سرش را تند به طرفین تکان داد و چشمانش درشت شده، تارِ موهای خیسش درهم پیچیده بودند، روی آبِ سرد شناور ماند و قفسهی سی*ن*هاش جنبان، موزیک که قطع شد سنگینیِ نگاهِ همه علیالخصوص نسیمِ دست به سی*ن*ه شده را به روی خود احساس میکرد. نسیمی که نیشخند زده به حالِ او، با سری اندک کج به سمتِ شانهی چپ پیروزمندانه نگاهش میکرد. از طرفی هم نازنین و ساحل بودند که مبهوت به صحنهی پیشِ رویشان مینگریستند و در این وضعیت نازنین خندهاش گرفته بود و میانِ حیرتِ چهرهاش لبانی که از هم فاصله داشتند از بهرِ خنده به یک سو تیک مانند کشیده شدند. پسر دستِ راستش را بالا آورد و کفِ آن را به صورتِ خیسش کشید، دمی مژههای نمدارش برهم زد و چشمانِ نسیم را هدف گرفته، از نفس زدنش که کاسته شد، رنگِ چهرهاش عصبی، صدایش را بلند به گوشِ نسیم رساند:
- تو دیوونهای؟
نسیم ابروانش را بالا پراند و همزمان با گشودنِ گرهی دستانش از هم سری به نشانهی تایید پیشِ چشمانِ پسر تکان داده، زبانی روی لبانش کشید و ولومِ صدایش را همچون او همراه با نیم چرخِ کوتاهش به جهتی دیگر بالا برد و گفت:
- درسِ عبرت باشه برات که دیگه با دیوونهها سر و کله نزنی!
بعد هم رو از او گرفت و گامهایش را پیشِ تمامِ چشمانی که هنوز در شوک بودند، محکم بلند رو به جلو برداشت و ساحل و نازنین هم با گامهایی سریع پشتِ سرِ او روانه شدند. هیاهوی پیشینِ جمع به خواب رفته، سکوتی سنگین در این حیاطِ بزرگ برقرار شده بود. همان پسری که صاحبِ میهمانی بود، نگاهی به خروجِ آن سه نفر از ویلا انداخت و دستش را محکم کوبیده به پیشانیاش، در دل ناسزایی نثارِ نسیم که میهمانیِ امشبش را هم خراب کرد گفت و سپس گامهایش را رو به استخر و جمعیتِ دورِ آن برداشت. نسیمی که موردِ ناسزای او قرار گرفت، پیچیده به سمتِ راست و خودش را رسانده به درِ سمتِ راننده، آن را که باز کرد به ضرب روی صندلی نشست و در را طوری محکم بست که دمی شانههای نازنین و ساحلی که به سمتِ ماشین میرفتند، هماهنگ باهم بالا پریدند. نازنین آبِ دهانی فرو داد و نفسی گرفته، جلوتر از ساحل پیش رفت و هردو خودشان را به ماشینِ نسیم رساندند. ساحل روی صندلیِ عقب نشست و نازنین هم روی صندلیِ شاگرد جاگیر شده، پس از بسته شدنِ درها توسطِ آنها نسیم در سکوت ماشین را روشن کرد.
او که با روشن کردنِ ماشین، حرکت را با پیچاندنِ فرمان به سمتِ راست آغاز کرد، هم نازنین و هم ساحل چون بیاعصاب بودنِ او را دیدند سکوت را ترجیح دادند و نسیم هم از این سکوت فراری نشد. دوری با هرکس یک جور تا میکرد؛ کیوان همه چیز را در خودش خفه میکرد، بلعکسِ او هم نسیم بود که چون از پسِ حبس کردنِ همه چیز در درونش برنمیآمد، همهی دردِ دوریای که متحمل میشد را در قالبِ عصبانیت بر سرِ دیگران خالی میکرد و امشب به اوجِ جمع شدنِ همهی سختیِ دلتنگی در قلبش رسیده بود که با خالی کردنش بر سرِ دیگری، سعی کرد خودش را آرام کند. او نگاهش به خیابان، شکلگیریِ آرامِ غدهای را در گلویش حس کرد که چون نمیخواست با شکستنش مقابلِ ساحل و نازنین دردش عیان شود، نفسی لرزان کشید و بعد با فشردنِ لبانش روی هم آبِ دهانش را پایین راندنِ بغض فرو داد تا خودش را کنترل کند.
هرچند انتظارِ کم آوردن از بغض، توقعِ زیادی بود! چون حتی اگر به ظاهر عقب نشینی هم میکرد، اشک در چشم مینشاند و این میشد همان دردِ دلتنگی برای کسی که زخمِ عشق بر قلبش بود و مرهمش دور از او! این برای نسیم هم صدق میکرد که جوششِ اشک در چشمانش را متوجه شد؛ اما زیر بار نرفت و با چندین بار پلک زدن سعی کرد اشک را به نقطهی اولش بازگرداند. ساحل متوجهی این حالِ او شده بود که مغموم نگاهش میکرد؛ ولی دلیلی به ذهنش نمیآمد که چیزی بگوید، بنابراین همراه با نازنین نسیم را به حالِ خود گذاشت و سکوت کردند. نسیمی که بینیاش را بالا کشید، دنده را عوض کرد و از آیینهی بالا نگاهی به عقب انداخت، سپس دوباره چشمانش را به مسیرِ روبهرو بازگشت داد.
کمی به سرعتِ ماشین افزود تا ساحل و نازنین را زودتر به خانه برساند و خودش هم جدا رفته، باز هم خودش بماند و خلوت و خودش!
در میانِ این پیشرویِ زمان خیابان کمی شلوغتر شد و این شلوغی تراکمِ ماشینها را رقم زد که در نهایت ترافیک به راه انداخت. ترافیک باعث شد تا نسیم ماشین را متوقف کرده و با سرِ انگشتِ اشارهی دستِ راستش روی فرمان برای انتظار ضرب بگیرد. سکوت خوب میانشان میتاخت و نگاهِ نازنین و ساحل دمی کشیده شده به سمتِ هم، نازنین شانههایش را ریز بالا انداخت و چشمانش را کشیده سوی نسیم به این شکل از ساحل پیش قدم شدن را خواستار شد. ساحل که کوتاه لب به دندان گزید، چشم از نازنین گرفت و نگاهِ عسلیاش را چرخانده به سمتِ نسیم که شالش را روی موهایش مرتب میکرد و اندکی ماشین را جلو میبرد، آبِ دهانی پایین فرستاد، طرهای از موهای فر، مشکی و جلو آمدهاش را به درونِ شالِ روی سرش و پشتِ گوشش هدایت کرده، تنش را روی صندلی قدری جلو و به سمتِ نسیم کشیده، خیره به نیمرُخِ او با لحنی ملایم لب باز کرد:
- خوبی نسیم؟ یکم زیادی عصبیای این مدت!
دستش را پیش برد و روی شانهی نسیم گذاشته، نرم ماساژ داد و نسیم با کشیدنِ چشمانش به گوشه، نگاهی به او انداخت. شروع شدنِ بحث به دستِ ساحل جرئتی به نازنین بخشید تا او هم پا در میدان بگذارد و کمی که تنش را به سوی نسیم روی صندلی کج کرد، خیره به نیمرُخِ گرفتهی او که فقط دلش خلوتی با خود میخواست و از ترافیک برای تمام نشدنش گله میکرد، زبانی روی لبانش کشید و دلسوز گفت:
- هی دختر... با حرکتت خیلی حال کردم ها؛ ولی یکم سنگین بود دیگه، انگار عصبانیتت از یه جا دیگه رو سرِ یکی دیگه خالی کردی.
این بحث بیشتر جلو میرفت، زبانِ نسیمی که تا همینجا هم برای دم نزدن زیاد تحتِ فشار بود را باز میکرد. او لبانش را روی هم فشرده به دهان فرو برد و نیم نگاهی گذرا هم سوی نازنین روانه کرده، برای عوض کردنِ بحث با صدایی کم و لحنی خسته گفت:
- چیزی نیست بچهها، یکم به هم ریختهام این روزها؛ زمان بگذره درست میشه.
ساحل به نوازشِ شانهی او ادامه داد و نازنین که فهمید او قصدِ حرف زدن ندارد، بیش از این تحتِ فشار گذاشتنِ او را جایز ندید و سکوت را برگزید. در همین بین ماشینی از سمتِ چپِ ماشینِ نسیم به ترافیک پیوست که دو نفر درونِ آن بودند. یکی بهمن پشتِ فرمان و دیگری کیوان که روی صندلیِ شاگرد بود. بهمنی که دستِ راستش را جلو برده، کمی صدای ضبط که آهنگِ شادی درحالِ پخش از آن بود را بالا برد و در لجبازی با او، کیوان که چشم غرهی پررنگی نصیبش کرد، دستش را پیش برده، صدایی که او بلند کرده بود را کم کرد که بهمن با یک تای ابروی بالا پریده، سر به سمتش چرخاند و نگاهش کرد. چون متوجهی دلیلِ این حرکتِ کیوان نشد، او کلافه چشمانش را در حدقه چرخی داد و سپس بانمک و به شوخی گفت:
- سلیقهات توی آهنگ گوش دادن واقعا صفره داداش!
چشمانِ بهمن درشت شده و نگاهش رو به کیوان طلبکار، او که لبانش برای کشیده شدن زور میزدند آنها را جمع کرد و نگاهش را این سو و آن سو کرده، پشتِ دستش که آرنجِ پوشیده با کاپشنِ سُرمهایِ تنش را به پایینِ شیشه چسبانده بود روی لبانش قرار داد تا خندهاش را در نطفه خفه کند. بهمن حرصی مشتش را محکم به بازوی او کوفت که کیوان کمی در جایش پریده، خندهاش از بین رفت و ابروانش نزدیک شده به هم، دردی که کمرنگ در بازویش پیچید باعث شد تا دستِ دیگرش را همانطور از آرنج قرار گرفته پایینِ شیشه پایین بیاورد و بازویش را بگیرد. بهمن هم که پیروزمندانه رو از او گرفت و نگاه به روبهرو دوخت، کمی جلو رفت و هردو تای ابرویش را دوبار سریع و تیک مانند بالا پرانده با شیطنت گفت:
- انتقادِ صادقانه همیشه هم جوابگو نیست؛ مگه اینکه خودآزاری داشته باشی.
و بیتوجه به کیوان بارِ دیگر صوتِ موزیکش را بالا برد که او هم دهان کجی کرده به نیمرُخِ بهمن و لبخندش، دستش را از بازویش پایین انداخت و سر به سمتِ شیشه که کج کرد، در لحظه نگاهِ مشکیاش خشک شد و مات ماند. نفسش رفت و قلبش تند کوبیده، چشمانش درشت شدند و انگار زمان همینجا متوقف شد. در همین نقطهای که او چشمش به نیمرُخِ ساحلِ نشسته روی صندلیِ عقبِ ماشینِ کناری برخورد کرد؛ اما او متوجهاش نشد. ضربانِ قلبش بیشتر شد، حتی پلک هم نمیزد و انگار نگران بود بابتِ اشتباه بودنِ آنچه که میدید. کیوان نمیتوانست ساحل را تشخیص ندهد، او حتی از فرسنگها دورتر هم میتوانست او را بشناسد و این از همان خاصیتهای عشق بود. ساحل پی به سنگینیِ نگاهِ کیوان نبرد و تنها همراه با نازنین و نسیم چشم به روبهرو دوخته و انتظارِ تمام شدنِ ترافیکی را میکشید که داشت به طرفِ روان شدن میرفت. کیوان خواب نمیدید؛ همین امشب بود که همه چیز را به دستِ سرنوشت سپرد و حال باورش نمیشد که تقدیر تا این اندازه با او راه آمده بود که بارِ دیگر ساحل را بر سرِ راهش قرار داد!
او که بالاخره پس از این مات بردگی پلکی زد تا شوکِ وارده را هضم کند، از حجمِ تراکمِ ماشینها به آرامی کاسته شده، ماشینِ نسیم پیش رفت و کیوان آن را با چشم دنبال کرد. حال که از سر گرفتنِ مسیر دوباره آغاز شده، دریچهی جدیدی رو به احساساتِ کیوان هم گشوده شده بود، آیا او رضایت میداد گمشدهی تمامِ این مدتش را دوباره گم کند؟ نمیخواست، غیرممکن بود! آنقدر غیرممکن که رو چرخانده به سمتِ روبهرو و همانطور که ماشینِ نسیم را با چشم دنبال میکرد، بهمن هم ماشین را میراند و او بدونِ چشم برداشتن از ماشینی که جلوتر از خودشان بود، خطاب به بهمن سریع گفت:
- بهمن اون ماشین مشکی رو میبینی...
نگاهِ بهمن که با اخمی کمرنگ و مشکوک به سویش چرخید، او دستش را جلو گرفت و با انگشتِ اشارهاش به مقصدِ حرفش اشاره کرد که بهمن هم متوجهی منظورِ او شده، سری به نشانهی تایید تکان داد. کیوان که تاییدِ او را دریافت، با دستش ضربهای ملایم و آرام به بازوی او زده، زبانی روی لبانش کشید و ادامه داد:
بهمن متعجب چشم درشت کرده، ابروانش همان کمرنگ درهم پیچیده ماندند و نیم نگاهی گذرا که به کیوان انداخت، پرسید:
- این دیگه چجورشه؟ این جنایی بازیها چیه باز؟
کیوان چشم غرهای به او رفت و گفت:
- پرونده باز نکن برای خودت الان وقتِ حل کردن نداریم؛ برو دیگه!
بهمن سکوت کرد و چون جوابش را درست و حسابی از کیوان نگرفت، تنها نگاهِ چپ- چپی به او انداخت و طبقِ گفتهاش مشغولِ تعقیبِ ماشینِ نسیم شد و فاصلهی لازم را حفظ کرد. کیوان که حس کرده بود پس از این یک ماه برای اولین بار زندگی داشت به رویش لبخند میزد، لبانش را از یک سو کمرنگ کش داد و پلکی آهسته زد. شاید داشت پاداشِ انتظار و نتیجهی خستگیاش را میگرفت و این برایش دلخوش کننده بود که باعث شد کششِ یک طرفهی لبانش دو طرفه شود و طرحِ لبخندش پررنگ، تک خندهای ریز کرد و بهمن که دید، متعجب نگاهی به او انداخت و پرسید:
- مطمئنی حالت خوبه کیوان؟ فکر کنم تب داری.
کیوان کوتاه خندید و سری به نشانهی نفی به طرفین تکان داده، به روبهرو و ماشینِ نسیم اشاره کرد و با حفظِ خندهاش گفت:
- حالم عالیه، مگه نمیبینی؟ راهت رو برو!
بهمن پلکی زد و با دیوانهای نثارِ او کردن، راهش را ادامه داد و چرخی ریز به فرمان در دستش داد. کیوان شیشه را بیتوجه به سرمای هوا پایین کشید و بهمن خواست اخطار دهد؛ اما چون خندهی کیوان را دید در سکوت تعجبش را کش داد. کیوان امشبِ دوباره ساحل را پیدا کرد، این اولین نشانهی امید بود که به او قولِ درست شدنِ همه چیز را میداد انگار! اویی که سرش را بالا گرفت و دستش را بیرون برده از میانِ شیشهی کامل پایین کشیده شده، این بار راحت تر نفس کشید و ریههایس را از هوای تازه پُر کرد. این شب پایانِ خوبی داشت، لااقل لبخند را به لبانِ یک نفر پس داد!
این شب دراز بود و عالمی شب بیدار! ماه کنار رفته و به وقتِ گرگ و میشِ هوا بود و بودند کسانی که تمامِ شب را پلک بر هم نگذاشتند، حال هرکس با دلیلی برای خودش! آسمان در این وقت نمای زیبایی داشت؛ اما داستانِ زیبایی پشتِ این شب بیداریها نبود! اولین شب بیدار مردی بود با صورتی سوخته درونِ سالنی بزرگ که نشسته روی صندلیِ گهوارهای و سرش را بالا گرفته، گرمای شومینهی روشنِ کنارش را حس میکرد و صندلیِ چوبی که بر رویش قرار داشت، آهسته تکان میخورد. فضای سالن را صوتِ موزیکی بیکلام و ملایم پُر کرده بود و این مرد ظاهراً خواب به نظر میآمد؛ اما در بیدارترین حالتِ ممکن خود بود. ذهنش خالی با ریتمِ موسیقی تمامِ زندگیاش را از پشتِ پلکهای بستهاش تا این لحظه میگذراند و قفسهی سی*ن*هاش جنبشهایی آرام و منظم داشت. این مرد، همین خسرویی که مغزش را وادار به آرام گرفتن کرد؛ اما توان نداشت مقابلِ حافظهاش قد علم کند تا فلش بک زدنش پایان یابد! خسرو خاموش بود، همانطور سیاهپوش مثلِ همیشه از این فضایی که درونش بود و حالتی که داشت، آرامش طلبید تا پیشِ از طوفانِ ذهنش تسکینی باشد برای این خستگیاش!
دمِ عمیقی گرفت، سی*ن*ه سنگین کرد و گرمای اطرافش وجودش را گرما بخشیده، سالنی که درونش بود از نور خالی بود و تنها اندک نوری بابتِ کم- کم روشن شدنِ هوا از پردهی کرم رنگی که با فاصله از او مقابلِ پنجره بود داخل کشیده میشد. در حافظهی خسرو گذشتهای تداعی میشد که جز حسرت هیچ در چنته نداشت. گذشتهای که با گذشتن، او را به حالِ خود رها کرده و این مرد را به زمانِ حال سپرده بود. گذشتهی او در همان لحظاتی دفن شد که میانِ درگاهِ اتاقی دست به سی*ن*ه و شانه تکیه داده به درگاه، نگاهش را با لبخند دوخته بود به زنی که مقابلِ میز آرایش نشسته روی صندلی، ساحل و صدفِ پنج ساله را نشانده روی پاهایش، با انگشتانِ کشیدهاش موهای هردو را شانه میکرد و نوازشوار میانشان دست میکشید. زنی که متوجهی سنگینیِ نگاهِ همسرش شده، سر به سمتِ چپ کج کرد و چشمانِ قهوهای رنگش با دیدگانِ مشکیِ خسرو تلاقی کرده لبخندِ او را شکار کرد و لبانِ برجستهاش به طرحِ لبخندی کمرنگ یک طرفه کشیده شدند.
عمرِ این لبخندها را یک آتش سوزاند و دلش در سی*ن*ه ریخته، پلکهایش را دمی بر هم فشرد و دستانش را از روی دستههای صندلی برداشت و مقابلِ سی*ن*هاش که درهم پیچید، سرش را پایین گرفته و همان چشم بسته باقی ماند. این آدم شب را در گذشته سپری کرده بود و دومین شب بیدار؟ شب بیدارِ دوم دختری بود با کیلومترها فاصله از شهر، درونِ روستا و اتاقی تاریکی تکیه داده به دیوار و پتوی نازکی انداخته روی پاهای جمع شده به سمتِ شکمش و دستانی که دورِ پاهایش حلقه کرده بود، چشمانِ خاکستریاش نقطهای دور را هدف گرفته بودند و در افکارِ خودش غوطهور بود. این نزدیکیِ صبح و شروعِ روشناییِ هوا، اندکی روشنی بخشیده به فضای اتاق از طریقِ پنجرهای که پردهای مقابلش نداشت، این طلوع بود که تا الان بیدار مانده و چشمانش میسوختند؛ اما اهمیت نمیداد! به قدری در تمامِ این مدت فقط فکر کرده بود که حس میکرد سرش مرزی تا انفجار ندارد و هر لحظه آمادگی داشت برای منفجر شدنش! او که موهای بلندش را دم اسبی بسته، نوکِ چند تار موهایش روی شانهی پوشیده با ژاکتِ مشکیِ تنش قرار داشتند، سرش را پایین برد، مژه بر هم نهاد و پیشانیاش را به زانوانش زیرِ پوششِ پتو چسباند.
شب دراز گذشت با عالمی شب بیدار! شب بیدارِ سومِ این شب، آفتابی بود که به انتظارِ صبح و بابتِ نگرانیای که قلبش حمل میکرد از بهرِ هر آن دیدنیای که انتظارِ دیدگانش را میکشید، سر و تهِ اتاقش را کلافه با قدمهایی بلند طی میکرد و خستگی همهی وجودش را گرفته بود و این هم از سرخیِ کمرنگِ چشمانش معلوم بود؛ اما او فقط به راه رفتنِ نگرانش ادامه میداد تا بلکه زمان زودتر رد شود و صبحی که به تازگی در آستانهی آغاز بود زودتر به نقطهی پایانیِ این شروع برسد و قدری از دل آشوبهی اویی که دستِ راستش را بالا برد و به گرمای پشتِ گردنِ باریکش کشید، کاسته شود. نگرانی و انتطار، دو یارِ کشنده که پیوندشان نیش میشد و زهر جاری میکرد در قلبِ آدمی! انتظار وحشتناک بود؛ مخصوصا وقتی که نهیبِ اتفاقِ بد را میزد و آفتاب این را کاملا حس کرده بود.
او که زبانی روی لبانِ قلوهای و بیرنگ شدهاش کشید، ضربانِ قلبش را بالاتر رفته حس کرد و چهرهاش جمع شده از آزاری که بابتِ این نگرانی متحمل میشد، فشاری به پشتِ گردنش وارد کرد و پلک بر هم نهاده، سرش را بالا گرفت تا آرام شود؛ اما شدنی نبود! شب بیدارِ چهارم، همانی بود که اتاقش در مجاورتِ اتاقِ آفتاب بود و مردی که با موهای جوگندمی و گرد بسته شده پشتِ سرش، ایستاده مقابلِ پنجرهی بازِ اتاق که هوای سردِ زمستان را راهیِ داخل میکرد، دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوار، دستِ راستش هم کنارِ بدنش آویزان بود و سیگاری میانِ انگشتانِ اشاره و میانیاش میسوخت. نگاهِ قهوهای سوختهاش با آن ابروانِ مشکی و پهنی که کمرنگ درهم تنیده بودند خیره به بیرون، آشوب شده از حالِ آفتاب و مشکوک به هرچه زیر پوستِ این خانه حال جریان داشت یا قرار بود جریان پیدا کند، پلکی زد و آرام سر به سمتِ چپ چرخاند. نگاهش دوخته شد به همسرش که پتو تا روی پهلوی پوشیده با بلوزِ سفیدش پایین آمده، آرام و بیصدا به سمتش گام برداشت و از سیگارِ در دستِ راستش همانطور دود بالا میرفت و او با دستِ چپش که از جیب بیرون کشید، لبهی پتو را گرفته، آرام و محتاط برای بیدار نشدنش تا روی شانههایش بالا کشید.
این دو شب بیدار که نسبتِ پدر و دختری باهم داشتند، هردو با حالی آشوب دست و پنجه نرم میکردند و محکوم به تحمل بودند. تحمل برای ویرانیِ یک زندگی که فاجعه هر لحظه به آنها نزدیک و نزدیک تر میشد! پنجمین شب بیدار... چه کسی میتوانست باشد به جز کاوهای که یک ماه عادت کرده بود به بیخوابی؟ این پسر که لیوانی را از آبِ شیر پُر کرد و لیوان را که کنار کشید، شیرِ آب را بسته و روی پاشنهی پاهای پوشیده با جورابِ مشکیاش نیم چرخی به سمتِ چپ زد و سوی کانترِ سنگی و سفید گام برداشته، پشتِ کانتر که ایستاد خشابِ قرصِ مُسَکِن را از روی آن برداشت و با خارج کردنِ یک قرص، آن را در دهانش انداخته، لبهی لیوان را به لبانِ باریکش چسباند و در سکوت و تاریکیِ نسبیِ فضا قرص را همراه با آب از گلویش عبور داد تا سردردِ وحشتناکش آرام گیرد. حالش خوب نبود، هنوز خودش را مقصر میدانست و حق داشت فعلا با خودش کنار نیاید! مرگِ پدر در حضورِ خودش و جانی که فدای جانِ او شد کم چیزی نبود! شاید قصدِ خسرو هم همین بود؛ که اگر او را زنده گذاشت، از به زندگی بازگشتن محرومش کند!
از به زندگی بازگشتن محروم شده بود این کاوه که کمر خم کرد و دستانش را روی کانتر پیچیده درهم، پلک بست و سرش را که پایین برد چند تار از موهای به هم ریختهاش رو به پایین سُر خوردند و او دستِ راستش را مشت کرده، با همان مشت چند ضربهای را آرام به پیشانیاش کوفت و سرِ دردناکش را چون وزنهای روی گردنش احساس کرد. خودِ سابقش چه زمانی برمیگشت؟ اصلا امیدی به برگشتنش بود یا این تنها یک دلخوشیِ تهی و واهی بود برای به این باور رسیدن که هنوز نقطهای سرِ خط جای نگرفته؟ معلوم نبود! تا خطِ زمان پیش نمیرفت، تا مسیرِ خشاب کاملا مشخص نمیشد، هیچ معلوم نبود آخر و عاقبتِ تمامِ این شب بیدارهایی که پشتِ شب بیداریشان داستانِ خوبی نبود! این شب بیدارها به خود سخت میگرفتند و شب را بدونِ زیبایی و با سختی به صبح میرساندند که بعضی امید داشتند به فردای بهتر و بعضی هم برای رسیدنِ اجل لحظه شماری میکردند.
و آخرین شب بیدارهای این شبی که گذشت، دو مرد بودند با چشمانِ آبی، بیش از اندازه دور از هم؛ اما یکی کاملا آشنا به دیگری و دیگری تنها آشنا به نامِ او، بیآنکه بداند پشتِ این نام چه کسی نفس میکشید! یک سو هنری که دست به سی*ن*ه ایستاده پشتِ پنجرهی هالِ خانه، چشمانش تیز و اخمی کمرنگ از روی جدیت جا خوش کرده میانِ ابروانِ باریک و مشکیاش، نگاهش به حیاطِ خاموش از پشتِ پنجرهی پیشِ رویش که پردهی مقابلش کنار رفته، بود و در ذهنش دوباره افکاری چرخ- چرخ میزدند که نمیشد چیزی از چیستیشان فهمید. او در این سکوت مشخص نمیکرد چه در سر داشت و چه نقشهای میکشید و قصد داشت غافلگیرانه پا به میدانی بگذارد که تا این زمان از حضورِ او خالی بود! جنایت بازمیگشت، باز هم ردِ قطرههای خون روی زمین میافتاد وقتی در این داستان هرسه جنایتکار که مثلثی را کنارِ هم تشکیل میدادند، هنوز زنده بودند.
جنایت ادامه داشت تا زمانی که آخرین شب بیدارِ امشب دست به کار میشد؛ این آخرین شب بیدار که ایستاده پشتِ نردهی فلزی و از بالا چشم دوخته به حیاطِ خالی و درختانِ خشکیده در دو طرف که برگی به رویشان نمانده بود، تارِ موهای قهوهای روشنش به دستِ بادی که ملایم میوزید روی پیشانیِ روشنش میلغزیدند و چشمانِ آبیاش بدونِ هیچ حسِ خاصی ماتِ روبهرو بودند. این مرد، این آخرین شب بیدار؛ یعنی شهریار!
عقربهها اعداد را یکی پس از دیگری پشتِ سر گذاشتند تا گرگ و میشِ هوا رد شد و خورشید و ابرها لشکر کشیده به آسمان، روز با آسمانی نیمه ابری آغاز شد. لکههای ابر روی آبیِ آسمان چون قطراتِ ریز و درشتِ رنگ بر بومِ نقاشی به نظر میرسیدند و هوای این صبحِ زمستانی به نسبت سرد بود. باد ملایم میوزید، سکوت که با تکاپوی آغاز شدهی شهر غریبی کرد و عقب کشید، شهر به جنب و جوش افتاد و رسماً شروعِ صبحی تازه را اعلام کرد. دستِ نوازشِ باد روی شاخههای نازک و بدونِ برگِ درختانی در دو طرفِ حیاطی نسبتاً بزرگ کشیده میشد و آرام و با محبت تکانی به آنها میداد. هوای تازهی صبحگاه اجازهی نفس کشیدن را به زمین میداد و درونِ این حیاط مقابلِ درِ کشویی و نیمه بازِ خانهای روی سکویی که از دو طرف سه پلهی کوتاه و نردهی فلزی و فیروزهای رنگش از دو سو امتداد داشت، میزِ غذاخوریِ فلزی و سفید بود. روی این میز دیسِ سفیدی قرار داشت و محتویاتِ درونش؟ بدونِ دیدن و تنها با حدس از روی بوی آن فقط میشد به کله پاچه رسید.
صندلیهای سفید و دو طرفِ میز خالی از حضورِ هرکسی بودند؛ چرا که دو نفری که قرار بر نشستنشان پشتِ این میز بود، هرکدام گوشهای دیگر به سر میبردند. مثلا... یک نفر بهمنی که درونِ کوچه با آواز خواندنهای زیرلبیاش، همانطور که دو نان سنگکِ داغ را به دست گرفت و تکهای از نان را هم با دستِ دیگر به دهانش میسپرد، سرش را همراه با ریتمِ موزیکی که زمزمه میکرد تکان میداد. بادی که میوزید، دلیلی هم شده بود برای عقب رفتنِ دو گوشهی پیراهنِ کرمیاش که روی تیشرتِ سفید پوشیده، دو طرفش را باز گذاشته و آستینهایش را تا آرنج تا زده بود. چشمانِ میشیاش خیره به روبهرو، چند تار از موهای مشکیاش از میانِ مابقی سُر خوردند و با طمأنینه روی پیشانیِ روشنش آرام گرفتند در سکوتِ سنگینی که کوچه را پُر کرده بود، او فقط صدای خودش را با آوازش میشنید و فارغ از هرچیزی با کفشهای اسپرتِ مشکی و همرنگِ شلوارش روی آسفالت جلو میرفت.
نفرِ دوم، شهریاری بود که درونِ سالنِ خانه حینی که سمتِ چپش اتاقی با درِ قهوهای روشن و نیمه باز قرار داشت، ایستاده مقابلِ آیینه قدی و حولهی سفید و نرم را روی موهای قهوهای رنگش کشیده، سپس آهسته پایین آورد و حوله را دورِ گردنش روی پیراهنِ مشکی که بر تیشرتِ سفید پوشیده بود، قرار داد. نفسِ عمیقی کشید، چشمانِ آبیاش را با آن مردمکهای گشاد شده پایین آورد و دستانش را بالا، به آرامی مشغولِ تا زدنِ آستینِ دستِ چپش تا آرنج با دستِ راست شد. همان دم صدای باز و بسته شدنِ درِ حیاط که به گوشش رسید، یک تای ابرویش تیک مانند بالا پرید، چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و نگاهی به درِ نیمه بازی که پرده مقابلش بود انداخت. باز و بسته شدنِ در نویدِ حضورِ بهمن را میداد؛ اویی که واردِ حیاط شده، کمی به قدمهایش سرعت بخشید و خودش را به پلههای سمتِ راست رساند.
پلهها را سریع بالا رفت، کنارِ صندلی ایستاد و نانها را روی میز قرار داده، نفسی گرفت و صوتِ ریزِ آوازِ پرندگان را شنید. زبانی روی لبانِ باریکش کشید، سر به سمتِ راست کج کرد و همان دم که با شیطنت تای ابرویی روانهی پیشانی کرد، تکهی دیگری از نان سنگک را جدا کرده، به دهانش سپرد و ولومِ صدایش را که بالا برد، خطاب به شهریاری که با به سمتِ در آمدنش حوله را روی مبلِ اِل شکل مشکی و چرم پرت کرد، گفت:
- بیا ببین بهمن چیکار کرده برات سرِ صبح!
شهریار لبانش را برای جلوگیری از خندهاش جمع کرد و سرش را پایین گرفته، دستش را بالا آورد و سرِ انگشتانِ شست و اشارهاش را وصل کرده به دو گوشهی لبانش، میل به کششی از دو طرف که داشتند را کنترل کرد. سوی دیگر بهمن که مشغولِ جویدنِ تکه نان در دهانش بود، تکیهگاهِ صندلیِ کنارش را گرفت و عقب کشید. روی صندلی که نشست، همان دم شهریار هم پرده را کنار زده، به پهلو شد و از فاصلهی درِ کشویی با درگاهش با تک گامی بلند رد شده، اندکی چشم ریز کرد. نگاه روی میز به گردش درآورد و چون صورتش درهم شد، گامی دیگر جلو آمد و لب باز کرد:
- دیگه خودم نمیرم پیِ کارهام و تورو بذارم برای حاضر کردنِ میز.
بهمن کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخت و همانطور که برای خودش لقمه میگرفت، قاشقِ استیل را درونِ دیس انداخت و با برداشتنِ نصفه لیموترشی که گوشهی دیس بود، متعجب گفت:
- چشه مگه؟ میز به این خوبی!
شهریار که بیشتر پیش آمد، مقابلِ او صندلیِ دیگر را عقب کشیده و همزمان که مینشست خیره به بهمنی که با اشتها لقمهاش را در دهان میگذاشت و از لذتی که در چهرهاش موج میزد میشد پی به علاقهی وافرش به کله پاچه برد، زبانی روی لبانش کشید و نگاهش پس از گذری سریع از دیس بالا آمد و به چشمانِ بهمن که رسید گفت:
- یادت نبود، یادآوری میکردی که برات یادآوری کنم از کله پاچه متنفرم!
بهمن درحالی که دهانش پُر و گونهاش از سمتِ راست بابتِ جویدنِ لقمهای که گرفته باد کرده بود، خیره به چشمانِ شهریار دست دراز کرد و با هردو دستش مشغولِ جدا کردنِ تکهای دیگر از نان شد و در همان حال که هنوز ابروانش به هم نزدیک بودند، با شک چشم ریز کرد و پرسشی «اِ؟» گفته، شهریار کلافه لبانش را بر هم نهاد و نفسش را از راهِ بینی بیرون فرستاد و نگاهش به بهمن از صدها توهین بود. او که هنوز مشغولِ جویدن بود خودش را با گرفتنِ لقمهای دیگر درگیر کرد و با دهانِ پُر گفت:
- صبحی اومدم کله پاچه رو آوردم دیدم نون یادم رفته؛ چه میشه کرد، خب قبل از حموم رفتنت میاومدی حیاط یه سر به تشکیلاتم برای صبحونه میزدی که طلبکار نشی!
بعد هم شانههایش را با بیقیدی بالا پراند و شهریار که اشتهایش کاملا کور شده بود، چون حتی بوی کله پاچه هم برایش نفرت انگیز بود با چهرهی درهمش باقی ماند و در هضمِ این اشتهای بهمن برای خوردنِ کله پاچه ماند. بهمن که لقمهاش حاضر شد با فرو دادنِ قبلی بلافاصله لقمهی جدیدش را در دهان چپاند و دست دراز کرده، از جعبهی بنفشِ دستمال کاغذی روی میز، بیرون کشید و مشغولِ کشیدن به دورِ لبانش که خالی از ریش و تهریش بود شد. جویدنِ سختِ لقمهی بزرگی که با ضرب و زور در دهانش جای داده بود، آرام- آرام پایان یافت و او که دستمالِ مچاله را روی میز انداخت لقمهاش را فرو داد و با صدا صاف کردنش گفت:
- حالا انقدر بیانصاف نباش برادرِ من! جونِ تو مزهاش از بوش بهتره یه بار امتحان کن!
تک سرفهای کوتاه کرد و نگاهِ شهریار را که سوی چهرهاش کشاند، لبخندی مسخره و یک طرفه نشانده بر لبانش، دستانش را به سوی نان دراز کرد تا خودش برای لقمه گرفتن برای او دست به کار شود. حینی که مشغولِ جدا کردنِ تکهای نان بود، با لحنی شوخ و پُر شیطنت و چشمانی خیره به دستانِ خودش نه به چشمانِ شهریار گفت:
- برات صبحونه حاضر میکنم، نونِ تازه هم که میگیرم... فکر نمیکنی وقتشه دیگه بیای من رو بگیری عشقم؟
بالاخره موفق شد طوری زورِ کششِ لبانِ شهریار را زیاد کند که او از مقاومت در برابرِ خنده منع شد و به تک خندهای بیصدا افتاد. بهمن که دید شیطنتش جوابگو بوده برای به خنده انداختنِ او، خودش هم کوتاه خندید و طوری شهریار را نگریست که میشد گفت فقط یک عینکِ آفتابی برای حقِ مطلب را ادا کردن دربارهی غرورِ چهرهاش کم بود. شهریار که رو به سوی او گرداند بهمن با گرفتنِ لقمهای آن را جلوی شهریار گرفت و با چشم و ابرو اشاره داد که امتحان کند، سپس وقتی که شهریار دست جلو برد و لقمه را هرچند که در دل میلی نداشت از او گرفت، بهمن تنش را عقب کشید و به تکیهگاهِ صندلی تکیه داد. شهریار که نفسِ عمیقی کشید و بالاخره خودش را وادار کرد تا گازی به لقمهای که بهمن برایش گرفته بود بزند، لقمه را جلو برد و همانندِ بهمن از درِ شوخی وارد شده، لب باز کرد:
- این همه کمالات تا آخرِ عمرت قراره خرجِ من شه؟ عجیبه که نمیخوای تن به ازدواج بدی.
سپس گازی به لقمهاش زد و هرچند که بهمن گفته بود طعمش به اندازهی بویی که داشت بد نبود؛ اما این مزه هم در کامِ شهریار خوش ننشست که آرام مشغولِ جویدن شد و بیمیلیِ درونیاش بیشتر در چهرهاش هویدا شده، بهمن با خنده خودش را جلو کشید و بانمک گفت:
- والا داداش تورو مثلِ آینهی عبرت گذاشتم جلوم که اگه یه وقت خدایی نکرده باطریِ عقلم تموم شد با دیدنت شارژش کنم.
شهریار تای ابرویی بالا پراند، آرنجِ هردو دستش را روی میز نهاده، بخشِ آخرِ لقمه را هم که در دهانش جای داد، با شک پرسید:
- مگه من چمه؟
بهمن خندید و چون اختیارِ حواسش از دستش دررفت، لب از لب گشود و بیهوا حرفی را زد که تا آن دم قرار بر این بود که شبیه به یک راز از شهریار مخفی بماند:
- کنار اومدن با جنایی بازیهای خانمها واقعا سخته؛ مخصوصا این نامزدت! حالا تو که در جریان...
حرفش را خورد زمانی که به خود آمد و فهمید درحال گفتنِ چیست، چشمانش درشت شدند و شهریار که مشکوک شده بود، ابروانش را از بهرِ شک درهم کشید و کمی سرش را پایین برده، با لحنی غرق در شک پرسید:
- در جریانِ کدوم جنایی بازی نیستم؟
بهمن دستش را روی لبانش گذاشت، آبِ دهانش را مات برده فرو داد که حرکتِ سیبکِ گلویش از چشمِ شهریار دور نماند و او که فهمید بهمن چیزی را گفته که نباید، تنش را عقب کشید، دستانش را از روی میز برداشت و تکیه داده به صندلی، دست به سی*ن*ه که شد، نگاهش معنادار خیره به چشمان بهمن شد و گفت:
- خب... میشنوم!
بهمن چشمانش را در حدقه چرخ داد و سعی کرد از مرکزِ دیدِ شهریار بودنش فاصله گیرد؛ اما او طوری دقیق و مرموز نگاهش میکرد که تیزیِ چشمانش شمشیری بُرنده بود بر روی دروغی که بهمن میخواست روی چشمانش پرده بکشد و تظاهر کند. شهریار منتظر او را نگریست و بهمن که در آخر دوباره به دیدگانِ او و سنگینیِ نگاهش رسید، در دل به آفتاب حق داد که او را دهان لق بخواند و الحق که خواسته یا ناخواسته نخود در دهانش خیس نمیخورد! نفسِ عمیقی کشید و چون لبخندی احمقانه و مسخره به این سنگینیِ نگاهِ شهریار زد، گفت:
- داشتم میگفتم چرا زن نمیگیرم، آره؟
و شهریار که بر تیزیِ نگاهش افزود، با تاکید نامش را ادا کرد و بهمن که دید که فرار از جواب دادن فایدهای ندارد، نفسش را با کلافگیای که از خود داشت محکم فوت کرد، ناچار مردمک بینِ مردمکهای شهریار چرخاند و عاجز لب باز کرد:
- جونِ بهمن، شتر دیدی ندیدی ها؛ سابقهام توی دهن لقی همینجوریش سیاهه، آفتاب بفهمه این هم از دهنم پریده دیگه هیچی!
شهریار سر تکان داد و بهمن که دمِ عمیقی از هوا گرفت، زبانی روی لبانش کشید و ادامه داد:
- پریشب آفتاب پیام داد گفت فرداش برم کارم داره، دیروز صبح رفتم و افتادیم دنبالِ یه بابایی که تعقیبش کردیم و من که نفهمیدم کی به کی و چی به چیه، هرچی که هست پیشِ نامزدته و قرار بود من چیزی بهت نگم که خدا لعنتم کنه و دهنم بسته نموند! حالا نگی بهش ها.
بهمن حرف میزد؛ اما شهریار دیگر نمیشنید! تنها گفتههای او را در ذهنش مرور میکرد و مانده بود در اینکه آفتاب برای تعقیبِ چه کسی بهمن را خبر کرده بود! چشمانش ریز شدند و در فکر فرو رفته، مغزش در حرفهای بهمن جا ماند. این روزها همه چیز عجیب شده بود؛ آفتاب، شاهرخ و حتی... شهریار! شاهرخ میانِ این مثلثی که خودش ضلعِ رأس بود، یک رازِ بزرگ را دفن کرده بود که از گور برخاستنش قطع به یقین نتایجِ خوبی نداشت و حال که امروز روزِ موعود بود برای آفتاب تا سر از حقیقتِ پدرش سر دربیاورد، بوی اتفاقاتِ خوش به مشام نمیرسید و به احتمالِ زیاد، کامِ خیلیها تلخ میشد!
حقیقت تلخ بود و گزنده! تلخیاش پررنگ در یک کام و گزندگیاش به اندازهی همان بوی دودی بود که از سیگارِ درحالِ سوختن میانِ انگشتانِ اشاره و میانیِ کاوه بلند میشد. اویی که ایستاده مقابلِ پنجرهی بازِ سالن، سرمای هوای صبحگاهیِ و زمستانی را روی پوستش پذیرا میشد و دیدگانِ قهوهای رنگش با بیخوابیهایی که گذرانده بود، میسوختند. رگههایی خونین حدقهی سفیدِ چشمانش را قاب گرفته و او ریههایش را عادت داده به بوی سیگار، نگاهش را درونِ کوچه به گردش درمیآورد و دمی که چشمانش پایین آمدند، تصویر همان درختی که شبِ قبل یلدا کنارش ایستاده بود و خانهاش را از نظر میگذراند در مردمکهایش جای گرفت. اگر دیشب بود و زمانِ حضورِ او، قطعا یلدا را میدید؛ اما نه بحث میکرد و نه حتی گله، فقط میپرسید چرا؟ چرایی که یک ماه در مغزش فریاد میزد را به زبانش میرساند برای اینکه به خاطرِ دو بار تاوان دادنش قانع شود، هرچند که جوابِ یلدا هم چیزی نبود به جز سکوت!
کاوه از این زندگیای که برای خود ساخته، خسته شده بود! از اینکه شبها خواب را از چشمانش دور میکرد که صبحها هم دلیلی برای شروعِ روزِ تازه نداشته باشد، از خودش را حبسِ تنهایی کردن و فاصله گرفتن از عالم و آدم خسته شده بود! اویی که پلکی آهسته زد و چشمانش را که همان دم پایین کشید، سیگارش را درونِ جاسیگاریِ قرار گرفته بر لبهی پنجره فشرد و خاموش شدنش را به تماشا نشست. زندهای بود بدونِ زندگی و از این زنده بودنی که تنها نقطهی تفاوتش از مرگ نفس کشیدن بود، به چه چیزی قرار بود برسد؟ نمیدانست! نفسِ عمیقی کشید، دستش را عقب آورد و پای راستش را به اندازهی یک گام عقب کشیده از پای چپش، بدنش را هم به عقب چرخاند و نگاهی را درونِ سالنی که سکوت حکمفرمایی میکرد و فضا خاموش بود گرداند.
گامی دیگر عقب آمد، فکر کرد... با این دور شدن از دیگران و حتی خودش خواستارِ رسیدن به چه نتیجهای بود؟ تهِ این راهِ پُر از چاهی که در این زندگی داشت، به کجا میرسید؟ باز هم نمیدانست! او گیر کرده بود؛ زندانی بود نه بینِ میلههایی که زندان میساختند و سلولی جدا از دنیای آزادی، او در خودش گیر کرده بود! در قلبی که از دردِ وجدان میله ساخته، کاوهای را گرفتار کرده بود که دستش بندِ میلهها، فریاد میزد و از خودش کمک میخواست؛ اما... در این بین امایی وجود داشت که جوابش میشد همان وجدانِ زخمی و عذابی که متحمل میشد! جوابش خلاصه میشد در کاوهای که ابروانش نزدیک به هم، چشمانِ بیبرقش خیره به سالن و چهرهاش خسته و رنگ پریده، گامی دیگر عقب کشید تا از پنجره کمی فاصله گرفت. آبِ دهانی فرو داد، مبلهایی که وسطِ سالن زیرِ پارچههای سفید پنهان بودند را از نظر گذراند و در آخر این شد که صدای قدم برداشتنهایش با پوتینهای مشکی در سالن پیچید و تنها صوتی شد که آن حوالی به گوش میرسید!
خبری از کاوهی مهربان و خندهروی گذشته نبود؛ مردِ جوانی که به هنگامِ صمیمیت آخرین درجه از شیطنتِ خودش را نشان میداد و در شوخ بودن حتی کیوان را هم پشتِ سر میگذاشت چگونه به این روز افتاده بود؟ یک ماهِ قبل و یک شبِ پاییزی... همان دمی که یلدا از او خواست مراقبِ خود باشد و وقتی نگاهها به سمتِ مردِ سیاهپوشی کشیده شد که اسلحهاش را به سوی او نشانه گرفته بود، پای مردی به میان آمد که خواست هفت سال پدری نکردنش را با یک شب جبران کند و دستش که بندِ شانهی کاوه شد، با وجودِ بیحالی و ناتوانیاش او را به کناری هُل داد و خودش داغیِ گلوله را در قلبش پذیرا شد. کاوه فراموش نمیکرد، هم چشمانِ او و هم چشمانِ یلدا ماتِ مردِ لاغر اندامی شدند که روی زمین جای گرفت و لباسی که به تن داشت رنگِ خون گرفت. کاوهای که مرتعش و تیک مانند پلک زد، بغضی ناگهانی در گلویش سنگین شد و چشمانش را که پُر کرد، با همان نگاهِ ماتِ پدرش، فقط فهمید قطرهای چشمش را ترک گفت و گرما به سرمای گونهاش بخشید.
صدای فریادِ آن شبش پیچیده در سرِ کاوهای که این لحظه خودش را به میانهی سالن میرساند، در ذهنش تصویرِ آن شب و تاریکی را مرور کرد و چون رعدی در سرش زده شد سرش تیر کشید و پلک که بر هم نهاد و فشرد، یک دستش بندِ لبهی تکیهگاهِ مبل و دستِ دیگرش به سرِ دردناکی بند شد که مُسَکن هم نتوانست آنطور که باید دردش را تسکین دهد. آن شبی که گذشت برای کاوه تبدیل به یک کابوس شده بود و هرچه بیشتر فرار میکرد، پایش بیشتر در تلهی این گذشته گرفتار میشد و او را به سمتِ باتلاق پایین میکشید. سرش را فشرد و تارهای به هم ریختهی موهایش را به چنگ کشید، لبانِ باریکش را بر هم فشرد و دم و بازدمش عمیق، پلک از هم گشود و با تکان دادنِ ریزِ سرش به طرفین خواست هرچه که در ذهنش نقش بست را پس بزند تا این سردردِ لعنتیاش آرام گیرد. اینگونه نمیشد! کاوه هرقدر بیشتر خودش را حبس میکرد، فقط همین زنده بودنِ بدونِ زندگی را هم از خودش میگرفت.
دستش را از سرش پایین انداخت، درد آرام نگرفت؛ اما... کاوه هم دیگر تاب و توانی برای تحملِ این دردِ مزمن نداشت و ایمان آورده به تمام نشدنش، دستش را از تکیهگاهِ مبل جدا کرد و خودش را به جلو کشید. نگاهش به درِ قهوهای سوخته بود، دلش فرار میخواست، فضای خفقانآورِ این خانه برایش طنابِ دار بود که دورِ گردنش با آرامشِ پیش از طوفان مینشست و در لحظه قدرتش را با خفگی چنان نشان میداد که کاش همه چیز فقط به یک طوفان ختم میشد! اگر بودن با اطرافیانش را نمیخواست، در این تنهایی هم چیزی جز آزارِ خود نصیبش نمیشد هرچند عزیزانش را هم اذیت میکرد. مثلِ کیوانی که برای نگرانیاش بابتِ او دیگر به مرزِ دیوانگی رسیده بود و مادرش که شبها جز با قرص به خواب نمیرفت و یا حتی نسیمی که با گذشتِ این یک ماه دردِ دلتنگی خشمِ خفته در وجودش شده بود و اگر کاوه را میدید آنقدر گلایه میکرد که دیگر جا برای رفعِ دلتنگی نمیماند!
کاوه سدِ این تنهایی را در نقطهای میشکست و شاید هنوز ترجیح میداد که فقط خودش باشد و خودش؛ اما بیش از این در این خانه ماندن و حبس شدن در جایی که به بیروحیِ خودش میافزود نتیجهای به جز کلافهتر شدن برای اویی که در حالتِ عادی هم خستهی زندگی بود، نداشت! او که هودیِ مشکی به تن داشت، خودش را رسانده به درِ خانه، دستِ چپش را پیش برد و دستگیره را میانِ انگشتانش حبس کرد، کلاهِ هودی را هم با دستِ دیگرش گرفته، همزمان با باز کردنِ در و کشیدنِ آن به سمتِ خودش، کلاه را هم روی موهایش انداخت و با تک گامی بلند از درگاه رد شد و از خانه بیرون رفت. نیاز داشت اگر دیگران را میهمانِ خلوتش نمیکرد، حداقل رحمی برای خودش خرج کند و مغزش را از این گر گرفتگی نجات دهد، بنابراین بهترین راه قدم زدن بود. خودش بود فقط؛ اما خبری از این خانه و سکوت و تنهاییِ ترسناکی که داشت نبود و شاید این دلیلی میشد برای فراموش کردنِ آن شبِ نحس حتی برای کوتاه مدت!
کاوه از خانه بیرون زد و واردِ کوچه که شد، سر به زیر افکنده، دستانش را در جیبهای هودی فرو برد و به سمتِ ابتدای کوچه گام برداشتن را آغاز کرد، بیخبر از دختری که زیرِ گرمای اندکِ نگاهِ خورشید که توانِ مقابله با سرمای هوا را نداشت، از کنارِ ساختمان بیرون آمد و چشمانِ به رنگِ شبش روی قامتِ کاوه متمرکز شدند. یلدایی که دستش را از دیوار پایین انداخته، کشیده شدنِ تارِ موهای صاف، مشکی و بلندش را به دستِ باد روی صورتش احساس میکرد و تهدیدِ دیشبِ خسرو انگار در برابرِ دیدنِ کاوه برایش پوچ شده بود. او که پلکی آهسته زد، تپشِ قلبش که بالاتر رفت، زیپِ نقرهایِ کاپشنِ مشکیِ تنش را تا گردن بالا کشید و کلاهِ کاپشن را که قدری جلوتر آورد، لبانِ قلوهای و صورتیاش را بر هم فشرد و آبِ دهانش را فرو داد. او نمیتوانست قیدِ دیدنِ کاوه را بزند؛ حتی اگر طبقِ تهدیدِ خسرو تاوانِ این نافرمانی را مجبور میشد با جانش پرداخت کند!
او که با بوتهای نیمه بلند، مشکی و مخملش گامی به کنار برداشت و کمی چشم ریز کرده، دقیقتر کاوهای که دور میشد را زیرِ نظر گرفته، آرام گام برداشتن را پشتِ سرِ او آغاز کرد. دستانش را بالا آورد و بند کرده به لبهی کلاهی که روی تارِ موهایش بود از دو طرف آن را گرفت و طوری کاوه را تعقیب میکرد که حتی تعدادِ گامهایی که برمیداشت را هم در دل میشمرد. کاوه پیش میرفت و پشتِ سرش تار میشد تا این میان فقط قامتِ درحالِ پیشرویِ او واضح باقی بماند، تا مشخص شود آخرِ این قصهی او به چه پایانی میرسید!