جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,592 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هشتاد و نهم»

بر سنگِ شکننده‌ی این روزهای جسمِ رز میخ کوبیده بودند که ترک برداشته بود! این سنگ دیگر مثلِ قبل نمی‌شد، سخت نمی‌شد، سرد نمی‌شد؛ چون آتش می‌گرفت! شعله از اعماقِ وجودش زبانه می‌کشید برای سوزاندن چون خودش را وادار می‌کرد به ادامه دادن! او که پس از مدتی ردِ اشک روی گونه‌هایش خشکیده، تکیه سپرده به کناره‌ی تخت و نشسته روی فرشِ مشکی و کوچکِ اتاق، زانوانش را در شکم جمع کرده و از دستانش حلقه‌ای به دورِ پاهایش ساخته، بوت‌هایش از پا درآورده و گوشه‌ای پرت کرده بود. نگاهِ سبز، خسته و بی‌برقش گره خورده به نقطه‌ای دور روی دیوارِ پیشِ رویش، سنگینیِ بازدمش را لرزان از روی سی*ن*ه‌اش برداشت و پلک‌های نمناکش را دمی کوتاه به هم چسباند. چه لحظاتِ بدی را همین چندی پیش گذرانده بود، چقدر خودش را شکسته بود، فقط به خاطرِ یک پیام که نقطه سرِ خطی برای انتقامِ پانزده ساله‌اش به حساب می‌آمد! چه رزِ شکست خورده‌ای اینجا نشسته که پژمرده هم شده بود.

سی*ن*ه‌اش سنگین بود، درد در رگ‌هایش می‌جوشید و همراه با خون در همه‌ی وجودش جریان داشت. این زن با سی و هفت سال سن به اندازه‌ی یک فردِ هشتاد ساله پیر شده بود! غم داشت، به قدری که با همان پلک‌های بسته قدری گردن خم کرد و سرش را پیش برده پیشانی به زانوانش چسباند و این بار نفسش آه مانند بیرون جست. در تمامِ تنش احساسِ کرختی می‌کرد، قلبش تیر می‌کشید، فقط می‌خواست با تداعیِ گذشته رزِ پیشین را زنده کند که تا پایانِ نقشه‌اش را یک نفس طی می‌کرد! همان رزی که در یک شب انتقامِ خودش را از برادر ناتنی‌اش با مرگِ او گرفت و بدونِ خم به ابرو آوردنی از میهمانی همراه با آرنگ بیرون زد. اکنون خم به ابرو می‌آورد؛ دلش شکسته‌تر می‌شد انگار از فکرِ بر هم ریختنِ خانواده‌ای که هیچ از گذشته‌ی پدرام نمی‌دانستند.

مدتی را در همان حالت به سر برد و ساکن ماند تا با این درگیریِ فکری به نتیجه‌ی درستی که باید، برسد! نتیجه‌ی درست چه بود؟ عقب نشینی یا ادامه دادن؟ پل می‌ساخت به سمتِ ویرانیِ زندگیِ نامزدِ سابقش تا لحظه‌ی ویران شدنش را از دست ندهد یا همان سوی دیگر باقی می‌ماند و بدونِ جلو رفتن سوختنِ قلبش را پذیرا می‌شد، با اینکه پانزده سال تمام را فقط برای خنک کردنش نقشه کشیده بود؟ چقدر احساسِ سردرگمی می‌کرد و دستِ خودش هم نبود! شاید کشتنِ یک نفر ساده‌تر از نابود کردنِ سه نفر باشد! اگر دست به قتلِ پدرام می‌زد، یِر به یِر می‌شدند؟ خب مشخصاً نه! رز به دنبالِ خراب کردنِ قلعه‌ی خوشبختیِ پدرام بود که به راحتی روی دریای دروغ ساخته شده، حال زمانی برای طوفانی شدنِ این دریا و برملا شدنِ حقایق فرا رسیده بود و چه موقعیتی از این بهتر برای دیدنِ کسی که نمرده؛ اما قطعا آرزوی مرگ می‌کرد؟

این فکر از سرش گذشت که به آرامی پیشانی از زانوانش جدا کرده، رو که بالا گرفت مژه‌هایش را از هم فاصله داد و سر چرخانده به راست، نگاهش که به پاکت نامه‌های روی تخت افتاد نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد، دستانش را باز کرده از دورِ پاهایش، دستِ راستش را پیش برد و یکی از پاکت‌ها را برداشت. مسیرِ دیدش که مثلِ قبل به روبه‌رو برگشت اندکی سر به زیر افکند و درِ پاکت را باز کرده، نگاهی به چند عکس که درونش بودند انداخت. اولین عکس را گرفته میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش از پاکت بیرون کشید و پس از قرار دادنِ پاکت روی زمین، عکس را مقابلِ دیدگانش که گرفت چشم دوخت به دو لبخند درونِ عکس که یکی جوانیِ خودش بود و دیگری هم پدرام! اویی که کنارش درونِ عکس ایستاده و دستش را از پشتِ سر حلقه کرده به دورِ شانه‌های ظریفِ رز، او را به خود چسبانده و مستقیم خیره به لنز دوربین بود.

جوششِ حسی نفرت نام گرفته در قلبش را حس کرد که ابروانِ کوتاه، باریک و قهوه‌ای رنگش به هم نزدیک شدند و بینی‌اش را که بالا کشید، بی‌خیالِ پُر شدنِ دوباره‌ی کاسه‌ی چشمانش دیدی که به تازگی تار شده بود را خیره به پدرام نگه داشت. هرچه تنفر بود سرازیر شده از چشمانش، اشکش بی‌اراده چکید و روی چهره‌ی خندانِ خودش در عکس سقوط کرد. نفس می‌زد، دویدنی در کار نبود؛ اما انگار هوا را از اطرافش ربوده بودند که سعی داشت ریه‌هایش را به هر سختی‌ای که شده پُر کند. آبِ دهانش را فرو داد و حالِ ریه‌هایش که جا آمد، چشمانش مانده به روی تصویرِ پدرام، لب از لب گشود با همه‌ی نفرتش انگار که او مقابلش باشد لب زد:

- آدم‌های دروغگو اگه دروغ نگن خوشبخت نمیشن؛ پایه‌های خوشبختیت رو قبل از لرزوندن یه راست ویرون می‌کنم، قسم می‌خورم!

همه‌ی وجودش را کینه در بر گرفته، این همان آتشی بود که تا پیش از این‌ها به دنبالش می‌گذشت. آتشی که از او رز را می‌ساخت، همان زنِ قدرتمندِ سابق که هیچ جوره از هدفش پا پس نمی‌کشید و حال دست به ساختنِ پلی زد که اطمینان یافته برای اشتیاقش به دیدنِ ویرانی‌های زندگیِ پدرام، دلِ سوخته‌اش را خنک می‌کرد تا به همان چیزی برسد که مدت‌ها می‌خواست! این زن تا عمقِ جان نفرت داشت از تمامِ کسانی که تنها به اسم خانواده‌اش بودند؛ اما دشمن مقابلشان سرِ تعظیم فرود می‌آورد! او اولین شیطانِ این داستانِ تلخِ خودش یعنی برادرناتنی‌اش را حذف کرده و حال رسیده بود به شیطانِ واقعی که نقابِ دوست داشتن بر چهره نهاده اما خنجر از پشت می‌زد! رز دو طرفِ عکس را با هردو دست گرفته یک آن عکس را از وسط دو نیم کرد و با هربار قرار دادنِ تکه‌های پاره شده روی هم در نهایت عکس را به قطعاتِ ریزتر تبدیل کرد و روی زمین انداخت. همان دم سرِ چهار انگشتش را برای پاک کردنِ ردپاهای اشک محکم روی گونه‌هایش کشید.

پاکت را از روی زمین برداشت و درِ آن را که بست، برای اینکه با بیشتر برانگیخته شدنِ حرصش دست به پاره کردنِ تمامِ عکس‌ها نزند پاکت را روی تخت انداخت و از جا برخاست. کتِ پشمی‌اش را از تن بیرون کشیده و شالش را هم باز کرده از دورِ گردن، روی تخت پرت کرد. به اندازه‌ی دو گامِ کوتاه که رو به جلو برداشت و کمی خم شده، دستِ راستش را جلو و پایین که برد موبایلش را از روی تخت برداشت، صفحه‌اش را روشن کرد و پس از زدنِ رمز واردِ مخاطبینش شد. بالا و پایین کردنِ اسامیِ مخاطبین نهایتاً او را به نامِ مینو رساند که پس از لمس کردنش موبایل را به گوشش چسباند و شنوای بوق‌های انتظار شد.

طولی نکشید که با سومین بوق، تماس وصل شد و پیش از اینکه مینو برای حرف زدن لب باز کند، رز که خونسردی به چهره‌اش بازگشته بود، صدای اندک گرفته و خش‌دارش را با لحنی جدی به گوشِ مینویی رساند که توقعِ این لحن را نداشت:

- فردا ساعتِ چهارِ عصر میام؛ می‌بینمت!

و بدونِ اینکه به او اجازه‌ی پاسخ دادن دهد، موبایل را پایین آورد و تماس را خاتمه بخشید، نفسی گرفت و نگاهش افتاده به تصویری از انعکاسِ قامتش در آیینه، این راه را در ذهنش بدونِ بازگشت خواند و قلبِ آیینه از درون ترک خورد بابتِ سردیِ نگاه و یخ زدگیِ چشمانِ او! رز این انتقام را تمام می‌کرد، به هر قیمتی که شده، بهایش را حتی شده با جانش هم می‌پرداخت!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و نود»

زمان برای به شب رسیدن عجله داشت تا بارِ دیگر سر زده به همه، سرکی به گوشه- گوشه‌ی شهر و حتی دورتر از آن بکشد و خبری از حالِ هر زخم خورده‌ای در این خشاب بگیرد. دومین شبِ زمستان سردیِ بیشتری را در هوا حل کرده و به جانِ همگان می‌انداخت. این سرما برای هرکس به گونه‌ای حس می‌شد؛ برای یک نفر نگاهی، برای کسی جسمی، برای دیگری احساسی... هرکس با یک سرمای مجزا دست و پنجه نرم می‌کرد! اولین نفر طلوعی بود که سرمای تنهایی و دوری شلاق زده به جسمش، از درون با دردِ از دست دادنی به دست نیاورده می‌سوخت و ایستاده پشتِ نرده‌ی ایوان در تاریکیِ حیاط، نرده را با هردو دست گرفته و چرخشِ این سرمای هوا را میانِ تارِ موهایش که آرام با باد می‌رقصیدند حس می‌کرد. او که نگاهش خیره به روبه‌رو، از غمِ نگاهش طوری به نظر می‌رسید که انگار تیغه‌ی خنجر در قلبش فرو کرده بودند و دردش سرریز شده به تک به تکِ سلول‌هایش راه می‌آمد با جا ماندنِ این خنجر و خونی که از قلبش روانه می‌شد!

در حوالیِ او، آرنگی بود که مادربزرگ و خواهرزاده‌اش را در خانه تنها گذاشته، میانِ درگاه ایستاده و نگاهش به طلوعی بود که نفس می‌گرفت از هوا؛ اما انگار برایش زندگی بخش نبود و بدتر ریه‌هایش را در سکوت خفه می‌کرد! این دختر حالِ تلخ و روزهای تلخ‌تری را پشتِ سر می‌گذاشت و دلگیر از این وضعیت، در تاریکی چشم به حیاط دوخته و سنگینیِ نگاهِ آرنگی که دست به سی*ن*ه شده و به درگاه تکیه سپرده بود را روی خود احساس نمی‌کرد. طلوع کشتی‌ای که خودش نام داشت را در اعماقِ دریای وجودِ خود غرق می‌کرد و زندانی شده پشتِ میله‌های مرگِ تدریجی، خط می‌کشید بر دیواره‌هایش و روزشماری می‌کرد برای پایان یافتنِ روزهایی که هم سخت و هم دیر می‌گذشتند! شیرینیِ روستا تلخیِ کامِ او را به نابودی نمی‌کشاند و خودش را به دستانِ سکوت سپرده بود!

سردیِ بعدی نگاهی بود درونِ شهر و با فاصله‌ی زیاد از روستا، متعلق به تک چشمِ رُخِ نیمه سوخته‌ی دختری به نامِ گریس که نشسته روی صندلیِ چوبی بر پشتِ بامِ ساختمانی با نمای سفید، انتهای کوچه با تک درخت سپیدار کنارش و مقابلش آتشی کوچک، شعله‌ی آتش در گردیِ مردمکِ چشمش با دلبری رقصندگی می‌کرد و او برای فاصله گرفتن از سرمای اطراف، کفِ دستانش که آرنج‌هایش را روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ جذب و مشکی‌اش نهاده، رو به آتش گرفته بود تا از گرمای آن برای شکستنِ یخِ دستانش استفاده کند. کنارِ او دختری که همان شراره بود در سکوت نشسته روی صندلیِ دیگر، نگاه میانِ نیمه‌ی چپِ صورتِ او که سالم بود و آتش به گردش درآورده، همچون او دستانش را مقابلِ آتش گرفته بود و هردو خودشان را در مشتِ سکوت حبس کرده بودند. گریس حرف نمی‌زد و تنها میانِ شعله‌های رقصان خودش را مجسم می‌کرد با هر دردی که تا به این لحظه لمس کرده بود!

بادی که می‌وزید تکانی به تارِ موهای بلوند و کوتاه شده‌ی او که نیمه‌ی راست و بخشِ سوخته‌ی صورتش را پوشانده بودند می‌دادند و هوا تازگی داشت؛ اما برای او که در کهنگیِ گذشته‌اش غرق بود این تازگی هیچ به چشم نمی‌آمد! این باد، سرما را این بار جسمی، به کسی که وصلِ این دختر بود، می‌رساند. سردی‌ای که هنریِ ایستاده پشتِ پنجره‌ی خانه‌ای دست به سی*ن*ه در سکوت و خنثی چشم در حیاط می‌چرخاند، از جانبِ جسمش کمرنگ احساس می‌کرد. در سکوت به سر می‌برد و زیرِ نگاهِ خیره صدفی بود که نشسته بر روی کاناپه، دستش را روی لبه‌ی تکیه‌گاهِ آن به صورتِ خمیده نهاده و نگاهش به قامتِ هنری بود که پشت به او و رو به پنجره ایستاده. هیچ نمی‌دانست در ذهنِ او چه می‌گذشت و از پرسیدن هم امتناع می‌کرد، لااقل فعلا! وقت برای کشف کردنِ آنچه درونِ این مرد مرموز به چشم می‌آمد، زیاد بود!

گاهی سردی به عمق سکوت بود! سکوتی که سرما وصله‌اش شده، لبانِ آفتابی که درونِ اتاقش روی تخت چهار زانو و دست به سی*ن*ه تکیه داده به تاجِ تخت نشسته و حینی که اتاقش را تنها نورِ آباژورِ نشسته بر عسلیِ کنارِ تخت روشن کرده بود، چشم به نقطه‌ای دور از مقابلش دوخته، درحالی که چند تار از موهایش فرار کرده از بینِ مابقی که دم اسبی بسته شده بودند، کنجِ پیشانی‌اش جای داشتند، امروز را مرور می‌کرد و سعی داشت برنامه‌ای برای فردا بریزد. با اینکه اصلا نمی‌دانست رفتنش به آن ساختمان چه برایش در چنته داشت و اصلا قرار بود با چه چیزی روبه‌رو شود! فقط می‌دانست باید از هرچیزی که پدرش واهمه‌ی برملا شدنش را داشت باخبر می‌شد. با پلک زدنی چشمانش را در حدقه به گوشه‌ی راست کشید و سر به همان سمت کج کرده، چشمش به قابِ عکسِ کوچکی روی عسلی و کنارِ آباژور که افتاد، دستش را با تردید پیش برد و قاب را از روی عسلی برداشت.

قابِ عکس جای گرفته در گردیِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ قهوه‌ای و درشتش چشم به تصویرِ پدرش دوخت لبخندِ پررنگِ او در عکس را با سرِ انگشتِ شستش آرام لمس کرد. این بی‌خبری او را نه فقط بابتِ پدرش، بلکه بابتِ این خانواده هم نگران می‌کرد. خانواده‌ای که اگر زیرِ آوارِ فرو ریختنِ کوهِ غم می‌ماند، تاب نمی‌آورد و در دریای ویرانی دست و پا می‌زد. او برای نگرانی‌اش خیلی حق داشت. شوخی که نبود؛ پدرش یک قاتل بود با یک تیمِ متشکل از افرادی همانندِ خودش و چه بسا خطرناک تر! عکس را با دو دست گرفت، پایین آورد و سرش را بالا برده، بارِ دیگر مقصدِ نگاهش شد همان نقطه‌ای که اصلا به چشم نمی‌آمد و برای خودش هم ناپیدا بود. در دستِ او عکسِ خانواده‌ای بود که واقعیت تلنگر زده به پایه‌های سست و لرزانش، این لبخندها را از هم جدا می‌کرد و خانواده‌ای را از هم می‌پاشید!

و اما میانِ این سرما، گرمایی می‌جوشید کمی دورتر از آفتاب جایی که صدای خنده‌های ساحل و نازنین شنیده می‌شد و هردو پس از تاییدِ سفارشاتِ رباب از خانه با خداحافظیِ کوتاهی بیرون رفتند. نازنین حرص می‌خورد و ساحل حرص می‌داد، هردو با صمیمیتی زیاد شده در این مدت میانشان کنارِ هم روی مسیرِ سنگفرشی و مستقیم به سمتِ در گام برمی‌داشتند و هربار که نازنین نامِ ساحل را با تاکید و پُر حرص صدا می‌کرد، او سرش را بالا می‌گرفت و صدای خنده‌اش را به گوشِ آسمان می‌رساند. گرما میانِ این دو نفر جریان داشت، دور از سرمای مابقی به جز یک سردی بینشان و آن هم نسیمی که با بی‌حوصلگیِ یک ماهه‌اش نشسته پشتِ فرمانِ ماشین پدرش که از او برای امشب قرض گرفته بود، سر به زیر افکنده و دست به سی*ن*ه به تکیه‌گاهِ صندلی تکیه سپرده بود. لازم بود گرمای ساحل و نازنین با دمای زیرِ صفر درجه‌ی وجودِ او تلفیق شود تا شاید حال و هوایی عوض کند!

شب، تازه داستانِ این روزی که گذشت را تکمیل می‌کرد؛ با اتفاقاتی که در خود گنجانده بود و از همان لحظه‌ای که نازنین و ساحل از خانه بیرون زدند، شروع می‌شد. ساحلی که روی صندلیِ عقب و نازنینی که روی صندلیِ شاگرد کنارِ نسیم نشستند و هردو توانستند به وضوح رنگِ بی‌حوصلگی و بی‌اعصابی را در چهره‌ی او که حتی آرایش هم نکرده بود ببینند. دیدنِ این چنینِ نسیم برای نازنین غریب بود و کسی چه می‌دانست مقصرِ این حالِ او مردی به نامِ کاوه بود که این روزها خودش را هم به زور تحمل می‌کرد، چه رسیده به دیگران و از همین جهت تنهایی را برگزیده بود!

تنهایی و سکوتِ خسته کننده، به روتینِ روزمره‌ی او در تمامِ مدتِ فاصله گرفتنش از مادرش و کیوان تبدیل شده بود. اویی که در تاریکیِ سالن تکیه داده به دیوارِ سفیدِ پشتِ سرش، روی زمین نشسته و آرنجِ هردو دستش را نهاده بر زانوانش، نگاهش خیره و بی‌روح به روبه‌رو بود. پریشان، آشفته، با تارِ موهای به هم ریخته و بوی سیگاری که عطری برایش باقی نگذاشته بود و هرکس او را می‌دید شک می‌کرد... این آدم واقعا کاوه بود؟ بود؛ اما کاوه‌ی همیشگی نه! او به دستِ عذاب در اتاقکِ وجدانش به دارِ اعدام آویخته شده و احساسِ مقصر بودنش چون خوره به جانِ تک به تکِ سلول‌هایش افتاده، از این تنهایی و بی‌کسی که برای خود ساخته خسته شده بود!

با هیچکس حرف نزدن ترسناک بود و او در این مدت حتی با خودش هم حرف نمی‌زد! کاوه انگار مُرده بود، به سختی زنده مانده و نفس می‌کشید. چشمانش خسته بودند، لبانِ باریکش خشک و کویر، دلش خوابی می‌خواست بی‌انتها که در نهایت به بیدار شدن نرسد! خوابی ابدی که با همه‌ی جانش طالبش بود، لازمش داشت و او خسته دستانش را همان از آرنج نشسته بر زانو به سمتِ هم جمع کرد و مچِ دستِ چپش را گرفته میانِ انگشتانِ دستِ راستش رو پنهان کرد میانِ حلقه‌ی دستانش و در خاموشی فرو رفت!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و نود و یکم»

خاموشیِ خانه‌ای که کاوه در آن حضور داشت، هماهنگ بود با خاموشیِ روز که به شب رسیده و اطرافِ این خانه در سکوتِ کامل بود. نگاهِ ماه نشسته به این کوچه و نور انداخته درونش که خالی از هرکسی بود و خانه‌های زیادی هم در دو طرف نداشت، نورِ خود را روی قامتِ دخترانه‌ای انداخت که ایستاده کنارِ درختی با تنه‌ی باریک و شاخه‌های خشک و خالی از برگ، رو بالا گرفته و نگاهِ به رنگِ شبش از میانِ شاخه‌ها دوخته شده بود به پنجره‌ای که تنها خاموشیِ فضای خانه را به بیرون می‌رساند. او که دو دستش را گرفته به دو طرفِ لبه‌ی کلاهِ پالتوی نیمه بلند و مشکی‌اش، چشمانِ درشتش غرقِ پشیمانی روی نمای سفیدِ این خانه می‌چرخیدند. خنکای بادِ ملایمی پیچیده لابه‌لای تارِ موهای مشکی و پناه گرفته‌اش درونِ کلاه، تکانی ریز به آن‌ها می‌دادند و او غرق در گر گرفتگیِ درونش از هر احساسی که پشیمانی را به صورتش می‌کوفت، دلِ نگاه ربودن از ساختمان را نداشت!

پشیمانی از کینه سرچشمه گرفته و به انتقام رسیده، او را به دستانِ ناکامی سپرد و حال از تمامِ آن آتشِ کینه خاکستری مانده به نامِ یلدا که از اعماق وجودش فریادِ شرمندگی سر داده می‌شد. البته که فایده نداشت؛ اما هرچه بیشتر خیره به این خانه می‌نگریست، قلبش خالی‌تر می‌شد و او را تنها می‌گذاشت تا آنقدر زیرِ فشارِ عذاب وجدان بماند که له شود. اویی که این درخت، شب و سکوتِ فضا برایش شبی از یک ماهِ قبل را تداعی می‌کرد درونِ جنگی وقتی پا پیش گذاشت و مضطرب نامِ کاوه را ادا کرد و از او خواست مراقبِ خود باشد که همان دم پدرِ کاوه او را به کناری هُل داد و این شد که جانِ کاوه نجات یافت؛ اما جانی که در تمامِ این مدت آرزوی از دست رفتنش را می‌کرد و... نمی‌شد گفت حق نداشت.

کینه چه ویرانگرِ قدرتمندی بود! هم طرفِ نفرت و هم طرفِ نفرت انگیز را باهم ویران می‌کرد و همین بود که نشان می‌داد شاید یلدا به ظاهر به کامِ دلش رسیده و آنچه که خواسته، شده؛ اما او از درون ناراضی بود و هیچ دلش با خودش صاف نبود! تصور می‌کرد بعد از گرفتنِ انتقام آنچنان دلش خنک خواهد شد که حتی نامِ کاوه را هم به خاطر نخواهد آورد؛ اما الان؟ نام که سهل بود... تنها کسی که از چه جایی بودنِ کاوه به واسطه‌ی هر ثانیه دنبالش بودن خبر داشت، فقط او بود! آتشِ یلدا فروکش کرد؛ ولی چنان قلبِ کاوه را شعله‌ور کرد که او هنوز هم درحالِ سوختن بود و مانده بود تا خاکستر شدنش! اویی که کارما به خودیِ خود پاسخش را داد و جوابِ دل شکستنش شد مچاله شدنِ قلبِ خودش به واسطه‌ی بی‌علاقگیِ دختری که دو ماه نامزدش بود!

یلدا که دل از نگاه کردن به نمای خانه کند، کفِ پوتینِ ساق کوتاه، مشکی و بنددارش را که روی زمین عقب کشید، به اندازه‌ی تک گامی بلند از درخت فاصله گرفت، دستانش را در جیب‌های پالتوی تنش فرو برد و سر به افکنده روی پاشنه‌ی پوتین‌ها به عقب چرخید تا گام برداشتن را به سمتِ ابتدای کوچه آغاز کرد. نگاهش زیر افتاده، فرو رفته در لاکِ خود و در سکوت گام برمی‌داشت. مغزش خاموش بود؛ خسته بود... دلش برای خانه و خانواده‌اش تنگ شده و هربار آرزو می‌کرد که ای کاش از ابتدا پایش به این راه باز نمی‌شد! طمعِ انتقام ولعِ عجیبی را برای فرد به ارمغان می‌آورد که تا با زیاده‌روی کردن به ضررش پی نمی‌برد و برایش دردِ دلِ حاصل نمی‌شد از اشتباه بودنِ کارِ خود عقب نشینی که نمی‌کرد، بیشتر و بیشتر با لجبازی پیش می‌رفت. بحث فقط کاوه نبود؛ یلدا با عالم و آدم لج کرده بود که انگار هشدارها و منع کردنِ مادرش هم بیشتر او را به سوی این راه سوق می‌داد!

هیچ راهی برای تمام شدنِ آسانِ این مسیرِ سخت وجود نداشت! اگر پا پس می‌کشید نهایتِ خسرو اعدام و نهایتِ خودش؟ مشخص بود؛ قطع به یقین زندان! او همدست مردی شده بود که تا پیش از آشنایی‌اش هیچ از خلافکار بودنش نمی‌دانست و حال با او نقشه‌ی فرار ریخته بود. مضحک و مسخره؛ اما متاسفانه... واقعی بود! یلدا با پای خودش به سمتِ چاه رفت و هرچند که عمقِ آن را دید؛ ولی باز هم به نیتِ سقوط کردن جلو رفت چرا که در انتهای این چاه به امیدِ نجات می‌نشست... نجاتی که لااقل برای او وجود نداشت و او به امیدِ واهی دل بسته، تن به سقوط داده بود!

به سرِ کوچه که رسید، از سمتِ چپ به جای پیاده‌رو راه رفتن از کنارِ خیابان و جدولِ رنگ شده‌ی سبز و سفید را برگزید و همانطور سر به زیر ماندنش را ادامه داد. این بار صدای حرکتِ ماشین‌ها و گه گاهی بوق زدن‌ها بیشتر به گوشش می‌خورد و از سکوتِ نسبیِ کوچه دور شده بود. این میان ماشینی از کنار و مقابلش با شیشه‌های دودی به سمتش آمده، همین که کنارش ترمز کرد یلدا از دنیای افکارش بیرون رانده شد و نگاهش سمتِ ماشین چرخید. نیازی به کشفِ هویت نبود؛ تنها کسی که با دیدنِ او ترمز می‌کرد و می‌توانست به دنبالش بیاید با آن شیشه‌های دودی و البته خط خوردگیِ کمرنگ از جانبِ درِ سمتِ راننده، کسی نمی‌توانست باشد به جز خسرو! اویی که دستش نشسته روی فرمان، نگاهش با اخمی کمرنگ به یلدا بود که نفسش را محکم و کلافه فوت کرد، پلکِ محکمی زد و جلوتر رفته، دستش را به دستگیره رساند، در را باز کرد و یک ضرب که روی صندلی نشست بدونِ نگاهی به خسرو در را محکم بست.

خسرو با حفظِ همان حالتِ صورتش، ماشین را به راه انداخت و حرکتش را آغاز کرده کمی فرمان را به چپ چرخاند. نفسِ عمیقی کشید و زبانی روی لبانِ باریکش کشیده و خنثی لب باز کرد:

- خودت بگو با تویی که کمر بستی به خراب کردنِ نقشه‌های من چیکار باید بکنم یلدا؟

یلدا لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش را فشرده بر هم و جمع کرده، با بیرون راندنِ نفسش از راهِ بینی که سعی کرد آرامشِ خودش را حفظ کند، پلکِ محکمی زد و همچون خودِ خسرو گفت:

- نمی‌دونم؛ برای این خودت می‌تونی تصمیم بگیری!

خسرو پوزخندِ بی‌صدایی زد که به سببِ خیره بودنِ یلدا به روبه‌رو به چشمانش نیامد و سکوت کرد تا پاسخِ او را بشنود. اویی که دنده را عوض کرد، از آیینه‌ی بالا نگاهی به عقب انداخته، کمی آستینِ تا ساق بالا رفته‌ی بلوزِ جذب و مشکی‌اش را صاف کرده و گفت:

- اسلحه‌ام پیشمه؛ توی این موردِ خاص فقط کافیه درخواستت رو برای کشتنت بشنوم تا بدونِ فوتِ وقت تورو به آرزوت برسونم. چطوره؟

یلدا سعی می‌کرد سکوت کند و حرصش را در وجودِ خود خفه نگه دارد؛ اما چون موفق نشد، نگاه چرخانده با اخم به سمتِ نیم‌رُخِ خسرو و با حرص پرسید:

- مگه قرار نبود فرار کنیم و کلا از اینجا بریم؟ پس این یه ماه اینجا موندنمون چه معنی‌ای داره؟

خسرو بی‌آنکه نگاهش را به سمتِ یلدا روانه کند، همانطور خونسرد و خنثی درحالی که نگاهش به مقابلش بود تای ابرویی بالا انداخت و سپس گفت:

- من تا دخترهام رو یه بارِ دیگه نبینم هیچ جا نمیرم یلدا، این رو مطمئن باش!

یلدا پوزخندی زده و دست به سی*ن*ه شده، نگاه از خسرو گرفت و چون از شیشه‌ی مقابل چشم به خیابان دوخت، گفت:

- فقط خودت و دخترهای عزیزت برات مهمن! با این وجود چرا من رو برای فرار با خودت همراه کردی؟

خسرو کششی بسیار محو، یک طرفه و مرموز را به لبانش بخشیده، چرخشی کوتاه به چپ را روی فرمانِ ماشین پیاده کرده لب باز کرد:

- برای تجربه‌ی مرگ پیشِ منِ تشنه به خون زیادی مشتاقی! حتما لازمه لطف من رو در حقِ خودت نادیده بگیری و دنبالِ جنبه‌ی منفیش باشی؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و نود و دوم»

اما یلدا به سیمِ آخر زده بود! اصلا حالِ خوشی نداشت و همه‌ی این‌ها به دور شدنش از مادر و برادرش، دیدنِ حالِ کاوه و اخبارِ بدی که از او می‌گرفت برمی‌گشت. اویی که اخمش پررنگ شد، لبِ پایینش را محکم به دندان گزید و خواست که سکوت کند؛ اما حسِ لجبازی و حنجره‌ای که قلقلک داده می‌شد برای صدا بلند کردنش، این لب گزیدن را چندان کش نداد که پس از آزاد کردنِ لبش از حصارِ دندان‌هایش رو به سمتِ خسرو برگردانده، با همه‌ی فشاری که بر روی خود حس می‌کرد، عصبی منفجر شد:

- بُکش! اگه می‌تونی بُکش، چرا معطل می‌کنی؟ چرا به حرفِ خودت عمل نمی‌کنی؟ یالا من برای مردن آماده‌ام!

خسرو در سکوت تنها لبانش را جمع کرده، فرمان را در مشتش فشرد و به صدای او بهایی نداد؛ اما همین اهمیت قائل نشدنش هم بود که باعث شد تا یلدا برای جلب کردنِ توجهِ او به سمتِ خودش آتش گرفته‌تر از پیش با بلندتر کردنِ صدایش ادامه دهد:

- من همین الانش هم توی دست‌های عذاب وجدان دارم خفه میشم. این زندگی نیست که زندونیشم؛ همون مرگه که فقط نفس کشیدن رو اضافه داره، اون رو هم بگیر و راحتم کن اکه به اندازه‌ی ادعات جرئتِ عمل کردن داری!

صدایش و حرف‌هایش مته بر روانِ خسرو شد که پلکِ محکمی زده، خونسردی‌اش را نگه داشت؛ اما روی بنزینِ خشمش کبریت کشید که ردِ دودِ خونسردی بلند شده از آتشِ این عصبانیت، طرحِ چهره‌اش را بازیچه کرد. مثلا به اخمش رنگ بخشید، لبانش را بر هم فشرد و چانه جمع کرده، محکم دنده را عوض کرد و یک آن پایش را روی پدالِ گاز فشرد که جسمِ یلدا به صندلی چسبید. یلدا با چشمانی که درشت شدند و اخمی که به واسطه‌ی این شوکِ از سرعتِ ناگهان بالا رفته‌ی او پاک شد، نگاه میانِ شیشه‌ی مقابل و نیم‌رُخِ خسرو به گردش درآورد و جسارتِ پیشینش رنگ باخت؛ اما به روی خود نیاورد هرچند که از چهره‌اش هویدا بود و خسرو هم همین را می‌خواست.

در خیابان با چنان سرعتی پیش می‌رفت که تصادف نکردنش را می‌شد پای معجزه نوشت! اگر روی رانندگی تسلط نداشت قطع به یقین تا این لحظه چندین و چندبار هم خودش و هم یلدا را به کشتن می‌داد! یلدا سریع و تیک مانند پلک زد و نامِ خسرو را شوکه به زبان آورد؛ ولی او محل نداد و به این سرعت ادامه داد انگار که قصدِ اولتیماتوم دادن به یلدا را داشت. یلدا فهمید؛ مسیری که در تاریکیِ شب طی می‌کردند آنی نبود که باید باشد برای همین هم فهمید خبرهای خوشی در راه نخواهد بود! زمان گذشت... ماشین از شهر خارج شد و در خلوتی و سکوتِ جاده خسرو با همان سرعت پیش می‌رفت و فقط صدا زدن‌های یلدا را می‌شنید و توجه نمی‌کرد!

جلوتر کنارِ جاده ترمز کرد که نفسِ یلدا را در سی*ن*ه‌اش محبوس نگه داشت و خودش به سرعت دستش را به دستگیره بند کرده، در را گشود و کفِ پوتینِ مشکی‌اش را روی زمین نشاند. نگاهی به اطراف که در سکوت غوطه‌ور بود انداخت و در نهایت از ماشین پیاده شده در را محکم بست که یلدا پلک بر هم نهاد و شانه‌هایش کوتاه بالا پریدند. خسرو ماشین را از عقب دور زد و با گام‌هایی محکم و بلند خودش را رسانده به درِ شاگرد، دستگیره را به دست گرفت، در را به روی یلدایی که مژه‌هایش را از هم فاصله داد باز کرد و بازوی او را با دستِ دیگرش گرفته، محکم جلو کشید تا از روی صندلی برخاست و از ماشین خارج شد.

یلدا می‌خواست حرف بزند و اعتراض کند؛ اما فشرده شدنِ بازویش در دستِ خسرو زبانش را بند آورد و او را به دنبالِ خود کشیده به کنارِ جاده، محکم او را از پشتِ سرِ خود جلو کشیده و بازوی اویی که در تقلا برای آزاد شدنش بود را رها کرد. دستش را به یقه‌ی پالتوی نیمه بلندِ او بند کرده و به مشتش کشیده، یلدا را بالا کشید و خیره شده به چشمانِ همرنگِ او با چشمانِ خودش که در تاریکیِ جاده نمایی از برق نداشتند، لب باز کرد و جدی و با صدایی خش گرفته، عصبی گفت:

- خوب گوش‌هات رو وا کن ببین چی بهت میگم یلدا؛ هرچی بیشتر روی اعصابم پیش بری بیشتر احتمالِ زنده برگشتنت رو کم می‌کنی! عصبی شدنِ من به جایی برسه که بتونم بر خلافِ تمامِ نقشه‌هام بگم به درک که می‌میری، اصلا به جاهای خوبی نمی‌رسه و شک نکن مرگت تضمین شده‌ست!

یلدا چشمانش را از چشمانِ او پایین کشید و لبانش را بر هم فشرده، دستانش را بالا آورد و انگشتانش را پیچانده دورِ مچِ دستِ او که بیشتر فشردنِ یقه‌اش رنگ از مشتش پرانده بود، لب باز کرد و بلند گفت:

- ولم کن روانی!

و خسرو با به عقب هُل دادنِ او و آزاد کردنِ یقه‌اش، نفس زنان انگشتِ اشاره‌اش را مقابلِ اویی که با تلو خوردن قدمی رو به عقب برداشت و سخت تعادلش را حفظ کرد تکان داده و ادامه داد:

- می‌تونی گورت رو گم کنی یلدا؛ اما نه پیشِ خانواده‌ات و یا حتی کاوه‌ای که تازه وجدانت براش بیدار شده... تو فقط به دستورِ من و یه راست گم میشی وسطِ جهنم تا بفهمی قدِ عملِ من از ادعام خیلی بلندتره!

یلدا نفس زد، خسرو گامی رو به جلو برداشت و میانِ تاریکی‌ای که صورتِ یلدا را کدر برایش نشان می‌داد، چشم بینِ اجزای چهره‌ی او که چشمانش درشت شده بودند؛ اما سعی می‌کرد ترسیدنش را از دیدنِ این نسخه‌ی دیوانه‌ی خسرو پنهان کند، گرداند و ادامه داد:

- الان تورو برمی‌گردونم همونجایی که باید و خودم هم میرم جایی که بودم! می‌شینی سرِ جات و دهنِ اون وجدانِ بی‌وجدانت رو که نشون میده فرقی با من نداری می‌بندی تا زمانی که من بگم! یادت باشه دختر... مردی جلوته که صورتِ تک به تکِ افرادِ تیمِ بزرگِ خودش رو با دست‌های خودش سوزونده و حالا تهِ این داستان یه سری‌ها رو رها کرد برن پیِ زندگیشون و خونِ یه سری دیگه رو هم با دست‌های خودش ریخت!

دستش را به ضرب پایین انداخت و یلدا ترسیده از این حالتِ اویی که انگار جنون گرفته بود و خودش از کنترلِ خودش خارج بود، سرعتِ جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش از دستش دررفت و تنها مات برده خسرو را نگریست. خسرو لبانش را بر هم نهاد، آبِ دهانش را فرو داد و گامی عقب رفته، نفسش را از راهِ بینی بیرون فرستاد و رو از یلدا گرفته و چرخیده روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به عقب، دستانش را پشتِ گردنش با پیوند زدنِ انگشتانش به هم بند کرد. گر گرفتگیِ تنش آرام گرفت، آتشش انگار رو به خاموشی رفت و او با پلک بر هم نهادنش سرش را رو به آسمان گرفت و نفسِ عمیقی کشید.

یلدا دستی به یقه‌ی پالتویش و زبانی روی لبانِ از هم فاصله گرفته‌اش کشید و پلک‌هایش ریز لرزیدند. انگار که واقعا از یک خطرِ جانی جانِ سالم به در برده بود! می‌دانست؛ برای این مرد اهمیتی نداشت، در ثانیه‌ای می‌توانست جانش را بگیرد و برایش مهم نبود چه پیش می‌آمد! خسرو آخرِ خط بود، نفس که می‌کشید بوی مرگ می‌داد، قلبش که می‌زد با هر تپش مرگ را پمپاژ می‌کرد و او... یک جنایتکارِ بالفطره بود! حتی شاید همین الان هم نقشه‌ای برای مرگِ آینده‌اش در نظر داشت؛ شاید یلدا هم قربانیِ بعدی‌اش بود برای جانی که می‌گرفت و برای خسرو چه اهمیتی داشت؟ تنها خونِ دیگری به خون‌های ریخته بر دستش اضافه می‌شد! یلدا آبِ دهانش را سخت فرو داد، خسرو در همان حالتِ قبل مانده، او که تارِ موهای صاف، مشکی و بلندش و به نرمی در هوا و بادی که ملایم می‌وزید چرخ می‌خوردند خیره به قامتِ او زیرلب زمزمه کرد:

- آتیشه؛ آتیشی که خاموش می‌سوزونه!

حرفش یک معنی داشت؛ خسرو مردی بود که با پنبه سر می‌بُرید!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و نود و سوم»

ماه نور می‌انداخت به قامتِ خسرو یلدا و درونِ جاده‌ای که تاریکی بر آن حاکم بود، اندک نوری را ساکن می‌کرد تا دستِ دوستی با دیدگانِ هر بیننده‌ای را داده و چشمی بتواند لااقل چشمی دیگر را ببیند. خسرو کاملا روی خونسردِ خود را باخته بود... فشارِ زیادی را روی شانه‌هایش تحمل می‌کرد که گاهی در لحظه‌ای عقلش را به بادِ فراموشی می‌سپرد و راهِ جنون را در پیش می‌گرفت. اویی که شعله‌های درونی‌اش فروکش کردند، دستانش را آرام از گردنش پایین انداخت و سعی کرد بر خودش مسلط شود. پلک از هم گشود، سرش را پایین آورد و نفسِ عمیقی کشیده، بر چهره‌ی سوخته‌اش اخمی کمرنگ نما گرفت و سرش را که کوتاه به راست چرخاند، نیم‌رُخش را مقابلِ دیدگانِ یلدا گرفت و از گوشه چشم نگاهی را روانه‌ی او کرد. خط و نشانش را کشیده بود، اتمام حجتش را هم کرده بود؛ حال در این بین یا یلدا با ارزشمند بودنِ جانش طبقِ حرفِ او پیش می‌رفت یا هم اینکه از جانش سیر شده و مسیری خلافِ نقشه‌های او را می‌پیمود!

راهِ برگزیده‌ی یلدا ته نداشت! اگر به امیدِ نجات یافتن تن به سقوط در این چاهِ بی‌انتها داده بود، حال باید با چشم می‌دید که نجاتی وجود نداشت آن هم زمانی که چاهِ راهِ او مردی به نامِ خسرو بود! این چاه خودش هم از عمقِ خویش بی‌خبر بود؛ اما می‌دانست به وقتِ خراب کردنِ همه چیز می‌توانست چه ویرانگرِ ویران کننده‌ای باشد! کسی چه می‌دانست؟ شاید پای ویرانگرِ ششمی هم در میان بود که خسرو نام داشت! این ویرانگر که نگاه از یلدا دزدید و رو گرفته از او، رو به جلو گم برداشت و صدای قدم برداشتنش پیچیده در گوش‌های یلدا، ماشین را از مقابلش دور زد و رسیده به درِ بازِ سمتِ راننده، یک ضرب روی صندلی جای گرفت.

روی صندلی که نشست، چشمانش را بست و پشتِ سرش را به تکیه‌گاهِ صندلی با بالا گرفتنِ سرش چسبانده دست به دامنِ سرمای هوا شد بلکه مغزِ داغ کرده‌اش را خنک کند. هرچند سرما هم در برابرِ این داغی کم می‌آورد و توان نداشت ایستادگی کند تا جایی که این مرد را از شرِ گرمای آزاردهنده‌ی مغزش نجات دهد. تمامِ فکرِ او زندگیِ ویران شده‌اش بود و اعضای خانواده‌ای که هرکدام یک سوی این شهر پراکنده شده بودند. از ساحل خبر داشت؛ اما از صدف؟ نه... خبری از او نداشت و این آزارش می‌داد چون به عنوانِ یک پدر دلش دلجویی از دختری را می‌خواست که هربار با رها کردنش دلش را شکست! خسرو سخت بود، سنگ بود؛ به قولِ ساحل صخره بود که موج را پس می‌زد، دریا می‌شد و غرق می‌کرد، ولی با تمامِ این‌ها او باز هم یک پدر بود... شاید یک پدرِ پشیمان!

صدفی که خسرو دلش دلجویی از او را می‌خواست، درونِ سالنِ خانه‌ای نشسته روی کاناپه‌ی زرشکی پای راستش را روی سطحِ آن خمیده نهاده و پای چپش را هم از روی ساقِ آن روی لبه‌ی کاناپه به سمتِ زمین آویزان کرده بود. سرش پایین، پلکِ آهسته‌ای زد و با فشردنِ دکمه‌ی پاورِ موبایلش که در دستش بود صفحه‌ی آن را خاموش کرده، لبانِ برجسته‌اش را بر هم فشرد و به دهان فرو برد. نگاهش غرقِ نقطه‌ای دور، پشتِ سرِ او رو به پنجره هنری بود که نگاهِ آبی‌اش را درونِ حیاط می‌چرخاند و به خاطرِ غرق در فکر بودنش هنوز سکوتش را نشکسته بود!

او که دست به سی*ن*ه ایستاده بود، بالاخره با پلک زدنی چشمانش را دمی زیر انداخت و بدونِ تغییری در حالتِ خنثی چهره‌اش، سی*ن*ه سنگین کرده با دمی عمیق، چشمانش را به گوشه کشید و روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش به عقب چرخید. به عقب برگشتنش کشیده شدنِ نگاهش سوی صدف را رقم زد که قدری رو به جلو خم شده و موبایلش را روی میزِ شیشه‌ای نهاد. صدف که جسمش را عقب کشید، هنری حالتِ سابقِ چهره‌اش را با کششی محو و یک طرفه از سوی لبانش درهم شکسته، گره‌ی دستانش را از هم گشود و گام‌هایش را آرام به سوی او برداشت. سرِ آستینِ چپِ بلوزِ سرمه‌ای و جذبش را با دستِ راست مرتب کرده، ساعتِ استیل و نقره‌ایِ بسته به مچِ همان دستش را هم صاف کرد و به کاناپه که رسید همزمان با نشستنش خطاب به صدف لب باز کرد:

- این سکوت رو پای چی بذارم عزیزم؟

صدای او که تای ابروی صدف را تیک مانند بالا پراند، او سرِ زیر افتاده‌اش را بالا گرفته و چرخانده به سوی هنری که سمتِ راستش روی کاناپه جای گرفت و پای راستش را با زاویه‌ی نود درجه روی پای چپ انداخت، نگاه به چشمانِ منتظرِ او دوخت و کششی محو به لبانش از یک طرف داده، پاسخ داد:

- این رو از خودت بپرس!

هنری که دستِ چپش را روی لبه‌ی تکیه‌گاهِ کاناپه به صورتِ دراز شده و پشتِ گردنِ صدف هم قرار داده بود، با این حرفِ او رنگ بخشیده به کششِ لبانِ باریکش، پاسخی که داد شد دلیلی برای دل بردن از صدف:

- جوابش به تو می‌رسه صدف... من توی باز کردنِ بحث بی‌استعدادم و این پیش قدم شدنِ تورو لازم داره و مطمئن باش فکر کردن در برابرِ حرفِ زدنِ تو برای من هیچ ارزشی نداره!

لبخندِ محوِ صدف رنگ گرفت و به تک خنده‌ای کوتاه که مبدل شد لبخندِ هنری را هم پررنگ کرد و او دستش را همانطور پشتِ سرِ صدف کمی پیش برد و طره‌ای از موهای او را با ملایمت و به نرمی پیچیده دورِ انگشتِ اشاره‌اش در همان حال صدای صدف را با لحنی بانمک و کمی شک دار در حالی که کمرنگ و با شیطنت در چهره‌اش ابرو درهم کشیده بود، شنید:

- آ آ! این همه تجربه توی دلبری کردن طبیعی نیست هنری!

هنری تای ابرویی بالا انداخته خیره به چشمانِ قهوه‌ای روشنِ او که شیطنت درونشان غُل می‌زد، با مکث طرحِ لبخندش را رنگِ خونسردی پاشیده، ابروانش را همچون صدف کمی به هم نزدیک ساخت و گفت:

- داری ازم اعتراف می‌گیری صدف؟

در همان حال مشغولِ نوازش کردنِ تارِ موهای او بود و صدف هم حالتِ متفکری با ریز کردنِ چشمانش و دادنِ کششی یک طرفه به لبانش به خود گرفته، سرش را کمی این سو و آن سو کرد و گفت:

- یعنی... به عبارتِ دیگه اعتراف می‌کنی یا بازجویی کنم؟

حرفش نزدیکیِ ابروانِ هنری به هم را از بین برد و او دمی رو از صدف گرفته، با کشیده شدنِ پررنگِ لبانش از دو سو کوتاه خندید و خنده‌ی او خنده‌ی صدفی که نگاهش می‌کرد را هم در پی داشت. هنری که پس از تک خنده‌ای کوتاه دوباره رو به سمتِ صدف چرخاند مردمک گردانده میانِ مردمک‌های او و بانمک گفت:

- دوراهیِ سختی رو مقابلم گذاشتی عزیزدلم؛ چقدر برای انتخاب از بینشون زمان دارم؟ حداقل دو شب لازمه!

صدف خندید و سپس زبانی روی لبانش کشیده، دستش را پیش برد، دستِ هنری پشتِ سرش را از ساعد گرفته میانِ انگشتانِ ظریفش، به این شکل بازیِ او با موهایش را با پایین آوردنِ دستش خاتمه داد که هردو خیره به هم صدف کمی سرش را جلو برد و گفت:

- اما شوخی- شوخی، جدی پرسیدم. مردی با ظاهرِ تو زمین نمی‌مونه!

و هنری تنها با حفظِ لبخندِ خونسردش پلک بر هم نهاد و ابروانش را بی‌قید به سمتِ پیشانیِ روشنش روانه کرده و گفت:

- پرِ پرواز هم نداره خوشبختانه!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و نود و چهارم»

صدف با خنده‌ای عاصی که نشان از کلافه شدنش بابتِ اینکه برای هرچه که می‌گفت هنری جوابی در آستین داشت، بود، کوتاه رو از او گرفت و چشمانش را در حدقه چرخاند. هنری که واکنشِ او را دید، لبخندش را روی لبانش نگه داشت و پس از نفسِ عمیقی که کشید، نگاهی به نیم‌رُخِ صدف با لبخندی که آهسته کمرنگ شد انداخت. نگاهی که به صدف مانده و لبخندی که رنگ باخت با یادآوریِ اینکه او شاید بروز ندهد؛ اما از اعماقِ چشمانش می‌شد شکسته دلی را دید که از نبودن و ندیدنِ پدرش عذاب می‌کشید. حسِ خوبی که در نگاهش کمرنگ شد، چشمانش را در حدقه پس از پلک زدنی کوتاه پایین کشید و او را به برهوتِ سکوت و خلسه‌ی خودش تبعید کرد! این نگاهِ او، همان طرحِ محوی از تصور میانِ شعله‌های آتش مقابلِ نگاهِ تک چشمیِ گریس شد.

او که در گردیِ گشاد شده‌ی مردمکِ چشمِ آبی و درشتش، شعله‌های آتش دلبرانه رقصندگی می‌کردند و صوتِ ریزِ سوختنِ چوب‌ها چون موزیکی برای هماهنگی با این رقص به گوشش می‌رسید. هوا سرد بود، نسیمِ شب هنگام ملایم می‌وزید و این دختر که پیش‌تر دیوانه‌ی خطرناکِ این بخش از خشاب خطاب شده بود، کفِ دستانش را گرفته مقابلِ آتش و گرمای آن را روی پوستِ کفِ دستانش میانِ سرمای اطرافش پذیرا می‌شد. نگاهش به اندازه‌ی هوا سرد بود و البته در تفاوت با آن... کمی مرموز و زیادی ساکت! آرامشی حوالیِ چهره‌اش پرسه می‌زد که ترسِ طوفان به جان می‌انداخت.

این دیوانه‌ی خطرناک چیزی برای از دست دادن نداشت! نه زیبایی، نه عشقی، نه همراهی... هیچکس برای او نمانده بود جز خودش! خودی که حتی به خود هم ظلم می‌کرد و داشت سرنوشتی که از دستِ مردی خطرناک تر از خودش نجات پیدا کرده بود را با دستانِ خودش به سوی نابودی می‌کشاند! برای گریس مهم نبود... قیمتِ این عشق قبل‌تر سوختنِ صورتش و حال سوختنِ قلبش بود که هربار این بها را پرداخت و دم نزد! دلش بازی می‌خواست، بازی‌ای که این بار گرداننده‌اش خودش باشد و کسی که به دنبالِ فرار می‌گشت هم دیگری! بازی را به عنوانِ گرداننده می‌خواست؛ اما خبر نداشت راهِ کینه به مقصد نمی‌رسید!

کنارِ او دختری بود به نامِ شراره که تارِ موهای پر کلاغی، صاف و بلندش همدست شده با نسیم پشتِ سر و روی کمرش نرم می‌لغزیدند و نگاهش خیره به نیم‌رُخِ گریس که چشم از آتش دزدید و سرش را بالا گرفت، قصد کرد حرفی بزند بلکه این سکوتِ سنگین میانشان را نابود کند؛ اما اینکه گریس چیزی نمی‌گفت باعثِ عقب نشینی‌اش می‌شد. گریسی که رو بالا گرفت، چشم به هلالِ ماه میانِ تاریکیِ آسمان دوخت که درخششِ ستاره‌ها را با نوری که از خود ساطع می‌کرد خوار می‌شمارد. ستارگان در برابرِ زیباییِ ماه کم می‌آوردند؛ اما این ماه امشب هم بارِ دیگر تلخ شد و سرد نور رساند، بدونِ محبت!

گریس لغزشِ آرامِ تارِ موهای کوتاه شده و افتاده بر نیمه‌ی راستِ صورتش که سوختگیِ همان سمت را هم پوشش داده بودند، حس کرد و با دمِ عمیقی سی*ن*ه سنگین کرده، به ریه‌هایش تازگی بخشید و مژه‌هایش را بر هم نهاد. چیزی در دلش سنگینی می‌کرد، میل به حرف زدن داشت و دلش می‌خواست کمی حداقل از بارِ نشسته بر دوشِ قلبش را کم کند؛ اما امان از زبانش که کوتاهی می‌کرد! هرچند این زبان کافی نبود چرا که زبانِ قلب چشم‌ها بودند چون زبانی که در دهان می‌چرخید می‌توانست دروغگو هم باشد ولی زبانِ چشم‌ها؟ نه!

بازدمش را عمیق‌تر از دمی که گرفته بود از سی*ن*ه رهانید و مژه‌های مشکی و بلندش را از هم فاصله داد. سرش را قدری پایین گرفته، نگاهش متمرکز بر روبه‌رو بی‌آنکه تغییری در جهتِ نگاهش ایجاد شود آبِ دهانی فرو داد و پس از مکثی کوتاه بی‌مقدمه لب باز کرد:

- یه سال از اون پسرِ هجده ساله‌ای که پدرم از دستِ یه جنایتکارِ دیوونه بعد از هشت سال شکنجه نجاتش داده بود، کوچیکتر بودم؛ به عبارتِ دیگه، اون زمان هفده سالم بود!

سنگینیِ نگاهِ دختر را که به روی خود حس کرد، زبانی روی لبانش کشیده و با لبخندی یک طرفه و تلخ انگشتانش را همانطور که دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاده بود درهم پیچیده و با سر خم کردنش رو پایین گرفت. این رو پایین گرفتن، هماهنگ بود با ضرب گرفتنش با کفِ پوتینِ مشکی‌ای که به پا داشت، روی زمین و او کمی لبانش را بر هم فشرد. ذهنش را آزاد کرد و جملات را برای به زبان آوردن با نظم در ذهنش چید:

- اون زمانی که برای اولین بار دیدمش، یه پسرِ جوون و منزوی بود با یه تنِ خسته که با هیچکس حرف نمی‌زد. حتی حالتِ چهره‌اش هم عوض نمی‌شد، انگار افسرده بود و... حق هم داشت!

شراره خیره به او، کوتاه و آرام لب به دندان گزید و در همان حالت چشمانِ مشکی و کشیده‌اش را بر روی نیم‌رُخِ او چرخاند. حرف‌هایش را تقریبا می‌فهمید چون کم و بیش از گذشته‌ی گریس می‌دانست. گریسی از گذشته به آینده پرت نمی‌شد و عادت کرده بود به مرور کردن! تاریخ تکرار می‌شد؟ این دختر تداعی می‌کرد تا به قدرتِ کینه که در وجودش می‌جوشید بیفزاید، درست شبیهِ راهکارِ یلدا زمانی که فهمید عشقش به مردی که دنبالِ انتقام گرفتن از او بود به کینه و حسِ انتقامش لطمه می‌زد، چنان خودش را وقفِ بازسازیِ گذشته پیشِ چشمانش کرد که دیگر یلدایی وجود نداشت و می‌شد از او به عنوان یک کینه‌ی متحرک نام برد! کینه‌ای که برایش نتیجه‌ای هم نداشت به جز نابود کردنِ آینده‌اش و حتی دلی که خنک نشده؛ این بار در آتشی که عذاب به جانِ وجدانش انداخته بود، سوخت!

این دو نفر در بازیِ خشاب شباهت‌های زیادی به هم داشتند؛ یلدایی که برای خاموش کردنِ کینه‌اش خود را به خسرو وصل کرد و گریسی که با جسارتِ بیشتر از او خودش را در تیمِ شاهرخ جای داد تا بی‌رحم‌ترین نسخه‌ی ممکنِ خود را با دستانِ خود بسازد! این دو نفر هردو بیراهه‌ترین راه‌های پیشِ رویشان را انتخاب کردند و حال... یلدا عواقبش را دیده بود و چون کار از کار گذشته، نمی‌توانست کاری از پیش ببرد؛ اما گریس برای پیمودنِ این مسیر جا داشت و هنوز به اشتباه بودنش پی نبرده بود! تا سر به سنگ نمی‌خورد، نتیجه‌ی اشتباه هم به چشم نمی‌آمد و یلدا متوجه شده بود، بلعکسِ گریس که هنوز فکر می‌کرد انتقام بهترین راه بود! او بابتِ حسی که از سوی صدف برای هنری دو طرفه شده بود آزار می‌دید و از طرفی هم تمامِ مدتی که به تاوانِ دزدیدنِ صدف زندانیِ هنری بود او را برای انتقام کوک می‌کرد.

فکر کرد... شبی که در جنگل بعد از دزدیدنِ صدف با هنری روبه‌رو شد را مرور کرد و هنریِ پس از دیدنِ صدف را با هنریِ قبل از دیدنِ او مقایسه کرد. همان شب درونِ جنگل که برایش تداعی شد، صدای هنری را از اعماق ذهنش شنید زمانی که با اسلحه قصد جانش را کرده بود:

«- دست روی جونِ من گذاشتی که الان می‌تونم جونت رو بگیرم!»

صدای شلیکی در سرش پژواک شد که رو بالا گرفت و از ساختمان‌های بلندبالای دو طرفِ کوچه که گذشت دوباره چشمش به آسمان افتاد و غرق شده در تاریکیِ آن که تنها نورِ ماه و همراهیِ ستارگان یاری‌اش کرده بودند، لبانش را جمع کرد و عملِ دم و بازدم را از طریقِ بینی انجام داد. نمی‌شد کتمان کرد که احساسِ اشتباه نسبت به آدمی اشتباه‌تر، ویران کننده‌ترین بینِ ویرانگرها بود و زندگیِ گریس را دقیقا همین ویران کننده‌ترین شکل می‌داد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و نود و پنجم»

کینه احساسِ خانمان‌سوزی بود و این حس را تمامِ بازیچه‌های خشاب حداقل برای یک بار هم که شده، تجربه کرده بودند. اصلا همه چیز از کینه‌ی خسرو نسبت به برادرش شروع شد و آنقدر این حس ریشه دواند تا جایی که نه فقط زندگیِ یک خسرو، بلکه چندین و چند نفرِ دیگر را هم در ویرانی به خود شبیه کرد. گریس این را فهمیده بود که قدری چانه جمع کرده، پلکِ آرامی زد و با آزاد کردنِ انگشتانش که در بندِ یکدیگر بودند، دستِ راستش را مشت کرده به کفِ دستِ چپش فشرد و سکوتش این معنا را داشت که به دنبالِ دنباله‌ی مناسبی برای حرف‌هایش می‌گشت. باید حرف می‌زد، باید قلبش را تهی می‌ساخت از هر آنچه که درونش سنگینی می‌کرد و لااقل از همین یک نفری که کنارش بود برای خود گوش می‌ساخت و هرچه را به هرکه نگفته بود، در این دم با شراره‌ای که کنارش نشسته، نگاهِ منتظرش را به او دوخته بود در میان می‌گذاشت.

از کجا می‌شد ادامه داد؟ نمی‌دانست! انگار مغزش قفل کرد برای ادامه دادن و گفتن از گذشته‌ای که در این لحظه چیزی به جز زخم نبود! فکر می‌کرد و ضرب گرفتنِ سریعش روی زمین بیش از پیش سرعت می‌گرفت، فکر می‌کرد و اول و آخر خودش را تهِ سیاهیِ چاهی شکل گرفته از انتقام می‌دید که راهیِ برای رهایی از درونش وجود نداشت. این تاریکی او را محکوم کرده بود، باید می‌ماند، می‌سوخت و می‌ساخت!

- گذشته تا الان چقدر می‌تونه تغییر کنه فقط با ورودِ یه نفر؟ بینِ ما حتی اگه یه حسِ دو طرفه‌ام نبود، حداقل احترام بود؛ ارزشی بود که اون برام قائل می‌شد ولی اومدنِ یه دخترِ دیگه تمامِ معادلاتِ من رو به هم ریخت... عشق یه احساس نیست؛ قاتله! با کلی حسِ خوب فریب میده و تا به خودت میای می‌بینی قلبِ قلبت رو شکافته!

شراره نفسِ عمیقی کشید و به گوشِ شنوا ماندنش بسنده کرد. رو از گریس گرفته و سر کج کرده به سمتِ روبه‌رو همچون او نقطه‌ای از پیشِ رویش را نگریست و گریس... پلکی آهسته زد و دستِ چپش را عقب برده و از داخلِ جیبِ شلوارِ مشکی‌اش نخ سیگاری را به همراهِ فندکِ نقره‌ای و براق خارج کرد. کمی تنش را روی صندلیِ چوبی عقب کشید، سیگار را بینِ لبانِ باریکش جای داد و درپوشِ فندک را برداشت، شعله‌ی کوچکِ آن را در گردیِ مردمکِ چشمش قاب گرفت و سپس سیگارش را فندک زد. انتهای سیگار سرخ شد و او فندک را با گذاشتنِ درپوشش در جیبِ شلوار فرو برده پُکِ عمیقی به سیگارش زد. پروازِ رو به بالای دود را از سیگار که دید، آن را گرفته میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش و دمی کوتاه از لبانش جدا ساخت.

آرنجِ دستی که با آن سیگار را گرفته بود روی مچِ دستِ دیگرش که خمیده مقابلِ سی*ن*ه‌اش قرار داشت نهاده و تکیه به تکیه‌گاهِ صندلی سپرده نوکِ پوتین‌هایش را به صورتِ ضربدری روی زمین قرار داده با باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش نقطه‌ای دور را برای دیدن در نظر گرفت. نفسِ عمیقی کشید و خنکای هوا چسبیده به گردنِ باریکش از عمقِ گر گرفتگی‌اش اندکی کاست و او پوزخندی بی‌صدا را ناخودآگاه زده، آرام گفت:

- درک نمی‌کنی؛ اما به نقطه‌ی چی فکر می‌کردم و چی شد رسیدن بدترین حسِ دنیا رو داره، منم چون الان توی همون نقطه‌ام دارم از تجربه‌ام بهت میگم... چی فکر می‌کردم و چی شد!

چه فکر می‌کرد و چه پیش آمد! تناقضِ این دو جمله باهم بیش از حد توی ذوق می‌زد. طبیعتاً برای فکر کردن بهترین حالتِ ممکن را در نظر گرفته بود و سرنوشت بدترین حالت را برایش رقم می‌زد. برای درک کردنِ این دو جمله یک نفرِ دیگر هم بر اساسِ تجربه‌اش بود. این یک نفر که خودش هنوز مانده در این بود که چه فکر می‌کرد و... چه شد؟ این یک نفر، یعنی نسیم که همراه با ساحل و نازنین درونِ ماشین بود و صدای حرف زدن و خنده‌ی آن‌ها فضا را پُر کرده خودش تنها گه گاهی به نشانه‌ی تایید برای آدرس دادن‌های نازنین که روی صندلیِ شاگرد نشسته بود سر تکان می‌داد و اصلا حتی ذره‌ای از حواسش معطوف به آن‌ها نبود. مسیری که طی می‌کرد به چشمش آشنا می‌آمد؛ اما بی‌حوصله‌تر از آن بود که توجهی برای فهمیدنِ علتِ این آشنایی خرج کند.

نازنین و ساحل پی به بی‌حوصلگیِ اویی که حتی سر به سمتشان نمی‌چرخاند و نگاهش به روبه‌رو خشک شده بود، بردند و همین بود که ساحلِ نشسته روی صندلیِ عقب نگاهی حواله‌ی نسیم و سپس نازنین کرده، وقتی چشمانِ عسلی‌اش را روی دیدگانِ قهوه‌ایِ نازنین نگه داشت با ابروانش به سمتِ نسیم اشاره داد و نازنین که ردِ اشاره‌ی او را گرفت، پی به منظورش برده، سری به نشانه‌ی تایید برایش تکان داد. رو گرفته از ساحل و نیم چرخی کوتاه زده روی صندلی به سمتِ مقابل برگشت و نگاهش قفلِ نیم‌رُخِ بی‌حوصله‌ی نسیمی که ساکت بود، لبخند بر لبانِ باریکش نشاند و گفت:

- میگم می‌خوای ضبط رو روشن کنی از این حالتِ کما دربیای نسیم؟

نسیم که صدای او را شنید، تای ابرویی بالا انداخت، سر به سمتش چرخاند و نگاهش افتاده به لبخندِ نازنین، بی‌آنکه تغییری در حالتِ چهره‌اش ایجاد کند رو از نازنین گرفته و مسیرِ پیشِ رویش را که نگریست، لبخند را به مراتب از لبانِ او گرفت و شانه‌هایش را ریز بالا پراند، دنده را عوض کرد و نگاهی از آیینه‌ی کنار به پشتِ سر انداخته، لب باز کرد:

- ماشین مالِ بابامه و آهنگ هم آهنگ‌های اون... می‌خوای سنتی گوش بدی می‌تونی ضبط رو روشن کنی!

نازنین و ساحل نگاهی به هم انداختند و چون فهمیدند چنین چیزی هم نسیم را از حال و هوای سنگینش خارج نمی‌کند، ساحل کمی خودش را جلو کشید و میانِ دو صندلی جای گرفته، با هردو دستش هردو صندلی را نگه داشت و رو به نسیم گفت:

- خسته نشدی انقدر برجِ زهرماری دختر؟

نسیم کمی ابروانش را به هم نزدیک کرد و فرمان را اندکی چرخانده به سمتِ چپ، همانطور که حسِ آشنایی‌اش با فضا و مسیر قوت گرفت بی‌توجه به حرفِ ساحل که تنها سری به نشانه‌ی منفی برایش بالا انداخت و نچ گفت نازنین را مخاطب قرار داده، با شک پرسید:

- اینجا آشنا می‌زنه نازی! کجا مدِ نظرته؟

نازنین لب به دندان گزید و آدرسی را در فضای تاریکی که جلو می‌رفتند به زبان آورد و نسیم هم مشکوک نیم نگاهی را حواله‌ی او کرد. این بین شکِ نگاهِ نسیم و لب گزیدنِ نازنین دلیلی شده بود برای کنجکاویِ ساحل که هیچ از چه خبر بودنِ آنجا نمی‌دانست. نسیم هم خبر نداشت؛ البته تا زمانی که مقابلِ آدرسِ گفته شده توسطِ نازنین ترمز کرد و سر به سمتِ چپ چرخاند، نگاهی به محلی که او گفته بود انداخت و نمای سفیدِ ویلایی را نگریست. ویلایی که تازه توانست علت این آشنایی‌اش را درک کند و همانطور ابروانش کمرنگ درهم لبانش را روی هم فشرد و سری ریز تکان داد. نازنین که بو بردنِ او را فهمید چشم از نسیمی که سر به سمتش می‌چرخاند گرفت و سوت زنان چشمانش را با بالا گرفتنِ سرش در حدقه بالا کشید و به عبارتی در مسخره‌ترین حالتِ ممکن خودش را به کوچه‌ی علی چپ زد.

ساحل گیجِ آن دو و نسیم سر گردانده به سوی نازنین دست به سی*ن*ه و طلبکار که نگاه روی اجزای چهره‌ی او چرخاند، گفت:

- باید حدس می‌زدم یه چیزی توی سرته که بابِ میلِ من نیست!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و نود و ششم»

نازنین که نگاه سوی نسیم چرخاند، لبخندی مصنوعی و مسخره بر لبانش نشاند و نسیم هم دستش را رسانده به دستگیره‌ی درِ ماشین در سکوتی پُرمعنا که البته ذهنِ نازنین را به سمتِ ناسزاهای نگفتنی سوق داد، در را باز کرد، کفِ کتانیِ سفیدش را روی زمین نشاند و از روی صندلی برخاسته، در را محکم بست که شانه‌های نازنین بالا پریدند. نگاهی به راهی که نسیم پیش می‌رفت انداخت و سپس چشم چرخانده به سمتِ ساحل که متعجب نگاهش می‌کرد و سر درنمی‌آورد، وقتی سوال او را از نگاهش خواند، همزمان که دستش را به سمتِ دستگیره دراز کرد و از سویی صدای بلندِ موزیک و هیاهویی را از داخلِ ویلا می‌شنید، لب باز کرد:

- با صاحبِ این ویلا و مهمونی خیلی مشکل داره، یه بار هم دعواش شده ناجور!

هردو ابروی بلندِ ساحل روانه‌ی پیشانی‌اش شدند و نازنین که در را گشود، همزمان با او ساحل هم در را از سمتِ راست باز کرد و هماهنگ با نازنین هردو از ماشین پیاده شدند. فضای ماشین به نسبتِ بیرون گرم‌تر بود و البته نسبتاً تاریک. ساحل نگاهی به اطراف انداخت و ابتدا او و سپس نازنین درهای ماشین را بستند. نسیم که جلوتر رفته بود ایستاده مقابلِ درِ مشکی و پس از نیم نگاهی به نازنین و ساحل زنگِ کنارِ در را همراه با لبانش بر روی هم فشرد و دستش را پایین انداخت. نازنین جلو و ساحل پشتِ سرِ او پیش می‌آمد و تا آن‌ها به نسیم برسند، در باز شد و قامتِ پسری جوان که پیراهنِ آستین کوتاهِ آبی روشنی که دو دکمه‌اش را از بالا باز گذاشته بود میانِ درگاه نقش بست. او که لبخندی پررنگ روی لبانش بود چشمانِ مشکی‌اش را با سر چرخاندنش از عقب گرفت تا روی دیدگانِ سبز، کلافه و طلبکارِ نسیم ثابت ماند و رنگِ لبخندش بسیار کم، کمرنگ شد.

نازنین و ساحل که کنارِ نسیم ایستادند و نازنین از نگاهِ پسر که دستِ راستش را بالا آورده، به صورتِ خمیده ساعدش را به چهارچوبِ در تکیه داد و سر به همان سمت کج کرد، آمادگی برای سر به سرِ نسیم گذاشتن را دید، پیشِ چشمانِ او لبانش را بر هم فشرده به دهان فرو برد و ابروانش را به نشانه‌ی نفی سه بار بالا و پایین کرد و به این شکل از پسر کوتاه آمدن را خواستار شد. پسر که چشم از او گرفت و دیدگانش را به سمتِ صورتِ نسیم سوق داد با نگاهی به او گفت:

- اگه من رو نمی‌زنی... بگم خوش اومدی؟

نسیم دستش را بالا آورد و شانه‌ی او را که گرفت، پسر را به سمتی دیگر هُل داد و در همان حال با گفتنِ «برو بابا»ای کلافه، گامی جلو آمد و از کنارِ پسر که رد شد، قدم در حیاطِ بزرگِ ویلایی که دور تا دورِ استخرش را جمعیتی از دخترو پسرانِ خندان و مشغولِ رقص و شادی گرفته بودند، گذاشت. پسر که سر به عقب چرخانده و جلو رفتنِ نسیم را دید، لبخندش را از روی لبانِ متوسطش پاک کرد و سر گردانده به سمتِ نازنین و لب باز کرد:

- باز این بی‌اعصاب بود که آوردیش برای گند زدن به مهمونی‌های من؟

نازنین چشم غره‌ای به او رفت و جلو آمده، ساحل هم بی‌حرف تنها پشتِ سرِ او روانه شد و نازنین که به پسر رسید گوشه‌ی راستِ لبِ بالایش را بالا داده و گفت:

- قبول کن تو خودت هم مرض داری!

نازنین جلو- جلو رفته برای جلوگیری از هرگونه دعوایی که نسیم با بی‌حوصلگی‌اش می‌توانست راه بیندازد، ساحل هم پس از نیم نگاهی به او از درگاه خارج شد و وارد شده به حیاط، لبخندی مصلحتی روی لبانِ متوسط و براقش نشانده، دستش را پیش برده مقابلِ پسر و گفت:

- مهمونِ ناخونده‌ام، اسمم ساحله!

پسر لبانش را از یک گوشه کمرنگ و همچون او تصنعی کشیده، سرش را آرام تکان داد و دستش را که پیش برد با گرفتنِ دستِ ساحل کوتاه «خوشبختم» گفت و پس از آن هردو با خاتمه بخشیدن به قفلِ دستانشان، ساحل روی پاشنه‌ی نیمه بلندِ بوت‌های مشکی‌اش به عقب چرخید تا سوی جمعیت برود و پسر در را بسته، نگاهش را از گوشه چشم به پشتِ سر روانه کرد. ساحل که نسیم و نازنین را ایستاده کنارِ میزِ پایه بلند، گرد، مشکی و براق دید در سمتِ چپِ استخر با فاصله‌ای متوسط از خودِ ویلا که نمای سفیدی داشت و چند پله‌ی کوتاه و کم ارتفاع مقابلش با دو ستونِ استوانه‌ای و سفید در دو طرفش و نوری که از دو چراغِ پایه بلندِ مشکی در حیاط ساطع می‌شد، خودش را به آن‌ها رساند. ایستاده کنارِ نازنین چون صدای بلندِ موزیک از طریقِ باندهای بالای استخر بیشتر به گوش می‌رسید، صدایش را کمی بالا برد و گفت:

- به من که دمِ آخر گفتی مهمونیه و به نسیم چیزی نگفتی! بیا بریم لااقل لباس‌هامون رو عوض کنیم.

نازنین نیم نگاهی به نسیم که خیره به اهالیِ جمع شده دورِ استخر بود، انداخت و زبانی روی لبانش کشیده، مکثی کرد و درمانده با دیدنِ این بی‌اعصاب بودنِ نسیمی که شالِ نازک و سفیدِ همرنگِ تاپِ زیرِ مانتوی جلوباز، بلند و سبزِ دودیِ تنش و شلوارِ جذبِ پایش بود، از روی موهای تیره‌اش پایین افتاده دورِ گردنش قرار داشت، پوستِ لبش را با دندان کشید و خطاب به ساحل گفت:

- والا من از تنها گذاشتنش اینجا می‌ترسم؛ انقدر که رشته‌های اعصابش نازک شده کافیه یه نفر روش راه بره و اون موقع دیگه خدا رحم کنه!

ساحل زبانی روی لبانش کشید، چشم از نازنین گرفت و نگاه انداخته به نسیم مکثی کرد و پس از آن نفسش را که فوت کرد چون آرامشِ او را دیده بود؛ البته که نمی‌شد به این آرامش اطمینان کرد، دستش را پیش برد و مچِ نازنین را گرفته میانِ حلقه‌ای از انگشتانش، او را همراه با خود که گامی رو به جلو برداشت، جلو کشید و گفت:

- بیا تا فعلا آرومه سریع بریم و برگردیم!

نگاهِ نسیم آن‌ها را تا کمی از دور شدنشان همراهی کرد و این سو خودش سر چرخانده به روبه‌رو، نگاهش به رقص، شادی و هلهله‌ی جمع که افتاد، آبِ دهانش را سخت فرو داد و نفسِ عمیقی کشید. اگر قبل‌تر از این‌ها بود، قطعا با جمع و موزیکی که پخش می‌شد هماهنگی به خرج می‌داد و لبخند می‌زد؛ اما اکنون... انگار سمتِ چپِ سی*ن*ه‌اش از شدتِ دلتنگی خالی بود و هیچ حسِ خوبی از این میهمانیِ اجباری نمی‌گرفت! زبانی روی لبانش کشید، دخترِ جوانی را که سینی به دست درحالِ چرخیدن دید، علامت داد به سمتش بیاید و دختر که از سوی دیگرِ استخر به سمتش آمد، نسیم دستش را پیش برد و پایه‌ی بلندِ لیوانِ شیشه‌ای را با انگشتانش اسیر کرده، پس از تشکری کوتاه از روی سینی برداشت و دختر که رفت دوباره مسیرِ دیدش را به همان جهتِ قبلی تغییر داد و لبه‌ی لیوان را به لبانِ متوسط و صورتی‌اش چسباند.

نوشیدنیِ بی‌رنگِ درونش را که با سر بالا گرفتنی راهیِ دهانش کرد، گلویش سوخت و کمی چهره‌اش درهم شد؛ اما کوتاه نیامد، لیوان را که پایین آورد همانطور سرش را بالا گرفته و بی‌توجه به سر و صداهای اطرافش که انگار برایش محو می‌شدند، چشم به هلالِ ماه دوخت و پلکی آهسته زد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و نود و هفتم»

نگاهِ ماه به نسیم خنثی بود؛ اما نگاهِ نسیم؟ نه! دردی در چهره‌ی او پرسه می‌زد که فقط و فقط برای خودش عیان بود و کسی دلیلش را نمی‌فهمید. اویی که لبانش را بر هم فشرد، چشمانش را در حدقه پایین کشید و چشمش افتاده به لیوانِ در دستش، آبِ دهانی فرو داد تا بغضی در گلویش تشکیل نشود. این بغض اگرچه با ممانعتِ او نتوانست خودنمایی کند؛ اما چنان به نفسش در سی*ن*ه تاخت که از ترس لرز گرفت و مرتعش ریه‌های او را ترک گفت. لیوان را کوتاه در دستش چرخاند و دلتنگی بارِ دیگر امانش را بُرید که در ذهنش تصویری از کاوه پدید آمد. مردی که در این یک ماه نه دیداری اتفاقی با او داشت نه هیچ چیزِ دیگر و همین هم انگار بخشی از زندگی‌اش را خالی کرده بود! نسیم تا به این لحظه هیچ از عشق نمی‌دانست، چون به تنهایی‌اش پناه می‌برد، از آن فراری بود و فکرش را هم نمی‌کرد که روزی این چنین درگیرش شود!

عشقی که نسیم را گرفتار کرده بود، در سالنِ تاریک و خاموشِ خانه‌ای همچنان تکیه داده به دیوارِ سفید، روی زمین نشسته و پاهایش را در شکم جمع کرده، دستانش را هم از آرنج روی زانوانش نهاده و مچِ دستِ چپش را که با دستِ راست گرفته بود، سرش هنوز هم پایین و میانِ حلقه‌ی دستانش پنهان بود. اویی که در این خاموشی چشم بسته، خنکایی را با باز گذاشتنِ پنجره‌ی سمتِ چپِ سالن که نسیمِ شب هنگام پرده‌ی نازک و سفیدِ مقابلش را به داخل می‌کشاند به فضا راه داده بود. جای- جایِ این خانه را سکوت گرفته بود و حکمرانی می‌کرد. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید حتی صوتِ نفس‌های کشیده و نامنظمِ کاوه‌ای که برای فرار از خودش پشتِ خودش سنگر گرفته بود.

هرچه بیشتر فرار می‌کرد و به سکوت پناه می‌برد، بیشتر در گیر و دارِ گذشته گرفتار می‌شد و بیشتر و بیشتر خودش را مقصر می‌دید. در این تنهایی، کسی نبود که به کاوه بفهماند او فقط چوبِ صاف بودنِ قلبش را خورده و از این جهت نمی‌توانست به خودش خُرده بگیرد. او در این تنهایی داستان را از زاویه‌ی دیدِ خودش می‌دید و چون در آخر می‌رسید به کینه‌ای که یلدا از او به دل گرفته و نتیجه‌اش هم این شده بود، دلیل را کافی می‌دید برای اینکه خودش را تقصیرکار بداند. مشکل کاوه نبود؛ مشکل یلدایی بود که کینه مقابلِ چشمانش پرده کشید و دیدش را که کور کرد، اجازه نداد تاوان پس دادنِ کاوه از طریقِ کارما را ببیند و به همان راضی شود!

کاوه آدمِ بدی نبود؛ فقط گه گاهی چوبِ مهربانی و دلسوزی‌اش را می‌خورد. برای برای اشتباه کردن به آدمِ اشتباهی هم برخورده بود که هیچ جوره نه یک اشتباه را می‌بخشید و نه فراموش می‌کرد نه حتی به خود می‌فهماند یک نفر که به خودیِ خود تاوان پس داده، حقش رسیدن به چنین مرحله‌ای از زندگی نیست! یلدا زمین زد تا دلش خنک شود؛ اما حال که حتی ردی از خنکی بر گر گرفتگیِ قلبش نبود، چنین انتقامی که فقط زندگیِ کاوه را خاکستر کرد اصلا به چه دردی خورد؟ یلدا به مقصدِ هیچ دوید و به خود که آمد، در برزخی از پوچی ایستاده بود و به دنبالِ راهِ فرار، بُن بستِ مقابلش را می‌نگریست.

زمان در این خاموشی گذشت و رد شد... تا جایی که بالاخره کاوه را وادار کرد پلک از هم گشوده، سرش را بالا بگیرد و چشم در سالن بگرداند. کاوه با چشمانی بی‌برق، تارِ موهایی به هم ریخته، لبانِ باریک و خشک شده و قلبی تکه پاره! او سر به سمتِ پنجره چرخاند، نگاهی به پنجره‌ی باز انداخت و چشمش به تیرگیِ آسمان افتاده، نفسش را محکم فوت کرد و با گشودنِ حلقه دستانش، فشاری به جسمش وارد کرد و آرام از جا برخاست. روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده از جوراب‌های مشکی‌اش به سمتِ راست چرخید و نگاهش به درِ بازِ اتاق گره خورد. گام‌هایش را کوتاه و آهسته برداشته، واردِ اتاق شد و همان دم صفحه‌ی موبایلش که روی میز قرار داشت روشن شد و به تنهایی نورِ اندکی انداخت.

کاوه جلو رفت، پشتِ میز کنارِ صندلیِ چرخ‌دار و مشکی ایستاده، چشمش به صفحه‌ی تماس افتاد و دستش را پیش برده، موبایل را از روی میز برداشت و چشمانش روی نامِ کیوان به عنوانِ تماس گیرنده ثابت ماندند. لبانش را بر هم فشرد، مردد بود برای جواب دادن یا ندادن و از طرفی خاتمه دادن به این تنهایی که برای خودش بُریده بود یا ادامه دادن به آن و آب کردنِ خودش بیش از این! این تردید باعث شد تا پلک‌هایش را روی هم نهاده، با مکث همانطور بسته نگه دارد و چون خودش را هنوز محتاج به این تنهایی دید، چشم باز کرد، سرِ انگشتِ شستش را روی صفحه کشید و این شد که تماس را پایان داد.

سوی دیگر کیوان که تماسش از جانبِ کاوه قطع شده بود، موبایلش را از گوشش پایین کشید و نگاهی به تماسِ قطع شده انداخته، ابروانش را به هم نزدیک کرد و با خاموش کردنِ صفحه‌ی موبایل، نفسش را که کلافه و محکم فوت کرد، موبایل را در جیبِ شلوارِ مشکی‌اش فرو برد. زبانی روی لبانش کشید و دستانش را دو طرفِ خود باز کرد، با کلافگی و خسته از این بازی‌های کاوه با خود گفت:

- دیوونه میشم، به خدا از دستِ این من دیوونه میشم. این هم مرحله‌ی جدیده، غولِ مرحله‌ی آخرش هم احتمالا اینه که بعد از روشن کردنِ موبایلش و قطع کردنِ تماس، توی آخرین نقطه‌ی این بازی میاد تماس رو وصل می‌کنه ولی حرف نمی‌زنه! می‌دونم دیگه، از این دیوونه هرچی بگی برمیاد.

نفسش را محکم فوت کرد و درحالی که یک بلوزِ جذب و یقه ایستاده‌ی سُرمه‌ای به تن داشت که آستین‌هایش را تا ساعد بالا داده بود، به عقب چرخید و گام برداشته به سوی تختش، مقابلش که رسید خم شد و کاپشنِ مشکی را از روی تخت چنگ زده، بارِ دیگر روی پاشنه‌ی پاهایش چرخید و این بار به سمتِ درِ اتاق گام برداشت. در را که گشود، از اتاق خارج شد و آن را همانطور نیمه باز نگه داشته بدونِ اینکه نگاهی به مادر و خواهرش که در آشپزخانه مشغولِ آماده کردنِ وسایلِ شام بودند، با نیم چرخی به چپ سوی درِ خانه رفت و همانطور که کاپشن را به تن می‌کرد، صدای مادرش را شنید که با تعجب گفت:

- کیوان کجا میری؟ وایسا شامت رو بخور!

و او تنها به «اشتها ندارم» گفتنی بسنده کرده، در را گشود و با بستنش از خانه خارج شد. قصد داشت امشب را خلوت کند بلکه کمتر خودش را با حرص خوردن برای کاوه‌ای که بی‌توجه به نگرانی‌اش تماس را قطع می‌کرد، خفه کند. او که پس از بستنِ بندِ کتانی‌های مشکی‌اش پله‌های راهرو را با سرعت پایین رفت و پس از گشودنِ درِ سفید رنگ، واردِ حیاط شد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و نود و هشتم»

کیوان که با خروجش از حیاط در را پشتِ سرش محکم بست، صدای بسته شدنِ در در فضا اکو شد و او بی‌محل به آن، راه کج کرد تا برای آرامشِ اعصابش به نقطه‌ی نامعلومی پناه ببرد. پناه می‌برد؛ اما در گوشه- گوشه‌ی این شهر هنوز بازیِ خشاب برقرار بود و برای آرامش از جایی به جای دیگر کوچ کردن در همینجا به عبارتی می‌شد همان از چاله درآمدن و درونِ چاه افتادن! آرامش با اینجا غریب بود و حتی فرار می‌کرد، اهالی‌اش که جای خود داشتند! یکی از این اهالی آتشی بود که بیرون زده از ساختمان، زبانی روی لبانِ باریکش کشید، سرش را بالا گرفته و ماه قامت بسته میانِ گردیِ مردمک‌های چشمانِ مشکی‌اش، لغزشِ چند تار از موهای همرنگِ چشمانش را هم روی پیشانیِ کوتاه و روشنش حس کرد.

او که سوئیشرتِ چرم و مشکی‌اش را روی تیشرت و شلوارِ جینِ همرنگش پوشیده، زیپِ نقره‌ایِ سوئیشرت را باز گذاشته بود، نفسی از هوای خنک گرفت و ریه‌هایش را که پُر کرد، کلاه کاسکتِ مشکی و براق را فشرده میانِ دستانش با پلک زدنی چشمانش را در حدقه همراه با سرش پایین کشید. آبِ دهانی فرو داد و در این سکوتِ شب قلبش خراش برداشته، کلاه را بالا برد و آرام روی سرش گذاشت. کنارِ او موتورِ مشکی قرار داشت و اینطور که به چشم می‌آمد آتش آماده‌ی رفتن به جایی بود و حتی... شاید ملاقات با کسی!

در این وقت از شب، راه برای بازگشتِ یک نفرِ دیگر به هزارتوی خشاب باز بود. این هزارتویی که ساخته‌ی دستِ خسرو بود! در این هزارتوی خشابی که خود خالقش بود، هر قدم که پیش می‌رفت بذرِ انتقام را پشتِ سرش می‌کاشت و حال باید نهالِ انتقام‌جویانی را می‌دید که به دستانِ خودش سبز شدند!

این نهال‌ها که هرکدام پشتِ هم صف کشیده و آماده‌ی حمله بودند، کینه شاخ و برگشان می‌داد و فقط یک تلنگر می‌خواستند برای پا در میدانِ نبرد نهادن. بازگشتِ یک نفر که او هم مسیرش از بقیه جدا و این درحالی بود که به نحوی به همان بقیه هم وصل می‌شد، صفحه‌ی جدیدی برای این هزارتو بود! مکانِ حضورِ این یک نفر به لطفِ ماه تا حدی قابلِ دید بود؛ کلبه‌ای جنگلی که روی پایه‌های چوبی و بلند ایستاده، از سمتِ راست پله‌هایی داشت که به بالا وصل می‌شد و به کلبه می‌رسید.

فضای جنگل تیره و تار، چمن‌ها غمگین و خسته باد می‌خوردند و تنها صدای جغدی که در همان حوالی جای داشت سکوت را می‌شکست. باد میانِ شاخه‌های برهنه‌ی درختان چرخ می‌زد و دستِ نوازشی به تنِ خشکیده‌ی آن‌ها می‌کشید. این بادِ ملایم از اندک فاصله‌ی در با درگاهِ کلبه هم سرکی به داخل می‌کشید و می‌رسید به جسمِ مردِ جوانی در تاریکیِ فضا که نشسته روی کاناپه‌ی مشکی، تکیه سپرده به تکیه‌گاهِ آن، دستِ راستش را از آرنج روی دسته‌ی کاناپه نهاده و لیوانِ شیشه‌ای و نسبتاً عریضی که تا نیمه از نوشیدنیِ طلایی رنگ پُر بود را به دست داشت.

برقِ چشمانِ قهوه‌ای رنگش تنها روزنه‌ای بود که در آن تاریکی خوب به چشم می‌آمد و نگاهِ او خنثی و بدونِ حس، نقطه‌ای نامعلوم از روبه‌رو را نشانه گرفته و با وجودِ اینکه تیشرتِ خاکستری به تن داشت و پوستش سرمایی که از بیرون به داخل هدایت می‌شد را حس می‌کرد؛ اما انگار که به چنین سردی‌ای عادت داشته باشد، هیچ واکنشی از خود نشان نمی‌داد! تنها دستش را قدری بالا آورده، همانطور بدونِ کندنِ نگاهش از مقابل، لبه‌ی لیوان را به لبانِ باریکش چسباند و جرعه‌ای از نوشیدنی تا گلویش سُر خورد.

بازگشتِ این مرد به خشاب، قطعا داستان‌های تازه‌ای را در پیش داشت تا او را برای تکمیل کردنِ پازلِ هدفِ گذشته‌اش یاری کند! اویی که چون گلویش سوخت، کمی چهره‌اش درهم شد و پلکِ محکمی زد، لیوان را پایین آورد و نفسی گرفته، زبانی روی لبانش کشید. در سرِ او چندین و چندبار صدای انفجار به صورتِ پیوسته پخش می‌شد و پس از آن قدرت به دستِ صدایی بود که با تردید جمله‌ی «قول میدم برگردم» را ادا می‌کرد. پخش شدنِ این دو صدا پشتِ هم منظوردار و انگار ذهنش به عمد چنین چینشی را برای او برگزیده بود.

این مرد با تارِ موهایی قهوه‌ای رنگ، لبانِ باریک، چشمانِ قهوه‌ای و صورتِ استخوانی، چه کسی می‌توانست باشد به جز تیردادِ رهبر؟ کسی که برخلافِ همه‌ی هوشی که داشت و همه از آن دم می‌زدند از مردی که ظاهراً عمویش بود چنان فریبِ سنگینی خورد که وجودش هنوز هم زخمی بود؛ اما این زخم و این حال باز هم تغییری در چهره‌ی او ایجاد نکرد، چرا که تیرداد برگشته بود برای کامل طی کردنِ مسیرِ ناتمامش!

تیرداد به قصه بازگشته بود و قصدِ ادامه دادن داشت؛ ولی اینکه در پسِ این قصد و نیت برای ادامه دادن چه نقشه‌هایی پرسه می‌زد در ذهنش ناخوانا بود و نمی‌شد فهمید به چه فکر می‌کرد. رز حقیقت را گفته بود! طیِ تمامِ جریاناتی که پیش آمد گلوله‌های زخم خورده‌ی خشاب کم نبودند که می‌شد برای انتقام گرفتن از خسرو از آن‌ها کمک خواست. یکی از همین گلوله‌های زخم خورده هم تیردادی بود که برایش اهمیت نداشت تا چه اندازه قُطرِ سیاهیِ سابقه‌اش را بیشتر خواهد کرد؛ او فقط به فکرِ پیش رفتن بود و این بار نه فقط خودش، پای خیلی‌های دیگر را هم به این داستان باز می‌کرد!

تیردادِ درونِ کلبه مقصدِ آتش بود و ملاقاتی که او می‌خواست. آتش که پس از گذرِ زمان خودش را رسانده به کلبه، موتور را مقابلِ آن از حرکت متوقف کرد، کفِ بوتِ مشکی که پای چپش بود را نشانده روی چمن‌ها، دستانش را از دسته‌های موتور جدا کرد و بالا که آورد کلاه کاسکت را آهسته از روی موهای کمی به هم ریخته‌اش برداشت. نفسی گرفت، چشمانش را بالا کشید و نگاه که به کلبه دوخت، آبِ دهانی فرو داد و آرام از روی موتور برخاست. موتور را تکیه داده به تنه‌ی تنومندِ درختی، کلاه را هم روی آن نهاد و کمی به قدم‌هایش سرعت بخشیده، سوی کلبه رفت.

صوتِ حرکتِ موتورِ او به گوشِ تیرداد رسیده بود که از چه کسی بودنِ فردی که به آنجا آمده بود، مطلع شد. او از روی کاناپه با همان لیوان در دستش بلند شد و روی سطحِ چوبی با کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش تا رسیدن به کانترِ چوبی گام برداشت. آتش با گرفتنِ نرده‌ی چوبی پله‌ها را آرام بالا رفت و چون چشمش به درِ نیمه باز افتاد، نگاهی درونِ فضای تاریک و خاموشِ آن به گردش درآورد، سپس دستش را بالا برد و کفِ دستش را که به در چسباند، آرام رو به داخل هُل داد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین