- Aug
- 784
- 3,798
- مدالها
- 2
«پارت سیصد و هشتاد و نهم»
بر سنگِ شکنندهی این روزهای جسمِ رز میخ کوبیده بودند که ترک برداشته بود! این سنگ دیگر مثلِ قبل نمیشد، سخت نمیشد، سرد نمیشد؛ چون آتش میگرفت! شعله از اعماقِ وجودش زبانه میکشید برای سوزاندن چون خودش را وادار میکرد به ادامه دادن! او که پس از مدتی ردِ اشک روی گونههایش خشکیده، تکیه سپرده به کنارهی تخت و نشسته روی فرشِ مشکی و کوچکِ اتاق، زانوانش را در شکم جمع کرده و از دستانش حلقهای به دورِ پاهایش ساخته، بوتهایش از پا درآورده و گوشهای پرت کرده بود. نگاهِ سبز، خسته و بیبرقش گره خورده به نقطهای دور روی دیوارِ پیشِ رویش، سنگینیِ بازدمش را لرزان از روی سی*ن*هاش برداشت و پلکهای نمناکش را دمی کوتاه به هم چسباند. چه لحظاتِ بدی را همین چندی پیش گذرانده بود، چقدر خودش را شکسته بود، فقط به خاطرِ یک پیام که نقطه سرِ خطی برای انتقامِ پانزده سالهاش به حساب میآمد! چه رزِ شکست خوردهای اینجا نشسته که پژمرده هم شده بود.
سی*ن*هاش سنگین بود، درد در رگهایش میجوشید و همراه با خون در همهی وجودش جریان داشت. این زن با سی و هفت سال سن به اندازهی یک فردِ هشتاد ساله پیر شده بود! غم داشت، به قدری که با همان پلکهای بسته قدری گردن خم کرد و سرش را پیش برده پیشانی به زانوانش چسباند و این بار نفسش آه مانند بیرون جست. در تمامِ تنش احساسِ کرختی میکرد، قلبش تیر میکشید، فقط میخواست با تداعیِ گذشته رزِ پیشین را زنده کند که تا پایانِ نقشهاش را یک نفس طی میکرد! همان رزی که در یک شب انتقامِ خودش را از برادر ناتنیاش با مرگِ او گرفت و بدونِ خم به ابرو آوردنی از میهمانی همراه با آرنگ بیرون زد. اکنون خم به ابرو میآورد؛ دلش شکستهتر میشد انگار از فکرِ بر هم ریختنِ خانوادهای که هیچ از گذشتهی پدرام نمیدانستند.
مدتی را در همان حالت به سر برد و ساکن ماند تا با این درگیریِ فکری به نتیجهی درستی که باید، برسد! نتیجهی درست چه بود؟ عقب نشینی یا ادامه دادن؟ پل میساخت به سمتِ ویرانیِ زندگیِ نامزدِ سابقش تا لحظهی ویران شدنش را از دست ندهد یا همان سوی دیگر باقی میماند و بدونِ جلو رفتن سوختنِ قلبش را پذیرا میشد، با اینکه پانزده سال تمام را فقط برای خنک کردنش نقشه کشیده بود؟ چقدر احساسِ سردرگمی میکرد و دستِ خودش هم نبود! شاید کشتنِ یک نفر سادهتر از نابود کردنِ سه نفر باشد! اگر دست به قتلِ پدرام میزد، یِر به یِر میشدند؟ خب مشخصاً نه! رز به دنبالِ خراب کردنِ قلعهی خوشبختیِ پدرام بود که به راحتی روی دریای دروغ ساخته شده، حال زمانی برای طوفانی شدنِ این دریا و برملا شدنِ حقایق فرا رسیده بود و چه موقعیتی از این بهتر برای دیدنِ کسی که نمرده؛ اما قطعا آرزوی مرگ میکرد؟
این فکر از سرش گذشت که به آرامی پیشانی از زانوانش جدا کرده، رو که بالا گرفت مژههایش را از هم فاصله داد و سر چرخانده به راست، نگاهش که به پاکت نامههای روی تخت افتاد نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد، دستانش را باز کرده از دورِ پاهایش، دستِ راستش را پیش برد و یکی از پاکتها را برداشت. مسیرِ دیدش که مثلِ قبل به روبهرو برگشت اندکی سر به زیر افکند و درِ پاکت را باز کرده، نگاهی به چند عکس که درونش بودند انداخت. اولین عکس را گرفته میانِ انگشتانِ شست و اشارهاش از پاکت بیرون کشید و پس از قرار دادنِ پاکت روی زمین، عکس را مقابلِ دیدگانش که گرفت چشم دوخت به دو لبخند درونِ عکس که یکی جوانیِ خودش بود و دیگری هم پدرام! اویی که کنارش درونِ عکس ایستاده و دستش را از پشتِ سر حلقه کرده به دورِ شانههای ظریفِ رز، او را به خود چسبانده و مستقیم خیره به لنز دوربین بود.
جوششِ حسی نفرت نام گرفته در قلبش را حس کرد که ابروانِ کوتاه، باریک و قهوهای رنگش به هم نزدیک شدند و بینیاش را که بالا کشید، بیخیالِ پُر شدنِ دوبارهی کاسهی چشمانش دیدی که به تازگی تار شده بود را خیره به پدرام نگه داشت. هرچه تنفر بود سرازیر شده از چشمانش، اشکش بیاراده چکید و روی چهرهی خندانِ خودش در عکس سقوط کرد. نفس میزد، دویدنی در کار نبود؛ اما انگار هوا را از اطرافش ربوده بودند که سعی داشت ریههایش را به هر سختیای که شده پُر کند. آبِ دهانش را فرو داد و حالِ ریههایش که جا آمد، چشمانش مانده به روی تصویرِ پدرام، لب از لب گشود با همهی نفرتش انگار که او مقابلش باشد لب زد:
- آدمهای دروغگو اگه دروغ نگن خوشبخت نمیشن؛ پایههای خوشبختیت رو قبل از لرزوندن یه راست ویرون میکنم، قسم میخورم!
همهی وجودش را کینه در بر گرفته، این همان آتشی بود که تا پیش از اینها به دنبالش میگذشت. آتشی که از او رز را میساخت، همان زنِ قدرتمندِ سابق که هیچ جوره از هدفش پا پس نمیکشید و حال دست به ساختنِ پلی زد که اطمینان یافته برای اشتیاقش به دیدنِ ویرانیهای زندگیِ پدرام، دلِ سوختهاش را خنک میکرد تا به همان چیزی برسد که مدتها میخواست! این زن تا عمقِ جان نفرت داشت از تمامِ کسانی که تنها به اسم خانوادهاش بودند؛ اما دشمن مقابلشان سرِ تعظیم فرود میآورد! او اولین شیطانِ این داستانِ تلخِ خودش یعنی برادرناتنیاش را حذف کرده و حال رسیده بود به شیطانِ واقعی که نقابِ دوست داشتن بر چهره نهاده اما خنجر از پشت میزد! رز دو طرفِ عکس را با هردو دست گرفته یک آن عکس را از وسط دو نیم کرد و با هربار قرار دادنِ تکههای پاره شده روی هم در نهایت عکس را به قطعاتِ ریزتر تبدیل کرد و روی زمین انداخت. همان دم سرِ چهار انگشتش را برای پاک کردنِ ردپاهای اشک محکم روی گونههایش کشید.
پاکت را از روی زمین برداشت و درِ آن را که بست، برای اینکه با بیشتر برانگیخته شدنِ حرصش دست به پاره کردنِ تمامِ عکسها نزند پاکت را روی تخت انداخت و از جا برخاست. کتِ پشمیاش را از تن بیرون کشیده و شالش را هم باز کرده از دورِ گردن، روی تخت پرت کرد. به اندازهی دو گامِ کوتاه که رو به جلو برداشت و کمی خم شده، دستِ راستش را جلو و پایین که برد موبایلش را از روی تخت برداشت، صفحهاش را روشن کرد و پس از زدنِ رمز واردِ مخاطبینش شد. بالا و پایین کردنِ اسامیِ مخاطبین نهایتاً او را به نامِ مینو رساند که پس از لمس کردنش موبایل را به گوشش چسباند و شنوای بوقهای انتظار شد.
طولی نکشید که با سومین بوق، تماس وصل شد و پیش از اینکه مینو برای حرف زدن لب باز کند، رز که خونسردی به چهرهاش بازگشته بود، صدای اندک گرفته و خشدارش را با لحنی جدی به گوشِ مینویی رساند که توقعِ این لحن را نداشت:
- فردا ساعتِ چهارِ عصر میام؛ میبینمت!
و بدونِ اینکه به او اجازهی پاسخ دادن دهد، موبایل را پایین آورد و تماس را خاتمه بخشید، نفسی گرفت و نگاهش افتاده به تصویری از انعکاسِ قامتش در آیینه، این راه را در ذهنش بدونِ بازگشت خواند و قلبِ آیینه از درون ترک خورد بابتِ سردیِ نگاه و یخ زدگیِ چشمانِ او! رز این انتقام را تمام میکرد، به هر قیمتی که شده، بهایش را حتی شده با جانش هم میپرداخت!
بر سنگِ شکنندهی این روزهای جسمِ رز میخ کوبیده بودند که ترک برداشته بود! این سنگ دیگر مثلِ قبل نمیشد، سخت نمیشد، سرد نمیشد؛ چون آتش میگرفت! شعله از اعماقِ وجودش زبانه میکشید برای سوزاندن چون خودش را وادار میکرد به ادامه دادن! او که پس از مدتی ردِ اشک روی گونههایش خشکیده، تکیه سپرده به کنارهی تخت و نشسته روی فرشِ مشکی و کوچکِ اتاق، زانوانش را در شکم جمع کرده و از دستانش حلقهای به دورِ پاهایش ساخته، بوتهایش از پا درآورده و گوشهای پرت کرده بود. نگاهِ سبز، خسته و بیبرقش گره خورده به نقطهای دور روی دیوارِ پیشِ رویش، سنگینیِ بازدمش را لرزان از روی سی*ن*هاش برداشت و پلکهای نمناکش را دمی کوتاه به هم چسباند. چه لحظاتِ بدی را همین چندی پیش گذرانده بود، چقدر خودش را شکسته بود، فقط به خاطرِ یک پیام که نقطه سرِ خطی برای انتقامِ پانزده سالهاش به حساب میآمد! چه رزِ شکست خوردهای اینجا نشسته که پژمرده هم شده بود.
سی*ن*هاش سنگین بود، درد در رگهایش میجوشید و همراه با خون در همهی وجودش جریان داشت. این زن با سی و هفت سال سن به اندازهی یک فردِ هشتاد ساله پیر شده بود! غم داشت، به قدری که با همان پلکهای بسته قدری گردن خم کرد و سرش را پیش برده پیشانی به زانوانش چسباند و این بار نفسش آه مانند بیرون جست. در تمامِ تنش احساسِ کرختی میکرد، قلبش تیر میکشید، فقط میخواست با تداعیِ گذشته رزِ پیشین را زنده کند که تا پایانِ نقشهاش را یک نفس طی میکرد! همان رزی که در یک شب انتقامِ خودش را از برادر ناتنیاش با مرگِ او گرفت و بدونِ خم به ابرو آوردنی از میهمانی همراه با آرنگ بیرون زد. اکنون خم به ابرو میآورد؛ دلش شکستهتر میشد انگار از فکرِ بر هم ریختنِ خانوادهای که هیچ از گذشتهی پدرام نمیدانستند.
مدتی را در همان حالت به سر برد و ساکن ماند تا با این درگیریِ فکری به نتیجهی درستی که باید، برسد! نتیجهی درست چه بود؟ عقب نشینی یا ادامه دادن؟ پل میساخت به سمتِ ویرانیِ زندگیِ نامزدِ سابقش تا لحظهی ویران شدنش را از دست ندهد یا همان سوی دیگر باقی میماند و بدونِ جلو رفتن سوختنِ قلبش را پذیرا میشد، با اینکه پانزده سال تمام را فقط برای خنک کردنش نقشه کشیده بود؟ چقدر احساسِ سردرگمی میکرد و دستِ خودش هم نبود! شاید کشتنِ یک نفر سادهتر از نابود کردنِ سه نفر باشد! اگر دست به قتلِ پدرام میزد، یِر به یِر میشدند؟ خب مشخصاً نه! رز به دنبالِ خراب کردنِ قلعهی خوشبختیِ پدرام بود که به راحتی روی دریای دروغ ساخته شده، حال زمانی برای طوفانی شدنِ این دریا و برملا شدنِ حقایق فرا رسیده بود و چه موقعیتی از این بهتر برای دیدنِ کسی که نمرده؛ اما قطعا آرزوی مرگ میکرد؟
این فکر از سرش گذشت که به آرامی پیشانی از زانوانش جدا کرده، رو که بالا گرفت مژههایش را از هم فاصله داد و سر چرخانده به راست، نگاهش که به پاکت نامههای روی تخت افتاد نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد، دستانش را باز کرده از دورِ پاهایش، دستِ راستش را پیش برد و یکی از پاکتها را برداشت. مسیرِ دیدش که مثلِ قبل به روبهرو برگشت اندکی سر به زیر افکند و درِ پاکت را باز کرده، نگاهی به چند عکس که درونش بودند انداخت. اولین عکس را گرفته میانِ انگشتانِ شست و اشارهاش از پاکت بیرون کشید و پس از قرار دادنِ پاکت روی زمین، عکس را مقابلِ دیدگانش که گرفت چشم دوخت به دو لبخند درونِ عکس که یکی جوانیِ خودش بود و دیگری هم پدرام! اویی که کنارش درونِ عکس ایستاده و دستش را از پشتِ سر حلقه کرده به دورِ شانههای ظریفِ رز، او را به خود چسبانده و مستقیم خیره به لنز دوربین بود.
جوششِ حسی نفرت نام گرفته در قلبش را حس کرد که ابروانِ کوتاه، باریک و قهوهای رنگش به هم نزدیک شدند و بینیاش را که بالا کشید، بیخیالِ پُر شدنِ دوبارهی کاسهی چشمانش دیدی که به تازگی تار شده بود را خیره به پدرام نگه داشت. هرچه تنفر بود سرازیر شده از چشمانش، اشکش بیاراده چکید و روی چهرهی خندانِ خودش در عکس سقوط کرد. نفس میزد، دویدنی در کار نبود؛ اما انگار هوا را از اطرافش ربوده بودند که سعی داشت ریههایش را به هر سختیای که شده پُر کند. آبِ دهانش را فرو داد و حالِ ریههایش که جا آمد، چشمانش مانده به روی تصویرِ پدرام، لب از لب گشود با همهی نفرتش انگار که او مقابلش باشد لب زد:
- آدمهای دروغگو اگه دروغ نگن خوشبخت نمیشن؛ پایههای خوشبختیت رو قبل از لرزوندن یه راست ویرون میکنم، قسم میخورم!
همهی وجودش را کینه در بر گرفته، این همان آتشی بود که تا پیش از اینها به دنبالش میگذشت. آتشی که از او رز را میساخت، همان زنِ قدرتمندِ سابق که هیچ جوره از هدفش پا پس نمیکشید و حال دست به ساختنِ پلی زد که اطمینان یافته برای اشتیاقش به دیدنِ ویرانیهای زندگیِ پدرام، دلِ سوختهاش را خنک میکرد تا به همان چیزی برسد که مدتها میخواست! این زن تا عمقِ جان نفرت داشت از تمامِ کسانی که تنها به اسم خانوادهاش بودند؛ اما دشمن مقابلشان سرِ تعظیم فرود میآورد! او اولین شیطانِ این داستانِ تلخِ خودش یعنی برادرناتنیاش را حذف کرده و حال رسیده بود به شیطانِ واقعی که نقابِ دوست داشتن بر چهره نهاده اما خنجر از پشت میزد! رز دو طرفِ عکس را با هردو دست گرفته یک آن عکس را از وسط دو نیم کرد و با هربار قرار دادنِ تکههای پاره شده روی هم در نهایت عکس را به قطعاتِ ریزتر تبدیل کرد و روی زمین انداخت. همان دم سرِ چهار انگشتش را برای پاک کردنِ ردپاهای اشک محکم روی گونههایش کشید.
پاکت را از روی زمین برداشت و درِ آن را که بست، برای اینکه با بیشتر برانگیخته شدنِ حرصش دست به پاره کردنِ تمامِ عکسها نزند پاکت را روی تخت انداخت و از جا برخاست. کتِ پشمیاش را از تن بیرون کشیده و شالش را هم باز کرده از دورِ گردن، روی تخت پرت کرد. به اندازهی دو گامِ کوتاه که رو به جلو برداشت و کمی خم شده، دستِ راستش را جلو و پایین که برد موبایلش را از روی تخت برداشت، صفحهاش را روشن کرد و پس از زدنِ رمز واردِ مخاطبینش شد. بالا و پایین کردنِ اسامیِ مخاطبین نهایتاً او را به نامِ مینو رساند که پس از لمس کردنش موبایل را به گوشش چسباند و شنوای بوقهای انتظار شد.
طولی نکشید که با سومین بوق، تماس وصل شد و پیش از اینکه مینو برای حرف زدن لب باز کند، رز که خونسردی به چهرهاش بازگشته بود، صدای اندک گرفته و خشدارش را با لحنی جدی به گوشِ مینویی رساند که توقعِ این لحن را نداشت:
- فردا ساعتِ چهارِ عصر میام؛ میبینمت!
و بدونِ اینکه به او اجازهی پاسخ دادن دهد، موبایل را پایین آورد و تماس را خاتمه بخشید، نفسی گرفت و نگاهش افتاده به تصویری از انعکاسِ قامتش در آیینه، این راه را در ذهنش بدونِ بازگشت خواند و قلبِ آیینه از درون ترک خورد بابتِ سردیِ نگاه و یخ زدگیِ چشمانِ او! رز این انتقام را تمام میکرد، به هر قیمتی که شده، بهایش را حتی شده با جانش هم میپرداخت!