- Aug
- 784
- 3,798
- مدالها
- 2
«پارت سیصد و هفتاد و نهم»
تخریبِ صد از صدی بود برای نازنین که تنها به چشم غرهای رفتن برای ساحل اکتفا کرد. چشم غرهای که البته به خاطرِ پشت به نازنین بودنِ او که پلهها را آهسته پایین میرفت از چشمانش دور ماند؛ اما کششی کمرنگ به لبانش بخشید. نازنین دستی کشیده به موهای صاف و پر کلاغیاش، پیراهنِ نیمه بلند و نارنجی که روی تاپِ سفید پوشیده بود را قدری بر تن صاف کرده، پشتِ سرِ ساحلی که آخرین پله را هم رد کرد تا قدم در سالن گذاشت از اتاق خارج شد. ساحل که سرش را جلوتر از بدنش گرفت و کج کرد تا سرکی به آشپزخانه بکشد رباب را دید که سبدِ کوچکِ نان را روی میزِ گرد و شیشهایِ تیره وسطِ آشپزخانه میگذاشت. لبخندی که بر لبانِ متوسط و صورتیاش نشاند به سمتِ آشپزخانه گام برداشت که صوتِ برخوردِ پاشنههای صندلهای سفید و بندیاش با زمین به گوشِ رباب رسید و او تای ابرویی بالا انداخته سر به سمتِ ساحل کج کرد و او را میانِ درگاه که دید لبخند زد و گفت:
- صبحت بخیر دخترم.
ساحل سری تکان و متقابل جوابِ رباب را با همان دو کلمه داده، قدم در آشپزخانه رو به جلو برداشت و رباب که سبد را وسطِ میز گذاشت، ساحل دست جلو برد و با گرفتنِ تکیهگاهِ صندلی که آن را عقب کشید، همان دم نازنین واردِ آشپزخانه شد و او و رباب هم «صبح بخیر» را به هم برگرداندند. در این میان ساحل که پیراهنِ لیمویی روی تاپِ سفید و شلوارِ دمپای همرنگش پوشیده و انتهایش را مقابلِ شکم گره زده بود، کمی خودش را روی صندلی جلو کشید، دستش را پیش برد و پس از برداشتنِ تکهای از نان بربریِ تازه، بخشِ کوچکی از آن را جدا کرد و رباب را مخاطب قرار داد:
- رباب تو میتونی از زیرِ زبونِ دخترت حرف بکشی؟
و در همان حالت که نان را به دهان میگذاشت، چشمانِ عسلیاش را در قابِ کشیدهی چشمانش به گوشه کشاند و رباب را دید که هردو تای ابرویش را بالا انداخت، سر به سمتِ نازنین که کنارش ایستاده بود، کج کرد و با نیم نگاهی گذرا و با چشم از او سوال پرسیده، چون از سوی او فقط شانه بالا انداختنی کوتاه را به عنوانِ پاسخ دریافت، نگاهش را به سمتِ ساحل گرداند و گفت:
- چطور مادر؟
ساحل روی صندلی نیمچرخی به تن داد و رو به رباب که قرار گرفت، با حفظِ لبخندش حینی که سنگینیِ نگاهِ قهوهای روشنِ نازنین که میانِ او و رباب در گردش بود را حس میکرد، گفت:
- والا برای شب یه برنامهای واسهمون ریخته که هیچ جوره زیرِ بارِ گفتنش نمیره!
رباب نگاه چرخانده به سوی نازنین، بانمک تای ابرویی بالا انداخت و با شکی اندک که چشم ریز کرد، دستِ راستش را پیش برده و نیشگونِ آرام و کوتاهی از بازوی او گرفته، صورتِ نازنین که اندکی جمع شد لب باز کرد:
- باز داری بیخبر از من چه دسته گلی به آب میدی نازنین؟
ساحل کوتاه خندید و نازنین دستِ دیگرش را نهاده روی بازویش و جای نیشگونِ مادرش، نگاهی به ساحل انداخت و چون چشمکِ کوتاهِ او را با اشارهی ابروانش به رباب شکار کرد، پشتِ چشمی نازک کرده، مسیر کج کرد و از پشتِ سرِ رباب با همراه کردنِ نگاهِ او با خود رد شد. مقابلِ ساحل از پشتِ میز صندلی را گرفته و عقب کشیده، سریع روی آن نشست و لبانش را که با زبان تر کرد، موبایلش را روی میز گذاشت و گفت:
- بابا این دوتا بزرگش میکنن؛ یه بار میخوام ببرم بگردونمشون ها، بعدِ اون دورهمی رسماً اعتمادشون رو بهم از دست دادن!
دستی به موهایش کشید و ساحل با تک خندهای بخشِ دیگری از نان را جدا کرده، کارد را به دست گرفت و پنیر را اندک جدا کرده روی نان کشید. همانطور که دستش را پیش برد تا گردو بردارد، رباب صندلیِ کنارِ نازنین را عقب کشید و خودش هم روی آن که جای گرفت، نگاه میانِ ساحل و نازنینی که چایاش را شیرین میکرد، به گردش درآورد و سپس چشمانِ قهوهای رنگش نشسته بر چهرهی نازنین و ثابت که ماندند گفت:
- والا نمیدونم چطور بهت اصلا اعتماد کردن که حالا از دستش هم بدن!
ساحل که با لقمهاش مشغول و دهانش پُر بود، با این حرفِ رباب پقی زیرِ خنده زد و سر به زیر افکند، نازنین هم با حرصِ نمکی چشم غره رفته به رباب و گفت:
- والا مامان موندنت پیشِ این بشر تاثیرِ بد روت گذاشته، معلوم نیست مادرِ منی یا مادرِ اون.
رباب خندید و سری ریز به طرفین و به نشانهی تاسف تکان داده، ساحل هم خندهاش را همراه با لقمهاش فرو داد و پس از نفسِ عمیقی، طوری که باز هم گرسنگی و شکمو بودنش دست به دستِ هم داده برای تندخوریاش همراه با زیادهروی با اینکه این بار حرصی از کسی نداشت و به پُرخوریاش وصلهی عصبی نمیچسبید، تکه خیارِ حلقه شدهای برداشت و گاز زده، رباب هم که دستِ چپش را از آرنج روی میز گذاشته بود و جسمش هم قدری به همان سمت کج کرده، فنجانِ چایاش را به دست گرفت و جرعهای از گرمای چای را راهیِ گلویش کرد. ساحل هم برای درآوردنِ حرصِ نازنین تکیه سپرده به تکیهگاهِ صندلی اویی را نگریست که از پنیر و کره لقمه میگرفت و سپس گفت:
- بالاخره نو اومده به بازار نازی!
نازنین هم که نگاهِ شیطنت بارِ ساحل را حبسِ مردمکهایش کرد، تای ابرویی بالا انداخته همراه با گوشهی راستِ لبِ بالایش و گفت:
- این وسط دیوار کوتاهتر از نازنینی که میشه دل آزار هم نیست!
رباب و ساحل پس از این حرفِ او با نگاهی به یکدیگر خندیدند و رباب که دستش را مشت کرده به کناری برد، آرام به بازوی او کوبید طوری که رابطهشان بیش از مادر و دختری به رفاقت شباهت داشت و او سپس نگاه دوخته به نیمرُخِ نازنین و با خنده گفت:
- قدرتِ کهنهها رو دستِ کم نگیر مادر!
و نازنین که خطاب به او با حرص و تاکیدِ خاصی «مامان» را ادا کرد، ساحل و رباب هردو بلند خندیدند و شاید خسرو هم پیشتر حق داشت! ساحل اینجا دلتنگِ خانوادهی از هم پاشیدهاش هم میشد؛ اما نمیشد آرامشی که زندگی کردنش با رباب برایش میساخت را انکار کرد و حال که دیوارهای این خانه پس از سالها رنگِ صمیمیتی سه نفره را به خود دیدند، گوش شدند برای شنیدنِ صوتِ خندههای آنها! نازنینی که با دلخوریِ مصنوعی قیافه میگرفت و ساحل و رباب که با سر به سرش گذاشتن سعی داشتند فضا را عوض کنند و زمانی هم که لبانِ باریکِ نازنین بالاخره پس از مقاومتِ فراوانش از دو سو کشیده شدند، هم رباب و هم ساحل به موفقیت رسیدند! لااقل بینِ غصههای پیش آمده، این چهاردیواری آموزگارِ خنده میشد!
تخریبِ صد از صدی بود برای نازنین که تنها به چشم غرهای رفتن برای ساحل اکتفا کرد. چشم غرهای که البته به خاطرِ پشت به نازنین بودنِ او که پلهها را آهسته پایین میرفت از چشمانش دور ماند؛ اما کششی کمرنگ به لبانش بخشید. نازنین دستی کشیده به موهای صاف و پر کلاغیاش، پیراهنِ نیمه بلند و نارنجی که روی تاپِ سفید پوشیده بود را قدری بر تن صاف کرده، پشتِ سرِ ساحلی که آخرین پله را هم رد کرد تا قدم در سالن گذاشت از اتاق خارج شد. ساحل که سرش را جلوتر از بدنش گرفت و کج کرد تا سرکی به آشپزخانه بکشد رباب را دید که سبدِ کوچکِ نان را روی میزِ گرد و شیشهایِ تیره وسطِ آشپزخانه میگذاشت. لبخندی که بر لبانِ متوسط و صورتیاش نشاند به سمتِ آشپزخانه گام برداشت که صوتِ برخوردِ پاشنههای صندلهای سفید و بندیاش با زمین به گوشِ رباب رسید و او تای ابرویی بالا انداخته سر به سمتِ ساحل کج کرد و او را میانِ درگاه که دید لبخند زد و گفت:
- صبحت بخیر دخترم.
ساحل سری تکان و متقابل جوابِ رباب را با همان دو کلمه داده، قدم در آشپزخانه رو به جلو برداشت و رباب که سبد را وسطِ میز گذاشت، ساحل دست جلو برد و با گرفتنِ تکیهگاهِ صندلی که آن را عقب کشید، همان دم نازنین واردِ آشپزخانه شد و او و رباب هم «صبح بخیر» را به هم برگرداندند. در این میان ساحل که پیراهنِ لیمویی روی تاپِ سفید و شلوارِ دمپای همرنگش پوشیده و انتهایش را مقابلِ شکم گره زده بود، کمی خودش را روی صندلی جلو کشید، دستش را پیش برد و پس از برداشتنِ تکهای از نان بربریِ تازه، بخشِ کوچکی از آن را جدا کرد و رباب را مخاطب قرار داد:
- رباب تو میتونی از زیرِ زبونِ دخترت حرف بکشی؟
و در همان حالت که نان را به دهان میگذاشت، چشمانِ عسلیاش را در قابِ کشیدهی چشمانش به گوشه کشاند و رباب را دید که هردو تای ابرویش را بالا انداخت، سر به سمتِ نازنین که کنارش ایستاده بود، کج کرد و با نیم نگاهی گذرا و با چشم از او سوال پرسیده، چون از سوی او فقط شانه بالا انداختنی کوتاه را به عنوانِ پاسخ دریافت، نگاهش را به سمتِ ساحل گرداند و گفت:
- چطور مادر؟
ساحل روی صندلی نیمچرخی به تن داد و رو به رباب که قرار گرفت، با حفظِ لبخندش حینی که سنگینیِ نگاهِ قهوهای روشنِ نازنین که میانِ او و رباب در گردش بود را حس میکرد، گفت:
- والا برای شب یه برنامهای واسهمون ریخته که هیچ جوره زیرِ بارِ گفتنش نمیره!
رباب نگاه چرخانده به سوی نازنین، بانمک تای ابرویی بالا انداخت و با شکی اندک که چشم ریز کرد، دستِ راستش را پیش برده و نیشگونِ آرام و کوتاهی از بازوی او گرفته، صورتِ نازنین که اندکی جمع شد لب باز کرد:
- باز داری بیخبر از من چه دسته گلی به آب میدی نازنین؟
ساحل کوتاه خندید و نازنین دستِ دیگرش را نهاده روی بازویش و جای نیشگونِ مادرش، نگاهی به ساحل انداخت و چون چشمکِ کوتاهِ او را با اشارهی ابروانش به رباب شکار کرد، پشتِ چشمی نازک کرده، مسیر کج کرد و از پشتِ سرِ رباب با همراه کردنِ نگاهِ او با خود رد شد. مقابلِ ساحل از پشتِ میز صندلی را گرفته و عقب کشیده، سریع روی آن نشست و لبانش را که با زبان تر کرد، موبایلش را روی میز گذاشت و گفت:
- بابا این دوتا بزرگش میکنن؛ یه بار میخوام ببرم بگردونمشون ها، بعدِ اون دورهمی رسماً اعتمادشون رو بهم از دست دادن!
دستی به موهایش کشید و ساحل با تک خندهای بخشِ دیگری از نان را جدا کرده، کارد را به دست گرفت و پنیر را اندک جدا کرده روی نان کشید. همانطور که دستش را پیش برد تا گردو بردارد، رباب صندلیِ کنارِ نازنین را عقب کشید و خودش هم روی آن که جای گرفت، نگاه میانِ ساحل و نازنینی که چایاش را شیرین میکرد، به گردش درآورد و سپس چشمانِ قهوهای رنگش نشسته بر چهرهی نازنین و ثابت که ماندند گفت:
- والا نمیدونم چطور بهت اصلا اعتماد کردن که حالا از دستش هم بدن!
ساحل که با لقمهاش مشغول و دهانش پُر بود، با این حرفِ رباب پقی زیرِ خنده زد و سر به زیر افکند، نازنین هم با حرصِ نمکی چشم غره رفته به رباب و گفت:
- والا مامان موندنت پیشِ این بشر تاثیرِ بد روت گذاشته، معلوم نیست مادرِ منی یا مادرِ اون.
رباب خندید و سری ریز به طرفین و به نشانهی تاسف تکان داده، ساحل هم خندهاش را همراه با لقمهاش فرو داد و پس از نفسِ عمیقی، طوری که باز هم گرسنگی و شکمو بودنش دست به دستِ هم داده برای تندخوریاش همراه با زیادهروی با اینکه این بار حرصی از کسی نداشت و به پُرخوریاش وصلهی عصبی نمیچسبید، تکه خیارِ حلقه شدهای برداشت و گاز زده، رباب هم که دستِ چپش را از آرنج روی میز گذاشته بود و جسمش هم قدری به همان سمت کج کرده، فنجانِ چایاش را به دست گرفت و جرعهای از گرمای چای را راهیِ گلویش کرد. ساحل هم برای درآوردنِ حرصِ نازنین تکیه سپرده به تکیهگاهِ صندلی اویی را نگریست که از پنیر و کره لقمه میگرفت و سپس گفت:
- بالاخره نو اومده به بازار نازی!
نازنین هم که نگاهِ شیطنت بارِ ساحل را حبسِ مردمکهایش کرد، تای ابرویی بالا انداخته همراه با گوشهی راستِ لبِ بالایش و گفت:
- این وسط دیوار کوتاهتر از نازنینی که میشه دل آزار هم نیست!
رباب و ساحل پس از این حرفِ او با نگاهی به یکدیگر خندیدند و رباب که دستش را مشت کرده به کناری برد، آرام به بازوی او کوبید طوری که رابطهشان بیش از مادر و دختری به رفاقت شباهت داشت و او سپس نگاه دوخته به نیمرُخِ نازنین و با خنده گفت:
- قدرتِ کهنهها رو دستِ کم نگیر مادر!
و نازنین که خطاب به او با حرص و تاکیدِ خاصی «مامان» را ادا کرد، ساحل و رباب هردو بلند خندیدند و شاید خسرو هم پیشتر حق داشت! ساحل اینجا دلتنگِ خانوادهی از هم پاشیدهاش هم میشد؛ اما نمیشد آرامشی که زندگی کردنش با رباب برایش میساخت را انکار کرد و حال که دیوارهای این خانه پس از سالها رنگِ صمیمیتی سه نفره را به خود دیدند، گوش شدند برای شنیدنِ صوتِ خندههای آنها! نازنینی که با دلخوریِ مصنوعی قیافه میگرفت و ساحل و رباب که با سر به سرش گذاشتن سعی داشتند فضا را عوض کنند و زمانی هم که لبانِ باریکِ نازنین بالاخره پس از مقاومتِ فراوانش از دو سو کشیده شدند، هم رباب و هم ساحل به موفقیت رسیدند! لااقل بینِ غصههای پیش آمده، این چهاردیواری آموزگارِ خنده میشد!