جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,594 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هفتاد و نهم»

تخریبِ صد از صدی بود برای نازنین که تنها به چشم غره‌ای رفتن برای ساحل اکتفا کرد. چشم غره‌ای که البته به خاطرِ پشت به نازنین بودنِ او که پله‌ها را آهسته پایین می‌رفت از چشمانش دور ماند؛ اما کششی کمرنگ به لبانش بخشید. نازنین دستی کشیده به موهای صاف و پر کلاغی‌اش، پیراهنِ نیمه بلند و نارنجی که روی تاپِ سفید پوشیده بود را قدری بر تن صاف کرده، پشتِ سرِ ساحلی که آخرین پله را هم رد کرد تا قدم در سالن گذاشت از اتاق خارج شد. ساحل که سرش را جلوتر از بدنش گرفت و کج کرد تا سرکی به آشپزخانه بکشد رباب را دید که سبدِ کوچکِ نان را روی میزِ گرد و شیشه‌ایِ تیره وسطِ آشپزخانه می‌گذاشت. لبخندی که بر لبانِ متوسط و صورتی‌اش نشاند به سمتِ آشپزخانه گام برداشت که صوتِ برخوردِ پاشنه‌های صندل‌های سفید و بندی‌اش با زمین به گوشِ رباب رسید و او تای ابرویی بالا انداخته سر به سمتِ ساحل کج کرد و او را میانِ درگاه که دید لبخند زد و گفت:

- صبحت بخیر دخترم.

ساحل سری تکان و متقابل جوابِ رباب را با همان دو کلمه داده، قدم در آشپزخانه رو به جلو برداشت و رباب که سبد را وسطِ میز گذاشت، ساحل دست جلو برد و با گرفتنِ تکیه‌گاهِ صندلی که آن را عقب کشید، همان دم نازنین واردِ آشپزخانه شد و او و رباب هم «صبح بخیر» را به هم برگرداندند. در این میان ساحل که پیراهنِ لیمویی روی تاپِ سفید و شلوارِ دمپای همرنگش پوشیده و انتهایش را مقابلِ شکم گره زده بود، کمی خودش را روی صندلی جلو کشید، دستش را پیش برد و پس از برداشتنِ تکه‌ای از نان بربریِ تازه، بخشِ کوچکی از آن را جدا کرد و رباب را مخاطب قرار داد:

- رباب تو می‌تونی از زیرِ زبونِ دخترت حرف بکشی؟

و در همان حالت که نان را به دهان می‌گذاشت، چشمانِ عسلی‌اش را در قابِ کشیده‌ی چشمانش به گوشه کشاند و رباب را دید که هردو تای ابرویش را بالا انداخت، سر به سمتِ نازنین که کنارش ایستاده بود، کج کرد و با نیم نگاهی گذرا و با چشم از او سوال پرسیده، چون از سوی او فقط شانه بالا انداختنی کوتاه را به عنوانِ پاسخ دریافت، نگاهش را به سمتِ ساحل گرداند و گفت:

- چطور مادر؟

ساحل روی صندلی نیم‌چرخی به تن داد و رو به رباب که قرار گرفت، با حفظِ لبخندش حینی که سنگینیِ نگاهِ قهوه‌ای روشنِ نازنین که میانِ او و رباب در گردش بود را حس می‌کرد، گفت:

- والا برای شب یه برنامه‌ای واسه‌مون ریخته که هیچ جوره زیرِ بارِ گفتنش نمیره!

رباب نگاه چرخانده به سوی نازنین، بانمک تای ابرویی بالا انداخت و با شکی اندک که چشم ریز کرد، دستِ راستش را پیش برده و نیشگونِ آرام و کوتاهی از بازوی او گرفته، صورتِ نازنین که اندکی جمع شد لب باز کرد:

- باز داری بی‌خبر از من چه دسته گلی به آب میدی نازنین؟

ساحل کوتاه خندید و نازنین دستِ دیگرش را نهاده روی بازویش و جای نیشگونِ مادرش، نگاهی به ساحل انداخت و چون چشمکِ کوتاهِ او را با اشاره‌ی ابروانش به رباب شکار کرد، پشتِ چشمی نازک کرده، مسیر کج کرد و از پشتِ سرِ رباب با همراه کردنِ نگاهِ او با خود رد شد. مقابلِ ساحل از پشتِ میز صندلی را گرفته و عقب کشیده، سریع روی آن نشست و لبانش را که با زبان تر کرد، موبایلش را روی میز گذاشت و گفت:

- بابا این دوتا بزرگش می‌کنن؛ یه بار می‌خوام ببرم بگردونمشون ها، بعدِ اون دورهمی رسماً اعتمادشون رو بهم از دست دادن!

دستی به موهایش کشید و ساحل با تک خنده‌ای بخشِ دیگری از نان را جدا کرده، کارد را به دست گرفت و پنیر را اندک جدا کرده روی نان کشید. همانطور که دستش را پیش برد تا گردو بردارد، رباب صندلیِ کنارِ نازنین را عقب کشید و خودش هم روی آن که جای گرفت، نگاه میانِ ساحل و نازنینی که چای‌اش را شیرین می‌کرد، به گردش درآورد و سپس چشمانِ قهوه‌ای رنگش نشسته بر چهره‌ی نازنین و ثابت که ماندند گفت:

- والا نمی‌دونم چطور بهت اصلا اعتماد کردن که حالا از دستش هم بدن!

ساحل که با لقمه‌اش مشغول و دهانش پُر بود، با این حرفِ رباب پقی زیرِ خنده زد و سر به زیر افکند، نازنین هم با حرصِ نمکی چشم غره رفته به رباب و گفت:

- والا مامان موندنت پیشِ این بشر تاثیرِ بد روت گذاشته، معلوم نیست مادرِ منی یا مادرِ اون.

رباب خندید و سری ریز به طرفین و به نشانه‌ی تاسف تکان داده، ساحل هم خنده‌اش را همراه با لقمه‌اش فرو داد و پس از نفسِ عمیقی، طوری که باز هم گرسنگی و شکمو بودنش دست به دستِ هم داده برای تندخوری‌اش همراه با زیاده‌روی با اینکه این بار حرصی از کسی نداشت و به پُرخوری‌اش وصله‌ی عصبی نمی‌چسبید، تکه خیارِ حلقه شده‌ای برداشت و گاز زده، رباب هم که دستِ چپش را از آرنج روی میز گذاشته بود و جسمش هم قدری به همان سمت کج کرده، فنجانِ چای‌اش را به دست گرفت و جرعه‌ای از گرمای چای را راهیِ گلویش کرد. ساحل هم برای درآوردنِ حرصِ نازنین تکیه سپرده به تکیه‌گاهِ صندلی اویی را نگریست که از پنیر و کره لقمه می‌گرفت و سپس گفت:

- بالاخره نو اومده به بازار نازی!

نازنین هم که نگاهِ شیطنت بارِ ساحل را حبسِ مردمک‌هایش کرد، تای ابرویی بالا انداخته همراه با گوشه‌ی راستِ لبِ بالایش و گفت:

- این وسط دیوار کوتاه‌تر از نازنینی که میشه دل آزار هم نیست!

رباب و ساحل پس از این حرفِ او با نگاهی به یکدیگر خندیدند و رباب که دستش را مشت کرده به کناری برد، آرام به بازوی او کوبید طوری که رابطه‌شان بیش از مادر و دختری به رفاقت شباهت داشت و او سپس نگاه دوخته به نیم‌رُخِ نازنین و با خنده گفت:

- قدرتِ کهنه‌ها رو دستِ کم نگیر مادر!

و نازنین که خطاب به او با حرص و تاکیدِ خاصی «مامان» را ادا کرد، ساحل و رباب هردو بلند خندیدند و شاید خسرو هم پیش‌تر حق داشت! ساحل اینجا دلتنگِ خانواده‌ی از هم پاشیده‌اش هم می‌شد؛ اما نمی‌شد آرامشی که زندگی کردنش با رباب برایش می‌ساخت را انکار کرد و حال که دیوارهای این خانه پس از سال‌ها رنگِ صمیمیتی سه نفره را به خود دیدند، گوش شدند برای شنیدنِ صوتِ خنده‌های آن‌ها! نازنینی که با دلخوریِ مصنوعی قیافه می‌گرفت و ساحل و رباب که با سر به سرش گذاشتن سعی داشتند فضا را عوض کنند و زمانی هم که لبانِ باریکِ نازنین بالاخره پس از مقاومتِ فراوانش از دو سو کشیده شدند، هم رباب و هم ساحل به موفقیت رسیدند! لااقل بینِ غصه‌های پیش آمده، این چهاردیواری آموزگارِ خنده می‌شد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هشتاد»

فاصله گرفتن از این خانه هماهنگ بود با کم و کمتر شدنِ به مراتبِ صدای سه خنده‌ای که باهم تلفیق شده بودند و به این صبحِ نه چندان دلگیر رنگ می‌بخشیدند. غمِ این صبح که البته به نسبتِ دیرور کمتر بود، حبس شده پشتِ زندانِ خانه‌ای که در آن طراوت زندگی می‌کرد، از پشتِ پنجره‌ی بسته‌ی اتاق نگاه دوخته بود به اویی که این بار ایستاده مقابلِ میز آرایش، لبخند بر لبانِ قلوه‌ای و براقش به واسطه‌ی برقِ لب جای داشت و خبری از ترسش برای آرایش کردن نبود! به عبارتی انگار یک زندگی بدونِ هیولایی به نامِ پارسا از او طراوتِ پیش از ازدواجش را ساخته بود. با همان لبخندها و شور و شوق در چهره‌اش و حتی برقِ چشمانِ درشت و خاکستری‌اش که مشخص بود در این مدت در از بین بردنِ کابوس‌هایش خوب پیش رفته. اویی که با ایستادنِ نهالِ گندم به بغلی که موهای صاف و خرمایی‌اش میانِ مشتِ کوچکِ گندم کشیده می‌شدند، چهره جمع کرده و بر سرِ گندم غر می‌زد، لبانش را برای فرو خوردنِ خنده‌اش جمع شد که در نهایت لبخندش باقی ماند.

طراوت سر چرخانده به سمتِ آن‌ها که انگار گندم با نهال خصومتِ شخصی پیدا کرده بود، خنده‌اش پررنگ تر شد و پس از دم اسبی بستنِ موهای قهوه‌ای روشنش با صدا خندید که صوتِ «آی» گفتنِ از سرِ دردِ نهال هم بابتِ کشید شدنِ موهایش به دستِ گندم به گوشش رسید. نهال دستش را بالا آورده، مچِ گندم را گرفت و زور زد تا دستِ او را از موهایش جدا کند که گندم محکم‌تر کشید و خنده‌ی طراوت بلند شد. طراوتی که مانتوی نیمه بلند و زیتونی با شلوارِ لیِ تنگ و آبی به تن داشت، پیش از به سمتِ تخت رفتن و برداشتنِ شالِ حریر و سبزِ روشنش سمتِ آن‌ها و نهالی که میانِ درگاه ایستاده بود، رفت. سرش را پیش برد و با نشاندنِ بوسه‌ای روی همان دستِ گندم که تارِ موهای نهال را گرفته بود، شل شدنِ حلقه‌ی انگشتانِ او را رقم زد که در آخر با کش آمدنِ لبانِ باریک و کوچکش از دو سو پُر شوق خندید و موهای نهال را رها کرد.

خنده‌ی شیرینِ او که شیرین‌تر دستش را با هیجان در هوا برای مادرش تکان داد، خنده‌ی طراوت را در پی داشت که مادرانه قربان صدقه‌ی گندم رفت و این میان نهال بود که با کم شدن از جمع شدگیِ صورتش، دستش را رسانده به سرش و مشغولِ ماساژ دادن بود تا دردش آرام- آرام کم شود. طراوت که گامی رو به عقب برداشت و به سمتِ تخت چرخید، نهال با نگاهی حرصی به نیم‌رُخِ خندانِ گندم که بانمک انگشتانِ کوچک هردو دستش را درهم می‌پیچید، قدمی رو به جلو برداشت، با چشمانِ قهوه‌ای سوخته و کشیده‌اش حرکاتِ طراوتی که شالش را روی موهایش می‌انداخت، دنبال کرد و سپس با حرصی نمکین گفت:

- این وحشی بودنش به باباش رفته ها؛ منتها به جز تو برای همه دست بزن داره!

و نکته‌ی جالب این بود که حرفی از پارسا به میان آمدن، نه اینکه اصلا طراوت را به هم نریزد؛ اما در کمرنگ ترین حالت برایش بود که بی‌اهمیت به آورده شدنِ اسمِ او از زبانِ نهال، تنها دسته‌ی نیمه بلندِ کیفِ چرم و نسکافه‌ای رنگش را به دست گرفته، از روی تخت برداشت و به صورتِ مورب آن را روی شانه‌اش انداخت. نفسی که گرفت، به سمتِ نهال چرخید، چانه جمع کرد و شانه که بالا پراند، پیشِ چشمانِ نهال قدمی جلو آمد و گفت:

- کارِ خداست دیگه! یه چیزی هم از اون به ارث برده که البته مقایسه هم نکن؛ تو قطعا یه جوری سر به سرش گذاشتی که داره حرصش رو سرت خالی می‌کنه.

نهال که تای ابرویی بالا انداخت، طراوت جلوتر آمد و با خنده‌ای کوتاه پس از خم شدنی کوتاه و نشاندنِ بوسه‌ای روی گونه‌ی گندم، رو از آن‌ها گرفت و به سمتِ در با پاهای پوشیده از جورابِ سفیدش گام برداشت. خروجش از اتاق که ورودش به سالن را رقم زد، نهال کوتاه چرخیده روی پاشنه‌ی پاهای برهنه‌اش که زیرِ شلوارِ دامنی و مشکی پنهان بودند، پشتِ سرِ طراوتی که خم شده و مشغولِ بستنِ بندِ کتانی‌های سفیدش بود، از اتاق خارج شد. طراوت که کفش‌هایش را به پا کرد از جا برخاست و با گفتنِ «خداحافظ»ای بلند بالا در را گشود و از خانه که خارج و واردِ راهرو شد، در را آرام بست. او که واردِ راهرو شد همان دم با توقفِ آسانسور و باز شدنِ درِ آن زنی از اتاقکِ آسانسور خارج شد که نگاهِ طراوت را سوی خود کشاند. زنی که صدای قدم برداشتنش با بوت‌های پاشنه بلند، مخمل و مشکی‌اش پیچیده در سکوتِ راهرو، جلو می‌آمد و چون طراوت با او آشنایی نداشت، قطعا مقصدش به واحدِ روبه‌رویی می‌رسید.

طراوت چشم از زن گرفت و پس از نگاهی کوتاه به درِ بسته‌ی خانه‌ی آتش نفسِ عمیقی کشید و دوباره سر به جلو چرخانده در جهتِ مخالفِ زن جلو رفت. زن یعنی همان رزی که تارِ موهای قرمز و بیرون آمده از شالِ طوسی و نازکش را هدایت کرده درونِ آن، تا زمانی که طراوت واردِ اتاقکِ آسانسور شد و کناری ایستاد، سنگینیِ نگاهِ خیره و ناآشنایش را بدونِ واکنش نشان دادنی متحمل شد. درِ آسانسور که بسته شد، رز ایستاده مقابلِ درِ خانه‌ی آتش، دستش را پیش برد و چند تقه‌‌ی کوتاه را به در وارد کرد.

کیف دستیِ چرم و مشکی‌اش را فشرده میانِ انگشتانِ یک دستش پس از گذرِ اندک زمانی در به رویش گشوده شد و چشمش به قامتِ نسبتاً آشفته‌ی آتش افتاد. اویی که تارِ موهای مشکی‌اش به هم ریخته بودند و دیدگانِ همرنگِ موهایش هم غرق در خستگی، دورشان را رگه‌های خونینی کمرنگ قاب گرفته و پیراهنِ چهارخانه‌ی مشکی- قرمز به تن داشت، آستین‌هایش را تا آرنج تا زده جلویش باز و تیشرتِ سفیدش مشخص بود. رز تای ابرویی بالا انداخت و نگاهی که روی قامتِ او به گردش درآورد، پس از مکثی کوتاه با شک پرسید:

- فکر نمی‌کنم توی این ساعت خواب بوده باشی، هوم؟

آتش که در را گشود، قدمی هم به کنار برداشت تا راه برای ورودِ رز به خانه باز شود و در همان حال صدایش را آراام به گوشِ او رساند:

- اتفاقا چون شب رو تا صبح نخوابیدم این شکلی شدم، بیا تو!

رز که داخل آمد، نگاهش را کوتاه در محیطِ سالن که مرتب بود به گردش درآورد و آتش هم در را پشتِ سرِ او بسته، همزمان که رز برای نشستن روی مبلِ چرم و ال شکلِ سفید جلو می‌رفت، پرسید:

- خبرِ جدیدی داری؟

رز که روی مبل مقابلِ میزِ گرد و شیشه‌ای نشست و پا روی پا انداخت، نگاه تا چشمانِ آتشی که دستانش را در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو می‌برد بالا آورد و لب باز کرد:

- خبرِ سوخته و نمی‌دونم امیدوارکننده یا ناامید کننده! اینجور که پیداست خسرو جایی خودش رو مخفی کرده که بیشتر میشه احتمالِ خروجش از کشور رو داد! یعنی حتی اگه ایران هم باشه فعلا طوری خودش رو از چشم‌ها قایم کرده که انگار از اول هم اصلا خسرویی وجود نداشته!

آتش کلافه و سنگین دمِ عمیقی از هوا گرفت و ریه‌هایش که پُر شدند نگاهش را در اطراف به گردش درآورد که رز هم با شکستنِ حالتِ پا روی پا انداخته‌اش، آرنجِ هردو دستش را چسبانده به زانوانش و با خم شدنی رو به جلو گفت:

- به فرض خسرو ایران باشه؛ تا کِی می‌خوای برادرت رو توی قلعه‌ی بلند بالا حبس کنی بلکه دیوِ قصه سراغش نیاد؟

نگاهِ آتش که سمتش بازگشت خورد، پرسشِ او را از چشمانش خواند؛ اما منتظر ماند تا آتش لب از لب گشود و با ذهنی به هم ریخته بابتِ پیدا نشدنِ هیچ خبری از خسرو که حتی هنوز ایران بودن یا نبودنش معلوم نبود، گفت:

- یعنی میگی ریسکِ هر اتفاقی رو به جون بخر؟

و رز تنها با خونسردی هردو تای ابرواتش را تیک مانند بالا انداخت و نچی کرده، با فشاری کم از روی مبل برخاست و قدمی که رو به جلو برداشت، مردمک گردانده میانِ مردمک‌های آتش و سپس پاسخ داد:

- دارم میگم باهاش مقابله کن! حتی اگه خسرو ایران هم باشه وقتی بفهمه تیرداد زنده‌ست بالاخره سراغش میاد و اون موقع میشه گیرش انداخت؛ می‌دونی که توی این بازیِ خشابی که خودش راه انداخته، گلوله‌های زخم خورده‌ی زیادی داره که بشه ازشون کمک گرفت!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هشتاد و یکم»

حرفِ رز حقیقت داشت؛ چرا که در چهار گوشه‌ی این روایت، بودند کسانی که شکلِ گلوله‌های آزاد شده از خشابِ اسلحه‌ای که دستِ خسرو بود را داشتند و چون جانِ سالم به در بردند، اما درگیرِ اتفاقی تلخ‌تر از مرگ شدند می‌توانستند اولین گام را برای انتقام بردارند و به راستی چه می‌شد اگر تمامِ افرادِ زخم خورده از خسرو یک جا جمع می‌شدند و در راهی که به نابودیِ او منتهی می‌شد قدم می‌گذاشتند؟ خسرو مردی نبود که به سادگی دم به تله دهد و این را حداقل یک ماهِ پیش ثابت کرده بود؛ اما اکنون... باید مقابلِ یک خشابِ دوباره پُر شده ایستادگی می‌کرد و مشخص نبود این بار چه پایانی را برای خود رقم می‌زد! خسرویی که از جا و مکانِ او تنها یک نفر اطلاع داشت و آن هم مردی که در شهر زندگی می‌کرد و خانه‌اش هم کمی دورتر از خانه‌ی آتش بود. مردی که حقیقتِ خود را از خانواده‌اش پنهان کرده، درجه‌ی بالایی از احتیاط را در هر قدمی که روی پلِ تقدیر برمی‌داشت، سرازیر کرده لود؛ اما باز هم این پلِ چوبی زیرِ پاهایش لق می‌زد!

در خانه‌ی این مرد، آفتاب بود که با عجله بیرون زد و ایستاده در راهرو، روی زانوانش نشسته و مشغولِ بستنِ بندِ کتانی‌های سفیدش بود. او که دمی سر به راست چرخاند و نگاهی کوتاه انداخته به درِ بسته‌ی خانه، لبانش را بر هم فشرد و به دهان که فرو برد گره‌ی نه چندان محکمی به بندها زد و تنها با فرو بردنشان در کفش، از زمین خوردنش جلوگیری کرد، برخاست و جلو رفته، دستش را به نرده‌ی سفید بند کرد و پله‌ها را دوتا یکی و با عجله پایین رفت. این عجله داشتنش در کمترین زمان او را به درِ اصلی رساند که پس از باز کردنش و تک گامی رو به جلو برداشتن از خانه خارج شد و در را پشتِ سرش بست. بادِ ملایمی که می‌وزید، تکانی ریز به شالِ گلبهیِ روی موهای خرمایی و صافش می‌داد و او که واردِ کوچه شد، نگاهی حواله‌ی آسمانِ نیمه ابری کرد.

ابرها هنوز درهم تنیده بودند؛ اما نه به شدتِ دیروز که این بار مجوز داده به خورشید برای رد کردنِ باریکه نوری از بهرِ رساندن به زمین و این شد که آفتاب پس از رو پایین گرفتنش، تارِ موهای کشیده شده به دستِ باد روی صورتش را به عقب کشاند و داخلِ شالش پشتِ گوش پناه داد. نگاهِ قهوه‌ای روشن و درشتش را بازگردانده به روبه‌رو گام‌هایش را سریع و بلند برمی‌داشت و این درحالی بود که لبه‌های مانتوی جلوباز و همرنگِ شالش که روی تاپِ سفید پوشیده بود، به دستِ باد تکان می‌خوردند. سریع پیش می‌رفت و هر از گاهی سر به عقب می‌چرخاند و از نبودِ آنی که باید، مطمئن می‌شد تا در آخر رسیده به سرِ کوچه، نگاهش به ماشینِ مشکی رنگی که در سمتِ راست و پارک شده کنارِ خیابان خورد، به سمتش گام برداشت و این بار ایستاد در خیابان، دستش را پیش برد و دستگیره‌ی درِ شاگرد را گرفت و با گشودنش یک ضرب روی صندلی نشست.

نگاهی به راننده که کنجِ پیشانی چسبانده به سرمای شیشه و خواب بود، انداخت و با کلافگی لبانش را که جمع کرد، در را محکم بست طوری که شانه‌های مرد بالا پریدند و در لحظه پلک از هم گشوده، پیشانی از شیشه جدا کرد و با چشمانی درشت و ترسیده نگاهِ میشی‌اش را این سو و آن سو گرداند. وقتی سر به راست کج کرد و آفتاب را دید که با یک تای ابروی بالا پریده نگاهش می‌کرد، دمی آهسته پلک بر هم نهاد، نفسش را آسوده بیرون فرستاده و ریتمِ قلبش بازگشته به حالتِ عادی، چهره‌اش با زاری درهم شد و نالید:

- سرِ صبحی این چه طرزِ بیدار کردنه زن داداش؟ مگه اومدی طلبت رو ازم بگیری؟

آفتاب زبانی روی لبانش کشید و چشم چرخانده در حدقه نگاه روی نیم‌رُخِ بهمنی که خواب از سرش به کل پریده بود به گردش درآورد و پس از نفسِ عمیقی نگاهی به کوچه که انداخت خطاب به بهمن گفت:

- گفتم بیای چون کارت داشتم؛ خواب توی قرارمون نبود!

چشم از روبه‌رو گرفت و به بهمن که نگریست، او را دید که با خستگی نفسش را پوف مانند بیرون فرستاد و چشمانش را که باز کرد، با کمی بازیچه کردنِ اجزای صورتش که شاملِ نزدیک کردنِ ابروانِ مشکی و صافش به هم و بالا پراندنِ دو گوشه‌ی لبِ بالایش که چین به بینی‌اش انداخت، خیره به روبه‌رو با تُنِ صدای پایینی که می‌خواست به گوشِ خودش برسد، مسخره گفت:

- خواب توی قرارمون نبود! توی اداره از دستِ نامزدش آسایش ندارم، اینجا هم...

آفتاب که حرفِ او را گنگ متوجه شده و حالتِ چهره‌اش را هم دید، ابروانِ بلندش را به هم نزدیک ساخته و سرش را قدری کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست، با شک چشم ریز کرده و لب زد:

- ببخشید؟

بهمن که تازه فهمید چه از خود نشان داده، سر به سمتِ آفتاب که خیرگیِ نگاهش عجیب بُرنده و ترسناک شده بود چرخاند و حالتِ ادا درآوردنِ چهره‌اش را درهم شکست، لبخندِ مسخره و احمقانه‌ای تحویلِ آفتاب داده و تنها سری ریز به طرفین و به نشانه‌ی «هیچی» تکان داد که آفتاب هم با بالا انداختنِ هردو تای ابرویش سوی پیشانیِ کوتاه و روشنش «آهان» کشیده و معناداری گفته، رو از بهمن گرفت و مسیرِ مقابلش را برای دیدن برگزید که پیش از سوال پرسیدنِ بهمن از بهرِ چه کاری داشتنش، ماشینی را دید با شیشه‌های دودی که از کوچه خارج شد و پیش از اینکه به بهمن فرصتی برای سوال پرسیدن دهد تند و با عجله کلمات را پشتِ هم چید:

- اون ماشینی که همین الان از کوچه اومد بیرون رو تعقیب کن بهمن، زود باش!

بهمن که مسیرِ نگاهِ او را گرفت، قصد کرد حرفی بزند که آفتاب سریع باز هم همان حرفش را تکرار کرد و این شد که بهمن با استفاده از روشن بودنِ ماشینش به سرعت حرکت را آغاز کرد و با فاصله و نامحسوس پشتِ ماشینی که آفتاب به آن اشاره کرده بود به راه افتاد. در طیِ حرکت که حواسش به گم نکردنِ ماشین بود، نیم نگاهی را گذرا روانه‌ی آفتاب و لب باز کرد:

- نمی‌خوای بگی داستان چیه زن داداش؟ این ماجراهای تعقیب و گریز جلوی یه پلیس... باور کن هیچ از این جنایی بازی سر درنمیارم!

آفتاب پوستِ لبِ پایینش را که محکم کشید، سر به سمتِ بهمن گرداند و استرس گرفته بابتِ هر موضوعی که قرار بود از آن مطلع شود و نمی‌دانست چه در انتظارش خواهد بود، خیره به نیم‌رُخِ بهمنی که پیراهنِ جینِ خاکستری به تن داشت و آستین‌هایش را تا زده تا آرنج و دکمه‌هایش را به جز دو دکمه ابتدایی از بالا بسته بود، گفت:

- حیف که رانندگیم خوب نیست و توی این مسائل زیادی آماتورم وگرنه کمک نمی‌خواستم ازت! تو جناییش نکن راهت رو برو، اگه لازم بود میگم!

صمیمیتِ رابطه‌ی این دو نفر در حدِ یک رفاقتِ چندین ساله بود که باهم خیلی راحت بودند، چیزی شبیه به رابطه‌ی بهمن با شهریار! بهمن که سکوت کرد و هیچ نگفت، آفتاب نگاهش را به روبه‌رو دوخت و تمامِ مسیری که درحال پیمودنش بودند را در ذهن ثبت کرد و گوشه‌ای نگه داشت. همه جا را با دقت از نظر می‌گذراند و این برای بهمن سوال ایجاد کرده بود که دقیقا قصد و نیتِ آفتاب چیست؛ اما اجازه‌ی دخالت را پس از جواب گرفتن‌های پیشینش از آفتاب به خود نداد و تنها با عوض کردنِ دنده مسیر را طی می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هشتاد و دوم»

ماشینی که آن‌ها تعقیب می‌کردند متعلق به شاهرخ بود و اویی که خبر نداشت پیام و تماسِ دیروزش برای دخترش شک برانگیز شده و این چنین او را به دنبالِ خود کشانده بود. شاهرخی که شاید باید اخطارِ خودش در رابطه با پشتِ ابر نماندنِ ماه را جدی می‌گرفت و چون نگرفت، به نقطه‌ای رسید که ناخواسته دخترش را هم به داستانِ خودش ربط می‌داد. آفتابِ از همه جا بی‌خبری که نمی‌دانست این تعقیب کردنِ پدرش در نهایت چه چیزی را برایش داشت و وقتی می‌فهمید... واقعا وقتی آگاه می‌شد به شغلِ واقعیِ پدرش و نانی که با خونِ دیگران به خانه‌ی آن‌ها رسیده بود، چه حالی می‌شد؟ این دختر به طورِ قطع می‌شکست! دل نازک بود، روحیه‌اش لطیف بود و عادت نداشت به چنین فضای سیاه و بی‌رحمانه‌ای! صدف و ساحل از ابتدا با واقعیتِ پدرشان آشنا بودند و چون نتوانستند تغییری در او ایجاد کنند، به دنیای جنایتی که در آن زندگی می‌کردند، عادت کردند؛ اما آفتاب نمی‌توانست! برای او درکِ این موضوع قطعا گران تمام می‌شد، ولی چگونه؟ آن هم مشخص نبود!

شاهرخ که فرمان را تا انتها به چپ چرخاند و واردِ کوچه‌ای شد، کمی بعد آفتاب و بهمن هم به او رسیدند، منتها پیش از اینکه بهمن هم در همراهی با شاهرخ واردِ کوچه شود، آفتاب او را منع کرد و تنها خواستارِ این شد که کمی جلوتر از ورودیِ کوچه ترمز کند. طبقِ خواستِ او بهمن پس از اندکی جلوتر رفتنش ماشین را نگه داشت و پیش از لب از لب گشودنش به قصدِ گفتنِ هر حرفی، آفتاب تنها دستش را به دستگیره‌ی در رساند و با باز کردنش، سرعت بخشیده به حرکاتش و در لحظه از ماشین که پیاده شد، در را محکم بست و روی پاشنه‌ی کتانی‌هایش به عقب چرخید. نگاهش به ابتدای کوچه، به سمتش گام برداشت و رسیده به آن از همان ابتدا نگاهش را به انتهای کوچه و ماشینِ پدرش که درست کنارِ تک درختِ سپیدار پارک شده بود، دوخت.

ابروانش کمرنگ به هم پیچیدند، چشمانش را ریز کرد و همان دم درِ ماشینِ پدرش گشوده شده از سمتِ راننده، قامتِ او از ماشین خارج شد و پیشِ چشمانِ آفتاب قرار گرفت که برای دیده نشدنش کمی به کنار رفت و قامتش را کمی محو کرد. او نگاهش را روی شاهرخ ثابت نگه داشت که پس از خارج کردنِ کلیدی از جیبِ شلوارِ پارچه‌ای و سُرمه‌ای‌اش که همرنگِ کتِ نشسته بر پیراهنِ سفیدش بود و استایلِ رسمی را برای او می‌ساخت، مقابلِ ساختمانی با نمای خاکستری ایستاد و بدونِ تعلل درِ آن را گشوده و وارد شد. بسته شدنِ در پیشِ چشمانِ آفتاب بود و او که قامتش را با به کناری کشاندن دوباره پیشِ چشم آورد، نگاهش را دوخت به ساختمانِ انتهای کوچه و نمای آن را یک دور از نظر گذرانده، در سرش این سوال پرسه زد که رازِ مدفون در این ساختمان چه بود؟

باد هنوز با ملایمت می‌وزید و تارِ موهای او همراه با شال و لبه‌های مانتویش که روی شلوارِ لی، تنگ و آبی‌اش بودند را ریز تکان بخشیده، هزاران هزار سوال را از ذهنِ او گذراند که جوابِ همه‌ی آن‌ها ختم می‌شد به همین ساختمانی که پدرش واردِ آن شد! پلکِ آهسته‌ای زد، کفِ کفشش را روی زمین به عقب کشید و متوجه‌ی نگاهِ بهمن از آیینه‌ی کناری به خود نشده که قامتش را کامل و واضح نمی‌دید، تنها به عقب برگشت و پاسخ گرفتنش را به زمانی دیگر موکول کرد. زمانی که البته دور هم نبود و به زودی فرا می‌رسید! آفتاب که به سمتِ ماشین چرخید و سوی آن گام برداشت، بهمن پس از پلک زدنی سریع، نگاه از آیینه بغلِ ماشین گرفت و سرش را به روبه‌رو چرخاند. آفتاب که بارِ دیگر سوارِ ماشین شد، چشم گردانده به سمتِ بهمن و فقط گفت:

- به شهریار چیزی نمیگی؛ باشه؟

بهمن چشم از مقابل گرفت و رو گردانده به سمتِ آفتاب، چشم غره‌ای برایش رفت و خیلی جدی چرخیده روی صندلی به سمتِ او و گفت:

- دستت درد نکنه دیگه! داری میگی من دهن لقم؟

آفتاب نفسش را محکم و کلافه بیرون راند و دست کشیده به پیشانی‌اش، همانطور که سنگینیِ نگاهِ بهمن را به روی خود حس می‌کرد پس از اندکی ماساژ دادنِ پیشانی‌اش با آرامش بهمن را تخریب کرد:

- لازمه موردهای دهن لقیت رو الان بشمارم یا خودت حضورِ ذهن داری بهمن جان؟

واقعا تخریب کننده بود که بهمن کمی مردمک گردانده میانِ مردمک‌های او و در آخر چون حرفِ حق جواب نداشت، جسمش را عقب کشیده و همانطور که مثلِ قبل می‌نشست، زیرلب «خدا صبر بده»ای گفت که لبانِ آفتاب را به کششی ناخودآگاه وادار کرد و او برای رونمایی نکردن از لبخندش با اینکه درونش آشوب بود، تنها به جمع کردنِ لبانش اکتفا کرد و تکیه داده به صندلی، آرنجش را به پایینِ شیشه چسباند و کفِ دستش را روی لبانِ جمع شده‌اش نهاد. بهمن که ماشین را به راه انداخت، در همان حال پرسید:

- حالا برگردم؟

آفتاب که با این پرسشِ او لبخند از لبانش پر کشید و به جلدِ پُر آشوبِ سابقش بازگشت و دلیلِ اینجا بودنشان برایش تداعی شد، سر به راست چرخاند و از شیشه‌ی کنارش ابتدا نگاهی به خیابانِ نه چندان شلوغ انداخت؛ سپس دیدگانش را در حدقه به گوشه کشید و مسیری که به کوچه می‌رسید را از نظر گذراند و نفسش را که سنگین از حبسِ ریه آزاد کرد، کوتاه و آرام لب زد:

- برگرد!

و نگرانیِ او بابتِ آشکار شدنِ حقیقتِ پدری برایش بود که با ورودش به سالنِ خالی از هر وسیله‌ای، چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را میانِ افرادش که هرکدام گوشه‌ای از سالن ایستاده بودند، به گردش درآورد و این میان چشمش خورده به جای خالیِ یک نفر، کمی ابروانِ پهن و مشکی‌اش را درهم کشیده و با گامی رو به جلو برداشتنش، درِ همرنگِ چشمانش را که پشتِ سرش بست، با مخاطب قرار دادنِ چهار نفری که در سالن حضور داشتند، کوتاه و جدی پرسید:

- هوتن کجاست؟

دختری که سمتِ راستِ سالن کنارِ درِ سفید رنگی تکیه سپرده به دیوار دست به سی*ن*ه و سر به زیر ایستاده بود، با حفظِ همان حالتش تنها چشمانِ میشی را به گوشه کشید و خنثی پاسخ داد:

- هنوز نیومده!

این بین گریس هم حضور داشت که دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ مشکی و جذبش، سوئیشرتِ نازک و مشکی به تن داشت که روی تیشرتِ سفید پوشیده، زیپش را تا اندکی بالاتر از سی*ن*ه بالا کشیده بود و تارِ موهای بلوند و کوتاه شده‌اش به صورتِ کج نیمه‌ی راستِ صورتش که سوخته بود را قاب گرفته بودند. او که خونسرد و منتظر شاهرخ را نگریست و شاهرخ هم با نگاه انداختن به دختری که چشمانِ مشکی و کشیده داشت و روی کانتر نشسته بود، گفت:

- زنگ بزن بهش بگو زودتر خودش رو برسونه شراره!

شراره موهای بلند و پر کلاغی‌اش را عقب رانده، تنها سری به نشانه‌ی تایید برای شاهرخ تکان داد و او هم چرخیده به سمتِ چپ، سوی پله‌هایی که به اتاقی در بالا می‌رسید، گام برداشت و ماندند چهار نفری که متشکل بودند از سه دختر و یک پسرِ جوان که هرکدام دلیلی برای حضور در چنین تیمی داشتند! تیمی که ورود به آن با خودِ فرد و خروج از آن فقط به دستِ شاهرخ و آن هم با مرگ میسر بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هشتاد و سوم»

در این صفحه‌ی تازه باز شده ویرانگری به نامِ نفرت وجود داشت که پایه‌ی اصلیِ اکثرِ ویرانی‌های خشاب بود! آتشِ نفرت را چه کسی ابتدا روشن کرد؟ شاید یلدا! او روشن کرد، باقی هم به شعله‌هایش دامن زده و یا می‌زنند. گاه این شعله‌ها را به سمتِ دیگری هدایت می‌کنند؛ اما در نهایت دودش به چشمِ خودشان می‌رود و این خاصیت نفرتی بود که در وجودِ هرکدام به یک شکل وجود داشت. در وجودِ دختری به نامِ گریس که چشم از مسیرِ طی شده توسطِ شاهرخ گرفت و همانطور دست در جیب سر به عقب چرخاند، نفرت ترکیب شده با عشق جولان می‌داد! به طوری که می‌توانست همه‌ی وجودش را پُر از کینه و تنفر از صدف کند؛ اما یادآور شدنِ حسی که به هنری داشت، نقطه ضعفی می‌شد برایش. او که روی پاشنه‌ی پوتین‌های مخمل و مشکی‌اش به عقب برگشته، ابتدا نیم نگاهی گذرا به شراره که موبایل به گوش چسبانده به بوق‌های انتظار گوش سپرده بود، انداخت؛ سپس تغییرِ جهتی داده به چشمش در حدقه به سمتِ راست گام برداشت و خودش را به درِ اتاقی که دختری دیگر کنارش دست به سی*ن*ه و سر به زیر تکیه به دیوار داده و ایستاده بود، رساند.

دستانش را از جیب‌های شلوارش بیرون کشید، پیشِ چشمانِ هر سه نفری که در سالن حضور داشتند دستش را پیش برد و دستگیره‌ی سرد و نقره‌ایِ در را گرفته میانِ انگشتانش، به ضرب پایین و در را رو به داخل کشیده، قدم به داخلِ اتاق گذاشت و در را پشتِ سرش محکم بست. نگاهی به اتاقِ خالی که تنها مقابلِ خودش در فاصله‌ای نسبتاً زیاد یک آیینه قدی داشت، انداخت و از همان فاصله چشمش به چهره‌ی خودش در آیینه افتاد. نیمه‌ی راستِ صورتی که سوخته و چشمی که از همان سمت از دست داده بود؛ چه منظره‌ی دردناکی! برای اویی که دستش هنوز قرار گرفته روی دستگیره بود و چون با دیدنِ خودش در آیینه ماتِ تصویرش ماند، درد کشید و الحق که درد داشت دیدن انعکاس سابقِ چهره‌اش که سالم و مهم‌تر اینکه... زیبا بود! برای او که پلکِ آهسته‌ای زد، دستش را آرام از دستگیره رو به پایین سُر داد تا با جدا شدنِ سرِ انگشتانش هم از دستگیره دستش کنارِ بدنش آویزان ماند.

در قابِ آیینه، دختری را می‌دید که با زیبایی‌اش فخر می‌فروخت و این زیبایی برای همه عیان بود و او با غرور و بی‌بهانه می‌خندید؛ اما تک قدمی که رو به جلو برداشت و کمی ابرو درهم کشید، صدای خنده‌ی دختر تبدیل به فریاد شد و او بود که بابتِ از دست دادنِ نیمه‌ی راستِ صورتش و چشمش از همان سمت خون می‌گریست! آبِ دهانش را سخت فرو داد و نفسش تنگ شد. با خود فکر کرد... او تاوانِ گناهِ چه کسی را پس می‌داد؟ چرا در نهایت نابودی نصیبِ او شد؟ و پاسخی نگرفت! کم چیزی نبود... نیمی از زیباییِ این دختری که مات برده انعکاسِ چهره‌اش در آیینه را می‌نگریست، سوخته بود! با تمامِ این احوالات اما، او کنار آمد، با غمِ از دست دادنِ زیبایی‌اش به بهانه‌ی به دست آوردنِ عشقی که گویی جایش را برایش گرفت، کنار آمد و خم به ابرو نیاورد چون در آخر دل به کسی باخته بود که نیمه‌ی صورتش را سرِ داستانِ او از دست داده بود!

گریس دل به آدمِ اشتباهیِ زندگی‌اش بست. شاید او و پدرش دِینی به گردنِ هنری داشتند؛ اما این دِین دلیلی نمی‌شد برای اینکه او را به زور به گریس علاقه‌مند کند و باورِ این موضوع برای گریس سخت بود! او... همان دختری بود که در کشورِ خودش و با وجودِ سوختگیِ صورتش، هر کجا حرف از او می‌شد، لقبِ زیبای سوخته به میان می‌آمد و نشان می‌داد او هنوز هم زیبایی‌اش را داشت؛ اما این زیبایی به چشمِ هنری آمد؟ نه! نمی‌شد آدمی را فقط با ظاهرِ زیبا فریب داد؛ چون تا زمانی که قلبی به قلبِ دیگر گره نمی‌خورد، ظاهر کاری از دستش برنمی‌آمد! قلبِ هنری با وجودِ یک طرفه بودنِ احساسش در اوایل به قلبِ صدف گره خورد که زیباتر از او هم برایش وجود نداشت و این... همان معنای عشق بود! گریس دل به دلی اشتباه بسته بود که هیچ جوره به دلش راه نداشت و این را در تمامِ مدتی که صدف را کنارِ هنری دیده بود، خوب فهمیده؛ اما انگار از قبول کردن سر باز می‌زد.

جلوتر رفت و فاصله‌اش با آیینه کمتر شد. فضای اتاق با وجود اندک نورِ خورشید نه چندان روشن بود و نه آنچنان هم تاریک؛ اما به قدری دلگیر بود که می‌شد هم پای آسمان پای درد و دلش از آدمیان نشست و یک دلِ سیر اشک ریخت. این تعبیرِ گریس بود، چون حالش با این هوا همخوانی داشت! اویی که مردمک روی اجزای چهره‌اش در آیینه به گردش درآورد و آرام و مردد که چشم زیر انداخت، دستِ راستش را اندکی بالا آورد و نگاهِ آبی و بی‌برقش دوخته شد به تصویری از نیمه‌ی راستِ صورتش منتها در حالتِ سالم که پشتِ دست خالکوبی کرده بود. بغض که به گلویش هجوم آورد و سی*ن*ه‌اش را سنگین ساخت، قلبش تیر کشید و نفسش لرزان از باریکه فاصله‌ای که میانِ لبانِ متوسطش بود بیرون آمد. لبِ زیرینش نامحسوس لرز گرفت، تا به خود آمد دیدش تار شد و این نشان از حلقه بستنِ اشک در چشمش را می‌داد.

قطره‌ای که برق انداخت به چشمش به قدری فشار خرج کرد که در آنی با پلک زدنِ تیک مانند و سریعش روی برجستگیِ گونه‌اش رو به پایین سقوط کرد و نهایتاً که نفسش برای بیرون آمدن یا نیامدن به مجادله پرداخت، نگاهش را بالا کشید و رسیده به آیینه مقابلش، تک قدمی جلو رفت و فریادی زده، حنجره به سوزش انداخت، دو طرفِ آیینه را با دو دستش گرفت و محکم به سمتِ راست هُل داد که آیینه روی زمین افتاد و صدای شکسته شدنش در سکوتِ اتاق پیچید. بیرون از این اتاق و ساختمان بادی که می‌وزید شاید فریادِ او به گوشش رسید که آرام‌تر شد چون این اتاق پنجره نداشت؛ خفه بود، بوی مرگ می‌داد و زندگی از آن فرار می‌کرد! این اتاقی که گریس نفس زنان درونش با قفسه‌ی سی*ن*ه‌ای که تند می‌جنبید، سرش را پایین گرفته و چشمانش خیره به تکه‌های شکسته‌ی آیینه که روی کاشی‌های شیری پخش بودند، بود.

در میانِ تکه‌ها طرحی همانطور تکه- تکه از چهره‌ی خود را دید که دردش را فزونی بخشید. شاید مشکلِ اصلیِ گریس نه صدف و نه حتی هنری، بلکه فقط خودش بود! او از خودش فرار می‌کرد و سرِ دشمنی را با خودش برداشته بود، فقط قصد داشت از صدف و هنری بهانه‌ای برای این جدال با خود بیاورد که پوششی باشد برایش. گریس انگار از خودش نفرت داشت، تنفر از صدف به کنار؛ او طورِ دیگری از خود متنفر بود! عمیق‌تر، دردناک تر و حتی... ترحم برانگیزتر؟

گریس از قلبِ خودش بیزار بود که بدونِ اجازه مالکیتش را به دلی داد که متعلق به او نبود! این آزاردهنده بود، اینکه در نهایت باز هم تسلیمِ خواسته‌ی همان قلب می‌شد و تنها یک بوی عطر برای به ضعف افتادنِ جانش کفایت می‌کرد، سخت بود! گامی رو به عقب برداشت؛ اما نگاه از شیشه‌ها نگرفت و فریادِ چندی پیشش در سرش پررنگ اکو شد. انگار قدمی تا دیوانگی و جنون فاصله داشت و عقلش کم- کم رو به خاموشی می‌رفت! بیرون از اتاق، شنیدند صدای فریادِ او و شکسته شدنِ آیینه را؛ اما این بساطِ هرروز بود و هرکسی از میانِ آن‌ها پا در این اتاق که می‌گذاشت، نتیجه‌ی خلوتش با خود می‌شد فریادی از روی درد که نه هیچکس و فقط خود می‌دانست دلیلش چه بود و همه عادت کرده بودند برای همین هم گریس را تنها گذاشتند و سراغی از او نگرفتند!

این یک راهِ بدونِ بازگشت برای گریس بود؛ همانندِ یلدا! هرکدام در پیِ پس گرفتنِ تکه‌های شکسته‌ی قلبشان رفتند و یلدا که ناکام ماند؛ اما باید دید سرنوشتِ گریس به کجا می‌رسید! او بر روی جاده‌ای که ردِ خون ترسیمش کرده بود، جلو می‌رفت و انگار از گردن به بالا فلج شده بود که سر نمی‌چرخاند تا نگاه به پشتِ سر بیندازد و از ادامه‌ی راهش منصرف شود. جایی برای انصراف نبود؛ همانطور که شاهرخ هم پیش از این‌ها ثابت کرد، بیرون زدن از تیمی که تشکیل داده بود فقط با اجازه‌ی خودِ او که مجوزِ مرگ می‌داد ممکن بود و مهم نبود هرکدام از افرادش خودشان را کجا مخفی کنند؛ پیدا کردنشان برای این مرد در نهایتِ سادگی بود!

گریس از اتاق خارج و همان دم درِ اصلیِ سالن که گشوده شد، تمامِ نگاه‌ها سوی پسرِ جوانی چرخید که هوتن نام داشت و جمعِ ناقص را تکمیل کرد. این بوی خون در هوا محو نمی‌شد؛ آنقدر میانِ این مشام و آن مشام چرخ می‌خورد تا در آخر نوبت را به فردی که باید بوی خونَش در هوا پخش می‌شد برساند!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هشتاد و چهارم»

هدفِ گریس هنری بود! او از صدف نفرت داشت؛ اما علاقه‌اش به هنری را نمی‌شد انکار کرد چون او در هر حال نسبت به این مرد ضعف داشت و پیش‌تر هم این ضعفش را نشان داده بود. هنری‌ای که درونِ اتاق ایستاده و رو پایین گرفته ساعتِ استیلِ نقره‌ای را به مچِ چپش می‌بست و نگاهش با اخمی کمرنگ و چشمانی ریز شده به پایین بود. هیچ از ذهنِ او خوانده نمی‌شد؛ حتی مشخص نبود در افکارش چه می‌گذشت و نهایتاً قصد داشت به کجا برسد! ذهن این مردی که پالتوی نیمه بلندِ مشکی و یقه ایستاده به تن داشت و دستکش‌های چرم و مشکی هم به دست، شلوارِ جین و پوتین‌های همرنگش هم به پا داشت و ایستاده میانِ اتاقِ کوچکی، کارش که با ساعت تمام شد دستش را پایین انداخت، براش هیچکس، حتی صدف هم خوانا نبود! همان دم صدای گام برداشتن‌هایی به گوشش رسید و این صدای گام‌ها متعلق به صدفی بود که با صندل‌های سفید روی پارکت‌ها گام برمی‌داشت.

او که صوتِ قدم‌هایش با ایستادنش میانِ درگاهِ اتاق از بین رفت و به سکوت رسید، دست به سی*ن*ه شده و از سمتِ چپ شانه تکیه داده به درگاه، با چشمانِ درشت و قهوه‌ای روشنش یک دور کوتاه و گذرا قامتِ هنری را برانداز کرد. هنری که متوجه‌ی سنگینیِ نگاهِ او شد سر به سمتش چرخاند و چشمانِ صدف را با تای ابرویی بالا پریده شکار کرده، قدری سر به سمتِ شانه‌ی راست کج و پرسشش را به دیدگانِ آبی‌اش تزریق کرد. صدف که خیرگیِ نگاهِ منتظرِ او را دید و از چشمانش سوالش را خواند، لب به دندان گزید، تکیه از درگاه گرفت و گره‌ی دستانش را که از هم گشود، چند قدمی را در سکوتی که تنها به کمکِ صوتِ گام برداشتنش شکسته می‌شد رو به جلو رفت تا مقابلِ هنری ایستاد.

به واسطه‌ی پاشنه‌ی صندل‌ها قدش که در حالتِ عادی تا سی*ن*ه‌ی هنری می‌رسید، حال کمی بلندتر شده و رسیده تا کمی بالاتر از گردنِ او، تلخیِ رایحه‌ی عطرِ هنری که در بینی‌اش پیچید را نفس کشید و پلکِ آرامی زد. مردمک تا شانه‌ی راستِ او پایین کشید و دستش را بالا آورده، همانطور که پشتِ انگشتانِ ظریفش را آرام روی سرشانه‌ی او می‌کشید و خیرگیِ نگاهِ هنری از روی صورتش کنار نمی‌رفت، لبانِ برجسته‌اش را با زبان تر کرد و آرام گفت:

- استایلت رامانی که برای اهالیِ اینجا ساختم رو به رامونی که نمی‌شناسنش تبدیل می‌کنه؛ فقط اسلحه‌ات رو کم داری، نه؟

و چشمانش را بالا کشید و به چهره‌ی هنری و لبخندِ محو او که رسید، کششی کمرنگ به لبانش بخشید و نمکِ ریزِ لحنش در بیانِ آخرین جمله‌اش برای هنری شیرین بود که همزمان با گامی رو به عقب برداشتنِ صدف، پیش از اینکه او دستش را پایین بیندازد خود دستِ راستش را بالا آورد و مچِ صدف را گرفته میانِ حلقه‌ای از انگشتانش، سرش را کج کرد و پیش که برد، کوتاه چشم بست و لبانش را نرم روی نبضِ مچِ او نشاند و بوسه‌اش را تقدیمش کرد. لبخندِ صدف که پررنگ تر شد، هنری پلک از هم گشود و همانطور که چشمانش را به سمتِ چهره‌ی صدف بازگشت داد با حفظِ لبخندش دستِ او را ملایم به سمتِ خود و بالای شانه‌اش کشید که صدف تک گامِ کوتاهِ عقب رفته‌اش دوباره جلو آمد و نگاهش گره خورده به نگاهِ هنری، دستش روی شانه‌ی او نشست و همین حرکت نشستنِ دستِ دیگرش را روی شانه‌ی دیگرِ هنری رقم زد و دستانش دورِ گردنِ او حلقه شدند.

لبخندش شیرین و زیبا تقدیمِ نگاهِ شیفته‌ی هنری که دستانش را دورِ کمرش پیچاند شد و نگاهِ هردو خیره به هم هنری مردمک گردانده میانِ مردمک‌های او که نوازشِ ریزِ سرِ انگشتانش را پشتِ گردنش احساس می‌کرد، سرش را قدری پیش برد و لب باز کرد:

- چه استایلی رو برای شخصیتِ سومی که برام ساختی در نظر داری عزیزدلم؟ ممکنه خودم رو گم کنم.

صدف کوتاه خندید و بیشتر دل از دلِ این مرد بردنش در آن لحظه خلاصه شد که با پیش بردنِ سرش و بوسه‌ای که کوتاه و پُر حس به چانه‌ی هنری چسباند و لبخندِ او را که عمق بخشید، کمی دستانش را عقب کشیده و دو طرفِ صورتِ او را قاب گرفته، پای چپش را از عقب بالا برد و جمع کرده، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و لب زد:

- هرجور که فکر می‌کنم با اینکه این استایلِ تاریکت فقط یه اسلحه برای قتلِ عام کم داره؛ اما چون بهت میاد نمی‌تونم نظرِ دیگه‌ای بدم!

هنری تک خنده‌ای کرد و زبانی کشیده روی لبانِ باریکش و پس از مکثی کوتاه که خلاصه شد در شنیدنِ صوتِ نفس‌های صدف که دستانش را از صورتش پایین آورد و تختِ سی*ن*ه‌اش نشاند، درماندگی محو در لحنش با بازیگوشی تلفیق شد و صدایش را به گوشِ صدفی که پای چپش را دوباره روی زمین قرار داد، رساند:

- بس کن عزیزم، اینطوری پیش بری قسم می‌خورم به این خونه زنجیر میشم.

صدف خندید و یقه‌ی پالتویش را که صاف کرد، این بار نگاهِ هنری روی قامتِ پوشیده با شومیزِ آستین پفی و سفیدِ او و شلوارِ دمپای مشکی که به پا داشت، چرخید و نفسی گرفته از ترکیبِ رایحه‌ای که یکی تلخ و با عطرِ ارکیده‌ی صدف تلفیق شده بود، صدف که بارِ دیگر چشمانش را تا چهره‌ی او با ردِ باقی مانده از خنده‌اش بالا کشاند، حسی در دیدگانش جوشید که وادارش کرد هرچه روی قلبش سنگینی می‌کرد را تا زبانش بالا بکشد:

- خیلی خودخواهانه‌ست اگه بخوام این نگاهت با همین لبخند تا زمانی که زنده‌ام فقط به من باشه؟

فقط به او بود! چنین نگاهی با این حجم از احساس و لبخندی که فقط پیشِ صدف معنای عشق داشت، تنها متعلق به او بود و هنری پیشِ صدفِ عاشق، دیوانه‌تر شده از کنارِ صدفِ فارغ بودنش، صدایش نوازشگرِ گوش‌های صدف شد:

- داری میگی هنریِ صدف باش؟

صدف ریز سر تکان داده و سرش را که جلو برد، گرمای پیشانی‌اش پیشانیِ هنری را لمس کرد و قلبِ آرام مانده‌اش چنان به تب و تاب افتاد که انگار لشکری به آن حمله کرده بودند و سپس صدایش را با تُنِ صدایی آرام؛ اما با همه‌ی عشقی که خود از خودِ عاشقش سراغ داشت به گوشِ هنری رساند:

- همونطور که اینجا صدفِ هنری مقابلته!

یک نگاهِ عاشقانه، نفس‌هایی که به هم پیوند خوردند و عطرهایی که درهم تنیدند، چه آرامشِ بی‌مثالی ساختند برای این دو نفری که تنها نقطه‌ی آرامشِ این روایت به حساب می‌آمدند و عشق چه طلسمی بود که دست برده و تمامِ معادلات را در لحظه‌ای کوتاه بر هم می‌ریخت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هشتاد و پنجم»

این عشق بود! هر ثانیه‌ای که از کنارِ هم بودنشان می‌گذشت راویِ عشق بود و آرامشِ میانشان را بینِ تمامِ بی‌قراری‌های اطراف به رخ می‌کشید. صدف لبخند می‌زد، کنارِ این مرد، با حسِ حضورش و رایحه‌ی عطرش لبخند می‌زد و این بودن را کنارش نفس می‌کشید؛ اما هنوز در این آرامش یک جای خالی میانِ آن‌ها وجود داشت و ذوق را کور می‌کرد! این جای خالی، جایگاهِ یک راز بود میانشان که وای بر روزِ فاش شدنش! رازی که جا مانده در شبی بارانی که صدف به ایران بازگشت، میانِ هنری و خسرو مدفون شد و از آنجا که ماه هم پشتِ ابر ماندن را تا جایی ادامه می‌داد، می‌شد فهمید که روزی نوبت به برملا شدنِ این راز هم می‌رسید، فقط هنوز زود بود! رازِ آن شبِ بارانی که صدف را برای هنری حفظ کرد و از خسرو گرفت، برای صدف گم شده بود و او با ندانستنش عاشق شد چون در ذهنش پدرش با بی‌رحمی جا ماند و حال از تمامِ دنیا فقط یک هنری برایش باقی مانده بود!

کمی که گذشت، صدف پیشانی از پیشانیِ هنری جدا کرد و دستانش را رسانده به دو طرف، بازوانِ او را شکار کرد و کمی تنش را که عقب کشید، همزمان با گامی رو به عقب برداشتنش هنری را هم مجاب کرد تا پیچکِ دستانش به دورِ کمرش را آهسته باز کند. دستانِ هنری که حلقه‌ی دورِ جسمِ صدف را شکستند، او دستانش را از بازوانِ هنری که هنوز خیره نگاهش می‌کرد پایین انداخت، با چشم و ابرو و سر اشاره‌ای کوتاه به بیرون از اتاق کرده و لبخندش را که قدری وسعت بخشید، در لحن و کلامش شیطنتی ریز را چاشنی کرد و گفت:

- داشتی می‌گفتی ادامه بدم به این خونه زنجیر میشی؛ خواستم حکمِ آزادیت رو بدم!

همین حرفش کششِ پررنگِ لبانِ هنری به دو سو را رقم زد که به دنبالش تک خنده‌ای کرده، اندکی سر به زیر افکند و ریز و کوتاه سری به طرفین تکان داد. خنده‌ی او صدف را هم به خنده‌ای کوتاه انداخت که جلو رفتنِ هنری را با چشم دنبال کرد. هنری که از اتاق خارج شد، نگاهی کوتاه در سالن به گردش درآورد و سپس چرخیده به چپ، رو به آن سمت گام برداشت و خودش را رسانده به درِ اصلی، همان دم صدف هم دست به سی*ن*ه شده از درگاهِ اتاق پشتِ سرِ او خارج شد و آهسته گام‌هایش را به دنبالِ او برداشت. رسیده به کاناپه‌ی زرشکی رنگ، صدف دستِ راستش را به کناری دراز کرد و شالِ نازکِ سفید را که از روی دسته‌ی کاناپه برداشت، روی موهای فر و قهوه‌ای روشنش نهاد و کمی به قدم‌هایش زمانی که هنری در را باز کرد، سرعت بخشید. باز شدنِ در سرمای نسبیِ دومین روزِ زمستان را به رخ می‌کشید و هنری که با تک گامی بلند از درگاه خارج شد، ورود کرده به حیاط و نگاهش دور تا دورِ آن کوتاه چرخید.

در حیاطِ بزرگ و کاشی کاری شده‌ای که رنگِ کاشی‌هایش کرمی بودند، به جز هنری مردی دیگر هم بود که در میانِ حیاط ایستاده مقابلِ حوضِ فیروزه‌ای که دورش را گلدان‌های کوچک و سنگیِ مشکی قاب گرفته بودند، کمی کمر خم کرده بود و کفِ پوتینِ مشکی و اندک خاکی شده‌اش را چسبانده به لبه‌ی حوض، با اخمی پررنگ بر پیشانی و صورتِ سبزه‌اش و چشمانِ مشکی‌ای که ریز شده بودند، مشغولِ بستنِ بندهای پوتینش بود. هنری که هنوز مقابلِ درِ خانه ایستاده بود، نگاهش گره خورده به مرد که در حرکاتِ انگشتانش برای بستنِ بندها خشونتی ریز به کار برده بود، انگار که عصبی باشد، ابروانش را بالا انداخت و نفسش را سنگین بیرون فرستاد. همان دم صدف هم ایستاده میانِ درگاه، دستش را به چهارچوبِ آن گرفته و قدری سرش را پیش برده، همچون هنری چشم در حیاط چرخاند.

مرد که سنگینیِ نگاهِ آن‌ها را حس کرده بود، بی‌توجه کارش را ادامه داد و انگار نه انگار! فقط همزمان با گره‌ی محکمی که به بندهای پوتین زد لبانِ باریکش را بر هم فشرد و نفسش را محکم از راهِ بینیِ استخوانی‌اش که بیرون راند، پایش را زمین گذاشت و پای دیگرش را به لبه‌ی حوض چسباند. صدف و هنری نگاهی به هم انداختند و هنری که کلافه شد، خیره به صدف بانمک گفت:

- انتظاری از من نداشته باش صدف؛ قطعا که بدبینی و نفرتش نسبت به خودمون رو درک می‌کنم چون احساسِ متقابله، اما چون دفعه‌ی قبل از سرِ احترام صبح بخیر گفتم و جوابش با اون «بخیر» گفتنِ پُر حرصش زیادی توهین آمیز بود، ترجیح میدم کلا کاری به کارش نداشته باشم!

صدف که خنده به جانش افتاد از این حرفِ او و لحنش، لبانش را به سختی جمع کرد و تنها چشم از هنری گرفته رو به سمتی دیگر گرداند تا خنده‌اش را کنترل کند. از طرفی هنری هم چرخیده روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به سمتی دیگر، نگاهِ زیرچشمیِ مرد به خود را بی‌جواب گذاشت و به این شکل انتقامش را گرفت. او به سمتِ در رفت و صدف هم که خودش را به داخل کشاند، در را بی‌صدا بست و نگاهِ مرد با بدبینی روی قامتِ هنری که در را گشود و از حیاط خارج شد، ثابت ماند. هنری که از خانه خارج و واردِ کوچه شد، نگاهی به اطراف و پشتِ سر انداخت و چون این بار سنگینیِ نگاهی تعقیب کننده را حس نمی‌کرد، رسیده به ماشینش که جلوتر از خانه پارک شده بود، سوئیچ را از جیبِ پالتو بیرون کشید و درها را گشوده، خودش را به درِ سمتِ راننده رساند. در را باز کرد، روی صندلی که جای گرفت آن را محکم بست و نگاهش خیره به روبه‌رو مکث کرد و در سکوت افکارش را پشتِ هم چید.

هرچه که در این یک ماه برای رسیدن به اهدافش انجام داده بود را مرور کرد و پشتِ هم چید تا برایش روشن شود هنوز چقدر در ایران کار داشت! او که چشمانش به روبه‌رو و انتهای کوچه که از دو طرف به کوچه‌های دیگر منتهی می‌شد، قدری چشمانش ریز شدند و مغزش را در حالِ تحلیل رفتن حس کرد؛ اما اکنون وقتِ کم آوردن نبود! بازیِ خشاب برای او هم تازه داشت به نقطه‌ای می‌رسید که باید، فقط صبوری می‌خواست و همچنان ادامه دادن بدونِ اینکه دم از عقب نشینی بزند و هنری حتی اگر می‌فهمید پایانِ راهش در تاریک ترین نقطه فرو می‌رفت باز هم حتی فکرِ عقب نشینی را از سر نمی‌گذراند!

پلکِ آرامی زد، بازگشته به خودِ همیشگی و مرموزش، ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. بازی هنوز ادامه داشت... هنوز نقطه‌ای برای پایان در نظر نگرفته بود و قصد داشت بیشتر و بیشتر هر یک از گلوله‌های زخمیِ خشاب را بازیچه کند تا خودشان راضی به خارج شدن شوند. خارج شدنی که برای هرکدام سرنوشتی نامعلوم را رقم زده و مشخص نبود انتهای داستانِ هرکس چه چیزی رقم می‌خورد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هشتاد و ششم»

چنین بازی‌ای با بازیچه‌هایش شناخته می‌شد و هربار یک نفر را موردِ هدف قرار می‌داد که در این وقت از صبح سرکی به کیلومترها دورتر از مابقی کشید، جایی که هوای روستا به ریه‌ها می‌رسید. روستایی جدا از دغدغه‌های بی‌حدِ تهران و البته خون و خونریزی‌هایی که تمامِ این مدت به چشم دیده شد. جایی برای ثانیه‌ای بدون فکر به هرچه که پیش آمده بود، نفس کشیدن! هرچند حرف زدن آسان بود و می‌شد گفت ظاهر فریبنده! حافظه‌ی آدمی را نمی‌شد با ظاهرِ زیبا فریب داد و این هم برمی‌گشت به همان معضلِ یک ماهه‌ی طلوع که هرچه برای نجات یافتن در گردابِ خاطرات دست و پا می‌زد، بیشتر غرق می‌شد! روستا انتخابِ موثری بود با جذابیتِ بی‌حد برای درگیر کردنِ مغز؛ اما حافظه‌ی قلبِ طلوع عقب نمی‌کشید. این قلب پُر از خاطرات بود، تلخ و شیرین، زخم و مرهم... او را راحت نمی‌گذاشت تا بی‌خیالِ هر آنچه که از سر گذرانده بود، لااقل بعد از یک ماه نفسی بکشد و از چاهِ گذشته نجات یابد!

طلوعی که درونِ ایوان کمر تکیه داده به نرده، با دستِ چپش تخته شاسی که برگه‌ای به آن وصل بود را محکم‌تر گرفته، با دستِ راستش هم که توسطِ دستکشِ طراحیِ مشکی پوشیده شده بود، مدادِ سیاه را روی برگه حرکت می‌داد. سرش زیر افتاده، تارِ موهای صاف، بلند و قهوه‌ای رنگش که آزادانه روی شانه‌های ظریفِ پوشیده با بافتِ سفیدش که روی تیشرتِ مشکی به تن داشت افتاده بودند، همراهِ باد در هوا رو به عقب کشیده شده و طنازانه می‌رقصیدند. او که محو ابروانِ بلندش را به هم نزدیک ساخته، چشمانِ خاکستری‌اش را از بهرِ دقت ریز کرده بود و تنها با همان حالتِ سر به زیر گه گاهی دیدگانش را در حدقه بالا می‌کشید و به منظره‌ی طراحی‌اش می‌نگریست.

منظره‌ی طراحیِ او مقابلش، دختری بود که چهار زانو نشسته روی فرشِ کوچک و قرمز رنگ، آرنجِ دستِ چپش را فشرده به رانِ پای پوشیده با شلوارِ طوسی‌اش، چانه به پشتِ انگشتانش چسبانده، چشمانِ قهوه‌ای روشنش چون لنزِ دوربین به صورتِ طلوع بود و لبخندی دندان نما هم روی لبانِ برجسته‌اش جای داشت. موهای بلند و مشکی‌اش را هم گوجه‌ای بسته جوری مجسمه‌وار حتی از تکان خوردنی کوتاه هم امتناع می‌کرد که اگر پلک نمی‌زد یا نفس نمی‌کشید می‌شد به مرگِ او شک کرد. این حالتِ او باعثِ خنده‌ی آهو و آرنگ که سمتِ چپش نشسته بودند پس از نیم نگاهی کوتاه و گذرا به یکدیگر شده که آرنگ هم با جمع کردنِ لبانِ باریکش، خنده‌اش را فرو خورد و تنها چشمانش را زیر انداخت؛ اما مادربزرگش خودش را آزاد گذاشت و لبخند زد.

آرنگ که به دو بالشِ لوله‌ای پشتِ سرش تکیه سپرده بود، چشمانِ قهوه‌ای رنگش را بالا آورد و نیم‌رُخِ طلوع را که شکار کرد، حسِ سنگینیِ نگاهش همانی بود که طلوع را وادار کرد دمی چشمانش را به گوشه بکشد و به خنده‌ی آرنگ که رسید، تنها لبانِ متوسطش را جمع کرد که ردی محو از از چالِ گونه‌های کمرنگش بر صورتش نشست. آرنگ که او را هم در تلاش برای مجادله با خنده‌اش دید کمی تنش را جلو کشیده و تکیه از بالش‌ها گرفته، استکانِ کمر باریکی که تا نیمه از چای پُر شده بود را به دست گرفت، از روی نعلبکی برداشت و بالا آورده، به لبانش نزدیک ساخت و همانطور خطاب به دختر با شیطنت گفت:

- می‌خوای نفس کشیدن رو هم از علائمِ حیاتیت حذف کن به عنوانِ مجسمه بذاریمت وسطِ حیاط ترنج، نظرت چیه؟

دختر که ترنج خطاب شده بود با شنیدنِ صدای آرنگی که لبه‌ی استکان را به لبانش چسباند و جرعه‌ای از گرمای چای را به گلویش هدایت کرد بدونِ اینکه با سر چرخاندن و یا حتی چشم در حدقه به گوشه کشیدن ژستش را خراب کند، لبخندِ دندان نمایش را حفظ کرده، از میانِ دندان‌های به هم چسبیده‌اش صدایش را آزاد کرد و گفت:

- دایی انقدر مسخره کن تا خودت خسته شی؛ کی ضرر می‌کنه؟ من یا تو؟

لبانِ طلوع به دو سو کشیده شدند و صدای خنده‌های آرنگ و آهو که به گوش رسید، او هم خنده‌اش گرفته همراه با آن‌ها، هرچه کرد برای جمع کردنِ لبانش ناکام ماند و چون به جایی نرسید، ریز خندیدنِ او را هم در پی داشت. آرنگ که استکان را دوباره روی نعلبکی قرار داد سر به سمتِ ترنج کج کرد و نیم‌رُخِ او جای گرفته در گردیِ مردمک‌هایش، صدایش را صاف کرد و سپس گفت:

- این همه وقت برای ژست گرفتن می‌ذاری خب بشین درست رو بخون بچه، مفیدتر هم هست!

بالاخره موفق شد! ترنج نگاه از طلوع گرفت و با کلافگیِ بامزه‌ای که چشم در حدقه چرخاند، نفسش را محکم فوت کرد و لبخندش از بین رفته، سر به سمتِ آرنگ چرخاند و با پایین انداختنِ دستش از زیرِ چانه گفت:

- دایی یه نفر رو پیدا کردم بدونِ اینکه تخریبم کنه راحت بتونم هر ثانیه مخش رو بخورم و شکایتی نکنه، البته که توی این یه ماه در برابرِ این بنده خدا کارم همین بود؛ اما میشه سنگ نندازی بذاری راحت سوءاستفاده کنم؟

بعد هم نگاهی کوتاه به سمتِ طلوع که لبه‌ی پایینیِ تخته شاسی را فشرده به رانِ پاهای پوشیده از شلوارِ دمپا و سفیدش، لبه‌ی بالایی‌اش را با انگشتانِ هردو دست گرفته، نگاهِ ترنج را که دریافت کوتاه شانه بالا انداخت و همزمان که لبخندی کمرنگ و یک طرفه داشت، یک تای ابرو بالا پراند، روانه کرد و دوباره سمتِ آرنگ چرخید و گفت:

- بعدش هم یه دو روز بیشتر اینجا نیست، این مدت که کلا حالش خوب نبود فقط خودش رو توی این خونه حبس کرد گه گاهی هم رفت بیرون یه بادی به کله‌اش بخوره، حالا می‌خوام ببرمش یه تورِ روستاگردیِ مفت و مجانی؛ ببینم می‌ذاری؟

اما آرنگ و آهو جا مانده در اولین جمله‌ای که او گفت یعنی دو روز بیشتر نماندنِ طلوع در روستا، ابتدا هردو نگاهی کوتاه و با شک را هم به سمتِ هم روانه و سپس سوی طلوع هدایت کردند که طلوع هم با دیدنِ شکِ نگاهِ آن‌ها پیش از اینکه چیزی بشنود نفسی عمیق کشید، لبانش را با زبان تر کرده و طرحِ کمرنگِ لبخندش هم از بین رفته، لب باز کرد:

- حقیقتش این یه ماه خیلی مزاحم شدم و زحمت دادم؛ دیگه وقتشه برگردم.

آهو که صدایش را شنید، لبخندی محو و کمی آمیخته با شک بر لبانِ باریکش نشانده، لب زد:

- چه مزاحمتی آخه؟ اومدی نورِ چشمم شدی جای دخترِ از دست رفته‌ام رو گرفتی، حالا انقدر سریع می‌خوای برگردی؟

اما چیزی در ذهنِ آرنگ زنگ زده بود که قدری ابروانش را به هم نزدیک کرد و این درگیریِ او به چشمِ طلوع آمد، اما هیچ از آن نفهمید و از چشمِ آهو و ترنج دور ماند؛ چون دلیلش را فقط خودش در آن جمع می‌دانست و نه حتی طلوعی که لبخند را بازگردانده به لبانش، کوتاه گفت:

- درواقع مزاحمت هم نباشه، واقعیتش دلم برای خواهرم هم تنگ شده!

از اینکه چه در ذهنِ آرنگ می‌گذشت، هیچکس خبر نداشت و به چشمِ کسی به جز طلوع این در فکر فرو رفتنش نیامد؛ اما او که در نهایتِ جدال با افکارش به دم و بازدمی عمیق اکتفا کرد، پیش از اینکه آهو سر رشته‌ی تعارف را به دست گرفته و تا انتهای آن را طی کند، کمی سرش را به سمتِ او کشیده و زمزمه کرد:

- اصرار نکن؛ اگه می‌خواد، بذار برگرده!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هشتاد و هفتم»

زمزمه‌ی او مکث کردنِ آهو را در پی داشت که نهایتاً به ریز سر تکان دادنی کوتاه ختم شد و با اینکه دلش راضی به رفتنِ طلوع نبود؛ اما خب نمی‌شد او را هم به زور در روستا نگه داشت! طلوعی که نگاهش زومِ آهو و آرنگ شده، زمزمه‌ی او در گوشِ مادربزرگش را نفهمید و کمی شک به جانش افتاد که نگاهش مشکوک و عجیب به نیم‌رُخِ آرنگ گره خورد. اویی که متوجه‌ی سنگینیِ نگاهِ طلوع شد؛ اما بی‌جواب گذاشت و تنها دستش را پیش برده، استکانش را به دست گرفت و با برداشتنش بارِ دیگر لبه‌ی آن را به لبانش چسباند و این بار تمامِ چای‌اش را نوشید. طلوع از اینکه چه در سرِ آرنگ می‌گذشت بی‌اطلاع بود و او هم قصد نداشت کسی از افکارش بویی ببرد چون به نظر هنوز برای روشن شدنِ همه چیز کمی دیگر وقت مانده بود! طلوع نهایت دو روزِ دیگر در این روستا می‌ماند و بعد هم بازمی‌گشت؛ اما بازگشتِ او به تهران این بار داستانِ جدیدی را برایش رقم می‌زد و شاید یک تغییرِ غیرمنتظره و بزرگ در راه بود!

صوتِ زنگِ موبایلِ آرنگ درونِ جیبِ شلوارِ مشکی‌اش که به گوشِ هر چهار نفر رسید، او دستش را فرو برده در جیبش، موبایل را که لمس کرد به دست گرفت و سپس بیرون کشیده، نگاه به نامِ تماس گیرنده دوخت. همین نگاه از جا برخاستنِ ناگهانی‌اش را رقم زد که تنها نگاهِ طلوع همراهش بود، نه آهویی که سر به زیر افکنده و در سکوت به سر می‌برد، نه حتی ترنجی که مشغولِ حرف زدن با طلوع بود؛ البته... طلوعی که تنها با چشم پایین رفتنِ آرنگ از سه پله‌ی کوتاه و سمتِ چپ را می‌نگریست و قامتِ او را دنبال می‌کرد و هیچ از حرف‌های ترنج نمی‌فهمید. نمی‌دانست... ناخودآگاه انگار در وجودِ آرنگ به چیزی مشکوک شده بود، شاید همان در فکر فرو رفتنش و حتی زمزمه‌اش پیشِ آهو! یک جای کار می‌لنگید هرچند که او نمی‌دانست کجا؛ اما بالاخره مشخص می‌شد!

آرنگ که میانِ حیاط ایستاد، سرِ انگشتِ شستش را کشیده روی فلشِ سبز رنگ و تماس را که وصل کرد، موبایل را به گوشش چسبانده، دستِ دیگرش را در جیبِ شلوار فرو برد و نگاهش خیره به درِ بسته‌ی خانه، لبخندی کمرنگ جای گرفته روی لبانش صدای تماس گیرنده را شنید:

- امیدوارم که فقط خوب بودنِ اوضاعِ اونجا رو تایید کنی عزیزم!

صدا، صدای رز بود که خارج شده از ساختمانی که خانه‌ی آتش در آن بود، با بوت‌های مخمل و مشکی‌اش روی زمین گام برمی‌داشت. او که رسیده به ماشینِ مشکی رنگش و ایستاده کنارِ درِ سمتِ راننده دستش را پیش برد و در را که گشود، صدای آرنگ را شنید:

- خوب... تا خوب چی باشه! فعلا اینجا موندنی‌ام انگار، طلوع می‌خواد برگرده!

این حرفش یک تای کوتاه، باریک و قهوه‌ایِ ابروی رز را بالا پرانده، او که روی صندلی با روکشِ کرمی و پشتِ فرمان جای گرفت پیش از بستنِ در کمی مکث به خرج داد که سکوت میانشان انداخت و سپس گفت:

- پس بالاخره تصمیم گرفته برگرده! خیلی خب... انگار وقتشه برگردیم به داستانِ هیجان انگیزمون!

درِ ماشین را که بست، کیف دستی‌اش را انداخته روی صندلیِ شاگرد پیش از اینکه آرنگ فرصتی داشته باشد در رابطه با او و ماجرای پدرام سوالی بپرسد، او که پاسخش را درباره‌ی خوب یا بد بودنِ وضعیت گرفته بود، همزمان با روشن کردنِ ماشین تنها گفت:

- زودتر برگردین فقط، زمان قصد کرده برسه به نقطه‌ای که باید.

و آرنگ که فهمید او قصدِ حرف زدن درموردِ ماجرای خودش و پدرام را ندارد، تنها به گفتنِ «باشه»ای کوتاه اکتفا کرد که پس از خداحافظی‌شان، رز تماس را پایان بخشیده، موبایلش را روی داشبورد انداخت. ماشین را که روشن کرد، حرکتش را آغاز کرده و این میان برای عوض شدنِ هوای خفه‌ی ماشین شیشه‌ی کنارش را تا نیمه پایین کشید. بادی که به واسطه‌ی سرعتش تند به داخل می‌آمد لای تارِ موهایش می‌چرخید و شالِ طوسی‌اش را تکان می‌داد. نگاهش غرقِ فکر با ابروانی نزدیک به هم خیره به روبه‌رو و مسیرِ خیابان بود. در فکرِ او داستانِ خودش و پدرام می‌چرخید؛ پانزده سالی که گذشت و حتی قبل‌تر از آن! تمامِ این مدتی که هرچند گذشت؛ اما او را به این نقطه رساند و تنها نقطه‌ی مثبتِ آن گذشته‌ی بد از سر گذشته آشنایی با آرنگ بود که هیچ جوره با مردی همچون پدرام قابلِ قیاس نبود! این قیاسِ مسخره را که کنار می‌گذاشت می‌رسید به زنی به نامِ مینو که تمامِ زندگی‌اش روی دریای دروغ ساخته و کم- کم غرق می‌شد.

چه حلال زاده! همین که فکرش چون جریانی کوتاه از سرِ رز عبور کرد، او که با نگاهی به چراغِ قرمز پشتِ خطِ عابر پیاده ترمز کرد، صوتِ اعلانِ پیامِ موبایلش را شنید و نگاهش چرخیده به سمتِ صفحه‌ی روشن شده‌ی موبایل، بدونِ تغییری در اجزای صورتش دستش را جلو برد و موبایلش را از روی داشبورد برداشت. پیش از خاموش شدنِ صفحه‌ی موبایل از روی اعلان نامِ مینو را که دید رمزِ موبایل را زد، پیام را باز کرد و نگاهش را روی کلماتِ پشتِ هم چیده شده‌ی او نشاند:

«دیروز... گفتی باید یه چیزهایی رو می‌دونستم و ندونستم که تو بهم میگی؛ خواستم ببینم فردا عصر می‌تونی بیای به خونه‌ام؟ باید بفهمم تو چی می‌دونی که من نمی‌دونم!»

پس بالاخره روزی که انتظارش را می‌کشید از راه رسید و انگار پیش از اینکه خودش اقدامی برای حرف زدن کند، خودِ مینو پا پیش گذاشت تا واقعیت را بشنود! رز خواست پاسخی برای او تایپ کند؛ اما در لحظه‌ی آخر انگار مانعی بر سرِ راهش افتاده باشد، حسی در وجودش غُل زد که منصرف شده، لبانش را بر هم فشرد به دهانش فرو برد و با فشردنِ دکمه‌ی پاور صفحه‌ی موبایل را پیشِ چشمانش خاموش کرد. موبایلش را پرت کرده روی صندلیِ شاگرد، همان دم که رو بالا گرفت با سبز شدنِ چراغ روبه‌رو شد و دوباره ماشین را به حرکت انداخت. ذهنش به هم ریخت، سال‌ها انتظارِ این روز را کشید و حال انگار میانِ جریانِ رودِ نقشه‌اش سنگی بزرگ سد بسته بود؛ اما سنگ جلوی جریانِ آبِ رود را نمی‌گرفت و این تردید هم چیزی نبود که بتواند رز را از هدفِ پانزده ساله‌اش فاصله دهد، منتها انگار کمی برایش سخت شده بود خراب کردنِ باورهای زنی که فکر می‌کرد در تمامِ زندگی‌اش بهتر از همسرش وجود ندارد!

لب به دندان گزید، ناخواسته هرچه از سر گذرانده بود را مرور کرد و آرنجِ دستِ چپش را چسبانده به پایینِ شیشه، پشتِ دستش را هم به لبانِ باریکش چسباند و نگاهش کلافه، خسته و با جدالی در درون به روبه‌رو بود. مانعی بر سرِ راهش نمی‌خواست چون از ابتدا هم تمامِ موانع را پس زد تا به چنین روزی برسد و جوانی‌ای که از دست داد را جبران کند. رز از تمامِ وجودش برای این انتقام مایه گذاشت، تمامِ وجود... تا در طیِ این پانزده سال چنان زنِ قدرتمندی از خود بسازد که ویرانگرهای گذشته‌اش را به زانو درآورد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هشتاد و هشتم»

تردید همیشه سدی بر سرِ راه انتقام بود؛ اما حال بسته به قدرتِ کینه، یا فرد را عقب می‌کشید و یا جلو رفتنش را تماشا می‌کرد! در رابطه با رز فعلا چیزی به چشم نمی‌آمد؛ ولی گویی این مجادله‌ی درونی‌اش با خود طوری بود که تردید را زمین می‌زد! او زنی نبود که راهش را نیمه راه رها کرده و سال‌ها انتظارش را تنها با یک پیام نابود کند. رز خسته بود، از جدالی که میانِ تردید و جدیتش به راه افتاده، از اینکه مانده بود تا هرکجا پیش رفتنِ این نقشه به کجا خواهد رسید... فقط می‌دانست هرچه که بود، عقب کشیدنی نباید به میان می‌آمد! رسیده مقابلِ خانه‌ای درونِ کوچه، بدونِ تعلل پس از خاموش کردنِ ماشین در را گشود و با برداشتنِ کیف دستی و موبایلش، یک ضرب از روی صندلی برخاست. درِ ماشین را محکم بست و آن را از مقابلش دور زده تا خودش را با گام‌هایی محکم و بلند به در رساند و کلید را از جیبِ کتِ نیمه بلند، پشمی و خاکستریِ تنش بیرون کشید. در را که گشود، سریع رو به داخل هُل داد و خودش هم با تک گامی بلند درگاه را رد کرده، واردِ خانه شد.

در را پشتِ سرش بست. به سکوتِ این فضا عادت داشت؛ اما نبودِ آرنگ کمی در چشم بود! رز اما فقط اکنون به دنبالِ دلیلی برای خفه کردنِ تردیدش بود تا هربار دستِ همکاری‌اش را سوی ندای درونی‌اش دراز نکند و در سرش فریادِ ممانعت سر ندهد! او تصمیمش را گرفته و حال متنفر بود از سنگ اندازی‌های تردید که هربار بهانه‌ای تازه را مقابلش سبز می‌کرد فقط برای اینکه گام‌های او را متوقف کند. همین هم بود که با به سمتِ راست رفتنش درِ اتاقی را به ضرب گشود که صوتِ برخوردِ محکمِ برخوردِ در با دیوارِ پشتِ سرش به گوشش رسید؛ اما محل نداد و تنها با ورودِ سهمگینش به اتاقی که ترکیبِ رنگ‌های قرمز و مشکی بود، کیف و موبایلش را پرت کرده روی تختِ تک نفره، سوی عسلیِ کنارِ تخت چرخید و دو گامِ بلند را به سمتش برداشت.

مقابلِ عسلی حینی که باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش و نفس‌های سنگینش مرتعش و سریع از آن شکاف بیرون می‌زدند، روی دو زانو نشست و به قدری در حالِ بدِ خود فرو رفت که گلویش هم برای سنگین شدن وقت گیر آورد. آبِ دهانش را فرو داد، اولین کشوی عسلی را باز کرد و همان ابتدا چشمش به سه پاکت نامه‌ی قدیمی افتاد و لبانش را که بر هم فشرد، چانه قفل کرد و پاکت‌ها را روی تخت انداخت. گلویش درد گرفت و کاسه‌ی چشمانش را پُر کرد؛ اما بی‌اهمیت به دیدی که نم می‌گرفت و آهسته- آهسته تار می‌شد، کشو را همانطور باز نگه داشت و با فشاری سریع از روی زانوانش برخاست. با عجله چرخیده به سمتِ میز آرایشِ مشکی که سمتِ چپش بود، بینی‌اش را بالا کشید، به سمتش رفت و ایستاده مقابلِ میز رو پایین گرفت و با بیشتر شدنِ تاریِ دیدش یک پلک زدن کافی بود تا قطره اشکی از چشمش رو به پایین بیفتد.

اما اصلا برایش مهم نبود! در دنیای خودش بود؛ همان دنیایی که درونش نوزادی مقابلِ درِ مسجد رها شد، همان دنیایی که مردی او را با عنوانِ پدر ناتنی بزرگ کرد و بعد هم خودش او را از خانه‌اش بیرون کرد! انگار که هیچ خانواده‌ای او را نمی‌خواست، در دنیای هیچکس جایی نداشت، این بود که قلبش را می‌فشرد و گاهی به پدر ناتنی‌اش هم حق می‌داد! خانواده‌ی واقعیِ رز او را نخواستند، چه توقعی از آن‌ها داشت؟ او نفس کم آورد، لبانش را از هم فاصله بخشید و دستش را که جلو برد، جعبه‌ی مخمل، مشکی و مربعی را از روی میز برداشته، درِ جعبه را گشود و نگاهش گره خورد به گردنبند کریستالی، پروانه‌ای و مشکی که سرآغازِ فاجعه‌ی زندگی‌اش شد و بختش را به رنگِ خود درآورد.

گردنبند را از درونِ جعبه که برداشت، جعبه را روی میز پرت کرد و به عقب که چرخید، گردنبند را روی پاکت نامه‌ها پرت کرد. تمامِ مدارک را از گذشته تا به امروز جمع کرده بود که وقتی لحظه‌ی موعود رسید، بدونِ ملاحظه، بدونِ رحم و بدونِ هیچ تردیدی نظاره‌گرِ آتشی باشد که به زندگیِ مردی می‌انداخت که زندگی‌اش را خاکستر کرد و حال این تردید را احمقانه می‌خواند که درست زمانِ رسیدن به هدفش به جانش افتاده بود. او نمی‌خواست در این راه مردد شود، نمی‌خواست کوتاه بیاید، تمامِ عمرش به انتظارِ چنین زمانی گذشت و حال چرا داشت دیوانه می‌شد طوری که با هردو دست به موهایش درحالی که شالش روی گردن افتاده بود، چنگ می‌زد؟

انتقام، مسیری بود که چگونگی‌اش پایانِ هردو طرف را تعیین می‌کرد! چگونگیِ انتقامِ رز همچون بلایی که بر سرِ زندگی‌اش آوردند بی‌رحمانه بود و باید دید می‌شد به سفیدیِ این پایان امید داشت یا نه! پایانی برای او که با پایین انداختنِ دستانش فریادی زده، گلو سوزاند از آتشِ غمی که متحمل می‌شد و دردی که تک به تکِ سلول‌های تنش را محاصره می‌کرد. اشکش پایین چکید، چهره‌اش درمانده شد و اولین رزِ عاجز را در این پانزده سال از او ساخت که همه‌ی وجودش گذشته را برای عقب نکشیدنش تداعی می‌کرد و از طرفی تردید درحال دیوانه کردنش بود! رز درد می‌کشید، به قدری که روی زانوانش سقوط کرد و نشسته بر زمین، پلک بر هم فشرد و صوتِ گریه‌اش را تنها این چهاردیواریِ پُر شده از خفگی شنید. قلبش داشت له می‌شد، زیرِ بارِ کینه، نفرت، غم، عذاب وجدانِ لعنتی، تردیدِ دیوانه کننده!

مجموعِ این احساسات باهم بر روی شانه‌های او سنگینی می‌کردند، روحش به ستوه آمده بود، اگر دستِ خودش بود عقب می‌کشید؛ اما حقِ خورده شده از گذشته‌اش چه می‌شد؟ گذشته‌ای که وزنِ کینه را روی قلبش انداخت و او را این چنین زمین زد، انتقامِ نگرفته را می‌بخشید؟ نه! حتی اگر پای بخششِ خودِ رز هم به میان می‌آمد، گذشته‌ای که تک به تکِ ثانیه‌های رد شده از زندگیِ او را در حافظه ثبت کرده بود، حقِ زندگی‌ای که از او گرفته شد را نمی‌بخشید! کارما بیکار مانده بود که تا آن دم پدرام در خوشبختی‌اش غلت می‌زد و حال کارمای این مرد، زنی به نامِ رز بود که علاقه‌اش را به پول فروخت و همدست شده با دیگران، زندگی را از او گرفت!

رز که سر به زیر افکنده و شانه‌هایش می‌لرزیدند، تا به این لحظه همه‌ی وجودش را خرجِ محکم بودنش کرد تا قدرتمند به چشم آمدنش ضعفی که گذشته برایش ساخته بود را پنهان کند؛ اما چه کسی می‌دانست این کوهِ قدرت در خلوتِ خود چنان فرو می‌ریخت که تک- تکِ آجرهای این خانه هم قابلیتِ آب شدن برایش را داشتند؟ کسی چه می‌دانست؟ شاید سنگ هم ابتدا شکوفه‌ای بود که دلش شکست!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین