جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,598 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و شصت و نهم»

کیوان هم حق داشت... در رفاقت با کاوه که برای هم کم از برادری نداشتند، برای اینکه بارِ چنین احساسِ گناهی را ناخودآگاه به دوش بکشد بدونِ اینکه تقصیری داشته باشد، حق داشت؛ اما او کم نگذاشته بود، چرا که از تمامِ خودش برای این برادری مایه گذاشت و اینکه خودش را مقصر ببیند هم اشتباه بود! مقصرِ اصلیِ تمامِ این اتفاقاتِ رخ داده مردی بود به نامِ خسرو جهانگرد که یک ماه از فرارش همراه با یلدا می‌گذشت و هنوز هیچ خبری از این دو نفر نبود! خسرو کسانی که قصدِ زمین زدنش را داشتند زمین زد و یلدا، انتقامی را گرفت که کارما پیش از آن از کاوه گرفته بود. کاوه به فاصله‌ی گذشتِ دو سال بعد از شکستنِ دلِ یلدا با مطلع شدن از بی‌علاقگیِ طلوعی که آن زمان نامزدش بود نسبت به خودش تاوان پس داد و این نشان از بیکار ننشستنِ کارما بود. پس همانطور که چرخِ روزگار کاوه را با تفاوتِ قربانی بودنِ این بارِ خودش به پله‌ی اول رساند، باید دید چه خوابی می‌توانست برای یلدایی دیده باشد که خانواده‌اش را تنها با یک نامه ترک کرده بود!

کیوان لب به دندان گزید و شیدا نگاه به نیم‌رُخِ گرفته‌ی او دوخت. علی‌رغمِ تمامِ وقت‌هایی که مدام در جدال و بحث با یکدیگر به سر می‌بردند، این خواهر و برادر طاقتِ غمِ یکدیگر را نداشتند، مخصوصا شیدا که نمی‌توانست این کیوانِ غمگین را جدا از کیوانِ همیشه شوخ و خنده بر لبِ گذشته ببیند و دم نزند. همه عادت کرده بودند؛ کیوان با شوخی‌ها و خنده‌هایش، با روحیه داشتنش حتی در بدترین شرایط شناخته شده بود و دیدنِ شکستنِ چنین آدمی برای نابود شدن کفاف می‌داد. شیدا که چانه از شانه‌ی او جدا کرد، دستش را که دورِ شانه‌های او حلقه کرده بود بالا برد و پس از کوتاه دست کشیدنی به تارِ موهای متوسط و مشکیِ او به قصدِ نوازش و آرام کردنش، قدری سرِ کیوان را به سمتِ خود مایل کرد و با چسباندنِ لبانش به شقیقه‌ی او که بوسه‌ای را نثارش کرد، گفت:

- این چه حرفیه؟ از تو رفیق‌تر کجا قرار بود گیر بیاره؟ انقدر عذاب وجدانِ الکی نگیر کیوان، حالش خوب نیست؛ میشه گفت بدترین اتفاقِ زندگیش رو پشتِ سر گذاشته که حتی کارش رو هم رها کرده! من و تو جای اون نیستیم، بذار تنها باشه. مطمئن باش تهش خودش کوتاه میاد و برمی‌گرده، تا کِی می‌خواد دور بمونه؟

نگاهِ کیوان به موبایلش بود و ذهنش درگیرِ حرف‌های شیدا! او هم بیراه نمی‌گفت؛ کاوه هرقدر هم که مقاومت می‌کرد و انتخابش تنهایی می‌شد بالاخره در نهایت خودش را از باتلاق نجات می‌داد و برمی‌گشت! هر اندازه هم سخت، او هنوز مادرش را داشت، کیوان را داشت، هنوز دلیلی داشت برای برگشتن و امیدوار بودن! حتی شاید دلیلِ مجهولِ دیگری هم داشت که وصل می‌شد به فردِ دیگری؛ اما باید صبر می‌کردند تا داغِ اتفاقِ پیش آمده برای کاوه سرد شود و آتشِ غمی که دامن‌گیرش شده بود فروکش کند! از این رو باز هم کیوان سکوت کرد و شیدا که ساکت ماندنِ او و ثابت شدنِ نگاهش روی موبایلش را دید، اخمی تصنعی و کمرنگ بر چهره نشاند و ادامه داد:

- من عادت کردم تو رو همیشه همون خل و چلی که هستی ببینم، تو باید فقط اعصابِ من رو به هم بریزی، حرصت بدم و حرصم بدی، تهش یه گندی هم پیشِ مامان و بابا بزنیم و آخرش باهم جمعش کنیم! این اداها به تو نمیاد، خودت رو هم لوس نکن چون انقدر انگیزشی حرف زدم و بهت محبت کردم احساس می‌کنم از هویتم فاصله گرفتم و داره از خودم چندشم میشه!

انتهای حرفش که با لحنی بانمک گفته شد، ناخودآگاه لبانِ باریکِ کیوان را از دو گوشه پررنگ کشید و تک خنده‌ای با همان سرِ زیر افتاده کرد که شیدا هم لبانش از دو سو کشیده شدند و با خنده‌ای کوتاه دستِ دیگرش را بالا آورده، سرِ چهار انگشتش را که به شقیقه‌ی کیوان چسباند سرِ او را به شوخی؛ اما محکم به سمتِ دیگر هُل داد و بر خنده‌ی او که افزود، گفت:

- فقط بلدی خودت رو لوس کنی؛ احمق!

کیوان بلند خندید و سر چرخانده به سمتِ او، دستِ چپش را که عقب برد دورِ کمرِ شیدا حلقه کرد و او را کمی به خود فشرده با لحنی که او را به جلدِ کیوانِ سابق بازمی‌گرداند و گویی روحیه‌اش به کل عوض شده بود، گفت:

- اما کاش ازت فیلم می‌گرفتم و صبح به صبح می‌آوردم برات پلی می‌کردم بلکه ببینی از خودت یاد بگیری!

رنگِ چهره‌ی شیدا که حرصی شد، کیوان بلند خندید و او بانمک کفِ دستش را محکم به پیشانی کوبیده و چشم در حدقه چرخانده، از همین نقطه بود که رابطه‌ی خواهر و برادریِ آن‌ها به همان شکلِ کل- کلِ سابق بازمی‌گشت. کیوانی که با خنده شوخی می‌کرد و شیدا که حرصش درمی‌آمد، هر از گاهی به دنبالِ جسمی در اتاق می‌گشت تا با خُرد کردنش بر سرِ کیوان خودش را آرام کند. در این گذرِ زمان برای آن‌ها با خنده، شاخه‌ی درختان از وزشِ بادِ ملایمِ زمستانی تکان می‌خوردند و آسمان هنوز خاکستری‌پوش بود. جامه عوض نمی‌کرد، در اولین روز از زمستان ترجیح می‌داد با این هوای ابری بیشتر خودنمایی کند. این میان گذرِ زمانی که وقت را به ظهر رساند هم نتوانست رنگِ جدیدی به بومِ آسمان بپاشد و زیرِ این سقفِ دودی، زنِ سی و هفت ساله‌ای بود که تارِ موهای قرمز و صافش پناه گرفته زیرِ شالِ حریر و مشکی، پالتوی نیمه بلندِ قرمز روشن به تن داشت و کمربندِ نیمه پهنش را بسته، آستین‌های بلوزِ مشکی‌اش اندکی از زیرِ آستین‌های پالتو بیرون آمده بودند.

او که کیف دستیِ کوچک و همرنگِ شالش را به دست داشت، شلوارِ تنگ و مشکی هم به پا، کفِ بوت‌های پاشنه بلند و مشکی‌اش را روی کاشی‌های تیره از بارانِ شبِ قبلِ پیاده‌رو می‌گذاشت و آرام جلو می‌رفت. میانِ لبانِ باریک و سرخش باریکه فاصله‌ای افتاده، چشمانِ درشت و سبزِ تیره‌اش برقی نداشتند؛ اما اقتدار و محکم بودن از هر گامی که برمی‌داشت، می‌بارید! این زن در همه حال صلابتش را حفظ می‌کرد و با غرور و سری بالا جلو می‌رفت، این زن، یعنی رز! اویی که در این هزارتوی خشاب، ویرانگرِ زندگی‌اش مشخص بود؛ حسی که نفرت نام داشت! نفرتی که به او جسارتِ انتقام می‌داد، گام‌هایش را قدرت می‌بخشید تا در آخرِ راهش حتی قدرتِ له کردنِ آدمی را هم داشته باشد! حسِ انتقام او را سرِ پا نگه داشته بود به تلافیِ پانزده سال از جوانیِ تلف شده‌ای که داشت و کسانی که از کنارش می‌گذشتند چه می‌دانستند که از کنارِ کسی رد می‌شوند که قاتلِ برادر ناتنی‌اش است!

او اما حتی اگر پیشِ تمامِ عالم و آدم هم رسوا می‌شد پا پس نمی‌کشید، چون هنوز آتش از وجودش زبانه می‌کشید و آبی برای خاموشی‌اش وجود نداشت! برای خاکستر کردن انتظارِ فرصتِ مناسبش را می‌کشید، فرصتی که در همین حوالی بود و بو که می‌کشید، مشامش از رایحه‌ی گزنده‌ی آن پُر می‌شد! او به سمتِ مقصدش پیش می‌رفت و در بینِ راه چشمش به زنی افتاد که دست در دستِ دختربچه‌ای با یونیفرمِ صورتیِ مدرسه خندان جلو می‌آمد. چهره‌ی زن آشنا بود برایش که کمی ابروانِ باریک، کوتاه و قهوه‌ای رنگش را به هم نزدیک ساخته و چشمانش را ریز کرده، قدری به سمتِ راست گردن کشید و دقیق‌تر نگاه کرد. جلوتر رفتنش و نزدیک شدنش به زن که واضح‌تر شدنِ چهره‌اش را رقم زد، به هویتش پی برد و نفسش را که کلافه و محکم بیرون فرستاد، چشم از زن گرفت و نگاه به مسیرِ خودش دوخت. زن اما زمانی که چشم از دخترش گرفت و سرش را بالا آورد، چشمش به رز افتاد و او را که در دم شناخت، یک تای مشکی و بلند ابرویش را بالا پراند و همین که هردو به هم رسیدند، صدا زد:

- رز؟

رز که صدای او را شنید، پلکِ محکمی زد و در جایش ایستاده، روی پاشنه‌ی بوت‌هایش به سمتِ او چرخید، بدونِ نشاندنِ لبخندی روی لبانش خیره‌ی دیدگانِ قهوه‌ای روشنِ زن شد که همین واکنشش تعجبِ زن را رقم زد؛ اما برخلافِ تعجبش از برخوردِ رز، لبانِ متوسط و براقش را که کمرنگ و سخت از یک سو کشید، گفت:

- خوبی؟ مگه اینکه اتفاقی ببینمت، تماس‌هام رو هم که جواب نمیدی!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هفتاد»

رز اما خنثی و خونسرد و بدونِ هیچ لبخندی مردمک بینِ مردمک‌های او گرداند، اگر می‌خواست برایش گفتنِ گذشته‌ی همسرِ این زن پیشِ روی او کاری نداشت؛ اما مسئله دقیقا همینجا بود که او فعلا نمی‌خواست! هنوز زمانِ پایانِ این نقشه آنطور که او می‌خواست نرسیده بود و ترجیح می‌داد همینطور پله به پله بالا رود، کسی چه می‌دانست؟ شاید قله‌ی انتقام را با موفقیت فتح می‌کرد! زنِ مقابلِ رز، مینو نام داشت که هیچ از این برخوردِ رز متوجه نمی‌شد و البته انتظارِ چنین سردی‌ای را نداشت که منتظرِ حرفی از جانبِ او ماند و رز هم انتظارش را بیش از این بی‌جواب نگذاشت و در نهایت کششی محو، یک طرفه و مرموز بخشیده به لبانش پلکِ آرامی زد و سپس فاصله‌ای اندک ایجاد کرده میانِ لبانش، با دمِ عمیقی سی*ن*ه‌اش را سنگین کرد و سپس گفت:

- می‌تونی بذاری پای سر شلوغی؛ البته... می‌تونی!

این حرفِ او یعنی ماجرا بُعدِ دیگری داشت که مینو از آن بی‌خبر بود، اویی که نگاهش مات روی چشمانِ رز باقی ماندند و ابروانش محو به هم نزدیک شدند، لبانش را باریکه فاصله‌ای داد تا چیزی بگوید که پیش از خروجِ صدا از حنجره‌اش رز لبانش را با زبان کوتاه تر کرد و بازدمش را بیرون داده از راهِ بینی، تای ابرویی تیک مانند و کوتاه بالا پرانده، با چرخشی روی پاشنه‌ی بوت‌هایش کمی صدایش را بلند کرد و گفت:

- توی یه فرصتِ مناسب باهات تماس می‌گیرم، یه چیزهایی رو باید می‌دونستی و نفهمیدی؛ اما می‌تونی روی من حساب کنی!

سپس پیشِ چشمانِ گیج و نگاهِ مات برده‌ی مینو که سر به سمتش چرخاند و این بار هیچ از بُعدِ مخفیِ کلامِ او نفهمید، پشتِ سرش او را جا گذاشت و زیرِ سنگینیِ نگاهش راهِ خود را رو به جلو در پیش گرفت. مینو خبر نداشت، او هیچ چیز از اتفاقاتِ گذشته نمی‌دانست و حتی نمی‌دانست که همسرش در گذشته نامزد داشته... و این بی‌خبری‌ها ستونِ خانه‌ای به حساب می‌آمد که پدرام ساخته بود! او و پنهان‌کاری‌ای که اگر دست به دامنش نمی‌شد هیچ گاه به خوشبختیِ فعلی‌اش نمی‌رسید و حال سر و کله‌ی رزی در زندگی‌اش پیدا شده بود که تا از این خوشبختی خنجر نمی‌ساخت و در قلبش فرو نمی‌کرد، دست برنمی‌داشت! تصویرِ قامتِ مینو دست در دستِ فرزندش که پشتِ سرِ رز جا ماند تار شد و او ماند و سوالاتِ بی‌جوابی که رز در سرش انداخته بود؛ این تازه مقدمه محسوب می‌شد! رز به تازگی داشت شعله بر بنزین می‌گرفت... هنوز برای آتش گرفتن جا داشت!

رز از مینو دور شد و گام‌هایش را محکم و بلند برداشته برای زودتر رسیدنش به مقصد، دمی صوتِ اعلانِ پیامِ موبایلش به گوشش خورد که کوتاه سر به زیر افکند و دستِ چپش را فرو برده در جیبِ پالتو، موبایلش را که لمس کرد به دست گرفت و بیرون کشید. صفحه‌ی موبایل را پیشِ چشمانش با فشردنِ دکمه‌ی پاور روشن کرد و پیام کوتاه را از روی همان اعلان خواند. پیامی که از جانبِ آرنگ بود و بارِ مشخص نبود چندم، از او می‌خواست مراقب باشد، هرچند که این بار همه چیز با قبل تفاوت داشت! رز که پیام را خواند، تنها صفحه را خاموش کرد و موبایل را به جیبش بازگردانده، سرِ زیر افتاده‌اش را بالا گرفت و به راه رفتن ادامه داد. همه چیز متفاوت بود؛ چون این بار محلِ ملاقات با دفعه‌ی قبل فرق می‌کرد و درواقع دست از پا خطا کردن ممکن نبود!

مکانِ ملاقاتِ این بار کافی شاپی بود که فضایش رنگ گرفته از ترکیبِ رنگ‌های کرمی و نسکافه‌ای، میزهای گرد و چوبیِ قهوه‌ای روشن را داشت که دورشان را صندلی‌هایی با همان جنس و رنگ؛ اما کمی پررنگ تر، گرفته و محیطِ آنجا گرم بود و نسبتاً شلوغ! کفِ زمین نسکافه‌ای و دیوارها کرمی، پنجره‌ای سراسری هم بود که از بیرون چند گلدان سنگی و کوچک مقابلش قرار داشتند. در این فضا مردی نشسته پشتِ میز درحالی که دو قهوه‌ی گرم یکی مقابلِ خودش و دیگری آن سوی میز بود، با انتظار، لب به دندان گزید و تنش را کمی عقب برده، به تکیه‌گاهِ صندلی که کتِ آبی روشنش رویش قرار داشت، تکیه داد، دستش را بالا آورد و خم کرده مقابلِ سی*ن*ه نگاهی به صفحه‌ی گرد و مشکیِ ساعتِ استیلِ بسته به مچش انداخت.

ابروانِ مشکی‌اش به هم نزدیک شدند، از انتظار به جنون رسیده، با پاشنه‌ی کفشِ مشکی و چرمش روی زمین ضرب گرفت و این بار هردو دستش را بالا آورد. پیراهنِ سفید به تن داشت که دکمه‌ی سرِ آستین‌هایش را همراه با مابقیِ دکمه‌ها بسته، دو دکمه‌ی اول پیراهن را از بالا برای کم شدن از گر گرفتگیِ تنش باز کرد. فضا برایش خفه بود و اضطراب داشت. اضطراب بابتِ چه؟ مشخص بود؛ یک زن! که وقتی واردِ کافی شاپ شد با چشمانش اطراف را از نظر گذراند و پدرام را که دید، او نفس در سی*ن*ه حبس کرد و رز بدونِ هیچ تغییری در اجزای صورتش به سمتش رفت. به میز که رسید، دستِ چپش را به کناری دراز کرده، تکیه‌گاهِ صندلی را که گرفت آن را عقب کشید و همزمان با نشستنش کیف دستی‌اش را هم روی میز نهاد.

پدرام که حداقل امروز بنا را بر صلح نهاده بود، آبِ دهانی از گلو گذراند و آرنجِ هردو دستش را قرار داده روی میز و انگشتانش را درهم گره کرده، نگاه به رز دوخت که خونسرد به تکیه‌گاهِ صندلی تکیه سپرده و نگاهش می‌کرد. لبانش را با زبان تر کرد و همچنان با کفشش ضرب گرفته روی زمین مکث و تعلل به خرج داد، طوری که انگار قصدِ وقت کُشی داشت و در نهایت با دشوار لبخندی بسیار محو زدن گفت:

- دیر اومدی، مجبور شدم خودم برات سفارش بدم...

با چشمانِ مشکی‌اش به قهوه‌ی مقابلِ رز روی میز اشاره کرد و نگاهِ او را که نتوانست از چشمانِ خود جدا کند، ادامه داد:

- قهوه، مثلِ قبل کم شکر!

نگاهِ رز بالاخره پس از پلک زدنی کوتاه از او کنده شد تا پایین آمد و چشمش به قهوه‌ای افتاد که از حالتِ داغ خارج و گرم شده، بخارش کم بود. لبانش را همراه با چانه کوتاه جمع کرد و کمی ابروانِ باریک و قهوه‌ای رنگش را نزدیک کرده به آغوشِ هم، چشمانش را بالا کشید و دوباره که روی چهره‌ی پدرام زوم کرد، گفت:

- همسرت از اینکه علایقِ من رو یادته خبر داره یا این فقط بینِ خودمونه؟

همان لبخندِ بسیار محو هم از روی لبانِ باریکِ پدرام ربوده شد و نگاهش کلافه شده، دمی کوتاه چشم از رز گرفت و تنها سر به چپ کج کرد تا با دیدنِ کوتاه محیطِ اطراف از نگاهِ پیروزمندانه‌ی رز فرار کند. رز اما تنها دست به سی*ن*ه شده، سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و همانطور پدرام را زیرِ نظر گرفت. او که پس از پلک زدنی محکم و فشردنِ پلک‌هایش بر هم، در تلاش برای حفظِ آرامشش سر به سمتِ رز برگرداند و چشم باز کرد. پیروزیِ رز که برق شد و چشمانش را گرفت، لرز بر اقتدارش انداخت؛ اما خب را نباخت و این بار جدی گفت:

- نبشِ قبر کردنِ گذشته قراره تهش به چی برسه که سر و کله‌ات بعد از پونزده سال توی زندگیم پیدا شده رز؟

رز به آرامی تای ابرویی بالا انداخت و لبانش را محو کشیده از دو سو، گره‌ی دستانش را گشود، تنش را کمی جلو کشید و پاسخ داد:

- بعد از یه بار قصدِ جونم رو کردن، این بار من رو کشوندی اینجا که مثلا مثلِ دوتا آدمِ متمدن حرف بزنیم؛ این‌ها یکم باهم تناقض ندارن؟

سوال را با سوال جواب می‌داد و این خونسردی‌اش برای پدرام دیوانه کننده بود که خیره شده به رز که در آرامش دسته‌ی فنجانِ سفید را به دست گرفت و به لبانش نزدیک کرد، لبانش را کوتاه بر هم فشرد و سعی کرد آرام باشد:

- ببین رز، باشه؛ حق با تو هستش! خدا لعنتم کنه پونزده سالِ پیش با برادر ناتنیت همدست شدم و اون داستان‌ها پیش اومد؛ اما الان زمان گذشته، به من و خودت نگاه کن رز! تو... یه زنِ مستقل و موفقی، منم یه مردِ متاهل با یه دختربچه‌ی هفت ساله؛ با انتقام بعد از گذشتِ این همه مدت چی قراره برات درست شه؟

و انتظارِ تاثیرگذاریِ حرف‌هایش را داشت و رز که لبه‌ی فنجان را درحالی که آرنجِ دستِ راستش را روی میز نهاده بود به لبانش چسباند، جرعه‌ای از قهوه را راهیِ گلویش کرد و پیروز بابتِ اعتراف کردن و به حرف آوردنِ پدرام، ابروانش را تیک مانند به سمتِ پیشانیِ کوتاه و روشنش روانه کرد، سپس آرام فنجان را پایین آورد و روی میز که گذاشت، همزمان با بالا کشیدنِ چشمانش در حدقه صدایش را به گوشِ پدرام رساند:

- درموردِ نتیجه‌ی این کار تو تصمیم نمی‌گیری...

پیشِ چشمانِ پدرام که تیرش به سنگ خورده بود با لبخندی کمرنگ که خودش هم می‌دانست بازی با روان بود، جدی و قاطع ادامه داد:

- من تصمیم می‌گیرم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هفتاد و یکم»

این زن به معنای واقعیِ کلمه سرسخت بود! از مسیری که برگزیده بود عقب نشینی نمی‌کرد و تا نهایتش را می‌رفت که همین هم برای پدرام بدترین شکنجه‌ی روانی بود! اویی که لب از لب گشود تا حرفی بزند؛ اما رز با بی‌توجهی تنها قدری لبخندش را رنگ بخشید و کیف دستی‌اش را برداشته از روی میز، چشمکی کوتاه برای پدرام زد و گفت:

- تا من نخوام، اینکه قراره باهات چیکار کنم رو نمی‌فهمی؛ بیخودی دست و پا نزن!

سپس با فشاری کوتاه از روی صندلی برخاست و با رو گرفتن از او به سمتی دیگر چرخیده روی پاشنه‌هایش، پشت به پدرام قصد کرد گام برداشتن را آغاز کند؛ اما با به یاد آوردنِ موضوعی فاصله انداخته میانِ لبانش، ابروانش را هم بالا پراند و در همان حین دستِ راستش را بالا آورد و سرِ انگشتِ اشاره‌اش را متفکر چسبانده به گوشه‌ی لبانش، چرخیده به سوی پدرام که نگاهش آتشین بود و اگر محلِ ملاقات جایی دور از این حوالی بود، قطعا بلایی بر سرِ رز می‌آورد، لبخندش را کمرنگ باقی گذاشت و ادامه داد:

- شاید بتونی از این فرصت استفاده کنی تا همسرت از توهمِ دوست بودنِ من باهاش دور بشه، هرچند بعید می‌دونم به جایی برسی!

سپس دستش را پایین انداخت و بارِ دیگر چرخشی روی پاشنه‌ی کفش‌هایش پیاده کرده به جهتِ مخالف، رو از پدرام گرفت و به سمتِ خروجی رفت. نگاهِ پدرام خیره به قامتِ درحالِ دور شدنِ رز، پوستِ لبش را محکم کشید و اخم پررنگ شده بر صورتش، نگاهی گذرا به قهوه‌ی رز که تنها جرعه‌ای از آن خورده شده و به نصف هم نرسیده بود، انداخت. انگشتانِ قفل درهمش فشرده شدند و پلکِ محکمی زده، آبِ دهانش را محکم فرو داد و خشمش را در خود خفه کرد. هنوز مانده بود برای عصبانیت؛ این تازه ابتدای راهِ رز بود و جا داشت برای پیشروی، برای به هم ریختنِ یک زندگی همچون زندگیِ نابود شده‌ی خودش! رز باید از پدرام نسخه‌ای از پانزده سالِ پیش خود در زمانِ حال می‌دید تا به فروکش کردن رضایت دهد، پس هنوز برای دیوانه شدنِ این مرد هم زود بود!

پدرام که خون خونَش را می‌خورد و اگر سکوت می‌کرد آتشفشانِ خشمش درونِ خودش فوران می‌کرد و مذابِ موادش خودش را می‌سوزاند، دستانش را از هم جدا کرده و همین که رز از کافی شاپ خارج شد، خودش هم از روی صندلی بلند شد و پس از برداشتنِ کتش و نگاهی انداختن به اطراف با چشمانِ خونینش، کت را به تن کرد و قدم‌هایش را محکم و عصبی رو به جلو برداشت. ابتدا باید حسابِ قهوه‌ها را صاف می‌کرد و پس از آن حسابِ رز را؛ هرچند که موردِ دوم خیالِ باطل بود چرا که این بار مقابلش زنی قد علم کرده بود که برای تک خواسته‌اش یعنی انتقام به هر راهی که می‌شد پا می‌گذاشت! اویی که واردِ پیاده‌رو شده و در جهتِ راست که مسیرِ جلو آمدنش بود، این بار به قصدِ عقب برگشتن گام برداشت و این درحالی بود که دنبالش آمدنِ پدرام را با آن حجم از آتشی که به جانش افکنده بود حدس می‌زد!

حدسِ رز به واقعیت پیوست همان دم که پدرام هم از کافی شاپ خارج شد و سر چرخانده به این سو و آن سو، دنبالِ رز گشت. زمانی که او را سمتِ راست و هنوز کامل دور نشده از خود دید، پس از نفسی کوتاه و سریع با همان ابروانِ گره خورده درهم، به همان سمت گام برداشتن را آغاز کرد و ولومِ صدایش را قدری بالا برده، نامِ رز را ادا کرد؛ اما از سوی رز کوچکترین واکنشی، حتی مکثی کوتاه هم نصیبش نشد و او تنها راهِ خودش را مخالفِ پدرام در پیش گرفت. راهی که خلافِ این مرد بود، او را نفس زنان در جا نگه داشت که حتی در اخر دیگر جلو هم نرفت و ماند تا قامتِ رز از پیشِ چشمانش محو شد. این بازی تازه شروع شده بود؛ اما اینکه قرار بود به کجا ختم شود را هیچکس نمی‌دانست! شاید در انتهای این راه هم خونی ریخته می‌شد، شاید پدرام هم به سرنوشتِ برادر ناتنیِ رز دچار می‌شد و شاید هم... هزار شایدِ دیگر! انتهای این راه هنوز تاریک بود، باید پیش می‌رفتند تا مشخص شود در انتهایی‌ترین نقطه هم تاریکی حکمفرماست و یا روزنه‌ای از روشنایی!

در این ظهر هنگامِ ابری، شهر تقریبا خلوت تر بود! آسمان گرفته و خورشید پشتِ ابرها تقلا می‌کرد برای بیرون آمدن؛ اما انگار تا اطلاعِ ثانوی زندانیِ خودنماییِ زمستان بود و این حکم برایش تغییر پیدا نمی‌کرد. زیرِ این سقفِ دودی خانه‌ای پناه گرفته بود که در آشپزخانه‌اش و پشتِ میز غذاخوریِ چوبی پنج نفر نشسته و مشغولِ صرفِ ناهار بودند. این پنج نفر یعنی شاهرخ و همسرش به علاوه‌ی آفتاب و مهرداد و نگار فرزاندنِ آسایی که خودش سرکار بود و حضور نداشت. شاید تنها نقطه‌ی بدونِ مشکل در خشاب همین خانواده به حساب می‌آمد که نه پراکنده بودند و نه اینکه کسی هم با کسی مشکل داشت؛ اتفاقا در صمیمی‌ترین حالتِ ممکن بودند و ناهار با خنده‌ها و شوخی‌های میانشان درحالِ صرف شدن بود. آفتاب با خنده‌ای کوتاه ظرفِ سالاد را از روی میز برداشت و به سمتِ پدرش که گرفت، او هم با لبخند از او تشکر کرد. مهرداد و نگار هم گه گاهی چنگال را پیشِ چشمانِ خودشان شمشیر تصور می‌کردند و در جنگی کوتاه باهم صدای خنده‌ی جمع را بالا می‌بردند.

سکون و آرامش اینجا حاکم بود؛ اما دلخوش کننده؟ به نظر نمی‌آمد! شاید آرامشِ قبل از طوفان بود، چون بالاخره فاجعه برای این خانواده هم رازی را در صندوقچه‌ی اسرارِ خود نهاده بود که به وقتِ فاش شدنش اتفاقاتِ خوبی به طورِ قطع نمی‌افتاد! ناهار که صرف شد، مهرداد و نگار با عجله از روی صندلی‌ها برخاستند و به سمتِ سالن پا تند کردند. سوی دیگر شاهرخ که روی صندلیِ رأسِ میز نشسته بود هم با صدا صاف کردنی کوتاه که صندلی را عقب راند و از جا برخاست، نگاهی میانِ همسرش و آفتاب به گردش درآورد و گفت:

- خانم‌ها کمک لازم دارین یا مشکلی نداره برم بالا و استراحت کنم؟

آفتاب که روی تاپِ کراپِ مشکی پیراهنِ سفیدی پوشیده، مقابلش را باز گذاشته و آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده بود، موهای صاف و خرمایی‌اش را با تکانِ ریز و کجِ سرش به پشتِ هدایت کرد و حینی که بشقابِ مقابلِ پدرش را برمی‌داشت، با لبخند چشمانِ درشت و قهوه‌ای رنگش را بالا کشید و گفت:

- من هستم بابا، هوات رو دارم!

و چشمکی کوتاه هم برایش زد که شاهرخ هم لبخندش را رنگ بخشید و به شوخی و بانمک «شب بخیر» گفته، از پشتِ میز خارج شد و میز را دور زد. آفتاب و مادرش نگاهی به هم انداختند و مادرش که سر به زیر افکند، کوتاه سری ریز به طرفین و به نشانه‌ی تاسف تکان داد. دو لیوان را که از روی میز برداشت به عقب برگشت و سوی سینک رفت، همان دم آفتاب هم با پاهای پوشیده از صندل‌های بندی و مشکی جلو رفت، همین که از قصد کرد از پشتِ صندلی‌ای که پدرش بر روی آن نشسته بود، عبور کند، صوتِ اعلانِ پیامی به گوشش خورد که درجا پشتِ صندلی از حرکت ایستاد. تای ابرویی بالا پراند و سر به چپ چرخانده چشمش که به موبایلِ پدرش روی میز افتاد گامی به عقب برگشت. بشقاب‌ها را روی میز نهاد و دستِ راستش را که جلو برد، به واسطه‌ی اندک کمر خم کردنش تارِ موهایش روی شانه‌اش سُر خوردند. موبایل را که در دست گرفت، صفحه‌اش را با فشردنِ دکمه‌ی پاور روشن کرد که چشمش به اعلانِ پیامی بالای صفحه افتاد. یک تای ابرویش همانطور بالا مانده، قصد کرد صفحه‌ی موبایل را خاموش کند و آن را برای شاهرخ ببرد؛ اما چشمانش ناخودآگاه به نوشته‌ی کوتاهِ پیام که در اعلان مشخص بود برخوردند:

«تنهایی زنگ بزنم برای جزئیاتِ سوژه‌ی جدید؟»
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هفتاد و دوم»

مخاطب برای آفتاب ناشناس بود و پیامش عجیب! چیزی که او را به فکر فرو برد و قدری ابروانش را به هم نزدیک کرد؛ دمی نیم نگاهی کوتاه و گذرا به مادرش انداخت و او را که پشت به خود و ایستاده مقابلِ سینک مشغولِ شستنِ ظرف‌ها دید، دوباره چشمانِ قهوه‌ای روشن و درشتش را به سمتِ موبایلی که صفحه‌اش خاموش شده بود فرستاد. ناشناس بودنِ مخاطب به کنار؛ اما عجیب بودنِ پیامش آفتاب را به فکر فرو برد که با همان ابروانِ کمرنگ نزدیک به هم، لبانش را کوتاه از دو گوشه به پایین و به نشانه‌ی ندانستن کشید سپس شانه‌هایش را هم بالا انداخت و خطاب به مادرش قدری که صدایش را به خاطرِ باز بودنِ شیرِ آب بالا برد، گفت:

- مامان من موبایلِ بابا رو براش می‌برم، بعد میام بقیه‌ی میز رو جمع می‌کنم.

مادرش که سر به سمتِ او چرخانده بود، لبخندی کمرنگ بر لب نشاند و سری تکان داده به معنای تایید برایش، رو گرداند و این بار بشقابِ دیگری را که برداشت، مشغولِ شستنش شد. آفتاب زبانی روی لبانش کشید، گره‌ی کمرنگِ بینِ ابروانش را گشود و از کناره‌ی میز گام‌های بلند و سریع برداشته رو به جلو قامتش را از میانِ درگاه عبور داد تا واردِ سالن شد. چشمش به مهرداد و نگار افتاد که مشغولِ دویدن بودند و صدای خنده‌هایشان کلِ خانه را پُر کرده بود. چشم از آن‌ها گرفته و چرخیده به چپ روی پاشنه‌ی صندل‌هایش سوی پله‌ها رفت. سعی کرد ذهنش را از پیام خالی کند و مغزش را با دلیلِ دخلی نداشتنِ پیام به خود خاموش سازد برای همین پله‌ها را با دوتا یکی کردن بالا رفت و چرخیده، به سمتِ اتاقِ پدر و مادرش رفت. ایستاده مقابلِ در، دو تقه‌ی کوتاه به در زد و چون صدایی نشنید، لبانِ قلوه‌ای‌اش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و دستش را روی سرمای دستگیره نشاند.

دستگیره را پایین کشید، در را رو به داخل هُل داد و با تک گامی بلند که از میانِ درگاه عبور کرد و واردِ اتاق شد، همان ابتدا چشمش به پدرش افتاد که دراز کشیده روی تخت دو نفره با پیراهنِ یشمی‌ای که روی تیشرتِ سفید به تن داشت و آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده، دکمه‌هایش را هم نبسته بود به علاوه‌ی شلوارِ مشکی که به پا داشت، ساعدِ دستِ راستش را نهاده روی چشمانِ بسته‌اش و از نفس‌های منظمش به خواب رفتنِ تازه‌اش مشخص بود. ابتدا قصد کرد بی‌خیالِ بیدار کردنش شده، تنها موبایل را روی عسلیِ کنار تخت قرار دهد و از اتاق خارج شود؛ اما چون محتوای پیام بارِ دیگر در سرش طبل زد برای رفعِ کنجکاویِ خودش هم که شده، جلو رفت. کنارِ تخت ایستاد و قدری خم شده رو به جلو، دستش را پیش برد و آرام روی ساعدِ دستِ شاهرخ که نهاد «بابا» را با ولومِ صدایی پایین ادا کرد و تکانِ ریزی به او داد.

شاهرخ که به تازگی مغزش خاموش شده و پرده بر واقعیت کشیده بود تا او در تاریکیِ خواب حبس شود، با این تکان و صدا واکنشی از خود نشان نداد که آفتاب آبِ دهانش را فرو داد، کمی ولومِ صدایش را بالا برد و تکان دیگری هرچند ریز به دستِ او داد که این بار به خاطرِ اندکی بلند شدنِ صدایش بالاخره شاهرخ واکنشی نشان داد و شانه‌هایش که کوتاه پریدند، دستش را آهسته و آرام از روی چشمانش برداشت و پلک‌هایش را کمی سخت و سنگین نیمه باز نگه داشت. جنبش‌های منظمِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش سریع شدند و او با دیدنِ آفتاب بالای سرش محو ابرو درهم کرده، دستش را روی تخت نشاند و با فشاری در جا نیم‌خیز شد و خیره به آفتاب گیج پرسید:

- چی شده بابا؟

آفتاب کوتاه لب به دندان گزید و «ببخشید»ای آرام گفت، سپس دستش که موبایل را با آن گرفته بود جلو برد و گرفته مقابلِ پدرش، گفت:

- موبایلت سرِ میز جا موند برات پیام اومد، آوردم گفتم شاید کسی کارِ مهمی داشته!

شاهرخ که پاسخِ او را شنید، گره‌ی محوِ ابروانش را که از بین برد، پلک بر هم نهاد و نفسش را سنگین و آسوده از میانِ لبانش خارج کرد که سی*ن*ه‌اش سبک شد. کفِ دستِ راستش که به تخت چسبیده بود را جدا کرده از آن و بالا آورده، موبایل را از دستِ آفتاب با سر تکان دادنی ریز گرفت و آبِ دهانش را که از گلوی خشکش عبور داد، تشکری زیرلبی را روانه‌ی آفتاب کرد. آفتاب با کششی سخت و کمرنگ که به لبانش داد، قدمی عقب رفت و مردد به عقب چرخید. شاهرخ که صفحه‌ی موبایل را با فشردنِ دکمه‌ی پاور روشن کرد، نگاهش به اعلانِ یک پیامِ کوتاه افتاد و زمانی که پیام را خواند، همزمان با خروجِ آفتاب از اتاق که در را پشتِ سرش بست خواب از سرش پرید، ابروانش بارِ دیگر به هم نزدیک شدند و چرخیده به سمتِ لبه‌ی تخت کفِ پاهای پوشیده با جورابِ مشکی‌اش را روی زمین نشاند و از جا برخاست.

زبانی روی لبانِ باریکش کشید، قفلِ صفحه را گشود و بی‌خبر از آفتابی که به در تکیه داده و منتظرِ شنیدنِ صدایی بود، با گرفتنِ شماره‌ی مد نظرش موبایل را به گوشش، چسباند. نیم نگاهی کوتاه به در انداخت و سپس چشم گرفته از آن و رو به پنجره چرخاند. منتظر به بوق‌های انتظار گوش سپرد و نفهمید پس از بوقِ چندم بود که بالاخره تماس وصل شد و او این بار هماهنگ با جهتِ سرش بدنش را چرخانده به سوی پنجره‌ای که پرده‌ی مشکی و نازک از مقابلش کنار رفته بود و هوای ابری را پیشِ چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش نشان می‌داد، با لحنی طلبکار پیش از شنیدنِ صدای مخاطبش، محضِ احتیاط اندکی صدایش را پایین آورد و گفت:

- کِی می‌خوای یاد بگیری هروقت من خونه‌ام نباید بهم پیام بدی یا زنگ بزنی؟

صدایش سخت به گوشِ آفتابی که کنجکاو گوشش را به در چسبانده، لبانش را از فاصله داده و نوکِ زبان به دندانِ آسیابش چسبانده بود، رسید. اویی که با شنیدنِ حرفِ پدرش یک تای ابرویش تیک مانند بالا پرید و گوش تیز کرده برای شنیدنِ ادامه‌ی مکالمه‌ی پدرش، نفسِ عمیقی کشید. از این سو شاهرخ که جوابِ مخاطبش را گرفت، نفسش را کلافه بیرون داد و دستش را بالا آورده با سرِ انگشتانِ شست و اشاره مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانی‌اش که شد، گفت:

- فردا میام همه‌ی جزئیات رو میگم؛ کمتر هم به من زنگ بزن، نمی‌خوام خانواده‌ام چیزی بفهمن!

جمله‌ی آخرش تیرِ خلاص بود بر پیکره‌ی آفتابی که لبانش را بر هم نهاد، کمرنگ ابرو درهم کشید و قدری چانه جمع کرده بابتِ ندانستنش و اینکه چه چیزی را نباید می‌فهمیدند، دیگر صدایی به گوشش نرسید چون شاهرخ موبایل را بلافاصله پایین برد و تماس را پایان بخشید. آفتاب که کمی منتظر ماند و چیزی نشنید، گوشش را از در جدا کرد، گامی رو به عقب برداشت و مشکوکِ این حرف‌های پدرش ماند. روزِ موعود برای این خانواده هم نزدیک بود و ماهِ پنهان پشتِ ابرِ شاهرخ، پرده‌ی تیره‌ی ابرها را کنار می‌زد و نور که می‌انداخت، می‌دید هر آنچه را که نباید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هفتاد و سوم»

افشای حقایق دیر و زود داشت؛ اما هیچ گاه تا آخرِ عمر مخفی نمی‌ماند! زندگی همین بود و حقایق هم به واسطه‌ی تلخ بودنشان بود که گاه در جامه‌ی یک دروغ، کامی را شیرین می‌کردند، از دید مخفی می‌شدند! کامِ آفتاب و خانواده‌اش به خاطرِ مخفی بودنِ حقیقتِ شغلِ پدرش همیشه شیرین بود؛ اما وای بر آن وقتی که واقعیت عزمِ خودش را جزم می‌کرد و قدم جلو می‌گذاشت؛ تا ویران نمی‌کرد عقب نشینی را جایز نمی‌دید! کسی چه می‌دانست از چیستیِ ویرانگرِ زندگیِ شاهرخ؟ شاید هنوز به پیش رفتن نیاز بود، به روشن شدنِ همه چیز برای قضاوت! روشن شدنِ همه چیز، همیشه طالبِ زمان و گذرِ آن بود؛ حتی برای طلوعی که در روستا ساکن شده بود هم هنوز حقایقِ روشن نشده‌ی دیگری هم وجود داشت. روستایی که علاوه بر ابری بودنِ آسمانش که همچون شهر به چشم می‌آمد، هوا کمی سرد، فضا هم اندکی مه گرفته و همین هم منظره‌ی زیبایی را ساخته بود! هوای این روستا بهترین بود برای نفس کشیدن و ریه تازه کردن!

در خانه‌ای از این روستا، طلوع حضور داشت که درونِ فضای اتاق این بار تنها بود و تکیه سپرده به دیوارِ پشتِ سرش پاهایش را قدری آزاد رو به شکم جمع کرده بود، محیطِ اتاق به خاطرِ گرفتگیِ هوا نه آنچنان روشن بود و نه همانندِ شب تاریک؛ اما خب... نمی‌شد دلگیر بودنش را نادیده گرفت، خصوصا برای اویی که در حالتِ عادی هم دلگیر و گرفته بود. کفِ پاهای پوشیده با جورابِ سفیدش را اندکی فشرده به زمین و فرشِ قرمزِ اتاق، موهای بلند، صاف و قهوه‌ای رنگش را دم اسبی بسته بود و طره‌ای از موهایش فراری شده از حصارِ کشِ موی مشکی، گوشه‌ی چپِ پیشانیِ روشنش جای گرفته بود. تخته شاسی‌ای که به آن برگه‌ای با طراحیِ نصفه و نیمه‌ی سیاه‌قلم وصل بود، روی پاهایش، مقابلِ دیدگانِ خاکستریِ اویی که اندک گردن خم کرده بود، قرار داشت.

نفسش را از شکافِ باریکِ میانِ لبانِ متوسطش بیرون داد و خنکایش را روی لبانش احساس کرد. پلکِ آرامی زد و دقت ریخته در مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانش همانطور که دستکشِ طراحیِ دو انگشتیِ مشکی به دستِ راست داشت، دستش را با مدادِ مشکی روی برگه حرکت می‌داد. زبانی روی لبانش کشید، دمی کوتاه دستش را از حرکت باز داشت و چشمانش را از طراحی که بالا کشید روی دیوارِ مقابلش متمرکز ساخت. با هنرِ موردِ علاقه‌اش خودش را سرگرم می‌کرد تا از همه چیز فرار کند؛ اما گویی فرار کردن هم فایده نداشت چون مدام از تله‌ای به تله‌ی دیگر منتقل می‌شد. کلافه اخمی کمرنگ بر چهره نشاند و چشمانش را که پایین کشید دوباره خیره‌ی طرحش ماند. ایده‌اش قدیمی بود؛ با این تفاوت که این بار حرفه‌ای تر و حتی... واقعی‌تر!

چشم و ابروی مردانه و آشنایی بود که نسخه‌ای از آن را در گذشته به دستِ تیرداد سپرد و حال نمی‌دانست او اصلا طرح را پیشِ خود نگه داشته بود یا نه! داشتن یا نداشتنِ او زمانی که خودش نبود برای این دختر هیچ اهمیتی نداشت! قلبِ او هنوز زخمی بود، زخمیِ آخرین شبی که به یک ماهِ پیش برمی‌گشت؛ زخمیِ آخرین آغوش... چه دردی داشتند این آخرین‌ها زمانی که یادآوری می‌شدند! آخرین‌هایی که از او تنها دختری را ساخته بود که برای مچاله نشدن در مشتِ افکارش پناه می‌برد به هنری که باز هم برایش تداعی را به همراه داشت! از دردِ عشق به هیچ چیز نمی‌شد پناه برد، چرا که با آمدنش چنان همه‌ی زندگی در بر می‌گرفت که چنگ زدن به هر ریسمانی هم آن را تهِ چاه پرت نمی‌کرد! چه قدرتی داشت همین تک کلمه‌ی چهار حرفی با هزاران حرف درونش، یعنی... عشق!

خسته از راه به هیچ کجا نبردنِ هر مسیری که در پیش می‌گرفت، تخته شاسی را به دست گرفته و از روی پاهایش که پایین آورد، روی زمین قرار داد و مداد را هم به صورتِ کج روی برگه نشاند. سرش را چسبانده به دیوار با همان حالتِ نشستنِ قبلش دستانش را روی شکم و بلوزِ یقه گرد، جذب و مشکی‌اش نهاد. پوستِ نازکِ لبِ پایینش را به دندان گرفت و سر که به چپ چرخاند نگاهش را از پشتِ شفافیتِ شیشه به آسمان دوخت و گرفتگی‌اش کششی تلخ و بسیار محو به لبانش بخشید و او که غرق شد در این کهنگیِ هوا به خاطرِ خودنماییِ این چنین و طولانی‌اش، نفسش را آه مانند و سی*ن*ه‌سوز بیرون راند و قلبش که سوخت، لب زد:

- حتی منم از باریدن خسته شدم! دردِ تو چیه که کم نمیاری؟

کلامش خطاب به آسمانی بود که تا این دم از ظهر با خودش در جدالی سنگین به سر می‌برد برای ترک نینداختن روی قلبِ تیرگیِ ابرها تا شکافی باز شود برای راه یافتنِ اشک‌هایش به زمین! آسمان که نمی‌شنید؛ اما اگر گوشِ شنوایی هم داشت، حالِ این دختر را با تمامِ وجود درک می‌کرد. طلوعی که با پلک زدنِ آهسته‌اش رو از پنجره گرفت و دوباره سر چرخانده به سمتِ مقابل و تماشای دیوارِ پیشِ رویش را برگزید. خاطراتی که یک ماهِ تمام او را رها نکردند به اندازه‌ی یک روز هم که شده او را با تنهایی‌اش تنها می‌گذاشتند؟ توقعِ بیهوده‌ای بود! این روستا برای طلوع غریبه بود، بدونِ خاطره‌ای مشترک با تیرداد درونش؛ اما هر گوشه‌ای را که می‌نگریست، انگار ناخوداگاهش او را پیشِ چشمانش زنده می‌کرد و او نمی‌توانست از این دام راهِ گریزی بیابد و تنها مجبور بود عادت کند!

حالِ این لحظه‌ی طلوع را تنها یک نفر هم شکلِ او که از زمین و زمان بریده و پناه برده بود به نقطه‌ای دور از چشمِ همه برای خو گرفتن با تنهایی یعنی کاوه درک می‌کرد! این دو به عنوان دو نفر با احوالی مشترک حداقل همدردِ خوبی برای هم می‌شدند؛ اما دور بودنشان مانع از این همدردی می‌شد، فارغ از گذشته‌ای که میانشان شکل گرفته بود و احساسی که از جانبِ کاوه حبس شد در جاده‌ای یک طرفه و بن بست، همانجا ماند تا زمانی که استخوان‌هایش پیدا شوند و... پیدا هم شده بود، چون احساسِ کاوه نسبت به طلوع تنها طرحی محو از خود را به جا گذاشته بود و دیگر ردپای حضورش در قلبِ او پررنگ نبود، حتی می‌شد گفت به دستِ بادِ فراموشی تا نقطه‌ای دورتر از دور می‌رفت و بازنمی‌گشت! دردِ طلوع عشق بود، کم نبود این احساس برای بر هم ریختنِ یک نفر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هفتاد و چهارم»

در همین فاصله و بیرون از این خانه‌ای که سکوتش را حتی صوتی ریز از نفس‌های طلوعِ نشسته در اتاق هم نمی‌شکست، صدای حرکتِ لاستیک‌های ماشینی درونِ جاده‌ی خاکی به گوش رسید که آرام جلو می‌آمد. درونِ این ماشین مردی بود که پشتِ فرمان نشسته، شیشه‌ی کنارش را کامل پایین کشیده بود و ریه‌هایش را با دمی عمیق از هوای پاکِ روستا پُر می‌کرد. مردی که هیبتِ ورزیده‌اش پوشیده شده با سوئیشرتِ چرم و مشکی روی تیشرتِ سفید و زیپش را بالا کشیده، انتهای آستین‌های سوئیشرت هم زیپِ کوچک و نقره‌ای بود و دستانِ او آرام روی فرمان می‌لغزیدند. مرد که چشمانِ قهوه‌ای رنگش را در فضا به گردش درآورد و در نهایت ماشین را مقابلِ همان خانه متوقف کرده، نگاهی از پنجره‌ی شاگرد به آن انداخت و سپس دستش را روی دستگیره‌ی در نشاند. درِ ماشین را که باز کرد، کفِ بوتِ مشکی‌اش را نشانده روی خاکیِ زمین و با فشاری اندک از روی صندلی برخاست.

به جز این جاده‌ی خاکی و خانه‌های کوچکِ دو طرفش فضا از دو سمت سرسبز بود و چمن‌ها به خاطرِ بارانِ دیشب رنگِ شادابی داشتند. او که از ماشین پیاده شد، چند تار از موهای قهوه‌ای تیره‌اش جدا شده از مابقی روی پیشانیِ کوتاهش سقوط کردند و دستش را بند کرده به لبه‌ی در از بالا، گامی به کنار برداشت و سپس در را محکم بست. این مرد، آرنگ نام داشت و این روستا، روستای اجدادیِ او بود که دیدنش لبخند بر لبانِ باریکش می‌نشاند و نگاهش را مشتاق به اطراف می‌چرخاند. نفسِ عمیقی کشید، ماشین را از مقابلش به مقصدِ همان خانه دور زد و پس از چند ثانیه که مقابلِ در ایستاد، دستش را بالا آورد و کفِ دستش را به دری که دو طرفش دیواری نسبتاً کوتاه حصار کشیده بود، کوبید.

کمی پشتِ در با سری زیر افکنده منتظر مانده و صوتِ کوفته شدنِ در که به گوشِ طلوع رسید، تای ابرویی بالا انداخت و کنجکاو تکیه از دیوار گرفته، از روی زمین برخاست و به سمتِ چپ گام برداشت تا به پنجره رسید. ایستادنِ او مقابلِ پنجره همزمان شد با رسیدنِ آهو به در که پس از ایستادنش، در را گشود و قامتِ آرنگ که میانِ درگاه جای گرفت، لبخندِ پُر شوقی بر لبانش نشست و چشمانش که برق زدند، لبانِ آرنگ را هم به کششی پررنگ از دو سو وادار کرد که چالِ گونه‌هایش را کمرنگ به نمایش گذاشت. طلوع که پشتِ پنجره ایستاده بود و آن‌ها را می‌دید، آرنگ را شناخت و پیشِ چشمانِ او آرنگ قدری کمر خم کرد و دستانش را دورِ جسمِ آهو برای آغوشی محکم پیچاند.

لبانِ طلوع که ناخودآگاه محو کش آمدند، آرنگ چشمانش را در حدقه همانطور که هنوز دستانِ آهو دورِ گردنش بود و دستانِ خودش هم دورِ کمرِ او بالا کشید و نگاهِ طلوع را پشتِ پنجره شکار کرد. تلاقیِ چشمانِ هردو باهم باعث شد تا طلوع با همان ردِ محو از لبخندش سری برای آرنگ تکان دهد که پاسخش را متقابلاً به همین شکل دریافت کرد. طلوع که دمِ عمیقی گرفت، روی پاشنه‌ی پاهایش به قصدِ خروج از اتاق به عقب چرخید و همان حین آرنگ و آهو از هم جدا شدند و آهو که با چشمانش تک به تکِ اجزای صورتِ آرنگ را کاوید، با همان لبخندِ نابود نشدنی از روی لبانِ باریکش گفت:

- خوش اومدی عزیزم! چجوری شد که اومدی؟

آرنگ تک قدمی که جلو لمد، دستش را به پشتِ سر دراز کرد و با بستنِ در و حفظ کردنِ لبخندش، پیشِ چشمانی زنی که سرش را بالا گرفته و مشتاق نظاره‌گرش بود، گفت:

- می‌خواستم یه سری به مهمونت بزنم و تورو هم ببینم مادرجون، امشب رو منم مهمونتم!

آهو تک خنده‌ای کرد و دستِ آرنگ را که گرفت، به عقب چرخید و او را هم با خود کشانده و گفت:

- قدمت سرِ چشم دورت بگردم! بیا بشین برات یه چای بیارم خستگیت دربره!

و آرنگ همراه با او جلو رفت و همان دم طلوع خارج شده از محیطِ خانه و ایستاده در ایوان، کفش‌های کتانی و سفیدش را بدونِ بستنِ بندهایشان با خم شدنی که تارِ موهایش را به شانه‌هایش می‌رساند به پا کرد. آرنگ که نزدیک تر شد و پایینِ سه پله‌ی کوتاه و کم ارتفاع ایستاد، آهو با عجله خودش را به ایوان رساند و جلو رفت تا به در برسد. در این بین لبخندی هم به طلوع زد که پاسخش را به همان شکل و البته کمرنگ تر دریافت کرد و سپس واردِ خانه شد. او که داخل رفت، طلوع از کنارِ نرده‌ی چوبی رد شد و به پله‌ها که رسید، خیره به چشمانِ آرنگ آرام پایین رفت و در همان حال آرام گفت:

- سلام.

آرنگ که صدای او را شنید، دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش، سری برای طلوع با لبخندی که اندک رنگ باخته بود، تکان داد.

- سلام، خوبی تو؟

طلوع سی*ن*ه‌اش را با دمی عمیق سنگین ساخت و آخرین پله را که پشتِ سر گذاشت، مقابلِ آرنگ ایستاد و به واسطه‌ی اختلاف قدی که باهم داشتند، سرش را برای دیدنِ رخِ او بالا گرفت و شانه‌هایش را ریز بالا انداخت، در آخر پاسخ داد:

- خوبم گفتن که خوب نمی‌کنه؛ اما... اگه قابلِ قبوله، خوبم.

آرنگ کششِ لبانش را یک طرفه کرد و با سر به زیر انداختنش، ابروانش را روانه کرده به سمتِ پیشانی‌اش، کوتاه با کفِ بوتش روی زمین ضرب گرفت و گفت:

- گفتی ببرمت یه جای دور از همه که خوب شی!

سرش را بالا گرفته، منتظرِ پاسخِ طلوعی ماند که به خاطرِ سرمای نسبیِ هوا دست به سی*ن*ه شده و کمی گره‌ی دستانش را برای گرم شدن درهم محکم کرده، ردِ لبخندش را پاک کرد و پاسخ داد:

- همه‌ی راه‌حل‌ها به نتیجه‌ی دلخواه نمی‌رسن؛ فقط یه جور شانسن!

سر به زیر افکند، مکث کرد و زیرِ سنگینیِ نگاهِ آرنگ تارِ موهایش را اندک تکان خورده به دستِ بادی که ملایم و آرام می‌وزید حس کرد و زیرلب با اینکه آرام ادامه داد؛ اما صدایش به گوشِ آرنگ رسید:

- و خب... من شانسِ دیگه‌ای هم ندارم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هفتاد و پنجم»

طلوع که قفلِ دستانش را از هم گشود و چشمِ آرنگ به دستکشِ طراحی و دو انگشتیِ مشکیِ او در دستِ راستش خورد، پی برد که قصد داشته خودش را با طراحی سرگرم کند و طوری که از احوالش پیدا بود، موفقیتی با این کار نداشت. سکوت کرد و مکثی که میانشان جریان گرفت، در این بین قامتِ آهو با دو نعلبکی و استکان‌های کمر باریکِ چای درونشان از میانِ درگاه با لبخند خارج شد. آرنگ لبانش را سخت و محو، از یک سو کشید و با نگاهی به طلوع که سر به عقب می‌چرخاند، دستش را پیش برد و با لمسِ شانه‌اش، نگاهِ طلوع را متوجه‌ی خود کرد. طلوع که چشمانِ خاکستری‌اش را به سمتِ او گردش داد آرنگ با هدایت کردنش به عقب و گفتنِ «بیا بریم»ای کوتاه، سر تکان دادنِ طلوع را پس از مکثی چند ثانیه‌ای دریافت کرد. طلوع که با هدایتِ آرنگ جلوتر از او به سمتِ پله‌ها چرخید، دستِ آرنگ از شانه‌اش پایین افتاد، خودش هم پشتِ سرِ طلوع راه افتاد و پله‌ها را بالا رفت.

سخت بود در چنین روزهایی استفاده کردن از دو واژه‌ی حالِ خوب! کم پیش می‌آمد بینِ همه‌ی افراد حالِ خوبِ مطلقی وجود داشته باشد؛ چون تنها می‌شد «تقریبا» را به کار برد! همه تقریبی خوب بودند، آسمان هم همینطور! با دلگیری‌اش و جامه‌ی تیره‌ای که به تن داشت ناراحتی‌اش را ابراز می‌کرد و خبر می‌داد چه دلِ پُری از زمین و زمان و عالم و آدم داشت! آسمانِ سقف گسترانده بر سرِ همگان، زیرِ سایه‌ی گذرِ زمانی که عصرگاه را برای حضور فراخواند، همچنان با همان جامه‌ی عزا به تن باقی ماند و رنگی عوض نکرد. نه اشک می‌ریخت و نه آفتاب را هدیه می‌کرد؛ انگار قصدِ شکنجه داشت، برای زمین مجازات بریده بود! شبیه به آدمی بود که غم و دلخوری‌اش را نشان می‌داد؛ اما از دلیلش حرفی نمی‌زد! در خودش فرو می‌ریخت، درونش می‌شکست و زمین را با ندانستنِ دلیلِ این غم شکنجه می‌داد و این هم شاید سیاستِ آسمان بود!

در این عصر هنگامی که خنکای هوا در تار و پودِ شهر پیچیده بود و به زمستان سلام می‌داد، بادی عاشق پیشه ساخته می‌شد تا شاخه‌های نازک و بی‌برگِ درختان را با ملایمت نوازش و ریه‌های یک شهرِ دودی را از هوای تازه لبریز کند، پس از رد کردنِ حیاطِ نسبتاً بزرگی که در میانش حوضِ فیروزه‌اش قرار داشت و گلدان‌های سنگی و مشکی دورش را گرفته بودند، خانه‌ای در سمتِ راست و پایینِ پله‌هایی قرار داشت که مسیرِ بالای پله‌ها چون سایه‌بانی بالایش بود. از پشتِ شفافیتِ پنجره‌ی بسته‌ی این خانه که پرده‌ی مقابلش کم کنار رفته بود، نمی‌شد داخل را کامل دید؛ اما در فضایش صدفی حضور داشت که نشسته روی کاناپه‌ی مخمل و زرشکی، تکیه سپرده به دسته‌ی کاناپه و پاهایش را اندکی آزاد رو به شکم جمع کرده، مقابلش آلبومِ خانوادگی‌ای قرار داشت که در آخرین ورودش به عمارت هنری برایش از ساحل گرفته بود.

لبخندی کمرنگ بر لبانِ برجسته‌اش داشت، تارِ موهای فر و قهوه‌ای روشنش از دو طرف کمی روی شانه‌های پوشیده با ژاکتِ یقه ایستاده و کرمی‌اش نشسته و کمی هم پشتِ سرش بودند. پاهایش را که با جورابِ سفید و شلوارِ تنگِ مشکی پوشیده بودند، قدری دیگر به سمتِ شکمش عقب کشید و چشمانِ قهوه‌ای رنگش روی عکس‌های درونِ آلبوم چرخید. عکس‌ها را که می‌دید بیش از پیش به دورتر و دورتر بودنش از روزهای گذشته پی می‌برد، هرچند که این پی بردن هم چیزی را عوض نمی‌کرد چرا که او گذشته‌اش را در همان گذشته پشتِ سر گذاشت تا روی پله‌های زمانِ حال برای رسیدن به آینده شروع به بالا رفتن کرد. او که چشمانش روی عکس‌ها به گردش درآمدند، همان دم هنری هم از میانِ درگاهِ آشپزخانه خارج شد درحالی که پیراهنِ جین و سبزِ تیره روی تیشرتِ مشکی پوشیده، دو طرفش باز و آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده، شلوارِ جینِ مشکی همراه با بوت‌های همرنگش به پا داشت.

او که با دو ماگِ پُر شده از قهوه در دستانش از آشپزخانه بیرون زد و خیره به نیم‌رخِ صدف جلو آمد، در نهایت رسیده به او اندکی خم شد و ماگِ سفید را روی میزِ شیشه‌ای نهاد و ماگِ مشکی هم در دستِ راستِ خودش که ساعتِ استیل به آن وصل بود، کنارِ صدف روی کاناپه جای گرفت و پا روی پا با زاویه‌ی نود درجه که انداخت، صدف گفت:

- یادمه ساحل قبلا نمی‌ذاشت این آلبوم رو ازش بگیرم، یه جور حسِ مالکیتِ خاصی بهش داشت؛ اما انگار اون روزِ آخر توی عمارت فهمید به این آلبوم واقعا نیاز دارم.

هنری نیم نگاهی گذرا به صدف که با نیم چرخی کوتاه روی کاناپه صاف نشست و پاهایش را آویزان کرده از لبه‌ی آن، انداخت و ماگ را که نزدیک به لبانش نگه داشت، پس از دمی عمیق که ریه‌هایش را از رایحه‌ی ارکیده‌ی عطرِ صدف پُر کرد گفت:

- اما این تجدیدِ خاطره‌ی تو داره من رو هم کنجکاو می‌کنه که نگاهی به این آلبوم بندازم.

و سپس لبه‌ی ماگ را به لبانِ باریکش چسباند و تای ابرویش را که بازیگوش بالا انداخت، جرعه‌ای از قهوه را راهیِ گلویش کرد و لبانِ صدف که از دو سو کشیده شدند، سر به سمتِ راست کج کرد تا نگاهش تلاقی کرده با نگاهِ هنری، کمی تنش را روی کاناپه عقب و البته به سمتِ هنری کشید تکیه سپرده به تکیه‌گاهِ کاناپه و چهار زانو نشسته، آلبوم را کمی به سوی هنری برد و لبانش را که با زبان تر کرد، با انگشتِ اشاره‌ی دستِ راستش زنی بی‌نهایت شبیه به خود را درونِ عکسی نشانه گرفته و گفت:

- فکر نمی‌کنم نیاز به معرفی باشه، یعنی... احتمالا از چهره‌اش متوجه میشی!

هنری که کمی از روی دقت ابروانِ باریک و مشکی‌اش به هم نزدیک شده بودند ماگ را پایین آورد و این میان صدف سرش را بالا گرفته نگاه به نیم‌رخِ هنری دوخت که پس از مکثی بدونِ جدا کردنِ چشمانش از عکس لب باز کرد:

- تو بی‌نهایت به مادرت شباهت داری صدف!

صدف که حرفِ او را شنید، لبخندش پررنگ تر شد و هنری چشمانِ آبی‌اش را در حدقه کشیده به گوشه لبخندِ صدف را که شکار کرد لبانش به کششی بسیار محو وادار شدند. صدف سر تکان داد و با همان لبخندش گفت:

- همه همین رو میگن؛ تنها تفاوتِ من با مامانم رنگِ موهامه که توی همین یه زمینه فقط ساحل بهش شباهت داره، البته... جدا از اخلاقش که اون هم تقریبا خیلی به مامانم شبیهه.

هنری سری ریز تکان داد و توجهش در صفحه‌ی کناری جلب شده به عکسی از دو دختربچه پنج ساله که از تفاوتِ رنگِ موهایشان می‌شد به کیستی‌شان پی برد، همانطور که مقصدِ چشمانش همان عکس بود و صدف را هم متوجه کرد، با درماندگیِ بانمکی بابتِ هضمِ چه کسی بودنِ دختربچه‌ای که موهای فر و مشکی‌اش ساحل بودنش را لو می‌داد، گفت:

- بی‌خیال صدف؛ شوخیِ قشنگی نیست اینکه بگی این دختربچه‌ی معصوم توی این عکس، ساحلِ الانه!

صدف که مقصدِ چشمانِ او را تا همان عکس گرفته بود، تای ابرویی بالا پراند و روی کودکیِ ساحل که در عکس کنارِ خودش ایستاده بود، متوقف شد و ناخودآگاه تک خنده‌ای کرده از حرفِ هنری، سر به سمتش چرخاند و گفت:

- شوخیِ قشنگ که نه؛ اما انگار واقعیتِ تلخیه برات. حالا چرا؟

هنری نچی کرد و سری ریز به طرفین به نشانه‌ی تاسف تکان داده، ابروانش را بالا انداخت و با تکیه گرفتن از کاناپه کمی رو به جلو خم شد، ماگش را روی میز نهاد و همزملن با برگشتن به حالتِ قبلش گفت:

- من نمی‌تونم این دختربچه‌ی توی عکس رو با اون دختری که توی عمارت اگه می‌تونست برام زمین رو هم به حکمِ قبر می‌کَند تطبیق بدم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هفتاد و ششم»

همین حرفش برای اینکه صدف غضبِ ساحل نسبت به هنری را برای خود یادآور شود و کششِ لبانش پررنگ تر، در نهایت به خنده‌ای بلند مبدل شود، کافی بود. صوتِ خنده‌اش که به کششِ لبانِ هنری رنگ بخشید و آن را از حالتِ محو خارج کرد، او هم تک خنده‌ای کرده و دستِ چپش را بالا آورده، روی لبه‌ی تکیه‌گاهِ کاناپه به صورتِ دراز شده نهاد و چشم به نیم‌رخِ زیر افتاده‌ی صدف که می‌خندید دوخت. صدف کفِ دستِ راستش را چسبانده به نیمه‌ی راستِ صورتش و صوتِ خنده‌اش ریز شد. کمی که گذشت، صدف دستش را از صورتش پایین انداخت و سرش را بالا گرفته، تارِ موهای جلو آمده‌اش را پشتِ گوش پناه داد و سر به سمتِ هنری گرداند.

- اینجور که پیداست، هیچوقت نباید شما رو باهم تنها بذارم!

هنری بانمک هردو تای ابرویش را کوتاه بالا انداخت و طرحِ خنده‌اش را که کمی کمرنگ کرد، سر به سمتِ صدف چرخاند و مردمک گردانده میانِ مردمک‌های او، سپس بی‌قید گفت:

- می‌دونی که من آدمِ سازگاری هستم صدف؛ اما توی این یه موردِ خاص قطعا سازگار بودن نه و فقط یه اعصابِ از جنسِ آهن می‌تونه مفید باشه!

صدف کوتاه خندید و سری به نشانه‌ی تاسف ریز به طرفین تکان داد و رو از هنری که گرفت، دوباره قدری سر به زیر افکند و با نفسی عمیق، صفحه‌ای دیگر از آلبوم را آورد. نگاه چرخانده میانِ عکس‌های دو صفحه‌ی تازه چشمش این بار به پدرش درونِ عکسی افتاد که لبخند بر لب، کنارِ مادرش ایستاده و دستش را از پشتِ سر دورِ شانه‌های ظریفِ همسرش حلقه کرده بود، افتاد. کششِ لبانش آهسته و به مراتب کمرنگ و کمرنگ تر شدند تا جایی که تنها ردی محو از خود بر چهره‌ی صدف به جا گذاشتند. گذشتن، بنا را بر فراموشی نهادن و فکر کردن درباره‌ی اینکه می‌توانست توجهی به جاهای خالی شده در زندگی‌اش نکند و همچنان ادامه دهد، بی‌فایده بود! جای خالیِ یک خانواده برای صدف بدجور توی ذوق می‌زد، حال هر اندازه که هنری هم تلاشش را به کار می‌گرفت تا به تنهایی تمامِ این جاهای خالی را برای صدف پُر کند!

جای خالیِ یک مادرِ از دست رفته، پدری که از او رد شده و خواهری که راهشان از هم جدا شده بود، پیشِ چشمانِ صدف چشمک می‌زد. اویی که خیره به چهره‌ی سالمِ پدرش درونِ عکس، دستِ راستش را پیش برد و با همان ردِ محوِ باقی مانده از خنده بر چهره‌اش، سرِ انگشتانش را نرم و نوازش‌وار روی چهره‌ی پدرش درونِ عکس کشید و لبخندِ محوش قدری تلخ شد. نگاه چرخانده به سمتِ چهره‌ی هنری که متوجه‌ی تلخی‌اش شد، چشمانِ قهوه‌ای روشنش خیره به عکس لب باز کرد:

- این هم بابام... قبل از سوختنِ صورتش!

معرفیِ خسروی پیش از آتش‌سوزی، نگاهِ هنری را بعد از مکثی کوتاه که خرج نگاهی به چهره‌ی خسرو شد سمتِ نیم‌رخِ صدف چرخش داد و او که حسرتِ کلامِ او را حینِ گفتنِ واژه‌ی «بابام» احساس کرد، دستش را پیش برد و چانه‌ی صدف را ملایم گرفته میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش، صورتِ او را آرام به سمتِ خود برگرداند و چشمانِ صدف که قفلِ چشمانش شد، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و آرام گفت:

- چیزی هست که بخوای به من بگی عزیزم؟

صدف کمی چشم بینِ چشمانِ او گرداند و آبِ دهانش را که کوتاه فرو داد، نفسی گرفت، نوازشِ سرِ انگشتِ شستِ هنری را روی چانه‌اش حس کرد و چون چیزی از جانبش برای این مردی که کنارش نشسته، به جای حرف زدن با زبانش همیشه با چشمانِ صدف حرف می‌زد مخفی نمی‌ماند رو از هنری که دستش را آهسته پایین می‌انداخت گرفت و روبه‌رو را مقصدِ چشمانش که برگزید، شانه‌هایش را کوتاه بالا انداخت و گوش‌های هنری را بیش از این منتظر نگذاشت:

- یعنی خب... اسمش نشه ناله و گلایه‌ای که شیش سال شنیدی اما... صبح که حرف از بابام شد و یادش افتادم، دروغه اگه بگم دلم براش تنگ نشده!

در پایانِ کلامش لبانش را بر هم فشرد به دهانش فرو برد و دستانش را نهاده روی آلبوم و انگشتانش را گره کرده به هم، پس از مکثی که سکوت میانشان جاری کرد، هنری بی‌مقدمه گفت:

- صدف اگه من بخوام بهت یه قولی بدم، بهم اعتماد می‌کنی؟

سرِ صدف سریع به سوی هنری چرخید و اطمینانی را که در عمقِ دیدگانِ او به دام انداخت، متعجب پرسید:

- چه قولی؟

هنری زبانی روی لبانش کشید و دستِ چپش که روی لبه‌ی تکیه‌گاه به صورتِ دراز شده قرار داشت را کمی پیش برد و سرِ انگشتانش را مهمانِ لمسِ تارِ موهای صدف که کرد، آرامش، خون شده در رگ‌هایش جاری شد و نقطه به نقطه‌ی تنش را در بر گرفت. نگاهِ منتظرِ صدف را بیش از آن به انتظار نگذاشت و گفت:

- قولِ اینکه قبل از رفتنمون از اینجا پدرت رو پیدا می‌کنم تا ببینیش.

یک تای ابروی صدف بالا پرید، اطمینانِ چشمانِ هنری برای قرص شدنِ دلش نسبت به خوش قولیِ او کافی بود؛ اما هنوز مانعی به نامِ بی‌خبری از پدرش که نمی‌دانست اینجا بود یا نه، آزارش می‌داد که لب زد:

- اگه رفته باشه...

هنری کوتاه سر تکان داد و دنباله‌ی حرفِ صدف را با جوابِ خودش برای حرفِ او گرفت:

- یه مدتِ کوتاه رو به من وقت بده، اگه پیداش نکردم یعنی قطعا رفته؛ اما با شناختی که از پدرت دارم می‌دونم رفتنش بدونِ دیدنِ تو و ساحل بعیده!

لبانِ صدف به زورِ لبخندی از دو سو آهسته کشیده شدند و اعتماد کرده به این آخرین درجه‌ای که از اطمینان در کلامِ او وجود داشت، قدری سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و گفت:

- تو می‌خوای غیرممکن رو ممکن کنی؟!

هنری لبخندی یک طرفه و کمرنگ زده، نگاهش ماتِ چشمانِ صدف، لب از لب گشود:

- قبلا هم بهت گفتم صدف، تو همیشه توی ممکن‌ترین حالت سر از ناممکن‌های زندگیِ من درمیاری؛ به همین خاطره که کسی نمی‌تونه به من بگه کاری که قراره برای تو انجام بدم واسه‌ام غیرممکنه!

لبخندِ صدف رنگ گرفت و لبانش را با زبان تر کرد و چشمانش مانندِ تمامِ این یک ماه رنگِ شیفتگی به خود گرفته هنگامِ دیدنِ این مرد پیشِ رویش و با لحنی شیرین برای کامِ هنری گفت:

- دوست نداشتنت توی شیش سال تا یه ماهِ پیش کارِ سختی بوده؛ چطوری از پسش براومدم؟

لبانِ هنری پررنگ از دو سو کشیده شدند و طره‌ای از موهای صدف را پیچیده دورِ انگشتِ اشاره‌اش و گفت:

- تو با کارهای سخت میونه‌ی خوبی داری عزیزدلم!

صدای خنده‌ی صدف که خنده‌ی خودش را هم در پی داشت، در گوش‌هایش طنین انداخت و این میان صدف با خنده سرش را تکیه داده به شانه‌ی او و با دمی عمیق همه‌ی وجودش را از آرامشِ این مردی که کنارش نشسته بود، پُر کرد. زمان که جلو می‌رفت در برای تکرارِ این دقایق به گذشته برنمی‌گشت و لازم بود هردو هر لحظه‌ی کنارِ هم بودنشان را قدر بدانند؛ اما خب... صدف از این آرامشِ تازه بیشترین بهره را می‌برد و برای از دست ندادنش هر جنگی را به جان می‌خرید با اینکه بعید نبود سرنوشت به دنبالِ رو کردنِ آخرین سلاحش برای آن‌ها هم باشد. به عبارتی ویرانگری دیگر؛ ولی کدام ویرانگر؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هفتاد و هفتم»

میانِ این خنده‌ها و گریه‌ها، اشک‌ها و لبخندها هوا دلگیرتر شد، طوری که دیگر با رسیدنِ شب این دلگیری بیشتر شد و روسیاهیِ آسمان هم بیشتر به چشم آمد. این بار به جای خورشید، ماه پشتِ پرده‌ی خاکستریِ ابرها پناه گرفت که از صبح تا همان شب فقط بغض کرده باقی ماندند و نشکستند. شب سیاه‌تر از همیشه بود، تاریک تر و سردتر... هیاهوی شهر هنوز پابرجا بود، هرکس گوشه‌ای از این شهر را میزبانِ قدم‌هایش ساخته بود و خیابان‌ها هم ردِ حرکتِ ماشین‌ها را به دوش می‌کشیدند. نورِ هلالِ ماه نه؛ اما چراغ‌های پایه بلندِ کنارِ خیابان، مغازه‌ها و خانه‌ها و... برای روشنایی کفایت می‌کردند که ماه هم با خیالِ راحت خودش را سپرده به ابرها و رو مخفی می‌کرد. در دفترِ سرنوشت، نقطه سرِ خطِ امروز و امشب را در این شهرِ غم گرفته مردی در بر گرفته بود که درونِ پارکِ خالی از هرکس، نشسته بر روی نیمکتِ مشکی در مسیرِ کاشی کاری که پشتش فضای سبزِ پارک قرار داشت، خیره به روبه‌رو ساکت و صامت نشسته بود.

چشمانِ مشکی‌اش قفل شده به مقابلش، سیاهپوش بود و کلاهِ هودیِ مشکی‌اش نشسته بر تارِ موهای همرنگش که به دستِ باد ملایم روی پیشانیِ سوخته‌اش می‌لغزیدند، نفسی از خنکای هوا گرفت و دمی پلک بست. سرش را بالا گرفت، رو به آسمان چشم بسته ماند و دستانش فرو رفته در جیب‌های هودی، خودش را به این هوای زمستانی سپرد. در این پارک تنها بود، فقط خودش بدونِ هیچکس! این تنهایی اولین بار بود که عمیقاً برایش ملموس می‌شد؛ طوری که با گوشت و خونش احساس می‌کرد. صدای قدم‌هایی آرام در سکوتِ فضا به گوشش رسید؛ اما تغییری در حالتش ایجاد نکرد و با همان سرِ بالا گرفته و چشمانِ بسته باقی ماند، تا جایی که با حسِ حضورِ آشنایی کنارش، همانطور لبانِ باریکش را به کششی بسیار محو وادار کرد.

حضورِ یک آشنایی که فهمید کنارش نشسته، عطرِ زنانه‌ای شیرین و خنک را در بینی‌اش به جریان انداخت که ناخودآگاه دمِ عمیقی گرفت و ریه‌هایش را تازگی بخشید. انگار خیرگیِ نگاهی را به روی خود حس کرد که بالاخره دل از آسمان کند، سرش را پایین انداخت و پلک از هم گشوده، بدونِ تغییرِ جهتِ نگاهش به راست، چشمانش را همان ماتِ مقابل نگه داشت و وسایلِ بازی را از نظر گذراند. صدای خنده‌هایی کودکانه و تک خنده‌ای خنده‌ای زنانه در سرش باهم تلفیق شدند و آبِ دهانش را که فرو داد، ریه‌های سنگینش را با بازدمی عمیق‌تر آزاد کرد. انگار از جنگ برگشته بود؛ زخمی، خسته، نابود... آخ نابود!

صدایش مانندِ همیشه خش داشت، با اینکه دلش می‌خواست این سکوت را فردِ نشسته کنارش بشکند؛ اما بر میل و علاقه‌ی قلبی که همیشه سازِ مخالف می‌زد برای اولین بار غلبه کرده و دستانش را که از جیب‌های هودی‌اش بیرون کشید، آرنج‌هایش را روی زانوانش نهاد و صدایش را ضعیف به گوش رساند:

- هیچوقت تا این حد احساسِ تنهایی نکرده بودم!

گوش‌هایش را صوتِ نفس‌های آرام و منظمی پُر کرده، قلبش آرامش گرفت از این نفس‌ها و نفس کشید تا زندگی کند. زندگی‌ای که خیلی وقت بود این قلب را غریبه می‌خواند و به روی مهربانش سیلی می‌زد و بعد هم راهِ خودش را گرفته، دور و دورتر می‌شد. این حسِ حضور برایش دلگرم کننده بود؛ بلعکسِ سرمای اطرافش! دلش گرم شد از بودنی که همیشه به انتظارش نشسته بود، نفسی گرفت و پس از مکثی نسبتاً طولانی برای کش‌دار نشدنِ بیشترِ این سکوت میانشان ادامه داد:

- از ناامیدی دارم می‌سوزم، از اینکه نمی‌دونم به چه امیدی دارم ادامه میدم، فرار می‌کنم و سعی دارم خودم رو نجات بدم... خسته شدم!

تلخیِ صدایش زهری شد کشنده! دلی سوزاند که خیرگیِ نگاهِ قهوه‌ای و دلسوزش را به روی نیم‌رُخِ خود حس می‌کرد و این بار او سکوت را با چسباندنِ لبانش به هم فراخواند تا بارِ دیگر میانشان برقرار شد. سکوت کرد تا بشنود؛ نه حتی به اندازه‌ی یک جمله و یک کلمه، تنها به یک حرف هم قانع بود و چه دردی داشت چنین قانع بودنی! اویی که نشستنِ ظرافتِ دستی را روی شانه‌اش حس کرد و نفهمید چرا گلویش ناگهانی موردِ هجومِ بغض قرار گرفته، لبانش را فشرده بر هم به دهان فرو برد و برای نشکستن تقلا کرد. انگشتانِ هردو دستش را پیچانده درهم با پای راست و پوشیده از پوتینِ مشکی‌اش روی زمین ضرب گرفت و خودش را کنترل کرد. این بار حرکتِ نوازش‌وارِ همان دست را روی شانه‌اش احساس کرده، آبِ دهانی از گلو راند و صدایی ظریف و گیرا به گوشش رسید:

- توی دلِ تاریکیِ شب هم هنوز ماه هست!

پلکی زد، قطره اشکی بی‌اراده آزاد شد و چکیده روی گونه‌اش، نگاه از روبه‌رو نربود و فقط به ضرب گرفتنش روی کاشی‌های کرمی ادامه داد. نگاه نمی‌کرد، انگار از چیزی می‌ترسید که سر نمی‌چرخاند تا چهره‌ای که پانزده سال دلتنگش بود را ببیند و تنها با تلخی‌ای که کامی را آزرده خاطر می‌ساخت، لب زد:

- از امیدی حرف می‌زنی که وجود نداره! یه جهنمی مگه جز آتیش چیزِ دیگه‌ای رو هم می‌بینه؟

جز آتش نمی‌دید، از اهلِ جهنم بود و اقرار نمی‌کرد و چون خودش به این جهنمی بودنش باور پیدا کرده بود، نمی‌توانست میانِ آتش توقع گلستان داشته باشد! می‌سوخت و می‌ساخت، همانطور که تا به امروز سوخت... اما هیچ نساخت! هیچ پلِ شکسته‌ای را سرِ پا نکرد، هیچ ترمیمی برای هیچ قلبِ شکسته‌ای به کار نگرفت که قلبِ خودش هم از این قاعده مستثنی نبود! عطرِ آشنای کنارش با اینکه پانزده سال از آخرین بار حس کردنش می‌گذشت؛ اما با ریه‌هایش غریبگی نمی‌کرد!

- اما اینجا جهنم نیست؛ اسمش دنیاست!

تلخ لبخندی زده به حرفی که در خوشبینانه‌ترین حالتِ ممکن شنید، نفسش لرز گرفت و زبانی کشیده روی لبانش، آرام گفت:

- واقعیت پوشیده نمیشه؛ جهنمی که اسمش دنیاست!

نوازشِ دست از شانه‌اش جدا شد و کوهی در سی*ن*ه‌ی او فرو ریخت. هنوز سنگینیِ نگاهی را حس می‌کرد، هنوز کلِ مشامش را عطری قدیمی و آشنا گرفته بود؛ اما واهمه داشت از سر چرخاندن! واهمه داشت که کوتاه لب زد:

- توهم که لمس نمیشه، میشه؟

و صدا را با لحنی مهربان شنید که آشوبی اندک هم چاشنی‌اش شد؛ اما چنان نامحسوس بود که نمی‌شد در آن مهربانی تشخیصش داد:

- اگه خیلی دلتنگ باشی، میشه!

و قلبی که در سی*ن*ه فرو ریخت سرِ او را به ضرب سمتِ راست گرداند و نگاهش که به جای خالی‌ای کنارش برخورد کرد، فهمید حقیقت داشت! توهم هم به وقتش لمس می‌شد، به وقتِ دلتنگی و عادتِ از سر افتاده! توهم یعنی همین لحظه‌ای که چشمانش ماتِ جای خالیِ کنارش شدند و قطره اشکی این بار بدونِ پلک زدن از گوشه‌ی چشمش پایین افتاد. توهم یعنی صدایی که شنید، عطری که بو کشید و لمسِ دستی که برایش واقعیتی غرق در رویا بود! دلتنگی چه بر سرِ آدمی می‌آورد؟ مثلا مسببِ دیوانگی می‌شد؟ انگار... دلتنگی مسببِ دیوانگیِ این مرد بود که دلش گرفته از تنهاییِ پایان ناپذیری که به آن محکوم شده بود، لبانش به حکمِ لبخندی تلخ و بسیار محو از دو سو کشیده شدند و زمزمه کرد:

- میونِ این بی‌کسی، فقط تویی که من رو توی توهم هم تنها نمی‌ذاری ماهی!

نامِ یک زن، شد دلیلی برای آشکار شدنِ هویتِ این مردی که جای خالیِ کنارش درد شد و درد هم مبدل شده به آتش، تا مغزِ استخوانش را یک ضرب سوزاند و او نمی‌توانست چشم از کنار بگیرد. این مرد یعنی خسرویی که هرروز شکسته‌تر از دیروز می‌شد و مطابقِ حرفِ هنری، هنوز در همین حوالی زندگی می‌کرد! خسرویی که باعث و بانیِ اشک‌های زیادی شده و نمی‌دانست بانیِ اشک‌های خودش که و یا حتی چه بود! رو گرداند، سرش را اندک بالا گرفت و طرحی محو از هلالِ ماه نقش بسته میانِ گردیِ مردمک‌های چشمانِ مشکی‌اش، امشب هم میدان را برای جولان دادنِ غم خالی گذاشت!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هفتاد و هشتم»

***

صبحی که با طلوعِ آفتاب رنگ گرفت، بلعکسِ روزِ قبل چندان ابری نبود؛ البته زیاد هم پُر شور به چشم نمی‌آمد و تنها شکافی افتاده میانِ ابرها باریکه خطی از نورِ خورشید را رها می‌کرد که کم به زمین می‌رسید. هوا انگار روح و جان گرفته بود که به نسبتِ دیروز از غمش کاسته شده، اجازه‌ی دیده شدنِ لبخندِ خورشید را می‌داد تا شهر هم میهمانِ لبخند شود. صبحی که البته برخلافِ این شروعِ نسبتاً خوبی که داشت، برای نسیمِ کلافه‌ی این مدت به شدت کسل کننده بود! اویی که پهلو به پهلو شده، موهایش به هم ریخته روی صورتش پخش شده بودند و از یک ساعتِ پیش که بیدار شده بود، هرچه در جایش غلت می‌زد، تلاشِ بی‌فایده بود چون دیگر خواب به چشمانِ بیدارش نمی‌آمد! اویی که رو به پهلوی راست دراز کشیده، از پشتِ پرده‌ی طره‌ای از موهایش محو کمد و میزِ آرایشش را می‌دید.

بی‌حوصلگی چنان در وجودش ریشه دوانده بود که هردو دستش را برده زیرِ بالشِ نرم و سفیدِ زیرِ سرش، با اینکه سردش شده بود حتی حوصله‌ی پتوی آبی روشن را از شکم تا روی شانه‌های پوشیده با تیشرتِ سفیدش کشیدن را هم نداشت. تنها خیره با اخمی کمرنگ روبه‌رویش را می‌نگریست و پلک زدنش هم با مکث بود. از این حالتِ خودش تنفر داشت، از چنین خستگی، بی‌حالی و پریشانی‌ای بیزار بود! او که حتی چند وقتی هم می‌شد به خودش خوب نمی‌رسید با اینکه ظاهرش همیشه برایش در اولویت بود! شانه‌هایش را جمع کرده و به خاطرِ سرما کمی پاهایش را رو به شکم زیرِ پتو تا کرد. مژه‌های بلندش را سنگین و خسته بر هم نهاد تا مقابلِ دیدگانِ سبزش پرده‌ای افکند و قصد کرد به زور خودش را در آغوشِ خواب جای دهد.

خواب به چشمانش نمی‌آمد و این تلاشِ بیهوده‌ای بود که خودش هم پی برده به آن پلک‌هایش را همانطور بسته بر هم فشرد و عصبی و حرصی یکی از خودش و دیگری از کاوه‌ای که او را مسببِ این حالش می‌دانست، نفسش را محکم از راهِ بینی فوت کرد که تارِ موهای مقابلِ صورتش تکانی محسوس خوردند و در آخر نیم‌چرخی به تن داده روی تخت، دستانش را از زیرِ بالش بیرون کشید و رو به سقفِ سفیدِ اتاقش قرار گرفت. پلک از هم گشود، دستانش را بالا آورد و از چانه تا پیشانی که بالا کشید، موهایش را کنار زد و با نشاندنِ کفِ هردو دستش روی چشمانش، نفسش را محکم و پوف مانند بیرون فرستاد. از همین نفسش هم حرصی بودنش هویدا و چقدر نسیم با این منِ تازه‌اش به مشکل خورده بود!

دستانش را از صورتش پایین انداخت، چشمانش که روی سقف متمرکز شدند، در دل هر حسی که او را این چنین به کاوه وصل کرده بود که حال ندیدن و نبودنش باعث این حالش شده بود را موردِ لعن و نفرین قرار داد. چشمانش را زیر انداخت، دستِ راستش را پایین برد و با گرفتنِ لبه‌ی پتو در یک حرکت آن را کنار زده از رویش، چشمش به تدی افتاد که گوشه‌ی تخت کنارِ بالش در خود جمع شده و انگار خواب بود. انگشتانش را که کوتاه و نوازش‌وار به موهای نرم و سفیدِ تدی کشید، لبخندی محو بر لبانِ متوسطش جای گرفت و پس از آن که دستش را عقب کشید، از روی تخت بلند شد و روی پاشنه‌ی پاهای برهنه‌اش که زیرِ شلوارِ گشاد و طوسی پنهان بودند، به عقب چرخید.

تخت را از انتها دور زد و همانطور که گام‌هایش را رو به در برمی‌داشت، دستِ راستش را بالا آورد و با سرِ انگشتِ اشاره‌اش کوتاه پشتِ گوشش را خاراند. خروجش از اتاق و ورودش به سالن هماهنگ شد با چرخیدنش به سمتِ راست و آشپزخانه، زمانی که وارد شد با خود گفت:

- قبلا چقدر از تنهاییم لذت می‌بردم و الان چقدر این تنهایی برام مثلِ شکنجه شده! این تاوانِ کدوم گناهمه؟

لیوانِ شیشه‌ای و تمیزی از روی سینک برداشت و چرخیده به راست از کنارِ صندلی‌های میز غذاخوری که عبور کرد خودش را به یخچال رساند و درِ آن را گشوده، بطریِ شیشه‌ای و پُر شده از آب پرتقال را که بیرون کشید، همزمان با برگشتنش رو به عقب، درِ یخچال را با آرنجش آرام بست. به سمتِ کانتر که موبایلش هم رویش قرار داشت رفته، لیوان را روی آن گذاشت و پس از باز کردنِ درِ بطری مشغولِ ریختنِ آبمیوه در لیوان شد. میانِ سکوتِ فضا تنها همان صوتِ ریخته شدنِ آبمیوه در لیوان شنیده می‌شد و او که لیوان را تا نیمه پُر کرد، بطری را همانطور روی کانتر نهاد. لیوان را میانِ انگشتانِ دستِ چپش گرفت و برداشت، موبایلش را هم با دستِ راست گرفت و صفحه‌اش را که روشن کرد تنها اعلانِ پیامی را از جانبِ نازنین در تلگرام دید.

کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخت، رمز را زد و اعلان را که لمس کرد واردِ صفحه‌ی پیامش با نازنین شد و چشمش به ویسی که او فرستاده بود، افتاد. کنجکاوه یک تای ابرو بالا پراند و فلشِ رو به پایینِ ویس را لمس کرده به انتظارِ باز شدنش ماند. کمی که گذشت و ویس باز شد، آن را پخش و موبایلش را بالا آورده به گوشش نزدیک کرد و صدای شادِ نازنین را شنید:

- بدونِ سلام و صبح بخیر یه راست میرم سرِ اصلِ مطلبی که حقِ مخالفت باهاش رو نداری چون ساحل رو به زور سرش راضی کردم. بگذریم... امشب تو و ساحل خودتون رو برای عوض شدنِ حالتون به من می‌سپرین و حقِ غر زدن ندارین چون ممکنه ناخواسته بهتون توهین کنم از من گفتن بود! نپرس چیه و چجوریه و اصلا داستان چیه، نه و نچ هم نیار که کلاهم با تو یکی بیشتر میره توی هم، همه‌اش سوپرایزه؛ فقط یه باشه تایپ کن راحت شم!

ویس که تمام شد، نسیم موبایلش را با پلک زدنی محکم و آهسته پایین آورد زبانی روی لبانش کشید و ابتدا قصد کرد مخالفت کند؛ اما برای عوض شدنِ حالش هم که شده، با اینکه به برنامه‌های نازنین امیدی نداشت و معلوم نبود چه خوابی برایشان دیده، صفحه‌ی خاموش شده‌ی موبایل را روشن کرد و با نوشتنِ «باشه»ای موافقتش را به نازنین اعلام کرد. موبایل را روی کانتر که انداخت، خیره شده به دیوارِ پیشِ رویش و کفِ دستِ راستش را چسبانده به سرمای کانتر لیوان را بالا آورد و به لبانش که نزدیک ساخت همزمان با ریز سر تکان دادنش به طرفین لب زد:

- خدا می‌دونه باز چی توی سرته نازنین!

لبه‌ی لیوان را به لبانش چسباند و جرعه‌ای از آب پرتقال را به دهانش فرستاد. در همین حین نازنینی که پیامِ او را دیده بود، درحالی که نگاهش خیره به موبایل بود با لبخندی پررنگ و دندان نما شده تکیه از تاجِ تخت گرفت و با کج شدنش به چپ از روی آن برخاست، خطاب به ساحلی که درِ اتاق را برای بیرون رفتنش باز می‌کرد، گفت:

- دیدی گفتم راضی میشه؟ حالا تو هی به خاطرِ بی‌حوصلگیِ خودت پالسِ منفی بده!

ساحل که دستگیره را پایین و در را به سوی خود کشید، سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ درحالی که نیم‌رخش برای نازنینی که تخت را از انتها دور می‌زد مشخص بود، تای ابروی بلندش را بالا فرستاد و پرسید:

- واقعا قبول کرد؟

نازنین که با گام‌هایی سریع خودش را به او رساند، سری به نشانه‌ی تایید برایش تکان داد و ساحل با فوت کردنِ نفسش و چشم چرخاندنی کوتاه در حدقه، به کمکِ تک گامی بلند خودش را از اتاق خارج کرد و همانطور که واردِ راهرو شد مقاومت در برابرِ نازنین را بی‌فایده دید و گفت:

- شرط رو بی‌رحمانه باختم؛ اما خدا می‌دونه چی بهش گفتی که راضی شده یه بارِ دیگه تن به برنامه‌ریزی‌های تو بده!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین