- Aug
- 784
- 3,798
- مدالها
- 2
«پارت سیصد و شصت و نهم»
کیوان هم حق داشت... در رفاقت با کاوه که برای هم کم از برادری نداشتند، برای اینکه بارِ چنین احساسِ گناهی را ناخودآگاه به دوش بکشد بدونِ اینکه تقصیری داشته باشد، حق داشت؛ اما او کم نگذاشته بود، چرا که از تمامِ خودش برای این برادری مایه گذاشت و اینکه خودش را مقصر ببیند هم اشتباه بود! مقصرِ اصلیِ تمامِ این اتفاقاتِ رخ داده مردی بود به نامِ خسرو جهانگرد که یک ماه از فرارش همراه با یلدا میگذشت و هنوز هیچ خبری از این دو نفر نبود! خسرو کسانی که قصدِ زمین زدنش را داشتند زمین زد و یلدا، انتقامی را گرفت که کارما پیش از آن از کاوه گرفته بود. کاوه به فاصلهی گذشتِ دو سال بعد از شکستنِ دلِ یلدا با مطلع شدن از بیعلاقگیِ طلوعی که آن زمان نامزدش بود نسبت به خودش تاوان پس داد و این نشان از بیکار ننشستنِ کارما بود. پس همانطور که چرخِ روزگار کاوه را با تفاوتِ قربانی بودنِ این بارِ خودش به پلهی اول رساند، باید دید چه خوابی میتوانست برای یلدایی دیده باشد که خانوادهاش را تنها با یک نامه ترک کرده بود!
کیوان لب به دندان گزید و شیدا نگاه به نیمرُخِ گرفتهی او دوخت. علیرغمِ تمامِ وقتهایی که مدام در جدال و بحث با یکدیگر به سر میبردند، این خواهر و برادر طاقتِ غمِ یکدیگر را نداشتند، مخصوصا شیدا که نمیتوانست این کیوانِ غمگین را جدا از کیوانِ همیشه شوخ و خنده بر لبِ گذشته ببیند و دم نزند. همه عادت کرده بودند؛ کیوان با شوخیها و خندههایش، با روحیه داشتنش حتی در بدترین شرایط شناخته شده بود و دیدنِ شکستنِ چنین آدمی برای نابود شدن کفاف میداد. شیدا که چانه از شانهی او جدا کرد، دستش را که دورِ شانههای او حلقه کرده بود بالا برد و پس از کوتاه دست کشیدنی به تارِ موهای متوسط و مشکیِ او به قصدِ نوازش و آرام کردنش، قدری سرِ کیوان را به سمتِ خود مایل کرد و با چسباندنِ لبانش به شقیقهی او که بوسهای را نثارش کرد، گفت:
- این چه حرفیه؟ از تو رفیقتر کجا قرار بود گیر بیاره؟ انقدر عذاب وجدانِ الکی نگیر کیوان، حالش خوب نیست؛ میشه گفت بدترین اتفاقِ زندگیش رو پشتِ سر گذاشته که حتی کارش رو هم رها کرده! من و تو جای اون نیستیم، بذار تنها باشه. مطمئن باش تهش خودش کوتاه میاد و برمیگرده، تا کِی میخواد دور بمونه؟
نگاهِ کیوان به موبایلش بود و ذهنش درگیرِ حرفهای شیدا! او هم بیراه نمیگفت؛ کاوه هرقدر هم که مقاومت میکرد و انتخابش تنهایی میشد بالاخره در نهایت خودش را از باتلاق نجات میداد و برمیگشت! هر اندازه هم سخت، او هنوز مادرش را داشت، کیوان را داشت، هنوز دلیلی داشت برای برگشتن و امیدوار بودن! حتی شاید دلیلِ مجهولِ دیگری هم داشت که وصل میشد به فردِ دیگری؛ اما باید صبر میکردند تا داغِ اتفاقِ پیش آمده برای کاوه سرد شود و آتشِ غمی که دامنگیرش شده بود فروکش کند! از این رو باز هم کیوان سکوت کرد و شیدا که ساکت ماندنِ او و ثابت شدنِ نگاهش روی موبایلش را دید، اخمی تصنعی و کمرنگ بر چهره نشاند و ادامه داد:
- من عادت کردم تو رو همیشه همون خل و چلی که هستی ببینم، تو باید فقط اعصابِ من رو به هم بریزی، حرصت بدم و حرصم بدی، تهش یه گندی هم پیشِ مامان و بابا بزنیم و آخرش باهم جمعش کنیم! این اداها به تو نمیاد، خودت رو هم لوس نکن چون انقدر انگیزشی حرف زدم و بهت محبت کردم احساس میکنم از هویتم فاصله گرفتم و داره از خودم چندشم میشه!
انتهای حرفش که با لحنی بانمک گفته شد، ناخودآگاه لبانِ باریکِ کیوان را از دو گوشه پررنگ کشید و تک خندهای با همان سرِ زیر افتاده کرد که شیدا هم لبانش از دو سو کشیده شدند و با خندهای کوتاه دستِ دیگرش را بالا آورده، سرِ چهار انگشتش را که به شقیقهی کیوان چسباند سرِ او را به شوخی؛ اما محکم به سمتِ دیگر هُل داد و بر خندهی او که افزود، گفت:
- فقط بلدی خودت رو لوس کنی؛ احمق!
کیوان بلند خندید و سر چرخانده به سمتِ او، دستِ چپش را که عقب برد دورِ کمرِ شیدا حلقه کرد و او را کمی به خود فشرده با لحنی که او را به جلدِ کیوانِ سابق بازمیگرداند و گویی روحیهاش به کل عوض شده بود، گفت:
- اما کاش ازت فیلم میگرفتم و صبح به صبح میآوردم برات پلی میکردم بلکه ببینی از خودت یاد بگیری!
رنگِ چهرهی شیدا که حرصی شد، کیوان بلند خندید و او بانمک کفِ دستش را محکم به پیشانی کوبیده و چشم در حدقه چرخانده، از همین نقطه بود که رابطهی خواهر و برادریِ آنها به همان شکلِ کل- کلِ سابق بازمیگشت. کیوانی که با خنده شوخی میکرد و شیدا که حرصش درمیآمد، هر از گاهی به دنبالِ جسمی در اتاق میگشت تا با خُرد کردنش بر سرِ کیوان خودش را آرام کند. در این گذرِ زمان برای آنها با خنده، شاخهی درختان از وزشِ بادِ ملایمِ زمستانی تکان میخوردند و آسمان هنوز خاکستریپوش بود. جامه عوض نمیکرد، در اولین روز از زمستان ترجیح میداد با این هوای ابری بیشتر خودنمایی کند. این میان گذرِ زمانی که وقت را به ظهر رساند هم نتوانست رنگِ جدیدی به بومِ آسمان بپاشد و زیرِ این سقفِ دودی، زنِ سی و هفت سالهای بود که تارِ موهای قرمز و صافش پناه گرفته زیرِ شالِ حریر و مشکی، پالتوی نیمه بلندِ قرمز روشن به تن داشت و کمربندِ نیمه پهنش را بسته، آستینهای بلوزِ مشکیاش اندکی از زیرِ آستینهای پالتو بیرون آمده بودند.
او که کیف دستیِ کوچک و همرنگِ شالش را به دست داشت، شلوارِ تنگ و مشکی هم به پا، کفِ بوتهای پاشنه بلند و مشکیاش را روی کاشیهای تیره از بارانِ شبِ قبلِ پیادهرو میگذاشت و آرام جلو میرفت. میانِ لبانِ باریک و سرخش باریکه فاصلهای افتاده، چشمانِ درشت و سبزِ تیرهاش برقی نداشتند؛ اما اقتدار و محکم بودن از هر گامی که برمیداشت، میبارید! این زن در همه حال صلابتش را حفظ میکرد و با غرور و سری بالا جلو میرفت، این زن، یعنی رز! اویی که در این هزارتوی خشاب، ویرانگرِ زندگیاش مشخص بود؛ حسی که نفرت نام داشت! نفرتی که به او جسارتِ انتقام میداد، گامهایش را قدرت میبخشید تا در آخرِ راهش حتی قدرتِ له کردنِ آدمی را هم داشته باشد! حسِ انتقام او را سرِ پا نگه داشته بود به تلافیِ پانزده سال از جوانیِ تلف شدهای که داشت و کسانی که از کنارش میگذشتند چه میدانستند که از کنارِ کسی رد میشوند که قاتلِ برادر ناتنیاش است!
او اما حتی اگر پیشِ تمامِ عالم و آدم هم رسوا میشد پا پس نمیکشید، چون هنوز آتش از وجودش زبانه میکشید و آبی برای خاموشیاش وجود نداشت! برای خاکستر کردن انتظارِ فرصتِ مناسبش را میکشید، فرصتی که در همین حوالی بود و بو که میکشید، مشامش از رایحهی گزندهی آن پُر میشد! او به سمتِ مقصدش پیش میرفت و در بینِ راه چشمش به زنی افتاد که دست در دستِ دختربچهای با یونیفرمِ صورتیِ مدرسه خندان جلو میآمد. چهرهی زن آشنا بود برایش که کمی ابروانِ باریک، کوتاه و قهوهای رنگش را به هم نزدیک ساخته و چشمانش را ریز کرده، قدری به سمتِ راست گردن کشید و دقیقتر نگاه کرد. جلوتر رفتنش و نزدیک شدنش به زن که واضحتر شدنِ چهرهاش را رقم زد، به هویتش پی برد و نفسش را که کلافه و محکم بیرون فرستاد، چشم از زن گرفت و نگاه به مسیرِ خودش دوخت. زن اما زمانی که چشم از دخترش گرفت و سرش را بالا آورد، چشمش به رز افتاد و او را که در دم شناخت، یک تای مشکی و بلند ابرویش را بالا پراند و همین که هردو به هم رسیدند، صدا زد:
- رز؟
رز که صدای او را شنید، پلکِ محکمی زد و در جایش ایستاده، روی پاشنهی بوتهایش به سمتِ او چرخید، بدونِ نشاندنِ لبخندی روی لبانش خیرهی دیدگانِ قهوهای روشنِ زن شد که همین واکنشش تعجبِ زن را رقم زد؛ اما برخلافِ تعجبش از برخوردِ رز، لبانِ متوسط و براقش را که کمرنگ و سخت از یک سو کشید، گفت:
- خوبی؟ مگه اینکه اتفاقی ببینمت، تماسهام رو هم که جواب نمیدی!
کیوان هم حق داشت... در رفاقت با کاوه که برای هم کم از برادری نداشتند، برای اینکه بارِ چنین احساسِ گناهی را ناخودآگاه به دوش بکشد بدونِ اینکه تقصیری داشته باشد، حق داشت؛ اما او کم نگذاشته بود، چرا که از تمامِ خودش برای این برادری مایه گذاشت و اینکه خودش را مقصر ببیند هم اشتباه بود! مقصرِ اصلیِ تمامِ این اتفاقاتِ رخ داده مردی بود به نامِ خسرو جهانگرد که یک ماه از فرارش همراه با یلدا میگذشت و هنوز هیچ خبری از این دو نفر نبود! خسرو کسانی که قصدِ زمین زدنش را داشتند زمین زد و یلدا، انتقامی را گرفت که کارما پیش از آن از کاوه گرفته بود. کاوه به فاصلهی گذشتِ دو سال بعد از شکستنِ دلِ یلدا با مطلع شدن از بیعلاقگیِ طلوعی که آن زمان نامزدش بود نسبت به خودش تاوان پس داد و این نشان از بیکار ننشستنِ کارما بود. پس همانطور که چرخِ روزگار کاوه را با تفاوتِ قربانی بودنِ این بارِ خودش به پلهی اول رساند، باید دید چه خوابی میتوانست برای یلدایی دیده باشد که خانوادهاش را تنها با یک نامه ترک کرده بود!
کیوان لب به دندان گزید و شیدا نگاه به نیمرُخِ گرفتهی او دوخت. علیرغمِ تمامِ وقتهایی که مدام در جدال و بحث با یکدیگر به سر میبردند، این خواهر و برادر طاقتِ غمِ یکدیگر را نداشتند، مخصوصا شیدا که نمیتوانست این کیوانِ غمگین را جدا از کیوانِ همیشه شوخ و خنده بر لبِ گذشته ببیند و دم نزند. همه عادت کرده بودند؛ کیوان با شوخیها و خندههایش، با روحیه داشتنش حتی در بدترین شرایط شناخته شده بود و دیدنِ شکستنِ چنین آدمی برای نابود شدن کفاف میداد. شیدا که چانه از شانهی او جدا کرد، دستش را که دورِ شانههای او حلقه کرده بود بالا برد و پس از کوتاه دست کشیدنی به تارِ موهای متوسط و مشکیِ او به قصدِ نوازش و آرام کردنش، قدری سرِ کیوان را به سمتِ خود مایل کرد و با چسباندنِ لبانش به شقیقهی او که بوسهای را نثارش کرد، گفت:
- این چه حرفیه؟ از تو رفیقتر کجا قرار بود گیر بیاره؟ انقدر عذاب وجدانِ الکی نگیر کیوان، حالش خوب نیست؛ میشه گفت بدترین اتفاقِ زندگیش رو پشتِ سر گذاشته که حتی کارش رو هم رها کرده! من و تو جای اون نیستیم، بذار تنها باشه. مطمئن باش تهش خودش کوتاه میاد و برمیگرده، تا کِی میخواد دور بمونه؟
نگاهِ کیوان به موبایلش بود و ذهنش درگیرِ حرفهای شیدا! او هم بیراه نمیگفت؛ کاوه هرقدر هم که مقاومت میکرد و انتخابش تنهایی میشد بالاخره در نهایت خودش را از باتلاق نجات میداد و برمیگشت! هر اندازه هم سخت، او هنوز مادرش را داشت، کیوان را داشت، هنوز دلیلی داشت برای برگشتن و امیدوار بودن! حتی شاید دلیلِ مجهولِ دیگری هم داشت که وصل میشد به فردِ دیگری؛ اما باید صبر میکردند تا داغِ اتفاقِ پیش آمده برای کاوه سرد شود و آتشِ غمی که دامنگیرش شده بود فروکش کند! از این رو باز هم کیوان سکوت کرد و شیدا که ساکت ماندنِ او و ثابت شدنِ نگاهش روی موبایلش را دید، اخمی تصنعی و کمرنگ بر چهره نشاند و ادامه داد:
- من عادت کردم تو رو همیشه همون خل و چلی که هستی ببینم، تو باید فقط اعصابِ من رو به هم بریزی، حرصت بدم و حرصم بدی، تهش یه گندی هم پیشِ مامان و بابا بزنیم و آخرش باهم جمعش کنیم! این اداها به تو نمیاد، خودت رو هم لوس نکن چون انقدر انگیزشی حرف زدم و بهت محبت کردم احساس میکنم از هویتم فاصله گرفتم و داره از خودم چندشم میشه!
انتهای حرفش که با لحنی بانمک گفته شد، ناخودآگاه لبانِ باریکِ کیوان را از دو گوشه پررنگ کشید و تک خندهای با همان سرِ زیر افتاده کرد که شیدا هم لبانش از دو سو کشیده شدند و با خندهای کوتاه دستِ دیگرش را بالا آورده، سرِ چهار انگشتش را که به شقیقهی کیوان چسباند سرِ او را به شوخی؛ اما محکم به سمتِ دیگر هُل داد و بر خندهی او که افزود، گفت:
- فقط بلدی خودت رو لوس کنی؛ احمق!
کیوان بلند خندید و سر چرخانده به سمتِ او، دستِ چپش را که عقب برد دورِ کمرِ شیدا حلقه کرد و او را کمی به خود فشرده با لحنی که او را به جلدِ کیوانِ سابق بازمیگرداند و گویی روحیهاش به کل عوض شده بود، گفت:
- اما کاش ازت فیلم میگرفتم و صبح به صبح میآوردم برات پلی میکردم بلکه ببینی از خودت یاد بگیری!
رنگِ چهرهی شیدا که حرصی شد، کیوان بلند خندید و او بانمک کفِ دستش را محکم به پیشانی کوبیده و چشم در حدقه چرخانده، از همین نقطه بود که رابطهی خواهر و برادریِ آنها به همان شکلِ کل- کلِ سابق بازمیگشت. کیوانی که با خنده شوخی میکرد و شیدا که حرصش درمیآمد، هر از گاهی به دنبالِ جسمی در اتاق میگشت تا با خُرد کردنش بر سرِ کیوان خودش را آرام کند. در این گذرِ زمان برای آنها با خنده، شاخهی درختان از وزشِ بادِ ملایمِ زمستانی تکان میخوردند و آسمان هنوز خاکستریپوش بود. جامه عوض نمیکرد، در اولین روز از زمستان ترجیح میداد با این هوای ابری بیشتر خودنمایی کند. این میان گذرِ زمانی که وقت را به ظهر رساند هم نتوانست رنگِ جدیدی به بومِ آسمان بپاشد و زیرِ این سقفِ دودی، زنِ سی و هفت سالهای بود که تارِ موهای قرمز و صافش پناه گرفته زیرِ شالِ حریر و مشکی، پالتوی نیمه بلندِ قرمز روشن به تن داشت و کمربندِ نیمه پهنش را بسته، آستینهای بلوزِ مشکیاش اندکی از زیرِ آستینهای پالتو بیرون آمده بودند.
او که کیف دستیِ کوچک و همرنگِ شالش را به دست داشت، شلوارِ تنگ و مشکی هم به پا، کفِ بوتهای پاشنه بلند و مشکیاش را روی کاشیهای تیره از بارانِ شبِ قبلِ پیادهرو میگذاشت و آرام جلو میرفت. میانِ لبانِ باریک و سرخش باریکه فاصلهای افتاده، چشمانِ درشت و سبزِ تیرهاش برقی نداشتند؛ اما اقتدار و محکم بودن از هر گامی که برمیداشت، میبارید! این زن در همه حال صلابتش را حفظ میکرد و با غرور و سری بالا جلو میرفت، این زن، یعنی رز! اویی که در این هزارتوی خشاب، ویرانگرِ زندگیاش مشخص بود؛ حسی که نفرت نام داشت! نفرتی که به او جسارتِ انتقام میداد، گامهایش را قدرت میبخشید تا در آخرِ راهش حتی قدرتِ له کردنِ آدمی را هم داشته باشد! حسِ انتقام او را سرِ پا نگه داشته بود به تلافیِ پانزده سال از جوانیِ تلف شدهای که داشت و کسانی که از کنارش میگذشتند چه میدانستند که از کنارِ کسی رد میشوند که قاتلِ برادر ناتنیاش است!
او اما حتی اگر پیشِ تمامِ عالم و آدم هم رسوا میشد پا پس نمیکشید، چون هنوز آتش از وجودش زبانه میکشید و آبی برای خاموشیاش وجود نداشت! برای خاکستر کردن انتظارِ فرصتِ مناسبش را میکشید، فرصتی که در همین حوالی بود و بو که میکشید، مشامش از رایحهی گزندهی آن پُر میشد! او به سمتِ مقصدش پیش میرفت و در بینِ راه چشمش به زنی افتاد که دست در دستِ دختربچهای با یونیفرمِ صورتیِ مدرسه خندان جلو میآمد. چهرهی زن آشنا بود برایش که کمی ابروانِ باریک، کوتاه و قهوهای رنگش را به هم نزدیک ساخته و چشمانش را ریز کرده، قدری به سمتِ راست گردن کشید و دقیقتر نگاه کرد. جلوتر رفتنش و نزدیک شدنش به زن که واضحتر شدنِ چهرهاش را رقم زد، به هویتش پی برد و نفسش را که کلافه و محکم بیرون فرستاد، چشم از زن گرفت و نگاه به مسیرِ خودش دوخت. زن اما زمانی که چشم از دخترش گرفت و سرش را بالا آورد، چشمش به رز افتاد و او را که در دم شناخت، یک تای مشکی و بلند ابرویش را بالا پراند و همین که هردو به هم رسیدند، صدا زد:
- رز؟
رز که صدای او را شنید، پلکِ محکمی زد و در جایش ایستاده، روی پاشنهی بوتهایش به سمتِ او چرخید، بدونِ نشاندنِ لبخندی روی لبانش خیرهی دیدگانِ قهوهای روشنِ زن شد که همین واکنشش تعجبِ زن را رقم زد؛ اما برخلافِ تعجبش از برخوردِ رز، لبانِ متوسط و براقش را که کمرنگ و سخت از یک سو کشید، گفت:
- خوبی؟ مگه اینکه اتفاقی ببینمت، تماسهام رو هم که جواب نمیدی!