جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,597 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و پنجاه و نهم»

زمان نه لج می‌کرد و نه دیگر جلو می‌رفت! انگار نه حتی در دقیقه‌ای، بلکه در ثانیه‌ای قبل جا ماند و تنها به نگریستنِ سایه‌ی ماه که در جنگل افتاده بود، نشست. سایه‌ی ماهی که بارِ دیگر شاهدِ نقشی از این بی‌رحمی ماند و کینه‌ای که امشب خاموش شد؛ اما ردِ زخمی از خود بر تنِ یلدا نشاند که شک نداشت تا ابد و دهر از خاطرش پاک نخواهد شد! شب، شبِ زهرآگینی بود و آخرین نیشش را برای زدن رو به عمارتی نشانه گرفت که در تاریکیِ شب تنها نورِ اندکِ ماه برای دیدنش به کمکِ قوای بینایی می‌شتافت و یاری‌رسان می‌شد. عمارتی که درونش طلوع بود و تیرداد در آخرین اتاقِ سالن و تیردادی که پس از ارسالِ پیام برای مخاطبی که آرنگ بود، صفحه‌ی موبایلش را خاموش کرد و آن را در جیبِ شلوارش فرو برد، زیرِ سنگینیِ نگاهِ خیره‌ی طلوعی بود که دستِ راستش را خم کرده مقابلِ سی*ن*ه‌اش، آرنجِ دستِ چپش را روی مچِ دستِ خمیده‌اش نهاده و با گیر انداختنِ ناخنِ انگشتِ شستش میانِ دندان‌هایش با کفشش روی زمین ضرب گرفته بود.

آرنگی که مخاطبِ پیامِ تیرداد بود، در نزدیکیِ عمارت و درونِ جنگل ماشینش را هدایت می‌کرد و این درحالی بود که خسرو و مردی که پیش‌تر گوشه‌ای از فضای بیرونِ عمارت کمین کرده بود، به تازگی عزمِ رفتن کرده بودند. رفتنی که همراه شد با اینکه خسرو درِ عقبِ ماشین از سمتِ راست را گشود، ساکِ مشکی‌اش را روی صندلیِ آن پرت کرد و در را که محکم بست، به سمتِ مردی چرخید که درِ سمتِ شاگردِ ماشینِ پشتِ سری‌ای که متعلق به تیرداد بود را محکم بست و به سمتِ خسرو چرخید. نگاهِ هردو که قفلِ یکدیگر شد، مردِ سیاهپوش دستش را بالا آورد و رسانده به انتهای نقابش، لبه‌ی آن را از پایین گرفت و رو به بالا که کشید، حصارِ پارچه‌ایِ نقاب را برداشت تا صورتِ سوخته‌اش نمایان شد.

خسرو بی‌حس و خنثی مردمک گردانده روی اجزای چهره‌ی او و البته چشمانش، مرد که نقابش را روی زمین انداخت فرود آمدنِ چند تار از موهای صاف و مشکی‌اش را روی پیشانی حس کرد، با نفس زدنی اندک سری برای خسرو تکان داد که معنی‌اش را تنها آن دو متوجه می‌شدند. خسرو که پی به منظورِ او برد، سکوت کرد و تنها به چشم گرداندنش ادامه داد تا اینکه مرد از سکوتِ او دستورش برای پشتِ فرمان نشستن را برداشت کرده، روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش به چپ چرخید و از مقابلِ صندوق عقب برای دور زدنِ ماشین گام برداشت. خسرو که رفتنِ او را با چشم دنبال می‌کرد و قدم‌هایش را در ذهن می‌شمرد، دستش را به پشتِ سرش رساند و اسلحه‌اش را که بارِ دیگر به دست گرفت، از پشتِ کمر خارج کرد. مرد رسیده به آن سوی ماشین و مقابلش، پیش از آنکه به درِ سمتِ راننده برسد، خسرو یک آن اسلحه‌اش را بالا آورد و با فشردنِ ماشه صدای شلیک را که آزاد ساخت، گلوله‌ای را در شقیقه‌ی مرد خالی کرد.

جسمِ بی‌جانِ مرد روی زمینِ خاکی و پُر برگ سقوط کرده، خسرو همانطور اسلحه به دست ماشین را از مقابل دور زد و خودش را که به درِ سمتِ راننده رساند، بی‌توجه به جنازه‌ی اویی که یکی از افرادش بود، دستش را به دستگیره‌ی در بند و در را باز کرده، یک ضرب روی صندلی جای گرفت و پس از محکم بستنِ در اسلحه را روی صندلی انداخت. سوئیچِ ماشین که در دستِ خودش بود و مرد به خیالِ خودش قرار بود پس از سوارِ ماشین شدن آن را از خسرو بگیرد، از جیبش بیرون کشید و ماشین را که روشن کرد، همان دم از فاصله‌ای کمی دورتر سر و کله‌ی ماشینِ آرنگ پیدا شد که پشتِ سرش آتش هم با موتور خودش را می‌رساند.

خسرو حرکت را رو به جلو آغاز کرد و آرنگ و آتش از فاصله‌ای متوسط با او سر درآوردند و این میان آتش بود که با دیدنِ ماشینی که چراغ‌هایش از عقب و جلو روشن بودند و پیش می‌رفت، چشم ریز کرد و آرنگ سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده، مشکوک با اخمی کمرنگ او هم مقصدِ نگاهِ آتش یعنی ماشینِ خسرو را زیرِ نظر گرفت. خسرو با سرعت جلو رفت و این میان اندک زمانی برد تا آرنگ و آتش به عمارت رسیدند و با متوقف شدنشان، آرنگ بدونِ خاموش کردنِ ماشین از آن پیاده شد و درِ سمتِ راننده را همانطور باز نگه داشت که آتش هم با گرفتنِ دو طرفِ کلاه کاسکت آن را از روی سرش برداشت و پایین آورد.

سر به چپ چرخاند و آرنگ را دید که آرام گام برمی‌داشت و نگاهِ میخ شده‌ی او آتش را وادار به تغییرِ جهتِ نگاهِ مشکی‌اش کرد و ردِ چشمانِ قهوه‌ای رنگِ آرنگ را که گرفت، به جنازه‌ای که جلوتر روی زمین افتاده بود، رسید و اخمش از روی مات بردگی رنگ باخت. نگاهِ آرنگ و آتش همزمان به سمتِ یکدیگر برگشت و زمانی که دمی مردمک بینِ مردمک‌های هم گرداندند، این بار آرنگ تغییرِ مسیر داد و به سرعت خودش را به عمارت رساند و آتش هم با نگریستنِ فضای تاریکِ جنگل و درختانی که در دو طرفِ جاده در هم تنیده بودند به دنبالِ جایی برای مخفی شدن گشت. این میان طلوع بالاخره رضایت داد که ناخنش را از از میانِ تله‌ی دندان‌هایش رهایی بخشد و دستش را که پایین انداخت، خیره به نیم‌رُخِ تیردادی که به لبه‌ی تکیه‌گاهِ صندلیِ رأسِ میز رو به دیوار تکیه سپرده بود و سر به زیر افکنده، موبایلش را میانِ دستانش می‌چرخاند، کلافه شده از این سکوتی که هیچ اطلاعاتی از وضعیتشان به او نمی‌داد، بالاخره لب باز کرد:

- قرار نیست از اینجا بریم بیرون؟

یک تای ابروی تیرداد با شنیدنِ صدای او تیک مانند بالا پرید و به جز همان تای ابروی بالا پریده، تغییرِ دیگری در اجزای صورتش ایجاد نکرد و سر کج کرده به سمتِ طلوع، نگاهِ او را شکار کرد. لبانِ باریکش را از هم گشود تا پاسخی دهد که صدای قدم‌هایی را از پشتِ درِ قفل شده محو شنید. حالتِ نگاهش همانطور باقی مانده، کششی محو و یک طرفه به لبانش بخشید و مسیرِ چشمانش را که به سمتِ در کج کرد، تکیه از تکیه‌گاهِ صندلی ربود و گفت:

- الان میریم!

طلوع متعجب و مشکوک، کمی ابرو درهم کشید و کمرنگ چانه جمع کرده، ردِ نگاهِ تیرداد را که گرفت، به در رسید تا گوش‌هایش متوجه‌ی صدای گام‌هایی شدند که پشتِ در متوقف شد. نگاهِ هردو زومِ در مانده، پس از چند ثانیه صوتِ شلیکی شنیده شد که با از بین بردنِ قفلِ در، درهم پیچیدگیِ اندکِ ابروانِ طلوع را با جیغِ خفه و شانه بالا پراندنش، در حرکتی هماهنگ از بین برد و پس از این صدا، در به دستِ کسی گشوده شد و قامتِ آرنگ میانِ درگاه جای گرفت. او که اسلحه به دست نگاه میانِ طلوع و تیرداد چرخاند، تیرداد پس از تشکری زیرلبی و سریع گام‌های محکم و تند رو به جلو برداشت و همانطور که با به پهلو شدنی از سمتِ راستِ آرنگ عبور می‌کرد و موبایلش را در جیبِ پالتوی خاکستری‌اش رها می‌ساخت، جدی و تند گفت:

- طلوع رو از اینجا ببر!

واردِ سالنِ عمارت شد و آرنگ چرخیده به سمتش، طلوع پس از نیم نگاهی به آرنگ راه افتاد و با رد شدن از کنارِ او پشتِ سرِ تیرداد گام برداشت و گفت:

- پس خودت چی؟

تیرداد بدونِ سر برگرداندنش به عقب تنها جلو رفت و پس از رد کردنِ سه پله‌ی ابتداییِ سالنِ خاموشی که از درِ بازش نورِ کمی به داخل می‌رسید، واردِ حیاط شد که طلوعِ نگران را هم به دنبالِ خود کشاند و سپس گفت:

- باید این بازی رو باهاش تموم کنم!

روی سنگفرشِ حیاط جلو رفت و خنکای ملایمِ باد پیچیده در تار به تارِ موهایش، سر کج کرده به راست، باغچه‌ی کوچک و شقایق‌های پژمرده‌ای که اثراتِ نبودِ ساحل را به دوش می‌کشیدند از نظر گذراند؛ سپس دوباره سر به جلو برگرداند و همان دم طلوع با فشردنِ لبانِ متوسطش روی هم با سرعتی که نفهمید از کجا به قدم‌هایش سرازیر شد، خودش را به تیرداد رساند و بی‌توجه به رقصِ تارِ موهای بلندش در هوا دستِ راستش را که جلو برد، بازوی تیرداد را اسیر کرده میانِ انگشتانِ کشیده‌اش او را متوقف کرد و با فشاری به سمتِ خود برگرداند.

تیرداد که در جایش چرخی به سمتِ طلوع زد و در آخر رو به او ایستاد، سرش را اندکی پایین گرفته برای دیدنِ او، طلوع که بلعکسِ تیرداد سرش را بالا گرفته بود مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ خاکستری‌اش را میانِ مردمک‌های او به گردش درمی‌آورد، نگران و امیدوار برای بازگردادنِ او از راهش گفت:

- این بازی تموم نمیشه، خودت هم می‌دونی، مگه نه؟

امیدوار و خوشبینانه این حرف را زده بود. ولومِ اندک بالای صدای او توجهِ تیرداد را جلب نکرد؛ چرا که نگاهِ او پس از چشمانِ طلوع ردی گرفت و تا تارِ موهای رقصانش میانِ بادِ ملایم کشاند. میانِ گردیِ مردمک‌های او موهای طلوع در هوا تکان می‌خوردند و قلبش تپش گرفته، طلوع منتظر و با قفسه‌ی سی*ن*ه‌ای جنبان صورتِ استخوانیِ او را نگریست. تپشِ قلب‌هایشان یکی شده بود، نگرانی هماهنگ و دو طرفه بود! تیرداد هم طلوع را به آرنگ سپرد تا با دور کردنش از اینجا در امان بماند و طلوع می‌خواست هرطور شده او را از به دنبالِ خسرو رفتن منع کند. تیرداد دمِ عمیقی گرفت و همان رایحه‌ی آشنای رز که عطرِ موهای طلوع بود در مشامش پیچید و ناخودآگاه چشمانش در حدقه کج شده و پایین رفته، حلقه‌ی دستِ طلوع دورِ بازویش را نگریست؛ اما نتوانست تغییری در مسیرِ نگاهِ طلوع ایجاد کند. طلوع هنوز منتظر بود، منتظر بود که تیرداد پشیمان شده و خودش به این بازی در همین نقطه خاتمه دهد و برای همین هم امیدواری را در چشمانش ریخت تا تیرداد متوجه‌اش شده و کوتاه بیاید.

تیرداد اما اگر قصدِ عقب نشینی داشت تا این نقطه را یک نفس نمی‌آمد؛ نمی‌توانست بی‌خیال شود، هرطور شده ادامه می‌داد و حتی... حتی امیدواریِ چشمانِ طلوع را هم بی‌جواب گذاشت که با تک گامی عقب رفتن دستش را از میانِ انگشتانِ طلوع بیرون کشید و نگاهِ طلوع را که متوجه‌ی دستِ عقب رفته‌اش کرد، پس از فرو دادنِ کوتاهِ آبِ دهانش فاصله‌ای به اندازه‌ی خطِ باریکه انداخته میانِ لبانش؛ اما چیزی نگفت! در عوض طلوع پلکی زده، جدیت و تحکمِ از لحنش خالی شد و سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست، درمانده و همچنان با ته مانده‌ای از امیدواری و لرزی ریز در لحنش گفت:

- لطفا!

تیرداد نفسِ عمیقی کشید، کلافه و درمانده‌تر از طلوع برای «نه» گفتن به او و رد کردنِ خواهشش، رو از او گرفته و چرخیده به راست فقط گفت:

- آرنگ از اینجا می‌برتت!

سریع به جلو رفت تا خودش را به درِ نیمه بازِ عمارت برساند؛ اما پیش از هر قدم برداشتنی طلوع که تاب نیاورد بارِ دیگر ناخودآگاه دستِ راستش را جلو برده و این بار مچِ تیرداد را گرفته میانِ حلقه‌ای ظریف از انگشتانش، او را به سمتِ خود برگرداند و پیش از اینکه تیرداد لب باز کند و باز هم حرفِ خودش را بزند، دستانش را بالا و پیش برده، یک آن در حرکتی غیرمنتظره دورِ گردنِ او پیچید که ضربانِ قلبِ تیرداد بالا رفت و شوکه و مات برده، طلوعی را نگریست که چانه به شانه‌اش چسباند و پلک بر هم نهاد. در قلبِ این دختر آشوب بود، نگرانی‌اش از همین آغوشِ ناگهانی به چشم می‌آمد و انگار که می‌خواست هرطور شده تیرداد را لااقل با آغوشش پابندِ همینجا کند. بغض در گلوی طلوع نشست و اشک پشتِ پلک‌های بسته‌اش تجمع کرد. این بین تیردادی بود که هردو دستش با فاصله دو طرفِ پهلوهای طلوع قرار داشتند و شوک هنوز به او اجازه‌ی عکس‌العملی نشان دادن را نمی‌داد!

طلوع پالتوی او را از قسمتِ پشتِ یقه میانِ انگشتانش چنگ زد و عطرش را نفس کشید. باید کوتاه می‌آمد؟ چه کوتاه آمدنی وقتی می‌دانست این راهی کردن پایان ندارد؟ چطور او رها می‌کرد وقتی از تشنه‌ی خون بودنِ خسرو خبر داشت و می‌دانست تیرداد را به حالِ خودش رها نخواهد کرد؟ نمی‌توانست! آغوشش را طولانی کرد و سر کج کرده به سمتِ گردنِ او، نفسی عمیق کشید و سعی کرد خودش را به آرامش دعوت کند و تیرداد که بالاخره به خود آمده بود، رنگِ شوک و مات بردگی آرام از صورتش کنار رفت و دستانش که این بار دورِ کمرِ طلوع حلقه شدند، نفسی گرفت، دلش نرفتن خواست و عقلش ممانعت کرد! اما پیچشِ دستانش را به دورِ کمرِ طلوع را محکم‌تر کرد و سرش را قدری پایین برده، دمِ گوشِ طلوع آرام و با اطمینانی نامطمئن لب زد:

- قول میدم برگردم!

با رسیدن به نقطه سرِ خطِ کلامش پلک‌های طلوع از هم گشوده و دیدگانِ خاکستری‌اش که در رُخِ مات برده‌اش نمایان شدند، ناخودآگاه با شنیدنِ حرفِ تیرداد دستانش از دورِ گردنِ او سست شده و ناامید و مات بابتِ پشیمان کردنِ او از رفتن، لبانش را روی هم فشرد، به دهان فرو برد و سقوطِ قطره اشکی از چشمش را با پلک زدنِ تیک مانندش روی گونه پذیرا شد. نظرِ تیرداد عوض نمی‌شد! او تصمیم داشت هرطور شده انتقامِ خانواده‌ی از هم پاشیده‌اش را بگیرد حتی اگر به قیمتِ جانش تمام می‌شد! دستانِ طلوع که سست شدند، آرام از دورِ گردنِ او پایین افتادند و گامی رو به عقب برداشت که حلقه‌ی دستانِ تیرداد هم آهسته از دورِ کمرش گشوده شد. نگاهی بینِ مردمک‌های تیرداد گرداند، التماس در چشمانش ریخت برای عقب کشیدنِ او و نرفتنش؛ اما التماس هم جوابگو نبود!

تیرداد به سختی و با مکث رو از چهره‌ی ناامید و ماتِ او گرفت و به راست چرخید، طلوع هم سر چرخانده به جهتِ چپ به خاطرِ مقابلِ او بودنش رفتنِ او را نظاره‌گر شد و این درحالی بود که تارِ موهایش حرکت کرده به سمتِ صورتش به بالا و پایینِ لبانش چسبیدند و حرکت می‌کردند. این میان تیرداد با حسِ سنگینیِ نگاهِ او ناتوان از برگشتن رو به عقب و باز هم ممانعت به خرج دادن، مکثی کرد و در جایش ثابت ایستاد. نفسی گرفت و چشمانش به گوشه کشیده شدند تا به عقب برگردند؛ اما به جایی نرسید و پس از پلکی طولانی از میانِ درگاه رد شد و خودش را از عمارت بیرون انداخت که آرنگ هم هماهنگ با او واردِ حیاط شد. توجهِ تیرداد به موتوری که چسبیده به ماشینِ آرنگ بود، جلب نشد و خودش را تنها به ماشینِ خودش رسانده، درِ سمتِ راننده را سریع گشود و یک ضرب روی صندلی جای گرفت. حرکتِ ماشین را بدونِ اتلافِ وقت آغاز کرد و به راه که افتاد، این آتش بود که به سرعت از پشتِ درختان بیرون زد و نگاهش به حرکتِ ماشینِ تیرداد، خودش را با دو به موتورش رساند.

سوارِ موتور شد و کلاه کاسکت را روی موهای مشکی و به هم ریخته‌اش نهاده، او هم حرکتش را پشتِ ماشین تیرداد با دنبالِ کردنِ او با چشمانش شروع کرد. آرنگ رو به جلو گام برداشته به سمتِ طلوع رفت و کنارش که ایستاد پیش از هر حرف زدنی، زمزمه‌ی نگران و زیرلبیِ او را شنید:

- اتفاقِ خوبی نمی‌افته؛ این رو احساسی که هیچوقت بهم دروغ نگفته میگه!

حق داشت! اتفاقِ خوبی در راه نبود و ردپای این بد بودن زمانی در عمقِ امشب به جا می‌ماند که زمان باز هم از لج کردن دست برمی‌داشت و راهِ خودش را با سرعت پیش می‌گرفت. زمانی که می‌گذشت و راحت و سریع می‌تاخت، تیرداد را به جاده‌ی بیرون از شهر رساند و با فاصله‌ای بیشتر از او آتش بود که با موتور تعقیبش می‌کرد طوری که با وجودِ خالی و خلوت بودنِ جاده، تعقیب کردنش به چشم نمی‌آمد و البته تیرداد هم با ذهنِ درگیری که داشت، اصلا اهمیت نمی‌داد! او در ذهنش نگاهِ آخر و ناامیدِ طلوع را مرور می‌کرد و فرمان میانِ دستانش می‌لغزید. مغزش درد می‌کرد، میانِ دردهایش فقط دردِ عشق را کم داشت تا دیگر جای خالی‌ای در ذهنش باقی نمانَد. دردِ عشق هم که دردی کم نبود و زجر می‌داد تا تمام شود و تمام هم نمی‌شد، دردهای دیگر شاید کوتاه می‌آمدند؛ اما عشق نه!

آرنجِ دستِ چپش را به پایینِ شیشه‌ی کامل بالا رفته‌ی کنارش تکیه داد و یکی از مکان‌های موردِ حدسش برای حضورِ خسرو را مقصد قرار داد. این میان برای اینکه از بودنِ اسلحه‌اش همراهش مطمئن شود، دستِ راستش را دمی از فرمان جدا کرد و با دستِ دیگرش فرمان را گرفته، دستِ راستش را به داشبورد رساند و آن را که گشود نیم نگاهی میانِ دستِ دراز شده‌اش و جاده به گردش درآورد. وقتی چشمانش دوباره روی داشبورد باقی ماندند چشمش به بمبِ ساعتی‌ای افتاد که حال تنها کمتر از یک دقیقه تا انفجار فاصله داشت!

این بین زمان مضطرب شده از اتفاقی که در راه بود، ابروانِ تیرداد به هم نزدیک شدند و ثانیه‌هایی که مدام رو به عقب می‌رفتند، زمان را از اویی که هنوز در شوک به سر می‌برد می‌گرفتند! سرعت و قدرتِ تپش‌های قلبش بالا گرفت و ده ثانیه‌ی پایانی برای ترمز گرفتن کفاف نمی‌داد و در آخر...

آتشی که به دنبالِ تیرداد می‌رفت تنها شاهدِ این شب بود که در گردیِ مردمک‌هایش ماشینِ درحالِ حرکت قرار داشت. زمان گذشت و آتش که با چشمانش گشاد شده خیره به روبه‌رو بود، ناگهان صدای مهیب و بلندِ انفجار در فضا پیچید و پلک‌هایش ک دمی محکم روی هم فشرده و سپس باز شدند، تصویری غرق شده در آتش از ماشینی که پیشِ چشمانش منفجر شد، مقابلِ دیدگانش قرار گرفت و ناخودآگاه، شوکه و وحشت زده سرعتِ موتورش را که کم کرد، قلبش از تپش ایستاد و تمامِ تنش سرد شده، سری ریز به طرفین تکان داد و خیره به رقصِ شعله‌ها خیلی جلوتر از خود، ناباور «نه» گفت. نه گفتنش چیزی را عوض نکرد و آثارِ انفجار به همان قوتِ سابق باقی مانده، مغزش اخطار داد، قلبش ایستاد، زمان همینجا متوقف شد و او دیوانه شده از صحنه‌ای که پیشِ چشملنش می‌دید، ناخودآگاه لبانش از هم فاصله گرفتند و خون که در رگ‌هاش تسلیمِ وحشت و غم شد و عقب کشید، حنجره‌اش با فریادی که سوز به قلبِ آسمانِ شب انداخت و خراشیده شد:

- تیرداد!

و انگار صدای فریاد مانندِ او به گوشِ طلوعِ مضطرب و نگرانِ امشب که هنوز از جایش تکان نخورده بود، رسید که سرش به ضرب سمتِ راست چرخید و نفهمید چرا قلبش از شدتِ اضطراب تیر کشید و چشمانش ترسیده درشت شدند. تنها نگاه به ماهی دوخت که خنثی شده از درد، امشب را هم خون گریست!

پایانِ بخشِ سوم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و شصت»

بخشِ پایانی؛ ویرانگر!

«و زندگی ویرانه‌ای است که پنج ویرانگر قدم بر ویرانه‌هایش می‌گذارند! اولی عشق، دوم نفرت، سوم جسارت، چهارم حماقت و پنجم خ*یانت!»


«یک ماه بعد»

سی‌امِ آذر ماه و پاییزی که هنوز برای ماندن تقلا می‌کرد؛ اما سقوطِ آخرین برگِ خشکیده و جا مانده‌ی درختی با تنه‌ی باریک که به شاخه‌ای نازک وصل بود و از نفس‌های خنکِ باد تاب نیاورد و زمین را برای سقوطش انتخاب کرد، این تقلاها را زیرِ سوال می‌برد! حتی زیباییِ پاییز هم چرخه‌ی طبیعت را بر هم نمی‌ریخت و سرمای آغاز شده‌ای که به نسبتِ ماه‌های گذشته بیشتر شده بود، خبر از فرشِ قرمزی برای برداشته شدنِ قدم‌های سردِ زمستانی استخوان‌سوز می‌داد. همه چیز عادی، مثل همیشه، بدونِ ذره‌ای تفاوت در این یک ماه! شهر در آرامش به چشم می‌آمد؛ اما خب... باز هم آرامش پوششی بود که روی غم‌ها گرفته می‌شد و... چه دلِ پُری داشت آسمان از این پاییزی که گذشت! سه ماهی که رد شد غم در دلِ این آسمانِ تلنبار کرد که در این عصرگاه چنان بغض کرده جامه‌ی خاکستری به تن کرد و آماده‌ی گریستن شد، انگار که هر لحظه‌اش را با انتظار برای شکنجه‌ی زمینِ عاشق با اشک‌هایش سپری می‌کرد.

آسمان چه بغضی کرده بود که ابرهایش را درهم فشرد و قلبِ زمین را ندیده گرفته، قطره‌های ریز از اشکش را روی زمینی پیاده کرد که دلِ دیدنش را نداشت و کم- کم با این قطرات تیرگی می‌گرفت و رو سیاه می‌شد! پیاده‌روهای شهر زیرِ باران هم میهمان‌نوازانِ خوبی بودند و با آغوش باز گام‌های رهگذران را می‌پذیرفتند. زیرِ این سقفِ دودی و دلگیر، آخرین روز از پاییزِ خونینِ خشاب سپری می‌شد و برای همه شاید این باران و پاییز عادی و زیبا بود؛ اما اهالیِ خشاب؟ نه! افرادِ دارای نقش در بازی‌ای که خشاب به راه انداخته بود، تقریبا هیچکدام حالِ خوشی نداشتند، یکی از آن‌ها هم میانِ رهگذران در پیاده‌رو، مردی با چشم و ابروی مشکی بود که سر به زیر افکنده، دستانش را در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برده و خیره به نوکِ بوت‌های همرنگِ شلوار، بی‌مقصد جلو می‌رفت.

آخرین روز و شب از پاییز در گذر بود... شبی ملقب به طولانی‌ترین شبِ سال؛ یعنی شبِ یلدا! اما برای این مرد که خنکای قطراتِ ریزِ باران را لابه‌لای موهای مشکی و متوسطش حس می‌کرد این شب هیچ اهمیتی نداشت! او در خلسه‌ی خودش ساکت و صامت فرو رفته، فقط سعی می‌کرد سبز نشدنش مقابلِ راهِ عابری دیگر را کنترل کند و حواسش به جهتِ گام برداشتن‌هایش بود. از سمتِ راستش و خیابان صدای حرکتِ ماشین‌ها را می‌شنید و سمتِ چپش مردمی بودند که رد می‌شدند و گه گاه یا صدای خنده‌هایشان به گوش می‌رسید و یا حرف زدنشان با یکدیگر! این مرد یعنی کیوان، خسته بود و هیچ شوقی در چشمانش برای این شب دیده نمی‌شد! اویی که کاپشنِ سُرمه‌ای به تن داشت و نگاهش را همانطور زیر افتاده نگه داشت.

حالِ کیوان خوب نبود؛ به قدری که حتی آشناییِ دختری که دسته‌ی چترِ مشکی را گرفته میانِ انگشتانش و قرار داده بر شانه، با کتابِ بازی که در دستِ دیگرش گرفته بود و نگاهِ عسلی‌اش هم روی خطوطِ یک صفحه می‌گشت را متوجه نشد! حتی عطری که مدت‌ها برایش صبر کرده و دلتنگی امانش را بریده بود را هم نفهمید که دختر از کنارش رد شد و باران هم اجازه‌ی ماندنِ ردی از این عطر در هوا را نداد تا کیوان را تنها همدردِ خودش نگه دارد و او بی‌تفاوت از کنارِ ساحلی که همه‌ی وجودش عشق به او را فریاد می‌زد با سرش را بالا گرفتن، رد شد. ساحلی که در جهتِ مخالفِ او پیش می‌رفت با غرق شدنش در کتابی که در دست داشت، توجهی سوی کیوان روانه نکرد تا پی به آشنا بودن یا نبودنش ببرد!

چه روزِ غریبی! کیوان در حینِ حرکتش از مقابلِ داروخانه‌ای رد شد که در فضای خنک و البته نه چندان روشنش، تنها نسیم حضور داشت که با فکری درگیر، سعی کرد نگرانی‌اش را با مشغول کردنِ خودش به کار خنثی کند که پس از مرتب کردنِ فضا، به دنبالِ کارِ اضافه‌ای گشت؛ اما خب... کارِ اضافه‌ای نبود. او که روپوشِ سفید به تن داشت و شالِ چروک و آبی آسمانی را روی موهای تیره‌اش نهاده، از پشتِ درِ کشویی و شیشه‌ایِ داروخانه نگاهی به بیرون و آسمانِ گرفته که انداخت، احوالش گرفته‌تر شد و کلافه «اه» عصبی‌ای را با قرار دادنِ محکمِ پلک‌هایش بر هم روانه کرد و خودش را به تنهایی سپرده، باز هم ماند با فکرِ مردی که یک ماهِ تمام خبری از او نداشت و حتی دیگر دیدارِ اتفاقی‌ای هم در کار نبود!

شبِ یلدا اما در این زمان برای برخی هم به قوتِ خود باقی مانده بود! مثلا طراوتی که همراهِ نهال در فضای خانه بود و با خنده ظرفِ شیشه‌ایِ میوه‌ای که درونش انار و هندوانه بود را روی میزِ شیشه‌ای و گرد نهاده، سرش را بالا گرفت تا چشمش به نهال افتاد که گندم را در آغوشش اذیت می‌کرد و شیطنت از نگاهش می‌بارید. انگار که با گندم لج کرده باشد، عروسکِ خرسِ کوچک و کرم رنگی را گرفته میانِ انگشتانش، آن را به سمتِ گندم می‌گرفت و وقتی او دستِ کوچکش را برای گرفتنِ عروسک پیش می‌برد، نهال دستش را عقب می‌کشبد و جیغِ گندم را درمی‌آورد و خودش بلند می‌خندید. این آخرین بارش که بغض به گلوی گندم انداخت و چشمانِ او را لبالب از اشک پُر کرد، گندم با لبانی کوچک و برچیده درحالی که از جنبش‌های سریعِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش مشخص بود آماده‌ی بغض شکاندن است، در لحظه زیرِ گریه زد که طراوت با کنترلِ خنده‌اش و جمع کردنِ لبانش از پشتِ میز بیرون آمد و خودش را که به نهال رساند، دستانش را جلو برده، با اخمی تصنعی تشری مصنوعی به نهال زد. زیربغل‌های گندم را گرفت و او را از آغوشِ نهال جدا کرده، نتوانست با کششِ لبانش مقابله کند و در آخر پیشِ چشمانِ کشیده و قهوه‌ای سوخته‌ی نهال ریز خندید.

نقطه‌ای دیگر از شهر خانواده‌ای بودند که شبِ یلدا نه فقط به خاطرِ طولانی و جزوِ رسوم بودنش برایشان هنوز معنا داشت، بلکه تولدِ پسربچه‌ای هم باعثِ خنده‌هایشان شده بود! خانواده‌ی مجد درونِ فضای خانه فارغ از هرچیزی لبخند می‌زدند و حتی بلند هم می‌خندیدند، صدای خنده‌ی بلندِ آسا هم به گوش می‌رسید که با شوخی کلاه بوقیِ بنفش را روی سر و موهای خرماییِ آفتاب نهاده، چشم غره‌ی ترکیب شده با خنده‌ی او را دریافت کرد و نگاه به پسرش که پاهایش را با شوق از لبه‌ی مبل آویزان کرده و تکان می‌داد دوخت. او و آفتاب سمتِ راستِ پسرکِ مهرداد نام نشسته بودند و شاهرخ و همسرش ایستاده پشتِ مبل، کیکِ تولدی هم روی میز و مقابلِ مهرداد قرار داشت که شمع با عددِ ده به رویش بود.

شعله‌ی کوچکی بالای شمع می‌رقصید و او پس از «یک، دو، سه» گفتنِ هماهنگِ خانواده‌اش، لبانِ باریک و کوچکش را غنچه کرده، سر خم کرد و با جلو بردنش نفسش را رو به شعله‌ی کوچکِ شمع فوت کرد. شعله خاموش شد و همه باهم برایش دست زدند و آسا او را محکم در آغوش گرفت و شقیقه‌اش را بوسید، آفتاب هم به مهرداد اشاره داد تا با برخاستن از روی مبل به سمتش رفت و این بار خودش را رسانده به آغوشِ آفتاب بوسه‌ای از جانبِ او هم دریافت کرد و در آخر با دور زدنِ مبل خودش را به پدربزرگ و مادربزرگش رساند. در میانِ ابرازِ محبتِ آن‌ها به مهرداد، دختربچه‌ای از پشتِ مبلِ تک نفره بیرون آمد و آسا با دیدنش با خنده دستش را دراز کرد و اشاره داد تا به آغوشش بیاید. انگار هنوز هم بخشی از خشاب اجازه‌ی لبخند و خنده را میانِ دلگیریِ آسمان برای افرادش صادر می‌کرد و بینِ این غمی که سلطه‌گر شده بود، خنده‌هایی هم بودند که به چشم می‌آمدند!

شبِ یلدا بود... بدونِ یلدا! اولین شبِ یلدایی که برای یک مادر و پسر در خانه‌ی سوت و کورشان دو نفره سپری می‌شد و نه خبری از سایه‌ی پدر بود نه حتی یلدایی که تنها به گذاشتنِ یک نامه در اتاقش افاقه کرده و بدونِ توجه به نگرانیِ مادرش، راهِ بیراهه‌ی خودش را در پیش گرفته بود. بی‌توجه به زنی که درونِ اتاقش نشسته روی لبه‌ی تخت از سمتِ راست و رو به پنجره، آرنج‌هایش را روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ مشکی‌اش نهاده و کاغذِ میانِ انگشتانش را با چشمانی پُر شده که دیدش را تار کرده بودند می‌نگریست. پرده‌ی تار و ماتِ اشک به او اجازه‌ی درست خواندنِ متنِ درونش را نمی‌داد هرچند که حفظ بود و این سی‌اُمین باری بود که نامه‌ی یلدا را از ابتدا تا انتها مرور می‌کرد! محمدِ ده ساله‌ای که واردِ اتاقِ یلدا شد، نگاهی از پشتِ سر به مادرش که شانه‌هایش ریز می‌لرزیدند و بینی‌اش را بالا می‌کشید، انداخت و دلش که گرفت، بغض گلویش را دردمند ساخت.

هنوز یک نقطه‌ی غمگینِ دیگر در این داستان نفس می‌کشید و او... دختری بود خارج از شهر، دورتر از دور... او هم زیرِ سقفِ تیره‌ی آسمان، نگاهش به روبه‌رو و منظره‌ی سرسبزِ روستاییِ پیشِ رویش را با چشمانِ خاکستری‌اش می‌نگریست و نگاهش در دوردست‌ها می‌چرخید. در ذهنش چه می‌گذشت؟ معلوم نبود؛ اما غمِ چهره‌اش خبری غیرمستقیم می‌داد و این آسمان بود که علاوه بر کیوان دختری را هم با خود همدرد کرد که طلوع نام داشت و موهایش به دستِ بادِ ملایم در هوا می‌رقصیدند و حتی بارانِ موردِ علاقه‌اش برایش اهمیتی نداشت! این دختر خاموش شده بود، ساکت، ساکن، صامت!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و شصت و یکم»

ماه هنوز در هیاهوی این شب، ساکن و صامت بود. از پسِ ابرهای تیره کم نور می‌رساند و همان ابرها هم قطراتِ ریزِ باران را نم- نم بر جسمِ زمین می‌نشاندند. باران هنوز با این حس و حالِ شهر غریبگی می‌کرد انگار؛ عادت کرده بود به دیدنِ لبخندها و عاشقانه‌های دلنشینی که در حضورش اتفاق می‌افتادند و حال... کمرنگ ترینشان، همان خنده‌ها بود و عاشقانه‌ها! این باران نقطه به نقطه‌ی شهر را لمس می‌کرد و جامه‌ی تیره بر تنش می‌پوشاند تا با حال و هوای تازه‌اش اُنس گیرد. زیرِ این بارانی که باقی مانده‌ی نیروی پاییز را با خود حمل می‌کرد، فضای خانه‌ای بزرگ متشکل از چند خانه‌ی کوچک قرار داشت که در میانِ حیاطِ بزرگش، حوضِ فیروزه‌ای از آب پُر بود و گلدان‌های مشکی با گل‌های سرخ هم به دورش بودند. حوضی که درونش خالی از ماهی و تنها با برخوردِ قطراتِ ریزِ باران به آبی که درونش بود، آب لرزی می‌گرفت و طرحی محو از ماهِ لکه گرفته از ابرها در حوض نقش بسته بود.

کوچه‌ای که این خانه در میانه‌اش قرار داشت، تنها صوتِ برخوردِ قطراتِ باران را با زمین به گوش می‌رساند، تنها نورِ بسیار کمِ ماه برای دیدنِ اطراف یاری‌رسان بود و نه حتی چراغِ پایه بلندی که این نورِ کم را همراهی کند. در این تاریکی‌ای که شب به نمایش گذاشته بود، قامتِ مردی زیرِ باران از سرِ کوچه سر درآورد که کتِ مخمل و قهوه‌ای روشنش زیرِ باران به تیرگی گراییده و بلوزِ جذبِ سُرمه‌ای رنگش زیرِ کت به تنش چسبیده بود. دانه‌های ریزِ باران که حال از حالتِ نم زدن درآمده بودند و پا بر پدالِ گازِ ابرها فشرده، سریع خودشان را به زمین می‌رساندند، روی صورتش که در تاریکی چندان نمایی برای دیدن نداشت، می‌نشستند و او گام‌هایش با سرعتی متوسط و بی‌عجله رو به جلو برداشته می‌شدند.

زمین هم با این گریه‌ی آسمان جامه‌ی عزا به تن کرده بود که در تیرگیِ مطلق به سر می‌برد. باران برای مردی که داخلِ کوچه قدم برمی‌داشت اهمیتی نداشت و تنها با همان سرعتِ متوسط رو به جلو می‌رفت. اخمِ کمرنگی میانِ ابروانِ باریک و مشکی‌اش افتاده بود، زیرِ باران اندکی نفس می‌زد و از طرفی نم‌دار بودنِ مژه‌های کوتاه و مشکی‌اش کمی پلک‌هایش را سنگین می‌کرد. او که خودش را به درِ فلزی و فیروزه‌ای رنگی رساند، ایستاده مقابلش همان دم با حسِ سنگینیِ نگاهی که نمی‌دانست منبعش کجا بود، چشم ریز کرد و نگاهی به اطراف انداخت؛ اما کسی را ندید. کمی مکث کرد؛ اما بعد دستِ راستش را فرو برده در جیبِ شلوارِ جین و نسکافه‌ای‌اش، با لمسِ فلزِ کلید آن را به دست گرفت و بیرون که کشید درونِ قفلِ در فرو برد.

در که باز و رو به داخل به دستِ او هُل داده شد، منبعِ سنگینیِ نگاه هم از شکافی به فاصله‌ی یک ساختمان از همان خانه با بیرون گذاشتنِ نیمه‌ی راستِ بدنش نمایان شد. منبعِ سنگینی، کسی بود که کلاهِ بارانیِ مشکی را روی سر و موهای صاف و روشنش نهاده، چون نیمه‌ی راستِ صورتش پشتِ پرده‌ای از تارِ موهایش مخفی مانده بود، سرش را درحالی که کفِ دستِ راستش را به لبه‌ی دیوارِ گچی می‌فشرد، کنارتر آورد تا هویتش با با نگاهِ بی‌برقِ آبی رنگی که داشت مشخص شد. سنگینیِ نگاهِ او روی مردی بود که پس از ورودش به خانه، در را بی‌صدا پشتِ سرش بست، نگاهش را این سو و آن سو گرداند و چون چراغ‌های چهار خانه را روشن دید، سر به راست چرخاند تا با چراغِ خاموشِ خانه‌ای زیرِ پله‌هایی که رو به بالا منتهی می‌شد، روبه‌رو شد.

پلکِ آهسته‌ای زد، روی پاشنه‌ی بوت‌های مشکی‌اش همزمان با فرو بردنِ کلید در جیبِ شلوارش به سمتِ چپ چرخید و بر کاشی‌های کرم رنگ و براق شده از باران به سمتِ همان خانه‌ی خاموش رفت. نفسش سرمازده از راهِ دهان رهایی یافت و او ایستاده مقابلِ درِ سفید، این بار کلیدِ دیگری را از جیبِ مخالفِ کلیدِ قبلی بیرون کشید، در را که به کمکِ کلید گشود، رو به داخل هُل داد و اولین گامش را بلند از میانِ درگاه عبور داده قدم در فضای خاموش و مسکوتِ خانه نهاد. خانه‌ای که پرده‌ی مشکی و نازکِ کنار کشیده شده از مقابلِ پنجره‌ی بازش، با نفس‌های باد تکان می‌خورد. قدمی جلو رفت، در را پشتِ سرش بست و مشغولِ خارج کردنِ کت از تنش شد. کتِ نم گرفته را از تن کند و نگاهِ آبی‌اش چرخیده به سمتِ چپ پنجره‌ی باز را که دید، به سمتش گام برداشت و مقابلش ایستاد.

دستانش را جلو برد و پنجره را که بست، در تاریکیِ فضای سالن روی کاشی‌های استخوانی قدم برداشت و رسیده به کاناپه‌ی مخمل و زرشکی رنگ، سر به سمتش کج کرد و کتش را روی ساعدِ دستِ چپش انداخت. نگاهش روی کاناپه قفلِ دختری شد که بلوزِ یقه کشیِ خردلی با آستین‌هایی که تا کفِ دستانش می‌رسیدند و شانه‌ی چپی که برهنه بود، شلوارِ سفیدِ جذب و کفش‌های پاشنه بلند و جلو بسته‌ی همرنگش، به پهلو‌ی چپ رو به میزِ شیشه‌ای، گرد و تیره‌ای که میانِ دو کاناپه قرار داشت دراز کشیده بود. دختر که پلک بسته، دستِ چپش را هم زیرِ سرش تکیه داده به دسته‌ی کاناپه جمع کرده نهاده بود و نفس‌های منظمش نشان از خوابِ عمیقش می‌دادند. دمی او و جنبش‌های آرام و منظمِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را با کدری به واسطه‌ی تاریکی نگریست، نفسی گرفت و کتش را از روی ساعد برداشته، نگاهی به کاناپه‌ی روبه‌رویی انداخت. به سمتِ آن جلو رفت و ایستاده مقابلش، کتش را روی دسته‌ی آن آویزان کرد، پتوی چهارخانه‌ی کرم قهوه‌ایِ تا شده را از روی کاناپه که برداشت، همراه با بالشِ سفید رنگی که در جهتِ مخالفِ پتو بود برداشت و به عقب برگشت. پتو را روی میز نهاد و ابتدا خم شده، دستِ راستش را پیش برد و لبانِ باریکش را که بر هم فشرد، سرِ دختر را ملایم و آهسته برای بیدار نشدنش محتاط بلند کرد بالش را به دسته‌ی کاناپه تکیه داد و سرِ دختر را هم آرام روی بالش نهاد.

قدمی به عقب برگشت، پتو را از روی میز برداشت و باز کرده روی تنِ او تا شانه‌اش کشید و دمِ عمیقش که عطرِ ارکیده‌ی او را که به ریه‌هایش هدیه داد، لبه‌ی پتو را رها کرد. دستش را پیش برد و تارِ موهای فر و قهوه‌ای روشنی که تا روی صورتِ او پیش رفته بودند را ملایم با کناره‌ی انگشتِ میانی‌اش عقب راند و پس از نگاهی به نیم‌رُخِ او مسکوت عقب کشید. روی پاشنه‌ی بوت‌هایش که به سمتِ راست چرخید سوی کاناپه‌ی مقابلش رفت و روی آن نشست. سرمایی که از لباس‌های خیسش به جسمش ساطع می‌شد را کم اهمیت شمرد و تنها زمان را طلا دانست برای نگاه کردن به چهره‌ی خفته‌ی دختری که مقابلش روی کاناپه‌ی آن سوی میز دراز کشیده بود. دست به سی*ن*ه شد، پا روی پا انداخت و در آشکاراترین حالتِ ممکن شیفتگیِ چشمانش را به رخ کشاند و... این نگاهِ شیفته و خیره به یک دختر در نوعِ خود خاص بود؛ خاص بودنی که تنها به یک نفر تعلق داشت، هنری‌ای که صدف را می‌نگریست!

بیرون از این خانه، کسی بود که لبانِ باریک و بی‌رنگ؛ اما نم گرفته‌اش را روی هم فشرد به دهان فرو برد و دستش را که از لبه‌ی دیوار پایین انداخت، گامی رو به عقب رفت. تارِ موهای کج افتاده روی نیمه‌ی راستِ صورتش اجازه‌ی دیدنِ سوختگیِ آن نیمه و نبودِ یک چشمش را نمی‌دادند که البته سایه‌ی افتاده بر چهره‌اش بی‌تاثیر نبود! اویی که روی پاشنه‌ی پوتین‌های چرم و مشکی‌اش با مکث به عقب چرخید، مشامش از هوای تازه‌ی شب پُر شد و پلکِ محکمی که زد، از میانِ شکاف خارج شد.

سر به زیر، دستانش را فرو برده در جیب‌های بارانی‌اش جلو می‌رفت و صدای باران اجازه نمی‌داد تا صوتِ گام برداشتن‌های مردی که از سرِ کوچه به سمتش می‌آمد را بشنود. مرد که جلو آمد با نگاهی به او که دختر بودنش را متوجه شد، کششی یک طرفه به لبانِ برجسته‌اش داد و نگاهش شرارت گرفته، درحالی که کاپشنِ مشکی به تن داشت و شلوارِ جینِ آبی به پا با کتانی‌های مشکی، نامحسوس به گام‌هایش سرعت بخشید و کمی چشمانِ سبزش را ریز کرد. چند تار از موهای مشکی و صافش که چپ زده بود به خاطرِ جذب کردنِ قطراتِ باران سنگین شده و روی پیشانیِ روشنش سقوط کردند. دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برد و با سوت زدنی که به او رسید، سر به سمتِ چپ کج و قامتِ او را که با چشمانش برانداز کرد، شیطنت پاشیده به کلامش همان دم که او بی‌توجه از کنارش گامی رو به جلو برداشت، به سمتش نیم چرخی زده و گفت:

- چه بانویی! نمی‌خوای سرت رو بیاری بالا و کلاهت رو بدی پایین تا از دیدنِ روی ماهت فیض ببریم عزیزم؟

واکنشی از او که نگرفت، نوکِ زبان به دندانِ آسیابش چسباند و نگاه که در اطراف به گردش درآورد، چون مسکوت و خالی بودنِ کوچه راهش را باز گذاشته بود به دنبالِ او راه افتاد و همانطور که فاصله‌ی افتاده میانشان را با گام‌های بلندش پُر می‌کرد، زبانی روی لبانش کشید و ادامه داد:

- حرف نزدنت نشونه‌ی ناز کردنه؟ یه چرخی بزن که نشون بدم نازت رو هم خریدارم بابا!

باز هم جوابی نگرفت، سرعتی به گام‌هایش بخشید و در کمترین فاصله همراه شده با او پشتِ سرش، بارِ دیگر لب باز کرد:

- ادا اطوار رو بذار کنار دی...

پیش از آنکه حرفش کامل شود، سرِ او به ضرب همزمان با چرخیدنش به عقب بالا آمد و هردو دستش را که از جیب‌های بارانی‌اش خارج کرد، در مشتِ راستش جسمی فلزی و نقره‌ای را حبس کرده و با بالا بردنِ دستِ چپش یقه‌ی کاپشنِ پسر را که محکم به مشت کشید، اخم پررنگ کرده روی چهره‌اش، پسر را با آن چشمانِ گشاد شده محکم به دیوارِ حصار کشیده دورِ ساختمان کوبید و صوتِ باز شدنِ ضامنِ چاقو که در صدای باران گم شد، او با بالا گرفتنِ سرش چاقو را به نبضِ شاهرگِ پسر که ترسیده قلبش محکم می‌کوبید چسباند. بالا گرفتنِ سرش سُر خوردنِ آهسته‌ی کلاه از تارِ موهای روشن و کوتاه شده‌اش تا زیرِ گوش را در پی داشت که پسر با حسِ سرمای تیغه‌ی چاقو روی شاهرگش با وحشت و تته پته لب باز کرد:

- چ... چیکار... می‌کنی دختر؟ دیوونه... دیوونه شدی؟

دختر با همان اخم و چهره‌ی خشمگین سری سریع به نشانه‌ی تایید تکان داد و با صدایی خش‌دار گفت:

- چرا که نه؟ اون هم یه دیوونه‌ی خطرناک! دوست داری مگه نه؟

پسر آبِ دهانش را محکم فرو داد و قلبش در صددِ شکافتنِ سی*ن*ه‌اش برآمده، نفس- نفس زنان مردمک روی تک چشمِ او متمرکز کرده و این درحالی بود که هنوز تارِ موهای یک طرفه‌ی دختر نیمه‌ی سوخته‌ی صورتش را پوشش داده بودند و البته تاریکی هم اجازه‌ی واضح دیدنِ چهره‌ی مقابلشان را به هیچکدام نمی‌داد. یقه‌ی پسر را محکم‌تر میانِ انگشتانش فشرد و چاقو را هم بیشتر به لمسِ شاهرگِ او دعوت کرده، پسر پشتِ سرش را با سر بالا گرفتن به دیوار چسباند و محکم که پلک بر هم نهاد، دختر تکانِ ریزی به جسمِ او داد و گفت:

- به نفعته تا ولت کردم از اینجا بری، وگرنه قسم می‌خورم تیزیِ این چاقو شاهرگت رو نصف می‌کنه!

پسر پلک از هم گشود و سرش را که پایین گرفت تند به نشانه‌ی تایید تکان داد که دختر با لب بر هم فشردنش کمرنگ چانه جمع کرد و تنِ پسر را با جدا کردن از دیوار به ضرب سوی خود کشیده، پس از جدا کردنِ چاقو از شاهرگِ او پسر را به سمتِ انتهای کوچه محکم هُل داد و او را وادار کرد تا راهش را برود. مشخص شد! این دختر گریس بود؛ دیوانه‌ی خطرناکِ این بخشِ تازه آغاز شده از خشاب!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و شصت و دوم»

با فاصله از این دیوانه‌ی خطرناک، زیرِ همین بارانی که سرعت گرفته بود در پیاده‌رو دختری بود که قدم زنان کفِ کتانی‌های سفیدش را روی زمینِ باران خورده می‌نشاند. دختری با چشمانِ سبز، شالِ چروکِ آبی آسمانی روی تارِ موهایش و مژه‌های بلندی که دیدگانش را قاب گرفته، به همراهِ لبانی متوسط که از هم باریکه فاصله‌ای داشتند. دختری که نگاهش سرگردان در اطراف می‌چرخید و سعی داشت آخرین آدرسی که به خاطر سپرده بود را یادآوری کند، نسیمی بود که دسته‌ی نیمه بلند، زنجیری و نقره‌ایِ کیفش را میانِ حلقه‌ای از انگشتانش فشرد و گوش داده به صوتِ محوِ ریز شدنِ برگی کفِ کفشش در پیاده‌رو، بی‌توجه به خیس شدنِ شال، موها و مانتوی مشکیِ کوتاهش، زیرِ باران برای پیدا کردنِ مقصدِ موردِ نظرش قدم برمی‌داشت و حافظه‌اش را وادار به فعالیت می‌کرد. جایی که او بود، درست همان جایگاهِ پیشینِ سحر، مادرِ کاوه بود که در عصرگاه برای حملِ خریدهایش یاری‌اش داد.

صداهای اطراف برای گوش‌های او گنگ بودند. می‌شنید که ماشینی با سرعت از خیابان رد شد و جیغِ لاستیک‌هایش فضا را پُر کرد، خنده‌ی دو دخترِ نوجوانی که از کنارش و سمتِ چپش رد شدند را هم می‌شنید؛ اما با نشنیدن برایش برابری می‌کرد. شبِ یلدا بود و او هیچ میل و اشتیاقی شبیه به مابقی نداشت که حتی دمی مقابلِ آجیل فروشی به پاهایش فرمانِ ایست صادر کرد و سر به چپ چرخانده، نگاهی به مغازه‌ی نیمه کوچکِ آن و سه نفری که درونش مشغولِ خرید بودند، انداخت. در حالتِ عادی باید مثلِ چند سالِ گذشته خودش برای تنهاییِ خودش هم که شده از سنتِ این شب پیروی می‌کرد و با دوستانش به وقت گذرانی می‌گذراند؛ اما نسیم این روزها هیچ حال و حوصله‌ای نداشت، حتی برای دوست و رفیق!

نفسش آه مانند از میانِ لبانش بیرون جست، نگرانی و دلتنگی قدرتِ هرکاری را از او گرفته و انگار بلاتکلیف مانده بود. دلش بارِ دیگر دیدارِ اتفاقی با کاوه را می‌طلبید؛ اینکه او را از حسِ آشنای حضورش بشناسد و وقتی روی پاشنه‌ی کفش‌هایش می‌چرخد چشمش به چشمانِ او بیفتد. دلش تکرارِ تاریخ می‌خواست! فکرش را هم نمی‌کرد شبی از شب‌ها مردی که برای دستگیریِ پروا به سراغش آمده بود، تا این حد در زندگی‌اش پررنگ شود که به اندازه‌ی یک ماه ندیدنش چنین آشفتگی‌ای را تجربه کند! اصلا چه کسی فکرش را می‌کرد؟ کاوه برای پیدا کردنِ زنی که همسرش را غیرعمد کشته و فرار کرده بود پایش به زندگیِ نسیمی باز شد که حتی تا آن دم در داستانِ پروا هم چندان رنگی نداشت.

رو از آجیل فروشی گرفت و دوباره به روبه‌رو گرداند، سر به زیر افکند و تنها به نگاه کردنِ نوکِ کفش‌هایش که روی کاشی‌های قرمز و خاکستریِ تیره شده از باران به جلو می‌رفتند رضایت داد و خودش را به زمان سپرد. او در مسیرِ خانه‌ی کاوه قدم برمی‌داشت که مقصدی مشترک با کیوانی بود که درونِ ماشینش میانِ خیابان، رو به جلو حرکت می‌کرد و به خاطرِ تازه شروع شدنِ حرکتش هنوز از نسیم عقب بود. اویی که هندزفریِ سفید را برای بهتر شنیدنش کمی در گوش جابه‌جا کرد و نگاهش خیره به روبه‌رو با همان بر هم ریختگیِ موهای مشکی و متوسطش از عصرگاه تا به این لحظه، دمی عمیق گرفت و نگاهش با طرحی از کلافگی ردِ اخمی کمرنگ را جا داده میانِ ابروانش، کمی فرمان را در دستانش لغزاند و سپس صدایش را به گوشِ مخاطبِ پشتِ خط رساند:

- پس داروهات روی عسلیِ کنارِ تخته، آره؟

صدای گرفته و خش‌دارِ زنی را که در گوش‌هایش پذیرا شد، همزمان با عوض کردنِ پُر حرصِ دنده و سرعت گرفتنش بازدمش را محکم بیرون فرستاد و در دل این وضعیت را موردِ لعن و نفرینِ پررنگی قرار داد:

-- آره همونجاست؛ فقط کاش می‌ذاشتی من همون خونه بمونم کیوان، مزاحمِ شما هم نمی‌شدم.

کیوان نچی کرد و با پلک زدنِ محکمی، آبِ دهان که از گلو گذراند نگاهِ مشکی‌اش را دوخته به شیشه‌ی مقابلش که ردی از قطراتِ باران به رویش می‌نشستند، آهسته سُر می‌خوردند و سپس توسطِ برف پاک کن بلعیده می‌شدند، پاسخ داد:

- بمونی اونجا که چی بشه عزیزِ من؟ مگه جز غصه خوردن هم کاری ازت برمیاد؟

صدای بالا کشیده شدنِ بینیِ او را که شنید و پی به گریه کردنش برد، با همان کلافگی‌ای که از او کیوانی جدید می‌ساخت متضاد با همیشه شوخ بودنش، انگار که این روزها دغدغه‌ی عشقِ ساحل هم از سرش افتاده که نه؛ اما کمرنگ تر شده بود! این روزها مشکلِ بزرگتری پیدا کرده بود که اجازه‌ی قدم گذاشتنِ عشق بر روی اعصابش را نمی‌داد، مشکلی بزرگتر به بزرگیِ یک انسان و حتی یک نام!

- دیگه خبری بهت نداد کیوان؟

زبانی روی لبانِ باریکش کشید، نگاهی گذرا از آیینه‌ی بالا به عقب انداخت و فرمان کمی فشرده شده میانِ هردو دستش کوتاه پوستِ لبِ پایینش را کشید و چون اخمش کمی رنگ گرفت، با حرصی که چند وقتی بود بخشی از روتینِ روزمره‌اش به حساب می‌آمد و اگر حرص نمی‌خورد جای تعجب داشت، گفت:

- پسره‌ی بی‌ملاحظه‌ی بی‌معرفت، یه پیامِ یه کلمه‌ای فقط برداشته نوشته خوبم، بهش هم که زنگ زدم موبایلش رو دوباره خاموش کرده بود! هی می‌خوام یه چیزی بهش بگم ولی از طرفِ اون هم که نگاه می‌کنم به داستانِ پیش اومده می‌بینم حق داره. منتها گند بزنن به این رفاقت که انقدر نارفیق بودم حتی نخواست دردش رو بهم بگه تا باهم یه راه حلی پیدا کنیم!

بغض به گلویش نشست و نفسش که تنگ شد، لبانش را بر هم فشرده به دهان فرو برد و با تند پلک زدنش سعی کرد اشکی که قصد داشت گرما در چشمانش بجوشاند را کنترل کند و از این رو نفسش را از راهِ بینی خلاصی داد. در انتهای حرفش لرزی ریز و نامحسوس در کلامش نشست که زن را متوجه ساخت و او هم تنها دستِ راستش را از فرمان جدا کرده، پشتِ گردنِ داغ شده‌اش کشید و کمی فشرد. اینجور که پیدا بود کیوان این روزها بیش از هرکسی تحتِ فشار بود! از طرفی ساحل و از یک طرف هم رفیقی که خودش را نسبت به او نارفیق خواند و تلخیِ ماجرا همینجا رو می‌شد که کیوان ربطی به اتفاقاتِ گذشته نداشت؛ اما خودش را مقصر می‌دانست و از طرزِ رفاقتش گلایه می‌کرد! کیوان تحتِ فشار بود، چون بیش از هرکسی کاوه را درک می‌کرد و می‌فهمید او با چه دردی دست و پنجه نرم می‌کند!

فاصله‌ی او از خانه‌ی کاوه کمتر می‌شد و این درحالی بود که نسیم ایستاده مقابلِ درِ پیشِ رویش، ابتدا تک گامی عقب رفت و سرش را بالا گرفت، نگاه روی نمای ساختمان لغزاند و چراغ‌های خاموشِ آن مردد و ناامیدش کرد؛ اما نفهمید چرا، به دستورِ عقل بود یا قلب، تک گامِ عقب رفته را دوباره رو به جلو آمد و ایستاده مقابلِ در دستِ راستش را با تردید بالا برد و روی دکمه‌ی زنگ مکث کرد. قطراتِ باران روی صورتش لیز می‌خوردند و تمامِ وجودش را نم گرفته بود؛ اما اصلا برایش اهمیت نداشت چرا که در ناامیدی به دنبالِ بسی امیدی که از آن حرف می‌زدند گشت و سرِ انگشتِ اشاره‌ی سرمازده‌اش را که روی دکمه نشاند، لب به دندان گزید و با شک در همان حالت ثابت ماند. دو دل شده بود، دیدنِ چراغ‌های خاموشِ خانه برای پی بردن به اینکه کسی آنجا نبود کفاف می‌داد؛ اما او انگار منتظرِ معجزه بود که بالاخره تردید را سخت کنار گذاشت و دکمه را که فشرد، منتظر ماند تا یا صدای زنی گوش‌هایش را پُر کند و یا حتی صدای کاوه؛ ولی خب... انتظارِ بیجایی بود، چون خبری از حضورِ هیچکس در آنجا نبود!

ناامیدی به اوجِ خود رسید که شانه‌های نسیم را پس از بی‌جواب ماندنش زیر انداخت و لبانش محو از دو گوشه رو به پایین کشیده شدند، قلبش تیر کشید و دلش گرفته از حضوری که می‌خواست و خبری از آن نبود، نفسش را آه مانند از ریه‌هایش بیرون فرستاد و همزمان با تک گامی عقب رفتنش رو به راست چرخید که همان دم ماشینِ کیوان واردِ کوچه‌ای که با نورِ چراغِ بلندی رنگ گرفته بود، شده و وقتی نسیم را مقابلِ خانه دید، مشکوک کمی ابرو درهم کشید. مقابلِ خانه با فاصله از اویی که به تازگی کیوان را دیده بود، ترمز کرد و هندزفری را از گوش‌هایش بیرون کشیده، موبایل و هندزفری‌اش را باهم روی صندلیِ شاگرد انداخت. درِ سمتِ راننده را گشود و از ماشین که پیاده، نگاه دوخته به نسیم که آبِ دهان فرو می‌فرستاد و دست و پایش را گم کرده بود، گامی به کنار برداشت، در را محکم بست و دو قدمی جلو رفته، کمی صدایش را بالا برد و لب باز کرد:

- با کسی کاری دارین خانم؟

نسیم زبانی روی لبانش کشید و مانده دز چه جواب دادن به کیوانی که در فاصله‌ی سه قدمی‌اش روی زمینِ تیره شده‌ی کوچه متوقف شد، حقیقت را با تغییری بسیار ریز پس از کلنجار رفتن‌های بسیار با خود به زبان آورد تا شاید از طریقِ کیوان حداقل بتواند خبری از کاوه هم بگیرد:

- ببخشید... صاحبِ این خونه نیستن؟ من چند وقتِ پیش به یه خانمی کمک کردم خریدهاشون رو تا اینجا که خونه‌شون بود آوردم الان داشتم رد می‌شدم گفتم بیام سری هم بزنم بهشون ولی انگار که نیستن.

کیوان که نقابِ شک از روی صورتش برداشته شد، دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش گره‌ی کمرنگِ ابروانش را از هم گشود و سر تکان داده به نشانه‌ی تایید، گفت:

- نه متاسفانه، مادر و پسر هیچکدوم نیستن معلوم هم نیست کِی برگردن. کارِ مهمی دارین؟ اگه دارین، بگین من بهشون میگم.

دلش می‌خواست لب باز کند و از کاوه بپرسد، لااقل کجا بودنش را بفهمد تا دل آشوبه‌اش تسکین یابد؛ اما خب... انگار نسیم هنوز برای صبر کردن جا داشت و باید تحمل می‌کرد چون فعلا حرف زدن از احساسش به کاوه برای مردی غریبه به دردش نمی‌خورد، بنابراین با همان ناامیدیِ مانده از قبل سری به طرفین تکان داد و تنها زیرلب با صدایی ضعیف «نه ممنون» را زمزمه کرد که سخت به گوشِ کیوان رسید. نسیم سر به زیر انداخت و از کنارِ کیوان که رد شد، نگاهِ اویی که سرش به سمتِ شانه‌ی چپ چرخید و نیم‌رُخش از همان سمت در دید قرار گرفت را با خود کشاند. کیوان چشم به قامتِ درحالِ دور شدنِ او دوخت و این بار ذره‌بین روایت از آن‌ها بالاتر رفت، دورتر شد و پس از نگاهی از ارتفاعِ آسمان به آن‌ها قصدِ چرخیدن به سمتی دیگر را کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و شصت و سوم»

آسمان هنوز دلگیر بود و بغض داشت؛ بغضی که تا به یک دلِ سیر گریه کردن نمی‌رسید، کوتاه نمی‌آمد و به راندنِ اشک‌هایش روی زمین ادامه می‌داد. هوای دودآلودِ تهران با بارانی که می‌بارید می‌توانست تازگی را لمس کند و از لطافتش لذت ببرد، چرا که بوی آسمانی نو پس از باران می‌آمد، بوی هوایی نو، شاید حتی شروعی نو! باران برای تهرانِ دودی تازگی به همراه داشت؛ اما هوای روستایی در شمالِ کشور، همیشه پاکیزه و تازه بود! در روستا آسمانی بدونِ دود که فقط لکه‌های ابرِ پرده کشیده روی ماه را داشت می‌شد دید چون خبری از آلودگی و دود نبود. روستایی که در سکوت و آرامشِ شب هنگامش صوتِ قطراتِ بارانی که به سقفِ خانه‌ها و زمین کوبیده می‌شدند به گوش می‌رسید و نفس کشیدن درونش حال و هوای دیگری داشت. این روستا همان دورتر از دورِ مابقیِ افرادِ خشاب بود، همانی که بودنِ یک نفر درونش به چشم می‌آمد و آن هم دختری به نامِ طلوع!

فضای کوچکِ خانه‌ای که طلوع درونش بود، با فانوسی که کنارِ بالشِ دختری جوان و خفته قرار داشت، روشن بود و طلوعی که به دیوار در انتهای فضا تکیه داده بود، روی زمین نشسته و زانوانش را جمع کرده در آغوشش، درحالی که دستانش را دورِ پاهای جمع شده‌اش حلقه کرده بود، پتوی قهوه‌ای رنگ و ساده‌ای هم روی پاهای جمع و حلقه‌ی دستانش قرار داشت. نگاهِ خاکستری‌اش بی‌فروغ و با مردمک‌هایی گشاد شده، ثابت روی دختری که تارِ موهای مشکی و بلندش روی بالش قرار داشت و مقابلِ او با فاصله‌ای بیشتر دراز کشیده به پهلو روی فرشِ قرمز، پتویی همرنگِ پتوی خود تا روی شانه‌هایش بالا کشیده و اینطور که به چشم می‌آمد، خوابش عمیق بود، ثابت قرار داشت.

هیچ صدایی از طلوع حتی صوتِ نفس کشیدنش هم نمی‌آمد؛ هرچند برایش عادی شده بود، چون تمامِ این یک ماهه را در همین سکون به سر برده و از ایجاد هر تغییری در وضعیتش سر باز می‌زد. چه می‌شد کرد به حالِ اویی که انگار با خودش هم دشمن بود و لج می‌کرد؟ شاید حق داشت... زندگی‌اش سامان نیافته دوباره روی پله‌ی اول افتاده بود و نمی‌توانست دستانش به زانوانش بگیرد و بلند شود. خودش هم خسته شده بود از وضعیتی که داشت؛ از شبیهِ یک مُرده‌ی متحرک زیستن، فقط نفس کشیدن بدونِ زندگی کردن به ستوه آمده بود؛ اما این هم گویی از ضمیرِ ناخودآگاهش پیدا می‌شد که این چنین زندگی‌ای را خودش برای خودش می‌ساخت.

سرش با چرخشی کوتاه به چپ، روی شیشه‌ی پنجره‌ای ماند که به سببِ جلو بودنِ بخشی از سقف از برخوردِ قطراتِ باران بی‌نصیب مانده بود؛ اما می‌شد بارانی که تند به زمین بوسه می‌زد را از همان فاصله پشتِ پنجره هم تا حدی محو دید. نفسی از هوای اطراف گرفت، کلافه و خسته شده از تنهایی‌ای که برای خودش بریده بود، قصدِ همدرد کردنِ باران را با خود داشت که آرام حلقه‌ی دستانش را از دورِ پاهایش گشود و پتو را که از روی پاهایش کنار زد، همانطور روی زمین انداخت و از جا برخاست. نیم نگاهش گذرا نصیبِ تشک و پتوهایی شد که مرتب روی هم چیده شده در گوشه‌ی اتاق و زاویه دیوار قرار داشتند. کوتاه خم شد، سوئیشرتِ نازک و خاکستری‌اش را از روی زمین چنگ زد و مشغولِ به تن کردنش شد.

نفسِ عمیقی کشید، گوشه‌ای از وجودش میل به طلوعِ گذشته داشت که قطعا اگر اکنون در وجودش می‌دمید از دیدنِ روستا و وقت گذراندن در چنین جایی ذوق می‌کرد؛ اما طلوعِ فعلی در بی‌احساسیِ مطلق به سر می‌برد! هوا را دوست داشت، فضا را دوست داشت؛ اما علاقه‌ای نشان نمی‌داد و تنها مشخص بود که انگار حال و حوصله‌ی خودش را هم ندارد. او که با پاهایی پوشیده از جورابِ سفید و شلوارِ خاکستریِ گشاد روی فرش به جلو گام برداشت و خودش را رسانده به راهروی باریکی، ابتدا کوتاه سر به عقب چرخاند و نگاهی به دختری خوابیده انداخت، سپس دوباره رو گرداند و جلو رفتنش را در پیش گرفت. مقصدِ او بیرون از اتاق و فضای خانه بود تا به ایوانی برسد که سقف بالایش قرار داشت و قطراتِ آب از روی آن هم سُر می‌خوردند و چکه می‌کردند.

در ایوان زنی مسن بود که تکیه داد به دو بالشِ لوله‌ایِ سفید و روی هم قرار گرفته، روسریِ بزرگِ سفید به سر داشت و لباسِ محلی به تن، روی فرشِ کوچکی نشسته بود و نگاهِ مشکی‌اش خیره به حیاطِ کوچک و باران خورده، استکانِ کمر باریکی که چای تا نیمه درونش بود را بالا آورد و با لبخندی محو بر چهره‌ی مهربانش، نفسی گرفت که رایحه‌ی خاکِ باران خورده مشامش را پوشش داد. لبه‌ی استکان را به لبانِ باریکش چسباند و پلک بر هم نهاده، جرعه‌ای از گرمای چای را راهیِ گلویش کرد و سپس استکان را پایین آورد. همان دم از سمتِ راستش درِ چوبی گشوده شد و رو به عقب کشیده شدنش که صدایی ریز تولید کرد، نگاهِ او را از حیاط ربود و به راست کج کرد.

در که باز شد قامتِ طلوعی میانِ گردی مردمک‌هایش جای گرفت که با تک گامی بلند از میانِ درگاه رد شد و در را که پشتِ سرش بست، لبخندی روی صورتِ گندمیِ زن شکل گرفت که چینِ گوشه‌ی چشمانش را رنگ بخشید. طلوع که با ورودش به ایوان چشمش به زن افتاد، لبانش را برای جوابِ لبخندِ او به کششی محو وادار کرد و سری برایش تکان داد که همانطور هم پاسخ گرفت. نرده‌های چوبی مقابلِ زن از همان جای ایستادنِ طلوع یعنی از راست به چپ کشیده شده بود که در انتها به ستون و سپس سه پله‌ی کوتاه و کم ارتفاع می‌رسید. به ستون یک فانوس وصل بود که شبیهِ همان هم سمتِ چپِ زن قرار داشت و روشنیِ فضا را قوت می‌بخشید. طلوع با نیم نگاهی گذرا به حیاط، ریه‌هایش را که از بوی خاک نم خورده تازه کرد، دوباره سر به سمتِ زن گرداند که استکانش را روی نعلبکی نهاده و آن را که پایین برد، مقابلِ فانوسِ کنارش روی زمین نهاد و با همان لبخندش رو به طلوع گفت:

- بیا دخترم؛ بیا اینجا بشین!

طلوع زبانی روی لبانِ متوسط و بی‌رنگش کشید، جلوتر رفتنش بالاخره نشستنش سمتِ راستِ زن روی فرشِ کوچک را رقم زد که او هم برای راحتیِ طلوع سر چرخانده به سمتِ چپ، فانوس، استکان و نعلبکی را کنارتر گذاشت و خودش هم جسمش را همانطور نشسته بیشتر به چپ کشید تا طلوع هم بتواند به بالش‌ها تکیه دهد و سپس خیره به او که پس از نگاه کردن به روبه‌رو با تای ابرویی بالا پریده سر به سمتش کج کرد و تازه متوجه‌ی کنار رفتنش شد، لب باز کرد:

- تکیه بده به این‌ها تا راحت باشی مادر.

طلوعی سری تکان داد، کمی خودش را به کنار کشید و همچون زن تکیه داده به بالش‌ها، زانوانش را در شکم جمع کرد و چشم دوخت به فضای نه چندان روشنِ حیاط. باران برای تازه کردنِ حال و هوایش بهترین گزینه بود؛ اما او که لبخندش با یادِ خاطرات از روی لبانش کنار می‌رفت را حتی باران هم نمی‌توانست خوشحال کند. لبخندش از بین رفت چون پیشِ چشمانش تصویری از خودش و تیرداد پدید آمد که به پیشنهادِ او زیرِ باران رقصیدند با وجودِ اینکه تیرداد از زیرِ باران ماندن متنفر بود! بغض محو شده بود؛ اما دوباره هوسِ پررنگ شدن به سرش زد که گلویش را مقصد قرار داد و به قصدِ لشکرکشیِ دوباره حاضری زد. لبانش را بر هم فشرد، به دهانش فرو برد و زن نگران خیره به نیم‌رُخِ او دستش را جلو برد و نهاده بر شانه‌ی طلوع مهربان و نگران گفت:

- چی شد دخترم؟ تو چرا دوباره بغض کردی؟

«دوباره» گفتنش بوی عادت می‌داد، یعنی باز هم به خاطرِ خاطرات پیشِ این زن بغض کرده و حتی گریسته بود. طلوع که آبِ دهانش را برای رد کردنِ بغض پایین فرستاد، بینی‌اش را بالا کشید و پیش از پُر شدنِ چشمانش که در نهایت منجر می‌شد به تار شدنِ نگاهش، سری به طرفین و به نشانه‌ی نفی تکان داد، سپس با لرزی ریز در صدایش گفت:

- خوب شدنم وقت می‌خواد آهو خانم؛ حتی خیلی وقت می‌خواد!

زن که آهو نامیده شد، کمی شانه‌ی ظریفِ طلوع را با دست فشرده، نگاهِ طلوع که به سمتش برگشت خیره به دیدگانِ او با دلسوزی و محبت گفت:

- اگه این گذشتِ زمان می‌رسه به خوب شدنِ حالت، می‌ارزه؛ فقط باز هم باید صبر کنی!

طلوع بینی‌اش را بالا کشید، نفسش آه مانند از سی*ن*ه بیرون کشیده شد و لب زد:

- کاش می‌شد صبر و انتظار رو هم با یه نفر شریک شد! تنهایی تحمل کردنش دیوونه کننده‌ست!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و شصت و چهارم»

تنهاییِ پیوند خورده با انتظار، شریک و همدرد را پس می‌زد! برای این انتظار، کسی نمی‌توانست به عنوانِ شریکی برای سهیم شدنش باشد و باید تنها سپری می‌شد. این هم شکنجه‌ی روزگار بی‌دلیل یا با دلیل بود! بی‌دلیل یا با دلیل، برای اویی که بارِ دیگر با دستانش حلقه ساخته به دورِ پاهای جمع شده‌اش، نگاه دوخت به طرحِ محوی از ماه که پشتِ تیرگیِ ابرها چشمک می‌زد. ماه امید داشت که از پسِ تیرگیِ ابرِ مقابلش بالاخره بیرون خواهد زد و دوباره لبخندش را میهمانِ همگان کند، امید داشت و امیدش را طلوعِ خسته نداشت! او ناامید بود؛ برخلافِ نامش میانِ غروبی که زندگی برایش می‌ساخت بی‌نتیجه دست و پا می‌زد و تقلا می‌کرد و چون به جایی نرسید، قیدِ ادامه دادن را زد تا فقط عادت کند و عادی شود! نوازشِ دستِ آهو روی شانه‌اش را که حس کرد، با کنترل کردنِ بغضش برای نشکستن سر به سمتِ او چرخاند و وقتی با لبخندِ پُر مهرش روبه‌رو شد، لبانش با لرزی ریز محو از دو طرف کشیده شدند.

حلقه‌ی دستانش به دورِ زانوانش را آهسته گشود و دستانش را که پایین انداخت، چون سر تکان دادنِ او را به نشانه‌ی تاییدِ فکری که در ذهنش بود و او خواند را دید، زبانی روی لبانش کشید و کمی خودش را روی فرش به سمتِ او کشیده، وقتی کنارش متوقف شد کمی بدنش را به سمتِ چپ کج کرد و این شد که سرش روی پای او که چهار زانو نشسته بود، جای گرفت. دمِ عمیقی گرفت و ریه‌هایش را که تازه کرد، پلک بر هم نهاد و خریدارِ آرامشی موقتی شد. چشمش برچسبِ موقتی که روی آرامش چسبیده بود را نمی‌دید؛ فقط دلش را به آن خوش کرد تا هرچند کم؛ اما بتواند دمی را آزاد و رها از هر فکر و خیالی بگذراند. آرامشی موقتی که با حرکتِ آهسته و نوازش‌وارِ انگشتانِ آهو میانِ تارِ موهای بلند، صاف و قهوه‌ای تیره‌اش شروع شد.

انگشتانِ او میانِ موهایش شانه‌وار در رفت و آمد بود که در آخر وادارش کرد تا با منظم شدنِ نفس‌ها و جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش خلسه‌ی خواب را ناخودآگاه برگزیند و مغزش که واقعیت را پس زد، خودش را به زنجیرِ رویا کشید تا آزادیِ این اسارت، فراموشی شود برای یادآوریِ هر آنچه که از سر گذرانده بود! طلوع را خواب به بند کشید و او را از فکر و خیال رهانید تا دل به آرامشِ موقتی‌اش ببندد و خودش را به دستِ آن بسپارد!

و در آخرین نقطه‌ی این شب، یک نفرِ دیگر هم بود که جایی دورتر از دور به سر می‌برد و همانند طلوع غریبه‌ای برای آرامش بود. یک نفرِ دیگر که هماهنگ با طلوع همه‌ی گلوله‌های خشاب را پس زده و خودش را به تنهایی محکوم کرده بود. این یک نفر در اتاقِ خانه‌ای نیمه تاریک روی صندلیِ چرخ‌دار نشسته پشتِ میزی چوبی و نسکافه‌ای، در نامنظم‌ترین حالتِ خودش بود. چراغِ اتاق خاموش و فضای آن را تنها نورِ چراغ قوه‌ی روی میز روشن کرده بود و فردِ نشسته پشتِ میز، آرنجِ هردو دستش که آستین‌های پیراهنِ مشکی‌اش را تا آن قسمت تا زده، دو طرفش باز بود و چروکیده روی تیشرتِ مشکی به تن داشت را نهاده روی میز، میانِ انگشتانِ اشاره و میانیِ دستِ راستش سیگاری درحالِ سوختن قرار داشت و دود به بالا روانه می‌کرد.

موهای تیره‌اش نامرتب و آشفته و ته‌ریشش کمی بلندتر از همیشه شده بود. چشمانِ قهوه‌ای رنگش خاموش و بی‌برق خیره به سیگارِ درحالِ سوختنش، لبانِ باریک و خشکیده‌اش با باریکه فاصله‌ای از هم قرار داشتند. پنجره‌ای که سمتِ راست اتاقش قرار داشت، پرده‌ی حریر و طوسیِ مقابلش کنار رفته، سردیِ هوا را به داخل می‌کشاند و ریز تکانی به جسمِ پرده می‌داد. اتاقش نامرتب بود، بوی دود در آن می‌پیچید که در حالتِ عادی باید برایش آزاردهنده می‌شد؛ اما نیم نگاهی گذرا فقط به جاسیگاریِ روی میز کافی بود برای فهمیدنِ اینکه این مرد به دود عادت کرده بود، از آن فراری بود؛ اما در این لحظه‌ای که دستِ راستش را بلند کرد و سیگار را کنجِ لبانش جای داد، مشخص شد که این گذشتِ یک ماهه‌ی زمان چه به روزِ او آورده است.

یک مرد با درونِ از هم پاشیده و به عبارتی... متلاشی شده‌ی مطلق! او که پُکِ عمیقی به سیگارش زد و ریه‌هایش را از هجومِ دود خفه کرده، پلک بر هم نهاد و آن را که دوباره از لبانش جدا ساخت، با پایین بردنش و فشردنش در جاسیگاری به دودبازیِ امشب خاتمه داد. زمان، همین تک کلمه‌ی چهار حرفی چه حالی برای او ساخته بود که سمتِ سیگار هم نمی‌رفت و حال ریه‌هایش با دودِ آن چنان خو گرفته بودند که دل کندنشان هم سخت شده بود. این مرد که بی‌روحی از چهره‌ی رنگ پریده‌اش می‌بارید، سرمای اتاق را احساس می‌کرد؛ اما هیچ به آن اهمیت نمی‌داد! در سرش برای بارِ هزارم مرور کرد... شبی از شب‌ها زیرِ نورِ ماه و در جنگل، تک به تکِ لحظه‌ها را از پیشِ چشم گذراند و گوش‌هایش را وادار به تداعیِ صداهایی که شنیده بود کرد.

از صدای جیغِ دخترانه‌ای گرفته تا مردی که دستش را به شانه‌اش بند کرد و با محکم هُل دادنِ او به کنار، خودش به جایش ایستاد و گلوله بود که قلبش را زیرِ نگاهِ مات و مبهوتِ دو نفرشکافت. صدای شلیک که در سرش پخش شد، پلک بر هم فشرد و آتش گرفتنِ قلبش را از سوزشِ دیواره‌های اطرافش حس کرد. بغض به گلویش چنگ انداخت که با فشردنِ دندان، هایش بر هم و بیرون راندنِ سریعِ نفس‌هایش از راهِ بینی، دستِ راستش را به سرعت بالا آورد و بند کرده به لبه‌ی تکیه‌گاهِ صندلی و همزمان با روبه عقب راندنش، به سرعت از جایش برخاست. فقط هوای اتاق نبود که دستانش را دورِ گلوی او می‌فشرد؛ کلِ فضای خانه قصدِ خفه کردنش را داشت و او گیر کرده در تله‌ای به نامِ خودش، سریع سوی پنجره‌ی بازِ اتاق گام برداشت تا خفگی ناموفق از میدان نبرد به در شود.

مقابلِ پنجره ایستاد و سعی کرد نفس بگیرد از هوای آزاد و باران خورده‌ی شب تا بلکه ریه‌هایش را نجات دهد. دستانش را به پنجره گرفت، نفسِ عمیقی کشید تا مشامش را تازه کند و... شد؛ اما به قدری سخت که نتوانست مقابلِ هجومِ بیشترِ لشکرِ بغض مقاومت کند که در نهایت با شکستنش پیشِ خود، پلک بر هم فشرد و مژه‌های کوتاهش که نم گرفتند، روی پاشنه‌ی پاهایش به عقب چرخید و روی زمین پایینِ پنجره نشسته، تکیه به دیوار سپرد.

با سُر خوردنِ اشک روی گونه‌اش و انعکاس صدای فریادِ تلخش در فضا، غم بود که چهار ستونِ این خانه را لرزاند. سرش را حبس کرده میانِ دستانش و اندکی گردن خم کرده رو به جلو، در تلاش بود تا از لرزشِ شانه‌هایش جلوگیری کند؛ اما در موقعیتی بود که همه چیز از کنترلش خارج بود و به طورِ کل از ضمیرِ خودآگاهش دستور نمی‌گرفت. در سرش فریادی اکو می‌شد و عذاب وجدان داشت روحش را از تنش جدا می‌کرد. عذاب وجدان خوره بود؛ سر تا سرِ جانش را می‌خورد و خودش را از خودش می‌گرفت؛ اما حقِ اویی که تنها به یک حرف اعتماد کرده بود، قطعا این نبود!

زمان که می‌گذشت، هربار حالتی متفاوت از او را بر بومِ خود طراحی می‌کرد که غوطه‌ور در سردرگمی و سرگردانی، یک دم از پایینِ پنجره برخاست و قدم زدن را برای آرام کردنِ خودش در پیش گرفت، یک دم بارِ دیگر تکیه داده به دیوار این بار درونِ سالنِ خاموش روی زمین نشست، دمی دیگر خسته و پریشان سراغی از پنجره گرفت و مغزش را که خنک کرد، چون در نتیجه‌ی تمامِ این رفت و آمدها نه از عذابی که وجدانش می‌کشید کم و نه باری از روی سنگینیِ قلبش برداشته می‌شد، با قدم‌هایی آرام، خودش را به صندلیِ اتاقش رساند و یک ضرب و خسته رویش که نشست، تنها دستِ چپش را پیش برد چراغ قوه را خاموش کرد و دستانش را که روی میز درهم پیچید، پیشانی به قفلِ آن‌ها چسباند و کلید در قفلِ مغزش چرخانده، پایانِ این شب را رقم زد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و شصت و پنجم»

***

شبِ یلدا هم با هر غم و خنده‌ای که از خود به جا گذاشت، رد شد و اولین روزِ زمستان را آغاز کرد. هوای این صبح با آن آفتابی که همچون ماه پشتِ پرده‌ای از تیرگیِ ابرها پناه گرفته بود، سوزِ سردی داشت که در اطراف سو- سو می‌زد. این سردیِ شروع شده‌ی هوا برای خوشامدگویی به زمستانی که قدم بر زمین می‌نهاد سر تعظیم فرود آورده و درختان هم در هماهنگی با این سرما، به کمکِ بادی که ملایم در اولِ صبح می‌وزید شاخه به هم و به مناسبتِ ورودِ زمستان کف می‌زدند. چون آفتاب حضورِ پررنگی از پشتِ ابرها نداشت، فضای خانه‌ها چندان روشناییِ گرمی نمی‌گرفت و از این رو خانه‌ای که صدف و هنری در آن زندگی می‌کردند همانندِ بقیه از نور و گرمای خورشید بی‌نصیب بود. در این خانه صدف همانطور که شبِ قبل به خواب رفته بود بدونِ تغییرِ حالتی هنوز خواب بود و تنها با حسِ سرمایی اندک، پتو را از شانه تا گردنش کمی بالاتر کشید.

مقابلِ او روی کاناپه‌ی دیگر و پشتِ میزِ میانشان، هنری هم به پهلوی راست دراز کشیده، دستِ راستش را زیرِ سر و مقابلِ دسته‌ی کاناپه جمع کرده بود و پلک‌های بسته‌اش با همان جدیتِ کمرنگی که در خواب چهره‌اش را رها نمی‌کرد، نشان از خوابِ همیشه سبکش می‌داد که فعلا به تلنگری هرچند ریز هم برای بیدار شدن نرسیده بود. اویی که بارِ دیگر سیاهپوش بودن را برگزیده و لباس‌های دیشبش را که عوض کرده بود، یک بلوزِ مشکی و شلوارِ همرنگش با جوراب‌هایی به همان رنگ به تن داشت. سالنِ این خانه غرق در سکوت و آرامش بود که هیچکدام را از عالمِ خواب جدا نمی‌کرد و نفس‌های هردو به همراهِ جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌شان منظم و آرام بود. این ماهی که گذشت به خوبی توانسته بود برای آن‌ها حداقل در این داستانِ دور از آرامش، فضایی آرام را پس از شش سال تنشی که کم مانده بود به هفت سال برسد، رقم بزند.

کمی که گذشت بالاخره اولین نفر میانشان به حضورِ صبح واکنش نشان داد و این صدف بود که با لرزشِ اندکِ ابروانِ باریکش، پلک‌هایش هم ریز لرزی گرفتند و ابروانش که به هم نزدیک شدند، دمی عمیق گرفت و با کرختی قدری بدن چرخانده به راست، دستِ چپش را از زیرِ سر آزاد کرد و دستِ راستش را هم بالا آورده، چهره‌اش که اندکی جمع و اخمش کمی پررنگ شد، پشتِ دستِ راستش را روی چشمش نهاد و بازدمش را محکم بیرون فرستاد. به خاطرِ تازه بیدار شدنش از خواب، هنوز احساسِ سستی و رخوت داشت که بالاخره پلک‌های سنگینش را آهسته از هم گشود و نگاهش ابتدا تار به سقفِ سفیدِ بالای سرش افتاد. آبِ دهانی فرو داد، با دستِ راستش مالشی به چشمانش داده، زبانی روی لبانش کشید و چرخی کوتاه به سرش در سمتِ چپ داد.

نگاهِ تارش که صاف شد، میانِ گردیِ مردمک‌های چشمانِ قهوه‌ای روشنش که حال کمی تیره دیده می‌شدند تصویرِ هنری جای گرفت و او را که خوابیده دید، پلکِ محکمی زد و با تکیه دادنِ آرنجش به سطحِ مبل، قدری بالا تنه‌اش را بالا کشید و سرش همچنان کج، نگاهش مانده به روی اوی خوابیده، نامش را که با صدایی خش‌دار و کمی ضعیف ادا کرد، کافی بود برای پاره شدنِ رشته‌ی خوابِ سبکِ او که در دم تای ابرویش را تیک مانند بالا پراند و پلک‌هایش را کمی سخت و سنگین پس از مکثی کوتاه از هم فاصله داد. صدف نیم‌خیز شده، دستی به موهای اندک به هم ریخته‌اش کشید که هنری هم پس از چشم باز کردنش، سرش را قدری بالا آورد و نگاهش که به صدف افتاد، سی*ن*ه‌اش را با دمی عمیق سنگین کرد و با جمع شدنِ کمِ صورتش به چپ چرخید تا رو به سقف قرار گرفت.

صدف خیره به او که نه پتویی به رویش داشت و نه بالشی زیرِ سرش، کمی ابروانش را بیشتر به هم نزدیک کرد و پس از چانه جمع کردنی بسیار کوتاه، لب باز کرد:

- نگو یخ نکردی یا گردن درد نگرفتی که اصلا باور نمی‌کنم.

و دستی به گردنِ باریکش کشید و با کمی این سو و آن سو کج کردنِ سرش کوتاه که قولنج شکاند، منتظرِ او ماند که هنری دستِ راستش را همانطور زیرِ سر نگه داشته با چرخیدنش رو به سقف پای چپش عقب کشید و به صورتِ خم روی کاناپه نهاده، دستِ چپش را که بالا برد ساعدش را به پیشانی چسباند. پلک بر هم نهاده، صدایش را با خشی ریز و لحنی بانمک به گوشِ صدف رساند:

- من رو از چی می‌ترسونی عزیزم؟ من کلا با تخت مشکل دارم که حتی اگه تو هم اون رو اِشغال نکنی باز هم سمتش برم همین خوابِ سبک رو هم ندارم، ضمنِ اینکه یه ماه روی کاناپه خوابیدن هم هرکسی رو عادت میده من که عادت داشتم.

و سکوت کرد و فاصله‌ای اندک افتاده میانِ لبانِ صدف، دستش را از گردنش پایین انداخت و خیره به نیم‌رُخِ هنری با آن چشمانِ بسته تای ابرویی بالا پرانده به سمتِ پیشانیِ کوتاه و روشنش که چتری‌های فر و اندکش قدری از مقابلش کنار رفته بودند، کوتاه شانه‌هایش را همراه با تای دیگرِ ابرویش بالا پراند و گفت:

- پس با این حساب می‌تونی گردنت رو با چوبِ خشک تاخت بزنی!

هنری در همان حالت بدونِ چشم باز کردنش کوتاه به نشانه‌ی تایید سر تکان داد و خونسرد گفت:

- از پیشنهاداتِ خوبت ممنونم، حتما روش فکر می‌کنم!

صدف که نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد، لبانِ برجسته‌اش ناخودآگاه کمرنگ از دو سو کشیده شدند و گونه‌های برجسته‌اش که بیشتر به چشم آمدند، لبه‌ی پتو را که روی پاهای پوشیده با شلوارِ جذب و سفیدش افتاده بود، کنار زد و پاهایی که هنوز در حصارِ کفش حبس بودند را از لبه‌ی کاناپه آویزان کرده، روی زمین نشاند. دستانش را به لبه‌ی کاناپه بند کرد و با فشاری که از روی آن برخاست میز را از سمتِ چپ دور زده و همزمان با گام برداشتنش رو به جلو گفت:

- قهوه‌ی تلخ، مثلِ همیشه؛ هوم؟ دیگه توی ذهنم مونده.

و هنری بالاخره با فاصله انداختن میانِ پلک‌هایش ساعدش را از پیشانی جدا کرد، دستش را پایین انداخت و همزمان با نیم‌خیز شدنش روی کاناپه، چون صدف خودش پرسیده و خودش هم جوابِ خودش را داده بود، چیزی نگفت، تنها یک ضرب پس از نیم‌خیز شدنش به راست چرخید و پاهایش را از لبه‌ی کاناپه آویزان کرده، هماهنگ با برخاستنش لب باز کرد:

- سوالِ احمقانه‌ای به نظر می‌رسه؛ اما... خبری از پدرت نداری صدف؟

صدف که واردِ آشپزخانه پشتِ کاناپه‌ای که او به رویش نشسته بود، شده و مشغولِ آماده کردنِ قهوه بود، یک تای ابرو بابتِ ناگهانی بودنِ سوالِ او بالا پراند و سر کج کرده به سمتِ چپ از بالای کانترِ سنگی و سفید به اویی نگریست که کاناپه را دور زده و جلو می‌آمد، سپس پاسخ داد:

- چطور؟

هنری رسیده به پشتِ کانتر از درونِ سالن، نفسِ عمیقی کشید و مردمک گردانده میانِ مردمک‌های صدف با حفظِ همان خونسردیِ همیشگی‌اش گفت:

- زیادی ردش محو شده، توی عمارتش هم خبری ازش نیست.

این بار هردو تای ابروی صدف به سمتِ پیشانی‌اش فرار کردند و نگاهش رنگِ شک گرفته، با چرخشی روی پاشنه‌های باریکِ کفش‌هایش به سمتِ او چرخید و گامی برداشته به همان سمت، پلکی زد و کمی فکر کرد؛ اما چون به نتیجه نرسید، تنها آخرین باری که پا به عمارت نهاده بود را مرور کرد و چون کمبودِ خدمه و نگهبان‌ها برایش یادآوری شد، ابروانش را پایین آورد، به هم نزدیک کرد و لبانش را از دو گوشه قدری پایین کشیده، متفکر کوتاه شانه بالا انداخت و گفت:

- یعنی خب... آخرین باری که باهات رفتم عمارت یادمه تعدادِ محافظ‌ها و خدمه کمتر از همیشه بود؛ اما چراش رو متوجه نشدم! درواقع اگه این سوال رو پرسیدی که ببینی از طریقِ ساحل خبری ازش دارم باید بگم که نه، از بدبختی اوضاع به قدری به هم ریخته بود که یادم رفت شماره‌ی جدیدِ ساحل رو ازش بگیرم.

هنری تای ابرویی تیک مانند بالا راند و سری ریز تکان داده به نشانه‌ی تایید، صدف جلوتر رفت و وقتی پشتِ کانتر ایستاد دستش را از آرنج روی سطحِ آن نهاد و خیره به نیم‌رُخِ هنری که به پهلوی چپ پشتِ کانتر ایستاده و آرنجِ دستِ چپش را روی آن قرار داده، جسمش را هم اندکی به همان سو کج کرده بود، نقطه‌ای را با ابروانی کم به هم نزدیک شده می‌نگریست، با شک پرسید:

- یعنی فرار کرده؟

@masoo
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و شصت و ششم»

سوالش ابروانِ هنری را تیک مانند به سمتِ پیشانی‌اش فرستاد و او که سنگینیِ نگاهِ خیره و منتظرِ صدف را به روی خود حس می‌کرد، پلکِ آهسته‌ای زد و همزمان که دمی عمیق از هوای اطراف می‌گرفت همانطور با نگاهی خیره به مسیرِ پیشِ رویش صدایش را آرام به گوش‌های صدف رساند:

- بعید می‌دونم راضی بشه بدونِ دیدنِ تو و خواهرت از ایران بره، به احتمالِ زیاد هنوز همین اطرافه!

لبانِ صدف یک طرفه و پوزخندگونه که کشیده شدند، تای ابرویی بالا فرستاده و با نهادنِ آرنجِ هردو دستش به این شکل خودش را از حرفِ هنری جدا کرد و روزِ آخری که برای بردنِ وسایلِ الیزابت به عمارت رفته بودند را یادآور شد که پدرش حتی به دیدنش هم نیامد و البته شبِ قبلی که اتفاقاتِ افتاده میانشان و حرف‌هایی که رد و بدل شد چندان جالب نبود! خب... صدف نه از درونِ پدرش خبر داشت، نه اتفاقاتِ گذشته، او فقط خودش را می‌دید که مدام زیرِ بارِ اشتباهاتِ اطرافیانش حال یا پدرش و یا مردِ موردِ علاقه‌اش له می‌شد و در نوعِ خودش حق داشت دل به حالِ خود بسوزاند، چون تنها کسی که در تمامِ این چند سالِ گذشته بی‌ربط به مابقی سوخت، صدف بود! اویی که دستِ راستش را از آرنج نهاده روی سطحِ کانتر، با ناخنِ نیمه بلندِ انگشتِ اشاره‌اش همانطور که سر پایین گرفت و سُر خوردنِ تارِ موهایش از شانه‌ی راست رو به پایین را پذیرا شد، روی کانتر خطوطِ فرضی ترسیم کرده و گفت:

- من رو از حرفت فاکتور بگیر؛ یادآوری کنم یه ماهِ پیش چه اتفاقی بینمون افتاد یا یادت میاد؟

این بار هنری یک تای ابرو بالا فرستاده، سر به سمتِ صدف کج کرد و از گوشه چشم که روی پایین گرفته‌ی او را دید، چون حسرت و دلخوریِ کمرنگی را ته‌نشین شده در لحنِ او احساس کرد، بدنِ کج شده‌اش را کامل رو به کانتر چرخاند و این بار آرنج هردو دستش را نهاده روی سطحِ آن نگاهِ صدف را که به مقصدِ چشمانِ خود بالا کشید، ملایم و آهسته گفت:

- پدر بودن... مسئله‌ی پیچیده‌ای داره صدف، خصوصا پدرِ تو که فقط شماها رو داره.

حرفش حکمِ دلداری را برای صدف داشت که لبخندی محو را بر لبانش کاشت و هنری هم با دیدنِ ردِ محوِ لبخند روی چهره‌ی او لبانش به کششی کمرنگ و یک طرفه مجاب شدند و دلش لرزیده برای خنده‌ی صدف هرچند محو که این روزها کنارِ خودش زیاد دیده می‌شد و آرامشش را به طرزِ غریبی رو به فزونی می‌برد، صدف زبانی روی لبانش کشید و مردمک گردانده میانِ مردمک‌های هنری و سپس پیش از اینکه او حرفی بزند، هنری با مکثی کوتاه ادامه داد:

- می‌دونی صدف حسِ پدر با پدر متفاوته! مقایسه نمی‌کنم؛ اما... یادمه بعد از نجات پیدا کردنم از پدرم پرسیدم هیچوقت من رو دوست نداشتی که حتی یه بار هم دنبالم نیومدی تا نجاتم بدی و می‌دونی چی گفت؟

نگاهِ صدف منتظر به او دوخته ماند و هنری نفسِ عمیقی که کشید انگار بُعدِ شنواییِ حافظه‌اش را وادار کرد تا هر آنچه در گذشته شنیده بود را بارِ دیگر در گوش‌هایش پخش کند و او که صداها در سرش پژواک شدند، پلکِ محکم و آهسته‌ای زد، سپس با نیشخندی کمرنگ گفت:

- بهم گفت دوستم داشته که با رها کردنم خواسته بهم درسِ زندگی بده؛ البته... درسِ زندگی‌ای که با یاد گرفتنش هنوز هم جای مشت و لگدهای معلمی که برای تدریس بهم انتخاب کرده بود درد می‌کنه.

نگاهش روی چهره‌ی دلسوزِ صدف نشست و منتظرِ واکنشِ او، به چشمانِ قهوه‌ای روشنش خیره ماند. صدف لب لرزاند؛ اما حرفی بر زبانش ننشست که هنری هم چون توقعِ چنین واکنشی را از جانبِ او داشت، طرحِ نیشخند را پاک ساخته از روی لبانش، با لحنی آرام و ملایم مثلِ همیشه در برابرِ صدف طوری که از او انتظار نمی‌رفت گفت:

- از رابطه‌ی نه چندان جالبِ من و پدرت خبر داری عزیزم؛ اما مطمئن باش پدرت توی بدی کردن به بچه از پدرِ من خیلی عقب تره! لااقل پدرِ تو برای جبران تلاش کرد؛ اما پدرِ من همیشه از خودش دفاع می‌کرد و هیچوقت پشیمون نشد!

صدف لبانش را بر هم فشرده، به دهان فرو برد و آبِ دهانی که از گلو گذراند چشمانش را با مکث تا دستانِ هنری پایین کشید و چون دیدگانِ آبیِ او را هم با مقصدِ نگاهش همراه کرد، ضربانِ سریع و محکمِ قلبش را نادیده گرفت و دستِ راستش را مردد و آهسته قدری جلو برد. دستی که آستینِ بلوزِ خردلیِ تنش تا کفِ دستش می‌رسید را درحالی که نفس‌هایش از میانِ شکافِ باریکِ لبانش عبور می‌کردند بیشتر پیش برد و دستِ چپِ هنری را گرفته میانِ انگشتانِ ظریفش، تای ابروی هنری را تیک مانند با نرم فشردنِ دستِ او بالا پراند و لبانش را بر هم فشرده از دو گوشه که نه به نشانه‌ی لبخند محو و کم کشید، چشمانش را بالا آورد تا روی نگاهِ بالا آمده‌ی او متمرکز شد.

- پس انگار می‌تونی اون بهترین پدری بشی که با بدترین پدر بزرگ شده؛ هوم؟

و همین جمله‌ی کوتاهش بذرِ لبخندی شد که کاشته شده در دلِ خاکِ لبانِ هنری جوانه‌ای محو زد و او که نگاهش قفلِ چشمانِ صدف بود با همان لبخندِ محو کمرنگ چانه جمع کرد و پلکی آهسته که زد، سری کوتاه به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:

- این شکلی که گفتی رو می‌پسندم!

سرِ انگشتِ شستش نوازش‌وار روی انگشتانِ صدف حرکت کرده، لبخندِ او را هم در پی داشت که نهایتاً در صددِ عوض کردنِ جَو برآمد و بازیگوش نگاهی چرخانده روی بلوزی که تنِ صدف بود و سپس گفت:

- اما این رنگ انگار بیشتر بهت میاد، یا من برای همه رنگ لباس‌هایی که می‌پوشی همین نظر رو میدم؟

کششِ لبانِ صدف بیشتر شدند تا با مشخص شدنِ دندان‌های سفید و ردیفش تک خنده‌ای کوتاه کرد و هنری با چشمانش طرحِ خنده‌ی او را بوسه زد. خطِ لبخندش روی دیواره‌های قلبِ این مرد حکاکی شده بود که با هربار خندیدنش، دلِ او را همچون روزِ اول می‌لرزاند و هنری... همیشه طوری صدف را نگاه می‌کرد که گویی مقابلش یک فرشته‌ی بدونِ بال ایستاده بود! احساسِ این مرد را کلمات نمی‌توانستند توصیف کنند چون کلمه کم می‌آوردند و عشق عاجز می‌ماند در نسبت دادنِ خودش به این احساس!

صدف با چشم و ابرو اشاره کرده به پشتِ سر و با همان لبخندِ جا مانده روی لبانش گامی رو به عقب برداشت، دستش را عقب کشید و گفت:

- قهوه جا موند!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و شصت و هفتم»

زیرِ آسمانِ خاکستری و ابر گرفته، کمی دورتر از هنری و صدف درونِ کوچه‌ای خالی که تنها صوتی ریز از نفس‌های باد سخت به گوش می‌رسید، یک نفر بود که در میانه‌ی کوچه به سمتِ انتهای آن گام‌هایش را بی‌عجله و آرام؛ اما بلند برمی‌داشت. مقصدِ او ساختمانی با نمای سفید در انتهای کوچه بود که در سمتِ راستش تک درختِ سپیدار قرار داشت و رفت و آمدی از سوی همسایگان به آنجا صورت نمی‌گرفت. در کوچه دختری سیاهپوش رو به انتها می‌رفت که شلوارِ تنگ، مشکی و چرم را همراه با بوت‌های همرنگش به پا داشت، کتِ نیمه بلندِ چرم و همرنگش که تا میانِ ران‌هایش می‌رسید و کمربندش را بسته بود به تن و کلاهِ برتِ مشکی را هم روی تارِ موهای روشن و کوتاه شده‌ای که از جهتِ راست نیمه‌ی سوخته‌ی صورتش را پوشش داده بودند به سر داشت. دستانِ او فرو رفته در جیب‌های کت، سر به زیر افکنده و تارِ موهایش به دستِ باد سویی دیگر کشیده می‌شدند و او مسکوت تنها جلو می‌رفت تا به مقصد برسد.

کوچه خالی و خاموش بود! همچون او که هیچ توجهی به اطراف نشان نمی‌داد و حتی نگاهِ یک چشمی‌اش فقط خیره به نوکِ بوت‌هایش بود و در دل تعدادِ گام‌هایش را شمارش می‌کرد. اینکه در سرش چه می‌گذشت، چه چیزی را تداعی می‌کرد و ذهنش به کدام سو پرسه می‌زد را کسی نمی‌دانست به جز خودش! خودی که در خود حل شده بود و یک ماهی می‌شد که هر بیست و چهار ساعتی که می‌گذراند در فکر کردن برایش خلاصه می‌شد. مغزش که خسته می‌شد، باز هم از ادامه دادن به افکارش سر باز نمی‌زد و آنقدر ادامه می‌داد تا در نقطه‌ای بمبِ ساعتیِ افکارش منفجر شود و به این شکل خودش را از چرخه‌ی بی‌پایانِ فکر کردن نجات دهد. زمانی که به انتهای کوچه رسید، شمارشش در دل متوقف شد و پاهایش که مقابلِ ساختمان به زمین میخ شدند، سرش را بالا گرفت و چشم به درِ مشکیِ پیشِ رویش دوخت.

نفسی گرفت، آبِ دهانی فرو داد و باریکه فاصله‌ای انداخته میانِ لبانش، دستِ راستش را بالا برد و سر انگشتِ شستش را روی تک زنگِ کنارِ در فشرده، دستش را پایین انداخت و منتظر ماند. انتظارش طولانی نشد که پس از گذرِ اندک زمانی در با صدای تیک مانندی گشوده شده، او کفِ دستش را نشانده روی در نیمه باز بودنش را به کامل باز شدنش مبدل کرد و با تک گامی بلند از میانِ درگاه عبور کرد تا در راهرو روی کاشی‌های صدفی رنگ ایستاد. در را پشتِ سرش بست، چشم روی پله‌هایی که به بالا منتهی می‌شدند به گردش درآورد و جلوتر رفته، دستش را بندِ نرده‌ی فلزی و سفیدِ آن کرد و پله‌ها را با دوتا یکی کردن بالا رفت. به خاطرِ سرعتِ بالایی که داشت سریع مقابلِ درِ قهوه‌ای سوخته‌ای متوقف شد و پیش از در زدنش، در باز شده توسطِ دختری که داخل بود، بدونِ هیچ حرف و کلامی داخل رفت.

دختر که به این چنین آمدن‌های او عادت کرده بود، پلکِ آهسته‌ای زد و در را که بست، روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش چرخیده به سمتِ اویی که واردِ سالنی نیمه بزرگ با حضورِ دو پسر و یک دخترِ دیگر می‌شد، چرخید. دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش درحالی که انگشتانِ شست هردو دستش از جیب‌ها بیرون مانده، بلوزِ جذبِ سفیدِ یقه هفتی شکل به تن داشت، گامی جلو رفت و صوتِ قدم برداشتنش پیچیده در فضا، گریس که پس از جلو رفتنش به سمتِ او چرخید، کلاهش را از روی تارِ موهای بلوندش برداشت و خیره به چشمانِ مشکی و کشیده‌ی دختر با لحنی سرد صدایش را قدری بالا برد و گفت:

- کارِ جدید؟

دختر قدری سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده خونسرد و گویی که قصدِ درآوردنِ حرصِ اویی که میانِ سالنِ خالی از هر وسیله‌ای ایستاده بود را داشت، گفت:

- اول سلام بعدا کلام عزیزم.

اخمِ شکل گرفته بر چهره‌ی او و تیز شدنِ نگاهش را که به قصدِ دعوا دید، لبانِ باریک و سرخش از یک سو با تک خنده‌ای کوتاه کشیده شدند، با تکانی کوتاه به سر که تارِ موهای پر کلاغی و تا روی کمرش را عقب راند، نگاهی به افرادی که پشتِ سرِ گریس ایستاده بودند، شاملِ دختری که در انتهای سالن تکیه داده به کانترِ آشپزخانه‌ای خالی دست به سی*ن*ه و خنثی نگاهشان می‌کرد، دیگری پسرِ جوانی که درونِ آشپزخانه ایستاده پشتِ کانترِ سنگی و سفید و قدری کمر خم کرده، آرنج هردو دستش را روی سطحِ آن نهاده بود و در آخر پسری دیگر که دست در جیب‌های شلوارش فرو برده از درگاهِ آشپزخانه خارج می‌شد انداخت، سپس دوباره روی صورتِ گریس ترمز کرده و با گامی دیگر رو به جلو برداشتن گفت:

- ترش نکن دعوا میشه مثلِ دفعه‌ی قبل! ما هم نمی‌دونیم مادمازل، دیشب نصفه شبی شاهرخ پیغام فرستاد امروز کلِ تیم رو اینجا جمع کنم.

گریس نفسِ عمیقی کشید، از جیبِ کتش نخِ سیگاری را همراه با فندکِ نقره‌ای بیرون کشیده، بی‌توجه به حضورِ مابقی سیگار را کنجِ لبانش جای داد و پس از برداشتنِ درپوشِ فندک شعله‌ی آن را در حرکتی کوتاه حاضر کرد، یک دستش را محافظِ سیگار قرار داد و با دستِ دیگرش شعله را به آن نزدیک ساخت. پیش از برخوردِ شعله با انتهای سیگار، پسری که پشتِ کانتر ایستاده، همراه با دختری که دست به سی*ن*ه به آن تکیه سپرده دمی کوتاه نگاهی به هم انداختند و پسر با کلافگی صدایش را به گوشِ گریس رساند:

- جونِ مادرت خاموش کن اون بی‌صاحب شده رو که اگه خودت رو خفه نکنه ما رو به کشتن میده!

اما گریس بی‌توجه به او که فاصله‌ی زیادی هم نداشتند، تنها پلک بر هم فشرد و شعله را به سیگار گرفت سپس درپوش فندک را قرار داد و آن را فرو برده در جیبش، سیگار را میانِ دو انگشتِ اشاره و میانی‌اش با پُکِ عمیقی گرفت. سیگار را از لبانش جدا کرد، پایین آورد و سر چرخانده از سمتِ شانه‌ی چپ به عقب طوری که نیم‌رُخش پیدا بود، گفت:

- می‌تونی بری یه جای دیگه وایسی!

پسر با چشمانِ سبزش نگاهی به نیم‌رُخِ او که به حالتِ اول برمی‌گشت انداخت و چون اخم کرده، خواست جوابی به گریس دهد، دختری که دست به سی*ن*ه بود سر چرخانده به سمتش و صدایش را با خشِ ریزی راهیِ گوش‌هایش کرد:

- دنبالِ شر نباش هوتن، اعصاب نداریم!

پسر نگاهی به چشمانِ میشیِ دختر انداخت و چون کلافه سکوت کرد، دختر گره‌ی دستانش گشود و با گامی رو به جلو تکیه از لبه‌ی کانتر ربود. در سکوتِ سالن به سمتِ راست گام برداشته و صدای قدم‌هایش پژواک شده در فضا به سمتِ درِ سفید رنگی گام برداشت و بدونِ نگاهی به همه تنها موهای خرمایی، فر و کوتاهش را پشتِ گوش رانده و گفت:

- شاهرخ اومد، خبرم کنین!

از سوی پسری که دست در جیب از آشپزخانه بیرون زد «باشه»ای بلند بالا پاسخ گرفت و پس از ورودش به اتاقِ مدِ نظرش درِ آن را محکم کوبید. گریس سیگارِ درحالِ سوختن را با انتهای سرخش از لبانش جدا ساخته، پایین انداخت و پس از له کردنش نفسی گرفت و حجمِ دود در ریه‌هایش آزارش داد؛ اما بی‌توجه دست در جیب‌های کتش فرو برده، خودش را با قدم زدن در طول و عرضِ سالن سرگرم کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و شصت و هشتم»

حقیقتی تازه افشا شد! حضورِ گریس به عنوانِ یکی از افرادِ تیمِ مرگِ شاهرخ یا به عبارتی دیگر... شهرِ کوچکِ جنون زده‌ای که ساخته بود! شهرِ جنون زده‌ای که فقط مختصِ تیمِ شاهرخ نمی‌شد و تازگی‌ها نامِ شهری بود که همه‌ی افرادِ خشاب در آن زندگی می‌کردند. شاید دور و بعضاً بی‌خبر از هم؛ اما این شهر نقطه‌ی اشتراکی بود که قصد داشت در این فصلِ جدیدِ آغاز شده از کتابِ تقدیر همه را به هم متصل کند، هرچند فعلا خیلی‌ها از هم فاصله داشتند، شبیه به کیوانی به کاوه به واسطه‌ی رفاقتش وصل بود؛ اما خبری از او نداشت! کیوان که میانِ اتاقش با دستِ راستِ فرو رفته در جیبِ شلوارِ مشکی درحالی که موبایلش را با دستِ چپ گرفته و به گوشش چسبانده بود، به صدای بوق‌های انتظار برای اتصالِ تماسِ کاوه‌ای که موبایلش را روشن کرده، گوش سپرده بود و منتظر با گام‌های کوتاه و آرامَش سر و تهِ اتاق را متر می‌کرد.

پس از بوق‌های فراوانی که در نهایت هیچ کدام به صدای کاوه نرسیدند، تماس خود به خود قطع شد و او ابروانِ مشکی‌اش را قدری پیچیده درهم سر به زیر افکند و موبایل را از گوشش پایین آورد. نفسِ عمیقی کشید، با اخمی که کمرنگ پیشانی‌اش را خط انداخته بود، دمی کوتاه چشمانش را به گوشه‌ی راست کشید و سر به همان سمت کج کرده، لبانش را بر هم فشرد و عصبی و کلافه به دهان فرو برد. نگران بود، برای کاوه دلشوره داشت و از اینکه نمی‌توانست هیچ جوره از او پاسخی بگیرد، خودش را به بادِ شماتت می‌گرفت. حسِ اینکه در این رفاقت کم گذاشته و برای کاوه به آن درجه از اعتمادی که باید، نرسیده بود، مغزش را می‌خورد؛ درحالی که به هرکسی هم بتوان نارفیق گفت، چنین وصله‌ای به کیوان نمی‌چسبید.

نگاهِ مشکی‌اش را به سمتِ موبایل بازگشت داد، صفحه‌ی خاموش شده‌اش را روشن کرد و پس از کشیدنِ الگوی رمز و باز شدنِ صفحه، بارِ دیگر واردِ صفحه‌ی مخاطبینش شد و نامِ کاوه را که با سرِ انگشتِ شست لمس کرد، موبایل را به گوشش چسباند که همان دم صوتِ زنانه‌ای به پرده‌ی گوش‌هایش با گفتنِ جمله‌ی «دستگاهِ مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد» برخورد کرد. عصبی چانه جمع کرد و موبایلش را که پایین آورد چون مقابلِ تختش ایستاده بود، موبایل را محکم روی آن پرت کرد و «اه» پررنگ و عصبی‌ای گفت. دستِ راستش را از جیبِ شلوار بیرون کشیده و هردو دستش را بند کرده به کمر و پیراهنِ سُرمه‌ایِ تنش که روی تیشرتِ مشکی پوشیده، دو طرفش را باز گذاشته و آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود، کلافه چرخی به دورِ خود زد.

کم مانده بود دیوانه شود و کاوه به قدری در غمِ خود غرق شده بود که تحتِ فشار بودنِ کیوان را درک نمی‌کرد. او فقط می‌خواست تنها باشد و این عدمِ درک کردن، مسئله‌ای دو طرفه بود؛ چون زمانی که کیوان و مادرِ کاوه به آخرین درجه‌ی نگرانی رسیده بودند، کیوان هم نمی‌توانست این خواهانِ تنهایی بودنِ کاوه را درک کند! کاوه حق داشت؛ جای زخمی بر تنش مانده بود که می‌توانست قسم بخورد مادام‌العمر ردِ آن از روی تنش هم نه و از روی قلبش پاک نخواهد شد! هرکس به نوبه‌ی خودش حق داشت و هرکس هم به گونه‌ای با دردِ پیش آمده‌اش روبه‌رو می‌شد. کاوه و طلوع می‌رفتند، کیوان درد را در خودش خفه می‌کرد و... هرکس هم طوری خودش را مجازات می‌کرد.

میانِ کلافگیِ کیوان، درِ اتاق بی‌هوا باز شد و سرِ او که به ضرب به عقب چرخید با درِ نیمه باز و قامت شیدا روبه‌رو شد که نگاهش رنگِ حرص گرفته چشم غره‌ای به او که پس از نگاهی به سالن و همانطور که دستگیره را در دستش حبس کرده بود، سر به سمتش برگرداند رفت و سپس با صدایی اندک بلند گفت:

- محضِ رضای خدا شیدا... به نظرت سازنده‌ی در چی توی سرش می‌گذشته که این رو ساخته؟

شیدا اما بی‌توجه با تک گامی بلند واردِ اتاق شد و در را که پشتِ سرش بی‌صدا بست، قدمی به سمتِ کیوان که دستانش را از پهلوهایش زیر می‌انداخت و با چشم قامتِ او را در آن شومیزِ نیمه بلندِ زرشکی با شلوارِ جذبِ همرنگش برانداز می‌کرد، برداشت و کنجکاو پرسید:

- خبری ازش نشد؟

کیوان که فهمید مقصودِ او کاوه است، بارِ دیگر برگشته به کلافگیِ جلدِ سابقش، نفسش را محکم فوت کرد و خسته سری به نشانه‌ی منفی به طرفین ریز تکان داد. شیدا با دیدنِ جوابِ منفیِ او لب به دندان گزید و تارِ موهای کوتاه و بلوطی‌اش را پشتِ گوش رانده، دست به سی*ن*ه شد و پس از نیم نگاهی گذرا به درِ بسته‌ی اتاق و سپس کیوان که با عقب رفتنش لبه‌ی تخت نشست، قدمی دیگر جلو رفت و با دلسوزی گفت:

- به زنِ بیچاره دیشب آرامبخش دادم تا بتونه بخوابه؛ از شدتِ نگرانی خوابش نمی‌برد! این کاوه انقدر بی‌معرفت بود و نمی‌دونستیم؟

کیوان آرنجِ هردو دستش را نهاده روی زانوانش و در همان حالت سر به زیر افکنده، موبایلش را که از روی تخت برداشته بود میانِ انگشتانش کوتاه چرخاند و لب از لب باز کرد تا از کاوه دفاع کرده و به شیدا بگوید که او حق دارد؛ اما خودش هم حق داشت، نداشت؟ با وضعیتِ پیش آمده کیوان تا چه زمانی می‌توانست یا خنده و شوخی خرج کند و یا همه چیز را در درونِ خودش بشکند؟ جایی هم بالاخره این همه شوخ طبعی و انرژی بر سرش آوار می‌شد چون او هم کم آورده بود! اویی که بغض به گلویش چنگ و به چشمانش نم انداخت؛ اما تلاش کرد تا خودش را کنترل کند. منتها نمی‌توانست بیش از این پشتِ کوهِ درونی‌اش پناه بگیرد و بالاخره فرو می‌ریخت! آبِ دهانش را که به سختی فرو داد، پلکی که زد و مژه‌هایش نم گرفتند، بینی‌اش را بالا کشید و شیدا که متوجه شد، چشمانش درشت شده و متعجب نگاه دوخته به سرِ زیر افتاده‌ی برادرش، لب باز کرد و با تعجب پرسید:

- داری گریه می‌کنی کیوان؟

کیوان دستِ راستش را بالا آورد و پشتِ انگشتِ اشاره‌اش را که کوتاه به نوکِ بینی‌اش کشید، بارِ دیگر بینی‌اش را هم بالا کشید و بدونِ جواب دادن به شیدا فقط دمی مرتعش از هوای اتاقش گرفت. شیدا که جلوتر رفت، روی لبه‌ی تخت کنارِ او و سمتِ چپش جای گرفته، دستش را پیش برد و از پشتِ سرِ که دورِ شانه‌های کیوان حلقه کرد، مهربان، نگران و دلسوز برای او، خیره به نیم‌رُخش لب باز کرد:

- این چه حالیه دیوونه؟ اون هم بالاخره سر و کله‌اش پیدا میشه، اصلا مگه پیام نداد گفت خوبه؟

کیوان لبانش را بر هم فشرد، به دهانش فرو برد و سرش را که بالا گرفت کوتاه به نشانه‌ی تایید برای شیدا تکان داد که او هم با گفتنِ «خب دیگه»ای امیدوار اندکی سرش را پایین برد و بوسه‌ای کوتاه را روی شانه‌ی کیوان نشاند. کیوان رو بالا گرفته و خیره به مقابلش، آبِ دهانی سخت از گلو گذراند و صدایش را گرفته به گوشِ شیدا رساند:

- خودم رو مقصر می‌دونم؛ شاید اونجوری که باید رفیق نبودم که هرچی ازش می‌پرسیدم طفره می‌رفت و جوابم رو نمی‌داد یا به عبارتی بهم اعتماد نداشت! پسره بی‌معرفته آره، ولی خب حق داره؛ اما من چی؟

سر به شیدا کج کرد و شکارچیِ قهوه‌ای روشنِ چشمانِ او شده که چانه به شانه‌اش چسبانده بود و بازویش را از جهتِ مخالف نوازش می‌کرد، ادامه داد:

- من چی‌ام شیدا؟ اوکی رفیقِ بچگی نیستیم؛ اما بالاخره عمرِ این رفاقت چند سالی بوده که بشه تهش به هم بگیم برادر! به عنوانِ یه برادر حق ندارم لااقل بهم بگه کجاست؟ اصلا اگه نخواد سمتش هم نمیرم، ولی اینطوری که خودش رو دور می‌کنه و من بی‌خبر می‌مونم بیشتر حس می‌کنم که منم کم گذاشتم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین