- Aug
- 784
- 3,798
- مدالها
- 2
«پارت سیصد و پنجاه و نهم»
زمان نه لج میکرد و نه دیگر جلو میرفت! انگار نه حتی در دقیقهای، بلکه در ثانیهای قبل جا ماند و تنها به نگریستنِ سایهی ماه که در جنگل افتاده بود، نشست. سایهی ماهی که بارِ دیگر شاهدِ نقشی از این بیرحمی ماند و کینهای که امشب خاموش شد؛ اما ردِ زخمی از خود بر تنِ یلدا نشاند که شک نداشت تا ابد و دهر از خاطرش پاک نخواهد شد! شب، شبِ زهرآگینی بود و آخرین نیشش را برای زدن رو به عمارتی نشانه گرفت که در تاریکیِ شب تنها نورِ اندکِ ماه برای دیدنش به کمکِ قوای بینایی میشتافت و یاریرسان میشد. عمارتی که درونش طلوع بود و تیرداد در آخرین اتاقِ سالن و تیردادی که پس از ارسالِ پیام برای مخاطبی که آرنگ بود، صفحهی موبایلش را خاموش کرد و آن را در جیبِ شلوارش فرو برد، زیرِ سنگینیِ نگاهِ خیرهی طلوعی بود که دستِ راستش را خم کرده مقابلِ سی*ن*هاش، آرنجِ دستِ چپش را روی مچِ دستِ خمیدهاش نهاده و با گیر انداختنِ ناخنِ انگشتِ شستش میانِ دندانهایش با کفشش روی زمین ضرب گرفته بود.
آرنگی که مخاطبِ پیامِ تیرداد بود، در نزدیکیِ عمارت و درونِ جنگل ماشینش را هدایت میکرد و این درحالی بود که خسرو و مردی که پیشتر گوشهای از فضای بیرونِ عمارت کمین کرده بود، به تازگی عزمِ رفتن کرده بودند. رفتنی که همراه شد با اینکه خسرو درِ عقبِ ماشین از سمتِ راست را گشود، ساکِ مشکیاش را روی صندلیِ آن پرت کرد و در را که محکم بست، به سمتِ مردی چرخید که درِ سمتِ شاگردِ ماشینِ پشتِ سریای که متعلق به تیرداد بود را محکم بست و به سمتِ خسرو چرخید. نگاهِ هردو که قفلِ یکدیگر شد، مردِ سیاهپوش دستش را بالا آورد و رسانده به انتهای نقابش، لبهی آن را از پایین گرفت و رو به بالا که کشید، حصارِ پارچهایِ نقاب را برداشت تا صورتِ سوختهاش نمایان شد.
خسرو بیحس و خنثی مردمک گردانده روی اجزای چهرهی او و البته چشمانش، مرد که نقابش را روی زمین انداخت فرود آمدنِ چند تار از موهای صاف و مشکیاش را روی پیشانی حس کرد، با نفس زدنی اندک سری برای خسرو تکان داد که معنیاش را تنها آن دو متوجه میشدند. خسرو که پی به منظورِ او برد، سکوت کرد و تنها به چشم گرداندنش ادامه داد تا اینکه مرد از سکوتِ او دستورش برای پشتِ فرمان نشستن را برداشت کرده، روی پاشنهی پوتینهای مشکیاش به چپ چرخید و از مقابلِ صندوق عقب برای دور زدنِ ماشین گام برداشت. خسرو که رفتنِ او را با چشم دنبال میکرد و قدمهایش را در ذهن میشمرد، دستش را به پشتِ سرش رساند و اسلحهاش را که بارِ دیگر به دست گرفت، از پشتِ کمر خارج کرد. مرد رسیده به آن سوی ماشین و مقابلش، پیش از آنکه به درِ سمتِ راننده برسد، خسرو یک آن اسلحهاش را بالا آورد و با فشردنِ ماشه صدای شلیک را که آزاد ساخت، گلولهای را در شقیقهی مرد خالی کرد.
جسمِ بیجانِ مرد روی زمینِ خاکی و پُر برگ سقوط کرده، خسرو همانطور اسلحه به دست ماشین را از مقابل دور زد و خودش را که به درِ سمتِ راننده رساند، بیتوجه به جنازهی اویی که یکی از افرادش بود، دستش را به دستگیرهی در بند و در را باز کرده، یک ضرب روی صندلی جای گرفت و پس از محکم بستنِ در اسلحه را روی صندلی انداخت. سوئیچِ ماشین که در دستِ خودش بود و مرد به خیالِ خودش قرار بود پس از سوارِ ماشین شدن آن را از خسرو بگیرد، از جیبش بیرون کشید و ماشین را که روشن کرد، همان دم از فاصلهای کمی دورتر سر و کلهی ماشینِ آرنگ پیدا شد که پشتِ سرش آتش هم با موتور خودش را میرساند.
خسرو حرکت را رو به جلو آغاز کرد و آرنگ و آتش از فاصلهای متوسط با او سر درآوردند و این میان آتش بود که با دیدنِ ماشینی که چراغهایش از عقب و جلو روشن بودند و پیش میرفت، چشم ریز کرد و آرنگ سر به سمتِ شانهی چپ کج کرده، مشکوک با اخمی کمرنگ او هم مقصدِ نگاهِ آتش یعنی ماشینِ خسرو را زیرِ نظر گرفت. خسرو با سرعت جلو رفت و این میان اندک زمانی برد تا آرنگ و آتش به عمارت رسیدند و با متوقف شدنشان، آرنگ بدونِ خاموش کردنِ ماشین از آن پیاده شد و درِ سمتِ راننده را همانطور باز نگه داشت که آتش هم با گرفتنِ دو طرفِ کلاه کاسکت آن را از روی سرش برداشت و پایین آورد.
سر به چپ چرخاند و آرنگ را دید که آرام گام برمیداشت و نگاهِ میخ شدهی او آتش را وادار به تغییرِ جهتِ نگاهِ مشکیاش کرد و ردِ چشمانِ قهوهای رنگِ آرنگ را که گرفت، به جنازهای که جلوتر روی زمین افتاده بود، رسید و اخمش از روی مات بردگی رنگ باخت. نگاهِ آرنگ و آتش همزمان به سمتِ یکدیگر برگشت و زمانی که دمی مردمک بینِ مردمکهای هم گرداندند، این بار آرنگ تغییرِ مسیر داد و به سرعت خودش را به عمارت رساند و آتش هم با نگریستنِ فضای تاریکِ جنگل و درختانی که در دو طرفِ جاده در هم تنیده بودند به دنبالِ جایی برای مخفی شدن گشت. این میان طلوع بالاخره رضایت داد که ناخنش را از از میانِ تلهی دندانهایش رهایی بخشد و دستش را که پایین انداخت، خیره به نیمرُخِ تیردادی که به لبهی تکیهگاهِ صندلیِ رأسِ میز رو به دیوار تکیه سپرده بود و سر به زیر افکنده، موبایلش را میانِ دستانش میچرخاند، کلافه شده از این سکوتی که هیچ اطلاعاتی از وضعیتشان به او نمیداد، بالاخره لب باز کرد:
- قرار نیست از اینجا بریم بیرون؟
یک تای ابروی تیرداد با شنیدنِ صدای او تیک مانند بالا پرید و به جز همان تای ابروی بالا پریده، تغییرِ دیگری در اجزای صورتش ایجاد نکرد و سر کج کرده به سمتِ طلوع، نگاهِ او را شکار کرد. لبانِ باریکش را از هم گشود تا پاسخی دهد که صدای قدمهایی را از پشتِ درِ قفل شده محو شنید. حالتِ نگاهش همانطور باقی مانده، کششی محو و یک طرفه به لبانش بخشید و مسیرِ چشمانش را که به سمتِ در کج کرد، تکیه از تکیهگاهِ صندلی ربود و گفت:
- الان میریم!
طلوع متعجب و مشکوک، کمی ابرو درهم کشید و کمرنگ چانه جمع کرده، ردِ نگاهِ تیرداد را که گرفت، به در رسید تا گوشهایش متوجهی صدای گامهایی شدند که پشتِ در متوقف شد. نگاهِ هردو زومِ در مانده، پس از چند ثانیه صوتِ شلیکی شنیده شد که با از بین بردنِ قفلِ در، درهم پیچیدگیِ اندکِ ابروانِ طلوع را با جیغِ خفه و شانه بالا پراندنش، در حرکتی هماهنگ از بین برد و پس از این صدا، در به دستِ کسی گشوده شد و قامتِ آرنگ میانِ درگاه جای گرفت. او که اسلحه به دست نگاه میانِ طلوع و تیرداد چرخاند، تیرداد پس از تشکری زیرلبی و سریع گامهای محکم و تند رو به جلو برداشت و همانطور که با به پهلو شدنی از سمتِ راستِ آرنگ عبور میکرد و موبایلش را در جیبِ پالتوی خاکستریاش رها میساخت، جدی و تند گفت:
- طلوع رو از اینجا ببر!
واردِ سالنِ عمارت شد و آرنگ چرخیده به سمتش، طلوع پس از نیم نگاهی به آرنگ راه افتاد و با رد شدن از کنارِ او پشتِ سرِ تیرداد گام برداشت و گفت:
- پس خودت چی؟
تیرداد بدونِ سر برگرداندنش به عقب تنها جلو رفت و پس از رد کردنِ سه پلهی ابتداییِ سالنِ خاموشی که از درِ بازش نورِ کمی به داخل میرسید، واردِ حیاط شد که طلوعِ نگران را هم به دنبالِ خود کشاند و سپس گفت:
- باید این بازی رو باهاش تموم کنم!
روی سنگفرشِ حیاط جلو رفت و خنکای ملایمِ باد پیچیده در تار به تارِ موهایش، سر کج کرده به راست، باغچهی کوچک و شقایقهای پژمردهای که اثراتِ نبودِ ساحل را به دوش میکشیدند از نظر گذراند؛ سپس دوباره سر به جلو برگرداند و همان دم طلوع با فشردنِ لبانِ متوسطش روی هم با سرعتی که نفهمید از کجا به قدمهایش سرازیر شد، خودش را به تیرداد رساند و بیتوجه به رقصِ تارِ موهای بلندش در هوا دستِ راستش را که جلو برد، بازوی تیرداد را اسیر کرده میانِ انگشتانِ کشیدهاش او را متوقف کرد و با فشاری به سمتِ خود برگرداند.
تیرداد که در جایش چرخی به سمتِ طلوع زد و در آخر رو به او ایستاد، سرش را اندکی پایین گرفته برای دیدنِ او، طلوع که بلعکسِ تیرداد سرش را بالا گرفته بود مردمکهای گشاد شدهی چشمانِ خاکستریاش را میانِ مردمکهای او به گردش درمیآورد، نگران و امیدوار برای بازگردادنِ او از راهش گفت:
- این بازی تموم نمیشه، خودت هم میدونی، مگه نه؟
امیدوار و خوشبینانه این حرف را زده بود. ولومِ اندک بالای صدای او توجهِ تیرداد را جلب نکرد؛ چرا که نگاهِ او پس از چشمانِ طلوع ردی گرفت و تا تارِ موهای رقصانش میانِ بادِ ملایم کشاند. میانِ گردیِ مردمکهای او موهای طلوع در هوا تکان میخوردند و قلبش تپش گرفته، طلوع منتظر و با قفسهی سی*ن*های جنبان صورتِ استخوانیِ او را نگریست. تپشِ قلبهایشان یکی شده بود، نگرانی هماهنگ و دو طرفه بود! تیرداد هم طلوع را به آرنگ سپرد تا با دور کردنش از اینجا در امان بماند و طلوع میخواست هرطور شده او را از به دنبالِ خسرو رفتن منع کند. تیرداد دمِ عمیقی گرفت و همان رایحهی آشنای رز که عطرِ موهای طلوع بود در مشامش پیچید و ناخودآگاه چشمانش در حدقه کج شده و پایین رفته، حلقهی دستِ طلوع دورِ بازویش را نگریست؛ اما نتوانست تغییری در مسیرِ نگاهِ طلوع ایجاد کند. طلوع هنوز منتظر بود، منتظر بود که تیرداد پشیمان شده و خودش به این بازی در همین نقطه خاتمه دهد و برای همین هم امیدواری را در چشمانش ریخت تا تیرداد متوجهاش شده و کوتاه بیاید.
تیرداد اما اگر قصدِ عقب نشینی داشت تا این نقطه را یک نفس نمیآمد؛ نمیتوانست بیخیال شود، هرطور شده ادامه میداد و حتی... حتی امیدواریِ چشمانِ طلوع را هم بیجواب گذاشت که با تک گامی عقب رفتن دستش را از میانِ انگشتانِ طلوع بیرون کشید و نگاهِ طلوع را که متوجهی دستِ عقب رفتهاش کرد، پس از فرو دادنِ کوتاهِ آبِ دهانش فاصلهای به اندازهی خطِ باریکه انداخته میانِ لبانش؛ اما چیزی نگفت! در عوض طلوع پلکی زده، جدیت و تحکمِ از لحنش خالی شد و سر کج کرده به سمتِ شانهی راست، درمانده و همچنان با ته ماندهای از امیدواری و لرزی ریز در لحنش گفت:
- لطفا!
تیرداد نفسِ عمیقی کشید، کلافه و درماندهتر از طلوع برای «نه» گفتن به او و رد کردنِ خواهشش، رو از او گرفته و چرخیده به راست فقط گفت:
- آرنگ از اینجا میبرتت!
سریع به جلو رفت تا خودش را به درِ نیمه بازِ عمارت برساند؛ اما پیش از هر قدم برداشتنی طلوع که تاب نیاورد بارِ دیگر ناخودآگاه دستِ راستش را جلو برده و این بار مچِ تیرداد را گرفته میانِ حلقهای ظریف از انگشتانش، او را به سمتِ خود برگرداند و پیش از اینکه تیرداد لب باز کند و باز هم حرفِ خودش را بزند، دستانش را بالا و پیش برده، یک آن در حرکتی غیرمنتظره دورِ گردنِ او پیچید که ضربانِ قلبِ تیرداد بالا رفت و شوکه و مات برده، طلوعی را نگریست که چانه به شانهاش چسباند و پلک بر هم نهاد. در قلبِ این دختر آشوب بود، نگرانیاش از همین آغوشِ ناگهانی به چشم میآمد و انگار که میخواست هرطور شده تیرداد را لااقل با آغوشش پابندِ همینجا کند. بغض در گلوی طلوع نشست و اشک پشتِ پلکهای بستهاش تجمع کرد. این بین تیردادی بود که هردو دستش با فاصله دو طرفِ پهلوهای طلوع قرار داشتند و شوک هنوز به او اجازهی عکسالعملی نشان دادن را نمیداد!
طلوع پالتوی او را از قسمتِ پشتِ یقه میانِ انگشتانش چنگ زد و عطرش را نفس کشید. باید کوتاه میآمد؟ چه کوتاه آمدنی وقتی میدانست این راهی کردن پایان ندارد؟ چطور او رها میکرد وقتی از تشنهی خون بودنِ خسرو خبر داشت و میدانست تیرداد را به حالِ خودش رها نخواهد کرد؟ نمیتوانست! آغوشش را طولانی کرد و سر کج کرده به سمتِ گردنِ او، نفسی عمیق کشید و سعی کرد خودش را به آرامش دعوت کند و تیرداد که بالاخره به خود آمده بود، رنگِ شوک و مات بردگی آرام از صورتش کنار رفت و دستانش که این بار دورِ کمرِ طلوع حلقه شدند، نفسی گرفت، دلش نرفتن خواست و عقلش ممانعت کرد! اما پیچشِ دستانش را به دورِ کمرِ طلوع را محکمتر کرد و سرش را قدری پایین برده، دمِ گوشِ طلوع آرام و با اطمینانی نامطمئن لب زد:
- قول میدم برگردم!
با رسیدن به نقطه سرِ خطِ کلامش پلکهای طلوع از هم گشوده و دیدگانِ خاکستریاش که در رُخِ مات بردهاش نمایان شدند، ناخودآگاه با شنیدنِ حرفِ تیرداد دستانش از دورِ گردنِ او سست شده و ناامید و مات بابتِ پشیمان کردنِ او از رفتن، لبانش را روی هم فشرد، به دهان فرو برد و سقوطِ قطره اشکی از چشمش را با پلک زدنِ تیک مانندش روی گونه پذیرا شد. نظرِ تیرداد عوض نمیشد! او تصمیم داشت هرطور شده انتقامِ خانوادهی از هم پاشیدهاش را بگیرد حتی اگر به قیمتِ جانش تمام میشد! دستانِ طلوع که سست شدند، آرام از دورِ گردنِ او پایین افتادند و گامی رو به عقب برداشت که حلقهی دستانِ تیرداد هم آهسته از دورِ کمرش گشوده شد. نگاهی بینِ مردمکهای تیرداد گرداند، التماس در چشمانش ریخت برای عقب کشیدنِ او و نرفتنش؛ اما التماس هم جوابگو نبود!
تیرداد به سختی و با مکث رو از چهرهی ناامید و ماتِ او گرفت و به راست چرخید، طلوع هم سر چرخانده به جهتِ چپ به خاطرِ مقابلِ او بودنش رفتنِ او را نظارهگر شد و این درحالی بود که تارِ موهایش حرکت کرده به سمتِ صورتش به بالا و پایینِ لبانش چسبیدند و حرکت میکردند. این میان تیرداد با حسِ سنگینیِ نگاهِ او ناتوان از برگشتن رو به عقب و باز هم ممانعت به خرج دادن، مکثی کرد و در جایش ثابت ایستاد. نفسی گرفت و چشمانش به گوشه کشیده شدند تا به عقب برگردند؛ اما به جایی نرسید و پس از پلکی طولانی از میانِ درگاه رد شد و خودش را از عمارت بیرون انداخت که آرنگ هم هماهنگ با او واردِ حیاط شد. توجهِ تیرداد به موتوری که چسبیده به ماشینِ آرنگ بود، جلب نشد و خودش را تنها به ماشینِ خودش رسانده، درِ سمتِ راننده را سریع گشود و یک ضرب روی صندلی جای گرفت. حرکتِ ماشین را بدونِ اتلافِ وقت آغاز کرد و به راه که افتاد، این آتش بود که به سرعت از پشتِ درختان بیرون زد و نگاهش به حرکتِ ماشینِ تیرداد، خودش را با دو به موتورش رساند.
سوارِ موتور شد و کلاه کاسکت را روی موهای مشکی و به هم ریختهاش نهاده، او هم حرکتش را پشتِ ماشین تیرداد با دنبالِ کردنِ او با چشمانش شروع کرد. آرنگ رو به جلو گام برداشته به سمتِ طلوع رفت و کنارش که ایستاد پیش از هر حرف زدنی، زمزمهی نگران و زیرلبیِ او را شنید:
- اتفاقِ خوبی نمیافته؛ این رو احساسی که هیچوقت بهم دروغ نگفته میگه!
حق داشت! اتفاقِ خوبی در راه نبود و ردپای این بد بودن زمانی در عمقِ امشب به جا میماند که زمان باز هم از لج کردن دست برمیداشت و راهِ خودش را با سرعت پیش میگرفت. زمانی که میگذشت و راحت و سریع میتاخت، تیرداد را به جادهی بیرون از شهر رساند و با فاصلهای بیشتر از او آتش بود که با موتور تعقیبش میکرد طوری که با وجودِ خالی و خلوت بودنِ جاده، تعقیب کردنش به چشم نمیآمد و البته تیرداد هم با ذهنِ درگیری که داشت، اصلا اهمیت نمیداد! او در ذهنش نگاهِ آخر و ناامیدِ طلوع را مرور میکرد و فرمان میانِ دستانش میلغزید. مغزش درد میکرد، میانِ دردهایش فقط دردِ عشق را کم داشت تا دیگر جای خالیای در ذهنش باقی نمانَد. دردِ عشق هم که دردی کم نبود و زجر میداد تا تمام شود و تمام هم نمیشد، دردهای دیگر شاید کوتاه میآمدند؛ اما عشق نه!
آرنجِ دستِ چپش را به پایینِ شیشهی کامل بالا رفتهی کنارش تکیه داد و یکی از مکانهای موردِ حدسش برای حضورِ خسرو را مقصد قرار داد. این میان برای اینکه از بودنِ اسلحهاش همراهش مطمئن شود، دستِ راستش را دمی از فرمان جدا کرد و با دستِ دیگرش فرمان را گرفته، دستِ راستش را به داشبورد رساند و آن را که گشود نیم نگاهی میانِ دستِ دراز شدهاش و جاده به گردش درآورد. وقتی چشمانش دوباره روی داشبورد باقی ماندند چشمش به بمبِ ساعتیای افتاد که حال تنها کمتر از یک دقیقه تا انفجار فاصله داشت!
این بین زمان مضطرب شده از اتفاقی که در راه بود، ابروانِ تیرداد به هم نزدیک شدند و ثانیههایی که مدام رو به عقب میرفتند، زمان را از اویی که هنوز در شوک به سر میبرد میگرفتند! سرعت و قدرتِ تپشهای قلبش بالا گرفت و ده ثانیهی پایانی برای ترمز گرفتن کفاف نمیداد و در آخر...
آتشی که به دنبالِ تیرداد میرفت تنها شاهدِ این شب بود که در گردیِ مردمکهایش ماشینِ درحالِ حرکت قرار داشت. زمان گذشت و آتش که با چشمانش گشاد شده خیره به روبهرو بود، ناگهان صدای مهیب و بلندِ انفجار در فضا پیچید و پلکهایش ک دمی محکم روی هم فشرده و سپس باز شدند، تصویری غرق شده در آتش از ماشینی که پیشِ چشمانش منفجر شد، مقابلِ دیدگانش قرار گرفت و ناخودآگاه، شوکه و وحشت زده سرعتِ موتورش را که کم کرد، قلبش از تپش ایستاد و تمامِ تنش سرد شده، سری ریز به طرفین تکان داد و خیره به رقصِ شعلهها خیلی جلوتر از خود، ناباور «نه» گفت. نه گفتنش چیزی را عوض نکرد و آثارِ انفجار به همان قوتِ سابق باقی مانده، مغزش اخطار داد، قلبش ایستاد، زمان همینجا متوقف شد و او دیوانه شده از صحنهای که پیشِ چشملنش میدید، ناخودآگاه لبانش از هم فاصله گرفتند و خون که در رگهاش تسلیمِ وحشت و غم شد و عقب کشید، حنجرهاش با فریادی که سوز به قلبِ آسمانِ شب انداخت و خراشیده شد:
- تیرداد!
و انگار صدای فریاد مانندِ او به گوشِ طلوعِ مضطرب و نگرانِ امشب که هنوز از جایش تکان نخورده بود، رسید که سرش به ضرب سمتِ راست چرخید و نفهمید چرا قلبش از شدتِ اضطراب تیر کشید و چشمانش ترسیده درشت شدند. تنها نگاه به ماهی دوخت که خنثی شده از درد، امشب را هم خون گریست!
پایانِ بخشِ سوم!
زمان نه لج میکرد و نه دیگر جلو میرفت! انگار نه حتی در دقیقهای، بلکه در ثانیهای قبل جا ماند و تنها به نگریستنِ سایهی ماه که در جنگل افتاده بود، نشست. سایهی ماهی که بارِ دیگر شاهدِ نقشی از این بیرحمی ماند و کینهای که امشب خاموش شد؛ اما ردِ زخمی از خود بر تنِ یلدا نشاند که شک نداشت تا ابد و دهر از خاطرش پاک نخواهد شد! شب، شبِ زهرآگینی بود و آخرین نیشش را برای زدن رو به عمارتی نشانه گرفت که در تاریکیِ شب تنها نورِ اندکِ ماه برای دیدنش به کمکِ قوای بینایی میشتافت و یاریرسان میشد. عمارتی که درونش طلوع بود و تیرداد در آخرین اتاقِ سالن و تیردادی که پس از ارسالِ پیام برای مخاطبی که آرنگ بود، صفحهی موبایلش را خاموش کرد و آن را در جیبِ شلوارش فرو برد، زیرِ سنگینیِ نگاهِ خیرهی طلوعی بود که دستِ راستش را خم کرده مقابلِ سی*ن*هاش، آرنجِ دستِ چپش را روی مچِ دستِ خمیدهاش نهاده و با گیر انداختنِ ناخنِ انگشتِ شستش میانِ دندانهایش با کفشش روی زمین ضرب گرفته بود.
آرنگی که مخاطبِ پیامِ تیرداد بود، در نزدیکیِ عمارت و درونِ جنگل ماشینش را هدایت میکرد و این درحالی بود که خسرو و مردی که پیشتر گوشهای از فضای بیرونِ عمارت کمین کرده بود، به تازگی عزمِ رفتن کرده بودند. رفتنی که همراه شد با اینکه خسرو درِ عقبِ ماشین از سمتِ راست را گشود، ساکِ مشکیاش را روی صندلیِ آن پرت کرد و در را که محکم بست، به سمتِ مردی چرخید که درِ سمتِ شاگردِ ماشینِ پشتِ سریای که متعلق به تیرداد بود را محکم بست و به سمتِ خسرو چرخید. نگاهِ هردو که قفلِ یکدیگر شد، مردِ سیاهپوش دستش را بالا آورد و رسانده به انتهای نقابش، لبهی آن را از پایین گرفت و رو به بالا که کشید، حصارِ پارچهایِ نقاب را برداشت تا صورتِ سوختهاش نمایان شد.
خسرو بیحس و خنثی مردمک گردانده روی اجزای چهرهی او و البته چشمانش، مرد که نقابش را روی زمین انداخت فرود آمدنِ چند تار از موهای صاف و مشکیاش را روی پیشانی حس کرد، با نفس زدنی اندک سری برای خسرو تکان داد که معنیاش را تنها آن دو متوجه میشدند. خسرو که پی به منظورِ او برد، سکوت کرد و تنها به چشم گرداندنش ادامه داد تا اینکه مرد از سکوتِ او دستورش برای پشتِ فرمان نشستن را برداشت کرده، روی پاشنهی پوتینهای مشکیاش به چپ چرخید و از مقابلِ صندوق عقب برای دور زدنِ ماشین گام برداشت. خسرو که رفتنِ او را با چشم دنبال میکرد و قدمهایش را در ذهن میشمرد، دستش را به پشتِ سرش رساند و اسلحهاش را که بارِ دیگر به دست گرفت، از پشتِ کمر خارج کرد. مرد رسیده به آن سوی ماشین و مقابلش، پیش از آنکه به درِ سمتِ راننده برسد، خسرو یک آن اسلحهاش را بالا آورد و با فشردنِ ماشه صدای شلیک را که آزاد ساخت، گلولهای را در شقیقهی مرد خالی کرد.
جسمِ بیجانِ مرد روی زمینِ خاکی و پُر برگ سقوط کرده، خسرو همانطور اسلحه به دست ماشین را از مقابل دور زد و خودش را که به درِ سمتِ راننده رساند، بیتوجه به جنازهی اویی که یکی از افرادش بود، دستش را به دستگیرهی در بند و در را باز کرده، یک ضرب روی صندلی جای گرفت و پس از محکم بستنِ در اسلحه را روی صندلی انداخت. سوئیچِ ماشین که در دستِ خودش بود و مرد به خیالِ خودش قرار بود پس از سوارِ ماشین شدن آن را از خسرو بگیرد، از جیبش بیرون کشید و ماشین را که روشن کرد، همان دم از فاصلهای کمی دورتر سر و کلهی ماشینِ آرنگ پیدا شد که پشتِ سرش آتش هم با موتور خودش را میرساند.
خسرو حرکت را رو به جلو آغاز کرد و آرنگ و آتش از فاصلهای متوسط با او سر درآوردند و این میان آتش بود که با دیدنِ ماشینی که چراغهایش از عقب و جلو روشن بودند و پیش میرفت، چشم ریز کرد و آرنگ سر به سمتِ شانهی چپ کج کرده، مشکوک با اخمی کمرنگ او هم مقصدِ نگاهِ آتش یعنی ماشینِ خسرو را زیرِ نظر گرفت. خسرو با سرعت جلو رفت و این میان اندک زمانی برد تا آرنگ و آتش به عمارت رسیدند و با متوقف شدنشان، آرنگ بدونِ خاموش کردنِ ماشین از آن پیاده شد و درِ سمتِ راننده را همانطور باز نگه داشت که آتش هم با گرفتنِ دو طرفِ کلاه کاسکت آن را از روی سرش برداشت و پایین آورد.
سر به چپ چرخاند و آرنگ را دید که آرام گام برمیداشت و نگاهِ میخ شدهی او آتش را وادار به تغییرِ جهتِ نگاهِ مشکیاش کرد و ردِ چشمانِ قهوهای رنگِ آرنگ را که گرفت، به جنازهای که جلوتر روی زمین افتاده بود، رسید و اخمش از روی مات بردگی رنگ باخت. نگاهِ آرنگ و آتش همزمان به سمتِ یکدیگر برگشت و زمانی که دمی مردمک بینِ مردمکهای هم گرداندند، این بار آرنگ تغییرِ مسیر داد و به سرعت خودش را به عمارت رساند و آتش هم با نگریستنِ فضای تاریکِ جنگل و درختانی که در دو طرفِ جاده در هم تنیده بودند به دنبالِ جایی برای مخفی شدن گشت. این میان طلوع بالاخره رضایت داد که ناخنش را از از میانِ تلهی دندانهایش رهایی بخشد و دستش را که پایین انداخت، خیره به نیمرُخِ تیردادی که به لبهی تکیهگاهِ صندلیِ رأسِ میز رو به دیوار تکیه سپرده بود و سر به زیر افکنده، موبایلش را میانِ دستانش میچرخاند، کلافه شده از این سکوتی که هیچ اطلاعاتی از وضعیتشان به او نمیداد، بالاخره لب باز کرد:
- قرار نیست از اینجا بریم بیرون؟
یک تای ابروی تیرداد با شنیدنِ صدای او تیک مانند بالا پرید و به جز همان تای ابروی بالا پریده، تغییرِ دیگری در اجزای صورتش ایجاد نکرد و سر کج کرده به سمتِ طلوع، نگاهِ او را شکار کرد. لبانِ باریکش را از هم گشود تا پاسخی دهد که صدای قدمهایی را از پشتِ درِ قفل شده محو شنید. حالتِ نگاهش همانطور باقی مانده، کششی محو و یک طرفه به لبانش بخشید و مسیرِ چشمانش را که به سمتِ در کج کرد، تکیه از تکیهگاهِ صندلی ربود و گفت:
- الان میریم!
طلوع متعجب و مشکوک، کمی ابرو درهم کشید و کمرنگ چانه جمع کرده، ردِ نگاهِ تیرداد را که گرفت، به در رسید تا گوشهایش متوجهی صدای گامهایی شدند که پشتِ در متوقف شد. نگاهِ هردو زومِ در مانده، پس از چند ثانیه صوتِ شلیکی شنیده شد که با از بین بردنِ قفلِ در، درهم پیچیدگیِ اندکِ ابروانِ طلوع را با جیغِ خفه و شانه بالا پراندنش، در حرکتی هماهنگ از بین برد و پس از این صدا، در به دستِ کسی گشوده شد و قامتِ آرنگ میانِ درگاه جای گرفت. او که اسلحه به دست نگاه میانِ طلوع و تیرداد چرخاند، تیرداد پس از تشکری زیرلبی و سریع گامهای محکم و تند رو به جلو برداشت و همانطور که با به پهلو شدنی از سمتِ راستِ آرنگ عبور میکرد و موبایلش را در جیبِ پالتوی خاکستریاش رها میساخت، جدی و تند گفت:
- طلوع رو از اینجا ببر!
واردِ سالنِ عمارت شد و آرنگ چرخیده به سمتش، طلوع پس از نیم نگاهی به آرنگ راه افتاد و با رد شدن از کنارِ او پشتِ سرِ تیرداد گام برداشت و گفت:
- پس خودت چی؟
تیرداد بدونِ سر برگرداندنش به عقب تنها جلو رفت و پس از رد کردنِ سه پلهی ابتداییِ سالنِ خاموشی که از درِ بازش نورِ کمی به داخل میرسید، واردِ حیاط شد که طلوعِ نگران را هم به دنبالِ خود کشاند و سپس گفت:
- باید این بازی رو باهاش تموم کنم!
روی سنگفرشِ حیاط جلو رفت و خنکای ملایمِ باد پیچیده در تار به تارِ موهایش، سر کج کرده به راست، باغچهی کوچک و شقایقهای پژمردهای که اثراتِ نبودِ ساحل را به دوش میکشیدند از نظر گذراند؛ سپس دوباره سر به جلو برگرداند و همان دم طلوع با فشردنِ لبانِ متوسطش روی هم با سرعتی که نفهمید از کجا به قدمهایش سرازیر شد، خودش را به تیرداد رساند و بیتوجه به رقصِ تارِ موهای بلندش در هوا دستِ راستش را که جلو برد، بازوی تیرداد را اسیر کرده میانِ انگشتانِ کشیدهاش او را متوقف کرد و با فشاری به سمتِ خود برگرداند.
تیرداد که در جایش چرخی به سمتِ طلوع زد و در آخر رو به او ایستاد، سرش را اندکی پایین گرفته برای دیدنِ او، طلوع که بلعکسِ تیرداد سرش را بالا گرفته بود مردمکهای گشاد شدهی چشمانِ خاکستریاش را میانِ مردمکهای او به گردش درمیآورد، نگران و امیدوار برای بازگردادنِ او از راهش گفت:
- این بازی تموم نمیشه، خودت هم میدونی، مگه نه؟
امیدوار و خوشبینانه این حرف را زده بود. ولومِ اندک بالای صدای او توجهِ تیرداد را جلب نکرد؛ چرا که نگاهِ او پس از چشمانِ طلوع ردی گرفت و تا تارِ موهای رقصانش میانِ بادِ ملایم کشاند. میانِ گردیِ مردمکهای او موهای طلوع در هوا تکان میخوردند و قلبش تپش گرفته، طلوع منتظر و با قفسهی سی*ن*های جنبان صورتِ استخوانیِ او را نگریست. تپشِ قلبهایشان یکی شده بود، نگرانی هماهنگ و دو طرفه بود! تیرداد هم طلوع را به آرنگ سپرد تا با دور کردنش از اینجا در امان بماند و طلوع میخواست هرطور شده او را از به دنبالِ خسرو رفتن منع کند. تیرداد دمِ عمیقی گرفت و همان رایحهی آشنای رز که عطرِ موهای طلوع بود در مشامش پیچید و ناخودآگاه چشمانش در حدقه کج شده و پایین رفته، حلقهی دستِ طلوع دورِ بازویش را نگریست؛ اما نتوانست تغییری در مسیرِ نگاهِ طلوع ایجاد کند. طلوع هنوز منتظر بود، منتظر بود که تیرداد پشیمان شده و خودش به این بازی در همین نقطه خاتمه دهد و برای همین هم امیدواری را در چشمانش ریخت تا تیرداد متوجهاش شده و کوتاه بیاید.
تیرداد اما اگر قصدِ عقب نشینی داشت تا این نقطه را یک نفس نمیآمد؛ نمیتوانست بیخیال شود، هرطور شده ادامه میداد و حتی... حتی امیدواریِ چشمانِ طلوع را هم بیجواب گذاشت که با تک گامی عقب رفتن دستش را از میانِ انگشتانِ طلوع بیرون کشید و نگاهِ طلوع را که متوجهی دستِ عقب رفتهاش کرد، پس از فرو دادنِ کوتاهِ آبِ دهانش فاصلهای به اندازهی خطِ باریکه انداخته میانِ لبانش؛ اما چیزی نگفت! در عوض طلوع پلکی زده، جدیت و تحکمِ از لحنش خالی شد و سر کج کرده به سمتِ شانهی راست، درمانده و همچنان با ته ماندهای از امیدواری و لرزی ریز در لحنش گفت:
- لطفا!
تیرداد نفسِ عمیقی کشید، کلافه و درماندهتر از طلوع برای «نه» گفتن به او و رد کردنِ خواهشش، رو از او گرفته و چرخیده به راست فقط گفت:
- آرنگ از اینجا میبرتت!
سریع به جلو رفت تا خودش را به درِ نیمه بازِ عمارت برساند؛ اما پیش از هر قدم برداشتنی طلوع که تاب نیاورد بارِ دیگر ناخودآگاه دستِ راستش را جلو برده و این بار مچِ تیرداد را گرفته میانِ حلقهای ظریف از انگشتانش، او را به سمتِ خود برگرداند و پیش از اینکه تیرداد لب باز کند و باز هم حرفِ خودش را بزند، دستانش را بالا و پیش برده، یک آن در حرکتی غیرمنتظره دورِ گردنِ او پیچید که ضربانِ قلبِ تیرداد بالا رفت و شوکه و مات برده، طلوعی را نگریست که چانه به شانهاش چسباند و پلک بر هم نهاد. در قلبِ این دختر آشوب بود، نگرانیاش از همین آغوشِ ناگهانی به چشم میآمد و انگار که میخواست هرطور شده تیرداد را لااقل با آغوشش پابندِ همینجا کند. بغض در گلوی طلوع نشست و اشک پشتِ پلکهای بستهاش تجمع کرد. این بین تیردادی بود که هردو دستش با فاصله دو طرفِ پهلوهای طلوع قرار داشتند و شوک هنوز به او اجازهی عکسالعملی نشان دادن را نمیداد!
طلوع پالتوی او را از قسمتِ پشتِ یقه میانِ انگشتانش چنگ زد و عطرش را نفس کشید. باید کوتاه میآمد؟ چه کوتاه آمدنی وقتی میدانست این راهی کردن پایان ندارد؟ چطور او رها میکرد وقتی از تشنهی خون بودنِ خسرو خبر داشت و میدانست تیرداد را به حالِ خودش رها نخواهد کرد؟ نمیتوانست! آغوشش را طولانی کرد و سر کج کرده به سمتِ گردنِ او، نفسی عمیق کشید و سعی کرد خودش را به آرامش دعوت کند و تیرداد که بالاخره به خود آمده بود، رنگِ شوک و مات بردگی آرام از صورتش کنار رفت و دستانش که این بار دورِ کمرِ طلوع حلقه شدند، نفسی گرفت، دلش نرفتن خواست و عقلش ممانعت کرد! اما پیچشِ دستانش را به دورِ کمرِ طلوع را محکمتر کرد و سرش را قدری پایین برده، دمِ گوشِ طلوع آرام و با اطمینانی نامطمئن لب زد:
- قول میدم برگردم!
با رسیدن به نقطه سرِ خطِ کلامش پلکهای طلوع از هم گشوده و دیدگانِ خاکستریاش که در رُخِ مات بردهاش نمایان شدند، ناخودآگاه با شنیدنِ حرفِ تیرداد دستانش از دورِ گردنِ او سست شده و ناامید و مات بابتِ پشیمان کردنِ او از رفتن، لبانش را روی هم فشرد، به دهان فرو برد و سقوطِ قطره اشکی از چشمش را با پلک زدنِ تیک مانندش روی گونه پذیرا شد. نظرِ تیرداد عوض نمیشد! او تصمیم داشت هرطور شده انتقامِ خانوادهی از هم پاشیدهاش را بگیرد حتی اگر به قیمتِ جانش تمام میشد! دستانِ طلوع که سست شدند، آرام از دورِ گردنِ او پایین افتادند و گامی رو به عقب برداشت که حلقهی دستانِ تیرداد هم آهسته از دورِ کمرش گشوده شد. نگاهی بینِ مردمکهای تیرداد گرداند، التماس در چشمانش ریخت برای عقب کشیدنِ او و نرفتنش؛ اما التماس هم جوابگو نبود!
تیرداد به سختی و با مکث رو از چهرهی ناامید و ماتِ او گرفت و به راست چرخید، طلوع هم سر چرخانده به جهتِ چپ به خاطرِ مقابلِ او بودنش رفتنِ او را نظارهگر شد و این درحالی بود که تارِ موهایش حرکت کرده به سمتِ صورتش به بالا و پایینِ لبانش چسبیدند و حرکت میکردند. این میان تیرداد با حسِ سنگینیِ نگاهِ او ناتوان از برگشتن رو به عقب و باز هم ممانعت به خرج دادن، مکثی کرد و در جایش ثابت ایستاد. نفسی گرفت و چشمانش به گوشه کشیده شدند تا به عقب برگردند؛ اما به جایی نرسید و پس از پلکی طولانی از میانِ درگاه رد شد و خودش را از عمارت بیرون انداخت که آرنگ هم هماهنگ با او واردِ حیاط شد. توجهِ تیرداد به موتوری که چسبیده به ماشینِ آرنگ بود، جلب نشد و خودش را تنها به ماشینِ خودش رسانده، درِ سمتِ راننده را سریع گشود و یک ضرب روی صندلی جای گرفت. حرکتِ ماشین را بدونِ اتلافِ وقت آغاز کرد و به راه که افتاد، این آتش بود که به سرعت از پشتِ درختان بیرون زد و نگاهش به حرکتِ ماشینِ تیرداد، خودش را با دو به موتورش رساند.
سوارِ موتور شد و کلاه کاسکت را روی موهای مشکی و به هم ریختهاش نهاده، او هم حرکتش را پشتِ ماشین تیرداد با دنبالِ کردنِ او با چشمانش شروع کرد. آرنگ رو به جلو گام برداشته به سمتِ طلوع رفت و کنارش که ایستاد پیش از هر حرف زدنی، زمزمهی نگران و زیرلبیِ او را شنید:
- اتفاقِ خوبی نمیافته؛ این رو احساسی که هیچوقت بهم دروغ نگفته میگه!
حق داشت! اتفاقِ خوبی در راه نبود و ردپای این بد بودن زمانی در عمقِ امشب به جا میماند که زمان باز هم از لج کردن دست برمیداشت و راهِ خودش را با سرعت پیش میگرفت. زمانی که میگذشت و راحت و سریع میتاخت، تیرداد را به جادهی بیرون از شهر رساند و با فاصلهای بیشتر از او آتش بود که با موتور تعقیبش میکرد طوری که با وجودِ خالی و خلوت بودنِ جاده، تعقیب کردنش به چشم نمیآمد و البته تیرداد هم با ذهنِ درگیری که داشت، اصلا اهمیت نمیداد! او در ذهنش نگاهِ آخر و ناامیدِ طلوع را مرور میکرد و فرمان میانِ دستانش میلغزید. مغزش درد میکرد، میانِ دردهایش فقط دردِ عشق را کم داشت تا دیگر جای خالیای در ذهنش باقی نمانَد. دردِ عشق هم که دردی کم نبود و زجر میداد تا تمام شود و تمام هم نمیشد، دردهای دیگر شاید کوتاه میآمدند؛ اما عشق نه!
آرنجِ دستِ چپش را به پایینِ شیشهی کامل بالا رفتهی کنارش تکیه داد و یکی از مکانهای موردِ حدسش برای حضورِ خسرو را مقصد قرار داد. این میان برای اینکه از بودنِ اسلحهاش همراهش مطمئن شود، دستِ راستش را دمی از فرمان جدا کرد و با دستِ دیگرش فرمان را گرفته، دستِ راستش را به داشبورد رساند و آن را که گشود نیم نگاهی میانِ دستِ دراز شدهاش و جاده به گردش درآورد. وقتی چشمانش دوباره روی داشبورد باقی ماندند چشمش به بمبِ ساعتیای افتاد که حال تنها کمتر از یک دقیقه تا انفجار فاصله داشت!
این بین زمان مضطرب شده از اتفاقی که در راه بود، ابروانِ تیرداد به هم نزدیک شدند و ثانیههایی که مدام رو به عقب میرفتند، زمان را از اویی که هنوز در شوک به سر میبرد میگرفتند! سرعت و قدرتِ تپشهای قلبش بالا گرفت و ده ثانیهی پایانی برای ترمز گرفتن کفاف نمیداد و در آخر...
آتشی که به دنبالِ تیرداد میرفت تنها شاهدِ این شب بود که در گردیِ مردمکهایش ماشینِ درحالِ حرکت قرار داشت. زمان گذشت و آتش که با چشمانش گشاد شده خیره به روبهرو بود، ناگهان صدای مهیب و بلندِ انفجار در فضا پیچید و پلکهایش ک دمی محکم روی هم فشرده و سپس باز شدند، تصویری غرق شده در آتش از ماشینی که پیشِ چشمانش منفجر شد، مقابلِ دیدگانش قرار گرفت و ناخودآگاه، شوکه و وحشت زده سرعتِ موتورش را که کم کرد، قلبش از تپش ایستاد و تمامِ تنش سرد شده، سری ریز به طرفین تکان داد و خیره به رقصِ شعلهها خیلی جلوتر از خود، ناباور «نه» گفت. نه گفتنش چیزی را عوض نکرد و آثارِ انفجار به همان قوتِ سابق باقی مانده، مغزش اخطار داد، قلبش ایستاد، زمان همینجا متوقف شد و او دیوانه شده از صحنهای که پیشِ چشملنش میدید، ناخودآگاه لبانش از هم فاصله گرفتند و خون که در رگهاش تسلیمِ وحشت و غم شد و عقب کشید، حنجرهاش با فریادی که سوز به قلبِ آسمانِ شب انداخت و خراشیده شد:
- تیرداد!
و انگار صدای فریاد مانندِ او به گوشِ طلوعِ مضطرب و نگرانِ امشب که هنوز از جایش تکان نخورده بود، رسید که سرش به ضرب سمتِ راست چرخید و نفهمید چرا قلبش از شدتِ اضطراب تیر کشید و چشمانش ترسیده درشت شدند. تنها نگاه به ماهی دوخت که خنثی شده از درد، امشب را هم خون گریست!
پایانِ بخشِ سوم!