- Aug
- 786
- 3,800
- مدالها
- 2
«پارت سیصد و سی و نهم»
حرف زدن در رابطه با از سر گذشتهها نه دردی را دوا و نه فاصلهای را پُر میکرد. بیشتر میتوانست حسرت بر قامتش بکشد و چون تابلویی پیشِ چشم آنچنان خودنمایی کند که با هربار گذر از کنارش میشد پشیمانی را با تمامِ وجود احساس کرد. نسرین زبانی روی لبانش کشید، نگاهی به میزِ صبحانه انداخت و چون خودش را بیمیل برای صرفِ آن دید و انگار که معدهاش علاقهای به این وعده نداشت، تنش را عقب کشیده روی صندلی، به تکیهگاهِ آن تکیه داد و تای ابروی باریکش را که کوتاه بالا پراند، بیخبر از لرزیدنِ ریزِ پلکهای نسیم که در آخر فاصله گرفتنِ آهستهی مژههایش از هم را رقم زد چشمانش را به گوشه کشیده سمتِ همسرش و بحث را عوض کرد:
- به اون پسری که دیدیم زیاد حسِ خوبی ندارم.
مرد درحالی که لقمهاش را در دهان میجوید، سر به سمتِ او کج کرد و حرفی از کاوه به میان آمدن همان چیزی بود که باعث شد نسیم پس از باز کردنِ چشمانش با اینکه هنوز هم چندان سدِ خواب را دور نزده بود؛ اما قصدش برای چرخیدن روی مبل را بیخیال شود و تنها با ابروانی کمی به هم نزدیک شده، برای مطمئن شدن از چیزی که شنیده بود چشمانش را در حدقه پایین بکشد. مرد لبانِ باریکش را از دو گوشه ریز همراه با بسیار اندک ابرو درهم کشیدنش پایین کشاند و سری ریز به طرفین تکان داده، گفت:
- پسرِ خوب و محترمی بود که. بیخیال نسرین توروخدا دنبالِ عیبِ الکی برای پسرِ مردم نباش!
نسرین لبانش را نرم بر هم فشرد و چشم غرهای به همسرش رقته، همانطور که همچنان به تکیهگاهِ صندلی تکیه سپرده بود دست به سی*ن*ه شد و پس از دم و بازدمی عمیق، نیم نگاهی سمتِ نسیم که از آن فاصله به جز تکیهگاهِ مبل چیزی از قامتِ دراز کشیدهاش پیدا نبود، حواله کرد. نسیم لب به دندان گزید و نسرین این بار تای دیگرِ ابرویش را هم تیک مانند بالا فرستاده، گفت:
- دقیقا چون شکلِ تو هستش! تو هم همینجوری بابای من رو نسبت به خودت نرم کردی.
بخشِ آخر و ریزِ لقمه در گلوی مرد پرید که به ناگاه چشمانش درشت شدند و در لحظه به سرفه افتاده، نسیم ناخودآگاه ترسید و با کنار زدنِ پتو از روی تنش، به ضرب پاهایش را از لبهی مبل آویزان ساخت. نسرین هول کرده از حالِ او به سرعت از جایش برخاست و تک گامی را برای رسیدن به همسرش پُر کرد و کنارِ او که رنگِ صورتش به سرخی میگرایید، ایستاد و کفِ دستش را بینِ شانههای او رساند و همان دم نسیم از درگاه عبور کرد و واردِ آشپزخانه که شد، بالاخره با ضربه زدنهای نسرین به پشت سرِ همسرش نفسِ او بالا آمد و رنگش به حالتِ قبل برگشته، توانست لقمه را با جرعهای آب پرتقال پایین بفرستد. نسرین نفسِ راحتی کشید و نسیم جلو رفته کلافه به مادرش نگاه کرد و گفت:
- چی بهش گفتی اولِ صبحی که اینجوری شد مامان؟
نسیم حواسش بود نشان ندهد که چیزی از حرفهای آنها نشنیده و این بین نسرین شانهای بالا انداخت و پس از نیم نگاهی گذرا به مرد که تک سرفهای ریز و کوتاه برای پایان دادن به حالش کرد، رو به سمتِ نسیم برگرداند و گفت:
- من چیزی بهش نگفتم مادر، جوونیهاش رو براش زنده کردم!
و سپس نگاهی پُر معنا به همسرش انداخت که او هم پس از دریافتِ معنای نگاهِ او، تنها با چشم غرهای پررنگ پاسخش را داد و همان دم نسیم که پیراهن و شلوارِ راحتی و مخملِ نقرهای به تن داشت، تکیهگاهِ صندلیِ سمتِ چپِ پدرش را گرفت و با عقب کشیدنش، بیتوجه به صدای آزاردهندهی کشیده شدنِ پایههای آن روی کاشیهای شیریِ آشپزخانه، روی صندلی درحالی که سر به سمتِ پدرش کج کرده بود نشست. نگاهی به چهرهی او انداخته، نچی کرد و دستش را که جلو برد با نگرانی سرِ انگشتِ شستش را نوازشوار به گونهی پدرش کشید و گفت:
- حواست کجاست آخه بابا؟
مرد لبانش را کمرنگ از دو سو کش داد و ریز و کوتاه خندیده، دستمال کاغذیای از درونِ جعبه بیرون و به لبانش کشیده، به شوخی گفت:
- از عوارضِ پیریه؛ مادرت قبل از من باهاش آشنایی داره!
تیرِ خلاص و کنایهای پررنگ بود به نشانهی تلافی که نسرین حینی که پشت به آنها رو به میزِ چوبی و قهوهای سوختهی چسبیده به کابینت ایستاده و مشغولِ ریختنِ چای در فنجان برای نسیمی بود که لبانش از دو سو ناخودآگاه کش میآمدند و سعی در بلعیدنِ خندهاش با جمع کردنِ لبانش داشت، سر چرخانده به عقب و به سمتِ آن دو، چشم غرهای پررنگ برای مرد رفت که خندهاش را پررنگ تر کرد. دستهی فنجان را که در دست گرفت روی پاشنهی صندلهای مشکی و بنددارش به سمتِ میز چرخید و درحالِ گام برداشتن خونسرد و البته دلخور گفت:
- از عوارضِ پیریه احتمالا که پدرت با نوعِ درستِ شوخی هم آشنایی نداره.
سپس دستش را جلو برد و نفسش را که از راهِ دهان بیرون فرستاد، فنجان را مقابلِ نسیم روی میز گذاشت و سپس بر روی صندلیِ مقابلِ نسیم جای گرفت. مرد پس از شنیدنِ این حرفِ او لبخندش از بین رفت و تازه این موضوع برایش یادآوری شده که اکثرِ بحثهایشان از همین شوخیهای بیجا نشأت گرفته و میگیرند، آبِ دهانش را فرو داد و نگاهی کوتاه بینِ او و نسیم که رد و بدل شد، سر چرخانده به سمتِ نیمرُخِ نسرین که سرش بالا بود؛ اما چشمانش پایین، لب باز کرد حرفی بزند که نسیم پیش از او پیش قدم شد و گفت:
- یه روز اومدین اینجا میخواین اون رو هم با بحث بگذرونین؟ خواهشاً تا وقتی که هنوز پیش من هستین بحث رو کنار بذارین چون اگه علاقهای بهش داشتم توی خونهی خودمون میموندم...
سپس سر گردانده به سمتِ نسرین، لبخندی کمرنگ و تصنعی بر لبانش جای داد و گفت:
- بابا شوخی کرد دیگه مامان، بیخیال!
و نسرین نگاه این سو و آن سو کرده میانِ نسیمِ منتظر که سرش را اندکی پایین میگرفت و منتظرِ تایید بود و همسرش، لبانش را بر هم فشرد و نفسش را از راهِ بینی خارج ساخته، چشم روی چشمانِ همسرش متمرکز کرد و گفت:
- امروز چون اینجاییم!
مرد لبخندی زد و سر تکان داد که نسیم هم لبخند زده، زبانی روی لبانِ متوسطش کشید و همزمان نسرین دستش را جلو برده شکرپاش را که برداشت به سمتِ نسیم گرفت و گفت:
- بیا عزیزم!
نسیم با تشکری زیرلبی شکرپاش را از مادرش گرفت و همسرش که برای تشکر و البته معذرت خواهی، لقمهای از عسل و خامهی موردِ علاقهاش را برایش و سپس به سمتش گرفت، نتوانست دست رد به سی*ن*هاش بزند و اعتراضِ معدهاش را که جواب کرد، دستش را جلو برد و با ناخودآگاه کشیده شدنِ لبانش از یک سو، لقمه را از دستِ او گرفت. نسیم نگاهی بینِ آنها به گردش درآورد و لبخندش که پررنگ شد، خودش را با هم زدنِ چای مشغول کرد و این میان بالاخره او و پدر و مادرش یک خانواده شدند! خانوادهای که در کنارِ هم بدونِ دلخوری و هرچه شبیه به آن صبحانه میخوردند؛ پدرش شوخی میکرد نسیم میخندید، مادرش ضربهای آرام به بازوی همسرش میزد و صدای خندههایشان سکوتِ فضا را خفه کرده بود.
خانوادهای شدند بعد از مدت زمانِ طولانی که با وجودِ همهی دوریِ بینشان این بار را راحت کنارِ هم لبخند زدند و از فاصله گرفتن امتناع کردند. بحثِ کاوه خوش به میانشان آمد که رابطهشان را حتی شده به اندازهی بندِ انگشتی جوش داد و کنارِ هم بودنشان را رقم زد. کاوه در همه حال میتوانست کمک کند؛ حتی اگر خودش هم نبود و فقط حرفش بود!
حرف زدن در رابطه با از سر گذشتهها نه دردی را دوا و نه فاصلهای را پُر میکرد. بیشتر میتوانست حسرت بر قامتش بکشد و چون تابلویی پیشِ چشم آنچنان خودنمایی کند که با هربار گذر از کنارش میشد پشیمانی را با تمامِ وجود احساس کرد. نسرین زبانی روی لبانش کشید، نگاهی به میزِ صبحانه انداخت و چون خودش را بیمیل برای صرفِ آن دید و انگار که معدهاش علاقهای به این وعده نداشت، تنش را عقب کشیده روی صندلی، به تکیهگاهِ آن تکیه داد و تای ابروی باریکش را که کوتاه بالا پراند، بیخبر از لرزیدنِ ریزِ پلکهای نسیم که در آخر فاصله گرفتنِ آهستهی مژههایش از هم را رقم زد چشمانش را به گوشه کشیده سمتِ همسرش و بحث را عوض کرد:
- به اون پسری که دیدیم زیاد حسِ خوبی ندارم.
مرد درحالی که لقمهاش را در دهان میجوید، سر به سمتِ او کج کرد و حرفی از کاوه به میان آمدن همان چیزی بود که باعث شد نسیم پس از باز کردنِ چشمانش با اینکه هنوز هم چندان سدِ خواب را دور نزده بود؛ اما قصدش برای چرخیدن روی مبل را بیخیال شود و تنها با ابروانی کمی به هم نزدیک شده، برای مطمئن شدن از چیزی که شنیده بود چشمانش را در حدقه پایین بکشد. مرد لبانِ باریکش را از دو گوشه ریز همراه با بسیار اندک ابرو درهم کشیدنش پایین کشاند و سری ریز به طرفین تکان داده، گفت:
- پسرِ خوب و محترمی بود که. بیخیال نسرین توروخدا دنبالِ عیبِ الکی برای پسرِ مردم نباش!
نسرین لبانش را نرم بر هم فشرد و چشم غرهای به همسرش رقته، همانطور که همچنان به تکیهگاهِ صندلی تکیه سپرده بود دست به سی*ن*ه شد و پس از دم و بازدمی عمیق، نیم نگاهی سمتِ نسیم که از آن فاصله به جز تکیهگاهِ مبل چیزی از قامتِ دراز کشیدهاش پیدا نبود، حواله کرد. نسیم لب به دندان گزید و نسرین این بار تای دیگرِ ابرویش را هم تیک مانند بالا فرستاده، گفت:
- دقیقا چون شکلِ تو هستش! تو هم همینجوری بابای من رو نسبت به خودت نرم کردی.
بخشِ آخر و ریزِ لقمه در گلوی مرد پرید که به ناگاه چشمانش درشت شدند و در لحظه به سرفه افتاده، نسیم ناخودآگاه ترسید و با کنار زدنِ پتو از روی تنش، به ضرب پاهایش را از لبهی مبل آویزان ساخت. نسرین هول کرده از حالِ او به سرعت از جایش برخاست و تک گامی را برای رسیدن به همسرش پُر کرد و کنارِ او که رنگِ صورتش به سرخی میگرایید، ایستاد و کفِ دستش را بینِ شانههای او رساند و همان دم نسیم از درگاه عبور کرد و واردِ آشپزخانه که شد، بالاخره با ضربه زدنهای نسرین به پشت سرِ همسرش نفسِ او بالا آمد و رنگش به حالتِ قبل برگشته، توانست لقمه را با جرعهای آب پرتقال پایین بفرستد. نسرین نفسِ راحتی کشید و نسیم جلو رفته کلافه به مادرش نگاه کرد و گفت:
- چی بهش گفتی اولِ صبحی که اینجوری شد مامان؟
نسیم حواسش بود نشان ندهد که چیزی از حرفهای آنها نشنیده و این بین نسرین شانهای بالا انداخت و پس از نیم نگاهی گذرا به مرد که تک سرفهای ریز و کوتاه برای پایان دادن به حالش کرد، رو به سمتِ نسیم برگرداند و گفت:
- من چیزی بهش نگفتم مادر، جوونیهاش رو براش زنده کردم!
و سپس نگاهی پُر معنا به همسرش انداخت که او هم پس از دریافتِ معنای نگاهِ او، تنها با چشم غرهای پررنگ پاسخش را داد و همان دم نسیم که پیراهن و شلوارِ راحتی و مخملِ نقرهای به تن داشت، تکیهگاهِ صندلیِ سمتِ چپِ پدرش را گرفت و با عقب کشیدنش، بیتوجه به صدای آزاردهندهی کشیده شدنِ پایههای آن روی کاشیهای شیریِ آشپزخانه، روی صندلی درحالی که سر به سمتِ پدرش کج کرده بود نشست. نگاهی به چهرهی او انداخته، نچی کرد و دستش را که جلو برد با نگرانی سرِ انگشتِ شستش را نوازشوار به گونهی پدرش کشید و گفت:
- حواست کجاست آخه بابا؟
مرد لبانش را کمرنگ از دو سو کش داد و ریز و کوتاه خندیده، دستمال کاغذیای از درونِ جعبه بیرون و به لبانش کشیده، به شوخی گفت:
- از عوارضِ پیریه؛ مادرت قبل از من باهاش آشنایی داره!
تیرِ خلاص و کنایهای پررنگ بود به نشانهی تلافی که نسرین حینی که پشت به آنها رو به میزِ چوبی و قهوهای سوختهی چسبیده به کابینت ایستاده و مشغولِ ریختنِ چای در فنجان برای نسیمی بود که لبانش از دو سو ناخودآگاه کش میآمدند و سعی در بلعیدنِ خندهاش با جمع کردنِ لبانش داشت، سر چرخانده به عقب و به سمتِ آن دو، چشم غرهای پررنگ برای مرد رفت که خندهاش را پررنگ تر کرد. دستهی فنجان را که در دست گرفت روی پاشنهی صندلهای مشکی و بنددارش به سمتِ میز چرخید و درحالِ گام برداشتن خونسرد و البته دلخور گفت:
- از عوارضِ پیریه احتمالا که پدرت با نوعِ درستِ شوخی هم آشنایی نداره.
سپس دستش را جلو برد و نفسش را که از راهِ دهان بیرون فرستاد، فنجان را مقابلِ نسیم روی میز گذاشت و سپس بر روی صندلیِ مقابلِ نسیم جای گرفت. مرد پس از شنیدنِ این حرفِ او لبخندش از بین رفت و تازه این موضوع برایش یادآوری شده که اکثرِ بحثهایشان از همین شوخیهای بیجا نشأت گرفته و میگیرند، آبِ دهانش را فرو داد و نگاهی کوتاه بینِ او و نسیم که رد و بدل شد، سر چرخانده به سمتِ نیمرُخِ نسرین که سرش بالا بود؛ اما چشمانش پایین، لب باز کرد حرفی بزند که نسیم پیش از او پیش قدم شد و گفت:
- یه روز اومدین اینجا میخواین اون رو هم با بحث بگذرونین؟ خواهشاً تا وقتی که هنوز پیش من هستین بحث رو کنار بذارین چون اگه علاقهای بهش داشتم توی خونهی خودمون میموندم...
سپس سر گردانده به سمتِ نسرین، لبخندی کمرنگ و تصنعی بر لبانش جای داد و گفت:
- بابا شوخی کرد دیگه مامان، بیخیال!
و نسرین نگاه این سو و آن سو کرده میانِ نسیمِ منتظر که سرش را اندکی پایین میگرفت و منتظرِ تایید بود و همسرش، لبانش را بر هم فشرد و نفسش را از راهِ بینی خارج ساخته، چشم روی چشمانِ همسرش متمرکز کرد و گفت:
- امروز چون اینجاییم!
مرد لبخندی زد و سر تکان داد که نسیم هم لبخند زده، زبانی روی لبانِ متوسطش کشید و همزمان نسرین دستش را جلو برده شکرپاش را که برداشت به سمتِ نسیم گرفت و گفت:
- بیا عزیزم!
نسیم با تشکری زیرلبی شکرپاش را از مادرش گرفت و همسرش که برای تشکر و البته معذرت خواهی، لقمهای از عسل و خامهی موردِ علاقهاش را برایش و سپس به سمتش گرفت، نتوانست دست رد به سی*ن*هاش بزند و اعتراضِ معدهاش را که جواب کرد، دستش را جلو برد و با ناخودآگاه کشیده شدنِ لبانش از یک سو، لقمه را از دستِ او گرفت. نسیم نگاهی بینِ آنها به گردش درآورد و لبخندش که پررنگ شد، خودش را با هم زدنِ چای مشغول کرد و این میان بالاخره او و پدر و مادرش یک خانواده شدند! خانوادهای که در کنارِ هم بدونِ دلخوری و هرچه شبیه به آن صبحانه میخوردند؛ پدرش شوخی میکرد نسیم میخندید، مادرش ضربهای آرام به بازوی همسرش میزد و صدای خندههایشان سکوتِ فضا را خفه کرده بود.
خانوادهای شدند بعد از مدت زمانِ طولانی که با وجودِ همهی دوریِ بینشان این بار را راحت کنارِ هم لبخند زدند و از فاصله گرفتن امتناع کردند. بحثِ کاوه خوش به میانشان آمد که رابطهشان را حتی شده به اندازهی بندِ انگشتی جوش داد و کنارِ هم بودنشان را رقم زد. کاوه در همه حال میتوانست کمک کند؛ حتی اگر خودش هم نبود و فقط حرفش بود!