جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,603 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و سی و نهم»

حرف زدن در رابطه با از سر گذشته‌ها نه دردی را دوا و نه فاصله‌ای را پُر می‌کرد. بیشتر می‌توانست حسرت بر قامتش بکشد و چون تابلویی پیشِ چشم آنچنان خودنمایی کند که با هربار گذر از کنارش می‌شد پشیمانی را با تمامِ وجود احساس کرد. نسرین زبانی روی لبانش کشید، نگاهی به میزِ صبحانه انداخت و چون خودش را بی‌میل برای صرفِ آن دید و انگار که معده‌اش علاقه‌ای به این وعده نداشت، تنش را عقب کشیده روی صندلی، به تکیه‌گاهِ آن تکیه داد و تای ابروی باریکش را که کوتاه بالا پراند، بی‌خبر از لرزیدنِ ریزِ پلک‌های نسیم که در آخر فاصله گرفتنِ آهسته‌ی مژه‌هایش از هم را رقم زد چشمانش را به گوشه کشیده سمتِ همسرش و بحث را عوض کرد:

- به اون پسری که دیدیم زیاد حسِ خوبی ندارم.

مرد درحالی که لقمه‌اش را در دهان می‌جوید، سر به سمتِ او کج کرد و حرفی از کاوه به میان آمدن همان چیزی بود که باعث شد نسیم پس از باز کردنِ چشمانش با اینکه هنوز هم چندان سدِ خواب را دور نزده بود؛ اما قصدش برای چرخیدن روی مبل را بی‌خیال شود و تنها با ابروانی کمی به هم نزدیک شده، برای مطمئن شدن از چیزی که شنیده بود چشمانش را در حدقه پایین بکشد. مرد لبانِ باریکش را از دو گوشه ریز همراه با بسیار اندک ابرو درهم کشیدنش پایین کشاند و سری ریز به طرفین تکان داده، گفت:

- پسرِ خوب و محترمی بود که. بی‌خیال نسرین توروخدا دنبالِ عیبِ الکی برای پسرِ مردم نباش!

نسرین لبانش را نرم بر هم فشرد و چشم غره‌ای به همسرش رقته، همانطور که همچنان به تکیه‌گاهِ صندلی تکیه سپرده بود دست به سی*ن*ه شد و پس از دم و بازدمی عمیق، نیم نگاهی سمتِ نسیم که از آن فاصله به جز تکیه‌گاهِ مبل چیزی از قامتِ دراز کشیده‌اش پیدا نبود، حواله کرد. نسیم لب به دندان گزید و نسرین این بار تای دیگرِ ابرویش را هم تیک مانند بالا فرستاده، گفت:

- دقیقا چون شکلِ تو هستش! تو هم همینجوری بابای من رو نسبت به خودت نرم کردی.

بخشِ آخر و ریزِ لقمه در گلوی مرد پرید که به ناگاه چشمانش درشت شدند و در لحظه به سرفه افتاده، نسیم ناخودآگاه ترسید و با کنار زدنِ پتو از روی تنش، به ضرب پاهایش را از لبه‌ی مبل آویزان ساخت. نسرین هول کرده از حالِ او به سرعت از جایش برخاست و تک گامی را برای رسیدن به همسرش پُر کرد و کنارِ او که رنگِ صورتش به سرخی می‌گرایید، ایستاد و کفِ دستش را بینِ شانه‌های او رساند و همان دم نسیم از درگاه عبور کرد و واردِ آشپزخانه که شد، بالاخره با ضربه زدن‌های نسرین به پشت سرِ همسرش نفسِ او بالا آمد و رنگش به حالتِ قبل برگشته، توانست لقمه را با جرعه‌ای آب پرتقال پایین بفرستد. نسرین نفسِ راحتی کشید و نسیم جلو رفته کلافه به مادرش نگاه کرد و گفت:

- چی بهش گفتی اولِ صبحی که اینجوری شد مامان؟

نسیم حواسش بود نشان ندهد که چیزی از حرف‌های آن‌ها نشنیده و این بین نسرین شانه‌ای بالا انداخت و پس از نیم نگاهی گذرا به مرد که تک سرفه‌ای ریز و کوتاه برای پایان دادن به حالش کرد، رو به سمتِ نسیم برگرداند و گفت:

- من چیزی بهش نگفتم مادر، جوونی‌هاش رو براش زنده کردم!

و سپس نگاهی پُر معنا به همسرش انداخت که او هم پس از دریافتِ معنای نگاهِ او، تنها با چشم غره‌ای پررنگ پاسخش را داد و همان دم نسیم که پیراهن و شلوارِ راحتی و مخملِ نقره‌ای به تن داشت، تکیه‌گاهِ صندلیِ سمتِ چپِ پدرش را گرفت و با عقب کشیدنش، بی‌توجه به صدای آزاردهنده‌ی کشیده شدنِ پایه‌های آن روی کاشی‌های شیریِ آشپزخانه، روی صندلی درحالی که سر به سمتِ پدرش کج کرده بود نشست. نگاهی به چهره‌ی او انداخته، نچی کرد و دستش را که جلو برد با نگرانی سرِ انگشتِ شستش را نوازش‌وار به گونه‌ی پدرش کشید و گفت:

- حواست کجاست آخه بابا؟

مرد لبانش را کمرنگ از دو سو کش داد و ریز و کوتاه خندیده، دستمال کاغذی‌ای از درونِ جعبه بیرون و به لبانش کشیده، به شوخی گفت:

- از عوارضِ پیریه؛ مادرت قبل از من باهاش آشنایی داره!

تیرِ خلاص و کنایه‌ای پررنگ بود به نشانه‌ی تلافی که نسرین حینی که پشت به آن‌ها رو به میزِ چوبی و قهوه‌ای سوخته‌ی چسبیده به کابینت ایستاده و مشغولِ ریختنِ چای در فنجان برای نسیمی بود که لبانش از دو سو ناخودآگاه کش می‌آمدند و سعی در بلعیدنِ خنده‌اش با جمع کردنِ لبانش داشت، سر چرخانده به عقب و به سمتِ آن دو، چشم غره‌ای پررنگ برای مرد رفت که خنده‌اش را پررنگ تر کرد. دسته‌ی فنجان را که در دست گرفت روی پاشنه‌ی صندل‌های مشکی و بنددارش به سمتِ میز چرخید و درحالِ گام برداشتن خونسرد و البته دلخور گفت:

- از عوارضِ پیریه احتمالا که پدرت با نوعِ درستِ شوخی هم آشنایی نداره.

سپس دستش را جلو برد و نفسش را که از راهِ دهان بیرون فرستاد، فنجان را مقابلِ نسیم روی میز گذاشت و سپس بر روی صندلیِ مقابلِ نسیم جای گرفت. مرد پس از شنیدنِ این حرفِ او لبخندش از بین رفت و تازه این موضوع برایش یادآوری شده که اکثرِ بحث‌هایشان از همین شوخی‌های بیجا نشأت گرفته و می‌گیرند، آبِ دهانش را فرو داد و نگاهی کوتاه بینِ او و نسیم که رد و بدل شد، سر چرخانده به سمتِ نیم‌رُخِ نسرین که سرش بالا بود؛ اما چشمانش پایین، لب باز کرد حرفی بزند که نسیم پیش از او پیش قدم شد و گفت:

- یه روز اومدین اینجا می‌خواین اون رو هم با بحث بگذرونین؟ خواهشاً تا وقتی که هنوز پیش من هستین بحث رو کنار بذارین چون اگه علاقه‌ای بهش داشتم توی خونه‌ی خودمون می‌موندم...

سپس سر گردانده به سمتِ نسرین، لبخندی کمرنگ و تصنعی بر لبانش جای داد و گفت:

- بابا شوخی کرد دیگه مامان، بی‌خیال!

و نسرین نگاه این سو و آن سو کرده میانِ نسیمِ منتظر که سرش را اندکی پایین می‌گرفت و منتظرِ تایید بود و همسرش، لبانش را بر هم فشرد و نفسش را از راهِ بینی خارج ساخته، چشم روی چشمانِ همسرش متمرکز کرد و گفت:

- امروز چون اینجاییم!

مرد لبخندی زد و سر تکان داد که نسیم هم لبخند زده، زبانی روی لبانِ متوسطش کشید و همزمان نسرین دستش را جلو برده شکرپاش را که برداشت به سمتِ نسیم گرفت و گفت:

- بیا عزیزم!

نسیم با تشکری زیرلبی شکرپاش را از مادرش گرفت و همسرش که برای تشکر و البته معذرت خواهی، لقمه‌ای از عسل و خامه‌ی موردِ علاقه‌اش را برایش و سپس به سمتش گرفت، نتوانست دست رد به سی*ن*ه‌اش بزند و اعتراضِ معده‌اش را که جواب کرد، دستش را جلو برد و با ناخودآگاه کشیده شدنِ لبانش از یک سو، لقمه را از دستِ او گرفت. نسیم نگاهی بینِ آن‌ها به گردش درآورد و لبخندش که پررنگ شد، خودش را با هم زدنِ چای مشغول کرد و این میان بالاخره او و پدر و مادرش یک خانواده شدند! خانواده‌ای که در کنارِ هم بدونِ دلخوری و هرچه شبیه به آن صبحانه می‌خوردند؛ پدرش شوخی می‌کرد نسیم می‌خندید، مادرش ضربه‌ای آرام به بازوی همسرش می‌زد و صدای خنده‌هایشان سکوتِ فضا را خفه کرده بود.

خانواده‌ای شدند بعد از مدت زمانِ طولانی که با وجودِ همه‌ی دوریِ بینشان این بار را راحت کنارِ هم لبخند زدند و از فاصله گرفتن امتناع کردند. بحثِ کاوه خوش به میانشان آمد که رابطه‌شان را حتی شده به اندازه‌ی بندِ انگشتی جوش داد و کنارِ هم بودنشان را رقم زد. کاوه در همه حال می‌توانست کمک کند؛ حتی اگر خودش هم نبود و فقط حرفش بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و چهلم»

هرچند که صمیمیتِ تازه در خانواده‌ی نسیم پوئنِ مثبتی به حساب می‌آمد؛ اما پایانِ دلبستگی به آن قطعا شروعِ دلشکستگی را رقم می‌زد چرا که همیشه در پسِ هر خنده‌ای گریه و هر خوشی‌ای غمی را در خود نهفته داشت. از آنجا فاصله‌ی بینِ خنده و گریه به اندازه‌ی خطِ باریکه‌ای بود که مرزش اندازه‌ی تارِ مو را هم هیچ می‌شمرد. این مرزِ بسیار باریکی که دو نیمه‌ی غم و خنده را در نقابِ خسرو از هم جدا می‌کرد، شباهتِ زیادی با این موضوع داشت و منظورش هم مشخص بود. رابطه‌های پیوند خورده‌ی تازه، مثلِ نسیم و پدر و مادرش و صدف و هنری خبرهای خوبی به شمار می‌آمدند؛ اما هنوز هم سایه‌ی فاجعه بر سرِ همه احساس می‌شد مثلِ همان ابرهای خاکستری که آسمان را تماماً پوشانده بودند؛ اما هنوز رنگِ بی‌رنگِ باران را بر بومِ زمین نمی‌پاشیدند! اولین نشانه‌ی این فاجعه عدمِ حضورِ سام در ویلا بود که در این زمان از صبح بعد از صرفِ صبحانه‌اش همراه با لارا، درحالِ قدم زدن در حیاط بود. این عجیب بود؛ نبودِ سام درحالی که هنری فقط به لارا گفته بود که می‌تواند امروز را نیاید، عجیب بود!

ویلای خالی از حضورِ سام که پشتِ درِ بسته‌ی میله‌ای و مشکی‌اش حیاطِ پوشیده از برگ‌های پاییزی و رنگارنگ به چشم می‌آمد، در این ساعت در آرام‌ترین حالتِ ممکن بود طوری که انگار که موردِ مشکوکی در آن وجود نداشته باشد! البته خب موردِ مشکوکی هم به جز همان عدمِ حضورِ سام نبود. فضای داخلِ ویلا ساکت بود، سه نفر در این ویلا حضور داشتند؛ اما در موقعیت‌های مختلف! صدف و الیزابت هرکدام در اتاقشان و هنری در آشپزخانه ایستاده درحالی که پیراهنِ سفید روی تیشرتِ همرنگش به تن داشت و دو طرفش باز، آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده، شلوارِ مشکی را همراه با کفش‌های اسپرت و همرنگِ شلوار به پا داشت، دستِ چپش در جیب، میانِ انگشتانِ اشاره و شستِ دستِ راستش دسته‌ی ماگِ پُر شده از قهوه را گرفته و مقابلِ سی*ن*ه نگه داشته بود.

حالتِ نگاهش مثلِ همیشه بود! نبودِ لارا باعث شده بود خودش برای قهوه‌ی صبحگاهی‌اش اقدام کند و او که همانطور ایستاده مقابلِ میزِ چسبیده به کابینتِ شکلاتی، لبه‌ی ماگِ مشکی را به لبانش چسباند و جرعه‌ای از قهوه را به دهانش فرستاد که داغی‌اش کمی دهانش را سوزاند؛ اما بی‌محل کرد و تنها چشمانش خیره به نقطه‌ای نامعلوم، قهوه را از راهِ گلویش عبور داد. همان دم صدف که به تازگی اتاقش را ترک گفته و درِ آن را نیمه باز قرار داده بود، زبانی روی لبانِ برجسته‌اش کشید و نگاهی در اطراف به گردش درآورد. لارا خبر داده بود که امروز را نمی‌آید؛ اما اینکه خبری از سام هم نبود، باعث شد تا کمی ابروانش را به هم نزدیک کند. نگاهش را جستجوگر این سو و آن سو را واکاوی کرد و چون از پنجره‌ی اتاقش حیاط را هم دیده و باز هم خبری از سام نبود، نزدیکیِ ابروانِ باریکش به هم را از بین برد و تنها لبانش را به نشانه‌ی ندانستن از دو گوشه پایین کشید و ابروانش را بالا پراند.

دستی به موهای بازش که روی شانه‌های ظریفش افتاده بود، کشید. بلوزِ یقه کج و مشکی به تن و شلوارِ دمپای سفید با صندل‌های پاشنه بلند و مشکی به پا داشت و موهایش مثلِ همیشه؛ قهوه‌ای روشن، فر با همان چتری‌های اندکِ فر و نشسته روی پیشانیِ کوتاهش. نفسِ عمیقی کشید و رایحه‌ی ارکیده‌اش در بینی‌اش که پیچید، بلعکسِ شانه‌ی راستش که با بلوز پوشیده شده بود، شانه‌ی چپش برهنه بود و همین باعث می‌شد تا خنکایی را روی شانه‌اش احساس کند. روی پاشنه‌ی صندل‌هایش که به راست چرخید به جلو گام برداشت و پس از پشتِ سر گذاشتنِ سه پله‌ی کم ارتفاع را پایین رفت و این بار پیچیده به چپ به سمتِ همان راهروی کوتاهی که در میانش آشپزخانه قرار داشت رفت.

پس از رد کردنِ راهرو سرش را اندکی کج کرده رو به شانه‌ی چپ به درگاهِ آشپزخانه که نزدیک شد چشمانِ قهوه‌ای روشنش را در فضای کوچکِ آن گردش داد و هنری را که دید تای ابرویی بالا انداخته، دست به سی*ن*ه شد و با ایستادن میانِ درگاه بدنش را هم قدری کج کرد و شانه‌ی چپش که این بار نفوذ سرمایی را از جانبِ درگاه حس کرد خیره به نیم‌رُخِ هنری که ماگِ خالی را پایین می‌آورد، گفت:

- لارا رو فرستادی مرخصی که خودت اینجایی؛ هوم؟

هنری همزمان با قرار دادنِ ماگ روی میز سر به نشانه‌ی تایید تکان داد و روی پاشنه‌ی کفش‌های اسپرتش که به سمتِ صدف چرخید، لبانِ باریکش را بسیار محو از دو سو کشید و با فرو بردنِ دستِ راستش هم در جیب، خیره به چشمانِ صدف گفت:

- حتی حالا که فکر می‌کنم می‌بینم دستمزدی که به لارا دادم هم اگه نمی‌دادم به صرفه‌تر بود؛ قهوه‌ای که خودم درست کردم بهتر شد.

لبانِ صدف ناخودآگاه از دو سو کشیده شدند و او با فشاری ریز به شانه‌ی چپش، تکیه از درگاه که گرفت صاف ایستاد، گامی به داخل آشپزخانه برداشت و صوتِ برخوردِ پاشنه‌ی صندل‌هایش به کفِ آشپزخانه سمفونیِ فضا شده، دستانش را از هم جدا کرد و پشت به میز گامی به عقب رفت و کمرش را که به لبه‌ی میزِ کابینت چسباند، با قرار کفِ دستانش دو طرفِ تنش روی لبه‌ی آن سر به سمتِ هنری که می‌دانست صدف قصدِ زدنِ حرفی را دارد و با سری اندک کج شده رو به شانه‌ی راست او را منتظر می‌نگریست، چرخاند و گفت:

- سام رو هم ندیدم؛ اون هم رفته؟

هنری پلکی آهسته زد و سری به نشانه‌ی پاسخِ مثبت که تکان داد، گامی به سمتِ صدف برداشت و ایستاده مقابلِ او، درحالی که صدف سرش را برای دیدنِ چهره‌ی او بالا می‌گرفت لبخندی یک طرفه روی صورتش نشاند، دستانش را از جیب‌های شلوارش خارج کرد و همانطور که دستِ چپش را دورِ کمرِ باریکِ صدف حلقه می‌کرد، با فشاری ریز و ملایم او را به سمتِ خود کشید تا با صفر شدنِ فاصله‌ی میانشان، کمر و دستانِ صدف هم از میز جدا شدند. هنری مردمک گردانده میانِ مردمک‌های اویی که لبخندش رنگ گرفته بود، لب باز کرد و گفت:

- نبودشون توی ویلا، می‌ارزه به یه روز تنها موندن با زیبای عزیزم همینجا.

صدف با پایین کشیدنِ چشمانش در حدقه و رو گرفتنی کوتاه از هنری، تک خنده‌ای کرده از حرفِ او و دلیلش برای بیرون فرستادنِ لارا و سام، کشش لبانش را که کمی کمرنگ کرد، دوباره چشمانس را همراه با سرش بالا گرفته و دستِ راستش را هم که بالا آورد، روی بازوی هنری نشاند و با اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپش کج کردن، صدای ظریفش را با لحنی ملایم به گوشِ هنری رساند:

- البته... حتما قابلِ توجهت هست که اینجا خواهرت حضور داره و تنها نیستیم، مگه نه؟

هنری با یادآوریِ الیزابت کششِ یک طرفه لبانش کم شد و زبانی که روی لبانش کشید، نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت و خیره به چشمانِ صدف گفت:

- اتفاقا در رابطه با همین موضوع می‌خواستم باهات حرف بزنم؛ یه خواهشی ازت دارم!

تای ابروی صدف تیک مانند بالا پرید و چشمانش قدری ریز شده کمی اجزای چهره‌ی هنری و چشمانِ آبیِ او را واکاوی کرد و متعجب پرسید:

- از من؟ چه خواهشی؟

هنری مکثِ کوتاهی کرد، نفسی گرفت و حرفش را که در ذهن چید تا نقطه‌ی سرِ خطش شد زبانش، بازدمش را آرام بیرون فرستاد و گفت:

- می‌تونی امشب به جای من، تو الیزابت رو به فرودگاه برسونی؟ من اینجا یه مشکلِ کوچیکی دارم که باید حلش کنم.

فاصله‌ی کمی میانِ برجستگیِ لبانِ صدف افتاد، حرفِ او که در مغزش نشست باعث شد تا با گیجی کششی لرزان و یک طرفه به لبانش هدیه کند و در آخر لحنش هم گیج مانده از خواسته‌ی هنری و گفت:

- تونستن رو که می‌تونم؛ اما اگه با مسائلِ عاطفیش مشکلی نداشته باشی باید بگم که خب... اون بالاخره خواهر تو هستش و من توی زندگیش نقشی ندارم، شاید بخواد همراهِ تو باشه و با تو بره چون من و تو که فعلا اینجاییم!

هنری سر تکان داده به معنای فهمِ منظورِ صدف، کوتاه نوکِ زبان به دندانِ آسیابش کشید و سپس گفت:

- با مسائلِ عاطفی نه؛ اما موضوعاتِ دیگه‌ای اینجا هستن که باهاشون مشکل دارم برای همین!

صدف خواست سوالِ دیگری بپرسد تا جوابش را کامل بگیرد؛ اما در نهایت بی‌خیالِ تحتِ فشار گذاشتنِ هنری شد و فهمیدنِ دلیلِ او را به زمانی جلوتر موکول کرد که حال یا خودِ هنری حرفی بزند و یا خودش کشف کند. از این رو تنها گیجی را از لبخندش زدود و آن را همانطور باقی گذاشته بر شکلِ لبانش و با پلک زدنِ آهسته‌ای گفت:

- من می‌رسونمش، مشکلی نیست!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و چهل و یکم»

نگاه چرخ داده میانِ قهوه‌ای روشنِ دیدگانِ او که مردمک‌هایشان کمی گشاد شده بودند، لبخندش را کمی رنگ بخشید و پس از مکثی کوتاه با پلک زدنی آرام گفت:

- خیلی ممنونم عزیزم، پس حتما خواهشِ دیگه‌ام رو هم بی‌جواب نمی‌ذاری!

صدف از بهرِ شک درباره‌ی حرفِ او کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخت و ته رنگی از شیطنت را در انتهای مقصودِ چشمانِ هنری به دام انداخت که البته از پسِ لبخندش هم می‌شد به آن پی برد؛ اما از آنجا که منظورش برایش گنگ مانده بود، همزمان با همان شانه بالا انداختنش خیره به چهره‌ی هنری که تای ابرویی خونسرد بالا می‌انداخت، پرسید:

- خواهشِ دیگه؟

هنری سکوت کرد؛ اما پایین کشیده شدنِ دیدگانش در حدقه از چشمانِ صدف تا لبانش، باعث شد تا صدف با پی بردن به هدفِ او و خواهشی که با زبانِ بدن از آن دم می‌زد، کششِ لبانش را از دو سو تلاش کند تا با جمع کردنشان کنترل کند، هرچند سخت بود و ناموفق! در آخر که لبانش از دو طرف کشیده شدند و طرحی از دندان‌های ردیف و سفیدش شکل گرفت، دمی کوتاه با سری به طرفین و به نشانه‌ی تاسف ریز تکان دادنش، مسیرِ نگاهش را از هنری به سمتِ راست تغییر داد و تک خنده‌ای کرده، رو به سوی هنری برگرداند و به اندازه‌ی نیم گامی همانطور که دستِ او هنوز دورِ کمرش حلقه بود، عقب رفت و همراه با پایین آوردنِ آهسته‌ی دستش از بازوی او تا رسیدن به ساعدش، با ردی کمرنگ از همان خنده در لحش گفت:

- الان اصلا؛ یادآوری کنم که توی ویلا تنها نیستیم؟

ساعدِ هنری میانِ انگشتانش اسیر شد و او با شنیدنِ حرفِ صدف تای ابرویش را همانطور خونسرد بالا نگه داشت و گفت:

- اینجا تنهاییم عزیزم، این مهمه!

صدف که فهمیده بود او حتی ذره‌ای قصدِ کوتاه آمدن از موضعش را ندارد، این بار لبانش یک طرفه به راست کشیده شدند و نمایی از برجستگیِ گونه‌ی راستش به چشم آمد که فاصله‌ی میانِ ابروانِ باریکش را قدری کاهش داد و با شکِ بانمکی در لحنش گفت:

- داری اغفالم می‌کنی؟

هنری سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و با کنترلِ کششِ دو طرفه‌ی لبانش پاسخ داد:

- دارم جسارتت رو تحریک می‌کنم؛ تجربه ثابت کرده این کار برای پیش قدم شدنت جواب میده.

صدف پلکِ محکمی زده از این حرفِ او که زیرپوستی دیشب را یادآوری می‌کرد، کوتاه خندید و نیم گامی دیگر را نامحسوس عقب رفته، هنری هم متوجه‌ی عقب رفتنش شد؛ اما واکنشی نشان نداد که صدف قدری فشارِ انگشتانِ ظریفش را دورِ ساعدِ او بیشتر کرده، نفسش را که آرام بیرون داد، لبانش را با زبان تر کرد، روی هم کشید و سپس سری تکان داده به نشانه‌ی تایید و گفت:

- تجربیاتت جواب میده؛ اما الان نه! چون من نمی‌تونم پیش بینی کنم خواهرت کِی از اینجا سر درمیاره.

هنری سرش را جلو و پایین برد که پیشانی‌اش مماس با پیشانیِ صدف قرار گرفت و او که قلبش به تپش افتاد، انگار همه‌ی وجودش را حرارت گرفته بود و از درون شعله می‌کشید، آبِ دهانش را فرو داد و لرزشی نامحسوس نم زده به صدایش بامزه و با عجزِ کمرنگی چاشنی‌اش گفت:

- داری یه کاری می‌کنی خودم بزنم زیرِ حرف‌هام!

و سعی کرد از گرمای نفس‌های روی صورتش فرار کند که هنری تک خنده‌ای کرده از حرفِ او که در انتهای فرارش به قرار می‌رسید، چشم بست و سرش را قدری جلو برد و این حرکتِ او باعث شد تا صدف هم پس از نگاهی به چشمانِ بسته‌ی او، فاصله‌ای باریک و ریز میانِ لبانش بیندازد و قلبش که همچون شبِ قبل قله‌ی بی‌تابی را فتح کرده بود و با قدرتِ هرچه تمام‌تر حضورش را نشان می‌داد، مژه‌های فر، مشکی و بلندش را روی هم قرار دهد و دو نیم گامی که ترکیبشان به یک گام رسیده و عقب رفته بود را آرام جلو رفته، سرش را اندکی بالاتر بگیرد و این بار لبانِ برجسته‌اش طوری مماس با لبانِ باریکِ هنری قرار گرفتند که گرمای نفس‌هایشان باهم تلفیق شده و آتش میانشان به راه انداخته بود. دستِ صدف از ساعدِ او جدا شد و بالا که آمد، همراه با دستِ دیگرش دو طرفِ تختِ سی*ن*ه‌ی هنری چسبید و او هم این بار هردو دستش را دورِ کمرِ باریکِ صدف حلقه کرده، در سکوتِ فضا می‌شد ترکیبی از تپش قلب‌هایشان را شنید. فاصله کمتر شد، لبانِ هردو به هم نزدیک تر شدند و در آخر...

- آ اُ!

صدای الیزابت که هردو تای بلندِ ابروانش را به سمتِ پیشانیِ کوتاه و روشنش روانه ساخته بود، تلنگری شد برای از هم فاصله گرفتنِ پلک‌های هردو که در لحظه هم هنری و هم صدف از حسی که گرفته بودند، بیرون کشیده شدند و التهابِ جسمِ هردویشان در آنی فروکش کرد. سرِ هردو هماهنگ و سریع به سمتِ الیزابت که میانِ درگاهِ آشپزخانه در سمتِ راست ایستاده بود، چرخید و این هنری بود که توانست شیطنتِ چشمانِ آبی تیره‌ی او را شکار کند.

صدف شوکه از حضورِ ناگهانیِ او، مردمک از چهره‌ی الیزابت زیر کشید و دستانش را که از روی سی*ن*ه‌ی پوشیده با تیشرت و پیراهنِ سفیدِ تنِ هنری پایین انداخت، گامی رو به عقب برداشت و هنری هم با نچ گفتنی پررنگ، دستانش را از دورِ کمرِ صدف باز کرد و در جیب‌های شلوارش که فرو برد به سمتِ الیزابت چرخید و با نگاهی که اندکی خصمانه بود، او را وادار به خنده کرد که البته با پیشگیریِ سریعِ الیزابت و جمع شدنِ لبانش خنده نابود شد و او بی‌خیال شانه‌های ظریفِ پوشیده با تیشرتِ سبزِ روشنش را بالا انداخت و این درحالی بود که مشخص می‌شد لباس‌های صدف را با لباس‌های خودش عوض کرده که شلوارِ سفید و دامنی هم به پا داشت و خیره به هنری گفت:

- زمانِ مناسبی نیومدم؛ اما می‌دونین که گرسنگی با وقتِ درست غریبه‌ست!

سپس کفِ پاهای برهنه‌اش که زیرِ شلوار پنهان شده بودند روی سرمای آشپزخانه جلو کشید و این میان صدف دست به سی*ن*ه ایستاده چشم غره‌ای به هنری رفت که او هردو ابرویش را بالا انداخت، پلک بر هم نهاد و بدونِ خدشه وارد کردن به خونسردی و آرامشش با نشاندنِ لبخندی بسیار محو و مسخره روی لبانش خطاب به الیزابت که صندلیِ چوبیِ پشتِ میز را از انتها عقب می‌کشید گفت:

- بی‌نهایت خوشحالم که امروز برمی‌گردی لندن الیزابت؛ می‌دونی مگه نه؟

الیزابت پشتِ چشمی نازک کرد و صدف ناتوان برای از بین بردنِ خنده‌اش کوتاه خندید و این شد آرامشی که فعلا حوالیِ آن‌ها هم پرسه می‌زد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و چهل و دوم»

رابطه‌ی خواهر و برادریِ هنری و الیزابت، ساحل را برای صدف تداعی می‌کرد که آخرین دیدارش با او، همان دیروز صبح بود و این آخرین تا کجا ادامه پیدا می‌کرد، معلوم نبود! ساحلی که پیراهنِ صورتی کمرنگ با جلوی باز را روی تاپِ دکلته و بدونِ بندِ سفید پوشیده، آستین‌هایش را تا آرنج بالا زده بود و شلوارِ جذبِ سفید به پا داشت، کفِ پاهای برهنه‌اش را روی خنکای کفِ تراس که درِ کشویی‌اش اندکی باز بود و بادِ ملایمی که می‌وزید پرده را داخلِ اتاق ریز تکان می‌داد، همچون تارِ موهای فر و مشکی‌اش که آزاد روی شانه‌هایش ریخته بود و از خنکیِ پیچیده میانشان لذت می‌برد. انگشتانِ کشیده‌اش را دورِ نرده‌ی فلزیِ تراس حلقه کرده، سرش را بالا گرفته و پیشِ صورتش آسمانِ خاکستری بود؛ اما پلک‌های بر هم نشسته‌اش تنها سیاهی را برایش به نمایش می‌گذاشتند. نفس که می‌گرفت، عطرِ خاکِ نم خورده از حیاط بالا می‌آمد و با شیرجه زدن در ریه‌هایش وجودش را تازه می‌کرد.

لبخندی روی لبانِ متوسط و صورتی‌اش که نشاند، این بار بهتر توانست نوازشِ باد را روی گردنِ باریکش هم احساس کند که هرچند لرزِ اندکی به جسمش می‌انداخت؛ اما برایش لذتبخش بود و وجودش را سبک می‌کرد! مغزش به این خنکا نیاز داشت، برای اینکه دور از همه چیز از زندگی و جوانی‌اش لذت ببرد، این هوا بهترین گزینه بود، هرچند که باران جنگل را از شهر تازه‌تر می‌کرد. بارانی که دیشب تا توان داشت شهر را شستشو داد و آلودگی را در هوایش بلعید. ساحل خودش را از فکر کردن منع کرده بود، از اینکه به هر دلیلی یا با هر فکری به گذشته بازگردد پرهیز کرد و تنها خودش را به شهر و این هوای مطبوع سپرد تا جانش را تازه کند.

او که با همان لبخندِ کمرنگ روی لبانش، سرش را پایین گرفت، مژه‌های بلندش را از هم فاصله داد و چشمانِ عسلی‌اش را به دیدنِ منظره‌ی زیبای حیاط مهمان کرد. تک درختی با تنه‌ی باریک در سمتِ راست و چمن پوش بودنِ دو طرفِ حیاط به جز مسیرِ سنگفرشی که از درِ اول به درِ دوم می‌رسید و تازگی و مرتب بودنِ چمن‌ها باعث شد تا به این فکر کند که چنین فضایی فقط گل‌های شقایق را کم داشت تا بیشتر چشم‌نوازی کند. باغچه‌های دو طرفِ حیاطِ عمارت ناخودآگاه در ذهنش زنده شد که به خواستِ او از گل‌های شقایق پُر شده و عطرشان همیشه به مشام می‌رسید و حتم داشت که در این صبح هم دقیق در همین لحظه رایحه‌ی شقایق‌ها تمامِ عمارت را گرفته بود.

ناخواسته یادِ عمارت می‌افتاد. دستِ خودش نبود، بالاخره بخشی از زندگی‌اش تا این سن را در آنجا گذرانده و هنوز برای فراموش کردنش زود بود. زود بود که به نبودِ پدرش و ندیدنش عادت کند، زود بود که عمارت را با همه‌ی خاطراتِ بد و شاید حتی خوشی که داشت فراموش کند؛ ساحل، تیرداد را هم به فراموشی سپرده بود، اما پدرش و عمارت را نه! ساحل قبول کرد، پذیرفته بود که حسش به تیرداد با همه‌ی عمیق بودنش بیشتر وابستگی بود، شاید فراموش کرده باشد؛ اما هنوز هم جایی برای حضورِ بسسار محوِ تیرداد به عنوانِ نقطه‌ای دور در ذهنش داشت و این آزارش می‌داد که افکارش بر خلافِ خواسته‌اش پیش می‌رفتند.

نفسِ عمیقی کشید، ردِ لبخند را از روی صورتش زدود و با چرخیدنی کوتاهی روی پاشنه‌ی پاهایش به عقب، دستانش را آرام از روی نرده پایین و نگاهی به اتاق انداخت. نازنین را با چشمانی بسته دید که روی تخت به شکم دراز کشیده و پتو را کامل روی خودش انداخته بود که البته همین سرمای نسبیِ صبح بدونِ پتو هم باعثِ بیدار شدنِ زود هنگامِ ساحل شده بود. اویی که تارِ موهای به هم ریخته و آشفته‌ی نازنین را از نظر گذراند و لبانش را روی هم فشرده به سمتِ درِ تراس گام برداشت، سپس با ورودش به اتاق در را آرام بست. پرده را برای راحت تر خوابیدنِ نازنین کامل به کنار کشید تا سطحِ شیشه‌ایِ در را پوشش دهد و این نرسیدنِ نور فضای اتاق را کدر نشان می‌داد چون هوا هم ابری بود و خورشید یارای رخ نماییِ پررنگ را نداشت!

زبانی روی لبانش کشید و تخت را که از انتها دور زد، به سمتِ درِ اتاق گام برداشت، دستش را روی دستگیره‌ی نقره‌ای نشاند و بی‌صدا با پایین کشیدنش، در را گشود و سریع قدمی به بیرون از درگاه برداشت. در را بی‌صدا پشتِ سرش بست، پله‌ها را آرام پایین رفت و صداهایی ریز را از سمتِ راست شنید که تای ابروی بلند و تیره‌اش را بالا انداخت. سر چرخانده به راست، از بالای پله‌ها نگاهی به آشپزخانه انداخت و چون چیزی به جز کانترِ مشکی و براق را ندید، کوتاه لبانش را جمع کرد و چند پله‌ی آخر را با سرعتی بیشتر پایین رفت. چشمش به رباب افتاد که موهای صاف و ترکیبِ مشکی و سفیدش نشسته تا روی شانه‌اش پلیورِ قهوه‌ای تیره به تن و شلوارِ گشاد و مشکی با جوراب‌های همرنگش و صندل‌های چوبی به پا داشت.

لبخندِ از دست رفته‌اش به روی لبانش بازگشت وقتی که رباب با ظرفی از پنکیکِ شکلاتی که رویش و میانِ لایه‌هایش را تکه‌های موز پوشانده بود، به عقب چرخید. او که نگاهِ عسلی‌اش خیره به مهربانیِ رباب بود که از علاقه‌اش به پنکیک خبر داشت، رباب سر چرخاند و چشمش که به ساحل افتاد، لبخندی روی لبانِ باریکش جای داد و گفت:

- صبحت بخیر مادر!

ساحل سری تکان داد و با همان لبخند پاسخش را متقابل داد و گام‌هایش را به جلو برداشته، از میانِ درگاه رد و واردِ آشپزخانه شد. رباب ظرفِ پنکیک را روی میزِ گرد، شیشه‌ای، کوچک و تیره نهاد و ساحل هم با گرفتنِ تکیه‌گاهِ صندلی پایه‌های آن را روی کفِ آشپزخانه عقب کشید و بر روی آن نشست. خیره به چشمانِ قهوه‌ایِ رباب که از لبخندش گوشه‌ی چشمانش چین افتاده بود، ماند و رباب هم مهربان پرسید:

- چرا انقدر زود بیدار شدی؟

ساحل نفسِ عمیقی کشید، با خنده بانمک چشمانش را به گوشه کشید و با ابروانش هم به همان سمت اشاره کرد و طوری که منظورِ کلامش مشخصاً نارنین بود، گفت:

- والا هوای صبح سرد بود رباب.

رباب که منظورِ او را فهمید دمِ عمیقی گرفت و سرش را ریز به طرفین و به نشانه‌ی تاسف تکان داده، با لبانی جمع شده که تک خنده‌ی ریزِ ساحل را هم در پی داشت گفت:

- باز نازنین پتو رو کامل کشید روی خودش؟

ساحل با خنده‌ای که رنگ گرفته بود سری با تایید تکان داد که رباب هم کوتاه خندید و صندلیِ کنارِ او را عقب کشیده، گفت:

- باید دوتا پتو برای شما بذارم، نازنین با این سرمایی بودنش یه کاری دستِ تو هم میده.

ساحل بلند خندید و رباب با محبت به خنده‌ی او نگاه کرد. به عنوانِ کسی که به قولِ خودش در جایگاهِ مادر برای ساحل و صدف نشسته بود، از دیدنِ خنده‌ی او ضعف رفت و در دلش خواستارِ قاب گرفتنِ این خنده‌ی او شد تا به دیوارِ ذهنش میخ کند و ثابت نگه دارد. ساحل و صدف برای او فرقی با نازنین نداشتند و رباب این را کاملا ثابت کرده بود.

- همیشه همینجوری بخند دخترِ عزیزم، خنده بیشتر به ساحلِ پر انرژیِ من میاد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و چهل و سوم»

صلاحِ ساحل را این بار سرنوشت خوب تعیین کرده بود که کنارِ رباب و دخترش آمدن باعث شده بود حتی برای مدتی کوتاه هم که شده فکرِ دغدغه‌هایش را در سر نداشته باشد و راحت تر بخندد، ذهنش را آزاد بگذارد و از همه مهم‌تر، سری هم به احساساتش بزند! هرچند مقصدِ احساساتش هنوز از او دور بود و با اینکه او هم در شهر زندگی می‌کرد؛ اما از حضورِ ساحل خبر نداشت. مقصدِ احساساتِ کشف نشده‌ی او ختم می‌شد به همان کیوانی که زیرلب همراه با آواز خواندنش، کمی سرش را جلو برده مقابلِ آیینه‌ی گرد و چسبیده به دیوارِ اتاق بالا میز آرایش، حوله‌ی آبی هم روی شانه‌ی چپِ پوشیده با بلوزِ جذب و سبزِ تیره‌ی تنش قرار داشت و او با هردو دستش مشغولِ مرتب کردنِ تارهای مشکی و صافِ موهایش بود. گه گاهی حینِ این آواز خواندنِ زمزمه‌وار چرخی به گردن هم می‌داد و همین هم شیدایی که درونِ اتاقش پشتِ سرِ او ایستاده و به دیوار دست به سی*ن*ه تکیه داده بود را به خنده می‌انداخت.

تا جایی این آواز خواندنِ اولِ صبح پیش رفت که به دست و سوت زدنِ شیدا رسید و این بار قامتِ کیوان روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جورابِ مشکی و همرنگِ شلوارِ کتانش به سمتش چرخید و مقابلِ شیدا ایستاد، دستانش را دو طرفِ تنش باز کرد و همراه با دست و سوت زدنِ او مشغولِ بشکن زدن و خواندن شد. این میانِ ریز حرکتی به شانه‌هایش هم می‌داد که حرکاتش بساطِ سر رو به سقف گرفتن و بلند خندیدنِ شیدا را فراهم می‌کرد و چه انرژی‌ای در این صبحِ زود ساطع می‌شد از خواهر و برادر پناهی! جوری که در اتاقِ کیوان انگار مهمانیِ دو نفره‌ای برپا شده و مادر و پدرشان هم که از بیرونِ اتاق صدایشان را می‌شنیدند نگاهی به هم انداختند و هماهنگ با خنده سری ریز به طرفین تکان دادند.

خنده‌های این صبح هنوز ادامه داشت، خصوصا برای طراوتی که نشسته کنارِ گندمِ دراز کشیده روی تختِ دو نفره‌ی اتاق، شاخه گلِ رزِ سفیدی که در دست داشت را میانِ دو صفحه‌ی آخری که از کتابِ نشسته روی پاهای کج جمع شده‌اش بود، نهاد و چون با لبخندی روی لبانِ قلوه‌ای‌اش کتاب را بست، سر به سمتِ گندم که عروسک خرسیِ قرمز رنگش میانِ انگشتانِ کوچکِ هردو دستش بود و لبانِ کوچکش را غنچه کرده، چشمانِ درشت و مشکی‌اش جستجوگر اجزای عروسک و مخصوصا چشمانِ تیره‌اش را واکاوی می‌کردند، کج کرد. گندم سپس با جیغی خفیف از سرِ هیجان همزمان با تکان دادنِ سریع پاهایش درحالی که سرهمیِ صورتی به تن داشت، دست بالا برد و گوشِ عروسک را با یک دستش که گرفت محکم کشید و از کنده نشدنش با جیغی دیگر به همان شکل شکایت کرد.

طراوت که این حالتِ او را دید ناخودآگاه طراوتِ خنده روی صورتِ لاغرش افتاد و برجستگیِ گونه‌هایش بیشتر به چشم آمد. کتاب را میانِ خودش و گندم روی تخت گذاشت و کمی تنش را به سمتِ او که تمامِ توانش را برای کندنِ گوشِ خرس به کار می‌گرفت و نمی‌شد، کشید و خم شده به سمتش، مچِ او را نرم میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌ی دستِ راستش را گرفت و چون موهای صاف و قهوه‌ای روشنش به واسطه‌ی خمیدگی‌اش جلو آمدند، لبانش را آرام به پیشانیِ گندم چسباند و عطرِ شیرینش را نفس کشیده، سعی کرد او را از جدال با خرس منع کند هرچند که گندم سرسخت تر از این حرف‌ها بود و همچنان مُصرانه به کارِ خود ادامه می‌داد و چون در نهایت موفق نشد، بغض کرده و مظلومانه لبانش را از دو گوشه پایین کشید، ریز نفس زد و چشمانش که پُر شدند عروسک را همانطور روی تخت پرت کرد که طراوت هم نتوانست خنده‌اش را کنترل کند و در آن موقعیت بلند خندید.

اما خب... نمی‌شد این خنده و لبخند را در این صبح مختص به همه دانست؛ چرا که اگر کاوه هم پشتِ فرمان نشسته و مشغولِ رانندگی، دمی کوتاه سر کج کرد و چشمش به صندلیِ خالیِ شاگرد افتاده، با تصورِ نسیم و دیشب لبانش کمرنگ از دو کشیده شدند، این آتش بود که هیچ سنخیتی با حالِ طراوت و کاوه و مابقی نداشت. آتش بی‌قرار بود، مدام سر و تهِ هال را با قدم‌هایش طی می‌کرد و انگار ندایی در انتهای وجودش نویدِ خبرهای خوش را ربوده و اخطارِ خبرهای بد را می‌داد! او که نگاهش به روبه‌رو و آشپزخانه دوخته شده، حتی دیگر گیتار زدن هم آرامَش نمی‌کرد که گیتارش را تکیه داده به دیوار کنارِ میزِ گرد و کوچکِ پایه بلند نهاده بود و رغبتی برای تمرینِ گیتار هم نداشت! با آن تارِ موهای مشکی و آشفته و چشمانِ همرنگش که از خستگی و کلافگی لبریز بودند.

اخطارِ خبرهای بد همان بود که این روزها زیاد در گوش‌های تیردادی که کلافه از اتاقِ مادرش بیرون زد و در را آرام بست، آژیر می‌کشید. همانی که واسطه‌اش خالی بودنِ بیش از اندازه‌ی عمارت و از طرفی نبودِ خدمه به جز یک نفر و حتی نگهبان به جز دو نفر بود. تیرداد با ابروانی نزدیک شده به هم مدام این فکر از ذهنش می‌گذشت که خسرو یا به چیزی مشکوک شده یا خبری به گوشش رسیده که این روزها برنامه‌ی منحل کردنِ خشاب را ریخته بود.

حسِ تازه‌ای که دلیلی برای پریشانیِ تیرداد و حتی طلوعی شده بود که نشسته روی پله‌ی دوم مقابلِ ورودی کنارِ ستونِ سفید و استوانه‌ای در سمتِ چپ، دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاده و به این خلوت شدنِ عمارت که فقط او بود و تیرداد و خسرو و مادرِ تیرداد به علاوه‌ی یک خدمتکار و دو نگهبان حسِ خوبی نداشت و تنها پذیرای بازیِ باد با موهای بلندِ قهوه‌ای رنگش شده، چشمانِ خاکستری و بی‌برقش نقطه‌ای دور و نامعلوم را برای دیدن انتخاب کرده بودند. اویی که هودیِ آبی روشن به تن داشت و آستین‌هایش را آرنج بالا داده، شلوارِ بگ و سفید به همراهِ کتانیِ همرنگش به پا داشت.

و در آخر خسرویی بود که سیگارِ درحالِ سوختن را میانِ انگشتانِ اشاره و میانیِ دستِ راستش گرفته، از کنجِ لبانِ باریکش جدا کرد و چشمانِ مشکی‌اش را به دودِ بالا آمده‌اش دوخت. چشمانش این بار برق داشتند، خسروی دیروز را کشت تا خسروی امروز که با خون پرورش می‌یافت، جوانه بزند و این شد که نگاهش مرموز از پنجره‌ی سراسریِ اتاق به بیرون دوخته شده و بیرون آمدنِ تیرداد از سالن که با دیدنِ طلوعِ نشسته روی پله به سمتش رفت و در آخر با مکث کنارش به فاصله‌ی یک پله بالاتر روی اولین پله نشست را ندید؛ اما پلکِ آرامی زد، لبانش را که از هم گشود صدای خش گرفته‌اش را با سردیِ تمام درونِ اتاق به گوشِ خود رساند:

- بوی خون میاد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و چهل و چهارم»

***

تندیِ گذرِ زمان قلبِ زمین را به تپش انداخته بود، انگار که واقعا بوی خون می‌آمد هرچند که مثلِ همیشه در شهر و جنگل همه چیز در آرامش و سکون برقرار بود. این آرامش را می‌شد با همان فاجعه‌ای یاد کرد که جامه‌ی آسودگی و سکون به تن داشت؛ اما در باطن به تازگی داشت آغاز می‌شد! فاجعه‌ای که پیش‌تر در قالبِ باد فرو رفت و طولانی و عمیق که همه را از نظر گذراند، این بار بالای درختی با تنه‌ی باریک سمتِ راستِ درِ مشکی و میله‌ای ویلایی در جنگل ساکن شد و کمین کرده همانجا، منظره‌ی وقوعِ اولین پله‌ای که قرار بود بالا رود را نگاه می‌کرد. منظره‌ای که در تاریکیِ تازه آغاز شده‌ی شب متشکل بود از سرمای نسبیِ هوا، برخوردِ شاخه‌های نازکِ درختان و در آخر ماشینِ کنارِ درخت و نورِ ماهی که پشتِ ابرها سخت می‌توانست خود را نشان دهد.

قلبِ زمین تند می‌تپید و در کنارِ آرامشی که فضای جنگل داشت، هنری چمدان و کیفِ کوچکِ الیزابت را درونِ صندوق عقب نهاده و پس از محکم بستنش، سر به سمتِ چپ چرخاند و الیزابت را دید که پالتوی نیمه بلند و خاکستری به تن داشته با شالِ نازکِ همرنگش روی تارِ موهای روشنش که کنارش ایستاده بود و شلوارِ تنگ، جین و آبی به پا داشت که درونِ پوتین‌های ساق بلند، مشکی و مخملش فرو رفته بود. او دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برده و سرش را زیر انداخته در انتظارِ آمدنِ صدف، مشغولِ ریز کردنِ برگِ خشکیده و نارنجی رنگی کفِ پوتینش شد و هنری هم با انتظارِ او همراه شده، به سمتش کامل چرخید و دستِ راستش را به صندوق عقب بند کرده، با سرِ انگشتِ اشاره‌اش روی سطحِ آن ضرب گرفت.

زمان انتظارِ آن‌ها را زیاد بی‌جواب نگذاشت که پس از گذرِ اندک زمانی، انگشتانِ دستِ چپِ صدف دورِ میله‌ای از در حلقه شدند و با کشیدنِ آن به سمتِ خودش، نیمه باز بودنش را به کامل باز شدنش تبدیل کرد و با تک گامی بلند که از میانِ درگاه خارج شد، نگاهِ هنری و الیزابت را در لحظه به سمتِ خود که پالتوی مشکی و مخمل به تن داشت و شالِ دودی رنگ و حریر هم روی تارِ موهای قهوه‌ای رنگش نشانده، شلوارِ جذب و مشکی را همراه با بوت‌های ساق کوتاه و پاشنه بلندِ مشکی به پا داشت، کشید. هنری دستش را از صندوق عقب جدا کرد و صدف که چند گامی رو به جلو برداشت، هنری هم صاف ایستاد و با فرو بردنِ دستش درونِ جیبِ شلوارِ مشکی‌اش، فلزِ سوئیچ را لمس کرد و بیرون که کشید، به سمتِ صدف انداخت که او هم با بالا آوردنِ دستِ راستش سوئیچ را در هوا قاپید.

الیزابت نگاهِ آبی تیره و خمارش را میانِ آن دو گردش داد و صدف که با دمِ عمیقی از هوا ریه‌هایش را خنک کرد و تازگی به آن‌ها بخشید، لبانِ براقش به واسطه‌ی برقِ لب را روی هم فشرد و چشمانِ قهوه‌ای روشنش که به خاطرِ نورِ نه چندان زیادِ فضا، رنگِ روشنشان قدری تیره به چشم می‌آمد را به سمتِ راست و جایی که الیزابت کنارِ درخت ایستاده بود، کج کرد و با نشاندنِ لبخندِ کمرنگی روی برجستگیِ لبانش با اشاره‌ی سر به ماشین گفت:

- من توی ماشین منتظرتم!

الیزابت سر تکان داد و او که چشمانش را از الیزابت به سمتِ هنری سوق داد، با شکار کردنِ نگاهِ او چشمکی ریز و سریع نثارش کرد که هنری هم با کش دادنِ لبانش از دو سو پلکی آهسته برای صدف زد و سرش را تکان داد. صدف که روی پاشنه‌ی بوت‌هایش به عقب چرخید و سمتِ درِ راننده گام برداشت، هنری چشم از او گرفته رو به سوی الیزابت کج کرد و خیره به او ملایم گفت:

- انگار وقتِ خداحافظیه خواهرِ عزیزم.

الیزابت لبانِ متوسطش را کمرنگ از دو طرف کش داد و به سمتِ هنری گام برداشته، همزمان با صدف که پس از باز کردنِ در روی صندلی با روکشِ کرمی جای گرفت، دستانش را دورِ گردنِ هنری حلقه کرد و چانه به شانه‌ی او چسبانده حلقه شدنِ دستانِ او را دور کمرش پذیرا شد و با آرامش نفسی کشید که عطرِ برادرش در ریه‌هایش جریان یافت. پلک بر هم نهاده، این صدف بود که پس از روشن کردنِ ماشین و روشن شدنِ چراغ‌های آن سر به سمتِ چپ کج کرد و از شیشه‌ی کنارش نظاره‌گرِ آغوشِ آن‌ها شده، لبانِ برجسته‌اش را کمرنگ از دو گوشه کشید. دستانش را روی فرمان نهاد و سوی دیگر الیزابت با ولومِ صدایی نسبتاً پایین گفت:

- زود برمی‌گردی؟

و هنری چشمانش را به گوشه کشید و نگاهش رنگِ شک و تردید به خود گرفته تلفیق شده با ردی از شک و تردید، ولومِ صدایش را همانندِ الیزابت پایین آورد و سر کج کرده به راست، دمِ گوش او لب زد:

- برمی‌گردم!

نگفت «زود» فقط گفت که بازمی‌گردد و این دیر و زود بودنش را تعیین نمی‌کرد؛ اما الیزابت که با همین جواب هم قانع شد، تنها سرش را اندکی پایین آورد و لبانش را چسبانده به شانه‌ی پوشیده از پیراهنِ سفیدِ هنری روی تیشرتِ همرنگش با دکمه‌های باز و آستین‌های تا آرنج بالا رفته، بوسه‌ای را به شانه‌ی او هدیه کرد و پس از مکثی بالاخره دستانش را از دورِ گردنِ هنری آزاد کرده، گامی رو به عقب برداشت که دستانِ هنری هم از دورِ کمرش باز شدند. مردمک میانِ مردمک‌های او به گردش درآورد، سپس با زدنِ لبخندی که کششِ کمرنگِ لبانش رقم زد، سر به زیر افکند و از کنارِ هنری رد شد.

با دور زدنِ ماشین از عقب، خودش را به درِ سمتِ شاگرد رساند و ایستاده مقابلِ آن دست به دستگیره بند کرد؛ اما پیش از گشودنِ در آرام و مردد چشمانش را بالا کشید تا به هنری رسید که دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوار، دستِ راستش را به نشانه‌ی خداحافظی بالا آورد و لبخندی را همراه با پلک زدنِ آهسته‌اش برای خواهرش فرستاد. الیزابت لبخندش را رنگ لخشید و همچون هنری دستش را که بالا آورد به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد و لحظه‌ی آخر بغضی که نمی‌دانست از کجا به گلویش هجوم آورده بود را با فشردنِ لبانش روی هم و فرو دادنِ آبِ دهانش پایبن فرستاد.

اشک زهرآگین به چشمانش نیش زد؛ اما حال و هوا را تلخ نکرد و او تنها با گشودنِ در بازدمش را با ارتعاشی نامحسوس بیرون داد، در را به سمتِ خودش کشید و در یک حرکت روی صندلیِ شاگرد جای گرفت. هنری دستِ راستش را پایین آورد، درونِ جیبِ شلوارش فرو برد و سی*ن*ه‌اش را که با دمی عمیق سنگین ساخت این بار چشمانِ آبی‌اش با آن مردمک‌های گشاد شده را به سمتی دیگر کشید که با نیم‌رُخِ به سمتش چرخیده‌ی صدف و لبخندِ او روبه‌رو شد، لبخندی نثارش کرد که صدف هم با دریافتش، چرخی به فرمان داده به سمتِ راست، ماشین را پیشِ چشمانِ هنری به حرکت درآورد تا الیزابت را به جایی که به آن تعلق داشت بازگرداند.

چرخشِ ماشین و حرکتش که در نهایت روشنیِ چراغ‌هایش در مسیرِ پیشِ روی صدف و الیزابت گم شد، هنری نگاهِ ماتش را از ردِ لاستیک‌ها روی خاکیِ جاده که به خاطرِ تاریکی محو دیده می‌شدند گرفت و بازدمش را که از میانِ لبانش بیرون فرستاد، تای ابرویی بالا انداخته سر به چپ کج کرد و چرخیده به همان سمت، خودش را برای ساختنِ روی تازه‌ی این شب آماده کرد! همان بوی خونی که از صبح به مشام می‌رسید!

صدف و الیزابتِ دور شده از هنری هنوز در مسیرِ جنگلی پیش می‌رفتند و این درحالی بود که درختی که روی تنه‌اش نامِ رامون به لاتین کنده‌کاری شده بود را رد کردند و صدف دنده را که عوض کرد، نیم نگاهی گذرا به سمتِ الیزابت روانه ساخت و برای عوض کردنِ جوِ بینشان سکوت را بلعیده توسطِ اولین حرفی که به ذهنش رسید، لب از لب گشود و پرسید:

- هنری چون با پدرش به مشکل خورد هویتش رو عوض کرد؟

الیزابت با شنیدنِ سوالِ او ابتدا سر کج کرد و نگاهی کوتاه به نیم‌رُخِ صدف انداخت، سپس دوباره که رو به جلو برگرداند و خیره به مسیر شد، گفت:

- یعنی...

مکث کرد، شانه‌هایش را ریز بالا انداخت و همان بغضِ چندی پیشش پایین نرفته دوباره مسیرِ بالا آمدن را طی کرد که لبانش از یک سو تلخ کشیده شدند و پس از پلک زدنی سریع گفت:

- از اینکه پسرِ پدرمون بود راضی نبود؛ برای همین هویتِ خودش رو کلا از ما جدا کرد، حق هم داشت، به خاطرِ بابام هشت سال از زندگیش سوخت.

صدف دمی کوتاه مردمک زیر انداخت که چشمش به برقِ نقره‌ی دستبندِ وصل شده به مچش با همان نمادِ بی‌نهایت در میانش افتاد. لبانش را بر هم فشرد به دهان فرو برد و سکوت کرده، چشمانش را بالا کشید و چون فهمید این بحث الیزابت را بر هم می‌ریزد حرف نزدن درباره‌اش را ترجیح داد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و چهل و پنجم»

سکوتِ صدف باعث شد تا الیزابت متوجه شود که بغض در کلامش و حالتی که هنگامِ حرف زدن به خرج داده بود باعث شده بودند که او احساس کند نباید بحث را بیش از این ادامه دهد و ممنون‌دارش بود. زنده کردنِ این موضوع که چندین و چند سال پیش هنری چه بلایی را از سر گذرانده بود چیزی به جز ناراحتی برایش نداشت. لبانش را با زبان تر کرد و دستِ چپش را که بالا آورد تارِ موهایش را پشتِ گوش راند و داخلِ شال نگه داشته، لبخند نشاند بر لبانش تا بغض با خجالت زدگی کنار بکشد و راهِ راحت حرف زدنش باز شود. سر به سمتِ صدف که چرخاند، نگاه روی نیم‌رُخِ او لغزاند و سپس لب باز کرد:

- می‌دونستی تا همین زمانی که هنری برای این دومین بارش بیاد ایران من با وجود اینکه توی عمارت بودم نمی‌دونستم ساحل یه خواهر داره؟ البته هنری شیش قبل اولین بار اومد و من زودتر از اون اومده بودم ولی بعد از آشنا شدنِ اون باهات و رفتنتون به لندن واردِ عمارتِ پدرت شدم.

رو از صدف گرفته خیره به مسیرِ مقابل شد و چون این بار او توانست نگاهِ صدف را چند ثانیه‌ای متوجه‌ی خود کند، نفسی گرفت و ادامه داد:

- چون مردی که دوستش داشتم و توی کشورِ خودم باهاش آشنا شدم ایرانی بود، وقتی خواست برگرده به کشورش ترجیح دادم باهاش برم و بعدش هم...

تک خنده‌ی تلخی کرده با یادِ تکه- تکه و فروخته شدنِ اعضای بدنِ مردِ موردِ علاقه‌اش به دستِ خسرو و باندِ خشاب، نفهمید چرا انتهای هر بحثی که شروع می‌شد میانشان به تلخی می‌انجامید و از این رو با کشیدنِ کوتاهِ سرِ انگشتانِ دستِ چپش زیرِ چشمش تا گوشه برای پاک کردنِ رد اشکِ غیبی با همان طنزِ تلخِ کلامش دامه داد:

- نمی‌دونم چرا تهِ هر بحثمون یهو تلخ میشه؛ شاید نفرین شدیم!

و لبخندِ صدف که به مراتب کمرنگ شد، پلکِ آهسته‌ای زده همزمان با خروجِ ماشین از فضای جنگل، پلکی آهسته زده، نگاهی به تصویرِ محوِ ماه از پسِ تیرگیِ ابرها انداخت و زمزمه‌ی زیرلبی‌اش تنها به گوشِ خود رسید:

- نفرینِ عجیبیه، اون بین حقِ یه لبخند رو حداقل میده!

حقِ لبخند همانی بود که صدف قصد داشت از این زندگی پس بگیرد و کوتاه نیاید... البته لبخندی که با وجودِ همه‌ی آشفته و پریشان بودنِ امشب، هنوز جریان داشت؛ از آنجا که می‌شد ردِ پررنگِ آن را چون ردِ پای جا مانده در برفی عمیق که گودالی با عمق ایجاد می‌کرد، یافت. همانی که روی لبانِ باریک و سرخِ نازنین خودنمایی می‌کرد و او سر چرخانده، بی‌حوصلگیِ ساحل را دید که در چهره‌اش نمی‌شد ردی حتی اندک از آرایش را پیدا کرد. نازنین منتظرِ کامل شدنِ این جمع با حضورِ نسیم بود تا به قولِ خودش امشب را به خاطرِ حضورِ مادرش مهمانی بگیرد. او که از گوشه‌ی چشمانِ بادامی‌اش نگاهی به قامتِ ساحل انداخت که شومیزِ سبزِ پسته‌ای را روی شلوارِ سفید و جذبش پوشیده و صندل‌های سفید و پاشنه بلندِ بنددار به پا داشت. ساحل که چشمانش را با حسِ سنگینیِ نگاهِ قهوه‌ای رنگِ نازنین به سمتِ او سوق داد و چون او را همچنان خیره به خود دید، ابتدا نگاهی به سر تا پای خودش انداخت، سپس چون مشکلی پیدا نکرد، دیدگانِ عسلی‌اش را روی صورتِ گردِ نازنین نگه داشت و شانه‌هایش را پرسشی بالا انداخت.

نازنین که پرسشِ او را از زبانِ بدنش متوجه شد، تای ابروی باریک و بلندِ مشکی‌اش را به سمتِ پیشانی‌اش روانه ساخت و چون این بار صورتِ ساحل را از نظر گذراند که ابروانش کمرنگ به هم نزدیک شدند، نچی کرده رو به او که متعجب به حالاتش می‌نگریست و سر درنمی‌آورد، با پاهای پوشیده از جورابِ سفیدش به سمتِ ساحل گام‌های بلند و سریع برداشته، خودش را به او که مقابلِ در ایستاده بود رساند و در لحظه با دراز کردنِ دستش، مچِ او را اسیر کرده میانِ انگشتانش او را به سمتِ خود کشید و سپس به عقب چرخیده، ساحل را هم دنبالِ خودش کشاند. ساحل که اخمِ کمرنگی بر چهره نشاند و به اجبار دنبالش تا میز آرایشِ سفید رفت، مقابلِ میز که ایستادند نازنین دست جلو برد و رژِ سرخ را از روی میز برداشته، لب باز کرد و با حرصِ حل شده در لحنش گفت:

- دختر مگه از شهرِ ارواح اومدی؟ یکم آرایش کن رنگ و روت وا شه، ببین...

دستِ راستش را از مچِ او جدا کرد و بالا آورده پیشِ چشمانِ گیج و متعجبِ ساحل سرِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش را به هم چسباند و صدایش را که اندکی زیر آورد بازیگوش ادامه داد:

- یکم!

ساحل لبانش را روی هم فشرد، قدری سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده نفسش را کلافه و محکم از راهِ بینی‌اش بیرون فرستاد که نازنین با تاکید، دستِ راستش را پیش برد و زیرِ چانه‌ی ساحل نهاده دو طرفِ صورتِ او را میانِ انگشتانش گرفت و قدری فشرد که چون این فشارِ ریز لبانِ متوسطِ ساحل را به جلو هدایت کرد، او خونسرد رژ لب را بالا آورد و به سمتِ لبانِ ساحل جلو برد که با پلک ردنی محکم دستش را بالا آورد و بند کرده به مچ دستِ نازنین، دستِ او را از چانه‌اش پایین انداخت و گفت:

- واقعا ممنون، از شهرِ ارواح نیومدم؛ اما حداقل می‌ذاشتی چند شب از اینجا بودنم بگذره یخم با خودِ تو بعد این همه مدت لااقل وا شه بعد مهمونی می‌گرفتی با یه آدمِ جدید!

نازنین چشمانش را در حدقه بالا کشید و این سو و آن سو کرده در همان حالت نفسش را محکم فوت کرد و چشمانش را که پایین کشید همراه با سرش، خیره به صورتِ ساحل شد و چون رژ لب را دوباره جلو برد، گفت:

- تو یخت بازه عزیزم در هر صورت نگران نباش اصلا! خودم یخت رو وا می‌کنم، صورتت رو بیار جلو.

اما ساحل که صورتش را عقب کشید نچی کلافه کرده، ساحل که دید توانِ مقابله با او را ندارد دست جلو برد و رژ لب را از نازنین گرفته، بالا آورد و با کنار زدنِ نازنین از جلوی میز خودش مقابلِ آن ایستاد و چهره‌ی خودش را در آیینه نگریسته، گفت:

- بذار خودم انجام میدم.

سپس با حسِ سنگینیِ نگاهِ راضیِ نازنین که ریز می‌خندید، چشم غره‌ای به او در آیینه رفت و به نرمی رژ لب را روی لبانِ متوسطش کشید. پس از رژ لب لبانِ سرخش را هم روی هم کشید و بعد رژ را روی میز قرار داد. با نگاهی از گوشه چشم به انعکاسِ قامتِ نازنین در آیینه متوجه‌ی اشاره‌ی چشم و ابروی او به مداد چشمِ روی میز شد، کوتاه نیامدنِ او را که دید، دستش را به سمتِ مداد چشم دراز کرد و آن را برداشت که همان دم زنگِ آیفون به صدا درآورد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و چهل و ششم»

صدای زنگِ آیفون نازنین را به خود آورد که تارِ موهای پر کلاغی، صاف و جلو آمده‌اش را با انگشتانش عقب زده، پشتِ گوشش پناه داد و با دو به طرفِ در رفت. این میان ساحل بود که با دست به کمر ایستادنش، نگاهش را به درِ نیمه بازِ اتاق دوخت و لبانش با کلافگی از یک سو جمع شدند. اصلا شرایطش برای مهمانی و آشنایی با فردِ جدید مناسب نبود و حتی رضایت هم ذره‌ای در چهره‌اش دیده نمی‌شد با اینکه این شهر را خودش برای فرار از عمارت برگزید. او که لب به دندان گزید، کنار نیامده با جاهای خالی‌ای کنارش که نبودِ هرکه بودنش واجب بود در ذوق می‌زد، نفسش را آه مانند بیرون فرستاد. پلکِ آرامی زد و سر به زیر انداخته کمی در همان حالت مکث کرد و با فرو دادنِ آبِ دهانش سعی کرد خودش را مجاب کند که این دورهمیِ کوتاه و سه نفره را صرفاً برای عوض شدنِ حال و هوایش بپذیرد. از همین رو بود که دستانش را زیر انداخت سرش را بالا گرفت و سپس گام‌هایش مسیرِ رسیدن تا در را طی کردند.

پشتِ درِ اصلیِ خانه نسیمی بود که در تاریکیِ کوچه‌ای که نورِ بسیار کمِ ماه و چراغ‌های پایه بلند را در خود داشت و تاریکی رو به کاهش می‌رفت، زبانی روی برقِ لبانِ متوسطش به یاریِ برقِ لب کشید و نفسی گرفت که رایحه‌ی شیرینیِ عطرش همسو شده با گرمایی در وجودش، به مشامش رسید. دستی به شالِ زیتونیِ نشسته بر تارِ موهایش که دم اسبی بسته بود، کشید و با کفِ کتانی‌های سفید و همرنگِ شلوار دمپایی که به پا داشت، روی زمین ضرب گرفت. در تکمیلِ استایلش نمی‌شد مانتوی سبزِ تیره و کوتاهی که بر تنش نشسته و رنگش با چشمانش تقریبا در تاریکیِ نسبیِ فضا همخوانی داشت را نادیده گرفت. چشمانِ سبزش که مردمک‌هایشان گشاد شده و کمی تیره‌تر از حالتِ عادی به چشم می‌آمدند. کیفِ دستیِ خاکستری را هم میانِ انگشتانِ دستِ راستش گرفته چشم به رنگِ سفیدِ درِ مقابلش دوخت تا زمانی که بالاخره باز و رو به داخل کشیده شد.

کامل گشوده شدنِ در قامتِ نازنینی را میانِ درگاه نمایان ساخت که لبخندی دندان نما و پررنگ زده، چشمانش را به نسیم دوخت که لبانش کمرنگ و تصنعی کشیده شدند و این از چهره‌اش هویدا بود که او هم مانندِ ساحل حوصله‌ای برای دورهمیِ امشب ندارد. همان ساحلی که روی مسیرِ سنگفرشی برای زودتر روبه‌رو شدنش با نسیم گام برداشت و نازنین که تنش را کنار کشید و راه را برای ورودِ نسیم باز کرد، ساحل میانِ راهِ سنگفرشی ایستاد و منتظر ماند. نسیم که آرام درگاه را رد کرد و وارد شد، نازنین همزمان با بستنِ در پشتِ سرِ او پُر انرژی و خندان گفت:

- مامانم نیستش، رفته خونه‌ی یکی از همسایه‌ها دورهمیِ زنونه داشتن که به ما نمی‌خوره.

نگاهِ نسیم با یک تای ابروی بالا پریده پیش از رسیدن به ساحل به سمتِ نازنین چرخید و براق شده در چشمانِ قهوه‌ایِ او که تارِ موهایش آزاد روی شانه‌های پوشیده با تونیکِ خاکستری و همرنگِ شلوارِ راحتی‌اش بودند، لب باز کرد:

- حالا خوبه این مهمونی رو به مناسبت برگشتنِ مادرت گرفته بودی!

و نازنین تنها بازیگوش لبانش را همان روی هم قرار گرفته از دو سو کشید و ابروانش را سه بار سریع بالا و پایین کرد که نسیم تنها به چشم غره‌ای رفتن برایش اکتفا کرد. رو از نازنین که گرفت، سر به سمتِ روبه‌رو چرخاند و چون قامتِ ناآشنای ساحل و لبخندِ کمرنگِ او را دید، با یادآوریِ همان کسی که نازنین از حضورِ تازه‌اش میانشان دم زده بود، لبخندی با کششِ سخت روی لبانش نشاند که نازنین هم جلو آمده نگاه میانِ آن‌ها رد و بدل و سپس لب باز کرد:

- معرفی نمی‌کنم من دیگه، خودتون باهم آشنا شین.

نسیم و ساحل هردو نگاهی به او انداختند که محل نداد و این بار ساحل چند گامی را جلو رفته به مقصدِ ایستادن مقابلِ نسیم پیش از او دستِ راستش را مقابلش دراز کرد و با همان لبخندِ کمرنگ به علاوه‌ی لحنی که سعی داشت مثلِ همیشه صمیمانه باشد گفت:

- پیشاپیش باید بگم خوشبختم؛ ساحل جهانگرد هستم!

و نسیم هم خیره به چشمانِ اویی که موهایش همدستِ بادِ ملایم تکان می‌خوردند و عقب می‌رفتند، لغزشی از جانبِ تارِ موهای دو طرفِ صورتِ خودش هم احساس کرد و بی‌اهمیت دستِ چپش را که جلو برد، در دستِ ساحل قفل کرد و همچون او با حفظِ لبخندش گفت:

- خب... باید بگم همچنین؛ نسیم افتخار هستم!

و این بار آشناییِ دو نفر با دنیاهایی دور از هم در نزدیک ترین حالتِ ممکن رقم خورد! ساحل جهانگرد و نسیم افتخار، همین دو نفری که همزمان با محکم کردنِ قفلِ دستانشان به آرامی همان قفل را تکان دادند و جرقه‌ی آشنایی میانشان زده شد.

***

امشب به نسبت سردتر بود! باد با اینکه ملایم می‌وزید؛ اما روی سرمای هوا و به خصوص شب تاثیر داشت! همین بود که هرکه در شهر تردد می‌کرد دستانش در جیب‌های پالتو، کاپشن، شلوار و یا هرچه که داشت فرو برده برای گرم شدنش، در این شبِ پاییزی شهر را مهمانِ قدم‌هایش می‌کرد.

سرمای پاییز و شب دست به دستِ هم تا دمِ استخوان به سوز انداختن پیش می‌رفتند. همین شبی که زیرِ سقفش الیزابت درونِ فرودگاه با کیفی که مورب روی شانه انداخته بود و بلیطی که در دست داشت، پیشِ چشمانِ صدف که سرش را هماهنگ با حرکتِ رو به بالای پله برقی بالا گرفته بود، روی پله برقی ایستاد و بالا رفت و به رویش لبخند پاشیده، دستی برایش بلند کرد و به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد که صدف هم درحالی که دستانش را در جیب‌های پالتوی تنش فرو برده بود، دستِ راستش را بیرون کشید و متقابل برای او به معنای خداحافظی تکان داد.

رفتنِ الیزابت برای بازگشتِ او به کشورش بود تا پس از این حجم آشوبی که چندین سال ایران بودنش برایش داشت به آرامشِ زندگیِ اصلی‌اش برسد و همین بود که راهِ او را کاملا از خشاب جدا می‌کرد. اما الیزابت رفت و صدف ماند بی‌خبر از ویلایی که درونِ فضای تاریکش، تا حسِ بویایی کار می‌کرد بوی بنزین به مشام می‌رسید. همه جا تاریک بود، انگار که حتی ماه هم با وجودِ پشتِ ابر بودنش توانی برای اندکی نور رساندن را هم نداشت. و میانِ این تاریکی و خاموشیِ ترسناکِ عمارت مردی بود بلند قامت، سر تا پا مشکی پوشیده با چشمانِ آبی و نگاهی تیز که برق می‌زد، در خونسردترین حالتی که همیشه داشت، با نوکِ پوتینِ مشکی‌اش درِ نیمه بازِ سالن را آرام به جلو هُل داد تا با صدایی ریز کامل باز شد. او که گالنِ قرمز رنگِ بنزین را کج در دست گرفته، باقی مانده‌ی بنزین را در مسیری خطی شکل تا نیمه‌ی حیاط ریخت و در آخر صورتش جمع شده از شدتِ بوی آن، درست کنارِ سه ساکِ مشکی که روی زمین بودند توقف کرد.

گالنِ خالی شده را با صاف کردنِ اندک خمِ کمرش روی زمین و کناری پرت کرده، دستِ راستِ پوشیده از دستکشِ مشکی و چرمش که همرنگ و همجنسِ سوئیشرتِ تنش که جلویش را بسته، بود، در جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برد، با لمسِ جسمی، فندکِ نقره‌ای رنگ را به دست گرفت و بیرون کشید. سرش را بالا گرفت، نگاهش را روی نمای ویلا لغزاند و این تصویرِ آخر از ویلایی که برایش عشقِ صدف را به ارمغان آورد، در ذهن ثبت کرد. زمان دنبالِ کند شدن یا توقف نبود، سریع جلو می‌رفت چون این مرد الان انتظاری نمی‌کشید! وقتی پای انتظاری وسط نبود زمان در گرداب برق و باد غرق می‌شد! دمی عمیق گرفت، خنکا و سرمای هوای ریه‌هایش را تازه کرد و از خفگی نجات داد، در آخر با پلک زدنی چشم از ویلا که گرفت سرش را پایین انداخت، درپوشِ فندک را برداشت و فقط یک حرکتِ ریزِ انگشتِ شستش برای رقصیدنِ شعله در گردیِ مردمک‌هایش کفاف می‌داد.

تردید نداشت؛ اما مکث به کارش داد که دمی خیره به رقصِ شعله‌ی فندک شد و تصویرِ آن در چشمانش چون آبی به روی آتش به نظر می‌رسید! سرش زیر بود؛ اما یک پلک زدن مردمک‌هایش را حدقه بالا کشید و چون بارِ دیگر به کدر بودنِ نمای ویلا در این سیاهیِ شب برخورد کرد و نگاهِ جدی‌اش روی آن ثابت ماند، مکثش را درهم شکست و با مردمک پایین کشیدنش، دمی کوتاه روی زانوانش نشست، فندک را پایین آورد و شعله‌ی آن را روی بنزین نشاند. زمانی نبرد شروعِ حرکتِ شعله روی ردِ بنزین تا ورودش به ویلا که مرد، درواقع همان هنری، درپوشِ فندک را با خاموش ساختنِ شعله‌اش گذاشت و دستِ چپش را که عقب برد، همانطور که روی دو زانو نشسته بود دسته‌ی هر سه ساک را میانِ یک مشت اسیر کرد و با فشاری به پاهایش از روی زمین برخاست.

فندک را به جیبش بازگرداند، برگ‌ها کفِ پوتین‌هایش ناله‌ای ریز سر می‌دادند و ریزتر شدنشان آن‌ها را به ذره‌هایی کوچکتر مبدل می‌ساخت و او بی‌توجه به ناله‌ی برگ‌ها و ویلایی که کم- کم از شعله‌های آتش پُر می‌شد این بار کلیدی را از جیبِ شلوارش بیرون کشید و مقابلِ اتاقکِ پشتِ ویلا ایستاد. کلید را جلو برد، درونِ قفل چرخاند و در را که باز کرد، گشوده شدنِ در سه نگاه را به سمتش کشاند. یک نفر گریس که با فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش و قلبی که تند می‌تپید، سر به سوی او کج کرد، دیگری زیردستِ گریس که دستانش بالای سرش بسته بودند و نهایتاً... سامِ سپهرادی که مقابلش با فاصله عقب‌تر از گریس روی زمین تکیه زده به دیوار نشسته و دستانش پشتِ سرش همراهِ پاهایش بسته بود، چشمانِ عسلی و بی‌برقش هم درشت شده، شوکه و مات برده روی قامتِ هنری جا ماندند و ترسِ اصلی تازهِ شروع می‌شد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و چهل و هفتم»

قامتِ هنری میانِ درگاه فرو رفته در سایه و کدر بود که به جز آبیِ چشمانش نقطه‌ی چندان واضحی از چهره‌اش مشخص نبود. اویی که کلید را به جیبِ شلوارش بازگرداند، حلقه‌ی انگشتانش به دورِ دسته‌های سه ساک را سست کرد و در آخر دسته‌های ساک‌ها از روی انگشتانش آرام سُر خوردند و صوتِ برخوردِ ساک‌ها با زمین شنیده شد. نگاهِ هنری با همان خونسردیِ همیشگی میانِ چهره‌ی هرسه چرخید و این درحالی بود که شعله‌های آتش فضای خاموشِ داخلِ ویلا را روشن کرده بودند و می‌شد گفت تقریبا هرچه درونش بود درحالِ سوختن بود. این طرف و درونِ اتاقک سام لبانِ خشکیده‌اش را روی هم فشرد و آبِ دهانش را که محکم فرو داد، تنش را حتی با سرمای هوا که از درِ بازِ اتاقک به داخل می‌آمد، گرمازده و عرق کرده حس کرد. به طوری که تارِ موهای قهوه‌ای روشنش به قطراتِ عرقِ روی شقیقه و پیشانی‌اش چسبیده بودند. لبانش بر هم زده شدند؛ اما صدایی از حنجره‌اش فراری نشد و تنها از حرکتِ لبانش که البته در تاریکی چندان مشخص نبود، می‌شد نامِ هنری را فهمید.

هنری همانی که در سکوت و شوکِ هرسه نفر و نگاه‌هایی که به رویش سنگینی می‌کردند رو به جلو گام‌هایش را آهسته و بی‌عجله برداشت. مقصدِ نگاهش معلوم نبود؛ اما پاهایش درست مقابلِ گریس توقف کردند و بدونِ اینکه حرفی بزند، تنها مقابلِ اوی به صندلی بسته شده زانو زد، دستانش را جلو چون نگاهِ گریس به سمتش چرخ خورد و پایین آمد، مشغولِ باز کردنِ گره‌ی طنابِ پاهای او شد. پاهایش را که باز کرد طنابِ آن را همانطور مقابلِ صندلی انداخت و سپس تنش را که بالا کشید و وزنش را از زانوانش ربود، صاف ایستاد و با دور زدنِ کوتاهِ صندلی به پشتِ سر رفت و این بار کمی کمر خم کرده مشغولِ گشودنِ گره‌ی دستانِ او شد. هیچکدام از این سه نفر از حرکاتِ هنری سر درنمی‌آوردند و حتی گریس هم او را نمی‌فهمید، مثلِ اسارتِ سام از شبِ قبل در اینجا!

دستانش را که باز کرد، گریس به سرعت دستانش را از دو طرفِ صندلی جلو آورد و صورتش جمع شده از کرختی و دردِ تنش به واسطه‌ی این بیست و چهار ساعتی که به خاطرِ نبودِ لارا برای سر زدن همچنان به صندلی بسته بود، با فشردنِ کفِ پوتین‌های مشکی‌اش روی زمینِ اتاقک، همانطور که دستِ چپش را دورِ مچِ راستش حلقه کرده بود و ردِ سرخیِ مانده از طناب به روی روشنیِ مچش را ماساژ می‌داد با هر سختی‌ای که بود از روی صندلی برخاست و سعی کرد سستیِ پاهایش را محکم کند، هرچند چند باری کوتاه انگار زیرِ زانوانش خالی می‌شد. در نهایت روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به سمتِ هنری که همچنان پشتِ صندلی ایستاده بود چرخید و نگاه دوخته به چهره‌ی او، هنری بی‌توجه به خیرگیِ نگاهِ یک چشمیِ گریس دستش را پشتِ سرش برد و پس از لمسِ اسلحه‌اش پشتِ کمر ان را بیرون کشید و مقابلِ خود آورده، سرش را همراه با چشمانش زیر انداخت و با آرامش گفت:

- تا پنج می‌شمرم و مهلت داری خودت رو از این جهنم نجات بدی گریس...

نگاهِ گریس متوجه‌ی اسلحه شد که هنری در نهایتِ خونسردی آن را آماده‌ی شلیک کرد و همان پایین نگه داشته مقابلِ بدنش حینی که سرش هم پایین بود، چشمانش را در حدقه بالا کشید و در لحظه نگاهِ تیزش را پیِ شکارِ نگاهِ ماتِ گریس فرستاد و ادامه داد:

- اگه بعدش از اینجا نری، مرگت پای خودته؛ یک!

«یک» را کشیده و اندکی بلند ادا کرد که صدایش در فضای کوچکِ اتاقک اکو شد. گریس آبِ دهان فرو داد و هنری بی‌توجه خشابِ اسلحه‌اش را بیرون کشید و همانطور که از پُر بودنش اطمینان حاصل می‌کرد و دوباره خشاب را جا می‌انداخت به همان شکل قبل گفت:

- دو!

نگاهِ گریس مضطرب میانِ سام و زیردستش چرخیده و گیر کرده در برزخی که انگار نه راهِ پس داشت و نه راهِ پیش تندتر تپیدنِ قلبش را به وضوح احساس کرد و ناخودآگاه یک گام به عقب برداشت. این بار هنری یک تای ابرو بالا پراند و چشم از اسلحه‌اش که گرفت، سرش را بالا کشاند و با دیدنِ گریس ادامه داد:

- سه!

«سه» گفتنش لرزی ریز به تای ابروی گریس که اعتراف می‌کرد تا به حال چنین اضطرابی را کنارِ هنری متحمل نشده بود، انداخت و مشخص بود هنری شاید برای گریس اهمیت قائل می‌شد؛ اما نه به اندازه‌ی صدف و نه زمانی که پای او و امنیتش در میان بود! این بود که گریس با ارتعاشی ریز هم افتاده به جانِ لبانش، نامِ هنری را خفه و ضعیف طوری ادا کرد که خودش هم به زور شنید. هنری سرِ انگشتِ اشاره‌اش را روی ماشه نهاد و اسلحه را که بالا آورد، ابتدا گریس را نشانه گرفت که قلبش در ثانیه فرو ریخت و چشمش درشت شده، سرد شدنِ یکباره تنش را حس کرد که هنری در لحظه اسلحه را به سمتِ زیردستِ او که سمتِ راستش روی زمین نشسته بود، نشانه گرفته، بدونِ فرصتی برای ابرازِ وحشتش ماشه را فشرد و صوتِ شلیک را در فضا منعکس ساخت. صوتِ شلیکی که هماهنگ شد با جیغِ خفیف و بسیار ضعیفِ گریس، گلوله مغزِ مرد را شکافته و سرش را رو به شانه‌ی چپ کج کرده بود. سام که قلبش محکم و سریع می‌تپید پلک بر هم فشرد و سعی کرد آرام باشد.

هنری رو گردانده سمتِ گریس که وحشت زده چشم روی جنازه‌ی زیردستش متمرکز کرده بود، خیره به نیم‌رُخِ او که پیشِ چشمانش قرار داشت، صدایش را بالا برد و این بار تاکید، تحکم و جدیت را در لحنش همراه با درهم پیچیدنِ ابروانش به گوشِ گریس رساند:

- چهار!

و همین که آمد اسلحه را سوی گریس نشانه بگیرد، او که فهمید هنری اصلا قصدِ شوخی کردن ندارد سریع و با عجله به سمتِ در چرخید و حتی نفهمید چه زمانی و با چه سرعتی از میانِ درگاه خارج شد و خودش را به حیاط رساند. به حیاط رسیدنش هم مواجه شدنش را با ویلایی که حال در آتش می‌سوخت را رقم زد که حیرت بیشتر به چهره‌اش هجوم برد و لبانش را نیمه باز نگه داشته با چشمی درشت به منظره‌ی شعله‌کشانِ پیشِ رویش می‌نگریست و نفس‌هایش تند و نامنظم از ریه‌هایش خارج می‌شدند. قدمی عقب رفت و چون پلکِ سریعی زد، سریع به سمتِ درِ میله‌ای و نیمه باز به دستِ هنری گام برداشته با باز کردنش به سرعت خودش را از حیاطِ ویلا خارج کرد و به سمتِ راست در جاده‌ی خاکی دوید. بلوزِ جذب، مشکی و یقه گردِ تنش که انتهای آن در شلوارِ تنگ و لیِ آبی‌اش فرو رفته بود، توانی برای نرساندنِ سرما به جسمش را نداشت؛ اما وجودِ گر گرفته‌ی گریس حتی سرما را هم احساس نمی‌کرد و او فقط در جنگل می‌دوید تا زودتر از ویلا دور شود.

دور شدنِ او از ویلا همزمان شد با چرخشِ هنری به سمتِ سام که قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش ترسیده و سریع می‌جنبید و نگاهِ خیره و بالا آمده‌اش رو به هنری دو- دو می‌زد. نامحسوس تنش را روی کفِ اتاقک عقب کشید و هنری با خونسردی و خیره به عسلیِ چشمانِ او به سمتش رفته، لب باز کرد:

- می‌رسیم به هیجانِ اصلیِ امشب!

و مقابلِ سام ایستاد و او که هنوز واقعا علتِ اینجا بودنش را متوجه نشده بود لب لرزاند و با ارتعاشی نامحسوس و اندک در کلامش و پلکی که ریز پرید گفت:

- من... متوجه نمیشم!

هنری پوزخندی زد، سپس لبانش را جمع کرد و اخمش را پررنگ ساخته، مثلِ تمامِ دفعاتی که خشمگین شدن و فاصله گرفتنش از خونسردی‌ای که همیشه داشت طول می‌کشید؛ اما وقتی عصبی می‌شد واقعا کسی جلودارش نبود، کمر خم کرد و دستِ چپش را جلو برده، یقه‌ی سام را به چنگ گرفت و تنِ او را از روی زمین بلندکرد. صورتش را مقابلِ صورتِ خود گرفت و گفت:

- یادت بیارم سام؟ من از اینکه احمق فرض بشم متنفرم!

و تنِ سام را محکم به کناری هُل داد و یقه‌اش را که رها کرد، سام با بی‌تعادلی و به خاطرِ بسته بودنِ پاهایش به ضرب روی زمین افتاد و ناله‌ای کرده از دردِ کمر و فشار به پاهایش، صورتش جمع شد و به پهلوی راست افتاده بود. هنری همانطور که به سمتش گام برمی‌داشت گفت:

- اول نوشته‌ی حک شده روی تنه‌ی درخت توی جاده و بعد هم پیدا شدنِ سر و کله‌ی شنود زیرِ میزِ اتاقم؛ به نظرت این‌ها کارِ کی می‌تونه باشه؟ کی به جز تو می‌تونه با پلیس‌ها همکاری کنه برای دستگیر کردنم؟

ایستاده مقابلِ سام که تنش را رو به سقف دراز می‌کرد و لبانش را همراه با پلک‌هایش بر هم می‌فشرد، صدای ضعیفش را شنید:

- من...

پیش از اینکه ادامه دهد، هنری پای راستش را بالا آورد و کفِ پوتینش را نشانده روی تختِ سی*ن*ه‌ی او، خونسردی‌اش را بیش از خشمش پررنگ کرد و آن را تنها نقطه‌ای کور در چشمانش نگه داشته و گفت:

- تاریخ انقضات دیگه تموم شده دوستِ من!

و فشاری زیاد به تختِ سی*ن*ه‌ی او وارد کرد که فریادِ سام با حسی شبیه به اینکه انگار دنده‌ها و استخوان‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش درحالِ شکستن بودند، بلند شد و همزمان با نشانه گرفته شدنِ اسلحه‌ی هنری به سویش با بالا بردنِ ولومِ صدایش کلمات را سریع پشتِ هم چید و به تندی و با عجله روی زبانش جاری کرد:

- پلیس نه، با پلیس‌ها همکاری نمی‌کنم قسم می‌خورم! یه نفرِ دیگه دنبالته، نمی‌دونم چیکارت داره، نمی‌دونم تورو از کجا می‌شناسه؛ اما شنود رو به خواستِ اون توی اتاقت کار گذاشتم؛ پلیس‌ها نه، اون فقط یه نفره!

و هنری کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخت و حرفِ سام را گوشه‌ای از ذهنش ثبت کرده، مانده در راست و دروغی که البته دروغ به نظر نمی‌آمد، سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و مرموز پرسید:

- و اون یه نفر؟

سام نفسی گرفت و دردِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش چهره‌اش را بیشتر جمع کرده، سکوت کرد و هنری با دیدنِ سکوتش فشارِ پایش بیشتر کرد و غرید:

- اسمش؟

و سام با درد فریاد زد:

- ریموند!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و چهل و هشتم»

نامِ «ریموند» در مغزِ هنری چرخید و چرخید؛ اما نه به نقطه‌ی آشنایی رسید و نه حتی آگاهی‌ای نسبت به او را به یاد آورد و این درحالی بود که حافظه‌ی او یک دیدارِ کوتاهِ شش سالِ پیش با سهند را در واضح‌ترین حالتِ ممکن برایش تداعی کرد. چیزی که مشخص می‌شد این بود که نقصی از جانبِ حافظه‌ی هنری وجود نداشت؛ بلکه او هیچ گاه حضورِ شخصیتی به نامِ ریموند را در زندگی‌اش حس نکرده بود و این همان هدفِ سام بود که به عمد شهریارِ مامور را یک ریموندِ ساده؛ اما مرموز نام برد و دلیلِ این عمدی بودنش هم بعدا معلوم می‌شد! هنری که پایش را آهسته از قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی سی*ن*ه‌ی سام عقب کشید، او به سختی ریه‌هایش را از هوا پُر کرد و درد که در میانِ استخوان‌هایش دوید، لبانش را محکم بر هم فشرد و چانه جمع کرد. هنری اما بدونِ خم به ابرو آوردنی اسلحه‌اش را بالا آورد و قلبِ سام را که نشانه گرفت، انگشتش را روی ماشه فشرد.

صوتِ شلیک، قلبی که حفاری شد، جانی که از تنِ سام رفت، همه و همه دست به دستِ هم دادند برای کامل کردنِ تنشِ امشب و مخصوصا ویلایی که هنوز میانِ شعله‌های آتش غرق بود! هنری اسلحه‌اش را پایین آورد و چشم به سام دوخت که جسمش بی‌روح و جان پخشِ زمین شده، امشب را هم از شب‌هایی خواند که رحم را ناخواسته به بی‌رحمی‌اش فروخت! اویی که اجزای چهره‌ی رنگ پریده‌ی سام را کوتاه از نظر گذراند و اسلحه‌اش را که بارِ دیگر پشتِ کمر جاساز کرد، چرخیده روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به سمتِ چپ و رو به در، این بار گام‌هایش را بلند برداشت و به آن‌ها سرعت بخشید تا همین که به درگاه رسید، اندکی روی زانوانش نشست و با پایین‌تر بردنِ دستِ راستش، دسته‌های هر سه ساک را میانِ حلقه‌ای از انگشتانش اسیر کرد و برخاست.

در این جنگل سوای گریسِ سرگردان و ناپدید شده میانِ تاریکی می‌شد گفت سه نفر در این تنش شریک بودند! یکی هنری که بدونِ نگاهی به شعله‌های بزرگتر شده‌ی آتش و ویلایی که هر دم بیش از پیش می‌سوخت، تنها از درگاهِ درِ اصلی که به دستِ گریس باز مانده بود خارج شده و به سمتِ راست گام‌هایش را سریع برداشت، یکی صدف که نشسته درونِ ماشین و پشتِ فرمان فاصله‌ای تا ویلا نداشت و تنها نگاهِ قهوه‌ای رنگش تماماً خیره به روبه‌رو و خودش هم اندکی غرقِ فکر بود و... نهایتاً نفرِ آخرِ این فاجعه یعنی لارا که مضطرب در جنگل به سمتِ ویلا می‌آمد و از صدف عقب تر بود. اویی که قلبش تاب نیاورد و بابتِ سام به طرزِ فجیعی نگران شده و حق هم داشت؛ اما کاش نگرانی‌اش سرعت می‌گرفت، هرچند که چیزی هم عوض نمی‌شد فقط سام پیشِ چشمانش جان می‌داد!

او که زبانی روی لبانِ باریک و بی‌رنگش کشید، نورِ چراغ قوه‌ی موبایلش را رو به مسیرِ پیشِ رویش گرفته بر سرعتِ گام‌هایش هر دم بیش از پیش می‌افزود، تارِ موهای خرمایی و آزادش را بی‌نظم درونِ شالِ فیروزه‌ای رنگش جای داده، مانتوی آبی تیره‌ای هم بر تن داشت و شلوارِ لیِ دمپا و آبی به پا با کفش‌های اسپرت و سفیدش جلو می‌رفت. قلبش در سی*ن*ه بی‌قراری می‌کرد و چنان گواهِ بد می‌داد که در آنی تمامِ وجودش برای ثانیه‌ای کوتاه لرزید، از اضطراب به دلپیچه افتاد و احساس کرد روده‌هایش منقبض شده‌اند که صورتش را ناخودآگاه جمع کرد و تمامِ تلاشش را برای کنترل کردنِ خودش به کار گرفت، البته که ناموفق بود!

جلوتر از او صدف به ویلا نزدیک تر شد؛ اما نه به قدری که بتواند ویلا و آتش شعله کشیده‌اش را ببیند و از مقابلش هنری رسیده به ماشین، زمانی که نورِ چراغ‌ها را بر قامتِ او دید و تشخیصش داد، ابروانِ باریک و کوتاهش را به هم نزدیک ساخت، چشم ریز کرد و با فاصله از هنری که پدالِ ترمز را فشرد، دستش را به دستگیره رساند. درِ ماشین را که باز کرد کفِ کفش‌هایش را نشانده روی خاکیِ زمین، از روی صندلی برخاست و جلو آمده تا مقابلِ کاپوت لب باز کرد تا علتِ آنجا بودنِ هنری را بپرسد؛ اما چشمش که به ساک‌های در دستِ او افتاد مشکوک تر و متعجب تر شد و چشم بازگردانده به سمتِ هنری و پرسید:

- چی شده هنری؟ چرا اینجایی؟ ساک‌ها برای چی...

پیش از آنکه ادامه دهد، هنری به سرعت از کنارش رد شد و خودش را رسانده به درِ عقبِ ماشین از سمتِ چپ، ساک‌ها را روی صندلیِ عقب قرار داد و در را که محکم بست، به سمتِ صدف چرخید، چشم به چشمانِ گیجِ او که سر درنمی‌آورد در زمانِ نبودش چه اتفاقی افتاده، دوخت و با کنترلِ نفس زدنش گفت:

- زود باش عزیزدلم، سوار شو که باید بچرخیم به سمتِ شهر؛ توی ماشین برات توضیح میدم.

و سپس بدونِ حرفِ دیگری، دستِ راستِ پوشیده با دستکشِ چرم و مشکی‌اش را به دستگیره‌ی درِ شاگرد رساند و آن را که باز کرد، سریع روی صندلیِ شاگرد جای گرفت و در را محکم بست که صدف هم ناچار، قدمی رو به عقب برداشت، چرخی روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش پیاده کرد و به سرعت خودش را به درِ سمتِ راننده رساند.

همچون هنری یک ضرب و سریع روی صندلی نشست و با بستنِ در بدونِ فوتِ وقت فرمان را به چپ چرخاند و مسیر را دور زد تا راهِ آمده از شهر را بازگردد. مسیرِ آن‌ها به شهر که گره می‌خورد، رویشان سایه‌ی سیاهی می‌افتاد و با جدا شدنِ راهشان باید برای دوباره بازگشتشان به روایتِ خشاب چند ورق از کتابِ سرنوشت زده می‌شد تا پنجره‌ای رو به فصلِ تازه نه فقط برای آن‌ها، بلکه برای همه باز شود!

ابرها آهسته کنار می‌رفتند و اجازه می‌دادند نورِ ماه با محبت به زمین بوسه بزند؛ اما این محبت بد زمانی به عالمیان رسید، چرا که شاهدِ دو جسد در اتاقکِ ویلایی شد که می‌شد گفت به عبارتِ بهتر دیگر ویلا نبود؛ فقط آتش بود! یک شعله‌ی قدرتمند که وزشِ باد آن را تشدید می‌کرد و تمامِ درونِ ویلا را سوزانده و خاکستر کرده بود. در دلِ این تاریکی و با این زخمی که از دیدنِ چنین صحنه‌ای بر قلبِ ماه نشست دیگر خبری از محبت نبود و حتی نورِ ماه هم سرد و بی‌رحم شد، حسِ خوب نمی‌داد، انگار شوقش برای بوسیدنِ زمین را از دست داده بود... این صحنه محبتِ ماه را هم خاموش کرد! زمان زیرِ سایه‌ی همین نورِ بی‌محبت گذشت تا لارا را بیشتر به ویلا نزدیک کرد و او که چشمش به ویلای آتش گرفته افتاد، چشمانش درشت شدند و قلبش کند زد، وجودش سرد شد و سرمای هوا به بند- بندِ جانش رسوخ کرد و دمی مات ماند تا شعله‌های آتش میانِ گردیِ مردمک‌های گشاد شده‌ی قهوه‌ای سوخته‌ی چشمانش رقصندگی کردند. آبِ دهانش را با وحشت فرو داد و یک آن انگار که برقی با ولتاژِ بالا به جسمش وصل کرده باشند، به سمتِ ویلا دوید.

از درِ بازِ آن رد شد و حیاط را با همان چشمانِ درشت شده واکاوی کرد و در نهایت که نگران چشمانش به درِ بازِ اتاقک افتادند، این بار به سمتِ آن دوید و میانِ درگاه ایستاد، نگاه درونش چرخاند و ابتدا جنازه‌ی زیردستِ گریس را که دید، هینی وحشت زده از گلویش برخاست و زبانش قاصر ماند وقتی لبانش بر هم خوردند و نه حنجره‌اش صدا تولید کرد و زبانش کلمه‌ای را گفت؛ اما این تازه ابتدای حیرتش بود!

یک لحظه... سر به چپ چرخاند و همانجا بود که چشمش به جنازه‌ای دیگر افتاد و وقتی این بار نورِ موبایلش را روی آن گرفت، چهره‌ی سام را دید و قلبی که کند می‌زد، این بار رسما از کار افتاد! ماه سخت تر شد، سنگدل‌تر، درست همان زمانی که موبایلِ لارا از میانِ انگشتانِ سست شده‌اش محکم روی زمین افتاد اما اوی مبهوت را متوجه نکرد. ماه برای بغض نکردن تلاش کرد وقتی تهِ دلِ لارا در لحظه‌ای کوتاه و به دست ثانیه‌ای خالی شد و چشم دوخته به سام حتی پلک هم نمی‌زد. قلبش درد گرفت، قلبِ ماه تیر کشید، زمان از حرکت ایستاد و چشمانِ لارا که با بغضِ در گلوی سنگینش پُر شدند، لبانش لرزیدند و دیدش به سام تار شد. قلبِ ماه از حرکت ایستاد، همان لحظه‌ای که اشکِ لارا بدونِ پلک زدن روی سرمای گونه‌اش لغزید و زانوانش که سست شدند، روی زمین سقوط کرد و پلک بر هم نهاد و با چکیدنِ قطره‌ای دیگر از اشک لبانش را از هم فاصله داد و فریادِ دردناکش عرشِ آسمان را لرزاند و ماه... ماه در همین لحظه زیرِ شکنجه‌ی این فریاد به هلاکت رسید!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین