جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,606 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و بیست و نهم»

از پسِ زمانی که گذشت، داستان روندی دیگر را پیش گرفت. به تازگی تیرگیِ شب عهده‌دارِ حاکمیتِ آسمان بود که البته در جنگ با لشکرِ ابرهای تیره تا آن دم ناکام مانده و تصویرِ درخشانِ ماه پشتِ پرده‌ی ابرهای تیره مخفی مانده بود. حتی ستارگان هم قدرتِ چندانی برای نما دادن به این تیرگی نداشتند و نورشان را همچون ماه کمرنگ به زمین می‌فرستادند. این تیرگی همانی بود که در آخر، بغضِ آسمان را به خاطرِ جنگِ تمام نشدنیِ شب با ابرهای خاکستری شکاند و نم- نمِ باران روی زمینی که حکمِ گونه‌ی آسمان را برای سُر خوردنِ اشک‌هایش داشت، جای گرفت. قطراتِ ریزِ باران روی کاشی‌های پیاده‌رو که از طریقِ نورِ مغازه‌ها و چراغ‌های پایه بلند دیده می‌شد، سقوط می‌کردند. زنی کیفش را به عنوانِ چتر برای جلوگیری از خیس شدنش روی سرش گرفت، مردی با دستش سایه‌بان ساخت و گام‌هایش را سرعت بخشید، یک نفر هم با پیش‌بینیِ بارشِ باران از قبل چترِ مشکی‌اش را باز کرد و روی سر گرفت.

پیاده‌رو جای قدم‌های افرادی بود که برای خیس نشدنشان به گام‌هایشان سرعت می‌بخشیدند و مسیرشان را شبیه به دویدن در پیش می‌گرفتند. البته در این بین نمی‌شد از اینکه بعضی هم زیرِ باران ماندن را انتخاب کردند و از هیچ چیزی به عنوانِ سپرِ دفاعی در برابرِ شلیکِ قطرات استفاده نکردند، غافل شد. دو نفر هم با نام‌های صدف و هنری بودند که نه نسبت به باران مقاومت نشان می‌دادند و از آن فرار می‌کردند و نه اینکه چندان از حضورش راضی بودند. این دو نفر که رسیده به ماشینِ پارک شده کنارِ خیابان، چون صدف بنا به درخواستِ هنری قرار بود رانندگی را بر عهده بگیرد، کنارِ درِ سمتِ راننده ایستاد و هنری که آرام کنارِ درِ شاگرد ایستاد، با انداختنِ نیم نگاهی گذرا به صدف، دستش را درونِ جیبِ شلوارش برد و فلزِ سوئیچ را که لمس کرد به دست گرفت و بیرون کشید.

صدف دمی کوتاه سر بلند کرد و نگاهی به سقفِ آسمان نامِ بالای سرشان انداخت که ابرها اجازه‌ی بخششِ نور را به ماه نمی‌دادند و شمشیر تیز کرده، به جانِ آسمان می‌افتادند تا بیش از پیش قطراتِ اشکش راهیِ زمین شوند. همزمان با پلک زدنِ آهسته‌اش سرش را پایین گرفت و به هنری نگاه کرد که او هم سوئیچ را بالا آورده با جمع شدنِ حواسِ صدف به سویش سوئیچ را بالا انداخته از روی کاپوتِ ماشین به سوی صدف، او با این حرکتِ هنری هردو تای ابرویش را بالا پراند و دستِ چپش را بالا آورده، در یک حرکت سوئیچ را در هوا قاپید و به دست گرفت. هنری لبخندی محو روی لبانِ باریکش نشاند و دستش را که جلو برد، دستگیره‌ی در را گرفت و در را باز کرده به سمتِ خود کشید.

نشستنِ او روی صندلی محرکی شد برای صدف که دستِ راستش را رسانده به دستگیره‌ی در، همچون هنری در را باز کرد و با احساسِ اندک نمی که موهایش را گرفته بود، روی صندلی پشتِ فرمان نشست و در را محکم بست. نیم نگاهی سریع به هنری انداخت و او که شیشه‌ی سمتِ خودش را پایین کشید، صدف لبانش را روی هم فشرد، چشمانِ قهوه‌ای و درشتش خیره به روبه‌رو استارت زد و با روشن شدنِ ماشین آرام حرکت را آغاز کرد. هنری نگاهی به ساعت مچیِ بسته شده به مچش انداخت و تای ابرویی تیک مانند بالا پرانده، نگاه سمتِ صدف که با آرامش درحالِ رانندگی بود و چون مسیر را می‌دانست نیازی به راهنمایی نداشت، چرخاند و لب از لب باز کرد و گفت:

- رانندگی رو به خاطرِ خستگی به تو سپردم عزیزم؛ اما از اینکه مسیر رو می‌دونی هم مطمئن باشم که سوالی نمی‌پرسی؟

صدف بی‌آنکه نگاهش را از روبه‌رو جدا کند تنها لبانش را کمرنگ از یک سو کشید و فرمان را کوتاه به راست چرخانده، نگاهی از آیینه‌ی بالا به عقب انداخت و سپس خونسرد و آرام پاسخ داد:

- اما تو هنوز هم من رو کامل نمی‌شناسی!

حرفش تای ابروی بالا پریده‌ی هنری را بالاتر فرستاد و لبانِ او را هم محو از یک سو کش داد، سپس با پلک زدنی آهسته رو از صدف گرفت و با خیره شدنش به روبه‌رو همچون او خونسرد و بی‌اهمیت به طعنه‌ی ریزِ کلامِ او، گفت:

- البته که به این ورژنت هنوز عادت نکردم!

بالاخره موفق شد نیم نگاهی گذرا به سمتِ نیم‌رُخش را از سوی صدف دریافت کند که او پس از کوتاه دیدنِ هنری، ناخودآگاه کمرنگیِ کششِ لبانش از یک سو هم پررنگ شد و هم دو طرفه که پس از مکثی کوتاه به خرج دادن در پاسخ به او گفت:

- نگران نباش؛ از اونجا که فکر نمی‌کردم یه روز رو کنارت گذروندن انقدر حسِ خوبی داشته باشه، به سلامت می‌رسونمت ویلا!

و سپس دنده را عوض کرد و دستِ راستش را دوباره به فرمان گرفت که هنری با شنیدنِ این حرفِ او تای دیگرِ ابرویش را هم بالا انداخت که خطوطی کمرنگ روی پیشانیِ روشنش شکل گرفتند و این او بود که این بار نیم‌رُخِ صدف را مقصدی برای دیدگانِ آبی‌اش برگزید و با شیطنتِ نامحسوسی در انتهای لحنش گفت:

- اما باز هم مثل دیشب داری از روشِ غیرمستقیم برای حرف زدن از احساساتت استفاده می‌کنی.

لبخندِ صدف با برگشتن به حالتِ کمرنگش همانی شد که ابروانش را با گیجیِ اندکی به هم نزدیک ساخت و او سر گردانده به سمتِ هنری، همانطور که از گوشه‌ی چشم راه را دنبال می‌کرد تا از بیراهه سر درنیاورند، کوتاه چانه جمع کرد و با سر تکان دادنی ریز پرسید:

- غیرمستقیم؟ من دیشب هم کاملا مستقیم گفتم اما.

از داستانِ دیشب فقط ابرازِ علاقه‌ی صدف را رنگ بخشیدند و مابقی را تیره و تار نگه داشتند و همین بود که دیگر صدف واکنشی با بد شدنِ حالش نشان نمی‌داد و هنری هم از یادآوریِ شبِ گذشته فراری نبود. در جوابِ صدفی که دوباره مقابل را مقصدِ دیدگانِ قهوه‌ای روشنش قرار داد، هنری تنها زبانی روی لبانش کشید و با ناخودآگاه بالا راندنِ هردو ابرویش به نشانه‌ی نفی گفت:

- قبول کن عزیزدلم، مستقیم به خودم نگاه نکردی و خطاب به من نگفتی؛ این دوتا باهم خیلی تفاوت دارن!

حرف و لحنش باهم صدف را بالاخره به تک خنده‌ای وا داشتند که پس از آن سری ریز به طرفین و به نشانه‌ی تاسف تکان داده و گفت:

- اوکی... من الان یه پسربچه‌ی دو ساله نه و درواقع یه پسربچه‌ی سی و دو ساله‌ی بهونه‌گیر رو دارم می‌بینم.

لبانِ هنری از دو سو کمرنگ کشیده شدند و صدف نگاهی از گوشه چشم به او که تکیه به تکیه‌گاهِ صندلی سپرده بود انداخته، آبِ دهانی فرو و سپس سری کوتاه تکان داده به معنای قبولی و گفت:

- خیلی خب، از اونجا که می‌دونی من هربار با یه سوپرایز مقابلت ظاهر میشم این بار رو هم به سوپرایزم اعتماد کن!

هنری سر به سمتش گرداند و سری تکان داده در پاسخ به او و کوتاه گفت:

- من کاملا بهت اعتماد دارم.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و سی‌ام»

صدف لبخندش را بر چهره حفظ کرد و نگاهش را دوخته به روبه‌رو، مسیری که تا رسیدن به جنگل باقی مانده بود را طی کرد. این مدت میانشان در سکوت گذشت و صدف خودش هم هنوز خودش را باور نکرده بود! اویی که حتی ثانیه‌ای کنارِ هنری بودن را نمی‌خواست، طوری که در لندن هم در خانه‌ای جدا زندگی می‌کرد، حال یک روز را کنارِ این مرد با همه‌ی احساسش گذرانده بود! کنارش فارغ از هر گذشته‌ای که گذشته بود، لبخند می‌زد، می‌خندید و حتی غیرمستقیم و مستقیم به علاقه‌اش اعتراف می‌کرد. دنیا جای عجیبی بود؛ اما صدف با بخشش و شانس دادن به رابطه‌ای که هنری با محبت و عشق هرچند نصفه و نیمه تا امروز سرِ پا نگه داشته بود، خودش را رها شده از باتلاقِ سختی و خستگی می‌دید و احساس می‌کرد زندگی با تاباندنِ نورِ این عشق به قلبش بالاخره به رویش لبخند می‌زد و اولین قدم را برای آشتی با صدفِ غم گرفته برمی‌داشت تا هرچه که خراب کرده بود را دوباره شبیه به روزِ اول کند!

زمان گذشت، باران قدری سرعت گرفت طوری که این بار زمین را به رنگِ خود درآورده بود. فضای جنگل به کمکِ نورِ چراغ‌های جلو و عقبِ ماشین تا حدی به چشم می‌آمد و برف پاک کنِ ماشین در حرکتی رفت و برگشتی وظیفه‌اش را انجام می‌داد. نرسیده به ویلا و دور از آن، جایی میانِ خاکیِ جاده و درختانِ این سو و آن سو صدف ترمز کرد و ماشین از حرکت ایستاد؛ اما آن را خاموش نکرد. نگاه به هنری که چشم در اطراف می‌چرخاند انداخت و دستش را رسانده به دستگیره‌ی درِ ماشین آن را باز کرد و زودتر از هنری کفِ کتانیِ سفیدش را روی زمینِ تیره شده از باران نهاد که هنری هم با دیدنِ پیاده شدنِ او از ماشین بی‌آنکه سوالی بپرسد دستش را به دستگیره بند کرد، درِ سمتِ شاگرد را گشود و کفِ بوت‌های مشکی‌اش را روی زمین نهاد و از روی صندلی برخاست.

بارانی که می‌بارید رنگِ روشنِ شالِ روی موهای صدف را تیره می‌کرد و همزمان با او هنری هم درِ ماشین را محکم بسته، ابتدا سرش را بالا گرفت و نگاهی کوتاه به آسمان انداخت که سقوطِ چند قطره‌ای ریز را هم روی صورتش در پی داشت. او که با حسِ لغزیدنِ سرمای قطره روی صورتش آهسته پلک بر هم نهاد و سرش را پایین کشید، صدف گامی از آن سمت رو به جلو برداشت و مقابلِ کاپوت ایستاد. هنری پس از مکثی، مژه‌هایش را از هم فاصله داد و همزمان با سر چرخاندنش به سمتِ صدف روی پاشنه‌ی بوت‌هایش به سمتِ او چرخید. لبانش را روی هم فشرد و اندک چانه جمع کرده دستانش را کم دو طرفش باز کرد و گامی به سوی صدف برداشت و کمی بلند لب باز کرد:

- انگار این سوپرایزت غیرقابلِ پیش بینی‌تره!

و با کمرنگ کشیدنِ لبانش از دو سو مقابلِ کاپوتِ ماشین جلوی صدف ایستاده و ابروانش را به سمتِ پیشانی روانه کرده، دستِ چپش را مقابلش به سمتِ صدف گرفت و او با تک خنده‌ای بی‌صدا، حینی که سُر خوردنِ قطره‌ای ریز از کناره‌ی بینی‌اش رو به پایین را احساس می‌کرد، چشم از دستِ دراز شده‌ی هنری بالا کشید تا به چشمانِ او رسید و دستِ راستش را که بالا آورد، جلو برد و سرِ انگشتانش را به دستِ او سپرد که هنری با انگشتِ شستش دیواری مقابلِ انگشتانِ او ساخت. صدف زیرِ باران گامی به سمتِ او برداشت و سپس غیرمنتظره با تای ابرو بالا راندنی، چرخی روی پاشنه‌ی کتانی‌هایش با گام برداشتن پیاده کرد و با آن چرخش رسیده به قامتِ هنری، همزمان که با این چرخیدن دستِ او پشتِ کمرش قرار می‌گرفت و شانه‌ی خودش به کمی پایین‌تر از تختِ سی*ن*ه‌ی او چسبید، جسمش را روی دستِ او عقب کشید و دستِ دیگرش را هم به دستِ آزادِ هنری سپرد.

او که با این حرکتِ صدف تک خنده‌ای کرد و کمی کج شده به سمتِ چپ همراه با عقب رفتنِ کوتاهِ جسمِ صدف با آن لبخندِ پررنگ روی لبانش که دستانش به صورتِ ضربدری مقابلِ شکمش به دستانِ هنری وصل شده بودند، صدف سُر خوردنِ شال از روی موهای قهوه‌ای روشنش که حال به خاطرِ قطراتِ باران کمی تیره شده بودند را حس کرد و صدای خنده‌اش را به گوش‌های هنری برای لحظاتی امانت داد. صدف که به واسطه‌ی این حرکتش پای چپش هم از زمین جدا و کمی جمع شده بود، صوتِ خنده‌اش را قطع کرد و تنها از آن لبخندی پررنگ را روی لبانش به جا گذاشت. شالی که آرام از روی موهایش سُر خورد با غفلتش روی زمین افتاد و او در دم با فشارِ ریز و ملایمِ هنری به کمرش، پای جمع شده و بالا آمده‌اش را روی زمین نشاند و جسمش را بالا کشید.

با چرخشی کوتاه و دوباره مثلِ اول، کمی جسمش عقب رفت و او بدونِ جدا کردنِ دستش از دستِ هنری و اهمیت دادن به شالی که از سرش روی زمین افتاده بود و باران جسمِ نازکش را کامل خیس کرده بود، عقب رفتنش را با جلو رفتن جبران کرد تا مقابلِ هنری ایستاد و سرش را برای نگریستنِ چهره‌ی او بالا گرفت.

هنری که قطراتِ باران روی صورتش سقوط می‌کردند و رو به پایین می‌لغزیدند مردمک گردانده بینِ مردمک‌های صدف که لبخندش لب بسته شده و کمی هم رنگ باخته بود، این بار برخلافِ همیشه شیفتگی و وابستگی را آشکار و واضح در تک به تکِ اجزای چهره‌ی او به تماشا نشست. از کششِ لبانِ برجسته‌اش تا رنگِ عشقِ پررنگ شده در چشمانش، گونه‌هایی که کششِ لبخند برجستگی‌شان را بیشتر نشان می‌دادند و او در نهایت قلبش را زانو زده مثلِ همیشه مقابلِ صدف و زیباییِ بی‌مثالش برای خود احساس کرد. باز هم احساساتش زانو زدند که دستانش به حکمِ پیچشی پشتِ کمرِ باریکِ صدف قرار گرفتند و او را بیشتر به خودش نزدیک کرده، بالا آمدنِ دستِ راستِ صدف و پیچیدنش دورِ گردنِ خود را متوجه شد که قدری سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد، سرش را جلو و پایین برده، به گردنِ صدف رساند.

گرمای لبانش که مُهری محکم و عمیق را روی طرفِ راستِ گردنِ صدف نشاندند، او ناخودآگاه شانه جمع کرد، مژه‌های فر و مشکی‌اش را بر هم نهاد و چانه بر شانه‌ی هنری قرار داده، کمی در آغوشِ او جمع شد. هنری لبانش را چسبانده به گردنِ او نگه داشت و چشم بسته با دمِ عمیقی رایحه‌ی ارکیده‌ی باقی مانده‌ای که به سببِ بارشِ باران کمرنگ شده بود را نفس کشید، سپس دستانش را دورِ کمرِ صدف محکم کرد و تنها او را که بالا کشید، دستِ دیگرِ صدف هم بالا آمد و دورِ گردنش حلقه شد تا محکم خودش را نگه دارد و پلک از هم گشود که هنری در آنی با جدا کردنِ آهسته‌ی لبانش از گردنِ او و بالا گرفتنِ سرش، تنِ صدف را میانِ آغوشش با شنیدنِ صدای خنده‌ی هیجان زده‌ی او بالا کشید.

صدف چانه شانه‌ی او جدا کرد و سرش را بالا گرفته، پاهایش که از زمین جدا شدند پای چپش اندکی خم شد و پای راستش صاف باقی ماند. با دستانش صورتِ هنری را قاب گرفت و موهایش را به کناری رانده، حینی که صورتش در کمترین فاصله با صورتِ هنری بود و نفس‌های گرمش با بیرون جستنی نامنظم به سببِ تپش‌های سریع و قویِ قلبش از میانِ فاصله‌ی اندکِ لبانش روی لبانِ هنری نشستند و مردمک گردانده میانِ مردمک‌های چشمانِ آبیِ مردِ مقابلش با آن برقی که فقط پیشِ چشمانِ خودش به چشم می‌آمدند، کوتاه آبِ دهانی فرو داد و چشمانش را پایین کشیده تا فاصله‌ی اندکِ افتاده میانِ لبانِ باریکِ هنری، پلکِ لرزانی زد، قلبش در سی*ن*ه فریادِ رهایی سر داد و آخرین میزانِ قدرت و سرعتش را به کار گرفت که در نهایت صدف با لب لرزاندنی کوتاه، پلک بر هم نهاد و انگار که مسخ شده در هوای این مرد حضور داشته باشد، زمزمه کرد:

- دوستت دارم!

و این اعترافِ این بار مستقیمِ صدف جرقه‌ای شد برای روی هم قرار گرفتنِ پلک‌های هنری، صفر شدنِ فاصله‌ی صورت‌هایشان با یکدیگر و نهایتاً لبانِ هنری با عطشی شش ساله ناآرامی‌شان را با چسبانده شدن به لبانِ صدف آرام کردند و این شد اولین عاشقانه‌ی رسمیِ این دو نفر که عشق فاصله صد فرسخیِ میانشان را به صفر رسانده بود و شیرینیِ این بوسه نقطه‌ی آغازِ داستانِ آن‌ها شد! در خلوتِ آن‌ها باران و صدایش حکمِ مزاحم را نداشت، مهمان بود و این لحظات را در حافظه‌ی احساسشان ثبت می‌کرد! این بوسه، تارِ موهای نم‌دار صدف که به واسطه‌ی خم بودنِ صورتش، لجاجت به خرج دادند و پس از عقب رانده شدن دوباره جلو آمدند، روی صورتِ هنری هم پخش شده بودند و هردو در گیر و دارِ آغوشِ لبانشان بودند. نگارشِ ادامه‌ی سرنوشتِ آن‌ها به دستِ عشق سپرده شد که کسی از برنامه‌های در ذهنش خبر نداشت وقتی هیچکس هم پس از شش سال به این نقطه رسیدنشان را پیش بینی نمی‌کرد. همین عشق، عشق و... عشق!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و سی و یکم»

باران مشتاق شده بود؛ با شوق بر سرِ آن‌ها می‌بارید و شاهدِ این لحظه‌شان کنارِ هم بود. لحظه‌ای که در نهایت پلک‌های صدف با ریز لرزشی از هم جدا شدند و لبانش آهسته آغوشِ لبانِ هنری را ترک گفتند که در آخر پایین آمدنِ جسمش و قرارگیریِ کفِ کتانی‌های سفیدش روی زمین را در پی داشت. صدف سرش را برای دیدنِ چهره‌ی هنری بالا گرفت و او سر خم کرده بلعکسِ صدف، لبخندی نرم و کمرنگ بر لبانش نشاند، دستِ چپش را بالا آورد و خیره به رقصِ دلبرانه‌ی قطراتِ باران روی صورتِ صدف درحالی که چهره‌ی خودش را هم نمِ باران گرفته بود و چراغ‌های روشنِ ماشین نورِ لازمشان را تامین می‌کردند، تارِ موهای نم گرفته‌ی صدف را به آرامی پشتِ گوشِ او هدایت کرد. پایانِ این لحظه نقطه‌ای بود که هنری پشتِ سرِ صدف را نرم گرفت و سرِ او را آرام جلو کشید و این بار لبانش را به پیشانیِ کوتاه و روشنِ او که چتری‌های فِرَش هم کنار رفته بودند چسباند و هردو که چشم بستند، صدف با حسِ بوسه‌ی او این بار در مرکزِ پیشانی‌اش لبخندی بر لبانش جای داد.

عشق احساسِ جالبی بود با واکنش‌های غیر منتظره! رهِ صد ساله را می‌توانست یک شبه برود و فرار از بوسه را به پیش قدم شدن برایش تبدیل کند! عشق فقط یک احساس نبود؛ مرزها را که رد می‌کرد فراتر از دنیای احساسات قدم برمی‌داشت و قدرت نمایی می‌کرد! عشق احساسِ مردی بود که شش سالِ تمام برای داشتنِ دختری که مقابلش ایستاده بود به ریسمانِ محکمِ محبت چنگ زد و از علاقه‌اش پا پس نکشید تا صدف را به این نقطه‌ای رساند که در کنارش لبخند بزند و فارغ از هرچه پیش‌تر بینشان گذشته بود «دوستت دارم» بگوید، مسخ و مسـ*ـتِ حضورش شود و به خاطرِ او مقابلِ همه حتی پدرِ خودش هم بایستد! سنگین بود؛ اما نشان می‌داد که زورِ عشق به صدف هم می‌چربید و او با عاشق شدنش می‌توانست دنیایی را هم برای مردِ مقابلش جابه‌جا کند!

ریسمانِ محکمِ محبت، همانی بود که چند وقتی بود برای نسیمی که تهِ چاهِ تعلیق دست و پا می‌زد و نه کسی صدایش را می‌شنید و نه کسی یاری‌اش می‌کرد، انداخته شد؛ اما چون هنوز کامل تهِ این چاه بودنش را درک نمی‌کرد، دستی برای گرفتنِ ریسمان و بالا رفتن بلند نمی‌کرد! اویی که نشسته روی کاناپه‌ی مخمل و سبزِ تیره‌ی سمتِ راستِ هال که سمتِ چپش با فاصله‌ای متوسط راهروی باریکی قرار داشت و دو اتاق در راست و چپِ آخرِ راهرو همراه با آشپزخانه که در میانه‌ی راهرو و سمتِ راست بود، قرار داشتند. او فنجانِ سفیدِ پُر شده از قهوه را روی میزِ چوبی و مربعیِ نسکافه‌ای رنگ نهاده، از زمانِ آمدنش تا این لحظه می‌شد گفت سومین فنجانِ قهوه‌ای بود که می‌خورد و بس که با زن از هر دری حرف زد زمان کاملا از دستش دررفته بود.

زن که درواقع همان سحر مادرِ کاوه بود، کوتاه خندید و همچون نسیم فنجانِ قهوه را روی میز گذاشت و چشم دوخته به رنگِ سبزِ چشمانِ او، انگار که مهرِ نسیم بر دلش نشسته باشد و هم صحبتی با او برایش لذتبخش، کمی روی کاناپه بدنش را به سمتِ او و چپ کج کرد و لبخندِ او را از نظر گذرانده، لب باز کرد:

- پس تک فرزندی! اتفاقا منم فقط یه پسرِ جوون دارم که ماموره؛ این خونه هم درواقع خونه‌ی خودشه نه خونه‌ی پدریش.

نسیم هردو تای ابرویش را تیک مانند به پیشانی‌اش هدیه کرد و ابتدا زبانی روی لبانِ متوسط و سپس لبانش را روی هم کشیده، دستانش را دورِ پای چپش که روی پای راست انداخته بود حلقه و انگشتانِ کشیده‌ی هردو دستش را درهم قفل کرده، مردمک بینِ مردمک‌های چشمانِ سحر به گردش درآورد و گفت:

- پدرش کجاست؟ یعنی همسرتون... فوت کردن؟

شنیدنِ حرفی از اسماعیلِ آریا، لبخند را روی لبانِ سحر کمرنگ کرد، طوری که خنده‌ی چندی پیشش بر چهره رنگ باخت و نفسِ عمیقش آه مانند از میانِ لبانِ باریکش خارج شده، نسیم حالاتِ او را متعجب تماشا کرد و چون فکر نمی‌کرد حرفی از همسرِ او زدن این چنین حالش را دگرگون می‌کند، آبِ دهانش را فرو داد و کمی خم شده به سمتِ او، نگران به چشمانِ زیر افتاده‌اش نگریست و گفت:

- من... من معذرت می‌خوام، نمی‌خواستم ناراحتتون کنم.

سحر چشمانش را بالا کشید و برای آسوده خاطر شدنِ نسیم از اینکه سوالش مثلا باعثِ به هم ریختگی‌اش نشده، لبانش را به سختی از یک سو محو کشید و سری تکان داده به نشانه‌ی نبودِ مشکلی، پلکِ آرامی زد و سپس لب از لب گشود:

- پدرش هفت سالی میشه که ما رو ترک کرده؛ میشه گفت خبری ازش نیست حتی زنده یا مُرده بودنش رو هم نمی‌دونیم!

یک تای ابروی نسیمِ ماتِ حرفِ او بالا پرید و سحر سعی کرد غمِ صدایش را پاک کند و برای اینکه بیش از این در منجلابِ حرف زدن در رابطه با مردی که او و پسرش را ترک کرده بود، غرق نشود لبانش را روی هم نهاده به دهان فرو برد و در همان حال با پلک زدنی کوتاه و آرام کششی به لبانش بخشید و با لحنی کمی گرفته؛ اما همانطور ملایم و مهربان ادامه داد:

- تلخه؛ اما خب... کنار اومدیم. رفتنش برای ما اگه بی‌دلیل بوده، برای خودش قطعا دلیلِ قانع کننده‌ای داشته...

لبخندش این بار مصنوعی شد و نگاهش را که کوتاه پایین کشید، زیرلب زمزمه‌وار با خود افزود:

- البته همونطور که گفتم، قانع کننده هم فقط برای خودش!

نسیم سکوت کرد؛ حتی ابرازِ تاسفی که تا سرِ زبانش آمده بود را هم بی‌خیال شد و تنها لبانش را روی هم فشرده، چون فهمید حرف زدن در این باره چیزی به جز تازه کردنِ داغ برای این زن نیست، چشمانش را بالا کشید تا روی دیوارِ سفید چشمش به ساعت دیواریِ گرد و طلایی افتاد. نقطه‌ی تمرکزِ عقربه‌ها را که دید، انگار که برق از سرش پریده باشد لبانش اندک غنچه و چشمانش درشت شدند. کوتاه «آ اُ» گفت و سرش چرخیده به عقب، نگاهِ سحر را به ساعت دوخت و خودش سر گردانده به سمتِ چپ همانطور که کیفش را از روی کاناپه برمی‌داشت، با فشاری از جا برخاست و گفت:

- انقدر گرمِ حرف زدن شدیم که اصلا ساعت از دستم دررفت! من دیگه برم بیشتر از این مزاحمتون نشم.

سحر که بلند شدنِ او از روی کاناپه و عجله‌اش را دید که شالِ صورتی کمرنگش را روی تارِ موهایش مرتب می‌کرد، از جا بلند شد و نسیم بندِ بلندِ کیف را روی شانه انداخت. او صمیمانه دستِ راستش را جلو برد و شانه‌ی سحر را گرفته، او را نرم به سمتِ خود کشید و با روبوسیِ کوتاهی سرش را که عقب برد، پیش از لب باز کردنِ او گفت:

- خیلی خوشحال شدم از آشنا شدن باهاتون.

قصد چرخیدن روی پاشنه‌ی پای پوشیده با جورابِ سفیدش روی فرشِ کرمی و کوچک را کرد که سحر از پشتِ پنجره‌ای که پرده‌ی حریر و کرمیِ مقابلش کنار رفته بود، نگاهی به تاریکیِ هوا و قطره‌های باران روی شیشه انداخت سپس رو برگردانده به سمتِ نسیم که گامِ اول را به جهتِ مخالف برداشت، او را مخاطب قرار داد:

- وایسا مادر لااقل آژانس بگیریم، شب شده بارون هم که داره میاد؛ تنهایی نمیشه بری.

نسیم سر به سمتِ او چرخاند و لبانش را از هم فاصله داد تا حرفی بزند که همان دم صوتِ چرخشِ کلید در قفلِ درِ اصلی که میانِ راهرو بود به گوش رسید و نگاهِ او و سحر را به سمتِ در سوق داد. دری که پس از چند ثانیه رو به داخل کشیده و قامتِ کاوه‌ی سر به زیر را میانِ درگاه نمایان ساخت. اویی که همزمان با پایین بودنِ چشمانِ قهوه‌ای رنگش، حینی که دستِ راستش به دستگیره بند بود همراه با بالا گرفتنِ آهسته‌ی سرش کلافه و بی‌حوصله گفت:

- خونه‌ای مامان؟

و پیش از اینکه سحر پاسخ دهد، سرِ زیر افتاده و کج شده‌اش به سمتِ چپ را بالا آورد و اولین نفر که پیش از مادرش چشمش به نسیم افتاد، ناخودآگاه گره‌ی اندکی که میانِ ابروانش افتاده بود رو به محو شدن رفت و نسیم با دیدنِ او و شنیدنِ واژه‌ی «مامان» چشمانش درشت شده، ماتِ چهره‌ی رنگِ شوک گرفته‌ی کاوه ماند. کاوه فاصله‌ای بسیار اندک میانِ لبانش افتاد و پس از کنده شدنِ کوتاه و سریعِ مردمک‌هایش از چشمانِ نسیم چشم به سمتِ مادرش که لبخند بر لب می‌نشاند کشاند و سپس دوباره روی چهره‌ی نسیم متوقف شد. این مات بردگی‌شان یک نتیجه داشت و آن هم اینکه هیچ یک انتظارِ حضورِ دیگری را در آنجا نداشتند و در آخر سحر گامی رو به جلو برداشته، ابتدا نیم نگاهی گذرا را روانه‌ی نیم‌رُخِ نسیم کرد و پس از آن چشمانش جا مانده روی چشمانِ کاوه و با همان لبخندش گفت:

- خداروشکر که زود برگشتی پسرم، آژانس رو از سرمون باز کردی!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و سی و دوم»


در ذهنِ هردو این مسئله شکل گرفت که تقدیر بازیِ مضحکی را با آن‌ها به راه انداخته بود که نسیم برای فرار از فکرِ کاوه به حرف زدن با زنی که مادرِ او بود پناه می‌برد و از سوی دیگر کاوه‌ای که فکر می‌کرد بعد از طلوع عشق برایش پدیده‌ای محال خواهد بود، حال طنابِ زندگی‌اش با زندگیِ نسیم گره‌ی کوری خورده بود که هرطور شده می‌خواست این دو نفر را به هم وصل کند! نسیمی که لبانش را با زبان تر کرد، از گوشه‌ی چشم نگاهی به سحر که کنارش ایستاده بود، انداخت و پلکِ محکمی زده، سعی کرد برای مشخص نشدنِ ماجرا لبخندی تصنعی بر لبانش بکارد. تلاشِ او درواقع کاوه را هم مجاب کرد تا با نگاه چرخاندنی کوتاه بینِ مادرش و نسیم، تای ابرویی تیک مانند به سمتِ پیشانی راهی کند و دستش را آهسته از روی دستگیره‌ی در پایین بیندازد. سی*ن*ه‌اش را با دمی عمیق سنگین ساخت، سعی کرد حضورِ نسیم را به هر سختی‌ای که شده هضم کند و از بهرِ همین هم لبانش را به سختی از یک گوشه کشید و پس از رد کردنِ چهره‌اش سری به نشانه‌ی «سلام» برای نسیم تکان داد.

او که منظورِ سر تکان دادنِ کاوه را متوجه شد و فهمید که نمی‌خواست سحر متوجه‌ی آشنایی‌شان شود، کمی این بار لبانش را از دو سو کشید که لبخندش مِن بابِ مصنوعی بودنِ بیش از حدش در نظرِ کاوه احمقانه آمد. نسیم متقابلاً همچون کاوه سری تکان داد و زیرلب «سلام»ای را آرام زمزمه کرد. در این ارتباطِ بی‌کلامِ دو نفره، سحر بود که هم به مات بردگیِ اولِ آن‌ها شک کرد و هم به این چشم از هم برنداشتنِ این لحظه‌شان! در نظرش آمد جوری کاوه و نسیم با دیدنِ هم برخورد کردند که انگار از پیش آشنایی باهم داشتند و نمی‌دانست؛ آن‌ها با کنارِ هم وقت گذراندنشان حتی احساساتشان هم در گرو یکدیگر بود! کاوه که گامی رو به جلو برداشت، چون شکِ مادرش را از کمی ریز شدنِ چشمانِ او فهمید، با حفظِ لبخندش گفت:

- جانم؟

حرفش تک کلمه‌ای بود که معنای کلی‌اش خواسته‌ی کاوه برای توضیح دادنِ حضورِ و البته معرفیِ نسیمی که مثلا او را نمی‌شناخت و در آنجا بود، بود و سحر که حرفش را فهمید، دستِ چپش را بالا آورد و روی شانه‌ی نسیم نهاد. نیم‌رُخِ نسیم را کوتاه و گذرا از نظر گذرانده و روی چهره‌ی منتظرِ کاوه که ثابت ماند، لب باز کرد:

- نسیم جان اتفاقی من رو توی پیاده‌رو با خریدهام دید و کمکم کرد، منم گفتم بیاد یه قهوه باهم بخوریم و جبران بشه!

کاوه هردو تای ابرویش را بالا داد و دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ مشکی و جینش، لبخندش را دو طرفه و لب بسته کرد و سری تکان داده طوری که مثلا آشنایی‌ای با نسیم نداشت و به تازگی او را شناخته بود، چشم به سمتِ چشمانِ نسیم کج کرد و لبخندش به چشمِ نسیم مسخره بود؛ اما واکنشی نشان نداد و تنها با شنیدنِ «خوشبختم» گفتنِ کاوه، خودش هم مسخره با سر کج کردنی به سمتِ شانه‌ی چپ پاسخش را کوتاه با «منم همینطور» داد و سحر که از ارتباطِ آن‌ها سر درنیاورد، بی‌خیالِ کشفِ هرچه میانِ آن دو بود شد و تنها پس از نفسِ عمیقی ادامه داد:

- می‌خواستم زنگ بزنم آژانس بیاد دنبالش؛ اما حالا که تو اومدی خیلی بهتره که خودت برسونیش به خونه‌اش.

تاکیدِ لحنش را کاوه که فهمید، پلکِ آهسته و محکمی زد، از طرفی نسیم با تعارفی که بیشتر ادا بود و کمی هم طلبکار رو به کاوه‌ای که تنها او طلبکاری و ادا بودنش را خوب می‌فهمید، تای ابرویی بالا انداخت و گفت:

- البته مراحمتون نمیشم!

بی‌توجه به حضورِ سحر در آنجا که حرفِ نسیم گیجش کرد و کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخت، مشغولِ طعنه انداختن به یکدیگر شدند و کاوه پس از سر به زیر انداختنی سریع و کوتاه پاسخش را بدتر داد:

- اختیار دارین، مزاحمین!

حرفش چپ- چپ نگاه کردنِ نسیم و خط و نشان کشیدنِ چشمانش را در پی داشت که در ان بین سحر هم گیج از اینکه حرف‌هایشان واقعی بود یا اینکه خستگی بنای اشتباهاتِ لفظی‌شان شده بود، نگاهی پرسشی به کاوه انداخت و او تنها با لبخندش جوابِ مادرش داد. گامی به کنار برداشته و با دستش به درِ بازِ خانه که اشاره کرد خطاب به نسیم گفت:

- بفرمایید می‌رسونمتون.

نسیم پشتِ چشمی نازک کرد و با خداحافظیِ کوتاهی از سحر، رو به جلو گام برداشت، از مقابلِ کاوه که رد شد و به در رسید، کتانی‌های سفیدش را بی‌حوصله برای بستنِ بندهایشان همانطور به پا کرد و خودش را به دقتش سپرد تا افتادنش رقم نخورد. دستش را برای سحر بالا آورد و برای بارِ دوم که با او خداحافظی کرد، از درگاه رد و واردِ راهرو شد. پشتِ سرِ او کاوه با شکلی شبیه به احترامِ نظامی به مادرش که تنها دو انگشتِ اشاره و میانی‌اش را به هم و سپس کناره‌ی انگشتِ اشاره‌اش را به پیشانی چسباند و جدا کرد، از درگاه خارج شد و در را پشتِ سرش بست.

نسیم که پله‌ها را رد کرده و به درِ سفید رنگِ پایین رسیده بود، با شنیدنِ صدای برخوردِ کفِ کفش‌های مشکیِ کاوه با پله‌ها که پایین آمدنش را رقم می‌زدند، سرش را بالا گرفت و در نهایت چشمش به کاوه افتاده که پله‌ها را سریع پایین می‌آمد. منتظرِ او ماند و کاوه که به نسیم رسید، مقابلِ در ایستاده و در را که باز کرد، رو به داخل کشید. ابتدا منتظرِ خروجِ نسیم ماند و او که از درگاه خارج شد کاوه هم پشتِ سرش رفت و در را بست.

نسیم نفسِ عمیقی کشید، سقوطِ قطراتِ باران را به روی جسمش احساس کرد و سر گردانده به عقب، نگاهی به کاوه که با دست به ماشینش که جلوتر پارک شده بود، اشاره می‌کرد انداخت و با خواندنِ حرفِ او از نگاهش، سر به جلو برگرداند، این بار بی‌دقتی کار دستش داد که بندِ یک کفشش گیر کرده کفِ کفشِ دیگر، رو به جلو مایل شد و در شُرُف افتادن که کاوه با بالا راندنِ هردو تای ابرویش سریع قدمی به جلو برداشت، بازوی نسیم را گرفت و مانع از افتادنش شده، او که با قلبی به تپش افتاده سرش را با آن چشمانِ درشت شده به سمتِ کاوه کشاند، کاوه با نگاهی به بندِ کفش‌های بسته نشده‌ی او نچی کرد و سرش را به نشانه‌ی تاسف به طرفین ریز تکان داد. بازوی ظریف و پوشیده با آستینِ مانتوی بلند، جلوباز و صورتی کمرنگِ نسیم را رها کرد و خم شده روی زانوانش مقابلِ او نشست. تپشِ قلبِ نسیم به قدری انرژی گرفت که با این حرکتِ کاوه چون دریل به فکرِ حفره ساختن در سی*ن*ه‌اش افتاد و او آبِ دهانش را محکم پایین فرستاد.

کاوه که مقابلِ نسیم روی زانوانش نشسته بود، با دقت و حتی با حوصله‌ای که پیش از این نداشت، دستِ راستش را جلو برد، مچِ پای پوشیده با شلوارِ اورال صورتی پررنگِ نسیمی که دستش را به دیوارِ کنارش بند می‌کرد و سرش زیر افتاده بود را گرفت و آرام به سمتِ خودش جلو کشید. بندهای کتانی را از دو طرف با هردو دستش گرفته، مشغولِ بستن شد و سر به زیر بودنش اجازه‌ی دیدنِ لبخندِ کمرنگی که ناخواسته روی لبانِ سرخ و متوسطِ نسیم جای گرفته بود را نداد. زیرِ باران ماندن و رد انداختنِ قطراتِ باران روی پیراهنِ آجری رنگِ تنش که به جز دو دکمه‌ی بالا مابقیِ دکمه‌هایش را بسته و آستین‌هایش را تا آرنج تا زده بود، مهم نبود؛ فقط در آن لحظه تمرکزش روی بستنِ بند کفش‌های نسیم بود تا از افتادنِ او جلوگیری کند و این اهمیتی که به نسیم می‌داد را نشانگر بود. نسیمی که دیگر چون کنترلِ ضربان‌های قلبش ازمحدوده‌ی توانش خارج شد، به نقطه‌ای از بی‌حسی نسبت به آن رسید که حتی متوجه‌ی تپش‌های قلبش نشد! کاوه که کارش با بستنِ بندهای هردو کفش به پایان رسید، سرش را بالا گرفت، چند تار از موهایش روی پیشانیِ کوتاهش سقوط کردند، دستانش را به زانوانش بند کرد و با فشاری نرم از جا برخاست.

نسیم نفسِ لرزانی کشید، قلبش هنوز در تب و تابِ چند لحظه‌ی پیش می‌سوخت و گویی که قلب و مغزش حکمِ ساعت شنی را پیدا کردند که با خالی شدنِ مغزش در هماهنگی با آن قلبش پُر می‌شد. پلک‌هایش لرزشی ریز و نامحسوس گرفتند و تارِ موهای صافِ کنجِ پیشانی‌اش را عقب فرستاده، سر کج کرد و با چرخشی روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به سمتِ ماشین دو گامی برداشت که صدای کاوه را شنید:

- دیدنت غیرقابلِ پیش بینی بود!

نسیم پیش از برداشتنِ گامِ دیگری در جایش ایستاد و سر به سمتِ کاوه که چرخاند، از گوشه‌ی چشم اویی که یک گام جلو آمد را نگریست و چون هنوز چیزی از التهابِ وجودش کم نشده بود، تنها لب زد:

- نظرِ من رو بخوای میگم غیرمنتظره بود!

کاوه تک ابرویی به پیشانی فرستاد و منظورِ خفته در کلامِ نسیم جایی میانِ مغزش بیدار شد که کوتاه مردمک بینِ مردمک‌های او گرداند. نسیم لبخندش را محو نگه داشت و رو از کاوه که گرفت به سمتِ ماشین رفت. کاوه پشتِ سرِ او جلو رفت و درهای ماشین را که با ریموت گشود، نسیم نگاهی به کوچه‌ی باران گرفته‌ای که نورِ چراغِ پایه بلند آن را روشن و قابلِ دید کرده بود، انداخت. سپس برای بیشتر خیس نشدنش، دستش را جلو برد، به دستگیره بند کرد و در را گشوده به سمتِ خودش کشید. روی صندلی که نشست و در را بست، کاوه ماشین را از عقب دور زد و خودش را رسانده به درِ سمتِ راننده، در را باز کرد و خنکای قطراتِ باران را دستِ نوازشی ملایم میانِ تارِ موهای تیره و نم گرفته‌اش حس کرد. روی صندلی نشست، نسیم شیشه‌ی کنارش را کامل پایین کشید و آرنجش را چسبانده به پایینِ شیشه از آرنج به بعدِ دستش را از میانِ پنجره خارج کرد و میانِ زمین و هوا معلق نگه داشت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و سی و سوم»

از زمانِ سوارِ ماشین شدنشان تا شروعِ حرکت، مدت زمانِ زیادی گرفته نشد، شاید تنها به اندازه‌ی چند دقیقه‌ی کوتاه؛ طوری که تا نسیم به خود آمد، از شیشه‌ی کنارش نگاهی به خیابانی که در آن حرکت می‌کردند، انداخت. کاوه دستِ چپش را به فرمان گرفته بود و همانطور خیره به مسیرِ پیشِ رویش، دستِ راستش را پایین برد و به دنده رساند. نسیم سر کج کرده، چشم به نیم‌رُخِ او دوخت که کاوه دنده را عوض کرد و چشمانش روی سُر خوردنِ قطراتِ باران بر شیشه‌ی جلو که آرام هم رو به پایین می‌لغزیدند و پس از دمی کوتاه توسطِ برف پاک کن بلعیده می‌شدند، ثابت مانده بودند. فرمان را زیرِ دستش کوتاه و کم می‌لغزاند و حسِ سنگینیِ نگاهِ نسیم را بی‌جواب می‌گذاشت که او هم وقتی بی‌جواب ماندنش را دید، تنها با سنگین ساختنِ سی*ن*ه‌اش از طریقِ دمی عمیق که رایحه‌ی گرم و شیرینِ عطرِ کاوه را به ریه‌هایش می‌فرستاد، مژه‌های بلندش را بر هم نهاد و در همان حالت چشم از او گرفت و روبه‌رو را نگریست.

خنکای هوا را همراه با رو به جلو رفتنِ ماشین به علاوه‌ی نشستن قطره‌های ریزِ باران را پوستِ دستش که آستینِ مانتوی تنش تا آرنجش بالا رفته بود، احساس کرد و خودش را به آرامشِ این هوای بارانی سپرده، سر به سمتِ شانه‌ی راستش کج کرد، پلک بر هم نهاد و تهی شدنِ کاملِ مغزش را به جان خرید که او را بینِ خواب و بیداری معلق نگه داشت. دستش که هنوز از آرنج رد شده از شیشه بود، سرما را احساس می‌کرد، بینی‌اش بوی خاکِ نم گرفته را به مشامش می‌کشید و از طرفی، انگشتانش ریز و با حرکت آهسته به سمتِ کفِ دستش خم شدند. کاوه زبانی روی لبانش کشید، سر چرخاند و نسیم را نگریست و سپس مسیر را هم از نظر که گذراند، تای ابرویی بالا انداخت و چون نزدیک شدن به خانه‌ی او را دید، دستش را جلو برد و ضبطِ ماشین را روشن کرد.

پیچیدنِ صدای بلندِ موزیکِ هرچند ملایم، باعثِ بالا پریدنِ ناگهانیِ شانه‌های نسیم به واسطه‌ی صدای بلندش شد و چون یکباره پلک از هم گشود، سر از روی شانه‌اش برداشت، نفس زنان و با چشمانی درشت شده به علاوه‌ی قلبی که از سرِ هیجان و شوکی که گذرانده بود تند می‌تپید، سر به سمتِ کاوه کج کرد و آبِ دهانش را فرو داد. بی‌قیدی و خونسردیِ او را دید، همین هم گره‌ای کور شده میانِ ابروانِ بلندش، نگاهی با حرص میانِ کاوه و ضبطِ روشنِ ماشین رد و بدل کرد، دستش را به سمتِ ضبط برد و با یک حرکت آن را خاموش کرده، چون باز هم نگاهی از کاوه دریافت نکرد، با حرص و عصبی دستش را از میانِ شیشه داخل کشید و گفت:

- مریضی تو؟

کاوه کششِ لبانش را با روی هم فشردنشان از بین برد و حالتِ بی‌قید و خونسردش را حفظ کرده، همانطور که فرمان را برای ورود به کوچه‌ای به راست می‌چرخاند، تای ابرویی بالا انداخت و بی‌خیالِ اینکه چطور خوابِ نسیم را از سرش پرانده بود، با انگشتِ اشاره به داخلِ کوچه‌ای که واردش می‌شدند اشاره کرد و گفت:

- نه؛ اما چون به خونه‌ات رسیدیم نمی‌تونم وقتم رو برای بیدار کردنت بذارم!

سپس با زدنِ لبخندِ مضحک و پررنگی چشمکی برای نسیم زد و واردِ کوچه که شدند، مقابلِ خانه‌ی نسیم چشمش به ماشینی افتاد و مقابلِ درِ خانه زن و مردی ایستاده بودند و زن کلافه موبایلش را درحالی که یک دست به کمر بند کرده بود، پایین آورد. کاوه که آن‌ها را دید متعجب و مشکوک محو ابرو درهم کشید و سپس گفت:

- انگار مهمون داری!

این حرفش چرخشِ نگاهِ نسیم را در پی داشت که یک آن چشمش به مادر و پدرش مقابلِ درِ خانه‌اش افتاده، شوکِ دومِ امشب را تجربه کرد که تای ابرویش تیک مانند بالا پرید. نزدیک تر که شدند با درکِ موقعیتِ پیش آمده دستش را به کنار دراز کرده و روی شانه‌ی کاوه که نهاد، اندکی او را تکان داد و هول کرده و خیره به مقابل گفت:

- برگرد... برگرد من رو سرِ کوچه پیاده کن!

کاوه اما نیم نگاهی گذرا به نسیم و شانه بالا انداخته، چون فاصله‌شان کمتر شد و نگاهِ زن و مرد هماهنگ باهم به سمتِ آن‌ها برگشت، کوتاه لب گزید و انگار که شیطنتش امشب گل کرده باشد، به تلافیِ دیدارِ نسیم با مادرش با حفظِ فاصله‌ای متوسط از آن‌ها ماشین را متوقف کرد و نگاهِ ماتِ نسیم که به سمتش برگشت، خونسرد گفت:

- دیر گفتی!

این بار سرِ نسیم به ضرب سمتش چرخید که کاوه با نشاندنِ لبخندی روی صورتش، دستش را به دستگیره‌ی در رساند و نسیم که این حرکت را از جانبِ او دید و پی به نیتش برد، نگاهی تیز به نیم‌رُخِ کاوه انداخت، دستش را پیش برد و بازوی عضلانیِ او را که میانِ انگشتانش گرفت، پیش از باز کردنِ در بی‌توجه به خیرگیِ نگاهِ سنگینِ پدر و مادرش او را در جا نگه داشت و آتشفشانِ حرصش که فوران کرد، موادِ مذابش را از طریقِ صدا و لحنش روی گوش‌های کاوه پاشید:

- اصلا... ببین اصلا فکرِ این رو نکن که بیای پایین! من بگم تو کی هستی آخه دیوونه؟

کاوه اما در ریلکس و راحت ترین حالتِ ممکن در را باز کرد و کفِ کفشِ اسپرت و مشکی‌اش را روی زمینِ تیره شده از باران فرود آورد. نگاهی به نسیم که با چشمانش برایش خط و نشان می‌کشید انداخت و با همان لبخندی که مته بود بر اعصابِ این دختر گفت:

- مشکلِ خودته!

اخمِ نسیم با درکِ اینکه هدفِ او چه بود، رنگ باخت و همین که کاوه از ماشین پیاده شد، نامش را ادا کرد که بی‌توجه در را بست و نسیم را هم وادار کرد تا با گشودنِ درِ ماشین از روی صندلی بلند شده و درِ شاگرد را محکم ببندد. کاوه که جلو رفت، نسیم هم با زدنِ لبخندِ احمقانه‌ای همراهی‌اش کرد و هردو رسیده به پدر و مادرش، کاوه خطاب به مادرِ او سلام کرد و پاسخش را که زمزمه‌وار گرفت، دستش را به سمتِ پدرِ او دراز کرد و سلام گفت. مرد گیج از چه کسی بودنِ کاوه، نگاه میانِ چشمانِ او و چشمانِ نسیم به گردش درآورد و چون دستش را جلو نبرد، کاوه قبل از نسیم پیش قدم شد و با خوش برخوردی گفت:

- شبتون بخیر! خوشبختم؟

مرد و زن نگاهی به هم انداختند و با مکث چشم از هم که گرفتند، مرد دیدگانِ سبزش را روی چشمانِ کاوه متمرکز کرد و مردد که دستش را جلو برد و در دستِ او گذاشت، زن گیج چشمانِ سبز- آبی‌اش را ریز کرد و رقصِ تارِ موهای شرابی و صافش که از شالِ فیروزه‌ای و نازکِ روی سرش بیرون آمده بودند را با باد حس کرد، خیره به کاوه گفت:

- ببخشید... افتخارِ آشنایی با چه کسی رو داریم؟

کاوه همانطور که دستش را از دستِ مرد جدا می‌کرد و پایین می‌آورد، نگاهی به نسیم که مشغولِ جویدنِ ناخنِ انگشت اشاره‌ی دستِ چپش بود انداخت و نفسی که گرفت پاسخ داد:

- حقیقتش اینه که دخترتون، یعنی نسیم خانم امروز به مادرم کمک کردن و به خاطرِ تاریکیِ هوا و بارونی که می‌اومد و البته... جبرانِ لطفشون من رسوندمشون ووقتی دیدمتون، گفتم عرضِ ادبی هم خدمتتون داشته باشم.

مرد که از برخوردِ کاوه خوشش آمده بود لبخندی کمرنگ بر لبانِ باریکش جای و سری به نشانه‌ی تحسین تکان داده کوتاه گفت:

- خیر از جوونیت ببینی پسرم، ممنون!

اما زن که هنوز شکش برطرف نشده بود، چشم به سمتِ نسیم چرخاند که او شانه‌هایش را بالا پراند و با زبانِ بی‌زبانی کاوه را تایید کرد. او که پس از این آشناییِ کوتاه با لبخندِ کمرنگش گامی عقب رفت و با گفتنِ «شب خوش» از آن‌ها فاصله گرفت که نسیم بلافاصله با نزدیک شدنِ او به درِ سمتِ راننده، لبخندی تصنعی بر چهره نشاند و به درِ خانه که اشاره کرد، خطاب به پدر و مادرش گفت:

- اِ از کِی شما اینجایین؟ ببخشید معطل شدین، بیاین بریم داخل!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و سی و چهارم»

و با روانه کردنِ نگاهی به سمتِ کاوه که پشتِ فرمان نشسته بود، مادر و پدرش را به سمتِ خانه هدایت کرد و همان دم کاوه هم با تک خنده‌ای که منبعش احساسِ خوبِ امشبی که گذرانده، بود، فرمان را تا آخر به سمتِ چپ چرخاند و مسیرِ خروج از کوچه را در پیش گرفت. این بین که او تازه قصدِ برگشت به خانه‌اش را داشت، صدف و هنری هردو به ویلا بازگشتند و چراغِ سالن توسطِ هنری که پشتِ سرِ صدف از درگاه گذشت، روشن شد. صدف که لبانِ برجسته‌اش را با زبان تر کرد و همزمان با ورودش به سالن، مانتوی خیس شده‌اش را از روی کراپِ سفیدی که به تن داشت برداشت. نفسی گرفت و شال و مانتو را آویزان کرده روی ساعدِ دستِ چپش که آلبوم را هم با آن گرفته بود، به سمتِ اتاقش گام برداشت و این میان، هنری بود که با چشم گرفتن از صدف سر رو به عقب کج کرد و چشمانِ آبی‌اش پس از رد کردنِ فضای حیاط روی سامی ثابت ماندند که سر به زیر و دست در جیب قدم می‌زد. نگاهش در ظاهر خنثی و بی‌هیچ حسی به نظر می‌رسید؛ اما باطنِ این چشمان را فقط خودش می‌توانست بخواند!

چشم و رو از سام گرفت و دسته‌ی چمدان و کیفِ کوچک و مشکیِ الیزابت را فشرده میانِ انگشتانش، درِ سالن را پشتِ سرش با عقب بردنِ آرنجش بست. چشمانش با شنیدنِ صوتِ قدم‌های لارا با آن کفش‌های مشکی و پاشنه متوسط که پله‌ها را پایین می‌آمد، بالا کشیده شدند و لارا پله‌ها را که پشتِ سر گذاشت، گام‌هایش را بلند به سمتِ هنری برداشت. هنری جلوتر رفت و رفت تا با رد کردنِ سه پله‌ی کوتاه و کم ارتفاع میانه‌ی سالن ایستاد و لارا با رسیدن به او، لبخندی کمرنگ روی لبانِ باریکش کاشت و کوتاه و آرام سلام کرد. دست که جلو برد، دسته‌ی چمدان و کیف را باهم از هنری گرفت و قصد کرد از کنارِ او رد شود که هنری دستِ راستش را بالا آورد، به جز دو انگشتِ اشاره و میانی که به هم چسبانده بود مابقی را خم کرد و سرِ انگشتانش را چسبانده به تختِ سی*ن*ه‌ی لارا، تک گامی که او قصدِ جلو رفتن داشت را به عقب برگرداند.

این حرکتش موجبِ بالا آمدنِ نگاهِ لارا شد و او که باریکه فاصله‌ای میانِ لبانش افتاد، مردمک بینِ مردمک‌های هنری گرداند و مثلِ همیشه که زود مضطرب می‌شد قلبش را هم در سی*ن*ه ترساند که بی‌قراری کرد. هنری پی به اضطرابِ او برد؛ اما چیزی بروز نداد و تنها خونسردیِ همیشگی را در لحنش حل کرده، خیره به چشمانِ قهوه‌ایِ لارا لب از لب گشود و گفت:

- لارا... فردا نیازی نیست که به ویلا بیای، می‌تونی یه روز رو کنارِ خانواده‌ات بگذرونی.

هردو تای ابروی لارا تیک مانند بالا پریدند و نگاهش رنگِ گیجی و تعجب به خود گرفته، لبانش را لرزان، کمرنگ و گیج از یک سو کشید و چون دلیلِ این محبتِ ناگهانیِ هنری را نمی‌دانست و همین برایش جای تعجب داشت، گفت:

- ممنون؛ اما چرا؟ یعنی... مشکلی هست؟

هنری اما بدونِ خم به ابرو آوردن یا تغییری در اجزای چهره‌اش، دستش را پایین انداخت و دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و گفت:

- من مشکلی ندارم؛ اما اگه تو مشکلی داری، برای پس گرفتنِ حرفم آماده‌ام!

لارا هول کرده از حرفِ او برای اینکه پشیمان نشود، تند سری به طرفین و به نشانه‌ی نفی تکان داد و لبخندش را سخت رنگ بخشیده، خوشحال شده از این فرصتی که به دستش آمده بود، گفت:

- نه نه، خیلی هم ممنونم!

هنری سری به نشانه‌ی تایید تکان داد، زبانی روی لبانِ باریکش و سپس چشمانش را به گوشه‌ی چپ کشیده، با علامتِ تیک مانندِ سرش به همان سمت و درِ نیمه بازِ اتاقِ صدف گفت:

- سوئیچِ ماشین رو از صدف بگیر که طبقِ معمول سام برسونتت و خودش برگرده ویلا.

لارا سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و چون هنری اجازه‌ی رفتنش را صادر کرد، پله‌هایی که او بالا آمده بود را همراهِ کیف و چمدان پایین رفت و مسیرش را به سمتِ اتاقی که در راهروی کوتاه و باریکی که آشپزخانه درونش بود، قرار داشت و انتهای راهرو اتاقِ الیزابت بود، کج کرد. با رفتنِ او، هنری همزمان با دمی عمیق که سی*ن*ه‌اش را سنگین ساخت، دستانش را به دو طرفِ لبه‌ی سوئیشرتِ مشکی و جینش که خیس شده بود، بند و سوئیشرت را از تنش خارج کرد. مسیرش را به سمتِ راستش کج کرد و به سمتِ مبل‌های سلطنتی و کرمیِ سالن که میانشان یک میزِ گرد و شیشه‌ای قرار داشت رفت. سوئیشرت را بی‌توجه به نم‌دار بودنش روی دسته‌ی یک مبلِ تک نفره نهاد و با گامی رو به جلو از کنارِ آن، مقابلِ مبل ایستاد و سپس تنِ خسته‌اش را روی آن نشاند. تکیه سپرده به تکیه‌گاهِ مبل، بازدمش را عمیق‌تر بیرون فرستاد و پا روی پا انداخته دستی به بلوزِ مشکی، جذب و یقه گردِ تنش کشید.

نگاهش نقطه‌ای نامعلوم را هدف گرفته بود و نمی‌شد چیزی از افکارِ در سرش فهمید. چشمانش مرموز و اخمی کمرنگ هم روی پیشانی‌اش نقش بسته بود. تای ابرویی بالا پراند، سر به سمتِ راست کج کرد و چشمش به میزِ گرد، شیشه‌ای، تیره و پایه کوتاهی که کنارِ مبل بود افتاد و در دم میانِ گردیِ مردمک‌های چشمانِ آبی‌اش تصویرِ مکعب روبیکِ بر هم ریخته‌ای روی میز جای گرفت. دستِ راستش را روی دسته‌ی مبل به همان سمت پیش برد، مکعب روبیک را گرفته میانِ انگشتانش، بالا آورد و مقابلِ دیدگانش گرفت. سرگرم شده با آن سعی کرد ذهنش را مشغول کند و با جابه‌جا کردنِ رنگ‌های آن مغزش را به دنبالِ درگیریِ تازه‌ای بفرستد. با فاصله از او درونِ اتاقِ صدف، او که هنوز همان کراپِ سفید و نم‌دار را به تن داشت و شلوارِ جذب و جینِ آبی به پا، با دستانش آرام تارِ موهایش را پشتِ سر و میانِ شانه‌هایش پخش کرده، نگاه به تصویرِ چهره‌اش در آیینه‌ی پیشِ رویش دوخت. لبخند داشت، چهره‌اش روح گرفته بود، رنگ به رخسارش داشت و از همه مهم‌تر، چشمانش در تاریکیِ نسبیِ اتاق برق می‌زدند.

امروز و امشب، تمامِ لحظاتش را مرور کرد و لبخندش که رنگ گرفت، یادِ بوسه‌ای که میانشان شکل گرفت بیش از مابقیِ لحظات درخشید که قلبش را دوباره منقلب کرد و به تب و تاب انداخت. مردمک گردانده میانِ انعکاسِ مردمک‌هایش در قابِ آیینه دستِ راستش را بالا برد و سرِ انگشتانش را به لبانش که چسباند، گرمای نفس‌هایش از میانِ فاصله‌ی اندکِ میانِ لبانش که روی سرِ انگشتانش نشستند، آرام دستش را پایین انداخت. لبانش را روی هم نهاد و نرم فشرده، لب از لب باز کرد و صدایش را با آن لحنِ ملایم تنها به گوشِ خودش رساند:

- از کجا به کجا رسیدی صدف؟

این حرفِ او خطاب به خودش بود که هنوز این صدفِ فعلی را با صدفِ شش سالِ قبل مقایسه می‌کرد و بیشتر در تغییر کردنش می‌ماند. تغییری که عشق بانی‌اش بود، پای عشق به میان می‌آمد که پای نقشی هرچند کوچک از صدفِ گذشته به زمانِ حال قلم می‌شد! پای عشق به میان آمد که این شب را به نامِ خودش زد و در نهایت خاموشی را برگزید.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و سی و پنجم»

***

آشوب بود... هوای اطراف آشوبِ خالص بود؛ آسمان جامه‌ی خاکستری با درجه‌ی تیرگیِ رنگِ بالایی را به تن کرده و در آشوب ترین حالتِ ممکن نظاره‌گرِ آرامشِ شهر مثلِ همیشه بود. شهری که در یک نگاه عادی بود، مثلِ هر زمانی با تکاپوی افراد شلوغ بود و هیچ چیزِ غیر عادی‌ای در آن دیده نمی‌شد! ظاهر همیشه فریبنده بود؛ چیزی از باطن را رو نمی‌کرد، طوری به نظر می‌رسید که انگار هیچکس مشکلی ندارد. خیابان شلوغ، پیاده‌رو هم به نوبه‌ی خودش پُر از آدم‌هایی بود با دغدغه‌های متفاوت که هیچکس از دردِ دیگری خبر نداشت و برایش مهم هم نبود! هرکس به دردِ خود می‌گریست، به حالِ خود می‌رسید، برای خودش دل می‌سوزاند و مغموم می‌شد... مردمِ این شهر انگار در این لحظه زیرِ سایه‌ی تیرگیِ آسمان از لبخند محروم بودند. همه‌ی شهر غم گرفته و صدای خنده‌ای شنیده نمی‌شد، حتی کسی هم با کسی حرف نمی‌زد، انگار شهر، شهرِ مردگان بود!

اگر لبخندی دیده می‌شد، اگر صدای خنده‌ای به گوش می‌رسید می‌شد هنوز هم به حضورِ زنده‌ای امیدوار بود؛ اما خنده را هیچکس نداشت! غریبگی بینِ افراد موج می‌زد، اگر یک نفر ناخواسته و بی‌حواس به خاطرِ فرو رفتنش در باتلاقِ غمی که گرفتارش شده بود تنه‌ای به دیگری می‌زد، نه او لب باز می‌کرد معذرت خواهی کند، نه دیگری بخشش را سرلوحه‌ی رفتارش قرار می‌داد؛ تنها در سکوت و با اخمی غلیظ او را به سمتی هُل می‌داد و راه را برای خودش باز می‌کرد. این شهر برای زندگیِ زنده‌ها به کار نمی‌آمد، میانِ یک مشت مُرده‌ی متحرک جایی برای زنده‌ها نبود! کمرِ شهر خم شده بود، سنگینیِ فضا و حضورِ کسانی که از گرمای عطوفت میانشان خبری نبود و تنها سرمای بی‌حسی در اطراف می‌چرخید برای شانه‌های شهر زیادی بود.

تمامِ شهر تیره بود. آدمک‌هایش مثلِ مجسمه به هم نگاه می‌کردند، گویی شهر را نفرین کرده بودند! رخ دادنِ تصادفی در خیابان هم توجهِ کسی را جلب نکرد، هیچکس برای کمک نمی‌رفت، حتی کسی که با ماشین زده بود هم راحت رفت و جسد میانِ خیابان مانده بود. اگر کسی هم اهمیت می‌داد، فقط جسد را برای باز شدنِ راهش به کناری می‌برد و پیشِ جدول قرار می‌داد تا راهِ رفتنش باز شود. شهر از نبودِ نورِ عاطفه دلگیر بود؛ گرمای عشق در وجودِ هیچکس جاری نبود و انگار همه‌ی چشم‌ها را سرمای سردی و بی‌حسی به انجماد کشانده بود!

در خیابان بالای پلِ عابر پیاده این مردی بود با چشمانِ قهوه‌ای سوخته، موهای جوگندمی و گرد بسته شده پشتِ سرش، لبانِ باریکی که بابتِ تحیر از وضعیتِ شهر کمی از هم باز مانده بودند و ابروانِ پهن و مشکی‌اش که بالا رفته تا پیشانیِ کوتاهش، طرحِ خطوطی کمرنگ روی پیشانیِ روشنش ترسیم کرده بودند. او سرش کج شده به سمتِ چپ از آن ارتفاع نگاهی به خیابان انداخت و جسدی که همانطور کنارِ خیابان رها شده بود، تعجبش را بیشتر کرد. سر به جلو چرخاند، نگاهش در میانه‌ی پل به تارِ موهای خرمایی تیره و صافی که معلق و موج‌دار در هوا با نوازشِ دستِ باد حرکت می‌کردند، برخورد کرد و نیم‌رُخِ دختری که آنجا ایستاده و دستانش را روی نرده‌ی پل در هم قفل کرده بود، از نظر گذراند.

دختری که شالِ مشکی و نازکش دورِ گردنِ باریکش نشسته بود و نگاهش بی‌حس و سرد خیره به شهرِ خالی از محبتِ پیشِ رویش بود. او که لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش روی هم بودند، چشمانِ درشت و قهوه‌ای روشنش میانِ مژه‌ی های مشکی و بلندش برقِ سابق را نداشتند و رنگِ پوستش روشن‌تر از همیشه شده، انگار که او هم عضوی از جمعیتِ مردگانِ این شهر شده بود. مانتوی جلوباز، مشکی و کوتاهِ تنش همچون تارِ موهایش با باد رقصندگی می‌کرد و با قلبی فشرده شده، کفِ کفش‌های کتانی و طوسی‌اش را روی سطحِ آهنیِ پل می‌فشرد و خیابان را از پیشِ چشمانش رد می‌کرد.

مرد با احساسی به نامِ تعجب که او را از مابقیِ مردگانِ این شهر متمایز می‌کرد، فاصله‌ی افتاده میانِ لبانش را به صفر رساند و آبِ دهانش را که فرو داد، گامی را با کفش‌های چرم و قهوه‌ای تیره‌اش روی پل به جلو برداشت و آن زمان بود که تازه تپش‌های قلبش را حس کرد چرا که نیم‌رُخِ دختر را می‌شناخت. نمی‌شد پدر باشد و دخترش را از آن فاصله نشناسد! او پدر بود و جانش وصل به فرزندانش، به هردو دخترش مخصوصا آفتاب که همه‌ی وجودش بود! جلوتر رفتنش باد را به سمتِ او هم کشاند که لبه‌ی پالتوی خاکستریِ تنش را همچون شهر با سردی بازیچه کرد و وجودِ این مرد در آن لحظه تماماً تهی بود، چرا که هیچ از اطرافش سر درنمی‌آورد و انگار در خلاءِ پررنگی از ندانستنِ چیزهایی که باید می‌دانست فرو رفته بود.

جلوتر که رفت، صوتِ قدم برداشتن‌هایش را به گوشِ آفتاب رساند و او که حضورِ پدرش را فهمید، همانطور بی‌آنکه نگاه به سمتش بچرخاند مسکوت باقی ماند و این شاهرخ بود که فاصله‌اش را با او کمتر کرده، پشتِ سرش ایستاد. خیره شده به رقصِ تارِ موهای آزادِ آفتاب در هوا همانطور که او تنها زنده‌ی این جمعِ مُرده به خاطرِ تفاوتِ احساسات و حالاتِ چهره‌اش به حساب می‌آمد، لبانش را یک طرفه، گیج و بسیار محو کشید و صدایش را با لحنی که همانند لبخندِ بسیار محوش گیج بود و هیچ از اطرافش نمی‌فهمید به گوشِ آفتاب رساند:

- آفتاب؟! اینجا چیکار می‌کنی دخترم؟

احساسِ چهره‌ی آفتاب عوض نشد؛ تنها انگشتانش را درهم گره و پلکی ملایم زده، نگاهش خیره به شهرِ دودی و گرفته که انگار از عمقش آتش زبانه می‌کشید؛ اما سرما اجازه‌ی حس کردنِ این آتش را نمی‌داد، لبانش را همزمان با گردش چند تار از موهایش به سمتِ صورتش از هم گشود و با کشیده شدنِ تارِ موهایش از کنار روی بینی‌اش به جهتِ مخالف، صدایش را با لحنی عاری از حس، سرد، خشک و بی‌انعطاف به گوشِ پدرش رساند:

- شهر جنون زده‌ست! می‌بینی بابا؟ انگار نفرین شده.

شاهرخ درک نمی‌کرد، از حرفِ او چیزی نفهمید که ابروانش را به هم نزدیک ساخت و مردمک پایین کشیده، نگاهی در خیابان به گردش درآورد. آفتاب اما سر به سمتِ شانه‌ی چپ قدری کج کرده، بی‌آنکه چشم از منظره‌ی بی‌روحِ پیشِ رویش بگیرد، با همان لحنِ قبل ادامه داد:

- شهر جوری شده که تو دنبالش بودی بابا، سرد، بی‌حس، بی‌روح... بدونِ اینکه کسی به ک.سِ دیگه‌ای توجه کنه، بدونِ اینکه محبتی بینِ آدم‌ها باشه.

نگاهِ شاهرخ سوی آفتاب برگشت، او که پلک بر هم نهاد، روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به عقب چرخید و با مژه از هم فاصله دادنش نگاه به چهره‌ی گیج و گنگِ پدرش دوخته، در ادادمه‌ی سکوتِ او، افزود:

- این شهر دیگه زنده نداره؛ چون زندگیِ هیچکس برای هیچکس معنی نداره!

دنیا داشت روی سرِ شاهرخ آوار می‌شد، هیچ نمی‌فهمید اطرافش چه خبر است و اصلا حرف‌های آفتاب چه معنی‌ای می‌دادند! از این رو دستش را به جلو دراز کرد و گامی هم به سمتِ آفتاب برداشت که او با عقب رفتنش انگشتانِ کشیده‌اش را دورِ سرمای نرده حلقه کرد و عصبی با ولومِ بالای صدایش تشر زد:

- به من نزدیک نشو بابا!

شاهرخ در جایش میخکوب شد، چشمانش مبهوت میانِ چشمانِ آفتاب چرخیدند و دستش پایین افتاده، لب باز کرد:

- چت شده آفتاب؟ بیا جلو، خطرناکه!

اما حدقه‌ی چشمانِ آفتاب را بی‌اراده اشک پُر کرد، حلقه‌ی دستانش به دورِ نرده محکم‌تر شدند و لبانِ خشکش را لرزانده و با خشم و غم گفت:

- ازت متنفرم بابا؛ هیچوقت به این فکر نمی‌کردم که بینِ خنده‌های من یه نفر هست که به خاطرِ تو، به خاطرِ اینکه عزیزش رو ازش گرفتی داره خون گریه می‌کنه!

برق از سرِ شاهرخ همراه با پلکش پرید، نگاهش ماتِ آفتاب بود که قطره‌ی اشک پس از چرخش در حدقه‌اش بدونِ پلک زدن روی گونه‌اش فرود آمد و همین لحظه انگار در وسطِ خیابان سوتِ قطار به گوشش رسید. قلبش از تپش ایستاد و این لحظه را قیامتِ زندگی‌اش خواند که آفتاب تنش را روی نرده بالا کشید وبا صدایی که از بغض می‌لرزید داد زد:

- من مثلِ تو نیستم بابا، نمی‌تونم با این عذاب وجدان زندگی کنم؛ نمی‌تونم تحمل کنم خونِ یه نفرِ دیگه بهای خنده‌های من باشه! من حالم از این خوشبختیِ دروغی به هم می‌خوره!

حواسِ شاهرخ به جای او پرتِ جسمش شد که داشت روی نرده‌ها بالا می‌رفت و صدای آفتاب که حرف از نتوانستنِ تحمل کردنِ عذاب وجدان می‌زد، همه و همه ترس را به وجودِ این مرد انداختند که ناخودآگاه گامی جلو رفت و سخت و ضعیف گفت:

- آفتاب... وایسا عزیزم...

دستش را پایین انداخت، خیره به چشمانِ خسته و غم گرفته‌ی آفتاب ادامه داد:

- بذار باهم حرف بزنیم بابا!

آفتاب سری به طرفین و به نشانه‌ی نفی تکان داد، سر چرخاند و نگاهی به پشتِ سرش انداخته، سقوطِ قطره اشکِ دیگری را هم روی صورتش احساس کرد. سر گرداند و شاهرخ را که وحشت زده دید، آبِ دهانش را سخت از گلوی سنگینش پایین راند و گفت:

- زندگیمون رو وسطِ دریای خون ساختی و حالا از غرق شدنش می‌ترسی بابا؟

جانش به لب آمد؛ اما تنش را روی نرده بالا کشیده درست روی آن ایستاد. بی‌تعادل بود، می‌لغزید؛ روی این نرده ایستادن در آن ارتفاع با دستانی که میله‌های دو طرفش را گرفته بودند شاهرخ ترسیده جلوتر رفت و با همه‌ی عجزی که در وجودش بود لب باز کرد:

- آفتاب بیا پایین! تو همه‌ی وجودِ منی دختر، خواهش می‌کنم ازت!

اما برای خواهش کردن دیر بود؛ چرا که همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! دستانِ آفتاب میله‌ها را رها کردند جسمش را عقب کشید و پیشِ چشمانِ شوکه‌ی پدرش که پلک هم نمی‌زد و قلبش در سی*ن*ه ایستاده بود، جسمش کفِ خیابان سقوط کرد و این شاهرخ بود که هنوز زنده میانِ شهرِ مردگان، زانوانش سست شدند و دستانش به وضوح لرزیدند.

قلبش نمی‌زد، همه‌ی وجودش فرو ریخت، دنیا بر سرش آوار شد و انگار همه جا دورِ سرش چرخید که در یک آن لبانش از هم فاصله گرفتند و پلک بر هم فشرده با فرو آمدنِ قطره‌ی اشک روی گونه‌ی برجسته‌اش حنجره خراشید و... زنده ماند میانِ شهرِ مردگان؛ همان جایی که تاوانِ خون‌های ریخته شده و جا مانده روی دستانش بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و سی و ششم»

کابوس بختک شده بود به جانِ این مرد! اویی که به ناگاه پلک از هم گشود و چشمانش به سقفِ سفیدِ اتاقی که تنها نورِ آباژورِ کنارِ تخت آن را روشن کرده بود، دوخته شدند و یک آن در جایش نیم‌خیز شد. نفس- نفس می‌زد، همه‌ی جانش به عرق نشسته بود و سرمای بادی که از پنجره‌ی بازِ اتاق داخل می‌آمد و پرده را به داخل هُل می‌داد، ترکیب شده با حرارتِ تنش لرزی به جانش انداختند که دمی چشم تا پنجره کشید. انگار که باد افسارِ پرده را به دست گرفته و وادارش می‌کرد تا راهیِ اتاق شود و تلنگری به این مرد بزند که همه‌ی آنچه دیده، خواب بوده! او که گرمای نفس‌های تند و سریعش از فاصله‌ی افتاده میانِ لبانش بیرون می‌زد و مضطرب چشم در اطراف چرخانده، خبری از آن شهرِ مردگان در اطرافش نبود! تنها پتوی نازک و سرمه‌ای رنگ روی پایش بود و خودش هم نیم‌خیز شده روی تختِ دو نفره، در سمتِ دیگرِ تخت همسرش به پهلوی مخالفِ جهتِ او دراز کشیده و در خوابِ عمیق به سر می‌برد.

نفس زدنش کم شد، حرارتِ تنش کمی فروکش کرد؛ اما هنوز هم انگار پشتِ پلک‌هایش آتش روشن کرده بودند. پلک بر هم نهاد و با بازدمی عمیق و محکم هم تپش‌های فجیعِ قلبش را ساکت کرد و هم نفس زدنش را از بین برد. دستِ راستش را بالا آورد، کفِ دستش را محکم از پیشانی تا چانه روی صورتِ گرمازده و عرق کرده‌اش کشید و دمی کوتاه را هم به ماساژ دادنِ چشمانش اختصاص داد. فضای اتاق با وجودِ خنکایی که داشت، انگار کوره بود! درونش هم شاهرخ درحالِ ذوب شدن بود و نمی‌توانست کسی را از دلیلِ این ذوب شدن آگاه کند. لبان و گلویش خشک شده بودند، دستش را پایین انداخت و سر چرخانده به راست، چشمش به لیوانِ شیشه‌ایِ پُر شده از آب روی عسلی و کنارِ آباژورِ روشن افتاد.

قلبش تیر می‌کشید، چنان وحشتی را طیِ این مدتِ کوتاه تجربه کرده بود که تا مغزِ استخوانش هنوز درحالِ سوختن بود. لیوانِ آب پیشِ چشمانش چشمک زد؛ اما بی‌خیالِ تر کردنِ گلو و لبانش شده، روی تخت سریع چرخید و پاهایش را از لبه‌ی آن آویزان کرده، کفِ پاهایش را روی زمین نشاند و یک آن از روی تخت برخاست. به خاطرِ خستگی‌ای که داشت، موهایش هنوز گرد بسته؛ اما نامرتب بودند و از طرفی پیراهنِ سفیدِ تنش که روی تیشرتِ مشکی داشت از موهایش هم نامرتب تر و یقه‌اش کج شده بود. آستین‌های پیراهن هردو پایین بودند و دکمه‌های سرِ آستینشان باز بود. درِ اتاق را بی‌صدا؛ اما سریع گشود و از درگاه که خارج شد، به سمتِ راست گام برداشت و در تاریکیِ فضا خودش را به درِ سفیدِ اتاقِ آفتاب رساند.

سرمای دستگیره را میانِ انگشتانش حبس کرد و آن را بی‌صدا پایین کشیده، در را رو به داخل کشید و نگاهش را درونِ اتاق به گردش درآورد. آفتاب رو به پهلوی راست و به سمتِ او خوابیده و دستانش را هم زیرِ سرش قرار داده بود. نگاهش میانِ پلک‌های بسته‌ی او که تیشرتِ آبی روشن به تن داشت و پتوی همرنگِ تیشرتش تا کمرش پایین و او کمی در خودش جمع شده بود، چرخید و نفسِ آسوده‌ای کشیده، التهابِ وجودش از بین رفت و قلبش راحت شد از اسیرِ کابوس بودن. زبانی روی لبانش کشید، واردِ اتاق شد و با گام‌هایی آهسته و بی‌صدا خودش را به تختِ آفتاب رساند، لبه‌ی پتو را با هردو دستش گرفت و آهسته تا شانه‌های او بالا کشید و سپس رها کرد. آفتاب تکانِ ریزی خورد؛ اما از خواب بیدار نشد و شاهرخ هم لبه‌ی تخت کنارِ او نشست.

خیره به چهره‌ی غرقِ خوابِ آفتاب که آرامش در جانش می‌دمید و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش با ریتمِ نفس‌هایش منظم می‌جنبید، دستِ چپش روی رانِ پای پوشیده با شلوارِ مشکی‌اش قرار گرفته، دستِ راستش را پیش برد و با سرِ انگشتانش تارِ موهای پخش شده روی صورتِ او را لمس کرد و آرام عقب برده، پشتِ گوشش پناه داد. از نفس‌های آرامِ او آرامش گرفت، نگاهش به چشمانِ بسته‌ی آفتاب بود که در تاریکیِ اتاقش تنها نورِ آباژورِ نشسته بر عسلیِ کنارِ تخت یارای نشان دادنش را داشت. آبِ دهان از گلو گذراند، لرزشی انتهای ابروی راستش نشست و نگاهش رنگی از خستگی و عجز را به خود گرفته، با انگشتانش مشغولِ نوازشِ شانه‌وارِ موهای آفتاب شد و لب باز کرده با صدای ضعیف و بسیار کمی زیرلب زمزمه کرد:

- ماه پشتِ ابر نمی‌مونه؛ اما تو جای ماه بشین و پشتِ ابر بمون تا شهرِ جنون زده‌ی کوچیکی که ساختم رو نبینی آفتاب!

آفتاب در خواب نشنید؛ همانطور باقی ماند و شاهرخ آرامش گرفته از حضور در هوای دخترش و احساسِ رایحه‌ی عطرِ او در مشامش، دستش را پشتِ سرِ او روی تشکِ تخت نهاد و کمر خم کرده، آرام لبانش را به شقیقه‌ی آفتاب رساند و بوسه‌اش را عمیق و ملایم روی شقیقه‌ی او نشاند.

پلک بر هم نهاد و دمی لبانش را بی‌حرکت فقط چسبانده به شقیقه‌ی آفتاب ثابت نگه داشت و سعی کرد کابوسی که دیده بود را از مغزش فراری دهد! سخت بود؛ چون هنوز هم تنش از ترسِ آن کابوس لرزِ نامحسوس و ریزی داشت و انگار هر آن ترسِ واقعی شدنش در قلبِ این مرد می‌چرخید و این ترس، رشته‌ی آرامشش را هم پاره کرده بود. لبانش را از شقیقه‌ی آفتاب جدا کرد، سرش را عقب کشید و چهره‌ی آرامِ او در خواب را که از نظر گذراند، لبخندی لرزان و بسیار محو روی لبانِ باریکش جای گرفت.

دستش را بالا آورد، از تشکِ تخت جدا کرد و با نفسِ عمیقی از جا برخاسته، روی پاشنه‌ی پاهایش به عقب چرخید و سمتِ درِ اتاق رفت. میانِ درگاه که ایستاد، دمی کوتاه دستِ راستش را بالا آورد و بند کرده به درگاه سر به عقب چرخاند و نگاهِ آخر را هم حواله‌ی آفتاب کرد که این بار تکانی خورد و رو به سقف دراز کشید. پلکِ آهسته‌ای زد، دستش را از درگاه جدا ساخت و دستگیره‌ی در را به دست گرفته، همراه با جلو رفتنش با خود و پایین کشیده، محتاط و بی‌صدا بست. در را بست؛ اما هنوز پشتِ در ایستاده بود و میانِ تاریکیِ راهرو دستش را آرام از دستگیره پایین انداخت. همه‌ی این کابوس‌ها از زمانی شروع شدند که پای مردی به نامِ شهریارِ دادمهر با شغلِ مامور و به عنوانِ نامزدِ دخترش به زندگی‌شان باز شد و تمامِ تعادل و آرامشِ زندگیِ شاهرخ را بر هم ریخت.

شهریارِ دادمهر، همانی که در خانه‌ی مشترکش با آفتاب دسته‌ی ماگِ پُر شده از تلخیِ قهوه‌ای که رو به سرد شدن می‌رفت را گرفته میانِ انگشتانِ دستِ راستش که مقابلِ سی*ن*ه‌اش به صورتِ خمیده قرار داشت و دستِ چپش در جیبِ شلوارِ مشکی‌اش فرو رفته، با همان پیراهنِ آبی روشنی که روی تیشرتِ سفید پوشیده دو طرفش را باز گذاشته و آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود، حیاطِ خاموش را در تاریکیِ اطرافش می‌نگریست. تاریکی‌ای که البته به لطفِ ماه در آسمان و نوری که از فضای داخل با درِ نیمه باز و کشوییِ تراس به بیرون هدایت می‌شد قدری کاسته شده بود. شهریار هنوز با گذرِ دو ساعت از نیمه شب، بیدار بود و اخمِ کمرنگی روی چهره‌اش نشسته، درگیر با پرونده‌ی هنری و از طرفی حرف‌های صبحِ آفتاب، رقصِ شاخه‌های درختان با باد را پیشِ دیدگانِ آبی‌اش با آن مردمک‌های گشاد شده می‌نگریست. اویی که پشتِ نرده‌ی فلزی و پشت به میز غذاخوریِ کوچک ایستاده بود.

ماگ را که آهسته بالا برد، لبه‌ی آن را به لبانِ باریکش چسباند و جرعه‌ای از تلخیِ قهوه را به گلویش فرستاده، نفسی از هوای تازه به واسطه‌ی بارانِ چند ساعتِ پیش گرفت که عطرِ خاکِ نم خورده روی پره‌های بینی‌اش نشست و از طرفی هوای ریه‌هایش را هم تازگی بخشید. ماگ را پایین آورد، تمرکزش را از حرف‌های آفتاب و معضلِ شاهرخ که نمی‌دانست از کجا آب می‌خورد سراغِ مردی به نامِ هنری فرستاد تا ابتدا کارش در رابطه با او را تمام کند!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و سی و هفتم»

عددِ دو از عقربه‌های ساعت جا ماند و نیمه شب پشتِ پرده‌ی طلوعِ خورشید پناه گرفت. آغازِ روز برای هرکس از زمانی که بیدار می‌شد رقم می‌خورد و برای یلدا کمی قبل‌تر از ساعتِ هفتی که این لحظه بود، صبح شروع شده بود. او که پس از مرتب کردن و پوشیدنِ مانتوی نیمه بلند و نوک مدادی‌اش شالِ همرنگِ مانتو را هم روی تارِ موهای مشکی، صاف و آزادش نشاند و زبانی روی لبانِ قلوه‌ای و بدونِ رژش کشید. نفسی که گرفت، نگاهِ آخر را به چهره و قامتِ حاضر و آماده‌ی خودش در آیینه‌ی اتاقش انداخت، سپس روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جورابِ مشکی‌اش به عقب چرخید و محمد را میانِ درگاهِ درِ بازِ اتاق دید که فرمِ مدرسه به تن داشت و کیفِ همرنگِ یونیفرمش که آبی تیره بود هم روی شانه‌هایش نهاده بود. لبخندی کمرنگ را روی لبانش نشاند و دستِ راستش را به کناری دراز کرده، دسته‌ی زنجیری، نقره‌ای و باریکِ کیفِ مشکی و چرمش را به دست گرفت و از روی صندلیِ میز آرایش که برداشت، روی شانه‌اش آویزان کرد.

لبخندِ او، لبخندی بود روی لبانِ باریکِ محمد که همزمان با جلو آمدنِ یلدا پررنگ تر شد و یلدا که به او رسید، ابتدا دستش را روی تارِ موهای مشکی و مرتب شانه شده‌ی او نهاد و با پررنگ ساختنِ لبخندش قدری که موهای برادرش را نوازش کرد و صوتِ خنده‌ی او را شنید، دستش را پایین کشید و روی شانه‌ی محمد نهاد. محمد را آرام به سمتِ در روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جورابِ زرد رنگش چرخاند و همراه با او از میانِ درگاه خارج شد. صدای محوِ چرخ خیاطی را از اتاقی در آن سمتِ سالن شنید و تای ابروی پهن و مشکی‌اش که بالا پرید، لبانش را بر هم فشرد، دستش را از شانه‌ی محمد همراه با سرش پایین انداخت و چشم چرخانده بینِ مردمک‌های چشمانِ مشکیِ او که همرنگِ چشمانِ خودش بودند، همانطور که هر از گاهی چشمانش به گوشه کشیده می‌شدند و گریزِ ریزی به درِ نیمه بازِ اتاقی که صدای چرخ خیاطی از آن می‌آمد، می‌زد خطاب به محمد گفت:

- برو کفش‌هات رو بپوش تا منم بیام عزیزم!

محمد سری تکان داد و «چشم» کوتاه و سریعی گفته، از پیشِ چشمانِ خواهرش با قدومی سرعت گرفته شبیه به دو گذشت و خودش را پس از رساندن به راهروی کوتاه و باریک، از آن رد کرد تا به در رساند. یلدا چشم از مسیرِ طی شده توسطِ محمد با پلک زدنی آهسته گرفت و نفسش را خسته بیرون فرستاد. چشم دوخت به درِ قهوه‌ای سوخته‌ی اتاقی که مادرش درونِ آن بود و منشأ صوتِ چرخ خیاطی هم همانجا، کوتاه لب به دندان گزید و در وجودش خودش را شرمنده احساس کرد. هم بابتِ برخوردِ چند شبِ پیش و بحثی که در آن تماماً حق با مادرش بود، هم اتفاقاتی که درحالِ رخ دادن بودند و معلوم نبود چگونه زندگی و سرنوشتش را دگرگون خواهند کرد. از این رو بندِ کیف را میانِ حلقه‌ی انگشتانش فشرد، نه به قصدِ خداحافظی که از نظرش با هر اندازه مقصر بودنش غرورش را خدشه‌دار می‌کرد؛ بلکه برای حداقل به اندازه‌ی کلمه‌ای حرف زدن با مادرش به سمتِ روبه‌رو گام برداشت.

مادرِ یلدا که پشتِ میزِ سفید و چوبی نشسته بود و عینک قرار گرفته مقابلِ دیدگانِ قهوه‌ای تیره‌اش، پارچه‌ی بنفش را زیرِ سوزنِ چرخ خیاطیِ سفید قرار داد و پس از تنظیم کردنش با دقت و چشمانش ریز شده، پایش را روی پدال چرخ خیاطی که زیرِ میز بود فشرد و بانیِ حرکتِ چرخ خیاطی شد. لبش را به دندان گزید و هرچند که در گردیِ مردمک‌های چشمانش طرحِ پارچه‌ی درحالِ دوخته شدن بود؛ اما همه‌ی فکرش جا مانده پیش یلدایی که پشتِ در ایستاد، از فاصله‌ی میانِ در و درگاه مادرش را نشسته روی صندلیِ نسکافه‌ای و پشتِ میز دید، تمرکزش را کاملا از دست داده بود. به سختی قصد داشت خودش را وادار کند تا با سرگرمِ کار شدن فکرِ یلدا و آینده‌اش کمتر آزارش دهد یا لااقل خوب کار کند که پولِ خوبی هم گرفته و او را از ادامه‌ی مسیرش باز دارد! او زیادی خوشبینانه به داستان نگاه می‌کرد و کاش همه چیز از زاویه‌ی دیدِ او شکل می‌گرفت!

یلدا بدونِ در زدن، کفِ دستش را روی در نهاد و با قدری فشردنش در را رو به داخل هدایت کرد. باید معذرت خواهی می‌کرد؛ اما با اینکه دیگر غروری برایش نمانده بود، قطره‌ای از آن را چکیده شده در وجودش احساس کرد و همان قطره را نگه داشت تا بعدا دوباره با جمع شدنش وانگهی دریا شود و بتواند تکه‌های شکسته‌ی غرورش را سرِ هم بندی کند! زن متوجه‌ی باز شدنِ در و حضورِ او در اتاق نشد؛ چشمانش به کار و فکرش پیشِ وضعیتِ درهم و برهمِ خانه‌ای که هرروز ویران‌تر از دیروز می‌شد، حتی دمی پیشِ چشمانش هم یک گام رو به داخل آمدنِ یلدا ننشست. یلدا که واردِ اتاق شد، نفسی کشید و آبِ دهانش را که فرو داد، لب از لب باز کرد:

- محمد رو دارم می‌برم مدرسه؛ اگه خریدی داری بگو تا برات انجام بدم مامان!

زن که صدای او را میانِ صوتِ چرخ حیاطی شنید، پایش را از روی پدالِ چرخ خیاطی برداشت و یک تای ابرویش بالا پریده، ابتدا از گوشه‌ی چشم نگاهی گذرا به قامتِ او انداخت، سپس سی*ن*ه‌اش را با دمی عمیق سنگین کرد و چون سردی را بهترین تنبیه برای یلدا که تحملِ چنین رفتاری را نداشت دید، چشمانش را از گوشه به جای اول بازگرداند. کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخت و سرمایی نشان از دلخور بودنش در کلامش نشاند و گفت:

- چیزی نمی‌خوام!

یلدا که سردیِ او را دید، لبانش را بر هم فشرد و دستِ آزادِ آویزان کنارِ جسمش را مشت کرده، پلکِ سریعی زد و سر که به نشانه‌ی تایید تکان داد «باشه»ای کوتاه و خفه زمزمه کرد، به عقب چرخید و روی فرشِ قهوه‌ای روشنِ اتاق به سمتِ در گام برداشت. خروجش از درگاه و بسته شدنِ درِ اتاق همزمان شد با بالا آمدنِ دستِ راستِ زن که دسته‌ی عینک را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش گرفت، آن را از روی بینی و مقابلِ چشمانش که برداشت، روی میز گذاشت و با کلافگی جسمش را عقب کشید تا به تکیه‌گاهِ صندلی تکیه داد. خودش تحملِ چنین رفتارِ سردی را از خودش نداشت و هیچ دلش چنین برخوردی با دخترش را نمی‌خواست؛ اما چاره‌ای هم نبود! دست به دامنِ سردی در لحنش نمی‌شد باید با بدتر از آن سر و کله می‌زد که هرچند وضعیتِ فعلی‌شان هم تفاوتِ چندانی با همان بدتر نداشت!

او دست به سی*ن*ه شد و یلدای خارج شده از اتاق مقابلِ درِ نیمه باز به دستِ محمد که خنکای هوا را به داخل می‌کشاند، ایستاد و نشسته روی زانوانش، کفش‌های کتانی و مشکی‌اش را از جاکفشی بیرون کشید و مشغولِ پوشیدنشان شد. دلخوریِ مادرش را می‌فهمید، درک می‌کرد؛ اما نشان نمی‌داد که بویی از تعقیب شدنش توسطِ او برده. به او حق می‌داد که نگرانش شود چون یلدا حتی گاهی خودش هم از آخر و عاقبتِ خودش می‌ترسید و نمی‌دانست که راهش به کجا خواهد رسید. او که سر به زیر بندِ کفش‌های همرنگِ شلوارِ جذبش را بست از جا برخاست و با گرفتنِ دستگیره‌ی در میانِ انگشتانش آن را به سمتِ خود کشید، در را کامل گشود و از درگاه خارج شد. محمد مشغولِ روپایی زدن با توپِ فوتبالش در حیاط بود تا زمانِ انتظارش برای آمدنِ یلدا پُر شود و یلدا همین که در را پشتِ سرش بسته و اولین قدم را جلو رفت، موبایل در کیفش صدای اعلانِ پیامش را به گوش رساند.

محمد که متوجه‌ی آمدنِ او شد سرش را به سمتش چرخاند و همان دم توپ روی زمین فرود آمد و پس از پرشی بسیار کم ارتفاع روی زمین نشست و به سمتی دیگر غلت خورد. یلدا که صوتِ اعلانِ پیامِ موبایلش را شنید کیفش را جلو کشید و با باز کردنش موبایلش را به دست گرفت و بیرون آورد. صفحه‌ی موبایل را روشن کرده پیشِ چشمانِ درشت و مشکی‌اش نگاهی به اعلانِ پیام انداخت و چون مخاطبِ همیشگی‌اش را دید، پیام را که کامل از روی اعلان خواند، لبانش را با کلافگی روی هم فشرد و چشمانش را در حدقه بالا کشید و این سو و آن سو کرده، پس از پلکِ محکم و آهسته‌ای نفسش را محکم از راهِ بینی فوت کرد و موبایل را به درونِ کیفش برگرداند.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و سی و هشتم»

یلدا که گامی رو به جلو برداشت، سوی دیگر نسیم بود که دراز کشیده روی مبلِ سرمه‌ای رنگ و دستش را زیرِ سرش نهاده روی بالشِ چسبیده به دسته‌ی مبل، چشم بسته بود و خنکای هوای صبحگاهی که از پنجره‌ی بازِ سالن در سمتِ راست عبور می‌کرد و پرده‌ی مقابلِ پنجره را به داخل می‌راند روی پوستِ صورتش احساس می‌کرد. او که در خواب کوتاه چرخی زد و این بار رو به تکیه‌گاهِ مبل قرار گرفته، نفسی کشید و نوازشِ بادِ ملایمِ صبح را چون دستِ نوازشی میانِ تارِ موهایش حس کرد و همین هم دلیلی برای افزایشِ عمقِ خوابش بود. او خواب بود؛ بلعکسِ مادرش که درونِ آشپزخانه پس از برداشتنِ خامه و مربا از درونِ یخچال، درِ آن را با کمکِ آرنجش بست، روی پاشنه‌ی صندل‌های مشکی و بنددارش به عقب و سمتِ میزِ فلزیِ سفید و غذاخوری به شکلِ مستطیل چرخید. ایستاده کنارِ صندلیِ همجنسِ میز در رأسِ آن و ظرفِ خامه و مربا را در میانِ میز نهاد. زبانی روی لبانِ باریکش که ردی از رژ به رویشان نمانده بود، کشید و کمرِ خمیده‌اش را به واسطه‌ی قرار دادنِ ظرف‌های خامه و مربا که صاف کرد، چشمانِ سبز- آبی‌اش را به گوشه کشید و از درگاهِ آشپزخانه نگاهی به هال انداخت.

مبلی که نسیم رویش خوابیده بود و لبه‌ی پتوی خاکستری و نازک را تا روی شانه‌اش بالا کشید و دوباره ثابت مانده، به خوابش ادامه داد را دید. مادرش دستش را بالا آورد و تارِ موهای صاف و شرابی‌اش را به کمکِ انگشتانِ کشیده‌اش پشتِ گوش راند، سپس نفسِ عمیقی کشید و لبانش را آرام و نرم بر هم فشرد. دستی به بلوزِ سبز- آبی و همرنگِ چشمانش که تنش بود کشید، گام‌هایش را بلند و آرام به سمتِ درگاهِ آشپزخانه برداشت. از میانِ درگاه که رد شد، قدم در فضای هال گذاشت و به سمتِ مبلی که نسیم به رویش خواب بود، رفت. همزمان با نزدیک شدنِ او به مبل صدای نه چندان بلندِ بسته شدنِ درِ سرویس بهداشتی به گوش رسید که سر به عقب چرخاند و همسرش را دید که مشغولِ کشیدنِ حوله‌ی سفید به خیسیِ صورتش بود. او که حوله را پایین آورد و روی شانه‌ی پوشیده با پیراهنِ طوسی‌اش قرار داد، زن رو از مرد گرفت و مقابلِ مبل و پشت به میز ایستاد.

مرد پس از نیم نگاهی گذرا به آن‌ها واردِ آشپزخانه شد و این سمت مادرِ نسیم کمی کمر خم کرد که موجبِ جلو آمدنِ موهایش شد. خیره به نیم‌رُخِ نسیم مردمک روی اجزای چهره‌ی او چرخاند و لبخندی محو بر چهره نشاند. خوابِ نسیم تقریبا سنگین بود! بیدار کردنش بیشتر به تلنگری از جانبِ خودِ او نیاز داشت. از این رو او هم آگاه به وضعیتِ خوابِ دخترش دستش را پیش برد و با پشتِ انگشتانش مشغولِ نوازشِ گونه‌ی نسیم شد و لبخندش کمی رنگ گرفت؛ اما نه به قدری که بتوان از آن با پررنگ یاد کرد. در نگاهِ روشن و سبز- آبی‌اش حسرت فریاد می‌کشید؛ فریادی که شنیدنی نبود و باید با چشم آن را دید و درک کرد. نسیم در خواب متوجه‌ی نوازشِ گونه‌اش و حرکت آهسته‌ی موهایش که عقب فرستاده شدند، نشد و مادرش لبانش را که کوتاه بر هم فشرد، آبِ دهانش را پایین راند.

کمر صاف کرد، سی*ن*ه از اکسیژنِ اطراف سنگین ساخت و همچنان نگاهش مانده به روی نسیم، چرخی روی پاشنه‌ی صندل‌هایش پیاده کرد و به سمتِ آشپزخانه که برگشت، به هر سختی‌ای که بود چشم از نسیم گرفت. با همان شلوارِ دمپای مشکی که به پا داشت سوی آشپزخانه گام نهاد و زمانی واردِ آشپزخانه شد که همسرش نشسته روی صندلیِ رأسِ میز پس از اینکه جرعه‌ای از آب پرتقالش را که درونِ لیوانِ شیشه‌ای بود نوشید، لیوان را روی میز گذاشت و نگاه به زنی دوخت که صندلیِ کنارش از سمتِ راست را عقب کشیده، روی آن جای گرفت. یک تای ابروی پهن و مشکی‌اش را بالا راند و از گوشه‌ی چشم که او را نگریست، لب باز کرد و با تٰنِ صدایی متوسط گفت:

- یه شب اینجا و کنارش موندن که نباید انقدر فکرت رو درگیر کنه!

و بعد که چشم از زن گرفت، دیدگانِ سبزش را به مسیرِ مقابل کشاند و دستش را که دراز کرد، شکرپاش را میانِ انگشتانش گرفت، از میز جدا کرد و به طرفِ خود آورده، آن را بالای فنجانِ سفید و پُر شده از چای کج کرد. زن که دستی به پیشانی‌اش کشید، سرش را درحالِ انفجار حس کرد و همانطور که با سرِ انگشتانِ شست و اشاره پیشانیِ بلند و دردناکش را ماساژ می‌داد خسته گفت:

- هیچوقت فکر نمی‌کردم انقدر ازمون دور بشه.

مرد شکرپاش را در جای قبلی‌اش روی میز نهاد و به جای آن دسته‌ی قاشقِ کوچک و نقره‌ایِ کنارِ فنجان را گرفت و مشغولِ هم زدنِ چای شد. زن از فکر درآمده و دستش را از پیشانی‌اش که پایین انداخت، همین که حل شدنِ شکر در چایِ همسرش پایان یافت دستش را جلو برد و پیش از او انگشتانش را دورِ گرمای بدنه‌ی فنجان حلقه کرد و آن را به سمتِ لبانش آورد. مزه- مزه کردنِ چای که شیرینیِ بیش از اندازه‌اش را مهمانِ حسِ چشایی‌اش کرد، فنجان را با نشاندنِ اخمِ کمرنگی میانِ ابروانش پایین آورد و چشم به خیرگیِ نگاهِ همسرش که دوخت، گفت:

- انقدر ناپرهیزی کن تا آخرش یا فشار خون بگیری یا دیابت!

مرد تنها نچی کرد و زن فنجان را همانجا روی میز سمتِ خودش گذاشت و به عبارتی او را از خوردنِ چای منع کرد. مرد که مانع شدنِ او را دید دستش را این بار جلو برد و تکه‌ای از نان سنگکِ درونِ سبدِ حصیری و کوچک را برداشته، بخشی از آن را جدا کرد که زن با نفسی عمیق شبیه به آه ادامه داد:

- اگه می‌تونستم زمان رو به عقب برگردونم خیلی خوب می‌شد؛ شاید اون موقع تصمیماتِ درست تری می‌گرفتیم.

مرد مشغولِ گرفتنِ لقمه‌ای از کره و مربا برای خودش شده، همان دم نیم نگاهی گذرا به همسرش که آرنجِ هردو دستش را روی میز نهاده و انگشتانش را مقابلِ لبانش به هم پیوند داده بود انداخت.

- میگی چیکار کنیم نسرین؟ گذشته که برنمی‌گرده، به نظرم اصرارت برای تا اینجا اومدنمون هم اشتباه بود؛ اما وضعیت همینه، خواسته یا ناخواسته فاصله‌ی بینِ خودمون و دخترمون رو زیاد کردیم!

نسرین لبانش را جمع کرد و تنها چشمانش را در حدقه به سمتِ صورتِ مرد چرخ داد. راست می‌گفت! زمان که به عقب بازنمی‌گشت و آن‌ها در هرصورت خواسته یا ناخواسته نسیم را بیشتر از خودشان دور کرده بودند. مرد گازی به لقمه‌اش زد و نسرین سر چرخانده به راست، از درگاهِ آشپزخانه نگاهی به مبلی که نسیم رویش خفته بود انداخت. در نگاهِ روشنش چیزی شبیه به حسرت، پشیمانی و خواهش برای بازگشتِ زمان چون رود جاری بود. رودی که در نهایتِ جریانِ آرامَش به سنگ برخورد می‌کرد، سنگ مانعش نمی‌شد، می‌گذاشت به راهش ادامه تا شاید در انتهای این رود بالاخره نتیجه‌ای حاصل شود.

- یعنی میگی ازدواجِ دوباره‌مون اشتباه بود؟

مرد پلکِ آهسته‌ای زد، روی صندلی اندکی به راست چرخید و نسرین که نگاهِ او را شکار کرد، با صدایی اندک خش گرفته پاسخ داد:

- بحثِ من و تو جداست، چون علاقه اختلاف‌های بینمون رو باهم جوش میده هرچند که آرامش رو می‌گیره و این سخته؛ اما مشکل اینه که من و تو توجه نکردیم یه نفرِ دیگه هم بینمونه که تاثیرِ ما روی زندگیش زیاده و این بزرگترین اشتباهِ ما بود!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین