جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,615 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و نهم»

حقیقت اگر برای آفتاب و خواهر و مادرش آشکار می‌شد، خانواده‌ای که شاهرخ این همه سال حفظ کرده بود به کل از هم می‌پاشید! تازه در آن صورت می‌توانست خسرو را درک کند، می‌توانست همانندِ او پا روی خرابه‌های زندگی و خوشبختی‌ای که آوار شده بود بگذارد و به دنبالِ بازمانده‌ای از آن زیرِ آوار باشد. مانندِ خسرو... که هرچه روی آواره‌ها و خرابه‌های خوشبختیِ سابقش قدم می‌گذاشت، هیچ بازمانده‌ای را پیدا نمی‌کرد، نه ناله‌ای برای کمک را می‌شنید و نه صدایی که بتواند زنده بودنِ امید را زیر ویرانه‌ها تشخیص و ادامه دهد! حال و احوالِ خسرو، همانی که از دیشب بدونِ لحظه‌ای پلک بر هم نهادن، تنها از پشتِ پنجره‌ی اتاقش بیرون را می‌نگریست و در این صبحی که شاید برای آفتاب و شهریار دل انگیز بود؛ اما برای او شروعی تکراری برای روزِ نفرین شده‌ی تازه بود، تغییری نداشت! فقط از دیشب سخت تر و سردتر شده بود، مشکیِ دیدگانش بیش از پیش یخ بسته بود و با انجماد برابری می‌کرد! او خیره به حیاط، درحالی که دسته‌ی ماگِ مشکی و پُر شده از قهوه‌ی شیرینی که جای صبحانه را برایش می‌گرفت، گرفته میانِ انگشتانش و ماگ را که بالا آورد لبه‌ی آن را به لبانش چسباند و بدونِ رو گرفتن از روبه‌رو جرعه‌ای نوشید.

فضای حیاط با این آفتابی بودنِ هوا، جانِ تازه‌ای داشت و زیباتر به نظر می‌رسید. گل‌های شقایقی که به لطفِ ساحل در دو باغچه‌ی کوچکِ دو سوی حیاطِ سنگفرشی کاشته شده بودند، منظره را از بی‌روح بودن نجات داده و حداقل انرژی مثبتی را القا می‌کردند؛ اما وجودِ پُر شده از احساساتِ منفیِ خسرو حکمِ نیروی دافعه را داشت که انرژی مثبتِ صبحگاهی را پس می‌زد. نمی‌شد از او انتظارِ خوب بودن داشت، خسرو هر اندازه هم که تا به این لحظه مقاومت کرده و به روی خودش نیاورده بود، نمی‌توانست خُرد شدنش پس از ماجرای دیشب را نادیده بگیرد و حتی صدای صدف که بارها و بارها در مغزِ خسته و زنگ زده‌اش می‌پیچید را ساکت کند. ماگ را پایین آورد، نگاهی به رقصِ آرامِ شاخه‌های خشکیده‌ی درختانِ بیرون از عمارت انداخت و خودش را به دم و بازدمِ عمیقی دعوت کرد.

دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوارِ کتان و مشکی‌اش، با دستِ راستش که خمیده مقابلِ سی*ن*ه‌اش قرار داشت، ماگ را به دست گرفته و مردمک‌هایش تنها این سو و آن می‌چرخیدند. بی‌حس‌تر از همیشه، خسته‌تر از همه‌ی روزها و در آخر بی‌روح‌تر از هر ثانیه‌ای که تا به این لحظه در زندگی‌اش سپری کرده بود. آبِ دهانش را فرو برد، قهوه‌ی شیرین برایش از زهرمار هم بدتر بودن انگار؛ نگاهش از شب تاریک تر شده و سکوتش از سکوتِ هر قبرستانی ترسناک تر بود! این خسروی خاموش شده که ژاکتِ یقه گردِ مشکی به تن داشت و در ناخودآگاهش دیگر کم- کم خودِ سابقش را پس می‌زد؛ چرا که با این روی تازه‌اش پانزده سالی می‌شد که خو گرفته بود! اتفاقاتِ شبِ قبل را یک دور مرور کرد و بی‌خیال تند رد شدنِ صحنه‌ها از پیشِ چشمانش تنها صوتِ صدف را که با اکو در سرش پخش می‌شد پایدار نگه داشت:

« - چه بلایی سرم آوردی که راضی شدم ازت بگذرم؟»

نفسش در سی*ن*ه حبس شد، فشارِ انگشتانش به دورِ دسته‌ی ماگ بیشتر شدند و انگار غده‌ای در گلویش شکل گرفت و باعث شد تا برای راحت نشدن از شرِ این غده که سنگینی می‌کرد، دندان بر دندان فشرده و کمی عضلاتِ صورتش را منقبض کند. لبانش را بر هم فشرد و باز هم صدای صدف ردپایی را در ذهنش نهاد:

«- من همون شبی که بعد از شیش سال اومدم ایران بخشیده بودمت بابا؛ می‌خواستم برگردم، می‌خواستم کنارِ هم باشیم، اما وقتی تو دوباره پشتم رو خالی کردی و دستورِ موندنم رو دادی لال شدم... چی باید می‌گفتم بهت؟ تو حتی توی اون شیش سال هم یه بار تلاش نکردی دنبالم بیای!»

نفسی که حبس شده بود، لرزان بیرون آمد و فشارِ دندان‌های خسرو بر هم طوری شدند که احساس کرد هر لحظه امکانِ شکستنِ فکِ بالا و پایینش وجود دارد؛ اما باز هم زیرِ بار نرفت و خودش را لایقِ این تنهایی دانست! لایقِ اینکه احتمالا پس از مرگش حتی یک نفر هم نباشد که بر سرِ قبرش گریه کند. نمی‌دانست خودش را محکوم به چنین چیزی دانستن عادلانه بود یا نه؛ اما می‌پذیرفت چون در هرصورت در لغت نامه‌ی زندگیِ این مرد، عدالت بی‌معناترین بود! پلک بر هم نهاد، سر به زیر افکند و وجودش را تهی از هرچیزی و حتی احساس حس کرده، به این سبک شدن رضایت و ترجیح داد از این به بعد خودش بماند و خودش! او تمامِ تلاشش را کرد تا پازلِ بر هم ریخته‌ی این خانواده را جور کرده و کنارِ هم بچیند؛ اما دیگر خواستنِ او هم جوابگو نبود و... خسرو باید فقط در سکوت می‌گذشت!

این در سکوت گذشتنِ او مشخص نبود چه عواقبی را در پی داشته باشد؛ اما هرچه که بود، قطعا می‌ارزید به این طلسمی که حیاتش را در مشت می‌فشرد و ثانیه‌ای اذنِ آزادی را به او نمی‌داد! این زندگیِ نفرین شده، فقط برای او نبود؛ چرا که در چشمِ ساحل هم وضعیت همین بود، اویی که پشت به میز آرایشش رو به تخت ایستاده مقابلِ چمدانِ سرمه‌ای رنگ و قدری کمر خم کرده، هنوز هم همان هودیِ مشکی و شلوارِ لی و جذب را به پا داشت و مشغولِ تا کردنِ لباس‌هایش بود. بعضی لباس‌ها را تا می‌کرد و بعضی را تنها از روی بی‌حوصلگی با مچاله کردن بی‌توجه به چروک شدنشان درونِ چمدان می‌انداخت و این میان رباب که میانِ درگاهِ اتاقش ایستاده بود، نگران حرکاتِ پُر حرصِ او را می‌نگریست که سگرمه‌هایش هم کمی درهم بودند. لبانِ باریکش را بر هم فشرد، نفسش را از راهِ بینی بیرون داد و گامی رو به داخلِ اتاق برداشته، خطاب به ساحل که شالِ سفید را بی‌حوصله در دست مچاله و درونِ چمدان پرت می‌کرد، لب باز کرد:

- چرا عجله می‌کنی آخه مادر؟ بابات گفت دو روز دیگه که آخرش میشه فردا.

ساحل نچی کرده، کلافه نفسش را محکم فوت کرد و سرش را که بالا آورد، نگاه به قهوه‌ایِ نگرانِ دیدگانِ رباب دوخت و پلکِ محکمی زده، همان کلافگی را چاشنیِ لحنش هم کرد و گفت:

- خودم بهش میگم رباب، خوبه؟

رباب که ماجرای دیشب را کامل از زبانِ ساحل شنیده و به همه چیز آگاه بود، لب به دندان گزید و گامِ دیگری را آهسته جلو آمد. خیره شده به عسلیِ دیدگانِ ساحل که خستگی‌شان با آن رگه‌های خونینِ کمرنگ نشان می‌داد شب را چندان جالب به صبح نرسانده و اگر خوابی هم در کار بوده، با آشفتگی رنگ گرفته، گفت:

- می‌دونم اعصابت به هم ریخته عزیزم؛ اما تو سرِ تیرداد هم فرار رو امتحان کردی و دیدی که جواب نداد؛ عجله نکن، وایسا...

پیش از اینکه حرفش کامل شود، ساحل پیراهنِ کوتاه و آبی کمرنگ را درونِ چمدان همانطوری پرت کرده، آبِ دهانش را فرو داد و سعی کرد جوری حرف بزند که به دور از عصبانیت باشد و رباب را از خودش دلخور نکند؛ از این رو ولومِ صدایش را کنترل کرد و خسته گفت:

- من خسته شدم رباب، این چرخه‌ی بدبختی و اعصاب خُردی توی زندگیِ من مگه تموم میشه؟ مگه صبر کردم تموم شد که الان عجله نکنم؟ حتی دیگه بحثِ من صدف هم نیست؛ من می‌خوام بیام یه جایی که دور از همه باشم، دور از بابا، دور از صدف، دور از تیرداد، دور از این عمارتی که نمی‌دونم کی چجوری طلسمش کرده که یه روز آرامش توش حرومه! می‌خوام اصلا خودم رو آزاد بذارم، بشینم فقط به خودم فکر کنم و تمرکزم روی زندگیِ خودم باشه.

رباب نفسش را آه مانند با حس کردنِ لرزش در جمله‌ی آخرِ ساحل که بغض به گلویش حمله‌ور شده بود و چانه‌اش را جمع کرد، بیرون فرستاد که ساحل هم چشم از او گرفته، نگاه زیر انداخت و دستش را به سمتِ شلوارِ جین و آبی دراز کرد که رباب خودش را به او رساند و با دلسوزی دستانش را دورِ او حلقه کرده، همزمان با شکسته شدنِ بغضِ ساحل او پیشانی به شانه‌ی رباب تکیه داد و متقابل دستانش را دورِ او حلقه کرد. ساحل مظلوم شده بود، نگاهش به گوشه‌ای نامعلوم دوخته شده، رباب همزمان با نوازشِ موهای فر و مشکیِ او آرام و آرامش‌بخش گفت:

- آروم باش عزیزدلم!

لبانش را به شانه‌ی او چسباند و بوسه‌ای کوتاه به رویش نشاند و ساحل محکم مژه‌های نم‌دارش را بر هم نهاد، محکم‌تر رباب را در آغوشِ خود حبس کرد و عطرش را نفس کشید؛ چرا که بوی مادرش را می‌داد! رباب دستانش را عقب کشید، شانه‌های ظریفِ ساحل را گرفت و او را از خود جدا کرده، دستانش را بالاتر آورد و دو طرفِ صورتِ او را با دستانِ چروکیده‌اش قاب گرفت. به کمکِ سرِ انگشتانش ردِ اشک را از روی گونه‌های او زدود و مهربان گفت:

- هرجور تو بخوای عزیزم؛ با پدرت حرف بزن که به امیدِ خدا امروز راهی شیم، باشه؟

ساحل سر تکان داد و رباب صورتِ او را به سمتِ خودش که کشید، لبانش را این بار به پیشانیِ او چسباند و بوسه‌ای عمیق و مادرانه را نثارش کرد. پس از این بوسه، ساحل بود که بارِ دیگر پیشانی به شانه‌ی رباب چسباند و جسمِ او را سخت و محکم در آغوش گرفت. در چنین لحظاتی جای خالیِ مادرش بیش از هر چیزی احساس می‌شد؛ جای واژه‌ی «مادر» در زندگیِ ساحل و در آن ثانیه‌هایش به قدری خالی بود که دخترکِ بیچاره آرام و قراری نداشت. هر قدر که رباب برایش عزیز بود، باز هم جای خالیِ مادر نه با واژه‌ای دیگر پُر می‌شد، نه با حضوری دیگر!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و دهم»

این وضعِ خانه‌ای بود که سایه‌ی مادر خیلی وقت بود از سرش برداشته شده، طوری که خسرو دیگر فقط خودش را برای خودش می‌خواست و ساحل به دنبالِ فرار کردن از همه چیز بود! از پدرش، از این عمارت، از تیردادی که علاقه‌اش را به معنای واقعی له کرد و اهمیتی برایش قائل نشد، از صدف... صدفی که درونِ اتاقش داخلِ ویلا، نگاهی به چهره‌ی خودش در آیینه انداخت و این بی‌روحی را طوری مرور کرد که برایش سوال شد، آخرین باری که کامل و درست به خودش رسید چه زمانی بود؟ چقدر از آن می‌گذشت و چقدر او از خودش فاصله گرفته بود؟ صدفی که قصد داشت شبِ گذشته را در همان گذشته دفن کند، خودش را از زیرِ خروارها خاکِ روزهایی که گذشتند، بیرون بکشد و به اکنون و لحظه‌هایی که قرار بود تجربه کند بیندیشد. به آینده‌ای که نمی‌دانست چه برایش در چنته داشت؛ اما امیدوار بود که ناامید کننده نباشد! مردمک‌هایش را میانِ انعکاسشان در آیینه به گردش درآورد و نفسِ عمیقی کشید، سعی کرد تمرین کند، تمرین کند که لبخند بزند؛ حتی اگر تصنعی می‌شد و غیرواقعی!

تمرینِ لبخند را با کششِ تیک مانند و لرزانِ لبانِ برجسته‌اش به یک سو آغاز کرد؛ اما با بازگشتِ لبانش به جای قبل بدونِ شکل دادنِ طرحِ مثبتی در چهره‌اش مواجه شد که همین هم پلک بر هم نهادنش را رقم زد. نفسی گرفت و رایحه‌ی ارکیده‌ی همیشگی‌اش را به مشام کشید، زور زد تا با این رایحه‌ی خوش آرامش بگیرد و آن را پایدار نگه دارد. زبانی روی لبانش کشید و مژه‌های فر و مشکی‌اش را از هم فاصله داده، بارِ دیگر نگاهِ قهوه‌ای روشنش که نورِ خورشیدِ ساطع شده به داخل آن را روشن‌تر نشان می‌داد را به صورتش دوخت. دستانش را بالا آورد و یقه‌ی ایستاد و تا شده‌ی ژاکتِ خط‌دارِ سفید و آبی‌اش را که روی شلوارِ جذب و مشکی پوشیده بود، مرتب کرد. زبانی روی لبانش کشید و موهایش را پشتِ گوش زده، گامی دیگر با کفش‌های پاشنه بلند و بسته‌ی مشکی‌اش که روی ساقشان زنجیری طلایی و ظریف وصل بود، رو به جلو برداشت.

فاصله‌اش با میزِ آرایش کمتر شد و زبانی روی لبانش کشید، آبِ دهانش را فرو داد و نگاهش را پایین کشیده، دستش را به سمتِ رژِ صورتی پررنگِ روی میزِ مشکی دراز کرد و آن را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش که گرفت، آهسته بالا آورد. قصد داشت امروز را به خودش اختصاص دهد، می‌خواست تغییر کند و به زندگی برگردد؛ شبیه به صدفِ پُر شور و لبریز از حسِ زندگیِ سابق! دوباره خودش را می‌ساخت، صدف یاد گرفته بود پس از زمین خوردن روی پاهایش بایستد و بارِ دیگر محکم گام بردارد! دمی مژه بر هم نهاد، مکثی به حرکتش داد و سپس رژلب را بالا آورده، پلک از هم گشود و آرام روی لبانش کشید. از خطِ چشم‌های آبی تیره و کوتاهش گذری کرد و رژلب را سرجایش برگردانده، موهایش را پشتِ سرش نظم داد و در آخر روی پاشنه‌های باریکِ کفش‌هایش به عقب چرخید.

صدای گام برداشتن‌هایش در سکوتِ اتاق به گوشش خورد و او ایستاده مقابلِ در، دستش را جلو برد و سرمای دستگیره‌ی نقره‌ای را میانِ انگشتانش گرفت، کم فشرد و پایین کشیده، در را هم به سمتِ خودش آورد و یک گامِ بلند را که برداشت به کمکِ همان از میانِ درگاه هم رد شد. درِ اتاقش را نیمه باز نگه داشت و نگاهش را درونِ فضای سالن که به گردش درآورد، چون کسی را ندید یک تای ابروی تیره و باریکش را بالا پراند. جلوتر رفت و این بار سکوتِ سالن بود که پذیرای صوتِ قدم برداشتن‌های او می‌شد و صدف پس از رد کردنِ سه پله‌ی کم ارتفاعِ ابتدایی به سمتِ چپ چرخید و سوی آشپزخانه رفت. آشپزخانه‌ای که درونش لارا لیوانِ آب را قرار داده مقابلِ الیزابت که روی صندلیِ رأسِ پشتِ میزِ کوچک و چوبی نشسته بود، او را از فکر بیرون کشید و یک تای ابرویش را تیک مانند بالا داد.

لارا که روی پاشنه‌ی متوسطِ کفش‌های مشکی‌اش که زیرِ دمپای شلوارِ همرنگش چندان مشخص نبود چرخید، الیزابت زبانی روی لبانِ متوسطش کشید و کوتاه تشکر کرد. مغزش از فکر و خیال پُر شده و دیگر رسماً سردرد گرفته بود و از طرفی پریشان حالیِ دیشبِ هنری هم برایش دردی روی دردِ قبلی! لارا مشغولِ ریختنِ قهوه در ماگ برای هنری شده، همان دم صدف میانِ درگاهِ آشپزخانه ایستاد، دستِ چپش را به درگاه بند کرد و نگاه چرخانده بینِ الیزابتِ غرق در فکر و لارای مشغولِ کار، لب باز کرد:

- سلام.

صدای او بالاخره نگاهِ قهوه‌ایِ لارا و چشمانِ آبی تیره و خمارِ الیزابت را متوجه‌ی خود کرد و لارا لبخندی روی لبانِ باریکش که نشاند، متقابلاً پُر مهر پاسخش را داد. الیزابت پلکی زد و لبخندی کمرنگ نشانده بر لبانش سری برای صدف تکان داد که او هم با لبخند نگاهش کرد. صدف چشم چرخانده به سمتِ نیم‌رُخِ لارا، او را مخاطب قرار داد:

- لارا لطفا قهوه‌ی هنری رو بده من می‌برم براش.

تای ابروی لارا تیک مانند بالا پرید، آبِ دهانش را فرو داد و سر گردانده به سمتِ صدف، چون چیزِ زیادی از ماجرا نمی‌دانست همین هم تعجبش را در نگاهش شکل داد. الیزابت جرعه‌ای از آبِ نسبتاً خنک را نوشید، نگاه به سمتِ لارا هُل داد و او که چشمانِ منتظرِ صدف را دید به خود آمد و لبخندِ نصفه نیمه و مصنوعی زد، هول کرده سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و با زمزمه کردنِ «حتما»ای سریع، دسته ماگ را به دست گرفت. از روی میز برداشت و با چند گام خودش را به صدف رساند و گرمای ماگِ پُر شده از قهوه‌ی تلخ را سپرده به دستِ صدف، تشکرِ کوتاه و با لبخندِ او را پذیرا شد. صدف زیرِ سنگینیِ نگاهِ لارا چرخی به پاشنه‌ی کفش‌هایش داد و این میان مقصدِ او، اتاقِ هنری بود. اتاقِ اویی که دراز کشیده روی کاناپه‌ی سبزِ تیره در سمتِ راستِ اتاق، پای چپش دراز شده بر آن قرار داشت و پای راستش مقابلِ تکیه‌گاهِ کاناپه را جمع کرده بود.

دستِ راستش را قرار داده زیرِ سرش که تکیه داده به دسته‌ی کاناپه بود و از دیشب به طرزِ عجیبی حس می‌کرد بر جسمش سنگینی می‌کند، پلک بر هم نهاده بود و در خوابی سبک به سر می‌برد. خنکای نسیم که پنجره‌ی بازِ اتاقش رو به داخل می‌آمد، پرده‌ی سفید را به داخل آمدن محکوم می‌کرد و گرمایی را در اتاق برایش باقی نگذاشته بود و شاید همین هم نیمچه آرامشی را برایش رقم زد که حداقل خوابی سبک را طبقِ معمولِ همیشه تجربه کرد. نفس‌هایش آرام و منظم بودند و درونِ اتاقش، هودیِ مشکی‌اش قرار گرفته روی میز و لباسِ تنش بلوزِ جذبِ مشکی با شلوارِ جین و همرنگش و همان پوتین‌های پایش بود. سردردِ وحشتناکی داشت و برای پیدا کردنِ بانی‌اش هم می‌شد انگشتِ اتهام را به سمتِ بطریِ شیشه‌ای و خالی شده‌ی نوشیدنی گرفت که روی میزش جای داشت. دستِ چپش روی شکمش قرار داشت و ساعت مچیِ استیل و بسته شده به آن عقربه‌ها را به جلو هدایت می‌کرد. فضای اتاقِ او، سکوتِ دلچسبی داشت؛ لااقل برای آرامش گرفتن که خیلی خوب جوابگو بود!

صدف رسیده به درِ اتاقِ او پشتِ در ایستاد و با اینکه از حساسیتِ هنری روی در زدن آگاه بود؛ اما چون این قواعد برای خودش صدق نمی‌کردند از این مورد تا همین امروز به حدِ کافی سوءاستفاده کرده و به یاد نمی‌آورد آخرین باری که برای دیدنِ هنری به سراغش رفت و در زد چه زمانی بود! حتی همین لحظه هم دستش را پیش برد و بی‌خیالِ در زدن، روی دستگیره نشاند، لبانش را بر هم فشرد و دستگیره را بی‌صدا پایین کشیده با احتمالِ یک درصد خواب بودنِ او، در را رو به داخل هُل داد. نگاهی به فضای اتاق انداخت، نفسی گرفت و ضربانِ قلبش را بی‌محل کرده، گامی از درگاه رد شد و داخلِ اتاق آمد. در را نیمه باز نگه داشت، با ورودش چشمش به هنری که ظاهراً خواب بود و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش آرام و منظم و می‌جنبید، افتاد و آهسته جلو رفت. ماگِ قهوه را روی میز ِ کوچکِ بینِ دو کاناپه‌ی مقابلِ هم با خم شدنی کوتاه، گذاشت و کمر که صاف کرد به سمتِ کاناپه‌ای که او به رویش خوابیده بود رفته، با فرو دادنِ آبِ دهانش روی دسته‌ی کاناپه و سمتی که سرِ او قرار داشت محتاط نشست.

چشم روی اجزای چهره‌ی هنری به گردش درآورد و اخمِ باز شده‌ی صورتی که در هنگامِ خواب اخم نه؛ اما جدیت داشت را نگریست. نفسش لرزید، لبخندش هم مانندِ آن کمی مرتعش روی لبانش نشست و کششی یک طرفه به آن‌ها داد، دستِ راستش را مردد بالا آورد و پیش برد، تردید را در نطفه خفه و کمی انگشتانش را به سمتِ کفِ دستش خم کرده، پشتِ انگشتانِ ظریفش را آرام به گونه‌ی او کشید. صدف به تازگی داشت عاشقی را امتحان می‌کرد، هنوز به آن وارد نشده بود؛ اما برای شروع زیبا بود!

اویی که با این نوازش میانِ لبانش فاصله‌ای اندک ایجاد شد و خیره به پلک‌های بسته‌ی هنری، نفسِ عمیقِ او از عطرش را متوجه نشد. خوابِ هنری به قدری سبک بود به محضِ لمسِ انگشتانِ صدف روی گونه‌اش بیدار شده و فقط نشان نمی‌داد. هنری در خلسه‌ی شیرینِ خودش و با همان جدیتِ رنگ نباخته در صورتش، دستش را از زیرِ سر بیرون کشید و همانطور چشم بسته، مچِ ظریفِ صدف را میانِ حلقه‌ای از انگشتانش حبس کرد و صدف که با تای ابرویی بالا پریده نگاهش به حرکتِ او افتاد، او دستِ صدف را به سمتِ لبانش هدایت کرد و بدونِ تغییری در اجزای صورتش، لبانش را به حکمِ بوسه‌ای عمیق، کفِ دستِ او چسباند و فشرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و یازدهم»

بوسه‌ی او کفِ دستِ صدف، قلبش را به تب و تاب انداخت و صدف که از بیدار بودنِ او تعجب کرد، هنری دستِ او را آرام عقب کشید و رها کرده، تنِ خودش را رو به جلو کشید و همزمان با نیم‌خیز شدنش چرخی به تن داد و پاهایش را از لبه‌ی کاناپه پایین گذاشت. نگاهش با کششیِ محو روی لبانش به سمتِ صدف برگشت خورد و صدف از روی دسته‌ی کاناپه که برخاست، بی‌آنکه ارتباطِ چشمی‌اش با نگاهِ آبیِ هنری که سعی می‌کرد خستگی را گوشه‌ای دفن کند، قطع شود، کمی جلوتر رفت و گفت:

- تو بیدار بودی؟

هنری با دمِ عمیقی پلک بر هم نهاد و سر تکان داده به نشانه‌ی مثبت، پای راستش را روی پای چپ انداخت، کمی بالاتنه‌اش را کج کرده به سوی صدف که سمتِ چپش نشسته بود، دستِ چپش را بالا آورد و به صورتِ خمیده روی لبه‌ی تکیه‌گاهِ کاناپه قرار داد. ابرازِ علاقه‌ی دیشبِ صدف را یادآور می‌شد؛ اما یادآوری نمی‌کرد! نمی‌خواست با تداعیِ دیشب برای صدف حالِ او را بد کند. هرچند صدفِ پا گذاشته در اتاقِ او هم به نیتِ فراموش کردنِ چیزی که شبِ قبل پیش آمده بود، پا در این میدان گذاشت.

- خوابِ من همیشه سبکه صدف...

چشمانش را به گوشه‌ی راست کشید و ماگِ قهوه را که روی میز دید، چشم به سمتِ چشمانِ صدف برگرداند و سرش قدری کج شده به سمتِ شانه‌ی چپش، لبخندش را با بالا پراندنِ تای ابرویی رنگ بخشید و ملایم و بازیگوش با از نظر گذراندنِ مژه‌های فر و مشکیِ او که سایه‌بانی روی چشمانِ قهوه‌ای روشنش بودند، ادامه داد:

- اما این شیرینیِ اولِ صبحی رو کنارِ تلخیِ قهوه به چی مدیونم؟

لبخندِ صدف با این حرفِ اویی که پس از پایانِ کلامش هردو تای ابروی بالا انداخت و «هوم»ای پرسشی و توگلویی از حنجره آزاد کرد، رنگ گرفت. هنری سپس دستِ راستش را پیش برده و آهسته، با ملایمت چند تار از موهای صدف که جلو آمده و روی شانه‌ی چپش نشسته بودند را دورِ انگشتِ اشاره‌اش پیچید. منتظر به پیچشِ ظریفِ تارِ موها دورِ انگشتش نگریست و صدف که چشمانش پایین کشیده شدند، قلبش را این ملایمت و ظرافت در هنگامِ پیچیدنِ تارِ موها به دورِ انگشتش قلقلک داد. هنری که آرام حرکتِ دورانیِ انگشتش را متوقف کرد و دستش را عقب کشید تا موهای صدف از انگشتش باز شوند، گویی که صوتِ کوبش‌های قلبِ او به گوشش خورده باشد، چشمانش را دوباره به سمتِ صورتِ او کشید. نگاهش برای صدف گیرا بود؛ آن شیفتگیِ آشکار در گردیِ مردمک‌هایش، این ملایمتِ رفتارش و حتی بوسه‌ای که چندی پیش بر کفِ دستش گذاشت و می‌توانست گرمایش را هنوز هم احساس کند، حسش را به این مرد محکم‌تر می‌کردند.

این تحکمِ بیشترِ احساساتش در نهایت چیزی بود که باعث شد تا صدف با تمدیدِ لبخند روی برجستگیِ لبانش، دستِ چپش را بالا آورده و با پشتِ دستش کوتاه موهایش را به پشتِ سر روانه کند و کمی جسمش را روی کاناپه به سمتِ هنری کشید که فاصله‌اش با او کمتر شد. بدنش را کمی کج کرده به راست همچون هنری دستِ راستش را به صورتِ خمیده روی لبه‌ی تکیه‌گاهِ کاناپه نهاد و طوری نشست که پای راستش بالا آمده و جمع شده روی لبه‌ی کاناپه، پای چپش روی ساقِ پای راستش نشسته و با زمین در تماس بود. هنری که با چشمانش حرکاتِ او را دنبال می‌کرد، قفل شد روی کج شدنِ سرِ صدف به سمتِ شانه‌ی راستش و در آخر دستِ چپش که بالا آمد و سرِ انگشتانش را روی شانه‌ی هنری آرام کشید و گفت:

- حرف‌هایی که دیشب رد و بدل شد رو یادته!

هنری با ابروانی بالا رفته، کمی چشمانش را ریز کرد و منتظرِ ادامه‌ی حرفِ صدفی که دستش را پایین می‌انداخت، شد و او نفسی که گرفت، آبِ دهانش را نامحسوس فرو داد و دمی کوتاه چشمانش را زیر افکند. مکثی به کلامش داده از بابتِ سختی‌ای که دیشب از سر گذراند و سعی کرد گرفتگیِ قلبش را زیرِ پای مصمم بودنش له کند و سپس دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- خواستم ببینم می‌تونی امروز وقتت رو بهم قرض بدی؟

هنری پلکِ آهسته‌ای زد، بینِ دو حرفِ صدف دنبالِ ارتباطی گشت و چون باز هم فکر کرد که احتمالا از جانبِ او با سوپرایزِ جدیدی روبه‌رو می‌شود، زبانی روی لبانش کشید و گفت:

- از زمانی که به ایران اومدم تنها چیزی که زیاد دارم وقته، بنابراین با کمالِ میل عزیزم؛ اما قبلش من خودم باید به یه جایی برم!

تای ابروی صدف تیک مانند بالا پرید و متعجب شده از اینکه اویی که این چند روزِ گذشته را به دنبالِ خواهرش می‌رفت، حال کجا قرار بود برود، کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخت و پرسید:

- کجا؟

هنری کمی لبانش را جمع کرد و رنگِ چهره‌اش تغییری پیدا کرد که تعجبِ صدف را قدری رو به فزونی برد. در آخر هنری با کوتاه فرو بردنِ لبانش به دهان، نفسش را از راهِ بینی آزاد کرد و چون طولانی شدنِ مکثش را بیش از این جایز ندید، پاسخ داد:

- عمارتِ پدرت.

نگاهِ صدف مات شد و فاصله‌ی کم شده میانِ ابروانش دوباره به تنظیماتِ کارخانه بازگشت. این بار فاصله‌ای هم اندک میانِ لبانش افتاد و چون نامِ پدرش را شنید، مکث به وجودش افتاد و قلبش تندتر تپید. همانطور خیره به چشمانِ هنری منتظر ماند تا او دلیلش را برایش بازگو کند که هنری هم ادامه داد:

- از اونجا که خواهرم این چند سال رو توی عمارتِ پدرت زندگی کرده وسایلش هنوز اونجا هستن و باید برم بیارمشون، چون الیزابت به زودی برمی‌گرده لندن!

صدف نفسِ عمیقی کشید، دمی کوتاه نگاه زیر انداخت و در فکر فرو رفت. هنری در سکوت به سرِ زیر افتاده‌ی او نگاه کرد و انتظارِ واکنشی غیر از این را هم نداشت! صدف و خسرو خیلی وقت بود که از هم دور شده بودند؛ فقط از شبِ قبل دیگر حکمِ دو قطبِ همنامِ آهن‌ربا را داشتند کهبا قصدِ به هم نزدیک شدنشان از هم دورتر و دورتر می‌شدند، این رابطه‌ی پدر و دختری از شش سالِ پیش نصفه و نیمه شده بود! صدف لبانش را بر هم فشرد، چشمانش را همراهِ سرش بالا کشید و پس از مسلط شدنِ مجدد بر خودش گفت:

- مشکلی نداره که منم باهات بیام؟

تغییری در حالتِ چهره‌ی هنری ایجاد نشد که صدف ادامه داد:

- هم بابتِ اون وقتی که می‌خوام بهم بدی، هم یه موضوعِ دیگه... سعی می‌کنم خودم رو کنترل کنم که حالم مثل دیشب نشه.

مردمک بینِ مردمک‌های هنری گرداند و او کوتاه سری که به نشانه‌ی تایید تکان داد، گفت:

- هرجور تو می‌خوای!

صدف لبخندی زد، دستش را پایین انداخت و کفِ دستانش را فشرده به کاناپه از جایش برخاست و همزمان با اشاره‌ی چشم و ابرو به ماگِ روی میز گفت:

- سرد میشه!

نگاهِ هنری به سمتِ میز برگشت و صدف از پیشِ نگاهِ او میز و کاناپه‌ی دیگر را رد کرد و خودش را به درِ نیمه بازِ اتاق رساند. دستش که بندِ دستگیره شد، هنری حالتِ نشستنش را کمی درهم شکست و چرخیده به سمتِ روبه‌رو، با همان شکلِ پا روی پا انداخته، قدری کمر خم و دستش را دراز کرده، دسته‌ی ماگ را به دست گرفت و آن را از میز جدا کرد. جسمش را همزمان با عقب کشیده شدنِ در عقب کشید و تکیه سپرده به تکیه‌گاهِ کاناپه، همین که صدف گامی رو به جلو برداشت لب باز کرد:

- اما این استایلت با زیباییت، هارمونیِ خاصی داره عزیزم.

نگاهِ صدف که با تای ابرویی بالا رفته به سمتش چرخید، چشمکی را همراه با لبخند برایش زد که لبخندِ صدف را رنگ بخشید و دندان نما کرد. صدف پس از تک خنده‌ای کوتاه، پیشِ چشمانِ هنری که دیدنِ لبخندش پس از این همه سال برایش مجموعه‌ای از زیباترین‌ها بود و چون موجی که ساحلِ دریا را به آغوش می‌گرفت، چهره‌اش را آرامش به آغوش کشید، از اتاق خارج شد. هنری ماگ را که بالاتر آورد، لبه‌ی آن را به لبانش چسباند و یادِ لبخندِ صدف، دلیلی شد برای فراموش شدنِ یکباره‌ی سردردش!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و دوازدهم»

زیرِ نورِ آفتابِ صبح هنگام و آسمانی که در جنگل در آبی‌ترین حالتِ خود قرار داشت، حسِ زندگیِ جدیدی به همه القا می‌شد؛ حتی درختانی که با برخوردِ نسیم، آرام و کم به سمتِ هم کشیده می‌شدند و گوشِ زمین را با صدای کف زدنشان که همان برخوردِ شاخه‌هایشان به یکدیگر بود، پُر می‌کردند. تازگیِ این هوا و این صبح، در جنگل شاید معنا داشت؛ اما در شهری که دودِ هجومِ ماشین‌ها در خیابان جامه‌ی آبیِ آسمان را با لباسی خاکستری عوض کرده بود، چندان نمی‌شد به این حسِ سرزندگی امیدوار بود!

شهری که از همان لحظه‌ی شروعِ فعالیتِ خورشید در آسمان، تکاپو و جنب و جوش در آن شروع شده و صدای بوق‌های ماشین‌ها و حرکتِ گاه سریع و گاه آرامشان در گوش‌ها می‌پیچید که گه گاهی هم جیغِ لاستیک‌ها که از سرعتِ زیادِ راننده‌ی ماشین درمی‌آمد، خراش دهنده‌ی اعصاب می‌شد. صبح در این شهر برای هرکس به یک شکل شروع شده بود؛ یکی با لبخند، دیگری با اخم، یکی خسته، یکی امیدوار، یکی ناامید و... یکی تیرداد که با سری زیر افتاده و با همان لباس‌های دیروز، یعنی سوئیشرتِ نازکِ خاکستری روی تیشرتِ سفید که زیپش را این بار کامل باز گذاشته، آستین‌هایش را تا ساعد بالا داده بود و به کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش می‌نگریست.

زیرِ این سقفِ دودیِ دلگیر، او دستانش را در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برده، سرش را بالا گرفت و این بار مقابلش را مسیری برای تمرکزِ دیدش برگزید. راه می‌رفت؛ اما بی‌مقصد! در همان پیاده‌رویی که شبِ قبل برخوردش را با مردی آشنا رقم زد، راه می‌رفت روی همان کاشی‌های قرمز و خاکستریِ کمرنگی که دیشب پذیرای گام‌های خودش و همان مرد بودند، بی‌اهمیت به تارِ موهای قهوه‌ای رنگ و روی پیشانی افتاده‌اش که به دستِ نسیم نوازش می‌شدند و ریز می‌لغزیدند. مغزِ داغ کرده‌اش را این خنکای صبح سرد نمی‌کرد، فکرِ درگیرش را آرام نمی‌ساخت! تیرداد روبه‌رو را می‌دید، رد شدنِ افراد را از کنارش متوجه می‌شد و حتی عقب کشیدنِ کوتاه لبه‌های سوئیشرتش که به ساعدِ هردو دستش می‌چسبیدند را هم می‌فهمید؛ اما نمی‌فهمید! تضادِ جالبی نبود برای اوی همیشه آرام، خونسرد، مسلط و متمرکز که حال تنها چیزی که نداشت تمرکز بود!

تیرداد قدم گذاشته بر روی کاشی‌ها جلو می‌رفت و نفس‌هایش با روی هم قرار گرفتنِ لبانش آرام از بینی‌اش خارج می‌شدند و دیدگانِ قهوه‌ای رنگش روی نقطه‌ای از مقابل قفل شده بودند. نمی‌فهمید چرا اصلا صبحش را در اینجا آغاز کرد و برای چه وقتی خودش هم می‌دانست که چیزی عایدش نمی‌شود، گام در این مسیر گذاشت. غرق در فکر آنقدر جلو رفت تا به همان نقطه‌ای رسید که طلوع به خاطرِ خستگی‌اش روی سکویی مقابلِ ویترینِ مغازه‌ی کفش فروشی نشست و خودش هم مقابلِ او ایستاد و در دم با برخوردِ شانه‌ی شخصی به شانه‌اش سر به عقب چرخاند و... هیچ نصیبش نشد!

نگاهِ خسته و کلافه‌اش با چرخشی به سمتِ چپ، به همان کفش فروشی که به تازگی داشت مغازه را باز می‌کرد، افتاد و در دل شبِ قبل را لعنت کرد و هزاران بار ای کاش را به زبان آورد که ای کاش هیچ گاه اینجا توقف نمی‌کردند، اصلا ای کاش شبِ قبل مسیرشان به اینجا کشیده نمی‌شد و یک راست به عمارت برمی‌گشتند! هرچند افسوس و صد افسوس که همه‌ی این ای کاش‌ها، چیزی به جز حسرتِ محال نبودند! راه رفت... از کفش فروشی رد شد و جلوتر رفت، گذشت از آن ولی چیزی که از سرش گذشته بود را فراموش نکرد! این چرخه‌ی محال بودنِ فراموشی در زندگی‌اش بدونِ تمام شدن ادامه پیدا می‌کرد و ادامه پیدا می‌کرد تا جایی که... نمی‌دانست!

- زده به سرت تیرداد؛ وقتی هر گِردی گردو نیست، هرکسی هم با یه کیفِ گیتار روی شونه‌اش آتش نیست!

اما این بار استثناء کسی که کیفِ گیتار روی شانه‌اش قرار داشت و او را دیشب دیده بود، همان آتش بود، برادرش! همانی که مقابلِ پنجره‌ی بازِ هالِ خانه ایستاده با دستِ چپش که در جیبِ شلوارِ کتان و سفیدش فرو رفته، دستِ راستش را به لبه‌ی پنجره گرفته و کفِ پاهایش خنکای کاشی‌ها را لمس می‌کردند. تیشرتِ سفید به تن داشت و نگاهِ مشکی‌اش در آسمان می‌چرخید و پلک‌هایش کمی به هم نزدیک شده، اخمِ کمرنگی هم میانِ ابروانش جا خوش کرده بود. اتفاقِ دیشب کاملا اتفاقی بود و شاید به عنوانِ برادرِ بزرگتر باری از این حسِ دلتنگی و دوری را از روی شانه‌هایش برداشت؛ اما در وجودش هنوز هم وزنه‌ای به سنگینیِ شش سال ندیدنِ خانواده و دردی به وسعت ناتوانی برای حتی الان دیدنشان وجود داشت! این درد و وزنه برای شانه‌های آتش زیادی بودند و او سعی می‌کرد تا پایانِ این راه و دیدنِ نتیجه تاب بیاورد.

آتش هم مانندِ برادرش، قلقلکِ نوکِ تارِ موهای مشکی و متوسطش را روی پیشانی حس کرد و پس از دمی عمیق که از هوای آزاد گرفت و سی*ن*ه‌اش را سنگین ساخت، آبِ دهانی فرو داد، قلبش را سنگین‌تر شده از سی*ن*ه‌اش حس کرد و این شد که با چرخشی روی پاشنه‌ی پاهایش به عقب برگشت. پنجره را همانطور باز نگه داشت و دستش را از لبه‌ی آن که جدا کرد، دستِ دیگرش را از جیبِ شلوارش بیرون کشید و سر به زیر، رو به جلو گام برداشت. شاید این یک اتفاقِ اتفاقی بود که ذهنِ دو برادر را به خود مشغول کرده و بخشی از این شروعِ تازه‌ای بود که کم مانده بود تا آغاز شود. شروعِ تازه‌ای که هرکس را واردِ مرحله‌ی تازه‌ی زندگی‌اش می‌کرد و باید دید چه در انتظارشان خواهد بود! این دو برادر، یکی تیرداد که هنوز پیاده‌رو را با گام‌های بلند و بی‌هدفش متر می‌کرد و دیگری آتش که به سمتِ آشپزخانه جلو می‌رفت، هردو درگیرِ فکر به هم بودند و این میان تیرداد بود که دیدارِ دیشب را یک توهم برداشت می‌کرد تا دادِ اعتراضِ احساساتش را خفه و خودش را قانع کند!

آتش که بیرون از آشپزخانه پشتِ کانترِ سنگی و سفید ایستاد، نگاهش به سمتِ قابِ عکسی که گوشه‌ی راستِ کانتر جای داشت کج شد و دستانش را خمیده قرار داده روی سطحِ کانتر، درهم قفل کرد و چشمانش به قابِ عکسِ خانوادگی و لبخندهایی که درونش بودند، افتاد. زمان کنترلگرِ عجیبی بود! زندگیِ انسان را در مشت می‌گرفت و حالا نرم یا محکم طوری می‌فشرد که هیچکس روزی نمی‌توانست حتی به این نقطه رسیدنش را تصور کند و کسی چه می‌دانست؟ شاید زمان، پایانی را نزدیک به این خانواده در نظر گرفته بود... خیلی نزدیک!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و سیزدهم»

بازگشتی به جنگل و هوای تازه شده‌ی آن رقم خورد که مسیر را به سمتِ عمارتِ خسرو کج می‌کردند. زمین درحالِ نفس کشیدن بود و وجودش را با هوای پاک پُر می‌کرد؛ اما این هوا برای هیچ یک از افرادِ حاضر در عمارت اهمیت نداشت، چرا که هرکس غرق در فضای خاموش و بی‌روحِ آن می‌شد، خودش هم روزه‌ی سکوت می‌گرفت و به این خاموشی دامن می‌زد. تعدادِ خدمه و حتی نگهبان‌ها کمتر شده بود و این به همان تعدیلِ نیرویی که خسرو برای سهند از آن می‌گفت برمی‌گشت. فضای حیاط که طبقِ معمول حرفی برای گفتن نداشت؛ اما درونِ فضای ویلا، با اینکه گرمای نورِ خورشید به داخل می‌رسید و می‌توانست محیط را گرم و صمیمی جلوه دهد؛ هرچند صمیمیتی در کار نبود، وقتی هرکس در لاکِ خودش فرو رفته و سکوت حاکمیتِ مطلقی را یافته بود. وقتی که طلوع در اتاقش دراز کشیده روی تخت و سر نهاده به روی بالشِ سفیدی که موهای قهوه‌ای و بلندش هم روی آن پخش شده بودند، نگاهِ خاکستری‌اش را با ابروانی نزدیک به هم به سفیدیِ سقف دوخته بود. به تیرداد و عکس‌العمل‌های ناگهانیِ شبِ قبلش فکر می‌کرد و چون به نتیجه‌ای نمی‌رسید، با پلکِ محکمی به پهلوی چپ رو به لبه‌ی تخت چرخید.

چرخیدنِ به پهلوی او روی تخت، چرخشِ رباب روی پاشنه را در آشپزخانه به عقب رقم زد که بشقابِ شیشه‌ای و دستمالِ سفید را که به روی بشقاب می‌کشید، روی میزِ چوبی قرار داد و نفسش را نگران بابتِ این خانواده‌ی از هم پاشیده‌ای که یکدیگر را دوست داشتند؛ اما باهم کنار نمی‌آمدند، محکم بیرون فرستاد. خانواده‌ای که در یک سمتش خسروی همچنان ایستاده مقابلِ پنجره بود که در سکوت با نگاهی خنثی بیرون را می‌نگریست و سکوتش از حرف زدنش تلخ‌تر بود! حرف که می‌زد، شاید می‌توانست با کلامش زهری بریزد، نیش و کنایه‌ای بزند و وجودش را خالی کند؛ اما مشکل همین بود که حرف نمی‌زد و نمی‌شد متوجه‌ی آنچه که در مغزِ خسته‌اش می‌گذشت، شد.

سمتِ دیگر هم ساحل بود که با خروج از اتاقش و رد کردنِ پله‌های سمتِ چپ گام‌هایش را بلند به سمتِ پله‌های راست برداشت و دستش را که به نرده بند کرد، لبانش را مغموم بر هم فشرد، سرش را بالا گرفت و چشمانِ عسلی‌اش را دوخته به درِ بسته‌ی اتاقِ پدرش، فرو ریختنِ قلبش را در سی*ن*ه حس کرد که نرده را میانِ انگشتانش فشرد. نفسش برای بیرون زدن از ریه‌هایش تعلل به خرج داد و سی*ن*ه‌اش که سنگین شد، آبِ دهان از گلو پایین فرستاد و با پلک زدنی آهسته، بالا رفتن از پله‌ها را آغاز کرد. به اندازه‌ای که برای رد کردنِ پله‌های سمتِ چپ عجله کرده بود، برای بالا رفتن از پله‌های سمتِ راست مکث به خرج داد و چون باز هم نتوانست در برابرِ زمان مقاومت و خواسته‌ی قلبش را که مبنی بر ممانعت بود اطاعت کند، به خودش آمد و قامتش را مقابلِ درِ اتاق دید.

نشد که حضورِ بغض در گلویش را کتمان کند؛ اما آن را با نفسی لرزان همان میانِ گلویش زندانی کرده نگه داشت و چون متوجه‌ی قصد و نیتِ اشک برای حلقه بستن در چشمانش شد، تند پلک زد و در نهایت دستِ چپش را جلو برده، به دستگیره‌ی در بند کرد. دستگیره را با فشردنِ لبانِ متوسطش روی هم و فرو بردنشان در دهان پایین کشید، در را رو به داخل فرستاد و با تک گامی بلند، گذرش را از میانه‌ی درگاه به اتاق رقم زد. ورودِ او به اتاق هم نتوانست چاره‌ای برای گیر افتادنِ خسرو در تهِ چاهِ افکارش باشد که او همانطور ساکت و صامت درحالی که دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرده بود، باقی ماند و هیچ واکنشی به حضورِ ساحل در اتاق و سنگینیِ نگاهِ او از پشتِ سرش نشان نداد.

ساحل که لبانش روی هم قرار داشتند، هوا را از طریقِ بینی به ریه‌هایش فرستاد و سعی کرد تا لرزی که قصدِ افتادن به صدایش را داشت، کنترل کند؛ از این رو باریکه فاصله‌ای را میانِ لبانش ایجاد کرد و ناخواسته با پلک زدنش، اشکی از چشمِ راستش چکید که از دیدِ خسرو پنهان ماند. خودش هم محلی به آن تک قطره‌ی لجوج نداد و گامی را که رو به جلو برداشت، چون در از بین بردن لرزِ صدایش ناکام شد، لبِ پایینش را کوتاه گزید و سپس گفت:

- رباب رو قرار بود دو روز دیگه برگردونی به خونه‌اش و پیشِ دخترش...

باز هم خسرو هیچ از خود نشان نداد، نه سرش چرخید، نه حتی حداقل محضِ دلخوشی هم که شده چشمانِ مشکی و یخ بسته‌اش را به گوشه‌ای کشید. در همان حالت باقی ماند و می‌دانست که خواسته‌ی ساحل چیست؛ فقط سکوت کردن را برگزید تا خودِ او ادامه دهد، تاییدش را بگیرد و با رفتنش بارِ دیگر راهِ تنهایی را برایش باز بگذارد. ساحل زبانی روی لبانِ کویر شده‌اش کشید و انگشتانش را به هم بند کرده برای از بردنِ ریز ارتعاشی که داشتند، پلکِ سریعی را همراه با سر به زیر افکندنش زد و ادامه داد:

- دیروز قبل از اینکه بریم، بهت گفته بودم که... منم می‌خوام باهاش برم و تو هم قبول کردی؛ خواستم بگم اجازه میدی امروز بریم بابا؟

«بابا» را این بار راحت تر از همیشه گفت، نرم‌تر و ملایم‌تر! گوش به صوتِ گریه‌ی بلندِ ساحلی که در وجودش شیون و زاری به راه انداخته بود، سپرده و سرش را که بالا گرفت، انتظارِ حرکتی را از جانبِ خسرو کشید و او، نفسش را از راهِ بینی خارج کرد، سرش را کوتاه چرخاند، طوری که نیم‌رُخِ صورتِ بدونِ نقابش مقابلِ ساحل قرار گرفت و پلک بر هم نهاده در آن حالت، سری به نشانه‌ی تایید برایش تکان داد. ساحل تاییدش را گرفت؛ اما آنی که می‌خواست نشد، چرا که برای شنیدنِ صدای او آمده بود، برای اینکه حرفی بزند؛ اما خسرو تنها باز هم رو گرداند و نظاره‌گر بیرون از پنجره شد. قلبِ ساحل گرفت، لرزشِ چانه‌اش را نگه داشت و ناخودآگاه گامی جلو رفت و مغموم گفت:

- چیزی نمی‌خوای بگی بابا؟

خسرو کوتاه روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش با پلک زدنی کوتاه به عقب برگشت، ساحل با چشم تک به تکِ حرکاتِ او را دنبال کرد که پس از چرخشش، همانطور با همان دستانِ محبوس پشتِ سرش بی‌آنکه تغییری در اجزایِ چهره‌ی سوخته‌اش ایجاد کند، با لحنی سرد؛ اما در انتهایی‌ترین نقطه‌ی خود گرم و آتشین، بالاخره لب باز کرد:

- من همون آدمِ سنگی‌ام که گفتی ساحل؛ چیزی درموردم عوض نشده! اگه آرامشت با همراهِ رباب رفتنت ساخته میشه من حرفی ندارم، اگه بخوای می‌تونم همین الان ماشین حاضر کنم برای رفتنتون.

حسی در وجودِ ساحل جوشید، غُل زد و بارِ دیگر تا گلویش بالا آمد و لبانش ریز لرزیدند به گونه‌ای که انگار این غمِ تازه‌ی نگاهش پشتِ خشمی که از دیشب داشت پناه گرفته بود و خسرو دست به سی*ن*ه شده، ابتدا نگاهی به کفِ اتاق انداخت و سپس دوباره‌ی روی چهره‌ی ساحل مکث کرد. گامی جلو رفت و جدیتِ نگاهش همانطور باقی مانده، گفت:

- صدف رو سپردم به همون مردِ انگلیسی‌ای که خودش میگه کنارش خیلی آرامش داره؛ تورو هم می‌سپرم به رباب که آرامشت رو کنارِ اون حس می‌کنی و بیشتر از این نمی‌خوام سعی کنم شما رو به زور کنارِ خودم نگه دارم چون در هرصورت یه نقطه‌ی عطفی که این وسط وجود داره اینه که هیچکدومتون کنارِ من آرامش ندارین!

تلخیِ کلامش همان زهری بود که تا آن دم از نشان دادنش سر باز می‌زد. تلخی‌ای که کامِ ساحل را هم با خود درگیر کرد و او که مغزِ استخوانش را درحالِ شعله کشیدن حس کرد، قطره اشکی این بار از چشمِ چپش بر گونه‌اش غلتید و ردِ خود را بر جای گذاشت. هرچه که می‌شد، حتی اگر پای صدف و ماجرای او هم به میان می‌آمد، خسرو برای ساحل کم پدری نکرده بود! صدف و اتفاقی که برای او افتاد هیچ؛ اما ساحل همیشه پدرش را کنارش داشت، قدر ندانست و حضورِ او را درک نکرد و یا هرچه که بود، باز هم ساحل پدرانه‌های پدرش را دیده بود و همین که از امروز به بعد قرار بر ندیدنش می‌شد، دلیلِ محکمی بود تا او را برای ساحل یادآور شود، چون خسرو در هر حال، پدرش بود!

- اما من... من دوستت دارم بابا!

بغضِ کلامش به گوشِ خسرویی که دو گامِ دیگر نزدیک شد و یخِ چشمانش که ترک برداشت، تازه می‌شد رنگِ دلسوزی و غم را میانِ سیاهیِ دیدگانش تشخیص داد، رسید. ساحل که کمی چانه‌اش جمع شد و لبانش از دو گوشه با لرزشی ریز پایین کشیده شدند، مکثی در حرفش انداخت و سپس دنباله‌اش را گرفت:

- تو سنگ هم باشی، صخره باشی و موج بشم برای بغل کردنت و پسم بزنی، دریا باشی و غرقم کنی، دلخور بشم ازت هم باز بابای منی، باز هم تو بابای عزیزِ منی و این عوض نمیشه بابا!

خسرو آهسته پلک زد، پرده‌ی جدیت با نسیمِ ملایمت از روی صورتش کنار رفت و خطِ لبخندی محو از یک طرفِ لبانِ باریکش خزید و این بار ساحل گامی جلو رفته و گفت:

- باشه... ازت دلخورم، خیلی هم دلخورم؛ اما این دلخوری باعث نمیشه تو بابای من نباشی! دلخورم ازت، ولی من بدونِ تو نفس هم نمی‌تونم بکشم بابا!

خسرو تک گامی رو به جلو برداشت، گره‌ی دستانش را از هم گشود و دستِ راستش را که جلو برد، از پشتِ سر دورِ شانه‌های ظریفِ او حلقه کرد و ساحل که ابتدا با بی‌تعادلی کمی جلو رفت، در دم شقیقه‌اش را به شانه‌ی پدرش چسباند و همچون او دستانش را دورش حلقه کرده، بغضش را خفه شکست. خسرو مشغولِ نوازشِ تارِ موهای فر و مشکیِ او شد و چانه به سرش تکیه داد، پلک بر هم نهاد و حلقه‌ی دستانِ ساحل که دورِ جسمِ ورزیده‌اش محکم‌تر شد، لب زد:

- آینده از من گذشته، برو زندگیت رو هرجور که می‌خوای بساز ساحل؛ من دیگه از تهِ چاه هم پایین‌ترم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و چهاردهم»

ساحل شقیقه‌اش را بیش از پیش به شانه‌ی پدرش فشرد و لباسِ او را در مشت‌هایش مچاله کرد. خسرو دمی کوتاه سر خم کرد و این میان، جای خالیِ صدف عجیب به چشمِ این پدرِ خسته می‌خورد و وجودِ او را در این زمان کم داشت؛ اما آبِ دهانش را فرو داد و بی‌اهمیت به آب شدنِ کاملِ یخِ دیدگانش با یادآوریِ صدف، لبانش را به موهای ساحل چسباند و نفسی از عطرِ آن‌ها گرفت و بازدمش میانِ تارِ موهای او چرخید و کمی ریز تکانشان داد. محکومیتِ این بوسه را طولانی بُرید و لبانش همانطور با پلک‌هایی بر هم نهاده روی سرِ ساحل فشرده شدند و قلبش با اینکه چندان هم آرام نشد؛ ولی راضی بود از تصمیمش، از اینکه ساحل را از دنیای پُر شده با خونِ خودش بیرون فرستاده و زندگی‌اش را سامان می‌بخشید! خودش که هرگز توانِ بازگشت به این لحظه‌ها را پیدا نمی‌کرد و همین برایش سخت بود چون با رفتنِ ساحل معلوم نمی‌شد بارِ دیگر کجا یکدیگر را می‌دیدند و یا... اصلا بارِ دیگری برایشان وجود داشت؟

نمی‌شد به بازیِ سرنوشت که در فریب دادن استاد بود، اعتماد کرد. اگر گذشته به واسطه‌ی از سر گذشتنش معلوم بود، آینده به همان اندازه به خاطرِ هنوز نیامدنش غیرقابلِ پیش بینی و مجهول بود! سرنوشت و زمان... دو یاری که دست در دستِ هم جلو رفتند و با رد شدنشان از دروازه‌ای جدید، عقربه‌های ساعت را رام کردند و کمی جلوتر از این آغوشِ پدر و دختری، درست زمانی در جای موردِ نظر مستقر شدند که ساحل نشسته روی تخت در اتاقش، تکیه به تاجِ آن سپرده و زانو در شکمش جمع کرده، نگاهش به چمدانی که مقابلِ میز آرایش قرار داشت بود و در سکوت از هوایی که انگار زهر به رگ‌هایش تزریق کرده بودند که بوی مرگ می‌داد، انتظارِ گذرِ زمان را می‌کشید تا به عصر رسیده و با پایان دادن به ساحلِ درونِ این عمارت، ساحلِ جدیدی را خلق کند که زندگی‌اش قرار بود جایی دور از جنایت بگذرد!

ساحل که دستِ راستش به صورتِ صاف روی زانوی راستش قرار داشت و دستِ چپش هم قدری خمیده، ساعدِ دستِ راستش را با آن گرفته بود، بازدمی عمیق را به اکسیژنِ پیرامونش هدیه و مغزش را درحالِ داغ کردن حس کرد، پلک‌های آتشین، خسته و سنگینش را هم روی هم انداخت. سرش را که به سمتِ راست گرفته بود، کج و با مسیرِ مستقیمش کمی گردن خم کرد و گرمای پیشانی‌اش را به مچِ دستِ چپش چسباند تا مغزش به دور از حواشی برای خودش هوایی بخورد! بعید بود؛ اما برای دل خوش کردن هم که شده می‌شد به آن اعتماد کرد. ساحل هیچ گاه خودش را تا این اندازه خسته و کلافه احساس نمی‌کرد، انگار که کسی در وجودش فریاد می‌کشید و مغزش را به درد واگذار می‌کرد!

این زمانی که گذشت، ترمز کردنِ ماشینِ هنری مقابلِ درِ عمارت را هم رقم زد که تا لحظه‌ی رسیدنشان صدفی که روی صندلیِ شاگرد و کنارش نشسته بود، دست از جویدنِ ناخنِ انگشتِ اشاره‌اش برنداشت و هنری که سر به سمتش چرخاند، نیم‌رُخِ مضطربش را شکار کرد. دستش را از روی فرمان پایین کشید و صدف که بالاخره ناخنش را به حالِ خود آزاد گذاشت، سر به راست کج کرد و نگاهش روی نمای عمارت چرخید؛ اما خودش را نباخت و نفسش را که فوت کرد، همزمان با هنری دستش را روی دستگیره‌ی در نشاند و آن را رو به جلو هُل داده، درِ ماشین را هماهنگ از دو سو باز کردند. رشته‌ی این هماهنگی زمانی بریده شد که ابتدا هنری از روی صندلی برخاست و با گامی رو به عقب برداشتن در را محکم بست، سپس صدف هم به دنبالِ او با فشاری از روی صندلی برخاست و کفِ کتانی‌های سفیدش را روی زمین نشانده، در را بست.

هنری دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش از همان فاصله نیم نگاهی به پنجره‌ی اتاقِ خسرو انداخت و چون او را ندید، با پلک بر هم نهادنش ابروانش را بالا فرستاد و سرش را اندکی زیر افکنده، با خود؛ اما خطاب به خسروی غایب زمزمه کرد:

- انگار سرنوشت چندان با جداییِ من از داستانِ تو موافق نیست دوستِ قدیمی.

پلک از هم گشود، صدف سر به سمتش چرخاند و او به نشانه‌ی تایید سری تکان داده، کمی مسیر با بوت‌های مشکی‌اش کج کرد و ماشین را از مقابل دور زده، دستش را از جیبِ شلوارش خارج کرد و هم گام با صدف جلو رفت. مردِ نگهبانِ جلوی در چون آن‌ها را شناخت، بدونِ هیچ حرفی تنها در را باز کرد و سمتِ چپ ایستاد، تا زمانی که هنری و صدف به در رسیدند و هنری عقب ایستاده، منتظر ماند تا صدف در ابتدا وارد شود. صدف که قلبش در سی*ن*ه بی‌قراری می‌کرد و شالِ آبی آسمانی روی قهوه‌ایِ موهای فر و آزادش ریز تکان می‌خورد، نفس در سی*ن*ه حبس کرد. گامی رو به جلو برداشت، دستِ راستش را که بالا آورد به درگاه بند کرد و هنری هم پشتِ سرِ او جلوتر آمد و وقتی که صدف درگاه را پشتِ سر گذاشت و واردِ حیاط شد، هنری هم همراهی‌اش کرد.

هردو نگاهی در حیاط چرخاندند و بارِ دیگر عطرِ شقایق‌های کاشته شده درونِ باغچه‌های دو طرفِ حیاط برای هنری که به گل‌ها حساسیت داشت، باعثِ کمی نزدیک شدنِ ابروانش و افتادنِ چینِ ریزی به بینی‌اش شده، نگاهی به صدف انداخت و صدف هم که سر به سمتش چرخاند، فهمید او منتظرِ حرکتش است؛ اما کوتاه لب گزید و با نیم نگاهی گذرا و سریع رد و بدل کردن میانِ هنری و نمای سفیدِ عمارت لب باز کرد:

- من همینجا می‌مونم، فقط...

مکثی به کلامش داد، هنری منتظر نگاهش کرد و صدف تارِ موهای جلو آمده‌اش را پشتِ گوش زده و با اینکه نیتش از آمدن چیزی فراتر از حرفی که می‌خواست به هنری بزند، بود؛ اما تنها ادامه داد:

- ساحل یه آلبومِ عکس داره، بهتره خودت نه و به یکی از خدمتکارها بگی ازش بگیره و...

پیش از اینکه حرفش تمام شود، هنری که انگار ذهنِ او را خوانده و از درونش باخبر بود، خونسرد میانِ کلامش آمد و پرسید:

- فقط همین؟

صدف لب به دندان گزید، جانش بالا آمد و خواست درخواستِ دیگرش را هم بگوید؛ اما چون به خاطرِ مسئله‌ی دیشب از روبه‌رویی با همه‌ی افرادِ عمارت که شاملِ ساحل هم می‌شد‌، می‌ترسید نفسی عمیق کشید و خیره به چشمانِ آبیِ هنری با سر بالا گرفتنش، ریز سر تکان داد و گرفتگیِ لحنش پنهان نماند زمانی که گفت:

- فقط همین!

هنری سکوت کرد و رو از صدف گرفته، با مرتب کردنِ سوئیشرتِ جین و مشکی‌ای که به تن داشت و روی بلوزِ همرنگش پوشیده بود، برای فرار از رایحه‌ی شقایق‌ها خودش را به سه پله‌ی ابتدایی رساند و سریع بالا رفت. این میان صدف که گذرِ او از میانِ دو ستونِ استوانه‌ای و سفید زیرِ سقفِ کوتاه بالای ستون‌ها را می‌نگریست، لبانش را بر هم فشرده، به دهان فرو برد و دستی به مانتوی کوتاهِ جلوباز و آبی کاربنی که روی کراپِ سفید پوشیده بود، کشید. دست به سی*ن*ه شد و سر به زیر افکنده، به نوکِ کتانی‌هایش نگریست و شلوارِ تنگِ لی که پوشیده و تا مچِ پایش می‌رسید. در سکوت منتظر ماندن را ترجیح داد بی‌توجه به اینکه بی‌قراریِ قلبش با ورود به عمارت و نزدیکی به پدرش و ساحل شدت یافته بود و این را نمی‌توانست انکار کند!

سوی دیگر درونِ عمارت، رباب یک دخترِ جوان با نقاب روی صورتش که نقشِ خدمتکار را داشت به اتاقِ الیزابت برای جمع کردنِ وسایلش فرستاد و زمانی که دختر مشغولِ بالا رفتن از پله‌ها شد، رباب سر چرخاند به سمتِ هنری که دست در جیب مقابلش ایستاده بود، نفسی عمیق و کلافه کشیده، نگاه از پشتِ سرِ او به صدف انداخت و سپس با متمرکز شدنِ دوباره‌اش روی چشمانِ هنری، کمی لبانِ باریکش را جمع کرد و اخمی کمرنگ نشانده بر چهره‌اش، گفت:

- آدم نمی‌دونه کدوم روی تورو باور کنه! من اون مردِ بی‌رحمِ شیش سالِ پیش رو باور کنم یا این آدمِ محترمی که الان جلوم وایساده؟

لبانِ هنری کمرنگ به دو سو کشیده شدند و کمی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرده، نوکِ زبان به دندانِ آسیابش چسباند و پس از مکثی چند ثانیه‌ای و کوتاه تای ابرویی بالا پراند. به چشمانِ قهوه‌ایِ رباب که گره‌ی روسریِ سفیدِ سرش را محکم کرده و دست به سی*ن*ه می‌شد، نگریست و خونسرد جواب داد:

- انتخاب رو به عهده‌ی خودتون می‌ذارم؛ اما شیش سال برای تغییر کردنِ آدم‌ها به نظر کافی میاد.

رباب پلکی آهسته زد، گامی رو به جلو برداشت و چون قفلِ دیدگانِ هنری شد، کلافگی همچنان در لحنش هویدا بود و سعی کرد با جدیت پرده‌ای هم به رویش بکشد که خب... چندان موفق نبود چون لحنش بیش از جدی بودن انگار درگیر با نصیحتی مادرانه شد:

- من نمی‌دونم چی توی این شیش سال بینتون گذشت که این دختر دلبسته‌ات شد؛ اما نه به عنوانِ خدمتکار به عنوانِ کسی که سعی کرده جای خالیِ مادر رو برای این دوتا دختر پُر کنه بهت میگم...

مکثی کرد و نگاهش دلسوز چرخیده به سمتِ صدفی که هنور سر به زیر و منتظر بود، آتشِ قلبش را پیش از بیشتر شعله افکندن به دستِ خاموشی سپرد و هنری که آهسته همراه با او سر به عقب چرخاند و صدف را نگریست، رباب بغضِ در گلویش را فرو خورد نفسِ لرزانش را کنترل کرد، سپس همانطور که نگاهِ هنری همچنان چرخیده به عقب و خیره‌ی صدف از آن فاصله بود، خودش چشم به هنری دوخت و ادامه داد:

- حقِ دخترِ دلشکسته‌ی من نیست که بیشتر از این آزار ببینه؛ صدف... مثلِ یه صدفِ واقعیه و باطنش درست مثلِ مرواریدِ داخلِ صدف درخشانه! من مادرِ واقعیِ این دوتا بچه نیستم؛ اما به اندازه‌ی همون یه دونه دخترِ خودم که سالی، ماهی یه بار بتونم برم دیدنش برام عزیزن! قدرِ این صدف و مراوریدی که کنارته رو بدون، دلش که بشکنه خودت زخمی میشی!

سکوتش که به منزله‌ی پایانِ حرفش برداشت شد، نفسی گرفت و با چرخشی روی پاشنه‌ی صندل‌های چوبی‌اش به عقب به سمتِ پله‌هایی که به سالن وصل می‌شد رفت. او رفت و هنری ماند با نگاهی هنوز خیره به صدف و حرف‌های رباب که در سرش پخش می‌شدند.

حرفِ رباب راست بود، قلبِ صدف که می‌شکست هنری را زخمی می‌کرد! اویی پلکِ تیک مانندی زد، ابروانش را بالا انداخت و با دمِ عمیقی از صدف که رو گرفت نگاهی به پله‌های هردو طرف برای پیدا کردنِ اتاقِ ساحل انداخت و در آخر سوی پله‌های سمتِ چپ گام برداشت. دستش را به نرده بند کرد و پله‌ها را با دوتا یکی کردن که بالا رفت، نگاهش را درونِ راهرو به گردش درآورد. خواست بر اساسِ حدس و گمان پیش برود؛ اما کمی جلوتر چشمش به باز بودنِ درِ اتاقی افتاد و اولویت برای بررسیِ بودن یا نبودنِ ساحل را به آن داده، به سمتش گام برداشت.

ساحلی که هنوز به همانِ حالتِ قبل روی تختش نشسته و سر به افکنده، پیشانی به مچِ دستِ چپش چسبانده و پلک بر هم نهاده بود. همان اتاق با درِ باز که هنری با رسیدنش به آن، نگاهی درونِ اتاق به گردش درآورد و چون ساحل را دید، گامی جلو آمد، دستش را بالا آورد و انگشتانش را قدری خم کرده به سمتِ کفِ دستش، دو تقه‌ی کوتاه را به در وارد کرد که هردو تای ابروی ساحل تیک مانند بالا پریدند؛ اما نه مژه‌هایش را از هم فاصله داد و نه سرش را بالا آورد، تنها صدایش را ضعیف به گوشِ هنری‌ای که فکر می‌کرد رباب است، رساند:

- بیا تو!

سرش را بالا کشاند و پلک از هم گشوده، چشمش به قامتِ هنری افتاد که دست به سی*ن*ه به درِ اتاقش تکیه داده و لبخندِ محوی هم روی لبانش داشت. با دیدنِ او چشمانش درشت و ابروانش به هم نزدیک شدند که متعجب و ناباور از حضورِ او، چند بار سریع پلک زد تا اگر توهم بود به طورِ معجزه‌آسایی غیب شود و از آنجا که توهمی در کار نبود، فاصله‌ای اندک افتاده میانِ لبانِ متوسطش، حالتِ جمع شدگیِ زانو در شکمش را درهم شکست و شوکه گفت:

- اگه کابوسه، باید بگم مسخره‌ترین کابوسیه که دارم می‌بینم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و پانزدهم»

ساحل بانمک پلک بر هم نهاد و سرش را ریز و سریع به طرفین تکان داده، انگار که واقعا سعی داشت به خودش تلقین کند دیدنِ هنری در این زمان چیزی به جز توهم و کابوس نیست و اصلا شاید هنوز هم در خواب به سر می‌برد، دستی میانِ موهایش کشید که هنری با از بین بردنِ حالتِ دست به سی*ن*ه‌اش به سمتِ چپ چرخید و نگاهش هم کشیده شده به همان سو، کمی به چشمانش رنگِ شیطنت پاشیده از بهرِ اینکه از نفرتِ ساحل نسبت به خودش آگاه بود و از حرص خوردنش لذت می‌برد، رو به سمتِ چپی که حال مقابلش به حساب می‌آمد گام‌هایش را آهسته برداشت و از آنجا که خونسردی‌اش بیش از هرچیزی در حرصِ دیگران را درآوردن موفق بود، لب باز کرد:

- اگه می‌دونستم تا این اندازه از دیدنم خوشحال میشی حتما زودتر به ملاقاتت می‌اومدم.

ایستاده مقابلِ میز تحریرِ چوبی و قهوه‌ای روشنی که رویش یک چراغ مطالعه‌ی قرمز همراه با کتابی باز شده قرار داشت که خودکارِ آبی لای دو صفحه‌اش جای گرفته بود و در آخر یک قابِ عکسِ دو نفره از خودش و صدف کنارِ چراغ مطالعه، پس از پایانِ حرفش سر به سمتِ ساحل گرداند. اویی که زبانی روی لبانش کشید و چون تلقینِ توهم و کابوس بودنِ حضورِ هنری برایش جوابگو نبود، طوری که کاملا مشخص بود از حضورِ او در اتاقش راضی نیست چشم در حدقه چرخاند و با کشیدنِ یک سویه و متمسخرِ لبانش گفت:

- آره خب... حرفت باتوجه به اینکه رابطه‌مون مثلِ همون ماریه که از پونه بدش میاد و درِ لونه‌اش سبز میشه، کاملا درسته!

«کاملا» را کشیده ادا کرد و هنری یک تای ابرو بالا پرانده، دستش را روی میز به سمتِ قابِ عکس دراز کرد، آن را برداشت و مقابلِ خودش گرفته، سرِ انگشتِ شستش را روی لبخندِ پررنگ و دندان نمای صدف درونِ عکس به حرکت درآورد. چشم از عکس گرفته و سر چرخانده به سمتِ ساحل که از روی تخت بلند می‌شد، قابِ عکس را سرِ جای اولش قرار داد، کوتاه روی پاشنه‌ی بوت‌هایش چرخید و کمی خم شده، کمر به لبه‌ی میز تکیه داد و با تای ابرو بالا انداختنش جواب داد:

- می‌تونی ذوقت رو بابتِ دیدنم نگه داری و بعدا ملایم‌تر ابرازش کنی؛ چطوره؟

ساحل که آستین‌های هودیِ مشکیِ تنش را تا آرنج بالا داده بود، دست به سی*ن*ه شده و خیره به آبیِ دیدگانِ هنری گام‌هایش را آرام رو به جلو برداشت و چون قصدِ کم آوردن نداشت، لب باز کرد:

- ملایم‌ترش گفتنی نیست دیگه، دیدنیه! مثلِ اینکه همین الان دارم کهیر می‌زنم!

هنری سعی کرد کششِ لبان و تک خنده‌اش را کنترل کند و از این رو که این بحثِ تخریب کننده بیشتر پیش می‌رفت قطعا به جاهای خوبی نمی‌رسید و دعوا می‌شد، زبانی روی لبانِ باریکش کشید و سر تکان داده، دستانش را دو طرفِ جسمش به لبه‌ی میز بند کرد و گفت:

- خیلی خب. برای اینکه خوشحالیت از دیدنم بیشتر از این بهت آسیب نزنه میرم سرِ اصلِ مطلب!

ساحل ایستاده مقابلِ پایینِ تخت، تای ابرویی را حینِ اینکه چشمانش مشکوک و منتظر میانِ چشمانِ هنری در گردش بودند و از طرفی مقابلِ پنجره‌ی بازِ اتاقش قرار داشت که نسیمی آرام را همراه با پرده به داخل راه می‌داد و تارِ موهایش ریز و نامحسوس تکان می‌خوردند، بالا انداخت که هنری ادامه داد:

- صدف گفت یه آلبومِ خانوادگی پیشت داری؛ اگه بدیش ممنون میشم.

چشمانِ عسلی و ریز شده‌ی ساحل را که دید، تای ابرویی بالا پراند و دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- اونجوری نگاه نکن، چون آلبومِ خانوادگیِ شما مسلماً به کارِ من نمیاد!

ساحل چشمانش را در حدقه به گوشه‌ی چپ و بالا کشیده، همزمان با خارج کردنِ آهسته‌ی نفسش از راهِ دهان سر به چپ کج کرد و روی پاشنه به عقب چرخید. زیرِ سنگینیِ نگاهِ منتظرِ هنری به سمتِ عسلیِ کنارِ تخت گام برداشت و ایستاده مقابلش، روی زانوانش نشست. دستِ راستش را جلو برد و اولین کشوی عسلی را که با کشیدن به سمتِ خودش باز کرد، آلبومِ درونش را به دست گرفت و بیرون کشید. چشمانِ عسلی‌اش قفلِ آلبوم میانِ انگشتانش شده، فاصله‌ای بسیار کم میانِ لبانش افتاد و ثانیه‌ای قلبش گرفت. این آلبوم برایش کوهی از خاطرات بود و هیچ گاه آن را با هیچ چیز معاوضه نمی‌کرد و یا به هیچکس نمی‌داد؛ حتی در سال‌های گذشته آن را به صدف هم نمی‌داد اما الان داستان فرق می‌کرد، چرا که صدف این بار دور بود، خیلی دور! دوری به قدری که یادگاری می‌خواست تا دلتنگی امانش دهد و بتواند حداقل راحت تر زندگی کند. بنابراین لبانش را بر هم فشرد از روی زانوانش بلند شد و چرخیده به سمتِ هنری، گام‌هایش را محکم و بلند به سوی او برداشت.

مقابلِ او ایستاد و هنری که به واسطه‌ی اندک خم بودنِ کمرش سرش را برای دیدنِ او بالا گرفت، ساحل آلبوم را جلو برد و مقابلش گرفت که چشمانِ هنری پایین کشیده شدند. جلدِ قهوه‌ای و روشنِ آلبوم را از نظر گذراند و در دم با تکیه گرفتن از میز، دستانش را هم از لبه‌ی آن جدا کرد و با دستِ راستش آلبوم را گرفت.

این بار ساحل بود که مجبور شد برای دیدنِ او سرش را بالا بگیرد و هنری بدونِ نگاهی به او روی پاشنه‌ی بوت‌هایش به راست و سمتِ درِ بازِ اتاق چرخید. به سوی در گام برداشت و نگاهِ ساحل با گامی رو به عقب برداشتن، گره خورده به جهتِ مخالفِ او و دیوارِ اتاق و هنری در دم میانِ درگاه ایستاد و مکث کرد. سر به چپ کج کرد درحالی که اگر ساحل نگاهش می‌کرد، نیم‌رُخش را می‌دید، این بار به دور از شیطنتِ چند لحظه‌ی پیش و با جدیتی کم گفت:

- خواهرت پایین منتظرته؛ امید داره که بری ببینیش!

نگاهِ ساحل مات برده به ضرب به سمتش چرخید و هنری در سکوت، بی‌هیچ حرفِ دیگری به سمتِ پله‌ها رفت. چشمانِ ساحل ماتِ جای خالیِ او ماندند و حتی پلک هم نمی‌زد. هنری که پله‌ها را رد کرد و همان خدمتکار را دید که چمدانِ زرشکی رنگ را روی کاشی‌های سفید همراه با یک کیفِ کوچک و مشکی قرار می‌داد و با رسیدن به او، دسته‌ی چمدان را همراه با کیف به دست گرفت و رو به جلو گام برداشت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و شانزدهم»

صدف از اول هم به عشقِ دیدنِ ساحل تا حیاطِ عمارت آمده و همانجا منتظر مانده بود. این را هنری به سرعت متوجه شد وقتی که چشمانِ صدف را هنگامِ بیانِ خواسته‌اش دید و فهمید که همه چیز به یک آلبوم ختم نمی‌شود! هنری‌ای که چمدان و کیف و آلبوم به دست خارج شده از سالنِ اصلیِ عمارت و از میانِ دو ستون که رد شد پله‌های کم ارتفاع را پایین رفت و سرش را با ابروان و پلک‌هایی کمی نزدیک به هم به خاطرِ هجومِ نورِ خورشید، بالا گرفت. چشمش به صدف افتاد و او که سنگینیِ نگاهِ هنری را احساس کرد، سرش را بالا گرفت و جلو آمدنِ او را به تماشا نشست. قامتِ هنری را از نظر گذراند، چشم به سمتِ راست کشید و منتظر به درگاه چشم دوخت؛ اما چون خبری از ساحل نبود، لرزشِ نامحسوسِ پلک‌ها و ابروانش رقم خورد و لب به دندان گزید. پوستِ نازکِ لبش را محکم کشید و بی‌توجه به سوزشِ زخمِ ریزی روی لبش، تنها رنگِ ناامیدی را در قهوه‌ایِ دیدگانش حل کرد. این ناامیدی را هنری که نزدیک تر می‌شد، احساس کرد و زمانی که به صدف رسید، پیش از اینکه او همراهش شود یا حرفی بزند، خودش لب از لب گشود:

- توی ماشین منتظرتم عزیزم!

صدف متوجه‌ی منظورِ کلامِ او که بی حرفِ دیگری درگاه را رد کرد و از حیاط خارج شد، نشد و مانده در اینکه انتظارِ او به چه علت بود که همراهی‌اش را به توقف تبدیل کرد، لبانش را از هم فاصله داد تا حرفی بزند؛ اما همان دم ساحل که همچون صدف کتانی‌های سفید به پا داشت پله‌ها را با دو پایین آمد و دویده با جلو آمدنش، نفس زدنش را آزاد گذاشت و پله‌ها را سریع رد کرده، چون نیم‌رُخِ صدف را خیره به راهِ رفته‌ی هنری دید، درحالی که موهایش به خاطرِ دویدنش در هوا تکان می‌خوردند و به چپ و راست می‌رفتند، ولومِ صدایش را بالا برد و صدا زد:

- صدف!

صدف که نامش را با صدای ظریفِ ساحل شنید، دمی به گوش‌هایش شک و سرش را مردد کج کرده، ساحل را درحالِ به سمتش آمدن دید، ناامیدیِ چشمانش ناباوری با بارِ انرژی مثبت را در خود جای دادند و لبانش که با لرزیدن از یک سو کشیده شدند، ساحل خودش را به او رساند. این رساندن همانی شد که ساحل دستانش را با لبخندی پررنگ باز کرد و پیچیده دورِ شانه‌های ظریفِ صدف، او تک خنده‌ای با شوق کرده و با چسبانده شدنِ گونه‌ی ساحل به موهایش، دستانش را محکم دورِ کمرِ او پیچک مانند پیچید و پلک بر هم نهاده، عطرش را نفس کشید.

حسِ این دو خواهر به هم با همه‌ی مشکلاتی که سرِ راهشان بود عوض نمی‌شد! نمی‌شد که ساحل لطافتِ تارِ موهای صدف که شالِ نازکش بر گردنش افتاده بود را با ظرافتِ انگشتانش لمس و دمی سر کج کرده، لبانش را محکم به سرِ او چسباند و بوسه‌ای را پُر مهر روی موهای معطرش جای داد. هرچه که می‌شد، خسرو پدرِ ساحل و صدف خواهرش بود؛ حتی اگر خسرو رشته‌ی نسبتِ میانشان را قیچی هم می‌کرد، باز هم اینکه او پدرِ صدف هم بود عوض نمی‌شد!

این خانواده‌ی از هم پاشیده، همدیگر را دوست داشتند، می‌شد که خودشان را از زیرِ آواری که زلزله‌ی خوشبختی بر سرشان انداخته بود نجات دهند اگر فقط یاد می‌گرفتند که چطور یکدیگر را درک کنند و باهم حرف بزنند! چیزی که این پدر و دو دختر هنوز با آن آشنایی نداشتند، همین بود که پای صحبتِ هم نمی‌نشستند و عجله‌ای و سریع یا تصمیم می‌گرفتند و یا واکنش نشان می‌دادند! این پدر که پشتِ پنجره ایستاده و دو دخترش را در آغوشِ هم می‌نگریست و نمی‌توانست انکار کند که دلش برای به آغوش کشیدنِ صدف پر می‌کشید، چون رنگِ غم گرفتنِ چشمانش خود گویای احساسش بود. در گردیِ مردمک‌های براقِ او، ساحل دستانش را از دورِ شانه‌های صدف باز کرد و بالا آورده، صورتِ او را قاب گرفت و با همه‌ی احساسش به خواهرش، سرِ او را جلو کشید و حلقه‌ی ظریفِ انگشتانِ هردو دستِ صدف را دورِ مچِ دستانش که حس کرد، لبانش را این بار به پیشانیِ او محکم چسباند و بوسه‌ای عمیق را مهمانش کرد.

عمقِ بوسه‌ی او، لبخندی پررنگ شد روی برجستگیِ لبانِ صدف، رضایت شد بر چهره‌ی هنری که پس از قرار دادنِ چمدان درونِ صندوق عقب، درِ آن را محکم بست و سر کج کرده به سمتِ راست، از درگاه همچون خسرو نظاره‌گرِ آغوشِ دو خواهر شد. لبانِ ساحل که از پیشانیِ صدف جدا شدند و سرش را عقب کشید، مردمک گردانده بینِ مردمک‌های او با زبانی کشیدن روی لبانش، چون ساحل قدری از صدف بلندتر بود سرش را برای دیدنِ او اندکی خم کرده، با سرِ انگشتانِ شستِ هردو دستش گونه‌های او را نوازش کرد و با همان لبخند و صدایی که اندکی ارتعاش داشت، گفت:

- من باز هم می‌بینمت صدف، باز هم همدیگه رو می‌بینیم عزیزدلم؛ خب؟

صدف سر تکان داد و سرش را کج کرده به راست، بوسه‌ای سریع و کوتاه را روی کفِ دستِ ساحل نشاند و دستانش را بارِ دیگر که دورِ جسمِ او حلقه کرد، گفت:

- می‌بینیم، حتما می‌بینیم!

سپس با سر به راست کج کردنش شقیقه به شانه‌ی او چسباند و با دمِ عمیقی ریه‌هایش را از عطرِ او لبریز کرد و ساحل هم به نوازشِ موهای او پرداخت و انگشتانش را ملایم میانِ تارِ موهای قهوه‌ای و تا روی شانه‌ی او کشید. این آغوش قلب‌های هردو را آرام کرد، این اطمینانی که در کلماتشان می‌درخشید، وجودِ هردو را لبالب از حسِ خوب پُر کرد و بالاخره پس از گذرِ اندک زمانی هردو به جدا شدن از آغوشِ هم رضایت دادند و صدف که دستِ ساحل را گرفت، کمی میانِ انگشتانش فشرد و گامی رو به عقب برداشت.

کفِ دستانِ هردو به هم کشیده شدند در آخر با برخوردِ سرِ انگشتانشان به هم، صدف رو از ساحل گرفت و همان تماسِ سرِ انگشت را هم با پایین انداختنِ دستش قطع کرد. روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به عقب چرخید و از میانِ درگاه که رد شد با دیدنِ هنریِ ایستاده مقابلِ درِ سمتِ راننده که دستِ راستش را به صورتِ خمیده روی سقفِ ماشین نهاده بود و با لبخندِ محوی نگاهش می‌کرد، لبخندش را همان پررنگ نگه داشت و با کج شدنِ ریزِ سرِ هنری به سمتِ شانه‌ی راستش، صدای او را شنید:

- نظرت چیه من رو کاملا باور کنی عزیزم؟

صدف تک خنده‌ای کرد و خیره به چشمانِ او گفت:

- از اینکه نمیشه چیزی رو ازت مخفی نگه دارم خوشحالم!

و هنری با رنگ بخشیدنی به کششِ لبانِ بسته‌اش پلک بر هم نهاد و سری کوتاه و تیک مانند به صورت کج تکان داد و دستِ چپش را رسانده به دستگیره‌ی در، پلک از هم گشود، در را به سمتِ خود کشید و در یک حرکت روی صندلی جای گرفت که صدف دستش را به دستگیره‌ی درِ شاگرد بند کرد؛ اما با چرخشی کوتاه به عقب دوباره شکارچیِ نگاهِ خیره‌ی ساحل که میانِ درگاه ایستاده بود شد و او که دستش را بالا آورد و به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد، صدف هم متقابلاً به این شکل با او خداحافظی کرد. رو از ساحل گرفت، در را باز کرد و همزمان با نشستنش روی صندلی چشمش به آلبومی که روی صندلیِ عقب قرار داشت، خورد و نتوانست لبخندش را پاک کند. در را محکم بست، نگاهی به نیم‌رُخِ هنری که ماشین را روشن می‌کرد انداخت و در دل از او و بودنی که امروز خوب برایش ثابت شده بود، تشکر کرد.

ماشین به راه افتاد، زیرِ نگاهِ خیره‌ی ساحل و در آخر با حرکتش و دور شدنش، ورقِ تازه‌ای زده شد که داستانِ هنری و صدف را فعلا از باندِ خشاب و مردی به نامِ خسرو جدا می‌کرد؛ اما این پایانِ راه نبود و داستانِ آن‌ها تازه شروع می‌شد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هفدهم»

و زندگی هنوز جریان داشت! جایی میانِ درختانِ خشکیده‌ی پاییزی و برگ‌های رنگارنگی که زمین را پوشانده و جنگل را با خود همرنگ کرده بودند. پاییز تبدیل به آرایشِ زمین شده بود با آن رنگ‌های تلفیق شده در هم... پاییزِ این صبح شاید با لبخندهای همه درخشان‌تر شده بود و سرزندگی‌اش بیشتر به چشم می‌آمد. لبخندهایی داخلِ ویلا، شبیه به همانی که لبانِ متوسطِ الیزابت را از دو سو کشیده و او تصویرِ چهره‌ی خودش را میانِ قابِ آیینه‌ی اتاقِ صدف می‌دید. او که تن‌پوش سفید به تن و دمپایی‌های پشمی و همرنگش به پا داشته، سر به سمتِ راست کج کرد و موهای خیس و نم‌دارش را روی شانه‌ی راستش ریخت. رایحه‌ی هلوی تارِ موهای بلوندش جوری هوای اتاق را درگیر کرده بود که خبری از عطرِ ارکیده‌ی صدف در آن نبود. الیزابت با حوله‌ی سبزِ تیره میانِ دو دستش مشغولِ خشک کردنِ موهایش شد و سوی دیگرِ اتاق لارا که مقابلِ کمدِ صدف ایستاده بود، بافتِ خاکستریِ نیمه بلند او را همراه با تیشرتِ مشکی بیرون کشید و با چرخشش روی پاشنه‌ی کفش‌هایش لباس‌ها را همراه با شلوارِ جین و آبی روی تخت قرار داد.

الیزابت حوله‌ی نم گرفته را روی میز آرایش قرار داد و روی پاشنه کوتاه چرخیده به عقب، لارا را دید که پس از نهادنِ لباس‌ها روی تخت کمرِ اندک خمیده‌اش را صاف می‌کرد. با همان لبخند لبانش را بر هم گذاشت و موهایش را هدایت کرده به پشتِ سرش، نگاهِ لارا با حسِ سنگینیِ نگاهِ الیزابت بالا آمد و روی چشمانِ آبی تیره‌ی او ثابت ماند. با دستِ راست اشاره‌ای به تخت و لباس‌های رویش کرده، نگاهی گوشه چشمی و گذرا هم به آن انداخت و با بالا پراندنِ هردو تای ابرویش به سمتِ پیشانی لب باز کرد:

- حالا صدف گفت که موقتاً لباس‌های اون رو بیارم برات؛ اما تو قدت از اون بلندتره، امیدوارم با لباس‌هاش به مشکل نخوری.

سپس دوباره چشمانِ قهوه‌ای رنگش را به سوی او برگشت داد و الیزابت با تای ابرویی بالا رانده، سر به سمتِ تخت کج کرد و نگاهی به لباس‌ها انداخت. نمی‌توانست منکر شود که حرفِ لارا درست بود و اندازه‌ی لباس‌ها حتی بدونِ پوشیدنشان هم مشخص بود؛ اما در آن لحظه برای الیزابت کاچی بِه از هیچ چیز بود که چشمانش را به سمتِ لارا سوق داد و شانه‌های ظریفش را کوتاه بالا انداخته، پاسخ داد:

- عیبی نداره، از هیچی بهتره حداقل!

لارا لبانِ باریکش را ریز از یک سو کشید و سرش را هم تیک مانند، کوتاه و سریع به صورت کج تکان داد و شانه‌هایش را مانندِ ابروانش سریع بالا پراند. تارِ موهای صاف و جلو آمده‌ی خرمایی‌اش را پشتِ گوش زده، گام‌هایش را کوتاه و آهسته به سمتِ تخت برداشت. سمتِ چپِ تخت و کنارِ بالشِ سفید نشسته، از دستِ راستش کنارِ جسمش برای خود تکیه‌گاهی ساخت که کمی سرش را هم به همان سو کج کرد. او با الیزابت راحت بود! یعنی هر اندازه هم که رابطه‌اش با هنری چیزی فراتر از رئیس و خدمتکار نبود، با الیزابت بیشتر شبیه به دو دوستِ قدیمی بودند و رابطه‌ی میانشان صمیمی! لارا نه به خواستِ خودش؛ اما زمانی که خیره به نقطه‌ای نامعلوم از اتاق شد لبخندش آهسته- آهسته رو به رنگ باختن رفت و فکرش بارِ دیگر درگیرِ سام شد که این اواخر بیش از هر وقتی خودش و حسش به صدف را لو می‌داد. اینکه هنری تا الان هم دست به کاری نزده بیش از اینکه برای لارا بانیِ آرامش باشد، ترسناک بود باتوجه به شناختی که او از هنری داشت!

الیزابت که در فکر فرو رفتنِ او را دید، کمی ابروانِ تیره و بلندش را به هم نزدیک و چشمانِ خمارش را ریز کرده، به سمتش آرام و بی‌صدا گام برداشت. نگاهِ لارا برقِ چندی پیش را نداشت و سکون یافته بود، سکوتش برای الیزابت عجیب بود که پس از گذرِ اندک زمانی روی تخت با فاصله‌ی لباس‌ها میانشان سمتِ راستش نشست. طبیعتاً بالا و پایین شدنِ ریز و کوتاهِ تخت باید لارا را هوشیار می‌کرد و از فکر بیرون می‌کشید؛ اما جدالِ او در ذهنِ خود با سامِ خیالی‌ای که احتمال می‌داد بیش از سامِ واقعی نصیحت پذیر باشد و به حرفش گوش دهد، اجازه‌ی اینکه او فکرش را آزاد کند هم نمی‌داد و این میان... غمگین آن بود که احساساتِ او اهمیتی نداشت! در نهایت الیزابت که نیم‌رُخِ او را می‌نگریست دستِ چپش را بالا برد و نشانده روی شانه‌ی او با تکان خوردنِ ریزش مواجه شد که بالاخره دنیای خیال را ترک گفت. نگاهش به ضرب و با چشمانی درشت شده سمتِ الیزابت چرخید و او نگران شده گفت:

- چیزی شده لارا؟ خیلی توی فکری امروز!

لارا نفسِ عمیقی کشید که بیشتر به آه شباهت داشت. نخواست که سفره‌ی دلش را پیشِ کسی باز کند و ترجیح داد طبقِ معمولِ همیشه همه چیز را درونِ خودش حل کند، بنابراین سرش را زیر انداخت و همزمان با به طرفین تکان دادنش به نشانه‌ی نفی، نخِ کوتاهِ انتهای پیراهنِ سفیدِ تنش را که روی مشکیِ شلوارِ دمپایش افتاده بود میانِ انگشتانِ شست و اشاره گرفته و کمی کشید.

الیزابت که جوابِ منفیِ او را با وجودِ گرفتگی‌اش باور نکرد، لب لرزاند تا حرفی بزند که در دم دستگیره‌ی درِ اتاق پایین و در رو به داخل کشیده شده، قامتِ سام میانِ درگاه جای گرفت. او که دستی میانِ موهای قهوه‌ای رنگش کشید، تای ابرویی بالا انداخت و واردِ اتاق شده، بشاش لب باز کرد:

- سفارش‌هات رو خریدم لارا، فقط جونِ عزیزت از این به بعد یه لیست هم از قیمت‌ها بهم بده که تهش سکته نکنم!

واکنشی که از او ندید، لبخند روی لبانش ماسید و متعجب نگاهِ سمتِ الیزابت که هنوز دستش روی شانه‌ی او بود و نگاهش می‌کرد، چرخاند. سوالی سری به طرفین و به نشانه‌ی «چشه؟» برای او تکان داد و چشمکِ پرسشی و ریزی هم حواله‌اش کرد که الیزابت لبانش را به منظورِ ندانستن از دو گوشه پایین کشید و شانه بالا پراند. نگاهش همانطور متعجب و نگران سمتِ لارا برگشت و او همچنان ساکت مانده، سام به سمتش گام برداشت. به تخت که رسید مقابلِ لارا آرام روی زانوانش نشست و سرش را که بالا گرفت دستش را هم بالا برد و چانه‌اش را گرفته میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش، نگاهِ او را ملایم بالا کشید.

- چرا کز کردی این گوشه و حرف نمی‌زنی لارا؟

لارا گلوی سنگین شده‌اش را با فرو دادنِ آبِ دهانش سبک ساخت و سری به نشانه‌ی «چیزی نیست» بالا انداخت. سام و لارا حداقل حکمِ رفاقت را داشتند و به واسطه‌ی همین حکم، سام نمی‌توانست محکومیتش به سکوتِ لارا را بپذیرد و چون فهمید قصدِ حرف زدن ندارد و یا اصلا ممکن بود دلش ناگهانی بی‌دلیل گرفته باشد، برای عوض کردنِ جَو لبخندی کمرنگ بر لبانِ باریکش نشاند، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را زیرِ چانه‌ی او به شکلِ قلقلک کشید. لارا که با این حرکت نتوانست خودش را کنترل کند، لبانش از دو سو کشیده شدند و چانه به گردن نزدیک و شانه‌هایش را جمع کرده، با قدری عقب کشیدنِ جسمش دستش را بالا آورد و دستِ سام را که از چانه‌اش پایین انداخت، با خنده‌ای محو در لحنش گفت:

- اذیت نکن دیوونه!

لبخندِ سام پررنگ تر شد و همزمان با پایین انداختنِ دستش از روی زانوانش برخاست. نگاهی به الیزابت که با لبخند برایش با دست لایک نشان می‌داد، انداخت و چشمکی زده، سمتِ چپِ لارا روی تخت بالش را به عقب هُل داد و نشست. چشمانِ قهوه‌ایِ لارا سمتِ او کشیده شدند و زومِ عسلی‌های براقِ دیدگانِ او شده، سام با خنده به شوخی گفت:

- توروخدا برم آبپاش رو بیارم همینجوری بی‌دلیل بهم آب بپاشی؟ بابا لامصب توی این ویلا تو یکی دیگه حالت خوب نباشه باید همه جا رو پارچه سیاه بزنیم.

الیزابت خندید و لارا هم بینی‌اش را با وجودِ خالی بودن بالا کشید و تک خنده‌ای کرده، دستش را مشت کرد و مشتش را که کوتاه جلو برد، آرام به بازوی عضلانیِ سام که زیرِ آستینِ تا آرنج بالا رفته‌ی پیراهنِ یشمیِ تنش روی تیشرتِ سفید که دکمه‌هایش هم باز بود، کوبید. سام خندید و بشکنی که زد، لارا صدای اندک تحلیل رفته‌اش را به گوش رساند:

- چیزی نیست؛ یهویی دلم گرفت به خاطرِ اون اینجوری شدم.

الیزابت نرم شانه‌ی او را با دستش ماساژ داد و لارا با نشاندنِ لبخندِ لرزان و کمرنگی روی لبانش، سرش را به سمتِ او برگرداند و نگاهِ بی‌برقش را به چشمانِ او دوخت که سام دوباره با شوخ طبعی و طوری که می‌خواست هرطور شده لارا را از آن حال و هوا فاصله دهد، به میدانِ سخن آمد:

- والا با اون لیستِ خریدی که تو به من دادی اصلش من باید قلبم می‌گرفت که سالم موندم، تو چجوری دلت گرفت؟

الیزابت خندید و لارا هم با چشم غره‌ای پررنگ برای سام به عبارتی محترمانه از او درخواست کرد خفه شود. سام که چشم غره‌ی تهدیدآمیزِ او را دید، آبِ دهان از گلو رد کرد و دستِ چپش را بالا آورده، سرِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش را به هم چسباند و از گوشه‌ی راست تا گوشه‌ی چپِ لبانِ روی هم قرار گرفته‌اش به نشانه‌ی بستنِ زیپِ دهانش کشید. الیزابت به حالاتِ آن دو که بیشتر به پت و مت شباهت داشتند، بلند خندید و سرش را متاسف به طرفین تکان داد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هجدهم»

لبخند بر لبانِ آن‌ها نقشی خلافِ خود بر چهره‌ی تیرداد کاشته بود که بی‌هدف و سرگردان، با ظاهری که هیچ احساسش در آن پیدا نبود، همچنان که مقصودش از قدم زدن در مسیری که دیشب با یک به دیدِ خودش توهمی که البته چندان هم در ذهنش به توهم بودنِ آن باور نداشت را نمی‌دانست! فقط جایی در ذهنش هنوز گیر کرده و پُر از سوال بود، سوالاتی که نیمی از آن‌ها توهم را باور نداشتند و نیمی دیگر هم درباره‌ی واقعی بودنش می‌پرسیدند و این میان تنها نقطه‌ی عطفی که وجود داشت این بود که تیرداد برای هیچکدام جوابی نداشت! او که هنوز سر به زیر قدم می‌زد و کفش فروشی را رد کرده بود؛ اما ذهنش به جای چشمانش مدام موقعیتِ مکانی را تغییر می‌داد به طوری که هربار حس می‌کرد دوباره قرار است از مقابلِ همان کفش فروشی سر دربیاورد، مقابلِ ویترینِ آن بایستد و دمی بعد شانه‌اش با تنه‌ی اتفاقیِ مردی موردِ هجوم قرار گرفته، سر بچرخاند و با دیدنِ آشنا بودنش به دنبالش دویدن را آغاز کند و در آخر با گم کردنش ناامید در میانه‌ی پیاده‌رو جا بماند.

رسماً سیم‌پیچی‌های مغزش از کار افتاده بودند و خودش هم حالش را درک نمی‌کرد و نمی‌دانست برای فرار از این افکاری که همگی به غریبه‌ی آشنای دیشب می‌رسیدند چه باید می‌کرد. این سردرگمی از او تیردادی را ساخته بود که نمی‌شد گفت خودش با خودش آشنایی دارد؛ چون حتی یادش نمی‌آمد آخرین درگیریِ این چنینش با خود به چه زمانی می‌رسید. او که سرِ زیر افتاده‌اش را بالا و نگاه که از کفش‌های درحالِ حرکتش گرفت به روبه‌رو خیره شد، با همانِ دستانِ فرو رفته در جیب شلوار، همان نگاهِ بی‌برقِ سابق که بی‌احساس هم به نظر می‌رسید. جلو می‌رفت و از میانِ مردم می‌گذشت؛ اما قدم زدن در این پیاده‌رو برایش سودی نداشت وقتی که فقط آشفته خاطرتر از پیش می‌شد و نهایتِ این آشفتگی به جای گل، پوچ بود که عایدش می‌شد!

دستِ راستش را از جیبِ شلوار بیرون کشید و بالا آورد، کفِ دستش را از پیشانی تا چانه روی صورتِ استخوانی و داغ کرده‌اش کشید، کناره‌های صورت و شقیقه‌هایش را هم لمس کرد و نشد که مغزش خنک شود و رها از این وضعیتی که در آن گیر افتاده بود. نگاهی به دو طرفِ پیاده‌رو انداخت، خسته از اینکه قدم زدنِ هرچه بیشتر در اینجا و میانِ مردم نه تنها ذهنش را آزاد نکرد؛ بلکه بدتر به دام انداخت، مسیر به سمتِ راست کج کرد و با فرو دادنِ آبِ دهانش از جدولی که با دو رنگ سبزِ پررنگ و سفید پوشیده بود، رد شد و قصد کرد گام برداشتن بیرون از پیاده‌رو و کنارِ خیابان را امتحان کند. گرچه خیابانِ نیمه شلوغ با آن صدای بوق‌ها و حرکتِ ماشین‌ها چندان برای آرامش یافتن مناسب نبود؛ اما همین که فکرش را از ماجرای شبِ قبل فاصله دهد برای او کفاف می‌داد، فقط اینکه دمی به از سر گذشته‌ی شبِ گذشته فکر نکند و ذهنش را خالی بگذارد، کافی بود!

انتهای این راه او را در دو راهیِ گل یا پوچ می‌گذاشت، یک سمتِ می‌توانست گل باشد و رسیدن به هدفش با پایانِ خوش و راهِ دیگر هم پوچ می‌شد و عقب آمدنِ همین مسیری که پیموده بود بدونِ سود و شاید حتی با پایانی نه چندان جالب! می‌شد پا در میدان نهادنِ گزینه‌ی سومی را هم در این بین دید که خبر از تقلبِ سرنوشت در بازی می‌داد و نهایتِ هردو راه را به پوچی می‌رساند. این گزینه‌ی سوم ترسناک بود چون نتیجه‌ای نداشت، چون در آخر با تباهی تبانی می‌کرد و زندگیِ بر باد رفته‌ی او را بیش از پیش تهی می‌ساخت.

راه رفتن کنارِ خیابان بهتر از پیاده‌رو بود، حداقل میزانِ آزاردهنده بودنش قابلِ تحمل بود! در مسیرِ خیابانی که کنارش شده بود جای کفش‌های تیرداد، ماشینِ مشکی رنگی که راننده‌اش زنی بود عینک آفتابی به چشم زده که شیشه‌ی سمتِ راننده را کامل پایین کشیده بود، به چشم می‌آمد. اویی که شالِ مشکی و نازکی روی تارِ موهای قرمزش بود که همراهِ حرکتِ ماشین از شالش بیرون آمده و مقابلِ صورتش حرکت می‌کردند. زمانی که چشمانِ درشت و سبزِ تیره‌اش از پسِ صفحه‌ی تیره‌ی عینک به قامتی آشنا که کنارِ خیابان گام برمی‌داشت گره خوردند، کمی ابروانِ باریکش را به هم نزدیک ساخت، لبانِ باریک و سرخش را جمع کرد و پس از اندکی واکاویِ چهره‌ی او که پی به چه کسی بودنش برد، با نزدیک شدنش کمی فرمان را به راست چرخاند و تک بوقی که زد، با فاصله از او کنارش ترمز کرد.

تک بوقِ او باعثِ بالا پریدنِ یک تای ابروی تیرداد شد که به راست چرخید و نگاهش با شک به ماشینی که کنارش ترمز کرده بود و شیشه‌ی سمتِ شاگرد را آهسته پایین می‌کشید افتاد. پایین کشیده شدنِ کاملِ شیشه میانِ گردیِ مردمک، های او طرحِ چهره‌ی رز را جا داد که دسته‌ی عینک را گرفته میانِ انگشتانش، آن را تا روی سرش بالا برد. تیرداد که او را دید حالتِ مشکوکش از بین رفت و تای ابروی بالا پریده‌اش فقط کمی بالاتر جهید. رز لبخندی محو روی لبانش نشاند و پیش از اینکه تیرداد حرفی بزند، خودش گفت:

- این همه توی فکر بودن از تو بعیده؛ سوار شو ببینم داستان چیه!

تیرداد همراه با دمِ عمیقی، کوتاه نگاه از رز گرفت و سر چرخانده به سمتی دیگر چشمانش را سریع بالا کشید و با دوباره پایین کشیدنشان زومِ چشمانِ رز شده و درحالی که بی‌حوصلگی در لحنش به چشم می‌آمد، گفت:

- ماشینم رو همینجاها پارک کردم رز، الان بهش می‌رسم.

رز اما یک تای ابرو بالا پراند و چون همانندِ تیرداد سی*ن*ه‌اش را با دمِ عمیقی سنگین ساخت، مشامش از شیرینی و خنکیِ رایحه‌ی عطرِ خودش که پخشِ فضای ماشین بود، پُر شده و سپس ادامه داد:

- سوار شو گپ بزنیم، دوباره برت می‌گردونم همینجا؛ من برای رفتن به گالری عجله‌ای ندارم!

تیرداد بازدمش را محکم بیرون داد، دستِ راستش را با گامی جلو برداشتن دراز کرد و دستگیره‌ی ماشین را که گرفت، در را از سمتِ شاگرد گشود و روی صندلی با روکشِ کرمی جای گرفت. در را که محکم بست، رز بلافاصله حرکت را آغاز کرد و فرمان را کمی به چپ چرخاند. قرار گرفته در میانِ خیابان و همراه شده با مابقیِ ماشین‌ها، هم نگاهِ او و هم نگاهِ تیرداد به روبه‌رو خیره ماند. چند دقیقه‌ی اول زیر سلطه‌ی سکوت سپری شد، رز دنده را عوض کرد و همانطور خیره به مقابلش، این حاکمیتِ سکوت را با لب از لب گشودنش زیر سوال برد:

- خب... می‌شنوم!

تیرداد که صدای او را شنید، بی‌آنکه قصدی برای چرخشِ سرش به سمتِ نیم‌رُخِ او داشته باشد، نفسش را فوت کرد و مکثی به خرج داد، سپس بی‌مقدمه و خونسرد پرسید:

- آتش برگشته؟

نگاهِ رز سعی داشت تا رنگ شوک و حیرت به خود بگیرد و دمی هم ابروانش با همراهیِ هم در یک خط بالا پریدند و کمی مشتش به دورِ فرمان محکم شد. پلکش نامحسوس لرزید و آبِ دهانش را که فرو داد، مانده در چگونگیِ خبر داشتنِ تیرداد از بازگشتِ آتش، نفس در سی*ن*ه حبس کرد که این حالاتِ او در هماهنگی با سکوتش تیرداد را به شک انداختند که سر به سمتِ او گرداند. رز اما تلاش کرد تا همان شکلِ خنثی را به چهره‌اش بازگرداند و از این رو نفسِ محبوسش را که آزاد کرد، نگاهی از آیینه‌ی بالا به عقب انداخت و خونسردی را از شوک پس گرفته چون نقاب بر صورتش نشاند و در لحنش به جریان انداخت:

- انتظارِ امیدِ واهی داری؟

تیرداد سری به نشانه‌ی نفی کوتاه تکان داد و گفت:

- انتظارِ جوابِ واقعی دارم!

رز با تمسخری تصنعی تک خنده‌ای کرده، نگاهی به اطراف انداخت و سپس گفت:

- جوابِ واقعی... اینه که وقتی برادر از برادرش بی‌خبره، من از کجا باید بدونم؟

تیرداد پوزخندِ بی‌صدایی زد و نگاهش را همان به روبه‌رو چسبانده نگه داشت.

- آرنگ حتما از رفیقش خبر داره؛ اینطور نیست؟

رز نیم نگاهی گذرا به سوی تیرداد روانه کرد و با حرفِ آخرش کاملا زبانِ او را چید:

- رفیق با برادر فرق داره؛ بنابراین الان تو بهش نزدیک تری، اینطور نیست؟ پس بذار یه جابه‌جایی انجام بدیم...

نگاهِ تیرداد که به سمتش برگشت چشمکِ کوتاهی زد و ادامه داد:

- آتش برگشته؟

این نوع مقابله به مثلِ رز باعث شد تا تیرداد تنها نفسش را بیرون داده و خودش را دیوانه خطاب کند که مغزِ داغ کرده‌اش حتی قدرتِ تحلیلِ درستی هم نداشت. او که رز وقتی پرسید چرا این فکر به ذهنش رسیده نفهمید با آن اعصابِ به هم ریخته حتی چطور جواب و ماجرای دیشب را برایش شرح داد. رز که داستان را شنید، کوتاه لب به دندان گزید و به هدایت کردنِ فرمانِ ماشین ادامه داد. باید ماجرا را با آرنگ در میان می‌گذاشت تا روشن شود متوهم خواندنِ تیرداد درست بود یا نه! آرنگی که درونِ خانه‌اش با رکابیِ مشکی و شلوارِ همرنگش راه می‌رفت و حوله‌ی سفید را به موهای نم‌دارش می‌کشید. آرنگ در تلاش برای خشک کردنِ تارِ موهایش که چند تار از آن‌ها هم روی پیشانیِ روشنش سقوط کرده بودند، صوتِ زنگ خوردنِ موبایلی به گوشش رسید.

او سر چرخانده به سمتِ صدای زنگِ موبایل که روی میزِ شیشه‌ای قرار داشت، چون این صدای زنگ متعلق به موبایلِ خودش نبود کمی ابروانش را درهم کشید و مردد و آرام قدم به سمتِ میز برداشت. مقابلش که ایستاد، کمی کمر خم کرد، دستش را جلو برد و چون موبایلِ رز را دید و فهمید که جا گذاشته موبایل را از میز جدا کرد و بالا آورد. نگاهی به شماره‌ی ناشناسِ درحالِ تماس انداخته، اخمش کمی پررنگ تر شد و تماس را که وصل کرد، موبایل را به گوشش چسباند. سکوت کرد و منتظر ماند که در دم صدای مردانه و آشنایی را با لحنی عصبی شنید:

- الو رز؟ صدام رو می‌شنوی، این رو می‌دونم. شماره‌ات رو از گوشیِ مینو برداشتم.

آرنگ که با تای ابروی بالا پریده همچنان سکوت را برگزید و حتی اجازه نداد صدای نفس‌هایش به گوشِ مردی که همان پدرام بود برسد، حوله را روی شانه‌ی چپش انداخت و خیره به نقطه‌ای نامعلوم آهسته گام برداشت و پدرام پس از مکثی کوتاه دوباره گفت:

- برات یه آدرس می‌فرستم، عصر ساعتِ چهار بیا اونجا که این باتلاقی که درست کردی رو تمومش کنیم! قسم می‌خورم اگه نیای خیلی بد میشه!

تماس را قطع کرد و آرنگ تای ابرویش را تیک مانند بالا پرانده، با شنیدنِ صوتِ بوق‌های ممتدِ پایانِ تماس موبایل را از گوشش پایین کشید و مقابلِ صورتش گرفت. این بار که صدای اعلانِ پیام بلند شد، پلکی زد و با سرِ انگشتِ شستش اعلان را لمس کرد که واردِ صفحه‌ی پیام شد. نگاهِ قهوه‌ای رنگش با هر کلمه‌ای از آدرس از راست به چپ کشیده می‌شد و در آخر، پس از خوانشِ آدرس صفحه‌ی موبایل را خاموش کرد و آن را که پایین گرفت، خیره به نقطه‌ای از مقابلش لب باز کرد:

- قبوله؛ تمومش کنیم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین