- Aug
- 786
- 3,806
- مدالها
- 2
«پارت دویست و هشتاد و نهم»
ساحل و صدف دلتنگی را با آغوشِ محکمی که داشتند، میانِ یکدیگر حل کردند و در این بین یک نفر بود که هرچه دلتنگی را در وجودش به هم میزد، فقط پررنگ تر شدنش را تحویل میگرفت یا نهایتاً برای مدت زمانی کوتاه تهنشین میشد و دوباره بالا میآمد. این حالِ کسی نبود به جز کیوانِ پناهی! اویی که درونِ حیاط پوتینهای مشکی و ساده به پا داشت و آستینهای بلوزِ جذب و طوسیاش را تا ساعد بالا داده، شلوارِ گرمکن و خاکستری به پا داشت که تا میانهی ساق در پوتینهایش فرو رفته بود، کلاهِ حصیری و گرد هم روی موهای مشکی و متوسطش قرار داشت، آبپاشِ دستی را گرفته میانِ انگشتانِ پوشیده با دستکشِ پلاستیکی و سبزِ تیرهاش، همانطور که زیرلب آواز میخواند، باغچهی جدا از کاشیهای حیاط را آبیاری میکرد. زیرِ سایهی درختی با تنهی باریک که پرندهای روی شاخهی نازکش جای گرفته و کمی آن را به سمتِ پایین خم کرده، ایستاده بود و سعی میکرد با خودش را درگیرِ هرکاری کردن، از فکر به ساحل و دلتنگی برای او و در آخر تصویری که فکر میکرد سراب بوده میانِ دریای مقابلش، منع کند؛ اما فایده نداشت! عشق سعی و تلاشِ انسان برای فراموش کردن را زیرِ سوال میبرد که کیوانِ فراری همچون صدف بیشتر در دامش گرفتار میشد.
عشق با کیوان شوخیاش گرفته بود که هربار برای رهایی از بندش کنار میرفت، مقابلش سد میشد و هر جهتِ مخالفی که برای دوری از او میرفت هم بینتیجه میماند. بینتیجه میماند وقتی او که چشمانِ مشکیاش زومِ گلهای ریزِ سفید، زرد و بنفشِ درونِ باغچه بودند و همزمان با آبیاری کردنشان، چون تیغِ آفتاب به خاطرِ ریزشِ تازگیهای برگهای این درخت میتوانست از خود برای کیوان رونمایی کند؛ اما لبهی کلاهِ روی سرش مانع میشد، دستِ آزادش را قدری بالا آورد و لبهی کلاه را گرفته میانِ انگشتانِ شست و اشارهاش، کمی پایین کشید و در همان حالت زمزمهوار و با ریتم برای خود خواند:
- تارِ گیسویت را ندهم دنیا، با تو زیباتر است ساحل و این در...
کلمهی «ساحل» که روی زبانش آمد، کلافه سه بار سریع پلک زد و ابروانِ مشکیاش را اندکی به هم نزدیک کرده، سرش را که بالا گرفت خیره به روبهرو و نقطهای نامعلوم از درِ پیشِ رویش نچی کرد و با کلافگی دستِ آزادش را به زانویش کوبید و نفسش را که محکم بیرون فرستاد، با خود غر زد:
- چه خبره از صبح هرچی شعر میخونم یه ساحل از وسطش مثلِ چنار سبز میشه؟
سری به طرفین تکان داد، آبپاش را روی کاشیهای براق از بارانِ دیشب قرار داد و دستانش را به کمر گرفته، لبانِ باریکش را جمع کرد و آبِ دهانش را فرو داد. انگار واقعا در وجودش در وجودِ ساحل گیر کرده بود که مغزش هر دفعه به یک شکل او را برایش یادآوری میکرد و چون آلارمِ هشدار عشق به او را به صورتش میکوفت. دیر شد، کیوان از دست رفته بود و با اینکه هنوز قبول کردنِ اینکه عاشقِ چه کسی شده برایش سخت و شاید حتی غیرممکن هم بود، ادامه داد:
- معلوم نیست چجوری توی قلبِ من جا خوش کردی که هرچی بیشتر تیشه به ریشهات میزنم، محکمتر میشی!
لبانش را بر هم فشرد، دستِ راستش را بالا آورد و لبهی کلاه را که گرفت، آن را از روی موهای آشفتهاش برداشت و همان دم درِ سفید رنگِ پشتِ سرش آرام و بیصدا گشوده شده، شیدا درحالی که در را نیمه باز گرفته بود، چشمانِ قهوهای روشنش را روی قامتِ کیوان از پشتِ سر متمرکز کرد و کلافگیِ او را درحالی که سر به زیر افکنده میانِ موهایش پنجه میکشید، دید و زبانی روی لبانش و در را عقب کشید و کامل که باز کرد، از میانِ درگاه خارج شد و پاشنهی صندلهای سفیدش را خارج از درگاه روی کاشیها نهاد. از راهرو خارج شد و قدم در حیاط گذاشته، صدای گام برداشتنهایش میآمد؛ اما کیوانِ غرق در فکر را متوجه نمیکرد. او هنوز نگاهش به کاشیها بود و وقتی سرش را با پلکهایی نزدیک به هم بالا گرفت، کلاه را هم بالا آورد و روی موهایش قرار داد. شیدا از پشتِ سر نزدیکش شد و چون فهمید او از حضورش باخبر نشده، پشتِ سرش ایستاد و دستِ راستش که جلو برد، دورِ گردنِ او حلقه کرد.
نگاهِ کیوان که با تای ابرویی بالا پریده به سمتش چرخید، دستِ چپش را هم بالا آورده و از همان جهت دورِ گردنِ کیوان انداخت و صورتش را که جلو برد، لبانش را محکم به گونه و تهریشِ مشکیِ کیوان چسباند و سرش را با لبخندی عمیق عقب برد. دستانش را همانطور حصار کشیده دورِ گردنِ کیوان نگه داشت و چانهاش را به شانهی او چسبانده، چشمانش را بالا کشید و کیوان با همان تای ابرویی که بالا رفته بود، لب باز کرد و بازیگوش گفت:
- باز داستان چیه که مهربون شدی شیدا؟ نکنه ماشین رو میخوای؟
شیدا چشمانش را در حدقه بالا کشید، دمی کوتاه پلک بر هم نهاد و ابروانش را به سمتِ پیشانیِ بلند و پوشیده با چتریهای بلوطی رنگِ موهایش، فرستاد و همزمان نچی کرد و سرش را کوتاه و ریز بالا انداخت، دوباره به حالتِ قبلش برگشت و چانهاش که روی شانهی کیوان نشست، لب باز کرد:
- اومدم تخلیهی اطلاعاتیت کنم.
کیوان نگاهِ پوکری به او انداخت و شیدا لبانِ باریکش را جمع کرده برای کنترلِ خندهاش، صدای کیوان را شنید:
- بابتِ صداقتت نهایتِ تشکر رو دارم!
شیدا خندید و کیوان پوفی کرده، او با شیطنت مردمک در حدقه چرخاند و سپس گفت:
- این ساحلی که سیمپیچیهای مغزت رو این مدت به هم ریخته کیه؟ چه شکلیه اصلا؟ بابا یکم ازش بگو خب مُردم از فضولی!
کیوان که نیمرُخش در آن حالت مقابلِ چشمانِ قهوهایِ شیدا با آن مردمکهای ریز شده قرار داشت، چشم غرهای برایش رفت که شیدا را تنها خنداند و خودش سرش را بالا گرفته، رو به آسمان با عجزِ مسخرهای لب زد:
- اما اون موقعی که خدا داشت حسِ فضولی رو پخش میکرد، قسم میخورم که تو جهشی زدی و سهمِ همه رو یه جا بالا کشیدی شیدا!
شیدا تای ابرویی بالا انداخت و پشتِ چشمی نازک کرده، پیش از اینکه چیزی بگوید، کیوان ادامه داد:
- ماشین رو بهت میدم که بیخیالِ این سوالهات شی، قبوله؟
شیدا دستانش را از دورِ گردنِ او باز کرد و کیوان چرخیده روی پاشنهی پوتینهایش به عقب و رو به شیدا که دست به سی*ن*ه ایستاده بود و پس از از نظر گذراندنِ تیشرتِ یقه گرد، ساده و قرمز رنگِ او، منتظرِ تاییدش ماند که شیدا گوشهی لبش را بالا پراند و ابروانش را بالا داده به نشانهی منفی و گفت:
- الان میلیاردی هم بهم پول بدی، ولت نمیکنم!
کیوان لبانش را جمع کرد تا حرصش را نگه داشته و از کارهای شیدا به خنده نیفتد. دمی کوتاه سرش را به سمتِ چپ چرخاند و نگاهی به درخت انداخته، با دستِ آزادش چانه و تهریشش را که لمس کرد و کوتاه خاراند، رو به سمتِ شیدا برگرداند و همزمان گفت:
- بذار از این اسم فرار کنم؛ درگیرش بشم بدتر میشم!
شیدا گامی رو به جلو برداشت و گرهی دستانش مقابلِ سی*ن*هاش را از هم باز کرده، نفسی عمیق کشید و مردمک که بینِ مردمکهای کیوان به گردش درآورد، لبانش را رو به پایین کشید و سر به سمتِ شانهی راست کج کرده، گفت:
- لااقل بگو چجوریه؟ خوشگله؟
کیوان که فراری شدن از این بحث را غیرممکن دید، تنها برای اینکه شیدا قیدِ این داستان را بزند، چرخیده به سمتِ چپ و سرش را بالا گرفته، خیره به همان پرندهای که هنوز روی شاخه بود، پلکِ آهستهای زد، تصویرِ چهرهی ساحل را در ذهنش تداعی کرد، رنگِ نگاهش ملایم شد و لبخندی محو روی صورتش با نقش بستنِ طرحِ چشمانِ او شکل گرفت. از هر عاشقی چنین سوالی را پرسیدن فقط یک جوابِ یکسان داشت؛ برای هر عاشقی زیباتر از معشوقِ خودش وجود نداشت، چرا که چشمش هیچ زیباییِ دیگری را نمیدید! پس از مکثی کوتاه، شانههایش را ریز بالا انداخت و آرام گفت:
- چه میدونم؛ اگه میشد فقط با یه کلمهی «زیبا» توصیفش کرد، شک نکن دریغ نمیکردم!
ساحل و صدف دلتنگی را با آغوشِ محکمی که داشتند، میانِ یکدیگر حل کردند و در این بین یک نفر بود که هرچه دلتنگی را در وجودش به هم میزد، فقط پررنگ تر شدنش را تحویل میگرفت یا نهایتاً برای مدت زمانی کوتاه تهنشین میشد و دوباره بالا میآمد. این حالِ کسی نبود به جز کیوانِ پناهی! اویی که درونِ حیاط پوتینهای مشکی و ساده به پا داشت و آستینهای بلوزِ جذب و طوسیاش را تا ساعد بالا داده، شلوارِ گرمکن و خاکستری به پا داشت که تا میانهی ساق در پوتینهایش فرو رفته بود، کلاهِ حصیری و گرد هم روی موهای مشکی و متوسطش قرار داشت، آبپاشِ دستی را گرفته میانِ انگشتانِ پوشیده با دستکشِ پلاستیکی و سبزِ تیرهاش، همانطور که زیرلب آواز میخواند، باغچهی جدا از کاشیهای حیاط را آبیاری میکرد. زیرِ سایهی درختی با تنهی باریک که پرندهای روی شاخهی نازکش جای گرفته و کمی آن را به سمتِ پایین خم کرده، ایستاده بود و سعی میکرد با خودش را درگیرِ هرکاری کردن، از فکر به ساحل و دلتنگی برای او و در آخر تصویری که فکر میکرد سراب بوده میانِ دریای مقابلش، منع کند؛ اما فایده نداشت! عشق سعی و تلاشِ انسان برای فراموش کردن را زیرِ سوال میبرد که کیوانِ فراری همچون صدف بیشتر در دامش گرفتار میشد.
عشق با کیوان شوخیاش گرفته بود که هربار برای رهایی از بندش کنار میرفت، مقابلش سد میشد و هر جهتِ مخالفی که برای دوری از او میرفت هم بینتیجه میماند. بینتیجه میماند وقتی او که چشمانِ مشکیاش زومِ گلهای ریزِ سفید، زرد و بنفشِ درونِ باغچه بودند و همزمان با آبیاری کردنشان، چون تیغِ آفتاب به خاطرِ ریزشِ تازگیهای برگهای این درخت میتوانست از خود برای کیوان رونمایی کند؛ اما لبهی کلاهِ روی سرش مانع میشد، دستِ آزادش را قدری بالا آورد و لبهی کلاه را گرفته میانِ انگشتانِ شست و اشارهاش، کمی پایین کشید و در همان حالت زمزمهوار و با ریتم برای خود خواند:
- تارِ گیسویت را ندهم دنیا، با تو زیباتر است ساحل و این در...
کلمهی «ساحل» که روی زبانش آمد، کلافه سه بار سریع پلک زد و ابروانِ مشکیاش را اندکی به هم نزدیک کرده، سرش را که بالا گرفت خیره به روبهرو و نقطهای نامعلوم از درِ پیشِ رویش نچی کرد و با کلافگی دستِ آزادش را به زانویش کوبید و نفسش را که محکم بیرون فرستاد، با خود غر زد:
- چه خبره از صبح هرچی شعر میخونم یه ساحل از وسطش مثلِ چنار سبز میشه؟
سری به طرفین تکان داد، آبپاش را روی کاشیهای براق از بارانِ دیشب قرار داد و دستانش را به کمر گرفته، لبانِ باریکش را جمع کرد و آبِ دهانش را فرو داد. انگار واقعا در وجودش در وجودِ ساحل گیر کرده بود که مغزش هر دفعه به یک شکل او را برایش یادآوری میکرد و چون آلارمِ هشدار عشق به او را به صورتش میکوفت. دیر شد، کیوان از دست رفته بود و با اینکه هنوز قبول کردنِ اینکه عاشقِ چه کسی شده برایش سخت و شاید حتی غیرممکن هم بود، ادامه داد:
- معلوم نیست چجوری توی قلبِ من جا خوش کردی که هرچی بیشتر تیشه به ریشهات میزنم، محکمتر میشی!
لبانش را بر هم فشرد، دستِ راستش را بالا آورد و لبهی کلاه را که گرفت، آن را از روی موهای آشفتهاش برداشت و همان دم درِ سفید رنگِ پشتِ سرش آرام و بیصدا گشوده شده، شیدا درحالی که در را نیمه باز گرفته بود، چشمانِ قهوهای روشنش را روی قامتِ کیوان از پشتِ سر متمرکز کرد و کلافگیِ او را درحالی که سر به زیر افکنده میانِ موهایش پنجه میکشید، دید و زبانی روی لبانش و در را عقب کشید و کامل که باز کرد، از میانِ درگاه خارج شد و پاشنهی صندلهای سفیدش را خارج از درگاه روی کاشیها نهاد. از راهرو خارج شد و قدم در حیاط گذاشته، صدای گام برداشتنهایش میآمد؛ اما کیوانِ غرق در فکر را متوجه نمیکرد. او هنوز نگاهش به کاشیها بود و وقتی سرش را با پلکهایی نزدیک به هم بالا گرفت، کلاه را هم بالا آورد و روی موهایش قرار داد. شیدا از پشتِ سر نزدیکش شد و چون فهمید او از حضورش باخبر نشده، پشتِ سرش ایستاد و دستِ راستش که جلو برد، دورِ گردنِ او حلقه کرد.
نگاهِ کیوان که با تای ابرویی بالا پریده به سمتش چرخید، دستِ چپش را هم بالا آورده و از همان جهت دورِ گردنِ کیوان انداخت و صورتش را که جلو برد، لبانش را محکم به گونه و تهریشِ مشکیِ کیوان چسباند و سرش را با لبخندی عمیق عقب برد. دستانش را همانطور حصار کشیده دورِ گردنِ کیوان نگه داشت و چانهاش را به شانهی او چسبانده، چشمانش را بالا کشید و کیوان با همان تای ابرویی که بالا رفته بود، لب باز کرد و بازیگوش گفت:
- باز داستان چیه که مهربون شدی شیدا؟ نکنه ماشین رو میخوای؟
شیدا چشمانش را در حدقه بالا کشید، دمی کوتاه پلک بر هم نهاد و ابروانش را به سمتِ پیشانیِ بلند و پوشیده با چتریهای بلوطی رنگِ موهایش، فرستاد و همزمان نچی کرد و سرش را کوتاه و ریز بالا انداخت، دوباره به حالتِ قبلش برگشت و چانهاش که روی شانهی کیوان نشست، لب باز کرد:
- اومدم تخلیهی اطلاعاتیت کنم.
کیوان نگاهِ پوکری به او انداخت و شیدا لبانِ باریکش را جمع کرده برای کنترلِ خندهاش، صدای کیوان را شنید:
- بابتِ صداقتت نهایتِ تشکر رو دارم!
شیدا خندید و کیوان پوفی کرده، او با شیطنت مردمک در حدقه چرخاند و سپس گفت:
- این ساحلی که سیمپیچیهای مغزت رو این مدت به هم ریخته کیه؟ چه شکلیه اصلا؟ بابا یکم ازش بگو خب مُردم از فضولی!
کیوان که نیمرُخش در آن حالت مقابلِ چشمانِ قهوهایِ شیدا با آن مردمکهای ریز شده قرار داشت، چشم غرهای برایش رفت که شیدا را تنها خنداند و خودش سرش را بالا گرفته، رو به آسمان با عجزِ مسخرهای لب زد:
- اما اون موقعی که خدا داشت حسِ فضولی رو پخش میکرد، قسم میخورم که تو جهشی زدی و سهمِ همه رو یه جا بالا کشیدی شیدا!
شیدا تای ابرویی بالا انداخت و پشتِ چشمی نازک کرده، پیش از اینکه چیزی بگوید، کیوان ادامه داد:
- ماشین رو بهت میدم که بیخیالِ این سوالهات شی، قبوله؟
شیدا دستانش را از دورِ گردنِ او باز کرد و کیوان چرخیده روی پاشنهی پوتینهایش به عقب و رو به شیدا که دست به سی*ن*ه ایستاده بود و پس از از نظر گذراندنِ تیشرتِ یقه گرد، ساده و قرمز رنگِ او، منتظرِ تاییدش ماند که شیدا گوشهی لبش را بالا پراند و ابروانش را بالا داده به نشانهی منفی و گفت:
- الان میلیاردی هم بهم پول بدی، ولت نمیکنم!
کیوان لبانش را جمع کرد تا حرصش را نگه داشته و از کارهای شیدا به خنده نیفتد. دمی کوتاه سرش را به سمتِ چپ چرخاند و نگاهی به درخت انداخته، با دستِ آزادش چانه و تهریشش را که لمس کرد و کوتاه خاراند، رو به سمتِ شیدا برگرداند و همزمان گفت:
- بذار از این اسم فرار کنم؛ درگیرش بشم بدتر میشم!
شیدا گامی رو به جلو برداشت و گرهی دستانش مقابلِ سی*ن*هاش را از هم باز کرده، نفسی عمیق کشید و مردمک که بینِ مردمکهای کیوان به گردش درآورد، لبانش را رو به پایین کشید و سر به سمتِ شانهی راست کج کرده، گفت:
- لااقل بگو چجوریه؟ خوشگله؟
کیوان که فراری شدن از این بحث را غیرممکن دید، تنها برای اینکه شیدا قیدِ این داستان را بزند، چرخیده به سمتِ چپ و سرش را بالا گرفته، خیره به همان پرندهای که هنوز روی شاخه بود، پلکِ آهستهای زد، تصویرِ چهرهی ساحل را در ذهنش تداعی کرد، رنگِ نگاهش ملایم شد و لبخندی محو روی صورتش با نقش بستنِ طرحِ چشمانِ او شکل گرفت. از هر عاشقی چنین سوالی را پرسیدن فقط یک جوابِ یکسان داشت؛ برای هر عاشقی زیباتر از معشوقِ خودش وجود نداشت، چرا که چشمش هیچ زیباییِ دیگری را نمیدید! پس از مکثی کوتاه، شانههایش را ریز بالا انداخت و آرام گفت:
- چه میدونم؛ اگه میشد فقط با یه کلمهی «زیبا» توصیفش کرد، شک نکن دریغ نمیکردم!