جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,643 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هشتاد و نهم»

ساحل و صدف دلتنگی را با آغوشِ محکمی که داشتند، میانِ یکدیگر حل کردند و در این بین یک نفر بود که هرچه دلتنگی را در وجودش به هم می‌زد، فقط پررنگ تر شدنش را تحویل می‌گرفت یا نهایتاً برای مدت زمانی کوتاه ته‌نشین می‌شد و دوباره بالا می‌آمد. این حالِ کسی نبود به جز کیوانِ پناهی! اویی که درونِ حیاط پوتین‌های مشکی و ساده به پا داشت و آستین‌های بلوزِ جذب و طوسی‌اش را تا ساعد بالا داده، شلوارِ گرمکن و خاکستری به پا داشت که تا میانه‌ی ساق در پوتین‌هایش فرو رفته بود، کلاهِ حصیری و گرد هم روی موهای مشکی و متوسطش قرار داشت، آبپاشِ دستی را گرفته میانِ انگشتانِ پوشیده با دستکشِ پلاستیکی و سبزِ تیره‌اش، همانطور که زیرلب آواز می‌خواند، باغچه‌ی جدا از کاشی‌های حیاط را آبیاری می‌کرد. زیرِ سایه‌ی درختی با تنه‌ی باریک که پرنده‌ای روی شاخه‌ی نازکش جای گرفته و کمی آن را به سمتِ پایین خم کرده، ایستاده بود و سعی می‌کرد با خودش را درگیرِ هرکاری کردن، از فکر به ساحل و دلتنگی برای او و در آخر تصویری که فکر می‌کرد سراب بوده میانِ دریای مقابلش، منع کند؛ اما فایده نداشت! عشق سعی و تلاشِ انسان برای فراموش کردن را زیرِ سوال می‌برد که کیوانِ فراری همچون صدف بیشتر در دامش گرفتار می‌شد.

عشق با کیوان شوخی‌اش گرفته بود که هربار برای رهایی از بندش کنار می‌رفت، مقابلش سد می‌شد و هر جهتِ مخالفی که برای دوری از او می‌رفت هم بی‌نتیجه می‌ماند. بی‌نتیجه می‌ماند وقتی او که چشمانِ مشکی‌اش زومِ گل‌های ریزِ سفید، زرد و بنفشِ درونِ باغچه بودند و همزمان با آبیاری کردنشان، چون تیغِ آفتاب به خاطرِ ریزشِ تازگی‌های برگ‌های این درخت می‌توانست از خود برای کیوان رونمایی کند؛ اما لبه‌ی کلاهِ روی سرش مانع می‌شد، دستِ آزادش را قدری بالا آورد و لبه‌ی کلاه را گرفته میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش، کمی پایین کشید و در همان حالت زمزمه‌وار و با ریتم برای خود خواند:

- تارِ گیسویت را ندهم دنیا، با تو زیباتر است ساحل و این در...

کلمه‌ی «ساحل» که روی زبانش آمد، کلافه سه بار سریع پلک زد و ابروانِ مشکی‌اش را اندکی به هم نزدیک کرده، سرش را که بالا گرفت خیره به روبه‌رو و نقطه‌ای نامعلوم از درِ پیشِ رویش نچی کرد و با کلافگی دستِ آزادش را به زانویش کوبید و نفسش را که محکم بیرون فرستاد، با خود غر زد:

- چه خبره از صبح هرچی شعر می‌خونم یه ساحل از وسطش مثلِ چنار سبز میشه؟

سری به طرفین تکان داد، آبپاش را روی کاشی‌های براق از بارانِ دیشب قرار داد و دستانش را به کمر گرفته، لبانِ باریکش را جمع کرد و آبِ دهانش را فرو داد. انگار واقعا در وجودش در وجودِ ساحل گیر کرده بود که مغزش هر دفعه به یک شکل او را برایش یادآوری می‌کرد و چون آلارمِ هشدار عشق به او را به صورتش می‌کوفت. دیر شد، کیوان از دست رفته بود و با اینکه هنوز قبول کردنِ اینکه عاشقِ چه کسی شده برایش سخت و شاید حتی غیرممکن هم بود، ادامه داد:

- معلوم نیست چجوری توی قلبِ من جا خوش کردی که هرچی بیشتر تیشه به ریشه‌ات می‌زنم، محکم‌تر میشی!

لبانش را بر هم فشرد، دستِ راستش را بالا آورد و لبه‌ی کلاه را که گرفت، آن را از روی موهای آشفته‌اش برداشت و همان دم درِ سفید رنگِ پشتِ سرش آرام و بی‌صدا گشوده شده، شیدا درحالی که در را نیمه باز گرفته بود، چشمانِ قهوه‌ای روشنش را روی قامتِ کیوان از پشتِ سر متمرکز کرد و کلافگیِ او را درحالی که سر به زیر افکنده میانِ موهایش پنجه می‌کشید، دید و زبانی روی لبانش و در را عقب کشید و کامل که باز کرد، از میانِ درگاه خارج شد و پاشنه‌ی صندل‌های سفیدش را خارج از درگاه روی کاشی‌ها نهاد. از راهرو خارج شد و قدم در حیاط گذاشته، صدای گام برداشتن‌هایش می‌آمد؛ اما کیوانِ غرق در فکر را متوجه نمی‌کرد. او هنوز نگاهش به کاشی‌ها بود و وقتی سرش را با پلک‌هایی نزدیک به هم بالا گرفت، کلاه را هم بالا آورد و روی موهایش قرار داد. شیدا از پشتِ سر نزدیکش شد و چون فهمید او از حضورش باخبر نشده، پشتِ سرش ایستاد و دستِ راستش که جلو برد، دورِ گردنِ او حلقه کرد.

نگاهِ کیوان که با تای ابرویی بالا پریده به سمتش چرخید، دستِ چپش را هم بالا آورده و از همان جهت دورِ گردنِ کیوان انداخت و صورتش را که جلو برد، لبانش را محکم به گونه و ته‌ریشِ مشکیِ کیوان چسباند و سرش را با لبخندی عمیق عقب برد. دستانش را همانطور حصار کشیده دورِ گردنِ کیوان نگه داشت و چانه‌اش را به شانه‌ی او چسبانده، چشمانش را بالا کشید و کیوان با همان تای ابرویی که بالا رفته بود، لب باز کرد و بازیگوش گفت:

- باز داستان چیه که مهربون شدی شیدا؟ نکنه ماشین رو می‌خوای؟

شیدا چشمانش را در حدقه بالا کشید، دمی کوتاه پلک بر هم نهاد و ابروانش را به سمتِ پیشانیِ بلند و پوشیده با چتری‌های بلوطی رنگِ موهایش، فرستاد و همزمان نچی کرد و سرش را کوتاه و ریز بالا انداخت، دوباره به حالتِ قبلش برگشت و چانه‌اش که روی شانه‌ی کیوان نشست، لب باز کرد:

- اومدم تخلیه‌ی اطلاعاتیت کنم.

کیوان نگاهِ پوکری به او انداخت و شیدا لبانِ باریکش را جمع کرده برای کنترلِ خنده‌اش، صدای کیوان را شنید:

- بابتِ صداقتت نهایتِ تشکر رو دارم!

شیدا خندید و کیوان پوفی کرده، او با شیطنت مردمک در حدقه چرخاند و سپس گفت:

- این ساحلی که سیم‌پیچی‌های مغزت رو این مدت به هم ریخته کیه؟ چه شکلیه اصلا؟ بابا یکم ازش بگو خب مُردم از فضولی!

کیوان که نیم‌رُخش در آن حالت مقابلِ چشمانِ قهوه‌ایِ شیدا با آن مردمک‌های ریز شده قرار داشت، چشم غره‌ای برایش رفت که شیدا را تنها خنداند و خودش سرش را بالا گرفته، رو به آسمان با عجزِ مسخره‌ای لب زد:

- اما اون موقعی که خدا داشت حسِ فضولی رو پخش می‌کرد، قسم می‌خورم که تو جهشی زدی و سهمِ همه رو یه جا بالا کشیدی شیدا!

شیدا تای ابرویی بالا انداخت و پشتِ چشمی نازک کرده، پیش از اینکه چیزی بگوید، کیوان ادامه داد:

- ماشین رو بهت میدم که بی‌خیالِ این سوال‌هات شی، قبوله؟

شیدا دستانش را از دورِ گردنِ او باز کرد و کیوان چرخیده روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به عقب و رو به شیدا که دست به سی*ن*ه ایستاده بود و پس از از نظر گذراندنِ تیشرتِ یقه گرد، ساده و قرمز رنگِ او، منتظرِ تاییدش ماند که شیدا گوشه‌ی لبش را بالا پراند و ابروانش را بالا داده به نشانه‌ی منفی و گفت:

- الان میلیاردی هم بهم پول بدی، ولت نمی‌کنم!

کیوان لبانش را جمع کرد تا حرصش را نگه داشته و از کارهای شیدا به خنده نیفتد. دمی کوتاه سرش را به سمتِ چپ چرخاند و نگاهی به درخت انداخته، با دستِ آزادش چانه و ته‌ریشش را که لمس کرد و کوتاه خاراند، رو به سمتِ شیدا برگرداند و همزمان گفت:

- بذار از این اسم فرار کنم؛ درگیرش بشم بدتر میشم!

شیدا گامی رو به جلو برداشت و گره‌ی دستانش مقابلِ سی*ن*ه‌اش را از هم باز کرده، نفسی عمیق کشید و مردمک که بینِ مردمک‌های کیوان به گردش درآورد، لبانش را رو به پایین کشید و سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرده، گفت:

- لااقل بگو چجوریه؟ خوشگله؟

کیوان که فراری شدن از این بحث را غیرممکن دید، تنها برای اینکه شیدا قیدِ این داستان را بزند، چرخیده به سمتِ چپ و سرش را بالا گرفته، خیره به همان پرنده‌ای که هنوز روی شاخه بود، پلکِ آهسته‌ای زد، تصویرِ چهره‌ی ساحل را در ذهنش تداعی کرد، رنگِ نگاهش ملایم شد و لبخندی محو روی صورتش با نقش بستنِ طرحِ چشمانِ او شکل گرفت. از هر عاشقی چنین سوالی را پرسیدن فقط یک جوابِ یکسان داشت؛ برای هر عاشقی زیباتر از معشوقِ خودش وجود نداشت، چرا که چشمش هیچ زیباییِ دیگری را نمی‌دید! پس از مکثی کوتاه، شانه‌هایش را ریز بالا انداخت و آرام گفت:

- چه می‌دونم؛ اگه می‌شد فقط با یه کلمه‌ی «زیبا» توصیفش کرد، شک نکن دریغ نمی‌کردم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و نود»

زیباییِ ساحل در چشمِ کیوان طوری بود که تنها با کلمه‌ی «زیبا» وصف نمی‌شد! ساحلی که نشسته روی تختِ درونِ اتاقش و تکیه داده به تاجِ تخت، پاهایش را به سمتِ راست و رو به لبه‌ی تخت نشانده بود و با لبخند، سرش زیر افتاده نیم‌رُخِ صدف را می‌نگریست که با لبخندِ دندان نمایی پلک بر هم نهاده، رو به راست جسمش را کج کرد و در دم شقیقه‌اش را که روی رانِ پای پوشیده با شلوارِ جین و سفیدِ ساحل قرار داد و در همان حال دراز کشیده به پهلو روی تخت، آرامشی را نفس کشید تا آن دم از آن محروم بود. دلتنگی تازه می‌توانست بیشتر خود را نشان دهد وقتی که ساحل با محبت آرام سرِ انگشتانش را روی موهای صدف از کنارِ شقیقه‌اش عقب می‌کشید و رسیده به کشِ موی مشکی رنگی که موهایش را دم اسبی با آن بسته بود، گوشه‌ی لبِ پایینش را به دندان گزید و کش را که میانِ انگشتانش گرفت، به آرامی و با ملایمت عقب کشید تا در نهایت رسیده به نوکِ تارِ موهای او، موهایش را از خفگیِ کش نجات داد و آزادشان کرد که رنگِ قهوه‌ای روشنشان روی سفیدیِ شلوارِ خودش نمایی با ترکیب رنگِ زیبا گرفت. انگار امروز، روزِ ساحل بود و لبخندش را پاک نمی‌کرد، چشمانش برق می‌زدند و بعد از این همه مدت راحت می‌خندید.

انگشتانش را میانِ تارِ موهای صدف همچون شانه تا پایین می‌کشید و او غرق شده در لذتی که آرامشِ این نوازشِ موهایش در رگ‌هایش به جریان انداخته بود، لبخندش را لب بسته کرده و پلک‌هایش را همانطور بسته نگه داشت تا از این لحظات بیشترین بهره را ببرد و کنارِ خواهرش بودن را پس از این همه دوری‌ای که تحمل کرده بود، تجربه کند. صدفِ خسته‌ی این روزها، بالاخره حسِ خوب داشت، بالاخره از تهِ دل می‌خندید و لبخند می‌زد، اویی که طبقِ گفته‌ی خودش به هنری از شش سالِ قبل تاکنون یادش نمی‌آمد که خنده‌ی از تهِ دل داشته باشد، حضورِ ساحل کنارش، دیدنش و حس کردنِ عطرش در نزدیکیِ خود باعث شده بود تا از تهِ دل لبخند بزند، بخندد و شوقش را آزاد کند. کم چیزی نبود شش سالِ دوری‌ای که زندگی برای این دو خواهر بریده بود!

ساحل دستش را آهسته عقب برد و کفِ دستش را چسبانده به بازوی ظریفِ صدف، سرش را جلو برد و کمی خم شده، لبانش را به شقیقه‌ی او چسباند و پس از بوسه‌ای محکم و عمیق که عقب کشیده، این بار سرِ انگشتِ شستش بود که نوازش‌وار روی بازوی پوشیده با آستینِ چرمیِ کتِ کوتاهِ تنِ صدف کشیده می‌شد و چشمانِ براقش روی نیم‌رُخِ او که به سمتش می‌چرخید و رو به سقف دراز می‌کشید، متمرکز بودند. صدف که سرش را به سمتِ چپ کج کرد و مردمک بینِ مردمک‌های ساحل گرداند، دستِ چپش را کوتاه بالا برد و با سرِ انگشتِ میانی‌اش موهای فر، مشکی و جلو آمده‌ی او روی صورتش را به عقب هدایت کرد و پشتِ گوشش جای داد. ساحل که حرکتِ دستِ او را با چشم دنبال کرد، با جای‌گیریِ موهایش پشتِ گوشش، پلکِ آهسته‌ای زد و لب باز کرد:

- یعنی لعنت به من که اگه یه ذره این سندرومِ بیرون رفتن از صبح تا شبِ بی‌قرارم رو کنترل می‌کردم زودتر می‌تونستم ببینمت...

صدف بلند خندید و ساحل با حرص از خودش سرش را بالا گرفته رو به سقفِ سفیدِ اتاق، نفسش را با باد کردنِ گونه‌هایش محکم فوت کرد و در آنی با یادآوریِ اینکه صدف گفت با هنری به دیدنش آمده و چون در آن روز رباب هم نبود تا خبری به ساحل دهد، او چیزی نفهمید، ابروانش را بالا انداخت، پلک به هم چسباند و سرش را پایین گرفته، یک تای ابرویش را پایین انداخت و دیگری را که بالا نگه داشت، زیرلب ادامه داد:

- البته اگه بودم هم نتیجه‌های خوبی با وجودِ اون مردکِ انگلیسی نمی‌گرفتیم.

صدف که زمزمه‌ی زیرلبیِ او را شنید، لبخندِ پررنگش به مراتب رو به کمرنگ شدن از روی لبانِ برجسته‌اش رفت و یادآوریِ هنری که ساحل از او متنفر بود و از طرفی خودش درگیر شده با عشق به او، نفسش را عمیق و طوری که بیشتر به آه شباهت داشت از میانِ لبانش بیرون فرستاد و ساحل آبِ دهانش را فرو داده و سپس با لحنی پرسشی سوال کرد:

- راستی چجوری اومدی الان؟ چطوری این بار اون باهات نیومد؟

قلبِ صدف هم بابتِ همین می‌سوخت که دفعه‌ی قبل با وجودِ همه‌ی سردرگمی‌ای که در آن زمان نسبت به هنری داشت؛ اما او کنارش بود و به اینجا آمدند و حال... خودش بود، عمارت بود، ساحل هم بود؛ اما هنری نبود! اصلا همین نبودِ او صدف را به اینجا کشاند که در لحظه با به یاد آوردنِ دلیلش برای اینجا آمدن، به ضرب از جا برخاست که تای ابروی پایین آمده‌ی ساحل با دیدنِ جست زدنِ یکباره‌ی او در جایش و نشستنش روی تخت، دوباره سوی پیشانیِ روشنش روانه شد و صدف با پشتِ گوش زدنِ موهای جلو آمده کنارِ صورتش، گفت:

- من باید بابا رو ببینم ساحل!

ساحل متعجب، کمی چانه جمع کرد و ابروانش را ریز به هم نزدیک ساخته، لبانش را با زبان تر کرد و شانه‌هایش را که بسیار ریز، کوتاه و نامحسوس بالا انداخت، خیره به چشمانِ در گردشِ صدف میانِ چشمانِ خودش، با لحنی که کمی گیجی و سردرگمی از این حالِ صدف را به دوش می‌کشید، گفت:

- بابا الان نیستش صدف، اونجور که رباب گفت یه کاری داره رفته بیرون!

این حرفِ ساحل به وضوح لبانِ صدف را جمع کرد و شانه‌هایش را زیر انداخت. انتظار عجب سمِ کشنده‌ای بود که از شبِ قبل تا این لحظه قصد داشت نقطه به نقطه‌ی اجزای درونیِ صدف را فلج کند. حال که صدف با خودش کنار آمده بود، زمین و زمان دست به دستِ هم داده بودند تا او را مدام دور و دورتر کنند! همه چیز همیشه برعکس بود، زمانی که علاقه‌ای به دیدنِ هنری نداشت او هر دم مقابلِ چشمانش بود و حال که برای دیدنش بال- بال می‌زد، زمان با این بازیِ بچگانه گویا قصدِ امتحان کردنش را داشت. ساحل که این ناامیدی، کلافگی و تقریبا وارفتگیِ او را دید، متعجب قدری سر به سمتِ شانه‌ی چپش کج کرد و پرسید:

- چی شد صدف؟ با بابا چیکار داری؟

صدف آبِ دهانش را محکم پایین فرستاد و به خود تلقین کرد که باید تحمل کند... باید از سر بگذراند و به همین زمانی که می‌خواست امتحانش کند، آستانه‌ی صبرش را نشان دهد! صدف مقاوم‌تر از این‌ها بود؛ شش سال دلتنگی برای ساحل را تحمل کرده بود، چند ساعت هم برای هنری به رویش!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و نود و یکم»

ساحل از علتِ وضعیتِ او که ناگهان آشفته شده بود، سر درنمی‌آورد و همین باعث شد تا چون سوالِ قبلی‌اش در رابطه با چراییِ این حالِ او بی‌جواب ماند، تنها به تای ابرویی بالا پراندن اکتفا کند و نگاهش را جستجوگر میانِ نگاهِ صدف به گردش دربیاورد. صدف می‌فهمید که با حالش او را سردرگم کرده؛ اما دستِ خودش هم نبود، همین که شنید پدرش در عمارت حضور ندارد و زمانِ آمدنش هم مشخص نیست، ناخودآگاه امیدش خوابید. لحظاتِ سختی را تحمل می‌کرد اویی که تا آن دم فقط اقرار به بی‌عشقی‌اش می‌کرد و حال همان عشق این چنین بی‌قرارش ساخته بود. صدف عادت نداشت؛ به اینکه وابسته‌ی حضورِ یک نفر در زندگی‌اش شود، به محبت‌هایی که به طورِ ناگهانی قطع شده بودند و او از لمسشان جا مانده بود، عادت نداشت به اینکه برای دیدنِ یک نفر این چنین ناآرامی‌ای را در وجودش احساس کند؛ اما اگر همین دوری هم پیش نمی‌آمد، شاید صدف هنوز هم انکار می‌کرد، هنوز هم خودش را مدعیِ بی‌عشقی می‌کرد با وجودِ اینکه وضعیتش چیزِ دیگری را می‌رساند!

ساحل بلعکسِ او، یک بار طعمِ عاشقی را هرچند ناکام مانده، چشیده بود و بهتر می‌توانست با خودش کنار بیاید؛ اما این برای صدف تجربه‌ی جدیدی بود که به تازگی در درونش ریشه زده، اجازه نمی‌داد تا او به خودِ سابقش بازگردد. صدف در جایش همانطور نشسته کمی چرخید و این بار جهتِ نشستنش روی تخت با ساحل یکی شد و کنارِ او تکیه داده به تاجِ تخت نشست. همان دم که ساحل لب از لب گشود تا حرفی بزند، صوتِ دو تقه‌ی کوتاه که به درِ اتاق زده شد، به گوشِ هردو رسید و نگاهشان چرخیده به سمتِ در، ساحل که اجازه‌ی ورود را صادر کرد، دستگیره‌ی در رو به پایین و در هم رو به داخل کشیده شده، قامتِ رباب با لبخندی پررنگ و مشتاق میانِ درگاه جای گرفت که چشمانِ قهوه‌ای رنگش را میانِ ساحل و صدف به گردش درآورده، زومِ لبخندِ کمرنگِ صدف که سعی داشت پررنگش کند و با دو دستش لبه‌ی تاپِ مشکیِ تنش را از پایین با انگشتانش به بازی گرفته بود، شد و همین برای اینکه آشفتگیِ او را تشخیص دهد، کفایت می‌کرد.

برای به هم نریختنِ جَو با اینکه از این حالِ صدف کمی حالش گرفته شده بود، اما ظاهرش را نباخت و در را پشتِ سرش آهسته که بست، به سمتِ تخت قدم برداشت. کنارِ تخت که ایستاد، ابتدا دستش را جلو برد و پشتِ سرِ صدف را ملایم گرفته، سرِ او را به سمتِ جلو هدایت کرد و خودش هم که رو به پایین گرفت، لبانِ باریکش را به پیشانیِ صدف چسباند. صدف اندکی به لبخندش رنگ بخشیده برای رباب که آهسته دستش را از روی موهای او پایین کشید و سرش را عقب برد، خودش هم تنش را عقب کشید و با بالا گرفتنِ سرش به رباب خیره شد. رباب مقابلِ صدف و با فاصله‌ی کمی روی لبه‌ی تخت نشست، با همان لبخند و چشمانِ مهربان مردمک گردانده بینِ مردمک‌های او و سپس همچون مادرش لب باز کرد:

- چقدر بزرگ و خانم شدی مادر؛ چقدر خوشگل‌تر شدی عزیزم!

صدف تنها لبخندش را پررنگ کرد و چشم دوخته به صورتِ رباب، چون او هم مانندِ ساحل رباب را جای مادرشان می‌دید و دلش به هر اندازه‌ای که برای ساحل تنگ شده برای رباب هم تنگ شده بود، زبانی روی لبانش کشید و با سر کج کردنی ریز به سمتِ شانه‌ی راستش، گفت:

- دلم برات خیلی تنگ شده بود رباب!

لبخندِ رباب رنگ گرفت و دندان نما که شد، دستش را جلو برد و کفِ دستش را چسبانده به گونه‌ی برجسته‌ی صدف، با سرِ انگشتِ شستش مشغولِ نوازشِ گونه‌ی او شد و با سر تکان دادنی کوتاه و پلک زدنی آهسته با مهربانیِ مادرانه‌ای که همیشه نسبت به این دو خواهر داشت، محبتش را متقابلاً روانه‌ی صدف کرد:

- منم همینطور دخترِ قشنگم! جات خیلی خالی بود اینجا؛ اومدی بمونی دیگه؟

این پرسشِ او باعث شد تا ساحل که تای ابرویش را بالا انداخته بود، سر کج کند و به انتظارِ پاسخِ صدف نیم‌رُخِ اویی که لبخندش هر دم کمرنگ تر می‌شد را نگاه کند. ساحل فکر می‌کرد شاید صدف از دوباره پیدا شدنِ سر و کله‌ی هنری و تکرارِ تاریخ واهمه دارد که سکوت کرده؛ اما واقعیت این بود که صدف ترجیح می‌داد دیگر رنگِ این عمارت را نبیند چون هنوز از پدرش دلخور بود، هنوز دلش با او صاف نشده بود! نه اینکه هنری را بخشیده و این میان پدرش را زیرِ سوال ببرد، نه! صدف از همان شبی که پس از شش سال خسرو را دید و از دلتنگی‌اش گفت، از اینکه آمده او را با خود ببرد یا نه، همان شبی که خسرو بی‌رحمانه تنهایش گذاشت و رفت، از آن دلگیر بود؛ وگرنه قبل از پیش آمدنِ پیشامدهای آن شب پدرش را بخشیده بود و دلتنگی به او بیش از هر چیزِ دیگری برایش اهمیت داشت و حال صدف با قصدی که داشت، این بار پدرش را کامل از دست می‌داد!

سکوتِ صدف طولانی شد و او سر به زیر افکند که رباب کمی ابروانش را به هم نزدیک کرده، همراهِ صدف اندکی سرش را پایین کشید و ساحل که مطابقِ افکارِ خودش پیش می‌رفت و چیزی از درونِ صدف نمی‌دانست، دستِ چپش که آستینِ پیراهنِ خردلیِ تنش را تا آرنج بالا داده و دستبندِ نقره‌ای و ظریفی هم دورِ مچش بود را به کناری دراز کرد، روی شانه‌ی صدف قرار داد و کمی بیشتر به سمتش کج شده، سرش را قدری همانطور کج پایین آورد و چشم به نیم‌رُخِ زیر افتاده‌ی او دوخت و با لحنی محکم و اطمینان بخش گفت:

- نیازی نیست نگران باشی صدف؛ این بار دیگه ما نمی‌ذاریم که...

صدف لبانش را کوتاه بر هم فشرد، آبِ دهانش را از گلویش گذراند و پس از پلک زدنِ محکمی سرش را که بالا آورد، نیم نگاهی گذرا را میانِ ساحل و رباب به گردش درآورد و سپس میانِ حرفِ ساحل آمد:

- مسئله این نیست؛ من... فعلا از بابا دلگیرم، نیاز دارم یه مدت هم از این عمارت دور بمونم تا خاطره‌ی اون شب از ذهنم پاک بشه و بتونم بابا رو ببخشم.

این حرفِ طولانیِ او تنها می‌توانست در یک تک کلمه‌ی دو حرفی هم جا شود؛ یعنی نه! صدف دست- دست می‌کرد و نمی‌توانست از علاقه‌اش چیزی به آن‌ها بگوید و ندانستنِ آن‌ها را ترجیح می‌داد، مخصوصا ساحل که تنفرش از هنری قطعا به سرزنش کردنِ صدف یا پرسش‌های مداوم از او در رابطه با اینکه چطور اینطور شد، می‌انجامید و صدف واقعا نایی برای توجیهِ اینکه ناخواسته به این حال افتاده بود، نداشت! ساحل و رباب نگاهی به یکدیگر انداختند و هردو با اینکه باورشان نشده بود؛ اما بیش از این تحتِ فشار گذاشتنِ صدف را جایز ندیدند و به سکوت بسنده کردند.

ساحل زبانی روی لبانش کشید و برای عوض کردنِ جَو گوشه‌ی لبش را ریز به دندان گزید و دستش را که از شانه‌ی صدف پایین انداخت، بالشِ سفیدی که میانشان قرار داشت را برداشت و روی تخت چرخیده، طوری که پشتش روبه لبه‌ی تخت قرار گرفت و چهار زانو که نشست، بالش را در آغوش گرفت و آرنج‌های دستانش را روی نرمیِ بالش که فشرد، انگشتانِ دستِ چپش را به سمتِ کفِ دستش خم کرد و گونه‌اش را از همان سمت چسبانده به پشتِ انگشتانش و با لبخندی که بر لب نشاند، چشم به صدف دوخت و گفت:

- خب حالا... خبر رسیده بود موشِ فراری شده بودی که کشوندیش به ایران و اونجوری همه رو به خاک و خون کشید...

لبانِ صدف از دو سو کشیده شدند و تک خنده‌ی خسته‌ای کرده، حینی که از گوشه‌ی چشم چهره‌ی ساحل را می‌دید، بازی با انتهای تاپِ تنش را خاتمه بخشید و ساحل ادامه داد:

- چجوری دررفتی از دستش واقعا؟ این برای من خیلی سوال شده.

صدف آهسته پلک بر هم نهاد، ابروانش را همراهِ شانه‌های ظریفش با همان آهستگی بالا انداخت و لبانش را بر هم فشرده، به دهانش فرو برد و همزمان که پلک از هم می‌گشود، لب باز کرد:

- با نقشه‌های خاصی که تونستم بکشم عزیزم، تو هنوز من رو نشناختی؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و نود و دوم»

ساحل پشتِ چشمی نازک کرد و رباب از حرفِ او به خنده افتاده، سری ریز به طرفین تکان داد و دستش را به زانویش گرفت که صدف هم با کج کردنِ اندکِ سرش به سمتِ شانه‌ی راست، با لبخند نگاهش را میانِ آن دو به گردش درآورد و در دل لب به اعتراف گشود که دلش عجیب هوای این جمعِ سه نفره را هم کرده بود. جمعی که البته پانزده سالِ پیش پذیرای حضورِ گرم و دلنشینِ یک نفرِ دیگر هم بود... یک نفرِ دیگر، یعنی مادرشان! یک نفرِ دیگری که از پسِ خاطراتِ صدف جلو آمد و چون از دروازه‌ی ذهنش رد شد، میانِ گردیِ مردمک‌هایش پناه گرفت و نقشِ خنده‌اش مقابلِ صدفِ ده ساله، قلبش را فشرد. دیدنِ طرحِ لبخندی که یادگاری مانده چون نقشِ تیزیِ تیغه‌ای روی دیواره‌های مغزش؛ اما خبری از صاحبش نبود و همچنان در حدِ یادگاری باقی می‌ماند، دردناک بود. خانواده‌ی جهانگرد مرزهای نابودی را رد کرده بودند و جایی دورتر از خطِ باریکه‌ای که سرزمینِ انحطاط را از دیارِ حیات جدا می‌کرد، گام برمی‌داشتند و این خاک‌های سرزمینِ انحطاط بود که پس از هر گام برداشتنشان بلند می‌شد و فضا را کدر می‌کرد. این خانواده دیگر هیچوقت خانواده نمی‌شدند، وقتی دلِ دختر با پدر صاف نبود و احتمالا دلِ پدر هم صاف نمی‌شد!

خانه‌ی این خانواده از پای بست ویران شده و روی سرشان، آوارِ خوشبختیِ قدیمی افتاده بود که همه‌شان را له می‌کرد. چه صدف و ساحلی که پس از شش سال به هم رسیده و می‌شد گفت تنها بندی که هنوز این خانواده را زنده نگه می‌داشت، همین بندی بود که این دو خواهر را به هم متصل می‌کرد، چه خسرویی که بر خلافِ مسئولیتِ پدر بودن بر دوشش، از زیرِ آن شانه خالی می‌کرد و خودش را بیشتر در اولویت می‌گذاشت؛ اما شاید هم این ظاهرِ ماجرا بود و خسرو هنوز هم جایی در قلبش پدرانه‌ای را زنده نگه داشته بود!

با گذرِ زمان و خروجِ رباب از اتاق، ساحل درحالی که سمتِ راستِ صدف به تاجِ تخت تکیه داده و پاهایش را دراز کرده، پای راستش را روی پای چپ انداخته بود و بلعکسِ او صدف چهار زانو نشسته، او هم به تاجِ تخت تکیه داده بود و با کمی کج کردنِ بدنش به راست، چون این بار او همچون ساحل بالشی سفید را در آغوش داشت، پذیرای نشستنِ شقیقه‌ی چپِ ساحل روی شانه‌اش شده بود و خودش هم با خنده گونه به موهای معطرِ او چسبانده بود.

لبخند... لااقل امروز و حداقل در این لحظه از چهره‌ی صدف پاک نمی‌شد و کششِ لبانش از دو سو، از بین نمی‌رفتند وقتی که کنارش ساحل بود و آلبومِ عکس را به دست گرفته، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را برای یادآوریِ هر خاطره‌ای که عکسِ موردِ نظرش زنده می‌کرد، روی صفحه حرکت می‌داد و گه گاهی هردو باهم بلند می‌خندیدند. هنوز خیلی با یکدیگر حرف داشتند؛ به اندازه‌ی تمامِ سال‌هایی که گذشت و دوری را تحمل کردند، به اندازه‌ی تمامِ لحظه‌هایی که می‌شد خواهرانه‌هایشان را نثارِ هم کنند، به اندازه‌ی همه‌ی دردی که این دوری به هردویشان وارد کرده بود! همین بود که صدف تک به تکِ این لحظات را در خاطرش نگه داشت و نخواست که حتی ثانیه‌ای را هم برای ثبت کردن در حافظه‌اش از دست دهد چرا که این فرصت معلوم نبود دوباره چه زمانی نصیبش می‌شد؛ شاید ده سالِ دیگر، شاید بیست سال و شاید هم هیچوقت!

امروز که می‌گذشت و صدف بینِ پدرش و مردی که انتخابش کرده و خودش به صراحت گفته بود که دوستش دارد یکی را برای کنارش ماندن برمی‌گزید که مشخص هم بود، دیگر این دقایق تکرار نمی‌شدند و صدف باز هم باید با خاطرات سر می‌کرد؛ چه کاسه‌ی صبری داشت این دختر! لبریز می‌شد، اما نه تا زمانی که مغزِ استخوانش هم از دردِ سوختن فریاد بزند و کسی چه می‌دانست؟ شاید به خاطرِ همین خصوصیاتش بود که هنری او را عاشقانه می‌پرستید!

لبخندِ او در این لحظه جای خالیِ کسی را پررنگ می‌کرد که شش سالِ تمام، همه‌ی وجودش را برای همین لبخند، جبران و بخشش از جانبِ صدف گذاشته بود و اگر تا پیش از دیدنِ صدف، شب‌ها از زورِ گذشته‌ی وحشتناکِ خودش نمی‌خوابید؛ پس از اتفاقاتی که با او از سر گذراند کابوسِ اشک‌های صدف برای بی‌خوابی‌اش بهانه شده بود! مردی که شبِ قبل را تا خودِ صبح همانندِ صدفِ منتظر بیدار مانده بود و حال در همان حالتِ دست به سی*ن*ه به دیوارِ اتاق تکیه داده، سرش را رو به سقف گرفته و پلک بر هم نهاده بود. هیچ صوتی در اطرافش پخش نمی‌شد، هیچ صدایی در گوش‌هایش زنگ نمی‌زد، حتی صدای نفس‌هایش! طوری خفه و آهسته نفس می‌کشید که انگار اصلا جسدی متحرک بود و تنفس جزو وظایفش به حساب نمی‌آمد.

این مردِ انگلیسی با خودش در جنگ بود! این هنریِ سی و دو ساله در حافظه‌ی فلش بک زده‌اش با مردِ بیست و شش ساله و بی‌رحمِ گذشته حتی در مقابلِ صدف هم، در جنگ بود. چهره‌اش آرام و خنثی، با ابروانی که بسیار محو به هم نزدیک شده بودند به نظر می‌رسید؛ اما در سرش سوتِ بلندِ قطار می‌پیچید که صدای خنده‌های ظریفی با آن تلفیق شده بود، صدای خنده با گریه درآمیخت و پلک‌های روی هم قرار گرفته‌اش را فشرد و او انگار که نقطه به نقطه‌ی مغزش را سوزن زده باشند، نمی‌توانست با حسِ بدی که چون رود در رگ‌هایش جریان گرفته بود، مقابله کند. هنری خسته بود؛ از اینکه نجات پیدا کردنش هم دردی از دردهایش را تسکین نداده بود، از اینکه در گوشه‌ای ترین بخشِ خاطراتش، تصویری از پسری نوزده ساله که با افسردگی دست و پنجه نرم می‌کرد و قوطیِ قرص پیشِ چشمانِ آبی‌اش چشمک می‌زد، با آن روانِ به هم ریخته‌ای که تا عمر داشت دیگر مانندِ قبل نمی‌شد و دلیلی که برای زنده ماندن نداشت، خسته شده بود. تلخ بود؛ اما هنری هم یک سال پس از نجات یافتنش دیگر حسِ زندگی را در خود نمی‌دید و چون قصدِ ادامه دادن نداشت، فکرِ خودکشی را هم از سر گذرانده بود، چرا که او هم نمی‌توانست هرروز با پدری رو در رو شود و جوری وانمود کند که انگار اتفاقی نیفتاده و همه چیز هنوز هم مثلِ سابق بود!

می‌شد گفت حقیقت، تلخی‌ای بود که وقتی در وجودش جوشش گرفت، قلبش را در لحظه تهی کرد و هنری برای ثانیه‌ای خواست مغزش را هم خالی کند و خودش را آزاد بگذارد... آزاد از هرچیزی، رها از فکر به گذشته و مرور کردنِ تمامِ چیزهایی که از سر گذرانده بود، چون اگر همه او را دیوانه می‌خواندند با این مرور کردنِ هر دمِ گذشته‌اش قطعا دیوانگی پیشش کم می‌آورد و جنون هم مقابلش زانو می‌زد... چه می‌شد گفت در وصفِ این حالی که بی‌رحمانه زمانی که بی‌گناه بود به جانش افتاده و حال که نقابِ گناهکار بر چهره‌اش داشت هم رهایش نمی‌کرد!

می‌شد گفت... صدف و هنری چون هردو همدیگر را می‌توانستند درک کنند، مکمل‌های خوبی می‌شدند، می‌توانستند از کنارِ هم بودن آرامش بگیرند و از طرفی هر یک برای دیگری حکمِ مُسَکِن را داشته باشند! فاصله‌شان از هم کمی زیاد به نظر می‌رسید؛ اما نه وقتی که صدف با چشمانش عکس‌ها را می‌دید و چون ذهنش جای دیگر پرسه می‌زد، در فکر فرو رفته و گه گاهی با نسیه پاسخِ حرف‌های ساحل را می‌داد، نه وقتی که هنری پس از رد شدنِ چهره‌ی صدف از پشتِ پلک‌های بسته‌اش مژه‌هایش را از هم فاصله داد و دیدگانش که همزمان با پایین آمدنِ سرش نمایان شدند، چشم به روبه‌رو دوخت و گذشته را پس زد.

مقصدِ افکارِ این دو نفر به یک نقطه منتهی می‌شد، آن هم خودشان! صدف تصمیمش را گرفته بود؛ بودن کنارِ این مردی که دیوانگی و عاشقی‌اش برای دختری به نامِ گریس حسرت شده بود را انتخاب کرده بود. به هنری فرصت می‌داد و این قلبش بود که مطمئنش می‌کرد از این فرصت پشیمان نخواهد شد و تردیدِ مغزش را در نطفه خفه می‌کرد تا صدایش به گوش‌های صدف نرسد و قدمِ جلو رفته‌ی او را به عقب بازنگرداند. امروز و امشب مسیرِ دو نفر از هزارتوی خشاب کج می‌شد؛ اما به راهی می‌رسید که بدتر بودن یا نبودنش از وضعیتِ فعلی فعلا مشخص نبود و نمی‌شد گفت که چه در انتظارشان خواهد بود!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و نود و سوم»

در منطقه‌ای دیگر، جایی دورتر از زندانِ هنری و بخشی از آزادیِ صدف، انتهای کوچه‌ای خلوت که تنها یک مردِ میانسال درحالِ صحبت با موبایلش در آن قدم می‌گذاشت، ساختمانی با نمای سفید که در سمتِ راستش تک درختِ سپیدار قرار داشت، به چشم می‌آمد که شبیه به یک ساختمانِ مسکونیِ ساده بود و معمولا کسی در آنجا رفت و آمدِ آنچنانی نداشت و همسایه‌ها هم با افرادی که درونش می‌آمدند و می‌رفتند، تعامل نداشتند! ساختمانی که خسرو را رد کرده از پله‌های چوبی داخلش با گام‌هایی رو به بالا، او را به اتاقی با کفِ چوبی و قهوه‌ای روشن که دیوارهایش نسکافه‌ای و همرنگ با میزِ در انتهایش که لپ تاپِ طوسی و بسته‌ای به رویش قرار داشت و پشتش هم یک صندلیِ چرخ‌دارِ مشکی با تکیه‌گاهِ نسبتاً بلند، رسانده بود. او چشم دوخته بود به مردی که سیگارِ درحالِ سوختن میانِ لبانِ باریکش را با آن دودی که بلند می‌شد، میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش گرفته، پایین می‌آورد و چشم از محیطِ کوچه که پنجره‌ی باز برایش به نمایش گذاشته بود و خنکای هوای صبحگاهی که وجودش را نوازش می‌کرد، گرفت و روی پاشنه‌ی بوت‌های مشکی‌اش به عقب چرخید.

چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش روی نگاهِ مشکیِ خسرو که پشتِ میز درحالی که پهلوی راستش رو به میز قرار داشت، دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوارِ پارچه‌ای و مشکی‌اش سرِ انگشتانش را شبیه به دایره به سطحِ خنکِ میز چسبانده بود و با انگشتِ اشاره‌اش روی میز ضرب می‌گرفت، ثابت ماندند و بی‌خیالِ گفتنِ اینکه از صوتِ ضرب گرفتن متنفر بود، شد. خسرو نگاهش تیز، چشمانِ مردِ مقابلش که هیچ از احساساتِ درونش پیدا نبود را زیرِ نظر گرفته و مرد که موهای جوگندمی‌اش را طبقِ معمولِ همیشه گرد پشتِ سرش بسته بود، دستی که سیگارش را با آن گرفته بود همراه با قدری زیر انداختنِ سرش بالا آورد و با سرِ انگشتِ شستش گوشه‌ی ابروی پهن و مشکیِ راستش را ریز خارانده، چشمانش که روی کفِ چوبیِ اتاق متمرکز بودند، همانطور نگه داشت و با نفسِ عمیقی به سمتِ چپ گام برداشت و صوتِ قدم‌هایش را به سراغِ پرده‌ی گوش‌های خسرو فرستاد.

او که پس از گام برداشتنش خودش را به پشتِ میز رساند، زبانی روی لبانش کشید و دستِ راستش را پایین آورد، سیگار را درونِ جاسیگاریِ کوچک و شیشه‌ایِ روی میز فشرد و همانجا که رها کرد، به اندازه‌ی دو گامِ دیگر رو به جلو رفت و وقتی کوتاه نیم‌چرخی به پاشنه‌هایش داد، روی صندلی جای گرفت. دستانش را روی دسته‌های صندلی قرار داد و حینی که صندلی را به سمتِ میز جلو می‌کشید، تک سرفه‌ای برای پاک ساختنِ خشِ افتاده در صدایش کرده، آبِ دهانش را کوتاه فرو داد و لب باز کرد:

- خب دوستِ قدیمی... می‌تونم بپرسم دوباره کجا به مشکل خوردی که وجودِ من برات یادآوری شده؟

کنایه می‌زد، درست همانی که خسرو از آن بیزار بود؛ اما می‌توانست در برابرش خودش را کنترل کند که همزمان با قرارگیریِ آرنج‌های هردو دستِ مرد روی میز و درهم گره زدنِ انگشتانش، خودش هم با آرامش تای ابرویی که زیرِ نقابِ روی صورتش بالا انداخت و برگشته رو به میز، کفِ هردو دستش را روی سطحِ آن قرار داد و به چشمانِ به ظاهر بی‌حسِ مرد که تای ابرویی برایش بالا انداخته و منتظرِ پاسخش بود، چشم دوخت و گفت:

- کم لطفی می‌کنی شاهرخ! اونی که سراغی نمی‌گیره خودتی و کسی که شکایت می‌کنه هم خودتی؟

حکمِ رفاقت داشتند؛ لااقل برای خسرو که اینطور به نظر می‌رسید، اما درموردِ شاهرخ نمی‌شد باتوجه به بی‌حسی‌اش حرفی زد و نظری داد! شاهرخ لبانش را از یک گوشه به نشانه‌ی پوزخندی بی‌صدا و گله‌مند از دوستی که هرگاه نیاز داشت سر و کله‌اش پیدا می‌شد، کشید و خسرو بی‌اهمیت به حالتِ او، با سرِ انگشتِ اشاره‌ی دستِ راستش روی میز ضرب گرفت که نگاهِ شاهرخ را هم دمی به روی حرکتِ انگشتش ثابت نگه داشت و او با کنترلِ تنفرش نسبت به چنین صدایی که به نظرش انتظار را دلهره‌آور می‌کرد، لبانش را بر هم فشرد و قدری چانه جمع کرد، سرش را ریز تکان داد و با باز کردن گره‌ی انگشتانش از هم، جسمش را عقب کشید و به تکیه‌گاهِ صندلی تکیه سپرد، کمی آن را به چپ چرخاند و فقط آرنجِ دستِ چپش را روی میز نگه داشته، دوباره مردمک به سمتِ خسرو چرخاند و گفت:

- می‌دونی که مجرم نمی‌تونه به شاکی تبدیل بشه؛ اما بگذریم از اینکه خبر داری سلامِ گرگ هم بی‌طمع نیست...

پلکِ آهسته‌ای زد و با آرامشی که کاملا در لحنش حس می‌شد، طوری که انگار سعی داشت حضورِ خسرو را برای خود عادی کند، پس از مکثی کوتاه ادامه داد:

- محترمانه‌تر بگم؛ چه کمکی از دستم برمیاد دوستِ عزیزم؟

و خسرو که گویی منتظرِ همین لحنِ او بود، تک خنده‌ای کرد، دستانش را از میز جدا ساخت و تنش را هم که عقب کشید، زیرِ نگاهِ سنگین و منتظرِ شاهرخ که دستش را به سمتِ صورتش خم می‌کرد و انگشتانش را زیرِ چانه و ته‌ریشِ جوگندمی‌اش قرار می‌داد، دوباره به پهلو مقابلِ میز و این بار به سمتِ جلو گام برداشته، خیره به آسمانِ آبی و صافی که میانِ چهارچوبِ پنجره‌ی باز بیشتر نما داشت و زیبایی‌اش را به رخ می‌کشید، چشم گرفت از نورِ مستقیمِ خورشید که چشمانش را آزرده‌خاطر می‌کرد و نگاهش را دوخته به همان آبیِ آسمان و بالاخره گفت:

- به یه جایی برای مخفی شدن نیاز دارم!

ابروانِ شاهرخ کمی به هم نزدیک و چشمانش که ریز شدند، نگاهش از آن حالتِ بی‌حسیِ آزاردهنده جدا شد و رنگِ شک بر بومِ چهره‌اش پاشیده شده، چشم دوخت به قامتِ خسرو از پشتِ سر و با شک پرسید:

- داستان چیه؟

خسرو نفسِ عمیقی کشید و هوای پاکِ تهران را بلعکسِ آلودگیِ همیشگی‌اش به ریه‌هایش خفه‌اش فرستاده، پلکِ آهسته‌ای زد و دستانش را که در جیب فرو برد با تصورِ صورتِ مشکوک شده‌ی شاهرخ پیشِ چشمانش، خونسرد پاسخ داد:

- پلیس دنبالمه! تا حداکثر سه یا چهار روزِ دیگه باید عمارت رو تماماً بی‌خیال شم و برم یه نقطه‌ی دور از دسترس!

پلیس همیشه دنبالِ او بود و این چیزِ عجیبی نبود؛ اما اینکه کار به جایی رسیده بود که خسرو فرار را بر قرار ترجیح می‌داد، برای شاهرخ که ابروانش بیشتر به هم نزدیک شدند، عجیب به نظر می‌رسید که سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و خسرو با حسِ سنگینیِ نگاهِ او، سر به سوی شانه‌ی راستش چرخاند و نیم‌رُخِ زیرِ نقابش که پیشِ دیدگانِ او قرار گرفت، ادامه داد:

- پای خ*یانتِ یکی از زیردست‌هام وسطه، برای همین هم این بار واقعا ماجرا جدیه!

شاهرخ نفسِ عمیقی کشید و به فکر فرو رفت، افکاری که ماهیتشان معلوم نبود و فقط خودش از چیستی‌شان آگاه بود؛ ظاهرا دوست به نظر می‌رسیدند و خسرو هم هنوز به این دوستی امید و به شاهرخ نیاز داشت و شاهرخ هم... معلوم نبود! مشخص نبود قبول یا ردِ درخواستِ خسرویی که زیرپوستی و در بی‌خبریِ تیرداد، بارش را بسته و آماده‌ی رفتن بود؛ البته رفتنِ ساده به او نمی‌خورد، خسرو باید همه را با خودش زیر می‌کشید بعد می‌رفت!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و نود و چهارم»

مُهره‌ی مخفیِ خسرو که خیالش را بابتِ اینکه راحت می‌توانست همه را با خودش تهِ چاهِ نابودی دفن کند، راحت می‌کرد، دختری بود که درونِ اتاقش روی تخت به پهلوی راست، رو به پنجره دراز کشیده بود و پتوی شیری رنگ را تا روی سرش بالا کشیده، بی‌توجه به گرمایی که از زیرِ پتو بودن تا آن اندازه درگیرش شده بود، تنها آبِ دهانش را محکم از گلوی خشکیده‌اش پایین فرستاد و پلک‌هایش را بر هم فشرد. نمی‌دانست چرا قلبش از دیشب سرِ ناسازگاری برداشته بود و بی‌دلیل طوری تند و با شدت می‌کوبید که دلش می‌خواست آن را از سی*ن*ه بیرون کشد و وجودش را حس نکند! قلبش آزار می‌داد، همانندِ معده‌اش که ریز سوز می‌زد و اعلانِ گرسنگی می‌داد تا از جایش برخاسته و برای صرفِ صبحانه از اتاقش خارج شود؛ اما نه اعلان و سوزِ معده‌اش و نه حتی حالت تهوعِ کمرنگی که گریبانش را گرفته بود، نمی‌توانستند به او برای بلند شدن یاری دهند. به اویی که از شبِ قبل خودش را نه فقط در اتاق، بلکه درونِ خودش زندانی کرده بود و نمی‌خواست بلند شود، فقط می‌خواست با خودش خلوت کند و مغزش را راحت بگذارد؛ اما شدنی نبود! چه چیزی این دختر را تا این اندازه پریشان کرده بود که با فاصله دادنِ مژه‌هایش از هم، کلافه نفسش را محکم بیرون فرستاد و پتو را با سرعت از سرش پایین کشید؟

پایین کشیده شدنِ ناگهانیِ پتو، به هم ریختن و پخش شدنِ موهای مشکی و صافش که کمی درهم گره خورده بودند روی صورتش را به دنبال داشت که ابروانش را قدری به هم نزدیک کرد و با ریز کردنِ چشمانِ مشکی‌اش لبه‌ی پتو را روی شانه‌ی برهنه‌اش به واسطه‌ی تاپِ مشکی و یقه گردِ تنش قرار داد و موهایش را با حرص از روی صورتش کنار زده، چشمش به روشناییِ فضای اتاق که نورِ خورشید به خوبی از عهده‌ی روشن کردنش برآمده بود، افتاد. این دختر یا به عبارتِ دیگر یلدا، با اخمی کمرنگ نشسته روی صورتش که پیشانی‌اش را هم با خطوطی کمرنگ طرح داده بود، لبانِ خشکیده‌اش را روی هم نهاده، از راهِ بینی نفس می‌کشید و مشخص نبود این اولِ صبحی چه چیزی روانش را بر هم ریخته بود که خیره‌ی روبه‌رو، حتی با خودش هم دشمنی داشت و لج می‌کرد!

دلش می‌خواست کلِ روز را فقط بخوابد تا از آشفتگی‌های اطرافش دور بماند؛ اما نمی‌شد به کسی که شبِ قبل را با وجودِ همه‌ی خستگی‌اش نخوابیده بود، اطمینان داد که امروز را می‌توانست با چنین ذهنِ مشغولی بخوابد و استراحت کند. با هر پلکی که می‌زد، خودش را ناامید از زندگی حس می‌کرد و ترجیح می‌داد که لذتِ مرگ را به جای شکنجه‌ی زندگی به جان بخرد. چه شده بود؟ این حجم از به هم ریختگیِ یلدا... شبِ قبل رازی را در صندوقچه‌ی اسرارش را پنهان کرده بود که خواب و آسودگی را از این دختر ربوده، فقط ماتِ نقطه‌ای دور، مردمک‌هایش را ثابت نگه داشته بود؟

او به قدری خیره‌ی روبه‌رو و غرق در عالمِ خودش باقی مانده بود که حتی متوجه‌ی پایین کشیده شدنِ دستگیره‌ی درِ اتاقش که در رو به داخل هم هُل داده شد، نبود و نفهمید که قامتِ مادرش با چهره‌ای نگران و مغموم میانِ درگاه جای گرفت. زنی که با چشمانِ قهوه‌ای تیره و غم گرفته‌اش، دستِ راستش را چسبانده به خنکای درگاه از سمتِ راست، یلدا را می‌نگریست و قلبش مچاله شده بود. مادر بود، گرفتگیِ فرزندش باعث می‌شد دلخوریِ خودش را فراموش کند و تنها نگرانی‌اش را برای یلدا به یادگار بگذارد و نمی‌شد انتظار داشت برای دخترش نگران نباشد. او شبِ قبل سرِ نخی که یلدا را به نقطه‌ای اشتباه وصل می‌کرد، پیدا کرده بود و نمی‌توانست به سادگی از کنارش رد شود چرا که از به چاه افتادنِ یلدا می‌ترسید!

یلدا خودش هم نمی‌دانست این داستانِ انتقام اصلا از کجا و با وجودِ تاوان پس دادنِ کاوه چرا شروع شده بود، چرا ادامه پیدا کرد و برای چه به اینجا رسید که خودش را همدستِ خلافکاری کرد که پیش از آن، حتی نامش را هم نشنیده بود. گذرِ زمان با دختری چون او چه کرده بود که برای خنک کردنِ دل و از بین بردنِ کینه‌اش، انتقام را بهترین راه می‌دید بلکه آرامش را به جانش بیندازد؟ هرچند او با همه‌ی این تفاسیر، حتی الان هم آرامش نداشت و این بی‌قراری در رفتارش کاملا مشهود بود که مادرش را هم نگران می‌کرد. اویی که همزمان با جلو آمدنش رو به داخل، موهای کوتاه و مشکی‌اش را پشتِ گوش راند و وقتی جلوتر آمد، به آرامی سرِ انگشتانش را هم از درگاه جدا کرد و همانطور ماتِ یلدا، نفسِ عمیقی کشید.

جلو رفتنش در نهایت به نشستنش روی لبه‌ی تخت و پشتِ یلدا انجامید که او هم چون تکان خوردنِ تخت را متوجه شد و فهمید کسی روی تخت نشسته، تنها احتمال را به مادرش اختصاص داد و بی‌آنکه تغییری در چهره‌اش به جز قرارگیریِ دوباره‌ی مژه‌های بلندش روی هم اینجاد کند، آبِ دهانی از گلو گذراند و خودش را به خواب زد.

مادرش دستِ راستش را جلو برد و سرِ انگشتِ میانی‌اش که حلقه‌ی نقره‌ای، ظریف و تک نگینی را با خود داشت، به شقیقه‌ی یلدا و موهای نشسته رویش چسباند و او را خواب برداشت کرده، با کنار زدنِ تارِ موهایش و جای دادنِ آن‌ها پشتِ گوشش، نفسش را اه مانند بیرون کشید و چون همراه با خودش سی*ن*ه‌ی یلدا را هم سوزاند، دستش را عقب کشید و گرفته لب باز کرد:

- از بچگیت هم این عادتِ لجبازی‌ای که تهش تا حرف، حرفِ خودت نمی‌شد رو هم داشتی و وقتی هم که چیزی خلافِ میلت می‌شد با رفتارت کاری می‌کردی که ما بدونِ در نظر گرفتنِ تقصیرت برای عذرخواهی پا پیش بذاریم.

یلدا همچنان خودش را خواب نشان داد و از فشردگیِ قلبش در کنجی از سی*ن*ه گذشت تا دوباره اسیرِ صدای از تهِ چاه درآمده‌ی مادرش شد که ادامه داد:

- اما آدم‌ها بزرگ که میشن، تصمیماتشون خطرناک تر میشن یلدا! برای همینه که من می‌ترسم، نگرانتم، نمی‌خوام سرِ هیچ و پوچی که حتی منم نمی‌دونم چیه گند بزنی به زندگیت! با خودت کاری نکن که بعدها پشیمونی جوری دامنت رو بگیره که نتونی حتی جبرانش کنی!

پلک‌های یلدا ناخواسته با حسِ هجومِ بغض به گلویش بر هم فشرده شدند و مادرش چشم از او گرفته، سرش را زیر انداخت و با انگشتِ اشاره‌ی دستِ راستش مشغولِ کشیدنِ خطوطِ فرضی روی رانِ پای پوشیده با شلوارِ دمپا و مشکی‌اش شده، پس از مکثی کوتاه دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- من یه مادرم، مادر از لحظه به دنیا آوردن تا تک به تکِ ثانیه‌هایی که برای بزرگ شدنِ بچه‌هاش خرج می‌کنه، نگرانشونه؛ نمی‌خواد یه تصمیمِ اشتباه و یه ثانیه‌ای یه عمر سرنوشتشون رو بازیچه کنه! من رو درک کن دخترم، من نمی‌تونم بی‌تفاوت بشینم و واکنشی نشون ندم وقتی معلوم نیست تو اون همه پول رو از کجا آوردی!

لبانِ یلدا همراه با چانه‌اش ریز لرزیدند و این فشار طوری شد که مژه‌هایش نم گرفتند و با ناتوانی‌اش در برابرِ کنترلِ خود، قطره اشکی از همان پلک‌های بسته‌اش سقوط کرد و پس از گذر از استخوانِ بینی‌اش سطحِ بالش را نم‌دار کرد. بغضش را خفه کرد و به شانه‌هایش برای لرزشی هرچند ریز، مجال نداد و تنها باز هم صدای مادرش را به خوردِ گوش‌هایش داد:

- زندگی بی‌رحمه یلدا، خیلی بی‌رحم‌تر از اونی که فکر کنی بعد از یه اشتباه می‌تونه بهت مهلت بده برگردی به عقب و همه چی رو از نو بسازی؛ خیلی بی‌رحم‌تر!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و نود و پنجم»

یلدا در لاکِ خود فرو رفته بود و تمامِ زورش را برای بلند نشدنِ صدای گریه‌اش و از طرفی مشخص نشدنِ بیداری‌اش می‌زد و با هر سختی‌ای که بود، موفق هم می‌شد. لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش را بر هم فشرد و مادرش که با نفسی آه مانند رو از او گرفت و سرش را متاسف و ریز به طرفین تکان داد، زیرلب با خود زمزمه کرد:

- خدا آخر و عاقبتمون رو بخیر کنه!

پلک‌های بسته‌ی یلدا روی هم فشرده شدند و مادرش دستِ چپش را بالا آورده، به لبه‌ی پتو روی شانه‌ی یلدا رساند و کمی آن را بالاتر کشید، سپس لبانش را روی هم فشرد و از روی تخت با آهسته‌ترین حالتِ ممکن برخاست و آبِ دهانش را که فرو داد، روی پاشنه‌ی صندل‌های مشکی‌اش کوتاه چرخی زد و به سمتِ در که برگشت، گام‌هایش را هم به همان سمت برداشت. از میانِ درگاه رد شد و با خروجش از اتاق، در را بی‌صدا پشتِ سرش بست و یلدا که متوجه‌ی رفتنِ او شد با مرورِ حرف‌های مادرش بغضش سنگین؛ اما بی‌صدا شکست و با لرزشِ شانه‌های ظریفش و جمع شدنِ چهره‌اش از گریه، لبه‌ی پتو را بارِ دیگر به دست گرفت و بالا که کشید خودش را زیرِ پتو مخفی کرد و گریه‌اش را همانجا ادامه داد. درد چه می‌شد؟ همین که یلدا زیرِ پتو بی‌صدا هق می‌زد و در خلوتِ خودش، خودش را می‌شکست و پشتِ در، مادرش دست به سی*ن*ه تکیه زده به درِ اتاق و سرش را چسبانده به در، چانه‌اش لرزید و اشک از چشمش سُر خورد و روی گونه‌اش تا چانه راه گرفت.

درد همین بود که حالِ نابسامانِ این خانه و وضعیتِ غم انگیزی که برای مادر و دختر پیش آمده بود، اشتهای پسرِ کوچکِ خانواده یعنی محمد که درونِ آشپزخانه و پشتِ میزِ فلزی و سفیدِ غذاخوری نشسته را کور کرده بود، که جویدنِ لقمه‌ی کره و عسلش پایان یافت؛ اما به خاطرِ بغضی که از گریه‌ی مادرش به گلویش چنگ می‌زد، نمی‌توانست آن را فرو دهد و بُغ کرده، دستی که با آن تکه‌ای نان سنگک را به دست گرفته و هنوز از سبد جدا نکرده بود، ثابت نگه داشت. چانه‌ی پسرک جمع شد و نان را درونِ سبد قرار داده روی مابقیِ تکه نان‌ها، دستش را عقب کشید و با فشاری به جسمِ لاغرش در آن تیشرتِ آبی پررنگ، کفِ پاهایش را روی خنکای کفِ آشپزخانه فرود آورد و با فشاری که از جایش برخاست، به سمتِ درگاهِ آشپزخانه با گام‌هایی بلند فراری شد. یک پسربچه‌ی ده ساله چه دردی می‌کشید با دیدنِ این حال از مادر و خواهرش که تا زمان زنده بودنِ پدرشان هیچ چیز اینگونه نبود!

درد در این خانه خلاصه می‌شد که مادر و دختر نمی‌توانستند باهم خوب حرف بزنند و به عبارتی می‌شد گفت عمیق‌ترین مشکلِ این خانه یلدا بود که با لجبازی‌هایش اجازه نمی‌داد حتی مادرش کمکش کند! مادری که نمی‌توانست دلشوره برای فرزندش را رها کند و گاهی با خود فکر می‌کند که از زمانِ مرگِ همسرش تا همین لحظه او تمامِ خودش را برای به وجود نیامدنِ حسِ کمبود در فرزندانش گذاشته بود؛ پس داستانِ این همه پول چه بود؟ یک شبه که پیدا نمی‌شد، نقشه‌ی گنجی هم که در کار نبود... باید فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند سر از کارِ یلدا دربیاورد و راهی برای سد شدنِ راهِ او پیدا می‌کرد تا بیش از این درونِ چاهِ اشتباه پایین نیفتد. نمی‌توانست دست روی دست بگذارد، نمی‌شد به این نگرانی و تنها تکیه دادن به درِ اتاقِ او و گریه کردن اکتفا کند؛ راه به جایی نمی‌برد که او تکیه از در گرفت، بینی‌اش را بالا کشید و چون سر چرخاند و محمد را در آشپزخانه ندید، نفسش را لرزان بیرون فرستاده و دلش گرفته برای قلبِ کوچکِ محمدی که آشوبِ این خانه برایش زیادی بود، این بار به سمتِ اتاقِ او که کنارِ اتاقِ یلدا بود، حرکت کرد.

سر درآوردن از کارهای زیر زیرکیِ یلدا می‌توانست به هر نحوی باشد؛ حال یا تعقیب کردنش، یا چک کردنِ موبایلش و یا هرچیزِ دیگری که این مادرِ مضطرب را به سرِ نخی وصل کند و دل آشوبه‌اش را تسکین دهد! منشأ رودِ درد گویی از شهر بود که جریانش به بیرون از شهر و ویلایی جنگلی می‌رسید که الیزابت هنوز هم در اتاقِ هنری ایستاده پشتِ پنجره‌ی بازِ اتاقِ او در سمتِ راست، لب به دندان می‌گزید و پوستِ نازکِ لبش را می‌جوید و از سوزشِ زخمی هرچند ریز که بر لبش نقش می‌بست، دمی کوتاه، محکم پلک بر هم فشرد و نسیم تارِ موهایش را بازیچه کرده، روی گردنِ باریک و عرق کرده‌اش به جلو می‌کشید که چند تار به واسطه‌ی چسبیدن به گردنش از جلو رفتن منع می‌شدند.

این میان لارا که سینیِ حاویِ صبحانه را روی میزِ کارِ هنری قرار می‌داد، با پیچشِ کمرنگ بوی عطرِ تلخِ او در بینی‌اش نگاهش را با دلسوزی به سمتِ الیزابت که با کفِ کتانی‌اش روی زمین ضرب گرفته بود و دستِ چپش را خمیده زیرِ سی*ن*ه‌اش نگه داشته، آرنجِ دستِ راستش را روی مچِ دستِ چپش نهاده بود و این بار به جای پوستِ لبش، ناخنِ انگشتِ اشاره‌اش را می‌جوید و چشمانِ آبی تیره و خمارش در حیاط چرخ- چرخ می‌زدند، دوخت.

لارا که کنجِ لبش را به دندان گزید، گامی به کنار برداشت و با چرخیدن روی پاشنه‌ی متوسطِ کفش‌های مشکی‌اش به سمتِ چپ سوی در گام برداشت و حتی صدای قدم‌هایش هم نتوانست الیزابت را متوجه‌ی خود کند که از اتاق خارج شد و پله‌ها را هم با گرفتنِ دستش به نرده سریع پایین رفت و آخرین پله را پشتِ سر گذاشته، چشمش به سام افتاد که انتهای سالن و سمتِ چپِ درِ اصلی سینی به دست ایستاده و یک تای ابرویش بالا پریده، منتظرِ لارا بود که با گام‌هایی بلند و سریع رو به جلو رفت و سه پله‌ی کم ارتفاع را که رد کرد، جلوتر رفت و رسیده به سام، صوتِ قدم‌هایش که او را متوجه کرد سرش را به سمتِ لارا چرخاند.

او را که دید، چشم غره‌ای به او رفت که لارا بی‌توجه سینی را از دستش گرفته با یک دست، دستِ دیگرش را روی دستگیره‌ی درِ اصلی نشاند، پایین کشید و در را که به سمتِ خودش آورد، آن را گشود و همزمان با خروجش از درگاه سام هم با کلافگی پشتِ سرش روانه شد. سام که تند گام برمی‌داشت تا از او جا نماند و چشمانِ عسلی‌اش را نیمه باز نگه داشته به خاطرِ هجومِ نور و همانطور که هردو به سمتِ راست می‌رفتند، خطاب به لارا گفت:

- هی لارا! من اینجا دارم فکر می‌کنم که هنری چی شد و از طرفی نگرانِ صدفم، اونوقت تو من و خودت رو با صبحونه بردن برای اون دختره... چی بود اسمش؟ کریس؟ حالا هرچی! با اون سرگرم می‌کنی؟

لارا به ناگه در جایش ایستاد و چون خنده گریبانش را گرفت، حینی که مقابلِ درِ اتاقک توقف کرده بودند لبانِ باریک و صورتی‌اش را برای کشتنِ خنده‌اش جمع کرد و با پلک زدنِ آهسته‌اش که چشم در حدقه به سمتِ سام که در طرفِ راستش ایستاده بود، چرخاند، با کنترلِ لبانش برای کشیده نشدن از دو سو، نفسی گرفت و خیره به چشمانِ سام لب باز کرد:

- کریس ورژنِ مردونشه؛ این گریسه، چندبار تکرار کن تا زبونت عادت کنه!

سام دستِ راستش را بندِ کمرش کرد و همانطور که نیم نگاهی گذرا به درِ فلزیِ اتاقک می‌انداخت، با دستِ چپش به اتاقک اشاره کرد و کلافه، با حسِ لغزش و پایین افتادنِ چند تار از موهای قهوه‌ای روشنش که چپ زده بود، روی پیشانیِ کوتاهش، چانه جمع کرد و لبانش را که از دو گوشه کمی پایین کشید، گفت:

- من نمی‌فهمم؛ چرا یه آدم ربای دیوونه رو باید زنده اینجا نگه داریم؟ مسئولیتش هم که گردنِ من و تو هستش و باید با سپرِ دفاعی بریم سراغشون یه وقت حمله نکنن!

لارا که اگر دمی دیگر را به حرف زدن با سام می‌گذراند قطعا از کنترل کردنِ لبانش عاجز می‌ماند، نفسش را محکم بیرون فرستاد و دستش را درونِ جیبِ شلوارِ دمپا و مشکی‌اش فرو برده، سرمای فلزِ کلید را که با انگشتانِ کشیده‌اش لمس کرد، آن را به دست گرفت و با بیرون کشیدنش، خیره به روبه‌رو گفت:

- دیگه شرمنده که من و تو اینجا کار می‌کنیم و باید فقط بگیم چشم! چقدر تو غرِ بی‌خود می‌زنی سام!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و نود و ششم»

چشم غره‌ی سام که دستش را از کمر و پیراهنِ لیِ آبی کمرنگ نشسته بر تیشرتِ سفیدش با دو طرفِ باز و آستین‌های تا آرنج بالا رفته، پایین می‌انداخت را متوجه شد و بی‌تفاوت دستش را جلو برد، کلید را درونِ قفلِ در چرخاند و در که با صدای ریزی باز شد، نگاهِ درشت، آبی روشن و خیره به روبه‌روی گریس هم با آن مردمکِ گشاد شده به واسطه‌ی کمبودِ نور در آن اتاقک که فضایش کدر بود و نیمه تاریک، همانطور ثابت ماند و چون می‌دانست شخصی که داخل می‌آمد، کیست تنها مژه‌های بالا و پایینش را آهسته بر هم نهاد و دستش که بسته بود را محکم مشت کرد. لارا زبانی روی لبانش کشید و نگاهی به سام انداخت که با چشم و ابرو و سر به داخل اشاره کرد و دستش را هم که ساعتِ بندِ چرمی و مشکی رنگی به مچش وصل بود را ثانیه‌ای به سمتِ درِ بازِ اتاقک گرفت و با شتاب که پایین انداخت، صدایی از برخوردِ محکمِ کفِ دستش با رانِ پای پوشیده با شلوارِ جین و مشکی‌اش پخش شد و لارا لبانش را بر هم فشرد، به دهانش فرو برد و نفسی گرفته از راهِ بینی، بالاخره رو به جلو گام برداشت. گریس همچنان پلک بر هم نهاده بود و در سکوتِ خودش غرق بود؛ گویا فقط انتظار می‌کشید تا لارا از اینجا خارج شود چون خودش امروز اصلا میلی به غذا و صبحانه نداشت!

لارا که داخل شد، سام دستی به موهایش کشید و پشتِ سرِ او گام برداشت، جلو آمدنش با جای‌گیری‌اش میانِ درگاه مساوی شد که دستِ راستش را بالا آورده با لبخندی کمرنگ و یک طرفه ساعدِ دستش را به درگاه چسباند و دستِ چپش را هم در جیبِ شلوارش که فرو برد، پای چپش را کج مقابلِ پای راستش طوری که نوکِ بوتِ مشکی‌اش به زمین چسبید، قرار داد و به همچنان زندانی بودنِ گریس و زیردستش نگریستن را ادامه داد. برایش لذتبخش بود! انگار زندانی بودنِ گریس بیش از اینکه دلِ صدف که اصلا از وجودِ آن‌ها خبر نداشت را خنک کند، دلِ خودش را خنک می‌کرد و راضی از چنین وضعیتی که برای آن‌ها پیش آمده، در دل هنری را برای این یک کارش عمیقاً تحسین کرد. لارا که از گوشه‌ی چشم نگاهی به سام انداخت و متوجه‌ی لبخندِ یک طرفه‌ی او شد، لبش را گزید و با چشمانش برای سام خط و نشان کشید که سرِ بحثی را باز نکند.

سام که با نیم نگاهِ گذرایش پی به خط و نشان کشیدنِ او برد، چون متاسفانه هیچ گاه علاقه‌ای به گوش کردنِ حرف‌های لارا نشان نمی‌داد و نصیحت پذیر هم نبود، تای ابرویی بالا انداخت، نگاهِ عسلی و روشنش زومِ نیم‌رُخِ گریس شده، چون اگر حرفش را سر به نیست می‌کرد و به زبان نمی‌آورد خودش خفه می‌شد و همین هم قدرتِ کنترل کردنش را می‌گرفت، گریس را مخاطب قرار داد و به انگلیسیِ نه چندان واردی گفت:

- آر یو اوکی مادمازل؟ انگار سخت می‌گذره.

لارا لبانش را بر هم و سینی را میانِ انگشتانش فشرد که گریس با شنیدنِ صدای سام خونسرد پلک از هم گشود و نگاهش را چرخانده به سمتِ او که چشمکی برایش می‌زد و گوشه‌ی لبِ بالایش با فاصله‌ای که میانِ لبانش افتاده بود ریز بالا پرید، خونسرد ابرویش را بالا انداخت، کششی یک طرفه و بسیار محو به لبانِ باریکش بخشید و سرش را کج کرده قدری به سمتِ راست و رو به سام، پس از مکثی کوتاه چهره‌اش که رنگِ تفکر به خود گرفت کمی چشم ریز کرد و بعد به زبانِ فارسی طوری که برای سام عجیب بود و برای لارا عادی، لب باز کرد:

- تو خیلی از اینجا موندنِ من خوشحال نشدی؟ یعنی... می‌دونی که طبیعی نیست!

نگاهِ لارا کامل به سمتِ سام چرخید و سام اما زومِ نگاهِ گریس شده لبخندش رو به محو شدن رفت و دستش را که از درگاه پایین انداخت، بدنِ کج شده‌اش را صاف کرد و پاهایش را کنارِ هم قرار داده، لبه‌های پیراهنش را از دو طرف بالا داد و دستانش را درونِ جیب‌های شلوارش فرو برد، سرش را این بار اندک به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و پرسید:

- منظورت چیه؟

گریس پلک بر هم انداخت و شانه‌های ظریفش را ریز بالا انداخت و لبانش را کوتاه از دو گوشه پایین کشید و ریز که چانه جمع کرد، ابرو بالا پراند و بعد که چشم باز کرد، خیره به سام که با ابروانی نزدیک به هم و منتظر نظاره‌گرش بود، لب باز کرد:

- اگه فقط پیشِ هنری کار می‌کنی چه دلیلی داره از زندانی بودنِ من اینجا بیشتر خوشحال باشی؟

مکثی به کلامش داد، سرِ کج شده‌اش را صاف کرد و نگاهی که دوباره به دیوارِ پیشِ رویش انداخت، سرش را آهسته به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و نیشِ کلام فرو برده در رگ‌های سام، زهرش را به بدنِ او فرستاد:

- شاید چون عاشقِ اون دختره‌ای!

چشمانِ سام درشت شدند و فاصله‌ی کم شده میانِ ابروانش دوباره به حالتِ عادی برگشته، همزمان با لارا سر به سمتِ او که قلبش تند و محکم می‌تپید چرخاند و نگاهشان که باهم تلاقی کرد، لارا آبِ دهانش را فرو داد و سام سر گرداند به سمتِ گریس که خونسرد مسیرِ بحث را عوض می‌کرد و خطاب به لارا می‌گفت:

- من صبحونه نمی‌خورم لارا، می‌تونی یا ببریش یا سهمم رو...

پیش از آنکه بگوید می‌تواند به زیردستش که کلافه سرش را رو به بالا گرفته و تنها گوش‌هایش پذیرای شنیدنِ حرف‌های آن‌ها بود، بدهد، سام گامی رو به جلو برداشت و گریس که جلو آمدنِ او را دید با کششِ یک طرفه‌ی لبانش تک خنده‌ای کرد و سام که سعی داشت لحنش را همچون خودِ گریس کند؛ اما موفق نبود و حرص کاملا از صدایش هویدا بود، گفت:

- تنهایی به این نتیجه رسیدی یا اینکه اینجا موندن و فکر کردن باعثِ متوهم شدنت هم شده؟

گریس زبانی روی لبانِ مرطوبش کشید و چشم روی قامتِ سام چرخاند و با همان لبخندی که باقی مانده‌ی تک خنده‌اش بود و قابلیتِ دریدنِ تک به تکِ رشته‌های اعصابِ سام را داشت، گفت:

- کنجکاو شدم بدونم هنری خبر داره؟ چطور ممکنه دو نفر با یه حسِ مشترک به یه دختر باهم یه جا زندگی کنن؟ خدای من!

سام داشت رسوا می‌شد و به عبارتِ دیگر فاش شدنِ علاقه‌اش به صدف یعنی گرفته شدنِ جانش! چرا که هنری از همان روزِ اول با او در این باره حرف زده بود و خودش هنوز هم می‌توانست به وضوح تهدیدِ لحنِ او را با صدایش، در گوش‌هایش بشنود. گریس که مکثی در کلامش به خرج داد و طوری که مشخص بود حرف زدن در رابطه با صدف برایش خوشایند نیست، نفسش را کلافه بیرون داد و گفت:

- متاسفانه این بار هم بهم ثابت کرد که سرِ اون دختر با هیشکی شوخی نداره!

ابرو تیک مانند بالا پراند و لارا که بحث را خارج از محدوده‌ی تحملِ سام دید، با یک دستش سینی و با دستِ دیگرش بازوی سام را گرفته، به سختی او را به عقب چرخاند و وقتی جلوتر از خودش هُل داد، او اول بیرون رفت و لارا پس از او اتاقک را ترک گفت و در را که پشتِ سرش بست، قفل کرد و سپس به سمتِ سامِ کلافه که دورِ خودش می‌چرخید، برگشت و کنارش که ایستاد، با حرص دستش را جلو برد، سام متوقف شد و لارا گوشتِ ساعدِ دستِ او را میانِ انگشتانش گرفت و جوری محکم پیچ داد که «آی» گفتنِ دردناکش بلند و چهره‌اش که درهم شد، دستِ دیگرش را روی جای نیشگونِ لارا قرار داد و سر به سمتش برگردانده، طلبکار گفت:

- تو هم مگه پیچ گوشتی شدی که پیچِ دستِ من رو می‌پیچونی لارا؟ چه خبره این همه خشونتِ فیزیکی؟

لارا که کم مانده از دستِ سامی که مدام باید نگرانش می‌شد دیوانه شود، نفسش را محکم بیرون فرستاد و طلبکارتر از سام گفت:

- با رفتارهایی که تو از خودت نشون میدی، مگه اینکه یه احمق رو به اون صندلی ببندیم که حالیش نشه تو چته!

سام با تعجبِ تصنعی و بانمکی ابروانش را سمتِ پیشانی‌اش روانه کرد.

- مگه احمق نیست؟

شوخی کردنش در چنین وضعیتی هم فقط باعث می‌شد تا لارا بیشتر خودش را برای نخندیدن در برابرش مجاب کند و بیشتر ناکام بماند. به عبارتِ دیگر هرچه لارا تلاش می‌کرد جدیتش را حفظ کند و با لحنِ محکمش سام را مخاطب قرار دهد، با شوخی‌های بی‌موقعِ او ناموفق‌تر می‌شد که کامِ لبانش به شیرینیِ لبخند مزین شد و به سختی با جمع کردنشان خودش را نگه داشت و اخم بر چهره نشانده پس از پلک زدنی محکم، خیره به چشمانِ سام گفت:

- وقت شوخی نیست الان سام؛ سر و کله‌ی هنری پیدا بشه و یه سر به این دیوونه بزنه کافیه تا سندِ بدبخت شدنت امضا شه، هرچند به احتمالِ زیاد خودش الان فهمیده!

با به زبان آوردنِ این احتمال، پس از مکثی کوتاه برای حلاجی کردنِ حرفِ خودش «وای» گفته و دستِ آزادش را که بالا آورد محکم انگشتانش را به پیشانی‌اش کوبید و سام کلافه بابتِ اینکه هر احتمالی که کشف می‌کردند، از قبلی وحشتناک تر می‌شد، درمانده گفت:

- اگه فهمیده بود که تا الان سرم رو زیرِ آب کرده بود.

لارا لب به دندان گزید و نگاه برگردانده سمتِ چهره‌ی سام و مردمک بینِ مردمک‌های او گرداند:

- اون با پنبه سر می‌بُره؛ تو هنوز نشناختیش؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و نود و هفتم»

لارا هشدار داد که هنری با پنبه سر می‌بُرَد و سام که گنجایشِ کلافگی‌اش برای امروز تکمیل شده بود، نفسی کشید و دستش را که بالا آورد، آرام به گرمای گردنش کشید و رو گرفته از لارا، نگاهش را به سمتِ روبه‌رو کشاند و گام برداشتن را آغاز کرد که لارا هم کلافه به دنبالش روانه شد و صبحانه‌ی گریس هیچ، به زیردستش هم چیزی نرسید وقتی که همراه با سام به سمتِ در گام برداشت زیرِ نگاهِ خیره‌ی الیزابت! اویی که دستش را به گردنش رسانده، موهایش را کنار زد و انگشتانِ کشیده‌اش را که به گردنِ باریکش کشید سرش را بالا گرفت و پلک‌هایش را خسته و پریشان روی هم نهاد. صوتِ ضرب گرفتن‌هایش روی زمین به گوش می‌رسید و او ذهنش تماماً آشفته شده، فکرِ برادرش در سرش زنگ می‌زد و هزاران احتمال می‌داد که یکی از یکی نگران کننده‌تر می‌شدند باتوجه به شناختی که در این چند سال از باندِ خشاب و مردی به نامِ خسرو داشت! مردی به نامِ خسرو که تیرداد فکر می‌کرد درحالِ فریب دادنش است؛ اما درواقع خودش از جانبِ او درحالِ فریب خوردن بود و خبر نداشت! تیردادی که درونِ فضای سبزِ پارکی ایستاده و تکیه داده به تنه‌ی باریکِ درختی دست به سی*ن*ه، با پلک‌های نیمه باز به آبیِ آسمان می‌نگریست.

با فاصله‌ای اندک از او، طلوع بود که بلعکس روی چمن‌ها زانو در شکم جمع و دستانش را دورِ زانوانش حلقه کرده، نشسته و صدای خنده‌ها و بازیِ بچه‌ها را می‌شنید و نسیمی که می‌وزید با این آفتابی بودنِ هوا، عجیب برایش دلچسب بود. نسیم می‌وزید و تارِ موهای بلند و بیرون آمده از شالِ او را که زیرِ نورِ نیمه ملایمِ خورشید همراه با رنگِ خاکستریِ چشمانش با آن پلک‌های نیمه باز را روشن‌تر نشان می‌داد، به سمتِ صورتش کج کرده و بالای لبان و پایینِ بینی‌اش را قلقلک می‌داد. لبخندِ طلوع طرحِ کمرنگی داشت و لبخندِ تیردادِ ایستاده کنارش محو به چشم می‌آمد و این میان هردو با چشم چرخاندنی ریز، چشم به والیبال بازی کردنِ چند پسربچه کمی جلوتر از خودشان روی چمن‌ها دوخته بودند و خارج از فضای سبزِ پارک، کودکانِ کم سن و سال‌تری بودند که صوتِ خنده‌هایشان به هنگامِ استفاده از وسایلِ بازی به گوش می‌رسید.

دو مردِ تقریبا مسن هم کنارِ هم با لباس‌های ورزشی می‌دویدند و پارک را که هربار دور می‌زدند، از پیشِ چشمانِ طلوع و تیرداد هم با گذری تقریبا سریع رد می‌شدند و این میانِ لبخندِ طلوع که پررنگ تر شد، چالِ گونه‌های کمرنگش هم محو از خود رونمایی کردند. اویی که با پلک زدنی آهسته، سرش را بالا گرفت و کج کرده به سمتِ راست، خیره به نیم‌رِخِ تیرداد شد که تارِ موهایش روی پیشانیِ کوتاهش ریز تکان می‌خوردند و با وجودِ اینکه مشکلش با هوای بارانی برطرف شده و به خاطرِ طلوع هم که شده، می‌توانست با باران کنار بیاید؛ اما هنوز هم در گوشه‌ای از ذهنش چنین هوای آفتابی و زیبایی را به هوای بارانی برتری می‌داد. بلعکس، باران برای طلوع و سلیقه‌اش جذاب تر و دلچسب تر بود!

او نگاهش به تیرداد خورد که غرق در فکر بازیِ بچه‌ها را می‌نگریست و انگار که درگیرِ موضوعِ دیگری بود و واقعا هم همین بود! فکرِ تیرداد درست در همان لحظه‌ای که خسرو غیرمستقیم تهدیدش را به گوشش رساند، جا مانده بود و هرچه بیشتر فکر می‌کرد، کمتر نتیجه می‌گرفت که کجای کار را اشتباه کرده و مسیر را به کدام سو کج کرده بود که خسرو مشکوک شده و حرفِ صبحش هم دلیلی بر این ادعا بود. ادعایی که ناخودآگاه ابروانِ تیرداد را کمی به هم نزدیک کرد و محو بودنِ لبخندش را از بین برده، چشمانِ قهوه‌ای روشنش را با مردمک‌هایی ریز شده پایین انداخت و او همین که طلوع با کمرنگ ساختنِ دوباره‌ی لبخندش لبانش را بر هم فشرد و چشم از تیرداد گرفت، نگاهِ زیرچشمی‌اش را سراغش فرستاد و زندگی‌هایی که خسرو می‌توانست به حراج بگذارد را مرور کرد.

داستان هنوز هم همان داستان بود و روایت به قوتِ خود باقی! چیزی که تیرداد را مردد می‌کرد و ناخواسته آزارش می‌داد به طلوع وصل می‌شد که در رابطه با به حراج گذاشته شدنِ زندگی‌اش در حرفِ خسرو، می‌شد به نتایجی هم رسید. خسرو هنوز هم علاقه‌ی نصفه و نیمه‌اش به این دختر را پابرجا نگه داشته بود؛ اما به مردی که دخترهای خودش را پشتِ سرش جا می‌گذاشت، نمی‌شد برای تضمینِ زندگیِ دختری دیگر اعتماد کرد. همین بود که امروز تیرداد را به اینجا کشاند، امروز باید تکلیفِ بخشی از داستان را مشخص می‌کرد؛ ولی با تردید... نمی‌شد چندان امیدی هم به این تکلیف معین کردن داشت! اویی که سخت با خودش و احساساتش تا به اینجا کنار آمده بود و نمی‌توانست به چیزی که باید، اقرار کند!

- جوری من رو کشوندی اینجا که فکر کردم وقت گذروندنت باهام انگار برات لذتبخش بوده.

صدایش که باعث بالا پریدنِ تیک مانندِ یک تای ابروی تیرداد شد، سرش را به سمتِ طلوع برگرداند و با دیدنِ او که با همان لبخندِ کمرنگش خیره‌ی روبه‌رو مانده، مسیرِ جابه‌جا شدنِ توپ میانِ بچه‌ها را از دو طرفِ بازیِ میانشان می‌دید، منتظر چشم به نیم‌رُخِ او دوخت که ادامه داد:

- اگه قرار به فکر کردن بود که توی اتاقم هم می‌تونستم فکر کنم، حتی با آرامشِ بیشتر...

سر به سمتِ نگاهِ خیره‌ی تیرداد کج و در قهوه‌ی چشمانِ او خاکسترِ دیدگانش را حل کرد، لب بر هم نهاده و «هوم»ای توگلویی و پرسشی را به ادامه‌ی کلامش افزود. تیرداد کششی بسیار ریز و محو به لبانِ باریکش داده، این بار هردو تای ابرویش را بالا انداخت و خونسرد گفت:

- شاید از وقت گذروندن باهات لذت می‌برم؛ اما خواستم قبل از سر به نیست شدنمون به دستِ خسرو چهارتا خاطره‌ی خوب باهم داشته باشیم.

شیطنتی ته‌نشین در انتهای کلامش بود که همزمان با ادا شدنش بالا آمد و طلوع را که متوجهِ خود کرد، او لبانش را از دو طرف کشید و تک خنده‌ای کرده، دمی کوتاه رو از تیرداد گرفت و در همان حالت گفت:

- الان این رو اخطار برداشت کنم یا یه حرفِ انگیزشی از طرفت که قسم می‌خورم روحیه‌ام رو از این رو به رو کرد؟

لحنِ بانمکی که هنگامِ حرف زدنش به کار برده بود بالاخره حکمِ اولین میخی را گرفت که توانست خودکنترلیِ همچون سنگِ تیرداد را حفاری کند و او که با کششِ بیشترِ لبانش به تک خنده‌ای رضایت داد، طلوع را هم به خنده‌ای ریز وا داشت و لب زد:

- فقط خواستم از الان روحیه‌ات رو تقویت کنم که برای بعدش چندان نگران نشی؛ چون از اونجا که خسرو به من شک کرده دیر یا زود یقه‌ام رو می‌گیره و من واقعا متاسفم... اما زیرِ شکنجه دووم نمیارم و زبونم از الان برای لو دادنت آماده‌ست!

طلوع بلند خندید و کمی حلقه‌ی دستانش به دورِ زانوانِ جمع شده‌اش را تنگ تر کرده، سر به سمتِ او گرداند و با زبانی کشیدن روی لبانش انگار نه انگار که بینِ این شوخی‌ها جدیتی نشسته بود که باید جدی گرفته می‌شد، پشتِ چشمی نازک کرد و گفت:

- خوبه که واردِ جنگ‌های سنگین نشدی، این شریکِ بی‌وفا بودنت کار رو خراب می‌کنه!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و نود و هشتم»

تیرداد شانه‌ای کوتاه بالا انداخت و خواست جوابی به طلوع دهد که همان دم یکی بچه‌هایی که در حالِ والیبال بازی کردن بود، با یک ضربه‌ی ساعدی که از قضا کج آمد و درست به سمتِ صورتِ کج شده‌ی تیرداد رو به طلوع هجوم برد، پسر هینی کشید و رو به جلو گام برداشت که تیرداد همزمان با رو گرفتنش از طلوع و سر به سمتِ جلو چرخاندنش، در لحظه سرش را همراه با کمرش اندکی رو به پایین خم و توپِ والیبال محکم با تنه‌ی درخت برخورد کرد. تیرداد گامی رو به جلو برداشت، پیشِ چشمانِ طلوع که لبانش را از گوشه پایین کشیده و با تحسینِ بانمکی ریز سرش را برایش تکان داد و کوتاه خندید. تیرداد که کمر صاف کرد و ایستاد، سرش را بالا گرفت، نگاه انداخته به پسری چهارده یا پانزده ساله که همزمان با نچ گفتنِ ریزِ خودش و آرام حرکت کردنِ توپ روی چمن‌ها کنارِ پایش و رو به جلو، درحالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را با جمع کردنِ لبانِ باریکش فرو دهد «ببخشید»ای بلند بالا می‌گفت، نفسِ عمیقی کشید، پیش از جلو آمدنِ پسر خم شد و توپ را با یک دست از چمن‌ها جدا کرده، بالا انداخت و با چسباندنِ دستانش به هم به حالتِ ساعد زدن، توپ را در یک حرکتِ می‌شد گفت نیمه حرفه‌ایِ ساعد، قدری جلوتر از بچه‌ها برایشان راهی کرد.

همان پسری که توپ را به سمتِ تیرداد انداخته بود، همزمان با دست به کمر ایستادنِ او سرش را به سمتِ مسیرِ توپ کج کرد و همراه با دوستانش به سمتِ توپی که جلوتر کمی روی زمین به سوی جلو غلت خورد و سپس سکون یافت، دویدند. تیرداد مسیرِ رفتنِ آن‌ها را با چشم دنبال کرد و همراه با دمِ عمیقی سی*ن*ه‌اش را که سنگین ساخت، طلوع با باز کردنِ حلقه‌ی دستانش از دورِ زانوانش، کفِ دستانش را روی خنکای چمن‌های زیرش فشرد و با فشاری که از جا برخاست، گامی رو به جلو برداشتنش همزمان شد با زیر افتادنِ سرِ تیرداد و خارج شدنِ بازدمش از راهِ دهان. او که زبان روی لبانش کشید و سرش را که بالا گرفت، طلوع کنارش ایستاد و با به گردش درآوردنِ نگاهش میانِ تیرداد و بچه‌ها که با برداشتنِ توپ به جای قبلی‌شان بازمی‌گشتند، با لبخند به تیردادی که با سر بالا گرفتنش رو به سمتِ طلوع گرداند و نگاهِ شیطنت بارِ او را که شکار کرد، چشمانش قدری رنگِ تعجب گرفتند و سری ریز به نشانه‌ی «چیه» به طرفین تکان داد که طلوع گفت:

- والیبالیستی یا اشتباه دیدم؟

تیرداد با شنیدنِ پرسشِ او هردو تای ابرویش را روانه‌ی پیشانی کرد که خطوط محوی هم روشنیِ پیشانی‌اش را درگیر کردند و او با فشردنِ لبانش بر هم و فرو دادنِ آبِ دهانش نگاهی به بچه‌ها که نزدیک تر می‌شدند، انداخت و گفت:

- نه اون چیزی که برداشت کردی؛ میشه گفت فقط یه چیزهایی ازش سر درمیارم!

طلوع سر تکان داد و یادِ کاوه که او هم در والیبال مهارت داشت؛ منتها تنها تفاوتش با تیرداد در این بود که او حرفه‌ای کار می‌کرد و تیرداد به قولِ خودش فقط کمی از آن را متوجه می‌شد، از ذهنش خاموشی خواست تا گذشته‌ها را زنده نکند و از حالی که در آن قدم می‌گذاشت، استفاده کند! بنابراین زبانی روی لبانش کشید و با جای‌گیریِ بچه‌ها در مکانِ اولیه‌شان و با همان فاصله، آبِ دهانش را فرو داد و مغزش که پس از درگیریِ ریزی فرمانِ خاموشی را اطاعت کرد، دستِ چپش را قدری بالا برد و تکان داده مقابلش برای پسری که توپ به دستش بود، صدایش را قدری بالا برد و او را مخاطب قرار داد:

- هی آقا پسر!

همه‌ی بچه‌ها که تعدادشان به شش نفر می‌رسید، باهم سر به سمتِ طلوع چرخاندند؛ اما پسری که مقصدِ نگاهِ او بود کمی ابروانِ مشکی‌اش را به هم نزدیک و با دست به خودش اشاره کرده، تیرداد که متعجب نگاه بینِ او و پسر رد و بدل می‌کرد و قصدِ او را نمی‌فهمید، دستانش را در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برد و طلوع که اشاره‌ی پسر را دید، سری برایش تکان داد و با دستش اشاره به توپِ میانِ دو دستِ او کرد به معنای اینکه توپ را برای خودش بیندازد. پسر که نگاهِ قهوه‌ای رنگش را میانِ توپ و طلوع به گردش درآورد، یک آن سرش را بالا گرفت و از همان فاصله توپ را برای طلوع انداخت که او هم با بالا آوردنِ دستانش در یک حرکت توپ را گرفت. تیرداد تای ابرویی بالا انداخت و به طلوع که نگاه کرد، او لبخندی یک طرفه زده، توپ را کوتاه میانِ انگشتانِ دو دستش چرخی داد و با اشاره‌ی چشم و ابرو پیشِ چشمانِ تیرداد به آن، گفت:

- مردِ نبردی یا پشیمون شم؟

تیرداد پلکِ تیک مانندی زد، نگاهش پایین کشیده شده تا توپی که میانِ انگشتانِ ظریف و کشیده‌ی طلوع ریز می‌چرخید، مکثِ کوتاهی کرد و چشمانش را تا چشمانِ او بالا کشید.

- داری حریف می‌طلبی؟

طلوع با تک خنده‌ای ریز سر تکان داد و تیرداد هم لبخندی کمرنگ زده، هردو تای ابرویش را به سمتِ پیشانی‌اش روانه کرد و کوتاه و آرام لب زد:

- قبوله!

طلوع لبخندش را رنگ بخشید و تیرداد دستانش از جیب‌های شلوارش خارج کرده، همراه با طلوع که روی پاشنه‌ی بوت‌های مشکی‌اش به سمتِ چپ کوتاه چرخید، تیرداد هم روی پاشنه‌ی کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش چرخید و همراه با طلوع به سمتِ بچه‌ها که نگاه‌هایشان میانِ یکدیگر رد و بدل می‌شد و از اوضاعِ پیش آمده سر درنمی‌آوردند، گام برداشتند. شاید خوشی، سرزندگی و لذت، روحیه و خنده خلاصه می‌شد در همین لحظه‌هایی که برای تیرداد غریبه بودند و با حضورِ طلوع در زندگی‌اش خودشان را نشان می‌دادند! تیردادی که عجیب بود؛ اما پس از هر موفقیتی می‌خندید و کفِ دستش را محکم به دستِ پسری که با خنده به سمتش می‌آمد، می‌کوبید و در این بُرهه از زندگی‌اش هیجانِ جدیدی را تجربه می‌کرد!

حضورِ طلوع، بودنش و خنده‌هایش، هر نفسی که کنارش می‌کشید و در آخر غروبی که رنگ باخته و از درونش طلوعِ زندگیِ تیرداد متولد شده بود، برایش لحظه‌هایی را می‌ساخت که نه فقط شش سالی که به تیمِ خسرو پیوسته بود؛ بلکه از ابتدا هم چندان آشنایی‌ای را با آن‌ها نداشت. خنده‌‌هایی که این بار پس از یک دور رقیب شدنشان، یک دور هم رفیق و هم تیمی شدنشان را رقم زد که چون هردو کارکشته‌تر از بچه‌ها بودند، موفق‌تر بیرون آمدند و زمان درست جایی قفل شد که این دو نفر مقابلِ هم ایستادند و با خنده کفِ هردو دستشان را که به هم کوبیدند، طلوعی که برای نگریستنِ چهره‌ی تیرداد قدری سر بالا گرفته بود، مردمک بینِ مردمک‌های او گرداند و مکث افتاد به زمان که هردو با قلب‌هایی تپش گرفته، نگاه به چشمانِ هم دوخته بودند.

لمسِ دستانشان، نگاهی که هردو میانِ چشمانِ یکدیگر می‌چرخاندند و زمانی که بی‌رحمانه قصد کرده بود با تند رو به جلو رفتنش ثانیه‌ها را رد کند، برای هردو خلاصه شد در حسی که نگاهشان داشت! حسی که تیرداد هم این بار از نشان دادنِ آن تنها با چشمانش فرار نکرد، ادامه داد، از آشکار شدنش نترسید و به طلوعی که در دلِ غروبِ زندگی‌اش جوانه زده بود، اجازه‌ی دیدنش را داد! حسی که طلوع هم از آن رهایی نخواست و اجازه داد شیفتگی در چشمانِ براقش رخ نمایان کند و غلظتِ آن شیرینی‌ای باشد به کامِ تلخیِ درحالِ از بین رفتنِ وجود تیرداد! زمانی که در این بین با یادآوریِ موقعیتشان، لبخندِ هردو کمی کمرنگ تر شد و کفِ دستانِ طلوع آهسته از روی دستانِ تیرداد به پایین سُر خوردند و بالاخره چشم از او گرفته، گامی رو به عقب برداشت؛ اما این پایانِ حسِ تازه شکل گرفته‌ی میانِ آن‌ها نبود!

طلوع بود و غروبِ زندگیِ تیرداد، شیرینی‌ای که سر از تلخیِ لحظاتش درآورده بود، روشنایی‌ای که چون ماه درونِ تاریکی به چشم آمد و در آخر... نقطه‌ی سفیدی وسطِ برگه‌ی سیاه شده‌ی دفترِ زندگانیِ مردی به نامِ تیردادِ رهبر؛ که همراهِ او لبخندش را کمرنگ کرد و ایستاده کنارش، هردو نیم نگاهی کوتاه را به یکدیگر انداختند و سپس دوباره که سر به سمتِ روبه‌رو برگرداندند، همراه با بچه‌ها آماده‌ی بازی شدند و... حتی آماده برای بازیِ تازه‌ای که این بار سرنوشت با حسِ میانشان قصد داشت برایشان رقم بزند و راهِ سختی که به تازگی قرار بود پیشِ پایشان سبز شود و صبر می‌طلبید؛ باید دید، مردِ میدان می‌شدند یا که شروع نشده، جا می‌زدند!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین