جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,630 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و شصت و نهم»

«یلدا» گفتنِ زن که همزمان شد با بسته شدنِ محکمِ در توسطِ یلدا و بیرون رفتنش از خانه و نهایتاً ورودش به حیاط، نگاهی به کفِ باران گرفته‌ی حیاط و دو درختِ خشکیده انداخت و سپس لرزشِ چانه‌اش را بی‌محل کرده، زیرِ بارانی که قطراتش قامتش را هدف گرفته بودند رو به جلو گام‌هایش را بلند برداشت و سعی کرد از لرزشِ چانه‌اش جلوگیری کند. او که در تاریکیِ شب زیرِ باران قدم برداشت تا از خانه خارج شود، رز ایستاده سمتِ چپِ پنجره‌ای در خانه، درحالی که با دستِ راستش ماگِ پُر شده از قهوه‌ی کم شکر را میانِ انگشتانِ کشیده‌اش گرفته بود، سرِ انگشتانِ دستِ چپش هم که شانه‌اش را از همان سمت به چهارچوبِ پنجره تکیه داده بود و پرده را قدری کنار زده بود، کوچه‌ی خلوت و خاموش را از نظر می‌گذراند و صوتِ برخوردِ دانه‌های ریز و درشتِ باران با پنجره در گوشش آرامش‌بخش شده، دمی مژه‌های بلندش را بر هم نهاد و حینی که پس از مکثِ کوتاهی پلک از هم گشود، دستش را پایین انداخت که پرده هم به جای اولش بازگشت. نفسِ عمیقی کشید، چشمانِ سبزِ تیره و درشتش را در حدقه به گوشه کشیده، روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با دمپایی‌های پشمی و آبی‌اش به عقب چرخید و گام‌هایش را آرام به سمتِ مبلِ سه نفره و بادمجانی برداشت.

در سمتِ دیگرِ خانه و مقابلِ چشمانِ رز، آرنگ در آشپزخانه ایستاده پشتِ گاز، درحالی که رکابیِ مشکی به تن داشت و روی شلوارِ ورزشی و خاکستری پوشیده بود، حوله‌ی سفیدی هم روی شانه‌ی چپش قرار داشت و سرش زیر افتاده، با دستِ چپش دسته‌ی مشکیِ ماهیتابه را گرفته و با دستِ راستش کفگیر به دست، مشغولِ آماده کردنِ سوسیس تخمِ مرغ برای شام بود. چند تار از موهای صاف و قهوه‌ای رنگِ نم‌دارش به واسطه‌ی خم بودنِ سرش روی پیشانیِ کوتاه و روشنش سقوط کردند و او دمی کفگیر را تکیه داده به دیواره‌ی ماهیتابه، همزمان با نشستنِ رز روی مبل، دستش را به سمتِ کابینت دراز کرد و پس از برداشتنِ نمکدان، روی محتوای درونِ ماهیتابه نمک را به خاطرِ علاقه‌ی خودش کمی زیاد ریخت؛ البته نه در حدی که شوری‌اش باعث غیرقابلِ خوردن شدنش شود.

نمکدان را به جای اصلی‌اش بازگرداند و دوباره کفگیر را که به دست گرفت، سرش را بالا آورد و از گوشه‌ی چشم، نگاهی به رز انداخت که با ویبره رفتنِ موبایلش روی میز، کمی ابروانِ باریک و تیره‌اش را به هم نزدیک کرد و قدری خم شده رو به جلو، ماگ را روی میزِ شیشه‌ای قرار داد و دستش را که از دسته‌ی آن جدا کرد، به سمتِ موبایلِ درحالِ زنگ خوردنش سوق داد. موبایل را گرفته میانِ انگشتاتش، بالا آورد و نامِ مینو را که به عنوانِ تماس گیرنده دید، تای ابرویی بالا انداخت و ردِ تماس زد. موبایل را دوباره روی میز انداخت و تنش را عقب کشیده، تکیه به تکیه‌گاهِ مبل سپرد و همان دم آرنگ با خاموش کردنِ گاز، دسته‌ی ماهیتابه را میانِ انگشتانش محکم‌تر گرفت و آن را از روی گاز برداشت.

روی پاشنه‌ی پاهایش چرخیده به عقب و سمتِ میز غذاخوریِ فلزی و سفید رنگ، ماهیتابه را روی میز مقابلِ صندلی‌ای که در رأس قرار داشت، گذاشت و خودش هم صندلی را عقب کشیده، در دم روی آن جای گرفت و نگاهی گذرا به رز که دستِ چپش را روی لبه‌ی تکیه‌گاهِ مبل به صورتِ دراز شده نهاده بود و صفحه‌ی روشنِ تلویزیون و اخبارِ درحالِ پخش را درحالی که صدایش صفر بود، می‌نگریست، انداخت و برای انداختنِ بحثی میانشان لب باز کرد:

- گفته بودی اونی که با برادر ناتنی و نامزدِ سابقت همدست بوده، درواقع رفیقِ همون مردک پدرام...

نگاهِ رز که به سمتش چرخید و از آن فاصله او را دید، آرنگ دست جلو برده و تکه نان سنگکِ برش خورده‌ای را از درونِ سبدِ کوچکِ وسطِ میز برداشت و بخشِ کوچکی از آن را جدا کرده، قاشقی که کنارِ ماهیتابه و از قبل روی میز بود را برداشت و همچنان که نگاهش پایین بود، ادامه داد:

- اون چه بلایی سرش اومد؟

رز سی*ن*ه‌اش را سنگین کرده با دمی عمیق که رایحه‌ی شیرین و خنکِ عطرِ خودش را به مشامش می‌رساند، یقه‌ی پیراهنِ راحتی، آبی روشن و سبکش را که روی تاپِ سفید و شلوارِ همرنگِ پیراهنی که دوطرفش باز بود، پوشیده بود، کشید و با خم شدنش به سمتِ میز، تکیه از مبل گرفت و دستِ راستش را جلو برده، بارِ دیگر دسته‌ی ماگ را گرفت و خنثی پاسخ داد:

- همین پارسال تصادف کرد انگار و ماشینش رفت تهِ دره...

لبانش را از یک سو نه به نشانه‌ی لبخند، کشید و تیک مانند ابروانش را همراه با شانه‌هایش کوتاه بالا انداخت و همان دم که آرنگ لقمه‌ی گرفته شده‌اش را به سمتِ دهانش می‌برد، خودش هم لبه‌ی ماگ را به لبانِ باریکش چسباند و پیش از راهی کردنِ قهوه به گلویش، ادامه داد:

- شاید براش بهتر شد!

آرنگ که شنید، پلکِ محکمی زد و همزمان با جویدنِ لقمه‌اش، نشنیده گرفت و تنش را کمی عقب کشیده، به تکیه‌گاهِ گرد شکلِ صندلی تکیه داد و پا روی پا انداخته، نگاهش را از آن فاصله به نیم‌رُخِ رز دوخت و او که خودش را درحالِ خفه شدن حس می‌کرد، با وجودِ اینکه حرف‌هایش را بالغ بر چند صدبار برای آرنگ گفته بود؛ اما پس از اینکه جرعه‌ای از قهوه را نوشید، ماگ را پایین آورد و مردمک زیر انداخته، زبانی روی لبانش کشید و با لحنی آرام گرفته، گفت:

- هرچند مرگِ ساده حقش نبود! پدرش دوستِ صمیمیِ ناپدریم بود و وقتی رفته بود توی خونه‌ی پسرش بهش سر بزنه، گردنبندِ من رو کجا پیدا کرد؟ کنارِ بالش و روی تخت! درست همون گردنبندِ کریستالیِ مشکی و پروانه‌ای که وقتی شبِ مهمونی جلوی چشم‌های پدرام قرار گرفت، خوب تونستم آتیش گرفتنش رو حس کنم!

نفسِ عمیقی کشید که بیشتر به آهی سی*ن*ه‌سوز می‌مانست و آرنگ با وجودِ تکراری بودنِ حرف‌های او در تمامِ این سال‌ها باز هم گوش بود برای شنیدنش و اعتراف می‌کرد که تا عمقِ وجودش برای این حالِ او خاکستر شده! رز لب به دندان گزید تا از لرزشِ چانه‌اش جلوگیری کند و دستش را بالا آورده، موهای قرمزش را با انگشتانش به عقب و پشتِ گوش راند و دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- پدرش هم نه گذاشت و نه برداشت، اومد همه چی رو نه، درواقع هر دروغی که از پسرش با تته پته‌های مصنوعی و بازیگریِ فوق‌العاده‌اش شنیده بود رو کفِ دستِ ناپدریِ متعصبِ من گذاشت و بعد می‌دونی چی جالبه؟

صدایش لرزید، آرنگ پلکِ محکمی زد و رز سر چرخانده به سمتِ او، نگاهش را شکار کرد و سعی داشت تا بغضش را خفه کند؛ اما غم حریفی بود که در میدانِ نبرد شکست نمی‌خورد و او با تک خنده‌ای مغموم گفت:

- جالیبش این بود که اون بعدِ یه مدت تبرئه شد و انگار نه انگار! اما من چون دختر بودم، مایه‌ی ننگ و بی‌آبرویی شدم و لایقِ آواره شدن!

روی واژه‌ی «دختر» تاکید و تک خنده‌ی تلخی کرده، با پُر شدنِ کاسه‌ی چشمانش از اشک و برق زدنشان، رو از آرنگ گرفت و سر به سمتِ روبه‌رو که چرخاند، دسته‌ی ماگ را فشرده میانِ انگشتانش، با یادآوریِ تمامِ این پانزده سال که هررزوش چون فیلمی از مقابلِ چشمانش گذر کرد، ادامه داد:

- عادلانه بود؛ نه؟ این فقط یه چشمه از عدالتِ این دنیاست!

قطره اشکی آمد، خواست که غلت خورده و گونه‌اش را نم‌دار کند، اراده کرد تا دردش را با خود حمل کرده و حداقل کمی از سنگینیِ بارِ نشسته روی قلبش کم کند؛ اما رز اجازه نداد! او نخواست که تنها یک قطره در نشان دادنِ ضعفش موفق شود، نخواست و نگذاشت که آمده و نیامده، جای گرفته روی مژه‌های کوتاه و پایینی‌اش، پیش از سقوطی مرگبار و سُر خوردن تا چانه‌ی او، با پشتِ انگشتِ اشاره‌اش مهار شد و همانجا از دست رفت! سنگینیِ احساساتش را در گلویش نگه داشت و بی‌خیالِ شکستنِ بیش از این شده، پلکِ سریعی زد و همزمان با کشیدنِ زبانش روی لبانش، حرکتِ تندِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را مِن بابِ دردِ جای گرفته درونش پذیرفت.

آرنگ که همچنان او را می‌نگریست و حالاتش را از دور زیرِ نظر داشت، فهمید او اشکش را پیش از فرود بر گونه‌اش نابود کرده، پلک بر هم نهاد و عادت نداشته به این رزِ مغموم و خو گرفته با اوی همیشه محکم و استوار، خودش ماند و فکرِ معجزه‌ای که برای خوب کردنِ حالشان پیدا نمی‌شد؛ حداقل برای ویرانه‌ای به نامِ رز که هرکاری برای ویران کردنِ ویرانگرهای زندگی‌اش انجام می‌داد؛ حتی اگر ویران‌تر می‌شد!

مژه از هم فاصله داد و رز را دید که با قرار دادنِ ماگ روی میز، کمی کمر خم کرده و دستانش را از آرنج قرار داده روی زانوانش و انگشتانش را درهم گره کرده بود و با پاهایش طبقِ عادت، عصبی و هیستریک روی زمین ضرب می‌گرفت. فشاری که رز متحمل می‌شد را فهمید و تمامِ این چند سال را برای برداشتنِ این فشار از روی شانه‌های او خرج کرده بود؛ اما جوابگو نبود! روحِ زخمیِ رز برای ترمیمِ زخم‌های باز شده به زمانِ بیشتری نیاز داشت و شاید حتی تا آخرِ عمر هم به جایی نمی‌رسید! همین بود که دلِ رز را از عدالت سیاه می‌کرد و عدل را از دنیایی که در آن زندگی می‌کرد، دور می‌دید! عدالت... شاید در رابطه با آنچه که او از سر گذرانده بود، زیادی بعید به نظر می‌رسید!

خیره به نیم‌رُخِ او ماند و نفسی که قصدِ بالا آمدن داشت را سنگین حس کرد که برای بیرون زدن از ریه‌هایش سخت تلاش می‌کرد و نتیجه نمی‌گرفت! آرام پلک می‌زد، مات بود و ذهنش جمله‌ای پیدا نمی‌کرد که دلداری دهد و آرام کند، کلمات در ذهنش چیده نمی‌شدند و مغزِ به هم ریخته‌اش توانِ اینکه بگوید از گذشته‌ای که گذشته بگذر و حال و اینده را پیشِ چشمانت قرار بده را نداشت؛ از این رو تنها لبانش را از هم گشود و غم نشسته در لحنش، زیرلب با خود زمزمه کرد، اما مخاطبش رز بود:

- من از طرفِ این دنیایی که لایقِ روی خوبِ تو نبود، ازت معذرت می‌خوام!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هفتاد»

به تعریفِ آرنگ، دنیا لایقِ روی خوبِ رز نبود که چنین بلایی بر سرِ زندگی‌اش آورد! شاید هم راست می‌گفت! دنیا زمانی می‌توانست لایقِ روی خوبِ آدمی باشد که با عدالت رفتار کند! عادلانه مجازات و به همان اندازه با عدالت پاداش دهد! شاید این لایق نبودنِ دنیا برای کسی که امشب خودش را برای نجات دادنِ عضوی از خانواده‌اش درگیرِ نبردی سخت با مردی به نامِ خسرو کرده بود هم صدق می‌کرد! مردی انگلیسی به نامِ هنری که روی خوبش را چندین سال بود که باخته و حال از خودش برای دیگران تنها ترس و شاید هم حتی تنفر بر جای می‌گذاشت؛ اما آیا همه می‌دانستند این مردی که درونِ فضای هالِ خانه‌ای که متعلق به سهند و خواهرش بود، نشسته روی کاناپه و سیگارِ میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش می‌سوخت، چه چیزهایی را از سر گذرانده که حال ردپای بی‌رحمی‌اش را در این دنیا به جای می‌گذاشت؟ می‌دانستند چگونه روانش را به خاطرِ منافعِ پدرش از دست داده و بخشی از جوانی‌اش ربوده شده بود؟ شاید توجیهِ خوبی نباشد؛ اما بی‌رحمی دیدن برای بی‌رحمی کردن کفایت می‌کرد، حتی اگر این بی‌رحمی نثارِ کسانی می‌شد که هیچ نقشی در به هم ریختنِ زندگی نداشتند!

انتهای سرخِ سیگار، دود را به بالا روانه می‌کرد و بوی گزنده‌اش با عطرِ تلخِ خودش ترکیبی را ساخته بود که به مذاقِ هیچکس حتی هنری هم خوش نمی‌آمد؛ اما او هم در آن دم که انتظارِ آمدنِ سهند را پس از فرستادنِ پیامی از طریقِ موبایلِ بدونِ رمزِ خواهرش برایش فرستاده بود، می‌کشید، لازم داشت به آرامشِ آن! نیکوتینِ سیگار را نیاز داشت تا تلاطمِ مغزش را خاموش کند و همین بود که دستش را بالا آورده، همانطور که پا روی پا انداخته بود، سیگار را به لبانِ باریکش چسباند و پلک‌هایش را آرام بر هم نهاده، پُکِ عمیقی به سیگار زد و بی‌توجه به ریه‌هایش که حس می‌کرد تنها دود در آن‌ها می‌چرخید و از هوا خالی بودند به جذبِ آرامشی هرچند موقت ادامه داد.

خودش سعی می‌کرد از سیگار آرامش بگیرد درحالی که آرامش با قلبِ صدفی که مدام روی تخت پهلو به پهلو می‌شد، غریبه بود و او در دم از پهلوی راست چرخیده به پهلوی چپ، لبه‌ی پتو را که به دست گرفته بود تا شانه‌های ظریفش بالا کشید و پلکِ آهسته‌ای زد. لب به دندان گزید و این آشوبِ درونی‌ای که از سرچشمه‌اش هم آگاهی داشت و هم نداشت را تمام نشدنی دیده، در دم با باد کردنِ گونه‌هایش ابرو درهم کشید و نفسش را کلافه و محکم رو به بیرون فوت کرده، بارِ دیگر چرخی به جسمش داد و این بار رو سقفِ سفیدِ اتاق که به خاطرِ خاموشیِ چراغ کدر به نظر می‌رسید، دراز و هردو دستش را محکم به صورتش کشید. چه بر سرِ صدف آمده بود که قرار نداشت و در جایش آرام نمی‌گرفت و حتی نمی‌توانست بخوابد؟!

صدف نمی‌توانست خودش را آرام کند و هنری هم این میان با اینکه به سیگار برای آرامشش نیاز داشت؛ اما چون در آرامش گرفتن از آن ناکام ماند، سیگار را از لبانش جدا کرد و پلک از هم گشوده، درحالی که دستِ چپش را به صورتِ دراز شده روی تکیه‌گاهِ کاناپه نهاده بود، دستی که با آن سیگار را حمل می‌کرد، روی رانِ پایش نهاده و دمی کوتاه سر چرخانده به سمتِ راست، نگاهی به دختری که همچنان بی‌هوش بود و گوشه‌ی خانه با دست و پای بسته به صندلیِ چوبی بسته شده بود و سرش کج رو به شانه‌ی راستش قرار داشت، انداخت و چون فضا به دستورِ خودش فعلا از حضورِ سام خالی بود، نفسِ عمیقی کشید و دوباره سر به سمتِ روبه‌رو برگرداند. چشمانش را آهسته پایین کشید و میانِ آبیِ دیدگانش سیگار را درحالِ سوختن میانِ انگشتانش دیده، آن را روی زمین انداخت و پای راستش را پایین آورده از روی پای چپ، با کفِ پوتینش سیگار را فشرد و له کرد.

مژه‌هایش را با حرکتِ آهسته بر روی هم قرار داد و سرش را بالا گرفته، همزمان با او صدف هم مژه‌های فر و مشکی‌اش را روی هم نهاد و هردو با سرهایی رو به سقف گرفته شده برای دریافتِ آرامشی که اطرافشان یافت شدنی نبود، به خاطره‌ای قدیمی روی آوردند که در ظاهر شاید چندان حسِ خوبی نداشت؛ اما باطنش را فقط دو نفر می‌دیدند که ناآرامی‌شان آرام می‌گرفت، صدف و هنری!

پشتِ پلک‌های هردو تصویری یکسان نقش بست؛ منتها هرکدام از زاویه‌ی دیدِ خودشان! از زاویه‌ی دیدِ صدف، او بود که آخرین پله را در راه‌پله با پوتین‌های مشکی و مخملش رو به بالا طی کرده، مقابلِ درِ سفید رنگی که ایستاد، دستش را از نزده‌ی شکلاتی جدا کرد و یقه‌ی کتِ سفید و کوتاهی که تا اندکی پایینِ سی*ن*ه‌اش می‌رسید و نشسته بر تاپِ مشکی و شلوارِ جذبِ همرنگش بود، مرتب کرده و با ایستادنش پشتِ در، دستش را درونِ جیبِ شلوارش فرو برده و با لمسِ فلزِ کلید، آن را به دست گرفت و بیرون کشید. کلید را در قفلِ در چرخاند و در را باز کرده، رو به داخل آرام هُل داد تا کاملا باز شد.

نفسِ عمیقی کشید و باز شدنِ در باعث شد تا تای ابروی هنری‌ای که در سمتِ چپِ سالن روی مبلِ هلالی شکلِ سفید و چرم نشسته بود، بالا پریده، سرِ زیرِ افتاده و چشمانِ پایین آمده‌اش که زومِ بازی کردنِ انگشتانِ دستِ راستش با بندِ استیل و نقره‌ایِ ساعتِ دستِ چپش بودند هم بالا کشیده شوند. او که سرش را بالا آورد، سر به سمتِ در چرخاند و صدف که او را دید، با کلافگی چشمانش را در حدقه بالا کشید و نفسش را محکم فوت کرده، لبانِ برجسته و رژِ کالباسی خورده‌اش را روی هم فشرد.

هنری که حالتِ او را متوجه شد، لبانش از یک سو به طرحِ لبخندی یک طرفه که به تک خنده‌ای بی‌صدا مبدل شد، کشیده شدند و صدف اولین گامش را از درگاه رد کرده و رو به داخل برداشته، همین که قامتش را از میانِ درگاه عبور داد، در را پشتِ سرش بست و هنری به بازیِ سرِ انگشتانش با بندِ ساعت خاتمه بخشید و این بار کامل سر به سمتِ صدف چرخاند.

صدف نگاهی به قامتِ او و سوئیشرتِ جین و قهوه‌ای روشنِ پوشیده بر بلوزِ مشکی‌اش که دو طرفش باز بود و شلوارِ جین و بوت‌های همرنگش انداخته، نیم نگاهی کوتاه به سوی پنجره‌ی بازِ سالن و پرده‌ای که رو به داخل حرکت می‌کرد، روانه کرد؛ سپس دوباره مسیرِ چشمانش را به سمتِ هنری تغییر داده و طلبکار؛ اما خونسرد، لب باز کرد:

- خبر از اینکه حضورت سنگینه به گوشِت رسیده که تا برگشتنِ من اینجا موندی؟

هنری زبانی روی لبانش کشید و پا روی پا انداخته طبقِ عادت و استایلِ همیشگی‌اش، تکیه داده به تکیه‌گاهِ مبل و بی‌قید پاسخ داد:

- بدونِ دیدنت رفتن با مناسبتِ امروز واقعا غیرممکن بود عزیزدلم، درکم می‌کنی قطعا!

صدف پوزخندی زد و دست به سی*ن*ه شده، گامی به سمتِ او برداشت و خیره به آبیِ چشمانش و لبخندِ کمرنگِ روی لبانش، گفت:

- به امیدِ دیدنم موندی؟

هنری لبخندِ لب بسته و کمرنگی را به چشمانِ صدف هدیه کرده، کوتاه سری به طرفین تکان داد:

- به عشقِ دیدنت درواقع!

صدف گامِ دیگری به سمتش برداشت، صدای برخوردِ پاشنه‌های پوتین‌هایش با پارکت‌های صدفیِ سالن به گوش رسیده، حینی که پشتِ مبلِ تک نفره‌ای همانطور دست به سی*ن*ه می‌ایستاد، گفت:

- کنجکاو شدم دلیلِ محبتِ امروزت رو بدونم جنابِ اِسمیت؛ به نظر جالب میاد!

هنری تک خنده‌ای کرده، پایش را از روی پا برداشت و کفِ دستش را قرار داده روی سطحِ مبل و با فشاری اندک از جا برخاسته، از کنارِ میزِ چوبی و نسکافه‌ای گذر کرد و گام‌هایش را بلند برداشته به سمتِ صدف، چشمانِ او را با حرکتِ خود همراه کرد و همین که صدف روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به سمتِ چپ چرخید، هنری مقابلش ایستاد و ملایم و با لبخند جواب داد:

- می‌دونم و می‌دونی که به حضور منم امروز اینجا، معنی میده!

چشم دوخته به تارِ موهای فر و قهوه‌ای روشنِ صدف که دو طرفِ صورتش را قاب گرفته و روی شانه‌هایش نشسته بودند، با دمِ عمیقی رایحه‌ی ارکیده‌ی عطرِ او را راهیِ مشامش کرد. ارکیده برایش خاص شده بود؛ هرقدر زمان هم که می‌گذشت، این رایحه برای هنری نه تکرار می‌شد و نه تکراری! هربار تازگی داشت، همانندِ صاحبِ عطر که مردمک بینِ مردمک‌های او می‌گرداند! هنری دستِ راستش را بالا آورده، پشتِ انگشتانِ بلندش را مهمانِ نوازشِ تارِ موهای صدف برای به عقب راندنشان کرد و یک آن همزمان با عقب فرستادنِ موهای صدف به پشتِ شانه‌اش، به انگلیسی و با ملایمت، با صدای بم و گیراییِ عجیبی که در لحنش خفته بود، لب زد:

- Happy birthday!
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هفتاد و یکم»

موهای او را که نرم پشتِ سرش هدایت کرد، پیشِ چشمانِ او گامی دیگر رو به جلو برداشت و فاصله‌ی میانشان را طوری به صفر رساند که نوکِ بوت‌های خودش و پوتین‌های صدف چسبیده به هم قرار گرفتند و این میان تپشِ قلبِ صدف بالا رفت و قلبِ هنری هم هیجان داشت؛ اما صدف از او متلاطم‌تر بود و این تلاطم با قرارگیریِ دستِ چپِ هنری پشتِ سرش از همان سمت و نشستنِ انگشتِ شستش روی برجستگیِ گونه‌اش چنان شدت گرفت که پیشِ چشمانِ خیره‌ی او، آبِ دهانش را سعی کرد در نامحسوس‌ترین حالتِ ممکن پایین بفرستد. اختلافِ قدی که داشتند، حال به واسطه‌ی پاشنه‌ی پوتین‌های صدف کمی کمتر شده و صدف تا قدری بالاتر از سی*ن*ه‌ی هنری می‌رسید. مردمک بینِ مردمک‌های او گرداند و نفسش بریده شده بابتِ این سرعتِ بی‌اندازه‌ی ضربان‌های قلبش، آرام لب زد:

- نمی‌دونستم هنوز یادته!

اما هنری کششی بسیار محو به لبانش بخشیده، پلک بر هم نهاد و سرش را جلوتر برد؛ طوری که فاصله‌ی لبانش با لبانِ صدف بسیار کم شدند و گرمای نفس‌هایش برخورد کرده به برجستگیِ لبانِ او، باعثِ مردمک زیر انداختنِ صدف شد و خودش با شیفتگی و آهسته پاسخ داد:

- هنوز یادمه!

زمان به کُندی می‌گذشت؛ لااقل برای صدفی که قلبش این بار به گلویش رسیده بود و همانجا می‌تپید با این همه نزدیکی و گرمایی که برجستگیِ لبانش را به بازی می‌گرفت و هنری در همان فاصله‌ی اندک متوقف شده و چشم بسته باقی ماند تا اگر حرکتی از جانبِ صدف مبنی بر رضایتش دید، قدمی بردارد! اما صدفِ آن زمان که هنوز به هنری به چشمِ کسی که با علاقه‌اش این وضعیت را برایش ساخته بود، نگاه می‌کرد، پلکِ محکمی زد، لبانش را جمع کرد و بر هم فشرده، سرش را اندکی عقب کشید و در همان فاصله دستانش را بالا آورده و با نشاندنِ تختِ سی*ن*ه‌ی هنری، بلوزِ او را به چنگ کشید و آرام صدایش زد. هنری که نامش را از زبانِ او شنید و فاصله گرفتنِ سرش را متوجه شده، از طرفی مشت شدنِ دستانِ صدف روی تختِ سی*ن*ه‌اش را هم حس کرده بود، لبانش را همراهِ پلک‌های بسته‌اش بر هم فشرد. صدف نامحسوس نفس می‌زد و هنری که چشم باز کرد، نگاهی به دیدگانِ صدف انداخت و سپس سرش قدری جلو برد.

چون نارضایتیِ چندی پیشِ صدف را دیده بود، مقصدِ لبانش را تغییر داد و این بار همراه با پلک بر هم نهادنِ آهسته‌ی خودش و صدف به صورتِ همزمان، گرمای لبانش به حکمِ بوسه‌ای عمیق روی پیشانیِ او فشرده شدند. میانشان خلسه‌ی شیرینی بود و صدفی که این بار مخالفت نکرد، دستانش را از سی*ن*ه‌ی او پایین آورد و همانطور آرام باقی ماند و هنری پس از مکثی نسبتاً طولانی، دوباره نفسی گرفته از عطرِ موهای او لبانش را آرام جدا کرد و پلک از هم فاصله داد. صدف هم سرش را عقب کشید، نگاهش را بالا کشاند و هنری دستش را از صورتِ او پایین انداخته، با گامی رو به عقب برداشتنش میانِ خودش و صدف فاصله‌ای که به صفر رسیده بود را قدری افزایش داد و لبخندی کمرنگ نشانده بر لبانش، نگاهی به چهره‌ی صدف و استایلش انداخته، دمی کوتاه چشمانِ او را با آن خطِ چشمِ آبی تیره و کوتاه از نظر گذراند و سپس با تای ابرو بالا پراندنی لب باز کرد:

- قوانینِ طبیعت رو به هم می‌ریزی عزیزم؛ چطور میشه که هرروز زیباتر از دیروز؟

این بار نوبت صدف بود تا تای ابروی کوتاه و باریکش را بالا انداخته، چشمکِ کوتاهِ هنری را نظاره‌گر شود و او که می‌دانست سنگینیِ حضورش برای صدف تا همانجا کافی است، چرخیده روی پاشنه‌ی بوت‌هایش به عقب سمتِ درِ خانه گام برداشت و با نشاندنِ دستش روی سرمای دستگیره‌ی نقره‌ایِ در، آن را پایین و در را به سمتِ خودش کشیده، با گشوده شدنش از درگاه رد و از خانه که خارج شد، در را پشتِ سرش آرام بست. رفتنِ او باعث شد تا صدف نفسی که میانِ سی*ن*ه‌اش گیر کرده بود را آزاد کند و با چرخشی کوتاه روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش، لبانش را بر هم فشرده، آبِ دهانش را فرو دهد. دستش را روی لبه‌ی مبل نهاده و گامی از کنارِ آن برداشته، نگاهی به جای خالیِ هنری انداخت و با یادآوریِ اویی که نمی‌توانست بدونِ بوسه‌ای از خانه خارج شود، نفهمید چرا؛ اما ناخودآگاه لبانش قصدِ کششی را برای لبخندی یک طرفه کردند که او هم تلاش کرد تا با جمع کردنِ لبانش با این لبخند مقابله کند.

زبانی روی لبانش کشید و کتِ سفید و کوتاهش را از تن خارج کرده، روی دسته‌ی مبلِ تکی انداخت و خودش هم جای گرفته روی آن، تکیه به مبل سپرد و چشمانش را در اطرافِ فضای خانه به گردش درآورد. با اینکه تنهایی برایش آزاردهنده بود؛ اما اینجا آن را می‌پسندید و سکوتِ خانه را برای آرامشش کافی می‌دید و وقتی در انتهای این چشم چرخاندن به اطراف، نگاهش به میزِ مقابلش افتاد، با دیدنِ جعبه‌ی کوچک، باریک و بلندِ چوبی، کمی ابروانش را به هم نزدیک کرد و تنش را جلو کشیده، دستِ راستش را جلو برد و جعبه را برداشت. چانه جمع کرده از روی تعجب، جعبه را روی پاهایش نهاد و با مکثی کوتاه آن را باز کرد.

چشمش به دستبندِ نقره‌ای و ظریفی با نمادِ بی‌نهایت در میانش افتاد و این دستبند برای صدفِ خاطره‌ی یک سالِ قبل تازگی داشت؛ اما برای صدفی که این خاطره را مرور می‌کرد و حال با رسیدن به نقطه‌ی دیدنِ دستبند، مچِ دستش را گرفته مقابلِ چشمانش به دستبندی که هنوز بندِ مچش بود عمیق نگاه می‌کر، نه و این هم تنها یک معنا داشت! صدف که از دیروز هنری را با نسیه و گه گاهی کوتاه دیده، دلش برای او تنگ شده بود!

تمام شد! همین یک مرور، همین یک خاطره با تمامِ کوتاه بودنش، همین نگاهی عمیق و پر معنا به دستبندی که به مچش وصل بود و درواقع همیشه آن را با خود داشت، کفایت می‌کرد برای اینکه صدف را قانع کند که عاشقِ هنری شده و این قانع شدن، باعثِ روی هم قرار گرفتنِ آهسته‌ی مژه‌هایش شده و او شکست خورده در نبردی که با قلبش به راه افتاده بود، نفسِ لرزانی کشید و چشم باز کرده، با دستِ دیگرش بندِ ظریفِ دستبند را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش گرفته و با عجز لب زد:

- تو کارِ خودت رو کردی مردِ انگلیسی! ناامید نشدنت جواب داد که قلبِ صدف داره جلوت زانو می‌زنه!

زانو می‌زد، قلبِ صدف بالاخره مقابلِ این همه عشق زانو زد و کوتاه آمد که دلتنگی را پذیرفت و عشقِ شکل گرفته را کتمان نکرد! قلبِ صدف زانو می‌زد که به این نقطه رسیده بود و خاطراتی را مرور می‌کرد که روزی از تمامشان با عنوانِ کابوس نام می‌برد و چه تفاوتِ فاحشی شکل گرفته بود میانِ صدفِ عاشق و صدفِ فارغ! سرنوشت کارِ خودش را کرد و دوری بهترین راه برای به خودش آوردنِ صدف بود تا بیش از این زخم بر قلبی که به دنبالِ مرهم می‌گشت، ننشاند!

زمین و زمان، موقعیت خوبی را برای قانع کردنِ صدف درباره‌ی پیوند خوردنِ قلبش با قلبِ مردِ دیگری که از دوست داشتنش فراری بود، انتخاب کرده بودند! صدف به حرفِ سام رسیده بود، هرچه بیشتر فرار می‌کرد، بیشتر به دام می‌افتاد و حال این صدف بود که بالاخره میله‌های عشقی که دورش حصار کشیده را باور کرده و دیگر وجودشان را انکار نمی‌کرد! سخت بود اظهارِ اینکه صدف دل باخته بود به مردی که می‌گفت هیچ جوره حتی گامی به سمتش برنخواهد داشت؛ اما عشق حتی با صدفِ سرسخت هم شوخی نداشت!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هفتاد و دوم»

روایت از صدف و اعترافی که خودش لب به آن گشود، رد شد و دوباره برگشت به سمتِ هنری که با پایین آوردنِ سرش پس از مرورِ خاطره‌ای که با صدف هماهنگ بود، از روی کاناپه برخاست و چرخیده به سمتِ چپ، نگاهی به پنجره‌ی باران گرفته انداخت و دست به سی*ن*ه شده به سمتش گام‌های آهسته برداشت. او منتظر بود، هنوز باید انتظار می‌کشید برای رسیدنِ سهند! نامِ سهند اخمِ کمرنگی شد میانِ ابروانش که چشمانِ آبی‌اش را هم ریز کرده، او بالاخره این بار مقابلِ پنجره متوقف شد و با کفِ پوتینش روی زمین ضرب گرفت. انتظار بندِ اعصابش را پاره کرده بود و هنوز باید صبر می‌کرد و در حالتِ آماده باش باقی می‌ماند. انتظار تایمر شده بود و هر گامی که عقب- عقب برمی‌داشت و عددی را کم می‌کرد، هنری را بدونِ پلک زدن خیره به قطراتِ باران که روی شیشه تا پایین می‌لغزیدند نگه می‌داشت. هنوز ادامه داشت این منتظر ماندن تا رسیدن به نقطه‌ی پیدا کردنِ خواهرش! همچون هنری، سام درونِ ماشین که دورتر از خانه‌ی سهند پارک کرده بود، پشتِ فرمان با ابروانی نزدیک به هم و چشمانی ریز شده، دستِ راستش را به فرمان و با سرِ انگشتِ اشاره‌اش روی آن ضرب گرفته بود.

اطراف را از پسِ شیشه‌های باران گرفته‌ی جلو و کناری‌اش برای مطلع شدن از بازگشتِ سهند زیرِ نظر گرفته بود و چشمانِ عسلی‌اش که اطراف را واکاوی می‌کردند، گوش‌هایش را هم برای شنیدنِ هر صدایی تیز کرد و انگار همه چیز برای انفجارِ امشب آماده بود! همه چیز... حتی چرخشِ لاستیک‌های ماشینی مشکی رنگ که روی زمینِ تیره و گودال‌های کم عمقِ پُر شده از آب جلو می‌آمد و سام که صدای ماشین را شنید، یک آن بدونِ سر کج کردن و نگاهی به آن انداختن، سرش را پایین گرفت و خودش را پنهان کرد. ماشین که درست از سمتِ چپش و میانه‌ی کوچه رد شد و جلو رفت، سام سرش را آهسته بالا گرفت و ابروانش به هم بیشتر نزدیک شدند و دقیق‌تر ماشینی که جلوی درِ همان خانه ترمز کرده بود را زیرِ نظر گرفت. همین که درِ ماشین باز شد و نیم‌رُخِ مردی به نامِ سهند پیدا، سام ابروانش را بالا انداخت، دست دراز کرده و موبایلش را که از روی صندلیِ شاگرد برداشت، چشمانش را زیرِ انداخت و در لحظه‌ای که سهند به خاطرِ فراموش کردنِ برداشتنِ موبایلش را از روی صندلیِ شاگرد به عقب برگشت، سام صفحه‌ی موبایل را روشن کرد و پیامی را برای هنری تایپ کرد.

تایپِ پیام که به اتمام رسید، دکمه‌ی ارسال را با سرِ انگشتِ شستش لمس کرد و زبانی کشیده روی لبانش، دوباره سرش را بالا گرفت. همزمان با چرخشِ دوباره‌ی سهند روی صندلی برای پیاده شدن و قرار دادنِ کفِ کفشِ اسپرتش روی تیرگیِ زمین، هنری که صدای اعلانِ پیامش را شنید، تای ابرویی بالا انداخته و با باز کردنِ گره‌ی دستانش دستِ راستش را فرو برده در جیبِ شلوارش، موبایلش را لمس کرد و بیرون که کشید، صفحه‌اش را روشن کرده، پیامِ کوتاهِ سام را از روی اعلان بدونِ باز کردنِ صفحه خواند و سپس لبانش را به کششی محو و یک طرفه وادار کرده، سرش را بالا گرفت و با فشردنِ دکمه‌ی پاور صفحه را خاموش کرد. موبایل را به جیبش بازگرداند و مرموز بودنِ نگاهش را که حفظ کرد، با دادنِ چرخشی به جسمش همزمان با سهند که درِ ماشین را پشتِ سرش می‌بست، به سمتِ کلید برقی که درست کنارِ درِ اتاقِ دختر بود، گام برداشت و دستش را جلو برده، با فشردن و هدایت کردنش رو به بالا سالن را به خاموشی دعوا کرد.

خاموشیِ سالن، ایستادنِ سهند مقابلِ درِ خانه و در نهایت، سام که دستِ راستش را به کناری همراهِ نگاهش هدایت کرد و در لحظه داشبورد را باز کرده، اسلحه‌ی نقره‌ای را که دید، همزمان با باز شدنِ در توسطِ سهند، دسته‌ی اسلحه را به دست گرفت و دستِ چپش را هم بند کرده به دستگیره، در را باز کرد و یک آن ابتدا پای چپش را روی زمین قرار داد و با فشاری از روی صندلی برخاسته، نگاهی به اطراف انداخته و با ندیدن کسی، دستش را به پشتِ سرش برد با کنار زدنِ پیراهنش، اسلحه را پشتِ کمرش جای داد و با نفسی عمیق، حینی که افتادنِ چند تار از موهای نم گرفته‌اش را روی پیشانی‌اش حس می‌کرد، دستِ راستش عقب برده و چسبانده به لبه‌ی درِ ماشین، آن را رو به عقب هُل داد و در را محکم بست.

دری که محکم بسته شد، هماهنگیِ گام‌هایش به سمتِ خانه را با گام‌های سهند که درونِ حیاطِ سنگفرش شده برداشته می‌شد، رقم زده و میانِ این هماهنگیِ گام‌ها باهم، قامتِ کدرِ هنری در تاریکیِ اتاقِ دختر و سالن پیشِ چشمانِ هیچکدام نبود؛ حتی سهندی که با ایستادنِ سام سمتِ راستِ درِ بسته شده، درِ اصلیِ خانه را باز کرد و اولین گامش را درونِ سالنِ خاموش و پُر شده از سکوت نهاد.

خانه و سالن مسکوت بودند؛ اما چیزی که بانیِ شکل گیریِ اضطراب در فضا می‌شد، صوتِ قطره‌های بارانی بود که زمین را هدف گرفته بودند و سام که با بند کردنِ دستانش به دیوار و فشاری به جسمش با فشردنِ لبانش بر هم و ابرو درهم کشیدن خودش را بالا کشاند و یک آن از لبه‌ی دیوار که روی پاهایش سقوط کرد، پیش از اینکه سهندِ درحالِ بستنِ در با تای ابرویی تیک مانند بالا پریده، فرصتِ دیدنِ سالن را داشته باشد یا با صدای برخوردِ سام با زمین سر به سمتش بچرخاند، یک آن با فشرده شدنِ کلیدِ برق خاموشیِ سالن از بین رفت و روشنایی به جایش نشست.

روشناییِ سالن، اسلحه‌ای که سام از پشتِ کمرش خارج کرد و در نهایت قامتِ هنری که میانِ درگاهِ اتاقِ دختر جای گرفت، چون جرقه‌ای زده شد! این جرقه در سمتی دیگر، سوی کاوه‌ای که هندزفریِ سفید در گوش‌هایش قرار داشت و موبایل روی پاهایش، برای دور زدنِ میدان فرمان را تا انتها به سمتِ چپ چرخاند هم زده شد و او خطاب به کیوانِ پشتِ خط گفت:

- ماجرای مجهولِ اون فلشی که توی کلوپ پیدا کردم، سختیش داره با پرونده‌ی خشاب برابری می‌کنه!

دنده را عوض کرد و صدای کیوان را شنید:

- اون که در نوعِ خودش آره و امیدوارم فقط سرکار نرفته باشیم این وسط؛ اما یه سوال دارم کاوه، جونِ کیوان راستش رو بگو!

کاوه خیره به روبه‌رو و برف پاک کنی که هر چند لحظه یک بار بالا می‌آمد و قطره‌های نشسته روی شیشه را می‌زدود، سپس به جای اولش بازمی‌گشت، مشکوک و متعجب با ابروانی نزدیک شده به هم گفت:

- چه سوالی؟

کیوان نفسِ عمیقی کشید و کاوه منتظر، بالاخره پس از مکثی کوتاه پرسشِ کیوان به گوشش رسید:

- اون کسی که توی فیلمِ داخلِ فلش بود رو می‌شناسی؟

نفسِ کاوه در سی*ن*ه حبس شده از این پرسش ناگهانیِ او، لبانش را بر هم فشرد، آبِ دهانی فرو داد و سکوت کرد که کیوان «هوم»ای پرسشی را برایش ادا کرد و کاوه برای فرار از این بحث دنبالِ پاسخی می‌گشت؛ اما هیچ چیزی پیدا نمی‌کرد! قبول داشت که رفتارش در آن شب و بعد از دیدنِ فیلم و حضورِ پدرش در آن شوکه کننده بوده، ولی فکر نمی‌کرد کیوان بیش از این درباره‌ی آشفتگیِ او کند و کاو کند. کلافه و عاجز، برای اینکه از گفتنِ واقعیت شانه خالی کند، گفت:

-چرا این رو می‌پرسی کیوان؟ همون موقع که بهت گفتم!

- قبول کن اون حالِ تو فقط نمی‌تونست به خاطرِ آشنا بودنِ فضا باشه کاوه!

کاوه نمی‌توانست بگوید، گفتنی هم نبود اینکه پدرش همدستِ کسی بوده که حال خودش وظیفه‌ی دستگیری‌اش را داشت و نمی‌دانست در انتهای بی‌انتهای این پرونده‌ی خشاب دیگر قرار بود چگونه حیرت زده شود؛ اما به طورِ حتم این تازه شروعِ داستان بود! لب باز کرد حرفی بزند و باز هم مسیرِ حرف را کج کند که در لحظه با دیدنِ قامتِ دخترانه و آشنایی که در پیاده‌رو و سمتِ راست قدم می‌زد، ابروانش بیشتر به هم پیچیدند و یک آن انگار نیم‌رُخِ پیشِ چشمانِ قهوه‌ای رنگش را شناخته باشد، کنارِ خیابان ترمز کرده، خطاب به کیوان گفت:

- کیوان من بعدا بهت زنگ می‌زنم.

کیوان که فهمیده بود کاوه به دنبال فرار از بحثِ پیش آمده است، خواست حرفی بزند که کاوه در دم تماس را پایان بخشید و هندزفری را از گوش‌هایش خارج کرده، موبایل و هندزفری را روی صندلی انداخت. دستش رل به دستگیره رسانده و در را با هُل دادنش رو به جلو کامل باز کرده، کفِ کتانیِ مشکی‌اش را روی زمین نهاد و چرخیده به عقب، در را که پشتِ سرش بست چند گام را رو به جلو سریع برداشت و دختری که هنوز فاصله‌اش چندان زیاد نشده بود را مخاطب قرار داد:

- یلدا؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هفتاد و سوم»

یلدایی که کاوه در تشخیصِ هویتِ او موفق عمل کرده بود، با شنیدنِ نامش از زبانِ کاوه، فرمانِ ایست به پاهایش صادر کرد و در جایش متوقف شده، کمی ابروانِ نسبتاً پهن و مشکی‌اش را به هم نزدیک کرده از روی شکی که معلوم نبود برایش شنیدنِ صدای کاوه در آن دم و زیرِ بارانی که سریع می‌توانست هر قامتی را زیرِ شلاقِ خود شکتجه‌ای دل انگیز دهد، توهم است یا واقعیت، چشم ریز کرد و چرخشی ریز به گردنش داد. خواست باز هم این تُنِ صدای کاوه را توهمِ ذهنِ خسته‌اش برداشت و برای اینکه چون دفعه‌ی قبل با سراب روبه‌رو نشود، قصدِ رو گرفتن کند؛ اما حتی اگر صدای خودِ کاوه و نامش که ادا شده بود را قامتی بیرون زده از دنیای وهم که پا به جهانِ ذهنش گذاشته بود تصور می‌کرد، چگونه می‌خواست صوتِ گام برداشتن‌ها نفس زدن‌های ریزِ او که برای یلدا همیشه قابلیتِ به گوش رسیدن را داشتند، فاکتور بگیرد و نهایتاً به خیال بودنش باور پیدا کند؟ کاوه این بار توهم نبود، واقعی بود؛ پشتِ سرِ یلدا با رد کردنِ جدولی که رنگِ سبزِ پررنگ و سفید را به روی خود داشت، گام برمی‌داشت و بی‌توجه به خیس شدنش زیرِ باران، به سمتِ او می‌رفت.

پشتِ یلدا با دو قدم فاصله ایستاد و او که این بار توانست حضورِ کاوه را حس کند و خیال را زانو زده در مقابلِ حقیقت ببیند، حینی که شالِ طوسی‌اش به موهایش چسبیده و قطره‌ای را از میانه‌ی پیشانی‌اش تا روی بینی‌اش سُر خورده حس می‌کرد، زبانی روی لبانِ قلوه‌ای‌اش کشید و ضربان‌های قلبش بی‌اختیار، حتی با اینکه هربار نفرتش را به این مرد یادآوری می‌کرد با حسِ حضورِ او در آن فاصله تند و نفسگیر شدند طوری که انگار قلبش نقشه داشت تا سی*ن*ه‌اش را بشکافد و راهِ فراری نه فقط برای خودش، که برای تمامِ اعضای بدنش بیابَد! او که روی پاشنه‌ی کتانی‌هایش آهسته و با پلک بر هم نهادنی محکم؛ اما کوتاه، به عقب چرخید و نفسش تنگ شده از ستیزِ قلبی که در نهایتِ لجبازی‌اش با آرام گرفتن غریبه شده بود، مقابلِ کاوه ایستاد و سرش را برای شکار کردنِ چشمانِ او قدری بالا گرفت.

نگاهش جا ماند روی قهوه‌ایِ دیدگانِ کاوه و چون بی‌قراریِ قلبش شدت گرفت، مردمک بینِ مردمک‌های او گرداند و حسِ خفته‌اش را دوباره بیدار شده احساس کرد، طوری که شاید اگر جلوی خودش را نمی‌گرفت قطعا حداقل لبخندی کمرنگ را به روی کاوه می‌پاشید و او این را نمی‌خواست! زیرِ این باران و حینی که چشمانِ هردو روی هم زوم بودند و مژه‌های بلند و مشکیِ یلدا نم داشتند، کاوه با کنترل کردنِ حرکتِ نسبتاً سریعِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش لب باز کرد:

- بعید می‌دونم توی این هوا از سرِ خوشی یا برای گردشی چیزی اومده باشی؛ اما اگه کاری داشتی چرا پیاده برمی‌گردی؟

یلدا باید سخت می‌شد، سنگ می‌شد در برابرِ این مرد که حتی با صدایش هم می‌توانست قلبش را از سی*ن*ه بیرون کشد و او دقیقا از همین می‌ترسید! چرا که اگر کنترلِ عقلش را هم به دستِ قلبش می‌سپرد، در لحظه زیرِ همه چیز می‌زد و خسرو و باند و همه‌ی پول‌هایی که گرفته بود را پشتِ سر جا گذاشته، مسیرِ آمده را برمی‌گشت! بی‌خیالِ هر آنچه که پشتِ سر می‌گذاشت و می‌دانست که روزی مقابلش سبز خواهد شد؛ هر آنچه‌ای که تنها یک نام بود، یک فرد و یک مرد؛ مردی به نامِ خسرو جهانگرد!

- باید به تو جواب پس بدم؟

کاوه کلافه از اینکه یلدا همیشه نیتِ او را چپ برداشت می‌کرد و یا بهتر... حُسنِ نیتِ او را نادیده می‌گرفت و از سرِ لج و لجبازی چیزِ دیگری می‌گفت، لبانش را بر هم فشرد و دستش را بالا آورده، میانِ موهای نم‌دار و خیس شده‌اش کوتاه پنجه کشید و ابروانش قدری که فاصله‌شان باهم کم شد، نگاهش را به یلدا که اخمش را رنگ می‌بخشید دوخت و جواب داد:

- بازپرسی نمی‌کنم و واقعا هم به من ربطی نداره؛ اما زیرِ این بارون موندن هم نمی‌تونه عواقبِ خوبی داشته باشه و قطعا تهش سرماخوردگیه!

یلدا می‌دانست منظورِ کاوه هرچه که بود، این نبود که نگرانش شده یا چون برایش مهم است این چنین حرف می‌زند؛ اما دروغ بود اگر می‌گفت تنها این حسِ دلسوزی‌اش هم برایش قشنگ بود! حسِ کاوه واقعا دلسوزی بود، نسبت به اطرافیانش و حتی می‌توانست یلدایی باشد که خودش دوستش نداشت یا طلوعی که او علاقه‌ای به کاوه نداشت! یلدا که ناچار بود برای ساکت کردنِ قلبش دست به مخالفت بزند و هرطور شده با هر شکنجه‌ای که سراغ داشت، فریادش را خاموش سازد، گامی به سمتِ کاوه برداشته، نگاهِ تیز شده‌اش را نثارِ او کرد و طلبکار گفت:

- خواهشاً حسِ دلسوزیت رو برای من یکی به کار نبر که خنده‌ام می‌گیره کاوه! اگه خیلی محبتت گل کرده بهتره بری خرجِ نامزدت...

تای ابرویی بالا انداخت، پوزخندی پیشِ چشمانِ ریز شده‌ی کاوه که پیشانی‌اش با خطوط محوی به واسطه‌ی رنگ گرفتنِ اخمش طرح گرفته بود، انگار که به عمد از واژه‌ی «نامزد» را به جای دو کلمه‌ی «نامزدِ سابق» استفاده کرده باشد، کمی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و ادامه داد:

- اوه... معذرت می‌خوام؛ درواقع نامزدِ سابقت! بهتره محبتت رو برای اون خرج کنی که شاید مثلِ من به این باور رسیده بوده که دل بستن بهت، میشه دل شکستنت!

می‌گفت؛ کاوه شاید از درون متلاشی می‌شد، اما چون خودش به این باور داشت که با اعترافِ طلوع به بی‌علاقگی‌اش، با شکسته شدنِ دلش تاوانِ قلبِ شکسته‌ی یلدا را پس داده، نفسِ عمیقی کشید و پالتوی قهوه‌ای روشن و خیس شده‌اش که حال تیره شده بود را یلدا از نظر گذراند و او که دید حرف زدنش و دلسوزی برای این دختر نتیجه‌ای به جز بر هم ریختنِ اعصابِ خودش ندارد، کوتاه سری کج کرد و پلکِ آرامی زده، خنثی گفت:

- هرجور خودت می‌دونی!

روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به عقب چرخید، رو از یلدا گرفت و چند تار از موهای متوسط و نم‌دارش با سنگین شدن روی پیشانی‌اش سقوط کردند و او بی‌محل، تنها گام‌هایش را آرام به سمتِ مخالفِ یلدا برداشت. یلدا خیره به قامتِ درحالِ دور شدنِ کاوه، قصد کرد رو گرفته از او و برگردد؛ اما ناگه مردد شد، باز هم با دست پس زد و قصدِ پیش کشیدن با پا را داشت و لب به دندان گزیده، پلک‌هایش را دمی کوتاه محکم بر هم نهاد. سرش را بالا گرفت و نگاهی به بارانِ درحالِ بارش انداخت که با بالا فرستادنِ هردو تای ابرویش به سمتِ پیشانی، حینی که کاوه درِ سمتِ راننده را باز می‌کرد، از چرخیدن به جهتِ دیگر منصرف شد و لب به دندان گزیده، سر پایین گرفت و به سمتِ ماشینِ کاوه تقریبا دوید و همین که او درِ سمتِ راننده را بست و آماده‌ی رانندگی شد، یلدا با رد کردنِ جدول کفِ کفش‌هایش را روی زمینِ باران خورده و تیره‌ی آسفالت فرود آورد و به سمتِ ماشینِ کاوه رفته، ایستاده کنارِ درِ سمتِ راننده و پیش از حرکتِ کاوه، دستِ راستش را بالا آورد، انگشتانِ اشاره و میانی‌اش را اندکی خم کرد و سه تقه‌ای کوتاه به شیشه زده، نگاهِ کاوه که به سمتش برگشت، مشکوک و متعجب ابرو درهم کشید و سپس با مکث شیشه را پایین داد. پایین کشیده شدنِ شیشه، یلدا را با بی‌میلی‌اش به حرف آورد:

- قسم می‌خورم این آخرین بارمه و چون زیرِ این بارون، به خاطرِ خلوت بودن و نبودِ تاکسی مجبورم؛ اما دلیل بر این نمیشه که با وجودِ ماشین اجازه‌ی رانندگی رو به تو بدم، پس پیاده شو!

کاوه که از علاقه‌ی او به رانندگی و مهارتش در آن آگاه بود، ناخواسته با شنیدنِ حرفش لبانِ باریکش کمرنگ از یک سو کشیده شدند و چالِ گونه‌اش که محو پیشِ چشمانِ یلدا شکل گرفت، او تنها تای ابرویی بالا پراند که کاوه هم با سری به نشانه‌ی تاسف تکان دادنی ریز به طرفین زیرلب گفت:

- خودت تکلیفت رو با خودت نمی‌دونی یلدا!

دستش به سمتِ دستگیره رفت و همین که در را باز کرد، یلدا گامی رو به عقب برداشت و کاوه با فشاری ریز از روی صندلی برخاست، گامی عقب رفت و راه را که برای یلدا باز کرد، با دستِ راست به صندلی اشاره کرد و یلدا هم با پشتِ چشم نازک کردنی، رو از کاوه گرفت و با رد کردنِ در، روی صندلی جای گرفت و کاوه که دستش را روی لبه‌ی در نهاده بود، آن را به جلو هُل داد و محکم بست.

نفسی گرفت و چرخیده به عقب، به سمتِ عقبِ ماشین رفت و با دور زدنش از همان سمت خود را به درِ شاگرد رساند و دستگیره را که گرفت در را باز کرد و به سمتِ خودش کشید و پیش از بیشتر خیس شدنش، روی صندلیِ شاگرد جای گرفت و در را بست. همین که در بسته شد، یلدا لحظه‌ای هم تعلل به خرج و مهلت نداد و حرکتش را از همان ابتدا با سرعت آغاز کرد که این بار برخلافِ لجبازیِ دفعه‌ی قبلش با کاوه از سرِ حرص بود و کاوه که این ناگهانی بودنِ سرعت را هضم نکرد، کمرش به صندلی چسبید و اخمی کرده، با سر به سمتِ یلدا چرخاندن چشم غره‌ای پُر از حرف برایش رفت و یلدا که متوجه شد، تنها خیره به روبه‌رو شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

- باید از قبل فکرش رو می‌کردی!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هفتاد و چهارم»

تیرگیِ آسمان و بارانی که آرام‌تر می‌شد، همین شبی که با ظاهرِ آرامَش در دلِ روایت خوب عوام فریبی می‌کرد و هیچکس از طوفانِ باطنش خبر نداشت؛ هنوز تمام نشده که هیچ، تازه شروع شده بود! تازه شروعِ تپش‌های قلبِ زمین از اضطراب و هیجان بود و این هیجان را سهندی که فاصله‌ی پلک‌هایش به خاطرِ حضورِ ناگهانیِ نور نیمه کم بودند و سامی که محضِ احتیاط پشتِ تنه‌ی تنومندِ درختی مقابلِ همان سمت از دیوار که از آن پایین افتاده بود و نیم‌رُخش کج شده به سمتِ چپ، مخفی شده و از گوشه‌ی چشم سهند را می‌نگریست و منتظرِ موقعیتِ مناسب بود و در آخر هنری که قامتش را جای داده میانِ درگاهِ اتاق و سرش کمی کج شده روی به شانه‌ی چپ همچون سام، با لبخندی کمرنگ و چهره‌ای مرموز به سهند که با اخمِ درهم پلک‌هایش را بیشتر از هم فاصله می‌داد، نگاه می‌کرد، بیشتر می‌کردند! سهند که بالاخره موفق شد به عادت دادنِ چشمانش به نورِ سفیدِ سالن، با اخم و مشکوک نگاهش به هنری افتاده و شوکه شده از حضوری غریبه؛ اما آشنا در خانه، گامی رو به جلو برداشت. تپشِ قلب گرفت و نگاهش زومِ چشمانِ هنری شده، گویی که هنوز او را به خاطر نیاورده بود و حافظه‌اش جا برای کار کردن داشت، لبانِ باریکش را از هم فاصله داد و مشکوک گفت:

- تو...

حرفش کامل نشده بود که نگاهش با تردید و آهسته چرخیده به سمتِ دختری که روی صندلی و در گوشه‌ی سالن بسته شده بود، درحالی که پس از این بی‌هوشیِ نه چندان طولانی پلک‌های سنگینش را از هم فاصله می‌داد و به واسطه‌ی کج بودنِ سرش رو به شانه گردنش درد گرفته بود، لبانش را بر هم می‌فشرد و سرش را بلند می‌کرد، قلبش در آنی در سی*ن*ه فرو ریخت و ترسیده و متحیر لب زد:

- ساره!

ساره صدای سهند را به سختی شنید و هنری که متوجه‌ی شوکِ او شد، سرش را صاف کرد و زبانی روی لبانش کشیده، همزمان که ساره سرِ سنگینش را از روی شانه‌اش بلند می‌کرد، او دستش را درونِ جیبِ هودیِ مشکی‌اش فرو برد و با لمسِ سرمای جسمِ موردِ نظرش، آن را میانِ انگشتانش گرفت و بیرون که کشید، با پلک زدنی آهسته و محکم، مسیرش را به سمتِ راست کج کرد. از درگاهِ اتاق خارج شد و سهند که هنوز چشمانِ مشکی‌اش درشت بودند و مغزش خطا پشتِ خطا را روانه‌اش می‌کرد، بی‌خبر از سامی که کمر چسبانده به تنه‌ی درخت، در بی‌صداترین حالتِ ممکن به سمتِ خانه می‌چرخید، گامِ دیگری جلو رفت و همین که خواست خودش را با نفسی بُریده به ساره همزمان با ادا کردنِ بلندِ نامش برساند، هنری دستی که جسم را با آن گرفته بود، بالا آورده و این بار برقِ چاقوی ضامن‌دار بود که عجیب پیشِ چشمانِ از برق افتاده‌ی سهندی که به جای چشمانش، جسمش را برق گرفته بود، چشمک زد و او را زمانی که هنری به ساره نزدیک و نزدیک تر شد، در جایش میخکوب کرد.

تیغه‌ی چاقو با صدایی تیک مانند و در حرکتی نیم دایره شکل بیرون زد و سهندی که تا چندی پیش نفسش بُریده شده بود، با ایستادنِ هنری درست سمتِ چپِ صندلی‌ای که ساره به آن بسته شده بود و هنوز چرخ‌دنده‌های مغزش به راه نیفتاده، گیج می‌زد، این بار به نفس زدن افتاد و مردمک‌هایش وحشت زده میانِ هنری و ساره به گردش درمی‌آمدند. هنری که کنارِ صندلی متوقف شده بود، چاقو را پیشِ چشمانش که در نورِ سالن مردمک‌هایشان ریز شده بودند، گرفت و دستِ آزادش را بالا آورد و سرش را کمی زیر انداخته، روی سرِ دو انگشتِ اشاره و میانی‌اش سرمای تیغه‌ی چاقو را به حرکت درآورد و همانطور خیره به برقِ چاقو مقابلِ آبی روشنِ دیدگانش خونسرد گفت:

- حافظه‌ات خیلی ضعیفه؛ برعکسِ اینکه فکر می‌کردم قطعا کارکردِ مغزت بیشتر از این حرف‌هاست!

صدایش در گوش‌های سهند زنگ زد و او یک لحظه ماتِ سرِ زیر افتاده‌ی هنری که یک تای ابرویش را بالا می‌انداخت و منتظرِ حرکتی از حافظه‌ی سهند بود، ماند و قلبش تپیدن را از یاد برد. چهره‌ی آشنای او، صدایش، چشمانی که همیشه مرموز بودند و نگاهی که در کم مواردی پیش می‌آمد رنگِ خونسردی از آن پاک شود، همه و همه سهند را به شش سالِ پیش پرت کردند که درست در شبی بارانی همچون امشب، در حیاطِ عمارتِ خسرو وقتی به ملاقاتِ او رفته بود با مردِ انگلیسی‌ای ملاقات کرد که ظاهراً مسئله‌اش با خسرو کاری نبود و او همانجا که فهمیده بود هنری هم از جنسِ خودشان است، خودش را به او معرفی کرد و همین یادآوری دلیلی شد تا سهند با پررنگ شدنِ تصویرِ الیزابت در ذهنش و مرورِ اتفاقاتِ اخیر، لعنتِ پررنگی را نثارِ شبِ آشنایی‌اش با این مرد و خودش که برای پولِ بیشتر این چنین خودش را باد داده بود، کند. اویی که با چیدنِ پازلِ سوالاتِ مغزش جوابش را با تصویرِ تکمیل شده از تکه‌های پازل گرفته بود، چون اخمش کمی رنگ باخت، صدای مضطربِ ساره که لرزان و بلند صدایش می‌کرد را نشنید و تنها با لب لرزاندنِ کوتاهش چون باز هم حضورِ سام را پشتِ سرِ خود حس نکرد، صدایش را به گوشِ هنری رساند:

- تو... اینجا رو از کجا پیدا کردی؟

ساره دست و پا می‌زد و چون به راهی برای آزادی دست نمی‌یافت، تنها با چشمانی پُر شده سهند را نگریست و نفس زد که هنری سر بالا آورده، به جای اینکه پاسخِ سهند را بدهد، چشمش افتاده به تابلوی عکس روی دیوارِ مقابلش که تصویرِ سهند بود با زمینه‌ی مشکی، کمی میانِ اجزای چهره‌ی او در عکس با چشمانی ریز شده واکاوی کرد و قدری چانه جمع کرده از روی تفکر، پس از مکثی کوتاه لب باز کرد و بی‌ربط گفت:

- آدمِ خوش عکسی نیستی! شاید بهتره به جای کچلی، اجازه‌ی رشدِ موهات رو بدی که توی عکس راحت تر بشه نگاهت کرد!

هنری یک نفر بود؛ اما به اندازه‌ی یک لشکر قابلیتِ سوزن زدن به اعصابِ آدمی را داشت! چنان با حرف‌هایش روی مغز و اعصابِ هرکس اسید می‌پاشید و خود به تماشای سوختنش می‌نشست که واقعا در این باره لیاقتِ استادی را داشت! سهند که از پاسخِ بی‌ربطِ او رو به انفجار بود، لبانش را جمع کرد و بر هم فشرد، دندان بر دندان سابید و دستش را مشت کرده، قدمی به جلو رفت و داد زد:

- دارم بهت میگم اینجا رو چطور پیدا کردی؟

هنری که تک خنده‌ای کرد، قدمِ دوم و پُر خشمِ سهند رو به جلو با قرارگیریِ سرمای نوکِ اسلحه‌ای درست روی پوستِ سرش، درجا خشک شد و از حرکت بازماند. سرمای اسلحه‌ای که در دستِ سام بود و او که قدش کمی بلندتر از سهند بود، چشمانِ عسلی‌اش را قدری پایین کشید و خشک شدنِ سهند را نظاره‌گر شد. ساره که تا آن لحظه ساکت بود و می‌لرزید، آبِ دهانش را فرو داد و با صدایی بلند گفت:

- سهند... سهند رو چیکار...

پیش از اتمامِ حرفش هنری جای گرفته پشتِ صندلی و کمی کمر خم کرده، دستانش را از آرنج روی لبه‌ی تکیه‌گاهِ صندلی قرار داد و حالتِ قرارگیریِ دستانش روی هم به شکلِ ضربدری شده، نگاهی کوتاه به سهند که قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید، انداخت و دمِ گوشِ ساره، طوری که گرمای نفس‌هایش گوشِ او را می‌سوزاند لب زد:

- برادرت مسیرِ بُن بست رو انتخاب کرده سارا... اوه نه؛ ساره!

کمی چشم در حدقه چرخاند و ساره که با پلک بر هم نهادنش قطره اشکی از لای مژه‌هایش گریخته و روی گونه‌اش سقوط کرد، هنری با گزیدنِ کوتاه کنجِ لبش تنش را عقب کشید و چون قبل صاف که ایستاد، نگاهش را به چشمانِ سهند دوخت و با بالا انداختنِ یک تای ابرویش این بار رو به او ادامه داد:

- توی ویست... به خواهرم چی می‌گفتی؟

سهند آبِ دهانش را محکم فرو داد، قلبش به تپش‌های وحشتناکی افتاده و سرمای اسلحه که از سرش کنار رفتنی نبود، جسمش را منجمد می‌کرد که هنری پس از رد کردنِ حالتِ متفکری که کوتاه به خود گرفته بود، با مثلا یادآوری شدنِ ویس برایش بشکنی زد و چاقو را از دستِ راست به دستِ چپ سپرده، دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- الان می‌تونی کمک بخوای عزیزم؟

سری به نشانه‌ی تایید برای خودش تکان داد و با دستِ راستش لبه‌ی صندلی را گرفته، چاقو را به صورتِ ساره نزدیک کرد و نیم‌رُخِ او را با چشمانی بسته و پلک‌هایی بر هم فشرده که دید، نیشخندی زد، سرش را پایین گرفت و دمِ گوشِ اویی که لرزشِ جسمِ لاغرش کاملا پیدا بود، پچ زد:

- الان می‌تونی کمک بخوای عزیزم!

سپس با شنیدنِ «نه» گفتنِ بلندِ سهند لبانش را بر هم فشرد و اخم کرده، تنش را کمی عقب کشید و بدونِ تعلل تیزیِ چاقو را چون قلمی دردناک که جوهرِ خون پس می‌داد، از گونه‌ی چپ تا نزدیکیِ چانه‌ی ساره محکم کشید و فریادِ دردآلودِ او چهار ستونِ خانه را لرزاند که سرش را رو به سقف گرفت و سهند که قصد کرد به سمتِ هنری حمله‌ور شود، این بار با گرفته شدنِ محکمِ یقه‌اش از پشت به دستِ مواجه شد که تنش را عقب کشید و اسلحه را به شقیقه‌اش چسباند و او که دست و پا می‌زد و حریفِ سام نمی‌شد، تنها توانست عصبانیتش را با نعره‌ای خالی کند که جز در فضای خانه به جایی نمی‌رسید!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هفتاد و پنجم»

صدای فریادِ ساره و نعره‌ی سهند که باهم درآمیخت، خون از زخمِ ترسیم شده روی گونه‌ی ساره تا نزدیکیِ چانه‌اش بیرون زد و او می‌توانست گرمای روان شدنِ آن و بوی خون را حس کند که حالت تهوع شد و همراه با آن سوزشِ زخمش دمی کوتاه سیاهی رفتنِ چشمانش را در پی داشت، سوزشِ زخمش را به وضوح حس می‌کرد و حتی نمی‌شد راحت گریه کند! چرا که با روان شدنِ هر قطره اشک از چشمش که پایین می‌افتاد و به زخمش می‌رسید سوزشش بیشتر می‌شد و ساره در بدترین جهنمِ زندگی‌اش گیر کرده بود! جمع شدگیِ صورتش و زخمی که به ناگه روی گونه‌اش خطی نیمه بلند کشید، طوری بود که حتی سام هم دمی صورتش از تصورِ دردش جمع شد و پلک‌هایش را محکم بر هم فشرده، سعی کرد این بی‌رحمی‌ای که در هر کجای دنیای جنایت وجود داشت را عادی ببیند و قلبش را از تپش‌های سریع باز دارد و سرعتش را کم کند. امشب درد در رگ‌های همه می‌جوشید، خصوصا در رگ‌های هنری که بدونِ نگاهی به دختر تنها صوتِ هق زدنِ او را شنیده و با دور زدنِ صندلی، حینی که اخمی کمرنگ روی چهره‌اش نشسته و طرحِ خونسردی‌اش قدری رنگ باخته بود، خود را به سهند رساند و مقابلِ او ایستاد.

خیره به سیاهیِ چشمانِ پُر از خشم و نفرتِ سهند که آماده‌ی دریدن بود و سام با محکم گرفتنش اجازه‌ی هر حرکتی را از او که دست و پا می‌زد سلب کرده بود، چاقوی خونی را بالا آورده و پیشِ روی او گرفته، نگاهِ سهند به سمتِ تیغه‌ی خونینِ چاقو افتاد و قلبش دمی تپیدن را از یاد برد و چند لحظه‌ی پیش در مغزش روی دورِ تکرار نشسته، صدای فریادِ ساره هربار بیش از پیش در سرش اکو می‌شد و دردش را بیشتر می‌کرد؛ اما هنری این مجازات را برای او عادلانه می‌دید! او نمی‌توانست در برابرِ خطری که زندگیِ عزیزانش را تهدید می‌کرد سکوت کند! اگر می‌توانست، گریس هنوز در اتاقکِ پشتِ ویلا زندانی نبود، صورتِ ساره زخمی و سهند هم نابود شده نبود! برای او هر عملی عکس‌العملی داشت، بی‌توجه به اینکه ردِ عکس‌العملش روی تنِ چه کسی خواهد نشست!

تیغه‌ی چاقو را پیشِ دیدگانِ سهند به جای اولش بازگرداند و آن را مخفی کرده، خونسرد مردمک بینِ مردمک‌های او گرداند و دمی کوتاه که سر به عقب چرخاند، با اشاره‌ای از طریقِ نیم نگاهِ گذرایش به ساره، تای ابرویی تیک مانند روانه‌ی پیشانی کرد و صدایش را با خشی اندک و بلعکس، جدیتی زیاد به گوشِ سهند رساند:

- یه چشمه از دیوونگیم رو درست جلوی چشم‌هات دیدی! کسایی که من رو می‌شناسن می‌دونن زخمِ چند لحظه‌ی پیش روی صورتِ خواهرت برای من حکمِ مقدمه رو داره...

مکثی کرد، لبخندی یک طرفه و محو زده، با کنترل کردنِ پریدنِ گوشه‌ی لبش، چاقو را در جیبِ هودی‌اش فرو برد، دست به سی*ن*ه شد و گامی به سمتِ سهند برداشته، ادامه داد:

- قبل از ورودم به ایران، آخرین آدمی که توی کشورِ خودم تصمیم گرفت چنین بازی‌ای رو باهام انجام بده، هر پنج انگشتِ هردو دستش، به علاوه‌ی مچِ دست‌هاش باهم شکستن!

نامحسوس آبِ دهان فرو دادنِ سهند که سعی می‌کرد خشمِ نگاهش را با آن اخمِ پررنگش حفظ کند و به اضطراب میدانی برای جولان دادن در چهره‌اش ندهد را از حرکتِ ریزِ سیبکِ گلوی او متوجه شد و چون پی برد کم- کم رو به موفقیت است، بدونِ نگاه کردن به سامی که از تصورِ شکستنِ همه‌ی انگشتانِ هردو دستِ یک نفر چهره‌اش جمع می‌شد و پلک بر هم فشرده از دردی که حس می‌کرد تنها با شنیدن به جانِ استخوان‌های خودش هم افتاده، رو به سهند قدری سرش را بالا گرفت و خونسردیِ پیش را کمی رنگ بخشیده در لحنش و دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- می‌دونی من توی این دنیای جنایت بیشتر از اینکه محتاط باشم، ریسک پذیرم! دیوونگیم رو دیدی؛ نذار نشون بدم به خاطرِ خانواده‌ام چه روانی‌ای می‌تونم باشم!

مژه‌های کوتاهِ چشمِ راستش را کمی به هم نزدیک کرده و ردِ همان لبخندِ محو و یک طرفه را هم از صورتش پاک ساخته، ریز و تیک مانند به نشانه‌ی انتظار برای حرف زدنِ سهند سری به سمتِ چپ حرکت داد و با کفِ پوتینش روی زمین که ضرب گرفت، خیره به سهند نگاه کرد. سهندی که دو دل شده بود، که می‌دانست انتهای این ماجرا اگر از دستِ هنری هم جانِ سالم به در می‌برد، قطعا خسرو جانش را می‌گرفت و از طرفی نمی‌توانست بر سرِ جانِ خواهرش چنین قم*ارِ خطرناکی را با هنری انجام دهد. مردِ مقابلِ سهند با آن چشمانِ آبی و مرموز، موهای بسیار کوتاه، هودی و شلوارِ جینِ مشکی با پوتین‌های همرنگشان، با آن استایلِ دست به سی*ن*ه و چهره‌ای که آماده بود تا در صورتِ «نه» شنیدن در یک لحظه همه چیز را ویران کند، واقعا با کسی شوخی نداشت! این را سهند از چشمانش می‌خواند و همین بود که قلبش را ناآرام می‌کرد و نگاهش را به سمتِ ساره می‌کشاند که سری برایش به طرفین تکان می‌داد و از گریه به سکسکه افتاده، خون همچنان از زخمش جاری بود.

برقِ سرخیِ خون روی پوستِ روشنِ خیس از اشکِ او که سوزشِ زخمش را تنها را با فشردن و سابیدنِ دندان‌هایش روی هم و از طرفی فشار دادنِ پلک‌هایش روی هم برای جلوگیری از نشان دادنِ دردش، تحمل می‌کرد، در گردیِ مردمک‌های نقشی دردناک بسن. در ذهنش حرف‌های هنری را سبک سنگین کرد و ناخواسته تنش لرزید از بلایی که می‌شد بر سرِ خواهرش بیاید، خصوصا که خودش هم تا اینجا حریفِ او و سام نشده بود و حتی دست و پا زدنش هم فایده‌ای برای رهایی‌اش نداشت!

لبانش خشک شده بودند و نبضِ شقیقه‌اش به تندی می‌کوبید و دروغ نبود اگر می‌گفت قلبش پله‌هایی را تا حلقش طی کرده و با نقلِ مکانش قصدِ ادامه‌ی حیات را در آنجا داشت. آرامش ثانیه به ثانیه‌اش را به اضطراب فروخته بود و سهند توانِ تصمیمِ درست گرفتن را نداشت چرا که مغزش گیج بود و دنبالِ راهِ فرار می‌گشت؛ اما پیدا نمی‌کرد! هنری که تعلل و سکوتِ او را دید با سنگین ساختنِ سی*ن*ه‌اش با دمی عمیق، قصدِ چرخیدن به عقب را کرد که در لحظه، سهند با بو بردن از نیتِ او، ترسش بیشتر شد و یک آن با فشردنِ پلک‌هایش بر هم صدایش را قدری بلند کرد و گفت:

- قبوله!

نفس می‌زد موقعِ گفتنِ همان تک کلمه‌ای که جانش بالا آمد تا آن را ادا کند و هنری که صدای او را شنید، چون از بهرِ قصدش برای برگشتن به عقب بدنش کمی به چپ کج شده و نیم‌رُخش مقابلِ او قرار گرفته بود، نگاهش را از گوشه چشم به سمتِ سهند کشید که پلک از هم گشوده، با همان نفس زدنِ ادامه‌دار با نفرت و جدیت گفت:

- قبوله عوضی!

هنری نیشخندی زد و برگشته به سمتِ او که غضب تمامِ اجزای چهره‌اش را در بر گرفته بود و یکی هم هاله‌ی سرخ در سفیدیِ چشمانش بود، دستانش را مقابلِ سی*ن*ه‌اش از هم باز کرد و خیره شده به چشمانِ سهند، لب باز کرد:

- از اینکه تصمیمِ درست رو می‌گیری خوشم میاد!

نگاهی به سام انداخت و سپس مسیرِ نگاهش را برگردانده به سمتِ جاده‌ای که منتهی به چهره‌ی سهند می‌شد، ادامه داد:

- الان... من و تو میریم به محلی که خواهرم اونجاست و سام هم اینجا می‌مونه محضِ احتیاط که خطایی نکنی و فکرِ فریب دادنِ من رو نداشته باشی!
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هفتاد و ششم»

حتی اگر می‌خواست هم نمی‌توانست فکرِ فرار کردن را در سر بپروراند با وجودِ برگِ برنده‌ای که حال در دستانِ هنری پیشِ چشمانش می‌درخشید! درواقع حرفِ هنری این بود؛ خواهر در برابر خواهر! منطقی هم بود و هرچند این میان دو نفری که موردِ آسیب قرار می‌گرفتند، یعنی الیزابت و ساره حقشان نبود؛ اما باز هم پای جنایت در میان بود و این دنیا هم اهمیت نمی‌داد چه کسی گناهکار بود و چه کسی بی‌گناه، کارِ خودش را می‌کرد! سهند که نگاهی میانِ چشمانِ هنری و ساره که حالِ خوبی نداشت، به گردش درآورد و چشمِ هنری افتاده به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی جنبانِ او، خونسرد و مرموز چهره‌اش را زیرِ نظر گرفت. هیچ راهی برای فرار وجود نداشت! باید قبول می‌کرد چون در هرصورت هم جانِ خودش در خطر بود و هم جانِ خواهرش! برنده‌ی جدالِ امشب هم معلوم نبود؛ یا هنری‌ای که با آهسته پلک زدنش روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به سمتِ راست و درِ اصلی، درحالی که چاقو را از جیبِ هودی‌اش خارج کرد، تیغه‌ی رنگِ خون گرفته‌ی چاقو را همانطور نگه داشت و از گوشه‌ی چشم به سام نگریست که سر تکان دادنِ آهسته‌ی او را به معنای تایید دریافت کرد.

سام گامی رو به عقب برداشت و دستش را آرام؛ اما محکم از پشتِ یقه‌ی سهند پایین انداخته، قلقلکی که از جانبِ لغزشِ نوکِ تارِ موهای قهوه‌ای رنگش نثارِ پیشانیِ کوتاهش شده بود را پذیرا شد و نفسش را محکم بیرون فرستاد. رها شدنِ سهند برای او علامتی بود که دیدنِ نقشِ خون روی چاقو هم همراهی‌اش می‌کرد و همین برای تا تهِ خط رفتنِ تهدیدش کفاف می‌داد. رنگ و بوی این تهدید، جایی میانِ سکسکه‌ی ساره به خاطرِ گریه و نگاهِ هنری به سهند که بی‌توجه سرِ انگشتِ شستش را از بالا تا پایین روی خونِ نشسته بر چاقو می‌کشید و در آخر، زمانِ روی تایمر قرار گرفته‌ای که گویی اعداد را با صدایی تیک مانند به جلو هُل می‌داد و این صدا تنها در مغزِ افرادِ حاضر در آن خانه قابلِ شنیدن بود، پررنگ تر می‌کرد که سهند با فشردنِ لبانش بر هم و مشت کردنِ دستش و دندان بر دندان فشردنش به سمتِ در اولین گام را برداشت که هنری هم با تای ابرو بالا انداختنی، همراهش شد.

زمان روی تایمر قرار داشت و با صوتِ تیک مانندِ دلهره‌آوری، همراه با هنری و سهند جلو می‌رفت که پس از رد کردنِ حیاط و خروج از خانه به سمتِ ماشینِ سهند رفتند و در خلوتیِ کوچه، سهند درِ سمتِ راننده را باز کرده و هنری هم درِ سمتِ شاگرد را، پس از گذرا از پیشِ چشم گذراندنِ ابتدا و انتهای کوچه روی صندلی جای گرفت و در را پس از بسته شدنِ درِ سمتِ راننده توسطِ سهند محکم بست. حرکتِ آن‌ها آغاز شد و ماشین با سرعتی متوسط رو به جلو در هوایی که خنکای پس از بارانِ بند آمده به راه انداخته بود، حرکت کرد. این میان سهند بی‌خبر بود از سامی که آخرین گام‌هایش رو به جلو را در حیاط برمی‌داشت و در را باز کرده، ساره را به حالِ خود گذاشته بود و با خروجش از درگاه چون صدای حرکتِ ماشین را شنیده بود، نگاهی به ابتدای کوچه انداخت.

ماشینِ سهند به سرِ کوچه نزدیک شد و سام بدونِ جلبِ توجه درِ خانه را بسته، به سمتِ ماشینِ خودش با گام‌هایی کوتاه و سریع تقریبا دوید و با رسیدن به آن درِ سمتِ راننده را همزمان با خروجِ ماشینِ سهند از کوچه، گشود و یک ضرب روی صندلی نشسته، در را محکم بست و ماشین را روشن کرده، فرمان را تا آخر به سمتِ چپ چرخاند و حرکتش را با سرعت آغاز کرد و صدای جیغِ لاستیک‌هایش سکوتِ کوچه را آزار داد. حرکتِ لاستیک‌ها روی زمینِ تیره شده‌ی کوچه همراه بود با چاله‌های کوچکی که آب در آن‌ها جمع شده و ماشین که به سمتِ ابتدای کوچه می‌رفت، آب از کناره‌های آن‌ها با شتاب بیرون می‌زد.

ماشینِ سام هم از کوچه خارج شد و به سببِ سرعتِ بالای خودش و سرعتِ متوسطِ سهند، توانست خودش را به ماشینِ آن‌ها برساند و با حفظِ فاصله، همه چیز را طبیعی جلوه دهد. زمان روی تایمر قرار داشت! برای هنری، سام و سهند رو به جلو می‌رفت، بلعکسِ تایمرِ چراغ قرمزی که ماشین‌ها را پشتِ خطِ عابرِ پیاده نگه داشته و به خاطرِ بارانی که باریده بود، کفِ خیابان تقریبا شفاف و طرحِ چراغ‌های پایه بلندِ کنارِ پیاده‌رو روی زمین منعکس شده بود. اعدادِ تایمری که متعلق به چراغ قرمز بودند، به نوبت پشتِ هم عقب نشینی می‌کردند و در لحظاتِ آخر از این عقب نشینی دو نفر همراه از درونِ پیاده‌رو، شانه به شانه‌ی یکدیگر جلو می‌رفتند و با اتمامِ اعدادِ تایمر، حرکتِ ماشین‌ها روی کفِ خیابان آغاز شد، آن‌ها هم خطِ عابر را در پیاده‌رو پشتِ سر گذاشتند و در جهتِ مخالفِ حرکتِ ماشین‌ها پیش می‌رفتند.

این دو نفر را سرنوشت کنارِ هم قرار داده بود، طوری که هیچکدام فکرش را هم نمی‌کردند روزی از یک دیدارِ ساده و کوتاه در اتوبوس به این قدم زدن در کنارِ یکدیگر برسند. این قدم زدن با لبخندِ نشسته روی لبانِ طراوت که دست به سی*ن*ه راه می‌رفت و چند وقتی بود که یکی بودنِ مسیرش با آتش از او برایش همراهی ساخته بود که لحظاتش را شیرین می‌کرد و به خنده‌هایش رنگ و بوی دیگری می‌داد! چند وقتی بود که راحت تر لبخند می‌زد و دنیا برایش جورِ دیگری معنا گرفته بود کنارِ این مردی که سوئیشرتِ جین و قهوه‌ای تیره به تن داشت و روی تیشرتِ مشکی پوشیده، دستانش را در جیب‌های شلوارِ جین و دودی‌اش فرو برده بود و کیفِ مشکیِ گیتارش هم طبقِ معمول به شانه‌ی راستش وصل بود و چشمانِ مشکی‌اش با لبخندی قدری کمرنگ شده به روبه‌رو همچون طراوت دوخته شده بودند.

سرنوشت آن‌ها را همراه کرده بود؛ چه کسی جسارتِ خُرده گرفتن به این انتخاب را داشت؟ کنارِ هم بودنشان وقتی با چنین آرامشی همراه می‌شد، نمی‌شد روی انتخابِ تقدیر عیب گذاشت! انتخابِ بی‌نقصی بود وقتی چشمانِ درشت و خاکستریِ طراوت در لحظه می‌توانستند چون ماهی در شبِ چشمانِ آتش حل شوند و برقِ نگاهِ هردو، ستارگانِ درخشانی شود که آسمانِ شب را پُر کرده بودند! ستاره‌ها چه شیطنت بار لبخند می‌زدند و ماه چه دلبرانه می‌خندید به این تصویرِ دو نفره! آسمانِ خودش را در تلفیقِ چشمانِ آن‌ها منعکس کرده بود و در این ترکیب درخششی وجود داشت که آسمانِ هیچ شبی نداشت!

این برقِ نگاهِ خیره به مقابلِ طراوت درحالی که در سکوت با همان دستانِ گره خورده در هم مقابلِ سی*ن*ه‌اش، جلو می‌رفت، هیچ گاه تا این اندازه پررنگ به چشم نمی‌آمد؛ البته به جز زمان‌هایی که وقتش کنارِ گندم سپری می‌شد و نه تنها برقِ چشمانش که برقِ لبخندش هم به زیبایی مشخص می‌شد! زندگیِ طراوت زیر و رو شده بود و او لایقِ بهترین‌ها بود! بهترینی برای زندگی، بهترینی برای زنده ماندن، بهترینی برای لبخند زدن و بهترینی برای ماندن! شاید طراوت کم- کم داشت به بهترین‌های خودش برای زندگی دست پیدا می‌کرد، نتیجه‌ی صبرش را می‌گرفت و مهربانی‌اش وضعیت را بیش از این برایش سخت نمی‌کرد!

طراوت پلکِ آرامی زد، لبانش را با زبان تر کرد و سی*ن*ه‌اش را با دمی عمیق سنگین کرده، دمی کوتاه سر چرخانده به سمتِ راست، همزمان با گام برداشتن‌هایش چشم به نیم‌رُخِ آتش دوخت و او چون سنگینیِ نگاهِ طراوت را به روی خود متوجه شد، یک تای ابروی مشکی‌اش را تیک مانند بالا انداخت و سرش را به سمتِ چپ و طراوت کج کرده، طراوت که بازگشتِ نگاهِ او به سمتِ چهره‌اش را دید بازدمش را بیرون فرستاد و آهسته رو چرخانده به جلو، خیره به جمعیتِ اندکی که در پیاده‌رو رفت و آمد داشتند، با چشم زنی را دنبال کرد که دسته‌ی کالسکه‌ی نوزاد را به دست داشت و چرخ‌های کوچکِ آن را روی کاشی‌های تیره شده‌ی پیاده‌رو به جهتِ مخالفِ طراوت و آتش می‌راند و سپس لب باز کرده برای انداختنِ بحثی میانشان، گفت:

- پس گیتار تدریس می‌کنی، آره؟

آتش که صدای او را شنید، خودش هم رو به جلو گردانده، لبانش را روی هم قرار داد و از دو طرف کشیده، سری کوتاه همراه با پلک زدنش تکان داده به نشانه‌ی تایید و گفت:

- شاید تنها هنریه که دارم؛ درواقع از اول هم بیشتر از اینکه با درس میونه‌ی خوبی داشته باشم، عاشقِ موسیقی و ورزش بودم!

هردو تای ابرویش را بانمک بالا پراند و سر چرخانده به سمتِ طراوت که چشمانش را به گوشه می‌کشید، ادامه داد:

- البته ناگفته نمونه نمره‌هام توی دانشگاه با دورانِ دبیرستان قابلِ قیاس نیست!

طراوت سر به سمتش چرخاند و یک تای ابروی قهوه‌ای رنگش را روانه‌ی پیشانیِ کوتاهش کرده، قدری سرش را در همان جهتِ نگاه کج کرد و با خنده گفت:

- از نظر بهتر بودن یا بدتر بودن؟

آتش شانه‌هایش را کوتاه بالا انداخت و کمی چانه جمع کرده، لبانِ باریکش را اندکی از دو گوشه پایین کشید و با کنترلِ خنده‌اش پاسخ داد:

- یعنی... اوجِ نمره‌ی من توی دبیرستان سیزده بود؛ من اون زمان به زور درس می‌خوندم.

طراوت ناخودآگاه لبانِ قلوه‌ای و صورتی‌اش با لرزشی از دو طرف کشیده شدند و طرحِ خنده افتاده به صورتش، رو از آتش گرفت و تک خنده‌اش را که آزاد کرد، سری به نشانه‌ی تاسف ریز به طرفین تکان داد و دستانش را که از هم باز کرد، درونِ جیب‌های پالتوی نیمه بلند و کرم رنگش که کمربندِ پهنش را هم بسته بود، فرو برد و پس از لب به دندان گزیدنی کوتاه، گفت:

- پس توی این زمینه با من قابلِ قیاس نیستی؛ من درس نمی‌خوندم عذاب وجدان می‌گرفتم، کمترین نمره‌ای که گرفتم شونزده بود!

آتش چهره‌ی متفکری به خود گرفته با شنیدنِ عددِ شانزده، دستِ راستش را که ساعتِ استیل و نقره‌ای به آن وصل بود، بالا آورد و چانه‌اش را گرفته میانِ انگشتانش، کمی ابروانش را به هم نزدیک و چشم ریز کرده، با رد شدنش از کنارِ درختی با تنه‌ی باریک که نسیمِ ملایمِ شبانگاهی به سمتی هدایتش می‌کرد، لبانش را کوتاه جمع کرد، دستش را از چانه پایین انداخت و رو که به سمتِ طراوت چرخاند، گفت:

- بالاترین نمره‌ام فکر کنم یه نمره بالاتر از کمترین نمره‌ی تو بود توی دانشگاه که اون هم اگه درست یادم مونده باشه، معمولا نصیبِ درس‌های عمومی می‌شد!

خودش خنده‌اش گرفته همانندِ طراوتی که با خنده سر به زیر انداخته و پشتِ دستش را به لبانِ کشیده شده از دو سویش چسبانده، سرش را بالا می‌گرفت و موهایش را به داخلِ شالِ شیری رنگِ روی سرش که در پایینِ هردو طرفش بخشی مستطیل شکل توری بود و پروانه‌های کوچک همرنگِ خودِ شال را داشت، هدایت می‌کرد، نگاهی به او انداخت و با حرصی کمرنگ گفت:

- نخند! واقعا جای تأسف داره؛ برادرِ کوچیکم که خیلی متأسف می‌شد چون برعکسِ من سرش بیشتر توی درس و کتاب بود.

یادآوریِ تیرداد از رنگِ لبخندش کاست و دلتنگی را بارِ دیگر در وجودش به جوش و خروش انداخت. برقِ نگاهش خاموش شد، لبخندش ناامید شده در دیارِ لبانش رو به محوی رفت و او ماند و آخرین تصویرش از برادری که تنها می‌دانست یک مهندسِ کاربلد شده؛ اما سابقه‌اش را خلافی که از سرِ انتقام به آن وارد شده بود، خراب می‌کرد! سکوتِ او و خاموش شدنش، لبخندِ طراوت را هم کمرنگ کرد و او کنجکاو شده در رابطه با خانواده‌ی آتش که هیچ خبری از آن‌ها نبود، خواست چیزی بگوید؛ اما پشیمان شد که خودِ آتش با فرو دادنِ سختِ آبِ دهانش و حرکتِ سیبکِ گلویی که پیشِ چشمانِ طراوت نقش بست، نفسِ لرزانی کشید و سر به زیر که انداخت، خیره به نوکِ کتانی‌های خاکستری‌اش گفت:

- الان بیست و هفت سالشه و مهندس شده! پسرِ باهوشیه و تصمیماتش برخلافِ من عجله‌ای نیستن. موتورسواری رو خودم بهش یاد دادم، چندان با جمع و اجتماع نمی‌جوشه و یکم دمدمی مزاجه؛ اما پاش که بیفته، نشون میده چقدر می‌تونه دوست داشتنی و آروم، در عینِ حال کمک کننده و حامی باشه!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هفتاد و هفتم»

حرفِ تیرداد شد، یادِ او به میان آمد و کسی دو طرفِ زخمِ نشسته بر قلبِ آتش را گرفته و به دو سوکشید؛ طوری که زخمِ بسته شده باز شد و خون از آن بیرون زد. یادِ او آتش شد و افتاده به جانِ حافظه‌ی آتش، شعله‌کشان در سرِ او جولان می‌داد و برادری که می‌توانست تنها یک مهندس بدونِ سابقه‌ی خلاف باشد، جایی میانِ درختان پنهان شده در سمتِ راستِ جاده، پشتِ تنه‌ی تنومندِ درختی نگاهِ قهوه‌ای رنگش که به خاطرِ تاریکیِ هوا مردمک‌هایش گشاد شده و رنگشان به تیرگی می‌گرایید را از گوشه‌ی چشم با سری کج به سمتِ چپ دوخته به جلو، لغزشِ تارِ موهایش را روی پیشانیِ روشنش حس کرد و تنها بوی خاکِ نم خورده را به مشام کشید. چشمانش تیز از گوشه‌ی چشم، گره خورده بودند به ماشینِ مشکی‌ای که سمتِ دیگرِ جاده پارک شده بود و دو نفر از افرادِ خسرو با همان نقاب‌های روی صورتشان درحالی که قامتشان تنها با نورِ اندکِ ماه قدری قابلِ دید بود، از آن پیاده شدند و مردی که از درِ سمتِ شاگرد خارج شده بود، درحالی که پشتش به تیرداد بود، در تاریکیِ اطراف چشمانِ میشی‌اش را که هیچ حسی درونشان دیده نمی‌شد، به گردش درآورد و در لحظه سر به عقب چرخاند که تیرداد هم در واکنشی سریع جسمش را به کنار کشید و قامتش را کامل و بی‌صدا پشتِ درخت مخفی کرد.

مرد سنگینیِ توجهی غریبه را حس کرد. چشمش به همان تنه‌ی درختی که تیرداد پشتش مخفی شده بود، افتاد و با اخمی که زیرِ نقاب قابلیتِ دیده شدن را نداشت، کمی این سو و آن سوی درخت را واکاوی کرد و چون حسِ حضور و سنگینیِ نگاهی او را مشکوک کرده بود، دستش را پشتِ کمرش برد و اسلحه‌اش را که لمس کرد، به دست گرفت و بیرون کشیده، خیره به همان درخت و نقطه‌ی شروعِ شکش، گلنگدنِ اسلحه را کشید و آن را آماده‌ی شلیک. کرد. تیرداد سرش را بالا گرفت و خیره به شاخه‌های درهم تنیده‌ی درخت که تصویرِ آسمان و ماه از میانشان به صورتِ تکه- تکه دیده می‌شد، پشتِ سرش را به تنه‌ی درخت چسباند و کوتاه نفس زده، کمی ضربان‌های قلبش را به واسطه‌ی شنیدنِ صدای گام‌های مرد که در سکوتِ محیط به سمتش برداشته می‌شد، رو به بالا رفتن و سرعت و شدت گرفتن حس کرد که تنها پلک بر هم نهاد و فشرد.

مرد اسلحه را بالا آورده، درست به سمتِ درخت نشانه گرفت و انگشتِ اشاره‌اش را روی ماشه نشاند که همان دم تیرداد با حسِ خطرِ نزدیک شده، بینِ مژه‌هایش فاصله انداخت و اسلحه را که با دستِ راست گرفته بود، بالا آورده، سرش را پایین کشاند و آبِ دهانش را کوتاه فرو داد، نفسِ عمیقی کشید و خطِ باریکه‌ای فاصله جای داده میانِ لبانِ باریکش، اسلحه را مقابلِ سی*ن*ه‌اش با دستِ راست گرفته و دستِ چپش را هم که بالا آورد، درست زیرِ دسته‌ی اسلحه و دستِ راستش نشاند و فشرد. آماده‌ی حمله بود و فقط انتظارِ یک تلنگر را می‌کشید که نزدیک تر شدنِ مرد با دو گام برداشتنش رو به جلو، قصد داشت پاشنه‌ی بوت‌های مشکیِ تیرداد را روی کفِ خاکیِ زمین به سمتِ راست بچرخاند؛ اما در دم صدای خش‌داری که مرد را مخاطب قرار داد، فشارِ دستانِ تیرداد به روی اسلحه را کمی کاست و او همچنان خودش را آماده‌ی حمله نگه داشته، مرد که تا آن دم با نزدیک شدنش به موردی برای مشکوک تر شدن دست پیدا نکرد، اسلحه را آهسته پایین کشید.

اسلحه‌ی مرد پایین آمد و نگاهش همچنان با تردید، به سختی از درخت کنده شد و او پس از مکثی مردمک به گوشه‌ی چپِ چشمانش کشیده، آرام رو از درخت گرفت و در جاده‌ی مسکوت با چرخیدن روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش به سمتی دیگر رفت که صوتِ گام‌های درحالِ دور شدنِ او، نفس‌های تیرداد را منظم کرد و باعث شد تا اسلحه را آرام پایین بیاورد. مرد دور شد، از درختی که تیرداد پشتِ آن مخفی شده بود، دور شد و این میان کلاهِ هودیِ مشکی‌اش را بالا آورده تا روی موهای کم پشت و همرنگش، به سمتی دیگر همراه با مردِ دیگر گام برداشت و این میان تیرداد سر از سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده، درحالی که نیم‌رُخش از کناره‌ی درخت بیرون آمده بود، نفسِ عمیقی کشید و اخمِ کمرنگی جای گرفته میانِ ابروانِ قهوه‌ای‌اش، دور شدنِ هردو مرد که به سمتِ دیگرِ جاده می‌رفتند و میانِ درختان قامتشان محو می‌شد، نگریست و با خودش لب باز کرد:

- ممکنه الیزابت رو اینجا نگه داشته باشی و آماده‌ی یه فاجعه باشی که این همه آدم رو فرستادی اینجا؟ ولی چرا سر درنمیارم که چرا!

چرایی در این میان باقی مانده بود که تیرداد هم چرایی‌اش را درک نمی‌کرد! به قولِ خسرو، تیرداد پسرِ پیگیری بود و به این راحتی از پیدا کردنِ الیزابت و دلیلِ ربوده شدنش توسطِ خسرو دست نمی‌کشید که حال با تعقیبِ سختِ افرادِ او، کارش به اینجا کشیده شده بود. شب سنگین‌تر می‌شد زمانی که به هنری و سهند می‌رسید و حال، چهار نقطه‌ی به هم پیوسته در نجاتِ الیزابت به وجود آورده بود؛ یکی تیردادِ منتظر برای موقعیتِ مناسب، یکی هنری و دیگری سهند که از شهر خارج شده بودند و در آخر، سام که با خروجِ آن‌ها از شهر، تا همان جا تعقیبشان کرده بود و به خاطرِ احتیاط و مشکوک نشدنِ سهند، پیش از خروج از شهر متوقف شده و منتظرِ دستورِ هنری بود که چشمش به نقابِ روی صندلیِ عقب برخورد کرده، فهمید که سهند هم از این قاعده مستثنی نیست، تنها با تفاوتِ اینکه نقابِ او برای پنهان شدنِ چهره‌اش بود و مابقی برای سوختگی‌شان!

شب سنگینیِ ماجرای الیزابت را برای زمانی کوتاه هم که شده، رد کرد تا دوباره به آرامشِ آتش و طراوت در کنارِ هم بله گفت. آرامشی که آتش پس از حرف زدن درباره‌ی تیرداد، سرش را بالا آورد و سعی کرد تا دلتنگی را از گلویش عبور دهد بلکه هوسِ رسیدن به چشمانش را از سر نگذراند! هرچند که چهره‌اش را بازی داده بود و ردِ کمرنگِ خود را به جای می‌گذاشت؛ اما یادِ تیرداد، برادری که شش سال از ندیدنش برایش می‌گذشت، چیزی نبود که راحت از سرش بپرد و رهایش کند! طراوت نفسِ عمیقی کشید و حالِ به هم ریخته‌ی او را که دید، گامی به کنار برداشت و همزمان با بوقِ ماشینی که سریع هم از میانه‌ی خیابان رد شد، او به آتش نزدیک تر شده، دستِ راستش را بالا آورد، جلو برد و مردد، دستش را با فاصله‌ای کم از بازوی عضلانیِ او نگه داشت.

برای لمسِ بازویش، سرِ انگشتِ اشاره‌اش تیک مانند و کوتاه پرید، لبانش را بر هم فشرد لبِ پایینش را کوتاه گزیده، در نهایت که تمامِ لحظاتی که آتش او را تسکین داد و کنارش بود، مثلِ زمانی که با حالِ بد از بیمارستانی که پروا درونش بود، خارج شد و خودش هم حالِ بدی را از سر گذراند، مثلِ شبی که زیرِ نورِ ماه هم بابتِ یادآوریِ سه سال عذابِ متحمل شده‌اش درحالِ آب شدن بود را از پیشِ چشمانش رد کرد تا در نهایت با توقف روی موقعیتِ فعلی‌شان، با حسِ سرعت و قدرتِ تپش‌های قلبش، فاصله را به صفر رساند و این دستش بود که بازوی آتش را لمس کرد.

بازوی او را لمس کرد و سرِ انگشتِ شستش را نوازش‌وار کشیده به رویش برای آرام کردنِ او، خیره به آتشی که با لمسِ بازویش سر به سمتش کج می‌کرد، مهربانیِ همیشگیِ نگاهش بارِ دیگر صعود کرده به چشمانش، چون اهلِ نشان دادنِ کنجکاوی‌اش درموردِ دیگران نبود و نمی‌خواست بیش از این حالِ او را بر هم بریزد، لبخندی روی لبانش نشاند و آتش که در جایش ایستاد، طراوت هم توقف کرده، آتش به سمتش چرخید و مقابلِ هم قرار گرفتند و طراوت که قدش تا شانه‌های او می‌رسید برای دیدنش سرش را بالا گرفته و گفت:

- من... نمی‌دونم چی بینتون و یا حتی توی زندگیتون گذشته که تا این اندازه با حسرت درموردش حرف می‌زنی؛ اما...

کمی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده، شانه‌هایش را کوتاه و آهسته نه به معنای نداستن، بالا انداخت و ادامه داد:

- هرچی که هست، نیاز به زمان داره! سرنوشتِ خودم این رو بهم ثابت کرده که زمان حتی اگه تسکین هم نده، یه راهی برای عادت کردن جلوت می‌ذاره!

عادت می‌کرد، زمان اگر تسکین هم نمی‌داد، اگر مرهم هم نمی‌شد، عادت می‌داد و خودِ آتش هم به این عادت کرده بود؛ اما شنیدنش از زبانِ طراوت و نوازشِ بازویش به دستِ او، برای اینکه خودش هم لبخندی کمرنگ بر چهره‌اش جای دهد و سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کند، کافی بود که او هم آرامش گرفته از حسِ حضوری که با همه‌ی وجود احساسش می‌کرد، گفت:

- یه آرامشی توی لحنت هست که اگه آدم خودش هم با اون چیزی که باید روبه‌رو شده باشه، باز هم براش جدید میشه و چیزی که می‌دونه رو انگار که نمی‌دونسته و تازه شنیده؛ حرفی که خودش زده رو انگار تازه داره از زبونِ تو می‌شنوه، نمی‌دونم بهش چی میگن؛ اما به من آرامش میده!

لبخندِ طراوت پررنگ شد و دستش را آهسته از بازوی او پایین انداخت و این میان هردو به هم خیره شدند؛ انگار که نگاه‌هایشان برای یکدیگر تازگی داشت! عشق مگر همین جزئیاتِ کوچک نبود؟ عاشق و معشوق همیشه برای هم تازگی داشتند، مثلِ روزِ اول، اولین دیدار، حتی اولین ثانیه‌ی روبه‌رویی! عشق به همین تازگی می‌رسید و درختش هرروز پُر بارتر می‌شد، درختی که شاید زیرِ بارِ پُر بارتر شدنش، کمر خم می‌کرد؛ اما شاخه‌هایش نمی‌شکستند، محکم‌تر می‌شدند و قوی‌تر مقاومت می‌کردند!

هردو که بالاخره قصد چرخیدن کردند تا دوباره گام برداشتن به جلو را از سر بگیرند، همان دم دخترکِ هشت- نه ساله‌ای درحالی که سه شاخه گل، یکی رزِ سفید و دو رزِ قرمز برایش باقی مانده بودند، به سمتِ آن‌ها که زوجی تصورشان می‌کرد، از فاصله‌ای متوسط گام‌هایی شبیه به دویدن برداشت و حینی که خودش را به آن‌ها می‌رساند، صدایش را بلند کرد و گفت:

- آقا، خانم!

آتش و طراوت در ابتدا شک کردند؛ اما متوجه‌ی اینکه دو نفرِ مخاطبِ دخترک خودشان هستند، نشدند و چون با نگاهی متعجب درحالی ابروانشان قدری به هم نزدیک شده بودند، کوتاه یکدیگر را نگریستند و آتش شانه‌هایش را ریز به نشانه‌ی نداستن بالا انداخت، دوباره قصدِ رفتن کردند که دختر خودش را به آن‌ها رساند و با نفس زدنی ریز مقابلشان ایستاده، نگاهِ هردو را به سمتِ خود پایین کشاند و با فرو دادنِ آبِ دهانش چشمانِ قهوه‌ای تیره‌اش را میانِ آن‌ها به گردش درآورده، لبانِ متوسطش را با زبان تر کرد و متمرکز شده روی صورتِ آتش و گفت:

- آقا گل نمی‌خرید برای خانمتون؟ چندتای آخرشه، باید حتما همه رو بفروشم.

آتش با شنیدنِ واژه‌ی «خانمتون» هردو تای ابرویش را بالا انداخت و نگاهِ طراوت چرخیده به سمتش، سعی کرد با فشردنِ لبانش بر هم لبخندش را فرو دهد و سپس چشم از آتش گرفته و نگاه برگردانده به سمتِ دخترک، صدایش را صاف کرد و دستِ چپش را هم از جیبِ پالتو خارج کرد، خمِ اندکی به کمرش داد و دستانش را به زانوانش گرفته، حینی که هم قدِ دختر شده بود با لبخند گفت:

- جالبه که گلِ موردِ علاقه‌ی منم داری؛ ببینم شیطون، نکنه علمِ غیب داشتی؟

و با چشم و ابرو به رزِ سفید اشاره کرد و آتش که مسیرِ اشاره‌ی او را گرفت و متوجه‌ی رزِ سفید شد، نگاهی به نیم‌رُخِ طراوت که با پررنگ کردنِ لبخندش، دستِ چپش را از زانو جدا کرده و جلو برده، انداخت و طراوت ضربه‌ای ریز و ملایم به نوکِ بینیِ اندک قوزدار و سرپایینِ دختر زد و خنده‌ی او را که دید، ادامه داد:

- پس هزینه‌اش رو بهم بگو و اون رزِ سفید رو بده به من؛ هوم؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هفتاد و هشتم»

پس از آن چشمکی کوتاه نثار چشمانِ دخترک کرد و آتش که دست به سی*ن*ه شده، آن‌ها را می‌نگریست، کششی ریز به لبانِ باریکش از یک سو داد و همان دم دختر پس از گفتنِ هزینه به طراوت، گلِ رزِ سفید را از دو رزِ قرمز جدا کرده، طراوت هم کمرِ خمیده‌اش را صاف کرد و کیفِ آویزان روی شانه‌ی چپش را جلو و به سمتِ خودش کشیده، زیپِ آن را گشود. به دنبالِ کیفِ پولش چشم در آن چرخاند و پس از پیدا کردنش آن را برداشته، دخترک نگاهش را به این سو و آن سو می‌چرخاند و با کفِ کتانی‌های قدیمی و خاکی شده‌اش روی کاشی‌های پیاده‌رو ضرب می‌گرفت. طراوت هزینه‌ی گل را کمی بیشتر به سمتِ دخترک گرفت و او که به خاطرِ هیجانِ فروختنِ یک شاخه‌ی دیگر و تنها دو گلِ باقی مانده، متوجه‌ی بیشتر بودنِ پول نشد، لبخندی پررنگ زد و گل را به سمتِ طراوت گرفت که او هم با لبخندی متقابل، دست جلو برده و شاخه گل را میانِ انگشتانش حبس کرد و تشکری محبت آمیز را بر لب راند که دخترک خوشحال از کنارش با دویدن رفت و نگاهِ طراوت و آتش را به عقب چرخانده، تا زمانِ دور شدن و محو شدنِ قامتِ کوچکش، دیدگانِ آن‌ها را با خود همراه کرد.

آتش با دیدنِ دویدنِ عجله‌ایِ او که در لحظه دور شد، خندید و طراوت هم لبخندش را وسعت بخشید. نورِ سفیدی که از شیشه‌ی مغازه‌ای به بیرون می‌رسید، نیمه‌ی چپِ صورتِ طراوت را به رنگِ خود درآورده، روی صورتِ آتش کمتر نما داشت. طراوت هنوز خیره به مسیرِ رفته‌ی دخترک بود؛ اما آتش که چشم از آن گرفته، سر به سمتِ دیگری با کمرنگ کردنِ به مراتبِ خنده‌اش چرخاند و با نفسِ عمیقی، نگاهِ مشکی‌اش را به نیم‌رُخِ طراوت دوخت که او هم لبخندش آهسته رنگ می‌باخت. اویی که پلکِ آرامی زد، آهسته چشم از مردی که این بار در همان مسیری که دختر پیموده بود؛ اما در جهتِ مخالفِ او گام برمی‌داشت، گرفت و با پایین کشاندنِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ خاکستری‌اش، سی*ن*ه‌اش را که با دمی عمیق سنگین ساخت، در گردیِ دیدگانش رزِ سفید را جای داد که شاخه‌اش را میانِ انگشتانِ اشاره، میانی و شستش نیم چرخی به این سو و آن سو می‌داد.

گلبرگ‌های سفیدِ گل با ملایمتِ نسیمی که می‌وزید، تکان‌های ریز می‌خوردند و لرزشی اندک را تجربه می‌کردند و نگاهِ طراوت چرخیده روی جزء به جزءِ گلِ موردِ علاقه‌اش، لبانش بسیار محو به یک طرف کشیده شدند و این بار بالای لبانش پذیرای چند تار از موهای خودش شد که بازیچه‌ی نسیم شدند و آرام به سمتی کشیده می‌شدند. نگاهِ زیر افتاده‌ی طراوت با تای ابرو بالا انداختنی تیک مانند، بالا آمد و روی خیرگیِ نگاهِ آتش ثابت ماند. چرخشش رو به جلو، آتش را هم متوجه کرد که منظورش از سر گرفتنِ گام‌هایشان است و آتش هم سری تکان داده، خودش هم کوتاه چرخید و دوباره با طراوت هم گام شد. دوباره کاشی‌های پیاده‌رو میزبانی از قدم‌های آرامِ آن دو را پذیرفتند و شب با اینکه از صدای حرکتِ ماشین‌ها و حرف زدن‌ها پُر بود؛ اما برای آن‌ها آرامش داشت و طراوت احساس می‌کرد که به تازگی درحالِ فهمیدنِ زندگی است! اینکه چگونه می‌توان زندگی کرد، لبخند زد، بی‌دغدغه خندید و از هر لحظه و هر ثانیه لذت برد!

- برای آرامشت یه پیشنهاد دارم!

طراوت که شاخه گل را بالا آورده و چانه‌اش لطافتِ گلبرگ‌ها را لمس می‌کرد، با شنیدنِ صدای آتش سر به سمتِ او گردش داد و خیره به رُخِ اویی که کوتاه و گذرا چشم از روبه‌رو می‌گرفت تا به دیدگانِ خاکستریِ خودش برسد، کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخت و پرسید:

- چه پیشنهادی؟

آتش هردو ابرویش را بالا انداخت و به رسمِ چشمک بازی‌های همیشگی‌اش با طراوت، چشمکی زد و گفت:

- امشب می‌تونی وقتت رو بهم بدی؟

طراوت کمی فکر کرد و پس از مکثی کوتاه، با یادآوری نهال که از گندم مراقبت می‌کرد، سری تکان داد که آتش هم لبخندی از روی رضایت زده، پیشنهادش را به عنوانِ یک سوپرایز در سی*ن*ه نگه داشت و طراوت را کنجکاو گذاشت. پیشنهادِ آتش ماند برای زمانی جلوتر از اکنون و در سمتِ دیگری از روایت، جاده‌ی خارج از شهر بود و تاریکی‌ای که تنها با کمکِ نورِ چراغ‌های جلوی ماشینی که راننده‌اش سهند بود، کمی فضا را پیشِ چشم نشان می‌داد. چیزی تا رسیدن به مقصد باقی نمانده و سهند در این میان تنها دستش را روی فرمان طوری مشت کرده بود که رنگ از دستش فراری شده و رگِ پشتِ دستش برجسته، اخمش هم غلیظ تر از پیش روی صورتش نما داشت. اخمِ هنری اما کمرنگ و جدیتِ چهره‌اش با خونسردی تلفیق شده بود و نگاهش زومِ روبه‌رو، گه گاهی گذرا سهند را هم از نظر می‌گذراند و سکوت پیشه کرده بود. سنگینیِ سکوت فرصت می‌داد تا او نقشه‌اش را کامل کند؛ اما برای سهند سودی نداشت، چرا که او در هرصورت دست و بالش بسته بود و نه راه پس داشت و نه راه پیش!

از کنارِ ماشینی در میانه‌ی راه گذشتند و جلوتر از ان‌ها، ماشینی مشکی رنگ پارک شده بود که خط خوردگیِ کوچکِ روی بدنه‌اش از عقب، سهند را متوجه‌ی اینکه ماشین متعلق به افرادِ خسرو است، کرد و او نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده، کمی عقب تر از همان ترمز کرد و با خاموش شدنِ ماشین و چراغ‌هایش، تاریکی هم دوباره حاکم شد؛ طوری که نورِ اندکی که ماه خرج می‌کرد، دست و دلبازانه به نظر می‌رسید!

سهند آبِ دهانی فرو داد و قصد کرد طریقه‌ی نفوذِ هنری را جویا شود که او پیش از لب از لب گشودنِ سهند، به سمتِ چپ روی صندلی نیم‌چرخی زد و تنش را همراهِ دستش جلو برده، نقاب را که نزدیکیِ لبه‌ی صندلی بود لمس کرد و به دست گرفت. پیشِ چشمانِ سهند که حرکاتش را دنبال می‌کرد، خونسرد و بی‌توجه به خیرگیِ نگاهِ او، نقاب را بر چهره نشاند، دستانش را عقب برد و لبه‌ی کلاهِ هودیِ مشکی‌اش را از پشتِ سر به دست گرفت و در یک حرکت کلاه را بالا آورده، روی سرش قرار داد و بی‌آنکه نگاهی به سهند بیندازد، دستگیره را به دست گرفت، در را باز کرد و رو به جلو هُل داد تا کامل گشوده شد و اولین گامِ هنری با نشستنِ کفِ پوتینش روی تیرگیِ زمین برداشته شد و در نهایت او از روی صندلی برخاست.

سهند از حرصِ اینکه فکر می‌کرد او را به بُن بست خواهد رساند، کلافه «لعنتی»ای غلیظ؛ اما زیرلبی را نثار هنری کرد و ضربه‌ای محکم و کوتاه به فرمان زده، لبانش را جمع کرد و بر هم فشرد. هنری که درِ ماشین را با گام برداشتنی رو به جلو بست، سهند هم درِ ماشین را باز کرد و از آن که پیاده شد، در را محکم بست. خروجِ آن‌ها از ماشین، تیردادی که هنوز آن محوطه را زیرِ نظر گرفته بود، متوجه‌ی خود ساخت و او چشم ریز کرده از پشتِ همان درختی که مخفیگاهِ قبلش هم بود، نگاهی از گوشه چشم به آن‌ها انداخت و هنری را تنها توانست به یکی از افرادِ خسرو نسبت دهد؛ اما... سهند به شکلِ علامت سوال در ذهنِ او باقی ماند!

سهند که به سمتِ چپ گام برداشت و هنری را با خود همراه کرد، هردو از میانِ درختانِ کنارِ جاده محو شدند و به محیطِ پشتِ درختان وارد شدند و اینجا همانجایی بود که تیرداد هم بالاخره موقعیتِ مناسبش را پیدا کرد و محتاط و بی‌صدا، از پشتِ درخت خارج شد. کشیده شدنِ چرمِ مشکیِ سوئیشرتِ تنش به تنه‌ی درخت، حسِ بدی داشت و او بی‌توجه به آن، تکان خوردنِ تارِ موهای قهوه‌ای رنگش را به سببِ نسیم حس کرد و با خارج شدنِ کاملش از پشتِ درخت، او به کناره‌ی راستِ جاده رسید که سر چرخاند و نگاهش به ماشینی که دورتر پارک کرده بود و به خاطرِ تاریکی چیزِ زیادی از آن پیدا نبود، خورد و دوباره سر به سمتِ روبه‌رو و مسیرِ گذرانده شده توسطِ هنری و سهند چرخاند.

گامِ اولِ او برای طی کردنِ جاده و رسیدن به سمتِ دیگرِ آن جاده برداشته شد و نسیم که با نفس حبس کردنش ملایم‌تر شد و به تماشای آن‌ها نشست، درختان که حرکتِ شاخه‌هایشان کندتر شد و تپش قلب‌هایی تمامِ فضای روایت را درگیر کرد، ماجرای اصلی به تازگی آغاز شد!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین