جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,634 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و چهل و نهم»

برخلافِ تعقیب و گریزی که بارِ قبل انجام دادند و ناموفق ماند، این بار همه چیز خوب پیش رفت و تا نقطه‌ی آخر که ورود به کوچه و انتهای آن بود، توانستند زن را تعقیب کنند. اویی که مقابلِ درِ مشکی رنگی ترمز کرده، زبانی روی لبانش کشید، آن‌ها را بر هم فشرد و زیرِ سنگینیِ نگاهِ سام و هنری که با فاصله‌ی بیشتری از او قرار داشتند، سر به سمتِ راست و صندلیِ شاگرد کج کرده، دستش را دراز کرد و کوله‌ی مشکی‌اش را برداشت. نفسِ عمیقی کشید و دستِ دیگرش را به دستگیره‌ی در رسانده، درِ ماشین را باز کرد و سپس کفِ کفشش را روی زمینِ نم‌دار شده نهاد و با فشاری، آرام از جایش برخاست. از ماشین که پیاده شد، دستش را بند کرده به لبه‌ی در، قدری سرش را برای اطمینان به پشتِ سرش چرخاند و همراه با سرش روی پاشنه‌ی کفش‌هایش هم کوتاه چرخیده به همان سمت، چشمانِ مشکی‌اش را برای دیدنِ موردِ مشکوکی به گردش درآورد و همین هم باعث شد که با وجودِ فاصله‌ای که قدرتِ تشخیصِ چندانی نداشت، هنری و سام هردو سر به پایین خم کنند تا از نگاهِ او دور بمانند. این دور ماندن جواب هم داد، چرا که زن را مطمئن ساخت که هنری حرفش را باور کرده و خبری از تعقیب کردنش نیست.

سرش را چرخانده به سمتِ در، هنری و سام آرام و محتاط گردن بالا کشیدند و نگاهشان را به او که دستش را بالا می‌برد و انگشتش را روی زنگ می‌فشرد، دوختند. هنری که اخمِ کمرنگی بینِ ابروانش نشسته بود، نگاهِ آبی‌اش را تیز دوخته به زن درحالی که دستِ راستش روی داشبورد قرار داشت، حالتِ خمیده‌اش را با باز شدنِ تیک مانندِ در، به مراتب، کامل درهم شکست و همچون قبل صاف نشست. زن که در به رویش باز شد، کفِ دستش را روی سرمای آن قرار داده و با هُل دادنش رو به داخل، از درگاه گذر کرد تا واردِ خانه شد و در را محکم بست. با ورودِ او به خانه و بسته شدنِ در، سام سر چرخانده و چشمش افتاده به نیم‌رُخِ هنری که مشغولِ واکاویِ خانه و نمای کرم رنگش بود، دمی کوتاه و گذرا نیم نگاهی سریع به مقصدِ چشمانِ او انداخته و سپس دوباره متمرکز شده روی نیمی از چهره‌ی او و لب باز کرد:

- خب... حالا از اینجا به بعدش رو باید چیکار کنیم؟

هنری همچنان خیره به روبه‌رو و همان درِ بسته، چشم ریز کرد و با سرِ انگشتِ اشاره‌اش روی داشبورد ضرب گرفت. لبانش را بر هم فشرده و دمِ عمیقی گرفته، بازدمش را کوتاه متوقف کرد و سپس همین که برای پاسخ دادن به سوالِ سام لبانِ باریکش را از هم فاصله داد، بازدمش را هم سنگین بیرون فرستاد و زیر سنگینیِ نگاهِ خیره‌ی سام گفت:

- به من گفت با برادرش زندگی نمی‌کنه؛ اما با اون همه علائمِ دروغی که من ازش دیدم، کسی نیست که بشه باورش کرد، بنابراین...

سر به سمتِ سام برگرداند و تعجب و انتظار را باهم تلفیق شده در نگاهِ عسلیِ او دیده، کمی جدیتِ نگاهش را خراش انداخت و با لبخندی کمرنگ که لبانش را از دو سو کشید، سر به سمتِ شانه‌ی راستش کج کرد، پلکِ آرامی زد و ادامه داد:

- شما ایرانی‌ها یه تاکتیکی برای اینجور مواقع دارید که بهش میگن یه دستی زدن؛ درسته؟

همین حرفِ او برای مکثِ چند لحظه‌ایِ سام و به گردش درآوردنِ دیدگانش بینِ چشمانِ هنری کافی بود که با کمی کند و کاو میانِ اجزای چهره‌ی او و فکر کردن به حرفی که زده بود، با گرفتنِ چهره‌ای متفکر به خود، چشمانش را زیر کشید و به سمتِ چپ کج کرد، لبانش را جمع کرد و با کشیدن همسو با جهتِ چشمانش هنری را منتظر گذاشت. فهمیدنِ قصدِ او تا حدی برایش راحت بود، هنری غیرمستقیم داشت پلنی که چیده بود را برایش شرح می‌داد و این در فکر فرو رفتنِ سام، نهایتاً با بالا پریدنِ تیک مانند یک تای ابروی قهوه‌ای رنگش و برگشتنِ نگاهش به سمتِ هنری که جمع شدگیِ لبانش را از بین می‌برد، پایان یافت و او با فهمیدنِ نیتِ هنری لبخندی یک طرفه و بشکنی زده، بازیگوش گفت:

- فهمیدم چی توی سرت می‌گذره!

سام که فهمید، زمان قدری پدالِ گاز را فشرد و فشرد، تا جلوتر رفت و رسید به مرحله‌ی دومِ کار و اینجا نقطه‌ای بود که هنری انتهای کوچه و در سمتِ راست که به کوچه‌ی کناری راه پیدا می‌کرد، تکیه داده به دیوارِ آجریِ پشتِ سرش و بی‌اهمیت به اندک خاکی که با برخوردِ جسمش به دیوار، روی شانه و سوئیشرتِ جین و مشکی‌اش سقوط کرده بود، سر کج کرده و نیم‌رُخش را تنها قابلِ دید گذاشت و کفِ دستش را به دیوار فشرده، از گوشه‌ی چشم سام را نگریست که در جهتِ مخالف و روبه‌روی همان خانه با فاصله از ماشینِ زن پارک کرده بود و کاپوتِ ماشین را باز کرده، کمی به سمتِ آن خم شده و حینی که کارش در به هم ریختنِ جزئیِ تنظیماتِ ماشین به اتمام رسید، با چهره‌ای جمع شده مِن بابِ بوی بنزینِ پیچیده در مشامش، کمر صاف کرد و نفسش را محکم و فوت مانند بیرون فرستاد.

چرخیده روی پاشنه‌ی کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش به سمتِ خانه، پلک‌هایش را به هم نزدیک ساخت و نمای آن را یک دور از بالا تا پایین وارسی کرد و سوتِ بلندی زد.

سرش را که پایین انداخت، از گوشه‌ی چشم هنری را نگریست و لبانش را بر هم فشرده، سری برایش تکان داد و درِ کاپوت را بسته، به سمتِ درِ خانه گام برداشت. نم- نمِ باران همچنان ادامه داشت و سام ایستاده مقابلِ در، دستِ راستش را بالا برد و زنگ را فشرده، گامی رو به عقب برداشت و منتظر ماند. با کفِ کفشش روی زمین ضرب گرفته همراه با سر به زیر افکندنش خودش را سرگرم کرده، بالاخره صدای زنانه و اندک خش‌داری را شنید:

- بله؟

سرش را بالا گرفت، آبِ دهانش را فرو فرستاد و بی‌صدا گلو صاف کرده، گامِ رو به عقب برداشته‌اش را جلو رفته و ایستاده مقابلِ آیفون و گفت:

- سلام خانم ببخشید مزاحم میشم. حقیقتش ماشینم جلوی درِ خونه‌ی شما خراب شده و روشن نمیشه، می‌خواستم ببینم برادری، پدری یا کسی رو دارین که بتونه کمکم کنه؟ کارِ فوری دارم سریع باید برم.

مکثِ کوتاهی افتاده میانشان، سام یک تای ابرو بالا انداخت و دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برده، منتظر ماند که زن پاسخ داد:

- صبر کنید، الان برادرم میاد کمکتون!

سام با شنیدنِ کلمه‌ی «برادر» این بار هردو تای ابرویش بالا پریدند و چشمانش کشیده شده به سمتِ هنری در انتهای کوچه که با اخمی کمرنگی نظاره‌گرش بود و منتظرِ پاسخ، تشکری از زن کرد و قدمی به کنار برداشت برای خارج شدن از محدوده‌ی دید با آیفون، سری برای هنری به نشانه‌ی تایید تکان داد و به این شکل حدسِ او را در رابطه با حضورِ سهند تایید کرد. هنری که متوجه شد حدسش درست از آب درآمده، لب به دندان گزید و کفِ بوتِ مشکی‌اش را روی زمین عقب کشیده، با باز و بسته شدنِ در که خروجِ سهند را خبر می‌داد، گامی رو به عقب برداشت و تنش هم همان چسبیده به دیوار عقب کشید.

از سوی دیگر، سام چشم گرداند بینِ چشمانِ مشکیِ سهند که سرِ بی‌مویش را زیرِ کلاهِ هودیِ مشکی پنهان کرده بود و او پس از صحبتی کوتاه با سام ایستاده پشتِ کاپوتِ ماشین، آن را باز کرد، با اخمی پررنگ مشغولِ کند و کاو درونِ فضای کاپوت شد و از طرفی دیگر سام دست در جیب، حینی که لبخندی تصنعی به نیم‌رُخِ زیر افتاده‌ی سهند می‌زد، گامی رو به عقب برداشت، نامحسوس سر کج کرد و انتهای کوچه را نگریست تا با دیدنِ هنری دستورِ بعدی را دریافت کند و چون او را ندید، پی برد فعلا دستوری در کار نیست و باید سهند را همانطور رها کند. بنابراین سر به سمتِ سهند که مشکل را فهمیده و به عمدی بودنش شک کرده بود که این هم از نگاهِ گوشه چشمی و مشکوکش با اخمی محو به سام مشخص بود، مشغولِ راه اندازیِ ماشین شد و به خاطرِ سرِ زیر افتاده‌ی سام که سنگی ریز را جلو می‌انداخت، نتوانست چیزی را در نگاهِ او بخواند. نفسِ عمیقی کشید و سام لب به دندان گزیده، چند تار از موهایش که به سمتِ راست کج بودند، روی پیشانی‌اش سقوط کردند و پس از گذرِ زمانی، سهند عقب کشیده، درِ کاپوت را محکم بست و سر کج کرده به سمتِ چپ با لحنی خنثی گفت:

- درست شد!

سرِ سام بالا آمده، نگاهی بینِ ماشین و سهند به گردش درآورد و لبخندی زده، لب باز کرد:

- خیلی ممنون، واقعا لطف کردی!

با جلو آمدنِ سهند، دستش را به سمتِ او دراز کرده و سهند دست جلو برده، سری ریز تکان داد و با قرارگیریِ دستانشان درهم، سام تشکرِ دیگری کرد، سپس قفلِ دستانشان را از هم باز کردند و هردو به جهتِ مخالفِ یکدیگر گام برداشتند و سهند ایستاده مقابلِ در، زنگ را به صدا درآورد که در آنی در باز شد و او با نیم نگاهی گذرا به سام که پشتِ فرمان می‌نشست، سر چرخاند و وارد شد؛ اما در را نیمه باز نگه داشته، نامحسوس پشتِ در ایستاد و سام را از فاصله‌ی بسیار اندکِ در با درگاه زیرِ نظر گرفت. سام اما بی‌آنکه متوجه‌ی او شود، با صوتِ اعلانِ پیامِ موبایلش، کمی ماشین را به جلو راند و موبایل را از جیبش بیرون آورده، از روی اعلان پیامِ هنری را دید که گفته بود داخلِ کوچه‌ی سمتِ راست به دنبالش برود. پیام را که خواند، دکمه‌ی پاور را فشرد و صفحه‌ی موبایل را خاموش کرده، آن را روی داشبورد انداخت و دوباره حرکتش را از سر گرفت و سهند که به این مکثِ چند لحظه‌ایِ او هم شک کرده بود؛ اما چون نتیجه‌ای نمی‌گرفت، با دم و بازدمِ عمیقی گامی رو به عقب برداشت و در را بست.

چند دقیقه بعد، سام واردِ کوچه‌ای که هنری گفته بود، شد و نگاهی با ابروانِ نزدیک به هم به این سو و آن سوی کوچه انداخته، چون هنری را درحال آمدنِ به سمتِ ماشین دید، کمی جلوتر رفت و مقابلش با فاصله‌ای به نسبت کمتر ترمز کرد و هنری خونسرد به سمتِ درِ شاگرد گام برداشته، دستگیره را به دست گرفت و در را که باز کرد، به سمتِ خودش کشید و یک ضرب روی صندلی نشست و سپس در را محکم بست. با نشستنِ او، سام سرش را به سمتش چرخانده و آرام پرسید:

- چرا نذاشتی همونجا بگیریمش؟

و هنری همزمان با تکیه سپردنش به تکیه‌گاهِ صندلی و خیره به روبه‌رو پاسخ داد:

- هنوز وقتش نیست؛ قرار ملاقاتِ بعدی می‌مونه برای فرداشب!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و پنجاه»

روایت از شهر خارج شد و دوباره به جنگل رسید. به بخشی از جنگل وصل شد و رسیده به کلبه‌ی چوبی میانِ درختان و همراه شده با نسیمِ خنک، از روی چمن‌های نم‌دار که ریز تکان می‌خوردند گذشت؛ پله‌های چوبی از سمتِ راست را آهسته‌تر از چمن‌ها رد کرده، قدرتِ خود را با رد شدن از درِ بسته‌ی کلبه نشان داد که درونش، محیط برخلافِ سرمای نسبیِ بیرون گرم بود. میانِ چنین گرمایی، تنها یک نفر حضور داشت که ایستاده پشتِ کانتر و در سمتِ راست، کفِ دستِ چپش را نشانده روی سطحِ کانتر، کمی به سمتِ آن خم شده و انگشتانِ دستِ راستش پیچیده به دورِ پایه‌ی بلند و باریکِ لیوانِ شیشه‌ای که در دست داشت و محتوای بی‌رنگی درونش بود، سرش زیر افتاده و تارِ موهای صاف و قهوه‌ای رنگش آرام و به نوبت روی پیشانیِ کوتاه و گندمی‌اش سقوط کردند. چشمانِ قهوه‌ای رنگش به سببِ نورِ اندکِ فضای کوچکی که درونش بود، با مردمک‌هایی گشاد شده، زیر افتاده و کانتر را می‌نگریست. رایحه‌ی عطرش پیچیده در مشامش، پایه‌ی لیوان را کمی محکم‌تر میانِ انگشتانش گرفت، شکنجه‌ی زمین همچنان با سرعتی بسیار کند ادامه داشت طوری که هر چند دقیقه یک بار، صدایی از برخوردِ قطره‌ای به سقفِ کلبه شنیده می‌شد.

مغزِ این مرد در خواب ترین حالتِ ممکن هوشیار بود! می‌فهمید و درک می‌کرد؛ اما باورش دفن شده بود. جوری تمامِ این روز را با درگیری شروع کرده بود که خودش هم مانده در این حجم از سردرگمی و کلافگیِ غریبش، نمی‌فهمید دلیلی که این چنین حالش را بر هم ریخته، تنها یک چیز بود که شاید عادی به نظر می‌رسید؛ اما چون در ذهنش با خاطرات تداعی می‌شد، او را سخت تر از حالتِ همیشگی‌اش می‌کرد. باران... مسببِ ساده و حتی بی‌گناهی برای به هم ریختنِ فکرِ این مرد به چشم می‌آمد؛ اما هرچه در حافظه‌ی او پررنگ تر می‌شد، سادگی و بی‌گناهی‌اش رنگ می‌باخت، طوری که مقصرتر از هر دلیلی که می‌توانست جزو گزینه‌ها باشد، او را آزار می‌داد!

لیوان را که از پایه گرفته بود، بالا آورده و همزمان با آن سرش را هم بالا آورده، لبه‌ی لیوان را به لبانِ باریکش چسباند و محتوای آن را به سمتِ دهانش هدایت کرد و به گلویش که رسید، با حسِ سوزشی در گلویش، چهره درهم کرد، پلک برهم فشرد؛ اما کوتاه نیامد و تا آخرین قطره را درگلویش راهی کرد. با خالی شدنِ لیوان، درحالی که ابروانِ قهوه‌ای رنگش به هم نزدیک شده بودند و رد کمرنگی از اخم روی صورتِ استخوانی‌اش شکل گرفته بود، لیوان را روی میز گذاشت و دستش را از آن جدا کرده، فشارِ پلک‌هایش را کم کرد و همانطور بسته نگهشان داشته، کفِ دستِ راستش را هم روی میز نهاد و سر به زیر افکنده ماند. کوتاه و نامحسوس نفس زد و در دل به قطراتِ باران لعنت فرستاد؛ اما نفرینی بود که در هرصورت افاقه نمی‌کرد چرا که باران وظیفه‌اش را در قبالِ این مرد انجام داده بود تا او را به خود بیاورد و با واقعیت روبه‌رویش کند.

اما واقعیت... واقعیتِ سنگینی بود برای اویی که همزمان با سر برآوردنش، پلک از هم گشود و نقطه‌ای نامعلوم از مقابلش و دیوارِ چوبی را زیرِ نظر گرفت. او قبول نمی‌کرد، این مرد، صاحبِ کلبه و دوستدارِ تنهایی، تیردادِ رهبر بود که هیچ جوره نمی‌پذیرفت چه بر سرِ خودش و عقلش و قلبش آمده. باران کم بود؛ اما هوای بارانی هم ذهنش را درگیر می‌کرد. حتی پیچشِ ابرهای تیره در یکدیگر که شاید تا پیش از این تنها به جز همان بارانی که می‌بارید، به این هوا حساسیت نداشت! تیرداد هوای بارانی و زیرِ باران ماندن، قدم زدن یا حتی رقصیدن و هرچه که به آن مرتبط می‌شد را دوست نداشت؛ ولی به طرزِ عجیبی در آن لحظه وسوسه می‌شد و دوست داشت که از پشتِ کانتر خارج شده و با رساندنِ خودش به در، راهیِ بیرون شود و در هوای بارانی یا حتی زیرِ همان اندک قطراتِ باران، قدم بزند، نفس بکشد و لذت ببرد!

همین بود که با پلک بر هم نهادنش، لبانش را روی هم فشرد، کمرش را صاف کرد و فاصله گرفته از کانتر، کفِ دستانش را از آن جدا کرد و با فاصله انداختنِ میانِ مژه‌هایش، نفسِ عمیقی کشید و آبِ دهان فرو فرستاده، لب باز کرد و با عجزِ زیرپوستی در لحنش که او را از تیرداد همیشگی دور می‌کزد و ضعف در وجودش می‌انداخت، با خود لب زد:

- قضیه یه حساسیتِ ساده به زیرِ بارون موندن یا خودِ بارون نیست؛ من قبلا هم چند بار و حتی همین اواخر یه بار با همه‌ی تنفرم زیرِ بارون موندم، پس...

حرفش اشاره به روزهای اول داشت. همان روزی که طلوع و کاوه با تعقیبِ اشتباهِ جواد تصادف کردند و سر و کله‌اش آنجا پیدا شد و با کاوه هم مدتی را زیرِ بارانی که حتی سرعتش از امروز هم بیشتر بود، به بحث کردن پرداختند و باهم درگیر هم شدند. همان روزی که تیرداد برای اولین بار عکسِ طلوع را درونِ داشبوردِ ماشینِ کاوه پیدا کرده و با خود گفت که برای دستور گرفتن از عشق نیامده، بلکه برای له کردنش پا به میدان گذاشته و حال، همان عشقی که خود قصدِ زیرِ پا گذاشتنش را داشت، درحالِ له کردنِ قلبش بود! چه بازیِ جالبی زمان راه انداخته بود با تیردادی که حتی از فکرِ عشق هم فراری بود.

همین حرفش ذهنش را به سوی الیزابت کشید و زمان را در حافظه‌اش جلو برد تا رسید به شبی که برای پیدا کردنِ الیزابت به میهمانی رفت و او به تیرداد هشدار داد که از کجا می‌دانست این بار گولِ عشق را نخواهد خورد و حرفش هم در همان دم تیرداد را به فکر فرو برد و به پاسخِ درستی نرسید! شاید زمانِ گرفتنِ پاسخش الان بود که نفهمید چه زمانی و چطور شد که عشق فریبش داد و حیله‌گرانه او را به دام کشاند.

به سمتِ چپ چرخید و با دو گامِ بلند، کانتر را از کناره‌اش دور زده و روی سطحِ چوبی کلبه کفِ پوتین‌های مشکی‌اش را نشاند و به سمتِ در قدم برداشت. گام‌هایش را در ذهن بی‌حواس شمرد، طوری که حتی چند گام هم در ذهنش جلوتر رفت تا به در رسید و با تمامِ تردیدی که داشت، دستش را جلو برد، دستگیره‌ی در را گرفته میانِ انگشتانش، پایین و در را به سمتِ خودش کشیده، گرما را از بین برد و خنکای هوا روی پوستش نشست. سرش را بالا گرفت و نگاهی به آسمانِ تیره که تماماً با ابرهای خاکستری پوشیده شده بود، انداخت و دستگیره را میانِ انگشتانش فشرد. تیرداد با چنین ضعفی در نگاه و ذهنِ هرکس غیرممکن به نظر می‌رسید؛ اما در واقعیت جان داشت و این چنین زندگی می‌کرد.

دستش از روی دستگیره شُل شد و آرام پایین افتاد، قطراتِ باران را با چشم دنبال می‌کرد و اولین گام را رو به بیرون برداشته، از درگاه خارج شد و روی سطحِ مربعی و چوبیِ جلوی در به سمتِ نرده‌ی مقابلش حرکت کرد. پشتِ نرده که ایستاد، با دستانش آن را گرفته و چشم دوخته به درختی مقابلش که به نسبت از مابقیِ درختان خشکیده‌تر بود، کوتاه لب گزید و سپس با خود گفت:

- وقتِ طلوع کردنت درست وسطِ غروبِ زندگیِ من نبود طلوع!

وقتش بودن یا نبودن را عشق و تقدیر تعیین می‌کردند و تیرداد با باران و طلوع درگیر می‌شد. نمی‌توانست لجبازیِ سرنوشت را خاموش کند و خودش با طلوعِ درونی‌اش لجبازی می‌کرد. تیرداد به کجا رسیده بود که خودش هم نمی‌دانست این عشق باعث و بانی داشت یا مقصر؟

نرده را در مشتش فشرد، سرش را بالا گرفته و طیِ یک حرکتِ آنی، دستِ راستش را از نرده جدا کرده و بدنش چرخانده به آن سمت، وزنش را روی دستِ چپش انداخته، لبانش را روی هم فشرد و با بالا کشیدنِ جسمش، یک ضرب نرده را از بالا دور زد و روی کفِ پوتین‌هایش بر چمن‌ها فرود آمد و بی‌توجه به دردِ ریزی که اندک در پاهای خمیده‌اش پیچید، کفِ دستِ راستش را روی خنکای چمن‌های نم‌دار فشرد و با سقوطِ قطره‌ای از باران روی پیشانی‌اش، از جا برخاست و رو به جلو آرام گام برداشت. خنکای نسیم را میانِ موهایش حس کرد و برای اولین بار در تمامِ بیست و هفت سال زندگی‌اش زیرِ باران ماندن را داوطلبانه و بدونِ درخواستِ شخصِ دیگری پذیرفت.

سرش را بالا گرفت، چشم بست و اجازه داد ذهنش آزاد باشد و رها برای خودش فکر کند، نفس بکشد، به گذشته پرسه بزند و لابه‌لای خاطرات دمی زندگی کند. اجازه داد نسیم پیراهنِ خاکستریِ نشسته روی تیشرتِ یقه گرد و سفیدش با دو طرفِ باز و آستین‌های بالا رفته تا آرنج را بازیچه و با خود همراه کند. اجازه داد هوای تازه ریه‌هایش را نوازش کند و تارِ موهایش را ریز حرکت دهد. ذهنش به تداعیِ گذشته نشست، روزی که عکسِ طلوع را دید رد کرد تا رسید به روزی که او را در عمارت دید و دست به سی*ن*ه میانِ درگاهِ اتاقش ایستاده، چهره‌ی بی‌هوشِ او را می‌نگریست و منتظرِ فاصله افتادن بینِ مژه‌های بلندش بود.

نسیم جایی در مغزش چرخید و هم پای حافظه‌اش جلو رفت تا رسید به زمانی که به طلوع تیراندازی را آموزش داد و این خاطره، رایحه‌ی رز را در بینی‌اش به جریان انداخت و گویی هنوز هم می‌توانست لرزشِ دستانِ او را زیرِ دستانش احساس کند، لرزشی که خودش برای از بین بردنش به طلوع کمک کرده بود.

حافظه‌اش قدمی جلوتر رفت و شبِ میهمانی پشتِ پلک‌های بسته‌اش نشست. نشستنِ قطراتِ ریز را روی صورتش با فاصله حس می‌کرد و در نهایت شبِ میهمانی، طلوعی که در آغوشش رقصید، با رقصی که بعد از آن زیرِ باران تجربه کردند هماهنگ تداعی شد و صدایی چون صدای خنده‌ی ظریفِ او در سرش پیچید، دمِ عمیقی گرفت و نفسش را با حسِ ضربان‌های محکم و سریعِ قلبش در سی*ن*ه حبس کرد.

تیرداد شاید اخلاق و رفتارِ مخصوص به خود را داشت و با اجتماعی نبودنش، آدمِ سختگیری هم به نظر می‌رسید و از طرفی مقابلِ عشق و هر حسِ مرتبط با آن جبهه می‌گرفت؛ اما آغوشی که آخرین بار تجربه کرده بودند آخرین نقطه‌ی یادآوری‌اش را رقم زد و او برخلافِ تمامِ خصوصیاتی که گفته شد، نمی‌توانست واقعیت را بیش از آن انکار کند و در نهایت با زانو زدنِ عقلش مقابلِ قلبِ پیروز میدان، بازدمش را با ساختنِ شکافی میانِ لبانش عمیق بیرون فرستاد و سر پایین آورده، پلک از هم گشود و با نمایان شدنِ دیدگانش، سنگین و سخت لب زد:

- وسطِ کابوس، رویا می‌بینم و میونِ این بارون یه رعدی نمی‌زنه تا بیدار شم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و پنجاه و یکم»

رعدی اگر می‌زد، به جای بیدار کردن، بیشتر فشارِ خواب را به او وارد می‌کرد؛ چرا که بانیِ بازگشتش به تنظیماتِ کارخانه و قبول نکردنِ حسی که داشت، می‌شد. تیرداد تا همینجا هم که کمی معترف شده، به سختی و هنوز هم با خودش کنار نیامده بود، این یعنی هنوز جا داشت برای انکار کردن؛ اما قلب هم زمانی که تصمیمش را می‌گرفت توجه نمی‌کرد که او چه چیزی را انکار و به چه چیزی اصرار می‌کند! کارِ خودش را می‌کرد، انگار نه انگار که در زندانِ جسمِ صاحبش حبس بود. قلب با محبوس بودنش، با اینکه وظیفه‌ی زنده نگه داشتنِ انسان را به وسیله‌ی تپش‌هایش داشت؛ اما چنان حکمرانی‌ای می‌کرد که عقل را به ستوه می‌آورد و تنها زمانی که میانِ فرمانروایی‌اش با تصمیمی اشتباه روح و جسم را آزرده می‌ساخت، عقل می‌توانست شماتتش کند و قدرت را به دست گیرد، هرچند باز هم پادشاهیِ امیدوارکننده‌ای نبود، چرا که قلب باز هم می‌توانست همه چیز را به نفع خودش برگرداند؛ فقط یک تلنگر لازم بود، یک نفر، یک آدم که قلب را برای باز پس گرفتنِ تختِ شاهی‌اش وسوسه کند و به میدانِ نبرد بکشاند!

قلب بود... قلبی به وسعتِ جهانی با جمعیتی قریب به هفت تا هشت میلیارد نفر که در این دنیای جداگانه‌ای که میانِ ماهیچه‌ای تپنده زنده بود، تنها جا برای یک نفر وجود داشت! این یک نفر برای تیرداد، طلوع بود و برای طلوع... شاید برای طلوع از ابتدا هم مشخص بود! او فکرِ تیرداد را به خود مشغول کرده و خودش برای چندمین بار فرار کردن از عمارتی که فضایش گویی با خفگیِ شدیدی درگیر بود و نفس کشیدن درونش به جای زندگی دادن، به مرگ می‌مانست را ترجیح داد و حینی که درِ عمارت را پشتِ سرش بست، نفسِ عمیقی از هوای تازه به سببِ نم- نمِ باران گرفته، آبِ دهانش را فرو داد و حینی که کمی ابروانِ تیره و بلندش را به هم نزدیک کرده بود، نگاهِ خاکستری‌اش را زومِ درختانِ منظم ایستاده کنارِ هم کرده، موهای بلند و قهوه‌ای رنگش را همانطور باز و آزاد رها کرد و با کفش‌های کتانی و سفیدش، روی زمین خاکی به سمتِ جلو گام‌های بلند و محکم برمی‌داشت.

همزمان با گام برداشتنِ آهسته‌اش، هندزفریِ مشکی که به دست داشت را درونِ گوش‌هایش با سر کج کردنی کوتاه به چپ و راست و عقب راندنِ موهایش، جای داد. زبانی روی لبانِ متوسطش کشیده و پلکِ آرامی که زد، سرِ کج شده‌اش به سمتِ راست را صاف کرد و با گرفتنِ موبایل پیشِ چشمانش و فشردنِ دکمه‌ی پاورِ آن، صفحه را روشن کرد. رمزش را که زد، لبِ زیرینش را کوتاه به دهان کشید، سپس برای آرامشِ اعصابش و گذرِ روزهای خسته کننده‌ای که عجیب برایش طولانی شده بودند، موزیکِ روسی‌ای را پخش کرد و همین که صدا از طریقِ هندزفری در گوش‌هایش پیچید، ناخودآگاه از سرعتِ قدم‌هایش کاسته شد، موبایلش را پایین آورد و سی*ن*ه‌اش را سنگین ساخته با دمی عمیق، پلکی با مکث زد و گام‌هایش را درست وسطِ راهِ خاکی رو به جلو برداشته، با پلک از هم گشودنش مسیرِ روبه‌رویی که خودش هم مقصدی برایش نداشت را نگریست.

نسیم همانطور که میانِ موهای تیرداد رقصندگی می‌کرد، بینِ تارِ موهای طلوع هم می‌چرخید و علاوه بر صورتش، گردنِ باریکش را هم نوازش می‌کرد و او گله‌ای از این سرما و خنکی نداشت؛ چرا که هرقدر باران برای تیرداد دردسر شده بود، برای طلوع هم هنوز منبعِ همان آرامشی بود که شاید برای چند دقیقه پیدا و حالش را خوب می‌کرد. طلوع دستی به یقه‌ی سوئیشرتِ نازکِ خاکستری که روی تیشرتِ سفید پوشیده و زیپش را تا نزدیکیِ سی*ن*ه بالا کشیده بود، کشید و تکان خوردن‌های ریزِ تارِ موهایش را احساس کرده، صدای کشیده شدنِ کفش‌هایش روی زمینِ خاکی و سنگریزه‌ها به گوشِ او نه؛ اما به گوشِ درختان و تمامِ فضای پیرامونش می‌رسید. خودش هم با ریتمِ موزیکی که گوش می‌داد درگیر بود و سعی داشت تا تمامِ ذهنش را روی آن متمرکز کند.

نشستنِ گاه- گاهِ قطراتِ ریز و خنک را روی پوستِ صورتش و سپس سُر خوردنشان رو به پایین را احساس می‌کرد. چهره‌اش جدی نبود؛ اما خوشحال هم به نظر نمی‌رسید! انگار که درگیریِ تیرداد با خودش مُصری باشد، به طلوع هم سرایت کرده و باران هم شاید آرامَش می‌کرد، ولی دلیلی برای لبخندش نمی‌شد. تیرداد خودش هم که نبود، دورادور تاثیرش را می‌گذاشت، خودش که هنوز هم ایستاده زیرِ باران، این بار سرش را بالا گرفته و چشم بسته، در نهایتِ عجبی که می‌شد برای رفتارهای او به زبان آورد، دستانش را کنارش باز کرد و همچنان بازیچه‌ی نسیم و باران شد. طلوع که او را نمی‌دید؛ اما حال و هوایش با وضعیتِ او همخوانی داشت، به گونه‌ای که همانطور در مسیری مستقیم رو به جلو گام برداشته، موبایلش را در جیبِ سوئیشرتش قرار داد و سرش را که بالا گرفت، خیره‌ی تیرگیِ بغض آلودِ آسمان شد.

دروغ نبود که رابطه‌ی آن‌ها یک پایه‌ی تله‌پاتی داشت و علاوه بر اینکه حرف‌های همدیگر را با نگاه می‌خواندند، حتی رفتارهایشان هم هماهنگ شده بود؛ به طوری که طلوع همانطور با سری بالا گرفته، خیرگی‌اش به آسمان را با روی هم نهادنِ آهسته‌ی مژه‌های بلندش از بین برد و نگاهِ خاکستری‌اش پنهان شده پشتِ پرده‌ی پلک‌هایش، برای لذت بردن از بارانِ همیشگی‌اش دستانش را همچون تیرداد دو طرفِ جسمش از هم باز کرد و شیطنتِ نسیم هم با تارِ موهایش بیشتر شده، موزیک که پایان یافت، پس از گذرِ اندک زمانی دوباره شروع شد.

شروعِ موزیک، هماهنگ شد با لبخندی که آرام لبانِ هردو را به کششی دو طرفه وادار کرد و با افتادنِ ردِ لبخند روی صورتِ طلوع و پس از آن تیرداد، باران برایشان دل‌انگیزتر شد! حتی برای تیردادِ فراری که هرکاری می‌کرد تا روی این باران و هوای مخصوصش را نبیند! لبخندِ تیرداد کمرنگ تر از لبخندِ طلوع به نظر می‌رسید؛ اما او طوری بود که نمی‌شد عمقِ حالِ خوبش را با ظاهرش سنجید، تیرداد همیشه نیمِ بیشترِ حالِ خوبش را در باطنش نگه می‌داشت و این درست برعکسِ طلوعی بود که خوشحالی یا ناراحتی‌اش همیشه از چهره‌اش کاملا هویدا بود!

این دو آدم، با دنیاهایی شاید متضاد، دیوانگی را صلاح دیدند برای چند لحظه حالِ خوب! برای اینکه حتی اگر شده چند دقیقه فقط لبخندِ زندگی را حس کنند و لبخندشان پایدار بماند! دیوانگیِ دیوانه‌کننده‌ای بود که تیرداد پای چپش را به اندازه‌ی نیم گام عقب تر برده از پای راستش، طلوع هم مشابهِ او گام‌های رو به جلویش را متوقف کرده و پای چپش را درست به همان اندازه عقب تر از پای راستش روی راهِ خاکی قرار داد.

و شاید هرکه تیرداد را نمی‌شناخت، می‌گفت این تنها یک چرخشِ کوتاه از بهرِ دیدنِ سمتی دیگر است؛ اما تیرداد نه با چرخشی کوتاه، بلکه با چرخیدنی این بار بلند؛ اما آهسته، یک دور زیرِ همان بارانی که تا چندی قبل برایش عذاب شده بود، چرخیده و طلوع هم همین حرکت و چرخش را از سمتِ چپ شروع کرده، هماهنگ با تیرداد آهسته به دورِ خود چرخید و دوباره به جای اولش رسید.

این نقطه پایانِ این دیوانگیِ تازه آغاز شده نبود! نامِ دیوانگی می‌گرفت چون برای شخصیتی مانندِ تیرداد غریبه و برای طلوع هم تا به حال انجام نشده بود! چرخش، باران، بوی خاکِ نم خورده، دو لبخند و دو حافظه‌ای که به سمتِ خاطراتی مشترک کشیده و حتی بارها و بارها مرور می‌شدند؛ اما تکراری نه!

یک چرخشِ دیگر و نشستنِ قطراتِ باران روی صورتِ هردو و این باران یک رقص، برای تیرداد یک طلوع و برای طلوع یک تیرداد را کم داشت! بارانی که جان می‌بخشید و طلوعی که لبخندش با پررنگ تر شدن، تبدیل به خنده‌ای بلند شده، صوتِ ظریفِ خنده‌اش در سکوتِ فضا پیچید و برخلافِ تیرداد این بار او چرخیدنش سرعتی اندک گرفت؛ اما تیرداد هنوز آرام می‌چرخید و هنوز هم با این دیوانگی سر و کله می‌زد و عجیب بود که ناراضی هم نبود، حتی دوست داشت این باران را!

لبخندِ او در همان حالت ماند و طلوع شاید دورتر از او می‌خندید؛ اما صوتِ خنده‌اش در جایگاهِ خاطره، در ذهنِ تیرداد پخش شد و آنقدر روی دورِ تکرار نشست که نفهمید چرا ناگهان آرامش در قلبش به جریان افتاد و چنان در رگ‌هایش جریان گرفت که در تمامِ نقاطِ بدنش پیچید و آرام شد!

و همینجا آغازِ اتصالِ دو نقطه‌ی سیاه و سفید در خشاب بود که یکی تا پیش از آن با تاریکی‌اش فخر می‌فروخت و قدرتِ نور را با تاریکیِ خودش کامل می‌دید و دیگری کسی بود که با همان صوتِ خنده‌اش طلوع کرد در دلِ تاریکیِ زندگیِ همان فرد، دستِ همکاری‌ای که سابقاً گرفته بود شد معامله‌ی قلب با قلب که سودش برای هردو یک حسِ واحد بود؛ عشق!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و پنجاه و دوم»

نمِ باران علاوه بر سقوط روی صورتِ طلوع و تیرداد، روی شیشه‌ی صاف و شفافِ پنجره‌ی اتاقی در شهر هم سقوط می‌کرد و سپس آرام و با طمأنینه، رو به پایین سُر می‌خورد و ردی از خودش و حرکتش بر جای می‌گذاشت. اتاقی که درونش مردی با هیبتی ورزیده، پشت به تختِ دو نفره و درحالی که پهلوی چپش مقابلِ پنجره با فاصله‌ای متوسط قرار داشت، ایستاده مقابلِ آیینه قدیِ مستطیل شکلِ مقابلش با قابِ قهوه‌ای سوخته، پای راستش قدری عقب تر از پای چپش که پوشیده با کفش‌های مشکی و براق بودند، چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را یک دور روی قامتِ خودش بالا و پایین کرد و کت و شلوارِ مشکی رنگی که به تن داشت را با دست کشیدنی کوتاه مرتب کرده، نفسی از هوای اتاق گرفت که ریه‌هایش با عطرِ خنکِ خودش پُر شدند و او این بار دستِ چپش که ساعتِ بندِ چرمی و قهوه‌ای رنگی با صفحه‌ی گرد و مشکی و عقربه‌های طلایی به آن وصل بود، بالا آورد و موهای جوگندمی‌اش که کامل رو به عقب جمع کرده و کشیده، به صورتِ گرد پشتِ سرش بسته بود را دستی کشیده و پایین‌تر آمده، پس از گذر از گونه‌ی اندک برجسته‌اش از سمتِ چپ این بار ته‌ریشِ همرنگِ موهایش را هم لمس کرد.

پیراهنِ سفیدی که زیرِ کتِ مشکی پوشیده بود، به خوبی بابتِ تضاد رنگشان نما داشت و او نگاهش تیز و جدی چرخیده بینِ چشمانش، لبانِ باریکش را بر هم فشرد، چشمانش را به گوشه‌ی چپ کشید و همزمان سرش را هم به همان سمت کج کرده، پنجره‌ای که بسته بود؛ اما پرده‌ی نازک و مشکیِ کنار رفته از مقابلش به خوبی سطحِ مزین شده به قطرات بارانش را نشان می‌داد را نگاه کرد. چشم روی قطراتی که با مکث پایین می‌افتادند، زوم کرد و گه گاه سُر خوردنِ آن‌ها رو به پایین را هم همراه با کشیده شدنِ چشمانش به پایین دنبال می‌کرد و جوری در فکر فرو رفته بود که هیچکس توانِ خواندنِ ذهنش را نداشت! ذهنی که با مشغول بودنش، چشمانِ او را از پنجره زیر انداخته و او با همان چهره‌ی غرقِ فکر، کوتاه سر به زیر افکند و سپس با بالا کشاندنِ دوباره‌ی سرش، چهره‌اش را در آیینه واکاوی کرد.

بیرون از اتاقِ او و در طبقه‌ی پایین و سمتِ راستِ پله‌ها، آسا ظرف‌های صبحانه را از روی کانتر برمی‌داشت و گوش‌هایش پُر شده از صوتِ خنده‌ی مهرداد و نگار که درونِ سالن مشغولِ نقاشی کردن بودند، نفسش را محکم و فوت مانند بیرون فرستاد و موهایش گرد بسته شده پشتِ سرش، چند تار از آن‌ها به شکلِ یک دسته بسته نشده بودند و از سمتِ راستِ پیشانی‌اش تا روی گونه‌اش سقوط کرده، دستی به یقه‌ی گردِ بلوزِ مشکی و جذبِ تنش که آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده و زیرِ پیشبندی با طرحِ میوه و سبزیجاتِ درهم پنهان بود، کشید و با برداشتنِ دو لیوانِ شیشه‌ای که از آب پرتقال خالی شده بودند از روی کانتر، روی پاشنه‌ی صندل‌های چوبی‌اش دوباره چرخیده به سمتِ سینک، لیوان‌هایی که آخرین ظرف‌های کثیف بودند را هم درونش قرار داد.

گیره‌ی مشکی رنگی که از ابتدا و برای این موقعیت روی میزِ چوبیِ بالای کابینتِ چسبیده به سینک قرار داده بود را برداشته و تارِ موهای جدا مانده‌اش از مابقی را به سمتِ راستِ سرش کشیده با یک دست، با دستِ دیگر گیره را به موهایش وصل کرد و با خم شدنش نشسته روی دو زانو، درِ کابینتِ زیرِ سینک را باز کرد و دستکش‌های پلاستیکیِ زرد رنگ را از درونِ سبدی داخلِ کابینت برداشت و به دست کرد. یا خسته بود و کار نمی‌کرد، یا وقتی سراغِ کارهای خانه می‌آمد تا اتمامِ نهایی‌اش بی‌خیال نمی‌شد و همه‌ی کارها را می‌کرد، شخصیتِ آسا به گونه‌ای بود که گویی تعادل را قبول نداشت و در همه چیز یا صدِ صد را قبول داشت یا صفرِ صفر را!

او که با دست کردنِ دستکش‌ها شیرِ آب را هم باز کرد و با هجومِ پُر فشار آب به داخلِ سینک، لبانِ باریکش را بر هم فشرد مشغولِ شستنِ ظرف‌ها شد، به خاطرِ صدای باز بودنِ آب نمی‌توانست صوتِ باز و بسته شدنِ درِ اتاق را از طبقه‌ی بالا بشنود. اتاقی که متعلق به آفتاب بود و او همزمان که با سری زیر افتاده از اتاق خارج می‌شد، با بستنِ دستبندِ ظریف و نقره‌ایِ ساده روی مچش به مشکل خورده، لبانِ قلوه‌ای و رژِ زرشکی خورده‌اش را درحالی که اخمی کمرنگ بابتِ کلافگی روی صورتش نقش بسته بود، بر هم فشرد. چون باز هم در بستنِ دستبند به مچش ناکام مانده بود، لبانش را کلافه از گوشه به یک سو و چشمانش را بالا کشید، دستبند را در مشتش فشرد و دستش را پایین انداخت، دستبند را در جیبِ مانتوی تنش رها کرد. خواست پله‌ها را پایین برود که همان لحظه سرش کج شده به سمتِ چپ، درِ سفیدِ اتاقی او را منصرف کرد که روی پاشنه‌ی نیمه بلندِ بوت‌هایش به سمتِ راست چرخید و سمتِ آن اتاق گام برداشت.

درونِ اتاق، همان مرد چشم از تصویرِ منعکس شده‌ی قامتش درونِ آیینه گرفته، همچون آفتاب چرخیده روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به سمتِ در قصد کرد اولین گامش را به آن سو بردارد که در دم دو تقه‌ی کوتاه به در وارد شد و او قدم از قدم برنداشته، در جایش ثابت ماند. متعجب، کمی ابروانش را به هم نزدیک کرد و اجازه‌ی ورود را با صاف کردنِ صدایش داد. دستگیره‌ی در رو به پایین و در به داخل کشیده شده، پس از آن قامتِ دخترانه‌ای با لبخندی بر چهره از از چهارچوبِ درگاه رد شد و اولین گامش را که رو به داخل گذاشت، با همانِ برقِ چشمانِ قهوه‌ای روشن و درشتش گفت:

- اجازه دارم دیگه؟

مرد نتوانست با لبخند مقابله کند و لبانش با کششی از دو طرف هرچند محو مواجه شدند و آفتاب با سر تکان دادنِ او واردِ اتاق شده، در را پشتِ سرش بست. مرد نگاهی به سر تا پای او و مانتوی نیمه بلند و جلوبازِ یاسی که بر روی تاپِ سفید پوشیده و شالِ همرنگِ مانتو روی موهای باز و خرمایی‌اش، شلوارِ لگ و سفید به پا داشت، انداخت و با بالا انداختنِ تای ابرویش بانمک گفت:

- این همه خوشتیپ کردن طبیعی نیست خانمِ مجد!

آفتاب با شنیدنِ حرفِ او لبانش از دو سو بیشتر کشیده شدند و تک خنده‌ای کرده، با جلو افتادنِ تارِ موهای صافش مقابلِ چشمانش سرش را برای پس زدنش کوتاه به سمتی تکان داد و بندِ چرمی و نیمه بلندِ کیفِ سفیدش را روی شانه صاف کرده، همانطور که به سمتِ مرد گام برمی‌داشت، این بار او با چشم ریز کردنش سر تا پای او را برانداز کرد و وقتی به قهوه‌ای سوخته‌ی چشمانش رسید با مکث لب باز کرد:

- اما این تیپِ تو یه چیزی کم داره بابا!

مرد از روی تعجب، کمی از فاصله‌ی بینِ ابروانش کاست و سری ریز به طرفین تکان داده، منتظر آفتاب را نگریست که او هم چرخیده به سمتِ کمدی که طرفِ راستِ تخت قرار داشت، با گام‌هایی بلند روی پارکت‌های صدفیِ اتاق به سمتش رفت و درِ آن را از دو طرف باز کرده، مردمک درونش لغزاند و سپس رسیده به چیزیِ که مدِ نظرش بود، پایینِ لباس‌های آویزان شده، دست دراز کرد و آن را که برداشت، درِ کمد را بست و به سمتِ پدرش برگشت.

مرد که او را با چشم دنبالِ می‌کرد، با چرخشِ آفتاب به سویش و دیدنِ کراواتِ مشکی‌ای که به دست داشته، کنارِ صورتش با لبخند گرفته بود، تک خنده‌ای کرد. آفتاب هم کوتاه خندید و به سمتش رفته، ایستاده روبه‌روی پدرش با اختلافِ قدی که با او داشت، مشغولِ بستنِ کراوات برایش شد تا استایلِ رسمی‌اش را کامل کند.

نگاهِ خیره‌ی مرد روی آفتاب مانده بود و رایحه‌ی شیرینِ عطرِ او در مشامش پیچیده، دمِ عمیقی نامحسوس گرفت و در سکوت منتظرِ پایانِ کارِ آفتاب با کراوات ماند. پس از چند لحظه آفتاب که کارش با کراوات تمام شد و آن را داخلِ کت و روی پیراهن قرار داد، با لبخند همان دم که گامی رو به عقب برمی‌داشت، کفِ دستانش را دو طرفِ تختِ سی*ن*ه‌ی مرد و روی یقه‌ی او از بالا تا پایین کشیده برای صاف و مرتب شدنش، سرش را بالا گرفت و چشمانش را به چشمانِ او دوخته، چشمکی زد و با شیطنت گفت:

- می‌دونی بابا، الان طوری خوشتیپ شدی که به نظرم به مامان نگو داری میری بیرون!

پدرش خندید و متاسف سری به طرفین تکان داده، آفتاب را هم در خنده با خود همراه کرد و او هم زبانی روی لبانش کشیده، با یادآوریِ دستبندش که در جیبِ مانتویش بود، دستش را در جیبِ آن فرو برده و با لمسِ سرمای دستبند، آن را به دست گرفت و بیرون که کشید، سمتِ پدرش گرفت، سری به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و دوست داشتنی و نمکی لب زد:

- می‌بندی؟

مرد همزمان که سری برایش با لبخند تکان می‌داد، دستش را جلو برد و دستبند را که گرفت، آفتاب لب به دندان گزید و مچش را به صورتِ برعکس مقابلش گرفت و پدرش همانطور که ردِ لبخندش به مراتب کمرنگ می‌شد، حینِ بستنِ دستبند به مچِ آفتاب لب از لب گشود و با لحنی آرام؛ اما کمی جدی پرسید:

- دیشب با شهریار همه چی خوب بود؟

آفتاب که هنوز ماجرای خانه خریدنِ شهریار را به پدرش نگفته بود، کمی از سوالِ او جا خورد و دلیلِ این مشکلاتِ ریز و تازه‌ی پدرش که البته بیشتر شکلِ بهانه داشتند برایش سوال شده، نفسِ عمیقی کشید و با حفظِ رد کمرنگِ لبخند روی لبانش پاسخ داد:

- آره خداروشکر، همه چی خوب بود!

و مرد که کارش با دستبند تمام شد، دستانش را پایین کشیده، گامی رو به عقب برداشت و سرِ زیر افتاده‌اش را که بلند کرد، خیره به چشمانِ آفتاب لبخندی تصنعی و یک طرفه زد و گفت:

- خیلی هم عالی!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و پنجاه و سوم»

در عمقِ نگاهش، آن انتهایی که چشمِ عقاب می‌خواست برای دیدنش، نارضایتی‌ای از حضورِ شهریار دیده می‌شد که برای آفتاب گنگ به نظر می‌رسید. نمی‌فهمید چرا پدرش تازگی‌ها نامِ شهریار را که می‌آورد تنها برای تصمیمِ درست گرفتن درباره‌اش به آفتابی که از انتخابِ شهریار مطمئن بود، هشدار می‌داد. اینکه آفتاب موضوع را متوجه نشود عادی بود؛ چون کسی که باید می‌فهمید و درک می‌کرد پدرش بود که او هم با نظرِ دخترش راه می‌آمد و مخالفتی نمی‌کرد! آفتاب با مردمک گرداندنی کوتاه بینِ مردمک‌های او، با لبخند سری برای پدرش تکان داد که او هم با گامی رو به جلو برداشتنش، از کنارِ آفتاب رد شده، بوی عطرش را در مشامِ او پخش کرد و آفتاب را در همان اتاق تنها گذاشت. در را نیمه باز و طوری که قامتِ آفتاب از لای فاصله‌ی در با درگاه دیده می‌شد، نگه داشته و با گام برداشتن به سمتِ پله‌ها و رسیدن به آن، حینی که صدای شیرِ بازِ آب را مخلوط شده با خنده‌ها و حرف زدن‌های مهرداد و نگار در سالن می‌شنید، پله‌ها را با دوتا یکی کردن پایین رفت. آخرین پله را که پشتِ سر گذاشت، سر به سمتِ راست کج کرد و قامتِ آسا را ایستاده پشتِ سینک درحال شستنِ آخرین بشقابِ سفید رنگ دید.

آسا که بشقاب را هم کنارِ مابقیِ ظرف‌های شسته شده، در جا ظرفیِ بالای سینک که پایینِ یک کابینتِ دیگر هم بود، قرار داده و نفسِ عمیقی که کشید، بوی مایع ظرفشویی در بینی‌اش به گردش درآمد و او با گرفتنِ تک به تکِ انگشتانِ دستکشش، دستکشِ دستِ راست را در ابتدا و سپس دستِ چپی را که بیرون کشید، نفسش را محکم رو به بیرون فوت کرد. دستکش‌ها را کنارِ سینک انداخت و زبانی کشیده روی لبانش، حینی که مرد واردِ آشپزخانه می‌شد، دستانش را به پشتِ سرش رساند و گره‌ی بندِ باریکِ پیشبند را از پشتِ کمرش باز کرد. سپس بندِ نیم دایره شکلِ دور گردنش را هم با بالا آوردنِ دستش گرفته، حلقه‌ی آن را هم از دورِ گردنش بالا برد و در آنی پیشبند را از خود جدا کرد.

چرخیده به عقب، چشمانش زیر انداخته و به سمتِ چپ کشیده، پیشبند را روی صندلیِ جوبی پشتِ میز غذاخوری انداخت. همین که چشمانش را بالا کشید، نگاهِ قهوه‌ای سوخته‌اش افتاده به مرد که دست به سی*ن*ه و با لبخندی کمرنگ کنارِ کانتر ایستاده، ناگهانی بودنِ حضورِ او باعثِ درشت شدنِ چشمانش و فرارِ هینی کشیده از میانِ لبانش شده، با سرعت و قدرت گرفتنِ تپش‌های قلبش دستش را بالا آورد و روی قلبش که نهاد، پلکی محکم زد. پس از چند ثانیه که مغز و قلبش حضورِ پدرش را درک کردند؛ نفسِ عمیق و آسوده‌ای را با آرام بر هم نهادنِ پلک‌هایش کشیده، همزمان که دستش را از قلبش پایین می‌انداخت و چشم باز می‌کرد، درمانده گفت:

- بابا یه خبری بده، سکته کردم به خدا!

مرد خندید، گامی به سمتش برداشت و مردمک گردانده بینِ مردمک‌های او، زبانی روی لبانِ باریکش کشیده و با طعنه‌ای به شوخی، همراه با کج کردنِ سرش به سمتِ شانه‌ی چپ گفت:

- نه به وقتی که برای صبحونه هم نمی‌تونیم بیدارت کنیم، نه به این ظرف شستن باباجان؛ داستان چیه؟

آسا با شنیدنِ این حرفِ او، لبانِ باریکش از دو سو کشیده شدند و با تک خنده‌ای گامی به سمتِ پدرش برداشته، دستِ چپش را مشت کرد و با ایستادن کنارِ او، دستش را به سمتِ بازوی او نشانه گرفت و با ضربه‌ی آرامی، با خنده گفت:

- مسخره نکن بابا؛ می‌دونی که من صفر و صدی‌ام!

مرد کوتاه خندید و سر تکان داده، دستانش را از هم باز کرد و دستِ راستش را رسانده به پشتِ کمرِ آسا، همزمان که چند ضربه‌ی ریز، آرام و بسیار ملایم به کمرِ او می‌زد، لب زد:

- می‌دونم بابا، می‌دونم!

آسا هم خندید و مرد دستش را از پشتِ کمرِ او پایین انداخته، چرخیده به عقب و به سمتِ درگاهِ آشپزخانه گام برداشت و با خروجش زیرِ نگاهِ آسا، با گام‌هایی بلند به سالن رسید و بالاخره مهرداد و نگار که مقابلِ میزِ چوبی و نسکافه‌ای به جای مبل روی زمین نشسته بودند و مداد رنگی‌ها را روی میز پخش کرده، با دفتر نقاشیِ نگار درگیر بودند، سر برآوردند و پدربزرگشان را که دیدند، با خنده سلامِ بلند بالایی ادا کردند که پاسخشان شد پلک زدنِ سریع و لبخندی که مرد به روی هردویشان پاشید. آسا با همان لبخند، دست به سی*ن*ه ایستاده و آن‌ها را می‌نگریست و همان دم آفتاب که هنوز در اتاقِ پدر و مادرش بود، سر چرخانده و نگاهی به چهره‌ی خودش در قابِ آیینه انداخته، با ذهنی درگیر بابتِ سوال و لحنِ عجیبِ پدرش، لبانش را بر هم فشرد و چون کمی ابروانش به هم نزدیک شده بودند، لبانِ روی هم فشرده‌اش را به دهانش فرو برد و با چشم گرفتن از قامتِ خودش در آیینه، کوتاه مردمک زیر انداخت و سپس بعد از مکثی کوتاه چشمانش را بالا کشید و سر به سمتِ راستش و درِ اتاق کج کرد.

نفسِ عمیقی کشید، آبِ دهانش را فرو داد و گام برداشتن را به آن سمت شروع کرد و دست گرفته به دستگیره، در را به سوی خود کشید و با کامل باز شدنش از اتاق که خارج شد، آن را آرام پشتِ سرش بست. با خروجش از اتاق، به سمتِ پله‌ها قدم برداشت و پله‌ها را یکی- یکی اما سریع پشتِ سر گذاشته با سری زیر افتاده، همان دم که مرد دستگیره‌ی در را رو به پایین و در را به سمتِ خودش می‌کشید، موبایلِ آفتاب در کیفش زنگ خورد و او سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راستش، آخرین پله را هم رد کرد، زیپِ کیف را کشید و با برداشتنِ موبایلش نامِ شهریار را که به عنوانِ تماس گیرنده دید، لبخندی کمرنگ زد و تماس را وصل کرده، موبایل را به گوشش چسباند و گفت:

- الو شهریار؟

و نامِ شهریار برای درجا ایستادنِ مرد پیش از خارج شدنش از درگاه و درحالی که دستِ چپش هنوز بندِ دستگیره بود، کافی بود تا با ریز کردنِ چشمانش سر به عقب چرخانده، بی‌آنکه جدیت و یا سفت و سخت شدنی در نگاهش باشد؛ اما کمی مرموز، نیم‌رُخِ لبخند بر لبِ آفتاب را با آن گونه‌های برجسته نگریست.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و پنجاه و چهارم»

همین که نگاهِ آفتاب قصدِ چرخش به سمتِ نگاهِ خیره‌ی پدرش را کرد، مرد چشم از او گرفته و مردمک زیر انداخت، پلکِ سریعی زد و روی گردانده از چهره‌ی کامل برگشته‌ی او به سمتش، مسیرِ مخالف را در پیش گرفت. همین که از خانه خارج شد، انگشتانش را سُر داده روی دستگیره‌ی در به پایین و دستش را این بار بندِ دستگیره از بیرون کرد و با گامی رو به جلو برداشتنش، در را آرام پشتِ سرش بست. آفتاب که خروجِ تازه‌ی پدرش را دید، هردو تای ابرویش را ریز بالا انداخت و چون مکالمه‌ی کوتاهش با شهریار به اتمام رسیده بود و صدای بوق‌های ممتدِ قطعیِ تماس را می‌شنید، لبانش را بر هم فشرد، موبایلش را آهسته از روی گوشش پایین کشید. باید گرفتنِ جوابِ منطقیِ این واکنش‌های پدرش را به زمانی دیگر موکول می‌کرد که بتواند نتیجه‌ای هم بگیرد؛ فعلا که پدرش زیرِ بار نمی‌رفت و حرفی از مخالفت نمی‌زد؛ اما نگاه‌های گاه و بی‌گاه و منظوردارش وقتی حرف از شهریار می‌شد حقیقتاً چیزِ دیگری می‌گفت! یک جای کار مشکل داشت و این مرد از چیزِ دیگری فراری بود ولی بروز نمی‌داد، سعی می‌کرد بابِ میلِ دخترش پیشروی کند و البته بستگی داشت که تا کجا می‌توانست به این پیشروی ادامه دهد!

هیچکس خبر نداشت، هیچکس نمی‌دانست این مردی که با خروجش از خانه، نگاهی به اطراف انداخته و سپس با قرار دادنِ عینک دودی روی چشمانش به سمتِ ماشینش گام برمی‌داشت، همانی بود که در آینده سرنوشتِ خیلی‌ها را دگرگون می‌کرد و به عبارتی می‌شد مرکزِ اتصالِ همه با همه! این مرد یعنی درواقع همان شاهرخ مجد که شبِ قبل یک نفر را در نقطه‌ای دور از شهر به قتل رساند و بدونِ باقی گذاشتنِ هیچ مدرکی حتی جسد، فرار کرد. او که به ماشین رسید، ایستاده کنارِ درِ سمتِ راننده، دستگیره‌ی در را به دست گرفت و با باز کردنش، آن را به سمتِ خود کشید و پیش از اینکه نمِ اندک سرعت گرفته‌ی باران خیسش کند، روی صندلی و پشتِ فرمان جای گرفت. در را که محکم بست، نفسِ عمیقی کشید و مشغولِ روشن کردنِ ماشین شده، نگاهی به اطراف انداخت و در سکوتِ کامل که حتی صدای نفس‌هایش هم برای خودش قابلِ شنیدن نبودند، غرقِ افکارش باقی ماند.

اینکه خودش قاتل باشد و دامادش مامورِ پلیس، ریسکِ بزرگی بود که تا الان مخفی بودنش را به احتمالِ زیاد زیرِ سوال می‌برد؛ اما فعلا کاری از او در این باره برنمی‌آمد و باید صبر می‌کرد تا در موقعیتِ درست بتواند نقشه‌ی درست را هم طراحی کند! ماشین را به راه انداخت و حرکتش را با زبانی روی لبانش کشیدن آغاز کرد، فرمان را در دستش به سمتِ چپ کامل چرخاند؛ همانندِ شهریارِ پررنگ شده در ذهنش که او هم پس از پایانِ تماسش با آفتاب، صفحه‌ی موبایلش را خاموش کرد و حینی که نگاهش مدام بینِ خیابانِ روبه‌رو و داشبورد در گردش بود، موبایل را روی داشبورد انداخت و نفسش را محکم از راهِ بینی بیرون فرستاد. به دنبالِ انداختنِ موبایل روی داشبورد و بازگشتِ نگاهش به سمتِ خیابان، کمی ابروانِ قهوه‌ای رنگش را به هم نزدیک کرد و پلکِ آهسته‌ای زد.

شهریار مشغولِ رانندگی بود و مردی که کنارش روی صندلیِ شاگرد نشسته بود، حینی که سرِ زیر افتاده‌اش بابتِ کار کردن با موبایل را بلند می‌کرد، موبایل را در جیبِ شلوارِ مشکی‌اش فرو برد و سر به سمتِ شهریار چرخاند و نیم‌رُخِ او را با چشمانِ میشی‌اش نگریسته، کمی خودش را عقب کشید و با تکیه سپردن به صندلی لب باز کرد:

- اگه بخوام یه بارِ دیگه داستانِ این پرونده رو مرور کنم، می‌زنی توی دهنم؛ مگه نه جناب سرگرد؟

لحنش شوخ و بانمک بود و همین هم باعث شد تا شهریار کششِ لبانش را از دو سو به طورِ ناخودآگاه احساس کند و لبانش را جمع کرده برای کنترل کردنِ لبخندی که قصد داشت به خنده منجر شود، یک دور چشمانِ آبی‌اش را بالا کشید و از آیینه‌ی بالا پشتِ سر را کوتاه از نظر گذرانده، سپس متاسف و ریز سری به طرفین تکان داد و با بیرون فرستادنِ نفسش از راهِ بینی و محکم، سکوت کرد. مرد که جوابی از او نگرفته بود، در همان حالت که با سری کج شده شهریار را نگاه می‌کرد، لبانش را از دو گوشه کوتاه پایین کشید و پلکِ آرامی زده، سری برایش تکان داد و با چشم گرفتنش از شهریار و زیرِ نظر گرفتنِ خیابان گفت:

- همین که نگفتی بهمن خفه شو هم خودش خیلیه!

سپس دستِ راستش را بالا آورده و با چسباندنِ سرِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش به هم، دستش را به سمتِ گوشه‌ی چپِ لبانِ باریکش برده و از همانجا تا گوشه‌ی راست به نشانه‌ی بستنِ دهانش کشید و همزمان با بالا انداختنِ شانه‌هایش، سرِ انگشتانش از هم فاصله داد و دستش را پایین انداخته، سر به سمتِ راست و شیشه‌ی نیمه بازش کج کرد.

شهریار که نیم نگاهی به حرکاتِ او انداخت، نتوانست با خنده‌اش مقابله کند و لبانش از دو سو که کشیده شدند، تک خنده‌ای کرد و دستِ چپش را از فرمان جدا کرده، آرنجش را به پایینِ شیشه‌ی سمتِ خودش که قطراتِ باران به رویش نما داشت، تکیه داد و خطاب به بهمن با همان ردِ خنده گفت:

- اینطور که تو هرروز ماجرا رو مرور می‌کنی من دارم به خودت شک می‌کنم؛ این نمی‌تونه یه حافظه‌ی ماهی قرمزیِ ساده باشه!

سپس چشمکی برای بهمن که چشم غره‌ای برایش می‌رفت، زد و دوباره رو به سمتِ مقابل برگرداند و بهمن که باز هم مقصدِ نگاهش شهریار شده بود، با لحنی که حرصِ درونش نامحسوس بود؛ اما شهریار می‌توانست آن را به وضوح حس کند، لب باز کرد:

- من یادم میره داستان رو خب، قاطی می‌کنم؛ ببین...

چرخیده به سمتِ شهریار و تکیه از صندلی گرفته، صدایش را کوتاه صاف کرد و چند تار از موهای مشکی و صافش سقوط کرده روی پیشانیِ بلند و روشنش، ادامه داد:

- الان پرونده درموردِ یه خلافکارِ انگلیسیه که به پرونده‌ی خشاب که دستِ سروان آریاست، مرتبطه! کلِ داستانش هم اینه که هفت سالِ پیش یه نفر به عنوانِ قاچاقچیِ روانگردان پاش به دنیای خلاف باز میشه با اسمِ مستعارِ (R.N)؛ تا اینجا اوکیه دیگه؟

شهریار سری به نشانه‌ی تایید برایش تکان داد و دنده را عوض کرده، خیره به خیابانی که طرحِ قطراتِ باران روی شیشه‌ی جلو نمایی دیگر به آن داده بودند و حرکتِ گه گاهِ برف پاک کن، به ادامه‌ی حرفِ بهمن گوش سپرد:

- با این اسمِ مستعار آشنا از آب درنمیاد تا اینکه هم صنفی‌هاش به این نتیجه می‌رسن که این اسم درواقع یه مخففه و حرفِ (R) رو می‌ذارن اولش و حرفِ (N) هم آخرش و نهایتاً با اضافه کردنِ سه تا حرف بینِ این دوتا، اسمِ رامون به وجود میاد که با اعترافِ زیردست‌های مثلا وفادارش که شبِ مهمونی دستگیر شدن، ما هم به این نتیجه رسیدیم که تاجرِ دارویی به اسمِ هنری اِسمیت، درواقع همون آدمه که ورودِ جنجالی‌ای هم به ایران داشت با یه قتلِ عام توی یه مهمونیِ محرمانه! بیشترِ اون مهمونی انگار جنبه‌ی هشدار برای یه نفرِ دیگه رو داشت!

شهریار باز هم سری تکان داد و بهمن کمی ابروانِ مشکی و صافش را به هم نزدیک کرده و با بالا آوردنِ دستِ راستش به کمکِ انگشتِ اشاره‌اش گوشه‌ی پیشانی‌اش را کوتاه خاراند و آبِ دهان فرو فرستاده و گفت:

- خلافکار هم خلافکارهای قدیم! انقدر دیگه مرموز نبودن!

شهریار خندید و با رسیدن به اداره، ترمز کرد و سر چرخانده به سمتِ بهمن، دمی چشمانِ میشیِ او و صورتِ صاف و بدونِ ته‌ریش و سبیلش را از نظر گذرانده، سپس مشغولِ باز کردنِ کمربندش شد.

- خوب هم که یادت می‌مونه همه چی رو، دیگه برای چی هر صبح برای من تحلیلش می‌کنی؟

بهمن نفسِ عمیقی کشید و حینی که یقه‌ی پیراهنِ سفیدِ نشسته بر تیشرتِ مشکی‌اش را صاف می‌کرد، دستگیره را به دست گرفته و گفت:

- والا که لیاقتِ داستان گفتنِ من رو نداری!

شهریار خندید، کمربند را رها کرد و همانندِ بهمن دستش را به دستگیره رسانده، همزمان با باز کردنِ در و هُل دادنش رو به جلو برای کامل باز شدنش، با تاسفی ریز در لحنش گفت:

- شاید تنها بی‌لیاقتی‌ای هستش که خوشحالم می‌کنه!

بهمن هم که خنده‌اش گرفت، بی‌خیالِ تخریب شدنش در کلامِ شهریار، خندید و با حرص حینِ باز کردنِ در گفت:

- یه آدم نشدنِ خاصی توی وجودت هست شهریار!

و با گفتنِ این حرف، بهمن کفِ کفشِ اسپرت و مشکی‌اش را روی زمین نهاده و شهریار هم کفِ بوتِ مشکی‌اش را روی زمین نشانده، هردو از روی صندلی در دو جهتِ مختلف پیاده شدند و درهای ماشین را هماهنگ بستند.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و پنجاه و پنجم»

باران از پشتِ شیشه‌ی سراسریِ باشگاهی که فضای نیمه تاریکِ درونش با تیرگیِ آسمان عجین شده بود هم خودنمایی می‌کرد. داخلِ باشگاه، صدای موزیکِ ملایمی پخش و هرکس با یک دستگاهِ ورزشی درگیر بود، مانندِ آتش که نشسته روی دستگاهِ فلای، دو دسته‌ی دستگاه را با دستانش گرفته، آرنج‌هایش کمی خمیده بودند و برای فشارِ بهتر به عضلاتِ سی*ن*ه کمی مچِ دستانش را جمع کرده، با انقباضِ عضلاتِ سی*ن*ه‌اش حینی که لبانِ باریکش را بر هم می‌فشرد و سُر خوردنِ قطره‌ی عرق را روی پوستِ صورتش احساس می‌کرد، دو دسته‌ی دستگاه را به هم نزدیک کرده و عملِ بازدم را انجام داد. پلک بر هم نهاده و با فشارِ وارده به جسمش ریز می‌فشرد و رگ‌های پشتِ دستانش برجسته شده، جسمش ورزش می‌کرد و هماهنگ با دستگاه پیش می‌رفت؛ اما ذهنش جایی حوالیِ برادرِ کوچکترش جا مانده بود! مغزش کنارِ تیرداد پرسه می‌زد و در سیاهیِ پشتِ پلک‌هایش تصویرِ او را تصور می‌کرد که به واسطه‌ی دستگیریِ مهراد، از او و مادرش بی‌خبر مانده بود و تمامِ فشارِ جسمی‌ای که متحمل شد، حتی به نیمی از فشارِ روحی‌اش هم نمی‌رسید!

دسته‌های دستگاه را از هم فاصله داد و حینی که چشم باز کرده برای فرار از تصویرِ تیرداد روی سیاهیِ پرده کشیده پشتِ پلک‌های بسته‌اش، آبِ دهانش را از گلوی خشکش پایین راند و با برجسته شدنِ رگِ شقیقه‌اش و حینِ احساسِ نمِ موهایش مِن بابِ عرقی که کرده بود و خنکای پیچیده در سالن، دوباره دسته‌های دستگاه را به هم نزدیک کرد و این بار شاید پلک بر هم نگذاشته بود؛ اما چون از دیدنِ تصاویر بازماند، مغزش برای آزارش به صدا روی آورد و این بار صدای فریادش درونِ پرتگاه پس از خواندنِ نامه‌ای که آخرین یادگاری از گلبرگ بود، تلفیق شده با صدای تیرداد که به او می‌گفت برگردد، پس از برخوردی به دیواره‌های ذهنش چندین و چندبار اکو شد و بالاخره وادارش کرد که خسته از گذشته‌ای که حتی فرار کردن از آن هم باز به دام افتادنش را رقم می‌زد، مژه‌های کوتاه و مشکی‌اش را بر هم نهاد و نفسش را محکم بیرون فرستاد.

گذشته تمام نمی‌شد، تنها گوشه‌ای از زندگیِ حال و آینده‌ی آدمی ته‌نشین شده، به وقتش یک ضرب بالا می‌آمد و تا مغزِ استخوانش را به آتش می‌کشید! گذشته برخلافِ اسمش که می‌گفت پایان یافته و از سر رد شده، شاید فراموش می‌شد؛ اما تاثیرش را هم می‌گذاشت یا به عبارتی دیگر زهرش را می‌ریخت! هر قطره‌ی عرقی که از پیشانی‌اش رو به پایین غلت می‌خورد و تا مقصدی حال یا میانِ صورتش و یا چانه‌اش می‌رفت، گوشه‌ای از گذشته را هم با خود حمل می‌کرد و آتش که دیگر تحملِ این وضعیت از مرزِ طاقتش رد شده بود، پس از حرکتِ آخر فشارِ لبانش را از هم برداشت و انگشتانِ هردو دستش به دورِ دسته‌های دستگاه شُل شده، لرزان پلک از هم گشود و نفس زنان دستانش را پایین انداخت.

قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش سریع می‌جنبید و نفس‌های گرمش با سرعت از میانِ اندک فاصله‌ی لبانش خارج می‌شدند و او خیره به روبه‌رو و درحالی که مقابلِ شیشه‌ی سراسری با فاصله‌ای زیاد قرار داشت، چشمانِ مشکی‌اش را دوخته به فضای بیرون و آسمانی که دلگیریِ عجیبی را با خود حمل می‌کرد، کفِ هردو دستش را محکم به صورت و سپس بالا برده به موهای مشکی، صاف و نم‌دارش کشیده و پس از آن دستانش را پایین انداخته و سرِ انگشتانش را آرام از دو طرفِ چانه‌اش و ته‌ریشِ مشکی‌اش به پایین انداخت. زبانی روی لبانش کشید و همان دم نگاهش زیر افتاده، چشمش به کتانی‌های سفیدی که به سمتش می‌آمدند افتاد و خیره کفِ مشکیِ سالن مانده، چون می‌دانست این گام برداشتن‌ها به سمتش از جانبِ کیست در همان حالت باقی ماند. آبِ دهانش را از راهِ خشکیِ گلویش پایین فرستاد و همان دم صاحبِ گام‌ها ایستاده مقابلش، باعثِ بالا آمدنِ نگاهِ آتش شد و او قامتِ آرنگ را شکار کرد.

آرنگ که حوله‌ی سفید روی شانه‌ی راستش و رکابیِ مشکی‌ای به تن داشت، نشسته بود، بطریِ آب معدنی که با دستِ راست گرفته بود را سمتِ آتش گرفته و او هم چشم از دیدگانِ قهوه‌ایِ آرنگ گرفته، پایین آمد تا به دستِ دراز شده‌ی او مقابلِ خودش رسید و بی‌حرفِ اضافی دستش را بالا آورد و انگشتانش را پیچیده به دورِ سردیِ بدنه‌ی بطری، آن را از دستِ آرنگ گرفته و درِ آبی رنگِ آن را که با چرخاندنی باز کرد، بطری را بالا آورد و لبه‌ی آن را به لبانِ خشکیده‌اش چسباند و سرش را بالا برده و چشم بسته، آبِ درونِ بطری را به داخلِ دهانش راه داد و خنکای آن را از گلویش پایین راند. بطری را که خالی شده پایین آورد، تک سرفه‌ای کرد و درِ آن را بسته، آرنگ نفسِ عمیقی کشید و خیره به سرِ زیر افتاده‌ی او با لحنی آرام گفت:

- تازگی‌ها زود خسته میشی!

آتش لبانش را بر هم فشرد، آبِ دهانش را فرو فرستاد و فراری از فکر کردن به دلیلِ این تازگی‌ها زود خسته شدنش، سرش را بالا گرفته و پلک بر هم نهاده، تکیه سپرده به دستگاه، نفسش را سنگین بیرون فرستاد و در جوابِ آرنگ سکوت کرد و او هم که سکوتِ آتش را دید، لب به دندان گزیده و با دستِ چپش حوله را از شانه‌ی راستش جدا کرده، به سمتِ آتش گرفته و ادامه داد:

- اینکه به روت نمیارم، دلیل بر ندونستنم نیست، می‌دونی دیگه؟

صدای او که پرده‌ی گوش‌های آتش را لرزاند، او بالاخره پلک از هم گشود و حوله را که گرفته شده مقابلش دید، آن را با جلو بردنِ دستش میانِ انگشتانش گرفت و این بار با صدایی اندک خش گرفته تنها گفت:

- اینکه می‌دونی خوشحالم می‌کنه، پس شاید حرف نزدن درموردش هم خوشحال کننده باشه!

چشم دوخته به چشمانِ آرنگ، حینی که از روی دستگاه بلند می‌شد و حوله را به نمِ نشسته بر شقیقه‌ی راستش تا پایینِ گردن می‌کشید، با لبانی روی هم قرار گرفته «هوم»ای پرسشی و تو گلویی را آزاد کرد و چشم از چهره‌ی آرنگ جدا کرده، سر به سمتِ روبه‌رو چرخاند و گام‌هایش را با کتانی‌های خاکستری به جلو برداشت. آرنگ هم به دنبالش راه افتاده، شانه به شانه‌اش راه رفتن را از سر گرفت و آتش نفسش را که فوت کرد، خیره به مسیرِ پیشِ رویش از کنارِ دستگاه‌ها با گام‌هایی بلند؛ اما آرام رد شد و آرنگ هم کنارِ او و در سمتِ راستِ سالن گام برمی‌داشت.

آرنگ نگاهی به نیم‌رُخِ کلافه‌ی او که حوله را دورِ گردنش انداخته بود، انداخت و آبِ دهانش را فرو داده، چون کلافگیِ آتش را دید و فهمید که مشکلِ او چیست، سر چرخانده و با نگاه کردن به مسیرِ روبه‌رو، لب باز کرد:

- درموردِ تیرداد و مادرت نگران نباش؛ تیرداد با رز در ارتباطه، من بی‌خبرت نمی‌ذارم!

آتش با شنیدنِ نامِ تیرداد سر چرخانده به سمتِ آرنگ، حینی که از مقابلِ تردمیلِ خاموش رد می‌شدند، فاصله‌ای اندک افتاده میانِ لبانش و با کم کردنِ اندکی از فاصله‌ی میانِ ابروانِ مشکی‌اش خیره به نیم‌رُخِ آرنگ پرسید:

- چیزی از برگشتنِ من که بهش نگفته؟

آرنگ تای ابرویی بالا انداخته و از گوشه‌ی چشم آتش را نگریسته، سرش را کامل به سوی او برگرداند و گفت:

- نه حرفی نزده و نمی‌زنه بهش، همونطور که خودت گفتی! مشکلِ گفتنش چیه آتش؟

آتش در جا ایستاد و پلکِ محکمی زده، بدنه‌ی خالی بطری کمی میانِ فشارِ انگشتانش رو به داخل جمع شد و دمِ عمیقی گرفته، لب باز کرد:

- الان وقتش نیست! اون بفهمه خسرو هم می‌فهمه و قطعا همه چی به هم می‌ریزه، نمی‌تونم ریسکش رو قبول کنم!

آرنگ لب به دندان گزید، قدمی به سمتش برداشت و آتش چشم به گوشه‌ای دیگر از سالن چرخانده و با لحنی که حضورِ غم در آن به خوبی حس می‌شد و چهره‌اش را هم گیر انداخته بود، ابروانش را تیک مانند و کوتاه بالا انداخت و ادامه داد:

- فعلا هم که رابطه‌مون باهم اصلا خوب نیست!

آرنگ برای اینکه کمی فضا را عوض کند، دستِ راستش را مشت کرده و آهسته کوبیده به بازوی آتش و با لبخندی کمرنگ گفت:

- و می‌دونی که حق داره، مگه نه؟

آتش چشمانش را پایین کشید و سرش را هم پایین انداخته، ریز به معنای تاییدِ حرفِ او تکان داد و نفسِ مرتعشی کشیده، کوتاه لبانش را جمع کرد. سپس چشمانش را در حدقه بالا کشید و نگاه دوخته به چشمانِ آرنگ، با لرزی بسیار نامحسوس در صدایش گفت:

- روزی که گلبرگ گفت سرطان داره و خواست جدا بشیم، تمام قد وایسادم و مخالفت کردم؛ گفتم برای کارهای شیمی درمانیش خیلی خوب میشه اگه بریم آلمان! اونجا خانواده و پدر و مادرش هم بودن و روحیه‌اش عوض می‌شد؛ حداقلش این بود که می‌خندید! بعد از مرگش خودم رو خالی حس کردم که نتونستم برگردم، گاهی وقت‌ها فشار روی آدم زیاد میشه که گم می‌کنه خودش رو و نمی‌فهمه یه جایی از دنیا شاید هنوز هم زندگی براش جریان داره!

آتشِ سی ساله‌ی این روزها چنین حرفی را می‌زد که آتشِ بیست و چهار ساله‌ی شش سالِ قبل و پس از مرگِ گلبرگ این حرف را قبول نداشت و زندگی را بعد از مرگِ یک عزیز تهی می‌دید، چه رسد به دو عزیز که بعد از مرگِ پدرش او دیگر کاملا قیدِ بازگشت به ایران را زد چرا که آتشِ آن روزها اشتباه زیاد می‌کرد و فکرش این بود که زندگی پایان یافته و خودش هم زنده‌ای بدونِ زندگی بود!

- با تاوانِ سنگینی فهمیدم که موندن توی گذشته باعث نمیشه که بهش عادت کنم؛ فقط دردش رو بیشتر می‌کنه و قدرتِ زندگی کردن رو کمتر! امید رو می‌گیره و ناامید می‌کنه و نمیشه به زندگی بدونِ امید اعتماد کرد چون وقتی دلیلی برای حتی یه لبخندِ کوچیک نباشه، قطعا مرگ انتخابِ بهتریه!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و پنجاه و ششم»

حرفش دردِ سنگینی داشت و این را آرنگ خوب متوجه شد، حتی اگر حرفش هم فاکتور می‌گرفت، نگاهِ آتش به خودیِ خود گویای همه چیز بود! قهوه‌ایِ دیدگانِ آرنگ، همراه شده با غمِ چشمانِ مشکیِ آتش، چهره‌اش ملایم‌تر شد و دستِ راستش را بالا آورده، آهسته روی شانه‌ی چپِ او قرار داد و با دو ضربه‌ی ملایم دستش را همانجا ثابت نگه داشت. آتش چشم دوخته به چهره‌ی او که لبخندی بسیار محو بر لب داشت و آهسته هم پلک زد و هم سرش را کوتاه تکان داد، لبانش را از یک سو کمرنگ کشید و دستِ راستش را که بالا آورد، روی دستِ آرنگ که نشسته بر شانه‌اش بود، قرار داد. آتش در این بُرهه‌ی زمانی تنها بود و یک نفر را لازم داشت که همه جوره او را بفهمد و درکش کند؛ بنابراین حضورِ یک نفر همچون آرنگ با ایفای نقشِ دوست در زندگی‌اش قطعا معجزه‌ی بزرگی بود! این معجزه را اگر آتش داشت، بلعکسِ او نسیم بود که با هیچکس صمیمیتِ آنچنان نداشت و تکیه داده به تاجِ تختش، چهار زانو نشسته بود و گردنش کمی خم شده، چشمانِ سبزش زومِ صفحه‌ی لپ تاپ و سریالِ موردِ علاقه‌اش بودند و تدی هم سمتِ راستش در خود جمع شده و با نوازش‌های انگشتانِ کشیده‌ی نسیم خوابیده بود.

نسیم چشمش به صفحه‌ی لپ تاپِ نشسته روی پاهایش بود و ظاهرش که نشان می‌داد درحالِ دیدنِ سریال است؛ اما افکارش جدا از سریال و در مسیری دورتر از آن قدم می‌زدند و فکرش سمتِ دیگری بود. هدفونِ مشکی روی گوش‌هایش قرار داشت و او دستِ چپش را پایین کشانده و روی تخت نهاده، سرِ انگشتانش را به دنبالِ چیزی روی تخت کشید و بالاخره با لمسِ سرمای لبه‌ی گردِ بشقابِ سفید که درونش چیپسِ کچاپ بود، دستش را بالاتر کشاند؛ اما چون انگشتانش را کفِ بشقاب حرکت داد و بی‌نتیجه ماند، مکث کرده، کمی از فاصله‌ی میانِ ابروانش کاست و سر گردانده به سمتِ چپ، خالی بودنِ بشقاب را که دید، لبانش را بر هم فشرد و نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخته، سرش را بالا گرفت و با دیدنِ سقفِ سفید، پشتِ سرش را به دیوار تکیه داد.

آبِ دهانش را فرو داد، نفسِ عمیقی کشید و لبانش را از هم فاصله داده، سرش را پایین گرفت، با کلافگی لبانش را از گوشه کشید و دستش را از موهای نرم و سفیدِ تدی جدا کرده، سرِ انگشتِ میانی‌اش که لاکِ مشکی خورده بود و ناخن‌هایش یکی در میان به لاکِ مشکی و سفید مزین بودند همانندِ دستِ چپش را روی تاچ پدِ لپ تاپ به حرکت درآورد و فیلم را متوقف کرد. کمی تنش را عقب کشید و کمرش را که صاف کرد، لپ تاپ را از پاهایش پایین آورد و روی تخت نهاد. پس از پایین گذاشتنِ لپ تاپ با بالا آوردنِ دستانش و گرفتنِ دو طرفِ هدفون به علاوه‌ی پایین کشاندنِ آن روی گوش‌هایش و قرار دادن دورِ گردنش، لبانش را نه به نشانه‌ی لبخند، کمی از دو سو کشید و روی هم که فشرد، به دهانش فرو برد. دستانش را از آرنج روی پاهایش قرار داده، با سرِ انگشتانش روی تخت به صورتِ ریتم‌دار و بی‌صدا ضرب گرفت.

نگاهش را اطرافِ اتاق به گردش درآورد و انگار هیچ چیزِ سرگرم کننده‌ای پیدا نمی‌کرد، سکوتِ خانه و حتی تدی هم که خواب بود و بازیگوشی نمی‌کرد، بر این کلافگیِ نسیم می‌افزودند و او چشمانش را که پایین آورد، نگاهش افتاده به فیلمِ متوقف شده، دمی کوتاه دلش خواست که دوباره دیدنش را از سر بگیرد؛ اما بی‌حوصلگی هم اجازه‌ی دیدنِ فیلم را نمی‌داد. از این رو بارِ دیگر دو طرفِ هدفون را گرفته، کمی گردنش را خم کرد و سپس هدفون را با به هم ریخته شدنِ اندکِ موهای تا روی شانه‌اش از خود جدا کرد و مقابلِ لپ تاپ انداخت. سر کج کرد به سمتِ چپ و دستش را هم به همان سمت دراز کرده، لبه‌ی بشقاب را به دست گرفته و روی تخت آن را به سمتِ خود کشید.

نمی‌دانست چرا مغزش سرِ ناسازگاری برداشته و آزار می‌داد که هرکاری می‌خواست انجام دهد، بی‌حوصلگی و کلافگی را همچون سد مقابلش بنا می‌کرد و اجازه‌ی پیشروی نمی‌داد! نسیم هیچ گاه این چنین بود! همیشه خودش را به گونه‌ای سرگرم می‌کرد و واقعا هم لذت می‌برد؛ مثلا سریال می‌دید، حتی گه گاهی آشپزی می‌کرد، به خودش می‌رسید و گاهی هم روتینِ روزمره‌ای داشت که در بازه‌ی زمانیِ خاصی اجرا می‌کرد و البته پس از یک مدت با کوتاهی کردنش، کامل برنامه‌اش را بر هم می‌ریخت. آدمِ متعهد به برنامه‌ریزی نبود و معمولا اگر واقعا عزمش را هم جزم می‌کرد، عمرِ عمل کردن به برنامه‌اش به یک ماه می‌رسید و این اواخر طوری شده بود که حس می‌کرد احتمالا بی‌حوصلگی و خستگیِ مفرطی هم که داشت، قرار بود به برنامه‌ی نانوشته‌اش مرتبط شود.

چون نگاه کردنِ در و دیوارِ اتاق برایش سودی نداشت، پلکِ محکمی زد و با محکم فوت کردنِ نفسش رو به بیرون، خم شده و مانیتورِ لپ تاپ را گرفته، به سمتِ کیبوردش خم کرد و لپ تاپ را همانطور روشن بست. بشقاب را به دست گرفت و هدفون را روی صفحه‌ی بسته شده‌ی لپ تاپ قرار داده، خودش را رو به جلو کشید، لپ تاپ را به سمتِ چپ هُل داد و مقابلِ بالشِ سفید رنگ که نهاد، با زانو روی تخت خودش را جلو کشید و سپس همزمان که از تخت پایین می‌آمد، با خود لب زد:

- پاشو خودت رو جمع کن نسیم! مثلا یه روز بیکاری؛ اصلا برو بیرون یکم بگرد!

خودش به نشانه‌ی تایید سری برای خودش تکان داد و کفِ پاهای پوشیده با شلوارِ دمپا و سبزِ کمرنگش قرار گرفته روی سرمای کفِ اتاق، به سمتِ در گام برداشت و با خارج شدنش از درگاه، واردِ آشپزخانه که سمتِ راست بود، شده و بشقابِ خالی را درونِ سینک گذاشت، سپس چرخیده روی پاشنه‌ی پاهایش به عقب، از پشتِ کانتر و درگاهِ آشپزخانه خارج شد و به سمتِ اتاق رفت. با ورودِ دوباره‌اش به اتاق، ایستاده مقابلِ میزِ آرایش و چشم دوخته به طرحِ چهره‌اش در آیینه‌ی مستطیل شکل، لب باز کرد و گفت:

- می‌دونم همه‌ی این خستگی و بی‌حوصلگیِ تازه از کجا سرچشمه می‌گیره؛ اما... حیف دستم بهش نمی‌رسه!

پایانِ کلامش را با حرصِ ریزی که کمی ابروانش را هم به هم نزدیک می‌کرد، ادا کرد و مقصودش شخصِ مشخصی بود که واقعا اکنون در دسترسش نبود! او که دستش را جلو برد، کرم پودر را از روی میز برداشت و با خیره شدن به چشمانش، تمرکزش را روی آرایش کردن و ظاهرش گذاشت که برای او بیش از اندازه حائزِ اهمیت بود!

زمانِ کمی جلو رفت و در آخر نسیم رژِ سرخ را کشیده به لبانش، آن‌ها را بر هم فشرد و رژلب را قرار داده روی سطحِ میز، به سمتِ کمدِ شیری رنگِ اتاق که سمتِ راستش قرار داشت، چرخیده و چند گامِ بلند را برای رسیدن به آن طی کرده، درِ کمد را گشود و نگاهش را روی لباس‌های آویزان شده لغزاند. دمِ عمیقی از راهِ بینی گرفت و بازدمش را از فاصله‌ی اندکِ میانِ لبانِ متوسطش بیرون فرستاده، دستش را جلو برد و همان دم که لباس‌ها را آهسته کنار می‌زد تا موردِ نظرش را پیدا کند، باز با خود زمزمه کرد:

- اصلا برمی‌گردم به همون نسیمِ سابقی که قبل از دیدنش بود؛ مگه قبل از اون چطور زندگی می‌کردم؟

می‌گفت و گفتنش زمانی ساده بود که بتواند به حرفش جامه‌ی عمل بپوشاند و چون خودش هم فهمیده بود که بازگشت به نسیمِ سابق چندان هم کارِ آسانی نیست! در لحظه، انگشتانش متوقف شده روی مانتوی آبی نفتی و بلندش، گویی رعد در سرش زده شد که دمی کوتاه بی‌حرکت ماند و پلکِ محکمی زد، سپس همزمان که مانتو را به دست می‌گرفت و با برداشتنش به جهتِ مخالف می‌چرخید، با حرص گفت:

- کاش انقدر که راحت حرف می‌زنی، همینقدر راحت هم عمل کنی!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و پنجاه و هفتم»

زمان گذشت، روز را با شب پیوند داد و این آشتیِ ماه و خورشید باعث شد تا نورِ خورشید جایگاهش را با ماه عوض کند و سیاهیِ شب بر وسعتِ آسمان حاکم شود. سیاهیِ شب که سقفی شده بود بالای سرِ تمامِ افراد، روایت را به سمتِ ویلایی هُل داد که درونِ حیاطش تنها صوتِ نفس‌های باد بود و برگ‌های خشکیده ریز تکان می‌خوردند و یا گه گاه روی سطحِ زمین به سمتی دیگر جابه‌جا می‌شدند. پشتِ درِ بسته‌ی ویلا و با رد کردنِ فضای تاریکِ درونِ سالن، می‌رسید به اتاقی که متعلق به صدف بود و او همانطور نیم‌خیز نشسته روی تختِ تک نفره و تکیه داده به تاجِ آن، با دمِ عمیقی، کاسه‌ی سفید رنگی که حال خالی از سوپ شده بود را روی میزِ کنارِ تخت در سمتِ چپش نهاده، سر به سمتِ راست کج کرد و کمی پتوی فیلی را روی تنش بالا کشیده، طرحِ هلالِ ماه را میانِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانش جای داده و آبِ دهانش را که پایین فرستاد، از سوزشی که در گلویش پیچید چهره درهم کرد، دستِ راستش را بالا آورده، به گلویش بند کرد. بینی‌اش را بالا کشید و سعی کرد بی‌توجه به سوزشِ گلویش، ذهنش را آزاد کند.

این سعی کردن باعث شد تا پاهای جمع شده به سمتِ شکمش را کمی آزادتر تا کند و پشتِ سرش را هم تکیه داده به دیوار، سر به سمتِ روبه‌رو بچرخاند و چشم از ماه بگیرد. به دیواری که در تاریکیِ اتاق که تنها منابعِ نورش ماه بود و آباژورِ روی میزِ کنارِ تخت و کدر به چشم می‌آمد، نگریست و زبانی روی لبانش کشید. درگیریِ این مدتِ صدف با خودش، زندگی‌اش را مختل کرده بود به طوری که بیشترِ ساعاتِ روزش صرفِ فکر کردن می‌شد و در سکوت جلو می‌رفت. این روزها صدف به دامی افتاده بود به نامِ خودش! خودی که درکش نمی‌کرد و تنها بیش از پیش گریبانش را به چنگ می‌گرفت و اجازه نمی‌داد تا زودتر تکلیفش با خودش روشن شود! دلیلِ این بر هم ریختگیِ صدف هم مردی بود که بازگشت به ویلا را با سام نپذیرفت و در پیاده‌روی خلوتِ شهر رو به جلو، دست به سی*ن*ه و زیرِ بارانی که پس از توقفی کوتاه دوباره جان گرفته بود، گام برمی‌داشت.

این مرد با چشمانِ آبی و موهای بسیار کوتاه، ابروانِ باریکش را طبقِ معمول بابتِ جدیت کمی درهم کرده و نفسِ عمیقی کشیده، با زدنِ پلکِ محکمی کمی از سرعتِ گام‌هایش کاست و حرکتش آهسته‌تر شد. به روایتِ ساده‌تر، هنری دلیلِ این کنار نیامدنِ صدف با خودش شده بود که درک نمی‌کرد حسش چیست و کنارِ این مرد، نفرت در وجودش به غلیان می‌افتد یا اینکه قلبش از شدتِ هیجان قصدِ خراش دادنِ سی*ن*ه‌اش را پیدا می‌کرد! صدف خیره به مقابلش، دست به سی*ن*ه و سرش کمی رو به شانه‌ی چپ کج شده، دمِ عمیقی از هوای اتاق گرفت و آهسته پلک بر هم نهاد. با خود فکر کرد، علاقه نداشتن به هنری به او آسیب زده بود؛ حال می‌توانست ریسکِ دوست داشتنش را قبول کند؟ هرچند صدف پیش از این‌ها هم ثابت کرده بود که جسارتش را دارد و دخترِ ریسک پذیری است!

صدف بر تخت نشسته بود و فکرش درگیرِ هنری‌ای بود که بی‌هدف فقط راه می‌رفت و مِن بابِ سرمای هوا، کمی بیشتر دستانش را درهم می‌پیچید و به صدای حرکتِ ماشین‌ها در خیابان و راه رفتن‌هایی از کنارش در پیاده‌رو گوش سپرده بود. صدف تمامِ شش سالی که گذشته بود را پشتِ پرده‌ی پلک‌های بسته‌اش تداعی می‌کرد و گویی این ضمیرِ ناخوداگاهش بود که تمامِ حافظه‌اش را بر هم ریخته، به دنبالِ دلیلی برای بخششِ هنری می‌گشت. صدف ناخواسته می‌خواست که ببخشد، می‌خواست که دوست داشتن را امتحان کند و حتی می‌خواست که برای اولین بار از قلبش فرمان بگیرد! اشتباهِ هنری را در ذهنش سبک سنگین کرد؛ هنری با جدا کردنِ زوریِ او از خانواده‌اش و بردنش به کشوری غریب و نگه داشتنش با چنگ و دندان به مدت شش سال، خطای بزرگی را مرتکب شد که قلبِ صدف تاوانِ این خطا را محبت‌های شش ساله و بی‌جواب، بر لب ننشاندنِ حتی لبخندی کوچک و تصنعی برای دلخوش کردنِ هنری و در آخر بی‌عشقی‌اش برداشت کرد!

قلبِ صدف دنبالِ دلیلی برای بخشش می‌گشت و هنری که زیرِ قطره‌های باران لباس‌هایش تا حدی خیس شده بودند و قطراتِ باران هم روی صورتش به پایین می‌لغزیدند، بدونِ ایستادنش میانِ راه سرش را بالا گرفت و پلک بر هم نهاد و گام‌هایش را آهسته‌تر کرد. صدف به دنبالِ بخشیدنِ اویی بود که نمی‌دانست چرا؛ اما انگار عذابی در وجدانش نعره می‌زد که شاید داشت تقاصِ صدف را با خواهرش پس می‌داد و همین هم خوره‌ای بود که از همان صبح به جانش افتاده، ترجیح داد با این مغزِ درگیر در ویلا نباشد و پیش از بازگشت حداقل کمی فکرش را آزاد کند. او با دمِ عمیقی پلک از هم گشود و مردمک همراهِ سرش پایین انداخت و بازدمش را همراه با صدف آزاد ساخت که او هم پلک از هم گشوده، با نگریستنِ دوباره‌ی مقابلش کمی بیشتر دستانش را درهم پیچید.

به شش سالِ پیش برگشت زد، دومین دیدارش و روزی که هنری را در حیاطِ عمارت دید و وقتی از حساسیتِ او نسبت به گل‌ها مطلع شد، با لبخندی شاخه گلِ ارکیده را به سمتش گرفت و این یکی را استثناء خواند و واقعا هم استثناء شد! اگر در ذهنِ صدف لحظه‌ای پدید آمد که هنری شاخه گل را از او گرفت و با تای ابرو بالا انداختنی مردمک زیر انداخت، گل را بالا گرفت و به بینی‌اش نزدیک کرد و خودش هم با همان لبخند از کنارش رد شد که هنری هم اندکی چرخیده به سمتش و رفتنش را نگریست، هنری شبِ اجبارِ صدف را تداعی کرد که تمامِ این شش سال را شب‌ها با کابوسِ صدای گریه‌های او از خوابیدن افتاده بود!

این دو نفر نقاطی متفاوت از گذشته را برای خودشان زنده می‌کردند، چون صدف به دنبال بخشیدنِ هنری بود و او هم خودش را غیرقابلِ بخشش می‌دید و این بود تفاوتِ میانِ آن‌ها! صدف که بالاخره گردنش را صاف کرد، کمی پتو را روی خودش بالاتر کشید و آرام زمزمه کرد:

- خودت که نباشی هم نمی‌تونم از فکرت فرار کنم!

بیرون از اتاقِ صدف و در آشپزخانه که سمتِ چپِ سالن و درواقعِ انتهای آن قرار داشت، زیرِ نورِ سفیدِ لامپی که فضای نسبتاً کوچکش را روشن کرده بود، لارا لیوانِ شیشه‌ای و استوانه‌ایِ پُر شده از شیرعسل را به دست گرفته، روی پاشنه‌ی متوسطِ کفش‌های مشکی‌اش چرخیده به سمتِ سام که سمتِ چپش ایستاده بود، کمرش را تکیه داده به لبه‌ی میزِ نسکافه‌ای و چوبیِ پشتِ سرش، لیوان را که به سمتِ سام می‌گرفت خیره به عسلیِ چشمانِ او با فاصله دادنِ لبانِ باریک و صورتی‌اش از هم آرام و کمی مضطرب گفت:

- خودت می‌بری براش؟

و سام با شنیدنِ این پرسشِ او، ابتدا کلافه و با حرص یک دور چشم در حدقه چرخاند و سپس پلک بر هم نهاده، با تمسخر لبانش را از دو گوشه کشید و لبخندی احمقانه تحویلِ لارا داده، پلک از هم فاصله داد و دستش را که جلو برد، همزمان با گرفتنِ لیوانِ شیر میانِ انگشتانش، سر تکان داد و گفت:

- با اجازه‌ی بزرگترها، بله!

سپس با دیدنِ محکم و حرصی پلک بر هم نهادنِ با مکثِ او که مات چهره‌اش را نگریست، با که تعجبِ تصنعی داشت، لبانش را از دو گوشه ریز پایین کشید و مسخره کمی سر به این طرف و آن طرف گرداند و سپس متمرکز شده روی چشمانِ لارا و ادامه داد:

- چرا کسی دست نمی‌زنه؟

و لارا که مژه‌های بلندش را از هم فاصله داد، با حرص دستِ چپش را جلو برد و گوشتِ دستِ سام را از قسمتِ ساعد محکم گرفته میانِ دو انگشتِ شست و اشاره‌اش، چنان پیچاند که چهره‌ی سام درهم شده و پیش از خروجِ ناله‌ی دردآلودش گامی رو به عقب برداشته، خیره به دیدگانِ قهوه‌ایِ لارا، زمزمه‌ی پُر حرصِ او را شنید:

- مسخره‌ی بی‌مزه!

سام که دردِ دستش آهسته- آهسته درحالِ آرام گرفتن بود، کوتاه لب به دندان گزید و سپس اندکی چهره‌اش از آن حالتِ مچاله خارج شده، با حرصی همچون لارا لب باز کرد:

- خب وقتی اینجا خودم وایسادم تا لیوان رو بهم بدی دقیقا چه قصدی می‌تونم داشته باشم بی‌جنبه؟

لارا چشم غره‌ای برایش رفت و او هم گام برداشته به سمتِ جلو، از مقابلِ لارا رد شد و پس از عبور از راهروی باریک و بسیار کوتاهی که مسیر را به سالن منتهی می‌کرد، از درگاه خارج شد و به سمتِ اتاقِ صدف گام برداشت. ایستاده پشتِ درِ اتاقِ او، دستِ آزادش را بالا آورد و با خم کردنِ اندکِ دو انگشتِ اشاره و میانی‌اش به سمتِ کفِ دستش، دو تقه‌ی کوتاه را به در وارد کرد. صدف که صدای تقه‌هایی به در را شنید، چشم از روبه‌رو گرفته و سر چرخانده به سمتِ چپ، اجازه‌ی ورود را با صدایی گرفته صادر کرد و در آنی دستگیره‌ی در رو به پایین و خودِ در هم به داخل کشیده شد.

با باز شدنِ در، قامتِ سام با لبخندی روی لبانِ باریکش نمایان شد که صدف هم کششی محو به لبانِ برجسته و بی‌رنگش داده، سری کوتاه برای سام تکان داد و او با ورودش به اتاق، پاشنه‌ی کفشِ اسپرت و مشکی‌اش را چسبانده به در، در را رو به عقب هُل داد و پشتِ سرش بست. گام‌هایش را آرام و بلند به سمتِ تخت برداشت و نگاهِ صدف را هم با خودش همراه کرده، روی لبه‌ی تخت نشست و لیوان را به سمتِ صدف که گرفت، با ابرو به آن اشاره کرد و گفت:

- بفرما!

صدف با دیدنِ لیوانِ شیر، تک خنده‌ای کرد و چشم از لیوان گرفته و بالا که آورد، خیره به چهره‌ی منتظرِ سام با لبخند گفت:

- نمی‌خوام بزنم توی ذوقت؛ اما...

شانه‌هایش را ریز بالا انداخت و سرش را کمی به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده، با مکث ادامه داد:

- حقیقتش من شیرِ خالی دوست ندارم!

و سام هم با لبخندی متقابل لبانش را بر هم فشرد و به دهان که فرو برد، با پلک زدنی آرام سری برای صدف تکان داد.

- می‌دونم و البته این رو هم می‌دونم که برعکسش شیرعسل رو خیلی دوست داری!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,804
مدال‌ها
2
«پارت دویست و پنجاه و هشتم»

لبخندِ صدف با این حرفِ سام رنگ گرفت و تک خنده‌ای بی‌صدا تحویلش داده، قدری تنش را رو به جلو مایل کرد، دستِ چپش را جلو برد و گرمای لیوان را از انگشتانِ او که جدا کرد، میانِ حصارِ انگشتانِ خودش جای داد و با تشکری زیرلبی، تنش را عقب کشید و دوباره به تاجِ تخت تکیه داد و لیوان را با هردو دستش گرفت. سام دستِ چپش را به صورتِ صاف کنارِ خودش روی تخت قرار داد و کمی جسمش هم به همان سمت کج شده، سرش را صاف نگه داشت و با پلک زدنی آهسته، چهره‌ی رنگ پریده‌ی صدف را از نظر گذراند. تماشای صدف علاوه بر هنری برای سام هم قشنگ بود و او لبخندش را کمرنگ روی لبانِ باریکش حفظ کرد و نفسِ عمیقی کشید. صدف لیوان را در دستِ راستش بالا آورد و به لبانش که چسباند، جرعه‌ای از شیرعسلِ درونش را به گلویش راه داد و لیوان را که پایین آورد، با ناخنِ نیمه بلندِ انگشتِ اشاره‌اش ضرب گرفته روی بدنه‌ی آن، سر به زیر افکنده و در سکوتِ میانِ خودش و سام تنها صوتِ ضربه‌های ریزِ او به لیوان بود که به گوش می‌رسید.

سام که در فکر بودنِ او را دید، با نگاهی لیوان را از نظر گذراند و چشمانش مانده روی ضربه زدن‌های ناخنِ او به بدنه‌ی لیوان، می‌دانست که صدف این روزها درگیری‌ای داشت که حتی با هنری هم سرِ لج برنمی‌داشت و گویی تنها با خودش به نتیجه نمی‌رسید! از همین رو، کمی ابروانش را به هم نزدیک کرد و رنگِ شکی توأم با تعجب پاشیده شده به نگاهِ عسلی‌اش، اندکی خودش را روی تخت جلو کشید و سپس با لب باز کردنش پرسید:

- تو این روزها خیلی توی خودتی یا من اینطور حس می‌کنم؟

صدایش باعثِ بالا پریدنِ تیک مانندِ یک تای ابروی صدف شده، او ناخنش را روی بدنه‌ی لیوان ثابت نگه داشت و از ضرب گرفتن به رویش دست کشید. لبانش را بر هم فشرد و به دهانش که فرو برد، پلکِ محکم و کوتاهی زد، آهسته سرش را بالا گرفت و چشمانش زوم شده روی دیدگانِ سام، کمی مردمک بینِ مردمک‌های منتظرِ او گرداند و با فرو دادنِ آبِ دهانش، این بار مشغولِ آرام چرخاندنِ لیوان میانِ انگشتانِ هردو دستش شد. کمی چانه به گردن نزدیک کرد و چشمانش را پایین کشیده، نگاهش مانده به روی حرکاتِ ریزِ انگشتانش، صدایش را ضعیف به گوشِ سام رساند:

- حس کردن که نه، چیزی که می‌بینی رو داری میگی.

سام تای ابرویی بالا انداخت و از حسش در رابطه با اینکه صدف را واقعا موضوعی بر هم ریخته که تا این اندازه در خودش غرق شده بود، قدری سرش را پایین گرفته برای دیدنِ او و افتادنِ چند تار از موهای صافش که یک طرفه زده بود را روی پیشانیِ کوتاه و روشنش حس کرد و صدف که بیش از این نمی‌توانست به این حبس شدن در خودش و سکوت ادامه دهد، نگاهش را بالا کشید و بی‌مقدمه گفت:

- سام یه تعریف از عشق به من میگی؟

سوالش طوری ناگهانی بود که سام هردو تای ابرویش را تیک مانند بالا انداخته و با افتادنِ خطوطی محو روی پیشانی‌اش، چون متوجه نشد که دلیلِ این سوالِ صدف و آن هم تا این اندازه بی‌مقدمه چیست، متعجب گفت:

- چرا این رو پرسیدی؟

و صدف تنها با اصرار گفت:

- میگی؟

سام که مقاومت در برابرِ او را بی‌فایده دید و ترجیح داد تا لااقل با افتادنِ بحثی میانشان بتواند منظورِ کلامِ او را درک کند، لبانش را کوتاه بر هم فشرد و آبِ دهانی اندک را از گلو گذراند، از آنجا که به چنین سوالی تا به حال فکر نکرده و حرفی برایش طرح بندی نکرده بود، دمِ عمیقی گرفت و با پیچیدنِ رایحه‌ی ارکیده‌ی صدف در بینی‌اش، عطرش را ناخودآگاه در ریه‌هایش ذخیره کرد و کلمات را در ذهنش پشتِ هم چیده برای پاسخ دادنی درست به او، لبانش را ریز جمع کرد و شانه‌هایش را سریع و کوتاه، نه به معنای ندانستن بالا انداخت و گفت:

- اگه نظرِ من رو بخوای، عشق تعریفِ مشخصی نداره صدف! هرکی برای خودش یه تعبیری از عشق داره؛ یه نفر عشق رو زندانی می‌بینه که هیچ آزادی‌ای رو باهاش عوض نمی‌کنه و برای یه نفرِ دیگه هم عشق همون زندانه، به آزاردهنده بودنش کاری ندارم؛ اما اون میله‌هاش رو انکار می‌کنه و حصارِ دورش رو قبول نمی‌کنه و همین میشه که با فرار کردنش بیشتر توی دام گیر می‌افته!

حرفش روی ترازوی ذهنِ صدف قرار داده شد و تعبیرِ اولی که گفت روی یک کفه و تعریفِ دوم را روی یک کفه‌ی دیگر نهاده، سبک سنگین کرد تا در رابطه با خودش به نتیجه‌ی درستی برسد! تعبیرِ دوم تا اینجا بیشتر برای صدف صدق می‌کرد و او حبسِ زندانِ عشق شده؛ اما تک به تکِ میله‌های دورش را انکار می‌کرد و نمی‌خواست بپذیرد که دامِ این حس او را شکار کرده. خودش هم به این نتیجه رسید؛ هرچند سخت، اما جایی برای سکوت و خودش را به نفهمیدن زدن بیشتر از آن نداشت! حرفِ سام بارها در مغزش روی دورِ تکرار نشست و با اکو پخش شد، مرور کرد و واقعا قبول داشت این تعریفِ او را با وجودِ اینکه معتقد بود هرکس برای عشق یک نظرِ متفاوت دارد!

- همونطور که گفتم، عشق برای هرکس یه نظریه‌ی متفاوته و من نمی‌دونم تو خودت اون رو به چی تشبیه می‌کنی یا با چی قبولش داری؛ اما می‌تونی به این فکر کنی که عشق یه جور آرامشه که وقتی پیشته با هیجانی حسش می‌کنی که تلفیقشون با وجودِ تضادی که دارن، هم ممکنه و هم شیرینه!

سام نمی‌دانست که صدف چرا این سوال را پرسید و اگر قصدش کنار آمدن با خودش بود، دقیقا منظورش از حرفش چه کسی بود؛ اما حدسی می‌زد که قبول کردنش سخت می‌شد و سختی‌اش باعث می‌شد تا با روی هم نهادنِ آهسته‌ی پلک‌هایش، تصویرِ صدف را با سیاهی معاوضه کند و در دم با ندیدنِ چهره‌اش، صدای او را بشنود:

- اگه با دوست نداشتنِ یه نفر آسیب ببینی، ریسکِ دوست داشتنش رو قبول می‌کنی؟

سام پلک از هم گشود، خیره به چهره‌ی منتظرِ پاسخِ صدف، مردمک بینِ مردمک‌های او گرداند و همین سوالش برای اینکه سام نسبت به حدسش مطمئن شود، کافی بود و او با اینکه در سی*ن*ه‌اش شکستنی را احساس کرد، جواب داد:

- بسته به میزانِ آسیب و اشتباه یا عمدی بودنشه؛ می‌دونی چی میگم؟ بعضی از اشتباهات هستن که می‌تونی ببخشی؛ اما بعضی‌ها هم انقدر بزرگن که نه تنها بخشش نمی‌تونه کمکی بهت بکنه، بلکه هرروز نفرتت بیشتر میشه! باید ببینی یه آسیب چقدر زندگیت رو درگیر کرده و واکنشِ طرف مقابلت چیه! جبران یا دامن زدن بهش؟

حرف‌های سام برای صدف منطقی به نظر می‌رسیدند و منطقش با سام گویی مشترک بود و این اشتراک، باعث شد تا با نفسِ عمیقی، سردرگمی‌اش را رو به کم شدن و روبه‌رویی با واقعیتی که درگیرش کرده بود، حس کند و سر به سمتِ راست چرخانده، بارِ دیگر تصویرِ ماه را در گردیِ مردمک‌هایش جای داد. در ذهنش اقرار کرد و معترف شد که اگر اشتباهِ هنری را نادیده می‌گرفت، او برایش مردِ کاملی بود و با معیارهایش نهایتِ همخوانی را داشت! همین اعتراف باعث شد تا با جمع کردنِ لبانش، لیوان را میانِ انگشتانِ هردو دستش فشار دهد و سام که این حالِ او را دید، لبخندِ محو و تلخی زده، دستِ راستش را جلو برد و حینِ برگشتنِ نگاهِ صدف به سمتش، پشتِ انگشتِ اشاره‌اش را از گوشه‌ی لبانِ او تا کمی عقب تر و به نشانه‌ی لبخندِ کشیده، چشمانِ صدف که زومِ چشمانش شد، اولین شبی که او را دید برایش تداعی شد و پیشِ چشمانش نشست.

اولین شب، همانی بود که میانِ هنری و خسرو درونِ ویلا درگیر پیش آمد و سام باید از ورودِ صدف به ویلا جلوگیری می‌کرد که در نهایت هم موفق نشد و به یاد آورد که شخصی که صدف را ریزه و میزه و مظلوم خواند را لعنت کرد. از همین رو لبخندش قدری رنگ گرفت و پشتِ انگشتش رسیده به برجستگیِ گونه‌ی صدف، لب باز کرد و پیشِ چشمانِ منتظرِ او گفت:

- سردرگمی حل میشه صدف؛ اما اگه موردی نداره، حداقل یه لبخند رو رفاقتی برای من بزن!

با اتمامِ حرفش دستش را آهسته از گونه‌ی او پایین انداخته، کششِ لبانِ صدف را از دو طرف دید که در نهایت لبخندش تبدیل به تک خنده‌ای شد و سام بوی سوختنِ احساساتش به مشامش رسیده، دردی که بالا آمده و با رسیدن به گلویش سوزش را نصیبش می‌کرد بی‌محل کرد و تنها ماتِ خنده‌ی صدف ماند و سپس سی*ن*ه‌اش را سنگین حس کرد که بعد از گلویش دومین عضوِ موردِ تهاجمِ دردش به حساب می‌آمد! سام تا این لحظه به بی‌علاقگیِ صدف امیدوار بود و حال امیدش که سوخت، دیگر جایی برای این احساس باقی نمی‌ماند! سام جوابش را همین امشب گرفت و سکوتش در رابطه با احساسی که خاکستر شد، همچنان پایدار ماند!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین