جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,636 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و بیست و نهم»

او واژه‌ی «پایان» را به زبان آورد و سپس با مکث چرخی دوباره روی پاشنه‌ی بوت‌هایش پیاده کرده و بارِ دیگر رو به عقب چرخید. گامی جلو رفت و نگاهش قفل شده به موبایلش روی میز، آرام بودنِ گام‌هایش طوری بود که حتی می‌توانست بگوید خودش هم صدایشان را نمی‌شنید. گام‌هایی که موجباتِ ایستادنِ او مقابلِ میز را فراهم کردند و او درحالی که با چشمانی ریز شده و اخمی کمرنگ، همچنان تصویرِ موبایل میانِ گردیِ مردمک‌هایش قاب گرفته شده بود، سرِ انگشتانِ اشاره و میانی و حلقه‌اش را روی سطحِ میز نهاده، گویی که انگار قصد داشت گام برداشتن روی سطحِ سرد و تیره‌ی میز را با دستش هم امتحان کند، ابتدا سرِ انگشتِ اشاره‌اش را کمی جلوتر برد و روی میز نشاند؛ سپس انگشتِ میانی‌اش را هم جلو برده، اما عقب تر از انگشتِ اشاره‌اش نگه داشت و حینی که عجیب در فکر فرو رفته بود، برای بالا آوردنِ انگشتِ حلقه‌اش مکث کرد. مکثش با پلک زدنِ آهسته‌اش که ردِ کمرنگِ اخمش را کمرنگ تر می‌کرد، همراه شد و او انگشتِ اشاره‌اش را که در نزدیکیِ موبایل بود، بالا آورد و همین که خواست با فرود آوردن روی صفحه‌ی خاموشش، آن را بردارد، لحظه‌ی آخر منصرف شده، انگشتانش را به سمتِ کفِ دستش جمع کرد و دستش را عقب کشید.

لبانش را جمع کرد و بر هم فشرد، دستش را مشت شده، کنارِ بدنش آویزان کرد و اجرای نقشه‌ی تازه چیده شده در ذهنش را به زمانِ دیگری از این شب، شاید یک ساعت بعد، شاید دو ساعت بعد... معلوم نبود؛ اما به زمانی جلوتر موکول کرده، به عقب چرخید و پنجره‌ای که باز بودنش هنوز هم جایگاهِ رقصِ نسیم با پرده شده بود را به تماشا نشست. چندان سرد نبود؛ اما نسیمِ امشب سرکشی می‌کرد، پرده را به زندانش هُل می‌داد و با دست و پا زدنش مواجه می‌شد. هوای اتاق خنک بود و این خنکای هوا را جسمِ هنری با وجودِ بلوزِ مشکی و یقه گردِ تنش هم حس می‌کرد. اویی که خیره- خیره به رقصِ پرده و تصویرِ محوِ ماه از پشتِ لایه‌ی نازک و سفیدِ آن، می‌نگریست و سکوتِ عجین شده با اتاقش، همانند همیشه بود؛ ولی درک نمی‌کرد چرا امشب تفاوت داشت! امشب سیاه بود، دلگیر بود و شاید با غروبِ آفتاب رقابت می‌کرد.

هنری که همچنان کامل به سمتِ پنجره نچرخیده بود و تنها نیم‌رُخش مقابلِ آن قرار داشت، بدونِ باز کردنِ مشتش گوش سپرده به صوتِ ریزِ باد و صدای به هم خوردنِ شاخه‌های نازکِ درختان، با همان چهره‌ای که مرموز و خنثی بود، لب زد:

- امشب چقدر عجیبه!

خیلی عجیب بود؛ اما نه برای همه! برای هنری، برای صدف... صدفی که در حیاط، نشسته روی همان تخته سنگی که جایگاهِ همیشگی‌اش بود، باز هم غرق فکر کردن بود، باز هم ساکت بود، حرف نمی‌زد؛ نه از روی شوک یا هر چیزی که او را به عاداتِ قبلش متصل می‌کرد، بندِ زندگیِ صدف را این روزها چیزِ دیگری پاره کرده بود. بندِ زندگیِ او را که مقابلش آتشی کوچک که به تازگی روشن شده و رنگِ نارنجیِ شعله‌هایش به صورتش منعکس می‌شد و چشمانِ او روی عکس‌های درونِ دستانش که آرنج‌هایشان را روی زانوانِ جمع شده‌اش نهاده بود، موضوعِ دیگری پاره می‌کرد. صدف از روزهای تکراری‌اش کلافه شده بود، از اینکه به هیچ جا نمی‌رسید، از نفرت یا علاقه‌اش سر درنمی‌آورد و اینکه... هنوز هم در گذشته زندگی می‌کرد! صدف کلافه بود، لازم داشت شاید تمامِ روزش را به تنهایی بگذراند تا شاید با خودش کنار بیاید، به گونه‌ای که در محیطِ ویلا فقط خودش باشد و خودش و آزادانه تصمیم بگیرد.

هرچند به حالِ او که عکس‌ها را پس از هربار مکثِ چند لحظه‌ای برای خوب دیدنشان ورق می‌زد و به عنوانِ آخرین عکس پشتِ مابقی قرار می‌داد، چندان فرقی نمی‌کرد. عکس‌هایی که نمی‌فهمید؛ اما گاه لبانش را با لرزشی کوتاه به یک سو می‌کشیدند و فورا به حالتِ قبل بازمی‌گشتند و گاه با طرحِ غم و با همان ارتعاش، از دو گوشه ریز پایین کشیده می‌شدند که با جمع کردنشان خودش را کنترل می‌کرد. سومین عکس که حال میانِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ قهوه‌ای رنگش جای گرفته بود، تصویرِ سه سالگیِ خودش در آغوشِ مادرش که نشسته بر صندلی و موهای فر و مشکی‌اش تا روی شانه‌های ظریفِ پوشیده با بافتِ سفیدش درحالی که لبخند روی لبانِ برجسته‌اش نما داشت را به نمایش می‌گذاشت. آبِ دهانش را فرو داد تا سیلی‌ای که بغض قصد داشت به چشمانش بزند را کنترل کند، بی‌تاثیر بود؛ اما دلگرم کننده!

گلویش که بیشتر سنگین شد و سیلیِ بغض بالاخره چشمانش را به نم انداخت، حینی که تکان خوردن‌های ریزِ تارِ موهای فر و قهوه‌ای رنگش را حس می‌کرد و لغزشِ نوکِ چتری‌های اندک و فِرَش هم روی پیشانیِ کوتاهش، چانه‌اش لرزید و با سخت حرکت کردنِ سیبکِ گلویش و تار شدنِ عکس پیشِ چشمانِ براق شده‌اش، لبانش را بر هم فشرد و چون زورش به بغض نرسید، با پلک زدنِ تیک مانندی قطره اشکش از چشمِ چپ آزاد شده و به خاطرِ خم بودنِ اندکِ گردنش، تنها مانعی که مژه‌های کوتاهِ پایینی‌اش بودند را پشتِ سر گذاشته و یک راست روی چهره‌ی مادرش در عکس فرود آمد. از فشردنِ لبانِ برجسته و بی‌رنگش برهم دست برداشت و با ایجاد کردنِ فاصله‌ای به اندازه‌ی خط باریکه میانشان، حینی که بازدمِ مرتعشش را رها می‌کرد، دستِ چپش را از عکس جدا کرده و با نگه داشتنِ آن‌ها با دستِ راستش، سرِ چهار انگشتش را محکم زیرِ نمِ چشمانش کشیده و با نفسِ عمیق و محکمی، دستش را پایین انداخت و بینی‌اش را بالا کشید. بی‌توجه به سوزشِ سی*ن*ه‌اش و گلویی که از شدتِ سنگینی درد گرفته بود، دوباره عکس‌ها را با هردو دست گرفت و باز هم یک عکس را عقب گذاشت تا عکسِ بعدی نمایان شود و عکسِ بعد...

کسی باورش نمی‌شد! به عالم و آدم و زمین و زمان هم که نشان می‌دادند، هیچکس نمی‌توانست صدفِ خندانِ هفده ساله‌ی درونِ عکس را با مردی که صورتش سوخته؛ اما لبخند می‌زد و دستش دورِ گردنِ دخترش بود، با زمانِ حالشان تطابق دهد. این عکس، این تصویر، این نگاه‌ها و لبخندها برای نفس در سی*ن*ه حبس کردنِ صدف، لرزشِ بسیار ریز و نامحسوسِ انگشتانش و تپیدنِ سریعِ قلبش کفایت می‌کردند. صدفی که بدونِ پلک زدن، بی‌آنکه اهمیتی برای سوزشِ چشمانِ سرخش به واسطه‌ی نسیم قائل شود، ماتِ عکس مانده بود و تنها مردمک‌هایش میانِ چهره‌ی خودش و پدرش جابه‌جا می‌شدند.

مات شدنش به قدری بود که ناخودآگاه لبانش را برهم نهاد و جمع کرد و با نشان داده شدنِ بیشترِ برجستگیِ گونه‌هایش، سرِ انگشتِ دستِ چپش را کمی جلوتر برده و نوازش‌وار روی صورتِ پدرش کشید. چانه‌اش که لرزید، مجادله‌اش با خودش برای نشکستنِ دوباره شدت یافت و بالاخره با ایجاد کردنِ اندک فاصله‌ای میانِ لبانش، قصد کرد لب به ابرازِ دلتنگی لااقل برای تصویرِ پدرش بگشاید که در آنی با پخش شدنِ فریادِ دخترانه و بلندی که «بابا» را ادا می‌کرد، در سرش، فاصله‌ی پلک‌هایش از هم بیشتر شد و مردمک‌های لرزانش به سختی پایین آمدند تا روی عکس ثابت ماندند. گربه‌ی دمِ حجله‌ی کلامش یک آن کشته شد و تمامِ این مدت یک بار در ذهنش فیلم مانند گذشت و او خیره به عکس، سرِ انگشتِ شستش که روی چهره‌ی خسرو قرار داشت کمی فشرده شد و تپش‌های قلبش را در سرش و شاید هم به عنوانِ نبض در شقیقه‌اش حس می‌کرد. اشک بارِ دیگر در چشمانش جمع و فشارِ انگشتش روی عکس بیشتر شد. تمامِ لحظه‌هایش را مرور کرد، از ساعت و دقیقه گرفته تا رسید به ثانیه‌ها و در آخر...

طیِ یک حرکتِ آنی چانه جمع کرده، لبانش را بر هم فشرد و با کنار گذاشتنِ عکس‌های دیگر روی زمین و کنارِ تخته سنگ، دو طرفِ عکس را با هردو دستش محکم گرفته، از بالا رو به پایین کشید و سپس دو تکه‌ی عکس را دوباره روی هم نهاده و با چهار تکه شدنِ عکس، از روی تخته سنگ برخاست و تکه‌های عکس را درونِ آتش پرت کرد و سرش را پایین گرفته، سوختنشان را به تماشا نشست. نسیمِ شبانگاهی مهم نبود؛ اما دلِ سوخته‌اش چرا! سرمای اندکِ جسمش حتی با وجودِ بارانیِ مشکی که به تن داشت هم مهم نبود؛ اما گر گرفتگیِ جسمش که با تبِ چهل درجه برابری می‌کرد، چرا!

تصویرِ لبخندِ خسرو میانِ شعله‌ها و مقابلِ دیدگانش قرار داشت و او خیره مانده به قطعه‌ی پاره شده‌ی عکسی که از لبه‌اش به صورتِ کج می‌سوخت و سیاه می‌شد تا به صورتِ خسرو برسد، همزمان که قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید و بغض درگیرِ خفه کردنش بود، قطره اشکی بدونِ پلک زدن از چشمش گریخت و روی گونه‌اش سقوط کرده، با ارتعاشِ نامحسوس لبانش لب زد:

- نشد که بابای صدف موندنت رو حفظ کنی بابا!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و سی‌ام»

سوختنِ صدف داستانِ تازه‌ای نبود؛ سوختنِ خسرویی که خیلی وقتِ پیش خاکستر شده بود هم جای تعجبی نداشت! خسرو با سوختن خو گرفته بود؛ حال فرقی نداشت این سوختن نصیبِ جسمش شود یا روحش! او پشتِ پنجره‌ی سراسریِ اتاقش دست در جیب ایستاده، این بار نه حیاط را می‌نگریست، نه محافظ‌ها و نه حتی به دنبالِ سایه به سایه دنبال کردنِ طلوع و تیرداد بود. برخلافِ هر زمانی، گویی احساساتِ منفیِ صدف به سمتش روانه شده بود که حس می‌کرد از اعماق وجودش آتش زبانه می‌کشید. خودش هم گلویش سنگین بود، پس از امروزی که گذشت و ملاقات با هنری که رد شد، قصد و نیتش در این داستان که تنها به برگرداندنِ صدف ختم می‌شد، گلوی مردی به نامِ خسرو هم در جایگاهِ پدر درد گرفته و چنان سنگین بود که خیره به هلالِ ماه، آرام پلک بر هم نهاد و سُر خوردنِ گرمای قطره‌ای از اشک را روی سرمای گونه‌اش احساس کرد. انگار واقعا دل به دل راه داشت؛ اما دلِ صدف در راه با چاه روبه‌رو شد و چندان هم به دلِ پدرش نمی‌رسید، هرچند بهتر بود خسرو این را نداند!

دستِ تیر خورده‌اش که مداوا شده بود، تیر می‌کشید، شقیقه‌اش نبض می‌زد و قلبش درد می‌کرد و خسرو خودش هم نمی‌دانست چرا؛ اما انگار حالاتِ صدف مُسری بودند و قدرتِ سرایت پذیری‌شان بالا! باور کردنی نبود؛ ولی اینطور که نشان داده می‌شد، او قصد داشت با بازسازیِ گذشته هنری را تحتِ فشار قرار دهد؛ اما خودش گرفتار شد! او که در قابِ مشکیِ چشمانش تصویرِ ماه می‌درخشید، زبانی روی لبانش و نفسِ عمیقی کشید. دستِ راستش را از جیبش خارج کرده و کفِ دستش را از بالا به پایین روی صورتش کشیده، بینی‌اش را بالا کشید و با چند تقه‌ای که به درِ اتاق وارد شد، دستش را از صورتش پایین انداخت و با صاف کردنِ صدایش، بارِ دیگر دستش را درونِ جیبِ شلوارِ مشکی‌اش فرو برده و با پایین راندنِ آبِ دهانش، درحالی که خش هنوز هم در صدایش پیدا بود، اجازه‌ی ورود را به فردِ پشتِ در صادر کرد.

دستگیره‌ی در با صدایی ریز به پایین کشیده و در رو به داخل هُل داده شد. با باز شدنِ کاملِ در، قامتِ رباب که ماگِ مشکی و پُر شده از قهوه را به دست داشت، میانِ درگاه نمایان شد. رباب نگاهِ قهوه‌ای رنگش را روی قامتِ خسرو از پشتِ سر ثابت نگه داشت و درحالی که تصویرِ چهره‌اش روی شیشه‌ی پنجره از پشتِ سرِ خسرو محو به چشم می‌آمد، گام‌هایش را آرام رو به جلو برداشت و با رسیدن به میزِ خسرو که مانیتورِ رویش خاموش بود، ماگ را روی میز نهاد و دستش را عقب کشید و روی پاشنه‌ی صندل‌های مشکی‌اش به عقب چرخیده، گره‌ی روسریِ سفیدش را کمی محکم کرد و به سمتِ در گام برداشت و همین که دستش روی دستگیره نشست و قصد کرد با گام برداشتنی دیگر رو به جلو در را هم با خودش همراه کند و خروجش از اتاق بسته شدنِ در را هم رقم بزند، صدای خسرو را شنید:

- ساحل که چیزی از ماجرای امروز نفهمید رباب؟

رباب چشم از راهروی مقابلش گرفته و با سر چرخاندنش به نیم‌رُخ، خسرویی که همچنان نگاهش تغییرِ مسیر نداده بود را نگریست و لب باز کرد و آرام گفت:

- نه، بیرون بود، تازه برگشته؛ چیزی نمی‌دونه!

خسرو در همان حالت و بدونِ حتی کج کردنِ نیم میلی متریِ جهتِ نگاهش، خنثی گفت:

- نمی‌خوام چیزی هم بفهمه، این رو به تو میگم و تو به بقیه؛ متوجهی که؟

رنگِ نگاهِ رباب تغییر کرد، مغموم شد و ناراحتیِ کمرنگی در چشمانش نشست که مردمک‌هایش را پایین کشیده و با نگاه کردن به کفِ اتاق، پس از مکثِ کوتاهی که آبِ دهانش را با فشردنِ لبانش بر هم فرو داد و نفسِ عمیقی کشید، دوباره مردمک‌هایش را بالا کشیده و با سر تکان دادنِ کوتاهش «متوجه‌ام»ای کوتاه و آرام را به گوش‌های خسرو رساند و او که پاسخِ رباب را شنید، سکوت کرد و با سکوتش درواقع مجوزِ خروجِ رباب از اتاق را صادر نمود. رباب که سکوتِ او را به معنای درستش که همان رضایت برای خارج شدن از اتاق بود برداشت کرد، گامی رو به جلو برداشت و دستگیره‌ی در را که به سمتِ خودش کشید، با خارج شدنش از درگاه آرام آن را پشتِ سرش بست و نگاهش به روبه‌رو مانده، کلافه از اینکه از کارهای خسرو و ماجراهای هرروزه‌ی این عمارت که تمام نشدنی بود و هیچ سر درنمی‌آورد، نفسش را محکم از راهِ بینی بیرون فرستاد و با پلک بر هم نهادنِ آهسته‌اش زمزمه‌وار طوری که مخاطبش خسرو بود؛ اما ترجیح می‌داد شنونده فقط خودش باشد، لب زد:

- کاش یه روزی بفهمم چی داری به سرِ خودت و دخترهات میاری خسرو!

فهمیدنشان تا همینجا هم ممکن بود. خسرو تا به امروز تبر به دست شده و گویی ریشه‌ی زندگیِ خودش و فرزندانش را موردِ هدف قرار داده بود. زخمی می‌کرد، از جا می‌کَند و این روند را تا جایی ادامه می‌داد که خودش هم نمی‌دانست کجاست؛ بی‌مقصدی نقطه‌ی عطفی در رابطه با زندگیِ خسرو و رفتارهایش به حساب می‌آمد و این تنها موضوعی بود که واضح و عیان به نظر می‌رسید! رباب سری به نشانه‌ی تاسف به طرفین تکان داده، لبانش را بر هم فشرد و به دهان فرو برده، بی‌توجه به پا دردِ همیشگی‌اش که کمی صورتش را درهم کرد و باعثِ فشرده شدنِ پلک‌هایش روی هم شد، به سمتِ پله‌ها حرکت کرد. ذهنش سمتِ ساحل بود و نگرانِ او! نگرانِ ساحل که درونِ آشپزخانه ایستاده پشتِ گاز و به سیب زمینی‌های سرخ شده‌ای که درونِ ظرف روی کابینتِ نسکافه‌ای و در سمتِ چپِ فضای آنجا قرار داشت، ناخنک می‌زد و هر از گاهی یک سیب زمینی برمی‌داشت و این عادتِ شکمو بودنش انگار دوباره فعال شده بود.

نزدیک به نظر می‌رسید، به فراموشیِ تیرداد، به بازگشتن به منِ قبلی‌اش، به همان شکلِ گذشته نزدیک به نظر می‌رسید. لبخندِ روی لبانش از لذتی که طعمِ سیب زمینی برایش داشت و پلک‌هایی که روی هم افتاده بودند لااقل اینطور نشان می‌دادند. همان حین که او مشغولِ دست دراز کردن به سمتِ ظرف بود، رباب بالاخره قامتش را میانِ درگاه جای داده، با دیدنِ لبخندِ ساحل و مژه‌های بلندش که برای نمایان ساختنِ چشمانِ عسلی‌اش از هم فاصله می‌گرفتند، لبخندی زده و چون نگاهش به سمتِ ظرف کج شد و کم شدنِ سیب زمینی‌ها را دید، با خنده گفت:

- تو این عادت رو ترک نمی‌کنی، مگه نه؟

با دستش را به درگاه بند کردن، واردِ آشپزخانه شده و روی کاشی‌های سفید به سمتِ جلو گام برداشت و ساحل با شنیدنِ صدای او لبخندش را عمق بخشیده، دوباره دستش را به سمتِ ظرف دراز کرد و این بار رباب که بالاخره به او رسید و مقابلِ کابینت ایستاد، با دست ضربه‌ای به پشتِ دستِ او که یک سیب زمینی را بلند می‌کرد، زد و با عقب رفتنِ دستِ ساحل و بازگشتِ سیب زمینی در ظرف با لحنِ شوخی گفت:

- تو واقعا توی رژیم گرفتن شاهکاری ساحل، جدی میگم!

ساحل پشتِ چشمی با خنده نازک کرده و تک شانه‌ای که بالا انداخت، دستی به موهای فر و مشکی‌اش که آزادانه روی شانه‌های ظریف و پوشیده با پیراهنِ صورتی کمرنگش که انتهای آن از جلو درونِ کمرِ شلوارِ سفید و تنگش بود و از پشتِ سر تا ران‌هایش می‌رسید و آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده، یقه‌اش که دکمه‌ی ابتداییِ آن باز بود، از سمتِ راست کمی باز شده تا شانه‌اش می‌رسید، رها شده بودند، گفت:

- چی مونده ازم که لاغر کنم عزیزم؟

حرفش شوخی بود و با خنده بیان شد؛ اما خدا می‌دانست چگونه زهرِ غمی را در رگ‌های رباب به جریان انداخت که لبخندِ کمرنگ و تلخی زده، سری تکان داد و زیرلب زمزمه کرد:

- آره خب.

ساحل که متوجه‌ی تلخیِ لبخندِ او نشد، روی پاشنه‌های صندل‌های چوبی‌اش سمتِ رباب برگشته، گامی به سویش برداشت و دستش را به سمتِ ظرف دراز کرد و با برداشتنِ یک سیب زمینی، آن را به سمتِ لبانِ رباب برد و رباب کوتاه خندیده، لبانش را هم باز کرد و ساحل خلالِ سیب زمینی که کوچک بود را درونِ دهانش جای داد و رباب مشغولِ جویدن شده، دستش را مشت کرد و آرام به بازوی ساحل و کوفت و گفت:

- از دستِ تو دختر!

ساحل هم کوتاه خندید و با هدایت کردنِ کوتاهِ موهای روی شانه‌اش به پشتِ سرش، از مقابلِ رباب به کنارِ او نقل مکان کرد و دستِ چپش را دورِ شانه‌های او از پشتِ سر حلقه کرده و دستِ راستش هم از رو‌به‌رو، سر خم کرد و با چسباندنِ لبانش به شانه‌ی رباب از روی لباسِ بلندِ مشکی و ساده‌اش، بوسه‌ای کوتاه را به او هدیه و سپس سر کج کرده، شقیقه‌اش را روی شانه‌ی او نهاد و رباب هم دستانش را بالا آورده و با پلک زدنِ ملایم و مهربانش، دستِ چپش را به شانه‌ی راستِ ساحل بند کرد و خودش هم مسیرِ سرش را تغییر داد و سپس لبانِ باریکش را به موهای سرِ ساحل چسبانده، پس از بوسه‌ای محکم ساحل با لبخندی دوست داشتنی از روی محبتِ رباب پلک بر هم نهاد و گفت:

- من تورو نداشتم دیوونه می‌شدم رباب!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و سی و یکم»

داستانِ زندگی همیشه برعکس روایت می‌کرد که لبخندِ طلوع مساوی می‌شد با غمِ ساحل و حال لبخندِ ساحل شده بود غمِ طلوعی که در تاریکیِ جنگل و جایی میانِ درختان، با فاصله‌ای نسبتا کم از عمارت، درست همانجایی که تیرداد برای اولین بار تیراندازی را به او یاد داد، ایستاده و از طریقِ نورِ ماه که تنها منبعِ دیدش به حساب می‌آمد، تنه‌ی تنومندِ درختِ مقابلش که به واسطه‌ی شلیک‌های متعددش، چند حفره‌ی ریز به رویش داشت را می‌نگریست. کلتِ نقره‌ای که زیرِ نورِ ماه کمی برق می‌زد را دوباره به سمتِ همان درخت نشانه و اسلحه را با هردو دستش نگه داشته بود. اگر برای نگه داشتنِ اسلحه تنها به یک دستش اکتفا می‌کرد، با لرزشی که از جانبش مواجه می‌شد، یک شلیک هم نمی‌توانست داشته باشد! مغزِ طلوع هنوز با جرم و جنایتِ اطرافش خو نگرفته بود، هنوز عادت نکرده بود، هنوز جا داشت برای ادامه دادن. دستِ راستش لرزِ بسیار ریز و نامحسوسی داشت که مجبور شد با فشردنِ کفِ دستِ چپش به دستِ راست، بخواهد جلوی ارتعاشِ آن را بگیرد. از این رو لبانش را بر هم فشرد و آبِ دهانش را فرو داده، این بار با لرزشِ ریزِ پلکِ راستش روبه‌رو شد و کمی ابروانش را بیشتر به هم نزدیک ساخته، ردِ اخمی روی صورتش نشست.

کلاهِ هودیِ مشکی که به تن داشت روی موهای بلند و قهوه‌ای رنگش نشسته، طره‌ای از آن‌ها که بیرون از کلاه جا مانده و روی شانه‌اش نشسته بودند، دست در دستِ نسیم تکان می‌خوردند و رو به جلو کشیده می‌شدند. کفِ دستانش به خاطرِ فشاری که به اسلحه وارد می‌کرد، عرق کرده بودند و او با دمِ عمیقی که از راهِ بینی گرفت، سی*ن*ه‌اش را سنگین ساخته، پای راستش را بلند کرد و سپس به اندازه‌ی نیم گامی به عقب برده، کفِ پوتینِ مشکی و مخملش را روی زمین نهاد و به صوتِ ریز شدنِ برگِ خشکیده و نارنجی رنگی که در آن تاریکی، رنگِ اصلی‌اش به چشم نمی‌آمد و تیره بود، گوش سپرد. لبانش را با زبان نم‌دار ساخت و سپس بر هم فشرده، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را روی ماشه نشاند و با ریز کردنِ چشمانِ خاکستری‌اش، دقیق‌تر تنه‌ی درخت را زیرِ نظر گرفت تا مقصدِ گلوله‌ی بعدی‌اش را هدف‌گیری کند.

مقصد شد درست مرکزِ درخت که یک حفره به یادگاری از شلیک‌های قبلی بالایش بود و یک حفره هم با همان نشانه پایینش و او کمی ماشه را فشرد؛ اما نه به قدری که یارای آزاد کردنِ گلوله را از بطنِ اسلحه داشته باشد. نفسی که حبس کرده بود را با بازدمی عمیق به هوای اطراف بازگرداند و برای پاک کردنِ ردپای تردید از وجودش، آهسته مژه‌ی بلند و مشکی‌اش را بر هم نهاد و ذهنش را به سمتِ گذشته روانه کرد تا با دوره کردنِ تمامِ چیزهایی که از سر گذرانده، توانش برای فشردنِ ماشه بیشتر شود و فلش بک زدن، گزینه‌ی خوبی بود؛ این شلیک به مرکز، گویی برایش حکمِ شلیک به قلبِ تنه‌ی درخت را داشت که چنین تردیدی را در وجودش می‌جوشاند. یک دور به عقب ترین و دورترین نقطه‌ی زندگی‌اش برگشت، همان روزی که برای پیدا کردنِ قلب برای پدرش، راهیِ خانه‌ی یلدا شدند و با توپ و تشرِ او، بدونِ نتیجه دست از پا درازتر بازگشتند!

وجودش که گر گرفت برخوردِ سرمای اندکِ نسیم با پوستِ صورتش را بیش از پیش احساس کرد و کمی انگشتش را روی ماشه لغزاند. تپشِ قلبش کمی بیشتر شد و او پس از رد کردنِ صحنه‌هایی که مربوط به تصادفِ خفیفِ بعد از آن می‌شدند و سپس دیدنِ تیرداد برای اولین بار از دور که با کاوه در جدل بود، باعث شد تا به اندازه‌ی نیم گامِ دیگر را رو به عقب بردارد و همانطور چشم بسته باقی بماند و ذهنش را قدری جلوتر بفرستد و این شد که به شبِ همان روز پر کشید و حرف‌های کاوه را در ذهنش مرور کرد؛ پس از آن، به خلاصی یافتنشان از آن منطقه‌ی خاکیِ کنارِ جاده و نهایتاً بیمارستانی که مرگِ پدرش در آن رقم خورد، رسید. خودش را کنترل کرد تا با رسیدن به این نقطه از خاطرات، دستش نلرزد و سست نشود؛ اما کنترل کردنش وقتی پای بدترین کابوسِ زندگی‌اش تا آن دم در میان بود، به جایی نمی‌رسید؛ بنابراین پلک‌های بسته‌اش را بر هم فشرد؛ اما قدرتِ دستش برای عقب کشاندنِ ماشه را بیشتر نکرد.

از دزدیده شدنش در ابتدا تا رویارویی‌اش با تیرداد و قبولِ خواسته‌ی خسرو برای بودن در خشاب را روی دورِ تند گذاشت و از آن‌ها با سرعت گذاشت تا به شبِ میهمانی رسید؛ میهمانی‌ای که البته در انتها جهنم شد و تنها حسِ خوبش برمی‌گشت به رقصی که تا قبل از به هم ریختنِ جشن با تیرداد داشت و نمی‌دانست چرا؛ اما حضورِ این صحنه در مغزش تنشِ قلبش را کمی آرام کرد و خواست تا به سرعتِ نرمالِ همیشگی‌اش برگردد. برگشت... برگشت و پلک‌های طلوع را که میانِ لبانِ صورتی و متوسطش فاصله‌ای کم افتاده و نفس‌هایش از طریقِ آن با ریه‌هایش دستِ دوستی می‌دادند، از هم فاصله داد و چشمانِ او را باز کرد.

او را با زمانِ حال پیوند خورد و طلوع که باز شدنِ چشمانش، تصویرِ تنه‌ی درخت را در قابِ مردمک‌هایش جا داد، این بار صدای کاوه با دیالوگی در رابطه با پدرش در مغزش پخش شد که تمامِ ذهنش را بر هم ریخت:

«- از اعضای اولیه‌ی خشاب بودن!»

باورِ چنین موضوعی برای او که تمامِ این مدت را سعی می‌کرد تا فراموش و یا حداقل هضم کند، سخت بود! اما سختی و یا حتی غیرممکن بودنش هم چیزی را عوض نمی‌کرد؛ او به فهمیدنِ چنین حقیقتِ تلخی محکوم بود که این بار همزمان با لرزشِ ریزی که میانِ نفس‌های گرمش جا خوش کرده و با لبانش هم درگیر بود، نگاهش را تیزتر کرد و کمی چانه به گردن نزدیک ساخته، نقطه‌ی موردِ هدفش را بیشتر زیرِ نظر گرفت و این بار صدای تیرداد در ذهنش نشست:

«- این همه نقشه کشیدن، ورود به خشاب که البته با راهنمایی‌های خودِ خسرو بود، دستِ راستِ خسرو شدن، گند زدن به اسم و رسمِ خودم، همه‌اش به خاطرِ انتقامِ برادرکُشی‌ای که کرد، بود؛ به خاطرِ مرگ پدرم و مادرم که بعدِ اون دیگه هیچوقت نتونست عادی زندگی کنه!»

حرف تیرداد و کاوه، هردو در مغزش تلفیق شدند و باهم در سرش انعکاس می‌یافتند، این انعکاس و اکو شدنِ چند باره‌ی حرفِ هرکدام از آن‌ها، لرزشِ دستش را از بین برد و طلوع با پایین انداختنِ دستِ چپش، این بار درحالی که خودش هم نمی‌فهمید چگونه؛ اما به هر طریقی روی اسلحه‌ی در دستش تمرکز داشت، سرش را بالا گرفت و همزمان که بارِ دیگر تپش‌های قلبش را محکم و سریع حس می‌کرد، لب باز کرد و با صدایی که اندکی خش میانش به خوبی پیدا می‌شد، سرِ انگشتش را روی ماشه فشرد و همزمان لب زد:

- ردِ خون تا آخر توی زندگیِ من باقی می‌مونه انگار!

این فشرده شدنِ انگشتش روی ماشه، در نهایت آخرین گلوله‌ی باقی مانده را آزاد کرد و به جانِ تنه‌ی درخت انداخت که صدای شلیکش سکوتِ اطراف را به تمسخر گرفت و طلوع بالاخره اسلحه را پایین آورده، نگاهی به حفره‌ی جدیدی که ماحصلِ برخوردِ آخرین گلوله بود و ردِ آن درست در مقصدِ مدِ نظرش به یادگار نقش بسته بود، انداخت. لبانش را بر هم نهاد و همزمان که با پلک زدنی آرام چشمانش را به گوشه می‌کشید و روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به عقب می‌چرخید، چشم به اطراف و محیطِ دایره شکلی که میانش ایستاده و درختان دور تا دورش حصار کشیده بودند، چرخانده، دستِ چپش را بالا آورد و با بند کردنِ انگشتانش به لبه‌ی کلاهِ هودی، آن را از روی موهایش پایین انداخت.

صوتِ گام برداشتنِ او به سمتی که تا آن دم پشتِ سرش بود و حال روبه‌رویش، به درختان نویدِ تنهایی می‌داد و این بار نورِ ماه بود که به جایگاهِ خالی شده‌ی ایستادنِ طلوع می‌تابید.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و سی و دوم»

ذره‌بینِ روایت روی خانه‌ای که چراغ‌هایش روشن بود و نورِ داخلش کمی بیرون را هم به خود مزین می‌کرد، زوم کرد و رسید به کیوانی که نشسته روی کاناپه‌ی مخمل و سبزِ تیره درونِ هالِ خانه‌ی کاوه، پا روی پا انداخته و بشقابِ شیشه‌ای روی رانِ پای چپش قرار داشت و سرش کمی خم شده، مشغولِ گرفتنِ پوستِ سرخِ سیب به صورتِ گرد بود و با صوتِ ریزی برای خودش سوتِ نابلدی می‌زد که بیشتر به بیرون فرستادنِ نفسش شباهت داشت تا سوت زدنِ با ریتم و لحظه‌ای کوتاه با بالا کشیدنِ چشمانش در حدقه، چشم از سیب و کارد میانِ دستانش گرفته و کمی که مکث کرد، سرش را قدری کج و سوت زدنش را هم متوقف کرده، نگاهی به قامتِ سحر، مادرِ کاوه که مشغولِ آشپزی در آشپزخانه و عطرِ قیمه‌اش تمامِ فضای خانه را گرفته بود، انداخت و در اتاقی که انتهای راهروی باریکی که درواقع باتوجه به نشستنِ کیوان روی کاناپه‌ی سمتِ راست، کنارش و سمتِ چپش با فاصله‌ی متوسط به حساب می‌آمد و در مجاورتِ آشپزخانه که میانه‌ی راهرو بود، قرار داشت، کاوه یقه‌ی گردِ تیشرتِ ساده و سفیدِ تنش را مرتب کرده، مقابلِ آیینه‌ی مستطیلی و قرار گرفته روی میزِ مشکی رنگِ اتاقش ایستاده، دستی به موهایش کشید.

موهای متوسط و تیره‌اش را مرتب کرد و دستش را که پایین کشید، چند تار از موهایش آرام روی پیشانیِ روشنش که به واسطه‌ی بالا بودنِ ابروانِ مشکی‌اش خطوطی افقی به رویش رسم شده بودند، سقوط کردند و او نفسِ عمیقی کشیده، روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جورابِ خاکستری‌اش کوتاه چرخید و قصد کرد روی فرشِ کوچک، مربعی و مشکی- قرمزِ اتاق به سمتِ عسلیِ کنارِ تخت برود و موبایلش را بردارد که سر چرخاندنش به آن سمت پیش از گام برداشتنش، او را با همان فلشی که در کلوپِ شبانه پیدا کرده بود، مواجه ساخت. دیدنِ فلش یک دور محتوای فیلمِ درونش را پیشِ چشمانِ کاوه پخش کرد و او که آرام به سمتِ عسلی گام برداشت، هرچه دیده بود را مرور کرد. از همین رو مقابلِ عسلی ایستاده، همانطور که کمی ابروانش به هم نزدیک می‌شدند، قدری کمر خم کرد و با دست دراز کردنی، فلش را از روی میز برداشت و صاف ایستاد.

نگاهش به فلشی که میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش جا خوش کرده بود گره خورده، کمی سرِ انگشتِ شستش را روی سطحِ نقره‌ایِ آن کشیده و لمسِ فلش گویی باعث شد تا کسی در سرش جیغ بکشد و کاوه همزمان با فشردنِ فلش میانِ انگشتانش که رنگِ دستش را کمی به سفیدی نزدیک می‌کرد، پلک بر هم نهاد و فشرده، لبانش را چفت کرد و با حسِ نبضِ شقیقه‌اش نفسش را محکم از راهِ بینی بیرون فرستاد و با مکث، پلک‌های آتشینش را از هم فاصله داد و با باز کردنِ چفتِ لبانِ باریکش از هم، نفسِ سنگینش را کلافه بیرون فرستاد و سرش را بالا گرفته، سرِ انگشتِ شستش را با کشیدن روی فلش به سمتِ لبه‌ی بالاییِ آن کشاند و با هُلِ ریزی، فلش را به کفِ دستش هدایت و سپس دستش را مشت کرده، با عجزِ خاصی لب زد:

- این آدم رو چجوری میشه پیدا کرد تا ازش اطلاعات گرفت؟ اصلا کی هست؟

مقصودِ کاوه، همان صاحبِ کلوپی بود که فلش را در آنجا پیدا کرد و آن کلوپ، تنها نشانه از فردی که حتی زن و مرد بودنش هم پیدا نبود، بود. لبانش را بر هم فشرد و به دهانش فرو برده، کمی مشتش را راحت کرد و سپس با نگاهی آخر به فلش با سر خم کردنی کوتاه، آن را با دست دراز کردنش به جای قبل بازگرداند و عقب کشید. بدونِ اینکه اجازه دهد چشمانِ قهوه‌ای رنگش بارِ دیگر اختیار از کف داده و راهیِ دیدنِ فلش شوند، مسیرش را به سمتِ دری که کنارِ میز بود، کج کرد و با خروجش از میانِ درگاه، لبخندی را روی لبانش نشانده و با دیدنِ کیوان که مشغولِ کندنِ پوستِ سیبِ دیگری بود، کمی لبخندش از دو طرف کش پیدا کرد و با پیدا شدنِ چالِ کمرنگِ گونه‌هایش، مسیرش را به سمتِ جلو با گام‌هایی بلند کشاند و حینی که به آشپزخانه رسید، دمی کوتاه مکث به خرج داد و بدنش را کج کرده به سمتِ راست، با دیدنِ مادرش درحالِ آشپزی با نیم نگاهی به کیوان که هنوز سرگرم بود، خودش را به آشپزخانه رساند و ایستاده میانِ درگاهش، دست به سی*ن*ه شده از شانه‌ی چپ به درگاه تکیه داد و خیره به نیم‌رُخِ مادرش مقابلِ گاز که درِ قابلمه‌ای را برمی‌داشت و با برخوردِ گرمای بخارِ درونش به صورتش، چهره درهم می‌کرد، با خنده گفت:

- نیومده گرد و خاک کردی که مامان؛ نذاشتی مهمونت کنم!

سحر درِ قابلمه را دوباره گذاشته، پلک از هم گشود و سر به سمتِ صدای کاوه چرخانده، با دیدنِ چهره‌ی خندانِ او که چشمکی حواله‌اش می‌کرد، پاسخ داد:

- به حدِ کافی مهمونِ بیرون بودی که امشب قطعا با غذای من معده‌ات تعجب کنه!

کاوه بلند خندید و کیوان که به حرف‌هایشان گوش می‌داد، حینی که آخرین قطعه‌ی درشتِ سیب را به سه تکه‌ی کوچکتر تقسیم می‌کرد و درونِ بشقاب می‌انداخت، یک تای ابرویش را به پیشانی‌اش پیوند زده و بالا کشیده، سرش را بالا گرفت و خطاب به سحر، صدایش را بلند کرد و با شوخ طبعیِ همیشگی‌اش گفت:

- اتفاقا برعکس، کدبانویی شده برای خودش؛ وقتشه شوهرش بدیم!

هردو خندیدند و کاوه سرش را به عقب کشیده و کج کرده به چپ، کیوان را دید که نوکِ تیزِ چاقو را درونِ یک تکه از سیب فرو برده و بالا می‌آورد و همان دم گامی رو به عقب برداشته و زیرِ سنگینیِ نگاهِ خندان و متاسفِ سحر، از میانِ درگاه خارج شده و همانطور دست به سی*ن*ه به سمتِ کیوان برگشته، با بالای انداختنِ یک تای ابرویش گفت:

- روی چه حسابی؟

همزمان با حرفش رو به جلو گام برداشتن را آغاز نمود و کیوان که سیب را از بندِ چاقو به دندان‌هایش سپرده و مشغولِ جویدن بود، با بی‌قیدیِ بانمکی خیره به بشقابِ روی پایش و سر خم کرده، حینی که سیبِ دیگری را به چاقو متصل می‌کرد، لبانش را از دو گوشه پایین کشید و با شانه بالا انداختنی گفت:

- والا من که نمی‌دونم، ولی قدیمی‌ها اصلا میگن پسر که رسید به بیست باید به حالش گریست!

صدای خنده‌ی سحر از درونِ آشپزخانه بلند شد و کاوه که از راهرو خارج و واردِ هال شده بود، دستِ راستش را آزاد کرده و با خنده به صورتش کشیده، به سمتِ کیوان که خودش لبخندی نداشت، گام برداشت و کنارش که نشست، کیوان تکانی خورده، نگاهِ مشکی‌اش را ریز و سریع میانِ بشقاب و کاوه به گردش درآورد و کاوه با نیم نگاهی به حواس پرتیِ مادرش در آشپزخانه از بالای کانتر، نگاهش را به کیوان دوخت و هردو ابرویش را بالا انداخت.

- به حدِ کافی امروز پیچوندی کیوان؛ برو سرِ اصلِ مطلب! چته جدی؟

کیوان آبِ دهانی فرو داده، کلافه سر کج کرد و نگاهِ کوتاهی به سحر انداخت و سپس دوباره به چشمانِ کاوه وصل شده، لب باز کرد:

- مسئله همچین بگی نگی عاطفیه داداش، ولی یکم پیچیده‌ست!

کاوه با لبخندِ گیجی کمی ابروانش را به هم نزدیک و چانه جمع کرده، با چشمکی ریز درحالی که دستِ چپش بالای تکیه‌گاهِ کاناپه و پشتِ سرِ کیوان قرار داشت، سری به نشانه‌ی «چطور؟» به طرفین تکان داد.

- قضیه چیه کیوان؟ عاشق شدی؟

تک خنده‌ی گیجی کرده و ادامه داد:

- چرا به من نگفتی؟ ترسیدی بخندم بهت؟

کیوان تکه سیبِ دیگری را به دهان گذاشته، مشغولِ جویدن شد و با بی‌قیدیِ عجیبی گفت:

- نه جونِ تو، اتفاقا می‌ترسم بشنوی زار- زار گریه کنی!

کاوه متعجب شده، کمی جسمش عقب رفت و با چشمانی ریز شده پرسید:

- یعنی چی؟

کیوان چاقو را در سیبِ دیگری فرو برده، آن را بالا آورد و مقابلِ کاوه که گرفت، چشمانِ او را مردد پایین کشاند و با دوخته شدنِ نگاهش به سیب و چاقو، دست بالا آورد و با تردید، سیب را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش گرفته و از چاقو جدا کرد و شانه بالا انداختنِ کیوان را که نگریست و فهمید هنوز قصدِ حرف زدن ندارد و تا همینجا هم پیشرفتِ فوق‌العاده‌ای داشته، با مکث جسمش را کج کرد و به کاناپه تکیه داده، سیب را در دهانش قرار داد و مشغولِ جویدن شد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و سی و سوم»

کیوان به نظر عاشقِ آدمِ اشتباهی‌اش شده بود؛ اما اگر ریزتر به دخترِ موردِ علاقه‌ی او توجه می‌شد، مکمل بودنشان از هرچیزی پررنگ تر به چشم می‌آمد که شاید تضادهایشان کمی در ذوق می‌زد، ولی انرژی و شوخ طبعی و اجتماعی بودنشان باهم مو نمی‌زد! این موضوع برای کاوه هم صدق می‌کرد منتها او واقعا تا آن دم به پای فردِ اشتباهِ زندگی‌اش سوخت و حال شاید زندگی فرصتی برای تصمیم گیریِ درست را به او اعطا کرده بود؛ البته اگر دست از لجبازی با خودش برمی‌داشت، قطعا انتخابِ سرنوشت را تحسین می‌کرد! انتخابِ سرنوشت برای کاوه دختری به نامِ نسیم بود که پشتِ میزِ مربعی، چوبی و نسکافه‌ای رنگی درونِ رستورانی با فضای نسبتاً بزرگ و نورِ مناسب، روی صندلیِ همرنگِ میز نشسته و آرنجِ دستِ چپش را روی میز، کنارِ بشقابِ مربعی و سفید نهاده، انگشتانش را کمی به سمتِ کفِ دست جمع کرده و همانطور که با کج بودنِ اندکِ سرش به سمتِ چپ گونه‌اش را به پشتِ انگشتانش تکیه داده بود، متفکر به دانه‌های برنج درونِ بشقاب می‌نگریست و بی‌هیچ اشتهایی تنها با دستِ راستش قاشقِ نقره‌ای را گرفته و دانه‌های برنج را یکی- یکی از هم سوا می‌کرد و درونِ ظرف تکان می‌داد.

صوتِ قاشق چنگال‌ها و حرف زدن‌هایی ریز از اطراف به گوشش می‌رسید و او بالاخره با فشردنِ لبانِ متوسط و صورتی‌اش بر هم، نفسش را محکم از راهِ بینیِ قوزدار و سر پایینش بیرون فرستاد و چشمانِ سبزش با آن مردمک‌های گشاد شده به سببِ حضورِ پررنگِ نور در فضا را از ظرف و برنج جدا کرده، تکیه‌ی گونه‌اش را از انگشتانش گرفت و سرش را که بلند کرد، نگاهش به مقابل و مادرش که خونسرد و راحت غذا می‌خورد، افتاد و پس از آن از گوشه‌ی چشم پدرش را دید که در سکوت همانندِ مادرش غذا می‌خورد. اینکه او را تا این رستوران کشانده و در نهایت بدونِ هیچ حرفی خودشان را به غذا خوردن مشغول کرده بودند، برای نسیم که معمولا از خانواده‌اش فراری بود و سر کردنِ تنهاییِ اوقاتش را ترجیح می‌داد، به شدت آزاردهنده بود.

رستوران در آن ساعت از شب کمی شلوغ بود. کاشی‌های سفیدِ کفِ زمین از تمیزی و با یاریِ سفیدیِ نور برق می‌زدند و پشتِ سرِ نسیم با رد شدن از میزی که یک خانواده‌ی چهار نفره پشتِ آن جای گرفته بودند، می‌رسید به شیشه‌ی سر تا سری که بیرونِ رستوران را نشان می‌داد و گلدان‌های سنگی و کوچکی پایینِ شیشه جای داشتند و جلوی نسیم با فاصله‌ای بیشتر که به سه میز، یکی شش نفره و دو میزِ چهار نفره، می‌رسید و کنارِ صندوق پله‌های چوبی قرار داشت که به طبقه‌ی بالا منتهی می‌شد و بخشِ دیگرِ رستوران را دارا بود. فضای رستوران را دوست داشت؛ اما از این قرار خانوادگی چندان رضایتی در چهره‌اش دیده نمی‌شد که با کلافگی چشم بینِ سرهای زیر افتاده‌ی پدر و مادرش به گردش درآورد و یک تای ابروی تیره‌اش را بالا انداخت.

قاشق را با صدا در ظرف رها کرد و پدرش که کنارش نشسته بود با این حرکتِ او، هردو تای ابرویش تیک مانند بالا پریدند و با کشیده شدنِ چشمانِ سبزش به گوشه، نسیمِ منتظر و طلبکار را نگریست و این بار چشم به سمتِ همسرش که سمتِ راستِ خودش نشسته بود، چرخاند و او را هم که سر بالا آورده دید، با ابروانِ پرپشتِ مشکی‌اش، به نسیم اشاره کرد و تک سرفه‌ای کوتاه را برای صاف شدنِ صدایش به کار برده، دستِ راستش را جلو برد و دستمال کاغذی را از جعبه‌ی فلزی و نقره‌ایِ روی میز برداشت و دورِ لبانِ باریکش کشید. همسرش که نگاهِ خیره‌ی نسیم را دریافته و سر تکان دادنِ ریزِ او به طرفین و به نشانه‌ی «خب؟» را نگریسته بود، نفسی عمیق کشید و با انداختنِ نیم نگاهی گذرا به مرد که دستِ چپش را روی میز گذاشته و با سرِ انگشتِ شستش حلقه‌ی فلزیِ درونِ انگشتِ اشاره‌اش را می‌چرخاند، دوباره چشمانِ سبز- آبی‌اش را روی چهره‌ی نسیم متمرکز کرده و گفت:

- داری میگی یه راست بریم سرِ اصلِ مطلب؟

صدای ظریفش که کمی به خش افتاده بود، با آن لحنِ آرام و ملایم به گوشِ نسیم رسید و او که واقعا از بیرون آمدنِ امشب با پدر و مادرش سر درنمی‌آورد و دروغ بود اگر می‌گفتند پشیمانی در چهره‌اش دیده نمی‌شود، پلکِ آهسته‌ای زده، دمِ عمیقی از محیطِ رستوران که عطرِ غذاها در آن پخش شده بود و معده‌اش را سرِ لج انداخته با بی‌اشتهایی‌اش، به ضعف وا داشته بود، گرفت و با جدیت پاسخ داد:

- برای همون اومدم!

مادرش نگاهِ عاجزی را با سر چرخاندن به پدرش انداخته، او که ریز شانه‌ای بالا انداخت، فهمید که اول و آخرِ امشب تنها خودش باید سخن بگوید و از مردِ ساکتی چون او که معمولا از پسِ نسیم هم برنمی‌آمد، آبی گرم نمی‌شد! بنابراین دستِ راستش را بالا آورده و تارِ موهای صاف و شرابی‌اش که از شالِ سبز- آبیِ نخی و همرنگِ چشمانش بیرون آمده بودند را به درونِ شالش هدایت کرد و با گزیدنِ کنجِ لبِ باریکش را که رنگِ صورتی کمرنگِ رژلب به رویش خودنمایی می‌کرد، لب باز کرده و ادامه داد:

- قرار نیست برگردی خونه؟ پیشِ من و پدرت؟

نسیم که انتظارِ چنین حرفی را از قبل داشت؛ اما فکر می‌کرد شاید پایه و اساسِ قرار امشب کمی متفاوت باشد، قدری چشم بینِ چشمانِ مادرش گرداند و سپس لبانش از گوشه با جمع شدنی اندک به همان اندازه کم، کشیده هم شدند، تک خنده‌ای کرده، سر به سمتِ راست چرخاند و بدنش را عقب کشیده به تکیه‌گاهِ صندلی تکیه داد و دستانش را آرام به لبه‌ی میز کوبید و با ناباوریِ تصنعی در لحنش گفت:

- وای باورم نمیشه! سکوتِ اول مقدمه چینی بود که تهش از این آخرین پله‌ای که وایسادیم، برگردیم سرِ خونه‌ی اول؟

زن زبانی روی لبانش کشیده و کلافه شده بابتِ لجبازیِ نسیم که تمام شدنی نبود و قصد نداشت به این جدا زندگی کردن پایان بخشد، کمی دستِ راستش را روی میز جلو کشیده و پلکِ کوتاهی زده، گفت:

- ببین عزیزم...

پیش از آنکه نقطه در انتهای حرفش جا خوش کند، نسیم با به میانِ حرفِ او آمدن به جای نقطه سرِ خط، سه نقطه را جای داد و خودش را کمی جلو کشید و با همان جدیتِ ابتدایی حینی که مردمک بینِ مردمک‌های چشمانِ مادرش می‌گرداند، جواب داد:

- درواقع اون زمانی که بعد از دو سال یهو معجزه شد و تو و بابا فکر کردین باهم به تفاهم رسیدین و بعد از یه طلاقی که من باهاش مخالف بودم، دوباره ازدواج کردین، باید فکرِ اینجاها رو می‌کردین مامان!

پس از اتمامِ حرفش سر به سمتِ راست کج و دستش را هم به همان سمتِ دراز کرده، کیفِ مشکی‌اش با بندِ زنجیری و ظریفِ طلایی را از روی صندلیِ خالیِ کنارش برداشته، از جایش برخاست و با دست کشیدن به مانتوی جلوباز و خاکستری‌اش که روی تاپِ مشکی پوشیده و تا بالای زانوانِ پوشیده با شلوارِ سفید و جذبش که وقتی از سرکار برگشت، با لباس‌های قبل عوض کرد و بعد به رستوران آمد، کشید و با صاف کردنش روی پاشنه‌ی بوت‌های همرنگِ مانتویش چرخیده، همین که قصد کرد از پشتِ صندلی رد شود، مادرش هم برخاست و گفت:

- هنوز حرفم تموم نشده نسیم!

تحکمِ کلامِ او هم نتوانست نسیم را سر جایش بنشاند و او با انداختنِ بندِ کیف روی شانه‌اش سرش را کوتاه چرخاند و حینی که اخمی روی صورتِ روشنش نداشت؛ اما تیزیِ نگاهِ بُرنده‌اش خنجر می‌شد و هر جدیتی را زخمی می‌کرد، دستِ چپش را به تکیه‌گاهِ صندلی گرفته و آن را که می‌فشرد، گفت:

- برای حرف زدن راجع به مسئله‌ای که من خیلی وقته تصمیمم رو درموردش گرفتم واقعا دیره مامان؛ تو و بابا از هفت روزِ هفته، هشت روزش رو سرِ جداییِ دوباره بحث می‌کنید و تهش هم هیچی نمیشه جز اینکه اعصابِ من به هم می‌ریزه و برای همین هم من تنهاییم رو ترجیح میدم.

نیم نگاهی کوتاه به پدرش انداخته و دستش را از روی تکیه‌گاهِ صندلی شل کرده و حینی که با گامی رو به عقب برداشتن دستش را پایین می‌انداخت، تنها لب زد:

- شب خوش!

رو از آن‌ها که کلافه یکدیگر را می‌نگریستند، گرفت و با گام برداشتن‌های بلند رو به جلو حینی که میز و صندلی‌های مقابلش را با به پهلو شدنی رد می‌کرد، از کنارِ میزی چهار نفره رد شدنش در سمتِ راست، با بلند شدنِ مردی از روی صندلی و مقابلِ مردی دیگر مصادف شد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و سی و چهارم»

مرد که صندلی را عقب کشید و صوتِ کشیده شدنِ پایه‌های چوبیِ آن روی کاشی‌ها ریز به گوشش رسید، از روی صندلی بلند شده و دو طرفِ پالتوی خاکستری و نیمه بلندش را کمی به هم نزدیک کرده و پیشِ چشمانِ مشکی و چهره‌ی لبخند بر لبِ مردِ مقابلش که او هم از جا برمی‌خاست، لبخندی کمرنگ روی لبانِ باریکش نشاند و او دستِ راستش را جلو برد و دستِ چپِ دراز شده‌ی مرد را گرفته، کم فشرد و سپس با «شب خوش»ای کوتاه و زیرلبی، رو از او گرفت و سمتِ راست چرخید. نسیم با گام‌های بلند و محکم جلوتر از او درحالی که سعی داشت بغضِ نشسته در گلویش را پس بزند، صدای برخوردِ پاشنه‌های نیمه بلندِ بوت‌هایش با کاشی‌ها را به خوردِ گوش‌هایش داد و از درِ کشویی و اتومات که دو طرفش باز شد، رد شده و اولین گامش که روی کاشی‌های پیاده‌رو جای گرفت، مرد با کمی فاصله پشتِ سرِ او رفت و او هم از رستوران خارج شده، برخوردِ نسیمِ ملایمی را به پوستِ گندمیِ صورتش احساس کرد. نسیم که مسیرش را به سمتِ راستِ پیاده‌رو کج کرد و دور شد، مرد نگاهی به خیابانِ پیشِ رویش انداخته و شال گردنِ بافتی که دو طرفِ گردنش قرار گرفته و دنباله‌های آن روی تختِ سی*ن*ه‌اش، نگاهِ قهوه‌ای تیره‌اش را به چپ کشاند تا به ماشینِ مشکی رنگ و پارک شده‌اش کنارِ جدول که نورِ ماه کمی سقفش را برق انداخته بود، رسید.

گام‌هایش را با آن کفش‌های مشکی و چرم روی کاشی‌های قرمز و خاکستری کمرنگِ پیاده‌رو به سمتِ ماشین برداشت و دمِ عمیقی از خنکای هوا گرفته، با رد کردنِ مسیرِ فلزی و میله‌ایِ کوچکی که پیاده‌رو را به خیابان متصل می‌کرد و در مسیرِ پیاده‌رو کنارش چراغِ پایه بلند قرار داشت و نور را راهیِ فضا می‌کرد، ماشین را از مقابل دور زد تا به درِ سمتِ راننده رسید. قفلِ درها را که گشود، دستش را بندِ دستگیره کرد و با باز کردنِ در آن را به سمتِ خودش کشیده، یک آن روی صندلی با روکشِ کرم رنگ جای گرفت و در را محکم بست. نورِ چراغ سقفیِ کوچک با رنگِ زردش فضای ماشین را با خود همرنگ کرد و مرد با روشن کردنِ ماشین، صوتِ اعلانِ پیامِ موبایلش را از جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش که شنید، دستِ راستش را درونِ جیبِ شلوارش فرو برد و موبایل را که با تای ابرو بالا انداختنی بیرون کشید، صفحه‌اش را روشن کرد و با کشیدنِ الگوی رمزِ آن واردِ پیام‌هایش شد.

روی پیامِ جدیدی که برایش آمده بود، کلیک کرد و یک تای ابرو بالا پریدنش به نزدیک شدنِ اندکِ ابروانِ پرپشتش به هم و افتادنِ خطوطِ محوی روی پیشانیِ بلندش که نشان از اخم کمرنگش می‌داد، تبدیل شد. پیام را که با چشمانی ریز شده در سکوت با چشمانش خواند، آدرسِ درونش را در ذهنش ثیت کرد و با خاموشِ کردنِ صفحه‌ی موبایل آن را روی صندلیِ شاگرد انداخت و حرکتِ ماشین را آغاز کرد. حینِ حرکت در خیابانی که امشب چندان شلوغ نبود و رسیدن به مقصدِ موردِ نظر را برایش آسان‌تر می‌کرد، چشمانش را بالا کشیده، نگاهی به قهوه‌ای تیره‌ی دیدگانش در آیینه‌ی بالا انداخت و موهای جوگندمی‌اش که تماماً به پشتِ سر جمع شده و آنجا به صورتِ گرد بسته شده بودند، از نظر گذراند.

رانندگی‌اش با سرعت بود؛ اما عجله‌ای در چهره‌اش دیده نمی‌شد و چرخشِ فرمان میانِ دستانش به آرامی صورت می‌گرفت و این سکوتِ جان گرفته در ماشین او را مجاب کرد تا با سرِ انگشتانش ریز روی فرمان ضرب بگیرد. نفسِ عمیقی از عطرِ خنک و ملایمِ خودش که در فضای ماشین پیچیده شده بود، گرفت. زمان که گذشت، او با نگاهی به سمتِ چپ و نگریستنِ درِ آهنی، سرخ و زنگ زده‌ای که اطرافش خالی و سکوت در محیطش برقرار بود، ترمز کرد و کج شده به سمتِ صندلیِ شاگرد، دست دراز و درِ داشبورد را که باز کرد، اسلحه‌ی نقره‌ای را برداشت و داشبورد را که بست، در را گشود و پای چپش را بیرون برده و کفِ کفشش را که روی تنِ خاکیِ زمین نشاند، با فشاری اندک از روی صندلی برخاست و گامی رو به جلو برداشته، در را پشتِ سرش بست.

نگاهی به اطراف انداخت و با دیدنِ ریلِ قطاری که مقابلِ خانه بود، بی‌توجه رو از آن سمت گرفت و با کنار زدنِ کناره‌ی پالتوی تنش، اسلحه را پشتِ کمرش جاسازی کرد و سر چرخانده به سمتِ خانه، دیوارِ آجریِ دو طرفِ در را از نظر گذراند و پس از آن، همین که گامی رو به جلو برداشت، مردی سیاهپوش که صورتش به جز چشمانش با ماسکِ پارچه‌ای و مشکی پوشیده شده بود، از پشتِ دیوار بیرون آمد و صوتِ گام برداشتن‌هایش روی زمینِ خاکی به گوشِ مرد رسیده، سرش را به همان سمت متمایل کرد و با دیدنِ چشمانِ مشکی رنگی از میانه‌ی ماسکِ مشکی روی صورتِ فرد، گام‌های او را که متوقف شده مقابلِ خود دید، چشم بینِ چشمانِ او گردانده و با جدیت به کمکِ ابروانِ مشکی و پهنش به خانه اشاره کرد و صدای بم و اندک خش‌دارش را به گوشِ مرد رساند:

- اینجاست و تنهاست، درسته؟

فردِ مقابلش کوتاه سر تکان داد و او هم چشم چرخانده به سمتِ خانه، همانطور که نگاهش خیره به نمای سفیدِ آن پشتِ دیوار بود، ادامه داد:

- همینجا باش، خبرت می‌کنم!

فرد باز هم سر تکان داد و مرد گام‌هایش را به سمتِ دیوار برداشته، مقابلش و سمتِ راستِ در که ایستاد، دستش را جلو برد و دیوار را که لمس کرد، خاکِ کمی از پایین افتاد که نشان از مقاومتِ کمِ دیوار بود و مرد با چرخاندنِ سرش به سمتِ چپ، دست گرفته به لوله‌ی باریکِ کنارِ در، کمی نگاهش را پایین کشید و با دیدنِ فرو رفتگیِ اندکی که شکافی کوچک ایجاد کرده بود، به کمکِ قرار دادنِ نوکِ کفشش در فرو رفتگی و محکم گرفتنِ لوله میانِ انگشتانش و بالا بردنِ دستِ راستش که لبه‌ی دیوار را با آن ارتفاعِ متوسط لمس کرد، فشاری به جسمش با فشردنِ لبانِ باریکش بر هم وارد کرد و بالا که رفت، بعد از گذر از لبه‌ی دیوار یک ضرب درونِ حیاطِ نیمه تاریک که روشنایی‌اش را ماه تأمین می‌کرد، روی کفِ کفش‌هایش با زانو زدنی محکم فرود آمد که دردِ کمرنگی را هم در جسمش به جریان انداخت و او پلک‌هایش را روی هم فشرد و نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده، حس کرد عضلاتِ پاهایش کمی منقبض شده‌اند و از این رو به آرامی از جایش بلند شده، کمی چهره‌اش مچاله و ابروانش به هم نزدیک شدند که بی‌توجه، پلک از هم گشود و نفسش را که آزاد کرد، نگاهش را در اطراف به گردش درآورد. حیاطِ نسبتاً بزرگ و نیمه تاریکی که در میانه‌اش حوضِ فیروزه‌ای و مربع شکلِ رنگ و رو رفته‌ای خالی از آب و ماهی قرار داشت و دورش را برگ‌های خشکیده پُر کرده بودند.

از کنارِ تک درختِ باریک و خشکیده‌ای که سمتِ راستش قرار داشت با گام‌هایی محتاط، بی‌صدا و آرام رو به جلو، گذشت و به سه پله‌ی ابتدایی و کم ارتفاعی که به درِ خانه می‌رسید، رسید و با رد کردنشان، مقابلِ درِ چوبی ایستاده و با نیمه باز بودنش روبه‌رو شد. تای ابرویی بالا انداخت، دستِ چپش را جلو برده و کفِ دستش را روی سطحِ در نشانده، آن را رو به داخل هُل داد و بی‌صدا کامل باز کرد. محیطِ خانه هم نیمه تاریک بود و تنها صداهای ریزی از اتاقی در سمتِ راست و کمی جلوتر که انتهای فضای هال بود، به گوش می‌رسید. زبانی روی لبانش را کشید و دستش را پایین انداخته، بی‌توجه به تاریکیِ نسبیِ فضا، روی فرشِ زبر و قرمز رنگ گام برداشته به سمتِ منبع صدا، مقابلِ درِ بازِ اتاقی که چراغش روشن بود و تنها نورِ آن کمی فضای هال را قابلِ دید کرده بود، توقف کرد.

نگاهی به داخلِ اتاق انداخت و مردی را پشت به خود دید که با عجله و گویی ترسیده، ساکِ مشکی‌اش را روی زمین نشانده و درِ کمدِ چوبی که کنارِ تشک‌های روی هم چیده شده قرار داشتند را باز کرده، مشغولِ چپاندنِ تک به تکِ لباس‌های درونِ کمد، داخلِ ساک بود. لبانش به نشانه‌ی پوزخندی کمرنگ از یک طرف کشیده شدند و او گامی رو به جلو برداشته، میانِ درگاه دست به سی*ن*ه ایستاد و سر به زیر افکنده، گفت:

- چی شده که فرار رو به قرار ترجیح دادی دوستِ من؟

مرد که صدای او را شنید، سرِ جایش خشک شد و نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شده بابتِ حضورِ ناگهانیِ او، چون مجسمه‌ای در جایش مقابلِ کمد ایستاده و یارای چرخشِ بدنش و چشم در چشم شدن با او را نداشت!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و سی و پنجم»

مردِ پشتِ سرِ او شکلِ افعی به نظر می‌رسید! تنش طعمِ زهر نچشیده؛ اما برای نیش زدنِ دیگران همیشه آماده بود! سکوتش بوی خطر می‌داد و مشامِ همه را خونین می‌کرد. این تصویری بود که از مرد ساخته شده؛ مردی به نام شاهرخِ مجد! که با هر قدمش رو به جلو و صوتِ برداشته شدنِ گام‌هایش روی کاشی‌های صدفی رنگ و بدونِ پوششِ اتاقِ کوچک، قلبِ مردی که پشت به او ایستاده رو به کمدی که درهایش از دو سو باز بودند و لباس‌های آویزان درونش به چشم می‌آمدند را پایین می‌ریخت. مردی که مردمک‌هایش دو- دو می‌زدند و پیراهنِ آبی رنگی که چندی قبل برداشته بود، میانِ مشتِ رنگ پریده‌اش می‌فشرد و فاصله‌ای میانِ لبانش افتاده، چشمانش درشت شده بودند و جرئتی برای چرخاندنِ سرش به عقب و چشم در چشم شدن با شاهرخ را نداشت. حضورِ شاهرخ پشتِ سرش با فاصله‌ای کم باعث شد تا لبانِ خشکش را روی هم نهاده و برای پایین فرستادنِ آبِ دهانش کوتاه آن‌ها را روی هم فشار دهد. پایین رفتنِ آبِ دهانش موقعیتی شد تا سیبکِ گلویش هم واضح بالا و پایین شود.

اضطرابش با آن پلک روی هم نهادنِ آهسته‌اش شاید پیشِ چشمانِ قهوه‌ای تیره‌ی شاهرخ نبود؛ اما مات بردگی و خشک شدنِ مرد که شوکِ وارده به جسمش او را چون سنگی سنگین در جایش نشانده بود، برای اینکه به نهایتِ اضطرابِ او پی ببرد کفاف می‌داد. رایحه‌ی عطرش خنک بود و خنکای آن که پس از رقصی کوتاه با اکسیژنِ اطراف به بینیِ مرد رسید و روی پره‌های بینی‌اش جای گرفت، او روی پاشنه‌ی کتانی‌های سفید- مشکی‌اش کوتاه به سمتِ عقب چرخید. بدونِ آنکه پلک باز کند و به جای سیاهیِ پرده کشیده مقابلِ قهوه‌ایِ روشنِ چشمانش تصویرِ قامتِ شاهرخ را میانِ مردمک‌هایش جای دهد، تنها به حسِ سنگینیِ نگاهِ او به روی چهره‌اش رضایت داد. مشتِ سفید شده‌اش باز شد و پیراهنی که گرفته بود، در آنی روی سرمای زمین سقوط کرد.

شاهرخ که ترسِ او را از قطره‌ی عرقی که روی شقیقه‌اش می‌غلتید بیش از پیش متوجه شد، پوزخندش به لبخندی یک طرفه، مرموز و کمرنگ بدل شد و او گامی رو به جلو برداشت. تنِ مردِ مقابلش سرد بود؛ اما از درون می‌توانست سوختنش را احساس کند، گویی بوی دودی که اصلا وجود نداشت، با حسِ بویایی‌اش پیوند خورده و تعهدشان امضایی شده بود پای این خوش آمدنِ شاهرخ از ترسِ او و لبخندی که کمی ترسناک شده، رنگ گرفت. نگاهِ شاهرخ از سرمای تنِ مرد هم سردتر بود و او که گامی رو به جلو برداشتنش فاصله را به صفر رسانده بود، دستش را جلو برده و پیشِ لرزشِ پلک‌های بر هم فشرده‌ی مرد، سرِ انگشتانش آرام روی نبضِ شقیقه‌ی او کشید و با نم گرفتنِ اندکِ سرِ انگشتانش دستش را که عقب کشید، سرش را پایین گرفت و با نگاهی به انگشتانش هردو ابرویش را بالا انداخت و گفت:

- آدمی که همچین تصمیمی رو می‌گیره، دیگه این همه ترسش برای چیه؟

سرِ انگشتِ شستش را به ترتیب روی مابقی کشید و با پاک کردنِ نمِ انگشتانش، لبانِ باریکش را بر هم فشرده و به دهان فرو برده، نفسش را محکم بیرون فرستاد و پایین افتادنِ دستش با بالا آمدنِ سرش هماهنگ شد. مرد بالاخره جسارت به خرج داد و با فرو فرستادنِ دوباره‌ی آبِ دهانش منتها این بار سخت تر از دفعه‌ی قبل، پلک از هم گشود و مردمک‌هایش قفلِ چشمانِ تیز و نگاهِ بُرنده‌ی شاهرخ شدند. درد در سرش می‌پیچید و خوب می‌دانست که این حضورِ او در آنجا و با آن همه خونسردی که از خود نشان می‌داد و آرامشِ ترسناکش، حاملِ خوشیِ خبرها نبود و همین هم صدای شلیک را پی در پی در مغزِ دردمندش پخش می‌کرد. زبانی روی لبانش کشید و شاهرخ دست به سی*ن*ه شده، این بار به بالا فرستادنِ یک تای ابروی مشکی‌اش رضایت داد و بالاخره مرد با لبانی لرزان و صدایی مرتعش لب باز کرد:

- من نمی‌خوام توی تیم بمونم... پشیمون...

خیره ماندن به چشمانِ شاهرخ و به زبان آوردنِ حرفی که می‌خواست به قدری برایش سخت و سنگین بود که مکث میانِ کلامش افتاد و حینی که نفس در سی*ن*ه‌اش حبس می‌کرد و تیر کشیدنِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را بی‌جواب می‌گذاشت، ادامه داد:

- پشیمون شدم!

یا هوا به تازگی جان گرفته و توانِ نفس زدن داشت؛ یا مردی با چنین جسارتی واقعا نفس می‌زد! شاهرخ نسبت به حرفِ او بدونِ هیچ عکس‌العملِ خاصی، همانطور خنثی باقی ماند و مرد که گویی تازه توانسته بود به خودش مسلط شود تا راحت تر حرفش را بیان کند، گامی رو به عقب برداشته و با ریز تکان دادنِ سرش به طرفین گفت:

- نمی‌خوام ادامه بدم؛ به پلیس هیچی نمیگم، تنها خواسته‌ام اینه که برم.

شاهرخ چانه جمع کرد و بی‌قید لبانش را از دور گوشه کمی پایین کشید، یک دستش را مقابلِ سی*ن*ه خمیده نگه داشته و آرنجِ دستِ دیگرش را روی ساعدِ همان دستش نهاده، سرِ انگشتانش را به لمسِ ته‌ریشِ جوگندمی و متوسطش مشغول کرد. چشم از مرد گرفته و با سر کج کردنی به سمتِ چپ نیم‌رُخش را برای او به جا گذاشت و کوتاه چرخیده به همان سمت، برای بازی با روانِ مرد که می‌دانست چقدر روی اضطرابش تاثیر دارد، گام‌هایش را کوتاه برداشت و چشمانش این بار مقصدی نامعلوم را هدف گرفتند. مرد سرش را با کج شدنِ مسیرِ او کج کرد و نیم‌رُخِ او را هدف قرار داد. شاهرخ سنگینیِ نگاهِ او را حس کرد، سر بالا گرفت و همچنان نقطه‌ی نامعلومِ روی دیوارِ سفید و اندک ترک برداشته را مرکزِ تمرکزِ چشمانش گرفت و گفت:

- می‌دونم یه مادرِ مریض و خواهرِ کوچیک داری که قطعا هرجا می‌خوای بری اون‌ها رو هم با خودت می‌بری؛ پس...

به آنی سر به سمتِ مرد که نفس‌هایش را سریع از راهِ بینی خارج می‌کرد، چرخاند؛ اما در مسیرِ تنش به سمتِ او تغییری ایجاد نکرد و ترجیح داد ثابت باقی بماند. پلکِ آرامی زده و ادامه داد:

- بهت همینجا یه فرصتِ دوباره میدم تا نظرت رو برگردونی و می‌دونی که این لطفِ من شاملِ حالِ هرکسی نمیشه، حالا خودت انتخاب کن!

نگاهش رنگِ انتظار گرفت و مرد که زمان را متوقف شده در همان لحظه‌ی ورودِ شاهرخ حس می‌کرد، مردمک بینِ مردمک‌های او به گردش انداخت و نزدیک شدنِ چانه‌ی او به گردنش را که با پایین آمدنِ سرش و بالا آمدنِ مرموزِ دیدگانش در حدقه دید، با اینکه ترس در وجودش می‌جوشید؛ اما فرار از این مهلکه را بِه از ماندن در تیمی که مرد از آن حرف می‌زد، برداشت کرد و مُصرانه فقط گفت:

- التماست می‌کنم! حرفی به پلیس نمی‌زنم!

شاهرخ لبانش را جمع کرد، پلک بر هم نهاد و سرش را پایین انداخته، دستانش را هم کنارِ بدنش آویزان کرد و همانطور سر به زیر افکنده، سری به نشانه‌ی تأسف به طرفین تکان داد و نفسش را محکم بیرون فرستاد. مرد گامی به کنار رفت تا با فراهم شدنِ موقعیتِ فرار، بلافاصله با گریزی سریع خودش را از چنگِ مردی که خبر داشت عطشِ سیری ناپذیری به خون دارد، نجات دهد. تلاشش موثر واقع نمی‌شد، وقتی شاهرخ لبه‌ی پالتویش را از سمتِ راست کنار زد و با بیرون کشیدنِ اسلحه‌اش از پشتِ کمر، وحشتِ مرد را با درشت کردنِ چشمانش و رفتنِ ضربانِ قلبش روی هزار، به وجود آورد و نهایتاً حینی که با اسلحه درست قلبِ او را نشانه گرفته بود، بدونِ اخمی بر چهره؛ اما با تحکم و جدیتِ خاصی در لحنش گفت:

- پشیمونی مالِ قبل از منه؛ نه بعد از من!

انگشتش روی ماشه فشرده شد و صدای گلوله چرخی میانِ در و دیوارِ اتاق و خانه زده، در گوش‌هایش منعکس شد و دمی بعد، جسمِ مردی که گلوله تا قلبش رفته بود، محکم روی زمین افتاد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و سی و ششم»

صدای شلیک دور بود. شاید پرنده‌هایی که اطرافِ همان خانه و روی شاخه‌های درختان نشسته بودند را بلند و راهیِ آسمان کرد؛ اما برای به گوشِ مابقیِ افراد رسیدن خیلی دور بود. حتی به گوشِ آفتاب که درونِ آشپزخانه پشتِ میزِ غذاخوریِ چوبی و روی صندلیِ سمتِ راست و کنارِ صندلی‌ای که در رأس قرار داشت، نشسته و ظرفِ شیشه‌ای و مستطیل شکلِ سالاد مقابلش، آرنجِ هردو دستش را دو طرفِ ظرف و روی میز نشانده، با چاقویی که در دستِ راست داشت، خیار را در دستِ چپش حلقه‌ای خُرد می‌کرد و حلقه‌هایش را درونِ ظرف می‌انداخت، نمی‌رسید! او زبانی روی لبانِ قلوه‌ای‌اش که پوشیده با رژِ قهوه‌ای تیره و مات بودند، کشیده و گوشه‌ی لبِ پایینش را به دندان گرفت و با چشم در حدقه چرخاندنی، از گوشه‌ی چشم آسا را پشت به خود و رو به کانتر، درحالی که نیمی از پیاز را قرار داده روی تخته‌ی چوبی و با چاقو خُرد می‌کرد، دید. آسا بینی‌اش را بالا کشید و با سر بالا گرفتنش دمی چشمانِ قهوه‌ای تیره‌اش که خون گرفته بودند را هم بالا کشیده و با نگریستنِ سقف تند- تند پلک زد تا اشکِ جمع شده در چشمانش عقب نشینی کند.

چندان فایده‌ای نداشت، چرا که این پلک زدنِ سریع قطره اشکی را از گوشه‌ی چشمش به سمتِ شقیقه‌اش روان ساخت و او با نزدیک ساختنِ ابروانِ باریکش به هم ردِ اخمی کمرنگ را روی صورتِ روشنش شکل داده، حینی که سرش را پایین می‌آورد بینیِ گرفته‌اش را بارِ دیگر یک طرفه بالا کشیده و با کوتاه تکان دادنِ سرش به سمتِ چپ، موهای فر و خرماییِ روی شانه‌اش را به پشتِ سرش هدایت کرد. سوزشی که خُرد کردنِ پیاز به جانِ چشمان و بینی‌اش انداخته، جوری بود که همانطور چاقو را گرفته میانِ انگشتانش، دستش را بالا آورد و پشتِ دستش را از مچ به چشمانِ خیس و دردمندش کشید. ریز کردنِ پیاز که پایان یافت، چاقو را روی تخته رها کرد و گامی رو به عقب برداشته، روی پاشنه‌ی صندل‌های چوبی‌اش به سمتِ سینک که سمتِ راستش قرار داشت، چرخید و گام‌هایش بلند، یکی پس از دیگری در پیمودنِ مسیر یاری‌اش می‌کردند.

آفتاب که کارش با سالاد تمام شد، ظرف را از دو طرف گرفته و از روی صندلی که برخاست، به سمتِ یخچالی که پشتِ میز بود چرخید و آسا هم با باز کردنِ شیرِ آب سرش را پایین برد و دستش را هم زیرِ آبی که با فشار راهیِ سینک شده بود، گرفته و مشتش که از آبِ سرد پُر شد را بالا آورد و آرام به صورتِ خیس از اشکش کشید و دستش را از پیشانی تا چانه‌اش پایین آورد. آفتاب هم که ظرفِ سالاد را در یخچال قرار داده بود، پس از بستنِ درِ طوسی رنگِ آن به سمتِ آسا برگشت و با دیدنِ نیم‌رُخِ او که قطراتِ آب از صورتش پایین می‌چکیدند، به سویش رفت.

گام‌هایش کنارِ آسا که متوقف شدند، دستِ چپش را دراز کرده و شانه‌های او را که کفِ دستانش را به لبه‌ی سینک تکیه داده بود، گرفت و با لبخند سر کج کرده، شقیقه‌اش را به شانه‌ی راستِ او چسباند و دستِ دیگرش را از مقابل دورِ او حلقه ساخته، آسا تک خنده‌ای کرد. دستش را از لبه‌ی سینک جدا کرد و بالا که آورد، ساعدِ آفتاب را گرفته و همان دم آفتاب هم سر از شانه‌ی او بلند کرده، صورتش را کج کرد و لبانش را ملایم به گونه‌ی نم‌دارِ او چسباند که با پررنگ شدنِ لبخندِ آسا، دمِ گوشش لب باز کرد:

- مامان خوب از دستپختت راضیه ها؛ آخرش می‌بینی موقع‌هایی که شیفت هستی هم می‌کشونتت خونه فقط برای اینکه غذا درست کنی!

آسا بلند خندید و سرش را بالا گرفت که خنده‌ی او خواهرش را هم به خنده وا داشت و آفتاب او را محکم‌تر به خود فشرده، آسا هم سرش را به سمتِ او کج کرد و با خنده گفت:

- تو هم که مترسکِ سرِ جالیز! وظیفه‌ی خوردن خسته‌ات نکنه یه وقت عزیزم!

آفتاب خندید و خیره به چشمانِ آسا لب از لب گشود تا حرفی بزند که صوتِ اعلانِ پیامِ موبایلش که روی میز قرار داشت، به گوشش رسید و یک آن هردو سر به عقب چرخاندند و کششِ لبانِ آفتاب به مراتب رو به نابودی رفته، نگاهش روی صفحه‌ی روشن شده‌ی موبایلش ماند و دستانش که به آرامی از دورِ جسمِ لاغرِ آسا باز شدند و گامی از کنارِ او رو به عقب برداشته، نگاهی به آسا که لب برچیده به نشانه‌ی تعجب از دو گوشه لبانِ باریکش را قدری پایین کشیده و سری ریز و پرسشی به طرفین تکان می‌داد، انداخت. دوباره به سمتِ میز برگشت و موبایل که صفحه‌اش خاموش شده بود را از روی میز برداشته، حینی که کمی ابروانش به هم نزدیک می‌شدند، با فشردنِ دکمه‌ی پاور موبایل را روشن کرد و بدونِ نگاهی به اعلان صفحه‌ی بدونِ رمزِ آن را باز کرد و واردِ پیام‌ها که شد، نامِ شهریار اولین نامی بود که در صدر قرار داشت و یک پیام از جانبش چشمک می‌زد.

شوکه شده، میانِ لبانش فاصله‌ای اندک افتادند و چشمانش که درشت شدند، ضربان‌های سریع و محکمِ قلبش را حس و نامِ شهریار را لمس کرد. واردِ صفحه‌ی پیام که شد، آخرین پیامی که از طرفِ او آمده را خواند و لبانش که از دو سو کشیده شدند و طرحِ خنده روی صورتش افتاد، آسا کمی سر به سمتِ شانه کج کرده و با چشمانی ریز شده، با شک نیم‌رُخِ او را زیرِ نظر گرفت و خواست هویتِ کسی که پیام را فرستاده بپرسد که آفتاب موبایل را پایین آورد و با چرخاندنِ سرش سریع به سمتِ درگاهِ آشپرخانه گام برداشته، از آنجا که خارج شد با همان سرعت به سمتِ اتاقش رفت و آسا که این ری‌اکشن‌های سریع و عجولانه‌ی او را دید، خیره به مسیرِ رفته‌ی آفتاب تا رسیدن به اتاقش دست به سی*ن*ه شد و سعی کرد تا کششِ لبانش را با جمع کردنشان کنترل کند و چون موفق نبود، سری به طرفین تکان داد و با خود لب زد:

- وقتی اینطوری هیجانی میشی، کی قراره باشه به جز مجنونت، لیلی؟

او همیشه آفتاب را لیلی و شهریار را مجنون خطاب می‌کرد و لیلیِ این داستان، پس از گذرِ اندک زمانی درِ اتاق را که نیمه باز مانده بود، کامل باز کرد و با بیرون آمدنِ سریعش از اتاق، کلاهِ هودیِ سفیدی که همرنگِ شلوارِ جذبش بود را روی موهای صاف و خرمایی‌اش قرار داده، به سمتِ در با گام‌هایی بلند رفت و همان دم آسا هم به سمتِ کانتر رفته، تخته‌ی چوبی که پیازِ خُرد شده رویش بود را برداشت و همانجا ایستاد. به تماشای آفتاب که با عجله پوتین‌های مشکی و ساق بلندش را می‌پوشید و خم شده، زیپِ پوتینِ راستش را بالا می‌کشید، نشست و ریز خندید.

آفتاب هم دستِ خودش نبود! لیلی بود و دلتنگِ مجنون! طوری که دستی که موبایلش را با آن گرفته و تکیه دادنِ مچ دستش به درگاه خودش را نگه داشته بود، از آن جدا کرد و پوتین را که پوشید، پای خمیده و بالا آورده‌اش را روی زمین نهاده، دست دراز کرد و با پایین کشیدنِ دستگیره، در را به سمتِ خود کشید و آن را کامل گشود. همزمان با چرخشِ آسا رو به عقب، آفتاب واردِ راهرویی که با نورِ زرد رنگ روشن بود شده و با دست گرفتن به نرده‌ی سفید و فلزی، روی پله‌های کرم رنگ گام‌هایش را برای پایین رفتن این بار با سرعتی متوسط برداشت.

و بیرون از خانه، مردی بود که پهلوی چپش مقابلِ درِ مشکی رنگ قرار داشت و دست در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برده، سنگ ریزه‌ای را کفِ بوتِ مشکی‌اش فشرد و لبه‌های پیراهنِ آبی روشن و نشسته بر تیشرتِ سفیدِ تنش که دکمه‌هایش را باز گذاشته بود، با همراهیِ ملایمِ نسیم تکان می‌خوردند و موهای قهوه‌ایِ روی پیشانی‌اش هم آرام به سمتی کشیده می‌شدند. درونِ کوچه‌ی خلوت و حینی که مقابلِ پهلوی راستش ماشینش قرار داشت، آرام- آرام گام برمی‌داشت و سر به زیر افکنده، چشمانِ آبی رنگش با آن مردمک‌های گشاد شده روی زمین و نوکِ کفش‌هایش ثابت مانده بودند.

صوتِ باز شدنِ در که به گوشش رسید، تای ابروی همرنگِ موهایش تیک مانند بالا پرید و چشمانش را به گوشه کشیده، سرش را بالا آورد و کج کرده به سمتِ چپ، آفتاب را دید که در را می‌بست و همزمان که با دیدنش لبخندِ روی لبانش دندان نما می‌شد، چشمانِ درشت و قهوه‌ای روشنش برق زدند و با تک خنده‌ای خیره به چشمانِ شهریار ناباور لب زد:

- شهریار!

صدای ظریفش که به گوشِ شهریارِ ایستاده رسید، لبانش با کششی کمرنگ در ابتدا از دو سو کشیده شدند و روی پاشنه‌ی بوت‌هایش چرخیده به سمتِ آفتاب، لبخند را روی لبانِ باریکش پررنگ ساخت و آفتاب که لبخندِ او را دید، گویی انرژیِ خاصی به پاهایش تزریق شد که گام برداشتن‌هایش سرعت و شکلِ دویدن به خود گرفت؛ طوری که با رسیدن به شهریاری که دستانش را از جیب‌های شلوارش خارج می‌کرد، دستانش را بالا برد و یک آن دورِ گردنِ او حلقه کرده، چانه روی شانه‌ی او نهاد و پلک بر هم فشرد.

لبخندِ شهریار به خنده تبدیل شد و دستانش را دورِ کمرِ باریکِ آفتاب حلقه کرده، تنِ او را بالا کشید که کفِ پوتین‌هایش با آن پاشنه‌های متوسط از زمین جدا شدند و پای راستش تا حدِ زیادی خمیده بالا آمد و پای چپش صاف ماند. آفتاب نفسی از عطرِ شهریار گرفت و شهریار همراه با چرخشی کوتاه به سمتِ عقب، لبانش را با پلک بر هم نهادنِ آرامَش روی شانه‌ی آفتاب نهاد و همراه با بوسه‌ای ملایم، عطرِ او را به ریه‌هایش کشید و همانجا محبوس کرد و سپس با این چرخش به سمتِ ماشینی که پشتِ سرش بود، آفتاب را به آرامی پایین گذاشت. چه می‌شد کرد، افسانه بود. لیلی و مجنون هم نه؛ آفتاب و شهریار!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و سی و هفتم»

دلتنگی خاصیتِ عشق بود و تغییر نمی‌کرد! جدایی داشت؛ حالا برای زوجی بیشتر، برای دیگری کمتر، بازیچه می‌کرد و لذت می‌برد؛ اما قابلِ تحمل می‌شد وقتی در وصفش گفته می‌شد، عشق است دیگر! عشق بود دیگر که از نگاهِ آبیِ شهریار و دیدگانِ قهوه‌ای روشنِ آفتابی که با لبخند روی لبانش، همانطور که دستانش هنوز هم دورِ گردنِ شهریار بودند، سرش را از روی شانه‌ی او عقب می‌کشید و سر بالا آورده برای نگریستنِ چهره‌ی شهریار، لبخندِ او در قابِ چشمانش جای گرفت و در ذهنش عکسبرداری شده، جایی میانِ حافظه‌اش محفوظ ماند. طره‌ای از موهای خرمایی و صافش از کلاهِ هودی راهِ فرار یافته و با حرکتِ ملایمِ نسیم، حینی که دستانش از دورِ گردنِ شهریار آرام- آرام پایین می‌آمدند پس از قرار دادنِ موبایلش در جیبِ هودی، دستانش به بازوان شهریار رسیدند، به کناری کشیده می‌شدند و با چسبیدن به بالای لبانِ کشیده شده از دو سویش آهسته حرکت می‌کردند. آفتاب به این دلتنگی‌ها هنوز هم عادت نکرده بود؛ اما سازش می‌کرد، ادامه می‌داد، چون بودنِ نگاهِ پُر عشقِ مردِ پیش رویش دلش را گرم می‌کرد.

سرِ انگشتانِ شستش نوازش‌وار روی بازوانِ شهریار ریز حرکت می‌کردند و با رنگ گرفتنِ لبخندِ او، دستِ راستِ شهریار هم بالا آمد و انگشتانِ اشاره و میانی‌اش را به هم چسبانده، با کناره‌ی انگشتِ میانی‌اش آرام تارِ موهای روی صورتِ آفتاب را لمس کرد و با برخوردِ سرِ انگشتانش به گونه‌ی برجسته‌ی او که این حرکتش برایش شکلِ نوازش بود، پلکِ آرامی را با بر هم نهادنِ مژه‌های بلندش و سپس برداشتنشان زد. کنار کشیدنِ انگشتانِ شهریار و همراهی کردنِ تارِ موهای رقصانش، دستِ او را به لبه‌ی کلاهِ هودی رساندند و دستش را عقب برد و ملایم آن تارِ موها را پیشِ نگاهِ براق و گوشه چشمیِ آفتاب، پشتِ گوشش جای داد و خیرگی‌شان به یکدیگر و بدونِ حرف، در سکوت و گویی میانِ خلسه‌ای شیرین جای گرفتن، به خودیِ خود گویای احساسی که این مدت دوری برای هردویشان داشت، بود.

این احساس از زیرِ نگاهِ آسا که پشتِ پنجره دست به سی*ن*ه ایستاده و پایین را می‌نگریست هم در نرفته بود. آسا لبخند بر لب بود و آفتاب با اینکه رو به ساختمان ایستاده بود؛ اما دلتنگی‌ای که او را وادار می‌کرد چشم از گوشه به گوشه‌ی چهره‌ی شهریار برندارد، اجازه نمی‌داد تا متوجه‌ی سنگینیِ نگاهِ خواهرش از پشتِ پنجره شود. آفتاب پس از این مکثِ نسبتاً طولانی، چشمانش را در حدقه همراهِ دستانش پایین کشیده و پس از گذرِ آهسته‌ی سرِ انگشتانش از روی ساعدِ هردو دستِ شهریار، پایین‌تر آمدند و این بار گرمای دستانِ او را میانِ دستانش حبس کرد و این کار برای لحظه‌ی نگاهِ شهریار را هم به زیر کشید؛ اما تنها برای یک لحظه! آفتاب چشمانش را بالا آورده و نگاهِ شهریار هم که به چهره‌ی او افتاد، سازِ دل نواخت و لب که گشود گویی با لحنش آواز مانند، موسیقیِ قلب را همراهی کرد:

- تو واقعا بهت الهام میشه من دلم برات تنگ شده شهریار!

الهام شدن یا نشدنش را نمی‌دانست؛ اما چیزی که واضح و مُبرهن به چشم می‌آمد راه داشتنِ دل به دل بود که این چنین آگاهی را به مجنون می‌رساند و لیلی را مشتاق‌تر می‌کرد. شهریار مردمک بینِ مردمک‌های آفتاب گرداند و کششِ لبانش قدری بیشتر شده، نفسِ عمیقی کشید تا عطرِ آفتاب درونِ ریه‌هایش بیشتر بنشیند و از همین رو با زبانی کشیدن روی لبانِ باریکش، گوش‌های آفتاب را مشتاق و منتظرِ شنیدنِ صدای خود کرده و سپس بالاخره روزه‌ی سکوتش را شکست:

- به ضرب‌المثل‌ها باور داشته باش عزیزم؛ دل همیشه به دل راه داره!

صدای او و حرفی که به زبان آورد در کششِ بیشترِ لبانِ آفتاب به موفقیت رسیده و با دندان نما شدنِ لبخندِ او، این بار شهریار یک گام رو به عقب برداشته و دستِ چپش را کامل از دستِ آفتاب بیرون کشیده، دستِ راستش را هم به اندازه‌ای عقب کشید که به لمسِ سرِ انگشتانشان انجامید و آفتاب یک تای ابرو بالا انداخته، چشم به سرِ انگشتانِ وصل به همِ خودش و شهریار دوخته، متعجب نگاهش را به سمتِ شهریار برگرداند و او هم با ابرو به سمتی دیگر اشاره کرد و گفت:

- افتخارِ همراهیِ امشب رو دارم؟

این بار هردو ابروی آفتاب بالا پریدند و با اشاره‌ی شهریار، سرش ریز به عقب چرخید و نگاهی به ماشینِ او انداخته، تک خنده‌ای کرد و سر که به سمتِ شهریار برگرداند، سر تکان داد.

- البته!

دستش را که کامل از دستِ شهریار جدا کرد، گامی به کنار برداشت و ادامه داد:

- بذار به مامان خبر بدم.

و همین که گامی برای رفتن به سمتِ درِ خانه به سوی چپ برداشت، سرش را بالا گرفت و چشمش به آسا افتاد که با لبخند و شیطنت برایش ابرو بالا می‌انداخت و ریز می‌خندید. جنسِ شیطنت و برقِ چشمانِ قهوه‌ای تیره‌ی او و دلیلشان را می‌شناخت و همین هم باعثِ تک خنده‌اش و سر به سمتِ شانه‌ی راستش کج کردن شد که شهریار با دیدنِ متوقف شدنِ او قبل از رسیدن به در که البته تنها تک گامی برداشته بود، با تای ابرویی بالا پریده به نیم‌رُخِ آفتاب نگریست و او که سنگینیِ نگاهِ شهریار را حس کرد، از تک خنده‌اش ردِ لبخندی لب بسته به جا گذاشته و سر به سمتِ شهریار که چرخاند، با چشم و ابرو به بالا و آسای پشتِ پنجره اشاره کرد و خیره به چشمانِ او گفت:

- نماینده‌ی مامان پشتِ پنجره‌ست اتفاقا!

و همین حرفش برای چرخشِ نگاهِ شهریار به مسیرِ اشاره‌ی او کافی بود تا چشمش به قامتِ آسای دست به سی*ن*ه افتاده، با تمدیدِ لبخندش سری به نشانه‌ی «سلام» تکان دهد و جوابش را متقابلاً به همان شکل دریافت کند. آسا دستِ راستش را آزاد کرده و کوتاه برای شهریار که تکان داد، چشمکی برای هردویشان زد و آفتاب با دریافتِ منظورِ او به سمتِ شهریار چرخید و لب زد:

- می‌تونیم بریم.

شهریار سر تکان داد و با دستش به ماشین اشاره کرده، دو گام به سمتِ جلو برداشته و با رساندنِ دستِ دیگرش به دستگیره‌ی ماشین، در را باز کرد و به سمتِ خود کشیده، لب باز کرد:

- پس بفرمایید بانو!

«بانو» شاید لفظی عادی به نظر می‌آمد؛ اما از زبان شهریار با لحن و صدای او و طرزِ گفتنش، برای آفتابی که جانش بندِ جانِ او بود، خاص بود! آفتاب کامل چرخیده به عقب روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش، با گام‌های بلند ماشین را از روبه‌رو دور زد و خودش را به سمتِ راستِ ماشین رسانده، دست دراز کرده و دستگیره را که به دست گرفت، در را باز کرد و همراه با شهریار که مسیرِ گام برداشتن‌های او را با چشم دنبال می‌کرد، روی صندلیِ شاگرد جای گرفت و هماهنگ با او شهریار هم روی صندلیِ راننده نشست.

آغاز شدنِ مسیرشان که با روشن شدنِ ماشین بود، باعث شد تا آفتاب نگاهی به شهریار انداخته و از آنجا که می‌دانست مقصدشان سوپرایز است و علاقه‌ای به خراب کردنش نداشت، نفسِ عمیقی کشید و دستِ چپش را جلو برده، چشم از نیم‌رُخِ شهریار گرفت و مردمک که پایین کشید، دستِ دراز شده‌اش را به ضبطِ ماشین رسانده و با روشن کردنش و پخش شدنِ موزیکِ بی‌کلام، درحالی که به علاقه‌ی شهریار به آهنگ‌های بی‌کلام و آرام واقف بود، صدای ضبط را زیاد کرد و توانست لبخند را روی لبانِ شهریار که هر از گاهی از گوشه چشم او را می‌نگریست، پررنگ کند. لبخندِ شهریار، لبخندِ خودش را هم رنگ بخشیده و پس از عقب کشیدنِ دستش، تکیه سپرده به تکیه‌گاهِ صندلی با دستِ راستش شیشه‌ی کنارش را پایین کشید که هجومِ هوای خنک به فضای ماشینی که حال دو عطرِ ترکیب شده‌ی خنک و شیرین درونش بود، نفسِ عمیقی کشید و گوش سپرده به موزیک، دستِ راستش را بالا آورد و با چسباندنِ آرنجش به پایینِ شیشه، دستش را از نصف بیرون فرستاد و هوای خنک عجیب به مذاقِ پوستش خوش آمد.

آرامش در سلول‌های آفتاب می‌دمید، درست مانندِ شهریارِ خیره به روبه‌رو که خنکای هوا روحش را تازه می‌کرد. درست مانندِ اویی که همچون آفتاب، شیشه‌ی سمتِ خودش را پایین کشید و خنکیِ درونِ ماشین را پررنگ کرد. آفتاب که پایین کشیده شدنِ شیشه‌ی کنارِ او را متوجه شد، سر به سمتِ شهریار چرخاند و نگاهش این بار با نگاهِ او تلاقی کرد و پلک زدنِ آهسته‌اش که حسِ خوب شد و زیرِ پوستش جریان گرفت، دوباره سر کج کرده، بیرون را از شیشه‌ی کامل پایین کشیده شده نگریست و دستِ راستش هم در همان حالت ماند.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت دویست و سی و هشتم»

صوتِ موزیکِ پخش شده در ماشین آرامشِ فضا را بیشتر کرده بود و شاید جوری بود که بازارِ سکوت هم بدونِ کساد شدن، گوش به ملایمتِ موزیک سپرده و با آن همراهی می‌کرد. سکوت و موزیک باهم دست به یقه نشدند و مقصد که چندان فاصله‌ای با مبدأ نداشت، بالاخره رسید و شهریار ترمز کرده در کوچه‌ای متوسط مقابلِ درِ سفید رنگِ خانه‌ای با نمای خاکستری در میانه‌ی کوچه، نگاهِ آفتاب با ابروانی که تیک مانند بالا پریدند، گره خورده به ساختمانی که برایش ناآشنا بود، همانطور خیره به در و ساختمانِ پشتِ سرش، خطاب به شهریار لب از لب گشود و پرسید:

- اینجا کجاست؟

شهریار با دنبال کردنِ مسیرِ نگاهِ او که در نهایت با نیم‌چرخی ریز از جانبِ سرش به سمتِ خودش برگشت، پاسخ داد:

- بیا!

و آفتاب که تنها همین یک پاسخ برای فهمیدنِ اینکه فعلا لزومی به دانستنش نبود، شیشه را بالا کشید و با همان تعجبی که هنوز کم نشده بود، دستش را همراه با دستِ شهریار به دستگیره‌ی در رساند و شهریار که شیشه‌ی سمتِ خودش را بالا کشید و ماشین را خاموش کرد، سرِ انگشتانش بند شده به دستگیره‌ی درِ ماشین، در را باز کرد و رو به جلو که هُل داد، کفِ بوتِ مشکی‌اش را با لبخندی که کمرنگ شده بود، روی آسفالتِ کفِ کوچه نهاد و با فشاری ریز به جسمش، از روی صندلی برخاسته، دستش را به لبه‌ی بالاییِ درِ ماشین گرفته و گامی رو به جلو برداشته، با نگاهی ریز شده که اطراف را می‌کاوید، در را پشتِ سرش بست که همزمان صدای بسته شدنِ در را از سمتِ آفتاب شنید و با حسِ لغزیدنِ تارِ موهایش روی پیشانی‌اش سر به عقب چرخاند و آفتاب را دید که پیاده شده از ماشین، سرش را برای دیدنِ خانه و ساختمان قدری بالا گرفته بود و سرکشیِ موهایش هم دوباره آغاز شده، از کلاهِ هودی چند تار از موهایش بیرون آمده بودند و این بار به جای بالای لبانش، پایینِ چانه‌اش و مقابلِ گردنش حرکت می‌کردند.

لغزشِ تارِ موهاش روی گردنِ باریکش، قلقلکی ریز را برایش به ارمغان آورده و او که کنجکاو چشم روی این سو و آن سوی ساختمان به گردش درمی‌آورد، شهریار دست در جیبِ شلوارِ مشکی‌اش فرو برده و با لمسِ جسمِ فلزیِ کلیدی که به دنبالش بود، آن را به دست گرفته و از جیبش که بیرون کشید، صوتِ گام برداشتن‌های آرامَش را به خوردِ گوش‌های آفتاب داد و سپس ماشین را از مقابل دور زده، از روبه‌روی آفتاب رد شد و جلوی درِ سفید رنگ که ایستاد، ابروانِ آفتاب از بهرِ ندانستنِ نیتِ او کمی به هم نزدیک شدند و چند گامی رو به جلو برداشته، حینی که شهریار کلید را در قفلِ در می‌چرخاند و آن را می‌گشود، کنارِ او ایستاد و منتظر نگاهش کرد. شهریار با باز شدنِ در، سرِ زیر افتاده‌اش را بالا گرفته و با هُل دادنِ در رو به داخل، کناری ایستاد و با چشم و ابرو به داخلِ خانه اشاره کرد تا آفتاب وارد شود.

آفتابِ که متوجه‌ی منظورِ اشاره‌ی او شد، با تردید دستِ راستش را جلو برده و بند کرده به درگاه کمی سرش را جلو کشید و داخل که حیاطِ نسبتاً بزرگی داشت را کوتاه و گذرا نگریست. شهریار با دیدنِ این واکنشِ او با جمع کردنِ لبانش لبخندش را در نطفه خفه کرده، کلید را از دستِ راستش به دستِ چپ سپرد و کلید را همراه با دستش در جیبِ شلوارش فرو برده، آفتاب را نگاه کرد که با دمِ عمیقی دو گام رو به جلو برداشت و درگاه را که پشتِ سر گذاشت، واردِ حیاطی شد که دو گوشه‌اش دو درخت با تنه‌ی باریک را داشت و برگ‌های خشکیده و پاییزی دو طرفِ هردو درخت روی زمین را پُر کرده بودند. چشمش پس از رد کردنِ درختان به تابِ سفید رنگی که سمتِ راستِ حیاط قرار داشت، افتاد و لبانش را کمی جمع کرده، به همان اندازه از فاصله‌ی بیرونِ ابروانش کاست و بازدمش را آهسته از راهِ بینی‌اش بیرون فرستاد که پشتِ سرِ او، شهریار هم به آرامی داخل آمده، ایستاد و در را که بست، آفتاب چشم از چهار گوشه‌ی حیاط گرفته و با صدای بسته شدنِ در سر به عقب چرخانده، شهریار را با یک دست در جیب نظاره‌گر شد.

شهریار که ریز سری به سمتِ راست درحالی که چشمانش خیره به چشمانِ آفتاب بودند، اندکی کج کرد، آفتاب با گزیدنِ کنجِ لبِ پایینش و یک دور چشم چرخاندن در همه طرفِ فضایی که در آن حضور داشتند و تاریکی‌اش به سببِ نورِ ماه قابلِ تحمل بود، دستانش را بالا آورده و لبه‌ی کلاهِ هودی‌اش را که از دو سو گرفته، کمی جلوتر کشید و همان دم گام‌هایش را آرام و بی‌عجله، کوتاه و با مکث به سمتِ شهریار برداشت. شهریار که آمدنِ او به سمتِ خودش را دید، منتظر ماند و دستِ در جیبش را بیرون آورده، پس از چند لحظه که آفتاب بالاخره مقابلش ایستاد، او را دید که آبِ دهانش را پایین فرستاد و سپس با کنجکاوی و حینی که نگاه از درختِ سمتِ چپ که شاخه‌هایش با حرکتِ نسیم ریز تکان می‌خوردند، می‌گرفت، لب باز کرد:

- این یکی سوپرایزِ عجیبیه...

بارِ دیگر چشمانش را قفلِ دیدگانِ آبیِ شهریار کرده و در ادامه‌ی پرسشش گفت:

- اینجا کجاست؟

حرفش که با تُنِ صدای ظریفش از میانِ لبانش بیرون آمد و به گوشِ شهریار رسید، لبخند شد روی لبانِ او و گامی به سمتِ آفتاب برداشته، نگاهِ منتظرِ او را حینی که خودش هم یک دور حیاط را با چشم از نظر می‌گذراند، روی خود حس کرد و با ایستادنش بدونِ فاصله از آفتاب و مقابلِ او، بالاخره پاسخ داد:

- خودت چی فکر می‌کنی؟

آفتاب به چه فکر می‌کرد؟ به خیلی چیزها! اصلی‌ترینش درموردِ این خانه برمی‌گشت به همانی که اگر واقعیتش با حدسش همخوانی پیدا می‌کرد، شور و شعفِ قلبش که به تب و تاب افتاده و با بی‌قراریِ خاصی به سی*ن*ه‌اش کوبیده می‌شد را رقم می‌زد. اصلِ حدسش خیلی شیرین بود، حتی با اینکه حدس بود و او با لبخندی گیج، کمی ابروانش را جمع کرده همراهِ چانه‌اش دو گوشه‌ی لبانش را اندکی ریز پایین کشید و مردد گفت:

- یعنی یه حدسی دارم درواقع؛ اما...

پیش از آنکه حرفش کامل شود، شهریار اجازه داد لبخندِ مهار شده‌اش روی لبانش شکل گیرد و سپس آرام سر تکان داده، گویی که فکرِ آفتاب را از چشمانش خوانده باشد، همزمان با پلک زدنِ آهسته‌ای گفت:

- همونیه که حدسش رو زدی!

لبخندِ گیجِ آفتاب این بار از گیجی به ناباوری و حیرت رسیده، لبانش به مراتب از دو سو کشیده شدند و تک خنده‌ای کرد. حدسش درست بود! می‌شد گفت خانه‌ی آینده و یا به عبارتِ دیگر کادویی برای ابرازِ شرمندگی بابتِ دلتنگی‌ای که او این روزها متحمل شده بود! آفتاب دستانش را بالا آورده، سرِ سردِ چهار انگشتِ هردو دستش را چسبانده به لبانش، روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش کوتاه به عقب چرخیده و نگاهش را که میانِ فضا به گردش درآورد، دستانش را از روی لبانش به جلو کشیده و این بار کفِ دستانش را چسبانده به یکدیگر، کناره‌های انگشتانِ اشاره‌اش را به لبانش فشرد و سرِ انگشتانِ شستِ هردو دستش هم به چانه‌اش چسبیدند. لبخندش پررنگ تر شده و حرفِ شهریار که در گوشه‌ای از مغزش هضم شد، شور و شوقِ قلبش بیشتر شده و سریع چرخیده به عقب، دستانش را از هم جدا کرده و با حلقه کردن دورِ گردنِ شهریار این بار محکم‌تر از قبل به آغوشِ او رفت و چانه بر شانه‌ی او نهاده، بلند خندیده و صدای خنده‌ی شهریار هم به گوشش که رسید، پیچیدنِ دستانِ او دورِ کمرش را حس کرد که دمی بعد از زمین جدا شد و همزمان که پلک‌هایش بر هم افتاده بودند و صدای خنده‌ی خودش و شهریار سکوت را می‌شکست، شهریار دو دور چرخید و زیرِ نگاهِ خیره و شاهدِ ماه که خنده‌هایشان را به عنوانِ خاطره ثبت می‌کرد، این عشق بارِ دیگر ثابت شد!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین