هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
کاوه مردِ عجیبی بود! در آنِ واحد میتوانست یلدا را سردرگم کند و عشق و نفرتش را باهم به بازی بگیرد. برای همه باورش سخت بود؛ اما چیزی که حقیقت به نظر میرسید این بود که یلدا هنوز هم با وجودِ تمامِ ادعاهایش، کاوه را فراموش نکرده و به عبارتِ دیگر حسِ سابقش هنوز هم پایدار و چه بسا که بیدار شده بود! کاوه دشمنیِ بین عشق و نفرت و قلب و عقلِ یلدا را پس از آتش بسی دو ساله دوباره برافروخته بود! یلدا که این توهم خنجر شده و تنِ بیجانِ وجدانش را هدف گرفته بود، دستش را بالا آورد و به ماساژ دادنِ پیشانیاش با انگشتانِ شست و اشاره مشغول شد و کیسه را محکمتر بینِ انگشتانش فشرد. نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد و دوباره چشم به روبهرو دوخته، عزمش را برای رفتن جزم کرد و با دفنِ کردنِ وجدانش زیرِ خروارها خاکِ کینه، دوباره گام برداشتن را این بار بدونِ تزلزلِ پیشین آغاز نمود. باید سخت میشد، مقاومت میکرد و مسیرِ آغاز شده را تا پایان میپیمود، پایانی که به نظرِ خودش درست ترین بود؛ حتی بدونِ توجه به اینکه کاوه درست همان شبی که پی برد طلوع به عنوانِ نامزدش علاقهای به او ندارد، تاوان پس داد و کارما گریبانش را به چنگ گرفت!
قلبِ آتش گرفتهی یلدا که شعلههایش قصدِ سوزاندنِ زندگیِ مردی را داشتند که دروغ نبود اگر میگفت هنوز هم همهی زندگیاش بود، با کارما خنک نمیشد. یلدا هنوز به یاد داشت، دو سالِ قبل و شبی که تا صبح با گریه سپری شد، خودش که التماسِ ماندن را کرد و نهایتاً کاوهای که با حرفِ به هم نخوردنشان، رابطهای را خاتمه بخشید که یلدا با جان کندن به آن رسیده بود. در ذهنِ اویی که به سمتِ خانه گام برمیداشت، مسیرِ مقابلش و کسانی که رفت و آمد میکردند هیچ نمایی نداشتند؛ چون گوشهای از حافظهاش درگیرِ یلدای بیست و دو سالهای بود که پس از تایپ کردنِ پیامی طولانی برای کاوه که سرِ انگشتانِ شستِ هردو دستش را با سرعت روی کیبوردِ موبایل حرکت میداد، چشمانِ پُر شدهاش صفحه را تار میدیدند و سرِ انگشتِ شستِ دستِ راستش که با فاصلهای میلی متری از صفحه قرار داشت، میلرزید و پلک زدنِ کوتاهش قطرهی درشتِ اشک را از بندِ نگاهش فراری داد و درست روی نامِ کاوه درونِ پیام بر صفحهی روشنِ موبایل نشاند.
پیام را که با تردید فرستاد، بینیاش را بالا کشید و دید که پیام توسطِ کاوه دیده شد؛ اما پاسخی نگرفت که جگرش بیش از پیش سوخت و هقِ ریزی زده، از صفحه خارج شد و به سرعت شمارهی کاوه را برای تماس گرفت. موبایل را به گوشش چسباند و چشمانِ سرخش دوخته شده به دیوارِ سفیدِ پیشِ رو و پردهی سفید و نازکی که به واسطهی باز بودنِ پنجره و وزشِ باد رو به داخل کشیده میشد، کمی بیشتر کمرش را به کنارهی تخت چسباند و کفِ پاهای برهنهاش را روی کاشیهای اتاقش عقب کشید و زانوانش را به شکمش چسبانده، سعی کرد صوتِ ریزِ گریهاش را خفه کند و به بوقهای انتظار برای اتصالِ تماس گوش سپرد. هر بوقی که پس از دیگری روانه میشد، بیجواب میماند و یلدا پلکِ آرامی که زد، کمی مژههای بلندش به هم گره خوردند و قطره اشکی دوباره روی گونهی نمدارش سُر خورد و تا خطِ چانهاش پایین رفت. تماس که وصل نشد و ناکام ماند، بغضش محکمتر از پیش شکست و در تاریکیِ اتاق تنها نورِ ماه بود که فضای اتاقش را تا حدی قابلِ دید میکرد.
یلدای خاطرات بغض شکاند و یلدای حاضر بغض کرد از گریهی اویی که تمامِ توانش را برای ماندنِ یک نفر به کار گرفت و در آخر هیچ! یلدای فعلی که بغضش در گلو سنگین شده، چانهاش ریز لرزید و کمی از سرعتِ قدمهایش کاسته شد. به قدری در منجلابِ خاطراتش دست و پا میزد که حتی به برخوردِ شانهی دختری جوان به شانهاش و «ببخشید» گفتنِ عجلهایِ او محل نداد و چشمانش را که اشک در بر گرفتند، مسیرِ مقابلش تار شد و یلدای گذشته که در ذهنش دوباره جان گرفت، با روشن شدنِ صفحهی خاموشِ موبایلش پس از تماسِ ناموفقی که با کاوه داشت، صوتِ اعلانِ پیامی را که شنید، به سرعت چشمانِ خیسش را همراه با بالا کشیدنِ بینیاش به صفحهی روشنِ آن دوخته، رمزِ موبایل را زد و با دیدنِ نوتیفیکیشنِ پیام از جانبِ کاوه، آن را باز کرده و محتوای پیام را که خواند، تنها فهمید که هیچ چیز برای برگشتنِ نظرِ او فایده ندارد:
«من رو ببخش یلدا؛ این رابطه واقعا آخرِ خطه!»
همان یک نیم خط پیام، بارها و بارها در ذهنِ یلدای اکنون که مشغولِ گام برداشتنهای خسته و آرام در پیادهرو و کیسهی داروها را کمی راحت تر میانِ مشتش گرفته بود، با صدای کاوه اکو شد و قطره اشکی بدونِ پلک زدن آنقدر در حدقهی چشمانِ درشت و مشکیاش چرخید که در آخر تاب نیاورد و روی گونهاش سقوط کرد و پایین رفت.
دمی پای چپش را که بالا برده بود، ناخودآگاه به جلوی پای راستش کج کرد و با فرود آمدنِ کفِ کفشش درست مقابلِ پای راستش، بینیاش را بالا کشید و به سختی تعادلش را حفظ کرده، دستِ راستش را ناخودآگاه بالا آورد و قصد کرد به چیزی بند کند که هیچ دیواری کنارش نبود و او نفسِ عمیقی کشید، دستِ چپش را بالا آورد و پشتِ دستش را به ردِ اشک روی گونهاش کشیده، گام برداشتن را از سر گرفت و دستش را پایین انداخت. اهمیتی به رقصِ چند تار از موهایش با سازِ باد نمیداد و دوباره فکر کردن به گذشته را اولویتش قرار داد تا با بیشتر شدنِ کینهاش این وجدانِ تازه از گور برخاستهاش آرام گیرد.
یلدایی که روز بعد از آن فاجعه، روی تختش به شکم دراز کشیده و سرش را روی بالشِ سفید رنگ نهاده، خیره به پنجرهای که سمتِ راستِ اتاقش قرار داشت بیتوجه به سوزشِ چشمانش بود و هردو دستش زیرِ بالش قرار داشتند. موهای مشکی و صافش با سفیدیِ روتختی و بالش در تضاد بودند و او مات به پنجره نگاه میکرد. چشم دوخته بود و شاید چشمانِ خسته از باریدنش تمنای خواب داشتند و جسمش با خستگیِ شدیدی دست و پنجه نرم میکرد؛ اما او... هنوز هم خیره بود به دیوار، به پنجره و مرور و شبِ نحسی که گذرانده بود را یک دور از پیشِ نگاهش رد میکرد. یلدای گذشتهای که مات بودنش، فرقی با یلدای حال نداشت و او هم مرور میکرد؛ ولی نه شب قبل و قبلترش را، او دو سالِ قبلش را مرور میکرد!
سرِ کوچه که ایستاد، نگاهش را یک دورِ درونِ آن به گردش درآورد و خلوت یا به عبارتِ دیگر خالی بودنش را که دید، دمِ لرزانی از هوا گرفت و شالِ صورتی کمرنگ را روی موهایش مرتب کرده، گامی به داخلِ کوچه برداشت. صدای گریهی خودش در سرش پخش میشد و او پلکهایش را همراه با لبانش بر هم فشرده، به خودش لعنت فرستاد که چرا با وجودِ این حجم از کینه و نفرتش نسبت به مردی که او را بیرحمانه پس زده بود، توان نداشت تا با عشقش نسبت به همان مرد مقابله کند و این برایش آزاردهنده بود. کفِ کفشهایش را روی آسفالتِ کوچه که هنوز از بارانِ دیشب به رویش رد به جا مانده بود، میکشید و درد را رسیده به مغز استخوانش حس کرده، موهایش را داخلِ شال و پشتِ گوشش که فرستاد، سرش را بالا گرفت. آسمانِ آبی را از نظر گذراند و به خورشید که رسید، کمی پلکهای نزدیک شده به یکدیگرش فاصلهشان کمتر شد و او لرزشِ ریزِ چانهاش را حس کرده، با صدایی مرتعش و لحنی محکم که کینه و نفرتِ قوت گرفتهاش را نشان میدادند، لب زد:
- قسم میخورم نمیذارم عشق انقدر قوی بشه که از یادم ببره مردی که عاشقش بودم چه بلایی سرِ قلبم آورد!
یلدا برای انتقام گرفتن از کاوه قسم خورد و این دقیقا همان خواسته و هدفِ خسرو بود! او با خواستهای به شکلِ ناخواسته، پای خودش را هم به داستانی اشتباه باز کرد و او را به این نقطه رساند! یلدایی که الان وجود داشت، تاوانِ انتخاب و حسِ غلطِ یلدای گذشته بود. خودش این را درک میکرد، کاوه و همهی اطرافیان هم میفهمیدند، خسرو هم میدانست؛ اما تا زمانی که یلدا به خودش نمیآمد و پاسخِ کارما به کاوه را نمیپذیرفت، وضعیتش همین بود که بود! ملعبهی انتقام شدنِ او هم درواقع به انگیزهای برمیگشت که از جانبِ خسرو به جانش افتاده بود و او بیخبر از حالِ اکنونِ یلدا در سالنی نسبتاً کوچک که در مجاورت با سالنِ اصلیِ عمارت و پشتِ درِ بسته و قهوهای سوختهای قرار داشت که معمولا درِ آن همیشه قفل بود مگر در مواقعِ خاص، دست به سی*ن*ه به دیوارِ سفید از سمتِ راستِ در که با نورِ نارنجیِ سالن رنگ گرفته بود، تکیه داده و پای چپش را مقابلِ پای راستش نهاده و خنثی و مرموز روبهرو را مینگریست و به موزیکِ کلاسیکی که از گرامافونِ جای گرفته بر روی میز چوبی و نسکافهای با پایههای نیمه بلند پخش میشد، گوش سپرده و با پای راستش هماهنگ با ریتمِ موزیک روی کاشیهای استخوانیِ براقِ سالن ضرب گرفته بود.
این گرامافون و این سالن، نقابِ روی چهرهاش با نیمی خنده و نیمی غمگین، موزیکی که پخش میشد، همه و همه نشانگرِ آن بودند که خسرو خودش را برای مقابله به مثل با هنری آماده کرده بود. مقابله به مثل با هنری یا به روایت دیگر، تداعیِ گذشته که هنری هم دفعهی قبل دقیقا همین کار را کرد! با فاصله از جایگاهِ ایستادنِ خودش، شومینهای قرار داشت که صوتِ ریزِ سوختنِ چوبها درونش به وسیلهی شعلههای آتش، میانِ صدای موزیکِ پخش در سالن گم شده بود؛ اما سکوتِ خسرو و آرامش برقرار شده در محیط، به او این امکان را میداد که همهی صداها را هرچند ریز و کم بشنود. دمی کوتاه سر کج کرده، درحالی که فاصلهی میانِ ابروانش قدری کم شده و اخمی کمرنگ زیرِ نقاب روی چهرهاش بود که میشد از تیزیِ نگاه و کم شدنِ فاصلهی میانِ پلکهایش هم آن را متوجه شد، به تلویزیونِ خاموشِ متصل به دیوار که در بالا و مقابلِ میزِ چوبی و بزرگی که بر رویش یک بطریِ شیشهای با محتوایی طلایی رنگ و دو لیوانِ پایه بلند میانهاش قرار داشتند، نگریست و پلکِ آرامی زد.
خونسردیِ خسرو همیشه عادی و طبیعی بود؛ اما این بار نه! سکوتی که وجودِ خودش و عمارتش را باهم اسیر کرده بود، ترسناک به نظر میرسید و او در این لحظه که تداعیِ گذشته برای خودش هم با موفقیت صورت گرفته بود و شش سالِ پیش در مغزش روی دورِ تکرار بود، پیچیدنِ صدای قهقههای در سرش را نادیده گرفت و سعی کرد نبض زدنِ واضحِ شقیقهاش را بیمحل کند که با دمی عمیق، سی*ن*هاش را همراه با ریههایش سنگین کرد و دوباره سر گردانده، دیدنِ روبهرو را بارِ دیگر ترجیح داد و انتظارِ هنری را کشید. هنریای که خسرو به انتظارش ایستاده بود، با رسیدن به عمارت مقابلِ درِ مشکیِ آن ترمز کرده، ماشین را خاموش کرد و با انداختنِ نیم نگاهی گذرا به نمای سفید رنگِ عمارت و دیوارهای همرنگِ حصار کشیده به دورش، نیشخندی زده، دستش را به کناری برد و در را باز کرد.
با هُل دادنِ در رو به جلو، آن را کامل گشود و کفِ بوتِ مشکیاش را روی زمین و برگِ خشکیدهای که نهاد، از روی صندلی برخاست و ابروانِ باریکش که کمی به هم نزدیک و چشمانش ریز شدند، صوتِ ریز شدنِ برگ کفِ کفشش را در گوشهایش شنید و دستِ چپش که بندِ لبهی در بود را برداشت و پای دیگرش را هم که روی زمین فرود آورد، گامی رو به جلو برداشت و این بار دستِ راستش بود که لبهی در را گرفت و با هُل دادنش رو به عقب، درحالی که سرش را به سمتِ راست کج کرده و فاصلهای میانِ لبانِ باریکش افتاده بود، درِ ماشین را محکم بست.
نگاهِ آبیاش اطراف را کاوید و این بار ماشینِ تیرداد را که ندید، متوجهی عدمِ حضورِ او در عمارت شده، سرش را به سمتِ عمارت کج کرد و گامهایش را روی تنِ خشکیدهی برگهای پاییزی به همان سو برداشت. نسیمِ آرامی که میوزید لبهی سوئیشرتش را از سمتِ چپ به بازی گرفته و کمی به عقب راند و هنری که گویی حسِ بدی از این قرار دریافت کرده و به مغزش الهام شده بود که اتفاقِ خوبی در راه نیست و این هم از آشفتگی و کلافگیای که حتی صدف هم پی به آن برده، مشخص بود، پیش از نزدیک شدنِ کاملش به در، با فاصلهی نسبتاً زیاد از آن ایستاد و دستِ چپش را عقب برده، سوئیشرتش را قدری بالا زد و اسلحهی پشتِ کمرش را میانِ انگشتانِ پوشیده با دستکشِ مشکی و چرمش گرفته، همزمان که دستش را جلو میآورد و سرش را پایین میگرفت، گفت:
- نمیخواستم این رو بگم؛ ولی از اونجا که احساساتِ من هرگز اشتباه نمیکنن امکانِ اینکه توی این ملاقات بخوام حتما یه گلوله رو به سمتِ پدرت در حدِ زخمی شدن بفرستم خیلی زیاده عزیزم!
خشابِ اسلحه را بیرون کشیده و با دیدنِ پُر بودنش، دوباره آن را به جای اولش بازگرداند و مخاطبِ سخنش صدف بود که نشسته بر لبهی تخت درونِ اتاقش، موبایلش میانِ انگشتانش و مقابلِ دیدگانِ قهوهای روشنش جای داشت و او چشم دوخته به صفحهی موبایل و شمارهی هنری که قصدِ تماس گرفتن را با او داشت، لبانِ برجستهاش را روی هم فشرد و به دهان فرو برده، بزاقش را از گلو پایین راند و چون انگشتِ شستش را در میانهی راه برای کلیک کردن روی شمارهی او برای تماس متوقف کرد، کلافه شده بابتِ اینکه خودش هم علتِ این کلافگی را نمیفهمید، اخمِ کمرنگی نقش بسته روی صورتش، دکمهی پاور را فشرد و موبایل را در آنی خاموش کرد. با پرت کردنِ موبایل روی تخت و کنارِ خودش، آرنجهایش را روی زانوانش نهاده، سرش را پایین گرفته و میانِ موهایش که حال دم اسبی بسته شده بودند، پنجه کشید.
صدف آشفته، هنری کلافه و خسرو خونسرد، سه ضلعیِ امروزِ خشاب را تشکیل میدادند که اتصالشان به یکدیگر آنها را به این نقطه کشانده بود! سوی دیگر هنری که پشتِ در ایستاد و با دیدنِ نیمه باز بودنش، لبانش یک طرفه کشیده شدند و تک خندهای کرده، چون فهمید خسرو هم قصدِ بازی همچون خودش را دارد، کفِ دستش را روی در نهاد و با هُل دادنش رو به داخل، واردِ حیاطِ سنگفرش شده، شد. ورودِ او به حیاط هم تنها صوتِ پارسِ سگ را در پی داشت که نگاهِ هنری را هم به سمتِ آن کج کرده، پس از سگ مردی سیاهپوش را دید که مسلح کنارِ سگ ایستاده و به عبارتِ دیگر نگهبان به حساب میآمد و سمتِ دیگرِ هنری هم مردی دیگر ایستاده و هردو نقاب بر چهره داشتند. هنری چشم از مرد گرفته، گامهایش را رو به جلو برداشت و با پیچیدنِ عطرِ شقایقهایی که دفعهی قبل هم حسشان کرده بود، اخمِ روی صورتش رنگ گرفت و به واسطهی حساسیتی که به گلها به جز ارکیده داشت، کمی به گامهایش سرعت بخشید.
پلههای کم ارتفاعِ مقابلش را سریع پیمود و از میانِ دو ستونِ استوانهای و سفید گذر کرده، با همان فاصلهی کم میانِ پلکهایش به سمتِ درِ بازِ سالن گام برداشت و این میان طلوع بود که از پشتِ پنجره ورودِ هنری به عمارت را دیده، اخمِ کمرنگی روی چهرهاش نشست و چشم از پنجره گرفته، سرش را گرداند و به دیوارِ مقابلش که نگریست، پلکِ سریعی زد و مشکوک شده، روی تخت چرخید و با آویزان شدنِ پاهایش از لبهی تخت، دست دراز کرد و موبایلش را از روی عسلیِ کنارِ آن برداشت و همزمان با روشن کردنِ صفحهاش از روی تخت برخاست.
برخاستنِ او ورودِ هنری به سالن و گام برداشتنهایش روی سرامیکهای سفید و براق را در پی داشت که وقتی به انتهای سالن رسید، چشمش به دری افتاد که خسرو دیشب در پیامی که برایش فرستاده و خواستارِ ملاقاتشان شده، از آن گفته بود. تای ابرویی بالا انداخت، به سمتِ در گام برداشت و با ایستادن مقابلش، دست دراز کرده و دستگیرهی نقرهایِ آن را که میانِ مشتش گرفت، آهسته پایین کشید و در را رو به داخل هُل داد.
واردِ فضای سالنی که در امتدادِ سالنِ قبلی قرار داشت، شده و گرمای آن را که نسبت به سالنِ پشتِ سر گذاشته حس کرد و صوتِ موزیکِ آشنایی که به پردهی گوشهایش رسید، بیآنکه نگاهی به اطراف بیندازد به روبهرو چشم دوخت و گامهایی را آرام رو به جلو برداشته، خسرویی که با همان استایلِ قبل به دیوار تکیه داده و سر به زیر افکنده، کاشیها را مینگریست، لب باز کرد:
- اینکه سر موقع میای، تنها چیزیه من رو ممنونت میکنه!
هنری لبخندی یک طرفه زده، تای ابرویش را بالا انداخت و دستانش را کمی بالا آورده، سرِ انگشتِ شستِ هردو دستش را به جیبهای شلوارِ جین و مشکیاش وصل کرده، پلکِ آرامی زد و خونسرد گفت:
کلامِ هنری از زبانش بدونِ روی گرداندن به سمتِ خسرویی که با پوزخند تکیه از دیوار گرفته و صاف میایستاد؛ اما همچنان دست به سی*ن*ه بود، ادا شد. خسرو که بخاطرِ فاصلهی میانشان و زیر بودنِ نگاهِ خودش که آرام بالا میکشید، متوجهی بالا پریدنِ تیک مانندِ هردو ابروی هنری و نگاهِ گوشه چشمیِ او نشد، دمِ عمیقی گرفت و با سنگین شدنِ سی*ن*ه و ریههایش، گامی رو به جلو برداشت و این بار صدای گام برداشتنهایش با آن پوتینهای ساق بلندِ مشکی روی پارکتهای صدفیِ سالن میانِ صوتِ موزیک محو شد و صدای سوختنِ چوبها در آتشِ شومینه حتی محوتر از آن! پیشِ نگاهِ منتظرِ هنری از گوشه چشم که همراهِ قامتش کشیده و سری که ریز و نامحسوس کج میشد، با دور زدنِ میزِ اصلی و پشتِ سر گذاشتنِ صندلیِ چوبیای که در رأسِ آن قرار داشت، به سمتِ میزِ پایه بلندی که گرامافون روی آن جای گرفته و منبعِ صدای سالن به حساب میآمد، آهنگ را قطع کرد و حال به جای موزیکِ کلاسیک، این بار همان صوتِ محو و ریزِ سوختنِ چوبها به گوش میرسید و خسرو کفِ دستِ راستش را روی سطحِ میز نهاده، قدری بدنش را هم به سمت کج کرد و با بالا آوردنِ چشمانِ مشکیاش تصویرِ هنری را میانِ گردیِ مردمکهایش جای داد.
از اینجا به بعدِ داستان چنان برای خسرو هیجان انگیز میشد که ترجیح میداد به جای نگریستنِ زمین، مستقیم به چهرهی هنری نگاه کند و ریز به ریزِ حرکاتِ او را زیرِ نظر بگیرد. واکنشِ مردی همچون هنری در برابرِ اسارت و تهدیدِ جانِ خواهرش در ازای بازگرداندنِ صدف به عمارت و پیشِ خانوادهاش قطعا جالب به نظر میرسید؛ چرا که اوی همیشه حاضر در میدانِ جنگ را شاید تا حدی خلع سلاح میکرد و کسی چه میدانست انتهای این تلافی به کجا میرسید! هنری که سنگینیِ نگاهِ معنادارِ خسرو به روی نیمرُخش را حس کرد، چشم از او گرفته و با پلک زدنی آرام میزِ مقابلش را نگریسته، زبانی روی لبانِ باریکش کشید و به سوی آن گام برداشت. پشتِ میز و کنارِ سومین صندلی از چهار صندلیِ قرار گرفته سمتِ راستِ میز، ایستاد و دستش را به کناری دراز کرده، لبهی تکیهگاهِ صندلی را گرفت و بیتوجه به صوتِ آزاردهندهی کشیده شدنِ پایههای صندلی روی زمین، صندلی را عقب کشید و همزمان که نگاهِ آبیاش خیرهی میز بود، لب باز کرد:
- سکوتت برای قراری که خودت میخواستی، سنگینه خسرو!
خسرو که صدای او را شنید و نشستنش روی لبهی میز را به جای صندلی دید درحالی که دستِ چپش از آرنج روی رانِ پایش قرار داشت و کفِ بوتِ مشکیاش به لبهی صندلی تکیه داده بود، ابروانش را به سمتِ پیشانیاش راهی کرد که این حرکت پشتِ نقابِ روی صورتش پنهان مانده، حینی که چشمانش را به سمتِ راست کج میکرد و پایین میآورد، با سرِ انگشتِ اشارهاش روی سطحِ صافِ میز کشیده و رو به جلو که میبرد، زیرِ سنگینیِ نگاهِ هنری که سرش را برای دیدنش کج کرده و نیمرُخش مقابلِ او قرار داشت، خونسرد و با آرامشی عجیب که برای هنری هم آشکار بود و قدری نامحسوس ابروانِ باریک و مشکیِ کمرنگش را به هم نزدیک میکرد، گفت:
- مطمئن باش حرفهام سنگینتره دوستِ من!
نگاهش را که بالا آورد و حرکتِ دستش را درست لبهی میز متوقف کرد، برقِ چشمانِ مشکی رنگش را میانِ مردمکهای گشاد شدهی هنری قاب گرفت. دستش را از میز جدا کرد و هنری که هنوز هدفِ اصلیِ او از این ملاقات را متوجه نمیشد، کششی بسیار محو به لبانش داده و گام برداشتنهای خسرو به سمتِ میز را دنبال کرد. اویی که سمتِ دیگرِ میز و درست مقابلِ هنری و کنارِ همان صندلیای که از جهتِ مقابل هنری آن را عقب کشیده بود، عقب کشید، دستش را به سمتِ بطری که میانِ میز قرار داشت دراز کرد و آن را که به دست گرفت، لیوانهای پایه بلند را هم به سمتِ خود کشید و بیتوجه به انتظارِ هنری و نگاهِ بدونِ حرفِ او، درِ بطری را باز کرد و با بلند و قدری خم کردنش، فضای لیوان را از نوشیدنیِ طلایی رنگ پُر کرد. لیوان را روی میزِ به سمتِ هنری کشاند و او که قرار گرفتنِ لیوان مقابلش را دید، خونسرد و با نیشخند، گفت:
- داری از نقشههای خودم علیهِ خودم استفاده میکنی؟ بیخیال خسرو، این واقعا بیهودهست!
خسرو تک خندهای تمسخرآمیز نصیبش و بیاهمیت، لیوانِ دیگر را هم از نوشیدنی پُر کرد و سپس بطری را روی میز نهاد. لیوان را از پایهی آن گرفته، بالا آورد و حینی که با گامی به کنار برداشتن، روی صندلیِ چوبی جای میگرفت، خیره شده به چشمانِ هنری که مرموز و عجیب نگاهش میکرد و چهار انگشتش پیچیده به دورِ پایهی لیوان، سرِ انگشتِ شستش را روی لبهی آن حرکت میداد، دستِ آزادش را روی میز و مقابلِ خودش نهاده و انگشتانش را به سمتِ کفِ دستش جمع و دستش را مشت کرد.
- حاشیه رفتن واقعا خسته کنندهست!
هنری هم تای ابرویش را بالا انداخت و تک خندهای کرده، گویی جدلی روانی میانشان به راه افتاده بود که شاید کلامشان باهم دست به یقه نمیشدند؛ اما چشمانشان میلِ عجیبی به درگیری داشتند و هرکدام فقط یک دلیل برای حرکتی نکردن داشتند. سکوتِ فضا، فشرده شدنِ نامحسوسِ سرِ انگشتِ شستِ هنری به لبهی لیوان و از طرفی ضرب گرفتن با انگشتِ اشارهاش به روی پایهی باریکِ آن، بیانگرِ تشنجِ فضا میشدند و خسرو که ترجیح میداد بیش از این با حاشیهها تعلل به خرج ندهد، لیوانش را بالا آورد و با چسباندنش به لبانش، چشم بست و نوشیدنی را به گلویش راهی کرد.
گلویش سوخت و پلکهایش بر هم فشرده شدند و لیوان را که پایین آورد، تمامِ آن خالی شده بود. لیوان را روی میز نهاد، نفسی گرفت و با احساسِ نبضِ شقیقهاش که علتِ تند بودنش را نمیفهمید، کمی ابرو درهم کشید و دستش را به جیبِ شلوارش که رساند، با لمسِ موبایلش آن را بیرون کشید. هنری حرکاتِ خسرو را با چشم دنبال میکرد و چون از این وقت تلف کردنِ او سر درنمیآورد، کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخت و منتظر ماند. خسرو آبِ دهانش را فرو داد و واردِ واتساپ که شد، روی صفحهی فردِ موردِ نظرش کلیک کرد و منتظرِ باز شدنِ آخرین ویسی که از طرفِ او برایش ارسال شده بود، ماند.
چندی نگذشت که ویس باز شد و خسرو نیشخند زده، موبایل را به سمتِ هنری کج و چشمانِ آبیِ او را وادار کرد تا مردد از نگاهِ مشکیِ خودش پایین بیایند و به صفحه موبایل برسند. هنری که صفحهی فردی بدون پروفایل و با نقطه سیو شده را دید که تنها یک ویس اولین و آخرین پیام درونش بود، خواست لب از لب بگشاید که خسرو زودتر از او گفت:
- ویس رو پخش کن!
این بار هنری دستش را از دورِ لیوان باز و به سمتِ موبایلی که خسرو گرفته بود، جلو برده، موبایل را از او گرفت و در آنی ویس را پخش کرد. صدای موبایل تا آخر زیاد بود و سکوتِ حکمفرما در سالن باعث میشد تا صدا را راحت بشنود و با پخش شدنِ صدای مردی چشمانِ هنری کمی ریز شدند و موبایل را قدری بالا آورد که خسرو بالاخره لبخندی یک طرفه بر لبانش نشانده، قدری جسمش را عقب برد و به تکیهگاهِ صندلی که تکیه داد، خونسرد به دیدنِ هنری نشست که گوشهایش پذیرای صدای مرد از درونِ ویسِ درحالِ پخش شده بودند:
- میتونی الان کمک بخوای عزیزم!
و پس از آن فریادِ دخترانه، عصبی و آشنایی که به گوشش خورد یک آن چون سطلِ آبِ یخ روی جسمش خالی شد که همزمان چشمانش اندکی درشت شدند و لبانش فاصلهای به اندازهی خطِ باریکهای را از هم گرفتند:
ویس قطع شد و دیگر صدایی به گوش نمیرسید به جز نفس زدنهای ریز و نامحسوسِ هنری که چندان هم واضح نبودند؛ اما با دقتی که خسرو در واکاویِ حرکاتِ او به خرج میداد، حتی صوتِ نفسهایش را هم میشنید و هنری که شوکِ وارده به جسمش باعثِ لرزیدنِ بسیارِ ریزِ انتهای ابروی راستش شده بود، خیره به صفحهی خاموش شدهی موبایل، پلکِ تیک مانندی زد و گره خوردنِ نفس در ریههایش را به وضوح حس کرد. همین واکنشِ او، باعثِ دست به سی*ن*ه شدنِ خسرو شد که نگاهِ پیروزمندانهاش را میتوانست حتی بدونِ نگریستنِ چهرهاش هم متوجه شود. سرش سنگین بود و دردِ کمرنگی را در بخشی از آن به وضوح احساس میکرد که این بار پلک بر هم فشرد و ریههایش را با دمی عمیق از راهِ بینی پُر و سعی کرد تسلطِ سابقش را بر خود باز یابد که لبانش را بر هم فشرده، پیش از آنکه موبایل را به خسرو بازگرداند، آرام و نامحسوس حینی که زیر افتادنِ کوتاهِ نگاهِ او را میدید و خودش را با فشردنِ فکِ بالا و پایینش بر هم، هنوز ماتِ خبرِ شنیده شده نشان میداد،روی پروفایلِ اکانت کلیک کرد و شماره را که دید، چند دور در ذهنش مرور کرد و وقتی به خاطر سپرد، به صفحهی قبل بازگشت. نامحسوس از بالا نگاهی به او انداخت سرش را بالا گرفت و خسرو که این تلافی به مذاقش خوش آمده بود و میتوانست شش سالِ قبلِ خودش را حال در وجودِ هنری ببیند؛ اما با تفاوتی که کاملا فاحش بود، پا روی پا انداخت و چشم دوخت به اویی که پلک از هم گشوده، نگاهش را به مسیرِ روبهرو که مخالفِ جهتِ قرارگیریِ خسرو بود، دوخت و پس از چند ثانیه لبانش از دو سو به سمتی کشیده شدند و تک خندهای را نثارِ خسرو کرد.
کفِ دستِ چپش را روی سطحِ میز و کنارِ پای خودش قرار داده و تکیهگاهی برای خود ساخته بود و همانطور که همچنان طرحِ خنده روی صورتش خودنمایی میکرد و به خسرو میفهماند که به جلدِ هنریِ قبل بازگشته، بازدمش را بیرون فرستاد و با بالا آوردنِ دستِ راستش با سرِ انگشتانِ اشاره و شست مشغولِ ماساژ دادنِ چشمانِ خستهاش شد و از آنجا که حال، مقصودِ خسرو از چنین ملاقاتی دیگر کاملا برایش آشکار شده و فهمیده بود که او پی به نسبتِ خونیاش با الیزابت برده؛ درحالی که طرحِ نیمرُخش را با چرخاندنِ سرش به سمتِ خسرو به تمام رُخ تغییر میداد، خونسرد، همچون زمانِ ورودش به عمارت و پس از آن به سالن، لب باز کرد:
- تبریک میگم؛ بالاخره این راز رو فهمیدی پس.
خسرو با اینکه از زیرِ نقاب حرکتِ اجزای صورتش نشان داده نمیشدند، هردو ابرویش را بالا انداخت و از آنجا که با وجودِ عکسالعملهای اولیهی او هنوز راضی به اتمامِ این ماجرا نبود و بلعکس، طبلِ آغازِ مبارزهای تازه را این بار به صدا درمیآورد، گفت:
- خوبه که منکرش نمیشی و البته با وجودِ آزمایشی که گرفتیم هم نمیتونی که انکار کنی؛ بگذریم... انگار این برادرِ زیادی خودخواه، هنوز یه ذره از قلبش رو زنده نگه داشته!
کلامش طعنهدار بود و نیشِ حرفش به وضوح میتوانست زهر را در رگهای مغزِ هنری جاری کند؛ اویی که هیچ جوره راضی به باخت دادن نبود و میتوانست هدفِ خسرو از چنین کاری را راحت حدس بزند. همان اول هم حدسهایی را زده بود؛ منتها چون فکرِ اینکه خسرو از ماجرای او و الیزابت خبر داشته باشد را نمیکرد، قیدِ حدسیاتی که حال به وقوع پیوسته بودند را زد! با سکوتش به خسرو مجوز داد تا خودش بیش از این مقدمهی بحث را طولانی نکند و حال که هدفش را تا حدی مشخص کرده بود، به نقطهی اصلی برسد. خسرو هم که متوجهی منظورِ او از سکوتش شد، با نفسِ عمیقی دستانش را از هم گشود و روی لبهی میز نهاده، فشاری ریز به جسمش وارد کرد و سپس از روی صندلیِ چوبی برخاست. از طرفِ دیگر، شاید شنیدنِ صدای الیزابت برای هنری به سطلِ آبی یخ میمانست که بر سرش خالی شد؛ اما جای سوال داشت که با وجودِ سردی، چرا مدام بیشتر گر میگرفت؟
پاسخش خلاصه میشد در دستِ راستِ خسرو که در جیبِ شلوارش فرو رفت و گام برداشتنهای اویی که مسیرش را به سمتِ میزی که گرامافون به رویش قرار داشت و سمتِ چپش بود، کج میکرد و صوتِ قدم گذاشتنش که کفِ پوتینهای مشکیاش روی زمین رقم میزد و پس از رسیدن به میز، دستش را جلو برده و یکی از صفحههای گردانِ گرد و مشکیِ روی میز را به دست گرفت. ظرفیتِ اعصابِ هنری با تعللهای گاه و بیگاهِ خسرو به نود و هشت درصد پُر شده میرسید؛ ولی چون نمیخواست به او ثابت کند که در متشنج ساختنِ اعصابش موفق بوده، پلکهای آتشینش را تنها یک دور محکم بر هم نهاد و با مشت کردنِ دستِ راستش انتظار را برگزید. خسرو که قصدش دقیقا همین بازی با روانِ او بود، درحالی که پشت به هنری و رو به گرامافون ایستاده بود، صفحهی گردانی که به دست داشت را با قبلی جایگزین کرد و سوزنِ گرامافون را تنظیم کرده روی صفحهی گردان، آن را راه اندازی کرد.
زمانِ کمی که گذشت، صدای موزیکِ جدید را در سالن پخش کرد و خسرو پلک بر هم نهاده با آرامش روی پاشنهی پوتینهایش کوتاه چرخید و به سمتِ هنری برگشت که منتظر نگاهش میکرد و به سختی و با فشار آوردن به دستِ پوشیده از دستکشِ مشکی و چرمش بود که خودش را کنترل میکرد مبادا بلایی بر سرِ خسرو بیاورد. شاید همه دیوانگیِ او برای صدف را دیده بودند؛ اما هیچکس خبر نداشت که الیزابت هم برایش خطِ باریکهی مرزی بود که به اندازهی تار مویی بود و فاصلهی میانِ عقل و جنونش را تعیین میکرد و شاید خسرو هم نمیدانست که دستش درونِ لانهی مار جای داشت! صدای قدم برداشتنهایش این بار به سمتِ رأسِ میز که میانِ موزیکِ پخش شده به خاطرِ صدای متوسطش تا حدی شنیده میشد، کاملا مته بر اعصاب و روان به حساب میآمد و او که پشتِ صندلیِ جای گرفته در رأسِ میز ایستاد، خیره شده به چشمانِ هنری با نگاهی بُرنده، خونسرد لب از لب گشود:
- این بار اونی که دستش زیرِ ساطوره، تویی هنری! میدونم قبولِ باخت برات سخته؛ اما از بختِ بد برای نجات دادنِ خواهرت فقط دو راه داری!
هنری هردو ابرویش را به سمتِ پیشانیاش هدایت کرد و خطوطی کمرنگ را روی آن نشاند و باز هم سکوت کرد که خسرو این بار هردو دستش را بالا آورد و با گامی به کنار برداشتنش که موجبِ ایستادنش سمتِ چپِ صندلی شد، کفِ دستانش را روی میز نهاد و قدری کمر خم کرده، همچون قبل ادامه داد:
- میتونی صدف رو برگردونی به عمارت و همه چی رو بدونِ دردسرِ بیشتر تموم کنی و یا...
نیشخندی زده پیشِ نگاهِ تیزِ هنری که به وضوح نشان نمیداد تا چه حد درحالِ کنترل کردنِ عصبانیتش است، قدری کششِ لبانش را بیشتر کرد که شاید زیرِ نقاب پنهان میماند؛ اما برقِ چشمانش هم برای اینکه هنری متوجهی حالتِ پنهان شدهی چهرهی او پشتِ نقاب شود، کفایت میکرد و در نهایت تیرِ آخر را هم زد:
- دو روز زمان داری خودت خواهرت رو پیدا کنی جنابِ اِسمیت! دقت کن؛ فقط دو روز! اگه به سومین روز برسیم و خبری ازت نباشه، میتونی از صبح جلوی در بایستی و منتظرِ جسدِ تیکه- تیکه شدهی خواهرت پشتِ درِ ویلا باشی!
تغییری در حالتِ چهرهی هنری ندید؛ بنابراین همزمان با برداشتنِ کفِ دستانش از روی میز کمرِ خمیدهاش را صاف کرد و دستانش را در جیبهای شلوارش فرو برده، خونسرد زبانش را به سکوت پیوند زد و حرفی نزدن را خواستار شد. این حرفی نزدن و سکوتش به هنری فرصتِ فکر کردن داد، که در سکوتِ مغزش و درحالی که صوتِ موزیکِ درحال پخش به گوشهایش میرسید، پلک بر هم قرار دهد و بدونِ درهم شکستنِ شکلِ خنثیِ صورتش، نفسِ عمیقی کشید و با نهادنِ کفِ کفشش روی زمین وارد کردنِ فشار و نیرویی به آن، از روی میز بلند شد. چشم باز کرد و نیشخندِ خسرو را با نیشخندی شبیه به خودش پاسخ داد و با بالا آوردنِ دستانش، حینی که به پهلوی چپ مقابلِ خسرو ایستاده بود، سرش را پایین گرفت و نگاهِ او را خیرهی نیمرخِ زیر افتادهی خود نگه داشت و سرِ انگشتانِ شست و اشارهی دستِ راستش را به انتهای دستکشِ دستِ چپش وصل کرده، همانطور که قدری پایین میکشید خونسرد و با صدایی کم گفت:
- انگار هنوز متوجه نشدی من چه آدمیام خسرو، مگه نه؟
تُنِ پایینِ صدایش واضح به گوشِ خسرو نرسید؛ اما خودش سر بالا گرفته، دستانش را پایین انداخت و یک تای ابرویش تیک مانند پرشی به مقصدِ پیشانیاش را انجام داده، بدون نگاه کردن به خسرو درحالی که نگاهش مرموز شده بود رو به جلو گام برداشت و این رفتارش خسرو را متعجب کرده بابتِ چنین برخوردی، چشمانش را ریز کرد و هنری همین که به در رسید، مکث کرد و در جایش ایستاد. کوتاه روی پاشنهی بوتهایش به عقب چرخید و دستِ چپش را بالا آورده، سوئیشرتِ مشکیاش را از سمتِ چپ کنار زد و دستش را به پشتِ کمرش رسانده و با لمس کردنِ اسلحهاش، همزمان با بیرون کشیدنِ اسلحه و بالا آوردنش پیشِ چشمانِ مشکوکِ خسرو، لب باز کرد:
- فکر کنم الان متوجه میشی که انتخابم کدوم راهه!
بلافاصله پس از اتمامِ حرفش بازوی راستِ خسرو را هدف گرفت و انگشتِ اشارهاش را روی ماشه فشرده، صوتِ آزاد شدنِ گلوله با اوج گرفتنِ موزیک هماهنگ و در فضا اکو شد که فریادِ نه چندان بلندِ خسرو از بهرِ درد را هم در پی داشت. هنری اسلحه را با همان جدیت و اخمِ پررنگِ روی صورتش پایین آورده، دستِ دیگرش را جلو برد، دستگیره را پایین کشید و در را که باز کرد، رو به بیرون گام برداشت و پس از آن صدای بسته شدنِ در بود که در گوشهای خسرویی که بازوی زخمیاش را با چهرهای جمع شده گرفته و خون روی دستش حرکت میکرد، پیچید. خسرو نفس زنان و درحالی که قفسهی سی*ن*هاش به تندی بالا و پایین میشد، پلک از هم گشود و درِ بسته شده را که نگریست، فشارِ دستش روی بازویش بیشتر شده، گرمای خون را جاری شده پشتِ دستش احساس کرد و لبانش را محکم بر هم فشرد و به دهان فرو برد. جنگِ اصلی دراصل به خاطرِ الیزابت نبود؛ در رأسِ این نبرد تنها یک نفر قرار داشت، صدف!
صوتِ گلوله که از بندِ اسلحه رها شده و مسیرِ حفاریِ بازوی خسرو را در پیش گرفته بود، با زنگ خوردنِ آلارمِ موبایلِ آسایی که درونِ اتاق روی تختِ تک نفره به پهلو دراز کشیده و خوابِ عمیقش را زنگِ بلندِ ساعتِ موبایلش بر هم ریخته، درحالی که موهای فر شده و خرماییاش آشفته روی صورتِ چسبیده به بالشِ سفیدش پخش شده بودند، با کرختی پلک بر هم فشرد و ابروانِ باریکش را برای ساختنِ ردِ اخمی پررنگ به هم نزدیک ساخت. دستِ چپش را با سستی روی پتوی سفید بالا کشیده و همانطور که میانِ پلکهایش چاکی با قطرِ بسیار کم ایجاد میکرد، دستش را به عسلیِ کنارِ تخت رساند و به واسطهی پخش بودنِ موهایش روی صورتِ روشنش فضای اتاق را از پسِ فاصلهای که میانِ موهایش بود میدید. با کفِ دستش سطحِ عسلی را به دنبالِ موبایلش لمس کرد و با برخوردِ سرِ انگشتانش به موبایل، آن را به دست گرفته و از روی عسلی بلند کرد. نفسش را محکم و پوف مانند بیرون فرستاده، چرخی زد و این بار رو به سقف که دراز کشید، با همان شلختگی و موهای پریشان و اخمِ پررنگ روی چهرهاش زنگِ ساعت را قطع کرد و موبایل را سمتِ راستِ تخت و کنارِ بالشِ دیگر انداخت.
نیازِ شدید به خواب را در بند- بندِ وجودش حس میکرد که این بار به جهتِ مخالف و سمتِ چپ چرخیده، بارِ دیگر چشم بست و برای خوابیدن تلاش کرد. در اتاقی که کنارِ اتاقِ آسا قرار داشت و متعلق به فرزندانش بود، آفتاب در سمتِ چپِ اتاق که رنگِ دیوار و وسایلش صورتش بود، روی صندلی به همان رنگ و پشتِ میز تحریرِ چوبیِ همرنگش که البته صورتیِ کمرنگ بود و تضادِ ریزی ایجاد میکرد، نشسته و دخترکی روی پاهایش جای گرفته، سرِ هردو پایین و آرنجِ دستِ چپِ هردو روی سطحِ میز بود. کتابِ رنگ آمیزی روی میز باز شده و مداد رنگیها هرکدام روی میز افتاده بودند. مداد سیاه میانِ انگشتانِ کوچکِ دخترک حبس بود و او محکم برای پررنگ شدنِ رنگِ نقاشی نوکِ آن را روی صفحه میکشید و لبانِ باریک و صورتیاش به لبخندی شیرین مزین شده بودند.
آفتاب هم که لبخند روی لبانِ قلوهای و سرخش نما داشت و دستِ راستش را دورِ بدنِ لاغر و کوچکِ او حلقه کرده بود، به رنگ آمیزیِ او نگاه میکرد و گه گاهی سرش را کج کرده، صورتش را جلو میبرد و لبانش را برای بوسهای محکم به گونهی او میچسباند که خندهی دختربچه را هم در پی داشت. اتاقی که محلِ حضورِ آنها بود، از طریقِ رنگِ دیوار و وسایل به دو نیمه تقسیم میشد که سمتِ چپ با رنگهای صورتی متعلق به دختربچه و سمتِ راست با رنگِ آبی متعلق به برادرِ او میشدند که دو تختِ خوابِ تک نفره و همرنگ با دو نیمهی دیوار هم در همانجا قرار داشتند. آفتاب دستِ راستش را از دورِ کمرِ دخترک باز کرده و با بالا آوردنش، آرام انگشتانِ کشیدهاش را میانِ تارِ موهای بلند، خرمایی و صافِ او که دم اسبی بسته شده بودند، حرکت میداد و نوازش و لبخندِ دندان نمایش را لب بسته کرد.
با شکسته شدنِ نوکِ مداد در اثرِ فشارِ زیادِ دستِ دخترک، او مداد را بالا آورد و آفتاب ریز و کوتاه خندیده، همان دستش که آرنجش را روی میز قرار داده بود، بالا آورد و با سرِ انگشتانِ شست و اشارهاش انتهای مداد را که گرفت، آرام از میانِ انگشتانِ دختر بیرون کشید و سرش را که به سمتی کج کرد، با چشمانِ قهوهای و درشتش به دنبالِ تراش روی میز گشت و با همان دستی که مداد را گرفته بود، تراشی که درست گوشهی همان نقاشیای قرار داشت که دختر درحال رنگ کردنش بود، برداشت و بارِ دیگر دستِ راستش را از کنارِ پهلوی دختر عبور داده مقابلِ شکمش توقف کرد و تراش را به همان دست داد. مشغولِ تراش کردنِ مداد شده و نگاهِ عسلیِ دختر را که خیره به نیمرخِ خود حس کرد، سرش را دوباره به سوی او کج کرده و با پررنگ ساختنِ لبخندش باز هم لبانش را محکم به گونهی او چسباند که لبانِ دخترک به لبخندی شیرین باز شدند و کوتاه خندید. همزمان که کارِ تراشِ مداد تمام شد، دستگیرهی نقرهایِ درِ اتاق پایین و در آرام رو به داخل کشیده شد.
باز شدنِ در نگاهِ آفتاب و دختر را به آن سمتِ هدایت کرد و این بار هردو نظارهگرِ جای گرفتنِ قامتِ مردانه و لبخند بر لبی میانِ درگاه شدند. مردی که درِ اتاق را باز کرده بود، رو به هردو لبخندش را دندان نما کرده و گامی رو به جلو برداشت و در را پشتِ سرش باز نگه داشت. آفتاب مداد و تراش را با هم روی میز نهاده، خیره به چشمانِ قهوهای تیرهی مرد با لبخند گفت:
- صبح بخیر بابا!
مرد که گامهای بلند برمیداشت، خودش را به آنها که پشتِ سرشان و پایینِ تخت پنجرهی بازِ اتاق بود که نورِ خورشید از آن به داخل میتابید، خم شده و ابتدا دستش را پشتِ گردنِ دخترک که با لحنی کودکانه «سلام بابا بزرگ» گفت، قرار داد و با کمر خم کردنش لبانِ باریکش که تهریشِ جوگندمی احاطهگرشان بود را به موهای دخترک چسباند و پس از بوسهای کوتاه، گامِ دیگری رو به جلو رفته، این بار دستش را پشتِ گردنِ باریک و ظریفِ آفتاب نهاد و قلقلکِ موهای او پشتِ دستش را حس کرده، سر خم کرده و لبانش موهای معطر و صافِ او را نشانه گرفتند که آفتاب با آرامش پلک بر هم گذاشته و با کشیده شدنِ بیشترِ لبانش از دو سو، برجستگیِ گونههایش هم نمایان شدند و همین که مرد سرش را عقب برد، مژههای بلندش را از هم فاصله داد و سپس چشمانِ او را شکار کرد. مرد با لبخند مشغولِ نوازشِ موهای آفتاب شده و همانطور که نگاهش بینِ آفتاب و دخترک جابهجا میشد، گفت:
- خب خانمها، سر صبح چه خبره اینجا؟
آفتاب مدادِ تراش شده را به دستِ دختر سپرد و هردو نگاهی به چهرهی هم انداختند و کوتاه خندیدند که مرد هم با خندهی آنها به خنده افتاد و مشغولِ صاف کردنِ یقهی پیراهنِ خاکستریِ تنش شده، دستی به موهای پرپشت و جوگندمیاش کشید و با مرتب شدنشان این بار دخترک با شیرین زبانی پاسخ داد:
- داریم نقاشی رنگ میکنیم باباجون؛ تو هم میای؟
سپس با نگاه کردن به مرد که همچنان کنارِ آفتاب ایستاده بود، برای قبول شدنِ خواستهاش چند بار سریع پلک زد و مرد نگاهی به چهرهی خندانِ آفتاب انداخته و با دیدنِ اینکه در عملِ انجام شده قرار گرفته، ناچار سر تکان داد و با عقب بردنِ دستش از موهای آفتاب رو به جلو گام برداشت و این بار مقابلِ آنها که ایستاد، نگاهی به قامتِ دختر که با آن سرهمیِ بنفش بانمک تر از همیشه به نظر میآمد، انداخت و مداد را از او گرفته، مشغولِ رنگ آمیزیِ گوشهای از نقاشی شد و در آن بین از گوشه چشم آفتاب را نگریسته و لب باز کرد:
- از شهریار چه خبر بابا؟
آفتاب که بحث را کشیده شده به سمتِ شهریار دید، لبخندش کوچک شده، نگاهِ گوشه چشمیِ پدرش را با نیم نگاهی گذرا پاسخ داد و گفت:
- سرکارشه دیگه بابا، دیشب فقط نتونست بهم زنگ بزنه!
نامِ شهریار برای احساسِ دلتنگی در وجودش کافی بود که نفسِ عمیقی کشید و پدرش که احساسِ آفتاب را متوجه شد، همانطور که نگاهش را خیره به نقاشی نگه داشته بود، آرام و کمی جدی گفت:
- توی این دورهی نامزدی خوب فکر کن آفتاب؛ نمیخوام الکی روی پسرِ مردم عیب بذارم وقتی ایرادی ازش ندیدم و اتفاقا به نظرم پسرِ خوب و کاری و با اخلاقیه؛ ولی کارش سنگینه، با این کنار میای؟
آفتاب لبخندی تصنعی را نثارِ نگاهِ پدرش کرد و کوتاه جواب داد:
مرد که بحث در این باره را بینتیجه میدید، با دمِ عمیقی به ادامهی رنگ آمیزیِ نقاشی پرداخت و آفتاب نفسش را با روی هم نهادنِ آرامِ پلکهایش، آسوده بیرون فرستاد و همراهِ پدرش این سکوتِ افتاده میانشان را همراهی کرد که تنها صدای بسیار ریزِ کشیده شدنِ مداد روی صفحه برای رنگ شدنِ نقاشی در این میان پارازیت میانداخت. آفتاب غرق در فکر به حرکتِ دستِ پدرش مینگریست و مرد هم درگیرتر از او، تنها با اخمِ ریزی جا خوش کرده روی پیشانیِ گندمیِ قدری تیرهاش، نگاهش را زومِ برگه کرده بود و در آخر دخترک که در آغوشِ آفتاب بود، پاهایش را آرام تکان میداد و با لبخندی به پدربزرگش نگاه میکرد و تنها کسی بود که در آن بین افکارش با مابقی کاملا در تضاد بود. مرد که بالاخره کارش با نقاشی به درخواستِ دخترک تمام شده بود، مداد را روی صفحه و درست همان بخشِ رنگ شده نهاده، کمر صاف کرد و بازدمش را بیرون فرستاد. آفتاب تای ابرویش را کوتاه بالا انداخت و مرد با سر کج کردنش به سمتِ راست، چشمانِ عسلی و براقِ دختربچه را شکار کرد و دستش را جلو برده، با لبخندی کمرنگ که به تازگی چهرهاش را زینت داده بود، موهای او را نوازش کرد.
دستش را که پایین انداخت، نیم نگاهی کوتاه و گذرا را به سمتِ آفتاب روانه کرد و با چرخیدن روی پاشنهی پاهای پوشیده با جوراب خاکستریاش روی فرشِ کوچک و نرمِ اتاق، سری آرام تکان داد و وقتی پاسخش را متقابلاً از جانبِ آفتاب با سر تکان دادنی به همان شکل و لبخندی کمرنگ دید، بدنش را به سمتِ درِ اتاق چرخاند و همین که به درِ باز رسید، دستگیرهی آن را لمس کرد و گامهایش را رو به جلو برداشته، همزمان با خروجش از درگاه در را پشتِ سرش بست. بسته شدنِ در با فشرده شدنِ لبانِ آفتاب روی هم مصادف شد و او نفسش را محکم و کلافه از راهِ بینی بیرون فرستاد و مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانیاش با دو انگشتِ شست و اشاره شده، دستش را پایین انداخت و چانهاش را روی پشتِ انگشتانِ خمیدهاش نهاده، به روبهرو و عروسکِ خرسِ کوچک و سفیدی که یک بالشتکِ قلبی شکلِ قرمز رنگ به دستانش وصل بود، خیره شد.
چشمانِ قهوهای رنگش قفل روی عروسک و دستِ راستش بارِ دیگر میانِ موهای دخترک میلغزید و آرام پایین میرفت. ذهنِ آفتاب این روزها خیلی درگیر بود و خودش هم نمیدانست، شاید تردیدهایی که در رابطه با شهریار به جانش میانداختند این چنین مغزش را آشفته میکردند، هرچند که او به انتخابش مطمئن بود! دستش را پایین انداخت و چانهاش را هم همزمان از روی دستش برداشته، سرش را به سمتِ دختر چرخاند و همزمان با نشاندنِ بوسهای نرم روی موهای او، دمِ گوشش با مهربانی لب باز کرد:
- من برم مامانت رو بیدار کنم؟ هوم؟
دختر از گوشهی چشم نگاهی به او انداخت و سر تکان داد که آفتاب هم با یک دور فشردنِ ملایمِ جسمِ کوچک و ظریفِ او در آغوشش و نشاندنِ بوسهای محکم این بار روی گونهی او، پهلوهایش را با دو دست گرفته و حینی که او را از روی پاهایش پایین میآورد، خودش هم از روی صندلی برخاست و دخترک جای او را گرفته، روی صندلی نشست. آفتاب روی پاشنهی پاهایش به عقب چرخیده و دستش را کوتاه به نشانهی خداخافظی بالا آورده، کنارِ صورتش ریز تکان داد و دخترک هم با سر کج کردنی به سمتِ شانهی چپش پاسخ داد و آفتاب با رو گرفتن از او، به سمتِ در رفت و پس از باز کردنش، از اتاق خارج شده و در را آرام پشتِ سرش بست. اتاقِ آسا کنارِ همان اتاقی که از آن خارج شده بود، قرار داشت و او با ایستادن پشتِ درِ چوبی و نسکافهای رنگی که کنارِ اتاقِ دیگری زیرِ پلهها بود، دستش را بالا آورده و با نشاندن روی دستگیرهی نقرهای، آن را رو به پایین کشید و در را به سمتِ داخل هُل داد و سپس اولین گامش را به داخل برداشت و در را آرام پشتِ سرش بست و تکان خوردنِ ریزِ آسا که پشت به او دراز کشیده بود را دید.
لبخندی زده، دستی به یقهی ایستادهی بلوزِ قرمز رنگِ تنش کشیده، لب به دندان گزید و با گامهایی بلند و آرام خودش به تختِ آسا رساند و با ایستادن کنارِ تخت که درواقع پشتِ سرِ آسا میشد، دستش را جلو برده و سرِ انگشتانش را به شانهی او رساند و همزمان با ریز تکان دادنش برای بیدار شدن که لرزشِ پلکهای او را هم در پی داشت و آفتاب که این بدونِ واکنش بودنِ او را دید، تای ابرویی بالا انداخت و دستش را عقب کشیده، طبقِ معمولِ همیشه طرهای از موهای او به دست گرفته، با همان لبخند روی لبانش موهای آسا را جلوی صورتش برد و درست زیرِ بینیِ سر پایین و اندک قوزدارش گرفته، او که خارش و قلقلک بینیاش را احساس کرد، پلک بر هم فشرد و سرش را عقب کشید که آفتاب هم موهایش را رها کرده، همانطور که میخندید کفِ دستش را روی تشکِ تخت نهاد و آسا به سمتش چرخیده، از لای پلکهای نیمه بازش با صدایی خشدار و لحنی خسته خیره به صورتِ خندانِ او بالای سرش گفت:
- به خدا که تو مرض داری آفتاب!
آفتاب سرش را بالا گرفته و بلند خندید که آسا سر چرخانده، بالشِ دیگری که کنارِ سرش بود را برداشت و به سمتِ آفتاب پرت کرده، آفتاب با برخوردِ بالش به تختِ سی*ن*هاش آن را گرفته و آسا با حرص، همانطور که نیمخیز میشد، ادامه داد:
- تو سحرخیز نمیشی تا کامروا باشی؛ خودت بگو چه خبره، لابد مجنون زنگ زده!
آفتاب لبانش را برای کنترلِ خندهاش جمع کرد و بالش را که میانِ هردو دستش گرفته بود، جلو برده و به شانهی آسا کوبید که او هم بالاخره لبانش از دو سو کشیده شدند و کوتاه خندیده، تارِ موهای پریشانش را از روی صورتش کنار زد و سر چرخانده به سمتی دیگر، این بار همان بالشی که جایگاهِ سرش بود را برداشت و همزمان که لبانِ کش آمدهاش را جمع میکرد، بالش را جلو برد و خواست به صورتِ آفتاب بکوبد که او بالشِ دستش را به عنوانِ سپر بالا آورد و مانع شده، در عوض خودش آن را روی سرِ آسا فرود آورد و صدای خندههایشان بلند شد.
یک نبردِ لطیف با بالش، در نهایت هردو را به پهلو و روبهروی هم درحالی که بالشها در دستانشان بودند، انداخت و صدای خندههایشان آرامتر شده بود. آسا که به پهلوی راست و آفتاب روی پهلوی چپ افتاده، نگاهی به هم انداختند و لبخندِ هردو پررنگ شد. آسا دستش را جلو برده و به آرامی تارِ موهای افتاده جلوی صورتِ آفتاب را با سرِ انگشتانش به عقب راند و پشتِ گوشش که پناه داد، چشمکی برایش زد و گفت:
- نگفتی! آفتاب از کدوم طرف طلوع کردی؟
آفتاب خندید و پاسخ داد:
- از اون جهتی که روزِ تعطیلت رو خراب کنم.
آسا گونههایش را باد کرد و همزمان با چرخاندنِ سرش رو به سقف پلکهایش را آرام بر هم نهاده، از میانِ حفرهی ریزی که لبانش ساخته بودند نفسش را محکم بیرون فرستاد و کفِ دستش را به گرمای پیشانیاش چسبانده، با فاصله دادنِ مژههایش از هم، گفت:
- باید حدس میزدم که توی روزِ تعطیلم از دستِ تو آسایش ندارم؛ روزهای کاریم مهرداد و نگار، تعطیل هم تو!
آفتاب با قرار دادنِ دستش زیرِ سرش، کمی چشم در حدقه چرخاند و به شوخی گفت:
- اتفاقا تا همین الان منم با نگار سرگرم بودم و داشتم باهاش کتابِ نقاشی رنگ میکردم؛ یعنی به عبارتِ دیگه تنها نیستی خواهرم!
آسا از گوشهی چشم به آفتاب نگاه کرد و با دیدنِ شانه بالا انداختنِ بانمکش، تک خندهای کرده، با دستش علامت داد که آفتاب به سمتش بیاید و هماهنگ با آن گفت:
- بیا اینجا ببینمت!
آفتاب از خدا خواسته خودش را روی تخت به سمتِ او کشید و آسا با تکیه دادنِ گردنش به تاجِ تخت، قرارگیریِ سرِ آفتاب را روی شانهی راستش درحالی که پیشانیاش چسبیده به خطِ فکش بود، احساس کرد و دستش را دورِ شانههای او پیچیده، آفتاب را به خود فشرد و او هم با دمِ عمیقی، دستِ راستش را روی شکم و دستِ چپش را از پشتِ کمرِ آسا رد کرد و با اتصالِ انگشتانش به یکدیگر او را محکم به آغوش کشید و حرکتِ دستِ او میانِ موهایش را احساس کرد. لبخندی از این آرامشِ جاری شده میانشان بر لبانِ هردو جا خوش کرده، آفتاب گفت:
- میگم نظرت چیه بریم برای راندِ دومِ خواب؟
آسا بلند خندید و همانطور که انگشتانش میانِ تارِ موهای آفتاب تا پایین و کمی بالاتر از کمرش پایین کشیده میشدند، لب باز کرد:
- والا مامان سرِ صبحی با دمپاییای چیزی میافته دنبالمون؛ ولی عیب نداره، بیا که اصلا خواب الان میچسبه!
آفتاب با خنده سر تکان داد و هردو با کشیدنِ نفسِ عمیقی درحالی که آسا گونهاش را به سرِ آفتاب تکیه داده و با هر نفسش تارِ موهای او ریز میلرزیدند و آفتاب هم گونهاش روی شانهی او قرار داشت، پلک روی هم نهادند و برای استفاده از این آرامشِ تازه جریان یافته، خیلی زمان نبرد که هردو با منظم شدنِ نفسهایشان به خواب رفتند. خوابِ آنها چه در شبِ قبل و چه در صبحِ امروز آسوده بود؛ درست برعکسِ کیوانی که شبِ قبل اصلا خوب نخوابیده و وقتی تازه صبح توانسته بود دستِ یاریِ خواب را به دست گیرد و دمی آسایش را زیرِ پوستش احساس کند، به خود آمد و بیدار شدنش برای سرکار رفتن تمامِ آسایشش را بر هم ریخت. اویی که با گذرِ زمان و رسیدنِ روز به عصرگاه با چشمانی خسته که رگههای سرخ به خوبی هالهای دورِ گردیِ مشکی رنگشان را تشکیل داده بودند، همراه با کاوه در راهروی اداره قدم میگذاشت و اصلا حواسش به کار و پرونده نبود و این را زودتر و بهتر از هرکسی تنها یک نفر متوجه میشد و آن هم کاوه! کاوه که رفاقت او را به وصلهای جدانشدنی از کیوان تبدیل کرده بود و حال او راحت تر میتوانست متوجهی گرفتگیِ واضحِ کیوان شود، هرچند که از همان صبح هم فهمیده بود.
کاوه لب بر لب فشرده و نگاهش را به سمتِ کیوان که کلافه میانِ موهایش پنجه میکشید، هُل داد و دلیلِ این حالِ اویی که همیشه در شوخترین و خندانترین حالتِ ممکن قرار داشت را نمیفهمید و همین هم آزارش میداد. کیوان از صبح نه تمرکز داشت، نه حوصله و نه حتی خیلی حرف میزد؛ شاید گه گاهی حرفهایش دیگران را به خنده میانداخت، اما نه به گونهای که واقعا برای شوخی بیان شود و یا حتی خودش هم لبخندی بزند. از این رو پیش از رو به جلو گام برداشتن، قدمی به کنار برداشت و با کم کردنِ فاصلهاش با کیوان که انگار در عالمِ دیگری سِیر میکرد، حینی که محوطهی راهرو را پشتِ سر گذاشته و بیرون میآمدند خیره به نیمرخِ او دستش را روی شانهاش نهاد و آرام لب باز کرد:
- چت شده کیوان؟ از صبح همهاش توی خودتی!
کیوان که قرارگیریِ دستِ کاوه روی شانهاش و شنیدنِ صدای او هم نتوانست بندِ افکارش که همگی به ساحل متصل میشدند را پاره کند، تنها سر به سمتِ کاوه چرخاند و چشمانِ قهوهای، پرسشگر و نگرانِ او که ابروانش کمی به هم نزدیک شده بودند را نگریست. کیوان چارهای جز درونِ خودش بودن را نداشت چون نمیتوانست حرفی هم بزند و لب باز کرده، بگوید که به احتمالِ بسیار قوی عاشقِ دخترِ خلافکاری شده که هنوز هم پروندهاش باز بود و خودش هم در دستگیریاش نقش ایفا میکرد؛ بنابراین به سکوت بسنده کرد و تنها همراهِ کاوه از راهرو خارج و واردِ محوطهی بیرون که شدند، کیوان جلوتر از کاوه پلههای کم ارتفاع را یکی پس از دیگری پشتِ سر گذاشت و سریع پایین رفت که کاوه هم بالای پلهها ایستاده، تنها پایین رفتنِ او را با پلکهای نیمه باز و ابروانِ نزدیک به یکدیگرش نظارهگر شد. کیوانی که همیشه هم گام با او جلو میرفت، این بار راهش را کشید و کاوه را عقب تر از خود رها کرد؟ چه چیزی فکرِ او را تا این اندازه درگیر کرده بود؟
این سوالات که در مغزِ کاوه چرخ خوردند، او با فوت کردنِ محکمِ نفسش رو به بیرون، دستانش را به کمرش بند کرده و کمی گردنش را رو به پایین خم کرد و چشمانش را برای دیدنِ روبهرو در حدقه بالا کشید. کیوان که گویی تازه پی به نبودِ کاوه کنارش برده بود، انگار که مغزش تازه هوشیار شده باشد، سر چرخاند و با دیدنِ جای خالیِ کاوه، چرخِ ریزی به پاشنهی کفشهایش داد و چشمانش را در حدقه به گوشه کشیده، با سر کج کردنی که نیمرُخش را مقابلِ کاوهی بالای پلهها به نمایش میگذاشت، این بار کامل به سمتِ او چرخید و برای دیدنش سرش را قدری بالا گرفته، شانههایش را کوتاه به نشانهی «چیه؟» بالا انداخت و کاوه تنها سری به طرفین تکان داد که معنایش برای کیوان مجهول ماند و نفهمید برای تاسف بود یا...
هرچه که بود، با پایین افتادنِ دستانِ کاوه از پهلوهایش و پیراهنِ لی و آبی رنگی که روی تیشرتِ مشکی به تن داشت و یک گام رو به جلو برداشتنش، برای کیوان همانطور مجهول ماند و او بیخیالِ رسیدن به جوابش شده، رو از کاوه گرفت و جلو- جلو گام برداشت و کاوه هم در همان دم با پایین آمدنی سریع پلهها را پشتِ سر گذاشت و با فاصلهای اندک از کیوان شروع به گام برداشتن کرد. هیچکس به این روی کیوان عادت نداشت؛ حتی خودش! خودی که کنارِ درِ سمتِ راننده ایستاده و بیحرف با باز کردنِ در و کشیدنش به سمتِ خود، یک گام رو به عقب برداشت و بعد سریع روی صندلی جای گرفت. همان دم کاوه هم کنارش روی صندلیِ شاگرد نشسته و با بسته شدنِ درِ سمتِ او، کیوان در سکوت ماشین را روشن و حرکتش را شروع کرد.
زمان به کندی میگذشت، درست برعکسِ خواستِ کیوان! او به دنبالِ گذرِ سریعِ ثانیهها از پسِ یکدیگر بود؛ اما انگار هر ثانیه به اندازهی یک قرن برای او کش میآمد تا راهِ فراری شدن از زیرِ سنگینیِ نگاههایی که دردش را نمیفهمیدند برایش سد کند! دنده را عوض کرد و از ذهنش گذشت که شاید کاوه هم چون او با دردِ عشق جنگیده بود؛ اما وضعیتشان اصلا باهم قابلِ قیاس نبود، چرا که مسئلهی عشق در نظرِ هردویشان موضوعی متفاوت تعبیر میشد که کاوهی خیره به نیمرُخِ کیوان هم به خاطرِ ندانستنِ مشکلِ او، درکش نمیکرد و این سنگین بود!
کیوان آبِ دهانش را فرو داد، فرمان را به چپ چرخاند و با نگاهی تیز که معمولا از اوی همیشه خندان بعید بود، خیره به مسیرِ روبهرو از ماشینِ سمتِ راستی سبقت گرفت و کاوه ناراضی از این سکوتی که هیچ به او نمیفهماند، بالاخره لب از لب گشود و با کلافگی گفت:
- چته کیوان؟ از دیشب تا حالا صاعقه زده بهت؟
صاعقه زده بود؟ قطعا! اگر صاعقه نزده بود که این کیوان برای خودش هم غریبه نمیشد. صاعقه زده بود که کیوان حتی نمیتوانست به دوستِ قدیمیاش حرفی بزند و تنها به سکوتِ خود پناه برده بود. این صاعقه درست قلب و عقلِ کیوان را باهم موردِ تهاجمِ خود قرار داده بود! کیوان سر چرخاند و با دیدنِ کاوه که منتظر و با اخمِ کمرنگی نگاهش میکرد، با نفسِ عمیقی که شبیهِ آه بود، همزمان که با سرِ انگشتِ اشارهاش روی فرمان ضرب میگرفت، خسته از جدالی بیپایان با خودش پاسخِ کاوه را داد:
- نمیدونم کاوه، رسما دیوونه شدم!
کاوه برای عوض کردنِ جَو، درحالی که کنترلِ کششِ ریزِ لبانش را نداشت، مسیرِ مقابلشان را به تماشا نشست و با تکیه دادنِ آرنجش پایینِ شیشهی کنارش گفت:
- مگه نبودی داداش؟
کیوان که اصلا در آن دم با شوخی میانهی خوبی نداشت، کلافه گفت:
- جونِ عزیزت یه دقیقه مسخره نکن؛ جدی گفتم!
کاوه با جمع کردنِ لبانش و از بین بردنِ اندکِ لبخندش، سر به سمتِ کیوان که چشم از آیینهی بالا میگرفت، چرخاند.
- خیلی خب... درست و حسابی، مثلِ آدمیزاد بگو تا بفهمم چی شده.
و این درحالی بود که کیوان خودش هم هنوز درک نکرده بود که واقعا چه شده و حال، کاوه به دنبالِ جواب میگشت؟ عجیب بود؛ حتی خیلی عجیب!
جالب به نظر نمیرسید؛ اما کیوان همین که لب از لب گشود تا حرفی بزند، با نیم نگاهی گذرا که به سمتِ کاوهی منتظر روانه کرد، بارِ دیگر سکوت را پذیرفت و با دمِ عمیقی لبانش را بر هم فشرده، دنده را عوض کرده و با دستِ چپش فرمان را حرکت میداد و دوباره خیرگی به روبهرو را در پیش گرفت. کاوه بیجواب ماندن و سکوتِ او را که دید، فهمید که میل به حرف زدن دارد؛ ولی فعلا نتوانسته چینشِ کلمات را در ذهنش مرتب انجام دهد و به همین جهت خودش هم سر چرخانده و با چشم گرفتن از نیمرُخِ او لبانش را بر هم فشرد و بیخیالِ سوال پیچ کردنِ بیشترِ کیوان شده، ترجیح داد تا رسیدن به مقصدِ موردِ نظرِ کیوان خودش هم زیرِ چترِ سکوت پناه گیرد و به او فرصتی دهد تا زمانی که به ترتیبِ مناسبِ حرفهایش رسیده، به زبان آورد. هرچند این فرو رفتنِ او در باتلاقِ افکارش هم چندان خوشایند نبود، چرا که در نخستین بخشِ ذهنش نسیم آمد و آرام وزید؛ طوری که شاخ و برگهای درختِ افکارش را تکان داد و او را درگیرِ خود کرد. نسیمی که آمد، نه اینکه یک وجودِ فیزیکی و قابلِ درک در آن دم باشد؛ یک انسان بود، یک نام... که شاید فاصلهاش از کاوه زیاد بود، ولی یک دیشب برای شکلِ خوره به خود گرفتن و گیر افتادن در روانِ کاوه کفاف میداد!
کاوه فکر کرد در آن لحظه جا برای نظر بردنِ به سمتِ یک نامی که ترجیح میداد تا زمانِ روشن شدنِ کاملِ خودش برای خودش درگیرش نشود، نیست و همین فکر ذهنِ او را به سمتِ خسرو و پروندهی بسته نشدنیِ خشاب سوق داد و با یادآوریِ اینکه چیزی به پایانِ این داستانِ پایان ناپذیر نمانده و تا چند روزِ دیگر به طورِ قطع درگیرِ عملیاتی سنگین خواهند شد، لب به دندان گزید و در این میان، تمرکز نداشتنِ کیوان بر روی کار هم دردی بر دردهای مغزِ پُر تنشش بود. او کیوان را درک نمیکرد و این در رابطه با کیوانی که خودش را نمیفهمید هم صدق میکرد. خوددرگیریِ کیوان برای نسیم هم چیزِ عجیبی نبود؛ چون او هم از شبِ قبل با خودش به توافق نرسیده و نفهمیده بود که واقعا به دنبالِ چیست. اویی که بندِ زنجیریِ باریک و نقرهایِ کیفِ مشکیاش را روی شانه و مانتوی جلوباز و قهوهای روشنِ تنش صاف کرده، گامهایش را با آن کفشهای اسپرت و مشکی روی کاشیهای پیادهرو برمیداشت و قصد داشت با کنارِ خیابان ایستادن منتظرِ تاکسی باشد.
نفسِ عمیقی کشید، موهای بیرون آمده از شالِ طلاییِ روی سرش را به پشتِ گوش و درونِ شالش هدایت کرده، با گذر از جدولِ پیشِ رویش، کنارِ خیابان ایستاد و بندِ زنجیریِ کیف بود که میانِ انگشتانِ کشیده و جمع شدهاش جا گرفته، او با پاشنهی کفشهایش روی زمین ضرب گرفته بود و خیابان و آن سوی دیگرِ پیادهرو را از نظر میگذراند. خیابان چندان شلوغ نبود؛ اما پیشِ چشمانِ نسیم شلوغ به نظر میرسید که صوتِ بوق زدنِ ماشینها و حرف زدنهایی ریز و پخش و پلا را میشنید و از سوی دیگر، زنگِ موبایلش هم به اصواتِ دیگر پیوسته و با رسیدن به پردهی گوشش، باعثِ بالا پریدنِ تیک مانندِ ابروانش شده، نگاهش را از منظرهی مقابلش پایین کشید و به سمتِ کیفش هدایت کرد.
درِ کیفش را باز و دستش را درونِ آن به حرکت درآورده، به دنبالِ موبایلش گشت و در انتها با لمس کردنش، آن را به دست گرفت و بیرون کشید. صفحهی موبایل را که درحالِ تماس دید و بعد نامِ «مامان» را دید، لبانش را بر هم و کمی موبایل را میانِ انگشتانش فشرد. نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت و با پلک زدنِ آرامی، انگشتِ شستش را روی فلشِ سبز رنگ کشیده و با متصل شدنِ آن، موبایل را به گوشش چسبانده، روی پاشنهی کفشهایش به سمتِ راست چرخید و برای فراری شدن از اصواتِ اطرافش یک دستش را بالا آورده، با انگشتِ اشارهاش گوشِ آزادش را تحتِ پوشش قرار داد و گفت:
- بله مامان؟
زنی که او را مادر خطاب کرد، همانطور که از ماشین پیاده شده و دستش را به لبهی درِ ماشین گرفته بود، گامی رو به عقب برداشت و همزمان با بستنِ در، حینی که نیم نگاهی کوتاه را روانهی همسرش که سمتِ دیگرِ ماشین درحالی که دستش را خمیده با زاویهای نود درجه روی سقفِ ماشین نهاده بود، میکرد، سر به سمتِ نمای خانهی نسیم کج کرده، با از نظر گذراندنِ کوتاهش حینی که لبخندی را روی لبانِ باریک و رژِ سرخابی خوردهاش مینشاند، گفت:
- سلام مادر خوبی؟ عزیزم ما اومدیم یه سر بهت بزنیم، الان جلوی دریم؛ خونهای دیگه؟
نسیم لبانش را با کلافگی از یک سو کشید و چشم در حدقه چرخانده، سر به عقب برگرداند و حینی که پژوی زردی که تاکسی بود را میدید، با بازگشتِ لبانش به حالتِ عادی فاصلهای میانشان ایجاد شد و او با رسیدنِ ماشین به مقابلش دستش را بالا آورده، مقابلِ خود برای ترمز کردنش تکان داد و تاکسی که ایستاد، همانطور که درِ صندلیِ عقب را باز میکرد و روی صندلی با روکشِ طوسی جای میگرفت، خطاب به مادرش پاسخ داد:
- سرکار بودم مامان، الان دارم میام!
پس از گفتنِ این حرف به مادرش، آدرس را برای راننده گفت و با سر تکان دادنِ او، مادرِ نسیم که همچنان کنارِ درِ سمتِ شاگرد ایستاده بود، به همسرش نگریست و نگاهِ پرسشگر و ریز شدهی او را که دید، ابروانش را به نشانهی جوابِ منفی برای سوالِ او در ذهنش بالا انداخت و مرد که کمی ابروانش را به هم نزدیک کرده بود، دستی به تهریشِ جوگندمیاش کشید و زن با حفظِ لبخندش چشم از او گرفته، خطاب به نسیم گفت:
- خیلی خب عزیزم، من و پدرت منتظر میمونیم تا بیای، میخوایم امشب خانوادگی بریم بیرون!
همین که نسیم قصد کرد لب به اعتراض بگشاید، زن که متوجهی نیتِ او شده بود پیش از آنکه اجازه دهد صوتی از حنجرهی نسیم خارج شود، ادامه داد:
- باید باهم هم حرف بزنیم.
بعد هم موبایل را پایین آورد و مهلتِ مخالفت را از نسیم گرفته، تماس را خاتمه بخشید و نسیم که بوقهای اشغال را شنید، موبایل را با اخمِ کمرنگی روی صورتِ گندمیاش از گوشش پایین آورده، خیره به تماسی که قطع شده بود با حرص لب زد:
- اما امشب... واقعا زوره!
نفسش را محکم بیرون فرستاد و صفحهی موبایل را خاموش کرده، سر به سمتِ شیشه چرخاند و بیخیالِ حرفی که چندی پیش شنیده بود، خودش را مشغولِ دیدنِ خیابان کرد. او دیدنِ منظرهی خیابان را برگزید، درست مثلِ کاوه که تکیه سپرده به تکیهگاهِ صندلی، آرنجش را پایینِ شیشه نهاده بود و دستش زیرِ چانهاش قرار داشت. متفکر بیرون را مینگریست و به این سکوتِ برقرار شده میانِ خودش و کیوانی که حرفهایش را جمع بندی میکرد، دستبرد نمیزد. ابروانش قدری به هم نزدیک بودند، همانندِ پلکهایش که تنها اندکی از قهوهی دیدگانش را به نمایش میگذاشتند و او همین که پلکِ آرامی زد، صوتِ زنگ خوردنِ موبایلش را شنید و تای ابرویش تیک مانند بالا پریده، یک آن به ضرب در جایش صاف نشست و دستش را به جیبِ شلوارش که رساند، موبایل را بیرون کشید و زیرِ نگاهِ کیوانی که چشمانِ مشکیاش میانِ نیمرُخِ او و موبایل در دستش به گردش درمیآمدند، تماس را وصل کرد و موبایل را که به گوشش چسباند، سرش را بالا گرفت و با لبخند و بانمکیِ خاصی گفت:
- خب سحر بانو؟
زن که سحر خطاب شده بود، پشتِ خط خندید و کاوه هم لبخندش دندان نما شده، همزمان با ترمز کردنِ کیوان مقابلِ کافی شاپِ تازه تأسیسی، صدای مهربانِ او در گوشِ کاوه پیچید:
- ترمینال که نیومدی دنبالم، لااقل بیا خونه که ببینمت!
کاوه با فهمیدنِ حرفِ او و یادآوریاش، چشمانش درشت شدند و مات برده از این حواس پرتیِ خودش که به کل بازگشتِ مادرش را فراموش کرده بود، دستش را بالا آورد و همزمان با قرار دادنِ پلکهایش بر هم کفِ دستش را به پیشانیاش کوبید و گفت:
- سرکار بودم، به کل یادم رفت مامان؛ الان خونهای؟
صوتِ خندهی ریزِ او را شنید و از همان فاصله هم میتوانست سر تکان دادنِ متأسفِ او به طرفین را حدس بزند. سنگینیِ نگاهِ کیوان را که حس کرد، سر به سمتِ او که ابروانش را به هم نزدیک کرده و لبانش را از دو گوشه پایین کشیده، سری ریز به طرفین و به نشانهی «چی شده؟» برایش تکان میداد، چرخاند و بدونِ صدا برایش لب زد که مسیر را به سمتِ خانهاش برگرداند. کیوان که متوجهی حرفِ او شد، سری تکان داد و خسته از اینکه این موقعیت هم برای حرف زدنش راه به جایی نبرد، نفسِ عمیقی کشید و سر به سوی روبهرو برگرداند و مسیرِ خانهی کاوه را آغاز کرد.
جامهی شب پوشیدنِ آسمان که گذرِ زمان باعث و بانیاش بود و ستارگانی که یک به یک گویی برای محافظت از ماه دور تا دورش را پوشانده بودند، هرکس از شهر را به دقایقی برای فراموشیِ تنشِ روزی که گذرانده بودند، نزدیک میساخت! هرچند که شب به تازگی فرا رسیده بود؛ اما باز هم شب بود و پایانِ یک روز که حال برای یک نفر آرامش داشت و برای یک نفر نه! برای رز روزِ با آرامشی بود؛ ولی از شب خبر نداشت، البته حدسِ اینکه شبِ سختی را با پا گذاشتن به مهمانیِ سالگردِ ازدواجِ نامزدِ سابقش قرار است بگذراند، چندان سخت نبود. او خودش هم میدانست که بازیِ انتقام زمانی که شروع شود، یک و یا شاید هم هردو طرف را خواهد سوزاند و خودش هم آماده بود. او حاضر و آماده، نگاهِ سبزِ تیره و درشتش را به قامتِ خودش میانِ آیینهی مستطیل شکل و دور طلایی که روی میزِ آرایشِ کرم رنگ قرار داشت، به گردش درآورد و کمی دستکشهای مخمل، مشکی و بلندش را که تا آرنجهایش میرسیدند بالا کشید. مچِ دستِ راستِ پوشیده با دستکشش، حاملِ دستبندِ ظریف و طلای سادهای بود و او موهای قرمز و فرِ درشتش که روی شانهی راستش نشسته بودند را به پشتِ سر و میانِ شانههایش رسانده، لبانِ باریک و سرخش را روی هم فشرد و سپس به لباسِ بلندِ مشکی و سادهاش که یقهی آن به بالا سی*ن*ه میرسید و سرشانههایش باز بودندو نه آستین داشت نه بندی، دست کشید و گامی با کفشهای پاشنه بلند و بندیِ مشکیاش روی سرامیکهای استخوانیِ اتاق روی به عقب برداشت.
نفسِ عمیقش با پُر شدنِ ریههایش از عطرِ خنک و شیرینِ خودش مصادف شد و او با از نظر گذراندنِ کوتاهِ چهرهاش و اطمینان حاصل کردن از مرتب بودنِ همه چیز، قصد کرد روی پاشنهی کفشهایش به عقب برگشته و پالتوی بلند و سفیدش را از روی آن بردارد که همان دم درِ اتاق باز شد و نگاهِ رز به آن سمت چرخیده، ورودِ آرنگ را به اتاق نگریست که بلوزِ سُرمهای به تن داشت و کت و شلوارِ همرنگش البته روشنتر، اندامِ ورزیدهاش را درشت تر نشان میدادند. جلو آمدنِ او را با آن لبخندِ بسیار کمرنگ روی لبانش را دید و آرنگ که گردنبندِ کریستالیِ پروانه شکل به رنگِ مشکی را به دست داشت، پشتِ سرِ رز که تای ابرویی بالا انداخته و همچنان سرش کج شده، از گوشهی چشم او را مینگریست، ایستاد.
دستانش را بالا آورد و با دستِ آزادش به آرامی موهای رز را از پشتِ سرش کنار زد و رو به جلو هدایت کرده، دوباره موهای او را کج روی شانهی راستش انداخت و دستانش را از بالای سرِ او پایین آورده، رز که قفسهی سی*ن*هاش آرام میجنبید موهایش را میانِ انگشتانش گرفته و بالا که برد، سرمای پروانهی متصل به زنجیر را نشسته روی ترقوهاش حس کرده، مژههای بلندش را آرام بر هم نهاد و آرنگ مشغولِ بستنِ گردنبند برایش شد. کارش که تمام شد، زنجیرِ گردنبند را رها کرد و گامی رو به جلو برداشته، فاصلهاش با رز که به صفر رسید، رز موهایش را روی شانهی راستش قرار داد و چشم باز کرده، خیره به تصویرِ خودش و آرنگ در قابِ آیینه ماند و او با هردو دستش بازوانِ ظریفِ رز را ملایم گرفته، سر خم کرد و همزمان با پلک بر هم قرار دادنِ آرامَش لبانش را به سرشانهی او چسباند و بوسهای نرم را مهمانش کرد.
رز لبانش را بر هم فشرد و آبِ دهانش را نامحسوس فرو داد، قلبش در سی*ن*ه بیتابی میکرد و به تندی میکوبید که روی سرعتِ حرکتِ قفسهی سی*ن*هاش هم تاثیر گذاشته، قدری به آن سرعت بخشیده بود و آرنگ سرش را عقب کشیده، همانطور که تصویرِ قامتش از پشتِ سر و سمتِ چپِ رز در آیینه منعکس شده بود، آرام لب زد:
- مطمئنی؟
رز کمی چشمانش را میانِ انعکاسشان در آیینه به گردش درآورد و چون این بار روی صورتِ آرنگ و چشمانِ قهوهایِ او مکث کرد، کوتاه سر تکان داد و مصمم و جدی پاسخ داد:
- تا حالا توی زندگیم انقدر مطمئن نبودم!
آرنگ آگاه بود که رز هیچ گاه از حرفش برنمیگردد؛ اما نمیتوانست هربار نادیده بگیرد و حتما باید حداقل از ته مانده قوایش استفاده میکرد تا شاید تغییری در نظرِ رز پدید میآمد که هیچوقت هم این چنین نبود! رز حتی اگر به نقطهای هم میرسید که باید طبیعتاً پشیمان میشد، هرگز ابراز نمیکرد و نشان نمیداد. لجباز بود و شاید هم زیادی مغرور! آرنگ دستانش را از بازوانِ او پایین آورد و چشمانِ رز به پایین افتادنِ دستانِ او از روی بازوانش دوخته شده، چون فهمید آرنگ با این حرفش حداقل تا آخر شب دیگر حرفی از اطمینانش برای ادامه یا حتی پشیمان شدنش نمیزد، رو از او گرفت و به سمتِ تخت برگشت و پالتوی سفید را از روی آن برداشت و مشغولِ به تن کردن شد که آرنگ هم دست در جیب و منتظر، سرش را زیر انداخت و به کفشهای مشکیاش نگریست. رز پالتو را که تن کرد، شالِ مشکی و حریر را روی موهایش انداخته، کیف دستیِ کوچک و همرنگش را هم از روی تخت برداشت و به دست گرفته، به سمتِ آرنگ گام برداشت.
آرنگ با دیدنِ متوقف شدنِ او مقابلش، سرش را بالا گرفت و با قفل شدنِ مردمکهایش در مردمکهای رز، گامی به کنار برداشت و عقب ایستاده، راه را برای او باز کرد. رز قدمهایش را محکم و بلند مثلِ همیشه رو به جلو برداشت و از درگاه که خارج شد، آرنگ دستِ راستش را از جیبِ شلوارِ پارچهایاش خارج کرده و پشتِ گردنِ داغ کردهاش کشیده، خیره به مسیرِ رفتهی او که درِ اصلی را باز میکرد، لب از لب گشود و همزمان که دستش را پایین میانداخت، زیرلب زمزمه کرد:
- نمیدونم آخرِ راهت چی میشه رز؛ اما هرچی که هست، امیدوارم پشیمونی نباشه!
گامهایش را به سمتِ درِ اتاق برداشت و با خروجش از درگاه، دستش را روی دستگیره نشانده، به سمتِ خود کشید و آن را محکم بست. خروجِ او از اتاق را رز که بیرون از خانه به کاپوتِ ماشین تکیه داده و کوچهی خلوت را مینگریست، متوجه نشد. او با پاشنهی کفشش روی زمین ضرب گرفته، به جلوتر و نورِ تیرِ چراغ برق که کفِ تاریکِ کوچه را تا حدی روشن کرده بود، نگاه میکرد و بازوانش را در آغوش گرفته، کمی ابروانِ باریکش را به هم نزدیک و چشمانش را ریز کرد. هر ثانیهی امشب برایش مهم بود! بازیای که پانزده سال در پیِ راه اندازیاش بود بالاخره داشت به نتیجه میرسید؛ امشب نه، اما به زودی!
گویی زیرِ نوری که جلوتر از او روی زمین پخش شده بود، تصویرِ قامتِ مردی، گوشهای از تصورش نقش بست که دست در جیب شده، نیشخندی پررنگ روی لبانش بود و نگاهش مرموز به نظر میرسید. نقش بستنِ این تصور در گردیِ مردمکهای گشاد شدهاش باعثِ نشستنِ پوزخندِ پررنگی روی لبانش شده، همزمان با خروجِ آرنگ از در، بیتوجه به صدای او که اعلامِ رفتن میکرد، زیرلب و خیره به مردِ فرضیِ پیشِ رویش همزمان با پایین انداختنِ دستانش زمزمه کرد:
ورقِ داستان چند صفحهای به عقب برگشت و روی ویلایی درونِ جنگل مکث کرد. حیاط ویلا با لشکرِ برگهای خشکیده پوشیده شده و گه گاهی یکی از آنها با همراهیِ باد، تکانِ ریزی میخوردند و سپس آهسته جلو میرفتند که این هم قدرتِ باد را در برابرِ یک بخشِ عظیمی از برگهای بیوزن نشان میداد. محیطِ اتاقکِ پشتِ ویلا تاریک بود و تنها نورِ ماهی که از پنجرهی بالای آن به داخل میآمد قابلیتِ قدری به چشم آمدنِ درونش را به دیدگانِ مردِ بسته شده به دیوار و گریسِ خنثی اهدا میکرد. هیچ حرفی بینِ آنها رد و بدل نمیشد و تنها گه گاهی مرد با فشردنِ لبان و پلکهایش بر هم و تکان دادنِ دستانِ بستهاش بالای سرش، سعی در آزادی داشت که بینتیجه هم میماند. گریس اما تمامِ این مدت را در این زندانِ کوچک با خودش سپری و فکر کرد. فقط فکر و گذشته را مرور کرد! او در این چند روز به اندازهی چندین سال گذشته و حتی قبل از پیدا شدنِ صدف را مرور کرد و از نظر گذراند، مثلِ یک فیلمِ سینمایی که پردهی سینما هم شده بود نگاهِ یک چشمی و آبیاش با مردمکی گشاد شده به سببِ تاریکی و رنگِ آبیای که کمی تیرهتر به نظر میرسید؛ به علاوهی پلکهایی که همزمان با حسِ غلت خوردنِ آرامِ قطرهی بسیار ریزِ عرق درست از انتهای ابرویش رو به پایین، ریز میلرزیدند.
هرچه بیشتر گذشته را از پیشِ چشم میگذراند، بیشتر چانه جمع میکرد، بیشتر لبانِ باریک و بیرنگش را بر هم میفشرد و بیشتر دستانِ بستهاش پشتِ صندلی را مشت میکرد که ناخنهای بلند و بعضاً شکستهاش هم درونِ کفِ دستش فرو میرفتند. مرورِ تمامِ لحظاتِ از سر گذشتهاش هم هیچ به پشیمانی نمیرسید! گریس اعتراف کرده بود که حتی اگر بارها و بارها از نو متولد میشد، باز هم همین مسیر را در پیش میگرفت. پشیمانی در قاموسِ گریس کاملا بیمعنا بود، به قدری که حتی اگر تمامِ دنیا هم برای اشتباهش مقابلش جبهه میگرفتند حاضر به پذیرش نبود و این نپذیرفتن، لحظه به لحظه کینهی او را بیشتر برمیانگیخت و زمانِ مناسبش که میرسید شاید واقعا میسوزاند!
مردِ همراهش پاهای کرخت و خواب رفتهاش را قدری تکان داد و کمی در جایش جابهجا شد و این میان، با لرزیدنِ نامحسوسِ چانهی گریس، پردهی گذشته که از مقابلِ نگاهش کنار رفت این بار اشک به جایش نشسته و در چشمش جوشید. مسیرِ دیدش تا حدی تار شد و او دندان بر دندان فشرده برای نشکستن، همین که آبِ دهانش را سخت فرو فرستاد همزمان با پلک زدنِ ریز، سریع و تیک مانندش، سرمای پایین افتادنِ قطره اشکی را روی گرمای گونهاش حس کرد و یک آن به ضرب سر به عقب چرخاند و سرش را بالا گرفته، از پنجرهی باز که ارتفاعش با زمین زیاد بود و تقریبا به نزدیکیِ سقف میرسید، دمِ لرزانی از هوا گرفته و بسیار آرام و جدی لب زد:
- این بازی همینجا تموم نمیشه!
بازی همانجا تمام نمیشد؛ چرا که دلیلِ این حالِ گریس درست درونِ ویلا و در اتاقِ خودش مثلِ همیشه در سکوت فرو رفته، به صندلیِ مشکی و چرخدارش تکیه داده بود و با پا روی پا انداختنی، حینی که پنجرهی اتاقش که سمتِ راست قرار داشت و باز بودنش اجازهی رقصِ پرده با باد را صادر میکرد، با چشمانی ریز شده و ابروانی نزدیک به هم، چون آرنجِ دستِ چپش را به سطحِ میز تکیه داده و سمتِ پنجره چرخیده بود و نورِ اتاق را تنها ماه تأمین میکرد، با دقت به مکعب روبیکِ میانِ دستانش مینگریست. جابهجاییِ رنگها را با ذهنی غرق در فکر، نه به مکعبِ میانِ دستانش، به راهِ حلی برای پیدا کردنِ الیزابت، انجام میداد و به شمارهای که در ذهنش ثبت کرده بود، میاندیشید. حرکتِ دستانش آهسته بود. به درست کردنِ مکعب روبیکی که همیشه پایهی تمرکزش محسوب میشد، مسلط بود؛ اما در آن زمان چنان فکرش از زمانِ ملاقات با خسرو تا آن لحظه مشغول شده، که حتی با وجودِ این کار هم تمرکزی برای رسیدن به پاسخِ درست نداشت!
چشمانِ آبیاش حرکاتِ انگشتانش را که هر دم کُندتر میشدند، دنبال میکردند و تای ابرویش تیک مانند بالا پریده، صدای خسرو در مغزش پخش شد و برای هزارمین بار از صبح روی دورِ تکرار نشست. این دورِ تکرار باعث شد تا مکثی به کارش داده، چشم از مکعب روبیک ربوده و با قدری بالا آوردنِ سرش این بار پنجرهای که پردهی سفیدش با همدستیِ باد رو به داخل میآمد را با مردمکهایش قاب گیرد. کمی مکعب روبیکی که تنها یک حرکت برای کامل شدنش کفایت میکرد را میانِ انگشتانش فشرده، با فشردنِ لبانِ باریکش روی هم نفسش را کلافه و خسته از راهِ بینی بیرون فرستاد و مکعب را روی میز نهاد. پای راستش را که با زاویهای نود درجه روی پای چپ انداخته بود، پایین آورد و تکیه از صندلی گرفتنش با صاف شدنِ تکیهگاهِ آن مصادف شد.
از روی صندلی که برخاست، پاکتِ سیگار را از جیبِ شلوارِ جین و مشکیاش خارج کرده و با برداشتنِ فندکِ نقرهای و براق از روی میز، گامهایش را با بوتهای مشکیاش به سمتِ پنجره برداشت.
صوتِ گام برداشتنهایش سکوتِ اتاق را میخراشید و او مقابلِ پنجره ایستاده، دستش را بالا آورده و پرده را که کنار زد، این بار قدمی جلوتر رفت که جنب و جوشِ پرده با یاریِ باد آرامتر شد و هنری خیره به آسمانِ شب، نخ سیگاری را از پاکت خارج کرده و پس از قرار دادنِ دوبارهی پاکت درونِ جیبِ شلوارش، سیگار را کنجِ لبانش نهاده، چشم از ماه گرفت و با قدری زیر انداختنِ سرش فندک را بالا آورد. دستِ آزادش را مقابلِ سیگار به شکلِ محافظ گرفته، شعلهی فندک که با صوتِ ریزی از خود رونمایی کرد را نزدیکِ سیگار برد و آن را روشن ساخت. فندک را پایین آورد و در جیبِ دیگرش فرو برده، پُکِ عمیقی به سیگارش زد و همانطور که دستِ راستش را مقابلِ سی*ن*ه خم کرده و دستِ چپش را بالا آورده، با دو انگشتِ اشاره و میانیاش سیگار را گرفته بود، سیگار را از لبانش جدا کرد و دوباره به منظرهی بیرون و دودی که از سیگار بلند شده و بالا میآمد نگریست.
پلکِ آرامی زده، بارِ دیگر سیگار را میانِ لبانش جای داد و با پُکِ دیگری سعی کرد آشوبِ ذهنش را آرام کند. جدا شدنِ سیگار از لبانش بانیِ ریز شدنِ اندکِ چشمانش شده، خنثی و زیرلب با خود گفت:
- توی شرایطی هستم که صدف هم نمیتونه آرومم کنه؛ چرا دارم به سیگار اعتماد میکنم؟
نمیدانست؛ تنها میخواست از این وضعیتِ پُر تنشی که گرفتارش شده بود، رهایی یابد و از این رو پلک بر هم نهاده، نفسِ عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش را روی صدایی که امروز از همان ویسی که خسرو برایش پخش کرده، شنیده بود، متمرکز کند و این تمرکز پس از هزاران بار مرور کردنِ صدای خسرو در ذهنش بالاخره به نقطهی عطفی رسید که تازه چرخ دندههای حافظهاش را به کار انداخت و صدایی از پلههای شش سالِ پیش در مغزش بالا آمد:
«- دانشجوی اخراجیِ پزشکیام؛ اما میشه روی کارم حساب کرد، شک نکن مستر!»
ابروانش بیشتر به هم نزدیک شدند، سرش را پایین انداخت و چرخِ کوتاهی روی پاشنهی بوتهایش به سمتِ چپ زد و با چشمانی ریز شده به قیاسِ صدایی که امروز شنیده و صدایی که از شش سالِ پیش هنوز هم در سرش نشسته بود، پرداخته، پلک بر هم فشرد و دستِ چپش که سیگار میانِ انگشتانِ اشاره و میانیاش بود را بالا آورده، به شقیقهاش نزدیک کرد و بیشتر حافظهاش را تحتِ فشار قرار داد تا در نهایت به نقطهی دیگری وصل شد و این بار همان صدا را با دیالوگی دیگر شنید:
«- خلاصه که کاری داشتی میتونی خبرم کنی! سهندِ اصلانی هستم، پیدا کردنم سخت نیست!»
پلک از هم گشود و سرش را که بالا گرفت، نگاهِ تیزش حوالهی دیوار شد و این بار علاوه بر شماره، به سرنخِ بهتری هم دست یافت. نکتهی کار هم همینجا بود که هنری به جای وقت گذاشتن روی حرفهای خسرو باید ذهنش را از ابتدا روی ویس و شماره ثابت نگه میداشت و حال که آشناییِ کوتاهش را با مردی به نامِ سهندِ اصلانی به خاطر آورده بود، این داستان به اصلیترین بخشِ خود میرسید، یعنی: