هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
کیوان قصدِ خروج از پارک را داشت و سوی دیگر آسا چندی که گذشت، همراه با فرزندانش درونِ ماشینِ مشکیاش نشسته، خیره به مسیرِ پیشِ رو و خیابانی که مقابلش قرار داشت، رانندگی میکرد و حرصش از کلامِ سام و در دسترس بودنی که خواستارش بود، همچنان برانگیخته مانده که چهرهاش همراه با ابروانش درهم شده و با فشردنِ لبانِ برجستهاش روی یکدیگر، آبِ دهانش را محکم فرو فرستاد. از آیینهی بالا نگاهی به دختر و پسرش که روی صندلیِ عقب ساکت نشسته بودند و هرکدام از دو طرف با سر کج کردن به سمتِ شیشهی کنارشان، منظرهی گذرای خیابان را مینگریستند، انداخت و فرمان را برای دور زدنِ میدان تا ته چرخانده، با دستِ چپش آن را نگه داشت و دستِ راستش را به کناری رسانده، بخاریِ ماشین را برای گرم شدنشان روشن کرد و پسرک که پاهای آویزانش روی صندلی را تکان میداد، با هجومِ گرما به پوستِ صورت و بدنِ لاغرش که با کاپشنِ سرمهای پوشیده و در آن پف کرده به نظر میآمد، لبخندی روی لبانِ باریکش جای گرفت، دستانش را روی صندلی با روکشِ کرمی نشاند و کمی خودش را عقب کشید و به تکیهگاهِ آن تکیه داد.
آسا زبانی روی لبانِ رژِ سرخ خوردهاش کشیده و با فاصله ایجاد کردن میانشان، نفسهای گرمش را به سرعت بیرون میفرستاد و سپس بارِ دیگر با حرص دمِ عمیقی میگرفت که این حرصِ واضحش را بچهها میفهمیدند و سرهایشان به سمتِ یکدیگر که کج میشد، متعجب و هماهنگ با یکدیگر شانهای از روی ندانستن بالا میانداختند. آسا دستِ راستش را بالا آورده و آیینه را که تنظیم کرد، دوباره چشم به مسیرِ مقابلش دوخته، این بار چراغِ قرمز شده را دید و سپس پایش را روی ترمز فشرده، پشتِ خطِ عابرِ پیاده ترمز کرد و به صندلی تکیه داد. تارِ موهای فر شده و خرماییاش را به درونِ شالِ سرخابیاش هدایت کرده و پشتِ گوشش که جای داد، متفکر برای رد شدنِ ثانیهها خیابان را زیرِ نظر گرفت و حتی از حرف زدن با فرزندانش هم امتناع کرد.
پسرک که به صندلی تکیه داده بود، سرعتِ جلو و عقب شدنِ پاهایش را بیشتر کرده و به کتانیهای قرمز و سفیدش چشم دوخت و گویی جسارتِ باز کردنِ بحثی را با دیدنِ آن حالِ مادرش نداشت و برای همین سکوت کرده بود؛ اما خواهرش که همچون او نبود و بهتر میتوانست سرِ بحث را برای به حرف آوردنِ مادرش باز کند، لب از لب گشود و کمی خودش را جلو کشیده، دستانِ کوچکش را از دو سو به تکیهگاهِ صندلیِ راننده گرفت و از سمتِ راست سرش را جلو آورده، حینی که صدایش واضح به گوشِ آسا میرسید، گفت:
- مامان شام چی داریم؟
آسا که سبز شدنِ چراغ را دید، به ضرب تکیه از صندلی گرفت و ابتدا از گوشهی چشم نیم نگاهی ریز و گذرا به دخترش انداخته، سپس دستانش را جلو برد و فرمان را با دستِ راستش گرفته، حینی که با دستِ چپ دنده را عوض میکرد، دوباره حرکتش را از سر گرفت و با بیحوصلگی و خستگی شانه بالا انداخته، لبانش را از دو گوشه پایین کشید و چانهاش به نشانهی ندانستن جمع شده، پاسخ داد:
بچهها نگاهی به یکدیکر انداختند و دخترک عقب رفته، دستانش را از صندلی جدا کرد و آسا که تا آن دم به دنبالِ موقعیتی بود و از طرفی نیاز داشت تا برای رفعِ عصبانیتش به گونهای یکی از آن دو را هدف گیرد، از آیینهی بالا چشم به پسرش که از شیشهی کنار بیرون را تماشا میکرد، دوخته و گفت:
- خبرهای خوبی نشنیدم مهرداد، معلمت از نمرههات ناراضیه؛ باز چشمِ من رو دور دیدی؟
مهرداد که بحث را رسیده به درسش دید، نیم نگاهی به آسا انداخت و سپس دوباره سر کج کرده، دیدنِ خیابان را به چشمانِ او ترجیح داد و با اینکه تهِ دلش مضطرب شده بود، اما تکانِ ریزی در جایش خورده و آسا را با بیتوجهی، بیجواب گذاشت. آسا که این بیمحلیِ او را دید، اخمی کمرنگ روی صورتِ روشنش خط انداخته، لب به دندان گزید تا مبادا مهرداد را دعوا کند و بعد با تشرِ اندکی در لحنش ادامه داد:
- من دارم با تو حرف میزنم مهرداد!
مهرداد که لحنِ محکم و جدیِ او را دید، پلکِ محکمی زد و سر به سمتش گردانده، لبانِ باریکش را از هم گشود و صدایش را به گوشِ آسا رساند:
- خوبه مامان، معلم دروغ گفته!
آسا پوزخندی زد و با ایستادن مقابلِ در مشکی و فلزیِ ساختمانی با نمای کرم رنگ، ترمز دستی را کشیده، ماشین را خاموش کرد و همانطور که رو به جلو خم میشد تا قفلِ فرمانِ قرمز و براق را از روی کفپوشِ مشکیِ ماشین که کنارِ پایش هم قرار داشت بردارد، مهرداد را مخاطب قرار داد:
- بریم خونه، اونجا بهت میگم کی دروغ میگه!
مهرداد دلخور از برخوردِ او، دستش را روی دستگیرهی در نشاند و در را باز کرده، به ضرب از روی صندلی خودش را بیرون انداخت که آسا همزمان با صاف کردنِ کمرش و نفسی محکم از روی کلافگی، قفلِ فرمان را میانِ انگشتانش فشرده، پیاده شدنِ دخترش و سپس بسته شدنِ محکمِ در را نظارهگر شده و در سکوت، قفلِ فرمان را به فرمانِ ماشین وصل کرده، کمی بدنش را به سمتِ صندلیِ شاگرد متمایل کرد و کیفِ کوچک، مشکی و چرمش با بندِ زنجیری و طلاییِ بلند را برداشته، در را باز کرد و از ماشین پیاده شد. در را پشت سرش بست، سر به چپ چرخاند و صوتِ تیکِ باز شدنِ درِ ساختمان را شنیده و ورودِ بچهها را به داخلِ راهرو که نگریست، روی پاشنهی کفشهایش به عقب چرخید.
چند گامِ بلند را برداشته و چون در کوچه پرنده هم پر نمیزد، صوتِ برخوردِ پاشنهی کفشهایش با آسفالت را به وضوح میشنید و همان دم به صندوق عقبِ ماشین رسیده، مقابلش ایستاد و با باز کردنش نایلونِ خریدهایش را برداشت و سپس درِ صندوق عقب را بست.
درونِ خانه، دختری که روی صندلیِ میز آرایش و پشتِ میزِ آبی تیره نشسته بود، گوشهی لبِ پایینش را به دندان گرفته، کفِ دستِ چپش را روی میز نهاده و با دستِ راستش آرام و محتاط لاکِ یاسی را روی ناخنهای بلند و مرتبش میکشید و چون سر خم کرده بود، افتادنِ چند تار از موهای صاف و خرمایی تیرهاش را روی پیشانیِ روشنش احساس کرده، بوی تندِ لاک را به مشامش کشید و سپس با اتمامِ کارِ آخرین ناخنش، شیشهی کوچکِ لاک را میانِ انگشتانش گرفت و آن را محکم بست.
صدای مهرداد و خواهرش را از طبقهی پایین که شنید، لبانِ قلوهای و رژِ قهوهای تیره خوردهاش از یک سو کشیده شدند که با نمایان شدنِ طرحِ لبخندی یک طرفه روی صورتِ سفیدش که زیرِ نورِ اتاق بیشتر نما داشت، گونهی برجستهاش، برجستهتر شد و چشمانِ قهوهای و درشتش را به سمتِ در کشید. از جا برخاسته، روی پارکتهای چوبیِ اتاق به سمتِ در گام برداشت و برای خراب نشدنِ لاکِ ناخنهایش با مچِ دست به سختی دستگیرهی نقرهایِ در را پایین و در را به سمتِ خود کشید. دستانش را بالا گرفته، به کمکِ پاشنهی صندلِ قهوهای روشنش در را عقب کشید و به دیوارِ صدفی رنگِ اتاق چسباند.
از اتاق خارج شد و پلهها را آرام پایین رفته، صوتِ خندهی مهرداد و خواهرش را شنید و آنها را میانهی سالن نگریست که همان دم در محکم رو به داخل آمده و قامتِ آسای خسته و نایلونِ خرید به دست میانِ درگاه نمایان شد که با ورودش به خانه، در را با پایش بست. لبخندش را رنگ بخشیده، پلهی آخر را پشتِ سر گذاشت و خیره به نیمرخِ آسا که مقابلش بود و پلک بر هم میفشرد، لب باز کرد و صدای ظریفش را به گوشِ او رساند:
- خسته نباشی خانم دکتر!
صدایش برای چرخیدنِ نگاهِ آسا، مهرداد و خواهرش به سویش کفایت میکرد و آسا سری تکان داده، چشمانش را یک دور روی قامتِ او و موهای ریخته شده روی شانهاش و شومیزِ لیمویی که به تن داشت به گردش درآورده و بیحوصله و سریع گفت:
- مرسی، همچنین! مامان کو؟
دختر که خستگیِ او را دید، تنها تای ابروی بلند و قهوهای تیرهاش را بالا انداخت:
- در رو اون برای بچهها باز کرد، احتمالا توی اتاقه، میاد الان!
صدایش را قدری بالا برده، مادرش را مخاطب قرار داد و صدای او را از پشتِ درِ بستهی اتاقی که کنارِ آشپزخانه و پشتِ سرش قرار داشت، با جملهی «الان میام» و سپس صدای مهرداد را شنید:
- سلام خاله آفتاب!
آفتاب به سختی چشم از آسا که کیسههای خرید به دستش بودند و سمتِ آشپزخانه میرفت، گرفت و مهرداد را که نگریست، لبخندِ رو به مرگش را حفظ کرده و با خوشرویی و مهربانی جواب داد:
- سلام عزیزدلم، خوبی؟
مهرداد سر تکان داد و خواهرش هم سلام کرده، پاسخش را همانقدر محبت آمیز از آفتاب دریافت کرد و آسا همانطور که کیسههای خرید را روی سطحِ چوبیِ کانتر قرار میداد، نفسش را فوت کرده، کیسهها را از بالا رو به پایین جمع کرد و آفتاب را مخاطب قرار داد:
- لیلی امروز با مجنونش حرف زده؟
آفتاب با شنیدنِ صدای او چشم از مهرداد و خواهرش که صدای خندههایشان کلِ خانه را پُر کرده بود، گرفته و به سمتِ آسا چرخاند. آسا پاکتِ آبمیوه را به دست گرفته و روی پاشنهی پاهایش به عقب چرخیده، سمتِ یخچال دوقلوی نقرهای گام برداشت و آفتاب با لحنی ملایم و آرام، حینی که صدایش به واسطهی نزدیک شدنش به آشپزخانه بلندتر میشد، گفت:
- نه هنوز باهام تماس نگرفته!
آسا تای ابرویی بالا انداخت، پاکتِ آبمیوه را درونِ یخچال قرار داد و دوباره بدنش را چرخانده به سمتِ آفتابی که بیرون از آشپزخانه و پشتِ کانتر میایستاد، تای ابرویی بالا انداخت.
- این نامزدِ تو سال تا سال ماموریته، کِی وقت میکنه بیاد تورو ببینه؟ خوبه نامزد کردید که هم رو بشناسید!
شانهای بالا انداخت، آفتاب کمی ابروانش لرزیدند و به هم که نزدیک شدند، خیره به آسا که نایلونِ حاویِ سیبِ سبز را برمیداشت و به سمتِ سینک میرفت، ماند.
- همین چند روز پیش اومد!
آسا نیشخندی زد، سیبهای درونِ کیسه را درونِ سینک خالی و شیرِ آب را که باز کرد، سر به سمتِ آفتاب چرخاند و حینی که شالِ سرخابیاش را از روی موهایش پایین میانداخت، زبان به نیش و کنایه گشود:
- شهریار رو کِی میبینی تو که انقدر مصممی باهاش بری زیرِ یه سقف؟ فکر کردی عشق برات کافیه؟ دختر دو روز دیگه خودت هم خسته میشی از بس که نگرانی میکشی و همهاش فکرت پیشِ اونه که یه وقت بلایی سرش نیومده باشه!
آفتاب لب باز کرد حرفی بزند و پاسخی بدهد که آسا سیبی را تمیز شسته، نگاهی به حرکتِ ریزِ قطرههای آب به روی سیب انداخت و با بالا آوردنش گازِ محکمی به آن زده، به بدنهی سینک تکیه داد و حرفِ او را به زبان نیامده، قطع کرد:
- حالا ترش نکن خواهرم؛ اصلا صلاح مملکتِ خویش خسروان دانند، به من چه؟
حرصِ آسا که این چنین داشت یقهی اطرافیان را میگرفت، از دستِ سامی بود که درونِ حیاط گامهایش را محکم و بلند برمیداشت و به عبارتِ دیگر برای کشیک دادنش، مدام سر تا تهِ آن را با قدمهایش متر میکرد. نگاهِ او گه گاهی هم به سوی اتاقک کج شده و او با تر کردنِ لبانِ باریکش به کمکِ زبان، دستانش را درونِ جیبهای شلوارِ جین و خاکستریاش فرو برده و سرش را بالا گرفته، این بار آسمانِ تیرهی شب را زیرِ نظر گرفت. او آسمانی را مینگریست که چشمانِ صدف را هم با بالا گرفتنِ سرش به خود خیره کرده و میانِ گردیِ مردمکهای گشاد شدهی چشمانِ قهوهای و براقش، طرحِ هلالِ ماه منعکس شده و او این چند روز را در سکوت و جدال با خود به سر برد که اکنون زانوانش را در آغوش گرفته و با جمع کردنِ پاهایش مقابلِ شکم، به گونهای حصاری به دورِ خود کشیده بود، سر کج کرده و گونهاش را از سمتِ چپ روی زانویش نشانده، کمی حلقهی دستانش را به دورِ پاهایش محکمتر کرد و بارِ دیگر خودش را در بندِ خودش به زنجیر کشید و لب بر لب فشرد.
هرچند این سکوت، آنی نبود که به هنگامِ شوک چون الکتریسیته به جانش میافتاد؛ بلکه این سکوت ناشی از به نتیجه نرسیدنِ خودش با خودِ ذهنیاش بود که چند روزِ متوالی او را این چنین گوشهگیر ساخته بود. نفسش را محکم از راهِ بینی بیرون فرستاد، قطرههای باران را از روی شیشه محو شده بودند و او صورتش را از روی زانویش برداشته، گردنش را کج کرده و نگاه از پنجره ربود. گویی همچنان باید به انتظار سر رسیدنِ روزی عادی همچون شش سالِ پیش تا مدتهای طولانی از پشتِ پنجره بیرون را مینگریست و مینگریست و مینگریست، تا جایی که خودش از پا بیفتد و به این داستانِ پایان ناپذیر، پایانی را هدیه کند؛ حال هرچند تلخ، هرچند گس!
این بار چانهاش را روی زانوانش قرار داده، روبهرو و طرحِ چهرهی خودش درونِ آیینهی پیشِ رویش که به دیوار متصل بود به تماشا نشسته، غرقِ صدای خندههای دختری که در سرش بدونِ غصه و بیمهابا بلند میخندید شده، از ذهنش گذشت که چرا تنها یک رفتنِ کوتاه به عمارتِ پدرش این چنین بلایی را بر سرِ او آورده و ضعف را تا این اندازه در وجودش پررنگ کرده بود؟ طبیعتاً باید از رفتن به عمارتی که درونش خاطره داشت، خوشحال میشد؛ اما ورود به آن عمارت تنها رمقِ تهنشین شدهاش را هم از جانش کشید و حال صدفی مقابلش قرار داشت که جز تداعیِ گذشته در این مدت کاری بلد نبود!
صوتِ سه تقهی کوتاه که به درِ اتاق زده شد، به گوشش خورده و صدف چشم از چهرهاش در قابِ مستطیلیِ آیینه ربوده، سر به سمتِ در چرخاند و با صدای گرفتهای که گویی از انتهای چاه بالا میآمد «بیا تو» را خطاب به فردی که پشتِ در قرار داشت، ادا کرد. بینیاش را بالا کشید و همان دم دستگیرهی در رو به پایین کشیده شده، در را به داخل هُل داد و سپس نوکِ کفشِ مشکی و مردانهای از لای فاصلهی اندکِ در با درگاه ظاهر شد. در کامل گشوده شده، نگاهِ صدف روی هنری که واردِ اتاق میشد ثابت ماند و نفسِ عمیقی کشید که لرزشِ واضحی را هم درونش حس کرد. هنری که گامی رو به جلو برداشت، در را پشتِ سرش بسته و سپس دستگیره را رها کرد.
صدف سر به زیر انداخت و صوتِ گامهای هنری که به سمتش برداشته میشدند را شنیده، با اینکه اشکی نریخته بود؛ اما ناخودآگاه دستِ چپش را بالا آورده و پشتِ دستش را به صورتش کشید. هنری که کنارِ تخت متوقف شد، نگاهِ صدف به سمتِ پنجره برگشت و با بالا و پایین شدنِ کوتاهِ تخت، متوجهی نشستنِ هنری مقابلش و روی لبهی آن شد. لبانش را روی هم فشرد، به دهانش فرو برد و چانهاش را جمع کرده، سعی کرد تا مانعی برای لرزشش شود و هنری که این وضعیتِ او را دید، جایی درونِ سی*ن*هاش را خالی حس کرده، صدایش را با لحنی ملایم به گوشِ صدف رساند:
- نمیخوای حرف بزنی؟
صدف زبانی روی لبانش کشید؛ اما باز هم لب از لب نگشود تا حرفی زده و سنگینیِ دلش را سبک سازد، حتی نگاهش را هم به سمتِ هنری سوق نداد که هنری دستِ راستش بالا آورده، جلو برد و چانهی صدف را با ملایمت و آرام میانِ انگشتانِ شست و اشارهاش گرفته، سرِ او را به سمتِ خود چرخاند و گوشهای صدف را بارِ دیگر پذیرای صدای خود کرد:
- نمیخوای بگی چرا اون روز نخواستی بمونی و خواهرت رو ببینی؟
صدف ریشه زدنِ بغض در گلویش را احساس کرد و حرفِ هنری چون آبپاشی عمل کرده که شاخ و برگِ بغض را رسیده تا چشمانش حس کرد و تیزیِ شاخهای از آن را خط کشیده بر چشمانش برداشت کرده، پردهی اشک پیشِ چشمانش ترسیم شد و چشم از هنری گرفته، با سر پایین انداختنش هنری دستش را از چانهی او عقب کشید و این بار گوشهای او میزبانی از صدای مرتعشِ صدف را با آغوشِ باز پذیرفتند:
- خودت میدونی!
میدانست؛ هنری خوب از دلیلِ صدف بابتِ فرارش از عمارت خبر داشت، ولی لازم بود برای آرام شدنِ صدف، یک بار هم او را مجبور به بازگوییِ احساسش در آن شب کند تا بلکه وزنهی سنگینِ روی قلبش را بردارد. از این رو کمی خودش را روی تخت به سمتِ صدف کشیده، دستش را این بار جلو برد و حینی که آرام تارِ موهای آشفتهی او را پشتِ گوشش پناه میداد، خونسرد؛ اما آرامش بخش گفت:
- نمیدونم؛ اما تو بگو تا منم بدونم!
صدف سرش را بالا گرفت، چشمانِ آبیِ هنری را نگریست و از میانِ لبانِ بستهی او صوتِ «هوم» کشیده، پرسشی و تو گلوییاش به گوش رسید و او با پلک زدنی پردهی اشکِ پیشِ چشمانش را دریده، همزمان با سُر خوردنِ دو قطره روی گونههایش بازیِ آرامِ هنری با موهایش که نوازش مانند بودند را حس کرده، نفسی گرفت و گفت:
- من از شیش سالِ پیش خاطرهی خوبی ندارم!
هنری لبانش را روی هم فشرد، چشمانش روی صورتِ صدف ثابت بودند و او همچنان مشغولِ نوازش کردنِ موهایش، انگشتانِ بلندش را برای آرام کردنِ او و خودش میانشان حرکت داده و تنها گوش سپرد به صدای صدف:
- از شیش سالِ پیش تا حالا من یادم نمیاد خندهی از تهِ دل داشته باشم هنری!
هنری در جوابش سکوت کرد، حرفی هم برای گفتن نداشت؛ تنها ادامه داد و موهای صدف را با آرامش، به پشتِ سرش هدایت کرد و صدف گلویش را دردمند بابتِ بغضی که با هر حرفش جان میگرفت و بزرگتر میشد، حس کرد و لب به دندان گزید و ادامه داد:
- من عشقت رو باور کنم یا بیرحمیت رو؟
هنری نفسِ عمیقی کشید، میانِ تاریکیِ اتاق به برقِ چشمانِ صدف نگریسته، حرکتِ دستش را با گرفتنِ چند تارِ موی او میانِ انگشتانِ اشاره و میانیاش متوقف کرده، با لحنی آرام پاسخ داد:
- هرکدوم رو که میخوای!
چانهی صدف همراه با لبانش لرزید و هنری پلکِ محکمی زده، از درون فرو ریخت؛ اما به محکم بودنش ادامه داد و چند تارِ موی صدف را که میانِ انگشتانش گرفته بود به مابقی که پشتِ سرش افتاده بودند، اضافه کرد و صدای صدف را شنید:
- صدف با اومدنت تموم شد؛ تو چه انتظاری ازش داری؟
هنری دستش را که مماس با شانهی راستِ صدف قرار داشت، به نیمهی راستِ صورتِ او چسباند و حینی که با سرِ انگشتِ شستش استخوانِ گونهی او را نوازش میکرد و ردِ اشک را از روی آن میزدود، گفت:
- ازش انتظار دارم برای یه بار هم که شده به من اعتماد کنه؛ یه بار باورم کنه، هوم؟
صدف مردمک بینِ مردمکهای او گرداند. این مرد پیشِ تنها کسی که ملایمتِ رفتارش را نشان میداد، صدف بود؛ گویی که فقط صدف تواناییِ بیدار کردنِ هنریِ مهربانی که درونش خفته بود را داشت.
- نمیتونم، نمیشه!
هنری آرام و سخت پلک زد، دستش را از گونهی صدف جدا کرد و عقب آورده، دستش را به سمتِ دستِ او پایین آورد و دستِ ظریف صدف را میانِ انگشتانش گرفته، آرام به سمتِ خود کشید و تنها دو کلمه را کوتاه بر لب راند:
- بیا اینجا!
صدف با این حرکتِ او بینیاش را بالا کشید، ناخودآگاه زانوانش رو به عقب کج شدند و با قرار گرفتنشان روی تشکِ تخت، حینی که با کششِ هنری به سمتش میرفت و خودش هم در آن دم نیازمندِ آغوشی برای آرام شدن بود، جلو رفته و فاصلهاش که با هنری پُر شد، شقیقهاش را به شانهی چپِ او چسباند و هنری دستش را دورِ شانههای او حلقه کرد و با کج کردنِ سرش رو به پایین، گونهی چپش را به سرِ صدف تکیه داد و همزمان با پلک روی هم نهادنش، آرام بازوی صدف را نوازش کرد.
شاید صدف عشقش را باور کرده بود؛ اما چون بیرحمیاش پیشِ چشمانش جان میگرفت نمیتوانست به او اعتماد کند و شاید هم اعتماد کرده بود و خودش خبر نداشت! صدف این روزها عجیب شده بود؛ به گونهای که حتی خودش هم خودش را نمیشناخت!
داستانِ عجیبی شده بود! صدفِ فراری از هنری، حال تنها آغوشِ بازی که برای شانه خالی کردن از زیرِ گذشتهی از گور برخاستهاش پیدا و به آن تکیه میکرد، هنری بود. کمی در جایش جابهجا شد، پاهایش از لبهی تخت آویزان شدند و با عقب رفتنِ چانهی هنری، سرش را به گردنِ او چسباند و حینی که نگاهش زیر افتاده بود، مژههای فر و بلندش را به هم چسباند، نفسِ عمیقی کشید و با احساسِ ضربانهای سریعِ قلبش که سرعتشان ارادی نبود و ناخودآگاه به دنبالِ حفاریِ سی*ن*هاش بودند، سعی کرد به آرامشِ خوابی که پلکهایش را سنگین کرده و خستگیاش را واضح به رخ میکشید، بله گفته و خودش را به دستِ آن بسپارد. همین بود که هنری کمی بیشتر او را به خود فشرده، آرام نوازشِ بازوی ظریفِ او را ادامه داد. صدف خسته بود؛ شاید به اندازهی یک شب، یک سال و شاید هم یک عمر! خواب تنها نقطهای بود که میتوانست بینِ او و دنیای واقعیاش فاصله ایجاد کند و همین هم باعث شد تا با فرو فرستادنِ آبِ دهانش به سختی آرامش را به قلبِ بیقرارش رسانده و به دنبالِ نوازش شدنِ بازویش به دستِ هنری و بوسهای که از جانبِ او روی موهایش نشست، حینی که گرمای نفسهای او را سرک کشیده میانِ موهایش و رسیده به پوستِ سرش حس میکرد و از طرفی چند تار از موهایش آهسته تکان میخوردند، بالاخره دستِ یاریِ خواب را به دست گرفت و با آن همسو شد.
هنری ماند؛ آنقدر در همان حالت خیره به دیوارِ پیشِ رویش باقی ماند تا اینکه نفسهای منظم شدهی صدف را با حس کردنِ حرکتِ آرامِ قفسهی سی*ن*هی او که به جسمش چسبیده بود، فمید و پی به خواب بودنش برد. با مکث، حرکتِ نوازشوارِ دستش روی بازوی او را متوقف کرده، سرش را پایین گرفت و چشمش که به صدفِ خوابیده افتاد، لبانش را روی هم فشرده، با بیرون راندنِ نفسش از راهِ بینی کمی خم شده و با گرفتنِ محکم؛ اما ملایمِ شانههای او با دستِ چپش، دستِ راستش را جلو برده و با احتیاط، زیرِ زانوانِ او قرار داد و همزمان با برخاستنش از روی لبهی تخت، صدف را هم چون پرِ کاهی با خود بلند کرد که همان دم تکیهی سرِ او به گردنش با عقب رفتنِ سرش از بین رفته و حینی که سرش رو به پایین و عقب بود، چند تار از موهایش روی صورتش افتادند و دستِ چپش هم کنارِ بدنش آویزان شد.
هنری نفسِ عمیقی کشید، پلکِ محکمی زد و به اندازهی سه گام رو به جلو رفته، با رسیدنش به میانهی تخت، آرام خم شد و سپس صدف را روی تخت گذاشت که صدف هم سرش رو به شانهی برهنهی چپش به واسطهی بلوزِ یقه کشیِ ارغوانیِ تنش که شانههایش را تا کمی پایینتر از گردنش پوشش نمیداد و به بالای قفسهی سی*ن*هاش میرسید، کج شد و تکانِ ریزی خورد. هنری دستانش را آرام از زیرِ زانوان و پشتِ کمرِ او بیرون آورده و با گرفتنِ لبهی پتوی فیلی رنگ از پایینِ تخت که به هم ریخته افتاده بود، آن را بالا کشید تا به گردنِ صدف رسید. کمر خم کردنش زیاد بود، به حدی که پای چپش قدری عقب تر از پای راستش قرار داشت و نوکِ کفشِ مشکیاش به کفِ زمین چسبیده، فاصلهی صورتش با نیمرخِ صدف هم کم بود و گرمای نفسهای نامتعادلش که گاه تند و گاه آرام بودند، به گونهی صدف میچسبیدند. لبهی پتو را رها کرد، کفِ روی هوا ماندهی کفشش را به زمین چسباند و با عقب رفتنِ جسمش، خیره به پلکهای روی هم افتادهی صدف، رنگِ نگاهش چه بسا ملایمتر از پیش شد و آرامش همراه با شیفتگی در وجودش به جریان افتاد که دستانش را درونِ جیبهای شلوارِ جین و مشکیاش فرو برده، گامی رو به جلو برداشت و لب باز کرده، با تنِ صدایی متوسط گفت:
- عجیب شدی صدف!
عجیب شده بود؟ قطعا! شاید به قدری تغییر کرده بود که هنری هم چنین چیزی را فهمید؛ اما به پای آن گذاشت که صدف با خسرو رابطهی خوبی ندارد و وقتی حتی برای دیدنِ ساحل هم راضی به ماندن در عمارت نشده بود، اگر بارِ دیگر فرار هم میکرد جایی برای رفتن نداشت و همین هم از هنری برایش پناهی میساخت که با درد دادن، خودش هم درمان خرج میکرد! هنری پلک نمیزد، راضی به از دست دادنِ ثانیهای هم برای نگریستن به صدف نبود و این درحالی بود که گریس و افرادش چندین شب اویی که حتی ثانیهای را هم برای دیدنِ صدف از دست نمیداد را از نگاه کردنش محروم ساختند!
- بهونهگیر شدی؛ به آغوشم دستِ رد نمیزنی و این درحالیه که قبلا متنفر بودی!
چیزی در سی*ن*هاش سنگینی میکرد و همین هم حرکتِ قفسهی سی*ن*هاش را کند کرده بود که کمی لبانش را جمع کرده، آبِ دهانش را از گلو پایین فرستاد و خونسرد؛ اما با ضعف و عجزی که معمولا از کلامِ هنری بعید بود مگر در کنارِ صدف، ادامه داد:
- باور کردنِ این شکلت سخته عزیزم؛ اما...
دستانش را از جیبهای شلوارش خارج کرد، کمی به سمتِ تخت کج شد و با کمر خم کردنی اندک، دستِ چپش را جلو برده و آرام، با کنارهی انگشتِ میانیاش حینی که سرِ انگشتش روی مسیری خطی شکل بر پوستِ صدف حرکت میکرد و عقب میرفت، تارِ موهای آشفتهی او که به سببِ سر کج کردنش جلو آمده و نوکِ آنها به گوشهی لبانش چسبیده بودند را با عقب آوردنشان، پشتِ گوشِ او پناه داد و چشم روی اجزای صورتش چرخانده، گفت:
- من باور کردنِ یه جهان رو نمیخوام صدف؛ من فقط این رو میخوام که تو باورم کنی، که یه بار برای همیشه صدفِ هنری شدن رو قبول کنی، هوم؟
خودش پاسخش را با سکوتِ خود داد، دستِ راستش را کنارِ پهلوی راستِ صدف و روی تخت نشانده، دستِ چپش را هم در جهتِ مخالفِ او قرار داد و با پلک بر هم نهادنی، سرش را پایین برده، رایحهی موهای او را عمیق به ریههایش کشید و سرش را پایین برده، لبانش را به نبضِ آرامِ شقیقهی صدف چسباند و بوسهای را نرم مهمانش کرد. صدف در خواب حس نکرد؛ اما همان یک بوسه تمامِ احساساتِ هنری را با خود به دوش میکشید و این هنری بود که با سر عقب بردنش، پلک از هم گشوده و بارِ دیگر چشم به چهرهی دوست داشتنیِ او دوخت.
لبخندِ محوی زد، دستانش را از تخت جدا کرده و با صاف کردنِ کمرش، به سختی چشم از صدف گرفت و با چرخیدن روی پاشنهی کفشهایش مسیرِ خروج از اتاق را در پیش گرفت. دستش را روی سرمای دستگیره نشاند و آن را پایین که کشید، در را در بیصداترین حالتِ ممکن باز کرده و سپس سریع گامی رو به بیرون از اتاق برداشت و در را بست.
نگاهش را میانِ سالنِ تاریک چرخاند، هنوز زمانِ زیادی از شب طی نشده بود؛ اما این ویلا تاریکی را بیشتر میپسندید، درست مثلِ افرادی که درونش زندگی میکردند! هنری راهش را به سمتِ پلهها کج کرد و حال او بود که پس از جدایی از فکرِ صدف، اسیرِ هویتِ مردِ ناشناسی که در کمالِ حیرت، هویتِ دفن شده زیرِ خاکِ خودش را میدانست، شد. مردی که همزمان با بالا رفتنِ هنری از پلههای ویلا، درونِ فضای روشنِ کلبه روی زانوانش نشسته، میلهی آهنی را محکمتر میانِ انگشتانش گرفته بود و هیزمهای درونِ شومینه را جابهجا میکرد.
رقصِ شعلههای آتش در گردیِ مردمکهای چشمانِ آبی رنگش نقش بسته، آرنجِ هردو دستش روی زانوانِ تا خوردهاش قرار داشت، با این تفاوت که دستِ راستش میله را با خود حمل کرده و هیزمها را تکان میداد؛ اما دستِ چپش به صورتِ کج شده مقابلِ خودش قرار گرفته بود. سوختنِ هیزمها را تماشا میکرد و با دمِ عمیقی ریههایش را سنگین و سپس با بازدمی عمیقتر آنها را سبک کرد. زبانی روی لبانِ باریکش کشید، میانِ سکوتِ کلبه، تنها صوتِ سوختنِ چوبها به گوشش میرسید و عجیب برایش آرامش بخش بود!
لبانش را روی هم فشرد، فشاری به پاهایش وارد کرد و سپس از جای برخاست، میله را روی کفِ چوبیِ کلبه پرت کرد و با سر چرخاندنش به سمتِ راست و نگریستنِ در، چشم از شومینه و شعلهی درونش که گرما را به محیط ساطع کرده بود، گرفت و به سمتِ در گام برداشت.
صدای برداشته شدنِ گامهایش روی کفِ چوبیِ کلبه به گوشش میرسید و او با رسیدن به در، دستش را دراز کرد و با گرفتنِ دستگیرهی آن میانِ انگشتانش، در را گشود و سپس تهاجمِ لشکرِ هوای خنک به پوستِ گندمیاش را پذیرا شد. باران قطع شده بود؛ اما بوی نمِ خاکی که باران با سقوط روی زمین، صعودش به هوا را رقم زده بود، همچنان در مشامِ مرد که ریموند خطاب عنوان میشد به گردش در میآمد. پایینِ پیراهنِ آبی روشنِ نشسته بر تیشرتِ سفیدش با حرکتِ باد، آرام تکان میخورد و او گامی رو به جلو برداشته، سرش را بالا گرفته و خیره به تیرگیِ آسمان، روی اولین پله از پنج پلهی مقابلش نشست و پای چپش را به اندازهی سه پله پایین برده، پای راستش را جمع کرد و آرنجش را روی آن نهاد.
فضای جنگلِ پیشِ رویش در آن تاریکی و با وجودِ نوری که از جانبِ کلبه به واسطهی درِ بازش به بیرون میآمد، کمی ترسناک به نظر میرسید، چرا که نظمِ درختان در کنارِ هم قرار گرفتنشان، آن هم با فواصلِ کم تاثیرِ بسزایی در خوفناک نشان دادنِ جنگلی داشت که مرد به تصویرِ آن نیشخند میزد.
و همین مرد و نیشخند روی لبانش، علامت سوالِ بزرگِ ساخته شده در ذهنِ هنری که پشتِ میز درونِ اتاقش نشسته و آرنجِ دستانش را روی میز قرار داده، انگشتانش را به هم پیوند زده و پشتِ انگشتانِ شستِ هردو دستش را به لبانش چسبانده بود، شده که با چشمانی ریز و پلکهایی نزدیک به هم، مشکوک سطحِ میز را مینگریست و برای اولین بار سر در نمیآورد؛ به راستی این مرد که بود؟
ذهنِ درگیرِ هنری را آتشی که همچنان در فضای اتوبوس دست به سی*ن*ه ایستاده و با خیرگی به شیشهی روبهرو مینگریست هم داشت. آتش همانندِ قبل تکیه داده به کنارهی صندلیِ مقابلِ طراوت، از میانِ تیرگیِ شیشهی مقابلش، چهرهی متفکر و اخمِ کمرنگ روی صورتِ خودش را به تماشا نشسته بود و حتی بر خلافِ عادتِ همیشگیاش، دیگر کفِ اتوبوس ضرب نمیگرفت و این درحالی بود که تمامِ اتوبوس از مسافران خالی شده و تنها یک نفر همراه با آنها روی صندلیای از جلو و با فاصلهای کم از راننده، پشتِ سرِ او نشسته بود که با رسیدن به آخرین ایستگاه و متوقف شدنِ اتوبوس، او هم پیاده شد. راننده بینیاش را بالا کشید، سرش را بلند کرد و از آیینهی کج شدهی بالا به سمتِ راست، آتشی که تازه از افکارش خارج شده و با محو شدنِ همان ردِ کمرنگِ اخم از روی صورتش، یک تای ابرویش را بالا انداخته و محیطِ اتوبوس را با چشمانش واکاوی میکرد، نگریست و صدایی صاف کرده و یک جملهی کوتاه «ایستگاهِ آخره» را بر زبان راند؛ سپس گوشهی پایینی و راستِ پارچهی زرشکیِ دورِ گردنش که روی شانههایش نشسته بود را به دست گرفته و همزمان با بالا آوردنش، به صورتش کشید.
آتش با شنیدنِ صدای او، این بار ابروی دیگرش هم بالا پریده، سر چرخاند و چشمش به طراوت که پلکهای روی هم افتاده و نفسهای منظمش، به علاوهی سری که رو به شانهی چپ کج شده بود، خواب بودنش را اطلاع میداد، افتاد. لبانش را روی هم فشرد و نگاهش رنگِ عجز و کلافگی را از آنِ خود کرد. دستِ چپش را بالا آورد و میانِ موهایش کشید، کوتاه سر چرخاند و چشمانِ مشکیِ راننده را از آیینهی بالا دید که سری برایش پرسشگونه به طرفین تکان میداد و دستِ راستش را هم به لبهی تکیهگاهِ همان صندلیای که به آن تکیه زده بود، گرفت. پلکِ محکمی زد و آرام نامِ طراوت را ادا کرده، چون ریز تکان خوردنِ او را بدونِ پلک از هم گشودنی مِن بابِ بیدار شدن دید، نفسِ عمیقی کشید و با فرو فرستادنِ آبِ دهانش، به گونهای که گویی دلش نمیآمد طراوت را از خوابِ عمیقش بیدار کند و از طرفی هم وقتِ راننده را میگرفت، دستِ چپش را با تردید جلو برد و به شانهی طراوت رساند.
سه انگشتِ شست، حلقه و کوچکش را به سوی کفِ دستش جمع کرده، بارِ دیگر همزمان با بر زبان راندنِ نامِ طراوت، سرِ انگشتانِ اشاره و میانیاش را آرام به شانهی او زد و طراوت که خوابش معمولا سبک بود، یک آن پلک از هم گشوده و شانههای ظریفش کوتاه بالا پریدند. سرش را از روی شانه بلند کرده، نفسِ عمیقی کشید و آتش همان دم دستش را با عقب آوردنی اندک به نشانهی تسلیم مقابلِ چشمانِ درشت شدهی او گرفته، طراوت با پلک زدنی کوتاه نگاهش را درونِ اتوبوسِ خالی به گردش درآورد و سپس با بالا گرفتنِ سرش چشم به چشمانِ آتش دوخته، دستِ چپش را بالا آورد و با گرفتنِ تکیهگاهِ صندلی میانِ انگشتانِ کشیدهاش، با فشاری اندک از جا برخاست و گفت:
- چی شده؟
آتش گامی رو به عقب برداشت، با سر اشارهای به راننده و جلوی اتوبوس کرده و با ایجاد کردنِ فاصلهای میانِ لبانش، صدایش را به گوشِ طراوت رساند:
- ایستگاهِ آخره!
برقِ از سرِ طراوت پرید، ناخودآگاه بارِ دیگر فضای اتوبوس را سریع و گذرا از نظر گذراند و سپس نوچی کرده، همانطور که کوتاه خم میشد و دستِ آویزان کنارِ بدنش را قدری رو به پایین دراز میکرد، دستهی چتر را با دستِ چپش گرفته و با دستِ راستش دستهی کیف را روی شانهاش صاف کرده، دمِ عمیقی از راهِ بینی را راهیِ ریههایش کرد و همزمان با صاف ایستادنش، زیرلب به سرزنشِ خودش مشغول شد و بدونِ نگاهی به آتش مسیرِ جلو را با عجله در پیش گرفت و با خود گفت:
- باز خوابیدم و به ایستگاهِ آخر رسیدم؛ اتوبوس سوار شدن به من نیومده!
صوتِ برخوردِ پاشنهی پوتینهای مخمل و کرمیاش با کفِ اتوبوس به گوش رسید و آتش که مسیرِ حرکتِ او را با چشم دنبال میکرد، چون زمزمهی زیرلبیِ او خطاب به خودش را شنید، ناخواسته لبانش از دو سو کشیده شدند و تای ابرویش بالا پریده، سر چرخاند و همزمان با دوباره نگریستنِ تصویرِ محو چهرهاش درونِ تیرگیِ شیشه، بازیگوش و زمزمهوار با خودش تکرار کرد:
- باز؟
تک خندهاش رنگ گرفت، سری به طرفین تکان داد و چشم از خودِ منعکس شدهاش گرفته، مسیرِ طی شده توسطِ طراوتی که از فضای اتوبوس خارج شده بود، این بار پذیرای گامهای بلندِ آتش شد و طراوت با پشتِ سر گذاشتنِ آخرین پله به ضرب از درگاهِ اتوبوس خارج شد و کفِ پوتینهایش این بار خیابانِ نم گرفته و تیره شده را هدف گرفتند. زبانی روی لبانش کشید، باران تمام شده و تنها ردی از خود به جا گذاشته بود که یکی مربوط به تجمعِ ابرهای تیره مقابلِ هلالِ ماه بود که البته حال کنار رفته بودند و یکی دیگر هم نقشِ تیرگیِ خیابان پیشِ چشمانش بود.
گامی به جلو برداشت و قصد کرد با گذر از جدولِ کنارِ خیابان، خودش را به پیادهرو برساند که با یادآوریِ آتش مواجه شد و در جایش مانده، گردن کج کرد و سر به عقب چرخاند که آتش را سر به زیر افکنده، درحالی پلههای درگاه را رد میکرد، دید. دیدنِ او باعث شد بابتِ دو دفعهای که او همراهیاش را تا ایستگاهِ آخر پذیرا شده بود، روی پاشنهی پوتینهایش کوتاه چرخی بزند.
آتش که از فضای اتوبوس خارج شد، صوتِ حرکتِ آن بلند شده و سپس با دودِ زیادی که روانهی فضا شد، اتوبوس از آنها فاصله گرفت که چهرهی آتش از بهرِ استشمامِ بوی دود درهم شد. آتش ساعتِ استیلش را روی مچش صاف کرده، سرش را بالا آورد که چشمش به طراوتِ منتظری که نوکِ چترش را به زمین چسبانده بود، خورد. متعجب، گامی رو به جلو برداشت و همزمان با کشیده شدنِ یک طرفهی لبانش خیره به چشمانِ طراوت گفت:
- تو چرا نرفتی؟
طراوت لبخندِ محوی زده، با سر به پیادهرو اشاره کرد و همزمان با پلک زدنی آرام، پاسخش را ملایم داد:
- دو بار تا ایستگاهِ آخر باهام اومدی، گفتم حداقل یه بارش رو جبران کنم!
بعد هم بدنش را رو به جلو کج کرد و آتش با جمع کردنِ ریزِ چانهاش، هردو ابرویش را بالا انداخت و قدری لبانش را از دو گوشه پایین کشید. مسیرِ طراوت را که با چشم دنبال میکرد، همراهیاش را پذیرفت و این شد که تا هردو به خود آمدند، درونِ پیادهرو شانه به شانهی یکدیگر درحال قدم زدن بودند. طراوت خیره به روبهرو گاه پاشنهی پوتینهایش را با یک گام رو به جلو برداشتن، با مکثِ ریزی بدونِ نشاندنِ کفِ کفشش روی زمین نگه میداشت و سپس ادامه میداد. آتش دست به سی*ن*ه شده، همچون او مسیرِ پیشِ رویشان را نگاه میکرد و این سکوت کمی آزارش میداد.
طراوت نگاهش را بالا آورد، ناغافل میانِ گردیِ مردمکهای دیدگانِ خاکستریاش، مرد و زنی با دخترِ کوچکشان نقش بست که در جهتِ مخالفِ آنها جلو میآمدند و صدای خندههای بلندشان در فضا میپیچید. با دیدنِ آنها ناخودآگاه لبخندِ تلخی زده، لب باز کرد:
- درسته ما هم یه خانواده بودیم؛ اما...
آنها جلوتر میآمدند و دخترکِ سه ماههای که میانِ آغوشِ پدرش بود، شیرین میخندید و پیشِ چشمانِ پدر و مادرش بانمک، دلبری میکرد. آتش که صدای او را شنیده بود، همزمان با طراوت گامی رو به جلو برداشت و سرش را به سمتِ اویی که گذرِ آن خانوادهی سه نفره از کنارش را با چشم دنبال میکرد، چرخاند و منتظرِ ادامهی حرفش ماند. طراوت چشم از آنها گرفت و پلکِ محکمی زده، ادامه داد:
- اما هیچوقت نبودیم!
نشستنِ بغض در گلویش نامحسوس به نظر میرسید؛ اما طراوت با همهی وجودش آن را احساس میکرد، به طوری که با حسِ سنگینیِ بغض در گلویش و چیزی درونِ سی*ن*هاش که بالا میآمد، بینیاش را بالا کشید و گویی برای تخلیهی احساساتش لازم داشت تا زندگی و سرگذشتش را یک بار هم که شده کامل برای یک نفر درمیان بگذارد:
- سه سالِ پیش اتفاقی باهاش آشنا شدم؛ اون موقع عقلم به اندازهی الان کار نمیکرد و چون تیپ و ظاهرش خوب بود، به رفتارش هم اعتماد کردم.
آتش هم خیره به روبهرو شده، گوشهایش را تماماً به طراوت سپرده بود و طراوت که لبانش لرزیدند، صدایش هم تا حدی به ارتعاش افتاد و توانست گرمای جوششِ اشک را در چشمانش حس کند و ادامه داد:
- یه مدت که گذشت، نامزد کردیم و من شاید انقدر توی شیرینیای که اون موقع فکر میکردم چاشنیِ لحظاتمه، غرق شده بودم که نشونههای مشکلش رو نفهمیدم!
مکث کرد، ذهنش روی دورِ تند نشست و تمامِ این سه سال را همچون فیلمی از پیشِ چشمانِ براق شدهاش گذراند. صوتِ حرکتِ ماشینها، بوق زدنها و گام برداشتنهایشان به علاوهی صدای مردمی که درونِ پیادهرو قدم برمیداشتند به گوشش میرسید و طراوت بیتوجه به تمامِ اینها، تنها گوشهایش را سوت کشیده بابتِ فریادِ بلند و عصبیِ مردی که بیجهت او را بازخواست میکرد، حس کرده و سپس صوتِ سیلیِ محکمی در گوشهایش زنگ زده، در سرش چندین بار به دیوارههای مغزش برخورد کرد و منعکس شد که با بالا کشیدنِ بینیاش، سُر خوردنِ قطره اشکی را بدونِ پلک زدن روی سرمای گونهی برجستهاش احساس کرد که با سرعت خودش را به چانهاش رساند. پس از آن صدای جیغِ خودش در سرش پیچید و ثانیهای تیر کشیدنِ قلبش را حس کرد. طراوت شاید با خروج از آن زندگی و تقاص پس دادنِ پارسا و پروا میتوانست راهِ عادی زیستن را در پیش بگیرد؛ اما روحِ زخم خوردهاش چیزی نبود که به این آسانیها درمان شود. شاید طراوتها تکثیر شده بودند، نه گوشهای از شهر؛ بلکه در گوشه به گوشهی دنیا! طراوتِ حاضر شاید تنها یک نمونهی مثال به حساب میآمد.
طراوت گام برمیداشت و شاید مقصدِ جسمش خانهای بود که پُر شده از وجودِ گرمابخشِ گندم، خندههای کودکانه و شیرینِ او که به قدری دوست داشتنی در زندگیِ مادرش حضور داشت که میتوانست در لحظهای حالِ او را عوض کند؛ اما مقصدِ ذهنش تنها یک کلمه بود و آن هم... خاطرات! محکمتر دستهی چتر را میانِ انگشتانش گرفت، نفسِ لرزانی کشید و آتش با نیم نگاهی گذرا انداختن به او، حالش را که دید، اندکی ابروانش را به هم نزدیک کرد و با شک و نگران، کوتاه «خوبی؟» را پرسشی ادا کرد که طراوت هم با شنیدنِ صدای او چشمانش را زیر انداخته، دستِ آزادش را بالا آورد و سرِ انگشتانش را محکم و با عجله به ردِ اشک روی صورتش کشیده، کوتاه سری برای آتش تکان داد و صدای گرفتهاش را به گوشِ او رساند:
- دورانِ نامزدی اشتباهِ بزرگی که کردم این بود که ندیدم چطور به لباسِ رنگِ شاد پوشیدنم، مدلِ آرایش کردنم، حتی رنگِ رژِ لبم گیر میداد! میدونی آتش، منم اشتباهم این بود که مثلِ خیلیهای دیگه یه همچین چیزهایی رو گذاشتم پای غیرت!
واژهی «غیرت» بارها و بارها هم در ذهنِ آتش و هم در ذهنِ طراوت چرخید و چرخید و آتش تنها پلکهایش را محکم بر هم فشرد و طراوت پوزخندی به تفکراتِ سه سالِ پیشش که او را از درک کردنِ پارسای واقعی منع میکرد، زد و لب به دندان گزید. حتی واضح میتوانست یادآور شود روزی را که مانتوی نیمه بلند و فیروزهای رنگ پوشیده بود و چگونه با حرف زدنهای پارسا و اخم و تَخمهایش کاملا قیدِ رنگهای شاد و روشن را زد و همهی لباسهایش تیره شدند؛ شاید همچون بختش! آبِ دهانش فرو داد تا گلویش را قدری سبک کند؛ اما چون موفق نشد، دستش را بالا آورد و با گذر از مانعی که شالِ شیریاش بود، سرِ انگشتانِ سردش را به گلویش چسباند و آرام به روی آن کشید. در جایش ایستاد و آتش هم وادار به ایستادن شد و چون گلویش سنگینتر شدن را برگزید، حرکتِ سیبکِ گلویش هم با اختلال مواجه شد.
آتش فهمیده بود که هربار بحثی متصل به گذشتهی طراوت باز شود و یا حتی اتفاقی او را به زندگیِ سابقش وصل کند، تا چه اندازه او را به هم ریخته و وجودی که سعی میکرد آن را محکم نگه دارد دچارِ تزلزل میشد. میدانست و همین بود که با گامی به کنار برداشتن، حینی که صوتِ بوقِ ماشینی گوشهای هردویشان را پُر میکرد، فاصلهاش را با طراوت کاهش داد و خیره به نیمرخِ او که همزمان با بازدمِ عمیق و محکمش، دستش را پایین میانداخت و پلکهایش روی هم مینشستند و قطره اشکی از لای مژههای بلندش فرار کرده، روی گونهاش پایین میآمد، دستش را بالا آورد و با گرفتنِ ملایمِ بازوی او میانِ انگشتانش، آرام سرِ انگشتِ شستش را نوازشوار روی بازوی او از روی آستینِ پالتوی قهوهای و مخملِ تنش کشیده و گفت:
- طراوت؟ میخوای ادامه ندی؟ داری آب میشی لعنتی!
طراوت آب میشد؛ او تبدیل به آدم برفیای شده بود که حتی زیرِ نورِ ماه هم آب میشد! سرش را به سمتِ آتش چرخاند و چشمانِ براقش را به چشمانِ مشکی، منتظر و نگرانِ آتش که کوک زد، روی پاشنهی پوتینهایش کوتاه و کامل به سمتِ او چرخید. ناخودآگاه دستهی چتر را رها کرد و بیتوجه به افتادنِ آن روی زمین، چشم بینِ چشمانِ او گرداند و آتش لرزشِ ریزِ ابروانِ او را به تماشا نشسته، صدایش را با تُنِ پایین و لحنی مظلومانه شنید:
- تو به من گوش میدی آتش، مگه نه؟
آتش سوختنِ تمامِ قلبش را با دیدنِ این وجودِ تکه پاره شدهی زنِ مقابلش حس کرد و دستِ دیگرش را بالا آورده، این بار هردو دستِ طراوت را از بازو گرفت و سپس حینی که کفِ دستانش را از روی بازوانِ او تا پایین سُر میداد، سری تکان داده و با اطمینان گفت:
- من همیشه به تو گوش میدم، هروقت که خودت بخوای؛ باشه؟ اینجوری نکن با خودت!
طراوت آبِ دهانش را فرو داد و همان دم سرمای دستانش اسیرِ گرمای دستانِ آتش شدند و همین بود که طراوت به ناگاه کوهِ غمِ جای گرفته بر جسمش را فرو ریخته حس کرده، قفسهی سی*ن*هاش داغ شد و تپشهای قلبش بالا گرفتند و سرمای جسمش به کل از بین رفت. گویی که گرمای دستانِ آتش از رگهای دستانش رد شده و در کلِ وجودش همراه با خون جریان یافت. آتش با ملایمت دستانِ طراوت را میانِ دستانش فشرد و در آن لحظه هیچکدام متوجهی چتری که روی زمین افتاده بود، نشدند. آتش سرش را قدری رو به شانهی راستش کج کرده، طراوت که انتظارِ او را دید، پلکِ آرامی زد که لبخندِ محوِ آتش را هم در پی داشت. آتش دستانِ طراوت را رها کرد و همین که طراوت به سختی چشم از او گرفت و خواست تا چترش را از روی زمین بردارد، آتش با فهمیدنِ قصدِ او زانوانش را تا و دستش را به سمتِ چتر دراز کرد.
- من برمیدارم!
دستهی عصا مانندِ چتر را میانِ انگشتانش گرفته و از جای که برخاست، لبخندِ کمرنگ طراوت را دیده و زمزمهی تشکرش را هم شنید. طراوت که از حضورِ آتش حسِ خوب میگرفت و گویی تنها او بود که پس از گندم میتوانست حالِ بدش را از این رو به آن رو کرده و یک آن وجودش را با آرامش گره بزند، سرش را همراه با کج کردن، بالا گرفت و نیمرخِ آتش را با همان لبخندی که حال اندکی رنگ گرفته بود، دید.
آتش با حسِ سنگینیِ نگاهِ او، سر چرخاند و چون چشمش به نگاهِ خیرهی طراوت به خودش افتاد، لبخندی را متقابل تحویلش داده، چشمکی زد و با پررنگ تر شدنِ لبخندِ هردو که در نهایت به دندان نما شدنشان منجر شد، طراوت هم در پاسخِ او چشمکی حوالهاش کرد و صدای خندههایشان را این بار شهر، آسمان و حتی ماهی که تا قبل از آن طراوت را آب میکرد هم شنید! طراوت میخندید و این عجیب نبود؛ اما سخت بود و نشان از تاثیرِ حضورِ پررنگِ آتش را میداد! آتش در همین شب و زیرِ سقفِ پُر ستارهی آسمان اثبات کرد که برای مکملِ زندگیِ طراوت شدن، نظیر ندارد و مُسَکن بودنش مدرکِ محکمی بود که این ادعا را تایید میکرد!
زیرِ سقفی که آسمانِ شب بنا کرده بود، خانهی آرنگ هم در شهر به چشم میآمد؛ خانهای که رز هم در آن حضور داشت. رز درونِ حمام و وانِ پُر از کف دراز کشیده، دستانش را از دو طرف روی دیوارههای وان قرار داده بود و به کاشیهای قهوهای تیرهی دیوار که گویی خطی سفید رنگ میانشان افتاده بود مینگریست و ذهنش تماماً از تردیدی پُر شده بود که نمیخواست به ارادهاش لطمهای وارد کند و همین هم آزارش میداد. نفسِ عمیقی کشید و رایحهی هلو که فضای اطراف را در بر گرفته بود، به مشام کشید و سپس با قرار دادنِ پلکهای خستهاش روی هم، سرش را عقب برد و با خم شدنِ گردنش رو به عقب، پشتِ سرش و موهای قرمز و خیسش به لبهی وان چسبیدند. قفسهی سی*ن*هاش منظم بالا و پایین میشد و نورِ سفیدی که از لامپِ بالای سر چهرهاش را هدف میگرفت، تیغ تیز کرده و پشتِ پلکهای بستهی رز خط میکشید که همین موضوع لرزشِ پلکهایش را رقم میزد و بانیِ چرخش اندکِ چشمانش در همان حالت شده بود. آبِ دهانش را فرو داد و قصد داشت با چشم بستنش تمرکزش را روی فکر کردن، هرچند بینتیجه افزایش دهد.
تمامِ فضای وان را کف پُر کرده بود و رز که گرمای آبِ درونِ آن به مذاقش خوش میآمد و به آرامشش کمک میکرد، سعی کرد با نشاندنِ لبخندی بسیار محو روی لبانِ باریک و بیرنگش، آرامشِ خود را تثبیت کند. پلک از هم گشود و با نمایان شدنِ دیدگانِ سبز و درشتش که زیرِ نور رنگشان روشنتر و مردمکهایشان ریز شده بودند، چشمش به چهرهی مردی که برادر ناتنیاش بود و رو به صورتش خم شده، لبخندِ ترسناکی روی لبانش داشت، افتاد و هینی بلنذ کشیده، ناگاه در جایش جست زد و با پلک زدنِ محکمی دوباره محوطهی حمام را با قلبی که تند میتپید و قفسهی سی*ن*های که به سرعت بالا و پایین میشد، از نظر گذراند و هیچکس را ندید. با چشمانی درشت شده، درحالی که به دیوارهی وان چسبیده بود آبِ دهانش را محکم پایین فرستاد و یک دورِ دیگر هم اطراف را زیرِ نظر گرفت و باز هم... کسی نبود!
آرنگ که سینیِ استیل و نقرهای را به دست داشت، دومین لیوانِ شیشهای و استوانهایِ پُر شده از شربتِ زعفران را روی میزِ چوبی، مربعی و نسکافهای مقابلِ کاناپهی بنفشِ تیره قرار داده و چون صدای رز را محو شنیده بود، لبهی لیوان را رها کرد و با نزدیک ساختنِ ابروانش به هم که چینِ ریزی را مهمانِ پیشانیاش میکردند، سر به سمتِ شانهی چپ کج کرد و درِ سفید رنگِ اتاقی که برای او حاضر کرده بود را با چشمانِ قهوهای رنگش نگریست. مشکوک، سینی را روی میز و پشتِ دو لیوان که کنارِ هم قرار داشتند، نهاده و به سمتِ درِ اتاق رفت. مقابلِ در که ایستاد، دستگیرهی نقرهای و سردِ آن را میانِ انگشتانش گرفته و به آرامی پایین که کشید، در را رو به داخل هُل داد و با نگاهی گذرا به فضای تیرهی اتاق که تنها از دو رنگِ قرمز و مشکی پُر شده بود، اولین گامش را رو به داخل برداشت.
واردِ اتاق که شد، در را همانطور نیمه باز پشتِ سرش رها کرد و دمِ عمیقی از راهِ بینی گرفته، به سمتِ حمام که مقابلِ تختِ تک نفرهی اتاق قرار داشت، گام برداشت و با ایستادنش پشتِ در، دستِ چپش را بالا آورد و با خم کردنِ انگشتانِ اشاره و میانیاش سه تقهی کوتاه را به در وارد و نامِ رز را که ادا کرد، او از درونِ حمام شانههایش ریز و کوتاه بالا پریدند و این واکنشِ ناخودآگاه برای رزی که هیچ گاه تا این اندازه آشفته نبود، بسیار عجیب به نظر میرسید! آرنگ که پس از صدا زدنِ نامِ او جوابی نگرفت، اخمش کمی پررنگ تر شد و بارِ دیگر سه تقهی کوتاه را به در وارد کرد و این بار گفت:
- رز؟ حالت خوبه؟
رز پلک بر هم نهاد، نفسش را محکم بیرون فرستاد و همزمان که عضلاتِ منقبض شدهاش را بابتِ این ترسِ ناگهانی، به حالتِ عادی باز میگرداند سری به طرفین برای خودش تکان داد و پس از روی هم فشردنِ کوتاهِ لبانش و مکثی که آرنگ را برای بارِ سوم به در زدن مجاب میکرد، بالاخره لب از لب گشود و صدایش را اندکی بلند از پشتِ در به گوشِ آرنگ رساند:
- خوبم آرنگ!
آرنگ که پاسخِ او را دریافت، دستِ روی هوا ماندهاش را با مشت کردن آرام پایین آورد و نفسش را آسوده بیرون فرستاده، همزمان با تکان دادنِ سرش به چپ و راست و از روی تاسف برای رز، با اینکه او نمیدید و نمیفهمید از پشتِ در چشم غرهای برایش رفت و با چرخیدن روی پاشنهی پاهایش دوباره به سمتِ در گام برداشت. صوتِ بسته شدنِ در که از پردهی گوشهای رز عبور کرد، او دستِ خیسش را بالا آورده و به موهای نمداری که به هم چسبیده بودند، کشید. چند بار پشتِ هم و سریع پلک زد و چون به این رزِ تازه ساخته شده از خودش عادت نداشت، با پس زدنِ افکاری که با همکاریِ تردیدش این چنین توهمی را برایش ساخته بودند، عزمش را برای بیرون آمدن از حمام و درست کردنِ مشغلهی فکری برای خودش جزم کرد.
آرنگ نشسته بر روی کاناپه و پای راستِ پوشیده از شلوارِ گرمکن و خاکستریاش را روی پای چپ انداخته، تکیه داده به تکیهگاهِ کاناپه و با چسباندنِ لبهی لیوان به لبانِ باریکش، جرعهای از شربتِ زعفرانِ خنک را به گلویش راه داد و مشامش از عطرِ دلنشین و شیرینِ آن پُر شده بود. لیوان را پایین آورد و با گذرِ زمان، درِ اتاقِ رز باز شد و قامتِ او که کلاه حولهایِ صورتی کمرنگ را روی سرش صاف میکرد، میانِ درگاه ظاهر شد. رز شومیزِ بادمجانی رنگ را به تن کرده و با دمپاییهایی پشمی و سفیدش روی سرامیکهای شیری به سمتِ آرنگ که لیوانش را روی میز میگذاشت، میرفت. با رسیدن به او کنارش روی کاناپه جای گرفته و چشمش به محتوای زردِ مایل به طلاییِ درونِ لیوان افتاده، خطاب به آرنگ گفت:
- این چیه؟
آرنگ که دوباره به کاناپه تکیه داد، چشم به رز که سر به سمتش میچرخاند، دوخته و با جمع کردنِ کوتاه و آرامِ لبانش، نفسش را از راهِ بینی بیرون فرستاد و چشمانش را به سمتِ لیوانهای روی میز کشیده، پاسخ داد:
- شربت زعفرونه؛ مادربزرگم همیشه برای خستگی و آرامشِ اعصاب درست میکرد.
رز هردو ابروی باریک و کوتاهش را بالا انداخته، کمی رو به جلو خم شد و با دست دراز کردنی بدنهی لیوان را میانِ انگشتانش که گرفت، بالا آورد و او هم قدری از شربتِ درونش را راهیِ گلوی خشکیدهاش کرد. راضی از طعمِ آن لبخندی محو زده و سری به نشانهی رضایت تکان داد که آرنگ هم آرنجِ دستِ چپش را به لبهی تکیهگاهِ کاناپه چسبانده، دستش را به سمتِ سرش گرفته و با خم کردنِ انگشتانش، شقیقهاش را به پشتِ انگشتانش تکیه داد که رز با یادآوریِ مسئلهای سر به سمتش کج کرد و همزمان با تر کردنِ لبانش به کمکِ زبان، چشم به چشمانِ قهوهایِ آرنگ دوخته و لب باز کرد:
- راستی... فردا که هستی؟
آرنگ چشمانش را در حدقه بالا کشید، مکثی کرد و سپس با تسلطِ دوبارهی دیدگانش روی چهرهی رنگ پریده و بیش از حد سفیدِ رز، سر تکان داد.
- صبح که باشگاهم عزیزم؛ اما از بعدش درخدمتم! حالا چطور؟
رز پوزخندی زده، تای ابرویی بالا انداخت و گفت:
- مهمونی دادن برای سالگردِ ازدواجشون؛ لازمه بالاخره منم با پارتنرِ عزیزم برم، هوم؟
آرنگ پشتِ دستش را از روی شقیقهاش پایین کشید و رز خونسرد، مابقیِ شربتش را راهیِ گلو کرده، همان دم در سوی دیگرِ شهر، نسیم نگاهِ آخر را به فضای درونیِ کاپوت انداخت و چون به کارش مطمئن بود، از گوشهی چشم نیم نگاهی به کاوه که دست به سی*ن*ه شده، به درِ سمتِ راننده تکیه داده بود و نمای خانهاش را مینگریست، انداخت. لبانش را جمع کرد و به گوشه کشیده، دستانش را عقب برد و بالا که آورد، چشمش به سرِ سیاه شدهی انگشتانش که تا نیمی از آنها را سیاهی گرفته و کمی هم به کفِ دستش رسیده بود، افتاد. بوی بنزین که در مشامش چرخ- چرخ میزد باعث شد تا چینی به بینیِ قوزدار و سر پایینش داده، همزمان با بالا کشیدنِ بینیاش، پشتِ دستش را که سیاهی به آن بخش نرسیده بود، به نوکِ بینیاش کشید. کاوه هردو ابرویش را تیک مانند بالا انداخت و تکان خوردنهای پای چپش از بهرِ ضرب گرفتن روی زمین را متوقف کرده، گویی که تازه هوشیار شده بود، سر چرخاند و نگاهِ گوشه چشمیاش حوالهی نسیم شد.
نسیم که سنگینیِ نگاهِ اویی که روی پاشنهی کفشهایش به عقب میچرخید را متوجه شد، گامی رو به عقب برداشت و ابتدا قصد کرد تا دستانش را به کمرش بند کند؛ ولی همین که دوباره با سیاهیِ دستانش مواجه شد، پوفِ کلافهای را از میانِ لبانش خارج کرد، دستانش را بالا برد و با بند کردنِ انگشتانش به لبهی درِ کاپوتِ باز شده، آن را پایین کشید و محکم بست که همان دم حضورِ کاوه را کنارِ خودش حس کرد. نگاهش را بالا نیاورد و خیره به ماشین نگه داشت، گویی حسِ عطرِ شیرینِ کاوه عجیب ضربانِ قلبش را به بازی گرفته بود که با بیقراریهای آن ماهیچهی تپنده در سی*ن*هاش آبِ دهانش را با فشردنِ محکمِ لبانش روی هم فرو داد.
کاوه تای ابرویی بالا انداخت و چون نگاهِ نسیم را همچنان به سمتِ پایین دیده، متعجب چشمانِ قهوهای رنگش را روی نیمرخِ او ثابت نگه داشت که نسیم سرش را بالا آورد و با سر کج کردنش این بار نگاهِ کاوه را به دیدگانِ سبزِ خودش با آن مردمکهای گشاد شده کوک زد و همزمان با نهادنِ پلکهایش روی هم، هردو تای ابرویش را روانهی پیشانیاش و با سر به ماشین اشاره کرده، لب از لب گشود:
- میتونی امتحانش کنی جناب سروان؛ هرچند که کارِ من جای شک و شبهه نداره!
سپس این بار بیتوجه به سیاهیِ دستانش، با عشوهای تصنعی دست به سی*ن*ه شده و پلک از هم گشوده، پشتِ چشمی پیشِ نگاهِ متعجبِ کاوه که در تحلیلِ این عکسالعملهای پُر غرور او و البته اعتماد به نفس سر به فلک کشیدهاش ناکام مانده بود، نازک کرد که او هم یک دور نگاهش را میانِ ماشین و چهرهی نسیمِ افتخاری که عجیب به خود افتخار میکرد، به گردش درآورد. دستانِ گره خوردهاش در یکدیگر را آزاد کرده، لبانش را از دو گوشه پایین کشید و با چرخیدن رو به عقب، به سمتِ درِ راننده گام برداشت و با کمی بلند کردنِ صدایش حینی که متلک را چاشنیِ کلامِ زهردارش میکرد، دستِ چپش را به دستگیرهی در رساند و همزمان با باز کردنش گامی رو به عقب برداشته و خطاب به نسیم گفت:
- جوجه رو آخرِ پاییز میشمارن ولی؛ ببینیم و تعریف کنیم!
هردو ابرویش را سه بار پشتِ هم و سریع بالا انداخت و با اینکه از درون در رابطه با این اعتماد به نفسِ او تردید داشت و احتمالِ بُردِ دوبارهاش را میداد، روی صندلی جای گرفت و نسیم که بلعکسِ او تردیدی نداشت و اطمینان به خودش در سطحِ بالایی قرار داشت، دستانش را از هم باز کرد و با نگاه به کاوهای که درِ ماشین را همچنان باز گذاشته بود، همزمان با گام برداشتنهای آرامَش به سوی او، لب از لب باز کرد و صدایش را بلند به گوشِ کاوه رساند:
- هم میبینی هم تعریف میکنی!
موهایش را به درونِ شالِ نازک و پشتِ گوشش فرستاده، کاوه که سرش پایین بود و دستش را به سمتِ سوئیچ میبرد با شنیدنِ صدای او یک دور ابروانش تا حدی به هم نزدیک شدند و با خط افتادنِ پیشانیاش، گوشهی راستِ لبش بالا رفت و با مکثی کوتاه، سری به طرفین تکان داده و نفسش را محکم در فضای ماشین فوت کرد که نسیم درست پشتِ درِ بازِ سمتِ راننده و کنارِ خودش جای گرفت. سنگینیِ نگاهِ او را حس کرد؛ اما بیتوجه سوئیچِ ماشین را میانِ انگشتانِ شست و اشارهاش محکم گرفته، چرخاند و به حرکتِ ریزِ ماشین نگریست و صدایی که برای استارت زدن از آن خارج میشد، باعث شد تا دمی نفس در سی*ن*ه حبس کرده و چشمانش منتظر، درحالی که آمادگیِ شکستِ دوباره را داشت به روبهرو و مسیرِ تاریکِ کوچه که با نورِ چراغِ پایه بلند رنگ گرفته بود، خیره شود و در یک آن با خاموش شدنِ دوبارهی ماشین، نگاهش به ضرب پایین آمد.
نسیم هم که متوجه شده بود، متعجب، سرش به سمتِ کاوه کج شد و سپس نگاهش بینِ اجزای ماشین به گردش درآمد که کاوه هم با وضعیتی مشابه، چشم از فرمانی که با دیدگانِ درشت شده از تعجب به آن مینگریست، گرفته و سرش را به سمتِ نسیم چرخاند که او هم با کمی به راست کشاندنِ مردمکهایش در حدقه، چشم به چشمانِ کاوهای که روی صندلی به سمتش متمایل میشد، دوخت. آبِ دهانش را فرو داد و از آنجا که اصلا انتظارِ چنین وضعیتِ غافلگیرکنندهای را نداشت، گامی رو به جلو برداشت و کاوه دستی به صورتش کشیده، چون لرزشِ لبانش با کشیده شدنشان از دو سو را حس کرد، لبانش را جمع کرد و تمامِ تلاشش را برای فرو خوردنِ خندهای که موقعیتش نبود به کار گرفت. نسیم که نگاهش به او افتاد، کاوه به سختی خندهاش را پایین فرستاد و نفسِ عمیقی کشیده، صدایش را صاف کرد و با لحنی که ته مایههای خنده داشت، گفت:
- واقعا توی این شرایط نمیدونم بخندم یا گریه کنم!
سپس تک خندهای ریز کرده، رو از نسیم که حرصی شده نگاهش میکرد و دستی به یقهی کاپشنِ سُرمهایِ تنش میکشید، گرفته و حینی که پای راستش روی کفپوشِ ماشین و دقیقا پشتِ پدالِ گاز قرار داشت و پای چپش روی زمین نشسته بود، به تکیهگاهِ صندلی تکیه داد و به نیمرخِ نسیم که خیره به فرمانِ ماشین مانده و چون سرش را رو به پایین گرفته بود، چند تار از موهایش روی پیشانیاش نشستند، تک سرفهای کرده و این بار نسیم بود که با فشردنِ لبانش سرش را بالا گرفته، به اندازهی نیم گامی به سمتِ راست سوی کاوه رفت و بازویش را که میانِ انگشتانِ اسیر کرد، گامی رو به عقب برداشت و همزمان با به کار بردنِ تمامِ زورش برای بلند کردنِ او که تعجب کرده بود، لب زد:
- بلند شو ببینم، شاید تو بلد نیستی.
کاوه کلافه، نچی کرده و با فشارِ آخرِ نسیم، پای راستش را از روی کفپوش بلند کرد و کنارِ پای چپش که نشاند، همچنان که بازوی چپش اسیرِ انگشتانِ کشیدهی نسیم بود و او به خاطرِ اندک ضخامتِ پالتوی سبز تیرهاش فشارِ انگشتانِ او به دورِ بازویش را حس نمیکرد، لبانش را روی هم فشرد و مقابلِ نسیم ایستاد. درست همینجا بود که نسیم برای نگریستنِ چشمانِ کاوه به خاطرِ اختلافِ قدی که تا حدودی باهم داشتند، سرش را بالا گرفته و بلعکسِ او، کاوه نگاهش را زیر انداخت. ضربانِ قلبها بالا گرفت و چون فاصلهشان به اندازهی یک گام بود، گرمای نفسهای سریعِ کاوه راحت میتوانست به پوستِ صورتِ نسیم اصابت کند. نسیم پلکِ محکمی زد و لرزشِ انتهای ابروی راستش از چشمانِ کاوه دور نماند. فشارِ انگشتانِ نسیم که حصارِ بازوی کاوه شده بودند، کم شده و او همزمان با عقب بردنِ پای راستش و سپس نهادنِ پاشنهی کفشش روی زمین، فاصله را به دو گام تغییر داد و دستش را آرام از بازوی کاوه با سُر خوردنِ سرِ انگشتانش روی آستینِ پالتوی او، پایین انداخت.
لب به دندان گزید و چشم از کاوه گرفته، مسیرِ عقب رفته را با کج کردنِ جهتش رو به جلو گرفت و بدونِ آنکه برای گذر از کنارِ کاوه که با چشمانش حرکاتِ او را دنبال میکرد، به پهلو شود، شانهاش را خیلی کوتاه به شانهی او چسباند و سپس از کنارش رد شد و خود را به صندلیِ ماشین رساند که کاوه هم گردن کج کرده، نیمرخش را نثارِ اویی که روی صندلی مینشست کرد و در کمالِ تعجب، لبخندی محو روی لبانش شکل گرفت.
نسیمِ نشسته روی صندلی، چون از این همه بیقراریهای قلبش و حرارت گرفتنِ عجیبِ تنش مقابلِ کاوه سر درنمیآورد و آن را به هرچیزی ربط میداد، اِلا آنچه که باید، دستانش را روی سرمای فرمانِ چرمیِ ماشین نهاده و زبانی روی لبانش کشیده، از گوشهی چشم و ریز نگاهی به کاوه انداخت. تسلطِ لازم را بر خودش یافت و فرمان را میانِ انگشتانِ هردو دستش فشرده، دمی عمیق از هوا گرفت که عطرِ کاوه در مشامش جای گرفت و او با بازدمی اندک لرزان، شاید هوا را به فضا بازگرداند؛ اما عطرِ کاوه را نه!
کاوه روی پاشنهی کفشهایش به سمتِ نسیم چرخید و همزمان با گره زدنِ دستانش مقابلِ سی*ن*هاش، تای ابرویی بالا انداخت و نسیم همان دم که دستش را به سمتِ سوئیچ میبرد، خیره به روبهرو کاوه را مخاطب قرار داد، بدونِ آنکه تزلزلی در لحنش حس شود:
- پس حالا که ماشینت با زبونِ خوش راه نمیاد، یه سر بپر عقب و هُلش بده!
کاوه با این شنیدنِ این درخواست که نه، درواقع فرمانی که نسیم صادر کرد، چشمانش درشت شدند و هردو ابرویش متعجب بالا پریده، خطوطی روی پیشانیاش کمرنگ ترسیم شدند و برای درکِ حرفِ نسیم، یک دور نگاهِ قهوهای رنگش را میانِ نیمرخِ پیروز و بیقید او و عقبِ ماشین به گردش درآورده، چندی دیگر را هم به تجزیه و تحلیل پرداخت و چون نتیجه گرفت که او شوخی ندارد و حرفش را در جدیترین حالتِ ممکن بیان کرده، تک خندهای کرد و این شد که نسیم با دیدنِ تعللِ اویی که از جایش تکان هم نخورده بود، سر به سمتش کج کرد. همین چرخشِ کوتاهِ سرش با بالا رفتنِ تای ابرو و قدری از چهارچوبِ شیشه خارج شدنِ صورتش همراه شد که از گوشهی چشم کاوه را نگریست و چشمانش که ریز شدند، با اشارهی سر به عقبِ ماشین اشاره کرد. کاوه که منظورِ او را متوجه شد، یک بارِ دیگر ردِ اشارهی او را گرفت و همین که نیم نگاهِ کوتاه و سریعش روانهی عقب شد دوباره سر به سمتِ نسیم برگرداند. لب به دندان گزید، تای ابرویی را به نشانهی نفی بالا انداخت و دستش را که بالا آورد به تهریشِ تیرهاش کشید.
نسیم که ممانعتِ او را نگریست، بارِ دیگر با تفاوتِ دستوری بودن، با چشم و ابرو به همان سمت اشاره کرد که کاوه هم این بار دست به سی*ن*ه شده و باز هم با لجبازیای که از او یک پسربچهی تخس را میساخت و گویی کاوهای نوجوان در بطنش هنوز هم زنده بود و گه گاهی حضورش را اعلام میکرد، ابروانش را روانهی پیشانیاش کرد و کوتاه پلک زده، نچی بر لب راند که پاسخِ مجدد نسیم شد. نسیم متعجب، هردو ابرویش را بالا انداخت و قدری چشم درشت کرد و بلعکسِ او کاوه بود که انگار لج و لجبازی با ایما و اشاره و پانتومیم، دیگری به جزئی از روابطش با دیگران تبدیل شده بود. کاوه به سمتش گام برداشت و صدای گام برداشتنهایش که روی آسفالتِ کوچه بود، سکوتِ شب را پیش از سنگین شدن هلاک میکرد و این چشمانِ نسیم بودند که همراه با حرکتِ او به هر سمتی کشیده میشدند و قامتِ کاوه را تنها نمیگذاشتند.
کاوه که مقابلِ درِ سمتِ راننده ایستاد و سرِ کج شدهی نسیم فرصتی برای صاف شدن و راحتی پیدا کرد، دستش را بالا برد و با ساختِ زاویهی چهل و پنج درجه، روی سقفِ براقِ ماشین نهاد و سرش را که پایین گرفت، چون چشمانش با چشمانِ نسیم که از رفتارهایش سردرگم شده بود، تلاقی کردند نفسِ عمیقی کشید، پلکِ محکمی زد و دستِ آزادش را به کمرش گرفته، سرش را ریز کج کرد و آرام؛ اما همچون لحنِ پیشینِ نسیم دستوری گفت:
- پیاده شو!
نسیم از فرمانِ او جا خورده، نگاهش رنگِ شک به خود گرفت و کمی جسمش را روی صندلی عقب کشیده، به تکیهگاهِ آن که تکیه داد، قدری سر به سمتِ شانهی راستش کج کرد و خونسرد گفت:
- چرا اونوقت؟
کاوه درمانده از این حجم از پررو بودنِ نسیمی که حاضر به کم آوردن و یا حتی قبولِ شکستش نبود، سرش را بالا گرفته و آسمانِ شب را با آن تیلههای براق و نورانی به رویش به تماشا نشست. نفسِ سنگینش را از ریه آزاد ساخت، یک دور شخصیتِ طلوع را مرور کرد؛ حتی یلدا را و هرچه میانِ آن دو به کند و کاو پرداخت، هیچکدامشان را به اندازهی نسیم مصمم و با اعتماد به نفس ندید. همین هم باعث شد تا در اوجِ عجز از این رفتارهای غیرقابلِ درکِ او، لبانش با لرزیدن به دو سمتِ کشیده شوند و حینی که انعکاس هلالِ ماه در چشمانِ براقش جای گرفته بود، با تک خندهای که لرزشِ ریزِ شانههایش را هم در پی داشت، سرش را پایین گرفت و نگاهِ نسیم مانده به روی چالِ گونههای کمرنگش، چون کاوه هُل دادنِ ماشین را بیفایده میدید، صدایش را با لحنی عاجز و ته مایههای خنده به گوش نسیم رساند:
- بیخیال توروخدا! پیاده شو، من خودم یه کاریش میکنم!
نسیم که دید او از دستش به این درماندگی رسیده، پشتِ چشمی نازک کرد، لب به دندان گزید و چون لبانِ خودش هم مایل به کش آمدنی یک طرفه بودند به سختی لبخندِ زاده نشدهاش را با جمع کردنِ لبانش از بین برد و با فوت کردنِ محکمِ نفسش رو به بیرون، دستش را به دستگیرهی در بند کرد و همین که در باز شد، پای چپش را روی زمین گذاشت و با تبعیتِ پای راستش، از روی صندلی بلند شد و در را محکم بست. نفسی از خنکای هوای شب هنگامِ پاییزی که پس از بارشِ باران عجیب پاک شده و هیچ آلودگیای در آن حس نمیشد، گرفت و بوی خاک در ریههایش به جریان افتاده، خیره به چشمانِ کاوه دست به سی*ن*ه شد و با گامی به سمتش برداشتن، مشکوک پلکهایش قدری به هم نزدیک کرد و کمی در خود جمع شده، لب باز کرد:
سپس روی پاشنهی کفشهایش به عقب چرخید و قصد کرد خودش برای هُل دادنِ ماشین اقدام کند که کاوه کلافه نچی کرده، قدری از ماشین فاصله گرفت و دستش را از سقفِ آن که جدا کرد، به اندازهی تک گامی را به سمتِ نسیم برداشت، طوری که پای چپش جلوتر از پای راستش توقف کرد و او با جلو بردنِ دستِ راستش پیش از آنکه نسیم گامی رو به عقب بردارد، بازوی او را میانِ انگشتانش اسیر کرد و نسیم را به سمتِ خود کشید. نسیم که بازویش را کاوه به چنگ گرفته بود، بارِ دیگر مجبور به چرخشی کوتاه روی پاشنهی کفشهایش شد و همین هم به عقب برگشتنش را رقم زد که دستِ کاوه به واسطهی گرفتنِ بازویش میانشان به صورتِ خمیده ایستاده بود و بارِ دیگر چشم در چشم شدند.
نسیم آبِ دهانش را فرو داد و مردمک بینِ مردمکهای کاوه گردانده، نفس در سی*ن*هاش حبس شد و شکافی بسیار باریک میانِ لبانش افتاد که البته به آزاد شدنِ نفسش رضایت نداد. قلبش بارِ دیگر با بیقراری تند میکوبید و این وضعیت برای کاوه هم یک وجه شبه به حساب میآمد. کاوه حرکتِ آرامِ تارِ موهایش به واسطهی بادِ آرام و خنکی که میوزید را روی پیشانیاش حس کرد و حضورِ پررنگ شدهی نسیم جایی میانِ زندگیاش که پس از طلوع، دومین نفری بود که توانست قلبش را این چنین به تب و تاب بیندازد، برایش گنگ بود و مبهم به نظر میرسید!
شاید کاوه بر حسبِ تجربهی سابقش بهتر میتوانست با خود کنار بیاید و شاید هم به خاطرِ شکست در همان تجربه، بدتر با خودش لج میکرد و به نفهمیدن رضایت میداد. در هرحال، هرچه که بود، کاوه را به یک پرسشِ مهم وصل میکرد و آن هم اینکه آیا این دیدارِ اتفاقیِ امشب هم چندان اتفاقی نبوده و نقطهای کور در انتهای قلبش، به این ملاقات رضایت داشت؟
نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت، لبانش را روی هم فشرد و انگشتانش که شل شدند، دستش را به آرامی از روی بازوی نسیم و کاپشنِ سُرمهایِ تنِ او سُر خورد و پایین آمد. سرش را به سمتی کج کردند و گیج از خودِ جدیدش که درک نمیشد، میانِ موهای صاف؛ ولی اندک آشفتهاش پنجه کشید.
نسیم که هنوز مات بود، با همان حالت چشم از او گرفت و مردد چشمانِ سبزش را پایین آورده، بلعکس دستش را خیلی کم رو به بالا کشاند و چشم به بازویش و جایی که تا چندی پیش انگشتانِ کاوه به دورش حصار کشیده بودند، دوخت. از مجادلهی درونیِ کاوه اطلاعی نداشت و این درحالی بود که به جدالِ تن به تنِ خودش با خودش هم بهایی نمیداد!
- چیزی شده نسیم خانم؟
با شنیدنِ صدای بم و مردانهای از پشتِ سر، سرش را به ضرب به عقب چرخاند و چشمش به مردی افتاد که از انتهای کوچه رو به بالا آمده و حال فاصلهاش با آنها کم میشد. قدری چشم ریز کرد و این بار کامل بدنش را به سمتِ مرد که نزدیک میشد و کلاهِ هودیِ مشکیِ تنش را به دست گرفته، تا روی سرِ بیمویش بالا میکشید، چرخاند. با شناختنِ او، درحالی که کاوه پشتِ سرش ایستاده و اخمی کمرنگ از بهرِ سر در نیاوردن از وضعیت روی صورتش نشسته بود، لبخندی کمرنگ زد و همین که مرد به او رسید، خودش گامی به سمتش برداشت و مشتاق خیره به چشمانِ مشکی و براقِ او گفت:
- ای کاش از خدا یه چیزِ دیگه میخواستم؛ چقدر به موقع اومدی سهند خان!
مردی که سهند خطاب شد، تای ابرویی را بالا انداخت و نسیم با کج کردنِ سرش ابتدا نگاهی به کاوه انداخت و دستش را به سمتِ او گرفته، سپس همانطور که پس از او به ماشینش اشاره میکرد، سهند را مخاطب قرار داد:
- از اونجا که کارِ فنیت حرف نداره، بیا یه دستی به سرِ این ماشین بکش که از سرِ شب مارو بیچاره کرده و راه نیفتاده، ماشینِ این دوستمونه که خیلی هم اینجا معطل شده.
سهند این بار نگاهش به سمتِ کاوه کشیده شد و او هم لبخندی کمرنگ و تصنعی بر لب نشانده، سری به نشانهی سلام برای سهند تکان داد که پاسخش را هم متقابلاً به همان شکل دریافت کرد. سهند چشم از کاوه گرفته، دوباره دیدگانِ سبزِ نسیم را مقصدِ چشمانش قرار داد و سری تکان داد. لبخندِ نسیم پررنگ شد و سهند با به پهلو شدنی کوتاه، آستینهای هودی را تا آرنجش بالا کشیده، حینی که ساعتِ بند چرمی و مشکیاش را روی مچِ دست صاف میکرد به سمتِ کاپوتِ ماشین رفت. کاوه گامی به کنار برداشت و از گوشهی چشم او را دنبال کرده، این بار نسیم کنارش ایستاد و مرد کاپوتِ ماشین را که باز کرد، کاوه دست به سی*ن*ه شد و خیره به او؛ اما خطاب به نسیم، کمی سر به سمتِ شانهی راستش کج کرده و بدنش را هم کج شده به همان سمت کمی پایین کشیده، با صدایی آرام خطاب به نسیم گفت:
- کارِ فنی رو که از این بشر یاد نگرفتی؟
نسیم که متوجهی طعنهی خفته در کلامِ او شد، سرش را به ضرب سوی کاوه کج کرد و نگاهی تیز به او انداخت که کاوه هم چشمانش را به سمتِ او کشیده، لرزشِ چانه و لبانش را مِن بابِ خنده کنترل کرد و کمی بیشتر دستانش را درهم پیچید و دوباره به مرد که متفکر، درحال تعمیر بود، نگریست. نسیم چشم غرهای به کاوه رفته و قصد کرد برای تخلیهی حرصش هم که شده، لااقل پای او را لگد کند و از همین جهت هم کمی به او نزدیک شد که برخوردِ ریزِ کنارهی بازوانشان را رقم زد؛ اما ثانیهی آخر بیخیال شده، تنها نفسش را محکم بیرون فرستاد و برای جلوگیری از بالا آوردنِ پایش تنها به فشردنِ محکمِ کفِ کفشش روی زمین بسنده کرد.
او با حرص لبانش را جمع کرد و کاوه از روی خنده بابتِ این حالِ او که درک میکرد پس از آن همه به خود بالیدن و افتخار کردن، چه فشاری را متحمل شده، سکوت کردند و سکوت نفرِ چهارمی بود که محفلشان را گرم میکرد.
این سکوت با زمان پیوند داشت که با گذرش و تنها ضرب گرفتنِ کاوه به روی زمین بالاخره با صوتِ بسته شدنِ محکمِ کاپوت توسطِ سهند فراری شد و او گامی از مقابلِ کاپوت رو به عقب برداشته، دستِ راستش را بالا آورد و بیتوجه به سیاهیِ اندکِ انگشتانش، دستهی باریکِ عینکِ طبیاش را با انگشتانِ شست و اشارهاش گرفته، قدری روی بینیِ استخوانیاش بالا برد و همزمان با نگریستن به آن دو که چون دو فرد متضاد، یکی خیرهی زمین و دیگری در بندِ آسمان بود، لبانِ باریکش را از هم گشود و با صدایی نیمه بلند گفت:
- تموم شد؛ یکیتون امتحان کنه.
نگاهِ بالا گرفتهی کاوه پایین آمد و نگاهِ پایین رفتهی نسیم بالا آمدن را برگزید و هردو پس از نگریستنِ کوتاهِ چهرهی سهند، نگاهی با مکث به یکدیگر انداختند و با به کناری آمدنِ سهند، کاوه تای ابرویی را روانهی پیشانیاش کرد و از مقابلِ نسیم گامی به سمتِ در راننده برداشته، دست دراز کرد و با گرفتنِ دستگیرهی درِ ماشین، آن را باز کرد. نسیم گامی رو به عقب برداشت و سهند با فاصله از ماشین ایستاده، دستانش را درونِ جیبهای شلوارِ کتان و مشکیاش فرو برد و کاوه که روی صندلی جای گرفت و در را بست، نفسِ عمیقی کشید.
نیم نگاهی گذرا به نسیم که دست به سی*ن*ه شده بود، انداخت و دستش را به سوئیچ رسانده، ماشین را با لب گزیدنی ریز روشن کرد و پلک بر هم فشرد. آمادگیِ خاموش شدنِ دوبارهاش را داشت و همین هم باعثِ مکثش شد؛ اما چون آمادگیاش بینتیجه ماند، پلک از هم گشود و روشن بودنِ ماشین نورِ امیدِ تهِ دلش را روشن کرد و لبانش را قدری به دو سو کش داد.
شیشهی ماشین را پایین کشید و سرش را قدری از چهارچوبِ شیشه خارج کرده، با نگریستنِ چهرهی سهند با لبخندی محو روی لبانِ باریکش، لبخندش را رنگ بخشید و «خیلی ممنونم»ای را با تنِ صدایی نیمه بلند حوالهاش کرد که سر تکان دادنِ او نصیبش شد.
حال مانده بود یک نفر! یک نفر به نامِ نسیمِ افتخار که سی*ن*هاش سنگین شده، دیدارِ امشب را هم تنها به پای عادتِ کاوه نوشت و در سرش بارها از خودش ناخودآگاه پرسید که پس فرداشب و شبهای دیگر چه؟!
از همین رو، طرحِ لبخند بر لبانِ متوسطش چنان محو بود که اصلا به چشم نمیآمد و با برگشتنِ نگاهِ کاوه به سمتش، تنها به رنگ بخشیدنِ یک طرفهای به آن لبخند رضایت داده و با جدا کردنِ دستِ راستش و بالا آوردنش، دستش را کنارِ سرش کوتاه و ریز به نشانهی خداحافظی برای کاوه تکان داد. کاوه هم لبخندش قدری کم شده، دستِ راستش را بیرون آورد و با بالا فرستادنِ هردو ابرویش، او هم کارِ نسیم را تکرار کرد.
با برگشتنِ کاوه به داخلِ ماشین، نسیم دستش را آرام پایین آورد و لبخندش جمع شد. کاوه که حرکت کرد و دور شد، نسیم نفهمید چقدر گذشت و همانجا ماند که حتی رفتنِ سهند را هم متوجه نشد و این بود پایانِ ماجرای امشب برای نسیم و کاوه!
شاید ماجرای امشبِ کاوه و نسیم با حرکتِ کاوه و خروجش از کوچه پایان یافت؛ اما هنوز داستانی که در این شب پایدار بود، مربوط به طلوع و تیردادی میشد که با پشتِ سر گذاشتن جنگل و عمارت، حال در محیطِ شهری بیمقصد و خسته میرفتند و آنقدر سکوتِ میانشان سنگین بود و حتی هیچکدام در دنیای واقعی نبودند و میانِ افکارشان دست و پا میزدند که نمیدانستند... چندبار یک میدان را دور زدند؟ چندبار تنها یک خیابان را در مسیرِ حرکت قرار دادند و بدونِ راهِ جدیدی فقط رفتند و برگشتند؟ راننده تیرداد بود؛ ولی او هم نمیتوانست خودش را با دنیای واقعی وفق دهد و جایی میانِ ذهنش به زنجیر کشیده شده بود که به مسیرِ پیشِ رویش بر خلافِ دقتی که همیشه به خرج میداد، توجهی نداشت و تنها فرمان را میانِ انگشتانش میفشرد و چون لبانش روی هم قرار داشتند، اخمی کمرنگ بر صورتِ استخوانیاش ترسیم شده و چشمانش ریز و نگاهش تیز شده بود، نفسهایش را از راهِ بینی خارج میکرد و به برخوردِ گرمای آنها بالای لبانش راضی بود.
دمِ عمیقی گرفت و این بار رایحهی گلِ رز که متعلق به طلوع بود در مشامش جریان یافت و او پلکِ محکمی زده، لبانش را بر هم فشرد و آبِ دهانش را فرو داد. طلوعی که کنارش نشسته و رایحهی عطرش را تیرداد ناخودآگاه؛ اما با میلِ عجیبی به ریههایش میکشید، آرنجش را پایینِ شیشهی کنارش نهاده و انگشتانش که خم شده بودند و سرِ انگشتانش به کفِ دستش برخورد میکردند، شقیقهاش را روی پشتِ انگشتانش نهاده و زبانی روی لبانش کشید. با دستِ دیگرش که کنارِ موبایلش و روی رانِ پای چپش که پوشیده از شلوار جین و سفیدش بود، نهاده و با سرِ انگشتانش روی صفحهی خاموشِ موبایل ضرب گرفته، تنها صوتِ برخوردهای ریزِ انگشتانِ او به صفحهی موبایل به سکوتِ میانشان چنگ میانداخت.
طلوع نفسی آه مانند کشیده، شقیقهاش را از دستش جدا کرد و سرش را بالا گرفته، دستش را به همان حالتِ خمیده نگه داشت و سرش را که کج کرد، چشمانِ خاکستریاش با آن مردمکهای ریز شده پذیرای خیابانِ باران خورده و شلوغی شد که بلعکسِ شبهای خلوتِ دیگر بود. مژههای بلندش را با مکث یک دور بر هم نهاد و برداشت، چشم از خیابانی که پشتِ شیشهی کنارش بود و ماشینهایی که گه گاه با سرعت رد میشدند، گرفت و با کج کردنِ مردمکهایش در حدقه از گوشهی چشم نیمرخِ جدیِ تیرداد را نگریست که چون دیدنش خیلی واضح نبود، نفهمید تیرداد هم همچون خودش از گوشهی چشم نگاهش میکرد و این هماهنگی میانشان جالب بود.
تیرداد زیرِ باران ماندن و هوای بارانی را دوست نداشت مگر در شرایطی که مجبور به تحملِ آن میشد و حال به طرزِ عجیبی در هوایی بارانی، بدونِ اینکه اجباری باشد، طلوع را در شهر همراهی میکرد و گویی حسِ بدش نسبت به زیرِ باران ماندن رنگ باخته بود. همچنین طلوع هم گویی که بیحوصلگی و کم حرفیِ تیرداد تا حدی بر شخصیتِ خودش هم تاثیر گذاشته، با وجود اینکه معمولا پس از گرم گرفتن و احساسِ صمیمیت کردن پُر حرف و راحت میشد؛ اما در این لحظه همچون تیرداد با سکوت دستِ دوستی داده و پیمانِ اتحاد بسته بود که برای حرف زدن راضی به چرخاندن زبان در دهانش نمیشد. هردو به طرزِ عجیبی بر هم تاثیر گذاشته بودند و این میانِ نقطهی اشتراکی که به تازگی میانشان جوانه زده بود، این بود که هردو با منی درونی در خودشان مجادله میکردند.
منِ درونی که منشأ آن قلب بود و تیرداد این خودی که در وجودش میزیست را باور نداشت! چشمش به روبهرو و شیشهی مقابل بود که برخوردِ قطرههای بارانی که پس از مکثی دوباره، با دیدنِ حالِ بعضی از مردمِ شهر، بغض کرده و باز هم به گریه افتاده بود؛ هرچند آرامتر و ملایمتر از پیش! تیرداد فرمان را تنها با دستِ راستش حرکت میداد و آرنجِ دستِ چپش را همانندِ طلوع به پایینِ شیشه تکیه داده و پشتِ دستش را به لبانش چسبانده، چشمانِ قهوهای رنگش به سمتِ ساعتِ بندِ چرمی و قهوهای تیرهی دورِ مچِ دستِ راستش برخورد کردند و با از نظر گذراندنِ صفحهی گرد و سفیدِ آن و عقربههایی که سکون نداشتند و به فرمانِ زمان گردِ صفحه میگشتند، دوباره روبهرو را با همان جدیتِ سابق زیرِ نظر گرفت.
میدانست در ذهنِ طلوع چه میگذرد و او در اصل منتظرِ ادامهی داستان خسرو و برادرش بود؛ اما سکوت میکرد تا به اعصابِ خش گرفتهی تیرداد بیش از این لطمه وارد نکند و از آنجا که خودِ تیرداد هم جوش و خروشِ درد را تا گلویش حس میکرد، گرمای نفسش را آرام به پشتِ دستش چسباند و قدری فرمان را به سمتِ چپ کج کرده، سرش را عقب برد که همزمان چند تار از موهای صاف و قهوهای رنگش که به خاطرِ نورِ چراغِ سقفیِ ماشین روشن به چشم میآمدند روی پیشانیِ گندمی و کوتاهش سقوط کردند و او با جدا ساختنِ پشتِ دستش از لبانِ باریکش، بیآنکه تکیهی آرنجش را از پایینِ شیشه بگیرد، خیره به نشستنِ قطرات روی شیشه و حرکتِ آرام برف پاک کن برای زدودنِ قطرات، بالاخره خودش دست به شکستنِ سکوتِ سنگینی که میانشان بر تختِ فرمانروایی نشسته بود، زد:
- روی دلت نه؛ اما روی مغزت سنگینی میکنه که ادامهی ماجرا رو بفهمی و به خاطرِ اعصابِ من نمیپرسی؛ هوم؟
طلوع که صدای او را شنید، گویی که بالاخره از خلسهی افکارش رهایی یافته باشد، به ضرب سرش را سوی تیرداد کج کرد و خیره به نیمرخِ اویی که سنگینیِ نگاهش را حس میکرد؛ اما دیدگانِ قهوهای رنگش را از مسیرِ روبهرو نمیربود، ماند و کمی روی صندلی نشست. تیرداد پلکِ آرامی زده، چون این بار پشتِ دستش چسبیده به چانه و زبریِ تهریشِ قهوهای و کمرنگش بود، سرش را به سمتِ طلوع چرخاند و با متمرکز شدنِ چشمانشان روی هم، کمی اخمش رنگ باخته، لبخندِ بسیار محوی رو به نگاهِ طلوع زد و ملایم گفت:
- میدونم فکرت درگیرش شده؛ اما نیازی نیست نسبت به وضعیتِ اعصابم تا این اندازه ناامید باشی!
طلوع با شنیدنِ این حرفِ او لبانش ناخودآگاه از یک سو کش آمدند و او چشم از چهرهی تیرداد که دوباره مقابلش را مینگریست، گرفته و همانندِ او سرش را به سمتِ مسیرِ پیشِ رویشان کج کرده، لبانش را برای جلوگیری از خنده جمع کرد و همانطور که آرنجش چسبیده به پایینِ شیشه بود، تیرداد که نیم نگاهی گذرا به او انداخت، با دیدنِ ردِ محوی از چالِ گونههای او بر صورتش، ابروانش را کوتاه بالا انداخت و باز هم خودش به حرف آمد و به شوخیای که از او بعید بود، گفت:
- یا تو باید درک کنی که من انقدر هم که نشون میدم دمدمی مزاج نیستم، یا خودِ من باید رفتارم رو تغییر بدم؛ وگرنه با این روند بهتره درِ این شراکت رو گِل بگیریم!
طلوع که این بار مقاومتِ کاذبش در برابرِ خنده پاسخگو نبود، لبانش از دو سو کشیده شدند و با نمایان شدنِ دندانهای ردیف و مرتبِ سفیدش، چالِ گونههایش هم رنگ گرفتند و سرش را بالا گرفته، صوتِ خندهاش شلیکی به قلبِ سکوت شد. تیرداد هم با دیدنِ خندهی او ناخودآگاه به خندهای کوتاه و بیصدا افتاده، یک بارِ دیگر حرفش را در ذهن مرور کرد و شاید خودش متوجه نشد؛ اما واقعا تغییر کرده بود! او مردِ شوخ طبعی نبود و لحنش معمولا رنگ و بوی بانمک بودن به خود نمیگرفت؛ اما در برابرِ طلوع...
- میدونی من فکر نمیکردم تو یه همچین بُعدِ شوخ طبعی هم داشته باشی و این برام جالب شد! داری کم- کم رو میکنی انقدر هم که نشون میدی دمدمی مزاج نیستی!
تیرداد با شنیدنِ دیالوگی که از خودش تقلید شده بود، خندهاش را کنترل و به لبخندی بسنده کرد. زبانی روی لبانش کشید و بحث را که رسیده به این قسمت و با این خندهها دید، ترجیح داد تا با پیش کشیدنِ بحث گذشته کامشان را تلخ نکند و همین بود که به جای حرف زدن دربارهی گذشتهای که از ابتدا قصدش را داشت، سکوت را به زنجیرِ حنجرهاش کشید و طلوع که سکوتِ او را دید، رو برگرداند و او هم تنها خیره شدن به روبهرو را برگزید.
رو برگرداندنش باعث شد تا به تازگی سطحِ نم گرفتهی شیشه میانِ گردیِ مردمکهایش نقش ببندد و او تازه مطلع شده از بارشِ باران، فکری در سرش به گردش درآمد و سرش را کوتاه و نامحسوس به سمتِ تیرداد چرخانده، نیمرخِ او را زیر نظر گرفت و کمی برای به زبان آوردن حرفی که نوکِ زبانش بود، تردید به خرج داد و لبانش را با فشردن روی هم در دهانش فرو برد و مکث کرد. دمِ عمیقی گرفت و همان دم صدای تیرداد را درحالی که نگاهش به روبهرو بود، شنید:
- یه چیزی میخوای بگی که میدونی باهاش مخالفم؛ ولی بگو!
طلوع خندید و پشتِ چشمی نازک کرده، تیرداد لبخندش را نگه داشت و تنها به لرزشِ بسیار اندکِ لبانش راضی شد.
- از اونجا که تا الان فهمیدی من چقدر عاشقِ بارونم، میخواستم بگم شاید یه قدم زدن زیرِ بارون بتونه یکم مغزت رو هم خنک کنه، هوم؟
تیرداد کمی مکث کرد؛ حلاجیِ درخواستِ طلوع در مغزش که پایان یافت، تک خندهای کرده و پیشِ نگاهِ منتظرِ اویی که کششِ دو طرفهی لبانِ رژ کالباسی خوردهاش محو بود، نگاهش را همانطور خیره به روبهرو نگه داشت و طلوع را بیجواب گذاشت. طلوع که بی پاسخ ماندنِ درخواستش را دید، تای ابرویی بالا انداخت و قدری چشم ریز کرده، به نیمرخِ تیرداد نگریست که او هم با عوض کردنِ دنده به نوعی پاسخش را اینگونه داد که بهتر است با سکوت کردنش، خود تماشا کند و منتظر بماند. طلوع که منظورِ او را دریافت، نفسِ عمیقی کشید، لبانش را از دو سو پایین کشاند و برای خودش به نشانهی سر درنیاوردن از قصدِ تیرداد، شانهای ریز بالا انداخت. این بار لبانش را بر هم فشرد و به دهانش فرو برده، بارِ دیگر شقیقهاش را به پشتِ انگشتانِ خمیدهاش چسباند و خیره ماندن به روبهرو را پذیرفت؛ چرا که میدانست تیرداد تا خودش نمیخواست، نمیشد از علتِ کارهایش چیزی را متوجه شد. تیرداد به قطراتی که روی شیشه مینشستند و سپس به واسطهی هجومِ برف پاک کن زدوده میشدند، نگریست و نفسش را در سی*ن*ه نگه داشته، کمی گرهی انگشتانش به دورِ بدنهی چرمیِ فرمان را شل کرد.
این بار دیگر مانند قبل بیمقصد حرکت نمیکرد؛ شاید به طلوع حرفی نمیزد، اما خودش میدانست مقصودش کجاست و خبر نداشت جایی که در نظر گرفته بود تا چندی پیش پذیرای حضورِ کیوانِ مستأصل و نالانی بود که به تازگی دردِ عشق را با تک به تکِ سلولهایش حس میکرد. مقصدش درست همان پارکی بود که کیوان هم از سرِ بی مقصدی به آن روی آورده بود. همین شد که نفسِ سنگینش را با بازدمی محکم بیرون فرستاد، سرش را کوتاه چرخاند و از شیشهی کنارش بیرون را نگریسته، کمی فرمان را به چپ چرخاند و کنارِ جدولی که پوشیده از دو رنگِ سبزِ پررنگ و سفید بود و البته به لطفِ باران نم گرفته، ترمز کرد. طلوع که با متوقف شدنِ ماشین از فکر و خیالاتش بیرون آمد، تکیهی شقیقهاش از روی انگشتانش را برداشت و کمی از فاصلهی ابروانش کاسته، یک دور نگاهش را به گردش درآورد و اطراف را واکاوی کرد.
تیرداد درِ ماشین را باز کرده، فضای گرمِ ماشین را نیمهی راستِ صورتِ استخوانیاش و سرمای هوای بیرون را نیمهی چپِ صورتش احساس میکرد. تلفیقی از سرما و گرما شده بود و با باز کردنِ کاملِ در، کفِ پوتینِ مشکیاش را روی زمین باران خوردهای که تیره شده بود، نشاند و با فشرده شدنِ سنگِ گرد و ریزی کفِ پوتینش، از روی صندلی برخاست و این شد که تیرداد با همهی مشکلش با باران، بارِ دیگر موردِ نوازشِ قطراتِ ریز و خنکِ آن قرار گرفت و لبانش نیمه باز مانده، درِ ماشین را پشتِ سرش بست و درحالی که فاصلهی پلکهایش کم شده بودند، سرش را بالا گرفت و آسمانِ تیرهای که حال ابری بودنش هم به دلگیریِ بیش از اندازهاش میافزود را نگریست. فرود آمدنِ سریع و محکمِ قطرهای را روی گرمای گونهاش و حرکتِ آن رو به شقیقهاش را که حس کرد، پلکِ محکمی زده، سرش را پایین گرفت و دستش را که بالا آورد سرِ انگشتانش را به ردِ قطره روی پوستش کشید.
نفسِ عمیقی از هوای خنکِ شبانگاهی گرفته، این درحالی بود که سقوطِ قطرات را لابهلای موها و روی پالتوی کوتاهش احساس میکرد که لکههای ریز را روی قهوهای تیرهی آن به جا میگذاشت. طلوع که پیاده شدنِ او را دید، به تبعیت از تیرداد دستش را روی دستگیرهی در نشانده، این بار او بود که کفِ پوتینش را بر سطح خیابان قرار میداد و با فشاری ریز از روی صندلی بلند شده، گامی به کنار برداشت و سپس در را محکم بست. نگاهی به خیابانِ کم تردد انداخته، شالش را روی موهایش مرتب کرد و به نشستنِ سرمای قطرهای از باران روی گونهاش که ردی خطی شکل از خود تا چانهاش به جا میگذاشت، اهمیت نداد و سر کج کرد و از بالای سقفِ ماشین تیرداد را نگریست که در کمالِ تعجب لبخندِ کمرنگی به رویش زده، پلکِ آرامی را هم ضمیمهاش کرد و سپس با رو گرفتنی آهسته از طلوع، به سمتِ جدول گام برداشت.
جدول را رد کرده، روی کاشیهای پیادهرو که از بارشِ باران تیره شده بودند، ایستاد و سرش را به سمتِ طلوعی که آرام به جلو میآمد و قصد داشت از جلوی ماشین رد شده، خود را به جدول برساند، چرخاند و سری برایش تکان داد. طلوع پای راستش را بالا آورده، روی جدولِ کنارِ خیابان نهاد و لب به دندان گزیده، پای چپش را هم روی آن قرار داد و بالایش که ایستاد سعی کرد تعادلش را حفظ کند و از این رو دستش را به سمتِ روبهرو دراز کرده، پای چپش را برای رساندن به لبهی جدولی که چسبیده به کاشیهای پیادهرو بود، بلند کرد و همان دم دستش میانِ انگشتانی اسیر شده، سرش را کج کرد و در دم تیردادی که او را گرفته بود جسمش را به سمتِ خود کشید و طلوع که نفس حبس کرد و در عوض ضربانهای قلبش به جایی میانِ گلویش رسید، چشمانش درشت شده، کشیده شدنش به سمتِ تیرداد باعث شد تا لبهی جدول را پشتِ سر گذاشته و نگذاشته، این بار روی کاشیها مقابلِ تیرداد ایستاد و دستش که با آن موبایلش را گرفته بود، روی شانهی تیرداد نهاده و سرش را برای نگریستنِ او بالا گرفته، تپشهای قلبش را اوج گرفته حس کرد و موبایل را میانِ انگشتانش فشرد.
تیرداد که دستش را این بار به کمرِ باریکِ او گرفته بود، درحالی که اخمِ کمرنگی میانِ ابروانِ قهوهای رنگش نما داشت، سرش را پایین گرفته و نگاهِ قهوهای و براقش قفل در چشمانِ خاکستریِ طلوع و مردمکهای گشاده شدهاش شده، خودش نفس در سی*ن*ه محبوس نگه داشت و همین شد که همانند طلوع توانست ضربانهای قلبش را میانِ گلویش حس کند و این میان گردن خم کردنش برای دیدنِ چهرهی طلوع چند تار از موهای نم گرفتهاش را به کندی روی پیشانیِ کوتاهش نشاند.
طلوع مردمک بینِ مردمکهای او گرداند، ضربانهای سریع و محکمِ قلبش را نه از سرِ اضطراب بلکه به خاطرِ حسِ عجیبی که پیچک شده و دورِ قلبش پیچیده بود، حس میکرد. حسی که هیچ از آن نمیفهمید، کنارِ کاوه تجربه نکرده بود و نهایتاً... اولین بار بود که آن را درک میکرد! طلوع هم مانندِ تیرداد، تیرداد هم مانند کیوان و کیوان هم شبیه به نسیم و این زنجیره تا جایی که همه را به دلخواهشان متصل کند، ادامه داشت! تیرداد هم تفاوتی با طلوع نداشت که کمی دستش روی کمرِ او محکمتر شده، نامحسوس و ریز او را کمی به سوی خود کشید و نفهمید که چگونه؛ اما اولین بار بود که با ایستادنِ دختری مقابلش، این چنین قلبِ همیشه آرامَش به تب و تاب میافتاد و شاید هردو نیازمندِ تلنگری بودند تا این بلاتکلیفیِ منجلاب شکلی که در آن دست و پا میزدند، بالاخره پایان پذیرد!
صدای بوقِ ماشینی که به سرعت از وسطِ خیابان رد شد، به نشانهی همان تلنگر بود؛ منتها نه تلنگری برای درک کردنِ خودشان، تلنگری برای جدا شدنشان که باعث شد طلوع پلکش پریده، لبانش را روی هم فشرده و به آرامی دستش را از روی شانهی او رو به پایین سُر دهد و با پایین کشیدنِ مردمکهایش چشم از نگاهِ خیرهی تیرداد ربوده، آبِ دهانش را فرو فرستاد و نفسِ محبوسش را محکم آزاد کرد و تیرداد که گامی رو به عقب برداشتنِ او دید، دستش را به آرامی ار پشتِ کمرِ او پایین آورد، سر چرخاند و محوطهی پارکی که چندان با آن فاصله نداشتند را نگریسته، با چشم و ابرو به آن سمت اشاره کرد و طلوع هم سر تکان داد.
رابطهی آنها جالب بود! به گونهای که ارتباطِ چشمیشان قویتر از ارتباطِ کلامی بود و معمولا یک نگاه برای فهمیدنِ منظورِ یکی از جانبِ دیگری برای هردویشان کفایت میکرد. نفهمیدند چه زمانی هم گام باهم گام برداشتن را آغاز کردند و وارد فضای پارک که شدند، نگاهی به خالی بودنِ آن انداختند و طلوع دست به سی*ن*ه درحالی که سرما را به واسطهی تنها پوشیدنِ یک مانتوی بلند و شیری رنگ حس میکرد، در خودش جمع شد. تیرداد که شانه به شانهی او گامهایش را روی کاشیهای کرمی و براق از بارشِ بارانِ پارک برمیداشت، سرش را به سمتِ او کج کرده، با دیدنِ مچاله شدنش در خود بابتِ سردیِ هوا، جدیتِ نگاهش قدری نرم شد و به آرامی پالتویش را از تن خارج کرد، دو طرفِ یقهی آن را گرفت و با کمی کج کردنِ جسمش به سمتِ طلوع، پالتو را آرام روی شانههای او انداخت که یک تای ابروی طلوع بالا پریده، سرش را بالا گرفت و به چشمانِ تیرداد و نگاهِ ملایمش را نگریست. تیرداد قدری پالتو را روی شانههای او مرتب کرده، لبخندِ بسیار محوی بر چهره نشاند و صدایش را به گوش طلوع با لحنی سفارشگر رساند:
- میدونی که هوا سرده و باز هم هیچی به هیچی؟
طلوع تلخ خندیده، خودش هم نمیدانست چرا ناخودآگاه دیدنِ گرفتگیِ شهر با وجودِ بارانی که عاشقش بود، این چنین قلبش را فشرده کرده و همین بود که دو طرف پالتو را گرفته و برای گرم شدنش به هم نزدیک کرده، دمِ عمیقی گرفت و این بار هردو وارد فضای سبزِ پارک شدند و این درحالی بود که تیرداد تنها یک بلوزِ جذب مشکی به تن داشت و دستانش را در جیبهای شلوارِ جین و مشکیاش فرو برده، خیره به روبهرو مانده بود و طلوع پاسخ داد:
- یکی از ویژگیهای بدِ منم همینه؛ با وجود اینکه میدونم یه کاری رو باید انجام بدم؛ اما اکثرِ مواقع سر باز میزنم.
تیرداد با گامِ بلندی رو به جلو، حینی که چمنهای تازه و باران خورده را کفِ پوتینش میفشرد چرخید و از کنارِ طلوع به مقابلش نقلِ مکان کرده، پشت به درختی تنومند ایستاد و طلوع را هم وادار به متوقف شدن کرد. تای ابرویی بالا انداخت:
- حس میکنم حرفت یه نکتهی ریز داشت، هوم؟
طلوع باز هم با تلخی خندید و عطرِ تیرداد از روی پالتوی او به مشامش رسیده، آرامش شد و میانِ رگهایش به خون آغشته شده و جریان پیدا کرد. به قدری لذتبخش که دروغ نبود اگر میگفت خنکای جریانِ خون در رگهایش را هم با همین آرامشِ زیرپوستی حس کرده است. او گامی رو به جلو برداشت و فاصلهاش با تیرداد کم شده، خیره به نگاهِ منتظرِ او با همان تلخیای که ناشی از خندهی کوتاهش بود و تنها ردِ لبخندی کم جان را داشت،گفت:
- مثلا اینکه هی میخوام به هیچی فکر نکنم و هی بیشتر به همه چی فکر میکنم؛ این واسهات آشنا هستش، مگه نه؟
تیرداد لبخندی یک طرفه و تلخ همچون طلوع زده، دستِ راستش را از جیبِ شلوارش خارج کرده و با جلو بردن، سر انگشتانش را به یقهی پالتو چسبانده، آن را گرفت و با سرِ انگشتِ شستش به آرامی روی سطحِ آن کشید:
- تازه داری من بودن رو تجربه میکنی. گیر کردن بینِ یه تعلیقِ آزاردهنده اولین مرحلهاش هستش!
دستش را در همان حالت نگه داشت و تنها چشم از یقه گرفته، طلوع را نگریست که چشمانش بر خلافِ مقاومتی که به خرج میداد، قدری سرخ شده و برق اشک درونشان بود. او که چانهاش به لرزِ اندکی افتاده، بغض گلویش را سنگین و دردمند ساخته بود که نفسِ مرتعشی کشید و تیرداد با دیدنِ این حالِ او اخمش کمی پررنگ شده، دستش را از یقهی پالتو پایین انداخت و سرش را هم کمی پایین آورده، حینی که گذرِ سرمای نسیم را حس میکرد و زیر باران ماندنش برایش بیاهمیت بود، با شک پرسید:
- بغض کردی؟
بغض کرده بود! طلوع ناگهان و بیهیچ دلیلی شاید... بدونِ علتی ناگهانی بغض کرده بود و همین باعث شد تا تک خندهای را همراه با فشردنِ لبانش روی هم و فرو بردن در دهانش رها ساخته، بینیاش را بالا بکشد و با تمرکزِ نگاهش روی چشمانِ ریز شدهی تیرداد، مغموم گفت:
- یهویی حالِ غریبِ اینجا رو دیدم دلم گرفت... تقصیرِ منم نیست، میدونی؟ یه لحظه این قدم زدن یه حسرتی رو توی دلم کاشت که چی میشد میتونستم زمان رو انقدر به عقب برگردونم که کار به اینجا نرسه؟ یا حتی تاریخ رو عوض کنم، فقط...
لبانش ریز لرزیدند و پلکِ سریعی زده، پایین افتادنِ قطرهای از چشمِ راستش و فرود آمدن روی گونهی مرطوبش به خاطرِ عجین شدن با قطراتِ بارانِ نشسته بر پوستش قابلِ تشخیص نبود؛ اما خودش که میفهمید، حس میکرد! طلوع امشب ناگهانی دلش گرفت و ناگهانی شکست... سدِ مقاومت هم ظرفیتی برای تحمل داشت، نداشت؟
- فقط نرسیم به نقطهای که الان رسیدیم!
و تیرداد... ناخودآگاه، بدونِ درکِ موقعیت و یا حتی بدونِ اینکه خودش بفهمد، دستِ طلوع را میانِ انگشتانش گرفته، نگاهِ اوی بغض کردهای که چانهاش جمع میشد را به پایین کشید و با سرِ انگشتِ شستش پشتِ دستِ ظریفِ او را نوازش کرده، گوشهای از قلبش ناتوان برای دیدنِ حالِ این چنینِ او، طلوع را مثلِ دفعهی قبل، منتها این بار آرامتر به سوی خود کشید و طلوع گامی به سمتش برداشته، با چسبیدنِ نوکِ پوتینهایشان به هم طلوع سر کج کرده و شقیقهاش این بار به شانهی تیرداد چسبیده، بغضش با صدا شکست و لرزشِ ریزِ شانههای ظریفش نمایان شد و قرارگیریِ دستِ تیرداد را که پشتِ کمرش حس کرد، گویی آغوشی که بهانهی خالی کردنِ دردش شده بود را پیدا کرده، شقیقهاش را بیشتر به شانهی تیرداد فشرد و صوتِ گریهاش به گوشِ او رسید.
اویی که خودش هم ناخودآگاه مغموم شده، نمیدانست دلیلش برای این آغوشِ ناگهانی چیست و خودش را هم درک نمیکرد؛ اما قلبش سنگین بود، نفس نداشت، به دنبالِ هوایی برای حیات میگشت تا بتواند وظیفهی خونرسانیاش را به درستی انجام دهد و همین هم دستِ راستش را بالا آمده تا شانههای طلوع و دستِ چپش را روی سر و موهای او نشاند و آرام نوازش کرد و این اولین آغوشِ محبت آمیزی بود که جرقهای به نامِ عشق را میانِ آنها زد!