جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,647 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هشتاد و نهم»

هنری روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به سمتِ مسیرِ منتهی به حیاط گام برداشت و صدف که با چشمانش او را بدرقه کرد، دست به سی*ن*ه شده، قدری نگاهش پایین آمد و زیرچشمی به تارِ موهای روی شانه‌ی راستش که تا چندی پیش حصارِ انگشتِ اشاره‌ی هنری بودند، نگریست و دمِ عمیقی گرفت، تای ابرویش تیک مانند بالا پرید و با روی هم فشردنِ لبانش، گامی رو به عقب برداشت. چراییِ بی‌قراریِ قلبش را درست در لحظه‌ای که هنری او را همه‌ی زندگی‌اش خواند و با عطرِ موهایش مسـ*ـت شده، چند لحظه‌ای را در آرامش و سکوت سپری کرد، بی‌جواب گذاشت، لبانش را این بار جمع کرد و برای راحت کردنِ قلبی که پاسخِ درست را به عقلش می‌داد و عقلی که پس می‌زد، کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخته و چند گامِ دیگر را رو به عقب برداشته، کمرش را به درگاه تکیه داد و انتظار کشیدن برای آمدنِ ساحل را به فکر کردن‌های بی‌نتیجه‌اش ترجیح داد. همان دم هنری که حیاط را زیرِ بارانی که فقط کمی از سرعتش کم شده بود، پشتِ سر گذاشته و با گذر از نگهبانِ مسلح، خود را به درِ اصلی می‌رساند و زیرِ ذره‌بینِ نگاهِ تیزِ خسرو قرار داشت، از محوطه‌ی عمارت خارج شد.

پیش بینی‌اش برای دیدار با شخصِ مد نظری که او را تازه خطاب کرده بود، سریع به وقوع پیوست که همزمان با ایستادنِ خودش کنارِ درِ سمتِ راننده، ماشینِ مشکی از لابه‌لای درختان سر درآورد و صدای حرکتش روی زمین گِلی شده، برگ‌ها و سنگ ریزه‌ها شنیده می‌شد. هنری تای ابرویی بالا انداخت، به حرکتِ ماشین و ایستادنش با فاصله‌ای متوسط از ماشینِ خودش؛ اما به موازاتِ آن ترمز کرد، چشم دوخت و تیرداد که چشمش به هنریِ ایستاده برخورد کرد، از بهرِ ناآشنایی با او، کمی ابروانِ قهوه‌ای رنگش را به هم نزدیک ساخت و با ریز شدنِ چشمانش از بهرِ شکی که این نشناختن به جانش انداخته بود، ماشین را خاموش کرد. هنری پلکِ آرامی زده، این بار هردو ابرویش را بالا انداخت و با کمی چرخاندنِ بدنش، کمرش را به بدنه‌ی ماشین از سمتِ راننده تکیه داد.

تیرداد که ماشین را خاموش کرد و نورِ چراغ‌ها هم با فضای اطراف وداع کردند، دستش را روی دستگیره‌ی در نشاند و با فشاری اندک از جانبِ انگشتانش درِ سمتِ راننده را باز کرده، کفِ کفشِ اسپرت و مشکی‌اش را روی زمین نشاند و جسمِ شکننده‌ی برگی خشکیده را موردِ تهاجم قرار داد که صوتِ ریزِ خُرد شدنش را همراهِ صدای باران شنیده، نشستنِ قطرات را آرام میانِ موهایش حس کرد که روی سرشانه‌های پالتوی خاکستری و نیمه بلندش هم طرحی می‌نشاندند. گامی رو به عقب برداشت، خیره به برقِ چشمانِ هنری که در آن تاریکی به چشم می‌آمدند، درِ ماشین را محکم بست که هنری هم با دیدنِ نگاهِ مشکوکِ او به علاوه‌ی گام‌هایی که رو به جلو برداشته می‌شدند، سرش را اندکی رو به شانه‌ی چپش کج کرد و با صدایی اندک بلند و لحنی بازیگوش، گفت:

- اتفاقا خوب شد که خودت اومدی وگرنه باید خودم می‌اومدم دیدنت!

تیرداد از مقابلِ کاپوتِ ماشین رد شد، پلک‌هایش به هم نزدیک تر شدند و دیدنِ چشمانِ قهوه‌ای رنگش سخت شده بود! کفِ دستِ راستش را روی سطحِ سردِ کاپوت نشاند که همزمان با گام برداشتن‌هایش به سمتِ هنری، کفِ دستش هم روی آن حرکت می‌کرد. هنری چهره‌ی متفکری به خود گرفته، لبانش را به کششی یک طرفه مجاب کرد و با دمِ عمیقی از خنکای هوا، همزمان با ریز شدنِ اندکِ چشمانش، ادامه داد:

- شما ایرانی‌ها اینجور وقت‌ها یه جمله‌ای میگید؛ ذکرش خیر بود؟

کمی در ذهنش کلمات را همزمان با ایستادنِ تیرداد مقابلِ درِ سمتِ شاگردِ ماشینِ خودش بالا و پایین کرد و خیره مانده به اویی که همچون خودش دست به سی*ن*ه می‌شد و خونسرد به بدنه‌ی ماشین تکیه می‌داد، با یادآوریِ عمدیِ چینشِ درستِ کلمات در ضرب‌المثلی که قصدِ گفتنش را داشت، گردنش را صاف کرده و با آزاد کردنِ دستِ چپش بشکنِ کوتاهی زده، حینی که سه انگشتِ دیگرش جمع شده و انگشتِ اشاره‌اش تیرداد را نشانه گرفته بود، دنباله‌ی حرفش را با تصحیح کردنش گرفت:

- ذکرِ خیرش بود!

این شکل حرف زدن برای تیرداد کاملا آشنا بود و همیشه هم می‌دانست که الیزابت پس از چندین سال زندگی در ایران، هنوز هم به زبانِ فارسی مسلط نشده بود و این اشتباهاتِ فاحش در حرف زدن او را تنها به یادِ الیزابتی می‌انداخت که نمی‌دانست چرا مردِ مقابلش برایش تداعی کننده‌ی اوست! به علاوه هنری هم چنین طرزِ صحبت کردنی را به عمد برگزید تا آشنایی‌اش را برای تیرداد نمایان سازد، وگرنه از اویی که به زبان و فرهنگِ فارسی تسلطِ کامل داشت، این چنین اشتباهی بعید بود که او هم با چشمکی به تیرداد، مقصودش را تایید کرد.

تیرداد کمی لبانِ باریکش را جمع کرده، به آشنایی‌ای که هنری قصدِ فهماندنش را داشت پی برد؛ اما او نسبتِ میانِ الیزابت و هنری را نمی‌دانست، ضمنِ اینکه تا به حال هنری را هم ندیده بود؛ اما تنها مردِ انگلیسی‌ای که دورادور می‌شناخت هم تنها او بود، بنابراین کمی جسمش را عقب تر برد و با جلو آوردنِ پای راستش، آن را به صورتِ کج مقابلِ پای چپش قرار داد و آرام، جدی و کوتاه پرسید:

- هنری؟

هنری تک خنده‌ای کرده، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و تیرداد هم لبانش به یک سو کشیده شدند و این بار او سرش را کمی به سمتِ شانه‌ی چپش کج کرده، حینی که بارانِ کم شده رو به قطع شدن می‌رفت، کمی گره‌ی دستانش در یکدیگر را محکم‌تر کرد و گفت:

- عجیبه که توی افسانه‌ها ازت حرف می‌زدن و حالا سر از واقعیت درآوردی؛ ما ایرانی‌ها چی میگیم این موقع‌ها؟ توی آسمون‌ها دنبالت می‌گشتیم و روی زمین پیدات کردیم!

هنری تای ابرویی بالا انداخت، نگاهش را پایین گرفته و با کشیدنِ نفسِ عمیقی تکیه از بدنه‌ی ماشین ربود و با مکثِ کوتاهی، حینِ بالا آوردنِ آهسته‌ی چشمانش و برداشتنِ قدمی رو به جلو، خطاب به تیرداد گفت:

- به عنوانِ اولین ملاقات و آشنایی، می‌خواستم مزه‌ی دهنت رو متوجه بشم که اگه مثلِ خسرو تلخ مزاجی، قیدِ دیدارهای دوباره رو بزنم؛ اما الان داره ازت خوشم میاد!

تیرداد تک خنده‌ای کرده و همانندِ هنری تکیه از ماشین گرفته و این میان، خسرو بود که پشتِ پنجره‌ی اتاقش ایستاده، تمامِ محوطه‌ی بیرون را از نظر می‌گذراند؛ خصوصا روبه‌روییِ تیرداد و هنری که با مشکوک بودنش هم نتوانسته بود چهره‌ی او را از آن حالتِ خنثی و بی‌حس خارج کند. هنری مردمک میانِ مردمک‌های تیرداد به گردش درآورد و تیرداد با از هم گشودنِ لبانش و ایستادن مقابلِ هنری که هم قد بودند، صدایش را با لحنی توأم با ابهامی ریز به گوشش رساند:

- پس میشه تا زمانی که هستی با یه تخلیه‌ی اطلاعاتِ ریز از حضورت استفاده کنیم!

هنری منتظر نگاهش کرد و با جدا ساختنِ دستانش از یکدیگر، آن‌ها را کنارِ بدنش آویزان کرده و در جیب‌های شلوارش فرو برد و تیرداد همزمان با فشردنِ سنگ ریزه‌ای کفِ کفشش، پرسشش را با اینکه می‌دانست پاسخی ندارد، با جدیت به زبان آورد:

- چرا هیچ اسم و سابقه‌ای ازت توی دنیای جنایت پیدا نمیشه مستر اِسمیت؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و نود»

میانِ روبه‌روییِ آن‌ها، صدف که هنوز تکیه سپرده به درگاه ایستاده بود و با ضرب گرفتن بر کاشی‌های سفید و براقِ زمین، گوش به صوتِ کم شده‌ی باران سپرده و تصویرش از پسِ قطره‌هایی که از روی سقفِ کوتاهِ مقابلِ درگاه که دو ستون در دو طرفش قرار داشتند، پایین افتاده و چکه می‌کردند، به چشم می‌آمد، نفسش را کلافه و فوت مانند بیرون فرستاد و نگاهش را یک دور در حیاطِ تاریک و کمرنگ نور گرفته از سالن و یک دور میانِ سالنِ پُر نور به گردش درآورد. خستگی‌ای را مِن بابِ انتظار برای بازگشتِ ساحل احساس نمی‌کرد؛ اما نمی‌توانست منکرِ خفگی‌ای که از فضای عمارت نصیبش می‌شد، حتی با وجودِ اینکه در فضای باز و جایی میانِ حیاط و سالن ایستاده بود، شود. آبِ دهانش را فرو داد، پلکِ محکمی زد و ناخودآگاه تمامِ سرش پُر شده از قوتِ گریه‌های دختری که بی‌وقفه التماسِ پدرش را می‌کرد بلکه نجاتش دهد و مجبور به گذشتن از خانواده، کشور و خانه‌اش نشود، در سرش پیچید. مژه‌هایش را محکم بر هم فشرد و ضرب گرفتنش روی کاشی‌های عمارت را پایان بخشیده، دستِ راستش را با آزاد کردن بالا آورد و به کمکِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش مشغولِ ماساژ دادنِ شقیقه‌اش شد.

آبِ دهانش را فرو داد، پلک از هم گشود و نفس زنان و با سر چرخاندنی سالن را نگریسته، دستش را آرام و با کشیده شدنِ سرِ انگشتانش روی پوستش تا پشتِ گردنش پایین کشید. کفِ دستش روی گرمای گردنش نشست، نبضِ شقیقه‌اش را هماهنگ با ضربانِ قلبش سریع حس کرده، با متمرکز شدنِ دیدگانِ قهوه‌ای رنگش به روی سالنِ روشن و خالی، تنها تصویرِ صدفِ نوزده ساله را دید که به اجبار باید همراهیِ مردِ محافظی را برای جلو آمدن می‌پذیرفت و مدام با سر به عقب چرخاندنش، خسرو را که مغموم و ایستاده می‌نگریست، قلبش فشرده‌تر می‌شد و لحنش ملتمس‌تر! گویی تمامِ جهان دست به دستِ هم داده بودند تا این اسارتِ شش ساله رقم خورده و او شاید غم را در نگاهِ خسرو می‌دید؛ اما از ایستادن و بی‌حرکت ماندنش دلگیر بود!

صدف دلخور بود؛ از عالم و آدم، از پدرش، از هنری، از سرنوشت و حتی از خودش! چه کسی مانندِ او از عمارتِ پدری‌اش که خانه‌اش محسوب می‌شد این چنین حسِ بد می‌گرفت؟ چه کسی همچون او با آمدن به خانه‌ای که چند سال از نوجوانی‌اش در آن سپری شده بود بی‌قرار شده و تنها انتظار می‌کشید تا پس از رفعِ دلتنگی با خواهرش سریع‌تر فرار کند؟ زندگیِ صدف طنزِ تلخی شده بود! تمامِ آن به جابه‌جایی‌اش از زندانی به زندانِ دیگر مختوم می‌شد؛ به گونه‌ای که اگر از زندانِ خاطرات میانِ این عمارتِ منحوس فرار می‌کرد، باید به زندانِ هنری پناه می‌برد! زندانی که شش سال عشق نامیده شد و صدفی که درگیری با خودش، حسش را نسبت به هنری برایش روشن نمی‌ساخت!

چشم از سالن گرفت، آبِ دهانش را با فشردنِ لبانش روی یکدیگر محکم فرو فرستاد و با بند کردنِ انگشتانِ هردو دستش به یقه‌ی هودیِ مشکی که به تن داشت، سعی کرد با گرفتنِ آن از هردو طرفِ گردنش و کشیدنشان به سمتی، هوا را برای ریه‌های سنگینش که به رغمِ سنگینی‌شان، هوایی در خود نداشتند، خریداری کند. زبانی به روی لبانش کشید، روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش رو به حیاط چرخید و جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را نامنظم، به شکلِ گاه سریع و گاه آرام حس کرده، همزمان که گامی رو به جلو برمی‌داشت، موهایش را با یک دست جمع کرد، میانِ انگشتانش گرفت و با جدا کردنشان از روی شانه‌هایش، آن‌ها را پشتِ سرش نشاند.

دمِ عمیقی گرفت و بازدمش را عمیق‌تر بیرون فرستاد، گامِ دیگری را رو به جلو برداشت و صوتِ برخوردِ پاشنه‌ی کفش‌هایش را با زمینِ کاشی کاری شده شنیده، همزمان با جلوتر رفتنش دستِ چپش را به کناری دراز و سپس به جسمِ سرد و استوانه‌ای شکلِ ستونِ سفید بند کرد. نگاهش را به روبه‌رو دوخت، سگِ بزرگ و سیاهِ آرام گرفته سمتِ راستِ درِ عمارت را از نظر گذرانده، دوباره مردمک‌هایش مسیرِ مقابل را در تاریکی نشانه گرفتند. قلبش در برابرِ تداعیِ خاطرات تسلیم شده و کمی کندتر می‌زد، در سرش ولوله‌ای بپا بود و هزاران هزار فکر، خاطره، رنگ، صدا و حتی... حتی شش سالِ پیش پخش می‌شد! صدفی که اینجا ایستاده بود، به زمانِ حال تعلق نداشت؛ با هر چرتکه‌ای هم که محاسبه می‌کردند، صدف جایی میانِ شش سالِ قبل به زنجیر کشیده شده بود!

پایش را جلوتر برد، اولین گامش را روی پله‌ی کم ارتفاعِ اول قرار داد و جسمش را حتی با قرارگیری میانِ سرما ملتهب حس کرد که این موضوع از اوی سرمایی که حتی کوچکترین سردی را سریعاً احساس می‌کرد، بعید بود. کلافه شده از حافظه‌ای که اکنون نیازی به اعلامِ حضورش نداشت؛ ولی با فریاد زدن‌های گذشته وجودش را تماماً به رُخش می‌کشید، با قرار دادنِ پای دیگرش روی پله‌ی اول، پله‌ی دوم را هم با پای مخالفش پیمود و سپس با تا شدنِ زانوانش، آرام روی سطحِ پله‌ی اول جای گرفت.

قلبش تیر می‌کشید، مغزش عجیب به جنب و جوش افتاده بود و اینجا و در این زمان تنها یک صدف ایستاده بود که هرچه با خود فکر می‌کرد و از خودش سوال را تنها در قالبِ یک «چرا» می‌پرسید که تمامِ سوالاتش را با خود حمل می‌کرد، نشستنِ گرمای اشک را مقابلِ چشمانش حس کرد که مسیرِ دیدش تار شد؛ اما هرکس او را می‌دید، تنها برقِ نگاهش به چشمش می‌آمد.

آرنجِ هردو دستش را روی زانوانِ تا خورده‌اش نهاد و با خودش به جدال پرداخت. حساب کرد؛ درست شش پاییز و زمستان را با نهادنِ دستانش روی سطحِ میزِ چوبی و کرم رنگ و قرار دادنِ چانه‌اش روی پشتِ دستانش، به گوی برفی و دانه‌های ریزی که درونش فرود می‌آمدند، می‌نگریست. بی‌حس، خسته، ناامید!

باران بند آمده بود؛ اما عوارضی که با سرمای هوا داشت، هنوز ماندگار بود و نسیمِ خنکی که در آن دم میانِ تاریکی با اینکه نامرئی بود، می‌رقصید؛ ولی تکان خوردنِ ملایمِ شاخه‌های درختان که صدای ریزی را هم تولید می‌کردند، پای نامه‌ی حضورش مُهرِ تایید می‌چسباندند. صدف دستانش را بالا آورد و با هردو دستش میانِ موهایش پنجه کشید و سردردش را حس کرد. شاید به واسطه‌ی حضورِ هنری و تنها نبودنش، تا آن دم پی به وخامتِ حالش پس از حضور در این عمارت نبرده بود؛ اما اکنون که هنری نبود و بارِ دیگر قسمتش را تنهایی رقم زد، می‌توانست به روشنی حالِ بدش را متوجه شود. انگشتانش را میانِ تارهای نم گرفته و اندک به هم چسبیده‌ی موهایش تکان داد و با سر خم کردنی چشم به زمین دوخته، مجادله‌ی درونی‌اش با خود سرعت گرفت.

پیشِ تصویرِ برق افتاده‌ی چشمانش مِن بابِ از گور برخاستنِ اشک، نقشِ صدفِ گذشته پس از اولین ورودش به لندن پدید آمد که سرش را بالا گرفت و در گردیِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانش که رنگِ قهوه‌ای‌شان تیره‌تر به چشم می‌آمد، خودش را با بطریِ نیمه شکسته‌ای که دهانه‌ی باریکِ آن میانِ انگشتانِ لرزانش فشرده می‌شد و تیزیِ تیغه‌ی بخشِ شکسته‌اش از راهِ دور هم تواناییِ دریدن داشت، دید که با سری بالا گرفته و لبانی روی هم فشرده، خیره به چهره‌ی هنریِ خونسرد بود.

پلکِ آرامی زد، گرمای اشک روی گونه‌ی سرمازده و برجسته‌اش لغزیده، رو به پایین افتاد و تا چانه‌اش راه گرفت. ردِ اشک با طرحی خط مانند روی پوستش به جا مانده و صدفِ نقش بسته در چشمانش، گامی به سمتِ هنری برداشته و با صدایی خش گرفته، لب از لب گشود که با پخش شدنِ صدایش در سرش، پلک‌هایش را محکم بر هم فشرد:

- اگه الان، توی این لحظه، با همین بطریِ شکسته جونت رو بگیرم...

این بار هنری درحالی که گردن خم کرده و دستانش کنارِ بدنش قرار داشتند، خونسرد؛ اما منفجر شده از درون، آرام و ملایم لب زد و ادامه داد:

- آزادی، برای همیشه!

دستِ هنری پایین رفت و مچِ صدفِ ذهنی‌اش را گرفت که همزمان دستِ خودش بالا آمده، پشتِ دستش را محکم به زیرِ چشمانِ نم گرفته‌اش کشید تا ردِ اشک را پاک کند و همان دم هنری تیغه‌ی بطریِ شکسته را که با کمکِ گرفتنِ مچِ ظریفِ صدف میانِ انگشتانش بالا آورده بود، روی قلبش نشانده و با پلک روی هم نهادنی ادامه داد:

- یه ضربه، یه لحظه!

و این بار پس از مکثی نیمه طولانی صوتِ پایین افتادنِ بطری و شکسته شدنِ کاملش بود که در سرِ صدف پیچیده، به یادش آورد که با عجز و درمانده از اینکه نمی‌توانست بی‌رحمی به خرج دهد، بطری را زمین انداخت. نفسِ لرزانی کشید، دستانش را روی زانوانش و شلوارِ مشکی و جذبش دراز شده قرار داده، لب باز کرد:

- نمیشه!

سری به طرفین تکان داد، دستِ راستش را بالا آورد و بارِ دیگر سرِ انگشتانش را محکم زیرِ چشمِ راستش کشیده، صوتِ مرتعشش را از حنجره آزاد ساخت:

- نمیشه که عشق و بی‌رحمیت رو باهم باور کنم!

پلکِ محکمی زد، کفِ دستانش را این بار دو طرفِ جسمش روی سطحِ سردِ پله‌ها نهاد و زیرلب ادامه داد:

- نمیشه هنری، نمی‌تونم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و نود و یکم»

هنری‌ای که صدف از ناتوانی درباره‌ی باور کردنِ عشق و بی‌رحمی‌اش باهم دم می‌زد، همچنان درگیرِ ملاقاتِ اولش با تیرداد بود و خبر نداشت که صدف قیدِ انتظار برای دیدنِ ساحل را زده، چون حالش جایی برای خوب بودن نداشت و ترجیح می‌داد ملاقات با ساحل را به زمانی دیگر موکول کرده، مکانی دیگر را هم انتخاب کند، از جایش برخاسته و با گرفتنِ لبه‌های کلاهِ هودی از دو طرف و بالا آوردنش، آن را روی موهای فر و قهوه‌ای روشنی که حال به خاطرِ تاریکیِ هوا و از طرفی نم گرفتنی اندک زیر باران تیره شده بودند، قرار می‌داد. هنری که با سمعِ پرسشِ تیرداد مکث به خرج داده بود، دستِ راستش را از جیبِ شلوارش خارج کرده و بالا آورده و همزمان که تک خنده‌ای نثارِ او که منتظر، مشکوک و عجیب چهره‌اش را می‌نگریست، می‌کرد، انگشتانش را به یقه‌ی پالتوی او رسانده، موفق نشد تا نگاهِ تیرداد را با دستش همراه و از چشمانش جدا کند. بنابراین حینی که با نفسِ عمیقی کشیدن، عطرِ تلخِ تیرداد در مشامش جای می‌گرفت، راضی از رایحه‌ی تندی که استفاده نکرده بود، یقه‌ی پالتو را مرتب کرده، چشمانش را بالا کشید و با نگریستن به نگاهِ جدیِ تیرداد، لبخندِ محو را بر چهره‌اش حفظ کرده و گفت:

- مثبت باش دوستِ من! من فقط یه تاجرِ دارو هستم و نقطه‌ی اتصالم با خسرو، دخترش صدفه؛ تنها دلیلِ قرار گرفتنم هم توی دنیای جنایتی که ازش حرف می‌زنی در همین حده!

همزمان با جای گیریِ صدف میانِ درگاهِ در و حینی که آستین‌های اندک پایین آمده‌ی هودی‌اش را به نوبت تا آرنج بالا می‌کشید و اخمِ کمرنگی روی چهره‌اش نقش بسته بود، نگاهش را میانِ هنری و تیردادِ مقابلِ هم به گردش درمی‌آورد، تیرداد نیشخندی زده، قهوه‌ی نگاهش را به آبیِ چشمانِ مرموزِ هنری گره زد و لب باز کرد:

- تو می‌خوای کسی رو سیاه کنی که سال‌هاست با ذغال سر و کار داره؟

هنری کوتاه خندید و گامی رو به عقب برداشت؛ قصد کرد مسیرِ بحثشان را به سمتِ الیزابت و احوالاتِ او تغییر دهد که همزمان با فاصله گرفتنِ لبانش از یکدیگر و افتادنِ خطِ باریکه‌ای میانشان، صدف جلو آمد و هنری صدای گام‌هایش را شنید، با صدایی نیمه بلند و قدری گرفته صدا زد:

- هنری!

یک تای ابروی هنری بالا پرید و سر به عقب چرخاند که نگاهِ تیرداد هم با او هم مسیر شد و دو جفت چشم روی چهره‌ی صدف متمرکز شدند. صدف که جلو آمد، گویی به قدری بی‌حوصله بود که حضورِ تیرداد را ندید گرفت و پشتِ سرِ هنری که ایستاد، هنری گامی به کنار برداشت و سپس جسمش را هم مسیر با سرش به عقب چرخانده، چشمانش ریز شدند و کوتاه، با شکی اندک و ملایمتِ واضحی در لحنش گفت:

- عزیزم؟

تیرداد دستِ چپش را بالا آورده، نگاهی به صفحه‌ی گردِ ساعت مچیِ استیلش انداخت و چشمانش را یک دور میانِ صدف و هنری به گردش درآورد و با جمع کردنِ لبانش، نفسش را از راهِ بینی بیرون فرستاد. کمی با خود کلنجار رفت و چشم به نیم‌رُخِ هنری دوخته، چون به سرسختیِ او در زمینه اطلاعات پی برده بود، حرف زدن را به زمانِ دیگری موکول کرد و بدنش را به سمتِ عمارت چرخاند. هنری که نگاهش روی صدف ثابت مانده بود، متوجه‌ی گذرِ تیرداد از کنارش شد و نیم نگاهی ریز و کوتاه از گوشه‌ی چشم به او انداخت و با اولویت قرار دادنِ صدف، نگاهِ منتظرش را به سوی او برگرداند و صدف با نفسِ عمیقی، با چشم و ابرو به ماشین اشاره کرد و با جدیتِ اندکی در کلامش گفت:

- بهتره برگردیم!

هنری متعجب و مشکوک شده بابتِ این خواسته‌ی اویی که دیدنِ ساحل برایش خیلی مهم بود، کمی ابروانش را به هم نزدیک کرد و با تیز شدنِ نگاهش، لب باز کرد:

- چیزی شده؟

صدف کوتاه سر به عقب چرخاند و نیم نگاهی گذرا را به عمارت انداخت، برای خودش هم جای تعجب داشت که تا چه اندازه این عمارت او را تحتِ فشار گذاشته که حتی قیدِ دیدنِ ساحل را هم زده بود، دوباره سرش را به جای اول بازگرداند و با چشم دزدیدنی از هنری و گردشِ مداومِ مردمک‌هایش در حدقه‌ی چشمانش، گفت:

- توی یه جای دیگه و یه زمانِ دیگه ترجیح میدم ببینمش؛ الان حالم خوب نیست!

هنری مردِ تیزی بود! راحت متوجه‌ی منظورِ نهفته در کلامِ او می‌شد و چون بو برده بود که صدف را گذشته در چنین تنگنایی قرار داده، با گرفتنِ دمِ عمیقی گامی رو به عقب برداشت و نگاهی به اطراف میانِ تاریکیِ شب انداخت، دستِ چپش را در جیبِ شلوارش فرو کرد و لبانش را کوتاه روی هم فشرد، به عمارت نگریست و سپس دستِ راستش را به کناری دراز کرده، چشمانش را پایین کشید و با دیدنِ صدف، همزمان که دستگیره‌ی درِ سمتِ راننده را می‌گرفت، در را باز کرد و گامِ دیگری رو به عقب برداشت؛ با سر و چشم و ابرو به سمتِ دیگرِ ماشین اشاره کرد و لب زد:

- سوار شو!

صدف بدونِ سر تکان دادنی، یک گام رو به عقب برداشت و سپس با گذر کردن از مقابلِ ماشین، حینی که هنری پشتِ فرمان و روی صندلی جای می‌گرفت، خودش را به درِ سمتِ شاگرد رساند. دست دراز کرده و دستگیره‌ی در را که میانِ انگشتانش گرفت، با باز شدنِ در آن را به سمتِ خود کشید و با قدری کمر خم کردن روی صندلی نشست و این بار صوتِ بسته شدنِ همزمانِ هردو در به گوش رسید. تیردادی که صوتِ روشن شدنِ ماشین هنری میانِ سکوتِ فضا به گوشش خورد، دمی میانِ دو ستون متوقف شد و سرش را کوتاه به عقب چرخاند.

نگاهش را به در دوخت و ذهنش نسبت‌هایی را برای هنری و الیزابت کنارِ هم چیده، کمی ابروانش به هم نزدیک شدند و دمِ عمیقی از هوا گرفت. لغزشِ آرام و ملایمِ تارِ موهایش را روی سطحِ پیشانی‌اش با حرکتِ ملایمِ باد حس کرده، بازدمش را عمیق‌تر بیرون داد و همزمان رو از عقب و در گرفت. با به جلو برگشتنِ مسیرِ نگاهِ او، هنری که حرکت از سر گرفته و حال میانِ جاده‌ی خاکی در مسیرِ برگشت جلو می‌رفت، نیم نگاهی به صدفِ کلافه و خسته انداخت.

سوال پرسیدن نیاز نبود! او خوب می‌دانست که صدف چرا ناگهان تغییرِ رویه داد و خواستارِ ترکِ عمارت شد، می‌دانست مشکلِ او چیست، می‌دانست خودش چه نقشی دارد و در آخر، می‌دانست همه چیز از خودخواهی و راهِ غلطِ خودش نشأت می‌گرفت!

صدف پیشانی‌اش را تکیه داده به سرمای شیشه، انجمادِ آهسته- آهسته‌ی مغزش را حس کرد و خسته از وضعیتِ تغییر ناپذیرش، انگشتانِ خمیده‌ای که گونه‌اش را به آن‌ها تکیه داده و آرنجش را پایین قرار داده بود، کمی جمع کرد و به روبه‌رو و مسیری که سریع می‌گذشت، خیره ماند. هنری که از آیینه و شیشه‌های بغل و روبه‌رو مسیر را به دقت زیر نظر می‌گرفت، گویی که در لحظه حضورِ شخصی در همان حوالی را احساس کند، قدری ابروانش با لرزشی اندک به هم نزدیک شدند و نگاهش به سمتِ آیینه‌ی بالا کشیده شد.

حسِ هنری درست بود؛ چرا که میانِ درختان و در همان مسیر، مردی سیاهپوش ایستاده و دست به سی*ن*ه، بر خلافِ شبِ قبل که نقابِ پارچه‌ای و مشکی تمامِ اجزای صورتش منهای چشمانش را تحتِ پوشش قرار داده بود، از لابه‌لای درختان حرکتِ ماشین را از طریقِ روشنایی نورِ چراغ‌ها می‌دید و موهای قهوه‌ای روشنش آرامی روی پیشانی‌اش به سمتی کشیده می‌شدند. مرد سرش را قدری بالا گرفت و هنری که سرعتِ ماشین را کم کرده بود، چون هنوز حسِ حضورِ شخص را داشت و از بین نرفته بود، درست میانِ جاده ترمز کرد که مرد با اینکه فاصله‌اش از ماشین و جاده زیاد بود، گامی رو به عقب برداشت.

صدف متعجب شده از ترمز کردنِ او، با چشمانی درشت شده تکیه‌ی گونه‌اش را از دستش گرفت و سر به سمتِ هنری که به ضرب در را باز می‌کرد و از ماشین پیاده می‌شد، چرخاند که هنری با قرار دادنِ کفِ پوتینش روی سطحِ خاکیِ جاده، همان دم که چراغ‌های روشنِ ماشین فضا را برایش تا حدی روشن کرده بودند، با اخمی کمرنگ بر چهره و چشمانی ریز شده اطراف را نگریست. از نظر گذراندنِ فضایی که به ظاهر هیچکس به جز خودش و صدف در آن حضور نداشتند، برایش بی‌فایده بود و او همین که سر به سمتِ راست گرداند و قصد کرد از لابه‌لای درختان بخشِ مخفی شده را بنگرد، چشمش به یک نوشته‌ی لاتین و کنده کاری شده روی تنه‌ی تنومندِ درختی با فاصله‌ی متوسط از خودش افتاد. ابروانش بیشتر به هم نزدیک شدند و او گام‌هایش را به سمتِ درخت برداشته، حینی که صوتِ فشرده شدنِ سنگ ریزه‌هایی را کفِ پوتین‌های مشکی‌اش می‌شنید، خود را به درخت رساند و با ایستادن مقابلش، نگاهی به نامِ حک شده بر رویش انداخت؛ رامون (Ramon)!

و این اولین بار بود که اخمِ روی صورتِ هنری رنگ باخت، چشمانش قدری درشت شدند و شوکِ عجیبی به مانندِ الکتریسته به جانش وصل شده، در سرش رعدی زده شد و مشکوک از شخصی که نه حضورش را می‌دید و نه هویتش را می‌دانست، دستش را بالا آورد و سرِ انگشتانش را روی تنه‌ی زبرِ درخت و بخشِ کنده کاری شده به آرامی کشید؛ سپس صدایش با ولومی پایین و درحالی که دوباره ابروانش بیش از پیش در هم می‌پیچیدند، با بالا گرفتنِ سرش و آغشته کردنِ جدیتی همراه با شک و تعجب به لحنش تنها به گوشِ خودش رسید:

- نمی‌دونم کی هستی؛ اما برام سوال شد...

نگاهِ آبی‌اش اطراف را موردِ کند و کاو قرار داده، چون باز هم کسی را ندید، سری ریز تکان داد و با مشکوک تر شدنِ لحنش، دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- تو منِ واقعی رو از کجا می‌شناسی؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و نود و دوم»

***

نشستن پشتِ میزِ فلزی درونِ اتاقِ نیمه تاریک بازجویی، فضای خنکی که بر خلافِ خنکایش، جسمش را به گرمای قطراتِ عرق مهمان کرده بود، چشمانی که هاله‌ی سرخ رنگی به دورشان نقش کشیده و سرمایی که از درون حس می‌کرد؛ ولی در ظاهرش چیزی مشخص نبود، همه و همه دلیلی برای اضطرابِ درونی‌اش شده و او همزمان با بالا کشیدنِ بینی‌اش، پلکِ آرامی زد و دستانِ عرق کرده‌اش را که روی میز نهاده بود، با پیوند زدنِ انگشتانِ کشیده‌اش به هم متصل ساخته و چشمانِ آبی تیره‌اش که پایین آمده بودند، به تصویرِ مات شده‌ی خودش روی میز دوخته شدند. نه اینکه از چنین وضعیتی خوشحال باشد، نه؛ اما به طرزِ عجیبی از اینکه نمی‌توانست تصویرِ خودش را روی سطحِ میز واضح نگاه کند، راضی بود و گله‌ای نداشت، چرا که پروا از خودش شرمنده بود و روی نگاه کردن به چهره‌ای را نداشت که تا چند وقتِ قبل‌تر، تماماً شاد بود و می‌خندید. پروا خودش این بلا را بر سرِ خود آوار کرد و حال، کاسه‌ی چه کنم- چه کنم دست گرفتنش چیزی را حل نمی‌کرد! او باید قدرتِ کارما را هم در نظر می‌گرفت، چرخشِ زمین را پیش‌بینی می‌کرد و به حضورِ هر عکس‌العملی پس از عمل، ایمان می‌آورد!

لبانِ خشکیده و پوست- پوست شده‌اش را روی هم فشرد و آبِ دهانش را از گلوی خشکش به پایین راند. لامپِ بالای سرش، نیمی از چهره‌ی رنگ پریده‌اش را روشن می‌کرد و پروا کاملا به این باور رسیده بود که درست تهِ خط ایستاده! سوت و کور، بی‌آنکه دستِ یاری‌ای پیدا و به سویش دراز شود، باید قبول می‌کرد و تاوان دادن را می‌پذیرفت، دست از جنگیدن برمی‌داشت و پیشِ چشمانِ براقش، سوختنِ آینده‌ای را به تماشا می‌نشست که برایش جنگید و جنگیدنش گران تمام شد! هوا را از راهِ بینی‌اش به ریه‌هایش می‌کشید و سپس سریع بیرون می‌فرستاد، گرمای نفس‌هایش به بالای لبانش برخورد می‌کرد و او صوتِ گام برداشتن‌هایی را روی کفِ خاکستری و کدر به چشم آمده‌ی اتاق را می‌شنید؛ اما دل از تصویرِ ماتش روی سطحِ میز نمی‌کَند و حتی ترجیح می‌داد اوقاتش را صرفِ نگریستن به آن کند تا دیدنِ اتاق!

قلبش به گونه‌ای به سی*ن*ه‌اش مشت می‌زد که گویی پای جدالی خونین به میان آمده بود و قصد داشت هرطور که شده، تونلی به مقصد بیرون جهیدن را حفر کند بلکه از بندِ اسارت رهایی یافته و از انجام وظیفه‌ی اجباری‌اش خلاصی یابد. چشمانش را بالا کشید و به بطریِ آب معدنی که وسطِ میز و درست جایی که نورِ لامپ به آن می‌تابید، قرار داشت، رسید. صدای گام‌ها را به سمتِ میز جلو آمده شنید و نفس زدنش را با حبس کردنِ اکسیژنِ اطراف در ریه‌هایش کنترل کرد و سپس دستِ لرزانش را روی میز جلو کشیده، به سمتِ بطری دراز کرد و با پیچشِ انگشتانِ ظریف و مرتعشش به دورِ بدنه‌ی سردِ آب معدنی، آن را محکم گرفت و به سمتِ خود که آورد، درِ آن را با چرخشی کوتاه باز کرده، پیشِ چشمانِ قهوه‌ای رنگ و منتظرِ کاوه‌ای که پشتِ صندلی و روبه‌رویش ایستاده، دستانش را روی لبه‌ی صندلی قرار داده و کمی خم شده بود، دهانه‌ی بطری را به لبانش چسباند.

سرش را همراه با بطری کمی بالا گرفت و آرام آبِ سردِ درونش را روی آتش درونش خالی کرد تا بلکه مغزِ داغ کرده‌اش با خنک شدن، آرام گرفته و به حالتِ اولیه بازگردد. پلک روی هم نهاد، به قدری تشنگی را از بهرِ اضطراب در وجودش حس می‌کرد که تمامِ آبِ بطری را یک نفس سر کشید و چند قطره‌ای را از کناره‌ی لبانش سُر خورده تا چانه و سپس روانه شدن به سمتِ گردنش احساس کرد که با خالی شدنِ بطری و سبک شدنِ آن در دستش، بطری را پایین آورده، حینی که ضربانِ تندِ قلبش را متوجه می‌شد و با نفس- نفس زدن، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش با سرعتی وافر بالا و پایین می‌شد، دستش را بالا آورده و با آستینِ پالتوی خاکستری و قدیمی‌ای که به تن داشت، خیسیِ دورِ لبانش را زدود. کاوه پلکِ محکمی زد، لبانش را جمع کرد و پروا با بستنِ درِ بطری و قرار دادنِ آن گوشه‌ی میز، سرش را بالا گرفته و با متمرکز شدنِ نگاهش روی چشمانِ کاوه، بالاخره لب باز کرد و با صدایی خش گرفته و لحنی مرتعش گفت:

- همه چی بعد از دادنِ خبرِ بارداریم به پارسا شروع شد؛ بهم گفت هر مبلغی که می‌خوام رو بهش بگم و بچه رو بندازم، حتی چک هم برام کشید، منم از فکرِ اینکه داره دکم می‌کنه و نمی‌تونم مطابقِ خواسته‌ام پیش برم چک رو پاره کردم و بهش سه روز مهلت دادم تا به خانواده‌اش و حتی طراوت من رو به عنوانِ همسرش معرفی کنه!

با یادِ آن روزها، بغض در گلویش نشست و نفسش را گرفت، پرده‌ی اشک پیشِ چشمانِ سرخش افتاد و مژه‌های بلندش با پلک زدنی کوتاه نم گرفتند. به یاد گذشته افتاد، این پروایی که اکنون در اتاقِ بازجویی نشسته و قصدِ شرح دادنِ ماجرای قتلِ پارسا را داشت، با پروایی که پیش تر تنها خواسته‌اش محاصره کردنِ اموالِ او بود و برای پول هرکاری می‌کرد، هیچ سنخیتی نداشت! خودش هم فکرش را نمی‌کرد که روزی همچون برگِ پاییزی در خزان این چنین شاخه‌ی بلندِ درخت را رها کرده و پس از زمانی از بالا نگریستن به دیگران، وقتِ سقوطش فرا رسیده و حال باید له شدن را زیرِ پای رهگذری که کارما بود، می‌پذیرفت. کاوه دستی به پیراهنِ مشکیِ نشسته بر تیشرتِ سفیدی که آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود، کشیده و کمی با دستانش لبه‌ی صندلی را فشرد و به صدای بغض گرفته‌ی پروا گوش سپرد:

- بعد از یه مدت که هنوز سه روزش تموم نشده بود، من رفتم بعدِ عمری دیدنِ دوستِ قدیمیم یعنی نسیم که همزمان با مامانم به خاطرِ اینکه تصمیم داشتم زنِ یه مردِ متأهل شم، باهام قطع ارتباط کرده بود و اونجا بحثمون شد، منم از سرِ لج به پارسا زنگ زدم و گفتم با پیشنهادش برای سقطِ بچه و پول موافقم و برای ساعتِ سه باهاش قرار گذاشتم!

گویی ساعتِ سه عصر برای پروا نحس بود چرا که قرارِ اولش با پارسا ساعتِ سه به قتلی که زندگی‌اش را سیاه کرد، منجر شد و قرارِ دوم که با نسیم گذاشته بود هم این چنین نابودش کرد که هم دستگیر شد و هم جنینش را از دست داد! نفسِ لرزانی کشید، بینی‌اش را هم بالا کشیده و با بلند کردنِ دستِ چپش، پشتِ دستش را به چشمانش کشید و این میان صوتِ ضرب گرفتن‌های کاوه روی کفِ اتاق را کشیده و دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- وقتی زمان گذشت و ساعتِ سه شد، من که همیشه می‌دونستم روی به موقع اومدن و آن تایم بودن حساسه، دقیقا رأسِ ساعت خودم رو رسوندم و این درحالیه که هنوز هم تردید داشتم؛ اما نمی‌شد که برگردم!

ناخواسته یادِ آن روز در ذهنش زنده شد و صحنه‌هایی که از سر گذراند با بالاترین کیفیت و از تمامِ زوایا مقابلش چشمانش پخش شدند. گویی که مجازاتِ بعدی‌اش هم به یاد آوردنِ آن روز بود که سرچشمه‌ی مصیبت‌هایش شد. چشمانش را پایین کشید و بارِ دیگر سطحِ فلزیِ میز را نظاره‌گر شد، تصویرِ پروای همان روز میانِ گردیِ مردمک‌هایش نقش بست که مقابلِ درِ خانه ایستاده و ورودِ طراوت را هم پیش از آمدن به کوچه به یکی از خانه‌ها نگریسته بود.

نگاهش را یک دور روی در بالا و پایین کرد، هوا ابری بود و طرحی از خورشید نداشت، به گونه‌ای که گویی مه گرفتگی در شهر رخ داده بود. دستش را مردد بالا آورد و سرِ انگشتِ اشاره‌اش را روی زنگ فشرد و گامی رو به عقب برداشته، سرش را بالا گرفت و پنجره‌ی بسته‌ی خانه را که دید، قلبش را تپنده‌تر و کوبنده‌تر از هر زمانی حس کرد.

در با صدای تیکی باز و نگاهِ پروا با آن مردمک‌های گشاد شده پایین کشیده شد که چشمش به درِ باز افتاده، آبِ دهانش را محکم فرو فرستاد و تپش‌های قلبش را با بی‌محل کردن نادیده گرفته، نگاهی کوتاه به اطراف انداخت و سپس گامِ عقب رفته‌اش را رو به جلو برداشته، دستِ چپش را دراز کرد و با نهادنِ کفِ دستش روی سرمای در آن را رو به داخل هُل داد و سپس واردِ راه‌پله شد.

پروای زمانِ حال، بغضش پُر صدا و محکم شکسته، همزمان با سُر خوردنِ قطره‌ای اشک روی گونه‌اش و زیرِ نگاهِ کاوه‌ای که حال همانطور دست در جیب پشتِ صندلی با تک قدمی فاصله ایستاده و چهره‌اش تیره به نظر می‌رسید، شانه‌هایش ریز و کوتاه بالا پریدند و با صدایی گرفته ادامه داد:

- وقتی رفتم توی خونه‌ی مشترکش با طراوت تازه عقلم اومد سرِ جاش و فهمیدم دارم چه خبطی می‌کنم، تازه فهمیدم بچه‌ام رو می‌خوام و همون لحظه علاوه بر اینکه حسِ گرفتنِ تمومِ زندگیش اومد سراغم، تهِ تهِ قلبم یه حسِ مادرانه‌ی غریبی هم جوونه زد!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و نود و سوم»

درد جایی میانِ قلبش تکان می‌خورد و او با بالا کشیدنِ بینی‌اش، دستِ راستش را بالا آورد و کفِ دستش را محکم به صورتِ خیس و سرخ شده‌اش کشید و یک بارِ دیگر سوار بر ماشینِ زمانی که ذهنش ساخته بود، شده، لبانش را روی هم فشرد و به درونِ دهانش که فرو برد، چندین بار سریع پلک زد تا اشکِ باقی مانده در چشمانش خشک شود و حینی که در ذهنش بارِ دیگر پروای خاطرات را در آن روز مرور می‌کرد، خودش را میانِ راه‌پله‌ی خانه‌ای دید که روزی طراوت را بابتِ پس زدنِ آن مسخره می‌کرد. اویی که راه‌پله‌ی مرمرین را با دست گرفتن به نرده‌ی سفیدِ کنارش با دوتا یکی کردن بالا رفته و هرچه با خود در ذهنش به مجادله می‌پرداخت، تنها می‌فهمید که از سرِ لجبازی هم با خودش و هم با کسانی که کارش را اشتباه می‌خواندند دست به قبول کردنِ پیشنهادِ پارسا زده، دمِ عمیقی گرفت، نرده را بیشتر میانِ انگشتانش فشرد و همزمان با رد کردنِ آخرین پله، با سر چرخاندنی به سمتِ چپ چشمش به درِ بازِ خانه افتاد که فضای داخلیِ آن و سالن را کاملا پیشِ چشمانش پدید آورده بود و در عجیب ترین حالتِ ممکن، پروای مردد حتی دیگر با دیدنِ این خانه هم سرِ شوق نمی‌آمد و بلعکس، استرسش بیشتر می‌شد.

پلکِ آرامی زد و همزمان با قدمِ اولی که پروای ذهنی‌اش رو به داخلِ خانه برداشت و نرده را رها کرد، خودش به صندلیِ فلزی که بر رویش جای گرفته بود، تکیه داده و کاوه این بار درحالی که دستِ راستش را مقابلِ سی*ن*ه‌اش به صورتِ خمیده نهاده و آرنجِ دستِ چپش را روی ساعدِ آن نهاده، انگشتانش را خم کرده، زیرِ چانه‌اش قرار داده بود، نگاهِ زیر افتاده‌ی پروایی که حال گریه‌اش را تا حدی متوقف کرده بود؛ اما در درونش به وضوح صدای شیون و زاریِ آینده‌اش را می‌شنید، به تماشا نشسته، انتظارِ ادامه‌ی حرف‌هایش را برای روشن شدنِ کاملِ ماجرای مرگِ پارسا می‌کشید. پروا چشم از لبه‌ی میزِ فلزی گرفته، چشمانِ خیسش را بالا آورد و روی نگاهِ براقِ کاوه که متوقف شد، صدایش را با لرزشِ ته نشین شده‌ای این بار به گوشش رساند:

- اونجا بود که بعد از رفتنم به خونه‌اش، برای اولین بار از زاویه دیدِ طراوت به داستان نگاه کردم و وقتی یه تلنگر بهم خورد، تازه فهمیدم خ*یانت، کلمه‌ای نیست که فقط بشه درموردِ جنسِ مخالف ازش استفاده کرد...

مکثی به کلامش بخشید، جوششِ دوباره‌ی اشک را در چشمانش و بغض را در گلویش حس کرد و ناخواسته با غمی چال شده در سی*ن*ه‌اش تک خنده‌ای تلخ کرده، حینی که مسیرِ دیدش تار می‌شد، دوباره سر به زیر انداخت و به بازیِ انگشتانش با یکدیگر نگریست و در همان حال که با ناخن‌هایش درگیر بود، ادامه داد:

- اونجا بود که تازه فهمیدم منِ پروا سیلیِ خ*یانت رو به همجنسِ خودم کوبیدم!

قلبش گرفت و گوشه‌ای از مغزش را سیاه و کدر شده حس کرد که به یادش انداخت روزی قلبش هم با این سیاهی به قدری درگیر بود که علاوه بر منهدم ساختنِ تمامِ پل‌های پشتِ سرش، مسیرِ روبه‌رو را هم خراب کرد و نالان و درمانده، تنها باید آن میان ماندن را قبول می‌کرد چون به هر صورت بازگشت به عقب و رفتن به جلو هم برایش غیرممکن بود! پروازِ ذهنش آغاز شد و دوباره روی خاطره‌ی همان روز فرود آمد که پس از ورودِ پروا به خانه‌ای که پارسا درونش بود و نقش بستنِ قامتِ لبخند بر لبِ او که نشان از رضایتش بابتِ این بود که پروا پیشنهادش را پذیرفته و به قولِ خودش تصمیمِ عاقلانه را گرفته بود، درحالی که دستش را بالای سرش به درگاهِ اتاق از سمتِ راست بند کرده و بدنش هم به همان سو کج شده بود. پروا در خاطرات به پارسا نگریست که با تکیه گرفتن از درگاهِ اتاق، به سمتش آمد و همان دم که لب از لب برای حرف زدن گشود، صدایش در سرِ پروای کنونی هم پخش شد و باعثِ قرار گرفتنِ محکمِ پلک‌هایش بر هم و فرو رفتنِ ناخن‌هایش در کفِ دستش شد:

- بهترین تصمیم رو گرفتی عزیزم، حالا می‌تونیم باهم توافق کنیم!

آبِ دهانش را محکم پایین فرستاد و نبضِ شقیقه‌اش را سریع‌تر از هر زمانی حس کرد، این بار لبه‌ی پالتوی تنش را به دست گرفته و میانِ انگشتانش که فشرد، گوشه‌ی لبش را به دندان گزید و به بیرون فرستادنِ نفسش از راهِ بینی رضایت داد. گفتمانِ پروای ذهنی‌اش با پارسا شروع شد و او با لب از لب گشودنش خطاب به کاوه گفت:

- باهم بحث کردیم و این من بودم که طیِ یه تصمیمِ ناگهانی و معجزه‌وار، بهش گفتم پشیمون شدم و بچه‌ام رو می‌خوام؛ همین هم آتیشش رو تند کرد و هنوز هم که هنوزه، تصویرِ چهره‌ی عصبیش پشتِ پلک‌هامه!

او پروای پُر از تردید را دید که طیِ یک حرکتِ ناگهانی سر برآورده و با خیره شدن در چشمانِ پارسایی که تای ابرو بالا انداخته، دست به سی*ن*ه ایستاده بود و مشکوک و عجیب نگاهش می‌کرد، جسارتِ گفتنِ حرفی بر خلافِ میلِ او در وجودش ساخته شده و همین که لبانش از هم فاصله گرفتند و زبان در دهان چرخاند، دو کلمه با صدایش از حنجره آزاد شد:

- پشیمون شدم!

پروای حالِ حاضر پلکِ محکمِ دوباره‌ای زده و سرش را که بالا آورد، جلو آمدنِ کاوه و چسبیدنِ جسمش به تکیه‌گاهِ صندلی را دید که دستش را از چانه‌اش پایین انداخته، ابروانش کمی به هم نزدیک و چشمانش ریز شده بودند که نفسی گرفت و با زبانش لبانش را تر کرده، ادامه داد:

- بحثمون شد و من خواستم قبل از اینکه عصبی‌تر شه از اونجا برم که با رسیدنم به در، اون هم که دنبالم اومده بود، دست دراز کرد و بازوم رو که گرفت، مجبورم کرد عقب گرد کنم و باهاش چشم توی چشم بشم؛ حتی چشم‌هاش هم کاسه‌ی خون شده بودن!

با تصورِ آن لحظه که برای اولین بار مقابلِ پارسا از جلدِ همان پروای بی پروای سابق خارج شده و واقعا ترسیده بود، درحالی که فشرده شدنِ بازویش را میانِ انگشتانِ او حس می‌کرد و از درد پلک بر هم نهاده بود، دندان‌هایش را بر هم فشرد، پاهایش لرزیدند و ضربانِ قلبش را سنگین‌تر از هر وقتی حس کرده، دنباله‌ی گذشته را گرفت:

- عصبی بود و می‌خواست هرطور شده وادارم کنه تا پیشنهادش رو قبول کنم و بعدش هردوتا بازوم رو که گرفت، من رو چرخوند و با عقب- عقب راه بردنم کنارِ مبل‌ها نگهم داشت و دستش رو بالا آورد و به گلوم وصل کرد.

پروایی در سرش درحالِ جان دادن بابتِ خفگی بود و پارسای خشمگین فقط گلویش را می‌فشرد و او دستِ چپش را دراز کرده، با سرفه‌ی خشک و محکمی حینی که پلک از هم می‌گشود و صورتِ سرخ شده از خفگی‌اش مقابلِ پارسا قرار داشت، دوباره به او که تنها قصدش کشتنش بود نگریسته، کفِ دستش را تختِ سی*ن*ه‌ی او نشاند و با کج هُل دادنش، دستِ او را از گردنش جدا کرد و همزمان با پایین افتادنش صدای فریادِ از سرِ دردِ او را شنید.

صدای فریادِ پارسا در سرش پخش شد و شانه‌اش که بالا پرید، تصویرِ جسم افتاده‌ی پارسا با آن سرِ خونین که روی زمین افتاده بود و تیزیِ میزِ شیشه‌ای در سرش فرو رفته بود، پیشِ چشمانش نقش بست و با حجیم‌تر شدنِ بغض در گلویش لب باز کرد:

- ناجور هُلش دادم و سرش خورد به میزِ شیشه‌ای؛ من... من فقط می‌خواستم از خودم دفاع کنم! من... من ترسیدم... بعدش فرار کردم و چون جایی رو نداشتم به کتی برخوردم که اون هم...

یادِ کتی و اعتیاد به کوکائینی که باعثش شده بود در سرش زنده شده، قلبش درد گرفت و کاوه این بار جلو رفته، بالاخره پس از سکوتِ طولانی‌اش لب از لب گشود:

- کتی دستگیر شده! اون هم خیلی‌های دیگه نه فقط تورو به این روز انداخته!

پروا شوکه، از سویی خوشحال شد و از سوی دیگر ناراحت که پس از آوار شدنِ این بلا بر سرِ خودش، تازه کتی دستگیر شده بود، نفسی کشید، تک خنده‌ی تلخی کرد؛ اما طولی نکشید که یادِ مرگِ پارسا و فرزندش در ذهنش زنده شده، صدایش از زورِ بغض لرزید و به سختی بیرون آمد:

- ولی دیگه نه بچه‌ام رو بهم برمی‌گردونه، نه آینده‌ام رو بهم پس میده، نه حتی پروای گذشته رو زنده می‌کنه!

سرش را زیر انداخت، دستانش را بالا آورد و روی گوش‌هایش که نهاد، پلک‌هایش را بر هم فشرده، قلبش را چون وزنه‌ای وصل شده به سی*ن*ه‌اش احساس کرده، سرش را ریز به طرفین تکان داد و کاوه که چشم بست، گوشش از صوتِ گریه‌ی پروا پُر شده، دمِ عمیقی گرفت و دستی به موهایش کشید. پروا در ذهنش تداعی شد، صحنه‌ای که پس از گذشتِ زمانی نامعلوم که با گریه برایش تمام شده بود با ترس از خانه فرار کرد و چون مدام به عقب برمی‌گشت، یک دم روی زمین افتاده، مردِ مسنی که در کوچه قدم برمی‌داشت، او را دید و وقتی خواست کمکش کند، پروا پس زد و هنگامی که فرار کرد و مرد مشکوک شده به رفتارهای او، به سمتِ درِ نیمه باز رفت و در دم استارتِ مجرم شناخته شدنِ پروا زده شد!

پارسا کشته شد، پروا با تمامِ ادعاهایش، تنها غرق در فکر به گذشته، حال و آینده‌اش و با بی‌حالیِ تمام و دستانی دستبند زده، حینی که سرش رو به شانه‌ی چپ کج شده و روبه‌رویش را می‌دید؛ اما هیچ نمی‌فهمید، پاهایش را روی کاشی‌های شیریِ راهرو می‌کشید و به کمکِ مامورِ زنی که چادرش را جمع کرده بود، جلو می‌رفت و نهایتاً این بود، پایانِ زنِ بلند پروازی به نامِ پروا فاخر!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و نود و چهارم»

زمان گذشت، به شب رسید و با قلمویی که شب به دست گرفت و تابلویی که با نامِ آسمان مقابلش قد علم کرده بود، ابتدا زمینه‌ای تیره و تاریک را با رنگ آمیزی ترسیم کرد و سپس با رنگِ سفید، تصویرِ ماهِ و ستاره‌ها را نقاشی کرد که عجیب بر طرحش نشسته و زیبایش کرده بود! زیباییِ شب را بارانی که می‌بارید، زمین و خیابانِ نم گرفته‌ای که طرحِ ماشین‌ها و نورِ چراغ‌هایشان را منعکس می‌کرد، تکمیل کرده بود. صدای حرکتِ ماشین‌ها در خیابان را دو نفر به وضوح می‌شنیدند، یکی کیوانی که دست در جیب و سر به زیر، درونِ پیاده‌روی خلوت غرق در فکر رو به جلو قدم برمی‌داشت و لباس‌هایش خیس و موهایش نم‌دار شده، چند تار از آن‌ها به هم چسبیده و با سر برآوردنش و خیره شدنش به روبه‌رو، روی پیشانیِ مزین به قطره‌های ریزِ بارانش جای گرفتند. نورِ چراغ‌های روشنِ مغازه‌هایی که از کنارشان رد می‌شد به چشمش خورده و هر از گاهی با سر کج کردنی، ویترین‌ها را گذرا و سریع نگاه می‌کرد و سپس بی‌تفاوت می‌گذشت. دستِ راستش را از جیبِ شلوارِ کتان و مشکی‌اش خارج کرده، یقه‌ی کاپشنِ خاکستریِ تنش را مرتب کرد و با به پهلو شدنی کوتاه، از کنارِ پسرِ جوانی رد شد.

یکی دیگر هم طراوتی که چترِ مشکی‌اش را باز کرده و سمتِ دیگرِ خیابان گام‌هایش را آرام و بی‌عجله برمی‌داشت، با دستِ راستش دسته‌ی عصا مانندِ چتر را گرفته و دستِ چپش را هم در جیبِ پالتوی نیمه بلند، مخمل و قهوه‌ای روشنش فرو برده، همزمان که روبه‌رو می‌نگریست، لبخندی محو هم روی لبانِ قلوه‌ای و رژِ قرمز مات خورده‌اش می‌نشست. همان دم که صوتِ حرکتِ اتوبوس را شنید، سرش را به سمتِ چپ کج کرده و سپس اتوبوسِ قرمز رنگی را درحالِ رسیدن به ایستگاهی که ده قدم با خودش فاصله داشت، دیده، لبانش را روی هم فشرد و سپس با چرخش چشمانش در حدقه به سمتِ ایستگاه، گام‌هایش را بلند و سریع با چرخشی کوتاه روی پاشنه‌ی پوتین‌های ساق بلند، مخمل و کرمی‌اش به همان سمت برداشت و درست پشتِ سرِ او با فاصله‌ای زیاد، آتش بود که سعی داشت گام‌هایش را سریع‌تر بردارد و قدری کلاهِ بارانیِ مشکی‌اش را جلوتر کشید.

با احتسابِ آتش، صوتِ حرکتِ ماشین‌ها در خیابان به گوشِ سه نفر می‌رسید و چند نفر محروم از شنیدنِ این صداها، یکی کاوه که خودش درونِ ماشین پشتِ فرمان نشسته و شیشه‌ی بالای ماشین، اصواتِ بیرونی را کم به گوشش می‌رساند و با دستِ راستش که رانندگی می‌کرد، دستِ چپش را هم از آرنج تکیه داده به لبه‌ی شیشه و پشتِ دستش را به لبانِ باریکش چسبانده بود، به موزیکِ بی‌کلام و آرامی که از ضبط پخش می‌شد گوش سپرده و با اینکه همچون کیوان در فکر فرو رفته بود؛ اما خودش هم از افکارش سر درنمی‌آورد و این عجیب بود که گوشه‌ای از زندگی‌اش را خالی شده حس می‌کرد.

به علاوه‌ی او، نسیم هم که تازه کوچه و حیاطِ خانه‌اش را رد کرده بود، بینی‌اش را از بهرِ سرما کوتاه بالا کشید و کلید را درونِ قفلِ در چرخانده، با باز شدنش در را رو به داخل هُل داد و با همان دستی که کلید را میانِ انگشتانش گرفته بود، کلیدِ برق را لمس کرده و در آنی با روشن شدنِ یکباره‌ی خانه از نور، پلک‌هایش یک دور سریع بسته و سپس باز شدند. نفسش را با جمع کردنِ لبانش فوت مانند بیرون فرستاده، نگاهی به خانه انداخت و با کشیدنِ زبانی به روی لبانش، گامِ دیگری رو به داخل برداشت و ردی از کفِ بوت‌های مشکی و کوتاهش روی زمین به جا گذاشته، با بالا آوردنِ دستش حینی که کلید را با دو انگشتِ حلقه و کوچک گرفته بود، به کمکِ انگشتانِ اشاره، شست و میانی‌اش، لبه‌ی پشمیِ کلاهِ کاپشنِ سرمه‌ایِ تنش که با بستنِ بندِ باریک کمربندش اندامی شده بود را گرفته و از روی شالش پایین آورد. جعبه‌ی پیتزا را محکم‌تر با دستش گرفته، با عقب بردنِ پای چپش و بند کردنِ پاشنه‌ی کفشش به لبه‌ی در، آن را رو به عقب هُل داد و به صوتِ بسته شدنش گوش سپرد.

و از سوی دیگر طلوع هم در جمعِ آن‌ها به حساب می‌آمد که میانِ درگاهِ درِ عمارت خم شده، دستش را رو به پایین دراز کرده و زیپِ پوتینِ مشکی و چرمش را با حرکتی آرام بالا می‌کشید و از میانِ دو ستونِ سفیدِ مقابلش، حیاطی که به واسطه‌ی نورِ سالن رنگ گرفته بود و دو نگهبانِ مسلح مدام در دو سمتش درحالِ گردش بودند را زیر نظر گرفته و سپس با کج کردنِ اندکِ سرش رو به عقب، منتظر به پله‌ها نگریست و همین که کارش با زیپِ پوتین تمام شد، نفسِ عمیقی کشیده، چشمانِ خاکستری‌اش با آن مردمک‌های ریز شده را به پله‌ها از سمتِ چپ دوخت و سپس لب به دندان گزیده، حینِ فشردنِ موبایل میانِ انگشتانش گامی رو به عقب برداشت و دوباره سرش را با دست به سی*ن*ه شدنش به سمتِ حیاط کج کرد.

پله‌های بالا رفته‌ی روایت، چند پله‌ی بالا رفته را با عقب گرد کردن به پایین برگشت تا اینکه با دوباره رسیدن به خانه‌ی اول، پذیرای حضورِ کیوان شد. اویی که برای اولین بار حتی حس و حالِ شوخی کردن را هم نداشت و با ذهنی درگیر، تنها بی‌مقصد در پیاده‌رو راهش را به جلو می‌کشید و خودش هم از علتِ وضعیتِ این چنینش آگاه نبود و یا اگر هم بود، راهی به باور کردنش وجود نداشت! او که با دمی عمیق، خنکای هوا را به علاوه‌ی رایحه‌ی خاکِ باران خورده به مشامش کشید، حینی که نگاهِ زیر افتاده‌اش را بالاخره بالا می‌گرفت و این بار سُر خوردنِ قطره‌ها‌ی ریز و درشتِ باران روی صورتِ گندمی و روشنش بیشتر به چشم می‌آمد، لبانش را روی هم فشرد به دهانش فرو برد.

نمی‌دانست چه حالی شده و حتی نمی‌خواست که بداند! چرا که قلبش در سی*ن*ه بی‌قرارس می‌کرد و این حالاتِ نابسامان و آشفته‌اش شاید تنها از بابتِ یک نام بود و آن هم، ساحل! حس و حالِ غریبی در شهر داشت که هیچ گاه تا آن لحظه تجربه نکرده و این برای او که معمولا عشق را به سُخره می‌گرفت، از دلتنگی و بی‌قراری برای یک نفر می‌خندید و تمامِ این‌ها را یک بالا و پایین شدنِ ساده‌ی هورمون‌ها برداشت می‌کرد، زیادی جدید بود. کیوان به اینگونه شدن عادت نداشت، به اینکه با ندیدنِ هرچند کوتاه مدتِ یک نفر به چنین وضعیتِ پریشانی بیفتد و حسِ گمگشتگی در خود را کند، عادت نداشت!

آبِ دهانش را فرو داد، قلقلکِ نوکِ نم گرفته‌ی موهایش روی پیشانی‌اش که قطره‌ای از آن‌ها سقوط کرده و روی استخوانِ بینی‌اش فرود می‌آمد را حس کرده و همزمان با نقش بستنِ طرحِ پیاده‌رو میانِ گردیِ مشکیِ چشمانِ براقش، بینی‌اش را بالا کشید و یک دور تمامِ لحظه‌هایی که با ساحل گذرانده بود را مرور کرد؛ از همان ثانیه‌ی اول که با برخوردِ شانه‌هایشان به یکدیگر به سببِ عقب- عقب آمدنِ هردویشان، او را دید تا ثانیه‌ی آخری که او را در اتوبوس تنها با چشمانش بدرقه کرد و علاوه بر این‌ها، یک بار هم حالِ خودش را کنارِ او از سر گذراند.

کیوانِ پیش از ساحل، کیوانِ کنارِ ساحل و در آخر، کیوانِ بعد از ساحل، هیچ سنخیتی باهم نداشتند! چرا که قبل از او با ندیدنش بهانه‌ای برای ناآرامی نداشت، در کنارش نمی‌توانست داشته باشد و بعد از دیدنش گویی همه‌ی بی‌قراری‌ها از هر نقطه‌ی این کره‌ی خاکی در مرکزی به نامِ قلبِ او جمع شده بودند و همین باعث شد تا دستِ راستش را از جیبِ شلوارش خارج کرده، همزمان با کشیده شدنِ لبانش از یک سو تک خنده‌ی بی‌صدایی کرده، انگشتانش را میانِ موهای نم‌دارش کشیده و سپس زیرلب با خود زمزمه کند:

- از عوارضِ مسخره کردنِ کاوه‌ست دیگه؛ شاید آهش داره دامنم رو می‌گیره!

دستش را پایین کشید و دوباره مقصدِ بی‌مقصدش را در پیاده‌رو در پیش گرفته، سری به نشانه‌ی تاسف ریز برای خودش به طرفین تکان داده و لبانش را بر هم فشرد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و نود و پنجم»

روایت یک پله بالا رفت و به طراوت رسید که سوی دیگرِ خیابان درونِ ایستگاهِ اتوبوس ایستاده و چترِ باز شده‌اش را همچنان به دست داشت و به واسطه‌ی همان چتر تاکنون خودش را از خیس شدن زیرِ باران نجات داده بود. دستِ چپش را از جیبِ پالتوی تنش بیرون آورده، دسته‌ی چرمی و نیمه بلندِ کیفش را روی شانه‌اش صاف کرد و در همان دم اتوبوسِ درحالِ حرکت مقابلش ترمز کرده، او با جلو آمدن به اندازه‌ی تک گامی، از ایستگاه پایین آمد و همزمان چترش را مقابلش گرفته، جمع کرد و با بسته شدنش، نشستنِ قطره‌های ریزِ باران را روی شالِ شیری رنگش حس کرده، سه گامِ بلند را به جلو برداشت و با دراز کردنِ دستش، میله‌ی زرد و سردِ کنارِ سه پله‌ی ابتدایی را به دست گرفته، میانِ انگشتانش فشرد و خودش را که بالا کشید، سه پله را رد کرد و سپس واردِ فضای اتوبوس شد که به نسبتِ محیطِ بیرون گرم‌تر بود و همین اندک گرما هم به گونه‌های برجسته و نسبتاً سردش چسبید. لب به دندان گزید و با نگاه به گردش درآوردنی میانِ فضای روشنِ اتوبوس رو به جلو گام برداشت و چون همه‌ی صندلی‌ها را طبقِ معمول پُر شده دید، نفسش را از راهِ بینی بیرون فرستاد و به فشردنِ لبانش روی هم راضی شد.

به کناره‌ی صندلی با روکشِ آبی که زنی رویش جای گرفته و گره‌ی روسریِ ساتن و سفیدش را محکم می‌کرد، تکیه داده و همان لحظه‌ای که اتوبوس قصدِ حرکت کرد، آتش که پشتِ سرِ طراوت می‌آمد این بار شروع به دویدن کرده و نفس زنان جلو می‌آمد و همزمان که راننده حرکتش را برای رسیدنِ او متوقف کرد، او سریع وارد شده و پله‌ها را رد کرده، با ورودش به فضای اتوبوس دسته‌ی کیفِ مشکیِ گیتارش را محکم میانِ انگشتانش گرفته، رو به جلو گام برداشت و دستِ دیگرش را بالا آورده، لبه‌ی کلاهِ بارانی‌اش را به دست گرفت و سپس از روی موهای مشکی و پُرپشتش پایین انداخته، با همین حرکت تارِ موهای نم‌دارش روی پیشانیِ کوتاه و روشنش فرود آمدند.

چشمانِ مشکی‌اش را در فضای اتوبوس به گردش درآورده و همان دم طراوت را دید که دستش را همراه با چتر مقابلِ جسمش پایین گرفته و انتهای چتر که میله‌ای کوچک و فلزی داشت به کفِ اتوبوس چسبیده بود و او با دستِ دیگرش موبایلش را میانِ انگشتانش و پیشِ چشمانش گرفته، صفحه‌ی واتساپِ نهال را باز کرده و با عکسی که از جانبِ او مواجه شد، تای ابروی قهوه‌ای رنگش را بالا انداخته، با سرِ انگشتِ شستش شکلِ دایره‌ایِ میانِ عکس که فلشی رو به پایین داشت را لمس کرده، منتظرِ باز شدنِ عکس بود و همزمان که اتوبوس شروع به حرکتِ کرد، آتش کنارِ او و تکیه زده به کناره‌ی صندلی مقابلِ دیگری، دستانش را مقابلِ سی*ن*ه درهم گره و با کفِ کتانی‌های تخت و سفیدش روی کفِ اتوبوس با ریتمی خاص که فقط خودش می‌دانست چیست و در ذهنش پخش می‌شد، روی آن می‌کوبید.

عکس که پس از گذشتِ لحظاتی باز شد، طراوت همانطور که گردن خم کرده و به صفحه‌ی موبایلش می‌نگریست، به خاطرِ حرکتِ اتوبوس تکان ریزی خورده و گامی به کنار برداشت که برای حفظِ تعادلش خودش را در جایش ثابت نگه داشته، چشم دوخت به عکسِ سلفیِ نهال با گندم که در آغوشش بود و خیره به دوربینِ موبایل، درونِ عکس از آغوشِ نهال کمی خودش را جلو کشیده و با لبخندِ پررنگی دستانش را رو به جلو دراز کرده، گویی قصد داشت موبایل را از او بگیرد و نهالِ در عکس هم با دیدنِ این حرکتِ او با لبخندی پررنگ گندم را می‌نگریست و چهره‌اش از نیم‌رخ افتاده بود. دیدنِ گندم هرچند درونِ عکس با آن چشمانِ مشکی و درشتی که درشت تر هم شده بودند، باعثِ نشستنِ لبخندی روی لبانِ طراوت شده و تک خنده‌ای کرده، روی تصویرِ گندم زوم کرد و بوسه‌ای از همان فاصله برایش فرستاد.

صفحه‌ی موبایل را خاموش کرده و در جیبِ پالتویش که فرو برد، چون تازه عطرِ آشنایی به مشامش خورد که با رایحه‌ی تندش از ابتدا هم آشنایی داشت، سرش را به چپ کج کرده و با بالا آوردنش، چشمانِ درشت و خاکستری‌اش که مردمک‌هایشان ریز شده بودند، روی نیم‌رخِ آتش ثابت مانده، با دیدنِ صورت و موهای نم‌دار و براقِ او، لبانی که قصدِ کشش به دو طرف را داشتند به سختی جمع کرده، صدایش را صاف کرد و حینی که لبانش را از لرزیدن بازمی‌داشت، به روبه‌رو شیشه‌ی باران گرفته‌ی اتوبوس از پسِ نیم‌رخِ مردی با موهای جوگندمی خیره شده و سپس خطاب به او با لحنی شوخ و بازیگوش لب باز کرد:

- عافیت باشه!

آتش با شنیدنِ صدای او، همانطور که خیره‌ی روبه‌رو بود، یک تای ابروی پهن و مشکی‌اش تیک مانند بالا پریده و سرش را کج کرده، نگاهش پایین آمد و نیم‌رخِ زیر افتاده‌ی طراوت که پشتِ دستش را به لبانش چسبانده بود نظاره‌گر شده و سپس تازه پی به منظورِ او برده، زبانی روی لبانش کشید و خودش هم کششِ لبانش را از دو سو حس کرده، دوباره مسیرِ نگاهش را به روبه‌رو تغییر داد و با تک خنده‌ای کوتاه پاسخ داد:

- سپرِ دفاعی نداشتم!

سپرِ دفاعی، اشاره‌ی غیرمستقیمش به چتری بود که طراوت مقابلِ خود به کفِ اتوبوس تکیه داده و همین هم باعثِ بالا پریدنِ هردو ابروی او شده، نگاهش را پایین کشید و چترِ مشکی‌اش را که نگریست، لبش را از گوشه و حینی که لبخندی محو روی صورتش جا داشت، به دندان گزید و بعد ناخودآگاه همچون آتش با پاشنه‌ی پوتینش بر کفِ اتوبوس ضرب گرفت. لبانش را کوتاه بر هم فشرد، به دهانش فرو برد و کمی سرش را رو به شانه‌ی چپ و بدنش را هم به همان سو کج کرده، گویی که خاطره‌ی اولین دیدارشان در اتوبوس برایش زنده شده باشد، زیرلب با صدایی آرام گفت:

- صحنه آشنا نیست؟

آتش کمی چشم ریز کرده، همانطور دست به سی*ن*ه سرش را رو به شانه‌ی راست و بدنش را هم به همان سمت کج کرده، گویی که او هم تازه سکانسِ مد نظرِ طراوت پیشِ چشمانش پدید آمده بود، پلکِ آرامی زد و لبانِ باریکش به خاطرِ لبخندی از دو طرف کش آمدند و او هم با تنِ صدایی نیمه پایین گفت:

- این طرف‌ها دست انداز نداره؟

طراوت خندید و گویی همین یک حرفِ آتش جرقه‌ای برای رونمایی از دست اندازی که از آن حرف می‌زد بود که اتوبوس در دم تکانی شدید خورده و همزمان که همه‌ی مسافران یک دور در جا تکان خوردند، طراوت گامِ دیگری با جمع شدنِ لبخندش به کنار برداشته، آتش دست جلو برده و بازویش را برای حفظِ تعادل گرفت و او را نگه داشت. طراوت که بارِ دیگر ضربانِ قلبش بالا رفته بود، سرش را به سمتِ او چرخاند و همرمان با فوتِ کردنِ نفسِ سنگینش گفت:

- دفعه‌ی بعدی خدا رحم کنه که چجوری و از کجا می‌افتم!

آتش خندید، کمی نامحسوس او را به سمتِ خود کشید که طراوت هم ابرو بالا انداخته، خیره به او که سرش را برای پُر کردنِ اختلافِ قدشان که طراوت تا شانه‌اش بود، پایین می‌گرفت، گوش به صدای آرامَش سپرد:

- عیب نداره، دقتت رو می‌بری بالاتر تا اصلا دفعه‌ی بعدی وجود نداشته باشه!

دستش را آهسته از بازوی طراوت پایین انداخت و خیره شده به چشمانِ او، چشمکی برایش زد که طراوت هم لبخند زده، با چشمکی ریز جوابش را داد و این شد که با چرخشِ نگاهِ هردو به سمتِ روبه‌رو و شیشه‌های مستطیلیِ اتوبوس، صدای زنی که پشتِ سرشان قرار داشت خطاب به راننده بلند شده و درخواستِ توقف داد. با ایستادنِ اتوبوس، طراوت کمی سر به عقب چرخاند، نگاهی به زن که از جایش بلند می‌شد، انداخت و با فاصله انداختنی میانِ خودش و آتش، کنار رفت تا زن حرکت کند. زن که از کنارش گذشت، نگاهی به جای خالیِ او انداخته، عقب آمد و طی یک حرکتِ آنی روی صندلی جای گرفت که نگاهِ آتش را هم از گوشه‌ی چشم با خود همراه کرد.

تکیه داده به تکیه‌گاهِ صندلی، پیشِ چشمانِ اویی که کامل به سمتش برمی‌گشت، بازیگوش چند بار ریز ابرویی بالا انداخت و آتش هم با کشیده شدنِ لبانش از یک سو، پاسخش را داد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و نود و ششم»

آتش که رو به سمتِ شیشه برگرداند، نسیم همزمان با مرتب کردنِ بلوزِ آستین بلند و زیتونی روی تنش، موهای دم اسبی بسته شده‌اش را از دو سو کشید و با محکم شدنش، آبِ دهانش را فرو داده، چشم میانِ سالنِ خالی‌ای که طبقِ معمولِ همیشه تنها یک تدی گوشه‌ای از آن در خودش جمع شده بود و خواب بودنش را به نمایش می‌گذاشت، به گردش درآورد و سپس روی جعبه‌ی پیتزایی که روی میزِ چوبی و تیره مقابلِ مبل قرار داشت و یک بطری نوشابه هم کنارش بود، متمرکز شده و نفسِ عمیقی کشیده، با اینکه ضعف را به وضوح در معده‌ی پیچ خورده‌اش احساس می‌کرد؛ اما گویی میل و اشتهایی به غذا خوردن نداشت که نگاهِ خیره‌اش به پیتزا رنگِ عجزی عجیب به خود گرفته، کمی گردنش را رو به شانه‌ی چپ کج کرده، دست به سی*ن*ه شده و جایی میانِ این خلوت و تنهایی با خودش را لنگیده احساس کرد. دستانش را به کمر گرفته، تمامِ سالن را با چشمانِ سبزش یک دور از نظر گذراند و چون به نتیجه‌ای از کم و کسری نرسید؛ اما هنوز هم نبودِ چیزی که نمی‌دانست چیست بر دلش سنگینی می‌کرد، چانه جمع کرد، لبانش از دو گوشه به نشانه‌ی ندانستن پایین کشیده شدند و از فکرش گذشت که چه زمانی تا این اندازه حسِ کمبود داشت؟ و این صدای حافظه‌اش بود که در لحظه پاسخ داد، هیچوقت!

زبانی به روی لبانش کشید، سری به طرفین و برای فراموشیِ احساسِ بدی که داشت، تکان داده و گام‌هایش را رو به جلو برداشت. دستانش را از کمر پایین انداخته، کنارِ خود آویزان نگه داشت و با رسیدن به مبلِ سُرمه‌ای، خودش را یک ضرب روی آن انداخت، سپس به سمتِ میزِ چوبی و نسکافه‌ای که مربع شکل بود، خم شده و با برداشتنِ کنترلِ تلویزیون که کنارِ بطریِ نوشابه بود، آن را بالا آورده، دکمه‌ی قرمز رنگِ بالا را فشرده و همزمان با روشن شدنِ صفحه‌ی تلویزیونِ متصل به دیوار، دستِ دیگرش را به جعبه‌ی کارتنیِ پیتزا رساند و با باز شدنش، عطرِ پیتزا مخلوط در بینی‌اش به جریان افتاده، معده‌اش را مالش داد و ضعفش را بیشتر کرد. نفسِ عمیقی کشید و چون بی‌اشتهایی‌اش را با بوی پیتزا برطرف کرده بود، لبانش را با روی هم فشردن، به دهانش فرو برد و برشی مثلثی را جدا کرده، به کشِ آمدنِ اندکِ پنیرش نگریست.

کنترل را روی میز انداخت و سسِ قرمز و تک نفره‌ای که درونِ جعبه بود را برداشته، گوشه‌ی آن را جدا کرد و با باز شدنِ سس، نوکِ زبانش را به گوشه‌ی راستِ لبِ بالایی‌اش که حال ردِ رژ از روی آن پاک شده بود، چسبانده و سس را پایین آورد. گازی به پیتزا زد و به جویدنش مشغول شده، به تلویزیونی که تصویر داشت؛ اما صدایش را به صفر رسانده بود، نگریسته، گویی که باز هم خلاءِ پررنگش را دفع نشده حس کرد که کلافه، برشِ پیتزا پایین آورده و همزمان با قورت دادنِ بخشِ جویده شده، سس را هم درونِ جعبه انداخت و با بی‌قراری از جایش برخاست. مبل را از سمتِ چپ دور زد و با گذر از کنارِ دسته‌ی آن، تکیه‌گاهش را با گام‌هایی بلند که با دمپایی‌های پشمی و سفید روی پارکت‌ها برمی‌داشت، رد کرد و خود را به پنجره رساند.

پشتِ پنجره که ایستاد، دستِ راستش را بالا آورد و پرده را میانِ انگشتانش گرفته، کنار زد و به شیشه‌ی باران گرفته‌ای که تیرگیِ شب طرحِ چهره‌اش را منعکس شده و محو به چشمش نشان می‌داد، خیره شده، یک دور کوچه‌ی خلوتی که نورِ چراغ‌های پایه بلند آن را کمی روشن کرده بودند از نظر گذراند و چون جای خالیِ پارکِ ماشینِ کاوه را دید، پلکِ محکمی زد و دمی پرده را میانِ انگشتانش فشرد. عجیب بود! خودش هم نمی‌دانست چه بلایی بر سرش آمده که هربار او را به پشتِ پنجره می‌کشاند و وقتی جای خالیِ ماشینِ کاوه را می‌دید، گویی تهِ دلش خالی می‌شد. شاید به رفت و آمدهای کاوه جلوی درِ خانه‌اش، درونِ کوچه و هربار همراهش عادت کرده بود و همین هم برایش جای تعجب داشت، چرا که نسیمِ افتخار به این زودی‌ها به کسی یا چیزی عادت نمی‌کرد!

- درست از بعدِ حل شدنِ پرونده‌ی پروا، هرشب داری من رو می‌کشونی پشتِ این پنجره و جای خالیت واقعیتش اذیتم می‌کنه جناب سروان!

پرده را رها کرد، گامی رو به عقب برداشت و بدنش را کج کرده، چرخیده به سمتِ همان مبلی که تا چندی قبل به رویش نشسته بود، نگاهش به پیتزایی که حتی یک برشِ آن را هم کامل نخورده بود، افتاد و چشمانش را با کلافگی در حدقه به گردش درآورده، محو شده در افکارش دست به سی*ن*ه شد و با نگاهی به آشپزخانه که چراغش خاموش بود، حینی که نفس‌هایش را از راهِ بینی بیرون می‌فرستاد و ناآرامی‌اش را اوج گرفته حس می‌کرد، با عجز و درمانده از این وضعیتی که تاکنون هیچ گاه گرفتارش نشده بود، سرش را بالا گرفت، پلک بر هم نشاند و دستانش را آزاد کرده، زیرلبی و آرام با خود گفت:

- چرا من باید حتی دلتنگِ کشیک دادنت جلو درِ خونه‌ام بشم؟ این اصلا جالب نیست!

نسیم با خود حرف می‌زد؛ اما مخاطبش کاوه‌ای بود که همچنان غرقِ فکر، بی‌آنکه حواسش به مقصد و مسیر باشد، ناخودآگاه راهِ خانه‌ی نسیم را در پیش گرفته بود و با ترمز کردنش مقابلِ خانه‌ی او، تازه به خود آمده، خاموش شدنِ ماشین را که دید، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی ناآشنا بودنِ فضا را از جهتِ خانه‌اش دید، تای ابرویش بالا پریده، درِ ماشین را که باز کرد و کفِ بوتِ مشکی‌اش را روی زمینِ تیره شده نشاند و از روی صندلی بلند شد، چشمش به خانه‌ی نسیم افتاد و تازه به اشتباه آمدنش پی برده، باران را نم- نم و آرام دید که قیدِ خیس کردنِ کاملش را زده بود. نفسش را محکم به بیرون فوت کرد، لبانش را روی هم فشرد و کلافه از بی‌حواسی‌اش، اخمِ کمرنگی به روی صورتش نشانده، دوباره روی صندلی جای گرفت.

درِ ماشین را بست، زبانی روی لبانش کشید و ماشین را روشن کرد که با خاموش شدنِ دوباره‌اش روبه‌رو شد و این بار چشمانش از بهرِ تعجب گرد شده، بارِ دیگر سوئیچ را میانِ انگشتانش کوتاه و ریز چرخانده و منتظرِ روشن شدنش ماند که باز هم با خاموش شدنش مواجه شد. اخمش پررنگ شد، پلکش پرید و نفسِ سنگینش از راهِ بینی خلاصی یافته، کفِ دستش را محکم به فرمانِ چرمیِ ماشین کوبید و سر کج کرده، از شیشه‌ی کنارش بیرون را نگریست و «بخشکی شانس»ای غلیظ را بر لب آورد.

درِ ماشین را که باز کرد و از آن پیاده شد، نسیم که گویی حتی صوتِ ماشینِ کاوه را شناخته بود، در دم روی پاشنه‌ی پاهایش رو به عقب چرخیده و پرده را بارِ دیگر میانِ انگشتانش گرفته، کنار زده و از پشتِ شیشه کاوه را نگریست که همزمان با بستنِ درِ ماشین به آن تکیه سپرده و موبایلش را از جیبِ پالتوی سبزِ تیره و نیمه بلندِ نشسته بر بلوزِ جذب و مشکی‌اش خارج می‌کرد. در دم پنجره را باز کرده، خیره به او که سر به زیر انداخته و نورِ موبایل با آن صفحه‌ی تیره‌ای که در انتظارِ روشن شدن بود به صورتش می‌تابید، بی‌توجه به هجومِ خنکای هوا که گرمای پوستش را زیر سوال می‌برد، دستانش را لبه‌ی پنجره نهاده و کاوه را نگریست که طرحِ باطریِ خالیِ موبایل پیشِ قهوه‌ای رنگش نقش بسته، نفسش را محکم فوت کرد و سپس صدایش را به گوشِ او که موبایل را به جیبش بازمی‌گرداند، رساند:

- گذرت به این‌ورها افتاده جناب سروان، راه گم کردی؟

کاوه با شنیدنِ صدای او تای ابرویش تیک مانند بالا پریده، سرش را بالا گرفت و چشمش به نسیم که با غرور و افتخارِ عجیبی هماهنگ با نامِ خانوادگی‌اش نگاهش می‌کرد، افتاده و کمی سرش را رو به شانه‌ی چپ کج کرده، لبخندِ مسخره‌ای زد و و به شوخی گفت:

- دلم برات تنگ شده بود!

نسیم متعجب شده، هردو ابرویش روانه‌ی پیشانی‌اش شدند و کاوه لبخندش را جمع کرده، پلک‌هایش کمی به هم نزدیک شدند و با صاف کردنِ سرش جدی و آرام پاسخ داد:

- انقدر این مسیر رو رفتم و اومدم که شرطی شدم، حواسم هم نبود تا به خودم اومدم دیدم اینجام؛ ماشینم هم خاموش شده، سوالی هست؟

نسیم گوشه‌ی راستِ لبش بالا پرید و سری به نشانه‌ی تاسف به طرفین تکان داده، حینی که کمی پای راستش را روی پارکت‌ها عقب می‌کشید و تکیه‌ی دستانش از پایینِ شیشه را می‌گرفت، گفت:

- ای بابا، عزیزم... عیب نداره، طبقِ معمول میام کمکت؛ اما بعد از اینکه شامم رو خوردم!

سپس چشمکی به کاوه که چشمانش درشت شدند و تکیه از بدنه‌ی ماشین گرفت، زد و لرزیدنِ لبانش بابتِ خنده را کنترل کرده، صدای متعجبِ او را شنید:

- این یعنی من یه ده ساعتِ دیگه اینجا می‌مونم، مگه نه؟ بگو که شوخیه!

نسیم لبخندش را وسعت بخشیده، بازیگوش تای ابرویی بالا انداخت و دست به سی*ن*ه شده، گفت:

- سعی می‌کنم بهت تخفیف بدم نگران نباش!

کاوه چشم غره‌ای به او که خنده‌اش را فرو می‌فرستاد رفت و خودش هم در انتهایی‌ترین بخشِ حالاتش خنده گریبان‌گیرش شده بود که برای جلوگیری از لرزشِ لبانش آن‌ها را با کج کردنِ سرش به سمتی دیگر جمع کرده، همان دم نسیم که سرِ شوخی را با او باز کرده بود، پنجره را همانطور رها کرده و پرده آرام رو به داخل هدایت می‌شد که خودش هم به سمتِ اتاق رفته، همین که واردش شد، یک راست به سمتِ کمدش رفت.

درِ کمد را باز کرد و همان کاپشنی که بیرون پوشیده بود را از آن خارج کرده، شالِ آبی تیره و نازکی را هم برداشت و درِ کمد را که بست، ابتدا شال را روی موهایش انداخت و سپس مشغولِ پوشیدنِ کاپشن شد و کاوه هم به انتظارِ آمدنش همچنان تکیه سپرده به بدنه‌ی ماشین از سمتِ راننده، با پاشنه‌ی بوتِ مشکی‌اش روی زمین ضرب گرفت. چندی نگذشته بود که درِ خانه‌ی نسیم باز شده، او این بار درحالی که کاپشن به تن داشت و تنها نوکِ بوت‌های مشکی‌اش از زیرِ شلوارِ گشاد و بلندِ سبزِ روشنش مشخص بودند، پیشِ چشمانِ کاوه‌ی متعجب ظاهر شد.

نسیم گامی رو به جلو برداشت، حینی که به پهلو ایستاده بود، در را به سمتِ خود کشید و همین که آن را بست به سمتِ کاوه که با تای ابرویی روانه‌ی پیشانی شده نگاه می‌کرد، گام برداشت. کاوه به نزدیک شدنِ او، چشم دوخت و بدنش را چرخانده و نسیم را که ایستاده پشتِ کاپوت دید، لب باز کرد:

- فکر کردم دیر میای!

نسیم خندید و با پشتِ چشم نازک کردنی پاسخ داد:

- اگه راضی نیستی می‌تونم برم و دیر بیام!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و نود و هفتم»

نسیم که بالاخره موفق به خنداندنِ کاوه شد، تیرداد حینی که یقه‌ی ایستاده‌ی پالتوی کوتاه و قهوه‌ای تیره‌اش را مرتب می‌کرد، دست دراز کرده و با گرفتنِ دستگیره‌ی در میانِ انگشتانش، آن را پایین و در را به سمتِ خود کشید. لبانش را روی هم فشرد و نفسش را از راهِ بینی خارج کرده، همزمان که در باز شد، گامی رو به بیرون نهاد و کفِ پوتینِ ساق کوتاه و مشکی‌اش را روی زمین نشاند. نگاهش را یک دور درونِ راهروی باریک به گردش درآورده، دمی چشمانش روی درِ اتاقِ ساحل و لحظه‌ای دیگر هم روی هم درِ اتاقِ خسرو ثابت ماندند. پلکِ محکمی زد و یک امشب را برای فرار از درگیری‌های همیشگیِ ذهنش برگزیده، دستی میانِ موهای صاف و قهوه‌ای رنگش که یک طرفه حالت گرفته بودند، کشیده و با چرخیدن روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش، به سمتِ پله‌ها برگشت و گام‌هایش را آرام به همان سمت برداشت. همین که روی اولین پله متوقف شد، چشمش به طلوع که تکیه داده به درگاه از سمتِ چپ و دست به سی*ن*ه، به کاشی‌های سفید و براق می‌نگریست، افتاد و تای ابرویی بالا انداخته، دستش را بندِ نرده کرد و سپس پله‌ها را یکی- یکی؛ اما سریع پایین رفت.

صوتِ برخوردِ کفِ کفش‌های او با پله‌ها حینِ پایین آمدن به گوشِ طلوع رسیده، یک تای ابروی بلندش تیک مانند بالا پرید و روانه‌ی پیشانیِ روشنش که زیرِ نورِ لوستر روشن‌تر هم شده بود، کرده و سرش را به ضرب بالا گرفته، از گوشه‌ی چشم تیردادی که آخرین پله را پشتِ سر می‌گذاشت، نگریست. لبانش اندکی از هم فاصله گرفتند و همین هم بانیِ افتادنِ خطِ باریکه‌ای میانشان شد که علاوه بر بینی، راهِ دومی برای عبور و مرورِ راحت ترِ هوا شده بود. سرش را کج کرده، کمی روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش چرخید و با ایستادنِ تیرداد مقابلش، سرش را برای دیدنِ چشمانِ او بالا گرفته، آبِ دهانش را فرو فرستاد و سپس گفت:

- مطمئنی خسته نمیشی؟

تیرداد تک خنده‌ای کرده، دستانش را درونِ جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برده و با سر خم کردنِ اندکش چند تار از موهایش با ترجیح دادنِ فرار بر قرار، پایین آمدند و به آرامی روی پیشانی‌اش خفتند که پاسخ داد:

- فرقی که ایجاد نمی‌کنه؛ تو راهِ خروج از جنگل رو بلدی؟

طلوع هم با خستگی خندیده، همزمان با تکان دادنِ سرش به طرفین و به نشانه‌ی نفی در جوابِ او، دستِ راستش آزاد کرده و با خم کردنِ انگشتانش و پبچیدنشان در یکدیگر، مشتی آرام را حواله‌ی بازوی تیرداد کرد که او هم کناری ایستاده، با چشم و ابرو به طلوع برای بیرون رفتن اشاره داد که طلوع هم چشم از او گرفته، بدنش را چرخاند و سپس با گامی رو به بیرون از میانِ درگاه خارج شد. خارج شدنِ او، تیرداد را هم مجاب به گام برداشتنی رو به جلو کرد که دستانش از جیب‌هایش خارج ساخته، درِ عمارت را به دست گرفت و با کشیدنش به سمتِ خود، آن را بست. طلوع همان دم سه پله‌ی کم ارتفاع را پشتِ سر گذاشت و قرار گرفتنِ او در حیاطی که آرامگاهِ قطراتِ باران شده بود، نگاهِ خسرویی که درونِ اتاقش روی صندلی و پشتِ مانیتور نشسته، خیره به تصویرِ دوربین مداربسته‌ی حیاط لبه‌ی ماگ را به لبانِ باریکش می‌چسباند و در تاریکیِ اتاق نورِ صفحه‌ی روشنِ آن به چهره‌اش تابیده می‌شد را به سمتِ خود کشید.

خسرو کمی ماگش را به سمتِ لبانش کج کرده، با چشمانی ریز شده تصویرِ پیشِ رویش را از نظر گذراند و سپس جرعه‌ای از قهوه‌ی داغ و تلخ را مهمانِ گلویش کرد که محوطه‌ی دهان و مسیرِ گلویش را سوزانده، چهره‌اش ثانیه‌ای درهم شد و این بار تیرِ خیرگیِ نگاهش، به تیردادی خورد که پشتِ طلوع رو به جلو و درِ اصلی گام برمی‌داشت. نزدیکیِ بیش از اندازه‌ی این مدتِ آن‌ها، باعثِ نزدیک شدنِ اندکِ ابروانش و افتادنِ ردِ اخمی کمرنگ روی صورتِ سوخته‌اش شده، ماگ را پایین آورد و با قرار دادنش کنارِ کیبوردِ مشکی، پا روی پا انداخته و با دست به سی*ن*ه شدنش، روی صندلیِ چرخ‌دار و مشکی کمی خودش را عقب کشیده و به تکیه‌گاهِ آن تکیه داده، عقب رفتنش را حس کرد.

طلوع و تیردادی که زیرِ نگاهِ مشکوکِ خسرو بودند، با خروج از محیطِ عمارت از میدانِ دیدِ او خارج شدند و همزمان که به ماشینِ تیرداد رسیدند، او درها را با ریموت باز کرده، طلوع به سمتِ درِ شاگرد گام برداشت و با ایستادنِ کنارش دستگیره‌ی در را به دست گرفت. او در را باز کرد و تیرداد که کنارِ درِ سمتِ راننده ایستاد، چون از زیرِ نظر بودنشان توسطِ خسرو مطمئن بود، سرش را بالا گرفته و پنجره‌ی اتاقِ او که به خاطرِ خاموش بودنِ چراغش هیچ نوری را به بیرون منعکس نمی‌کرد، نگریست. نیشخندی زده، طلوع که روی صندلی جای گرفت و در را بست، تیرداد کمی فکِ پایینش را تکان داده و با رساندنِ دستش به دستگیره‌ی در، همزمان با نفسِ عمیقی در را باز کرد و به سمتِ خود کشید. روی صندلی جای گرفت، در را بست و طلوع با ناخن‌های نیمه بلندش روی صفحه‌ی موبایلش ضرب گرفت و صوتِ تولید شده‌ی آن سکوتِ ماشین را می‌شکست.

تیرداد که پشتِ فرمان نشسته بود و دستِ چپش را روی فرمانِ ماشین قرار داده و با دستِ راستش مشغولِ روشن کردنِ آن بود، دمِ عمیقی که گرفت را در ریه‌هایش حبس کرد که نگاهِ طلوع از گوشه‌ی چشم به او افتاده، عجیب بود که کلافگی و بی‌حوصلگیِ خودش را درک نمی‌کرد! ماشین روشن شد و تیرداد با عوض کردنِ دنده و چرخاندنِ فرمان حرکت را آغاز کرده، سکوتی که میانشان برپا شده بود را دیگر حتی صدای ضرب گرفتنِ طلوع با ناخن‌هایش به روی صفحه‌ی موبایل هم خراش نمی‌داد.

تیرداد خیره‌ی روبه‌رو و مسیری که با نورِ چراغ‌ها روشن شده بود، حرکتِ ماشین را رقم زد و گه گاهی هم نگاهی نامحسوس به طلوع و هم به ساعتِ استیلِ بسته شده به مچش می‌انداخت. رایحه‌ای ترکیب شده از دو عطر که یکی تلخ و مختص به تیرداد و دیگری گرم و شیرین مختص به طلوع بود، در فضای ماشین پیچیده و مشامِ هردو را گرفتار کرده بود و طلوع همزمان با آبِ دهان رد کردن از مسیرِ گلویش سر به سمتِ تیرداد کج کرده، چشم دوخته به نیم‌رخِ او لب باز کرد:

- تو چرا یهو از بینِ این آدم‌ها سر درآوردی؟

تیرداد تای ابرویی تیک مانند بالا انداخته، سر به سمتش کج کرده و نیم نگاهی گذرا به چهره‌ی پرسشگرِ طلوع که منتظر نگاهش می‌کرد، انداخت و حینی که بازدمش را عمیق‌تر بیرون می‌فرستاد، خونسرد و عادی گفت:

- چرا یهو این رو پرسیدی؟

طلوع پلکِ آرامی زد، زبانی روی لبانش کشید و ضربانِ قلبش را قدری سریع‌تر از حالتِ عادی حس کرده، پاسخ داد:

- شاید چون از اول برام سوال بود!

تیرداد درونِ جاده‌ی خاکی ماشین را به حرکت درمی‌آورد و این درحالی بود که باران رو به قطع شدن می‌رفت و حتی دیگر نم- نم آمدنش هم کمتر شده بود. فرمان را میانِ انگشتانش فشرده، چشم دوخت به قطره‌های بسیار ریز و اندکِ باران که روی شیشه‌ی جلو افتاده بودند و با یادآوریِ گذشته لب از لب گشود:

- چندین سالِ پیش بینِ دوتا برادر به خاطرِ ارث و میراثِ پدری دعوا می‌افته و یکیشون دستِ زن و زندگیش رو می‌گیره و با عوض کردنِ فامیلیش، خانواده‌اش رو برای همیشه ترک می‌کنه.

طلوع تای ابرویی بالا انداخت و تیرداد که دنده را عوض می‌کرد، از آیینه‌ی بالا نیم نگاهی سریع به عقب انداخت و زبانی روی لبانش کشیده، ادامه داد:

- بعد از یه مدت یه آتیش سوزی برای اونی که به خاطر عصبانیتش گذاشت و رفت پیش میاد و همسرش رو توی همون آتیش سوزی از دست میده و خودش می‌مونه با دوتا دخترش یعنی ساحل و صدف!

این بار هردو ابروی طلوع بالا پرید و چون فردی که تیرداد از او حرف می‌زد را خسرو برداشت کرد؛ اما از وجودِ صدف اطلاع نداشت و فکر می‌کرد که خسرو تنها ساحل را به عنوانِ دخترش دارد، کنجکاوتر شده به انتظارِ ادامه‌ی حرفِ او ماند که صدایش را شنید:

- برادرِ اون مرد دنبالش گشت و گشت تا اینکه پیداش کرد؛ اما چه زمانی؟ وقتی خلافکار شده بود و تا خرخره رفته بود توی باتلاق! به عبارتِ دیگه تبدیل به یه آدمِ دیوونه شد که به هیچکس و هیچی رحم نمی‌کرد، حتی دخترِ خودش!

چشمانِ طلوع درشت شدند، کمی خودش را روی صندلی به سمتِ تیرداد متمایل کرده، نگاهِ او را ثانیه‌ای متوجه‌ی خود ساخت و بعد پرسید:

- تا اینجا که گفتی، فهمیدم اون مردی که صورتش سوخته خسرو هستش؛ اما برادرش...

سخت شد؛ از اینجا به بعدِ داستان توضیح دادنش سخت می‌شد که فشارِ انگشتانِ تیرداد ناخودآگاه به دورِ فرمان بیشتر شده، پلک محکمی زد و سپس طلوع را حیران ساخت:

- برادرِ خسرو پدرِ من بود!

طلوع شوکه شده از نسبتِ خسرو و تیرداد با یکدیگر، لبانش جنبیدند؛ اما صدایی از حنجره‌اش بلند نشد که به سمتِ گوش‌های تیرداد روانه شود و از این رو او خودش با انداختنِ نگاهی به آیینه بغلِ ماشین، هرچند سخت، هرچند سنگین و مشکل؛ اما دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- این همه نقشه کشیدن، ورود به خشاب که البته با راهنمایی‌های خودِ خسرو بود، دستِ راستِ خسرو شدن، گند زدن به اسم و رسمِ خودم، همه‌اش به خاطرِ انتقامِ برادرکُشی‌ای که کرد، بود؛ به خاطرِ مرگ پدرم و مادرم که بعدِ اون دیگه هیچوقت نتونست عادی زندگی کنه!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و نود و هشتم»

تیرداد با لب بر هم فشردن، سکوت را برگزید و دوباره مسیرِ چشمانِ قهوه‌ای رنگش را رو به جلو کشانده، خیره به جاده‌ی تاریکی که با نورِ چراغ‌های جلوی ماشین قدری رنگ گرفته بود، نفسِ عمیقی کشید و گره‌ی انگشتانش به دورِ فرمان را کمی سست کرده، دستش را قدری جابه‌جا کرد و طلوع که سکوتِ او را به معنای بی‌علاقگی‌اش برای ادامه‌ی این بحث در چنین زمانی برداشت کرد، چشم از او گرفت و همزمان با سر کج کردنش، نگاهِ خاکستری‌اش را متفکر از شیشه به کنارِ جاده و درختانی که پیوسته کنارِ هم جای گرفته بودند، دوخت. سکوت به تازگی میانِ آن‌ها ریشه زد؛ اما این دقیقا همان نقطه‌ی مشترکشان با کیوان بود که البته یک وجهِ تمایز را هم شامل می‌شد که آن هم طولانیِ بودنِ سکوتش بود! کیوانی که بی‌مقصدی‌اش او را به پارکی رسانده که درست چند روزِ قبل محلِ قرارِ نسیم و پروا بود، روی کاشی‌های دو رنگ و خاکستری و قرمزِ پارک که به خاطرِ بارانی که کم شدنِ بیش از اندازه‌اش گویای نزدیکی به قطع شدنش بود، تیره شده بودند، ایستاد و نفسِ حبس شده‌اش را محکم و با فشار بیرون فرستاده، چشمانش را در محوطه‌ی پارکی که از نورِ چراغ‌های پایه بلندِ اطراف کمی روشن شده بود، به گردش درآورد.

به طرزِ عجیبی زیرِ باران دو کودک بودند که با وسایلِ پارک بازی می‌کردند و صدای خنده و شادی‌شان به گوش‌های کیوان برخورد می‌کرد. او مژه‌های نم گرفته‌اش به سببِ قطراتِ باران را یک دور روی هم نهاد همانطور دست در جیب، گامی رو به جلو برداشت. هوا خنک بود؛ اما کیوانی که چشمانِ براقش اطرافِ پارک را می‌کاویدند و دو کودکِ مشغولِ بازی را دنبال می‌کردند، از درون می‌سوخت! از این درگیریِ بیش از اندازه با خودش کلافه شده بود، چرا که هرچه بیشتر فکر می‌کرد، کمتر نتیجه می‌گرفت! کیوانِ همیشه شوخ و شادِ درونش را گویی گم کرده بود، با اینکه هنوز هم قابلیتِ به سُخره گرفتنِ وضعیت را داشت. زبانی روی لبانش کشید، چند گامِ بلند را رو به جلو برداشت و کنارِ میله‌ی قرمزِ تاب که اندکی رنگش رفته بود، ایستاده و شانه‌اش را به میله تکیه داد.

بدنش کج شد و سرش هم هم مسیر شده با آن، گوشه‌ی راستِ پیشانی‌اش به سرمای میله چسبید و او آبِ دهانش را فرو داده، خیره شد به منظره‌ی پیشِ چشمانش که برخوردِ نورِ زردِ چراغ‌ها به سکوی بالا و کاشی‌های براق شده از باران، تصویرش را مات و با اختلال منعکس می‌کرد، دستِ چپش را از جیبِ شلوارش خارج کرده و بالا که آورد، با انگشتانِ شست و اشاره‌اش مشغولِ ماساژ دادنِ چشمانِ دردمندش که با هر وزشِ آرامِ نسیم کمی می‌سوختند شد. صدایش را با ولومی پایین و خش گرفته به گوشِ خود رساند و این درحالی بود که عمدا به دنبالِ تنها شنیدنِ خودش بود:

- داری دیوونه میشی، مگه نه کیوان؟ اعتراف کن پسر!

اعتراف می‌کرد؛ چندین بار در ذهنش، قلبش، و تمامِ وجودش اعتراف کرده بود به گونه‌ای که گویی تمامِ سرش پُر شده از اکو شده‌ی اعترافش بود و کیوان هربار که صدای خودش را خطاب به خود در مغزش می‌شنید، انگار که چیزی پُتک مانند روی سرش فرود می‌آمد و او را کلافه‌تر می‌ساخت. لب به دندان گزید، پسربچه را دید که جلوتر از خواهرش با خنده می‌دوید و سپس سریع خودش را به تاب رسانده، روی صندلیِ پلاستیکیِ و زردِ آن جاگیر شد و دختربچه‌ای هم پشتِ سرش دویده، خود را به صندلیِ تابِ کنارِ او رساند و کیوان که هنوز غرق در افکارِ خودش بود، با شنیدنِ صدای دختربچه سرش را به سمتِ او گرداند:

- عمو میشه مارو هُل بدی؟

چشم بین چشمانِ دختربچه‌ای که لبخند به لب داشت و برای راضی کردنش سر به سمتِ شانه‌ی چپش کج کرده، سه بار سریع پلک می‌زد، گرداند و سپس چشمش به پسربچه که او هم منتظر نگاهش می‌کرد و انتظارِ تایید داشت، افتاد و با نفسی از راهِ بینی خارج کردن، گامی رو به عقب و سپس به سمتِ راست برداشت و میانِ دو تاب ایستاده، دستانش را هرکدام به دو طرف دراز کرد و پشتِ هردو صندلیِ تاب که نشاند، قدری نیرو را با فشردنِ اندکِ لبانش بر هم خرج کرد و سپس هردو تاب را همزمان باهم رو به جلو هُل داد. صدای خنده‌ی بچه‌ها بلند شد و این درحالی بود که صوتِ خنده‌ی آن‌ها را که بی‌توجه به نم‌دار بودنِ تاب می‌خندیدند، شنیده؛ اما فکرش جایی دور از آن‌ها پرسه می‌زد! صدای «محکم‌تر هُل بده» گفتنِ دخترک را که شنید، کمی به نیروی دستِ راستش افزود و طبقِ گفته‌ی او محکم‌تر تاب را هُل داد.

پلکِ محکمی زد، فکرِ ساحل، درگیری و ضعفی که در خودش حس می‌کرد و از طرفی حسِ دلتنگیِ تازه‌ای که نمی‌دانست از کدام سو سر برآورده بود، همگی باهم باعث شدند تا سرش را با قرار دادنِ محکمِ پلک‌هایش روی هم، بالا بگیرد و با باد کردنِ گونه‌هایش از درون و جمع کردنِ لبانش که حفره‌ای کوچک میانشان ساخته شده بود، نفسش را با شتاب و نیروی بیشتری بیرون بفرستد و با خود زمزمه کند:

- این دیگه چه بلایی بود سرم اومد آخه؟

سرش را پایین گرفت، چشمانش را میانِ بچه‌ها به گردش درآورده، چون حس و حالِ سر و کله زدن با هیجانِ آن‌ها را نداشت، گامی رو به عقب برداشت و دستانش را هم با خود عقب کشیده، هردو تاب را رها کرد و چون نگاهِ عسلیِ دختربچه با آن موهای بلند، خرمایی و خرگوشی بسته شده همراه با چشمانِ مشکیِ پسر به سمتش چرخیدند، لب از لب گشود:

- بچه‌ها مادرتون کجاست؟

دختربچه چشم از او گرفت و با روبه‌رو را نگریستن، دستش را به سمتی دراز کرد که چشمانِ کیوان هم سو شده با مسیرِ اشاره‌ی او، چشمش به زنی افتاد که درونِ فضای سبزِ پارک روی نیمکتِ مشکی نشسته و مشغولِ حرف زدن با موبایل بود. تای ابرویی بالا انداخت، سری تکان داد و سپس خیره شده به بچه‌ها که منتظر نگاهش می‌کردند، هماهنگ با برداشتنِ گامِ دیگری رو به عقب دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برد و گفت:

- پس برید پیشِ مادرتون که ببرتتون خونه، توی این هوا سرما می‌خورید؛ وسایلِ بازی هم که خیسن!

زنی که بچه‌ها او را به عنوانِ مادر نشان داده بودند و مشغولِ حرف زدن با موبایلش بود، حرص زده از فردِ پشتِ خط از جایش برخاست و دندان قروچه‌ای کرده، نگاهش را در اطراف به گردش درآورد و سپس با پاشنه‌های نیمه بلندِ کفش‌های مشکی‌اش روی چمن‌های تازه به واسطه‌ی باران خوردنشان رو به جلو گام برداشت و گفت:

- تو من رو مسخره کردی، درسته سام؟ مگه من بیکارم که با دوتا بچه بخوام همه‌اش درگیرِ دوا درمونِ رئیست و خاندانش باشم؟ والا اون یه بار هم که اومدم، اشتباه کردم!

سامِ پشتِ خط که عصبانیتِ او را دید، دمِ عمیقی گرفت، موبایل را بینِ انگشتانش قدری فشرد و همزمان با چرخشی روی پاشنه‌ی کتانی‌های آل استار و سفیدش به سمتِ چپ، دستِ آزادش را به کمر گرفته، چشم در حدقه چرخاند و برگِ خشکیده‌ای را کفِ کفشش ریز کرده، با کلافگی پاسخ داد:

- بابا یه دقیقه پیاده شو باهم بریم، تو هم که گازش رو گرفتی نمی‌ذاری من یه کلمه حرف بزنم آسا!

زن که آسا خطاب شده بود، دستِ آزادش را خمیده مقابلِ سی*ن*ه‌اش قرار داده و آرنجِ دستی که موبایل را با آن گرفته بود روی ساعدِ دستِ خمیده‌اش نهاده، پای راستش را بلند کرد و با عقب بردنش به کمکِ نوکِ کفشِ مشکی‌اش پشتِ ساقِ پایش را خارانده، لبانش را بر هم فشرده و نفسش را از راهِ بینی آزاد ساخته که صدای سام را شنید:

- من که نگفتم بیا اینجا چتر بنداز که جبهه می‌گیری؛ میگم چون تنها پزشکی که می‌شناسم متاسفانه تویی، در دسترس باش بعدا لازمم میشی همین!

آسا لبانش را جمع کرد، از روی حرص به گوشه‌ای کشید و چشمانِ قهوه‌ای تیره‌اش را در حدقه چرخانده، موبایل را پایین آورد و یک ضرب سرِ انگشتِ شستش را روی دکمه‌ی قطعِ تماس فرود آورد و با بالا انداختنِ هردو تای نازک و کوتاهِ ابروانش، دست به سی*ن*ه به درختِ کاجِ مقابلش خیره شد.

همان دم دختر و پسر از روی تاب بلند شدند و با دویدن به سمتِ مادرشان نگاهِ کیوان را هم با خود همراه ساختند که سرش را قدری بالا گرفته، ایستادنِ آن‌ها مقابلِ آسا را به تماشا نشست. لبانش برچیده و به نشانه‌ی ندانستن از دو گوشه پایین کشیده شدند که همزمان با شانه‌هایش تای ابرویی بالا انداخته، بدنش را چرخاند و به سمتی دیگر رفت.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین