هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نهال با دیدنِ نگاهِ ماتِ او فهمید تنها با یک «داداش» گفتن چه بر سرش آورد. آتشی که پس از شش سال عزاداری به خود آمده و قصد داشت زندگی کردن را از سر بگیرد، حال با وجودِ نهال روبهرو شده که تماماً گلبرگ را برایش زنده میکرد و او گویی با گذشته وصله پینهای محکم خورده بود که حتی اگر خودش هم اراده میکرد، پاره کردنِ زنجیرِ آن کارِ سادهای نبود. تنها کمی با لبهی پرتگاه فاصله داشت و چون وزشِ باد اندکی سرعت گرفته، نالهی شاخههای درختانی که در دو سوی جاده قرار داشتند و برگهایشان روی زمین خفته بودند را درمیآورد، همزمان با احساس لغزشِ نوکِ موهای مشکیاش روی پیشانی، حرکتِ سریعِ لبههای پیراهنش از دو سو که به دستانش میچسبیدند را حس میکرد. آسمانی که زیرِ سایهی آن بودند، تیرهتر شده و چون چیزی به غروبِ خورشید نمانده بود، از پسِ تیرگیِ ابرها رنگی نارنجی را به نمایش میگذاشت و این بار خاکهای اندکِ روی زمین بودند که با پذیرفتنِ درخواستِ رقصِ باد بالا آمده و همراهیاش میکردند.
نهال کمی نامه را میانِ انگشتانش فشرد؛ دمی عمیق گرفت که خاک اندکی به مشامش راه یافت اما تنها با سوزشی کم از جانبِ بینیاش روبهرو شده، دستِ آزادش را بالا آورد و پشتِ انگشتانش را آرام به نوکِ بینیاش کشید. باید نامه را سریعتر میداد و میرفت؛ ولی بیمقدمه هم نمیشد، چرا که نهال آدمِ بر هم ریختنِ روان و فرار کردن نبود؛ ولی الان زمانِ اجبار بود! بنابراین گامِ دیگری به سمتِ آتش برداشت که به واسطهی اختلافِ قدی که داشتند، آتش کمی سرش را پایین گرفت و به چشمانِ او که قصدِ به جوش انداختنِ چشمهی اشک را داشتند و کمی براق شده بودند نگریست. آبِ دهانش را فرو فرستاد و سعی کرد آرامشش را حفظ کند که نهال دستش و نامه را بالا آورده، مقابلِ آتش گرفت و حینِ پایینتر کشیده شدنِ مردمکهای او لب باز کرد و آرام گفت:
- آخرین یادگاری از گلی!
نامِ گلی برای فاصله گرفتنِ بیشترِ پلکهای آتش از یکدیگر کافی بود تا به ضرب سرش را بالا آورده، تای ابرویش را روانهی پیشانیِ کوتاه و گندمیاش کند. نفس در سی*ن*هاش حبس شد و نهال که چشمانِ ثابت ماندهی او را دید، سعی کرد خنثی مانده و به همین سبب دستش را مقابلش تکان داد تا آتش حرکتی کرده، نامه را بگیرد. آتش که متوجهی تکان خوردنِ دستِ او شد، سرش را پایین انداخته و با بالا آوردنِ دستِ راستش، حینی که لبانش را روی هم میفشرد، نامه را از دستِ نهال گرفت. گامی رو به عقب برداشت و به برگهی تا خورده میانِ انگشتانش نگریسته، دروغ نبود اگر میگفت از باز کردنِ آن و خوانشِ محتوایش واهمه داشت! مکثِ او، نهال را وادار به برداشتنِ گامی رو به عقب کرد و آتش چون هنوز درگیرِ نامه بود، متوجهی فاصله گرفتنِ او نشد. آتش گیر کرده بود میانِ یک واژه، یک انسان، یک نام؛ گلبرگ!
گلوی نهال ناجیِ بغض شده و آن را پیش از غرق شدن، با بالا کشیدن تا گلویش نجات داد و نجات دادنِ بغض، خود به معنای مرگ برای نهال بود! نهالی که حال هردو دستش را بالا آورده، کنارههای انگشتانِ کوچکِ آخریِ هردو دستش را به هم چسبانده، مقابلِ دهانش گرفته بود تا لرزشِ چانهاش پنهان بماند، عقب- عقب میرفت و نگاهش خیره به آتشی بود که تای ابرویش تیک مانند بالا پریده، به سختی چشم از نامه گرفته و با بالا آوردنِ سرش نهال را نگریست. آتش هم حیاتِ بغض را در گلویش حس کرد که گویی نبض میزد و با اعلامِ حضور کردنش، تمنای آزادی داشت. نهال عقب تر رفت و ولومِ صدایش را بالا برد:
- وصیتِ گلی بود؛ میخواست این رو برسونم به دستت!
صدایش میلرزید و گلوی آتش هر دم فشردهتر میشد. نهال بدنش را چرخاند و با کمی سرعت بخشید به گامهایش، خود را به ماشینش رساند و برای سریعتر خارج شدن از آن محدوده، دستش را دراز و درِ ماشین را باز کرد. کمی گذشت، ماشینِ نهال به حرکت درآمد و خاک کمی بلند شده از حرکتِ او، تنها صدای جیغِ لاستیکها به پردهی گوشهای آتش برخورد کرد. آتش اما خیرهی مقابلش مانده، لبانش را روی هم فشرد و به دهان که فرو برد، تمامِ نیرویش را برای مهار کردنِ بغض به کار گرفت و نامه میانِ انگشتانش فشرده شد. آخرین یادگاری! آخرین یادگاری بود و آتش قرار نبود از گذشته رها شود؛ گذشته باتلاقش شده بود، هرچه دست و پا میزد پایینتر میرفت!
سرش را پایین گرفت و مکثِ دیگری به خرج داد. تعلل به کار میبرد و گویی میخواست زمان زودتر بگذرد و او بدونِ خواندنِ محتوای نامه، بتواند دوباره به چندی قبل از آمدن به پرتگاه بازگردد. نفسِ عمیقی کشید، رگهای گردنش برجسته شده بودند و او بالاخره تای نامه را باز کرده، کوتاه چرخی به بدنش داد و این بار روبهروی جایی قرار گرفت که خالی بود. هیچ نداشت، تهی بود؛ همچون زیر پای خودش که سالهاست خالی شده بود!
پلکِ محکمی زد، بیخیالِ تمامِ اضطرابی که داشت و قلبِ لرزانش نگاهش روی خطوطی که با دستخطی خوش و نستعلیق شکل، کشیده کلمات را نوشته بود، چرخید و پلکِ راستش ریز لرزید و او آبِ دهانش را که پایین فرستاد، نگاهش را روی یک جملهی کوتاه بالای نامه که در پرانتز نوشته شده بود، متمرکز کرده و همزمان که خودش زیرلبی آن را میخواند، صدای دختری هم در سرش پخش میشد که همزمان با خودش جمله را ادا میکرد:
- به نامِ خالقِ گلبرگی سوخته با آتش!
تند پلک زد، برای تکان نخوردنِ بالای نامه به دستِ باد، دستِ دیگرش را بالا آورد و گوشهی راستِ آن را از بالا گرفته، گوشهی پایین را از سمتِ چپ نگه داشته بود. تک خندهی تلخی کرد و این بار حرکتِ اشک به سمتِ چشمانش را حس کرد. زیرلبی خواندنِ خودش را خاتمه داد و تنها گوش سپرد به صوتِ ظریف و زیبای دختری که نه در اطراف، تنها در ذهنِ آتش توانایی پخش شدن داشت:
- اگه داری این نامه رو میخونی، معنیش اینه که من دیگه نیستم! نمیدونم چقدر از نبودم گذشته که این نامه به دستت رسیده؛ فقط میدونم این لحظه که تو داری نامه رو میخونی، من نمیتونم کنارت باشم و به آروم شدنت کمک کنم.
هر کلمهای که با چشمانش طی میکرد، سنگین و سخت تر شدنِ بغض را هم با خود به ارمغان میآورد. آتشِ شکسته از درون، بارِ دیگر صوتِ ترک برداشتنِ قلبش را شنید و گوشهی چشمِ راستش را نمدار حس کرد. گویی همزمان که خودش دنبال کردنِ خط را با چشمانش متوقف کرده بود، صدای ذهنش هم خاموشی را برمیگزید تا همراه با او پیش برود. بینیاش را بالا کشید، نگاهِ سرخ و اندک براقش به نارنجیِ تیرهی آسمانِ مقابلش دوخت و سپس با پایین گرفتنِ سرش، صدا هم خواندن را از سر گرفت:
- من یه معذرت خواهی به تویی که جونم بهت بستهست، بدهکارم آتش! به تویی که کمکم کردی برای یه مدت هم که شده، خوشحالی رو جایی توی بینهایتِ وجودم حس کنم، ببخشید که بلیطِ کنارت موندنم توی یه لحظه سوخت!
ذهنِ آتش فلش بک زد و همزمان با پلک زدنِ کوتاه و آرامی، قطره اشکی از میانِ مژههای کوتاه و مشکیاش گریخته، در لحظه روی نامِ خودش جای گرفت و همان بخش را دایره شکل نمدار ساخت که کمی نازک شد. با این حال ادامه داد و سوختن را از اعماق وجودش حس کرد:
- نمیدونم الان چند سالته، نمیدونم کجایی و حتی... نمیدونم داری چیکار میکنی؛ اما فقط میخوام بدونی که تو قشنگ ترین اتفاقِ زندگیِ من بودی و فراموش نکن یه نفر توی یه دنیای دیگه، هنوز هم که هنوزه برات میمیره!
چشمانش پایینتر آمدند، فلش بک زدنهای ذهنش شدت گرفت و تمامِ لحظاتی که کنارِ گلبرگ گذرانده بود چون فیلمی در ذهنش روی دورِ تکرار نشست. مژههایش نم گرفته بودند و تصویری روی مغزش شکل گرفت که دختری نشسته بر صندلیِ پایه بلند، غمدار و پُر بغض چهرهی جدیدش در آیینهی مستطیلی و قدی را مینگریست و با هر دسته مویی که روی زمین و پارکتهای سفید فرود میآمد، بخشی از جانش ذره- ذره آب میشد. موهایی که به جانِ دخترک وابسته بود را خودش زد و همان لحظهها خودش هم جان سپرد.
غرقِ گذشته، نفهمید حتی چه زمانی زانوانش خم شدند روی زمین نشست. کاغذ را با یک دست گرفته، از پیشِ چشمانش پایین آورده و روی پایش نهاده بود. چون بخشِ آخر را خوانده بود، بارِ دیگر پخش شدنِ صدا را در مغزش حس کرد:
- دیداری وجود نداره؛ ولی... خداحافظ تا فردایی که شاید اسمم رو یادت باشه و شاید هم نه!
افتادنِ قطره اشکی را روی گونهی سردش حس کرد و به روبهرو نگریست. یک شکنجهی روحی برای آتش پس از شش سال! آنقدر مهلک که لبانش لرزیدند، پلکهایش را روی هم نهاد و فشرد، صدای دختر این بار برای همیشه در ذهنش خاموش شده، لبانش را از هم باز کرد و فریادش درونِ محیطِ پرتگاه منعکس شد.
صوتِ فریادِ بلند و دلخراش او، گویی به گوشِ تیردادی که درونِ اتاقِ مادرش ایستاده، دستانش را پشتِ سرش به هم وصل کرده و از پشتِ پنجره بیرون را مینگریست، رسیده باشد، پلکِ محکمی زد و حرکتِ نگهبان در حیاط را به تماشا نشست. دمِ عمیقی از هوای خفهی اتاقِ کوچکی که درونش قرار داشت گرفت و همزمان که ریههایش پُر و کمی بعد با بازدمی عمیقتر خالی شدند، لبانش را روی هم فشرد و چشمانِ قهوهای رنگش با آن مردمکهای گشاد شده را آرام بالا کشیده، به تصویرِ خورشید درحالِ غروب خیره شد. رنگِ نارنجیِ توأم با اندک زردیِ آن، کمی پلکهایش را به هم نزدیک و نگاهش را از بهرِ خستگی خمار ساخت. دستِ راستش را از دستِ چپ جدا کرد و با بالا آوردنش مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانیاش با انگشتانِ شست و اشاره شد و نفسهایش را از راهِ بینی رهایی بخشید. دستش را کمی بالاتر برده، تارِ موهای افتاده بر پیشانیاش را بالا فرستاد و به مابقی پیوند زد.
حسِ غریبی داشت، دلتنگ بود، بیقرار، دریغ از ذرهای آرامش و حسِ خوبی که انتظار داشت در این مراحلِ آخر دستگیرش شود؛ اما بلعکس، دچارِ اضطراب شده بود و بیقراریاش هم از همین موضوع نشأت میگرفت. زنی که روی ویلچر کنارِ تخت و پشت به او نشسته بود، تنها عضوی که قابلیتِ تکان دادنش را داشت و آن هم سرش بود را چرخانده، از نیمرخ به او خیره شد. تیرداد آبِ دهانش را به پایین راند و با چرخشی کوتاه روی پاشنهی پوتینهای مشکی و ساق بلندش، نیمی از جسمش را به طرفِ زن چرخاند و چهرهی آرام و مهربانِ او را نگریست و بارِ دیگر فرو ریختنِ قلبش را در سی*ن*ه احساس کرد.
خود را نباخت و برای رنگِ آرامش پاشیدن به قلبِ این زن که سالها رنگی به نامِ آرامش را به خود ندیده بود، کمی لبانش را از دو گوشه کشید تا حداقل به طرحِ لبخندِ محوی روی صورتِ استخوانیاش رضایت دهد. چند گام بلند را به سمتش برداشت و زن چشمانِ مشکیاش که شباهتِ زیادی با چشمانِ آتش داشتند را همراه با حرکتِ او به حرکت درآورد و با روی دو زانو نشستنِ تیرداد، پایین کشاند. تیرداد درست کنارِ ویلچرِ او روی زانوانش نشسته و نگاهِ خستهاش روی چهرهی پژمردهی او که چینِ کمی گوشهی چشمانش جا خوش کرده و تارِ موهای سفیدی میانِ مشکیِ موهای صافش نما داشتند، متمرکز کرد. زن لبخندی روی لبانِ بیرنگ و خشکش نشانده، ناراضی از ناتوانیاش برای جلو رفتن و یا حتی دست کشیدن به موهای تیرداد، پلکهایش را با آن مژههای کوتاه روی هم نشاند.
تیرداد نفسِ عمیقی کشید، دستش را بالا آورد و با پشتِ چهار انگشتش به آرامی چند تار از موهای آزادِ او که ترکیبی از مشکی و سفید بودند را از روی شقیقهاش به عقب کشیده، پشتِ گوشش پناه داد. زبانی روی لبانش کشید و سپس دستِ عقب رفتهاش برای کنار زدنِ موها جلو آمده، روی گونهی زن نشست و سرِ انگشتِ شستش را نوازشوار روی استخوانِ گونهی برجستهی او حرکت داد. حرکتِ انگشتِ شستش را رو به بالا کشید و کمی در جایش بلند شده، لبانش را از هم فاصله داد و آرام ادا کرد:
- همه چی درست میشه مامان؛ بهت قول میدم!
دستش را عقب برد و همزمان با چسباندنِ انگشتانش به جهتِ مخالفِ گردنِ او، سرِ مادرش را ملایم و آرام کمی به سمتِ خود کج کرد و خودش هم سرش را بالا آورده، لبانش را به شقیقهی او تکیه داد که زن آرامش گرفته از این واکنشِ تیرداد که تنها مقابلِ او چنین رام و آرام بود، پلکهایش را محکم و با آرامش روی هم فشرد و عطرِ تیرداد را با آن رایحهی تلخ نفس کشید. تیرداد دستش را از روی گردنِ او برداشت و سرش را عقب برده، لبخندِ لب بسته و کمرنگی بر چهره نشاند و از جا برخاست. دستش را از پشتِ سرِ مادرش برداشت و سر به سمتِ در چرخانده، همزمان که کفِ دستش روی لبهی تکیهگاهِ ویلچر کشیده میشد، به سمتِ در رفت و با برداشته شدنِ دستش از روی ویلچر، کمی بعد مقابلِ در ایستاد.
دستانِ پوشیده از دستکشهای مشکی و پارچهایاش را جلو برده، صدای قدومی آرام را از پشتِ در به صورتِ محو شنید. کمی ابروانش را به هم نزدیک کرد و دستِ چپش را روی دستگیرهی نقرهایِ در که قرار داد، میانِ انگشتانش فشرد و سپس با متوقف شدنِ گامهایی ک صدایشان را میشنید، درست پشتِ در، دستگیره را پایین کشید و در که باز شد، یک گام رو به عقب برداشته، نفسِ عمیقی کشید و با کشیدنِ در به سوی خودش آن را کامل باز کرد. چشمش به چهرهی رباب با آن آرامشِ همیشگی برخورده، سری به نشانهی «سلام» برایش تکان داد و رباب هم با خوشرویی پاسخِ او را با «سلام»ای کمرنگ و زیرلبی داد.
تیرداد دمی سر چرخاند و همزمان که رباب گرهی روسریِ سفید و بلندش را محکمتر میکرد، به مادرش چشم دوخت که فکرش را از نگاهش خوانده، سری به نشانهی تایید برایش تکان داد.
تیرداد نفسِ عمیقی کشید و با برگرداندنِ نگاهش به سوی رباب که مقابلش ایستاده بود، قدری به کنار رفته و راه را برای ورودِ او به اتاق باز کرد. رباب با کنار رفتنِ تیرداد دو گام رو به جلو برداشت که دومین قدمش، ورودش به اتاق را رقم زد. آرام به سمتِ زن رفت و تیرداد با نیم نگاهی کوتاه به آنها، دستش را روی در سُر داد و همین که با سه گامِ بلند از اتاق خارج شد، در را پشتِ سرش بست.
چشم به درِ اتاقِ خسرو که درست مقابلش و در سمتِ دیگرِ سالن قرار داشت، دوخته لبانش را روی هم فشرده و مشکوک شده بابتِ عدمِ حضورِ الیزابت در عمارت بلعکسِ همیشه، کمی چشمانش را ریز کرد و با چرخاندنِ بدنش به سمتِ چپ، در مسیرِ نیم دایره شکلِ راهروی باریک گام برداشتن را آغاز کرد. دمی کوتاه مقابلِ درِ اتاقِ ساحل توقف کرد و نگاهی به آن انداخت؛ اما بعد پرسش دربارهی علتِ رفتارِ تازهی او را به زمانی دیگر موکول کرده، خودش را به اتاق خسرو رساند.
مقابلِ در که توقف کرد، بیآنکه برای وارد شدن اجازه بخواهد، دست جلو برده و با فشردنِ دستگیره میانِ انگشتانش، آن را پایین کشید و در را رو به داخل هُل داد. با چسبیدنِ در به دیوارِ اتاق، چشمِ تیرداد به خسرویی افتاد که همانندِ همیشه روی صندلیِ چرخدارِ مشکی پشتِ میز کامپیوترش نشسته و به صفحهی روشنِ مانیتورش چشم دوخته بود. نقابش روی میز قرار داشت و خسرو بیآنکه چشم از مانیتور بگیرد، خونسرد لب باز کرد:
- برای دفعهی بعدی در زدن رو یاد بگیر!
تیرداد بیتوجه به حرفِ او تک خندهای کرده، از میانِ درگاه خارج شد و به صفحهی مانیتور که چشم دوخت، طبقِ معمول دوربینهای مداربسته در عمارت و بیرونِ آن را نظاره کرد. تای ابروی قهوهای رنگش را بالا انداخته و مسیرِ نگاهش را که به سمتِ خسرو تغییر داد، همچون او فقط گفت:
- حاشیه رفتن رو دوست ندارم! الیزابت کجاست؟
خسرو تغییری در حالتِ صورتش ایجاد نکرده، صندلی را چرخاند و این بار مقابلِ تیرداد که قرار گرفت، با تکیه دادنش به صندلی پا روی پا انداخت و سرش را بالا آورده، چشمانِ مشکیاش را مرموز، قفلِ نگاهِ مشکوکِ تیرداد که دست به سی*ن*ه ایستاده بود، کرد.
- من از کجا باید بدونم پسر؟
لبانِ تیرداد ناخودآگاه از دو سو کشیده شدند و سرش را پایین انداخته، همزمان با نمایان شدنِ دندانهایش از بهرِ خندهی متمسخرش، گفت:
- اینجا یه مورچه له بشه تو باخبر میشی؛ انتظار نداری که باور کنم؟
خسرو بیقیدانه، شانههایش را کوتاه بالا انداخت و با تکیه سپردنِ بیشترش به صندلی تکیهگاهِ آن را رو به عقب کشیده، خودش هم دست به سی*ن*ه شد:
- من از دخترِ خودم، از صدفِ خودم خبر ندارم، انتظار داری از جا و مکانِ اون دخترِ انگلیسی که مسئولیتش تماماً با تو بود خبر داشته باشم؟
تای ابرویی بالا انداخته، به نشانهی تاسف سرش را به طرفین تکان داد و آرام گفت:
صدفی که خسرو از احوالاتش بیخبر بود، دست به سی*ن*ه و سر به زیر انداخته، خیره به کفِ خاکستریِ زمین که به واسطهی اندک نورِ هدایت شده از پنجرهی اتاقک که تا ارتفاعِ زیادی بالا قرار داشت و میلههای فلزی آن را پوشش داده بودند، نیمهی تاریک شده چون سایهای به رویش افتاده و تنها بخشِ اندکی روشنایی را داشت، درونِ فضای کوچکی که حبسِ آن بود، مدام راه میرفت و نشستن و استراحت را از پاهایش دریغ میکرد. لبانِ بیرنگ و خشک شدهاش را روی هم فشرده و با بالا گرفتنِ سرش، چشم از کفِ زمین و نوکِ بوتهای مشکیاش گرفته، دستِ چپش را با آزاد کردن بالا آورد و کفِ دستش را به گردنش چسباند؛ سپس دستش را عقب آورد و موهای نشسته روی شانهاش را به پشتِ سر هدایت کرد. نفسِ عمیقی کشیده، این بار چشم چرخاند و دیدگانِ قهوهای روشنش که حال به واسطهی تاریکی کمی تیره به نظر میرسیدند و مردمکهایشان گشاد شده بودند را به آیینهی بیضی شکلِ چسبیده به دیوارِ فلزیِ روبهرویش دوخت.
لبانش را روی هم فشرد، سپس با زبانش تر کرد و قدمی رو به جلو برداشت. به چشمانِ خستهی خودش میانِ شفافیتِ آیینه نگریست و گامِ دیگری را هم جلو رفت. شاید به انتظارِ هنری ماندن، چیزی بیش از سوختنِ پشتِ دستش به خاطرِ خاکسترِ سیگار را به ارمغان بیاورد و با اینکه نسبت به آمدنِ هنری اطمینانِ کامل داشت و میدانست که او را رها نمیکند، باید خودش قدم از قدم برمیداشت و یک بار ریسک کردن را به بهای آزادیاش به جان میخرید. مقابلِ آیینه با فاصلهی کمتری ایستاد و این بار توانست چهرهاش را دقیقتر ببیند. در پسِ ذهنش این چهرهی کلافه و خسته، مربوط به دخترِ بیست و یک سالهی چهار سالِ پیش بود که در شهری غریب و خارج از کشور دو سال را گذرانده، حال پشتِ پنجرهی اتاق ایستاده، تیشرتِ سفید به تن داشت و دست به سی*ن*ه از پنجرهی باز و بالا به پایین مینگریست و خیابانِ نیمه شلوغِ شهرِ وست مینستر را از نظر میگذراند.
شاید یک روز رویای مهاجرت و پیشرفت داشت؛ اما هرگز فکرش را هم نمیکرد که رویایش این چنین کابوسی شده، راهی برای بیدار شدن و به خود آمدنش باقی نگذارد. دو سال دلتنگی را چون آبِ از سر گذشته، رد کرده بود و حال که موهای فر و قهوهای روشنش همدستِ باد شده، دسیسهای برای رهایی و پرواز چیده بودند و رو به جلو حرکت میکردند، سرما و بیماری را به حالِ خود گذاشته و به ماشینهای درحالِ گذر خیره مانده بود. چشمانش که مسیرِ خیابان و حرکتِ ماشینها را یکی پس از دیگری رد میکردند، او نگاهش به ماشینِ مشکی و آشنایی خورد که درست مقابلِ ساختمان و کنارهی خیابان توقف کرد.
کمی مژههای فر و بلندش را به هم نزدیک و چشمانش را برای واکاویِ بهتر ریز کرد که همزمان با باز شدنِ درِ ماشین و پیاده شدنِ راننده، تای ابروی تیره، کوتاه و باریکش را بالا انداخت و با بالا آمدنِ نگاهِ هنری که متوجهی ایستادنِ او پشتِ پنجره شده بود، چشم از او گرفت و به آسمانِ آبی؛ اما لکهدار شده با طرحی جدا- جدا و تکه- تکه از ابرهای تیره که عجیب منظرهی زیبایی را ساخته بودند، نگاه کرده، جوری نشان داد که هنری را ندیده است. هنری که این تغییرِ جهتِ نگاهِ او را دید، لبخندی یک طرفه روی لبانش نشاند و با دور زدنِ ماشین از روبهرو، دست در جیبِ شلوارِ جین و مشکیاش فرو برده، کلید را بیرون کشید و با گامهایی بلند خودش را به ساختمان رساند.
صدف پس از نگریستن به آسمان، چشمش به بلندای نمای سفید رنگِ کلیسای وست مینستر از فاصلهای دور افتاده، دمی عمیق از هوای خنکِ بهاری گرفت و با بازدمی عمیقتر جبران شدهی آن را به هوا بازگرداند. کمی بیشتر دستانش را درهم پیچید و همان دم که متوجهی پایین کشیده شدنِ دستگیرهی در شد، ناخودآگاه سرش کج شده، نیمهی چپِ صورتش مقابلِ هنری که در را رو به داخل هُل میداد و واردِ خانه میشد، قرار گرفت و از گوشهی چشم او را نگریست. هنری آرام، در را پشتِ سرش بست و با انداختنِ کلید روی میزِ گرد و شیشهایِ کنارِ در، حینی که صوتِ گوشخراشِ برخوردِ فلزِ کلید با شیشهی میز در سالن منعکس میشد، صدف پلکهایش را محکم روی هم قرار داد و فشرد.
هنری اما با همان استایلِ قبل، دو طرفِ کتِ قهوهای تیره، نیمه بلند و مخملش را به دست گرفته و با عقب کشیدنش، دستِ چپش را از آستینِ کت خارج کرده و پس از آن، دستِ راستش را هم از آستینِ کت بیرون کشید. زیرِ کت یک بلوزِ جذبِ سفید به تن داشت و همان دم که صدای گام برداشتنهایش روی پارکتهای صدفیِ سالن در گوشهای صدف میپیچید، او جلو رفته، با فاصلهای میلی متری پشتِ سرِ صدفِ خیره به روبهرو ایستاد و سپس آرام، کت را روی شانههای ظریفِ او قرار داد که صدف مژههایش را روی هم قرار داد و سکوت پیشه کرد.
هنری کنارِ او و سمتِ دست به سی*ن*ه ایستاده، تکیه سپرده به چهارچوبِ پنجره از همان سمت و نگاهش با عمقی ناپیدا خیره بود به نیمرُخِ صدف. سپس دمِ عمیقی از هوا گرفت و سی*ن*هی سنگین شدهاش را رایحهی ارکیدهی همیشگیِ موهای صدف پُر کرد. این مرد کم از مجنون نداشت؛ صدف قلب و عقلِ او را باهم تصرف کرده بود! صدف آبِ دهانش را فرو فرستاد و نگاهش را همچنان به آسمان و روبهرو خیره نگه داشته، خنثی لب باز کرد:
- این منِ کابوسزده رو که میبینی، خوشحال میشی؛ مگه نه؟
هنری بازدمش را سنگینتر از دمی که گرفته بود به هوا پس داد، نگاهش از نیمرُخِ صدف به مقصدِ نگاهِ او کشیده شد و رسید به دیدنِ شهر، لبخندِ محو و یک طرفهاش تلخ بود و با لحنی آرام درحالی که اندکی سر به سمتِ شانهی چپ کج کرد، پاسخ داد:
- از خوشحالیای برای من حرف میزنی که سالهاست ممنوعه صدف!
صدف لبانش را روی فشرد و لرزشِ چانهاش را کنترل کرده، کمی ریز فکِ پایینش را تکان داد و پلکش کوتاه پرید. سپس روی پاشنهی صندلهایش به سمتش نیم چرخی زده، این بار صورتش مقابلِ هنری قرار گرفت که او رو گردانده بهرسوی صدف سرش را کمی پایینتر آورده، خیره به دیدگانِ قهوهای روشنِ او ماند.
- با این امیدِ واهی برای دوست داشتنت تا کِی میتونی ادامه بدی؟
تلخیِ همان لبخندِ یک طرفه و محو هم روی لبانِ باریکِ هنری تلختر شد با شنیدنِ ترکیبِ «امیدِ واهی»؛ اما سخت رنگِ چهره حفظ کرد و پس از پلک زدنی آهسته گفت:
- با وجودِ این اشتباهی که بعید نیست اگه من رو تا ابد ذهنت خط زده باشه، شاید با صبرِ ابدیِ من هم آشنا بشی!
صدف تای ابرویی تیک مانند بالا پراند و مردمک میانِ مردمکهای چشمانِ او رقصاند. دید که فقط رنگی اندک بخشیده به لبخندش، قفلِ دستانش را که گشود با فشاری تکیه از چهارچوب گرفت و تک قدمی جلو رفت همزمان که مقابلِ پنجره میایستاد، آرامتر و زیرلبی ادامه داد:
- این هم تاوانِ من باشه!
صدف دستانش را بیشتر درهم فشرده، چشم به حرکاتِ او دوخت و هنری دستِ راستش را دراز کرده، بازویِ صدف را ملایم بینِ انگشتانش گرفت و حینی که اوی متعجب شده را به سمتِ خود میکشید، با دستِ چپش مشغولِ بستنِ پنجره شد و گفت:
- با این وضعیت جلوی پنجره مریض میشی عزیزدلم!
صدفِ خاطرات، سرش را بالا گرفت و به چهرهی جدیِ هنری نگریست و صدفِ زمانِ حال، خاطراتِ گذشته را رها کرده، خیره به چشمانش در آیینه لب باز و زمزمه کرد:
- اونی که طاقتِ سرما خوردنم رو نداشت، قطعا حواسش هست و میاد که نجاتم بده!
شاید خیلی عشقِ هنری را باور کرده بود که با وجودِ بیعلاقگیاش نسبت به او، این چنین از اطمینانی که نسبت به آمدنش داشت دم میزد! دستِ راستش را بالا آورده، به سطحِ آیینه و چشمانِ خودش چسباند. سرمای آیینه از پوستِ دستش عبور کرد و او لبانش را روی هم فشرده، خیره به خودش لب زد:
- اما من انقدر آدمِ ریسک پذیری هستم که از ناجیِ خودم شدن، ترسی نداشته باشم!
همزمان با این حرفش، دستش را روی سطحِ شیشه مشت کرده، پلکهایش را همراه با لبانش روی هم فشرد و با عقب بردنِ دستش و به یکباره جلو آوردنش، محکم مشتش را به آیینه کوبید.
صوتِ شکسته شدنِ آیینهی متصل به دیوار توسطِ صدف، با صدای بسته شدنِ محکمِ درِ ویلای هنری که میانِ فضای آن منعکس شد، هماهنگ شده و گریس درحالی که موهای نامنظم کوتاه شدهاش به دستِ فرد ناشناس را دم اسبی بسته بود و تنها در دو طرفِ صورتش بخشی از آنها را صاف رها کرده، دستی به یقهی هفتی شکلِ پالتوی قرمزِ تنش که از میانه سه دکمهی بزرگ داشت و او با بستنِ کمربندِ پهنِ آن، اندامِ باریکش را بیشتر به نمایش گذاشته بود، کشید. پاشنههای بلندِ پوتینهای مخمل و مشکیاش را روی پارکتها با هر گامی که به روبهرو برمیداشت، نشاند. صوتِ برخوردِ پاشنههایش در گوشهایش پیچیده و او درحالی که دستِ چپش کنارِ بدنش قرار داشت و کیف دستیِ مشکیاش را به دست داشت، با دستِ راستش یقهی پالتو را مرتب کرده، چشم به اطراف چرخاند. تای ابرویش را بالا انداخت و دو پلهی ابتداییِ منتهی به سالن را بالا رفت و نگاهی به مبلمانِ سلطنتی انداخت و کمی به کنار رفته، کمرش را قدری خم کرد و با دستِ جلو بردنش سرِ انگشتِ اشارهاش را روی میز کشید و بلند کرد.
با صاف شدنِ کمرش چشم به سرِ اندک رنگ گرفته با خاکِ انگشتِ اشارهاش دوخته، چون فهمید بیدقتیِ لارا در تمیزکاری هنوز هم پابرجاست، پوزخندی زد و برای پاک کردنش، سرِ انگشتِ شستش را آرام به انگشتِ اشارهاش کشید و ردِ کمِ خاک را از روی آن زدود. نچی کرده، دستش را پایین انداخت و روی پاشنهی کفشهایش که چرخید به پلههای پیشِ رویش نگریست و نفسِ عمیقی کشیده، گام برداشتن به سمتش را از سر گرفت. کمی پلکهایش را به هم نزدیک کرد و به پلهها که رسید، کفِ دستش را روی نردهی تیرهی آن قرار داده و با طمأنینه پلهها را یکی- یکی بالا رفت. نگاهش مرموز شده و کنجکاو بود دلیلِ این قراری که هنری به جای جایی در جنگل، با او در ویلا گذاشته بود را متوجه شود.
همین علت برای اینکه به گامهایش برای بالا رفتن از پلهها سرعت بخشد و خیالِ استخاره را از سر فراری دهد، کافی بود که بالاخره آخرین پله را پشتِ سر گذاشته و این بار به سمتِ اتاقِ هنری که درست مقابلش قرار داشت، روانه شد. همان دم صدف به دستِ خونینش نگریسته و نفس زده بابتِ سوزشِ بیحدِ آن، خم شده و با برداشتنِ تکهای شکسته از آیینه، کمر صاف کرد و سکوت را برای خالی کردنِ دردش انتخاب نکرد و بلعکس، عقب- عقب رفته، نفسِ لرزانی کشید و به سرمای دیوارِ پشتِ سرش تکیه داد و روی آن رو به پایین سُر خورد. زانوانش را رو به شکم جمع کرده دندانهایش را روی هم فشرد و پلکهایش را محکم روی هم قرار داده، جنبشهای سریعِ قفسهی سی*ن*هاش را حس کرد و یک آن با صدای بلند «کسی اونجا هست؟» را ادا کرد که همان دم کلید در قفلِ در چرخید و مردِ سیاهپوشی با هُل دادنِ در رو به داخل وارد شد.
وارد شدنِ مرد به اتاق، با قرار گرفتنِ دستِ گریس روی دستگیرهی در برای پایین کشیدن و باز کردنش همراه شد؛ اما طولی نکشید که با یادآوریِ حساسیتِ هنری روی در زدن، لبانش را روی هم فشرده و با جدا کردنِ دستش از دستگیره و بالا آوردنِ آن، انگشتانِ اشاره و میانیاش را اندکی خم کرده و چند تقه را آرام به در کوبید. به انتظارِ گرفتنِ پاسخ به درِ سفیدِ اتاق نگریست و با کفِ کفشش روی زمین ضرب گرفت. گوشهی چپِ لبانِ رژِ زرشکی خوردهاش را با دندان گزید و همان دم که تاییدیهی هنری را با دو واژهی «بیا تو» دریافت کرد، دستگیرهی نقرهایِ در را میانِ انگشتانش گرفته و پایین که کشید، در را رو به داخل هُل داد و وارد شد.
با ورودش به اتاق، چشمش به هنری افتاد که پشتِ به او به لبهی میزش تکیه داده، کمی کمر خم کرده، دستِ چپش را مقابلِ سی*ن*هاش خمیده قرار داده و آرنجِ دستِ راستش را روی ساعدِ آن نهاده، سرِ انگشتانِ بلندش را به چانهاش چسبانده بود و به دیوار مینگریست. گریس در را پشتِ سرش بست که هنری انگشتانش را از چانهاش فاصله داده، همانطور تکیهاش را از لبهی میز گرفت و صاف که شد، به سمتِ گریس چرخید. گریس لبخندِ محوی روی صورتش نشاند و لبانش را جمع کرده، به گوشهای کشید و پلکِ آرامی زد. رو به جلو گام برداشت و به دو کاناپهی نسکافهای مقابلِ میز هنری در میانهی اتاق رسید و کیفش را روی کاناپهی سمتِ راست انداخت. دستانش را به کمربندِ پالتو رسانده، همزمان که مشغولِ باز کردنش شد، صدای گام برداشتنهای هنری را به سمتِ خود شنید و نامحسوس و زیرچشمی به پای تیر خوردهای که او سعی میکرد کمترین فشار را به آن وارد کند نگریست.
لبخندِ یک طرفهای زده و سه دکمهی پالتو را هم باز کرده، ابتدا دستِ چپش را از آستینِ آن خارج کرد و سپس به دستِ راستش رسید، با خارج کردنِ آن هم از آستین، حینی که پالتو را کامل از روی بلوزِ جذبِ مشکیاش با آن یقهی گرد که انتهای آن تا قدری پایینتر از کمرش درونِ شلوارِ لی و تنگش فرو رفته بود، برداشت.
پالتو را روی تکیهگاهِ مبل انداخت و با نفسِ عمیقی، عطرِ گرمِ نارسیسِ خود را به مشام کشید. سه انگشتِ اشاره، میانی و حلقهی هردو دستش را درونِ جیبهای شلوارش فرو برده، از کنارِ دستهی کاناپه گذشت که صوتِ قدم برداشتنهایش در گوشهای هنری پخش شد. او مقابلِ هنری که این بار با استایلی مشابهِ قبل تنها با تفاوت در تکیهگاهش که این بار کاناپه بود، ایستاده، متوقف شد. لبخندش را روی صورتش رنگ بخشید و خیره به چشمانِ او که تای ابرویش را بالا انداخته بود، لب باز کرد:
- چی شده که تو من رو اینجا خواستی ببینی هنری؟
هنری که بر خلافِ تمامِ تلاشهای گریس برای دیده نشدنِ بخشِ کوتاه شدهی موهایش، به راحتی از همان ابتدا هم پی به آن برده بود، تک خندهای کرده، خونسرد کمی متفکر چانه جمع کرد و با نزدیک ساختنِ اندکِ پلکهایش به یکدیگر، به جای پاسخ به پرسشِ او گفت:
- انگار موهات رو با یه اشتباهِ ناشیانه، زیادی نامنظم کوتاه کردی عزیزم؛ هوم؟
گریس با اینکه متعجب شده بود، ابرویش را بالا انداخت و خود را نباخت، دستش را بالا آورده و به کنارهی چپِ سرش کشیده، برخوردِ سرِ انگشتانش با نوکِ کوتاه شدهی موهایش را حس و تنها در پاسخ به هنری لبانش را جمع کرد. هرچند پاسخی هم برای دیشب نداشت؛ چرا که خودش هم از هویت و هدفِ فردی که دیشب این بلا را بر سرِ موهایش آورد، آگاه نبود. آبِ دهانش را فرو داد و گامِ دیگری رو به جلو برداشته، غرورِ همیشگی را به نگاهش بازگرداند و با کم شدنِ فاصلهاش از هنری، گفت:
- سوال به علاوهی سوال با جواب برابر نمیشه عزیزم!
«عزیزم» را با لحنی همچون خودِ هنری بیان کرد و چشمکی برایش زد. هنری که متوجهی منظورِ او شده بود، لبانش را روی هم فشرده، تکیه از کاناپه گرفت و دستانش را پایبن انداخت. گریس نگاهی به قامتِ او و سوئیشرتِ چرم و مشکیِ نشسته بر تیشرتِ مشکیاش با آن شلوارِ جین و همرنگ انداخته، دست به سی*ن*ه شد و هنری هم بالاخره بحثِ اصلی را باز کرد:
- قطعا که اومدنت به اینجا بیدلیل نیست؛ پس...
کج شدنِ سرِ گریس رو به شانهی راستش را نظارهگر شد که با ریز شدنِ مردمکِ چشمش، پس از مکثِ کوتاهی ادامه داد:
- لازمه که باهم توافق کنیم؛ بنابراین من آمادهی شنیدنِ شرایطت هستم عزیزم!
گریس که این تغییرِ رویهی او متعجبش کرده بود، کمی نوکِ ابرویش لرزید و سرش را صاف کرده، لبانش را از هم فاصله داد و صدایش را از حنجره آزاد ساخت:
- تو جدی هستی؟
هنری خونسرد، سرش را به نشانهی تایید تکان داد.
- حتی تا حالا انقدر توی زندگیم جدی نبودم!
گریس نفسِ عمیقی کشید که این بار ریههایش پُر شده از ترکیبِ عطرِ تلخِ هنری و عطرِ گرمِ خودش، احتیاط را شرطِ عقل دید و با گشودنِ دستانش از هم گفت:
- نظرت چیه یه تضمین به من بدی که بهت اعتماد کنم؟
هنری نتوانست کششِ ناگهانیِ لبانش از دو سو را کنترل کند و به خنده افتاده، سرش را زیر انداخت و صوتِ خندهی تو گلوییاش را به پردهی گوشهای گریس زنجیر کرد. گریس مشکوک به خندهی او نگریست و هنری سرش را قدری بالا آورده، به چهرهی گریس چشم دوخت و پاسخ داد:
- من دلیلی نمیبینم برای اینکه سرِ جونِ صدف شوخی کنم!
صدفی که هنری شوخی کردن بر سرِ جانش را جایز نمیدانست، مضطرب و درحالی که سُر خوردنِ قطرهی عرق از روی شقیقهاش را حس میکرد، آبِ دهانش را فرو داد و به مرد که مقابلش روی دو زانو نشسته، پس از خارج کردنِ خُرده شیشهها از زخمِ دستش، حال مشغولِ باندپیچیِ آن بود، نگریست و سپس به درِ نیمه بازی که کمی خنکای هوا را به داخل میفرستاد و لرزِ اندکی به جانِ عرق کردهاش میانداخت، چشم دوخت. بهترین فرصت درست در همین لحظه بود؛ اما باید کمی دیگر تا بسته شدنِ کاملِ زخمِ دستش تحمل و سپس نقشهاش را عملی میکرد که اگر موفق نمیشد، قطعا شرایطِ خوبی انتظارش را نمیکشید؛ بنابراین باید هر گامش را محتاط رو به جلو برمیداشت تا مبادا با اشتباهی، وضعیت را از آنچه که هست، وخیمتر سازد. مرد گردن خم کرده و چشمانِ سبزش را ریز کرده، درحالی که نیمرُخش مقابلِ چشمانِ صدف قرار داشت، به دقت آخرین پیچشِ باند را هم به دورِ دستِ او تکمیل کرد و با گره زدنِ محکمش، حینی که صدف لبانش را روی هم میفشرد، عقب کشید.
صدف با دیدنِ اتمامِ کارِ او که بیتوجه و سرد، مشغولِ جمع کردنِ وسایل و قرار دادنشان درونِ جعبهی کمکهای اولیه بود، دستِ سالمش که روی سرمای زمین قرار داشت را نامحسوس به تکه شیشهی متوسطی که پشتِ سرش مخفی کرده بود رسانده، ضربانهای قلبش را در دهانش حس کرده، دستش را به شیشه رساند و با گرفتنِ آن میانِ انگشتانش، شیشه را از قسمتی پایینِ تیزیاش محکم فشرد و همین که مرد قصد کرد بلند شود، دستش را بالا آورد و یک آن پیش از صاف شدنِ پاهای خم شدهی او، دستش را جلو برده و تیزیِ شیشه را با استفاده از غفلتِ مرد، محکم و عمیق در پهلویش فرو برد و همان دم که فریادِ از سرِ دردِ مرد برخاست و با دست گرفتن به پهلویش، خم شده و پلکهایش را روی هم فشرده، جعبه هم از دستش افتاد، صدف سریع از جا برخاست و به سمتِ در دوید.
مرد پلک از هم گشود، نفس زنان، دستش را به کلتِ مشکیاش که پشتِ کمر قرار داشت رساند و با برداشتنش، کلت را به سمتِ صدف که از درگاه خارج میشد، نشانه گرفته، دستش میلرزید و فکِ بالا و پایینش از شدتِ سوزشِ زخمش محکم روی هم فشرده میشدند و او نشانهگیریاش بیمقصد بود که صدف از درگاه خارج شد و صدای شلیکی که گلولهی هوایی رها کرده بود، در فضا پیچید و صدف که روی برگهای خشکیده گام برمیداشت، دمی در جایش ثابت ماند و نفس در سی*ن*هاش حبس شد. سر به عقب نچرخاند تا مبادا زمان گذشته و با از دست رفتنِ موقعیتِ فرارش، این جهنم داغتر شود؛ بنابراین تنها نفسِ محبوسش را محکم بیرون فرستاد و با تکان دادنِ سری به طرفین، بدونِ نگریستن به اتاقک دویدن را میانِ درختانی که هوای تاریک شده عجیب خوفناک نشانشان میداد، از سر گرفت.
صدف دوید؛ اما گریس تنها آرام گامی رو به عقب برداشت و به هنری که به سمتِ میزش چرخیده، پشت به او گام برمیداشت، نگریست. لبانش را روی هم فشرد و با اینکه اعتماد به هنری را در آن موقعیت کاملا بیهوده میدید؛ ولی نمیدانست چرا بخشی از وجودش از سرِ سادگی و یا شاید هم عشقِ زیاد حرفهای هنری که پشتِ میز از سمتِ راست میایستاد را باور کرده بود. مردد، سر به زیر افکند و سپس دوباره سرش را پس از مکثی کوتاه بالا آورده، دستش را به پشتِ گردنِ باریک و داغ کردهاش کشیده، به عقب چرخید و این کلنجار رفتن با خودش را در اعتماد کردن به هنری نشان میداد. هنری که این چرخشِ او را دید، بدونِ تغییری در حالتِ خونسرد و خنثی نگاهش، دستِ چپش را پایین برد و با بیرون کشیدنِ نامحسوس و بیصدای کشو دستش را به درونش رساند و جسمِ مدِ نظرش را که لمس کرد، آن را بیرون کشید و با صاف ایستادنش، دستانش را پشتِ سرش به یکدیگر بند کرد.
گریس به سمتش برگشت و آبِ دهانش را با فشردنِ لبانِ باریکش روی هم فرو داده، به سمتِ هنری گام برداشت و مقابلش که ایستاد، سرش را برای نگریستن به او و به خاطرِ اختلافِ قدشان بالا گرفت که هنری هم بلعکسِ او کمی گردنش را خم کرده، این بار گریس لب از لب گشود:
- حتی اگه نمیخوای با من باشی، بعد از آزاد کردنِ اون دختر باید قیدش رو بزنی هنری!
هنری تغییری در چهرهاش ایجاد نکرد و گریس به اندازهی تک گامی جلوتر رفته، چون از نیتِ هنری خبر نداشت و نمیدانست درواقع او در سر چه میپروراند، فاصلهاش را با او به صفر رساند و نوکِ کفشهایشان چسبیده به هم، ضربانِ قلبِ گریس اوج گرفت و او با نگاهی تیز چشم بینِ چشمانِ هنری چرخاند و ادامه داد:
- منصفانهست، مگه نه؟
هنری دستانش را از هم آزاد کرده، دستی که جسم را با آن گرفته بود با آویزان شدن کنارِ بدنش پشتِ میز پنهان ماند و او طبقِ عادتِ همیشه که گویی با پنبه سر میبُرید، دستِ آزادش را بالا آورده، به موهای افتاده گوشهی چپِ پیشانیِ گریس رساند و با پشتِ انگشتانِ اشاره و میانیاش آنها را لمس و به عقب هدایت کرده، پشتِ گوشش فرستاد که نگاهِ گریس را هم از گوشهی چشم با حرکتِ دستش همراه کرد و با جای گیریِ چند تار از موهای روشنش پشت گوشش، چند تارِ دیگر گریخته و دوباره به جای اولشان بازگشتند. هنری به صورتِ او و چهرهی نیمه سوختهاش خیره شده، سر تکان دادنِ او برای گرفتنِ پاسخ را که دید، سرِ انگشتانش را روی گونهی او قرار داد. گریس نسبت به این حرکت از جانبِ او همیشه ضعف داشت و همین هم باعث شد تا نفسِ عمیق و لرزانی کشیده، لرزیدنِ پلکش را حس کند.
همان دم هنری گامی رو به عقب برداشت و با بالا آوردنِ دستِ پنهان شدهاش پشتِ میز، نگاهِ مشکوکِ گریس را هم با خود کشاند که در دم، سرنگِ میانِ انگشتانش را با بالا آوردنِ دستش پیشِ نگاهِ شوکه و حیرت زدهی گریس گرفته، بیآنکه مهلتی به او دهد، لبانش را روی هم فشرد و یک آن سوزنِ سرنگ را محکم در گردنِ او فرو کرد که فریادِ گریس برخاسته، هنری مادهی درونش را خالی کرد و به ضرب سرنگ را بیرون کشید.
دستش را آرام پایین آورد و گریس دستش را روی گردنش و جای سرنگ نهاده، کمر خم کرد، نفس زنان آب دهانش را فرو فرستاد و چندین بار پشتِ هم پلک زد. همان دیدِ یک چشمیاش هم تار شده بود و او سست شده، پلکهایش را محکم روی هم قرار داد و با فشردنشان، گامی لنگان رو به عقب برداشت که هنری هم سرنگ را روی میز پرت کرد. گریس سرش را بالا گرفت و با همان تاریِ نگاهش هنری را از پسِ صفحهای مات پیشِ رویش نظاره کرد و یک گامِ دیگر را سست و با لنگ زدن عقب رفت که با گیر کردنِ پایش به کاناپه، جسمش به عقب کشیده شد و سپس همزمان با افتادنِ جسمش روی زمین، مژههایش روی هم قرار گرفتند و با افتادنِ دستِ راستش کنارِ سرش که به همان سمت کج شده بود، بیهوش شد.
هنری به سمتش گام برداشت و پس از دور زدنِ جسمِ بیهوشِ او، خود را به کاناپه رساند و کیفش را از روی آن برداشته، درِ کیف را باز کرد و همان ابتدا چشمش به موبایلِ گریس افتاد. موبایل را درونِ جیبش قرار داده، به سمتِ در گام برداشت و سریع از اتاق بیرون زد تا خود را به پلهها رساند. پلهها را با دوتا یکی کردن، رد کرد و در آخر طولی نکشید که با گذر از سالن خود را به درِ اصلی رساند و آن را باز کرد. همزمان با خروجش از ویلا و ورودش به حیاط، سام را دید که مشغولِ بستنِ جسمِ مردی با طناب و تکیه دادنش به دیوار بود. او گرهی آخر را محکمتر به پاهای او زد و هنری تای ابرویی بالا انداخته، روی برگهای خشک گام برداشتن را آغاز کرد که توجهِ سام به سویش جلب شد. سام با دیدنِ او از جا بلند شده، همزمان که هنری درِ میلهای را باز میکرد، بدنش را به سویش چرخاند و گفت:
- حالا کجا میری؟ تو فقط به من گفتی کارِ این رو تموم کنم.
هنری کمی سر چرخاند و نیمرُخش که پیشِ نگاهِ عسلیِ سام نقش بست، با چشم و ابرو در تاریکیِ نیمه زیادی که حاکم شده بود، با چشم و ابرو به مردِ بیهوش و ویلا اشاره کرد و گفت:
- به اتاقِ منم برو و بعدش جفتشون رو ببر اتاقکِ پشتِ ویلا، گریس رو هم ببند!
سام برای اعتراض گامی رو به جلو برداشت؛ اما همزمان که لبانش از هم فاصله گرفتند و قصد کرد حرفی بزند، هنری درِ میلهای را پشتِ سرش بست و تنها گامهایش را سریع و بلند به مقصدِ ماشین که پارک شده بود، برداشت و همان دم سوئیچ را از جیبِ شلوارش خارج کرد. روی صندلی که جا گرفت، ماشین را روشن کرده و موبایلِ گریس را هم از جیبش بیرون کشید، صفحهاش را روشن کرد و چون صفحهی بدونِ رمزش را دید، نفسِ عمیقی کشید و یک راست همزمان با روشن کردنِ ماشین واردِ پیامکهایش شد و قصد کرد تا فازِ دومِ نقشهاش را عملی کند. ماشین به راه افتاد و چراغهای روشنش، مسیرِ پیشِ رو را به هنری نشان دادند و او که قفسهی سی*ن*هاش به سرعت میجنبید، با دستِ چپ فرمان را به دست گرفته و با دستِ راست با موبایلِ گریس کار میکرد و نگاهِ آبیاش مدام از روبهرو به موبایل و از موبایل به روبهرو بالا و پایین میشد. او آشفته و پریشان، سرعت را بالا برده و آخرین قدم را برای پیدا کردنِ صدف برمیداشت، غافل از اینکه او خودش ناجیِ خودش شده، میانِ درختان و تاریکیِ جنگل، زیرِ نورِ ماه میدوید و نفس- نفس میزد.
صدف که از شدتِ دویدن قفسهی سی*ن*هاش داغ شده و دردمند بود، طعمِ خون را در دهانش حس کرد و چهرهاش درهم شده، دمی کوتاه سر به عقب چرخاند و چون فاصلهاش از اتاقک را به اندازهی کافی دید، به پاهایش فرمانِ ایست داده، میانِ فضایی که دور تا دورش را دایره شکل درختانِ کاج پُر کرده بودند، متوقف شد و آبِ دهانش را با فشردنِ لبانش روی هم فرو فرستاد. نفس زنان، کمی خم شده و دستانش را به زانوانش بند کرده، تک سرفهای کوتاه و خشک کرد و چشم به زمین دوخته، برگهای خشکیدهای که مقابلِ کفشهایش قرار داشتند و با برخوردِ باد به تنِ نحیفشان، لرزی خفیف میگرفتند و روی زمین میلغزیدند را نگریست. در جنگلی که راهش مشخص نبود و او نمیدانست از چه مسیری باید به کجا برود، قطعا این دویدنها همگی بیهوده بودند و در آن ظلمتِ شب نتیجهای نداشتند.
دستانش را از زانوانش جدا و کمر صاف کرده، جنبشهای قفسهی سی*ن*هاش آرامتر شده بودند و او سر به چپ و راست گردانده، حس میکرد فضایی که در آن قرار داشت، روی انگشتِ سرگیجهاش میچرخید و تپشهای قلبش نه تنها کند و آرام نمیشدند، بلکه سرعتشان بیش از پیش هم میشد. محکم پلک زد، آرام و سست گامی رو به جلو برداشته و با پایین گرفتنِ سرش، هردو دستش را بالا آورده، دو طرفِ سرش قرار داد و موهایش را به چنگ گرفت. آستینهای کتِ کوتاهِ مشکیِ تنش را که بالا داده بود، کمی پایین آمده و او گیر کرده در آن محیط، نمیتوانست با وجودِ سردرگمیاش تصمیمِ درست را بگیرد. صدف فکر میکرد در میانهی جنگل تنهاست؛ اما خبر نداشت مردی با نگاهِ تیزبین و آبیاش از فاصلهای نه چندان دور و لابهلای درختان، او را زیر نظر گرفته بود.
مرد درحالی که نیمهی راستِ بدنش پشتِ تنهی تنومندِ درختی همراه با همان نیمهی راستِ صورتش پنهان شده بود و تنها نیمهی چپِ صورتش آن هم فقط چشمش پیدا و کلِ چهرهاش را با نقابِ پارچهای و مشکی پوشانده بود، پلکِ آرامی زد و دستش را آهسته عقب برده، به اسلحهی پشتِ کمرش رساند و آن را به دست گرفته، به آرامی بیرون آورد و گلنگدنِ آن را کشیده، گامی را با حرکتِ آهسته رو به جلو برداشت و صدای فشرده و ریز شدنِ برگی را کفِ پوتینِ مشکی و خاکی شدهاش شنیده، با هردو دستش اسلحه را گرفته و سمتِ چپِ بدنش و پایینتر از پهلوی چپش نگه داشته بود. چشم از مقابل ندزدید و گامِ دیگری را آرامتر رو به جلو برداشت. همان دم صدف صدای حرکتِ فردی را روی برگها شنیده، چشمانش درشت شدند و با فاصله گرفتنِ ابروانش از هم، دستانش را پایین آورده، پشتِ سرش را نگریست.
فضا سنگین و پُر اضطراب شده بود و صدف که بارِ دیگر صدا به گوشش رسید؛ اما کسی را ندیده بود، فاصلهای میانِ لبانِ برجستهاش ایجاد کرد و نفسهای گرمش را بیرون فرستاد. با به عقب چرخاندنِ جسمش، گامی رو به عقب برداشته، دستانش را که دچارِ ارتعاشِ نامحسوسی شده بودند، کنارِ بدنش نگه داشت و تپشهای قلبش را در دهان حس کرد. صدای گامها و ریز شدنِ برگها هر دم نزدیک تر میشد و جسمِ صدف هم عقب تر میرفت و او پشت به مردی ایستاده بود که حال اسلحهی آمادهی شلیکش را بالا آورده، درست روبهرو را نشانه گرفته بود و گامِ دیگری را برداشت؛ اما صدایی که صدف را ترسانده بود، سر از مقابلش در آورده، از فاصلهی میانِ دو درخت بیرون آمد و با دیدنِ صدف چون عقب رفتنِ او را با چهرهی حیرت زدهاش دید، نگاهِ مشکی و براقش مرموز شد.
صدف آبِ دهانش را فرو داد و مرد از مقابلش جلوتر آمده، فردِ ناشناسی که عقب تر ایستاده و اسلحهاش را بالا آورده بود، در جایش و با فاصلهای متوسط از صدف و زیاد از مردِ روبهرویش متوقف شد. هردو نفر یک هدف داشتند؛ صدف! صدفی که عرق از سر و رویش پایین میآمد، این بار بالا آمدنِ اسلحهی مردِ مقابلش را به تماشا نشسته، عقب رفتن را متوقف کرد و وحشت زده، مرد را نگریست که جلوتر میآمد و با اسلحهاش درست قلبِ صدف را نشانه گرفته بود.
سرِ انگشتش روی ماشه میلغزید و مردِ پشتِ سرِ صدف، اخمی روی چهرهاش نشانده، فاصلهی میانِ پلکهایش کم شد و بدونِ تزلزل تنها انگشتش را روی ماشه ثابت قرار داده بود. مردِ مقابلِ صدف انگشتش را روی ماشه فشرد و این بار ضربانهای قلبِ صدف همراه با زیاد شدن، چنان سرعت گرفتند که قلبش را بیرون جسته از سی*ن*هاش احساس میکرد و مردِ پشتِ سر هم انگشتش را روی ماشه فشرده، کمی آن را عقب راند و برخوردِ نفسهایش به پارچهای که روی صورتش نهاده بود، گرمای آنها را به صورتش منعکس میکرد. زمان روی تایمر قرار داشت و هرسه در وضعیتی بحرانی ایستاده بودند!
همین که انگشتِ مردِ روبهرو بیشتر ماشه را فشرد و صدف پلکهایش را محکم روی هم نهاد و آمادهی مرگ شد، صوتِ شلیک در فضا پیچید و با سکوتِ اطراف دست به یقه شده، اولین مشتش را محکم کوبید و صدای جیغِ صدف را هم با خود همراه کرد.
در همان لحظه، صدف مکث کرد، کمی گذشت و چون هنوز تپشهای قلبش را حس میکرد، لای پلکهایش فاصلهای ایجاد کرده، در یک آن چشمش به جسمِ بیجانِ مرد که گلوله قلبش را شکافته بود، افتاد و حیرت زده و شوکه، به ضرب سرش را به عقب چرخاند و چشمانِ درشت شدهاش، روی مردی که به آرامی و با به پهلو شدنی کوتاه، از لای درختان قامتِ ورزیدهاش را بیرون میکشید، ثابت ماندند. مرد نگاهی که زیر انداخته و به جسدِ مقابل که رو به آسمان افتاده و خونِ جاری شده، لباسِ مشکیاش را خیس کرده بود، بالا آورده و صدف را نگاه کرد.
سوی دیگر، هنری از ماشین پیاده شده، میانِ جادهی خاکی پشت به طرفِ راستِ جاده به ماشین تکیه داده و به درختانِ مقابلش که شاخ و برگهایشان به اجبارِ باد به یکدیگر شلاق میزدند، مینگریست. نفسِ عمیقی کشیده و با کفِ کفشش روی زمین ضرب گرفت و منتظر، دست به سی*ن*ه شده، انتظارِ آمدنِ فردِ موردِ نظرش را میکشید. نگاهش را روی برگی که از شاخهی درخت پایین میافتاد متمرکز کرده، هردو ابرویش را کوتاه بالا انداخت و گوشهایش را تیزتر، آمادهی شنیدنِ هر صوتِ ریزی کرد.
صدای گام برداشتنهای محوی را از فاصلهای دورتر شنیده، سرش به نیمرُخِ راست کج شد و از گوشهی چشم، آن سوی جاده را نگریست. در آن تاریکی، کلِ چهرهی تیره به نظر میرسید و تنها رنگِ چشمانش کمی به واسطهی نورِ ماه روشنتر جلوه میکردند. مردی که میدوید، بالاخره سر از مابینِ درختان درآورد و نفس زنان خود را به جاده رسانده، فاصلهاش با هنریای که گمان میکرد گریس است کم شده و چون هنوز متوجهی هنری به جای او نشده بود، صدایش را بلند کرده و همانطور که چشمانش روی ماشین متمرکز بودند، لب باز کرد:
- یه مشکلی پیش اومده گریس؛ اون دختره...
چشمانش که بالا آمدند و روی قامتِ هنری که تکیه از ماشین گرفته، آرام بدنش را به سمتش میچرخاند، متوقف شدند، ناگه در جایش و با فاصلهای متوسط از او و ماشینش ایست کرده، آبِ دهانش را محکم پایین فرستاد و چشمانش از شدتِ شوک تا آخرین حدِ ممکن گشاد شدند. هنری که همچنان دست به سی*ن*ه بود، بدنش را کمی کج کرده، سر به زیر افکند و از مقابلِ ماشین به سمتِ مردِ جوان که گامی رو به عقب برمیداشت، رفت. صدای فشرده شدنِ سنگ ریزهها کفِ کفشهای هنری اضطرابش را جان بخشیده، پلکش پرید و با بالا آمدنِ سرِ هنری، شوکه و بریده- بریده لب زد:
- هن... هنری؟
هنری لبخندی مرموز و یک طرفه روی لبانش نشانده، جلوتر آمد و با قدری عقب رفتنِ مرد، صدایش را به گوشِ او رساند:
هنری لبخندی مرموز و یک طرفه روی لبانش نشانده، جلوتر آمد و با قدری عقب رفتنِ مرد، صدایش را به گوشِ او رساند:
- واقعا ناراحت شدم از اینکه از دیدنم خوشحال نشدی مردِ شکنجهگر!
«مردِ شکنجهگر» همین مرد با چشمانِ گشاد شدهی میشی رنگ بود که قلبش در سی*ن*ه ایستاده، روزی خودش ترسِ هنری بود و حال خودش از او میترسید! اویی که در ثانیه گلویش خشکید و نفس که حبسِ سی*ن*هاش شد، هنری جلوتر آمد و خونسرد به او و شکستگیِ ابرویش نگریسته، مرد که وحشت زده و بدونِ حتی پلک زدن، عقب- عقب میرفت، به ناگه پاشنهی کفشش به شاخهای گیر کرد و پیش از اینکه به خودش بیاید، هینی کشید و محکم روی زمین افتاد که هنری به خاطرِ پای تیر خوردهاش از سرعتِ گامهایش کاسته شده، مقابلش همزمان با بیرون کشیدنِ اسلحهاش از پشتِ کمر ایستاد.
مرد که صورتش از دردِ افتادنش جمع شده بود، کفِ دستانش را فشرده روی زمین، چشم باز کرده و هنری را که بالای سرش درحالِ آماده کردنِ اسلحه برای شلیک دید، قلبش از کنترل خارج شد و وحشتناک کوفته شدن به سی*ن*هاش را آغاز کرد.
نفس زده و همانطور روی زمین خودش را عقب کشیده، اسلحهی هنری که به سمتش نشانه گرفته شد اضطراب تمامِ صورتش را بازیچه کرد و یک آن انگار که تانکرِ آبِ یخ را بر جسمش خالی کرده باشند، همهی وجودش را سرما فرا گرفت و پلکش تیک مانند پریده، لب باز کرد و مرتعش حینی که چشم از چشمانِ هنری تا اسلحهی او در دستش پایین میکشید، گفت:
- هن... هنری لطفا... لطفا اون رو بیار پایین!
هنری پوزخندی زد، اسلحه را جلوتر برد و درست وسطِ پیشانیِ مرد را در تاریکی هدف گرفته، او خاکهای روی زمین را از ترس میانِ مشتهای هردو دستش گرفت و تنش را که عقب کشید، چهرهاش درمانده و عاجز شد و نالید:
- ازت خواهش میکنم!
هنری اما سرِ انگشتِ اشارهاش را روی ماشه لغزاند و تیزیِ نگاهِ پُر از کینهاش را نثارِ چشمانِ وحشت زدهی او کرده، جدی و نابود کننده گفت:
- حقت نیست انقدر راحت بمیری؛ اما...
مردمک بینِ مردمکهای او که سر به طرفین تکان میداد و التماس از نگاهش میبارید، به گردش درآورد و انگشتش ماشه را بیش از پیش عقب برده، با لحنِ قبل ادامه داد:
- هرچی سریعتر وجودت از روی زمین برداشته شه، بهتره!
همین که مرد لب باز کرد تا دوباره التماس کند، هنری ماشه را تا انتها فشرد و صدای شلیکِ گلوله بود که سکوتِ جنگل را به تاراج برد و پیشانیِ مرد را حفاری کرده، جسمِ بیجانِ او را با چشمانی باز روی زمین انداخت و هنری نفس زنان و خیره به جسدِ مقابلش با اخمی پررنگ که نفرتت بیاندازهاش را نشان میداد، اسلحه را پایین آورد. قصهی این شکنجهگر با شکنجههایی که زندگیهایی را دزدیده بود، همینجا پایان یافت و کمی هم که شده، قلبِ هنری را آسوده کرد.
میانِ جنگل در دو سمت درگیری به پا بود؛ اما فضای شهر در آن شبِ پُر حاشیه به نسبت آرامتر بود! در شهر، نسیمی قرار داشت که درونِ آشپزخانه ایستاده، دو برش از کیکِ شکلاتی را درونِ بشقابِ شیشهای قرار داده و بشقاب را هم روی سینیِ چوبی نهاده بود. از پشتِ کانتر گامی رو به عقب برداشت و دست به کمر شده، تای ابرویی بالا انداخته و به کیکهای درونِ بشقاب نگریست؛ سپس جهتِ نگاهش را متغیر کرده، به سمتِ دو فنجانِ سفیدی که از قهوهی شیرین پُر شده و کنارِ سینی قرار داشتند، بخار از آنها بلند میشد و تازه حاضر شدنشان را نشان میداد، چرخید. این بار هردو ابرویش را روانهی پیشانیِ کوتاهش که چند تار از موهایش را هم به روی خود نشانده بود، کرد و پلکِ محکمی زده، لبانش را روی هم فشرد و از دو گوشه کمی که کشید، نفسش را محکم از راهِ بینیِ قوزدار و سر پایینش بیرون فرستاد. پلک از هم گشوده، در روشناییِ سالن، چشمش به تدی که گوشهی خانه همچون عروسکی پشمی در خود جمع شده و گویی خواب بود، افتاد و لبخندش پررنگ تر شد.
دستانش را از کمر جدا کرد و گامِ عقب آمدهاش را رو به جلو برداشته، دستانش را دراز کرد و این بار هردو فنجان را محتاط و از دستههایشان به دست گرفته، با گزیدنِ لبِ پایینش از کنج، فنجانها را بلند کرد و درونِ سینی و کنارِ بشقاب که قرار داد، لبانش را غنچه و چشمانش را ریز کرده، فاصلهی پلکهایش کم شدند و دستانش را که عقب کشید، نفسش را آرامتر بیرون داد. فاصلهی پلکهایش را بیشتر و بدنش را کج کرده، پافرِ مشکی که روی هودیِ خاکی به همراهِ شلوار بگ و همرنگش پوشیده بود را مرتب کرده، از آشپزخانه خارج شد و به سمتِ اتاقش گام برداشت. از درِ بازِ اتاق که لبهی آن به دیوار چسبیده بود گذر کرد و با پشتِ گوش فرستادنِ تارِ موهای قهوهای تیرهاش، پشتِ میز آرایشِ اتاقش ایستاد.
نگاهی به چهرهاش انداخته، دست جلو برد و تنها رژِ لبِ هلویی رنگ را برداشته، به آرامی بالا آورد و روی لبانِ متوسطش که کشیده، مژههای بلندِ چشمِ راستش را کمی به هم نزدیک کرده و دقیقتر چهرهاش را زیر نظر گرفت، لبانش را روی هم کشید و رژِ لب را پایین برد. با قرار دادنِ رژِ لب روی میز، لبخندی بر چهره نشاند و بدنش را کج کرده، قصد کرد به سمتِ تختش برگشته و شالِ حریر و کرم رنگش که رگههایی از از نسکافهای را پایینِ خود داشت، بر روی موهای صاف و آزادش پهن کند؛ اما در دم چشمش به شیشهی ادکلن روی میز افتاده، تای ابروی قهوهای تیره و بلندش را بالا فرستاد و جسمِ به پهلو شدهاش را دوباره به سمتِ میز گردانده، دست دراز کرد و شیشهی ادکلنِ محبوبش با آن رایحهی تند را به دست گرفت و برداشت.
لبانش را جمع کرده، دمی متفکر و مشکوک به ادکلن میانِ انگشتانِ کشیدهاش نگریست و سپس سری به نشانهی تاییدِ خودش تکان داده، آن را بالا آورد و به گردنش زد. رایحهی آن را با دمی عمیق به مشامش کشید و سپس ادکلن را پایین آورده، به جای اولش روی میز بازگرداند و بازدمش را محکم بیرون راند. این بار واقعا به سمتِ تخت روی پاشنهی پاهایش چرخید و سه گام فاصله را تا آن پُر کرده، کمی خم شد و شال را میانِ انگشتانش که گرفت، از روی تخت برداشته، روی موهایش قرار داد و یک طرفِ آن را به سمتِ شانهاش هدایت کرد. چند تار از موهایش بیرون آمده، گوشهی پیشانیِ گندمیاش جای گرفتند و او با انداختنِ نگاهِ آخر به خودش در آیینه و مطمئن شدن از سر و وضعش، به سمتِ در گام برداشت.
همین که از اتاق خارج شد، صوتِ زنگ خوردنِ موبایلش که روی کانتر قرار داشت به گوشش رسیده، به قدمهایش سرعت بخشید و او پشتِ کانتر که ایستاد، کمی ابروانش را به هم نزدیک کرده، دست جلو برده و موبایلش را برداشت. با حرکتِ کوتاهی از سمتِ انگشتِ شستش روی صفحه، تماس برقرار شد و نسیم موبایل را به گوشش چسبانده، با صدایی آرام گفت:
- سلام مامان!
صدای نازکِ زنی که او را «مامان» خطاب کرده بود، به گوشش رسید:
- سلام عزیزم خوبی؟
کمی چشم در حدقه چرخاند و نگاهِ سبز و کلافهاش بابتِ آگاه بودن از علتِ تماسِ او را به سمتِ سینی و فنجانهای قهوه که از بخارِ بلند شدهشان کاسته شده بود، سوق داد و دستی به شالش کشید.
- ممنون، خودت خوبی؟ بابا خوبه؟
زن از سوی دیگر موهای شرابی و بلندش را پشتِ گوش فرستاده، صندلیِ پشتِ میز غذاخوری که کنارِ صندلیِ رأسِ آن جای داشت را با گرفتنِ لبهاش عقب کشید و روی آن جای گرفت. همسرش که در رأسِ میز نشسته بود، دستی به تهریشِ جوگندمیاش کشیده، نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت و به ظاهر نگاهش با آن دیدگانِ سبز را روی بشقابِ غذای مقابلش متمرکز کرده بود؛ اما تمامِ حواسش در پیِ زن و صحبتش با نسیم پرسه میزد که همانطور که سالاد درونِ ظرفش میریخت، از گوشهی چشم او را مینگریست.
- ما هم خوبیم عزیزم! شام خوردی؟
نسیم لبانش را جمع کرد و گوشهی پایینیِ شالش را با انگشتانِ شست و اشارهاش گرفته، مشغولِ پیچاندنِ آن به دورِ انگشتِ اشارهاش شد و همان دم پاسخ داد:
- شام خوردم مامان؛ چی شد زنگ زدی؟
زن لبانش را روی هم فشرده، به دهانش فرو برد و دیدگانِ سبز- آبیاش را به سمتِ مرد که چشمانش زیر افتاده بودند و خود را سرگرمِ غذا خوردن نشان میداد، کج کرد و با کمی جابهجا شدنش روی صندلی، آبِ دهانش را فرو داد و گفت:
- نمیخوای بیای یه سر بزنی؟ از تنهایی خسته نشدی؟
نسیم چشم به اطرافِ سالن گردانده و شانهای بالا انداخت، گویی که مادرش آنجا بود و واکنشهایش را میدید، تند پلک زد و لحنش قدری تند شد:
- نه مامان جان، نه! از تنهاییم راضیام؛ خودم مشکلی ندارم، شما داری؟
زن نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت و از گوشهی چشم به مرد که نمکدان را به دست گرفته و مشغولِ پاشیدنِ آن به غذایش بود، نگریست و چون بیش از اندازه نمک ریختنِ او را دید، دستش را جلو برده و ضربهای محکم را به پشتِ دستِ او زد که مرد نگاهش به سویش کشیده شد و او با چشم غرهای برایش خط و نشان کشید.
- خب ما دلمون برات تنگ شده!
نسیم سرش را رو به سقف گرفته، پلکِ محکمی زد و دستش را که بالا آورد، انگشتانش را از سمتِ چپ روی پیشانیاش نهاد و محکم فشرد.
- آخه مامان نیست که تو و بابا خیلی باهم سازگارید، من بیام اونجا فوقالعاده آرامش دارم!
متلک گفتنش را زن متوجه شد که لب باز کرد تا حرف بزند و نسیم موبایل را پایین آورده، تماس را قطع کرد و مانع از حرف زدنِ او شد. موبایلش را روی کانتر انداخت و با دست کشیدن به صورتش، سعی کرد اعصابش را آرام کند. بدنش را کامل به سمتِ کانتر چرخانده، دو طرفِ سینیِ چوبی را به دست گرفت و از روی سطحِ سنگی و سفیدِ آن بلند کرد.
گامهایش را به سمتِ در برداشت و پشتِ کتانیهای سفید و لژدارش ایستاده، کمی خم شد و سینی را آرام روی زمین نهاد. مشغولِ بستنِ بندِ کفشهایش شد و آشفتگیِ ذهنیاش را بیمحل کرده، با خم شدنش جلو آمدنِ موهایش را از سمتِ چپ به سمتِ شانهاش حس کرد.
بیرون از خانهی نسیم و در سمتِ راستش، ماشینی کنارِ دیوار پارک شده و رانندهی آن که کاوه بود، سرش را به تکیهگاهِ صندلی تکیه داد و چون پلکهایش روی هم قرار داشتند و نفسهایش منظم بودند، میشد به خواب بودنش پی برد. خوابی که برایش در آن زمان از هرچیزی واجب تر بود تا شاید کمی بتواند بیخوابی یا کم خوابیهای اخیرش را جبران کند؛ هرچند باز هم بعید بود! کوچهای که ماشینِ کاوه درونش قرار داشت، با نورِ نارجیِ چراغهای پایه بلند کمی رنگ گرفته و بخشهای کمی از آن را هم تیرگی شکل داده بود. نسیم خودش را به در رسانده، سینی را به دستِ چپش سپرد و دستِ راستش را جلو برده، سرمای درِ فلزی را لمس و با باز کردنِ قفلش آن را گشود. در را به سمتِ خودش کشید، گامی رو به جلو برداشت و لب به دندان گزیده، کمی سرش را جلوتر از بدنش کشاند و ابتدا سمتِ راست را موردِ تفتیش با چشمانش قرار داده، سپس گردن چرخاند و سمتِ چپ را زیر نظر گرفت که با فاصلهای نسبتاً زیاد، کمی پلکهایش را به هم نزدیک کرد و ماشینِ کاوه را دید.
تای ابرویی بالا انداخت و با گامِ دیگری از درگاه خارج شده، پشت به سمتِ راست ایستاد و با کشیدنِ در به سمتِ خودش، آن را بست که صوتِ بسته شدنش در سکوتِ کوچهای که پرنده هم در آن پر نمیزد، پخش شد. هوا خنک بود و نسیمِ آرامی میوزید، نگاهی به پشتِ سرش که منتهی به ابتدای کوچه میشد، انداخت و پس از دیدنِ خالی بودنِ آن، دوباره سینی را با هردو دست گرفته، سرش را به سوی روبهرو برگرداند و گام برداشتن را آغاز نمود. قهوهها کمی سرد شده بودند؛ اما نسیم میتوانست بوی آنها را به مشامش بکشد و با لبخندی روی لبانش، فاصلهاش را تا ماشینِ کاوه با قدمهایی کوتاه و سرعتی متوسطِ در دو دقیقه طی کرد و سپس کنارِ درِ شاگردِ ماشین ایستاد.
کمی خم شده، از پشتِ شیشهی صافی که شفاف و بدونِ لکه بود، او را خوابیده دید و آبِ دهانش را فرو فرستاده، مردد به سینی نگریست؛ کمی مکث کرد و با حساب و کتابی کوتاه، قصد کرد تا با کمر صاف کردنی، رهِ خانهاش را در پیش گرفته و بیخیال شود؛ اما بعد دوباره به نیمرُخِ کاوه نگریست و سینی را بارِ دیگر حوالهی دستِ چپش کرده، دستِ راستش را بالا آورد و با خم کردنِ انگشتانش، چند تقهی کوتاه را به سطحِ شیشه وارد کرد و لبانش را روی هم فشرده، به دهانش فرو برد. چون کمی گذشت و واکنشی از جانبِ کاوه ندید، قدری نوکِ ابروانش با لرزیدن به هم نزدیک شدند و این بار سه تقه را محکمتر به شیشه زد و منتظر ماند.
همان دم کاوه با شنیدنِ صدای ضربههایی به شیشه، به ضرب و ناگهانی پلک از هم گشوده، سرش سریع به سمتِ صدا کج و یک آن روی صندلی صاف شد. چند بار برای هوشیار شدنش، سریع و پشتِ هم پلک زد، به نسیم نگریست که با چشم و ابرو به دستگیرهی در اشاره میکرد و سپس همانطور که قفسهی سی*ن*هاش به واسطهی شوکِ وارده بابتِ یکباره بیدار شدنش، به سرعت بالا و پایین میشد و قلبش تند میکوبید، این بار اشارهی انگشتِ اشارهی او به در را دیده، اخمِ کمرنگی بر چهره نشاند و چشم غرهای برایش رفته، لبانش را جمع و با باد کردنِ لپهایش، نفسِ سنگینش را محکم بیرون فرستاد.
درِ ماشین را باز کرده، نسیم لبخندی را همراه با چشمک زد و دستِ راستش را پایین برده، درِ ماشین را باز کرد و روی صندلیِ شاگرد، کنارِ کاوه جای گرفت. کاوه که بابتِ ناگهانی بیدار شدنش اصلا فرصتِ فکر به چراییِ حضورِ او و حتی تعجب بابتِ دیدنش را نداشت، دستش را بالا آورده و کفِ دستش را روی پیشانی و چشمانِ سرخش که نهاد، دمی پلک بست و نسیم هم با بستنِ در، بدنش را روی صندلی کمی به سمتِ کاوه متمایل کرده، سینی را روی داشبورد قرار داد و با برداشتنِ یکی از فنجانها همانطور که نگاهش به سمتِ آن بود، خطاب به کاوه گفت:
- دیدم خسته شدی انقدر کشیکِ من رو میکشی، اینه که برات قهوه آوردم لااقل به بیدار موندنت کمک کنه...
فنجان را به سمتِ کاوهای که دستش را به آرامی از روی پیشانی و چشمانِ قهوهای رنگش بالا برده، میانِ موهایش پنجه میکشید و سر به سمتش کج میکرد، گرفت و کنایهای را مابینِ کلامش چپانده، ادامه داد:
- دیگه بیدار بمون و چهار چشمی خونهی من رو بپا؛ ببین دارم کارت رو راحت میکنم!
کاوه قصدِ خندیدن نداشت؛ اما نسیم به قدری سخنش را بانمک و حرصِ بامزهای بیان کرد که ناخودآگاه با پایین آوردنِ دستش، خواب از سرش پریده، لبانش از دو سو کش آمدند و طرحِ خندهای دندان نما روی صورتش پدیدار شد. نسیم که خندهی او را دید، چشم غرهای رفته، لبانش را جمع کرد تا از خندهاش جلوگیری کند و دمی چشم از کاوه گرفته، با گردشِ کوتاهِ گردنش، کوچه را از پشتِ شیشه نگریست و به خندهاش اجازهی نمایان شدن داد. لبانش را روی هم نشانده، صدایش را صاف کرد و چون سعی داشت لبانش را از لرزیدن باز دارد، فنجان را در دستش کوتاه و محتاط تکان داده، لب باز کرد:
- بگیر این رو دیگه، دستم خشک شد!
کاوه نگاهی میانِ چهرهی نسیم و فنجانِ در دستش که مدادم با چشمانش به آن اشاره میکرد، به گردش آورده و سپس همزمان با چسباندنِ نوکِ زبانش به دندانِ آسیابش، نفسِ عمیقی کشید و با کمی متمایل کردنِ جسمش روی صندلی به سمتِ او، دست جلو برده و گرمای بدنهی فنجانِ سفید را میانِ انگشتانش که گرفت، گرمای آن را بهانهای قرار داد و حینی که فنجان را میگرفت، آن را روی داشبورد نهاد؛ سپس با برگرداندنِ دوبارهی نگاهش به سمتِ نسیم که یک تای ابرویش را بالا انداخته بود، بحث را عوض کرده و گفت:
- دارم به دوستت حق میدم که قاتل شده باشه؛ واقعا قابلیتِ به زیرِ خط فقر رسوندنِ اعصاب رو داری!
نسیم تای دیگرِ ابرویش را هم بالا انداخته، مسیرِ چشمانش را از فنجانی که روی داشبورد قرار داشت به سمتِ کاوه که همزمان با چشمک زدنی برایش، صدایش را صاف میکرد و بدنش را به حالتِ اول باز میگرداند، تغییر داد و همانطور دست به سی*ن*ه شده، شانهی چپش را به تکیهگاهِ صندلی تکیه داد و سرش را هم به همان سمت متمایل کرده، چشم دوخت به کاوهای که آرام به یقهی هودیِ مشکیاش دست میکشید و سپس مرموز و با شکِ بانمکی پرسید:
- الان این تیکه بود یا تعریف؟
کاوه خندیده و با نمایان شدنِ چالِ کمرنگِ گونههایش پیشِ چشمانِ نسیم، سر به سمتِ روبهرو چرخاند و حینی که او دست به سی*ن*ه شد، نسیم دستِ راستش را آزاد کرده و چانهاش را روی چهار انگشتِ خمیدهاش نهاد و کاوه هم شانه بالا انداخته، با بیقیدی پاسخ داد:
- نهایتِ لطفِ من بهت عزیزم!
نسیم نتوانست لرزشِ ریزِ شانههایش مِن بابِ خندیدن را کنترل کند و لبانش را روی هم فشرده، چانه جمع کرد و سرش را کمی زیر انداخت که کاوه هم با دیدنِ ری اکشنِ او، سرش را کمی رو به پایین کج کرده، حینی که لبانش روی هم قرار داشتند «هوم»ای پرسشی و تو گلویی را خطاب به او ادا کرد و خودش هم کوتاه خندید و این بار بر تنِ سختِ سکوتِ شب، حداقل ردپای خنده به جا میماند!
بیرون زدن از شهر، چرخشِ داستان به سمتِ جنگل را رقم میزد. جنگلی که یک سوی آن صدف ایستاده و شوکه، به مردی که در تاریکیِ شب و با وجودِ سیاهپوش بودنش، تنها برقِ چشمانِ آبیاش قابلِ رویت بود و اگر همان هم نبود، قطعا میشد از او به عنوانِ خفاشِ شب یاد کرد، مینگریست. فاصلهی میانِ پلکهایش کم شده و با نزدیکیِ ابروانش به یکدیگر، آبِ دهانش را فرو داد و ناخودآگاه گامی رو به عقب برداشت و صوتِ ریز شدنِ برگی را درست زیرِ پاشنهی بوتِ مشکیاش که بر زمین فشرده میشد، شنید. صدف به اندازهی یک گام عقب رفت؛ اما مرد از جایش تکان نخورد و تنها مقابلِ درختِ تنومندی قد علم کرده، پوششی برایش ساخته و با شانهاش نیمی از تنهی درخت را محو کرده بود. صدف گامِ دیگری رو به عقب برداشت و با اینکه مرد او را از مهلکه نجات داد؛ ولی نمیتوانست با نادیده گرفتنِ اضطرابش، حسِ اطمینانی را از جانبِ او دریافت کند و همین هم باعثِ تشدیدِ نگرانیاش میشد و او را با گامِ دیگری به عقب هُل میداد. لبانِ برجستهاش را روی هم فشرد و چون پایش را بلند کرد تا قدمِ دیگری بردارد، این بار با چسبیدنِ نوکِ کفشش به زمین برخوردِ پاشنهاش را با جسمی حس کرد.
یک آن سر به زیر افکنده و با به عقب چرخاندنش، تنش را به حدی عقب آمده دید که به جسمِ بیجانِ مردی که قصدِ جانش را کرده بود، نزدیک شده، یک آن با بالا رفتنِ ضربانِ قلبش به ضرب جسمش را به سمتِ چپِ جسد کشاند و جیغِ خفیفی که قصدِ گذر از حنجرهاش را داشت، بینِ راهِ عبور دستگیر کرده، به زندانِ ابتداییاش بازگرداند. پلکِ محکمی زد، جنبشهای سریعِ قفسهی سی*ن*هاش را به وضوح حس کرده، دمی لبانش را روی هم نهاد و دمِ عمیقی از راهِ بینی را به ریههای خالیاش راه داده، سر چرخاند تا عکسالعملِ مرد را بنگرد؛ اما باز هم چیزی جز خونسردی و خنثی بودن از جانبِ او دریافت نکرد. این بار فاصلهای اندک میانِ لبانش افتاده، موهایش را چسبیده به کمرش حس کرد که چند تار با سرکشی از کنارهی شانهاش راه گرفته و جلو میآمدند.
این بار قابلیتِ اینکه آشکارا تپشهای قلبش را احساس کند، داشت و مردمکهای گشاد شدهاش مدام بینِ چشمانِ مردِ پیشِ رویش که با فاصلهای زیاد از او قرار داشت و همچنان راضی به روزهی سکوت گرفتن بود، میچرخیدند. هیجان، ترس، اضطراب و تمامِ این احساسات دست به دستِ هم داده، تنفسش را تا حدی با اختلال و سریع میکردند. هوا قدری سرد بود و اویی که آستینهای کتِ کوتاهش تا آرنج بالا بودند، از طریقِ پوستِ دستانش سرما را احساس میکرد؛ اما برایش اهمیت نداشت، چرا که لرزِ افتاده به جانش نه از طرفِ آن سرمای اندک، که به خاطرِ اضطرابی که متحمل میشد، بود. زیرِ نوری که هلالِ ماه از خود منتشر میکرد، هردو میتوانستند حداقل دیدن را کاچی بِه از هیچ چیز بدانند! صدف خیره به چشمانِ تیزِ مردِ مقابلش، بالاخره سکوت را در مشتِ حرفهایش حبس کرد:
- تو... تو کی هستی؟
تُنِ صدایش بالا بود و ارتعاشِ نامحسوسی هم درونش حس میشد که مرد هم میتوانست آن را به وضوح متوجهش شود. صدف انتظارِ پاسخ را داشت؛ اما به جای اینکه صدای مرد بلند شده، به پردهی گوشهایش تکیه دهد، سکوت از مشتش فراری شد و دوباره میانشان سایه انداخت. تنها واکنشِ مرد نسبت به پرسشِ او، سر چرخاندنی به سمتِ راست بود که نگاهِ صدف را هم مردد و آهسته به همان سو کشاند. این بار صوتِ حرکتِ ماشینی را روی سطحِ خاکیِ جادهای که فاصلهی نسبتاً با موقعیتِ آنها داشت، شنیده و همین هم کمی اخمِ از روی دقت را روی صورتش رنگ بخشید. مرد که موفق شده بود مسیرِ نگاهِ صدف را به سمتِ صدایی که کم- کم نزدیک میشد متغیر کند، خودش مردمک در حدقه به سمتی کشید و از گوشهی چشم صدف را نگریست. صدف ناخودآگاه نورِ امیدی در دلش روشن شده، پلکش کوتاه پرید و ناخواسته اولین نامی در ذهنش نشست را زیرلب زمزمه کرد؛ هنری!
گامی به جلو برداشت؛ اما باز هم تردید خنجر به دست، به جانِ قلبِ زخمیاش افتاد و در جا متوقف شد. نفهمید چرا؛ اما شاید به این خاطر که اول مرد او را از حرکتِ ماشین در جاده مطلع کرد، سرش را به سمتِ او چرخانده و چون اشارهی چشمانِ او را به سمتِ راست، همزمان با سر تکان دادنش دید، این را آخرین فرصت برای نجاتش برداشت کرد و بیخیالِ اتفاقات و عواقبی که ممکن بود در صورتِ اشتباه بودنِ تصمیمش چاهِ راهش شود، عزمش را جزم و رو به جلو به سمتِ جاده حرکت کرد و برای اینکه مردد شدنش او را از رسیدن به ماشینی که هر دم نزدیک تر شدنش را متوجه میشد باز دارد، حتی نیم نگاهی را هم روانهی مرد که در جای اولش ایستاده، گردن کج کرده و سرش رو به نیمرخ قرار داشت، محو شدنِ صدف میانِ درختان و تاریکی را به تماشا نشست، نکرد.
با رفتنِ او، مرد چشم از آن سمت گرفته، سرش را به سوی روبهرو چرخاند و همزمان با بالا انداختنِ تای ابرویی، دستِ پوشیده از دستکشِ مشکی و پارچهایاش را بالا آورده، ماسکِ روی صورتش را که از جنس و همرنگِ دستکشش بود، از پایین گرفته و یک ضرب بالا آورده، آن را از روی صورتش برداشت که همزمان با بلند شدنِ نقاب از روی صورتش، چند تار از موهای قهوهای روشنش هم روی پیشانیاش سقوط کردند. چشم به اطراف گرداند و دستش را پایین آورده، با یادآوریِ پرسشِ صدف در ذهنش، لبانش از یک سو کشیده شدند و نیشخندی زده، گامی به کنار برداشت. کنار رفتنِ او، نوشتهی لاتینِ کنده کاری شده روی تنهی درخت را نمایان ساخت؛ نوشتهای که صدف به واسطهی اضطراب و تاریکیِ هوا چشمش به آن نخورده و تک کلمهی حک شده روی درخت تنها یک نام بود؛ ریموند (Raymond)!
صدف که مسیرش به سمتِ جاده بود و راه رفتنش به سببِ سرعتی که برای جا نماندن از ماشین به خرج داده، شکلِ دویدن به خود گرفته بود، بالاخره ترمزِ پاهایش را درست کنارِ جاده کشید و او مقابلِ درختانی که گویی آن سمتِ جنگل را تحتِ پوشش قرار داده بودند، ایستاد و نگاهش را به ابتدای جاده دوخت. ماشینی که نزدیک میشد و نورِ چراغهای جلویش تا حدی زمین را روشن میکرد، متعلق به هنری بود که پشتِ فرمان با اخمی پررنگ نشسته و مشغولِ رانندگی بود. از طرفی صدف هم به خاطرِ اینکه در این مدت تاریکی به چشمانش هدیه شده بود و هنوز به نور عادت نداشت، مژههای بلندش ناخودآگاه به هم نزدیک و چشمانش ریز شدند.
هنری که کنارِ جاده با چشم چرخاندنی نگاهش روی او ثابت ماند، شوکه شده و مشکوک، ماشین را جلوتر برد و حینی که از مقابلِ صدف گذر میکرد، ریزتر و دقیقتر چهرهی او را زیر نظر گرفت که با اطمینان از درست بودنِ حدسش، در دم با کمی فاصله جلوتر از صدف ترمز کرد و ماشین از حرکت ایستاد. صدف که ترمز کردنِ او را دید، ناخودآگاه لبانش از دو سو کشیده شدند و طرحِ لبخندی امیدوار روی صورتش نقش بست که هنری همان دم سرش را به ضرب چرخانده، دستش را روی دستگیرهی درِ ماشین نشاند و بدونِ خاموش کردنِ ماشین، در را باز کرد.
باز شدنِ در تک خندهی آرام و آغشته به شوقِ صدف را در پی داشت و بغضی از خوشحالی مِن بابِ نجات یافتنش، بیآنکه لحظهای فکرِ تنفرش از هنری در سرش بیفتد، در گلویش نشست که هنری هم یک ضرب از روی صندلی بلند و از ماشین پیاده شد. خیره به صدف، گامی رو به جلو برداشت و در را محکم پشتِ سرش بسته، نفس زنان و زیرلب، ضعف و دلتنگی افتاده به لحنش، زمزمه کرد:
- صدف؟
صدف خندید و هنری گامهایش را از کنارِ ماشین، بلند، محکم و سریع به سمتش برداشت و صدف هم ناخودآگاه به سمتش رفته، مقابلِ صندوق عقب که رسیدند، صدف روی نوکِ بوتهایش بلند شده و دستانش را که بالا آورد، دورِ گردنِ هنری حلقه کرده و چانهاش را روی شانهی او که قرار داد، نشستنِ دستِ راستش روی کمر و دستِ چپش روی موهایش را حس کرد. ناخواسته با پلک زدنی، قطره اشکی از مابینِ پلکهایش گریخت و روی گونهی برجستهاش افتاد. نفسِ عمیقی کشید و هنری با انگشتانش آرام تارِ موهای او را نوازش کرد.
قلبِ صدف تند میتپید و هنری پلک روی هم نهاده و فشرد، سر کج کرد و این بار نوکِ بینیاش را مماس با موهای کنارِ گردنِ ظریفِ صدف قرار داده، دمِ عمیقی گرفت و یک آن تمامِ بیقراریاش را با حسِ عطرِ موهای او پس از چند روز، متواری شده حس کرد و از این رو صدف دستش را روی میانهی شانههای او جلوتر کشید و آرام پلک بر هم نهاد.
هنری سرش را بالا آورده، همانطور پلک بسته و بیآنکه راضی به اتمامِ این آغوشِ آرامش بخش شود، لبانش را به شقیقهی صدف چسباند و بوسهای نرم و ملایم را نثارش کرده، انگشتانش را میانِ موهای او به رقص درآورد، انگشتانِ بلندش گویی روی تارهای گیتار قرار داشتند و او به عنوانِ نوازنده، مینواخت!
سمتِ دیگرِ جنگل، پایگاهِ خسرو و خشاب درونِ عمارتی با نمای سفید بود که دختری شال گردنِ مشکی و پهنش را از روی صورتش پایین آورده، محضِ اطمینان سر به عقب چرخاند و یک دور پشتِ سرش را برای اعتماد از اینکه کسی تعقیبش نمیکند، نگاه کرد. چشمانِ مشکی، درشت و براقش را لابهلای درختانِ بلند قد و کوتاه قد به گردش درآورد؛ چون کسی را ندید، در جایش با فاصلهای پایان یافته از عمارت، برای دیده نشدن از طریقِ پنجرههای عمارت پشتِ درختِ تنومندی ایستاد و تکیه داده به تنهی زبرِ آن، نفسِ لرزانی از بهرِ استرسی که داشت، کشید و این بار با بالا آوردنِ هردو دستش شال گردن را از دورِ گردنش باز کرد، در آن سکوتی که تنها صوتِ جغدی را به گوش میرساند و تاریکی فقط در آن به وضوح دیده میشد، صوتِ نفس زدنهای ریزِ خودش را راحت میشنید؛ اما با فشردنِ لبانش روی هم نفسهایش را آرام کرده، در عوض کوبشهای وحشتناکِ قلبش را حس کرد که بیتوجه به آن، شال گردن را تا کرده، کولهی مشکیاش را از روی شانه به جلو کشید و زیپش را در مسیری نیم دایره شکل و بلند باز کرد.
سر چرخاند، از کنارِ درخت نیم نگاهی گذرا به عمارت و روشناییِ اندکی که از جانبِ برخی چراغهای روشن ساطع میشد، انداخت و سپس دوباره سرش را به جایگاهِ اولیهاش بازگرداند و با قرار دادنِ شال گردن در کولهاش، نقاب را بیرون کشید و مقابلِ چشمانش گرفته، چشم بینِ دو نیمهی نقاب که یک طرف لبخند و طرفِ دیگر غم را شکل داده بود، چرخاند و با فشردنِ لبانِ قلوهای و بیرنگش روی هم، آبِ دهانش را از گلوی خشکیدهاش پایین فرستاد. طبقِ معمول راهِ ورودش به این عمارت، استتار و وارد شدن از درِ پشتی به کمکِ یکی از افرادِ زیردستِ خسرو بود. تردید داشت؛ اما چون تا این نیمه از راه را با همراهی کردن پیش آمده بود، نمیتوانست راهِ جا زدن را در پیش گرفته و بیخیالِ همه چیز شده، با پشتِ پا زدن هم از خنک کردنِ دلش بگذرد و هم خودش را با خسرو در بیندازد.
نقاب را بالاتر آورد و این بار قطعی تصمیمش را گرفته، آن را روی رخسارِ رنگ پریدهاش نهاد و خسرویی که در ذهنش جدال با او را حماقتِ محض میدانست، در تاریکیِ اتاقی که تنها نورِ مانیتورِ روشن آن را قدری قابلِ دید میکرد، ایستاده پشتِ پنجره و دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرده، با نقابِ روی صورتش که نشان از آمادگی برای حضورِ دختر را میداد، نفسِ عمیقی کشید و یک دم وزنهای سنگین از اکسیژن را بر دوشِ ریههایش نهاده، سپس وزنش را زدود و دوباره سبکی را حوالهاش کرد. لبانش را روی هم فشرد و خنثی و متفکر، چشمانِ مشکیاش را پایین کشیده و با اینکه یلدای نقاب بر چهره، سنگینیِ نگاهِ او را به روی خود حس نمیکرد، اما خسرو تواناییِ دیدنِ اویی که از پشتِ درخت خارج میشد و به کناری میآمد را داشت.
دمی کوتاه سر چرخاند، چشمانش را پایین کشید و نگاهش را گذرا به ساکِ مشکیای که کنارِ پاهایش و سمتِ چپش قرار داشت، انداخت و لبانِ بر هم فشردهاش را در دهان فرو برد. این بار چشمش به فردی که یلدا به سمتِ درِ پشتی هدایت میکرد تا دور از دیدِ اهالی واردِ عمارت شود، خورد و پلکِ آرامی زده، گامی رو به عقب برداشت و چشم از سطحِ شفافِ شیشهی مقابلش گرفت. سرش را به سمتِ درِ اتاق چرخاند و انتظارش برای آمدنِ یلدا به اتاق را با ضرب گرفتن بر زمین، نشان داد. او جوانبِ احتیاط را برای اینکه کسی از هویتِ یلدا و علتِ رفت و آمدش به عمارت مطلع نشود، کاملا رعایت میکرد؛ اما از یک چیز بیاطلاع بود و آن هم طلوعی که مقابلِ پنجره نشسته، با دیدنِ دختری که مخفیانه به عمارت راه پیدا میکرد، کمی ابروانش به هم نزدیک و چشمانِ خاکستریاش ریز شده بودند.
دستانش را که روی زانوانِ خمیده به سمتِ شکمش بر روی تخت نهاده بود، قدری عقب آورده و کمی سرش را به این سمت و آن سمت کج کرد تا بلکه با دقتِ بیشتری بتواند دختر را زیر نظر بگیرد. قامتِ او آشنا بود؛ اما طلوع از آن فاصله و ارتفاع نمیتوانست به درستی از پسِ احرازِ هویتِ او برآید و از همین جهت روی تخت چرخیده، بینیاش را بابتِ سرماخوردگیِ خفیفی که دچارش شده بود، بالا کشید و با آویزان کردنِ پاهایش از لبهی تخت، کفِ پاهای پوشیده با صندلش را روی زمین نهاد. فشاری به تخت وارد کرد، لب به دندان گزید و سریع پلک زده، از روی تخت برخاست و نفس در سی*ن*ه حبس کرده، به جلو گام برداشت و دستش را به سمتِ دستگیرهی در دراز کرد.
دستگیره را میانِ انگشتانِ کشیدهاش حبس کرده و پلکش کوتاه پریده، تپشهای قلبش را سریع و محکم حس کرد، دستگیره را بینِ انگشتانش فشرد و سپس آرام و محتاط پایین کشیده، با فشردنِ لبانش روی هم و فرو بردنشان در دهان، در را در بیصداترین حالتِ ممکن باز کرد. پلکهایش را محکم بر هم نهاد و وقتی که از زورِ اضطراب بر هم فشرد، در را به سمتِ خود کشید و گردنش را کمی به سمتِ راست هدایت کرده، فاصلهی اندکی میانِ در و درگاه ایجاد کرد و نگاهش را درونِ راهروی روشن شده با نورِ سفیدِ لوسترهای کریستالی به گردش درآورد. نگهبانی را با یلدا مقابلِ درِ اتاقِ خسرو دیده، ابروانش بیشتر به هم نزدیک شدند و چهرهاش رنگِ شک به خود گرفت.
همان دم مرد تقهای به درِ اتاق زده و با دریافتِ اجازهی ورود از خسرو، در را باز و یلدا را رو به داخل که هدایت کرد، کوتاه سر به عقب چرخاند و از گوشهی چشم پشتِ سر را که نگریست، طلوع در لحظه عقب رفت و در را با سکوتِ کامل و احتیاطِ شدید بست. مرد که از نبودِ کسی در آن اطراف اطمینان حاصل کرد، درِ اتاق را با وارد شدنِ یلدا بست و همانجا مقابلِ در ایستاد.
یلدا که واردِ اتاق شده بود، با دیدنِ خسرویی که پشت به او ایستاده و دستانش پشتِ سرش به یکدیگر وصل بودند، با صدای بسته شدنِ محکمِ در چون بارِ اولِ ملاقاتشان، شانههایش بالا پریدند و نفس در سی*ن*هاش حبس ماند. خسرو که ورودِ او را متوجه شد، روی پاشنهی کفشهایش به عقب چرخیده، همزمان که نگاهش خیره به زمین بود، گامهایش را رو به جلو برداشت و خونسرد گفت:
- گفتم بیای اینجا که ببینی من حواسم به حق و حقوقِ همه هست و بنابراین...
گامهای جلو آمدهاش رو به عقب برداشت و یلدا که از این رفتارهای او سر درنمیآورد، چون جرئتِ برداشتنِ نقاب از روی صورتش را نداشت، به انعکاسِ گرمای نفسهای تندش به سمتِ صورتش رضایت داد و لرزشِ ریزِ مابینِ تنفسش را واضح فهمید. خسرو روی زانوانش خم شده، دستش را کنارش پایین برده و دستهی ساک را میانِ انگشتانش گرفت. یلدا شالِ مشکی و سفیدِ روی موهای مشکی و صافش را کمی آزاد کرد تا اضطرابش بیش از این تنفسش را مختل نکند. خسرو روی پاهایش صاف ایستاده، ساک به دست گامهایش را به سمتِ یلدا برداشت و با ایستادن مقابلش، ساک را به سمتش گرفت و ادامه داد:
- حقوقِ اولیه با مزایا؛ میتونی برای بعدا فرار کردن هم روش حساب کنی!
یلدا با لحنی مشکوک، بالاخره لب از لب گشود و گفت:
- فرار؟
خسرو تک خندهای کرده، سر تکان داد.
- همیشه هم حمله بهترین دفاع نیست؛ یه عقب نشینیِ ماهرانه میتونه سریعاً نجاتت بده، این خودش یه نوع استراتژیِ خاصه!
یلدا آبِ دهانش را محکم فرو فرستاد، دستش را بالا آورده، به آرامی و مردد ساک را از دستِ خسرو گرفت و مقابلِ خودش قرار داد. با دستِ آزادش زیپِ آن را کشیده، همین که درِ ساک باز شد چشمش به دسته اسکناسهای صاف و تا نخورده افتاده، چشمانش درشت شدند و سرش را بالا گرفت که خسرو با ابرو بالا انداختنی بارِ دیگر صدایش را به گوشِ او رساند:
- البته که این اولین دستمزدِ تو هستش و ما هنوز کارمون باهم تموم نشده، یه کارِ کوچیک رو باید انجام بدی.
نگاهِ متعجب و منتظرِ او را که دید، دستانش را درونِ جیبهای شلوارِ مشکیاش فرو برده، چشمانش را ریز کرد و به دقت برقِ نگاهِ او را زیر نظر گرفته، خونسردتر از پیش، ادامه داد:
- فعلا یه خبرِ کوچیک از کاوه میخوام که فقط زنده بودن یا نبودنش رو بهم ثابت کنه!