هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
با خروجِ تیرداد از اتاق، طلوع دمِ عمیقی را از راهِ بینی گرفت و بازدمش را از طریقِ دهانش با ساختنِ فاصلهای اندک میانِ لبانش خارج ساخت. عقب- عقب رفته، لبهی تخت جای گرفته و اسلحه را همراه با دستش روی پاهایش نهاد. کفِ دستِ راستش را روی تخت نهاده بدنش را به همان سمت قدری کج کرد و با سر چرخاندنش به سمتِ پنجره، آسمانِ صاف و حیاط را زیر نظر گرفت. در دو بخش از جسمش جدالی خونین و تنگاتنگ به پا بود که نمیتوانست احتمالِ بُرد را برای یکی از دو طرف پیش بینی کند. یک سو عقلش و سوی دیگر قلبی که با کنارِ تیرداد بودن آرامش میگرفت و همین هم او را گیج میکرد. لبش را از کنج به دندان گزید، نگاه از نگهبانی که در حیاط مدام حرکت میکرد، گرفت و چشمانش را پایین کشیده، به پشتِ دستِ نشسته بر تختش چشم دوخت. سرش را برای آزاد شدن از فکرِ تیرداد به طرفین تکان داده، مغزش را دعوت به آزادی از بندِ فکرِ او کرد و این بار ذهنش را به سمتِ طراوت سوق داد تا بیش از این در دوراهیِ عقل و قلب ماندن، مسیرش را نامشخص نسازد.
طراوتی که طلوع برای فرار از فکرِ تیرداد به اندیشیدن دربارهی او پناه برده بود، مقابلِ آیینه ایستاده، چشم به چهرهی بیآرایش و سادهی خودش دوخته بود. زبانی روی لبانِ قلوهایاش کشیده، دستانش را بالا آورد و یقهی هفتی شکلِ مانتوی نیمه بلند، قهوهای و اندامیِ تنش را مرتب کرد. هرچه به چهرهی خسته و سادهی خودش در شفافیتِ آیینه نگریست و حوصلهی خودش را با آن در یک ترازوی دو کفهای قرار داد، دید که وزنِ بیحوصلگیاش سنگینتر شده؛ از این رو، لبانش را روی هم فشرد و بیخیالِ آرایش که قابلیتِ نجاتِ چهرهاش از آن حالتِ بیروحی را داشت، دست دراز کرد و کشِ موی سبزِ تیره را از روی میز برداشته، دورِ مچش انداخت.
دستانش را بالا آورد و حینی که پس از گذر از چشمانِ درشت و خاکستریاش از همان آیینه به گندمِ خوابیده روی تخت مینگریست، موهای قهوهای و صافش را از جلوی سر جمع کرده، به عقب کشید و سعی کرد با محکم جمع کردنشان، تمامشان را در یک مشت اسیر کند که موفق هم شد. موهایش را از میانه در یک مشت محکم نگه داشت و با دستِ دیگرش که کشِ مو به دورش قرار داشت، این بار موها را گرفت و مشغولِ بستن شد. موهایش را پیچید و پیچید تا به شکلِ گرد درآورد و پس از بستنشان، چند تار با نهایتِ شیطنت از میانِ مابقی گریختند و کنارهی پیشانیاش افتادند. کلافه، پلکهایش را روی هم فشرد و نفسش را محکم فوت کرده، بیخیالِ جدال با آن چند تارِ موی سرکش شد و دستانش را پایین آورد.
به سطحِ میز نگریست و با خودش به کلنجار پرداخت. مردد، دستِ راستش را به سمتِ کرم پودرِ روی میز دراز کرده، با اینکه حال و حوصلهی آرایش کردن نداشت؛ اما برای پنهان کردنِ حال بدش حداقل اندکی کرم پودر یا پنکک لازم بود. لبانش را روی هم فشرد و کرم پودر را میانِ انگشتانش گرفته، بالا آورد و همین که قصد کرد به صورتش نزدیک کند، چشمانش را به روبهرو دوخت و این بار بر خلافِ تصویرِ کنونیاش، نقشی از طراوتِ گذشته مقابلش جای گرفت. با چشمانی درشت شده و ترسیده، آرام هینی کشید و به طراوتِ درونِ آیینه که همچون خودِ واقعیاش نگاهش میکرد و دقیقا کرم پودر به دست داشت، نگریست. طراوتِ منعکس شده در صفحهی شفافِ آیینه، پای چشمش کبود و گوشهی لبش زخمی بود. چشمانش را خون گرفته و تفاوتش با طراوتِ حاضر در این زمان، ترمیمِ زخمهایش بود. طراوت نفس زنان، تپشهای محکمِ قلبش را حس کرد و گامی رو به عقب برداشت؛ اما بلعکس تصورش، تصویرِ درونِ آیینه ذرهای تکان نخورد.
طراوت دستی که کرم پودر را با آن گرفته بود کمی نزدیک تر به خودش گرفته، جنبشهای سریعِ قفسهی سی*ن*هاش را حس کرد و آبِ دهانش را سخت فرو داد. طرواتِ نشسته در آیینه، یک دستش شکسته بود و اشک در چشمانِ خستهاش میجوشید. چشم گرداند، از پشتِ سرِ طراوتِ فرضیاش، مردی جلو آمد و او توانست واضح صوتِ فریاد مانندِ مرد که نامش را ادا میکرد، بشنود که ناخواسته لرزی اندک هم به جانِ خودش و هم به جانِ نیمه جانِ طراوتِ در آیینه افتاد. قلبش ترسیده خودش را به سی*ن*هاش میکوبید و پلکِ محکمی زده، لرزشِ دستانش را به وضوح حس کرد و طراوتِ مقابلش تکانی از فریادِ مرد خورده، کرم پودر از دستش پایین و روی میز افتاد که چرخشِ سرش با کوبیده شدنِ محکمِ پشتِ دستِ مرد به صورتش مصادف شد.
طراوت بغض کرده، چشمانش را اشک در بر گرفتند و پلکهایش را برای حذف شدنِ تصویر از آیینه، محکم روی هم نهاد و فشرد. کرم پودر را به سی*ن*هاش چسبانده، به وضوح تیز کشیدنِ قلبش را حس کرد و به سختی با خودش برای نشکستنِ بغضش به جدال پرداخت.
سرش را به طرفین تکان داد و پلک از هم گشوده، نمدار شدنِ مژههای بلندش را حس کرد و حینی که در گوشهایش صدای نالههای دردآلودِ خودش را میشنید و با اینکه پیشِ چشمانش و درونِ آیینه دیگر خبری از طراوتِ پیشین و خاطراتِ منحوسش نبود؛ اما گویی در گردیِ مردمکهایش میتوانست ادامهی ماجرا که کتک خوردنش حتی با وجودِ شکستگیِ دستش بود را هم ببیند، به سختی بغضش را فرو فرستاد و دمی دیگر پلکهایش را آرام روی هم نهاده، خروجِ قطره اشکی از میانِ مژههایش را حس کرد که روی گونهی برجستهاش نشسته، تا چانهاش سُر خورد.
یک قطره اشک کمی وجودش را سبک ساخت و صداها را در مغزش کمرنگ کرد. پلک از هم گشوده، دمِ عمیق و لرزانی از هوای اتاق گرفت و دستش را که بالا آورد، انگشتانش را محکم به ردِ اشک روی گونهاش کشید تا آن را زدود. بینیاش را بالا کشیده، برای خشک شدنِ اشک در چشمانش چندین بار به طورِ مداوم پلک زد و لبانش را که روی هم فشرد، به دهانش فرو برد.
همان دم درِ اتاق باز شده، دختری با لبخند روی لبانِ برجستهاش واردِ اتاق شد و خیره به نیمرخِ طراوت گفت:
- چرا نمیای صبحونهات رو بخوری؟
طراوت چشم از خودش در آیینه گرفته، سر به زیر انداخت و همانطور که کرم پودر را به جای اولش بازمیگرداند، با صدایی که گرفتگیاش کاملا مشخص بود، لب باز کرد و پاسخ داد:
- الان میام!
دختر که گرفتگیِ صدایش را فهمید، لبخند به مراتب از روی لبانش پر کشید و چهرهاش متعجب شده، قدمی رو به جلو برداشت. کنارِ طراوت ایستاده، دستش را روی شانهی او نهاد و حینی که با دستِ دیگرش چانهی او را میگرفت و سرش را بالا میآورد، نگران و متعجب پرسید:
- خوبی تو؟
طراوت چشم از زمین گرفته، چشمانِ خاکستری و براقش را بالا آورد و با متوقف شدن روی دیدگانِ قهوهای سوخته و کشیدهی دختر که با خطِ چشمِ مشکی و کشیده بیشتر نما داشتند، سری به نشانهی تایید تکان داد و آرام لب زد:
- بیا بریم!
سپس دستش را روی پهلوی دختر نهاد تا او را به سمتِ در هدایت کند. دختر به آرامی دستش را از چانهی او پایین انداخت و چون بیحوصلگیِ او را دید، سکوت را ترجیح داد. همراهِ یکدیگر از اتاق خارج شدند و مسیرشان را به سمتِ آشپزخانه که کنارِ اتاق و در سمتِ راستش قرار داشت تغییر دادند. با ورودشان به آشپزخانه، طراوت روی صندلیِ چوبی پشتِ میز غذاخوری در رأسِ آن نشسته، دختر هم کنارش جای گرفت.
دختر زبانی به روی لبانش کشید و خیره به طراوت که انگشتانش را به دورِ لیوانِ استوانهایِ شیر حلقه میکرد و با بالا آوردنش، آن را به لبانش نزدیک میساخت، دستش را به سمتِ سبدی که وسطِ میز قرار داشت و نان سنگک درونش بود، دراز و لب باز کرد:
- میری همون آموزشگاه برای تدریس؟ اون مرتیکه که موقع ازدواجتون جلوی کارت رو گرفت.
طراوت لیوان را به لبانش چسباند و جرعهای از شیر را نوشیده، یادآوریِ پارسا مغزش را بر هم ریخت و با اخمی کمرنگ روی صورتش جواب داد:
- آره، میرم همونجا؛ تو هم حواست رو به گندم بده نهال، باشه؟
نهال لبخندی زده، با تکان دادنِ سرش موهای صاف و خرمایی تیرهاش را به پشتِ سرش هدایت کرد و همانطور که قدری عسل را به نانش اضافه میکرد، در جوابِ طراوت گفت:
- اون رو که بسپار به من، نگرانش نباش! خاکسپاریش هم نرفتی؟
طراوت کلافه از سوالاتِ او که مدام پارسا را برایش تداعی میکردند، لقمهی کوچکی از پنیر گرفته، سرش را به نشانهی نفی بالا انداخت و با لحنِ محکمی گفت:
- خانوادهاش حواسشون هست، دیگه نیازی به من نیست؛ من فقط وسایلِ خونه رو آوردم اینجا و دیگه باهاشون کاری ندارم!
نهال سری به نشانهی تایید تکان داده، گازی کوچک به لقمهاش زد و شیرینیِ عسل را در دهانش مزه کرده، لبخندی زد و سپس با صاف کردنِ صدایش، همانطور که بخشِ اندکِ باقی مانده از لقمهاش را میجوید، گفت:
- بیخیال بابا، اون لیاقتت رو نداشت؛ تو کلی شانسِ بهتر داری!
طراوت پوزخندی زده، به صندلیاش تکیه داد و همزمان به نیمرخِ نهال چشم دوخته، لب باز کرد:
- من با این روانِ داغون که حتی دیگه از آرایش کردن هم خاطرهی خوبی ندارم و میترسم، چه شانسِ خوبی میتونم داشته باشم؟
نهال با شیطنت، لیوان شیر را به دست گرفته با بالا آوردنش، خیره به شیر درونِ آن، لبانش را رو به پایین کشید و با بالا انداختنِ شانهای، جواب داد:
- چه میدونم؛ بالاخره همسایههای خوب، اون هم توی واحدِ روبهرویی گیرِ شما میاد طراوت خانم، نه ما که!
طراوت با شنیدنِ این حرفِ او یک تای ابرویش بالا پرید و با درشت شدنِ چشمانش، تک خندهای متعجب کرده، حینی که لبخندِ پررنگِ نهال را به هنگامِ سر کشیدنِ شیر میدید، گفت:
- تو اومدی اینجا مراقبِ گندم باشی یا پسرِ مردم رو دید بزنی؟
نهال سرش را بالا گرفته، بلند و بیبهانه خندید که طراوت هم پس از چشم غرهی کوتاهی که نصیبش کرد، ناخودآگاه لرزشِ لبانش را به واسطهی فشارِ خنده حس کرده، آنها را روی هم فشرد و تنها به کششی یک طرفه و اندک از جانبشان بسنده کرد. نهال لقمهی دیگری از عسل را برای خود گرفته، طراوت نگاهی به میز انداخت و اشتهایش را با بیمیلی تاخت زد که کفِ دستانش را روی میز فشرد، لب به دندان گزید و به آرامی، با اندک فشاری به جسمش از جای برخاست. در عجیبترین حالتِ ممکن، درست در واحدِ روبهروییِ طراوت، آتش درِ یخچال را محکم بسته، ضعفِ معدهاش را ندید گرفت و یک گام رو به عقب برداشت. با گامی رو به عقب آمدنش، نفسش را کلافه و فوت مانند بیرون فرستاده، بدنش را چرخاند و هم گام شده با طراوت حتی از فاصلهای زیاد، به طرفِ اتاقی که سمتِ چپِ آشپزخانه بود، رفت. طراوتِ هماهنگ با آتش، واردِ اتاق شده و چون چشمش به گندمِ خوابیده افتاد که تنها گه گاهی انگشتانش را کوتاه و کم تکان میداد، پلکِ آرام و لبخندِ محوی زده، به سمتِ تختِ دو نفرهای که او رویش قرار داشت رفت.
نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت و به تخت که رسید، لبهی آن طوری محتاط و آرام نشست، که تخت تکانی نخورد و نفسِ آسودهی او را هم در پی داشت. به خاطرِ پردهای که کامل کشیده شده بود تا مانعی برای ورودِ نور به اتاق و بد خوابیِ گندم شود، اتاق کمی تاریک به نظر میرسید و همین بود که خوابِ گندم را هم عمیقتر میساخت. طراوت دمی با چشمانِ خاکستریاش و آن مردمکهای گشاد شده، اجزای چهرهی گندم را واکاوی کرد و لبخندِ محوش کمی رنگ گرفت. آرنجِ دستِ چپش روی رانِ پایش قرار داشت و او با سرِ انگشتانش به نوبت روی آن ضرب میگرفت و تمامِ تلاشش بر این بود که دست از تداعیِ گذشته برداشته، به آینده بازگردد؛ اما به همین راحتیها که نبود! جراحاتِ جسمیِ طراوت با گذرِ زمان درمان شدند و زخمهای روحیِ او شاید تا سالهای سال و چه بسا تا آخر عمر ترمیم نشوند!
لبانش را جمع کرد، پلکِ محکمی زده و چشم از چهرهی گندم که گرفت، به روتختیِ سفید نگریست و با کشیدنِ زبان بر روی لبانش و تر کردنِ آنها، همزمان که از روی تخت برمیخاست دستش را بالا برده و پشتِ انگشتِ اشارهاش را آرام و نرم به نوکِ بینیاش کشید. آبِ دهانش را فرو فرستاد و این بار بدنش را چرخانده، خودش را به انتهای تخت که رساند، شالِ نسکافهایاش را برداشت و روی موهای قهوهای روشنش پهن کرد. تارهای آزادِ موهایش با حرکتی آهسته و طنازانه کج شدند و با ملایمت گوشهی پیشانیِ گندمیاش که به سببِ کدر بودنِ اندکِ اتاق کمی تیره به نظر میرسید، پناه گرفتند. سر به سمتِ آیینه که سمتِ چپش قرار داشت کج و شال را روی سرش تنظیم و مرتب کرد.
سمتِ دیگر، آتش یقهی پیراهنِ چهارخانهی قرمز و سُرمهایِ تنش را صاف کرد، دستی به موهای مشکی و صافش کشید و همراه با پایین آمدنِ دستش، چند تار از آنها هم به سببِ سریعِ بودنِ حرکتش روی پیشانیِ روشنش جای گرفتند. دمِ عمیقی گرفته، دستانش را پایین برد و با حبس کردنِ لبهی انتهاییِ تیشرتِ سفیدی که زیرِ پیراهن به تن داشت، آن را با قدری پایین کشیدنش روی هیبتِ ورزیدهاش صاف کرد و به چشمانِ مشکیاش در شفافیتِ آیینه نگریست. لبانش را روی هم فشرده، دستِ راستش را با بالا آمدن، جلو برد و شیشهی مشکیِ ادکلنی که روی میز بود را برداشت. هماهنگ با او، طراوتی که این بار مقابلِ میزِ آرایش جای گرفته و بلعکسِ آتش از تصویرِ خودش در آیینه فراری بود، دستش را به سمتِ شیشهی کریستالی و بنفشِ ادکلن دراز کرد.
آتش با نگاه کردنِ مستقیم به چهرهی خودش و تهریشِ مشکی و مرتبش ادکلن را بالا آورد و رایحهی آن را دو طرفِ گردنش پخش کرد؛ اما طراوت نقطهی تضادی با او شده، مدام از نگاه کردن به چهرهی منعکس شدهی خودش در قابِ مستطیلیِ آیینه فرار میکرد و این هم به سببِ اتفاقِ چندی قبل برایش بود که این چنین از خودش هم واهمه داشت! طراوت عطر را به مچِ دستانش زده، شیشهی آن را دوباره به میز برگرداند و با چرخاندنِ بدنش، همزمان که دو گامِ بلند را رو به جلو برمیداشت، قدری روی زانوانش خم شده، دستش را پایین برد و بندِ نیمه بلندِ کیفِ مشکی و چرمش را از روی زمین برداشته، صاف ایستاد و به سمتِ درِ اتاق حرکت کرد.
آتش هم نفسِ عمیقش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت، چرخی کوتاه به بدنش داد و چشمش که به کیفِ مشکیِ گیتارش خورد، به سمتش سه گام را بلند برداشت و دستهی کیفِ تکیه زده به دیوار را برداشته، روی شانهاش انداخت و به سمتِ در حرکت کرد. همان دم طراوت کفشهای پاشنه بلند و سوزنیِ کرم رنگ و براق را که دمِ دست ترین بودند، برداشته و روی زمین انداخت. سر بلند کرده، نگاهی به ساعتِ گردِ چسبیده روی دیوار انداخته و همین یک نگاه برای عجلهای که به جانش افتاد، کافی بود. لبانش را روی هم فشرده، کفشها را به پا کرد و گامی که رو به جلو برداشت، دست دراز کرده، دستگیرهی نقرهای و سردِ در را میانِ انگشتانش گرفت و پایین کشید.
در را که باز و آن را به سوی خودش هدایت کرد، نهال که مشغولِ قرار دادنِ ظرفها درونِ سینک بود و سر به زیر افکنده، زیرلب و از بینِ لبانِ روی هم قرار گرفتهاش صوتی را آهنگ مانند خارج میکرد، نگاهش را بالا کشید و خروجِ سریعِ طراوت را از خانه نظارهگر شد. روی کاشیهای شیریِ آشپزخانه گام برداشت و سرمای نفوذ کرده به پاهای برهنهاش را بیمحل کرده، آرام میانِ درگاه جای گرفت.
همان لحظه طراوت که پاهایش درونِ فضای تنگِ کفشها فشرده میشدند و راه رفتنش را با اختلال مواجه میکردند، نفسش را محکم و کلافه فوت کرده، دستش را به دیوار گرفت و مقابلِ آسانسور ایستاد. دستِ آزادش را جلو برده و سرِ انگشتِ شستش را روی دکمهی آن فشرده، منتظر ماند. کمی گذشت؛ واکنشی از جانبِ آسانسور ندید و همین هم یک تای ابرویش را بالا پراند، نفس را در ریههایش سنگین حس کرد و لب به دندان گزیده، چندین و چند بارِ دیگر دکمه را فشرد که باز هم نتیجهای عایدش نشد.
پلکهایش را با حرصِ آشکاری روی هم نهاد و با کلافگی، تکیهی دستش را از دیوار گرفته، به سمتِ راه پلهها آرام و سخت قدم برداشت که همان دم آتش هم در را باز کرد و از خانه خارج شد. در همان لحظهی اول از خروجش، چشمش به طراوتی که قصد داشت پلهها را سریع رد کند و پایین برود، خورد و با دیدنِ او که با رد کردنِ هر یک پله، توقفی به اندازهی عبور از ده پله را به خرج میداد، کمی ابروانِ مشکی و پهنش را به هم نزدیک کرد.
دستش همچنان روی سرمای دستگیرهی نقرهایِ در قرار داشت و انگشتانش به آرامی، روی سطحِ آن برای جدا شدن سُر میخوردند. طراوت چهارمین پله را پشتِ سر گذاشت و فشارِ کفشها به پاهایش آزارش داده، چهرهاش جمع شد و «لعنت»ای به خرابیِ آسانسور فرستاد. آتش دستش را کامل عقب کشید و با چشمانی ریز شده، گامهایش را رو به جلو برداشت که طراوت هم از این مکثهای خود به ستوه آمده، دردِ پاهایش را بیمحل کرد و قصد کرد دو پله را با دو تا یکی کردن پایین رود که آتش هم خودش را به پلهها رسانده و طراوت طیِ یک بیحواسی، پاشنهی کفشش لبهی پلهها قرار گرفت و وزنش روی بخشِ جلو ماندهی پایش افتاده، پای دیگرش هم روی هوا مانده بود و همین که تنش رو به جلو خم و چشمانش درشت شدند، آتش یک پایش را روی پلهی بالا قرار داد و پای دیگرش روی همان پلهای که طراوت ایستاده بود، دستش را دراز کرد و در یک حرکت با گرفتنِ بازوی او میانِ انگشتانش، جسمِ طراوت را عقب کشید. طراوت با عقب کشیده شدنش، موهایی که جلو آمده و روی صورتش افتاده بودند را به عقب راند و با نفس زدنی نامحسوس به علاوهی قلبی که تند میکوبید، سرش را بالا گرفته، چشم به آتش دوخت.
چشمانِ مشکیِ آتش قفل شده در خاکسترِ دیدگانِ طراوت، پلکِ آرامی زد و کمی گرهی انگشتانش به دورِ بازوی او را ملایم ساخت. طراوت آبِ دهانی فرو داده، آتش که تازه توانسته بود ضربانهای سریعِ قلبش را حس کند، نفسِ عمیقی کشید و لب باز کرد:
- حالتون خوبه؟
طراوت لبانش را روی هم فشرد، چون هنوز حصارِ انگشتانِ آتش را به دورِ بازویش را حس میکرد، آهسته و با تردید کمی گردن کج کرد و سرش را رو به پایین گرفته، نگاهی به دستِ او انداخت. نگاهِ آتش هم همسو با طراوت پایین آمده، تیرِ چشمانش به مقصدِ دیدگانِ طراوت برخورد و نفسش را از راهِ بینی که آزاد ساخت، همزمان با پایین آوردنِ دستش گامی رو به عقب برداشت و طراوت لبخندِ محوی زد و با نگاهی گذرا به آتش، زیرلب گفت:
- ممنون!
آتش هم پاسخش را با لبخندی محو، همراه با تکان دادنِ سرش داد و طراوت به سمتِ دیگر چرخیده، این بار محتاطتر و آرامتر پایین رفت و نگاهِ آتش خیره به مسیری که او میپیمود، باقی ماند.
خروجِ آنها از ساختمان با چسبیدنِ بازوی برهنهی نهال به دیوار و به سببِ تیشرتِ زیتونی رنگی که به تن داشت و حس سرمای آن مصادف شد. نهال کنارِ چهارچوبِ پنجره از سمتِ راست ایستاده، لبانِ متوسطش را روی هم فشرد و به دهانش که فرو برد، تپشهای قلبش را محکم و سریع از بهرِ اضطراب حس کرد. دستش را بالا آورد و لبهی پردهی نازک و سفید را میانِ انگشتانِ اشاره و میانیاش گرفته، کمی آن را به جهتِ مخالف هدایت کرد. با قدری کنار رفتنِ پرده از کنارِ پنجره، نورِ خورشید از خود رخ نمایان کرد و به بخشی از پیشانی و چشمِ راستِ او تابیده، قهوهی نگاهش را کمی روشن و براق جلوه داد. نهال آبِ دهانش را فرو فرستاد و طراوت با گامهای بلندی که برمیداشت از میدانِ دیدش محو شده، این بار چشمش به آتش که پشتِ سرِ او میرفت و لبههای پیراهنش به واسطهی نسیمِ آرامی که میوزید رو به عقب هدایت شده، لبهی راستِ آن به دستِ راستش که کنارِ بدنش آویزان بود، میچسبید، برخورد کرد. با دیدنِ او استرسش بیشتر شد، نفس در سی*ن*ه حبس و تپشهای را قلبش را واضحتر حس کرده، پرده را کمی میانِ انگشتانش فشرد.
آتش دستِ چپش را از دستهی کیفِ گیتارش جدا کرده، حینی که نگاهش با آن فاصلهی کم شده میانِ پلکهایش ریز شده و خیرهی روبهرو بود، دستش را پایین و به سمتِ راست برده، با سرِ انگشتانش کمی پایینتر از ساعتِ بسته شده به مچش را کوتاه خاراند و دمی که گذشت، چون سنگینیِ نگاهی را به روی خود از فاصلهای نسبتاً دور حس کرد، در جایش متوقف شده، کمی ابروانش را به هم نزدیک تر ساخت؛ مردمکهایش را که پایین کشید و مشکوک شده بابتِ این احساس که از منشأ آن بیاطلاع بود، مکثی کرد و پس از آن با چرخ زدنی کوتاه در جایش، به سمتِ ساختمان برگشت و سرش را بالا گرفته، کمی رو به شانهی راست کج کرد و به دنبالِ منبعِ سنگینیای که حس میکرد، گشت. نهال که ایستادنِ او و نگاهِ کاشف و مشکوکش را دید، همین که مسیرِ چشمانِ آتش به سمتش چرخیدند پرده را رها کرد و به تندی خودش را عقب کشید.
او فکر میکرد که از زیرِ نگاهِ آتش فرار کرده؛ اما خبر نداشت که آتش با بازگشتِ پرده به جای اولش و عقب رفتنِ جسمِ نهال، مشکوک تر شده، تنها نیمی از چهرهی او را محو و گذرا دیده بود و گامی به سمتِ ساختمان برداشت. دستِ راستش را درونِ جیبِ شلوارِ کتان و سفیدش فرو برد، نفسش را کلافه بیرون فرستاد و با دستِ چپش میانِ موهای مشکیاش پنجه کشیده، تا گردنش پایین برد و سپس بارِ دیگر دستهی کیف را میانِ انگشتانش به اسارت گرفت. دوباره سرش را بالا آورده و چون این بار اثری از نهال ندید، سرش را همراه با بدنش کج کرد و راه رفتن را از سر گرفت.
در شهری که آتش و طراوت به مقصدِ خود میرفتند، کیوان هم بود که روی صندلیِ میلهای و زرد رنگِ ایستگاهِ اتوبوس جای گرفته، با کفشهای اسپرت و مشکیاش حینی که آرنجِ دستانش را روی پاهایش نهاده و قدری کمر خم کرده بود، روی میلههای پایین که بر روی جدول و جوی بنا شده بود، ضرب میگرفت. کیوان اخمی کمرنگ روی صورتش جای داشت و کمی پیشانیِ کوتاه و روشنش را خط میانداخت؛ از طرفی هم فاصلهی میانِ پلکهایش کم شده، سرش را به سمتِ چپ کج کرده و میانِ خیابانی که عبورِ ماشینها در آن زیاد شده بود، انتظارِ اتوبوس را میکشید. نفسِ عمیقی کشیده و با شنیدنِ آلارمی که پیام آمدن برایش را به اطلاعش میرساند، کمی جسمش را عقب کشیده، سرش را از حالتِ کج خارج کرد و دستِ چپش را عقب برده، از جیبِ شلوارِ جین و مشکیاش موبایلش را بیرون کشید.
با بیرون آوردنِ موبایل نگاهی به یک پیام از جانبِ شیدا انداخته، بارِ دیگر غُل زدنِ حرص را در وجودش احساس کرد و کلافگی شلاق به دست به جانِ مغزش افتاده، آن را محکوم به ضرباتی بیشمار کرد که کیوان هم اخمش پررنگ شده، موبایل را میانِ انگشتانش فشرد و نفسش را کلافه و با حرص، محکم به بیرون راند. زیرلب شیدا را موردِ لعن و نفرین قرار داده، رمزِ موبایل را که وارد کرد، پیام را پیشِ چشمانش گشود و متنِ آن را با کششِ چشمانش همزمان با هر کلمه جلو رفتن، خواند:
«زیاد حرص نخور داداش، یه روز ماشینت رو قرض دادی دیگه!»
کیوان لبانِ باریکش را روی هم فشرد، صفحهی موبایل را خاموش کرد و نفسش را داخلِ دهان و سمتِ لپِ راستش ذخیره ساخته، آن را باد کرد و خودش را برای منفجر نشدن از حرص، نگه داشت. میتوانست چهرهی پیروزمندانهی شیدا را در این لحظه کاملا تصور کند که عینک آفتابیاش را از روی چشمانش برداشته، با غرور فرمان را به دست گرفته و میانِ خیابان رانندگی میکرد و حتی سبقت هم میگرفت. موبایل را دوباره به جیبِ شلوارش بازگردانده، نفسِ جمع شدهاش را آزاد ساخت و چشم در حدقه چرخانده و زیرلب خطاب به شیدا گفت:
- این شوهرت انقدر کار میکنه کمرش نمیشکنه؟ کِی قراره برگرده خبرِ مرگش این شکنجه رو تموم کنه؟
دستش را بالا آورده و کفِ آن را به صورتِ داغ کردهاش که کشید، صوتِ حرکتِ اتوبوس که به گوشش خورد، دستش را به ضرب پایین آورد و طیِ یک حرکتِ آنی از جا برخاست. لبخندِ محوی روی لبانش جای گرفت و با متوقف شدنِ اتوبوس، ابتدا سر چرخانده، نگاهِ مشکیاش به جمعیتِ زیادی که چسبیده به هم ایستاده بودند از پشتِ شیشه، خورد. لبخندش به ناگاه پر کشید و آبِ دهانش را فرو داده، آرام از سه پلهی آهنی همزمان با بند کردنِ دستانش به نردههای میلهای و زرد بالا رفت تا واردِ اتوبوس شد.
با وارد شدنش، اتوبوس در همان لحظه شروع به حرکت کرد و کیوان چشم به اطراف چرخانده، جمعیتِ زیاد را که دید لبانش را جمع کرد و سوتی زد. به پهلو شده، از کنارِ مردِ مسنی که میلهی اتوبوس را برای ایستادنش گرفته بود، گذشت و گامی رو به جلو برداشت.
دمِ عمیقی گرفت، تای ابروی مشکیاش را بالا انداخت و کنارِ فردی ایستاد و دستش را که بالا برد، برخوردِ بازویش را با شانهی شخص حس کرده، سر به راست چرخاند و در دم چشمش به نیمرخِ ساحل خورد که خیره به شیشهی اتوبوس از پشتِ قامتِ مردِ جوانی مانده بود و گویی اصلا برخوردِ دستِ کیوان با شانهاش را حینِ بالا رفتن حس نکرده بود. کیوان این بار هردو ابرویش را بالا انداخت و انگشتانش را به دورِ میلهی بالایی و زردِ اتوبوس حلقه کرد و خود را حینِ حرکتِ آن نگه داشته، خطاب به ساحل لب باز کرد:
- بازم تو؟
ساحل با شنیدنِ حرفِ او تک ابرویش کوتاه و ناخودآگاه بالا پریده، چشمانش ریز شدند و سر کج کرده، همین که دیدگانِ عسلیاش روی چهرهی کیوان توقف کردند، او هم هردو ابروی بلندش را بالا انداخته، چشمانش درشت شدند و متعجب گفت:
- بازم تو؟
کیوان کمی سر رو به شانهی راستش کج کرد، نفسش را از راهِ بینی فراری داد و چشم ریز کرده، مردمک بینِ مردمکهای ساحل گرداند.
- انتظارِ این رو دیگه نداشتم!
ساحل لبانش را روی هم فشرده، چند بار پشتِ هم پلک زد و همزمان با توقفِ اتوبوس، سرش را اندکی بالا گرفته، با چشم غرهای که روانهی کیوان کرد گفت:
- جنگل و خونهی مردم بس نبود، باید توی اتوبوس هم باهات گیر بیفتم انگار!
کیوان لبانش را برای محو کردنِ طرحِ خنده جمع کرد و پاسخ داد:
- میدونم که از خدات هم هست؛ ولی نیازی به این همه مقاومت نیست!
ساحل متعجب شده از این همه اعتماد به نفسِ او که به خنده میافتاد، لبانش را از هم باز کرد تا جوابی به کیوان بدهد که همان دم زنی با عجله از انتهای اتوبوس جلو آمد و در دم شانهاش به شانهی ساحل برخورد کرده، نگاهِ او را به سمتِ خود برگرداند و ساحل را وادار کرد تا گامی به سمتِ کیوان برداشته، همزمان با رد شدنِ شانهی چپش از زیر بغلِ او، پشتِ سرش را به بازوی بالا رفتهی او بچسباند.
با گذرِ زن از کنارش، ساحل نفسش را با حرص از راهِ بینی خارج ساخت و اتوبوس که با خروجِ او دوباره حرکت کرد، دست به سی*ن*ه شده، سرش را چرخاند و به کیوان نگریست. این بار به جای پشتِ سرش، شقیقهاش به بازوی کیوان چسبیده، پلکِ آرامی زد و کیوان محوِ چشمانِ کشیده و عسلیِ او شد.
دقایق برای رد شدن، سرعتی آرامتر را برگزیده بودند و کیوان نفسش را در سی*ن*ه نگه داشته، تپشهای قلبش را بیوقفه و سریع احساس کرد. ساحل آبِ دهانش را فرو فرستاد و چشم از چشمانِ کیوان گرفته، به آرامی و مردد سمتِ بازوی او کشاند. قلبش کمی بیقرار شده، قصد کرد گامی به کنار بردارد که با نبودِ جا مواجه شد و با برداشتنِ یک گامِ دیگر به سوی کیوان، فاصلهشان به صفر رسید.
این بار نیمهی چپِ صورتش به بازوی کیوان چسبید و او هم ناخودآگاه لبانش به کششی یک طرفه افتادند و کیوان خیره به ساحل که با نگریستن به روبهرو، سعی داشت از نگاهِ خندانش فرار کند و این درحالی بود که خودش هم به خنده افتاده، مدام در تلاش بود با جمع کردنِ لبانش خود را کنترل کند، ماند. ساحل شانهاش کوتاه تکان خورد و چون نتوانست با تک خندهاش مقابله کند، زیرلب با خود گفت:
- بعد از کلبه و جنگل و کتابخونه، انگار این رو هم باید توی ذهنم ثبت کنی کسی که هنوز اسمت رو هم نفهمیدم!
پنجرهی اتاق باز بود و نورِ ماه که به داخل میتابید، قدری فضای آن را قابلِ دید میکرد. وزشِ بادِ شبانگاهی، پردهی حریر و سفید را به داخل هُل میداد و آن را وادار به عقب نشینی کرده، سرمای اندکِ خود را روانهی اتاق و پوستِ صورتِ دختری که روی تخت و به پهلوی چپ خوابیده، دستش را خم کرده و نیمهی چپِ صورتش را هم روی کفِ آن قرار داده، در عالمی معلق بینِ خواب و بیداری به سر میبرد، خورد. او چندین شب بود که خوابش به قدری سبک شده، تک صدایی حتی از جیرجیرکِ بیرون هم اگر میشنید، چون فردِ کابوس زدهای از خواب بیدار میشد. بنابراین با احساسِ سرما که پیراهنِ مخمل و سرخابیِ تنش را رد کرده و خود را به جسمش میرساند، لبهی پتوی فیلی رنگ را میانِ انگشتانش گرفته و تا روی شانهاش بالا کشید. به ظاهر خواب بود و در باطن هم نیمه هوشیار تلقی میشد؛ اما گوشهایش حتی به وقتِ خواب هم قوهی شنواییِ خود را تا حدِ زیادی داشتند که بتواند کاملا واضح، صوتِ برخوردِ کفشهایی را با کفِ چوبیِ اتاق بشنود.
آبِ دهانش را فرو فرستاد و نفسهایش ناخودآگاه سریع که شدند، بالا و پایین شدنِ بیامانِ قفسهی سی*ن*هاش را حس کرده، سعی کرد لرزشِ پلکهایش را کنترل کند تا فردی که صدای گام برداشتنهایش را در سکوتِ اتاق میشنید، پی به بیدار بودنش نبرد. کلِ تنش به عرق نشسته، سرمای بادی که میوزید و برخوردِ آن به عرقِ روی گردنِ باریکش که زیرِ نورِ ماهی که از پنجره راه یافته، براق شده بود، باعثِ لرزشِ نامحسوسِ جسمِ نحیفش شد. صوتِ گامهای فرد را که دورتر از مسیرِ تخت شنید، پلکِ راستش کمی لرزید، سُر خوردنِ قطرهی عرق از روی پیشانیاش به مقصدِ بالشِ سفیدِ زیرِ سرش را حس کرده، ضربانهای قلبش جوری وحشتناک شدند که آنها در دهانش احساس کرد.
گوشهی لبش را به دندان گزید و چون دیگر صدایی که ماحصلِ قدم برداشتن در فضای اتاق بود به گوشش نرسید، پی برد که فرد جایی در همان حوالی یا ایستاده و یا نشسته بود. نفسش در سی*ن*ه حبس شد، پلکش این بار به وضوح لرزید و چشمش باز شده، نگاهِ آبیاش که به خاطرِ نورِ کم، تیره و مردمکش گشاد شده بود، به روبهرو و پنجرهی بازی که پرده را همچنان؛ اما با شدتی کمتر از پیش به عقب میراند، خیره شد. به ناگه با سمعِ صوتِ شکستنِ جسمی از پشتِ سرش چشمش درشت شده، قلبش محکمتر از پیش کوبید و یک آن بدن روی تختِ تک نفرهاش کج کرده، سریع نیمخیز شد و صاف نشست.
مضطرب سر به سمتِ منبعِ صدا که در سمتِ راستش بود، چرخاند و با دیدنِ قامتِ مردی که نیمرُخَش در سایه فرو رفته و تاریک بود، کمی نوکِ ابرویش را رو به پایین هدایت و ردِ اخمی را روی صورتِ روشنش پدیدار کرد. در آشکارترین حالتِ ممکن، به نفس زدن افتاده و چون جنبشهای وحشتناکِ قفسهی سی*ن*هاش دستِ خودش نبود، دستانش را که روی تخت قرار داشتند مشت کرده و روتختیِ سفید را میانِ انگشتانش فشرد. این بار سرمای حرکتِ قطرهی عرق را روی تیغهی کمرش که رو به پایین میلغزید حس کرد و چشم از نیمرُخِ مرد ربوده، مسیرِ دیدش را پایین کشید و به تکههای شکستهی گلدانِ چینیِ محبوبش روی زمین رسید. سعی کرد تا اضطراب را از قلبش فرار دهد و لبانش را کوتاه روی هم فشرد؛ سپس دوباره نگاهش را بالا کشیده، باز هم نیمرُخِ غرق در تاریکی و سایهی مرد را نگریست. پلکِ لرزانی زده، با جدیتی که ارتعاشِ لحنش آن را زیرِ سوال میبرد، صدایش را کمی بلند کرد و لب از لب گشود:
- تو... کی هستی؟
مرد سرِ زیر افتادهاش را بالا گرفت، همان دم پای چپش را بالا برد و طیِ یک حرکتِ کوتاه، پایین آورد و کفِ پوتینِ مشکی و ساق بلندش را روی تکهی شکستهای از گلدان قرار داده، حینِ فشردنش دست به سی*ن*ه شد و چون صوتِ آزار دهندهی کشیده شدنِ بخشِ شکستهی گلدان با زمین، صورتِ دختر را جمع میکرد؛ اما ذرهای از خونسردیِ مرد نمیکاست، سر چرخاند و این بار تمام رُخش را به نگاهِ دختر هدیه کرد. چشمِ دختر درشت شده، شوکه به اویی که همان نیمهی صورتش در تاریکی قرار داشت و نیمهی دیگر با اندک نوری رنگ گرفته بود، نگریست. آبِ جمع شده در دهانش را این بار محکمتر از دفعهی قبل فرو فرستاد، جوری که حرکتِ سیبکِ گلویش را پیشِ نگاهِ آبی و تیزِ مرد، به نمایش گذاشت. قلبش در سی*ن*ه فرو ریخت و کمی خودش را نامحسوس روی تخت عقب کشید و لب زد:
- هنری!
هنری دست از فشردنِ تکهی شکستهی گلدان کفِ پوتینش برداشته، نگاهش را مستقیم به صورتِ ترسیده و شوکهی دختری که در اصل همان گریس بود، دوخت. ترسِ او را به وضوح حس کرد و چهرهاش با همان خونسردیِ سابق باقی مانده، گامی رو به جلو برداشت که فرو رفتنِ بخشِ دیگری از چهرهاش در سایه را هم رقم زد.
گریس فاصلهی اندکی را بینِ لبانش ایجاد کرد و متعجب از راه رفتنِ بدونِ مشکلِ هنری، روتختی را بیشتر در مشتش فشرده، به هنریای که قدم به قدم بیشتر نزدیکش میشد، نگریست و سعی کرد ترسش را پنهان کند؛ اما هنری تنها کسی بود که گریس مقابلش ضعفی وافر داشت، هرقدر هم که خودش را قوی جلوه میداد و از زیرِ ضعفش شانه خالی میکرد.
هنری کمی گردنش را رو به پایین خم کرد و خیره شده به نوکِ پوتینهایش و رو به جلو رفتنی که صدای گام برداشتنهایش را در گوشهای گریس پخش میکرد، پلکِ آرامی زد؛ از پایینِ تخت گذشت و این بار خودش را به سمتِ چپِ تخت رساند و پشت به پنجره ایستاد. چهرهاش این بار پیشِ یک چشمِ گریس با آن پلکی که میپرید، کامل آشکار شد و صدای لرزانِ او را شنید:
- تو... تو اینجا رو از کجا پیدا کردی هنری؟
هنری نفسِ عمیقی کشید و تک خندهای کرد، گامِ دیگری رو به جلو برداشت که کمرِ گریس بیشتر به تاجِ تخت چسبید و نگاهِ دو- دو زنش همچنان خیره به سرِ زیر افتادهی هنری بود. قلبش چنان در سی*ن*ه میکوبید که گویی مخلوطی از هیجان، عشق و اضطراب را در خود جای داده بود. هنری زانوانش را به کنارهی تخت چسباند و سرش را بالا گرفته، چشم به چهرهی براق شدهی گریس دوخت و لب باز کرد:
- شاید خبر نداری که بیخبری آدم رو به چه کارهایی وادار میکنه!
کمی چشم ریز کرد، ابروانِ باریک و مشکیاش را تا حدی به هم نزدیک ساخت و صدای بم و رسایی که داشت را با لحنی خونسرد؛ اما جدی به گوشِ گریسی که لب به دندان میگزید و از درون درحالِ متلاشی شدن بود، رساند:
- بیخبری هم نه یه بیخبریِ ساده؛ بیخبریِ من از صدف! فکر کنم منظورِ من رو متوجه میشی عزیزم، مگه نه؟
گریس دستِ راستش را از روتختی بالا آورد و روی گلوی خشک شدهاش کشید. انگشتانش که مِن بابِ حضورِ قطراتِ عرق نم گرفتند، بینیاش را با وجودِ خالی بودن بالا کشید و هنری دستانش را از هم باز کرده، نگاهش را قدری پایین کشید و کمر خم کرده، دستانش را روی لبهی تخت نهاد.
- چرا داری با وجودِ اینکه من هنوز بهت مدیونم، خودت رو باهام دشمن میکنی؟
گریس ناخودآگاه پوزخندی زد و گلویش را اندکی با سرِ انگشتِ شستش نوازش کرد و لبانِ خشکیدهاش را با زبان تر کرده، لب زد:
- تو کِی به خاطرِ یه دختر این دیوونهای شدی که الان هستی؟
هنری تک خندهای کرده، سر به سمتِ گریس کج کرده و با گرفتنِ تکیهی دستش از تخت، کمر صاف کرده، کمی سرش را رو به شانهی چپش کج کرد و گفت:
- این دیوونگی رو تو برای خودت میخواستی و چون بهش نرسیدی، مسخره میکنی؟
گریس نفس زد، تای ابرویش کوتاه و کم لرزید و قلبش در سی*ن*ه فشرده شده، دمی لبانش را محکم روی هم فشرد و چانه جمع کرد. ناخواسته اشک مقابلِ چشمش پرده افکند و دیدش به هنری تار شده، چند بار پلک زد و کوتاه خندید؛ سپس دستش را بالا آورد و سرِ چهار انگشتش را به گونهی برجستهاش کشیده، سقوطِ اشک و واضح شدنِ مسیرِ دیدش را حس کرد و خونسرد؛ اما مغموم پاسخ داد:
- شاید مشکل از تو هستش که دیوونگیت به قدری قشنگه که برام حسرت شده!
هنری لبخندی یک طرفه بر چهره نشاند و ابروانش را بالا انداخت. گریس آبِ دهانش فرو داد و نفسِ عمیقی کشیده، بازدمِ آن را لرزان بیرون فرستاد و ادامه داد:
- اما این حسِ تو برای دختری که ذرهای بهت اهمیت نمیده، خیلی زیاده؛ من نمیخوام الکی تلفش کنی!
لبانِ باریکِ هنری از دو سو کشیده شدند و این بار دندان نما و کوتاه خندیده، چشمانش را پایین کشید و با قدری کج کردنِ جسمش لبهی تخت و با فاصلهی کمی از گریس نشست. دستانش را از آرنج روی زانوانش قرار داده، پلکی زد و با کمی نزدیک کردنِ ابروانش به هم، لبخندش را حفظ کرد و چشم به نیمهی سوختهی چهرهی گریس که دوخت، لب باز کرد:
- ولی این رو هم در نظر داشته باش که من بدونِ صدف زنده نمیمونم که بخوام دیوونگیم رو برای تو خرج کنم.
چانهی گریس کوتاه لرزید و پلکِ محکمی زده، بغضش را با فرو دادنِ آبِ دهانش پایین فرستاد و چون شکستنِ هزار باره را از درون به جان خرید، به هنری که منتظر نگاه و یقهی کاپشنِ سُرمهای تنش را درست میکرد نگریست و جدی و آرام گفت:
- زنده میمونی؛ اما قطعا من رو زنده نمیذاری!
هنری فاصلهی ابروانش را از هم بیشتر کرد و لبخندی محو روی صورتش جای داد. دستِ چپش را بالا آورده، جلو برد و با رساندنش به صورتِ گریس، تارِ موهای افتاده کنارِ شقیقهی راستِ او را میانِ انگشتانِ اشاره و میانیاش طبقِ عادت گرفته، با ملایمت به عقب هدایت کرد و پشتِ گوشش پناه داد. گریس آبِ دهانش را فرو داد و هنری کفِ دستش را به گونهی نمدارِ او چسبانده، نگاهِ ملایمش را تقدیمش کرد.
سرِ انگشتِ شستش را با آرامش روی برجستگیِ استخوانِ گونهی او به حرکت درآورد و تپشِ قلبِ گریس با این حرکتش بالا رفته، لب به دندان گزید و خودش را ناخودآگاه با کنار زدنِ پتو رو به جلو کشیده، دستانش را دورِ گردنِ هنری حلقه کرد و با تمامِ دلتنگی و ضعفش، چانه روی شانهی او نهاده، پلک روی هم قرار داد و عطرِ تلخِ او را نفس کشید.
همزمان قرار گرفتنِ دستِ چپِ هنری را روی کمرِ باریکش حس کرده، سر کج کرد و با چشم باز کردنش، نوکِ بینیاش را به گردنِ او که چسباند بارِ دیگر رایحهی عطرش را به ریههایش راه داد و حصارِ دستانش را محکمتر کرده، پلک بر هم فشرد. دستِ هنری را بالا آمده تا روی سرش حس کرده، نوازشِ موهای روشن و نیمه بلندش با انگشتانِ او را پذیرفت و هنری نامحسوس دستِ راستش را به جیبِ کاپشنش رسانده، چاقوی ضامندار و نقرهای که زیرِ نورِ ماه براق شده بود را بیرون آورده و تیغهی چاقو را با یک حرکتِ نیم دایره شکل نمایان ساخته، صوتِ تیک مانندِ آن را به گوشِ گریس رساند. گریس پلک از هم گشود و هنری در دم نوکِ چاقو را به پهلوی او چسبانده، نگاهِ گریس را با شوک رنگ آمیزی کرد و پیش از مهلت دادن به او برای فرار، حینی که چاقو را فشار میداد، دمِ گوشش لب زد:
- خودت این رو خواستی گریس!
فرو رفتنِ چاقو در پهلویش، فریادِ دردآلودش را آزاد ساخته، در لحظه همراه با رعد و برقی که اتاق را روشن و خاموش کرد، پلک از هم گشود و یک آن روی تخت نفس زنان نیم خیز شد. لبانِ خشکش را به هم چسباند و آبِ دهانش را فرو داده، تپشِ قلبش را در دهان حس و کلِ وجودش سرمای عرق را لمس میکرد. سر به چپ و راست چرخانده، موهایش را چسبیده به پیشانیِ خیسش حس کرد و چون اثری از هنری ندید، قصد کرد نفسی آسوده کشیده، به بالا و پایین شدنهای پُر سرعتِ قفسهی سی*ن*هاش خاتمه دهد؛ اما همین که چشمش به بخشِ نیمه زیادی از موهایش که نشسته بر بالشِ کنارش بودند، خورد، نگاهش مات ماند. ضربانِ قلبش کند، نبضِ شقیقهاش تند شد و پلکش در لحظه پرید.
مضطرب و با نگاهی شوکه، سر چرخانده و به پنجرهی بازِ اتاق که پرده را مطابقِ کابوسش به داخل هدایت میکرد نگریست. دستش را بالا آورده، به موهایش از پشتِ سر کشید و چون کوتاه شدنشان را تا حدی حس کرده بود، لبانش از هم فاصله گرفتند و ضربانِ قلبش دوباره تند شد. رعد و برقِ دیگری زده، به تندی پتو را از روی جسمش کنار زد و با آویزان کردنِ پاهایش سریع کفِ پاهای برهنهاش را روی سطحِ چوبی و سردِ اتاق نهاده، این بار صدای کوبشهای تند و سریعِ قطراتِ باران به زمین را شنیده، به سرعت سمتِ پنجره گام برداشت و پرده را که میانِ انگشتانش گرفت، کنار زد و خودش در چهارچوبِ آن جای گرفت.
نیمی از جسمش را رو به بیرون گرفته، با نگاهش اطراف کند و کاو کرد و نشستنِ قطرههای باران را یکی پس از دیگری روی صورت و موهایش حس کرده، با دستانش لبهی پایینیِ پنجره را فشرد. موهایش به سببِ حرکتِ باد به سمتی کج میشدند و او در لحظه چشمش به مردی با قامتِ بلند و هیبتی ورزیده که فاصلهاش با کلبه تا حدی زیاد شده بود، خورد. نفس زده، صدایش را بالا برد و با چشمی که درشت شده بود، فریاد زد:
- تو کی هستی؟
مرد که شنید، کمی در جایش متوقف شد؛ مکث کرد اما بعد بیتوجه، لبهی کلاهِ مشکیاش را میانِ انگشتانِ شست و اشارهی پوشیده از دستکشِ چرم و مشکی گرفته، با زیر انداختنِ سرش آن را هم قدری پایین کشید و راهش را از سر گرفت.
یک کابوس، یک گریس و یک مردِ ناشناس که در آن تاریکیِ شب اولین ورودش را اعلام کرد؛ مردی که برای کامل کردنِ پازلِ خشاب پای خود را به کمکِ دیدارِ غیرمستقیمش با گریس به داستان باز کرده و با خشابِ پُر، آمادهی شلیک بود!
هنریای که در کابوسِ گریس بود، درونِ اتاقِ صدف پشت به تخت و رو به پنجره ایستاده، دستانش را پشتِ سرش به هم وصل کرده بود و با اخمی کمرنگ بر روی چهره، حینی که بیشتر وزنش را روی پای سالمش میانداخت، با نگاهی تیز بیرون را مینگریست. رقصِ شاخههای درختان با حرکتِ باد میانِ گردیِ مردمکهای گشاد شدهاش پدید آمده، نفسِ عمیقی کشید و این بار عطرِ صدف در اتاق نبود که ریههایش را پُر کند و همین از او فردی بیقرار را ساخته بود که اجزای درونیاش را رو به انفجار حس میکرد. پلک زد، قطراتِ درشتِ باران که روی شیشه نشسته و سپس با سُر خوردن رو به پایین ردی خطی شکل را از خود به جا میگذاشتند به شفافیتِ سطحِ شیشه گویی چنگ انداخته، برای او شبیهِ نگرانیای بود که پنجههایش را روی سطحِ صافِ قلبش کشیده و از خط انداختن به آن لذت میبرد. آرام پلک زد و لبانش را روی هم فشرده، به صوتِ برخوردِ مهرههای آزاد شده از گردنبندِ آسمان که گویی با رعد و برق پاره شده بود، گوش سپرد و ضربانهای همیشه آرامِ قلبش این بار تند شده بودند.
طرحِ چهرهاش ردی از خونسردی، نگرانی و جدیت را باهم داشت که ضعفی اندک هم از چشمانِ آبیاش هویدا بود. چشم از روبهرو و منظرهی شب پیشِ چشمانش گرفته، همزمان که نفسش را از راهِ بینی بیرون میفرستاد، بدنش را همراه با سری که کج کرده رو به پایین گرفته بود، چرخاند. دستانش را از هم باز و کنارِ بدنش که آویزان کرد، به سمتِ تخت چرخید. دستِ راستش را بالا آورده، آن را به پشتِ گردنِ داغ کردهاش کشید و آبِ دهانش را فرو فرستاده، صدای ظریف و آرامی در سرش پیچید و پلکِ محکمی بر هم نهاد. هنری حتی آرامشِ شبِ قبل را هم نداشت؛ ذهنش تماماً پیشِ صدف جا مانده، بیخبری از حالِ اویی که میدانست پیشِ چه کسی است؛ اما نمیدانست کجا، روانش را بر هم ریخته، نمیتوانست قلبش را آرام کند.
نگرانیِ هنری فقط یک چیز بود و آن هم تکرار تاریخ! از اینکه این چرخشِ روزگار، چنان بچرخد که این بار به جای هنریِ چندین سالِ پیش، صدف جایگزینش شود و اتفاقاتِ افتاده برای خودش، تداعی شوند! صوتِ چند تقهی کوتاه که به در زده شد به گوشهای هنری رسید و او نگاهش را بالا کشیده، چون فکر میکرد فردی که پشتِ در ایستاده لاراست، لبانش را همراه با پلکهایش روی هم فشرده، نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت و با گفتنِ «بیا تو»ای آرام و کوتاه، بارِ دیگر روی پاشنهی کفشهای مشکیاش به سمتِ پنجره چرخید. دورِ خودش چرخیدن در این چند شب تنها کارش و این سردرگمی به شدت مایهی آزارش شده بود!
صدای ریزی از پایین کشیده شدنِ دستگیرهی نقرهایِ در به گوش رسید و شاید تنها چند ثانیهی کوتاه زمان به طول انجامید تا در رو به داخل کشیده شد و به جای لارا در تصورِ هنری، این سام بود که گردنش جلوتر از بدنش داخل رفته و سپس با نگریستن به هنری که این بار دست به سی*ن*ه پشتِ پنجره ایستاده بود و بارانِ بیرون را نظاره میکرد و اخم روی چهرهاش هنوز نما داشت، هردو ابروایش را بالا انداخت و با زدنِ پلکِ آرامی، حینی که ماگِ مشکی و پُر شده از قهوهی داغ را در دستِ دیگرش داشت، گامِ اول را رو به داخل برداشت. هنری بیآنکه تغییری به حالتِ چهرهاش دهد، مژههای کوتاه و مشکیاش را روی هم نهاده و گوشهایش را به انتظار برای شنیدنِ صدایی از جانبِ او که تازه یک قدم را داخل آمده بود، دعوت کرد.
سام با دیدنِ این وضعیتِ چند شبهی او، لبانش را روی هم فشرد و به دهان که فرو برد، به اندازهی سه گامِ کوتاه را جلو رفت و دری که کنارش قرار داشت و باز بود را با عقب بردنِ پای راستش و چسباندنِ نوکِ کتانیِ سبز تیرهاش به لبهی در از انتها، نیرویی اندک را خرج کرد، در را رو به عقب هُل داد و با صوتِ کمی آن را پشتِ سرش بست. هنری گوش سپرده به صدای برخوردِ قطراتِ باران با زمین و شیشهی مقابلش، مابینِ صوتِ جدالِ شاخههای درختان با یکدیگر و رعد و برقی که ثانیهای تاریکیِ اتاق را به روشنایی فراخواند، همانطور چشم بسته خطاب به لارای فرضیای که فکر میکرد پشتِ سرش ایستاده، لب باز کرد:
- لارا گفته بودم که میخوام تنها باشم!
سام با شنیدنِ این حرفِ او، خیره شده به جسمِ هنری که دردِ کمی را از طرفِ پای تیر خوردهاش حس میکرد و همین هم بانیِ فشرده شدنِ پلکهای بستهاش روی هم میشد، لبخندی محو را روی صورتش نشاند و آرام پلک بست. تک خندهای کرده، صدایش باعث شد تا هنری همزمان با بالا انداختنِ یک تای ابرویش، پلک از هم گشوده و با کج کردنِ سرش از سمتِ چپ، نیمهی راستِ چهرهاش را پذیرای نورِ ماهی کند که از پنجره به داخل آمد و نیمهی چپ با تاریکیِ اندکِ اتاق رنگ گرفت. سام سرش را با خندهی کمرنگی زیر انداخته، پیشِ چشمانِ آبیِ هنری و مردمکهای گشاد شدهاش بدنش را چرخاند و با چند گامِ بلند، خودش را به میزِ آرایشی که در سمتِ راستش قرار داشت، رساند.
نفسِ عمیقی کشیده، حینی که ماگ را روی میز قرار میداد، سرش را بلند کرد. به هنری نگریست و سپس به شوخی لب گشود:
- ولی من با لارا تبانی نکردم که اینجام رئیس، باور کن به من نگفته بودی میخوای تنها باشی!
ابروانش را بالا انداخت و کمی چانهاش را عقب برده، لبانِ باریکش را روی هم قرار داد و همزمان که چشمکی را روانهی هنری میکرد،«هوم»ای کشیده، تو گلویی و پرسشی را هم ادا کرد. هنری با دیدنِ این حرکتِ او همان تای ابروی بالا رفتهاش ناخودآگاه تیک مانند بالاتر رفت و لبانش را از سمتِ راست که کشیده شدند، با شکلگیریِ طرحِ لبخندی یک طرفه روی صورتش گفت:
- چی میخوای بگی؟
سام خندید و هنری خونسرد کمی جسمش را هم مسیرِ سرش کج کرده، این بار پهلویش مقابلِ پنجره قرار گرفت و سام با نهادنِ کفِ دستش روی سرمای میز و کنارِ ماگ، گامی رو به عقب برداشت و یک ضرب روی صندلیِ مقابلِ آن با پایههای بلند که فرود آمد، پا روی پا انداخت و دیدگانِ عسلیاش را قفلِ نگاهِ هنری کرد. خیره به چشمانِ اویی که عجیب و منتظر نگاهش میکرد، همانطور با سرِ انگشتِ اشارهاش مشغول ترسیم خطوط فرضی و نامرئی روی سطحِ میز شده، گفت:
- اومدم یکم باهات اختلاط کنم رئیس؛ اصلا اومدم از لاکِ خودت تورو بیرون بکشم و بعد از ریاست، یکم هم رفاقت بهت یاد بدم!
هنری که این حرفِ او را شنید، تک خندهای کرده، سرش را چرخاند و شیشهی باران گرفتهای که نمای غم داشت و گویی قطراتِ اشکش را مِن بابِ گریه بر سطحِ خود روان میساخت، زیر نظر گرفت. زیرِ نورِ ماه و نیمرخی که مقابلِ سام قرار گرفته بود، کمی آبیِ چشمانش روشن شده و بارِ دیگر صدای سام که با تکیه سپردن به صندلی دست به سی*ن*ه میشد را شنید:
- خوبه وقتی که از طرفِ عشق درک نمیشی، حداقل بتونی به یه نفر تکیه کنی که شکل خودته!
هنری سر به سمتش چرخاند و با نگاهش اجزای چهرهی او که تای ابروی قهوهای رنگش را روانهی پیشانیِ گندمیاش میکرد، واکاوی کرده، سپس آرام و خنثی پاسخ داد:
- من به تکیهگاه نیاز ندارم!
ابروانِ سام اندکی به هم نزدیک شدند و خطوط کمرنگی پیشانیاش را طرحدار کرده، کمی در جایش جابهجا شد و سپس اندکی که صاف نشست، موهای صاف و قهوهای روشنش روی پیشانی و همان چند خطِ نشسته بر رویش سقوط کردند و او لب زد:
- چرا؟
هنری نیشخندی را تحویلش داد و نفسِ عمیقی کشیده، این بار صوتِ غم گرفتهی پسربچهای در گوشهایش زنگ زد و او مغزش را تحتِ فشار حس کرده، کمی ابروانش بیشتر به هم نزدیک شدند و پلک روی هم فشرد.
- تا حالا شنیدی یه پدر فقط برای اینکه نقطه ضعف از خودش به رقیبهاش نشون نده، چندین سال در برابرِ دزدیده و شکنجه شدنِ پسرش سکوت کنه و حتی یه قدم برای نجات دادنش برنداره؟
ابروانِ سام بیشتر به هم نزدیک شدند و گرهای کور میانش افتاد که با افتادنِ ردِ اخمِ پررنگی روی صورتش از جایش برخاست و چون نمیدانست حرفِ هنری دقیقا چیست، گامی به سمتش برداشت و با لحنی مشکوک گفت:
- یعنی چی؟
با تعجب، تک خندهای کرد و شانههایش را اندک و کوتاه بالا انداخته، ادامه داد:
- مگه همچین پدری هم وجود داره؟
هنری مژههایش را روی هم فشرد و ذهنش پر کشیده به سمتِ گذشتهی شومی که از سر گذرانده بود، دستِ راستش را آزاد ساخت و با سرِ انگشتانِ شست و اشارهاش مشغولِ ماساژ دادنِ چشمانش شده، دنبالهی گذشته را گرفت:
- میدونی من چرا انقدر از عطرِ تند متنفر و بیزارم؟
سام آبِ دهانش را فرو فرستاده، هنری دستش را پایین آورد و با فاصله انداختن میانِ پلکهایش، حینی که سری به نشانهی نفی تکان دادنِ سام که دست در جیب میشد را به تماشا مینشست، با حفظِ تحکمِ لحنش ادامه داد:
- اون آدم که من رو دزدید عطرش تند بود!
هردو ابروی سام بالا پریدند و هنری زبانی روی لبانش کشیده، چشمانِ درشت شدهی او را نظاره کرده، دنبالهی حرفش را گرفت:
- دقت کردی من چرا از یه گرامافون استفاده میکنم؟ میدونم که توی اتاقم چشمت بهش افتاده.
سام گامِ دیگری به سمتش برداشت و چون هضمِ اینکه این مردِ پیشِ رویش از روانی به هم ریخته تنها به خاطرِ حفظِ اقتدارِ پدرش برخوردار است، یک دستش را از جیبِ شلوارِ جین و خاکستریاش بیرون کشیده و با مرتب کردنِ پیراهنِ نیلیاش که دو طرفش باز و روی تیشرتِ سفیدش بود، لب باز کرد:
- از همون اول برام سوال بود.
هنری اندکی سرش را رو به شانهی راستش کج کرده و پاسخ داد:
- چون توی تمامِ روزهایی که تنهایی توی یه اتاقِ تاریک و نمور حبس بودم، فقط یه سرگرمی برام گذاشت که اون هم گرامافون بود!
سام شوکهتر شد و هنری با برگشتنش به سمتِ پنجره و دست به سی*ن*ه شدنش، بارِ دیگر چهرهاش را خنثی ساخته و این بار حرفهای دیگرش را هم ضمیمهی مابقی کرد:
- از ده سالگی توسطِ رقیبِ کاریِ پدرم دزدیده شدم تا هجده سالگی، معادلِ هشت سالِ تمام! پدرم تمامِ اون روزها برای اینکه نشون بده هیچ نقطه ضعفی نداره، حتی به التماسهای مادر و خواهرم هم برای نجات دادنم توجه نکرد و من مونده بودم با شکنجههای هرروزهای که هنوز هم گاهی جای دردهاش رو حس میکنم.
مکثِ کوتاهی کرد، پلکِ آرامی زد و کمی برای تسلط یافتن بر خودش، دستانش را محکمتر درهم پیچید و گفت:
- هشت سال گذشت تا زمانی که پدرِ گریس به عنوانِ نفوذی کارش رو تموم کرد و پلیسها رو فرستاد سراغش که از بدِ قصه اون فرار کرد و چند وقتِ بعد از سرِ انتقام نیمهی راستِ صورتِ گریس رو با اسید سوزوند!
سوی دیگر در این شب، شهر پذیرای کیوان بود که مقابلِ پنجرهی فضای اتاق همچون هنری دست به سی*ن*ه ایستاده، سرمای بادی که میوزید و پردهی مشکی و نازک را رو به داخل میکشید، چسبیده به پوستِ گندمیِ صورتش احساس کرده و نفسِ عمیقی کشید که بوی خاکِ نم گرفته در بینیاش پیچید. نگاهِ مشکی و ریز شدهاش به ساختمانهای بلند بالایی بود که هرکدام در تاریکیِ شب، چند خانه با چراغهای روشن را در خود داشتند افتاد و اصواتی همچون صدای برخوردِ دانههای باران با زمین و حرکتِ ماشینها در خیابان، چه سریع و چه آرام به گوشهایش میرسیدند. کیوان پشت به مردی که روی صندلیِ مشکی و چرخدار با تکیهگاهِ بلند نشسته، ابروانِ پر پشتش قدری به هم نزدیک و چشمانش را ریز کرده، مشغولِ حرکت دادنِ سرِ انگشتِ اشارهاش روی تاچ پدِ لپ تاپ بود، ایستاده بود.
مرد زبانی روی لبانِ باریکش کشیده و دستش را خیره به تصویر زمینهی آبیِ لپ تاپ که نورِ خود را به صورتش ساطع میکرد، به کناری کشیده و آرام روی سطحِ میزِ کرمی و چوبی به حرکت درآورد و روی سرمای آن به دنبالِ جسمِ مورد نظرش گشت. چون بینِ گشتنهایش جسم را لمس نکرد، کمی سرش را کج کرد و نگاه از مانیتورِ لپ تاپ گرفته، مردمکهای گشاد شدهاش را روی میز به حرکت درآورد و این بار با دیدنِ فلشِ نقرهای که کمی آن سو تر، گوشهی میز قرار داشت، کوتاه نچ و دستش را به سمتش دراز کرد. فلش را با انگشتانِ شست و اشارهاش گرفت، دستش را روی سطحِ میز به کناری کشید و سپس فلش را به لپ تاپ متصل کرد.
پلک زده و چون کیوان اندکی سر کج کرد، نیمرُخش مقابلِ او قرار گرفت و مرد آبِ دهانش را فرو فرستاد. مرد واردِ پوشهی مربوط به فلش شده، چشمش به یک ویدیو در آن برخورد کرد و با حرکتِ سرِ انگشتِ اشارهاش روی تاچ پد، ویدیو را باز کرد و آرنجِ دستِ چپش را روی میز انداخته، چانهاش را روی پشتِ چهار انگشتش قرار داد. ویدیو شروع به پخش کرد و ابتدا درونِ راهرویی تاریک و باریک دوربین رو به جلو میرفت و تنها بخشی از خاکیِ راه باریکه به واسطهی نورِ سفید و کمی که گویی از چراغ قوه ساطع میشد، به چشم میآمد. کیوان که سرش را قدری کج کرده بود، این بار با دیدنِ ویدیوی درحالِ پخش، کمی ابروانِ مشکیاش را به هم نزدیک کرد و بدنش را کامل چرخانده، با پنج گامِ بلند رو به عقب خودش را به مرد رساند.
کنارِ او ایستاده، آستینهای بلوزِ جذب و مشکیاش که تا ساعد بالا کشیده و کمی پایین آمده بودند، گرفته و تا حدی بالا کشید. دستِ چپش را بندِ لبهی میز کرده و با قدری خم شدنش، دستِ راستش را هم بالا برده به لبهی بالاییِ صندلی تکیه داد و همانندِ مرد به ویدیو چشم دوخت. مرد که حضورِ او را کنارِ خود دید، دمی نگاه از ویدیو که راهروی آن به سمتی کج میشد و دو درِ فلزی مقابلِ هم درونش قرار داشتند، گرفت و به نیمرخِ متفکرِ کیوان نگریست. کیوان نفسِ عمیقی کشید و مرد دوباره سرش را گرداند و به ویدیو نگاه کرد که دوربین جلوتر رفته، میانِ دو در ایستاد و دستِ مردانهای به سمتِ درِ سمتِ راست دراز شده، با باز کردنِ قفلِ آن واردش شد که در دم جرقهای آشنا در ذهنِ مرد زده شد.
شوکه شده بابتِ اتاقکِ زیرزمینی و آشنایی که همان مسیر و همان راهی که خودش طی کرده بود را برای رسیدن به آن میطلبید، چشمانش درشت شدند و تاریکیِ فضای آن را از نظر گذراند. درست در میانهی اتاقک، یک مرد که با طناب به صندلیِ چوبی بسته شده، سرش را با کیسهای پارچهای و مشکی پوشانده بودند و چهرهاش هیچ مشخص نبود، قرار داشت. مردِ درونِ فیلم برای آزادی تقلا میکرد و دوربین قدم به قدم به او نزدیک شده، فردی که دوربین را به دست داشت، دست دراز کرد و یک آن لبهی کیسهی پارچهای را به دست گرفته، بالا آورده و چهرهی پنهان شده پشتِ آن با نمایان شدنش، نگاهِ مردی که پشتِ لپ تاپ نشسته بود را شوکه کرده، چشمانِ او را خیره به ویدیو نگه داشت.
همان دم فیلم پایان یافت و جرقهی زده شده در ذهنِ مرد این بار در سرش آتش بازی به راه انداخته، در ذهنش چندین و چندبار کلمهی «بابا» اکو شد و روی دورِ تکرار قرار گرفت. آبِ دهانش را فرو فرستاد، گردنش را داغ شده حس کرد و قلبش که تند میتپید، یک آن از جایش به ضرب برخاست که صندلی کمی رو به عقب رفت و نگاهِ متعجبِ کیوان که بلعکسِ او از ویدیو سر درنیاورده و تنها راهروی رد شده در آن به چشمش آشنا میآمد را با خود همراه کرد. مرد به سمتِ پنجره رفته، مقابلش ایستاد و هردو دستش را پشتِ گردنِ داغ شدهاش به هم بند کرده، پلک روی هم نهاد و نفسِ سنگینش را رو به بیرون فوت کرد.
نمیشد؛ باور کردنی نبود باورِ اینکه مردی که چندین سالِ پیش او را فراری خوانده، حال تنها از طریقِ یک ویدیو زندهاش پیدا شده و به عبارتِ دیگر با او در یک کشور و حتی یک شهر زندگی میکرد؛ اما نمیدانست! ذهنش قفل کرده و مغزش برای تحلیلِ ویدیو عاجز مانده بود. دستانش را پشتِ گردنش فشرد و کیوان که این آشفتگیِ او را دید، همزمان با رها کردنِ صندلی و صاف ایستادنش، به سمتش چرخید. نگاهی به قامتِ او انداخته، از همان فاصله لب باز کرد:
- چی شده کاوه؟ چرا یهو به هم ریختی؟
کاوه پلک از هم گشود، نگاهش را به روبهرو دوخته، صوتِ رعد و برقی که مهیب چکش روی جسمِ نحیفِ آسمان فرود آورد و ترک برداشتنش را رقم زد، در گوشِ هردویشان پیچید. کاوه گویی که صدای کیوان را نشنیده باشد، سرش را به طرفین تکان داد و در همان حالت بالا گرفته، ریههایش را از هوای پاک شدهی شبانگاهی پُر و زیرلب با خود زمزمه کرد:
- غیرممکنه! اون هفت سالِ پیش ما رو ول کرد به امونِ خدا و از ترسش فرار کرد؛ امکان نداره از اولش هم ایران بوده باشه.
لبانش یک چیز ادا میکردند و مغزِ درد گرفتهاش یک چیزِ دیگر را فریاد میزد. مغزش اصرار میکرد و زبانش انکار! کیوان که دیگر نگران شده بود، به سمتِ کاوه گامهایش را بلند برداشت و با ایستادن پشتِ سرش در سمتِ راست، دستش را بالا آورده، روی شانهاش گذاشت و گفت:
- کاوه دارم میپرسم چی شده؟ چی بود توی اون فیلم مگه؟ اون آدم رو میشناختی؟
کاوه لبانش را روی هم فشرد و سرش را به ضرب پایین انداخت. با فاصله دادنِ پلکهایش از یکدیگر، سرش را پایین گرفته و به سمتِ کیوان که چرخاند، قصد کرد واقعیتِ دیدهاش را ادا کند؛ اما مکث کرد، خیره به چشمانِ مشکی و پرسشگرِ اویی که به سرش را کوتاه به طرفین برایش تکان میداد، موضوع را در ذهنش دو دوتا چهارتا کرد. چون به نتیجهای نرسید، لبانش را جمع کرد و با پایین انداختنِ دستانش بخشی از واقعیت را به زبان آورد:
- راهروی زیرزمینیِ اون ساختمونی که موقع درگیری با افرادِ خسرو توش از هم جدا شدیم رو یادت میاد؟
کیوان چشم بینِ چشمانِ قهوهایِ او به گردش درآورد و سری به نشانهی تایید تکان داد که کاوه با نگاهی از گوشهی چشم به لپ تاپ و ویدیویی که همچنان پایان یافته باقی مانده بود، دنبالهی حرفش را گرفت:
- من دقیقا توی همین مسیر و همین اتاقک محمد رو پیدا کردم!
ابروانِ کیوان بالا پریدند و شوکه، نگاهِ خودش هم به سمتِ لپ تاپ کج شده، کاوه به نیمرخِ او چشم دوخت و آبِ دهانش را نامحسوس فرو فرستاد. سرمای هوا رد شده از ژاکتِ قهوهای تیرهی تنش حس کرده و با بالا آوردنِ دستانش آنها را درهم پیچید. کیوان کمی چشم ریز کرد، همچون کاوه دست به سی*ن*ه شده، با مکث چشم از لپ تاپ گرفت و با نگریستنِ چهرهی کاوه لب باز کرد:
- یعنی ممکنه پیدا کردنِ این فلش عمدی بوده باشه؟ انگار که صاحبِ اون کلوپ و مهمونیِ شبانه خودش بخواد که تو این فلش و فیلمِ داخلش رو پیدا کنی.
کاوه نفهمید؛ اما کیوان ریزبینتر از آن چیزی بود که نشان میداد چون در دم و همان ثانیهی اولی که کیسه از روی صورتِ مرد برداشته شد، پی به شباهتِ ته چهرهی او با کاوه برده و شک به جانش افتاده بود که قصدِ بازگو کردنش را نداشت! کاوه چشم به چهرهی مشکوکِ او دوخته، لب زد:
شب ستارههایش را در چمدانِ تاریکیاش قرار داد و پس از جمع کردنِ بساطش، اجازهی بالا آمدنِ خورشید در آبیِ آسمان را صادر نمود که نیمی از روز را هم به تندی رد کرده، زمان را به عصرگاه و هنگامِ غروب رساند که در بخشِ دیگری از شهر، زنجیرِ مرکزیِ داستان که به هر یک از کاراکترها وصل میشد، این بار روی نسیم تمرکز کرد. نسیم که نشسته بر مبلِ سُرمهای درونِ هال، پاهایش را روی میزِ چوبی، نسکافهای و مربع شکلِ مقابلش دراز کرده و پای راستش روی پای چپ انداخته، لپ تاپِ طوسی رنگ را روی پاهایش قرار داده بود و به فیلمِ سینمایی مینگریست، تدی را با دستِ چپش گرفته، جلوی لپ تاپ نشانده بود و با پشتِ دست و سرِ انگشتانش، موهای نرم و سفیدِ او را نوازش میکرد، هدفونِ مشکی روی گوشهایش قرار داشت و او علاوه بر حواسِ جمع شدهاش به سوی فیلم، هم تدی را نوازش میکرد و هم مواظب بود که لپ تاپ ناغافل کج نشده و زمین را برای افتادن موردِ هدف قرار ندهد.
البته از یک سو هم دستِ راستش را به کنار رساند و چون خیرهی فیلم بود، به دنبالِ ظرفِ سفیدی که تخمه درونش قرار داشت، گشت و بالاخره با لمسِ آن توسطِ سرِ انگشتانش، کمی دستش را بالا آورد و مشتی تخمه را برداشته، مشغولِ شکستنِ دانه به دانهی آنها شد و پوستشان را با وسواسِ خاصی، به داخلِ ظرفِ کنارش انداخت. حتی اگر تمامِ تمرکزش را هم روی فیلم دیدن میگذاشت، نمیتوانست پوست تخمههایش را روی زمین و درونِ خانه پرت کند و به شدت روی این مسئله حساس بود. چشمانِ سبزش را روی فیلم و حرکاتِ بازیگران به گردش درمیآورد، بیخبر از موبایلِ درحال زنگ خوردنش که کنارِ پاهایش و روی میز قرار داشت.
صدای زنگ را کم و گنگ میشنید و همین هم باعث شد تا تای ابرویی بالا انداخته، اندکی پلکهایش را به هم نزدیک سازد و گوشهایش را برای شنیدنِ هر صدای دیگری تیزتر کند. نفسِ عمیقی کشید که تماس قطع شد و او مشغولِ شکستنِ تخمهی دیگری میانِ دندانهایش شده، کمی صدای لپ تاپ و فیلم را کم کرد تا از زنگ خوردن یا نخوردنِ موبایلش اطمینان حاصل کند. کمی گذشت، نگاهش را قدری کج کرد و به صفحهی خاموشِ موبایلش که نگریست، چون تماسی را ندید بنا را بر توهم نهاد و خواست صدای فیلم را بارِ دیگر زیاد کند که پیش از حرکتِ سرِ انگشتِ اشارهاش روی تاچ پد، صوتِ زنگ خوردنِ موبایلش به گوشش رسید.
این بار تای ابرویش را بالا انداخت و با متوقف کردنِ فیلم، لبانش را با کلافگی روی هم فشرد و چشم در حدقه به گردش درآورده، دستانش را بالا آورد، هدفون را از روی گوشهایش پایین کشید و با قرار دادنِ آن روی گردنش، دو طرفِ لپ تاپ را هم به دست گرفت. لپ تاپ را سمتِ راست و کنارِ ظرفِ تخمه قرار داد، پاهایش را جمع کرد و با کمی تا کردنِ کمرش به سمتِ میز، دست دراز کرد و موبایل را میانِ انگشتانش گرفت. برداشتنِ موبایل همزمان شد با قرار گرفتنِ شمارهای ناآشنا پیشِ چشمانِ ریز شدهاش. نسیم با شک، سرِ انگشتِ شستش را روی صفحهی موبایل و فلشِ سبز رنگ حرکت داده، تماس را با تردید وصل کرد و موبایل را که به گوشش چسباند در دم صدای خش گرفته؛ اما خوشحالِ پروا را شنید:
- الو؟ نسیم؟
نسیم با شنیدنِ صدای او، چشمانش درشت شدند و شوکه، دمی موبایل را از گوشش فاصله داد و صفحهی روشنِ آن را پیشِ چشمانش گرفت. بارِ دیگر شماره را از نظر گذراند و آبِ دهانش را که فرو فرستاد، به سرعت هدفون را از دورِ گردنش برداشته، به ضرب از روی مبل برخاست و تدی را هم آرام روی سطحِ آن گذاشت. با لحنی حیرت زده، لب باز کرد:
- پروا؟ خودتی؟ کجایی تو؟ با چی زنگ زدی؟
پروا ناخنِ انگشتِ اشارهی دستِ راستش را به دندان گرفته، حینی که کنارِ باجهی سبز رنگِ تلفن و درونِ پیادهرو ایستاده بود، نگاهی به دخترِ جوانی که با فاصله از او ایستاده، همزمان که آدامسش را میجوید، دستبندِ نقرهی نشسته بر مچِ ظریف و سفیدش را صاف میکرد، انداخت و صلاح ندید که او را بیش از این معطلِ موبایلش کند؛ بنابراین برای کوتاه کردنِ حرفهایش با نسیم، خیالِ مقدمه چینیهای همیشگی را از سر پراند و آبِ دهانش را که فرو فرستاد، خطاب به نسیم سریع ادا کرد:
- باید ببینمت نسیم! فردا ساعتِ سه بیا همون پارکِ همیشگی، خواهش میکنم ازت!
نسیم که علارغمِ مشکلِ قدیمیاش با پروا این بار نگرانش شده بود، گامی رو به جلو برداشت و دستی به یقهی گردِ تیشرتِ بنفشِ نشسته بر تنش کشیده، سپس دستش را به سمتِ موهای دم اسبی بسته شدهاش بالا برد و کمی مکث کرد. پروا با دیدنِ مکثِ او، نفسش را مضطرب از راهِ بینی خارج ساخت و از سرِ استرس با پاهایش زوی زمین ضرب گرفت. دختر مانتوی جلوباز و سفیدِ تنش که نشسته بر تاپِ مشکی بود را کمی صاف کرده، موهای قهوهای روشن و صافش را کمی به داخلِ شالِ سیاه و سفیدش فرستاد.
برای اینکه پروا عجله نکند و معذب نشود، مدام نگاهِ قهوهای تیرهاش را به این سو و آن سو میکشاند و لبانِ سرخش را روی هم میفشرد. دستِ پروا ریز میلرزید و نفسش تنگ شده، بینیاش را بالا کشید که بالاخره نسیم پاسخ داد:
- خیلی خب باشه میام، حالت خوبه؟
پروا با بغض، لبخندِ تلخی زده، خداحافظیِ کوتاه و کمرنگی را حوالهی نسیم کرد و همین که موبایل را پایین آورد به تماس خاتمه بخشید، بینیاش را بارِ دیگر بالا کشیده، سنگینیِ بغض را در گلویش حس کرد و برای زدودنِ اشک از چشمانش، چندین بار تند و سریع پشتِ هم پلک زد. به سمتِ دختر چرخیده، نگاهِ او را متوجهی چشمانِ خون گرفتهی خود کرد و موبایل را که به سمتش گرفت، با صدایی گرفته و لبخندی تصنعی لب باز کرد:
- خیلی ممنون، ببخشید وقتِ شما رو هم گرفتم!
دختر لبخندی روی لبانِ برجستهاش نشاند و زیرلب «نه بابا این چه حرفیه» را به پروا گفته، موبایل را درونِ کیفِ مشکی و چرمش با بندِ زنجیریِ طلایی که روی شانهاش بود، قرار داد. او بدنش را کج کرد و رفت، پروا ماند که تکیه داده به باجهی تلفن، دست به سی*ن*ه ایستاده و نگاهِ آبی تیرهاش به کاشیهای تیره شده از بهرِ بارانِ دیشب دوخت.
لب به دندان گزید و برای چندمین بار به آیندهی نامعلومش که فکر کرد، ذهنش مغشوشتر شد و دلگیرتر شده بابتِ سرنوشتی که این چنین قصدِ تا کردن با او را داشت، نفسش را لرزان و محکم بیرون فرستاد.
پروا خیره شده به کاشیهای یکی در میان خاکستری و قرمز کمرنگِ پیادهرو، دم و بازدم را برای نفس کشیدنش به عهدهی بینیاش گذاشته، زبانی به روی لبانِ متوسط و بیرنگش کشید. هنوز هم نمِ اشک را ملایمتر از پیش در چشمانش حس میکرد که مژههای بلندش را هم نمدار ساخته، دستش را بالا آورد و پشتِ آن را نرم و ریز به چشمانش کشید. سرش را بالا گرفت و با دمی لرزان، این بار به تصویرِ اندک تیرهی خودش که منعکس شده روی شیشهی ویترینِ مغازهی کفش فروشی بود خیره ماند. اولین بار بود که پس از این چند روز بالاخره چهرهی خودش را به کمکِ سطحی شفاف میدید که همین هم قلبش را مچاله کرده، جوری آبِ دهانش را فرو داد که حرکتِ سیبکِ گلویش را به وضوح حس کرد. هرکه از مقابلش رد میشد و او را مینگریست، ابتدا فکر میکرد که او به کفشها خیره شده و شاید هیچکس نمیدانست پروا این روزها کفش که سهل بود؛ حتی زندگی را هم نمیخواست! بغض در گلویش جمع شد، اشک پردهای به روی چشمانِ سرخش کشید و چهرهی رنگ پریدهاش غم دیدهتر شد.
گامی رو به جلو برداشت، هرچه بیشتر روی صورتش تمرکز میکرد گویی سرعتِ حرکتِ صحنههای گذشته و پخش شدنِ صداها در گوشهایش فزونتر میشد. پروا کم مانده بود از پا درآید؛ انگشتانش ریز میلرزیدند و با پخش شدنِ صوتِ قهقههی بلندِ خودش و تصویرِ خندانِ چهرهاش که بر روی بخشِ منعکس شده روی شیشه سایه افکنده بود و چشمانش مات مانده به روی سری که بالا گرفته و شانههایی که از فرطِ خنده میلرزیدند، بیآنکه با پلک زدن مُهرِ تاییدی را پای درخواست نامهی اشک بنشاند، سُر خوردنِ گرمای قطرهای درشت از آن را روی سرمای گونهاش احساس کرد. گامِ دیگری جلو رفت، بینیاش را بالا کشید و بیتوجه به عذرخواهیِ دختربچهای که بادکنک به دست از کنارش میگذشت و با برخورد به پاهایش، دستش شل شده، نخِ بادکنک را رها کرد و آن را به آسمان فرستاد، چون پروازِ بادکنک را به چشم دید، سرش را بالا گرفت و به رقصِ بادکنکِ قرمز که رو به بالا میرفت، نگریست.
بادی که میوزید به خشک شدنِ ردِ اشک روی گونهاش کمک میکرد و از طرفی حرکاتِ موزونِ بادکنک را حینِ بالا رفتن رقم میزد. پروا دستش را آرام بالا آورد، سرِ انگشتانِ سرد و مرتعشش را به گلوی سنگین و دردمندش چسباند و آرام به رویش حرکت داد. زندگیاش همچون بادکنکی که با رها کردنِ نخِ آن از دست رفته و چون باد آوردهای به دستِ باد سپرده میشد، از دستش رفته و میانِ سردرگمیِ مطلق رقصندگی میکرد. چانهاش لرزید، بادکنک از میدانِ دیدش خارج شد و به سمتی دیگر رفته، او با چرخ زدنی کوتاه روی پاشنههایش به عقب چرخید و دستش از روی گلو به پایین سُر خورده، روی قفسهی سی*ن*هاش ایست کرد. نگاهِ ماتش روی بادکنک بود که از بالای ماشینها میگذشت و معلق میانِ هوا برای خود میچرخید.
سی*ن*هاش همچون گلویش سنگین شد و پروا قفسهی سی*ن*هاش را از روی پالتوی خاکستریِ تنش چنگ زد و در مشتش فشرد. بغضش به ناگه ترکید و شانههای کوتاه بالا پریدند، پس از این مدت زمانی که سپری شده بود، با زبانِ خودش اقرار میکرد که کم آورده؛ پروا کم آورده بود! جانِ ادامه دادن نداشت و اگر بیش از این به همین منوال میرفت، هم خودش را نابود میکرد و هم جنینش را! پروا عاقبتش را شنیده بود، از زبانِ مادرش، از زبانِ نسیم؛ دو نفری که برای ندامتِ او به هر ریسمانی چنگ زدند و حتی دست به دامنِ قطعِ رابطه شدند بلکه پروا پیش از کوبیده شدنِ سرش به سنگِ پشیمانی، درد را حس کرده و خود را عقب بکشد!
لرزشِ ریزِ شانههایش، سری که زیر افتاده بود و پلکهایی که روی هم نشسته بودند، به خودیِ خود گریه کردنش را به نمایش میگذاشتند. دستش را بالا آورده و سرِ چهار انگشتش را به گونههای نم گرفتهاش و بینیاش را همراه با آن بالا کشید. شاید باید قبل از آنکه خود تبر شده، تنهی زندگیاش را بیش از این موردِ هدف قرار دهد همه چیز را تمام میکرد. این پروایی که غم در وجودش لانه کرده بود، کارد به استخوانش رسیده، قصدِ خُرد کردنش را داشت!
دستی روی شانهاش نشست و با صدای مهربانی که لفظِ «دخترم» را پرسش گونه خطاب به او ادا میکرد، سرش به ضرب کج شد و سپس ناگهانی بالا آمد. چشمش به زنی همسن و سالِ مادرش افتاده، با دیدنِ نگاهِ او گویی ثانیهای نقشِ چهرهی مادرش در گردیِ مردمکهایش نقش بست و سپس محو شد. پروا کم- کم داشت به یک متوهم تبدیل میشد که یا در انعکاسِ چهرهاش خودی قدیمی را میدید و یا در نگاهِ دیگری مادرش را جست و جو میکرد. پلکی زده، زن با دیدنِ نگاهِ خیسِ او که هول کرده سر به زیر میانداخت و این بار دستش را محکم به صورتش میکشید، کمی سر رو به شانهی راستش کج کرد و به پایین آورده، خیره به پروایی که این بار نیمرُخش مقابلش قرار داشت متعجب لب زد:
- دخترم خوبی؟ چرا گریه میکنی؟
پروا لبانش را روی هم فشرد و به دهان فرو برده، نفسش را با صدایی سوت مانند که حاصلِ سد شدنِ راهِ بینیاش بود، بیرون فرستاد و سریع و پشتِ هم پلک زده، سری به طرفین پیشِ دیدگانِ مشکی و خیرهی زن که منتظر نگاهش میکرد تکان داد و همین که لب گشود تا پاسخ دهد، صدای خش گرفته و آشنایی را از پشتِ سرِ زن شنید:
- پر پر؟ اینجایی تو؟
صدا که نگاهِ هردو نفر را به سوی منبع خود کشاند، متعلق به کتی بود که کنارِ زن ایستاده، با دیدنِ او که دستش همچنان روی شانهی پروا قرار داشت، ردِ لبخندی که تا چندی پیش روی لبانِ باریک و خشکیدهاش بود، محو شده و چشمانِ مشکی و خمارش کمی ریز شدند. نگاهش را میانِ زن و پروا که چشم از او میگرفت، به گردش درآورده و سپس مکث و سکوتی که میانشان افتاده بود را از بین برد:
- لیدیِ ما رو چرا خفت کردی اینجا مادر؟
زن با شنیدنِ این حرفِ او ناخودآگاه لبانش همراه با لرزیدن به کشیده شدن از دو سو روی آوردند و با نمایان شدنِ خنده روی صورتش، گوشهی چشمانش چین افتاد. کوتاه خندید و کتی و پروا هم لبخندی تصنعی بر چهره نشاند که زن دستش را از شانهی پروا پایین آورده، گامی رو به عقب برداشت و دستی به مانتوی قهوهای تیرهاش کشید و گفت:
- بیشتر مراقبِ لیدیت باش دختر؛ حالش خوب نیست!
کتی لبخندش را رنگ بخشید، تای ابروی مشکی و پهنش را بالا انداخت که زیرِ کلاهِ مشکیاش پنهان شد؛ سپس از گوشهی چشم پروا را نگریسته، لب باز کرد:
- ما چاکرش هم هستیم!
زن خندید و زیرلب چیزی گفته با گام نهادن رو به جلو از آنها فاصله گرفت و مسیرِ خودش را رفت. کتی با چشمانش او را دنبال کرده، همین که دور شدن و محو شدنش بینِ جمعیت را از چشم گذراند، بینیاش را چین داد و اخم کرده، زیرلب زمزمه کرد:
- بری که برنگردی زنیکهی فضول!
پروا متعجب شده از این نوعِ گفتارِ او خواست حرفی بزند که کتی دست در جیبِ مانتوی مشکی و خاکی شدهاش فرو برده، بستهای حاویِ مادهی سفید را بیرون کشید و نگاهِ پروا که به آن افتاد، آبِ دهانش را محکم فرو فرستاد. کتی لبخندش را یک طرفه کرده، بسته را در مشتش فشرد و جلو که برد، نامحسوس آن را درونِ جیبِ مربع شکلِ پالتوی پروا انداخت. همزمان با عقب کشیدنِ دستش که چشمانِ پروا را هم با خود همراه میکرد، گفت:
- ساقیش بد قلقی میکرد؛ اما چه کنیم که به ما میگن کتایون! کار واسه ما نشد نداره.
به چشمانِ مضطرب و مردمکهای لرزانِ پروا خیره شد و با چشم و ابرو به جیبِ او اشاره کرده، ادامه داد:
- بیا بریم پاتوقمون، برو تو ون و بزن که بری فضا!
همزمان دستش را بالا آورد و با خنده بشکنی پیشِ چشمانِ پروا زده، دستش را کنارِ شانهاش نگه داشت و نگاهِ پروا را به دندانهای نمایان شدهاش کوک زد. پروا گامی به سمتش برداشت، قلبش تند میتپید و مغزش عاجز شده و در درونش ندایی تمنای آن ماده را داشت که چشم به چهرهی کتی دوخته، لب باز کرد:
- این چیه که تو داری من رو باهاش آروم میکنی کتی؟
کتی دستش را پایین آورد، تک خندهای کرد و گامی هم او جلو رفته، فاصلهاش که با پروا کم شد آرام لب زد:
- میخوای بدونی چیه؟
پروا سری تکان داد. تپشهای قلبش اوج گرفتند و لبخندِ کتی دو طرفه شده، مرموز رنگ گرفت و تیرِ خلاص را زد:
همان باقی ماندهی رنگ هم از صورتِ پروا فراری شد که گویی کلِ صورتِ کشیدهاش را گچ گرفته بودند. دیگر حتی ضربانهای قلبش را هم حس نمیکرد و مغزش به کل از کار افتاده بود. مات و مبهوت، نگاهِ پیروزِ کتی را به تماشا نشسته، پلکِ راستش به خاطرِ شوک لرزید و حس کرد هیچوقت تا آن زمان ضعیف نبوده است! واژهی «کوکائین» بارها و بارها در سرش زنگ زد و تازه به علتِ سرخوشیِ بیش از اندازهاش پس از مصرفِ هر بارهی این ماده پی برد که باعثِ تعریق هم برایش میشد. اعتیاد به کوکائین همراه با نابود کردنِ زندگیِ نه یک نفر، بلکه دو نفر تنها به قیمتِ دمی بیخیالی و فارغ از دنیا بودن! پروا داشت چه میکرد؟ خودش هیچ، چه بر سرِ فرزندش میآورد که تا این اندازه ناآگاه به اتفاقاتی که انتظارش را میکشیدند، راهِ خود را بدونِ نگاهی به پشتِ سر میگرفت؟ پروا چه بر سرِ دو زندگی میآورد؟
لبانش را روی هم نشاند و فشرد، آبِ دهانش را پایین فرستاد و خشک شده نگاهش را نثارِ لبخندِ کتی کرد. این زن از جانِ او چه میخواست؟ اعتیادِ او چگونه زندگیاش را گرم میکرد که از به ذلت کشیدنش خوشحال میشد؟ دردِ این زن چه بود که با وجودِ آگاهیاش از بارداریِ پروا وسوسهی جانش شد و هربار با وعدهای شیرینتر از پیش او را به دام میانداخت؟ صدای بوقِ ماشینها و حرکتشان روی کفِ خیابان را به وضوح میشنید؛ اما حرفِ کتی چیزی نبود که به این آسانیها قصدِ رهاسازیِ مغزش را داشته باشد، چرا که صدای او نه از گوشِ جسم، که گویی از گوشِ مغزش عبور کرده بود!
از شوک بیرون آمدنش زمان برد؛ اما بالاخره به خود آمد! پروا محتاجِ آن ماده بود ولی این نیاز را قبل از پیشرفت از کار میانداخت و خودش را از این منجلابِ فلاکتی که ناخواسته هم نه؛ با خواستهی خودش در آن گرفتار شده بود، نجات میداد. نفسِ عمیقی کشید، گامی رو به عقب برداشت و ابروانِ قهوهای رنگش را به آغوشِ هم فرستاده، دستش را درونِ جیبش فرو برده، بسته را در مشتش گرفت و محکم، همراه با لبانش روی هم فشرد. درد را رسیده به عمقِ مغزِ استخوانش حس کرده، نفسش را تیز و محکم از راهِ بینی خارج ساخت و پیشِ نگاهِ مشکوکِ کتی دستش را بالا برد و سپس بسته را محکم به سی*ن*هی او کوبید. بسته پس از برخورد با کتی روی زمین افتاد و او شوکه و با چشمانی درشت شده، سرش را پایین گرفت و ابتدا بسته را نگریست؛ پس از آن دوباره سرش را بالا آورده، نگاهِ عصبیِ پروا به چشم دید و صوتِ عصبی و خشدارِ او را شنید:
- برو به جهنم عوضی!
چشمانِ کتی درشت تر شدند و نفس در سی*ن*هاش حبس ماند که گامی رو به جلو برداشته، کفِ کفشش را روی بسته برای پنهان ساختنِ آن از انظار فرود آورد و آبِ دهانش را به پایین راند. پروا که با عصبانیت نفس میزد و قفسهی سی*ن*هاش به سرعت بالا و پایین میشد، گامش را کوتاه روی به جلو برداشت و دستش را بالا آورده، سرِ انگشتِ اشارهاش را تهدیدوار به قفسهی سی*ن*هی کتی چسباند و با زدنِ چند ضربهی کوتاه و آرام به او، خشمگین ادامه داد:
- اگه یه بارِ دیگه دورِ من پیدات شه قسم میخورم که میکشمت کتی؛ شنیدی؟ میکشمت!
پروا به آخرِ خط رسیده و چیزی برای از دست دادن نداشت؛ اما در این لحظاتِ آخر دنیا عجیب با او سرِ ناسازگاری برداشته بود که از زمین و آسمان شاهدِ نزول بارانِ مکافات بر سرش میشد! پروا خسته بود، کششِ ادامه دادن را نداشت؛ اما ترجیح میداد پیش از تمام شدنِ اینها حداقل مسببِ خراب تر شدنِ وضعیتش را تخریب کند! پروا روی پاشنهی کفشهایش چرخید و به سرعت چشم از کتی گرفته، مسیرش را به سمتِ روبهرو گرفت و گامهایش را سریع و بلند برداشت که کتی هم همچنان ماتِ حرفهای او مانده، نامحسوس کمی پایش را عقب کشید و با خم شدنش، دست دراز کرد و بسته را میانِ انگشتانش گرفت. در ذهنش علتِ این رفتارِ پروا را جست و جو کرد و به جایی که نرسید، کمرش را صاف کرده، ایستاد و بسته را میانِ انگشتانِ کشیدهاش فشرد و با حرص و لبانی جمع شده، خیره به دور شدنِ پروا لب زد:
- دخترهی احمق!
پروایی که او را با صفتِ «احمق» مخاطب قرار داد، سرش را زیر انداخته و گامهایش را محکم و سریعتر از هر زمانی که برمیداشت، کفِ دستش را محکم روی لبانش قرار داد و فشرد تا بغضِ اسیر شدهاش را آزاد کند. ریههایش گویی تنگ شده بودند و گنجایش نگهداری از اکسیژن را در خود نداشتند که نفسش برای بالا آمدن تقلا میکرد و خواهش و تمنا داشت. پروا درحالِ تاوان پس دادن بود؛ تاوان بلاهایی که سرِ طراوت آمده و اویی که همیشه زنی چون طراوت را موردِ تمسخر قرار میداد و ترسو بودن را تنها صفتِ واضح در وجودِ او میدید، حال محکوم به این چنین دیدنِ حالِ خودش بود؛ هرچند که تقاص پس دادنش دردی از طراوت دوا نمیکرد، اما قانونِ طبیعت هم بیکار نشستن و تماشاچی ماندن را جایز نمیدید!
حکم برای پروا در دادگاهِ حیاتش چنین بریده شد که غرامتِ اشتباهاتش در حقِ طراوت را چنین بپردازد و اویی که برای قدمهای سریعش مقصدی نداشتند، زیرِ آسمانِ تیرهای که ترکیبِ ابرهای خاکستری و آلودگیِ همیشگیِ تهران بود، تنها میخواست به جایی پناه برده و در خلوتی خودش را آرام کند که زندگی هنوز هم به پایان نرسیده است؛ درحالی که خیلی وقت پیش رسیده بود!
زیرِ تیرگیِ سقفِ آسمان، طراوتی که پروا به خاطرِ او این چنین کارما پس میداد، درونِ آشپزخانه و پشتِ کانترِ چوبی ایستاده، گندم خندان را مقابلِ خود نشانده بود و جلوی او هم کاسهای شیشهای و بزرگ با مایعِ کشدار و سفید قرار داشت و گندم که روی سفیدیِ گونههایش دو ردِ خطی شکل از شکلاتِ آب شده قرار داشت، با خندهاش پررنگ و بانمک دستهی فلزیِ همزن را میانِ انگشتانِ کوچکِ هردو دستش گرفته و بالا نگه داشته بود که طراوت را هم به خندهای بلند از جهتِ دیدنِ پایین آمدن بخشی از آن مایعِ چسبیده به همزن وا داشت.
گندم با خندهی مادرش بلند خندید و پاهایش را با هیجان روی سطحِ کانتر تکان داد که طراوت هم با سرِ چهار انگشتش موهایِ قهوهای روشن و افتاده کنارِ پیشانیاش را به پشتِ گوشش فرستاد و با دیدنِ اینکه لبخندِ گندم جمع شده، لبانش از بهرِ تعجبی ریز برچیده شده بودند و قصد داشت دستش را درونِ کاسه فرو ببرد، دستش را جلو برده و با خنده، مچِ کوچک و تپلِ او را میانِ انگشتانش گرفت و همزمان با عقب آوردنِ دستش گفت:
- میخوای ناخنک بزنی گندم؟ زوده هنوز عزیزم!
گندم دستش را که عقب کشیده شده بود، تخس تکان داد و با خندهی دوبارهی طراوت بارِ دیگر آن را جلو برده، باز هم با ممانعتِ مادرش روبهرو شد. لبانِ باریک، کوچک و صورتیاش جمع شدند و سرش را بالا گرفته، با اخمی بانمک طراوت را با چشمانِ درشت و مشکیاش نگریست و دستش را مشت کرده، تکان داد.
همان دم نهال درِ اتاق را باز کرد و حینی که کمربندِ شیریِ مانتوی نیمه بلندش را میبست و شالِ همرنگش را روی موهای صاف و آزادش نشانده بود، دمی عمیق گرفت و درحالی که محیطِ بینیاش از رایحهی گرم و ملایمِ عطرش پُر میشد، زبانی روی لبانِ رژ خورده و صورتی پررنگش طراحی کرد. همین که کمربند را بست، سرش را بالا آورده و چشمانِ قهوهای تیرهی کشیدهاش را به بازیِ طراوت و گندم خیره نگه داشت. لبخندی زد و همزمان با صاف کردنِ بندِ نیمه پهن و کوتاهِ کیفِ چرم و سفیدش روی شانه، گامهایش را روی پارکتهای شیریِ خانه به سمتِ آنها برداشت.
مقابلِ طراوت و گندم سوی دیگرِ کانتر ایستاده، چشم به چهرهی گندم که با اخمی متفکر روی صورتِ گرد و سفیدش مشغولِ دست کشیدن به همزن بود و آن را با نگاهی عمیق وارسی میکرد، دوخت. لبخندِ دندان نمایی زده و با نمایان شدنِ دندانهای سفید و ردیفش، خندهای کوتاه کرد که صدای طراوت را شنید:
- کاش حداقل شام رو میموندی!
نهال نگاهش را از گندم بالا کشید و به صورتِ لاغرِ طراوت که موهایش را به شکلِ گرد پشتِ سرش بسته بود، نگریست و همان دم دستش را جلو برده و لپِ شکلاتیِ گندم که هر از گاهی جیغی خفیف و از سرِ هیجان میکشید را میانِ انگشتانش گرفته و نرم فشرد؛ سپس لب باز کرد:
- نه دیگه برم؛ بابام رو که میشناسی؟ پیچوندنی نیست!
طراوت لبخندی روی لبانش نشاند و نهال هم دستش را از صورتِ گندم جدا کرده، همراه با نگاهش به ظرفِ سفید رنگِ سمتِ چپ که شکلاتِ آب شده درونش بود، رساند و با زدن نوکِ انگشتش درونِ آن، دستش را جلو برده و همچون گندم طرحی خط شکل اما اندکی منحنی روی گونهی طراوت هم کشید. طراوت خندید و نهال هم با او همراه شد و با دستِ دیگرش از کنارِ کاسه برداشت، سرِ انگشتِ اشارهاش را با آن پاک کرد.
طراوت دستش را بالا آورد و به روی گونهاش که کشید، با پایین آوردنش، چشمانِ خاکستری و درشتش را به ردِ شکلاتِ مانده روی انگشتانش خیره نگه داشت که نهال چشمکی برایش زده، دستمالِ مچاله شده را روی کانتر انداخت و با گامی رو به عقب برداشتن لب زد:
نهال به سمتِ در گامهایش را بلند برداشت و نگاهِ طراوتی که پهلوهای گندم را با دستانش گرفته بود دنبالِ خود کشاند و پس از آن با ایستادنش کنارِ در، خم شد و کفشهای سفید و طبیاش را از جاکفشی برداشته، مقابلِ پاهایش روی زمین انداخت. نفسِ عمیقی کشید و کمر راست کرده، دستش را به دیوار بند کرد و پای راستش را در ابتدا جلو برد و همان دم که مشغولِ پوشیدنِ یک لنگه کفشش بود، صوتِ بسته شدنِ محکمِ در را از بیرون شنید. یک تای ابروی تیره و بلندش تیک مانند بالا پرید و به پیشانیِ روشنش رسید. لبانِ متوسطش را روی هم فشرد و همین که کفش را به پای راستش کرد، پای چپش را هم جلو برد و لنگهی دیگر را هم که به پا کرد، نفسش را از راهِ بینی مِن بابِ قرار گرفتنِ لبانش روی هم بیرون فرستاد و صدای گامهایی را ضعیف از پشتِ در شنید. گامِ دیگری رو به جلو برداشت و دستش را به دستگیره رسانده، آن را میانِ انگشتانش گرفت و با پایین کشیدنش در را به سوی خود کشید و همین که آن را باز کرد، لبانِ طراوت برای خداحافظی از هم فاصله گرفتند که با خروجِ سریعِ نهال از خانه، صدایش از حنجره خارج نشده همانجا خفه ماند.
ابروانش کمی به هم نزدیک شدند و از بهرِ تعجب چانه جمع کرده، چشم از درِ بسته شده گرفت و نفسِ عمیقی کشید. نهال دفعهی پیش تا این اندازه برای بیرون عجله نداشت که حتی خداحافظی کردن را هم از خاطرش پاک کند. چند بار آرام پلک زد و همانطور که پهلوهای گندم را گرفته بود، کمی دستانش را روی جسمِ کوچکِ او بالا برده و این بار زیر بغلهای او که قرار داد، در دم گامی به کنار برداشت و گندم را از روی سطحِ کانتر بلند کرده، با دستِ راستش پشتِ پاهای او را گرفته و یک دستِ گندم روی شانهاش نشست و او با دستِ دیگرش همزن را که گرفته بود، پیشِ چشمانش تکان میداد. از آشپزخانه خارج شد و به سمتِ پنجرهی سالن گام برداشت، پرده را با دستش گرفت و کنار زد. شانهاش را به دیوار تکیه داده و تای ابرویی بالا انداخته، ابتدا آتش را دید و سپس دویست و ششِ مشکیِ نهال که حرکت میکرد را نگریست.
نفسِ عمیقی کشیده، کمی سر کج کرد و به گندم که سر به سمتش میچرخاند و همچنان با همزن درگیر بود، نگریست. شانههایش را کوتاه بالا انداخت و بیخیالِ علتِ این عجلهی ناگهانیِ نهال شده، لبخندی کمرنگ را بر چهرهاش نشاند که گونههای برجستهاش کمی بیشتر به چشم آمدند و او کمی سرش را جلو برده، لبانِ قلوهایاش را به گونهی نرم و پنبهایِ گندم چسباند و با نشاندنِ بوسهای محکم روی صورتش که خندهی پُر شوقش را آزاد میساخت، خندید و گفت:
- بریم ادامه بدیم؟
گندم رضایتش را با تکان دادنِ دوبارهی همزن در دستش اعلام کرد و طراوت از این مُهر تاییدِ او به خنده افتاده، بوسهی دیگری را درست جای همان قبلی به گونهی گندم هدیه کرد و همزمان با رها کردنِ بازدمِ محکمش و چسباندنِ گرمای آن به نیمهی چپِ صورتِ گندم، روی پاشنهی پاهایش چرخید و به سمتِ آشپزخانه گام برداشت. او بیخیالِ احوالاتِ نهالی شد که پشتِ فرمان نشسته و با فاصلهای نسبتاً زیاد، تاکسیِ زرد رنگی که آتش درونِ آن نشسته بود را دنبال میکرد و اخمِ کمرنگی روی صورتِ روشنش نشسته، چشمانِ کشیدهاش با آن خطِ چشمِ مشکی و اندک دنبالهدار را ریز کرده بود. دنده را عوض کرد، دمی کوتاه سرش را چرخاند و به نامهی تا شدهای که از کیف درآورده و کنارش روی صندلیِ شاگرد با آن روکشِ خاکستری نهاده بود، نگاه کرد.
زبانی به روی لبانش کشید و نفسش را فوت کرده، دلشورهی ته نشین شدهاش کمی قوت گرفت که با فشردنِ فرمان میانِ انگشتانِ ظریفش آن را آرام کرد. آبِ دهانش را فرو فرستاد و چشمش به ناخنهای لاکِ مشکی خورده، براق و بلندش افتاد، سپس دوباره مقصدِ نگاهش را به دنبالِ همان تاکسی فرستاد و سعی کرد حداقل حدس بزند که آتش قصد داشت کجا برود؛ هرچند با مسیری که پیشِ چشمانش میدید، هیچ آشناییتی برایش فراهم نمیآمد.
مسیرِ عجیبی مقابلش بود، جاده به بیرون از شهر میرسید و او همچنان درحال دنبال کردنِ آتش بود و بیخیالِ تمامِ تشرهایی که میدانست از جانبِ پدرش نصیبش خواهد شد، تنها قصدش را روی امانتیای که باید به دستِ او میرساند متمرکز کرد. فکرِ نامه که در سرش پررنگ شد، صدای خندهی ظریف و دخترانهای در سرش پیچید که باعث شد فرمان را بیشتر میانِ انگشتانش فشرده، اجازهی شکلگیریِ بغض را ندهد و آن را پیش از تولد به هلاکت برساند؛ هرچند مرگِ یک بغض، بغضِ دیگری را منتقم میساخت که به دنبالش ریشه در گلویش دوانده، قصد داشت کارِ ناتمامِ قبلی را به پایان برساند. چشمانش تار شدند؛ اما زیرِ بارِ ندیدن و متوقف شدن از حرکت نرفته، نفسِ لرزانی کشید و با بالا آوردنِ دستِ چپش پشتِ دستش را به چشمانش کشید تا نمِ نشسته درونشان را زدود.
دیدش صاف شد؛ ولی فکرش نه! قلبش از افکارش کدرتر شده، آنقدر به صدای پخش شده در مغزش گوش سپرد که فهمیدنِ اینکه چه زمانی از تاکسی با فاصلهی زیاد ترمز کرد، رفتنش و پیاده شدنِ آتش را دید و خودش هم قصدِ پیاده شدن را کرد از محدودهی توانش خارج شد. نگاهی به اطراف انداخت، هردو ابرویش را به سمتِ پیشانیاش هدایت کرد و در نهایت با دیدنِ آتشی که جلوتر ایستاده بود و مقابلش هیچ نبود، تنها به یک نتیجه رسید؛ پرتگاه!
لبانش همراه با قلبش لرزیدند. بارها برای این لحظه خودش را آماده کرده بود و بنابراین دستش را به کناری دراز کرده، نامه را میانِ انگشتانش گرفت و از روی صندلی که برداشت، مصمم شده با دستِ دیگرش درِ ماشین را باز کرد و همان دم کفِ کفشش را روی تنِ خاکیِ زمین نشاند و در یک حرکت از روی صندلی بلند شد و از ماشین بیرون آمد.
موهای بیرون آمده از شالش همراه با حرکتِ باد به صورتش چسبیدند و او نامه را میانِ انگشتانش محکمتر گرفت، چشم به آتش که پشت به او ایستاده و پیراهنِ مشکیاش با حرکتِ باد رو به عقب کشیده میشد و تارِ موهای مشکیاش هم روی پیشانیِ روشنش رقصندگی میکردند، دوخته، درِ ماشین را محکم بست و اولین گام را به سویش برداشت.
آتش میدانست؛ از حضورِ او آگاه بود و حتی آمدنش به پرتگاه هم عمدی بود چرا که میخواست دلیلِ این دختر برای زیر نظر گرفتنش را متوجه شود. صدای گام برداشتنهای نهال میانِ محیطِ مسکوتی که در آن قرار داشتند و کفِ کفشهایی که روی خاک کشیده میشدند، توجهِ آتش را جلب کرده، باعثِ چرخیدنِ بدنش به سوی او شد.
چهرهی نهال در نظرش آشنا پدید میآمد و همین هم باعث شد تا کمی ابروانش را به هم نزدیک و چشم ریز کرده، به موشکافیِ هویتِ او بپردازد که البته حافظهاش هم راضی به همکاری نمیشد و آشنایی با چهرهی او را پس میزد. نهال با دیدنِ چرخشِ نگاهِ آتش به سویش، تلخ لبخندی زده، پشتِ سرِ او ایستاد. چون از نگاهِ مشکوکِ آتش پی برد که او را نشناخته، نفسِ عمیقی کشید و لب باز کرد:
- نامزدِ بهترین دوستم که نه؛ نامزدِ خواهرم بودی، هوم؟
پلکِ آرامی زد که آتش کمی حرفش را در ذهنش سبک سنگین کرده، بدنش را کامل به سمتِ او چرخاند و سپس درحالی که حافظهاش به تازگی دست از لج و لجبازی برداشته، هویتِ نهال را به یادش میآورد، چشمانِ مشکیاش را روی اجزای چهرهی او گرداند و تنها لب زد:
- نهال؟
نهال لبخندِ محوی زد، سری کوتاه تکان داد و گامی به سمتِ آتش برداشت. هربار که چشمش به چهرهی آتش میافتاد، نگاهِ معصوم و دوست داشتنیِ گلبرگ در نظرش پدید میآمد. همین هم زلزلهی چانهاش رقم زده، بغض را بر سرِ گلویش آوار میکرد!
- شیش سال گذشته؛ تو هم انقدر تغییر کردی که نشناختمت! چهرهات پختهتر شده داداش.
قلبِ آتش در سی*ن*ه فرو ریخت. چند باری که نهال را در گذشته همراه با گلبرگ میدید، او همیشه آتش را «داداش» خطاب میکرد. نگاهش پژمرده شد و نهال بارِ دیگر چهرهی گلبرگ را پیشِ چشمانش دیده، لب به دندان گزید تا با لرزشش مقابله کند. پس از شش سال دیدارِ دوبارهی جالبی نبود که قرار بود به وصیتِ بهترین دوستش عمل کند و چه کسی فکرش را میکرد سرنوشت او را به چنین نقطهای برساند؟