هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
با اختلافِ سه ساعت و نیم از لندن، در ایران ساعتِ شش و نیم صبح بود و آسمان کم- کم رو به طلوعِ کامل میرفت و طرحِ آبیاش هنوز کامل روشن نشده و رنگِ تیرهاش تا حدِ کمی با حضورِ ابرهای بارانزا مشخص بود. آسمانی که سقفش را بر سرِ تمامِ اهالیِ خشاب شکل داده بود، بخشی از خود را بالای سرِ پروایی که درونِ محوطهی مخروبه و خاکیِ وسیعی که کنارهی ریلِ قطار قرار داشت، روی خاکها قدم میزد و ناخنهایش را با سرعتی بیشتر میجوید، گرفته و او به خاطرِ سرمای هوا جویدنِ ناخن را رها کرده، دستانش را زیر بغلهایش جا داده و چانهاش به گردن چسبانده، نگاهِ آبی تیره و نگران از آیندهی نامعلومش را به نوکِ خاکی شدهی کفشش دوخته بود. سرش را بالا گرفته، گردن به چپ چرخاند و چشمش به ونِ فرسوده و سفید رنگی که شیشههایش شکسته و پردههای قدیمی و کهنهای مقابلشان بودند،برخورد کرد. بدنهی سفیدِ ون سیاهیهایی پررنگ و گسترده داشت و فرو رفتگیهایی هم روی سپرِ جلو و عقبش به چشم میآمدند. نسیمِ صبحگاهی میوزید و موهای آشفته و طلایی رنگش را با خود به سویی میکشید.
صدای قدمهایی محکم که تنِ خاکیِ زمین را له میکرد در گوشش پیچیده، با چرخاندنِ سرش، دندانهایش را همراهِ لبانش روی هم فشرده، نفسِ عمیقی کشید و با گزیدنِ لبش، پوستِ نازکِ آن را این بار به جای ناخنش به دندان کشیده، چشمش به زنی که سنش را در رِنجِ سی سال حدس میزد، خورد که با گامهای بلندی به سمتش میآمد. ناخودآگاه آبِ دهان فرو فرستاد و در جایش صاف ایستاده، دستش را کنارِ بدنش آویزان کرد و به چشمانِ مشکی و خمارِ زن نگریست که کلاهِ مشکی و سادهای روی سرش قرار داشت و لبهاش تا پایینِ پیشانیاش کشیده شده بود. مانتوی قهوهای تیره و کهنهای به تن داشت و شالِ مشکی هم روی سرش بود. از زیرِ آستینهای مانتویش، ساقِ دستهای مشکی و نیم انگشتیاش هویدا بود و لبانِ متوسطش خشکیده و پوست- پوست شده، پیشِ چشمانِ منتظرِ پروا گه گاهی کوتاه و کم از هم فاصله میگرفتند.
پروا نفسِ عمیقی کشیده، بوی چوبِ سوختهای که از سمتِ راستش و با فاصلهای نسبتاً زیاد با خود بلند شده بود، باعث شد تا بینیاش را چین داده و چهرهاش را درهم کند. چشم چرخاند و از گوشهی چشم با پلکهایی که نیمه باز بودند، به آتشِ آن سوی خودش که پنج زن دایره شکل به دورش نشسته بودند و دنبالِ ساطع شدنِ گرما از جانبش بودند، نگریست. صدای سوتِ قطار و حرکتش روی ریلِ راه آهن رو به جلو، پردهی گوشههایش را درگیر کرد و با بالا آوردنِ دستش، با انگشتِ اشارهاش گوشش را تحتِ پوشش قرار داد. زن که به سمتش آمد، مقابلش ایستاد و با فرو بردنِ دستِ راستش در جیبِ مانتویش، سیگاری را بیرون کشیده، مقابلِ پروا گرفت و حینی که با ابروانِ مشکی و پهنش به آن اشاره میکرد و چشمانِ خمار و مشکیاش سرخ شده، به خاطرِ سرمای اولِ صبح میسوختند، لب باز کرد:
- خودت رو میسازی؟
پروا نگاهِ مضطربش را میانِ چشمانِ زن و سیگارِ میانِ انگشتانِ کشیده و استخوانیاش به گردش در آورد و سپس دوباره روی صورتِ لاغرِ او که با تکان دادنِ سرش و ریز کردنِ چشمانش، دستش را مقابلش حرکت میداد، متوقف شد. لبانش را روی هم فشرد و با به دهان فرو بردنشان، سری به نشانهی نفی برای زن تکان داد و او که پاسخِ منفیِ پروا را دریافت، ابروانش را روانهی پیشانیِ کوتاه و روشنش که کلاه آن را پوشانده بود، کرد. نیشخندی زده، دستش را عقب کشید و سیگار را همزمان با خم کردنِ انگشتانش، به کفِ دستش رساند. دستِ دیگرش را در جیبِ دیگرِ مانتوی تنش فرو برد و فندکِ باریکی که بدنهی سبز داشت را بیرون کشیده، سیگار را بالا آورد و با قرار دادنِ آن میانِ لبانش، فندک زده، دودی که حاصل از روشن شدنش بود را با پُکِ عمیقی به هوای آلوده هدیه کرد. پروا برای حرف زدن تردید داشت و همین از صورتِ کشیده و پُر اضطرابش مشهود بود.
با ورودِ دودِ سیگار به بینیاش، مشامش را آزار دیده احساس کرد و بارِ دیگر صورتش مچاله شده، دستِ آزادش را در هوا برای پس زدنِ دود و پراکنده کردنش میانِ اکسیژنِ موجود تکان داد. زن که این واکنشِ او را دید، تک خندهای کرده، سیگار را میانِ انگشتانِ اشاره و میانیاش گرفته، از لبانِ بیرنگش جدا کرد و با پایین آوردنش، خیره شده به چشمانِ نیمه بازِ پروایی که آبیِ دیدگانش از پشتِ پردهی پلکها و مژههای بلندش چندان نمایی نداشتند، گفت:
- چه زود نفست تنگ میشه مادمازل، ما که اینجا عادت داریم!
سر کج کرده، نگاهش را به شعلهی برخاسته از چوبها و افرادی که دورش حلقه ساخته بودند، حواله ساخته، سپس به دیوارِ سفید و گچیِ نیمه تخریب شدهای که آن سویش تا حدودی مشخص بود، نگریست. پروا نفسش را محکم فوت کرد و با رو گرفتن از زن، سرش را به سمتِ همان ون چرخاند و دستی به یقهی گردِ بلوزِ مشکیای که رویش یک پالتوی کوتاه، خاکستری و قدیمی قرار داشت، کشید و پس از آن کفِ سرد شدهی دستش را بالاتر برده، به گردنش رساند. زن زبانی به روی لبانش کشید و با کج کردنِ بدنش قصد کرد به سمتِ آتش و افرادِ نشسته به دورش برود که هنوز اولین گامش را کامل برنداشته بود و پروا با قدم برداشتن به سویش، صوتِ لرزان و مرددش را راهیِ گوشهایش کرد:
- کتی من... من...
کتی به سمتش برگشت؛ سیگار را زمین انداخت و با کفِ تختِ کتانیِ مشکیاش، آن را له کرد. تای ابرویی بالا انداخته، دست به سی*ن*ه شد و مردمکهای منتظرش را روی چهرهی پُر تردید و نگرانِ پروا چرخاند. پروا موهایش را پشتِ گوش و شالِ مشکیِ روی سرش فرستاد، پوستِ نازکِ لبش را محکم کشید و با زیر انداختنِ نگاهش برای فرار از چشمانِ تیزِ کتی، پشیمان شده، ادامه داد:
- هی... هیچی!
کتی تای ابرویی بالا انداخت و نوکِ بینیِ استخوانیاش که کک و مکهایی را هم کم، روی خود داشت، سرخ شده، بینیاش را بالا کشید و با گامهای بلند برداشتن، خودش را به پروا رساند. پروا که مقابلِ خود ایستادنِ او را دید، پلکِ محکمی زده، پای راستش را از روی زمین بلند کرد و به عقب رساند؛ اما پیش از چسباندنِ کفِ کفشش به زمین، دستِ سردِ کتی زیرِ چانهاش نشست و سرش را بالا آورد.
- چی میخوای بگی دخترِ شاهِ پریون؟ موش که نیست اینجا الحمدلله بخواد زبونت رو بخوره!
حرف در دهانِ پروا خشکید و در دل خودش را بابتِ این حرفِ بیموقعش سرزنش کرد؛ ولی کاری بود که شده و اشتباهی بود که کرده! ارتعاشِ مردمکهایش پیشِ دیدگانِ کتی کاملا عیان بود و گوشِ هردویشان را صوتِ خنده و حرف زدنِ دیگران پُر کرده، فشارِ انگشتانِ شست و اشارهی کتی را روی چانهاش و فرو رفتنِ اندکِ ناخنِ نیمه بلند انگشتِ شستِ کتی در پوستش را احساس کرد. پلکهایش را روی هم نهاد و محکم فشرد که کتی هم با تکان دادنِ سرش رو به عقب، وادارش کرد تا گامِ نصفه و نیمهی قبلش را کامل کند. صدایش را بلند کرده، دندانهایش را روی هم فشرد و با اخمی پررنگ، پُر حرص از میانِ دندانهای کلید شدهاش غرید:
- حرف بزن ببینم چه مرگته دیگه نفله!
پروا دستش را بالا آورد و روی مچِ ظریفِ کتی که قرار داد، لبانش را روی هم فشرد و دستِ او را به ضرب از چانهاش پایین کشیده، نفس زنان و با قلبی که به تازگی کوبشهای تند و سریعش را حس کرده بود، لب زد:
- من نمیخوام اینجا بمونم!
کتی ابتدا با شنیدنِ این حرفِ او تعجب و مکثی به حرکاتش نفوذ کرد؛ چند ثانیهای را به پردازشِ حرفِ پروا اختصاص داد و در آخر با لرزشِ لبانش و تک خندهای که به آرامی بالا میگرفت، این بار او بود که پروا را متعجب میکرد. دستش را مقابلِ دهانش گرفته، گامی عقب رفت و پروا با ابروانی بالا پریده و نفس زدنی که هنوز قطع نشده بود، گفت:
- چرا میخندی؟
کتی دستش را پایین آورد و همانطور که خندهاش هنوز ادامه داشت؛ با این تفاوت که تنها کمی رنگ باخته بود، دستش را به کمرش بند کرد و با صدایی خش گرفته که لحنش خوی مردانه به خود گرفته، حرف زد:
- راه باز جاده دراز! برای من که بد نمیشه، یه نونخور کمتر! ولی جون من...
دستش را بالا آورده، سرِ چهار انگشتش را آرام به گونهاش زد و با تمسخر به علاوهی خندهای سعی بر دفع کردنش داشت، ادامه داد:
- این تن بمیره، بگو ببینم میخوای بری کدوم قصر چترت رو وا کنی بلکه بختِ ما هم باز شد!
سپس با تک خندهای، بیآنکه منتظرِ پاسخِ پروای مغموم شده و به فکر فرو رفته بماند، بدنش را چرخاند و به سمتِ بقیه برگشته «دیوونه»ای زیرلبی را خطاب به پروا که بغض کرده، چشمانش با هجومِ اشک تار میدیدند و دستانش را مشت کرده بود، ادا نمود. پروا لرزشِ چانه و لبانش را حس کرده، گلویش درد گرفت و همین که آبِ دهانش را برای فرو خوردنِ بغض پایین فرستاد، اشک بی پلک زدن روی گونهاش سقوط کرد. خیره به کتی که حال نفرِ ششمِ آن جمع بود، زیرلب با صدایی لرزان زمزمه کرد:
پس از گذرِ سه ساعت و نشستنِ عقربهی کوچک روی ساعتِ نه و عقربهی بزرگ روی عددِ شش که نهایتاً نه و نیمِ صبح را شکل میدادند، گویی عقربهی گذرِ روز هم روی رز و آرنگی متوقف شد که بدونِ هیچ حرفی درونِ ماشین، هردو خیره به روبهرو نشسته بودند و آرنگ با قرار دادنِ یک دستش لبهی شیشهی ماشین درحالی که آرنجش رو به بیرون قرار داشت، با یک دست رانندگی میکرد و رز تکیه سپرده به صندلی، آرنجش را پایینِ شیشه نهاده و پشتِ دستش را روی لبانِ باریک و رژِ سرخ خوردهاش نهاده بود. شیشهی سمتِ رز تا نیمه پایین کشیده شده و با حرکتِ ماشین به واسطهی سرعتش، نسیمِ تندی میوزید و موهای قرمزِ رز که چند تار از آنها را به صورتِ صاف از مابقی متمایز کرده، دو طرفِ صورتش قرار داده بود، رو به جلو کشیده میشدند و او مژههای بلند و ریمل خوردهاش را روی هم نهاده، سرش را به تکیهگاهِ ماشین تکیه داد و سعی کرد از این سکوتِ حاکم میانشان برای کاهشِ التهابِ درونیاش استفاده کند. آرنگ آشفتگیِ او را حس کرده، هرازگاهی سر به سمتش میچرخاند و پس از نیم نگاهی گذرا، دوباره مقابلش را زیر نظر میگرفت.
رز سنگینیِ نگاههای گاه و بیگاهِ او را حس کرده، حینی که دستش را از لبانش جدا میکرد و پایین میآورد، پلک از هم گشوده و با پایین کشیدنِ دیدگانِ سبز رنگش با آن مردمکهای ریز شده که بیشتر نما داشتند، چشم به ساعتِ بندِ طلایی و ظریفی که روی مچِ روشنش جای داشت، دوخت و با از نظر گذراندنِ عقربههایی که میانِ صفحهی گرد و روی زمینهی سفید حرکت میکردند، لبانش را روی هم فشرده، با سر چرخاندنی به سمتِ آرنگ، این بار صورتِ او هم برای نیم نگاهِ بعدی چرخید و چشمانِ قهوهایِ آرنگ با چشمانِ رز تلاقی کردند. رز با منظورِ پرسش مِن بابِ دلیلِ آرنگ برای چرخشهای مداومِ سرش به سوی خود، سرش را پایین گرفته و کوتاه به طرفین تکان داد و شانههایش را بالا انداخت.
آرنگ هم همراه با او سرش را به چپ و راست تکان داده، لبانش را روی هم فشرد و همین رد و بدل شدنِ حرف میانشان تنها با زبانِ بدن کافی بود تا اگر کسی آنجا حضور داشت، میل به سخن نگفتن را در وجودِ هردویشان حس کند. رز نفسِ عمیقی کشید و با چشم گرفتن از آرنگ، این بار چهار انگشتش را به چانهاش متصل کرده و دوباره خود را به تماشای مسیرِ پیشِ رو تشویق کرد. رز میدانست حرفِ آرنگ چیست و آرنگ هم خبر داشت که پاسخِ حرفش چندان به مذاقش خوش نمیآید و همین بود که هردو را به مُهر و موم کردنِ لبانشان وادار میکرد. آرنگ اما، نقطهای در وجودش فریاد میکشید و نمیتوانست خفهاش کند، بنابراین لبانش را با زبان تر کرد و با گزیدنِ کوتاهِ لبش، بالاخره سکوت را درهم شکست:
- ولی این راهی که داری میری تهش بیراههست!
رز لبانش را روی هم فشرد و نفسش را محکم از راهِ بینی آزاد ساخت. این بار قصد نداشت تا پاسخِ آرنگ را به گونهای بدهد که همچون دفعهی قبل، میانشان دعوا شود؛ برای همین هم حینی که با دمِ کوتاهی، مشامش پُر شده از عطر شیرینی که بر خلافِ ذائقهی تلخ پسندِ خودش بود و به اجبار روی مانتوی کوتاه و سُرمهای رنگش با آستینهای سه ربع زده بود، با ورودشان از انتها به کوچهی موردِ نظر و ترمز کردنِ آرنگ مقابلِ خانهای با نمای سفید و درِ همرنگش که طرحِ لوزیِ مشکیای میانش جای داشت، لبخندِ کمرنگی زده، دستش را بالا آورد و با گرفتنِ دستهی عینک دودی و مشکیاش، آن را از روی موها تا روی چشمانش پایین آورده، با متوقف شدنش روی استخوانِ بینیاش ابروانِ کوتاهش را بالا انداخت و حینی که کیفِ سفید و کوچکش با آن بندِ بلند و طلایی را به دست میگرفت، بازیگوش گفت:
- و اتفاقا رسیدیم به آخرِ راه عزیزدلم!
چانهاش را به گردن چسبانده و چشمانش را بالا کشاند تا از بالای عینک به دیدگانِ قهوهایِ آرنگ بنگرد. چشمکی برای او زده، بندِ کیف را روی شانهاش جای داد و دستِ دیگرش را به دستگیره رسانده، در را باز کرد و پاشنهی بلندِ کفشِ مشکی و بندیاش را روی آسفالتِ کوچه نشاند. آرنگ هم به دنبالِ او درِ ماشین را باز کرده، نگاهش را به ساختمان انداخت و پلکهایش را نیمه باز نگه داشت. رز نگاهش را به درِ خانه دوخت و با بستنِ درِ ماشین، دمی چشمانش را به سوی آرنگ که کنارِ درِ بازِ ماشین ایستاده، دستِ راستش را روی سقفِ ماشین نهاده و دستِ چپپش را هم روی لبهی درِ گذاشته، با حسِ سنگینیِ نگاهِ رز سر به سمتش چرخاند. رز که از پسِ عینک دودیِ روی چشمانش تصاویر را کمی تیره میدید، شالِ نخی و آبی کمرنگش را روی موهایش مرتب کرده، به سمتِ خانه گام برداشت که صدای پاشنهی کفشهایش میانِ سکوتِ کوچه گوشهای هردویشان را به بازی گرفت.
رز مقابلِ در ایستاده، دستش را بلند کرد و سرِ انگشتِ اشارهاش را روی زنگ فشرده، با به صدا درآمدنش گامی رو به عقب برداشت و دستش را پایین کشید. طولی نکشید که در باز شده، قامتِ زنِ جوانی میانِ درگاه ظاهر شد که مشخص بود با هول و ولا مانتوی بلند و مشکیاش را به تن کرده و شال روی موهای کوتاه و مش کردهاش نهاده بود. رز نگاهی به چشمانِ قهوهای روشنِ او انداخته، زن که هنوز هویتِ او را متوجه نشده بود، چشمانش را ریز کرد و مشکوک پرسید:
- شما؟
رز لبخندی تصنعی زده، عینک را از روی چشمانش برداشت و با شعفی مصنوعیتر از لبخندِ روی لبانش پاسخ داد:
- چطور رز رو نشناختی عزیزم؟
زن که پردازشهای ذهنش شروع شدند، چندی بیش زمان تلف نکرد و همین که نامِ رز در خاطرش پررنگ شد لبخندی زده، با شوق و تعجب گفت:
- آخ رز خودتی؟ شرمنده مغزم خواب بود اصلا تا بشناسمت طول کشید، خیلی وقت هم هست ندیدمت؛ بیا تو!
بعد هم رو به عقب رفت که چشمش به آرنگ خورد و سری به نشانهی سلام برایش تکان داد که پاسخش را متقابلاً به همان شکل دریافت کرد. رز قبل از ورود به خانه، میانِ درگاه ایستاد و با برگرداندنِ کوتاهِ سرش رو به عقب نگاهی به آرنگ انداخت و وقتی با تاییدی کوتاه و بیمیل از او مواجه شد، توجهی نکرده، واردِ خانه شد. با ورودش به خانه، راهروی باریکِ مقابل را با گامهایی بلند پشتِ سر زن رد کرد و خودش را به سالن رساند. یک پتو روی مبلِ راحتی و سفید به شکلی نامنظم، طوری که لبهی انتهاییاش به پارکتهای چوبی چسبیده بود، قرار داشت و کوسنهای مبل هرکدام یک جا پرت شده بودند و روی میزِ شیشهای و گردِ مقابلِ مبل پُر از ظرف و خوراکیهای تا نیمه خورده شده بود.
زن دستی به گردنِ دردناکش کشیده، برای شکستنِ قولنجش کمی سرش را به چپ و راست تکان داد و با لحنی خسته گفت:
- شرمنده واقعا، اگه میدونستم میای یه دستی به سر و روی اینجا میکشیدم.
رز لبخندش را کمی رنگ بخشیده و با تکان دادنِ سرش به طرفین، نگاهی به قابِ عکسِ چسبیده روی دیوارِ سفیدِ پیش رویش که خانوادهای خوشبخت و سه نفره را به نمایش میگذاشت، انداخت و ناخودآگاه، پوزخندی نامحسوس زده و یک تای ابرویش تیک مانند بالا پرید. نامزدِ دیروزش و همسرِ دوستِ امروز! انسانها راحت و در یک لحظه میتوانستند به همه چیز پشتِ پا بزنند؛ علاقه و دوست داشتن که سهل بود!
صدای دوش از فاصلهای زیاد و درونِ اتاقی که میانهی راهروی باریکِ چسبیده به آشپزخانه قرار داشت و ورودیِ راهرو از بالای آن، آویزِ نقرهای و براقی ریسه مانند آویزان بود، به گوشش رسید که نگاهش را به همان سو کج کرد. زن خمیازهای کشیده، با باز شدنِ دهان و بسته شدنِ چشمانش دستانش را بالا آورده، انگشتانِ دستِ راستش را به دورِ مچِ ظریفِ دستِ چپش حلقه کرد و آن را رو به بالا کشید. خستگیاش کم شده، پلک از هم گشود و سرش را همراه با دستانش پایین آورد. نفسِ عمیقی کشیده و شانهی راستش را دورانی چرخاند و به رز که نگریست، چون مسیرِ نگاهِ او را به سمتِ راهرو دید و متوجه شد که صدای دوشِ حمام را شنیده، نیم نگاهی را میانِ چشمانِ رز و راهرو رد و بدل کرد و سپس با گام برداشتنی به سمتِ آشپزخانه، لب باز کرد:
- پدرام حمومه، من میرم یه چای بریزم؛ بیاد بیرون آشنا میشید!
رز لبانش را با طرحِ لبخندی تصنعی از دو سو کش داد و حینی که بندِ زنجیری، طلایی و ظریفِ کیف را از روی شانهاش سُر میداد و به آرنجش میرساند، سری به نشانهی تشکر برای زن تکان داد. زن شالش را از روی سر برداشته و همزمان با برداشتنِ مانتو از روی تیشرتِ سبزِ تیره و سادهاش که تنها طرحِ دو قلب با ابعادِ کوچک و بزرگ را داشت، آنها را روی ساعدش انداخته و به سمتِ همان راهرو گام برداشت، دستی بالا آورد و آویزها را پس زد. از میدانِ دیدِ رز خارج شده و او هم همانطور که به سمتِ مبل میرفت، کیف را از روی آرنجش برداشت و اطراف را موردِ تفتیش و تفحصِ نگاهِ ریز شدهاش قرار داد. آبِ دهانش را فرو فرستاده، چشم از راهرو و آشپزخانه گرفت و گامهایش را به سوی مبل که در سمتِ راست و مقابلش قرار داشت، برداشت. چشمانش همراه با سرش کوتاه چرخیدند و این بار چشمش به همان قابِ عکسِ خانوادگی که زن و مردی کنارِ هم ایستاده، دخترِ هفت سالهشان با آن موهای مشکی و خرگوشی بسته شده، میانشان روی صندلی نشسته و چشمانِ قهوهای رنگش را به دوربین دوخته بود، برخورد کرد.
در قلبش نبردِ سنگینی میانِ احساساتِ ضد و نقیضش به پا بود و ورودش به این خانه، نه تنها باعثِ سردردش شده، که تشنجِ اعصاب و نبضِ کوبندهی شقیقهاش را هم در برگرفت. زبانی به روی لبانش کشید و پلکهایش را با محکم نهادن، روی هم فشرد که فرو رفتنِ ناخنهای نیمه بلندش در جسمِ چرمیِ کیف را هم در پی داشت و او با کنار زدنِ پتو و انداختنش روی زمین، روی سطحِ مبل جای گرفت و پا روی پا انداخت. پلک از هم گشوده، صدای خندههای پُر شوقِ دختری بیست و یک ساله، به همراهِ مردِ بیست و سه سالهای در ذهنش پخش شد که با قرار دادنِ کیف روی زانوان و شلوارِ لیِ جذبش، دستانش را بالا کشانده، انگشتانِ میانیِ هردو دستش را به شقیقههای دردمندش چسباند و با ماساژ دادنشان به شکلِ دورانی، سعی کرد زخمِ ذهن و قلبش که با ورود به این خانه نمک پاش شده بود را تسکین دهد.
خاطرات تنها به صدا بسنده نکردند و رز حتی متوجهی خروجِ زن از اتاق و راه رفتنش به سمتِ آشپزخانهای که درست پشتِ سرِ خودش قرار داشت، نشد. زن نوکِ زبانش را به لبِ بالاییاش کشیده، نیم نگاهی به رز که دستانش را پایین میآورد و با دم و بازدمی عمیق سعی داشت تا روحِ در صددِ سکتهاش را زنده نگه دارد، انداخت. هردو ابروی بلند و مشکیاش را کوتاه بالا انداخت و لبانش را به نشانهی ندانستن، از دو گوشه رو به پایین کشید و مقابلِ سینک ایستاد. برخلافِ اینکه مقابلِ دیدگانِ رز صفحهی خاموشِ تلویزیون قرار داشت و تیرگیاش با تصویرِ منعکس شده از چهرهی خودش در قابِ مستطیلیِ آن تنها چیزی بود که میدید، در پسِ سینمای مغزش، خاطرهای روی پرده افتاد که باعثِ نم گرفتنِ ناخواستهی دیدگانش شد. دیدگانی که مقابلشان اشک، گویی که شیشه میانِ چهارچوب قرار دهند، در قابِ چشمانش سطحِ شفاف و نازکی را جای داد.
تصویرِ نقش بسته در قابِ مستطیلی و تیرهی تلویزیون، مربوط میشد به گذشتهای دور که رز از آن تنها با غم و نفرت یاد میکرد و خود را بابتِ خرج کردنِ عشق و التماسش به مردی که هیچ از زندگی و دوست داشتن نمیفهمید، موردِ لعن و نفرین قرار میداد. مقابلِ چشمانِ براقش، کنارهی دیواری پدید آمد که در دو طرفش، دو نفر روی زمین نشسته، به درِ میانِ دیوار و پشت به هم تکیه داده بودند. دختری که تکیه داده بود، زانوانش را به آغوش کشیده، پلکهایش نم گرفته بودند و بلعکسِ او مردِ چسبیده به پشتِ در، سعی داشت با حرفها و شوخیهایش خنده را به او بازگرداند. یک تصویر برای اینکه رز نفهمد چه زمانی پلک زد و اشک روی گونهی برجستهاش سُر خورد، کافی بود. چند بار پلک زده، رو از تلویزیون گرفت و با کج کردنِ سرش، چهار انگشتش را محکم به چشمانش کشید و ردِ اشک را پاک کرد.
زن که این بار مقابلِ گاز ایستاده و مشغولِ درست کردنِ نیمرویی برای صبحانه بود، نگاهش را زیرچشمی و نامحسوس به سمتِ رز فرستاد و بیخیالِ پرسشی از حالِ او شده، دستهی مشکی و بلندِ ماهیتابه را به دست گرفته و با خاموش کردنِ گاز، به سمتِ میزِ چهار نفره و فلزیِ سفید که یک سبد نان به رویش قرار داشت، چرخید. همان دم مردی درحالی که حولهی آبی رنگ را به موهای خیس و کم پشتش میکشید، لبخندِ پررنگی زده، آویزهای مقابلِ راهرو را به کناری هدایت کرد. از راهرو خارج شده، چون حواسش هنوز معطوف به رز نشده و او را ندیده بود، خطاب به زن که درونِ آشپزخانه تکهای از نان بربریِ تازه را جدا میکرد و در دهان میگذاشت، صدایش را بلند کرد و با خنده گفت:
- عزیزم عجیبه که دیگه بوی سوختنی...
رز که صدای او را شنید، به سمتش چرخید و مرد که نگاهش به چهرهی رز افتاده، لبخندش به کل محو شد و دستانش با شل شدن، حوله را رها کرده، به پارکتهای چوبی سپردند. نگاه و چهرهی مرد با آنِ صورتِ گرد و تهریش مرتبی که کمرنگ بود، مات مانده روی صورتِ رز ثابت شد و آبِ دهانش را شوکه فرو فرستاد. دستانش در هوا خشک شدند و رز که این حالِ او را دید، تای ابرویی را همراه با ریز شدنِ چشمانش بالا انداخته، با دیدنِ این چشمانِ مات شدهی او لبخندی یک طرفه روی لبانش نشست. مرد وحشت زده، نگاهش را بین رز و زن که با خنده از آشپزخانه خارج میشد، به گردش درآورده و سپس صدای همسرش را میانِ درگاهِ آشپزخانه میایستاد، شنید:
- همیشه آشپزیِ من رو مسخره میکنی؛ اما این بار خوب شد جدی!
مرد کوبشهای وحشتناک و محکمِ قلبش را حس کرده، رز از روی مبل برخاست و مرد به سختی سعی کرد تا بر خودش مسلط شود؛ بنابراین سرش را مردد و با لرزشی نامحسوس به سمتِ همسرش چرخانده، لبخندی به او که از آشپزخانه خارج میشد، زد و گفت:
- خیلی... خیلی خوبه!
زن کنارِ همسرش ایستاده، با دیدنِ رز که لبخند زده بود، با خوشرویی و مهربانیِ ذاتیاش ابتدا با دست به رز اشاره کرد و مرد را مخاطب قرار داد:
- واقعا معذرت میخوام عزیزم، یادم رفت تورو با رز آشنا کنم؛ البته چند ماهی میشه که دوست شدیم ولی اولین باره که میاد خونهمون!
رز دست به سی*ن*ه شده، لبخندش مرموز شد و مرد که دو واژهی «چند ماه» برق شده و از سرش پرید، کوبشهای قلبش را وحشیانهتر از پیش حس کرده، چشمانش مشکیاش درشت تر شدند و پایین آمدنِ قطرهی عرق از روی تیغهی بینیِ قوزدارش را احساس کرد و همان دم صدای رز ترسش را بیشتر کرد:
- خوشبختم آقا پدرام!
زن خوشحال از معرفیِ آنها به یکدیگر، دستش را نوازشوار و کوتاه به بازوی همسرش کشید و هجومِ دوبارهی خواب را با حسِ افتادنِ خمیازهای به جانش حس کرده، از پشتِ سرِ مرد رد شد و به قصدِ ورود به سرویس بهداشتی، مسیرش را به سمتِ راهرو کج کرده و گفت:
- من دست و صورتم رو بشورم، الان میام!
با ورودِ او به سرویس و بسته شدنِ در، رز خونسرد، قدمی به سمتِ مرد که همچنان شوکه و مات برده نگاهش میکرد، برداشت. مرد نفسِ لرزانی کشیده، پلکش پرید و قلبش را در صددِ بیرون زدن از سی*ن*هاش احساس کرد. رز که مقابلش ایستاد، چشمش به عرقِ روی پیشانیِ او خورده، با چسباندنِ نوکِ زبانش به گوشهی لبانش تک خندهای کرد و با تمسخر گفت:
- چرا انقدر ترسیدی؟ من قبلا هم انقدر وحشتناک بودم؟
مرد لبانِ خشک شدهاش را تکان داد و این درحالی بود که تلاشش را میکرد تا جدیت را به نگاهش بازگرداند. رز کمی از او کوتاهتر بود که آن هم به لطفِ پاشنهی کفشهایش فاصلهی چشمگیری نبود. صدا و لحنِ شوکهی مرد باعث شد تا رز ابروانش را راهیِ پیشانیاش کرده، نگاهی به یقهی نامرتبِ او بیندازد:
- توی خونهی من چه غلطی میکنی رز؟
رز با اشارهی چشم و ابرو به یقهی پیراهنِ او بیربط پاسخ داد:
- یقهات رو هنوز هم که هنوزه مرتب نمیکنی!
نگاهش را بالا کشیده، لبخندش را پررنگ کرد و لبانش را که روی هم فشرد، پلکِ کوتاه و محکمی زده، با چرخاندنِ بدنش لب زد:
- یکم حواست رو به دوستیهای همسرت جمع کن دوستِ عزیز، ممکنه یکی باشه مثلِ من که بخواد زندگی رو آوار کنه روی سرت!
چشمکی برای مرد که ناخودآگاه قدمی به سویش برداشت، زد و به مبل رسیده، کیفش را از روی آن برداشت و حینِ آویزان کردنِ بندِ آن روی شانهاش، اضافه کرد:
- به عنوانِ زهرِ چشمِ اولیه خوب بود، دفعهی بعدی قول میدم خبرِ اومدنم رو بدم!
همزمان که او خودش را به درِ خانه میرساند، درِ سرویس بهداشتی باز شده زن همانطور که چشمانش به خاطرِ ورودِ اندکی کفِ صابون درونشان میسوختند و سرخ شده بودند، حولهی سفید را نرم به صورتش کشیده، صدای بسته شدنِ در را که شنید، اخمِ کمرنگی روی صورتش نشاند و با ایستادن کنارِ همسرش که خیره شده به مسیری که رز طی کرده بود، دستانش را مشت میکرد، متعجب از جای خالیِ رز لب باز کرد:
- کجا رفت؟
مرد لبانش را همراه با دندانهایش روی هم فشرده، عصبی از آرامشِ خراشیدهاش پس از پانزده سال، نفسهای خشمگینش را از راهِ بینی خارج کرد و همانطور که بدنش را میچرخاند، خشدار، عصبی و اندکی بلند گفت:
زمان گذشت؛ بیصدا و بیآنکه خبری از گذرِ خود دهد تا افرادِ قصه را آگاه کرده، کمک کند تدبیری برای آیندهی نامعلومشان بیندیشند بلکه این منجلابِ ساخته شده، دامانشان را بیش از این گرفتار نکند! گذشت که به شب رسید و طلوع را به قراری که با تیرداد و مقابلِ کلبهی جنگلی گذاشته بود، کشاند. طلوعی که تا آن دم به خاطرِ جامهی شب پوشیدنِ آسمان و چسبیدنِ برچسبِ ماه به جای خورشید به رویش، از چراغ قوهی موبایلش استفاده کرده، میانِ درختانی که امشب بلعکسِ شبهای قبل، نسیمی برای نوازشِ شاخههایشان وجود نداشت، حرکت میکرد، صدای فشرده و ریز شدنِ برگها را کفِ کفشهایش با هر گامی که برمیداشت، شنیده و به علاوهی آن صدای جغدی که میانِ سکوتِ اطراف صوتش را آزاد میکرد هم به پردهی گوشهایش مشت میکوبید. لب به دندان گزیده، مضطرب شده از قرارگیری در جنگلِ تاریکی که مشابهاش را تنها در خیالات و داستانها متصور میشد، پوستِ نازکِ لبش را محکم کشید و به جولان دادنِ شوریِ خون در دهانش محل نداد.
تا جایی از مقصد را با چراغ قوه طی کرد؛ اما از بخشی دیگر به بعد موبایل و چراغ قوه دیگر به کارش نمیآمدند، چرا که آتشِ کوچکی با شعلههای نه چندان چشمگیر؛ اما روشن کننده، چشمانش را به روی کلبهی چوبی که مقابلش قرار داشت و پلههایی از کنارهی راستِ آن رو به پایین بود و خودِ کلبه با پایههای نیمه بلندی، بالا نگه داشته شده بود، باز کرد. نفسِ عمیقی کشیده، بیخیالِ ضربانهای قبلش که رابطهشان را با اضطرابِ همیشگیاش پیوند داد، نگاهش را دور تا دورِ کلبه و اطرافِ آن به گردش درآورده، پس از جداسازیِ نگاهش از کلبه، سرش را پایین آورد و با روشن کردنِ موبایلش، چراغ قوهی آن را خاموش کرد. زبانی به روی لبانِ بیرنگش کشیده، پلکِ محکمی زد و چهرهاش بیروحتر از هر وقتی به چشم میآمد. گامی رو به عقب برداشت و به تنهی تنومندِ درختی تکیه داده، با پاشنهی بوتِ کوتاه و خاکستریاش که بالا خود زنجیرِ ظریف، طلایی و کوچکی داشت، روی زمین ضرب گرفت.
تیرداد که درونِ کلبه ایستاده بود، با شنیدنِ صداهایی از بیرون، پلکهایش به هم نزدیک و چشمانش ریز شدند. همان دم موبایل را از روی گوشش پایبن کشیده، با ادا کردنِ «خودم حواسم هست»ای کوتاه، خطاب به خسروی پشتِ خط که پشتِ میز و روی صندلی چرخدارِ همیشگیاش نشسته، صفحهی مانیتورِ پیشِ رویش و دوربینهای مداربسته در عمارت را نظاره میکرد، تماس را پایان داد. تیرداد موبایل را به جیبِ شلوارِ جین و مشکیاش فرو برده، فاصلهی پلکهایش را از هم بیشتر شد و با تر کردنِ لبانش که یاریِ زبانش را طلبیده بود، کفِ پوتینهای ساق بلند و مشکیاش را روی کفِ چوبیِ کلبه نهاده، گامهایش را بلند به سمتِ درِ کلبه برداشت.
طلوع تکیه سپرده به درخت، دستانش را مقابلِ سی*ن*هاش درهم گره کرده بود و به رقصِ شعلههای آتش مقابلِ خاکستریِ تیره شدهی دیدگانش مینگریست. انتظارش زمانِ بیشتری از او نگرفت و همان دم صدای باز شدنِ درِ کلبه را شنیده، یک آن چشم از آتشِ مقابلش ربود و سرش را بالا گرفته و چرخانده، به درِ کلبه که باز و تیردادی که از درگاه خارج میشد نگریست. تیرداد از کلبه خارج شده، همزمان با تکیه گرفتنِ طلوع از درخت، در را بست و به سمتِ نردهها آمد. طلوع نگاهش را به چشمانِ او دوخته، نفسِ عمیقی کشید و حینِ گام برداشتن به سوی اویی که با دستانِ پوشیده از دستکشهای پارچهای و مشکیاش، نردهی چوبی را میگرفت و کمرش را اندکی خم کرده بود، لب از لب گشود:
- نکنه حسِ بدِ این روزهام باز یه حقیقتی پشتش خوابیده که من اینجام؟
تیرداد تک خندهای کرده، دمی چشم از چشمانِ طلوع که درست مقابلِ شعلهی آتش ایستاد، گرفته و به برگهای روی زمین دوخته، کوتاه لب به دندان گزید و با یک گام رو به عقب برداشتن، همراه با صاف کردنِ کمرش، دستِ راستش را از نرده جدا کرده، حلقهی انگشتانِ دستِ چپش به دورِ آن را محکمتر کرد و طی یک حرکت، با فشار آوردنی به دستش و نرده، بدنش را بالا کشاند و پیشِ چشمانِ طلوع که گامی رو به عقب برمیداشت، روی کفِ پوتینهایش و برگها سقوط کرد که زانوانش کمی به خاطرِ فشارِ وارده به درد افتادند؛ اما نه به اندازهای که آزارش داده، حرکتش را منع کنند. پاهای خمیدهاش را صاف کرده، نگاهش را خونسرد، به طلوعی که دست به سی*ن*ه شده، انتظارِ حرف زدنش را میکشید، سپرد. گامی به سمتِ طلوع برداشته، دستانش را درونِ جیبهای شلوارش فرو کرد و با کج کردنِ اندکِ سرش رو به شانهی چپ، گفت:
- متاسفانه دورهی سربازیت توی باندِ خشاب تموم نشده؛ تنها فرقش اینه که این بار با پای خودت اومدی که البته کنجکاو شدم دلیلش رو بدونم!
طلوع با دیدنِ گامِ دیگری که تیرداد رو به جلو برداشت، نفسِ عمیقی کشید و قدمش را رو به عقب کشانده، چشمانش را خیره به دیدگانِ قهوهایِ تیرداد با آن مردمکهای گشاد شده سپرده، سعی کرد همچون او خونسرد حرف بزند:
- کنجکاوِ دلیلی هستی که خودش کنجکاویه؟
لبانِ باریکِ تیرداد دمی برای طرحِ لبخند نشاندن روی صورتش لرزیدند و او با بالا آوردنِ دستش و کشیدنِ انگشتانش به لبانش، خود را از لبخند زدن منع کرده، گامِ دیگری را روانهی روبهرو کرد.
- بازی با کلماتت رو دوست دارم!
طلوع هم گامِ جلو آمدهی او را با عقب رفتنی به همان فاصله جبران کرده، تای ابرویی بالا انداخت.
- چون واقعیته!
و گامِ دیگری عقب رفت که این بار با برخوردش به تنهی درخت، جسمش تکانی خورده و شانههایش کوتاه، بالا پریدند و تیرداد هم مقابلش ایستاده، به واسطهی اختلافِ قدی که داشتند، او سرش را برای نگریستن به چشمانِ طلوع پایین گرفت و طلوع برای دیدنِ او سرش را بالا آورد.
- کنجکاویت درموردِ موضوعِ جالبی نیست خانمِ راد!
این بار نسیمی خنک و آرام، وزیدن گرفت و چند تار از موهای بلند، آزاد و قهوهای رنگِ طلوع از شالِ نازک و تیرهاش بیرون زدند و تیرداد که از گوشهی چشم نظارهگرِ رقصِ آنها شد، لب باز کرد:
- این بار موضعمون به آدم کُشی تغییر پیدا کرده!
چشمانِ طلوع ریز شدند و ابروانش اندکی نزدیک به هم قرار گرفتند. تیرداد دستِ چپش را هم از جیب خارج کرده و بالا آورده، تارِ موهای طلوع را در هوا و هنگامِ حرکت میانِ انگشتانِ اشاره و میانیاش شکار کرده، آرام رو به عقب برد و طلوع با چشم گرداندن، نگاهش به حرکتِ دستِ او گره خورده، نفس در سی*ن*هاش حبس شد و قلبش به تب و تاب بیشتری افتاد. آبِ دهانش را فرو داده، نگاهش را مردد و آهسته بالا کشید و به دیدگانِ تیرداد که دوخت، گرفتار شدنِ تارِ موهایش را پشتِ گوش احساس کرد، پلکِ محکمی زد و تیرداد هم تا آن دم بیتوجه به تپشهای قلبِ خودش، حینی که دستش از پشتِ گوشِ طلوع مسیر را برای عقب کشیدن دور میزد، جلو آمده و پشتِ چهار انگشتش آرام و نوازشوار به گونهی طلوع کشیده شد.
طلوع لبانش را روی هم فشرده، تکیهاش را بیشتر به تنهی درخت داد و تیرداد که دستش را مشت کرد و پایین آورد، چشمانِ طلوع باز شدند. شال به واسطهی حرکتِ نسیم از روی موهایش سُر خورد و دور گردنش نشسته، موهای محبوسش این بار همگی آزاد شدند و تیرداد صورتش را رو به طلوع خم کرده، حینی که رایحهی رزِ موهای او که در هوا پخش شده بود، عجیب مشامش را قلقلک میداد، پلکِ محکمی برای تسلطش زد و لب باز کرد:
- قرعهی کشتنِ آدم خوبهی این داستان به تو افتاده!
مغزِ طلوع برای چند ثانیه قفل کرد؛ نگاهش روی چهرهی تیرداد که کاملا مشخص بود شوخی یا شیطنت میانِ حرفهایش جای نداشت، مات مانده و چند باری پشتِ هم پلک زد. تپشهای محکمِ قلبش از شدتِ اضطراب را حس کرده، کمی زمان برد تا حرفِ او را حلاجی کند که پس از آن با تک خندهای هیستریک، چشمانش درشت شدند و شوکه، صدایش را قدری بالا برد:
- چی داری میگی؟ چیکار کنم؟ کی رو بُکُشم؟
تیرداد لب به دندان گزید و پس از مکثی، با جدیت ادامه داد:
- کاوه آریا!
نزدیکیِ طلوع و تیرداد، پیشِ چشمانِ عسلی و براق شده از اشکی قرار داشت و او درحالی که شعلههای آتش در گردیِ مردمکهای برق افتادهاش میرقصید، چانهاش لرزیده، دستش را به درختِ کنارش بند کرد و بیآنکه پلک بزند، قطرهی اشک روی گونهاش چکید. سنگینیای را روی قفسهی سی*ن*هاش احساس میکرد و گلویش از درد درحالِ انفجار بود. نگاهش را دوخته به تیردادی که دم از عاشق نشدن میزد و حال رفتارهایش مقابلِ طلوع چیزِ دیگری میگفتند، با بغضهای تلنبار شدهای که صدایش را لرزانده بودند، بیصدا زمزمه کرد:
- عشقت فقط برای من حروم بود تیرداد؟
بغضش بیصدا شکست و نزدیکیشان که با گرفته شدنِ شانههای طلوع توسطِ تیرداد بیشتر شد، دستش را بالا آورده و کفِ دستش را روی لبانِ جمع شدهاش نهاد و فشرد. ساحلِ شکستهی امشب، شباهتی به ساحلِ پُر شور و شوقِ همیشگی نداشت! ساحلِ امشب را بیعشقی به کشتن داد!
رعد و برقِ وحشتناکی زد و صدایش میانِ جنگلِ خاموش پیچید و منعکس شد. باد میوزید و شاخ و برگهای درختان را وادار به جدالی تن به تن میکرد و بوی نمِ خاک بلند شده، فضای اطراف ثانیهای رنگِ روشنایی را به خود دید و سپس همانندِ طرح اول، تاریک شد. انگشتانِ کشیدهاش سنگی که در مشت داشت را بیشتر فشردند و صوتِ برخوردِ قطراتِ باران با زمین به گوشش رسیده، سرش را بالا گرفت و خیزشِ تند و همگانیِ قطراتِ بارانی که تا آن دم گویی ابرهای تیره اسفنج مانند آنها را جذب کرده بودند را نگریست. قلبش تند میتپید و فشارِ انگشتانش به دورِ سنگ به اندازهای زیاد شد که رنگِ دستش سفیدی را ترجیح داده، رگهای پشتِ دستِ ظریفش برجسته شدند و او لبش را به دندان گزیده، نفس در سی*ن*ه حبس کرد. سُر خوردنِ قطرههای نشسته روی صورتش به سمتِ پایین و شالی که خیس شده به موهایش چسبیده، به علاوهی مانتویی که به همان حالت، به اندامِ لاغرش چسبیده بود را حس کرد. آبِ دهانش را فرو داد و پلکهای خیس شدهاش را یک دور محکم، روی هم نهاد و فشرد؛ امشب باید تمام میشد!
او زیرِ باران ایستاده و با خودِ درونیاش به ستیزی سهمگین میپرداخت؛ درحالی که صدف داخلِ اتاق تاریکش، چون پرده را کشیده بود، نورِ اندکی را به اتاق رسانده، از بهرِ صدای رعد و برق و بارانِ شدیدی که میبارید و صوتِ برخوردِ آن با شیشه، نمیتوانست بخوابد. لبهی پتو را میانِ انگشتانش گرفته و آن را تا روی سرش بالا کشید. پلک روی هم نهاد و قصد کرد بارِ دیگر شانسش را برای خوابیدن امتحان کند که صدای گام برداشتنهای سریعی درونِ حیاط و از کنارِ پنجره، روی برگهای خشکیدهای که با خُرد شدنشان صدا تولید میکردند، اندکی ابروانش را درهم کشید و او پتو را تا روی گردنش پایین آورده، چرخی کوتاه به سرش روی بالشِ سفید داد و نگاهش را به سمتِ پنجرهی باران گرفته، گردانده، آبِ دهانش را فرو داد و با نفسی عمیق، روی تخت نیمخیز شد و بدنش را هم به سمتِ راست چرخاند.
هنری که این ساعت از شب قطعا در حیاط نبود و سام هم... بعید میدانست این دو نفر در حیاط باشند و لارا هم در این زمان اصلا درونِ ویلا نبود! پاهایش را از لبهی تخت آویزان کرده، روی پارکتهای سفید گام برداشت و خودش را به پنجرهای که با دانههای ریز و درشتِ باران پوشیده شده بود، رساند. دستانش را بالا برده، کفِ آن را روی سرمای شیشه نهاد و با بالا بردنِ اندکِ دستِ دیگرش، میلهای که پنجره را باز و بسته میکرد به دست گرفته و با کشیدنش به کناری، آن را باز کرد. هجومِ سرما و برخوردِ باد به صورتش، باعثِ افتادنِ لرزِ اندکی به جثهی ریزش شد و او بیتوجه دستانش را روی لبهی پنجره نهاده، بیاهمیت به خیس شدنِ موهایش، سرش را بیرون برد و چپ و راستِ حیاطِ ویلا را از نظر گذراند. کسی را ندید؛ و این درحالی بود که حینِ چرخشِ سرش به سمتِ چپ، مردی در سمتِ راست ایستاده، نیمهی چپِ بدنش را دیوار پوشش داده و وقتی به عمد، صدای خش- خشِ برگها را با کفِ پوتینهایش درآورد، ابروانِ تیره، کوتاه و باریکِ صدف بیشتر به یکدیگر نزدیک شدند و سرش را به راست کج کرد.
همان دم با چرخشِ سرِ او، مرد کلِ جسمش را پشتِ دیوار پنهان ساخت و این بار صدف بو برد که حدسیاتش مبنی بر حضورِ شخصِ ثالثی در ویلا که با آن آشنایی نداشت، درست است و با اینکه مضطرب شده بود؛ اما زورِ شکی که به جانش افتاده بود، به اضطرابش میچربید و همین بود که سرش را به داخل کشانده، به بوتهای بلند و مشکیاش در گوشهی اتاق نگریست و این بار با چرخشِ بدنش به سمتِ آنها، گامهایش را به سویشان برداشت. صدف متوجهی حضورِ فردِ ناشناسی در ویلا شده بود؛ ولی طلوعی که میانِ جادهی خاکی و جنگلی ایستاده، با تمامِ حسِ بدی که از جانبِ کشیده شدنِ ناخنِ انگشتِ شستش به سطحِ سنگ داشت، لبانش را روی هم فشرده، به خاطرِ فرو رفتنِ بیش از اندازه در افکارش، متوجهی صدای گام برداشتنهایی که هر دم به خودش نزدیک تر میشد، نشد.
صدایی که بلند شد و نامش را ادا کرد، ناخودآگاه شانههایش بالا پریدند و سرش به سمتِ چپِ جاده چرخیده، مردی در میانِ تاریکی دید که به سمتش گام برمیداشت. اضطرابش بیشتر شده، هم از سویی سرما و هم از سوی دیگر ترس، باهم جسمش را به لرزیدن وادار کردند و او با فرو فرستادنِ آبِ دهانش، سعی کرد تا جنبشهای سریعِ قفسهی سی*ن*هاش را کنترل کند. باید تا پیش از رسیدنِ خسرو، همه چیز را تمام شده اعلام میکرد. هرچند سخت! بینیاش را بالا کشید و گامهای بلندِ مرد را که پایان یافته به سوی خودش دید، ناخودآگاه یک قدم رو به عقب برداشت و گرهی محکمِ انگشتانش به دورِ جسمِ گرد و صافِ سنگ، اندکی سست شدند.
مرد که به او رسید، گویی تازه حالِ خودش و کاری که در صددِ انجام دادنش بود را فهمیده باشد، تپشهای قلبش بالا گرفتند و نفس در سی*ن*هاش حبس شد. رنگِ پریدهی چهرهاش و صورتی که به سفیدی نزدیک شده بود، در آن تاریکی هم به وضوح دیده میشد و او برای نگریستنِ قهوهی دیدگانِ مرد، سرش را بالا گرفته، نگاهِ مشکوک و منتظرِ او را که دریافت، گویی سطلی از آبِ سرد را بر سرش خالی کردند و جسمش یخ زد. تردیدش بیشتر شده، سستیِ انگشتانش به دورِ سنگ هم بیشتر شدند. مرد نگاهش را میانِ دیدگانِ خاکستریِ طلوع با آن مردمکهای گشاد شده به گردش درآورده، لب از لب گشود:
طلوع بارِ دیگر آبِ دهانش را محکم فرو فرستاد. مکث کرد و گامِ دیگری رو به عقب برداشته، وجودش را پُر شده از التهاب و ترس حس کرد و سعی کرد تا انگشتانش را به دورِ سنگ محکم کند. با عقب رفتنِ او، چشمانِ مرد که ابروانش را اندکی به هم نزدیک ساخته، اخمِ کمرنگی را روی صورتش مینشاند، آرام پایین آمدند و در آن تاریکی به سختی توانست سنگ را در مشتِ طلوع تشخیص دهد. متعجب شده، دوباره نگاهش را بالا آورد و با نگریستن به طلوعی که سر به زیر افکنده، ادامه داد:
- ماجرا چیه که من ازش بیخبرم؟
طلوع به سختی نفسی گرفت. نمیشد! هرچه میکرد تا به تردید و ندامتش برای جولان دادن میدان دهد، گویی که ندای ترس در سرش پخش میشد، او را به ممانعت وا میداشت. لبش را محکم به دندان گرفت و مرد دستش را جلو برده، چانهی او را با انگشتانِ شست و اشارهاش گرفت و حینی که سرِ او را بالا میآورد، بارِ دیگر پرسید:
- چرا هیچی نمیگی؟
کشتنِ این مرد که همیشه و همه جا در نهایتِ مهربانی و خوش قلبی برخورد میکرد، اصلا کارِ سادهای نبود! طلوع دستش را بالا آورده، انگشتانش را به دورِ مچِ دستِ او پیچیده و حینی که دستش را به آرامی پایین آورده، چشمانِ مرد را هم رو به پایین میکشاند، چشمانش پُر شده از اشک، ملتمس گفت:
- من رو میبخشی؟
ابروانِ کاوه به نرمی از هم فاصله گرفتند و سرش را که بالا آورد، دستش را کنارِ بدنش آویزان کرده، متعجب به مردمکهای لرزانِ طلوع نگریست.
- موضوع چیه طلوع؟
طلوع پلکِ محکمی زد، گامی رو به جلو برداشت و اشک از چشمش سقوط کرده، با پایین آمدن روی لبِ بالاییاش نشست و حینِ ورود به دهانش، درحالی که شوریِ آن را میچشید، رعد و برقی زده، نگاهِ خیسش روی تارِ موهای نم گرفتهی کاوه که به پیشانیِ خیسِ او چسبیده بودند ثابت ماند. سنگ را میانِ انگشتانش محکم فشرد و چانهاش لرزیده، کاوه که سر درنمیآورد حالاتِ او به چه دلیل این چنین شده، گنگ نگاهش کرد و طلوع که مغزش خاموش شده بود، صدای لرزانش را به گوشِ او رساند:
- من مجبورم!
نگاهِ کاوه پایین آمد و همان دم دستِ طلوع با سنگ بالا آمده، درست در ویلای هنری صدف که به پشتِ ویلا و حیاط رسیده بود، سرش را به سمتِ راست چرخانده، چون باز هم کسی را پیدا نکرد، اخمش پررنگ تر شد و همین که قصدِ چرخاندنِ بدنش برای بازگشتنِ راهِ رفته را داشت، دستی قدرتمند با سفید روی دهانش جای گرفت و با عقب کشیده شدنِ جسمش، ضربانهای قلبش تند شده، چشمانش تا آخرین حدِ ممکن درشت شدند. دستانش را روی دستانِ مرد گذاشت و سعی کرد صدایش را برای کمک خواستنِ آزاد کند که پشتِ سرش به شانهی مرد چسبید و همین که اولین تقلا را برای آزاد شدن کرد، پاهایش سست شده، پلکهایش سنگین شدند و دستانش پایین افتادند. قبل از اینکه رو به پایین سقوط کند، مرد شانههایش را با یک دست گرفته، خم شد و با انداختنِ دستِ دیگرش زیرِ زانوانِ او، صدف را در یک حرکت چون پرِ کاه بلند کرد. خیره به سرِ عقب و رو به پایین رفتهی او، به عقب چرخید خطاب به فردِ پشتِ خطی که صدایش را از هندزفری میشنید، لب باز کرد:
واردِ فضایی که با رقصِ نورهای رنگارنگ رنگ گرفته و افرادی میانِ سالن با سرخوشی میرقصیدند و پایکوبی میکردند، شده و سرش را که به چپ و راست میچرخاند، جای سوزن انداختن در آن بین پیدا نمیکرد. نفسِ عمیقی کشیده و بوی دود و ترکیبی از عطرهای مختلف، باهم مخلوط شده، باعث شد تا بینیاش را چین داده و چهرهاش را جمع کند. چشمانِ قهوهای رنگش به واسطهی حضورِ کمرنگِ نور، مردمکهایشان گشاد و رنگشان تیره شده بود. دستش را بالا آورده، سرِ انگشتِ شستش را به نوکِ بینیاش کشید و سعی کرد به آن بوی آزاردهنده محل ندهد. کلاهِ هودیِ مشکیاش را از روی موهای همرنگ و متوسطش پایین کشیده، دستانش را درونِ جیبهای شلوارِ جین و خاکستریاش فرو برده و جمعیتی که با خوشحالی میرقصیدند، دست میزدند و جیغ میکشیدند را نگریست. لبانش را با زبان تر کرده و چشمانش را در حدقه چرخی داده، چون هنوز کنارِ در ایستاده بود، با باز شدنِ آن و برخورد به بازویش، سرش به سمتِ راست کج و مجبور گامی به جهتِ مخالفش بردارد.
دختری که با عجله وارد شده بود، حینِ پایین انداختنِ شالِ سبز از روی موهایش، بیآنکه نگاهی به او بیندازد «ببخشید»ای زیرلبی را ادا کرد و منتظرِ پاسخی نمانده، به سمتِ جلو گام برداشت. مرد تای ابرویی بالا انداخت و کمرش را به سطحِ درِ سفید تکیه داده، گامش را رو به عقب برداشت و در را میانِ چهارچوبش جای داد که صدای بسته شدنش، میانِ موزیکِ گوشخراشِ درحالِ پخش و همهمههای که بینِ جمعیت به پا بود، گم شد. نفسِ عمیقی به سختی کشید و دستانش را از جیبهای شلوار خارج کرده، سرش را به سمتِ چپ چرخاند و چشمش به دختری که لباسِ قرمز و کوتاهی به تن داشت و موهای فر و قهوهای روشنش را دم اسبی بسته، سرش را بالا گرفته و سرخوشانه میخندید، خورد. نگاهش متفکر و چشمانش ریز شدند که همان دم خدمتکاری را درحالِ گذر از روبهرویش دیده، چون سینی را با لیوانهایی پایه بلند در دستانِ او و با محتوایی قرمز رنگ دید، لبخندی یک طرفه روی چهرهاش نشاند.
رو به خدمتکار که نیمرخش مقابلش قرار داشت «ببخشید»ای را برای مطلع ساختنِ او از حنجره آزاد کرد و خدمتکار که ابرو بالا پرانده، مقابلش توقف کرد و به سمتش چرخید، لبخندی تصنعی روی لبانِ باریکش نشاند و هردو دستش را بالا آورده، پایههای بلند و باریکِ دو لیوان را گرفت و سری به معنای تشکر تکان داد که خدمتکار هم لبخندِ کمرنگی زده، رو از او گرفت و مسیرش را ادامه داد. مرد به چپ چرخیده، گامهایش را بلند و سریع به سمتِ همان دختر که دستش را به دیواری که نورهای رنگی هر چند دقیقه یک بار تیرگیاش را زدوده و روشنش میکردند، برداشت. مقابلِ دختر که نگاهش خیره به جمعیت بود و خندهاش کمتر شده، ایستاد و همزمان که لیوانِ در دستِ راستش را به سوی او میگرفت، لب باز کرد:
- هی!
نگاهِ سبز- آبیِ دختر با آن چشمانِ درشت به سمتِ صدا چرخید و قامتِ مرد را که با لیوانهای در دستانش دید، به سمتش چرخیده، لبخندش رنگ گرفت و حینی که نگاهِ دو- دو زن و گیجش را میانِ قهوهی دیدگانِ او و لیوانِ درونِ دستش به گردش درمیآورد، تکیهاش را به دیوار داده، دستش را جلو برد و انگشتانِ کشیده و ظریفش را به دورِ پایهی لیوان پیچیده و آن را از دستِ مرد گرفت. مرد دستِ آزاد شدهاش را پایین انداخت و با بالا فرستادنِ ابروانش و چسباندنِ چانهاش به گردن، لیوان را بالا آورد که دختر هم با دیدنِ این حرکتِ او پررنگ خندید و لیوانش را همراهِ مرد بالا آورده، لبههای لیوانهایشان را به یکدیگر زدند و با تولیدِ صدایی اندک، دختر چشمکی زد. لیوان را که پایین آورد و لبهی آن را به لبانِ قلوهای و رژِ زرشکی خوردهاش چسباند، مرد لیوانش را مقابلِ سی*ن*ه نگه داشته، حینی که حرکاتِ او را با چشم دنبال میکرد، بدنش را کج کرد و از سمتِ چپ به دیوار تکیه داد.
دختر جرعهای از نوشیدنی را راهیِ گلویش کرده، با سوختنِ آن، مژههای بلند و ریمل خوردهاش را محکم روی هم نهاد و فشرد. لیوان را از لبانش پایین کشیده و نگاهش را به روبهرو دوخته، رقصِ افراد میانِ گردیِ مردمکهای مشکی و براقش شکل گرفته و مرد با دیدنِ مسیرِ مستقیمِ نگاهِ او، سرش را به همان سو برگرداند. لبانش را جمع کرده و به گوشهای کشیده، پلکهایش را به هم نزدیک کرد و متفکر شده بابتِ اینکه چگونه سرِ بحث را با او باز کند، کمی جمعیت را زیر نظر گرفت و سپس با چرخاندنِ دوبارهی نگاهش به سوی دختر، خواست حرفی بزند که این بار مسیرِ چشمانِ دختر هم به سوی خودش تغییر کرده، سبز- آبیِ تیره شدهی چشمانش با قهوهای دیدگانِ مرد تلاقی کردند و با لبخندی او را برانداز کرده، لب از لب گشود:
- ولی چرا اومدی اینجا؟ میدزدنت خوشتیپ!
مرد تای ابرویی بالا انداخت و لبانش که از یک طرف کشیده شدند، لیوانش را بالا آورده، لبهی آن را به لبانش چسباند و به نشانهی جرعهای نوشیدن از نوشیدنی، آن را کمی بالا گرفته، بارِ دیگر که مسیرِ نگاهِ دختر تغییر یافت بیآنکه حتی قطرهای را راهیِ دهانش کند، چشم بست و لیوان را پایین آورده، قدری صدایش را برای به گوش رسیدن بالا برد:
- کی مثلا بدزده؟
دختر سرخوش خندیده، به سمتش چرخید و چون با آن حالِ ناخوش و کفشهای پاشنه بلند و بندیِ قرمز، تعادلی نداشت، دستش را به دیوار گرفته، مقابلِ مرد ایستاد و برای نگریستن به چشمانش سرش را که بالا گرفت، با خنده گفت:
- مثلا من!
خدمتکاری که رد شد، حین حرکتش هردو لیوانهایشان را درونِ سینی میانِ دستانِ او نهادند و بعد هم دختر بلند قهقهه زد و چون از بهرِ بیتعادلی بارِ دیگر تلو خورد، دستش را بالا برده، یقهی هودیِ مرد را برای نیفتادنش میانِ انگشتانش گرفت و خود را نگه داشت که مرد هم دستش را روی کمرِ او نهاده، محکم او را سر پا نگه داشته و سپس با خونسردی و لحنی متفکر گفت:
- پس نظرت چیه قبل از دزدیدنم یه کمک کنی ببینم اتاقِ صاحبِ این مهمونی کجاست؟
هردو ابرویش را بالا انداخت و دختر سر به سمتش چرخانده، چون به خاطرِ زیادهروی دوبینیاش تشدید شده بود، چندین بار پلک زد و بینیاش را بالا کشیده، بیتوجه به دردِ شقیقهاش تک خندهای کرد و سرِ مرد که برای شنیدنِ حرفش پایین آمد، صدای خشدارش را به گوشِ او رساند:
- همین انتهای این سالن رو میبینی؟ یه درِ فلزیه، میگن صاحبِ این مهمونیها همیشه اونجاست به غیر از مواقعی که مثلِ الان...
آبِ دهان فرو فرستاد و نفسی گرفته، محتوای معدهاش را با سوزشی در گلو بالا آمده حس کرد و به سختی خودش را نگه داشته، ادامه داد:
- وقتهایی که مثلِ الان... وقتِ مهمونیه! برای همین هم اینجور تایمها درِ اون اتاق قفله، کلیدش هم معلوم نیست کجاست!
مرد که اطلاعاتِ موردِ نیازش را گرفته بود، سری به نشانهی تایید تکان داده، گامی رو به عقب برداشت و دستش را از دورِ کمرِ دختر باز کرد. دختر که منبعِ تعادلش را از دست داد، دستش را جلوی دهانش گرفته، با دستِ دیگرش دیگر دیوار را گرفت و خود را نگه داشت. مرد از میانِ جمعیت با به پهلو و چپ و راست شدن چرخیده، همین که خود را به بخشِ انتهاییِ سالن از گوشهی راست و زیرِ پلهها رساند، از طریقِ ایرپادِ درونِ گوشش گفت:
نگاهش را به در دوخته، گامی رو به عقب برداشت و انتظارِ شنیدنِ صدایی را از طریقِ ایرپاد داشت؛ اما وقتی حرفی عایدش نشد، لب به دندان گزیده، دست به کمر شد و با مردمکهایی گشاد شده در را یک دور از بالا تا پایین برانداز کرد. نفسش را محکم فوت کرده، سر چرخاند و به جمعیتی که هنوز وسطِ سالن بودند و گروهِ موسیقیای که سوی دیگر، صدای موزیک را در کر کنندهترین حالتِ ممکن پخش میکردند، نگریست. لبانش را روی هم فشرد، از ذهنش گذشت که کلیدِ اتاق قطعا به دستِ یکی از خدمه است؛ اما میانِ چند خدمتکاری که هرکدام مدام طول و عرضِ سالن را میپیمودند و پذیرایی میکردند، کدامشان میتوانست کلید را داشته باشد؟ اخمِ کمرنگی روی صورتِ گندمی و پیشانیِ روشنش نشست، بدنش را کج کرد و با دست کشیدن به تهریشِ قهوهای تیرهاش، چشمانش را ریز کرده، پلکهایش را به هم نزدیک ساخته و این درحالی بود که نورِ بنفشی نیمهی راستِ چهرهاش را گرفته و نیمِ دیگر تاریک بود. نفس کشیدنش را محتاطانه کرده و سعی داشت تا مسیرِ ورودِ رایحههای مختلفِ پیچیده در بوی دود را به ریههایش مسدود سازد.
سه خدمتکار را به دقت از نظر گذراند؛ دو حالت که بیشتر نداشت، یا کلید را جایی مخفی کرده بودند و یا به دستِ یکی از خدمتکاران بود که البته با گذرِ چهارمین نفری که پشت به او کرده، سینیِ خالی شدهاش را قصد داشت به آشپزخانه ببرد، سرش کمی به سمتِ راست کشیده شده و چون دسته کلیدی را در دستِ او و مخفی شده پشتِ سینی، حینِ چرخشش دید، ابروانش با از هم باز شدن بالا پریدند. نگاهی به اطراف انداخته، زیرلب «پیداش کردم»ای را ادا نمود و گامهایش را بلند و سریع به سمتِ خدمتکار برداشت تا پیش از دور شدنش و رفتن به آشپزخانه، خود را به او برساند. همین که به او رسید و بیحواسیاش را با دیدنِ نگاهِ خیره و لبخند بر لبش به جمعیت دید، نفس در سی*ن*ه حبس کرد و سرعت بخشیده به گامهایش تنهای محکم را به او زد که دختر هم بابتِ شوکه شدنش، هینی کشیده، به ناگاه قدمی جلو رفت و دسته کلید و سینی از دستش روی پارکتهای سفید و براق افتادند.
همزمان با افتادنشان، مرد سریع به سمتش چرخید و نامحسوس نگاهش را پایین فرستاد، دسته کلید را که کمی دورتر از سینی دید، جلو رفته و با ایستادنش مقابلِ خدمتکار، همزمان که دیدِ او را به دسته کلید کور میکرد، نگاهش را به شکلی تصنعی هول کرده نشان داد و با بلند کردن و عقب بردنِ پایش، نوکِ کفشش را از عقب به دسته کلید زد و آن را روی زمین به سمتِ جمعیت سُر داد. خم شده آبِ دهانش را فرو فرستاد و حینی که دختر ترسیده دستش را قلبش گذاشته و نفسش را فوت میکرد «ببخشید»ای را حوالهاش کرد و سینی را برداشت. با بلند شدنش سینی را به سمتِ دختر گرفت و او هم دست دراز کرده، چشم غرهای به مرد رفت و سینی را محکم، با حرص و عصبی از دستِ او گرفته، نگاهِ سبزش را به دنبالِ دسته کلید روی زمین فرستاد. مرد ابروانش را به سمتِ پیشانیِ کوتاه و روشنش بالا فرستاده، گام برداشتنهای پُر حرص و عصبیِ دختر را که دید، دستش را مشت کرد و با پایین انداختنش، شانه بالا انداخته، خیره به جای خالیِ اویی که با تنهای محکم به نشانهی طعنه از کنارش میگذشت و او را یک قدم به کناری میراند، بامزه و آرام گفت:
- این همه خشونت لازم نبود!
پلکهایش را آرام روی هم نهاد و پس از برداشتنشان، بازدمش را عمیقتر راهیِ بیرون کرد. لب به دندان گزید و بدنش را که چرخاند، دختر را سردرگم میانِ جمعیت و درحالِ گشتن برای یافتنِ دسته کلید دید. مغزش به کار افتاده، شیطنت و بازیگوشی در آن موقعیت را رها کرد و با سر به زیر افکندنی، سعی کرد لابهلای کفشهایی که ثابت نبودند و مدام حرکت میکردند، دسته کلید را پیدا کند. کمی با چشمانش پارکتها را از نظر گذراند و واردِ جمعیت شده، رایحهی ترکیب شدهی عطرها و دود این بار واضحتر در بینیاش پیچید و چارهای به جز نفس کشیدن نداشت. اخمِ پررنگی کرده، چهرهاش جمع شد و همزمان با دست کشیدن به نوکِ بینیِ سر پایینش، چشمانش را با دقتی کاملتر از پیش روی پارکتها گرداند. دختری که به هنگامِ رقص عقب- عقب میآمد و سرش را بالا گرفته، قهقهه میزد، شانهاش به شانهی مرد خورد و او بیتوجه راهش را جلو کشید.
دو نفر در بینِ جمعیت آشفته بودند و تنها زمین را به دنبالِ یک دسته کلید با نگاهشان زیر و رو میکردند؛ یکی خدمتکاری که از ترسِ جریمه یا مجازاتِ گم شدنِ کلیدها باید جواب پس میداد و دیگری مردی که لازم داشت هرطور شده به اتاق راه یابد؛ چشمانِ ریز شدهی آنها زمین را میکاویدند و در تضادِ آشکار با مابقیِ اشخاصِ حاضر در سالن بودند.
مسیرِ این گشتنها، مرد را به میانهی سالن رساند که نفسش را فوت کرده، دستانش را به کمر گرفته بود و کلافه از دسته کلیدی که از همان ابتدا هم حتم داشت میانِ حرکاتِ موزونِ جمعیت قطعا به این سو و آن سو روانه خواهد شد، چشم چرخاند. یک چشم چرخاندن او را به کلیدهایی که از شانسش درست پشتِ پاشنهی سوزنیِ کفشِ خدمتکار قرار داشتند و یک گام رو به عقب برداشتنش همه چیز را بر هم میریخت، رساند. آبِ دهانش را فرو داد و گامهایش را سریع برداشته، تپشهای قلبش را نادیده گرفت و با به پهلو شدنش از کنارِ مردِ جوانی که لیوانِ نوشیدنشاش را سر میکشید گذشت.
همان خدمتکار ترسیده و نگران، گامی رو به عقب برداشت و همین هم لبانِ مرد را روی هم فشرده، وادارش کرد تا پیش از نشستنِ نوکِ پاشنهی او به روی کلیدها، خودش را به آنها برساند و در یک حرکت قبل از فرود آمدن پاشنهی دختر، خم شد و کلید را برداشت. صاف ایستاده، نگاه کج کرد و دختر را که خیرهی روبهرو نگریست، تای ابرویی بالا انداخت و با سرِ انگشتِ شستش سرمای فلزِ کلیدها را لمس کرد.
از دختر و جمعیت که گذشت، نامحسوس خود را به درِ همان اتاق رساند و با ایستادن مقابلش، نگاهی به اطراف چرخانده، لبانش را روی هم فشرد و نفسهایش را از راهِ بینی خارج کرد، اولین کلید را از میانِ شش کلید به دست گرفت و درونِ قفل فرو برد.
چرخاندنش بیفایده بود؛ این کلید، مالِ این در نبود! پلکهایش را یک دور محکم روی هم نهاد و با دمی کوتاه فشردنشان، از هم گشود و با نیم نگاهی انداختن به جمعیت، کلیدِ دوم را میانِ انگشتانش گرفته و درونِ قفل فرو برده و چرخاند.
دومین کلید پاسخگو بود که همان دم در با صدای قیژ مانندی باز شده، لبخندی پیروز و محو را روی لبانِ باریکِ او کاشت. مرد در را رو به داخلِ هُل داده، بیآنکه نگاهِ دیگری را به سالن بیندازد، اولین گامش را درونِ اتاقِ تاریکی که البته سرمای زیادی هم داشت، نهاد. بوی خاک به مشامش خورده، در را پشتِ سرش بست و برایش سوال شد که واقعا اتاق را درست آمده؟ سرش را به طرفین تکان داده، موبایلش را از جیبِ شلوارِ جین و خاکستریاش که خارج ساخت، با روشن کردنِ صفحهاش، روشناییِ چراغ قوه را به تاریکیِ اتاقی که در آن چشم، چشم را نمیدید راه داد.
نورِ چراغ قوهی موبایل را در فضای اتاق به گردش درآورده، بینیاش را چین داد و فضای اتاق به چشمش عجیب آمد. یک صندلیِ گهوارهای در گوشهی چپِ اتاق و یک میزِ کشودارِ چوبی و یک صندلیِ چرخدارِ مشکی پشتش! حتی یک روزنهی نور هم نداشت و کفِ اتاق با پارکتهای صدفی اما نه چندان تمیز پوشیده شده بود.
نفسِ عمیقی کشیده، گامی رو به جلو برداشت و موبایلش را در گوشه به گوشهی اتاق چرخاند. پلکِ آرامی زد و خودش را به پشتِ میز رساند. دو کشو داشت؛ دستش را دراز کرده و همزمان با درهم شدنِ اندکِ ابروانش بابتِ اخمی مشکوک، دستش را جلو برد و دستگیرهی گردِ آن را گرفت.
کشو را به سوی خودش کشیده، با باز شدنش و دیدنِ محیطِ خالیِ آن، تعجبش چند برابر شد. آبِ دهانش را فرو فرستاد و برای اطمینان، دستش را از دستگیرهی کشو جدا کرده، به فضای آن رساند و سردیاش را لمس کرد؛ اما باز هم چیزی عایدش نشد. کلافه، کشو را محکم بست و اندکی خم شده، کشوی پایینی را بیرون کشید. این بار یک فلشِ نقرهای تنها وسیلهی درونِ کشو بود. متعجب و مشکوک، چشمانش بیشتر ریز شدند و فلش را میانِ انگشتانش گرفته، از کشو خارج کرد.
یک دور آن را کامل وارسی کرده، مانده در چراییِ وجودش، صدایی را از ایرپاد شنید و در جوابِ این سوالی که پرسیده شد:
- چیزی پیدا کردی؟
همزمان با قرار دادنِ فلش در جیبِ هودیِ مشکیاش و بستنِ کشوی دوم، محکم و قاطع پاسخ داد:
مرد پاسخ داد و گوشهای از این شهر، در برگیرندهی مردی به نامِ هنری بود که در سکوتِ کامل، پشتِ پنجرهی اتاقِ صدف ایستاده و محیطِ حیاط را مینگریست. خونسرد به نظر میرسید و اینکه با وجودِ دزدیده شدنِ دختری که به قولِ خودش، جانش به او متصل بود، تنها ساکت و صامت پشتِ پنجرهی اتاقش ایستاده و دستانش را پشتِ سرش به هم گره کرده، عجیب بود! خونسردیای که نگاهش چون اسفنج به خود جذب کرده، باعثِ نزدیک شدنِ پلکهایش به یکدیگر و نشستنِ ردِ اخمی کمرنگ روی صورتش شده بود. خیره مانده به تصویرِ منعکس شدهی خودش در شیشه که البته چندان وضوحی نداشت، نگاهش را با تغییرِ مسیر دادن به درختی که با حرکتِ باد به سمتی کشیده میشد، دوخت. زیاد از حد در فکر فرو رفته و شاید سام و لارا این سکوت را درک نمیکردند؛ اما خودش میدانست که پشتِ این سکوت نه دل نگرانیِ بیش از اندازه برای صدف، که فکر کردن برای یافتنِ راهِ نجاتی برایش بود. گامی رو به عقب برداشت، نفسِ عمیقی کشید، پلک روی هم نهاد و مشامش از عطرِ ارکیدهی همیشگیِ صدف که در اتاق پخش شده بود، پُر شد. کسی چه میدانست که هنریِ سی و دو ساله را تنها عطرِ یک دخترِ بیست و پنج ساله آرام میکرد؟
صدف نبود؛ اما عطرش بود، همین هم باعثِ آرامشِ فکریِ هنری میشد تا بهتر بتواند راهی را برای پیدا کردنش بیابَد. گامِ دیگری عقب رفت و استشمامِ عطرِ صدف برای هنری کافی بود تا از پسِ سیاهیِ پشتِ پلکهایش، تصویرِ مردی دراز کشیده میانِ دشتِ قاصدکها که پای راستش را روی پای چپ انداخته، دست به سی*ن*ه شده و سرش را رو به آسمان گرفته، چشم بسته را نظارهگر شود. مردی که برای دریافتِ آرامش به آنجا پناه برده؛ اما باز هم درونش غوغا و وجودش ناآرام بود! حرکتِ نسیمِ صبحگاه را که به نرمی و آهسته، پیچ و تابی به خود داده و میانِ قاصدکها رقصندگی میکرد را حس کرده، کمی بعد صدای خندههای ظریف و دخترانهای گوشهایش را در بر گرفت. صوتِ خندهی او به حدی گیرا و با ظرافت بود که او را وادار کرد تا پلک از هم گشوده، چشمانِ آبیاش را که زیرِ نورِ آفتاب مردمکهایشان ریز شده بودند، به نمایش بگذارد.
اخمِ کمرنگی روی صورتش بود که صوتِ خندههای دختر آن را به مراتب و آرام، محو کرد. دستانش همچنان مقابلِ قفسهی سی*ن*هاش درهم گره خورده بودند و با هر دم و بازدمِ عمیقش قفسهی سی*ن*هاش یک دور آرام بالا و پایین شد. صدای خندهها آرامتر شدند و او دستانش را از هم باز کرده، بدونِ آنکه تغییرِ چندانی در حالتِ چهرهاش ایجاد شود گرهی دستانش را از هم گشود و با قرار دادنشان کفِ زمین، فشاری به جسمش وارد کرد و در جایش نیمخیز شد. لبانش را روی هم فشرد و پس از آن به آرامی از جایش برخاست. انتهای دشت که فاصلهی آنچنان زیادی با او نداشت، درختی تنومند و سبز قرار داشت و با کمی فاصله از آن، دختری ریزنقش با با لبخندِ دنداننمایی ایستاده بود. دختر قاصدکی را میانِ انگشتانِ شست و اشارهاش گرفته، لبانش را غنچه کرده و نفسش را رو به قاصدک که فوت کرد، با پراکنده شدنِ آن، صدای خندهاش قطع شد و به لبخندی لب بسته؛ اما پررنگ مبدل گشت.
قاصدک در هوا به پرواز درآمده و پیشِ چشمانِ آبیِ مرد که دست به سی*ن*ه شده، لبخندی یک طرفه و بسیار محو روی صورتش نشسته بود، دختر دستش را پایین آورده و با چرخاندنِ کوتاهِ بدنش، مردی بلند قامت را دید که دست به سی*ن*ه ایستاده و خیره نگاهش میکرد. نگاهِ قهوهایِ خندانش کمی ملایم شد و طرحِ لبخندش کمی رنگ باخته، ماتِ نگاهِ خیره و سنگینِ مرد، پلکِ آرامی زد. فاصلهشان خیلی زیاد نبود و قهوهایِ روشنِ دیدگانِ دختر که همرنگِ موهای فر و به رقص درآمدهاش با موزیکِ نسیم بودند، برای نگاهِ مرد واضحتر از هرچیزِ دیگری به نظر میرسیدند.
هنری پلک از هم گشود و دستانش را از پشتِ سرش خارج کرده، سر به نیمرخِ چپ کج کرد و دستانش را این بار درونِ جیبهای شلوارِ جین و مشکیاش فرو برد. ناخودآگاهِ نفسِ عمیقِ دیگری کشید و ضربانهای اندک تند شدهی قلبش با حسِ رایحهی عطرِ صدف آرام گرفتند. پلکِ محکمی زد و با جان گرفتنِ صوتِ خندههای صدف در همان روز و میانِ دشتِ قاصدکها، آبِ دهانش را کوتاه فرو فرستاد و صدای نفسهایش را میانِ سکوتِ اتاق شنید. چرخشِ سرش با نگرشِ تصویرِ چهرهی خودش در آیینهی روی میزِ مقابلِ تختِ صدف هماهنگ شده و خیره به چشمانش، آرام، زیرلبی و خونسرد گفت:
- نگرانی عجیبه؛ حس کردنش قشنگ نیست صدف!
نامِ صدف در کلامِ او، بارها در سرِ سامی که درونِ سالن و روی مبلِ سه نفرهی سلطنتی جای گرفته و کبودیِ پای چشمِ چپش هنوز هم درد میکرد، پژواک شد. دستِ کمی از هنری نداشت؛ اما فرقِ میانشان این بود که هنری خودش را خونسرد و جدی نگه میداشت ولی آشفتگیِ سام به حدی واضح بود که حتی هنری را هم به شک واداشت.
سام هردو دستش را روی صورتِ گرمش تا چانه پایین کشیده، به دورِ تهریشِ قهوهای رنگش دایره شکل حرکت و نهایتاً چهار انگشتش را به شکلِ خمیده زیرِ چانهاش قرار داد. لارا با کیسه یخی میانِ دستانش که به خاطرِ سرمای آن، سرشان به سرخی میزد و بیحس شده بودند، حینی که گامهایش را بلند به سمتِ سام برمیداشت، صدای برخوردِ پاشنهی متوسطِ کفشهایش با زمین را هم به گوشِ او رساند.
سام خیره به روبهرو و در فکرِ صدف، پلکِ محکمی زد و لارا که به او رسید، کنارش روی مبل جای گرفت و سام با فهمیدنِ حضورِ او چشم در حدقه چرخاند و از گوشهی چشم به لارا نگریست که یخ را با بالا آوردن به سمتِ صورتش میبرد. با نزدیکیِ کیسه یخ به کبودیِ پای چشمش، کلافه سرش را به کناری کشید و بیحوصله لب باز کرد:
- پریشب گذاشتیم لارا، الان برای چی باز میاری؟
لارا لبانش را محکم روی هم فشرد و با بیرون راندنِ محکمِ نفسش از راهِ بینی کیسه یخ را میانِ انگشتانِ یخ زده، سِر شده و دردمندش پایین آورد. با پرت کردنش روی سطحِ مبل، با قرار دادنِ هردو آرنجش روی زانوان و شلوارِ دمپای مشکیاش کفِ دستانش را روی صورتش نهاد و نگران پاسخ داد:
- چه میدونم من؛ از وقتی صدف رو دزدیدن و این کبودیِ چشمت رو که میبینم اعصابم به هم میریزه نمیفهمم چیکار میکنم...
دستانش را پایین کشیده، سرش را به سمتِ سام برگرداند و نالهوار و عاجز ادامه داد:
- یهو چی شد سام؟
سام عصبی از جایش برخاسته، گامی جلو برداشت و سپس با چرخیدن به سوی لارا، درحالی که اخم روی پیشانیِ روشنش نشسته بود، دستانش را دو طرفش باز کرد و با صدایی خشدار گفت:
- بابا طرف اومد اول یه مشت زد بهم و بعد هم بیهوشم کرد؛ لعنتی امون نداد من لااقل به خودم بیام ببینم چه خبره.
یک دستش را به کمرش گرفته، سر کج کرد و با دیدنِ پلههایی که پایینِ آن اتاقِ صدف بود، اخمش پررنگ تر شده، دستی به موهای آشفتهاش کشید و چرخی به دورِ خودش زد. لارا نگران از این حالاتِ او و ترس بابتِ هنری، نگاهش میکرد که سام با قرار گرفتنش پیشِ چشمانِ قهوهایِ لارا، با اشارهای از جانبِ ابروانش به اتاقِ صدف، کمی ناخودآگاه صدایش را بالا برد:
- این آدم عشقش به اون دختر در همین حده؟ از پریشب تا حالا رفته توی اون اتاق و ساکته، جوری که انگار نه انگار! این بود اون جنونی که ازش بهم میگفتی؟
تک خندهای عصبی گریبانش را گرفت و سر به زیر افکنده، لارا ترسیده بابتِ تُنِ صدای او که احتمالِ به گوشِ هنری رسیدنش را میداد، به ضرب از روی مبل برخاسته و به سمتش رفته، دستش را بالا آورد و با قرار دادنِ انگشتانِ اشارهاش روی لبانِ باریک و بیرنگِ او، صدای مرتعشش را به گوشِ سام رساند:
- توروخدا آروم! مگه حرفهایی که بهت زد رو یادت نیست؟ تو چرا از جونت سیر شدی سا...
حرفش با صدای هنری از پشتِ سرشان که سرهایشان را به سوی خود کشید، ناکام ماند:
- کنجکاو شدم دلیلِ این همه زیرِ سوال بردنم رو بفهمم؛ به نظر جالب میاد!
نگاهِ سام به عقب چرخید و لارا از بالای شانهی او، پشتِ سرش و هنری را دید که دستانش را به بازوانش گرفته، آرام مسیرش را تا رسیدن به سالن میپیمود. لارا آبِ دهانش را محکم فرو فرستاد و ناخودآگاه گامی را سست رو به عقب برداشته، چشمانِ نگرانش را میانِ نیمرخِ سام و چهرهی هنری که با آن نگاهِ تیز شده هر چند ثانیهای کوتاه که میگذشت بیشتر به آنها نزدیک میشد، به گردش درآورد. دستش را بالا آورده، سرِ سه انگشتش را به لبانِ باریک و بیرنگش چسباند. نفسِ لرزانی کشید و کوبشهای قلبش را این بار درونِ دهانش حس کرد و حتی قطرهی عرقی که در کمالِ تعجب و با عدمِ گرما و خنکای سالن، روی تیغهی کمرش لغزید را حس کرد. جسارتِ سام مقابلِ هنری دیگر داشت از حدِ خود فراتر میرفت و ادامه یافتنش با توجه به تجربیاتِ لارا اصلا عاقبتِ خوبی نداشت! مشکل هم درست همینجا بود؛ حساسیتِ هردو نفر به روی صدف بیش از اندازه زیاد شده و حال که دو نفر با چنین حسی به یک دختر مقابلِ هم؛ اما در کنارِ هم قرار داشتند، داستانِ ترسناکی شده بود!
سام به پاشنهی کفشِ اسپرت و سفیدش فشاری آورده، چرخید و این بار جسمش مقابلِ هنری که درست روبهرویش از حرکت ایستاد و یک تای ابرویش تیک مانند بالا پرید، قرار گرفت. عطرِ تلخِ هنری این بار با عطرِ صدف ترکیب شده، در مشامِ سام چرخید و ناخواسته پلکهایش کم، لرزیدند. هنری بوهایی برده بود؛ اما قصد نداشت تا زمانِ اثباتِ فرضیهاش دست به عملی بزند، چون بودنِ سام را فعلا ترجیح میداد. چشمانِ عسلیِ سام میانِ نگاهِ آبی روشنِ هنری به گردش درآمدند و نفسِ عمیقی کشیده، دستانش را کنارِ بدنش مشت کرد. نگاهِ هنری از چشمانِ او پایین آمده به دست مشت شده و دستبندِ بندی، مشکی و سادهی سام روی مچش برخوردند. رگهای پشتِ دستش برجسته شده بودند و هنری با نیشخند زدنی چشمانش را دوباره بالا کشید.
- آدمها قبل از حرف زدن باید یه نگاه هم به گنجایشِ دهنشون داشته باشن پسر؛ حتی خودِ شما ایرانیها هم میگید که چی...
مکثی کرد و چهرهاش با ردِ اخمی کمرنگ که لرزشِ ابروانِ باریک و مشکیاش با نزدیکی به یکدیگر رقم زدند، رنگِ تفکر را به خود گرفت. دستِ راستش را بالا آورد و پیشِ چشمانِ خونسرد؛ اما عصبیِ سام، وزنِ چانهاش را روی چهار انگشتِ خمیدهاش نهاده، این درحالی بود که آرنجِ دستِ راستش را روی پشتِ دستِ چپش قرار داده بود و چشمانش را در حدقه بالا کشید. ناگهان با به یاد آوردنِ حرفی که دنبالش بود، دست از زیرِ چانه خارج کرده و بعد از بشکن زدنِ کوتاهش، چشمان و انگشتِ اشارهاش را به سوی سام گرفته، ادامه داد:
- زبونی که سرخ باشه، سرِ سبز رو به باد میده؛ هوم؟
سام از این تسلطِ او روی زبانِ فارسی، تای ابروی قهوهای رنگش را راهیِ پیشانی کرد و هنری قدری سرش را بالا گرفته، گامِ دیگری به جلو برداشت و فاصلهاش با سام به تک قدمی کوتاه رسید. چون از نگاهِ او پی به حرفی که قصدِ بر زبان آوردنش را داشت، برد، خودش پاسخ داد:
- تعجب نکن! من یه مدتی که ایران بودم، خوب تونستم با فرهنگتون آشنا بشم، البته بلعکسِ خواهرم که هنوز نتونسته خوب مسلط بشه.
سام که کم مانده بود از خونسردیِ هنری آن هم در چنین شرایطِ بحرانیای به دیوانگیِ کامل برسد، تک خندهای هیستریک و عصبی کرده، سرش را بالا گرفت و به لوسترِ روشن که نگریست، چون چشمانش از نورِ سفید و زیادِ آن موردِ آزار قرار گرفتند، سرش را پایین کشید و همزمان با دست کشیدن میانِ موهایش، پیشِ چشمانِ هنری که با هر حرکتِ او به گردش درمیآمدند و نگاهِ نگرانِ لارا که قدری گردن خم کرده، کفِ دستانش را روی هم نهاده و سه انگشتِ کوچک، حلقه و میانیاش را درهم پیچیده، دو انگشتِ اشارهاش را به هم چسبانده و نزدیکِ صورتش گرفته، لب به دندان میگزید، یک دستش را به کمر بند کرد. هنری لبانش را بسته نگه داشته و با خارج کردنِ نفسش از راهِ بینی، به انتظارِ حرفِ او نشست که سام هم با برگشتنش به سوی او لب باز کرد:
- واقعا توی این شرایط چطور انقدر خونسردی؟
هنری لبانش را کمی جمع کرد و به گوشهای کشید. پلکِ آرامی زد و هردو ابرویش را بالا انداخته، نگاهِ سام چرخیده میانِ صورتِ او و موهای بسیار کوتاهِ مشکیاش، منتظرِ حرفِ او ماند. هنری یقهی سوئیشرتِ قهوهای تیرهاش که روی تیشرتِ مشکیِ تنش قرار داشت را صاف کرده، زبانی به روی لبانش کشید و گفت:
- میتونم بعدا رازِ موفقیتم رو بهت بگم؛ اما الان وقت نداریم. بنابراین من میرم بیرون و تو میتونی تا پنج دقیقهی دیگه بهم ملحق بشی و متاسفم که نمیتونم با حقِ انتخاب دادن بهت، اومدنت رو کنسل کنم.
رو از سام که متعجب نگاهش میکرد و هنوز در درکِ این آرامشِ مردِ مقابلش مانده، نمیدانست که هنری آرامش را در نبودِ صدف از عطرش گرفته و همانندِ زبانِ فارسی، تسلطِ زیادی را هم روی خودش پیدا کرده بود، مسیر کج کرد و با گام برداشتن سوی دو پلهی ابتداییِ سالن برای پایین رفتنش، سام نگاهی به لارا که شانه به بالا روانه میکرد، انداخت، گامی رو به جلو برداشته، پیش از دور شدنِ هنری صدایش را بلند کرد و همین که او به در رسید و آن را باز کرد، با اخم پرسید:
- کجا؟
هنری کمی در را به سوی خود کشیده، دستش را روی لبهی آن قرار داده و برخوردِ خنکای هوا را با پوستِ صورتش احساس کرد. نیم نگاهی گذرا و کوتاه را حوالهی حیاطِ تاریک کرده، سر به سمتِ سام چرخاند. دستش را از روی لبهی در پایین کشیده، درونِ جیبِ شلوارِ جین و مشکیاش فرو برد و پیشِ چشمانِ ریز شدهی سام، لبخندی یک طرفه زده و جواب داد:
- مگه نمیخواستی جنونِ این مجنون رو برای لیلی ببینی؟
پلکِ آرامی زد و تک خندهای کرده، سام گامِ دیگری جلو آمد و نگاهش مشکوک شده، هنری خونسرد اضافه کرد:
- پس بهت تبریک میگم؛ میتونی بدونِ هزینهی سینما، شاهدِ یه فیلمِ اکشن و رمانتیک، اون هم از نزدیک باشی!
سام هردو ابرویش را بالا فرستاد و هنری با اشارهی ابروانش به ساعتِ روی دیوار لب زد:
- چهار دقیقه!
از فاصلهی در با درگاه استفاده کرد و با به پهلو شدنش، از سالن خارج شده، در را همانطور نیمه باز نگه داشت. ورودِ هنری به حیاط، باعث شد تا سام چند بار و به طورِ مداوم پلک زده، سرش را عقب برده و نگاهی به لارا که او هم هنوز چیزی از وضعیتِ پیش آمده را درک نکرده بود، بیندازد؛ سپس دوباره به روبهرو چرخیده، همان حین که ابروانش اندکی به هم نزدیک میشدند، لبانش را بابتِ تعجب از دو گوشه پایین کشیده و چشم به پارکتهای سفید دوخته، پلهها را با حرکتی سریع پایین رفت و شانهای به نشانهی ندانستن بالا انداخت.
صدف به نقطهی اتصالِ چهار ذهن تبدیل شده بود! یکی متعلق به هنری که روی صندلیِ شاگردِ ماشین جای گرفته و در را محکم بست، دیگری متعلق به سام که همزمان با بستنِ درِ خانه و سر چرخاندنش به سمتِ هنری، از شیشهی ماشین او را مینگریست و به سمتش با گامهایی بلند میرفت؛ یکی هم ذهنِ خسرو که خسته از زیرِ نظر گرفتنِ جزئیِ دوربینهای مداربسته از مانیتورِ مقابلش، تنش را به عقب کشانده، تکیهاش را به صندلیِ مشکی و چرخدار سپرد که کمی هم آن را به عقب فرستاد و در آخر، فکرِ ساحل که شانهی راستش را تکیه داده به درگاهِ پنجرهی اتاقش، از پسِ صفحهی شفافِ آن حیاط و محافظی که در گردش بود را به تماشا نشسته، نفسِ عمیقش را از شکافِ کمی که میانِ لبانِ متوسطش ساخته بود، به بیرون حواله کرد. برخوردِ نفسش به سطحِ شیشه، طرحِ بخار گرفتهای را روی آن و به شکلِ نامفهومی ترسیم کرد که ساحل هم خسته از مغزی که درحالِ انفجار بود، گوشهی راستِ پیشانیاش را به سرمای شیشه تکیه داد و محکم پلک بست. چشمانش سوزشِ شدیدی داشتند و رگههای خونین دورِ رنگِ عسلیشان، به نوبهی خود حقِ مطلب را برای بیخوابیِ این مدتش ادا میکردند. مغزش دیگر واقعا گنجایش نداشت و اگر قرار به مرگ نبود، شاید تاکنون بارها و بارها برای خلاصی از بهرِ دردِ بیش از حدش، به آن شلیک میکرد.
آبِ دهانش را فرو فرستاد، پلک زد و همانطور دست به سی*ن*ه، گویی که نیاز به خواب داشته باشد تا بتواند اتفاقاتِ این مدت زمانِ اخیر را در ذهنش جاسازی کند، تنها گوش سپرد به صوتِ کوبشهای محکم؛ اما منظمِ قلبش که تنها سمفونیِ اتاقش با آن سکوتِ وهمانگیز شده بود. این طرحِ جدیدِ ساحل برای همه غریب بود به طوری که حتی رباب هم نگرانش شده، نمیتوانست ساحلِ همیشه خندان و پُر انرژیِ سابق را با ساحلِ آشفته و غم گرفتهی این روزها تطبیق دهد؛ هرچند که هیچکس نمیتوانست، چرا که کاملا هویدا بود؛ ساحل این روزها خودش نبود! ساحلِ این مدت کوهِ آتشفشانِ دغدغههایش به ناگه سر از دلِ زمین درآورده و با فورانی غافلگیر کننده، تمامِ مشکلاتِ سوزانش را مذاب مانند در زندگیاش جاری ساخت.
یک طرف صدف، یک سو پدرش و در آخر تیرداد! نامِ آخر شده بود بهانهای برای پاره شدنِ بندِ دلش که نفسش را در سی*ن*ه حبس کرده، پلکهایش را به آرامی از هم فاصله داد. لب به دندان گزید، دستِ راستش را به آرامی آزاد ساخته، بالا آورد و به پشتِ گردنِ باریک، ظریف و داغ کردهاش کشید. لبانش خشک شده بودند و سرش به حدی درد میکرد که میتوانست نبضِ شقیقهاش را واقعیتر از هر وقتی احساس کند. گویی در مغزش بساطِ دعوا به پا بود و کسی با سنگ مدام به دیوارههایش میکوبید. همین هم باعث شد گامی رو به عقب برداشته، تکیهی شانهاش را از شیشه بگیرد و خمِ دستِ چپش را مقابلِ سی*ن*ه صاف کرده، آن را کنارِ بدنش آویزان کند. همانطور که دستِ راستش به گردنش وصل بود، بدنش را چرخانده و نگاهِ خستهاش را به تختِ تک نفرهی آبی- سفیدِ اتاقش که چسبیده به دیوار و در میانهی نیمهی چپِ آن قرار داشت، دوخت.
لبانش را با زبانش تر و نفسش را آهسته فوت کرد. دستش را پایین کشیده، نگاهی به کشِ قرمز رنگ و باریکِ قرار گرفته دورِ مچش انداخته و بیحوصله، لبانش را روی فشرده، دستانش را بالا آورد و از فرقِ سر تا اواسطِ آن به موهای فر و مشکیاش کشید. موهایش را جمع کرده، اخمِ کمرنگی با کمکِ ابروانِ تیره و بلندش روی پیشانیِ کوتاه و روشنش نشسته، موهایش را با دستِ راست میانِ انگشتانِ ظریفش نگه داشت و با دستِ چپش، کش را از روی مچش پایین آورده، مشغولِ دم اسبی بستنِ موهای آشفتهاش شد. لبانش را روی هم فشرده، کارش که با موهایش تمام شد، چند تار از آنها به علتِ کوتاهی از بقیه جدا شده و روی گوشهی چپِ پیشانیاش جای گرفته، انتهای آن مقابلِ نگاهِ عسلیاش افتاد.
ساحل کلافهتر از آن بود که قصدِ جدال با چند تارِ مو را داشته باشد؛ بنابراین بیتوجه به خط افتادن مسیرِ نگاهش به واسطهی حضورِ آن چند تار جلوی چشمش، سرش را به سمتِ تخت کج کرده، گامهایش را بلند به سمتِ آن برداشت. روی تشکِ تخت خودش را انداخت که با چند بار بالا و پایین شدنِ کوتاه و ریزِ آن روبهرو شد. سرش را روی بالش آبی روشن گذاشته، نگاهش به سقفِ روشن شده از لامپِ اتاق دوخت و دستانش را دو طرفِ جسمش روی تخت دراز کرد. چند بار پلک زده، لپهایش را باد کرد و نفسش را محکم بیرون فرستاد. نمیشد! مشکلِ ساحل برای فکر نکردن به مشکلاتش به این سادگیها حل شدنی نبود!
چند تقهی کوتاه به در وارد شده، ساحل دستانش خم کرد و با رساندنِ آنها به صورتش، پلک روی هم نهاده، همزمان که با سرِ انگشتانش چشمانش را به نرمی مالش میداد «بیا تو» را خطاب به فردِ پشتِ در برای داخل آمدنش ادا کرد. چندی بیش نگذشت که دستگیرهی نقرهایِ درِ چوبی و تیرهی اتاق پایین آمده، در رو به داخل کشیده شد و رباب با سینیِ غذایی در دستش واردِ اتاق شده، قبل از بستنِ در کمی سر کج کرد و نگاهش را به راهرو انداخت؛ سپس گامی دیگر رو به داخل آمده، سینی را به دستِ چپش سپرد و با دستِ راستش در را بست.
صدای بسته شدنِ در که در گوشهای ساحل پیچید، دستانش را از روی صورتش پایین آورده، چشمانِ قرمز شدهاش را به سمتِ پایین کشید و حینی که چانهاش به گردنش چسبید، فاصلهی پلکهای چشمِ چپش را کم کرده، خسته و مشکوک، ربابی که جلو میآمد را نگریست. رباب در جهتِ مخالفِ او روی تخت جای گرفته، درحالی که پیشبندی سفید به کمرش و لباسِ سفید و نیمه بلندش وصل بوده، پاهایش پوشیده از جورابهای ساق بلند و مشکی بودند، سینی را وسطِ تخت گذاشت و کمی به سمتِ ساحل هُل داد.
ساحل نیمخیز شده، نگاهِ گیجش را میانِ چشمانِ قهوهایِ رباب میانِ چین و چروکهای کمرنگش به گردش درآورده، کفِ دستانش را روی سطحِ تشک نهاد. عطرِ زرشک پلو با مرغ در بینیاش پیچیده، معدهاش را مالش داد و او تازه به میزانِ گرسنگیاش پی برده، صدای اعلانِ شکمی که این مدت جورِ بیاشتهاییاش را کشیده بود، شنید. آبِ دهانش را فرو فرستاده، چون با وجودِ گرسنه بودنش اشتهایی را در خود برای غذا خوردن حس نمیکرد، سری به طرفین تکان داد.
رباب نفس عمیقی کشیده، دست جلو برد و همزمان که قاشق را از برنج پُر میکرد و آن را بالا میآورد، کمی به سمتِ ساحل روی تخت حرکت کرد. ساحل که نزدیک شدنِ او و گرفته شدنِ قاشق مقابلِ لبانش را دید، بارِ دیگر امتناع کرده، سرش را عقب کشید. رباب نفسش را از راهِ بینی خارج کرد، لبانش را روی هم فشرد و قاشق را پایین آورده، همزمان که درونِ بشقاب قرار میداد، لب باز کرد و صدایش را آرام، مهربان و با همان لحنِ گرمِ همیشگی به گوشهای ساحل فرستاد:
- مادرت هم هروقت حوصله نداشت، از سرِ لجبازی با خودش هم که شده غذا نمیخورد!
سرش را بالا گرفته، لبخندی تلخ؛ ولی در عمق مهربان را به چهرهی ساحل که خیره نگاهش میکرد و آستینِ تیشرتِ سرمهایِ تنش را با سرِ انگشت لمس میکرد، زد و ادامه داد:
- تو خیلی شبیه مادرتی ساحل، چهرهات نه؛ اما رفتارهات... انگار مادرت رو جلوم میذاره.
دستش را جلو برد و روی طرف چپِ صورتِ ساحل نهاده، حینی که با سرِ انگشتِ شستش گونهی لطیفِ او را نوازش میکرد، با بغضی که قصدِ لرزاندنِ چانهاش را داشت، مقابله کرده، پیشِ دیدگانِ عسلیِ ساحل و مردمکهای ریز شدهاش گفت:
ساحل بارِ دیگر تحتِ تاثیرِ محبتهای مادرانه و بیدریغِ رباب قرار گرفته، بغض در گلویش نشست و به چشمانش چنگ کشید. لبانش را روی هم فشرده، به دهان فرو برد و همین که چشمانش را زیر انداخت، قطره اشکی با سرمای خود به گرمای گونهاش شمشیر کشید. سرش را بالا آورده، بینیاش را بالا کشید و رباب ردِ اشک را از روی گونهاش پاک کرده، لرزان دنبالهی حرفش را گرفت:
- یه وقتهایی سنگین میشی، میدونم؛ کم میاری، میفهمم... ولی وقتی با خودخوری حل نمیشه، داره بهت راه حل میده که کوتاه بیای و برگردی به زندگیت!
ساحل آبِ دهانش را فرو فرستاد، گلویش را سنگین حس کرد و مردمکهای لرزانش از میانِ مژههای بلند و نم گرفتهاش به نظارهی قهوهی دیدگانِ رباب نشستند. صدای او بارِ دیگر گوشهایش را نوازش کرد:
- وقتی زندگی داره بهت میگه از یه نفر باید بگذری، یعنی اون آدم جاش توی زندگیِ تو نیست؛ یعنی امیدوار باش! تو یکی رو از دست دادی که دوستش داشتی و دوستت نداشت؛ اما در عوض به اونی میرسی که هم دوستش داری و هم دوستت داره!
لبانِ ساحل، همراه با چانهاش لرزیدند و او با کمی جلو کشیدنِ خودش روی تخت، چشمانش پُر شده، دیدش به رباب تار گشت و با کنار زدنِ سینی از میانشان، رباب هم جلو آمده، ساحل دستانش را محکم دورِ او حلقه کرد و حینی که پیراهنش را از پشت چنگ میزد، بغضش با نشستنِ چانهاش روی شانهی رباب شکست. پلکهایش را محکم روی هم فشرد و اشکهایش را آزاد کرده، صدای هق زدنِ مظلومانهاش در سکوتِ اتاق پیچید. رباب دستش را نوازشوار روی کمرِ او و برای آرام شدنش کشید و ساحل عطرِ شیرینِ رباب را نفس کشیده، همزمان که سرش را اندکی پایین میکشید، لبانش را به شانهی او از روی لباس چسباند و مرتعش، لب زد: