جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,681 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و بیست و نهم»

عقب کشیدن را بی‌خیال شد و چشم ریز کرده، دستش را مردد جلو برد. پوستِ لبش را محکم با دندان کشید و بی‌توجه به شوریِ خون که با بزاقش مخلوط می‌شد، صورتش را جمع کرده، چک کردنِ خیابان را از یاد برد و تنها سرِ انگشتانش عکس را لمس کرده، آن را به دست گرفت و با برداشتنش چشم دوخت به دختری که درونِ عکس کنارِ درختِ بید مجنون ایستاده و چشمانِ خاکستری‌اش را به لنزِ دوربین دوخته، لبخندی پررنگ بر لبانش جای داشت که چالِ کمرنگِ گونه‌هایش را نشان می‌داد. ابروانش را بالا انداخته، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را روی خطِ لبخندِ دخترِ درونِ عکس که همان طلوع بود، کشیده، در ذهنش او را زیبا خطاب کرد و نهایتاً نفسِ عمیقی کشید و کنجکاوی‌اش تا حدی رفع شده، سر کج کرد و با نگاه انداختن به خیابان، کاوه را دید که دو لیوانِ کاغذی و کرم رنگ به دست گرفته، از میانه‌ی خیابان درحالی که نگاهش به این سو و آن سو می‌چرخید، رد می‌شد. نسیم که آمدنِ او را دید، سریع عکس را داخلِ داشبورد انداخت و آن را که بست، عقب کشید و با تک سرفه‌ای به صندلی تکیه داد.

کاوه به ماشین رسیده، کمر خم کرد و حینی که چشمانش به نیم‌رخِ نسیمی که چشم از روبه‌رو گرفته، مثلا تازه پی به حضورِ او برده بود، دوخته شده، دستِ راستش را از شیشه‌ی بازِ ماشین رد کرد و لیوانِ قهوه‌ای که بخار بلند می‌کرد را به سمتِ نسیم گرفته، به طرزِ بانمکی از زبانِ بدن استفاده کرد و با ابرو علامت داد تا نسیم لیوان را از دستش بگیرد. نسیم که این علامتِ او با ابروانش را دید، تک خنده‌ای کرده، نگاهِ پیروزش را بارِ دیگر به چهره بازگردانده، بدنش را چرخاند و دستش را که دراز کرد، لیوان را از حبسِ انگشتانِ کاوه آزاد کرده، گرمای آن را به انگشتانِ خودش متصل کرد و لیوان را از دستِ او گرفت. کاوه گامی رو به عقب برداشت و کمی که از در فاصله گرفت، کمرش را صاف کرده، در را باز کرد و روی صندلی نشست. بوی قهوه‌ای که برای هردویشان شیرین بود، به واسطه‌ی بخاری که از هردو لیوان بلند می‌شد به مشامشان رسید.

نسیم شالِ آبی کمرنگش را روی موهای تیره‌اش صاف کرد و لیوان را بالا آورده، لبه‌ی آن را به لبانش چسباند. خود را مشغولِ دیدنِ آن سوی خیابان کرد و دروغ بود اگر می‌گفت ذهنش با دیدنِ عکسِ طلوع درگیر نشده! گرمای قهوه را همراه با شیرینیِ آن از محدوده‌ی باریکِ گلویش عبور داد و به سوزشی که چهره‌اش را درهم کرد، محل نداد. کاوه هم خیره‌ی روبه‌رو مانده، به صندلی‌اش تکیه داد و در افکارِ خودش به دست و پا زدن برخاست. سکوتِ سنگینی میانِ آن دو که هیچکدام در دیدارهای قبلی رضایتی به سکوت نداشتند، حکمفرما شده بود. نسیم نگاهش را به کاوه که جرعه‌ی آخرِ قهوه‌اش را هم همانطور داغ راهیِ گلو می‌کرد، انداخت و سپس با حسِ خفه نشدنِ کنجکاوی‌اش، حینی که کاوه لیوانِ خالی شده را روی داشبورد می‌گذاشت، یک ضرب تکیه‌اش را از صندلی گرفت و با چرخیدن به سمتِ کاوه، بی‌مقدمه پرسید:

- تو عاشق شدی؟

کاوه جا خورده از این سوالِ ناگهانی و پیش بینی نشده‌ی او، حینی که همانطور کمر خم کرده، خودش را روی صندلی عقب می‌کشید سر به سمتِ نسیم چرخانده، ابروانش را بالا انداخت و بارِ دیگر تکیه داده به صندلی، همراه با دست به سی*ن*ه شدنش، ابروانِ بالا رفته‌اش را به هم پیوند زد و با چهره‌ای که حال رنگِ شک به خود گرفته بود، چشم بینِ چشمانِ منتظرِ نسیم چرخاند.

- داشبورد رو باز کردی؟

حدسش را می‌زد که در نبودش نسیم سرکی در ماشین کشیده باشد و نسیم هم آبِ دهانش را فرو داده، با شنیدنِ این حرفِ او درحالی که تعجب به جانش افتاده بود، لیوانِ خالی شده‌اش را روی داشبورد قرار داد. انگشتانش را درهم گره کرده و با سر پایین آوردنش به ناخن‌های نیمه بلند و براقش خیره ماند. کاوه با دیدنِ این چهره‌ی او که گویی قصد داشت خود را به کوچه‌ی علی چپ بزند، تک خنده‌ای کرده، نسیم که که این خنده‌ی او را دید متعجب شده، دستش را بالا آورد و با قرار دادنِ آرنجش روی گوشه‌ی چپِ تکیه‌گاهِ صندلی، همانطور که از پهلو به سمتِ آن کج می‌شد، خیره به کاوه که حال ردِ نیمه پررنگی از لبخند روی لبانش بود، پرسید:

- چرا می‌خندی؟

کاوه نفسِ عمیقی کشید و بدنش را به سمتِ نسیم کج کرده، همانندِ او آرنجش را تنها با این تفاوت که روی گوشه‌ی راستِ تکیه‌گاه قرار داد، نشست و با تک سرفه‌ای کوتاه صدایش را صاف کرد:

- واقعا به اونی که من رو بابتِ درست کردنِ ماشین فرستاد که برم قهوه بگیرم، نمیاد خجالت زده شده باشه!

نسیم با شنیدنِ این حرفِ او چشم غره‌ی پررنگی برایش رفته، همزمان با کج شدنِ چشمانش به سمتِ راست بدنش را هم به همان سو چرخانده، دستش را به پیشانی‌اش گرفت و با روی هم نهادنِ پلک‌هایش حینی که صدای خنده‌ی ریزِ کاوه را می‌شنید، نفسِ سنگینش را فوت مانند بیرون فرستاد و زیرلب «من چرا باید با این دیوونه یه جا باشم» را هم به صورتِ پرسشی، خطاب به خودش ادا کرد که از گوش‌های کاوه دور نماند و باعث شد تا او هم با فشردنِ لبانش روی هم قصد کند تا لبخندش را جمع سازد. نسیم سرش را به سمتِ او گرداند و کاوه همانطور که تکیه از صندلی گرفته، صاف می‌نشست، دستش را به فرمان رسانده و لب باز کرد:

- در جوابِ سوالت باید بگم که آره، اون عکسی که دیدی خودش جوابت رو میده دیگه!

نسیم به سرعت در جایش نشسته، کاوه نگاهی متعجب به این حرکتِ سریعِ او انداخت و نسیم با اشاره‌ی چشم و ابرو به دستِ کاوه گفت:

- وایسا ببینم! پس چرا حلقه نداری؟

کاوه مسیرِ اشاره‌ی او را گرفته، به دستِ روی فرمانش رسید و بی‌آنکه به ساعتش نگاه کند تا بابتِ تاخیرش عجله و حرص به سمتش بیاید، چشمش به انگشتانش افتاد و سپس به سمتِ چشمانِ نسیم برگشت.

- کی گفته تهِ هر عشق یا حسی رسیدنه؟

نسیم یک تای ابرویش را بالا انداخته، چون حس کرد ماجرای طلوع برای کاوه، جالب تر از چیزی است که تصور می‌کرد، زبانی به روی لبانش کشیده، حرکاتِ کاوه برای راه انداختنِ ماشین را از نظر گذراند و همزمان با حرکتِ ماشین، لب باز کرد:

- پس چی شد؟ ببین خودت داری کنجکاویم رو تحریک می‌کنی! نکنه خانواده‌اش مخالف بودن؟

کاوه سری به نشانه‌ی نفی به طرفین تکان داد و ابروانش را بالا انداخته، همزمان با یک دور نگریستنِ عقب از طریقِ آیینه‌ی بالا، حینِ عوض کردنِ دنده، گفت:

- نه برعکس اتفاقا، پدرش خیلی من رو قبول داشت؛ همه چی خوب بود، حتی دو ماه هم نامزد بودیم!

نسیم چشمانش درشت شده همزمان که نیم نگاهی گذرا را به روبه‌رو می‌انداخت یک دستش را برای تکان نخوردن بابتِ گذرِ ماشین از دست انداز به داشبورد گرفته، نگاه به نیم‌رخِ کاوه دوخت.

- مستقیم برو، بعد بپیچ به راست! خب اگه همه چی خوب بود پس مشکلتون چی بود؟ نامزد هم که بودین!

کاوه با یادآوریِ علتِ اصلیِ طلوع برای بر هم ریختنِ همه چیز، گویی که تازه در سعی بود تا همه چیز را به دستِ فراموشی بسپارد و حال بدتر از قبل، خاطرات برایش تداعی شده بودند، پلکِ محکمی زده، از ماشینِ سمتِ چپ سبقت گرفت و پاسخ داد:

- مشکل فقط یه چیز بود؛ دوستم نداشت!

این بار هردو ابروی نسیم بالا پریدند و او با چشمانی درشت شده، متعجب و مانده در اینکه داستان از چه قرار است، قدری به فشارِ انگشتانش روی سطحِ سردِ داشبورد افزود و شوکه لب زد:

- چی؟ پس چرا نامزد کرد باهات؟

کاوه که دید برای پاسخ دادن به این سوال لازم است همه چیز را بازتر کرده و زندگی‌شان را روزنامه‌وار یک دور برای نسیم بخواند، فرمان را به راست چرخاند و نیم نگاهی گذرا به نسیم انداخت.

- بعضی وقت‌ها آدم‌ها نه دلیلی برای رفتنشون دارن، نه موندنشون! داستانِ پرنده‌ی توی قفسه که می‌دونه اگه از قفسش بیاد بیرون ممکنه شکار شه؛ اما باز هم برای آزادی تقلا می‌کنه و ممکنه یه روزی دلش برای اون قفس تنگ شه!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و سی‌ام»

پرنده در قفس، داستانِ صدفی بود که گیر کرده در قفسی که هنری برایش ساخته، حتی دیگر آزادی هم خوشحالش نمی‌کرد؛ چرا که از طرفِ مهم‌ترین فردِ زندگی و پدرِ خودش پس زده شده، حتی اگر ورق برمی‌گشت و خسرو به بازگشتش اصرار می‌کرد، او دیگر توانی برای بازگشتن نداشت! صدف همان پرنده در قفس بود، بلعکسِ اینکه هیچ گاه حسِ دلتنگی را برای میله‌های قفسش حس نمی‌کرد؛ اما از آزادی هم خبرهای خوشی برایش نمی‌رسید. کاوه مثالِ پرنده را برای نسیم زد و نفهمید درست در زمانی که او این حرفش را بیان کرد، ساحل در ذهنش صدف را به همان پرنده تشبیه کرده، دلتنگ برای اویی که داستانِ در قفس ماندنِ شش ساله‌اش دردناک تر از این حرف‌ها بود، خیره به خط‌های کتابی که روی میزِ مقابلش قرار داشت مانده و آنقدر در پسِ افکارش در رابطه با صدف چرخ- چرخ زد که حتی نفهمیده بود کتاب را به جای صفحه‌ی اول از صفحه‌ی پنجاه باز کرده. او آرنجش را روی سطحِ میزِ کرم رنگ نهاده، چانه‌اش را کفِ دستش قرار داد و هیچ تمرکزی برای خواندنِ سطر به سطرِ کتاب نداشت.

چشمش با کتاب بود و به ظاهر خط‌هایی که چون از اول، داستان را شروع نکرده، هیچ از آن‌ها نمی‌فهمید را دنبال می‌کرد؛ اما بلعکسِ چشمانش که روی خطوط کتاب حرکت می‌کردند، مغزش روی سطرهای کتابِ زندگی‌اش به پیش می‌رفت و هرچه بیشتر خطوط و کلمات را از نظر می‌گذراند، تازه به حجمِ زیادی از غم که این چند سال با خود حمل کرده بود، پی می‌برد. ناخودآگاه از بعدِ شبِ مهمانی، تمامِ مغزش را صدف پُر کرده و چون از حضورِ او در ایران اطلاع نداشت و یا به روایتِ دیگر، اصلا اطلاعی از او نداشت، هرچه تلاش می‌کرد نمی‌توانست ذهنش را منحرف کند؛ به طوری که حتی کتاب هم که او را همیشه سرِ شوق می‌آورد، حال قفلی زنجیری به مغزش زده بود و اجازه‌ی درکِ مفاهیم را به او نمی‌داد. ساحل نفسِ عمیقش را آه مانند بیرون فرستاد و خودش را با تا کردنِ گوشه‌ی کاغذِ کتاب که به شکلِ مثلثی ریز درآمده بود، سرگرم می‌کرد.

ساحل درگیرِ صدف بود و با آرام و قرار نداشتنِ ذهنش نمی‌توانست روی کتاب خواندن تمرکز کند، کیوان هم که دقیقا نقطه‌ی مقابلِ او بود و روبه‌رویش نشسته، از ریشه با کتابخوانی مشکل داشت و امروز هم تنها به خاطرِ اینکه یک بار کتاب خواندن را امتحان کند، پا به کتابخانه نهاده بود، نگاهش را روی خط‌های کتاب گرداند؛ اما چون حوصله‌اش طبقِ معمولِ همیشه برای کتاب خواندن قد نمی‌داد، مدام نگاهِ زیرچشمی و نامحسوسش را به سمتِ ساحلِ غرقِ فکر روانه می‌کرد. ساحل آبِ دهانش را فرو فرستاد و لبانش را که جمع کرد، کیوان کمی خود را عقب کشیده، کتاب را بست و به تکیه‌گاهِ چوبیِ صندلی‌اش تکیه داد. نگاهش را دور تا دورِ سالنی که به جز خودشان کسی آنجا نبود، به گردش درآورد.

پشتِ سرِ کیوان هم دقیقا مثلِ مقابلش، قفسه‌های چوبی و قهوه‌ای رنگ به موازاتِ یکدیگر ایستاده و دو میز با چند صندلی به دورشان، مقابلِ قفسه‌ها قرار داشتند. سالن هنوز هم پُر نور بود و برقِ کاشی‌های شیریِ آن چشم را می‌زد. کیوان دستی به موهای متوسطش کشید و نگاهِ مشکی‌اش را دوباره به سمتِ ساحل بازگردانده، خیره به او که همچنان با گوشه‌ی کاغذ و انگشتانِ شست و اشاره‌اش درگیر بود، برای عوض کردنِ جو و از بین بردنِ سکوتِ میانشان لب باز کرد:

- من یه بار توی زندگیم اومدم یه کارِ فرهنگی انجام بدم، الان فهمیدم که اصلا واسه این کار ساخته نشدم!

ساحل که با صدای او پلک‌هایش تیک مانند پریدند، چشم از گوشه‌ی کاغذ گرفته و دستش را عقب برده، گوشه‌ی کاغذ را همانطور با همان تای ریزی که داشت، رها کرده، نگاهش را بالا کشید و چشمانش را به کیوان دوخت. کیوان که منتظرِ واکنشی از جانبِ او بود، تکیه‌اش را از صندلی گرفت و ساحل گیج و چون متوجه‌ی حرفِ او نشده بود، گفت:

- چی گفتی؟

کیوان که فهمید او آنچنان در دریای افکارش غرق شده که حرفش را نفهمیده بود، تای ابروی مشکی‌اش را بالا انداخت.

- فکرت یه جای دیگه‌ست و کتاب می‌خونی؟ چجوری تمرکز داری؟

ساحل ابروانش را بالا انداخت و دستی به یقه‌ی هفتی شکلِ مانتوی نیمه بلند و زرشکی‌اش کشیده، چانه جمع کرد و با نگاه انداختنی به کتابِ بسته‌ی جلوی کیوان، نفسش را فوت مانند بیرون فرستاده، پیشانی‌اش را با ناخنِ بلندِ انگشتِ اشاره‌اش خاراند.

- نخیر، اصلا نخوندم الان هم! تو خودت چی؟ البته که مشخصه!

و با چشم و ابرو به کتابِ مقابلِ او اشاره کرد و کیوان هم نگاهش به آرامی پایین آمده، روی کتاب نشست و شانه‌اش بالا انداخته، دوباره سرش را بالا گرفت و با نگریستن به ساحل گفت:

- راه حلی برای کسی که می‌خواد کتاب بخونه ولی حوصله‌اش رو نداره، داری؟

ساحل صندلی‌اش را عقب کشیده، از جایش برخاست و کیوان با دیدنِ بلند شدنِ او، اندکی ابروانش به یکدیگر نزدیک شدند که ساحل هم با خم شدن به سمتِ میز، دست دراز کرده و کتاب را از روی میز برداشت. نگاهی به جلد و اسمِ آن انداخته، لبخندی زد و سپس به چشمانِ مشکیِ کیوان نگریست.

- اینکه رمانِ قشنگیه، چطوری حوصله‌ات نمی‌کشه بخونی؟

کتاب را روی میز مقابلِ خودش قرار داد و کیوان هم که حرکاتِ او را با چشمانش دنبال می‌کرد، با نشستنِ کتاب روی میز، چشمانش پایین کشیده شدند و ساحل هم همانطور که دستانش را به لبه‌ی میز بند کرده بود، به آن تکیه و ادامه داد:

- چاره‌ی تو کتابِ صوتیه! وقتی نمی‌تونی بخونی، بهتره گوش کنی.

کیوان که این را شنید، جرقه‌ای در مغزش زده شده، صندلی را عقب کشیده و همانندِ ساحل ایستاده، لبخندی روی لبانش نشاند و به سمتِ میز خم شد، کتاب را از مقابلِ ساحل برداشت و برای به دستش سپردن، مابینِ خودشان میانِ میز و هوا گرفته، با اشاره‌ی ابرو به آن گفت:

- پس نظرت چیه تو این رو بخونی، من گوش کنم؟ کارِ جفتمون هم فرهنگیه!

ساحل با شنیدنِ این حرفِ او ناخواسته لبخندی زد و کمی که گذشت برای تبدیل شدنِ لبخندش به تک خنده‌ای کوتاه کافی بود و یک دستش را از میز جدا کرد و کتاب را گرفت. کیوان دستش را عقب کشیده، این بار او دستانش را به لبه‌ی میز بند کرد و مقابلِ چشمانش ساحل روی صندلی جای گرفت. ساحل آرام گفت:

- فکر کنم خوبه که خودم هم یه تجدیدِ خاطره‌ای با این کتاب داشته باشم!

کیوان هم از خدا خواسته، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و این بار ساحل بود که همزمان با باز کردنِ اولین صفحه از کتاب، شروع به خوانشِ کلمات و جملاتِ پیشِ چشمانش کرد. او می‌خواند و کیوانِ فراری از کتاب، چنان غرق شده بود که نفهمید چه زمانی دوباره روی صندلی‌اش جای گرفته، با قرار دادنِ آرنجش روی میز، گونه‌اش را به پشتِ دستش تکیه داده، تنها ساحل را موقع کتاب خواندن می‌نگریست.

و جالب بود که بینِ خوانشِ ساحل، برایش سوال‌هایی هم پیش می‌آمد و با به زبان آوردنشان، نشان می‌داد که تا چه اندازه دقت در گوش دادن به خرج داده است و همین هم ساحل را امیدوار می‌کرد. دمی گذشت و این بار کیوان دست به سی*ن*ه شده، به صندلی تکیه داده و پاهایش را از زیرِ میز دراز کرده، ساقِ پای راستش را روی پای چپ نهاده و با اینکه چشم بسته بود؛ اما گوش کردنش با دل و جان چیزی نبود که کسی متوجه‌ی آن نشود.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و سی و یکم»

ساحل خط به خطِ کتاب را می‌خواند و کیوان گوش سپرده، دریچه‌ی پرسش‌هایش بسته شده و با آن پلک‌های روی هم افتاده، اولین چیزی که هرکس پس از دیدنِ او در این حالت به فکرش می‌رسید، مختوم به خواب بودنش می‌شد. کیوان با شنیدنِ داستانی که ساحل از روی کتاب تعریف می‌کرد، مغزش را به خیالات فرستاد و خواب را برگزید؛ بلعکسِ او، آتش که هنوز مشغولِ بازی کردن با بچه‌ها بود و گویی خستگی هم تا حدِ کمی معنایش را گم کرده، در ذهنِ او که پاهایش را به عرضِ شانه باز کرده و کمرش را کمی خم کرده، دستانش را به زانوانش گرفته بود، تعبیری نداشت. نفسش گرفته، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید و چون درگیریِ بچه‌ها برای ستاندنِ توپ از یکدیگر به طول انجامیده بود، طراوتی که به دیوارِ دروازه نما تکیه داده، دست به سی*ن*ه و با چسباندنِ کفِ کفشش و پاشنه‌ی آن به دیوار، بچه‌ها را می‌نگریست، نقطه‌ی مقابلِ آتش که کمی از نفس افتاده، بود. او لبش را به دندان گزید و آتش همزمان با صاف کردنِ کمرش، دستانش را روی پاهایش بالا کشیده، این بار به کمرش بند کرد.

توپ زیر پای بهنام بود و او برای ندادنش به پسری که روبه‌رویش ایستاده بود، مدام توپ را بینِ پای راست و چپش جابه‌جا می‌کرد و وقتی وضعیت را وخیم دید، لبانش را روی هم فشرد و سر به عقب چرخانده، یکی از بچه‌ها را با آن عینکِ گرد روی چشمانِ قهوه‌ای رنگش تکیه داده به دیوار و خطِ دروازه‌ای که مشخص کرده بودند، دید. زبانش را به روی لبانش کشیده، نگاهی به آتش که سمتِ راست و با فاصله‌ی نسبتاً زیاد از میانه‌ی زمینِ بازی‌شان قرار داشت، انداخت. آتش سری به نشانه‌ی تایید برایش تکان داد و او هم که تاییدِ آتش را دریافت، توپ را به پشتِ پایش هدایت کرد و به همان پسرِ عینکی پاس داد. او که چندان در بازیِ فوتبال مهارت نداشت، با رسیدنِ توپ به پایش و غلتیدنِ کوتاهِ آن روی نوکِ کتانیِ مشکی‌اش سرش را پایین آورده، چون گیج شده بود و تا چندی پیش هم نقشِ زیادی در بازی نداشت، عینکش را روی بینیِ کوچکش بالا برد.

بهنام به عقب برگشته، همین که یکی از بچه‌های تیمِ حریف را دید که به سوی پسر درحالِ دویدن است، رو به پسر داد زد و «شوت کن!» را با لحنی محکم، خطاب به او ادا کرد. پسر با دیدنِ نزدیک شدنِ دیگری، چون هنوز موقعیت را هضم نکرده بود، مضطرب شده، دستانش را کنارِ بدنش مشت کرد و نگاهِ مرددی به توپِ جلوی پایش انداخته، همین که او را رسیده به خود دید، پایش را عقب برد و جوری به توپ و بدونِ نشانه‌گیریِ دقیق کوبید که مسیرِ آن کج شده، به جای حرکت کردن به سمتِ طراوت که گره‌ی دستانش باز شده و تکیه‌ی پایش را از دیوارِ گچی برداشته بود، محکم و با فشار به درِ آهنی و مشکیِ خانه‌ی پشتِ سرش کوبید که صدای بلندِ حاصل از برخوردش، در کوچه منعکس شد. آتش و طراوت سر چرخاندند و با چشمانی درشت شده به هم نگریستند که همان دم بهنام هم با دیدنِ درِ خانه‌ای که توپ به آن برخورد کرده بود، دستش را بالا آورده، محکم به پیشانی‌اش کوبید.

پسرک لب به دندان گزید و دیگری که کنارش بود، ناخودآگاه خنده‌اش گرفته، سرش را زیر انداخت و همان دم پنجره‌ی همان خانه که نمای کرم رنگی داشت، باز شده و قامتِ مردِ مسنی که از موهای آشفته‌ی جوگندمی و ریش‌های بلندِ همرنگش با آن پیراهنِ چهارخانه‌ای که به شکلی شلخته روی تنش و رکابیِ سفیدش نشسته بود، میانِ چهارچوبِ پنجره ظاهر شد. طراوت تای ابرویی بالا انداخته، سر به عقب چرخاند و گامی رو به جلو برداشت و آتش هم برای دیدنِ بهترِ مرد گامی رو به عقب برداشته، سرش را بالا گرفت و با نزدیک کردنِ پلک‌هایش به یکدیگر مرد را نگریسته، صدای بلند و لحنِ عصبیِ او که خش گرفتگیِ فاحشی را هم با خود به دوش می‌کشید، در گوشِ همه پیچید:

- سر صبحی چه وقتِ فوتباله؟ برید یه جای دیگه بازی کنید بابا خواب نذاشتید برامون، اه!

طراوت جلوتر آمد و کنارِ آتش که ایستاد، آتش بابتِ غر زدنِ مرد با این شکل و شمایلِ شلخته خنده‌اش گرفته، لبانش را جمع کرد؛ اما نتوانست جلوی لرزششان را بگیرد. طراوت هم که کششِ لبانش را حس کرده بود، همزمان که دستِ راستش را به کمر گرفته، دستِ چپش را بالا آورد و با کمکِ انگشتانِ شست و میانی‌اش سعی کرد لبانِ کم کش آمده‌اش را دوباره به جای اول بازگرداند. مرد عقب رفته، قصد کرد پنجره را ببندد که همان دم بهنام پا پیش گذاشته، با لحنی بانمک خیره‌ی به چهره‌ی خسته و بی‌اعصابِ مرد، لب باز کرد:

- آقا اِسی خب شما کلِ روز رو خوابی، ما بعد از ظهر هم بازی کنیم میگی چه وقتِ بازی کردنه!

همین حرف برای به خنده افتادنِ آتش و طراوت که ریز می‌خندیدند و سرشان را زیر افکنده بودند، کافی بود. آتش که سرش را پایین گرفته بود، دستش را سایه‌بان مانند به گرمای پیشانی‌اش چسبانده، لرزشِ کمِ شانه‌هایش خود گویای همه چیز بود و طراوت هم که دستِ کمی از او نداشت، گونه‌هایش را با کمکِ انگشتانش گرفته، به هم نزدیک کرد تا خنده‌اش را مهار سازد که مرد هم با دیدنِ بهنام، دستش را بالا آورده، صدایش را بلندتر کرد و باعث شد تا آتش لب به دندان گزیده، با انگشتِ اشاره یک گوشش را بگیرد و چشمِ راستش را ببندد:

- پسره‌ی دیوونه، نشستی با من بحث می‌کنی؟ بیا برو خونه‌تون سرِ صبحی گند زدی به اعصابِ من!

آتش که اوضاع را به هم ریخته دید، به آرامی دستش را از گوشش جدا کرده، نیم نگاهی به طراوت که سرش را بالا گرفته و مردِ عصبی را می‌نگریست، انداخت و گامی رو به جلو برداشته، دستِ راستش را بالا آورد و حینی که کنارِ سرش تکان می‌داد صدایش را اندکی بالا برد:

- آقا من از طرفِ بچه‌ها معذرت می‌خوام، اصلا اشتباه از من بود.

توقع داشت حرفش آبی به روی آتش شود؛ اما اخم‌های مرد بیشتر درهم رفته، نگاهش از بهنام به سوی آتش کشیده شد و شاکی‌تر از پیش، با فریادِ دوباره‌اش شانه‌های آتش را کوتاه بالا پراند و نگاهِ او را متعجب کرد:

- دیگه بدتر! تو از سنت خجالت نمی‌کشی با این بچه‌ها همبازی شدی خوابِ ما رو گرفتی؟

آتش کلافه شده، سر چرخاند و لبانش را که کوتاه روی هم فشرد، زیرلب «چه گیری افتادیم» را زمزمه کرد و طراوت که زمزمه‌ی ریزِ او را شنیده بود، خندید. مرد با عقب رفتنش همزمان که قصدِ بستنِ پنجره را داشت، خطاب به همه‌ی آن‌ها گفت:

- برید بساطتون رو یه جا دیگه پهن کنید!

پنجره را هم جوری محکم و با حرص بست که شیشه‌هایش دمی لرزیدند. آتش نگاهی به پنجره‌ی بسته شده انداخته، تای ابرویی بالا فرستاد و با چرخاندنِ سرش بچه‌ها را نگریست که با برداشتنِ توپ، قصدِ نقلِ مکان را داشتند. بهنام اما ثانیه‌ی آخر و همانطور که از بقیه عقب مانده بود، به سمتِ آتش چرخید و لب باز کرد:

- عمو شماها دیگه نمیاین؟

مخاطبِ حرفش طراوت هم بود و آتش نگاهی به طراوت که کنارش ایستاده بود، انداخت و چون چهره‌ی او را خسته دید، از طرفی خودش هم چون او خسته شده بود، دستش را بالا آورده، انگشتانِ اشاره و میانی‌اش را به هم چسباند و با متصل کردنِ آن‌ها به پیشانی‌اش و سپس برداشتنشان، چیزی شبیه به احترامِ نظامی را مقابلِ بهنام اجرا کرد.

- دفعه‌ی بعدی بیشتر بهت گل می‌زنم!

سپس چشمکی را حواله‌اش کرد و بهنام هم که منظورِ او را دریافت، لبخندِ پررنگی را همراه با پلکی کوتاه زد. سپس بدنش را چرخی داد و با رو گرفتن از آتش و طراوت به سمتِ دوستانش دوید. آتش که دور شدنِ او را دید، به سمتِ طراوت برگشت و طراوت هم با نفسِ عمیقی چشم از مسیرِ پیموده شده‌ی بهنام گرفت و به سمتِ آتش چرخید. آتش با ابرو به ابتدای کوچه اشاره کرد:

- فکر کنم برای امروز خوب از مهارت‌هامون استفاده کردیم!

طراوت خندیده، با سرِ انگشتانش موهای بیرون زده از شالش و چسبیده به صورتش که بینی‌اش را قلقلک می‌دادند، به عقب هدایت کرد و پاسخ داد:

- حتی خیلی زیاد!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و سی و دوم»

چندی بیش از حرفِ طراوت نگذشته بود که بارِ دیگر صدای برخوردِ توپ به درِ آهنیِ دیگری، این بار بلندتر از پیش در محیطِ مسکوتِ کوچه پیچیده شد و نگاهِ آتش و طراوت به سمتِ صدا برگشته، همان دم مردی که چند دقیقه‌ی پیش بچه‌ها را به سوی انتهای کوچه فراری داده بود، این بار عصبی‌تر از قبل درِ خانه‌اش را باز کرد و به سمتِ بچه‌ها در انتهای کوچه روانه شد که صدای هیاهوی آن‌ها هم برای فرار بلند شده، آتش و طراوت هردو به خنده افتادند و مرد که در میانه‌ی کوچه از دویدن خسته شد و با نرسیدن به بچه‌ها در جایش ایستاد، بدنش را کلافه و عصبی چرخانده، به آتش نگریست و او هم با شانه بالا انداختنی کوتاه و بانمک، دستانش را به نشانه‌ی ندانستن باز کرد و کمی بالا آورد. مرد چشم غره‌ی پررنگی به او رفته، همزمان که با پاهایش و آن دمپایی‌های مشکی رنگ، گام‌هایش را بیش از برداشتن روی آسفالتِ کوچه، به روی آن می‌کشید، به سمتِ خانه‌اش رفته، وارد شد و در را محکم بست. این بسته شدنِ محکم و حرصیِ در برای چرخشِ نگاهِ آتش و طراوت به سوی یکدیگر و به ناگه خندیدنشان کافی بود.

طراوت با خنده، ناخودآگاه قدمی به کنار برداشت و چون فاصله‌اش با آتش به صفر رسید، دستِ راستش را بالا آورده، ساعدش را روی شانه‌ی او و پیراهنِ سُرمه‌ای‌اش نشاند و دستِ چپش را بالا آورده، انگشتانِ دستانش را به هم پیوند زد. آتش خیره به روبه‌رو لبخند بر لب، سرش را چرخانده، کمی به پایین گرفت و چشمش به طراوت که مقابل را می‌نگریست و به آرامی سر بلند می‌کرد، افتاد. دمی زمان از حرکت ایستاد و گویی عقربه‌ها در جایشان جا ماندند. خاکسترِ چشمانِ طراوت به دستِ نسیمِ شب هنگامِ چشمانِ آتش سپرده شده، کمی دیدگانش مرتعش شدند. لبخند روی چهره‌هایشان به مراتب، کمرنگ شد و این نزدیکی میانشان جوری شکل گرفت که کوبش‌های محکمِ قلب‌هایشان، گویی وقتی با سی*ن*ه‌شان برخورد می‌کردند، به یکدیگر هم مشتی می‌کوبیدند و صدایشان هم از گوش‌هایشان دور نمی‌ماند.

آتش چشم چرخانده، نگاهش به تارِ موهای اندک و قهوه‌ایِ طراوت که بارِ دیگر معترضانه، بندِ شال و پشتِ گوشش را رها کرده، روی صورتش و این بار مقابلِ چشمانش به رقص درآمده بودند، افتاد. نفس در سی*ن*ه‌هایشان حبس ماند و کمی زمان برد تا هردو موقعیت را درک کرده، طراوت سرش را همراه با نگاهش پایین کشید و سپس با دیدنِ دستش روی شانه‌ی آتش، همزمان که فشارِ دستش را به آرامی از روی شانه‌ی او برمی‌داشت، با قدمی عقب رفتن از او فاصله گرفت و آتش نفسِ عمیقی کشیده، دستش را بالا آورد و انگشتانش را میانِ موهای صاف و مشکی‌اش روی خطی صاف به حرکت درآورد. طراوت بارِ دیگر موهایش را به عقب راند و دستی به مانتوی سیاه و سفیدش کشیده، همین که زنگِ موبایلش راهی شد برای فرار از جوِ سنگینِ چند لحظه پیش، دستش را درونِ جیبِ مانتویش فرو برد و با لمس کردنِ موبایلش، آن را بیرون کشید. بدنش را چرخانده، پشت به آتش ایستاد و چون نامِ طلوع را به عنوانِ تماس گیرنده دید، تماس را وصل کرد و موبایل را به گوشش چسبانده، پیش از آنکه خود لب به حرف زدن بگشاید، صدای طلوع را شنید:

- طراوت، گندم تازه بیدار شده یکم بد قلقی می‌کنه؛ فکر کنم گشنشه، می‌تونی زودتر بیای؟

طراوت نیم نگاهی زیر چشمی به آتش که به سمتِ کیفِ گیتارش در سوی دیگر که روی زمین افتاده بود می‌رفت، انداخت و گویی که طلوع مقابلش ایستاده و واکنش‌هایش را می‌دید، گوشش پُر شده از صوتِ گریه‌ی دلخراشِ گندم، دلخور شده از خود بابتِ تنها گذاشتنِ او برای خلوت کردن با خودش، سری تکان داد و حینی که گام‌هایش را محکم و بلند به سمتِ ابتدای کوچه برمی‌داشت، پاسخ داد:

- آره الان میام!

او با گام‌هایی دو مانند خودش را به ابتدای کوچه رساند و آتش همانطور که دسته‌ی کیفِ گیتارش را روی شانه می‌انداخت، به رفتنِ او خیره شده، همین که طراوت مسیرش را کج کرد و از میدانِ دیدش خارج شد، نفسِ عمیقی کشید و با بالا آوردنِ دستش، نگاهش را به صفحه‌ی گردِ ساعتِ بندِ چرمی و مشکی‌اش دوخت. تای باز شده‌ی آستینِ پیراهنش از روی آرنج را دوباره به حالتِ اول بازگردانده، یقه‌اش را مرتب و با نیم نگاهی به انتهای کوچه، دوباره مسیرِ چشمانش را عوض کرد و به سمتِ روبه‌رو برگشت. او گام‌هایش را رو به جلو برداشت و طلوعی که با طراوت تماس گرفته بود، گندم را با یک دستش در آغوش گرفته، برای آرام کردنش کمی تکان داد و چون باز هم ناموفق ماند، سرش را که پایین گرفت، با عجز نگاهی به چهره‌ی سرخ شده‌ی او از گریه انداخت. گندم که نگاهِ خیسش به روبه‌رو بود، لبانش از دو گوشه رو به پایین کشیده شدند و پلک زده، بارِ دیگر گریه‌اش را مظلومانه از سر گرفت.

طلوع قدری او را در آغوشش بالا آورده و گردنِ خودش را خم کرده، لبانش را به موهای کم پشتِ گندم چسباند و همزمان که بوسه‌ای کوتاه را با پلک زدنی آرامی روی سرِ او می‌کاشت، نفسِ عمیقی کشید و عطرِ شیرینِ او روی پره‌های بینی‌اش نشسته، آرام پلک از هم گشود و این بار گندم را به نرمی میانِ آغوشش چرخی داد و صوتِ گریه‌ی او آرام‌تر شده، نفسش را فوت مانند حواله‌ی بیرون کرد و با سر چرخاندنی، چشمش به میزِ چوبیِ اتاق و دفتر و مدادهای رویش افتاد. نگاهی به طرحِ چهره‌ی نیمه تکمیلِ پیشِ رویش انداخته، نگاهِ تیزِ نصفه و نیمه‌ی درونِ عکس باعث شد تا موبایلش را بالا آورده، با فشردنِ لبانش روی هم حینی که نفسش را از راهِ بینی خارج می‌ساخت، گردنش را خم کرده و بی‌توجه به هجومِ موهای باز، بلند و قهوه‌ای رنگش به سمتِ شانه، صفحه‌ی آن را پیشِ چشمانش باز کند.

واردِ پیام‌هایش شده، آخرینِ پیامِ دریافتی‌اش را باز کرده و آدرسی که درونش نوشته شده بود را بارِ دیگر مرور کرد، دندان به لبِ پایینش کشید و کلافه از حسِ کمبودِ این روزهایش به علاوه‌ی احساسِ بدی که داشت و گویی برایش خبر از فاجعه‌ای مبهم را به ارمغان می‌آورد، به سمتِ پنجره‌ی اتاق که سمتِ راستش قرار داشت چرخیده، پاهای برهنه‌اش را که از زیرِ شلوارِ گشاد و سفیدش پیدا نبودند، روی فرشِ نرم و نسکافه‌ایِ اتاق قرار داد و خود را به پنجره رسانده، مقابلِ آن ایستاد و چون صوتِ گریه‌ی گندم قطع شده و او تنها با چهره‌ای مظلوم سرِ انگشتِ اشاره‌ی کوچکش روی پشتِ دستِ طلوع حرکت می‌داد، طلوع سرش را به سمتِ آسمان گرفته، خیره به ابرهای جمع شده در یکدیگر با خود لب زد:

- اینجور که پیداست حالت خوبه؛ مگه نه؟

و مخاطبِ حرفش مردی بود که مقابلِ درِ بازِ کلبه ایستاده، دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرده و از بالا به چمن‌های سبزی که با برگ‌های خشکیده‌ی پاییزی تا حدِ کمی پوشیده شده بودند، می‌نگریست. او هم سر بالا آورده، خیره به آسمان، نفسِ عمیقی کشیده و با حسِ نوازشِ پیشانی‌اش به دستِ بادی که می‌وزید، گویی صدای طلوع را شنیده باشد، آرام زمزمه کرد:

- حالم خوبه!

اما خوب نبود و این سه روزِ باقی مانده تا روزِ موعود، فکرش را به حدی بر هم ریخته که ترجیح می‌داد بیشترِ وقتش را به تنهایی سپری کند و همین هم دلیلی بود برای اینکه ساحل را از دیدنِ خودش منع کند. ساحلی که به واسطه‌ی علاقه‌اش به هم ریختگیِ روحیِ تیرداد را در این اواخر بیش از هر وقتی احساس می‌کرد و همین هم باعث شده بود تا کتابخانه را رها کرده، خودش را به او برساند و تیرداد که با بالا آوردنِ دستش، کفِ پوشیده از دستکشِ مشکی، نازک و پارچه‌ایِ آن را به گردنش کشید، صدای گام‌های ساحل را از کمی دورتر شنیده، حرکتِ دستش روی گردن متوقف شد و با پایین آمدنِ سرش، ساحل را دید که با سری بالا آورده روی چمن‌ها گام‌هایش را آرام برمی‌داشت.

خورشید که کمی توانست از حصارِ ابرها رها شود، اندکی بیرون آمد و همان اندک نورش، روی نیمه‌ی چپِ صورتِ استخوانیِ تیرداد نشست. ساحل خیره به مردمک‌های ریز شده‌ی چشمانِ او و قهوه‌ایِ روشن شده‌ی دیدگانش، لب باز کرده، با آرامشی که این روزها عدمِ وجودش را در خودش حتی بیش از تیرداد حس می‌کرد، با تفاوتِ مشهودی از قبل و چون لحنش شوقِ سابق را نداشت، با صدایی کم و لحنی به شدت آرام، لب زد:

- تیرداد!

نامِ تیرداد ادا شد و با گذشتنی چون برق از سرِ کیوان که تکیه داده به صندلی، با همان استایلِ راحتِ سابقش به خواب رفته بود، او را بیدار کرده، گردنش درد گرفته بابتِ کج شدنِ زیاد به سمتِ شانه‌اش، برای اینکه میدانِ دیدش را صاف کند، چند بار پشتِ پلک زد و با کمردردی که به جانش افتاده بود، با رخوت و سستی، در جایش صاف نشست و پاهای دراز شده‌اش زیرِ میز را جمع کرد. دستش را به گردنش گرفته، با صورتی جمع شده و پلک‌هایی نزدیک به هم، نگاهش را درونِ سالن چرخاند و چون ساحل را پیدا نکرد، به ناگه پلک‌هایش بیشتر از هم فاصله گرفتند و در آنی، از روی صندلی برخاست.

نگاهی به روبه‌رو، میانه‌ی قفسه‌ها و پشتِ سرش انداخته، چون ساحل را پیدا نکرد، چشم چرخاند و همین که خواست جزئی‌تر سالن را بررسی کند، چشمش به کاغذِ کوچکی روی میز و مقابلِ خودش افتاد. از قدم برداشتن باز مانده، سوئیشرتِ قهوه‌ایِ تنش را مرتب کرد و با دست دراز کردنی، حینی که با زبانش لبانش را تر می‌کرد کاغذ را میانِ انگشتانش گرفت. دست خطِ ساحل را از نظر گذرانده و کاغذ را بیشتر پیشِ چشمانش گرفته، نوشته‌ی روی آن را خواند:

«باید می‌رفتم؛ ولی خب... دلم نیومد بیدارت کنم، گفتم شاید هنوز گیر کردی بینِ حلِ معماهای کتاب و اون بین خوابت برده! همینجوری ادامه بدی به جوابشون می‌رسی!»
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و سی و سوم»

عقربه‌ها چرخیدند و چرخیدند، تا جایی که خود را به ساعتِ چهار و درست، زمانِ قرارِ یلدا و کاوه رساندند. قراری که یلدا برای رسیدنش چنان استرس داشت که تا نیمی از همه ناخن‌هایش را به واسطه‌ی اضطراب جویده، کمی در ذهنش دروغ‌هایی که قرار بود به کاوه بگوید را سبک سنگین کرد؛ هرچند این وزن کردن، چندان برایش تفاوتی نداشت چرا که تمامِ دروغ‌هایش، یکی از یکی سنگین‌تر بودند و تنها کاری که از دستش برمی‌آمد، شیوه‌ی بازیگری به گونه‌ای بود که بتواند کاوه را قانع کند؛ هرچند که خودش هم می‌دانست راه به جایی نخواهد برد.

آبِ دهانش را فرو داده، به نرده‌های خمیده‌ی رو به جلویی که چند میله‌ی باریک میانشان قرار داشت و آن‌ها را به هم وصل می‌کرد، تکیه داده و خیره شده به دریاچه، آبیِ آن را می‌نگریست. صدای خنده، حرف زدن‌ها و بازی کردن‌های افراد را از اطرافش می‌شنید. نگاه چرخانده، چشمش به زوجِ جوانی که دختر با کلاهِ لبه‌دار، گرد و حصیریِ روی سرش لبخند زنان به لنزِ دوربینِ موبایلِ همسرش خیره شده و جوری ژست می‌گرفت تا دریاچه هم دیده شود، افتاد و لبخندی به شوقِ آن‌ها که خودش هیچ از آن بویی نبرده بود، زد.

سرش را به سمتِ مسیرِ اول چرخاند و این بار چشمانِ مشکی و درشتش علاوه بر آبیِ دریاچه، به دو قایقِ دو نفره‌ای که روی آب حرکت می‌کردند و پرنده‌های که در نقطه‌ای از میانه‌ی دریاچه تجمع کرده بودند، برخوردند. با چهار انگشتش روی نرده‌ی میله‌ای ضرب گرفته و با نگاهی کوتاه، اسکله‌ای که سوی دیگر قرار داشت و قایق‌هایی که آنجا بودند را از نظر گذراند. با نفسِ عمیقی که پوف مانند از میانِ لبانِ قلوه‌ای‌اش رهایی جست، تکیه‌ از نرده‌ها گرفت و با گامی رو به عقب برداشتنش، دمی بدنش را چرخانده، با دیدنِ افرادی که یا دو نفره یا چند نفره به سمتِ دریاچه می‌آمدند، دستش را بالا آورده، از شالِ مشکی‌اش رد کرد و به ایرپادِ درونِ گوشش رساند و آن را کمی جابه‌جا کرد. آبِ دهانش را فرو فرستاد و دستش را پایین آورده، نگاهش که میانِ جمعیت به گردش درآمد بالاخره کاوه را دید که روی کفِ سفید رنگِ زمین گام‌هایش را بلند برمی‌داشت.

شالش را روی سرش صاف کرد و این بار گامی رو به عقب برداشته، کمرش را به نرده‌ها تکیه داد و قلبش لرزیده، دمی دیگر تردید به جانش افتاد؛ که البته همان اندک تردید را هم پخش شدنِ صدای ملتمسی در سرش که مربوط به دو سالِ پیش می‌شد، از بین برده، پلکِ محکمی زد و حینِ از هم فاصله گرفتنِ مژه‌های بلندش، کاوه به او رسیده، دست در جیب مقابلش ایستاد و یلدا با نگاهی به قامتِ او و پیراهنِ خاکی رنگی که آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود و همان شلوارِ جین و مشکیِ همیشگی، ذهنش که نه، قلبش لحظه‌ای دیوانه شد و خواست با از هم گشودنِ لبانش کاری کند تا زبان به تحسین در دهان بچرخاند؛ ولی نقشه‌اش به سرانجام نرسیده، یلدا تحسینش را در دل دفن کرد و چون ریخته شدنِ آخرین بیلِ خاک را بر سرِ مزارِ احساساتش حس کرد، خیره شده به چشمانِ قهوه‌ایِ کاوه که دست در جیب مقابلش قرار داشت، لب باز کرد:

- اصلِ مطلب؟

می‌دانست کاوه با مقدمه چینی غریبه بود و برای همین هم ترجیح داد تا اول خودش لب باز کرده، از همین ابتدا موضعشان را با یکدیگر مشخص کند؛ البته یلدا بیشتر لازم داشت تا موضعش را با خودش روشن کند، چرا که هر دم چهره‌ی کاوه را از نظر می‌گذراند و در قلبش خلاءِ چیزی یا احساسی را حس می‌کرد، بارِ دیگر مردد می‌شد. سرش را ناخودآگاه به طرفین تکان داده، کاوه دمی سر چرخاند و دریاچه را گذرا و کوتاه نگریست. نسیمِ خنکی که در آن هوای دمِ غروب وزیدن گرفته بود، صورتش را نوازش می‌کرد و او دوباره چشم دوخته به چشمانِ یلدا، جدی گفت:

- ممنون میشم!

یلدا تک خنده‌ای تلخ کرده، بدنش را چرخاند و بارِ دیگر روبه‌روی دریاچه قرار گرفت. پاییز بود و خورشید تاب نداشت تا سرمای هوا را کمی بیشتر تحمل کرده، حال که حبسِ قلبِ آسمان بود، جای پایش را محکم کند، قصد داشت کم- کم بساطِ غروبش را پهن به راه بیندازد. کاوه گامی جلو رفته، یلدا خیره به قایقِ سفیدی که طرحِ قو داشت و یک دختر و پسرِ جوان با خنده آن را با پا زدن به پدال روی دریاچه حرکت می‌دادند، کامشان را از همان ابتدا تلخ کرد:

- زود فراموشی می‌گیری ها! دو سالِ پیش و...

کاوه کلافه، دستی به موهایش کشید و پیش از آنکه یلدا حرفش را کامل کند، خودش خسته از یادآوریِ گذشته که با وجودِ تاوان پس دادنش و کارمایی که دقیقا به همان شکل پاسخش را داد، گفت:

- بسه یلدا! اون گذشته رو تو با اصرارهات ساختی و منم همونجوری که خُردت کردم، خُرد شدم؛ پس دیگه حساب بی‌حساب!

یلدا لب به دندان گزید و با به پهلو شدنش، کاوه گامِ دیگری به سمتش برداشته، ردِ اخمی کمرنگ روی صورتِ گندمی‌اش نشست و مردمک بینِ مردمک‌های یلدا گرداند، کلافگی را کنار زد و جدیت را از سر گرفت:

- الان اگه اینجام فقط به این خاطره که می‌خوام ارتباطِ تو با خسرو جهانگرد رو بدونم که چجوری از جای من و محمد مطلع شدی!

یلدا تای ابرویی بالا انداخته، درِ کیفِ قهوه‌ای و چرمش را که به شکلِ مورب روی شانه انداخته بود، باز کرده و با اندکی خم کردنِ گردنش، به جست و جو برای یافتنِ موبایلش مشغول شد. موبایل را که به دست گرفت، صفحه‌اش را روشن کرده، واردِ پیامرسان شده و روی پیامی که صدرِ همه بود کلیک کرد. موبایل را به سمتِ کاوه گرفته، کاوه ابتدا چشمانش را مشکوک ریز کرد و سپس با تکان خوردنِ دستِ یلدا مقابلش، دست جلو برده، موبایل را از او گرفت و به پیامِ تهدیدآمیزی که به دستش رسیده بود چشم دوخت.

آدرسِ خانه و خبر ندادن به پلیس! کلیشه‌ی تمامِ آدم‌ربایی‌ها که البته از جانبِ خسرو بودنش، کمی آن را از بقیه متمایز می‌ساخت. از آن جهت که خسرو به او گفته بود برای زمین زدنِ کاوه همکاری کنند و این حرف را برای قبول کردنش در انتهای پیامِ تهدیدآمیزش زده بود. کاوه نگاهش را میانِ یلدا و پیام به گردش درآورده، بالای صفحه را نگریست و چون نامِ مخاطب را «Delete Account» دید، لبانش را روی هم فشرده، سرش را بالا گرفت و به آسمان چشم دوخت. یلدا گامی به سمتش برداشته، طبقِ حرفی که از ایرپاد به گوشش رسید، لب از لب گشود و طلبکار گفت:

- تو ماموری؟ برای اینکه یقه‌ات رو بگیرن چرا باید از برادرِ من استفاده کنن و اصلا چرا گیر دادن که منم برم همراهشون؟ اصلا برای چی اون روز یهو شما رو به طرزِ معجزه آسایی آزاد کرد؟

پاسخِ تمامِ این سوالات را خودش می‌دانست؛ اما بخش، بخشِ بازیگری بود و ایفای نقشی که لااقل برای تلافیِ قلبی که دو سال پیش شکست، باید از پسِ آن برمی‌آمد. کاوه دستانش را به کمرش بند کرده، پشت به یلدا دو گام را به سمتی دیگر برداشت که یلدا هم چون بازیگری‌اش را موثر دید، نفسِ عمیقی کشیده، گامی به سمتش برداشت.

- قراره به واسطه‌ی مامور بودنِ تو و ضربه‌ی قدیمیت خانواده‌ی من آسیب ببینن؟ من اینجا هم باید جای ضربه‌ات رو حس کنم؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و سی و چهارم»

یلدا گامی دیگر به سمتِ کاوه برداشت و او چون هنوز قصد داشت راست و دروغِ حرف‌های یلدا را بسنجد، گوش سپرده به صوتِ پرندگان که به سمتِ آسمان پرواز می‌کردند و با متفرق شدنشان، خبری از آن تجمعِ پیشین در میانه‌ی دریاچه نبود، حرکتِ پایینِ پیراهنش را به وسیله‌ی باد و رو به عقب احساس کرده، فاصله‌ی میانِ پلک‌هایش کم شدند و لبانش را که روی هم فشرد، با چرخاندنِ سرش قصد کرد به سمتِ یلدا بچرخد که گردشِ کوتاهِ گردنش به سمتِ راست، باعث شد تا چشمش به مردِ سیاه‌پوشی که در بینِ جمعیت با نقابی که یک طرفِ آن خنده و طرفِ دیگرش گریه بود، ایستاده و دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برده، بی‌توجه به نگاه‌هایی که با گذر از کنارش، متعجب می‌شدند و باهم پچ- پچ می‌کردند، کاوه را می‌نگریست، بیفتد. کاوه دستانش به آرامی از روی کمر و پیراهنِ خاکی‌اش سُر خورده، چشمانش ریز شدند و ابروانش با نزدیکیِ کمی به هم، ردِ اخمی کمرنگ را روی صورتش نشاندند که پیشانیِ کوتاه و روشنش کمی خط افتاد. یلدا که این تغییرِ مسیرِ نگاهِ او را دید، مکث کرده اخمی روی صورتش طراحی کرد و سپس با تردید، سر به همان سمت چرخاند.

خسرو که هنوز در جایش ایستاده و نیشخندش از زیرِ آن نقاب به چشمِ کسی نمی‌آمد، به آن‌ها می‌نگریست و یلدا شوکه، با چشمانی درشت شده از حضورِ او در آنجا که تا آن دم تنها صدایش را از طریقِ ایرپاد می‌شنید، خیره شده به تصویرِ ایستاده‌ی او از پسِ قامتِ نیمه بلندِ دختری که از مقابلش رد می‌شد، ناخودآگاه سری به طرفین مقابلِ چشمانِ خسرو تکان داد. خسرو نفسِ عمیقی کشیده، گامی رو به عقب برداشت که بلعکسِ او، کاوه بدنش را چرخانده، گامی رو به جلو برداشت و خسرو نیشخندش در زیرِ نقاب به لبخندی مرموز مبدل شده، سرش را خم کرد و چانه به گردن چسبانده، گامِ دیگری رو به عقب رفت که کاوه هم آن را با گامِ دیگری رو به جلو جبران کرد. همین دو گام برای چرخشِ کاملِ خسرو به عقب و دویدنش کافی بود که کاوه هم خیره به او، با چرخیدنِ جسمِ خسرو و دیدنِ اویی که آماده‌ی حرکت بود، به سمتش دوید.

دویدنِ کاوه به سمتِ خسرو باعث شد تا یلدا قدمی به سمتش برداشته، شوکه و ترسیده نامش را ادا کند که کاوه هم بی‌توجه به او با دیدنِ دویدنِ خسرو سرعتش را بیشتر کرد. خسرو کمی از مسیرِ کاشی‌کاری شده و سفیدِ زمین را با گام‌های بلند و سریعش پیموده، سری به عقب چرخانده و با دیدنِ کاوه که فاصله‌اش هر دم با خودش کمتر می‌شد، بی‌آنکه حواسِ بیشتری خرج کند واردِ فضای سبز شده و حینی که روی چمن‌ها می‌دوید، این بار پا روی زیراندازِ قرمز رنگی که خانواده‌ی سه نفره‌ای رویش نشسته بودند، گذاشته و چون صدای معترضِ آن‌ها را همراه با ناسزا شنید، نفس زده، بی‌محلی کرد و دوباره دویدنش را از سر گرفت.

کاوه که با چشمانش مسیرِ رفتنِ او را برای گم نکردنش دنبال می‌کرد، حینِ دویدن‌هایش ناخودآگاه تنه‌ای به دختربچه‌ای که بستنی به دست از کنارش رد می‌شد، زده، بستنی از دستِ دخترک رو به زمین افتاد و چون صدای گریه‌ی او را به علاوه‌ی لحنِ معترضِ پدر و مادرش شنید، لبانش را روی هم فشرده، نفس‌های تندش را از راهِ بینی آزاد کرد و دمی کوتاه سر به عقب چرخانده، دستانش را به نشانه‌ی معذرت خواهی برای آن‌ها بالا آورد و دوباره مسیرِ دیدگانش را به خسرو و دویدنش وصل کرد. خسرو آبِ دهانش را فرو داده، قلبش به شدت تند می‌کوبید و جوری محکم به سی*ن*ه‌اش مشت می‌زد که انگار زندانی‌ای در بند است و قصدِ آزادی دارد.

کاوه هم فرقی با او نداشت و به خاطرِ دویدنِ زیاد، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش درد گرفته و پاهایش خسته شده، قصدِ بازداشتنش از حرکت را داشتند؛ اما تحمل به خرج داد و با مشتِ کردنِ دستانش، تپش‌های سریع و محکمِ قلبش را نادیده گرفته، این بار نبضِ شقیقه به جانش افتاده و چون طعم خون را در دهانش حس می‌کرد، صورتش جمع شد. فضای سبزِ دریاچه را پشتِ سر گذاشته بودند و این بار خسرو سرعتش بیشتر شده، کاوه با فاصله‌ای نسبتاً زیاد پشتِ سرش می‌دوید و تمامِ سعی‌اش بر آن بود تا خستگی به جسمش چیره نشده، بتواند همچنان خسرو را با دیدگانش دنبال کند. این بار روی کاشی‌های مربعی و کوچکِ پیاده‌روی دریاچه می‌دوید.

خسرو کمی در جایش ایستاده، چون فاصله‌ی کاوه را با خودش دید به استراحتی کوتاه رضایت داد و دستش را به ستونی در کنارش بند کرده، دستِ دیگرش را به زانو گرفت و نفس زدنش را آزاد ساخت. سر به عقب چرخانده، دردِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را نادیده گرفت و با چشمانِ تار شده‌اش کاوه را نگریست که فاصله‌اش هر لحظه کم و کمتر می‌شد. لبانِ خشکش را عصبی روی هم فشرده و دستِ روی ستونش را مشت کرده، یک بار محکم به آن کوبید و دوباره دویدنش را از سر گرفت. کاوه که دویدنِ دوباره‌ی او را دید به سختی سرعتش را بیشتر کرده، از بینِ جمعیت با چشمانش خسرو را دنبال کرد و برای گذشتن از کنارِ پیرمردی که با عصا راه می‌رفت، به پهلو شده، به سختی تعادلش را برای ادامه‌ی دویدنش حفظ کرد.

خسرو که دیگر توانسته بود از محوطه‌ی پیاده‌رو و دریاچه خارج شود، خود را به کناره‌ی خیابان و ماشینِ مشکی‌ای که منتظرش بود، رسانده و با قرار دادنِ دستش روی سطحِ سردِ کاپوت و وارد کردنِ فشاری به آن، لبانش را روی هم فشرده، دمی سر به عقب چرخاند و با از نظر گذراندنِ کاوه‌ای که به دنبالش می‌آمد، روی کاپوت با نیم‌چرخی بلند شد و سپس در یک حرکتِ آنی و با فرود آمدنِ کفِ پوتین‌های مشکی و ساق بلندش روی زمین درِ سمتِ شاگرد را باز کرد و یک ضرب روی صندلیِ شاگرد جای گرفته، با صدایی بلند و نفس زنان خطاب به راننده گفت:

- زود باش راه بیفت!

راننده سر تکان داد و در آنی ماشین را استارت زد که همزمان با شروعِ حرکتش کاوه پشتِ فرمانِ ماشینِ خودش که در کناره‌ی دیگرِ خیابان قرار داشت، نشست و ماشین را طیِ حرکتی کوتاه روشن کرده بدونِ اتلافِ وقت پشتِ سرِ آن‌ها به راه افتاد. راننده از آیینه‌ی بالا دنبال شدنشان توسطِ کاوه را به تماشا نشسته، پایش را کمی روی پدالِ گاز فشرده و کاوه که این افزایشِ سرعتِ او را دید، همزمان با فشردنِ لبانش از روی حرص و فرو بردنشان در دهان، دنده را محکم عوض کرد و اخمِ پررنگی روی چهره‌اش جای گرفته، با فشردنِ پایش روی پدالِ گاز لب باز کرد:

- بچرخ تا بچرخیم!

خسرو که نفس زدنش آرام گرفته بود، خونسرد به روبه‌رو خیره شده، سرش را به تکیه‌گاهِ صندلی تکیه داد و رو به سقف گرفت. نیشخندی زده، زیرلب با خود زمزمه کرد:

- تا سه روزِ دیگه این دومینو آوار میشه، آماده‌ی له شدن باش جناب سروان!

نیشخندش به تک خنده‌ای کوتاه مبدل شد و راننده با چرخ زدن بینِ ماشین‌ها و سبقت گرفتن‌های سریع و مدامش، از میدانِ دیدِ کاوه خارج شد و دمی بعد که کاوه هرچه چشم چرخاند، سرعتش را زیاد کرد و سبقت گرفت، دیگر ماشین را پیدا نکرد، عصبی از تا لبِ چشمه رفتن و تشنه برگشتنِ دوباره‌اش، کنارِ خیابان ترمز کرد و ابروانش با درهم رفتنِ بیشتر، عصبانیتِ به ندرتش را کاملا به رخ کشیدند و او همزمان با کوبیدنِ محکمِ کفِ دستش روی فرمان دندان قروچه‌ای کرد و نفسش را با حرص از راهِ بینی‌اش خارج ساخت.

خسرویی که کاوه او را گم کرده بود، میانِ سکوتِ ماشینی که از شهر خارج شده بود، صوتِ زنگِ موبایلش را شنیده و دستش را که درونِ جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برد، موبایل را از آن خارج کرد و با نگریستن به نامِ یلدا، تای ابرویی بالا انداخت و تماس را که وصل کرد، موبایل را به گوشش چسباند:

- می‌دونم که دلت زود به زود برام تنگ میشه؛ ولی خب...

صدا و لحنِ عصبیِ یلدا که به گوشش رسید، باعثِ خنده‌ی ریز و مرموزش شد:

- شورش رو درآوردی خسرو! تو اونجا چیکار می‌کردی؟ خودت به من میگی یه جوری همه چی رو درست کنم بعد میای همه‌ی رشته‌های من رو پنبه می‌کنی؟

خسرو گوشه‌ی لبش را به دندان گزید و پوستِ نازکِ آن را کوتاه کشید. خیره‌ی روبه‌رو و تکیه سپرده به صندلیِ ماشین، حینی که با چهار انگشتِ دستِ آزادش روی رانِ پایش ضرب گرفته بود، با خونسردی پاسخ داد:

- اتفاقا من دارم کمکت می‌کنم! بهتر بود اونجا از دیدنم شوکه شی تا کاوه فکر کنه من واقعا دارم به یه تهدیدِ بزرگ برات تبدیل میشم.

چهره‌ای متفکر به خود گرفته، اندکی ابروانش را به هم نزدیک کرد و حینی که صوتِ نفس‌های عمیق و عصبیِ یلدا را از پشتِ خط می‌شنید، ادامه داد:

- البته همین الانش هم تهدیدِ بزرگ هستم!

یلدا با شنیدنِ این حرفِ او لبانش را با حرص روی هم فشرد و دستش را که مشت کرد، ناخن‌های کوتاه شده به واسطه‌ی جویدنش را در کفِ دستش فرو برده، بارِ دیگر صدای خسرو و لحنِ خش‌دارِ او گوشش را پُر کرد:

- ممکنه تا سه روزِ دیگه دفعه‌ی بعدی بینتون نباشه؛ ولی اگه بود باهات هماهنگ می‌کنم!

یلدا متعجب و شوکه، با لحنی پُر شده از شک و سوءظن لب زد:

- یعنی چی؟

و پیش از پاسخ گرفتنش این خسرو بود که موبایل را پایین آورده، پیشِ چشمانش گرفت و در حرکتی کوتاه، تماس را پایان بخشید.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و سی و پنجم»

زمان بارِ دیگر قدرت و سرعتش را چنان به رخ کشید که هیچ یک از افرادِ دارای نقش در بازیِ خشاب، گذرِ آن را حس نکردند و تا به خود آمدند، تیرگیِ شب را به جای روشناییِ روز نظاره‌گر شدند. ساعتِ دوازدهِ نیمه شب، عقربه‌هایی که جفتِ هم جای گرفتند، برای هرکدام از آن‌ها داستانی جدا داشتند. گندم خواب بود و طراوت طبقِ معمولِ این چند شب با بیداری کشیدن به کنارش، انتظارِ صبح شدن را می‌کشید، آتش در واحدِ روبه‌رویی مطابقِ روتینِ هر شبش، گیتار به دست بود و برای آرامش خودش رو به پنجره قرار گرفته، به درخششِ ماه در آسمان می‌نگریست و انگشتانش را روی تارهای گیتار حرکت می‌داد.

صدای موزیکِ آرامِ او در محیطِ خانه‌ی خودش پخش می‌شد؛ اما کسی چه می‌دانست که با ریتمِ زندگیِ اشخاصِ قصه هماهنگ نیست؟ او می‌زد و کاوه تکیه داده به کاناپه‌ی سبزِ تیره و مخملی، دست به سی*ن*ه یک بار امروز و تعقیبِ و گریزِ پیش آمده‌ را از پیشِ چشمانش می‌گذراند و ذهنش سوی حرف‌های یلدا پر کشیده، از عاجز ماندن برای درکِ اتفاقاتِ پیش آمده دستِ راستش را آزاد کرد و با انگشتانِ شست و اشاره خود را به ماساژ دادنِ پیشانی‌اش مشغول کرد.

آتش گیتار می‌زد و طلوع با پاک کن بخشِ خط افتاده‌ی طرحش را که کم مانده بود کلِ آن را نابود کند، پاک کرده و با فکر به قرارِ فرداشب، کلافه از بی‌قراریِ جسمش که عجیب سرِ ناسازگاری برداشته بود، پاک کن را روی میز رها کرده، دستانش را روی میز نهاد و دستی به یقه‌ی گردِ ژاکتِ آبی‌اش کشید و سپس ناخنِ انگشتِ شستش را به دندان گرفت که همزمان با او، تیرداد روی پله‌های چوبیِ کلبه جای گرفته، با فندکِ نقره‌ای و براقِ میانِ انگشتانش بازی می‌کرد و گه گاهی شعله‌اش را با چشمانش به تماشا می‌نشست. ساحل هم از درگاهِ کلبه خارج شده، نگاهش را به تیرداد که یک پایش روی دو پله پایین‌تر از پله‌ای قرار داشت که روی آن نشسته و پای دیگرش بالا بود، لب به دندان گزید و پلکِ محکمی زده، از درکِ سکوتِ او عاجز ماند و ترجیح داد پرسشش را بابتِ این به هم ریختگیِ روانِ او به زمانِ دیگری موکول کند و ذهنِ به هم ریخته‌ی تیرداد در آن زمان، تنها به دنبالِ راهی برای نجاتِ مادرش از مهلکه‌ی پیشِ رو بود.

او تمامِ این لحظه‌ها را پیش‌بینی کرده بود؛ اما فکرش را هم نمی‌کرد که لحظه‌ی موعودِ موردِ انتظارش، تا این اندازه زود فرا رسد که خودش هم درمانده در چگونگیِ تأمینِ امنیت برای عزیزانش باقی بماند. اویی که کلافه بود و از حضورِ برادرش در شهر خبر نداشته، ذهنش ناخودآگاه پس از مادرش به سمتِ آتش کشیده شد و همین هم تیری در تاریکی بود که نفسش را آه مانند بیرون فرستاده، کمرِ خمیده‌اش را عقب کشید و بارِ دیگر شعله‌ی فندک را پیشِ چشمانش به رقصندگی وادار کرد. تیرداد در فکرِ آتشی بود که همچنان گیتار می‌زد و گویی ریتمِ غم گرفته‌ی موزیکِ جدیدی که با گیتار می‌نواخت، روی ذهنِ نسیم که روی تختش چرخیده، به پهلو شده و با خواب نداشتنش به آباژورِ خاموش روی عسلیِ کنارِ تخت می‌نگریست، اثر گذاشته که بالشِ سفیدِ زیرِ سرش را محکم به چنگ گرفته، بالا آورد و با کوبیدنِ سرش روی تشکِ تخت، بالش را محکم روی شقیقه و گوش‌هایش گذاشت و با کلافگی چهره درهم کرد.

و این میان، صدف بود که همزمان با پایان یافتنِ آهنگ و ثابت ماندنِ انگشتانِ آتش روی تارهای گیتار، درونِ حیاط و روی تختِ سنگی نشسته، نسیمِ امشب را آرام‌تر از شبِ قبل حس کرد و این درحالی بود که سرمای برخوردِ نسیم با پوستِ صورتش، تضادِ زیادی با دستانِ گرم شده‌اش که مقابلِ شعله‌ی کوچکِ آتش قرار داشتند، داشت. این برای همه آشکار بود که صدف به رقصِ شعله‌های آتش مقابلِ دیدگانِ قهوه‌ای و براقش در نیمه شب علاقه داشت و از برخوردِ گرمای آن با خودش، لذت می‌برد. گویی فضای داخلیِ ویلا را هم سنگین حس می‌کرد که چون تحمل ورود به داخلش را نداشت، ترجیح می‌داد درونِ حیاط اطراق کند و همین بود که هنری هم با احترام گذاشتن به خواسته‌اش، بر خلافِ اینکه از زود بیمار شدنِ صدف آگاه بود، او را آزاد گذاشت.

صدف نشسته و کفِ دستانش را رو به آتش گرفته، حضورِ سام را پشتِ سرش احساس نکرد و سام هم درست مثلِ او، حضورِ لارا را پشتِ سرش و درحالی که در را نیمه باز نگه داشته و از لای آن یک چشمش معلوم بود که مردمکش هم حوالیِ سام می‌چرخید،حس نمی‌کرد. سام که به سمتِ صدف گام برمی‌داشت، پشتِ سرش ایستاده، برای عمل کردن به حرفی که صبح به صدف زده بود، دو دستش را جلو آورده و سپس کفِ هردو دستش را محکم به هم کوبیده، صدف ترسیده شانه‌هایش از صدای ناگهانی تولید شده بالا پریدند و با حسِ کوبش‌های وحشتناکِ قلبش، به تندی در جایش چرخیده و سوی سام برگشت. سام دست به کمر ایستاده، صدف با دیدنِ او نفسِ آسوده و عمیقی کشیده، دمی کفِ دستش را روی قلبش نهاد و حینی که با چشم غره رو از سام می‌گرفت، به ناگه لب باز کرد:

- سکته کردم، این چه کار...

چشمانش درشت شدند و با درکِ اتفاقی که افتاده، هردو ابرویش بالا پریدند و دستش از روی قلبش بالا آمده، روی لبانِ برجسته‌اش نشست. مکثی کرد که سام هم لبخندِ پررنگی زده و دستانش را درونِ جیب‌های شلوارش فرو برد. صدف شوکه، ناگهان از جا برخاست و با بالا گرفتنِ سرش به سام نگریست که او هم با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد:

- تو یه تلنگرِ کوچیک می‌خوای فقط صدف! با یه شوکِ بزرگ سکوت می‌کنی؛ اما راحت با یه شوکِ کوچیک می‌تونی جبرانش کنی!

صدف قدری ابروانش را به هم نزدیک کرده، گامی به سمتِ سام که لبخندش کمی رنگ باخته و ملایم‌تر شده بود، برداشت و خیره شده به عسلیِ دیدگانش با آن مردمک‌هایی که گشاد شده بودند، لب از لب گشود:

- تو از کجا می‌دونی؟

سام شانه‌ای بالا انداخته، لارا لبه‌ی در را میانِ انگشتانش فشرد و نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد که سام با سر به زیر افکندنی، گامی رو به عقب برداشت و سپس دوباره که صدف را نگریست، با لحنی آرام گفت:

- مادرِ من دقیقا این مشکلِ تورو داشت! یه شوکِ بزرگ کافی بود تا چند روز توی سکوت فرو بره که این همیشه منِ شیطون رو که به قولی دیوارِ راست رو بالا می‌رفتم، خیلی اذیت می‌کرد.

صدف تای ابرویی بالا انداخته و سام با یادِ روزهای زنده شده‌ی کودکی‌اش، لبخندش بیشتر رنگ باخت و پلکِ آرامی زده، سرش را بالا گرفت و خیره به آسمان لب باز کرد:

- یه بار اتفاقی یکی از ظرف‌ها رو شکستم و وقتی با بی‌حواسی داشتم روی تیکه‌های شکسته‌اش راه می‌رفتم، توی همون اوایلِ سکوتش یهو حرف زد و ازم خواست که مراقب باشم، منم دیگه دستم اومده بود؛ هروقت سکوت می‌کرد، یه چیزی رو می‌شکستم تا یه طوری خودم رو به خطر بندازم و اون حرف بزنه.

سرش را پایین گرفته، کفِ دستش را به صورت و در آخر به موهایش کشید و با صدایی بغض گرفته که البته ردِ آن کم در لحنش پیدا می‌شد و چشمانی که برق درونشان به وضوح پیدا بود، ادامه داد:

- خیلی ساله که تقریبا همه‌ی ظرف‌ها و وسایلِ شیشه‌ای رو شکستم؛ ولی دیگه صداش رو نمی‌شنوم!

تای ابروی صدف تیک مانند بالا پرید و اون چون غمِ سام را درک می‌کرد، سرش را پایین انداخته، خیره شده به نوکِ بوت‌های مشکی‌اش لب باز کرد:

- معذرت می‌خوام!

سام برای زدودنِ اشک از چشمانش چندبار پشتِ هم پلک زد و با نم گرفتنِ مژه‌هایش بینی‌اش را کوتاه بالا کشید و خیره شده به چشمانِ صدفی که حال سر برآورده بود، لب باز کرد:

- تو خیلی من رو یادِ مادرم می‌اندازی صدف، حتی نگاهت... مثل اون حسِ خوب میده!

صدف لبخندِ کمرنگی زده، لارا لب به دندان گزید و با حسِ بی‌طاقتی‌اش، در را نیمه باز نگه داشته، عقب کشید و با تکیه دادن به دیوارِ کنارش، یقه‌ی پیراهنِ سفیدش را در مشت فشرد و پلک‌هایش را محکم روی هم نهاد. صدف شانه‌هایش را کوتاه بالا انداخت و نفس عمیقی کشیده، آرام لب زد:

- این خوبه یا بد؟

و سام کوتاه؛ اما پُر معنی پاسخ داد:

- شاید یه خوبِ بد!

صدف لبخندش را کمی رنگ بخشیده، سری برای سام تکان داد و با رو گرفتنش به سمتِ درِ ویلا چرخید. سام نگاهی به مسیرِ رفتنِ او انداخته، نسیمی که به پوستش و نمِ کنجِ چشمانش برخورد کرد، سرمای اندکی را به جانش انداخت و او زیرلب، با خود؛ اما خطاب به صدف که درِ نیمه باز را رو به داخل هُل می‌داد، زمزمه کرد:

- شاید دارم به هنری حق میدم که عاشقت شده باشه!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و سی و ششم»

هنری‌ای که سام به او حق می‌داد که عاشقِ صدف باشد، درونِ اتاقِ تاریکش، بی‌آنکه رغبتی برای روشن کردنِ لامپ داشته باشد، دستانش را روی دسته‌های مشکیِ صندلیِ چرخ‌دارش نهاده، پای راستش را با شکل دادنِ زاویه‌ی نود درجه روی پای چپش نشانده و تکیه داده به صندلی که با فشارِ جسمِ او رو به عقب رفته بود، چشم بسته و هدفونِ مشکی روی گوش‌هایش قرار داشت و او گوش سپرده به صوتِ موسیقی، دستانش را از روی دسته‌های صندلی به کنار آورد و انگشتانش را مقابلِ شکمش درهم گره کرده، سرش را رو به سقف گرفته بود. صدای نفس‌های آرامَش را هرکس به سکوتِ اتاق پناه می‌آورد، به وضوح می‌شنید و خودش هم تنها سعی داشت آرامش را در نیمه شب به خودش بازگرداند. همان دم، صدفی که پله‌ها را به آرامی بالا می‌رفت، دستش روی انتهای نرده ثابت مانده، چشم به درِ بسته‌ی اتاقِ هنری دوخت و اخمِ کمرنگی روی صورتش نشسته، لباش را کوتاه، روی هم فشرد و به دهان فرو برد.

قبل از قدم نهادن در ادامه‌ی مسیر که منتهی به اتاقِ او می‌شد، مکثی به خرج داده، روی همان آخرین پله‌ای که ایستاده بود، ثابت مانده و سرش را کوتاه چرخانده، سالنِ روشن شده با نورِ لوسترها را از نظر گذراند. مبل‌هایی که تا دیشب رویشان را پارچه‌های سفید و ساده پوشانده بودند، حال از طرحِ سلطنتیِ خود رونمایی کرده و با طرحی گرد، دورِ میزِ چوبی و نسکافه‌ای قرار داشتند. صدف لبش را به دندان گزید و با پاشنه‌ی بوت‌هایش روی پله ضرب گرفته، نفسِ عمیقش را از راهِ بینی فراری داد و با پس زدنِ پرده‌ی تردید از مقابلِ پنجره‌ی اراده‌اش، همان تک پله‌ی باقی مانده را هم بالا رفت و گام‌هایش را محکم و بلند؛ اما آرام به سمتِ اتاق برداشت.

مقابلِ درِ سفیدِ اتاق ایستاد و بدونِ در زدن، دستش را دراز کرده و با گرفتنِ دستگیره‌ی نقره‌ای و سردِ در میانِ انگشتانِ ظریفش، آن را محکم به دست گرفته، یک ضرب پایین کشید و با باز شدنِ در، آن را رو به داخل هُل داد و همان دم اولین قدمش را درونِ تاریکیِ اتاق نهاد. از آنجا که خودش هم تاریکی را ترجیح می‌داد، تنها در را باز گذاشت تا نوری که از بیرون ساطع می‌شد قدری بتواند محیطِ اتاق را روشن کند. هنری که متوجه‌ی ورودِ صدف به اتاق شده بود، عکس‌العملی از خود نشان نداد و به همان حالتِ قبلش باقی مانده، تنها تای ابرویش را بازیگوش بالا انداخت. صدف نگاهی به راهرو انداخته، سپس سرش را به سمتِ هنری کج کرد و با قدم‌هایی بلند خودش را به او رساند. کنارِ میز ایستاده، چون حتی حرکتِ پلک‌های او را ندید و تنها بالا و پایین شدنِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش پیشِ چشمانش هویدا بود، لبانش را روی هم فشرد.

گامِ دیگری به سوی هنری برداشت و او هم با حسِ رایحه‌ی ارکیده که عطرِ موردِ علاقه‌ی صدف بود، مشامش ناخودآگاه به بازی گرفته شد و نامحسوس، دمِ عمیقی گرفت. صدف دست دراز کرده، هدفون را از روی گوش‌های او برداشت و هنری هم همان لحظه با قطع شدنِ ناگهانیِ صدای موزیک پلک از هم گشوده، چشم از سقفِ سفیدی که به خاطرِ اندک نورِ هدایت شده از راهرو به اتاق، تیرگی‌اش کمتر شده بود، گرفته و سر به سمتِ صدف کج کرد. صدف هدفون را محکم روی میز قرار داد و هنری لبخندی یک طرفه روی لبانِ باریکش نشانده، جسمِ عقب رفته‌اش را بالا کشید و همزمان با صاف شدنِ تکیه‌گاهِ صندلی، خودش هم صاف نشسته، دستانش را مقابلِ سی*ن*ه‌اش درهم گره کرد و با بالا انداختنِ تای ابرویی لب باز کرد:

- چه سوپرایزِ قشنگی عزیزم!

صدف چشم در حدقه چرخانده، پوزخندی زد و همانطور که با سرِ انگشتِ اشاره‌اش روی سطحِ میز نقشِ خطوطی نامفهوم را ترسیم می‌کرد، با کنایه و زیرلبی لب زد:

- چقدر هم که تو سوپرایز میشی!

هنری این حرفِ او را شنیده، تک خنده‌ای کرد و با صاف تر نشستن روی صندلی، یک دستش را به صورتِ خمیده مقابلِ سی*ن*ه‌اش نگه داشت و آرنجِ دستِ دیگرش را روی پشتِ دستش نهاده، انگشتانِ اشاره و میانی‌اش را به هم چسبانده و کنارِ چشمِ چپش به صورتِ ایستاده نگه داشته، خونسرد خیره به برقِ چشمانِ صدف، گفت:

- می‌شنوم!

صدف تای ابرویی بالا انداخت و کفِ دستش را روی سطحِ میز نهاده، کمی خودش را بالا کشید و به سمتِ راست کج شده، فشارِ جسمش را به دستش وارد کرد و همانطور که روی میز نشسته بود، پا روی پا انداخت. هنری دستش را از کنارِ صورتش پایین آورده و بارِ دیگر دست به سی*ن*ه شده، منتظر به صدف خیره شد که بالاخره صدایش را شنید:

- من همین روزها باید برم خواهرم رو ببینم...

نگاهِ خیره‌ی هنری را سنگین احساس کرده، خونسرد چون خودِ او ادامه داد:

- خواستم در جریان باشی!

هنری با لبخندِ محوی سر تکان داده، به صندلی تکیه داد؛ اما نه به گونه‌ای که مثلِ قبل تکیه‌گاهِ آن را به عقب بکشاند و لب از لب گشود:

- اتفاقا من هم خوشحال میشم؛ اما به نظرم بهتره فعلا صرف نظر کنی، پدرت تازه می‌خواد دومینوی خشاب رو آوار کنه!

صدف ابرو درهم کشیده، آستین‌های بارانیِ مشکیِ تنش را تا آرنج بالا فرستاد و چشمانش که ریز شدند، نگاهش با رنگِ شک به خود گرفتن، به چهره‌ی هنری دوخته شد.

- چه دومینویی؟

هنری سکوت کرده و صدف از روی میز پایین آمده، مقابلش بدونِ حتی تک قدمی فاصله ایستاد و چهره‌اش جدی شده، دستش را بالا آورد و انگشتِ اشاره‌اش را تهدیدوار مقابلِ هنری تکان داد که به دنبالِ آن، هنری هم دستِ راستش را آزاد ساخته و با بالا آوردنش، به تارِ موهای نشسته روی شانه‌ی صدف رساند و صدای او گوشش را پُر کرد:

- تو این بار چه نقشه‌ای داری هنری؟ به خدا اگه باز...

نگاهش کج شده، به حرکتِ دایره شکلِ انگشتِ اشاره‌ی هنری که تارِ موهایش را با ملایمت دورِ انگشت می‌پیچاند، نگریسته، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش بلعکسِ ضربان‌های قلبش آرام می‌جنبید. آبِ دهانش را فرو داده و با مکث، سرش را این بار به طرفِ هنری چرخانده، گامی رو به عقب برداشت و با آزاد شدنِ تارِ موهایش از دورِ انگشتِ هنری متعجب لب باز کرد:

- تو حواست هست من چی دارم میگم؟

هنری دستِ در هوا مانده‌اش را به آرامی مشت کرده، پایین آورد و روی دسته‌ی صندلی که قرار داد پاسخِ صدف را در یک کلمه‌ی دو حرفی خلاصه کرد:

- نه!

ابروانِ باریک و تیره‌ی صدف به هم نزدیک شدند و هنری با فشردنِ کوتاهِ لبانش روی هم، سرش را اندکی به سمتِ شانه‌ی راستش کج کرده، ادامه داد:

- وقتی اینجوری مقابلم می‌ایستی و با جدیت حرف می‌زنی، ترجیح میدم به جای گوش کردن به تهدیدهات، بیشتر نگاهت کنم، آرامشش بیشتره!

صدف لبانش را روی هم فشرد و نفسش را محکم از راهِ بینی خارج کرده، سرش را پایین گرفته و با انگشتانِ شست و اشاره‌اش مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانی‌اش شد که هنری هم صاف نشسته، دستانش را دراز کرد و با برداشتنِ هدفون از روی میز، حینِ قرار دادنِ آن روی گوش‌هایش بازیگوش و بامزه گفت:

- درگیرِ کارهای پدرت شدن، آرامشِ شبمون رو خراب می‌کنه عزیزم؛ پس نظرت چیه اصلا امشب رو باهم موزیک گوش بدیم؟

صدف نگاهِ حرصی‌اش را روانه‌ی او کرده، چون از خونسردی‌اش کم مانده بود تا به جنون برسد، تنها ترجیح داد مسیرش را به سمتِ بیرون از اتاق کج کند که با بسته شدنِ محکمِ درِ اتاق، هنری تک خنده‌ای کرده و با برگشتن به حالتِ اولیه‌اش درحالی که سرش را رو به سقف می‌گرفت و چشم می‌بست، زیرلب گفت:

- ولی لذتِ موزیک رو از دست دادی عزیزم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و سی و هفتم»

***

"لندن؛ شهرِ وست مینستر، ساعتِ سه بامداد!"

مقابلِ پنجره‌‌ی سراسری ایستاده و خیره شده به شهرِ خاموش، نگاهِ آبی‌اش در آن قابِ کشیده و درشت را که به واسطه‌ی کم نور بودنِ فضای اتاق مردمکش گشاد شده بود و رنگِ چشمش به تیرگی می‌گرایید را به ساختمان‌های بلند بالا که بعضاً چند پنجره نور را از خود ساطع می‌کردند، دوخته بود. سیگارِ جای گرفته میانِ لبانِ متوسط و بی‌رنگش را بینِ دو انگشتِ اشاره و میانی‌اش گرفته، پُکِ عمیقی زد و دودِ آن را از طرفی نثارِ هوای اتاق و از طرفِ دیگر، به شیشه‌ی شفافِ مقابلش هدیه کرد که با طرح گرفتنِ بخار به شکلِ نامفهومی روی شیشه و مات شدنِ بخشی از تصویر پیشِ چشمانش، سیگار را از بینِ لبانش خارج کرده، آن را پایین آورد. سیگار مقابلش بود و دودِ بلند شده از آن، پیشِ چشمِ سالمش بلندپروازانه، پرِ پرواز گشوده و راهِ صعود را در پیش گرفته بود. موهای آشفته و بلوندش تا حدِ کمی روی شانه‌ی چپ و بخشِ دیگرِ آن‌ها پشتِ سرش جای داشتند.

عطرِ ترکیب شده‌ی خودش که رایحه‌ی ملایم و خنکی داشت، به بندِ بوی سیگار کشیده شده، به زندانِ مشامش راه یافت و نهایتاً به پره‌های بینی‌اش زنجیر شد که قدری صورتش را جمع کرد. سیگار را از پیشِ چشمانش پایین آورده، روی پاشنه‌ی بلندِ کفش‌های مشکی‌اش چرخی زد و حینی که تنها صوتِ تیک تاکِ ساعت را در آن اتاقِ بزرگ می‌شنید، سر برگردانده، از دو پله‌ی کوتاهی که پارکت‌های چوبی داشتند، به آرامی رد شد و این بار علاوه بر صدای تیک تاکِ ساعت، صوتِ برخوردِ پاشنه‌ی کفش‌هایش هم به پرده‌ی گوش‌هایش چسبیدند. سرش را به سمتِ چپ کج کرده، گام‌هایش را کوتاه و آهسته به سمتِ میزِ چوبی و تیره‌ی کنارِ تختِ دو نفره‌ی اتاق برداشت. نگاهی به روتختیِ طلایی و ملحفه‌ی همرنگش با تضاد در درجه‌ای از تیرگیِ بیشتر با روتختی، انداخت و سمتِ چپِ میز که ایستاد، دستش را پایین آورده و سیگار را درونِ جاسیگاریِ شیشه‌ای خاموش کرد و انداخت.

چشمش از جاسیگاری به کناری کشیده شده، نگاهش روی گرامافون و صفحه‌ی گردانِ مشکی‌ای که روی میز قرار داشت، ثابت ماند. لبانش را روی هم فشرده، با فرو بردنِ دستانش درونِ جیب‌های شلوارِ کتان و قرمز رنگی که تا ساقِ پایش می‌رسید، از کناره‌ی میز آن را دور زده، مقابلِ گرامافون ایستاد. صفحه‌ی گردان را به دست گرفته و با برداشتنش از روی میز، آن را زیرِ سوزنِ گرامافون قرار داده، مشغولِ راه‌اندازی‌اش شد. با پخش شدنِ صوتِ موزیکِ کلاسیک و آرامی در اتاق، چشم بسته، لبخندِ محوی بر چهره‌ی نیمه سوخته‌اش جای داد و پس از پلک از هم گشودنی، از مقابلِ میز کنار رفته، تخت را از پایینِ آن دور زد و سوی دیگرش، خود را به میزِ آرایشی که یک آیینه با دورِ طلایی و اشکالِ پیچ در پیچ داشت، رساند. قرار گرفتنش مقابلِ آیینه کافی بود تا همواره سکوتِ برقرار در حنجره‌اش را ثابت قدم نگه دارد.

لبخندش محو شد؛ دستِ راستش را بالا آورده، خیره به تصویرِ چهره‌اش در آیینه، گوش به اوج گرفتنِ اندکِ موزیک سپرده، همزمان که با رعد و برقی اتاق نیمه تاریک در دم رنگ می‌گرفت و سپس به حالتِ قبل بازمی‌گشت، دستِ راستش را روی نیمه‌ی راستِ چهره و بخشِ سوخته‌ی صورتش نهاده، نیمه‌سالمِ آن با طرحِ پشتِ دستش که در واقع همان نیمِ دیگرِ صورتش بود، هماهنگی را پذیرفت و برای لحظه‌ای صدای مهیبِ رعد و برق در گوشش پیچیده، نفسِ عمیقی کشید و چهره‌ی سالمش یک ثانیه مقابلِ نگاهِ آبی‌اش ایستاد. بغض آمد، نردبان گذاشت و حینِ بالا آمدن تا چشمش، مشت‌هایی را هم به دیواره‌ی کم جانِ گلویش می‌کوبید که او هم با مقاومتِ بسیار و بی‌توجه به آزار دیدنِ گلویش از بهرِ درد، لبانش را با روی هم فشردن و در دهان فرو بردن، از لرزیدن حفظ کرد.

او باید قدرتش را در همه حال حفظ می‌کرد، ضعف را کنار می‌گذاشت و آینده را می‌نگریست! این تمامِ چیزی بود که او در این چند سال به خودش تاکید می‌کرد. نفسِ عمیقی کشیده، دستش را همانطور مقابلِ نیمه‌ی راستِ صورتش با خم کردنِ انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش مشت کرده، جنبش‌های سریعِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را کنترل کرد و با پایین کشاندنِ کناره‌ی انگشتِ کوچکش که مماس با استخوانِ بینی‌اش قرار داشت، دستش را پایین آورد. لب به دندان گزید و درد را در نطفه خفه کرده، دستِ مشت شده‌اش را محکم فشرد و ناخن‌های نیمه بلندش را کفِ دستش فرو کرد. موزیک همچنان پخش می‌شد و او با حسِ خلاءِ پررنگی در وجودش، آبِ دهانش را فرو فرستاد. تقه‌ای به درِ اتاق زده شد و او میانِ صوتِ آرامِ موزیک، صدای در را شنید و سرش را به عقب برگرداند.

دستگیره‌ی گرد و طلاییِ در چرخیده، درِ چوبیِ قهوه‌ای سوخته رو به داخل کشیده شد و پس از آن، مردِ جوانی با سر و شکلِ رسمی، درحالی که کت و شلوارِ مشکی به تن داشت و سفیدیِ پیراهنِ جای گرفته زیرِ کتش کاملا به چشم می‌آمد، واردِ اتاق شده، گوش‌هایش پُر شده از همان موزیکِ کلاسیکِ همیشگی که به جای دستگاه‌های پخشِ موسیقیِ مدرن، از یک گرامافونِ قدیمی پخش می‌شد، یک تای ابروی مشکی و پهنش بالا پریده، سنگینیِ نگاهِ آبی رنگی را که به روی خود حس کرد، نفسِ عمیقی کشید و به زبانِ انگلیسی لب باز کرد:

- انتهای راهرو، همونطور که گفتید!

دختر تای ابرویش را بالا انداخته، این بار بدنش را به سمتِ مرد چرخاند؛ سپس مکثی کرده، کمی چشم بینِ چشمانِ خاکستریِ او چرخاند و پس از شکل‌گیریِ طرحی در سرش که نشان از موفقیتِ کارش می‌داد، یک دستش را بندِ لبه‌ی صندلیِ پایه کوتاه، چوبی و آبی کمرنگِ مقابلِ میز کرده، سرش را با گردن کج کردنی کوتاه دوباره به سوی آیینه بازگرداند. تصویرِ چهره‌ی خودش در صفحه‌ی شفافِ آن، این بار به تصویرِ مردِ بلند قامتی که از چشمانِ آبی‌اش خونسردی می‌بارید، مبدل شد. انگشتانش روی سطحِ صندلی فشرده شدند، لبانش را جمع کرد و دندان‌هایش را روی هم فشرد. مغزش به سرعت فعالیت می‌کرد و قصد نداشت با به عقب برگشتن، وادارش کند تا ندامت پیشه کرده، مسیرِ رفته را بازگردد.

چشم از مردِ نقش بسته در چهارچوبِ آیینه گرفته، نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت و دوباره مسیرِ نگاهش را به سوی مرد که هنوز جلوی در ایستاده بود، تغییر داد. سری برایش تکان داده، با خروجِ مرد از اتاق دستی به یقه‌ی بافتِ سفیدش کشید، موهای روی شانه‌اش را به سمتِ مابقی که پشتِ سرش بودند، عقب راند. بارِ دیگر تخت را دور زده، خود را به گرامافون رساند و با قطع کردنِ آن، زیرلب زمزمه کرد:

- راهی باقی نمونده؛ باید برای نابود نشدنت بیشتر بجنگم!

آبِ دهانش فرو فرستاد، ضربانِ قلبش را به وضوح حس می‌کرد و نفس کشیدن‌های سریعش را کنترل کرده، به عقب برگشت. صدای گام‌هایش را در سکوتِ اتاق پخش کرد و دستش را به لبه‌ی در گرفته، پیش از خروجِ کاملش نگاهی اجمالی به محیطِ بزرگِ آن انداخت. طولی نکشید که با برداشتنِ گامی رو به جلو، کفِ دستش را از روی لبه‌ی در به سمتِ دستگیره‌ی آن سوق داد و با به دست گرفتنش، آن را محکم بست.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و سی و هشتم»

صدای بسته شدنِ محکمِ در، سکوتِ راهروی باریکی که نورِ آن همچون اتاق، چنگی به دل نمی‌زد و گویی میانِ تاریکی، تنها یک نورِ کم سو را در خود منتشر کرده بود، منعکس شد و او بی‌آنکه نگاهی به قابِ عکس‌های چسبیده به دو طرفِ دیوار که هرکدام مضامینِ متفاوتی داشتند و در کنارِ یک عکسِ خانوادگی و سه نفره، یک عکس از طبیعت و نقاشی با آبرنگ، قرار داشت، بیندازد، راهش را در درازای راهرویی که پارکت‌هایش همانندِ اتاق چوبی بودند، کشید. عمارتِ مخوفی بود و اگر کمبودِ نور قدری دیگر در آن پیشرفت می‌کرد، می‌توانستند لقبِ خانه‌ی ارواح را به آن دهند؛ اما برای اویی که به تاریکی بیش از حضورِ نور علاقه داشت، همین بس که زندگی کردن در به اصطلاح چنین خانه‌ی ارواحی هم دور از انتظار نبود. انتهای راهرو، چهار در درست دو طرفِ آن و درحالی که دو در در سمتِ راست و دو درِ دیگر در سمتِ چپ قرار داشتند، وجود داشت. نگاهش را میانِ درها رد و بدل کرده، به سمتِ اولین در از سمتِ چپ چرخید و با قرار دادنِ دستش روی دستگیره‌ی طلاییِ آن و پایین کشیدنِ آهسته‌اش، در را باز کرد.

باز شدنِ در و رو به داخل کشیده شدنش، نگاهِ دو نفری که مقابلِ مردِ بسته شده به صندلیِ چوبی ایستاده بودند را معطوف به خود کرد. با ورودش به اتاق، هردو نفر به کناری رفتند که مسیرِ دیدش به مردِ چسبیده به صندلی باز شد. نگاهش را از مرد ربوده، میانِ آن دو که منتظر و دست به سی*ن*ه برای دریافتِ فرمان ایستاده بودند، به گردش درآورده و با اخمِ کمرنگی از جانبِ ابروی قهوه‌ای، کوتاه و باریکش که روی پوستِ سفیدش ترسیم شد، به درِ اتاقی که واردش شده بود اشاره کرد و با گامی به کنار برداشتن، درواقع مسیرِ خروجِ آن‌ها از اتاق را باز کرد. هردو نفر نگاهی به هم انداختند و پس از سر تکان دادنی، از اتاق خارج شدند و همزمان با بسته شدنِ در، گامی به سمتِ مرد که پشتش به شومینه‌ی خاموش بود، برداشته، مقابلش ایستاد.

مرد سرش به روی شانه‌ی چپش کج شده، پلک‌هایش روی هم افتاده بودند و چشمِ سالمِ او با مردمکی گشاد شده، روی شکستگیِ گوشه‌ی ابروی بلند و خط کشی‌اش ثابت ماند. نگاهی به سطلِ فلزیِ روی زمین که کنارِ پایه‌ی صندلی قرار داشت، انداخت و پای راستش را بلند کرده و جلوتر از پای چپش روی زمین نهاده، کمر خم کرد و همزمان که لبانش را با زبانش تر می‌کرد، دستانش را دراز کرده و با گرفتنِ لبه‌ی سردِ سطل بی‌توجه به سرمای نفوذ کرده به دستانش، چانه جمع کرد و لبانش را روی هم فشرد و به دهان که فرو برد، سطل را با یک حرکت بلند کرد. دستانش را از دهانه‌ی سطل پایین آورده، روی بدنه‌ی آن نهاد و با عقب بردنش، یک ضرب رو به جلو برد و تمامِ آبِ سردِ درونش را روی سر و صورتِ مرد خالی کرد.

مرد با برخوردِ سرمای آب روی صورتش، نفسش را هین مانند کشیده، چشمانش یک ضرب باز شدند و با دیدگانی گشاد شده، سرش را از روی شانه‌اش بلند کرده، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید و بلوزِ آبی کمرنگش به واسطه‌ی خیسی تا نیمه به جسمش چسبیده بود. نگاهِ میشی‌اش به سمتِ او که مقابلش با لبخند ایستاده، سطل را به آرامی روی زمین می‌گذاشت، کشیده شده و او همین که سطل روی زمین قرار گرفت، با کناره‌ی پایش آن را کنار زد و گامی رو به جلو برداشت. مرد پلک‌های خیسش را که سنگین شده بودند، یک دور روی هم نهاد و فشرد، سپس باز کرده، سرفه‌ای کوتاه کرد و او هم با قفل کردنِ دستانش پشتِ سرش مقابلِ مرد ایستاده، چشم روی صورتِ او که قطراتِ آب روی پوستِ گندمگونش به پایین سقوط می‌کردند، متمرکز کرد.

کمی مقابلش کمر خم کرد و با جلو و بالا آوردنِ دستانش، یقه‌ی گردِ بلوزِ او را میانِ انگشتانش گرفته، با حسِ نمِ نشسته به رویش که سرِ انگشتانش را هم به بازی می‌گرفت، لب از لب گشود:

- فکر نمی‌کردم اون شکنجه‌گری که یه روز کشتنش رو به هرچیزی ترجیح می‌دادم، الان برام به یه راه برای نجات دادنِ مردی که دوستش دارم تبدیل بشه!

مرد که نفس زدنش آرام گرفته و تازه به سرمای برخورد کرده به پوستش عادت کرده بود، نگاهش را بینِ دو نیمه‌ی چهره‌ی او که یک طرف کامل سوخته و چشمش هم بسته شده، تنها یک ردِ خطی شکل از خود به جا گذاشته بود، به گردش درآورد و با صدایی خش‌دار گفت:

- هرجوری که فکر می‌کنم تو و اون هنریِ دیوونه فقط به هم میاید گریس!

گریس تک خنده‌ای کرد، کمرِ خمیده‌اش را صاف و دستانش را مقابلِ سی*ن*ه‌اش درهم گره کرده، لبش را از گوشه‌ی چپ گزید. مرد نگاهش را روی قامتِ او بالا و پایین کرده، از وحشتِ پیشینِ نگاهش کاسته شد. نگاهِ گریس زوم شده روی ریشِ نیمه بلند، جوگندمی و به هم ریخته‌ی او و پس از آن، موهای کوتاه و همرنگِ ریش‌هایش شد.

- اتفاقا من هم واسه‌ی همین دارم می‌جنگم!

مرد دندان روی دندان فشرده، برای آزاد شدن از بندِ طناب‌های گره خورده به دورِ جسمش، حینی که صندلی را هم به این سو و آن سو تکان می‌داد، لب باز کرد:

- از من چی می‌خوای؟ اگه مربوط به اون دخترِ ایرانیه من هیچ کمکی نمی‌تونم بهت بکنم و ترجیح میدم به هیچ وجه دشمنیِ هنری با خودم رو بیشتر از این نکنم.

گریس لبخندِ کمرنگ و مرموزی زد.

- نگفته بودی انقدر باهوشی!

قلبِ مرد با یادآوریِ صدف و حساسیتِ بیش از اندازه‌ای که هنری به رویش داشت، لحظه‌ای تپیدن را از یاد برد و مات برده، به چهره‌ی گریس نگریست. تک خنده‌ی شوکه‌ای کرده، چون هنوز هضمِ مقصودِ گریس برایش مشکل بود، گفت:

- تو حالت خوب نیست، مگه نه؟ من هنوز می‌خوام زنده بمونم، هنری اگه انتقام خودش و تورو با دوازده سال زندانی کردنم گرفت، با کوچیک ترین ضربه‌ای به اون دختر، انتقامش رو با مرگم ازم می‌گیره!

گریس چشم در حدقه چرخاند و غلیظ‌تر از لحنِ پیشینش «!Come on» را ادا کرد و کرد و پس از آن با گشودنِ دستانش از مقابلِ سی*ن*ه، آن‌ها را به کمرش بند کرد.

- همه چی آماده‌ست! تو واقعا نمی‌خوای تاوانِ اون دوازده سال رو از هنری بگیری؟ تو بابتِ نابودیِ تیمت به خاطرِ پدرم و کمکش به نجاتِ هنری صورتِ من رو به این شکل درآوردی و به عواقبش فکر نکردی؛ یعنی هنری از من ترسناک تره؟

سرش را به نشانه‌ی تأسف به طرفین تکان داده، بدنش را چرخاند و با پشت کردن به مرد که آبِ دهانش را فرو می‌داد، مقابلِ در ایستاده، دستش را روی دستگیره‌ی آن قرار داد؛ اما پیش از پایین کشیدنش نیم‌رُخش را پیشِ چشمانِ مرد گرفته، ادامه داد:

- و البته فکر کنم از پولِ زیاد هم بدت میاد، هوم؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین