- Aug
- 786
- 3,806
- مدالها
- 2
«پارت صد و بیست و نهم»
عقب کشیدن را بیخیال شد و چشم ریز کرده، دستش را مردد جلو برد. پوستِ لبش را محکم با دندان کشید و بیتوجه به شوریِ خون که با بزاقش مخلوط میشد، صورتش را جمع کرده، چک کردنِ خیابان را از یاد برد و تنها سرِ انگشتانش عکس را لمس کرده، آن را به دست گرفت و با برداشتنش چشم دوخت به دختری که درونِ عکس کنارِ درختِ بید مجنون ایستاده و چشمانِ خاکستریاش را به لنزِ دوربین دوخته، لبخندی پررنگ بر لبانش جای داشت که چالِ کمرنگِ گونههایش را نشان میداد. ابروانش را بالا انداخته، سرِ انگشتِ اشارهاش را روی خطِ لبخندِ دخترِ درونِ عکس که همان طلوع بود، کشیده، در ذهنش او را زیبا خطاب کرد و نهایتاً نفسِ عمیقی کشید و کنجکاویاش تا حدی رفع شده، سر کج کرد و با نگاه انداختن به خیابان، کاوه را دید که دو لیوانِ کاغذی و کرم رنگ به دست گرفته، از میانهی خیابان درحالی که نگاهش به این سو و آن سو میچرخید، رد میشد. نسیم که آمدنِ او را دید، سریع عکس را داخلِ داشبورد انداخت و آن را که بست، عقب کشید و با تک سرفهای به صندلی تکیه داد.
کاوه به ماشین رسیده، کمر خم کرد و حینی که چشمانش به نیمرخِ نسیمی که چشم از روبهرو گرفته، مثلا تازه پی به حضورِ او برده بود، دوخته شده، دستِ راستش را از شیشهی بازِ ماشین رد کرد و لیوانِ قهوهای که بخار بلند میکرد را به سمتِ نسیم گرفته، به طرزِ بانمکی از زبانِ بدن استفاده کرد و با ابرو علامت داد تا نسیم لیوان را از دستش بگیرد. نسیم که این علامتِ او با ابروانش را دید، تک خندهای کرده، نگاهِ پیروزش را بارِ دیگر به چهره بازگردانده، بدنش را چرخاند و دستش را که دراز کرد، لیوان را از حبسِ انگشتانِ کاوه آزاد کرده، گرمای آن را به انگشتانِ خودش متصل کرد و لیوان را از دستِ او گرفت. کاوه گامی رو به عقب برداشت و کمی که از در فاصله گرفت، کمرش را صاف کرده، در را باز کرد و روی صندلی نشست. بوی قهوهای که برای هردویشان شیرین بود، به واسطهی بخاری که از هردو لیوان بلند میشد به مشامشان رسید.
نسیم شالِ آبی کمرنگش را روی موهای تیرهاش صاف کرد و لیوان را بالا آورده، لبهی آن را به لبانش چسباند. خود را مشغولِ دیدنِ آن سوی خیابان کرد و دروغ بود اگر میگفت ذهنش با دیدنِ عکسِ طلوع درگیر نشده! گرمای قهوه را همراه با شیرینیِ آن از محدودهی باریکِ گلویش عبور داد و به سوزشی که چهرهاش را درهم کرد، محل نداد. کاوه هم خیرهی روبهرو مانده، به صندلیاش تکیه داد و در افکارِ خودش به دست و پا زدن برخاست. سکوتِ سنگینی میانِ آن دو که هیچکدام در دیدارهای قبلی رضایتی به سکوت نداشتند، حکمفرما شده بود. نسیم نگاهش را به کاوه که جرعهی آخرِ قهوهاش را هم همانطور داغ راهیِ گلو میکرد، انداخت و سپس با حسِ خفه نشدنِ کنجکاویاش، حینی که کاوه لیوانِ خالی شده را روی داشبورد میگذاشت، یک ضرب تکیهاش را از صندلی گرفت و با چرخیدن به سمتِ کاوه، بیمقدمه پرسید:
- تو عاشق شدی؟
کاوه جا خورده از این سوالِ ناگهانی و پیش بینی نشدهی او، حینی که همانطور کمر خم کرده، خودش را روی صندلی عقب میکشید سر به سمتِ نسیم چرخانده، ابروانش را بالا انداخت و بارِ دیگر تکیه داده به صندلی، همراه با دست به سی*ن*ه شدنش، ابروانِ بالا رفتهاش را به هم پیوند زد و با چهرهای که حال رنگِ شک به خود گرفته بود، چشم بینِ چشمانِ منتظرِ نسیم چرخاند.
- داشبورد رو باز کردی؟
حدسش را میزد که در نبودش نسیم سرکی در ماشین کشیده باشد و نسیم هم آبِ دهانش را فرو داده، با شنیدنِ این حرفِ او درحالی که تعجب به جانش افتاده بود، لیوانِ خالی شدهاش را روی داشبورد قرار داد. انگشتانش را درهم گره کرده و با سر پایین آوردنش به ناخنهای نیمه بلند و براقش خیره ماند. کاوه با دیدنِ این چهرهی او که گویی قصد داشت خود را به کوچهی علی چپ بزند، تک خندهای کرده، نسیم که که این خندهی او را دید متعجب شده، دستش را بالا آورد و با قرار دادنِ آرنجش روی گوشهی چپِ تکیهگاهِ صندلی، همانطور که از پهلو به سمتِ آن کج میشد، خیره به کاوه که حال ردِ نیمه پررنگی از لبخند روی لبانش بود، پرسید:
- چرا میخندی؟
کاوه نفسِ عمیقی کشید و بدنش را به سمتِ نسیم کج کرده، همانندِ او آرنجش را تنها با این تفاوت که روی گوشهی راستِ تکیهگاه قرار داد، نشست و با تک سرفهای کوتاه صدایش را صاف کرد:
- واقعا به اونی که من رو بابتِ درست کردنِ ماشین فرستاد که برم قهوه بگیرم، نمیاد خجالت زده شده باشه!
نسیم با شنیدنِ این حرفِ او چشم غرهی پررنگی برایش رفته، همزمان با کج شدنِ چشمانش به سمتِ راست بدنش را هم به همان سو چرخانده، دستش را به پیشانیاش گرفت و با روی هم نهادنِ پلکهایش حینی که صدای خندهی ریزِ کاوه را میشنید، نفسِ سنگینش را فوت مانند بیرون فرستاد و زیرلب «من چرا باید با این دیوونه یه جا باشم» را هم به صورتِ پرسشی، خطاب به خودش ادا کرد که از گوشهای کاوه دور نماند و باعث شد تا او هم با فشردنِ لبانش روی هم قصد کند تا لبخندش را جمع سازد. نسیم سرش را به سمتِ او گرداند و کاوه همانطور که تکیه از صندلی گرفته، صاف مینشست، دستش را به فرمان رسانده و لب باز کرد:
- در جوابِ سوالت باید بگم که آره، اون عکسی که دیدی خودش جوابت رو میده دیگه!
نسیم به سرعت در جایش نشسته، کاوه نگاهی متعجب به این حرکتِ سریعِ او انداخت و نسیم با اشارهی چشم و ابرو به دستِ کاوه گفت:
- وایسا ببینم! پس چرا حلقه نداری؟
کاوه مسیرِ اشارهی او را گرفته، به دستِ روی فرمانش رسید و بیآنکه به ساعتش نگاه کند تا بابتِ تاخیرش عجله و حرص به سمتش بیاید، چشمش به انگشتانش افتاد و سپس به سمتِ چشمانِ نسیم برگشت.
- کی گفته تهِ هر عشق یا حسی رسیدنه؟
نسیم یک تای ابرویش را بالا انداخته، چون حس کرد ماجرای طلوع برای کاوه، جالب تر از چیزی است که تصور میکرد، زبانی به روی لبانش کشیده، حرکاتِ کاوه برای راه انداختنِ ماشین را از نظر گذراند و همزمان با حرکتِ ماشین، لب باز کرد:
- پس چی شد؟ ببین خودت داری کنجکاویم رو تحریک میکنی! نکنه خانوادهاش مخالف بودن؟
کاوه سری به نشانهی نفی به طرفین تکان داد و ابروانش را بالا انداخته، همزمان با یک دور نگریستنِ عقب از طریقِ آیینهی بالا، حینِ عوض کردنِ دنده، گفت:
- نه برعکس اتفاقا، پدرش خیلی من رو قبول داشت؛ همه چی خوب بود، حتی دو ماه هم نامزد بودیم!
نسیم چشمانش درشت شده همزمان که نیم نگاهی گذرا را به روبهرو میانداخت یک دستش را برای تکان نخوردن بابتِ گذرِ ماشین از دست انداز به داشبورد گرفته، نگاه به نیمرخِ کاوه دوخت.
- مستقیم برو، بعد بپیچ به راست! خب اگه همه چی خوب بود پس مشکلتون چی بود؟ نامزد هم که بودین!
کاوه با یادآوریِ علتِ اصلیِ طلوع برای بر هم ریختنِ همه چیز، گویی که تازه در سعی بود تا همه چیز را به دستِ فراموشی بسپارد و حال بدتر از قبل، خاطرات برایش تداعی شده بودند، پلکِ محکمی زده، از ماشینِ سمتِ چپ سبقت گرفت و پاسخ داد:
- مشکل فقط یه چیز بود؛ دوستم نداشت!
این بار هردو ابروی نسیم بالا پریدند و او با چشمانی درشت شده، متعجب و مانده در اینکه داستان از چه قرار است، قدری به فشارِ انگشتانش روی سطحِ سردِ داشبورد افزود و شوکه لب زد:
- چی؟ پس چرا نامزد کرد باهات؟
کاوه که دید برای پاسخ دادن به این سوال لازم است همه چیز را بازتر کرده و زندگیشان را روزنامهوار یک دور برای نسیم بخواند، فرمان را به راست چرخاند و نیم نگاهی گذرا به نسیم انداخت.
- بعضی وقتها آدمها نه دلیلی برای رفتنشون دارن، نه موندنشون! داستانِ پرندهی توی قفسه که میدونه اگه از قفسش بیاد بیرون ممکنه شکار شه؛ اما باز هم برای آزادی تقلا میکنه و ممکنه یه روزی دلش برای اون قفس تنگ شه!
عقب کشیدن را بیخیال شد و چشم ریز کرده، دستش را مردد جلو برد. پوستِ لبش را محکم با دندان کشید و بیتوجه به شوریِ خون که با بزاقش مخلوط میشد، صورتش را جمع کرده، چک کردنِ خیابان را از یاد برد و تنها سرِ انگشتانش عکس را لمس کرده، آن را به دست گرفت و با برداشتنش چشم دوخت به دختری که درونِ عکس کنارِ درختِ بید مجنون ایستاده و چشمانِ خاکستریاش را به لنزِ دوربین دوخته، لبخندی پررنگ بر لبانش جای داشت که چالِ کمرنگِ گونههایش را نشان میداد. ابروانش را بالا انداخته، سرِ انگشتِ اشارهاش را روی خطِ لبخندِ دخترِ درونِ عکس که همان طلوع بود، کشیده، در ذهنش او را زیبا خطاب کرد و نهایتاً نفسِ عمیقی کشید و کنجکاویاش تا حدی رفع شده، سر کج کرد و با نگاه انداختن به خیابان، کاوه را دید که دو لیوانِ کاغذی و کرم رنگ به دست گرفته، از میانهی خیابان درحالی که نگاهش به این سو و آن سو میچرخید، رد میشد. نسیم که آمدنِ او را دید، سریع عکس را داخلِ داشبورد انداخت و آن را که بست، عقب کشید و با تک سرفهای به صندلی تکیه داد.
کاوه به ماشین رسیده، کمر خم کرد و حینی که چشمانش به نیمرخِ نسیمی که چشم از روبهرو گرفته، مثلا تازه پی به حضورِ او برده بود، دوخته شده، دستِ راستش را از شیشهی بازِ ماشین رد کرد و لیوانِ قهوهای که بخار بلند میکرد را به سمتِ نسیم گرفته، به طرزِ بانمکی از زبانِ بدن استفاده کرد و با ابرو علامت داد تا نسیم لیوان را از دستش بگیرد. نسیم که این علامتِ او با ابروانش را دید، تک خندهای کرده، نگاهِ پیروزش را بارِ دیگر به چهره بازگردانده، بدنش را چرخاند و دستش را که دراز کرد، لیوان را از حبسِ انگشتانِ کاوه آزاد کرده، گرمای آن را به انگشتانِ خودش متصل کرد و لیوان را از دستِ او گرفت. کاوه گامی رو به عقب برداشت و کمی که از در فاصله گرفت، کمرش را صاف کرده، در را باز کرد و روی صندلی نشست. بوی قهوهای که برای هردویشان شیرین بود، به واسطهی بخاری که از هردو لیوان بلند میشد به مشامشان رسید.
نسیم شالِ آبی کمرنگش را روی موهای تیرهاش صاف کرد و لیوان را بالا آورده، لبهی آن را به لبانش چسباند. خود را مشغولِ دیدنِ آن سوی خیابان کرد و دروغ بود اگر میگفت ذهنش با دیدنِ عکسِ طلوع درگیر نشده! گرمای قهوه را همراه با شیرینیِ آن از محدودهی باریکِ گلویش عبور داد و به سوزشی که چهرهاش را درهم کرد، محل نداد. کاوه هم خیرهی روبهرو مانده، به صندلیاش تکیه داد و در افکارِ خودش به دست و پا زدن برخاست. سکوتِ سنگینی میانِ آن دو که هیچکدام در دیدارهای قبلی رضایتی به سکوت نداشتند، حکمفرما شده بود. نسیم نگاهش را به کاوه که جرعهی آخرِ قهوهاش را هم همانطور داغ راهیِ گلو میکرد، انداخت و سپس با حسِ خفه نشدنِ کنجکاویاش، حینی که کاوه لیوانِ خالی شده را روی داشبورد میگذاشت، یک ضرب تکیهاش را از صندلی گرفت و با چرخیدن به سمتِ کاوه، بیمقدمه پرسید:
- تو عاشق شدی؟
کاوه جا خورده از این سوالِ ناگهانی و پیش بینی نشدهی او، حینی که همانطور کمر خم کرده، خودش را روی صندلی عقب میکشید سر به سمتِ نسیم چرخانده، ابروانش را بالا انداخت و بارِ دیگر تکیه داده به صندلی، همراه با دست به سی*ن*ه شدنش، ابروانِ بالا رفتهاش را به هم پیوند زد و با چهرهای که حال رنگِ شک به خود گرفته بود، چشم بینِ چشمانِ منتظرِ نسیم چرخاند.
- داشبورد رو باز کردی؟
حدسش را میزد که در نبودش نسیم سرکی در ماشین کشیده باشد و نسیم هم آبِ دهانش را فرو داده، با شنیدنِ این حرفِ او درحالی که تعجب به جانش افتاده بود، لیوانِ خالی شدهاش را روی داشبورد قرار داد. انگشتانش را درهم گره کرده و با سر پایین آوردنش به ناخنهای نیمه بلند و براقش خیره ماند. کاوه با دیدنِ این چهرهی او که گویی قصد داشت خود را به کوچهی علی چپ بزند، تک خندهای کرده، نسیم که که این خندهی او را دید متعجب شده، دستش را بالا آورد و با قرار دادنِ آرنجش روی گوشهی چپِ تکیهگاهِ صندلی، همانطور که از پهلو به سمتِ آن کج میشد، خیره به کاوه که حال ردِ نیمه پررنگی از لبخند روی لبانش بود، پرسید:
- چرا میخندی؟
کاوه نفسِ عمیقی کشید و بدنش را به سمتِ نسیم کج کرده، همانندِ او آرنجش را تنها با این تفاوت که روی گوشهی راستِ تکیهگاه قرار داد، نشست و با تک سرفهای کوتاه صدایش را صاف کرد:
- واقعا به اونی که من رو بابتِ درست کردنِ ماشین فرستاد که برم قهوه بگیرم، نمیاد خجالت زده شده باشه!
نسیم با شنیدنِ این حرفِ او چشم غرهی پررنگی برایش رفته، همزمان با کج شدنِ چشمانش به سمتِ راست بدنش را هم به همان سو چرخانده، دستش را به پیشانیاش گرفت و با روی هم نهادنِ پلکهایش حینی که صدای خندهی ریزِ کاوه را میشنید، نفسِ سنگینش را فوت مانند بیرون فرستاد و زیرلب «من چرا باید با این دیوونه یه جا باشم» را هم به صورتِ پرسشی، خطاب به خودش ادا کرد که از گوشهای کاوه دور نماند و باعث شد تا او هم با فشردنِ لبانش روی هم قصد کند تا لبخندش را جمع سازد. نسیم سرش را به سمتِ او گرداند و کاوه همانطور که تکیه از صندلی گرفته، صاف مینشست، دستش را به فرمان رسانده و لب باز کرد:
- در جوابِ سوالت باید بگم که آره، اون عکسی که دیدی خودش جوابت رو میده دیگه!
نسیم به سرعت در جایش نشسته، کاوه نگاهی متعجب به این حرکتِ سریعِ او انداخت و نسیم با اشارهی چشم و ابرو به دستِ کاوه گفت:
- وایسا ببینم! پس چرا حلقه نداری؟
کاوه مسیرِ اشارهی او را گرفته، به دستِ روی فرمانش رسید و بیآنکه به ساعتش نگاه کند تا بابتِ تاخیرش عجله و حرص به سمتش بیاید، چشمش به انگشتانش افتاد و سپس به سمتِ چشمانِ نسیم برگشت.
- کی گفته تهِ هر عشق یا حسی رسیدنه؟
نسیم یک تای ابرویش را بالا انداخته، چون حس کرد ماجرای طلوع برای کاوه، جالب تر از چیزی است که تصور میکرد، زبانی به روی لبانش کشیده، حرکاتِ کاوه برای راه انداختنِ ماشین را از نظر گذراند و همزمان با حرکتِ ماشین، لب باز کرد:
- پس چی شد؟ ببین خودت داری کنجکاویم رو تحریک میکنی! نکنه خانوادهاش مخالف بودن؟
کاوه سری به نشانهی نفی به طرفین تکان داد و ابروانش را بالا انداخته، همزمان با یک دور نگریستنِ عقب از طریقِ آیینهی بالا، حینِ عوض کردنِ دنده، گفت:
- نه برعکس اتفاقا، پدرش خیلی من رو قبول داشت؛ همه چی خوب بود، حتی دو ماه هم نامزد بودیم!
نسیم چشمانش درشت شده همزمان که نیم نگاهی گذرا را به روبهرو میانداخت یک دستش را برای تکان نخوردن بابتِ گذرِ ماشین از دست انداز به داشبورد گرفته، نگاه به نیمرخِ کاوه دوخت.
- مستقیم برو، بعد بپیچ به راست! خب اگه همه چی خوب بود پس مشکلتون چی بود؟ نامزد هم که بودین!
کاوه با یادآوریِ علتِ اصلیِ طلوع برای بر هم ریختنِ همه چیز، گویی که تازه در سعی بود تا همه چیز را به دستِ فراموشی بسپارد و حال بدتر از قبل، خاطرات برایش تداعی شده بودند، پلکِ محکمی زده، از ماشینِ سمتِ چپ سبقت گرفت و پاسخ داد:
- مشکل فقط یه چیز بود؛ دوستم نداشت!
این بار هردو ابروی نسیم بالا پریدند و او با چشمانی درشت شده، متعجب و مانده در اینکه داستان از چه قرار است، قدری به فشارِ انگشتانش روی سطحِ سردِ داشبورد افزود و شوکه لب زد:
- چی؟ پس چرا نامزد کرد باهات؟
کاوه که دید برای پاسخ دادن به این سوال لازم است همه چیز را بازتر کرده و زندگیشان را روزنامهوار یک دور برای نسیم بخواند، فرمان را به راست چرخاند و نیم نگاهی گذرا به نسیم انداخت.
- بعضی وقتها آدمها نه دلیلی برای رفتنشون دارن، نه موندنشون! داستانِ پرندهی توی قفسه که میدونه اگه از قفسش بیاد بیرون ممکنه شکار شه؛ اما باز هم برای آزادی تقلا میکنه و ممکنه یه روزی دلش برای اون قفس تنگ شه!