- Aug
- 786
- 3,806
- مدالها
- 2
«پارت صد و نهم»
***
آسمانِ شب برای ساختنِ روزی شاید بهتر از روزهای قبل، رنگِ روشنتری به خود گرفته و با فراری دادنِ ابرهای باران زا، رنگِ آبیِ روشنی را با طرحِ نامفهومی از اشکالِ سفیدِ ابرها روی خود پدید آورده بود. نورِ خورشید که در میانِ آسمان ایستاده و به شهر لبخند میزد، از پنجرهی سراسریِ باشگاهِ بدنسازیای که آتش درونش مشغولِ دویدن روی تردمیل بود به کلِ فضا میتابید و آن را روشن میکرد. صوتِ موزیکی ملایم در سالنِ اندک تیره پخش میشد و او خیره به روبهرو، زبانی روی لبانِ خشکیدهاش کشید و چشم بسته، به صدای موزیک گوش سپرد.
سُر خوردنِ قطراتِ عرق را از جای- جایِ صورت و گردنش رو به پایین احساس میکرد و با اینکه به نفس زدن افتاده بود، همچنان ادامه میداد. چشم باز کرده، با دیدنِ آرنگ که با حولهی کوچک و سفیدی در دست به سمتش میآمد، مابینِ تپشهای محکم و سریعِ قلبش به واسطهی دویدن، نفسِ عمیقی کشید و دست جلو برده، با خاموش شدنِ تردمیل درجا ایستاد.
قفسهی سی*ن*هاش به تندی میجنبید و او انگشتانِ یک دستش را به دورِ دستهی مشکیِ تردمیل حلقه کرده، آن را محکم گرفت و پایین آمد. آرنگ به او رسیده، لبخندی به رویش پاشید و حوله را به سمتش پرتاب کرد که آتش هم حوله را در هوا گرفته، در تلاش برای آرام کردنِ ضربانهای سریعِ قلبش، حوله را به دورِ گردنش انداخت و از نفس زدنش کاسته شد. دستش را بالا برده، بطریِ آب را از جایگاهِ گردِ آن روی تردمیل برداشت و با نگاهی به آب معدنیِ تا نیمه خورده شده، درِ بطری را باز کرد و با چسباندنِ لبهی آن به لبانش، خنکای آب را راهیِ محیطِ دهان و گلوی خشکش کرد.
باقی ماندهی آب را یک نفس سر کشید و آرنگ دست به سی*ن*ه، نظارهگرش بود که آتش با خالی شدنِ بطری، آن را پایین آورد و با گرفتنِ دمِ عمیقی، پشتِ ساعدِ دستِ راستش را به لبانِ خیسش کشید و با بستنِ درِ بطری، یاریِ دستِ چپش را طلب کرد و پایینِ حوله از سمتِ چپ روی شانهاش را گرفته، به پیشانی و صورتِ عرق کردهاش کشید. آرنگ نگاهی به او و رکابیِ مشکیِ تنش به علاوهی شلوارکِ ورزشیِ همرنگش با آن کتانیهای سفید انداخته، آتش نگاهش را از سطحِ طوسی رنگِ زمین گرفته، چشمانِ مشکیاش روی نگاهِ قهوهایِ آرنگ متمرکز گشت. با دیدنِ نگاهِ خیرهی او، همزمان با تکان دادنِ سرش به طرفین شانههایش را هم به نشانهی «چیه؟» بالا انداخت که آرنگ دست دراز کرده، با گرفتنِ بطریِ خالی از او، لب باز کرد:
- نمیخوای کامل بگی چه خبره؟ یه کاره اومدی و یه توضیح هم ندادی آتش!
آتش لبانش را روی هم فشرده، پس از مکثی کوتاه نفسش را رو به بیرون فوت کرد و با دست به کمر شدنش، نگاهی خسته به چهرهی منتظر و چشمانِ ریز شدهی آرنگ انداخته، لب باز کرد:
- چی بگم بهت؟ گلی برعکسِ کلیشهی قصهها جلوی سرطانش دووم نیاورد، همین!
آرنگ که از نبودِ گلیای که آتش از آن دم میزد، پی به چیزهایی دست و پا شکسته برده بود، چهرهاش مغموم شده و لابهلای غمش، تعجبِ اندکی هم لانه ساخت. لبانش را روی هم فشرده، به درونِ دهانش فرو برد و آتش دست به سی*ن*ه، چشم از تردمیلی که کنارِ دیگری و مقابلِ خودش بود، گرفت و سرش را چرخاند، از شیشهی سراسریِ کنار، به بیرون و آبیِ روشنِ آسمان چشم دوخت. خوب درک میکرد که فراموشی زمانبرتر از این حرفها بود؛ شاید هم بخشِ جدا نشدنی از تقدیرش، رختِ عزایی شش ساله بود که حکومت را بر تنش خاتمه نمیداد. گلی یا گلبرگِ زنده شده در یادِ آتش، همانی بود که در گوشهای از ذهنش ظاهر شده، با همان لبخندِ شیرین و دندان نمای همیشگی، آسمانِ صاف و آفتابیِ دوست داشتنیاش را تماشا میکرد!
آرنگ که حالِ به هم ریختهی او را دید، گامی به سمتش برداشت و دستش را بالا آورده، روی شانهی او قرار داد. آتش یک دستش را آزاد ساخته و با قرار دادنِ آرنجش روی مچِ دستِ دیگرش، سرش را دوباره به سمتِ روبهرو گرداند و با گردن خم کردنی اندک، مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانیاش با انگشتانِ شست اشاره شده، پلکِ محکمی زد و سعی کرد به خودش مسلط باشد. آرنگ قدری شانهاش را فشرده، با لحنی متأثر بابتِ پیشامدهای پیشِ روی آتش، گفت:
- اوکی، میدونم از اونجا که یه چیزهایی رو دست و پا شکسته فهمیده بودم، نباید برات زنده میکردم؛ معذرت میخوام!
آتش درگیرتر از چیزی بود که آرنگ تصور میکرد! یک طرف غمِ دختری که همچنان روی دلش سنگینی میکرد و طرفِ دیگر، تیردادی که میدانست چیزی به آخرین قدمش در این نقشه نمانده. سر و سامان بخشیدن به زندگیِ نابسامانش سخت تر از آنچه فکر میکرد، بود!
- وقتش نیست این رختِ عزا رو از تنت جدا کنی و به شروع دوباره شانس بدی؟
آتش پلک از هم گشوده، با بالا انداختنِ تای ابروی مشکی و پهنش، چون منظورِ او را از شروعِ دوباره فهمیده بود، نگاهش را روی چهرهی آرنگ که دستی به تهریشِ قهوهای رنگش میکشید، متوقف کرد. مکثش با فکر کردن به حرفِ او مصادف شد و کمی به جمله بندیِ ذهنیاش فکر کرد؛ سپس لب از لب گشود:
- شروعِ دوبارهی من، فرقی با پایان نداره...
دستِ آرنگ را به آرامی از روی شانهاش پایین کشیده، با نگاهی به چهرهی خنثی و متفکرِ او که صد البته به انتظارِ ادامهی سخنش نشسته بود، این بار خودش دستش را روی شانهی آرنگ و تیشرتِ جذبِ خاکستریاش نهاده، همانطور که قصد کرد از کنارش گذر کند، ادامه داد:
- الان مسائل مهمتری سرِ راهمه!
***
آسمانِ شب برای ساختنِ روزی شاید بهتر از روزهای قبل، رنگِ روشنتری به خود گرفته و با فراری دادنِ ابرهای باران زا، رنگِ آبیِ روشنی را با طرحِ نامفهومی از اشکالِ سفیدِ ابرها روی خود پدید آورده بود. نورِ خورشید که در میانِ آسمان ایستاده و به شهر لبخند میزد، از پنجرهی سراسریِ باشگاهِ بدنسازیای که آتش درونش مشغولِ دویدن روی تردمیل بود به کلِ فضا میتابید و آن را روشن میکرد. صوتِ موزیکی ملایم در سالنِ اندک تیره پخش میشد و او خیره به روبهرو، زبانی روی لبانِ خشکیدهاش کشید و چشم بسته، به صدای موزیک گوش سپرد.
سُر خوردنِ قطراتِ عرق را از جای- جایِ صورت و گردنش رو به پایین احساس میکرد و با اینکه به نفس زدن افتاده بود، همچنان ادامه میداد. چشم باز کرده، با دیدنِ آرنگ که با حولهی کوچک و سفیدی در دست به سمتش میآمد، مابینِ تپشهای محکم و سریعِ قلبش به واسطهی دویدن، نفسِ عمیقی کشید و دست جلو برده، با خاموش شدنِ تردمیل درجا ایستاد.
قفسهی سی*ن*هاش به تندی میجنبید و او انگشتانِ یک دستش را به دورِ دستهی مشکیِ تردمیل حلقه کرده، آن را محکم گرفت و پایین آمد. آرنگ به او رسیده، لبخندی به رویش پاشید و حوله را به سمتش پرتاب کرد که آتش هم حوله را در هوا گرفته، در تلاش برای آرام کردنِ ضربانهای سریعِ قلبش، حوله را به دورِ گردنش انداخت و از نفس زدنش کاسته شد. دستش را بالا برده، بطریِ آب را از جایگاهِ گردِ آن روی تردمیل برداشت و با نگاهی به آب معدنیِ تا نیمه خورده شده، درِ بطری را باز کرد و با چسباندنِ لبهی آن به لبانش، خنکای آب را راهیِ محیطِ دهان و گلوی خشکش کرد.
باقی ماندهی آب را یک نفس سر کشید و آرنگ دست به سی*ن*ه، نظارهگرش بود که آتش با خالی شدنِ بطری، آن را پایین آورد و با گرفتنِ دمِ عمیقی، پشتِ ساعدِ دستِ راستش را به لبانِ خیسش کشید و با بستنِ درِ بطری، یاریِ دستِ چپش را طلب کرد و پایینِ حوله از سمتِ چپ روی شانهاش را گرفته، به پیشانی و صورتِ عرق کردهاش کشید. آرنگ نگاهی به او و رکابیِ مشکیِ تنش به علاوهی شلوارکِ ورزشیِ همرنگش با آن کتانیهای سفید انداخته، آتش نگاهش را از سطحِ طوسی رنگِ زمین گرفته، چشمانِ مشکیاش روی نگاهِ قهوهایِ آرنگ متمرکز گشت. با دیدنِ نگاهِ خیرهی او، همزمان با تکان دادنِ سرش به طرفین شانههایش را هم به نشانهی «چیه؟» بالا انداخت که آرنگ دست دراز کرده، با گرفتنِ بطریِ خالی از او، لب باز کرد:
- نمیخوای کامل بگی چه خبره؟ یه کاره اومدی و یه توضیح هم ندادی آتش!
آتش لبانش را روی هم فشرده، پس از مکثی کوتاه نفسش را رو به بیرون فوت کرد و با دست به کمر شدنش، نگاهی خسته به چهرهی منتظر و چشمانِ ریز شدهی آرنگ انداخته، لب باز کرد:
- چی بگم بهت؟ گلی برعکسِ کلیشهی قصهها جلوی سرطانش دووم نیاورد، همین!
آرنگ که از نبودِ گلیای که آتش از آن دم میزد، پی به چیزهایی دست و پا شکسته برده بود، چهرهاش مغموم شده و لابهلای غمش، تعجبِ اندکی هم لانه ساخت. لبانش را روی هم فشرده، به درونِ دهانش فرو برد و آتش دست به سی*ن*ه، چشم از تردمیلی که کنارِ دیگری و مقابلِ خودش بود، گرفت و سرش را چرخاند، از شیشهی سراسریِ کنار، به بیرون و آبیِ روشنِ آسمان چشم دوخت. خوب درک میکرد که فراموشی زمانبرتر از این حرفها بود؛ شاید هم بخشِ جدا نشدنی از تقدیرش، رختِ عزایی شش ساله بود که حکومت را بر تنش خاتمه نمیداد. گلی یا گلبرگِ زنده شده در یادِ آتش، همانی بود که در گوشهای از ذهنش ظاهر شده، با همان لبخندِ شیرین و دندان نمای همیشگی، آسمانِ صاف و آفتابیِ دوست داشتنیاش را تماشا میکرد!
آرنگ که حالِ به هم ریختهی او را دید، گامی به سمتش برداشت و دستش را بالا آورده، روی شانهی او قرار داد. آتش یک دستش را آزاد ساخته و با قرار دادنِ آرنجش روی مچِ دستِ دیگرش، سرش را دوباره به سمتِ روبهرو گرداند و با گردن خم کردنی اندک، مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانیاش با انگشتانِ شست اشاره شده، پلکِ محکمی زد و سعی کرد به خودش مسلط باشد. آرنگ قدری شانهاش را فشرده، با لحنی متأثر بابتِ پیشامدهای پیشِ روی آتش، گفت:
- اوکی، میدونم از اونجا که یه چیزهایی رو دست و پا شکسته فهمیده بودم، نباید برات زنده میکردم؛ معذرت میخوام!
آتش درگیرتر از چیزی بود که آرنگ تصور میکرد! یک طرف غمِ دختری که همچنان روی دلش سنگینی میکرد و طرفِ دیگر، تیردادی که میدانست چیزی به آخرین قدمش در این نقشه نمانده. سر و سامان بخشیدن به زندگیِ نابسامانش سخت تر از آنچه فکر میکرد، بود!
- وقتش نیست این رختِ عزا رو از تنت جدا کنی و به شروع دوباره شانس بدی؟
آتش پلک از هم گشوده، با بالا انداختنِ تای ابروی مشکی و پهنش، چون منظورِ او را از شروعِ دوباره فهمیده بود، نگاهش را روی چهرهی آرنگ که دستی به تهریشِ قهوهای رنگش میکشید، متوقف کرد. مکثش با فکر کردن به حرفِ او مصادف شد و کمی به جمله بندیِ ذهنیاش فکر کرد؛ سپس لب از لب گشود:
- شروعِ دوبارهی من، فرقی با پایان نداره...
دستِ آرنگ را به آرامی از روی شانهاش پایین کشیده، با نگاهی به چهرهی خنثی و متفکرِ او که صد البته به انتظارِ ادامهی سخنش نشسته بود، این بار خودش دستش را روی شانهی آرنگ و تیشرتِ جذبِ خاکستریاش نهاده، همانطور که قصد کرد از کنارش گذر کند، ادامه داد:
- الان مسائل مهمتری سرِ راهمه!