جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,694 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و نهم»

***

آسمانِ شب برای ساختنِ روزی شاید بهتر از روزهای قبل، رنگِ روشن‌تری به خود گرفته و با فراری دادنِ ابرهای باران زا، رنگِ آبیِ روشنی را با طرحِ نامفهومی از اشکالِ سفیدِ ابرها روی خود پدید آورده بود. نورِ خورشید که در میانِ آسمان ایستاده و به شهر لبخند می‌زد، از پنجره‌ی سراسریِ باشگاهِ بدنسازی‌ای که آتش درونش مشغولِ دویدن روی تردمیل بود به کلِ فضا می‌تابید و آن را روشن می‌کرد. صوتِ موزیکی ملایم در سالنِ اندک تیره پخش می‌شد و او خیره به روبه‌رو، زبانی روی لبانِ خشکیده‌اش کشید و چشم بسته، به صدای موزیک گوش سپرد.

سُر خوردنِ قطراتِ عرق را از جای- جایِ صورت و گردنش رو به پایین احساس می‌کرد و با اینکه به نفس زدن افتاده بود، همچنان ادامه می‌داد. چشم باز کرده، با دیدنِ آرنگ که با حوله‌ی کوچک و سفیدی در دست به سمتش می‌آمد، مابینِ تپش‌های محکم و سریعِ قلبش به واسطه‌ی دویدن، نفسِ عمیقی کشید و دست جلو برده، با خاموش شدنِ تردمیل درجا ایستاد.

قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید و او انگشتانِ یک دستش را به دورِ دسته‌ی مشکیِ تردمیل حلقه کرده، آن را محکم گرفت و پایین آمد. آرنگ به او رسیده، لبخندی به رویش پاشید و حوله را به سمتش پرتاب کرد که آتش هم حوله را در هوا گرفته، در تلاش برای آرام کردنِ ضربان‌های سریعِ قلبش، حوله را به دورِ گردنش انداخت و از نفس زدنش کاسته شد. دستش را بالا برده، بطریِ آب را از جایگاهِ گردِ آن روی تردمیل برداشت و با نگاهی به آب معدنیِ تا نیمه خورده شده، درِ بطری را باز کرد و با چسباندنِ لبه‌ی آن به لبانش، خنکای آب را راهیِ محیطِ دهان و گلوی خشکش کرد.

باقی مانده‌ی آب را یک نفس سر کشید و آرنگ دست به سی*ن*ه، نظاره‌گرش بود که آتش با خالی شدنِ بطری، آن را پایین آورد و با گرفتنِ دمِ عمیقی، پشتِ ساعدِ دستِ راستش را به لبانِ خیسش کشید و با بستنِ درِ بطری، یاریِ دستِ چپش را طلب کرد و پایینِ حوله از سمتِ چپ روی شانه‌اش را گرفته، به پیشانی و صورتِ عرق کرده‌اش کشید. آرنگ نگاهی به او و رکابیِ مشکیِ تنش به علاوه‌ی شلوارکِ ورزشیِ همرنگش با آن کتانی‌های سفید انداخته، آتش نگاهش را از سطحِ طوسی رنگِ زمین گرفته، چشمانِ مشکی‌اش روی نگاهِ قهوه‌ایِ آرنگ متمرکز گشت. با دیدنِ نگاهِ خیره‌ی او، همزمان با تکان دادنِ سرش به طرفین شانه‌هایش را هم به نشانه‌ی «چیه؟» بالا انداخت که آرنگ دست دراز کرده، با گرفتنِ بطریِ خالی از او، لب باز کرد:

- نمی‌خوای کامل بگی چه خبره؟ یه کاره اومدی و یه توضیح هم ندادی آتش!

آتش لبانش را روی هم فشرده، پس از مکثی کوتاه نفسش را رو به بیرون فوت کرد و با دست به کمر شدنش، نگاهی خسته به چهره‌ی منتظر و چشمانِ ریز شده‌ی آرنگ انداخته، لب باز کرد:

- چی بگم بهت؟ گلی برعکسِ کلیشه‌ی قصه‌ها جلوی سرطانش دووم نیاورد، همین!

آرنگ که از نبودِ گلی‌ای که آتش از آن دم می‌زد، پی به چیزهایی دست و پا شکسته برده بود، چهره‌اش مغموم شده و لابه‌لای غمش، تعجبِ اندکی هم لانه ساخت. لبانش را روی هم فشرده، به درونِ دهانش فرو برد و آتش دست به سی*ن*ه، چشم از تردمیلی که کنارِ دیگری و مقابلِ خودش بود، گرفت و سرش را چرخاند، از شیشه‌ی سراسریِ کنار، به بیرون و آبیِ روشنِ آسمان چشم دوخت. خوب درک می‌کرد که فراموشی زمان‌برتر از این حرف‌ها بود؛ شاید هم بخشِ جدا نشدنی از تقدیرش، رختِ عزایی شش ساله بود که حکومت را بر تنش خاتمه نمی‌داد. گلی یا گلبرگِ زنده شده در یادِ آتش، همانی بود که در گوشه‌ای از ذهنش ظاهر شده، با همان لبخندِ شیرین و دندان نمای همیشگی، آسمانِ صاف و آفتابیِ دوست داشتنی‌اش را تماشا می‌کرد!

آرنگ که حالِ به هم ریخته‌ی او را دید، گامی به سمتش برداشت و دستش را بالا آورده، روی شانه‌ی او قرار داد. آتش یک دستش را آزاد ساخته و با قرار دادنِ آرنجش روی مچِ دستِ دیگرش، سرش را دوباره به سمتِ روبه‌رو گرداند و با گردن خم کردنی اندک، مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانی‌اش با انگشتانِ شست اشاره شده، پلکِ محکمی زد و سعی کرد به خودش مسلط باشد. آرنگ قدری شانه‌اش را فشرده، با لحنی متأثر بابتِ پیشامدهای پیشِ روی آتش، گفت:

- اوکی، می‌دونم از اونجا که یه چیزهایی رو دست و پا شکسته فهمیده بودم، نباید برات زنده می‌کردم؛ معذرت می‌خوام!

آتش درگیرتر از چیزی بود که آرنگ تصور می‌کرد! یک طرف غمِ دختری که همچنان روی دلش سنگینی می‌کرد و طرفِ دیگر، تیردادی که می‌دانست چیزی به آخرین قدمش در این نقشه نمانده. سر و سامان بخشیدن به زندگیِ نابسامانش سخت تر از آنچه فکر می‌کرد، بود!

- وقتش نیست این رختِ عزا رو از تنت جدا کنی و به شروع دوباره شانس بدی؟

آتش پلک از هم گشوده، با بالا انداختنِ تای ابروی مشکی و پهنش، چون منظورِ او را از شروعِ دوباره فهمیده بود، نگاهش را روی چهره‌ی آرنگ که دستی به ته‌ریشِ قهوه‌ای رنگش می‌کشید، متوقف کرد. مکثش با فکر کردن به حرفِ او مصادف شد و کمی به جمله بندیِ ذهنی‌اش فکر کرد؛ سپس لب از لب گشود:

- شروعِ دوباره‌ی من، فرقی با پایان نداره...

دستِ آرنگ را به آرامی از روی شانه‌اش پایین کشیده، با نگاهی به چهره‌ی خنثی و متفکرِ او که صد البته به انتظارِ ادامه‌ی سخنش نشسته بود، این بار خودش دستش را روی شانه‌ی آرنگ و تیشرتِ جذبِ خاکستری‌اش نهاده، همانطور که قصد کرد از کنارش گذر کند، ادامه داد:

- الان مسائل مهم‌تری سرِ راهمه!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و دهم»

سوی دیگر، میانِ فضای خاکیِ کنارِ جاده‌ای، هنری دست به سی*ن*ه ایستاده و با چشمانی ریز شده، ابروانی نزدیک به هم و چهره‌ای خونسرد، به صدای حرکتِ ماشین از پشتِ سرش گوش سپرد. بی‌آنکه جهتِ نگاهش را تغییر دهد، در همان حالت ایستاده، به روبه‌رو و جاده‌ی خالی نگریست که با نزدیک شدنِ ماشین در سمتِ راستش، خاک بلند شده و با تیره کردنِ فضا، وادارش کرد تا نفس حبس کرده، پلک روی هم بگذارد و ماشینِ مشکی‌ای که از کنارش گذر کرد، مقابلش با سرعتی زیاد روی تنِ خاک چرخی زد و با شکل دادنِ طرحِ دایره، حینی که صدای جیغِ لاستیک‌ها بلند شده بود، حرکتش را ادامه داد.

هنری همچنان چشمانش را بسته نگه داشته و در سکوت و آرامش، به صدای حرکتِ ماشین گوش سپرده بود و از طرفی، ماشین با دور زدنِ دوباره‌ی مسیرِ پیشینش، پس از گذرِ اندک زمانی دوباره مقابلِ هنری قرار گرفته و همزمان مردی که به عنوانِ راننده پشتِ فرمان جای گرفته بود، دستش را همراه با اسلحه از شیشه‌ی کامل پایین کشیده شده، رو به بیرون گرفت.

ماشین روی همان دایره‌ی به وجود آمده بر سطحِ خاک، دایره‌ی دیگری را با فاصله از قبلی و طرح گرفتنی نامنظم، شکل داد و همزمان با پایان یافتنِ چرخش ماشین، مرد مانده از این همه خونسردی و بی‌حرکت بودنِ او که با همان استایلِ دست به سی*ن*ه و سری اندک زیر افتاده، چشمانش را بسته بود و حرکتی نمی‌کرد؛ مکث را از حرکاتش ربود و با نشاندنِ اخمِ کمرنگی بینِ ابروانِ قهوه‌ای رنگش، سرعتش را تا حدِ کمی کاهش داده، لبانش را روی هم فشرده و شقیقه‌اش را پُر نبض حس کرده، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را روی ماشه فشرد و یک آن، گلوله را با فاصله‌ای کم از گوشِ چپ هنری عبور داد تا درست به نقطه‌ی مرکزیِ صفحه‌ی دارت شکلِ پشتِ سرش که چون تابلویی به چوب وصل بود، برخورد کرد.

هنری که گذرِ گلوله را از کنارِ گوشش به وضوح و به واسطه‌ی برخوردِ خنکای چون نسیمی کوتاهِ حرکتِ گلوله، به لاله‌ی گوشش احساس کرده بود، بی‌آنکه نگرانی‌ای بابتِ برخوردِ گلوله به خودش به خرج دهد، حینی که صدای برخوردِ گلوله با مقصدِ موردِ نظرش به سمعش رسید، به آرامی پلک‌هایش را از هم گشود و جدیتِ نگاهش را حواله‌ی روبه‌رو که از پسِ پرده‌ی خاکِ بلند شده، کدر به نظر می‌رسید، کرد و ماشین بارِ دیگر مسیرِ قبلی‌اش را دور زد و مقابلش ترمز کرد. نفسِ عمیقی کشیده و بی‌توجه به ورودِ خاکی کم به بینی‌اش که کم مانده بود تا منجر به سرفه کردنش شود، نگاهش را به ماشین دوخت.

مرد درِ ماشین را باز کرده، دستی به یقه‌ی پیراهنِ لی‌اش که روی یک تیشرتِ مشکی پوشیده و دو طرفش را باز گذاشته، آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود، کشید و با قرار دادنِ کفِ پوتینِ مشکی‌اش روی زمین و حینی که صوتِ فشرده شدنِ سنگِ ریزی کفِ پوتینش در گوش‌هایش می‌پیچید، از روی صندلی با روکشِ کرمی بلند شده و با پیاده شدنش، ابتدا با پلک‌هایی که به هم نزدیک شده بودند، نگاهی به فضای کدر از خاک‌های بلند شده‌ای که حال به آرامی محو می‌شدند، انداخت. سپس با پیاده شدنِ کاملش از ماشین، سرش را گردانده و هنری را نگریست که ایستاده در جای اولش، همچنان دست به سی*ن*ه تماشایش می‌کرد.

تای ابرویی بالا انداخته، گوشه‌ی چشمانش چینِ کمی بابتِ نزدیک کردنِ پلک‌هایش به یکدیگر افتاده و با قرار دادنِ کلتِ مشکی پشتِ کمرش، گامی رو به جلو برداشت و همان دم درِ ماشین را پشتِ سرش بست. میانِ موهای صاف و قهوه‌ای رنگش پنجه کشیده و مردمک‌های چشمانِ عسلی‌اش که ریز شدند، گام‌هایش را به سمتِ هنری که با چشمانِ آبی‌اش به او می‌فهماند در انتظارِ جلو آمدنش است، برداشت. دستانش را درونِ جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برده، درست در سه قدمِ کوتاه فاصله با هنری ایستاد. از لحاظِ قد با او برابری می‌کرد؛ اما اگر بحثِ هیبت و هیکل به میان می‌آمد، هنری از او درشت تر بود.

مرد نگاهی به سر تا پای هنری و کفش‌های مشکی، به علاوه‌ی شلوارِ جین و همرنگش و بلوز آبی تیره‌ای که آستین‌هایش تا حدِ کمی از آستین‌های کتِ نیمه بلند، مخمل و قهوه‌ایِ تنش بیرون آمده بودند، انداخت و به چشمانِ او که رسید، فرمان ایست را به نگاهش صادر کرد. هنری گامی به سمتش برداشته، حینی که چشم بینِ چشمانِ عسلیِ او می‌گرداند، سه قدم فاصله را به دو قدم رسانده، سپس ایستاد. به زبانِ فارسی جمله‌اش را چید و لحنش آرام بود؛ اما مردِ مقابلش خوب می‌توانست جدیتِ ته نشین شده‌ای را از درونش استخراج کند:

- اگه بخوام باهات صادق باشم، می‌تونم بگم که مهارت‌هات فوق العاده‌تر از اون چیزی هستن که من فکر می‌کردم.

زبانی به روی لبانش کشیده، مرد لبانِ باریکش را به کششی یک طرفه مجاب کرد که خطی دیگر را هم درست کنارِ خطِ لبخندِ اصلی‌اش بر چهره‌ی گندمی‌اش طراحی کرد. هنری لبانش را جمع کرده، نگاهش را متفکر و شاید هم با قدری شک، روی اجزای چهره‌ی او به رقص درآورد و سپس ادامه داد:

- تمامِ ملاک‌هات با اون چیزی که من می‌خوام هماهنگی داره؛ اما...

مکثی کرد. یک دستش را آزاد کرد و با دراز کردنش رو به جلو، درحالی که نگاهِ مرد را هم به شک می‌انداخت، به یقه‌ی اندک نامرتبِ پیراهنِ او رساند و با صاف کردنش زیرِ نگاهِ پایین افتاده‌ی او، دستش را عقب کشیده، چون به تازگی توانسته بود بوی خاک را پس بزند، عطرِ تندِ مرد به مشامش نفوذ کرد و او با جمع کردنِ چهره‌اش چینِ ریزی به بینی‌اش داده، نگاهش را از یقه‌ی او جدا کرد و با بالا آوردنش، سرِ پایینِ مرد هم همراهی‌اش کرد و او ادامه داد:

- اما هنوز یه نقطه‌ی اختلافی هست که فاصله می‌اندازه.

مرد که منظورِ او را به خوبی دریافته بود؛ اما از علتِ جمع شدنِ صورتش آگاهی نداشت، دستانش را از جیب‌هایش خارج کرده و حرفِ ذهنیِ هنری را به زبان آورد:

- هنوز دیوارِ بی‌اعتمادیِ بینمون شکسته نشده!

هنری لبخندی یک طرفه و مرموز زده، راضی از اینکه مرد به خوبی توانسته بود منظورش را درک کند، دستانش را پشتِ سرش برده و همزمان با قلاب کردنشان به هم، گفت:

- انگار علاوه بر مهارت‌هات، هوشِ تحسین برانگیزی هم داری!

مرد لبخندی زده، یک تای ابرویش را روانه‌ی پیشانی‌اش کرد.

- برعکسِ تصورِ خیلی‌ها که معتقدن اعتماد ساده به دست میاد و ساده هم از دست میره، من معتقدم اعتماد سخت به دست میاد و ساده از دست میره! برای همین هم اینکه بخوام توی همین دیدارِ اول اطمینان به دست بیاد، قطعا اشتباهه!

هنری یک تای ابروی باریک و مشکی‌اش را بالا انداخته، سپس دنباله‌ی حرفِ او را به روشِ خودش گرفت:

- این دوره آزمایشی و زیرِ نظرِ من تک به تکِ لحظات رو می‌گذرونی تا بیشتر باهم آشنا شیم سامِ سپهراد!

سام سکوت کرده، هنری به چپ رفت و خواست از کنارِ او گذر کند که با برخوردِ دوباره‌ی رایحه‌ی تندِ عطر به مشامش، بارِ دیگر صورتش جمع شده، در جا ایستاد و همزمان با نگاه کردنش به ماشین، گفت:

- من واقعا از عطرهای تند بیزارم؛ حتما عوضش کن!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و یازدهم»

عطرِ تندی که هنری دم از تنفر از آن می‌زد، دقیقا رایحه‌ای بود که نسیم با حساسیتِ خاصی، به مچِ ظریفِ دستانش زد و بارِ دیگر با بالا گرفتنِ سرش، ساعت را از نظر گذراند و چون این بار وقتش را هدر نرفته دید و هنوز فرصت داشت تا خود را به قرارِ منتفی شده‌ی شبِ قبلش برساند، لبخندی روی لبانِ متوسط و سرخ شده‌اش بابتِ رژِ لبی که زده بود، نشانده، بدنش را نیم چرخی داد و مقابلِ آیینه‌ی نشسته بر میزِ آرایش ایستاد. خودش را برانداز کرد و با مرتب کردنِ شالِ نازک و زیتونی روی موهای تیره، نیمه بلند و بسته شده به صورتِ دم اسبی‌اش، دستی به مانتوی همرنگِ شالش که البته کمی تیره‌تر بود، کشیده و راضی از حاضر شدنِ این چنینش، با چرخیدنی کوتاه، از مقابلِ آیینه کنار رفت.

هنگامی که واردِ فضای هال شد، پروا را دید که روی مبلِ سُرمه‌ای رنگ نشسته و آرنجش را روی دسته‌ی مبل نهاده، سرش را کج کرده و شقیقه‌اش را به پشتِ دستش تکیه داده بود. نگاهِ او را که دنبال کرد و به مقصدِ مشخصی نرسید، با کشیدنِ نفسِ عمیقی، چشمانِ سبزش با آن مردمک‌های گشاد شده به واسطه‌ی کمبودِ نور و نکشیدنِ پرده را در حدقه بالا فرستاد و پلکِ محکمی زد. پروا که دست به کاری نمی‌زد و گویی چون مجسمه خشک شده بود، نسیم به جای او جلو رفت و با گذر از پشتِ همان مبلی که پروا به رویش جای گرفته بود، خود را به پرده‌ی حریر و سفید رساند و با گرفتنِ لبه‌ی کناری‌اش، آن را به سمتی کشید که نور به داخلِ خانه تابیده شد و چشمانش را نیمه باز نگه داشت.

پروا که میانِ گردابِ افکارش دست و پا می‌زد، حتی متوجه‌ی این کارِ نسیم هم نشد و نسیم که باز هم حرکتی از جانبِ او ندید، لبانش را روی هم فشرده، سر به عقب چرخانده و با دیدنِ میزِ صبحانه‌ی حاضر شده‌ای که درونِ آشپزخانه قرار داشت و فعلا تنها کسی که از آن بهره برده، خودش بود، نگاهِ کلافه‌اش را مدام میانِ میز و پروای نشسته که قصدِ تکان خوردن نداشت، به گردش درآورد. درمانده از اینکه با وجودِ نبودِ رابطه‌ی خوب میانشان، نمی‌توانست نسبت به حالش بی‌تفاوت باشد، لبانش را روی هم فشرد و محتاط برای پاک نشدنِ رژ از روی لبانش، به درونِ دهان فرو برد و نفسش را از راهِ بینی خارج کرد.

پرده‌ی کنار کشیده شده را رها کرده و با گام‌هایی بلند که صدای پاشنه‌های پوتین‌های مشکی و براقش را به گوش می‌رساند، خودش را به کنارِ مبل رساند و با نگاهی به پروا، دستش را به کمرش گرفته و همزمان با برداشتنِ کیفِ چرم و قهوه‌ای رنگش که پایینِ مبل جای گرفته بود، لب باز کرد:

- صبحونه روی میزه، توی آشپزخونه؛ برو بخور که با خودخوری به جایی نمی‌رسی!

دسته‌ی باریکِ کیف را روی شانه‌ی چپش انداخته، نگاهی به تدی که گوشه‌ی سمتِ راستِ خانه در خودش جمع شده بود، انداخت و ادامه داد:

- حواست به تدی هم باشه و پروا...

پیش از اینکه حرفش را کامل کند، پروا که از این وضعیت و صحبت‌های تمام نشدنیِ او حرصی شد و تحملِ شنیدنِ توصیه‌های او از محدوده‌ی توانش خارج بود، پلکِ محکمی زده، لبانش را روی هم فشرد و با گرفتنِ تکیه‌ی شقیقه‌اش از دستش، سرش را کج کرده و بالا که آورد، حینی که نگاهِ آبی‌اش با چشمانِ سبزِ نسیم تلاقی کرد، گفت:

- میشه لطفا تنهام بذاری نسیم؟

نسیم که کلافگی و حرصِ آشکارِ کلامِ او را دید، تای ابرویی بالا انداخته، لبانش را جمع کرد و به گوشه‌ای کشید؛ سپس پیش از آنکه دوباره حرفی به ذهنش برسد و سکوتش را مهار کند، به سمتِ درِ خانه قدم برداشت. در را که باز کرد، اولین گامش را رو به بیرون نهاد و ابتدا نگاهی به آسمانِ آفتابی و آبی انداخته، پس از آن چشمانش را پایین کشید و به سطحِ زمین و حیاط که هنوز نیمه خیس از بارانِ دیروز بود، رسید. در را بست و نفسِ عمیقی کشیده، صوتِ تکان خوردنِ کلید درونِ گوش‌هایش پیچید و او بی‌توجه، با رد کردنِ دو پله‌ی ابتدایی، خودش را به حیاط رساند.

نسیم واردِ حیاط شد و این درحالی بود که هیچ از کمین کردنِ کاوه پشتِ دیوارِ خانه‌اش و در سمتِ راست مطلع نبود و همین که از خانه خارج شد، کاوه اندکی خودش را روی دیوارِ سفید به جلو کشیده و با کج کردنِ گردنش، حینی که با چشمانِ ریز شده رفتنِ او را به جهتِ مخالف نظاره‌گر شد، صدای پیامکِ موبایلش که میانِ انگشتانش بود، بلند شد. پلک روی هم نهاده، نفسِ عمیق و کلافه‌ای کشید و با روی هم فشردنِ لبانش، سرش را پایین آورد. موبایل را بالا گرفته، صفحه‌اش را روشن کرد و با نگاهی به نامِ فردی که پیام را ارسال کرده بود، ابتدا ابروانش در هم پیچیدند و وقتی پیام را باز کرد، جمله‌ی درونش را یک دور زیرلب خواند:

«باید حرف بزنیم کاوه!»

سرش را بالا آورده، مکثی کرد و سپس با خاموش کردنِ موبایل، آن را درونِ جیبِ شلوارِ مشکی‌اش جا داد. حینی که آستین‌های پیراهنِ دودی‌اش را که تا آرنج بالا داده بود، مرتب می‌کرد، از پشتِ دیوار خارج شده، مقصدش را به سمتِ درِ خانه تغییر داد و همزمان گفت:

- منم باهات حرف دارم یلدا؛ اما الان وقتش نیست!

مقابلِ در ایستاده، دستانش را به کمر و سرش را که بالا گرفت، یک دور تمامِ در و اطرافش را موردِ بررسی قرار داد. بررسیِ در و دیوار چندان طول نکشید و پس از آن تنها لازم بود که ابتدا و انتهای کوچه را برای اطمینان از نبودِ کسی در آن اطراف ببیند. سر چرخاندنش به این سو و آن سو هم پاسخگوی همین لازمه برای کارش بود. قدمی رو به جلو برداشته، در ابتدا دستش را بالا آورد و به لوله‌ی باریک و سفید رنگی که کنارِ در قرار داشت، بند کرد؛ سپس پایش را درونِ بخشِ کوچکی از فرو رفتگیِ دیوار قرار داد و با بالا بردنِ دستِ دیگرش، لبه‌ی در را محکم گرفت.

لبانش را روی هم فشرد و به درونِ دهانش فرو برده، سرش را که اندکی پایین افتاده بود بالا گرفت و نگاهش را بارِ دیگر به دیوار انداخت و با دیدنِ فرو رفتگی‌ای که بالاتر از اولی قرار داشت، نفس حبس کرده این بار بالاتر آمد و فشارِ دیگری کافی بود تا پس از گذرِ تقریبا یک دقیقه، محکم، درونِ حیاط و روی پاهایش فرود بیاید. صدای برخوردِ او با زمین و از طرفی برگ‌های ریز شده زیرِ پایش را پروایی که درونِ خانه بود، شنید و همین هم باعث شد تا به ضرب از روی مبل برخاسته، با گوش‌هایی تیز شده، گام‌هایی آرام را بردارد.

کاوه که موفق شده بود به حیاط راه یابد، از جایش بلند شده، همانطور که نگاهش را به اطراف می‌چرخاند، دستانش را برای تکاندن به هم زد و حینی که چشم از درختِ تنومندی که با اندک فاصله‌ای کنارِ خودش و درونِ باغچه‌ای کوچک قرار داشت، می‌گرفت، به سمتِ خانه رفت. او که پله‌ها را به آرامی رد کرد و مقابلِ در ایستاد، ابتدا از فکرش گذر کرد که چگونه واردِ خانه شود؛ اما بعد که نگاهش پایین کشیده شد، چشمش به کلیدِ روی در افتاد و لبش را از کنج گزیده، دست جلو برد و همزمان با اسیر کردنِ سرمای فلزِ کلید میانِ گرمای انگشتانش، آن را چرخی داد. با باز شدنِ در، دستش را به درگاه گرفته، مکثِ کوتاهی کرد و سپس به آرامی، در را رو به داخل هُل داد.

با ورودش به فضای خانه، کوبشِ قلبش برایش واضح‌تر شد و او آبِ دهان فرو فرستاده، چشمانِ قهوه‌ای رنگش را درونِ محیطِ هال به گردش درآورد. کامل واردِ خانه شده و همه جا یک دور زیرِ ذره‌بینِ نگاهش از نظر گذراند. قدم به سمتِ اتاق برداشته و میانه‌ی راه با اندکی عقب بردنِ بدنش، نگاهش را بارِ دیگر به آشپزخانه‌ای که کنارِ اتاق بود، دوخت و چون باز هم چیزی پیدا نکرد، جسمش را به حالتِ اول بازگردانده، گام‌های آرام شده‌اش را به سمتِ اتاق برداشت و میانِ درگاه جای گرفت.

گامِ دیگری رو به جلو برداشت و همین که واردِ اتاق شد، پیش از آنکه فرصتِ وارسیِ اتاق را داشته باشد، ضربه‌ای محکم به پشتِ سر و گردنش وارد شد که صورتش را جمع کرده، صدای «آی» از سرِ دردش را بلند کرد و او یک دستش را به گردنش گرفته، پاهایش سست شدند و چشمانش تار می‌دیدند.

پروا که با چوبِ نیمه بلندی پشتِ سرِ کاوه بود، ترسیده، چشمانِ سرخش درشت شده بودند و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید و قلبش محکم درونِ سی*ن*ه می‌کوبید. با چرخشِ لنگانِ کاوه به سمتش، پلکش پریده، چوب از میانِ مشتِ سست شده و عرق کرده‌اش به پایین افتاد و همین که صدای برخوردش با زمین به گوشِ پروا رسید، او وحشت زده، دستش را روی دهانش نهاده و ابتدا گامی رو به عقب برداشت؛ سپس که چرخش کاوه به سمتش بیشتر شد، به عقب چرخیده و با هر سرعتی که بود، از فضای خانه خارج شد.

این میان، نسیم که کیفِ پولش را جا گذاشته بود، با حرص، پوفی به خاطرِ این حواس پرتیِ همیشگی‌اش سر داد و همین که به درِ خانه رسید، در بار شد و پروا ترسیده، بی‌آنکه نگاهی به نسیمِ متعجب بیندازد، تنه‌ی محکمی به او زد و نسیم گامی رو به عقب رفت و پروا سریعاً از کنارش فرار کرد؛ اما لحظه‌ی آخر صدای گریه‌اش به گوشِ نسیم رسید.

نسیم با ابروانی درهم و چشمانی ریز شده به خاطرِ شک بابتِ این وضعیتِ او، کمی در ذهنش وضعیت را سبک سنگین کرد و سپس با باز کردنِ کاملِ درِ نیمه باز، وارد خانه شد تا خودش را به کاوه‌ای که میانِ درگاه روی زانوانش نشسته بود و دستش بندِ گردنِ دردناکش و سرش پایین و چشمانش تار شده بود، برساند.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و دوازدهم»

کیوان، دوستِ دیرینه‌ی کاوه‌ای که پروا با چوب به او حمله کرده بود، به صندلی چرخ‌دارِ مشکی‌اش تکیه داده و با انگشتانِ دستِ چپش روی رانِ پای پوشیده از شلوارِ راحتی و خاکستری‌اش ضرب گرفته بود و متفکر به صفحه‌ی اصلیِ لپ تاپِ روشن که مقابلش بود، می‌نگریست. فکرش از زمانِ شناسایی شدنِ چهره‌ی ساحل درگیر بود و مغزش هنوز برای درک کردنِ این موضوع که دختری که با اون در جنگل سرگردان شده بود و سپس به خانه‌ای در همان حوالی پناه برد، بحث و کلکلِ بانمکی میانشان شکل گرفت و در آخر با اضطراب توانستند از آنجا فرار کنند، ساحلِ جهانگرد بود، ناتوان به نظر می‌رسید! دخترِ همان مردی که با پرونده‌ی حل نشدنی‌اش، ذهنِ همگی‌شان را تا حدِ بسیار زیادی مغشوش کرده بود و این میان هرچه با چشمانش فهمیده بود را مغزِ نافرمانش تکذیب می‌کرد.

فکرش مشغولِ ساحل بود و دستش به سمتِ لپ تاپ دراز شده، هدفونِ مشکی رنگی که کنارش بود را به دست گرفت تا در این یک روزِ فاصله گرفته از کار، به گونه‌ای ذهنش را از هر سمت و سویی که به ساحل متصل می‌شد، فاصله دهد. همین که هدفون را برداشت، قصد کرد آن را روی گوش‌هایش قرار دهد که همان دم با باز شدنِ درِ اتاق به ضرب و برخوردش به دیوار، چون می‌دانست فردی که این چنین بدونِ تعارف واردِ اتاق شده، کیست، هدفون را در جای اولش قرار داده، همانطور خیره به صفحه‌ی لپ تاپ مانده، خطاب به او لب باز کرد:

- شیدا برو بیرون!

دختر که میانِ درگاه ایستاده بود و شیدا نام داشت، نگاهِ قهوه‌ای روشنش را روی کیوان که دقیق به صفحه‌ی لپ تاپ می‌نگریست و چشمانِ مشکی‌اش حتی یک سانت هم جابه‌جا نمی‌شدند، متمرکز و پشتِ چشمی نازک کرده، موهای همرنگِ چشمانش را پشتِ گوش فرستاد و بی‌توجه، خواست گامِ دیگری به جلو بردارد که این بار کیوان نگاهش را از لپ تاپ بالا کشیده آرنجِ هردو دستش را روی میز گذاشت و با وصل کردنِ انگشتانش به هم، لبانش را به کناره‌ی دستانِ متصل به یکدیگرش چسباند و حینی که با چشم و ابرو به درِ اتاق اشاره می‌کرد، گفت:

- برو بیرون!

شیدا متعجب شده از این برخوردِ او، چشمانش درشت شدند و ابروانِ مشکی، باریک و بلندش را به هم نزدیک ساخته، لبانِ باریک و صورتی‌اش را از هم فاصله داد و زبان در دهان چرخاند:

- یعنی چی کیوان؟

کیوان بارِ دیگر حرکتِ قبلی‌اش را تکرار کرد که شیدا با حرص، لبانش را روی هم فشرده، چشم غره‌ای را روانه‌ی صورتِ خونسردِ کیوان که البته لبخندِ ریزش، پشتِ گره‌ی دستانش مخفی شده بود، کرد و کیوان هم لبانش را روی هم فشرده، به درونِ دهانش فرو برد و با بسته شدنِ درِ اتاق، صدایش را صاف کرده و با گشودنِ دستانش از هم، کمرِ خم شده‌اش را صاف و صدایش را تا حدی بلند کرد:

- در بزن!

شیدا پشتِ در با حرص، نفسِ عمیقی کشید و نامِ کیوان را که پُر فشار و با تأکید ادا کرده، کیوان بی‌صدا خندید و دست به سی*ن*ه به صندلی تکیه داد و بارِ دیگر حرفش را برای شیدا تکرار کرد. شیدا که دید او از موضعش کوتاه نمی‌آید، پلک‌های آتشینش را یک دور روی هم نهاد و پس از آن چند تقه‌ی کوتاه را با نارضایتی و عصبانیت به در وارد کرد که کیوان باز هم صدایش را صاف کرده، لبخندش را جمع کرد و ژستِ مغروری به خود گرفته، با لحنی پیروز گفت:

- اجازه داری بیای تو!

در باز شد و قامتِ شیدای حرص زده که میانِ درگاه ظاهر گشت، کیوان بیشتر به تکیه‌گاهِ صندلی تکیه داده، خونسرد پای راستش را روی پای چپش انداخته و خیره به شیدا، چشمکی با شیطنت حواله‌اش کرد.

- آفرین! روزی یه ساعت حتی وقت‌هایی که من نبودم هم این کار رو بکن دستت راه می‌افته؛ چاکرِ شما، میشه دو تومان!

شیدا چشمانش تا آخرین حدِ ممکن باز شدند و کیوان به زحمت سعی داشت تا خنده‌اش را به وجود نیامده، به هلاکت برساند و شیدا که این بازیگوشی و شیطنتِ او را دید، ابرو درهم کشیده، لبانش را جمع کرده و چشم به چپ و راست چرخانده، به دنبالِ وسیله‌ای برای شکستن بر سرِ کیوان گشت که همان دم گلدانِ شیشه‌ایِ کنارِ درگاه که نزدیک به خودش هم بود و روی میزِ کوچکِ چوبی قرار داشت، به چشمش آمد و او با دست دراز کردنی کوتاه، گلدان را برداشت و به سمتِ کیوان پرتاب کرد که کیوان هم ترسیده با واکنشی به موقع، سرش را همراه با کمرش خم کرد و گلدان با برخوردی محکم به دیوارِ پشتِ سرش، ریز شد. کیوان با چشمانی درشت شده، همان سرِ پایین افتاده‌اش را چرخاند و به خُرده شیشه‌های گلدان روی زمین رسید.

سپس سرش را گرداند و با صاف کردنِ کمرش، نگاهِ عصبیِ شیدا را به تماشا نشست. خودش را جمع و جور کرده، سعی کرد به حالتِ قبلش بازگردد و شیدا هم که حال، مردمک‌هایش ریز شده بودند، نفس زنان و درحالی که قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش می‌جنبید، خیره به کیوان گفت:

- زهرمار! تو من رو مسخره کردی؟

کیوان با لحنی مسخره، قدری ابرو درهم کشیده و با برچیدنِ لبانش، پاسخ داد:

- نه خواهرِ من مسخره چیه؟ تو چرا همه چی رو بد به خودت می‌گیری؟

شیدا که دیگر مرزی تا انفجار نداشت، خواست پاسخی دهد که همان دم مادرشان میانِ درگاه ظاهر شده، درحالی که نگاهش به نیم‌رخِ شیدا بود و جهتِ نگاهش گاهی به سوی کیوان هم متغیر می‌شد، لب باز کرد:

- چتونه باز شما دوتا؟

نگاهی به کیوان انداخت و او با شانه بالا انداختنی بی‌قیدانه، اظهارِ ندانستن کرد و همان دم به شیدا که نگریست، خونسرد گفت:

- ای بابا شیدا، تو شوهر کردی ما سال تا سال نبینیمت، الان از بیست و چهار ساعتِ روز چهل و هشت ساعتش رو اینجایی! چه خبره؟

مادرشان چشم غره‌ای به کیوان رفته، دستی به موهای کوتاه و مشکی‌اش کشید و شیدا که دیگر تحملِ کیوان را نداشت، حرفش را هم فراموش کرده و با روی گرداندنی، گام‌های محکم و پر حرصش را برای خروج از اتاق برداشت که مادرش را هم به دنبالش روانه کرد و کیوان با شانه بالا انداختنی، بی‌خیال دستش را به سمتِ هدفونش دراز کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و سیزدهم»

سوی دیگر، نسیم همانطور که لبانش را روی هم می‌فشرد، چشمانش را ریز کرده و آخرین چسب را روی گردنِ کاوه چسباند. کمی عقب کشیده نفسش را فوت کرد و همان دم سرِ انگشتِ اشاره‌اش را به انگشتِ شستش وصل کرد و در حرکتی آنی، ضربه‌ای محکم به بخش ضرب دیده‌ی گردنِ کاوه زد که صورتِ او را جمع کرده، باعث شد دستش را روی جای ضربه قرار دهد. سرش را قدری چرخانده، از گوشه‌ی چشم، طلبکار به نسیم نگریست که او هم حق به جانب، با بالا انداختنِ شانه‌هایش به نشانه‌ی «چیه؟» با حرص ادامه داد:

- اونجوری نگاه نکن! من چیکاره‌ام که تو شب به عنوانِ پلیس میای خونه‌ام و روز به عنوانِ دزد؟

کاوه لبانش را روی هم فشرده، درونِ دهانش فرو برد و نسیم با تای ابرو بالا انداختنی بی‌قید، مشغولِ جمع کردنِ جعبه‌ی کمک‌های اولیه شد. پس از بستنِ درِ جعبه، پای خمیده‌اش روی تختِ تک نفره را همراهِ بدنش عقب کشیده و با پایین آمدن از تخت، جعبه را زیرِ آن هُل داد. کاوه ناخودآگاه دستی به جای ضربه کشیده و نسیم که قرارِ دوباره کنسل شده‌اش در ذهنش جان گرفت، پلک‌هایش را محکم و با حرص روی هم نهاده و فشرد.

کاوه از روی تخت برخاسته، بدنش را چرخی داد و این بار مقابلِ نسیم که آن سوی تخت ایستاده بود، قرار گرفت. نسیم تخت را از پایین دور زده، با گام‌هایی بلند و حینی که صدای پاشنه‌های کفش‌هایش میانِ سکوتِ اتاق و گوش‌های کاوه می‌پیچید، مقابلِ او ایستاد و چون قدش تا شانه‌ی کاوه بود، به ناچار، سرش را قدری بلند کرد تا بتواند چهره‌ی کاوه را زیرِ نظر بگیرد.

برایش جالب بود که از جانبِ او، بوی عطری احساس نمی‌کرد و همین هم باعث شد تا هردو ابرویش را بالا فرستاده، نگاهش را از چشمانِ کاوه که منتظر نگاهش می‌کرد، پایین بکشد و با بالا آوردنِ دستانش، دستی به سطحِ نامرتبِ پیراهنِ تنش کشیده و قدری که دستانش را با حرکتی رو به بالا، به یقه‌ی نامرتب شده‌ی پیراهن رساند، حینِ چپ و راست کردنِ دیدگانش بینِ دو طرفِ یقه، همانطور که لبه‌های آن را از دو سو میانِ انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش می‌گرفت، لبانش را غنچه کرده و یک چشمش را نیمه باز نگه داشت.

یقه را در نهایتِ خونسردی و زیرِ سنگینیِ نگاهِ پُر شک و تعجبِ کاوه، مرتب کرد و حتی با پیش بردنِ دستانش، یقه را از پشتِ سرِ کاوه هم درست کرد. همین که کارش را با یقه‌ی او به اتمام رساند، دستانش را دوباره بندِ بخشِ جلوییِ یقه کرده و با بالا آوردنِ سرش، همزمان با قفل شدنِ نگاهِ خودش و کاوه در هم، یقه را محکم‌تر میانِ انگشتانش گرفت و طیِ یک حرکتِ غیرمنتظره، به سوی خود کشید.

کاوه که انتظارِ این واکنش را از جانبِ او نداشت، گردنش به سمتِ او خم شده و ناخواسته، یک قدم فاصله‌ی میانشان که پُر شد، نوکِ کفش‌هایشان مماس با یکدیگر قرار گرفتند و کاوه ابرو درهم کشیده، مردمک بینِ مردمک‌های نسیم گرداند. نسیم همانطور که هنوز یقه‌ی کاوه را در دست داشت، با کمی کج کردنِ دیدگانش، از گوشه‌ی چشم آیینه را نگریست که تصویرشان را منعکس کرده بود و سپس با چرخاندنِ دوباره‌ی نگاهش به سمتِ کاوه، گفت:

- جاش بود گوشِت رو می‌پیچوندم و کشون- کشون تا اداره می‌کشوندمت، همونجا آبروت رو می‌بردم؛ ولی...

پیش از آنکه حرفش کامل شود، کاوه تک خنده‌ای دندان نما تحویلش داده و چشمانِ نسیم که به چاله گونه‌ی کمرنگِ او برخوردند، کاوه دستانش را بالا آورده و آرام، انگشتانش را به دورِ مچ‌های ظریفِ دستانِ او پیچیده، حینی که نسیم با دیدنِ این حرکاتِ او، انگشتانش از یقه‌ی کاوه شُل می‌شدند، کاوه دستانش را پایین آورد و خودش ادامه داد:

- ولی بحثِ بزرگواری نیست، کارت گیره؛ هوم؟

نسیم یک تای ابرو بالا انداخته و دستانش را به آرامی از حصارِ انگشتانِ کاوه رهانید. گامی عقب رفت و از او که دستانش را درونِ جیب‌های شلوارش فرو می‌برد، فاصله گرفت. آبِ دهانی فرو داده و با نگاهی زیرچشمی و نامحسوس به چوبِ افتاده روی زمین، چند گام به کناری رفت و با اشاره‌ی دست به درگاهِ اتاق، خطاب به کاوه گفت:

- می‌تونی برای جبرانِ مختل کردنِ روز و ساعت‌های باارزشم، همین الان از اینجا بری جناب سروان؛ هوم؟

«هوم» گفتنِ سوالی‌اش که کاملا واضح بود هدفی جز تقلید از کاوه را ندارد، باعث شد تا کاوه تای ابرویی چون خودِ نسیم بالا انداخته، گام‌هایش را رو به جلو بردارد؛ اما پیش خروجِ کامل از اتاق، دستِ چپش را به درگاه گرفته و با ایستادن میانِ درگاه، سرش را عقب کشیده و به نسیم که دست به سی*ن*ه نگاهش می‌کرد، نگریست. سپس خونسرد، با لحنی که حتم داشت اعصابِ نسیمی که به شدت روی ظاهرش حساس بود را بر هم خواهد ریخت، لب باز کرد:

- راستی با ادکلنت دوش گرفتی، مطمئن باش طرفِ مقابل فرار می‌کنه!

سری به طرفین تکان داد و با رها کردنِ درگاه، از اتاق خارج شد و چشمانِ نسیم که درشت شدند، گره‌ی دستانش شُل و نگاهش مات مانده به مسیری که کاوه رفته بود، خیره شد. دستانش کنارِ تنش آویزان شدند و مشت‌هایش را گره کرده، تا آخرین حدِ توانش فشرد و با کج کردنِ کوتاه سرش به سمتِ شانه و به نشانه‌ی «اینطوریه؟» لب زد:

- به هم می‌رسیم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و چهاردهم»

عقربه‌های ساعت حال به حدی چرخیده بودند که عقربه‌ی بزرگ روی دوازده و عقربه‌ی کوچک روی عددِ نُه قرار داشت. پیش از آنکه یک دقیقه بیشتر از زمانِ تعیین شده سپری شود، خسرو که درونِ جاده‌ی خاکی رانندگی می‌کرد و به واسطه‌ی نوری که از چراغ‌های جلوی ماشین ساطع می‌شد، می‌توانست روبه‌رو را ببیند، مقابلِ ویلایی با نمای سفید و درِ میله‌ایِ مشکی ترمز کرد. سر کج کرده و همزمان با خاموش شدنِ ماشین از سمتِ راست نگاهی به نمای ویلا انداخت. ابرو درهم کشیده، دست درونِ جیبِ شلوارش فرو برد و موبایلش را بیرون کشید. صفحه‌ی موبایل را روشن کرده، بارِ دیگر واردِ پیامی که هنری برایش ارسال کرده بود، شد و یک بارِ دیگر مسیرِ طی شده‌اش را با آدرسی که مقابلِ دیدگانش بود، مطابقت داد. همه چیز درست بود و حتی راه را هم درست آمده بود؛ اما هدفِ هنری برایش قابلِ درک نبود که چرا دقیقا رأسِ ساعتِ نُه او را به اینجا فراخوانده بود!

درِ ماشین را باز کرده، ابتدا یک پایش را روی سطحِ خاکیِ جاده نهاد و سپس با پرت کردنِ موبایلش به روی داشبورد، کامل از روی صندلی بلند شده، نگاهی به تاریکیِ اطراف انداخته و صدای جغد در گوش‌هایش و میانِ صدای بادی که شاخه‌های درختان را به نرمی به هم می‌زد، می‌پیچید. سرش را بالا گرفته، نگاهش را به آسمانِ شب که دوخت، نفسِ عمیقی کشیده، قدمی رو به جلو برداشت و با فاصله گرفتنی اندک از ماشین، درِ سمتِ راننده را بست. با بسته شدنِ در، سرمایی که حرکتِ باد میانِ موهای مشکی‌اش به جریان انداخته بود را نادیده گرفته، بدنش را چرخاند و چشم از منظره‌ی درختانِ پیچیده درهم که با نزدیکیِ بیش از حدی کنارِ هم قرار داشتند، گرفته و ماشین را از روبه‌رو دور زد.

صدای قدم برداشتن‌هایش با صوتی که باد با وزیدن لابه‌لای درختان ایجاد می‌کرد و صدای جغدی که هنوز هم به گوش می‌رسید، هماهنگ شد. مقابلِ درِ میله‌ای ایستاد و پیش از آنکه قصد داشته باشد برای چگونگیِ وارد شدنش به محیطِ ویلا فکر کند، حرکتِ باد که سریع شد، دری که باز بود و باز بودنش در آن تاریکی به چشمانِ خسرویی که البته حواسش هم نبود، نمی‌آمد، تکان خورده و همان وزشِ باد برای گشوده شدنِ کاملش کافی بود. ابروانِ درهم پیچیده‌ی خسرو بیشتر گره خوردند و چشمانش که ریز شدند، دست جلو برده و دستِ پوشیده از دستکشِ چرم و مشکی‌اش را به میله‌ی در رساند. با لمس کردنِ آن، تعجب کرده از باز بودنش، گامِ دیگری رو به جلو برداشت و با ورودش به حیاط، کفِ کفش‌های مشکی‌اش درست روی برگ‌های خشکیده و نارنجی رنگِ پاییزی فرود آمدند.

گامِ دیگری جلو رفته، در را مردد، پشتِ سرش بسته و نگاهی به اطراف انداخت. نورِ ماه کمی توانسته بود حیاط را نشان دهد! آن هم در حدی که برگ‌های دور تا دورِ حیاط درحالی که میانه‌ی آن را خالی گذاشته بودند، به چشم بیایند. خسرو نفسِ عمیقی کشیده، آبِ دهانش را فرو داد و با رد کردنِ حیاط، خود را به درِ اصلی و سفیدِ ویلا رساند که با نیمه باز بودنِ آن هم مواجه شد. تعجبِ ابتدایی‌اش، با شک جایگزین شد و او دست جلو برده، کفِ دستش را روی در نهاد و آن را کامل رو به داخل هُل داد. با باز شدنِ در، واردِ فضای ویلا شده و برای پیدا کردنِ کلیدِ برق دستش را روی دیوار به حرکت درآورد. با حسِ برجستگی‌ای کفِ دستش، آن را فشرد و با روشن شدنِ همه جا، چون مدت زمانی را در تاریکی سر کرده بود، به خاطرِ آزار ندیدنِ چشمانش، پلک‌هایش را با اندک فاصله‌ای از هم نگه داشت.

فضای ویلا را وارسی کرد و تنها چند مبل و وسیله‌ای را دید که رویشان را پارچه‌های سفید پوشانده بودند. سرش را به اطراف چرخانده، قدمی رو به داخل برداشت و در را پشتِ سرش بست. از همه جا بوی خاک بلند شده بود و او با حسِ این بو، بینی‌اش را چین داده و دو پله‌ی ابتدایی و مرمرین را بالا رفت تا به سالنِ اصلی رسید. واردِ سالن شدنش، صدای موزیک ملایمی را محو به گوشش رساند و او چشمانش ریز شده، به دنبالِ منبعِ صدا گشت و چون صوتِ آن محو بود، نمی‌توانست دقیق گام‌هایش را به سمتِ صدا بردارد تا منبعش را پیدا کند. از این رو، دستش را بندِ لبه‌ی تکیه‌گاهِ مبلی در کنارش کرده، گوش‌هایش را بیشتر تیز کرد و دقیق‌تر به موزیک گوش سپرد.

گامی رو به جلو برداشت؛ اما مبل را رها نکرد! صدای موزیک را می‌شنید و حینی که برای تشخیص دادنِ بلند شدنش از این سو یا آن سو، تمرکز می‌کرد، پلک‌هایش را رو هم نهاد. موزیک برایش آشنا بود و ریتمِ ملایمِ آن، باعث می‌شد تا ذهنِ غرقِ آشوبش دل به آرامشی لحظه‌ای، تنها تا زمانِ فهمیدنِ منبعِ صدا بدهد. پلک از هم گشود و قلبش ریتم گرفته با موزیک، آرام می‌تپید و او با نگاهی به راه پله‌ی کوتاهی که در میانه‌ی سالن و با فاصله‌ای نسبتاً زیاد از خودش قرار داشت، گام‌هایش را به سمتِ آن برداشته، چون اطمینان حاصل کرده بود که صدا دقیقا از سمتِ همان پله‌ها به گوشش می‌رسید، گام‌هایش محکم شدند.

هرچه بیشتر جلو می‌رفت، صدای موزیک نزدیک تر و هر پله‌ای را که رو به بالا می‌پیمود، روی این مسئله که حدسش درست است، مصمم‌تر می‌شد. رسیدنش به پله‌ی آخر، باعث شد تا دستش را از روی نرده برداشته، نگاهی به اتاقِ مقابلش که درِ آن را هم گویی برای به گوش رسیدنِ صدای موزیک نیمه باز گذاشته باشند، انداخت و سپس به سمتش گام‌هایی بلند را برداشت. مقابلِ درِ سفیدِ اتاق ایستاده، دستش را روی آن قرار داد و با فشردنِ لبانش روی هم در را رو به داخل هُل داد و نفسش را در سی*ن*ه محبوس کرد. صدای موزیک در گوشش بیشتر شده و او با ورودش به اتاق، کلیدِ برق را فشرده و اتاق که روشن شد در لحظه چشمش به منبعِ صدا که درست سمتِ چپش قرار داشت، برخورد کرد.

چشمانِ مشکی و ریز شده‌اش روی یک گرامافون که نشسته بر میزِ چوبی و قهوه‌ای رنگی بود و سوزن روی صفحه‌ی گردانِ مشکی‌اش که حرکت می‌کرد، صوتِ موزیک در تمامِ اتاق پخش می‌شد، متوقف شدند. لبانش از هم اندکی فاصله گرفتند و به سختی چشم از گرامافون گرفته، سرش را بالا آورد و با نگریستنِ مقابلش میزِ قهوه‌ای تیره‌ای را دید که لپ تاپِ روشنی رویش با صفحه‌ی باز قرار داشت. موزیک از گرامافون پخش می‌شد و خسرو میانِ فضای گرمِ اتاق گام‌هایش را رو به جلو برداشت و این درحالی بود که تردید و مکث در گام‌هایش، مشهود بود.

از کناره‌ی میز که گذشت، دستش را روی تکیه‌گاهِ صندلیِ چرخ‌دار و مشکی نهاد، این بار قلبش از آن حالتِ هم ریتمی با موزیک خارج شده و با زدنِ سازِ خودش، ضرباتی محکم و سریع را نثارِ سی*ن*ه‌ی خسرو که ناخواسته گرمای پیچیده در تنش، عرق را به جانش نشانده بود، کرد. خسرو لبانش را روی هم فشرده، نگاهش را قفل صفحه‌ی لپ تاپ که گویی مکانی را از دوربینِ مداربسته و نمای بالا نشان می‌داد، کرده، به آرامی روی صندلی جای گرفت. آشناییِ این مکان، پلکش را پرانده، تازه مغزش را به کار انداخت و همراه با اوج گرفتنِ لحظه‌ایِ موزیک، لرزِ کمی به جانش افتاد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و پانزدهم»

محفظه‌ای که از پشتِ دوربینِ مداربسته و صفحه‌ی لپ تاپ پیشِ چشمانِ خسرو قرار داشت، مکانی بود که هنری حینِ بستنِ باندِ بوکسِ مشکی دورِ مچِ دستِ راستش، درحالی که نگاهش پایین بود، پله‌های آن را رو به پایین می‌پیمود. نورِ قرمز رنگی درونِ آن راه‌پله‌ی بسیار باریک به صورتِ رو به پایین گرفته شده‌ی هنری که کارش با باند تمام شده بود، می‌خورد و او با ایستادن روی آخرین پله، از درگاهِ باریکِ پیشِ رویش فضایِ خالیِ انبار و یک ستون بتنی که درست میانش؛ اما با فاصله‌ای زیاد قرار داشت را نگریست.

نوکِ زبانش را به دندانِ آسیابش کشیده، دمِ عمیقی از هوای خنکی که در آن فضا جریان داشت، گرفت و سپس با گام برداشتنِ دیگری رو به جلو، واردِ انبارِ خالی شد. بلعکس نورِ قرمزی که راه‌پله را در بر گرفته بود، یک نورِ ماه که از پنجره‌ی کوچکِ سمتِ چپ و بالا بود، به داخل می‌رسید و یکی هم نورِ لامپِ کم سوی زرد رنگی که روشناییِ چشمگیری را از خود در آن فضا به جای نمی‌گذاشت.

هنری گام‌هایش را رو به جلو برداشته، دست از نگریستن به اطراف برداشت و با ایستادن درست پشت به همان پنجره‌ای که در سمتِ چپ و بالای دیوار قرار داشت، به نیمه‌ی تاریکِ انبار نگریست و سمتِ راستِ چند لحظه پیشش، حال روبه‌رویش به حساب می‌آمد. سرش کمی به چپ چرخانده، از گوشه‌ی چشم، دیدگانِ آبی‌اش به تماشای چهار لاستیکِ خاک خورده‌ای که گوشه‌ی سالن روی هم چیده شده بودند، نشستند. زبانی به روی لبانش کشیده، لبانش را به کششی یک طرفه مجاب کرد و آماده شدن را از انتظار برتر دیده، دستانش را بالا آورده و با گرفتنِ لبه‌های سوئیشرتِ چرم و مشکی‌اش، مشغولِ از تن خارج کردنِ آن شد و این درحالی بود که نگاهش را هنوز از آن بخشِ نیمه تاریک جدا نکرده، مردمک‌هایش گشاد و آبیِ چشمانش تیره به نظر می‌آمدند.

به آرامی، سوئیشرتش را از تن خارج کرده و چون از همان بدو ورودش، عطرِ ارکیده را کم و بیش حس کرده بود، از حضورِ صدف هم خبر داشت و تنها منتظرِ این بود که صدف خود از خودش رونمایی کند. همین که سوئیشرت را از روی رکابیِ خاکستری‌اش برداشت، آن را مقابلِ ستون انداخت و دست به سی*ن*ه، حینی که با پاشنه‌ی کفشِ کتانی و سفیدش روی زمینِ خاکستری ضرب می‌گرفت، به انتظارِ آمدنِ صدف ایستاد. کمی که گذشت، صدای گام‌هایی را که شنید، یک تای ابرویش تیک مانند بالا پریده، مسیرِ دیدگانش کمی تغییر کردند و چشمانش اندکی به سمتِ راست کج شدند.

صدای گام برداشتن‌ها نزدیک‌تر شد و پس از آن چهره‌ی صدف درحالی که نیمی از صورتش پوشیده شده با تیرگی و سایه بود، مقابلش ظاهر شد و با خارج شدنِ کاملِ صدف از سایه و این بار واضح شدنِ کلِ چهره‌اش، همان ابرویی که تیک مانند بالا فرستاده بود، در جایش مانده و صدف با باز کردنِ انگشتانِ مشت شده‌اش از هم، دسته‌ی ساکِ مشکی را رها کرد و صوتِ برخوردِ ساک با زمین، در سالن انعکاس یافت. صدف عمیقی کشیده، دستش که ساک حمل می‌کرد، بالا آورد و با کشیدنِ نفسِ عمیقی، سرش را اندکی رو به پایین خم کرده و با دستِ دیگرش، سر انگشتانش را اندکی روی باندِ بوکسِ سفیدِ پیچیده شده به دورِ دستش کشیده، نیشخندی زد و لب باز کرد:

- آن تایم بودنت خیلی خوبه!

سرش را بالا گرفته و به هنری که نگریست، مشغولِ از تن خارج کردنِ گرمکنِ خاکستری‌اش از تن شد و همان تاپِ مشکی که قبل تر در خانه‌ی ایلایدا به تن داشت، باقی ماند. او هم گرمکن را به سمتی پرت کرده، با جمع کردنِ لبانِ برجسته‌اش، موهای فر و قهوه‌ای رنگش که جدا از تارِ موهای بسته شده‌ی دیگرش به شکلِ دم اسبی قرار داشتند را پشتِ گوشش رانده، دست به سی*ن*ه ایستاد. هنری تک خنده‌ای کرده، گامی به سمتش برداشت و گفت:

- ولی روبه‌روییِ جالبی رو انتخاب نکردی! اگه این بین اتفاقی برات بیفته، من طبقِ قاعده‌ای که برای همه تعیین کردم، باید دست‌های خودم رو بشکنم!

این بار هردو ابرویش را بالا انداخته، دستانش را به کمر گرفته و با تکان دادنِ سرش به طرفین، حینی که در چهار قدمیِ صدف می‌ایستاد، خیره به دیدگانِ قهوه‌ایِ او مردمک‌هایی که چون خودش به خاطرِ کمبودِ نور گشاد شده و رنگِ روشنِ چشمانش را تیره کرده بودند، ادامه داد:

- خدای من! این اصلا پایانِ شکوهمندانه‌ای نیست که تو برای من در نظر گرفتی عزیزم.

صدف زبانی به روی لبانش کشیده، گامی به سمتِ هنری برداشت و چون برای نگریستن به او و به این خاطر که قدش تنها تا سی*ن*ه‌ی او می‌رسید، سرش را بالا گرفته، پاسخ داد:

- امتحانش که ضرر نداره، نه؟ بالاخره شیش سال معشوقه‌ی یه مافیای بزرگ بودن، یه چیزهایی رو یادم داده!

هنری لبخند زده، صدف با نثار کردنِ چشمکی کوتاه برایش، قدری عقب رفته، پای راستش را اندکی عقب تر از پای چپش قرار داده و با مشت کردنِ دستانش و بالا آوردنشان، به نوعی گارد گرفته مقابلِ هنری ایستاد. هنری که این نحوه‌ی ایستادنِ او را دید، دستانش را مشت کرده، با حالتی تقریبا مشابه با او ایستاده، صدف که آمادگیِ او و چشمانِ تیز شده‌اش را دید، لبانش کششی یک طرفه و بسیار کم را حین فشرده شدنشان روی هم مناسب دیدند و او در یک حرکت جلو رفته، مشتش را محکم و سریع بالا آورد که هنری در لحظه با کنار کشیدنِ سرش، هدفِ او را بی‌جواب گذاشت و دستِ صدف میانِ شانه و سرِ او متوقف شد.

صدف لبانش را روی هم فشرده، چانه‌اش جمع شد و دستش را سریع که پایین آورد، درحالی که قلبش تند می‌کوبید به هنری نگریست و این بار که مشتِ دیگرش بالا آمد، هنری با یک گام رو به عقب برداشتن، باز هم او را ناکام گذاشت و صدف نفس زنان، با صدایی خش گرفته، گفت:

- مگه همیشه توی مبارزه جدی نبودی؟ پس زود باش!

هنری نفسِ عمیقی کشیده و مثل همیشه خونسرد، تغییر مکان داد و صدف که دید او در صددِ جای گرفتن کنارش است، ناچار در جهتِ مخالفِ او حرکت کرد تا روبه‌رویش بایستد. چشم ریز کرده، گام‌های هنری که به سمتش برداشته می‌شدند را دید و خودش گام‌هایش آرام و با آن کتانی‌های مشکی رو به عقب برداشته، به همان ستون رسید که هنری در آنی، مشتش را محکم به سمتش حرکت داد و صدف با پایین بردنِ سرش جاخالی داد که مشتِ هنری محکم به سطحِ ستون برخورد کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و شانزدهم»

دردی که به استخوان‌های دستش وارد شد و چون الکتریسته از جانش عبور کرد، باعث شد پلک‌هایش را همانند لبان و دندان‌هایش روی هم فشرده، نفسش را در سی*ن*ه حبس کند و با حسِ گرمایی روی دست و لابه‌لای انگشتانش، مکثی به خرج داده، به آرامی دستش را از سطحِ ستون جدا کرد. پلک‌هایش را روی هم فشرده، نبضِ شقیقه‌اش را که تندتر از حدِ معمول می‌زد، احساس کرد و چرخشِ چشمانش در حدقه، سرش را هم اندکی کج کرده صدف را منتظر دید. ذهنش برای فلش بک زدن مکان و زمانِ خوبی را انتخاب کرده بود که ناخواسته با پرده کشیدنِ تصویری از شش سالِ پیش و درست شبی که برای اولین بار صدف را دید، باعثِ کشیده شدنِ یک طرفه‌ی لبانش شد. صدفِ شش سالِ پیش که مقابلِ چشمانش جان گرفته بود، با لبخندی که تا حدی آثارِ تمسخر را هم با خود به دوش می‌کشید، مقابلش ایستاده و خودش... دقیقا با ضربه خوردنِ دستش چهره‌اش درهم بود.

لبخندش رنگ گرفته از طرحِ گذشته، سعی کرد برای کامل شدنِ تکرارِ تاریخی که در نظر داشت، برخلافِ عقیده‌اش بر آسیب نزدن به صدف مبارزه را جدی‌تر بگیرد؛ چرا که صدف کاملا جدی از آن سخن می‌گفت. بنابراین، همزمان با حسِ راه گرفتنِ قطره‌ای از روی شقیقه‌اش به سمتِ پایین، به سمتِ صدف رفته و زمانی که قطره‌ی پایین آمده از خطِ زاویه‌ی فکش عبور کرد، مقابلِ صدف مشتش را بالا برده و به سمتش حرکت داد که اضطرابِ خسرو را از پشتِ دوربین در پی داشته، در لحظه مشتی که با کمکِ ساعدِ صدف مهار شد، نفسِ خسرو را بالا آورد و باعث شد تا پلک‌های لرزانش را همزمان با خروجِ محکمِ نفسش از ریه‌هایش، روی هم فشار دهد. صوتِ موزیکِ پخش شده از گرامافون که قصدِ قطع شدن هم نداشت، تمامِ اعصابش را بر هم می‌ریخت.

پیشِ چشمانِ درشت شده‌ی او، صدف که با اخم و نگاهی تیز شده به چشمانِ هنری می‌نگریست و حرکتِ مشتِ او را با ساعدش دفع کرده بود، قدمی به جلو رفته و چون هنوز مشتِ هنری به دستش وصل بود، لبانش را روی هم فشرده، با فشاری که به دستِ هنری وارد کرد تا به جهتِ مخالفِ حرکتش بکشاند، یک آن با پایین بردنِ مشتِ او، دستِ خودش را بالا آورده و مشتِ چپش را محکم به گونه‌ی چپِ هنری کوبید که سرِ او به سمتی کج شده، قدمی عقب رفت و به واسطه‌ی کشیده شدنِ ناخنِ انگشتِ شستِ صدف به گونه‌اش، خطِ زخمی کمرنگ روی پوستِ گندمی‌اش شکل گرفت. هنری لبانش را روی هم فشرده، دستی به زخمش کشید و با تک خنده‌ای کوتاه، مشت‌هایش را آماده کرده، قدمِ رو به عقب برداشته شده را دوباره جلو آمد.

نورِ لامپ سو- سو می‌زد و برایشان روشناییِ کامل نداشت؛ اما دیدشان هم به یکدیگر کور نبود و از آنجا که برقِ چشمانشان واضح‌تر از نورِ لامپ به چشم می‌آمد، شاید چندان نیازی هم به نورِ زیاد نداشتند. هردو نفس می‌زدند و صدف عرق را روی پوستِ صورتش احساس می‌کرد که با هر حرکتش گویی باد می‌زد و سرمای آن جسمش را اندکی می‌لرزاند. خیره به یکدیگر و چشم در چشم، مقابلِ هم ایستاده بودند و مبارزه‌ی جالبی شکل گرفته بود، میانِ صدفی که قدرتِ بدنی‌اش حتی به نیمی از نیروی هنری هم نمی‌رسید و البته تاکنون اولین ضربه را هم او وارد کرده بود!

خسرو که تمامِ مدت تنها حکمِ ناظر را بر مبارزه‌ی میانِ آن‌ها داشت، شنیدنِ صدای موزیکی که به طرزِ عجیبی با هر بار مشتی که از سوی یکی از آن‌ها به طرفِ دیگری روانه می‌شد، اوج می‌گرفت، کلافه‌اش کرده بود و اگر ذره‌ای دیگر پیش می‌رفت، قطعا آن گرامافون را با کوبیدنِ محکمش به دیوار، خُرد می‌کرد و این هم از مشت شدنِ دستانش روی سطحِ میز که دو طرفِ لپ تاپ قرار داشتند، کاملا واضح بود.

معلوم نبود چند دقیقه از مبارزه گذشته؛ اما به اندازه‌ای ثانیه‌ها از پسِ هم رد شده بودند که هنری و صدفِ ایستاده پیشِ روی هم، نفس زدنشان شدت گرفته و برقی که چهره‌ی هردویشان را گرفته بود، نشان از عرقی که آبشار مانند روی پوستشان می‌لغزید، داد. هنری با نهادنِ لبانِ نیمه بازش روی هم، نفس زدنش را از راهِ بینی ادامه داد و صدف که به خاطرِ برخوردِ مشتش به همان ستون ناخنی که صورتِ هنری را خراش داده، شکسته بود و دستش هم خراشِ کوچکی برداشته، لبانش را با زبان تر کرد و گامی به سمتِ هنری برداشت.

هنری تک خنده‌ای کرده، پشتِ دستش را به بینی و در همان دم بینی‌اش را هم بالا کشید. صدف مشتش را محکم‌تر از پیش بالا آورد و قصدِ کوبیدن به صورتِ هنری را داشت که او در یک حرکت سرش را کنار کشیده، مچِ ظریفِ صدف را با دستِ خونینش گرفت و با قرار دادنِ کفِ دستِ دیگرش تخت سی*ن*ه‌ی او، صدف را محکم به ستون که پشتِ قرار داشت چسباند. صدف با چشمانش درشت شده و قفسه‌ی سی*ن*ه‌ای که با سرعتی ورای حدِ معمول بالا و پایین می‌شد، از فاصله‌ای نزدیک تر سرش را بالا گرفته و چهره‌ی هنری را نگریست. هنری که دستش هنوز روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی او بود، به راحتی کوبش‌های محکمِ قلبش را زیرِ دستش احساس می‌کرد.

نگاهِ صدف با پلک‌هایی که هر از گاهی می‌پریدند، از چشمانِ هنری پایین کشیده و پس از گذر از چانه‌ی او و پایین آمدنِ بیشترِ چشمانش، به دستِ او روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش رسید. آبِ دهانش را فرو داده، هنری سرش را به سمتش خم و کمی گردنش را به سمتِ چپ کج کرده، به گونه‌ای که گرمای نفس‌هایش هنگامِ صحبت کردن درست به گوشه‌ی لبانِ برجسته‌ی صدف برخورد می‌کردند، گفت:

- شاید جالب باشه بدونی که برای من سخت ترین کارِ دنیا، مقابله کردن باهات، حینِ آسیب نزدن بهته!

صدف پلکِ آرام و کوتاهی زده، خیره به هنری که سرش را عقب می‌برد، ماند و او ادامه داد:

- فکرش رو هم نمی‌کردم اینکه بخوام ازت در برابرِ خودم محافظت کنم تا این اندازه سخت باشه؛ ولی تو همیشه توی ممکن‌ترین حالت، سر از ناممکن‌های زندگیِ من درمیاری صدف!

این نزدیکی گویی داشت تعادلِ مبارزه‌ی میانشان را بر هم می‌زد و همین بود که صدف پس از بی‌حرکتی‌هایی که طی این زمانِ کوتاه داشت، دستش را نامحسوس بالا آورده و بی‌توجه به تپش‌های قلبش که هنوز هم تند و محکم بودند، دستش را روی ساعدِ دستِ هنری نهاده، به محضِ اینکه نگاهِ او را به مقصدِ دستش پایین کشید، لبانش را روی هم فشرده و با به دهان فرو بردنشان، یک پایش را عقب کشیده و در حرکتی آنی، جلو برده و با کوبیدنی محکم به زیرِ زانوی هنری، حینی که چهره‌ی او جمع می‌شد و از صدف فاصله می‌گرفت، او هم نفس زنان آبِ دهانش را فرو داد.

خسرو که تمامِ حرکاتِ آن‌ها را با چشم دنبال می‌کرد، با عقب رفتنِ هنری، با اینکه اضطرابش هنوز هم در وجودش بود، نفسش را آسوده رها کرد؛ اما چون دیدنِ ادامه‌ی مبارزه را روانِ از هم گسسته‌اش نمی‌توانست تحمل کند، از روی صندلی بلند شده با دست کشیدنی عصبی به سطحِ میز، تمامِ وسایلِ روی آن و حتی لپ تاپ را با نعره‌ای از سمتِ راست، روی زمین پرت کرد. نفس زنان، چشم از وسایلِ پخش شده روی زمین و لپ تاپی که شکسته بود، گرفته، مسیرِ نگاهش را به سمتِ گرامافون تغییر داد.

با گام‌هایی محکم، نگران، عصبی و بلند، پس از گذر از میانِ لپ تاپ و چند وسیله‌ی کوچکِ دیگری که روی زمین افتاده بودند، خود را به گرامافون رساند و با برداشتنِ آن از روی میز، عصبی بدنش را کج کرده و با کمکِ هردو دستش گرامافون را بالا برده، سپس محکم به دیوارِ روبه‌رویش کوبید و با قطع شدنِ صدای موزیک، همراه با قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی جنبانش لب زد:

- برو به جهنم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هفدهم»

و در خانه‌ای میانِ جنگل، بی‌خبر از مبارزه و تنشِ شکل گرفته میانِ صدف و هنری که البته خسرو هم که با جنگِ روانیِ به وجود آمده برایش، تفاوتی با آن‌ها نداشت، رز روی مبل نشسته و با یک دستش کتاب را نگه داشته و با دستِ دیگر، فنجانِ قهوه‌اش را گرفته، آن را اندکی بالا آورده و لبه‌اش را به لبانش می‌چسباند. کمی کج کردنِ فنجان کافی بود تا محتویاتِ گرمِ آن واردِ دهانش شود و او بی‌توجه به تلخی‌ای که دهانش را احاطه کرد، چشمانش را روی سطر به سطر کتاب می‌کشاند. به ظاهر درگیرِ کتاب خواندن بود؛ اما چهره‌ی متفکرش جوری درهم بود که نمی‌توانست تنها به کتاب خواندنش منتهی شود. قهوه را روی میزِ گرد و چوبیِ کنارش نهاده، چون تمرکزی برای خواندن نداشت، همین که به نقطه‌ای سر خط رسید، لبانش را روی هم فشرده، حینی که پاهایش را ناخودآگاه تکان می‌داد و بلعکسِ دفعه‌ی قبل، این بار آرنگی نبود که مانعِ این حرکتش شود، کتاب را بسته و روی میز کنارِ فنجانِ قهوه‌اش قرار داد.

با کنار رفتنِ کتاب از پیشِ چشمانش، نفسِ عمیقی کشیده، دست به سی*ن*ه پا روی پا انداخته و به تکیه‌گاهِ مبل که تکیه سپرد، سرش را بالا گرفته، برای گذر کردنِ هرچه زودترِ زمان، به ساعت دیواری‌ای که درست بالای تلویزیونِ چسبیده به دیوار جای گرفته بود، نگریست. خودش هم فهمیده بود که علتِ این کلافگی و عدمِ وجودِ تمرکز در وجودش، متصل به نبودِ آرنگ بود و همین هم باعث شده تا با بالا آوردنِ یک دستش، همزمان که کنجِ لبش را می‌جوید، ناخنش را هم به دندان گرفت و این بار با رها کردنِ گوشه‌ی لبش، خودش را با جویدنِ ناخنِ نیمه بلندش سرگرم کرد. در و دیوارِ این خانه، تنهایی قابلیتِ هضم کردنش را داشتند و شاید هم تنهایی نه؛ چون او اکثر اوقاتش را به تنهایی سپری می‌کرد و اثری از آرنگ نبودن، بیشتر آزارش می‌داد.

هرچه می‌گذشت و هرچه ثانیه‌ها از پسِ یکدیگر رد می‌شدند، تغییری در زمان برایش حاصل نمی‌شد و او که کلافگی‌اش به اوج رسید، حرکتِ پایش را متوقف کرده، در آنی با خلاص کردنِ ناخنش از تله‌ی تیزِ دندان‌هایش، از جای برخاست. نفسِ عمیقی کشیده، خواست به سمتِ اتاق راه کج کند که با شنیدنِ صدای تقه‌ای که ماحصلِ برخوردی به شیشه‌ی کنارِ همان میز و مبل بود، ابروانِ قهوه‌ای رنگش را به هم نزدیک کرده، چهره‌اش رنگِ شک به خود گرفت و جسمش را پیش از رسیدن به اتاق متوقف کرده، همراه با سرش به چرخشی کوتاه وادار نمود.

کمی مکث به خرج داده، سپس بدنش را کامل چرخانده و با چشمانی ریز شده، قدری سرش را رو به شانه‌ی راستش کج کرد. نگاهی به اطراف انداخته، پس از فرو دادنِ کوتاهِ آبِ دهانش، مسیری که پیموده بود را دوباره طی کرده، با دور زدنِ مبلی که بر رویش نشسته بود، کنارِ میز و پشتِ پنجره‌ای که با پرده‌ی نازک، سفید و نیمه بلندی پوشیده شده بود، ایستاد. زبانی به روی لبانِ باریکش کشیده، موهای قرمز رنگش را پشتِ گوش فرستاد و با کنار کشیدنِ پرده، نگاهش را به سطحِ شیشه‌ی شفاف دوخت و همین که چیزی به چشمش نیامد، قصدِ رها کردنِ پرده را داشت که همان دم نگاهش به گلِ رزِ چسبیده به گوشه‌ی پایینِ شیشه برخورد کرد.

متعجب، هردو ابرویش را بالا انداخت و با کنار کشیدنِ کاملِ پرده، خودش هم قدری به کنار رفته، با کمکِ میله‌ی فلزی پنجره را باز کرد و همین که خنکای نسیمِ شبانگاهی روی پوستش نشست، پنجره را که باز کرده بود، رو به داخل کشیده و باز شدنِ کاملش با پایین آمدنِ دیدگانِ سبز و درشتِ رز که مردمک‌هایش به خاطرِ کمبودِ نور گشاد شده بودند، همزمان شد.

رز نفسِ عمیقی کشیده، نگاهش را در حیاط به گردش درآورد و چون چیزی به چشمش نیامد، چشمانش را ریز کرده، دستش را پایین برد و با لمسِ ساقه‌ی گل که با چسبِ نواری به گوشه‌ی پایینیِ پنجره چسبیده بود، لبانش را روی هم فشرده و با فشاری اندک، گل و چسب را از شیشه جدا کرد. لمسِ لطافتِ گلبرگ‌های سرخِ گل باعث شد تا لبخندی زده، آگاه از اینکه کارِ چه کسی است، لبخندش به تک خنده‌ای مبدل شده و او با بستنِ پنجره، بدونِ کشیدنِ پرده به جای اولش، مسیرش را به سمتِ در تغییر دهد.

دستش را بالا آورده، بارانیِ مشکی‌اش را از روی جا لباسیِ چسبیده به دیوار برداشته و همان دم که با حرکتی سریع به تن می‌کرد، در را باز کرده و به سرعت از خانه خارج شد. حینی که با زیپِ بوت‌های مشکی‌اش درگیر بود و کمر خم کرده، همزمان با گزیدنِ لبش آن را بالا می‌کشید، گل را محکم‌تر گرفته، نگاهش را به روبه‌رو دوخت. کارش که با بوت‌های نیمه بلندش به اتمام رسید، گام‌هایش را به سمتِ درِ اصلی برداشت و در همین حین صدای خش- خشِ برگ‌هایی که با هر قدمش له می‌شدند، به گوشش رسید. در را باز کرده، همان دم قامتِ مردی را جای گرفته میانِ چهارچوب دید که دست به سی*ن*ه ایستاده و با لبخند نگاهش می‌کرد.

دیدنِ او درست در لحظه‌ای که فکرِ خودش هم به سمتش پرواز کرده بود، باعث شد با همان لبخندِ جای گرفته روی لبانش، تای ابرویی بالا انداخته، همانطور خیره به دیدگانِ قهوه‌ایِ مردِ مقابلش، گلی که در دستش بود را بالا آورده، مقابلش گرفت و پیش از آنکه خودش چیزی بگوید، مرد گفت:

- آشتی؟

رز با شنیدنِ این حرفِ او خندیده، همان حین که گل را پایین می‌آورد، پاسخ داد:

- خیلی خب!

آرنگ خندیده، دستانِ گره خورده‌اش در یکدیگر را باز کرد و با کنار رفتنِ رز، از چهارچوبِ در گذشته، واردِ حیاط شد. همزمان با ورودِ کاملِ او به حیاط، رز در را پشتِ سرش بست و کنارش که ایستاد، خیره به نیم‌رخِ آرنگی که نگاهش به روبه‌رو بود، لب باز کرد:

- تو فکرِ من رو می‌خونی؟

آرنگ که هنوز لبخندش روی لبانش حضور داشت، سرش را به سمتِ رز کج کرده، حینی که چشمانش میانِ دیدگانِ او به گردش درآمده بودند، گفت:

- توی فکرِ من باشی و ندونم که نمیشه!

دستش را بالا آورده، مقابلِ رز گرفت و او هم نگاهش ابتدا به دستِ بالا آمده‌ی آرنگ که برخورد کرد، بارِ دیگر روی صورتش ثابت ماند و آرنگ ادامه داد:

- آشتی کرده باشیم و دستم رو نگیری هم نمیشه!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هجدهم»

قرارگیریِ دستِ رز در دستِ آرنگ و لبخندی که به صورتِ او پاشید، رابطه‌شان را جوش داد؛ اما پایه‌های سستِ رابطه‌ی صدف و هنری، با فرارِ صدف و سپس مبارزه‌ای که امشب میانشان شکل گرفت، متزلزل‌تر شد. هنری‌ای که پشتِ فرمان جای گرفته، مشغولِ رانندگی در جاده‌ی جنگلی و تاریکی که به واسطه‌ی نورِ چراغ‌های ماشین قابلیتِ دیده شدن داشت، بود، نگاهِ آبی رنگش با آن مردمک‌های گشاد شده، هر چند دقیقه یک بار سوی صدف که کنارش و روی صندلیِ شاگرد، بیهوش نشسته بود، برمی‌گشت. سرِ او را که کج شده و نشسته بر روی شانه‌ی راستش دید، لب به دندان گزیده، همزمان با عوض کردنِ دنده بارِ دیگر نگاهش را به روبه‌رو بازگرداند. از امشب راه‌های فرار از دستِ خودش را سخت تر می‌کرد و وجودِ سام هم به همین دلیل بود تا راحت تر بتواند صدف را کنترل کند.

نیمه‌ی آخرِ مسیر بود و هنری با گردن کج کردنی، پلک‌هایش را قدری به هم نزدیک کرد و به صدای حرکتِ لاستیک‌ها روی سطحِ خاکیِ جاده که تنها صوتِ موجود در آن حوالی بود، گوش سپرده، حینی که نگاهش روی ماشینِ مشکی و پارک شده‌ای مقابلِ ویلا قفل شده بود، فرمان را اندکی به چپ چرخانده، کناره‌ی جاده و سمتِ چپِ ماشین ترمز کرد. نگاهش را روی ماشین و بدنه‌ی اندک خط افتاده‌ی آن از سمتِ راننده چرخانده، تای ابرویش کوتاه بالا پرید و پلک‌های به هم نزدیک شده‌اش، از یکدیگر فاصله گرفتند. شناسایی کردنِ ماشین کارِ سختی نبود؛ از آنجا که تنها فردِ حاضر در ویلا، فقط خسرو بود و او حدسش را می‌زد که به انتظارِ بازگشتش بنشیند و جنگِ امشب را کامل کند! هنری لبانش را کوتاه جمع کرده، با مردمک چرخاندنی نامحسوس، صدف را نگریست و سپس دستانش را جلو برده، به گرمای گردنِ او رساند.

به آرامی، یک دستش را سمتِ چپِ گردنِ او نهاده و دستِ دیگرش را بالا کشیده، برای درد نگرفتنِ گردنش دستِ راستش را به گونه‌ی ملتهبِ او چسباند و در حرکتی کوتاه آرام، سرِ صدف را از روی شانه‌اش بلند و صاف کرده، به تکیه‌گاهِ صندلی و رو به جلو تکیه داد. دستِ چپش را عقب کشیده، دستِ راستش را از گونه‌ی او بالاتر برد و موهای چسبیده به عرقِ پیشانی‌اش را با سرِ انگشتانِ اشاره و میانی، به آرامی و با ملایمت عقب راند. بازی با موهای افراد از جانبِ هنری، همیشه حرکتی تهدیدآمیز برداشت می‌شد؛ اما نیتِ او از این واکنش تنها برای صدف متفاوت و همین بود که او را از دیگران متمایز می‌ساخت! هنری زبانش را به روی لبانش کشیده، دستش را از صورتِ صدف عقب کشید و با کج کردنِ بدنش، حینی که ماشین را خاموش می‌کرد، دستش را هم به دستگیره‌ی در رساند.

با فشارِ کمی به دستگیره، در را باز کرد و این بار پس از خسرو، تنِ سنگ ریزه‌های روی زمین پذیرای فشاری از جانبِ کتانی‌های هنری شدند و صدای فشرده شدنشان از گوش‌های تیزِ او دور نماند. هنری نگاهی به اطراف و جنگلِ تاریک، به علاوه‌ی درختانی که به سببِ وزشِ باد تکان خورده و به سمتِ یکدیگر کج می‌شدند، انداخت و با گرفتنِ دمِ عمیقی از خنکای هوای پاییزی، سی*ن*ه‌اش را پُر کرد و سپس با مردمک گرداندنی کوتاه، اطراف را به دنبالِ سام زیرِ نظر گرفت. سام که پشتِ درختی در کناره‌ی ویلا، دست به سی*ن*ه ایستاده و همزمان که با نوکِ کفشش، سنگِ کوچکی را به جلو هدایت می‌کرد، به نسیمی که وزیدن گرفته بود، اجازه داد تا موهای صاف و قهوه‌ای رنگش را روی پیشانی به سمتی بکشاند.

صدای پیاده شدنِ فردی از ماشین، باعث شد تا نگاه از سنگِ میانِ چمن‌ها گرفته، گردنِ خم شده‌اش رو به پایین را صاف و با چشمانی ریز شده، سرش را به سمتِ راست و صدایی که شنیده بود، کج کند. چشمش که به ماشینِ هنری در کنارِ ماشینِ خسرو برخورد کرد و او را پیاده شده، درحالی که ماشین را از سمتِ روبه‌رو دور می‌زد، دید، گره‌ی دستانش به آرامی از هم باز شدند و تکیه از تنه‌ی تنومندِ درختی که صدای برخوردِ شاخه‌هایش به یکدیگر را می‌شنید، گرفت و بدنش را هم به همان سو کج کرد. هنری را که مشغولِ کنکاشِ اطراف دید و فهمید که به دنبالِ خودش است، گامی رو به جلو برداشت و صدای بلند شده از بهرِ خُرد شدنِ برگِ خشکیده‌ای کفِ کفش‌های سرمه‌ای‌اش، به گوش‌های هنری نفوذ کرد.

هنری که صدا را شنید، این بار تای ابرویش هیستریکی و ناخودآگاه روانه‌ی پیشانی‌اش شد و او درحالی که دو طرفِ بازِ سوئیشرتِ مشکی‌اش به خاطرِ حرکتِ نسیم به عقب کشیده می‌شدند و به دستانِ فرو رفته در جیب‌های شلوارش می‌چسبیدند، به سمتِ صدا روی پاشنه‌ی کفش‌هایش چرخید. با دیدنِ سام که از میانِ تاریکی بیرون می‌آمد و به تازگی دیوارِ کناره‌ی ویلا را رد کرده بود، خونسرد به انتظارش ایستاد. سام نگاهی به پشتِ سرش و سپس آسمانی که حال، ابرهای تیره طرحِ ماه را پشتِ سرِ خودشان پنهان ساخته بودند، انداخته، مقابلِ هنری ایستاد. هنری با چشم چرخاندن بینِ دیدگانِ عسلیِ او، همانطور که با چشم و ابرو به ماشینش اشاره می‌کرد، گفت:

- هر اتفاقی که افتاد و هر صدایی که شنیدی، کنارِ ماشین می‌مونی و اگه صدف هم به هوش اومد به هیچ وجه نمی‌ذاری سمتِ ویلا بیاد؛ متوجهی؟

سام سر تکان داده، دستانش را درونِ جیب‌های شلوارِ خاکستری و جینش فرو برده و همزمان با گام برداشتنِ هنری رو به جلو، خودش هم از کنارِ او گذشته و با نشاندنِ کفش‌های آل استار و سرمه‌ای رنگش روی زمین، با نگاه انداختن به نیم‌رخِ تیره‌ی صدف به واسطه‌ی تاریکیِ هوا، خودش به ماشین رساند.

با ایستادنِ سام کنارِ درِ سمتِ شاگرد، یک دستش را از جیبش خارج کرده و با قرار دادن روی سقفِ سردِ ماشین، پهلویش را از سمتِ راست به بدنه‌ی آن تکیه داد. هنری که از رفتنِ او به سمتِ ماشین اطمینان حاصل کرد، خود را به درِ میله‌ای و مشکی رسانده، پیش از آنکه دستِ خارج شده از جیبش را به سمتِ در ببرد، متوجه‌ی باز بودنش شد.

دستش با فاصله‌ای کم از در متوقف شده، لبخندی یک طرفه روی لبانش نشست که پس از گذرِ اندک زمانی به تک خنده‌ای کوتاه مبدل شد. سرش را بالا آورده، دستش را با مشت کردنِ انگشتانِ سردش عقب کشید و با نگاهی کوتاه به نمای ویلا و چراغ‌های خاموش، زیرلب زمزمه کرد:

- مقابله به مثلِ جالبی داری!

سرش را پایین کشیده و با نگاه کردن به درِ نیمه باز، پایش را کوتاه جلو برد و همزمان با چشم ریز کردنی به علاوه‌ی پاک کردنِ طرحِ لبخندِ یک طرفه‌اش، نوکِ کتانی‌اش را به میله‌ای از در چسباند و با فشارِ کمی، آن را رو به داخل هُل داد که صدای اندکی از کشیده شدنِ در رو به داخل تولید شد. هنری در را که کامل باز کرد، اولین گامش را در حیاط نهاد و چشم به اطراف چرخاند. همه چیز به ظاهر عادی بود و در باطن...

چشم از حیاط گرفته و نگاهش را به درِ اصلی دوخت. دستش را بالا آورده، سرِ انگشتِ شستش را کنجِ لبانش تا پایین کشید و امتداد داد. مکثِ کوتاهی که پس از ورود به حیاط خرج کرده بود را پس گرفته، گام‌هایش را یکی پس از دیگری روی تنِ سختِ زمین نشاند و به سمتِ جلو رفت. مقابلِ در که ایستاد، حرکتِ نسیمِ شبانگاهی تندتر شده و او این بار چشمش به دری که باز هم نیمه باز بود، خورد. نیشخندش را پیش از شکل گیری از بین برد و با دست دراز کردنی، کفِ دستش را به سطحِ درِ سفید چسبانده، نفسِ عمیقی کشید و با رو به داخل هُل دادنِ در، گامِ دیگری به سمتِ جلو برداشت.

واردِ محیطِ تاریکِ سالن شده، جلو رفتنش که به فاصله‌ای از در رسید، آن را پشتِ سرش بسته و با آگاه بودنش از جای کلیدِ برق روی دیوار، دستش را به کنار دراز کرده و با فشردنش، تمامِ سالن را روشناییِ نورِ سفید رنگی فرا گرفت که همین هم برای نمایان شدنِ خسرویی که سمتِ راستِ هنری ایستاده، اسلحه‌اش را درست به سمتِ شقیقه‌ی او نشانه گرفته و با اخمِ غلیظی روی چهره‌ی سوخته‌اش به علاوه‌ی چشمانِ ریز شده و خونبارش او را می‌نگریست، کافی بود!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین