- Aug
- 786
- 3,806
- مدالها
- 2
«پارت نود و نهم»
پروا به اینکه عالم و آدم حضورش را سنگین بدانند، عادت کرده بود و درست که هربار با شنیدنِ چنین حرفی از درون فرو میریخت؛ اما حفظ ظاهر میکرد و دم برنمیآورد تا مبادا اقتدارش زیر سوال رود. از این رو دستانش را درونِ جیبهای پالتوی قهوهایِ تنش فرو برده، دمی رطوبتِ لبانش را روی هم حرکت داد و نفسِ عمیقی کشید. لبخندش را به همراهِ چهرهی پیروزش، با سختی حفظ کرده و بدنش را چرخانده، به سوی درِ داروخانه گامهایی بلند برداشت که برخوردِ پاشنههای بوتهایش با زمین، تنها صوتی بود که فضای مربعی و متوسطِ آنجا را تحتِ پوشش قرار میداد. نسیم با دیدنِ رفتنِ او به سمتِ در، جسمش را به سمتِ راست کج کرده و از کنارهی فضا و مقابلِ قفسهها عبور کرد. پشتِ میزِ شیشهای ایستاد و طعنهی آخرش را هم به زبان آورد:
- تو فکر میکنی اون زنی که با شوهرش ریختی روی هم بدبخته؛ اما من روزی رو میبینم که به دست و پای همون زن میافتی تا ببخشتت!
پروا در جایش ایستاد؛ دو قدم عقب رفت و سرش را به سمتِ نسیم که با تمسخر و تای ابرویی بالا پریده نظارهگرش بود، چرخاند که درِ باز شدهی کشویی همان دم بسته شد. نسیم کفِ دستانش را روی میز نهاده بود و منتظرِ پاسخی از جانبِ پروا ماند که پروا هم بارِ دیگر مانندِ همیشه، شکستگیِ درونیاش را جایی پشتِ نقابِ بیتفاوتیاش پنهان ساخت و چشم بینِ چشمانِ نسیم گرداند. لبخندی یک طرفه زده، بندِ کیفِ چرم و قهوهای رنگش را میانِ انگشتانش گرفته و به سمتِ نسیم تغییرِ مسیر داد. گامِ اول را به سویش برداشت و لب باز کرد:
- من مثلِ شماها نیستم که فقط منتظرید تا شاید فرجی بشه و تهِ این قطره- قطره جمع شدنها، یه اقیانوس روی سرتون نازل شه؛ من میخوام راهِ صد ساله رو یه شبه برم، میخوام چیزهایی رو که تا الان نداشتم، داشته باشم!
مقابلِ میز و چشم در چشمِ نسیم ایستاده، کفِ دستش را روی سرمای سطحِ میز نهاد و حینی که سعی داشت با یادآوریِ گذشته اشکی که قصد انباشته شدن در پشتِ پلکهایش را داشت، کنترل کند تا مبادا برای رسواییاش دست به گریز بزند، ادامه داد:
- من میخواستم از اون زندگیِ فلاکت بار و فقرِ گذشتهام بیام بیرون و یه ذره زندگی کنم، من همینم نسیم؛ یه آدمِ بلندپرواز و غیرقابل پیش بینی که هیچکدومتون نمیتونید حدس هم بزنید که برای رسیدن به آرزوهام میتونم دست به چه کارهایی بزنم.
لبانِ نسیم را دید که به قصدِ حرف زدن از هم فاصله گرفتند؛ اما مهلتش نداده، بغضِ سنگینی که تا چشمانش بالا آمده بود را فرو خورد و حینی که این بار نم در چشمانش به وضوح قابلِ دید بود و دیدگانِ براقش چیزی را از نظرها پنهان نمیکردند، جدیت را به لحنش افزود:
- فکر میکنی من خیلی راضیام از اینکه زنِ یه آدمِ روانی شدم؟ نه عزیزِ من، من فقط دنبالِ پولِ این آدمم، دنبال زندگیشم! اون زنی که ازش حرف میزنی اگه خیلی اون زندگیِ نکبت بارش رو دوست داشت، دادخواستِ طلاق نمیداد! من کاری به اون زن ندارم، من فقط آرامشِ زندگیِ خودم رو میخوام!
نسیم که حرفهای او را بیپایه و اساس میدید و فهمیده بود که او تنها قصدِ توجیهِ خودش را داشت تا عذاب وجدانِ در گور خوابیدهاش، سر از خاک برنداشته و تمامِ نقشههایش را نقشِ بر آب کند، متأسف،سر به طرفین تکان داد. او دوستِ قدیمیاش را خوب میشناخت و آگاه بود که پروا به این زودیها از موضع اشتباهش کوتاه نمیآید؛ مگر آنکه سرنوشت به او ثابت کند که چه خطای بزرگی را در حقِ خودش مرتکب شده است؛ از این رو، پوزخندی زده، چشم در حدقه چرخاند و با اندکی فاصله گرفتن از میز، نفسش را رو به بیرون فوت کرد که باعثِ مشت شدنِ دستِ پروا روی سطح میز و فشرده شدنِ لبان و دندانهایش بر روی هم که از روی پنهان ساختنِ لرزش چانهاش بود، شد. در جایش صاف ایستاده، با ابرو به شکمِ پروا اشاره کرد.
- این بچه چی؟ به دنیا بیاد چی میشه؟ میدیش دستِ اون بابای دیوونهاش و میذاری میری که یه وقت آرامشت خراب نشه؟ اون زن هیچی، تو به بچهی خودت هم رحم نمیکنی؟
پروا که دیگر از این حرفهای او به ستوه آمده بود، دستش را روی میز عقب کشید و نفس زدنش را آزاد ساخت. با خود فکر میکرد که نه تنها نسیم، هیچکس او را درک نمیکند؛ حتی مادرِ خودش! چگونه میخواست به این جماعتی که اهدافش را پوچ میدیدند، بفهماند قصدش چیست؟ واقعا سخت بود!
- انتظار که نداری من آیندهی خودم رو به خاطرِ یه بچه تباه کنم؟ میدمش دستِ باباش، من بعد از به دنیا آوردنش، دیگه مسئولیتی در قبالش ندارم!
رو از نسیم گرفت تا پیش از اینکه حرفِ دیگری از او بشنود، فضای داروخانه را ترک کند که همان دم نسیم با شنیدنِ حرفِ او، شوکه و مات تک خندهای عصبی کرده و حینی که مسیرِ رفتنش را با چشم دنبال میکرد، گفت:
- تو واقعا ترحم برانگیزی پروا!
پروا در ظاهر توجهی به حرفِ او نکرد و حتی محل نداد که قلبش از درون متلاشی شده؛ تنها با باز شدنِ در، از فضایی که در نهایتِ خنک بودن، برایش خفه به نظر میرسید، خارج شده و به تندی دو پلهی ابتداییِ سر راه را پشتِ سر گذاشت تا به پیادهرو رسید. به سمتِ راست مسیرش را کج کرده و گامهایش را محکم و بلند برمیداشت، بینیاش را بالا کشیده و مژههایش را نمدار حس کرد و سرمای قطراتِ ریزِ باران که نم- نم و کم پایین میافتادند را روی گونهاش حس میکرد.
بغضش را از شکستن منع کرده، دستش را به جیبِ پالتویش فرو برد و موبایلش را که بیرون کشید، دمی سر به عقب چرخانده و نگاهِ پُر کینه، عصبی و مغمومش را به داروخانه انداخت و با صدایی خش گرفته، همزمان که بارِ دیگر بینیاش را بالا میکشید، گفت:
- پروای واقعی رو از حالا به بعد میبینید!
برای گذشتن از کنارِ مردی میانسال که به جهتِ مخالفِ او در پیادهرو قدم برمیداشت به پهلو شده و همزمان شمارهی پارسا را گرفته، موبایل را به گوشش چسباند و به بوقهای انتظار گوش سپرد. پارسایی که پروا درحالِ تماس با او بود، لبهی سمتِ راستِ طبقهی دوم از ساختمانی نیمه کاره که کارگران در آن مشغول کار بودند، ایستاده و دستانش را پشت سرش به هم قفل کرده بود. نگاهی به آسمانِ ابری و بارانِ کمی که میبارید و رو به قطع شدن میرفت، انداخته و نفسِ عمیقی کشیده، با کفشش روی زمین ضرب گرفت که پایین افتادنِ ذرهای از خاک را به همراه سنگهای ریزش رو به پایین در پی داشت.
با شنیدنِ صدای زنگ موبایلش، دستش را درونِ جیبِ شلوارِ پارچهای و نسکافهای رنگش فرو برده، موبایل را بیرون کشیده، به نامِ پروا که چشم دوخت، ابروانش درهم پیچیدند و عصبی، خواست با پاسخ ندادن او را مجاب به قطع کردن کند؛ اما برایش سوال بود که برای چه با او تماس گرفته. از این رو، کلاه ایمنیِ زردش را روی سرش صاف کرده، به عقب چرخیده و با حواله کردنِ نگاهِ گذرایی به کاراگرانِ درحال کار، با نارضایتی و عصبی، تماس را وصل کرد.
پروا به اینکه عالم و آدم حضورش را سنگین بدانند، عادت کرده بود و درست که هربار با شنیدنِ چنین حرفی از درون فرو میریخت؛ اما حفظ ظاهر میکرد و دم برنمیآورد تا مبادا اقتدارش زیر سوال رود. از این رو دستانش را درونِ جیبهای پالتوی قهوهایِ تنش فرو برده، دمی رطوبتِ لبانش را روی هم حرکت داد و نفسِ عمیقی کشید. لبخندش را به همراهِ چهرهی پیروزش، با سختی حفظ کرده و بدنش را چرخانده، به سوی درِ داروخانه گامهایی بلند برداشت که برخوردِ پاشنههای بوتهایش با زمین، تنها صوتی بود که فضای مربعی و متوسطِ آنجا را تحتِ پوشش قرار میداد. نسیم با دیدنِ رفتنِ او به سمتِ در، جسمش را به سمتِ راست کج کرده و از کنارهی فضا و مقابلِ قفسهها عبور کرد. پشتِ میزِ شیشهای ایستاد و طعنهی آخرش را هم به زبان آورد:
- تو فکر میکنی اون زنی که با شوهرش ریختی روی هم بدبخته؛ اما من روزی رو میبینم که به دست و پای همون زن میافتی تا ببخشتت!
پروا در جایش ایستاد؛ دو قدم عقب رفت و سرش را به سمتِ نسیم که با تمسخر و تای ابرویی بالا پریده نظارهگرش بود، چرخاند که درِ باز شدهی کشویی همان دم بسته شد. نسیم کفِ دستانش را روی میز نهاده بود و منتظرِ پاسخی از جانبِ پروا ماند که پروا هم بارِ دیگر مانندِ همیشه، شکستگیِ درونیاش را جایی پشتِ نقابِ بیتفاوتیاش پنهان ساخت و چشم بینِ چشمانِ نسیم گرداند. لبخندی یک طرفه زده، بندِ کیفِ چرم و قهوهای رنگش را میانِ انگشتانش گرفته و به سمتِ نسیم تغییرِ مسیر داد. گامِ اول را به سویش برداشت و لب باز کرد:
- من مثلِ شماها نیستم که فقط منتظرید تا شاید فرجی بشه و تهِ این قطره- قطره جمع شدنها، یه اقیانوس روی سرتون نازل شه؛ من میخوام راهِ صد ساله رو یه شبه برم، میخوام چیزهایی رو که تا الان نداشتم، داشته باشم!
مقابلِ میز و چشم در چشمِ نسیم ایستاده، کفِ دستش را روی سرمای سطحِ میز نهاد و حینی که سعی داشت با یادآوریِ گذشته اشکی که قصد انباشته شدن در پشتِ پلکهایش را داشت، کنترل کند تا مبادا برای رسواییاش دست به گریز بزند، ادامه داد:
- من میخواستم از اون زندگیِ فلاکت بار و فقرِ گذشتهام بیام بیرون و یه ذره زندگی کنم، من همینم نسیم؛ یه آدمِ بلندپرواز و غیرقابل پیش بینی که هیچکدومتون نمیتونید حدس هم بزنید که برای رسیدن به آرزوهام میتونم دست به چه کارهایی بزنم.
لبانِ نسیم را دید که به قصدِ حرف زدن از هم فاصله گرفتند؛ اما مهلتش نداده، بغضِ سنگینی که تا چشمانش بالا آمده بود را فرو خورد و حینی که این بار نم در چشمانش به وضوح قابلِ دید بود و دیدگانِ براقش چیزی را از نظرها پنهان نمیکردند، جدیت را به لحنش افزود:
- فکر میکنی من خیلی راضیام از اینکه زنِ یه آدمِ روانی شدم؟ نه عزیزِ من، من فقط دنبالِ پولِ این آدمم، دنبال زندگیشم! اون زنی که ازش حرف میزنی اگه خیلی اون زندگیِ نکبت بارش رو دوست داشت، دادخواستِ طلاق نمیداد! من کاری به اون زن ندارم، من فقط آرامشِ زندگیِ خودم رو میخوام!
نسیم که حرفهای او را بیپایه و اساس میدید و فهمیده بود که او تنها قصدِ توجیهِ خودش را داشت تا عذاب وجدانِ در گور خوابیدهاش، سر از خاک برنداشته و تمامِ نقشههایش را نقشِ بر آب کند، متأسف،سر به طرفین تکان داد. او دوستِ قدیمیاش را خوب میشناخت و آگاه بود که پروا به این زودیها از موضع اشتباهش کوتاه نمیآید؛ مگر آنکه سرنوشت به او ثابت کند که چه خطای بزرگی را در حقِ خودش مرتکب شده است؛ از این رو، پوزخندی زده، چشم در حدقه چرخاند و با اندکی فاصله گرفتن از میز، نفسش را رو به بیرون فوت کرد که باعثِ مشت شدنِ دستِ پروا روی سطح میز و فشرده شدنِ لبان و دندانهایش بر روی هم که از روی پنهان ساختنِ لرزش چانهاش بود، شد. در جایش صاف ایستاده، با ابرو به شکمِ پروا اشاره کرد.
- این بچه چی؟ به دنیا بیاد چی میشه؟ میدیش دستِ اون بابای دیوونهاش و میذاری میری که یه وقت آرامشت خراب نشه؟ اون زن هیچی، تو به بچهی خودت هم رحم نمیکنی؟
پروا که دیگر از این حرفهای او به ستوه آمده بود، دستش را روی میز عقب کشید و نفس زدنش را آزاد ساخت. با خود فکر میکرد که نه تنها نسیم، هیچکس او را درک نمیکند؛ حتی مادرِ خودش! چگونه میخواست به این جماعتی که اهدافش را پوچ میدیدند، بفهماند قصدش چیست؟ واقعا سخت بود!
- انتظار که نداری من آیندهی خودم رو به خاطرِ یه بچه تباه کنم؟ میدمش دستِ باباش، من بعد از به دنیا آوردنش، دیگه مسئولیتی در قبالش ندارم!
رو از نسیم گرفت تا پیش از اینکه حرفِ دیگری از او بشنود، فضای داروخانه را ترک کند که همان دم نسیم با شنیدنِ حرفِ او، شوکه و مات تک خندهای عصبی کرده و حینی که مسیرِ رفتنش را با چشم دنبال میکرد، گفت:
- تو واقعا ترحم برانگیزی پروا!
پروا در ظاهر توجهی به حرفِ او نکرد و حتی محل نداد که قلبش از درون متلاشی شده؛ تنها با باز شدنِ در، از فضایی که در نهایتِ خنک بودن، برایش خفه به نظر میرسید، خارج شده و به تندی دو پلهی ابتداییِ سر راه را پشتِ سر گذاشت تا به پیادهرو رسید. به سمتِ راست مسیرش را کج کرده و گامهایش را محکم و بلند برمیداشت، بینیاش را بالا کشیده و مژههایش را نمدار حس کرد و سرمای قطراتِ ریزِ باران که نم- نم و کم پایین میافتادند را روی گونهاش حس میکرد.
بغضش را از شکستن منع کرده، دستش را به جیبِ پالتویش فرو برد و موبایلش را که بیرون کشید، دمی سر به عقب چرخانده و نگاهِ پُر کینه، عصبی و مغمومش را به داروخانه انداخت و با صدایی خش گرفته، همزمان که بارِ دیگر بینیاش را بالا میکشید، گفت:
- پروای واقعی رو از حالا به بعد میبینید!
برای گذشتن از کنارِ مردی میانسال که به جهتِ مخالفِ او در پیادهرو قدم برمیداشت به پهلو شده و همزمان شمارهی پارسا را گرفته، موبایل را به گوشش چسباند و به بوقهای انتظار گوش سپرد. پارسایی که پروا درحالِ تماس با او بود، لبهی سمتِ راستِ طبقهی دوم از ساختمانی نیمه کاره که کارگران در آن مشغول کار بودند، ایستاده و دستانش را پشت سرش به هم قفل کرده بود. نگاهی به آسمانِ ابری و بارانِ کمی که میبارید و رو به قطع شدن میرفت، انداخته و نفسِ عمیقی کشیده، با کفشش روی زمین ضرب گرفت که پایین افتادنِ ذرهای از خاک را به همراه سنگهای ریزش رو به پایین در پی داشت.
با شنیدنِ صدای زنگ موبایلش، دستش را درونِ جیبِ شلوارِ پارچهای و نسکافهای رنگش فرو برده، موبایل را بیرون کشیده، به نامِ پروا که چشم دوخت، ابروانش درهم پیچیدند و عصبی، خواست با پاسخ ندادن او را مجاب به قطع کردن کند؛ اما برایش سوال بود که برای چه با او تماس گرفته. از این رو، کلاه ایمنیِ زردش را روی سرش صاف کرده، به عقب چرخیده و با حواله کردنِ نگاهِ گذرایی به کاراگرانِ درحال کار، با نارضایتی و عصبی، تماس را وصل کرد.