جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,695 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت نود و نهم»

پروا به اینکه عالم و آدم حضورش را سنگین بدانند، عادت کرده بود و درست که هربار با شنیدنِ چنین حرفی از درون فرو می‌ریخت؛ اما حفظ ظاهر می‌کرد و دم برنمی‌آورد تا مبادا اقتدارش زیر سوال رود. از این رو دستانش را درونِ جیب‌های پالتوی قهوه‌ایِ تنش فرو برده، دمی رطوبتِ لبانش را روی هم حرکت داد و نفسِ عمیقی کشید. لبخندش را به همراهِ چهره‌ی پیروزش، با سختی حفظ کرده و بدنش را چرخانده، به سوی درِ داروخانه گام‌هایی بلند برداشت که برخوردِ پاشنه‌های بوت‌هایش با زمین، تنها صوتی بود که فضای مربعی و متوسطِ آنجا را تحتِ پوشش قرار می‌داد. نسیم با دیدنِ رفتنِ او به سمتِ در، جسمش را به سمتِ راست کج کرده و از کناره‌ی فضا و مقابلِ قفسه‌ها عبور کرد. پشتِ میزِ شیشه‌ای ایستاد و طعنه‌ی آخرش را هم به زبان آورد:

- تو فکر می‌کنی اون زنی که با شوهرش ریختی روی هم بدبخته؛ اما من روزی رو می‌بینم که به دست و پای همون زن می‌افتی تا ببخشتت!

پروا در جایش ایستاد؛ دو قدم عقب رفت و سرش را به سمتِ نسیم که با تمسخر و تای ابرویی بالا پریده نظاره‌گرش بود، چرخاند که درِ باز شده‌ی کشویی همان دم بسته شد. نسیم کفِ دستانش را روی میز نهاده بود و منتظرِ پاسخی از جانبِ پروا ماند که پروا هم بارِ دیگر مانندِ همیشه، شکستگیِ درونی‌اش را جایی پشتِ نقابِ بی‌تفاوتی‌اش پنهان ساخت و چشم بینِ چشمانِ نسیم گرداند. لبخندی یک طرفه زده، بندِ کیفِ چرم و قهوه‌ای رنگش را میانِ انگشتانش گرفته و به سمتِ نسیم تغییرِ مسیر داد. گامِ اول را به سویش برداشت و لب باز کرد:

- من مثلِ شماها نیستم که فقط منتظرید تا شاید فرجی بشه و تهِ این قطره- قطره جمع شدن‌ها، یه اقیانوس روی سرتون نازل شه؛ من می‌خوام راهِ صد ساله رو یه شبه برم، می‌خوام چیزهایی رو که تا الان نداشتم، داشته باشم!

مقابلِ میز و چشم در چشمِ نسیم ایستاده، کفِ دستش را روی سرمای سطحِ میز نهاد و حینی که سعی داشت با یادآوریِ گذشته اشکی که قصد انباشته شدن در پشتِ پلک‌هایش را داشت، کنترل کند تا مبادا برای رسوایی‌اش دست به گریز بزند، ادامه داد:

- من می‌خواستم از اون زندگیِ فلاکت بار و فقرِ گذشته‌ام بیام بیرون و یه ذره زندگی کنم، من همینم نسیم؛ یه آدمِ بلندپرواز و غیرقابل پیش بینی که هیچکدومتون نمی‌تونید حدس هم بزنید که برای رسیدن به آرزوهام می‌تونم دست به چه کارهایی بزنم.

لبانِ نسیم را دید که به قصدِ حرف زدن از هم فاصله گرفتند؛ اما مهلتش نداده، بغضِ سنگینی که تا چشمانش بالا آمده بود را فرو خورد و حینی که این بار نم در چشمانش به وضوح قابلِ دید بود و دیدگانِ براقش چیزی را از نظرها پنهان نمی‌کردند، جدیت را به لحنش افزود:

- فکر می‌کنی من خیلی راضی‌ام از اینکه زنِ یه آدمِ روانی شدم؟ نه عزیزِ من، من فقط دنبالِ پولِ این آدمم، دنبال زندگیشم! اون زنی که ازش حرف می‌زنی اگه خیلی اون زندگیِ نکبت بارش رو دوست داشت، دادخواستِ طلاق نمی‌داد! من کاری به اون زن ندارم، من فقط آرامشِ زندگیِ خودم رو می‌خوام!

نسیم که حرف‌های او را بی‌پایه و اساس می‌دید و فهمیده بود که او تنها قصدِ توجیهِ خودش را داشت تا عذاب وجدانِ در گور خوابیده‌اش، سر از خاک برنداشته و تمامِ نقشه‌هایش را نقشِ بر آب کند، متأسف،سر به طرفین تکان داد. او دوستِ قدیمی‌اش را خوب می‌شناخت و آگاه بود که پروا به این زودی‌ها از موضع اشتباهش کوتاه نمی‌آید؛ مگر آنکه سرنوشت به او ثابت کند که چه خطای بزرگی را در حقِ خودش مرتکب شده است؛ از این رو، پوزخندی زده، چشم در حدقه چرخاند و با اندکی فاصله گرفتن از میز، نفسش را رو به بیرون فوت کرد که باعثِ مشت شدنِ دستِ پروا روی سطح میز و فشرده شدنِ لبان و دندان‌هایش بر روی هم که از روی پنهان ساختنِ لرزش چانه‌اش بود، شد. در جایش صاف ایستاده، با ابرو به شکمِ پروا اشاره کرد.

- این بچه چی؟ به دنیا بیاد چی میشه؟ میدیش دستِ اون بابای دیوونه‌اش و می‌ذاری میری که یه وقت آرامشت خراب نشه؟ اون زن هیچی، تو به بچه‌ی خودت هم رحم نمی‌کنی؟

پروا که دیگر از این حرف‌های او به ستوه آمده بود، دستش را روی میز عقب کشید و نفس زدنش را آزاد ساخت. با خود فکر می‌کرد که نه تنها نسیم، هیچکس او را درک نمی‌کند؛ حتی مادرِ خودش! چگونه می‌خواست به این جماعتی که اهدافش را پوچ می‌دیدند، بفهماند قصدش چیست؟ واقعا سخت بود!

- انتظار که نداری من آینده‌ی خودم رو به خاطرِ یه بچه تباه کنم؟ میدمش دستِ باباش، من بعد از به دنیا آوردنش، دیگه مسئولیتی در قبالش ندارم!

رو از نسیم گرفت تا پیش از اینکه حرفِ دیگری از او بشنود، فضای داروخانه را ترک کند که همان دم نسیم با شنیدنِ حرفِ او، شوکه و مات تک خنده‌ای عصبی کرده و حینی که مسیرِ رفتنش را با چشم دنبال می‌کرد، گفت:

- تو واقعا ترحم برانگیزی پروا!

پروا در ظاهر توجهی به حرفِ او نکرد و حتی محل نداد که قلبش از درون متلاشی شده؛ تنها با باز شدنِ در، از فضایی که در نهایتِ خنک بودن، برایش خفه به نظر می‌رسید، خارج شده و به تندی دو پله‌ی ابتداییِ سر راه را پشتِ سر گذاشت تا به پیاده‌رو رسید. به سمتِ راست مسیرش را کج کرده و گام‌هایش را محکم و بلند برمی‌داشت، بینی‌اش را بالا کشیده و مژه‌هایش را نم‌دار حس کرد و سرمای قطراتِ ریزِ باران که نم- نم و کم پایین می‌افتادند را روی گونه‌اش حس می‌کرد.

بغضش را از شکستن منع کرده، دستش را به جیبِ پالتویش فرو برد و موبایلش را که بیرون کشید، دمی سر به عقب چرخانده و نگاهِ پُر کینه، عصبی و مغمومش را به داروخانه انداخت و با صدایی خش گرفته، همزمان که بارِ دیگر بینی‌اش را بالا می‌کشید، گفت:

- پروای واقعی رو از حالا به بعد می‌بینید!

برای گذشتن از کنارِ مردی میانسال که به جهتِ مخالفِ او در پیاده‌رو قدم برمی‌داشت به پهلو شده و همزمان شماره‌ی پارسا را گرفته، موبایل را به گوشش چسباند و به بوق‌های انتظار گوش سپرد. پارسایی که پروا درحالِ تماس با او بود، لبه‌ی سمتِ راستِ طبقه‌ی دوم از ساختمانی نیمه کاره که کارگران در آن مشغول کار بودند، ایستاده و دستانش را پشت سرش به هم قفل کرده بود. نگاهی به آسمانِ ابری و بارانِ کمی که می‌بارید و رو به قطع شدن می‌رفت، انداخته و نفسِ عمیقی کشیده، با کفشش روی زمین ضرب گرفت که پایین افتادنِ ذره‌ای از خاک را به همراه سنگ‌های ریزش رو به پایین در پی داشت.

با شنیدنِ صدای زنگ موبایلش، دستش را درونِ جیبِ شلوارِ پارچه‌ای و نسکافه‌ای رنگش فرو برده، موبایل را بیرون کشیده، به نامِ پروا که چشم دوخت، ابروانش درهم پیچیدند و عصبی، خواست با پاسخ ندادن او را مجاب به قطع کردن کند؛ اما برایش سوال بود که برای چه با او تماس گرفته. از این رو، کلاه ایمنیِ زردش را روی سرش صاف کرده، به عقب چرخیده و با حواله کردنِ نگاهِ گذرایی به کاراگرانِ درحال کار، با نارضایتی و عصبی، تماس را وصل کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد»

وصل شدنِ تماس، بهانه‌ای شد تا پیش از اینکه خودِ پارسا دهان باز کند و جویای علتش شود، صدای پروا درونِ گوشش پیچیده و همین هم برایش از طرفِ پروایی که همیشه ابتدا مقدمه چینی داشت و بعد اصلِ مطلب را می‌گفت، عجیب به نظر برسد:

- میام خونه‌ات، چک رو آماده کن!

پارسا که به خوبی منظورِ او را از این حرف دریافت، ابتدا اخمِ کمرنگی را روی چهره‌ی گندمی‌اش طراحی کرد که بانیِ آن، تغییرِ رویه‌ی ناگهانیِ پروا بود. نمی‌توانست هضم کند که او به این سرعت نظرش عوض شده و پیشنهادِ قبلی‌اش را پذیرفته باشد؛ اما کنجی از مغزش به پردازشِ شخصیتِ پروا پرداخت و چون او را آدمی بلندپرواز که جز آرزوهای خودش به هیچ چیز اهمیت نمی‌داد و اگر موقعیت بود همه را قربانیِ می‌کرد، در نظر گرفت، اخمِ مشکوکش کمرنگ تر شده و گوشه‌ی لبانش قدری کش آمدند.

نه برای شکلِ لبخند، که برای نقاشیِ پوزخندی از بهرِ این سستیِ او در تصمیم گیری‌اش بود. فکر نمی‌کرد پروا تا این اندازه گوش به صدای پول بسپارد که حتی جنینِ درحالِ رشدِ درونش را هم با پول معاوضه کند. نفسِ عمیقی کشیده، اخمش از بین رفت و لبانش بیشتر از گوشه‌ی راست کش آمدند تا جایی که پوزخندش پررنگ تر شد و پروا با اینکه از پشتِ خط قابلیتِ دیدنش را نداشت؛ اما تصور کردنش برای اویی که تمامِ حالات و رفتارهای پارسا را از بر بود، غیرممکن نبود!

پارسا دستش را بالا آورده و با ناخنِ کوتاه شده‌ی انگشتِ اشاره‌اش، گوشه‌ی پیشانی‌اش را خاراند. جایی از ذهنش هنوز هم نتوانسته بود حرفِ پروا را باور کند ولی از آنجا که قصد داشت تا داغیِ تنور سرد نشده، نان را بچسباند، بی‌آنکه شکش را در کلامش نشان دهد، نفسِ عمیقی کشیده و لب باز کرد:

- خوبه که بالاخره تصمیمِ درست رو گرفتی!

مکثی کرده، ابتدا دستی به یقه‌ی کتِ همرنگِ شلوارش کشیده و سپس با فرو کردنِ دستش درونِ جیبِ شلوارش، ادامه داد:

- الان سرِ ساختمونم، ساعتِ سه می‌بینمت!

این را که گفت، صدای بوق‌هایی که قطع شدنِ تماس را اطلاع می‌دادند در گوشش به صدا درآمده، موبایل را پایین آورده و صفحه‌اش را با بالا انداختنِ تای ابروی مشکی‌اش خاموش کرد. نگاهی به پایین و خاکِ تیره رنگ انداخته، پوزخندش تبدیل به لبخندی مرموز شده و نفسش را رو بیرون فوت کرد. این بار دستِ دیگرش را هم درونِ جیبش فرو برده و با تک خنده‌ای به افکارِ در سرش، سکوت پیشه کرد. سوی دیگرِ این شهرِ بارانی، طلوعی بود که در آگاهی و اتاقی مربع شکل، کنارِ زنی چادری با لباس فرمِ سبزی که روی صندلی نشسته بود، ایستاده و مشغولِ دادنِ اطلاعات از چهره‌ی دو نفر یعنی ساحل و الیزابت بود و از طرفی کاوه هم دست در جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برده، با چهره‌ای متفکر به آن‌ها می‌نگریست.

طلوع نیم نگاهی نامحسوس را به چهره‌ی او انداخته و شاید برای اولین بار بود که اضطراب را در وجودش احساس نمی‌کرد. از این رو شالِ حریر و مشکی‌اش را روی سر مرتب و چشم ریز کرده، نگاهی به تصویرِ نیمه کامل از چهره‌ی ساحل انداخت. کاوه لبش را از گوشه گزیده، همزمان که موبایلش را از جیبِ شلوارش خارج می‌کرد، بدنش را کج کرده و قدری از آن‌ها فاصله گرفته، عقب تر ایستاد. واردِ صفحه‌ی مخاطبینش شده، روی نامِ کیوان کلیک کرد و با نیم نگاهی کوتاه به اتاق پشت سرش، موبایل را به گوشش چسباند و به بوق‌های انتظار گوش سپرد. نگاهش را درونِ اتاق به گردش درآورده و پس از شنیدنِ بوق هفتم، تماس وصل شد و صدای کیوان را شنید:

- جانم کاوه؟

کاوه لبانش را با زبان تر کرد و کیوان که دستِ آسیب دیده‌اش به خاطرِ زخمی که پس از افتادن از پله‌ها و نشستنِ دستش روی شیشه‌ای شکسته از آیینه‌ی مقابلِ پله‌ها، درحالِ پانسمان و باندپیچی توسطِ پرستار بود، از دردِ پهلوی کبود شده‌اش چهره درهم کرد و با قرار دادنِ محکمِ پلک‌هایش روی هم به صدای کاوه گوش سپرد:

- اون سه نفر به هوش اومدن؟

کیوان پلک از هم گشود و چهره‌ی درهم شده‌اش کمی باز شد. همان دم پرستار کارش به اتمام رسیده، وسایلش را روی میزِ استیلی و چرخ‌دار قرار داد و با چرخاندنِ بدنِ خودش و میز، از اتاق خارج شد که کیوان پاسخ داد:

- اون دو نفر که هنوز نه، اونی هم که گوشه‌ی حیاط بود رو هنوز نمی‌دونم.

کاوه که گویی کیوان مقابلش بود، سری تکان داده، نفسِ عمیقی را همراه کفِ دستش به پشتِ گردنش کشید و این بار آرام پرسید:

- خودت خوبی؟

کیوان با اینکه هنوز درد داشت و هر از گاهی چهره‌اش به واسطه‌ی دردِ وارده از جانبِ کبودی‌ها و زخمِ دستش درهم می‌شد، به سختی نفسِ سنگینش را فوت کرد که صدای پخش شده از موبایل، گوشِ کاوه را آزرد و باعث شد یک چشمش را بسته و پلک‌هایش را روی هم بفشارد و کیوان هم پس از آن، با درد؛ اما شوخ طبع مثل همیشه و درحالی که روی لبه‌ی تخت با ملحفه‌ی سفید نشسته بود، گفت:

- صدام عالی بودنِ حالم رو نشون نمیده کاوه جان؟

«کاوه جان» را طوری با حرص، تأکید و بانمک بیان کرد که کاوه نتوانست مانعِ خنده‌اش شود و ابتدا با کشیده شدنِ لبانش از دو سو، طرحِ خنده‌ی دندان نمایش روی صورتش نشست و سپس در همان حال، صدای خنده‌ی ریزش به گوشِ کیوان رسید. کیوان که صدای خنده‌ی او را شنید، خندیده، سر کج کرده و به سهیل که دست به به دیوارِ سفید تکیه داده و می‌خندید، نگریست. چشمکی را روانه‌ی سهیل کرده و این بار خودش از کاوه پرسید:

- طلوع چی شد؟

کاوه با شنیدنِ نامِ طلوع، سرش را کج کرد و او را همچنان با مامورِ زن مشغولِ چهره نگاری دید و خطاب به کیوان گفت:

- ازش بازجویی شد، دزدیده بودنش! الان هم مشغولِ شناساییِ چهره‌ی همون دخترِ انگلیسی‌ای که جواد ازش می‌گفت و ساحل هستن، باید ببینیم به کجا می‌رسه. اون مردِ سیاه‌پوشی هم که به طلوع حمله کرده بود میره برای بازجویی، ولی بعید می‌دونم آبی ازشون گرم شه.

کیوان چهره‌اش قدری جمع شد و به سهیل که این بار خنثی نگاهش می‌کرد، نگریست. ذهنِ هردویشان عاجز مانده از اینکه فردِ نشسته پشتِ همه‌ی این داستان‌ها واقعا کیست و نیتش چیست، سکوت را تنها راهِ دستیابی به دمی آرامش دیدند.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و یکم»

کسی که پشتِ تمامِ جنایاتِ شبِ گذشته بود و ذهنِ کاوه، کیوان و باقیِ ماموران را در سر درآوردن از هویتِ خود عاجز ساخته بود، روی صندلیِ چرخ‌دار و مشکی‌اش نشسته، از پشتِ شیشه‌ی مستطیلیِ اتاق که در سمتِ راستش قرار داشت، به آسمانِ بارانی و هوای ابری که به رنگِ خاکستری درآمده، خیره شده و دود از سیگارِ جای گرفته میانِ انگشتانِ شست و میانی‌اش بلند شده، تا بالا رفتن می‌رقصید و بوی آن با عطرِ تلخِ خودش ترکیبِ عجیب و گزنده‌ای را به وجود آورده بود که البته به حالِ مشامِ اویی که پای راستش را روی پای چپ انداخته و سرش را رو به سقف گرفت، فرقی نمی‌کرد!

آرنج دستش که سیگار را به همراه داشت، روی سطحِ میزِ چوبی و تیره رنگ نهاده بود و نفسِ عمیقش را با مکث، روانه‌ی بیرون کرد. چند تقه‌ی کوتاه به درِ اتاق زده شد و او با گفتنِ «بیا تو» تکیه‌اش را از صندلی گرفت و با کمر صاف کردنی، بدنش را همراه با صندلی چرخاند و رو به میز قرار گرفت.

با پایین کشیده شدنِ دستگیره‌ی نقره‌ایِ در و رو به داخل آمدنش، قامتِ کوتاه و ظریفِ دختری میانِ چهارچوب با آن پیراهنِ سفید و شلوارِ دمپای مشکی، درحالی که موهای بلند و خرمایی‌اش را دم اسبی بسته و چند تار از آن‌ها را سمتِ چپِ صورتش آزاد نگه داشته بود، نمایان شد. دختر سینیِ چوبی و تیره‌ای را میانِ دستانش گرفته بود و هنری همزمان با ورودِ او، سیگارش را درونِ جاسیگاریِ روی میز خاموش کرد. دختر درحالی که صدای پاشنه‌ی نیمه بلندِ کفش‌های مشکی‌اش درونِ اتاقِ مسکوت می‌پیچید، به میز نزدیک شده و ماگِ سفیدی که قهوه‌ی تلخ درونش قرار داشت و بخار از آن بالا می‌آمد را میانِ انگشتانِ دستِ چپش که از سینی جدا کرده بود، گرفته، همین که به میز رسید، ماگ را روی میز قرار داد و نفس در سی*ن*ه حبس کرد.

چشم از هنری دزدیده، یقه‌ی بسته‌ی پیراهنش که دکمه‌ی کوچکی را هم وصلِ به خود داشت، مرتب کرده، آبِ دهانش را به سختی فرو داد و سینی را با برعکس گرفتن مقابلِ خودش، این بار با هردو دستش گرفت. هنری که متوجه‌ی نگاه دزدیدن‌ها و اضطرابِ او شده بود، تای ابرویی بالا انداخته و دختر با کشیدنِ زبانش به روی لبانِ باریک و صورتی‌اش، بدنش را چرخانده و با پشت کردن به هنری، قصد کرد تا هرچه زودتر از پیشِ چشمانِ او کنار رود که هنری صدایش را از حنجره‌اش بالا کشید و زبان در دهان چرخاند:

- وایسا!

دختر در جایش ایستاد، بارِ دیگر نفسش حبس شد و با سنگین شدنِ سی*ن*ه‌اش، صدای کوبش‌های محکمِ قلبش به گوشش می‌رسید و همین هم باعث شد تا مژه‌های بلندش را روی هم نهاده، چشمانِ قهوه‌ای رنگش را از دید پنهان کند. هنری که ایستادنِ او را دید و لرزشِ نامحسوسِ جسمش از چشمانِ ریز شده‌ی آبی و نگاهِ تیزبینش دور نماند، خونسردیِ همیشگی‌اش را حفظ کرد و با دور زدنِ میز از سمتِ راست، خودش را به جلوی آن و پشتِ سرِ دختر رساند. کمرش را به لبه‌ی میز تکیه داده، پای چپش را جلو آورد و مقابلِ پای راستش به صورتِ کج قرار داد و دستانش را مقابلِ سی*ن*ه‌اش در هم گره کرد. دختر مکثی کرده، پلک از هم گشود و با فشردنِ لبه‌های سینی میانِ انگشتانش، به آرامی جسمش را با تردید چرخاند و این بار مقابلِ هنری که سرش را اندکی رو به شانه‌ی چپش کج کرده، مرموز و عجیب نگاهش می‌کرد، قرار گرفت.

دختر نگاهی به سر تا پای هنری و شلوارِ جینِ مشکی‌اش به همراهِ بلوزِ جذب و همرنگش که اندامِ ورزیده‌اش را نشان می‌داد، انداخته، از رسیدن به چشمانش عاجز ماند و سعی کرد با فشردنِ لبانش روی هم این عجز را کنترل کند که با هر سختی‌ای که بود، نگاهش را بالاتر کشیده و روی صورتِ هنری متوقف شد. ذهنش پردازش را کنار گذاشت و سعی کرد مانندِ خودِ هنری، آرامشش را حفظ کند. هنری پس از سکوتی طولانی که برای دختر کشنده به نظر می‌رسید، بالاخره لبانِ متوسطش را از هم گشود و به انگلیسی گفت:

- لارا، می‌دونی که اگه بفهمم پشتِ سرم کاری انجام میدی و نمی‌فهمم چقدر به خودت ظلم می‌کنی؟

لارا که به خوبی از معنای نهفته در حرفِ هنری آگاه بود، آبِ دهانش را دشوار پایین فرستاد و با یادآوریِ بلایی که شبِ قبل هنری بر سرِ معشوقه‌ی پدرش آورد و آگاه از اینکه او به خاطرِ صدف تا چه اندازه می‌توانست خطرناک باشد، همزمان با قرار دادنِ محکمِ پلک‌هایش روی هم و پس از برداشتنشان به نشانه‌ی تایید، سرش را تکان داد و هنری این بار هردو ابروی باریک و مشکی‌اش را بالا انداخت. با باز کردنِ گره‌ی دستانش از هم، پاهایش را صاف کرده و همزمان با دست کشیدن به یقه‌ی گردِ بلوزِ مشکی‌اش، گام‌های بلندش را به سوی لارا برداشت و مقابلش که ایستاد، نگاهی به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی جنبانش که به خوبی می‌توانست اضطرابش را نشان دهد، انداخت و سپس چشمانش را بالا کشید و روی مردمک‌های لرزانِ او از حرکت ایستاد. چشم چرخانده و نگاهش به قطره‌ی عرقی که آرام از روی شقیقه‌ی او پایین می‌آمد، برخورد کرد.

دستِ راستش را بالا آورده، به عمد و با خونسردیِ تمام، به کمکِ سرِ انگشتانش، تارِ موهای او را گرفته و حینی که سرِ انگشتانش را برای قرار دادنِ موهای خرماییِ لارا پشتِ گوشش به عقب می‌راند و همان دم عمداً به عرقِ روی شقیقه‌اش می‌کشید، صورتش را قدری نزدیک تر برد و چون فاصله‌ی میانِ صورت‌هایشان به کمترین حد رسید، لب باز کرد:

- تو چیزی که نمی‌دونی، مگه نه؟

برخوردِ گرمای نفس‌های هنری به صورتِ لارا موجب شد که تمامِ تنش را گر گرفته احساس کند و نفس‌های خودش هم منقطع شده، مکثی در اعمالش به خرج دهد و نهایتاً با قدمی فاصله گرفتن از هنری که موهایش را رها می‌کرد، سرش را به طرفین تکان داده و پاسخِ منفی به پرسشِ هنری داد. هنری لبانش را جمع کرده، ابروانش را بالا انداخت و چون بوی عطرِ تندِ لارا را حس کرد، قدری چهره‌اش جمع شده و گفت:

- می‌تونی بری؛ اما عطرت رو حتما عوض کن، من از بوهای تند متنفرم!

لارا که تنها به دنبالِ فرصتی برای خلاصی از چنگِ نگاهِ مرموز و ترسناکِ هنری که گویی قصد داشت با سنجش واکنش‌های او مو را از لای ماست بیرون کشد، بود «بله»ای گفت و با چرخاندنِ جسمش، سریع به سمتِ در رفت و در آنی از درِ باز که خارج شد، آن را محکم و با عجله بست.

با رفتنش، هنری لبانش را جمع کرده و به گوشه‌ای کشید. دستِ چپش را بالا آورده، کفِ دستش را روی موهای تیره و بسیار کوتاهش کشید. ناخودآگاه با فکر به ترسِ لارا، لبخندی روی لبانش نشست که به مراتب تبدیل به تک خنده‌ای کوتاه شد و او همانطور که به سمتِ میزش می‌رفت، با خود لب زد:

- دروغ گفتن واقعا مهارتِ بزرگیه!

روی صندلی‌اش جای گرفت و با روشن کردنِ موبایلش، واردِ گالری شده، روی عکسِ مدِ نظرش کلیک کرد و با نقش بستنِ چهره‌ی لبخند به لبِ دختری که قاصدکی میانِ انگشتانش گرفته بود و نیمی از قاصدک میانِ باد رقصان بود، لبخندش را حفظ کرده، با دو انگشتِ اشاره و میانی‌اش روی عکسِ دختر زوم کرد و گفت:

- مگه نه عزیزم؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و دوم»

دختری که درونِ عکس حضور داشت و هنری او را با لفظِ «عزیزم» خطاب کرد، روی مبلِ سفید و هلالیِ درونِ سالن نشسته و ایلایدایی که درونِ آشپزخانه مشغولِ ریختنِ شیر از درونِ پاکتش داخلِ لیوانی که برای او بود را می‌نگریست، پشتِ دستش را به موهای نشسته روی شانه‌ی چپش کشیده و آن‌ها را به پشتِ سرش هدایت کرد. همچنان در سکوتِ خودش غرق بود و گویی میلِ سخن با هیچکس را نداشت! اگر هم خارج از اتاق و درونِ سالن نشسته بود، تنها به واسطه‌ی خواسته‌ی ایلایدا بود که گویی کارش داشت و قصد داشت چیزی به او بگوید. لباس‌های دیشبش را تعویض نکرده و تنها کتِ کوتاهش را از تن خارج کرده بود و با همان تاپِ مشکی رنگ که بندهای پهنی داشت، به انتظارِ ایلایدا نشسته تا حرف‌هایش را بشنود. ایلایدا پاکتِ شیر را داخلِ یخچالِ طوسی قرار داد و با بستنِ درش، همانطور که لیوانِ شیر را میانِ انگشتانش گرفته بود، مسیرش را کج کرد تا از آشپزخانه خارج شود.

خروجش از درگاهِ آشپزخانه با کنده شدنِ نگاهِ صدف از میزِ مقابلش مصادف شد که چرخشِ چشمانش به سمتِ مسیری که ایلایدا از آنجا به سمتش می‌آمد و سمتِ چپ، درست کنارِ پله‌ها بود را هم در پی داشت. ایلایدا که با دمپایی‌هایی پشمی و صورتی‌اش، روی سرامیک‌های صدفی گام برمی‌داشت و لبخندی روی لبانِ صورتی‌اش نشانده بود، به سمتِ صدف رفت و کنارِ او روی مبل نشست. گرمای شومینه‌ای که هیزم‌های درونش درحالِ سوختن بودند، محیط را تا حدودی گرم می‌کرد و ایلایدا که شلوارِ گشاد و صورتی کمرنگی را به همراه یک نیم تنه با همان رنگ و یک پیراهنِ نیمه بلند، نازک و پررنگ تر از رنگِ شلوار و نیم تنه‌اش به تن داشت، لیوان را مقابلِ صدف و روی میز نهاد.

دو طرفِ بازِ پیراهن را گرفته و به هم که نزدیک کرد، قدری لبخندش را محبت آمیزتر کرد و رنگ بخشید که صدف هم لبخندی یک طرفه زده، سری به نشانه‌ی تشکر برایش تکان داد. صدف کوتاه خم شد و با دراز کردنِ اندکِ دستش، لیوانِ شیر را از روی میز برداشت و میانِ دو دستش گرفته و نگه داشت. گه گاهی زیر چشمی، نگاهِ منتظرش را به ایلایدا می‌انداخت و این هم نشان از انتظارش برای حرف زدنِ او درباره‌ی مسئله‌ای بود که به واسطه‌اش، حضورِ صدف را خواستار شد. صدف لیوانِ شیر را به لبانش نزدیک کرد و چون میلی به خوردنِ شیرِ خالی و بلعکسِ همیشه بدونِ عسل را نداشت، قدری مکث کرد؛ اما از آنجا که چرخشِ زبانش گویی متوقف شده بود، ناچارا به سکوت بسنده کرد و هیچ نگفت.

لبه‌ی لیوان را به لبانش چسباند و کمی از شیر را راهیِ دهانش کرد و سپس با پایین آوردنِ لیوان، آن را سر جای اولش و روی میز قرار داد. ایلایدا که انتظارِ او را از چشمانش خواند و فهمید که بهتر است برای کلافه نکردنِ او زودتر سرِ بحثِ اصلی را باز کند، نفسِ عمیقی کشیده، با زبانش لبانش را تر کرد و به سمتِ میز خم شد. صدف که حرکاتِ او با چشمانش دنبال می‌کرد، دراز شدنِ دستِ او برای به دست گرفتنِ موبایلی که روی میز و سمتِ خودش بود را دید؛ صبح هم که پا به سالن نهاده بود، چشمش به موبایل خورد اما فکر کرد که متعلق به ایلایداست و حال که او موبایل را میانِ انگشتانش و به سمتِ صدف گرفته بود، خطِ قرمز رنگِ بطلان شده و روی نوشته‌های ذهنی‌اش کشیده شد. ایلایدا نگاهش را به چشمانِ صدف دوخت و لب از لب باز کرده، به انگلیسی گفت:

- این موبایل رو بگیر، شاید یه وقت‌هایی بخوای بری بیرون، من ممکنه نگران شم، بتونم از حالت باخبر بشم.

صدف مکث کرده، چشمانِ قهوه‌ای و درشتش را میانِ موبایلِ در دستِ ایلایدا و چشمانِ مشکیِ او به گردش درآورده، سپس با تردید دست جلو برد و موبایل را از دستِ ایلایدا گرفته، لبخندش را اندکی رنگ بخشید و به همین شکل تشکرش را هم ابراز کرد. ایلایدا در سکوت، سری برایش تکان داد و بعد از چند ثانیه مکث، گفت:

- من میرم لباس‌هام رو عوض کنم، چون باید برم سرکار؛ اگه چیزی خواستی بهم پیام بده، چون می‌دونم فعلا سکوتت رو به هم نمی‌زنی!

صدف باز هم برای تایید سری تکان داد و ایلایدا به آرامی از جایش برخاسته، مسیرش را به سمتِ پله‌ها و طبقه‌ی بالا تغییر داد. او آرام از پله‌ها بالا می‌رفت و صدف صفحه‌ی موبایل را روشن کرده، حالش گرفته از اینکه این موبایلِ جدید هیچ سنخیتی با موبایلِ خودش نداشته و حتی دیگر عکس‌های قدیمی و خانوادگی‌اش را هم برای رفعِ دلتنگی نداشت، لبانش جمع شدند و موبایل را روی میز، کنارِ لیوانِ استوانه‌ایِ شیر قرار داد. نفسِ سنگینش را به سختی از راهِ ریه‌هایش رهانیده، نگاهی به پله‌ها انداخت و با بی‌حوصلگی، بی‌آنکه حتی موبایل را از روی میز بردارد، از روی مبل برخاست و گام‌هایش را با آن بوت‌های نیمه بلندِ مشکی روی سرامیک‌ها برداشت.

دستش را به نرده‌های قهوه‌ای تیره گرفته، پله‌ها را یکی- یکی بالا رفت و خسته از این وضعیتِ نابسامان که مشخص نبود در انتها به کجا خواهد رسید، پلکِ محکمی زده و مشتش به دورِ جسمِ سردِ نرده بیشتر شده و با فشردنِ لبانش روی هم، باقی مانده‌ی پله‌ها را طی کرد تا به طبقه‌ی بالا رسید. به اولین در درونِ راهرو رسیده و همین که به سمتش قدم برداشت، صدای ایلایدا را نامفهوم از درِ کناری که کامل بسته نشده بود، شنید. قصد کرد درِ اتاقش را باز کرده، بی‌تفاوت واردِ اتاقِ خودش شود؛ اما زمزمه‌های عجیبی که گه گاه یک صدف هم میانشان می‌شنید و از آن مهم‌تر، حرف زدنی که به زبانِ انگلیسی بود، وادارش کردند تا چشم ریز کرده، قدری ابروانِ باریک و قهوه‌ای رنگش را به هم نزدیک کند و با بند کردنِ دستش به دیوارِ کنارِ در، سعی کند گام‌هایش را در بی‌صداترین حالتِ ممکن به سمتِ اتاقِ ایلایدا بردارد.

مقابلِ درِ اتاق که ایستاد، ابتدا از فاصله‌ی اندکِ در با درگاه، استفاده کرد و نگاهی به داخل انداخت، سپس با قرار دادنِ دستش به روی دستگیره‌ی نقره‌ای، چون ایلایدا را پشت به خود و مشغولِ حرف زدن با موبایل دید، در را رو به داخل کشید و همان دم صدای او را شنید:

- نمی‌تونستم بهت خبر بدم تا بهم اعتماد کنه؛ اون الان پیشِ منه!

صدف گفته‌های او که متشکل از دو جمله بودند را حلاجی کرده، کمی زمان برد تا چرخ دنده‌های ذهنش شروع به فعالیت کنند و با فهمیدنِ منظورِ او، چشمانش از شدتِ بهت و حیرت گشاد شده، ضربانِ قلبش را حس نمی‌کرد و لبانش از هم فاصله گرفتند و در این هنگام، باورش نمی‌شد که محبت‌های ایلایدا از دیشب تا به الان، همگی بازی و فریب بوده‌اند!

ایلایدا لبخندی زده، بخشی از موهایش را دورِ انگشتِ اشاره‌ی دستِ راستش پیچید و هنری که به حرف‌های او گوش می‌داد، بیشتر به صندلی تکیه داده و با عقب رفتنش لبخندی زده و خطاب به ایلایدا گفت:

- خوبه که فهمیدی اگه خودم بفهمم چه خبره، خبرهای خوبی بهت نمی‌رسه!

ایلایدا نفسِ عمیقی کشید که همان دم با حسِ نشستنِ جسمی فلزی و لوله مانند، درست روی کمرش، لبخند روی لبانش خشکیده، چشمانش درشت شدند و قلبش تپش را از یاد برد. آبِ دهانش را فرو داده و همزمان که چشمانش را کج می‌کرد، بدنش را هم به همان جهت چرخانده و در آنی، چشمش به صدف که عصبی؛ اما خونسرد، اسلحه را ابتدا روی کمرش گرفته و حال با چرخیدنش، اسلحه به شکمش وصل شده بود، خورد. چشمانِ صدف خنثی بودند و حینی که انگشتش روی ماشه می‌لغزید، دستِ دیگرش را به سوی ایلایدا دراز کرده و با انگشتانش فرمان داد که موبایل را به دستش دهد. ایلایدا ترسیده، کوبش‌هایش قلبش را جایی میانِ گلویش احساس می‌کرد و همان دم با دیدنِ میزِ سفیدِ پشتِ سرِ صدف که اسلحه رویش قرار داشت و حال خالی بود، پی به همه چیز برد.

نفسش در سی*ن*ه حبس شده، دستش که موبایل را گرفته بود به لرزش افتاده و او با نفس زدن، موبایل را از گوشِ خود جدا کرده و با تردید به سوی صدف که با خشم، موبایل را محکم از او گرفته، به گوشش چسباند و در کمالِ تعجب به این سکوتِ چهار روزه با شکستنش خاتمه داد، گرفت و صدف با لحنی که عصبانیت از آن می‌بارید و اخمِ پررنگِ روی صورتش به علاوه‌ی صدای خش گرفته‌اش، به فارسی هنریِ پشتِ خط را مخاطب قرار داد:

- لازم نیست برای کشوندنم به ایران، با کسای دیگه پلن بچینی!

خیره به دیدگانِ وحشت زده‌ی ایلایدا، با جدیت، اندکی انگشتش را برای بازی با روانِ او روی ماشه حرکت و سپس محکم‌تر از پیش ادامه داد:

- من خودم برمی‌گردم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و سوم»

پس از گفتنِ این حرف خطاب به هنری، موبایل را از گوشش پایین کشیده و بدون اینکه حرفی از جانبِ او بشنود و یا حتی تماس را پایان بخشد، لبانش را روی هم فشرده، موبایل را یک دور عقب برد و با اخمِ پررنگی که در تضاد با چهره‌ی مظلومانه‌ی چندی پیشش بود، موبایل را به جلو پرتاب کرد که همزمان با جیغِ خفیفِ ایلایدا، موبایل به آباژورِ پشتِ سرش که روی عسلیِ کنارِ تخت بود، برخورد کرد و با کج شدنِ آباژور، به قابِ عکسی از خودِ ایلایدا خورد که موبایل و قابِ عکس باهم روی زمین فرود آمدند و صدای شکستنِ شیشه‌ی قاب، سکوتِ اتاق را به یغما برد.

ایلایدا ترسیده و با مردمک‌هایی گشاد شده، گردن کج کرد و چشمش به موبایل و قابِ شکسته‌اش افتاد و با دیدنشان، تپش‌های تندِ قلبش وحشتناک تر شدند و با گرداندنِ سرش به سمتِ صدف، چهره‌ی جدیِ او را نظاره‌گر شده، آبِ دهانش را فرو داد و سعی کرد خودش را برای بازیِ جدیدی که به زودی آغاز می‌شد، آماده کند. این بار جنگ با صدف بود؛ صدفِ جهانگرد!

هنری که پس از شنیدنِ صدای بوق‌هایی که نشان از قطعیِ تماس می‌دادند و حال به پایان رسیده بودند، موبایلش را روی گوش‌هایش نگه داشته بود، خیره به نقطه‌ی نامعلومی در اتاق با یادآوریِ حرف‌های صدف که مبنی بر بازگشتش به ایران بودند، تای ابرویی بالا انداخته و با انداختنِ موبایلِ صفحه خاموشش روی میز، بیشتر به صندلی تکیه داد و دست دراز کرده، ماگِ سفیدش را از روی میز برداشت و با چسباندنِ لبه‌ی ماگ به لبانش، قدری از قهوه‌ی سرد شده را راهیِ دهانش کرد. با اینکه هربار از مزه‌ی تلخِ آن چهره‌اش درهم می‌شد؛ اما بازهم پا پس نمی‌کشید و مُصرانه، قهوه‌اش را تلخ می‌نوشید. قهوه‌ی تلخی که با تلخی‌اش بیشتر جذبش می‌کرد را چون همیشه به صدف تشبیه کرده، لبخندش را رنگ بخشید و ماگ را عقب برده، با نفسِ عمیقی لب باز کرد:

- طبقِ قاعده‌ی همیشگیمون، تو قهوه‌ی تلخِ منی صدف! با تلخی‌هات واقعا آزارم میدی؛ اما نمیشه ازت دست بکشم!

جرعه‌ی دیگری از قهوه‌اش را نوشیده، این بار چون تلخیِ قهوه مانند قبل آزارش نداد، لبانش را با همان لبخند روی هم فشرده، سر کج کرد و به پنجره‌ی اتاق که دیگر قطره‌ای رویش نمی‌نشست و همین هم خبر از پایان یافتنِ باران را می‌داد و او این بار خیره شده به آسمانی که رنگِ خاکستری‌اش اندکی کمتر شده، ادامه داد:

- و خب... واقعا بی‌منطق‌ترین سوالی که همه می‌تونن از من بپرسن اینه که چرا عاشقت شدم؛ واضح نیست؟

کوتاه خندید و چون قبل، خونسردانه به منظره‌ی گرفته‌ی آسمان چشم دوخت و این چشم دوختن، برایش گذرِ زمان و چرخشِ عقربه‌ها را رقم زد. عقربه‌هایی که با چرخشِ خود در مسیرِ دایره‌ای شکلِ ساعتِ بسته شده به مچِ کاوه، ساعتِ دو ظهر را نشان می‌دادند و او که به همراه طلوع درونِ آلاچیقی در جگرکی نشسته، با نان سنگکِ داغ، چند تکه از جگرها را لقمه گرفته، به سمتِ طلوعی که معده‌اش سرِ ناسازگاری برداشته بود و علی رغمِ گرسنگیِ زیادش، اشتهای چندانی نداشت، گرفت و طلوع با دیدنِ لقمه‌ی متوسط در دستِ او، لبخندِ کمرنگی زده، دست دراز کرد و با گرفتنِ لقمه از او تشکری کرد. حینی که گازِ اول را به لقمه می‌زد و همزمان اطراف را می‌نگریست، نفس عمیقی کشید و به حوضِ کوچک و فیروزه‌ایِ میانِ سالنِ طویل نگاه کرد که گلدان‌های سفید و کوچکی هم اطرافش را گرفته بودند و در سمتِ مجاورشان، آلاچیق‌های بزرگ و کوچک پشتِ هم تا انتهای سالن قرار داشتند.

بالای آلاچیق‌ها، پنجره‌های گنبدی شکل که سطحِ تقسیم شده‌شان با رنگ‌هایی چون آبی، زرد و قرمز پوشیده شده بودند، جای داشتند و فضا به خاطرِ نبود نورِ کافی از سوی خورشید، اندکی تاریک تر به چشم می‌آمد. طلوع بالاخره دست از نگاه کردن به اطراف که فضای سنتی و حال و هوای قشنگی داشت گرفته، سر به سمتِ کاوه که با لبخندی محو نگاهش می‌کرد، چرخاند.

قلبِ این مرد برایش عجیب بود و با وجودِ اینکه یک هفته پیش دم از بی‌علاقگی‌اش زد و او را از خود راند، انتظار داشت کاوه دیگر حتی خبری هم از احوالاتش نگیرد؛ اما با دیدنِ محبت‌های بیشتر شده‌ی او حتی به نسبتِ قبل پی برد که خوش قلبی‌اش تمامی ندارد! به خاطرِ کمبودِ نور، مردمک‌های چشمانش گشاد شده و رنگِ خاکستری‌شان، تیره به چشم می‌آمد و نفس عمیقی کشیده، بوی کباب که به مشامش رسید، ضعفِ معده‌اش بیشتر شد و حتی توانست اشتهایش را هم تحریک کند. خیره به چشمانِ قهوه‌ایِ کاوه که این بار سر پایین انداخته، نقطه‌ی نامعلومی را می‌نگریست، با قورت دادنِ همان گازِ اولش که هم اکنون تقریبا له شده بود، لب باز کرد:

- کاوه!

نگاهِ کاوه با شنیدنِ نامش بالا کشیده شد و روی صورتِ طلوع ماند. پرسشی و منتظر، چشم به چشمانِ طلوع دوخته و سعی کرد ناراحتیِ نشسته در انتهای قلبش را از بین ببرد. طلوع که گویی هنوز به پلیس بودنِ او باورِ کامل پیدا نکرده بود، پرسید:

- تو چرا کارِ اصلیت رو به من نگفتی؟

کاوه انگشتانِ دستانش را به هم وصل کرد و آرام و با مکث، پاسخ داد:

- اون زمان لازم بود که کسی چیزی ندونه طلوع، واسه همین موند توی لفافه!

طلوع سری تکان داد و پلکِ آرامی زده، این بار همزمان با جویدنِ باقی مانده‌ی لقمه‌اش، نگاهی گذرا به اطراف انداخت و ذهنش به یادآوریِ گذشته پرداخت. کاوه خوب می‌دانست که او تا چه اندازه از این مکان حسِ خوب می‌گرفت و قطعا نیتش هم از آوردنِ او به اینجا، عوض کردنِ روحیه‌اش بود. کاوه که مکث و در فکر فرو رفتنِ او را دید، لبخندش اندکی رنگ گرفت و بارِ دیگر مشغول پیچیدنِ جگر در نان شد و گویی که فکرِ طلوع را خوانده باشد، لب باز کرد:

- سومین روز بعد از نامزدیمون اومدیم اینجا؛ از همون موقع عاشقِ اینجا و حال و هواش شدی!

طلوع با شنیدنِ صدای او از فکر خارج شده، نگاهش را به کاوه که بدنش تا حدی به سمتِ چپ کج شده بود و یک پایش به صورتِ خمیده روی فرشِ زبر و قرمزِ آلاچیق قرار داشت و پای دیگرش از لبه‌ی آن آویزان بود، سپرد. کاوه لقمه‌ی آماده شده را به سمتِ طلوع گرفت و او لبخندِ محوی زده، دست دراز کرد و همزمان با گرفتنِ لقمه از کاوه که با لبخندی آرام نگاهش می‌کرد، گفت:

- اون روزها بابا هم زنده بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و چهارم»

پدری که طلوع از زنده بودنِ او با حسرت یاد می‌کرد و حال زیرِ خروارها خاک خوابیده بود، دخترِ بزرگش را بالای سرش داشت که بغض کرده، روی پاهایش نشسته بود و گل‌های رزِ سفید که موردِ علاقه‌ی پدرش بود را بر سرِ مزارش می‌گذاشت. گندم در آغوشش مدام تکان می‌خورد و با چشمانِ مشکی و درشتش، پروانه‌ای با بال‌های نارنجی و مشکی را که همان حوالی چرخ می‌زد، دنبال می‌کرد و ردش را با دستان و انگشتِ اشاره‌ی کوچکش می‌گرفت. طراوت همزمان با کشیدنِ دستش به روی خاک، بینی‌اش را بالا کشید و بارِ دیگر هجومِ درد را تا مغزِ استخوانش حس کرده، بینی‌اش را بالا کشید و بغضِ در گلو نشسته‌اش با بالا آمدن، به چشمانش رسید و با پرده افکندن پیشِ چشمانِ خاکستری و درشتش، سطحِ آن‌ها را شفاف ساخت. نگاه از مزارِ پدرش گرفته، بدنش را کج کرده و این بار به قبرِ مادرش رسید و با خواندنِ نامِ او داغ دلش تازه شده، چند شاخه‌ی باقی مانده‌ی دسته گل را هم آرام- آرام روی سنگِ قبرِ تیره‌ی او نهاد.

گندم که میانِ حصارِ کشیده شده از دستِ طراوت مقابلش حبس بود و فقط با نگاه و دستانش حرکتِ پروانه را دنبال می‌کرد، با گم شدنِ پروانه از پیشِ چشمانش، لبانِ کوچک و باریکش را روی هم فشرده و چون هرچه با چشمانش اطراف از نظر گذراند و حتی با بالا گرفتنِ سرش هم دیگر ردی از پروانه پیدا نکرد، سرش را پایین آورده و تنها دستانش را روی ساعدِ طراوت نهاده، لبانش برچیده شدند و گه گاهی با انگشتِ اشاره‌اش روی آستینِ مانتوی مشکی و بلندِ طراوت نقشِ خطوطی ناهماهنگ را با چهره‌ای درهم می‌کشید. طراوت کفِ دستش را روی سنگِ قبرِ مادرش نهاده، با حسِ سردیِ آن بغضش سنگین‌تر شد و دیدش را تار کرد؛ به قدری تار که نمی‌توانست به نام و تاریخ‌های روی سنگ بنگرد. این تاریِ دید عمرِ کوتاهی داشت که با پلک زدنِ آرامَش، اشک از هردو چشمش گریخته و روی گونه‌های برجسته‌اش روان شد.

نفسِ لرزانی کشیده، دستش را روی نامِ حک شده‌ی مادرش بر روی سنگِ قبر کشید و تیر کشیدنِ قلبش را در واضح‌ترین حالتِ ممکن احساس کرد. اینکه دیشب طلوع پیدا شده بود، اندکی از دل نگرانی‌هایش کاست؛ اما اینکه هنوز نتوانسته بود او را ببیند و تنها تلفنی جویای حالش شد، برای سخت بود. بینی‌اش را بالا کشید و شانه‌هایش نامحسوس لرزیدند و این میان، گندم که صدای گریه‌های او را شنید، چشم از دستِ مادرش گرفته و با بالا آوردنِ سرش، نگاهِ متعجبش را به طراوتی که دستش را جلوی دهانش گرفته و بغض می‌شکاند، خیره شد. با دیدنِ این حالِ او، گویی قلبِ کوچکش ناخودآگاه فشرده شد که لبانش آرام از دو گوشه رو به پایین کشیده شدند، چشم بسته، بغضِ عجیبی که در گلوی خودش هم نشسته بود، شکست و به گریه افتاد.

طراوت با شنیدنِ صوتِ گریه‌ی او، سرش را پایین آورده و به چهره‌ی درهم شده از گریه‌ی گندم که گاهی با مکث پلک از هم می‌گشود و مظلومانه نگاهش می‌کرد، نگریست. حال این بار چشمانِ هردویشان خیس بود و طراوت با بلند شدن از روی پاهایش، گندمِ گریان را با هردو دستش از پهلو گرفته، چانه‌ی لرزانِ او را روی شانه‌اش نهاد و همزمان با حرکتِ نوازش‌وارِ دستش روی کمرِ او، قدری سرش را جلو برده و بوسه‌ای نرم و کوتاه را کفِ دستِ گندم که نزدیک به صورتش بود، کاشت و با صدای گرفته و لرزانی لب زد:

- تو چطور انقدر حالت با من هماهنگه؟

گندم حس می‌کرد، بیش از هرکسی به مادرش وابسته بود و اینکه با گریه‌ی او به گریه بیفتد، عجیب نبود چون همیشه با خنده‌ی او هم می‌خندید و گویی تمامِ رفتارهایش مطابق با حالِ مادرش تنظیم می‌شد. با نوازشِ دستِ طراوت روی کمرش آرام گرفته، گریه‌اش پایان یافت؛ اما ردِ خشک شده‌ی اشک روی گونه‌های سفید و چون پنبه‌اش به چشم می‌آمد. طراوت لبخندی زده، او را اندکی عقب آورد و با دیدنِ چهره‌ی معصومِ گندمِ آرام شده که چشمانش هنوز پُر بودند، سرش را جلو برد و با تمامِ احساس، بوسه‌ای محکم را روی گونه‌ی او که عطرِ شیرینی داشت، نهاد و خیره به چشمانش گفت:

- آخ تو همه‌ی زندگیِ منی دختر!

سرش را عقب تر برده، لبخندش را پررنگ ساخت و همزمان با دست کشیدن به صورتش برای پاک کردنِ ردِ اشک‌ها، نگاهِ آرام و مهربانش را به پایین و مزارِ پدر و مادرش دوخته، گویی که آن‌ها را پیشِ چشمانش می‌دید، لب از لب گشود:

- کمکم کنید این جهنم رو تموم کنم...

مکثی کرده، با یادِ پارسا و زندگیِ سه ساله‌ای که ریشه‌ی عشق در آن خشکیده و در عوض درختِ نفرت را در خود پرورش داده بود، دمی لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش را روی هم فشرده، دستی به شالِ حریر و مشکی‌اش کشیده و نگاهی به سوی دیگرِ قبرستان و درختِ تنومندی که پاییز، جامه‌ی برگ را از تنش جدا کرده بود، انداخت و ادامه داد:

- حتی اگه رنگِ بهشت هم بگیره، من دیگه پام رو توی اون جهنم نمی‌ذارم!

نفسِ عمیقی کشیده، رو کج کرد و به سمتِ دیگری گام برداشت و این میان با احتیاط، کنارِ سنگِ قبرها عبور می‌کرد و گندم هم دستانش را روی شانه‌ی او نهاده، در سکوت به مسیری که می‌رفتند چشم دوخته بود و طراوت هم با هر گامی که برمی‌داشت، برجستگیِ سنگ‌های ریز و درشت را زیرِ پاشنه‌های بوت‌های بلند و قهوه‌ای رنگش احساس می‌کرد. نگاهی به گندمِ آرام انداخته، دستش را بالا برد و با گرفتنِ لبه‌ی کلاهِ بافت و صورتی‌اش، اندکی آن را تا اواسطِ پیشانی‌اش پایین کشید.

سوی دیگرِ قبرستان، زنی که چادرِ مشکی‌اش را نگه داشته بود و همچون طراوت با احتیاط از میانِ سنگِ قبرها عبور می‌کرد، با دیدنِ قامت و نیم‌رخِ آشنای او، چشمانش را که مقابلشان عینکی مستطیل شکل جای گرفته بود، ریز کرده، با شناختنِ او که البته فاصله‌ی چندانی هم با خودش نداشت، چند قدم جلو رفته و صدا زد:

- طراوت!

طراوت با شنیدنِ صدای آشنایی که نامش را ادا کرده بود در جایش ایستاده، اندکی ابرو درهم کشید و با چرخاندنِ بدنش، زن را دید که با گام‌های بلند به سمتش می‌آمد. همین که زن مقابلش ایستاد و طراوت او را شناخت، لبخندی زده از دیدنِ او، با شوقِ عجیبی خیره به دیدگانِ قهوه‌ای تیره‌ی زن لب باز کرد:

- سلام پروانه خانم، خوب هستین؟

پروانه لبخندی زده چادرش را روی سرش قدری جلو کشید و خیره به چشمانِ طراوت با مهربانی گفت:

- سلام عزیزم، به مرحمتِ شما! خودت خوبی؟ کجایی که چند روزه توی خونه‌ات نیستی دختر؟

طراوت با شنیدنِ این سوالِ او، لبخند از روی لبانش گریخت و با بالا کشیدنِ گندم در آغوشش، مردمک بین مردمک‌های پروانه‌ی منتظر گرداند و با تردید پاسخ داد:

- حقیقتش... دارم جدا میشم، دیگه به اون خونه برنمی‌گردم.

پروانه با شنیدنِ این حرفِ او متعجب شده، ابروانِ باریک و مشکی‌اش بالا پریدند و چشمانش درشت شدند. لبانِ باریکش از هم باز مانده، جداییِ طراوت و پارسا گویی برایش عجیب بود که حیرت زده، پرسید:

- واقعا؟ چرا آخه؟ مشکلی داشتید باهم؟

طراوت با کلافگی نگاهش کرد و زبانی به روی لبانش کشید.

- یه چیزی فراتر از مشکل!

پروانه همانطور متعجب، سر تکان داد و سپس با لبخندی تصنعی، سعی کرد تا تعجبش را کنار بزند و سپس خیره به صورتِ لاغرِ طراوت گفت:

- بیا یه سر بریم خونه‌ی من، ناهار رو مهمونِ من باش؛ چطوره؟

طراوت با شنیدنِ این دعوتِ ناگهانیِ او ابروانش بالا پریدند و حینی که سرش را به نشانه‌ی نفی به طرفین تکان می‌داد، گفت:

- نه نه اصلا، مزاحمتون نمیشم!

پروانه اخمِ تصنعی بر چهره‌ی سبزه‌اش نشاند.

- چه مزاحمتی دختر؟ کنارِ هم می‌شینیم، یکم هم گپ می‌زنیم!

طراوت عاجز، لب زد:

- آخه...

پیش از پایان یافتنِ حرفش، پروانه دوباره گفت:

- به خدا اگه نیای ناراحت میشم.

طراوت لب به دندان گزیده، نگاهی به گندم انداخت و سپس با ناچاری، خیره به نگاهِ منتظرِ پروانه سری به معنای تایید تکان داد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
»پارت صد و پنجم»

***

زمانی که به تندی سپری شده بود را حاضر بود با جانش معاوضه کند تا فقط به عقب بازگشته و از فاجعه‌ی پیش آمده جلوگیری کند. جلوگیری کند تا اکنون مجبور به دویدن با پاشنه‌های بلندِ بوت‌های مشکی‌اش نشود و این چنین کندی‌اش گریبانِ سرعتش را نگیرد؛ اما زمان هم چون جانِ انسان غیرقابلِ بازگشت بود و به هلاکت رسیدنش، راهِ برگشتی نداشت. به واسطه‌ی دویدن با آن پاشنه‌ها، چندین بار در مسیرِ فرارش سکندری خورده و چیزی نمانده بود تا جسمِ خسته از دویدنش دوباره روانه‌ی زمین شود. دویدن‌های بسیارش قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را داغ کرده بود و می‌توانست خون را بالا آمده تا گلویش احساس کند. قلبش به تندی می‌تپید و به راحتی قابلیتِ شنیدنِ ضربان‌های محکمش که گویی در گلویش بود را داشت. با یک پای زخمی دویدن، واقعا کارِ سختی بود و وقتی باد از زانوی پاره‌ شده‌ی شلوارِ جذب و مشکی‌اش به جراحتِ زانویش برخورد می‌کرد، سوزشش باعث می‌شد تا پلک‌هایش را روی هم فشرده و بعد برای رفتنِ ادامه‌ی راهش، به سرعت باز کند.

مقصدی که قصد داشت برای فرارش به آنجا پناه ببرد، خانه‌ی نسیمی بود که مقابلِ آیینه‌ی مستطیلیِ میز آرایش قهوه‌ای رنگش ایستاده، حینی که موهای خیسش را درونِ حوله‌ی سفید پیچیده بود و چند تار از آن‌ها با همان خیسی‌شان به پیشانی‌اش چسبیده بودند، درحالِ پخش کردنِ کرمِ مرطوب کننده با عطرِ هلو روی پوستِ گندمی‌اش بود. همان حال که انگشتانش را به کناره‌های بینی‌اش می‌کشید، چشمانِ سبزش را به دورِ اجزای صورتش به گردش آورد و سپس با تغییرِ مسیرِ چشمانش، به سگِ کوچک، سفید و پشمی‌اش که لبه‌ی تختِ تک نفره‌اش روی پاهایش نشسته و مشتاق نگاهش می‌کرد، رسید. لبخندی زده، پخش کردنِ کرم روی سطحِ پوستش به اتمام رسید و دم تکان دادنِ سگ را همزمان با چرخیدنِ بدنش به سوی او، به علاوه‌ی زبانی که بیرون آورده بود، دید.

از پایینِ تخت گذشت و خودش را به پنجره‌ی بازِ اتاق که پرده‌ی نازک و سفیدش به وسیله‌ی باد رو به داخل کشیده می‌شد، رساند. حینی که پنجره را می‌بست، چشمش به زنی آشنا که از فاصله‌ای نسبتاً دور و ابتدای کوچه می‌آمد، برخورد کرد؛ اما چون با چشمانِ ریز شده‌اش نتوانست چهره‌ی او را که البته سرش هم پایین بود تشخیص دهد، نفسش را محکم از راهِ بینی خارج کرده، با کشیدنِ گوشه‌های لبانش رو به پایین به معنای ندانستن، ابروانش را همزمان با شانه‌هایش بالا انداخته و با گامی رو به عقب برداشتن، پرده را کشید.

مسیرش را به سمتِ کمدِ شیری رنگ که سمتِ راستِ اتاق و با فاصله‌ای متوسط از تخت قرار داشت، تغییر داده و با باز کردنِ درِ کمد، نگاهش را یک دور میانِ مانتوهای آویزان از میله‌ی فلزی و سفید که پشتِ هم قرار داشتند، به گردش درآورد و سپس با جمع کردنِ لبانش، یک دستش را بالا آورد و با گرفتنِ چوب لباسی، مانتوی جلو باز و صورتی پررنگی را برداشته، دستش را دوباره یک دور از چپ به راست و دورِ دیگر از راست به چپ حرکت داد و این بار مانتوی بلند و آبی نفتی را برداشته، درِ کمد را همانطور باز نگه داشت و مانتوی صورتی را به دستِ دیگرش داد. چند قدمی جلو رفت و مسیرِ چشمانِ مشکی و براقِ سگ را با خودش همراه کرده، نگاهی به هردو مانتو در دستانش انداخت و گویی که سگِ مقابلش چیزی از حرف‌های او می‌فهمد، گفت:

- هی تِدی! این...

مانتوی آبی نفتی را با لبانی جمع شده که نشان از نارضایتی‌اش برای پوشیدنِ آن بود، بالا آورد و سپس مانتوی صورتی را هم بالا آورد و ادامه داد:

- یا این؟

تدی که چیزی از حرف‌های او نمی‌فهمید تنها با هیجان تکانی خورده و نسیم که به نتیجه نرسیده بود، لبانش را غنچه کرده، نفسش را محکم و با کلافگی بیرون فرستاد و با پایین آوردنِ هردو مانتو، سرش را رو به سقف گرفت و گفت:

- آخ خدای من! نشستم دارم از یه سگ نظر می‌پرسم آخه؟

گوشه‌ای از قلبش میلِ عجیبی به مانتوی صورتی داشت و برای همین هم لبخندی یک طرفه زده، سرش را پایین آورد و با رفتن به پایینِ تخت، مانتوها را روی آن انداخت. سرش را بالا گرفته و نگاهی به ساعتِ روی دیوار انداخت و سرش سوت کشیده از گذرِ سریعِ زمان که هم اکنون آسمانِ شب را ترسیم کرده بود، تیشرتِ صورتیِ تنش را اندکی پایین‌تر کشیده و همین که خواست به سمتِ آیینه برگردد تا آرایش کند، صدای زنگِ در مانعش شد. در جایش ایستاده، چشمانش را در حدقه چرخی داد و عصبی از بی‌موقع آمدنِ فردی که نمی‌دانست کیست، دستش را به پیشانی‌اش کشید و با گام‌‌هایی محکم و حرصی، از درگاهِ در گذر کرد و وارد سالنِ متوسط و مثلِ همیشه مرتبِ خانه شد. به سمتِ آیفون رفته، مقابلش ایستاد و با دیدنِ زنی که سرش پایین بود و مدام در جایش تکان می‌خورد، اندکی ابرو درهم کشید و گوشیِ آیفون را برداشت.

- کیه؟

چشم ریز کردنش با شنیدنِ صدای ضعیف و ترسیده‌ی پروا چندان به درازا نکشید و همین که صدای او به پرده‌ی گوشش خورد، چشمانش درشت شدند و عصبی از اینکه درست زمانِ حاضر شدنش برای قرارِ مهمی که داشت، پروا سر رسیده بود، با حرص لبانش را روی هم فشرد و انگشتِ اشاره‌اش را محکم روی دکمه نهاد تا در با صدای تیکی باز شد.

از کنارِ آیفون گذشته، خودش را به در رساند و آن را باز کرد که همان دم پروای لنگان را درحالی دید که نفس زنان حیاط را همراه با دو پله‌ی ابتدایی تا رسیدن به در پشتِ سر گذاشته و حال مقابلش ایستاده بود. نسیم طلبکار، دستانش را درهم گره کرده و با اخم، تکیه به درگاهِ در سپرده، خیره به چهره‌ی رنگ پریده‌ی پروا گفت:

- چه خبره زود به زود دلت برام تنگ میشه پروا؟

پروا ترسیده، لبانِ خشکش را به هم چسباند و آبِ دهانش را سخت فرو داده، نگاهِ گذرا و زیرچشمی‌ای را به او انداخت و بی‌توجه به حرفش، با زدنِ تنه‌ای کوتاه و ناخودآگاه به نسیم واردِ خانه شد. نسیم که با دیدنِ این وضعیت او، تعجب هم به عصبانیتش اضافه شده بود، در را پشتِ سرش بسته، چشمش به دستانِ لرزانِ پروا خورد و مقابلش که ایستاد، نگاهی به صورتش که تفاوتی با گچ نداشت، انداخت و گفت:

- چته پروا؟ چرا این شکلی شدی؟

پروا که گویی شنیدنِ صدای نسیم او را از دنیای افکارش خارج کرد، مدام تصویرِ مردِ خونینِ پیش چشمانش را پس می‌زد و سپس با چرخاندنِ سرش، به نسیم که سرش را به معنای «چی شده؟» به طرفین تکان می‌داد، نگریست. با دیدنِ او گویی بسترِ تازه شدنِ داغش فراهم شده، چانه‌اش لرزید و چشمانش از فرطِ هجومِ اشک پُر شدند.

نسیم که از این حالِ او سر درنمی‌آورد، به عصبانیت و تعجبش، نگرانیِ ناخودآگاهی هم افزوده شد که پروا بغض شکانده، دستانِ لرزان و سردش را جلو برد و با گرفتنِ بازوانِ ظریفِ نسیم، حینی که نگرانیِ او بابتِ سردیِ دستانش بیشتر می‌شد، مرتعش لب باز کرد:

- من... من نمی‌خواس... نمی‌خواستم نسیم... خودش...

بغضش بارِ دیگر با صدای بدی شکست و نسیم که سردرگم و از این منقطع حرف زدنِ او عاصی شده بود، دستانش را بالا آورده و با گرفتنِ آرنج‌های پروا گفت:

- چت شده پروا؟ چرا یخ کردی انقدر؟

پروا به هق- هق افتاده، روان شدنِ اشک را از چشمانش را احساس کرد و نسیم که این سردرگمی اعصابش را بیش از پیش متشنج ساخته بود، اخمش را رنگ بخشیده و صدایش را اندکی بالا برد:

- میگم چت شده پروا؟

و پروا با صدایی خش گرفته، گفت:

- پارسا رو کشتم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و ششم»

همزمان با خروجِ «چی»ای مبهم و سوالی از دهان نسیم که شوکه شده، ابروانش درهم پیچیده بودند و حرفِ پروا در مغزش سنگینی می‌کرد، طراوت که روی مبل نشسته و به نقطه‌ای نامعلوم از دیوارِ سفیدِ پیشِ رویش، خیره شده بود، یادِ جسدِ خونینِ پارسا پیشِ چشمانِ خیس و نگاهِ شوکه‌اش زنده شد. شاید هیچ از آن علاقه‌ی پیشینش نسبت به پارسا باقی نمانده بود؛ اما هضم کردنِ مرگش هم آسان نبود!

او پدرِ فرزندش بود، هرچند که گندم با گذرِ سه ماه از به دنیا آمدنش، پدری‌ای از جانبِ او ندیده بود! طلوع در حالی که مضطرب، لیوانِ آب قند را به دست گرفته و قاشق را دورانی درونش می‌چرخاند تا قند به طورِ کامل توسطِ آب بلعیده شود، نگاهی به طراوتِ مغموم و گندمی که پیشِ پایش روی شکم افتاده، سعی می‌کرد در همان حال که سی*ن*ه خیز بود، دستش را به جغجغه‌ای که با فاصله‌ی متوسطی از خودش قرار داشت، برساند، انداخت و زبانی روی لبانش کشیده، با نفسی عمیق از درگاهِ آشپزخانه خارج شد.

چند ساعتی از مرگِ پارسا گذشته بود و طراوت مغزش هنوز گنجایشِ درک کردنِ اتفاقِ پیش آمده را نداشت! نمی‌فهمید چه کسی با او چنین مشکلی داشته که دست به قتلش زده و هرچه گفته‌های مردی که قاتل را برای چند ثانیه ملاقات کرده بود، در ذهن مرور می‌کرد، به نتیجه‌ای دست نمی‌یافت؛ به جز همانی که فکر کردن هم درباره‌اش برایش عمیقاً دردناک بود و قطعاً اگر باور می‌کرد، قلبِ شکسته‌اش بیش از پیش تکه پاره می‌شد. پلکِ محکمی زده، سری به طرفین تکان داد و نگاه از دیوار گرفته، سرش را پایین انداخت و به گندم نگریست که پس از تلاش‌های فراوان، سرِ انگشتانِ کوچکش به دسته‌ی انتهای جغجغه برخورد کردند و او کودکانه خندیده، اندکی جغجغه را به سمتِ خودش کشاند.

طلوع خودش را به طراوت رسانده، کنارِ او روی مبلِ سه نفره و سرمه‌ای نشسته، دست دراز کرد و با گرفتنِ مچِ طراوت میانِ انگشتانش، دستِ او را بالا آورده و سردیِ بدنه‌ی لیوان را به دستش سپرد. طراوت بینی‌اش را بالا کشیده، دستش را که دستمال کاغذیِ مچاله شده‌ای درونش بود بالا آورده و پشتِ آن را به پایینِ چشمانش کشید تا ردِ اشک را پاک کند. تشکری زیرلبی از طلوع کرد و لیوان را محکم‌تر میانِ انگشتانِ کشیده‌اش گرفته، دستش را بالا آورد و لبه‌ی لیوان را به لبانِ خشکش رساند. قدری از آب قند را به گلویش راه داد و طلوع که با نگاهش حرکاتِ او را دنبال می‌کرد، گوشش از صدای خنده‌ی گندم که مخلوط شده با صدای جغجغه‌ای که او با شوق تکانش می‌داد، بود، پُر شده، طراوت لیوان را پایین آورد و میانِ انگشتانش که لرزشِ نامحسوسی داشتند، گرفت.

طلوع با نگرانی، دستِ راستش را بالا آورده، روی شانه‌ی چپِ طراوت گذاشت و با مهربانی و ملایمتِ مشغولِ ماساژ دادنش شد. طراوت که این حرکتِ او را دید، سرش را چرخاند و چشمش به صورتِ طلوع که نگران نگاهش می‌کرد، خورده، لبخندِ تلخی روی لبانش جای گرفته و بارِ دیگر که چشمانش ناخواسته پُر شدند، همه جا در میدانِ دیدش تار شد. لبانش را با زبانش تر کرده، پلکِ کوتاهی به امیدِ محو شدنِ اشک زده که البته ناموفق بود و توانست گرمای حرکتِ اشک را روی گونه‌اش و تا مسیری که به لبِ بالایش می‌رسید، احساس کند. لبانش را روی هم فشرد و شوریِ اشک در دهانش به رقص درآمد.

طلوع که به تازگی از مسائل و مشکلاتِ میانِ طراوت و پارسا مطلع شده بود، با یادآوریِ مرگِ او، راضی از انفاقی که برایش افتاده، لبانش را با حرص روی هم فشرد و اخمِ کمرنگی روی چهره‌اش نشاند. در دل، هربار به گونه‌ای روحِ رو او را موردِ لعن و نفرین قرار داد و سپس به نیم‌رخِ زیر افتاده‌ی طراوت که نگریست، اثرِ کبودیِ محوِ پای چشمش را دید و دو سالِ قبل، درست یک هفته بعد از ازدواجِ طراوت و پارسا در ذهنش تداعی شده، صدای پارسا در سرش انعکاس یافت و دستش را مشت کرد:

«- چیزی نشده، پاش پیچ خورد؛ برای همین هم از پله‌ها افتاد پایین و دستش شکست!»

پایین افتادن از پله‌ها بهانه‌ای برای سرپوش گذاشتن روی وحشی‌گری‌های خودش بود! هنوز دردِ چهره‌ی مچاله شده‌ی طراوت در خاطرش زنده بود و پارسایی که همچون زبانِ مادری‌اش دروغ گفتن را از بَر بود، تمامِ عصب‌های مغزش را به هم می‌پیچید. دستش را از روی شانه‌ی طراوت کنارتر برده، حینی که به شانه‌ی دیگرش وصل می‌کرد، چشمانِ خودش هم به نبرد با لشکرِ اشک پرداختند و بغض در گلویش نشسته، خیره به همان نگاهِ پایین افتاده‌ی طراوت لب باز کرد:

- دو سالِ پیش وقتی شکستنِ دستت و کبودی‌های روی صورتت رو با افتادن از پله‌ها توجیه کرد و تو فقط سکوت کردی، یه شکی مثل خوره افتاد به جونم که نکنه واقعا این مرتیکه داره اذیتت می‌کنه. حتی یادته همون موقع ازت پرسیدم و تو گفتی نه؟

طراوت با شنیدنِ صدای طلوع سرش را بالا گرفته، یاد و خاطره‌ی آن شب در ذهنش زنده شد؛ طلوع هم پرسید، گفت واقعا از پله‌ها افتاده یا پارسا بلایی بر سرش آورده و با ترس تمامِ اتفاقات را کتمان کرد. داستانِ عجیبی بود زندگیِ طراوت و طراوت‌هایی که نه فقط در گوشه‌ای از این شهر، بلکه در تمامِ جهان پراکنده بودند!

طلوع لب به دندان گزیده، طراوت را اندکی به خود نزدیک کرده و پیشانیِ طراوت را به گردنش چسبانده، مشغولِ نوازش کردنِ بازوی راستش شد و شقیقه‌اش را به موهای قهوه‌ای و نیمه بلند او تکیه داده، لرزش شانه‌هایش را به علاوه‌ی شکستنِ پُر صدای بغضش حس کرد و سعی کرد ارتعاشِ لبانِ خودش را کنترل کند.

و این گریه‌ها در خانه‌ی پدری‌شان، بی‌خبر از مردی بود که کلاه کاسکتِ مشکی‌اش را در دست گرفته، کناره‌ی ساختمان ایستاده و با نگاهی به لامپِ روشنِ خانه که در آن تاریکی کوچه به چشم می‌آمد، ناخودآگاه ابروانِ قهوه‌ای رنگش را بالا انداخته، لبخندِ محوی زده و با بند کردنِ دستِ راستش به شانه‌ی چپش که هنوز هم درد داشت، حینی که آرام و نوزاش‌وار دستش را برای آرام کردنِ دردش روی آن می‌کشید، لب باز کرد:

- داری بازی رو به نفعِ خودت تغییر میدی...

ابروانش را اندکی به هم نزدیک کرده، انتهای قلبش حسی را جوانه زده احساس کرد و با پس زدنش، حینی که موهای صاف و قهوه‌ای‌اش روی پیشانیِ کوتاه و گندمی‌اش به واسطه‌ی باد به سمتی حرکت می‌کردند، با چشمانی ریز شده ادامه داد:

- تو واقعا کی هستی طلوع؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هفتم»

شب گویی در صددِ طولانی شدن بود. شبی که نسیم هنوز نتوانسته بود اتفاقاتی که پروا از آن‌ها حرف می‌زد را باور کند و هنوز مبهوت مانده، به چهره‌ی مغموم و ترسیده‌ی پروایی که دستانش را روی گوش‌های نهاده بود و سر به زیر افکنده، روی دیوارِ سفیدِ پشتِ سرش و کنارِ درِ خانه، سُر خورد و پس از آن روی زمین جای گرفت، خیره بود. نسیم نفسِ عمیقی کشیده، پردازش‌های ذهنش را متوقف کرد و یک دستش را به کمر گرفته، دستِ دیگرش را به پیشانی‌اش کشیده و شوکه، چرخی به بدنش داد و پشت به پروا ایستاد. دستش از روی پیشانیِ کوتاهش پایین کشیده شده، روی دهانِ باز مانده‌اش نشست.

پروا قاتل شده بود! همسرش را کشته و این با وجودِ بارداریِ خودش بود و حال برای مخفی شدنش به سراغِ نسیم آمده بود؟ نسیمی که با توجه به حرف‌های پروا و پیش بینیِ شناسایی شدنِ قطعی‌اش تاکنون برای ماموران، حدس می‌زد که به سراغِ مادرش رفته‌اند و او هم صد در صد آدرسِ همینجا را به آنان می‌داد و... نهایتاً پروا که برای نجات پیدا کردنش به چنین ریسمانِ پوسیده‌ای چنگ انداخته بود، همزمان با خودش، نسیم را هم پایین می‌آورد.

بدنش را به سمتِ پروا که زانوانش را جمع کرده و مقابلِ شکمش قرار داده بود و چون جنینی در خودش مچاله شده، جسمِ سردش لرزی نامحسوس هم داشت، گرداند. نفسش را فوت کرده و ناخودآگاه نگاهش بالا کشیده شده، به ساعتِ گرد و قاب طلاییِ بالا برخورد کرد و با دیدنِ ساعت، دود از سرش بلند شده بابتِ وقتی که به سرعت می‌گذشت و قراری که دیگر برای رسیدن به آن، حتی عجله هم پاسخگو نبود، دستش را میانِ موهایش کشید و با یادآوریِ دوباره‌ی بخشِ آخرِ حرفِ پروا که مربوط به شناسایی شدنش توسطِ مردی میانسال که از همان حوالی گذر می‌کرد و موقع زمین خوردنش او را دیده بود، پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد. کلافگی از سر و رویش می‌بارید و تمامِ هیجانِ چندی پیشش مِن بابِ قراری که داشت، در آنی فروکش کرد.

پروا دستانش را از روی گوش‌هایش برداشته، از گریه‌ی زیاد صورتش سرخ شده و ردِ اشک به وضوح روی پوستِ روشن و رنگ پریده‌اش مشخص بود. از فرطِ گریه به سکسکه افتاده و بینی‌اش را بالا کشید. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش همراه با شانه‌های ظریفش به تندی و مکرر، بالا و پایین می‌شدند و او به سختی پلک‌های نم گرفته و سنگینش را باز نگه داشته، نگاهِ تار شده‌اش را به نسیم دوخت و با لکنتِ افتاده به جانش و سکسکه‌ای که در بدترین موقعیت قدرتِ تکلمش را ربوده بود، گفت:

- حالا... چی میشه؟

نسیم رنگِ چهره‌اش از کلافگی و نگرانی تغییر کرده، شکلِ عصبانیت به خود گرفت و با شنیدنِ این حرفِ پروا با چشم غره‌ای تیز به سویش، یک تای ابروی تیره و بلندش را بالا انداخت.

- چی میشه؟ نه واقعا چی میشه پروا؟ تا الان پلیس‌ها صدبار شناساییت کردن؛ اولین نفر میرن پیشِ کی؟ مادرت، پیشِ اون که نیستی، مادرت یه آدرسِ دیگه میده، پس میان سراغِ کی؟ منِ بدبخت!

هوفِ کلافه و محکمی سر داده و مشغولِ رژه رفتن روی فرشِ آبی و دستبافتِ هال شد. از طرفی پروا و از طرفی برنامه‌های بر هم خورده‌ی خودش تمامِ اعصابش را به طرزِ وحشتناکی خراش داده بودند. بدنش گر گرفته از شدتِ عصبانیتِ افتاده به جانش، دستش را بالا آورده و به برجستگیِ سیبکِ گلو و گردنِ داغ کرده‌اش کشیده، چشم غره‌ی دیگری را روانه‌ی پروا کرد و او با پشتِ دست مشغولِ پاک کردنِ اشک‌های روی صورتش شد. شاید پس از چندین سال، این اولین بار بود که چنین به پهنای صورت اشک می‌ریخت. حتی جنینی که در بطنش درحالِ رشد بود را از یاد برده، تنها به حالِ زارِ خودش می‌گریست. چندی از این جو متشنج و حرف‌های رد و بدل شده میانشان نگذشته بود که با شنیدنِ صدای زنگ، وحشت جوری به جانِ هردویشان افتاد که با چشمانی درشت شده، در لحظه سرشان چرخید و نگاه‌های شوکه‌شان به هم گره خورد.

پروا که قلبش به تندی و با سرعتِ نوک زدنِ دارکوبی به درخت، تپش‌هایش را به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید، به ضرب از جایش برخاست و توجهی به تیر کشیدنِ پایش از ناحیه‌ی زانو که به خاطرِ زخمش بود، نکرد. نسیم نگاهِ نگرانش را میانِ پروا و آیفونی که مقابلش بود به گردش درآورده و سپس با فرو دادنِ محکمِ آبِ دهانش، به سمتِ آیفون با گام‌هایی بلند رفت و دستش را بالا آورده، پیش از آنکه فرد قصدِ زنگ زدنِ دوباره را داشته باشد، گوشیِ آیفون را میانِ انگشتانش که لرزشی نامحسوس داشتند، گرفت و همزمان با برداشتنش، صدایش را صاف کرد و با نگاهی زیرچشمی به پروا که دستش را برای سرِ پا ماندن به دیوار بند کرده بود، دستِ دیگرش را به پشتِ گوش رسانده و با ناخنِ انگشتِ اشاره‌اش، پشتِ گوشش را خارانده، سپس گفت:

- بله؟

صدای مردانه‌ای در گوشش پیچید:

- منزلِ خانمِ افتخار؟

جسمِ نسیم گر گرفته، قلبش به تپش افتاد و گویی می‌توانست علاوه بر ضربه‌هایی که به سی*ن*ه‌اش وارد می‌شد، ضرباتی را هم رو به بالا و حرکت کرده به سمتِ گلویش احساس کند. با این حال خودش را نباخته، نفس زدنش را کنترل کرد و پاسخ داد:

- خودم هستم، بفرمایید؟

- لطفا بیاید دمِ در!

نسیم «باشه»ای کوتاه را ادا کرد و گوشیِ آیفون را سریعاً سرجایش قرار داده، لبانش را جمع کرده و با روی هم فشردنشان، پروا را مهمانِ نگاهِ سرزنش آمیز و عصبی‌اش کرده، بی‌حرف از کنارِ او که درحالِ سکته کردن بود، گذشت. واردِ اتاق که شد، به همان مانتوی صورتیِ روی تختش چنگ زده و به آرامی مشغولِ تن کردنش شد. اهمیتی به صدای تدی که هنوز روی تخت نشسته بود نداده و شالِ سفیدش را از روی چوب لباسیِ چسبیده به دیوارِ کنارش برداشت و روی موهایش پهن کرد.

از اتاق با گام‌هایی محکم و عصبی خارج شد و بارِ دیگر اخمش را به صورتِ وحشت زده‌ی پروا هدیه داد و بی‌آنکه به او اجازه برای خبر گرفتن و پرسش دهد، درِ خانه را باز کرد و پس از خارج شدن از درگاه، در را جوری محکم به درگاهش کوفت که شانه‌های پروا بالا پریدند و بغض بارِ دیگر به جانش چنگ انداخت.

همان دم نسیم دو پله‌ی ابتدایی را پشتِ سر گذاشته و پا به حیاطِ نسبتاً بزرگ نهاد و همانطور که لنگان و به واسطه‌ی خم کردنِ پایش رو به عقب، در صددِ درست کردنِ کفشِ کتانی و سفیدش بود، خود را به در رساند. لبِ پایینش را گزیده و با نفسِ عمیقی، دست دراز کرده، قفلِ درِ آهنی و مشکی را باز کرد و با رو به داخل کشیدنش، مردِ جوانی را به همراهِ فردِ میانسال و چند مامورِ دیگر در اطرافش دیده، دستانش را درهم گره و نگاهِ سبزش را قفلِ دیدگانِ قهوه‌ایِ مرد کرد و صدایش را شنید:

- خانمِ افتخار؟

نسیم سعی داشت با حفظِ ظاهر کردن، همه چیز را طبیعی جلوه دهد تا ماموران را به چیزی مشکوک نکند؛ از این رو به نشانه‌ی تایید، سری تکان داد و مرد همزمان با بالا آوردنِ کارتِ شناسایی‌اش، ادامه داد:

- سروان آریا هستم، از اداره‌ی آگاهی...

همزمان با پایین آوردنِ کارت از پیشِ چشمانِ نسیم، دنباله‌ی حرفش را با جدیت گرفت:

- شما پروا فاخر می‌شناسین؟

لازمه‌ی بازیگریِ قابلِ باورش تلفیق کردنِ نیمی از دروغ و نیمی از حقیقت بود که در جواب گفت:

- بله می‌شناسم، دوستِ قدیمیم بود؛ چطور؟

مرد که همان کاوه بود، نفسِ عمیقی کشیده، نیم نگاهی زیر چشمی را به مردِ شاهد که کنارش ایستاده بود، انداخت و گفت:

- ایشون متهم به قتلن!

نسیم با تعجب و شوکی تصنعی، چشمانش را ریز کرده، ابروانش را به آغوشِ هم فرستاد و با باز کردنِ آرامِ دستانش از هم، لب باز کرد:

- چی؟ قتلِ کی؟

کاوه موشکافانه، او را نگریست و تای ابرویی بالا انداخت.

- مردی به اسمِ پارسا شاهد!

نسیم این بار چشمانش درشت شدند و ابروانش بالا پریدند که کفِ دستش را روی لبانش نهاده، در دل بازیگری‌اش را تحسین کرد و با حیرتی ساختگی خیره به صورتِ کاوه گفت:

- یعنی چی؟ چطور ممکنه؟

کاوه این بار هردو ابرویش را روانه‌ی پیشانی‌اش کرده و جایی از نقش بازی کردن‌های نسیم در نظرش می‌لنگید؛ اما به روی خودش نیاورد و ادامه داد:

- خبری ازشون ندارید؟ تماسی؟ ردی؟ نشونی؟

نسیم که خود را موفق دید، زبانی به روی لبانش کشید و با پایین آوردنِ دستش از صورت، چهره‌اش را با شوک و نگرانی درآمیخت و با فرو دادنِ آبِ دهانش گفت:

- نه راستش ما خیلی وقته باهم در ارتباط نیستیم اصلا؛ برای همین هم من آدرسی ازش ندارم، به جز خونه‌ی مادرش که فکر کنم خودتون اول به اونجا رفتید که اینجا اومدید.

جواب‌هایی که نسیم می‌داد، در نظرِ کاوه آماده از پیش بودند؛ چشمانش را ریز کرد، اما شکِ رخنه کرده در وجودش را به روی خود نیاورد و با گرفتنِ دمِ دیگری از هوای نیمه سردِ اطراف، لب باز کرد:

- بسیار خب، اگه خبری ازشون به دستتون رسید، به ما اطلاع بدید!

نسیم گامی رو به عقب برداشت و یک دستش را به لبه‌ی در گرفته، دستِ دیگرش را بندِ درگاه کرد و با گفتنِ «حتما»ای آرام و کوتاه، همین که کاوه چرخی به بدنش داد، در را بست و داخل رفت. کفِ دستش را روی قلبش نهاد و همزمان با فوت کردنِ نفسش رو به بیرون، پلک‌هایش را یک دور روی هم قرار داد و با مکث باز کرد. یادآوریِ خطرِ از بیخِ گوش گذشته‌اش موجب شد تا لبخندِ مغروری به آرامی روی لبانش شکل گرفته، یک دستش را بندِ کمرش کند و با کج کردنِ سرش رو به شانه‌ی راست، بشکنی را مقابلِ چشمانش زده، لب باز کند:

- اسکارِ بازیگری اصلش مالِ منه، دارن حقم رو می‌خورن!

سری متأسف تکان داده، دستش را پایین آورد و با نگاهی به نمای آجریِ خانه، به سمتش قدم برداشت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هشتم»

این شبِ پُر حادثه هم ختمِ به همین جریانات نمی‌شد؛ چرا که وجودِ ماه در تاریکیِ آسمانِ شب و نوری که در همه‌ی سطحِ شهر پراکنده می‌کرد، به جایی در فضای سبز و عمارتِ جنگلیِ خسرو، خانواده و افرادش هم وصل می‌شد. عمارتی که ساحل در حیاطِ آن مشغولِ قدم زدن بود و بافتِ کوتاه و آبی کمرنگی که آستین‌های بلندش تا نیمی از کفِ دستانش را پوشش می‌دادند، به تن داشت، در سکوتِ عمیقی فرو رفته که تنها گه گاهی با صدای کمِ جیرجیرک‌ها راضی به خلاصی می‌شد تا آن فضای مسکوت را کمی عوض کند. ماه در آن شب هلالِ خودش را مستقیم به چشمانِ ساحلی که مردمک‌هایش به واسطه‌ی تاریکی گشاد شده بودند و عسلیِ دیدگانش تیره به چشم می‌آمدند، به رخ می‌کشید. ساحل برای جلوگیری از نفوذِ سرما به جسمش، دستانش را بیشتر درهم گره کرد و سر به زیر افکنده، با نوکِ کتانیِ اسپرت و مشکی‌اش، ضربه‌ای به سنگِ مقابلش زده و آن را رو به جلو هدایت کرد.

نمی‌دانست علتِ این درگیریِ فکری‌ای که سرِ شب به سراغش آمده بود، چیست؛ اما آگاه بود که چیستی‌اش به تیرداد وصل می‌شد و شاید می‌توانست این مسئله را به خروجِ او از عمارت و آن هم عصرگاه، ربط دهد که هنوز بازگشتی را در پی نداشت! لب به دندان گزید و با کندنِ پوستِ نازکِ آن، سوزشی که از جانبِ زخمِ نشسته بر لبش به جانش افتاد و چهره‌اش را ناخودآگاه درهم کرد، نادیده گرفت. این بار گامی رو به جلو برداشته، نوکِ کفشش را روی سنگ قرار داد و مشغولِ چرخاندنِ دورانی‌اش شده، چشم به حرکتِ پا و سنگِ زیرِ پایش دوخته، نفسِ عمیقی کشید. اینکه او از حضورِ طلوع حسِ خوبی نگرفت بر همه‌ی کسانی که در عمارت زندگی می‌کردند آشکار بود؛ اما برای خودش بیش از آشکار بودن، کلافگی و خوددرگیری را در پی داشت.

کمی با خودش کلنجار رفت و حسش به تیرداد را بر ترازوی قلب و مغزش سبک سنگین کرد. اکثریت با قاطعیت می‌گفتند که علاقه‌ی او نسبت به تیرداد بیش از آنکه عشق باشد، وابستگیِ عمیقی بود که از سرِ کمبودهایش داشت و خودش هم گاهی در انتهایی‌ترین نقطه‌ی مغزش به این باور می‌رسید؛ ولی حرفِ قلب و نظرش چیزِ دیگری بود که اگر نبود، تاکنون بالغ بر چندین بار با وجودِ اینکه از بی‌علاقگیِ تیرداد نسبت به خودش آگاه بود، دل از او جدا می‌کرد! شاید هم لازم بود همه چیز را به دستِ زمان بسپارد؛ او قادر به پیش بینی کردنِ سرنوشت و آینده‌ای که غافلگیرانه پا به میدان می‌گذاشت، نبود!

الیزابت که میانِ درگاهِ در ایستاد، نگاهی به ساحل که نگاه از زمین کنده و آهِ عمیقی با فراری شدن از سی*ن*ه‌اش، جسمش را سوزانده و سرش را بالا می‌گرفت، انداخت. نگاهِ گذرایش را به پشتِ سرش و سالنی که خدمه کم و بیش در آن رفت و آمد می‌کردند، روانه کرد و موهای روشن و نشسته بر شانه‌ی چپش را با حرکتِ کوتاهی از طریق سر و گردنش به پشتِ سرش هدایت کرد. گامی رو به جلو برداشته، ساحل که به خاطرِ غرق در فکر بودنش، صدای پاشنه‌های بوت‌های نیمه بلندِ او را نمی‌شنید، حضورِ آرامِ او را هم کنارش حس نکرد. این درحالی بود که الیزابت با حالتی مشابه، کنارش ایستاده بود و او هم دست به سی*ن*ه فقط با تفاوتِ جهتِ نگاهش که به روبه‌رو و مردِ مسلحی که تیز، اطراف را نگاه می‌کرد، بود.

ساحل این بار حضورِ او را فهمید و سکوت را پیشه کرد. نسیمِ ملایمی وزیدن گرفت و موهای مشکی و فرش به سمتِ جلو و گردنش هدایت شدند. الیزابت نفسِ عمیقی کشیده، سر به سمتش چرخاند و خیره به نیم‌رخِ رو به آسمانِ او، ابتدا برای حرف زدن تردید را انتخاب کرد؛ اما چون نمی‌توانست حرفش را در ذهن خفه نگه دارد، چشمانِ آبی و خمارش را یک دور روی اجزای چهره‌ی ساحل به گردش درآورد و سپس آرام گفت:

- من نمی‌دونستم یه خواهر داری که به طرزِ عجیبی پیشِ یه مردِ انگلیسیه. اون آدم کیه؟

مکث و تأملِ ساحل را که دید، از حرفش پشیمان شد؛ اما اظهارِ ندامتِ درونی‌اش چندان زمان نبرد که ساحل پلک از هم گشوده، لبانش را روی هم فشرد و به درونِ دهانش فرو برد. این بار فکرش از تیرداد منحرف و به صدف وصل شد. صدفی که نمی‌دانست با آمدنِ هنری، او هم ایران است یا نه، صدفی که شش سال خبری از او نداشت و تنها به زنده بودنش، واقف بود! به عالمِ حقیقی بازگشته، سرش را پایین آورده و با نگریستن به درِ میله‌ای و مشکیِ عمارت، اخمی کمرنگ روی صورتِ گندمی‌اش نقش کشیده و او لب باز کرد:

- هنری اِسمیت!

نامِ «هنری اِسمیت» که از دهانِ ساحل خارج شد، کافی بود تا الیزابت دمی به گوش‌هایش شک کرده، یک بارِ دیگر نامی که شنیده بود را در ذهنش حلاجی کند و سپس همزمان با ریز شدنِ دیدگانش و طراحیِ اخمِ محوی روی چهره‌اش که ماحصلِ دستِ دوستی دادنِ ابروانش با یکدیگر بود، لب از لب گشوده، شوکه و متعجب گفت:

- چی؟

همان دم برای خسرویی که در راهروی زیرزمینیِ عمارت قرار داشت، پیامکی از جانبِ هنری با مضمونِ یک آدرس و فرداشب، رأسِ ساعتِ نه رسید و او با خوانشِ پیام، این بار به جای شوک، شک گریبانش را گرفت و چشم ریز کرده، بلعکسِ دفعه‌ی قبل که با خوانشِ محتوای پیام پی به معنای درونش برده بود، این بار چیزی از پیامِ رسیده به دستش عایدش نشد.

کم مانده بود از این بازی‌های هنری دیوانه شود! صفحه‌ی موبایل را خاموش کرد و با روی هم فشردنِ لبانش و خلاص کردنِ محکمِ نفسش را از راهِ بینی که البته به خاطرِ وجودِ نقاب روی صورتش، گرمای آن به رخِ خودش بازمی‌گشت، مسیرش را درونِ راهروی خاکی رو به جلو ادامه داد. مسیرِ راهرو با چند لامپِ کم نور که سو- سو می‌زدند و مدام نورشان خاموش و روشن می‌شد، تنها قابلِ دید بود و ترسناک به نظر می‌رسید.

دیواره‌ها کاهگلی بودند و به خاطرِ نداشتنِ مقاومتِ چندانی، اطمینانی به استحکامشان نبود و او بی‌توجه به همه‌ی این‌ها، دست در جیبِ شلوارِ مشکی و جینش فرو برده، با لمسِ سرمای فلزِ کلید، آن را به دست گرفت بیرون کشید. بوی نم به مشامش رسیده و گاهی هم سقوطِ قطره‌ای کوچک را از روی سقف می‌دید.

مقابلِ یک درِ میله‌ای و زندان مانند ایستاده، دست جلو برد و با کلید، قفلِ زنجیریِ آن را باز کرد. در را رو به داخل هُل داد و با باز شدنش، به چند سلول با میله‌های زندان و به موازاتِ هم رسید که خودش در فاصله‌ی میانِ آن‌ها ایستاده بود. گام‌هایش را روی تنِ خاکیِ زمین برداشت و همزمان با فشردنِ سنگِ ریزی کفِ پوتینِ مشکی و خاکی شده‌اش، مقابلِ سومین سلول از سمتِ چپ ایستاد.

صدای گام‌هایش چیزی نبود که در سکوتِ آن فضا از گوش‌های مردی که روی نیمکتِ آهنیِ میانِ سلول کمر خم کرده رو به پایین نشسته بود و هیچ عکس‌العملی از خود نشان نمی‌داد، دور بماند. خسرو در آن محیطِ کم نور، چشم چرخاند و به سینیِ غذای دست نخورده‌ای که ظهر خودش برای مرد آورده بود، نگریست. بدنش را کامل به سمتِ سلول کج کرده، مقابلِ میله‌ها ایستاد و مرد پلک‌های روی هم افتاده‌اش را که باز کرد، نگاهی که ابتدا تار بود را به نوکِ گرد و خاکی شده‌ی پوتین‌های خسرو دوخته، چند بار پلک زد و همزمان با جان گرفتنِ نگاهِ بی‌جانش، سرش را آرام- آرام بالا کشید و با گذر از هیبتِ ورزیده‌ی خسرو در آن بلوزِ مشکیِ همیشگی، به صورتِ نقابدارِ او رسید.

آبِ دهانش را بی‌توجه به خشکی و سوزشِ گلویش پایین فرستاد و لبانِ باریک و خشکش را به هم چسبانده، نگاهِ خسرو قفلِ موهای سفیدِ او شد و نیشخندش به خاطرِ وجودِ نقاب روی صورتش از چشمانِ مرد با آن قامتِ خمیده دور ماند. مرد که دستانش با زنجیرهای بلند به دو طرفش روی دیوار وصل شده بودند، از جایش برخاسته و با گام‌هایی سست و لنگان، حینی که احتمال داشت جسمِ لاغرش هر آن راهیِ زمین شود، مقابلِ چشمانِ خسرو ایستاد.

یک جفت چشمِ مشکی متعلق به خسرو و یک جفتِ چشم به رنگِ قهوه‌ای متعلق به مرد، درهم قفل شدند و مرد دستانش را بالا آورده، چون واضح بود که کم مانده تا از گرسنگی و تشنگی تلف شود، نگاهش رنگِ عجز به خود گرفت و انگشتانِ بلند و لاغرش را به دورِ دو میله حلقه کرد. چشم در چشمانِ خسرو که خنثی نگاهش می‌کرد و دست به سی*ن*ه ایستاده بود، چرخانده، خسرو پوزخندِ صداداری به رخِ رنگ پریده و بی‌جانِ او زده و لب باز کرد:

- این همه عجز برای آریای بزرگ که خیلی به خودش می‌نازید، عجیبه؛ مگه نه اسماعیل؟

اسماعیل آبِ دهانش را فرو داده و پلکِ محکمی زده، به سختی خودش را سرِ پا نگه داشت و سر به زیر افکند. خسرو چشم ریز کرده، نگاهی به سر و وضعِ آشفته‌ی او و پیراهنِ سفید و پاره شده‌اش از چند گوشه انداخت و با تأسفی ساختگی، ادامه داد:

- پدر سیاه و پسر سفید! هارمونیِ طبیعته، کاریش نمیشه کرد.

لبانش را روی هم فشرده، لبخندی یک طرفه و مرموز بر لب نشاند و با بالا انداختنِ تای ابرویی، حینی که صدایش در راهرو انعکاس پیدا می‌کرد، چرخی به بدنش داده، از شانه‌ی راست به یکی از میله‌ها تکیه داد و با سر، اشاره‌ای به سلولِ مقابل کرده و گفت:

- دوست ندارم محدودت کنم و برای همین هم بهت حقِ انتخاب میدم، هوم؟ سلولِ روبه‌رویی رو برای پسرت خالی نگه دارم یا کناری؟

مرد به ضرب سرش را درحالی که جسمش سست بود و هر آن احتمالِ زمین خوردنش می‌رفت، بالا آورد و به خسرو نگریست که او بی‌قیدانه، نفسِ عمیقی کشید و با بالا آوردنِ یک دستش، انگشتِ اشاره‌اش را به سمتِ همان سلولِ روبه‌رو نشانه گرفت.

- ولی من اون رو ترجیح میدم، راحت تر می‌تونی ببینیش؛ حالا باز انتخاب با خودته!

درماندگیِ نگاهِ اسماعیل بیشتر شد و او نمی‌توانست به راحت صدایش را از بندِ حنجره رها کند، چون نیرویی در جسمش نداشت! خسرو کوتاه، لب به دندان گزید و با تکیه گرفتن از میله، نگاهش را به چشمانِ مرد دوخت.

- با اعتصابِ غذای این چند روزت هم به جایی نمی‌رسی؛ غذات رو بخور لااقل بعدا بتونی کمک بخوای!

تک خنده‌ای کرده، دستانش را از هم باز کرد و پیشِ چشمانِ ترسیده و عاجزِ مرد، راهش را به سمتِ روبه‌رو گرفت که همزمان با رسیدنش به درِ میله‌ایِ اصلی، مرد با شدت روی زمین افتاد و صدایش برای ناله کردن هم درنمی‌آمد. خسرو بی‌توجه، از درگاه خارج شد و با قفل کردنِ در، از بخشِ زندان مانندِ راهرو خارج شد.

یادِ هنری و کاوه در ذهنش پررنگ شده، لبخندِ یک طرفه و مرموزش از بین رفت و جدیتی روی چهره‌اش پرده کشید که همزمان با گام برداشتنش رو به جلو، یک تای ابرویش را بالا انداخته، لب باز کرد:

- سکوتِ کوتاه برای جرقه زدنِ طولانی! بازی تازه داره شروع میشه!

هنری‌ای که در ذهنِ خسرو تداعی شده بود، پیامِ صدف را مرور کرده، لبخندی زد و با بالا فرستادنِ ابروانش، موبایل را پایین آورده، خیره به محوطه‌ی بیرون، با تصورِ چهره‌ی صدف پشتِ شیشه و ایستاده میانِ جاده‌ی خاکی، گویی که توهمِ او بخشی از واقعیت پیشِ چشمانش باشد، زمزمه کرد:

- فرداشب، رأسِ ساعت نه، انبار!

لبخندش رنگ گرفته، مرموزتر شد و همزمان با محو شدنِ صدف از پیشِ چشمانش، ادامه داد:

- بی‌صبرانه منتظرِ دیدنِ مهارت‌های جدیدت هستم عزیزم؛ قطعا مبارزه‌ی سنگینی پیشِ رو داریم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین