هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
هنری نگاهش را خیره به روبهرو و سالن نگه داشته، لبخندِ کمرنگ و لب بستهای روی صورتِ گندمیاش نشاند و با فشردنِ لبانش روی هم و فرو بردن در دهانش، همانطور که هردو ابرویش را بالا میانداخت، پلکِ کوتاهی زده و نفسِ سنگینش را با فوت کردن از حبسِ ریههایش آزاد ساخت. دستانش را بالا آورده، بیتوجه به نگاهِ آتش گرفتهی خسرو که هنوز روی نیمرخش متمرکز بود و اسلحهای که نامحسوس میانِ انگشتانش میلرزید، نگاهش را به پشتِ سرِ خسرو کج و دستانش را بندِ دو طرفِ سوئیشرتش کرده، همزمان که قصدِ درآوردنِ آن را داشت، مسیرش را به همان سو کج کرد. خسرو نفس- نفس میزد و قفسهی سی*ن*هاش به تندی بالا و پایین میشد؛ اما با تغییرِ مسیرِ هنری، خودش هم با همان اسلحهی بالا آمده که به سوی هنری نشانه گرفته بود، دنبالش به راه افتاد. هنری دستِ راستش را با آرامش، از آستینِ سوئیشرت خارج کرده و با گرفتنِ لبهی آستینِ چپش، دستِ دیگرش را هم بیرون کشید.
سوئیشرت را از تن و رکابیِ خاکستریاش خارج کرده، خود را به صندلیِ چوبی و گرد شکلی که پشتِ سرِ خسرو قرار داشت و کنارش یک میزِ تیره و پایه بلند جای گرفته بود، رسانده و با نهایتِ خونسردی، گویی که اصلا نه خسرو و نه اسلحهای پشتِ سرش قرار ندارد، حینی که باندِ بوکسهای مشکی هنوز پیچیده به دورِ دستانش باقی مانده بودند، از دو سو یقهی سوئیشرت را میانِ انگشتانش گرفت و با قدری چرخاندنش در بالای صندلی، آن را روی تکیهگاهش انداخت. خسرو لبانش را روی هم فشرده و جمع کرده، گامِ دیگری رو به جلو برداشته و اندکی اسلحه را میانِ انگشتانِ عرق کردهاش جابهجا کرد. آبِ دهان فرو داده، گلویش از بهرِ خشکی سوخت و نوکِ اسلحه کم، به پشتِ گردنِ هنری برخورد کرد.
هنری که برخوردِ سرمای اندکِ اسلحه به گرمای گردنش را احساس کرد، ناخودآگاه لبخندش با پررنگ تر شدن، به تک خندهای کوتاه مبدل شد که ابروانِ خسرو را بیشتر درهم کرد. چرخی به بدنش داده، سمتِ میز برگشت و با دیدنِ بطریِ شیشهای و کریستالی که در سمتِ چپش دو لیوانِ استوانهای و نسبتاً عریض قرار داشتند، دست دراز کرده، حینی که نگاهش روی خونِ خشک شدهی دست و لابهلای انگشتانش متمرکز شده بود، دستش را بندِ بخشِ لوله مانند و باریکِ بطری کرده، انگشتِ شستش را روی درِ فلزیِ آن قرار داد و پس از یک چرخشِ کوتاه، درِ بطری را رو به بالا انداخت. بوی تند و تیزِ نوشیدنیِ درونش به مشامش خورده، اندکی دستش را پایین کشیده و با محکمتر کردنِ گرهی انگشتانش به دورِ بدنهی بطری، همانطور که آن را بالا میآورد و به سمتِ لیوانِ کنارش خم میکرد، لب از لب گشود:
- شبِ خوبی رو برای اختلاط انتخاب نکردی دوستِ قدیمی؛ من واقعا خستهام!
کلامش حرصِ ریخته شده در وجودِ خسرو را بیشتر برانگیخت و بیتوجه به اعصابی که متشنج کرده بود، لیوانِ دیگر را روی سطحِ میز به کناری کشیده و با قرار دادنش درست در کنارِ لیوانی که از نوشیدنیِ طلایی رنگ تا نیمه پُر شده بود، درونِ آن هم نوشیدنی را تا نیمه ریخته که به خاطرِ فاصلهی نسبتاً زیادِ دهانهی بطری با لیوان، چند قطره از نوشیدنی رو به بیرون پرتاب شد و روی سطحِ میز نشست. صدای ریخته شدنِ نوشیدنی درونِ لیوان که بر سکوتِ سالن غلبه میکرد، باعث شد تا خسرو پلکهایش را یک دور محکم روی هم فشرده، دستش را جلوتر ببرد و هنری هم با برداشتنِ لیوانِ دوم، آن را به سمتِ خسرو گرفت.
لبخندِ محو و مرموزش پیشِ نگاهِ مشکیِ خسرویی که مدام چشمانش را میانِ آبیِ دیدگانِ هنری و لیوانِ در دستِ او به گردش درمیآورد، چیزی نبود که پیدا نباشد. خسرو که این خونسردیِ او طبقِ معمولِ همیشه، دست به تارهای از هم گسیختهی روانش زده بود و همان تار و پودِ نازکش را هم میدرید، لبانش را جمع کرده، دستِ آزادش را بالا آورد و با زدنِ زیرِ دستِ هنری، لیوان را به پایین انداخت.
صدای شکسته شدنِ لیوان این بار عهدهدارِ شکستنِ سکوتِ میانشان شد و هنری چشمانش را پایین کشیده، به تکههای شکستهی لیوان و محتوای طلاییِ ریخته شدهاش روی کفِ سفیدِ زمین نگریست. لبانش را روی هم فشرده، تای ابرویی بالا انداخته و با تکان دادنِ متأسفِ سرش به طرفین، گامی رو به عقب برداشته، سرش را بالا گرفت و با گردن کج کردنی، دستی که لیوان را با آن گرفته بود، مشت کرده، پایین آورد و با دستِ دیگرش، لیوانِ اول را برداشت. نفسِ عمیقی کشیده، یک گامِ دیگر عقب رفت و با نشستنِ یک ضربش روی صندلی، پا روی پا انداخته، لیوان را به سمتِ خودش گرفت و با بالا آوردنِ سرش، نگاهش را قفلِ دیدگانِ مشکیِ خسرو که خون اطرافشان را گرفته بود کرده، با تأسفی ساختگی گفت:
- میتونم تصور کنم که همین بلا رو سرِ گرامافونم هم آوردی. اون واقعا ارزشِ بالایی داشت خسرو!
خسرو که دیگر خونَش به جوش آمده و نبضِ شقیقهاش را کوبندهتر از هر زمانی احساس میکرد، گامی جلو رفته و حینی که خندهی هیستریکیِ او را به چشم میدید و مغزش بیش از هر وقتی درحالِ داغ کردن بود، اسلحهاش را روی پیشانیِ هنری نهاده، دندان از فرطِ عصبانیت بر دندان فشرد و با صدایی خش گرفته گفت:
- نخند عوضی! به روانِ داغونِ من ناخنک نزن!
هنری بیقیدانه، تک خندهای دیگر را نصیبش کرده و بیتوجه به فشرده شدنِ اسلحه روی پیشانیاش، به صندلی تکیه داده و با چسباندنِ لبهی لیوان به لبانِ باریکش، نوشیدنش را با اندکی بالا آوردنِ لیوان راهیِ دهانش کرد. گلویش سوخت؛ اما چهرهاش را در همان حالت نگه داشته، لیوان را پایین آورد و قدری سرش را به سوی شانهی چپش کج کرده، نگاهش مرموز شد.
- توی موقعیتی نیستی که بتونی برای من حد و حدود تعیین کنی! بهت پیشنهاد میکنم این وقتی رو که برای بحث با من داری هدر میدی، بذاری به تیم و باندِ رو به نابودیت فکر کنی!
سرِ انگشتِ اشارهی خسرو روی ماشه لغزید و لبانِ خشکش را بیشتر روی هم فشرده، لرزش دستانش این بار واضحتر به چشم هنری آمدند و او با حسِ فشرده شدنِ بیشترِ اسلحه به پیشانیاش، طوری که گویی هر آن احتمالِ حفاری شدنش وجود داشت، لیوان را بالا برده و جرعهی دیگری از نوشیدنی را با فشردنِ پلکهایش روی هم، راهیِ گلویش کرد. لیوان را که پایین آورد، ادامه داد:
- اعضای خشاب یکی- یکی دارن دستگیر میشن و تو هرچقدر هم که پشتت به سکوتشون گرم باشه، باید آمادگیِ حرف زدنشون رو هم داشته باشی! خصوصا پسرِ برادرت که اسمش چی بود؟
مکثِ کوتاهش با جمع شدنِ اندکِ ابروان و ریز شدنِ چشمانش هماهنگ شده، اندکی برای یادآوریِ نامِ موردِ نظرش تفکر به خرج داد و پس از اینکه ذهنش نامِ تیرداد را به خاطر آورد، دنبالهی حرفش را گرفت:
- تیرداد! به نظرم اون از همه مشکوک تره؛ یکی دو باری هم که دیدمش، پسرِ باهوشی بود انگار! این رو از منِ سی و دو سالهای که به نزدیک ترین فرد کنارم هم اعتماد ندارم، داشته باش!
خسرو نفسش را از راهِ بینی بیرون فرستاد و با مشت کردنِ دستِ آزادش، حینی که انگشتانش را درهم میفشرد و رنگِ دستش به سرخی نزدیک شده بود، لب باز کرد:
- من نیومدم اینجا که کارم رو یادم بدی!
قدمی به جلو برداشت؛ فشارِ اسلحه روی پیشانیِ هنری اندکی کاسته شد و او منتظر و خیره، نگاهش را میانِ چشمانِ خسرو به گردش درآورد و سپس صدای او را شنید:
- صدف زندونیِ تو نیست که شیش ساله به اسارت گرفتیش...
حرفش کامل نشده، هنری لیوان را روی میز قرار داد و با خونسردی، حرفِ او را خودش ادامه داد:
- آفرین! حرفِ کاملا درستی هم زدی؛ صدف زندونیِ من نیست...
مکثی کرده، لبانش اندکی یک طرفه کشیده شدند و لبخندی بسیار محو روی لبانش شکل گرفته، پیِ حرفش را گرفت:
- زندگیِ منه!
خسرو که کارد به استخوانش رسیده بود، اسلحه را محکم و به ضرب از پیشانیِ هنری پایین کشیده، به سمتش خم شد و مشتش را که باز کرد، این بار یقهی رکابیِ هنری را محکم در مشت گرفت و با کشیدنِ یقهی او به سوی خودش، بارِ دیگر با تک خندهی هنری روبهرو شده، با خشم گفت:
- خفه شو عوضی! چطور میتونی هنوز هم حرف از علاقهات به صدف بزنی؟
بیرون از محوطهی ویلا، بیخبر از درگیریِ پیش آمده میانِ خسرو و هنری، سام تکیه داده به بدنهی ماشین و کنارِ شیشهی شاگرد، دست به سی*ن*ه سرش را بالا گرفته و خیره به آسمانی که البته حضورِ ابرهای تیره درونش، چندان اجازهی رویتِ ماه و ستارگان را نمیدادند، مانده بود. با پاشنهی کفشش روی زمین ضرب گرفته و با لبانی نشسته روی هم، از انتهای حنجرهاش صدایش را ریتمیک و به شکلِ موزیکی بیکلام خارج میساخت. نسیمِ شب هنگام میوزید و تارِ موهای روی پیشانیاش را با خود به سمتِ راست میکشاند. سرش را چرخانده، به آرامی نگاه از آسمان گرفته و با پایین آوردنِ سرش، از شیشهای که کامل بالا و سطحش صاف و شفاف بود، صدف را نگریست که تغییری در حالتش ایجاد نشده و همچنان چشمانش بسته بود. زبانی به روی لبانش کشیده، دیدگانِ عسلیاش را روی چهرهی صدف به گردش درآورد و سپس مردمکهایش روی موهای فر و قهوهای روشنِ او لغزیدند و ناخواسته، چهرهاش ملایم شد و لبانش به لبخندی بسیار محو کشیده شدند.
شاید لبخندِ محوش از روی دیدنِ چهرهی مظلومِ صدف، بر خلافِ رفتارش بود که هنری قابلیتِ کنترل کردنش را نداشت! هرچند صدف هنوز هم در ذهنِ سام دختری ریزنقش بود که این حجم از مواظبت را لازم نداشت. آبِ دهانش را فرو داده، با کشیدنِ دیدگانش رو به پایین، کفِ خاکیِ جاده را نگریست و پس از آن با مکث، سرش را چرخانده، بارِ دیگر نگاهش را به روبهرو و نمای ویلا دوخت. یک دستش را آزاد کرده، ابتدا سرِ انگشتانش را به تهریشِ قهوهای رنگش و سپس کفِ دستش را به آن کشیده، گونههایش را از داخل گزید و چشم ریز کرد. او خیره به ویلا مانده، غافل از لرزیدنِ پلکهای صدف و نزدیک شدنِ اندکِ ابروانِ باریک و تیرهاش به یکدیگر که بیدار شدنش را اعلام میکردند.
صدف به آرامی، لای پلکهایش را از هم گشود و با بلند کردنِ مژههای فِرَش از روی هم، نگاهی که ابتدا تار بود را به جادهی پیش رو سپرده، دستش را که احساس خشکی داشت، به هر سختیای که بود بلند کرد و همزمان با چندبار پلک زدنش، دیدش صاف شد. لبانش را روی هم فشرده، دستش را بالاتر آورد و به گردنِ دردناک و خشکیدهاش که وصل کرد، چهرهاش درهم شده، پلک روی هم نهاد و محکم فشرد. نفس در سی*ن*ه حبس کرد و سپس با گشودنِ دوبارهی پلکهایش، نگاهش را با گنگی به اطراف چرخاند و با اطلاع نداشتن از محلی که در آن حضور داشت، اخمش پررنگ تر شده، گوشهی لبِ پایینش را به دندان گزید و سر به چپ چرخانده، از شیشهی راننده بیرون را نگریست و چون در آن تاریکی چیزی به چشمش نمیآمد و اگر هم میآمد، آشنایی با آن نداشت، سرش را به راست کج کرد.
نگاهش دقیق بود و نورِ کمِ ماه از پسِ ابرهای تیره به علاوهی نوری که از پنجرهی ویلا ساطع میشد، به کمکِ دیدگانش آمدند و همین بود که توانست ماشینِ پارک شده کنار ماشینی که در آن حضور داشت را دیده و حتی خط خوردگیِ واضحِ درِ سمتِ رانندهاش هم به چشمانش آمد. ذهنش شروع به پردازش کرد و با نزدیک شدنِ پلکهایش به یکدیگر، چشمانش ریز شدند و اندکی بدنش را کج کرده، به سمتِ شیشه چرخیده و قدری به کنار کشیدنِ گردنش برای دقیقتر زیرِ نظر گرفتنِ بدنهی ماشین کافی بود تا با یادآوریهای ذهنش، پلکهایش از هم فاصله گرفته، چشمانش درشت شوند و شوکه، دستانش را به سطحِ شیشه بچسباند.
نفسهایش که از راهِ فاصلهی کمِ ایجاد شده میانِ لبانش آزاد میشدند، روی سطحِ شیشه نشسته و قسمتی دایره شکل و کوچک را میساختند که بخار گرفته و تار میشد. نگاهش را یک بار سریع و با لغزشهای پی در پیِ دیدگانش روی بدنهی ماشین میچرخاند و پس از آنکه از درست بودنِ حدسش اطمینان حاصل کرد، دستِ راستش را به آرامی روی سطحِ شیشه پایین کشیده، شوکه کمی عقب رفت و با زمزمهی واژهی «بابا» زیرلب و با صدایی بسیار کم، بیآنکه نگاهی به ردِ به جا مانده از کفِ دستش روی سطح شیشه بیندازد، انگشتانش را به دستگیرهی در رساند و بیمعطلی آن را باز کرده، در را رو به بیرون هُل داد و به سرعتِ کفِ کتانیاش را روی زمین قرار داد.
سام که با شنیدنِ صدای باز شدنِ درِ ماشین از کنارش، پس از دست و پا زدنهای فراوان میانِ باتلاقِ افکارش نجات یافته بود، ابروانِ قهوهای رنگش را باهم راهیِ پیشانیِ گندمیاش کرده و سرش را به ضرب، کج کرد و به پایین راند. صدف همین که از ماشین پیاده شد، بیآنکه حواسش حتی گامی سوی سام که کنارش ایستاده بود بردارد، نگاهش را به ویلا دوخته و با برداشتنِ اولین گام به سوی آن، سام که به تازگی متوجهی اتفاقِ پیش آمده شده بود، در کسری از ثانیه پای راستش را جلو برده و در آنی مقابلِ صدف ایستاد که او هم شانه بالا پرانده، قدمی رو به عقب برداشت و سرش را برای نگریستن به چهرهی سام بالا گرفت.
نفس در سی*ن*هاش گره خورده، ابروانش درهم پیچیدند و سام خونسرد، دستانش را درونِ جیبهای شلوارش فرو برده و خیره به چهرهی صدف، پیش از آنکه او لب باز کند، گفت:
- شرمنده بانو، ورود به ویلا قدغنه!
صدف لبانش را روی هم فشرده، اخم روی صورتش پررنگ تر شد و با اینکه نشستنِ سرمای قطرهای را روی نوکِ بینیِ سربالایش احساس کرده بود؛ اما توجهی نسبت به بارانی که قصدِ باریدن داشت، خرج نکرد و به کناری رفته، قصد کرد از سمتِ چپ گذر کند که سام باز هم با گامی رو به چپ نهادن مسیرش را سد کرد. صدف با حرص، پلک روی هم فشرد و دستانش را مشت کرده، نم- نمِ آرامِ باران آغاز شد که سام هم قطرهای فرود آمده روی گونهاش را احساس کرد و صدف با حرص و عصبانیت گفت:
- برو کنار! تو کی هستی دیگه؟
سام لبخندی زده، دستانش را از جیبهای شلوارش خارج کرد و با دست کشیدن به پیراهنِ سبزِ تیرهی نشسته بر تیشرتِ سفیدِ تنش، دستانش را باز کرده و رو به بالا گرفته، بوی نمِ خاکی که به آرامی درحالِ بلند شدن بود را استشمام کرد و پاسخ داد:
- مامورم و معذور! سوالِ بعدی؟
صدف چهرهاش را جمع کرده، با حرص «مسخره»ای را خطاب به سام ادا کرد و این بار مسیرش را از سمتِ راست گرفته، بارانی که آرام میبارید را با حسِ سرمای قطرات روی پوستِ گرمش، متوجه شد و بارِ دیگر سام مقابلش سد ساخته، صدف کلافه و عصبی، سرش را رو به آسمان گرفت.
- میگم برو کنار! من هرطور شده باید برم توی اون ویلای کوفتی، میفهمی؟
سام تای ابرویی را همراه با شانههایش بالا انداخته، حینی که موهای هردویشان نمدار شده و در آن تاریکی حتی تیرهتر به چشم میآمد، قدمی به سمتِ صدف برداشت.
- من متاسفم؛ ولی وظیفهست دیگه!
صدف دستانش را بالا آورده، با نگاهی به دیدگانِ عسلیِ سام و مردمکهای گشاد شدهاش، کفِ دستانش را محکم تختِ سی*ن*هی سام چسباند و با فشار وارد کردنی، حینی که لبانِ برجستهاش را روی هم میفشرد، سعی کرد او را راهیِ عقب کند که سام دستانش را از آرنج گرفته، دستانِ صدف که روی دو طرفِ بازِ پیراهنِ سام قرار داشتند، مشت شدند و پیراهنِ او میانِ انگشتانش فشرده شد. سام برای نگه داشتنِ صدف قدری او را به سمتِ خود کشیده، همان دم رعد و برقی مشتِ محکمش را به جانِ آسمانِ شب کوبیده، فضای اطراف دمی روشن شد و سپس به تاریکیِ سابقش بازگشت. صدف شانه پراند و آبِ دهانش را فرو داده، چشمانش درشت شدند و قلبش در سی*ن*ه محکم میکوبید و سام سرش را رو به پایین خم کرده، خیره به چشمانِ صدف شد.
صدف که جسمش به سام چسبیده و صورتش از قطراتِ باران خیس شده بود، نگاهش را روی دیدگانِ عسلیِ سام متمرکز کرده، مشتهایش که پیراهنِ سام را در خود حبس کرده بودند، بیشتر فشرده شدند و همین بود که سام به طور واضح میتوانست تپشهای محکم و سریعِ قلبِ او را احساس کند. نگاهِ سام روی قطرهای که از پیشانیِ صدف راه گرفته و با پایین آمدنی آرام، از کنارهِ چپِ بینیاش حرکت کرده و روی گونهی برجستهاش میلغزید، نشست و همراه با قطره، دیدگانش هم رو به پایین کشیده میشدند.
قطره که روی چانهی صدف نشست، سام تازه توانست تپشهای تندِ قلبِ خودش را هم حس کند و نگاهش بارِ دیگر بالا آمده، این بار روی چند تارِ کوتاه و کم از موهای صدف که به پیشانی چسبیده و خیس شده بودند، نشست. صدف چشمانش را روی اجزای چهرهی او به گردش درآورده و سام واضحتر، حرکتِ قفسهی سی*ن*هی صدف را حس کرد. موهای سام خیس شده و تارهایشان به یکدیگر چسبیده بودند و هردو زیر باران تا حدی نم گرفته بودند.
سام نفسِ عمیقی کشیده و با چشم گرفتن از صدف، خواست او را به سمتِ ماشین هدایت کند که همان دم صدف یک پایش را بالا برده و سپس محکم روی پای سام فرود آورده که در آنی، نالهی دردآلود او از میانِ لبانش خارج شده و پلکهایش را روی هم فشرده، ابرو درهم کشید و بدنش رو به جلو خم شده، دستش را به پایش گرفت و چون صدف دیگر مانعی سدِ راهش نبود، گامی عقب رفته و همزمان با فاصله گرفتن از سام، از کنارش با دویدن گذشت. سام لنگان، یک چشمش را باز کرد و به سمتش چرخیده، همانطور که سعی میکرد خودش را به صدف برساند، با صدای خشداری گفت:
سام با چرخاندنِ بدنش، همانطور که خم شده و یک دستش را به پای ضرب دیدهاش گرفته بود، دستِ دیگرش را به روی صندوق عقبِ ماشینِ خسرو نشانده و با نگه داشتنش، سعی کرد خود را سر پا نگه دارد و همان دم پلکهایش را روی هم نهاده همزمان با جمع شدنِ صورتش محکم فشرد و صدف که جلوی در ایستاد، نفس عمیقی کشیده و آبِ دهانش را فرو داده، با نگاهی به در که کاملا باز بود، سر به عقب چرخاند و سام را نگریست که لنگان به سمتش میآمد و همین دیدنِ او کافی بود تا تعلل را پس زده، نگاه از سام که تنها شاید به اندازهی هشت قدم با او فاصله داشت گرفته و با یک گامِ بلند واردِ حیاط شود. به عقب چرخید و با دیدنِ سریعتر آمدنِ سام به سمتش، لبانش را روی هم فشرده و طی یک حرکتِ کوتاه، در را به ضرب، رو به جلو هُل داد و بست. زیر باران خیس شده و لباسهایش را چسبیده به جسمش که احساس میکرد، سام را دید که با چشمانی درشت شده به در رسید و سعی داشت با زورِ بازو آن را باز کند.
گامهایش را آرام و بیتعادل، عقب- عقب برداشته و وقتی پافشاریِ سام برای باز کردنِ در را طوری که مدام به میلههای آن ضربه میزد، دید، به سرعت بدنش را چرخاند و سام هم یک گام رو به عقب برداشته، با بالا گرفتنِ سرش و نگاهی به ارتفاعِ نسبتاً زیادِ در، لبانش را روی هم فشرده و با زمزمه کردنِ «جهنم الضرر»ای زیرلب، گامِ رو به عقب برداشتهاش را جلو آمد و با بند کردنِ دستانش به میلههای در سعی کرد خود را بالا بکشد. با رسیدنِ صدف به درِ سفید و بسته، حینی که صدای برخوردِ تند و سریعِ قطراتِ باران به گوشِ هردویشان میرسید، محکم به در کوبیده و یا حتی با تلاشی واهی، سعی داشت تا هرطور شده در را بشکند!
داخلِ ویلایی که صدف قصدِ ورود به آن را داشت، هنری با شنیدنِ صوتِ ضربههای محکمی که به در برخورد میکرد، تای ابرویی بالا انداخته و با چرخاندنِ سرش به سمتِ در، نگاهِ خسرو را هم با خودش هم مسیر کرد. خسرو که با تردید، سرش را چرخاند و به دری که با هربار کوبشِ وارده به جسمش صدای بلندی که تولید میشد را در سکوتِ سالن منعکس میکرد، نگریست، هنری از گوشهی چشم، نگاهش را به اسلحهی خسرو که باز هم به سمتش گرفته شده بود، دوخته و همین که گردنِ خسرو را درحالِ کج شدن به سوی خود دید، دستِ خونینش را بالا آورده و طیِ یک حرکتِ آنی، با گرفتنِ بدنهی اسلحه لبانش را روی هم فشرده و به سرعت از جا برخاسته، خسرو را رو به جلو کشید و او که شوکه شده بود را به جای خود روی صندلی نشاند. همین حرکت برای اینکه انگشتانِ خسرو به دورِ بدنهی اسلحه شُل شود و هنری هم از فرصت استفاده کرده، اسلحه را در دستِ خودش جای دهد، کافی بود.
خسرو که برخوردِ محکمِ جسمش با صندلی دردِ کمرش را رقم زده بود، لبانش را روی هم فشرده و نفسهای خشمگینش از راهِ بینی بیرون زدند. هنری این بار اسلحه را به سوی خسروی نفس زنان نشانه گرفته و با نهادنِ انگشتِ اشارهاش روی ماشه، سرش را اندکی رو به شانهی راستش کج کرد و با نیشخندی محو به چهرهی خسرو نگریست. خسرو دستانش که روی سطحِ چوبیِ صندلی فرود آمده بودند را مشت کرده، دندان بر هم فشرد و آبِ دهانش را فرو داد. هنری با نگاهی به بالا و پایین شدنِ سیبکِ گلوی او، گامی به سمتش برداشت و با هدف گرفتنِ اسلحه درست روی مرکزِ پیشانیِ خسرو، حینی که صدای رعد و برق با صدای کوبشهای محکم به در هماهنگ شده بود، لب باز کرد:
- میدونی دوستِ عزیزم، باید روی مهارتهات بیشتر کار کنی! مثلا اولین مرحله چیه؟ اعتماد نکردن!
خسرو پلک روی هم نهاد و محکم فشرد، هنری هم اسلحه را جلوتر برده، همزمان با نگریستن به جمع شدنِ لبانِ باریکِ خسرو، نوکِ اسلحه را به پیشانیِ داغ کردهی او چسباند و او نفس در سی*ن*ه حبس کرده، چون میدانست هنری بلعکسِ خودش از هیچکس ترسی نداشت و فشردنِ ماشه برایش سادهتر از آب خوردن هم بود، سکوت را برگزید که هنری با صاف کردنِ آرامِ سرش، لبخندی کج و محو روی لبانش جای و ادامه داد:
- و تو هنوز مرحلهی اول رو رد نکردی و قصدت ورود به مرحلهی دومه که بهش چی میگن؟ تمرکز! اینکه به راحتی با چرخیدنِ نگاهِ من، تو هم حواست پرت میشه، ضعفِ بزرگیه!
و یک چیز در آن لحظه به جز صدای هنری بود که در گوشهای خسرو پیچید و در مغزش چرخ- چرخ زد که آن هم صوتِ بلند شدهی صدف از پشتِ در، درحالی که محکم با دستانش به آن میکوبید، بود:
- بابا! بابا اونجایی، آره؟
صدای صدف هم برای اولین بار نتوانست حواسِ هنری را به خود معطوف کند و از جهتِ دیگر، صدفی که صدایش بلند شده بود، زیرِ بارانی که میبارید تماماً خیس شده و همچنان امید بسته بود که یا خسرو و یا هنری از این ضربههای محکم و بیوقفهاش به در خسته شوند و بالاخره آن را باز کنند.
سام هم که چند باری دستِ صدف را گرفته و با کشیدنِ او به سوی خودش، سعی داشت تا او را از حیاطِ ویلا خارج کند و هربار هم با ممانعتِ او روبهرو شده، بینتیجه ماند؛ یک دستش را به کمر گرفته و با دستِ دیگرش، میانِ موهای خیس و صافش که البته به خاطرِ نم گرفتگی درهم پیچیده شده بودند، پنجه کشید. نگاهش را به حیاطِ بارانی دوخته، سر گرداند و صدف را که همچنان برای باز شدنِ در تقلا میکرد، دید و ذهنش اراده و پافشاریِ این دختر را عجیب خواند.
درونِ ویلا خسرو پلک از هم گشوده و با نگریستن به دیدگانِ آبیِ هنری که به واسطهی حضورِ پررنگِ نور در سالن، مردمکهایش ریز شده و چشمانش روشنتر به چشم میآمدند، نگاه پایین آورده و با لغزشِ چشمانِ مشکیاش، روی حرکتِ سرِ انگشتِ اشارهی او به روی ماشه توقف کرد. نفسِ حبس شدهاش را آرام و نامحسوس بیرون فرستاد و سعی کرد تا با پس زدنِ صدای صدف از ذهنش، بتواند نقابِ خسروی خونسردِ سابق را به چهرهاش بازگرداند؛ اما مشکل هم دقیقا همین بود که خسرو با به میان آمدنِ پای صدف، ضعیف تر از چیزی میشد که همگان فکر میکردند!
هنری زبانی به روی لبانش کشیده، نامحسوس اندکی اسلحه را از پیشانیِ خسرو فاصله داد و خیره به قطرهی عرقی که بر پیشانیِ سوختهی او میلغزید، لب باز کرد:
- ما باهم توافق کردیم خسرو، یادت که نرفته؟ میدونی که من نمیتونم به صدف آسیبی بزنم؛ اما این فقط درموردِ صدف صدق میکنه، پس...
اسلحه را پایین آورده، لبانش را جمع کرد و با حواله کردنِ چشمکی کوتاه برای خسرو که مشکوک و با چشمانی ریز شده، سعی داشت رفتارهای او را کنکاش کند، گامی رو به عقب برداشته، ادامه داد:
- برای خواهرش نمیتونم تضمینی بهت بدم!
نامِ ساحل برقی با ولتاژِ زیاد شده و یک ضرب از جانِ خسرو عبور کرد و هنری هم که متوجه شده بود او پی به منظورش برده، سرش را اندکی رو به پایین گرفته، چشمانش را ریز کرده و یک تای ابرویش را بالا انداخت. مشتِ خسرو را که با جمع شدنِ چانهاش در صددِ بالا آمدن دید، لبخندِ کج و محوش قدری رنگ گرفت و او با چرخاندنِ سر و گردن و جسمش به سمتِ راست نگاهی به پنجرهی مربعی که پردهی کرکرهایِ آن کامل بالا بود، انداخت و البته نیمی از جسمِ سام هم با آن پیراهنی که به خاطرِ خیس شدن تیره شده بود، از چشمانِ تیزِ هنری دور نماند. نفسِ عمیقی کشیده، اسلحه را اندکی بالا برده و سپس با پایین آوردنش، محکم به سمتِ شیشه پرتاب کرد که اسلحه رو به بیرون پرت شده، نگاهِ شوکهی سام و صدف با چشمانی درشت شده به سمتِ پنجرهی شکسته چرخید و سام در لحظه، با کنار آمدنی کوتاه، کنارِ صدف ایستاد.
قلبِ صدف محکم در سی*ن*ه میکوبید و سام با لبانی که نیمه باز مانده و چشمانی که همچنان درشت شده بودند، نگاهی به شیشهی شکسته روی زمین و سپس به اسلحهای که همان بین افتاده بود، انداخت و سرش را با تردید به سمتِ صدف که او هم نگاهش را آرام به سمتِ سام میچرخاند، گرداند و هردو یکدیگر را که نگریستند، تازه بو بردند که به خاطرِ عجلهی زیاد حتی چشمشان به پنجره هم نخورده بود.
سام آبِ دهانی فرو داد و صدف چشم از او گرفته، سریع به سمتِ پنجره گام برداشت که سام هم پشتِ سرِ او رفت. صدف خودش را به پنجره رسانده، نگاهی به خسرو که روی صندلی نشسته و نگاهش به سمتِ هنری که روبهرویش دست به سی*ن*ه و رو به پنجره ایستاده، خونسرد صدف را مینگریست، گره خورده بود، چرخید. با دیدنِ او پس از شش سال، گویی که جانی دوباره به جانهای صدف اضافه شده باشد، لبانش لرزیدند و او با نهادنِ کفِ دستانش روی لبهی پنجره بیآنکه اهمیتی به وجودِ تیزیِ شیشه از بهرِ شکستگیاش دهد، زبانی به روی لبانش کشیده و هنری که این حرکتِ او را دید، ابرو درهم کشیده نگران از بابتِ زخمی شدنِ دستانش گامی به سمتش برداشت؛ اما پیش از آن صدف محتاط، دستش را جلوتر برده و روی لبهی داخلی و باریکِ پنجره نهاده، با فشاری نیمه زیاد، یک پایش را بالا آورده و رو به داخل برد و سپس با گزیدنِ کنجِ لبش، همین برنامه را برای پای دیگرش هم پیاده کرده، از طریقِ پنجره واردِ سالن شد که نفسِ آسودهی هنری را هم در پی داشت.
خسرو از روی صندلی برخاسته، دستانش که آویزان کنارِ جسمش بودند را مشت کرده و محکم فشرد. نگاهی زیرچشمی به هنری انداخته، صدف به سمتش آمد و درحالی که لبخندِ یک طرفهاش، رنگ میگرفت و دو طرفه میشد، مقابلِ خسرو ایستاده، هنری نگاهی به سام که پشتِ پنجره میایستاد انداخت و با چشمانش به او فهماند که بعد از این با او کار دارد.
سام دست در جیب، چشمانِ عسلیاش را از هنری به سمتِ صدف هدایت کرد و صدف که ناخواسته بغضی در گلویش نشسته بود، با همان لبخند گفت:
- بابا!
یک «جان» و یا شاید هم یک «جانِ بابا» در ذهنِ خسرو پخش شد و روی دورِ تکرار نشست؛ اما سکوت را ترجیح داد و صدف گامی به سمتش برداشته، نگاهش به چشمانِ او که برایش نبودِ هیچ حسی درونش جای تعجب داشت، گره خورد و حینی که دستش را جلو میبرد و نگاهِ هنری هم با هر عکسالعملِ او به گردش درمیآمد، دستِ مشت شدهی خسرو را که رو به سرخی میرفت میانِ انگشتانِ ظریفش گرفته و با بالا آوردنش، گفت:
- دلم برات تنگ شده بابا! چیزی نمیگی؟
لبانش لرزیدند. چشمانِ خسرو برای روی برگرداندن از او تقلا کردند؛ اما راه به جایی نبرد! او هم دلتنگ بود، چه بسا بیش از صدف!
- اومدی من رو از اینجا ببری بابا، مگه نه؟
چیزی درونِ خسرو شکست! صدای شکستنش بارها درونِ سرش چون ناقوسِ مرگ تکرار شد و او جا مانده در نوازشِ سرِ انگشتِ شستِ صدف پشتِ دستش که قصد داشت او را به نرم کردنِ مشتش دعوت کند، نگاهش را از صورتِ او پایین کشیده و پس از گذر از گرمکنِ خاکستریِ نشسته بر تنش که آستینهایش را تا آرنج بالا داده بود، به زمین رسید. صدف خسته از سکوتِ او، لبانش را دمی کوتاه روی هم فشرده و گامِ دیگری به سمتِ خسرو برداشته، ادامه داد:
- بابا یه چیزی بگو! من...
پیش از آنکه حرفش کامل شود، طاقتِ خسرو سر آمده و دستش را به ضرب از میانِ انگشتانِ صدف بیرون کشید که هنری نفسِ عمیقش را راهی محیطِ کرده، صدف شوکه، چشمانِ درشتش، درشت تر شدند و نگاهش مردد از چهرهی خسرو پایین آمده، به سمتِ دستِ روی هوا ماندهی خودش کشیده شد. هنری آرنجِ دستِ چپش را روی ساعدِ دستِ راستش نهاده، انگشتِ شستش را کنجِ لبِ پایینش کشید و یک گام رو به عقب برداشت. صدف که هنوز مغزش واکنشِ خسرو را درک نکرده بود، چشمانش را دمی به سمتِ هنری چرخانده، سپس دوباره سوی خسرو بازگشت که صدای خش گرفتهی او را شنید:
- میمونی همینجا صدف!
رعد و برق به جانِ صدف زده شد. پلکهایش همراه با جسمش نامحسوس و کوتاه لرزیدند و او یک تای ابرویش تیک مانند بالا پریده، گامی رو به عقب برداشت و بدونِ پایین آوردنِ دستِ معلقش بینِ زمین و هوا، شوکه لب زد:
- چی؟
خسرو لبانش را همراه با پلکهایش محکم روی هم فشرد و نفسش را در سی*ن*ه محبوس نگه داشت. نگاهِ صدف با آن مردمکهای لرزان سوی هنری چرخیده و او با بالا انداختن هردو ابرویش به علاوهی بستنِ چشمان و فشردنِ لبانش روی هم، سرش را کوتاه به طرفین و به نشانهی ندانستن تکان داد. صدف آبِ دهانش را فرو داده، خسرو که اگر ثانیهای دیگر را در آنجا میماند، قیدِ همه چیز حتی زندگیِ خودش را هم میزد، گامی رو به جلو برداشته و با به پهلو شدنش، قصد کرد از کنارِ صدف گذر کند که بازویش گرفتار شده میانِ انگشتانِ او، در جایش ماند؛ اما به سمتِ صدف نچرخید! صدف که قفسهی سی*ن*هاش به تندی میجنبید و چشمانش در صددِ پُر شدن بودند، ناخودآگاه، اندکی گرهی دستش به دورِ بازوی خسرو محکمتر شده، قدمی به سمتش برداشت و با لبانی لرزان، حینی که به سختی قصد داشت تا صدایش را از انتهای حنجرهاش بالا بکشد، گفت:
- یعنی چی بابا؟
لرزشِ صدایش از گوشهای خسرو دور نماند و هنری پلکهایش را روی هم نهاده، خود را کنترل کرد تا فعلا برای تسکینِ صدف به سمتش نرود. خسرو اما خیرهی در مانده، با بیرحمانهترین لحنی که از خود سراغ داشت، صدف را مخاطب قرار داد:
- باید همینجا بمونی صدف!
دستش را از دستِ صدف بیرون کشیده به سمتِ در گام برداشت و صدف با چشمانی که اشک درونشان حلقه بسته و دیدهای که تار شده بود، خیره به تصویرِ ماتِ خسرو که در را باز میکرد، تکههای شکستهی قلبش را رسیده به چشمانش برای خراش دادنِ جسمِ نازک و شفافِ اشک حس کرده، با صدایی که از تهِ چاه درمیآمد، لب زد:
- باز هم من رو فروختی؟
خسرو دستش را روی دستگیره و لبانش را روی هم فشرده، نیشِ اشک به چشمانش را حس کرد و با پایین کشیدنِ آن، تنها در را یک ضرب به سوی خود کشید و با باز شدنش، هوای نیمه سردِ شب به پوستش خورده، پیشِ چشمانِ سام که عجیب نگاهش میکرد، راهش را مستقیم در پیش گرفت و صدف که بدونِ پلک زدن، اشک روی گونهاش لغزید، دستش را مشت کرده، چانهاش لرزید و لبانش را روی هم فشرده با گامهایی محکم به سمت در رفت. به دنبالِ خروجش از سالن، هنری هم پشتِ سرش روانه شد و صدف از کنارِ سام گذشته، واردِ حیاط شد. خسرو که متوجهی آمدنِ صدف به دنبالش شده بود، دمی به عقب چرخید و دستش را به میلهی سرد و خیس گرفته، نگاهِ ناامید و مغمومِ صدف را شکار کرد. صدف که درد تا مغزِ استخوانش رسوخ کرده و برای دومین بار طعمِ رها شدن را از جانبِ پدرش چشیده بود، پشتِ دستش را محکم به گونهاش کشید و حضورِ هنری را پشتِ سرش حس نکرد.
بارانی که میبارید به چشمش نمیآمد؛ جسمِ سرماییاش که چون گنجشکی خیس شده بود، برایش اهمیت نداشت، تنها خیره به خسرو که با پشت کردن به او، مسیرش را تا رسیدن به ماشین میپیمود، بغضی که در گلویش سنگ شده بود را با هر سختیای که شده آب کرد و ارتعاشِ صدایش را بلند به گوشِ خسرو رساند:
- ازت متنفرم بابا!
خسرو شنید؛ نشنیده گرفت و درِ ماشین را باز کرد که صدای صدف بلندتر شده، لرزانتر و بلندتر از پیش با چشمانی که پُر شده بودند، حینی که رعد و برقِ محکمی هم بر قلبِ آسمان و هم بر قلبِ سوختهی خودش خراش انداخت، فریاد زد:
- میشنوی؟ ازت متنفرم!
با سوار شدنِ خسرو و حرکتش، بغضِ سنگین شدهی صدف که برای کنترل کردنش، قفسهی سی*ن*هاش مدام و بیوقفه بالا و پایین میشد، با صدای بلندی شکسته، همراه با دور شدنِ خسرو، صدف دستش را روی قلبش نهاد و با پلکهایی که از ترکیبِ اشک و باران خیس شده بودند، مظلومانه و شکسته هق زد. هنری گامی به سمتش رفته، درحالی که رکابیاش زیرِ باران خیس شده و به جسمش چسبیده بود، کنارِ صدف ایستاده، دستِ چپش را بالا آورد و به سرِ او رسانده، با ملایمت صدف را به سمتِ خودش هدایت کرد و ثانیهای بعد، همزمان با چسباندنِ شقیقهی او به سی*ن*هی خودش و درست روی قلبش، پلک روی هم نهاد و با حلقه کردنِ دستِ دیگرش به دورِ شانههای او، لب باز کرد و آرام گفت:
- تموم شد صدف، خب؟ تموم شد!
صدف بارِ دیگر هق زد و با لرزیدنِ شانههایش در آغوشِ هنری اندکی چرخید و این بار پیشانیاش را به سی*ن*هی او تکیه داد و با جمع کردنِ دستانش مقابلِ خودش، چون کودکی میانِ دستانِ او جمع شد. هنری سرش را پایین آورده، گونهاش را به موهای صدف تکیه داده، دمِ عمیقی گرفت و همزمان با نوازشِ موهای خیسِ او، پلک روی هم نهاده، با آرامش اندکی سر کج کرد و حینِ چسباندنِ لبانش به موهای او، بوسهای کوتاه روی موهایش نشاند و سپس ادامه داد:
- این هم میگذره!
و این شاید عاشقانه؛ اما قشنگ نبود که صدف برای فرار از درد و درمان شدن، به آغوشی پناه ببرد که خود درد بود!
هوای آلودهی شهرِ تهران، صبح را با تیرگی آغاز کرده و خورشید بود که هم پردهی ابرها آن را پنهان میساخت و هم دودِ پراکندهای که کم مانده بود نفس کشیدن را به امری غیرممکن تبدیل کند. ترافیکِ شکل گرفته در خیابان و دودی که کاوه شدیدا به آن حساسیت داشت، درونِ ریههایش با هر تنفس به جریان درآمده و او با قرار دادنِ آرنجش پایینِ شیشه، پشتِ دستش را روی لبانِ باریکش نهاده و با ورودِ هر چند دقیقه یک بارِ دود به ریههایش، سرفهای خشک از سویش حوالهی بیرون میشد. سردرد گرفته از آلودگیای که تمامی نداشت و ترافیکی که تازه شروع شده بود، فرمان را با فشردنِ کفِ دستش به راست هدایت کرده و از کنارهی خیابان درحالِ گذر بود. پشتِ یک کامیون ترمز کرده، پلکهایش را یک دور محکم روی هم نهاد و با فشردنِ کوتاهشان، همین که چشم باز کرد به روبهرو و چراغِ راهنمایی رانندگی که قرمز شده، با آن تایمرِ بالا که اعداد را یکی پس از دیگری به عقبِ هدایت میکرد، نگریست.
خیابانی که کاوه میانِ ترافیکش کلافه شده بود، دقیقا در سمتِ چپ و پیادهروی نیمه شلوغِ خود، طراوت را داشت که دست به سی*ن*ه، حینِ نگاه کردن به مغازهها و پاساژهایی که از کنارشان گذر میکرد، به مردمی که از پیادهرو میگذشتند و خیابانِ شلوغ هم مینگریست. امروز شهر به طرزِ عجیبی پر ازدحام شده بود و گویی همه باهم عزم بیرون آمدن از خانه را جزم کرده بودند. طراوت هم کمی در خودش مچاله شده به خاطرِ بادی که میوزید، حینی که چند تار از موهای قهوهای رنگ، صاف و اندک آشفتهاش که از شالِ خاکستری بیرون آمده بودند، با هر دم و بازدمِ باد به عقب رانده میشدند، رو به جلو گام برمیداشت و به سختی میتوانست صوتِ برخوردِ پاشنههای نیمه بلندِ بوتهای کوتاه و مشکیاش را با کاشیهای یکی درمیان قرمز کمرنگ و خاکستری تشخیص دهد.
ذهنِ درگیرِ طراوت را ساحلی که کتاب را به سی*ن*هاش چسبانده و با دو دست آن را محکم گرفته هم داشت. او هم در پیادهرو با کفشهای کتانی و سفیدش قدم برمیداشت و خیرهی روبهرو، برای برخورد نکردن به مردِ مسنی که از جَنبش میگذشت، به پهلو شده و از کنارش رد شد. درست از جهتِ مخالفِ طراوت و مقابلِ او سر درآورده، نیم نگاهی کوتاه را به نیمرخِ غرق در فکرِ او انداخت و چون ته چهرهاش برایش آشنا بود، کمی ابروانِ بلند و تیرهاش به یکدیگر نزدیک، چشمانش ریز شدند و در جایش ایستاده، سر به عقب چرخاند. با برخوردِ باد به صورتش، موهای فر و مشکیاش بیرون آمدند و حینی که به لبانش میچسبیدند، نظارهگرِ طراوت شد که پشت به او و گیر کرده در دنیای خودش، رو به جلو میرفت.
ساحل با فشردنِ لبانش روی هم و فرو بردنشان در دهان، چشم از طراوت گرفته و با برخوردِ شانهی زنی که از کنارش درحالِ رد شدن بود، به شانهاش، چون هنوز در افکارش پرسه میزد، دستانش از هم باز شدند و کتاب ناگهانی روی زمین سقوط کرد. فرودِ کتاب به سمتِ زمین ساحل را هوشیار کرد که ابروانش بالا پریدند و زن همانطور که با خم شدنش به سمتِ زمین قصدِ برداشتنِ کتاب را داشت «ببخشید»ای را حوالهی ساحل که با لبخندی کمرنگ خطاب به ببخشیدش، تنها سری به نشانهی نبودِ اشکال تکان داد، کرد. ساحل کتاب را با تشکری زیرلبی از زن که پس از تحویلش به سرعت راهش را در پیادهرو ادامه داد، گرفت و با چرخاندنِ کوتاهِ جسمش، به همان سمتی که قصدِ رفتن داشت، گام برداشتن را شروع کرد.
گام برداشتنِ ساحل با روان شدنِ ترافیک همزمان شد و کاوه که همچنان از کنارهی خیابان حرکت میکرد، لبانش را روی هم فشرده، دمی دستش را از فرمان جدا ساخت و هندزفریِ سفید را در گوشش اندکی جابهجا کرد. نگاهی به مسیرِ خالی شدهی پیشِ رویش انداخته، همین که چشمانش را ثانیهای برای نگریستنِ پشتِ سر به سمتِ آیینهی بالا کشید، صدای یلدا در گوشش پیچید:
- عصر، ساعتِ چهار، دریاچه چیتگر؛ میتونی بیای؟
کاوه نفسِ عمیقی کشیده، شیشهی کنارش را که تا نیمه پایین داده بود، کامل بالا فرستاد و همان دم یلدا که همزمان با نگه داشتنِ موبایل میانِ گوش و شانهاش، مانتوی بلند، مشکی و جلو بازش را تن میکرد، چشم دوخته به تصویرِ پژمردهی خودش در آیینهای که این چند روز تحملش کرده بود، آهش را در سی*ن*ه خفه کرد و بغض را پایین فرستاد که صدای کاوه را شنید:
- به احتمالِ زیاد میام، اگه یه درصد هم نیومدم بهت خبر میدم!
میدانست این یک درصدهای کاوه همیشه همان نود و نه درصدی بود که به صد میرسید؛ ولی آبِ دهانش را فرو فرستاده و با لب زدنِ «باشه»ای کوتاه خطاب به کاوه، حینی که گرهی کمربندِ پارچهایِ مانتو را محکم میکرد، دستش را بالا آورده و با گرفتنِ موبایل میانِ انگشتانش، آن را پایین کشاند و تماس را خاتمه داد.
موبایل را در جیبِ مانتو قرار داده، نفسِ عمیقی کشید و تنها با برداشتنِ شالِ نازک و مشکیاش از روی تکیهگاهِ صندلی، آن را روی موهای همرنگِ شال و مانتویش نهاد. دست دراز کرده و کیفِ کوچک، چرم و قهوهای رنگش را از روی میزِ آرایش برداشت. چرخی زده، نگاهی به پنجرهی بازِ اتاق که در سمتِ راستش قرار داشت و بادی که میوزید، پردهی حریر و سفید را رو به داخل هدایت میکرد، انداخت. به سمتش گام برداشته، پرده را کوتاه به کناری کشید و پنجره را که بست، یک گام رو به عقب برداشت. چرخیده و با گامهایی بلند از میانِ درگاه و درِ بازِ اتاق که خارج شد، چشمش به مادرش که روی مبل نشسته، خیره به عکسِ روی میز که روبانِ مشکی رنگی درست در گوشهی چپ و بالایش جا خوش کرده بود، اشکِ چشمش را با کفِ دست پاک میکرد، خورد. لب به دندان گزیده، پیش از پُر شدنِ چشمانش چهار انگشتش را ناخوداگاه پای چشمش بدونِ اینکه احساسِ نم گرفتگی کند، کشیده، روی گرداند و به سمتِ درِ اصلی گام برداشت.
کاوه که با یلدا قرار گذاشته بود، نگاهی به اطراف انداخت و همین که فرمان را به چپ چرخاند، ناگهان ماشین کنارِ جاده و جدول خاموش شد. چشمانِ کاوه ریز شدند و ابرو درهم کشیده، بارِ دیگر استارت زد و چون ماشین روشن نشد، سرش را بالا آورده هندزفری را از گوشهایش خارج کرد و به همراهِ موبایلی که روی پایش قرار داشت، روی صندلیِ شاگرد با روکشِ طوسی نهاد. درِ ماشین را باز کرده، کفِ کفشِ اسپرت و مشکیاش را روی زمین قرار داد و با پیاده شدنش از ماشین، در را محکم بسته، بیتوجه به سردردی که در دم تشدید میشد، پایینِ پیراهنِ خاکی رنگش که آستینهایش را تا آرنج بالا داده بود گرفته و اندکی پایین کشید. رو به جلو رفت و با چشمانی نیمه باز، حینی که صدای بوقهای مکرر و حرکتِ ماشینها را میشنید، درِ کاپوت را باز کرد.
نگریستن به محیطِ پیچ در پیچی که پیشِ چشمانش بود، برای اویی که از ماشین تنها با رانندگی کردن آشنا بود، به دریافتِ موردِ مشکوکی کمک نمیکرد. کاوه دستانش را روی لبهی کاپوت گرفته، گوشهی لبِ پایینش را اندکی گزید و با ریزتر شدنِ چشمانش، فاصلهی میانِ پلکهایش هم قدری کاهش یافت. کمی چشم به این سو و آن سو چرخاند و چون در نهایت چیزی متوجه نشد، با نفسِ عمیق، فوت مانند و کلافهای دستانش را از کاپوت جدا کرد و گامی رو به عقب برداشت.
سمتِ دیگرِ خیابان، نسیم که با آن پوتینهایی که پاشنههای نیمه بلندی داشتند به سختی دنبالِ اتوبوسی که از مقابلِ ایستگاه درحالِ گذر بود، میدوید، دستش را بلند کرده، مدام مقابلش بالا و پایین میکرد و تکان میداد تا بلکه چشمِ راننده به او افتاده، کوتاه ترمز کند و بتواند سوار شود؛ اما از آنجا که دیر جنبیده بود، اتوبوس قرمز رنگ حرکت کرد و نسیم که از نفس افتاده، قفسهی سی*ن*هاش به تندی بالا و پایین میشد مقابل ایستگاه جای گرفت و با نهادنِ کفِ دستش روی قلبش پس از پلک زدنی محکم؛ اما کوتاه، به رفتنِ اتوبوس خیره ماند. نفسش را از روی کلافگی و حرص با جمع کردنِ لبانش، محکم رو به بیرون فوت کرد و پای چپش را به زمین کوبید.
آبِ دهانش را فرو داده، دستِ چپش را به کمر و مانتوی آبی نفتی که تا زانویش میرسید، بند کرده، لبِ پایینش را محکم با تیزیِ دندان گزید و چشمانِ سبزش با آن خطِ چشمهای مشکی و نازک را به این سو و آن سوی خیابان چرخاند. به سوی دیگرِ خیابان که رسید، پس از گذرِ پُر سرعتِ ماشینی از مقابلِ چشمانش، دیدگانش روی کاوه که تکیه داده به درِ سمتِ راننده، پای راستش را مقابلِ پای چپش اندکی خمیده قرار داده و آرنجِ دستِ راستش را روی پشتِ دستِ چپش که خم شده مقابلِ سی*ن*هاش قرار داشت، نهاده و موبایل را با همان دستِ راست به گوشش چسبانده بود، متمرکز شدند. مردمکهایش ریز شدند و او گامی رو به جلو برداشته، پلکهایش را قدری همراه با ابروانِ تیرهاش به هم نزدیک کرد و با جلو بردنِ سرش، دقیقتر کاوه را زیر نظر گرفت. شناساییِ او چندان زمانی از نسیم که دقیقا دیروز او را دیده بود، نگرفت که این بار ابروانِ به هم نزدیک شدهاش را به سمتِ پیشانیِ کوتاه و روشنش هدایت کرده، سوتِ کوتاهی زد و با نگاهی به اطراف، ابتدا نگاهی به ماشینهای در رفت و آمد و انداخته و سپس گامهای بلند و نزدیک به دویدنش را سوی کاوه برداشت. به سختی از لابهلای ماشینهای درحالِ حرکت عبور کرد و کمی که نزدیک تر شد، دستش را بالاتر آورده، کنارِ سرش تکان داد و خطاب به کاوه گفت:
- هی! جناب سروان!
کاوه که جوابی از مخاطبِ مورد نظرش نگرفته بود، با شنیدنِ صدای آشنا و ظریفی که او را جناب سروان خطاب کرده بود، با همان چشمانِ ریز شده ابروانش را مشکوک تر از پیش، بیشتر درهم کرد و با سر چرخاندنش به اطراف، دنبالِ منبعِ صدا گشت. کمی که نگاهش این طرف و آن طرف شد، چشمش به نسیم که در فاصلهی هشت قدمیاش بود و به سمتش میآمد، برخورد کرد.
نسیم جلوتر آمده، این بار در پنج قدمیِ کاوه ایستاد و کاوه خیره به او، تکیهاش را از درِ ماشین گرفت و متعجب، لب باز کرد:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
نسیم نفسِ عمیقش را از راهِ بینی رها ساخت و چشم به اطراف چرخانده، زبانی به روی لبانِ سرخش کشید و صدایش را اندکی بالا برده، به چشمانِ قهوهایِ کاوه نگریست و گفت:
- میری سرکار؟
کاوه تعجبش بابتِ این سوالِ او بیشتر شده، چشمانش درشت شدند و با بالا دادنِ ابروانش حینی که پیشانیاش خط میافتاد و چند تار از موهای صاف و نشسته بر رویش، طرحِ خطها را کمی محو میکردند، سری به نشانهی تایید تکان داد. نسیم کمی مکث کرده، پلک روی هم فشرد و سپس ادامه داد:
- ببین من...
پیش از کامل شدنِ حرفش، صوتِ حرکتِ ماشینی که در نزدیکی با جسمش بود، به گوشش رسیده و کاوه سر چرخانده، همین که ماشین را دید، گامی رو به جلو برداشت و با دست دراز کردنی، مچِ ظریفِ نسیم که تازه سرش را به سمتِ ماشین کج کرده بود را میانِ انگشتانش گرفته، با یک حرکت جسمِ او را به سمتِ خود کشید و نسیم که به خاطرِ شوک تعادل از دست داده بود، چند قدمی لنگان را به سمتِ کاوه برداشته، چشم بست و همان دم در نزدیک ترین فاصلهی ممکن با کاوه ایستاد. صوتِ حرکتِ ماشین از کنارش در گوشش پیچیده، سرش پایین و نزدیکیاش به کاوه چنان بود که نوکِ کفشهایشان چسبیده به هم و سرِ زیر افتادهی نسیم که قدش تا نیمی از گردنِ کاوه بود، مماس با سرِ پایین گرفته شدهی کاوه قرار داشت و با هربار برخوردِ نفسهای کاوه به موهای قهوهای تیرهاش که شالِ آبی آسمانیاش روی آن کمی عقب تر رفته بود، باعثِ حرکتِ موهایش میشد.
نسیم که قلبش روی دورِ تند میکوبید و نفس میزد، آرام پلک از هم گشوده، با دیدگانی گشاد شده چون سرش پایین افتاده بود و دستش هنوز هم اسیرِ دستِ کاوه بود، چشمش به نوکِ کفشهایشان که به هم چسبیده بودند، برخورد کرد. آبِ دهانش را فرو داده، پلکش پریده و کاوه که تپشهای قلبِ او را حس میکرد، خیره مانده به رقصِ تارِ موهای آزاد و صافِ او در هوا، دمِ عمیقی گرفت و این بار عطرِ نسیم که ملایمتر از دیروز بود، در بینیاش رقصید.
نسیم ناخودآگاه، همان دستش که گرفتار شده میانِ انگشتانِ کاوه بود را قدری بالاتر کشید و این بار دستِ کاوه را میانِ انگشتانِ ظریف و کشیدهاش حبس کرد. باد آرامتر شده، به مانتویش برخورد میکرد و آن را به سمتی میکشید که نسیم پس از مکثِ طولانیاش، حینی که نگاهِ کاوه را به سوی دستانِ حبس در یکدیگرشان کشیده بود، سرش را بالا گرفته، در آنی نگاهِ کاوه هم آرام، بالا آمده، سبزِ اندک تیرهی دیدگانِ نسیم قفلِ قهوهی چشمانِ کاوه شد.
نسیم به آرامی، چشمانش را از دیدگانِ کاوه که همچنان ثابت مانده بودند، گرفته و با سست کردنِ انگشتانش از دورِ دستِ او، به آرامی دستش را عقب کشید. کاوه که رطوبت را همراه با عقب رفتنِ دستِ نسیم از روی دستش حس کرده بود، دستش به همان حالت مانده و نگاهش آرام به سمتِ پایین کشیده شد. زبانی به روی لبانش کشیده، گوشهای هردویشان پُر شده از صوتِ بوقِ ماشینی در میانهی خیابان، نسیم گامی رو به عقب برداشت تا قدری فاصلهاش با کاوه بیشتر شود. کاوه نفس عمیقی کشیده، دستِ معلقش را مشت کرده و کنارِ بدنش آویزان نگه داشت. نسیم ناخودآگاه، دستانش را عقب برد و پشتِ سرش پنهان ساخت که این حرکتش از چشمانِ کاوه دور نمانده، لبانش با لرزیدنی کوتاه به دو طرف کش آمدند و با بند کردنِ دستانش به کمرش، کوتاه و آرام خندید. نسیم که علتِ خندهی او را فهمیده بود، اخمِ ریزی کرده، چشم غرهای برایش رفت که خندهی کاوه را پررنگ تر کرد.
چشم از کاوه گرفته، با گزیدنِ گونههایش از داخل، سرش را قدری کج کرد و نفسش را از راهِ بینی بیرون فرستاد. لبش را گزیده، چشمش به درِ بازِ کاپوتِ ماشینی که متعلق به کاوه بود برخورد کرده، اخمِ ریزش با بالا پریدنِ مشکوکِ یک تای ابرویش، محو شد و نگاهش مانده روی کاپوت، قدمی به کنار رفته و با دستانش که پشتِ سر به هم متصل بودند، گه گاهی مچِ دستِ چپش که اسیر شده میانِ انگشتانِ دستِ راستش بود را نرم و ملایم میفشرد. سرش را کمی جلوتر کشیده، این بار گامی به سمتِ ماشین برداشت و کاوه که حرکتِ او را با دیدگانش دنبال میکرد، متعجب ابروانش را بالا انداخت و قدری سرش را به سوی شانهی راستش کج کرد.
نسیم مقابلِ کاپوت ایستاده، دمی نگاهش را میانِ او و فضای کاپوت به گردش درآورد و با برداشته شدنِ قدمی از جانبِ کاوه به سویش، لب باز کرد و با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- این چرا بازه؟
کاوه کنارش ایستاده، مردمک بینِ مردمکهای او گردانده و چون هنوز دستِ نسیم را گرفتار در دستِ دیگرش دید، بارِ خنده به جانِ لبانش افتاد و او با جمع کردنِ سختِ لبانش، خندهاش را فرو خورد. نسیم که فهمیده بود دلیلِ خندهی او زنجیر شده به دستانش است، لبانش را روی هم فشرده و با حرص، چشم در حدقه چرخاند. دستانش را از هم باز کرد و مقابلش آورده، شانههایش را پیشِ نگاهِ کاوه بالا انداخت و او با مشت کردنِ دستش و گرفتنِ آن مقابلِ لبانش، تک سرفهای کوتاه را برای صاف کردنِ صدایش آزاد ساخت و پاسخ داد:
- خراب شده، موندم وسطِ راه.
نسیم چشم از او دزدید و به سمتِ کاپوت خم شده، دستانش را به لبهی آن گرفت و با نزدیک کردنِ پلکهایش به یکدیگر و درحالی که مردمکهایش از بهرِ دقت ریز میشدند، آبِ دهان فرو داد و چشمانش را به اطراف گرداند. بوی دود و بنزین در بینیاش پیچیده، ناخودآگاه چهرهاش جمع شد و بینیاش را چین داده، نفسِ عمیقی کشید و با گرفتنِ تکیهاش از ماشین، سر به سمتِ کاوه که درست در سمتِ راستش ایستاده بود چرخاند و با بالا انداختنِ تای ابرویی گفت:
- برات درستش میکنم!
کاوه متعجب، هردو ابرویش را بالا انداخت و دست به سی*ن*ه شده، از پهلوی راست به بدنهی ماشین تکیه داد و با بالا و پایین کردنِ چشمانش و نگاه چرخاندن بینِ چشمانِ نسیم و کاپوت، لب باز کرد:
- مگه بلدی؟
نسیم پشتِ چشمی نازک کرده، لبخندی یک طرفه را روی لبانش نشاند و چند تار از موهایش را دورِ انگشتِ اشارهی دستِ راستش پیچید.
- شرط میبندی؟ اگه درست نشد، هزینهی تاکسیِ هردومون رو خودم حساب میکنم و اگه شد، تو اولین نفر من رو میرسونی و قبلش هم یه قهوه مهمونم میکنی؛ چطوره؟
کاوه متعجب مانده در این حجم از پرروییِ او، تک خندهای کرده، چون اعتماد به نفسِ نسیم را زیاد از حد دید و البته که حرفهای او را شعارهای توخالی برداشت کرده بود، قدمی به سمتش برداشت.
- جدی میگی؟
نسیم ابروانش را بالا انداخته، با اطمینان پلک بست و دست به سی*ن*ه شده، سری به نشانهی تایید برای کاوه تکان داد. کاوه با دیدنِ این واکنشِ او، کمی مکث کرده، با چشمانی ریز شده، صورتِ نسیم را از نظر گذراند و با نگاه انداختنی کوتاه به ماشین، کلافه از زمانی که درحالِ گذر بود، خودش هم سری تکان داده و دستش را به سوی نسیم دراز کرده، گفت:
- قبوله!
نسیم چشمانش را آرام پایین کشید و به دستِ دراز شدهی کاوه مقابلش که رسید، لبخندش را از اندکی رنگ بخشیده و با آزاد کردنِ دستِ چپش آن را با دستِ راستِ کاوه پیوند زد و هردو به آرامی دستانِ متصل به یکدیگرشان را فشرده و کوتاه تکان دادند. این تایید از جانبِ هردویشان، با ورودِ آتش به کوچهای نسبتاً عریض، همزمان شد. آتش سرش را بالا گرفته، با این طرف و آن طرف کردنش، ساختمانهای قدیمی را در سمتِ راست و چپِ کوچه از نظر گذراند.
نفسی گرفته، با فشردنِ دستهی کیفِ مشکیِ گیتارش، گامی رو به جلو برداشت و واردِ کوچه شده، نگاهش را به پسربچههایی که در میانهی کوچه قصدِ فوتبال بازی کردن با یک توپِ پلاستیکی را داشتند، دوخت. دو خانه در دو طرفِ کوچه دروازههایشان شده بودند و صدایشان را میشنید که خطاب به یکدیگر هنگام بازی حرف میزدند.
گامِ دیگری رو به جلو برداشته، نگاه بینِ خانههایی که بابتِ رنگ شدن و تغییراتی البته نه چندان زیاد، دیگر برایش آشناییِ سابق را نداشتند، چرخاند و نفسش را در سی*ن*ه حبس کرد. با زبانش لبانش را تر کرده، قدمِ دیگری را با کفشهای کتانی و سفیدش روی آسفالتِ کوچه برداشت. چشمانِ مشکیاش را میانِ پسربچههایی که درحالِ بازی کردن بودند به گردش درآورده و با حسِ نسیمی که موهای و مشکیاش را روی پیشانیِ گندمیاش میانداخت، با یافتنِ چهرهی آشنایی میانشان، قدری پلکهایش را به هم نزدیک کرد. نیمرخِ پسربچهای که به تندی خود را به دروازه میرساند و عرق کرده بود را از نظر گذرانده، همین که دمی تمامِ صورتش مقابلش قرار گرفت، او را شناخته، به آرامی فاصلهی پلکهایش بیشتر شد و لبخندی به مراتب روی لبانش شکل گرفت که از محو بودن، به پررنگی رسید.
پسربچه که از سدِ دروازهبانِ درشت هیکل و کوتاه قد گذشت و توپ را شوت کرده، محکم به دیوارِ کرم رنگِ ساختمانِ پشتِ سرِ او کوبید، صوتِ خوشحالیِ هم تیمیهایش همراه با خودش را بلند کرد. آتش با دیدنِ این خوشحالیِ او و دوستانش لبخندش پررنگ تر شده، آبِ دهانی فرو فرستاد و سپس با بلند کردنِ اندکِ صدایش خطاب به پسربچه لب باز کرد:
- بهنام!
پسربچه که بهنام صدا زده شده بود، با شنیدنِ صدای آتش قدری لبخندش رنگ باخت و سرش را به سمتِ صدای او چرخانده، با دیدنِ چهرهی آتش که دستش را از دستهی کیفِ گیتار روی شانهاش جدا کرده، بالا آورده و کنارِ سرش برایش تکان میداد، کمی که از کاوشِ چهرهی او گذشت و ذهنش توانست احرازِ هویتِ او را کامل کند، لبخندی روی صورتِ سبزهاش نشسته، بیآنکه نگاهی به دوستانش که قصدِ آگاهسازیِ او برای ادامهی بازی را داشتند، با آن کفشهای کتانیِ تخت و سفیدی که خاکی شده بودند، به طرفِ آتش دوید.
آتش با دیدنِ لبخندِ او و دویدنش به سوی خود، چون فهمید بهنام او را شناخته، تک خندهای کرد و لبخندش با دندان نما شدن، ردیف دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت. بهنام نفس زنان، حینی که موهای صاف و مشکیاش به عرقِ روی پیشانیِ کوتاهش چسبیده بودند، مقابلِ آتش ایستاده، با قفسهی سی*ن*های جنبان کمی خم شده و همزمان با نفس زدنش، دستانش را به زانوانش بند کرد.
آتش با دیدنِ این حالتِ او، لبخندش مهربانتر شده، زانوانش را تا کرد و مقابلِ بهنام روی پاهایش نشست. نگاهش را روی عرقِ پیشانی و بینِ موهای او که مشکیِ موهایش را براق نشان میداد، متمرکز کرده، نچِ کوتاهی کرده، دستش را جلو برد و همزمان با کنار زدنِ اندکی از موهای او به سمتِ چپ گفت:
«مردِ بزرگ» لقبی بود که آتش همیشه به بهنام نسبت میداد و پسرک با شنیدنِ این لقب از زبانِ او، نفس زدنش کمتر شده، سرفهای خشک و کوتاه کرد و سرش را بالا آورده، همزمان با جدا کردنِ دیدگانِ مشکی و براقش از سطح زمین، با نگریستن به چهرهی لبخند بر لبِ آتش که آرنجِ دستِ راستش را روی زانو قرار داده و کمی هم به همان سمت کج شده، چشمکی برایش میزد، لبخندی زد که پس از ثانیهای به تک خندهای کوتاه مبدل شده، همزمان با جلو رفتنش دستانِ لاغرش را دورِ گردنِ آتش پیچید و با قرار دادنِ چانهاش روی شانهی او ذوقزده و با قلبی که از شدتِ هیجان تند میکوبید، صدا زد:
- عمو آتش!
آتش پررنگ و با صدا خندیده، چشم بست و دستانش را دورِ جسمِ لاغرِ او و تیشرتِ نارنجیاش پیچید.
آتش بهنام را به خود فشرده و او هم که مهرِ آغوشِ آتش به دلش نشسته بود، حلقهی دستانش را دورِ او محکمتر کرد؛ غافل از نگاهِ خاکستریای که سرِ کوچه ایستاده، دست به سی*ن*ه و از سمتِ چپ، شانهاش را به دیوار تکیه داده بود و آرام به آتش و بهنام مینگریست. نگاه، متعلق به طراوتی بود که در نهایتِ دفن شدن میانِ افکارش، بر حسبِ اتفاق سر از کوچهای درآورد که آتش نه از روی تصادف، که با آگاهی و به خاطرِ تجدیدِ دیدار با خاطرات و عواملِ آن واردش شده بود. لبانِ قلوهایاش را به کششی یک طرفه و محو وادار کرده، ناخواسته با دیدنِ آنها حرکتِ پاهایش متوقف شدند و در جایش ایستاده، عجیب غرقِ محبتِ آتش نسبت به کودکان شده بود و همین را هم ابتدا از رفتارِ او با گندم متوجه شد. دستِ راستش را بالا آورده، تارِ موهایش را به درونِ شالِ خاکستریاش هدایت کرد و پشتِ گوش فرستاده، پای راستش را هم بلند کرده و با قدری عقب بردنش، نوکِ بوتِ مشکیاش را حینی که پاشنهاش روی هوا میایستاد به زمین چسباند.
آتشِ جای گرفته میانِ گردیِ مردمکهای چشمانِ خاکستری رنگِ طراوت که همرنگِ شالش بودند و به خاطرِ تیرگیِ آسمان، رنگشان تیرهتر به چشم میآمدند، دستانش را به آرامی عقب کشاند و روی پهلوهای بهنام نهاد. فشارِ اندکی را به جسمِ او وارد کرده، دستانِ بهنام از دورِ گردنش کمی شُل شدند و او با گامی عقب رفتنش، گرهی دستانش را به دورِ گردنِ آتش کامل گشود. آتش چون روی زانوانش نشسته و بهنام ایستاده بود، برای نگریستن به او سرش را بالا گرفته، دیدگانش را بینِ نگاهِ مشکیِ او که دستانش را کنارِ بدنش آویزان کرده بود، به گردش آورد. بهنام خرسند از لبخندی که آتش بر لبانش داشت، چون به طرزِ عجیبی دلتنگی را برای او در وجودش حس میکرد، گفت:
- دلم برات تنگ شده بود!
آتش کوتاه خندید و با بالا آوردنِ دستش، حینی که موهای صافِ پسرک را تا حدودی بر هم میریخت، گفت:
- منم همینطور پسر! خودت خوبی؟ مادرت خوبه؟
بهنام سری به نشانهی تایید برایش تکان داد و آتش یک دور سر تا پای بهنام را برانداز کرد و با شیطنت ادامه داد:
- پنج سالت بود آخرین بار، الان یازده سالته؛ آره؟ الان چرا مدرسه نیستی؟
بهنام دستانش را بالا آورده و با حالتی بانمک، پشتِ سرش انگشتانش را به هم گره زد و پشتِ گردنِ عرق کردهاش نهاد که آتش با دیدنِ این حالتِ او خندید و این بار آرنجِ هردو دستش را روی زانوانش قرار داده، ابروانش را بالا انداخت و منتظر، به بهنام چشم دوخت. بهنام سر به عقب چرخانده، نگاهی به دوستانش که منتظرش ایستاده بودند، انداخت و آتش هم که مسیرِ کج شدهی نگاهِ او را دید، قدری بدنش را کج کرده و به پشتِ سرِ بهنام و مابقیِ پسربچهها نگریست. بهنام چشم از آنها گرفته و با چرخاندنِ سرش رخ در رخِ آتش قرار گرفت.
- امروز رو به خاطرِ آلودگی هوا تعطیل کردن.
صدای یکی از پسربچهها که با توپ روپایی میزد و سپس با بالا انداختنش، آن را به دست میگرفت، در گوشهای هردویشان پیچیده و بارِ دیگر فرمانِ نگاهشان را به دستِ گرفته به سمتِ عقب و پشتِ سرِ بهنام هدایت کرد:
- بهنام بیا دیگه!
بهنام نگاهی به آتش انداخته، آتش که انتظارِ آنها را برای بازگشت بهنام دید لبخندش را رنگ پاشید و با وارد کردنِ فشاری به پاهایش، از جا برخاست و صاف ایستاده، پلکِ آرامی برای بهنام که مردد نگاهش را بینِ او و دوستانش میچرخاند، زده و دستانش را درونِ شلوارِ جین و سفیدش فرو برد. پیراهنِ سُرمهای به تن داشت و روی تیشرتِ مشکی پوشیده بود و بهنام با دیدنِ این پلک زدنِ آرام و با لبخندِ آتش، بدنش را چرخاند و به سمتِ بقیه رفت. همزمان با بازگشتِ بهنام به تیم، آتش در جایش ایستاده و به بازیِ آنها با طرحِ کششِ لبانش که کمرنگ شده بودند، مینگریست. مانده در دنیای بازیِ بچههایی که با یکدیگر هماهنگی داشتند و پس از هر پیشرفت صدایشان با تشویق و ذوقزده بلند میشد، نتوانست صوتِ برخوردِ پاشنهی کفشهای طراوت با زمین را تشخیص دهد.
طراوت که به طرزِ عجیبی از حال و هوای شکل گرفته میانِ آنها انرژی گرفته بود، کمی خم شده و با دست کشیدن به کنارهی اندک خاک گرفتهی مانتوی مشکی و سفیدِ بلندش و سپس شلوار جذب و مشکی رنگی که به پا داشت، نفسِ عمیقی کشیده، پشتِ سرِ آتش که محوِ تماشای فوتبال بازی کردنِ بچهها بود، ایستاد. آتش غرق شده، عطرِ شیرینِ طراوت را که در مشامش رقصیدن گرفته بود، حس کرد؛ اما متوجهی طراوتی که پشتِ سرش جای گرفته بود نشد. طراوت گامِ دیگری جلو رفته، این بار او هم چشم به بازی بچهها دوخت و با ایستادن کنارِ آتش، لب باز کرد:
- بچهها دنیای کوچیکی دارن، به بزرگیِ جهانی که توش زندگی میکنن!
آتش که صدای او را شنید، از عالمِ فکر جدا شده و با سر چرخاندنش به سوی طراوت، چشمانش به نیمرخِ او برخورد کردند. این بار خبری از ردِ کبودی پای چشمش نبود و آتش زبانی به روی لبانِ باریکش کشیده و با رو گرفتن از طراوت، دستانش را از جیبهای شلوارش خارج و مقابلِ سی*ن*هاش درهم گره کرد. لحنش را ملایمت در آغوش گرفته و جایی میانِ عجلهی پسربچهها برای بازی، کودکیِ خودش و تیرداد مقابلش نقش بست. چشم دوخته به تصویرِ خیالیای که از آتشِ ده ساله و تیردادِ هفت ساله پیشِ چشمانش قرار گرفته بود، لبخندش محو در جا باقی ماند.
- فکرشون رنگیتره! بیشتر باهم کنار میان...
چشمانش ماتِ تصویرِ دو نفر از بچهها که بر سرِ اشتباهی کوچک دعوایشان شده بود و یکی از آنها دیگری را هُل داد و دوستانشان سعی در آرام کردنشان داشتند، مانده، یک دستش را آزاد کرد و با انگشتِ اشارهاش آن دو را که نشانه گرفت، اندکی سرش را رو به پایین خم کرد و گفت:
- دو نفرشون باهم دعوا میکنن و بقیه سعی میکنن بحث رو خاموش کنن...
لبخندش به واسطهی دست دادنِ آرام و کوتاهِ آنها از بهرِ آشتی کردنشان پس از چند دقیقه و با واسطهگریِ دیگران، رنگ گرفته، همین که سرِ طراوت به سمتش چرخید، نگاهِ خودش هم به سوی او برگشته و ادامه داد:
- بچهها خیلی از ما بزرگ ترن!
کلامِ او طراوت را به فکر فرو برد و باعث شد تا آرام و با مکث، چشم از دیدگانِ مشکیِ آتش گرفته و نگاهش را به بچهها بدوزد. با دیدنِ دو نفر که از بقیه جدا میشدند و خداحافظی میکردند، دستانش را بیشتر درهم پیچید و خودش را در آغوش گرفته، خیره به گامهایی که بهنامِ توپ به دست با برگشتن به سمتشان برمیداشت، لب از لب گشود:
- تعریفِ قشنگی بود!
بهنام مقابلشان ایستاده، سرش را برای نگریستنِ آتش بالا آورده و حینی که توپ را میانِ انگشتانش میچرخاند، خیره به نگاهِ منتظرِ آتش گفت:
- عمو دو نفر از بچههای تیم رفتن، میای با ما؟
آتش نگاهی به طراوت که با لبخند به بهنام نگاه میکرد انداخته، خیره به نیمرخِ او بازیگوش گفت:
- شما فوتبال بلدین؟ به شوت کردنِ خالی هم راضی میشیم!
طراوت خندید و با چرخیدنِ سرش به سوی آتش، چشمانِ خاکستریاش را قفلِ دیدگانِ او کرد.
- به عنوانِ دروازهبان شاید یه کاری ازم بربیاد!
آتش چشم از طراوت گرفته با خنده به بهنام نگریست و چشمکی برایش زد که بهنام هم با لبخند پاسخِ چشمکِ او را با چشمکِ کوتاه و متقابلی داد.
هماهنگ با گام برداشتنِ طراوت و آتش به سوی بچهها، سویِ دیگرِ شهر و در فضای مسکوت و خالیِ کتابخانهای که محیطِ آن با رنگهای کرمی و قهوهای روشن، تاریکی نداشت و بلعکس، کاشیهای کرم رنگ و براقِ آن نقطهی عطفِ روشناییِ سالن محسوب میشدند، ساحل میانِ دو قفسهی کتابِ قهوهای رنگ، مشغولِ کاوش میانِ کتابها بود. چشمانِ عسلیاش در آن قابِ کشیدهی چشمانش مدام به چپ و راست هدایت میشدند و نامِ کتابها را که از نظر میگذراند، به خاطرِ تنوعِ بالایی که وجود داشت، انتخاب برایش سخت شده بود. زبانش را روی لبانش کشیده، آنها را روی هم فشرد و به دهانش که فرو برد، پلکهایش را به هم نزدیک ساخت تا دقیقتر کتابها را کنکاش کند. دستِ راستش را مقابلِ سی*ن*هاش به صورتِ خمیده قرار داده و آرنجِ دستِ چپش را روی مچِ دستِ راستش نهاده، از هر کتابی که گذر میکرد، با انگشتِ اشاره به سوی آن علامت میداد. همان دم کیوان هم پا به سالنِ کتابخانه نهاده و از آنجا که خبری از حضورِ ساحل نداشت، سرکی با کج کردنِ سرش به سمتِ شانهی راستش کشیده، چشمش تنها قامتِ دخترانهای را درحالِ حرکت دید.
سرش را به کنار کشیده و پشتِ میزِ چوبی و شیری رنگ و گوشهی پایینیِ آن از سمتِ راست که درست مقابلِ قفسهها قرار داشت، ایستاده و با دست کشیدن به یقهی سوئیشرتِ قهوهای تیره و چرمی که به تن داشت، میانِ موهای مشکی و متوسطش هم کوتاه پنجه کشید. گامهایش را به سمتِ قفسهی دوم که در مجاورتِ همان قفسهای که ساحل کنارِ آن قرار داشت، برداشته و این بار او بود که گامهایش هماهنگ با ساحل؛ اما در جهتِ مخالفِ او برداشته میشدند و نگاهش بینِ کتابها در گردش بود. چشمش به کتابی در قفسه که سمتِ راستش قرار داشت برخورده، در جایش ایستاد، دست دراز کرده و کتاب را که برداشت، مقابلِ خود باز کرد و مشغولِ ورق زدنِ سریعِ آن شد. ورق زدنِ سریعی که با نگاهِ اجمالی انداختن به خطوط و کلمات همراه بود و کیوان با نزدیک کردنِ ابروانش به هم، کتاب را بسته، نگاهی به جلدِ کتاب انداخت و چون مد نظرش نبود، آن را با نچِ کوتاهی به جای اولش بازگرداند.
مکث و ایستادنِ او برای از نظر گذراندنِ کوتاه و خلاصهوارِ کتاب و قدم برداشتنش رو به جلو، او را با ساحل که یک قفسه میانشان فاصله انداخته بود، هم گام ساخت. ساحل که صدای نچِ کوتاهِ کیوان به گوشش خورد، پی برده بود که فردی همراه با خودش میانِ قفسهها حرکت میکند و تنها نیست. همانطور که رو به جلو میرفت، از آنجا که کتابها رو به عقب کج شده و تا سقفِ باریکِ بالای سرشان فاصلهای را ایجاد کرده بودند، در جایش ایستاده، ابروانِ بلند و تیرهاش را با کنجکاوی کمی به هم نزدیک کرد و درحالی که تنها چشمانش از فاصلهی ایجاد شده بینِ کتابها و تخته چوبِ بالایشان که طبقهی بعدیِ قفسه را شکل میداد، معلوم بودند، نگاهش را روی فردی که پشت به او و رو به قفسه ایستاده بود، متمرکز کرد.
این بار کمی چشمانش رنگِ شک به خود گرفتند و پلکهایش کم و نامحسوس لرزیدند. مژههای بلندش را یک دور روی هم نهاده و پس از برداشتنشان، چرخشِ بدنِ کیوان را نظارهگر شد که این بار، با قرار گرفتنِ نیمرخِ او مقابلش، چشمانش درشت شدند و این درحالی بود که به خاطرِ نورِ سالن، مردمکهایش ریز شده، عسلیِ چشمانش روشنتر به چشم میآمدند. آبِ دهانش را فرو فرستاد که همان دم سرِ کیوان به سمتش چرخیده، نگاهی که قصدِ گرفتنش را داشت، ثابت به جا گذاشت. کیوان با دیدنِ چشمانِ آشنای ساحل، حینی که فاصلهی پلکهایش باهم قدری کم و دیدگانِ مشکیاش از فاصلهی کم شدهی میانِ آنها تا حدودی دیده میشدند، ناخودآگاه کامل روی پاشنهی کفشهایش به سمتِ ساحل چرخیده، این بار یک تای ابروی مشکیاش هیستریکی روانهی پیشانیِ گندمیاش شد.
ساحل که نگاهِ او را دیده بود؛ اما به طرز عجیبی در جا مانده، مسیرِ چشمانش را تغییر نمیداد، نفسِ عمیق و نامحسوسی کشید و کیوان گامی به سمتش برداشت. قلبِ ساحل پایش را روی پدالِ گاز فشرده، قصد کرد با سرعت و شدتی وافر خود را به قفسهی سی*ن*هی او برساند و با هر تصادفش با سطحِ آن، تلنگری به جسمِ ساحل میزد. این میان کیوان هم دستِ کمی از او نداشت و جالب بود که گویی پس از چند روز، انگار که فراموش کرده باشد ساحل دخترِ خسرو است، تنها نگریستن به او را ترجیح داده، گامِ دیگری به سمتِ ساحل که انگشتانش را روی طبقهی پایینیِ قفسه نهاده و سردیاش را با سرِ انگشتانِ گرمش حس میکرد، برداشت. مقابلِ ساحل که ایستاد، این بار چشمانشان مقابلِ هم قرار گرفته بودند و هردو از بالا کتابهایی که چون دومینوی آوار شده، رو به عقب کج شده بودند، چشمانِ یکدیگر را مینگریستند.
نگاهِ مشکیِ کیوان میانِ دیدگانِ عسلیِ ساحل به گردش درآمده و مدام در چرخش بود. ساحل لب به دندان گزید، پوستِ نازکِ لبش را محکم کشید و بیتوجه به سوزشِ خطِ زخمِ شکل گرفته روی لبش و طعمِ شوریِ خون که با ورود به دهانش، مخلوطی با بزاقش میساخت، پلکِ آرامِ دیگری زد و کیوان همان دم، سقوطِ تارِ مویی از موهای فر و مشکیِ ساحل روی پیشانیِ کوتاه و روشنِ او را نظارهگر شد.
ساحل نفسِ عمیقی کشیده، به خودش برگشت و با پایین کشیدنِ نگاهش، چشم از کیوان گرفته، سرش را رو به پایین خم کرد و با بالا آوردنِ دستش، مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانیاش با انگشتانِ شست و اشارهاش شد. کیوان گامی رو به عقب برداشته، ساحل که به تازگی دنیای غریبِ خیال را رها کرده و از دروازهی شهرِ واقعیت عبور میکرد، رو به جلو گام برداشته، کیوان که این حرکتِ او را دید، گامِ دیگری رو به عقب برداشت و با بالا انداختنِ شانههایش زیرلب با خود زمزمه کرد:
- چه میشه کرد! کنار اومدن با این دختر از کار توی معدن سخت تره!
نفسِ سنگینش را رو به بیرون فوت کرد و همان دم ساحل مقابلش ایستاده، دستش را بندِ سطحِ چوبیِ قفسه کرد و با دیدنِ کیوان که دستانش را درونِ جیبهای شلوارِ کتان و مشکیاش فرو میبرد و لبخندی روی لبانِ باریکش مینشاند که از نظرِ ساحل احمقانه بود، لبانش را روی هم فشرده، ابروانش را کوتاه بالا انداخت و با گره زدنِ دستانش پشتِ سرش، گامی به سمتِ کیوان برداشته، لب باز کرد:
- این بار اینجا چیکار میکنی؟ موقعیتِ سوالم هم که درسته دیگه، اتاقِ پرو هم که نیست!
کیوان هم گامی به سمتِ ساحل برداشته، دستانِ فرو رفته در جیبهایش را خارج کرد و مانندِ او پشتِ سرش به هم وصل کرده، سرش را زیر انداخت و با اندکی نزدیک ساختنِ ابروانش به یکدیگر، پلکهایش را با ناراحتیِ تصنعی روی هم نهاد و ساحل هم با زیر افتادنِ سرِ او قدری خم شده، گردنش را رو به جلو کشید و با تعجب، تای ابرویی بالا انداخت که کیوان گفت:
- من واقعا شرمندهام، خیلی خیلی عذر میخوام...
ساحل متعجب تر شده، اخمِ کمرنگی روی صورتش نشاند و کیوان پلک از هم گشوده با بالا آوردنِ سرش خیره در چشمانِ ساحل صدایش را صاف کرد و با لحنِ مسخره؛ ولی بازیگوش و بانمکی اضافه کرد:
- نمیدونستم کتابخونه و کتابها و مخلفاتش همگی باهم ارثیهی پدرِ بزرگوارِ شما...
مکثی کرده، گویی ذهنش تازه تحلیل کرده بود که ساحل دخترِ خسرو است، چشمانش را زیر انداخته، دمی به کاشیهای کرمی و براق نگریست و زیرلب و با صدایی بسیار کم، متعجب از حرفِ خودش، تکرار کرد:
- پدرِ بزرگوار؟
ساحل که حرفِ او را نشنیده و از علتِ سکوتش آگاهی نداشت، قدمِ دیگری به سمتش برداشته و کیوان با تکان دادنِ سرش به طرفین، خود را مخاطب قرار داد:
- دهنت رو ببند تا بیشتر از این سوتی ندادی!
ساحل که متوجهی حرف زدنِ کیوان با خودش نشده بود و تنها «دهنت رو ببند» را شنیده بود، گوشهی راستِ لبش همراه با تای ابرویش از همان سمت بالا پریده، مشکوک گفت:
- چی؟
کیوان که به خودش آمد، نگاهش را بالا آورده و چشمانش را روی چهرهی ساحل نگه داشته، آبِ دهانش را فرو داد و سرش را به نشانهی «هیچی» این سو و آن سو کرد. ساحل این بار هردو ابرویش را بالا انداخت که کیوان هم صدایش را صاف کرده، لب زد:
- آره خلاصه، نمیدونستم میراثِ شماست، اینه که به بزرگیِ خودتون ببخشید!
ساحل خندهاش گرفته، ناخودآگاه لبان و چانهاش باهم از این لحنِ بامزهی کیوان لرزیدند و او برای مقابله با خنده، دستِ چپش را از پشتِ سر خارج کرده و با چرخاندنِ سرش به سمتِ راست، سرِ انگشتانش را روی لبانش کشید و سعی کرد با گرفتنِ گونههایش و نزدیک کردنشان به هم، از خندهای که مقابلِ این مردِ شوخ طبع به جانش افتاده بود، پیشگیری کند. کیوان که این تلاش او برای نخندیدن را دید، خودش هم خندهاش گرفته، قدمِ دیگری به سمتش برداشت و درحالی که لبانش از دو سو کش آمده، طرحِ لبخندی دندان نما را روی صورتش ساخته بودند، به چهرهی ساحل که از نیمرخ مقابلش قرار داشت، نگریست.
ساحل که خودش را با نگریستن به کتابهای چیده شده در قفسه سرگرم کرده بود، سنگینیِ نگاهِ کیوان را حس کرده، فشردنِ گونههایش از دو طرف را بیشتر کرد و چون در نهایت نتوانست با کش آمدنِ لبانش مقابله کند، پلکِ محکمی زده، گونههایش را رها کرد و با چرخاندنِ سرش به سمتِ کیوان این بار هردو باهم صدای خندهشان بلند شد و ساحل دستش را مقابلِ لبانِ متوسط و برق لب خوردهاش گرفته، میانِ خنده کیوان را مخاطب قرار داد:
- لعنت بهت!
کیوان هم همانطور که میخندید، کفِ دستش را تختِ سی*ن*هاش نهاده، صدایش صاف کرد و کمی رو به جلو خم شده، لب زد:
گوشهی دیگری از این شهر، بندِ متصل به دختری بود که نسبتِ خونی با ساحل داشته و به روایتِ دیگر، خواهرش بود! صدفی که از شبِ قبل زخمی مانده، درونِ حیاطِ ویلا قدم میزد و با سر بالا گرفتنی، به آسمانِ ابری مینگریست و انتظارِ باران را میکشید. بارانی که همیشه او را سرِ شوق میآورد، دیشب چنان خاطرهی بدی را در ذهنش ثبت کرده بود که اگر سالها هم از پس یکدیگر میگذشتند، ذهنش با خواستن هم نیروی توانستن را برای پاک کردنش در خود پیدا نمیکرد! او دست به سی*ن*ه، درحالی که بارانیِ مشکی به تن داشت و دستانش را مقابلِ سی*ن*هاش درهم گره کرده، حیاط را با گامهای گاه کوتاه و گاه بلندش متر میکرد و با سری پایین افتاده، به زمینِ تیرهای که آثارِ بارانِ دیشب را با خود به دوش میکشید، نگاه میکرد و با قرار دادنِ کفِ بوتِ مشکی و نیمه بلندش روی برگی که خطِ باریکی دورش رنگِ نارنجیِ کمرنگ و مابقیِ سطحش سبز رنگ بود را بیتوجه به صدای خش- خشی که بلند ساخت، له کرده و فشرد؛ سام از داخلِ ویلا پشتِ پنجره، همچون صدف دست به سی*ن*ه ایستاده، شانهاش را به چهارچوبِ سفیدِ پنجره تکیه داده و پیشانیاش را از کنار، پذیرای سرمای شیشه کرده بود و به نیمرخِ صدف مینگریست.
مظلومیتِ این دختر که در عینِ حال میتوانست تمامِ موانعِ مقابلش را دور بزند و ارادهای که داشت برای سام قشنگ بود که چشمانِ عسلیاش را روی او که گاهی سر به زیر میافکند و گاهی سرش را با بالا آوردن رو به آسمان میگرفت، ثابت نگه داشته و لبخندِ محوی ناخواسته روی چهرهاش نشسته بود. چشم دوختن به سطحِ شفافِ شیشه، صحنهی دیشب و مقابلِ هم قرار گرفتنشان زیرِ باران را برایش تداعی کرد و باعث شد او از پسِ تصویرِ صدفِ ناامیدی که درونِ حیاط قدم میزد و شوکِ دیشب بارِ دیگر او را مسکوت ساخته بود، به سامی برسد که دیشب برای مانعِ او شدن، مقابلش قد علم کرد و سپس با ضربهی کاری و آخرِ او، نتوانست ماموریتی که هنری برایش ترتیب دیده بود را به اتمام برساند. یادآوریِ دیشب باعث شد تا ناخودآگاه سرش را روی شیشه به پایین کشیده، نگاهش را به کتانیِ آل استار و سُرمهای رنگش بدوزد و تک خندهای با دیدنِ پای ضرب دیدهاش روی صورتش بنشیند.
یک مسئله برایش کامل روشن بود و آن هم اینکه میدانست صدف شاید فعلا سکوت کرده؛ اما قطعا روز، شاید هم ماه و شاید هم سال و سالهای دیگر، کولاک به پا خواهد کرد. شش سال دوام آوردن کم چیزی نبود که صدف حال در آستانهی هفتمین سال از دوری از خانواده و کشور و خانهاش قرار داشت. وقتی به مقصدِ کشور رسیده بود، پس دستیابی به خانه و خانواده هم دور نبود، فقط زمان میطلبید! آبِ دهانش را با فشردنِ لبانش روی هم فرو داده، چرخی به مسیرِ نگاهش داد و با چرخشِ گردنش، لارا را مشغولِ دستمال کشیدن به سطحِ میزِ چوبیای که دیشب درگیریِ هنری و خسرو را در خاطر ثبت کرده بود، دید. لارا که دستمالِ سفید رنگ را درحالی که بطریِ شیشهایِ نوشیدنی را با دستِ دیگرش گرفته بود، روی میز میچرخاند، نگاهش را به نیمرخِ سام دوخته و با برگشتنِ چشمانِ او به سمتِ خودش، سریعِ جهتِ نگاهش را عوض کرد.
سام نفسِ عمیقی کشیده، تکیه از پنجره گرفت و با گزیدنِ گونهاش از داخل، نگاهِ آخر را از پشتِ شیشه به صدف انداخت و با قدری بالا بردنِ لبهی پیراهنِ آبی کمرنگش از پایین که روی تیشرتِ سفید پوشیده و دو طرفِ آن باز بود، به سمتِ درِ ویلا قدم برداشت و با نهادنِ دستش روی دستگیرهی سرد و نقرهایِ آن، در را باز کرده، با برخوردِ سرمای بادی که آرام میوزید به پوستش، پیشِ چشمانِ قهوهای و ریز شدهی لارا از محیطِ ویلا خارج شد و او دست از کار کشیده، دستش روی میز همراه با دستمال ثابت مانده و نگاهش را به مسیرِ رفتهی سام دوخته بود. سامی که لارا حرکتِ او را با چشم دنبال میکرد، دستانش را درونِ جیبهای شلوارِ جین و مشکیاش فرو برده، چشم به صدف که این بار پشت به او ایستاده بود، دوخته و گامی به سمتش رفت.
صدف که میانِ باتلاقِ افکارش با هر دست و پا زدن برای نجات یافتن، پایینتر میرفت، نگاهش را به درِ میلهایِ ویلا دوخته و با دیدنِ برگِ زرد رنگی که از شاخهی درخت جدا شده، هم مسیرِ باد به سمتِ زمین حرکت میکرد و او محکوم بود تا همچون زندانیها از پشتِ میلهها حرکتِ آن را ببیند، یک دستش را آزاد کرده و با بالا آوردن و عقب بردنش، آن را از موهای فر و قهوهای رنگش که آشفته روی شانهاش نشسته بودند، عبور داده و به پشتِ گردنش کشید. سام که او را غرق شده در جهانِ خیالات دید، گامِ دیگری به سمتش برداشت و پس از برداشتنِ هشت گامِ نیمه بلند، خود را به او رساند. صدف حضورِ سام را پشتِ سرش احساس نکرده و دستش را بندِ گردنش کرده، نفسش را عمیق و خسته بیرون داد.
صدف گامی رو به عقب برداشته و قصدِ چرخیدن کرد که با برخوردِ شانهاش به تختِ سی*ن*هی سام مواجه شد و یک تای ابروی کوتاه، باریک و قهوهای رنگش را بالا انداخته، با برداشتنِ همان یک گام عقب آمده، رو به جلو، این بار کامل؛ اما با مکث، به سمتِ سام چرخید. سام که چشمانش روی دیدگانِ قهوهایِ صدف با آن مردمکهای گشاد شده متمرکز شدند و برای نگریستن به او، ناچار بود تا سرش را پایین بگیرد، لبخندِ کمرنگی زده، گامی به عقب برداشت.
- معذرت میخوام که یهویی اومدم.
صدف نفسِ عمیقِ دیگری کشیده، سری کوتاه به نشانهی نبودِ مشکل برایش تکان داد و بارِ دیگر دست به سی*ن*ه ایستاد. سام که میدانست صدف پس از شوکه شدنِ زیاد بابتِ اتفاقی تا حداکثر سه روز سکوت پیشه کرده، لب از لب برای حرف زدن نمیگشود، مُصر شده از بهرِ اینکه سکوتِ سه روزهی او را یک شبه خراش دهد، گامِ عقب رفتهاش را جلو آمد.
- یه چیزی بگم، یه بارِ دیگه پام رو لگد نمیکنی؟
صدف لبانش را روی هم فشرده، سعی داشت از کش آمدنشان جلوگیری کند؛ اما ناکامی از او پیشی گرفته، لبانش به واسطهی شکل گیریِ طرحِ لبخند به دو سو کشیده شدند و سام که لبخندِ او دید، لبخندی زده، ادامه داد:
- مشکلی داره اگه بخوام این سکوتِ سه روزهی تورو یه شبه بشکنم؟
صدف از گوشهی چشم، نگاهش را به چشمانِ عسلیِ سام که همزمان با نزدیک کردنِ چانهاش به گردن «هوم» کشیده و سوالی را از تهِ گلویش با روی هم قرار داشتنِ لبانش ادا میکرد، دوخت. از آنجا که میدانست چنین چیزی ممکن نیست، شانههای ظریفش را کوتاه بالا انداخت و سام چشم دوخته به حرکتِ موهای او به دستِ باد و به سمتِ گردنش، لبخندش را رنگ بخشیده، با ایجادِ فاصله میانِ لبانش قصد کرد حرفی بزند که صدای لارا از پشتِ سر مانعش شد:
- سام!
گردنِ سام همراه با بدنش چرخیده، ابتدا از نیمرخ مقابلِ لارا قرار گرفت و سپس کامل به سوی او چرخید. لارا دستی به شلوارِ دمپا و مشکیاش کشیده، نگاهش را میانِ سام و صدف چرخاند و با رو گرفتن از صدف که با بالا گرفتنِ سرش، سام را مینگریست، خیره به دیدگانِ عسلیِ سام با اشارهی سر و چشمانش به سمتِ دیگرِ ویلا، لب باز کرد:
- هنری کارت داره!
سام نیم نگاهی کوتاه به صدف انداخته، صدف چشم از او گرفت و این بار لارا را نگریست. سری تکان داده و از کنارِ صدف گذشت و هم گام شده با لارا برای راهنمایی کردنش به سمتِ هنری که در اتاقکِ پشتِ ویلا قرار داشت، میانهی راه و جایی که از دیدِ صدف دور میشد، لارا دست دراز کرده و با گرفتنِ بازوی سام، او را سرجایش متوقف کرد. سام ایستاده، بدنش را به سمتِ لارا چرخاند و متعجب و منتظر، نگاهش کرد که لارا آرام، با ملایمت و نگرانیِ مشخصی در لحنش گفت:
- سام تو که عاشقِ صدف نشدی، هوم؟
سام مکث کرده، به فکر فرو رفت. نگاهی به بازویش که میانِ انگشتانِ کشیده، ظریف و استخوانیِ لارا حبس شده بود، انداخته و سپس با بالا آوردنِ چشمانش به چهرهی منتظر و امیدوارِ او نگریست. کلنجار رفتنش با خودش، در ذهنی که عجیب خودش هم هیچ از آن سر درنمیآورد، باعث شد تا به آرامی با عقب کشیدنِ دستش، رو به لارا لب باز کند:
- اتاقکِ پشتِ ویلا؟
لارا که جوابش را نگرفته بود و همین هم به شکش دامن میزد، لبانش را روی هم فشرده، برقِ نگاهش در آنی با پرِ پرواز درآوردن، از چشمانش بال زد و امیدش خاموش شد. دستِ در هوا ماندهاش را مشت کرده، پایین انداخت، نفسِ مضطربی کشید و لرزشِ نامحسوسش را تنها خودش حس کرده، سری به نشانهی تایید برای سام تکان داد.
هنری درونِ اتاقکِ آهنی، پشتِ میزِ فلزی ایستاده، هدفونِ مشکی روی گوشهای قرار داشت و او اسلحه را میانِ انگشتانِ هردو دستش گرفته، چشم بست و لبانش را روی هم فشرد. چشمانش را در لحظه باز کرد و با انداختنِ نگاهِ تیزی به بدنهی آدمک که جلویش قرار داشت و جای سالم روی بدنهی پلاستیکیاش باقی نمانده بود، ابروانِ مشکی و باریکش ناخودآگاه بیشتر به هم نزدیک شدند و او در آنی انگشتش را روی ماشه فشرده، پنجمین گلوله را درست در مرکزِ پیشانیِ آن خالی کرد که همان دم با باز شدنِ درِ فلزیِ اتاقک، به سرعت چرخی به بدنش داد و مقابلِ سام قرار گرفته بارِ انگشتش را روی ماشه فشرد و گلولهای را آزاد کرد که همزمان با پیچیدنِ صدای شلیک در اتاقک، گلوله از بیخِ گوشِ سام عبور و به دیوارِ سفیدِ دورِ ویلا برخورد کرد.
سام که شوکه شده، چشم بسته بود و عرق روی شقیقهاش نشسته بود، نفس زده، به آرامی پس از گذرِ چند ثانیه لای پلکهای چشمِ راستش را باز کرد و هنری را که دست به سی*ن*ه دید، با قلبی که تند میکوبید، سرش را کج و چشمِ دیگرش را هم باز کرده، به جای گلوله روی دیوار نگریست.
آبِ دهانش را فرو فرستاد و نفسِ آسودهای کشیده، نگاهش را به سمتِ هنری که اسلحه را روی میز قرار داده و هدفون را هم روی آن میگذاشت، انداخت و آبِ دهانش را فرو فرستاده، لب باز کرد:
- رئیس یکم مراعات کن، من مثل تو نمیتونم وقتی گلوله از بیخِ گوشم رد میشه فقط خونسرد وایسم نگاه کنم!
هنری دستی به هودیِ مشکیِ تنش کشیده، با زبانش لبانش را تر کرد و همزمان که دستانش را درونِ جیبهای شلوارِ جین و مشکیاش که هماهنگیِ جالبی با سام داشت، فرو میبرد، نگاهِ تیز؛ اما خونسردش را به چهرهی او دوخت. سام که برندگیِ نگاهِ هنری نصیبش شده بود، دستانش را به نشانهی تسلیم بالا آورد و با روانه کردنِ ابروانِ قهوهای رنگش به سمتِ پیشانیِ روشنش، گفت:
هنری گامِ دیگری به سمتش برداشته، سکوتش باعث شد تا سام تای ابرویی بالا انداخته و سپس با شنیدنِ صدای گامهایی از پشتِ سرش، سر به عقب چرخانده، لارا را ببیند که همزمان با ورودش به اتاقک، نگاهی به هنری انداخته و او که آرام دست به سی*ن*ه میشد، سری به نشانهی تایید برای لارا تکان داد و او هم با تایید کردنش پس از نیم نگاهی کوتاه به چهرهی متعجب و منتظرِ سام که همزمان لبانش به واسطهی تعجب از دو گوشه رو به پایین کشیده میشدند، دستش را در یک حرکتِ دایرهای مقابلش تکان داده، شانههایش را به نشانهی «چه خبره؟» بالا میانداخت که لارا هم با اشارهی نامحسوسِ ابرو به هنری که نوکِ زبانش را به دندانِ آسیابش میکشید و کفِ خاکستریِ زمین را مینگریست، لب به دندان گزید. سام هم که اشارهی ریزِ او را دریافت، از گوشهی چشم هنری را نگاه کرد. صدایش را صاف کرده، همزمان با جایگیریِ لارا کنارش که دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرده بود، نگاهش را یک بار میانِ دیدگانِ قهوهایِ او و چهرهی هنری که آرام بالا میآمد، به گردش درآورد.
هنری نگاهش را بالا کشیده، سام و لارا را که کنارِ هم دید و البته چشمش روی لارایی که نیمرخِ سام را مضطرب مینگریست، متمرکز شده، تای ابرویی بالا انداخت که از چشمانِ سام دور نماند و باعث شد تا با نزدیک شدنِ اندکِ ابروانش به هم که طرحِ اخمی کمرنگ را روی پیشانیاش میکشید، سرش را کوتاه چرخانده، چشمانِ عسلیاش را به سمتِ لارا برگرداند و او هم که چرخشِ نگاهِ سام را دید، سریعاً جهتِ نگاهش را به سوی هنری تغییر داد. هنری سکوت کرده و سکوتش به طرزِ عجیبی برای آن دو مرگبار به نظر میرسید؛ خصوصا برای لارایی که تقریبا از حرفهایی که او قصد داشت به سام بزند، آگاه بود. هنری گامِ دیگری به سمتِ آنها برداشته، سام قصد کرد حرفی بزند و نیتش با فاصله گرفتنِ اندکِ لبانش از هم رونمایی شد که لارا یک دستش را از پشتِ سر آزاد کرده، کوتاه و نامحسوس نیشگونی از پهلوی او گرفت و سام چهره درهم کرده، لبانش را محکم روی هم فشرد. هنری مقابلشان ایستاده، چشمانش را روی دیدگانِ سام ثابت نگه داشت و بالاخره لب باز کرد:
- از امتحانِ دیشب میگذریم، چون حدسش رو میزدم که موفق نمیشی...
سام نگاهش را به سقف انداخت و به اصطلاح، خودش را به کوچهی علی چپ زد. لارا که ترسش از هنری کاملا واضح بود، با اینکه میدید جهتِ نگاهِ سام رو به بالاست و دیدی به خودش ندارد، چشم غرهی پررنگی برایش رفت و تک سرفهی کوتاهی از گلویش رهایی جست. هنری دستش را جلو برده، چون همانطور که به سام درموردِ عطرهای تند گفته بود و متوجهی عمل کردنِ او به حرفش شده و دیگر در مشامِ تیزش خبری از آن رایحهی تندِ پیشین نبود، دستش را روی شانهی او گذاشته، به آرامی روی سطحِ آن حرکت داد و سام نگاهش پایین کشیده شده، سرش را کج کرد و به شانهاش و حرکتِ دستِ هنری نگریست که همزمان با عقب کشیدنِ دستش، صدایش را هم شنید:
- به امروز و الان برمیگردم؛ دوتا نکته رو باید بدونی که البته صرفاً به خاطرِ اینکه ازت خوشم اومده میگم که یه وقت دلخور نشی.
این بار سام چشم در چشمِ هنری شده، دستانش را مقابلِ سی*ن*هاش درهم گره کرد و لارا که این جسارتِ او مقابلِ هنری برایش ترسناک بود و به دل نگرانیاش میافزود، در دل خود را بابتِ باز کردنِ پای سام به دنیایی که هنری بر آن حکمرانی میکرد، لعن و نفرین کرد. این هم نوشدارو بعد از مرگِ سهراب بود که خب راه به جایی نمیبرد و او هم لب به دندان گزیده، تارِ مویی که مقابلِ صورتش افتاده بود را میانِ انگشتانِ اشاره و میانیاش گرفته، به پشتِ گوشش هدایت کرد. هنری این بار دستش را که جلو برد، به یقهی پیراهنِ سام رساند و چون بارِ دیگر یقهی او را نامرتب دید، همزمان که با دستِ باندپیچی شدهاش آن را صاف میکرد، ادامه داد:
- اول اینکه از امروز علاوه بر اینکه به من کمک میکنی، نقشِ بادیگاردِ صدف رو هم ایفا میکنی؛ مسئولیت سخت تر از اون چیزیه که فکر کنی، چون یه خار به پای صدف بره برای اینکه بتونم جونت رو بگیرم...
دستش را عقب کشیده، به چهرهی سام که تغییری از چند دقیقهی پیش در حالتش ایجاد نشده بود، نگریست و اضافه کرد:
- کافیه!
سام تنها پلکِ آرام و با مکثی را به نشانهی تایید زد و لارا که هر دم چشمانش را میانِ آن دو به گردش درمیآورد، ناخنِ نیمه بلندِ انگشتِ اشارهی دستِ راستش را به دندان سپرده و ناخودآگاه مشغولِ جویدنش شد. هنری با انگشتِ اشاره و میانیاش، دو را نشان داده، گامی به عقب برداشت و سپس گفت:
- نکتهی دوم آسونتره؛ نگران نباش!
مکثی کرده، زبانی روی لبانش کشید و تیزی را به چشمانش بازگردانده، خونسرد به سام نگریست تا عکسالعملش را دقیق زیر نظر بگیرد و همین هم از کم شدنِ فاصلهی پلکهایش و ریز شدنِ مردمکهای چشمانِ آبیاش مشخص بود. سام که منتظرِ نکتهی دوم بود، نگاهی به لارا انداخت که او هم مانندِ سام، دمی نگاهش را به چهرهی او سپرد و سپس دوباره به سمتِ هنری که دست به سی*ن*ه شده، یک گامِ عقب رفته را جلو میآمد و این بار به جای ایستادن بینشان، مقابلِ سام جای میگرفت، برگشت.
- نکتهی دوم اینه که اگه خیلی اتفاقی، شک کنم یا متوجه بشم که رنگِ نگاهت به صدف تغییر کرده و منظور داره، اصلا اتفاقاتِ خوبی بینمون نمیافته، چه بسا وحشتناک تر از موردِ اول که بهت گفتم؛ هوم؟
سام نامحسوس آبِ دهانش را فرو فرستاد؛ اما حرکتِ سیبکِ گلویش از چشمانِ هنری که تک به تکِ واکنشهای او را زیر نظر گرفته بود، دور نماند و همین هم باعثِ بالا پریدنِ یک تای ابرویش شد و سام نفسِ عمیقی کشیده، چون فهمیده بود این مکثی که به خرج داده قطعا هنری را به شک انداخته، با اطمینان سری برایش به نشانهی تایید تکان داد و هنری که تاییدِ او را دریافت، شکِ نگاهش را از روی سام برداشته، چشمانش را به سمتِ لارا سوق داد و با باز کردنِ گرهی دستانش، نگاهی به او انداخت و گفت:
- مابقیِ چیزهایی که میدونی رو بهش بگو!
لارا «حتما»ای کوتاه را ادا کرد و هنری با چرخاندنِ بدنش به پهلو شده، از سمتِ چپِ سام گذر کرد؛ اما تنهی کوتاه و ملایمی هم به او زده، سام که فهمید این حرکتِ او معنادار است، با باز شدنِ در و خروجِ هنری از اتاقک لبانش را رو به پایین کشیده، دستانش را به کمر گرفته و چشمانش را که به زمین دوخت، شانههایش را به نشانهی ندانستن بالا انداخت. لارا نگاهی به درِ بازِ اتاقک انداخته، سرش را به سمتِ سام چرخاند.
- میشه انقدر ژستِ خونسرد رو جلوی این آدم نگیری؟ هنوز نفهمیدی با کی طرفی؟
سام به لارا نگاه کرد و میانِ موهای قهوهای و صافش پنجه کشید. فضای اتاقک تاریک بود و تنها یک پنجرهی کوچک مقابلشان قرار داشت که آن هم به خاطرِ ابری بودنِ هوا، نمیتوانست وظیفهی نور رسانیاش را به درستی انجام دهد. سام برای عوض کردنِ بحث، پلکِ محکمی زد و سپس لب باز کرد:
- حالا این رو ول کن! ادامهی قوانین چیه؟
لارا نگاهی به حیاط و برگهای نشسته روی زمین که با هربار حرکتِ باد تکان میخوردند و یا به سویی روی زمین کشیده میشدند، مکثی به خرج داد. لبانش را روی هم فشرد و چشم از حیاط گرفته، بوی نمِ خاکی که از بارانِ دیشب بلند شده بود به مشامش رسید و سر گردانده، چشم به زمین دوخت و پس از آن با بالا آوردنِ سرش، خیره به چشمانِ منتظرِ سام، لب از لب گشود:
- قانونی نیست؛ اطلاعاته! تو درموردِ گریس چیزی میدونی؟
سام کمی ابروانش را به هم نزدیک کرده، حرکتِ اندکی را از جانبِ لبهی پایینیِ پیراهنِ آبی کمرنگش به خاطرِ هجومِ باد که حس کرد، با چشمانی ریز شده، متعجب گفت:
- گریس کیه؟
لارا دمِ عمیقی گرفته، گوشهی لبِ پایینش را که با روکشِ رژ لبِ کالباسی پوشش داده شده بود، با کمکِ دندانِ نیشش گزیده، دستانش را به کمر گرفت.
- گریس از آشناهای هنریه که هنری خیلی به پدرش و خودش مدیونه! توی لندن بهش میگن زیبای سوخته، چون...
دستی به موهای صافش که دم اسبی بسته بود، کشید و ادامه داد:
- نیمهی راستِ صورتش با اسید سوخته و چشمش رو هم از همون سمت از دست داده!
نقش بستنِ فکرِ گریس در ذهنِ پُر علامت سوالِ سام و گردشِ سرش به عقب، همراه شد با کج شدنِ سرِ کاوه که به کاپوتِ ماشین از سمتِ راست تکیه داده، سردردش تشدید شده بابتِ ماندگاریِ زیاد در آن آلودگی که تمامِ مغزش را گرفتار کرده بود، تک سرفهی خشکی را حوالهی بیرون کرده و با چشم گرفتن از آسمانِ تیره، پس از گذرِ دیدگانِ نیمه بازش از خیابان و حرکتِ ماشینها، دستش را بالا آورده و به ساعت مچیاش که نگریست، نچِ کلافهای کرده، زمان را با سرعتی وافر درحال گذر دید. سرد شدنِ کم- کمِ هوا و بادی که آرام میوزید، باعثِ سرد شدنِ دستانش شده، کمی کمر خم کرد و با حصار ساختن از انگشتانش به دورِ زانوانش، با نفسی که فوت مانند از ریههایش خارج کرد، با گزیدنِ کنجِ لبش به نسیم که رو به کاپوت خم شده و با چهرهای درهم مشغولِ کار کردن با اجزای آن بود تا خرابیاش را درست کرده، در شرطبندیاش با کاوه، سربلند بیرون رود، بینیاش را بالا کشید و موهای جلو آمدهاش را با چرخشِ کوتاه و نیم دایرهایِ سرش، به کناری فرستاد، نگریست.
بوی عطرش تماماً از بین رفته، حال اگر کسی مانتویش را به دست میگرفت و به بینی نزدیک میکرد، تنها بوی بنزین و گازوئیل را به مشامش میکشید که رایحهی نیمه تندِ تهنشین شدهای هم با آن ترکیب شده، تلفیقِ جالبی را به عمل نیاورده بود. زبانش را به روی لبانش کشیده، زیرچشمی و نامحسوس، کاوهی خمیده و خیره به خیابان را که نگریست، از این حالتِ او خندهاش گرفته، لبانش لرزیدند و ترجیح داد تا با صدا صاف کردنی، خودش را کنترل کند و همین هم شد که خندهاش را زاده نشده، به قتل رساند. لبانش را روی هم فشرده، چشم از کاوه گرفت و با ایجادِ اندک فاصلهای میانِ خودش و کاپوت که با یک گام رو به عقب رقم خورد، دستانش را به هم کشیده، چشمانش را ریز کرد و یک دور حاصل کارش را از نظر گذراند.
به درستیِ همه چیز که پی برد، تای ابرویی بالا انداخت و لبخندی یک طرفه روی لبانش نشاند، دستانش را بالا برد و با بند کردن به لبهی کاپوت، حینی که کامیونی با گذر از میانهی خیابان بوقی زده و باعثِ بالا پریدنِ شانههایش و سپس چشم غره رفتنی پررنگ به رانندهی آن شد، درِ کاپوت را با فشار پایین انداخت و همزمان با بسته شدنش، کاوه که به خاطرِ پخش شدنِ دودِ کامیون هنگام حرکت در ریههایش به سرفه افتاده و گلویش میخارید، پلک تیک مانندی زده، با تکانی که ماشین خورد سر به عقب چرخاند، نسیم دست به سی*ن*ه و با لبخندی پیروزمندانه، از پهلوی چپ به کاپوت تکیه داده و پای راستش مقابلِ پای چپش قرار داشت. کاوه که این نگاهِ پُر غرورِ او را دید، تای ابرویی بالا انداخته و با صاف کردنِ بدنِ خمیدهاش، این بار کلِ جسمش را آرام به سمتِ نسیم چرخاند.
نگاهش را میانِ نسیم و کاپوتِ بسته شده به گردش درآورده، چشمش به او افتاد که موهایش با حرکتِ باد به گردن و چانهاش چسبیده و قصد داشتند راهِ خودشان را بروند. لب به دندان گزیده، از آن جهت که اطمینانش بابتِ ناکام ماندنِ نسیم در تعمیر کردنِ ماشین حال با این لبخندِ پیروزِ او به طورِ کل نابود شده بود، قدمی عقب رفته، نگاهی به خیابان انداخت و بیتوجه به چند تار از موهایش که هماهنگ با موسیقیِ باد مقابلِ چشمانش رقصندگی میکردند، قدمی به کنار آمد و با دست دراز کردنی، امیدِ واهی را در خودش زنده کرد که شاید خیالِ نسیم از بابتِ درست شدنِ ماشین باطل است. نسیم لبخندش را دو طرفه کرده، چند بار پشتِ هم ابروانش را با حرکاتی کوتاه روانهی پیشانی کرد. همزمان با جایگیریِ کاوه روی صندلیِ راننده، نسیم هم در را باز کرده، روی صندلیِ شاگرد نشست که کاوه سرش را چرخانده، متعجب به او نگریست و سپس گفت:
- الان برای چی سوار میشی؟
نسیم چشمانش را درشت کرده، ابروانش را بالا رفته نگه داشت و همین که کمربندش را بست، با چرخشی اندک به سوی کاوه آرنجِ دستِ چپش را روی رانِ پایش نهاده و با درهم گره کردنِ انگشتانش، مشتش را که زیرِ چانهاش قرار داد، مشکوک کاوه را نگریست. کاوه که این نگاهِ او را دید، خمِ انگشتانش به دورِ بدنهی چرم و قهوهایِ فرمان را باز کرده، خیره به ریز شدنِ چشمانِ نسیم سرش را به نشانهی «چیه؟» به طرفین تکان داد. نسیم لبانش را کوتاه جمع کرده، با ابرو و چشمانش به فرمان و سوئیچ اشاره و لب باز کرد:
- استارت بزن!
کاوه چشم غرهای برایش رفته، نسیم بارِ دیگر با چشم و ابرو به او علامت داد و کاوه با فرو فرستادنِ آبِ دهانش، نفسِ عمیقی کشیده، کلافگیِ نگاهش را یک دور تقدیمِ نسیم کرد و دستش را به سوئیچ رسانده، زیر لب حرفِ نامفهومی زمزمه کرد و نسیم که سر درنیاورده بود، تنها پشتِ چشمی برایش نازک کرده، منتظر برای روشن شدنِ ماشین به فرمان و حرکتِ دستانِ کاوه چشم دوخت.
کاوه که سنگینیِ نگاهِ او را حس کرد، سکوت را به بردگی گرفته، وادارش کرد ادامهدار شود تا زمانی که به خود آمد و با دیدنِ ماشینی که روشن شد، چشمانش درشت شدند و نگاهِ ناباورش، سمتِ نسیم که دست به سی*ن*ه، به تکیهگاهِ صندلی تکیه سپرده و با غرور نگاهش میکرد، چرخید. نسیم با پایش روی کفپوشِ کرمی ضرب گرفته، با ابرو به فرمان اشاره کرد:
- نظرت چیه باختت رو قبول کنی عزیزم؟ هوم؟
کاوه که هنوز هضم نکرده بود و در باورش نمیگنجید که نسیم جدی- جدی توانسته باشد ماشین را تعمیر کند، نگاهی به به سوئیچ و فرمان انداخته، چشمانش را در حدقه به سمتِ بالا کشاند و با عقب بردنِ جسمش و تکیه دادن به صندلی، سرش را بالا گرفت و سقفِ ماشین را نگریست.
- آخ خدا باورم نمیشه!
نسیم با خنده، دستِ راستش را آزاد کرده و با قرار دادن روی بازوی کاوه، حینی که با تسلیِ تصنعی به کمکِ سرِ انگشتِ شستش بازوی او را نوازش میکرد، گفت:
- عیب نداره، میتونی خوشحال باشی بابتِ اینکه افتخارِ همنشینیِ بیشتر رو با من داری!
با چرخشِ دیدگانِ کاوه به سویش که با حرص از گوشهی چشم نگاهش میکرد، چشمکی برایش زده، دستش را عقب برد و با ابرو به سمتِ دیگرِ خیابان و پیادهرو اشاره کرده، ادامه داد:
- شانست زد که قهوه رو از همینجا هم میتونی بگیری؛ من اینجا منتظرتم!
کاوه که دید با شرطبندیاش رسما تمامِ راههای فرار را از خودش سلب کرده، چشم غرهی پررنگی به نسیم رفت که او را به خنده وا داشت و او هم برای دور کردنِ خندهاش، دستش را روی لبانِ متوسطش کشیده و لبانش جمع کرد. همزمان که کاوه با نفسی فوت مانند از ماشین خارج شد و در را محکم بست، نسیم که تا آن دم با سرِ انگشتِ اشارهاش، آرام قوزِ بینیِ سر پایینش را نوازش میکرد، از کنترل کردنِ لرزشِ لبانش باز مانده و سپس با کشیده شدنِ لبانش از دو سو خندهاش را بلند، آزاد ساخت.
همراه با خندهاش گردن کج کرده، چشم به کاوه که از میانِ ماشینهای درحالِ حرکت عبور میکرد تا خود را به پیادهرو برساند، دوخت. آرنجِ دستِ راستش را روی رانِ پایش نهاده، سر کج کرد و گونهاش را از سمتِ راست به پشتِ چهار انگشتش تکیه داد. گوش سپرده به صوتِ ریتمیکی که برخوردِ ضربدارِ پاشنههایش با کفپوشِ ماشین ایجاد کرده بودند، منتظر، به مسیری که کاوه طی کرده بود، مینگریست.
طولی نکشید که خسته از نگریستن به خیابان و منتظرِ کاوه ماندن، دست و سرش را عقب کشیده، روی صندلی صاف نشست و گونهاش را از داخل گزیده نگاهِ سبز رنگش را در گوشه به گوشهی ماشین به گردش درآورد و لبانش را جمع کرد. دوباره به روبهرو چرخید و با نشستنِ نگاهش روی داشبورد، تای ابرویی بالا انداخته، لبش را از گوشه گزید و دستش را که دراز کرد، نیم نگاهی گذرا به خیابان انداخته، همانطور که درِ داشبورد را باز میکرد، زیرلب با خود زمزمه کرد:
و از آنجا که میدانست تمامِ این حرف را صرفاً برای توجیهِ خودش زده، با تمسخر برای خودش، سرش را به طرفین تکان داد. داشبورد که پیشِ چشمانش باز شد، نگاهِ کوتاهی را بارِ دیگر حوالهی خیابان کرد و به سمتِ داشبورد برگشت. چشم بینِ کاغذهای درونِ آن چرخانده، دستش را بینِ کاغذها به حرکت درآورد و چون هرچه گشت چیزی برای سرگرم شدن و یا حتی رفعِ کنجکاوی دربارهی کاوه پیدا نکرد، عقب کشیده، قصد کرد داشبورد را ببندد که چشمش به عکسِ برعکس شدهای میانِ کاغذها افتاد.