جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,674 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و چهل و نهم»

ساحل در آغوشِ رباب به بغض‌های روی هم تلنبار شده‌اش مجوزِ شکسته شدن را صادر می‌کرد و سطحِ دیگرِ شهر پذیرای گام‌های آرام و کوتاهِ دختری بود که خود را به کناره‌ی خیابان و پشتِ جدول رسانده، دسته‌ی چمدان را میانِ انگشتانِ کشیده‌اش فشرده و دم عمیقی از هوای آلوده و شبانگاهی می‌گرفت. نگاه از بوت‌های ساق کوتاه و خاکستری‌اش با آن پاشنه‌های متوسط گرفته، کمی روی کاشی‌های پیاده‌رو که انذکی با نورِ چراغ‌های بینِ راهی نما داشتند چرخاند. لبانش را روی هم فشرده و با فرو بردن در دهانش، چشمانِ خاکستری و تیره‌اش به واسطه‌ی گشاد بودنِ مردمک‌هایشان را در خیابانی که امشب عجیب پر تردد شده بود، به گردش درآورد. سرش را بالا گرفته، نگاهش را به آسمانِ شب و ماهی که از پسِ پرده‌ی نازکِ ابرهای تیره، قابلیتِ نوررسانیِ کامل را نداشت، دوخت. صدای حرکتِ پُر سرعتِ ماشین‌ها در گوش‌هایش پیچیده، یک یادآوری در مغزش کافی بود تا با وارد شدنِ تلنگری به جسمش، محکم پلک‌هایش را روی هم فشرده و با نفسِ عمیقی از راهِ بینی، گامی رو به عقب بردارد.

فراموشی را ترجیح داد تا فعلا به خود تلقین کند هنوز چیزی تمام نشده و بلعکس، بازیِ تازه‌ای که شروع شده بود، اتمامش نقطه‌ی مشخصی نداشت! دسته‌ی چمدان را بیشتر میانِ انگشتانش فشرده، پلک از هم گشود و این بار همزمان با خیابان، پیشِ رویش چند تار از موهای قهوه‌ای و بلندش قرار داشتند. نسیمی نمی‌وزید؛ اما نفس زدن‌هایش از بینِ شکافی که لبانِ متوسط و صورتی‌اش داشتند، باعثِ جلو رفتنِ موهایش و سپس بازگشتشان به نقطه‌ی ابتدایی می‌شدند؛ به طوری که با برخوردِ موهایش به کناره‌ی بینی‌اش قلقلکِ کمی را از جانبِ آن حس کرده، آرام پلک زد و با بالا آوردنِ دستِ آزادش، سرِ انگشتانش را وصل کرده به موهایش و آن‌ها را به درونِ شالِ مشکی و سفیدش هدایت کرد. چشمش را به خیابان دوخته و گامِ عقب رفته‌اش را رو به جلو برداشت، صدای خنده‌هایی را از پیاده‌رو و پشتِ سرش می‌شنید و منتظر، پای چپش را بالا برد و با اندکی خم کردنش، نوکِ کفشش را به ساقِ پای پوشیده از شلوارِ تنگ و مشکی‌اش کشید.

انتظارش بیش از آن بی‌جواب نمانده، همان لحظه ماشینی مقابلش ترمز کرده و او با شنیدنِ صدای ترمز کردنِ آن، نگاه از مقصدِ نامعلومش گرفته و با کج کردنِ اندکِ سرش به سمتِ ماشینی که پشتِ جدول ایستاده بود، برگشت. کمی چشم ریز کرده، ابروانِ کشیده و تیره‌اش را قدری به هم نزدیک ساخت و پیش از آنکه خودش ماشین را شناسایی کند، درِ سمتِ راننده‌ی آن باز شده، مرد کفِ پوتین‌های مشکی‌اش را روی زمین قرار داد و با پیاده شدنش، چهره‌ی استخوانی و همیشه خونسردش را میانِ گردیِ مردمک‌های او به نمایش گذاشت. ابروانِ دختر بالا پریدند و چون مرد که دستش را به سقفِ ماشین گرفته بود، با ابروانِ قهوه‌ای رنگش به عقبِ ماشین اشاره کرد، او هم سری تکان داده و با کج کردنِ بدنش، خود را به مسیرِ میله‌ای و مستطیل شکل، نیمه عریض و کوتاهی که با فاصله‌ی نه چندان زیاد از خودش سمتِ چپِ پیاده‌رو قرار داشت، دسته‌ی بلندِ چمدانِ زرشکی‌اش را جمع کرد.

این بار چمدان را با دسته‌ی کوچک و وصل به خودش گرفته، بلند کرد و با برداشتنِ گام‌هایش به آن سمت، چشمانِ قهوه‌ایِ مرد را هم با خود هم گام کرد. با قدم نهادنش در خیابان مرد گامی را رو به عقب برداشت و خیره به او که مقابلِ صندوق عقبِ ماشین می‌ایستاد، سوئیچ را یک دور و با ارتفاعِ کم بالا انداخت و سپس آن را دوباره در مشت گرفت. بدنش را هم مسیرِ سر و گردنش کج کرده، به سمتِ صندوق عقب گام‌های بلندش را برداشت. کنارِ دختر و مقابلِ صندوق عقبِ ماشین ایستاده، آن را باز کرد و سر به نیم‌رخ کج کرده، او را نگریست که چمدانش را بالا می‌آورد و درونِ صندوق می‌گذاشت. از چهره‌ی درهم و ابروانِ نزدیک شده به یکدیگرش که طرحِ کمرنگِ اخم را روی پیشانیِ روشنش کاشته بودند، مشخص بود که هیچ رضایتی به بازگشتِ دوباره به آن عمارت را ندارد؛ اما خب... این رفتنش بی‌بازگشت نبود!

با قرارگیریِ چمدان و عقب رفتنِ دختر، مرد چشم از او گرفته و با چرخشِ سرش به سمتِ روبه‌رو، درِ باز شده‌ی صندوق را پایین آورد و محکم بست که به خاطرِ ناگهانی بودنش، دختر تکانِ ریزی خورد و کوتاه، پلکش پرید. مرد یک راست مسیرِ خود را به سوی درِ سمتِ راننده کشاند و دختر با بالا انداختنِ تای ابرویی، نفسش را کلافه از راهِ بینی خارج کرد. کمی فکش را منقبض کرده، به سمتِ درِ شاگرد گام برداشت و در لحظه، با باز شدنِ در از دو سوی ماشین، هردو روی صندلی‌ها و کنارِ یکدیگر جای گرفتند. دمی کوتاه، نگاهِ هردو به سمتِ یکدیگر برگشت و با تلاقی کردنِ چشمانشان، به هم نگریستند. رایحه‌ی عطرِ تلخِ مرد درونِ ماشین پیچیده و باعث شده بود تا دختر ناخودآگاه و نامحسوس، نفسِ عمیقی کشیده و ریه‌هایش را به میزبانی از آن فراخواند.

تپشِ قلب‌هایشان سکوتِ ماشین را بر هم می‌زد؛ اما یک تفاوت میانشان برقرار بود و آن هم اینکه دختر به وضوح، کوبش‌های قلبش را می‌فهمید و مرد بلعکسِ او، شاید متوجه می‌شد؛ اما خودش را به نفهمیدن می‌زد و پس از گذرِ مدت زمانِ کوتاهی، هردو با چشم گرفتن از یکدیگر، نگاهشان را به روبه‌رو دوختند.

روشن شدنِ ماشین و حرکتش باعث شد تا دختر پلکِ کوتاه و محکمی زده، کمی گردن کج کند و گوشه‌ی راستِ پیشانی‌اش را به سرمای شیشه تکیه دهد. با دستانش مشغول پیچاندنِ انتهای شالش به دورِ انگشتِ اشاره‌اش شد و چشم به منظره‌ی گذرای کنارش که در یک چشم به هم زدن چون فیلمی که روی دورِ تند بود، رد می‌شد، دوخت. مرد کمی سرش را به جلو کشیده و با بالا آوردنِ دستِ چپش، یقه‌ی هفتی شکلِ بلوزِ مشکی‌اش را از پشتِ سر صاف کرد. سکوتِ بینشان تا زمانِ خروج از شهر برقرار بود و مرد کمی چشم به این سو و آن سو چرخانده، سپس لب باز کرد و با لحنی خنثی به لشکرِ سکوت حمله‌ور شد:

- پله‌ی اول رو رفتیم بالا؛ از نارضایتیت مطمئنم ولی میشه نیمه‌ی پُر لیوان رو دید!

دختر لبانش را روی هم فشرد و با خستگی، چشم از مسیرِ شیشه و منظره‌ی پشتِ آن گرفته، از طریقِ بینی‌اش دمی عمیق را راهیِ جسمش کرده، همزمان که لب گشود تا حرف بزند با بازدمی عمیق نفسش را آزاد ساخت و پاسخ داد:

- باور کن می‌خوام مثبت فکر کنم؛ ولی نقطه‌ی مثبتی نمی‌بینم!

مرد تک خنده‌ای کرده، دمی کوتاه از گوشه‌ی چشم شیشه‌ی سمتِ خودش را نگریست و همزمان با چرخاندنِ فرمان به سمتِ چپ، زبانی به روی لبانش کشیده و گفت:

- می‌خواستم حرفم رو در رابطه با خوب بودنِ بازی با کلماتت پس بگیرم؛ اما الان دیدم که می‌تونم بهت امیدوار باشم طلوع!

طلوع که لبانش بابتِ حرفِ او برای طرحِ لبخند گرفتن لرزیدند، حینی که آرنجش را پایینِ شیشه قرار داده بود، دستش را به روی لبانش کشید و همان دم که لبانش را جمع می‌کرد؛ اما چشمانش به وضوح می‌خندیدند، صدایش را صاف کرده و با سر چرخاندنش به سمتِ او لب از لب گشود:

- می‌خوای نارضایتی رو به رضایت تبدیل کنی که سعی داری باعث بشی لبخند بزنم جنابِ رهبر؟

تیرداد خونسرد، شانه‌ای بالا انداخت، زبانش را به روی لبانش و آن‌ها را هم برای نم‌دار شدنِ بیشترشان به روی هم کشید. لبخندی یک طرفه و محو لبانِ باریکش را به بازی گرفت و آرام گفت:

- واقعا ترجیح میدم کسی که قراره باهام توی همچین عملیاتِ سخت و خطرناکی همکاری کنه، تهِ دلش راضی باشه...

هردو ابرویش را کوتاه بالا پراند و با روانه کردنِ نیم نگاهی گذرا به سمتِ طلوع، ادامه داد:

- البته راضی نبودنش هم فقط باعث میشه با وجودِ اینکه خیلی تحتِ تاثیر قرار گرفتم؛ اما کاری جز تأسف ازم برنیاد!

طلوع کوتاه خندید و زیرلب «دیوونه»ای را حواله‌ی مردِ کنارش که با دقت به خرج دادنِ زیادی مشغولِ رانندگی بود، کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:

- واقعا عجیب ترین آدمی هستی که به زندگیم دیدم. غیرقابل شناسایی، غیرقابل پیش بینی، درحالی که همیشه یه بُعدی از خودت رو نشون میدی که بهت نمیاد؛ درست مثل الان و واقعا خلافکار بودن بهت میاد!

و تیرداد همزمان با گذر از میانِ درختانِ جنگل، درحالی که مقابلش را از طریقِ چراغ‌های روشنِ ماشین می‌دید، چشمش به کلبه‌ی خودش افتاد، ترمز کرد و هماهنگ با خاموش کردنِ ماشین، لبخندش را محو نگه داشته و اندک جدیتی که در لحنش به صورتِ ته‌نشین قرار داشت را در آن حل کرد:

- شاید برای همین خلافکار شدم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و پنجاه»

طلوع جدیتِ کمرنگِ او را دریافت نکرد؛ اما تنها برای واکنش نشان دادن به حرفِ او لبخندِ محو و یک طرفه‌ای زده، چون ایستادن و خاموش شدنِ ماشین را دید ابتدا با این تصور که به عمارت رسیده‌اند، همان لبخندِ محوش هم رنگ باخت و نفسِ عمیقی کشیده، حینی که همزمان با سر چرخاندنش به سمتِ روبه‌رو صدای باز شدنِ درِ سمتِ راننده را می‌شنید، همین که چشمش به جای عمارتِ خسرو به کلبه‌ی تیرداد افتاد، متعجب ابروانش را به هم نزدیک کرد و اندکی بالا انداخته، کمی پلک‌هایش را به هم نزدیک ساخت. چون فهمید که اشتباه ندیده و دقیقا به جای عمارتِ خسرو به اینجا آمده‌اند، سر چرخانده، نگاهی به جای خالیِ تیرداد روی صندلی و دری که بسته می‌شد، انداخت، دستش را به دستگیره‌ی در گرفت و با باز کردنش به تندی کفِ بوتش را روی برگ‌های خشکیده‌ی زمین فرود آورد و با به گوش رسیدنِ صوتِ خُرد شدنشان، لبانش را روی هم فشرده، کفِ بوتِ دیگرش را بیرون گذاشت و از روی صندلی که برخاست، از ماشین بیرون آمد. خطاب به تیردادی که مقابلِ ماشین ایستاده و کفِ دستش را روی کاپوت نهاده بود، با لحنی پرسشی گفت:

- چرا اومدیم اینجا؟

گامی به جلو آمد و در را بست، تیرداد هم با گرداندن مردمک‌هایش به دورِ کلبه که البته تقریبا در تاریکی فرو رفته و تنها نورِ اندکی باعث می‌شد هم خودش و هم طلوع بتوانند اطراف را ببینند، سرش را بالا گرفت و این بار به آسمانِ تیره نگریست؛ کمی میانِ ستاره‌های کمرنگ شده پشتِ ابرها چشم چرخاند و سپس گونه‌اش را از داخل گزیده، سر پایین انداخت و با چرخشِ سرش به سمتِ طلوعی که با گام‌هایی بلند به سمتش می‌آمد، لب باز کرد:

- گفتم از همین شبِ اول با مجبوری موندنت توی عمارت روبه‌رو نشی و از همینجا لذت ببری!

طلوع کنارش دست به سی*ن*ه ایستاده، تیرداد تای ابرویی بالا انداخت و با نشاندنِ لبخندِ محوی روی صورتش، کفِ دستِ دیگرش را هم روی کاپوت قرار داده، فشاری به جسمش وارد کرد و با عقب کشیدنِ بدنش خودش را بالا کشید، روی کاپوتِ ماشین نشست و طلوع خیره به حرکاتِ او که البته روی لبه‌ی کاپوت نشسته بود و یک پایش دراز شده، پاشنه‌ی پوتینش به زمین می‌رسید و پای دیگرش را کمی مقابلِ خود جمع کرده، آرنجش را روی زانویش نهاده بود، کمی به لبخندش رنگ بخشید و با لحنی بازیگوش، حینی که فاصله‌ی پلک‌هایش را به حالتِ عادی می‌رساند، گفت:

- اینطوری که بگی نخواستی گربه رو دمِ حجله بکشی هم قبوله!

با نشستنِ چشمانِ تیرداد به رویش با همان تای ابروی بالا پریده، چشمکی برایش زد و گامی رو به عقب برداشت. همزمان با به عقب رفتنش، نشستنِ سرمای قطره‌ای که شبنم مانند نوکِ بینی‌اش را با آن قوزِ کم هدف گرفته بود، حس کرده، هردو ابرویش را بالا انداخت و با پلک زدنِ تیک مانندی، سرش را بالا گرفت و حینی که به آسمان می‌نگریست، تند- تند پلک زد. تیرداد هم که این واکنشِ او را دید، از روی کاپوت پایین آمد، سرش را بالا گرفت که همان دم قطره‌ای دیگر هم به مقصدِ گونه‌ی خودش سقوط کرد. سرمای قطره باعث شد پلکِ محکمی زده، لبانش را روی هم فشرده و دستانش را مقابلِ سی*ن*ه‌اش درهم گره کند. طلوع اما بلعکسِ او عاشقِ باران بود و با اینکه سرمایی بودن و زود مریض شدنش بر همگان آشکار بود؛ اما باز هم نمی‌توانست از خیرِ ماندن زیرِ باران بگذرد، حال می‌خواست شب هنگام باشد یا هنگامِ روز!

قطراتِ باران این بار از یکی و دوتا رد شدند و ابتدا کمی به خود سرعت بخشیدند که تنها حاصلش صدای برخوردشان با سطحِ زمین و اندکی نم‌دار کردنش بود؛ تیرداد هم که برخلافِ طلوع علاقه‌ای به زیرِ باران ماندن نداشت، نگاهی به او که با نشستنِ قطره‌های باران روی پوستش، لبخندی زده، پلک بسته بود و دستانش را از هم باز کرده، با لبخندی لب بسته؛ اما عمیق، گامی رو به عقب برمی‌داشت، انداخت؛ سپس گامی رو به جلو برداشته، چون نم گرفتنِ اندکِ موهای صافش را حس کرده بود، کمی صدایش را بالا برد:

- ولی واقعا ناامید میشم اگه بخوای زیرِ بارون بمونی!

طلوع همانطور که چشمانش را بسته بود، با همان حالت و سرِ بالا گرفته‌اش درحالی که صدای تیرداد پرده‌ی گوش‌هایش را پشتِ سر گذاشته بود، همراه با تک خنده‌ای، نشستنِ چند قطره را پشتِ هم به روی صورتش احساس کرد و پاسخ داد:

- نمی‌دونم ناامید میشی یا نه؛ ولی من موندن رو ترجیح میدم.

تیرداد چند گام به سمتش برداشته، فاصله‌اش را با او کاست و همانطور که دست به سی*ن*ه ایستاده بود، به او نگریست و طلوع هم با سر پایین آوردنش، به آرامی مژه‌های بلندش را از هم فاصله داده، دمِ عمیقی از هوا گرفت و بوی خاکِ باران خورده در مشامش چرخید. چشمش که به تیرداد افتاد، کمی لبخندش کمرنگ شده، تیرداد با اشاره‌ی کوتاهِ سرش به کلبه، تنها گفت:

- ولی من واقعا با خیس شدن زیرِ بارون مشکل دارم و از اونجا که اکثریتی هم اینجا نیست تا رای با اون باشه...

طلوع ابروانش را بالا انداخت؛ گامی رو به عقب برداشت و با حسِ بیشتر شدنِ باران که سرشانه‌های کتِ پشمی و کوتاهِ نشسته روی مانتوی نیمه بلند و مشکی‌اش را خیس کرده و کمی سنگینش ساخته بودند، دستش را مقابلِ تیرداد دراز کرده، خیره به برقِ چشمانِ او در تاریکیِ نه چندان زیادِ جنگل، کمی مژه‌های خیسش را با سرعتی وافر بر هم زد و با خنده‌ای کوتاه گفت:

- اما من هنوز یادم نرفته که بعد از رقصِ توی مهمونی گفتی که من واسه این کار ساخته نشدم؛ نظرت چیه پیشرفتم رو ببینی؟ من زیرِ بارون یهو خیلی چیزها بهم الهام میشه!

تیرداد ناخواسته،، لبانش لرزیدند و از یک سو کشیده شدند که با افتادنِ طرحِ لبخندی یک طرفه روی چهره‌اش، طلوع تک خنده‌ای کرده، انگشتانش را مقابلِ او تکان داد و تیرداد که به خاطرِ چرخشِ سرش، نیم‌رخش مقابلِ طلوع قرار داشت، با تلاش برای مقابله با لبخندش گامی را به جلو برداشت. موهایش را تماماً خیس شده حس کرده، سُر خوردنِ قطره‌ای از روی پیشانی به مقصدِ چانه‌اش را احساس کرد و از پسِ صوتِ باران و برخوردش با زمین، کمی تُن صدایش را افزایش داد:

- اما حتما زیرِ بارون؟

طلوع خندید؛ سرش را بالا گرفته، سُر خوردنِ شالِ خیس شده و چسبیده به موهایش را به سمتِ پایین حس کرده، همچون تیرداد صدایش را بالا برد و با پلک زدنی محکم گفت:

- زیرِ بارون!

تیرداد کوتاه، کمرنگ و کم خندید، طلوع سرش را پایین آورده و چون دندان‌هایش به واسطه‌ی لبخندِ پررنگش حال نما داشتند، گامی به سمتِ تیرداد برداشت و با کم شدنِ فاصله‌شان، کمی بیشتر دستش را به سمتش دراز کرد و با بالا کشیدنِ بینی‌اش گفت:

- من باید پیشنهاد بدم؟

تیرداد نفسِ عمیقی کشید و دمی چشم در حدقه چرخاند. بلوزش خیس شده و به اندامِ ورزیده‌اش چسبیده بود. طلوع دستش را به نشانه‌ی تاکید مقابلش تکان داده، با چشمانش به دستِ دراز شده‌اش اشاره کرد. تیرداد با اشاره‌ی او، لبخندش کمی رنگ گرفته، یک دستش را آزاد کرد و با جلو بردنش دستِ طلوع را گرفت. طلوع لبخندش را لب بسته کرد، گامی به عقب برداشت و تیرداد هم به واسطه‌ی گرفتنِ دستِ او به سمتش رفته، مقابلِ درختی ایستادند.

نفسِ هردو در سی*ن*ه‌شان حبس شد و تیرداد حینی که قطره‌ای ریز با گذر از تیغه‌ی بینی‌اش به نوکِ آن رسیده و پایین می‌افتاد، کمی گردنش را برای نگریستن به چهره‌ی طلوع خم کرده، خیره به چشمانِ او و مژه‌های بلند و نم‌دارش، بی‌توجه به اینکه همیشه از زیرِ باران ماندن نفرت داشت، انگشتانِ دستش را با انگشتانِ طلوع پیوند داد و دست‌هایشان درهم قفل شدند.

دستِ دیگرش روی کمرِ او نشسته، کمی طلوع را به سمتِ خود کشید و چون فاضله‌ی میانشان به کمترین حد رسید، طلوع با این حرکتِ او دستِ دیگرش بالا آورد و روی شانه‌ی تیرداد نهاد. ضربانِ قلبش تند شده، گویی تپش‌های سه قلب را حس می‌کردند؛ طلوع، تیرداد و یک قلب تشکیل شده از ترکیبشان!

رایحه‌ی عطرِ تیرداد کمرنگ شده، طلوع نفسِ عمیقی کشید و بی‌آنکه اهمیتی به خیس شدنِ تمام قدش دهد، خودش را به دستِ مردِ مقابلش سپرده، آرامشِ غریبی که در وجودش دمید را به گونه‌ای حس کرد و حس نکرد! انگشتانش ناخودآگاه میانِ انگشتانِ تیرداد فشرده شدند و همراه با او که گامی به جلو می‌آمد، گامی رو به عقب برداشت.

تیرداد دمِ عمیقی گرفت تا نفس زدنِ نامحسوس و جنبش‌های سریعِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را کنترل کند که البته چندان موفق نبود. طلوع پلک روی هم نهاده، لبخندش کمی رنگ گرفت و سرش را بالا برده، خودش را به رخ به رخ شدن با آسمان و کوبش‌های مستقیمِ قطراتِ باران به صورتِ خیسش دعوت کرد.

هم گام با هم حرکت می‌کردند و برخلافِ رقصِ مهمانی، این بار هماهنگیِ بیشتری بینِ حرکاتشان بود. تیرداد دستانِ قفل در یکدیگرشان را از هم باز کرد و این بار به جای انگشتان، دستِ طلوع را گرفته، بالا آورده و او هم چشم بسته چرخی زد و همزمان با سی*ن*ه به سی*ن*ه شدنِ دوباره‌اش با تیرداد، مژه‌هایش را از هم فاصله داد و نگاهِ خاکستری‌اش را دعوت به دیدنِ لبخندِ او کرد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و پنجاه و یکم»

با گذرِ زمان از سرعتِ باران و مشت کوبیدنش به جسمِ زمین به مراتب کاسته می‌شد. سوی دیگرِ همان جنگل و به دور از طلوع و تیرداد، ماشینی با سرعتی متوسط به سمتِ مسیری که هنری برای راننده‌اش یعنی سام می‌گفت، رانده می‌شد. هنری نگاهِ دیگری به کاغذِ میانِ انگشتانش که دو ردِ تا خوردگی را روی خود داشت، انداخت و بارِ دیگر نوشته‌های درونش را با آن دستخطِ ناآشنا مرور کرد. نفسش را از راهِ بینی آزاد ساخته، زبانی به روی لبانش کشید و همزمان با سر کج کردنش به سمتِ شیشه‌ی کنارش، حینی که با نگاهی دقیق، درختانِ کنارِ هم را از نظر می‌گذراند کاغذ را میانِ انگشتانِ بلندش جمع کرد و سپس صدای مچاله شدنش را در سکوتِ ماشین به جریان انداخت. سام چشم از روبه‌رو که با نورِ چراغ‌های جلوی ماشین رنگ گرفته و قابلِ دید بود، ربود و چون صدای مچاله شدنِ کاغذ را شنید، چشمانِ عسلی‌اش را با آن مردمک‌های گشاد شده رو به پایین حرکت داد و به کاغذی که در دستِ هنری فشرده می‌شد، چشم دوخت. نفسِ عمیقی کشید، چشمانش را با تردید بالا آورد و این بار نیم‌رخِ جدی و خونسردِ هنری را نظاره‌گر شده، تصمیم گرفت با فشردنِ لبانش روی هم دستِ دزدی به سکوتِ این مرد نزند!

مقصدِ آن‌ها مشخص بود و کاغذی که هنری مچاله شده‌اش را هم میانِ انگشتانش امان نداده، چنان می‌فشرد که گویی گردنِ خونین‌ترین دشمنش را گرفته، کارِ دختری بود که با چهره‌ی نیمه سوخته، درست در مکانی که مقصدِ هنری بود، ایستاده، دست به سی*ن*ه چشم به این سو و آن سوی جنگلی که نورِ چراغ‌های ماشینِ کنارش به واسطه‌ی روشن بودنش ساطع می‌کرد، می‌چرخاند. سکوتِ شب در گوش‌هایش فریاد می‌زد و نم- نمِ باران را که روی جسمش و پالتوی کوتاه و قرمزش می‌نشست، حس می‌کرد. موهای بلوند و نیمه بلندش نم‌دار شده، چشمش کمی می‌سوخت و با وزشِ نسیمِ آرامِ شب هنگام، مجبور می‌شد تا برای تشدید نشدنِ سوزشش، دمی آن را کوتاه ببندد.

مردی که پشتِ فرمان نشسته و نظاره‌گرش بود، با پشت کردنِ گریس به ماشین و درحالی که مقصدِ نگاهش روبه‌رو بود، نفسِ عمیقی کشید، لبِ پایینش را به دندان گزیده، دستی به موهای مشکی، صاف و کوتاهش کشید. این سکوت را نمی‌پسندید و همین هم باعث شد بی‌توجه به ندای درونی که به او می‌فهماند کاری به این سکوت نداشته باشد، درِ ماشین را باز کرده، با قرار دادنِ کفِ کتانیِ مشکی- سفیدش روی زمین و حینِ فشار وارد کردن برای بلند شدن، ناله‌ی سنگ ریزه‌ای را کفِ کفشش حس کرده، آبِ دهانی فرو دهد و کامل از ماشین پیاده شود. گریس که عجیب سرما را در وجودش حس می‌کرد، با اینکه محیطِ اطرافش تا آن اندازه هم دمای پایینی نداشت، کمی دستانش را بیشتر باهم درگیر کرد و در خودش جمع شد.

مرد دستی به کاپشنِ سُرمه‌ایِ تنش و سپس صورتِ لاغر و بی‌ریشش کشیده، با گام‌هایی بلند و آرام که خودش هم نمی‌دانست چرا سعی داشت بی‌صدا روانه‌شان کند، به سمتِ گریس گام برداشت. گریس اما مدام میانِ درختانِ پیشِ رویش با چشمی ریز شده، کند و کاو می‌کرد و همزمان که هر از گاهی برای بهتر دیدن گردن به چپ و راست هدایت می‌کرد، برگِ خشکیده و زردی را کفِ پوتینِ مشکی و مخملش فشرد، لب به دندان گزید و تمامِ تلاشش را برای مسلط ماندن بر خودش و بی‌اهمیتی به کوبش‌های شدیدِ قلبش به کار گرفت. به انتظارِ هنری ماندن عجیب بی‌قرارش کرده بود و این عجیب‌هایی که مدام در پسِ هر رفتارش سر می‌زدند، فقط نشان از این داشتند که گریس به ندرت به چنین حالاتی دچار می‌شود.

مرد کنارش ایستاد؛ گریس با اینکه برای سمعِ صوتِ حرکتِ ماشین گوش تیز کرده بود تا آمدنِ هنری را سریعاً تشخیص دهد؛ اما فکرش به حدی درگیر بود که انتظار به مرحله‌ای بیش از اندازه در وجودش رسیده، قصدِ داغ کردنِ مغزش را داشت، متوجه‌ی حضورِ او کنارِ خود نشد! مرد آبِ دهانی فرو داد و چشم از نیم‌رخِ سوخته‌ی گریس گرفته، مسیرِ نگاهِ او را با چشمانِ بادامی و مشکی‌اش دنبال کرد؛ سپس بارِ دیگر سر به سمتِ گریس چرخانده، با لحنی که تردید در آن بیداد می‌کرد و گویی نسبت به واکنشِ گریس شک داشت، حینی که با کمکِ بینیِ گوشتی‌اش دمی عمیق را در محیطِ ریه‌هایش به گردش درمی‌آورد، با صدایی که ارتعاشِ نامحسوسی داشت و آن هم تنها برای گریس قابلِ فهم بود، لب باز کرد:

- مطمئنید می‌فهمه؟

گریس نیم نگاهی کوتاه را به او انداخت؛ اما کامل به سمتش برنگشت، به روبه‌رو نگریست و چون انتظار گویی درحالِ ذوب کردنِ تک به تکِ سلول‌های مغزی‌اش بود، ابتدا لبانش را کوتاه روی هم فشرد، چشم ریز کرد و چون هنوز مقصودِ نگاهش را ثابت نگه داشته بود، حینِ گام برداشتن رو به جلو با جدیت مرد را مخاطب قرار داد:

- شاید دستخطِ تورو نشناسه و محتوای پیام هم گیجش کنه؛ اما هنری باهوشه، یه بار خوندنِ متن برای اینکه بفهمه اون نامه‌ای که توی حیاطِ ویلا انداختی کارِ منه، کافیه!

مرد لبانش را روی هم فشرد و دستانش را درونِ جیب‌های کاپشنش فرو برد و سر تکان داد. بارِ دیگر چشمانش را هم مسیر با نگاهِ سخت و منتظرِ گریس که تپش‌های قلبش به ناگاه اوج گرفته بودند، کرده و با یادآوریِ موضوعِ دیگری، این بار را واقعا قصد کرد به سکوت روی بیاورد؛ ولی باز هم نمی‌توانست از کنارِ نگفتنش راحت گذر کرده و بی‌خیال شود.

- میگم...

گریس کلافه، پلکِ محکمی زد و تای ابرویش را بالا انداخت. خسته از مردی که کنارش ایستاده و سکوت کردن برایش به یکی از محالات تبدیل شده بود، حینی که می‌توانست لرزش را در نفس‌های تندِ او تشخیص دهد، سر به سمتش چرخاند و مژه‌های بلندش را از هم فاصله داد. خیره به نیم‌رخِ مرد، خونسرد به نشانه‌ی «چیه؟» سری کوتاه به طرفین برایش تکان داد. مرد گامی رو به عقب برداشت و با حواله کردنِ فوت مانندِ نفسش، با تُنِ پایین صدا و لحنِ آرام و پُر از شکی گفت:

- می‌خواین منم همینجا کنارتون باشم؟ ممکنه عصبانی شه، اگه اسلحه داشته باشه شما با یه چشم...

حرفش را با دیدنِ نگاهِ تیزِ گریس که متوجه‌ی منظورِ او شده و فهمیده بود که قصدش گفتنِ این است که با یک چشم قابلیتِ شلیکِ دقیق و درست را ندارد، قورت داد. گریس لبانش را روی هم فشرده، دستانش را از هم باز کرد و با کنارِ زدنِ نیمه‌ی راستِ پالتویش، اسلحه را از پشتِ کمرش خارج کرده یک ضرب به عقب چرخید و با دیدنِ کلاغی که روی شاخه‌ی درختی با فاصله‌ی نیمه زیاد از او نشسته، بی‌معطلی آن را نشانه گرفت و سرِ انگشتِ اشاره‌اش را روی ماشه فشرد.

صوتِ آزاد شدنِ گلوله شانه‌های مرد بالا انداخت و پس از آن کلاغ محکم روی زمین افتاد. مرد با چشمانی درشت شده، نگاهی به کلاغِ بی‌جانِ روی زمین انداخت و همان دم گریس با خونسردی، تای ابروی قهوه‌ای رنگش را بالا انداخته، ناگهانی به سوی مرد چرخید و این بار با بالا آوردنِ دستش، اسلحه را به سمتِ مرکزِ پیشانیِ او نشانه گرفت. مرد ترسیده، آبِ دهانش را محکم فرو فرستاد و گریس با همان خونسردی سرش را قدری رو به شانه‌ی چپش کج کرده، نگاهش را تیز کرد و با جدیت گفت:

- دفعه‌ی دیگه بهتره از نشونه‌گیری با یه چشم برای من حرف نزنی!

مرد به تندی در تاییدِ حرفش سر تکان داد و این درحالی بود که قلبش به گلویش راه باز کرده، آنجا به کارش ادامه می‌داد. گریس چشمش را همراه با اسلحه پایین آورده، نگاهِ مشکیِ مردی که به عرق نشستنِ شقیقه‌اش را حس کرده بود، با خود هم سو کرد و با چسباندنِ نوکِ اسلحه به قلبِ او، صدایش خش‌دار شده، لبخندی مرموز و یک طرفه بر لبانِ سرخش نشاند و گفت:

- پیشونیت نمی‌تونه مقصدِ خوبی برای گلوله‌ی من باشه؛ بنابراین...

چند ضربه‌ی کوتاه و ملایم را با اسلحه به قلبِ او زده، چشمش را بالا آورد و چون اضطرابِ مرد که پلک‌هایش را روی هم می‌فشرد متوجه شد، نیشخند زد و ادامه داد:

- حداقل بهت خبرِ خوب میدم که از دستِ تپش‌های وحشتناکِ قلبت راحت میشی!

لبانش را روی هم نهاده «هوم» پرسشی و تو گلویی را برایش آزاد کرد و مرد هم با از هم گشودنِ پلک‌هایش «فهمیدم»ای را سخت و با صدایی که گویی از انتهایی‌ترین نقطه‌ی چاه درمی‌آمد، حواله‌ی گریس کرد. گریس دستش و اسلحه را عقب کشیده، حینِ بازگرداندنِ آن به جای اولش، هشدارگونه به مرد گفت:

- با اومدنِ هنری قبل از اینکه بهت بگم، میری و یکم دورتر از ما مخفی میشی؛ متوجهی؟

مرد سر تکان داد و گریس قصدِ چرخاندنِ بدنش را کرد که همان دم صوتِ حرکتِ ماشینی را از فاصله‌ای نسبتاً زیاد شنیده، ابرویش تیک مانند بالا پرید و با گرفتنِ نگاهِ مشکوکی به خود، سر کج کرد. مرد هم که با گذرِ چند ثانیه‌ای متوجه‌ی صدا شد، گامی رو به عقب برداشت که گریس با بشکن زدنی، عقب رفتن و دور شدنش را تایید کرد.

صدای گام‌های مرد را تنیده شده در صدای حرکتِ ماشین روی زمینِ پوشیده از برگ شنیده، چشم به روبه‌رو دوخت و سرش را با همان غرورِ همیشگی بالا گرفت. مرد پشتِ درختِ تنومندی در فاصله‌ی نیمه زیاد پناه گرفته، با ترمز کردنِ ماشین مقابلِ گریس انتظارها به فرجام رسید!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و پنجاه و دوم»

ماشین مقابلِ گریس ترمز کرد و هنری از فاصله‌ای بیشتر هم توانسته بود قبل از ایستِ کاملِ ماشین، چهره‌ی گریس را از دور تشخیص دهد؛ هرچند که حدسِ پیشینش هم در رابطه با دست داشتنِ گریس در دزدیده شدنِ صدف، درست از آب درآمده بود! هنری نگاهِ خونسردش را حفظ کرده، لبخندِ محوی به چهره‌ی همیشه پُر غرورِ او که با سری بالا گرفته و دستانی گره خورده درهم مقابلِ سی*ن*ه‌اش، ایستاده و پاهایش را به عرضِ شانه باز کرده بود، زد. ابتدا چشمانِ آبی‌اش را از صورتِ گریس پایین آورده، به کاغذِ مچاله شده میانِ انگشتانش نگریست؛ تای ابروی باریک و مشکی‌اش را بالا انداخته، چشمانش را بالا آورد و با نگریستن به سام، خواستارِ ماندنش در ماشین و پیاده نشدنش، طبقِ قرارِ قبلی‌شان شد. سام سری برایش تکان داد و هنری هم با باز کردنِ درِ ماشین و قرار دادنِ کفِ کفشِ مشکی‌اش روی زمین کاغذ را روی صندلیِ شاگرد و جای خالیِ خودش پرت کرد. سام چشم به پیاده شدنِ او دوخته، هنری گامی به کنار برداشت و سپس در را محکم بست.

سرِ هنری بالا آمده، لبخندی یک طرفه روی لبانش نشست و گریس با دیدنِ او، یک دور سر تا پایش را برانداز کرد. شلوارِ جین و مشکیِ همیشگی، سوئیشرتِ قهوه‌ای تیره و نشسته بر تیشرتِ همرنگِ شلوارش! کامل؛ مثل همیشه! نگاهش با همان یک چشم، تحسین را در غرورِ نشسته بر چهره‌اش پیچید و او گامی رو به جلو برداشت که هنری هم با دست به سی*ن*ه شدنی همچون او، دستانش را مقابلِ سی*ن*ه‌اش درهم پیچید و به سمتش گام برداشت. در همان حین صدایش را بلند کرده و خونسرد، به گونه‌ای که گویی گریس اصلا نقشی در دزدیده شدنِ صدف ندارد، گفت:

- مغرور، جسور، محکم؛ مثلِ همیشه!

لبخندِ گریس از یک سو بیشتر کشیده شد و او هم به سمتِ هنری گام برداشت. اختلافِ قدش با او، کمتر از اختلافِ قدیِ هنری با صدف بود؛ اما باز هم برای نگریستن به چشمانِ مردِ مقابلش که در عینِ خونسردی خشمِ عجیبی را هم فریاد می‌زد، سرش را بالا گرفته، صدایش را همانندِ او بلند کرد:

- باهوش، جذاب، مقتدر؛ مثلِ همیشه!

مقابلِ هم و با فاصله‌ی سه گامِ بلند متوقف شدند که گریس با کج کردنِ اندکِ سرش رو به شانه‌ی چپ، چشمکِ ریزی زد و ادامه داد:

- قطعا تیمِ خوبی میشیم!

هنری با دیدنِ برقِ نگاهِ او و چشمِ آبی‌اش که کمبودِ نور و گشاد شدنِ مردمکش هم چندان روی روشنایی‌اش اثر نداشت، این بار به جای لبخندی محو، نیشخندی روی صورتِ گندمی‌اش نشست. نفسِ عمیقی کشید و نسیمی کوتاه و آرام وزیده، چشم به تارِ موهای صاف، نیمه بلند و روشنِ گریس که به واسطه‌ی حرکتِ نسیمِ شبانگاهی به کناری کشیده شده، به صورتِ سفید و لاغرش چسبیده بودند، دوخت. واکاویِ اجزای چهره‌ی او با چشمانش، باعثِ بالا رفتنِ ابروی گریس و رنگِ شک گرفتنِ نگاهش شد. هنری همان دم جلو رفته، در خونسردترین حالتِ ممکن فاصله‌اش را با گریس کاهش داد و با بالا آوردنِ دستش، تارِ موهای چسبیده به صورتِ او را میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش گرفته، چشمِ او را در حدقه پایین کشاند و فرو رفتنِ نامحسوسِ آبِ دهانش را متوجه شد.

تغییری در حالتِ هنری ایجاد نشد؛ اما گریس با قلبی که تند می‌کوبید، چون هشدارِ خفته در این بازی با تارِ موها را توسطِ هنری متوجه نشد، نفسِ عمیقی کشید و ناخواسته گوش به ندای آرامشِ درونش سپرده، مژه‌های بلندش را با ملایمت روی هم نهاد. هنری که این واکنش را از جانبِ او دید، دستش را به طوری که سرِ انگشتِ میانی‌اش، ملایم روی گونه‌ی برجسته و سردِ گریس حرکت می‌کرد، به کناری برده و موهای گرفتار شده‌ی او میانِ انگشتانش را به پشتِ گوشش هدایت کرد. پلکِ گریس لرزید و دمی با تندتر شدنِ ضربانِ قلبش، ناخودآگاهِ نفسِ عمیقی کشید و عطرِ هنری را در مشامش جای داد، بی‌آنکه حتی متوجه‌ی عطرِ ترکیب شده‌ی صدف با آن شود. هنری که موهای گریس را پشتِ گوشش جای داد، چشم ریز کرده و دستش را به آرامی و با ملایمت عقب کشید که از هم فاصله گرفتنِ مژه‌های گریس را هم در پی داشت.

گریس چشم باز کرده، از خلسه‌ی شیرینی که به ناگه در آن فرو رفته بود، خارج شد و در دم با نگاهِ هنری که بارِ دیگر دست به سی*ن*ه شده، این بار در کنارِ خونسردی جدیت را هم به چهره‌ی گندمگونش راه داده بود، روبه‌رو شد. هنری همانطور که سرش را بلعکسِ گریس رو به شانه‌ی راست کج می‌کرد، کمی پلک‌هایش را به هم نزدیک ساخته، گامِ دیگری رو به جلو برداشت که فاصله‌اش با گریسِ مات مانده به کمترین حدِ خود رسید. با لحنی که پشتِ خونسردی، تهدیدِ محکمی را نشانده بود، گفت:

- بهتره به اصلِ ماجرا بپردازیم عزیزم؛ صدف کجاست؟

گریس با شنیدنِ این حرفِ او تک خنده‌ای کرده، گامی رو به عقب برداشت و دمی کوتاه سرش را پایین گرفت. خیره شده به نوکِ پوتینِ مشکی‌اش، سنگینیِ نگاهِ مرد را از پشتِ سر که پنهان شده بود حس کرد، حینِ جمع کردنِ لبخندش، سرش را بالا آورده و چشم به هنری که با تای ابرویی بالا پریده نگاهش می‌کرد، دوخته و لب باز کرد:

- آدم نقطه‌ی آخری که پایانِ بُردش رو رقم می‌زنه، لو نمیده!

این بار هنری تک خنده‌ای کرده، گامِ دیگری رو به جلو آمد که گریس ناخودآگاه گامِ جلو آمده‌ی او را با عقب رفتنی تنها به اندازه‌ی یک قدم جبران کرد. هنری که در جایش ایستاد، این بار گفت:

- شاید جالب باشه اگه بدونی صدف به زندگیِ سیاهِ من و تو هیچ ربطی نداره...

اخمِ کمرنگی روی صورتش نشست و لحنش جدیتی غریب را به خود گرفت که گامِ دیگری را محکم رو به جلو برداشت و گریس را مجاب به عقب رفتن کرد.

- اما تو دقیقا صدفی رو به این داستان آوردی که مرزِ بینِ عقل و جنونِ منه!

هردو ابرویش را بالا انداخت، لبانش را روی هم فشرد و سرش را به نشانه‌ی تاسف به طرفین تکان داد. نفسِ عمیقی کشیده، سر به زیر افکند و خیره به کفشِ مشکی‌اش، گامِ دیگری جلو رفت. صوتِ نفس زدن‌های سریع و ریزِ گریس در گوش‌هایش می‌پیچید، بوی عطرِ او را حس کرده، لبانش را جمع کرد و به گوشه‌ای کشید؛ سپس اضافه کرد:

- پس بهتره قبل از بیشتر کردنِ دشمنیِ بینمون، بگی صدف کجاست عزیزم!

گریس با اینکه کمی خونسردیِ پیشینش رنگ باخته بود و بی‌قرارِ این مرد شدن، تمرکزش را به اسارت گرفته، دست و پا زدن‌های مغزش برای اندکی تسلط را حس کرد و با زدنِ پلکِ آرام و محکمی، سخت نقابِ سابقش را بر چهره نهاد و با خونسرد شدنِ چهره‌اش لبخندی یک طرفه زده، گامی به سوی هنری برداشت و پاسخ داد:

- پیشِ همونیه که تا یکم بهش توهمِ قدرت بدی، ریاستش رو علنی می‌کنه و...

مکثی در کلامش به کار برد و درست همزمان با حرف زدنِ او، مردی که او را متوهمِ قدرت خوانده بود، روی صندلیِ چرخ‌دار و مشکی پشت به صدفی که به زورِ مردِ دیگری واردِ اتاق و پس از آن محکم روی زمین پرت می‌شد، نشسته بود. با شنیدنِ صوتِ برخوردِ صدف به زمین، حینی که آرنجش را روی میزِ فلزیِ چسبیده به دیوار نهاده و سیگارِ روشنش با آن دودی که حواله‌ی بالا می‌کرد، میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش جای داشت، لبخندی زده، دستش را پایین کشید و آرنجش را این بار روی دسته‌ی صندلی نهاد.

صدف با چشمانی درشت شده، درحالی که نفس می‌زد، کوتاه و آرام- آرام، شکافی میانِ لبانِ برجسته‌اش ساخته می‌شد، صدای بسته شدنِ در را شنید و شانه‌هایش که ناگاه بالا پریدند، سر به عقب چرخاند. کفِ دستانش به سرمای زمین چسبیده بودند و زانوانش بابتِ برخوردِ محکمش با زمین درد می‌کردند؛ اما در آن لحظه تنها سمفونیِ اتاقِ تاریکی که تنها نورِ چراغ مطالعه‌ی روی میز آن را روش کرده بود، صوتِ کوبش‌های محکم و بی‌وقفه‌ی قلبش بود. مرد تک خنده‌ای کرده، صندلی را با پایش چرخاند و با قرارگیری‌اش مقابلِ صدف یک تای ابروی مشکی و پهنش را با آن شکستگی در انتها بالا انداخته، خیره به نگاهِ شوکه‌ی صدف، بازیگوش؛ اما ترسناک لب زد:

- سوپرایز!

همان دم گریس با گرفتنِ چهره‌ی متفکری به خودش، همراه با نزدیک کردنِ پلک‌هایش به یکدیگر، گونه‌ی چپش را از داخل گزیده، لبانش را جمع کرد و آرنجِ یک دستش را روی ساعدِ دستِ دیگرش نهاده، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را به گونه‌ی فرو رفته‌اش چسباند و ادامه داد:

- و متاسفم که نمی‌تونم کارهایی که از دستش برمیاد رو پیش بینی کنم!

هنری که فردِ مدِ نظرِ او را شناخته بود، چون تمامِ آرامش و تسلطی که با حسِ عطرِ صدف به وجودش راه داده بود، به یکباره شکلِ ناآرامی به خود گرفته، نبضِ شقیقه‌اش را کوبنده‌تر از هر زمانی حس می‌کرد و اعصابش پس از مدت‌ها بر هم ریخته بود، پلکِ محکمی زد و با تصورِ چهره‌ی مظلوم و مضطربِ صدف پشتِ پلک‌هایش گامی به سمتِ گریس برداشته، لحنش جدی‌تر شد و تهدیدش واضح‌تر!

- می‌تونم بهت یه آیا می‌دانستید بگم که تا ابد توی ذهنت ثبتش کنی...

گریس دستش را از روی صورتش پایین آورده، چشم به هنری که پلک از هم می‌گشود، دوخت و با شنیدنِ ضعیفِ صوتِ نفس زدنِ او، نفس در سی*ن*ه حبس کرد که هنری با رنگ گرفتنِ اخمش ادامه داد:

- مثلا می‌دونستی که من شمارِ تمامِ تارِ موهای صدف رو دارم و کم شدنِ یکی ازشون باعث میشه بُعدِ عصبی و وحشیم هم ظاهر بشه؟

آرام پلک‌هایش را روی هم نهاد و سرش را به طرفین تکان داد. این بار تصویرِ چشمانِ براق شده از اشکِ صدف که مظلومانه زانوانش را در آغوش گرفته و چانه‌اش می‌لرزید، پشتِ سیاهیِ پلک‌های بسته‌اش طرح کشید.

صدفِ نقش بسته در ذهنِ هنری یک وجهِ تشابه با حالِ حاضرِ واقعیتش داشت و آن هم چهره‌ی مظلومش بود! خیره مانده به مرد که از روی صندلی برخاسته، با همان سیگارِ درحالِ سوختن به سمتش می‌آمد، نامحسوس کمی جسمش را روی زمین عقب کشید.

مرد کتِ سفیدِ نشسته بر پیراهنِ آبی کمرنگش را صاف کرده، با آن تیپِ رسمی که عجیب ترسِ صدف را بیشتر می‌کرد و باعثِ رنگ باختنِ جسارتِ همیشگی‌اش می‌شد، گام‌هایی بلند را برداشت. مقابلِ صدف روی دو زانو نشسته، یک دور چهره‌ی او را با چشمانِ میشی و براقش از نظر گذراند؛ سپس دستِ آزادش را بلند کرده، چانه‌ی صدف را میانِ دو انگشتِ شست و اشاره‌اش گرفت و سرِ او را بالاتر آورد. صدف چانه جمع کرد و مرد لبخندی زده، با سرِ انگشتِ شستش چانه‌ی او را نوازش کرد و آرام و با ملایمت لب زد:

- می‌تونم انتخابِ هنری رو تحسین کنم و بهش حق بدم!

صدف با نفرت، چانه‌اش را با چرخاندنِ سرش از دستِ او کشید و مرد با دیدنِ نیم‌رخِ او که این بار مقابلش قرار می‌گرفت، هردو ابرویش را بالا انداخت و نگاهش به دستِ معلقش میانِ زمین و هوا برخورد کرد. تک خنده‌ای کرده، دستش را مشت کرد و پایین آورد. نگاهی به سیگارِ میانِ انگشتانش انداخت و پس از آن چشمش به دستِ صدف روی زمین برخورد کرده، نامحسوس سیگار را پایین برد و ادامه داد:

- بالاخره هنری هم باید تقاص پس بده!

صدف با شنیدنِ حرفِ او پلکش پرید و تا قصد کرد سر به سمتش کج کند، مرد با فشردنِ لبانش روی هم سیگار را پایین‌تر برد و با بی‌رحمیِ تمام، آن را پشتِ دستش صدف خاموش کرد که فریادِ او را به واسطه‌ی سوزشِ دستش در پی داشته، سوی دیگر گویی که هنری از دردِ صدف باخبر شده باشد، ناآرامی‌های قلبش را بیش از پیش حس کرده و با واضح‌تر شدنِ نبضِ شقیقه‌اش، ردِ اخم روی صورتش پررنگ‌تر شده، دندان روی دندان فشرد و ناگهان با دست جلو بردنش، گردنِ باریک و ظریفِ گریس را میانِ انگشتانش گرفت. درشت شدنِ چشمِ او و شوکه شدنش را به نظاره نشست و با عقب کشیدنش، چند گامِ باقی مانده تا ماشینِ او را پیمود؛ سپس گریسی که دستانش را بالا آورده و انگشتانش را به دورِ مچش حلقه می‌کرد، به کاپوتِ ماشین کوبید و خیره به نفس کم آوردنِ او که به دنبالِ هوا می‌گشت و ناخن‌هایش را در مچِ دستش می‌فشرد، با نفس زدنی از روی عصبانیت، فشارِ انگشتانش را بیشتر کرده و با تیز شدنِ نگاهش و صدایی خش‌دار، گفت:

- صبرِ منم اندازه‌ای داره گریس؛ به نفعته زودتر جای اون مرتیکه و صدف رو بهم بگی!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و پنجاه و سوم»

صبرش اندازه‌ای داشت که گریس بی‌توجه به آستانه‌ی ظرفیتِ آن، چنان مغزِ هنری را درگیر کرده بود که اوی همیشه خونسرد، خون جلوی چشمانش را گرفته و بی‌توجه به اینکه دختری که درحالِ خفه کردنش بود، کسی است که به پدرش و خودش تا حدِ زیادی مدیون است، تنها فشارِ انگشتانش را بی‌اهمیت به سوزشِ زخمی که ناخن‌های گریس روی مچش ایجاد کرده بودند، بیشتر می‌کرد. گریس به خس- خس افتاده، همان دم سام درِ ماشین را با نگرانی باز کرد و میانِ در و ماشین ایستاده به هنری نگریست. چهره‌ی گریس به کبودی می‌زد و پلکش درحالِ سنگین شدن، با سرفه‌ی محکمی قصدِ بستنِ چشمش را داشت، دستش از روی دستِ هنری در حالتِ سست شده قرار گرفته و چون نفسش به طرزِ وحشتناکی بالا می‌آمد و نمی‌آمد، مرگ را پیشِ چشمانش نظاره کرد.

هنری که او را درحالِ مرگ دید، پلکِ محکمی زده، لبانش را روی هم فشرد و دستش را به ضرب از گردنِ گریس پایین کشید که همزمان با آزاد شدنِ او، صدف با نفرت و عصبانیت اخم کرده و بی‌توجه به چشمانِ براقش بابتِ اشک که تصویرِ مردِ مقابلش را تار نشانش می‌دادند، دستش را به ضرب از سرمای زمین جدا کرد و با بالا آوردنش، سیلیِ محکمی به صورتِ مرد کوبید.

صورتِ او به سمتی کج شده، صدف که تمامِ جانش به عرق نشسته و حرکتِ سرمای قطره‌ای از آن را روی گرمای شقیقه‌ی پُر نبضش حس می‌کرد، نفس در سی*ن*ه حبس کرده و با کمی عقب رفتن خیره به نیم‌رخِ مرد از جایش برخاست. دستِ سوخته‌اش را با دستِ دیگرش گرفته، نگاهی به ردِ سوختگیِ آن که سرخ شده بود، انداخت و چانه‌اش از فرطِ نفرت لرزید. مرد دستش را روی گونه‌اش گذاشته، سرش را بالا آورده و در تیرگیِ اتاق که به نورِ چراغ مطالعه‌ی روی میز غلبه می‌کرد، به صدف که نیمه‌ی راست صورت و بدنش را تاریکی گرفته و نیمه‌ی دیگر روشن که نه؛ اما قابلِ دید بود، نگریست. سرِ انگشتانش را روی ردِ سیلیِ صدف کشیده، چون سوزشِ آن را به وضوح حس می‌کرد، دمی پلک بر هم فشرد؛ مکثی کرد و سپس با گشودنِ پلک‌هایش از هم، تک خنده‌ای هیستریک کرده، دستش را پایین انداخت و از روی زانوانش برخاست.

او که قدم به سمتِ صدف برداشت، دخترک نفس‌هایش همراه با ضربان‌های قلبش تند شدند و جلو آمدنِ مرد باعث شد تا نیمی از صورت و بدنِ او را هم هاله‌ی تاریکی در برگرفته و نیمِ دیگرش تنها تا حدی قابلِ دید باشد که همین هم اضطراب را در قلبِ او بیشتر کرد. صدف آبِ دهان فرو فرستاد و چون قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را داغ کرده حس کرد و صدای گام برداشتن‌های مرد چون خط کشیدن با ناخن بر سطحِ دیوارِ گچی، گوش‌ها و مغزش را آزرده می‌ساخت، چهره درهم کرده، با نزدیک شدنِ پلک‌هایش به یکدیگر سر کج کرد و همین که اولین قدم را به سمتِ درِ اتاق برداشت، مرد با نزدیک کردنِ ابروانش به هم، عصبی دست دراز کرده و خشن و محکم، بازوی ظریفِ او بینِ انگشتانش گرفته، پیش از اینکه صدف وحشتش را ابراز کند، او را عقب کشید و محکم به دیوار کوبید.

کوبیده شدنِ صدف به دیوار، با خم شدنِ زانوانِ گریسی که دستش را به گلوی دردمندش گرفته، سرش رو به پایین قرار داشت و مدام سرفه می‌کرد تا نفسِ از دست رفته‌اش علائمِ حیاتی پیدا کرده و احیاء شود، همزمان شد. نگاهِ هنری خونسردی‌اش را داشت؛ اما چنان خشمی در پسِ چهره‌ی عصبی و نفس زدن‌هایش با جنبش‌های سریع و متعددِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش پرسه می‌زد که خونسردی‌اش هیچ دیده نمی‌شد. همین هم بود که سام را وادار کرد تا درِ ماشین را بسته، با چهره‌ای شک در آن موج می‌زد، حرکتِ تارِ موهای قهوه‌ای رنگش را روی پیشانی‌اش حس کرده، گامی رو به جلو را با دیدنِ دستِ هنری که پشتِ سرش می‌آمد و قصد داشت تا آرام به اسلحه‌ی پشتِ کمرش برسد را بردارد. هنری اسلحه را آماده‌ی شلیک کرده، آن را بالا گرفت و کلتِ مشکی را با چشمانِ آبی‌اش واکاوی کرد.

گریس روی زمین افتاده، دستش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی پُر دردش مِن بابِ سرفه‌های مکرر و خشکش نهاده و چون طعمِ خون را در دهانش حس می‌کرد، چهره‌اش جمع شده سرش را بالا گرفت و به هنری نگریست. موهای روشنش به عرقِ روی پیشانی و گونه‌اش که صورتش را براق کرده بودند، چسبیده و نسیمی که می‌وزید، باعث لرزیدنِ نامحسوس و ریزِ جسمش می‌شد. هنری سرِ انگشتش را روی ماشه نهاده، اسلحه را پایین آورده و شقیقه‌ی گریس را نشانه گرفت. تپشِ قلب‌ها بالا گرفت و میانِ سکوتِ محیط، تنها اصواتی که می‌توانستند به لشکرِ سکوت حمله کنند، صوتِ ماشینِ همچنان روشنِ گریس و ضربانِ قلب‌هایی بود که هرکدام مشتی محکم به سی*ن*ه‌ی صاحبشان می‌کوبیدند. گویی زمان روی تایمر قرار گرفته، هر عددی رو به جلو می‌رفت، نه به اندازه‌ی ثانیه و دقیقه، که به اندازه‌ی یک روز زمان را جلو می‌برد و مرگ را نزدیک تر می‌کرد!

هنری اسلحه را نزدیک تر برده، نوکِ آن را به شقیقه‌ی خیس از عرقِ گریس که موهایش به آن چسبیده بودند، چسباند و با کمکِ همان اسلحه، به آرامی؛ اما محکم، تارِ موهای او روی شقیقه‌اش را به کناری راند که دردی کمرنگ را در سرِ گریسی که تپش‌های دارکوب وار و محکمِ قلبش را در دهانش احساس می‌کرد به جریان انداخت.

گریس مژه‌هایش را روی هم نهاد و با فشردنشان، لبانش را هم روی هم فشرده، نفس‌های تند و منقطعش را از راهِ بینی آزاد ساخت و این میان صدف بود که با نگریستن به چشمانِ میشی و براق شده از خشمِ پیشِ رویش، تنها با ترس نفس حبس کرده بود. مرد بازوی او را محکم بینِ انگشتانش فشرده و صدف که از دردِ بازویش به محکم قرار دادنِ پلک‌ها و لبانِ برجسته و بی‌رنگش روی هم روی آورد، مرد فاصله‌اش را با او به صفر رسانده، سرش را جلو برد، داغیِ نفس‌هایش را به لاله‌ی گوشِ دخترک چسبانده، اضطراب را بیشتر در جانش سرریز و ترسناک نجوا کرد:

- ممکنه هنری قبل از پیدا کردنِ خودت، دستش به جنازه‌ات برسه...

قلبِ صدف در سی*ن*ه محکم‌تر می‌کوبید و مرد بی‌توجه فشارِ دستش را بیشتر کرده، سرش را بالا برد و با چسباندنِ نوکِ بینی‌اش به موهای فر و قهوه‌ایِ صدف که دم اسبی بسته شده بودند، پلک روی هم نهاده، عطرِ آن‌ها را به مشامش کشید و لبخندی زد. صدف سرش را چرخانده، دستِ سوخته‌اش را بالا آورد و محکم تختِ سی*ن*ه‌ی مرد قرار داده، فشارِ دستِ او را روی بازویش کم شده احساس کرد و با نفس زدن، تمامِ نیرویش را جمع کرده و او را به عقب هُل داد.

مرد که به عمد دستش را سست کرده بود، با همان دستِ در هوا مانده، گامی رو به عقب برداشت. نگاهی به چهره‌ی صدف و سپس به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی او که به سرعت بالا و پایین می‌شد، انداخت و همان دم هنری خیره شده به نیم‌رخِ روشنِ گریس به واسطه‌ی نورِ چراغ‌های ماشینش، فشارِ اسلحه را روی شقیقه‌ی او بیشتر کرده، لب باز کرد و خشن و هشدارگونه گفت:

- آخرین فرصت رو بهت میدم گریس؛ صدف کجاست؟

دستش نمی‌لرزید و در آن حال هم قدرتِ تسلط بر خودش را داشت. گریس آبِ دهانش را فرو داد و همانطور چشم بسته، مسکوت ماند که هنری هم نفس در سی*ن*ه حبس کرده، سرِ انگشتش را قدری روی ماشه فشرد و حینی که گویی همه‌ی افراد صدای تپشِ قلب‌هایشان را می‌شنیدند، ادامه داد:

- دست روی جونِ من گذاشتی که الان می‌تونم جونت رو بگیرم!

پلک روی هم نهاد و نگاهش سخت تر از پیش شده، فشارِ انگشتش روی ماشه بیشتر شد و همگی آمادگیِ شنیدنِ صوتِ آزاد شدنِ گلوله را پیدا کرده بودند که طولی نکشید و صدای شلیک در فضا منعکس شد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و پنجاه و چهارم»

چهره‌ی هنری مچاله شده و به واسطه‌ی دردِ ساقِ پایش مِن بابِ داغیِ گلوله‌ای که آن را شکافته بود، کمرش خم شده جاری شدنِ گرمای خون را روی پایش و ساقِ شلوارش حس کرده، دستش را به زانویش بند کرد و اسلحه را پایین آورد. گریس چشم باز کرده، با نگاهی درشت شده ابتدا به هنری نگریست و سپس مضطرب، سر به عقب چرخانده، مرد را دید که از مخفی‌گاهش خارج شده، اسلحه به دست به سمتش می‌دوید. گریس بارِ دیگر سر چرخاند و به هنری که دردمند، نفس می‌زد و قطره‌ای عرق را سُر خورده از پیشانی‌اش تا تیغه‌ی بینی‌اش حس کرده، محکم پلک روی هم می‌فشرد، چشم دوخت. نمی‌توانست و نمی‌خواست او را در این حال رها کند؛ اما مرد که به او رسید، خم شده و با فرو فرستادنِ محکمِ آبِ دهانش، بازوی گریسی که با دیدنِ هنریِ زخمی تپش‌های قلبش را حس نمی‌کرد، میانِ انگشتانش گرفته و با استفاده از سست بودنش از بهرِ شوکی به جانش افتاده بود او را بلند کرد. گریس که بینِ لبانِ خشکیده‌اش فاصله‌ای کم افتاده بود، نگاهش را روی هنری ثابت نگه داشته، ناخودآگاه همراه با مرد از روی زمین بلند شد.

هنری با دو زانو روی زمین افتاد و مرد گریس را که تمامِ اطراف پیشِ چشمانش تار شده، فقط هنری را می‌دید، به عقب کشاند. گریس که جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش کند شده بودند زیرلب نامِ هنری را زمزمه و بغضی را نشسته در گلویش حس کرد. مرد به سختی گریسِ شوکه و سست را یک گام به دنبالِ خود کشید که همان یک گام هم با لنگ زدن همراه بود. گریس هجومِ اشک را به چشمش حس کرده، دیدش تار شد و مرد او را این بار محکم عقب کشید و این بار گریس سر به سمتش چرخاند و ناچارا با سر بالا گرفتنی چشمانِ مشکیِ مرد را به تماشا نشست. مرد با گفتنِ «باید بریم»ای با عجله و بلند، حینی که سام با به عقب چرخاندنِ جسمش به سمتِ ماشین حرکت می‌کرد، این بار هنری دندان‌هایش را روی هم فشرده، بی‌توجه به اینکه دیدِ تارش آزاردهنده بود، اسلحه را بالا آورد و حینی که گریس و مرد به پشتِ ماشین می‌رسیدند، یک آن بازوی گریس را با همان چشمانی که هر دم تار و واضح می‌شدند، نشانه گرفت و سرِ انگشتِ اشاره‌اش را روی ماشه فشرد.

صوتِ آزاد شدنِ گلوله، همزمان شد با فریادِ دردآلودِ گریس و او دستش را روی بازویش فشرده، تپش‌های قلبش را بارِ دیگر تند و محکم حس کرد و نفسش رفت که سام هم به درِ ماشین رسیده، سر به عقب چرخاند و مرد را دید که با عجله گریس را روی صندلیِ شاگرد می‌نشاند و با دور زدنِ ماشین خودش هم به سرعت پشتِ فرمان جای گرفت. گریس از درد به خود می‌پیچید همچون هنری که با نفس‌هایی منقطع از دردِ پایش، اسلحه را میانِ انگشتانِ عرق کرده‌اش محکم نگه داشت و سعی در بلند شدن کرد. سام هم پشتِ فرمان نشسته، همزمان با دنده عقبِ مرد ماشین را به راه انداخت و حرکتِ آن‌ها، باعث شد تا ماشین را با سرعتی وافر رو به جلو هدایت کند. حینی که با چشم سعی می‌کرد آن‌ها را گم نکند، کنارِ هنری ترمز کرد و با دیدنِ وضعیتِ او پیش از آنکه برای پیاده شدن و کمکش کردن گامی بردارد، هنری با هر سختی‌ای که شده، دستش را روی کاپوتِ ماشین نهاد و با اینکه ضعفِ شدیدی را در وجودش حس می‌کرد و سرش به وضوح گیج می‌رفت از جا برخاست.

درِ ماشین را باز کرده، به سرعت روی صندلیِ شاگرد جای گرفت و با نگریستن به روبه‌رو، سام پس از انداختنِ نیم نگاهی گذرا به نیم‌رخِ او که قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تند می‌جنبید و خیره‌ی روبه‌رو دستش را به پای زخمی‌اش گرفته بود، راهش را با آخرین سرعت از سر گرفت تا جایی که صدای جیغِ لاستیک‌ها را هردو می‌شنیدند. هنری درد را از جانبِ پایش احساس می‌کرد و همین بود که تمامِ جسمش را آزار می‌داد. اسلحه را کنارِ خودش روی صندلی قرار داد و کمی دیدش صاف شده و حال فاصله‌شان با ماشینِ گریس که مدام بینِ درختان چرخ می‌زد، کمتر شده بود. سام نگاهش را تیز کرده، با دستانش فرمان جوری فشرد که رگ‌های پشتشان برجسته شدند.

در ماشینِ گریس، او تکیه داده به صندلی و مرد مدام سعی داشت تا با به کار گرفتنِ آخرین سرعتش، هنری و سام را دور بزند؛ اما هرچه میانِ درختان می‌پیچید و سعی در گمراه سازی داشت، برای سام افاقه نمی‌کرد! او با چشمانِ ریز شده، حتی ریزترین چرخش‌های ماشین را هم دنبال می‌کرد تا به راحتی از مسیرِ دیدش خارج نشوند. هنری دستِ خونینش را به شقیقه‌اش بند کرده، قدری سر به زیر افکند و پلک‌هایش را روی هم نهاد؛ همانندِ گریس که از تندیِ نفس‌هایش اندکی کاسته شده، بی‌توجه به سوزشِ دستش تنها تصویرِ هنری پیشِ چشمش بود و او دستش را روی زخمش که می‌فشرد، سوزشش را بیشتر حس می‌کرد. آبِ دهانش را برای مقابله با بغض فرو داده و چون در پایین فرستادنش موفق نشد، بینی‌اش را بالا کشیده، جوششِ اشک را در چشمش حس کرده و با دمِ عمیق و لرزانی، زمزمه کرد:

- شاید من اشتباه کردم هنری؛ اون دختر برای تو یه چیزی فراتر از عشق شده...

مکثی کرد و به تصویرِ ماه که از شیشه‌ی مقابلش قابلِ رویت بود، نگریست و صدایش لرزِ بیشتری را از آنِ خود کرده، گویی که قلبش تپیدن را از یاد برد و اینکه بدونِ پلک زدن، قطره‌ای از چشمش گریخته و روی گونه‌ی سردش روان شد، باعث شد تا لبانش هم مرتعش شوند و لب بزند:

- صدف به خدای تو تبدیل شده؛ نمی‌خوای از پرستیدنش دست بکشی؟

او خطاب به هنری‌ای می‌گفت که تنها سعی در آرام کردنِ درد و سوزشِ پایش را داشت تا بلکه تسلطِ پیشینش را بر خود پیدا کند. سرعتِ ماشینِ گریس بیشتر شد و با ورودشان به راهِ جنگلی، سام دنده را عوض کرده، لبانش را روی هم فشرد و با آخرین توانش پدالِ گاز را فشرد که حتی ماشین روی خاکیِ جاده نیم‌چرخی هم زد و ردِ لاستیک‌ها با خطوطِ منحنی روی خاک کشیده شدند.

کمی که گذشت و ماشینِ گریس با پیچیدن در مسیری دیگر از رأسِ دید خارج شد، سام ابروانش را بیشتر درهم کشید و اطراف را ریزتر زیر نظر گرفت؛ اما چون آن‌ها را پیدا نکرد، عصبی لبانش را جمع کرده، بینِ راه و مسیری که دو طرفِ آن را درختانِ پیوسته به هم پوشش داده بودند، ترمز کرد. عصبی دندان قروچه‌ای کرده و دستش را محکم روی فرمان کوبید؛ اما بلعکسِ او، هنری با انگشتانِ شست و اشاره‌اش مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانی‌اش بود و نفس‌هایش آرام‌تر شده بودند و داغیِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش کمتر شده بود.

لبانش خشک شده بودند و در ذهنش تنها یک نامِ صدف بود که بارها و بارها پشتِ هم پژواک می‌شد. دمِ عمیق و لرزانی گرفته، سرش را به سمتِ سام چرخاند و او هم با دیدنِ هنری با ناله و درحالی که به سرزنشِ خودش می‌پرداخت، گفت:

- من واقعا متاسفم... نشد که...

پیش از آنکه حرفش تکمیل شود، هنری که رنگش پریده بود، درِ سمتِ شاگرد را باز کرده و با چرخاندنِ بدنش، رو به بیرون و کج روی صندلی نشسته، چون کمی توانسته بود دردش را آرام شده حس کند و یا شاید هم فکرِ صدف چنان حواسش را پرت کرده بود که اصلا درد را فراموش کرده، با صدایی آرام و بی‌حال گفت:

- پزشکِ آشنا سراغ داری؟

سر به عقب چرخانده و منتظر به چهره‌ی سام نگریست. سام با نگاهی به پای او، نفسِ عمیقی کشید و لب باز کرد:

- نمی‌دونم، یعنی...

هنری با اینکه نیرویش اندکی رو به تحلیل بود؛ اما محکم و با صدایی خش‌دار، بارِ دیگر حرفش را تاکیدوار بیان کرد:

- می‌شناسی یا نه؟

سام که لحنِ جدی و محکمِ او را دید، مردد سری به نشانه‌ی ندانستن تکان داد و با چشم گرفتن از هنری و زخمش، درِ ماشین را باز کرده و پیاده شد. با پیاده شدنِ او هنری کمر خم کرده، دستانش را پایین برد و با گرفتنِ لبه‌ی پاچه‌ی شلوارش آن را به آرامی، با احتیاط و ملایمت، حینی که لبانش را روی هم می‌فشرد بالا کشید. نگاهی به زخم و خونِ جاری شده از آن انداخته «لعنت»ای زیرلب را حواله‌ی گریس و زیردستش کرد.

سام کنارِ صندوق عقبِ ماشین ایستاده، دست در جیبِ شلوارش فرو برد و با لمسِ موبایلش، آن را به دست گرفته و بیرون کشید. دمی کوتاه سر به عقب چرخاند و نیم نگاهی را به هنری که خیره‌ی روبه‌رو بود، انداخت. لبانش را با کلافگی روی هم فشرد و نفسش را از راهِ بینی آزاد ساخته، واردِ مخاطبین شد و به نامِ فردِ موردِ نظرش که با «آ» شروع می‌شد و در همان صدرِ اسامی بود، نگریست. سرِ انگشتِ شستش را جلو برد و همین که قصد کرد نامِ او را لمس کند، در ثانیه‌ی آخر ندامت جایگزینِ اراده‌اش شد. سرِ انگشتش را با کمترین فاصله‌ی ممکن با صفحه‌ی موبایل نگه داشته، چهره‌اش رنگِ عجز به خود گرفت و مانده در باز کردن یا نکردنِ پای فردِ دیگری به ماجراهای تمام نشدنی‌شان، لبش را به دندان گزید و موبایل را پایین آورده، سرش را بالا گرفت.

همان دم هنری سر به عقب چرخانده، چشمانش را ریز کرد و منتظر به جسمِ سام که تکیه داده به بدنه‌ی ماشین، مدام برای تماس گرفتن تعلل به خرج می‌داد، نگریست. سام که سنگینیِ نگاهِ او را کم و بیش حس کرده بود، آبِ دهانش را فرو فرستاد و در آخر وزشِ آرام و کوتاهِ نسیمی ملایم چون تلنگر به جانش زده شده، کمی سوزشِ پای هنری را تشدید و صورتِ او را مچاله که چشم از سام گرفت. در آخر، سام پس از کلنجار رفتن‌های فراوان با خودش، موبایل را بالا کشاند و با فشردنِ انگشتش روی نامِ فرد، تماس را وصل کرد. موبایل را به گوشش چسباند و بی‌توجه به قلبی که دچارِ اضطراب شده، خواهانِ وصل نشدنِ تماس بود، به درختِ تنومندی پیشِ رویش خیره شد. تماسش پس از ششمین بوق وصل شده، در دم باعثِ صاف ایستادنِ او شد و صدای ظریف، آرام و خواب آلودِ دختری را که در گوشش شنید، تنها سریع و کمی هم جدی گفت:

- باید بیای اینجا، به کمکت نیاز دارم؛ برات آدرس رو می‌فرستم!

پیش از آنکه مجالی به دختر برای پاسخ دادن دهد، موبایل را پایین آورده و تماس را خاتمه بخشید. هنری که صدای او را شنیده بود، حینی که در سکوتِ اطراف صوتِ نفس زدن‌های خودش را می‌شنید، آبِ دهانش را فرو فرستاده و بی‌توجه به سوزش پایش در اثرِ وزشِ کوتاهِ نسیم، سرش را بالا گرفته و به آسمانِ تاریکِ شب نگریست. سام پس از ارسالِ آدرسِ ویلا برای دختر، موبایل را در جیبش فرو برده، ابتدا سر و سپس بدنش را چرخاند، نگاهی به هنری که تنها پشتِ سرِ بالا گرفته‌اش اندکی مشخص بود، انداخت و روی تنِ خسته‌ی سنگ ریزه‌هایی که از فشرده شدنشان ناله سر می‌دادند، راه رفتن را آغاز کرد.

او آرام گام برمی‌داشت و هنری هم تصویرِ ماه را پشتِ سیاهیِ پلک‌هایش پناه داده، قرار دادنِ مژه‌هایش روی هم را ترجیح داد. دستش را بالا آورد و به گردنِ ملتهبش کشید، صوتِ قدم‌های آرامِ سام این بار از فاصله‌ای نزدیک تر به گوشش خورده، تنها دستش را پایین آورد و پلک‌هایش را ثابت روی هم نگه داشت.

سام مقابلش ایستاده، حینی که دستانش را درونِ جیب‌های شلوارش فرو می‌برد، نگاهِ عسلی‌اش را به هنری و قطره‌ی عرقی روی شقیقه‌ی او که پایین می‌آمد، سپرد. هنری که از تحملِ سوزشِ پایش به ستوه آمد و همین هم از بالا پریدنِ نامحسوسِ گوشه‌ی راستِ لبِ بالایی‌اش مشخص بود، بدنش را آرام و همراه با جمع شدنِ صورتش کج کرده، به داخلِ ماشین برگشت و با همان چشمانِ بسته سام را مخاطب قرار داد:

- اگه قراره بریم ویلا بیا زودتر سوار شو!

سام متعجب، چشم درشت کرد و برایش ذهن‌خوانیِ این مرد سوال شد. نگاهش با ابروانی بالا پریده به چهره‌ی هنری که با نفس‌هایی تند و ریز، دستش را به کناری دراز می‌کرد تا در را ببندد، انداخت؛ سپس با بسته شدنِ در، گامی به عقب برداشته، لبخندِ یک طرفه‌ای روی صورتش نشست و زیرلب گفت:

- بی‌خودی نیست که بهت میگم رئیس؛ تو واقعا یه رئیسی!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و پنجاه و پنجم»

***

آسمان از شب دل کند و با دستِ دوستی دادن به خورشید، قدمی برای آشتی برداشت که موفقیتش را آسمانِ صاف و هوای آفتابی؛ اما نیمه سردی که شهر را در بر گرفته بود، اعلام کرد. آسمان صاف بود؛ ولی دلِ پروا با زمین و زمان و روزگار نه! پروایی که در این مدت حس می‌کرد صعودِ سابقش تنها در رویا رقم خورده و در واقعیت، سقوطش این چنین از خود رونمایی می‌کرد. اویی که مقابلِ ونِ سفید و فرسوده ایستاده، دستانش را زیر بغل‌هایش حبس و بُغ کرده، به شش نفری که دورِ آتشی کوچک و با فاصله از او روی زمین خاکی نشسته و هر از گاهی صدای خنده‌های بلندشان بالا می‌رفت، می‌نگریست. دلِ خوشِ آن‌ها را دلش تحسین کرده، چانه به گردن چسباند و بیشتر خود را در آغوش کشید. پروای این روزها چنان دردِ زمین خوردن را چشیده بود که اگر خودش هم قصدِ برخاستن داشت، پاهایش یاری نمی‌کردند. ناامید بود و ناامیدی تا مغزِ استخوانش را به آتش کشیده بود. بینی‌اش را بالا کشیده، دستِ راستش را بالا آورد و سرِ انگشتانش را به چشمانِ پُف کرده، خسته و دردناکش کشید. چشمانش می‌سوختند، قرمز شده بودند به سببِ بی‌خوابی و او در بی‌اهمیت ترین حالتِ ممکن نسبت به خودش به سر می‌برد.

صدای خنده‌ها این بار درآمیخته با صوتِ دست زدن‌ها و آواز خواندنِ یکی از افراد که با سرخوشی تشویقش می‌کردند، او به این فکر کرد که چقدر باید زمان بگذرد تا به چنین شرایطی از یک زندگی عادت کند؟ یک ماه؟ دو ماه؟ شاید هم یک سال و دو سال؟ اصلا می‌توانست عادت کند؟ خودش عادت می‌کرد، جنینِ درحالِ رشدی که در بطنش پرورش می‌یافت را چه می‌کرد؟ چگونه در یک مدتِ کوتاه، کسی چون او که به تاوانِ بدی و پاداشِ خوبی باور نداشت، حال اعتقادش به کارمایی که آن را خرافات می‌پنداشت، بیشتر شده؟ سوال پشتِ سوال، بی‌جواب ماندن در پسِ بی‌جوابی! این پروایی بود که تنها چند روز از ساخته شدنش می‌گذشت!

بینی‌اش را بالا کشید، سوزشِ معده‌اش را حس کرد و همین هم باعث شد تا چهره جمع کرده، دستش را به آرامی پایین برده و با قرار دادن روی شکمش، بلوزِ مشکیِ تنش را میانِ انگشتانِ کشیده‌اش به بند بکشد. محتوای معده‌اش را درحالِ بالا آمدن حس کرده، آبِ دهان فرو فرستاد و به هر سختی‌ای که بود خودش را کنترل کرد. دستِ چپش را بالا آورده، پشتِ انگشتِ اشاره‌اش را کوتاه و آهسته به بینی‌اش کشید و پلکِ محکمی زد. چشمانِ بی‌فروغش را به جمعِ آن‌ها که حال حرف زدنِ میانشان آرام‌تر شده بود، دوخت. کتی که در رأسِ آن‌ها نشسته بود، دستش را بالا آورده و با پایین‌تر کشیدنِ لبه‌ی کلاهِ مشکی تا بالای ابروانِ پهن و همرنگش، سر چرخاند و با چشمانِ مشکی و خمارش پروا را که چشمانِ آبی‌اش مقصدی نامعلوم را نشانه گرفته بودند، نگریست. سر چرخانده، نیم نگاهی کوتاه و گذرا را بینِ افراد رد و بدل کرد و با اشاره‌ی ابروی سوسن، دختری که کنارش نشسته بود، به پروا، بارِ دیگر مسیرِ سرش را به سوی او تغییر داد.

دستِ پوشیده از ساق دستِ مشکی و نیم انگشتی‌اش را بالا آورده، سرش را کمی عقب کشید و بشکنی برای پروا زده، سعی کرد او را متوجه‌ی خود کند؛ اما پروا که غرق در افکارِ خود و ترس از آینده‌اش بود، واکنشی نشان نداد که کتی کلافه شده، با حرص دستش را پایین برد و سنگِ کوچکی را از روی زمین برداشته، بالا برد و همزمان با چشم ریز کردنش، لبانش را روی هم فشرد و سنگ را به سمتِ پروا پرت کرد. پرت شدنِ سنگ درست جلوی پای پروا، باعثِ ریز بالا پریدنِ شانه‌های ظریفش و پلک زدنِ کوتاه و سریعش شد. گامی رو به عقب برداشت و سرش را بالا آورده، به کتی که لب به نشانه‌ی تعجب برچیده و دستش را مقابلش با حرکتی نیم دایره‌ای به معنای «حواست کجاست؟» تکان می‌داد، آبِ دهانش را فرو فرستاد و تنها لب گزید. کتی که این سکوتِ او اعصابش را بر هم ریخته بود، دستش را به پایش گرفته، کمر خم کرد و با فوت کردنِ نفسِ سنگینش، صدایش را خطاب به پروا بلند کرد:

- چرا اونجا عینِ تافته‌ی جدا بافته وایسادی؟ بیا اینجا ببینم!

پروا این بار چشمانش را در حدقه حرکت داد و مردمک‌هایش را روی چهره‌هایی که به سمتش برگشته بودند و کمی قلدرانه و با اخم نگاهش می‌کردند، گرداند. بودن بینِ آن‌ها را نمی‌خواست؛ اما واقعیت را که نمی‌توانست تغییر دهد، خودش هم اکنون با آنان برابری می‌کرد؛ چه بسا که شرایطش بدتر بود و بارداری‌اش هم قوز بالای قوز محسوب می‌شد. دمی در دل خود را موردِ لعن و نفرین قرار داد و نفسش را از راهِ بینی خارج کرده، سری به نشانه‌ی نفی برای کتی بالا انداخت و ناخنِ نیمه بلندش را به دندان گرفت. کتی که از این نافرمانی‌های او حتی با وجودِ ترسش خسته شده بود، ابتدا قصد کرد با توپ و تشر بساطِ آمدنش را فراهم کند؛ اما بعد در دل لعنتی به شیطان فرستاد و سپس لبانِ خشکش را با زبان تر کرده، کمی ملایمت را به جدیتِ لحنش افزود و پس از حل کردنشان درهم، با همان صدای بلند گفت:

- نترس نمی‌خوریمت! بیا بهت میگم، بدم میاد حرفم دوتا شه!

پروا نفسِ عمیقی کشید، بحث کردن را با این زن بی‌فایده دید و تنها ناخنش را از دندان جدا کرده، دستش را پایین انداخت. انگشتانش را با خم کردن به سمتِ کفِ دستش، به شکلِ مشت درآورد و ناخن‌هایش را در پوستِ دستش فرو کرد تا اگر بارِ دیگر وسوسه‌ی کتی قلقلکش داد، چون اشتباهِ دفعه‌ی قبلش تن به خواسته‌ی او ندهد و امید داشت که با یک دست مشت کردن همه چیز حل شود؛ اما امید... وای از امید اگر واهی باشد!

کتی کمی خود را روی زمین به سمتِ راست کشید و در سمتِ چپش جایی برای پروا باز کرد که او هم با رسیدنش، بی‌میلی کاملا در صورتِ کشیده‌اش نشسته، کنارِ کتی روی زمین جای گرفت و پاهایش را مقابلِ شکمش خمیده نگه داشت. نگاهی بینِ افرادِ حاضر چرخاند و کتی که به سمتش چرخیده بود، دست در جیبِ مانتوی قهوه‌ای تیره‌اش فرو برده، نخ سیگاری را به دست گرفت و با آوردنش مقابلِ چشمانِ پروا که دستانش را روی زانوانش به هم وصل کرده بود، لبخندی کمرنگ و مرموز روی لبانِ متوسطش نشاند و با اشاره‌ی ابرو به آن پیشِ پروایی که از گوشه‌ی چشم به سیگار و دستِ او نگاه می‌کرد، گفت:

- بزن شارژ شی!

پروا به سختی، چشم از سیگار گرفت و با بالا آوردنِ دیدگانِ آبی تیره‌اش روی چشمانِ مشکیِ کتی که سیگار را کوتاه مقابلش تکان داد، متمرکز شد. آبِ دهانش را فرو فرستاد، بینی‌اش را بالا کشید و جایی در جسمش فریادِ پذیرفتنِ این وسوسه را سر داده، انگشتِ اشاره‌اش را لرزان از روی دستش بلند کرد تا به دنبالِ آن کلِ دستش را بالا بیاورد؛ اما ثانیه‌ی آخر به خود آمده، پلکِ محکمی زد و با تکان دادنِ سرش به طرفین، از گرفتنِ سیگار امتناع کرد.

در عوض ناخنش را به زانو و شلوارش فشرده، کوتاه روی آن کشید و لب به دندان گزید. کتی که از علتِ ممانعتِ او آگاه بود، سیگار را جلوتر برده، به دستِ پروا نزدیک کرده و اویی که سعی داشت چشم از سیگار بگیرد را بارِ دیگر تحریک به گرفتنِ آن کرد:

- بگیر بابا این سوسول بازی‌ها چیه؟ اون بچه هم یه حالی میاد.

پروا ناخواسته چشمانِ زیر افتاده‌اش را در همان حالت به سیگار و دستِ کتی دوخت. نمی‌خواست و نباید چنین اتفاقی می‌افتاد، این زن قصدِ به چاه انداختنش را داشت که وسوسه‌ی درونی‌اش را بیدار کرده، سعی می‌کرد پروا را هم در همان آتشی که هر شش نفرشان می‌سوختند گرفتار کند. پروا بارِ دیگر روی گرداند و پلک بست که کتی دستش را جلوتر برد، سیگار را به پشتِ دستش چسباند و ابروانش را بالا انداخته، ملایم گفت:

- تو که یه بارش رو تجربه کردی، بشه دو بار؛ چی میشه مگه؟

پروا مژه‌های فر و مشکی‌اش را از هم فاصله داد، نگاهش با مکث و تردید به سمتِ دستِ کتی برگشت. مغزش ممانعتِ دوباره را طلب می‌کرد و جایی در اعماق وجودش از آرامشِ کسب کرده به واسطه‌ی همان سیگار دم می‌زد که پروا را بینِ دو راهی گیر انداخته، ذهنش را از تجزیه و تحلیلِ موقعیت عاجز ساخت.

و داستانِ پروا هم از همانجا تغییر کرد که به جای گوش سپردن به فریادهای عقلش، به ندای وسوسه‌ی درونش گوش سپرده، چشم به صورتِ مشتاق و لبخند بر لبِ کتی دوخت و سپس دوباره سیگارِ در دستِ او را نگریست. تمام شد! پروا با دست جلو بردن و مردد، حبس کردنِ سیگار بینِ دو انگشتش سرنوشتش را از همان دم انتخاب کرد!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و پنجاه و ششم»

پروا سیگار را به دست گرفت و به نیتِ شومِ کتی برای جولان دادن میدان داد. چنان که خودش نفهمید پس از قرار دادنِ سیگار میانِ لبانِ بی‌رنگش، چگونه شعفِ وافری وجودِ او را در برگرفت که لبخندِ مرموزش پررنگ تر شد. کتی فندکِ سبز را از جیبِ مانتویش خارج کرد و شعله‌ی آن را که بیرون فرستاد، زیرِ سیگاری که میانِ لبانِ پروا جا خوش کرده بود گرفت. پروا دود را به ریه‌هایش کشید و همان دم سرفه‌ای محکم باعثِ روی هم نشستنِ کوتاهِ پلک‌هایش و گرفتنِ سیگار میانِ دو انگشتِ اشاره و میانی‌اش شد که با جدا کردنش از لبانش، چند سرفه‌ی کوتاه و خشکِ دیگر هم پشتِ سرش روانه شدند. ریه‌هایش را دود محاصره کرده و او با آرام گرفتنِ سرفه‌هایش بارِ دیگر سیگار را میانِ لبانش گرفت و این بار دودش را با پُکِ عمیقی بیرون فرستاد. هوای اطرافشان با بوی دود درآمیخت و سوسن که کنارِ کتی نشسته بود، نگاهی به نیم‌رخِ او انداخته، سری به نشانه‌ی تأسف برایش به طرفین تکان داد و نفسِ عمیقی کشید. سپس چشم به چهره‌ی پروا دوخته، حینی که دودِ بلند شده از سیگار را با چشمانش دنبال می‌کرد، زنجیرِ ظریف و نقره‌ایِ در دستش را با چرخاندن دورِ انگشتِ اشاره‌اش پیچید.

نگاه‌ها قفلِ پروا بود و او هم که سنگینیِ نگاهِ مابقی را حس کرده بود، چشم میانشان چرخانده و سری به معنای «خب؟!» برایشان تکان داد. کتی که این حرکتِ او را دید، لبخندش کمرنگ شده و تای ابرویش تیک مانند بالا پرید. سر کج کرده، نگاهی به چشمانِ پُر تأسف و سرزنش‌گرِ بقیه دوخته، لبانش را کوتاه جمع کرد و نفسش را از راهِ بینی‌اش بیرون فرستاد. گونه‌اش را از داخل گزید و برای عوض کردنِ جوِ سنگینی که پیش آمده بود، سرش را کج کرده با لبخندی که محبتِ تصنعی داشت دستش را روی شانه‌ی پروا نهاد و همزمان که فشاری به آن وارد می‌کرد، صدایش را صاف کرده، نگاهِ او را به سمتِ خود کشید و سپس لب از لب گشود:

- خب بیا یکم از زندگیت بگو مادمازل! ما فقط فهمیدیم با اینکه حامله‌ای شوهرت و کشتی و دررفتی که خوردی به تورِ ما!

پروا از تداعیِ گذشته فراری بود و حال کتی درست دست روی همان گذشته‌ی از سر گذشته‌ای که هیچ راضی به گذشتنش نبود، گذاشته بود! او سیگار را میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش گرفته، از لبانش جدا کرد و چون نامِ پارسا در ذهنش درخشید، بغض به گلویش هجوم آورد و تصویرِ جسدِ خونینِ او پیشِ چشمانش نقش بست. بغضش نه به خاطرِ مرگِ پارسا، که به خاطرِ گرفتار شدنِ خودش در چنین منجلابی بود. بغض باعث شد تا چشمانش پُر شوند و با شکل‌گیریِ پرده‌ی شفاف پیشِ چشمانش نفسِ عمیقی کشید و بوی سوختنِ قلبش را زیرِ بینی‌اش حس کرده، بی‌آنکه تلاشِ دیگری برای فرو خوردنِ بغضش به خرج دهد، لب باز کرد و صدایش را مرتعش به گوش رساند:

- من با پدر و مادرم توی یه محله‌ی نسبتاً فقیرنشین بودیم؛ پدرم راننده کامیون بود و معمولا صبحِ زود که می‌رفت سرکار تا شب که برمی‌گشت نمی‌دیدیمش! بعد از یه مدت پدرم توی یه تصادفِ وحشتناک جونش رو از دست داد و مادرم موند با یه پروای بلند پرواز که نمی‌تونست نداری رو تحمل کنه!

پلک نزد؛ اما اشکش چکید. سیگار را پایین انداخت و چون درد را در گلویش حس کرد، دستش را به آن کشیده، سعی کرد تا با نوازش کردنش خودش را آرام کند. پلک زد و بینی‌اش را بالا کشید، پیشِ چشمانش حاضرینی بودند که با نگاهی کنجکاو و منتظر، انتظارِ ادامه‌ی حرف‌هایش را می‌کشیدند و او با اینکه نایی برای حرف زدن نداشت، ادامه دادن را با تصورِ چهره‌ی پروای خندانِ یک سالِ پیش که موفقیتش را با خود جشن گرفته بود، پایین افتادنِ قطره اشکِ دیگری را از چشمِ دیگرش احساس کرده، ادامه داد:

- مامانم خیاطی رو شروع کرد؛ اما من که فقط با درآمدِ اون راضی نمی‌شدم مدام سرِ اینکه نمی‌تونست همه‌ی خواسته‌هام رو برآورده کنه باهاش دعوا داشتم...

صدای خودش در گوشش پیچید و دستش را که بالا آورد، سرِ چهار انگشتش را برای پاک کردنِ ردِ اشک از روی گونه‌های ملتهبش کشید. بر خلافِ چند لحظه قبل که دورتر از جمع ایستاده و در فکر فرو رفته، تنها سرما را نفوذ کرده به جسمش احساس می‌کرد، این بار گر گرفتگیِ عجیبی کلِ وجودش را پشتِ میله‌های زندانِ خود به زنجیر کشید. شالِ مشکی‌اش از روی موهای طلایی و آشفته‌اش با سر بالا گرفتنی سُر خورد و او با دمِ عمیق و لرزانی، حرفش را از سر گرفت:

- مامانم کنار می‌اومد و همیشه دعواها رو با آرامش حل می‌کرد؛ اما من هنوز هم یه بخشی از وجودم رو توی خلاءای حس می‌کردم که نرسیدن به خواسته‌ها و آرزوهام توش از هر چیزی پررنگ تر بود. یه سال و چند ماهِ قبل واردِ یه شرکتِ مهندسی شدم و از قضا فهمیدم که دستِ رئیسش خوب به دهنش می‌رسه و...

سرش را پایین کشید و به چهره‌ها چشم دوخت. خجالت برای اولین بار در جانش جوشید و گویی او صدای غلغلش را شنیده، دمی کوتاه لبانش را روی هم نهاد و فشرد. کتی دستش را آرام از شانه‌ی او پایین کشید و حینی که چشمانش را ریز کرده، با کنجکاویِ وافری چون سایرین منتظرِ ادامه‌ی حرفِ پروا بود، به میان آمد و گفت:

- خب؟ بعدش چی شد؟

پروا زبانی به روی لبانش کشید و آبِ دهانش را سخت فرو فرستاد. حرف زدن از اینجا به بعدِ داستان بود که سخت تر می‌شد؛ اما قیدِ همه چیز را زده، حتی زندگی‌ای که جز خاکستر هیچ از آن برای خود نساخته بود، لب باز کرد:

- پای خودم رو به زندگیِ یه مردِ زن‌دار باز کردم!

شش جفت چشمِ منتظر، در لحظه رنگ شوک و حیرت به خود گرفتند و با به گردش درآمدنِ نگاه‌هایشان بینِ هم، پروا حلقه‌ی ساده‌ی جای گرفته در انگشتِ میانی‌اش را به بازی گرفته، به آنان بابتِ این تحیر حق داد و پیش از آنکه سوالی بشنود، چشم به بازیِ انگشتش با حلقه دوخته، ادامه داد:

- در دسترس‌ترین مردِ پولداری که خیلی هم سست بود و می‌شد کاری کرد که سریع وا بده، رئیسِ شرکت بود که از قضا و شانسِ خوبِ من رابطه‌اش با زنش اصلا جالب نبود.

بینی‌اش را بالا کشید و این بار با تصورِ چهره‌ی طراوت پیشِ چشمانش، سوالی که خیلی وقت بود در مغزش می‌رقصید را مرور کرد. طراوت اگر این حالِ او را می‌دید، چه حالی می‌شد؟ چهره‌اش غم می‌گرفت یا بابتِ خیانتی هم از جانبِ همسرش و هم هم جنسش که هردو به گونه‌ای تاوان پس دادند، خوشحال می‌شد؟ هرچند جوابش را می‌دانست؛ کدام زنی در موقعیت طراوت نمی‌توانست از تقاص پس دادنِ چنین افرادی در زندگی‌اش ابرازِ شادی نکند؟ اویی که سه سال را با هر بدبختی‌ای که بود، گذراند، دیگر هیچ!

- سه ماهِ پیش دخترش به دنیا اومد و من کثیف ترین کاری که کردم رو این می‌بینم که وقتی زنش بابتِ حالِ بدش باهاش تماس گرفت، از حموم بودنِ خودش سوءاستفاده کردم و تلفنش رو که برداشتم، تماس رو ریجکت کردم. هرچند که بعدا با این بهونه که سر جلسه بود و وضعیتِ زنش رو نمی‌دونست جمعش کرد!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و پنجاه و هفتم»

او سرنوشتِ گره خورده‌اش با طراوت را تعریف می‌کرد و خواهرِ همان طراوتی که از او سخن می‌گفت، چمدانش را با خارج کردن از صندوق به دست گرفت و روی زمینِ پوشیده از برگ نهاد؛ تیرداد هم که از گوشه‌ی چشم به نیم‌رخِ او می‌نگریست، درِ صندوق را محکم بست و با چرخشِ کمِ بدنش، پهلوی چپش را به صندوق عقبِ ماشین تکیه داده، کفِ دستش را روی سطحِ آن قرار داد. نسیمِ صبحگاهی، چند تار از موهایش را از مابقی متمایز ساخته، روی پیشانی‌اش به حرکت درآورد و او همانطور که بدنش کمی به سمتِ چپ کج شده به واسطه‌ی جای‌گیریِ دستش روی صندوق عقبِ ماشین، سرش را هم رو به شانه کج کرد و طلوع که با مکث، چشم از نمای سفیدِ عمارت گرفته، سر پایین انداخت را نگریست. بازگشت به زندگیِ قبل برای او دیگر ممکن نبود! حال که به عضوی از اعضای خشاب تبدیل شده بود، مسیرش قطعا سیاه‌تر می‌شد؛ اما از فردای سرنوشت کسی اطلاع نداشت و سیاهی یا سفیدی‌اش را باید به همان زمان موکول کرد. طلوع نفسِ عمیقی کشید و با چشم گرفتن از برگ‌های چند رنگِ نشسته روی زمین، بوی نمِ خاکی که به واسطه‌ی بارانِ اندکِ دیشب بود را به مشامش راه داد و سر بالا آورده و با کج کردنِ سرش به تیرداد نگریست.

بودنِ او در این روزها پشتش را گرم و دلش را قرص می‌کرد؛ این درحالی بود که خودش هم از چراییِ آرامشِ قلبش در کنارِ این مرد خبر نداشت و یا اگر هم داشت، با اینکه خودش را به ندانستن بزند موافق‌تر بود. زبانی به روی لبانش کشید و آن‌ها را به دهانش فرو برده، پلک زدنِ آرامِ تیرداد را نگریست و با سر تکان دادنِ کوتاهِ او، زیرِ سنگینیِ نگاهِ ساحلی که از پشتِ پنجره‌ی اتاقش حینی که پیشانی‌اش را به سرمای شیشه تکیه داده، آن‌ها را می‌نگریست، او هم سری برای تیرداد تکان داد. ساحل لبانش را روی هم فشرد، دستِ چپش که آرنجش را روی دستِ راستِ خمیده مقابلِ سی*ن*ه‌اش نهاده بود، به سمتِ صورتش برده و همزمان با بالا کشیدنِ بینی‌اش، سرِ انگشتانش را محکم زیرِ چشمانش کشید و سعی کرد از آن قابِ دو نفره چشم بگیرد. تیرداد نه دیشب و پریشب که از خیلی وقتِ پیش برای او تمام شده بود؛ فقط چون نمی‌خواست باور کند، دست و پا زدن در این گرداب را پذیرفت.

ورودِ هماهنگِ آن‌ها با یکدیگر به حیاطِ عمارت باعث شد تا برای تحمل نکردنِ آن دو کنارِ هم که سنگین هم برایش به نظر می‌آمد، تکیه از پنجره گرفته، ابروانِ تیره و بلندش با لرزشی اندکی به هم نزدیک شوند و اخمِ بسیار کمرنگی روی پیشانی‌اش که به خاطرِ حضورِ آفتاب روشن دیده می‌شد، جای گیرد. نفسِ عمیقش را از راهِ بینی آزاد ساخت و چشم گرفتن از آن‌ها با چرخیدنش به سوی کمدِ اتاق که کنارِ تختش قرار داشت همراه شد. درِ کمد را که باز کرد، ابتدا مانتوی نیمه بلند و مشکی- طلایی‌اش را برداشته روی تخت انداخت و شالِ مشکی و حریر را هم روی آن پرت کرد. ساحل قصد داشت برای بیرون رفتن آماده شود، درست زمانی که طلوع و تیرداد در صددِ ورود به عمارت بودند و طلوع نگاهی به آسمانِ صاف و آبی انداخت. دمی بینی‌اش سوخت، توقف کرد و همزمان با پایین آمدنِ سرش، چون پلک‌هایش به هم چسبیدند دستش را بالا آورد و سر کج کرده، عطسه‌ی کوتاهش را با چسباندنِ آرنجش به بینی رها ساخت.

تیرداد که توقفِ او را متوجه شد پیش از قرارگیریِ پایش روی پله‌ی اول، از حرکت ایستاد و سر به عقب کج کرده نیم‌رخش را تقدیمِ طلوع کرد که همزمان با بالا کشیدنِ بینی‌اش لبانش از دستش جدا می‌کرد. طلوع به آرامی انگشتانش را به بینی‌اش کشید و تیرداد این بار بدنش را هم مانندِ سرش چرخانده، کامل مقابلِ طلوع قرار گرفت. لبانِ باریکش قصد داشتند با لرزیدن طرحِ خنده را روی صورتش جای دهند که تمامِ تلاشش را غلبه بر خنده‌اش با جمع کردنِ آن‌ها به کار برد. سپس حینی که به طلوع و گام‌های آرامَش می‌نگریست، گفت:

- امیدوارم برات درسِ عبرت بشه!

طلوع کنارش ایستاده، دستِ راستش را بالا آورد و حینی که پشتِ گردنش را با کمکِ سرِ انگشتانش را به آرامی ماساژ می‌داد و بینی‌اش را بارِ دیگر بالا می‌کشید، صدای اندک گرفته‌اش را به گوشِ او رساند:

- بیست و پنج سال نشده، با یه شب بشه؟

سپس پلک روی هم نهاد و ابروانش را با بی‌قیدی بالا انداخت، تیرداد هم دستانش را درونِ جیب‌های شلوارش فرو برده، کوتاه و ریز خندید. طلوع دستش را از گردنش پایین کشید و همان دم درِ سفید رنگِ عمارت باز شده، ساحل حینی که نگاهش رو به پایین و مشغولِ بستنِ ساعتِ ظریف و نقره‌ای به مچِ ظریفش بود، از آن خارج شد که نگاهِ طلوع و تیرداد را هم به سمتِ خود برگرداند. ساحل متوجه‌ی سنگینیِ نگاهِ آن‌ها شد؛ اما بی‌توجه، کمی اخمش را رنگ بخشید و همانطور که سرش پایین بود، با جای‌گیریِ ساعت روی مچش، دستش را همانندِ سرش زیر انداخت. پله‌ها را سریع طی کرد و همین که قصدِ گذر از کنارِ تیرداد را داشت، تنه‌ای کوتاه به او زد.

تیرداد با این حرکتِ او بدنش کمی کج شده، گامی رو به عقب برداشت و خیره شده به ساحل که سرش را بالا می‌گرفت و لبانِ رژ قرمز خورده‌اش را روی هم می‌فشرد، تای ابرویی بالا انداخت و چشمانش ریز شدند. طلوع از روی تعجب، کمی فاصله‌ی بینِ ابروانش را کم کرد و با چرخاندنِ سرش چشم از ساحل گرفته، نیم‌رخِ متفکرِ تیرداد را نگریست که او هم از حالِ ساحل سر درنمی‌آورد.

هردو برای تعجبشان حق داشتند؛ ساحل اولین بار بود که تیرداد را پس می‌زد و بی‌توجه، راهِ خودش را ادامه می‌داد و این هم شاید یک شروع و تولدِ دوباره برای ساحل به حساب می‌آمد که پس از یک شکستِ غمناک، به خودش آمده و این عشقِ بی‌نتیجه را مختوم اعلام می‌کرد! یک بار پس زدن، می‌توانست یک عمرش را از بندِ وابستگیِ بی‌ثمر آزاد کند!

با خروجِ ساحل از حیاطِ عمارت، خسرویی که از پشتِ پنجره‌ی اتاقش با نقابی بر چهره تماشاگرِ رفتنِ دخترش و دستانش را پشتِ سرش به هم وصل کرده بود، پلکِ آرامی زد و نفسِ عمیقی کشید. نورِ آفتاب، نیمه‌ی خندانِ نقابِ روی صورتش را روشن‌تر کرده بود و نیمه‌ی غمگینِ آن درگیرِ نورِ اندکِ اتاق بود. چشم از حیاطِ عمارت که طلوع و تیرداد آن را رد کردند، گرفت و با باز شدنِ درِ اتاقش تای ابرویی بالا انداخته، آرام و خونسرد به عقب برگشت.

درِ باز شده‌ی اتاق زمینه سازِ ورودِ مردی با همان نقاب بر چهره و درحالی که بازوی الیزابت را میانِ انگشتانش گرفته، او را به ضرب داخلِ اتاق می‌کشید، شد. مرد در را بست، الیزابت نفس زنان و درحالی که موهای روشنش روی صورتش پخش شده بودند و فاصله‌ای اندک میانِ لبانش افتاده بود، خیره به گام‌های آرامِ خسرو که به سمتش برداشته می‌شد، ماند. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید و قلبش به حفاریِ سی*ن*ه‌اش روی آورده بود، کمرش به واسطه‌ی ورودِ ناگهانی و به ضربش به اتاق کمی همراه با زانوانش خم شده بود.

خسرو مقابلش توقف کرده، نگاهِ آبی و خمارِ الیزابت را از کفش‌ها تا چشمانش بالا کشید و به محضِ متوقف شدنِ چشمانِ الیزابت روی چشمانِ مشکیِ خسرویی که مدام مردمک‌هایش را میانِ دیدگانِ او به گردش درمی‌آورد، موجب شد تا به آرامی کمرِ خم شده‌اش را صاف و نفس در سی*ن*ه حبس کند.

ثانیه‌ها تند از پسِ هم می‌گذشتند و الیزابت ترسیده بابتِ اینکه حضورش در اتاق به این شکل را هنوز درک نکرده بود، نگاهی به اطراف انداخت و پس از فرو دادنِ آبِ دهانش، قصد کرد سکوتِ مرگبارِ اتاق را نشانه گرفته، حرفی شلیک کند و باعثِ شکستنش شود؛ اما خسرو پیش از او پیش قدم شده، لب باز کرد و صدای بم و خش‌دارش را به گوشِ او رساند:

- روزِ اولی که اومدی اینجا، با اعتماد به حرفِ تیرداد پیگیرِ زندگینامه و حتی فامیلیت نشدم؛ اما امروز و الان که اینجایی یه سوال داره مغز من رو می‌خوره...

تپش‌های قلبِ الیزابت تندتر شدند، نفسش منقطع و مغزش گیج شده، خشکیِ لبان و گلویش را احساس کرد. خسرو در این لحظه با وجودِ تمامِ خونسردی‌ای که داشت، ترسناک به نظر می‌رسید!

- تو با هنری اِسمیت نسبتی داری؟ مثلا خواهرش! بر حسبِ شباهتِ ته چهره‌تون برام سوال شده.

حرفش تیرِ آخری بود که مستقیم به مغزِ الیزابت برخورد کرد. اویی که مانده در این سوالِ ناگهانی از سوی خسرو، با یادآوریِ حرفِ ساحل و صدفی که چون زندانی پیشِ هنری بود، دمی ذهنش تمامِ نقشه‌هایی که خسرو می‌توانست برایش کشیده باشد را مرور کرد؛ ولی با عاجز ماندنِ مغزش از تجزیه و تحلیل، گویی که ناله‌ی از سرِ ندانستنش را شنیده باشد، پلکش پرید و نبضِ شقیقه‌اش را حس کرد. خسرو گامِ دیگری جلو رفته، پوزخندی زد و چون سکوت را پاسخی مثبت برداشت کرد، فاصله‌اش با الیزابتی که یک گام رو به عقب برداشت را کاهش و سپس ادامه داد:

- پس حدسم درست بود!

نگاهش تیز شد و جلوتر رفت که الیزابت هم از ترسِ پلک‌های نزدیک به همِ او و چشمانِ ریز شده‌ای که رنگِ شرارت به خود گرفته بودند، عقب تر رفت و همان دم صدای از حنجره آزاد شده‌ی خسرو بارِ دیگر رهسپارِ گوش‌هایش شد:

- برنامه‌مون عوض شد؛ انگار هنوز یه شانس برای یِر به یِر شدن با هنری دارم!

الیزابت آبِ دهانش را محکم فرو فرستاد، نفسِ محبوسش را لرزان آزاد ساخته، استرس را چون خونِ جاری در رگ‌هایش حس کرد و ترسناک بودنِ لحنِ مرد پیشِ رویش، گامی دیگر او را به عقب هُل داد تا جایی که جسمش چسبیده به دیوار و خسرو با فاصله‌ای کم مقابلش ایستاده، لب لرزاند و با صدایی از انتهای چاه درآمده بود، گفت:

- با من چیکار داری؟

خسرو لبخندِ مرموزی زد که زیرِ نقاب پنهان ماند، کبریت به آرامشِ نمانده در وجودِ الیزابت زده، بوی سوختنِ آن را به مشامش رساند و پاسخ داد:

- حالا که راضی به برگردوندنِ دخترم نمیشه، مگه با دیدنِ پشتِ گوشش بتونه خواهرش رو هم ببینه!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و پنجاه و هشتم»

پشتِ درِ بسته‌ی اتاق خسرو و سوی دیگرِ سالن، طلوع و تیرداد آخرین پله از جهتِ مخالفِ اتاقِ او را پشتِ سر گذاشتند و به سمتِ دومین در گام برداشتند. ذهنِ هرکدامشان تداعی کننده‌ی یک روز بود؛ روزی که طلوع پس از بی‌هوشی چشم باز کرد و خودش را در آن اتاق دید و تیرداد هم به دیدنش آمده، حرف‌های خسرو را به گوشش رساند که این میان و ماندن در فکرِ آن روز، آن‌ها را به جلوی درِ اتاق رساند. تیرداد دست درونِ جیبِ شلوارش فرو برد و با خارج کردنِ کلیدِ اتاق، پس از فرو بردنِ آن درونِ قفلِ در و چرخاندنش، در را رو به داخل هُل داد. درِ اتاق که به دیوارِ سفید برخورد کرد، طلوعی که سمتِ چپِ تیرداد با چمدانی در دست ایستاده بود، نگاهِ خاکستری‌اش را یک دور درونِ فضای اتاق به گردش درآورد. مرتب، کامل و تمیز! گویی که از آخرین روزِ رفتنش که شبِ قبل از مهمانی بود، هیچکس واردِ اتاق نشده و همه چیز دست نخورده باقی مانده بود. لبانش را روی هم فشرده، به دهانش فرو برد و با وصل کردنِ دستِ چپش به درگاه، سرش را قدری جلو برده، درونِ اتاق را واکاوی کرد.

تیرداد که کناری ایستاده و دستِ راستش به صورتِ دراز شده هنوز به در چسبیده بود، نگاهش را به نیم‌رخِ طلوع که با چرخاندنِ سرش این بار کلِ صورتش پیشِ چشمانِ قهوه‌ایِ تیرداد قرار می‌گرفت، دوخت. با توقفِ نگاهشان مقابلِ یکدیگر با ابروانِ همرنگِ چشمانش اشاره‌ای به داخلِ اتاق کرد. طلوع لب به دندان گزیده چشم از او گرفت و بارِ دیگر اتاق را مقصدی برای دیدن برگزید. اولین گام را رو به جلو برداشت که با گذر از درگاهِ اتاق، زمینه‌ای برای ورودش را شکل داد. دسته‌ی چمدان را محکم‌تر میانِ انگشتانش گرفت و جسمش را کامل با گامِ رو به جلوی بعدی، واردِ اتاق کرد. تیرداد با ورودِ طلوع به اتاق، دستش را از در جدا کرده، خودش هم با دو گامِ بلند وارد شد و درست پشتِ سرِ او ایستاد.

طلوع نفسِ عمیقی کشید و ابتدا چشمش به تختِ تک نفره‌ی چسبیده به دیوارِ سمتِ راست که زیرِ پنجره قرار داشت، خورده و پس از آن با گرداندنِ نگاهش به میزِ آرایشی با فاصله‌ی زیاد که در مجاورتش قرار داشت نگریست. همانطور با چشمانش کلِ فضای اتاق را طیِ گردشی دایره شکل موردِ تفتیش قرار داد و حتی ترکیب رنگ بنفش و سفیدِ آن را هم پایدار دید. ابروانش بالا پریدند و ناخواسته لبخندِ محوی زده، همین که دوباره مسیرِ نگاهش رو به پایین کشیده شد و به تخت رسید، در پسِ خاطراتِ ذهنش طلوعی را دید که با برخوردِ نور به چشمانش، ابتدا کمی استخاره به خرج داده و سپس با نگرانی در جایش نیم‌خیز شد. طلوعِ ذهنِ او باعثِ تک خنده‌ی کوتاهش شده و چون سرِ او را چرخیده به سمتِ در دید، ناخودآگاه سر چرخاند و این بار نه تیردادِ خاطراتش، که تیردادِ واقعی را دست به سی*ن*ه و ایستاده کنارِ در، درحالی که بدنش کج شده و از پهلوی راست به در تکیه داده، پیشِ چشمانش به تماشا نشست.

زبانی به روی لبانش کشید و تیرداد که گویی فکرِ او را خوانده و متوجه‌ی خاطره‌ی زنده شده برایش شده بود، لبخندی یک طرفه روی چهره‌ی استخوانی‌اش طراحی کرد و با بالا انداختنِ تای ابرویی به روبه‌رو نگاه کرد. شاید لبخندشان بابتِ تفاوتِ فاحشی که میانِ اولین ورود به این اتاق و عمارت و یا حتی اولین دیدارِ مستقیمشان بود، روی چهره‌هایشان جای می‌گرفت؛ چرا که لبخندِ الانِ طلوع با نگرانی‌اش در آن لحظه و حتی کششِ یک طرفه‌ی لبانِ تیرداد با خونسردیِ آن روز، زمین تا آسمان فاصله داشت. طلوع دمِ عمیقی گرفت و همزمان با گام برداشتنش به سمتِ تخت، خطاب به تیردادی که سر برگردانده و حرکاتش را با چشم دنبال می‌کرد، گفت:

- یکم دیگه به همین منوال پیش بره من قول نمیدم با این بازیِ عجیب و غریبِ سرنوشت دیوونه نشم!

تیرداد تک خنده‌ای کرده، طلوع که صدایش را شنید لبخندش رنگ گرفت و کمی دندان نما شد. چمدانش را روی تخت قرار داد و تیرداد هم با باز کردنِ دستانش از هم، تکیه‌ی شانه‌اش را از در گرفته و طلوع با مکث، به سمتش چرخید. تیرداد گامی به سمتش برداشت و همزمان که رایحه‌ی رز را پخش شده در فضای اتاق به مشامش می‌کشید، طلوع هم بارِ دیگر بینی‌اش سوخت و عطسه‌ای کوتاه را حینِ چسباندنِ صورتش به آرنجش خارج ساخت. بینی‌اش را بالا کشیده، دستش را پایین انداخت و با گرفتنِ سرش رو به سقفِ اتاق لب باز کرد:

- مقاومت فایده نداره؛ انگار واقعا سرما خوردم!

تیرداد کوتاه خندید و دستانش را به کمرش بند کرده، در جایش ثابت ماند. طلوع سوزشِ اندکِ چشمانش را حس کرد و با وجودِ گرمای اتاق، لرزِ اندکی را نشسته بر جسمش حس کرده، تکانی خورد. تیرداد که تکان خوردنِ کوتاهِ او را مِن بابِ لرزش و سرما دید، سرش رو به شانه‌ی چپش کج شده، سه گامِ بلند رو به جلو که فاصله‌شان را کاهش می‌داد، برداشت و با ایستادنش مقابلِ طلوع، نوکِ پوتین‌هایش مماس با نوکِ بوت‌های خاکستریِ او قرار گرفتند. خیره شده به او که ضربان‌های قلبش شدت و سرعت یافته، لبانش را روی هم می‌فشرد و آرام پلک می‌بست، دستانش را جلو برده، دو طرفِ کتِ طلوع را میانِ انگشتانش گرفت و با پایین کشیدنِ نگاهِ او، دو طرفِ کت را به هم نزدیک کرد و با یک دستش نگه داشت.

دستِ دیگرش را کمی پایین برده، به کمربندِ کت از سمتِ راست رساند و بندِ آن را میانِ انگشتانش گرفته، هر از گاهی نامحسوس دیدگانش را در حدقه بالا می‌کشید و نگاهی به طلوع که تپش‌های قلبش را محکم و سریع چون هربار نزدیکی‌شان حس می‌کرد، می‌انداخت. دستی که دو طرفِ کت را با آن گرفته بود، آزاد کرده و این بار بندِ کمربند و دو سوی آن را با دستِ راستش گرفته، بندِ سمتِ چپِ کمربند را گرفت و با بالا آوردنش مشغولِ بستنش شد. همان دم نامحسوس و آرام، طلوع را کمی به سمتِ خود کشید که فاصله‌شان به صفر رسیده، نگاهِ طلوع بالا آمد و نوکِ کفش‌هایشان این بار به هم چسبیدند. تپشِ قلبِ هردویشان بالا گرفته، دستانِ طلوع آرام بالا آمدند و همانطور که دیدگانِ خاکستری‌اش قفلِ قهوه‌ی دیدگانِ تیرداد که به دقت و ریز شده، روی بستنِ کمربند متمرکز شده بودند، شدند، روی مچِ دستانِ او جای گرفتند.

تیرداد همین که کمربند را بست، نفسِ عمیقی کشید، دستانش را ثابت نگه داشت و مکثی به خرج داده، دمی کوتاه به گره‌ی نسبتاً محکمِ کمربند چشم دوخت؛ سپس سر بالا آورد و به چشمانِ طلوع که خیره شد، لبخندِ محوی زده، با حسِ لمسِ سرِ انگشتِ شست طلوع روی مچش که نوازش‌وار به نظر می‌رسید، لب باز کرد:

- بستنِ این هم برای گرم شدنت بد نیست!

چشمکی زده، دستانش را عقب کشید و یک گام رو به عقب برداشت. طلوع خیره به او، دستانش را پایین آورده و گویی که مردِ مقابلش طلسمش کرده باشد، پلکِ تیک مانندی زده، تای ابرویی بالا انداخت و تیرداد با رو گرفتنِ از او خود را به در رساند؛ اما پیش از خروجش از اتاق، طلوع که موضوعی برایش یادآوری شده بود، صدایش کرده، مجبور شد بایستد. طلوع بدنش را به عقب چرخانده، زیپِ چمدانش را کشید و با باز کردنش، همان ابتدا چشمش به طرحی از چشم و ابرویی مردانه که بر کاغذ کشیده شده بود، خورد. کاغذ را برداشته، لبخندی زد و با برگشتنش به سمتِ تیرداد که منتظر کنارِ درگاه ایستاده بود، با فاصله ایستاده و دستش را که دراز کرد، کاغذ را به سمتِ تیرداد گرفته، گفت:

- این رو یه امانتی ازم در نظر بگیر که می‌خواستم برات بفرستمش و فرصت نمی‌شد.

تیرداد دست دراز کرده، حینی که نگاهش بینِ دیدگانِ طلوع و کاغذِ در دستش در گردش بود، کاغذ را از او گرفت. با گرفتنِ کاغذ سر پایین انداخته، چشمش به طرحِ چشم و ابروی خودش با طراحیِ سیاه قلم برخورد کرد و همزمان با بالا پریدنِ یک تای ابرویش، طلوع ادامه داد:

- طرحِ چهره‌ات رو کامل یادم نبود؛ بنابراین فقط چشم و ابروت رو کشیدم! از اون سری طرح‌هامه که سعی کردم حرفه‌ای به چشم بیاد!

تیرداد لبخندی زده، به طراحیِ سیاه قلمِ چشم و ابرویش نگریست که کاملا طبیعی به چشم می‌آمد و تلاشِ طلوع را برای حرفه‌ای دیده شدنش بی‌جواب نمی‌گذاشت. لب به دندان گزید، نگاهش را بالا کشید و با نگریستنِ چهره‌ی طلوع، نقاشی را پایین آورده، حینی که دستش را به پشتِ کمرش می‌رساند، لب از لب گشود:

- ممنون از امانتیِ ظریفت و شرمنده بابتِ امانتیِ خشنِ من؛ اما خب... لازمت میشه!

طلوع منتظر و با ابروانی روانه شده به سمتِ پیشانی‌اش، تیرداد را زیر نظر گرفت که او هم اسلحه‌ی نقره‌ای را از پشتِ کمرش خارج کرده، به دست و مقابلِ طلوع گرفت. طلوع با دیدنِ اسلحه، ناخواسته همچون تیرداد تک خنده‌ای کرد و با بالا آوردنِ دستش اسلحه را از او گرفته، حینی که بدنه‌ی نقره‌ایِ آن را از نظر گذرانده و مسیرِ نگاهش را به سوی تیرداد می‌کشید، گفت:

- چاره‌ای نیست! بالاخره منم باید عادت کنم، چون تاریکیه که نور رو نشون میده، هوم؟

تیرداد کمی مکث کرد؛ چهره‌اش متفکر و ابروانش بسیار کم به هم نزدیک شدند. دمی تحلیلِ ذهنش زمان برد که با یادآوریِ حرفی که خودش به طلوع زده بود، لبانش یک طرفه کشیده شدند و صدایش در سرش منعکس شد:

«تاریکیه که نور رو بیشتر نشون میده؛ قبول کن که داری با ما دیده میشی!»

کوتاه خندید که طلوع را هم وادار به لبخند زدن کرد، سپس با دیدنِ چهره‌ی لبخند بر لبِ او، نفسِ عمیقی کشیده، دستش را پایین انداخت و آرام گفت:

- شاید بهتره حرفم پس بگیرم؛ نوره که تاریکی رو بیشتر نشون میده!

زبانی به روی لبانش کشید و خنده‌اش را محو کرده، ادامه داد:

- همینه که می‌تونه ازمون تیمِ سیاه و سفیدِ خوبی رو بسازه!

پلکِ آرامی زد و لبخندِ طلوع کمرنگ تر و لب بسته شد. اسلحه را میانِ انگشتانش محکم‌تر گرفت و تیرداد هم با سر تکان دادنی، بدنش را چرخانده و پیشِ چشمانِ طلوع از اتاق خارج شد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین