جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,647 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هفتاد و نهم»

بیرون از عمارت تیرداد بود که دل از کلبه‌اش کنده، از ماشینِ پارک شده‌اش بیرونِ عمارت پیاده می‌شد و همزمان صوتِ بسته شدنِ محکمِ درِ ماشین، در سکوتِ فضا می‌پیچید. نسیمِ خنکِ شبانگاهی به پوستِ صورتش برخورد می‌کرد و او حرکتِ تارِ موهای یک طرفه شده‌اش را آرام حس می‌کرد که چند تار کوتاه و ملایم پایین آمده و روی پیشانی‌اش نشستند. درست کنارِ درِ ماشین ایستاده، دستش را روی سقفِ آن نهاده و با چشمانِ قهوه‌ای رنگش نمای عمارت را یک دور از بالا تا پایین برانداز می‌کرد و با چشمانش نورِ سالن را بیرون زده از دو پنجره دید که به قابلِ دید شدنِ فضا هم تا حدی کمک می‌کرد. لبانش را روی هم فشرد، به دهانش فرو برد و با سقوطِ مسیرِ نگاهش به سمتِ در، نفسش را از راهِ بینی خارج و دستِ نشسته‌اش بر سقفِ ماشین را با جمع کردنِ انگشتانش مشت کرد. جست و جو کردنش برای یافتنِ الیزابت و جاهایی که خسرو با احتمالات می‌توانست او را پنهان کند، بی‌جواب مانده و همین هم به کلافگی و نگرانیِ تیردادی که شش سالِ تمام دستِ رفاقت با او را داده بود، می‌افزود.

گامی رو به عقب برداشت و دستش را هم به آرامی از روی سطحِ سقفِ براقِ ماشین عقب کشیده، پایین انداخت و کنارِ بدنش آویزان کرد. چشمانش با آن مردمک‌های گشاد شده را روی درِ عمارت متمرکز کرده، دستِ مشت کرده‌اش را همراه با دستِ دیگرش، درونِ جیب‌های شلوارِ کتان و مشکی‌اش فرو برد. زبانی به روی لبانش کشید و فکرِ الیزابتِ گم شده و حتی ساحلی که تا حدودی علتِ رفتارهای تازه‌اش را متوجه شده بود، از سر پراند و روی برگ‌های خشکیده به سمتِ در گام برداشت؛ این درحالی بود که طلوع گوشه به گوشه‌ی اتاقش را با گام‌هایی بلند و سریع متر می‌کرد و با اخمی نشسته بر چهره‌ی مهتابی‌اش که زیرِ نورِ سفید رنگِ اتاق بیشتر نما داشت، نگاهش را به زمین دوخته و بازوانش را با انگشتانش حبس کرده بود.

لب به دندان گزید، فکر کرد تا به آشناییتی در ذهنش با دختری که در این وقت از شب سر از عمارت و اتاقِ خسرو درآورده بود برسد؛ اما به یاد نمی‌آورد با اینکه حس کرده بود او را می‌شناسد! نفسِ عمیقی کشید، سه گام رو به عقب برداشت و سپس چسبیدنِ نیمه‌ی پایینیِ پاهایش به لبه‌ی تخت باعث شد تا جسمِ خسته از تفکرش را در یک حرکت روی تخت بنشاند و نگاهش خیره مانده به روبه‌رو و نقشِ چهره‌ی خودش در آیینه ثابت بماند. دستانش را روی زانوانش نهاده، چشم ریز کرد و دقیق‌تر چهره‌ی خودش را نگریست. همان دم تیرداد واردِ عمارت شده، نگاهی به پله‌ها در دو سمت انداخت و مردی که مقابلِ درِ اتاقِ خسرو ایستاده بود، برای مشکوک نشدنِ تیردادی که از بالا و پشتِ نرده‌ها ورودش را دیده و نگاهِ او هنوز به آن سمت معطوف نشده بود سر به راست چرخاند و مقابلِ دری که کنارِ درِ اتاق خسرو بود ایستاد.

در را باز کرد و آرام واردِ اتاقِ خالی‌ای که متعلق به رباب بود شده، بی‌صدا در را بست و تیرداد هم سمتِ پله‌های طرفِ چپ که به بالا منتهی می‌شد، گام برداشته و سپس با دست گرفتن به نرده‌ی تیره و سرد به آرامی پله‌ها را بالا رفت. طلوع که صوتِ گام‌ها و بالا آمدنِ او از پله‌ها به گوشش خورده بود، یک آن هوشیار شده و با رو گرفتن از خودِ منعکس شده‌اش در آیینه و دوختنِ چشمانِ خاکستری‌اش به درِ اتاق، از جای برخاست و به سوی در رفت. دستش را روی دستگیره نهاد و یک آن با پایین کشیدنش، در را به سمتِ خودش کشانده، فاصله‌ای با درگاه ایجاد کرد و همان دم تیرداد را دید که درست قصدِ گذر از مقابلِ اتاقش را داشت. در دم نگاهی به اطراف انداخت و سپس در را کامل باز کرده، سرِ تیرداد به سمتش چرخید و کمی ابروانش به هم نزدیک شده، با ایستادن مقابلِ در با شک زمزمه کرد:

- طلوع؟

طلوع لبانش را روی هم فشرده و به دهانش که فرو برد، با چشمانی درشت شده اطراف را برای اطمینان از نبودِ کسی از نظر گذراند و نگاهِ مرددِ تیرداد را هم به این سو و آن سو با خود همراه کرد. همین که طلوع از نبودِ شخصی در آن حوالی مطمئن شد، در را کامل باز کرد و اولین گامش را رو به بیرون از اتاق برداشت. نفسِ عمیقی کشید و برای نگریستنِ چشمانِ تیرداد سرش را بالا گرفته، اخمِ کمرنگِ نشسته بر چهره‌ی او را که نظاره‌گر شد، لب باز کرد و همزمان، مردِ نگهبانی که درونِ اتاقِ رباب بود، در را به آرامی باز کرده و فاصله‌ای اندک میانِ آن با درگاه ساخته، طوری که تنها یک چشمش از لای در قابلِ دید بود، نگاهش را به سمتِ طلوع و تیرداد در آن سمت کشاند و طلوع با نگاهی از گوشه‌ی چشم به درِ اتاقِ خسرو ولومِ صدایش قدری پایین آورد و گفت:

- یه دختر مخفیانه و با نقاب رفت توی اتاق خسرو؛ از پشتِ پنجره با فاصله‌ی زیاد دیدمش و آشنا هم اومد به نظرم، ولی...

هردو ابروی تیرداد بالا پریدند و کمی جسمش را همراه با سرش به سمتی کج کرده، به درِ اتاقِ خسرو چشم دوخت و مرد با اینکه صدای طلوع را نمی‌شنید؛ اما همین چرخشِ تیرداد برای اینکه پی به حرفِ او برده و متوجه شود که او از حضورِ یلدا آگاه شده، کافی بود. تیرداد لبانش را روی هم فشرد، چشم ریز کرد و دقیق‌تر درِ اتاقِ خسرو را زیرِ نظر گرفته، به هویتِ شخصی که طلوع از آن دم می‌زد قدری اندیشید. دختری آشنا! سوالی شد که در مغزش مرکزِ افکارش شده، چون خورشیدی که سیاره‌های دیگر به دورش می‌چرخیدند، افکارِ دیگرش هم به دورِ هویتِ دختر می‌گشتند! پلک زد، سر به سمتِ طلوع چرخاند و با دیدنِ نگاهِ منتظرش، سر تکان داد و آرام و خونسرد لب باز کرد:

- خیلی خب، نمیشه سرراست برم سراغش تا بفهمه بهش مشکوک شدم؛ اما یکم باید ریزتر زیرِ نظر بگیریمش!

طلوع کلافه، سری تکان داد و این درحالی بود که خسرو تدابیرِ امنیتی‌اش را از پیش تعیین کرده، خیره به چشمانِ یلدایی که دسته‌ی ساک را محکم مابینِ انگشتانش می‌فشرد، لب باز کرده صدایش را آرام و هشدارگونه به گوشِ او رساند:

- تیرداد پسرِ پیگیر و زرنگیه، بنابراین حتی زمانِ خروجت از عمارت هم تا خارج شدن از جنگل نقاب رو از روی صورتت برندار، نمی‌خوام بفهمه دارم سعی می‌کنم از خائن بودن یا نبودنش سر دربیارم!

یلدا آبِ دهانش را فرو فرستاد و سری تکان داده، همان دم تیرداد دستی میانِ موهایش کشید و گامی رو به عقب برداشت که طلوع هم دست به سی*ن*ه شده، از سمتِ راست با گامی عقب رفتن شانه‌اش را به درگاه تکیه داد و او را نگریست. تیرداد که در رأسِ افکارش، یلدا و الیزابت بودند، این بار روی الیزابت متمرکز شده، نفسش را کلافه و محکم رو به بیرون فوت کرد و نگاهش را به زمین دوخت.

تیرداد نقطه‌ی تمرکزش را الیزابتِ گم شده قرار داد. الیزابتی که روی تختِ بیمارستانی، درونِ اتاقی روشن شده با نورِ سفیدِ لامپِ بالای سرش، دراز کشیده، به آرامی مژه‌های بلندش را از هم فاصله می‌داد و چشمانِ آبی تیره و خمارش باز می‌شدند. ضربانِ قلبش آرام و منظم بود و او ابتدا با فاصله دادنِ پلک‌هایش از یکدیگر، طرحِ لامپِ گرد و چسبیده به سقفِ بالای سرش را تار و مات نظاره‌گر شد. بی‌حال بود و این تاریِ دید موجب شد تا چندبار پشتِ هم پلک زده، برای صاف شدنِ تصویرِ پیشِ رویش منتظر بماند. موهای روشنش آشفته و چون دایره دورِ سرش و روی بالشِ سفید پخش شده بودند. نفسِ عمیقی از راهِ بینی کشید و دیدش که صاف شد، چون متوجه‌ی ناتوانی‌اش برای از هم فاصله دادنِ لبانش شد، چشمانش درشت شده، گویی مغزش تازه به کار افتاده باشد، به تازگی توانست پی به چسبِ کاغذیِ نشسته روی لبانش ببرد.

مضطرب شده، تپش‌های منظمِ قلبش با احساسِ ترس و ناآشنایی‌اش با فضایی که در آن حضور داشت، نامنظم و سریع شدند که یک آن سرش را از روی بالش بلند کرده، قصد کرد کامل نیم‌خیز شود که با تکان نخوردنِ دستانش در دو طرفِ جسمش مواجه شد. نگاهش ترسیده‌تر شده، آبِ دهانش را وحشت زده فرو داده و همانطور که آرنجِ دستانش روی تخت تکیه‌گاهش شده بودند، سرش را به طرفین چرخاند و با ریخته شدنِ موهایش روی صورتش، چشمانش با آن مردمک‌های ریز شده روی دستانِ بسته شده با دستبندِ چرمی‌اش به میله‌های فلزیِ تخت در دو سو متوقف شدند.

نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد و با قوت گرفتنِ اضطرابش، چشمانش بیش از حدِ معمول درشت شدند، بدنش ملتهب شد و توانست نبضِ شقیقه‌اش را هماهنگ با ضربانِ قلبش احساس کند. این بار نگاهش را به سمتِ روبه‌رو هُل داد تا وضعیتِ پاهایش را بررسی کند و چیزی درست مشابهِ دستانش، تنها با تفاوتِ بسته شدن با طناب و وصل نبودن به تخت بود. صدایش را جیغ مانند از حنجره آزاد کرد؛ اما کسی در آن طرف نبود تا صدای خش گرفته‌اش را شنیده و برای یاری دادنش اقدام کند. سرمایی را از پشتِ سر احساس می‌کرد و همین هم باعث شد تا سر به عقب چرخانده، پنجره‌ی بازِ اتاقک که در ارتفاعِ بالا قرار داشت را ببیند. ترسیده، سرش را به این سو و آن سو گرداند و در سمتِ چپش، سینیِ فلزی را روی میزِ پایه بلند و چرخ‌دار با پارچه‌ی سبزِ نشسته بر رویش دید و وقتی چشمش به لوازمِ پزشکی درونِ سینی افتاد، گویی برق از سرش پرید و یک آن شوک تمامِ وجودش را در بر گرفت.

التهابِ بدنش بیشتر شد، تا حدی که توانست حرکتِ قطره‌ای عرق را از روی شقیقه‌اش به سمتِ پایین احساس کند و مات برده، تنها سینیِ کنارِ تخت که گویی فضا را شبیه به اتاق عمل کرده بود، نگریست. در دم، صوتِ باز و سپس بسته شدنِ دری گوش‌هایش را پُر کرد که به ضرب سر به راست چرخانده، با احساسِ بالا و پایین شدنِ سریعِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش نفس در ریه‌هایش حبس شد. دور تا دورش را پرده‌های سفیدِ وصل شده به میله‌ها گرفته بودند و کاشی‌های سفیدِ زمین از شدتِ تمیزی زیرِ نورِ لامپ برق می‌زدند.

صدای گام برداشتن‌هایی را شنیده، پلکِ آرامی زد و چند بار برای آزاد کردنِ دستانش تلاشی بی‌نتیجه را خرج کرد. همان دم، مردی پرده را از مقابلش کنار زده، رخ پیشِ چشمانِ او نمایان کرد. نگاهِ مضطربِ الیزابتی که قلبش را در گلویش احساس می‌کرد، به روی مرد با آن روپوشِ پزشکیِ سفید و شلوارِ پارچه‌ایِ قهوه‌ای با کفش‌های چرم و همرنگش در حالی که دستکش‌های لاتکس و سفید به دست داشت، ثابت ماند و آبِ دهانش را از گلوی خشکش به پایین رانده، نامحسوس کمی جسمش را روی تخت عقب کشید.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هشتاد»

مرد بی‌توجه به رنگِ پریده‌ی الیزابت که صورتش که به گچِ دیوار می‌مانست و علناً ناخوش احوال بودنش به چشم می‌آمد، گامی رو به جلو برداشت و دستانش را درونِ جیب‌های مربع شکل روپوشش فرو برد. الیزابت پاهای بسته شده‌اش را روی تخت به منظور جمع کردن مقابلِ شکمش کمی عقب کشید و دستانش را برای امتحانِ دوباره‌ی شانسش مِن بابِ آزادیِ احتمالی‌اش تکان داد که در اوجِ ناامیدی بی‌نتیجه ماند. مرد کچل بود و سرش زیرِ نورِ لامپ برقِ آشکاری داشت و با دیدنِ این حرکتِ الیزابت که قصدِ آزادی داشت، لبانِ باریکش از دو سو روی صورتِ گِردش کشیده شدند و تک خنده‌ای کرده، ترسِ او را از همان فاصله هم احساس کرد. دستانش را از درونِ جیب‌های روپوشش خارج کرده، به سمتِ تخت گام برداشتن را آغاز نمود که الیزابت هم با ترس، کمی خود را روی تخت عقب کشید که جمع شدنِ روتختیِ سفید را هم در پی داشت. بغض از شدتِ استرسی که متحمل می‌شد در گلویش نشسته، تازه توانسته بود بوی تیز و آزاردهنده‌ی الکل را پخش شده در اتاق احساس کند که همین هم بانیِ نشستنِ پلک‌هایش و فشرده شدنشان روی هم بود.

مرد کنارِ تخت ایستاد، نفسِ عمیقی کشید و الیزابت پلک از هم گشوده، سرش را چرخاند و بالا که گرفت، چشمانِ مشکیِ مرد را نگریست که روشناییِ اتاق گویی آن را برق انداخته باشد، خباثتی نهفته را از نگاهش آشکار می‌ساخت. الیزابت سُر خوردنِ اشک را از میانِ مژه‌های بلندش را حس کرده، ملتمس به مرد نگاه کرد و تمنا داشت تا کمکش کند. مرد اما آرام سری تکان داده، دستِ چپش را بالا آورد و کفِ دستش را تختِ سی*ن*ه‌ی الیزابت نشانده، اویی که گردن و آرنجِ دستانش از بهرِ زیاد ماندن در آن حالتِ نیمه نیم‌خیز درد گرفته بودند و نیروی چندانی برای بیشتر ماندن در آن شکل را نداشت، با آرامشِ عجیب و مرموزی به عقب هُل داد و روی تخت دراز کرد. الیزابت که سرش دوباره روی نرمیِ بالش قرار گرفت، پلک روی هم نهاد و این بار سُر خوردنِ اشک را از گوشه‌ی چشمش احساس کرده، صدایی را نامفهوم از حنجره‌اش خارج کرد.

مرد سر به جهتِ مخالف چرخاند و با دیدنِ میزی که لوازمِ لازم درونِ سینیِ نشسته بر رویش قرار داشتند، با خونسردی کمی بدنش را به همان سمت متمایل کرد و همزمان با خارج کردنِ سریعِ نفس‌های ریزش از راهِ بینی، دست دراز کرد و گاروی آبی رنگ را از درونِ سینی برداشت. گامی جلوتر رفت که الیزابت با چشمانی خیس به او نگریسته، صدایش را خش‌دار و نامفهوم همچون قبل به گوشِ مرد رساند و او بی‌توجه به التماس‌های الیزابت برای رهایی، دستش را جلو برد و به دستِ الیزابت رساند که او با دیدنِ این نزدیک شدن، ترسیده خودش را به کنار کشید و برای آزادی شروع به تقلا و تکان دادنِ دست و پاهایش کرد. مرد خونسردانه و بی‌اهمیت به دست و پا زدن‌های اویی که بیهوده حنجره‌اش را به زحمت می‌انداخت، ساعدِ ظریفش را میانِ انگشتانش گرفته، سعی کرد او را ثابت نگه دارد.

مرد لبانش را روی هم فشرد و کمی محکم‌تر ساعدِ او را میانِ مشتش گرفت، سر تکان دادن‌های تقلا مانندِ الیزابت را نگریسته و دستِ دیگرش را جلو آورده، همان دستش که بندِ ساعدِ الیزابت بود را بالاتر کشاند و با رسیدن به آستینِ تا آرنج بالا رفته‌ی پیراهنِ آبی کمرنگِ او، آستین را با جمع کردنش بالاتر فرستاد و کمی نزدیک به شانه‌اش قرار داد. با دستِ دیگرش، آرام گارو را کمی بالاتر از بازوی الیزابت بست و برای آرام کردنِ او و مجاب کردنش به از حرکت ایستادن، دستِ چپش را بالا آورد و انگشتانش را آرام لابه‌لای موهای او حرکت داده، الیزابت که جیغی خفیف کشید با این حرکت ساکت شده، چشمانش را در حدقه بالا کشید و لغزشِ انگشتانِ مرد را میانِ موهایش حس کرد و این درحالی بود که چند تار از آن‌ها به عرقِ پیشانی و شقیقه‌اش چسبیده بودند. مرد که ارتعاش را میانِ نفس‌های سریعِ او متوجه شد، دستِ دیگرش را به سمتِ سینیِ روی میز دراز کرده با برداشتنِ سرنگِ آماده، حینی که خیره شده به چشمانِ الیزابت بود، لبخندِ محوی زد و گفت:

- زیبای انگلیسی! می‌تونم این لقب رو بهت بدم و بگم که خیلی برازندته دختر.

الیزابت به حرکتِ سوزنِ سرنگی که برقِ نوکش چشمانش را می‌زد، خیره شده و مرد برای درگیر کردنِ ذهنِ او، نوازشِ دستش را میانِ موهایش پایان بخشید و با پایین کشاندنِ دستش دوباره انگشتانش را روی ساعدِ او نهاد. الیزابت دست از تلاش برای رهایی برداشته، آبِ دهانش را جوری محکم فرو فرستاد که حرکتِ سیبکِ گلویش پیشِ چشمانِ مرد مشخص شد. مرد با پیدا کردنِ رگِ او، تای ابرویی بالا انداخت و سرمای سوزن را همانجا نشانده، اضطرابِ بیشتر شده‌ی الیزابت را متوجه شد. لبخندی یک طرفه روی لبانش شکل داد و محتاط، نگاهش را روی مسیرِ سوزن متمرکز کرده، ادامه داد:

- در افتادن با خسرویی که کاملا مشخصه برای انتقامِ جسدِ تیکه- تیکه شده و فروخته شدنِ اعضای بدنِ مردِ موردِ علاقه‌ات از طریقِ تیرداد واردِ باندش شدی، عواقبِِ خوبی نداره گلم، من دوستِ قدیمیشم و می‌دونم توی این زمینه کار کردن واقعا خودکشیه!

فرو رفتنِ سوزن در رگِ الیزابت، باعثِ پلک بستنِ او مِن بابِ سوزشِ اندک و لحظه‌ایِ دستش شد و او کمی پاهایش را روی تخت تکان داده، چند ثانیه‌ای کوتاه را نفس در سی*ن*ه حبس کرد. بیرون کشیده شدنِ سوزنِ سرنگ از دستش، آزادیِ نفسِ حبس شده‌اش را در پی داشت. چسبیدنِ چسبِ زخم و پنبه‌ای به دستش را از همان نقطه حس کرد و مرد سرنگ را بالا آورده، به سرخی و تیرگیِ خون درونش نگریست. سپس لوله‌ی آزمایشگاهیِ کوچک و باریک را برداشته، خونِ درونِ سرنگ را با چسباندنِ نوکِ زبانش به دندانِ آسیاب و با دقتی زیاد، داخلش خالی کرده، صدایش را به گوشِ الیزابت رساند:

- حالا بگذریم... برادرت پا روی دُمش گذاشته که افتاده به جونِ تو، این هم فعلا یه آزمایش خونِ اولیه بود؛ برای بقیه‌اش، خسرو بعدا تصمیم می‌گیره.

سرنگ را به جای اولش بازگرداند و لوله با قرار دادنِ درِ کوچکش به رویش آرام در جیبِ روپوشش قرار داده، مشغولِ باز کردنِ گارو از دستِ الیزابت شد و این بار الیزابت بود که در دل التماسِ هنری را می‌کرد تا پیش از هر اتفاقی او را پیدا کرده و از این جهنم نجات دهد!

او نیازمندِ کمکِ هنری بود که به تازگی از نگرانی برای صدف آزاد شده، پشتِ فرمان و غرقِ فکر روبه‌رو را می‌نگریست و گه گاهی چشم از جاده گرفته، کوتاه و گذرا سر کج می‌کرد و صدفی که پیشانی‌اش را به شیشه تکیه داده و از شدتِ خستگی خوابیده بود را می‌نگریست. گوشه‌ای از مغز و قلبش با حضورِ او کنارش آرام گرفته بودند؛ اما دلیلِ نگرانیِ غریب و ته‌نشین شده در وجودش را متوجه نمی‌شد. نفسِ عمیقی کشید، کمی جسمش را عقب برده و سرش را به تکیه‌گاهِ صندلی که تکیه داد، انگشتانِ بلندش را محکم‌تر دورِ فرمان پیچید.

از سرعتش قدری کاست و پلکِ آرامی زد، ناخواسته الیزابت در ذهنش پررنگ شده و این بار بر خلافِ هر زمانی که صدف نقطه‌ی مرکزی و مشترک بینِ ذهنِ او، ساحل و خسرو بود، در این لحظه الیزابت مرکزِ اتصالِ افکارِ تیرداد و هنری شده بود. یکی به خاطرِ رفاقت و دیگری از بهرِ برادری‌اش!

شب، شبِ سنگینی بود! طلوع خواب نداشت و نشسته بر لبه‌ی تختش، تنها با بی‌حوصلگی کفِ دستش را به صورتِ داغ کرده‌اش می‌کشید، تیرداد در اتاقِ مادرش و میانِ تاریکی، دست به سی*ن*ه ایستاده مقابلِ تختِ مادرش و تکیه داده به دیوار، اوی خوابیده را می‌نگریست و به قدری در فکر فرو رفته بود که گویی تنها نفس‌های او را پس از هربار بالا و پایین شدنِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش می‌شمرد. کاوه در راهِ خانه‌اش، چشم به خیابان دوخته، به پرونده‌ی پروا و خشاب می‌اندیشید و امیدوار بود این دو زودتر مختوم اعلام شوند و نسیم هم روی تختش تکیه داده به تاجِ آن، درحالی که اتاقش کمی با نورِ آباژورِ کنارِ تخت رنگ گرفته بود، تدی را در آغوش داشت و با سرِ انگشتانش آرام نوازشش می‌کرد. شب، مشخص بود فردایی را در پیش دارد؛ اما هیچکس از چالش‌های همان فردا آگاه نبود!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هشتاد و یکم»

***

ساعت‌ها گذشتند، روز احضار شد و شب مهلتِ دفاع از خودش را در دادگاهِ زمان از دست داد. روز که آمد، قدری سریع گام‌هایش را با عقربه‌های ساعت رو به جلو برداشت که به عصرگاه، ساعتِ سه و به عبارتِ دیگر، تایمِ قرارِ نسیم و پروا رسید. پروایی که درونِ پارک ایستاده، کمی گردن خم کرده و با اینکه تنها یک شب از مصرف نکردنِ کوکائین برایش سر شده بود؛ اما عجیب، محتاجِ آن و گویی قرار از وجودش خاکستر و سپس رهسپارِ باد شده، در جایش آرام نبود و مدام به دورِ خود می‌چرخید. باید خودش را کنترل می‌کرد، باید دوام می‌آورد تا زمانی که از دفعِ ماموران مطمئن شده و به قولی آب‌ها از آسیاب بیفتد و حداقل بتواند زندگیِ سالمی را برای فرزندش فراهم کند. دستِ راستش را مشت کرده و با دستِ چپش آن را گرفته، هردو دستش را بالا آورد و مقابلِ لبانِ بی‌رنگش نگه داشت. دیشب را بدونِ غذا صبح کرده و معده‌اش ضعفِ شدیدی داشت به طوری که لازم بود هرچه سریع‌تر چیزی برای خوردن پیدا کند و زنی با شرایطِ او تا این لحظه گرسنگی را تحمل کرده، قطعا برایش مضر بود!

آبِ دهانش را با فشردنِ لبانِ خشکیده‌اش روی هم فرو فرستاد و نفسش را «ها» مانند به دستانِ یخ کرده‌اش چسباند تا حداقل کمی با گرما آشنایی پیدا کنند. پاهایش را مدام تکان می‌داد و چشمانِ سرخش بابتِ وزشِ آرامِ باد در آن هوای ابری و زیرِ آسمانی که پرده‌ی خاکستری به روی خود افکنده بود، می‌سوختند. قلبش تند می‌زد و چهره‌اش به قدری سفید شده بود که هرکس او را می‌دید به میت تشبیهش می‌کرد. کتی که با فاصله‌ی زیادی از او، روی چمن‌های سبز و تازه‌ی پارک ایستاده و دستِ چپش را بندِ تنه‌ی درخت کرده، با کج کردنِ اندکِ سرش پروا را می‌نگریست، با دیدنِ این بی‌قراریِ او سری به طرفین تکان داد و کلافه دمِ عمیقی گرفت.

دستش را درونِ جیبِ مانتوی تنش فرو برده، بسته‌ای را لمس کرد و مردد بینِ بیرون آوردن یا نیاوردن و از طرفی به سمتِ پروا رفتن یا نرفتن، به دستِ جای گرفته در جیبش با شک و دو دلی نگریست. اخمِ کمرنگی با لرزشِ ابروانش روی صورتِ کشیده‌اش نشست و نفس‌هایش را تند و سریع از بینی‌اش رهانیده، سرش را بالا گرفته و دستش را همانطور درونِ جیبش نگه داشت. این بار شانه‌ی چپش را به تنه‌ی درخت تکیه داد و با دستِ آزادش، قدری کلاهِ مشکی‌اش را پایین‌تر کشید و نگریستن به پروا را با چشمانِ مشکی‌اش ادامه داده، این بار نفسش را آه مانند از شکافِ باریکِ میانِ لبانش خارج کرد و کمی فکِ پایینش را تکان داد.

نسیمی که با پروا قرار داشت، بلعکسِ همیشه که ظاهر برایش در اولویت بود و بدونِ رسیدگی به خودش هیچ جوره به خارج شدن از خانه رضایت نمی‌داد، دستی به مانتوی یشمی، بلند و اندامی‌اش کشیده، درحالی که تنها آرایشِ صورتش لبانِ رژِ کالباسی خورده‌اش بودند، بندِ کیفِ مشکی و چرمش را روی شانه صاف کرده و از خانه که خارج شد، برای اطمینان از نبودِ کاوه ابتدا و انتهای کوچه را خوب و با چشمانی ریز شده موردِ بررسی قرار داد. چون اثری از او پیدا نکرد، بدنش را کج کرده به سمتی که ابتدای کوچه را در پیش داشت، شالِ زیتونی‌اش که از انتهای دو طرف، رگه‌هایی از سبزِ تیره را داشت، روی موهای نیمه بلندش صاف کرد و گام‌هایش را سریع و با عجله، حینی که صوتِ برخوردِ پاشنه‌های بوت‌های همرنگِ مانتویش را با زمین می‌شنید رو به جلو برداشت.

نسیم چون کاوه را ندید، نبودنش را احتمال داد، غافل از اویی که سر کوچه و سمتِ چپ با فاصله‌ای نسبتاً زیاد این بار کشیک می‌کشید و چون سرکار نرفتنِ نسیم را متوجه شده بود، همانجا به انتظار نشسته، سرش را بالا و با سرِ انگشتانش روی فرمانِ ماشین ضرب گرفته بود. صوتِ حرکتِ ماشین‌ها در خیابان را می‌شنید و او تنها نگاهِ قهوه‌ای رنگش را منتظر، برای دیدنِ نسیم آماده کرده و به دیدنِ روبه‌رو فراخوانده بود. انتظارش زمانِ زیادی تلف نکرد که نسیم سر از ابتدای کوچه درآورده، مسیرش را به سمتِ پیاده‌رو از سمتِ راست کج کرد و کاوه که توانست او را از طریقِ نیم‌رُخش تشخیص دهد، در جایش صاف نشسته و با کمی نزدیک کردنِ ابروانش به یکدیگر، ماشین را به راه انداخت تا با فاصله‌ای مناسب، او را تعقیب کند.

از طرفِ دیگر، پروا که همچنان انتظار نسیم را می‌کشید، به بچه‌هایی که مشغولِ بازی کردن با وسایل بودند، نگریسته و سعی داشت با دست کشیدن به بازوانش خود را گرم کند و از علتِ این سرمای زیادی که جسمش را در بر گرفته، هم بی‌اطلاع بود و هم نبود! می‌دانست نیاز به آن ماده دارد؛ اما نمی‌خواست که بارِ دیگر به سمتِ کتی رفته و با خواستار شدنِ مقدارِ دیگری از آن، زندگیِ سیاهِ خودش را به رنگی بالاتر دربیاورد.

کتی که حالِ او را تغییر نکرده دید، لبانش را روی هم فشرد و دلسوزی و ترحمی تصنعی در جانش به غلیان افتاده، نچی کلافه کرد و با پایین انداختنِ دستش از تنه‌ی درخت گامی رو به جلو رفت و چون نتوانست چنین خماری‌ای را از جانبِ پروا تحمل کند، گام‌هایش را بلند به سوی اویی که روی سکوی کاشی کاری شده و کرمی همچنان درگیر با خود بود، برداشت. پشتِ سرِ پروا که ایستاد، نامش را صدا زد و پروا که صدای آشنای او را شنید، با شک ابروانش را به هم نزدیک کرده، در جایش ثابت ایستاد و سر به عقب چرخاند.

چشمش که به کتی افتاد، کامل به سمتش برگشت و این بار متعجب شده از حضورِ او، گویی که فهمیده بود کتی سایه به سایه دنبالش کرده و برای نابود کردنِ زندگی‌اش بیش از این از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کند، لب باز کرد:

- تو اینجا...

پیش از آنکه حرفش تکمیل شود، کتی بسته را میانِ انگشتانش که هنوز در جیبش قرار داشتند، گرفته و پلکِ آرامی پیش نگاهِ متعجبِ پروا زده، تای ابرویی بالا انداخت و با خارج کردنِ دستش از جیب، بسته را مقابلِ پروا گرفت و با لحنی که گویی منت بر سرش می‌گذاشت، گفت:

- با اینکه دفعه‌ی قبل ما رو یه ضرب با خاکِ گلدون یکی کردی؛ اما چه کنم که پشتِ این حلبی قلبی از طلا خوابیده...

بسته را کمی تکان داد و نگاهِ پروا از چشمانِ مشکی و خمارِ او کنده شده، به دستش رسید و ادامه‌ی حرفش را شنید:

- بیا خودت رو بساز که اینجوری مثل مرغِ سر کنده اینجا بال- بال نزنی!

پروا قصد داشت بر سرش داد بزند، شکایت کند و همچون دفعه‌ی قبل بسته را به سی*ن*ه‌اش کوبیده، راه کج و کتی را بی‌محل کند؛ اما برقِ سفیدیِ آن ماده پیشِ تیرگیِ آبیِ چشمانش عجیب خودنمایی می‌کرد و او آبِ دهان فرو داده، ابتدا با سر تکان دادنی نامحسوس به طرفین سعی کرد ممانعت کند. گامی رو به عقب برداشت که کتی بارِ دیگر بسته را آرام تکان داده، لب باز کرد:

- بگیر دیگه دستم ترکید!

پروا لب به دندان گزید، قلبش تند می‌کوبید و گوشه‌ای از ذهنش فریاد «نه» سر می‌داد؛ اما دستِ لرزانش که جلو آمد، شباهتی با «نه» فریاد کشیده در مغزش نداشت و او این بار چشمش به لرزشِ انگشتانش افتاده، همین که لبخند روی لبانِ کتی با نزدیک شدنِ دستش به بسته جاگیر شد، یک آن دستِ سومی به میان آمد و بسته را محکم از دستِ کتی کشیده، روی زمین پرت کرد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هشتاد و دوم»

دستِ سومی که به میان آمد و بسته را پیش از جای گیری میانِ انگشتانِ پروا زمین انداخت، متعلق به نسیم بود که دستش را مشت کرده، کنار بدنش آویزان ساخت و نگاهِ عصبی‌اش با اخمی پررنگ را میانِ پروای متعجب و کتیِ شوکه که دستش روی هوا مانده بود به گردش درآمد. جوِ سنگینی میانشان به جریان افتاده بود و نسیم از شدتِ خشم نفس- نفس می‌زد، گویی که مسافتی طولانی را برای رسیدن به قرارش با پروا پیموده باشد درحالی که مسیرِ زیادی را رد نکرده بود! کتی با چشمانی درشت شده، نگاهش را میانِ چشمانِ نسیم و بسته‌ی افتاده روی زمین به گردش درآورد، صدای خنده و شادیِ بچه‌ها که مشغولِ بازی بودند در گوشِ هرسه نفرشان پیچیده، پشتِ سرِ نسیم، کاوه با فاصله‌ای نسبتاً زیاد به درختی تکیه داده و دستش را به هندزفریِ سفید در گوشش رسانده بود. پیراهنِ لیِ آبی رنگ به تن داشت که روی تیشرتِ سفید پوشیده، همه‌ی دکمه‌هایش را بسته و آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده، با نگریستن به آن‌ها قصدِ مختوم کردنِ پرونده‌ی پروا را داشت!

کتی که هیچ از این واکنشِ ناگهانیِ نسیم و عصبانیتش سر درنیاورده، چشمانِ مشکی‌اش درشت شده بودند، اخمِ پررنگی روی صورتش نشاند و به تندی خم شده، دست دراز کرده و بسته را از روی زمین برداشت. پروا ترسیده، آبِ دهانش را فرو داده و چشمانش را میانِ کتی و نسیم به گردش درآورد که کتی با گرفتنِ بسته میانِ انگشتانش، به ضرب از روی زمین برخاسته، گامی به سوی نسیم رفت و دستش را که جلو آورد، کفِ دستش را محکم تختِ سی*ن*ه‌ی او کوبید که نسیم به اندازه‌ی تک گامی رو به عقب رفت و سپس عصبی‌تر شده، خیره به چشمانِ او فریاد زد:

- تو غلط می‌کنی یهو میشی نخودِ آش! به تو چه که میای می‌زنی زیر دستِ من؟

نسیم لبانش را روی هم فشرد، پوزخندِ پررنگ و با صدایی به چهره‌ی طلبکارِ کتی که آمادگیِ کتک زدنش را داشت زده، بی‌توجه به حرفِ او چشمانش را به سوی پروا کشید و خیره به او که بُغ کرده، گویی تازه به خود آمده و مغزش به کار افتاده بود که در صددِ انجامِ چه کاری است و از طرفی، زانوانش نامحسوس می‌لرزیدند، گامی به سمتش برداشت و گفت:

- تو دیوونه‌ای پروا؟ اینجوری می‌خواستی از اون بچه مراقبت کنی؟ این چه کاری بود با خودت کردی؟

دو گامِ دیگر به سمتِ او که شرمنده سر به زیر افکنده و نوکِ کفش‌های مشکی‌اش را نگاه می‌کرد، از سرما به خود می‌لرزید و گوشه‌ی لبِ پایینش را می‌گزید، برداشت که کتی با نگاهی به پروای سر به زیر که شانه‌هایش ریز می‌لرزیدند، دستش را به سمتِ بازوی نسیم دراز کرده و با گرفتنِ محکمِ آن میانِ انگشتانش، نسیم را پیش از رسیدن به پروا عقب فرستاد و خودش با تک گامی به کنار، مقابلِ پروا ایستاده، با صدایی خش‌دار و بلند نسیم را مخاطب قرار داد:

- هوی خانم! کجا با این عجله؟ وایسا سرجات میگم!

نسیم سعی می‌کرد به او بی‌توجه باشد بنابراین پلک‌های آتشینش را با کلافگی روی هم نهاده، دمِ عمیقی از راهِ بینی گرفت و بازدمش را در ریه‌هایش نگه داشته، لبانش را روی هم فشرد، مژه‌هایش را از هم فاصله داد و یک آن دستش را بالا آورده، محکم و به ضرب بازوی ظریفش را از حصارِ انگشتانِ کتی خارج کرد و بازدمش را که بیرون فرستاد، بلعکسِ کتی ولومِ صدایش را پایین آورده و با کنترلِ لحنِ جدی و تحکمش لب باز کرد:

- من با تو بودم؟ دارم با پروا حرف می‌زنم!

بعد دوباره قصدِ رفتن به سمتِ پروا را داشت که این بار کتی هردو دستش را گرفته، با فشردنِ لبانش روی هم یک ضرب او را عقب کشید تا حتی قدمی به پروا نزدیک نشود و سپس دستانش را از دستانِ او پایین انداخته، بارِ دیگر با فریاد ادا کرد:

- تو حرفِ حساب حالیت نمیشه دختره‌ی غربتی؟ گفتم گمشو اونور!

نسیم که این بار زورِ خشم به خودکنترلی‌اش می‌چربید و توانِ آرام ماندن بیش از این را نداشت، محکم گامِ رو به عقب رفته را جلو آمد و مقابلِ کتی که ایستاد، دستش را بالا آورده و یک دم، محکم روی نیمه‌ی چپِ صورتِ کتی نشاند که صوتِ سیلیِ محکمش به صورتِ اویی که گونه‌اش در دم رنگِ سرخی به خود می‌گرفت و سرش به سمتِ راست کج شده بود، به گوشِ پروا رسید و شانه‌هایش که بالا پریدند، به ضرب سرش را بالا گرفت و نگاهش را به صورتِ کتی و نسیمی که دستش را به صورتِ کج پایین انداخته بود، لبانش را روی هم فشرده و به دهانش فرو برد، دوخت. هینی کشید و کتی که از شوک درآمده، بالاخره سرش را بالا گرفت، مرموز و عجیب با کینه‌ای پررنگ به نسیم نگریست که قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی بالا و پایین می‌شد و حال انگشتِ اشاره‌ی همان دستی که با آن به کتی سیلی زده بود را بالا آورد و مقابلِ چشمانش تکان داده، لب باز کرد و تهدیدوار گفت:

- دفعه‌ی آخرت باشه برای من شاخ و شونه می‌کشی!

چشم از او گرفته، به کنار رفت و دستش را به سمتِ پروا دراز کرده، بازوی او را میانِ انگشتانش گرفت، پروای شوکه را به سوی خود کشاند و همین که پروا پشتِ سرش ایستاد کتی لبانش را با خشم جمع کرده، دستش را جلو برد و با گرفتنِ محکمِ یقه‌ی مانتوی نسیم میانِ انگشتانش، او را به سوی خود کشید و خیره به چشمانِ خونسردِ او حینی که فاصله‌ی میانشان کم بود غرید:

- تو تنت می‌خاره ها؛ مگه نه؟ دختره‌ی احمق این جرئت رو از کجا آوردی؟

نسیم دستش را بالا آورده و روی مچِ او قرار داد، خواست دستش را پایین بیندازد که در لحظه‌ای پروا جلو آمده، با تمامِ زوری که در آن دقیقه از خود سراغ داشت دستانش را تخت سی*ن*ه‌ی کتی نشانده و او را محکم رو به عقب هُل داد. دستِ کتی از یقه‌ی نسیم جدا شده، دو گام رو به عقب برداشت و نسیم مات برده به این حرکتِ او نگاه کرد. پروا این بار مقابلِ نسیم ایستاده، بی‌توجه به دردی که از نرسیدن به آن بسته در وجودش می‌جوشید نقابِ پروای بی‌پروای سابق را بر چهره نشاند و با جسارت و خشمِ غیرقابلِ وصفی گفت:

- از اینجا گمشو، پات رو از زندگیِ من بکش بیرون کتی؛ من دیگه بمیرم هم هیچی ازت نمی‌خوام!

کتی مبهوت و شوکه به چشمانِ عصبیِ پروا نگریست و نسیم آبِ دهانش را فرو داده، لبانش را روی هم فشرد و دمی سر به عقب چرخاند که چشمانش در دم با کاوه رو در رو شدند. نفس در سی*ن*ه‌اش حبس ماند، چشمانش درشت شدند، قلبش روی دورِ تند نشست و کاوه با دیدنِ او، گامی رو به جلو برداشت، نسیم عقب رفت و خیره مانده به کاوه، دستش را عقب برده و ضربه‌ای آرام را با سرِ انگشتانش به کمرِ پروا زده، مضطرب لب زد:

- پروا...

پروا با شنیدنِ صدای او چشم از کتی که قصدِ جلو آمدن داشت و دستش مشت شده بود گرفت و سر به سمتِ نسیم چرخاند. نسیم خیره به کاوه که چهره‌اش بدونِ اخم؛ اما جدی بود، پُر استرس گفت:

- پروا... اون... اون ماموره!

پروا شوکه، به مسیرِ دیدِ او نگاه کرد. چشمش به کاوه که به سمتشان می‌آمد، خورد و با فهمِ حرفِ نسیم، چند ثانیه‌ای را برای حلاجیِ حرفِ او در ذهنش تلف کرد، قلبش کند می‌زد، مغزش چون دریایی طوفانی متلاطم شد و بیشتر جلو آمدنِ کاوه را که دید، وحشت زده سر به سمتِ روبه‌رو برگرداند و کتیِ جلو آمده را سریع کنار زده، با گامی بلند، آخرین راهِ نجاتی که خودش به آن باور داشت را در پیش گرفت؛ فرار! کاوه با دیدنِ دویدنِ او، لبانش را روی هم فشرد و به گام‌هایش سرعت بخشیده، تعقیب کردنِ پروا را شروع کرد که نسیم با دیدنِ این دویدنِ او پلکش پریده، به سختی سر به عقب چرخاند و پروا را درحالِ دور شدن که دید، همان دم کاوه هم با به پهلو شدنِ سریعی از کنارش گذر کرد و سریع‌تر رفت.

لبانِ نسیم لرزیدند، کتی با چشمانی درشت شده سر به عقب چرخاند و تعقیب و گریزِ آن‌ها را که دید، نسیم هم مبهوت به کتی نگاه کرد و سپس او هم دویدن را شروع کرد؛ اما به خاطرِ پاشنه‌ی بوت‌هایش مدام گه گاهی سکندری می‌خورد و رفتنش با اختلال مواجه می‌شد و هر چند ثانیه یک بار از حرکت باز می‌ماند. وضعیتِ وحشتناکی بود، پروا از کناره‌ی پارک و بینِ وسایلِ ورزشی عبور می‌کرد و نفسش تنگ شده بود، موهایش با حرکتِ خود و هجومِ باد به صورتش می‌چسبیدند و او به سختی با سر تکان دادنی، آن‌ها را به عقب می‌راند. کاوه برای گذر از کنارِ مردِ میانسالی دمی ایستاد، گامی به کنار برداشت و دوباره با چشمانش پروا را دنبال کرد و فاصله‌اش با او متوسط شده بود و پس از آن دو نسیمی بود که فاصله‌اش از آن‌ها زیاد شده، گام‌هایش را ریز و پُر سرعت برمی‌داشت؛ اما باز هم به کاوه یا پروا نمی‌رسید!

پروا از پارک خارج شده و به پیاده‌رو راه یافته بود، همچنان می‌دوید، نفس می‌زد و موهایش به عرقِ روی شقیقه‌اش چسبیده بودند و شالِ رویشان کم مانده بود تا سقوط کند. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش داغ شده و طعمِ خون را در دهانش می‌چشید. قلبش تند می‌زد و تا دهانش بالا آمده بود و کاوه هم با وضعیتی مشابهِ او منهای دردِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به دنبالش می‌دوید.

یک آن پروا واردِ خیابان شد و کاوه با دیدنِ این تغییرِ مسیرِ او چشمانش درشت شده، همین که در پیاده‌رو فاصله‌اش با او کم شد؛ اما پروا به خیابان رسید، داد زد:

- مراقب باش!

یک لحظه بود، تنها یک لحظه! ماشینی با بوق جلو آمد و همین که پروا سر به سمتِ چپ چرخاند، پیش از هر واکنشی بدنه‌ی ماشین محکم به جسمش خورد و او یک بار روی کاپوت به سمتِ شیشه رفت و سپس با غلت زدنی، پایین افتاد. پلک‌های پروا بسته شدند، ماشین ترمز کرد، صدای جیغِ لاستیک‌هایش گوش‌ها را خراش داد و پروا بی‌هوش روی زمین افتاد. کاوه نفس زنان و پشتِ جدول ایستاده با چشمانِ درشت شده صحنه‌ای را نظاره‌گر شد که مردم دورِ پروا جمع شدند و این میان نسیم تازه جلو آمده، مات برده به منظره‌ی پیشِ رویش نگریست و کیفش با سُر خوردن از شانه و آرنجش، محکم روی زمین افتاد.

پروا هیچ نمی‌فهمید، حتی از زنی که مقابلش روی پاهایش نشسته و صدایش اکووار درِ سرِ نسیم پخش می‌شد که می‌گفت:

- زنگ بزنید آمبولانس!

پروا بی‌هوش بود، ضربه‌های آرامِ او به صورتش را نمی‌فهمید. پروا تمام شد؛ به تهِ خط رسید!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هشتاد و سوم»

دور از حواشیِ زندگیِ پروا، هنری بود که مقابلِ آیینه ایستاده، پافرِ مشکی و کوتاهِ تنش را روی بلوزِ جذب و سفیدش مرتب و جدی، خودش را با چشمانِ آبی‌اش برانداز می‌کرد. کمی به کاری که قرار بود انجام دهد، فکر کرد؛ فکر کرد و تنها راهی که برای اندکی جبران نسبت به صدف مقابلش قرار گرفت همین بود که دیداری با ساحل را برایش فراهم کند. نفسِ عمیقی کشید و سپس رو گردانده، از پشتِ کاناپه‌ی سمتِ چپِ اتاق به سمتِ در گام‌هایش را بلند برداشت، او قصدِ خروج از اتاق را به مقصدِ اتاقِ صدف داشت؛ اتاقی که صدف درونش مقابلِ آیینه ایستاده، کلاهِ هودِ مشکی را روی موهای آزادش که روی دو طرفِ گردنش افتاده بودند، قرار می‌داد و همین که چشمش به باندِ پیچیده شده دورِ دستش افتاد، نگاهِ کلافه‌اش به سمتِ دستش چرخید. دمی فکر کرد و صحنه‌هایی که شاید با آسیب نزدن به خودش باید تجربه می‌کرد، مقابلِ چشمانش جای گرفتند و چون گذشته‌ی هنری را می‌دانست، می‌توانست واضح‌تر بلاهایی که قرار بود بر سرش بیایند را تصور کند. لبانِ برجسته‌اش که با رژِ ماتِ صورتی کمرنگ رنگ گرفته بودند، روی هم فشرد و پلک روی هم نهاده، سری به طرفین تکان داد و تصورش را از پس زمینه‌ی ذهنش پاک ساخت.

دستانش که دو طرفِ کلاه را گرفته بودند، پایین انداخته و نفسش را محکم فوت کرد، روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به سمتِ درِ اتاق چرخید و همان دم چند تقه‌ی کوتاه به درِ اتاقش وارد شد. تای ابرویی بالا انداخت، خیره به در با «بفرمایید»ای کوتاه، اجازه‌ی ورود را صادر کرد. در دم دستگیره‌ی در پایین آمده و با کشیده شدنش رو به داخل، نگاهِ قهوه‌ای روشنِ صدف که مردمک‌های چشمانش ریز شده بودند، روی قامتِ سامِ ایستاده میانِ درگاه که لبخندی کمرنگ هم روی لبانش داشت، ثابت ماند. سام در را که کامل باز کرد، نفسِ عمیقی کشید و دست به سی*ن*ه شده، با چشمانِ عسلی‌اش نگاهی به صدف که لبخندِ محوی روی لبانش کاشته بود و گونه‌های برجسته‌اش تا حدی برجسته‌تر شده بودند، انداخت.

خیره به او چشمکی برایش زده، لبخندش را قدری وسعت بخشید و بذرِ انرژی مثبتی را در دلِ صدف پاشید. صدف هم لبخندش جان گرفته، سام گامی رو به جلو برداشت و همزمان لب باز کرد:

- جدی این ویلا بدونِ تو صفا نداره دختر، کولاک کردی!

صدف کششِ بیشترِ لبانش از دو سو را حس کرد و با نمایان شدنِ دندان‌های سفید و ردیفش، سام را هم به خنده وا داشت. گامی رو به جلو برداشته و صوتِ برخوردِ پاشنه‌ی کفش‌هایش با زمین به گوش رسیده، دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرد. سرش را قدری بالا گرفت و چشمانش را هم با آن هم مسیر کرده، در حدقه به چپ و راست و به نشانه‌ی تفکری که کمی مژه‌های فر و مشکیِ چشمِ چپش را به هم نزدیک می‌کرد، حرکت داده و گفت:

- میشه گفت خودم دارم به یه مافیا تبدیل میشم!

چشمانش را همراه با سرش پایین کشیده، روی صورتِ سام که متوقف شد به تبعیت از او چشمکی برایش زد که سام هم تک خنده‌ای کرده، با آزاد ساختنِ دستانش از بندِ یکدیگر دمی چشم از صدف گرفته و دستِ چپش را به کمرش بند کرد. صدف هم کوتاه خندید و سام که بارِ دیگر چشمش به خنده‌ی او افتاد، ناخودآگاه قلبش را فرو ریخته در سی*ن*ه احساس کرد و چیزی در دلش تکان خورد که با نشستنِ لبانِ باریکش روی هم با همان طرحِ خنده، از گوشه‌ی چشم صدف را نگریست. او با خنده‌ی صدف بندِ دلش پاره شد؛ غافل از سنگینیِ نگاهِ هنری که با خونسردیِ عجیبی دست به سی*ن*ه روی آخرین پله ایستاده، یک تای ابرویش را بالا فرستاده و قامتِ سام را از پشتِ سر نصفه و نیمه می‌نگریست. خونسرد بود و در حالتش هیچ تغییری وجود نداشت که همین هم لارای ایستاده پشتِ سرِ او را می‌ترساند!

هنری که به نرده تکیه داده بود و پای راستش روی آخرین پله و پای چپش را روی زمین قرار داد، دمِ عمیقی گرفت و دستانش را از هم باز کرده، با نشستنِ رایحه‌ی تلخِ عطرش روی پره‌های بینی‌اش، کمی بندِ چرمی و مشکیِ ساعتش را روی مچش صاف کرده، نگاهی به عقربه‌های طلایی و متحرکِ روی صفحه‌ی گردِ آن انداخت، کمی کمر خم کرد و با نزدیک شدنِ بیشترِ جسمش به نرده، آرنجِ هردو دستش را روی آن نهاد و خنثی‌تر از پیش اتاقِ صدف را با چشمانی ریز شده زیر نظر گرفت. قلبِ لارا تند می‌کوبید و هنری همانطور که دستانش را روی نرده قرار داده بود، انگشتانش را درهم گره و کمی سرش را رو به شانه‌ی راستش کج کرد. همان دم سام با کنار رفتن از مقابلِ در، جلو آمدنِ صدف را رقم زد و او که میانِ درگاه جای گرفت، هنری هردو ابروی باریک و مشکی‌اش را بالا انداخت.

صدف که لبخند روی لبانش کمرنگ تر شده بود، از اتاق خارج شد و خروجش از اتاق چند ثانیه‌ای را تلف کرد تا چشمش به هنری که رو به نرده خم شده بود، افتاد. با دیدنِ او نفس در سی*ن*ه‌اش حبس کرده، با یادِ آغوشِ ناخودآگاهِ دیشب و قلبی که آرام گرفته بود، دستش را بالا آورد و همزمان که چشم از هنری گرفت، با ناخن‌های انگشتانِ اشاره و میانی‌اش کناره‌ی سرش را کوتاه و آرام خاراند و دوباره به سمتِ هنری برگشت، لبانش را روی هم قرار داد و نفسش را از راهِ بینی خارج کرده، با گام‌هایی بلند مقابلش ایستاد و جدی پرسید:

- میشه بگی قراره کجا بریم؟

هنری همانطور که با سر به در که سمتِ چپ و با فاصله‌ای زیاد قرار داشت اشاره می‌کرد، آرام پلک بر هم نهاد و با آرامشی عجیب پاسخ داد:

- متوجه میشی عزیزم؛ فعلا بیا!

سام که پشتِ سرِ صدف گام برمی‌داشت، نگاهش را میانِ او و هنری به گردش درآورده، دستانش را در جیب‌های شلوارِ مشکی و کتانش فرو برد و نگاهِ گوشه چشمی و نامحسوسِ هنری را به خود متوجه نشد. صدف به سمتِ در حرکت کرد و آستین‌های هودی‌اش را طبقِ عادت تا آرنج بالا کشیده، از هنری فاصله گرفت و با گذر کردن از دو پله‌ی کم ارتفاعی که او را به نقطه‌ی انتهاییِ سالن می‌رساند، نزدیک به ده گام را طی کرد تا به در رسید. هنری بی‌آنکه نگاهی به سام بیندازد، تکیه از نرده گرفته، سام با دیدنِ این واکنشِ او متعجب، لبانش به نشانه‌ی ندانستن از دو گوشه پایین کشیده شدند و تای ابروی قهوه‌ای رنگش بالا پرید. صدف درِ خانه را باز کرد و چشمش به بارانی که نم- نم می‌بارید افتاد. همان دم هنری هم به او رسیده، در را گرفت و کامل که باز کرد، منتظرِ خروجِ صدف از میانِ درگاه شد. درِ سالن که بسته شد، لارا با حرص و محکم گام‌هایش به سمتِ سام برداشت و ابرو درهم کشیده، مقابلش که ایستاد نگاهِ او را به سمتِ خود کشید و صدایش را شنید:

- این بشر همیشه انقدر حسود بود؟

لارا با حرص لبانش را روی هم فشرد و چانه جمع کرده، سرش را بالا گرفت و پلک‌هایش را محکم بر هم فشرد. سعی کرد کمی مغزش را آرام کند تا ناغافل از سرِ حرص و عصبانیت کبودیِ دیگری پای چشمِ بعدیِ او جای ندهد. سرش را پایین گرفت و با پلک از هم گشودن، گفت:

- سام تو زده به سرت آره؟ من چقدر بهت بگم عاشقِ اون دختر نشو و تو هی از این گوش بشنوی از اون یکی در کنی؟

سام کلافه از این غرولندهای همیشگیِ او که جز حرص خوردن کاری نداشت، پلک‌هایش را به هم نزدیک کرده و با افتادنِ چینِ ریزی روی پیشانی‌اش، پوفِ محکمی کرد و دستِ راستش را از جیبِ شلوارش خارج کرده، مقابلش تکان داد و لب باز کرد:

- اوف... تو هم که یه بند غر بزن؛ لااقل وقتی معنیِ جمله‌هات عوض نمیشن کلمه‌ها رو جابه‌جا کن جانم که بشه گوش داد!

رو از لارا گرفته، روی پاشنه‌ی کفش‌های اسپرتش چرخید و همزمان که پیراهنِ خاکستری‌اش را روی تنش صاف می‌کرد، دستش را بالا آورد و بازیگوش و بلند گفت:

- فعلا شب بخیر!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هشتاد و چهارم»

هنری که به همراهِ صدف از ویلا خارج شده بود، زیرِ قطره‌های ریزِ باران که آرام پایین می‌آمدند و روی سرمای پوستش حرکت می‌کردند، حیاط را طی کرده، درِ مشکی و میله‌ایِ ویلا را گشود و با کناری ایستادنش، منتظر ماند تا اول صدف خارج شود. صدف که انتظارِ او را دید، دستِ راستش که دستبندِ ظریف و نقره‌ای با طرحِ شکلِ منحنی میانش که نمادِ بی‌نهایت را ترسیم کرده بود، قرار داشت، بالا آورده و حینی که چند تار از موهای جلو افتاده‌اش را با پشتِ انگشتانش آرام و ملایم به عقب هدایت می‌کرد تا پشتِ گوشش جای دهد، نگاهی به هنری و سپس درِ باز انداخته، نشستنِ قطره‌ای را روی نوکِ بینیِ سربالایش حس کرد و با قرار دادنِ کفِ کفش‌هایش روی برگ‌های خشکیده و نم گرفته از باران، قدومِ باقی مانده‌اش را رو به جلو برداشت. از درگاه گذشت و هنری هم پشتِ سرِ او عبور کرده، در را همانطور باز مانده رها کرد و با فرو بردنِ دستش درونِ جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش، سوئیچِ ماشین را بیرون کشیده، قفلِ درها را گشود.

چون سرعتِ گام‌هایش از صدف بیشتر بود، همانطور بی هیچ حرفی خودش را به درِ شاگردِ ماشین رسانده و با گرفتنِ دستگیره‌ی آن میانِ انگشتانش، در را که باز کرد و به سوی خود کشید، گامی رو به عقب برداشت و منتظرِ صدف ماند. صدف که مانده در این رفتارهای او، با تای ابرویی بالا پریده، چشمانِ قهوه‌ای رنگش را میانِ نگاهِ آبیِ او که دستش را روی لبه‌ی در قرار می‌داد و صندلیِ شاگرد به گردش درمی‌آورد، خطِ باریکه‌ای میانِ لبانش ایجاد شده، کنجکاو از این توجهِ هنری که البته همیشه وجود داشت و او این بار کمی حساس‌تر شده بود، نفسِ عمیقی کشید و مقابلِ او ایستاده، سرش را برای نگریستن به چشمانِ او که حال مردمک‌هایشان گشاد شده بودند بالا گرفت و گفت:

- ماجرا چیه هنری؟ توی نبودِ من چیزی به سرت خورده؟

هنری ناخودآگاه لبانش از یک سو کشیده شدند و با افتادنِ طرحِ لبخندی یک طرفه روی صورتِ گندمی‌اش تک خنده‌ای کرده، دمی کوتاه چشم از صدف گرفت و ویلا را نگریست؛ سپس دوباره سرش را به سمتِ صدف که منتظر نگاهش می‌کرد برگردانده، با چشم و ابرو به صندلی با روکشِ کرمی اشاره و لب باز کرد:

- بشین عزیزم! و سعی کن بهم اعتماد کنی!

و زیرلب ادامه داد:

- برای اولین بار!

صدف با اینکه زمزمه‌ی زیرلبیِ او را نشنید؛ اما گویی ذهنش با او تطابق داشت که تای ابرویش بارِ دیگر تیک مانند به سمتِ پیشانیِ روشنش رفته، چشمانش را پایین کشید و با دیدنِ صندلی، خودش هم زیرلب «برای اولین بار» را زمزمه‌وار و به شدت آرام گفته؛ اما نتوانست آن را از گوش‌های تیزِ هنری پنهان کند. سری ریز به طرفین تکان داد و سپس با خم شدنِ اندکی روی صندلی جای گرفت که هنری هم دستش را از روی لبه‌ی در پایین انداخته، دوباره دستگیره را میانِ انگشتانش گرفت و درِ شاگرد را با جلو کشیدنش بست. در که بسته شد، هنری دستِ چپش را در جیبِ شلوارش فرو برده، دستِ راستش به لبه‌ی شیشه‌ی سمتِ صدف که تا آخر پایین بود، بند و سرش را کمی به سمتِ شانه‌ی چپش کج کرده و پایین گرفته، به صدف که دست به سی*ن*ه شده بود، نگریست و ملایم؛ اما جدی گفت:

- چند دقیقه‌ای رو به من قرض بده که یه کارِ کوچیک دارم؛ انجام بدم برمی‌گردم!

صدف بی‌آنکه پرسشی در رابطه با کارِ او داشته باشد، سر تکان داد و هنری تکیه‌ی دستش را از لبه‌ی شیشه گرفته، نفسِ عمیقی کشید و با نگاهی به درِ بازِ ویلا، کفِ پوتین‌های مشکی و ساق کوتاهش را روی زمینی که خاکش گِل و با برگ‌ها تا حدی پوشیده شده بود، نهاد. دستش را از جیبِ شلوارش خازج کرده، همزمان با پس زدنِ برگِ نارنجی رنگی با نوکِ گردِ پوتینش به سمتی دیگر، تا به خود آمد مقابلِ در ایستاد و سپس با گذر از درگاه دوباره واردِ حیاط شد. مسیرِ گام‌هایش را به سمتِ اتاقکِ پشتِ ویلا تغییر داد و سرعتِ باران حتی کمتر از پیش شده، او را هم خیس نمی‌کرد. مقابلِ درِ فلزیِ اتاقک ایستاد و کلیدش را از جیبِ شلوارش خارج کرده، درونِ قفل فرو برد و با چرخاندنش در را باز کرد. در را رو به داخل هُل داد، اولین گامی را به درونِ اتاق برداشته، نگاهش را تیز به این سو و آن سو گرداند که چشمش به گریسی که با دهانِ بسته و موهای آشفته که بعضاً به عرقِ سر و صورتش چسبیده و باز بودند افتاد.

دهانش با پارچه‌ای سفید که میانِ دندان‌های بالایی و پایینی‌اش جای داشت، بسته شده و جسمش هم با همان بلوزِ جذب و مشکیِ قبل به صندلیِ فلزی با طناب بسته شده بود. این میان مردِ همراهش روی زمین و تکیه داده به دیوار نشسته، پاهایش دراز بودند و گردنش خم شده، گویی خواب بود و فارغ از دنیا! اما گریس بلعکسِ او مدام سرش را پیشِ چشمانِ هنری به طرفین تکان می‌داد و جسمش روی صندلی آرام و قرار نداشت و این هم شاید تنها به یک دلیل بود؛ آن هم پیچشِ مارِ هنری به دورِ گردنش که لغزندگیِ پوستِ پولکی‌اش روی گردنش برای اویی که فوبیای مار داشت، به مرگ می‌مانست، بود! رنگش پریده، چشمش درشت شده و هرگاه که صوتِ «هیس» مار و بیرون آمدنِ زبانِ باریکش که سر از شانه‌ی راستش برآورده بود را می‌دید، تقلاهایش بیشتر می‌شدند. هنری خونسرد به سمتش رفته، نگاهی به مارِ سبز تیره‌ای که چشمانش خطی شکل بودند و به شدت ترسناک به نظر می‌رسید، انداخت و صوتِ گام برداشتن‌هایش در اتاق را به گوشِ گریس رساند.

گریس با سری بالا گرفته خیره به چشمانِ او ماند که هنری هم با ایستادن مقابلش، کمی روی چهره‌ی عرق کرده و وحشت زده‌اش مکث کرده، سپس همانطور خیره به او، آرام و با مکث روی زانوانش نشست و با زدنِ لبخندِ محو و یک طرفه‌ای یک تای ابرویش را بالا پراند و گفت:

- خودت بگو باهات چیکار کنم!

جز اصواتِ نامفهومی که از حنجره‌ی او خارج می‌شد، چیزی عایدش نشد که نچی کرد، از روی زانوانش برخاست و با دست جلو بردنش پارچه را از دهانِ او خارج کرده، این بار روی گردنش نشاند که گریس بی‌معطلی درحالی که نفس- نفس می‌زد، صدای خش‌دار و گرفته‌اش را به گوشِ هنری رساند:

- تو داری چیکار می‌کنی هنری؟ این رو از روی گردنِ من بردار!

جمله‌ی دستوریِ دومش را با صدایی بلند ادا کرد که هنری با بالا انداختنِ هردو ابرویش، دستِ راستش بالا آورده، سه انگشتش را جمع کرد و با صاف گرفتنِ انگشتِ اشاره‌اش و قرار دادنِ آن روی لبانش صوت «هیش» را کشیده و از بینِ دندان‌های روی هم قرار گرفته‌اش خارج کرد که گریس ترسیده خیره به او شد و هنری لب زد:

- من گفته بودم سمتِ صدف رفتن تاوانِ سنگینی داره؛ گفته بودم سعی کن از صد فرسخیش هم که شده رد نشی!

گریس ابروانش را بیشتر درهم کشیده، خودش را به زور روی صندلی قدری جلو کشاند و با تکان دادنِ دستانش داد زد:

- این بار بگیرمش شک نکن می‌کشمش هنری؛ شنیدی؟ می‌کشمش!

هنری پلک بر هم نهاده، خونسرد انگشتش را از لبانش جدا کرد و به گوشِ راستش رسانده، آن را با سرِ انگشتش پوشش داده و با جمع کردنِ کوتاهِ لبانش گفت:

- صدات الان واقعا آزاردهنده‌ست عزیزم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هشتاد و پنجم»

پلک از هم گشود و دستش را از گوشش جدا کرده، پایین برد و با دیدنِ نفس زدنِ گریس پارچه را از دورِ گردنش بالا آورد که روبه‌رو شدن با ممانعتِ او را در پی داشت و بارِ دیگر پارچه را میانِ دندان‌های او جای داده، سپس دستانش را از دو طرفِ سرِ او رد کرد و به عقب رساند، گره‌ی پارچه را پشتِ سرش محکم‌تر کرد و صوتِ جیغِ خش‌گرفته‌ی او به گوشش رسیده، بی‌تفاوت تنها دستانش را آرام و همراه با گامی نیمه بلند عقب آورد. به او که نگریست چشمکی برایش زد، تای ابرویی بالا انداخت و روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به سمتِ در چرخیده، جیغِ گریس را بلندتر شنید و از درگاه که عبور کرد، درِ فلزیِ اتاقک را جوری محکم بست که شانه‌های گریس در دم بالا پریدند. هنری که از اتاقک خارج شد در را قفل کرد، سپس دمی کوتاه با فاصله‌ی سه گام جلوتر از آن ایستاد و با مکث، کمی ابروانش لرزیدند و به هم که نزدیک شدند، ردِ اخمی کمرنگ روی صورتش پدیدار شده و با گردن کج کردنی، نگاهِ آخرش را حواله‌ی اتاق کرد. شاید واقعا از انتهایی‌ترین نقطه‌ی کورِ قلبش، راضی به آوردنِ چنین بلایی بر سرِ گریس نبود؛ اما کاری هم نمی‌شد کرد چون اقدامِ او هم قابلِ گذشت نبود!

چشم از اتاقک گرفته، سرش را به جایگاهِ اولیه بازگرداند و نفسش را محکم فوت کرد. بی‌خیالِ فکر کردن به وضعیتِ او شده، کلید را درونِ جیبش فرو برد و گام‌هایش را رو به جلو و برای خروجِ دوباره از ویلا برداشت. صدف که تا آن دم تنها آرنجش را به لبه‌ی شیشه تکیه داده بود، گونه‌اش را از سمتِ راست به پشتِ انگشتانِ خمیده‌اش چسبانده و منظره‌ی پاییزیِ مقابلش را از پسِ شیشه‌ای که قطراتِ ریزِ باران بر آن کمرنگ نشسته بودند، می‌نگریست. پلکِ آرامی زد و منتظر، چشم در حدقه به گردش درآورد و همین که هنری را مشغولِ بستنِ درِ ویلا دید، متعجب کمی چانه‌اش جمع شد و این بار با خود فکر کرد که سکوت برای جواب گرفتنش بهتر از هر پرسشی است! پس تا زمانی که هنری خودش از قصدش رونمایی می‌کرد، ساکت بودن را می‌پذیرفت.

درِ سمتِ راننده که باز شد، صدف هردو ابرویش را کوتاه بالا انداخت و دوباره به جای اول بازگردانده، تکیه‌ی گونه‌اش را از پشتِ دستش گرفت و همزمان با چرخشِ چشمانش در حدقه که از گوشه‌ی چشم به هنری رسیدند، نفسِ عمیقی کشید و سر به سمتِ اویی که جای گرفته پشتِ فرمان بی هیچ حرفی تنها قصدِ روشن کردنِ ماشین را داشت، چرخاند. نیم نگاهی گذرا به او انداخته و دستش را رو به پایین خم کرده، سرِ انگشتانش روی رانِ پایش نشستند و او با ضرب گرفتن بر آن خودش را سرگرم کرده، نمی‌دانست چرا انتظار داشت خودِ هنری لب از لب گشوده و مقصودش را شرح دهد؛ همین واکنشی دریافت نکردن از سوی او هم باعث شد تا صدف تنها به روبه‌رو خیره باقی بماند بلکه از طریقِ مسیرِ پیشِ رو بتواند نیتِ او را درک کند.

جوِ ماشین سنگین بود و نه هنری و نه صدف، هیچ کدام قصدِ حرف زدن را نداشتند. هنری فرمان را می‌چرخاند و هر از گاهی نامحسوس صدف را هم به گونه‌ای زیرِ نظر می‌گرفت که او خودش هم متوجه نمی‌شد! بخشی از راه را که پشتِ سر گذاشتند، از کلبه‌ای که فاصله‌اش با ویلا چندان زیاد نبود و لابه‌لای درختان مخفی شده بود، رد شدند و از همین رو، مردی که مقابلِ تنه‌ی قطع شده‌ی درختی ایستاده، تکه‌ای چوبِ استوانه‌ای و متوسط را روی همان بخشِ باقی مانده از تنه‌ی قطع شده قرار داده و سپس دسته‌ی تبر را میانِ انگشتانش محکم‌تر گرفت، لبانش را روی هم فشرد و با بالا آوردنِ پای راستش و قرار دادنِ کفِ بوتِ مشکی و مردانه‌اش روی آن، تبر را محکم فرود آورد و چوب را به دو نیم تقسیم کرد را ندیدند. تیغه‌ی تبر خطی شکل فرو رفته در تنه‌ی قطع شده‌ی درخت که حکمِ میز را داشت، دو نیمه‌ی جدا شده از چوب هرکدام از دو طرف کج شدند و پایین افتادند. دسته‌ی تبر را رها کرده، نفس زنان، تکیه‌ی پایش را از تنه‌ی درخت گرفت و گامی رو به عقب برداشت.

پایینِ پیراهنِ آبی کمرنگی که به تن داشت و دکمه‌هایش را باز گذاشته، روی تیشرتِ مشکی پوشیده بود، با حرکتِ باد تکان می‌خورد و نم- نمِ بارانی که می‌بارید، با عرقِ روی شقیقه‌اش ترکیب شده و رو به پایین حرکت می‌کرد. صدای حرکتِ ماشین را که شنید، تای ابروی قهوه‌ای رنگش را بالا انداخت، چشمانِ آبی‌اش ریز شدند و او با تک گامی رو به جلو برداشتن، نگاهش را لابه‌لای درختانِ مقابلش به گردش درآورد. درست بود؛ ماشینِ هنری از مقابلِ مردی به نامِ ریموند گذر کرده بود!

زمان گذشت و بالاخره هنری مقابلِ عمارتی با نمای سفید که یک نفر به عنوانِ نگهبان و با نقابی بر چهره مقابلِ درِ آن حرکت می‌کرد، ترمز کرده و متوقف شدنِ ماشین برای از فکر خارج کردنِ صدف کفاف می‌داد که مشکوک چشم به اطراف چرخاند. مردِ نگهبان با دیدنِ ماشینِ هنری چشم ریز کرده، ابتدا دستش را به عقب برد تا کلتِ مشکی را از پشتِ کمرش خارج کند؛ اما پیاده شدنِ هنری از ماشین و پشتِ سرِ او، صدف، او را از کارش باز داشت و بی‌آنکه اسلحه را لمس کند، دستِ عقب رفته‌اش را جلو آورد. مرد صدف و هنری را می‌شناخت و همین بود که حضورِ آن‌ها در اینجا برایش جای تعجب داشت؛ اما او به عنوانِ یک نگهبان و زیردست حقی برای پرسش نداشت! صدف که از ماشین پیاده شد، کلاهِ هودی را از روی موهایش آرام پایین انداخت و سرش را به اطراف گرداند. در همان نگاهِ اول توانسته بود موقعیت را شناسایی کند؛ ولی درکِ اینکه هنری به چه علت او را به عمارتِ پدرش آورده را نداشت.

هنری درِ ماشین را محکم بسته رو به جلو گام برداشت که صدف با دیدنِ حرکتِ گام‌های او به سمتِ خودش، متعجب سر به سمتِ اویی که از مقابلِ کاپوتِ ماشین رد می‌شد، چرخاند و لب باز کرده، گفت:

- برای چی اومدیم اینجا؟

صوتِ آخرین گام‌های هنری که کنارش متوقف می‌شدند را شنیده، سری که با تغییرِ مسیرِ او حرکت می‌کرد را بالا آورد و با خیره شدن به چشمانش و خونسردی‌ای که از آن با لبخندِ محوِ نشسته بر لبانش می‌توانست یاد کند، منتظرِ پاسخی ماند که هنری هم پلکِ آرامی زده دستِ چپش را روی کمرِ باریکِ او نهاد و با هدایت کردنش رو به جلو یاریِ دستِ چپش را گرفت و درِ سمتِ شاگرد را هم بست. صدف به انتظارِ پاسخ نیم‌رخِ هنری که بالا می‌آمد و سری که به سمتش برمی‌گشت را نظاره کرده و سپس صدای او را شنید:

- یادته گفتی می‌خوای خواهرت رو ببینی؟

صدف که همین حرف را بیش از هر چیزی در ذهنش به یاد داشت، سری تکان داد و با اینکه منظورِ هنری را متوجه شد؛ اما چون چنین کاری را از او بعید می‌دید که با دستانِ خودش او را به اینجا بیاورد، آبِ دهانش را فرو فرستاد و لب باز کرد:

- تو جدی هستی؟

چشمانِ هنری که به روی چشمانش ثابت ماندند و با احساسِ دستی که از روی کمرش عقب می‌رفت، بارِ دیگر گوش به صدای هنری سپرد:

- حقیقتش رو بگم، دفعاتِ قبل که شوخی کردم رو یادم نمیاد!

صدف که متوجه‌ی حقیقی بودنِ قصدِ او شد، تای ابرویی بالا انداخته و این نزدیکی بیش از پیش حسِ دلتنگی را چون چشمه‌ای در وجودش به جوشش انداخت و چشم به نمای عمارت دوخته، دوباره سر به سمتِ هنری برگرداند و با قلبی که تند زدن را آغاز کرده بود، با لحنی آرام و مظلومیتی که کمی صدایش را به ارتعاش انداخته و همه و همه از دلتنگی‌اش برای ساحل نشأت می‌گرفت، گفت:

- اما... اما ساحل الان معمولا خونه نیست، وقتش رو این ساعت‌ها با کتابخونه و این‌ها پُر می‌کنه!

هنری نفسِ عمیقی کشید و پلکی به نشانه‌ی اطمینان، آرام برای او زده، با لحنِ آرامش‌بخشی پاسخ داد:

- می‌تونیم تا هر وقت که برگرده منتظر بمونیم؛ می‌خواد یه ساعت طول بکشه، یا ده ساعت!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هشتاد و ششم»

***

از پشتِ جلدِ ماتِ سرم، قطرات آرام پایین می‌افتادند و صوتِ دستگاهی که حیات را اعلام می‌کرد در گوش پیچیده، نگاهِ سبز و پُر اضطرابی از پشتِ شیشه‌ی اتاق به تصویرِ پروای درازکش بر روی تخت دوخته شده بود. نسیمی که برای اولین بار به حالِ پروا بغض کرده، چشمش به باندِ سرِ ضرب دیده‌ی او افتاده و از زورِ بغض چانه جمع کرده، لبانش را روی هم فشرد. بینی‌اش را بالا کشید و روی پاشنه‌ی بوت‌هایش چرخیده، همان دم پرستاری که در اتاق بود از کنارِ تختِ پروا گامی رو به عقب برداشت. قصدِ خروج از اتاق را داشت که به ناگه لرزیدنِ پلک‌های پروا را همراه با لرزشِ ابروانش و نزدیک شدنشان به یکدیگر، درحالی که صورتش جمع می‌شد، دیده و ایستاد. پروا تکانی به انگشتِ اشاره‌ی دستِ راستش که دراز شده کنارِ جسمش قرار داشت و سوزنِ سرم به آن وصل بود، داد و با جمع شدنِ پلک‌هایش، آرام مژه‌هایش را از هم فاصله داد و نگاهِ تارش سقفِ سفیدِ اتاق را نشانه گرفت. پرستار که روپوشِ سُرمه‌ای به تن داشت، چشمانِ قهوه‌ای رنگش را روی نیم‌رُخ پروا متمرکز کرده، گامی به سمتِ او جلو رفت.

پروا که چشم باز کرده و حال سقفِ اتاق را با چندین بار پلک زدن واضح‌تر می‌دید، نگاهِ گیجش را در اطراف به گردش درآورد. محیط برایش ناآشنا بود و او هنوز بلایی که به سرش آمده را درک نکرده، غم‌انگیزترین بخشِ ماجرا درست به دستِ چپش که روی شکمش نشسته بود، وصل می‌شد. بطنی که حال خالی از جنینش بود و پروایی که تابِ شکستِ دوباره را نداشت! پرستار به تختش نزدیک شد و نسیم که نگاهی به سربازِ مقابلِ اتاق انداخت، درحالی که دستانش را پشتِ سرش و روی سطحِ شیشه به هم وصل کرده بود، چهره درهم کرده و سرش را که به سمتِ راست گرداند، کاوه را از دور همراه با زنی که مضطرب و به تندی کنارش گام برمی‌داشت، دید.

او کاوه را شناخت؛ اما زنی که گام‌های تندش او را کمی جلوتر می‌کشاندند برایش آشنا نبود که آبِ دهانش را فرو داده، تکیه از شیشه‌ی اتاق گرفت و با صاف ایستادنش، مژه‌های نم گرفته‌اش را یک دور بر هم نهاد و گامی رو به جلو برداشت. زنِ ناشناس برای پروا، طراوتی بود که بالاخره به اتاقِ پروا رسیده، مقابلِ شیشه و ایستاد و کاوه با نگاهی جدی و کلافه به نسیم که منتظر نگاهش می‌کرد، به سمتِ سرباز رفته و او هم با دیدنِ کاوه، احترامِ نظامی گذاشت. طراوت با دیدنِ پروا از پشتِ شیشه، نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد و سعی کرد بغضی که به یکباره جانش را محاصره کرده بود، به عقب هُل دهد؛ اما نمی‌توانست! مدام واژه‌ی «خ*یانت» در سرش پخش می‌شد و قلبِ خالی‌اش یک آن خالی‌تر می‌شد!

پروا که بالاخره کم- کم توانسته بود هوشیاری‌اش را به دست بیاورد، دردی را در سرش کمرنگ حس کرده، دمی محکم پلک بر هم فشرده و با بلند کردنِ گردنش از روی تخت، دستِ چپش را از روی شکمش برداشته و به سرش که گرفت، چهره‌اش مچاله‌تر شد. پرستار با دیدنِ این وضعیتِ او کمی کمر خم کرده، چشم دوخته به اویی که لبانش را بر هم می‌فشرد و قصدِ نیم‌خیز شدن روی تخت را داشت، دستش را جلو برده و با گرفتنِ شانه‌های او، صدایش را به گوشش رساند:

- عزیزم خوبی؟ دراز بکش باید استراحت کنی!

پروا دستش از سرش پایین آورده، حینی که قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید به روبه‌رو نگریست و سپس با سر کج کردنی چهره‌ی آرام و مهربانِ پرستار را به تماشا نشست که با لبخندی به روی لبانِ قلوه‌ای و رژِ قهوه‌ای تیره‌ی مات خورده‌اش، نگاهش می‌کرد و پرسشی، سری ریز برایش تکان می‌داد. پروا که مکث کرد، گویی به تازگی اتفاقات را در مغزش زیر و رو کرده و همه چیز چون فیلمی روی دورِ تند برایش پخش شد. از لحظه‌ای که با حالِ بد درونِ پارک ایستاده و انتظارِ نسیم را می‌کشید، تا ورودِ کتی و بسته‌ای که نسیم پایین انداخت، دعوای آن‌ها، دیدنِ کاوه به عنوانِ مامور، فرارِ پُر استرسش و نهایتاً جیغِ لاستیک‌هایی که هنوز هم می‌توانست صدایشان را به خوبی در سرش بشنود. بدنش کوفته بود و درد داشت؛ اما یادِ فرزندش که در ذهنِ خسته و سرِ دردمندش رنگ گرفت، به ضرب در جایش نیم‌خیز شد که پرستار هم کمر صاف کرد. پروا با نگاهی به او با چشمانی درشت شده لبانِ خشکش را از هم باز کرد:

- بچ... بچه‌ام...

پرستار که این حرفِ او را شنید، لبانش را روی هم فشرد و موهای خرمایی تیره‌اش رو پیشانیِ روشنش افتادند. آبِ دهانش را فرو داد و نمی‌دانست چگونه خبرِ بد را بدهد؛ آن هم خبری این چنین که مرگِ فرزند را برای مادر نقل می‌کرد! عاجز مانده از پاسخ دادن به او، دست جلو برد و قصد کرد برای دراز کشیدنِ دوباره به او کمک کند که پروا با لبانی که می‌لرزیدند و اضطرابی که مِن بابِ پاسخ نگرفتن از پرستار بیشتر شده بود، سنگینی‌ای را روی قلب و درونِ گلویش حس کرده، با صدایی خش‌دار پرسشش را دوباره ادا کرد:

- بچه‌ام... خوبه دیگه، آره؟

پرستار که در هر صورت باید به او می‌گفت، سری به طرفین تکان داد و با کشیدنِ نفسِ عمیقی، مژه‌های بلند و پُرپشتش را یک دور بر هم نهاد و لب باز کرده، صدایش را با ولومی نیمه پایین به گوشِ پروا رساند:

- متأسفم!

چشمانِ پروا درشت شدند و نگاهش ماتِ تصویرِ قامتِ پرستار ماند. حتی پلک نمی‌زد، فعلِ «متأسفم» در سرش روی دورِ تکرار نشست و چون وزنه‌ای سنگین به مغزش وصل شد، به گونه‌ای که گویی نمی‌توانست تکانی به مغزش داده و حرفِ پرستار را در ذهنش هضم کند. دردی در سرش می‌پیچید و سرش اندکی گیج می‌رفت؛ اما بغض بالاتر آمده، به چشمانش رسید و پرده‌ی اشک را مقابلشان ترسیم کرد و نگاهش که تار شد، این شاید آخرین تیری بود که محکم به پیکره‌ی نیمه جانِ زندگیِ پروا برخورد می‌کرد. تیری که چرخشِ اشک در حدقه‌ی چشمانش را رقم زده، بی‌آنکه حتی پلک بزند، گرمای اشک را پایین افتاده روی گونه‌ی بیش از حد سفیدش حس کرد.

زندگی‌اش را به ایستگاهِ پایانی رسیده، حس می‌کرد؛ اما عجیبِ داستان جایی بود که خیره به پرستار، لبانش از دو سو کشیده شدند و طرحِ خنده روی صورتش افتاده، پیشِ چشمانِ اویی که قصد داشت برای دراز کشیدن و استراحت کردن یاری‌اش کند، بلند خندید. خنده‌ای که شاید اگر به جای آن گریه می‌کرد، دردش کمتر بود!

بینی‌اش را بالا کشید و دستی که سرم به آن وصل بود را بالا آورده، پشتِ انگشتانش را به چشمانِ خیسش کشید و همزمان که ملحفه‌ی سفید را از روی جسمش کنار می‌زد، سرفه‌ی کوتاهی کرده بارِ دیگر چشمانِ پرستار را نگریست و لرزان و خش گرفته، گفت:

- دروغ میگی!

پرستار که انتظارِ این واکنش را داشت، نفس در سی*ن*ه حبس کرد و دستانش را جلو برده، بازوانِ ظریفِ پروا را گرفت که پروا عصبی دستانش را پس زده و این بار داد زد:

- تو داری دروغ میگی!

تک خنده‌ای ناامید کرده، پرستار که دستانش را عقب کشید همچون بمبی منفجر شده، آتشِ غمش را بلند ساخت که دودش در چشمانِ خودش فرو رفت و ادامه داد:

- بچه‌ام زنده‌ست... آخرین امیدم من رو تنها نمی‌ذاره؛ تو داری دروغ میگی!

هرکاری که می‌کرد، هر واژه‌ای را که کنارِ دیگری می‌چید، هر سازی که می‌زد، نمی‌توانست او را آرام کند. این زن مقابلش شکسته بود؛ پروا در اوجِ تنهایی و شکستگیِ درونی به سر می‌برد، طوری که اگر تمامِ استخوان‌هایش را می‌شکستند، راضی می‌شد تا اینکه قلبش این چنین بشکند! پروا با چرخشی روی تخت، پاهایش را از آن آویزان کرده و پرستار که قصدِ او را فهمید، با دیدنِ سوزنِ سرمی که محکم از دستش کشیده شد، بارِ دیگر دستانش را بلند کرد و خواست او را نگه دارد که پروا عصبی باز هم دستانش را پس و سپس با صدایی خش گرفته و پُر بغض داد زد:

- ولم کن، من بچه‌ام رو می‌خوام!

بغضش با صدایی بلند ترکید که طراوتِ پشتِ شیشه که کفِ دستش را روی سرمای آن نهاده بود هم اشک در چشمانِ خاکستری‌اش حلقه بسته، چون وضعیتِ او را بهتر از هرکسی درک می‌کرد، تکیه‌ی دستش را از شیشه برداشت و ناخودآگاه گامی به کنار برداشته، از کنارِ کاوه و سرباز گذشته، سریع درِ اتاق را باز کرد و وارد که شد، جلوی در ایستاده، این بار صدای گریه‌های پروا را واضح‌تر می‌شنید که اشکِ نشسته در چشمانش تنها با پریدنِ کوتاهِ پلکش آزاد شد و روی گونه‌ی برجسته‌اش تا پایین سقوط کرد. کاوه نفس عمیقی کشید و نسیم این بار با چشمانی خیس پشتِ شیشه ایستاده، پروایی که کفِ دستش روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش قرار داشت و سر به زیر افکنده و با صدای بلند می‌گریست را به تماشا نشست.

طراوت چانه‌اش لرزیده، زمزمه‌ی پُر از غمِ پروا که «بچه‌ام رو می‌خوام» را ادا می‌کرد به گوشش رسید، غم تا گلویش بالا آمده، نفسِ لرزانی کشید و جلوتر رفت تا اینکه پرستار را کنار زده، نگاهِ غم گرفته و دل سوخته‌اش روی خونِ نشسته بر دستِ پروا نشست و بی‌طاقت، دستِ راستش را جلو برده و شانه‌های او را که گرفت، پروا را به سمتِ خود هدایت کرده و پیشانی‌اش را به تختِ سی*ن*ه‌ی خود چسبانده، دستِ دیگرش را روی گونه‌ی او نهاد و با لحنی مرتعش و صدایی آرام گفت:

- آروم باش، تموم میشه!

با انگشتِ شستش گونه‌ی خیسِ او را نوازش کرد که دستِ پروا بالا آمده، ساعدش را میانِ انگشتانش گرفت و صدای هق زدن‌هایش در اتاق پیچیده، با صدایی بلند گفت:

- زندگیم تباه شد!

دو زندگیِ تباه شده و آغوشی که قصدِ آرام کردن داشت؛ اما در آن دم کسی نبود تا خودش را آرام کند! تقصیرِ که بود؟ اشتباه از کجا بود؟ کدامشان مقصرِ به این روز افتادن بود؟ شاید هیچ کدام و شاید هم انگشتِ اتهامی که دور تا دور می‌چرخید، به پروا می‌رسید!

پروا ساعدِ دستِ طراوت بیشتر میانِ انگشتانش فشرد و پرستار برای آوردنِ پزشک از اتاق خارج شده، طراوت گامی رو به عقب برداشت و این بار کاوه‌ی مغموم واردِ اتاق شده، جلوی در ایستاده و به تصویرِ جای گرفته میانِ مردمک‌هایش که می‌نگریست، هجومِ دردی را ناخواسته به سی*ن*ه‌اش احساس می‌کرد. پروا دستِ طراوت را پایین آورده، دستِ دیگرش را هم گرفت و با سر بالا آوردنی، صورتِ خیس از اشکش را مقابلِ چشمانِ طراوت گرفته، هقی زد و با لرزشِ چانه و لبانش صدای گرفته‌اش را به گوشِ طراوت رساند:

- توروخدا من رو ببخش!

طراوت کوتاه پلک زد و اشکِ دیگری از چشمش پایین افتاده، سرش را بالا گرفت و پروا بلندتر و ملتمس‌تر گفت:

- تورو به جونِ دخترت من رو ببخش!

طراوت که قسم خوردنِ او به جانِ گندم را دید، پلکِ آرامی زد و دستانش را بالا آورده، با قاب گرفتنِ صورتِ لاغر و کشیده‌ی پروا با دستانش، مهربان، برای آرام کردنش پاسخ داد:

- می‌بخشم باشه؟ تو آروم باش من می‌بخشمت، شک نکن!

پروا اشک می‌ریخت، طراوت هم پایش، نسیم هم گریه می‌کرد و این میان کاوه بود که تمامِ احساساتِ درونی‌اش با دیدنِ این صحنه بر هم ریخته و عجیب، بسته شدنِ این پرونده را آن هم به این شکل غیر منصفانه می‌دید!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هشتاد و هفتم»

این بود قدرتِ زمان که پروا را از آغوشِ طراوت جدا کرده و این طراوت بود با گام‌هایی سریع و بلند، خود را به بیرون از محوطه‌ی بیمارستان رساند و این درحالی بود که شب فرا رسیده، به حالِ او و پروا می‌گریست؛ آنقدر که قطراتِ اشکش از گونه‌ی ابری و تیره‌ی شده‌اش پایین آمده، با هر فریادِ از روی دردی که رعد و برق نامیده می‌شد و حنجره‌اش را خراش می‌داد، ثانیه‌ای نور را به فضا هدیه می‌کرد. طراوتی که از محوطه‌ی داخلیِ بیمارستان خارج شده بود، دستِ چپش را به درگاهِ ورودی و خروجی بند کرده، دستِ راستش را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش نهاده و چنان ماساژ می‌داد که گویی نفس در ریه‌هایش سکون یافته و قصدِ بیرون آمدن نداشت و واقعا هم همین بود! احساسِ می‌کرد ریه‌هایش جمع شده‌اند و قدرتِ کشیدنِ هوا را درونِ خود ندارند. پلک بر هم نهاد، دستش را بالاتر برد و این بار به جای قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش گلویش را چنگ زده، سعی کرد برای نفس کشیدن هم از بینی و هم از دهانش استفاده کند تا شاید به حالتِ عادی بازگردد؛ اما نه اینکه ممکن نباشد، نه! سخت بود! او امشب اتفاقاتی را از سر گذراند و چیزهایی را شنید که با تمامِ تلاشش برای فراموشیِ گذشته، دوباره به همان حال بازگشت! زندگی‌اش دورِ میدانی می‌چرخید که راهِ خروج و کج کردنی نداشت و این ترسناک بود!

سرفه‌ی کوتاهی کرد و به هر سختی‌ای که بود، دمِ عمیقی گرفت؛ اما ورودِ هیچ هوایی را به ریه‌هایش حس نکرد، انگار که سدی محکم در نیمه‌ی راهِ هوایی‌اش علم کرده بودند، هیچ اکسیژنی توانِ ورود به جانش را نداشت! گامی رو به جلو برداشت و دو سرفه‌ی خشک و کوتاهِ دیگر کرده، از کنارِ زنی که مادرِ بد حالش را گرفته و رو به جلو می‌برد، گذشت، تا به پله‌ها رسید. نگاهی به پله‌ها انداخت و سعی کرد با ریز- ریز نفس کشیدن کنار بیاید تا زمانی که اختلالِ تنفسی‌اش برطرف شود. پاهایش نامحسوس و ریز می‌لرزیدند، گویی شوکِ شدیدی به جسمش وصل کرده بودند و او هنوز هم با عوارضش سر و کله می‌زد. یک پله‌ی کم ارتفاع را پشتِ سر گذاشت، چشمانش دمی کوتاه تار شدند و او با سر تکان دادنی کوتاه به طرفین سعی کرد دیدش را به حالتِ عادی بازگرداند.

صدای برخوردِ سریعِ قطراتِ باران به زمین، بوی خاکِ نم خورده‌ای که بلند شده و تا مشامش رسیده بود، هوای خنک و پاکی که تهران پس از آن همه آلودگی در خود جای داده بود هم نتوانست نفسش را آزاد کند. طراوت گوشه‌ای حبس شده بود، نه میانِ میله‌های زندان یا قفس، طراوت گوشه‌ای درونِ خودش حبس شده بود! جایی میانِ قلبِ شکسته‌اش، زخمی سر باز کرده و گویی می‌توانست بوی خونِ جریان یافته از نقطه‌ی زخم را احساس کند. سر و صورتش خیس بود، شالِ نم گرفته‌اش به موهای خیس شده‌اش چسبیده و دستش همچنان روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش قرار داشت و نوازش می‌کرد. دردی در سرش می‌پیچید و او سرش را بالا گرفته، نگاهی به آسمانِ شب انداخت و پایین افتادنِ قطراتِ باران را از آن نما نظاره‌گر شد.

گام‌هایش سست بودند و او با تک سرفه‌ی دیگری، تا به خودش آمد، پله‌ها را رد کرد و از حیاطِ بیمارستان هم خارج شده بود. روی زمینِ تیره شده گام برمی‌داشت و چشم به خیابان دوخته، دمِ عمیقِ دیگری گرفت که با صوتِ هین مانند و کشیده‌ای عجین شده، نفس نکشیدنش را نشان می‌داد. بدنش را به سمتِ چپ کج کرده، قصدِ گذر از مقابلِ بیمارستان را داشت و همان دم تاکسیِ زرد رنگی مقابلِ بیمارستان ترمز کرده، درهای ماشین از دو سوی صندلیِ عقب باز شدند و مونس از سمتِ چپ و آتش از سمتِ راست و خیابان، خارج شدند. درها بسته شدند و مونس با عجله چادرش را جمع کرده، ترسیده و نگران به سمتِ بیمارستان با گام‌هایی شبیه به دویدن رفت که آتش هم با دور زدنِ ماشین از عقب، حینی که موهای مشکی‌اش نم‌دار شده بودند و صورتش با نورِ نارنجی رنگِ چراغِ پایه بلند رنگ گرفته بود، به دنبالش رفت که مونس سریع واردِ بیمارستان شد؛ اما او چشمش به طراوت افتاده، با دیدنِ حالِ بدِ اویی که توانِ نفس کشیدن نداشت، در جایش ایستاده، با نزدیک کردنِ اندکِ ابروانش به هم، بدنش را به سوی او کج کرد.

دلیلِ حضورِ او و حالِ بدش را نمی‌فهمید؛ گامی به سمتش برداشت، طراوت کمی کمر خم کرده، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را داغ کرده بابتِ سرفه‌های خشک، محکم و پی‌درپی‌اش حس کرد و آتش که وضعیت را وخیم‌تر از آنچه می‌دید برداشت کرد، به گام‌هایش سوی او سرعت بخشیده، در پیاده‌روی خلوتی که گه گاه چند نفر عبور می‌کردند، خود را به طراوت رساند و کنارش که ایستاد، با نگرانی کمی کمرش را خم و بدنش را کج کرده، خیره به نیم‌رُخِ اویی که تازه به حضورش پی برده بود؛ اما به قدری میانِ باتلاقِ وضعیتِ نابسامانش دست و پا می‌زد که عکس‌العملی نداشت و تنها برای بالا آمدنِ نفسش تقلا می‌کرد تا حیات را از دست ندهد، دستش را روی شانه‌ی او گذاشته و ترسیده از سرفه‌هایی که هر دم تشدید می‌شدند، ناخودآگاه بی‌آنکه از دوم شخصِ جمع استفاده کند لب از لب گشود:

- طراوت خوبی؟ من رو نگاه کن!

طراوت اما نای نگاه کردن نداشت، تنها سرش را بالا گرفته، آتش هم کمر صاف کرد و با دیدنِ رنگِ پریده‌ی او که کمی هم به سرخی می‌زد، آبِ دهانش را فرو داده، خیره به چشمانِ درشت شده‌ی طراوت مضطرب شده گفت:

- چرا نمیری بیمارستان؟ حالت اصلا خوب نیست، زود باش بیا!

طراوت سری به طرفین تکان داد و بارِ دیگر تلاشش را برای نفس کشیدن به کار گرفت که این بار بغضی ناشی از اوضاعش در گلویش نشسته، گویی که فضای بیمارستان را با تصورِ اتفاقِ چندی پیش در اتاقی که پروا در آن حضور داشت و التماس‌های او، همین که آتش قصدِ هدایت کردنِ جسمش به سوی بیمارستان را داشت با دست نهادن به بازویش ممانعتِ خود را اعلام کرده، ناخواسته بغضش آرام شکست و آتش با دیدنِ او تپشِ قلبش را کند حس کرده، گامی که به کنار برداشته بود را عقب آمد، دستانش را بالا آورده و صورتِ لاغرِ طراوت را قاب گرفت، خیره به چشمانِ بسته‌ی او گفت:

- ازت خواهش می‌کنم نگاهم کن! طراوت، نفس بکش!

طراوت چشم باز کرد، نگاهش از اشک تار شده بود؛ اما می‌توانست آتشی که مقابلش ایستاده، تماماً همچون خودش خیس شده و التماسِ نگاه کردنش را داشت ببیند. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید؛ اما بی‌هوا، بدونِ اکسیژن! انگار که تمامِ عاملِ حیات را ربوده باشند، قدرتِ دوامش به صفر رسیده بود که آتش این بار تپش‌های سریعِ قلبش را حس کرده، دستانش را پایین آورد و دستِ چپش را روی شانه‌ی طراوت نهاده، دستِ راستش را آرام روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی او نشاند و لب زد:

- من رو ببین! نفس بکش طراوت، به هر سختی‌ای که شده نفس بکش؛ اصلا...

کمی فکر کرد، آبِ دهانش را فرو داد و با جرقه زدنِ نقطه‌ی کوری در مغزش تند و سریع ادا کرد:

- فکر کن نفس کشیدن بلد نیستی، باشه؟ من می‌خوام یادت بدم؛ ازت خواهش می‌کنم همزمان با من انجام بده!

چانه‌ی طراوت و لبانش لرزیدند، جسمش سست بود و به زحمت خودش را سر پا نگه داشته بود. آتش دمِ عمیقی گرفت.

- هوا رو بفرست توی ریه‌هات، باشه؟ با من تکرار کن!

عجیب بود! صدای آتش می‌لرزید، لحنش بغضِ عجیبی داشت و میانِ بارانی که می‌بارید، نمِ نگاهش پنهان می‌ماند. بازدمش را بیرون فرستاد، دوباره هوا را به ریه‌هایش کشید و طراوت با نگریستن به او، کارش را تکرار کرد و با نهادنِ پلک‌هایش روی هم دمِ عمیق و نصفه و نیمه‌ای را با ناکام ماندنش گرفت؛ آتش ناامید نشد و لب زد:

- عیبی نداره، تکرار کن دوباره!

طراوت بارِ دیگر انجام داد و این بار حس کرد قدری هوا در ریه‌هایش جریان یافت. آتش که اندکی آرام شدنِ او را دید، لبخندِ محوی روی لبانِ باریکش نشسته، دستانش را به بازوانِ ظریفِ او رساند و تکرار کرد:

- دوباره!

طراوت باز هم تکرار کرد، این بار راحت تر و بهتر شده بود، حرکتِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش تا حدی منظم و آرام شده، او چشم باز کرد و چشمانِ مشکی و براقِ آتش را که نگریست، آبِ دهانش را پایین فرستاده و با تکان دادنِ لبانِ خشکیده‌اش بی‌جان، آرام و خسته زمزمه کرد:

- آتش؟

ناخودآگاه نامش را به زبان آورد و آتش نفسِ آسوده‌ای کشیده، ناخودآگاه پاسخ داد:

- جانم؟

و این ناخودآگاه‌ها بودن‌ها از آن‌ها آتش و طراوت را می‌ساخت و این میان تپش‌های قلبِ هردو اوج گرفته، طراوت مردمک بینِ مردمک‌های او گرداند و با ولومِ صدایی پایین گفت:

- ممنونم ازت!

آتش لبخندی زد، گامی رو به عقب برداشت و دستانش را پایین انداخت، طراوت دستی به صورتِ خیسش کشیده، آتش که با حرکتِ سر و ابروانش به سمتِ چپ و جلوتر اشاره می‌کرد، گفت:

- من یه آب معدنی بگیرم برمی‌گردم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,806
مدال‌ها
2
«پارت صد و هشتاد و هشتم»

طراوت تشکر کرد و با گام برداشتنِ آتش به سمتی دیگر، صدف گام‌هایش را از مقابلِ درِ بازِ سالنِ عمارت رو به جلو برداشته و درست مقابلِ سه پله‌ی ابتدایی ایستاده، دستانش را درهم گره زده و رفت و آمد دو نگهبان مقابلِ در را زیرِ نظر گرفته، نفسش را فوت کرد و بی‌قرارِ آمدنِ ساحل و درحالی که دلش برای دیدنِ او دل- دل می‌کرد، با پاشنه‌ی پوتینش روی زمین ضرب گرفته و با کمکِ نوری که از سالن می‌آمد و بیرون را روشن می‌کرد، در را می‌نگریست. کلاهِ هودی‌اش پایین بود و تارِ موهای چتری و اندکِ روی پیشانیِ کوتاهش همراهِ رقصِ باد دست در دست شده و آرام تکان می‌خوردند. او بارانی که می‌بارید را به تماشا نشسته، هنری از پشتِ سرش و درونِ سالن جلو آمده، میانِ درگاه ایستاد و با قدری کج کردنِ بدنش به سمتِ راست، شانه‌اش را به درگاه تکیه داد. صدف حضورِ او و حتی سنگینیِ نگاهش را حس کرد؛ اما انتظارش برای ساحل مجالی نداد تا برگشتن به سمتِ هنری را بپذیرد. هرچند دلیلِ این بی‌قراری‌اش علاوه بر دلتنگی، این بود که این عمارت و خاطره‌ی شش سالِ پیش که برایش تداعی می‌شد، آزارش می‌داد و می‌خواست دیداری کوتاه با ساحل داشته، سپس جایی را که باعثِ آزارِ حافظه‌اش شده بود، ترک کند.

ساحل معمولا تا این ساعت‌ها پیدایش نمی‌شد و او با همین باور، ناامید سر به زیر انداخته، همان دم هنری با فرو بردنِ دستش در جیبِ شلوارش، پاکتِ سیگار را بیرون کشید و با باز کردنش نخِ سیگاری را خارج کرده، کنجِ لبانِ باریکش جای داد و با برگرداندنِ پاکت به جیبش دمِ عمیقی از هوای خنکِ شب هنگامی که تازه فرا رسیده بود، گرفت. این بار فندکِ نقره‌ای رنگش را از جیبِ پشتیِ شلوارش خارج کرد و این میان صدف بود که با چرخشی کوتاه روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به سمتِ او برگشت و همان دم، خسرو پشتِ پنجره‌ی اتاقش طبقِ معمول ایستاده، خنثی و عجیب حیاط را می‌نگریست و سکوت کرده بود، مانندِ همیشه و هر وقتی!

صدف که به سمتِ هنری چرخید، با دیدنِ سیگار میانِ لبانِ او و ابروانی که کمی به هم نزدیک شده بودند و ردِ اخمِ کمرنگِ نشسته بر صورتش، تای ابرویی بالا انداخت و به سمتش آرام گام برداشت. هنری که قصدِ بالا آوردنِ فندک را داشت، صوتِ قدم‌های صدف را ترکیب شده با صدای بارانی که قطراتش سریع و محکم روی زمین سقوط می‌کردند، شنید، تای ابرویی بالا انداخت، چشم از فندک میانِ انگشتانش گرفته و سرش را همراه با چشمانش بالا آورده، به چهره‌ی صدف که کنارش و میانه‌ی درگاه می‌ایستاد، نگریست. خونسرد، مثلِ همیشه! هنری و خسرو خنثی بودن و نگریستن عادتشان شده بود و همین هم تنها وجه مشترکشان به حساب می‌آمد که چون هنری بیشتر از این ویژگی بهرمند بود، همین تک نقطه‌ی اشتراک هم رو به زوال می‌رفت.

هنری کمی به سمتِ صدف چرخید و صدف چشم از چشمانِ او پایین کشید و تای ابروی هنری تیک مانند بالا پریده، دستش را جلو برده و سرمای فندک را از انگشتانِ هنری گرفته، میانِ انگشتانِ خودش جای داد و سرش را بالا گرفته، فندک را که بالا آورد، با صدایی ریز و تق مانند، شعله‌ای از آن را بلند کرد و با چشمانش به هنری علامتی برای پایین آوردنِ سرش داد که هنری هم تک خنده‌ای کرده، سرش را کمی پایین گرفت و این بار شعله‌ی بلند شده بود که همزمان با قرار گرفتنِ پلک‌های هنری روی هم، انتهای سیگار را سرخ می‌کرد و هنری عقب کشیده، صدف شعله‌ی فندک را فروکش کرد و آن را پایین آورد. نوری که از درِ بازِ سالنِ رو به بیرون ساطع می‌شد، چهره‌ی هردو را تا قدری روشن می‌کرد و درگاهِ در شده بود قابی که تصویرِ این دو نفر را در خود جای داده.

هنری دستِ راستش را بالا آورده و همانطور که گردنش اندکی برای نگریستن به چشمانِ صدف خم شده بود، سیگار را مابینِ دو انگشتِ اشاره و میانی‌اش حبس کرده، پُکِ عمیقی زد و دودِ آن را بیرون فرستاده، از کنجِ لبانش جدا کرد. صدف فندک را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش چرخی داده و کشیده شدنِ لبه‌ی ناخن‌های نیمه بلندش در مسیری دایره شکل را به روی بدنه‌ی نقره‌ایِ آن حس کرده، گامی رو به جلو برداشت و فاصله‌اش جوری با هنری به صفر رساند که نوکِ کفش‌هایشان درست مماس با یکدیگر قرار گرفتند. نفسِ عمیقی کشید، بوی سیگار و عطرِ تلخِ هنری به علاوه‌ی رایحه‌ی ارکیده‌ی خودش باهم تلفیق شدند و به مشامش رسیده، لبانِ برجسته‌اش را از هم گشود و صدایش را با لحنی جدی؛ اما آرام به گوشِ هنری رساند:

- یه سوالی برای من پیش اومده!

هنری منتظر، نگاهش کرد و دستِ چپش را مقابلِ سی*ن*ه خم کرده، آرنجِ دستِ راستش را روی ساعدِ آن نشاند و بارِ دیگر سیگار را میانِ لبانش قرار داد. پُکِ دیگری زده و دودِ آن را با فاصله از چهره‌ی صدف و کج کردنِ اندکِ سرش به سمتِ راست بیرون فرستاد و صدف ادامه داد:

- اگه تو با سیگار آروم میشی، من این وسط چی‌ام که شیش سال از زندگیم رو به اجبار گرفتی تا کنارت باشم؟

هنری با شنیدنِ این حرفِ او تک خنده‌ای کرده، سرش را عقب برده و تک خنده‌اش رنگِ خنده‌ای کوتاه به خود گرفته و چشمانش را که زیر انداخت، سیگار را بارِ دیگر میانِ انگشتانش گرفت و از لبانش جدا کرده، پایین پرت کرد و این بار همزمان که صدای قطره‌های باران و رعد و برقی لحظه‌ای در گوشِ هردویشان می‌پیچید، هنری سیگار را کفِ پوتینش له کرد به صدفی که سرش را بالا گرفته بود و مردمک میانِ مردمک‌های خودش می‌چرخاند، نگاه کرد و با لحنِ ملایم و گیراییِ عجیبی میانش گفت:

- عزیزدلم، این رو هنوز متوجه نشدی؟

صدف سر به سمتِ شانه‌ی چپش کج کرد و و هنری با زدنِ پلکِ آرامی پیشِ چشمانِ درشت و قهوه‌ایِ او که زیرِ نورِ سالن روشن‌تر به چشم می‌آمدند، دستِ راستش را بالا آورد به موهای نشسته بر شانه‌ی او رساند و حینی که تارِ موهایش را آرام دورِ انگشتِ اشاره‌اش می‌پیچید و باعثِ صاف شدنِ سرِ صدف و چرخشِ نگاهش به سمتِ راست می‌شد، ادامه داد:

- این سیگار برای من آرامشِ موقته؛ اما تو...

مکثی کرد، صدف نفسِ عمیقی کشید و ناخواسته اوج گرفتنِ ضربان‌های قلبش را حس کرده، آبِ دهانش را کوتاه و آهسته فرو داد و هنری انگشتِ اشاره‌‌اش که تارِ موهای صدف را پیچک وار به دورش پیچیده بود، قدری بالا آورد و مکثش را با شیفتگیِ خاصی در کلامش درهم شکست:

- اما تو همه‌ی زندگیِ منی!

سرش را کمی پایین برد و دستش را بالاتر آورد، صدف نگاهش را روی صورتِ او و پلک‌های روی هم قرار گرفته‌اش به گردش درآورد و هنری تارِ موهایش را به بینی نزدیک کرده، رایحه‌ی شیرینشان را به ریه‌هایش راه داد و این مرد بارِ دیگر پس از شش سال تنها با عطرِ موهای صدف مدهوش و مسخ شده، دمی در همان حالت ثابت ماند و صدف هم نفس حبس کرده و هم قلبش را دارکوبی می‌دید که سی*ن*ه‌اش حفاری می‌کرد!

هنری پلک از هم گشود و چشمانِ آبی‌اش نمایان شدند، دستش را پایین و سرش را عقب برده، موهای صدف را از دورِ انگشتش باز کرد و دوباره روی شانه‌اش نشاند. نفسِ حبس شده‌ی صدف حکمِ آزادی گرفت و هنری با انداختنِ دستش کنارش، خطاب به او لب باز کرد:

- منتظرِ خواهرت بمون؛ منم با یه دوستِ تازه‌ای باید ملاقات داشته باشم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین