جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 15,250 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
818
4,082
مدال‌ها
2
«پارت دویست و نهم»

شبِ پُر جدالی بود؛ نه تن به تن و دیگری با دیگری! هرکس با خودش، با منی ساخته شده در درون، با احساسش، با منطقی که ضدِ احساس بود و تعادلِ ترازویی که عقل و قلب را باهم حمل می‌کرد، بر هم می‌ریخت! هیچکس با خودش به نتیجه نمی‌رسید و نمی‌توانست علتِ بدحالی‌اش را دریابد و این درحالی بود که هرکدام با دلیلِ این حالشان روبه‌رو شده بودند و می‌شناختند؛ اما کتمان می‌کردند، نمی‌فهمیدند و شاید هم خودشان را به نفهمیدن می‌زدند تا بلکه از زیرِ بارِ سنگینی‌ای که عواطفشان بر شانه‌هایشان قرار می‌داد شانه خالی کنند و برای بازگشت به دورانی که دچارِ این حال نشده بودند تلاش کنند.

چیزی شبیه به عادت از سرشان افتاده بود! هیچکس دیگر توان نداشت به شکلِ سابقش برگردد وقتی عادتش تغییر کرده بود. نه کیوانی که به عشق می‌خندید، نه نسیمی که تا به حال چنین احساسی را در درونش نداشت، نه کاوه‌ی شکست خورده‌ای که از تجربه‌ی دوباره‌ی تجربه‌ی پیشینش می‌ترسید، نه تیردادی که با عشق دشمن و از ابتدا هم خود را برای له کردنش آماده کرده بود، نه طلوعی که با کاوه به چنین حسی نرسیده بود!

هیچ کدام! هیچ کدام پلی را پشتِ سرشان نظاره نمی‌کردند تا شاید راهی به بازگشت داشته باشند؛ امیدی به دوباره همان آدمِ قبل شدن، برگشتن به خودِ اسبق... حتی اگه نظاره هم می‌کردند، پلی را می‌دیدند با پایه‌های سست و لرزان که حتی یک گام به رویش برداشتن برای فرو ریختنش کفاف می‌داد. طلوع و تیرداد با یک آغوش به این نتیجه نرسیدند، کیوانِ دلتنگ به کجا می‌رسید؟ اویی که نشسته بر لبه‌ی جدولِ کنارِ خیابان، حرکتِ ماشین‌ها را می‌نگریست و دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاده، او هم به خیس شدنش زیرِ باران توجهی نداشت و تنها کیوانی را در ذهنش می‌دید که می‌سوخت، می‌گریست و از دردِ افتاده به جانش که هیچ منشأ فیزیکی‌ای نداشت، ناله می‌کرد و نامِ ساحل را فریاد می‌زد!

کیوان به نتیجه نرسید؛ ساحل چه؟ او چگونه می‌خواست با فراموشیِ عشقی که پیش‌تر به تیرداد داشت، فرصتی دوباره به خود دهد و عاشقیِ دوباره را امتحان کند؟ اویی که نشسته بر صندلی پشتِ میز و درونِ تاریکیِ اتاقش تنها به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود و چانه‌اش را روی پشتِ دستش نهاده، سوزشی را در انتهایی‌ترین نقطه‌ی قلبش احساس می‌کرد. نمی‌دانست چرا؛ اما گویی عزمِ راسخش برای فراموش کردنِ تیرداد، با فهمیدنِ بیرون زدنِ او با طلوع از عمارت و نهایتاً مقصدی که نمی‌دانست کجاست، باعثِ به این حال افتادنش شده بود و نمی‌دانست که خودش چنین احوالاتی را برای کیوانی رقم زده که دروغ نبود اگر می‌گفت گوشه‌ای از مغزش با یادآوریِ شبی که با او در جنگل گم شده بود لبخند می‌زد. لبخند می‌زد و تصویرِ کیوان با همان شوخ طبعیِ همیشگی باعثِ نشستنِ ردِ محوی از لبخند روی لبانش هم شد.

او درگیر، کیوان درگیر... آتش چه فرقی با آن‌ها داشت؟ او هم هیچ! اویی که ایستاده پشتِ روشویی سفید رنگ، سرِ داغ کرده‌اش را زیرِ شیرِ بازِ آب گرفته بود و سرمای آبی که پوستِ گردن و سرش را نوازش کرده، لای موهای مشکی و براق شده بابتِ خیسی‌اش جریان پیدا کرده بود و ثانیه‌ای برایش بدونِ انعکاسِ صوتِ خنده‌ی طراوت در مغزش نمی‌گذشت! او که شیر را بست، نفس زد بابتِ سرما و پلک‌های خیسش را بر هم فشرده، پایین افتادنِ قطراتِ آب و حرکتشان روی پوستش که سُر می‌خوردند را حس کرد، همانطور گردن و کمر خم کرده ایستاده و دستش بندِ شیرِ آب بود. قلبش تند می‌زد، نبضِ شقیقه‌اش را حس می‌کرد و لحظه‌ای صحنه‌ی نفس نداشتنِ طراوت پشتِ سیاهیِ پلک‌هایش جای گرفته، گویی یک لحظه حالش را در آن دم مرور کرد، حتی نمِ نشسته در نگاهش را و تنها پی برد آن لحظه تمامِ وجودش را ترس گرفته، دلش بابتِ این دردِ او که بغض کرده بود همچون نامش آتش گرفت!

سرش را بالا آورد و به آیینه‌ی مستطیلی و صورتِ خیسِ خودش در قابِ آن نگریسته، میانِ نگاهش که رفت و برگشت، چهره‌ی طراوت مقابلش جان گرفت که ابتدا از طرحِ محوی به وجود آمده و سپس کاملا جای تصویرِ چهره‌ی خودش را در شفافیتِ آیینه گرفت و بارِ دیگر صوتِ خنده‌ی امشبِ او در سرش پخش شد. طراوتی که خودش هم شیطنت‌های آتش را با آن چشمک زدنش، حمایتش و اینکه گفته بود همیشه گوش است برای شنیدنِ حرف‌هایش را مرور کرده، همانطور که کنارِ گندم روی تخت دراز کشیده بود و انگشتِ اشاره‌اش میانِ مشتِ کوچکِ اوی خوابیده فشرده می‌شد، لبخندی روی لبانِ بی‌رنگش شکل گرفته، نفهمید چرا؛ اما تهِ دلش بابتِ بودنی واقعی که حسش می‌کرد، بدونِ ترس، بدونِ نگرانی و اضطراب و وحشت، قرص شد!

اما دلِ قرصِ طراوت را نسیم نداشت! او که سی*ن*ه‌اش همانندِ گلویش سنگین شده، غم تمامِ چهره‌اش را محاصره کرده بود و با بستنِ آرامِ درِ خانه پشتِ سرش، به آن تکیه داد و روی سطحش به آرامی تا پایین سُر خورده، نشستنش روی زمین همزمان شد با جمع شدنِ پاهایش رو به شکم و او دستانش را دورِ پاهایش پیچیده، بلند شدن و به سمتش آمدنِ تدی را نگریست. پلکِ آرامی زد و قطره اشکی از لای پلک‌هایش گریخته، روی سرمای گونه‌اش پایین آمد و به چانه‌اش رسید. لبخندِ محو و لرزانی زد و همین که تدی کنارِ پای راستش متوقف شد و زبانِ کوچکش را بیرون آورده، دُمش را تکان داد، نتوانست خودش را کنترل کند و دستش را به سمتش برده، آرام روی سرِ او و میانِ موهای سفید و نرمش کشید.

او فکر می‌کرد فقط خودش به چنین حالی افتاده و نمی‌دانست که کاوه هم از وقتی به خانه‌اش رسیده بود، تنها مقابلِ درِ ساختمان درونِ ماشین نشسته و خیره‌ی مقابلش و چراغِ پایه بلندی که جلوتر از او روی زمینِ کوچه نور انداخته بود را می‌نگریست. او شاید حتی از نسیم هم درگیرتر بود؛ چرا که او حداقل خودش را فهمیده بود؛ اما قصدِ قبول کردنِ حسی دوباره را نداشت! حسی که باز هم از شکستش می‌ترسید و همین هم باعث شد تا خسته و با درد، پلک‌هایش را روی هم فشرده، سرش را جلو ببرد و با «آخ» پررنگی، پیشانی‌اش را به پشتِ دستانش روی فرمان بچسباند. سه بار کوتاه و آهسته سرش را عقب برد و دوباره به دستانش روی فرمان کوبید؛ به این آشفتگی عادت داشت، اما نه تا به این اندازه!

و کسی که بیشترین ضربه را در این درگیری با خود خورده، صدفی بود که از خواب بیدار شده، رو به پنجره‌ی اتاق دراز کشیده و از اینکه نمی‌توانست نفرت یا علاقه‌اش را از هم سوا کند، آزار می‌دید! اویی که دستش دراز شده مقابلش، به پهلوی راست دراز کشیده و به پنجره‌ای که قطرات باران رویش نشسته بودند و پرده مقابلش کناری قرار داشت، نگاه می‌کرد و سنگینی و دردِ گلویش به انضمامِ تاریِ دیدش بابتِ هاله‌ی اشک مقابلِ چشمانش آخر کارِ خودشان را کردند و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سقوط کرده، با رد کردنِ استخوانِ بینی‌اش روی سطحِ بالشِ سفید زیر سرش آرام گرفت و او تیر کشیدنِ قلبش را به وضوح حس کرد.

و خبر نداشت حالِ بدش طبقِ معمولِ همیشه لبخند را از لبانِ هنری ربوده، او تنها در تاریکی و سکوتِ بی‌اندازه‌ی اتاقش، تکیه سپرده به صندلیِ مشکی و چرخ‌دارش، پا روی پا انداخته و سرش را رو به سقف گرفته، پلک بر هم نهاده بود و گویی حالِ بدِ صدف را از همان فاصله هم حس می‌کرد که مچاله شدنِ قلبش در سی*ن*ه را می‌فهمید و اخمی کمرنگ روی صورتش می‌نشست.

و صدف که این بار به گلویش فشار آمد و چانه و لبانش لرزیدند، بغضش پُر صدا شکست، لبه‌ی پتو را گرفته و آن را تا روی سرش بالا کشید و بی‌خیالِ بلند شدنِ صوتِ گریه‌اش، برای خودش گریست و همین هم بانیِ فشرده شدنِ پلک‌های هنری روی یکدیگر شد که نفسش را بُرید و فشارِ فکِ بالا و پایینش را روی هم بیشتر کرد. امشب بغض‌های زیادی شکستند، دل‌های زیادی به دنبالِ پناه گشتند و بعضی هم از خودشان فراری شدند!

امشب چه بود که با همه این چنین کرد؟ دیوانه‌وار بود؛ اما هرکدام را با بخشِ جدیدِ سرنوشتشان روبه‌رو کرد و حال بعضی پذیرفتند و بعضی نخواستند که بپذیرند و بعضی هم چیزی معلق میانِ این دو! امشب، شبِ بازیِ تقدیر بود و فردا، آغازِ اصلیِ روایتِ خشاب با قلمی که جوهرش خون بود!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
818
4,082
مدال‌ها
2
«پارت دویست و دهم»

***

صبح تیمِ هنرمندی داشت؛ پرندگان آرام آواز می‌خواندند، نسیمِ ملایمی میانِ شاخ و برگ‌های درختان دلبرانه می‌رقصید و این شاخه‌ها بودند که با برخوردشان به یکدیگر برایش کف می‌زدند و خورشید رقصِ نور شده و محفلشان را کامل می‌کرد! باران بالاخره بند آمده و تنها آثارِ خود را بر روی زمین باقی گذاشته بود؛ مثل بوی خاکِ نم گرفته‌ای که در مشامِ همگان می‌چرخید، تیرگیِ زمینی که جای پای عابران شده بود و ابرهای خاکستری رنگی که تنها چند لکه‌ی ریز از خودشان در آسمانِ آبی به نمایش گذاشته بودند، مثل همان پرنده‌ی کوچک و زرد رنگی که با نشستنش روی شاخه‌ی نازکی از درخت، درست پشتِ برگِ سبزی، خم شدنش را رقم زده و به واسطه‌ی این خمیدگی قطره‌ای که انتهای برگ جا خوش کرده بود، مجبور شد با لیز خوردن به سمتِ ابتدای آن حرکت کند و این جلو آمدن، آن را به نوکِ برگ رسانده و نهایتاً با جدا شدنش که منجر به سقوطی نابود کننده بر روی خاکِ باغچه در حیاطی شد که پایینِ آن مردی چکمه‌های مشکی به پا داشت و کلاهِ حصیری و گردی روی موهای مشکی و کوتاهش که چند تار افتاده بر پیشانیِ کوتاه و روشنش بودند، قرار داشت و میانِ انگشتانِ پوشیده از دستکش‌های سبزِ تیره‌ی باغبانی‌اش آبپاشِ دستیِ آبی را گرفته بود و زمینِ کاشی کاری شده‌ی جدا از باغچه را تمیز می‌کرد.

ساز و آوازِ پرندگان قطع شده، این بار صوتِ ریزِ آوازِ مرد بود که به گوش می‌رسید و چشمانِ مشکی رنگش روی زمین براق شده می‌چرخیدند. نفسِ عمیقی کشید و یقه‌ی پیراهنِ آبی کمرنگش را مرتب کرده، کمر راست کرد و سرش را به طرفِ خانه‌ای که پشتِ سرش بود، چرخاند و نمای سفیدِ آن را از نظر گذرانده، کمی ابروانِ پرپشت و مشکی‌اش به هم نزدیک شدند و گوشه‌ی چشمانش چینِ ریزی افتاده، خطوطی روی پیشانی‌اش ترسیم شدند و مشکوک، لبانِ باریکش را از دو گوشه پایین کشید و سوالِ خفته در ذهنش را خفه کرد. سوالِ او به کیوانی مرتبط می‌شد که درونِ خانه، پشتِ درِ بسته‌ی اتاقش روی تختِ تک نفره به شکم دراز کشیده و با سیاهیِ پشتِ پلک‌های بسته‌اش هماهنگ شده، مغزش خاموش و خواب به تمامِ جسمش غلبه کرده بود؛ به طوری که زنگِ ساعت از روی عسلیِ کنارِ تخت هم یارای بیدار کردنش را نداشت.

نفس‌هایش منظم بود و این با بوق‌های ممتدِ موبایلش که به جای اتاق، درونِ هال و روی میزِ گرد و شیشه‌ایِ تیره قرار داشت، هماهنگ بود. موبایلی که دیشب با خستگی و بی‌حواسیِ تمام روی میز انداخته و خودش به اتاقش پناه برده بود تا لااقل با ذره‌ای خواب بتواند نبردِ میانِ عقل و قلب را با آتش بس آرام کند. همین بود که شیدا از اتاقش بیرون آمده، همزمان که ساعتِ بندِ نقره‌ای و ظریفش را روی مچش تنظیم می‌کرد و نگاهش با دقتی وافر و اخمی کمرنگ زیر افتاده بود، با شنیدنِ زنگِ موبایلِ کیوان، بسته شدنِ ساعتش هم کامل شد و سرش را که بلند کرد، میزی که موبایل به رویش قرار داشت را با چشمانِ قهوه‌ای روشنش نشانه گرفت. گام‌هایش را سریع به سمتِ میز برداشته، مقابلش ایستاده و با کمر خم کردنی دستش را جلو برده، موبایل را میانِ انگشتانش گرفت و بالا آورد.

نامِ تماس گیرنده کاوه بود و شیدا حرص زده بابتِ این همه شلختگیِ کیوان، کمی اخمِ میانِ ابروان باریک و مشکی‌اش را رنگ بخشیده، پلکِ محکمی زد و سرش را کج کرد و درِ سفیدِ اتاقِ کیوان را نگریسته، لبانِ باریک و سرخش را جمع کرد و زیرلب «شلخته»ای را نثار کیوانی که همچنان در عالمِ خواب به سر می‌برد و میانِ لبانِ باریکش شکافی ریز افتاده بود، کرد و تماسی که چیزی به پایان یافتنش نمانده بود را با جدا کردنِ چشمانش از درِ اتاق و برگرداندنِ مسیرِ نگاهش به سمتِ موبایل وصل کرده، آن را بالا آورد و به گوشش که چسباند، لب از لب گشود تا حرفی بزند که صدای کاوه را با لحنی عجول شنید:

- الو کیوان؟ باز خوابت برده؟ چرا انقدر دیر جواب میدی؟

شیدا چشمِ چپش را بسته، چشم راستش را در حدقه چرخاند و لبانش را از گوشه با کلافگی به عقب کشیده، موهای تازه رنگ شده‌ی بلوطی‌اش را که تا پایینِ گوش‌ها و خطِ چانه‌اش کوتاه کرده بود، پشتِ گوشش فرستاد و با نفسِ عمیق و سنگینی، لب باز کرد:

- یه دقیقه صبر کن کاوه؛ من شیدام!

کاوه که صدای او را شنید تای ابرویش بالا پریده، نگاهش را درونِ فضای یخچالی که درش را باز کرده بود به گردش درآورده و متعجب خطاب به شیدا گفت:

- تویی شیدا؟ چرا خودش جواب نداد؟

شیدا دستش را بالا آورده، محکم به پیشانیِ بلندی که حال چتری‌های مرتبش رویش را پوشانده بودند، کوبید و با چشم غره‌ای به درِ بسته‌ی اتاقِ کیوان گویی که میانِ چهارچوبِ آن تصویرِ او را تصور می‌کرد و میلِ شدیدی به جویدنِ خرخره‌اش داشت، رفته، پاسخِ کاوه را داد:

- این رو از دوستِ خل و چلت بپرس که دیشب دیر اومد خونه و طبقِ معمولِ همیشه شلختگیش نصیبِ ما شد!

کاوه که این حرفِ او را با چنین لحنِ حرص زده‌ای شنید، لبانش که قصدِ کشش به دو طرف را داشتند جمع کرده، پاکتِ آبمیوه را از یخچال برداشت و با گامی رو به عقب آمدن، درِ طوسیِ آن را با کمکِ آرنجش بست و روی پاشنه‌ی پاهایش و کاشی‌های صدفیِ آشپزخانه به سمتِ کانترِ سنگی و سفید چرخیده، مقابلِ آن که ایستاد، همزمان با قرار دادنِ پاکت روی سطحِ کانتر گفت:

- مثل دفعه‌ی قبل که جوراب‌هاش به طرزِ باور نکردنی‌ای از اتاقِ تو سر درآوردن؟

با یادآوریِ آن لبانش برای خنده لرزیدند که خودش را کنترل کرده، موبایل را میانِ شانه و گوشش با سر کج کردنی به سمتِ چپ نگه داشته و حینی که بدنه‌ی مکعبی و بلندِ پاکت را با دستِ چپش می‌گرفت و درِ سبزِ تیره‌ی آن را با دستِ راستش باز می‌کرد، چشم دوخته به تلویزیونِ خاموش و متصل به دیوار که پیشِ رویش قرار داشت و تصویرِ قامتش را به صورتِ مات منعکس می‌کرد، ادامه داد:

- بگذریم؛ میشه گوشی رو بدی بهش؟

شیدا «باشه»ای خطاب به کاوه ادا کرد و همزمان که او به سمتِ اتاق کیوان با چرخشی ریز گام برمی‌داشت، کاوه پاکت را میانِ انگشتانِ دستِ راستش گرفته و لیوانِ شیشه‌ای و استوانه‌ای را هم با دستِ چپ نگه داشته، در سکوتی که حاصل از قدم برداشتن‌های شیدا برای رسیدن به اتاقِ کیوان بود، تنها صوتِ ریخته شدنِ آب پرتقال درونِ لیوان به گوشش رسید که همزمان با تا نیمه پُر شدنِ لیوان، شیدا که واردِ اتاق کیوان شده بود کنار تخت او ایستاده، ابتدا زنگِ ساعتش را قطع کرد و سپس خم شد و با دست دراز کردنش، انگشتانِ ظریفش را به شانه‌ی او رسانده به تکان دادنش برای بیدار شدنش مشغول شد و صدایش را قدری بالا برده، گفت:

- هی کیوان! پاشو!

کیوان با تکان خوردن‌های تمام نشدنی‌اش بالاخره ابروانش لرزشی کوتاه را تجربه کردند و ریز به هم نزدیک شدند و با لرزشِ پلک‌هایش، چهره‌اش قدری درهم شده، صوتِ «هوم»ای کشیده و خواب آلود را از انتهای حنجره‌اش آزاد کرده و شیدا کلافه بابتِ این بیدار شدنِ با استخاره‌ی او، محکم‌تر تکانش داد:

- پاشو دارم بهت میگم؛ کاوه زنگ زده!

کیوان که هنوز خواب بود و مغزش قصد نداشت به بیداری فرمان دهد، اخمی روی صورتش نشانده، لای پلک‌های سنگینش فاصله‌ای بسیار اندک را ایجاد کرد و با رخوت و سستی در جایش ریز چرخیده، این بار رو به سقف دراز کشید و حینی که نگاهش به واسطه‌ی خواب هنوز تار بود، نفسِ عمیقی کشید و چون حرفِ شیدا را درک نکرده بود، خسته و بی‌حوصله، با حرص از بیدار کردنش گفت:

- کاوه کدوم خریه؟

شیدا چشمانش درشت شدند و کاوه هم با وضعیتی مشابهِ او لیوانِ خالی شده‌اش را درحالی که ابروانش را به سمتِ پیشانی فرستاده بود، پایین آورد و روی میز قرار داده، کفِ دستِ چپش را هم پشتِ لیوان روی سرمای کانتر نهاد و کمی رو به جلو خم شده، از آن سمت کیوان بود که تازه چرخ دنده‌های مغزش شروع به فعالیت کردند و با درکِ چیزی که گفته بود، یک آن به ضرب چشمانش تا آخرین حدِ ممکن باز شدند و سر چرخانده به سمتِ شیدا که ریز می‌خندید، در جایش به سرعت نیم‌خیز شد و چرخیده به سمتِ او دستش را دراز کرد و موبایل را که از او گرفت به گوشش چسباند و هول شده گفت:

- الو کاوه؟

کاوه که این بار چشمانش به حالتِ نرمال برگشته بودند، کمی انگشتانش را روی کانتر عقب کشیده و با سرِ انگشتانش روی آن ضرب گرفته، لحنِ مشکوک و صدای آرامَش را به گوشِ کیوان رساند:

- کاوه یا...

پیش از آنکه حرفش کامل شود، کیوان که پاهایش را از تخت آویزان کرده و آرنجِ دستِ چپش را روی زانویش نهاده بود، با سرِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش مشغولِ ماساژِ پیشانیِ دردمندش شده، پلک بر هم فشرد و با صدای خش گرفته‌ای که ماحصلِ خوابش بود، گفت:

- خواب بودم به جونِ تو! حالا جونم؟

کاوه سری به نشانه‌ی تاسف تکان داده و چون نتوانست با لبخندش مقابله کند، کششِ لبانش را از دو سو رقم زده و دستش را از سطحِ کانتر جدا ساخته، مقابلش خم کرده و به صفحه‌ی گردِ ساعتِ استیلی که به مچش وصل بود، نگریست و با کشیدنِ نفسِ عمیقی گفت:

- دیروز من اومدم و رفتیم اداره، امروز نوبتِ تو هستش کیوان؛ زود باش بیا من منتظرتم!

کیوان بی‌حوصله و خسته سر چرخانده، پرتو نور را که گذر کرده از پشتِ شیشه و پرده‌ی نازک و سفیدِ اتاقش دید، پوفی کرده، پیشِ چشمانِ شیدایی که دست به سی*ن*ه به دیوار و کنارِ عسلی تکیه داده، لبانش را جمع کرده و به گوشه‌ای کشیده و از یک سو از گوشه چشم نظاره گرِ کیوان بود، نالان پاسخ داد:

- چرا انقدر زود صبح میشه لعنتی؟ حتی اگه بنا رو بر این بذاریم که اون خورشیدِ بی صاحب شده پاش رو گذاشته روی پدالِ گاز هم با عقل جور درنمیاد که یهو اینجوری برسیم به صبح!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
818
4,082
مدال‌ها
2
«پارت دویست و یازدهم»

کاوه که نمی‌توانست با خنده‌اش از بهرِ این لحنِ بانمک و پُر حرصِ کیوانی که خستگی به مغزش فشار آورده، خودش هم نمی‌فهمید در آن صبح چه می‌گفت و از طرفی خشِ موجود در صدایش که نشان از خواب آلودگیِ هم اکنونش می‌داد، مقابله کند، بلند خندید و از درگاهِ آشپزخانه خارج شده، دستی به یقه‌ی پیراهنِ لی و آبی روشنش که روی تیشرتِ مشکی به تن داشت و دو طرفش باز و آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود، کشید. رایحه‌ی عطرش در مشامش پیچیده، درونِ راهروی کوتاه و باریکی که او را به درِ اصلیِ خانه می‌رساند گام برداشت و با ایستادنش پشتِ درِ چوبی و قهوه‌ای روشن، حینی که خم شده و کفش‌های مشکی و اسپرتش را جلوی پاهایش می‌گذاشت، خونسرد و بی‌قید خطاب به کیوان گفت:

- بماند که به روت نمیارم دیر کردنِ دیشبت بابتِ چی بوده و چرا انقدر خسته‌ای؛ فقط من تا پنج دقیقه‌ی دیگه و چه بسا زودتر، پایینم و سعی کن خودت رو برسونی!

همانطور خمیده، بی‌آنکه منتظرِ پاسخی از جانبِ کیوان باشد موبایل را پایین آورد و با خاتمه بخشیدنِ تماس، صفحه‌ی آن را پیشِ دیدگانِ قهوه‌ای رنگش خاموش کرد و دستش را عقب برده، موبایل را به جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش بازگرداند و با پوشیدنِ کفش‌هایش، مشغولِ بالا کشیدنِ پشتِ کفشش با سرِ انگشتِ اشاره شده و این قطع کردنِ تماس از جانبِ او، کیوان را وادار کرد تا همزمان با فشردنِ لبانش روی هم و فرو بردنشان در دهان، موبایلش را روی عسلی پرت کند و دستی محکم به صورتِ داغ کرده‌اش کشیده و با رسیدن به ته‌ریشِ مشکی‌اش کمی از قدرتِ فشارِ دستش کاسته و با فوت کردنِ محکمِ نفسش، شیدایی که همچنان دست به سی*ن*ه ایستاده بود را به مرزِ خنده نزدیک کند؛ هرچند برایش مهم نبود! ترکش‌های تنهاییِ دیشب و فکرِ پایان ناپذیرِ ساحل هنوز هم درونِ ذهنِ زخمیِ کیوان قرار داشت و به او اجازه نمی‌داد تا به حواشی بپردازد. به طوری که کیوان از دیشب قطعا دیگر همان آدمِ سابق نمی‌شد!

از مقابلِ شیدا گذر کرد و قامتش رد شده از گردیِ مردمک‌های گشاد شده‌ی او به سمتِ در قدم برداشت و این درحالی بود که شیدا هم در عجبِ این رفتارهایش مانده، اخمِ کمرنگی بر صورتش نشاند و اعتراف کرد که هیچ گاه کیوان را تا این اندازه آشفته و در لاکِ خودش فرو رفته ندیده بود! شاید همیشه باهم بحث می‌کردند و حتی گاهی دلشان می‌خواست سر به تنِ دیگری نباشد؛ اما باز هم خواهر و برادر بودند و شیدا با اینکه نسبت به حالِ او مشکوک و نگران شده بود، ولی سکوت را بر حرف زدن ترجیح داد تا زمانی که خودِ کیوان با آرامشِ اعصاب و بدونِ کلافگی اقرار کند و از این رو تنها باز شدنِ در و گذرِ قامتِ کیوان از چهارچوبِ آن را به تماشا نشسته، در که نیمه باز ماند، شیدا با همان اخمِ کمرنگش چانه جمع کرد و لبانش را کمی از دو گوشه رو به پایین کشید.

کیوانِ محو شده از میدانِ دیدِ او، واردِ سرویس بهداشتی که درست میانِ اتاقِ خودش و شیدا قرار داشت، شده و پشتِ روشوییِ سفید و براق ایستاده، شیرِ آبِ نقره‌ای را باز کرد و با هجومِ سریعِ آب به فضای روشویی حینی که صدای آب تنها در گوشش می‌پیچید، دستش را زیرِ شیرِ آب گرفته و با پُر شدنِ مشتش یک آن دستش را بالا آورده و آب را محکم به صورتش پاشید. سرمای آب گرمای پوستش را زیرِ سوال برد؛ اما در خنک کردنِ مغزش موفق نبود، چرا که شاید سرمای پوستش را حس می‌کرد و بابتِ این پاشیده شدنِ ناگهانیِ آب به صورتش چشمانش تا آخرین حد ممکن باز شده، از میانِ لبانِ نیمه بازش نفس می‌زد و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به سرعت بالا و پایین می‌شد، اما درونِ مغزش هنوز شعله‌های آتش با ظرافتِ تمام رقصندگی می‌کردند و گویی در گوشه‌ای از سرش صدای انفجار می‌شنید که با فشردنِ لبانش روی هم آبِ دهانش را فرو فرستاد و پلک‌های خیسش را روی هم فشرده، نفس زدنش را کنترل کرد.

دستِ راستش را بالا آورده و حوله‌ی نرم و بنفش رنگِ آویزان شده از آویزِ متصل به دیوار را برداشته، بالا آورد و به خیسیِ صورتش کشید. قطراتِ آب که از پوستِ صورتش جدا شدند و این بار جسمِ حوله را هدف قرار دادند، با خشک شدنِ کاملِ صورتش حوله را پایین آورد و همان دم صوتِ خنده‌ی ظریف و آشنایی در سرش پیچیده، یک آن ابروانش بالا پریدند و به ضرب سر به عقب چرخاند تا منبعِ صدا را شناسایی کند که تنها جای خالی و درِ سفید پشتِ سرش نصیبش شد. کمی چشمانِ مشکی‌اش را این سو و آن سو به گردش درآورد و چون از توهم زدنش مطمئن شد، حوله را میانِ دستانش پایین آورده و پلک بر هم نهاده، دمی کوتاه لبانش را بر هم فشرد و سپس زیرلب با عجزِ خاصی در کلامش زمزمه کرد:

- بینِ جهانگردی‌هات دقیقا باید توی ذهن و قلبِ من مستقر می‌شدی ساحلِ جهانگرد؟

دمِ عمیقی گرفت و این بار میانِ موهای آشفته‌اش محکم پنجه کشید و لب به دندان گزیده، حوله را دورِ گردنش و درست روی یقه‌ی گردِ بلوزِ مشکی و جذبش انداخته، روی پاشنه‌ی پا کامل به سمتِ در چرخید و دستش را روی دستگیره‌ی سرد و نقره‌ایِ آن نشانده، پایین کشید و با به سمتِ خود کشاندنِ در، آن را کامل باز کرد که قرارگیری‌اش میانِ درگاه همانا و دیدنِ شیدا با چهره‌ای مات و شوکه همانا! شوکی که به خودش هم متصل شده، چشمانش درشت شدند و نگاهش جا مانده روی چشمانِ روشنِ شیدا، صدای او را با لحنی متعجب شنید:

- تو اسمِ یه دختر رو گفتی! یالا بگو کیه کیوان؛ عاشق شدی؟ آره؟

کیوان لبانش را رو هم فشرده، شوکه ابرو درهم کشیده و کمی چپ و راستِ خانه را از نظر که گذراند، درِ سرویس بهداشتی را همانطور باز نگه داشت و به سمتِ شیدا رفته، دست جلو برد و با قرار دادن روی دهانِ او برای سکوتش همزمان با جلو آمدنِ خودش شیدا را به عقب هدایت کرد و با هیس گفتنِ محکمی، دستش را از روی دهانِ اویی که مچش را چنگ می‌زد، به ضرب پایین انداخت و با حرص گفت:

- پشتِ درِ سرویس هم فالگوش وایمیسی؟ من اینجا هم از دستِ تو آسایش ندارم شیدا؟

شیدا طلبکار مردمک بینِ مردمک‌های او چرخاند و اخم کرده و حق به جانب دست به سی*ن*ه شده و پرسید:

- ساحل کیه کیوان؟ می‌دونی که نمیشه من رو دور بزنی!

کیوان که از این پیگیریِ او آگاه بود، تنها دستِ چپش را به کمرش بند کرده و با دستِ راست میانِ موهایش پنجه کشیده، چند تار از موهایش را میانه‌ی سرش محکم گرفت و لبش را گزید و محکم و سریع پلک زد و نفسش را از راهِ بینی به ریه‌هایش فرستاد. سرش را بالا گرفت و چون نمی‌دانست چگونه وضعیت را جمع کند، نگاهش را به سمتِ شیدا بازگرداند و گفت:

- چی باید باشه؟ شیدا جونِ عزیزت کوتاه بیا، یه مدت دست از سرِ من بردار؛ همین!

شیدا متعجب بابتِ این دمدمی مزاج شدنِ کیوان که سابقه نداشت و او معمولا کم پیش می‌آمد که این چنین اعصابش متشنج شود، تای ابرویی بالا انداخت و کیوان رو از او گرفته، برقِ سرویس بهداشتی را خاموش کرد و درِ آن را که بست، به سمتِ اتاقش گام برداشت. درِ اتاق را رو به داخل هُل و پشتِ سرش محکم و پُر صدا میانِ درگاه جای داد که شانه‌های ظریفِ شیدا ریز بالا پریدند و کیوانِ پشتِ درِ اتاق، تکیه سپرده به در، پلک‌هایش را محکم بر هم فشرد و دستانش را کنارِ بدنش مشت کرده، مشت‌هایش را آرام و بی‌صدا چند بار به در کوتاه کوبید و لبانش را هم چون پلک‌هایش محکم بر هم فشرد و سی*ن*ه‌اش را سنگین شده احساس کرد. سر به زیر انداخت و کلافه از خودی که خودش را درک نمی‌کرد، یک بار دیگر سرش را آرام به در کوفت و لب زد:

- من چه مرگم شده؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
818
4,082
مدال‌ها
2
«پارت دویست و دوازدهم»

کیوان از دستِ خودش شاکی و هنوز به این وضعیت عادت نکرده بود و در سمتِ دیگری از شهر، کاوه بود که بیرون از خانه، به تاخیرِ همیشگیِ کیوان عادت داشت و پشتِ درِ بسته‌ی خانه‌اش روی کاشی‌های کرم رنگِ پله‌های درونِ راهرو نشسته و از سمتِ چپ تکیه سپرده به نرده‌ی همرنگِ پله‌ها، دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاده، در سکوت با پاشنه‌ی تختِ کفش‌های اسپرتش روی پله‌ها ضرب گرفته بود و دمی از این همیشه زود آماده شدنِ خود که در نهایت منجر به معطل شدنی طولانی می‌شد، نالید و بدتر از اتلافِ وقتش، این بود که مجبور می‌شد با افکارِ سنگینش سر و کله بزند و این را نمی‌خواست! دیشب به اندازه‌ی کافی فکر کرد، با خودش کلنجار رفت و این قلب بود که پس از تمامِ این جنگیدن‌ها رو به عقل و منطق پوزخند می‌زد و پیروزی‌اش را به رخ می‌کشید؛ پیروزی‌ای که چون هنوز موردِ تاییدِ عقل واقع نشده بود، اجازه‌ی قبول کردن را به کاوه‌ای که با این حالاتِ خودش آشناییِ کامل داشت؛ اما وضعیتش را این بار وخیم‌تر از پیش احساس می‌کرد، نمی‌داد! چشمانِ سرخِ کاوه به خودیِ خود گویای بی‌خوابیِ کاملِ شبِ قبلش بودند و نیاز به توضیح وجود نداشت!

آبِ دهانش را فرو فرستاد، سرش را خم کرده و دستش را بالا آورده، میانِ موهای مرتب و صافِ تیره‌اش، آرام پنجه کشید و نفسش را محکم بیرون فرستاد. خسته از خستگیِ بی‌پایانی که خستگی ناپذیر بود و قصدِ کنار کشیدن نداشت، از پنجره‌ای که پایینِ پله‌ها قرار داشت، دمی محیطِ بیرون و آسمانِ آبی را نگریسته، لبخندِ محوی روی لبانش کاشته، سعی کرد فکرش را از این شرایطِ قمر در عقربی که گرفتارش شده بود فاصله دهد و بعد از دیشب، به امروز و اکنون فکر کند و مابقیِ تمرکزش را برای پرونده‌ی سنگینِ خشاب نگه دارد که دستگیریِ خسرو را سریع‌تر رقم بزند! کاوه چنین فکری را داشت؛ اما چه کسی از فردا باخبر بود؟ برنامه‌ی سرنوشت برای هرروز، هر ساعت، هر دقیقه و حتی هر ثانیه، چنان غافلگیر کننده بود که گاهی لازم می‌شد تنها بنشیند و مبهوتِ اتفاقاتِ پیش آمده باقی بماند.

موبایلش که زنگ خورد، از فکر خارج شده و هردو تای ابرویش بالا پریده، نگاهش به سمتِ جیبِ شلوارش کج و پایین کشیده شد و دستش را عقب برده، با فرو بردن درونِ جیبش و لمسِ موبایلش، آن را بیرون آورده و نگاهی به صفحه‌ی روشن و درحالِ تماسِ آن انداخته، با دیدنِ نامِ تماس گیرنده نگاهش مهربان‌تر شد و لبخندی که پیش‌تر محو روی لبانش قرار داشت، این بار قدری پررنگ شده، فلش سبز رنگ را کشید و با وصل کردنِ تماس، آرنجش را دوباره به زانویش متصل کرده، موبایل را به گوشش چسباند و پیش از شنیدنِ صدایی از پشتِ پشتِ خط، خودش خیره به چهارچوبِ پنجره لب از لب گشود و پُر محبت گفت:

- جانِ دلم؟

صوتِ خنده‌ی ریزی به گوشش خورد و لبخندش کمی بیشتر رنگ گرفته، با شکل‌گیریِ چالِ گونه‌های کمرنگش به صدای خنده‌ی او گوش سپرد و پس از آن گوشش پُر شد از صوتِ ظریف و دوست داشتنی زنی در جایگاهِ مادر برایش!

- جون و دلت باهم سلامت عزیزم! خوبی مادر؟

پلکِ آرامی زده، ناخودآگاه گویی که مادرش درست مقابلش ایستاده و نظاره‌گرش باشد، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و با تنِ صدایی آرام پاسخ داد:

- صدات رو که می‌شنوم خوبم؛ خودت خوبی؟ خاله خوبه؟ شهرستان خوش می‌گذره؟

مادرش لبخندی از این محبت و مهربانیِ همیشگیِ او بر لب نشانده، صوتِ دم و بازدمِ عمیقش به گوشِ کاوه که پای چپش را تا دو پله پایین‌تر دراز می‌کرد، رسید و گفت:

- هم خودم هم خاله‌ات، هردومون خوبیم، شهرستان هم خوش گذشته!

کاوه متعجب از شنیدنِ فعلِ «گذشته» که ماضی بود، کمی ابروانش را به هم نزدیک کرد و جسمش رو به جلو خم شده، لب باز کرد:

- حالا چرا گذشته؟

مکثی در کلامِ مادرش نشست و همین که خودش با سرِ انگشتانش روی رانِ پایش شروع به ضرب گرفتن کرد، بالاخره این مکث و سکوت، شکسته شد و پاسخِ او گوشش را پُر کرد:

- امروز برمی‌گردم!

این جمله که از زبانِ او برآمد، همزمان شد با مرتب شدنِ سوئیشرتِ قهوه‌ای روشن و چرمِ کیوان روی همان بلوزِ مشکی‌ای که به تن داشت و او بی‌خیالِ برانداز کردنِ خودش در قابِ مستطیلیِ آیینه شده، نفسِ عمیقی کشید و تنها با برداشتنِ سوئیچ ماشینش، مسیر به سمتِ درِ اتاق کج کرد و در را که گشود، بدونِ نگاهی به شیدا که هنوز هم در جای قبل ایستاده بود، سر به سمتی دیگر کج کرد و درِ خانه را هم باز کرده، قدم به بیرون از درگاه برداشت و واردِ حیاط که شد، در را محکم بست. خنکای نسیم به پوستِ صورتش برخورد کرده، دستش را از روی دستگیره‌ی نقره‌ای پایین انداخت و خم شده، مشغولِ به پا کردنِ بوت‌های مشکی‌اش شد و چشمش به مردی که آبپاش را روی زمین انداخته و با سری زیر افتاده، مشغولِ خارج کردنِ دستکش‌های پلاستیکی از دستانش بود، افتاد و با صاف کردنِ کمرش از کنارِ نرده‌ی مربع شکل، آهنی و سفید رنگ گذشته، دو پله‌ی ابتدایی که به حیاط می‌رسید را پشتِ سر گذاشت و کفِ بوت‌هایش روی کاشی‌های نم‌دار و براق زیرِ نورِ خورشید نشستند.

به سختی لبخندی را هرچند تصنعی روی لبانِ باریکش نشاند و همین که مرد به سمتش چرخیده، کلاهِ حصیری را از روی موهایش برمی‌داشت، دستِ راستش را بالا آورد و کنارِ سرش که ریز تکان داد، به معنیِ سلام بود و پس از آن «صبح بخیر بابا»ای بلند بالا را به تبعیت از کیوانِ قدیمی که هرچند فعلا ردی از آن در وجودش پیدا نمی‌شد، خطاب به مرد ادا کرد و پیشِ چشمانِ او به گام‌هایش برای رسیدن به درِ اصلی سرعت بخشید و مرد که پدرش بود، با لبخند سری تکان داده، در که باز و کیوان با خارج شدنِ سریعش آن را محکم پشتِ سرش بست، نتوانست خطاب به او متقابل «صبح بخیر» را تحویلش دهد.

کیوان پس از خروجش به سرعت درِ ماشین را با ریموت باز کرده، برای فرار از خانه، خودش و این چاله‌ای که در انتهای آن جای گرفته بود، کنارِ درِ سمتِ راننده ایستاد و با باز کردنش، روی صندلی جای گرفت و در را محکم بست. بازدمِ عمیقش را در فضای ماشین بیرون فرستاده، ماشین را روشن کرد و دستش را به فرمان گرفته، خیره‌ی روبه‌رو حرکتش را آغاز کرد. نیاز داشت با کسی حرف بزند، درد و دل کند و این ذهنِ شلوغش را خلوت سازد؛ اما نمی‌شد! حسی که نمی‌خواست قبولش کند، به فردِ ممنوعه‌ای بود که خودش هم قلبش را بابتِ این حس درک نمی‌کرد و نمی‌فهمید چرا بین یک دنیا جمعیت، باید این چنین اسیرِ دخترِ مردی شود که سال‌ها به دنبالِ دستگیری‌اش بودند و هیچ و هیچ!

فرمان را میانِ مشتش فشرد، کلافه از خودش پلکِ محکمی زد و نبضِ شقیقه‌اش را حس کرد. این کیوان فرسنگ‌ها با کیوانِ سابق فاصله داشت و فکرش را هم نمی‌کرد تنها چند روز ندیدنِ ساحل چنین بی‌قراریِ وحشتناکی را به وجودش سرازیر کند؛ کیوانِ قبل جایی پیش از دیدنِ ساحل گیر کرده بود! جایی... شاید حتی یک ثانیه پیش از دیدنش!

نفهمید زمان چگونه گذشت و خودش با چه سرعتی رفت، فقط زمانی به دنیای اصلی بازگشت که مقابلِ خانه‌ی کاوه ترمز کرده، همان دم او که صدای جیغِ لاستیک‌های ماشینِ کیوان را برای ترمز کردن شنیده بود، درِ راهرو را گشود و نگاهش را به نیم‌رخِ کلافه‌ی کیوان از پشتِ شیشه‌ی کنارش دوخته، ابروانش قدری به هم نزدیک شدند و مشکوک از این حالِ او، گامی رو به جلو برداشت و در را پشتِ سرش به آرامی بست. جلو آمد و جلو آمد و ماشین را از مقابل دور زده، خود را به درِ شاگرد رساند و در را باز کرده، سریع روی صندلی نشست و همین که در را بست، خیره به نیم‌رخِ خیره به روبه‌روی کیوان، مشکوک گفت:

- خوبی کیوان؟

و کیوان تنها پلک‌های دردناک و آتیشنش را آرام بر هم نهاده، سرش را قدری عقب برد و با صدای اندک تحلیل رفته‌ای پاسخ داد:

- نمی‌دونم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
818
4,082
مدال‌ها
2
«پارت دویست و سیزدهم»

دور از شهر و درونِ جنگل، ویلایی بینِ درختان قرار داشت که در حیاطش برگ‌های پاییزی و خشکیده با رنگ‌هایی متفاوت روی زمین افتاده بودند و با حرکتِ نسیم گاه ریز تکان می‌خوردند و قدری در جایشان جابه‌جا می‌شدند و گاه ثابت باقی می‌ماندند و تنها گوشه‌ای از آن‌ها تکانِ ریزی را تجربه می‌کردند. بعضی از برگ‌هایی که روی زمین آرام و قرار نداشتند و به دستِ نسیم دستخوشِ تغییر در جایشان می‌شدند، کفِ کتانی‌های آل استار و سرمه‌ای رنگِ سامی که دست در جیب‌های شلوارِ جین و خاکستری‌اش فرو برده، این بار بلعکس همیشه دکمه‌های پیراهنش را بسته و تنها دو دکمه‌ی ابتداییِ آن را باز گذاشته و البته در وجهِ اشتراک با همیشه، آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود، فشرده می‌شدند و صدای ریز شدنشان در گوش می‌پیچید. اویی که تمامِ دیشب را همچون کاوه بیدار بود و در حیاط همانندِ نگهبانان قدم می‌زد، سرش را بالا گرفته، آبیِ آسمانی که سقفِ بالای سرش شده و با روی خوش به چشمانِ عسلی و روشنش که مردمک‌هایشان ریز شده بودند، لبخند می‌زد. این تیرگی‌ای که دیگر در کمترین حالتِ ممکن، رخسارِ آسمان را کدر کرده بود، باعث شد تا سام هم گویی که لبخندِ آسمان را به روی خودش حس کرده، لبخندی محو و نرم روی لبانِ باریکش جای دهد.

سرش را پایین گرفت، قدری گردن کج کرد و میانِ این گام برداشتن‌هایش، خود را دید که این بار درست کنارِ پنجره‌ی اتاقِ صدف ایستاده و در نهایت با نگاهش اتاقکِ پشتِ ویلا را نشانه گرفت که فاصله‌اش با اتاق صدف قدری زیاد بود. شانه‌ی راستش را تکیه داده به دیوار، درست کنارِ چهارچوبِ پنجره، دستِ چپش را از جیب خارج کرد و سرِ انگشتِ شستش را به گوشه‌ی لبانش کشید و با نفسِ عمیقی، نگاهش را چسبیده به درِ فلزیِ اتاقک نگه داشت. اتاقکی که نگاهِ سام به رویش زوم شده بود، درواقع چند روزی بود که زندانِ گریس و زیردستش شده، او همچنان به صندلی بسته شده بود و غرق در تاریکیِ اتاقکی که تنها نورِ خورشید از پنجره‌ای که با فاصله‌ی زیاد از او و بالا قرار داشت، خطی شکل به درونش می‌تابید، نگاهِ آبی و یک طرفه‌اش، قفلِ دیوار بود و شاید اگر در بند نبود، به در و دیوار و زمین و زمان برای آزادی‌اش چنگ می‌انداخت؛ اما اکنون تنها کاری که از او برمی‌آمد، سکوت بود و سکوت و سکوت!

دستانش به پشتِ صندلیِ فلزی بسته شده بودند و او درحالی گه دیگر ماری دورِ گردنِ باریک و براق شده بابتِ عرق کردنش قرار نداشت؛ اما موهای روشنش تا حدی به هم ریخته به آن چسبیده بودند، درحالی که لبانش نیمه باز شده بودند نگاهش را به مردی که بلعکسِ خودش دستانش را بالای سرش بسته بودند او هم تنها سکوت را در پیش گرفته بود، دوخت. در دل برای صد هزارمین بار همانطور که مقابلِ هنری قسم می‌خورد، قسم خورد که بارِ دیگر اگر دستش به صدف برسد، قطعا او را می‌کُشد! همین وعده به خود مشت شدنِ دستانِ بسته‌اش را رقم زده که به واسطه‌ی گره‌ی محکمِ طناب رنگِ دستش به سرخی گرایید و لبانش را روی هم فشرده، چشم از مرد گرفت و نفسش را محکم فوت کرد. صدفی که گریس در دل با خود قسم خورد که او را خواهد کشت، به تازگی بیدار شده و رو به سقف دراز کشیده، موهایش روی سطحِ بالش و دورِ سرش پخش شده بودند و او بی‌هیچ عکس‌العملی تنها سقفِ سفیدِ بالای سرش را نگاه می‌کرد.

تفاوتِ میانِ وضعیتِ گریس و صدف به حدی فاحش بود که سام هم درحالی که از نقطه‌ی دیدِ صدف محو بود، با قیاسی که کرد ناخودآگاه لبانش از بهرِ خنده به یک سو کشیده شدند و او برای رد کردنش دستش را در حرکتی دایره شکل، یک دور روی صورتش کشید و تنها با جمع کردنِ لبانش، خودش را نگه داشت. سامی که بیرون از محوطه‌ی ویلا و کنارِ پنجره قرار داشت را صدفی که روی تخت نیم‌خیز می‌شد و البته هنوز از وجودِ گریس در اتاقک اطلاع نداشت و موهایش را طی حرکتی آرام به پشتِ سرش هدایت کرد، ندید. صدف که چشمش به چهره‌ی خسته‌ی خودش که خبری از ردِ اشک‌های دیشب بر رویش نبود؛ اما پوستِ صورتش را کمی خشک احساس می‌کرد، خورد، لبانِ برجسته‌اش را روی هم فشرد و نفسش را محکم از راهِ بینی بیرون فرستاده، پاهای پوشیده از شلوارِ دمپا و مشکی‌اش را از تخت آویزان کرد، از جا برخاست و همزمان با او، سام تکیه از کناره‌ی پنجره گرفت و با عقب گردی کوتاه روی پاشنه‌ی کفش‌هایش، مسیرش را رو به عقب برگرداند.

روی برگ‌ها گام برمی‌داشت و صدای خُرد شدنشان تنها صوتی بود که می‌شنید و او با طی کردنِ مسیرِ حیاط خودش را به درِ سفید رنگِ ویلا رسانده، دستش را روی دستگیره نشاند و پایین که کشید، در را رو به داخل هُل داد و اولین گامش را رو به داخل برداشت.

ورودِ او، لارایی که پشت به مبلِ تک نفره خم شده و با دستِ چپ آبپاش را به دست گرفته، همچون همیشه با بی‌دقتی و حواس پرتی پارچه‌ی شیری رنگی که در دستِ راستش بود را روی سطحِ شیشه‌ایِ میز می‌کشید و شاید خودش را مشغولِ کار نشان می‌داد؛ اما سام از ضرب گرفتن‌های عصبیِ او با پاشنه‌ی نیمه بلندِ کفش مشکی رنگش روی زمین و اخمِ کمرنگی که میانِ ابروانِ قهوه‌ای رنگ و باریکش جا خوش کرده بود، می‌توانست پی به بی‌حواسیِ او ببرد که البته خودش هم خوب می‌دانست این عدمِ تمرکز و بی‌دقتیِ لارا از کجا آب می‌خورد.

لبانش را جمع کرد، با هردو دست یقه‌ی پیراهنش را مرتب کرده، گام‌هایش را رو به جلو برداشت و لارا که در عالمی دیگر سیر می‌کرد، صدای گام برداشتن‌های او را شنید؛ اما نمی‌شنید و چون مغزش جایی دیگر درحالِ پرسه زدن بود، نمی‌توانست به اطرافش واکنش نشان دهد. از این رو سام دو پله‌ای که به جایگاهِ او منتهی می‌شد را رد کرده، به آرامی پشتِ سرش ایستاد و با شیطنت دستش را جلو برده، دو انگشتِ اشاره و میانی‌اش را همراه با بالا انداختنِ هردو ابرویش به هم چسباند و سپس دو بار روی شانه‌ی لارا زد و ادا کرد:

- لارا!

لارا که این حرکتِ برایش ناگهانی بود، به ناگاه هینی کشیده و یک آن با کمر صاف کردنِ به ضرب و سریعش سرش را کج کرده، تپش‌های قلبش را محکم و سریع حس کرد و با یک گام رو به عقب برداشتن، چون تعادلش به هنگامِ این ترسِ یکباره را از دست داده بود، دمی رو به عقب خم شد که سام هم به سمتِ او خم شده، دستِ راستش را جلو برد و دورِ کمرِ باریکِ او حلقه کرد که پارچه از دستِ لارا رها شد و با افتادنش روی زمین، دستِ او هم روی بازوی سام نشسته و او چشمانِ قهوه‌ای رنگش درشت شده، مردمک بینِ مردمک‌های بی‌قیدِ سام که چانه‌اش از بهرِ خنده می‌لرزید و خودش را به سختی کنترل می‌کرد، گرداند.

لارا درحالی که قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید و به سببِ عقب رفتنِ سرش، نوکِ موهای خرمایی رنگش پشتِ دست و انگشتانِ سام را قلقلک می‌دادند، آبِ دهانش را محکم فرو داد و سام سرش را قدری رو به شانه‌ی راستش کج کرده، همراه با لبخندش چشمکی ریز برای او زد که در نهایت لارا با حرص اخم کرده، آبپاش را در دستِ چپش بالا آورد و سپس قطراتِ آن را نثارِ صورتِ سام کرد کرد و او هم با چسبیدنِ قطراتِ بسیار ریزِ آب به پوستش پلک بر هم نهاد و فشرده، دستش را از دورِ کمرِ لارا برداشت و او هم که تعادلش را پیدا کرده بود، صاف ایستاد و سام چهره‌اش جمع شده، دستش را مقابلِ صورتش گرفت و گفت:

- چیکار می‌کنی دیوونه؟

لارا با همان اخم آبپاش را پایین آورده، گامی به سمتِ سام برداشت و لبانِ باریک و صورتی‌اش را دمی کوتاه بر هم فشرد، پلکِ محکمی زد و چون تسلط بر خودش را یافت، نفسِ سنگینش را از راهِ بینی بیرون فرستاد و خیره به سام که دستش را از روی صورتش پایین می‌آورد و پلک‌های اندک نم گرفته‌اش را از هم می‌گشود، گفت:

- دفعه‌ی دیگه جلوی من ظاهر شو، این میز رو که می‌بینی، دیگه نمی‌بینی؛ چون توی سرت خُردش می‌کنم سام!

سام چینی به بینی‌اش داده، دستش را به صورتش کشید و شانه بالا انداخته، یک دور با نگاهِ عسلی‌اش و گوشه‌ی لبی که بالا پریده بود اجزای صورتِ کشیده‌ی لارا که حق به جانب نگاهش می‌کرد را از نظر گذراند و با سرِ انگشتِ اشاره‌اش پشتِ گوشش را خارانده، با لجبازیِ خاصی لب زد:

- بی‌جنبه!

لارا پلک بر هم نهاد و با کلافگی سرش را بالا گرفته، دستِ راستش را به گوشه‌ی پیشانی‌اش بند و پوفِ محکمی کرد. سام دستش را به پشتِ گردنش کشید و گامی به سمتِ لارا برداشته، او چون این بار در دنیای واقعی حضور داشت پلک از هم گشود و با دیدنِ جلو آمدنِ سام قصد کرد آبپاش را بارِ دیگر بالا بیاورد که با بالا آمدنِ دستانِ او به نشانه‌ی تسلیم مواجه شد و چشم غره‌ای به سام رفت. سام روی زانوانش نشسته، برای دلجویی دستش را دراز کرد و لطافتِ پارچه‌ای که تا چندی قبل مسئولِ پاک کردنِ میز به کمکِ لارا بود را لمس کرده، نگاهِ قهوه‌ایِ لارا را هم با خود همراه کرد و با گرفتنِ پارچه میانِ انگشتانش به آرامی تای زانوانش را باز کرده و صاف ایستاد. دستش را مقابلِ لارا دراز کرده، پارچه را به سمتش گرفت و بانمک گفت:

- غلط کردم!

لارا لبانش را روی هم فشرده، به گوشه‌ای کشید و چشم در حدقه چرخانده مقابلِ چشمانِ سام، نگاه از او گرفت و دست به سی*ن*ه شد. سام که ممانعتِ او را به نشانه‌ی لجبازی‌اش برداشت کرد، کمی دستش را مقابلِ او تکان داد و بالاخره توانست لارا را برای گرفتنِ پارچه مجاب کند که او همزمان با اینکه لبانش را برای جلوگیری از لبخندش جمع می‌کرد، دستِ راستش را آزاد کرده و با جلو بردنش پارچه را از میانِ انگشتانِ سام گرفته، لبخند و چشمکِ او را که دید، ناخودآگاه به تک خنده‌ای افتاد.

- خیلی خب، بخشیدم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
818
4,082
مدال‌ها
2
«پارت دویست و چهاردهم»

سام خندید و خنده‌ی او و لارا با قرارگیریِ صدف روی صندلیِ پشتِ میز آرایشِ اتاقش هماهنگ شد. صدف نگاهش را قفلِ انعکاسِ چشمانِ قهوه‌ای روشن و درشتش در شفافیتِ آیینه کرده، زبانی روی لبانِ برجسته‌اش کشید و پلکِ آرامی که زد، چشمانش را پایین کشید و این بار قفلِ تصویرِ دستبندِ ظریف و نقره‌ای با نمادِ بی‌نهایت در میانش شد که دورِ مچِ ظریفش بسته شده و او سردی‌اش را اندکی حس می‌کرد. ماتِ دستبندی که به دستِ راستش متصل بود، دستِ چپش را بالا آورد و روی سطحِ میز به کناری کشیده، دستِ راستش صاف مقابلش قرار و دستِ چپش زاویه‌ای نود درجه داشت و او لبانش را بر هم فشرده و به دهانش فرو برده، پلکِ کوتاه و ملایمی زد و زنجیرِ ظریفِ دستبند را با سرِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش لمس کرد. این دستبند با این ظرافت و طرح، نشان از سلیقه‌ی هنری می‌داد و صدف هم درک نمی‌کرد چرا همیشه به دستش وصل است با اینکه با توجه به رابطه‌ی شکرآبِ میانشان، قطع به یقین باید این دستبند را دور می‌انداخت. به قدری دور که شاید بتواند تمامِ خاطراتش را هم به همان دوردست‌ها منتقل کند؛ اما شاید نگاه کردن به دستبند برای شروع دوباره‌ی نبردی که تا چندی قبل آتش بس در درونش اعلام کرده بود، کفاف می‌داد.

ابروانِ کوتاه، باریک و قهوه‌ای تیره‌اش ریز و نامحسوس لرزیدند و او کمی سرمای زنجیر را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش فشرده، نفسش را محکم از راهِ بینی بیرون فرستاد و در دل «لعنت»ای را به این صدفِ سردرگمِ درونش که خودش نمی‌دانست به دنبال چه بود، چرا با دست پس می‌زد و با پا پیش می‌کشید و اصلا... چرا انقدر به خودش سخت می‌گرفت، فرستاد و لبش را از گوشه گزید. نگاهش را از دستبندِ دورِ مچش بالا کشیده و بارِ دیگر به صورتِ خودش دوخت که آب زدنی کوتاه باعث قدری سر حال آمدنش شده بود. آبِ دهانش را فرو داد میانِ قابِ آیینه صدف و هنریِ دیشب روی تخت پیشِ چشمانش پدید آمدند و او خودش را دید که چطور در آغوش هنری آرام گرفت، فرار نکرد و بر خلافِ همیشه خودش راضی بود و با میلِ خودش به او تکیه کرد.

آرنجِ دستانش را روی میز نهاده، دستانش را بالا آورده و هر دو دستش را میانِ موهای فر و قهوه‌ای روشنش فرو برده، سرش را زیر انداخت و دستانش را در همان حالت نگه داشت. به خودش فکر کرد، به هنری فکر کرد... او مردِ خطرناکی به نظر می‌رسید؛ اما نه برای صدف! جنایتکار بود؛ ولی نه مقابلِ او! صدف می‌دانست که تمامِ قواعدِ هنری برای اطرافیانش به خودش که می‌رسید، می‌چرخید و اصلا بی‌قاعده می‌شد! قانون برای صدف معنی پیشِ هنری معنا نداشت و صدف جایی در قلبش را کشیده شده به سمتِ همین خصوصیات حس می‌کرد. کششی که شاید جنگیدنِ هنری برای عشقش تا این اندازه، مراقبت‌ها و محبت‌های همیشگیِ او باعثِ رخنه کردن در وجودش شده بود و صدف به ضرب دستانش را از سرش پایین کشیده، سرش را بالا گرفت و دوباره خودش را در آیینه که نگریست، اخمی کرده و با کلافگی و عجزِ فاحشی در کلامش زیرلب زمزمه کرد:

- احمق نشو صدف؛ احمق نشو لعنتی! تو نمی‌تونی ببخشی... اصلا چطور می‌خوای ببخشی؟

می‌بخشید؟ منکرِ این موضوع که میل به بخشیدن داشت، نمی‌شد؛ اما با خودش و همان میلی که سمتِ بخشیدن می‌رفت، کنار نمی‌آمد و همین شد که نفسش را محکم فوت کرده، دستانش را پایین انداخت و با فشردنِ کفِ دستانش به سطحِ میز، فشاری به جسمش وارد کرد و از روی صندلی بلند شد. روی پاشنه‌ی صندل‌های مشکی‌اش چرخی کوتاه و ریز به سمتِ در زده، دستی به یقه‌ی کشیِ بلوزِ ارغوانی که از دیشب به تن داشت، کشید و موهایش را پشتِ سرش که مرتب کرد، دستش را روی دستگیره‌ی درِ اتاق نهاده و با لمسِ سرمای آن، دستگیره را پایین و در را به سمتِ خود کشید.

باز شدنِ در، نگاهِ سام و لارا را هم به عقب کشید و او از درگاه خارج شده، نیم نگاهی گذرا و سریع را حواله‌ی آن‌ها کرد و سرش را به سمتِ پله‌ها چرخاند. سام که صدف را دید، لبخند به آرامی از روی لبانِ باریکش محو شد و صدف که به مقصدِ اتاقِ هنری پای راستش را روی اولین پله نهاد، دستش را به سرمای نرده بند کرد و سام اخمِ کمرنگی بر چهره نشانده، کمی به سمتِ صدف روی پاشنه‌ی کفش‌هایش چرخید و لارا چشم بینِ سام و صدفی که از پله‌ها بالا می‌رفت به گردش درآورد و لب به دندان گزید.

سام که ایستادنِ صدف روی آخرین و بالاترین پله را دید، تای ابروی قهوه‌ای رنگش را بالا انداخت و پیش از آنکه صدف قدمی به سمتِ اتاقِ هنری بردارد، نامش را صدا زد که صدف پیش از قدمی رو به جلو از حرکت ایستاده، سمتِ صدای او چرخید و با کمی گردن خم کردنش از بالا نگاهش را به سرِ بالا گرفته‌ی سام دوخت و کمی ابروانش را به هم نزدیک کرده، سری ریز به نشانه‌ی «چیه؟» همراه با دستانش تکان داد و سپس مکثی کرد؛ اما چون ادامه‌ی حرفِ سام را نشنید، بی‌توجه به عقب چرخید و دوباره مسیرِ اتاقِ هنری را در پیش گرفت.

بدونِ در زدن، دستش را روی دستگیره گذاشت و به آرامی پایین کشید. در را رو به داخل هُل داد و او که واردِ اتاق شد، سام سر به سمتِ لارا چرخاند و با همان تای بالا پریده‌ی ابرویش، به اتاقِ هنری و طبقه‌ی بالا که اشاره کرد، گفت:

- این دو نفر با وجودِ بی‌علاقگیِ صدف همیشه انقدر کنار همن یا من تازه متوجه شدم؟

لارا با تاکیدِ خاصی نگاهش کرد و سام دستش را میانِ موهای قهوه‌ای رنگش کشیده، یک دستش را بندِ کمرش کرد و دوباره به سمتِ پله‌ها چرخید و نگاهِ عسلی‌اش را بالا کشید. او درِ بسته‌ای را نگریست که پشتِ آن، صدف با ورودش به اتاق نگاهی به هنری که سیگارِ روشن و جای گرفته میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش را درونِ جاسیگاری می‌فشرد، انداخت و دودی که از سیگار بلند می‌شد را از نظر گذراند و همان دم هنری چشم از سیگار و جاسیگاری گرفته، کفِ دستِ پوشیده با دستکشِ چرم و مشکی‌اش را روی میز فشرد و از روی صندلی‌اش که برخاست، نگاهش را به سمتِ چشمانِ صدف کشید و خونسرد در پاسخ به سکوتِ او از زمانِ ورودش گفت:

- صبحِ تو هم بخیر عزیزم!

صدف دست به سی*ن*ه سه گامِ آرام؛ اما بلند را رو به جلو برداشت و هنری میز را از کناره‌ی راستِ آن که کنارِ پنجره هم بود، دور زد و طوری که از سوئیشرتِ چرم و مشکیِ نشسته بر تیشرت و شلوارِ جینِ همرنگش به علاوه‌ی بوت‌های مشکی رنگش مشخص بود آماده‌ی رفتن به جایی است، چون سکوت و نگاهِ تیزِ صدف را تنها به سوی چشمانِ خود دید، همچون قبل ادامه داد:

- حالا که راضی به شکستنِ سکوت نمیشی، خودم میگم که اتفاقا به موقع اومدی و منم باهات حرف دارم!

صدف هردو ابرویش را کوتاه روانه‌ی پیشانیِ کوتاه و روشنش که پوشیده از چتری‌های فر و آشفته‌اش بودند، کرده، پلکِ کوتاهی زد و گامی به سمتِ هنری برداشت و با لحنی خونسرد شبیه خودِ او گفت:

- چه حُسنِ تصادفی! در رابطه با...؟

هنری که مقابلش ایستاد، ناچار شد به خاطرِ اختلافِ قدِ واضحی که با یکدیگر داشتند و صدف تا سی*ن*ه‌ی هنری بود، برای نگریستنِ چشمانش سرش را بالا بگیرد که هنری هم دست به سی*ن*ه شده، تای ابرویی بالا انداخت:

- مثلا نظرت چیه برگردیم به لندن؟ من اونجا هم کارهام معلق موندن عزیزم؛ بالاخره شرکتم، کارم، تجارت و...

پیش از آنکه حرفش تکمیل شود صدف پوزخندی بی‌صدا زده، نیم گامی رو به جلو برداشت و فاصله‌اش که با هنری به صفر رسید، مردمک قفلِ مردمک‌های چشمانِ آبیِ او کرده و خودش ادامه داد:

- معاملاتِ قاچاقت، مافیا، رامون بودنت!

این بار هردو تای ابروی هنری بالا پریده، با اینکه از درون کمی تعجب کرده بود؛ اما به روی خود نیاورد و تنها پلکِ آرامی زده و با ساختنِ لبخندی محو و یک طرفه روی لبانِ باریکش گفت:

- تو از جنایتکار بودنِ من خبر داشتی صدف؛ اما این اطلاعاتِ زیاد شده‌ات فقط می‌تونه هنرنماییِ یه نفر باشه، اون هم پدرم؛ البته قبل از فرارت! چون تا جایی که من اطلاع دارم، بینِ اطرافیانم هیچکدوم برای شرکتِ گوگل کار نمی‌کنن!

حرفش طعنه‌ی واضحی را در خود جای داده بود که صدف متوجه شد و تک خنده‌ای کرده، کششِ یک طرفه‌ی لبانِ هنری که کمی پررنگ شده بودند را نظاره‌گر شد:

- بالاخره شرایط اینطور ایجاب می‌کرد... رامون!

«رامون» را با تاکیدِ خاصی ادا کرد که هم هنری و هم مردی که درونِ اتاقی در اداره پشتِ میز و روی صندلیِ چرخ‌دارِ مشکی با تکیه‌گاهِ مستطیل شکل نشسته پشتِ سیستم، هدفون روی گوش‌هایش قرار داشت و او با دستِ راستش سمتِ راستِ هدفون را گرفته بود و نگاهِ آبی رنگش پایین افتاده، با خونسردی خودکارِ آبی را میانِ انگشتانش جای داده و روی کاغذِ سفیدِ مقابلش می‌نوشت هم فهمید. مردی با عنوان سرگرد شهریارِ دادمهر و ملقب به ریموند!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
818
4,082
مدال‌ها
2
«پارت دویست و پانزدهم»

شهریاری که صدای آن‌ها را از طریقِ شنودِ کار گذاشته شده درست زیرِ میزِ اتاقِ هنری می‌شنید، کمی دستی که با آن خودکارِ جای گرفته میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش را حمل می‌کرد عقب برد و منتظرِ شنیدنِ ادامه‌ی بحثِ آن‌ها، خودکار را ریز تکان داد و اخمِ محوی بر چهره‌اش کاشت. از آن طرف، هنری که «رامون» گفتنِ پُر تاکیدِ صدف برایش منظوردار به نظر می‌رسید، تنها به بالا انداختنِ تیک مانندِ تای ابرویی اکتفا کرد و بی‌آنکه نشان دهد ذهنش بابتِ این مطلع بودنِ صدف از اصلِ هویتش بر هم ریخته، روی پاشنه‌ی کفش‌هایش کوتاه به عقب چرخید و انتهای دستکشی که دستِ چپش را پوشش داده بود، میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش گرفته و قدری پایین کشید. صدای گام برداشتن‌هایش در سکوتِ اتاق، نگاهِ ریز شده‌ی صدف را به سمتِ منبعی که قامتِ رسیده به میزِ او بود، به همراه داشت و صدف در نگاهِ هنری در این ساعت و دقیقه و ثانیه، کلافگیِ عجیبی را در تضاد با خونسردی‌اش احساس کرد. گویی ذهنش بیش از اندازه درگیر و مشغول شده و صدف از این حسش مطمئن بود! هنری سمتِ راستِ میز ایستاد و با نگاهی گذرا که حواله‌ی سیگارِ درونِ جاسیگاری کرد، دستِ راستش را به سمتِ بطریِ کریستالی که درست کنارِ آن قرار داشت دراز کرد.

تمامِ حرکاتش در سکوت بود. خونسردی‌اش عجیب بود و صدف را در رابطه با حسش نسبت به او، به یقین می‌رساند. هنری مردی نبود که کلافگی و درگیریِ ذهنی‌اش را در ظاهرش هم نشان دهد و به همین دلیل بود که صدف تازه پی به این حالتِ او برده، درحالی که اخمی کمرنگ؛ اما مشکوک روی صورتش نشسته بود، دست به سی*ن*ه گامی رو به جلو برداشت و هنری بی‌توجه به او، بطری را میانِ انگشتانش گرفته، لیوانِ گرد و عریضی که کمی با فاصله قرار داشت را با دستِ چپش جلو کشید و صوتِ کشیده شدنِ لیوان روی سطحِ میز، گوش‌های صدفی که سرعتِ گام‌هایش بسیار کند بودند را آزار می‌داد. هنری بطری را بالا آورده، به سمتِ لیوان که کنارش بود خم کرد و چون این بار صدای ریخته شدنِ نوشیدنیِ طلایی رنگ درونِ لیوان به گوش رسید، خونسردیِ قبل را با چاشنی‌ای از خنثی بودن به لحنش بازگرداند:

- اطلاعاتت دیگه خیلی زیاد شدن عزیزم، ممکنه خطرناک بشی!

کلامش منظوردار بود؛ اما به جز خودش کسی سر درنمی‌آورد، البته به جز شهریاری که با شنیدنِ این حرفِ او تای ابروی قهوه‌ای رنگش بالا پریده، افتادنِ چند تارِ نسبتاً کوتاه از موهای همرنگش را هم روی پیشانی‌اش حس کرد و با دقتِ بیشتر این بار هدفون را رها کرده و دستش را زیرِ چانه‌اش نهاده بود. صدف هم متوجه‌ی نیشِ حرفِ او که منظوری غیرمستقیم داشت و البته به شخصِ غایبی ختم می‌شد، شد؛ اما نمی‌دانست مقصودِ هنری دقیقا چیست و همین که هنری بطری را روی میز قرار داد و این بار انگشتانش را به دورِ بدنه‌ی لیوان پیچید، صدف کنارش متوقف شده، نگاهش را کوتاه میانِ چشمانِ او که زیر افتاده بودند و لیوانِ در دستش به گردش درآورده، دقیق شده روی چهره‌ی هنری لب باز کرد:

- تو کلافه‌ای؛ از چشم‌هات معلومه!

هنری زبانی روی لبانش کشید و با کششِ بسیار ریزِ لبانش از یک سو تک خنده‌ای کرده، لیوان را بالا آورد و با چسباندنِ لبه‌ی آن به لبانِ باریکش، محتوای درونش را به دهانش راه داد و سپس تا محیطِ گلویش پایین فرستاد. با سوختنِ گلویش پلک بر هم نهاد و فشرد، اخمِ کمرنگی بر چهره‌اش نشست و لیوان را پایین آورده، بی‌آنکه مسیرِ دیدش را به سمتِ صدف معطوف کند، دوباره دستش را به سمتِ بطری دراز کرد و همزمان با برداشتنش از روی میز با صدایی اندک خش گرفته گفت:

- همه‌ی آدم‌ها کسی که ازش متنفرن رو انقدر خوب می‌شناسن؟

حرفش زهر داشت؛ به قدری که صدف کامش را تلخ شده حس کرده، کمی لبانش را نامحسوس روی هم فشرد و هنری اما بی‌قید، هردو ابرویش را کوتاه بالا انداخت و بارِ دیگر لیوانِ در دستش را تا نیمه از نوشیدنی پُر کرد. بطری را که دوباره روی میز نهاد، همین که قصد کرد لیوان را تا مقصدِ لبانش بالا بیاورد، صدف سعی کرد لحنش را همچونِ خودِ او کند و پاسخ داد:

- همه‌ی آدم‌ها بالاخره بعد از شیش سال اسیرِ یه نفر بودن و به زور کنارش موندن، طرف رو می‌شناسن؛ هوم؟

هنری بارِ دیگر کششی یک طرفه را به لبانش بخشید و با پلک زدنِ آرامی، همراه با گردنش بدنش را هم به سمتِ صدف در زاویه‌ای چهل و پنج درجه کج کرد و خیره شده به چشمانِ او، لیوان را بالا آورد و آخرین طعنه‌اش را هم زد:

- البته که حمله هم بهترین دفاعه!

در حالتِ عادی صدف باید پاسخی می‌داد و این بحث ادامه‌دار می‌شد؛ اما جوابِ هنری نزدِ صدف چنان منطقی و کامل آمد که دیگر جوابی برایش پیدا نکرد درحالی که پیروزِ بحث‌های قدیمی‌شان معمولا صدف بود. هنری لیوان را بالا برد و لبه‌ی آن را که به لبانش چسباند، نوشیدنی‌اش را بارِ دیگر بی‌اهمیت به سوختنِ گلویش و مچاله شدنِ اندکِ چهره‌اش پایین فرستاد.

لیوان را هم همراهِ سرش پایین آورده و پلک از هم گشوده، با فشردنِ لبانش روی هم، لیوان را کنارِ بطری روی میز نهاد و نفسِ عمیقی کشید. سردردِ اندکی به جانش افتاده بود؛ اما از آنجا که او به این سردردها عادت داشت، تنها با بالا گرفتنِ سرش گامی رو به جلو برداشت و حینی که برای گذر از کنارِ صدف به پهلو می‌شد، کمی جدی و خونسرد گفت:

- متاسفم عزیزدلم، یه قرارِ ملاقات دارم و باید رأسِ ساعت اونجا باشم!

صدف که دو واژه‌ی «قرارِ ملاقات» به گوشش خورد، یک تای ابرویش با پرشی تیک مانند و ریز، سمتِ پیشانیِ کوتاهش روانه و پشتِ انتهای تارِ موهایش مخفی شد. سر به سمتِ هنری که دو گام با او فاصله داشت و به سمتِ در می‌رفت، کج کرد و مشکوک شده به این قراری که هنری از آن دم می‌زد، از آنجا که حسِ ششمش طرفِ مقابلِ این قرار را پدرش در نظر گرفته بود، روی پاشنه‌ی صندل‌های مشکی‌اش به سمتِ هنری برگشت و گام‌های سریع و بلندش را به سمتِ اویی که با پایینِ کشیدنِ دستگیره، در را هم به سوی خود می‌کشید، برداشت و با ایستادن پشتِ سرش دست دراز کرده، بازوی هنری گرفت و با مجاب کردنِ او برای چرخشی به عقب مشکوک پرسید:

- با بابام قرار داری؟

هنری تنها سر به سمتِ صدف کج کرد و با دیدنِ نگاهِ منتظر و پُر شده از تردیدِ اویی که مردمک بینِ مردمک‌هایش می‌گرداند، نگاهی به دستش که هنوز در اسارتِ انگشتانِ ظریفِ صدف به سر می‌برد، انداخت و دوباره مقصدِ چشمانِ آبی‌اش را به سمتِ چهره‌ی او تغییر داده، سری به طرفین و به نشانه‌ی نفی تکان داد و گفت:

- پدرت الان کم اهمیت ترین موضوعیه که بخوام درگیرش باشم صدف.

شل شدنِ انگشتانِ صدف را که به دورِ بازویش حس کرد، آرام دستش را عقب کشید و صدف همچنان خیره‌ی او مانده، دستش را آرام زیر انداخت که هنری با باز کردنِ کاملِ در، از اتاق بیرون رفت و این بار صوتِ بسته شدنِ درِ اتاق بود که در گوش‌های صدف پیچید. همین که موضوع به خسرو وصل نمی‌شد برای صدف کفایت می‌کرد و او با نگه داشتنِ نگاهش روی درِ بسته شده، متوجه نشد هنری که پله‌ها را به سرعت یکی پس از دیگری رد می‌کرد، دقیقا مقصدش خسرو بود! او که به آخرین پله رسید، پیشِ چشمانِ سام و لارا به سمتِ جلو گام برداشت و با رد کردنِ دو پله‌ی کوتاه، خودش را به درِ اصلی رساند.

سام و لارا هردو نگاهی متعجب به یکدیگر انداختند و لارا شانه‌هایش را به نشانه‌ی ندانستن بالا پرانده، سام سر چرخاند و نگاهِ عسلی‌اش به دری که صدای بسته شدنش سکوتِ فضا را درهم شکست خیره شد. هنری بیرون آمده از فضای ویلا، واردِ حیاط شد و چون تیغِ آفتاب به قصدِ خراش انداختن به چشمانش تیز پایین آمده بود، فاصله‌ی میانِ پلک‌هایش را کم کرد و همین که به درِ مشکی و میله‌ای رسید، سرش را کوتاه چرخاند. نگاهی به اتاقک که البته از آن فاصله مشخص نبود و در تصورِ هنری بود، انداخت و با کشیدنِ نفسِ عمیقی، در را باز کرد و بیرون رفت. سر به سمتِ چپ چرخاند و با دیدنِ ماشینِ پارک شده مقابلِ تک درختی با تنه‌ی باریک که تنها چند برگِ دیگر روی شاخه‌های نازکش قرار داشتند، به سمتش روی برگ‌های خشکیده گام برداشت و به صوتِ ریز شدنشان گوش سپرد.

با رسیدن به ماشین درِ سمتِ راننده را باز کرده و با یک حرکت روی صندلی جای گرفته، سرش را اندکی بالا آورد و نگاهِ تیزش را از آیینه‌ی بالا به چشمانش دوخته، همزمان با روشن کردنِ ماشین اخمِ کمرنگی روی صورتش جای داد و با خود به شکلِ گنگی به طوری که تنها منظورش را خودش متوجه می‌شد، لب زد:

- عجیبه؛ اما واضح!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
818
4,082
مدال‌ها
2
«پارت دویست و شانزدهم»

در عمارتِ خسرویی که هنری با او قرار داشت، صبح به آرامی سپری می‌شد. هرکس مشغول کارِ خود بود و هیچ چیزِ مشکوکی به چشم نمی‌آمد و این آرام بودن از عمارتی که تقریبا هرروز با یک تنش یا درگیری مواجه بود، عجیب به نظر می‌رسید. خسرویی که صبحانه‌اش همیشه تنها یک قهوه‌ی شیرین بود و معمولا عادتی به صرفِ کاملِ صبحانه نداشت، دسته‌ی ماگِ مشکی را میانِ انگشتانِ دستِ راستش که مقابلِ جسمش به صورتِ خمیده قرار داشت، گرفته و دستِ چپش هم درونِ جیبِ شلوارِ مشکی‌اش فرو رفته، بارِ دیگر پشتِ پنجره ایستاده و چشمانِ مشکی‌اش خورشید را که نور به داخلِ اتاقش تابانده بود، بی‌توجه به تیزیِ تیغِ آن که باعثِ نزدیکیِ اندکِ پلک‌ها و مژه‌های کوتاهش شده، زیرِ نظر گرفته بود. نفسِ عمیقی کشید، اخمِ کمرنگی روی صورتش نما داشت که کمی چینِ روی پیشانیِ سوخته‌اش را بیشتر می‌کرد. در ظاهر همانندِ همیشه خونسرد و خنثی بود؛ اما در باطن با درگیریِ عجیبی با خودش درگیر بود! مثلِ همیشه به چشم می‌آمد و درواقع مثل همیشه نبود! دسته‌ی ماگ را میانِ انگشتانش فشرد، نبضِ شقیقه‌اش را به واسطه‌ی بیش از حد آرام بودنِ فضای اتاق و سکوتی که بیش از اندازه گریبان‌گیرش بود، حس می‌کرد و با پلک زدنی آرام، تنها ماگ را بالا آورد و لبه‌ی آن را به لبانِ باریکش چسباند.

سطحِ پنجره به لطفِ رباب همچون همیشه تمیز و شفاف بود و او این بار چشم از خورشیدی که سخاوتمندانه نورش را به یاریِ همگان می‌فرستاد، گرفته و محبت و لبخندش را بی‌جواب گذاشته، چشمانش را پایین کشید و به تصویرِ محوی از انعکاسِ چهره‌اش روی شیشه چشم دوخت. کمی از گرمای قهوه را برای خاموش کردنِ نبردِ ذهنی‌اش به دهانش راهی کرد و آرام پایین فرستاد. نگاهش از تصویرِ قامتِ خودش روی صفحه‌ی شیشه پایین‌تر کشیده شد و به حیاطی رسید که تیرداد درونش شال گردنِ مشکی را دورِ گردن انداخته و آویزان روی شانه‌هایش قرار داده، یقه‌ی پالتوی خاکستری و بلندش را مرتب می‌کرد و همزمان با رو به جلو گام برداشتنش، عطرِ شقایق‌های کاشته شده در حیاط که حاصلِ دستِ ساحل بودند در مشامش پیچید و او سعی کرد فکرِ ساحل و بیرون زدن‌های مداومش از عمارت را فراموش کند.

صدای پارس کردن‌های بلندی که از سگِ بسته شده سمتِ راستِ درِ اصلی بلند شده بود باعث شد تا علی رغمِ فکرِ مشغولش، مسیر کج کرده به سمتِ سگِ سیاه و بزرگی که زبان از دهان خارج کرده و بی‌قراری می‌کرد، گام بردارد. او خودش حس کرده بود که زیرِ دو نگاهِ سنگین حضور دارد؛ یکی خسرویی که چشمانش ریز شده بودند و طرزِ نگاهش با متوقف شدن روی تیرداد، بیش از پیش مرموز و عجیب شده و دیگری هم طلوعی که روی تخت نشسته و زانوانش را قدری آزاد به سمتِ شکمش جمع کرده، دستانش را دورِ زانوانش حلقه کرده بود و حیاط را نگاه می‌کرد. تیرداد بی‌توجه به هردو جفت چشمی که با افکاری متفاوت و در دو جهتِ متضاد از هم، یعنی طلوع از سمتِ راست و خسرو از سمتِ چپ، به رویش متمرکز شده بودند، لبخندِ بسیار کمرنگی روی لبانِ باریکش نشاند و مقابلِ سگ روی دو زانو نشست.

دستِ چپش را جلو برد و تکان خوردن‌های سگ را که دید، به آرامی و با ملایمت کفِ دستش را روی پوزه‌ی سگ و سپس بالاتر تا روی موهای کوتاه، براق و نرمش کشید و تکان خوردنِ ریزِ زبانش را که همراه با نفس- نفس زدنی هیجان زده بود، دید و لبخندش قدری که رنگ گرفت، حرکتِ دستش روی تکان خوردن‌های ریز و سریعِ جسمِ سگ آهسته‌تر و با سرعتِ کمتری شده، چون به فکر فرو رفتنِ ناگهانی‌اش دلیلی برای کم- کم از بین رفتنِ کششِ دو طرفه‌ی لبانش شد، نفسِ عمیقی کشید که البته با آهی از عمقِ جان تفاوت چندانی نداشت و نگاهِ قهوه‌ای رنگش قفلِ دیدگانِ مشکی و براقِ سگ شده، با تنِ پایینِ صدایش لب زد:

- تو باش و برای به هیچی فکر نکردن کمکم کن...

کمی لب بر لب فشرد، دستِ عقب رفته‌اش را بالا آورد و نگاه از تکان خوردن‌های ریز دمِ بالا آمده‌ی سگ گرفته و این بار دستش را از بالا تا پایین یک دور روی پوزه‌ی آن کشید و پلک زدنِ آرامَش را که نظاره کرد، انتهای ابرویش درگیرِ تیک مانند بالا رفتنی ریز شده و او ادامه داد:

- البته کاش می‌شد به هیچی فکر نکرد!

به هیچ چیز فکر نکردنِ تیرداد به قولِ خودش ممکن نبود که اگر بود، او تا این اندازه به خودخوری و درون‌ریزی دچار نمی‌شد. طوری که همه چیز را در وجودش خفه و تنها تلاشش بر این بود که تمامِ مسائل را در خودش حل کند. به هیچ چیز فکر نکردنِ اویی که از فکر کردن فراری بود، شاملِ ساحل هم می‌شد. ساحلی که درونِ اتاقش ایستاده پشتِ میز آرایشِ مشکی که یک کشوی سفید رنگ داشت و آیینه‌ی مستطیل شکلِ نشسته رویش که تکیه به دیوار داده بود، قابِ همرنگِ کشو را داشت، نفسِ عمیقی کشید و نگاهی به کشِ موی سبز و باریک دورِ مچِ ظریفش انداخته، لبانش را روی هم فشرد و با متمرکز کردنِ چشمانِ کشیده و عسلی‌اش روی چهره‌ی خود میانِ شفافیتِ آیینه متمرکز شده و با بالا بردنِ هردو دستش، موهای فر و مشکی‌اش را از بالای پیشانی تا میانه کامل جمع کرد و محکم به دست گرفته، با دستِ دیگرش کش را جلوتر کشید و مشغولِ بستنِ موهایش شد.

هنگامِ بستنِ موهایش به واسطه‌ی فشاری که برای محکم بستنش خرج می‌کرد، کمی ابروانِ بلندش به هم نزدیک شدند و گوشه‌ی راستِ لبش کوتاه پرید و کارش که با بستنِ موها به اتمام رسید، دستانش را پایین انداخت، آبِ دهانش را فرو داد و نگاهی به لوازمِ آرایشِ پخش و پلا روی میز انداخته، دستانش را روی لبه‌ی میز نهاد و کمی به سمتش که خم شد، پس از چشم چرخاندن روی چهره‌ی خودش، سر به سمتِ شانه‌ی راستش کج کرد و از گوشه‌ی چشم، مانتو اسپرتِ یشمی و شالِ نخیِ همرنگی که روی تخت قرار داشت را نگریست و بلعکسِ تیرداد، ساحل از فکر کردن فراری نبود و معنای نگاهش به مانتو و شال بی‌معنا به نظر می‌رسید.

نمی‌دانست لج کرده و یا واقعا به تازگی تحملِ حضور در این عمارت را نداشت و فضا برایش سنگین بود که معمولا از صبح بیرون می‌زد تا خودش را در شهر سرگرم کند و با تاریکیِ شب مجبور به بازگشت می‌شد. نمی‌فهمید و ترجیح می‌داد تنها به خواسته‌ی ندای درونش که تمنا می‌کرد ماندن در اینجا را جایز نداند و حتی اگر فرصتی بود، برای همیشه برود، گوش دهد و همین بود که با قرار دادنِ آهسته‌ی مژه‌های بلندش روی هم و سپس برداشتنشان، ریه‌هایش را از هوا پُر کرده و سر به سمتِ آیینه چرخاند. لبِ پایینش را نامحسوس به دندان گزید، تکیه‌ی دستانش از میز را گرفت و با صاف ایستادنش، لبش را آزاد کرده، سری برای پس زدنِ افکارِ منفی‌اش به طرفین تکان داد و سرش زیر افتاده، دستِ راستش را رو به جلو دراز و قصد کرد رژِ لبِ صورتی پررنگ را بردارد؛ اما در میانه‌ی راه کلافگی و سردرگمیِ درونی‌اش به خودِ فعلی‌اش غلبه کرده، پلک‌هایش را همراه با لبانش محکم بر هم فشرد و با قدری کج کردنِ جسمش مقابلِ میز گامی عقب رفت و روی صندلیِ مشکی که کمی با فاصله کنارِ خودش قرار داشت، به ضرب نشست.

آرنجِ دستِ چپش را روی میز نهاده، سرش را به همان سمت کج کرد و میانِ موهایش پنجه کشید کلافه شده، پلک‌‌هایش را بر هم فشرد و نفسش را از راهِ بینی خارج کرده، پلک از هم گشود و با نگاهی که زیر افتاده بود، مرتعش با خودش زمزمه کرد:

- من چم شده؟

خودش لج کرده، خودش حالش خوب نبود، خودش از این رفتار با تیرداد و فراری بودنش رضایت نداشت، خودش نمی‌فهمید چرا ترازوی عقل و منطقش با تعادل مشکل دارد و نهایتاً خودش نمی‌فهمید دردی که به تازگی در جانش سرازیر شده، ناشی از چیست! ساحل همانندِ کیوان بود؛ با این تفاوت که کیوان به خاطرِ احساسش نسبت به او چنین درگیر شده و ساحل... خودش هم نمی‌دانست بابتِ کدام احساسش این حال را تجربه می‌کرد.

انگشتانش را جمع کرد و تکیه‌ی سرش را از دستش گرفته، پاهایش را که شلوارِ سفیدی به پا داشت ریز و سریع تکان می‌داد و با کفِ پاهای پوشیده از جورابِ سفیدش روی سرامیک‌های صدفیِ اتاق ضرب می‌گرفت. گرفتگی و سردرگمیِ او را ربابِ سینی به دستی که پشتِ در ایستاده، دستش را به قصدِ در زدن بالا گرفته و دو انگشتِ اشاره و میانیِ خمیده‌اش آماده‌ی ضربه زدن به در بودند، احساس کرده بود. هم گرفتگیِ ساحل و هم به هم ریختگیِ تیرداد را اولین کسی که فهمید، رباب بود!

او که صدای ساحل را شنید، لبانِ باریک و بی‌رنگش را روی هم فشرد، سینی را که در دستِ چپش قرار داشت کمی فشرد و دستش را پایین آورده، بدونِ در زدن روی دستگیره‌ی نقره‌ای و سردِ در نشاند و همزمان با پایین آوردنش، در را رو به داخل هُل داد و با قرار گرفتنِ قامتش میانِ درگاه با تک قدمی رو به جلو، نگاهِ سرخِ ساحل سریع به سمتش برگشت.

رباب که چشمانِ اندک سرخِ او را دید و پی برد که شبِ قبل را با بی‌خوابی سر کرده، نگاهش دلسوز شد و ردِ محوی از سرزنش درونِ قهوه‌ایِ دیدگانش به جا ماند که ساحل را متوجه‌ی خود کرد. ساحل با دیدنِ او تند چند بار پلک زد و چشم از اوگرفته، بینی‌اش را با وجودِ خالی بودن و گریه نکردن بالا کشید و رباب در را پشتِ سرش بسته، رو به جلو گام برداشت و به سمتِ تخت رفت. ساحل سر به زیر انداخته و چانه به گردن چسبانده، بس که همیشه گریه و غم‌هایش برای رباب بود، رو نداشت به چهره‌اش نگاه کند و خود را با انتهای پیراهنِ آستین بلند و یاسیِ تنش مشغول کرد. رباب که این را فهمید، خم شد و سینی را روی تخت قرار داد. خودش هم لبه‌ی تخت جای گرفت و با نگریستنِ نیم‌رخِ زیر افتاده‌ی ساحل لب باز کرد:

- باز داشتی حاضر می‌شدی که بری بیرون و تا شب من رو بی‌خبر بذاری؟ بعدش هم بیای و بدونِ هیچ حرفی فقط خودت رو توی اتاقت حبس کنی؟

ساحل بُغ کرده، زیرچشمی نگاهی به رباب انداخت و کمی انتهای پیراهن را با ناخن‌های نیمه بلند و براقش فشرد و رباب که لرزشِ اندکِ تای ابروی باریک و مشکی‌اش را حس کرد، برای نگریستنِ چهره‌ی ساحل کمی سرش را پایین گرفت و منتظر او را نگریست. سکوتِ ساحل را که دید، ریه‌هایش را با هوا سنگین کرد و ادامه داد:

- تیرداد هم حالش خوب نیست!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
818
4,082
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هفدهم»

نامِ تیرداد که از گوش‌های ساحل گذر کرد، بالاخره توانست یارای بالا آمدنِ سرش باشد و تلاشِ رباب را پاسخ دهد که با بالا آمدنِ آرام و مرددِ سرِ او، رباب لبخندِ کمرنگی بر چهره نشاند و چین‌های محوی را به گوشه‌ی چشمانش بخشید. ساحل که چشمانش را به سمتِ رباب کشاند، کمی فاصله به اندازه‌ی باریکه خطی میانِ لبانِ متوسطش انداخت که شاید رباب را هم برای شنیدنِ حرفی این بار از جانبِ او منتظر گذاشت؛ اما ساحل به سکوتش مقابلِ او پایان نداد و انتظارِ زنی که برایش حکمِ مادر را داشت، بی‌جواب گذاشت. رباب چشم از ساحل گرفته، نگاهی ریز از گوشه‌ی چشم به سینی که محتوایش عسل و کره و مربای آلبالو که موردِ علاقه‌ی ساحل بود، به علاوه‌ی لیوانِ استوانه‌ای که از آب پرتقال پُر شده، انداخت و در ذهن به خود تلنگر زد که ساحلِ از خود بی‌خود شده‌ی این روزها، حتی با تمامِ موردِ علاقه‌هایش هم غریبه شده و به قدری بلعکسِ همیشه کم اشتها بود، که حتی خواه ناخواه رژیمش جواب داده و لاغرتر شده بود. درواقع هیچکس به ساحلِ این روزها عادت نداشت؛ نه خسرویی که سر به زیر انداخته و باقی مانده‌ی قهوه‌ی درونِ ماگش را نگاه می‌کرد و روی پاشنه‌ی کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش به عقب می‌چرخید، نه تیردادی که برای گریختن از زندانِ افکارش پناه برده بود به همنشینی با سگ و تونلی ساختن برای رسیدن به روزنه‌ی نور!

اویی که حرکتِ دستش روی موهای سگ متوقف و کمی پلک‌هایش به هم نزدیک شده، با سر خم کردنِ اندکش چند تار از موهای قهوه‌ای و صافش روی پیشانیِ کوتاه و روشنش نشستند و با دمِ عمیقی که از خنکای هوای پس از بارانِ دیشب گرفت، در مقابلِ نیروی افکارش سر خم کرد و به لشکرش اجازه‌ی حکمرانی در مغزش را داد. به قولِ رباب، حالِ تیرداد هم خوب نبود! وضعیتِ فعلیِ ساحل، خودش، مادرش، طلوع، الیزابت و خسرویی که در کمال تعجب چند وقتی می‌شد که بعد از میهمانیِ خراب شده‌ای که هنری برای اعلامِ ورودش ترتیب داده و سپس به قبرستان تبدیل کرده بود، دیگر طرفِ معامله و بستنِ قرارداد نمی‌رفت و این سکوت و هیچ کاری نکردن، از خسرو بعید بود. هیچکس در ذهنِ او نبود، هیچکس قدرتِ فهمِ اینکه او دقیقا چه در سر داشت را نداشت، حتی تیرداد!

ساحل از آشفتگیِ تیرداد خبری نداشت و نمی‌دانست اویی که از جا بلند شده و با ایستادنش، ابتدا نگاهی به نمای عمارت و پنجره‌ی اتاقِ خسرو که حال، حاملِ جای خالیِ او بود، انداخت، تا چه اندازه به هم ریخته و بی‌حوصله بود که حتی حال و حوصله‌ی رفتن به شرکت را هم نداشت. خبر نداشت، نمی‌دانست و این خبر نداشتن و ندانستن او را به این نقطه رسانده بود که هرروز برای فرار کردن از عمارت به شهر پناه می‌برد تا شب و برنمی‌گشت تا برای چند ساعت فکرش را از همه چیز منحرف کند. او که حتی خبر نداشت صدف تا دو قدمیِ دیدنش آمده و سپس رفتن را ترجیح داده بود، به رباب نگاه می‌کرد و رباب مشغول لمس کردنِ انگشترِ فیروزه‌ای در انگشتِ میانی‌اش با سرِ انگشتِ شستش شده، باز هم به ساحل برای چرخش زبان در دهانش و آزاد شدنِ صوتی از حنجره‌اش مهلت داد و چون باز هم سکوتِ او را دید، زبانی روی لبانش کشید و گفت:

- آدمی نیست که واضح نشون بده آشفته‌ست یا روبه‌راه نیست؛ اما من شما دوتا رو خوب می‌شناسم دیدم که این شکلی رفتار کردنت چقدر درگیرش کرده. اونم شکل تو شده، فقط نشون نمیده؛ همین!

بغض به گلوی ساحل حمله کرد، رباب توانست برقِ اشک را درونِ چشمانِ عسلیِ او تشخیص دهد و چشم از چهره‌ی او گرفته، فشاری به تخت وارد کرد و به آرامی با پا دردی که باعثِ فشرده شدنِ پلک‌ها و لبانش روی هم شده بود، از روی تخت برخاست. روسریِ خاکی رنگ و بلندش را روی سرش و موهای سفیدش، مرتب کرد و با اشاره‌ای ریز از جانبِ سر و چشم و ابرو به سینی‌ای که روی تخت قرار داشت، با لحنی ملایم و مهربان گفت:

- به حرف‌هام فکر کن شاید به تصمیم گیریت کمک کرد؛ اگه هم خواستی بری بیرون، لااقل صبحونه‌ات رو بخور و بعد برو که دلِ من همه‌اش پیشت نمونه!

ساحل لب به دندان گزید، چشم از رباب گرفت و این بار به سینیِ استیل نگریست. رباب که تغییرِ جهتِ چشمانِ او را دید، با نفسِ عمیقی چشم از ساحل گرفت و با چرخیدن روی پاشنه‌ی پاهایش به سمتِ درِ اتاق گام برداشت و باز و سپس بسته شدنِ در، ساحل را در اعماقِ تنهاییِ خود غرق کرد که با وجود اینکه نامش ساحل بود؛ اما در انتهایی‌ترین نقطه‌ی دریایی دست و پا می‌زد که شاید اگر در دریایی واقعی و پُر از آب گیر می‌کرد، به امیدِ شنا راهی برای نجات پیدا کردنش می‌یافت؛ اما دریای فعلی‌ای که ساحل را گیر انداخته بود، خودش بود و این بار برای اولین بار، دریا خودِ ساحل بود!

نمی‌دانست به این لج و لجبازی ادامه دهد و امروز هم مثل دیروز و روزهای قبل بیرون رود یا بالاخره جایی در درونِ خودش این مشکل را حل کند و بیش از این ادامه ندهد! شهری که ساحل را برای امروز آمدن مردد کرده، درواقع همان جایی بود که در پیاده‌روی پوشیده با کاشی‌های قرمز کمرنگ و خاکستری‌اش یلدا دسته‌ی کیفِ خاکستری‌اش را روی شانه‌ی چپش صاف کرده و میانِ مردم رو به جلو می‌رفت. خیره به روبه‌رو، خسته، بی‌حس! شاید از خودش خسته شده بود، از این برنامه‌ی انتقامی که تاکنون راه به جایی نبرده و نمی‌دانست به کدام نقطه قرار است ختم شود و در نهایت... که چه؟

میانِ مردم رو به جلو می‌رفت، مسیری مستقیم با گام‌هایی بی‌جان که تنها کفِ کفش‌های کتانیِ سفید و لژدارش را روی زمین می‌کشید و گه گاهی هم تنه‌ای از کسی دریافت می‌کرد. مسیرِ مقابلش را جوری می‌دید و نمی‌دید که هرکس چشمش به او می‌افتاد، از حالتِ خنثی و در فکر فرو رفته‌اش متعجب می‌شد. او که زبانی روی لبانِ قلوه‌ای و براقش به واسطه‌ی برقِ لب کشیده، شالِ نازک و صورتی کمرنگ را روی موهای مشکی‌اش مرتب کرد و سر کج کرده به سمتِ چپ، مشغول از نظر گذراندنِ یک به یکِ مغازه‌ها شد.

دستش را به بندِ نیمه بلندِ کیفش گرفته، مانتوی جلوباز، سفید و بلندش را صاف کرد و برخوردِ نسیمِ آرام و طناز را به پوستِ گندمیِ صورتش پذیرا شد. صبحِ چندان شلوغی نبود، هرکس درگیرِ کار خودش بود و هیچکس حواسش به دیگری نبود! چه مردِ جوان و کت و شلواری پوشی که کیفِ سامسونتِ مشکی‌اش را در دست داشت و با به پهلو شدن از کنارِ بقیه می‌دوید و در جهتِ مخالفِ یلدا می‌رفت، چه زنِ میانسالی که کنارِ او گام برمی‌داشت و با موبایل حرف می‌زد! در این شهر که نه، در این دنیا کسی به فکرِ کسی نبود!

یلدا آرام گام برمی‌داشت، صدای بوقِ ماشین، حرف زدن‌ها، حرکتِ ماشین‌ها و گه گاهی هم خنده‌ها در گوش‌هایش می‌پیچیدند و او همین که چشمانِ مشکی و درشتش به تابلویی که در بالا واژه‌ی «داروخانه» را با خود حمل می‌کرد، به یاد آورد که باید قرص‌های مادرش را هم خریداری کند و از این رو لبانش را بر هم فشرده، نفسش را از راهِ بینی خارج کرد و با کج کردنِ مسیرش به سمتِ داروخانه گام نهاد.

داروخانه‌ی مقصدِ او، جایی بود که نسیم درونِ فضای خنک، خلوت و نیمه تاریکش مشغولِ مرتب کردنِ قفسه‌ها بود و زیرلب برای خودش زمزمه‌هایی ریز را با ریتم می‌خواند. یلدا که پله‌های کم ارتفاعِ ابتدایی را رد کرد و با باز شدنِ اتوماتِ درِ کشویی از دو طرف، قدم به داخل گذاشت، نسیم به خاطرِ مشغول بودن و از طرفی تولید نشدنِ صدایی از گام برداشتنِ یلدا روی سرامیک‌های سفیدِ داخل، متوجه‌ی حضورش نشد.

یلدا به دنبالِ فردی حاضر در آنجا چشم چرخاند و لبانش را با زبان تر کرده، نفسِ عمیقی کشید و چون نسیم را پشتِ میزِ شیشه‌ای در سمتِ راست و پشت به خودش دید، سه گام به سمتش برداشت و اوی مشغول با قفسه‌ها را صدا کرد:

- سلام.

نسیم با صدای او صوتِ زیرلبیِ خودش را متوقف کرده، روی پاشنه‌ی بوت‌های مشکی و نیمه بلندش با ابروانی بالا پریده کوتاه چرخیده و با یلدا که رخ به رخ شد، لبخندی کمرنگ روی لبانِ متوسط و کالباسی‌اش نشاند و گامی به سمتِ میز جلو آمده، لب باز کرد:

- خوش اومدین؛ بفرمایید؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
818
4,082
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هجدهم»

یلدا لبخندی کمرنگ را متقابلاً به چهره‌ی نسیم تقدیم کرد و همین که داروهای مد نظرش را به او گفت، نسیم لبانش را روی هم فشرده و به دهان که فرو برد، سری به نشانه‌ی تایید برایش تکان داد و روی پاشنه‌ی کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش چرخید و به سمتی دیگر رفت. یلدا که با چشمانش قامتِ در حالِ حرکتِ او با آن روپوشِ سفید به تن و شال طلایی روی موهای قهوه‌ای تیره‌اش را دنبال می‌کرد، نفسِ عمیقی کشید و با کفِ کتانی‌اش روی زمین ضرب گرفته، مشغولِ از نظر گذراندنِ فضای داروخانه شد. با زنگ خوردنِ موبایلش یک تای ابروی پهن و مشکی‌اش را بالا انداخت و چشم از قفسه‌هایی که در جهتِ مخالفِ ایستادنِ نسیم قرار داشتند، گرفت و نگاهش را پایین انداخته، کیفش را کمی جلو آورد و با باز کردنِ زیپش، کمی چشم ریز کرده، فاصله‌ی میانِ ابروانش را تا قدری کاست و درونِ کیف را به دنبالِ موبایلش جستجو کرد. به هم ریختگیِ وسایلِ داخلِ کیف و زیاد بودنشان باعث شد تا نوچی کرده، دستِ راستش را داخلِ کیف برده و با کنار زدنِ وسایل به دنبالِ موبایلش بگردد. موبایل را که در انتهای کیف پیدا کرد، نگاهی به نامِ مخاطب که تنها با یک نقطه سیو شده بود، انداخت و لبانش را روی هم فشرده، با گزیدنِ کنجِ لبش در آن حالت سر بالا گرفت و کلافه روبه‌رو را نگریست.

نسیم که صدای زنگِ موبایلِ او را می‌شنید و نمی‌فهمید او چرا تماس را وصل نمی‌کند، تای ابروی قهوه‌ای تیره و بلندش را بالا انداخته، همزمان با قطعِ شدنِ صوتِ زنگ، قدری سر رو به شانه نامحسوس کج کرد و از گوشه‌ی چشم یلدای کلافه را نگریست که قصدِ پایین آوردنِ موبایل را داشت؛ اما با زنگ خوردنِ دوباره‌اش ناکام ماند. چشم از یلدا گرفت، لبانش را از دو گوشه پایین کشید و این بار هردو ابرویش را بالا انداخته، شانه‌هایش را ریز و کوتاه به نشانه‌ی ندانستن برای خودش بالا انداخت و دوباره سرش را به سمتِ قفسه‌ها کج کرد و دستش را برای برداشتنِ جعبه‌ی قرصِ موردِ نظرش بالا آورد و آن سوی میزِ شیشه‌ای، یلدا بالاخره سرِ انگشتِ شستش را روی صفحه‌ی موبایل و فلشِ سبز رنگ کشیده، تماس را وصل کرد و موبایل را که بالا آورد، به گوشش چسبانده، گامی به کنار برداشت و همان دم صدای خش‌دار خسرو در گوشش پیچید:

- خب؟

یلدا به جهتِ مخالف و سمتِ چپ گام برداشت و چشم روی قفسه‌های مقابلش به گردش درآورده، همزمان با فوت کردنِ نفسش از گوشه‌ی چشم نگاهی به نسیم که مشغولِ آوردنِ داروها بود، انداخت و خطاب به خسروی پشتِ خط طلبکار گفت:

- خب؟

خسرو با تک خنده‌ای متمسخر، درحالی که سمتِ چپِ میزش ایستاده بود، ماگش را روی میز و کنارِ مانیتورِ روشن که تصاویرِ دوربین‌های مداربسته را از جهاتِ مختلف در عمارت نشان می‌داد، قرار داد و گام‌هایش را در سکوتِ اتاقش رو به جلو برداشته، به سمتِ صندلیِ چرخ‌دار و مشکی‌اش پشتِ میز رفت و روی آن که جای گرفت، همزمان با تکیه سپردنش به تکیه‌گاهِ آن درحالی که صندلی رو به عقب می‌رفت، پا روی پا انداخت و خونسرد لب باز کرد:

- می‌دونی که خبر گرفتن از زنده بودن یا نبودنِ کاوه برای من کاری نداره؛ اما بالاخره تو هم باید اون همه پولی که ازم گرفتی رو یه طوری جبران کنی یا نه؟

یلدا لبانش را با حرص جمع کرد و اخمِ روی صورتِ گندمی‌اش پررنگ تر شده، پلک‌هایش را لرزان روی هم نهاد و نسیم داروها را درونِ نایلونِ کوچکی نهاده، به سمتِ صندوق گام برداشت و پشتِ میزِ سفیدی که مقابلش شیشه‌ای با دریچه‌ی نیم دایره شکل قرار داشت، ایستاد و یلدا نفسش را محکم از راهِ بینی‌اش بیرون فرستاده، همانطور با حرص خطاب به خسرو با تُنِ صدای پایینی پاسخ داد:

- گفتی از کاوه انتقام بگیرم و منم گفتم باشه؛ پس وقتی اومدم توی این راه خودم می‌دونم باید چیکار کنم، لازم نیست انقدر هر دفعه بهم بگی چیکار کنم و چیکار نکنم!

پیشِ چشمانِ سبز و درشتِ نسیمی که شنیدنِ نامِ کاوه گوش‌هایش را تیز کرده، باعث بالا پریدنِ تیک مانندِ تای ابرویش شده بود، موبایلش را پایین آورد و فکر کرد صدایش به گوشِ او نرسیده؛ اما نسیم از قوای شنیداریِ خوبی برخوردار بود و نامِ کاوه کمی چشمانش را ریز کرد. همین بود، نسیم این مدت هر گاه نامِ کاوه را می‌شنید، یک دور در حالتِ سکون فرو می‌رفت و دوباره به شکلِ قبل بازمی‌گشت. او با این حرف که هر کاوه‌ای همان کاوه نیست، خودش را قانع کرد و به تپش‌های قلبش فرمانِ آرام شدن داد؛ اما این بار واقعا استثنا و این کاوه واقعا همان کاوه‌ای بود که در ذهنِ نسیم چرخ می‌خورد. نسیم خودش را با نفسِ عمیقی آرام کرد و یلدا با گام برداشتن‌های بلند و سریعی خودش را به پشتِ شیشه رسانده، کارتش را که همزمان با قرار دادنِ موبایلش در کیف از آن خارج کرد، بیرون آورده و با لبخندی محو و تصنعی، کارت را از دریچه به سمتِ نسیم گرفته «بفرمایید» گفت و نسیم نگاهی کوتاه به چشمانِ او انداخت و با جلو بردنِ دستش کارت را از دستِ او گرفت.

ذهنش درگیر بود؛ اما نمی‌شد این درگیری را واضح نشان دهد و بی‌خیال اینکه تنها یک نام، یک انسان و یک هویت او را به این روز انداخته، در دل لعنتی به کاوه که این روزها تمامِ افکارش در مشت گرفته بود، فرستاد و رمز را از یلدا خواستار شد. صدای یلدا که در گوشش پیچید، بی‌آنکه چشم از دکمه‌های دستگاهِ کارتخوان بگیرد، رمز را زد:

- سی و دو، چهل و هشت!

نسیم در همان حالت سری تکان داد و سپس رسید را جدا کرده، روی کارت قرار داد و با برداشتنِ کیسه‌ای که داروها درونش بودند، آن‌ها را به سمتِ یلدا گرفت و یلدا با گرفتنِ کیسه و کارت و رسید از نسیم، تشکری کرد و روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به عقب چرخید و تا زمان خروجش از داروخانه و رد شدنش از میانِ درِکشویی که اتوماتیک باز شد، نسیم او را با چشم دنبال کرد. در فکر فرو رفتنش باعث شد تا سی*ن*ه‌اش را از هوا سنگین کرده، سعی کند مغزش را از کاوه‌ای که این چنین با روانش بازی می‌کرد، فراری دهد.

یلدایی که از داروخانه خارج شد و دوباره قدم روی کاشی‌های پیاده‌رو نهاد، نفهمید که علاوه بر خودش، ذهنِ نسیم هم با کاوه درگیر بود. اویی که بی‌حوصله برای باز کردنِ دوباره‌ی کیفش تنها کارت و رسید را درونِ کیسه‌ی داروها انداخته و با ابروانی نزدیک به هم، رو به جلو گام برمی‌داشت. تردید داشت و دروغ نمی‌گفت اگر می‌گفت که این نقشه‌های خسرو دلش را قرص نمی‌کردند و حتی... حتی شاید دلش خنک هم نمی‌شد! می‌خواست با انتقام خودش را آرام کند، قلبش را تسکین دهد و شکستگیِ دو سالِ قبل را تلافی کند؛ اما چه کسی می‌دانست که یلدا حتی اگر می‌گفت دیگر مرگ و زندگیِ کاوه هم برایش اهمیت ندارد، دروغ محض بود؟ یلدا خودش هم نمی‌دانست، چون کاوه هنوز هم برایش مهم بود، خیلی زیاد!

- یلدا!

صدای آشنایی پیچک شد دورِ پرده‌ی گوش‌هایش، نفسش را در سی*ن*ه حبس و او را درجا میخکوب کرد. آبِ دهانش را محکم فرو داد، قلبش تند می‌تپید و پلک‌هایش ریز می‌لرزیدند. دستش که کیسه را با آن گرفته بود، مشت شده و فاصله‌ای به اندازه‌ی خط باریکه میانِ لبانش شکل گرفت. این صدای آشنا را یلدا بیش از هرکسی می‌شناخت، حتی بیش از نسیمی که ذهنش درگیر بود. این صدا با آن لحنِ ملایم و تُنِ متوسط... متعلق به چه کسی می‌توانست باشد به جز کاوه؟ هیچکس! صدای چه کسی این چنین یارای میخکوب کردنِ یلدا را داشت به جز کاوه؟ هیچکس! هیچکس، خصوصا در این زمانی که یلدا هنوز نتوانسته بود عشق و نفرتش را از هم سوا کند!

پلکِ محکمی زد، لبانش را بر هم فشرد و ضربان‌های قلبش را بیش از پیش حس کرده، چشمانش را در حدقه پایین کشید و از همانجا مردد به گوشه‌ای کشیده، سرش را هم کوتاه چرخاند و کمی به عقب برگشت. درست زمانی که انتظارِ نقش بستنِ قامتِ کاوه را میانِ مردمک‌هایش می‌کشید، چشمش به منبعِ صدایی که حال خالی بود، افتاد و همین هم شد حکمِ آزادی برای نفسِ محبوسش که توانست از میانِ لبانش رهایی یافته و با سبک ساختنِ ریه‌هایش، پلک‌های یلدا را آرام و آسوده روی هم بنشاند. اویی که آشوبِ قلبش آرام گرفته، چشم باز کرد و دوباره سرش را که چرخاند، مسیرِ روبه‌رویش را نگریست.

دهانش خشک شده بود و به وضوح می‌توانست بالا رفتنِ یکباره‌ی دمای جسمش را احساس کند و حتی رنگِ پریده از رخسارش هم گویای تنشِ شدیدی که تنها طیِ چند لحظه‌ی کوتاه تجربه کرده، بود. نسیمِ آرامی وزید، تارِ موهایش را روی صورتش به کناری کشید و او دستش را بالا آورده، موهای چسبیده به صورتش را گرفت و به درونِ شالش که هدایت کرد، گامی را رو به جلو به سختی برداشت و خیره به مقابلش زیرلب با خود نالید:

- با اومدن توی توهمم می‌خوای به چی برسی کاوه؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین