هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
احساسِ سام برای صدف خرج شد و حسِ صدف هم ماند برای هنری که تا آن دم تمامِ تلاشش را برای این احساسِ صدف نسبت به خودش به کار برده بود و این چند وقت نه اینکه کامل متوجه شده باشد؛ اما شک کرده بود که صدف ممکن است بالاخره جایی کوتاه آمده باشد! شک کرده بود از همان شبی که صدف بدونِ اعتراض و دستِ رد زدن به آغوشش، خودش را به او سپرد و چنان آرام گرفت که حتی با خواب هم تنها در چند لحظهی کوتاه دستِ دوستی داد. شک کرده بود؛ اما شکش چیزی از سنگینیِ وضعیت کم نمیکرد، چون وجدانش هنوز بر سرش هوار میکشید و او را به پیادهروهای شهر سپرده بود تا پس از آرام کردنِ ذهنش به ویلا بازگردد و از همین رو، او همچنان بیمقصد راهِ پیادهرو را با دستانی گره خورده درهم مقابلِ سی*ن*هاش میپیمود و فقط فکر میکرد و حال نهایتِ این فکر کردن به چه چیزی و کجا میرسید، مشخص نبود؛ فقط همین که ذهنش خالی شود و دمی بتواند آزادانه و رها فکر کند برایش کفایت میکرد. هنری کسی نبود که به این چنین بیرون ماندن و قدم زدن عادت داشته باشد، اما نقطهی تضادِ امشب با زندگیاش هم همین بود که مغزش در جدال بود. حتی این بار برای اولین بار بحثِ صدف هم به میان نمیآمد و تمامِ گرفتگیاش ختمِ به خواهرش میشد!
روی کاشیهای تیره شده به سببِ بارانِ پیادهرو که گام برمیداشت، با هر قدم جلو رفتنش، صوتِ موزیکی که گویی با ویولن و از کمی دورتر، نوازندهای آن را مینواخت میشنید. هوا سرد بود؛ اما جسمِ هنری چنان گر گرفته بود که سرما نمیتوانست به جسمش نفوذ کند به طوری که انگار مقابلش را سد کرده بودند؛ انگار که به جای صدفِ بیمار، او تب کرده باشد، پوستش حرارت دیده و سرش داغ کرده بود. به همین جهت قفلِ دستانش را از هم گشوده، سرش را رو به آسمان گرفته و دستانش را پشتِ گردنش برد و انگشتانِ هردو دستش را درهم قفل کرد. همزمان با فشاری ریز که به گردنش وارد میکرد و همانطور که سرش را بالا گرفته بود، آهسته پلک بر هم نهاد، دمی در جایش ایستاد و در همان حالت باقی ماند. صداهای اطرافش را به وضوح میشنید، مثل همان موزیک، مثل صوتِ خندههایی که از کنارش رد شدند، مثلِ کشیده شدنِ لاستیکهای ماشینها در خیابان؛ اما نهایتِ واکنشش خلاصه میشد در سکوت!
نمیتوانست ذهنش را خالی کند چرا که حتی اگر صدف را هم کنار میزد، الیزابت تمامِ فضای مغزش را میگرفت. فکرِ الیزابت صدای خندههای او را در سرش انداخت و او گوش سپرده به همان خندههایی که خیلی وقت بود از آنها بینصیب مانده، سُر خوردنِ قطرهای از باران را تا روی شقیقهاش احساس کرد و الیزابت در ذهنش بلند میخندید؛ اما الیزابتِ واقعی که به دنبالش بود، گوشهای از فضای آزمایشگاه مانندی که درونش حضور داشت و چراغِ خاموشش فضا را تاریک نگه داشته، تنها نورِ ماه از پنجرهای که میله داشت و در ارتفاعی نسبتاً زیاد و نزدیک به سقف بود، به داخل میتابید، بُغ کرده نشسته بود و با جمع کردنِ زانوانش رو به شکم و حلقه کردنِ دستانش به دورِ پاهایش، چانه بر روی زانوانش نهاده بود و مات روبهرو را مینگریست.
دست و پاهایش را باز کرده بودند؛ اما در اسارتش تفاوتِ چندانی ایجاد نکرده بود که چانهاش لرزیده، با پُر شدنِ چشمانش و برقی از اشک که در تاریکی کاملا به چشم میآمد، پلکِ آرامی زد و قطره اشکی از چشمانِ آبی تیره و خمارش روی گونهاش که ردِ اشکهای خشک شده به رویش قرار داشتند، سقوط کرد و آرام از گوشهی چپِ لبانش که مرتعش رو به پایین کشیده میشدند، تا چانهاش پایین رفت و اشکی که ریخت، سی*ن*هی هنری را سوزاند! به قدری سوخت که پلک از هم گشوده، چشم از خودنماییِ کمرنگ ماه به واسطهی حضورِ ابرها میانِ ستارگان گرفت و مردمکهایش را در ابتدا پایین کشید و سرش را هم پایین آورده، دستانش را از پشتِ گردنش باز کرد و پایین انداخت. خیرهی روبهرو شد و کوتاه نفس زده، دوباره گام برداشتن را از سر گرفت و صوتِ موزیکِ غمگین را بلندتر شنید.
گویی نوازنده غمی داشت که با اندوهِ هنری و الیزابت برابری میکرد و این برابری دقیقا به گونهای بود که با حالشان هماهنگ میشد؛ چه زمانی که اوج میگرفت و چه زمانی که روی یک ریتمِ ثابت نواخته میشد. هنری سه گامِ دیگر رو به جلو برداشت و الیزابت دستِ راستش را بالا آورده، همزمان با بالا کشیدنِ بینیاش پشتِ دستش را محکم به صورتش و اشکهایش کشید و با نفسی مرتعش، سرش را عقب برد و همانطور تکیه داده به دیوارِ پشتِ سرش، سرش را هم به دیوار چسباند و مژههای خیس و بلندش را بر هم نهاد و فشرد و طرفِ دیگر، هنری رسیده به همان نوازندهای که آوای موسیقیاش زیرِ باران برای گوش دل انگیز بود و برای دل، سوز داشت، نوازنده که مردِ جوانی بود را نشسته بر سکوی خاکستریِ کوچکی مقابلِ ویترینِ مغازهی مانتو فروشی دید و خودش هم بیخیالِ راه رفتن شده، با فاصله از نوازنده و سمتِ دیگرش در انتهای سکو نشست.
صوتِ موزیک دیگر در کمترین فاصله با گوشهایش قرار داشت و فضا را برایش سنگینتر میکرد؛ طوری که با اوج گرفتنِ سردردش لبانش را بر هم فشرد و آبِ دهانش را فرو داده، این بار سمتِ چپِ پیادهرو و زیرِ سایهبانِ بالای مغازه نشسته، رفت و آمدِ مردم را مینگریست و گذرِ ماشینها را هم در خیابان از نظر میگذراند. آرنجِ هردو دستش روی زانوانش قرار داشت و سر به زیر افکنده، دستِ راستش را بالا آورد، پلک بر هم نهاد و با سرِ انگشتانِ شست و اشارهاش مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانیِ ردِ اخمی کمرنگ گرفتهاش شد. از حالِ الیزابت خبر نداشت و این بیخبری برایش گران تمام میشد و کسی نمیدانست هنری را پیش از هر سلاحِ کشندهای، بیخبری میکشت!
نوازنده که چشم بسته بود و کلاهِ بافتِ مشکیاش تا نیمی از پیشانیِ کوتاه و بالای ابروانِ خط کشیِ مشکیاش را پوشش داده بوده، پلک از هم گشود و نفسی عمیقی کشیده، چون با وجودِ نواختنِ چنین موسیقیِ زیبایی پولی نگرفته بود، لبانش را بر هم فشرد و نفسش را محکم و کلافه بیرون فرستاده، دستی به پیراهنِ مشکیِ تنش که دکمههایش را کامل بسته بود، کشیده و مشغولِ جمع کردنِ وسایلش شد؛ غافل از اینکه مردِ نشسته سمتِ دیگرِ سکو، هنوز داشت با موزیک زندگی میکرد!
هنری گویی هنوز در مغزش کسی مینواخت، هنوز موزیک در سرش پخش میشد و او کفِ هردو دستش را به صورتش چسبانده و با ضعفی ریز در لحنش زمزمه کرد:
- آخ!
زمزمهاش به گوشِ نوازنده نرسید؛ اما او لحظهای ایستاد، هنری را برای مطلع شدن از حالش با لفظ «آقا» صدا کرد و چون جوابی از جانبِ او نگرفت، بیخیالِ پاسخ گرفتن شد و با مکث رو گرفته از او، به سمتِ دیگری رفت و هنری با رفتنِ او سرش را بالا آورد، نگاهی به خیابان انداخت و در همان حال پلکِ محکمی زد و این حرکتِ او با پلک بر هم فشردنِ الیزابت هماهنگ شد که همانطور رو به سقف چشم باز کرد و لبانِ خشکیدهاش را از هم فاصله داده، در قلبش اعتماد به هنری را پذیرفت. اعتماد کرد به تنها برادری که میدانست برای محافظت از خانوادهاش دست به هرکاری میزد و به هر ریسمانی چنگ میانداخت؛ حتی اگر از پوسیده بودنش مطمئن میشد!
و این اعتماد، منجر شد تا با فاصله انداختن میانِ لبانِ خشکیدهاش، با صدایی خشدار لب بزند:
سرگردانیِ هنری میانِ پیادهرو و خیابان را یک نفرِ دیگر هم داشت که البته حالش و وضعیتش با هنری در تضاد بود؛ نسیم هم درحالی که بستنی قیفیِ وانیلی به دست داشت، درونِ پیادهرویی که در جهتِ مخالفِ هنری قرار بود، به سمتی که با حرکتِ او هم در تضاد بود، آهسته گام برمیداشت و با تمام شدنِ بستنی که عجیب زیرِ باران و حتی در سرما بیشتر برایش لذتبخش بود، دمِ عمیقی گرفت، موهای بیرون آمده از شالِ آبی روشنش را به داخلِ شال بازگرداند و نشستنِ قطرهای را روی نوکِ بینیاش که احساس کرد، سرش را بالا گرفت و دمی به تیرگیِ آسمان خیره شد. دستانش را مقابلِ سی*ن*هاش درهم قفل کرده، بازدمش را بیرون فرستاد و با پایین آوردنِ سرش مسیرِ روبهرویش را نگریست و لبخندی روی لبانش نشست. حالش به نسبت بهتر شده بود و بیخیالِ خیس شدن زیرِ باران قدم میزد، درحالی که به فاصلهی ده قدم از او و پشتِ سرش، کاوه بود که سوئیشرتِ قهوهای و چرم به تن داشت و دستهی چترِ مشکی را گرفته میانِ انگشتانِ دستِ راستش که خمیده بود، دستِ چپش هم در جیبِ شلوارِ مشکیاش فرو برده و سر به زیر کفِ پوتینهای مشکیاش را روی زمین قرار میداد.
او خیره به نوک گردِِ پوتینهایش، فاصلهاش را کم- کم با نسیم که قطراتِ باران با سقوط کردنشان از پیشانی تا چانهاش و یا روی تیغهی بینیِ قوزدارش میغلتیدند، کم میکرد و به فاصلهی یک خیابان از آنها و سمتِ دیگر، هنری با دست کشیدنی محکم به نمِ چهرهاش، از جایش برخاسته بود و مخالفِ آنها جلو میرفت. او که همزمان با گامهای کوتاه و آرامَش موبایلش را از جیبِ شلوارش بیرون کشید و صفحهاش را که با فشردنِ دکمهی پاور روشن کرد، رمز را زد و با واردِ پیامهایش شدن، برای سام پیام نوشت که برای بازگشت به ویلا دنبالش بیاید و با نوشتنِ آدرسِ جایی که بود، موبایل را همانطور خاموش کرد و با زبانی کشیدن روی لبانِ باریکش، سرش را بالا گرفت و مسیرش را ادامه داد. او آرام- آرام دور میشد؛ اما این کاوه بود که بلعکس، چشم از پوتینهایش گرفته و سرش را که بالا آورد، به نسیم نزدیک تر شد.
نسیمی که سر به سمتِ چپ چرخانده و نگاهی به خیابان انداخته، چشمانِ قهوهای و بالا آمدهی کاوه را متوجهی نیمرُخِ خود کرد و چون فاصلهای که کم شده بود، اجازه میداد تا کاوه بتواند راحت تر آشناییِ چهرهاش را تشخیص دهد، او کمی ابروانش را به هم نزدیک و چشم ریز کرده، سعی کرد با آنالیزِ نیمی از چهرهی او که در میدانِ دیدش قرار داشت، آشنا بودنش را تشخیص دهد و از همین رو با گذرِ اندک زمانی، بالاخره که نسیم را شناخت و فاصلهاش با او به پنج قدمِ نسبتاً بلند رسید، تای ابرویی بالا انداخت و درمانده در این همه نزدیکیای که سرنوشت برای خودش و او میساخت، لبانش به اندازهی خطِ باریکهای از هم فاصله گرفتند و او همچنان خیرهی نسیم ماند؛ انگار که دیدنِ نیمرُخش برایش زیبا باشد و در این شبِ بارانی پُر از حس و حالِ خوب!
فاصله کمتر شد و به دو قدم رسید؛ کاوه دختری که مقابلش راه میرفت را میشناخت؛ اما نسیم که از حضورِ او خبر نداشت، با اینکه صدای گام برداشتنهای او پشتِ سرش را محو میشنید، با تصورِ اینکه یک رهگذرِ ساده درحال گام برداشتن است، بیمحل کرد. هرچند خبر نداشت کسی پشتِ سرش قدم میزد که فکرش او را زیرِ باران بیرون کشانده بود و قصدِ رهایی داشت، غافل از اینکه حرفِ سام درست بود! فرار از عشق، دامِ پهن شده را برای عاشقی که دم به تله نمیداد گستردهتر میکرد و فرار بیفایده میشد! فرار... حتی برای کاوه هم بیفایده شد که فاصلهاش با نسیم بسیار کم شده، زیرِ باران هم توانست قدری از بوی عطرِ او که معمولا در عطر زدن زیادهروی میکرد را متوجه شود. عطری که تلفیقش با باران و خاکِ باران گرفته، دلنشینتر میشد و به مشامش مینشست!
عطر، عطرِ نسیم بود که کاوهی چون سایه پشتِ سرش را جوری به خود مسخ کرده، که نفسِ عمیقی کشید و آن رایحه را در ریههایش همراهِ هوا ذخیره کرد و نسیم بالاخره با حسِ حضوری پشتِ سرش، چون دیگر شبیهِ قبل برایش عادی به نظر نمیرسید، اندکی ابرو درهم کشید و در جایش که ماند، کاوه را هم نگه داشت. کاوه عطرِ نسیم را حس و او حضورِ آشنایش را درک میکرد، نفس میکشید و تمامِ عطری که روزی زیاد بودنش را به تمسخر گرفت، در ریههایش نگه داشت و کسی چه میدانست یک قتل و یک پناه بردنِ قاتل به خانهی دوستِ صمیمیاش چه کرده بود با مسئولِ پرونده و یک دخترِ از همه جا بیخبر!
باور کردنش سخت بود، حتی برای نسیمی که حسِ حضورِ آشنای کاوه پشتِ سرش تنها دلیلی بود که قلبش بیتابی میکرد و به هیجان افتاده بود که سی*ن*هاش را بخشی برای مشت کوبیدن و تخلیهی روانی به حساب میآورد! کاوه نسیم را از نیمرُخ شناخت و نسیم او را از طریقِ حسِ وجودش! تپشِ قلبها دو برابر شده بود، به گونهای که انگار تمامِ فضا به سکوت راضی شد و صداهایی که میآمد به گوشِ این دو نفر نمیرسید؛ فقط گوشهای هردو، حبسِ صوتِ کوبشهای قلبشان بود و پلک بر هم نهاده بودند. انگار ثانیهها متوقف شدند و زمان هم روی دورِ کُند نشست. برای هرکسی که از کنارشان رد میشد، شاید عجیب به نظر میرسید؛ اما نمیشد قدرتِ عشق را هم دستِ کم گرفت که دو نفرِ بیربط را چگونه به هم مرتبط کرده بود!
پروندهی پروا و اولین شبی که کاوه و نسیم هم را دیدند، با بازیگریِ غیرقابلِ باورِ نسیم برای کاوه و یا حتی روزِ بعدش و مخفیانه واردِ خانهی نسیم شدن توسطِ کاوه، تجربهی دو بار خراب شدنِ ماشین که برای نسیم یک بار تعمیرِ موفقیت آمیز رقم خورد و یک بار هم تمامِ مهارتش را زیرِ سوال برد! شرط بندی و یا حتی شبی که نسیم با قهوه و کیک به سراغش رفت... بازیِ تقدیر چقدر غیرقابلِ پیش بینی بود! جایی در زندگی، فردی را به دنیای یکی دیگر میرساند که نمیشد باور کرد شاید یک برخوردِ اتفاقی زهرِ عشقی شود بدونِ پادزهر که اگر از عاشق بپرسند، جوابشان میشد یک چیز و آن هم، که من از دردِ عشق درمان نخواهم!
نسیم بالاخره پلک از هم گشود و کاوه هم آهسته با او همراه شده، نسیم با تردید، سر به نیمرُخِ چپ ابتدا کج کرده و سپس با احساس کردنِ بیشترِ بیقراریِ قلبش، نفس در سی*ن*ه حبس کرد و روی پاشنهی متوسطِ کفشهای مشکیاش چرخیده به عقب و لبانش را بر هم فشرده، مردمک پایین کشید و کامل به سمتِ کاوه برگشت. با ایستادنش مقابلِ او، سرش را بالا آورد و چشم دوخته به چشمانِ او که آبِ دهان فرو میفرستاد و برای کنترلِ قلبش نفسِ عمیق میکشید، مردمک بینِ مردمکهای او گرداند و آهسته لب باز کرد:
- همه جا میبینمت؟
لبانِ باریکِ کاوه یک طرفه کشیده شدند و چاله گونهی کمرنگش محو به چشم آمده، نگاهی کوتاه و گذرا به اطراف انداخت و سپس چشمانش را برگردانده به سمتِ چشمانِ سبزِ نسیم، دستهی فلزیِ چتر را که روی شانهاش قرار داده بود، برداشت و این بار چتر را بالای سرِ هردویشان گرفت و مانع شد تا باران بیش از این روی صورتِ نسیم سقوط کند و سپس گفت:
- این بار چتر و بارون رو واسطهی دیدارمون در نظر بگیر!
نسیم با پلک زدنی آهسته، مژههای بلند و نمدارش را بر هم نهاد و در سمتی که تا چندی پیش روبهرویش قرار داشت و حال پشتِ سرش، دختری بود با چشمانِ درشت و مشکی که از فاصلهای متوسط کاوه را شناخت و هرچند که دخترِ پیشِ روی او را نمیتوانست ببیند و بشناسد؛ اما از جنسِ نگاهِ کاوه خبر داشت! همانی که برای طلوع بود و شاید حتی کمی عمیقتر! این شناختن، لرزشِ پلکهایش و جمع شدنِ لبانِ قلوهای و بیرنگش را رقم زد که نهایتاً با کنترل کردنِ ارتعاشِ چانهاش، دستِ راستش که کنارِ بدنش آویزان بود و موبایلش میانِ انگشتانش فشرده میشد را بالا آورد و نفسهایش از راهِ بینی سریع و محکم خارج میشدند. همین صحنه برای اوج گرفتنِ کینه و از دست رفتنِ یکبارهی تمامِ تردیدش کافی بود تا موبایل را پیشِ چشمانش گرفته، با روشن کردنِ صفحهی آن و وارد کردنِ رمز، واردِ مخاطبین شود و روی تنها مخاطبی که اولِ نامش حرفِ «خ» بود، کلیک کند.
برای تماس که سرِ انگشتِ شستش را روی نام نشاند، چرخیده روی پاشنهی کتانیهای اسپرت و سفیدش رو به عقب که پشت به آنها ایستاد، گوش سپرد به بوقهای انتظار برای اتصالِ تماس با مردی که در تاریکیِ اتاقی که تنها نورِ مانیتور فضایش را روشن کرده بود و البته پنجرهی سراسریِ اتاقش و نورِ ماه، همانطور که ماگِ پُر شده از قهوهی شیرین را به دست داشت و دستش هم مقابلِ جسمش به صورتِ خمیده و دستِ دیگرش هم فرو رفته در جیبِ شلوارِ مشکیاش، روی پاشنهی کفشهای همرنگش به عقب برگردد. چشمش که به موبایلش روی میز با صفحهی روشن و درحالِ تماس افتاد، ویبره رفتنِ موبایل و حرکتِ ریزش روی سطحِ میز را نگاهِ تیز و مشکیاش متوجه شد و او با زبانی کشیدن روی لبانش، بدونِ ایجادِ تغییری در حالتِ خنثی چهرهاش آرام به سمتِ میز گام برداشت.
گامهای آهستهاش، زمانی او را به میز رساندند که تماس قطع و سپس بعد از چند ثانیه دوباره برقرار شد و او با دیدنِ نامِ یلدا، دستش را از جیبِ شلوار خارج و به سمتِ موبایل دراز کرده، آن را میانِ انگشتانش گرفت و بالا که آورد، تماس را وصل کرد و موبایل را به گوشش چسباند. آن سوی خط، یلدا متوجهی برقراریِ تماس شد، آبِ دهانی فرو داد، نفسی گرفت و بارِ دیگر صحنهای که دیده بود را پیشِ چشمانش ترسیم کرد و پیش از اینکه زورِ عشق با تردید منصرفش کند، در لحنش لرزِ ریز و نامحسوسی نشست؛ اما با جدیت گفت:
پس از همین حرف، یلدا موبایل را پایین آورد و بدونِ اینکه چیزِ دیگری بگوید، تماس را پایان بخشید. اخمِ کمرنگی نشسته بر چهرهاش، موبایل را در جیبِ مانتوی نوک مدادی و نیمه بلندِ تنش فرو برد و بدونِ اینکه قصد داشته باشد نگاهی گذرا و کوتاه به عقب بیندازد، با مکثی خیره به روبهرو، گامهایش را محکم و سریع از سر گرفت و رفت. رفتنِ او، همزمان شد با بالا آمدنِ نگاهِ خسرو از روی صفحهی موبایل که یک تای ابرویش را هم تیک مانند بالا پراند، دستش را پایین برد و مرموز خیره به شیشهی پیشِ چشمانش، موبایل را میانِ دستش رو به پایین سُر داد و با رسیدنِ موبایل به سرِ انگشتانش آن را روی میز انداخت. به همه چیز شک کرده بود و چندان برایش جای تعجب نداشت که همه چیز بازی باشد! مثلا پس از حملهی طلوع با سنگ به کاوه، طوری وانمود کردند که انگار جسد را میبرند تا گم و گور کنند درحالی که اصلا جسدی وجود نداشت، چون کاوه از ابتدا هم زنده بود و مقصد تنها به بیمارستان رسید! همین زنده بودنِ او برای اینکه خسرو تا انتهای سناریویی که تیرداد در سر داشت را بخواند، کافی بود که چشم ریز کرده، مرموز لب زد:
- داری بازیای رو با من شروع میکنی که میدونی نه من برندهاش هستم، نه تو تیرداد؛ پس بچرخ تا بچرخیم!
چرخیدن با چرخیدن برابر میشد به نقطهای رسیدن که یک نفر کم آورده و بازیچهی این بازی شدن را رها کند. این بازی که این بار خسرو گردانندهاش میشد و تیرداد را بازیچه میکرد، به تازگی آغاز میشد؛ چرا که تا الان زمانِ حکمرانیِ تیرداد بر بازی بود و از حالا به بعد نوبت به خسرو میرسید. میچرخید، داستان میچرخید و دوباره برمیگشت به سوی کاوه و نسیم که یلدا با رد کردنشان از میدانِ دیدی که کاوه داشت محو میشد و قامتش از دور برای چشمانِ بالا آمدهی کاوه غیرقابلِ شناسایی شد. او که رفت، نسیم گامی رو به عقب و سمتِ راست برداشته، حینی که با بازدمی محکم و عمیق به جای مقابلش، کنارِ کاوه میایستاد، پلکِ آرامی زد و سپس گفت:
- خب جناب سروان؛ حالا که مارو حواله میدی به واسطهگریِ بارون و چتر، لابد میخوای تا خونهام هم اسکورتم کنی؛ هوم؟
حرفش مثلا طعنهدار بود؛ اما بیشتر از طعنه، درخواست هم نامحسوس در لحنش حس میشد که درواقع خواستارِ همین اسکورت کردنش بود! کنارِ کاوه ایستادنش، همچنان سایهی چتر را بالای سرش نگه داشت و کاوه خندهاش دو طرفه شده، نیم نگاهی به چشمانِ او که رویش زوم شده بودند، انداخت و همزمان با یکدیگر گام برداشتن را آغاز کردند. شانه به شانهی هم، قدم به قدم جلو میرفتند و کاوه دمِ عمیقی گرفته، نسیم دست به سی*ن*ه شده و مردمک بینِ مسیرِ پیشِ رویشان و نیمرُخِ کاوه به گردش درمیآورد و همان دم صدای کاوه را با لحنی شوخ شنید:
- نمیخواستم و قصدش رو هم نداشتم؛ اما...
خیره به روبهرو و درحالی که سنگینیِ نگاهِ نسیم را به روی خود حس میکرد، ریز شانه بالا انداخت و لبانش را از دو گوشه پایین کشیده، کم چانه جمع کرد و سرش اندکی کج شده به سمتِ راست و ادامه داد:
- چه میدونم؛ حالا که انقدر خواهش میکنی، واقعا نمیتونم روت رو زمین بندازم!
نسیم با شنیدنِ این حرفِ او و دیدنِ حالتِ بیقیدش، تای ابرویی بالا انداخت و لبانش از یک سو که کشیده شدند، تک خندهای کرد و سر به سمتِ مقابل که برگرداند، چشم از خانوادهی سه نفرهای که از روبهرو به سمتشان میآمدند و صدای خندههایشان گوشِ هردو را پُر کرده بود، گرفت و مسیرِ نگاهِ سبزش را به پشتِ سرِ آنها سوق داد و با پشتِ چشم نازک کردنی برای سرِ به سمتش چرخیدهی کاوه، لب باز کرد:
- از خدا خواسته بودنت رو به خواهشِ نداشتهی لحنِ من ربط میدی؛ تو دیگه کی هستی!
همین حرفش باعث. شد تا طرحِ خنده روی چهرهی کاوه پررنگ تر شود و او سرش را بالا گرفته، کمی بلند خندید، سپس سرش را پایین آورد و ریز به طرفین و به نشانهی تاسف تکان داده، صدایش را برای پاک کردنِ خش از آن صاف کرد و گفت:
- تو هم میتونستی همراهیِ من رو قبول نکنی عزیزم، کدوم از خدا خواسته بودن رو میگی؟
حمله بهترین دفاع بود و لجبازیای که پای ثابتِ رابطهی آنها محسوب میشد، اجازهی کم آوردن را به هیچکدام نمیداد که در آخر چون حرفِ کاوه طوری بود که نسیم برای پاسخ دادنش عاجز ماند، تنها به چشم غرهای پررنگ برای او بسنده کرد و لبانش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و سعی کرد مانع از شکلگیریِ طرحِ لبخند روی لبانِ متوسطش و کششِ آنها شود و سکوت بالاخره میانشان به جریان افتاد. سکوتی که تنها اصواتی که از پیرامونشان شنیده میشد آن را میشکست؛ مثلا صدای بوقِ ماشینی که با سرعت از خیابان رد شد و صدای حرف زدنِ ریزِ زوجی که از سمتِ چپ و کنارِ کاوه رد شدند و راهِ خودشان را رفتند و حتی صوتِ ریزِ نفسهای آنها که کاوه یک دست در جیبِ شلوارش فرو برده و با نگاه به روبهرو جلو میرفت و نسیم هم همانطور با دستانِ گره خورده درهم مقابلِ سی*ن*هاش سرش را زیر افکنده بود و او را همراهی میکرد.
سکوتِ سنگینی شد پس از حرف زدنشان و در نهایت هردو مسیر را در آرامش میپیمودند؛ اما سکوت که برای کاوه بیش از اندازه حجیم شد، او سر چرخانده به سمتِ نسیم و صدایش را به گوشِ او رساند:
- واقعا نمیخواستم اعتراف کنم؛ اما برای اولین بار حرف نزدنت آزاردهندهست! حرفی برای گفتن داری؟
نسیم که صدای او را شنید، همانطور سر به زیر یک تای ابرویش تیک مانند بالا پرید و سرش را بالا گرفته، نگاه به سمتِ کاوه برگرداند و کمی به نشانهی تفکر مردمک بالا کشید و سپس همانجا این سو و آن سو کرده و بعد گفت:
- چی بگم بهت؟ از رنگ و غذای موردِ علاقهات بپرسم؟
کاوه سعی کرد لبانش را برای نخندیدن جمع کند و چون موفق نشد، با تک خندهای چشم در منظرهی باران گرفتهی پیشِ رویش به گردش درآورد و با شیطنت پاسخ داد:
- فکرِ خوبیه؛ اما برای بعدش، محضر این اطراف نیست!
کمی زمان برد تا نسیم منظور کلامِ او را درک کند و وقتی حرفش را متوجه شد، چشمانش درشت شده و نگاهش به ضرب برگشته سوی اویی که ریز میخندید و هر از گاهی لبانش را جمع میکرد و میفشرد، دستش را مشت کرد و حرصی، مشتی به بازوی او زد که بلندتر شدنِ خندهاش را در پی داشت و نسیم چشم از خندهی او گرفته، چون نتوانست حالتِ حرص زدهاش را حفظ کند، لبانش لرزیدند و با کشیده شدنشان از دو سو، کوتاه خندیده به دیوانگیِ او، لب زد:
- تو یه دیوونهای که نمیدونم از کجا سر و کلهات توی زندگیم پیدا شد!
واقعیت عیان بود به گونهای که حاجتی برای بیان نداشت و این دیوانگی را کاوه پیشِ طلوع هم از خود نشان نداده بود، حتی این بُعدِ شوخ طبعش هم بیش از همیشه مقابلِ نسیم دیده میشد و شاید نشان از حالِ خوبش کنارِ او میداد! آدمی که کنارِ یک نفر آرامش میگرفت، خودِ حقیقیاش بود و بیبهانه میخندید، شاید پیش از آنکه با آدم بودنش شناخته شود با عاشق بودنش شناخته میشد! دیوانگیِ کاوه کنارِ نسیم بود و حالِ خوبش پیشِ او؛ اما کیوان این روزها نه خبری از حالِ خوبش کنارش بود و شاید به تازگی بهتر شده و با خودش کنار آمده بود؛ اما هنوز هم ردِ زخمِ دوری را روی قلبش حس میکرد. میشد گفت شاید باید به این حس و دوریاش عادت میکرد، چرا که احساساتش کنارِ آدمِ اشتباهی به غلیان افتاده بود و حتی معلوم نبود این دوری ادامهدار میشد یا جایی خاتمه مییافت! کیوان باید عادت میکرد و این میان، پشتِ ماشینی به خاطرِ ترافیکِ پیش آمده، ترمز کرد و با پایین کشیدنِ شیشهی کنارش، هوای خنک را راهیِ فضای ماشین که برایش گویی دم کرده بود و گرما داشت، کرد.
آرنجِ دستِ چپش را تکیه داده به پایینِ شیشهای که کامل پایین کشیده شده بود، انگشتانش قدری خم کرده، گونهاش را با اندکی سر به سمتِ شانهی چپ کج کردن به پشتِ انگشتانش تکیه داد و خیره به شیشهای شد که قطراتِ باران سطحش را مزین میکردند و بعد به کمکِ حرکتِ برف پاک کن از بین میرفتند. صدای رادیو در ماشین میپیچید و کیوان از زمانی که کاوه را برای پیاده رفتنش از ماشین پیاده کرد، تنها گوش به صدای رادیو داده بود و برخلافِ بیعلاقگیِ همیشگیاش فقط اخبار گوش میداد. حتی جالب این بود که صدایش را هم بلند کرده و با اینکه حواسش هیچ پیِ خبرهایی که میشنید، نبود؛ اما فقط گوش میداد که فضا ساکت نباشد، هرچند صوتِ بوق زدنِ گه گاهِ ماشینها هم خودش در تولیدِ صدا برای آزار دادنِ سکوت بیتاثیر نبود!
ماشینِ مقابلِ کیوان، اندکی جلو رفت و او هم با گرفتنِ دمِ عمیقی از خنکای هوا، گونه از انگشتانش جدا کرد و صاف که نشست، بازدمش را آهسته بیرون فرستاد و به همان اندازه که ماشینِ مقابلش جلو رفت، او هم فاصله را پُر کرد. زبانی روی لبانش کشید و همان دم صدای زنگِ موبایلش که روی صندلیِ شاگرد قرار داشت، به گوشش رسید و باعث شد تا با بالا پریدنِ تیک مانندِ تای ابروی مشکیاش، سر کج کرده به سمتِ راست و با دیدنِ صفحهی روشن شدهی موبایل که نامِ شیدا به عنوانِ تماس گیرنده به رویش چشمک میزد، کمی ابرو به هم گره زد، به نشانهی تعجب از تماسِ او لبانش را اندک از دو گوشه پایین کشید و دستش را که دراز کرد، موبایل را برداشت و مقابلِ خود که گرفت، صدای رادیو را کم کرده، با سرِ انگشتِ شستش روی فلشِ سبز رنگِ اتصالِ تماس کشید و موبایل را بالا آورده، به گوشش چسباند و خیره شده به روبهرو، لب باز کرد:
- جانم شیدا؟
صدای بالا کشیده شدنِ بینیِ او را که شنید و پی برد درحالِ گریه کردن است، گرهی میانِ ابروانش قدری کورتر شد و موبایل را از دستِ راستش سپرده به دستِ چپ، دستِ راستش را روی فرمان نشاند و مشکوک پرسید:
- چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟
شیدا آن سوی خط درونِ اتاقش که تنها با نورِ چراغ مطالعهی قرمز رنگ که روی میزِ کنارِ تختِ تک نفره قرار داشت، روشن شده بود، چهار زانو نشسته روی تخت و تکیه سپرده به تاجِ آن، دستمالِ مچاله شده میانِ انگشتانش را بالا آورد و به بینیاش که کشید، لبانش را بر هم فشرد، چشمانِ سرخش را دوخته به پتوی سرمهای رنگی که جلوتر از خودش به صورتِ نامنظم روی تخت افتاده بود، موهای کوتاه و بلوطیاش را پشتِ گوش فرستاد، بالشی که در آغوش داشت را با دستِ راستش محکمتر گرفت و بالاخره صدای گرفته و خشدارش را به گوشِ کیوان رساند:
- کیوان کِی میای خونه؟
کیوان با شنیدنِ صدای گرفتهی او، چون دردی که داشت را حدس میزد و حساسیتِ زیاد شدهی شیدا را در دورانِ بارداری درک میکرد، موبایل را میانِ شانه و گوشش با سر کج کردن نگه داشته و دستِ چپش را مقابلش گرفته و چشمانِ مشکیاش را به ساعت مچیِ استیلِ بسته شده به مچش دوخته و لبانِ باریکش را بر هم فشرده، آبِ دهانش را فرو داد و همزمان که جلو رفتنِ دوبارهی ماشینِ روبهرویش را دید، دستش را عقب آورد و موبایل را دوباره میانِ انگشتانش گرفت و چسبیده به گوشش نگه داشت. سپس ماشین را جلوتر برد و خطاب به شیدا گفت:
- با این ترافیک احتمالا یه نیم ساعت دیگه خونه باشم؛ چطور؟
شیدا لبانش را بر هم فشرد، به دهانش فرو برد و دستمال را میانِ انگشتانش کمی باز کرده، بالا آورده و به بینیاش کشید و بیتوجه به سوالِ کیوان خودش با لحنی که دور از شخصیتش مظلومیت داشت، پرسید:
- ناراحت شدی از اینکه اسمِ ساحل رو جلوی مامان و بابا آوردم؟ یهو عصبی شدم کیوان، به خدا دهن لق نیستم...
پیش از آنکه حرفش را کامل کند، کیوان کلافه چشم در حدقه چرخاند و پلکِ آهستهای زد، سپس تکیه سپرده به تکیهگاهِ صندلی و با تک خندهای که جنبهی عوض کردنِ جَوِ میانشان را داشت، گفت:
- تو خل و چلی خواهرم، میدونی دیگه؟ ناراحتِ چی، کشکِ چی؟ من و تو گندهای بدتر از این هم زدیم باهم.
مکثی به کلامش داد و سپس با تاکید برای قانع کردنِ شیدا در این مورد که واقعا از دستش ناراحت نیست، ادامه داد:
- دقت کن، باهم!
شیدا نفسی گرفت، لرزشِ چانهاش را کنترل کرد و دستش را بالا که آورد، پشتِ دستش را محکم به ردِ اشکهای روی گونهاش کشید و با پاک شدنشان به کیوان گفت:
- بیا خونه یکم دلداریم بده، سرِ راهت هم...
با بغض تک خندهای کرد و دنبالهی حرفش را پس از مکثی چند ثانیهای گرفت:
- سرِ راهت هم یکم شیرینی خامهای برای من بگیر؛ دلم میخواد!
کیوان سرش را بالا گرفت، بلند خندید و با اینکه شیدا نمیتوانست حرکاتِ او را ببیند؛ اما سری به نشانهی تاسف با همان خنده به طرفین تکان داد و سر گردانده، دمی کوتاه از سمتِ چپ پیادهرو را نگریست و با دیدنِ قامت و نیمرُخِ آشنایی که در پیادهرو با گامهایی شبیه به دویدن میرفت و همین آشنا بودنش باعثِ ریز شدنِ چشمانِ کیوان شده، اخمی روی صورتش شکل گرفت و با خداحافظیِ سرسری از شیدا حینی که او را قانع میکرد چیزی نشده و از طرفی ماشینِ مقابلش هم باز جلو رفته بود، به ناچار کمی ماشین را جلوتر برد، تماس را قطع کرد و موبایل را که روی صندلیِ شاگرد انداخت، به سرعت دستش را به دستگیره بند و در را باز کرده، پای چپش را روی زمین تیرهی خیابان نهاد و با فشاری از روی صندلی برخاست.
در را همانطور باز نگه داشت و با عجله گامی رو به جلو برداشته، مردمکهایش کاوشگر این سو و آن سوی پیادهرو را سریع از نظر گذراندند تا فردِ مدِ نظرش را پیدا کند؛ اما... کیوان از سرابِ امشب رودستِ سنگینی خورد! چرا که اویی که باید باشد، نبود و از میدانِ دیدش طوری خارج شد که او به توهم زدنش شک کرد. به قدری شک کرد که شکش تبدیل به باور شد و چون هرچه گشت او را پیدا نکرد حتی با وجودِ طولانی بودنِ پیادهرو، لبانش را جمع کرد، صدای بوقها خنجر روی اعصابش شد و او محکم پلک زده، درحالی که موهایش و پیراهنِ سرمهایِ تنش زیرِ باران نم گرفته بودند، چرخیده روی پاشنهی کفشهایش به عقب، سمتِ ماشین برگشت.
گامی که جلو آمده بود را عقب رفت و فاصلهاش را با ماشین تکمیل کرده، دستِ راستش را جلو برد و مچش را محکم به سقف ماشین کوبید و «اه» پررنگ، کلافه و عصبی را از حنجرهاش آزاد ساخت و نفسش را محکم فوت کرد. کیوان فکر کرد در دیدنِ دلیلِ این کلافگیاش توهم زده؛ اما عالمِ وهمی در کار نبود! ساحلی که از پیشِ چشمانش رد شد، برای جلوگیری از خیس شدن زیرِ باران شاید سریع رفت و از پیشِ چشمانش گذشت؛ ولی توهم نبود و رنگِ واقعیت داشت!
گوشهای از شهری که کیوان درونش خیال میکرد توهم زده، زیرِ نگاهِ تیز و خنثی مردی بود که ایستاده پشتِ پنجرهی اتاقش و پشت به آیینهی قدی، روی پیراهنِ سفیدش ژاکتِ خاکی رنگی به تن داشت و اخمِ کمرنگی نشسته میانِ انحنای ابروانِ مشکیاش، سیگارِ درحالِ سوختن را که چسبیده به لبانِ باریکش بود، میانِ دو انگشتِ اشاره و میانیاش گرفته، دودش را بیرون فرستاد و از لبانش جدا کرد. پایین که آورد، نگاهش را دوخته به تاریکیِ کوچهی باران زدهای که درختانش با همدستیِ نسیم تکان میخوردند، دستِ چپش را مقابلِ سی*ن*هاش خمیده گرفته و آرنجِ دستی که سیگار را با آن میانِ انگشتانش گرفته بود را روی ساعدِ دستِ خمیدهاش نهاده بود. دمِ عمیقی گرفت و دودِ پراکنده در هوا که به ریههایش کشیده شد، بازدمش را آهسته بیرون فرستاد و میانِ سکوتی که اتاق را فرا گرفته بود، تنها صدای باران را میشنید و هر از گاهی هم صدای خندهها و حرف زدنهایی را از طبقهی پایین محو میشنید؛ اما نگاهش... کامل به شیشهی مقابلش و ردِ قطرههای روی شیشه و تصویرِ محوِ خودش که روی سطحِ آن منعکس شده، بود.
سکوت این مرد را در خود حل کرده بود و به فاصلهی یک اتاق از او و در همان طبقه، اتاقِ آفتاب قرار داشت که او هم چهار زانو نشسته روی تختِ تک نفرهی اتاقش و لپ تاپِ طوسی را روی پاهایش نهاده، با اخمِ ریزی میانِ ابروانِ بلندش به صفحه نگاه میکرد و لبانِ قلوهایاش را روی هم فشرده، به دهان فرو برد و یک آن حرکتِ سرِ انگشتِ اشارهاش را که روی تاچ پد متوقف کرد، کلافه لبانش را از یک گوشه کشید و سرش را آهسته بالا گرفت. پلکِ آرامی زد و دمِ عمیقی از طریقِ بینیاش گرفت و خیره به دیوارِ سفیدِ پیشِ رویش، کمرِ خمیدهاش را عقب کشید و با فوت کردنِ محکمِ نفسش رو به بیرون، به تاجِ تخت تکیه داد. ذهنش هنوز کلافه بود و درک نمیکرد، هنوز پدرش برایش به یک علامت سوالِ بزرگ تبدیل شده بود و نمیفهمید نارضایتیِ چشمانش را باور کند یا لبخندِ از روی رضایتش را که معلوم نبود تصنعی است یا واقعی!
اما هرقدر هم که با خودش کلنجار میرفت، صورت مسئلهی عوض نشدنی هم همین بود که شاهرخ با نارضایتیِ انتهای چشمانش، لبخندی تصنعی از روی رضایت میزد و دل به دلِ دخترش دادن را تا جایی که موقعیتِ خودش را به خطر نیندازد صلاح میدید؛ این دقیقا همان نقطهای بود که مقابلِ خسرو قرار میگرفت! خسرو هر اندازه که ادعا میکرد برای زندگیِ خودش و فرزندانش مغموم و متاسف است، بیش از خانوادهاش خودش برای خودش مهم بود و بس! نهایتاً بیشترین کاری که میکرد، قربانی کردنِ یکی برای محافظت از دیگری بود؛ اما شاهرخ با او فرق میکرد! تمامِ دغدغه و نقطه ضعفِ او خانوادهاش بود و هیچ گاه با وجودِ آنها خودش برای خودش در اولویت قرار نداشت!
شاهرخِ متضادِ خسرو، روی پاشنهی کفشهای مشکیاش چرخیده به عقب، سیگار را پایین آورده و به سمتِ میز آرایشِ مشکی رنگی که سمتِ راستِ اتاق و کنارِ در قرار داشت، گامهایش را آهسته و بلند برداشت. رسیده به میز، نگاهی به جاسیگاریِ روی آن که میانِ لوازمِ آرایشی وجودش در ذوق میزد، انداخت و سیگارش را که بالا آورد، درونِ جاسیگاری نهاد و فشرد. رهاسازیِ سیگار را همزمان با بالا آوردنِ سرش انجام داد و این بار چرخشی کوتاه به جسمش داده و برگشته به سمتِ در، دستگیره را به دست گرفت، پایین و در را به سمتِ خودش کشیده، با گشوده شدنش حینی که صداهای محوِ طبقهی پایین برایش تقریبا واضح میشدند، از اتاق خارج شد و در را ارام پشتِ سرش بست.
صدای خندهها و بازی کردنهای مهرداد و نگار، سمفونیِ خانه شده بود و برای گوشهایش لذتبخش و همین بود که او را نسبت به حضورِ شهریار در زندگیشان مردد میکرد! باید محتاط تر برخورد میکرد و تمامِ حواسش را برای اشتباهی نکردن مقابلِ او میگذاشت؛ هرچند سخت، اما غیرممکن نبودنش پوئن مثبتی به نظر میرسید! چشم از پلهها و مسیرِ صداها گرفته و با سر به سمتِ راست کج کردنش، درِ سفید رنگِ اتاقِ آفتاب را زیرِ نظر گرفت و این بار به سمتِ آن گام برداشت. ایستاده مقابلِ در، دستش را بالا آورد و با خم کردنِ انگشتانِ اشاره و میانیاش دو تقهی کوتاه را به در وارد کرد و سپس پیش از اینکه صدای آفتاب را بشنود، دستش را پایین آورد و دستگیرهی در را به دست گرفت، آرام پایین کشید و در را رو به داخل هُل داده، از فاصلهی متوسطِ ایجاد شدهاش با درگاه حینی نگاهِ آفتاب را برگشته به سمتِ خود دید، سرش را کمی داخل برد و با لبخندی کمرنگ گفت:
- مزاحم که نیستم؟
آفتاب با دیدنِ او، لبانش کمرنگ از دو سو کشیده شدند و سری به نشانهی نفی به طرفین تکان داده، انگشتانش را به مانیتورِ لپ تاپ بند کرد و آن را که جلو کشید به سمتِ کیبوردش خم کرد و با بستنِ لپ تاپ لب باز کرد:
- نه اصلا، داشتم روی پروژهی دانشگاه کار میکردم.
شاهرخ سری ریز تکان داد و در را کامل گشود، گامی رو به داخل اتاق برداشت و وارد که شد، در را پشتِ سرش بسته، یک دور کوتاه و گذرا نگاهِ قهوهای سوختهاش را دور تا دورِ فضای روشنِ اتاق به گردش درآورد و سپس دوباره چشم برگردانده به سمتِ چشمانِ منتظرِ آفتاب، این بار مسیرِ قدمهایش شد به سمتِ تختِ او و پس از رسیدن به آن، آهسته روی لبهی تخت و کنارِ آفتاب نشست. خیره به قهوهای روشنِ دیدگانِ درشتِ او با همان لبخندِ کمرنگش، نفسِ عمیقی کشید و با مکث گفت:
- از من دلخوری آفتاب؟
سوالش برای آفتاب ناگهانی بود که یک تای ابرویش را تیک مانند بالا انداخته، متعجب شده از اینکه کدام عکسالعملِ باعثِ افتادنِ چنین فکری در سرِ پدرش شده، زبانی روی لبانش کشید و لبخندش را کمی گیج پررنگ کرد و گفت:
- نه بابا، چه دلخوریای؟ اصلا...
پیش از آنکه حرفش تکمیل شود، شاهرخ کمی سر به سمتِ شانهی راستش کج کرد و کوتاه نگاه لغزانده روی موهای خرمایی و بافته شدهی او که بر روی شانهی چپش قرار داشت، با تاکید و کمی کشیده ادا کرد:
- آفتاب؟!
آفتاب که این لحنِ او را دید و فهمید که منظورش حرف زدن بدونِ رودروایسی و گفتنِ هرچه در دلش میگذشت بود، لبانش را بر هم فشرد، نگاه زیر انداخت و مکثی کوتاه را به خرج داد، چشمانش را بالا کشید و گفت:
- دلخوری نه بابا، ولی برام سوال شدی! نشون میدی که با رابطهی من و شهریار مشکلی نداری؛ اما یه نارضایتیای تهِ چشمهات هست که من رو میترسونه!
زبان در دروغگویی شُهرهی آفاق میشد وقتی چشمها با صداقتِ تمام حقیقت را حتی شده با زبانِ بیزبانی میرساندند! زبانش با دروغ روی لبانِ باریکش کشیده شد و شاهرخ دستِ چپش را جلو برده، خیره به چشمانِ منتظرِ آفتاب همانطور که تارِ موهای جای گرفته کنجِ پیشانیِ او را میانِ انگشتانِ اشاره و میانیاش میگرفت و عقب میبرد، لب باز کرد:
- نارضایتی نه؛ میخوام خوب فکر کنی که پشیمون به بار نیاد...
دستش را عقب کشید و چون ارتباطِ چشمیاش با آفتابِ مسکوت همچنان پابرجا بود، ادامه داد:
- زندگیِ به هم ریختهی آسا بیشتر از اینکه برای خودش پشیمونی داشته باشه، من رو پشیمون میکنه که شاید باید بیشتر برای انتخابش سختگیری میکردم و کوتاهی کردم؛ من نمیخوام یه اشتباه رو دوبار تکرار کنم، میفهمی بابا؟
آفتاب پدرش را درک میکرد، حسِ او را میفهمید و وقتی زندگیِ خواهرش را مرور میکرد به او هم حق میداد که نگران باشد! هرچند نگرانیِ شاهرخ بیشتر پنجاه- پنجاه بود و پنجاه درصدش برمیگشت به دلیلِ زبانیاش و پنجاه درصدِ دیگر هم وصل میشد به حقیقتِ درونِ چشمانش! او که دستش را جلو برد، با پشتِ انگشتانش گونهی برجستهی آفتاب را نوازش کرد و با دیدنِ نگاهِ مغموم؛ اما با لبخندی بر لبِ آفتاب، خودش هم لبخندش را کم، رنگ بخشید و همان دم دستگیرهی درِ اتاق رو به پایین کشیده و در که باز شد، قامتِ زنی میانِ درگاه ظاهر شد که نگاهِ هردو را با ابروانی بالا پریده به سمتِ خود کشاند.
زن لبخندی روی لبانِ باریکش نشانده و چشمانِ قهوهای روشن و درشتش را میانِ آفتاب و شاهرخ به گردش درآورده، دست به سی*ن*ه داخل آمد و با خنده گفت:
- مزاحم که نشدم؟
آفتاب و شاهرخ نگاهی به یکدیگر انداختند و هردو تک خندهای کردند و زن لبخندش را پررنگ کرده، با ابروانِ باریک و مشکیاش به درِ اتاق اشاره کرد و گفت:
- پدر و دختری بیاید که شام حاضره، مادر هم که این وسط حساب نمیشه اصلا!
شاهرخ خندید و آفتاب هم با خنده لپ تاپ را از روی پاهایش پایین کشاند و روی تخت که نهاد، پاهایش را از لبهی آن آوایزان کرد و حینی که ژاکتِ سفید را روی تاپِ مشکی به تن داشت و دو دکمهی روی شکمش بسته شده و یقهاش به شکلِ هفت باز بود، به سمتِ مادرش رفت و پس از قرار دادنِ دستش دورِ شانههای او، لبانش را محکم به گونهی او چسباند و با بوسهای عقب کشیده، با خنده و شوخی گفت:
- تو که عزیزِ دلِ منی!
هردو خندیدند و آفتاب با پایین انداختنِ آهستهی دستش، لبخندش را لب بسته کرد و به سمتِ در گام برداشت. شاهرخ رفتنِ او را با چشم دنبال کرد و درحالی که لبخندش به مراتب کمرنگ میشد، دستانش را به زانوانش بند کرده، نگاه از درگاهی که آفتاب از میانِ آن گذر کرد گرفت و سر به سمتِ همسرش چرخاند. با فشاری آهسته از جا برخاست و به سمتِ او رفته، نگاهِ او را که به روی خود دید، دستش را پشتِ کمرِ او قرار داد و آهسته به جلو هدایتش کرده، لب باز کرد:
خروجِ آنها از اتاق و مسیری که قرار بود به طبقهی پایین ختم شود، نقطهی یکی مانده به آخرِ پایانِ این شب بود و در آخر، پلهای که خاتمه یافتنِ امشب را اعلام میکرد به نسیم و کاوهای برمیگشت که همچنان زیرِ باران قدم میزدند و به تازگی واردِ کوچهای که خانهی نسیم درونش قرار داشت، شده بودند؛ همچنان شانه به شانهی هم و زیرِ چترِ مشکی رنگی که دستِ کاوه و دستهی آن هم روی شانهاش بود. چتری که روی سطحِ تیرهاش، قطراتِ باران سقوط میکردند و سپس با طنازی رو به پایین سُر میخوردند و میلغزیدند. سکوت چندان میانشان برقرار نبود و هر از گاهی بحثی کوتاه پیش میآمد که نهایتاً یا کاوه به واسطهی شیطنتش مشتی آرام از جانبِ نسیم به سمتِ بازویش حس میکرد و یا نسیم جوابِ دندان شکنی میداد و کاوه ساکت میشد؛ اما هرچه که بود، کنارِ هم زیبا به نظر میرسیدند و این زیبایی شاید صحنهای بود که نسیم با خندهای پررنگ روی لبانش سر به سمتِ راست کج کرد و شقیقهاش را تکیه داده به شانهی کاوه و به طورِ ناخودآگاه، پلکِ آهستهای زد و تک خندهای کرد که کاوه هم سر چرخانده به سوی او، با خنده نگاهی به نیمرُخش انداخت و دوباره رو به مقابلش گرداند.
فضای باران گرفتهی کوچه با نوری که از چراغهای پایه بلند و چند ساختمان به بیرون میرسید، روشنایی داشت و این میان برای دیدنِ رابطهی کاوه و نسیم که شاید به دوستی میمانست؛ اما حسی فراتر را با خود حمل میکرد، کفاف میداد. از سرعتِ گامهای رو به جلوی هردو که بر روی زمینِ تیره شدهی کوچه برداشته میشد، کاسته شده و نسیم شقیقهاش را از شانهی کاوه جدا و سرش را بلند کرده، نگاهش را به روبهرو نگه داشت و لبخندِ دنداننمایش را کمی کمرنگ کرد، دمِ عمیقی گرفت و با سنگین شدنِ سی*ن*هاش، دست به سی*ن*ه شده و حتی گام برداشتنهایش را خیلی آرامتر کرد. گویی که واپسین لحظاتِ کنارِ کاوه بودنش بود و میخواست نهایتِ استفاده را ببرد و حسِ دلتنگیای که داشت را تسکین بخشد بیآنکه خودش بداند!
زبانی روی لبانش کشید و حینی که بازدمش را عمیقتر بیرون میفرستاد، کاوه هم ردِ خندهاش را کمرنگ کرد، دستِ چپش را در جیبِ شلوارش فرو برد و همراهِ بازدمِ نسیم، نفسِ عمیقی کشید و همچون او خیرهی روبهرویش ماند. نسیم آبِ دهانش را فرو داد و تارِ موهای بیرون آمده از شالش را همراه با نسیمِ شبانگاهیِ ملایمی که میوزید درحالِ تکان خوردن حس کرد و همان دم کاوه که باز هم این سکوتِ افتاده میانشان برایش ناخوشایند بود و انگار که نیاز داشت تا باهم حرف بزنند، از همان سرعتِ کم شدهی گام برداشتنش باز هم کم کرد و با صدا صاف کردنی کوتاه، لب از لب گشود:
- راستی نگفتی...
نسیم که تای ابرویش را تیک مانند با شنیدنِ صدای او بالا انداخت و سر به سمتش چرخاند، کاوه هم نگاهش را به سوی او برگردانده و در دم با شکار کردنِ دیدگانِ سبزِ او با نگاهِ قهوهای رنگش، ادامه داد:
- چرا جدا از خانوادهات زندگی میکنی؟
به گوشه کشیده شدنِ چشمانِ نسیم در حدقه را که دید و سر برگرداندنِ کوتاهِ او پس از مکثی اندک به جهتِ مخالف که البته جنبهی شوخی و سرکار گذاشتن داشت، این فکر به ذهنش خطور کرد که شاید سوالِ اشتباهی را پرسیده که نباید میپرسید و از همین رو کلافه از کنجکاویِ بیمورد و سوالِ در نظرِ خودش بیجایی که پرسیده بود، به نسیم که آرام سر میچرخاند نگریست و پس از سرزنش کردنِ خودش لب باز کرد تا حرفی بزند که نسیم با به حرف آمدنش، چرخشِ زبانِ او را متوقف کرد و آرام گفت:
- دیگه اینکه من چرا از پدر و مادرم جدا زندگی میکنم رو فقط تو و خواجه حافظِ شیرازی نمیدونین جناب سروان که خب...
نگاهش را به سمتِ خیرگیِ چشمانِ منتظرِ کاوه برگرداند و چشمکی ریز برایش زده با لبخندی کمرنگ و ادامه داد:
- سوالت بیمورد هم نبوده!
دو ابروی کاوه متعجب از اینکه چگونه ذهنش را خوانده بود، بالا پریدند و هردو کمی به خانهی نسیم نزدیک شدند؛ اما اصلا حواسشان نبود و در همان حال نسیم چشم از کاوه گرفته، روبهرو را نگریست و لبانش را بر هم فشرد، به دهانش فرو برد و سپس با نفسی آه مانند و لحنی ملایم و آرام گفت:
- پدر و مادرِ من خیلی باهم ناسازگارن؛ یعنی هم رو دوست دارن ها، اما خب... تفاوتهای بینشون انقدر زیاده ک میتونم بهت بگم اگه توی حرف زدنشون جدی بودن و همه چی فقط حرف نبود، سالی دوازده ماه و دوازده بار جدا میشدن! البته یه بار هم واقعا جدا شدن منتها دو سال بعد دوباره نمیدونم معجزه شد یا چی که دوباره به هم برگشتن.
شانههایش را ریز بالا انداخت و کمی دستانِ درهم تنیدهاش را بیشتر به هم گره زد و با گزیدنِ کوتاهِ کنجِ لبِ پایینش، هردو بیآنکه حواسشان باشد خانهی نسیم را رد کرده و رو به انتهای کوچه میرفتند، همینطور جلو میرفتند و نسیم که حرف میزد، کاوه هم تنها در سکوت فقط گوش میداد:
- سنم کمتر که بود به این خاطر که به هردوشون نیاز داشتم شاید خیلی حرص میخوردم از دستِ کارهاشون و اینکه نظرِ من درموردِ این زندگی همیشه کم اهمیت ترینه؛اما الان دیگه نه! شاید عادت کرده باشم؛ اما نه به قدری که بتونم روی آروم بودنم کنارشون حساب باز کنم!
شاید سوالش اتفاقا در موقعیتِ درستی هم مطرح شده بود که باعث شد نسیم لااقل گوشی برای شنیدنِ حرفهایش پیدا کند و دمی حتی کمی هم که شده، خودش را با گفتنِ زندگیاش سبک سازد. کاوه نیمرُخِ او را نگریسته و فقط به شنیدن اکتفا کرده بود و حرف نمیزد تا نسیم حرف بزند:
- اعصابِ من برای اینکه بخوام هرروز با بهونهگیریهای اونها برای همدیگه کنار بیام اصلا قد نمیده! من حوصلهی قبلا رو ندارم و شاید سخت باشه؛ اما تنهاییم رو خیلی میپسندم!
کاوه با با فعلِ آخرِ جملهاش، رو از نسیم گرفت و روبهرو را که نگریست، لبانش را بر هم فشرد و سری کوتاه به نشانهی تایید تکان داد که همان دم نگاهِ هردو تازه به انتهای کوچه برخورد کرد که از سمتِ راست به کوچهی دیگر وصل میشد و در آنی هردو با بالا پریدنِ ابروانشان، در جا ایستادند و سپس با درکِ موقعیتی که در آن حضور داشتند، سر به سمتِ یکدیگر چرخاندند و نگاهشان باهم تلاقی کرد. دمی مردمک میانِ مردمکهای هم به گردش درآوردند و سپس هماهنگ سر به عقب چرخاندند که تازه متوجهی نتیجهی بیحواسیشان شدند.
با مکث چشم از خانهی نسیم که رد کرده بودند، گرفتند و هردو آهسته و گویی با تردید، با یک تای ابروی بالا پریده سر به سمتِ هم برگرداندند و همین که چشمانِ یکدیگر را شکار کردند، ناخودآگاه لبانشان، از دو سو کشیده شدند و در لحظه این صدای خندههایشان بود که در سکوتِ کوچه میپیچید و هردو سر بالا گرفته، بلند خندیدند. خندهشان طوری بود که انگار نه انگار تا چندی قبل نسیم درحال درد و دل کردن بود و فضا جوِ سنگینی داشت! خندههایشان باهم و حتی غمشان هم باهم و این بود که سرنوشت دو نفری را به هم پیوند میزد که شاید در ظاهر هیچ به هم مربوط نمیشدند؛ اما تنها زمان لازم بود تا یکدیگر را پیدا کنند، فقط زمان!
پس از زمانِ کوتاهی، هردو با تک خندهای کوتاه سر پایین انداختند و نسیم همزمان با بالا کشیدنِ بینیاش نگاهی به خانهاش انداخت و با صدایی خشدار گفت:
- انگار خیلی طول کشید!
کاوه هم هردو تای ابرویش را همراه با پلک بر هم نهادنِ بیقیدش بالا پراند و حینی که هنوز ردِ خنده روی لبانش بود، بانمک پاسخ داد:
- شاید از مزایای با من بودنه!
نسیم یک تای ابرو بالا انداخت و کاوه چشم باز کرده، چشمکی برایش زد و روی پاشنهی کفشهایش به عقب چرخیده، همزمان ادامه داد:
- بیا حداقل برسونمت که بیخودی نشه تا اینجا اومدنم و بعد برم!
نسیم با شنیدنِ این حرفِ او در نهایت نفسش را محکم بیرون فرستاد و چون امشب یک خاطرهی خوش در ذهنش ثبت شد، فعل «برم» که کاوه ادا کرد واقعا حالش را گرفت؛ اما سعی کرد به روی خود نیاورد و در آخر با دنبالِ کاوه روانه شدنِ او، نمای دیدِ روایت تغییر کرد و با آهسته بالا رفتن از کوچه و رسیدن به آسمانِ شب که قامتِ کاوه و نسیم را دورتر و از بالا نشان میداد، این شب هم پایانِ خودش را اعلام کرد!
یک روز رد شد و به شب رسید. شبی پُر شده از سکوت؛ اما لبریز از آشوب! آرامش به ظاهر بر قلبِ این شب حکمرانی میکرد، ولی در باطن تنش و آشفتگی بیداد میکرد! آسمان با تمامِ تیرگیِ شبانهاش چنان گلو سنگین کرده بود که شاید به اندازهی یک تپشِ قلبِ پُر تنش برای سقوطِ اشکها و فریادی که سی*ن*هاش را بشکافد، کفایت میکرد. آشفتگی و آشوب، حالِ صدفی بود که هم میدانست و هم نمیدانست که دلیلِ این حالش مردی است درونِ شهر و در خانهای انتهای کوچهای تاریک و خلوت، تکیه داده به دیوارِ سمتِ راستِ پنجرهای در سالن که پردهاش به کناری کشیده شده بود و نورِ اندکِ ماه به واسطهی حضورِ ابرهای تیره در تاریکیِ سالن میتوانست رقصندگی کند. مرد که دست به سی*ن*ه، سرِ زیر افتادهاش درحالی که نیمهی چپِ صورتش را نورِ کمِ ماه تا حدی قابلِ دید کرده و نیمهی راستِ صورتش هم در سایه فرو رفته بود، بالا آورد، نگاهِ آبیاش با آن مردمکهای گشاد شده و اخمی کمرنگ بر پیشانیاش را به دیواری که به سببِ حضورِ تاریکی مقابلش کدر به چشم میآمد، دوخت و فاصلهای بینِ لبانش ایجاد نشد.
سکوت سنگین بود؛ اما در گوشهایش جیغ میکشید و او پلک بر هم نهاده، همزمان که دمِ عمیقی از هوای اطرافش میگرفت، گوشهایش را پذیرای شنیدنِ صوتِ بلند و وحشتناکِ رعد و برق کرده، قامتش ثانیهای رنگِ نور را به خود دید و سپس به حالتِ قبل بازگشت. باران امشب سرکشتر شده بود و قصد داشت مجازاتی برای زمین شود و شلاقِ قطراتش را این بار محکمتر به جانِ خستهی زمین بکوبد. این رعد و برق و صدایی که غرشِ آسمان به حساب میآمد، بازدمِ هنری را در ریههایش حبس کرد و او که پس از گذرِ سکوت و صدای رعد و برق، صوتِ حرف زدن و خندیدنِ محوی را از فاصلهای دورتر میشنید، کمی لبانِ باریکش را جمع کرد و با فشاری ریز به جسمش، تکیه از دیوارِ پشتِ سرش گرفت و با صاف ایستادنش، قفلِ دستانش را هم از هم گشود.
او که بازدمش را بیرون فرستاد، صدفِ سرگردان در اتاقش که از سرِ آشفتگی تنها سر و تهِ اتاق را با قدمهایش متر میکرد، لب به دندان گزید و کمی با انگشتانِ درهم تنیدهاش بازی کرد و هر از گاهی با خم کردنِ یکی از آنها و فشردنشان، صدای تقی از شکستنِ قولنجش را آزاد میساخت. با سنگین ساختنِ سی*ن*هاش از هوایی که گویی نبود، چشمانش را در حدقه بالا و به سمتِ راست کشیده، سرش را هم با نگرانی به همان سمتِ چرخاند و نگاهِ قهوهای رنگش روی سقوطِ قطرههای باران بر شیشه که آهسته به پایین هم سُر میخوردند، مات ماند و تپشِ قلبش را بیش از پیش شده احساس کرد. این آشفتگیِ صدف هم بیدلیل نبود! چرا که حس میکرد هنریِ عجیب و مبهمِ این سه روز، درواقعِ حاصل دستِ پدرش است؛ اما نمیدانست چرا و چطور!
آثارِ بیماریاش هنوز هم به قوتِ خود باقی مانده بودند و فقط بدن دردِ شدیدش کمی حذف شده به حساب میآمد که او سرفهای محکم کرده، بینیاش را بالا کشید و در نهایت با پریشانی روی لبهی تخت از سمتِ راست و رو به پنجره نشست و به ضرب گرفتن با پاهایش روی زمین مشغول شد. او نشست و بالاخره از حرکت ایستاد؛ اما هنری که به تازگی تکیه از دیوار گرفته بود، با پخش شدنِ صوتِ خندهی زنانهای به صورتِ محو در گوشهایش، گامهایش را آهسته و محتاط و بیصدا با پوتینهای مشکیاش رو به جلو برمیداشت و در همان لحظه که مقابلِ گلدانِ سفالی روی پارکتهای چوبی در سمتِ چپِ پنجره متوقف شد، سر به سمتِ راست گرداند و نگاهی از گوشه چشم به منبعِ صدا انداخت؛ سپس دوباره چشم چرخانده به سمتِ گلدان، پای چپش را قدری جلو برد و صوتِ خنده که قطع شد، هماهنگ با کج شدنِ جسمِ صدف به سمتِ تخت و فرود آمدنِ شقیقهاش روی بالشِ سفید رنگ هنری کنارهی پوتینش را اندکی با شتاب و محکم به گلدان زد و این بار با کج شدنِ آن، صوتِ شکسته شدنِ گلدان بود که سکوت را شکست!
صدای شکسته شدنِ گلدان، پلکهای صدف را بر هم فشرد و در همان خانهای که حضورِ هنری برایش سنگین شده بود، دختری با بلوزِ مخمل و سبز تیره، درحالی که لیوان میانِ انگشتانِ کشیدهاش جای داشت و میانِ درگاهِ اتاق ایستاده بود، مشکوک ابروانِ مشکی و بلندش را به هم نزدیک کرد و قلبش بابتِ اضطراب به تپشهایش سرعت و قدرت بخشید. لیوان را میانِ انگشتانش فشرد و لبانِ برجستهاش را بر هم فشرده، آبِ دهانش را فرو داد و دستِ راستش را که بالا آورد، سرِ انگشتانِ یخ کردهاش را به لمسِ درگاه مهمان کرد و سرش را به سمتِ چپ کج کرده، همان دم گامی مردد رو به جلو برداشت و با خروجش از اتاقی که با فاصلهای نسبتاً زیاد از جایگاهِ پیشینِ هنری قرار داشت، کفِ پای برهنهاش سرمای پارکتها را لمس کرد.
او به دنبالِ منبعِ صدا چشمانِ مشکیاش را در قابِ کشیدهشان از جای ایستادنِ قبلیِ هنری به سمتِ جایگاهِ فعلیاش سوق داد و با دیدنِ قامتِ ناآشنای او به سببِ سایه و نورِ کمِ سالن، گرهی میانِ ابروانش را کورتر کرد و گامی که رو به جلو برداشت، با استرسی فاحش که در مخفی کردنش ناکام بود، لب از لب گشود و لرزشی در انتهای لحنش نشسته، صدای خشدارش به گوشِ هنری رسید:
- تو کی هستی؟
هنری یک تای ابرویش را تیک مانند بالا انداخته، چشم از پارکتها گرفت و سرش را کج کرده، این بار چهرهاش را کامل مقابلِ او گرفت و دختر چون باز هم توانِ تشخیصِ چهرهی او را در سایه نداشت، با همان صورتِ مشکوک کمی سر به سمتِ شانهی چپ کج کرد و سعی کرد تا واکاوی کند و به جایی که نرسید، هنری گامی به سویش برداشت و اخمش را از پیشانی پاک کرده، لبخندی کمرنگ و مرموز بر لبانش نشانده، خونسرد لب باز کرد:
- چون دفعهی قبل دعوت نکردی، مجبور شدم بدونِ دعوت بیام!
صدایش آشناتر شد و ضربانِ قلبِ دختر را به هزار رساند که مردد در نهایت کمی جسمش را کج کرده به سمتِ راست و با گام برداشتنی بلند به آن سمت و با قدری فاصله گرفتن از اتاق، دستش را که دراز کرد، با لمسِ کلیدِ برق آن را فشرد و در ثانیهای فضای خانه را روشن کرد. در ابتدا نور چشمانِ هردو را آزرد و اخم افتاده روی صورتِ هنری، پلکهایش را به هم نزدیک کرد. دختر که از ابتدا هم اخم روی صورتِ روشنش جای داشت، مژههای بلندش را به هم نزدیک ساخت و دمی بعد با عادت کردنِ چشمانش به روشنایی، فاصلهی میانِ پلکهایش را افزایش داد و همین که تصویرِ چهرهی هنری و قامتِ دست به سی*ن*هاش میانِ گردیِ مردمکهایش جای گرفت، شوکه شده، انگشتانش به دورِ بدنهی شیشهایِ لیوان شل شدند و یک آن با سُر خوردنِ لیوان از دستش، محکم روی زمین فرود آمد و صوتِ شکستنش در فضا پیچید.
هنری لبخندش را روی صورتش حفظ کرده، با خنثی بودن و خونسردیای که عجیب با روانِ همه بازی میکرد، گامی به سمتِ دختر که مات برده بود برداشت و چشم گردانده میانِ مردمکهای چشمانِ درشت شدهی او و شوکه بودنش را که دید، نگاهش پایین کشیده شده به سمتِ لبانِ او که ریز میلرزیدند و زبانی که در دهان برای چرخیدن و حرف زدن یاری نمیداد، زمزمهای را آهسته و نگران شنید:
- تو...
هنری سری تکان داد و گامِ دیگری به سمتش برداشته، در ادامهی گفتهی قبلیاش افزود:
- گرچه فکر میکنم باتوجه به حرف زدنِ چند دقیقهی پیشت با مخاطبی که نمیدونم کی بود و صدای خندهات، اصلا انتظارِ حضورم رو نداشتی!
دختر گامی رو به عقب برداشت، قلبش را که در گلویش احساس کرد، نمیفهمید چرا ترسِ غریبی از این مرد به دلش افتاده بود که اخمش رنگ باخته، با همان شوکی که هنوز ادامهدار بود، گفت:
- تو... اینجا رو از کجا پیدا کردی؟ چطور اومدی داخل؟
هنری با شنیدنِ دومین پرسشِ او، متفکر کمی سرش را به صورتِ کج بالا گرفت و لبانش را جمع کرده به گوشهای کشیده، پس از مکثی کوتاه با گامی دیگر رو به جلو، گفت:
- ظواهرِ امر اینطور نشون میده که تعقیبت کردم و... بالاخره از دیوار هم میشه بالا رفت، شاید توی زندگیِ قبلیم سارق بودم!
و چشمکی برای دختر زد که او هم قدمی عقب رفت و خیره به چشمانِ هنری با مردمکهایی که دو- دو میزدند، سعی کرد تا ترسش را پاک کند و بنابراین اخمِ پررنگی بر چهره نشانده، آبِ دهان فرو داد که هنری هم با قدم برداشتن به سویش مقابلش جای گرفت، درحالی که از پهلوی راست مقابلِ اتاق قرار داشت و دختر با نگاهی از گوشه چشم به پشتِ سرش تلفنی که روی میزِ پایه کوتاه و گردِ نسکافهای و با فاصله از خودش بود را کوتاه از نظر گذراند و لعنتی در دل به سالنِ عریضِ خانه فرستاد، دوباره چشم دوخته به نگاهِ آبیِ هنری، با خونسردیِ ظاهری گفت:
- زنگ میزنم به پلیس؛ هم تورو میگیرن، هم تهش این خشابِ لعنتی کارش تموم میشه...
پیش از ادامهی ادای حرفش، هنری تک خندهای کرده، روی تکهی ریزی از شیشهی شکسته کفِ پوتینش را فشرد و به سمتش رفت و گفت:
- زنگ بزن، چرا که نه؟ فقط قبلش خودت رو برای دیدنِ برادرت پشتِ میلههای زندان آماده کن و البته...
مکثی کرده، دستِ راستش را آزاد ساخت و بشکنی زد و لبخندش را یک طرفه کرده، زبانی روی لبانش کشید و ادامه داد:
- برای دستگیریِ خشاب از جانبِ من نمیتونی تضمینی بگیری، بالاخره من جزوِ اعضاش نیستم!
و این تیرِ خلاصی شد که پلکِ دختر را پرانده، نفسش را حبسِ سی*ن*ه نگه داشت و کوبشهای قلبش را سنگینتر حس کرده، لبانِ خشکیدهاش را حرکت داد و شوک زده گفت:
- یعنی چی؟
و هنری این بار دستانش را در جیبِ هودیِ مشکیِ تنش فرو برد و خود را گامی دیگر به دختر نزدیک کرده، تای ابرویی بالا پراند و پاسخ داد:
- یعنی اینکه فریبِ یه مردِ انگلیسی رو خوردن خیلی برات گرون تموم شده عزیزم!
خونسردیِ هنری غیرقابلِ تحمل بود و مته بر اعصاب و روان! به گونهای که دختر هم علاوه بر شوکه شدنش و سرزنش کردنِ خودش مِن بابِ رکبی که در بیخبرترین حالتِ ممکن از احوالاتِ برادرش خورده بود، پلکش پرید و این شکل حرف زدنِ هنری باعثِ سقوطِ قلبش در سی*ن*ه شد. نگاهِ این مرد، چشمانش، رفتارش و حتی گام برداشتنهایش ترسناک بود؛ طوری که دختر با مردمک گرداندن میانِ مردمکهای او، فاصلهای ایجاد شده میانِ لبانش، تپشهای قلبش را درست در میانهی گلویش احساس کرد و نفسش حبسِ سی*ن*ه ماند. بیشترین هالهی ابهامی که درونش غوطهور بود به هویتِ مجهولِ هنری برمیگشت و اینکه نمیفهمید چرا یک مردِ انگلیسی باید به دنبالِ برادرش باشد و از این رو گامی به کنار و عقب برداشت، طوری که پشت به کاناپههای مخمل و زرشکی رنگی که دور تا دورِ میزِ چوبی به صورتِ گرد بودند، ایستاد که هنری هم گامِ عقب رفتهی او را جبران کرد و چشمانِ آبیاش را یک دور در فضای اطراف به گردش درآورد و این میان سعی کرد به رایحهی تندِ عطری که در ملاقاتِ قبلی هم از جانبِ دختر حس کرده بود، بیتفاوت باشد و سپس گفت:
- برادرت کجاست؟ این ساعت از شب به نظر نمیاد درگیرِ برنامههای خسرو باشه...
دختر جلو آمدنِ او را که دید، باز هم عقب رفت تا درست به میانِ کاناپهها و نزدیک به میز رسید و هنری با خونسردی دستانش را از جیبهای هودیاش خارج کرده، کمی جلو رفت و با بالا آوردنِ پای چپش روی دستهی کاناپه نشست و دستِ چپش را هم از آرنج روی رانِ پای پوشیده با شلوارِ مشکیاش که نشسته بر دستهی کاناپه بود، قرار داد و همین هم خمیدگیِ اندکِ کمرش را رقم زد. نگاهش زومِ چشمانِ مشکیِ دختر شده و با تای ابرو بالا پراندنی، ادامه داد:
- البته خسرو توی بیبرنامگی نظیر نداره؛ بنابراین چندان هم نمیتونم به این یه موردِ خاص امیدوار باشم!
و دختر که باز هم عقب رفت، پشتِ ساقِ برخورد کرده به لبهی میز و پایهی آن، یک آن تکانی ریز خورد و شانههایش که کوتاه بالا پریدند، به سختی و با مکث چشم از چشمانِ هنری ربوده و با سر کج کردنی آهسته، از گوشهی چشم سطحِ میز را نگریست که چشمش به کاردِ میوهخوری درونِ بشقابِ گرد و شیشهای افتاد و وقتی دوباره چشم به سمتِ هنری برگرداند و با نگاهِ خیره و منتظرِ او روبهرو شد، لبانش را بر هم فشرد، یک آن جسمش را کج و خم کرد و در نهایت با گرفتنِ دستهی کارد میانِ انگشتانش، آن را محکم به دست گرفت و از روی میز برداشت. کارد را بالا آورده، اخمی روی چهرهاش نشاند و این بار برخلافِ قبل گامهایش را رو به جلو برداشت که هنری با دیدنِ کارد در دستِ او لبانش از یک سو کمرنگ کشیده شدند و تک خندهای کرده، لب باز کرد:
- بچهها نباید با اسباب بازیهای خطرناک بازی کنن!
گامهای دختر به سمتش سست و لرزان بودند؛ طوری که هر آن احتمالِ روانه شدنِ جسمش به سمتِ زمین را میداد و دختر که مردمکهایش بینِ مردمکهای راحت و لبخندِ کمرنگ روی لبانِ باریکِ هنری در گردش بودند، سعی کرد با محکمتر در مشتش گرفتنِ دستهی کارد، ارتعاشِ دستش را از بین ببرد و اخمی روی صورتش نشانده، با عصبانیت گفت:
- یکم دیگه ادامه بدی، قسم میخورم میکشمت!
هنری این بار دست به سی*ن*ه شده، جسمش را عقب کشید و کمرش را به لبهی کناریِ تکیهگاهِ کاناپه تکیه داده، سرش را کمی به سمتِ شانهی چپش کج کرد و نزدیک تر شدنِ دختر را به تماشا نشست و سکوت کرد. دختر آبِ دهانش را فرو داد، نزدیک تر شد و نوکِ تیزِ کارد را چسبانده به گرمای زیرِ گلوی هنریای که سرش را اندکی عقب برده بود و تهدیدِ دختر را هیچ برداشت میکرد، با صدایی خش گرفته، ادامه داد:
- این خونسردیت احمقانهست!
و هنری تنها پلکِ آرامی برایش زد و چون تنها خودش از تنها نبودنش خبر داشت، با همان لبخندِ کمرنگ، بیقید پاسخ داد:
- نمیدونم شما توی این مواقع چی میگین؛ اما من میگم...
چشمکی زد و نگاهش افتاده به پشتِ سرِ دختر و آرامشی که ظاهری حاکم بود، دنبالهی حرفش را گرفت:
- کسی که شعار میده، نمیکُشه!
بلافاصله پس از این حرف، پیش از آنکه فشارِ تیزیِ کارد بیشتر شده و پوستش را خراش دهد، دختر پذیرای ضربهای نسبتاً محکم از پشتِ سرش شد که نالهی آرامَش را آزاد ساخته و پلکهایش را بر هم نهاده، یک آن کارد از دستش روی زمین افتاد و جسمِ خودش هم به پهلو روی زمین جای گرفت. هنری چشم از جسمِ بیهوشِ او گرفته، لبخندش را پاک کرد و این بار چشمش به سام افتاد که نفس زنان پشتِ سرِ دختر با چوب ایستاده و تا کمی قبل در آشپزخانه مخفی شده بود. سام که قفسهی سی*ن*هاش به تندی میجنبید، سری به نشانهی تایید تکان دادنِ هنری را نگریست و در لحظه چشمانِ عسلیاش را پایین کشید، نگاهی به دختر انداخت و سپس با فشردنِ لبانش روی هم، چوب را از دستِ راست به دستِ چپش سپرد.
دلیلِ پلکهای بسته شدهی این دختر، برادری بود که در این ساعت از شب، داخلِ عمارتِ خسرو و درونِ اتاقِ او، پشتِ میزش که کامپیوتر به رویش قرار داشت، ایستاده و منتظر به اویی که با پاکتی کاهی رنگ در دستش میز را از جهتِ مخالف دور میزد و به سمتش میآمد، نگاه میکرد.
هنری راست میگفت؛ کارهای خسرو همیشه در بیبرنامهترین حالتِ ممکن پیش میرفتند و شاید هم وضعیت طوری بود که ترجیح میداد کارهایش بیبرنامه جلوه کنند؛ اما درواقع زیرپوستی با برنامه پیش رود! در هر حال هرچه که بود، او در جهتِ مخالفِ مرد پشتِ میزی که صندلیِ چرخدار میانشان فاصله بود، ایستاد و پاکت را که روی میز قرار داد، آن را روی سطحِ میز به سمتِ سهند که اندکی ابرو درهم کشیده و چشمانِ مشکیاش بابتِ شک ریز شده بودند، هُل داد و سپس جدی او را مخاطب قرار داد:
- بعد از ماجرای فردا، از تهران برو یا اگه خواستی از کشور خارج شو؛ فقط اینجا نباش! نمیخوام ردی از کسی جا بمونه!
سهند متعجب شده بابتِ حرفِ او، هردو تای مشکیِ ابروانش را بالا انداخت و چشمانِ مشکیاش متمرکز شده روی نقابِ نشسته بر چهرهی سوختهی خسرو که روی پاشنهی پوتینهایش به عقب میچرخید، دستِ راستش را به میز و پاکت رسانده، درِ آن را باز کرد و با دیدنِ دسته اسکناسهای درونش، این بار ابروانش را به هم نزدیک کرد و مشکوک پرسید:
- داری تعدیلِ نیرو میکنی یا من اشتباه متوجه شدم؟
خسرو نگاهی به تیرگیِ شب و شیشهی باران گرفتهی اتاقش انداخته، از کنارهی میز رد شد و همزمان لب باز کرد:
- دارم عقب نشینی میکنم! تعدیلِ نیرو و جمع کردنِ خشاب هم بخشی از این عقب نشینیه؛ از اینجا به بعدِ داستان چیزی که به سودم باشه وجود نداره و همهاش ضرره، بنابراین ترجیح میدم اگه قرار نیست سود کنم، ضرر هم نکنم!
سهند نگاهی تیز به او انداخت و در ذهنش این عقب نشینیای که خسرو از آن دم میزد را بالا و پایین کرد و چون به نتیجهای نرسید، گیج شده بابتِ این تغییرِ رویهی ناگهانیِ او که معلوم نبود از کجا آب میخورد، سرِ انگشتانِ دستِ چپش را نشانده روی میز و همچون خسرو از کنارهی میز رد شده، به سمتش رفت و مشکوک تر و البته با لحنی که گیجی درونش تلفیق شده بود، پرسید:
- من نمیفهمم، یعنی تو واقعا کنار کشیدی؟
خسرو همانطور خیره به روبهرو، ابرو به پیشانی فرستاد و پلک بر هم نهاده، دو انگشتِ حلقه و کوچکش را اندکی خم کرد و انگشتانِ میانی و اشارهاش را به هم چسبانده، کوتاه به طرفین تکان داد و با «نه» گفتنِ کوتاهش، ادامه داد:
- اشتباه نکن! کنار نکشیدم؛ اما قصدِ ادامه دادن هم ندارم، بنابراین فعلا یه چیزی معلق بینِ این دوتام تا زمانی که وقتِ انتخاب برسه، من هنوز با همه تسویه حساب نکردم!
عقب نشینیِ ماهرانهای که خسرو برنامهریزی و برای رسیدن به موعدش روزشماری میکرد برای سهند معنا و مفهومِ گنگی داشت و درک نمیکرد که او دقیقا قصدِ انجامِ چه کاری را دارد؛ از همین رو به تای ابرو بالا انداختنی مشکوک و گنگ اکتفا کرد و چشم دوخته به نیمرُخِ نقاب بر چهرهی او، فاصلهای بینِ لبانِ باریکش ایجاد کرد تا حرفی بزند که در دم با صوتِ اعلانِ پیامِ موبایلش صدایش در حنجره جا ماند. او که صدای اعلان باعثِ پایین کشیده شدنِ سر و چشمانش شد، دستِ راستش را در جیبِ شلوارِ مشکیاش فرو برد، موبایل را لمس کرد و به دست گرفته، بیرون کشید و پس از فشردنِ دکمهی پاور سیاهیِ چشمانش را به صفحهی روشن شده دوخت. قفلِ صفحه را باز نکرد و تنها از روی اعلانی که آمده بود، پیام را خواند و سپس کمی ابروانش را به هم نزدیک کرده، لبانش را بر هم فشرد و آبِ دهانش را فرو فرستاد که این سکوتش خسرو را مجاب کرد تا چشمانش را در حدقه به زیر کشیده و به سمتِ راست چرخانده، زیرچشمی حالاتِ او را زیر نظر بگیرد. پیشِ نگاهِ غیرمستقیمِ او، سهند که اخمِ کمرنگی میانِ ابروانش جای گرفته بود، صفحهی موبایل را خاموش کرد و در دم بیهیچ حرفی تنها سوی درِ اتاق روی پاشنهی کفشهای اسپرت و خاکستریاش چرخید.
به سمتِ در گامهای بلند برداشت و با باز کردنش، مقابلِ خسرویی که نگاهش را بالا کشیده بود از میانِ درگاه خارج شد و این درحالی بود که حتی پاکت را هم فراموش کرد! پاکتی که این بار پس از مکثی کوتاه از جانبِ خسرو و مسیرِ چشمانش، مقصدِ نگاهِ او شد و همانجا مات مانده، دادنِ پولها به سهند را به زمانِ دیگری موکول کرد تا از علتِ عجلهی او سر دربیاورد. بنابراین در نهایت چرخشی نثارِ گردنش کرد و دوباره به پنجرهی اتاقش رسید و خودش ماند و سکوتِ همیشگیِ شب برایش! خودش ماند و سی*ن*های که با دمی عمیق سنگین شد، گامی که رو به جلو برداشته و نهایتاً قامتی که پشتِ شیشه متوقف شد. دستانش را فرو برده در جیبهای شلوارِ مشکیاش، با کفِ پوتینِ همرنگ با شلوار و پای راستش که بندهایش باز بودند روی زمینِ اتاق ضرب و مسکوت بودنِ فضا را اینگونه به سُخره گرفت.
رعد و برقی زد و قلبِ آسمان دمی شکافته شد که اتاقِ تاریکِ خسرو را هم دمی نور بخشید و او تنها خنثی بارانِ درحالِ بارش را زیرِ نظر گرفت و دمی بعد که قطراتِ باران بیش از پیش پوششِ سطحِ شیشه شدند، او آهسته پلک بر هم نهاد و به افکارش اجازهی هجوم داد. افکاری که هرکدام اصواتی متفاوت داشتند؛ یکی صدای قهقههی مردانهای بود که بیوقفه در سرش منعکس میشد، دیگری صدای گریهی دختری بود که جگر میسوزاند، یکی تصویر بود و چهرهی زنی که قدرتِ تکلم نداشت و تنها با چشمانی درشت شده نگاهش میکرد و آن نگاه... هنوز هم میانِ حافظهاش درخشش داشت! درخششی که بندش نهایتاً با صدای فریادِ مردانه و آشنایی خاموش شد و همین هم پلکهای روی هم افتادهی خسرو را فشرد و درد را با خون تلفیق کرده، در رگهایش به جریان انداخت.
سی*ن*هاش سوخت، نفسش سنگین و گلویش که بسته شد، این بار پشتِ سیاهیِ پلکهایش تصویری از شعلههای سوزانِ آتش بود که دور تا دورِ مردی را احاطه کرده و او سرگردان میانِ رقصِ شعلهها دنبالِ راهِ فرار میگشت و سوزشِ پوستِ صورتی که میسوخت، خاطره را این بار با فریادی از جنسِ صدای خودش دردناک تر کرد! در ذهنِ این مرد خاطرهی خوش پیدا نمیشد! کنارش که میایستادند هیچ رایحهی عطری نبود و تمامِ تنش بوی سوختگی میداد، از حافظهای که خاطرات درونش شعله میکشیدند دود بلند میشد و یک خسرو همانجا سرگردان بود و از خاطراتی که خاکسترش میکردند، به دنبالِ راهی برای فرار میگشت!
گلوی دردمندش، درد را ذوب کرده و به آتشفشانِ چشمانش برای فوران فرستاد و چون با مقاومتِ خسرو برای نشکستن روبهرو شد، تنها موفق شد که مژههای کوتاهِ او را نمدار کند و خسرو هم در آخر پلک از هم گشوده، نفسِ لرزانی کشید و لبانش را بر هم فشرد. نگاهش زومِ باران شد، زومِ حیاط و محافظانی که برای محافظت از هر گوشه حتی زیرِ باران هم راه میرفتند. زبانی روی لبانش کشید و کنجی از دلش سوخته به حالِ خودش و تمامِ کسانی که خواسته یا ناخواسته، موردِ هدفِ هر گلولهای که از خشاب آزاد میشد بودند، خش گرفتگیِ صدایش را با سخنی زیرلبی به گوشِ خود رساند:
- سرده؛ خیلی سرد!
سرمایی که خسرو از آن دم میزد، به هوا متصل نمیشد؛ او سرمای زندگیاش را میگفت که تک به تکِ لحظاتِ خوبی که شاید میتوانست داشته باشد را منجمد کرده بود! خسرو از سرمای درونیاش میگفت؛ اما این سرما برای یلدایی که درونِ آشپزخانه پشتِ کانترِ سنگی و سفید ایستاده، موهای صاف و مشکیاش را پشتِ سرش دم اسبی بسته بود و به تنش بلوزِ یقه کجِ مشکی داشت که شانهی چپش را پوشش نمیداد، همان سرمای هوا بود که لیوانِ شیشهای و استوانهایِ پُر شده از شیرِ گرم را قرار داده درونِ سینیِ چوبی و قهوهای روشن کنارِ ظرفِ گرد و سفیدی که کوکیهای شکلاتی درونش قرار داشتند، انگشتانش را از دورِ لیوان باز کرد. سرش را کوتاه چرخاند و تکانِ ریزی داده برای به عقب راندنِ چند تار از موهایش که جدای مابقی کنجِ پیشانیاش افتاده بودند، نگاهِ مشکی و درشتش را به محمد که پشتِ میزِ مستطیلی و چوبیِ تیره رنگ نشسته روی زانوانش دفترش را به صورتِ کج روی میز گذاشته و مدادِ سیاه میانِ انگشتانش مشغولِ نوشتن بود.
یلدا لبخندِ کمرنگ و یک طرفهای روی لبانِ قلوهای و صورتیاش نشانده، چشم از محمد گرفت و سر به سمتِ سینی برگرداند. دستانش را جلو برد و دو طرفِ سینی را میانِ انگشتانِ کشیدهاش گرفته، سینی را بلند کرد و با چرخیدن روی پاشنهی چوبیِ صندلهایش به سمتِ درگاهِ آشپزخانه گام برداشت. از آنجا که خارج شد، صوتِ گام برداشتنهایش را به خوردِ گوشهای محمد داد و او که مشغولِ جمع بستنِ اعداد با انگشتانِ دستِ دیگرش برای حل کردنِ مسئله بود، متوجهی به سمتش آمدنِ یلدا نشد.
یلدا که کنارش نشست و سینی را روی میز با فاصله از دفتر و کتابِ او قرار داد، نگاهش را از دفترش کنده و سرش را که چرخاند، چشمانِ مشکی و درشتش که شباهتِ خاصی با چشمانِ خواهرش داشتند را به او دوخت. لبخندی زد که یلدا هم لبخندی زده، دستِ راستش را بالا آورد و موهای مشکیِ محمد را نوازش کرد که خندهی او را هم در پی داشت و او با دیدنِ خندهی محمد لب باز کرد:
- هنوز تکالیفِ ریاضیت رو ننوشتی؟
دستش را پایین آورد، محمد با غنچه کردنِ لبانِ باریکش ابروانش را به پیشانیِ نسبتاً تیرهاش فرستاد و همزمان با بالا انداختنِ کوتاهِ سرش نچی کرده، سرش را پایین کشید و به دو سوالِ باقی ماندهاش که نگریست، گفت:
- هنوز مونده!
یلدا با همان لبخند دستِ چپش را روی میز به سمتِ سینی برده، با سرِ انگشتانش از کنار آن را به سمتِ محمد هُل داد و گفت:
- اینها رو بخور تا مغزت بهتر کار کنه؛ باشه قربونت برم؟
محمد با لبخندی پررنگ شده سری به نشانهی تایید تکان داد که یلدا هم سر جلو برد و لبانش را چسبانده به موهای اویی که برای برداشتنِ لیوانِ شیر دستِ آزادش را جلو میبرد، بوسهای کوتاه روی سرِ او نشاند و آهسته عقب کشیده، همان دم صدایی از سمتِ چپ او را متوجهی خود کرد:
تای ابروی یلدا بالا پرید و میانِ لبانش فاصلهای اندک افتاده، سر به سمتِ صدا چرخاند که چرخشِ نگاهش همانا و روبهرو شدن با چهرهی مادرش با اخمی پررنگ و طلبکار، همانا! او که قامتِ مادرش را ایستاده میانِ درگاهِ اتاقِ خودش دید، لبانش را با کلافگی بر هم فشرد و آمد با چشم در حدقه چرخاندنی رو از او بگیرد که در لحظه، نگاهش روی دستِ راستِ او و دستهی ساکِ مشکی میانِ انگشتانش متوقف شد. چشمانش که متمرکز شدند و نگاهش ماتِ ساک ماند، پلکِ چپش کوتاه پرید و تپشهای قلبش بالا گرفتند. فاصلهی میانِ ابروانش به مراتب از بین رفت و به چهرهاش رنگِ شوک پاشیده شده، در لحظه انگار که برقی با ولتاژِ بالا به جسمش وصل کرده باشند، از جا پرید و چشمانش میانِ چهرهی مادرش و ساکِ در دستِ او چرخیدند. در انتهای این چرخش، لبانش را روی هم نهاد و آبِ دهانش را فرو داده، ده گام را بلند رو به جلو برداشت و رسیده مقابلِ مادرش، خم شد و دست دراز کرده برای گرفتنِ ساک، دوباره اخم کرد و کلافه گفت:
- بده من اون رو مامان!
مادرش که دستش را عقب کشید، نگاهِ یلدا بالا آمد و رسیده به چشمانِ قهوهای تیرهی مادرش که عصبی و طلبکار بود، مردمک بینِ مردمکهای او گرداند. مادرش نگاهی گذرا به محمد که شاهدِ بحثِ آنها بود، انداخت و ابتدا خواست تا مقابلِ او بیخیالِ بازپرسی از یلدا دربارهی ساکِ پُر ازپولی که معلوم نبود از کجا پیدا شده، شود؛ اما چون نمیتوانست موضوع را نادیده بگیرد و البته یلدا را هم نیازمندِ توپ و تشری مادرانه میدید تا بلکه او به خودش بیاید، دوباره چشم گردانده به سمتِ یلدا، تکیهی شانهی چپش را از درگاه گرفت و گامی به سمتِ یلدا برداشته، همزمان با بالا آوردنِ ساک و تکان دادنش مقابلِ چشمانِ او لب باز و مشکوک تکرار کرد:
- این چیه یلدا؟ این همه پول از کجا اومده؟ نکنه گنج پیدا کردی و من خبر ندارم؟
یلدا چشم از مادرش گرفته و چشمانش را در حدقه به گوشهی راست رساند و زبانی روی لبانش کشیده، با فشردنِ لبانش روی هم دستِ چپش را به کمرش وصل کرد و پس از مکثی کوتاه دوباره نگاه به سمتِ مادرش برگرداند. انتظارِ او را که دید در ذهن به دنبالِ دروغی برای سرِ هم کردن که بتواند قانع کننده هم باشد، گشت؛ اما چون به جایی نرسید و در گنجایشِ هیچ منطقی از راهِ درست به دست آمدنِ چنین پولهای باد آوردهای را ندید، خواست چیزی بگوید که مادرش پیش قدم شد:
- این پولهای باد آورده از کجا اومدن یلدا؟ من که نمیتونم یه همچین پولی پس انداز کنم، پدرِ خدا بیامرزت هم که آه در بساط نداشت، خودت هم که کاری نداری و محمد هم که وضعیتش مشخصه!
قدمِ دیگری به سمتِ یلدا برداشت و فاصلهاش را با او کمتر کرد، رنگِ شک و عصبانیتِ چشمانش پررنگ تر شده و چین خوردنِ پیشانیِ کوتاهش پدیدار شده مقابلِ چشمانِ یلدا، مردمک بینِ مردمکهای او گرداند و با تلخیِ گزندهای که با لحنش به گوشهای یلدا تازیانه میزد، ادامه داد:
- خودسر شدی! سایهی پدر بالا سرت نیست؛ من چیام پس؟ مترسکِ سرِ جالیز؟ انگار نه انگار منم توی این خونه هستم و بزرگتریام که احترامم واجبه، حرفم باید خریدار داشته باشه و آویزهی گوش بشه؛ ولی تو موقعِ شنیدنِ حرفهای من یه گوشِت در میشه و اون یکی دروازه! یه همچین پولی یه شبه نمیتونه از راهِ درست به دست اومده باشه یلدا، طلبکار هم که هستی و الحمدلله یه کلام هم با من حرف نمیزنی که بتونم بفهمم داری چیکاری میکنی!
سی*ن*هاش از شدتِ عصبانیت بالا و پایین میشد و یلدا که حرفهای او و تُنِ صدای بلندش مغزش را خراش داده، حرفِ اولِ او را مرور کرد و برای پس نیفتادن دستِ پیش را گرفت و بُرندگیِ نگاهش را بیش از مادرش کرده، با عصبانیت و انگار علیرغمِ همین دستِ پیش گرفتنش برای پس نیفتادن، واقعا از دستِ او گلهمند باشد و حرفهایش از تهِ دل، سنگینیِ بغضی را در گلو حس کرد و لرزشی به جانِ صدایش افتاده، ولومِ صدایش را بالا برده و لب باز کرد:
- اگه سایهی پدر بالای سرم نیست مقصرش کیه مامان؟ حتی اگه دنیا و عالم و آدم هم میگفتن بابای من مُرده و فقط به زورِ دستگاه زندهست و زنده نیست، من به همون حالش هم راضی بودم؛ اما تو آخر چیکار کردی؟ رضایت دادی دستگاهها رو جدا کنن و اعضای بدنش هم خیرات کردی! باز هم من مقصرم مامان؟
مادرش که موضعِ یلدا را فهمیده بود، پیشِ چشمانِ براق شدهی او بابتِ اشکی که برخلافِ قصدش برای نقش بازی کردن واقعی بود، پوزخندی زد و دمی کوتاه چشم در حدقه چرخانده، سپس دوباره روی چهرهی دخترش متمرکز شد و گفت:
- وسطِ دعوا نرخ تعیین میکنی؟ من میتونستم مردی که زنده نبود رو زنده نگه دارم؟ چیکار باید میکردم که نکردم یلدا؟ فکر میکنی جیگرِ من آتیش نگرفت؟ فکر میکنی خودم واقعا چقدر رضایت داشتم؟ هان؟
«هان» آخر را با داد ادا کرد که شانههای محمد پشتِ سرشان درحالی که شاهدِ بحثشان بود، بالا پریدند و نگاهش ترسیده میانِ مادر و خواهرش جابهجا شد؛ اما سکوت کرد و تنها مدادش را وسطِ دفتر قرار داد. یلدا که حرفِ مادرش را شنید، پلکش پرید و درد به سی*ن*هاش رسیده، چون مادر و دختر حرفِ هم را نمیفهمیدند لبانش را بر هم فشرد و گامی به کنار برداشت، تنهای به مادرش زد و با یک گام رو به عقب برداشتنِ او، از کنارش رد شده و واردِ اتاقش شد. مادرش سر به عقب چرخاند و یلدا را دید که گامهایش را بلند و محکم به سمتِ کمدِ قهوهای روشنِ کنارِ تختش برمیداشت و در دم ایستاده مقابلِ کمد، درِ آن را از دو طرف گشود و بیاهمیت تنها یک مانتوی دودی رنگ و کوتاه را برداشت.
شالِ طوسی و نازکی را هم چنگ زده، از کمد بیرون کشید و درِ کمد را که بست، مشغولِ پوشیدنِ مانتو روی بلوزش و شلوارِ تنگ و آبی نفتیاش که از یک ساعتِ پیش که به خانه برگشته، آن را عوض نکرده بود، شد. پس از بستنِ دکمههای مانتو شال را روی موهایش انداخت و بیتوجه به تاریکی و بارانی بودنِ هوا، تخت را از انتها دور زد و دوباره به سمتِ درِ اتاق رفت. همین که از کنارِ مادرش رد شد و بدونِ نگاهی به او سریع جلو رفت، مادرش گامی به سمتش برداشت و کلافه پرسید:
- کجا میری یلدا؟
یلدا بیاهمیت خودش را به انتهای راهروی باریکی که به درِ سفید رنگِ اصلی میرسید، رساند و خم شده، صندلهایش را با کتانیهای سفید و لژدارش عوض کرد و بندهایش را همانطور باز در کفشش فرو برد و با سُر خوردنِ قطره اشکی روی گونهاش لبانش را بر هم فشرد و چانه جمع کرد، بینیاش را بالا کشید و مادرش رسیده به درگاهِ راهرو نگاهی به یلدا که میایستاد، انداخت و دوباره گفت:
یلدا پوزخندِ تلخی زد، کوتاه سر گرداند و نگاهی کوتاه به مادرش انداخت، سپس بیتوجه رو گرفت و آخرین گامش را تا رسیدن به در طی کرده، در را گشود و به سمتِ خودش کشید، آن را کامل باز کرد و صدای برخوردِ قطراتِ باران با سطحِ زمین به گوش رسیده، در دم با خروجش از درگاه حینِ بستنِ در صدای بلندِ مادرش را شنید که برای نگه داشتنش صدا زد: