جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,623 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هفتاد و نهم»

شروع شد! موجِ اصلیِ امشب و دریایی که خروشان شد و درست امشب، معلوم نبود چه کسی یا چه کسانی را غرقِ خود می‌کرد، جان گرفت زمانی که در فضایی میانِ درختان و محیطی که از درخت خالی بود، ساختمانی نما داشت که قدیمی بودنش حتی در تاریکی هم به چشم می‌آمد. در تاریکی‌ای که افرادِ خسرو مسلح دور تا دورِ ساختمان قدم می‌زدند و تعدادشان آنجا به هفت نفر می‌رسید که دایره شکل، دورِ ساختمان را گرفته بودند. تیرداد جلوتر رفت، همانند هنری و سهند که عقب تر از ساختمان بودند و هنری دمی کوتاه مکث کرده، در جایش ایستاد و دستش را عقب برد، کمی لبه‌ی هودی‌اش را بالا زد و دسته‌ی کلتِ مشکی‌اش را لمس کرده، آن را به دست گرفت و بیرون کشید. سهند هنوز چندان از او دور نشده بود و خودش هم با نیم نگاهی گذرا به او گام‌هایش را با سرعتِ کم دوباره از سر گرفته، اسلحه را مقابلِ برقِ دیدگانِ آبی‌اش که در آن تاریکی رنگشان چندان مشخص نبود، گرفت و خشابِ آن را بیرون کشیده، از پُر بودنش که اطمینان حاصل کرد، سرش را بالا گرفت و روی زمینِ خاکی همزمان کمی به قدم‌هایش سرعت بخشید. اسلحه را پشتِ کمرش قرار داد و دوباره همراه شده با سهند، بالاخره به ساختمان و افرادِ خسرو رسیدند.

ساختمان نمای سفیدی داشت که قدیمی بودنش مشخص بود. ساختمانی کوچک که محوطه‌ی درونی‌اش شاید می‌توانست یک انبار یا نهایتاً به اندازه‌ی یک درمانگاهِ کوچک باشد. هرچه که بود، با رسیدنِ تیرداد به درختانِ سمتِ چپِ جاده، هنری و سهند به افراد نزدیک تر شدند و صدای گام برداشتن‌هایشان روی زمینِ خاکی که گله و شکایتِ سنگ ریزه‌ها را با فشرده شدن کفِ کفش‌های آن‌ها به رویشان بلند کرد، اولین مردی که درست مقابلِ ساختمان ایستاده بود، اخمِ ریزی کرد که پشتِ نقابش پنهان ماند و چشمانِ قهوه‌ای رنگش کشیده شده به سمتِ صدا، اسلحه‌اش را برای آمادگی کمی بالا آورد و به این خاطر که بتواند افرادی که جلو می‌آمدند را شناسایی کند، کمی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و دستش را در جیبِ شلوارش فرو برده، موبایلش را بیرون کشید. صفحه‌ی آن که پیشِ چشمانش با فشرده شدنِ دکمه‌ی پاور روشن شد، صدای قدم‌ها هم نزدیک تر شدند و او رمز را زده، چراغ قوه‌ی موبایلش را روشن کرد و با افتادنِ نور به زمین، در لحظه موبایل را بالا آورد.

نورِ موبایل را که به جلو انداخت، هنری و سهند کمی پلک‌هایشان را از بهرِ هجومِ ناگهانیِ نور در تاریکی به هم نزدیک کردند و با جلوتر رفتنشان مقابلِ مردی که سهند را شناخته بود؛ اما از حضورِ او در این تایم از شب و اینجا سر درنمی‌آورد، ایستادند. هنری فاصله‌ی اندکِ میانِ پلک‌هایش را برای کامل مشخص نشدنِ رنگِ چشمانش با اخمی که به واسطه‌ی نور روی صورتش نقش انداخته روی پیشانی‌اش خطوطی کمرنگ را ترسیم کرده بود، حفظ کرد. مرد نگاهی میانِ هردو به گردش درآورد و در نهایت متوقف شده روی چهره‌ی سهند، چون هنری را یکی از خودشان برداشت کرد، مردمک بینِ مردمک‌های سهند گرداند و با لب باز کردنش، سرد، جدی و خشک با صدایی بم و خش‌دار گفت:

- اینجا چیکار می‌کنی الان؟

سهند دستِ راستش را نامحسوس مشت کرد و آبِ دهانش را فرو داده، نگاهی گذرا و زیر چشمی را به هنری انداخت و چون از بی‌حسیِ چشمانِ او که قصد داشت با افرادِ خسرو برابری کند چیزی عایدش نشد، چشم به سمتِ مرد برگرداند و نفس‌هایش ریز، نامحسوس و با حرص، سریع از راهِ بینی خارج کرده و با زبانی کشیدن روی لبانش گفت:

- باید دختره رو ببینم؛ دستورِ خسرو هستش!

رنگِ نگاهِ مرد مشکوک شد و چشمانش با ریز و تیز شدن، بُرنده به سمتِ دیدگانِ مشکیِ سهند هجوم بردند و و پیش از اینکه بخواهد شکش را به صورتِ لفظی ابراز کند، سهند که متوجه‌ی دلیلِ این تیزیِ چشمانِ او شد، نفسش را محکم بیرون فرستاد و کلافه از وضعی که این چنین در آن گیر کرده، بدونِ راهِ خلاصی مجبور بود یک نفس تا نهایتش را طی کند، گفت:

- خودش من رو فرستاده که یکی از هم صنفی‌هاتون هم همراهمه!

هنری نگاهِ کوتاهی به سهند انداخت و این حرفِ او، چشمانِ مرد را هم به سمتِ هنری هُل داد و او را که دید، با اینکه هنوز شکش از بین نرفته بود؛ اما چون نمی‌توانست از دستور هم بدونِ هیچ مدرکی برای شکِ پیش آمده‌اش سرپیچی کند، با تردید مکثی کرد؛ سپس کفِ پوتینِ مشکی‌اش که اندکی خاک گرفته بود را روی زمین به عقب کشید و چون پلک زدنِ آهسته‌ی هنری را برای خود به نشانه‌ی علامتی برای آسوده خاطر شدن برداشت کرد، از مقابلِ آن‌ها کنار رفت. سهند که کنار رفتنِ بی‌حرفِ او را دید، بدونِ نگاه کردن به هنری سمتِ درِ فلزیِ ساختمان گام برداشت و هنری هم پشتِ سرش رفت. راه برای آن‌ها باز شده بود و تیرداد که به تازگی واردِ محوطه‌ی پشتِ درختانِ کنارِ جاده شده بود، نگاهی به اطراف انداخت.

به جز صدای ضعیفِ حرکتِ شاخه‌های نازکِ درختان و گه گاهی صدای جغدی که کجا بودنش معلوم نبود، با اسلحه‌ای که کنارِ بدنش گرفته بود، بی‌صدا جلو می‌رفت و به کمکِ نورِ ماه می‌توانست تا حدی فضای اطرافش را از پیشِ چشم عبور دهد. او که جلو رفت، هنری و سهند در راهرویی با کاشی‌های سفیدی که خاک پرده‌ای نازک رویشان کشیده بود، قدم می‌گذاشتند. فضای اطراف با آن نوری که سو- سو می‌زد و کم بود، به شکلِ یک به علاوه که متشکل از دو راهروی عمودی و افقی به چشم می‌آمد که درِ اصلی پشتِ سرِ هنری و سهند، دری مقابلشان با فاصله‌ی زیاد قرار داشت و دو در هم چپ و راستشان بود. فضا تماماً سفید بود و بیشتر می‌شد آن را به یک آزمایشگاه تشبیه کرد.

هنری تای ابرویی بالا انداخت که زیرِ نقابِ روی صورتش مخفی ماند و سر به سمتِ سهند چرخانده، اشاره‌ی او به درِ روبه‌رو که قفل شده بود را دریافت کرد و این خالی بودنِ فضا از افرادِ خسرو برای سهند و تنهایی با مردی که به دنبالِ خواهرش آمده بود و می‌توانست به راحتی خون بریزد، باعثِ ضربان‌های سریعِ قلبش شد که دستش را در جیبِ شلوارِ مشکی‌اش فرو برد، کلیدِ مدِ نظرش را که همیشه در جیبِ چپ قرار می‌داد، به دست گرفت و بیرون که کشید، به سمتِ هنری گرفت و لرزِ نامحسوسِ صدایش را سعی کرد کنترل کند؛ اما از تیز بودنِ گوش‌های هنری خبر نداشت:

- همون اتاقه، بعدش... باهم از اینجا میریم و این بازیِ احمقانه همینجا تموم میشه!

هنری نگاهی به کلید انداخت، پوزخندی زد که سهند متوجه‌ی آن نشد، دستِ راستش را جلو برد و کلید را از کفِ دستِ سهند برداشته، در جیبِ هودی‌اش قرار داد. تای ابرویی بالا انداخت و با سر چرخاندنی کوتاه به عقب، نگاهی به درِ بسته انداخته، دوباره به سمتِ سهند برگشت و دستش را بالا آورد، کفِ دستش را میانِ شانه‌های او قرار داد و به سمتِ راهروی سمتِ راست کمی هُلش داد و خودش هم گام برداشته با او که متعجب نگاهش می‌کرد، لب باز کرد و خونسرد گفت:

- کلیدِ همه‌ی درها رو قطعا داری؛ قبل از سراغِ خواهرم رفتن، لازمه که یکم باهم اختلاط کنیم.

حرفِ او باعث شد تا سهند آبِ دهانش را محکم پایین بفرستد و هنری نیشخندی زده، او را بیشتر به جلو هدایت کند و خودش هم با او همراه شود. مقابلِ درِ آهنی و سفیدی که ایستادند، سهند دست جلو برد و دستگیره‌ی در را پایین کشیده، قفل نبودنش را با رو به داخل هُل دادن و باز شدنِ کاملش نشان داد و فضای پیشِ رویشان سرویس بهداشتی با سه درِ آهنی سمتِ راست و یک روشوییِ تقریبا بلندِ سنگی و سفید در سمتِ چپ بود که آیینه‌ای با همان ابعاد هم به دیوارِ بالای روشویی چسبیده و پُر از لکه بود.

سهند این بار واقعا اضطراب گریبانش را گرفته بود و می‌توانست تپش‌های قلبش را به وضوح متوجه شود؛ اما هنری درست نقطه‌ی مقابلِ او و جسمش پشتِ سرش بود و سهند را به جلو هدایت می‌کرد. میانه‌ی فضا، او را مقابلِ روشویی نگه داشت و سهند در صفحه‌ی نه چندان واضحِ آیینه چهره‌ی خودش را نگریست و هنری را هم که دید، لب زد:

- برای چی من رو آوردی اینجا؟

هنری لبخندِ کمرنگی زد، دستِ راستش را بالا آورد و انتهای نقاب را از پایین گرفته، به بالا کشید و در یک حرکت آن را از روی صورتش برداشته، نقاب را همانجا درونِ روشویی پرت کرد و چشمانِ زیر افتاده‌اش را بالا کشید. در صفحه‌ی آیینه چهره‌ی سهند را با اختلال دید و او که متوجه‌ی لبخندِ کمرنگِ هنری شد، تنها منتظر او را نگریست که هنری بالاخره گفت:

- خوب شد که اینجا آینه داشت؛ خواستم برای آخرین بار چهره‌ات رو خوب ببینی!

سهند کمی ابرو درهم کشید و قصد کرد لب باز کند که هنری چرخیده روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به سمتِ او که در طرفِ راستش ایستاده، در یک لحظه گردنِ او را از پشتِ سر گرفت و پیش از آنکه به سهند اجازه‌ی واکنشی را دهد، سرِ او را سریع و با شتاب پایین برد و محکم به سنگِ روشویی کوبید. اجازه نداد سهند حتی از درد فریاد بزند و چندین و چندبار محکم‌تر از پیش سرِ او را به سنگِ روشویی کوبید که به گونه‌ای حتی می‌شد صوتِ خُرد شدنِ جمجمه‌اش را هم شنید! سفیدیِ روشویی را همراه با صورتِ سهند، جریانِ سرخِ خون پُر کرد و پس از چند ضربه‌ی آخر که بالاخره جان را از سهند گرفت، هنری او را عقب کشید و محکم روی زمین انداخت.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هشتاد»

هنری با سری زیر افتاده که چشمش به صورتِ خونینِ سهند بود، نفس- نفس می‌زد و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنید، گامی رو به عقب برداشت. زبانی روی لبانِ باریکش کشید و با فرو دادنِ آبِ دهانش برای کنترل کردنِ ریتمِ تندِ نفس‌هایش، اخمی بر چهره نشانده، لبانش را کوتاه جمع کرد، سر چرخاند و نگاهی کوتاه به سنگِ سفیدِ روشویی که سرخ شده بود، انداخت و گامِ دیگری رو به عقب برداشته، همان دم به عقب چرخید و به سمتِ در رفت. از میانِ درگاه که خارج شد، با خونسردی‌ای که پس از تخلیه‌ی عصبانیتش تا حدی به جسمش بازگشته بود، در را پشتِ سرش کشید و محکم بست. از راهروی باریکِ سمتِ راست خارج شد و میانِ دو راهرو، درست وسطِ همان طرحِ به علاوه شکل ایستاده و سرعتِ حرکتِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش آرام‌تر شده بود. این بار به درِ اتاقِ روبه‌رویی که مقابلِ درِ اصلی بود و رنگش سفید، نگریست و به سمتش با قدم‌هایی محکم و بلند رفت و ایستاده مقابلِ در، دستش را در جیبِ هودی‌اش فرو برد و کلید را لمس کرد. کلید را از جیبش بیرون کشید و اخمش کمی رنگ باخته، کلید را واردِ قفلِ در کرد. دری که پشتِ آن الیزابت با زانوانی در آغوش گرفته و تاریکیِ مطلقی که نورِ ماه از پنجره‌ای کوچک در ارتفاع و با میله‌های مقابلش فقط آن را تا حدی قابلِ دید می‌کرد.

قلبش در آن لحظه بی‌قرار شد، روی دورِ تند نشست و نفهمید چرا؛ اما ناخودآگاه چشمانِ خمار، آبی تیره و از برق افتاده‌اش که خیره به زمین بودند، بالا کشیده شدند. نفهمید چرا؛ چون با اینکه صوتِ چرخشِ کلید در قفلِ در به گوشش خورد، اما به این خاطر که آن را به پای افرادِ خسرو نوشت، دلیلی برای قلبش پیدا نکرد که تپش‌هایش را توجیه کند. دلیل پیدا نشد و نشد، تا وقتی که در گشوده شده، از لای اندک فاصله‌ی آن با درگاه نوری کمرنگ به داخل رسید، در رو به داخل هُل داده شد و ضربان‌های قلبِ الیزابت دو برابر! ابتدا با دیدنِ پوتینِ مشکی رنگی که نوکِ گردِ آن با رد شدن از درگاه مشخص شد، قصد کرد امیدِ روشن شده‌اش را ناامید کند و مطمئن شود که قلبش با او سرِ ناسازگاری برداشته و توهم هم زیاد می‌زند؛ اما... اما...

نگاهی پژمرده، خشک شد روی قامتی که از چهارچوب درگاه گذشت، کلاهِ هودی را از سرش پایین کشید و طرحِ چهره‌اش به لطفِ همان نورِ بی‌جانی که از بیرون می‌آمد، پیشِ دیدگانِ الیزابت قرار گرفت. نگاهش مات ماند، لبانِ خشکیده‌اش متحیر از هم فاصله گرفتند و با زمزمه‌ای بی‌صدا نامی را ادا کرد. چشمانِ آبیِ مردِ پیشِ رویش که دیدنِ الیزابت برای فهمیدنِ اینکه تا چه اندازه دلتنگ است، کافی بود را نگریست و لبانش به نقشِ لبخند و برای کششی ریز و تیک مانند لرزی زدند. هنری جلو آمد، الیزابت حلقه‌ی دستانش را از دورِ پاهایش گشود و کفِ دستانش را فشرده به سرمای زمین، با فشاری به جسمش سخت از جا برخاست و تازه دلیلِ قلبش را برای بی‌قراری فهمید؛ قرارِ این بی‌قراری، برادرش بود!

گامی رو به جلو برداشت، لبانش کشیده شدند و هنری که با نفسی عمیق نامش را صدا زد، نفهمید دلتنگی و خوشحالی کجای جسمش کمین کرده بودند که به محضِ شنیدنِ صدای هنری، بغضش شکست و نیرویی از امدادِ غیبی به دادش رسید که پاهای از پا افتاده‌اش را به حرکتی سریع انداخت و او با سرعت به هنری رسیده، یک دم دستانش را دورِ گردنِ حلقه کرد و چانه بر شانه‌اش که نهاد، میانِ گریه خندید. دستانِ هنری دورِ کمرِ باریکِ او پیچیدند و الیزابت هودیِ او را از پشتِ سر چنگ زده، محکم خودش را به آغوشِ هنری که نوکِ بینی‌اش مماس با تارِ موهای روشنِ خودش قرار داشت، فشرد. چند سال دوری کارِ خودش را می‌کرد! صدف یک شب هنری را ندید و دلتنگیِ او بانیِ اعترافش شد و الیزابت با این همه دوری حق داشت این چنین محتاجِ آغوشی باشد که به آمدنش ایمانِ کامل داشت!

هنری بوسه‌ای روی شانه‌ی او کاشت که الیزابت هم متقابلاً شانه‌ی او را با محبتِ لبانش بوسه زد و عطرش را نفس کشید. دوری واسطه‌ی عجیبی برای وصل کردنِ یک نفر به دیگری بود، برای اینکه آدمی را به خود بیاورد و برایش ارزشمند بودنِ دیگری را یا یادآور شود و یا ثابت کند! هنری و الیزابت، ارزشمند بودنشان برایشان یادآور شد که الیزابت چانه از شانه‌ی هنری جدا کرد و سرش را بالا گرفته برای دیدنِ اویی که با لبخند نگاهش می‌کرد، کفِ دستانش را دو طرفِ چانه‌ی او نهاد و تک خنده‌ای با شوق کرده، زبانی روی لبانش کشید و گفت:

- می‌دونستم، می‌دونستم که میای!

لبخندِ هنری پررنگ تر شد، دستش را بالا آورد و تارِ موهای بلوندِ الیزابت را با انگشتانِ بلندش نوازش کرده، پلکِ آهسته‌ای زد و با لحنی آرام و ملایم گفت:

- من همیشه میام خواهرِ عزیزم!

هنری و لفظِ «عزیزم» که یک قاعده‌ی همگانی بود و در حرف زدنش معمولا برای همه از آن استفاده می‌کرد، باعثِ تک خنده‌ی الیزابت شد که پلک زدنِ سریعش قطره اشکی را از گوشه‌ی چشمش پایین انداخت و او بینی‌اش را بالا کشید، دستِ چپش را به سمتِ خود آورد و با پشتِ دستش ردِ اشک را از بین برده، نفسِ لرزانی کشید که هنری با نشاندنِ بوسه‌ای روی پیشانیِ کوتاهِ او، سرش را عقب کشید و گامی هم با رو به پشتِ سر برداشتن، عقب رفت. این بار نگاهی به پشتِ سر و راهرو انداخت، دستش را در جیبِ شلوارش فرو برد و با لمس موبایلش آن را به دست گرفته، بیرون کشید و صفحه‌ی آن را پیشِ چشمانش روشن کرد. رمزش را وارد کرده، واردِ پیام‌ها شد و برای سام آدرس را ریز به ریز نوشت و در آخر که فرستاد، الیزابت نگاهی به او که صفحه‌ی موبایل را خاموش می‌کرد، انداخت و پرسید:

- چطوری اومدی اینجا؟

و هنری تنها چشمانش را به گوشه‌ی راست کشیده و با خونسردی حینی که دست دراز می‌کرد و دستِ الیزابت را می‌گرفت، گفت:

- به راحتی!

الیزابت کلافه از این پاسخِ خونسردِ او در چنین موقعیتی و از طرفی هم خنده‌اش گرفته بابتِ لحنِ او، به سختی لبانش را جمع کرد تا خنده‌اش را پایین بفرستد و سپس هنری که گامی به سمتِ در برداشت و خودش هم به خاطرِ اسیر بودنِ دستش در دستِ او به دنبالش کشیده شد، لب باز کرد:

- جدی پرسیدم!

هنری پلکِ آهسته‌ای زده و با قرارگیری‌شان میانِ درگاه، پاسخ داد:

- منم جدی جواب دادم عزیزم!

الیزابت نگاهی به اطراف انداخت، آبِ دهانش را محکم فرو داد و استرس گرفته بابتِ وضعیت، خوشحالی‌اش که در آنی پر کشید، بارِ دیگر ماننده همیشه که در موقعیت‌های پُر اضطراب فقط زبانش به سوال باز می‌شد، مضطرب پرسید:

- اگه عادی تونستی بیای، پس چرا الان انقدر محتاط برای رفتنمون عمل می‌کنی؟

هنری اسلحه را از پشتِ کمرش خارج و لب باز کرد تا جوابی به الیزابت دهد که در لحظه با گشوده شدنِ درِ اصلی و نمایان شدنِ قامتِ یکی از افرادِ خسرو که در آنی اسلحه‌اش را با دیدنِ هنری و الیزابتِ درحالِ فرار بالا آورد، پیش از آنکه انگشتش ماشه را فشار دهد، هنری اسلحه را بالا آورد و با نشانه گرفتنِ قلبِ مرد در ثانیه ماشه را فشرد و صدای شلیک در فضا پخش شد و گلوله قلبِ مرد را که شکافت و مابقیِ افراد را متوجه کرد، هنری به جلو رفت و الیزابت را هم با خودش کشید و سریع گفت:

- چون متاسفانه راه‌های درست و اصولی بُن بسته!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هشتاد و یکم»

صدای شلیکِ هنری به مردی که در ابتدا مقابلِ ساختمان ایستاده و او بود که راه را برای سهند و هنری باز کرد، به گوشِ مابقیِ افرادِ خسرو که در دو سو و پشتِ ساختمان کمین کرده بودند، رسید. خطرناک بودنِ موقعیت از همان لحظه‌ای که هنری الیزابت را با نفس زدن به میانه‌ی راهرو کشاند و اسلحه‌اش را همراه با گام برداشتن‌های دو نفر از افرادِ خسرو از دو طرفِ ساختمان به سمتِ درِ اصلی، نشان داده شد. الیزابت با چشمانی درشت شده و قلبی که محکم می‌کوبید چشم از جسدِ مقابلِ در گرفته و مردمک‌هایش که روی چهره‌ی جدیِ هنری مکث کردند، دو- دوزن بینِ دیدگانِ او چرخید و صوتِ گام برداشتن‌ها که نزدیک شد، هنری دستِ الیزابت را بالا آورد و به سرعت اسلحه را کفِ دستش قرار داده، به راهروی سمتِ راست اشاره کرد و صدایش را که در حدِ پچ- پچ پایین آورد، با جدیت گفت:

- زود باش برو توی اون سرویس قایم شو، این اسلحه هم دستت باشه و فقط فرار کن که اگه حدسم درست باشه تا وقتی کنارِ من باشی احتمالِ آسیب دیدنت بالاست! توی جاده‌ای که باید از سمتِ چپ بری تا بعد از رد کردنِ درخت‌ها بهش برسی، یه مردی از ماشین پیاده میشه و خودش میاد سمتت، بدونِ اینکه به فکرِ اومدن یا نیومدنِ من باشی سریع باهاش میری!

صدای گام‌ها نزدیک تر شدند و الیزابت خواست مخالفت کند؛ اما هنری با گرفتنِ شانه‌هایش چرخی به تنش داد و وادارش کرد که سریع به سمتِ سرویس برود و او که ترسیده در را باز کرد و وارد شد، هنری مسیرِ خودش را به سمتِ راهروی چپ کشید و خودش به سمتِ دری که انتهای آن قرار داشت، رفته همزمان با ورودِ هردو مرد به راهرو و دیدنِ جنازه‌ای که هنری چندی پیش قلبش را با داغیِ گلوله حفر کرد، نگاهی تیز به هم انداختند و هنری دستگیره‌ی در را که به دست گرفت، بی‌صدا و با فشردنِ لبانش روی هم آن را پایین کشید و درست در لحظه‌ای که یکی از آن دو نفر به شکافِ راهروی سمتِ چپ رسید، واردِ اتاق شد و در را در بی‌صداترین حالتِ ممکن بست. مرد نگاهِ میشی‌اش را به روبه‌رو و درِ اتاقِ الیزابت که حال باز بود، انداخت و با دو گامِ کوتاه، محتاط و بی‌صدا به سمتِ آن رفته، دمی کوتاه سر به عقب چرخاند و با دیدنِ همراهش، با ابرو به درِ انتهای راهروی سمتِ راست اشاره کرد و سر تکان دادنِ او را که دید، خودش سر کج کرد و میانِ درگاهِ راهروی چپ با اسلحه‌ای بالا آورده جای گرفت.

درونِ سرویس، الیزابت با دیدنِ جسدِ سهند با صورتِ خونینی که به خاطرِ ضرباتِ هنری چیزی از آن باقی نمانده بود، کفِ دستش را محکم روی لبانش فشرد تا صدای دادش بالا نرود. پلکِ راستش می‌لرزید، قلبش درحالِ شکافتنِ سی*ن*ه‌اش بود و او دستش را به سختی پایین آورد، دشوار چشم از جسدِ سهند گرفت و به دیوارِ سمتِ راستِ در تکیه داد. فضا مسکوت بود و پُر شده از سکوتی مرگبار که جان را به لب می‌رساند و الیزابت تند، لرزان و پُر بغض نفس می‌کشید و طوری از استرس عرق کرده بود که چند تار از موهایش به شقیقه و پیشانیِ روشنش چسبیده بودند. مرد به درِ سرویس نزدیک تر شد و مردِ دیگر هم محتاط و آهسته و بی‌صدا به سمتِ درِ انتهای راهرو می‌رفت. مردی که دستش روی دستگیره‌ی درِ سرویس نشست، چشمانِ الیزابت وحشت زده و درشت شده به سمتِ در چرخید و قلبش در لحظه دیوانه شد!

مرد دستگیره را پایین کشید، در را رو به داخل هُل داد و الیزابت با فرو دادنِ محکمِ آبِ دهانش اسلحه را با دستی مرتعش و عرق کرده آهسته بالا آورد و مرد که چشمش به جنازه‌ی سهند افتاد و پس از رد کردنِ درگاه واردِ سرویس شد، الیزابت نفس حبس کرد و یک آن ماشه را فشار داد و با پخش شدنِ صدای گلوله در فضا، گلوله را در شقیقه‌ی مرد خالی کرد و با افتادنِ او روی زمین درحالی خونَش از جهتِ مخالف با شتاب بیرون زد و به دیوار پاشیده شد، الیزابت از فرصت استفاده کرد و سریع قامتش را از درگاه عبور داد که مردِ دیگر رسیده به یک قدمیِ درِ انتهای راهروی سمتِ چپ، با شنیدنِ صدای شلیک سر چرخاند و الیزابت که واردِ درگاهِ راهرو شد، سریع چرخی به بدنش داد و اسلحه‌اش را که بالا آورد، ماشه را فشرد و گلوله‌ای را با هدف‌گیریِ اشتباه به دیوارِ راهرو زد و الیزابت سریع خودش را فراری داده از راهروی اصلی از درگاه رد شد و حینی که پنج نفرِ باقی مانده از پشتِ ساختمان می‌آمدند، او سریع خودش را بیرون انداخت و به سمتِ چپ، حینی که گرمای قطراتِ عرق با نسیم ترکیب می‌شدند و لرزی به تنش می‌انداختند، فقط دوید.

صدای شلیک در فضای بیرون هم به سمتِ الیزابت بالا گرفت که به لطفِ تاریکی خطا می‌رفتند؛ اما از گوش‌های تیردادی که به محوطه نزدیک شده بود و او که آمد، الیزابت محو شد، دور نمی‌ماندند. یک نفر به دنبالِ الیزابت دوید و تیرداد خودش را به محوطه رساند و افرادِ خسرو یکی- یکی واردِ ساختمان شدند و در این میانِ مردی که چندی قبل الیزابت را موردِ هدف قرار داده بود، دوباره دستگیره‌ی درِ اتاقِ سمتِ چپ را پایین کشید و آن را که در یک حرکت باز کرد، با فضای خالی، کوچک و نیمه تاریکِ اتاق روبه‌رو شد و چشم در آن گرداند؛ اما چون کسی و موردِ مشکوکی پیدا نکرد، با یادآوریِ دریچه‌ی چوبی که در همین اتاق قرار داشت و می‌توانست راهی برای فرارِ همراهِ سهند یا همان هنری باشد، سریع سر به عقب چرخاند و رو به ابتدای راهرو، گام‌های سریع، محکم و بلند، برداشته، خطاب به سه نفری که واردِ راهرو شده بودند جدی و عصبی گفت:

- سمتِ راستِ محوطه رو اِشغال کنید، از اونجا پیداش میشه! خسرو گفت اگه رودست خوردیم، گرفتنِ اون مرد از دختره مهم‌تره!

همه به سمتِ عقب برگشتند و به جز آن‌ها یک نفر هم به دنبالِ الیزابت رفته، در نهایت یک نفرِ دیگر بیرون باقی مانده بود که با خارج شدنِ مابقی از ساختمان، جمعیتِ افرادی که در آنجا حضور داشتند چهار نفر شده بود و این میان تیرداد که از عقب، خروجِ افراد از ساختمان را به کمکِ اندک نوری که از داخلِ آن به بیرون رانده می‌شد، دید که به سمتِ چپ و منطقه‌ی پُر درخت می‌رفتند، فهمید هرچه که هست در آن سمت درحالِ رخ دادن است و او هم با رد کردنِ ساختمان از عقبِ آن به سمتِ چپ رفت.

میانِ طوفانِ بپا شده در این بخش، درونِ جاده ماشینی مشکی رنگ پشتِ ماشینِ سهند ترمز کرد و الیزابت که صدای ماشین را شنید، ترسیده پشتِ تنه‌ی یک درخت در همات سمتِ چپِ جاده خودش را مخفی کرد و نفس زنان ایستاد. مردی که به دنبالش آمده بود، چون هرچه چشم در جاده چرخاند او را پیدا نکرد، سر چرخاند و به باز شدنِ درِ ماشینی از فاصله نگریست که خسرو از روی صندلیِ شاگرد و مردی از روی صندلیِ راننده درونش بلند شدند و درها را که بستند، خسرو با دیدنِ مرد که سرگردان تا میانِ جاده آمده بود، در را محکم بست و به سمتش گام‌های بلند برداشت. خودش را به او رساند و مقابلش که ایستاد، مرد با دیدنِ قامتِ خسرو و شناختنش لب باز کرد:

- همون اول که رفتن داخلِ ساختمون بهتون خبر دادیم، دختره فرار کرد گمش کردم؛ اما اون مرد...

خسرو سر تکان داد و همزمان با خارج کردنِ اسلحه‌اش از پشتِ کمر و چرخیدن به سمتِ چپ، بدونِ ذره‌ای انعطاف در لحنش و با صدایی خش‌دار گفت:

- زود باش بریم؛ از اولش هدفم هنری بود نه خواهرش! اگه اون باهاش نیومده یعنی از یه سمتِ دیگه داره فرار می‌کنه!

مرد آبِ دهانی فرو داد و خسرو حرکت کرده به سمتِ چپ، هردو نفر گام‌هایشان را پشتِ او برداشتند و آن‌ها که رفتند، الیزابت که صدای آن‌ها را محو شنیده و چیزی نفهمیده بود، از پشتِ درخت محتاط بیرون آمد و بیرون آمدنِ او همزمان شد با جلو آمدنِ ماشینی که راننده‌اش سام بود و درست وسطِ جاده ترمز کرد. از ماشین پیاده شد و الیزابت که ترسیده، خواست بارِ دیگر مخفی شود، سام با یادآوریِ حرفِ هنری و دختری که گفته بود با دیدنش بلافاصله و بدونِ اینکه منتظرِ خودش بماند، فقط او را از اینجا ببرد، چشمش در لحظه به الیزابت افتاد و با صدا زدنش بدونِ بستنِ درِ سمتِ راننده به سویش دوید؛ اما گردبادِ اصلی در نیمه‌ی راستِ محوطه برپا بود که هنری نفس زنان به تنه‌ی تنومندِ یک درخت تکیه داده، دستش را در جیبِ هودی‌اش فرو برد و با لمسِ سرمای چاقو، آن را به دست گرفت و بیرون کشید.

در این سمت گردباد بپا بود! چهار نفر از افرادِ خسرو هرکدام در سمتی راه می‌رفتند و گوش و چشم تیز کرده، آماده‌ی حمله بودند و به فاصله‌ی یک ردیفِ نامنظم از درختان، تیرداد بود که به دنبالِ منبعِ شکش که حدس می‌زد یکی از همان دو نفری که بعد از افرادِ خسرو آمدنشان را دیده بود، بود، گام برمی‌داشت. شاخه‌ی نازکِ درخت کفِ کفشِ او با فشارش به هنگامِ راه رفتن له شد و صدایی که از خود خارج کرد، باعث شد تا هنری با تای ابرو بالا انداختنی، چاقوی ضامن‌دار را کنارِ بدنش نگه داشت، تیغه‌ی آن را با یک حرکتِ نیم دایره شکل و صدایی ریز بیرون بفرستد و خودش مردمک پایین کشیده به برقِ آن زیرِ نورِ اندکِ ماه نگاه کند. آماده‌ی خون ریختن بود؛ فقط تلنگر می‌خواست!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هشتاد و دوم»

قرارگیریِ تیغه‌ی چاقو میانِ گردیِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ هنری، مساوی شد با حرکتِ تیزِ چشمانِ تیرداد که درست پشتِ سرش مردی بود که چون او را از آن فاصله نشناخت، فکر کرد که هنری است و از این رو اسلحه‌اش را بالا آورد و از پشتِ سرِ تیرداد آماده‌ی شلیک شد. یک طرحِ خطی شکل از پشتِ سرِ هم قرارگیریِ هر سه نفر، یعنی مرد پشتِ تیرداد و تیرداد با فاصله پشتِ سرِ هنری، به وجود آمده بود و تنها شباهتی که میانِ هرسه بود، نفس زدنشان بود! تیرداد که گامی دیگر جلو رفت و برگِ خشکیده‌ای را کفِ کفشش له کرد، مرد از پشتِ سر گامی به سمتش برداشت و انگشتش را کمی روی ماشه فشرد و هنری هم با شنیدنِ صوتِ ریز شدنِ برگی، دسته‌ی چاقو را میانِ مشتش فشرد. نسیم همچنان دلهره‌آور می‌وزید، تارِ موهای تیرداد تکان می‌خورد و هنوز هم صدای جغدی که در همان حوالی بود، به گوش می‌رسید. فشارِ انگشتِ مرد ماشه را عقب تر فرستاد و هنری هم چاقو را کمی بالاتر آورد و در لحظه، پیش از تا ته عقب رفتنِ ماشه، تیرداد به عقب برگشت و اسلحه‌اش را که بالا آورد، به سمتِ مرد نشانه گرفت و مغزِ او را در ثانیه با گلوله‌ای حفاری کرد.

زمانِ شلیکِ تیرداد و افتادنِ جسمِ بی‌جانِ مرد روی زمین، به هنری فرصت داد تا از پشتِ آن درخت جابه‌جا شده و این میان خسرو از دو نفرِ همراهش جدا شده، خودش هم به سمتِ محیطِ درگیری که صدا از آن آمده بود، به سرعت گام برداشت. صوتِ شلیک که همه را متوجه کرده بود، از سمتِ تیرداد آمد که اسلحه را پایین آورده، کنارِ بدنش نگه داشت و دیدگانِ قهوه‌ای رنگش را به اطراف می‌چرخاند. او که به قدم‌هایش سرعت بخشید و جلو آمد، هنری با آمدنِ تیرداد به جای سابقِ خودش میانبر زد و درست از کناره‌ی فضا به سمتِ همان ردیف درختانی رفت که جایگاهِ سابقِ تیرداد میانِ آن‌ها بود و خودش در انتهایش، این بار به تنه‌ی تنومندِ درختی تکیه داد و نگاهِ آبی‌اش را به دنبالِ قامتِ تیرداد راهی کرد و او را با تیزبینی زیرِ نظر گرفت. تیردادی که در جای خالیِ سابقِ او ایستاده، حضورِ کسی را در آنجا احساس می‌کرد؛ اما با چشم نمی‌توانست ببیند.

صدای گام برداشتن‌هایی از دور، نزدیک می‌شد و این بار تیرداد هم پناه گرفته پشتِ همان تنه‌ی درخت، خسرو و مابقیِ افرادش که به آن نقطه رسیدند و چشمشان به جسدِ روی زمین افتاد، خسرو اسلحه‌اش را بالا آورد و نگاهی به اطراف انداخته، با آماده کردنِ اسلحه برای شلیک گامی رو به عقب برداشت و گفت:

- حواستون رو خوب به این بخش بدید!

بعد به عقب چرخید تا سوی دیگر مقصدِ گشتنِ خودش در نظر بگیرد و افراد هم یک به یک متفرق شدند و این میان، تیرداد و هنری هرکدام در دو جهتِ مخالف؛ اما کمی نزدیک به آن‌ها متوقف شده بودند و همین هم اضطرابِ فضا را بیشتر می‌کرد و نشان می‌داد که هنوز جا برای درگیری وجود داشت و هنری در دم گامی رو به عقب برداشته، همان دم تیرداد سمت به سمتِ چپ کج کرد و به سختی از گوشه‌ی چشم پشتِ سرش را نگریست و توانست قامتی را پشتِ درخت در انتها و سمتِ چپی که جایگاهِ سابقش بود را تشخیص دهد و از این رو همین که هنری نامحسوس با به کنار گام برداشتنِ بی‌صدایش ردیفی عقب تر رفت، تیرداد هم با نگاهی گذرا به پشتِ سرش گامی به راست آمد و پیش از اینکه دو نفرِ باقی مانده در آن اطراف و بقیه که با خسرو رفته بودند سر و کله‌شان پیدا شود، تغییرِ جا داد و بی‌صدا و سریع به سمتِ راست رفت تا مسیری که هنری پیموده بود را طی کرد و هنری که از لای درختان محتاط و آهسته می‌رفت تا از آن بخش خلاص شود، نگاهی به تاریکیِ پیشِ رویش انداخت و گامی دیگر را جلو رفت.

تیرداد با فاصله از او پشتِ سرش می‌رفت و هنری در نهایت با دیدنِ اندک نوری که از درِ بازِ ساختمان کمی به بیرون رسیده بود، از میانِ تنه‌های باریکِ دو درخت رد شد و بازگشته به محیطِ خالیِ اول، همان دم که تیرداد هم پشتِ سرش آمد، اسلحه‌اش را جلو گرفت و هنری که در دم حضورِ او را متوجه شد، به عمد در جایش ثابت ماند که تیرداد هم با تک قدمی فاصله پشتِ سرِ او ایستاده و چون بو برده بود که او از حضورش مطلع شده، تای ابرویی بالا انداخت و خونسرد اسلحه‌اش را رو به بالا گرفته، شلیکی هوایی به نشانه‌ی مطلع ساختنِ مابقی کرد و سپس اسلحه را به سمتِ هنری نشانه گرفته، چون از طرفی نیاز داشت تا اعتمادِ خسرو را که حس کرده بود این روزها کمی نسبت به خودش متزلزل شده را به دست آورد و موقعیت ناخواسته برایش فراهم شده بود، سوای دلیلِ آنجا بودنش که می‌توانست راحت آن را جمع کند، خیره به هنری از پشتِ سر که تک خنده‌ای می‌کرد و او هم خونسرد در همان حالت سرش را بالا می‌گرفت، گفت:

- عجیبه که تورو اینجا می‌بینم و چون ظاهرت مثلِ مابقی نیست، نشون میده که دنبالتن و منم از همین متوجه شدم، حالا دلیلش رو نمی‌دونم؛ اما برای من چندان هم بد نشد!

هنری لبخندی زده، در همان حالت که سرش را با پلک زدنی آهسته اندکی پایین می‌آورد، چاقوی در دستش را بالا آورد با سرِ انگشتِ شستش تیغه‌ی آن را جمع کرده، حینی که چشمانِ آبی‌اش خیره‌ی روبه‌رو بودند و صدای گام برداشتن‌هایی نزدیک تر می‌شد، خطاب به تیرداد با سر چرخاندنی به سمتِ شانه‌اش که نیم‌رُخش را پیشِ روی او می‌گذاشت، گفت:

- عجیبه دوستِ من؛ اما می‌بینی که واقعیه و منم الان واقعا تسلیمم!

تیرداد خنثی نیم‌رُخِ او را نگریست و در نهایت خسرو و دو نفری که همراهش بودند با رد کردنِ درختان جلو آمدند و خسرو که چشمش به تیرداد افتاد، چشم ریز کرد و کمی ابرو درهم کشیده، مشکوک خواست چگونه اینجا بودنِ او را بپرسد که با افتادنِ چشمش به هنری که چاقو را از دستش پایین می‌انداخت، رنگِ نگاهش کمی عوض شد و سرعتِ گام‌هایش قدری کمتر! تیرداد جلو آمدنِ او را دید که مقابلِ هنری دست به سی*ن*ه ایستاد و سرش را رو به شانه‌ی راست کج کرد و لبخندی یک طرفه و پیروز زد و خیره به چشمانِ هنری گفت:

- اما انگار نقشه‌ات هم چندان جواب نداد، هوم؟

هنری ناخوداگاه لبانش از دو سو کشیده شدند و تک خنده‌ای کوتاه را تحویلِ خسرو داده، دستِ چپش را مقابلش خمیده نگه داشت و آرنجِ دستِ راستش را نشانده روی مچِ دستِ چپش، بشکنی کوتاه مقابلِ دیدگانِ خسرو زد و با لحنی خونسرد گفت:

- می‌بینی که نقشه‌ام رو تموم نشده، به هم ریختم؛ پس نمیشه خیلی هم به خودت و افرادت امیدوار باشی، هوم؟

خسرو پوزخندی صدادار زده و سری تکان داده، لب باز کرد:

- نگران نباش! منم یا همینجا کارت رو تموم می‌کردم و یا حالا که زنده موندی می‌تونی برنامه‌ی سوپرایزم رو برای مرگت ببینی!

هنری پلک بر هم نهاد، ابروانش را بالا انداخت و سری ریز به طرفین تکان داده و لب زد:

- تو هیچوقت نمی‌تونی من رو بشناسی خسرو!

و خسرو تنها با از هم گشودنِ دستانش گفت:

- این هم مشخص میشه!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هشتاد و سوم»

زمان گذشت و ماه... هنوز زندانیِ تاریکیِ شب بود! ستاره‌های زندانبانش هم چشمک زنان دورش را گرفته بودند و خوب از آن مراقبت می‌کردند. شهر در آرامش و سکونی فرو رفته بود و خنکای نسیم خوش می‌رقصید میانِ همه چیز و همه ک.س! ماه زندانی بود؛ اما برای دلخوشیِ آدم‌هایش لبخند می‌زد، نور می‌تاباند و شب را از تاریکیِ مطلق برایشان نجات می‌داد. ماه چه زندانیِ دوست داشتنی‌ای بود که حتی اگر غمی هم داشت، رو نمی‌کرد و باز هم سخاوتمندانه محبتش را برای همه ثابت می‌کرد. در ارتفاعی که ماه راحت تر دیده می‌شد، تاریکیِ شهر را نورِ چراغ‌های پایه بلند، چراغ‌های ماشین‌ها در خیابان و ساختمان‌های بلندبالایی که هنوز هرکدام چند چراغ روشن از اهالی‌شان داشتند، از بین می‌بردند و تلفیقِ رنگِ زیبایی شهر را مزین کرده بود که صدای بوق‌های ممتد و پشتِ همی که با سرخوشی زده می‌شد، مربوط به ماشین عروسی بود که در خیابان با سرعت می‌رفت و تزئینِ کاپوتِ ماشینِ مشکی‌اش، رزِ سفید و روبان‌ها و بادکنک‌های همرنگش که به خاطرِ سرعتِ ماشین به عقب کشیده می‌شدند، بودند. رز سفید...

رز سفید، شاخه گلی که روی لبه‌ی دیواره‌ی کوتاهِ بتنی پشتِ بام که ده سانت بود، قرار داشت و نسیمی که می‌وزید، گلبرگ‌های لطیفش را ریز تکان می‌داد و تصویرِ زیبایی درست شده بود از یک شاخه گل که پایینش می‌شد سطحِ رنگیِ شهر را نگریست. صدای بوق‌های همان ماشینِ عروسی درحالی که دور و دورتر می‌شد به گوش می‌رسید و پرده‌ی گوش‌های مردی که در سمتِ چپِ پشت بام روی صندلیِ چوبی نشسته و پای راستش را با زاویه‌ای نود درجه روی پای چپش نهاده، لباس‌هایش را با یک پیراهنِ چهارخانه‌ی آبی و سفید روی تیشرتِ سفید و شلوارِ همرنگش درحالی که دو طرفش باز بود و آستین‌هایش را تا آرنج تا کرده، عوض کرده بود و سرش را که قدری پایین گرفته بود،پس از از پیشِ چشم رد کردنِ کفش‌های سُرمه‌ای رنگش به گیتارِ میانِ دستانش رسیده و انگشتانش را بی‌مقصد و بدونِ آزاد کردنِ صدایی، روی تارهای آن می‌کشید.

نسیم می‌آمد، گلبرگ‌های گلِ نشسته روی لبه‌ی دیواره‌ی کوتاهی که تا پهلوی او می‌رسید، ریز تکان می‌خوردند و تارِ موهای مشکیِ مرد هم در همراهی با آن، چند تار به آرامی جدا شدند و تا روی پیشانیِ روشنش پایین آمدند و او سرش را بالا گرفته، نگاهی با چشمانِ همرنگِ موهایش به ماه انداخت و لبخندی کمرنگ نشسته روی لبانِ باریکش، پلکِ آهسته‌ای زد و نفسِ عمیقی کشید. نسیم می‌آمد... با تارِ موهای قهوه‌ای روشنِ زنی که مقابلِ او روی صندلیِ چوبیِ دیگری نشسته بود و با لبخندی همانندِ خودش کمرنگ، نگاهش می‌کرد و دو طرفِ بافتِ سفیدِ نشسته بر شومیزِ مشکی‌اش را به هم نزدیک کرده، پا روی پا انداخته و محو چهره‌ی مردی بود که چشمانش را آهسته از تصویرِ ماه پایین می‌کشید تا به خاکستریِ دیدگانِ خودش متصل شد، بازی می‌کرد. او حتی با وجودِ تارِ موهای بیرون آمده از شالِ نازک و مشکی‌اش که مقابلِ صورتش به سمتی کشیده شدند هم تصویرِ لبخندِ رنگ گرفته‌ی پیشِ رویش را از دست نداد.

نسیم خوش می‌آمد و با هماهنگی، طوری که انگار تارِ موهای افراد تارهای گیتار باشد، به آن‌ها دست می‌کشید و موسیقیِ خاصِ خودش را می‌نواخت که فقط و فقط حالی خوش بود و لبخندی که روی لب‌ها می‌کاشت. نسیم هوای پس از باران را خنک کرده بود و این خنکا را می‌شد راهی برای پایانِ این شب دید که با لبخند به اتمام می‌رساند؛ لااقل برای بعضی از افراد!

طراوتِ نشسته مقابلِ آتش، دمی کوتاه چشم از او گرفت، سر به سمتِ راستش کج کرد و از آن ارتفاع، شهر را زیرِ نظر گرفت و اقرار کرد امشب برایش زیباییِ عجیبی داشت که از شب‌های دیگر متمایزش می‌کرد و قطعا در خاطرش به عنوانِ یک خاطره‌ی خوش ثبت می‌شد. امشب تا جایی که جا داشت و به جبرانِ تمامِ لحظاتی که لبانش رنگِ لبخند را به خود ندیده بودند، به آن‌ها کششی بخشید و لبخندش که گونه‌های برجسته‌اش را بیشتر نشان داد، با پلک زدنی کوتاه دوباره سر به سمتِ آتش برگرداند و کمی سرش کج شده رو به شانه‌ی راست، لب باز کرد و گفت:

- اومدیم اینجا برای نوازندگی؟

آتش لبخندش را پررنگ کرده، پلک‌هایش را بر هم نهاد و سرش را همانطور صاف کمی چپ و راست کرده به نشانه‌ی «تقریبا» پلک از هم گشود و نگاهش که به چشمانِ طراوت گره خورد در ادامه‌ی همان «تقریبا»ای که نگفته ادا کرد، گفت:

- هم اون، هم اینکه می‌خواستم یه چیزی رو تست کنم.

طراوت تای ابرویی بالا انداخت، کمی تنش را عقب کشید و تکیه سپرده به تکیه‌گاه صندلی و پرسید:

- چی رو؟

آتش نفسِ عمیقی کشید و این بار نگاهش چرخیده به سمتِ همان رز سفیدی که همچنان گلبرگ‌هایش ریز تکان می‌خوردند و این تصویر گوشه‌ای از مغزش چون دوربینِ عکاسی ثبت شد و با چشم گرفتنش از گل، لب باز کرد:

- صدام رو و البته... صدات رو!

مکثی کرد، خنکای حرکتِ نسیم پیچیده لابه‌لای تار به تارِ موهای مشکی و صافش و دستِ نوازش کشیده به روی گردنش او کمی خم شده رو به جلو، لبانش را با زبان تر کرد و ادامه داد:

- حقیقتاً صدات به نظرم قشنگه! همراهیم می‌کنی؟

طراوت کوتاه خندید و سپس سری تکان داده، چون این پیشنهاد به مذاقش خوش آمده و راضی بود از آن، منتظر دستانش را روی زانوانش نهاد و آبِ دهانش را فرو داد. آتش نیم نگاهی به تصویرِ زیبای شهر در شب انداخت و با لغزشِ انگشتانش روی تارهای گیتار، نفسی گرفت، ریتم را در ذهنش مرور کرد و این بار انگشتانش هدف‌دار روی تارهای گیتار به رقص درآمدند و موسیقیِ اول که در سکوتِ میانشان پیچید، طراوت آهنگی که او مدِ نظرش بود را متوجه شد و نفس در سی*ن*ه حبس کرد. موسیقی آرامش داشت و وقتی به نقطه‌ای رسید که باید، آتش پلک بر هم نهاد، لب باز کرد و صدایش تنها سمفونیِ اطراف نه؛ تنها سمفونیِ گوشِ های طراوت شد:

- اگه می‌تونستم، تورو می‌چیدم؛ جلو چشم‌هام می‌ذاشتمت و می‌دیدم، رزِ سفیدِ من!
ولی خشک میشی پیشِ من!
تورو می‌کاشتم، وسطِ قلبم؛ نمی‌ذاشتم یه برگ بشه ازت کم، رزِ سفیدِ من!
تو خشک میشی پیشِ من!

این بار نوبت به طراوت رسید که با سکوت کردنِ آتش و پلک از هم گشودنش که خیره نگاهش می‌کرد، لب از لب باز کند و صدای ظریفِ او نوازش‌گرِ گوش‌های آتش شود:

- تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم.
نمیشی سهمم اما... من همیشه عاشقت هستم.

و این بار صدای هردو باهم تلفیق شد و گوش‌های نسیمِ درحالِ وزش را با خود همراه کرد:

- تو یه رویایی که نمیشه مالِ من شی.
نه میشه آسمونت شم؛ نه میشه ماهِ من شی.
"تو یه رویایی!"

رویا بود... یکی برای دیگری رویا بود! شاید صدف برای هنری‌ای که این بار او به جای الیزابت در آن اتاق درونِ همان فضای آزمایشگاه شکل و میانِ تاریکی‌ای که نورِ ماه فقط کمی آن را می‌زدود اسیر شده، رویا بود! شاید خودش هم رویای صدف شده بود که با همه‌ی دل نگرانی‌های امشبش، همسو با موزیکی که این بار بدونِ صدای آتش و طراوت، تنها به یاریِ تارهای گیتار توسطِ آتش نواخته می‌شد، درونِ حیاط بی‌توجه به اینکه هنوز بیمار است، ایستاده بود و بدونِ هنری آمدنِ سام و الیزابت را که باور نمی‌کرد، هر ثانیه نگاهش به در بود و انتظارِ معجزه داشت، معجزه‌ای که الیزابت هم که درونِ اتاقِ هنری پشتِ پنجره ایستاده و با بغض بیرون را نگاه می‌کرد، منتظرش بود. شاید هردو برای هم رویا بودند... دست یافتنی یا دست نیافتنی؟ معلوم نبود!

ولومِ صدای آتش که پایین آمد «رزِ سفیدِ من» را ملایم ادا کرد و چشم دوخت به رقصِ ماهرانه‌ی انگشتانش روی تارهای گیتار! انگار طلوع هم این میان رزِ سفیدِ مردی به نامِ تیرداد شده بود که پشتِ سرِ خسرو واردِ حیاطِ سنگفرشیِ عمارت شده و جلو که می‌آمد، با احساسِ سنگینیِ نگاهی، دمی کوتاه در جایش ایستاد و سرش را که بالا گرفت، چشمش به او افتاد که گوشه‌ی پیشانی‌اش را تکیه داده به سرمای پنجره و دستانش حلقه شده به دورِ زانوانِ جمع شده سمتِ شکمش تیرداد را می‌نگریست و از آن فاصله نگاه‌هایشان برای هم عجیب بود. عجیب؛ اما درگیر با حسِ خوب! مانندِ همان رزِ سفیدی که حکمِ منبعِ انرژی و حالِ خوب را برای آتش و طراوت داشت... مانندِ همان رزِ سفید!

رویا بود... کاوه برای یلدایی که بالاخره راضی شده و تا خانه بی‌توجه به قهر بودن با مادرش رفت، رویا بود! کاوه رویای یلدا بود؛ اما بلعکسِ مابقی، رویایی دور و دست نیافتنی که قسمتش نبود! یلدا صاحبِ رویا و نسیم صاحبِ تعبیرش بود و رویایی به نامِ کاوه که در خیابان رانندگی می‌کرد و دستش روی فرمان می‌لغزید، درگیرِ آرزویی به نامِ نسیم بود که پشتِ پنجره‌ی هالِ خانه‌اش ایستاده و تاریکی و خلوتیِ کوچه را در سکوتی سنگین می‌نگریست. این رویا چه بود که برای همه طرحِ حسرت داشت؟

صدای طراوت این بار در دلِ روایت پیچید و جایی در حافظه‌ی شنواییِ آتش ذخیره شد و او پیشِ خود اعتراف کرد که صدای طراوت زیبا بود؛ ظریف و گیرا!

- گلِ من، پیشِ من می‌میری، می‌پوسه ریشه‌ات کسی از گل به تو کمتر بگه، دیوونه میشم...
گلِ من، میرم و قلبم همیشه می‌مونه پیشت، گلِ من میرم از پیشت، عشقِ تو می‌مونه پیشم!

«رزِ سفیدِ من» را هردو سه بار با ولومِ پایینِ صدا و ملایم و تقریبا کشیده ادا کردند و این بار دوباره صداهایشان باهم همراه شدند، کمی خش‌دار؛ اما همانقدر آرام و متناسب با ریتمِ موزیک:

- تو یه رویایی که نمی‌رسی به دستم.
نمیشی سهمم اما... من همیشه عاشقت هستم.

خیره به چشمانِ یکدیگر، هردو با لبخندی کمرنگ، ادامه دادند:

- تو یه رویایی که نمیشه مالِ من شی.
نه میشه آسمونت شم؛ نه میشه ماهِ من شی.

باز هم رویا بود... ساحلی که در اتاقش روی تختش در تاریکیِ اتاق به پهلوی راست در خودش جمع شده دراز کشیده بود، برای کیوانی که درونِ حیاطِ خانه‌شان کنارِ درخت روی تابِ فلزی و سفید دست به سی*ن*ه نشسته و خیره به نقطه‌ای نامعلوم از روبه‌رویش، با نوکِ کفش‌های مشکی‌اش تاب را حرکت می‌داد و گوشه‌ای از مغزش با یادآوریِ توهمِ دیدنِ ساحل درد می‌گرفت و عذاب می‌کشید، آبِ دهانش را سخت از گلویش پایین فرستاد، رویایی بیش نبود و امشب... رویاها، رویا ماندند؛ اما آرزو بود که برای فردا و فرداها خاطره شوند!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هشتاد و چهارم»

***

شب تمام شد... روز از راه رسید و این میان، صدف بود که با انتظار، هنوز دست به سی*ن*ه در حیاط ایستاده بود و تارِ موهای فر، قهوه‌ای روشن و تا روی شانه‌اش به دستِ نسیمِ صبحگاهی به سمتِ راست کشیده می‌شدند و او هنوز چشمش به درِ میله‌ای و مشکی بود که باز و قامتِ هنری محیطِ بیرون را رد کرده و داخل شود. برای صدفی که تا همین شبِ گذشته، هیچ نمی‌خواست حسش به او را باور کند، چنین انتظاری سخت بود و اقرار به این انتظار سخت تر؛ اما فقط منتظر بود، از دیشب تا همین لحظه از صبح بدونِ خوابیدن و استراحت کردن، بدونِ اینکه سرما خوردگی‌اش برایش اهمیت داشته باشد، فقط ایستاده بود و تماشا می‌کرد؛ ولی هنری فعلا راهِ بازگشتی نداشت! هنری‌ای که شب را تا صبح نشسته بر لبه‌ی تختِ سفیدِ میانِ اتاق که در ابتدا الیزابت را به آن بسته بودند، پای راستش را قدری خم کرده رو به بالا طوری که نوکِ پوتینِ راستش به میله‌ی پایینِ تخت چسبیده و کفِ پوتینِ چپش هم به کفِ زمین، کمی بدنش را کج کرده به سمتِ راست، آرنجش را روی رانِ پای راستش قرار داده بود و موبایلِ بدونِ شارژ و خاموشش را میانِ انگشتانِ هردو دستش می‌چرخاند و نگاهش پایین افتاده، خیره‌ی حرکتِ دستانش بود.

صبحِ امروز بر خلافِ بارانِ دیشب آفتابی بود و نواری از این آفتاب از لای میله‌های پنجره‌ی کوچکی که در اتاق بود، رد می‌شد و اتاق را برای هنری روشن می‌کرد که با کشیدنِ زبانی روی لبانش، کمی تنش را روی تخت جلو کشید و با کشیده شدنِ ملحفه‌ی سفید و قدری چروکیده به همان سمت، پوتینِ راستش را روی زمین نشاند و موبایل را سپرده به دستِ چپش، از روی تخت برخاست و نگاهِ آبی‌اش که به لطفِ نشستنِ پرتو نور روی صورتش روشن‌تر دیده می‌شد را در چهار گوشه‌ی اتاق به گردش درآورد. فضای اینجا خفه بود، دقیقا همان حسی را به آدمی می‌داد که یک زندانی به زندان داشت! هوای اطرافش گویی مسموم بود و نفس گرفتن از این هوا آزارش می‌داد؛ انگار که یک نفر زهر را با اکسیژن ترکیب کرده و حال او ناچار بود که چنین هوایی را به خوردِ ریه‌هایش دهد.

هرچند هر اندازه هم که هوا مسموم و فضا خفه بود، چهره‌ی او حالتِ خنثی خود را از دست نمی‌داد و او هم تنها منتظر بود! منتظر بود و موقعیتِ مناسبش فقط با انتظار فرا می‌رسید و کلید این در را تنها یک نفر به دست داشت که هنری به امیدِ او تن به این زندان داده بود. هنریِ زندانی موبایلش را در جیبِ شلوارش فرو برد و دست به سی*ن*ه شده چرخیده به سمتِ راست و پنجره‌ای که روی دیوار، بالا قرار داشت، سرش را هم بالا گرفت و با نزدیک کردنِ پلک‌هایش خورشیدِ درحال تابش و آسمانِ آبی که ابرهای تیره را از دیشب کنار می‌زد، نگریست و سی*ن*ه‌اش را با دمی عمیق از همان اکسیژنِ مسموم سنگین ساخت. نگاهِ او به خورشید بود، بلعکسِ صدف که با پلک زدنی آهسته، نفسی عمیق و لرزان کشید و آبِ دهانش را با فشردنِ لبانش روی هم فرو فرستاد.

نمی‌آمد، هرچقدر که آنجا می‌ایستاد و خیرگی به در را می‌پذیرفت، چیزی در آن میان عوض نمی‌شد، در بسته می‌ماند و هنری هم هنوز زندانیِ همان زندانِ خسرو که تا قبل از آن جایگاهِ خواهرش بود. صدف سر به زیر انداخت، با کفِ پوتینِ مشکی و مخملش برگِ خشکیده‌ای را ریز کرد و تنها به صدای خُرد شدنِ آن گوش سپرد و چشمانِ او که زیر افتادند، متوجه‌ی خیرگیِ نگاهِ سام از پشتِ سر به خودش که در را باز کرده سمتِ راستِ در و سمتِ چپش هم لارا ایستاده بود، نشد. سام نگران صدف را نگریست و آخرین بار این حالتِ او را روزِ اولی که به اینجا آمده بود، دیده و این دومین باری می‌شد که صدف در لاکِ خودش فرو رفته بود و حرفی نمی‌زد؛ منتها آن روز از سرِ شوک و امروز از سرِ انتظار! صدف هربار مظلومانه تنها می‌شد که یا پدرش پشتش را خالی می‌کرد و یا دوریِ هنری این چنین عذابش می‌داد!

سام آبِ دهانی فرو داد، چشمانِ عسلی‌اش که نگرانی درونشان حل شده بود را به سختی از صدف جدا کرد و مردمک زیر انداخته، نگاهِ قهوه‌ایِ لارا به سمتِ او برگشت و خیره‌ی نیم‌رُخِ سام که شد، زبانی روی لبانش کشید و لب باز کرد تا حرفی بزند؛ اما در میانه‌ی راه پشیمان شد و دوباره لبانش را بر هم نهاده، سکوت را در این حال ترجیح داد که هرچند به طول هم نیانجامید و نهایتا او چشمانش را که بالا کشید، سر به سمتِ لارا برگرداند و با عجز نالید:

- صدف هنوز خوب نشده؛ از دیشب اون بیرون منتظر وایساده، اینجوری حالش بدتر میشه!

لارا نفسی آه مانند کشید، نیم نگاهی گذرا به صدف که دستی به گردنِ باریکش می‌کشید و مغزش را با شنیدنِ فریادهای قلبش شکنجه می‌داد، انداخت و حینی که دست به سی*ن*ه شانه‌اش را از سمتِ چپ به درگاه از همان سو تکیه داده بود، گفت:

- بهش گفتیم بیاد و نیومد؛ می‌دونی که نمیشه حریفش شد.

سام تکیه‌ی شانه‌ی راستش را از درگاه گرفت و بدنِ کج شده‌اش را صاف کرده، دستِ چپش را بالا آورد و میانِ موهای صاف، قهوه‌ای روشن و یک طرفه زده‌اش که البته کمی آشفته شده بودند، پنجه کشید و نفسش را محکم و کلافه فوت کرد. لارا دستی به موهای خرمایی، صاف و دم اسبی بسته شده‌اش مثل همیشه، کشیده و چند تار را که از کنجِ پیشانی به پشتِ گوشش هدایت کرد، نگاهش را به احوالاتِ آشفته و بر هم ریخته‌ی سام دوخت و بی‌توجه به سوختنِ سی*ن*ه‌اش، آبِ دهانش را با فشردنِ لبانِ باریک و صورتی‌اش بر روی هم از گلو عبور داد و نفسِ لرزانی کشید. با چشم و ابرو به پله‌ها اشاره کرد و با صدایی که ولومِ پایینی داشت و تقریبا تحلیل رفته به حساب می‌آمد، خطاب به سام گفت:

- الیزابت توی اتاقِ برادرشه؛ راضیش کن بیاد صبحونه بخوره وگرنه با اون حالی که داره از پا می‌افته.

بعد هم گره‌ی دستانش از هم را گشود و چرخیده روی پاشنه‌ی متوسطِ کفش‌هایش مشکی‌اش به عقب، سمتِ آشپزخانه گام برداشت و سام که رفتنِ او را از پیشِ چشم گذراند، گردشی ریز به سرش داد و این بار پله‌ها را که نگریست، با بند کردنِ دستانش به کمر، ابتدا نیم چرخی کوتاه به سرش داد و مردد صدف را نگریست، سپس دوباره مردمک گردانده به سمتِ پله‌ها، همزمان که دستانش را از کمرش پایین می‌انداخت و گامی به جلو می‌رفت، سری متاسف و ریز به طرفین تکان داد، پوفی کرد و زیرلب غرولندکنان گفت:

- این هم هرچی کارِ سخت و احساسیه رو می‌اندازه گردنِ من!

دو پله‌ی کم ارتفاعِ ابتدایی را رد کرد و با گذر از کنارِ مبل‌های سلطنتی و میزِ شیشه‌ای تیره میانشان، به سمتِ پله‌هایی که سمتِ چپ قرار داشت گام‌هایش را محکم و بلند جلو برد و همان دم صدف که دیشب با حرف کشیدن از سام همه‌ی ماجرا را فهمیده بود، سرش را بالا گرفت، از لای میله‌های در نگاهی به بیرون انداخت و مکث کرده، چشمانِ قهوه‌ای روشنش را همان به سمتِ روبه‌رو متمرکز نگه داشت و فکر کرد. ابروانِ باریک و تیره‌اش را به هم نزدیک ساخت و چون هرچه در این بازی می‌چرخید، در انتها فقط به پدرش و دست داشتنِ او در تمامِ ماجراهای اطرافش می‌رسید، پلکی محکم زد؛ یک آن سر به عقب چرخاند و چرخی هم به بدنش داده، سمتِ درِ اصلی مصمم و محکم قدم برداشت و از میانِ درگاهِ دری که باز بود، رد شد. واردِ فضای داخلیِ ویلا شد و حینی که صدای برخوردِ پاشنه‌ی پوتین‌هایش با کاشی‌ها به گوش می‌رسید، یک راست به سمتِ اتاقش که درِ آن نیمه باز بود، رفت.

با عجله کفِ دستش را روی درِ اتاق قرار و در را محکم رو به داخل هُل داد که برخوردِ آن با دیوارِ کنارش، صدای بدی ایجاد کرد؛ اما صدف بدونِ توجه به سمتِ کمدی که سمتِ چپِ در جای داشت رفت و درِ آن را از دو طرف باز کرده، همزمان بافتِ خاکستری‌ای که روی تاپِ مشکی و یقه گرد با بندهای پهن به تن داشت را از تن خارج کرد. دستش را جلو برد و کتِ کوتاه و سفیدِ چرمی که تا کمی پایین‌تر از سی*ن*ه‌اش می‌رسید و دو زیپِ نقره‌ایِ کوچک در دو طرفش داشت را برداشت. کت را به تن کرد و درِ کمد را که با انداختنِ بافت درونش بست، به سمتِ میزِ آرایش مشکی که پشتِ سرش و مقابلِ تخت بود، رفت و دستش را که دراز کرد، کشِ مشکی رنگ را از روی سطحِ آن چنگ زد و مشغولِ بستن و جمع کردنِ موهایش شد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هشتاد و پنجم»

او که موهایش را بست، در لحظه به سمتِ درِ اتاق برگشت و از درگاه که خارج شد، به دنبالِ سام چشم در این سو و آن سوی ویلا چرخاند. چون او را پیدا نکرد، به سمتِ چپ چرخید و سوی پله‌هایی رفت که سام چندی پیش رد کرده بود تا به دیدنِ الیزابتی برود که درونِ اتاقِ هنری، پایینِ پنجره روی زمین و تکیه داده به دیوار نشسته بود و زانوانش را جمع کرده به سمتِ شکمش، دستانش را به دورِ پاهایش حلقه کرده بود. سرش را خم کرده و پیشانیِ کوتاهش را چسبانده به ساعدِ دستِ چپش، در همان حالت به خواب رفته بود؛ البته خوابی سبک! خوابی که حتی با یک تلنگر ریسمانِ پوسیده‌اش پاره می‌شد و او را تا اعماقِ چاهِ بیداری پایین می‌انداخت. چاهِ بیداری تاریک بود، نور نداشت، صدایش را فقط به گوش‌های خودش منعکس می‌کرد و او تازه داشت سعی می‌کرد بیرون از چاه و با فضای خواب خو بگیرد؛ اما عمقِ بیداری انتظارش را می‌کشید که سام ایستاده میانِ درگاهِ اتاق، نگاهی به الیزابت انداخت و با اینکه نمی‌خواست او را بدخواب کند؛ اما چون طبقِ حرفِ لارا از پا می‌افتاد، دستش را به سمتِ چپ برد و قدری انگشتانش را خم کرده به سمتِ کفِ دستش، دو تقه‌ی کوتاه را به در وارد کرد.

صدای تقه‌هایی که به در وارد شد، شانه‌های ظریفِ الیزابت را بالا انداخت و او یک آن سرش به ضرب از روی دستش بلند شده، انگار که برق گرفته باشد، موهایش آشفته روی صورتش ریختند و چشمش در لحظه به سام افتاد که با معذرت خواهی گامی رو به داخل برداشت. الیزابت با چشمانی درشت شده به واسطه‌ی بیدار شدنِ ناگهانی‌اش، درحالی که قلبش در سی*ن*ه با سرعت و شتاب می‌تپید، نگاهش را هول کرده به پشتِ سرِ سام دوخت و انگار که منتظرِ کسی بود، آبِ دهانی فرو داد و کفِ دستانش را دو طرفِ بدنش روی زمین قرار داد و فشاری ریز به سرمای آن وارد کرده، از جایش سریع برخاست و گامی جلو رفت، چشم به چشمانِ سام دوخت و با باز کردنِ لبانِ خشکیده‌اش از هم، نگران و هول کرده پرسید:

- رامون برگشته؟

نامِ «رامون» به پرده‌ی گوش‌های سام برخورد کرد و در ذهنش چرخید و چرخید تا در نهایت کمی ابروانش را به هم نزدیک و چشمانِ عسلی‌اش را ریز کرده، متعجب گام به سمتِ جلو برداشت و گیج شده از نامی که شنیده بود و آشنا نبود، لب زد:

- رامون؟

الیزابت که فهمید سام او را با نامِ هنری می‌شناسد نه رامون، چشم از سام گرفت و مردمک پایین کشیده، کمی این سو و آن سو کرد و در آخر دستش را که بالا آورد، با پشتِ انگشتانِ کشیده‌اش موهای بلوند و روشنش را پشتِ گوش زده، دیدگانش را بالا کشید و چون دوباره به صورتِ متعجب و منتظرِ سام رسید، سخت ادا کرد:

- منظورم... منظورم هنری بود!

سام هردو تای ابرویش را بالا انداخت و «آهان»ای گفته، در ذهنش «رامون» را گوشه‌ای ثبت کرد و برای الیزابت سری به نشانه‌ی نفی به طرفین تکان داد. الیزابت که ناامید شد و نگرانی‌اش بیشتر، بغض دوبار همچون شبِ گذشته در گلویش نشست و تهِ دلش خالی شده بابتِ اینکه خبر نداشت بلایی بر سرِ هنری آمده یا نه و حتی در گرفتنِ خبری از او هم ناکام بود، لبانش را جمع کرد، روی هم فشرد و به دهان که فرو برد، سعی کرد لرزشِ چانه‌اش را کنترل کند. روی پاشنه‌ی کتانی‌هایش به عقب چرخید و سام که مغموم شده، لب باز کرد تا در رابطه با صبحانه با او حرف بزند، صدف از پشتِ سرش پیدا شد و یک دم صدایش را با جدیتی به گوشِ سام رساند که او به خاطرِ ناگهانی بودنش، دمی کوتاه، سریع پلکش پرید و سر به عقب چرخاند:

- سام سوئیچِ ماشین رو بده به من!

چشمش که به نگاهِ جدیِ صدف افتاد، کوتاه مردمک بینِ مردمک‌های او گرداند و متعجب پرسید:

- چی؟

صدف کوتاه چشم در حدقه چرخاند، گامی رو به جلو برداشت و فاصله‌اش را با سام کم کرده، نفسش را فوت کرد، دستِ راستش را جلو برد و با انگشتانش که ریز به سمتِ کفِ دستش جلو می‌رفتند به نشانه‌ی دادنِ سوئیچ، با همان جدیت و محکم‌تر حتی، تکرار کرد:

- سوئیچ رو بده لطفا!

سام که گیج شده و از این خواسته‌ی ناگهانیِ صدف سر درنمی‌آورد، روی پاشنه‌ی کفش‌هایش کامل چرخید و با ابروانی نزدیک به هم، دستش را درونِ جیبِ شلوارش فرو برد و با لمس سرمای فلزِ سوئیچ پیشِ نگاهِ الیزابت، سوئیچ را کفِ دستِ گذاشت که او هم در نهایت بی‌هیچ حرفی با چرخیدن روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش رو از سام که هدفش را نمی‌فهمید، گرفت و به سمتِ پله‌ها رفت. بدونِ گرفتنِ نرده، زیرِ سنگینیِ نگاهِ عسلیِ سام از پشتِ سرش که جلو می‌آمد و روی اولین پله ایستاده، سرش را قدری رو به پایین خم کرده بود و رفتنش را می‌نگریست، آخرین پله را پشتِ سر گذاشت.

لارا که با سینیِ صبحانه در دستانش از آشپزخانه خارج شد، ابتدا چشمش به صدف افتاد که به درِ اصلی رسیده، دستش را جلو برده و با گرفتنِ دستگیره میانِ انگشتانش، لبانش را بر هم فشرد، دستگیره را پایین و در را به سمتِ خودش که کشید، برخوردِ خنکای هوا به پوستِ صورتش را پذیرا و در دم از میانِ درگاه رد شد.

در را جوری محکم بست که شانه‌های لارا ریز بالا پریدند و لیوانِ شیرِ درونِ سینی تکانی خورد و چند قطره از آن روی سطحِ قهوه‌ای تیره‌ی سینی جا ماندند. پلکی زد و سر چرخانده به راست، گامی جلو رفت و سام را دید که دستش را روی نرده همراه با هر پله‌ای که پایین می‌آمد، سُر می‌داد و چشمش که به او افتاد، وقتی با برقراریِ ارتباطِ چشمی میانشان و در آخر پایین آمدنِ سام از آخرین پله، او توانست سوالِ لارا را از چشمانش بخواند، نیم نگاهی گذرا به در انداخت و دوباره به سمتِ چشمانِ او برگشت زد و شانه‌هایش را بالا انداخت و لبانش را که به نشانه‌ی ندانستن از دو گوشه پایین کشید و چانه جمع کرد، به این شکل نشان داد که خودش هم چیزی ار رفتارهای صدف نفهمیده است.

لارا که چشمانش را در حدقه بالا داد و خیره به سقف شد، نفسش را پوف مانند بیرون فرستاد و پلکی آهسته زد. صدف که آن‌ها از هدفش چیزی متوجه نشدند، پس از خروج از درگاهِ درِ میله‌ای و مشکی به سمتِ ماشینی که کنارِ درختی با تنه‌ی باریک، کمی جلوتر پارک شده بود، رفت و درها را باز کرده، مقابلِ درِ سمتِ راننده ایستاد و دستش را به دستگیره بند کرد. در را به سمتِ خودش کشید و آن را کامل گشوده، حینی که تیغِ آفتاب پلک‌هایش را به هم نزدیک کرده و قصدِ زخم نشاندن بر چشمانش را داشت، یک آن روی صندلی جای گرفت و در را محکم بست. چشم در فضای ماشین چرخاند؛ آخرین بار روی صندلیِ شاگرد نشسته بود و هنری هم راننده، از عمارتِ خسرو که برای دیدنِ ساحل رفته بودند، ناکام بازگشتند؛ درست یک روز پس از پیدا شدنش!

گلویش را بی‌هیچ چیزی سنگین حس کرد که با فرو دادنِ محکمِ آبِ دهانش، چشم از صندلیِ شاگرد گرفت و تصورش را خاموش ساخت. پلکِ آهسته‌ای زد، زبانی روی لبانش کشید و همزمان با بیرون راندنِ مرتعشِ نفسش، ماشین را روشن کرد و از آیینه‌ی بالا به روشنیِ قهوه‌ی چشمانش که مردمک‌هایشان ریز شده بود، نگاهی انداخت و لب زد:

- زندگیت باتلاق شده صدف، هرچی دست و پا می‌زنی نجات پیدا کنی، میری پایین‌تر؛ این باتلاق ته هم نداره و تا کجا قراره غرقت کنه، معلوم نیست!

محکم پلک بر هم نهاد و فشرد، مکث کرد و با نشاندنِ هردو دستش روی فرمان، مژه‌های فر و مشکی‌اش را از هم فاصله داد و خیره به روبه‌رو برای تصمیمش مصمم‌تر شده، ماشین را به حرکت انداخت و فرمان را به چپ چرخاند.

مقصدِ او، عمارتی با نمای سفید بود که دور تا دورش را دیواری همرنگش گرفته، سنگفرشِ حیاط هم به همان رنگ بود و دو طرفش باغچه‌هایی کوچک بودند که درونشان به سلیقه‌ی ساحل گل‌های شقایق پُر شده بود و عطرشان در فضای حیاط پخش می‌شد. حتی در مشامِ سه مردِ مسلح و سیاهپوش که در حیاط گشت می‌زدند هم می‌پیچید؛ اما رنگِ چهره‌هایشان را عوض نمی‌کرد! حیاط عطرِ شقایق‌ها را به دوش می‌کشید و خورشید با روشنایی‌اش، فضای حیاط را زیباتر کرده بود. این زیبایی ظاهری بود، این روشنایی هم نقاب؛ باطنِ این عمارت سیاه بود، در تاریکی غلت می‌زد و فریب، توپی در زمینِ خودی شده بود که بینِ افراد می‌چرخید و در آخر معلوم نبود که نصیبِ کدام دروازه خواهد شد! این روشنی و زیبایی، ظاهری بود وقتی در باطنش گلوله‌های خشاب قرار داشت و مشخص نمی‌کرد هرکدام از گلوله‌ها نمادِ کیست و چه زمانی وقتِ ترک گفتنِ حیاتش فرا می‌رسید!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هشتاد و ششم»

در این سیاهیِ درونِ عمارت، روز به نظر عادی می‌رسید؛ حتی عادی هم شروع شده بود و انگار نه انگار که دیشب خسرو و تیرداد و حتی چند نفرِ باقی مانده که از ماجرای شبِ قبل جانِ سالم به در برده بودند، چه طوفانی را از سر گذرانده بودند. عمارت ساکت بود و این سکوت، طبیعتاً باید آرامش می‌داد؛ اما آرامش در چنین جایی ترسناک بود! اگر روزی بدونِ تنش شروع می‌شد، قطعا در انتهایش و یا حتی روزهای بعدی، نشان می‌داد این آرامش چه گرگی بوده در لباسِ میش! چه زخمی خواهد زد با جامه‌ی مرهم! این همان فریب بود که حتی فضای اطراف هم با آن به اعضای درونِ عمارت نیرنگ می‌زد. عمارتی که طلوع درونِ اتاقش، ایستاده پشتِ میزِ آرایشِ بنفش رنگِ مقابلش، به چشمانِ خاکستری و مردمک‌های ریز شده‌اش در قابِ آیینه می‌نگریست. او که بلعکسِ رایحه‌ی شقایق‌ها درونِ حیاط، رایحه‌ی رز در اتاقش پیچیده بود و موهای بلند، قهوه‌ای و صافش هم به آن آغشته بودند، زبانی روی لبانِ متوسط و صورتی‌اش کشیده، شالِ نازک و سفید را روی موهایش مرتب کرد که انتهای موهایش از پشتِ سر، تا کمی بالای کمرش از شال بیرون ماندند.

رایحه‌ی رز در اتاق برای مشامش دل انگیز بود و کمی از آشوبِ درونی‌اش را می‌کاست. آشوبی که سعی می‌کرد به وجودِ همیشگی‌اش در وجودش عادت کند و چون مانندِ هربار موفق نشد، تنها نفسش را آهسته از راهِ بینی بیرون فرستاد. دستی به مانتوی بنفش، جلوباز و بلندش که روی تاپِ کراپ سفید و شلوارِ سفید و جین پوشیده بود، کشید و موبایلش را میانِ انگشتانش اسیر کرد و از روی میز که برداشت، روی پاشنه‌ی متوسطِ بوت‌های مشکی‌اش به عقل چرخید و گامی هم به همان سمت رفت و تکیه سپرده به دیوار، دست به سی*ن*ه باقی ماند و منتظر شد. منتظرِ تیردادی که درونِ اتاقِ خسرو همچون طلوع دست به سی*ن*ه تکیه داده به درِ بسته‌ی پشتِ سرش، پای چپش به صورتِ ضربدری از ساق مقابلِ پای راستش قرار داده و خسرو را می‌نگریست که خیره به صفحه‌ی مانیتورِ پیشِ رویش، پس از خواندن و بستنِ ایمیلی که برایش آمده بود، مشغولِ خاموش کردنِ کامپیوتر شد.

با خاموش شدنِ کامپیوتر و صفحه‌ی مانیتور، او دستِ چپش را قدری به سمتِ میزِ تیره دراز کرد و ماگِ مشکی‌اش که تنها کمی از قهوه‌ی شیرین درونش باقی مانده بود را به دست گرفت و بالا آورده، لبه‌ی ماگ را به لبانِ باریکش چسباند و آخرین جرعه را هم از گلویش پایین فرستاد. ماگ را روی میز نهاده، همزمان با چرخشِ سرش به سمتِ راست و تیرداد که خنثی چشمانِ قهوه‌ای رنگش را به او دوخته بود، صندلی را هم به همان سمت چرخاند و کمی دستانش را روی دسته‌های آن فشرده، حینی که از جایش بلند می‌شد، با لحنی تهی انگار که هر حسی درونش، حتی سردی و سختی را هم ربوده باشند، لب باز کرد:

- داستانِ دیشبت و شک کردنت به افراد و تعقیب کردنشون برای من تاثیرگذار بود تیرداد؛ اما الان متوجه نمیشم سعی داری چی رو بهم برسونی!

همزمان با پایانِ حرفش پشت به تیرداد به سمتِ کمدی که کنارِ تخت قرار داشت، رفت و درِ آن را که از دو طرف باز کرد، تیرداد تای ابرویی بالا انداخت، گره‌ی دستانش را از هم گشود و حالتِ پاهایش را هم بین برده، تکیه از در گرفت و با گامی برداشتنش به سمتِ اویی که کتِ مشکی‌اش را از کمد خارج می‌کرد، گفت:

- تلاش می‌کنی به خودت بگی نقشه‌ات هوشمندانه‌ست. درسته که من دیشب خودم اون آدم رو گرفتم و تحویلت دادم؛ اما کسی مثلِ اون به این راحتی‌ها تسلیم نمیشه و من دارم میگم حواست رو جمع کنی که در آخر از باخت دادنت ناراحت نشی.

خسرو درِ کمد را که بست، چوب لباسی را انداخته روی تختِ دو نفره‌ی اتاق، مشغولِ پوشیدنِ کت روی بلوزِ جذب و مشکیِ تنش شد و در همان حال چشمانش را متمرکز کرده روی دیدگانِ تیرداد و صورتِ استخوانیِ او، با ته‌ریشِ قهوه‌ای و کمرنگش و در آخر موهای صافی که مرتب بودند و سپس خونسرد گفت:

- داری زود قضاوت می‌کنی!

تیرداد پوزخندی زد، دستانش را درونِ جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برد و گامی با کتانی‌های اسپرت و مشکی‌اش روی کفِ اتاق به سمتِ خسرو برداشت.

- دارم واقع‌بینانه فکر می‌کنم! اون مردِ انگلیسیِ باهوش رو از گوشه‌ی ذهنت بنداز بیرون و بچرخ سمتِ دخترِ خودت. باهات روراست باشم خسرو...

مردمک گرداندنِ او بینِ مردمک‌های خودش را که دید، مکثی به کلامش بخشید، کمی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و در نهایت هشدارگونه ادامه داد:

- شیش سال برای ایجادِ وابستگی کردن، حتی زیاد هم هست! خصوصا در رابطه با حسی که اون به دخترت داره؛ می‌دونی که چی میگم؟

خسرو در سکوت فرو رفت و جایی در مغزش مشغولِ حلاجی کردنِ حرفِ تیرداد شد. منظورِ تیرداد یک چیز بود و آن هم اینکه هنری می‌توانست از دخترِ خودش علیهِ خودش استفاده کند و این یعنی بُردِ قطعیِ او! هرچند این حرفِ او را با صدف در ذهنش مقایسه کرد و شبی که به ویلای هنری رفت، همان لحظه‌ای که صدف پرسید آمده است او را با خود ببرد، پیشِ چشمانش پدید آمد و صدای صدف که در گوشش پیچید، پلکِ محکمی زد. حرفِ تیرداد عجیب بود و از طرفی در مغزِ خسرو نمی‌گنجید دختری که آن ویلا و کنارِ هنری بودن را نمی‌خواست، بخواهد که به پدرش هرچند با تمامِ بدی‌هایش پشت کند. حرفی نزد و سکوتش مجالی شد برای تیرداد که سرش را صاف کرده، کمی چشم ریز کند و با لحنی خونسرد و همچون قبل هشدارگونه، ادامه دهد:

- قبول کن خسرو! تو شیش سالِ پیش غرق توی عالمِ مستی، پای میزِ معامله با اون آدم نشستی و دخترِ خودت رو...

دستِ راستش را بالا آورد، سرِ انگشتِ شست و اشاره‌اش را کوتاه به هم کشید و سرش اندکی ریز کج کرده به سمتِ چپ و ولومِ صدایش را کمی پایین آورده، اضافه کرد:

- فروختی!

دستش را پایین انداخت، سرش را صاف کرد و نیشخندی زده پیشِ چشمانِ او که خنثی و با تمامِ بی‌حسیِ همیشگی‌اش نگاهش می‌کرد، سری ریز به طرفین و به نشانه‌ی تاسف تکان داد و باز هم صدایش را میهمانِ گوش‌های او کرد:

- حتی توی همون عالمِ نفهمیدن هم گذاشتی ببرتش و هیچ کاری نکردی... قبول کن! تو هرچقدر هم که پدرِ اون باشی، کاری رو باهاش کردی که دشمنش هم نمی‌تونست بکنه، تو زندگیِ دخترت رو فروختی!

خسرو پوزخندی صدادار زد، چشمانش را پایین کشید و گامی رو به جلو برداشته، دستِ راستش را بالا آورد و با خم کردنِ انگشتانش به جز انگشتِ اشاره، به تیرداد که رسید حینی که سمتِ چپش ایستاده بود، خیره به روبه‌رو گفت:

- کسی که به قولِ خودت زندگیِ دخترش رو معامله کرده...

قدری سر کج کرد و چشمش که به تیرداد افتاد، دستِ چپش را جلو برد، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را کوتاه به تختِ سی*ن*ه‌ی پوشیده از تیشرتِ سفیدِ او که رویش سوئیشرتِ نازکِ خاکستری پوشیده و زیپش را تا زیرِ سی*ن*ه بالا داده بود، زد و ابروانش را بالا انداخته، پلک بر هم نهاد و با تهدیدی زیرپوستی در لحنش ادامه داد:

- زندگیِ خیلی‌های دیگه رو هم می‌تونه به حراج بذاره!

دستش را پایین انداخت و زیرِ نگاهِ سنگینِ تیرداد که ابروانش مشکوک به هم نزدیک شده بودند، از کنارش رد شد و به سمتِ میزش رفته، نقابش را از روی آن برداشت و سپس با گذاشتنِ آن روی صورتش، مستقیماً به سمتِ درِ اتاق رفت. دستش را دراز کرد و با گرفتنِ دستگیره‌ی در میانِ انگشتانش، آن را پایین و در را به سمتِ خودش کشیده، از میانِ درگاه رد شد و با خروجش از اتاق، در را نیمه باز رها کرد. او به سمتِ پله‌ها رفت و تیرداد سوالِ کجا رفتنِ او را خفه شده در کنج مغزش با شنیدنِ حرفِ آخرِ او احساس کرد که سرش چرخیده به سمتِ شانه‌ی چپ، نیم‌رُخش مقابلِ در قرار گرفت و فکرش را به درگیری با منظورِ پنهانِ حرفِ خسرو فرستاد. زندگی‌هایی که به حراج گذاشته می‌شدند... کدامشان؟ او چه چیزی را فهمیده بود که تا این حد لحنش را با چاشنیِ هشدار و تهدید مزه‌دار می‌کرد؟ یک جای کار می‌لنگید!

در طبقه‌ی پایین، جایی دور از مات و مشکوک ماندنِ تیرداد در اتاقِ خسرو، پس از رد کردنِ سالنِ بزرگی که کاشی‌های سفیدش برق می‌زدند، می‌شد به آشپزخانه‌ای رسید که ساحل درونش نشسته روی صندلیِ چوبی پشتِ میز غذاخوری، همزمان که با چنگالش بخشِ ریزی از برشِ مثلثی شکلِ کیکِ شکلاتی داخلِ بشقابِ سفید و مربعی را جدا می‌کرد، تای ابروی بلندش را به سمتِ پیشانیِ کوتاهش روانه کرد و سر چرخانده به سمتِ راست که رباب کنارش دست به سی*ن*ه ایستاده بود، متعجب لب باز کرد:

- یعنی جدی داری میگی که بابام داره می‌فرستت مرخصیِ اجباری؟

رباب سری تکان داد و چانه جمع کرده، لبانش را از دو گوشه به نشانه‌ی ندانستن و نفهمیدنِ علتِ کارهای خسرو که یک به یک داشت همه را مرخص می‌کرد، پایین کشید و خیره به ساحلی که این بار ابروانش کمی به هم نزدیک شده بودند و چشمانِ عسلی‌اش نشسته روی کیکِ درونِ بشقاب، بخشی که جدا کرده بود را به چنگال وصل می‌کرد، گفت:

- حقیقتش منم شوکه شدم؛ پدرت این روزها عجیب نشده؟

ساحل چنگال را به دهانش برد و مشغولِ آهسته جویدنِ کیک شده، سرش را بالا گرفت و کج کرده به سمتِ رباب، با نفسی عمیق گفت:

- اون روزی که من از کارهای بابام سر دربیارم، شک نکن یه روزِ تابستونیه که داره برف میاد!

کیک را از گلو پایین داد و رباب به خنده افتاده از این حرفِ او، ساحل دوباره نگاه زیر انداخت و با یادآوریِ موضوعی، یک تای ابرویش را تیک مانند روانه‌ی پیشانی کرده، زیرلب با خود زمزمه‌کنان ادامه داد:

- البته احتمالا برای زمین زدنِ یه نفر هم داره پیش زمینه می‌چینه!

رباب که متوجه‌ی حرفِ او نشد و درواقع نشنید، سرش را پایین گرفت و گیج پرسید:

- چیزی گفتی مادر؟

ساحل سری ریز به نشانه‌ی نفی به طرفین تکان داد و برای عوض کردنِ بحثِ میانشان لبخندی کاشته روی لبانِ متوسطش، چشمانِ کشیده و عسلی‌اش را سوی چشمانِ قهوه‌ایِ رباب سوق داد و با اشاره‌ی چنگال میانِ انگشتانش به کیک، با لحنی شیرین گفت:

- اما خیلی خوشمزه شده ها؛ نمیشه به حرفِ بابام گوش ندی و بمونی؟ من نمی‌تونم تورو با دخترت تقسیم کنم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هشتاد و هفتم»

رباب سرش را بالا گرفته و از حرف‌های اولِ صبحِ ساحل بلند خندیده، ساحل اما با مظلومیتِ تصنعی که جنبه‌ی شوخی داشت چشم به سرِ بالا گرفته‌ی رباب که آهسته و همراه با متاسف به طرفین تکان دادن پایین می‌آمد، دوخت و سعی کرد با جمع کردنِ لبانش، خنده‌ای که به جانش افتاده بود را هم فرو دهد. با همان مظلومیتِ ساختگی کمی سر به سمتِ شانه‌ی چپش که آرنجِ همان دستش را هم روی میز نهاده بود، کج کرد و رباب که لبخندش را جمع کرد و تنها به شکلِ لبخندی پررنگ درآورد، دستِ چپش را دورِ شانه‌های ساحل با کمر خم کردنی کم، حلقه کرد و قدری او را هم به سمتِ خود کشید و با چسباندنِ لبانش به شقیقه‌ی او که با خنده چشم می‌بست و جای خالیِ مادرش را تا به این لحظه شیرینیِ عطرِ رباب پُر کرده بود، مُهرِ بوسه‌ای را روی آن نشاند. لبانش که آهسته از شقیقه‌ی ساحلِ جدا شدند و سرش را عقب کشید، دستی که دورِ شانه‌های ظریفِ او پیچانده بود هم عقب آورد و با انگشتانش تارِ موهای فر و مشکیِ ساحل را که کنجِ پیشانی‌اش نشسته بودند، عقب راند و پشتِ گوشِ او که جای داد، خیره‌ی عسلیِ چشمانش با خنده و محبت گفت:

- مجبور نیستی من رو با کسی تقسیم کنی عزیزِ دلِ رباب. اصلا نظرت چیه که تو هم با من بیای؟ هوم؟

پیشنهادِ او باعث شد تا همزمان که انگشتانش میانِ تارِ موهای آزادِ ساحل به قصدِ نوازش می‌رقصیدند، منتظر چشم به چهره‌ی او که لبخندِ دندان نمایی به مراتب روی صورتش شکل می‌گرفت، بدوزد و ساحل که این حرفِ او برایش با گرفتنِ دنیا برابری می‌کرد، شادی برق شد و در چشمانش درخشیده، چشمانِ قهوه‌ایِ رباب را نشانه گرفت و با شوق گفت:

- من که از خدامه! اصلا تو نباشی ها، این عمارت برای من زندونه...

رباب خندید و ساحل پس از مکثی کوتاه، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و بدنِ چرخیده‌اش روی صندلی به سمتِ راست را به حالتِ قبل یعنی رو به میز برگردانده، بشکنی زد و انگشتِ اشاره‌اش که رباب را نشانه گرفت و تک خنده‌ی او را رقم زد، ادامه داد:

- با بابا حرف می‌زنم. بعید می‌دونم مخالفت کنه؛ کِی میری تو؟

رباب که پاسخ را با سه کلمه‌ی «دو روز دیگه» داد، همان دم تیرداد از اتاقِ خسرو خارج شده، در را آهسته و با اندک صدایی پشتِ سرش بست و با نگاهی که غرق در فکر بودنش را به راحتی به رخ می‌کشید و ابروانی که به هم نزدیک شده بودند، به سمتِ پله‌ها چرخید و همزمان، طلوع هم درِ اتاقش را باز کرده، نگاهی به تیرداد که از اتاقِ خسرو خارج شده و آخرین پله را که پشتِ سر گذاشت، روی کاشی‌های سفید ایستاد، انداخت. گامی از درگاهِ اتاق رو به بیرون برداشت و در را که پشتِ سرش بست، صوتِ بسته شدنِ در به گوشِ تیرداد رسید و سرِ او را بلند کرده، نگاهش را به سمتِ طلوع کشاند که با گرفتنِ دستش به نرده، اولین پله را پایین می‌آمد. تیرداد نفسِ عمیقی کشید، به سمتِ همان پله‌هایی که طلوع از آن پایین می‌آمد، گام برداشت و این بار پله‌ها را با دوتا یکی کردن که بالا رفت، به سرعت به سومین پله که طلوع روی آن بود، رسید و سمتِ راستش درحالی که جهتِ ایستادنِ هردو به خاطرِ اینکه طلوع قصدِ پایین آمدن داشت و تیرداد قصدِ بالا رفتن، باهم متفاوت بود و با یکدیگر را نگریستن، نیم‌رُخشان از روبه‌رو مشخص بود، ایستاد، با نگاهی به چشمانِ او زبانی روی لبانش کشید و آهسته گفت:

- تو برو، منم یه سر به مادرم بزنم، میام!

طلوع سری تکان داده به نشانه‌ی تایید، آبِ دهانش را با قرارگیریِ لبانش روی هم فرو داد، رو از تیرداد گرفت و با مکث، نفسش را که از راهِ بینی خارج ساخت پله‌ها را با کُندی پایین رفت. تیرداد که پایین رفتنِ آهسته‌ی او را دید، نفسش را فوت کرد و رو گردانده و خودش هم با رد کردنِ آخرین پله‌ها را بالا رفت که همان دم طلوع هم با پشتِ سر گذاشتنِ آخرین پله روی پاشنه‌ی بوت‌هایش نیم‌چرخی کوتاه زد و سرش را بالا گرفته، قامتِ درحال دور شدنِ او را نگریست و تیرداد پشتِ درِ اتاقِ مادرش ایستاد و دستش را برای لمسِ دستگیره‌ی سرد و نقره‌ایِ آن پیش برد، نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد و قلبش فرو ریخته، پلک‌هایش را محکم بر هم نهاد و ریز فشرد. این تردیدِ او، این قلبی که در سی*ن*ه سقوط کرد و بارِ دیگر از حالِ بدِ همیشگیِ مادرش سوخت، لرزشِ ریز و نامحسوسِ سرِ انگشتانش را رقم زد. تیرداد خوب نبود؛ درواقع می‌شد گفت بدتر از این نمی‌شد که برای هر لحظه و هر ثانیه، آمادگیِ یک فاجعه را داشت! فاجعه‌ای که زمانِ وقوعش معلوم نبود؛ اما او خوب می‌دانست که احساسش به او نارو نمی‌زند!

مکثش را در نهایت با فشردنِ لبانِ باریکش بر روی هم، درهم شکست و دستش را که بیشتر جلو برد، سرمای دستگیره را لمس کرد و آن را به مشت گرفته، پایین کشید. دستگیره را پایین کشید و در را رو به داخل هُل داد؛ اما جهتِ نگاهِ زنی که مقابلِ پنجره‌ی بازِ اتاق روی ویلچر نشسته، چشمانِ مشکی‌اش را درونِ حیاط هم نه و روی آسمانِ آبی و خورشیدِ درونش می‌چرخاند را تغییر نداد. تیرداد با گذر از درگاه به داخل آمد و در را نیمه باز پشتِ سرش رها کرده، خیره شد به تارِ موهای نیمه بلند و مشکیِ زن با چند تارِ سفید میانشان که با همراهیِ نسیم چند تارشان جلو می‌رفتند و یا مقابلِ رخسارِ خودش به کناری کشیده می‌شدند و او فقط می‌توانست نگاه کند و سر بچرخاند؛ حتی قدرت نداشت دستش را بالا آورده و مزاحمتِ موهایش را پایان بخشد! این زن، چندین سال بود که از زنده بودن فقط نامش را و از زندگی کردن فقط دردش را داشت! زنده بود؛ اما زندگی نمی‌کرد! قلبش تیر می‌کشید و او مژه‌های کوتاهش را بر هم نهاده، سرش را عقب برد و اجازه داد نسیم لااقل کمی با گرمای پوستش بازی کند و دستی شود که نوازش‌وار، لمسش می‌کرد و باعثِ آرامشش می‌شد.

این زن گوشی می‌خواست تا فریادهای چشمانش را بشنود؛ وقتی که زبانش قدرتِ تکلم نداشت و بد قلقی می‌کرد! او از زندگی چه می‌کشید تا امیدوارش کند زمانی که هیچ عضوی از بدنش حرکت نمی‌کرد به جز سر و چشمانش؟ این زندگی جهنمی بود! هیچ کجایش رنگِ شعله‌های آتش را نداشت؛ اما وجودِ همه را می‌سوزاند! خصوصا وجودِ تیردادی که با فشرده شدنِ قلبش، پلک بر هم نهاد و نفسِ حبس شده‌اش دیگر راهی برای خلاصی پیدا نکرد. جلو رفت، گام‌هایش سست و سخت برداشته می‌شدند؛ اما سنگینیِ قلبش در سی*ن*ه اجازه نمی‌داد حال که تا اینجا آمده بود، بدونِ هیچ چیز برود. تیرداد آرامش می‌خواست و این زن، یعنی مادرش، آرامشش بود!

پستِ سرِ او که سرش را بالا گرفته بود، ایستاد و دستانش را جلو برده، بازوانِ لاغرِ او که بلوزِ مشکی به تن داشت و پتوی نازک و چهارخانه‌ی کرم رنگ روی شانه‌هایش بود را لمس کرد و زن که حضورِ او را از عطرش متوجه شده بود، در همان حالت ماند و اجازه داد حسِ حضورِ تیرداد اوی از زندگی روی گردانده را دوباره امیدوار کند؛ هرچند امیدواریِ در نظرِ خودش پوچی بود! تیرداد کمی به سمتش خم شد و لبانش را چسبانده به پیشانیِ او که سرش را رو به سقف گرفته بود، افتادنِ چند تار از موهای قهوه‌ای رنگش را روی پیشانیِ کوتاهش حس کرد و پس از بوسه‌ای عمیق روی پیشانیِ مادرش، سرش را بلند کرد و زن هم به آرامی گردن صاف کرده، پلک از هم گشود و نگاهش را دوباره به روبه‌رو داد.

تیرداد نفسی از عطرِ او گرفت و ناآرامیِ قلبش کمی آرام شده و تلاطمِ درونش قدری رو به خاموشی رفته، دستانش را از روی بازوانِ مادرش تا روی شانه‌های پوشیده با پتوی او بالا آورده و نشانده روی آن‌ها، زبانی روی لبانِ باریکش کشید و سی*ن*ه‌اش را با دمی عمیق سنگین ساخت. این بار هم تیرداد و هم مادرش هردو خیره شده به آسمان، تیرداد آرام لب زد:

- کاش می‌شد می‌فهمیدم یهو چی شد که اینجوری شد مامان!

زن با شنیدنِ صدای او، آهسته پلک بر هم نهاد و سعی کرد بغضی که می‌خواست سنگینی‌اش را با هر ضرب و زوری که شده به گلویش برساند را با پایین دادنِ آبِ دهانش از بین ببرد؛ اما سوزی که در انتهایی‌ترین نقطه‌ی کلامِ تیرداد مشخص بود و تنها خودش آن را حس می‌کرد، مانع از این می‌شد تا بتواند بالا آمدنِ بغض را کنترل کند. حسِ بدی داشت؛ این روزها هم او و هم تیرداد نسبت به روزهای پیشِ رو احساسِ بدی داشتند و کلافگیِ تیرداد خودش به خودیِ خود گویای همه چیز بود.

- با حرف از زمان، فقط چاله‌های ذهنیم رو پُر کردم، فقط همه چی برام بدتر شد، فقط بیشتر پیشِ چشم‌هام آب شدی مامان!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت دویست و هشتاد و هشتم»

زمان به قولِ خودش، تنها خاک شده بود که چاله‌های ذهنی‌اش را پُر کند و یا نهایتاً دلیلی برای ادامه دادن به او داده باشد؛ اما هرچه که فکر می‌کرد، حرف از زمان و درست شدنِ مشکلات با آن زدن، فقط توهم بود! زمان یک توهمِ شیرین بود برای پاسخِ سوالاتی شدن که جوابی برایشان پیدا نمی‌شد. زمانِ توهمِ خطاب شده که گذشت، صدف را به عمارتی نزدیک کرد که آخرین بار آمدنش به آنجا بازگشتِ سریعش را به خاطرِ مرورِ خاطراتِ سنگینش رقم زد و او سرش را کج کرده به سمتِ راست، نگاهی به نمای عمارت انداخت.

ناخواسته کمی دستش روی فرمان فشرده شد و او با فرو دادنِ آبِ دهانش سعی کرد خودش را کنترل کند و این بار را از سرِ ناچاری هم که شده، با به هم ریختگی‌ای که نصیبش شده بود، سازگاری کند. به عمارت نزدیک شد و این درحالی بود که همزمان با ترمز کردنِ او کمی عقب تر از درِ اصلی، تیردادی که از عمارت خارج شده بود، با فکرِ درگیر و باز کردنِ درِ سمتِ راننده روی صندلی‌ای نشست که درست کنارش طلوع نشسته بود و چشمش به جای گیریِ او روی صندلیِ راننده افتاده، برخلافِ تلاشش نمی‌توانست قلبش را کنترل کند که با حسِ عطرِ تیرداد بد قلقی نکند و از همین رو تنها نامحسوس دمی عمیق گرفت.

تیرداد درِ ماشین را بست و پس از خسرو، او همراه با طلوع بود که عمارت را ترک گفت، ماشین را روشن کرد و فرمان را که به چپ چرخاند، حرکتش را هماهنگ با باز شدنِ درِ ماشین از سوی صدف آغاز کرد. صدف که چشمش به ماشین و تیرداد افتاده بود و از دور نتوانست او را که قبلا وقتی با هنری به اینجا آمد، دیده بود را شناسایی کند، کمی پلک‌ها و ابروانِ باریکش را به هم نزدیک کرد و با گامی به کنار برداشتنش، درِ ماشین را که از لبه‌ی بالای آن گرفته بود، هُل داد و محکم بست. چشم از مسیری که ماشینِ تیرداد پیموده و کمی خاک از آن بلند شده بود، همزمان با جدا کردنِ کفِ دستش از شیشه گرفت و بی‌خیالِ فکر کردن به افرادِ جدیدی که نمی‌شناختشان، شد. سرش را به راست کج کرد و جلو آمدنِ مردی مسلح و سیاهپوش را دید، درحالی که نقاب روی صورتش بود و کلاهِ هودیِ مشکی روی سرش، شلوارِ مشکی و پوتین‌های همرنگش هم به پا داشت.

مرد که به او رسید و چهره‌ی صدف را دید، او را شناخت و گامی که رو به عقب برداشت، با چشمانش و کج کردنِ ریز و کوتاهِ سرش به در اشاره کرد که صدف هم متوجه‌ی اشاره‌ی او شده، ماشین را از جلو دور زد و به سمتِ در گام برداشت. صوتِ قدم‌هایش که با فشردنِ سنگ ریزه‌ها کفِ پوتین‌هایش همراه بود، به گوشِ خودش و مرد رسید و او ضربان‌های قلبش را محکم حس کرد؛ اما به سختی برای نگه داشتنِ صدفِ محکمی که تا اینجا همه‌ی توانش را برای ساختنش به کار گرفته بود، با خودش و قلبش مجادله کرد و مرد که کنارش گام برمی‌داشت، وقتی به در رسیدند دست دراز و در را برای صدف باز کرد. در که رو به داخل کشیده شد، اولین گامِ صدف، مردد و با مکثی پس از اینکه مردمک‌هایش چرخی در فضای حیاط زدند، رو به داخل برداشته شد. دستش را به درگاه گرفت، آبِ دهان از گلو رد کرد و نفسش در سی*ن*ه محبوس شد.

چه کسی حالِ صدف را می‌فهمید و درک می‌کرد؟ چه کسی می‌دانست صدف هنوز هم پس از شش سال به این عمارت حساسیت پیدا کرده بود، طوری که حتی دمی عطرِ گل‌های شقایق هم قلبش را فشرد و سی*ن*ه‌اش را سوزاند. صدف از درون ترک برداشته بود، قلبش را به دو نیم تقسیم کرده بودند و او دوباره درحالِ مرور کردن بود، تکرارِ مکررات! حافظه‌اش از تداعی خسته نمی‌شد؟ چرا مغزش آرام نمی‌گرفت و صداهایی را درهم و برهم برایش پخش می‌کرد؟ در سرِ صدف، دختری می‌گریست، مردی قهقهه می‌زد و مردی ساکت بود و گویی سکوتش هم صدا داشت. هنوز دومین قدم را رو به جلو برنداشته، قصد کرد با قیدِ همه چیز را زدن، فشاری که متحمل می‌شد را با برگشتنش پایان بخشد؛ اما نمی‌شد! صدف با هدفی به اینجا آمده بود که نمی‌توانست به راحتی رهایش کند؛ چرا که کارِ راحتی هم نبود!

لب به دندان گزید و پوستِ نازکِ لبش را طوری کشید که مجبور به تحملِ شوریِ خون در دهانش شد و حینی که سه مردِ محافظ در حیاط همچنان گام برمی‌داشتند، او نفسِ حبس شده‌اش را با هر سختی‌ای که بود آزاد کرد و با شنیدنِ صدای پارسِ سگی از سمتِ چپ، سرش را به همان سمت کج کرد و با دیدنِ سگِ سیاهی که بی‌قراری می‌کرد و چون صدف را شناخته بود، زبانش را بیرون آورده و نفس می‌زد، ناخودآگاه پس از تنشِ عصبی‌ای که از سر گذرانده بود روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به همان سمت چرخید و به سمتِ سگ گام برداشت. مقابلِ او که روی دو زانو نشست، سگ هم روی پاهایش نشسته و با چشمانِ براق و مشکی‌اش صدف را می‌نگریست. صدف لبخندِ پررنگ و دندان نمایی زده، دستانش را جلو برد و دو طرفِ صورتِ سگ را که قاب گرفت، مهربان لب باز کرد:

- هی جک! اینجا یه حسی به من میده که انگار هربار میام فقط تو من رو می‌شناسی؛ می‌دونی؟

جک پارسی کرد و صدف خندیده، دستِ چپش را نوازش‌وار از میانِ گوش‌ها تا روی بینیِ جک و موهای کوتاه و مشکی‌اش پایین کشید و دستِ راستش را پایین برده، با حرکت دادنِ ریزِ سرِ انگشتانش زیرِ پوزه‌ی جک به حالتِ قلقلک، باعث شد تا او هم زبانی به برجستگیِ گونه‌اش بکشد و صوتِ خنده‌ی ظریفش را کمی بلندتر کند. نم‌دار شدنِ گونه‌ی چپش را حس کرد و دستش را که عقب برد، روی بدنِ جک که ریز تکان می‌خورد و او دُمِ مشکی‌اش را بالا آورده و تکان می‌داد به حالتِ نوازش حرکت و ادامه داد:

- پسر دفعه‌ی قبل که اومده بودم انقدر شیرین نشده بودی؛ دلت برام تنگ شده بود؟

تک خنده‌ای کرد و پس از نوازشِ دوباره و کوتاهِ جک آهسته از روی زانوانش برخاست و چرخیده به سمتِ چپ، گام برداشت و پس از رد کردنِ سه پله‌ی کم ارتفاع و سفید از میانِ دو ستونِ استوانه‌ی همرنگش رد شد و خودش را به درگاهِ درِ بازی که سالن را به نمایش گذاشته بود، رساند. قلبش تند می‌تپید و ندایی تهِ قلبش امید می‌داد که شاید این بار که مصمم‌تر از قبل پا به این عمارت گذاشته بود، بتواند ساحل را ببیند و از همین رو درگاه را که رد کرد، قدم روی کاشی‌های سفید گذاشت و نگاهش را درونِ فضای عمارت به گردش درآورد. سرعتِ گام‌هایش کمتر شده بودند و او با اینکه برای دیدنِ خسرو آمده بود؛ اما نمی‌دانست چرا پاهایش یاری نمی‌کردند و به جای اتاقِ او رو به جلو می‌رفتند. جلو رفت که چند پله‌ی کم ارتفاعِ بعدی را هم این بار پشتِ سر گذاشت و واردِ سالنِ بزرگ که شد، همان دم صدای دخترانه و آشنایی که از آشپزخانه خارج می‌شد به گوشش رسید:

- وای رباب تا حالا کیک به این خوبی نخورده بودم، دستت درد نکنه، عالی...

ساحل که از درگاهِ آشپزخانه خارج می‌شد، سر چرخانده و در دم چشمش که به صدفِ ایستاده در میانه‌ی سالن افتاد، لبخندِ پررنگش به مراتب از روی لبانش رو به محو شدن رفت و قلبش تپیدن را از یاد برد. صدف ماتِ چشمانِ عسلیِ ساحل و نگاهِ او هم ماتِ قهوه‌ی دیدگانِ صدف که در این چند سال تلخ شده بودند، ماند. نگاهشان قفل کرده بود و زبانِ ساحل طوری قفل شد که از گفتنِ ادامه‌ی حرفش به ربابِ درونِ آشپزخانه که مشغولِ جمع کردنِ میز بود و لبخند به لب داشت، باز ماند و انگار که به سقفِ دهانش چسبید. قلبش یا نمی‌زد و یا می‌زد و او حس نمی‌کرد و صدف که با دیدنِ ساحل بلعکسِ او تپشِ قلب گرفته بود، لب لرزاند و نامش را بی‌صدا ادا کرد.

ساحل پلکِ محکمی زد و چون مغزش هنوز قوایی برای تجزیه و تحلیلِ دیدنِ صدف میانِ مردمک‌هایش را نداشت، آبِ دهانش را محکم فرو داد و لب باز کرد حرفی بزند؛ اما صدایش درنیامد، در گلو جا ماند و قلبش در سی*ن*ه لرزید، بالاخره توانست ضربان‌هایش را حس کند و نفسش را هرچند سخت بیرون بفرستد. صدف که گامی به سمتش برداشت، این بار طوری که موردِ هجومِ بغضی از سرِ شوق قرار گرفته بود، چشمانش پُر شدند و دیدش به صدف تار شد؛ اما در نهایت که قطره‌ای با چرخش در چشمانش بدونِ پلک زدن روی گونه‌اش چکید، لرزان زمزمه کرد:

- صدف!

صدف زمزمه‌ی او را شنید، فاصله تاثیر نداشت؛ صدف صدای خواهرش را با گوشِ قلبش شنید که بغض گریبانِ خودش را گرفته و چانه‌اش که جمع شد، حینی که تقلا می‌کرد تا لبانش برای کشیده شدن از دو سو تاب بیاورند و لبخند بزند؛ اما با پایین آمدنشان ناکام می‌ماند، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و گامی دیگر جلو رفت که در لحظه، ساحل نفهمید چه نیرویی به پاهایش رسید؛ اما به سرعت خودش را به صدف رساند و دستانش را دورِ جسمِ او که پیچید، حلقه شدنِ دستانِ صدف را دورِ کمرِ خودش هم احساس کرد و همزمان با شکسته شدنِ شیشه‌ی بغضش، تک خنده‌ای از سرِ شوق میانِ گریه برایش ماند و هردو که پیچکِ دستانشان به دور یکدیگرِ محکم شد، صدف که از ساحل کمی کوتاه‌تر بود، شقیقه‌اش به گردنِ باریکِ او چسبید و نفسی از عطرِ شیرینش گرفت.

صدف با دلتنگی، پیراهنِ نازک و دکمه‌دارِ خردلی و کوتاهِ تنِ ساحل را میانِ انگشتانش مچاله کرد و او که صدف را بیشتر به خودش چسباند، سر خم کرد و گونه از سمتِ چپ چسبانده به موهای او، پلک‌های خیسش را بر هم نهاد و رایحه‌ی ارکیده را با تلنبار شدن بیش از پیشِ حسِ دلتنگی در وجودش نفس کشید، دستِ چپش را بالا آورد، موهای صدف را با انگشتانش نوازش کرد و تند و با خوشحالی لب زد:

- بالاخره اومدی صدف، بالاخره اومدی عزیزدلم!

سر کج کرد و لبانش را چسبانده به موهای او، بوسه‌ای محکم و عمیق روی نرمیِ موهایش نشاند و گرمای نفس‌هایش که روی پوستِ سرِ صدفی که تک خنده‌اش با بغض رها شد، جای گرفت، ادامه داد:

- چجوری نبودنت رو نفس کشیدم من؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین