جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,620 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت دویست و نود و نهم»

جدای از حالِ خوشِ آن‌ها، درونِ عمارتِ خسرو، صدف بود که داخلِ آشپزخانه نشسته روی صندلیِ رأس و پشتِ میزِ غذاخوری، دستِ راستش را روی میز نهاده بود و خیره به فنجانِ سفیدِ قهوه همراه با برشِ مثلثیِ کیکِ شکلاتی که رباب مقابلش گذاشته بود، با سرِ انگشتِ اشاره‌اش روی میز ضرب گرفته و غرق در افکارش به صوتِ ریزی که حاصلِ برخوردهای مکررِ سرِ ناخنش به سطحِ چوبیِ میز بود، گوش سپرده بود. به قدری در فکر فرو رفته که تنها ثانیه‌ها را برای آمدنِ پدرش در دل شمارش می‌کرد و این میان، رباب بود که خوب متوجه‌ی در لاکِ خود بودنِ صدف شده، حینی که ایستاده پشتِ سینک و آخرین بشقابِ شسته شده را درونِ جاظرفیِ کنارش و روی میز نهاد، نفسِ عمیقی کشید و بوی مایع ظرفشویی که در بینی‌اش پیچید، چینِ ریزی به آن داد. از گوشه‌ی چشم، چشمش به نیم‌رُخِ صدف بود و گرفتگیِ او را از همان ثانیه‌ی اولی که پس از شش سال نگاهش را دید، متوجه شده بود. نمی‌دانست موضوع چیست؛ اما حدس می‌زد که قطعا بخشی از آن به هنری هم وصل می‌شد که صدف تا این اندازه آشفته‌خاطر بود.

روی پاشنه‌ی صندل‌های چوبی‌اش پس از درآوردنِ دستکش‌های پلاستیکیِ زرد و صورتی از دستانش و انداختنشان درونِ سینک، به عقب چرخید و ابتدا نگاهی به درگاهِ آشپزخانه انداخت و چون از نبودِ ساحل که مطمئن بود صدف به خاطرِ او چیزی از گرفتگی‌اش نمی‌گفت، اطمینان حاصل کرد، زبانی روی لبانِ باریکش کشید و دو گام را رو به جلو برداشت. دستش را روی لبه‌ی تکیه‌گاهِ صندلی نهاد و آن را عقب کشید؛ اما حتی صوتِ آزاردهنده‌ی کشیده شدنِ پایه‌های صندلی روی کفِ آشپزخانه هم ذهنِ مشغولِ صدف را نجات نداد و او همچنان خیره به سفیدیِ فنجانِ مقابلش که بخاری کمرنگ را به واسطه‌ی گرمای قهوه‌ی درونش بالا می‌فرستاد، با سرِ انگشتش روی میز می‌زد. همین هم شکِ رباب را نسبت به موضوعی که تا این اندازه ذهنِ او را بر هم ریخته، بیش از پیش قلقلک داد.

رباب کوتاه لب به دندان گزید و طوری که سمتِ راستِ صدف و درست کنارش پشتِ میز نشسته بود، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ برای قرار گرفتن در مرکزِ دیدِ صدف و جلب کردنِ توجهِ از دست رفته‌ی او، کج و نامش را با تُنِ صدایی متوسط ادا کرد؛ اما چون صدف باز هم در گیر و دارِ ذهنِ درگیرِ خودش گرفتار بود و از اطرافش چیزی نمی‌فهمید، واکنشی نشان نداد. این بدونِ عکس‌العمل بودنِ او باعث شد تا رباب با تردید، دستِ را جلو برده و همزمان که نامش را بارِ دیگر و این بار کمی بلندتر صدا زد، دستش را روی شانه‌ی او بگذارد که صدف بالاخره با پلک زدنِ تیک مانند و سریعی حینی که به ناگاه دنیای خیالاتش را ترک گفته بود، شانه‌هایش ریز بالا پریدند و سرش به ضرب سمتِ رباب چرخید.

رباب با دیدنِ چشمانِ درشت شده‌ی او که مردمک بینِ مردمک‌هایش می‌گرداند، کمی ابرو درهم کشید و حالتِ کجِ سرش را که صاف کرد، مشکوک و متعجب لب از لب گشود:

- چرا انقدر توی فکری مادر؟ چیزی شده؟

صدف لبانش را بر هم فشرد، آبِ دهانش را از گلویی که به تازگی خشکی‌اش را حس کرده بود، پایین فرستاد و چون ضربِ انگشتش روی میز قطع شده، شمارشِ ثانیه‌ها هم از دستش دررفته بود، نفسش را سریع از راهِ بینی خارج کرد و لب لرزاند:

- چیزی نیست رباب!

و به سرعت مردمک از چشمانِ رباب پایین کشید و چشم از او گرفته، خیره‌ی میز شد که این حرفش برای رباب را به این باور رساندن که قطعا چیزی شده و اتفاقی افتاده، کفایت می‌کرد. او مردمک و سپس سر به زیر افکندنِ صدف را دید، دستش را از روی شانه‌ی او برداشت و رسانده به چانه‌اش، با انگشتانِ شست و اشاره‌اش چانه‌ی او را ملایم گرفت و سرش را که قدری بالا آورد، خیره شده به مظلومیتِ چهره‌ی گرفته‌ی او که عجیب با خودش مشغولِ کلنجار رفتن بود، مهربان و دلسوز گفت:

- چی شده دورِ سرت بگردم؟ از من چی رو مخفی می‌کنی؟ بگو هرچی که روی دلت سنگینی می‌کنه رو مادر، مگه من محرمِ اسرارِ تو و ساحل نیستم؟

صدف سر تکان داد و چانه‌اش ریز لرزیده از دردِ بغضی که به جانِ گلویش افتاده بود، لبانش را بر هم فشرد، به دهانش فرو برد و بارِ دیگر که سرش را پایین انداخت، رباب دستش را از چانه‌ی او جدا و به میز بند کرده، منتظر به صدف نگاه کرد. صدفی که اگر بیش از این سکوت می‌کرد و حداقل از دردی که می‌کشید به یک نفر نمی‌گفت، قلبش در سی*ن*ه خفه می‌شد، سرش را بالا گرفت و نفسش را که سرمازده و با لرز بیرون فرستاد، بینی‌اش را مِن بابِ ردِ باقی مانده‌ی سرماخوردگی در وجودش بالا کشید و چشمانِ اندک سرخش را که روی چهره‌ی رباب متمرکز کرد، عاجزانه نالید:

- بهت میگم؛ اما ازم نپرس چرا و چطور و چی شد، باشه رباب؟

رباب که شکش دیگر کم- کم داشت جامه‌ی نگرانی می‌پوشید، فاصله‌ی ابروانش را به حالتِ عادی برگرداند و قدری خودش را روی صندلی به سمتِ صدف کشیده، مشکوک و با تردید پرسید:

- مربوط به همون مردِ خارجیه؟

صدف سرش را کوتاه به معنای تایید تکان داد و رباب که گیج شده بابتِ چراییِ وجودِ دوباره‌ی هنری و دست داشتنش در آشفتگیِ صدف، انتظار را در گردیِ مردمک‌هایش پیشِ دیدگانِ قهوه‌ای روشنِ صدف رقصاند که او هم پس از مکثی که جان گرفت تا جان از سکوت بگیرد و به حرف مبدل شود، قلبش را درحالِ شکافتن و بیرون زدن از سی*ن*ه‌اش حس کرد و نفسش که تنگ شد، سخت گفت:

- من دوستش دارم رباب!

رنگِ چهره‌ی رباب عوض شد و مبهوت مانده، دمی به گوش‌هایش شک کرد و چشمانش درشت شدند. نگاهش از روی چهره‌ی صدف میلی متری تکان نمی‌خورد و مغزش به تجزیه و تحلیلِ حرفِ او نشسته بود؛ اما با هربار خطا دادنش روبه‌رو می‌شد. در ذهنش نمی‌گنجید و واقعا نیاز داشت تا لب باز کرده و درموردِ چرایی و چطور شدنِ این حرفِ او سوال کند؛ اما همین که لبانش از هم فاصله گرفتند پیش از خروج صدا از حنجره‌اش صدف با صدایی نسبتاً گرفته و لحنی که عجز در آن حس می‌شد ادامه داد:

- تازه داشتم به همیشه بودنش باور پیدا می‌کردم که با جای خالیش روبه‌رو شدم. خواستم خودم رو بزنم به یه درِ دیگه و بگم شدنی نیست؛ اما نمی‌شد و نشد! مشکل از منه رباب، من بدعادتش شدم... وابسته‌ی همیشه بودن و موندنش، وابسته‌ی محبت‌هاش، وابسته‌ی حضورش شدم، چون جای قلبی که خودش خالی کرده بود رو خودش هم پُر کرد!

رباب پلک زد، مغزش سوت کشید، لبانش همچنان با فاصله‌ای اندک از هم قرار داشتند و ذهنش هنوز هضم نکرده بود که صدف چه گفته و خودش چه شنیده؛ اما هرچیزی که شنید، واقعیت بود و بس! بارِ سنگینِ روی دوشِ صدف بود که گویی مسئولیتِ حمل کردنش به حرف‌هایش رسید و از زبانش بیرون جست. اعترافِ سنگین؛ اما زیبایی بود!

- می‌خوام ببخشمش، یه شانسِ دیگه نه فقط به اون، به خودم و این رابطه‌ی غرق شده بدم تا شاید نجات پیدا کنیم؛ بهم ثابت کرد میشه بهش فرصت داد و از اشتباهش گذشت بعد از شیش سالِ تمام بی‌عشقی‌ای که از طرفم دید و از عشقی که بهم داد خسته نشد!

مغزِ رباب بالاخره با موفقیت تحلیل کرد، بالاخره حرف‌های صدف در مغزش حلاجی و چشمانش که میانِ اجزای صورتِ صدف جابه‌جا شدند، در نهایت نفسش را بیرون فرستاد، پلک بر هم نهاد و ابروانش را کوتاه بالا انداخته به سمتِ پیشانیِ کوتاهش، نمی‌دانست چه بگوید و یا حتی در برابرِ حرف‌های صدف و علاقه‌ای که او معترفش شده بود، چه می‌توانست که بگوید! صدف کوتاه لب به دندان گزید و سکوت پیشه کرده پس از زدنِ حرف‌های تلنبار شده روی دلش، گویی که تازه قدری احساسِ سبکی کرده بود، نفسش را آهسته بیرون فرستاد. رباب پس از سکوتی نه چندان طولانی پلک از هم گشود و دیده‌اش میهمانِ دیدنِ صدف شده، با نگرانیِ مادرانه‌ای لب باز کرد:

- چرا زودتر نگفتی خب عزیزم؟ واقعا مطمئنی به این حس؟ می‌دونی که قلبِ آدم برای به کُرسی نشوندنِ حرفِ خودش هر دوز و کلکی رو امتحان می‌کنه، حتی اگه تاوانش مرگِ اطمینانی باشه که داری؛ پشیمونت نمی‌کنه؟

صدف سری ریز به طرفین و به معنای «نه» تکان داد و رباب که منظور او را دریافت کرد، پوستِ نازکِ لبش را با دندان محکم کشید و بی‌توجه به زخمی ریز و بسیار کوچک که روی لبِ پایینش نشست و بزاقش را به شوریِ خون آلوده کرد، لحنش را ملایم و طوری که مشخص بود به تصمیماتِ صدف اعتماد دارد، به اطمینان آغشته کرد؛ اما هنوز هم گوشه‌ای از حرف‌هایش می‌شد نگرانی را لمس کرد:

- من نمی‌دونم چی بگم... راستش من هنوز هم باورم نشده و می‌تونم بگم هر لحظه آمادگی دارم که بهم بگی همه‌اش شوخی بود رباب؛ اما...

مکثی در کلامش به خرج داد، دستِ چپش را جلو برد و دستِ روی میزِ صدف را گرفته میانِ انگشتانش، ملایمتِ لحنش را به چهره‌اش هم پاشید و ادامه داد:

- اگه تهش قرار نیست اونی که از اینجا رونده و از اونجا مونده میشه تو باشی، قبول؛ بهش اعتماد کن و یه شانس بده! اما اگه قراره تهِ این حس باز هم این قلبِ تو باشه که می‌شکنه، قیدش رو بزن!

صدف فکر کرد... منطقی هم فکر کرد که چنین تصمیمی را گرفت و به اینجا رسید! او می‌توانست به هنری اعتماد کند؛ اشتباهش بزرگ بود، به قدری که صدف را از او زده کرد و بدترینش هم دوری از خانواده و دردِ شناختنِ روی واقعیِ پدرش بود که هربار به گونه‌ای قیدش را می‌زد! یک بار در حالِ خودش نبود و نفهمید، یک بار هم در هوشیاریِ کامل به سر می‌برد؛ اما این میان... صدف هنوز خبر نداشت که بارِ دوم خسرو به خاطرِ تهدیدِ جانِ ساحل عقب کشید و این شد رازی که شاید فعلا با فاش شدن فاصله داشت و آشکار شدنش دریچه‌ی جدیدی را رو به آن‌ها باز می‌کرد!

- نمی‌خوام دیگه ناامید بشم رباب، به چیزی که دیدم می‌خوام اعتماد کنم، چیزی که تا الان نشون داده؛ توی این شیش سال نبودی و ندیدی، اما اون همیشه بود حتی وقتی بهش می‌گفتم نباش، می‌دونست لازم دارم یکی کنارم باشه و دردِ دوری‌ای که خودش داده بود رو خودش هم تسکین داد.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد»

رباب سکوت کرد. حرفی هم برای گفتن نداشت چون حرف‌های صدف باعث می‌شدند تا با اطمینان به او و حسی که داشت، از نصیحت کردن یا ابرازِ نگرانیِ دوباره باز بماند و تنها لبانش را برهم فشرد، از دو سو کش داد و با همان طرحِ لبخندِ لب بسته‌اش، کمی دستِ صدف را میانِ انگشتانش فشرد، لبخندِ کمرنگِ او روی لبانِ برجسته‌اش را رقم زد. وقتی صدف تا این اندازه نسبت به خودش، حسش و هنری باور پیدا کرده بود، نمی‌توانست بیش از این اصرار کند تا ببیند تصمیمِ او عوض خواهد شد یا نه! در هر حال او فکرهایش را کرده بود که از تصمیمش بازنمی‌گشت؛ حال اگر این فکر و تصمیم بنایی برای از دست دادنِ پدری می‌شد که قلبش را همان شبِ بارانی درونِ ویلای هنری شکست و بارِ دیگر بی‌توجه به او، راهِ خودش را رفت! رباب با سرِ انگشتِ شستش پشتِ دستِ صدف را نرم و آهسته نوازش کرد و همین که لب از لب گشود تا در رابطه با اینجا آمدنش و علتِ نبودِ هنری سوال کند، صدای بلندِ خسرو که به تازگی درگاهِ درِ اصلی را رد کرده و نامش را صدا می‌زد، هم به گوشِ او و هم به گوشِ صدف رسید.

صدف با شنیدنِ صدای پدرش، یک آن هردو تای باریک، کوتاه و تیره‌ی ابروانش در حرکتی تیک مانند و سریع به سمتِ پیشانیِ پوشیده با چتری‌های فر و اندکش روانه شدند و همراه با رباب که به ضرب از جایش برخاست، رباب دستش را از روی دستِ او برداشت و دمی کوتاه هردو سر به سمتِ یکدیگر که کج کردند، نگاهِ هم را شکار کردند. قلبِ صدف تند می‌تپید و رباب چشم از صدف گرفته، صندلی‌اش را بیشتر عقب فرستاد و رو به جلو گام برداشت که صدف هم با قدمی به کنار آمدن، همانطور خیره به روبه‌رو و درگاهِ آشپزخانه، ابتدا در جهتِ مخالفِ میز هم گام با رباب و سپس پشتِ سرش گام برداشت. رباب که به واسطه‌ی زانو دردش کمی طول کشید تا کامل از آشپزخانه خارج و واردِ فضای سالن شود، نگاهش را بالا کشید و خسرو را دید که به سمتِ پله‌های راست می‌رفت و وقتی سخت به گام‌هایش سرعت بخشید و جلو رفت، خسرو دستش را به نرده گرفت و همزمان با قصدش برای بالا رفتن از پله‌ها جدی و سرد گفت:

- یه قهوه برای من بیار توی اتاق رباب!

رباب که به او رسیده بود، سر تکان داد و «چشم»ای کوتاه و سریع که گفت، چرخید تا با پشت کردن به سه پله‌ی کم ارتفاعی که قصدِ بالا رفتن از آن‌ها را داشت و حرفِ خسرو مانع شد به سمتِ آشپزخانه برود. او که رفت، خسرو همین که اولین پله را رد کرد و بدونِ نگاهی به رباب انداختن، دستش را روی خنکای نرده به بالا کشاند، صدف که به دنبالِ رباب آمده و سه پله را به جای او رد می‌کرد، صدای قدم‌هایش خسرو را در جا متوقف کرد. خسرو که متوجه‌ی حضورِ آشنایی شد، دستش را از نرده پایین انداخت و سر به عقب چرخانده، همانطور که پای راستش اندکی خمیده روی پله‌ی دوم قرار داشت، پای چپش را روی پله‌ی اول نهاد و کج ایستاد، نگاهش به صدف خورد و مشکوک و متعجب بابتِ حضورِ او لب باز کرد:

- صدف؟

صدف آبِ دهانش را فرو داد و نفسِ عمیقی کشید، گامی رو به جلو برداشت و مردمک‌هایش را که به زیر کشید، ابتدا کاشی‌های سفید را کوتاه از نظر گذراند و سپس دیدگانش در حدقه بالا آورده، روی چهره‌ی خسرو و نقابی که درواقع جای صورتش را گرفته بود، متمرکز شد. تزلزل را از لحنش پاک کرد و بدونِ هیچ سلام و حرفِ اضافی‌ای، خشک و بدونِ انعطاف گفت:

- باید حرف بزنیم بابا!

خسرو کمی چشم ریز کرد، جسمِ کج ایستاده‌اش میانِ دو پله را با پایین آوردنِ پای راستش روی پله‌ی اول و قرار دادنش بر آن صاف کرد و همان دم بالای پله‌ها در جهتِ مخالفِ خسرو یعنی پله‌های سمتِ چپ، ساحل با لبخندی کمرنگ روی لبانش حینی که لباسش را با شومیزِ لیمویی و شلوارِ دمپا و سفیدی عوض کرده بود، دستی به موهای فر و مشکی‌اش که چند تار از آن‌ها کنارِ پیشانی‌اش سقوط کرده بودند، کشید. قدم‌هایش را با آن صندل‌های سفید رو به جلو برداشت و با گرفتنِ نرده میانِ انگشتانِ کشیده‌اش، قصد کرد پله‌ای را پایین برود که صدای خونسردِ خسرو را با شکِ کمرنگی که چاشنی‌اش شده بود، شنید و درجا ماند:

- می‌شنوم!

همزمان با خسرو که دست در جیب‌های شلوارِ پارچه‌ای و مشکی‌اش فرو برد و تک پله‌ی بالا رفته‌اش را رو به پایین برگشت، صدف سعی کرد خونسردی‌اش را همانندِ او حفظ کند و از این رو گامی به سمتش برداشت و ساحل که بالای پله‌های سمتِ چپ بود و به پایین که می‌نگریست، لبخندش از بین رفت، تای ابرویی بالا انداخت و کنجکاوِ حرف‌های آن‌ها و البته اینکه صدف از قبل هم منتظرِ آمدنٍ خسرو بود؛ اما حرفی از دلیلش برای این انتظار نزد، همانجا ماند و نگاهِ عسلی‌اش زومِ پدر و دختری که پایین ایستاده بودند، شد و صدای صدف را شنید:

- هنری زنده‌ست؟

پلکِ ساحل تیک مانند پرید و خسرو اخمِ کمرنگی بر چهره نشاند، مردمک‌هایش میانِ مردمک‌های صدف به دنبالِ هرچیزی که او را لو دهد به گردش درآمدند و چون با تلاش صدف برای آشکار نشدنِ احساساتش از چشمانش چیزی عایدش نشد، گویی که متوجه‌ی سنگینیِ نگاهِ ساحل از بالای پله‌ها شده بود، بدون آنکه این متوجه شدنش را نشان دهد، تنها خیره شده به چشمانِ صدف و کوتاه پرسید:

- چرا این رو می‌پرسی؟

در این مکالمه، صدفی درونِ صدفِ حاضر مقابلِ خسرو جای داشت که واکنش‌های سریع و درونی‌ای را به هر حرفِ خسرو نشان می‌داد، مثلا لبش را با این حرفِ او گزید و این شد که اجازه‌ی واکنش نشان دادن را از صدفِ ایستاده مقابلِ خسرو گرفت. صدفِ بیرونی‌ای که مردمک بینِ مردمک‌های بی‌حسِ پدرش می‌گرداند، چشمانش را عاری از هر حسی ساخته به مانندِ او و جواب داد:

- به خاطرِ انتقام هم که شده راحت نمی‌کُشیش بابا، پس اگه بحثِ تلافی باشه اونی که بیشترین حق رو این وسط داره منم؛ اینطور نیست؟

حرفِ صدف در گوش‌های خسرو و حرف‌های صبحِ تیرداد در سرش باهم پخش شدند و نزدیکیِ صدفی به آنی که تیرداد پیش بینی کرده بود را حس کرد؛ اما برای پیش داوری نکردن گامی جلو رفت که فاصله‌اش با صدف به تک گامی کوتاه رسید و این میان ساحل ابروانِ بلندش را قدری به هم نزدیک کرده، همچنان همانجا ایستاده و سر خم کرده برای دیدنِ آن‌ها رو به پایین باقی مانده بود. خسرو نفسی گرفت و سپس گفت:

- چرا باید به این حرفت اعتماد کنم صدف؟

صدف لبانش را از یک گوشه با تک خنده‌ی کوتاه و تلخی کشید و سپس آن‌ها را بر هم فشرد، به دهانش فرو برد و کلماتش را در ذهنش چون واگن‌های قطار پشتِ هم چید و روی ریلِ زبانش به مقصدِ گوش‌های خسرو راهی کرد:

- من هنوز نتونستم مردی که زندگیِ دخترش رو معامله کرد، ببخشم بابا؛ طرفِ دومِ این معامله که هیچ!

و در بینِ این طعنه زدنش، در ذهنش هم حتی این طرفِ دومِ معامله‌ای بود که از آن دم می‌زد؛ صدف می‌توانست ببخشد، منتها این پدرش بود که هرروز بیش از دیروز خودش را از چشمِ دخترش می‌انداخت و این می‌شد که رابطه‌ی پدر و دختریِ صمیمیِ آن‌ها در گذشته، به چنین دردی تبدیل شده بود که صدفِ وابسته به پدرش قصدِ رد شدن از او را داشت! خسرو حرف‌های تیرداد را برای به صحت رسیدن یا نرسیدنشان گوشه‌ای از ذهنش پناه داد و بدونِ اینکه به حرفِ صدف اعتماد کند، تنها سری برایش تکان داد و همزمان با چرخشش روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش به عقب و سمتِ پله‌ها، لب باز کرده و محکم و جدی گفت:

- همین که شب شد، میریم!

صدف منظورش را فهمید و خسرو بدونِ حرفی تنها پله‌ها را سریع بالا رفت و صدف پس از اینکه او واردِ اتاقش شد، چشمانش را پایین کشید و لبانش را بر هم فشرده، دستانش را مقابلِ شکمش گرفت و با انگشتانِ شست و اشاره‌ی دستِ چپش، انگشتِ حلقه‌ی دستِ راستش را گرفته و روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش که به عقب چرخید، همان دم ساحل آخرین پله را رد کرد و پایین که آمد به سمتش گام برداشت. رسیده به صدف و کنارش که ایستاد، صدف پی به حضورِ او برده و چشمانش را که به مقصدِ دیدگانِ او فرستاد، نفسی عمیق کشید و ساحل گفت:

- منم باهاتون میام!

صدف متعجب نگاهش کرد و ساحل با چشم و ابرو به پله‌های پشتِ سرش اشاره کرد و به این شکل صدف را از اینکه بالای پله‌ها بوده و حرف‌هایشان را شنیده، مطلع ساخت. صدف مکث و سکوت کرد، زبانی روی لبانش کشید و چون برایش آمدن یا نیامدنِ کسی مهم نبود، تنها سر تکان داد و چشم از ساحل گرفته از کنارش گذشت تا به سمتِ پله‌های چپ گام برداشت.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و یکم»

***

همین که شب از راه رسید، به حرفِ خسرو هر سه نفر پس از شش سال در کنارِ هم، شکلِ یک خانواده به نظر می‌رسیدند؛ اما چه خانواده‌ای! خسرو و ساحل سوارِ یک ماشین درحالی که خسرو پشتِ فرمان و ساحل روی صندلیِ شاگرد نشسته بود، جلو بودند و پشتِ سرشان، صدف با ماشینی که صبح با آن آمده بود تعقیبشان می‌کرد؛ چه خوشبختیِ بی‌مثالی! پدر و دو دختر هیچ صمیمیتی میانشان دیده نمی‌شد، نه ساحل که آرنجِ دستِ راستش را پایینِ شیشه قرار داده و شقیقه‌اش را به پشتِ انگشتانش چسبانده، فقط می‌دانست برای کنارِ صدف بودن، آمده بود و نیتِ دیگری که سمتِ پدرش کج شود، نداشت. اویی که با کفِ کتانیِ سفیدش روی کفپوشِ ماشین ضرب گرفته و خیره‌ی روبه‌رو و مسیرِ جاده، همچون خسرو که چشمانش تنها زومِ مسیری که می‌رفتند بودند و فرمان میانِ انگشتانِ هردو دستش می‌لغزید. هر از گاهی چشمانِ مشکی‌اش را از روبه‌رو جدا می‌کرد و بالا که می‌کشید، از آیینه‌ی اندک کج شده‌ی بالا ماشینِ صدف را می‌نگریست و وقتی در آخر با جمع کردنِ کوتاه، کلافه و منظوردارِ لبانِ باریکش، نفسش را محکم از راهِ بینی پس فرستاد، دستِ راستش را پایین برد و دنده را عوض کرد.

او نیم نگاهی گذرا را به صدف انداخت که آبِ دهانش را فرو داده، فاصله‌ی اندکی میانِ لبانِ برجسته‌اش ایجاد شد و کمی ابروانش را که به هم نزدیک کرد، با دقت حواسش را جمع کرده بود و ماشینِ پدرش را با چشمانِ قهوه‌ای رنگش دنبال می‌کرد. دل در دلِ او نبود! از یک سو دیدنِ مردی که به خاطرش تا اینجا آمده و از طرفی هم اضطرابی که از همان صبح به واسطه‌ی عواقبِ این انتخاب داشت، قلبش را در سی*ن*ه بی‌قرار می‌ساخت. او زبانی روی لبانش کشید، دمی کوتاه پلکی محکم و آهسته زد تا به این شکل قلبش را وادار به حرف شنوی و آرام شدن کند؛ اما فایده‌ای نداشت! قلبش زبانش را نمی‌فهمید، کور و کر شده فقط کارِ خودش را می‌کرد و ناآرامی‌اش را بیشتر به صدف نشان می‌داد و راهی تا از سی*ن*ه جدا شدنش باقی نمانده بود.

قلبِ صدف به گونه‌ای می‌تپید که از شدتِ سرعت و قدرتِ تپش‌هایش نفسش را بند می‌آورد و به سختی به او اجازه‌ای برای دم و بازدم می‌داد. اویی که فرمان را ریز چرخی میانِ دستانش داده، کمی سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و ماشین را زیرِ نظر گرفت و نمی‌فهمید چرا راهی که به عمارت نزدیک به نظر می‌رسید، باید در آن دقایق و ثانیه‌ها تا این اندازه طولانی شده باشد. مقصدِ صدف و مردی که دلش برای او بی‌قراری می‌کرد، میانِ تاریکیِ اتاق و نورِ ماهی که روشناییِ اندکی به فضا تنها در حدِ دیدِ کمرنگ را داده بود، دست به سی*ن*ه و سر به زیرِ افکنده خیره به تیرگیِ زمینِ زیرِ پایش آهسته گام برمی‌داشت و با اخمی کمرنگ میانِ ابروانش فقط فکر می‌کرد... فکر می‌کرد و نمی‌فهمید چرا هر اندازه از افکارش خرج می‌کرد، این کاسه‌ی پُر شده‌ی فکر لبریز نمی‌شد!

موقعیتِ هر چهار نفر برابر شد وقتی که خسرو کمی جلوتر پشتِ ماشینی که مالِ یکی از افرادِ خودش بود، بالاخره ترمز کرد و نفسِ صدف حبس شده در سی*ن*ه، با فاصله از او توقف کرد و یک آن شبیه به برق گرفته‌ها دستش را به دستگیره‌ی در رساند، در را باز کرد و کفِ پوتینِ مشکی و مخملش را نشانده روی زمین، در را پشتِ سرش محکم بست و پیاده شدنِ او همراه شد با پیاده شدنِ ساحل و پدرش. آن‌ها که همزمان باهم درهای ماشین را از دو طرف بستند، ساحل با گام‌هایی بلند ماشین را از مقابلش دور زد و خسرو سر برگردانده درحالی که نقاب روی صورتش داشت نگاهی به صدف انداخت که گام‌هایش را سریع و بلند رو به جلو برمی‌داشت، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید و قلبش داشت دیوانه می‌شد. وقتی که جلو آمد، خسرو دستش را به پشتِ سرش رساند و وقتی که صدف خواست موقعیتِ هنری را بپرسد، دسته‌ی اسلحه را از پشتِ کمرش به دست گرفت و بیرون کشید.

صدف که چشمانش خیره‌ی نقابِ روی صورتِ پدرش بودند، صدایی که قصدِ بالا آمدن از حنجره‌اش را داشت دوباره به جای اولش بازگشت و چشمانش را که پایین کشید، به اسلحه‌ی در دستِ خسرو که به سمتش گرفته بود، نگریست. در آن دم ساحل دستانش را قرار داده روی لبه‌ی کاپوتِ ماشین، حینی که موهای فر و مشکی‌اش را نسیمی نبود که تکان دهد و از طرفی آستین‌های هودیِ مشکی‌اش را تا آرنج بالا داده، شلوارِ جذب و لیِ آبی پوشیده بود، از گوشه‌ی چشم آن‌ها را نگاه می‌کرد. صدف لبانش را روی هم نهاد و آبِ دهانش را که فرو داد، خسرو گامی به سمتش برداشت و خیره به نگاهِ ماتِ او روی اسلحه لب باز کرد و خونسرد گفت:

- اگه قصدت واقعا انتقام باشه، لازمت میشه؛ در غیرِ این صورت می‌تونیم زودتر برگردیم.

صدف آهسته و مردد چشم از اسلحه‌ی در دستِ خسرو گرفت و مردمک‌هایش را با تردید بالا کشید و روی چشمانِ خسرو که متوقف شد، کج شدنِ اندکِ سرِ او به سمتِ شانه‌اش را دید و با نگاهی خنثی منتظر ماند. نفس بارِ دیگر در سی*ن*ه‌ی صدف گره خورد و ضربان‌های قلبش را بیشتر به رُخش کشید. او لبانش را نرم بر هم فشرد و به دهانش که فرو برد، دستش را آهسته جلو برد، طوری که تیک مانند و ریز پریدنِ انگشتِ اشاره‌اش به چشم می‌آمد و در نهایت، این صدف بود که با سرِ انگشتانش سرمای اسلحه را لمس کرد و دمی بعد آن را که به دست گرفت، از دستِ خسرو جدا کرد. خسرو دستش را زیر انداخت، به جلو گرفت و به صدف و ساحلی که با فاصله از آن‌ها ایستاده بود، اشاره داد که جلو بروند و ساحل با پدرش همراه شد؛ اما در این میان صدف ماند و نگاهِ خیره‌اش به اسلحه‌ی میانِ انگشتانش که مردمک‌هایش را لرزان ساخته بود.

زیرِ این سقفِ پُر ستاره، صدف بود که با محکم گرفتنِ اسلحه در دستش نگاهش را بالا گرفت و نفسش را لرزان بیرون داد، جلو رفت و این بار او پشتِ سرِ ساحل قدم برداشت و با آن‌ها همراه شد. هرسه که از میانِ درختان رد شدند، ناخودآگاه سرِ هنری بالا آمد و در جایش ایستاد، سر به سمتِ درِ بسته‌ی اتاق چرخاند و تای ابرویی بالا انداخته، حسِ حضورِ آشنایی در آن فاصله نگاهِ آبی‌اش را روی در متمرکز ساخته بود. آشناییِ این حسِ حضور را می‌شد با این تصویر فهمید که هنری نیم چرخی کوتاه روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش زده، به سمتِ در برگشت.

او که به سمتِ در چرخید، خسرو به همراه ساحل و صدف با گذر از کنارِ یکی از افرادِ خسرو که به عنوانِ نگهبان ایستاده بود، به سمتِ در رفتند و خسرو اولین نفر وارد شده، پشتِ سرش صدف و بعد هم ساحل داخل آمدند. خسرو که جلوتر رفت و مقابلِ درِ همان اتاق ایستاد، کلید را از جیبِ شلوارِ مشکی‌اش بیرون آورده، درونِ قفلِ در چرخاند و در را رو به داخل هُل داد که همزمان با باز شدنش نگاهِ مشکیِ خسرو و چشمانِ آبیِ هنری باهم تلاقی کردند. خسرو گامی رو به جلو برداشت، زبانی روی لبانش کشید و هنری با لبخندِ بسیار محوی لب باز کرد:

- آماده برای رونمایی از سوپرایزِ مرگم؟

خسرو پوزخندی زد که زیرِ نقاب پنهان ماند و دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برده، ریز سری به طرفین تکان داد و نگاهش را که کوتاه و ثانیه‌ای زیر انداخت، صدایش را به گوشِ هنری رساند:

- نمی‌دونم.

هنری تای ابرویی بالا انداخت، خسرو گامی به کنار برداشت و همان دم قامتِ صدف جای گرفته میانِ درگاه، هنری چشمش که به صدف افتاد، تای بالا رفته‌ی ابرویش پایین آمد و نگاهش رنگِ شک گرفته با اخمی بسیار محو و طرحِ از بین رفته‌ی لبخندِ محوش، لب زد:

- صدف؟

چشمانش را از چشمانِ صدفی که نگاه از رویش برنمی‌داشت و لبانش نامحسوس می‌لرزیدند؛ اما حرفی به زبان نمی‌آورد، جدا کرد و مسیرِ نگاهش کج شده، این بار تصویرِ خسرو را میانِ مردمک‌هایش جای داد و با لحنِ تحتِ تاثیر قرار گرفته‌ای گفت:

- چه سوپرایزِ قشنگ و شوکه کننده‌ای!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و دوم»

خسرو در جوابش پلکِ آهسته‌ای زد و سکوت کرد. صدف از درگاه با قدمی رو به جلو برداشتن خارج و واردِ اتاق شد و اسلحه را همچنان گرفته در دستش که کنارِ جسمش آویزان بود، سعی کرد با محکم‌تر گرفتنِ اسلحه، تزلزلی که به جانِ انگشتانش افتاده بود را کنترل کند. نگاهِ هنری با پلک زدنی به سمتِ صدف برگشت و ساحلِ ایستاده میانِ درگاه نمی‌دانست خسرویی که کنار بود شک کرده و تنها هنری و صدف بودند که از حالِ درونیِ هم خبر داشتند؛ البته صدف خبر داشت و هنری هم تلاش می‌کرد تا چشمانِ او را بخواند. صدف آهسته جلو می‌رفت، سرعتِ گام‌های رو به جلویش کند شده بودند و مردمک که بینِ مردمک‌های هنری می‌گرداند، آبِ دهانش را با قرار دادنِ لبانش روی هم پایین فرستاد. چیزی در سی*ن*ه‌اش جوشید، دلتنگی بود، حسِ تازه‌اش بود، درد بود یا محبت را نمی‌دانست؛ اما فقط فهمیده بود که توانِ اسلحه را بالا آوردن و عملی کردنِ خواسته‌ی خسرو را ندارد! او که دمی مردمک زیر انداخت، چشمانِ هنری هم پایین کشیده شدند تا به اسلحه‌ی در دستِ او رسیدند و همانجا مکث کرد.

صدف لبانش را بر هم فشرد، نفسش را از راهِ بینی بیرون داد و با بالا کشاندنِ چشمانش در حدقه، دیدگانِ هنری را هم با خود همراه کرد. هنری نفسِ عمیقی کشید و همانطور دست به سی*ن*ه و خونسرد، سرش را بالا گرفته و نگاهش به صدفی بود که جلو آمدنِ آهسته‌اش نهایتاً او را در فاصله‌ی یک قدمیِ هنری متوقف کرد. قلبِ هردو تند می‌کوبید، صدف به خاطرِ دیدنِ هنری و هنری بابتِ حس کردنِ حسی در اعماقِ نگاهِ صدف که میانِ دریای دیگر احساساتش برای نجات یافتن دست و پا می‌زد. حسی که تهِ تمامِ این تلاش‌هایش بالاخره به ساحلِ مقصد رسیده و همانجا پناه گرفته، بابتِ خوشحالی‌اش بلند خندید و این شد برقِ تازه‌ی دیدگانِ صدف!

می‌شد این صحنه را با صحنه‌ای دیگر هم تداعی کرد. مثلا شبِ اولی که صدف به لندن رفته بود، درست همان شبی که صدف یک بار هم در عمارتِ خسرو آن را تداعی کرد. لحظه‌ای که صدفِ نوزده ساله با همه‌ی غمِ دوری که بر دلش نشسته بود، دستش را به سمتِ دهانه‌ی باریک و نیمه بلندِ بطریِ روی میزِ گرد و چوبیِ کنارش دراز کرد و آن را میانِ پیچشِ انگشتانش حبس کرده، درحالی که صورتش از ردِ اشک‌هایش پُر بود، اخمِ پررنگی بر چهره نشاند، لبانش را بر هم فشرد و بطری را که بالا برد به ضرب پایین آورد و پیشِ چشمانِ هنریِ بیست و شش ساله‌ای که میانِ لبانش فاصله افتاده و نگاهش مدام میانِ صدف و بطریِ در دستش می‌چرخید، محکم به لبه‌ی میز کوبید که صوتِ شکسته شدنش در فضا پیچید و هنریِ آن زمان پلک بر هم نهاد و فشرد.

صدفِ اکنون اما اسلحه در دست داشت و دومین فرصت برای کشتنِ مردی که شش سالِ قبل با نفرت تیغه‌ی سمتِ شکسته‌ی بطری را به سمتِ هنری گرفت و حال با مردمک‌هایی که می‌لرزیدند و با حسی که اجازه‌ی آسیب زدن به او را نمی‌داد، نگاهش می‌کرد. آن زمان هنری خودش مچِ دستِ صدف را گرفت و به سمتِ قلبش آورد و گفت که اگر در یک لحظه با یک ضربه کارش را تمام کند، آزاد می‌شد برای همیشه! هنریِ این لحظه اما اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده و نگاهش روی اجزای صورتِ صدف می‌چرخید. صدف نفسِ عمیقی کشید، اسلحه را بالا آورد و چشمانِ خودش را همراه با سرش زیر افکنده، تمامِ وجودش پُر شده از تلخیِ رایحه‌ی عطرِ هنری، زمانی که هرسه نفرِ حاضر در آنجا آماده‌ی بالا آمدنِ اسلحه به دستِ صدف و نشانه گرفتنش سمتِ هنری شدند، او پلک بر هم نهاد، نه قلبش و نه عقلش، نه احساس و نه منطقش، هیچکدام قبول نکردند و در آخر با یاریِ هم پلک‌های صدف را محکم بر هم نهادند و...

صوتِ افتادنِ اسلحه روی زمین در گوشِ هر چهار نفر پیچید و نگاهِ ریز شده‌ی خسرویی که انتظارش را با وجودِ حرف‌های تیرداد داشت؛ اما فکر نمی‌کرد که به واقعیت تبدیل شود، روی نیم‌رُخِ صدف ثابت ماند و هنری که گره‌ی دستانش را از هم گشود و آن‌ها را کنارِ بدنش پایین انداخت، ساحل با چشمانی درشت شده و ابروانی بالا پریده به سمتِ پیشانی‌اش گامی رو به جلو برداشت که صدف با سر بلند کردنش، پس از نیم نگاهی گذرا که نصیبِ هنری کرد، روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به عقب چرخید و مقابلِ خسرو و ساحل قرار گرفت. ساحل نامش را آرام و شوکه صدا زد؛ اما صدف تنها چشم به سمتِ پدرش چرخاند و صدایش ضعیف و گرفته به گوش رسید:

- چیکار کردی باهام بابا؟

بغضِ صدایش باعثِ روی هم افتادن و فشرده شدنِ پلک‌های هنری شد و نفسش را در سی*ن*ه تنگ کرد. ساحل نگاهِ عسلی‌اش را میانِ خسروی مسکوت و بی‌حس و صدفی که چانه‌اش ریز می‌لرزید، رد و بدل کرد و صدف با نفسِ مرتعشی همچنان خیره به خسرو ادامه داد:

- چه بلایی سرم آوردی که راضی شدم ازت بگذرم؟

صدایش می‌لرزید، مثلِ مردمک‌های چشمانش، مثل تنش. سعی می‌کرد بغضش را فرو دهد و نشکند تا بتواند محکم حرف‌های سنگین شده روی دلش را به زبان بیاورد. نگاهِ ساحل دلسوز به رویش ماند و قدمی دیگر جلو رفت تا صدف را دلداری دهد و این بحث را پایان بخشد؛ اما با قرار گرفتنِ دستِ خسرو مقابلش که تصمیم گرفته بود حرف‌های امشبِ صدف را کامل بشنود و در ذهنش ثبت کند، در جایش ماند و نیم نگاهی را به او که از چهره‌اش مشخص نبود جای- جایِ روحش داشت فرو می‌ریخت، انداخت.

- من همون شبی که بعد از شیش سال اومدم ایران بخشیده بودمت بابا؛ می‌خواستم برگردم، می‌خواستم کنارِ هم باشیم، اما وقتی تو دوباره پشتم رو خالی کردی و دستورِ موندنم رو دادی لال شدم... چی باید می‌گفتم بهت؟ تو حتی توی اون شیش سال هم یه بار تلاش نکردی دنبالم بیای!

سی*ن*ه‌ی صدف می‌سوخت، صدایش خش گرفته بود، حرف نمی‌زد غمباد می‌گرفت و منفجر می‌شد! ساحل هم که خبری از ماجرای آن شب و ویلای هنری نداشت، نگاهش مات برده به سمتِ خسرو برگشت و لب زد:

- داستان چیه بابا؟

اما باز هم سکوتِ خسرو عایدش شد و جوابش را نگرفت. اویی که در وجودش انگار حسی نداشت و میانِ بی‌حسیِ مطلق غوطه‌ور بود، فقط نگاهش روی چشمانِ صدف قفل شده بودند و گوش‌هایش پذیرای صدای او که نفس می‌زد، بغض نمی‌شکست و از طرفی اشک هم نمی‌ریخت؛ اما صدایش درد داشت، شدند:

- تو دو بار پشتِ من رو خالی کردی بابا! دو بار تنهام گذاشتی، من... من دیگه بخوام هم نمی‌تونم...

خسرو در لحظه جان از حرفِ او گرفت و خودش لب باز کرده، سرد و بی‌حس، محکم و جدی گفت:

- فقط یه کلام صدف!

تحکمِ لحنش باعث شد تا صدف لبانش را با باریکه فاصله‌ای میانشان نگه دارد و گوشه‌ی ابروی راستش تیک مانند و ریز بالا پریده، سکوت کند و خسرو پرسید:

- اون آدمی که پشتِ سرت وایساده رو انقدر دوست داری که از پدرِ مقابلت رد بشی به خاطرش؟

نفس در سی*ن*ه‌ی صدف حبس ماند، هنری پلک از هم گشود و ساحل با تاکید پدرش را صدا زد و چون بی‌جواب ماندن نصیبش شد، نگاهش را نگران، سوی صدف کشاند که او پوزخندِ تلخی زد و گفت:

- فرقتون همینه؛ تو همیشه مقابلِ منی بابا، نه پشتم!

و خسرو با پلک بر هم نهادنش تنها گفت:

- یه کلام!

در نهایت صدف با مردمک‌هایی لرزان خیره به نقابِ روی صورتِ پدرش، اُنس گرفته با نیمه‌ی غمگینِ نقاب، ولومِ صدایش اندک بالا رفت و پاسخ داد:

- دوستش دارم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و سوم»

نگاهِ خسرو و ساحل ماتِ صدف ماند و این میان سنگینیِ نگاهِ هنری از پشتِ سر را بیشتر احساس می‌کرد. کوهِ درونِ سی*ن*ه‌ی صدف فرو ریخت، انگار نفسش آمده و نیامده زیرِ آوارِ همان کوهی که فرو ریخته بود، در ریه‌هایش له شد و دمی تا جان دادن فاصله داشت. فشار روی این دختر زیاد بود، به حدی که رنگِ پریده از رخسارش به خودیِ خود حالش را فاش می‌کرد. گره‌ی کمرنگِ میانِ ابروانِ هنری از هم باز شدند و نگاهش درحالی که حرفِ صدف را هضم نکرده بود، به روی او ثابت ماند. صدفی که نفسش درنمی‌آمد و خیره پدری را می‌نگریست که حرفش جسمِ او را خشک کرده بود. خسرو واقعا در جایش خشکیده بود، همچون ساحل که با خیرگی‌اش به چهره‌ی صدف پلک هم نمی‌زد و این صدف بود که توانِ چرخاندنِ نگاهش به سمتِ ساحلی که همان صبح نفرتش نسبت به هنری ابراز کرده بود را نداشت. هنری فاصله‌ای اندک را انداخته میانِ لبانش، گامی رو به جلو برداشت؛ اما صدف هنوز هم ماتِ خسرو و منتظرِ حرفی از جانبِ او بود! می‌دانست امشب و این حرف‌هایش قطعا برایش گران تمام می‌شوند؛ اما نمی‌شد بیش از این سکوت کند.

خسرو لبانش را جمع کرد، نفسش را محکم از راهِ بینی بیرون فرستاد و ساحل گامی به سوی صدف برداشته، نگاهش را روی چشمانِ او ثابت قرار داد و چون از درشتیِ چشمانش به واسطه‌ی تعجب چیزی کم نشده بود، قلبش را درحالِ بیرون زدن احساس کرد. لبانش می‌لرزیدند و حرفی به جانِ زبانش نمی‌افتاد؛ انگار که می‌خواست حرفی بزند، اما زبان و صدای خفته در حنجره‌اش ممانعت می‌کردند. البته در آن دم و با شنیدنِ اعترافِ صدف نمی‌دانست که حتی چه چیزی را می‌توانست که بگوید! خسرو مردمک زیر انداخت، پلکِ سریعی زد و سرش را دمی کوتاه زیر افکنده، خیره به کفش‌های مشکی‌اش گامی رو به جلو برداشت که همین یک واکنش از سوی او، بالاخره نفسِ صدف را از زیرِ آواری که کوهِ سنگینِ روی سی*ن*ه‌اش بود، نجات داد که نگاهش مضطرب و قلبش با این همه سرعت و قدرت درحال حفاری کردنِ سی*ن*ه‌اش شد.

خسرو دستانش را در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش فرو برد، سرش را با کشیدنِ زبانی روی خشکیدگیِ لبانِ باریکش بالا گرفت و دوباره چشمانش با چشمانِ صدف تلاقی کردند، سکوتش را همزمان با سر تکان دادنِ ریزش به نشانه‌ی فهمیدن شکست و صدایش که از چله‌ی کمانِ حنجره رهانیده شد، تیر شده و گوش‌های صدف را با حرف‌هایش زخمی کرد:

- خیلی خب صدف... اگه تو اینطور می‌خوای، من حرفی نمی‌زنم؛ بنابراین برای آسون کردنِ وضعیت یه راه حل برای هردومون دارم...

پلکِ صدف پرید، نگاهِ هنری با جدیت و مشکوک و ساحل با نگرانی سوی خسرو چرخید و این میان هرسه زوم کرده روی مردی که لحنش جدی به نظر می‌رسید؛ اما تلخی و غمِ درونش شعله شده بود و قلبِ مضطربِ صدف را به آتش می‌کشید، درونش مشهود بود که پس از مکثِ کوتاهش ادامه داد:

- حالا که انتخابت موندن کنارِ این آدمه، من رو نمی‌تونی ببخشی و نمیشه، میشیم هفت پشت غریبه!

صدای شکستنی آمد؛ با گوشِ جان شنیده می‌شد که هنری به محضِ شنیدنِ حرفِ خسرو، سرش به ضرب سمتِ صدف چرخید و توانست بوی سوختنِ قلبِ او را احساس کند. قلبِ صدفی که اشک حلقه شده در چشمانش، چرخید و چرخید و دیدش را به پدرش که تار کرد، تیر کشیدنِ واضحِ قلبش را متوجه شد و هنوز شوکِ حرفِ خسرو چشمانش را درشت نگه داشته بود. صدای ساحل که هول کرده و نگران واژه‌ی «بابا» را با تاکید ادا می‌کرد، به گوشش رسید و بغض گلویش را دردمند ساخت. خسرو اما بارِ دیگر، شبیه به همان شبِ بارانی درونِ ویلا رحم را نسبت به دخترش در لحنش فروخت و خیره به برقِ چشمانِ صدف از اشک که در تاریکیِ نسبیِ اتاق با وجودِ نورِ ضعیفی که از راهرو و درِ بازِ اتاق می‌آمد، با لرزِ بسیار نامحسوسی در لحنش ادامه داد:

- نه من دختری به اسمِ صدف دارم و نه تو پدری به اسمِ خسرو! رشته‌ی این نسبتِ پدر و دختری رو همینجا برای بیشتر آسیب ندیدنت پاره کنیم بهتره!

اما صدف بیشتر آسیب دید، بیشتر شکست، بیشتر کمرش خم شد که بلافاصله پس از اتمامِ حرفِ پدرش، اشکِ جمع شده در چشمِ چپش با فشارِ زیادی که متحمل شد، همزمان با لرزشِ چانه‌اش گرمایش را به گونه‌ی یخ زده‌ی صدف هدیه کرد و همین که ردِ قطره تا اندکی پایین‌تر از برجستگیِ گونه‌اش رفت، قطره‌ی دیگری از چشمِ راستش با پریدنِ پلکش پایین افتاد و خسرو با نگاهی جدی انداختن به هنری، روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به چپ چرخید و سمتِ در گام برداشت که ساحل شوکه از حرف‌های پدرش و مغزش چند لحظه‌ی پیش را درک نکرده، همزمان با خروجِ خسرو از میانِ درگاه انگار که شکستنِ صدف با این حرف باعث شده باشد تا برای عوض کردنِ نظرِ پدرش و حرفِ او مصمم شود، گیج و گنگ و سریع به دنبالش راه افتاد. خسرو از درگاه رد شد و با گام‌هایی محکم و سریع جلو رفت و ساحل هم سعی می‌کرد هرطور شده خودش را به او برساند؛ اما...

به جز هنری، چه کسی از حالِ آشوبِ صدف خبر داشت که نگاهِ خیسش شوکه و مات به مسیرِ رفته‌ی پدرش و هنوز مغزش از درک کردنِ حرف‌های چند لحظه پیش عاجز بود؟ هنری که شوکه و خشک شدنِ صدف در جایش را دید، قلبش را در سی*ن*ه فشرده شده حس کرد گامی به جلو برداشته با نگرانیِ حل شده در چهره‌اش، دستِ راستش را جلو بازوی صدف را نرم میانِ انگشتانش گرفت، او را آهسته و ملایم سمتِ خود کشید تا به خودش بیاید و وقتی صدف با پلک زدنی سریع سر به سمتش چرخاند و به سویش برگشت، هنری دستش را از بازویش جدا کرد و بالا آورده، موهای صدف را آرام از روی شانه به پشتِ سرش هدایت کرد و با قلبی گرفته از حالِ او گفت:

- صدف... گریه کن! اینجا به جز من و تو کسی نیست عزیزم، خب؟ گریه کن صدف!

صدف نیاز داشت گریه کند، نیاز داشت به هر طریقی شده از درد خالی شود؛ اما انگار در این ثانیه‌های آخر دیگر سِر شده بود؛ بی‌حسِ بی‌حس! نگاه زیر انداخت که هنری دستش را جلو برده و چانه‌اش را با ملایمت میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش حبس کرده، سرش را بالا آورد و خیره به مژه‌های مشکی، فر و نم‌دارِ صدف منتظرِ تاییدِ حرفش ماند؛ اما صدف به طرزِ عجیبی غمش ساکن شده بود، بی‌قراری نمی‌کرد، بغض نمی‌شد در گلویش و اشک نمی‌پاشید به چشمانش... صدف خاموش شده بود!

- بر... برگردیم ویلا!

صدایش با لرزی به گوشِ هنری رسید که توانست بغض را هم درونش احساس کند و رنگِ نگرانیِ نگاهش بیشتر شده، صدف بینی‌اش را بالا کشید و صدایش که گرفته بود، مظلومانه تکرار کرد:

- برگردیم ویلا؛ من... خیلی خسته‌ام!

پس از این حرفش چشم از هنری گرفت و چرخیده به سمتِ در گام برداشت که هنری هم نفسِ عمیقی کشیده، پشتِ سرش رفت و این میان، ساحل که به دنبالِ پدرش و صدا زدن‌های بی‌جوابِ او تا جاده همراهش آمده بود، بالاخره با ایستادنِ خسرو مواجه شد که عصبی نگاهش کرد و تند و تیز گفت:

- من چیزی که می‌خواست رو بهش دادم ساحل؛ بحثِ امشب رو تموم کن!

ساحل این بی‌رحمی را از سوی پدرش باور نمی‌کرد با وجودِ اینکه خودش شاهدِ حالِ آن لحظه‌ی صدف بود و دید که چگونه در لحظه‌ای همه‌ی وجودش ترک برداشت. باور نمی‌کرد که ماتِ پدرش که درِ سمتِ راننده را باز می‌کرد، ناباور لب زد:

- چطور ممکنه این تو باشی بابا؟ چند وقته درموردِ صدف چی عوض شده که تویی که اخم می‌کرد نابود می‌شدی، حالا اینطوری خُردش کردی؟

تک خنده‌ی ناباور و شوکه‌ای کرده، خسرو دمی لبه‌ی در را همانطور باز با دستش نگه داشت و نگاهش خیره به نقطه‌ای دور روی زمین، پلکِ محکم و آهسته‌ای زد که ساحل قدمی جلو رفت و گفت:

- داستان چیه بابا؟ چطوری دلت اومد اونجوری از خودت ناامیدش کنی؟ ندیدی عینِ ابرِ بهار داشت گریه می‌کرد؟

و خسرو پلک بر هم فشرد، نفسش را سنگین بیرون فرستاد و درد جایی در قلبش به بند کشیده شده، تنها سرد پاسخ داد:

- ندیدم!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و چهارم»

پیشِ چشمانِ مبهوت مانده‌ی ساحل که این حجم از بی‌رحمی را هضم نمی‌کرد، به ظاهر خونسرد روی صندلی و پشتِ فرمان نشست و در را محکم بست. تای ابروی ساحل تیک مانند بالا پرید و تک خنده‌ی ناباوری کرده، دستش را از چانه تا بالا روی صورتِ داغ کرده‌اش و سپس میانِ موهایش کشید. خسرو ماشین را روشن کرد و شیشه‌ی سمتِ خودش را پایین کشیده، بدونِ اینکه سر به سمتِ ساحل بچرخاند و تنها خیره به روبه‌رو لب باز کرد و خشک، جدی و بی‌انعطاف گفت:

- سوار شو ساحل، وگرنه مجبوری پیاده برگردی!

خسرو امشب بیش از حد جدی شده بود، طوری که می‌توانست حرفش را عملی کند و واقعا ساحل را همانجا رها کرده، خودش به تنهایی برگردد؛ چون هیچ حوصله‌ی مرور کردنِ امشب و حرف‌هایی که رد و بدل شد، اتفاقاتی که افتاد و پرونده‌ی خودش که برای صدف بسته شده بود را نداشت! نگاهِ ساحل همزمان با پایین افتادنِ دستش از میانِ موهایش، به ضرب به سمتش چرخید و چشمش که به نیم‌رُخِ پدرش افتاد، عاجز از فهمیدنِ او، گفت:

- چرا انقدر سنگ شدی امشب بابا؟ اونی که اونجا بود، دخترت...

- نیست!

تحکمِ کلامش با همان تک کلمه‌ای که ادا کرد، باعث شد حرفِ ساحل به مقصد نرسیده، بریده شود و خسرو این بار سرش را به سمتِ او چرخاند، نگاهش را به چشمانِ عسلی و ناباورِ او دوخت و با چشمانش به صندلیِ شاگرد اشاره کرد تا ساحل بنشیند. ساحل زبانی روی لبانش کشید، قدمی بی‌اراده رو به عقب برداشت و خودش را ناتوان برای رفتن با پدرش حس کرده، قلبش در سی*ن*ه مغموم مچاله شد و سری به طرفین تکان داد که خسرو با محکم بیرون دادنِ نفسش، انگار که حرفش چند لحظه‌ی پیش تماماً بادِ هوا باشد، کلافه لبانش را بر هم فشرد، دستش را به دستگیره رساند و در را که باز کرد، از ماشین پیاده شده، در را همانطور باز نگه داشت و گام‌هایش را محکم و بلند به سمتِ ساحل برداشت. مقابلِ او که ایستاد، دستش را جلو برد و پیش از رو به عقب چرخیدنِ ساحل مچِ دستش را گرفته میانِ انگشتانش او را با خود به سمتِ درِ شاگرد کشید. در را باز کرد و ساحلی که پاهایش را به زمین چسبانده و مقاومت می‌کرد را آرام و ملایم، اما سریع به جلو هُل داد تا روی صندلی نشاند و در را بست.

سریع به جای اولش بازگشت و روی صندلیِ راننده که نشست و در را بست، با زدنِ قفلِ مرکزیِ ماشین ساحل را ناکام گذاشت و او که دلش می‌خواست از حرص جیغ بزند، سرش را به تکیه‌گاهِ صندلی کوبید و محکم پلک بر هم فشرد، سر به سمتِ خسرو که حرکتِ ماشین را آغاز کرده بود، گرداند و عصبی و بلند گفت:

- الان این به زور کشوندنِ من چی رو عوض می‌کنه بابا؟ بذار من برگردم، باید یه نفرمون پیشِ صدف باشه؛ دختره امشب دق می‌کنه به خدا!

خسرو پلکِ محکمی زد، سکوت کرد و ساحل که سکوتِ او را دید، ولومِ صدایش را قدری بالا برد و بارِ دیگر با تاکید صدایش زد؛ اما این برای منصرف کردنِ خسرو کفایت نمی‌کرد! این رد شدن و گذشتن دو طرفه بود، صدف با انتخابِ کردنِ هنری پدرش را رد کرد و خسرو هم از او گذشت! چه شبِ سنگین و پُر دردی بود، هم برای خسرو، هم برای ساحل که اشکش پایین چکید و هم... هم برای صدفی که خارج شده از ساختمان، گام‌هایش را با سستی برمی‌داشت و انگار که ضعف در وجودش می‌جوشید که هر گامش رو به جلو با کندی برداشته می‌شد و این میان، هنری بیش از هر وقتی نگرانِ حالش بود. چون صدف حتی گریه هم نمی‌کرد تا قلبش را خالی کند و در خودش همه چیز را حبس می‌کرد! اویی که پشتِ سرِ صدف از ساختمان با فاصله‌ای کم از او خارج شده، نگهبانی را که در اطراف ندید، فهمید همان یک نفری که آنجا حضور داشت هم خسرو مرخص کرده بود.

صدف گامی رو به جلو برداشت، نفسِ لرزانی کشید و خیره به مقابلش و درختانی که از مسیرِ میانِ آن‌ها به این محوطه رسیده بود، پلکِ محکمی زد و چون خستگی را بیش از پیش در وجودش حس کرد، دستِ راستش را بالا آورد و کفِ دستش را به پشتِ گردنِ باریکش محکم بند کرد. فضا خنک بود، با اینکه نسیمی نمی‌وزید؛ اما همین پاییزی بودنِ هوا خنکای خود را داشت، ولی صدف از درون گُر می‌گرفت و می‌سوخت، طوری که با هر نفسش بوی سوختنِ غیبی به مشامش می‌رسید! قدمی دیگر رو به جلو برداشت و نوکِ پوتینش گیر کرده به سنگی کوچک، هردو ابرویش بالا پریدند و دستش که از گردنش پایین افتاد، کنارش دراز شده ماند و بی‌تعادل کمی رو به جلو مایل شد که پیش از افتادنش، هنری دستش را حلقه کرده دورِ کمرِ او، صدف را نگه داشت، چشمانش را که بالا کشید به نیم‌رُخِ خسته و بی‌حس و حالِ او نگریست.

اخمِ کمرنگی بر چهره‌اش نشست، لبانش را بر هم فشرد و خودش را لعنت کرده بابتِ این حالی که به خاطرِ خودش صدف را به اینجا رسانده، کمی حلقه‌ی دستش را به دورِ جسمِ او محکم کرد و صدف را به سمتِ خودش چرخاند که صدف چشمش به او افتاد. رنگ به صورتش نمانده بود و مژه‌هایش آهسته و سخت بر هم زده می‌شدند. هنری دستش را از دورِ کمرِ او قدری بالاتر کشید و بدنش را قدری کج کرده به چپ، همزمان با قدری خم شدن روی زانوانش دستِ چپش را پیش برد و گفت:

- به من تکیه کن صدف!

صدف لبانش را بر هم نهاد، آبِ دهانش را فرو فرستاد و دستِ چپش را قرار داده روی شانه‌ی راستِ هنری، او هم دستش را زیرِ زانوانِ صدف گرفت و در یک حرکت او را زمین جدا کرد. صدف با خستگی، سرش را تکیه داده به شانه‌ی هنری، پلک‌هایش را بر هم نهاد و خواست به این بهانه کسبِ آرامش کند. هنری دمی کوتاه سر چرخاند، نگاهش به پلک‌های بسته‌ی صدف افتاد و نفس‌های نامنظمِ او، نشان از هنوز بیدار بودنش می‌دادند. کمی صدف را در آغوشش بالا کشید و با نگاهی به مسیرِ پیشِ رو، گام برداشتن را آغاز کرد.

زمانی که گذشت فقط پذیرای شنیدنِ صوتِ قدم برداشتن‌های هنری درِ سکوتِ فضا شد که نهایتاً با رسیدن به جاده، هنری سر کج کرده به سمتِ راست، ماشینِ خودش را که پارک شده دید و شناخت، پس از نیم نگاهی گذرا به چهره‌ی صدف که هنوز بیدار بود و فقط چشمانش بسته، مسیر به سمتِ ماشین کج کرد و گام‌هایش را آرام برداشت. سکوتِ محیط و تاریکی‌ای که حاکم شده بود، ماهی که امشب به خاطرِ صاف بودنِ آسمان دلبری می‌کرد، همه و همه آرامش بخش بودند؛ اما نه برای قلبِ پُر از آشوبِ صدف!

هنری مقابلِ درِ شاگرد توقف کرد، چشم به صدف دوخت و نامش را که آهسته ادا کرد، صدف پلک از هم گشود و پس رد شدن از چشمانِ هنری فضا را دید و سپس چشمش که به ماشین افتاد، منظورِ هنری را متوجه شد. هنری آهسته کمی روی زانوانش نشست، بدنش رو به چپ کج شد و کفِ پوتین‌های صدف که به زمین رسیدند، او هم دستش را از شانه‌ی هنری جدا کرد. هنری دستِ راستش را پیش برد و با گرفتنِ دستگیره، در را به سمتِ خودش کشید و کامل که گشود، صدف روی صندلی نشست و سوئیچِ ماشین را خارج کرده از جیبِ شلوارِ مشکی و جذبش، به دستِ هنری سپرد. هنری سوئیچ را که گرفت، درِ شاگرد را بست و با دمِ عمیقی، ابتدا نگاهی به فضای خلوتِ جاده انداخت، سپس بازدمش را سنگین بیرون داد و لبانش را که جمع کرد، یک تای ابرویش را تیک مانند بالا انداخت و با نیم چرخی روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش به سمتِ درِ راننده گام برداشت.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و پنجم»

هنری روی صندلیِ راننده نشست و پس از نگاهی کوتاه انداختن به صدفی که کنجِ پیشانی به خنکای شیشه‌ی کنارش چسبانده و بارِ دیگر نه به قصدِ خواب، تنها فقط برای خاموش ساختنِ تنشِ مغزِ دردناکش پلک بر هم می‌نهاد، نفسی گرفت و سر چرخانده با خیره شدن به روبه‌رو، ماشین را روشن و حرکتش را آغاز کرد. حرکتِ هنری شروع شد و ذره‌بینِ این روایت که بالا رفت، دمی کوتاه روی ماهِ درخشنده و بخشنده‌ی امشب که از بخشیدنِ نورش کوتاهی نمی‌کرد، سکون یافت. ستاره‌ای در نزدیکیِ ماه، چشمک زد و در مسیرِ دیده شدنِ این چشمک و شیطنت ریز، به چشمِ طلوعی آمد که سمتِ چپِ تیرداد و هم گام با او در پیاده‌رویی که نور از سمتِ مغازه‌ها در همان سو آن را به همراه چراغ‌های پایه بلند روشن می‌کرد، گام برمی‌داشت. دستانش را پشتِ سرش برده و مچِ دستِ راستش را حبس کرده میانِ انگشتانِ دستِ چپش، سرش را پس از لبخند زدن به چشمکِ ریزِ ستاره زیر انداخته و بوت‌های مشکی‌اش را درحالِ جلو رفتن می‌نگریست و موبایلش را هم میانِ انگشتانِ دستِ راستش که پشتِ سرش قرار داشت، گرفته بود.

تیرداد شانه به شانه‌ی او با دستانی فرو رفته در جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش جلو می‌رفت و او سرش را برعکسِ طلوع بالا گرفت و آسمانِ شب را از نظر گذراند. چشمکِ ستاره به چشمِ او هم آمد که لبخندِ بسیار محوی روی لبانش کاشته شد و پلکِ آهسته‌ای زد. امروز، روزِ لبخندِ زندگی برایش بود و انگار قصد داشت به اندازه‌ی یک بیست و چهار ساعت هم که شده با تیرداد راه بیاید و به او حس و حالی را ببخشد که تاکنون تجربه نکرده بود. هر لحظه‌ای که امروز کنارِ هم گذراندند، چه زمانی که پس از والیبال بازی کردن با بچه‌ها هردو بطریِ آب معدنی به دست کنارِ هم روی چمن‌ها با زانوانی نزدیک شده به شکم نشستند و طلوع می‌خندید و تیرداد را هم گه گاهی با خودش همراه می‌کرد، چه زمانی که برای خوردنِ ناهار باهم به رستورانی رفتند و لحظه‌ها باز هم بدونِ لبخند نگذشتند و در آخر چه متر کردنِ شهری که هنوز در پیاده‌روی آن قدم می‌گذاشتند تا به ماشینِ پارک شده برسند.

به تازگی میانشان سکوت برقرار شده بود؛ اما لبخند هنوز نقشی روی صورتِ هردو داشت و در لحظه طلوع هم سرش را بالا گرفته، نگاهی به روبه‌رو و عابرانی که از جهتِ مخالفشان جلو می‌آمدند، انداخت و جوری با لبخند به چهره‌های همه نگاه می‌کرد که گاهی مردم به منظوردار بودنِ لبخندش شک می‌کردند؛ اما واقعا منظوری نداشت و تنها نمی‌توانست حسِ خوبی که امروز گذرانده بود را در خود پنهان کند. تیرداد که سر به سمتش چرخاند پس از رد کردنِ طرحِ لبخند او و چالِ گونه‌های کمرنگش به نگاهِ مردم رسید، لبانش برای کش آمدن از دو سو تلاش کردند و او با جمع کردنشان این تلاش را بی‌نتیجه گذاشت و لبانش را به دهانش فرو برده، نفسِ عمیقی کشید و با رو گرفتن از طلوع دوباره مقابلش را برای دیدن برگزید.

طلوع که متوجه‌ی تلاشِ او برای فرو خوردنِ خنده‌اش شد و نگاهی که او دزدید و دوباره به مقابلش برگرداند را فهمید، لبخندش را عمق داد و با گامی به کنار برداشتنش که او را کمی بیشتر به تیرداد نزدیک کرد، سر به سمتِ نیم‌رُخِ او گرداند و چون خودش از کنترل کردنِ خنده‌اش عاجز ماند، نفسی گرفت و با تای ابرو روانه‌ی پیشانی کردنی،رو چرخاند و مسیرِ دیدِ او را در پیش گرفت و لب باز کرد، با شیطنت گفت:

- تا حالا انقدر توی زندگیم حس نمی‌کردم که مردم دارن بهم ناجور نگاه می‌کنن، به نظرت دلیلش چی می‌تونه باشه؟

این دختر قطعا دیوانه بود که با صمیمی شدن و دیوانه بازی‌هایش تیرداد را هم با دیوانگی همراه می‌کرد! اویی که حرفِ طلوع در نهایت توانست خط خوردگیِ بزرگی را صفحه‌ی مقاومتش ترسیم کند و شکلِ ضربدر را روی آن کشیده، تیرداد را تفهیم کند که برای یک امروز و یک امشب لااقل کنترل کردنی در کار نیست و باید لبخندش را آزاد بگذارد که با تک خنده‌ای از فرمانِ صادر شده برایش اطاعت کرد. سری به نشانه‌ی تاسف به طرفین تکان داد و زبانی کشیده روی لبانِ باریکش، صدایش را کوتاه صاف کرد و بانمک گفت:

- حقیقتش رو بخوای منم نمی‌دونم؛ این لبخندهای مرموزی که تو به همه می‌زنی بیشتر از عهده‌ی یه آدم‌ربا یا یه قاتلِ سریالی برمیاد؛ نظرِ خودت چیه؟

طلوع بلند خندید و دستانش را از پشتِ سرش خارج کرده، دستِ چپش را مشت کرد، به راست کشاند و بازوی تیرداد را به نرمیِ مشتِ نه چندان محکمی مهمان کرد و با جمع کردنِ لبانش از روی حرص، گفت:

- یه بار هم که حالِ من خوبه، تو مسخره کن!

نچی کرد و دستش را پایین انداخت، تیرداد کوتاه خندید و نفسی کشیده از خنکای هوا و طلوع که به خاطرِ راه رفتنِ زیاد پاهایش را نیازمندِ استراحتی کوتاه می‌دید، گونه‌هایش را باد کرد و نفسش را که محکم بیرون فرستاد، گامی را به کنار برداشت و سر کج کرده به سمتِ چپ چشمش به سکوی کوچکی مقابلِ ویترینِ مغازه‌ی کفش فروشی افتاد و به سمتش رفت.

به سکو که رسید، روی آن و پشت به ویترین نشست که کمی زمان برد تا تیرداد متوجه‌ی عدمِ حضورِ او شود و به اندازه پنج گام جلوتر رفت؛ در آخر که پی به نبودِ او برد، تای ابرویی بالا انداخت و سر کج کرده در پیاده‌روی نیمه شلوغ به سمتِ چپ، طلوع را دید که دستش را بالا می‌آورد. روی پاشنه‌ی کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش به عقب چرخید و گام‌های جلوتر آمده‌اش را جبران کرد تا به طلوع رسید و مقابلِ او که به شیشه‌ی مغازه تکیه می‌داد، ایستاد و گفت:

- به این زودی خسته شدی؟

دستانش را از جیب‌های شلوارش خارج کرد و مقابلِ سی*ن*ه‌اش درهم پیچیده، طلوع که سرش را برای دیدنِ او بالا گرفت، آبِ دهانش را فرو داد و گفت:

- به زاویه‌ی دیدمون بستگی داره، به این زودی رو تو چی معنی می‌کنی؟

تیرداد خندید و لب باز کرد تا حرفی بزند که همان دم با برخوردِ شانه‌ای به شانه‌اش، حرفش در دهان خشکید و سرش را کوتاه چرخاند و پیش از اینکه چشمش به مردی با کلاهِ هودیِ مشکی روی سرش که نیمی از صورتش را با آن سرِ پایین گرفته که قصدِ بالا آوردن داشت بیفتد، طلوع نامِ «تیرداد» را ادا کرد و همین صدا، همین نام شد برقی که از سرِ مرد پرید و باعث شد تا سرش را در همان حالت نگه دارد. تیرداد که به عقب چرخید، مرد حتی عذرخواهی هم نکرد و تنها با به پهلو شدنی از کنارش گذشت و به گام‌هایش سرعت بخشید. نمی‌شد گفت هر تیردادی همان تیردادِ در ذهنِ مرد بود؛ اما او هم احتیاط را شرطِ عقل می‌دانست که با بالا آوردنِ دستِ چپش، لبه‌ی کلاهِ هودی را میانِ انگشتانِ شست و اشاره گرفت و همان سر به زیر، قدری پایین‌تر کشید. تیرداد که از عذرخواهی نکردنِ مرد متعجب شده بود، کمی ابروانش را مشکوک به هم نزدیک ساخت و گره‌ی دستانش که به واسطه‌ی آن برخوردِ ناگهانی باز شدند، دستانش کنارِ بدنش آویزان ماندند.

سرش چرخیده به راست، مسیری که مرد می‌رفت را نگریست و صدای خنده‌های بلندِ دو دختر که شانه به شانه‌ی هم از کنارشان می‌گذشتند به گوشش رسید. فاصله‌ی مرد هنوز زیاد نشده بود و تیرداد می‌توانست قامتِ درحالِ دور شدنِ او را با آن کیفِ مشکیِ گیتار روی شانه‌اش تشخیص دهد که همین هم به شکِ چند لحظه‌ی پیشش دامن زد. طوری که گره‌ی میانِ ابروانش کمرنگ و فاصله‌ای میانِ لبانش ایجاد شد و طلوع که این حالِ او را دید، متعجب نگاهی به مسیرِ دیدِ او انداخت و با تردید از جایش برخاست. خواست لب باز کرده و سوالی بپرسد که تیرداد با جرقه زدنی در مغزش پلکِ محکمی زد، گامی رو به جلو برداشت و نفس‌هایش را از راهِ بینی خارج کرده و پیشِ چشمانِ پرسش‌گرِ طلوع خیره به مردی که ردِ قامتش میانِ مردم محو می‌شد، بدونِ اینکه با چشم گرفتن او را گم کند، به سمتش گام‌هایی را سریع برداشت. جلو رفت؛ اما فاصله‌اش با مرد یا درواقع همان آتش که محضِ احتیاط و اینکه تیرداد به دنبالش نیامده باشد، حتی سر به عقب نمی‌چرخاند و فقط راهِ خودش را می‌رفت، تقریبا زیاد شده بود.

برادر به دنبالِ برادر افتاده بود و انگار هرچه مردم را سریع رد می‌کرد و جلو می‌رفت، آتش هم دورتر می‌شد. تیردادی که حتی طلوع را هم در آن لحظه فراموش کرد و سریع به پهلو شده برای گذر از کنارِ مردی میانسال، دمی با بی‌حواسی جسمش به جسمِ مردِ جوانی برخورد کرد که با یک گام رو به عقب برداشتنِ او مواجه شد و خودش هم تلویی خورد، معذرت خواهیِ کوتاهی کرد و وقتی چشم از کاشی‌های پیاده‌رو گرفت تا دوباره قامتِ آتش را دنبال کند، او را ندید و نفس زنان، ثابت قدم مانده در جایش نگاهِ قهوه‌ای رنگش با آن اخمِ کمرنگ را در اطراف به گردش درآورد و چون تا زمانی که او به خود بیاید، آتش پیاده‌رو را رد کرده و واردِ کوچه‌ای شد، لبانش را جمع کرد و پلک‌هایش را محکم بر هم فشرد. آتش هم به مانندِ او با نفس زدن‌هایی سریع پناه برده به داخلِ کوچه‌ای خلوت و باریک، کلاه را از روی موهای مشکی‌اش پایین کشاند و تارِ موهایش کمی به هم ریخته و آشفته شدند، پلک بر هم نهاد و فشرد و تپش‌های قلبش را سریع‌تر و محکم‌تر از همیشه احساس کرد.

این دو برادر، یکی جا مانده در پیاده‌رو و هردو دستش را پشتِ گردنش به هم بند کرده، همانطور چشم بسته سرش را بالا گرفت و اهمیتی به نگاه‌های مردم و حتی طلوعی که به دنبالش راهِ مستقیم را جلو می‌آمد، نداد و دیگری درونِ سکوتِ کوچه و میانِ خلوتِ خودش، زیرِ تاریکیِ سقفِ آسمانِ پُر ستاره‌ای که چشمکِ ستاره‌ی نزدیک به ماه را بارِ دیگر نشان داد، دوباره از هم جدا افتادند؛ دوری و جدایی تا زمانی که باید، بخشی از تقدیرشان بود و نمی‌شد آن را تغییر داد، چون هنوز باید ادامه می‌دادند! خلاصی از این دوری و دلتنگی هم مشخص نبود، شاید نقطه‌ای کور و شاید هم نقطه‌ای این بار اولِ خط!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و ششم»

شب درحالِ اتمام بود؛ اما لازمه‌ی پایان یافتنش، گذری ریز به چهار نفری بود که امشب را بدتر از شب‌های قبل گذراندند و به عبارتِ دیگر... حالِ هیچکدامشان خوب نبود! حالِ هیچ دو نفری که کنارِ هم بودند، نه ساحل و خسرو که تا رسیدن به عمارت باز هم روزه‌ی سکوت گرفتند و هیچ نگفتند، تنها در این میانِ ساحل دست به سی*ن*ه از شیشه‌ی کنارش بیرون را می‌نگریست و سعی می‌کرد از آبِ دهانش سنگ بسازد و با فرو دادنش روی جسمِ بغض آوارش کند، نه هنری و صدف که این بار صدف برخلافِ نیتِ خواب نداشتنش همانطور پیشانی تکیه داده به سردیِ شیشه، چشمانش را بسته و از دروازه‌ی سرزمینِ خواب عبور کرده هرچند که خوابش سبک نه و آماده‌ی بیدار شدن بود، یک تلنگرِ کوچک هم برای باز شدنِ پلک‌های سنگینش از هم کفایت می‌داد و هنری هم تنها روبه‌رو را می‌نگریست و رانندگی می‌کرد، خوب نبود! حالِ هیچکدام از این چهار نفر تعریفی نداشت، با اتفاقاتی که امشب گذراندند و قصه‌ای که انگار در صفحه‌ی آخرش بود. این میان... خسرو بی‌رحم خوانده می‌شد؛ اما او هم به نوبه‌ی خودش حق داشت! اویی که رسیده به عمارت، بدونِ بردنِ ماشین درونِ حیاط، همانجا بیرون از محیطِ عمارت ماشین را پارک و خاموش کرد.

به محضِ خاموش شدنِ ماشین، ساحل دستِ راستش را به دستگیره رساند و در را که باز کرد، کفِ کتانیِ سفیدش را روی زمین و برگِ خشکیده‌ای نهاده، اهمیتی به صوتِ ریز شدنِ آن نداد و با فشاری از روی صندلی برخاسته، در را محکم بست و بی‌معطلی قدم‌هایش را محکم و سریع رو به جلو برداشت. خسرویی که دستش هنوز روی فرمان بود، نگاهش را دوخته به رد شدنِ قامتِ ساحل از مقابلِ ماشین رفتنِ او را با چشم دنبال کرد و وقتی که ساحل واردِ عمارت شد، چشم از گوشه به جلو کشید و نقطه‌ای نامعلوم از مقابلش را زیرِ نظر گرفت. شاید امشب هر چهار نفر حق داشتند! ساحل هنوز ظلمی که در حقِ خواهرش شده بود را فراموش نکرده و طبیعی بود که رفتارِ پدرش را بی‌رحمانه بخواند و از طرفی، خسرو هم این بار را واقعا هرکاری که از دستش برمی‌آمد، انجام داد و نشد؛ صدف این بار از او رد شد درحالی که شاید باید هنری را رد می‌کرد!

خسرو آهسته پلک بر هم نهاد، گره‌ی انگشتانش به دورِ فرمان شُل شدند و سرش را عقب برده، پشتِ سرش را خسته و با درد، به صندلی تکیه داد و مغز و قلبش را بیش از هر وقتی تحتِ فشار و درحالِ له شدن حس کرد. خسرو به معنای واقعی کم آورده بود، از زندگی خسته و سیر شده بود، آرزوی نبودن و نیستی می‌کرد و جایی در قلبش رویایش بود که کاش همان شبِ آتش سوزیِ جسدِ سوخته‌ی خودش را هم کنارِ همسرش می‌گذاشتند تا بیش از این مجبور به تحمل نباشد! این مرد هم بالاخره بغض را در گلویش حس کرد، تداعیِ همسری که جای خالی‌اش درحالی که بودنش می‌توانست تسکینی شود و از به اینجا رسیدنشان جلوگیری کند، باعث شد تا برای مقاومت در برابرِ لرزشِ چانه‌اش، دندان‌هایش را محکم همراهِ پلک‌هایش بر روی هم فشار دهد.

گلویش دردمند شد، نفسِ لرزانی کشید و پلک از هم گشوده، پشتِ سرش را از صندلی جدا کرد و نگاهش را به روبه‌رو دوخت. جایی دور از محلِ ایستادنِ نگهبان و حتی گویی دور از دیدِ دیگران! دور از دیدِ دیگران چون نگاهش جایی جا ماند که درست به شبِ قبل از آتش سوزی برمی‌گشت و زنی زیبا ایستاده مقابلش و پشت به پنجره‌ی بازِ اتاق در تاریکیِ نسبیِ فضا، سرش را بالا گرفته بود و خنکای هوا پیچیده در فضای اتاق، رایحه‌ی دل انگیز و شیرینِ عطرش مشامش را پُر کرده بود. بادی در آن شب هنگام طنازی می‌کرد، پرده‌ی سفید و نازکِ اتاق را رو به داخل هُل می‌داد و زن با لبخندی که روی لبانِ برجسته‌اش نما داشت، سرش را قدری پایین گرفته و مشغولِ بستنِ کراواتِ مشکی برای خسرو بود که سرش را پایین انداخته، شیفته چهره‌ی او و چشمانِ زیر افتاده‌اش را با لبخند می‌نگریست.

موهای فر و مشکیِ زن با همدستیِ باد تکان می‌خوردند و او پس از تمام شدنِ کارش با کراوات، چشمانِ قهوه‌ای روشنش را بالا کشید و دستانش را دو طرفِ خسرو بالا برد و سرشانه‌های کتِ مشکیِ تنِ او را آرام صاف کرد. وقتی نگاهش را بالاتر آورد و زومِ چشمانِ مشکی و براقِ همسرش شد، لبخندش رنگ گرفت و برجستگیِ گونه‌هایش بیشتر به چشم آمدند و این لبخند، آخرین لبخندی بود که خسرو از همسرش دید. اویی که نفهمید چه زمانی بغض سنگین‌تر شد و نفسش را گرفت، دیدش را تار کرد و در دم با همان حالتِ سابقِ چهره‌اش، رو گرفته از مقابل و سر به راست کج کرده، دستش را هم به همان سو دراز و داشبورد را باز کرد. پلکی که زد، اشکی را به گونه‌ی زیرِ نقابش رساند که خود خواهانش نبود و او بی‌توجه به این اشک، دستش را به زنجیرِ ظریف و طلایی که درونِ داشبورد بود، رساند و خنکای آن را با انگشتانش لمس کرد.

نفسِ عمیقی کشید، زنجیرِ پلاک را گرفته میانِ انگشتانس از داشبورد خارج کرد و چشمانش روی نامِ «ماهی» که در انتهای زنجیر به صورتِ لاتین بود، ثابت ماندند و درد سوزشی از معده تا گلویش شد که آبِ دهانش تنها توانست کنترلش کند، سرِ انگشتِ شستش را روی نوشته به حرکت درآورد و قلبش له شده زیرِ بارِ سنگینی‌ای که این تنهایی بر روی دوشش گذاشته بود، زیرلب زمزمه کرد:

- توی دریای این زندگی که باید زنده می‌موندی غرق شدی ماهی؛ توقع داری توی این منجلابی که رفتنت برام ساخته زنده بمونم؟

صدای ظریفِ ماهی در سرش پیچید و او دمی لبانِ خشکیده‌اش را بر هم فشرد، آبِ دهانی از گلو رد کرد و ناامیدی در وجودش غُل زد که ادامه داد:

- تو رفتی که همه چی اینی شد که نباید می‌شد! من رو تنها گذاشتی، جای خالیت شعله کشید که زندگیِ هرسه تامون سوخت!

پلاک را در مشتش فشرد که بخشی از خنکای زنجیرِ آن را روی پشتِ دستش احساس کرد و بارِ دیگر که پلک بر هم نهاد و آشفته سرش را عقب برد تا به صندلی تکیه داد، زیرلب با غمی که واقعا می‌شد برای یک بار هم که شده باعثِ همدردی با خسرو شود، گفت:

- کاش ساحل و صدف رو می‌شد برگردوند به پونزده سالِ پیش! همون بچگیشون، کاش می‌تونستم معجزه کنم که به همون اندازه دوستم داشته باشن!

خسرو فکر می‌کرد ارزشی برای دخترانش ندارد؛ اما برعکس بود! دردِ رد شدن از او، صدف را به این حال انداخت که آهسته از آغوشِ هنری روی تختِ اتاقش گذاشته شد و با اینکه کمی از بیدار شدنش گذشته بود، اما چیزی از خود نشان نمی‌داد. هنری‌ای که بی‌توجه به نگاه‌های متعجب و پُر سوالِ سام تنها از او خواست تا درها را یک به یک برایش باز کند و هیچ سوالی نپرسد! او در تاریکیِ اتاقِ صدف زیرِ نورِ ماهی که از پنجره می‌آمد و فضا را قابلِ دید می‌کرد، به آرامی خم شد و زیپِ پوتین‌های صدف را با اندکی بلند کردنِ پای او از زانو، پایین کشید و پای راستش را آهسته و محتاط برای بیدار نکردنش از حصارِ پوتین رها کرد. پوتینِ بعدی را هم به همین شکل از پای او خارج کرد و چون برای کتِ کوتاه و سفیدِ تنش نمی‌توانست کاری کند، با قرار دادنِ پوتین‌ها کنارِ هم و پایینِ تخت، لبه‌ی پتوی فیلی رنگ را به دست گرفت و بالا کشید تا روی شانه‌های او توقف کرد.

با درونی ناآرام و فرو ریخته، نگاهی به چهره‌ی صدف که خودش را خواب نشان می‌داد، انداخت، پلکِ محکمی زد و قلبش را آزار دیده از چنین حالی برای او حس کرد و چرخیده روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به عقب، سمتِ در گام برداشت و با گرفتنِ دستگیره میانِ انگشتانش، در را بی‌صدا بست و از اتاق خارج شد. او ایستاده پشتِ درِ اتاق، مکث کرد و با سر چرخاندنی بسیار اندک به چپ، از گوشه‌ی چشم درِ اتاقِ صدف را نگریست. او که با رفتنِ هنری پلک از هم گشود، قلبش سنگین شد و تمامِ این مدتی که گریه را در خود خفه کرده بود، به جانش سنگ انداخت و دردی که می‌کشید، اوج گرفت. رو به پنجره و پهلوی راست چرخاند و با لرزشِ چانه‌اش و نفس کشیدنی که سریع و به واسطه‌ی بغض لرزان شده بود، نگاهش را به آسمانِ شب دوخت. درخششِ ماه لااقل امشب برایش زیباییِ هرشب را نداشت که همچون پدرش بغضش سنگین و سنگین‌تر شد تا جایی که راهِ گلویش را بست و چون نتوانست با آن مجادله کند، بغضش با صدای بدی شکست و قطره‌ی اشکش روی صورتش افتاد.

صوتِ شکستنِ بغضِ او را هنری هرچند محو، شنید و پلک بر هم فشرد، رو از در گرفت و سرش را به روبه‌رو که برگرداند، نفهمید چه شد که با شنیدنِ صدای محوِ گریه‌ی صدف مژه‌هایش نم گرفتند و قلبش تیر کشید، درست پیشِ چشمانِ سامی که با فاصله از او در سمتِ راستش ایستاده و نیم‌رُخَش را می‌نگریست. حالِ هنری هم در این شب به قدری بد بود که وقتی چشم باز کرد، الیزابت را دید که از پله‌ها پایین می‌آمد و وقتی نگاهش به برادرش افتاد، لبخندی ناباور پس از مکثی کوتاه روی صورتش نشست و به سمتِ هنری آمد؛ اما او نمی‌توانست حالش را حتی از الیزابت هم مخفی کند. الیزابت که گرفتگیِ هنری و مغموم بودنش را با اخمِ کمرنگی که بر چهره داشت دید، پیش از رسیدنِ کامل به او با محو شدنِ آهسته- آهسته‌ی لبخندش، در جایش ماند.

امشب حالِ هیچکس خوب نبود! هیچ قراری در قلبِ چهار نفرِ اصلی‌ای که این شب را رقم زدند حس نمی‌شد؛ نه خسرویی که هنوز درونِ ماشینش بود و پلاک در مشتش قرار داشت، نه ساحلی که داخلِ اتاقش تکیه داده به تاجِ تخت، زانوانش را در شکم جمع و دستانش را هم دورِ پاهایش حلقه کرده، چانه روی پاهایش نهاده بود و گوشه‌ای از اتاق را می‌نگریست، نه هنری و نه حتی بدتر از همه‌ی آن‌ها یعنی صدف که با خودش عهد کرده بود این آخرین تصویر از صدفِ شکننده‌ای باشد که شش سال از ساخته شدنش می‌گذشت! از فردا صدفِ جدیدی متولد می‌شد، به زندگی برمی‌گشت و ادامه می‌داد؛ تسلیم نمی‌شد و تا حقِ لبخندش را از این زندگی نمی‌گرفت، کوتاه نمی‌آمد!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هفتم»

***

صبحِ تازه دوباره با آسمانِ صاف و آفتابی همراه شد که لکه‌ای ابر را هم با خود به دوش نمی‌کشید. نسیمِ خنکی که در آن ساعت از صبح می‌وزید، روحِ تازه‌ای شده بود برای جسمِ همگان و هرکسی که شبِ قبل را حال یا با درگیری و سختی گذرانده بود، یا لبخند داشت و با حسِ خوب همراه بود. خنکای نسیم، لابه‌لای شاخه‌های نازکِ چهار درخت که دو به دو در دو طرفِ حیاطِ نسبتاً بزرگی قرار داشتند، می‌پیچید و برگ‌های روی زمین افتاده‌ی آن‌ها را ریز تکان می‌داد. خورشید به زمین لبخند می‌زد و نویدِ روزی به نسبت بهتر از روزهای قبل را به افراد می‌داد؛ حتی به آفتابی که ایستاده مقابلِ درِ شیشه‌ای و کشوییِ خانه که پرده‌ای حریر و سفید مقابلش درونِ خانه قرار داشت و خودِ او بیرون از خانه، فاصله‌ی در با درگاه را می‌شد به ابعاد یک مستطیل تشبیه کرد. اویی که نسیمِ صبحگاهی میانِ تارِ موهای صاف و خرمایی‌اش چرخی می‌زد و گردنِ باریکش را نوازش می‌کرد، پشتِ میزِ غذاخوریِ فلزی سفیدی که روی سکوی مقابلِ خانه قرار داشت و از دو سمت سه پله‌ی کوتاه و کم ارتفاع آن را به زمین وصل می‌کرد، ایستاده بود.

صدای آوازِ ریزِ پرندگان را می‌شنید و زیرلب با زمزمه‌ای صدای ظریفش را که با آن‌ها همراه می‌ساخت، عطرِ نان بربریِ تازه‌ای که تکه- تکه شده در سبدِ کوچک و کرم رنگِ وسطِ میز قرار داشت، معده‌اش را مالش داد و باعث شد تا علی‌رغمِ مقاومتش، دستش را پیش برده و بخشِ کوچکی از یک تکه‌ی آن را با کمکِ انگشتانش جدا کند. نان را به سمتِ دهانش برد و مشغولِ جویدن شده، دمی از سرش گذشت که بی‌خیالِ منتظر ماندن برای آمدنِ شهریار به دادِ معده‌ی ضعف رفته‌اش که مظلومانه می‌نالید برسد؛ اما چون نتوانست، هردو تای بلندِ ابروانش را بالا انداخت و دستِ راستش را هم که بالا آورد، موهای جلو آمده‌اش را پشتِ گوش فرستاد.

نگاهی به میزِ پیشِ رویش انداخت، همه چیز را که مطابقِ میل و سلیقه‌اش دید، لبانِ قلوه‌ای و صورتی‌اش را به دهان فرو برد و هردو تای ابروانش را با تحسینِ بانمکی برای خود بالا فرستاده، پلک بر هم نهاد و سرش را ریز بالا و پایین کرد. نفسِ عمیقی کشید و بافتِ سفیدِ نشسته بر تیشرتِ مشکی‌اش را روی تن صاف کرده، روی پاشنه‌ی مکعبی و نیمه بلندِ کفش‌های مشکی‌اش به عقب چرخید و منتظر، دست به سی*ن*ه ایستاده و سر چرخانده به راست نگاهِ قهوه‌ای روشن و درشتش را به فاصله‌ی درِ کشویی با درگاه دوخت که پرده از داخلش آرام تکان می‌خورد. این انتظار بالاخره سر آمد، زمانی که پرده قدری به کنار رانده شد و قامتِ شهریار درحالی که ساعتِ بندِ چرمی و مشکی را به مچِ دستِ چپش می‌بست و سرش قدری زیر افتاده، جلو می‌آمد، نمایان شد.

آفتاب چشم دوخته به سرِ زیر افتاده‌ی او که آهسته بالا گرفته می‌شد، لبخندی پررنگ بر چهره نشاند و شهریار از میانِ درگاه رد شده، بالاخره سرش را بالا گرفت و چشمانِ آبی و روشنش با آن مردمک‌های ریز شده به سببِ نورِ فضا به چهره‌ی آفتاب برخورد کردند. لبخندی زد و مسیرِ چشمانش را تغییر داده به سمتِ میزِ صبحانه‌ای که حاضر بود، همچون واکنشِ چند لحظه پیشِ آفتاب لبانش را به دهان فرو برد و ابروانش را بالا انداخت، پلک روی هم گذاشت و سری به نشانه‌ی تحسین تکان داد که آفتاب از این یکسان بودنِ حالاتشان تک خنده‌ای کرد و شهریار هم کوتاه خندید. شهریار به سمتِ راست و آفتاب به سمتِ چپ حرکت کرده، هردو همزمان صندلی‌های فلزی و سفیدِ دو طرفِ میز را عقب کشیدند و باهم نشستند. کنارِ میز نرده‌ای فیروزه‌ای رنگ قرار داشت و از دو طرف با پله‌ها هم همراه می‌شد.

آفتاب دمِ عمیقی گرفت و صبحِ امروز در نظرش دل‌انگیزتر از همیشه آمده، زبانی روی لبانش کشید و با پشتِ چشم نازک کردنی برای شهریار، دستِ راستش را پیش برد، تکه نانی از درونِ سبد برداشت و حینی که بخشی از آن را جدا می‌کرد، با تهدیدِ نمکی در لحنش گفت:

- حتی اگه بابِ میلت هم نبود، باید بدونی که به خاطرِ کارِ من نیست و چون تو مدام بینِ زندگی و کارت معلقی، صبحونه‌ی درست و حسابی نخوردی؛ اینه که از شدت خوب بودنِ میزی که من حاضر کردم معده‌ات این همه خوبی رو یه جا نمی‌تونه تحمل کنه و از ذوق توی جاش بند نمیشه!

درواقع منظورِ حرفش پنکیکی بود که وسطِ قرار داشت و رویش را تکه‌های کوچکِ موز و توت فرنگی پوشش داده بود. شهریار خندید و لیوانِ آب پرتقالِ خنک را گرفته میانِ انگشتانش، آفتاب نگاهی به او و پیراهنِ آبی روشنی که روی تیشرتِ سفید پوشیده، دو طرفش را باز گذاشته بود و آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود و شلوارِ جین و مشکی هم با بوت‌های مشکی به پا داشت، انداخت و رسیده به تارِ موهای قهوه‌ای روشنِ او که به سببِ نم داشتن تیره شده بودند و به هم ریخته، نچی کرده از دستِ او، پس از کره گذاشتن روی نان دستش را به سمتِ قاشقِ کوچک درونِ ظرفِ کوچک و سفیدی که عسل درونش بود، دراز کرد و با حرص گفت:

- انقدر این عادتِ خشک نکردنِ موهات رو ترک نکن تا آخرش یه بلایی دستِ خودت بدی شهریار! چرا انقدر توی این زمینه تنبلی؟

شهریار که لیوانِ آب پرتقال را بالا آورد، صدایش را صاف کرد و برای عوض کردنِ بحثی که می‌دانست در انتهایش نه عادتِ غلطِ او اصلاح می‌شد و نه حرف‌های آفتاب راه به جایی می‌برد، به اصطلاح خودش را به کوچه‌ی علی چپ زد و تکیه داده به تکیه‌گاهِ صندلی، چشمانش را در حدقه بالا کشید و بی‌ربط گفت:

- چه هوای خوبیه عزیزم، مگه نه؟

آفتاب چشم غره‌ای برایش رفت و شهریار تنها شانه‌هایش را ریز بالا انداخت و لبانش را جمع کرده، سعی کرد خنده‌اش را از بین ببرد. آفتاب که این قصدِ او برای عوض کردنِ بحث را دید، گازی به لقمه‌ی کره و عسلی که برای خود گرفته بود، زده و با نگاهی گذرا به خانه گفت:

- دیزاینِ خونه کارِ کی بوده؟ این همه تیرگی توی رنگ‌هاش سلیقه‌ی تو که نمی‌تونه باشه شهریار، اگه با همفکریِ بهمن بوده به گوشش برسون واقعا سلیقه‌اش جای کار داره.

و همین که لیوانِ آب پرتقال را به دست گرفت و بالا آورد، لبه‌ی آن را به لبانش چسباند و جرعه‌ای را به سمتِ دهانش راهی کرد، شهریار کمی متعجب شده پاسخ داد:

- البته که تیره‌ست؛ اما سلیقه‌ی من بود!

آب پرتقال پایین رفته و نرفته در گلوی آفتاب پرید که به ضرب با پایین آوردنِ لیوان، پلک‌هایش را محکم بر هم فشرد و به سرفه افتاده، لیوان و باقی مانده‌ی لقمه را روی میز نهاد و شهریار که صندلی را عقب کشید، سریع به سمتش رفت و چند بار آرام چند ضربه را به پشتِ سرِ او زد که آفتاب پس از سرفه‌های متوالی‌ای که رنگِ صورتش را به سرخی نزدیک ساخته بودند، آرام گرفت و شهریار با نگاهی به نیم‌رُخِ او دستش را عقب کشید. آفتاب که پلک از هم گشود و کمرِ اندک خم شده‌اش را صاف کرد، شهریار باز هم برای نمایان نشدنِ خنده‌اش جلوی خودش را گرفت. آفتاب در آخر با تک سرفه‌ای که پایانِ این ماجرا را در پیش داشت، سر به سمتِ شهریار برگرداند و با صدایی خش‌دار گفت:

- جدی کارِ تو بوده؟

شهریار که لبانش را جمع کرد، سری به نشانه‌ی تایید برایش تکان داد و آفتاب صدایش را صاف کرده، این بار او صدای شهریار را شنید که مثلا با کنایه؛ اما به شوخی گفت:

- ای بابا عزیزم تو حتما می‌دونستی که من ترکیبِ رنگ‌های خاکستری و مشکی رو بیشتر از مابقی می‌پسندم، مگه نه؟

آفتاب نفسی گرفت، موهایش را به پشتِ سر هدایت کرد و کمی روی صندلی چرخیده به سمتِ او شهریار بالاخره مقاومتش در برابر خنده‌اش زانو زد که با کششِ لبانش از دو سو سرش را به سمتِ در کج کرد و به دیدنِ طرحِ قامتِ منعکس شده‌اش روی شفافیتِ شیشه رضایت داد که آفتاب با حرص گفت:

- نخند شهریار! وقت گیر نمیاری آدم رو سرِ صبح برای کنارت وقت گذروندن می‌کشی بیرون، خب معلومه تهش این میشه دیگه؛ اصلا من قندم افتاده، این‌ها همه‌اش نتیجه‌ی همینه!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و هشتم»

شهریار تنها با خنده سری به طرفین و به نشانه‌ی تاسف تکان داده، دستش را از پشتِ کمرِ آفتاب پایین انداخت. دستِ راستش را بلعکس، بالا آورد و با سرِ انگشتِ اشاره‌اش گوشه‌ی ابروی قهوه‌ای رنگش را کوتاه خاراند و با هما سرِ زیر افتاده، جلو رفت. دستش را به تکیه‌گاهِ صندلی‌اش بند کرد و حینِ نشستن روی آن سرش را بالا گرفته، چشم به آفتاب دوخت که تک سرفه‌ی کوتاه و خش‌داری کرد تا باقی مانده‌ی آب پرتقالِ پریده در گلویش را آزاد کند. کمی گلویش می‌سوخت؛ اما بی‌محل کرده، دستِ راستش را جلو برد، لبه‌ی گردِ بشقابی که پنکیک درونش بود را گرفت و از سطحِ میز که جدا کرد، مقابلِ شهریار قرار داد و با عوض کردنِ بحث گفت:

- اما هرکاری کنی از این نمی‌تونی ایراد بگیری!

و بعد با لبخندی مغرور، هردو تای ابروانش را تیک مانند دو بار بالا انداخت که شهریار با نفسِ عمیقی چنگالِ نقره‌ای که روی دستمال کاغذیِ مثلثی تا شده قرار داشت، به دست گرفت و جلو که برد، بخشی از پنکیک را به کمکِ همان جدا کرد و به چنگال زد. تای ابرویش پرشی کوتاه را تجربه کرد و او لغزشِ نسیم را میانِ تارِ موهای نم‌دارش حس کرده، خنک شدنِ سرش به مذاقش خوش آمد و در آخر چنگال را به سمتِ خود که آورد، پنکیک را از چنگال جدا کرد و به دهان فرو برد. آفتاب منتظرِ نظرش، چشم به او دوخت و شهریار که مشغولِ جویدن شد، بارِ دیگر چنگال را جلو برد و پس از فرو دادنِ بخشی که جویده بود، گفت:

- نه واقعا از این نمیشه ایراد گرفت؛ اما با من روراست باش، می‌دونی که طاقتش رو دارم...

شیطنت و شوخی برای سرکار گذاشتنِ آفتاب که پس از لبخند بابتِ تعریفِ او به خاطرِ حرفِ دومش مشکوک ابروانش را کمی به هم نزدیک ساخته بود، همزمان با جدا کردنِ بخشِ دیگری از پنکیکِ درونِ ظرف، در لحنش قاطی کرد، چشمکی زد و ادامه داد:

- واقعا کارِ خودت بوده؟

آفتاب کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخت، چشمانش را درنده درشت و لبانش را جمع کرد که شهریار چنگال را لبه‌ی بشقاب نهاد و همزمان که هنوز درحالِ جویدن بود، کمی تنش را عقب کشید و دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد و سرش را تیک مانند کج کرد به سمتِ چپ و پس از فرو دادنِ آن بخشی که درحالِ جویدنش بود، صلح‌طلبانه گفت:

- البته منظورم این بود که از شدتِ خوب بودنش آدم فکر می‌کنه حاضریه عزیزم، باور کن!

آفتاب تنها چشم غره‌ای برایش رفت و سکوت کرده، چشمانش را در حدقه بالا کشید و سعی کرد کششِ لبانش را کنترل کند. شهریار خندید و همان دم تکیه از صندلی گرفت و صاف نشسته، دستش را به سمتِ سبدِ نانِ میانِ میز دراز کرد و با چشم و ابرو به آفتاب علامت داد که او هم دوباره شروع کند و آفتاب هم کوتاه خندیده، سری تکان داد و دستش را که جلو برد، خودش هم تکه نانی به دست گرفته، کمی از آن را جدا کرد. همین که قصد کرد دستش را به سمتِ قاشقِ کوچکِ درونِ ظرفِ مربا آلبالو دراز کند، با صوتِ زنگ خوردنِ موبایلش، دستش در جا ماند، نگاهش پایین و به سمتِ راست کشیده شده، موبایلش را درحالِ تماس دید. یک تای ابرویش تیک مانند بالا پرید و دستش را عقب کشیده، نامِ «بابا» را که دید موبایل را از روی میز برداشت و سریعِ تماس را وصل کرد که شهریار پس از اتمامِ لقمه گرفتن از کره و عسل، نگاهِ آبی‌اش را سمتِ آفتاب کشید که موبایل را چسبانده به گوشش، لبخندی روی لبانش نشست و لب باز کرد:

- الو بابا؟

شاهرخ که پشتِ فرمان درحالِ رانندگی بود، عینک آفتابی روی چشمانِ قهوه‌ای تیره‌اش بود و تیز بودنِ نگاهش از پشتِ تیرگیِ عینک دیده نمی‌شد. او که ایرپاد درونِ گوشش قرار داشت و ابروانش به هم نزدیک شده، طرحِ چهره‌اش جدی بود؛ اما لحنش را از جدیتِ صورتش خالی کرد و با نگاهی به آیینه‌ی بالا پاسخ داد:

- چطوری بابا؟ اوضاع خوبه؟

آفتاب نگاهی کوتاه به سمتِ شهریار که لقمه را در دهانش می‌گذاشت، روانه کرد که بعد از آن دستانش را کوتاه و آهسته به شکلِ تکاندن به هم کشید و خودش موهایش را پشتِ گوش هدایت کرده، گفت:

- همه چی عالیه بابا؛ شهریار هم...

شهریار هم پلک بر هم نهاد و سرش چند بار بالا و پایین کرده به نشانه‌ی تایید، آرنجِ دستِ چپش را روی میز قرار داده و کمی کج روی صندلی نشسته، آفتاب که تاییدِ او را دریافت کرد پس از مکثِ کوتاهی ادامه داد:

- سلام می‌رسونه!

شاهرخ لبانش را بر هم فشرد، نفسش را محکم از راهِ بینی خارج کرد و تمامِ تلاشش را برای زدودنِ ردِ کلافگی از لحنش به کار گرفت، فرمان را تا آخر به چپ چرخاند و با دور زدنِ میدان لبخندی تصنعی بر لبانِ باریکش نشاند.

- سلامِ منم برسون بهش عزیزم؛ اگه اوضاع به کامه که دیگه حرفی ندارم فقط می‌خواستم ازتون خبر بگیرم و ببینم برگشتی خونه یا نه.

حرفش شاید دور از نارضایتی‌اش بیان شد؛ اما ردِ لبخند را به مراتب از روی لبانِ آفتاب کمرنگ و کمرنگ تر کرد تا جایی که تنها طرحِ لب بسته‌ی نه چندان واضحی از آن بر روی چهره‌اش باقی ماند. سعی کرد تا چشمانش را به سمتِ شهریار برنگرداند و چون علی‌رغمِ اینکه پدرش دلیلِ این حساسیت را برایش گفته بود؛ اما حس می‌کرد کمی بیش از اندازه شده، آبِ دهانش را فرو داد و آرام‌تر، با لحنی که هیجانِ اولیه‌ی در آن را به قتل رساند، گفت:

- خوبه بابا، همه چی خوبه!

شاهرخ که خداحافظی کرد و تماس را پایان بخشید، آفتاب با سنگین ساختنِ سی*ن*ه‌اش از دمی عمیق، موبایل را از گوشش پایین آورد و نوکِ زبانش را چسبانده به پشتِ دندان‌های جلویی و پایینش، نگاهش را متفکر شده به سطحِ میز دوخت. شهریار که پس از نوشیدنِ جرعه‌ای از آب پرتقال لیوان را پایین آورد، وقتی رنگِ عوض شده‌ی چهره‌ی آفتاب را دید کمی با شک ابروانش را به آغوشِ هم فرستاد و لیوان را که روی میز گذاشت، پرسید:

- چیزی شده آفتاب؟

آفتاب کلافه از اینکه نمی‌توانست دلیلِ این رضایتِ ظاهریِ پدرش را متوجه شود، همانطور که آرنجِ دستِ راستش را روی میز نهاده و سرش را هم رو به پایین گرفته، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را به شقیقه‌اش رساند، نگاهش را با جدا کردن از میز بالا کشید و خیره به چشمانِ شهریار گفت:

- بابا این روزها یکم عجیب شده شهریار؛ یه جوری که حس می‌کنم انگار رضایتش برای نامزدی و ازدواجمون ظاهریه، حتی اگه بگم به خاطرِ زندگیِ آسا نگرانِ زندگیِ منه، باز هم نمی‌تونم هضم کنم که داستان چیه چون حساسیتش این اواخر زیاد شده!

هردو ابروی شهریار تیک مانند بالا پریدند و لبانش را بر هم فشرده، نفسِ عمیقی کشید و تنش را عقب برده روی صندلی به تکیه‌گاهِ آن تکیه سپرد. ماه که پشتِ ابر نمی‌ماند؛ شاید شاهرخ هم احساسِ خطر کرده بود که ناخواسته شکِ آفتاب را نسبت به تردیدِ خودش قلقلک می‌داد... شاید این خانواده هم تنها قدمی تا رویارویی با ویران کننده‌ترین حقیقتِ زندگی‌شان فاصله داشتند و پس از روشن شدنِ چنین موضوعی خدا می‌دانست چه بر سرِ شاهرخِ وابسته به خانواده‌اش می‌آمد!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین