جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,606 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و نوزدهم»

در گوشه‌ی دیگری از این شهر، نورِ خورشید از پنجره‌ی سراسریِ کافه‌ای با ترکیب رنگ‌های قهوه‌ای و کرمی رد شده بود و فضای آن را روشن می‌کرد. گرمای نسبیِ محیطِ کافه با آن میزهای قهوه‌ای تیره و چوبی و دیوارهای کرم رنگ با کفِ قهوه‌ایِ زمین، چوبی و تیره در هماهنگی با میزها را نسیمی که پشتِ میزی دایره شکل روی صندلیِ همرنگ با میز با تکیه‌گاهِ دایره‌ای نشسته بود، حس می‌کرد. اویی که آرنجِ هردو دستش را روی سطحِ میز قرار داده با تفاوتِ اینکه دستِ چپش از ساعد از لبه‌ی میز به سمتِ خودش آویزان بود و دستِ راستش هم نیِ سبز رنگ و پیچ‌دارِ درونِ شیک شکلاتی را گرفته بود.

چشمانِ سبزش با آن مردمک‌های ریز شده به واسطه‌ی نوری که مستقیم از شیشه‌ی کنار به سمتش ساطع می‌شد روی ناخن‌های نیمه بلند و لاکِ صورتی کمرنگ خورده‌اش متمرکز بودند و نیِ درونِ شیک را به بازی گرفته بود. او که شالِ نازکِ صورتی کمرنگ را روی موهای صاف و تیره‌اش که چند تار آزادانه دو طرفِ صورتش قرار داشتند، نهاده، مانتوی بلند و جلوبازِ همرنگِ شال را روی اُورالِ صورتی پررنگ پوشیده بود.

با کفِ کتانی‌های سفیدش روی زمین ضرب گرفته و سکوت میانِ او و دختری که با فاصله‌ی یک میز میانشان روی صندلی مقابلش نشسته بود، حکمرانی می‌کرد. دختری که بلعکسِ او به جای بازی کردن با نیِ درونِ شیک توت فرنگی‌اش، مشغولِ خوردنِ آن شده بود. نسیم زبانی روی لبانِ متوسطش که با رژِ سرخ و مات پوشیده شده بودند، کشید، پلکی کوتاه زد و سرش را که بالا آورد چشمانش را منتظر به صورتِ گردِ دختر دوخت. دختر سنگینیِ نگاهِ او را حس کرد، تای ابروی مشکی، باریک و بلندش را روانه‌ی پیشانیِ کوتاه و روشنش کرد، لبانِ باریک و صورتی‌اش را از نی جدا ساخت و سرش را بالا آورد. چشمانِ بادامی و قهوه‌ای روشنش روی نگاهِ نسیم قفل شدند و او با بالا انداختنِ کوتاهِ شانه‌هایش، سری ریز به طرفین و به نشانه‌ی «خب»ای پرسشی تکان داد.

دختر دمِ عمیقی گرفت، زبانی روی لبانش کشید و با بالا آوردنِ دستش تارِ موهای پر کلاغی و بیرون آمده از شالِ زیتونی‌اش را به داخلِ آن هدایت کرد و پشتِ گوشش پناه داد. زبانی روی لبانش کشید، نگاهش را کوتاه در فضای تقریبا خلوتِ کافه چرخاند و این درحالی بود که از علتِ بی‌حوصلگیِ نسیم آگاهی نداشت؛ اما نسیم خودش خوب می‌دانست که چرا کلافه و بی‌حوصله بود! خودش خوب خبر داشت این روزها چه بلایی بر سرِ قلبش آمده بود که در یک جا قرار نداشت، حتی اگر راه می‌رفت هم ناآرام بود؛ چیزی شبیه به همان تعلیقِ آزاردهنده‌ای که تیرداد پیش از این‌ها از آن برای طلوع به عنوانِ اولین مرحله‌ی خوددرگیری یاد کرده بود، هرچند که نسیم وضعیتِ خود را فراتر از آن می‌دید! دختر که تنش را عقب کشید و به تکیه‌گاهِ صندلی تکیه داد، خیره به نسیم گفت:

- خب نداره دیگه، همینی که بهت گفتم.

نسیم بالاخره رضایت داد تا نی را از میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌ی دستِ راستش آزاد کند و از همین رو زمانی که هردو تای ابرویش را تیک مانند و سریع به دعوتِ پیشانی بالا فرستاد، چشمانش را زیر انداخت، دستِ راستش را هم شکلِ دستِ چپش روی میز قرار داد و چشمانش را بالا کشیده، تنش را هم قدری به سمتِ میز خم کرد و گفت:

- واقعا چی باعث شده فکر کنی من حوصله‌ی معاشرت با یه نفرِ دیگه و مهمونی رو دارم نازی؟

دختر که نازی خطاب شد و درواقع مخفف شده‌ی همان نازنین بود، با شیطنت لبخندِ لب بسته‌ای بر چهره نشاند، دستانش را مقابلِ سی*ن*ه درهم گره و سر به سمتِ شانه‌ی چپش کج کرد.

- اتفاقا دوای دردِ بی‌حوصلگیته! میگم من دختره رو دیدم نسیم، هم مهربونه، هم پایه، هم خاکی و باحال؛ یه چیزی توی مایه‌های خودم و خودت، چی میگی؟

نسیم با خونسردی لبانش را جمع کرد، ابروانش را به نشانه‌ی «نه» کوتاه بالا انداخت و همزمان با ادا کردنِ نچِ پررنگی که شمشیر شده و لبخندِ نشسته بر چهره‌ی نازنین را گردن می‌زد، پلک بر هم نهاد و سرش را هم ریز بالا انداخت. نازنین که این واکنشِ او نصیبش شده بود، ابروانش را اندکی به هم نزدیک ساخت و نسیم با فاصله دادنِ مژه‌های مشکی و بلندش از هم، بارِ دیگر دیدگانِ سبزش را پیشِ چشمانِ او به نمایش گذاشت. با آرامش و بی‌توجه به سنگینیِ نگاهِ نازنین، دستِ راستش را بارِ دیگر بالا آورد و نی را که گرفت، لبانش را به آن چسباند و مشغول شد. نازنین نفسش را محکم فوت کرد، کج بودنِ سرش به سمتِ شانه را از بین برد و سرش را صاف کرده، دمی کوتاه چشم در حدقه چرخاند، سپس گفت:

- بی‌خیال! دارم میگم اصلا دعوت و مهمونیِ خودمونی و این‌ها به خاطرِ مامانمه همه‌اش، وگرنه من می‌تونم به جای تو دلقک بیارم که انقدر هم منت نذاره و افاده نداشته باشه.

نسیم چپ- چپ نگاهش کرد که خندید و دستانش را از بندِ هم آزاد کرد، تنش را همچون نسیم سمتِ میز خم کرد و او که سر بالا آورد و لبانش از نی جدا شدند، این بار چشمانِ نازنین رنگِ انتظار گرفتند و منتظرِ تاییدِ او ماند. نسیم کمی مردمک بینِ مردمک‌های او گرداند و سپس نفسش را از راهِ دهان محکم فوت کرد، آبِ دهانش را فرو داد و دستی به پیشانی‌اش کشید. مانده در دو راهیِ قبول کردن یا نکردن، صدای نازنین را شنید:

- یه این بار رو بیا، اگه راضی نبودی بیا بزن توی دهنِ من و بعدش دیگه نیا؛ هوم؟ بیا اصلا این قیافه میرغضبیت هم عوض میشه!

نسیم دستش را پایین انداخت، در آخر لبانش را جمع کرد و شانه‌هایش را که ریز بالا پراند، سری آرام تکان داد و ناچار گفت:

- خیلی خب... میام فرداشب!

نازنین لبخندِ پررنگی زد، دستِ چپش را جلو برد و گونه‌ی نسیم را گرفته میانِ دو انگشتِ شست و اشاره‌اش، نرم کشید که او هم بالاخره کوتاه آمد و کششی را به لبانش بخشیده، دستش را بالا آورد و روی گونه‌اش که گذاشت با تک خنده‌ای گفت:

- آی دیوونه، نکن!

نازنین خندید و دستش را که از گونه‌ی نسیم عقب کشید، چشم غره‌ی شوخِ او را پذیرا شد و تنها با همان خنده، پلک بر هم نهاد و بوسه‌ای از دور برای نسیم فرستاد. نسیم کوتاه خندید، سر به سمتِ راست و شیشه برگرداند و چشمش به دختری افتاد که با گام‌هایی سریع از مقابلِ شیشه رد شد. نیم‌رُخِ آشنای او، باعثِ اندکی به هم نزدیک شدنِ ابروانِ نسیم شد که با چشمانش مسیرِ او را دنبال کرد؛ اما در نهایت چیزی عایدش نشد. لب به دندان گزید، چشم از مسیرِ رفته‌ی دختر با مکث گرفت و چون پس از فکر کردنی کوتاه نتوانست آشنایی‌ای در رابطه با او پیدا کند، سری به طرفین تکان داد و قیدِ کند و کاوِ بیشتر را زد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و بیست»

دختری که نسیم آشنا بودنش را فهمید؛ اما از چراییِ این آشنا بودن سر درنیاورد، یلدایی بود که چشمانِ مشکی‌اش خیره به روبه‌رو، گام‌هایش را تنها سریع و بلند برمی‌داشت و دستانش را در جیب‌های مانتوی نیمه بلندِ مشکی‌اش فرو برده بود. اویی که میانِ لبانِ قلوه‌ای‌اش فاصله‌ای اندک افتاده، اضطراب میانِ اجزای چهره‌اش گشت می‌زد و هر چند لحظه یک عضو را به رنگِ خود درمی‌آورد. یک بار مردمک‌هایش را وادار به دو- دو زدن می‌کرد، یک بار لرزشی ریز به لبانش می‌انداخت، بارِ دیگر به خشکیِ گلویش می‌انجامید و هربار یک روشِ غیرتکراری را برای رونمایی از خود در وجودِ این دختر پیش می‌گرفت. حتی یک علامتِ درونی هم داشت که از مابقی آزاردهنده‌تر بود و آن هم تپشِ قلبِ وحشتناکش بود و یلدا به دلیلِ این اضطرابش خیلی خوب واقف بود. این اضطراب که او را به دام انداخته بود به مادرش وصل می‌شد که چون از ماجرای پول‌ها خبردار شده بود، یلدا هر آن احتمال می‌داد که به دنبالش آمده باشد و به عبارتی تعقیبش کند.

این ترس در قلبِ یلدا ریشه دوانده بود، باعث شد تا با حرص نفسش را محکم بیرون فرستاده و اخم کرده، در دل خودش را موردِ لعن و نفریت قرار دهد که چرا از سرِ کینه‌ای قدیمی پا در این راه گذاشته بود. آبِ دهانش را فرو داد، دمی کوتاه چشمانش را در حدقه به گوشه‌ی چپ کشید و سر کج کرده به همان سمت، نیم نگاهی برای اطمینانِ خاطر به پشتِ سرش انداخت و کسی را ندید؛ اما این حواس پرتیِ کوتاه مدت دلیلی شد برای چپ رفتنِ مسیرِ پای راستش که مقابلِ پای چپش همزمان با سر گرداندنش به روبه‌رو قد علم کرد و دمی تا افتادن فاصله داشت. هینی کشید و دستِ راستش را بالا آورده، به دیوارِ کنارش بند کرد تا حافظِ تعادلش شود و موفق هم بود، لااقل در این زمینه!

اخمش را هنوز بر چهره داشت، زبری و سختیِ دیوار را با دستش لمس کرد و نفسی گرفته، در جایش ایستاد تا هوایی به ریه‌هایش بفرستد و خودش را از این آشوب نجات دهد. سرِ کوچه‌ای ایستاده بود، نگاهی به داخلِ کوچه انداخت و چون مکانِ موردِ نظرش نبود، دستش را روی دیوار مشت و لبانش را جمع کرد. خودش از این وضع ناراضی بود؛ اما انگار مغزش از ضمیرِ ناخوداگاهش دستور می‌گرفت که ناخوداگاه به این راهِ پُر از چاه ادامه می‌داد. در این میان، خبر نداشت از زنی که در فاصله‌ی دورتر از او، چادرش را جمع کرده و با چشمانِ قهوه‌ای تیره و ریز شده‌اش او را می‌نگریست. زنی که از ابتدا، همان زمان بیرون زدنِ یلدا از خانه دنبالش کرده و تا اینجا با زیرِ نظر گرفتنش به دنبالش آمده بود. دورتر از یلدا، بدونِ در نظر گرفتنِ مردمی که رد می‌شدند، چشمانش را تنها زومِ نقطه‌ای همچنان متمرکز به نامِ یلدا کرده بود و چشم از قامتِ او که دستش را به دیوار بند کرده بود، جدا نمی‌کرد.

نفسِ یلدا بالا آمد، دستش را از دیوار کَند و موهایش را هدایت کرده درونِ شالِ حریر و مشکی روی سرش و پشتِ گوشش دمی عمیق گرفت و بارِ دیگر سر به عقب چرخاند که زن در لحظه ابروانش را به سمتِ پیشانی‌اش راهی کرد و لبه‌ی چادرش را قدری کشیده روی صورتش، چرخی روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی و ساده‌اش پیاده کرد و پشت به یلدا دو قدمی رو به عقب برداشت، انگار که داشت جهتِ مخالفِ او را می‌پیمود. یلدا او را با نیم نگاهی سریع از نظر گذراند و دستِ چپش را بالا آورده، نگاهی به صفحه‌ی گردِ ساعت مچی‌اش با بندِ باریک و سفید رنگ انداخت و زمان را برای شک کردن مناسب ندید که دوباره سر به مقابلش چرخاند و گام برداشتن را آغاز کرد. او که دوباره به مسیرِ اولش بازگشت و سریع و بلند قدم برداشت، زن آهسته و محتاط سر کج کرد و ابتدا از گوشه چشم نگاهی به او انداخت.

حرکتِ دوباره‌ی او برای برگشتنِ دوباره‌ی زن به همان مسیر از بهرِ ادامه‌ی تعقیب کردنش کفایت می‌کرد و او با حفظِ همان فاصله البته کمی بیشتر شده، یلدا را دنبال کرد. تعقیب و گریزِ سختِ این مادر و دختر آغاز شده بود و یلدا هر قدم که جلو می‌رفت مادرش هم به دنبالش با فاصله‌ی زیاد می‌آمد و تمامِ توانش را برای گم نکردنش گذاشته بود. پس از کمی جلوتر رفتن یلدا که بی‌هوا دوباره سر به عقب چرخاند و مادرش را وادار به استتار به همان شیوه‌ی قبلی کرد، استفاده از غفلتِ لحظه‌ایِ مادرش به واسطه‌ی اینکه نقطه‌ی شکِ او قرار نگیرد، مساوی شد با قدم گذاشتنِ سریعش درونِ کوچه‌ای که به آن رسیده بود و تکیه دادن به دیوارِ آن که کمی خاک را هم از بالا روی سرشانه‌اش نشاند و یلدا نفسش را راحت بیرون داد. نگاهی به داخلِ کوچه انداخت و در خلوتی‌اش، ماشینِ مشکی رنگی را انتهای کوچه با شیشه‌های دودی دید و چون از خط خوردگیِ مشخصِ بدنه‌ی آن روی درِ سمتِ راننده پی به مالکیتش برد، تکیه از دیوار ربود و به سمتِ ماشین گام برداشت.

یلدا تعقیب شدنش توسطِ مادرش را فهمیده بود که به عمد او را فریب داد و مادرش که دوباره به سمتِ مسیرِ او شبیه به قبل با احتیاط چرخید و چشمش به یلدا نیفتاد، شوکه و مات برده، چشمانش درشت شدند و نگاهش در اطراف چرخ زد. لبانش را بر هم فشرد، قلبش تازه هم گام با قلبِ یلدا به تند کوبیدن روی آورد و سریع جلو رفت که جلو رفتنِ او همزمان شد با بسته شدنِ درِ عقبِ ماشینِ انتهای کوچه به دست یلدا از سمتِ راست. او همزمان با جای‌گیری‌اش روی صندلی با روکشِ کرمی، نگاهش را به مردِ روی صندلیِ راننده که نقاب بر چهره داشت و در سکوتِ مطلق به سر می‌برد، دوخت و سریع و جدی لب باز کرد:

- عجله کن سریع راه بیفت!

مرد چشمانِ مشکی‌اش را بالا کشید و از آیینه‌ی بالا نگاهی خنثی به چهره‌ی یلدا انداخت، سپس بی‌حرف و یا حتی سر تکان دادنی به نشانه‌ی تایید، دستش را به سوئیچ رساند و با استارت زدنش حرکت را در لحظه‌ای کوتاه آغاز کرد. پایش روی پدالِ گاز فشرده می‌شد و در یک زمان همراه با مادرِ یلدا به سرِ کوچه رسید. یلدا مادرش را کوتاه دید؛ اما او به خاطرِ دودی بودنِ شیشه‌های ماشینی که از کوچه خارج شد نتوانست احتمال را به حضورِ یلدا در آن ماشین اختصاص دهد. گلوی یلدا خشک شد، نبض شقیقه‌اش با ضربان‌های قلبش دست به یکی کرد و هماهنگی‌شان را در ضربه کوبیدن به رخ کشیدند. این میان او چشم از مادرش که گرفت، نفسش را مرتعش از شکافِ ریزِ میانِ لبانش بیرون داد و چشمانش را به مقابلش دوخت.

یلدا دور می‌شد، درست مقابلِ چشمانِ مادرش که متوجه‌ی وجودش در آن ماشین نشد و سرگردان در جای خودش روی پاشنه‌ی کفش‌هایش دورِ خود چرخید و دستش را به سرش و روسریِ مشکی و ساتنش بند کرده بود. این مادر جا ماند؛ با پریشان حالی و خاطری آشفته از بابتِ دختری که نمی‌دانست داشت چه بر سرِ زندگی‌اش می‌آورد، جا ماند و حس کرد دنیا دورِ سرش چرخید.

طوری چرخید که چشمانش از پا افتادند و پلک بر هم نهاده، چادرش را رها کرد که به دستِ کش روی سرش ماند؛ اما لبه‌ی پایینی‌اش بر زمین سقوط کرد. این مادر پلک بر هم فشرد، دستانش را به زانوانش بند کرد و چهره‌اش آغشته به درماندگی و عجز شد. صدای دخترِ جوانی را می‌شنید که کنارش ایستاده و خوب بودن یا نبودنِ حالش را جویا می‌شد؛ اما نمی‌توانست فشارِ لبانش را از روی هم برداشته و پاسخی به سوالِ او دهد که تنها با نفسِ پُر درد و هین مانندی که از نگرانی و بغض در گلویش نشأت می‌گرفت، سرش را بلند کرد و پلک از هم گشوده، از گوشه‌ی چشم نیم نگاهی گذرا را روانه‌ی دختر و در جوابش به نشانه‌ی «خوبم» سری تکان داد.

دختر رفت و این زنِ تنها مانده، مطمئن شده از اینکه یلدا با آن همه استرس به هنگامِ آمدنش قطعا کاسه‌ای زیرِ نیم کاسه دارد، نفسِ لرزانی کشید و سی*ن*ه‌اش از غمِ این ارتعاش سوخت. گامی با تلو خوردن به سمتِ دیواری که تا پیش از آن کنارش بود و حال مقابلش، برداشت و دستش را جلو برده، سرِ انگشتانش را بندِ دیوار کرد تا یارای سرِ پا ماندن را داشته باشد. گم کردنِ یلدا برایش گران تمام شد چون باز هم در سر درآوردنِ از کارهای او عاجز ماند و به جایی نرسید تا بتواند کمکش کند.

سخت بود؛ برای اویی که تمامِ تلاشش برای کمبود نداشتنِ فرزندانش به کار می‌گرفت، قبولِ اینکه همان کمبودها یلدا را به خلاف وا داشته بودند سخت بود! غافل از اینکه او چون مادر بود، می‌خواست آوارِ این ماجرا بر سرِ خودش بیفتد و نمی‌دانست مسئله‌ی یلدا داستانی جدا از کمبود بود! البته کمبود هم نقش داشت؛ اما نه کمبودِ مادی! یلدا از کمبودِ قلب و احساسش به اینجا رسیده بود، به نقطه‌ای که خودش هم نمی‌خواست؛ اما گویی کینه‌ی تمام نشدنی‌اش افسارِ تمامِ احساساتِ او را به دست گرفته بود، حتی عشقی که هنوز هم مثلِ سابق ریشه‌اش تحکم داشت! تیشه روی این ریشه جوابگو نبود؛ اما کینه چرا!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و بیست و یکم»

گذشته از این مادرِ جگر سوخته که با نیم چرخی کوتاه تنش را از پشتِ سر بی‌توجه به رنگِ خاک گرفتنِ چادرش به دیوار تکیه داد و سرش را بالا گرفت، می‌شد به زیبایی‌های این شهرِ جامه‌ی پاییزی پوشیده نگریست. با اینکه حالِ این مادر و دختری که او را پشتِ سرِ خود گذاشت و به همین شکل نشان داد که هیچ چیز و هیچکس یارای بازگرداندنِ گام‌های جلو رفته‌اش در این مسیر را رو به عقب ندارد، شبیه به همین پاییز بود؛ اما پاییز شهر را زیبا کرده بود و زندگیِ آن‌ها را نه! می‌شد شهر را از نمای بالا دید، آفتابی بودنِ هوا و نوری که پلک‌های همه را به هم نزدیک ساخته و شهر را از حالتِ دلگیری نجات می‌داد؛ البته با در نظر نگرفتنِ آلودگیِ نسبیِ هوا که آبیِ آسمان را هم در خود حل کرده بود، شلوغیِ شهر که طبقِ معمول با بالا آمدنِ خورشید شروع شده و همه را به تکاپو و فعالیت انداخته بود، از طرفی درختانی که برگ‌های خشکیده‌شان گه گاهی آهسته و تحتِ فشارِ نسیمِ ملایمی که می‌وزید، از شاخه‌های نازکِ درختان جدا می‌شدند و فرودی موفق به زمین داشتند که له شدنشان کفِ کفش‌های عابران و رهگذران این موفقیت را زیرِ سوال می‌برد.

شهر امروز رنگ و بوی دیگری داشت! انگار زیرِ پوستِ شهر زندگی می‌جوشید و روان بود. زیباییِ شهر هم به لطفِ همین حسِ زندگیِ تازه‌اش بود که امروز طورِ دیگری دلبری می‌کرد. حسِ زندگی... مطابق با فضای دل‌انگیزِ بازارِ شلوغی که درونش این بار دو نفر هم گام با یکدیگر و بینِ تراکمِ جمعیت جلو می‌رفتند. این دو نفر، یعنی درواقع صدف و هنری که زیرِ سقفِ گنبدی شکلِ بازاری سرپوشیده که در دو طرف و دیوارهایش دریچه‌هایی کوچک به شکلِ همان گنبد قرار داشتند و راهی برای عبور و مرورِ هوا بودند و نورِ فضا را هم تامین می‌کردند، گام برمی‌داشتند. بینِ شلوغیِ مردم گام برداشتن در بازار برای صدف دلنشین بود، فضای اینجا را دوست داشت، از نظر گذراندنِ مغازه‌هایی که هرکدام چیزی برای فروش داشتند، از آجیل و خشکبار گرفته تا شال و روسری‌های رنگارنگ او را به یادِ نوروزِ هرسال می‌انداخت که گشت زدن در این بازار، در کودکی با مادرش و ساحل و بعد از مرگِ مادرش همراهِ ساحل کارش بود.

اویی که با دمِ عمیقی که از هوا گرفت، بلیطی که دستش بود را به سمتِ هنری که در جهتِ راستش گام برمی‌داشت، گرفت و او که بلعکسِ صدف با این بازار نه خاطره‌ای داشت و نه اینکه از شلوغی و جمعیتِ زیاد خوشش می‌آمد، تای ابرویی تیک مانند بالا انداخت و سرش پایین آمده، نگاهی به صدف و سپس به دستِ دراز شده‌ی او مقابلِ جسمش انداخت. دستِ راستش را جلو آورد و بلیط را از دستِ صدف که گرفت، او دستش را پایین انداخت و نگاهش را کوتاه در اطراف به گردش درآورد. زبانی روی لبانش کشید و لبخندی کمرنگ روی لبانش نشسته، سر به سمتِ هنری گرداند و خیره به نیم‌رُخِ متمرکز شده بر روبه‌روی او، لب باز کرد و کمی بلند گفت:

- پس الیزابت فرداشب برمی‌گرده لندن؟

هنری با شنیدنِ صدای او سر به سمتش کج کرد و چشمانش دوخته شده به چشمانِ صدف، سری تکان داد و «اوهوم»ای توگلویی به نشانه‌ی تاییدِ حرفِ او از میانِ لبانش آزاد کرد. برای رد شدنِ دختری از کنارش همانطور دست در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برده، به پهلو شد و صدف پس از مکثی کوتاه با یادآوریِ سوالِ دیگری در ذهنش پرسید:

- با این حساب من و تو همچنان اینجا موندگاریم؛ درسته؟

هنری زبانی روی لبانش کشید، کوتاه سر تکان داد و دمِ عمیقی که گرفت، رایحه‌ی شیرینِ عطرِ دختری که از کنارش رد شد کمرنگ شده در مشامش جای گرفت و لب باز کرد:

- فعلا باید بمونیم، اینجا یه مشکلِ کوچیک وجود داره.

صدف لبانش را جمع کرد، در رابطه با مشکلِ کوچکی که هنری از آن دم می‌زد چیزی نگفت و تنها دستِ چپش را که بالا آورد، تارِ موهای قهوه‌ای روشنش که نورِ حاضر در محیط به خوبی رنگشان را نشان می‌داد، پشتِ گوش و داخلِ شالِ آبی آسمانی‌اش پناه داد. چشمانِ قهوه‌ای و همرنگِ موهایش چرخیده به چپ، روی شال و روسری‌های رنگارنگ و آویزان در مغازه‌ای ایستادند و لبخندی زد و چون دوباره نگاه به سمتِ هنری برگرداند و از سکوتِ او به اینکه حضور در مکان‌های شلوغ را نمی‌پسندید پی برد، کششِ لبانش نه برای لبخند، که برای خنده را کنترل کرد و گفت:

- نگو که از جاهای شلوغ خوشت نمیاد!

این حرفش دلیلی شد برای کششِ یک طرفه‌ی لبانِ هنری که همانطور خیره به روبه‌رو، لبانش را جمع کرد و لبخندش را نگه داشت، سپس با گریزِ ریزِ چشمانش به سمتِ صدف، خونسرد پاسخ داد:

- فکر نمی‌کردم از ظاهرم تا این اندازه مشخص باشه.

لبانِ صدف دیگر از کنترلِ او خارج شدند و با افتادنِ طرحِ لبخندی دو سویه روی چهره‌اش که برجستگیِ گونه‌هایش را نشان می‌داد و از طرفی از سفیدیِ ردیف دندان‌های بالا و پایینش هم رونمایی می‌کرد، چشمانش را از گوشه به سمتِ هنری کشاند و گفت:

- البته انتخابِ اینجا باتوجه به اینکه از فرصت طلب بودنت خبر دارم، میشه گفت عمدی بود.

این بار هردو تای ابروی هنری به سمتِ پیشانی‌اش اوج گرفتند و سرش چرخیده به سمتِ صدف، چون نتوانست با تک خنده‌اش مقابله کند مردمک بینِ مردمک‌های او گرداند و گفت:

- من فرصت طلبم؟

صدف دست به سی*ن*ه شد و کمی رنگ از لبخندش فراری داده، تای ابرویی بالا انداخت و با کج کردنِ اندکِ سرش به سمتِ شانه‌ی چپ پرسید:

- نیستی؟

هنری پلکِ محکمی زد، سری کوتاه تکان داد و دمی مسیرِ پیشِ رو و کسانی که از جهتِ مخالف می‌آمدند را از نظر گذراند؛ سپس دوباره به سمتِ صدف برگشت زد و گفت:

- جداً با یه بار تلاشِ ناموفق برای بوسیدنت که خودت هم مانعش شدی نمیشه به من گفت فرصت طلب عزیزم...

چشمانش کمی مرموز شدند و صدف که این حالت را می‌شناخت، منتظر به چهره‌ی او نگاه کرد که هنری پس از مکثی کوتاه ادامه داد:

- من بیشتر ریسک پذیرم!

شیطنتِ ته‌نشین شده‌ی لحنش اولین چیزی بود که پس از بیانِ حرفش بالا آمد و در دم در ذهنِ صدف جای گرفت و او که پی به منظورِ نهفته در کلامِ هنری برد، لبخندش رنگ باخت و نگاهش در اطراف و میانِ آن جمعیت و شلوغیِ بازار گشتی زد. آبِ دهانی فرو داد و دوباره رو گردانده سمتِ هنری، سعی‌اش را برای حفظِ ظاهر به کار برد که خونسردی‌اش را با لبخندی تصنعی بر چهره نگه داشت و گفت:

- پیشنهادِ احمقانه‌ای هستش؛ اما چون می‌دونم که تو آدمِ باهوشی هستی جدیش نمی‌گیرم، هوم؟

«هوم» آخر را با تک ابرویی بالا پراندن بانمک ادا کرد که در لحظه رنگ پاشید به شیطنتِ تازه جوانه زده‌ی این مرد که سری به صورتِ کج و ریز تکان داد و سپس سر چرخانده به سمتِ مقابل، دستانش را از جیب‌های شلوارش خارج و دستِ چپش را از پشتِ سر به کناری دراز کرده، دورِ کمرِ باریکِ صدف که مشکوکِ نگاهش می‌کرد حلقه کرد و کفِ دستش را به پهلوی او که چسباند، با درشت شدنِ چشمانِ صدف نامحسوس او را به سمتِ خود کشید. صدف که با تلو خوردنی کوتاه قدمی به کنار آمد و چسبیده به هنری، شانه‌اش با کمی پایین‌تر از تختِ سی*ن*ه‌ی او در تماس بود، سرش را بالا گرفت و در تلاش برای کنترلِ خنده‌اش با جمع کردنِ لبانش گفت:

- قسم می‌خورم که تو دیوونه‌ای! لازمه یادآوری کنم که اینجا ایرانه نه لندن؟

سپس دستِ چپش را بالا آورد و کفِ دستش را قرار داده پشتِ دستِ هنری، انگشتانش را بینِ انگشتانِ او قفل کرد که هنری را با سر به زیر افکندنش به خنده‌ای بی‌صدا وا داشت. شوخی کردن کجا، هنری کجا! اگر در زمانِ بی‌علاقگیِ صدف روی مهربانی از هنری دیده می‌شد که تنها پیشِ صدف جای می‌گرفت، حال با علاقه‌ای که او به این مرد پیدا کرده بود تازه می‌توانست ابعادِ دیگری از شخصیتِ او را هم دریابد! همانی که شیطنت داشت، شوخی می‌کرد، حتی می‌خندید و تازه می‌توانست سری هم به شادی‌های سرکوب شده‌اش بزند. صدف از این مرد که کابوس بود، جنایتکار بود و بی‌رحم، آدمِ دیگری را می‌ساخت، نه رامونِ سابق به عنوانِ خلافکار؛ بلکه هنریِ تازه به عنوانِ یک تاجرِ دارو با زندگیِ عادی و روندی سالم!

صدف که بالاخره در باز کردنِ حلقه‌ی دستِ او از دورِ کمرش موفق شد، نفسِ عمیقی کشید و به اندازه‌ی دو گام که جلوتر از او رفت، هنری راه رفتنش را با دست به سی*ن*ه شدن ادامه داد که صدف رو برگردانده به سمتش درحالی که لبخند روی لبانش بود، با چشمانش برای او خط و نشان کشید و هنری با بالا فرستادن ابروانش پلک‌هایش را آرام بر هم نهاد و سرعتِ گام‌های هردو کم بود. عشق همین بود! عشق همین دو نفر میانِ این جمعیتِ متراکم در این بازارِ سرپوشیده بود که پس از شش سال به تازگی داشتند معنای عشق و حالِ خوبِ واقعی را کنارِ هم درک می‌کردند. صدف به زندگیِ هنری رنگ می‌بخشید، برایش لبخند می‌ساخت، حتی خنده را هدیه می‌آورد و هنری... دلیلی شده بود برای گذشتنِ صدف از همه و آرامشی که کنارش پیدا می‌کرد. همین دو نفر که بارِ دیگر هم گام شده باهم جلو رفتند و زمین پذیرای گام‌هایشان شد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و بیست و دوم»

زمان که گذشت، حال حوالیِ ساعتِ چهارِ عصر پرسه می‌زد. زمانی که هرکس را در گوشه‌ای با خود داشت. در یک سوی آن می‌شد به مردی که پشت به جاده و رو پرتگاه با دستانی گره خورده پشتِ سرش ایستاده بود و لبه‌های پیراهنِ نوک مدادیِ تنش که روی تیشرتِ مشکی پوشیده بود، با همدستیِ باد تکان می‌خوردند و به عقب می‌رفتند، اشاره کرد. اویی که چشمانِ مشکی‌اش روی آسمانِ نه چندان روشنی که پس از صبحِ آفتابی کم- کم و آهسته ابرها را در هم جمع می‌کرد، متمرکز بودند. آسمان کمی دلگیر شده بود، انگار تراکمِ ابرها قلبش را می‌فشرد و وادارش می‌کرد تا زودتر خودش برای ترک برداشتن و شکستن آماده کند. مردی که لبه‌ی پرتگاه با پاهایی به عرضِ شانه باز شده، سری رو به بالا گرفته و دستانِ پشتِ سرش به هم بند شده ایستاده بود، درواقع انتظار می‌کشید. انتظارِ زنی به نامِ رز که به قولِ خودش این باتلاقی که ساخته بود را تمام کنند؛ اما خبر نداشت که خبری از رز نبود!

خبری از رز نبود، چرا که وقتی صدای چرخشِ لاستیک‌ها را روی خاکیِ جاده شنید، با همان حالتِ قبل کمی سر چرخاند و نیم‌رُخش قرار گرفته رو به عقب از گوشه‌ی چشم پشتِ سرش را نگریست. ماشینی که با فاصله از او در سمتِ چپ ترمز کرده بود، ردِ لاستیک‌ها را روی جاده‌ی خاکی بر جای گذاشته و غباری از حرکتش در هوا پراکنده شده بود که هوا را کدرتر می‌کرد. شیشه‌های ماشین دودی بودند و او زمانی که صوتِ باز شدنِ درِ ماشین به گوشش خورد، روی پاشنه‌ی کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش به عقب چرخید. چرخشِ او رو به عقب و بالا آمدنِ آهسته‌ی چشمانش کسی که منتظرش بود را نشان ندادند؛ چون در لحظه کفِ پوتینِ بندی، ساق بلند و مردانه‌ای روی زمین نشست و به دنبالِ آن، همزمان با بالا کشیده شدنِ کاملِ چشمانش، این قامتِ ورزیده‌ی مردی بود که با هودیِ مشکی و کلاهِ آن روی تارِ موهایش از روی صندلی برخاست.

مرد یا همان پدرام انتظارِ حضوری به جز رز را نداشت که با ریز شدنِ چشمانش، ابروانش هم کمی به هم نزدیک شدند و ناخودآگاه قدمی را روی زمین به جلو کشید. کسی که از ماشین پیاده شد دستِ راستش را بالا آورد، لبه‌ی کلاهِ هودی را میانِ انگشتانش گرفت و به آرامی که پایین کشید، سر به سمتِ پدرام که در لحظه او را شناخت، چشمانش درشت شدند و بینِ ابروانش جدایی انداخت، کج کرد. نیشخندِ روی لبانِ باریکش همزمان با قدمی که رو به جلو برداشت و در را محکم پشتِ سرش بست، حکمِ تلنگری سنگین به جانِ پدرام را داشت که میانِ لبانِ باریکش شکافی اندک افتاد و نظاره‌گرِ خونسردیِ مردی شد که نامش آرنگ بود و این آرنگ اجازه نمی‌داد تا بارِ دیگر رز از رویارویی با این مرد آسیب ببیند!

بسته شدنِ درِ سمتِ راننده از جانبِ آرنگ هماهنگ بود با گوشه‌ی دیگری از داستان که ساحل بیرون از حیاطِ عمارت ایستاده کنارِ ماشینِ مشکی رنگی که خسرو برای رفتنِ او و رباب آماده کرده بود، زمانی که یکی از افراد چمدانِ سرمه‌ای رنگش را درونِ صندوق عقبِ ماشین گذاشت، او که شالِ نازک و زرشکی روی موهای فر و مشکی‌اش که دم اسبی بسته بود، قرار داشت و مانتوی کوتاهِ همرنگش با شلوارِ جذبِ سفید و بوت‌های همرنگِ شلوار به تن داشت، زبانی روی لبانِ متوسط و پوشیده با رژِ زرشکی و ماتش کشید. سر به عقب چرخاند و کمی رو بالا گرفته، چشمش به پنجره‌ی اتاقِ پدرش افتاد که او با قفل کردنِ دستانش پشتِ سرش پشتِ پنجره بدونِ نقاب بر صورتش ایستاده بود و از آن فاصله تماشایش می‌کرد.

و اینجا آخرین ورق از دفتر خاطراتِ زندگیِ ساحلِ جهانگرد بود که در این عمارت سپری می‌شد. همین لحظه، همین ثانیه‌های درحال گذر و همین نگاهِ عسلی‌ای که در آن قابِ کشیده‌ی چشمانش به مشکیِ بی‌برقِ دیدگانِ پدرش از آن فاصله خیره بود. همین اویی که بغض در گلویش نشست و احساس کرد که از همین لحظه دلش برای پدرش تنگ شده! لرزان، لبخندی روی لبانش نشاند و نفسش که مرتعش از راهِ بینی خارج شد، دستِ راستش را بالا آورده تا کنارِ سرش، حینی که بادِ ملایمی می‌وزید و با گذشتن از حصارِ نازکِ شال گردنِ باریکش را خنک می‌کرد، دستش را آرام به نشانه‌ی خداحافظی تکان داد.

دست تکان دادنِ او به چشمِ خسرو آمد، اویی که این حرکتِ ساحل باعثِ نشستنِ لبخندِ بسیار محوی روی لبانش شد و پلکِ آهسته‌ای زد که به چشمانِ ساحل نیامد؛ اما در عوض دستِ راستش را از پشتِ سر بیرون کشید و بالا آورده، همانندِ ساحل ریز تکان داد و به این شکل خداحافظیِ پدر و دختر ادا شد و چه تلخ بود... خسرو با ساحل هم خداحافظی کرد؛ اما نتوانست با صدف وداع کند و این برایش سنگین تمام شده بود. سی*ن*ه‌ی این مرد سنگین بود، انگار که کوهی درونِ سی*ن*ه‌اش ضربان داشت و خون را پمپاژ می‌کرد. قلبش تیر می‌کشید؛ ولی خودش را کنترل کرد و دمی عمیق را که به سی*ن*ه‌ی سنگین شده‌اش فرستاد، همزمان با ساحل دستش را پایین کشید و همانطور ثابت ایستاده در جایش باقی ماند.

خداحافظی تمام شد. هرچند که دل کندن سخت بود و ساحل به ضرب و زور خودش را راضی کرد تا آرام پلک زد و رو از پدرش گرفت. خسرو او را با چشمانش راهی می‌کرد، دنبالش می‌رفت فقط به یاریِ چشمانش! مرد پشتِ فرمان نشسته بود و رباب که چادرِ مشکی بر سر داشت، نگاهی به خسرو انداخت و با لبخندی بر لبانش سری به نشانه‌ی تشکر برایش تکان داد. پاسخِ خسرو شد سر تکان دادنِ ریزش که به چشمِ رباب آمد و او درحالی که کفِ دستِ راستش را میانِ شانه‌های ساحل که دستگیره‌ی در را گرفته بود، قرار داد با سر خم کردنِ کوتاهش و نگریستنِ نیم‌رُخِ او، نگران حالش را پرسید که ساحل با بالا کشیدنِ بی‌صدای بینی‌اش تنها سری به نشانه‌ی خوب بودنش کوتاه تکان داد.

رباب نفسش را از راهِ بینی بیرون داد، ساحل درِ ماشین را باز کرد و یک راست روی صندلیِ عقب نشست و رباب در را برایش بست. سپس لبه‌ی چادرش را میانِ انگشتانش گرفته و قدری آن را روسریِ نخی و سفیدش و صورتش جلو کشید. روی پاشنه‌ی کفش‌های طبی و مشکی‌اش به عقب چرخید و ماشین را از همان سمت دور زده، درِ صندلیِ عقب را از جهتِ مخالف که گشود، روی صندلی نشست و در را محکم بست. چشمانِ قهوه‌ای رنگش را به سمتِ ساحل کشید که آرنجش را تکیه داده به پایینِ شیشه، کیفِ کوچکش را با آن بندِ چرمی و بلند کنارش روی صندلی نهاده بود و گوشه‌ی پیشانی به کفِ دستش چسبانده بود. دلش برای این حالِ او گرفت و به این دختر حق داد! او هیچ گاه تا این اندازه از پدرش فاصله نگرفته بود و عادت نداشت چنین خداحافظی کند. از این رو تنها زبانی روی لبانش کشید و با آغازِ حرکتِ ماشین، دستِ راستش را پیش برد و روی شانه‌ی ظریفِ او که ریز می‌لرزید قرار داد.

ماشین حرکت کرد و آرام از عمارت فاصله گرفت تا نگارشِ بخشِ جدیدی از زندگیِ این دختر را در جای جدیدی انجام دهد که هیچ یاد و خاطره‌ی بدی در آن نداشت! ساحل هم مثلِ صدف، باید به زندگی برمی‌گشت؛ اما نمی‌شد فهمید که سرنوشت برای هریک از آن‌ها چه در چنته داشت که راهشان را اینگونه جدا کرده بود! شاید در آینده دوباره به هم بازمی‌گشتند و شاید هم...

ساحل که رفت و پیشِ چشمانِ پدرش به سوی شهر روانه شد. همان شهری که در خانه‌ای درونش، رز که پیراهنِ نیمه بلند، مخمل و قرمز روی تاپِ همرنگش با درجه‌ای کمرنگ تر به تن و شلوارِ گشاد و همرنگِ پیراهن به پا داشت، لیوانِ شیشه‌ای و استوانه‌ایِ پُر شده از آب آلبالو را میانِ انگشتانِ کشیده‌ی دستِ چپش گرفته، به کمکِ دمپایی‌های پشمی و سفیدش از درگاهِ آشپزخانه همزمان با شنیدنِ صوتِ اعلانِ پیامِ موبایلش خارج شد. او که موهایش را باز و آزاد پشتِ سرش قرار داده و صورتش بدونِ آرایش بود، به سمتِ میزِ شیشه‌ای که موبایلش روی آن بود، گام برداشت.

مقابلِ میز که ایستاد کمی کمر خم و دستش را دراز کرده، موبایل را با دستِ آزادش گرفت و بالا آورد. با فشردنِ دکمه‌ی پاور موبایل را پیشِ چشمانِ سبزش روشن کرد و اعلانِ پیام را که از طرفِ مینو دید، رمز را زد و با چسباندنِ لبه‌ی لیوان به لبانِ باریک و بی‌رنگش واردِ پیام‌هایش شد. پیش از اینکه واردِ صفحه‌ی پیام با مینو شود، چشمش به پیامِ شماره‌ی ناشناسی افتاد که از قضا خوانده هم شده بود. کمی ابروانِ باریکش به هم نزدیک شدند، لیوان را از لبانش فاصله داد و مشکوک به تنها پیامی که در صفحه بود، نگریست.

محتوای پیام یک آدرس بود که نهایتاً به یک پرتگاه می‌رسید و در انتهایش تهدیدی خفته بود که رز با خواندنش در لحظه به کیستیِ فرستنده‌ی پیام پی برد و مات برده به صفحه‌ی موبایل نگریست. اخمِ کمرنگش باز شد و شوکه، بارِ دیگر پیام را مرور کرد که در ثانیه‌ای حصارِ انگشتانش به دورِ بدنه‌ی شیشه‌ای و خنکِ لیوان سست شدند و تنها صدای شکستنش در گوش‌هایش پیچید. میانِ لبانش باریکه فاصله‌ای بابتِ شوک افتاد که نگاهش را از صفحه‌ی موبایل آهسته جدا کرد و چشمانش را به نقطه‌ای نامعلوم وصل کرده، انگار که اصلا متوجه‌ی شکستنِ لیوان نشده بود، لب باز کرد:

- من موبایلم رو صبح جا گذاشته بودم و این پیامی که اومده خونده شده؛ پس...

یادآوریِ آرنگ باعث شد تا به سرعت نگاهی به ساعت که پنج دقیقه از چهار رد شده بود، بیندازد و او که اخمِ کمرنگی بر چهره نشاند و لبانش را جمع کرده بر هم فشرد، موبایل را به سرعت با خم شدنی کوتاه روی میز انداخت و عجله در حرکاتش به خرج داده، به سمتِ اتاقش با گام‌هایی بلند راهی شد. این رز همه چیزش را از دست داده بود؛ اما اجازه‌ی از دست دادنِ آرنگ را نمی‌داد چون او رز را به زندگی برگردانده بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و بیست و سوم»

و اما... در گوشه‌ای دیگر آرنگی بود که رز تحملِ از دست دادنش را نداشت، اویی بود که بانیِ بازگشتِ رز به زندگی بود و از طرفی زندگیِ او را هم با عشقش دگرگون کرد. رز که پالتوی قهوه‌ای روشن را به تن کرد و کمربندش را بست، شالِ همرنگش را روی موهایش انداخت و با برداشتنِ سوئیچِ ماشینش از روی همان میزی که موبایلش بود، به سمتِ در محکم و بلند گام برداشت. شلوارِ جینِ مشکی را همراه با پوتین‌های مخمل و مشکی به پا داشت و در را که گشود و از درگاه خارج شد، آن را محکم پشتِ سرش بست. خروجِ او از خانه هماهنگ شد با گامی رو به جلو برداشتن آرنگی که چشمانِ قهوه‌ای رنگش خیره به شبِ چشمانِ پدرام بودند که رنگِ شوک از چهره‌اش فراری شده و جایش را به اخمِ پررنگی داده بود. پررنگ شدنِ نیشخندِ آرنگ و خیره ماندنِ همچنانِ نگاهش به چشمانِ پدرام، گذشته را در مردمک‌هایش روی پخش قرار داد. همان گذشته‌ای که درونش در شبی بارانی، چشمش به دختری افتاد که در پیاده‌رو چون گنجشکی خیس گام برمی‌داشت و به خود می‌لرزید.

مسببِ لرزیدنِ آن دختر در خاطرات که یک هفته‌ی تمام را به سختی کنارِ کسانی گذراند که هیچ ربطی به او و زندگیِ آسوده‌ی پیشنش نداشتند، مسببِ نم‌دار شدنِ تمامِ جسمِ او که در آخر بیمار شد و با تبِ شدید دست و پنجه نرم کرد، این مرد بود. این مرد و طمعی که به پول داشت و زندگی‌ای که از بین برد! پدرامی که یک گام رو به عقب برداشت و آرنگ که با گامی به سمتش برداشتن آن را جبران کرد، گذشته جلوتر رفت تا به زمانی رسید که خودش نشسته پشتِ فرمانِ ماشینی مشکی رنگ، درحالی که شیشه‌ی مقابلش به کمکِ حرکتِ گه گاه و نیم دایره شکلِ برف پاک کن از قطراتِ باران نجات پیدا می‌کرد، خیره شد به دختری که نمی‌دانست چرا در آن وقت از شب تنها و همانطور زیرِ باران بی‌توجه به خیس شدنش می‌رفت.

او در خاطرات عقب تر از دختر ترمز کرد و همزمان با ترک خوردنِ قلبِ آسمان که رعد و برقی با ثانیه‌ای روشنایی را به زمین هدیه کرد، از ماشین پیاده شده همچون دختر بی‌توجه به خیس شدنش، در را محکم بست و به سوی او زیرِ بارانِ شدیدی که می‌بارید، تقریبا دوید. این خاطراتِ آرنگ بود که پدرام حتی از ثانیه‌ای از آن‌ها اطلاع نداشت چرا که زمانی که رز از خانه بیرون انداخته شده بود و آواره و سرگردان زیرِ باران می‌رفت، او پول‌هایی که از برادرناتنیِ رز پس از اتمامِ نقشه گرفته بود را می‌شمرد و برای هر اسکناسِ آن در طی یک هفته برنامه ریخته بود. داستانِ غمناک و البته ترسناکی بود که یک نفر با آوار کردنِ خانه‌ی یک دختر زندگیِ خودش را آباد کرده بود و شاید هیچ چیز به اندازه‌ی انتقام در کامِ رز شیرین نبود که قدم در این مسیر گذاشت!

رز... اویی که با تمامِ قدرت پایش را روی پدالِ گاز می‌فشرد و اینکه تصادف نمی‌کرد را معجزه می‌خواند؛ اما در آن لحظه نمی‌توانست بر سرِ اتفاقی برای آرنگ ریسک کند! تمام شدنِ باتلاقی که پدرام از آن حرف زده بود قطعا بوی مرگ می‌داد و او بدونِ آمادگی پا در میدانِ نبردی که خود تدارک دیده بود، نمی‌گذاشت! بوی مرگ زیرِ بینی‌اش می‌زد و برای اولین بار اضطراب به جانِ رز انداخته بود که حصارِ انگشتانِ هردو دستش به دورِ بدنه‌ی چرمیِ فرمان بیشتر شدند و حتی چراغ قرمز را هم بی‌توجه به عابری که قصدِ رد شدن از روی خطِ عابر پیاده را داشت، رد کرد. فقط در آن بین خدا یاری‌رسانش بود که با عابر تصادف نکرد و هردو جانِ سالم به در بردند تا او جلو رفت. او سعی داشت هرچه زودتر خودش را به آن‌ها برساند و این میان پدرام مردمک گردانده میانِ مردمک‌های آرنگ، نفسی گرفت و سپس به ظاهر متمسخر لب باز کرد:

- خودش ترسید که بیاد؟

حرفش با گامی دیگر جلو آمدنِ آرنگ هماهنگ شد که نتوانست خنده‌اش را کنترل کند و ناخودآگاه لبانش این بار نه به شکلِ نیشخند، بلکه با طرحِ خنده‌ای کوتاه از حرفِ پدرام کشیده شدند و چالِ گونه‌های کمرنگ و مخفی شده پشتِ ته‌ریشِ قهوه‌ای تیره‌اش به چشم آمدند. پدرام دندان قروچه‌ای کرد، خنده‌ی آرنگ مته بر روانش شد که پلکش عصبی پرید و آرنگ که با خنده سر به زیر افکنده بود، نگاهش را بالا کشید و دوباره قفلِ چهره‌ی پدرام شده، با تای ابرو بالا راندنی خونسرد گفت:

- اتفاقا بهتره جونت رو مدیونِ حضورِ من باشی، چون اگه رز می‌اومد همون ثانیه‌ی اول احتمالا با یه گلوله جونت رو می‌گرفت!

سپس چشمکی کوتاه برای پدرام زد که او دستانش را کنارِ بدنش مشت کرد و نفس‌های عصبی و داغ شده‌اش را از راهِ بینی خارج ساخت که بالای لبانِ باریکش نشست. چشمانش تیز و بُرنده روی چهره‌ی خونسرد و بی‌قیدِ آرنگ زوم بودند که او زبانی روی لبانش کشید، چشم ریز کرد و با متفکر شدنی تصنعی، پلک‌های چشمِ راستش را به هم نزدیک کرد. دستِ چپش را درونِ جیبِ شلوارِ مشکی‌اش جای داد و دستِ راستش بالا آورده، سرِ انگشتانش را به لمسِ ته‌ریشش دعوت کرد و گفت:

- کنجکاو شدم بدونم چی باعث شده فکر کنی که خیلی آدمِ ترسناکی هستی؟

پدرام آبِ دهانش را محکم فرو داد، آرنگ حالتِ متفکرش را درهم شکست و کششی کمرنگ از یک سو به لبانش بخشیده، دستش را از ته‌ریشش جدا کرد و با زدنِ بشکنِ کوتاهی برای عصبانیتِ نگاهِ پدرام که غلظتِ خشمش هر لحظه بیش از پیش می‌شد، ادامه داد:

- شاید نقشه‌های هوشمندانه‌ی سابقت که البته برات خیلی هم سود داشت؛ از فرش یه جوری رفتی توی عرش که دیگه نمی‌تونی یه فرودِ موفق داشته باشی...

دستش را پایین انداخت، لبخندش را از بین برد و هردو ابرویش را این بار به سمتِ پیشانی‌اش که فرستاد، دنباله‌ی حرفش را مرموز گرفت:

- تهش سقوطه!

پدرام با شنیدنِ حرفِ او اخمش به آخرین درجه‌ی غلظت رسید که با از هم گشودنِ لبانش، فریادی از حنجره‌اش آزاد ساخت و یک دم هجوم برده به سمتِ آرنگ، یقه‌ی او را محکم به مشت کشید و تنش را به اندازه‌ی یک گام به خاطرِ ناگهانی بودنِ حرکتش عقب فرستاد که او با تک خنده‌ای به تشنجِ اعصابِ پدرام دامن زد، طوری که رگ‌های پیشانیِ او برجسته شدند و سپس داد زد:

- تو فکر کردی کی هستی که من رو تهدید می‌کنی عوضی؟ هان؟

و آرنگ تنها جدیت را در چهره‌اش نگه داشته، دستانش را بالا آورد و با گرفتنِ مچِ دستانِ پدرام میانِ انگشتانش، دستانِ او را از یقه‌اش جدا کرد و به ضرب پایین انداخت و جدی گفت:

- نمی‌تونی بیشتر از این با زندگی‌ای بازی کنی که به حدِ کافی خرابش کردی؛ این بار من نمی‌ذارم!

پدرام نفس می‌زد و خونَش به جوش آمده بود طوری که حس می‌کرد برجستگیِ رگ‌های پیشانی و گردنش به حدی رسیده‌اند که تواناییِ ساختنِ شکاف و بیرون جهیدن را داشتند و چشمانِ سرخش برای نشان دادنِ خشمِ چهره‌اش کفاف می‌دادند. پوزخندی برای آرنگ زد و یک آن با همان ولومِ بالای صدایش پرسید:

- تو کی هستی اصلا مرتیکه؟ رز کی باشه که بخواد باعثِ سقوطِ زندگیِ من بشه؟

و آرنگ در نهایتِ خونسردی، پلکِ محکمی زد و سپس جوابی داد که تا مغزِ استخوانِ پدرام با شنیدنش یخ بست:

- می‌تونی این رو از جنازه‌ی برادرناتنیِ رز بپرسی؛ جوابش قطعا قانع کننده‌ست!

زبانش از ته چیده شد و پلکش پرید. مغزش در دم از کار افتاد و خیره به پیروزمندیِ چشمانِ قهوه‌ایِ آرنگ شد. زمانی نبرد تا حرفِ او را هضم کند، حدسش را می‌زد که قبل از او به سراغِ مسببِ اصلی رفته باشند هرچند که مرگش شوکه کننده بود! همانطور نفس زنان، دستش را به جیبِ شلوارش رساند و با لمسِ سرمای فلزی آن را که به دست گرفت، بیرون کشید و دمی بعد این دستِ آویزان شده کنارِ جسمِ پدرام بود که نگاهِ آرنگ را پایین کشید تا جایی که چاقوی ضامن‌دارِ نقره‌ای در دستِ پدرام به چشمش آمد و تیغه‌ی براقِ آن نیم دایره شکل با صدایی تیک مانند بیرون زد. صبر کردن بیش از آن جایز نبود چون در هرصورت جنازه‌ی یکی از آن‌ها امروز از این پرتگاه یا بیرون می‌رفت یا همینجا جوری دفن می‌شد که هیچکس هیچوقت نمی‌فهمید کجا بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و بیست و چهارم»

جنازه‌ی یکی از آن‌ها امروز از این ملاقات بیرون می‌رفت و داغ یا بر دلِ زخمیِ رز می‌نشست و یا قلبِ همسرِ پدرام و همان مینو را خراش می‌داد! جسم یک نفر اینجا بی‌جان می‌شد، حال یا آرنگی که ابروانش قدری به هم نزدیک و چشمانش ریز شده بودند و از طرفی خنکای بادِ ملایمی که می‌وزید تارِ موهایش را روی پیشانی‌اش می‌نشاند، یا پدرام که دسته‌ی چاقوی آماده‌ی دریدنش را میانِ انگشتانش جوری می‌فشرد که رنگِ انگشتان و ناخن‌هایش به سفیدی می‌گراییدند. اویی که گامی دیگر رو به جلو برداشتن و چرخشِ مردمک‌های آرنگ میانِ مردمک‌هایش را نظاره‌گر شده، دمی که از راهِ بینی گرفت را با بازدمی عمیق از راهِ دهان به اکسیژنِ پیرامونش باز پس داد. اخمِ پررنگی روی پیشانیِ پدرام هم نقش بسته بود و نمی‌توانست ضربان‌های سریع و پُر قدرت قلبش را کتمان کند. این درحالی بود که لبانش خشک شده بودند و نبضِ شقیقه‌اش به تندی می‌زد.

حالتِ آرنگ اما عوض شدنی نبود! رنگِ بی‌حسی را از نگاهش پاک نمی‌کرد و انگار که اصلا چاقوی در دستِ پدرام را نمی‌دید و برایش مهم نبود! این مهم نبودن فقط شاملِ خودِ آرنگ می‌شد، نه شاملِ رز که تمامِ مسیر را پا روی پدالِ گاز می‌فشرد و از نرسیدنش با کوبیدنِ محکمِ مشتش بر فرمان و فشردنِ لبانش روی هم پس از فریادی نیمه بلند با زبانِ بی‌زبانی گلایه می‌کرد! او که مدام نگاهش به این سو و آن سو در گردش بود و مغزش از کار افتاده، درک کردنِ اضطرابِ وحشتناکی که قلبش متحمل می‌شد هم از توانش خارج بود. فقط فرمان را میانِ انگشتانِ کشیده‌اش می‌فشرد و با همان پدالِ فشرده شده‌ی گاز ماشین را جلو می‌برد، طوری که هر آن آماده‌ی جدا شدنِ لاستیک‌ها بود؛ اما این‌ها برایش اهمیت نداشتند!

در میانِ نبضِ زمان که صدای حرکتِ ثانیه‌ها را تیک مانند به گوش می‌رساند، این آرنگ بود که پوزخندِ بی‌صدایی را نثارِ نگاهِ آتش گرفته‌ی پدرام که خون از حدقه‌ی چشمانش چکه می‌کرد، در سکوت نفس می‌زد و حتی هنوز با چاقوی فشرده شده میانِ انگشتانش دست به کاری نزده بود، کرد. او که گامی را روی تنِ خاکیِ زمین به عقب کشید و صدای حرکتِ ریزِ سنگ ریزه‌های کفِ پوتینش را هم شنید، با چشم و ابرو کج کردنی رو به پایین به چاقوی در دستِ او اشاره کرد و گفت:

- آدمِ ترسویی که حتی نمی‌تونه واقعیتِ زندگیش رو به همسرش بگه مبادا زندگیِ جدیدش خراب بشه، قاتل هم می‌تونه بشه بی‌توجه به اینکه چی به سرِ خانواده‌اش میاد؟

این حرفِ او نیرویی شد برای جسمِ خشکیده‌ی پدرام که کمی سرش را به سمتِ شانه‌ی چپش کج کرد، نگاهش را همچنان خیره به آرنگ نگه داشت و قدمِ عقب رفته‌ی او را با جلو رفتنی به همان اندازه جبران کرد؛ سپس میانِ اضطرابِ بی‌اندازه‌ی رز که هرچه بیشتر به مکانِ قرارِ آن‌ها نزدیک می‌شد دل آشوبه‌اش اوج می‌گرفت، چرخی به چاقو میانِ انگشتانش داد، آبِ دهانش را از گلو رد کرد و درندگی راهیِ چشمانش کرده، با اینکه حرفِ آرنگ در رابطه با خود را تایید می‌کرد و همین هم از لرزشِ نامحسوسِ چاقو در دستش هویدا بود؛ اما به روی خود نمی‌آورد! جوری چاقو را میانِ انگشتانش می‌فشرد که انگار قابلیتِ دو نیم کردنِ آن را داشت؛ اما کشتنِ آرنگ نه!

- اگه بکشمت از همین پرتگاه که می‌بینی...

سرش را کوتاه کج کرد به عقب و دوباره نگاه برگردانده به سمتِ آرنگ، نفسش را که محکم بیرون فرستاد، با دستی که چاقو را با آن گرفته بود به پرتگاهِ پشتِ سرش اشاره کرد و تک خنده‌ای هیستریک کرده، ادامه داد:

- جسدت رو از همینجا می‌اندازم جایی که عرب نی می‌اندازه، هوم؟

نقشه‌ی هوشمندانه‌اش همان چیزی بود که آرنگ را به خنده‌ای کوتاه وا داشت که پس از گذرِ ریزِ چشمانش به پرتگاه، زمانی که دوباره به سمتِ چهره‌ی پدرام برگشت، تک ابرویی بالا پراند و با خونسردی‌ای که ردِ آن تک خنده‌ی هیستریک را از روی چهره‌ی پدرام از بین می‌برد و کششِ لبانش را آهسته به زوال می‌رساند، گفت:

- فکر کردی رز ساکت می‌شینه؟

دهانِ پدرام بسته شد، جنبشِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش پیشِ چشمانِ آرنگ بود و او منتظرِ واکنشی از جانبِ این گرگِ زخمی که تنها از پسِ زوزه کشیدن برمی‌آمد، نگاهش کرد. پدرام دندان قروچه‌ای کرد، پلک محکم بر نهاد و فشرد، در ذهنش چندین بار جمله‌ی مرگ یک بار و شیون هم یک بار را تکرار کرد تا خودش را برای کشتنِ این مردی که هر لحظه بیش از پیش اعصابش را لگدمال می‌کرد، قانع کند. نمی‌توانست بیش از این آرنگ را تحمل کند و مغزِ از هم گسیخته‌اش تاب و توانی برای ادامه دادن به این بحثی که چیزی به جز اعصاب خُردی برایش نداشت را در خود نمی‌دید. از این رو زبانی روی لبانش کشید، بی‌خبر از رزی که بالاخره چشمش به آن‌ها از فاصله‌ی نسبتاً دور افتاد، پلک از هم گشود و فاصله را با آرنگ به صفر رساند.

رز ابروانش را به هم نزدیک کرد و فاصله هم کمتر شد؛ این میان پدرام چاقو را بالا آورده و یک آن همین که قصد کرد با فریادی بلند قلبِ آرنگ را نشانه بگیرد، او کمی بالاتنه‌اش را عقب برد و دستِ راستش بالا آورده، مچِ دستِ پدرام را محکم میانِ انگشتانش گرفت.

دستِ او را پایین انداخت و با فشردنِ لبانِ باریکش بر روی هم و نفس حبس کردنش، یقه‌ی پیراهنِ پدرام را محکم میانِ انگشتانش اسیر کرد و او را به سمتِ راست هُل داد که تنِ پدرام از همان سمت با تلو خوردنی به تنه‌ی تنومندِ درختی که شاخ و برگ‌هایش ریز تکان می‌خوردند، برخورد کرد. آرنگ نفس زنان او را نگریست و پدرام نتوانست جنبش‌های سریعِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش کنترل کند و چشمانش را تیز به آرنگ دوخت. بارِ دیگر به سمتش هجوم برد که همزمان شد با ترمز کردنِ با فاصله‌ی ماشینِ رز از آن‌ها که درگیری‌شان را دید و در لحظه دست به سمتِ داشبورد دراز کرد.

داشبورد را که باز کرد، بدونِ تعلل کلتِ مشکی رنگ را از آن بیرون کشید و گرفته میانِ انگشتانش، درِ سمتِ راننده را باز کرد و سریع که پیاده شد، بدونِ بستنِ در خیره به آن‌ها که پدرام چاقو را این بار سمتِ صورتِ آرنگ هدف گرفته بود و او باز هم مچش را گرفته و به خاطرِ فشارِ او با گامی رو به عقب برداشتن میانِ انگشتانش می‌فشرد، اخمِ پررنگی بر چهره نشاند، اسلحه را رو به آسمان نشانه گرفت و سرِ انگشتِ اشاره‌اش که ماشه را فشرد، صوتِ شلیک در فضا اکو شد. پخش شدنِ صدا در محیطِ پرتگاه، باعث شد تا آرنگ این بار محکم‌تر از قبل جسمِ پدرام را به عقب هُل دهد که به خاطر تعادل نداشتنش عقب- عقب رفت و در نهایت می‌شد گفت جوری به لبه‌ی پرتگاه رسید که پاشنه‌ی کفش‌هایش لبه‌ی آن قرار گرفتند و کمی خاک و سنگ ریزه پایین ریخت.

ایستادنش درست لبه‌ی پرتگاه را که متوجه شد، چشمانش درشت شدند و قلبش در سی*ن*ه از حرکت ایستاد. آرنگ با چشم از او گرفتن سر به عقب چرخاند و رز را دید که درِ سمتِ راننده‌ی ماشین را همانطور باز نگه داشت، آن را دور زد و با همان جدیت و خشمِ مشخص در صورتش گام‌هایش را محکم برداشت و اسلحه‌اش را با پایین انداختنِ دستش کنارِ جسمش آویزان نگه داشت. به آن‌ها رسید؛ اما هرقدر که آرنگ او را با چشمانش دنبال می‌کرد، رز بی‌توجه به خیرگیِ نگاهِ آرنگ جلو رفته، پس از پرت کردنِ اسلحه روی زمین از کنارش رد شد و خودش را به پدرامِ مات ایستاده در جایش رساند. پدرام آبِ دهانی فرو داد، چون برای دیدنِ پشتِ سرش جرئتی نداشت، پلک بر هم نهاد و زمانی که فشرد، انگشتانش از فشارِ بیش از حد به دورِ دسته‌ی چاقو ناخودآگاه سست شدند و چاقو روی زمین جای گرفت. ترس برای فروکش کردنِ خشمِ این مردی که رز مقابلش ایستاد، دستِ چپش را جلو برد و یقه‌ی تیشرتش را میانِ انگشتانش اسیر کرده، تنِ او را به سمتِ خود کشید کفایت می‌کرد.

این مرد، یعنی همان پدرامی که رایحه‌ی عطرِ رز در مشامش پیچید، پلک از هم فاصله داد و چشمانِ سرخش نشسته بر چشمانِ پُر غضبِ رز که تای ابرویی تیک مانند بالا انداخت، لبانش اندک فاصله‌ای از هم گرفتند؛ اما حرفی نزد و به جایش صدای رز را با آن لحنِ جدی و پُر تهدید در گوش‌هایش پذیرا شد:

- یه بارِ دیگه فکرِ آدمِ زرنگ بودن به سرت بزنه و بخوای دورِ من و کسایی که کنارمن با تهدیدهای پوچ بپلکی، قسم می‌خورم...

مکثی کرد، ابتدا مردمک بینِ مردمک‌های پدرام به گردش درآورد و سپس با چشمانش به پرتگاه اشاره کرده، ادامه داد:

- قیدِ نقشه‌ام رو می‌زنم و یا یه گلوله توی قلبت خالی می‌کنم یا جسدتِ رو می‌فرستم تهِ همین پرتگاه!

صدای نفس زدن‌های ریزِ پدرام که تنها دندان‌هایش را بر هم می‌فشرد به گوشِ رز رسید و او چشمانش را پایین کشیده، همین که میانِ گردیِ مردمک‌هایش چاقوی جای گرفته روی زمین قرار گرفت، کفشش را روی زمین به سمتش کشاند و با یک حرکت به کمکِ نوکِ پوتینِ پایش، چاقو را به جلو هُل داد و از لبه‌ی پرتگاه به پایین پرت کرد. چشمانِ سبزِ تیره و درشتش دوباره به سمتِ پدرام بالا کشیده شدند و با زدنِ پوزخندی پررنگ گفت:

- اینکه تا الان نکشتمت فقط به خاطرِ اینه که زنده بمونی و ببینی چی به سرِ زندگیِ من آوردی، برای اینکه کاملا باهم برابر بشیم!

سپس یقه‌ی تیشرتِ اوی مسکوت را به ضرب رها کرد و تنش را ریز به عقب فرستاد. رو از پدرام که لبانش را بر هم می‌فشرد، گرفت و چرخیده روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به عقب، درحالی که شالش از روی موهایش سُر خورده و دورِ گردنش افتاده بود، مسیرش را به عقب برگشت. در همان حین دستِ راستش را هم به سمتِ آرنگ دراز کرد و با گرفتنِ بازوی او میانِ انگشتانش، چرخی به تنِ ورزیده‌ی او داد تا با خودش هم گام شود. ابتدا کوتاه روی زانوانش نشست و اسلحه‌اش را از روی زمین برداشت، سپس گامی را به همراهِ آرنگ که جلو رفت، دمی کوتاه سر به عقب چرخاند و نیم نگاهی را حواله‌ی پدرام کرد.

پلکِ تیک مانندِ او که به چشمش آمد، رو از پدرام گرفت و با آرنگ کنارش هم قدم شد. آن‌ها که جلوتر رفتند و آرنگ سوارِ ماشینِ خودش و رز هم سوارِ ماشینِ خود شد، پدرام با یادِ چاقویی که رز از لبه‌ی پرتگاه پایین انداخت سرش را به عقب برگرداند و نگاهی به انتهای بی‌انتهای پشتِ سرش انداخت. در ذهنش این رز را مرور کرد و قسم خورد که پانزده سالِ پیش، رز با معصومیتش شناخته می‌شد و حال با تشنه‌ی خون بودنش!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و بیست و پنجم»

آسمان، این سقفِ دلگیری که با جمع شدنِ ابرهای خاکستری‌اش هم درهم تن به شکستنِ بغض نمی‌داد با اینکه وجودش سنگین بود؛ اما تنها به دیدنِ افرادی که زیرِ سایه‌ی حضورش بودند اکتفا کرد. این سقفی که پس از رد کردنِ تصویرِ رز، آرنگ و پدرامی که با تک قدمی تنش را کلافه از لبه‌ی پرتگاه فاصله داد و با هردو دستش که میانِ موهایش پنجه کشید، چهره‌اش از خشم درهم شد و فاصله گرفتنِ لبانش از هم فریادی بلند را برای سکوتِ آن حوالی به ارمغان آورد که تنِ درختان را به لرزه انداخت، رسید به شهر و زنِ مسنی که روسریِ نخی و سبزِ روشن را روی تارِ موهایش نهاده، مانتوی بلند و زیتونی به تن داشت، شلوارِ خاکستری و کفش‌های مشکی هم به پا، در هردو دستش سه کیسه‌ی نایلونیِ خرید را گرفته بود و کمی لنگان و خسته گام برمی‌داشت. پاهایش درد گرفته بودند و از چشمانِ فهوه‌ای رنگش خستگی می‌بارید، طوری که در آخر با دوام نیاوردنش پلک بر هم نهاد، نفسش را محکم از راهِ بینی بیرون فرستاد و با خم شدنی کوتاه، کیسه‌های خرید را روی زمین گذاشت.

دو طرفش کیسه‌های خرید قرار داشتند و او ناتوان از بیشتر جلو رفتنش با کمردرد و پادردی که گریبانش را گرفته بود، کوتاه لب به دندان گزید و با دست به کمر گرفتنی سعی کرد صاف ایستادنش دلیلی برای از بین رفتنِ کمردردش شود. مژه‌هایش را از هم فاصله داد، ابروانِ باریکش را به هم نزدیک کرده، لبانِ باریکش را جمع کرد و فکرِ اینکه با این درد چگونه قرار بود راهش را تا خانه طی کند، مغزش را درگیر کرد. دمی کوتاه سرش را بالا گرفت و تکانی ریز به کمرش برای از بین بردنِ دردش در آن پیاده‌روی خلوت داد. درست پشتِ سرِ او نسیمی رو به جلو گام برمی‌داشت که وزشِ بادِ ملایم تارِ موهای صاف و دو طرفِ صورتش را به همراهِ لبه‌های مانتوی بلند و صورتی کمرنگش که روی اورال صورتی پررنگ پوشیده بود را تکان می‌داد.

او که شالِ همرنگِ مانتو روی موهایش بود و از طرفی بندِ بلند و چرمیِ کیفِ صورتی پررنگ را به صورتِ مورب دورِ گردن انداخته بود، موبایلش را با فشردنِ لبانِ سرخش روی هم از گوشش پایین آورد و تماس را خاتمه بخشید. موبایل را با جلو کشاندنِ کیفش درونِ آن قرار داد و نفسش را که رو به بیرون فوت کرد، سرش را بالا گرفت که در آنی میانِ گردیِ مردمک‌های چشمانِ سبزش قامتِ زنی جای گرفت که کمردرد امانش را بریده بود و سعی می‌کرد با کمی ورزش دادنش از آن رهایی یابد. فاصله‌ی میانِ ابروانِ بلندش قدری کم شد و به گام‌هایش کمی سرعت بخشیده، روی کاشی‌های پیاده‌رو جلوتر رفت تا جایی که خودش را به زن رساند. با قدمی فاصله ایستاده پشتِ سرِ او، دستش را بالا آورد «ببخشید»ای کوتاه را ادا کرد که تای ابروی زن بالا پرید و سر به سمتش گرداند. نسیم که نگاهِ او را متوجه‌ی خود دید، لبخندی کمرنگ بر لب نشاند و پرسید:

- چیزی شده مادر جان؟ می‌خواین کمکتون کنم؟

زن زبانی روی لبانش کشید و به دنبالِ این حرفِ نسیم، چشمانش را پایین کشید و در همان حال با چپ و راست کردنی کوتاه بینِ شش کیسه‌ای که سه به سه در دو طرفش روی زمین جای داشتند، مردمک گرداند. اینکه به کمک نیاز نداشت، دروغِ بزرگی بود؛ اما چون نمی‌خواست باری بر دوشِ یک دخترِ جوان باشد تنها لبخندی کمرنگ را روی لبانِ باریکش نشاند و چشمانش بالا کشیده به سمتِ نسیم برگرداند و با تعارف و رودربایستی گفت:

- نه مادر مزاحمت نمیشم...

این حرفش برای اینکه نسیم پی به واقعیتِ درونِ او ببرد، کفایت می‌کرد که سری کوتاه تکان داد و قدری روی زانوانش خم شده، دستانش را جلو برد و ابتدا سه کیسه‌ی سمتِ راست را با یک دست گرفت، سپس حینی که زن لب گشود تا او را منصرف کند چرخی روی پاشنه‌ی کتانی‌های سفیدش زد و با گامی به کنار برداشتن، دو کیسه‌ی دیگر را هم با یک دست گرفت و از جا که برخاست، با سر به روبه‌رو اشاره کرد و گفت:

- شما فقط بیا که من رو راهنمایی کنی!

و با یک دست به مقابل اشاره کرد و زن که تحتِ تاثیرِ محبتِ نسیم قرار گرفته بود، با رنگ بخشیدن به لبخندش تشکری زیرلبی را خطاب به او گفت و به اندازه‌ی تک گامی جلوتر از نسیم رفت. نسیم که جلو رفتنِ او را دید، همراه شدنش را آغاز کرد و این بار شانه به شانه‌ی زن گام برمی‌داشت. شاید حوصله‌ی این کمک کردن و همراهی را نداشت؛ اما این را بهترین را برای فرارِ افکارش از مردی به نامِ کاوه دید که این روزها سر از مقصدِ تمامِ راه‌های درونِ مغزش درمی‌آورد. به این فکر کرد که گام برداشتن با این زن و شاید حرف زدن با او در میانِ راه تا رسیدن به خانه‌اش هم راهی برای نجات یافتنِ ذهنش از آنی که نبود، بود، هم اینکه ثواب هم می‌کرد و دعای خیری پشتِ سرش روانه می‌شد. هرچند که فعلا میانشان سکوت برقرار بود تا زمانی که زن با نگاهی به نیم‌رُخِ نسیم لب از لب گشود:

- واقعا دستت درد نکنه مادر؛ این کمر و پاها دیگه بیشتر از این نمی‌کشن، پیریه و هزار درد دیگه!

نسیم لبخند زد، سر چرخاند و چشمانش که قفلِ قهوه‌ی دیدگانِ زن شدند، پاسخ داد:

- چه حرفیه؟ خوشحال میشم کمکتون کنم.

زن دمی کوتاه لبانش را بر هم فشرد و نسیم را طیِ حرکتِ سریعِ چشمانش برانداز کرد. با محبتی که از جانبِ نسیم دریافت کرده و برایش تحسین برانگیز بود، با لحنی مهربان گفت:

- ماشالا چقدر هم خوشگلی دخترم؛ چند سالته؟

نسیم لبانش را برای کنترل کردنِ خنده‌ای که قصدِ افتادن به جانش را داشت، جمع کرد هرچند لرزشِ اندکی که داشتند از چشم دور نماند. نفسی گرفت و با نگریستنِ پسرِ جوانی که برای رد شدن از کنارش به پهلو شد، نگاهی کوتاه و گذرا به زن انداخت و گفت:

- بیست و چهار سالمه.

زن به نشانه‌ی فهمیدن سر تکان داد و با جلو رفتنشان نگاه انداخت و متوجه‌ی نزدیک شدنشان به خانه شد. برای اینکه نسیم را بیش از این خسته نکند کمی به گام‌هایش سرعت بخشید و دستش را به بندِ کیفِ مشکیِ روی شانه‌اش گرفت که با سرعت گرفتنِ اندکِ قدم‌های او، نسیم هم ناچار به سرعت گرفتن شد. برای اینکه همین مسیرِ کوتاهِ باقی مانده در سکوت طی نشود، همراهِ نسیم که در کوچه پیچیدند و نزدیکِ خانه شدند، به خاطرِ قدردانی بابتِ کمکِ او گفت:

- نظرت چیه یه قهوه رو مهمونِ من باشی؟ برای تشکر کردن!

نسیم تای ابرویی بالا انداخت و زن داخلِ کوچه را نگریست، دلگیریِ آسمان را هم از نظر گذراند و مسیرش را به سمتِ راست و طرفِ دیگرِ کوچه کج کرد که نسیم هم همراهش شد و گفت:

- مزاحمتون نمیشم آخه.

زن کوتاه خندید و دستِ راستش را بالا آورده، خیره به چشمانِ نسیم روی شانه‌ی او نهاد و گفت:

- مزاحمت که مالِ من بود و به روی خودم هم نیاوردم؛ موافقی؟

نسیم خندید و لب گزیده «این چه حرفیه» را ادا کرد و هم گام با زن خودش را به دری در میانه‌ی کوچه بود رساند که پس از ایستادنِ زن نسیم هم متوقف شد. او کلید را از کیفِ روی شانه‌اش خارج کرد و نسیم نمای ساختمان را کوتاه از پیشِ چشم گذرانده، زن با چرخاندنِ کلید درونِ قفل، در را گشود و رو به داخل هُل داذ که باز شد. ابتدا خودش داخل رفت و دستش بند شده به لبه‌ی در کنار ایستاد و درونِ راهرو منتظرِ داخل آمدنِ نسیم شد که او هم بالاخره اولین گامش را از درگاه رد کرد و ورود به راهرویی که چراغش روشن شده بود را پذیرفت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و بیست و ششم»

نسیم برای فرار از فکرِ کاوه‌ای که گویی تکثیر شده در تک به تکِ نقاطِ مغزش از اعصاب گرفته تا چشمان و روانش، به هر ریسمانی چنگ می‌زد و خبر نداشت که این ریسمانِ فعلی پوسیده بود و میانِ انگشتانش با کشیده شدن پاره می‌شد تا او را دوباره سرِ خانه‌ی اولش بازگرداند. سرِ خانه‌ی اولی که دوباره منتهی به مردی به نامِ کاوه می‌شد؛ اویی که در محیطِ نسبتاً خنک و عریضِ آبمیوه و بستنی فروشی بود که در دو طرفش دو ردیفِ میزِ بلندِ قرمز و براق تا انتهای سالن بود پشتِ هر میز صندلی‌های گرد و زرشکیِ چرم، پایه بلند و بدونِ تکیه‌گاه تا آخر قرار داشت. سمتِ راستِ ورودی و خروجیِ سالن، صندوق بود و مردِ مسنی پشتِ آن ایستاده، مقابلش هم در جهتِ مخالف یخچالی قرار داشت. در سمتِ چپِ سالن با دو صندلی فاصله از یخچال کاوه و کیوان نشسته بودند و تنها افرادِ حاضر در آنجا با فاکتور گرفتنِ مردِ پشتِ صندوق و گارسون بودند. روی میز و مقابلِ کاوه لیوانِ شیرپسته بود و او کنارِ کیوان که سمتِ چپش نشسته، با آب هویجِ مقابلش مشغول بود، جای داشت.

عجیب بود؛ اما کاوه هم مانندِ صبحِ نسیم تنها با نیِ درونِ شیرپسته که میانِ انگشتانِ شست و اشاره گرفته بود، خودش را سرگرم می‌کرد و چشمانِ قهوه‌ای رنگش خیره به نقطه‌ای نامعلوم از میز بودند. کیوان اما بر خلافِ او بی‌قید با قاشق پلاستیکی قدری از بستنیِ زعفرانیِ درونِ آب هویج را جدا کرد و به دهانش سپرد. کاوه در فکر فرو رفته بود، آرنجِ دستِ راستش را روی میز نهاده و با انگشتانِ همان دستش هم نی را گرفته بود و کفِ دستِ چپش هم روی رانِ پای پوشیده با شلوارِ جین و مشکی‌اش قرار داشت. زبانی روی لبانش کشید و بی‌میل برای خوردنِ شیرپسته‌ی مقابلش، با دمی عمیق سرش را همراه با چشمانش بالا کشید تا به کیوان رسید که چیزی به پایانِ آب هویج بستنی‌اش نمانده بود.

اویی که سرِ خمیده‌اش را بالا گرفت، دستمال کاغذیِ روی میز را برداشت و دورِ لبانش باریکش که کشید، صدایش را برای از بین بردنِ خشِ افتاده درونش صاف کرد و چشمانِ مشکی‌اش را دوخته به کاوه‌ای که حتی ذره‌ای از شیرپسته‌ی مقابلش را نخورده بود، با تای ابرو بالا پراندنی پرسید:

- این رو گرفتی که فقط نگاهش کنی؟

کاوه مردمک بینِ مردمک‌های او گرداند، کوتاه پایین کشید و چشمش به لیوانِ تقریبا خالی شده از آب هویج بستنیِ کیوان افتاده، لبانش را بسیار ریز از دو گوشه پایین کشید و هردو ابرویش که بالا انداخت، دستش را از پایش جدا کرد و جلو برده به سمتِ لیوانِ مقابلِ کیوان روی میز، خنکای آن لیوانِ پلاستیکی و شفاف را میانِ حصاری از انگشتانش حبس کرد. لیوان را بالا آورد و یک دور آن را که از نظر گذراند، دوباره روی کیوان متمرکز شد و مانده در گذرِ سریعِ زمان یا سرعتِ بالای کیوان، لب باز کرد:

- با چه سرعتی لعنتی؟

کیوان شانه‌هایش را کوتاه بالا انداخت و دستمالش را مچاله شده روی میز انداخت. نگاهی به پسرِ جوانی که مشغولِ دستمال کشیدن به میزِ سوی دیگر بود، انداخت و نفسش را محکم فوت کرد که کاوه لیوان را دوباره مقابلش روی میز نهاد. کیوان لبانش را با نوکِ زبانش تر کرد و دستش را برده به سمتِ لیوان، سر کج کرد و دوباره مسیرِ تمام کردنِ اندک آب هویج و بستنیِ باقی مانده درونش را از سر گرفت. کاوه بینی‌اش را به گرفتنِ دمی عمیق وادار کرد و بازدمش را با مکث از راهِ دهان خارج کرده، دستی به یقه‌ی پیراهنِ آجری رنگِ تنش که به جز دو دکمه‌ی بالا، باقیِ دکمه‌ها را بسته بود و آستین‌هایش را هم تا ساعد بالا داده، کشید. با کفِ کفشِ اسپرت و مشکی‌اش روی کاشی‌های استخوانی ضرب گرفت و ناآرامیِ عجیبی از انتهای وجودش فریاد کشید که پلک‌هایش را بر هم نهاد و فشرد. این احساساتِ ضد و نقیضی که این مدت گریبانش را گرفته بودند به حوصله‌ای تبدیل شده بودند که انتهای چاهِ بی‌حوصلگی به هرچه چنگ می‌زد تا نجات پیدا کند بی‌اثر می‌ماند.

البته خب... شخصیتِ متفاوتش با کیوان حالاتش را از او متمایز می‌ساخت؛ به این شکل که انگار پُرخوریِ عصبیِ ساحل عادتی شده باشد که از راهِ دور هم قدرتِ سرایت پذیری‌اش بالاست و از همین رو او که در مدت زمانی کوتاه طوری که حتی کاوه هم نفهمید چطور، لیوانش را کامل خالی کرد و با وجودِ اینکه دیگر معده‌اش تشر می‌زد و هشدار می‌داد؛ اما مغزش را گرفتارِ دستوراتِ ناخودآگاهش کرد که چشمش را دوخته به لیوانِ مقابلِ کاوه و سپس چهره‌ی او که خیره به نقطه‌ای دور و نامعلوم بود، گفت:

- اگه اون شیرپسته رو نمی‌خوری بده من، لااقل پولش رو که دادی حیف نشه!

کاوه متعجب سر به سمتِ او گرداند و نیم نگاهی گذرا چرخانده بینِ چشمانِ او و لیوانِ شیرپسته مقابلش، تای ابرویی بالا پراند.

- امروز معده‌ات از دو طرف کشیده شده که جا باز کرده کیوان؟ هم این و هم اون و... تازه ناهار و ساندویچی هم که بعدش به عنوانِ عصرونه خوردی رو به روت نمیارم!

کیوان چشم غره‌ای به او رفت، دستش را روی میز جلو کشید و لیوانِ مقابلِ کاوه را گرفته میانِ انگشتانش، همانطور روی میز به سمتِ خود کشید و با آرامش و بانمک گفت:

- همینه که هست!

کاوه یکه خورده فقط نگاهش کرد و به این حالاتِ کیوان بیش از خودش مشکوک شد. از همین رو کفِ دستش را فشرده روی میز کمی تنش را جلو کشید و با فرو دادنِ آبِ دهانش چشمانش را با شک ریز کرد و خیره به کیوانِ مشغول شده با شیرپسته پرسید:

- اما طبیعی نیست! گِل بگیرن درِ این رفاقت رو اگه امروز درست حسابی به من نگی چته!

کیوان که لبانش را به نی چسبانده بود، این حرفِ کاوه دلیلی برای پریدنِ شیرپسته در گلویش شد که پلک بر هم فشرده، لبانش را از نی جدا کرد، سرش را عقب برد و سرفه به جانش افتاد که کاوه متعجب از وضعیتِ او، نگاهی به اطراف انداخت. دستش را جلو برد و به پشتِ سرِ کیوان که همچنان سرفه می‌کرد و رنگِ صورتش به سرخی می‌گرایید، چند ضربه را کوبید که بالاخره حالِ پس از چند دقیقه حالِ کیوان جا آمد. کاوه دستش را عقب کشید، کیوان سرش را بالا آورد و خیره شده به چشمانِ او، صدایش را صاف کرد و پس از تک سرفه‌ی ریزی گفت:

- گفتنِ حقیقت به قیمتِ از دست دادنِ جونم؟ منصفانه نیست!

همچنان داشت از جواب دادن طفره می‌رفت که کاوه با کلافگی نچی کرد و دستش را آرام کوبیده به میز، تنش را عقب کشید. کیوان اما بی‌توجه به او، تکه موزی بریده شده از موزهای دورِ لبه‌ی لیوان را برداشت و بخشی از آن را گاز زده و حینِ جویدن گفت:

- اگه دهنت قرص باشه میگم حالا.

کاوه تیک مانند سری به سمتش کج کرد و پرسید:

- یعنی میگی من دهن لقم؟

کیوان پلک بر هم نهاد، ابروانش را اندکی به هم نزدیک ساخت و به نشانه‌ی نفی سری به طرفین ریز تکان داده، موز را کامل در دهانش قرار داد و گفت:

- نه خب اون که صفتِ مشخصِ شیدا محسوب میشه با اون گندی که چند روز پیش جلوی مامان و بابام زد...

چشم باز کرد و نگاه دوخته به چهره‌ی گیجِ کاوه که خبری از ماجرای چند روزِ قبل نداشت و این هم به همان موضوعِ بی‌خبری‌اش از عشقِ کیوان به ساحل می‌رسید، ادامه داد:

- اما بیا برای یِر به یِر شدنمون یه کاری کنیم خلاصه، این رازِ من پیش تو و رازِ تو هم پیشِ من!

کاوه کمی فاصله‌ی ابروانش را کم کرد، مردمک بینِ مردمک‌های کیوان که سیاهی‌شان اجازه‌ی دیده شدن در شبِ چشمانِ او را نمی‌دادند، گرداند و منتظر و مشکوک شده گفت:

- رازِ من؟

کیوان سر به نشانه‌ی تایید تکان داد، نگاهی به اطراف انداخت که همان دم زوجِ جوانی با خنده واردِ سالن شدند و طرفِ دیگر روی دو صندلی جای گرفتند. صدای خنده و حرف زدنِ آن‌ها به گوش می‌رسید و کیوان برای اولین بار جدی گفت:

- اون مردی که توی فیلمِ داخلِ فلش بود رو می‌شناسی کاوه؟

سوالش برق شده از سرِ کاوه پرید، رعد شد وسطِ جسمش و شوک تیری شد درست وسطِ قلبش. فاصله گرفتنِ ابروانش از هم، نفسی که تند شد و رنگِ نگاهی که به کل تغییر پیدا کرد، همه و همه کیوان را به یقین رساندند که کاوه چیزی را مخفی می‌کرد. او که پلکی زد، چشم از کیوان ربود و مردمک زیر انداخته، سعی کرد لحنش را با جدیت تلفیق کند و دلیلِ این پیگیریِ کیوان تنها به خاطرِ حالِ آن شبش را نمی‌فهمید؛ اما نمی‌دانست که او به چیزِ دیگری مشکوک شده بود، آن هم شباهتِ بیش از حدِ پدر و پسر که حتی در یک نگاه هم به چشم می‌آمد!

- چندبار قراره بپرسی تا آماده باشم که چندبار قراره بگم نه؟

کیوان فهمیده بود، کاوه از چیزی فرار می‌کرد! از واقعیتی، از حرفی، انگار که اگر چیزی می‌گفت به ضررش تمام می‌شد که مدام از پاسخ دادن به این سوال طفره می‌رفت. کیوان مشکوک ابرو در هم کشید، تنش را قدری جلو برد و گفت:

- اگه قرار به نشناختنِ تو باشه، این رفاقت به چه درد می‌خوره؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و بیست و هفتم»

انسان قدرتی به نامِ اختیار داشت که این اختیار تا زمانی که کاوه جواب دادن به کیوان را از سر باز می‌کرد، نمی‌شکست و ادامه می‌یافت. او از پاسخ دادن، از گفتنِ واقعیت، از گفتنِ حقیقتِ اینکه پدرش روزی همدستِ خسرو بوده فرار می‌کرد؛ اما خودش هم خودش را لو می‌داد! هربار که حرف از فلشِ پیدا شده می‌شد، هربار که کیوان سوالی می‌پرسید و کاوه ناخودآگاه مضطرب می‌شد... در نهایتِ این هربارها بود که کیوان هیچ حرفش را باور نمی‌کرد! کیوان حرفِ کاوه، اویی که لبانش را جمع کرد، سر به چپ چرخاند و نگاهِ قهوه‌ای رنگش را روی همان زوجی که آمده بودند متمرکز کرده، میانِ موهایش پنجه می‌کشید را باور نمی‌کرد! کاوه دروغ می‌گفت، چرا که نشان می‌داد خودش هم در پیِ یافتنِ حقیقتِ پدرش است و از این به جایی نرسیدن خسته شده. گره‌ی این معما هم فقط به دستِ سه نفر باز می‌شد؛ خسرو، پدرش و صاحبِ کلوپی که درواقع صاحبِ فلش هم به حساب می‌آمد و هیچکس او را نمی‌شناخت! یک فلش و یک فیلم برای عوض کردنِ مسیرِ زندگیِ کاوه کفایت می‌کردند!

کیوان منتظر به نیم‌رُخِ او نگریست که کاوه با گرفتنِ دمِ عمیقی از راهِ بینیِ عقابی‌اش، سعی کرد به حالتِ قبل بازگردد بلکه بیش از این به شکِ کیوان دامن نزند؛ از این رو سرش را به سمتِ او برگرداند و چون کیوان را درحالِ دست به سی*ن*ه شدن دید، هردو تای ابرویش را به سمتِ پیشانیِ کوتاهش روانه ساخت که ردِ خطوطی کمرنگ هم ثانیه‌ای به رویش کشیده شد. سپس لب باز کرد و همزمان که دستش را روی میز به سمتِ سوئیچِ ماشینش سوق می‌داد، گفت:

- تو شامه‌ی پلیسیت خیلی دیگه فعال شده داداش!

کیوان خونسرد، تای ابرویی بالا پراند و بی‌آنکه چشم از چشمانِ کاوه که سرمای فلزِ سوئیچ را ابتدا لمس کرد و سپس به دست گرفت بگیرد، زبانی روی لبانش کشید و گفت:

- تو هم انقدر دروغ گفتی که دیگه دماغت توی چشممه!

حرفش طنز بود؛ اما نه در آن موقعیت! چرا که نه خنده‌ای روی لبانِ خودش کاشت و نه حتی به نثار کردنِ طرحِ لبخندی کمرنگ هم روی لبانِ کاوه اکتفا کرد. هردو مقابلِ هم جدی بودند چیزی که شاید تنها در اداره میانشان دیده می‌شد و بیرون از آن به واسطه‌ی رفاقتشان نقشی نداشت! کیوان این بار واقعا جدی بود چون حس می‌کرد این مخفی کردنِ کاوه قطعا به جاهای خوبی برایش نمی‌رسید و نهایتاً یک اشتباهِ بزرگ را در پی داشت. هرچند او نمی‌دانست؛ اما این اشتباهِ بزرگی که بحثش به میان آمده، خیلی وقت بود که به هدفش رسیده بود، فقط تا نشان داده شدنِ فجایعش کمی زمان لازم بود. زمان... همانی که تنها با خیره شدنِ این دو نفر به چشمانِ یکدیگر می‌گذشت و در آخر این کاوه بود که با پلکِ محکمی زدن، سوئیچ را میانِ انگشتانش فشرد، با فشاری از جا برخاست و بدونِ قطع کردنِ رشته‌ی ارتباطِ چشمی‌اش با کیوان گفت:

- بسه کیوان! میای یا برم؟

کیوان نفسش را محکم از راهِ بینی بیرون فرستاد، کلافه از جا برخاست و با همان جدیتی که کمی ملایمت هم چاشنی‌اش شده بود مقابلِ کاوه ایستاد و گفت:

- بحث فقط حالِ تو نیست که من انقدر دارم خودم رو به آب و آتیش می‌زنم که بفهمم چته؛ اگه نگی توهم زدم یا هرچی، متاسفانه چهره‌ی اون آدم توی فیلم خیلی بهت شبیه بود.

همین جمله تیرِ آخر بود که کاوه را مات گذاشت و پلکش را پراند تا کیوان هم برای اینکه از میزانِ اثرگذاریِ حرفش روی او مطلع شود، چشم میانِ اجزای صورتش چرخاند و چون حرکتِ سیبکِ گلوی او هم از چشمش دور نماند، کاوه تنها سر به زیر افکند، در همان حالت سرش را ریز به طرفین تکان داد و باز هم زیرِ بارِ حرف زدن نرفته، برای رد شدن از کنارِ کیوان به پهلو شد و بی‌توجه به او که صدایش می‌کرد، پریشان و سردرگم گام‌هایش را محکم و بلند به سمتِ ورودی و خروجی برداشت و چون هزینه را حساب کرده بود تنها با «خسته نباشید» گفتنی کوتاه به مردِ پشتِ صندوق از فضای آبمیوه و بستنی فروشی خارج شد تا به پیاده‌رو پناه برد. کیوان که رفتنِ او را با چشم دنبال می‌کرد، لبانش را جمع و خودش را سرزنش کرده بابتِ اینکه بیش از حد او را تحتِ فشار گذاشته بود، نفسش را محکم رو به بیرون فوت کرد و با چرخشی روی پاشنه‌ی بوت‌های مشکی‌اش، دستش را به سمتِ راست دراز کرد و سوئیشرتِ نازک و مشکی‌اش را از روی میز برداشت.

دمی بعد او همزمان با پوشیدنِ سوئیشرت روی بلوزِ مشکیِ تنش، از درگاه بیرون زد و نگاهش را میانِ این سو و آن سوی پیاده‌روی خلوت به دنبالِ کاوه به گردش درآورد. در نهایت که چشمش به قامتِ او در سمتِ راست افتاد، به سویش گام‌هایش را سریع و بلند شبیه به دویدن برداشت تا پیش از بیشتر دور شدنش به او برسد.

می‌شد گفت فاجعه جایی در آن حوالی کمین کرده بود، انگار که بوی پایانِ این ماجرا به مشامش رسیده باشد، تک به تکِ افرادِ دارای نقش در بازیِ خشاب را همچون طعمه می‌نگریست و انتظارِ زمانِ مناسبش را می‌کشید تا یکی از آن‌ها را با تصورِ گلوله بودنش، از بطنِ خشاب بیرون کند و حال معلوم نبود این بیرون شدن نصیبِ چه کسی یا به عبارتِ دیگر نصیبِ چه کسانی می‌شد!

زیرِ سایه‌ی آسمان و تیرگی‌اش کیوان به کاوه رسید و این بار قول داد که تنها در سکوت همراهش باشد، هیچ نگوید و حتی هیچ هم نپرسد! اگر کاوه نمی‌خواست حرفی در این باره بشنود و یا جوابی دهد، بهتر بود او را به حالِ خودش می‌گذاشت و این رفاقت را ثابت نگه می‌داشت. فاجعه‌ی کمین کرده وجودِ خودش را از همین جدلِ هرچند کوتاه میانِ این دو نفر که حکمِ برادر را برای هم داشتند، نشان می‌داد، با همین هوای تیره‌ای که در کنارِ آرامشش با آشوبِ عجیبی درگیر بود! آشوب... همانی شد که با زیرکی جامه‌ی بادِ ملایم را به تن کرد و به بهانه‌ی سرک کشیدن میانِ شاخ و برگ‌های درختان، سری هم به همه زد و آماده‌ی شروع بودنش را اثبات کرد. گشتی بینِ شاخه‌های نازکِ درختی با تنه‌ی باریک در سمتِ راستِ حیاطی که دو طرفش چمن بود، درخت بود و شکلِ فضای سبز و در میانش مسیری سنگفرشی از درِ اصلی تا ساختمان می‌رسید، زد. دور تا دورِ فضا را دیوارهای نیمه بلند و سفید گرفته بودند و رقصِ باد که خنکایی می‌شد بر جسمِ تک درختِ حیاط و چمن‌های سبز، تازگی به محیط بخشیده بود.

ساختمان نمای خاکستری داشت و طبقه‌ی بالای آن به فضای خاموشِ اتاقی می‌رسید که درِ شیشه‌ای و کشوییِ تراس هم درونش قرار داشت و پرده‌ی نازک و سفید رنگ مقابلش را از داخل پوشانده بود. نرده‌ی تراس فلزی بود نه چندان بلند. از طرفی داخلِ اتاقی که هنوز به درجه‌ی بالای تاریکی نرسیده بود، هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید؛ اما از طبقه‌ی پایینِ این خانه، چرا! درِ قهوه‌ای روشنِ خانه به دستِ رباب که همزمان با محکم‌تر گرفتنِ دسته‌ی چمدانِ طوسی میانِ انگشتانش گامی هم رو به جلو برمی‌داشت، بسته شد و این ساحل بود که جلوتر از او ایستاده، نگاهِ عسلی‌اش را درونِ فضای سالن به گردش درمی‌آورد. در طرفِ راستِ آن مبلِ هلالی و چرمِ مشکی مقابلِ میزِ گرد، چوبی و نسکافه‌ای قرار داشت و درست در میانه‌ی سالن شومینه‌ی خاموش به چشم می‌آمد.

چشمانِ ساحل که چرخیدند و به طرفِ چپِ سالن رسیدند، نگاهش روی پله‌های براق و مشکی‌ای که به طبقه‌ی بالا می‌رسیدند و شکلی منحنی داشتند، ثابت ماندند. لب به دندان گزید، سرش را کج کرد و رباب را دید که با رها کردنِ دسته‌ی چمدانش، لبخندی نشانده روی لبانِ باریکش و چین انداخته گوشه‌ی چشمانِ قهوه‌ای رنگش همانطور که چادرِ مشکی‌اش را از سر برداشته و جمع می‌کرد گفت:

- غریبی نکن مادر، اینجا از این به بعد خونه تو هستش. برو لباس‌هات رو عوض کن، منم یه زنگ به نازنین بزنم، انقدر همه چی هول هولکی شد یادم رفت بهش بگم امروز میایم.

ساحل لبخندی محو و لرزان روی لبانِ متوسطش جای داد و چشم گردانده بینِ چشمانِ رباب، با شرمندگی و آرام گفت:

- ببخشید.

رباب اخمِ تصنعی بر چهره نشانده، چمدانش را همانجا مقابلِ در رها کرد و با گام برداشتن‌های بلندش رو به جلو، خودش را به ساحل رساند و ایستاده مقابلش با جدیتی همانندِ اخمش مصنوعی گفت:

- این دیگه چه حرفی بود؟

اخمش را باز کرد و دستش را بالا آورده، روی شانه‌ی ساحل نهاد و مثلِ همیشه مادرانه و مهربان گفت:

- برو اتاقِ طبقه‌ی بالا عزیزم؛ اگه مشکلی نداشته باشی با نازنین توی یه اتاق می‌مونید.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و بیست و هشتم»

دستش را از شانه‌ی ساحل پایین انداخت و او که کیفِ مشکی و کوچک به شانه‌اش وصل بود، با متزلزل کشیدنِ لبانش از یک سو، روی پاشنه بوت‌های سفیدش که در هماهنگی با رنگِ شلوارِ جذبِ پایش بودند به سمتِ پله‌ها چرخید. دسته‌ی فلزیِ چمدان را با فشاری پایین برد و این بار حلقه‌ای از انگشتانِ کشیده‌اش به دورِ دسته‌ی کوچکِ خودِ چمدان ساخته شدند و لبانش را که روی هم فشرد، به سمتِ پله‌ها گام برداشت. او شروع به بالا رفتن از پله‌ها زیرِ سنگینیِ نگاهِ خیره‌ی رباب کرد و زمانی که پس از رد کردنِ پله‌ها به طبقه‌ی بالا رسید، رباب نفسش را آه مانند از سی*ن*ه بیرون فرستاد. چشم از پله‌ها گرفت و کج شدنِ سرش همانا، روبه‌روییِ چشمانش با قابِ عکسِ بزرگی از مردی جوان چسبیده به دیوار و سمتِ چپِ شومینه همانا! نگاه میانِ تیرگیِ قهوه‌ایِ چشمانِ مرد درونِ عکس با پس زمینه‌ی مشکی به گردش درآورد و لبخندِ کمرنگ و بسیار محوی روی لبانش نشست که با حسرتِ فوران کرده در چشمان و گلویش در تضاد بود. قابِ عکسی که تصویرِ چهره‌ی جوانیِ همسرش را پیشِ رویش گذاشته بود، از پیشِ چشم رد کرد و با فرو دادنِ آبِ دهانش به سمتِ چمدانش چرخید.

چرخشِ او با پایین کشیده شدنِ دستگیره‌ی فلزی و سردِ درِ سفیدِ اتاق به دستِ ساحل هماهنگ شد که او با تای ابرویی بالا پریده و سری کم کج شده رو به شانه‌ی راست، در را به داخل هُل داد و چشمانش زومِ محیطِ اتاق شدند. شالِ نازک و زرشکی از روی موهای فر و دم اسبی بسته‌اش آهسته سُر خورد و روی گردنش افتاده، او تنها با یک گامِ بلند درگاه را پشتِ سر گذاشت و آرام وارد اتاق شد. در را ابتدا نیمه باز نگه داشت کو نورِ درونِ راهروی کوتاه و باریکی که پشتِ سر گذاشته بود، تواناییِ رسیدن به داخل که کمی کدر بود را داشت.

کفِ اتاق را کاشی‌های کرم رنگ پوشانده بودند و محیطِ آن که ترکیبِ رنگ‌های لیمویی و سفید بود در چشمِ ساحل انرژی‌بخش و زیبا آمد! او که گامی رو به جلو برداشت، تختِ دو نفره با روتختیِ سفید که پتوی نازک و لیمویی به صورتِ نامرتب رویش قرار داشت را از نظر گذراند تا به سمتِ چپِ تخت و میز تحریرِ چوبی و سفید رسید که رویش دو کتابِ باز و یک کتابِ بسته با یک لپ تاپِ مشکی و بسته قرار داشت. چشم از میز و البته چراغ قوه‌ای که رویش قرار داشت گرفت و با گامی دیگر جلو رفتن، عسلیِ در جهتِ مخالفِ میز تحریر را هم از پیشِ چشم رد کرد و کمدِ سفید را هم پشتِ سر گذاشت. سمتِ تخت آهسته گام برداشت و چمدانش را قرار داده کنارِ آن، شالش را از روی موهایش برداشت و روی چمدان انداخت.

دستانش را بالا برد، کشِ موی باریک و قرمزش را از پشتِ سرش عقب و عقب تر کشید تا جایی که راهِ تنفسیِ تارِ موهای فر و مشکی‌اش باز شد و پراکنده روی شانه‌ها و پشتِ سرش آرام گرفتند. کشِ مو را روی تخت پرت کرد، زبانی روی لبانش کشید و نیم‌چرخی زده، روی لبه‌ی تخت نشست و همچنان نگاهش را با غریبی این سو و آن سو کرد. کمی زمان می‌برد تا به خانه‌ی جدیدی که متعلق به رباب و دخترش بود عادت کند و البته که هنوز نبودِ پدرش و دوری از او را هضم نکرده بود. طوری که بندِ کیفِ کوچکِ روی شانه‌اش را گرفت و پایین آورد، درِ کیف را باز کرد و با برداشتنِ موبایلش، دکمه‌ی پاور را فشرد و صفحه‌ی موبایل را پیشِ عسلیِ دیدگانش روشن کرد.

رمزِ موبایل را زد، واردِ مخاطبینش شد و چون کسی با حرفِ الف اولش ذخیره نکرده بود، در ثانیه چشمش به مخاطبی افتاد که «بابا» سیو شده بود و همین هم فشرده شدنِ لبانش روی هم فرو دادنِ آبِ دهانش را باعث شد. دلش می‌خواست تماس بگیرد، حرفی بزند و دلتنگیِ تازه‌اش را برطرف کند. شاید ساحل نشان نمی‌داد؛ اما بیش از هرکسی به پدرش وابسته بود و تا این اندازه از او فاصله نگرفته بود! به خاطرِ همین هم بود که سرِ انگشتِ شستش با فاصله‌ای بسیار کم از صفحه‌ی موبایل روی نامِ پدرش توقف کرد و قصدِ به صفر رساندنِ فاصله را داشت؛ اما چون پوستِ نازکِ لبش را کشید و به خودش تلقین کرد که باید به این دوری و دلتنگی عادت کند، تنها بارِ دیگر با انگشتِ شستش دکمه‌ی پاور را فشرد تا صفحه‌ی موبایل خاموش شد.

موبایل را کنارش روی تخت پرت کرد و سرش را پایین گرفته، با کفِ هردو دستش صورتش را همزمان با بر هم نهادنِ مژه‌های بلندش پوشش داد و کوتاه میانِ تارِ موهایش که پنجه کشید، لبانش را بر هم فشرد. نفسش را از راهِ بینی بیرون فرستاد و بی‌توجه به فشردگیِ قلبش در سی*ن*ه، تحملِ درد را انتخاب کرد تا بیشتر شدنش را رقم نزند! حرفِ راستی بود که به دست آوردنِ یک چیزِ باارزش، چیزِ باارزشِ دیگری را انسان از دست می‌داد. صدف هنری را به عنوانِ باارزشِ زندگی‌اش برگزید و پدرش را از دست داد، ساحل هم بودن با رباب را انتخاب کرد و نهایتاً همچون صدف به از دست دادنِ پدرش محکوم شد! عادلانه نبود؛ اما دنیا هم جایی برای عدالت نداشت که اگر داشت، هیچ زندگی‌ای خراب نمی‌شد!

ساحل باید خودش را با این بی‌عدالتی وفق می‌داد و سخت نمی‌گرفت وقتی که می‌دانست دردِ این سختگیری آخر طنابِ دورِ گردنِ خودش می‌شد! او که دستانش را محکمی از صورتش پایین کشید، کفِ هردو دستش را به لبه‌ی تخت بند کرد و با فشاری از جایش برخاسته، روی فرشِ گردِ کوچکی که وسطِ اتاق و از ترکیبِ رنگ‌های اتاق بود، گامی رو به جلو برداشت و برای تسلیِ خود گفت:

- اگه به عادت نکردن عادت کنی بد میشه ساحل!

حقیقت را برای خودش بازگو می‌کرد تا راحت تر با ان کنار بیاید، برای همین هم به سمتِ میز تحریر گام برداشت تا حتی با کوچکترین سوژه هم که شده دلیلی برای رهاییِ مغزش از آشوبِ همیشگی پیدا کند. مقابلِ میز ایستاد، دستش را جلو برد و صندلیِ همرنگِ میز را که عقب کشید، روی آن نشست و به خاطرِ علاقه‌اش به کتاب خواندن با تای ابرویی بالا پریده، نگاه میانِ کتاب‌های روی میز که متعلق به دخترِ رباب بودند به گردش درآورد. دستش را جلو برد، تک کتابِ بسته را برداشت و به سمتِ خود کشیده، باز کرد و پیشِ چشمانش سریع ورق زد و سپس آن را که بست، روی لپ تاپ قرار داد. انگار بیرون زدن از عمارت حتی دیگر چیزِ سرگرم کننده‌ای هم برایش نداشت که حواسش نبود کتابی که چندی پیش برداشت و بیخودی ورق زد، کتابِ درسی بود. سرش را رو به سقف گرفت و چهره‌اش را عجز رنگ آمیزی کرده، خسته گفت:

- حتما باید توی اون عمارت با آدرنالینِ بالا باشم تا روزم شب بشه؟

خسته از غر زدنِ بی‌نتیجه، گونه‌هایش را باد کرد و نفسش را محکم و فوت مانند از حفره‌ی کوچکِ ایجاد شده میانِ لبانش بیرون فرستاد و ضربه‌ای نسبتاً محکم را با کفِ دستش نثارِ میز کرد. بی‌خیالِ عوض کردنِ لباس‌ها و مانتوی زرشکیِ تنش با لباسِ راحتی شده، کمی به سمتِ میز خم شد، دستانش را روی آن درهم گره کرد و با کج کردنِ سرش به سمتِ چپ، خیره به درِ نیمه بازِ اتاق نگاه کرد. چندی نگذشت که پرده‌ی تاریکی مقابلِ شیشه‌ی خیرگیِ چشمانش با سنگینیِ پلک‌هایش افتاد و ساحل همانطور نشسته روی صندلی نفس‌هایش منظم شدند تا خواب جوری همه‌ی وجودش را در مشت فشرد که در آنی از دروازه‌ی بیداری خارج شد و خطِ مرزیِ خواب و بیداری را به مقصدِ سرزمینِ خواب پشتِ سر گذاشت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین