جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,603 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و چهل و نهم»

هیچکس خبر از دردی که لارا متحمل می‌شد و اویی که با صدای بلند جگرسوز اشک می‌ریخت و همه‌ی وجودش را با اینکه بیرون از آتشِ ویلا بود، اما سوخته حس می‌کرد، نداشت! انگار شعله‌های آتش از اعماقِ قلبش زبانه می‌کشیدند و این چیزی نبود که با لمس کردن بتواند به آن برسد. ماه هنوز بی‌محبت بود، نور می‌داد؛ اما نه مثلِ قبل با مهر و عطوفت! سرد نور می‌رساند، بی‌مهر، فقط از سرِ وظیفه که تر و خشک را باهم نسوزاند. هیچکس از دلِ سوخته‌ی لارا خبر نداشت؛ هیچکس! از طرفی درونِ شهر و داخلِ ساختمانی با نمای خاکستری که درِ کشوییِ تراسش نیمه باز بود و خنکای هوا به هوای اتاق هم سرما می‌بخشید سه نفر روی تختِ دو نفره تکیه زده به تاجِ تخت نشسته بودند. این سه نفر یعنی نازنین که در میانِ نسیم و ساحل به بالشِ سفیدِ پشت سرش تکیه زده و لپ تاپِ طوسی را نشانده روی پاهایش با آن حالتِ چهارزانو، همچون نسیم و ساحل نگاهش را قفلِ صفحه‌ی روشنِ مانیتور کرده بود.

نسیم سمتِ راستِ او به پهلوی چپ و جهتِ نشستنِ نازنین دراز کشیده، آرنجِ دستش را روی بالش نهاده و با تکیه دادنِ شقیقه‌اش به پشتِ انگشتانِ اندک خمیده‌اش، نشان می‌داد که بیدار است؛ اما درواقع هر چند ثانیه یکبار پلک‌هایش با سنگین شدن روی هم قرار می‌گرفتند و سرش رو به جلو مایل می‌شد که در آنی پلک از هم می‌گشود و سعی در بازگرداندنِ حواسش به سوی فیلم ترسناکِ نقش بسته در قابِ مانیتور را داشت. در جهتِ مخالف یعنی سمتِ چپ، ساحل بود که دست به سی*ن*ه و با تای ابرویی بالا پریده، پشتِ سر به تاجِ تخت چسبانده و روی تخت دراز کشیده بود. این میان نازنین بود که با اینکه می‌ترسید؛ اما از دیدنِ فیلم عقب نمی‌کشید و این هم از فرو دادنِ محکمِ آبِ دهانش مشخص بود.

اساسِ این دورهمیِ سه نفره هنوز در مغزِ ساحل و نسیمی که هردو میلی به دیدنِ فیلم نداشتند و یکی که چرت می‌زد و دیگری هم انگار در عالمِ دیگری سِیر می‌کرد، مشخص نبود. ساحل هم به ظاهر نگاهش روی فیلم بود؛ اما فکرش جای دیگر پرسه می‌زد مخصوصا پیشِ گرسنگی‌اش که معده‌اش را به ضعف انداخته بود و اگر چندی دیگر به غذا نمی‌رسید، قابلیتِ از گلو گذراندن و جویدنِ نسیم و نازنین باهم را در خود پیدا می‌کرد. نازنین که محوِ فیلم بود، به خاطرِ صدای بالا و صحنه‌ی ناگهانیِ ترسناک همراه با جیغِ بلندی که شنید، هم خودش جیغی خفیف کشید، هم نسیم را از خواب پراند که سرِ رو به جلو آمده‌اش به ضرب به عقب بازگشت و هم ساحل به کل رشته‌ی افکارش با بالا پریدنِ شانه‌های پوشیده از شومیزِ سبز پسته‌ایِ تنش بالا پریدند.

نگاهِ هردو مستقیم دنبالِ نازنین رفت که دستش را روی قلبِ پُر تپشش نهاده، با اتمامِ صحنه‌ای که دیده بود نفسش را آسوده از حفره‌ای میانِ لبانِ باریکش بیرون فرستاد و چون سنگینیِ دو نگاهِ خصمانه را به روی خود حس کرد سر به سمتِ چپ و راست چرخاند، یک دور چشمانِ طلبکارِ نسیم و یک دور هم حرصِ دیدگانِ ساحل را از نظر گذراند و با سری ریز به طرفین تکان دادن و شانه کوتاه بالا انداختنش به نوعی پرسشِ «چیه» را با زبانِ بی‌زبانی ادا کرد. نسیم که پرسشِ او را دید، لبانش را با حرص از گوشه جمع کرد و چشم گردانده به سمتِ ساحلی که نگاه به سمتش می‌چرخاند، چون در نگاهِ او موافقت با فکری که در سر می‌پروراند را خواند، تکیه‌ی شقیقه‌اش را از انگشتانش گرفت و روی تخت صاف نشسته، دستِ راستش را پیش برد و نیشگونِ محکمی از بازوی نازنین گرفت که دادِ او را درآورد.

دستش را که عقب کشید، نازنین همزمان با حرکت دادنِ سرِ انگشتِ اشاره‌اش روی تاچ پد و متوقف کردنِ فیلم، دستِ راستش را روی بازوی چپش که موردِ تهاجمِ نسیم واقع شده بود گذاشت و با صورتی جمع شده مشغولِ نوازش جای نیشگونِ او شده، لب باز کرد:

- چته؟

نسیم با حرص پلکِ محکمی زد و دستش را نشانده روی پیشانیِ گرم شده‌اش نفسش را محکم فوت کرد و تنش را که عقب کشید همچون نازنین و ساحل به تاجِ تخت تکیه داد و سپس سر چرخانده به سمتِ نگاهِ قهوه‌ای و خیره‌ی نازنین گفت:

- خوابم رو پروندی نازی؛ خب وقتی می‌ترسی برای چی می‌بینی؟

پیش از حرف زدنِ نازنین، ساحل تنش را همان چسبانده به تاجِ تخت بالا کشید و دستِ راستش را هم که بلند کرد ضربه‌ای نسبتاً محکم به پشتِ سرِ نازنین زد و سرِ او که رو به جلو مایل شد، گفت:

- به جای این می‌تونستی شام حاضر کنی که حرصِ معده‌ی من رو درنیاری!

نازنین که از دو طرف محاصره شده بود، لپ تاپش را جلوتر از خود روی تخت گذاشت و نگاه چرخانده میانِ نسیم و ساحلِ طلبکار که پس از نگاهی به هم دوباره چشم به سمتِ نازنین بازگرداندند، او هم از رو نرفت و هردو دستش را بالا آورده، کفِ دستانش را به شقیقه‌ی راستِ نسیم و شقیقه‌ی چپِ ساحل چسباند و با جمع کردنِ لبانش سرِ هردو به جهت‌های مخالفشان هُل داد و گفت:

- چقدر هم که شماها به این دورهمی اهمیت دادین.

و ساحل و نسیم هردو باهم دستانِ نازنین را پس زدند و حرص آلود و هماهنگ باهم گفتند:

- پیشنهادِ تو بود!

و نازنین دست به سی*ن*ه شده و با محکم فوت کردنِ نفسش کمرش را بیشتر به تاجِ تخت فشرد و کمی پای راستِ جمع شده‌اش به خاطرِ حالتِ چهار زانو نشسته‌ای که داشت را تکان داد و لب به دندان گزید. انگار آرام نمی‌گرفت و در جایش بند نمی‌شد که نمی‌توانست ثانیه‌ای را حتی بدونِ انجام دادنِ کاری بگذراند. او که لب به دندان گزید، نسیم در آرامش پلک بر هم نهاد و قصد کرد با استفاده از سکوتِ نازنین حتی شده به اندازه‌ی چند ثانیه‌ای را برای خواب خرج کند و ساحل هم چون او نه برای خواب بلکه برای آرامشِ فکر کردن مژه‌های بلندش را بر هم نهاد. این آرامش برای نازنین غریبه بود که در نهایت تکیه از تاجِ تخت ربوده، تنش را جلو کشید و گفت:

- پاشین، پاشین یه کارِ دیگه انجام بدیم.

و پلک‌های نسیم و ساحل همزمان باهم از هم گشوده شدند و نسیم که این بار باور پیدا کرد به کل خوابش پریده، حالتِ زاری که قصد داشت چهره‌اش را به رنگِ خود درآورد را نیامده از بین برد و گفت:

- چه کاری مثلا؟

نازنین بالشِ سفید را از پشتِ سرش بیرون کشید و سر به سمتِ او که تارِ موهای تیره و ازادش روی شانه‌های پوشیده با تیشرتِ قرمزِ تنش افتاده بودند و شلوارِ دمپای مشکی به پا داشت، کج کرده و بالش را در آغوشش حبس کرد، شانه‌هایش را ریز بالا انداخت، لبانش را کمرنگ از دو گوشه به نشانه‌ی ندانستن پایین کشید و پاسخ داد:

- چه می‌دونم! یعنی شما دوتا هیچ برنامه‌ای ندارین؟

ساحل بی‌خیال تنش را روی تخت چرخانده به سمتِ چپ، پاهایش را از لبه‌ی تخت آویزان کرد و با اندک فشاری که از جا برخاست، با صندل‌های سفیدش روی فرشِ کوچک و لیموییِ اتاق به قصدِ دور زدنِ تخت از پایین گام برداشت و گفت:

- والا من که فعلا به جز رسیدن به اعلانِ خطرِ معده‌ام به چیزی فکر نمی‌کنم؛ چیزی از ناهار هم مونده باشه راضی‌ام!

همین که تخت را از پایین دور زد و در جهتِ مخالفش قرار گرفت، نسیم هم از روی تخت برخاست و با گام برداشتن به سمتش گفت:

- اعلانِ گرسنگی‌هامون جمع بشه آژیر می‌کشه؛ وایسا منم باهات بیام!

ساحل سر تکان داد و مکث کرده منتظرِ نسیم ماند که او هم با پاهای پوشیده از جوراب‌های سفیدش روی کفِ اتاق به سمتش گام برداشت و هردو که به سمتِ در رفتند نازنین کمی ولومِ صدایش را بالا برد و گفت:

- پشیمونی میشین ها!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و پنجاه»

ساحل و نسیم هردو با کنترلِ کششِ لبانشان از دو سو، سر از سمتِ شانه کج کردند و طوری که نیم‌رُخشان پیشِ چشمانِ نازنین قرار گرفته بود، از گوشه‌ی چشم نازنین را نگریستند و هردو با کششِ ریز لبانشان از دو گوشه رو به پایین مقابلِ نگاهِ نازنین شانه‌هایشان را کوتاه بالا انداختند و ساحل دستِ راستش که جلو برد، حلقه‌ای به دورِ دستگیره‌ی در با انگشتانش تشکیل داد، دستگیره را با فشاری پایین و در را به سوی خود کشیده، از میانِ درگاه با تک گامی بلند خارج شد که نسیم هم پشتِ سرش آمده، همراهی‌اش کرد. این میان پیش از بستنِ در صدای نازنین با لحنی پُر حرص به گوششان رسید:

- بی‌لیاقتین دیگه! اصلا برین منم می‌شینم فیلمم رو می‌بینم.

از اتاق که بیرون رفتند، نسیم در را بست و ساحل جلوتر از او پس از پایین رفتنِ پله‌ی اول، سر به عقب چرخاند و نسیم را که دید چون نتوانست خنده‌اش را مثلِ قبل نگه دارد، لبانش از دو سو کشیده شدند که نسیم را هم ناخودآگاه با خود همراه ساخت و در لحظه شلیکِ خنده‌هایشان به هوا رفت. سرِ هردو به عقب کشیده شده و ساحل که پله‌ی دوم را با پایین رفتن به پله‌ی سوم رساند نسیم دستش را به نرده گرفت و با خنده پشتِ سرِ او راه افتاد.

پله‌ها را آرام همراهِ هم رد کردند و ساحل آخرین پله را که پشتِ سر گذاشت و دو گام به سمتِ راست برداشت، نسیم هم از آخرین پله گذشت و این بار خودش را به ساحل رسانده، کنارش ایستاد و شانه به شانه‌اش این بار جلو رفت. فضای سالن به نسبت از اتاق گرم‌تر بود و این را هم می‌شد به شومینه‌ی روشن نسبت داد که سرمای پوستِ هردو را جذبِ خود کرده، برایشان گرما می‌فرستاد. هردو که از درگاهِ آشپزخانه گذر کردند بارِ دیگر ساحل با بیشتر کردنِ سرعتِ گام برداشتن‌هایش جلو رفت و خودش را به یخچالِ طوسیِ پشتِ میزِ دایره‌ای رسانده، مقابلش ایستاد و درش را که باز کرد نگاه درونِ محتویاتش به دنبالِ ردی از ناهارِ ظهر گذشت. چون هرچه با دیدگانِ عسلی‌اش درونِ یخچال را واکاوی کرد به جایی نرسید، دستگیره‌ی درِ یخچال را رها کرد و دستانش را جلو برده، ظرفِ میوه‌ی شیشه‌ای را از دو طرف به دست گرفت و بیرون کشید.

نسیم که نگاهی درونِ فضای سالن و سپس آشپزخانه لغزاند، گام‌هایش را رو به جلو برداشت و رسیده به صندلیِ پشتِ میز، نفسِ عمیقی که کشید، نگاهی به انعکاسِ چهره‌اش روی سطحِ گرد، شیشه‌ای و تیره انداخت. سوالی در ذهنش چرخید و چرخید و اینکه هنوز به صمیمیتِ آنچنانی با ساحل نرسیده بود برای پرسیدن یا نپرسیدن مرددش می‌کرد که لبانش را جمع کرده و دستانش را بند کرده به لبه‌ی تکیه‌گاهِ صندلیِ پشتِ میز با خودش کلنجار رفت. ساحل که درِ یخچال را با آرنجش بست، روی پاشنه‌ی صندل‌هایش به عقب چرخید و از خنده‌ی پیشینش لبخندی بر لبانش گذاشته، ظرف را درست میانِ میز با کمر خم کردنی اندک گذاشت و گفت:

- انگار از غذا خبری نیست؛ اما میوه رو که ازمون نگرفتن!

نسیم تک خنده‌ای کرد و ساحل که ظرف را روی میز نهاد، دستش را جلو برد و سیبِ سرخی را پیش از نسیم از درونِ ظرف برداشت، بالا آورد و گازی که به آن زد، صندلی را از پشتِ میز روبه‌روی نسیم عقب کشید و رویش نشست. نسیم که در نهایتِ کلنجار رفتن‌هایش با خود نتوانست سوالش را خفه کند، طرحِ لبخندی کمرنگ و لب بسته نشانده روی لبانِ متوسطش، تکیه‌گاهِ صندلی را با دستِ راست گرفته، سریع عقب کشید و روی صندلی که نشست با لحنی کنجکاو تند پرسید:

- میگم تو اومدی اینجا کلا بمونی یا فقط سر بزنی؟

ساحل که مشغولِ جویدنِ بخشِ گاز زده‌ی سیبش بود و آرنجِ دستِ راستش روی میز جای داشت و سیب هم میانِ انگشتانِ همان دستش، نگاهی به نسیم انداخت و پرسشِ او که حرکتِ فک‌های بالا و پایینش را کند کرد، مکثی به خرج داد و سپس با فرو دادنِ سیب آرام گفت:

- شاید بشه اسمش رو گذاشت مسافرتِ طولانی مدت؛ یعنی اگه باورت بشه خودم هم نمی‌دونم تا کِی اینجام!

نسیم با شنیدنِ این حرفِ او پلکی آهسته زد و ابروانش را بالا انداخت، لبانش را از دو گوشه کمرنگ پایین کشید و سری به نشانه‌ی تفهیم تکان داد. دستِ راستش را جلو برد و از درونِ ظرف پرتقالی را برداشته، از سمتِ دیگرِ میز یک پیش دستی همراه با کارد برداشت و مقابلِ خود که گذاشت مشغولِ کندنِ پوستِ پرتقال شد. همان حال که چشمانش همراه با کندنِ پوستِ پرتقال زیر افتاده بودند، خطاب به ساحل که گازِ دیگری به سیبِ در دستش می‌زد گفت:

- تنها زندگی می‌کنی؟

ساحل نگاه سمتِ نسیم لغزاند. از دیدنِ قصدِ او برای صمیمیت میانشان لبخندی کمرنگ کششی به لبانش بخشید و پس از فرو دادنِ بخشِ جویده شده‌ی سیب، صدایی صاف کرد، موهای جلو آمده‌اش را با دستِ آزادش پشتِ گوش راند و پاسخ داد:

- نه، پدرم و یه خواهر دارم؛ یکم... می‌دونی اوضاع توی خانواده‌مون پیچیده‌ست! مادرم رو هم پونزده سالی میشه که از دست دادم.

چشمانِ سبزِ نسیم که بالا آمدند، روی دیدگانِ عسلیِ ساحل نشستند و لبخندش جمع شده، نگاهش رنگِ غمی گرفت و پس از نچ گفتنی کوتاه زیرلب «متاسفم» گفت که ساحل با کمرنگ تر شدنِ لبخندش که انگار قصدِ از بین رفتن داشت، سری تکان داد و تشکر کرد. نسیم که پوستِ پرتقال را کند، با کارد آن را از وسط نصف کرد و این میان سکوت بینشان برقرار شد که این بار ساحل پرسید:

- تو چی؟

یک تای ابروی نسیم تیک مانند بالا پرید و بخشی از پرتقال را جدا کرده، به دست گرفت و بالا که آورد نگاهش را به سوی ساحل برگشت داد و با کششِ محوِ لبانش از یک سو گفت:

- تنها زندگی می‌کنم؛ یعنی جدا از یه پدر و مادری که هیچ جوره باهم نمی‌سازن و حتی سرِ همین هم یه بار جدا شدن و بعدِ دو سال دوباره ازدواج کردن!

ساحل که گازِ آرامی به سیب زد، این بار هردو ابرویش را متعجب بالا پراند و نسیم که حالتِ چهره‌ی او را دید، ریز خندید و همانطور پرتقال به دست بانمک گفت:

- اگه یه روز خواستی رشته‌های عصبیت یکی- یکی پاره شن آدرسِ خونه‌ی پدر و مادرم رو میدم قبلش هم حتما تضمین می‌کنم می‌تونم تعهدِ محضری هم بدم!

ساحل ناخوداگاه لبانش از دو سو پررنگ کشیده شدند و خنده‌اش گرفته با خنده‌ی نسیم و قیاسِ زندگیِ او با زندگیِ خود که انگار چندان تفاوتی هم باهم نداشتند، بلند خندید. خانواده‌ی خودش هم دستِ کمی از خانواده‌ی نسیم نداشت! خودش یک سمتِ شهر، خواهرش گوشه‌ای دیگر و پدرش هم در عمارتی درونِ جنگل، نسیم هم که کاملا از پدر و مادرش جدا زندگی می‌کرد و وضعیتش مشخص بود! ساحل زبانی روی لبانش کشید و بحث میانشان ادامه‌دار شد؛ اما این بار به جای خانواده‌هایشان، از خودشان گفتند، خندیدند و حتی باهم شوخی هم کردند. خنده‌ی آن‌ها درست نقطه‌ی مقابلِ طرحِ لبانِ لارایی بود که فریادش دلِ سنگ را هم آب کرد و قلبِ ماه را از ادامه‌ی تپیدن باز داشت. اویی که درونِ حیاطِ ویلا با نگاهی خشک و خاموش انگار که تمامِ قلبش را در اسید حل کرده باشند، سر به زیر افکنده ایستاده بود.

گوشِ لارا در برابرِ اطرافش هیچ واکنشی نداشت، نمی‌فهمید که در لحظه با سست شدنِ زانوانش جسمش پایین رفت و روی زانوانش فرود آمد. دستانش قرار گرفته روی رانِ پاهای پوشیده با شلوارِ دمپایش، مشت شدند و دندان‌هایش را روی هم فشرده برای به کار گرفتنِ تمامِ توانی که داشت تا بغض را خفه کند. بغضی که تا چندی قبل اشک‌هایش را روی صورتش نشانده و خشک کرده بود و صورتِ او از گریه سرخ! او پیشِ چشمانِ آبیِ شهریاری نشسته بود که آخرین کلامش را خطاب به بهمن گفت و پس از تاییدِ او با سر تکان دادنش، روی پاشنه‌ی کفش‌های مشکی‌اش همراه با گردشِ نگاهش به سمتِ لارا رفت و ابروانِ قهوه‌ای روشنش که کمرنگ به هم نزدیک بودند، با گام‌هایی آرام جلو رفت و با فاصله ایستاده سمتِ راستِ لارا که شانه‌هایش ریز می‌لرزیدند، چشم روی نیم‌رُخِ او حرکت داد.

آتشِ ویلا به تازگی به لطفِ نیروهای آتش نشانی خاموش شده بود و نیروهای حاضر در محل از هر سه تیمِ آتش نشانی، آمبولانس و پلیس مشغول بودند. لارا که سنگینیِ نگاهی را به روی خود حس کرد، لبانِ باریک و خشکش را بر هم فشرد، قلبش مچاله شد و پلک‌های خیسش را که بر هم زد، مژه‌های مشکی و بلندش کمی درهم پیچیدند که با پلک زدنی سریع و دوباره آن پیچش را از بین برد و دمِ عمیق و لرزانی که گرفت، با صدایی بیرون زده از تهِ چاه و تا عمق گرفته که بسیار هم ضعیف بود، با لب لرزاندنش لب زد:

- هرچی می‌دونم رو میگم...

صدایش سخت به گوشِ شهریار رسید، اویی که سرش را اندکی بالا گرفته اما مردمک‌هایش را پایین کشیده به سمتِ لارا، لغزشِ تارِ موهای قهوه‌ای روشنش را روی پیشانی حس کرد و لارا گردنش را خشکیده به سمتِ شهریار چرخاند و سرش را کج بالا گرفته، از گوشه‌ی چشم که او را نگریست، با همه‌ی کینه‌ای که در وجودش جمع شده بود، محکم ادامه داد:

- هرچی رو!

و این بخش تازه نقطه‌ی آغازینِ پرونده‌ی بسته نشدنیِ خشاب محسوب می‌شد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و پنجاه و یکم»

***

زمان از دویدنِ بی‌انتها خسته نمی‌شد؛ اما جان در تنِ خورشید و ماه نمی‌گذاشت! سرعتِ شب را به روز و روز را به شب رساندنش چنان بالا بود که ماه هم خسته شده که نورش را نه چندان جالب روی محفلِ زمین می‌انداخت. خسته بود از اتفاقاتِ پیش آمده، از کشتن، از کشته شدن درست همان زمانی که نورِ خودش بر قلبِ زمین می‌تابید، خسته شده بود! هرچند هنوز باید تاب می‌آورد و مقاومت می‌کرد، اگر ماه هم با ابرازِ خستگی کنار می‌کشید این شبِ تاریک تر شده زندگی‌های زیادی را هم به رنگِ خود درمی‌آورد. در قلبِ این گذرِ زمان و زیرِ نورِ همین ماهی که خستگی‌اش را با کم جان بودنش نشان می‌داد چند نفری باهم در این شب سهیم بودند. نقطه‌ی اصلیِ این شب، عمارتی درونِ جنگل بود که بلعکسِ همیشه تنها چیزی در همه‌ی بخش‌های درونی‌اش به چشم می‌آمد خاموشی بود و خاموشی! سکوت بود و از این سکوت تنها چیزی که حس می‌شد ترس و اضطرابی چاشنیِ وجودِ اطراف که شقایق‌های داخلِ دو باغچه‌ی کوچک در حیاط را هم پژمرده کرده بود.

ماه مثلِ همیشه نبود، سخت نور می‌رساند؛ انگار علاقه‌ای به محبت خرج کردن برای این کره‌ی خاکی نداشت! شقایق‌ها پژمرده و بی‌روح، حیاط خاموش‌تر از خاموش و سکوت این عمارت را به قبرستان بدل کرده بود! گویی در گوشه به گوشه‌اش جسدی را مدفون کرده بودند که هیچ صدایی نبود و البته این سکوت حق هم داشت؛ در این عمارت هیچکس نبود، به جز دو نفر، یعنی خسرو و دختری به نامِ طلوع! آن‌ها که درونِ اتاقِ انتهای سالنِ فرو رفته در تاریکیِ عمارت، زیرِ نورِ نارنجی رنگِ چراغ بودند. طلوع روی صندلیِ چوبی در رأسِ میز دست به سی*ن*ه و با سری بالا گرفته نشسته و آن سوی میزِ بلند و مقابلش خسرو بود که نقاب از صورت برداشته، خونسرد و دست به سی*ن*ه سر به زیر افکنده و به آوای موسیقی‌ای که از گرامافونِ روی میزِ چوبی، نسکافه‌ای و با پایه‌های نیمه بلند پخش می‌شد، گوش سپرده بود.

گرمای شومینه‌ای که سمتِ چپِ او و سمتِ راستِ طلوع قرار داشت و هیزم‌ها درونش با بی‌قراریِ شعله‌ها می‌سوختند، محیطِ اتاق را با آن دیوارهای سفید و کاشی‌های استخوانی گرم کرده بودند. محیطی که علاوه بر گرما با خفگی هم همدست شده بود که طلوع سخت نفس می‌گرفت. هرچند سخت نفس کشیدنِ او به اضطرابِ درونش هم که باعث تند و محکم تپیدنِ قلبش شده بود برمی‌گشت. اضطرابی که سعی داشت ردی از آن روی چهره‌ای مشخص نباشد و بتواند همراه شده با خونسردیِ دیدگانِ مشکیِ خسرو، چشمانِ خودش را هم رنگِ خونسردی بپاشد و آرام باشد. سکوتِ میانِ آن‌ها را فقط آوای ملایم و البته کمی ترسناکِ گرامافون می‌شکست و انگار انتخاب چنین موسیقی‌ای برای پخش شدن عمدی بود.

در سمتِ دیگری از این شب، یلدا بود که تاریکیِ شبِ از نیمه گذشته در اتاقش سایه انداخته و نورِ ماه از پنجره‌ی بازِ اتاقش که نسیمی ملایم هم پرده‌ی مقابلش را تکان می‌داد به اتاق رسیده و فضا را برای دیدِ او اندکی روشن کرده بود. اویی که ایستاده مقابلِ تختش با نگاهی مضطرب چشمانش را درونِ فضای چمدانِ طوسی که روی تختش نهاده بود، به گردش درآورد و وقتی از بودنِ هر آنچه که لازم داشت مطمئن شد، نفسِ عمیق و لرزانی کشید که تپش‌های بی‌امانِ قلبش بیشتر فشار آوردند و لبانِ خشکیده‌اش را بر هم فشرد. رخسارش در فضای اتاق غرق در سایه بود و چهره‌اش چندان کامل دیده نمی‌شد. اویی که بینی‌اش را بی‌صدا بالا کشید، کمر خم کرده و لبانِ قلوه‌ای‌اش را چسبانده به هم به دهانش فرو برد، دستِ راستش را جلو برده و رسانده به زیپِ مشکیِ چمدان آن را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش گرفت و جلو کشید تا پس از رد کردنِ مسیری مستطیل شکل، زیپِ چمدانی که کنارِ ساکِ مشکی روی تخت بود را کامل بست.

چشمانِ مشکی و بی‌برقش روی چمدان چرخیدند و بغض که خنجر شد و تیزی کشید به دیواره‌ی گلویش، سنگینیِ سی*ن*ه‌اش کوه شد بر دوشِ ریه‌هایش که دیگر نفس بریدگی هم داشت کم- کم علائمِ حیاتیِ این دختر که رنگِ صورتش پریده بود را می‌گرفت. او که چون نفس کشیدنش سخت و سی*ن*ه‌اش به سریع جنبیدن‌هایی ریز روی آورد، میانِ لبانش باریکه فاصله‌ای انداخت تا راهی برای عبور و مرورِ هوا باز شود. بغض گلویش را به درد انداخت و او که دستش را بالا آورد چهره‌اش درهم شده از دردی که متحمل می‌شد و تحمل کردنش از محدوده‌ی توانش خارج بود، دستِ راستش را بالا آورد و سرِ انگشتانِ سرمازده‌اش را به گلویش کشید. بغض قوی‌تر شد تا جایی که دیدگانش را تار کرد و او روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جورابِ مشکی‌اش به عقب چرخیده، رو به پنجره که قرار گرفت، سستیِ زانوانش دلیلی شدند برای اینکه روی زمین فرود بیاید و به کناره‌ی تخت تکیه دهد.

او که بی‌صدا بغض شکاند، قطره اشکی از چشمش روی گونه‌ی سردش افتاد و دیده‌ی صاف شده‌اش روی ماهِ غمگین که هیچ نشان نمی‌داد غمِ این وضعیت چگونه در وجودش نفوذ کرده ثابت ماند و نفسش بریده و هق- هق مانند کشیده شد. مژه‌های مشکی و بلندش که سایه بر دیدگانِ درشت و براق شده‌اش می‌انداختند، نم گرفته بودند و او با شانه‌هایی لرزان درحالی که پاهایش درونِ شکم جمع کرده بود دستانش را دورِ زانوانش حلقه کرد و پیشانی فشرده به ساعدش سر به زیر پلک بست و بی‌صدا هق زد تا مادرش که در اتاق محمد روی تختِ او دراز کشیده و پسرش را هم در آغوش گرفته و خواب بود، بیدار نشود. امشب تمام می‌شد! برای همیشه مادرش را از شرِ یلدایی که چیزی به جز درد و نگرانی برایش نداشت خلاص می‌کرد به هر قیمتی که بود!

ماه این بار به امیدِ دلخوشی دوباره سمتِ جنگل برگشت تا به کلبه‌ی تیرداد رسید که درونش رز درحالی که تیشرتِ زرشکی و همرنگِ شلوارِ جذبش به تن داشت، روی سطحِ چوبیِ کلبه با انتظار راه می‌رفت. او که روی تیشرتِ تنش کتِ مشکی و چرمِ کوتاهی پوشیده، دستکش‌های زرشکی و چرم هم به دست داشت و رنگِ بوت‌های پاشنه بلندش با کتِ تنش همرنگ بود. نگاهِ سبزش در تاریکیِ کلبه مرموز و ریز شده می‌چرخید و این انتظارِ او زمانی پایان می‌پذیرفت که تیردادِ درحالِ رانندگی با سرعتی نسبتاً زیاد در جنگل خودش و مادرش که روی صندلیِ شاگرد نشسته بود را به کلبه می‌رساند. تیردادی که لبانش را روی هم فشرده و آرنجش را به پایینِ شیشه‌ی نیمه پایینِ کنارش چسبانده، دستِ چپش را هم مشت کرد و فشرد. انگار فشارِ زیادی را متحمل می‌شد که نگاهِ مشکیِ مادرش هم چرخیده به سمتش روی نیم‌رُخش ثابت ماند و به علتِ نداشتنِ قدرتِ تکلم از حرف زدن باز ماند تا سوالی از پسرش بپرسد و نگرانی‌اش را رفع کند. نمی‌دانست این بیرون زدنِ ناگهانی از عمارت برای چه بود؛ اما چیزی که حس می‌کرد این بود که اتفاقاتِ خوبی در راه نبودند!

در گذری از خونسردیِ خسرو، اضطرابِ طلوع، گریه‌ی یلدا، انتظارِ رز و در آخر کلافگیِ تیرداد، می‌شد سری به مابقی هم زد که به جز این پنج و با احتسابِ مادرِ تیرداد شش نفر، همه در آرامش بودند و تنشی میانشان برقرار نبود. چه ساحلی که سمتِ راستِ تخت به پهلو خوابیده بود نازنین هم در جهتِ مخالفِ او، این بار هرکدام پتویی جداگانه به روی خود داشتند تا باز هم نازنین همه‌ی پتو را سهمِ خود نکند و ساحل را بی‌نصیب بگذارد و این هم به لطفِ رباب بود که درونِ اتاقِ خودش در طبقه‌ی پایین دستِ یاریِ خوابی عمیق را به دست گرفته و در سکوتِ اتاق تنها صوتِ نفس‌های آرام و منظمش شنیده می‌شد. آرامش در این خانه پایدار بود؛ درست همان چیزی که ساحل می‌خواست، همانطوری که او را از سختی‌های عمارت فراری دهد و بتواند درونش آرامش داشته باشد.

ساحل به آرامشش رسیده بود، همانندِ طراوتی که روی تختِ دو نفره کنارِ گندم خواب بود و تارِ موهای قهوه‌ای روشنش روی بالشِ سفیدِ زیرِ سرش که پخش بودند پتویی هم را تا شکم روی خودش و گندم کشیده بود و روی پاهایش صفحه‌ی بازِ کتاب قرار داشت با همان شاخهِ گلِ رزِ سفیدی که میانِ دو صفحه‌اش خودنمایی می‌کرد. شاخه گلی که برای طراوت نمادی از آرامش شده بود و از همان شبِ با آتش راه رفتنش در پیاده‌رو به یادگار مانده و لای کتاب بودنش این ماندگاری را برایش رقم زده بود. ماندگاریِ یادگاری‌ای که هیچ گاه آرامشش را کنارِ پارسا با وجودِ همه‌ی علاقه‌ای که فکر می‌کرد داشت، حس نکرده بود!

آرامش... همانی بود که در چهره‌ی غرقِ خوابِ کیوان درونِ اتاقش هم حس می‌شد. اویی که رو به سقف دراز کشیده و پتوی چهارخانه‌ی قهوه‌ای و کرمی تا روی شکمش کشیده شده بود و در خواب فاصله‌ای افتاده میانِ لبانِ باریکش، علاوه بر بینی راهی هم از طریقِ دهان برای رفت و آمدِ هوا به ریه‌هایش ساخته بود. این آرامشی که البته می‌شد گفت با کاوه‌ای که درونِ اتاقش هنوز بیدار بود، سنخیتی نداشت! کاوه که دستِ راستش را پشتِ سرش به صورتِ خمیده چسبانده به تاجِ تخت، پشتِ سرش را به ساعدش تکیه داده و با دستِ دیگرش فلشِ نقره‌ای را گرفته میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش با چشمانِ قهوه‌ای و ریز شده‌اش آن را حینِ چرخاندنِ کوتاهش وارسی می‌کرد درحالی که ابروانش به هم نزدیک شده بودند و مغزش هنوز فیلمِ درونِ فلش را هضم نکرده بود. چندان زمانی هم نمی‌برد چرا که رازِ مدفون در فلش هم به زودی برای کاوه فاش می‌شد!

سوی دیگر هم نسیم بود که همچون کاوه بی‌خواب شده، خودش را با قرار دادنِ لپ تاپِ روشن روی پاهایش که نور به صورتش منعکس کرده بود و تاریکیِ اتاقش را هم تنها همان نورِ کمِ لپ تاپ و نورِ آباژورِ روی عسلیِ کنارِ تخت از بین می‌برد، با دیدنِ قسمتِ جدیدِ سریالِ موردِ علاقه‌اش سرگرم می‌کرد و این درحالی بود که روی تخت و در سمتِ راستش، تدی در خود جمع شده و خواب بود. نسیم که دمی چشم از صفحه‌ی لپ تاپ گرفت، سر به سمتِ راست گرداند و دستِ راستش را پیش برده با نشاندنِ لبخندی کمرنگ روی لبانِ متوسطش انگشتانش را روی موهای نرم و سفیدِ تدی نوازش‌وار به حرکت درآورد و اندکی به لبخندش رنگ بخشید.

و این آرامش را جنگل زیرِ سوال می‌برد، همان دم که تیرداد مقابلِ کلبه ترمز کرد و صدای ماشینش که به گوشِ رز رسید، او به سوی دری که نیمه باز بود گام برداشت و دستش را بند کرده به دستگیره، در را به سوی خود کشید و با تک گامی بلند از درگاه خارج شد تا روی سطحِ چوبیِ مقابلش که مربع شکل بود و سمتِ راستش پله‌ها رو به پایین قرار داشتند، ایستاد. ماشینِ تیرداد را شناخت که در لحظه با خاموش شدنش چراغ‌هایش هم خاموش شدند و این بار این تیرداد بود که دیدگانِ قهوه‌ای رنگش را بالا کشید تا روی صورتِ رزی که قامتش پشتِ نرده‌ی چوبی توقف می‌کرد، ثابت ماندند.

و در سمتِ دیگر با رد کردنِ گل‌های پژمرده و غم گرفته‌ی حیاطِ عمارت می‌شد به خسرویی رسید که در دم موسیقیِ گرامافون را قطع کرد و این بار صوتِ ریزی از سوختنِ چوب‌ها در شومینه بود که به گوش می‌رسید و او درحالی که دستِ راستش را کنارِ گرامافون روی میز نهاده و دستِ چپش را در جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برده بود، سرش قدری رو به شانه‌ی راست کج شده و در لحظه نگاهش را با شنیدنِ صدای طلوع که لحنی جدی داشت بالا کشید:

- با من چیکار داری؟

و او پلکِ آهسته‌ای زد، لبانش را بسیار محو از یک گوشه کشید و کفِ دستش را که از میز جدا کرد، جسمِ اندک کج شده‌اش به سمتِ راست را صاف کرد و پس از دم و بازدمی عمیق، مرموز و خونسرد گفت:

- می‌خوام همه‌ی واقعیت‌ها رو بهت بگم؛ بعد از این همه مدت حق داری که بدونی!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و پنجاه و دوم»

از این حرفِ خسرو تا پلک زدنِ تیک مانند و مشکوکِ طلوع چندان زمانی نبرد که خسرو با پیاده کردنِ چرخشی روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش به سمتِ چپ، قصدِ دور زدنِ میز از انتها و جایگاهِ ایستادنِ قبلش را کرد که نگاهِ طلوع هم با گام برداشتن‌های او همراه شد. طلوع این مرد را نمی‌فهمید! برایش گنگ بود، درکش نمی‌کرد، نمی‌توانست او را تنها بر حسب بد بودنِ احساساتش پیش‌بینی کند و این برایش آزاردهنده بود! خسرو هم دقیقا همین را می‌خواست، اینکه ذهنش قابلِ خوانش نباشد، کسی نتواند پیش‌بینی‌اش کند و از اینکه خیرگیِ نگاهِ خاکستری و منتظر و متعجبِ طلوع را به روی خود احساس می‌کرد، رضایت داشت. قلبِ طلوع محکم‌تر تپید و خسرو با دور زدنِ میز از انتها، با گام‌هایی آرام و آهسته خودش را به شومینه نزدیک می‌کرد و طرحِ لبخندِ بسیار محو و یک طرفه‌اش از بین رفته و دوباره همان نقابِ خونسردی و خنثی بودن را بر چهره‌اش نهاد.

طلوع او را با چشم دنبال می‌کرد و در ذهنش با قاطع‌ترین حالتِ ممکن امشب را عجیب ترین و استرس‌زاترین شبِ عمرش خواند که با بر هم فشردنِ لبانِ متوسطش آبِ دهانش را فرو داد و سعی کرد تا خونسردی‌اش را حفظ کند و همچنان ریز بودنِ چشمانش را باقی نگه داشت و کمی ابروانِ بلندش را به هم نزدیک کرد که شکِ چهره‌اش بیشتر به چشم آمد. خسرو اما مقابلِ شومینه که توقف کرد، خیره به رقصِ شعله‌های گرمابخشِ درونش شد. زوم شدنِ چشمانِ مشکی‌اش روی شعله‌های درونِ شومینه و هیزم‌هایی که می‌سوختند، صدای دو فریادِ زنانه و مردانه را تلفیق شده باهم در گوش‌هایش پخش کردند که برای ثانیه‌ای با رنگِ غم گرفتنِ رخسارش، پلک بر هم نهاد و فشرد، دستِ چپش را درونِ جیبِ شلوار مشت کرد تا مغزش آرام بگیرد.

سی*ن*ه‌اش می‌سوخت، انگار که وزنه‌ای هزار کیلویی و کهنه را بر ریه‌هایش نهاده بودند که هوا سخت جابه‌جا می‌شد و مسیرِ رسیدن به ریه‌هایش را بسته بود، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش هم با سختیِ بسیاری تکان می‌خورد. با لرزشی نامحسوس پلک از هم گشود و این بار رقصِ شعله‌های درونِ شومینه میانِ گردیِ مردمک‌های چشمانِ مشکی و براق شده‌اش که حاصلِ بغضی سنگین بود، منعکس شد. گوشه‌ی چشمانش نم گرفتند و قلبش در سی*ن*ه فشرده، چشم در حدقه این سو و آن سو کرد و فرار از گذشته‌ای که چون نخِ وصل به سوزن جدا نشدنی از زندگی‌اش بود را بی‌فایده دید که در نهایت روی زانوانش مقابلِ شومینه نشست و همچنان پذیرای خیرگیِ نگاهِ مشکوک و منتظرِ طلوع به روی خود شد.

او که همانجا زانو زد، دستِ چپش را از جیبِ شلوار بیرون کشید و به کناری دراز کرده، میله‌ی آهنیِ روی زمین و مقابلِ شومینه را که برداشت، آن را میانِ شعله‌های آتش حرکت داد و مشغولِ جابه‌جا کردنِ هیزم‌ها شد. این میانِ نورِ آتشِ داخلِ شومینه کمرنگ منعکس شده به چهره‌اش، نفسی گرفت و هوای خفه‌ی اطراف که به ریه‌هایش رسید، زبانی روی لبانِ باریکش کشید و صدای خش‌دارش را سرد و بدونِ هیچ احساسی به گوشِ طلوع رساند:

- قصه‌ی من از محدوده‌ی داوری کردن خارجه طلوع؛ پس فقط شنونده باش و قضاوت کردن رو کنار بذار، من به حدِ کافی روی ترازوی عدالت پایین رفتم!

طلوع سکوت کرد و به قولِ خسرو فقط شنونده باقی ماند تا حرف‌های او را بشنود. اویی که نگاهش زومِ شعله‌ها، حرف‌هایش که در ذهنش سبک سنگین می‌شدند یک دور تمامِ گذشته‌ای که او را به حال رسانده بود درونِ همان شعله‌ها به چشم دید و میله‌ی آهنی را میانِ انگشتانش فشرد. تزلزلی که قصدِ لشکرکشی به لحنش داشت را در نطفه به دستانِ خفگی سپرد و با حسِ دردی از جانبِ قلبش تحکم را در صدایش بیشتر کرد:

- من یه برادر داشتم به اسمِ حامد! رابطه‌ی برادریِ بینمون خوب بود و با همدیگه میشه گفت مشکلی نداشتیم.

دمِ عمیقی گرفت، هوا کمتر شد و اکسیژنِ اطرافش انگار به هلاکت رسید. مغزش در لحظه‌ای قفل کرد و شعله‌ی درونِ شومینه آتش شد که زبانه کشید و این بار همه‌ی وجودش را از درون به خاکستر نشاند. خاکستری که به دستِ نسیمِ گذشته در هوا معلق شد و از بین رفت!

- همه چی بعد از مرگِ پدرمون خراب شد... وقتی که توی وصیتش سرِ ارث بینمون اختلاف انداخت و بیشترین حق سهمِ حامد شد و من به عنوانِ پسرِ بزرگتر انگار اصلا جزوِ اون خانواده حساب نشدم که کمترین حق برای من بود! سرِ همون لج کردم و دستِ زن و بچه‌هام رو که گرفتم از خانواده‌ام دور شدم و فامیلیِ رهبر رو از روی خودمون برداشتم تا همه‌مون جهانگرد شدیم!

طلوع با باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش خیره‌ی خسرو ماند که چانه قفل کردنش پیشِ دیدگانِ طلوع قرار نداشت. او که در قلبِ رنگِ نارنجیِ شعله، تصویری از خسروی جوان را دید که پس از بستنِ درِ مشکیِ خانه واردِ حیاط شد و کاشی‌های حیاط هم از باران نم گرفته بودند و هوا گرفته و ابری بود.

خسروی گذشته زمانی که رو بالا گرفت، صدفِ خردسال را دید که به سمتش با شوق می‌دوید و خودش هم لبخندی نشانده روی لبانش، صدف که به او نزدیک شد روی زانوانش نشست و دستانش زیربغل‌های او زده، صدف را با یک حرکت از زمین جدا کرد و همزمان با صاف ایستادنش او را هم در آغوش کشید و بوسه‌ای روی گونه‌اش نشاند که صدف نمکی خندید. از مقابلِ او همسرش گام‌هایی را جلو آمده آرام همراه با ساحلی که همسنِ صدف بود و هردویشان دوقلوهای ناهمسان، دستِ او را گرفته بود و با لبخند درحالی که تارِ موهای فر و مشکی‌اش تفاوتی با موهای ساحل نداشتند و با وزشِ ملایمِ باد ریز تکان می‌خوردند به سمتش می‌آمد.

خوشبختیِ این خانه میانِ رقص و شادیِ شعله‌ها سوخت وقتی که درست پس از این صحنه، ذهنش فریادی مردانه را پخش کرد و روی دورِ تکرار که گذاشت، او این بار مردی را سرگردان میانِ آتش دید که خودش و همسرش فرزندانشان را نجات بودند؛ اما هرکدام در نقطه‌ای جدا میانِ شعله‌ها دست و پا می‌زدند. زنی که جسمش تماماً سوخت و جسدِ سوخته‌اش از آن خانه بیرون آمد و مردی که صورتش را از دست داد و زمانی که نجات پیدا کرد این احساس را داشت که دیگر بهانه‌ای برای زندگی نمی‌توانست او را مجاب کند که ادامه دهد؛ اما وضعیت فرق می‌کرد، چون او دو بهانه داشت! دو دختری که همه‌ی چشمِ امیدشان به پدری بود که امیدِ چشمانش خاموش شده بود!

- خوشبختی کلمه‌ی احمقانه‌ایه طلوع، هیچوقت مطلقاً بهش باور نداشته باش!

طلوع لب بر هم زد و باز هم تنها به سکوتش در برابر خسرو ادامه داد و او که انگار بر خلافِ نقشه‌هایش این بار و تنها در همین لحظه واقعا به دنبالِ گوشی بود که بدونِ حرف زدن و قضاوت کردن فقط بشنود، پلکی زد، همانطور که آرنجِ هردو دستش روی زانوانش قرار داشت میله را از دستِ چپ به دستِ راست سپرد و قدری سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرده، سرد و بی‌حس مثلِ قبل ادامه داد:

- چند سالِ بعد... درست شبِ تولدِ ده سالگیِ ساحل و صدف بعد از جشنِ کوچیکی که براشون گرفتیم درگیرِ یه آتیش‌سوزی شدیم که هم همسرم و هم صورتم رو از من گرفت و... من موندم، خسرو موند با دوتا دخترش که هم باید براشون پدری می‌کرد، هم مادری!

طلوع پلکی محکم زد، ناخودآگاه به این فکر کرد که چه دردی برای این دو خواهر وجود داشت اینکه شبِ تولدشان مادرشان را از دست دادند و تلخ‌ترین اتفاقِ زندگی‌شان که افتاد، بدین شکل همه‌ی خوشبختی‌ای که داشتند تحت الشعاع قرار گرفت و چهره‌اش ناخواسته رنگِ دلسوزی گرفت.

- ساحل و صدف بعد از اون اتفاق دیگه هیچوقت نتونستن مثلِ قبل برای روزِ تولدشون خوشحالی کنن! دخترهای عزیزِ من... شبِ تولدِ ده سالگیشون مساوی شد با بدترین خاطره‌ی زندگیشون و وقتی من بعد از مرگِ همسرم دچار افسردگی شدم و اون‌ها رو به رباب سپردم، انگار چیزی که مشخص شد این بود که ساحل و صدف بعد از آتیش‌سوزی علاوه بر مادرشون، پدرشون رو هم از دست دادن!

مکث به کلامش بخشید تا فرصتی برای پاک کردنِ بغض از گلویش داشته باشد و نم را از کنجِ چشمانش فراری دهد. احساسِ خفگی در بند- بندِ وجودش با یادآوریِ هر لحظه‌ای از گذشته که از سر گذرانده بود به سی*ن*ه‌اش رسوخ می‌کرد و خسرو زیرِ بارِ سنگینِ این درد داشت به جنون می‌رسید!

- رد کردنِ دوره‌ی افسردگیم از من خسرویی رو ساخت که الان می‌بینی طلوع؛ رئیسِ بی‌رحمِ باندِ خشاب که همه‌ی افرادش هم مثلِ خودش صورتشون سوخته و با سوءاستفاده از وضعیتِ بدِ زندگیشون، اون‌ها رو به قیمتِ سوختنِ صورت و ندیدنِ خانواده‌شون به تیمِ خودش می‌کشونه. من بلاهایی که سرِ زندگیِ خودم اومده رو خواسته یا ناخواسته با افرادم شریک شدم!

و رسید به بخشِ اصلیِ حرف‌هایش! جایی که با بالا آوردنِ دستِ چپش نم را از گوشه‌ی چشمانش پس زد و جدیت را برگردانده به حالتِ چهره‌اش، متوجه‌ی چرخیدنِ اندکِ جسمِ طلوع روی صندلی به سمتِ خودش نشد و ادامه داد:

- من با پدرت میونه‌ی خوبی داشتم، هم اون و هم پدرِ کاوه! بعد از تأسیسِ خشاب چون از وضعیتِ نه چندان جالبِ اون‌ها هم خبر داشتم ازشون خواستم که به تیمِ من ملحق بشن بدونِ اینکه شرایطِ بقیه روشون اعمال بشه! پیشنهادِ سختی بود؛ اما بد هم نبود! سودِ هر معامله‌ی من به قدری بود که همه رو راضی کنه و چه بسا بیشتر! چون خیلی زمان نبرد به شهرت رسیدنِ من و تیمم توی این دنیای جنایتی که می‌بینی... خشاب به من این انگیزه رو داد که هر گلوله‌ی بی‌ارزشی باید با رها شدن و مرگِ خودش از بین رفتنِ هدفِ من رو هم رقم بزنه!

حرفش نکته‌ی شک برانگیزِ ریزی داشت که طلوع پی به آن نبرد. رنگِ دلسوزی از چهره‌ی این دختر کنار رفت و شک بازگشته به نگاهش، همانطور که از روی صندلی برخاست، نگاهی به حرکتِ کوتاهِ دستِ خسرو که به کمکِ میله هیزمی را جابه‌جا می‌کرد، انداخت و سپس مشکوک پرسید:

- بابام... باهات همدست شد؟

خسرو پوزخندی کمرنگ و بی‌صدا زد، سرش را با صاف کردن قدری بالا گرفت و تای ابرویی بالا پرانده بی‌آنکه نگاه سمتِ طلوع بچرخاند، گفت:

- پدرت هم یکی مثلِ همه طلوع، اون قدیسه‌ای که توی ذهنت ازش ساختی نیست! توی این دوره و با وضعیتی که هست، کی رو دیدی به پول نه بگه؟ مطمئن باش هرکی گفته یکی مثلِ برادرِ من بوده که پشتش نه به اموالِ خودش به چیزهایی که از پدرش مونده گرمه!

قلبِ طلوع تیر کشید، حرفِ کاوه به کنار، این لحظه و حرفِ خسرو او را در رابطه با پدرش مطمئن کرد که گامی رو به جلو برداشت. قامتِ او را هودیِ مشکی و شلوارِ دمپای سفید با کتانی‌های همرنگش پوشانده بودند و طلوع با نگاهی به خسرو منتظر ماند تا حسِ سنگینیِ نگاهش او را وادار به ادامه دادن کند که او هم خواسته‌ی نگفته‌ی طلوع را رنگِ اجابت پاشید و پس از نفسی عمیق گفت:

- اما پدرت و پدرِ کاوه آدم‌های ترسویی بودن! از یه جا به بعد، بعد از گرفتنِ سودی که می‌خواستن از من، فرار رو به قرار ترجیح دادن و باهم دررفتن؛ اما اون‌ها نمی‌دونستن من بدونِ تسویه حساب هیچوقت بی‌خیالِ هیچکس نمیشم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و پنجاه و سوم»

پلکِ طلوع پرید که خسرو کششی بسیار محو، مرموز و یک طرفه به لبانِ باریکش بخشید و یک آن میله را به آرامی روی زمین گذاشت. در این زمانی که او صرفِ حرف زدن با طلوع می‌کرد، چند سوی دیگر آماده برای آغازِ درگیریِ تازه‌ای بودند! از سمتی دیگر در همان جنگل تیردادی بود که درونِ فضای نیمه تاریکِ کلبه، دستش قرار گرفته روی شانه‌ی راستِ مادرش که روی ویلچر نشسته بود، نگاه دوخته به تیرگیِ رنگِ سبزِ چشمانِ رز در فضای کلبه‌ای که از درِ چوبی و نیمه بازش نورِ ماه اندکی به داخل راه یافته بود، لبخندِ کمرنگِ او را دید که با پلک بر هم نهادنِ آهسته‌اش سری به نشانه‌ی تایید برایش تکان داد. تاییدِ رز و اطمینانِ در چشمانش همانی بود که با مطمئن کردنِ تیرداد، لبانش را وادار کرد تا یک طرفه و کمرنگ کشیده شوند و سری برای رز تکان داد. این میان مادری بود نگران که تنها می‌توانست سرش را تکان دهد و آن را هم کج بالا گرفته، نیم‌رُخِ پسرش را می‌نگریست که دلشوره داشت برایش و دلش می‌خواست با همه‌ی وجودش او را در آغوش بگیرد.

پیش قدم شدن برای آغوش برای این زن غیرممکن بود! او حتی نمی‌توانست انگشتانش را حرکتی دهد، تنها عضوی از بدنش که سرِ ناسازگاری نداشت، سرش بود درحالی که حتی زبانش هم از حرف زدن ممانعت می‌کرد و این به محدودیتِ سلامتش برمی‌گشت که نمی‌توانست احساساتش را عملی به تیرداد نشان دهد. تیردادی که به آرامی دستش را از شانه‌ی مادرش زیر انداخت و با سُر خوردنِ آهسته‌ی سرِ انگشتانش از شانه‌ی ظریفِ او، روی پاشنه‌ی کفش‌های اسپرت و مشکی‌اش به راست چرخیده، پیشِ چشمانِ رز و دیدگانِ مشکیِ مادرش خودش را به در رساند آن را کامل باز کرد و خارج که شد، باز هم همانطور در را نیمه باز گذاشت و این بار با به راست چرخیدنش سمتِ پله‌ها گام برداشت. ابروانش محو به هم نزدیک شده بودند و تارِ موهای صاف و قهوه‌ای رنگش روی پیشانی‌اش می‌لغزیدند و از طرفی پایینِ پالتوی نیمه بلند و خاکستریِ تنش هم با حرکتِ باد هم مسیر شده، او پله‌ها را با دوتا یکی کردن پایین رفت.

بیرون آمدنش، رد کردنِ پله‌ها و رسیدنش به ماشین که در نهایت ختم شد به دست دراز کردنش و گرفتنِ دستگیره، همه و همه زیرِ نگاهِ تیز و مشکیِ مردی سیاهپوش بود که نقابِ پارچه‌ای و همرنگِ چشمانش را بر صورتِ نهاده، تنها دیدگانش را برای دیدن باقی گذاشته بود. برقِ چشمانِ این مرد تیغه‌ای شد به بُرندگیِ تیغ که مشخص نبود به دنبالِ شاهرگِ چه کسی می‌گشت! او سوار شدنِ تیرداد را درحالی دید که نیمه‌ی چپِ قامتش را پنهان کرده پشتِ تنه‌ی درخت، گامی روی چمن‌هایی که برگ‌های پاییزی به رویشان سقوط کرده بودند رو به عقب برداشت و نگاهش خیره به چرخشِ اندکِ ماشینِ تیرداد که مسیرِ مخالفِ کلبه را در پیش گرفت برای رفتن، دستِ راستش را به پشتِ کمر رساند و کلتِ نقره‌ای و براقش را لمس کرد. چشم از راهِ رفته‌ی تیرداد ربود و سر کج کرده به راست، این بار کلبه را مقصدِ چشمانش قرار داد تا اینکه شاهرگِ مدِ نظرش برای تیزیِ تیغی که برقِ چشمانش بود، مشخص شد!

راه افتادنِ تیرداد درونِ جنگل، هماهنگ بود با یلدایی که دستش را نشانده روی دستگیره‌ی درِ اتاقِ محمد که کنارِ اتاقِ خودش بود، در سکوت و تاریکیِ سالن دستگیره را به مشت گرفت و در بی‌صداترین حالتِ ممکن با لب گزیدنِ کوتاهش پایین و در را رو به داخل کشید. آبِ دهانش را فرو داد، قلبش به تپش‌هایی محکم و سریع و نفس‌هایش به شماره افتاده، نگاه درونِ اتاق چرخاند و رسید به محمدی که سر نهاده روی بازوی مادرش و به پهلوی راست رو به مادری که رو به سقف خوابیده، خواب بود. نفسِ لرزانی کشید و چانه‌اش ریز لرزید؛ اما دیگر راهِ بازگشتی نداشت! دلش پر می‌کشید برای جلو رفتن و به مشام کشیدنِ عطرِ مادرش، برای بوسیدنِ پیشانیِ برادرِ کوچکش؛ اما خوابِ سبکِ مادرش مانعی بر سرِ راهش نهاد که تنها پس از نگاهی به آن‌ها، لبانش را با ارتعاشی ریز از هم گشود و بی‌صدا لب زد:

- دوستتون دارم!

کنجِ چشمش از فشارِ اشک نم گرفت، بغضش را فرو داد و گامی که رو به عقب برداشت، در را به سمتِ خودش کشید و همانطور بی‌صدا بست. روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جورابِ مشکی‌اش به عقب چرخید و دسته‌ی چمدانش را فشرده در مشتش، دستِ دیگرش را بالا آورد و به کمکِ سرِ انگشتانش، نم را از گوشه‌ی چشمانش پس زد، سپس دستش را فرو برده در جیبِ مانتوی نیمه بلند و نوک مدادیِ تنش، موبایلش را بیرون کشید و صفحه‌اش را با فشردنِ دکمه‌ی پاور پیشِ چشمان و سرِ پایین گرفته‌اش روشن کرد. اگر می‌خواست هم راهی برای برگشت نبود و باید همین مسیری که برگزیده را تا انتها تخته گاز می‌پیمود! عقب نشینی می‌کرد نه فقط خودش، مادر و برادرش را هم به نابودی می‌کشاند و همین هم انگیزه‌ای شد تا با واردِ صفحه‌ی پیام‌هایش شدن روی مخاطبِ موردِ نظرش کلیک کند و این اجرای آخرین بخشِ نقشه‌ی خسرو به دستش بود!

پیام را که تایپ کرد پیش از اینکه تردید فرصتی برای چنگ انداختن به قلبش پیدا کند، پیام را برای مخاطبش فرستاد و در نهایت با خاموش کردنِ صفحه موبایل را در جیبِ مانتویش فرو برد و به سمتِ راهرو گام برداشت. مخاطبِ او یک نفر بود؛ آن هم مردِ شب بیداری که پس از قرار دادنِ فلشِ نقره‌ای روی عسلیِ کنارِ تختش قصدِ خوابیدن کرد؛ اما چون صدای اعلانِ پیامِ موبایلش را شنید، یک آن ابروانش را به هم نزدیک ساخت و مشکوک شده به اینکه این وقت از شب چه کسی به او پیام می‌دهد، دستِ راستش را به کناری دراز کرد، موبایلش را از روی عسلی برداشت و گرفته مقابلش، صفحه‌اش را روشن کرده پیشِ چشمانِ قهوه‌ای رنگش از سوی چه کسی بودنِ پیام را که دید ابروانش را بیشتر به هم پیوند داد و یک آن با نیم‌خیز شدن در جایش کوتاه چرخید و پاهایش را از لبه‌ی تخت آویزان کرد.

مخاطبِ پیامِ یلدا، کاوه بود و او که پیام را باز کرد، چشمانش با خوانشِ هر کلمه از راست به سمتِ چپ کشیده شدند و در آخر که پایان یافت، سرش را بالا گرفته، نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخت و در فکر فرو رفت. لبانِ باریکش را بر هم فشرد به دهان فرو برد و چشمانش را که به گوشه‌ی راست کشید، شک که به همه‌ی احساساتش غلبه کرد پلکِ آرامی زد و با بازگرداندنِ چشمانش به روبه‌رو با فشاری اندک از روی تخت برخاست. او که رو به جلو گام برداشت، خسرو بود که در جهتی دیگر از روی زانوانش برخاست و سرش را بالا گرفته رو به سقف و گفت:

- تسویه حساب به روشِ من! پدرِ کاوه هفت سالِ پیش وقتی مسیرِ آینده‌ی پسرش رو فهمید ترسید و خواست فرار کنه که متاسفانه اسیرِ اسارتِ من شد و من اون رو زندانی کردم تا با فاصله‌ی زمانی به اندازه‌ی یک سال بعدش همه‌ی به هم ریختگی‌های واقعی شروع شد! اول از همه برادرم من رو پیدا کرد و وقتی دید زندگیم به کجا کشیده و چه خلافکاری شدم، ازم خواست که از راهم برگردم و ادامه ندم؛ اما چون خواستنِ اون چیزی رو عوض نمی‌کرد، وقتی قبول نکردم تصمیم گرفت من رو به پلیس لو بده.

لبانِ طلوع درحالی که ابروانش به هم نزدیک شده بودند، با همان باریکه فاصله‌ی افتاده میانشان به هم زده شدند؛ اما صدایی از حنجره‌اش تولید نشد که با زبانش هماهنگ شده و بتواند کلامی جاری کند که چون رودی در جریان به سنگِ گوش‌های خسرو برخورد کند. سکوتِ او دلیلی شد برای اینکه خسرو با تک خنده‌ای همانطور که دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو می‌برد، چرخی به تنش سوی طلوع دهد:

- کارِ من با پدرت از اینجا شروع شد... یه شبِ بارونی و پاییزی بود که هنوز هم با همه‌ی جزئیاتش یادمه! پدرت و پدرِ کاوه یا به عبارتِ دیگه رامین و اسماعیلی که هنوز زندانیِ من بود رو شبی که هیچکدوم از اعضای خانواده‌ی برادرم خونه نبودن به جز خودش به خونه‌اش کشوندم سعی کردم از یکی از اون‌ها قاتل بسازم، چون نمی‌خواستم خودم دستم به خونِ برادرم آلوده شه، هرچند هرچی که توی ذهنم در این مورد بود فقط توجیه بود؛ اما همونطور که گفتم اون‌ها هردوشون آدم‌های ترسویی بودن و من... نهایتاً مجبور شدم برادرِ خودم رو بُکُشم!

پلکِ طلوع پرید؛ خسرو اما خونسرد، سر به زیر افکند و گامی به سمتش برداشته، ادامه داد:

- می‌تونی اسمش رو دیوونگی بذاری یا هرچیزی که خودت می‌خوای؛ اما حامد هم راهی برای من نذاشته بود! پدرِ کاوه زندانیِ من باقی موند و پدرِ تورو با تهدید ساکت کردم، حواسم به خانواده‌ی برادرم بود و این بین متوجه‌ی تیرداد شدم که به نظرم خیلی به کارم می‌اومد و از این جهت ناشناس باهاش ارتباط گرفتم و توی ماجرای قتلِ پدرش طوری با جزئیاتِ ساختگی همه چی رو گفتم که از رامین و اسماعیل مظنون ساخته شد و وادارش کردم به بهونه‌ی اینکه می‌تونه قاتلِ پدرش رو پیدا کنه واردِ تیمم بشه!

قلبِ طلوع طوری محکم می‌تپید که هر آن احتمالِ شکافته شدنِ سی*ن*ه‌اش را می‌داد و همین بود که با فشردنِ لبانش روی هم آبِ دهانش را محکم بیرون راند و این بار خسرو بود که در فاصله‌ی پنج قدمی‌اش ایستاد، سرش را بالا گرفته و مردمک زوم کرده روی مردمک‌های متزلزلِ طلوع و گفت:

- تیرداد به باندِ من اومد، همراه با مادرش پاش به این عمارت وا شد؛ مادری که شبِ دیدنِ جسدِ همسرش سکته کرد و میشه گفت تماماً فلج شد! از اینکه تیرداد ماجرا رو فهمید و این‌ها که بگذریم...

نفسی گرفت، مردمک بینِ مردمک‌های طلوع که چشمانش درشت شده بودند و مشخص بود که داشت در راهِ قضاوتی پیش می‌رفت که خسرو در آغازِ این گره‌گشایی‌اش خواستارِ آن نبود، گرداند. برای همین هم پوزخند زد و پس از مکثی کوتاه گفت:

- می‌رسیم به نقطه‌ای که الان هستیم منتها یکم عقب تر! قبل از نامزدیت با کاوه که اتفاقی موقعِ ملاقاتِ دوباره با پدرت تورو دیدم... خواسته‌ی من از پدرت دقیقا همون وحشتی رو براش داشت که از اول می‌خواستم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و پنجاه و چهارم»

این فاصله به اندازه‌ی پنج قدم؛ اما نفسگیر بود! نه برای خسرو، بلکه برای طلوعی که ملاقاتِ امشب را حاملِ خبرهای خوب نمی‌دید و در فضا حسِ خفگی داشت! گامی رو به عقب برداشت و خسرو همان گام را با جبران کردن جلو رفت که متوجه‌ی فرو دادنِ آبِ دهانِ طلوع از طریقِ حرکتِ سیبکِ گلویش شد و این بار خسرو دستانش را از جیب‌های شلوارش بیرون کشید و همزمان که دست به سی*ن*ه می‌شد کوتاه روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش چرخید و کمرش را تکیه داده به لبه‌ی میز، سر به سمتِ شانه‌ی چپ کرد، نگاهش از گوشه چشم خیره به طلوع مانده و دنباله‌ی حرف‌هایش را گرفت:

- بخشِ اصلیِ موردِ بحث دقیقا همینجاست!

پلکِ آهسته‌ای زد و نگاهِ طلوع رنگِ شک گرفته، بدنش را گر گرفته میانِ گرمای اتاق حس کرد که دستش را بالا آورده، با کشیدنِ کلافه‌ی لبانش از یک گوشه کفِ دستش را به گرمای پشتِ گردنش کشید و منتظر خسرو را نگریست که گویی در چهره‌ی طلوع به دنبالِ شخصی دیگر بود؛ زنی دیگر، چهره‌اش متفاوت با طلوع؛ اما طرحِ لبخندِ طراحی شده بر بومِ چهره‌اش همان لبخندِ طلوع بود!

- احساسِ من به تو علاقه نه و درواقع تداعیه! تو... طلوع تو بینِ اجزای صورتت کمترین شباهت رو به ماهیِ من داری؛ اما لبخندت با همون چالِ گونه‌ها و صدات... صدات بی‌نهایت شبیهِ صدای ماهیه!

فاصله‌ی میانِ ابروانِ بلندِ طلوع کمتر شد و ردِ اخمی کمرنگ از شک بر پیشانیِ روشنش نشست و خسرو در اعماقِ حافظه‌ی شنوایی‌اش گوش سپرد به گیراییِ صوتِ ظریفِ زنی که با زیباییِ تمام شعری از حافظ را می‌خواند و ذهنِ غرقِ آرامش شده‌اش او را وادار کرد تا با غرق شدن در این صدا دمی کوتاه پلک بر هم نهاده و چشمانش را همانطور بسته فقط به اندازه‌ی چند ثانیه نگه دارد. طلوع در طرحِ چهره‌ی او رنگی از آرامش ندید؛ فقط همان خونسردیِ پیشین در گردیِ مردمک‌های چشمانِ خاکستری‌اش نقش بست که با قلبی کوبنده منتظرِ ادامه‌ی کلامِ خسرو ماند و او که در انتهای خاطراتش میانِ صدای شعر خواندنِ ماهی فریادِ دردناکِ او به گوشش رسید، پلک از هم گشود و حالتِ نگاهش تغییر نکرده، این بار خیره به روبه‌رویش لب باز کرد:

- فرقی نمی‌کرد شاعرِ شعر، ریتمش یا هرچیزی! صداش به قدری قشنگ بود که می‌شد سال‌ها فقط با شنیدنش با آرامش پلک روی هم بذاری و لذت ببری. صدای تو درست مثلِ صدای ماهیه، وقتی صدات رو می‌شنوم آروم میشم چون یادِ همسرِ از دست رفته‌ام می‌افتم! احساسِ من و علاقه‌ای که تو به واسطه‌اش اینجایی تهِ چاهِ تداعیه!

دمِ عمیقی گرفت و با پس دادنِ بازدمش به همان شکل تای ابرویی بالا انداخت و طلوع لب لرزاند؛ اما چیزی نگفت و سکوت کرد! تنها وحشتی که خسرو از پدرش می‌گفت را به یاد می‌آورد و زمانی که با خواهش و التماس از او خواست تا نامزدی با کاوه را قبول کند و حال... دلیلِ اصرارهای پدرش را می‌فهمید!

- جالب بود که پدرت سرِ تو و خواهرت حتی به سودِ خودش هم فکر نمی‌کرد که این از رامینِ منفعت طلبی که من می‌شناختم خیلی بعید بود! من بهش گفتم تورو به من بده، گفتم منفعت و سودش با من فقط تو کنارم باشی؛ اما پدرت قبول نکرد. مهم هم نبود؛ یعنی از یه جا به بعد... شاید از زمانِ ورودت به عمارت یا حتی یکم جلوتر و برگشتنت بعد از ماجرای مهمونی دیگه مهم باقی نموند! چون حالا که فکر می‌کنم بودنِ تو کنارم با یادآوریِ همسرم هم دیگه دردی رو ازم دوا نمی‌کنه، دیگه بودنت آرومم نمی‌کنه... درواقع دیگه بودنِ هیشکی به دردِ آروم کردنِ خودم نمی‌خوره!

نگاهِ مشکی‌اش را دمی بالا کشید و طلوع گامی به جلو برداشت و چون نتوانست حرفش را خفه کند با اضطرابی که از نهایتِ خاکستریِ چشمانش هویدا بود، ابتدا کوتاه لب به دندان گزید و سپس آرام گفت:

- اما می‌تونستی اینی نشی که الان هستی؛ کسی که به قولِ خودت دیگه هیشکی آرومش نمی‌کنه حتی شاید دخترهاش!

خسرو ناخودآگاه لبانش را از یک سو کشید و پوزخندی تلخ را صدادار نصیبِ طلوع کرده، خوشبینیِ او در داستانش را ستایش کرد و چون لبانش را با زبانش تر کرد، سر پایین آورده و چرخانده به سمتِ او گفت:

- توی خوشبینانه‌ترین حالتِ ممکن به قضیه نگاه می‌کنی طلوع! همه‌ی اتفاقاتی که برات ازشون گفتم، نه به بیست سالِ گذشته، همه‌شون توی شیش سالِ قبل دفن شدن! همون شبی که بعد از قتلِ حامد برگشتم به عمارت و از سرِ اعصاب خُردی‌ای که داشتم تا خرخره عقلم رو با نوشیدنی از کار انداختم و این دقیقا شبی بود که هنری، همون مردِ انگلیسی‌ای که می‌دونم چشمت بهش خورده و دیدیش به عمارت اومده بود و من که توی حالِ خودم نبودم، ازم دخترم رو خواست و منم...

حرفش را فرو خورد و نفسش با یادِ صدف در سی*ن*ه حبس شد که طلوع چشم گردانده روی اجزای صورتِ او گرداند و چون ادامه‌ی حرفِ اورا گویی از چشمانش خواند، پلکِ تیک مانندی زد و ناباور سری ریز به طرفین تکان داده و با همان حالتِ ناباوری که لبانش از یک سو کشیده شدند، گوشه‌ی لبِ بالایش تیک مانند بالا پرید و گفت:

- چیزی که توی ذهنمه ممکن نیست! یعنی تا این حد...

پیش از اینکه حرفش را ادامه دهد، خسرو یک ضرب تکیه از میز گرفت و گامی رو به جلو برداشته سرد و تلخ پاسخ داد:

- بدی انتها نداره طلوع، تا یه نهایتِ بی‌نهایت میشه باهاش جلو رفت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و پنجاه و پنجم»

بدی یک نهایتِ بی‌نهایت بود! شبیه به پرت شدن از پرتگاهی که پایانش مرگ بود؛ اما هیچ عمق و پایانی نداشت که اجازه‌ی تماشای مرگ را دهد! این پرتگاه و انتهای پایان ناپذیرش را طلوع در تمامِ مدتی که در این باند و عمارت سپری کرده بود، می‌شناخت. طلوع به دیدنِ بدی در اطرافش عادت کرده بود؛ دختری که تا پیش از این‌ها درگیرِ ترکیبِ رنگ‌ها و پیاده کردنشان با طرحی خاص روی بومِ نقاشی بود و زندگی برایش همچون هنری که داشت رنگین کمانی به نظر می‌رسید، حال در نقطه‌ای ایستاده بود که جز جدالی میانِ سیاهی و سفیدی چیزی درونش به چشم نمی‌آمد! او عادت کرده بود، سخت، آزاردهنده... به هرشکلی که می‌خواست، باشد؛ او آموخته بود که کنار آمدن تنها راهِ زندگی کردنش در این نبردِ میانِ سیاهی و سفیدی و تاریکی و روشنایی است. حتی حرف‌های خسرو برای هضمِ این بدی‌ای هم که از آن دم می‌زد کفایت می‌کرد و نیازی نبود که سری به هاله‌ی تاریکیِ دور و اطرافش بزند!

هاله‌ی تاریکیِ شب در برگیرنده‌ی کلبه‌ی تیرداد بود که درونش رز دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ جذب و زرشکی‌اش درونِ آن قدم می‌زد و صوتِ گام برداشتن‌هایش را به گوشِ زنی می‌رساند که چون دلشوره امانش را بریده بود، قلبش تیر کشیده و برای زنده بیرون آمدن از این دل آشوبه تنها پلک بر هم نهاد و نفسِ عمیق و آرامی کشید که با سرعت و قدرتِ تپش‌های قلبش در تضاد بود. علتِ این حالش را نمی‌فهمید و حتی عادت کرده بود به ناتوانی‌اش برای بروز دادنِ اضطرابی که می‌کشید. رز که دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برده بود، لبانِ سرخش را اندکی جمع کرد و این بار گام‌هایش را به سمتِ درِ نیمه بازی که اندک نورِ ماه را به داخل هدایت می‌کرد، گام برداشت.

رز و مادرِ تیرداد هردو درونِ کلبه‌ای بودند که سنگینیِ نگاهِ مشکیِ مردی که این بار نه مقابلِ آن، بلکه پشتِ کلبه لابه‌لای درختان مخفی شده و اسلحه‌اش را آماده‌ی شلیک می‌کرد، به رویش بود. مردی که برقِ چشمانش، چشم را می‌زد، گامی را دلهره‌آور رو به جلو برداشت و قامتِ نصف مخفی شده پشتِ درختش را کامل با به پهلو شدنی کم بیرون کشید. رز که خودش را به در رساند، بی‌صدا آن را کامل باز کرد و گام‌هایش را آرام به جلو برداشت تا مقابلِ نرده‌ی چوبی ایستاد و نگاهش را در فضای تاریک و خاموشِ جنگل با سکوتی که صوتِ نفس‌های ملایمِ باد تنها قادر به شکستنش بود به گردش درآورد. این درحالی بود که مرد هم گامی دیگر جلو رفت و اسلحه‌اش را این بار بالا آورد.

رز بی‌خبر از مردِ سیاهپوشِ پشتِ کلبه که نزدیک می‌شد، پاکتِ سیگار را در جیبِ راستِ شلوارش لمس کرد و به دست که گرفت، بیرون آورد. فندکِ نقره‌ای و براقش را هم از جیبِ دیگر بیرون کشید، سیگاری از پاکت خارج کرد و پاکت را برگردانده به جیبِ شلوارش، سیگار را کنجِ لبانش جای داد و با برداشتنِ درپوشِ فندک و طیِ حرکتی کوتاه از جانبِ انگشتِ شستش، شعله‌ی کم جانِ آن را پیشِ دیدگانش نهاد. مرد نزدیک تر شد و یک قدمِ دیگر رو به جلو برداشتنش هماهنگ شد با نزدیک شدنِ شعله به سیگارِ کنجِ لبانِ رز و در آخر صوتِ ریز شدنِ برگی که پلکِ رز را پراند و ابروانش را بالا انداخته، مرد را در جایش ایستاده میخکوب کرد. رز که صدا را شنید، شعله‌ی فندک را خاموش ساخت و با پایین آوردنش، سر از سمتِ شانه‌ی راست به عقب کج کرد و نگاهش مشکوک شد.

مرد از بیرون آمدنِ رز از کلبه خبر نداشت برای همین هم بنا را بر نشنیدنِ آن‌ها گذاشت و این بار محتاط‌تر از پیش بی‌صدا جلو رفت که رز هم با فرو بردنِ فندک در جیبِ شلوارش سیگار را از گوشه‌ی لبانش برداشت و پایین انداخت. در عوض دستش را به پشتِ سرش رساند و از گوشه‌ی چشم مادرِ تیرداد را که نگریست، آرامشِ ظاهریِ او را بر هم نزد و تنها با بلند کردنِ اندکِ پای راستش، کفِ بوتِ مشکی و پاشنه بلندش را بی‌صدا روی سیگارِ روشن نشده فرود آورد و با فشردنش آن را له کرد، سپس اسلحه‌اش را که بیرون کشید بی‌صدا عقب رفت تا با ایستادن روی اولین پله، کمرش را به دیوارِ چوبیِ آن چسباند و اسلحه‌اش را بالا آورد. مرد نزدیک تر شد و رز با فشردنِ لبانش روی هم، قلبی که محکم کوبید را بی‌محل گذاشت و ردِ اخمی محو روی پیشانی‌اش افتاده، تنها تکان خوردنِ ریزِ تارِ موهای قرمز رنگش را همسو با بادِ ملایمی که می‌وزید حس کرد.

مرد به کلبه رسید، آهسته و محتاط سمتِ راستِ آن ایستاده، با اسلحه‌اش روبه‌رو را نشانه گرفت و آماده‌ی حمله شد که رز تنها پای راستش را پایین برده و نشانده روی پله‌ی دوم، آبِ دهانی کوتاه فرو داد و او هم اسلحه‌اش را جلو گرفت. به اندازه‌ی تک گامی کافی بود، مرد جلو آمد، سرِ انگشتِ اشاره‌ی پوشیده با دستکشِ چرم و زرشکیِ رز روی ماشه لغزیده، نفس در سی*ن*ه حبس کرد و اخمش را که پررنگ ساخت، مرد همان تک گامِ موردِ نیاز را جلو آمد؛ اما پیش از چرخیدنش به چپ برای بالا رفتن از پله‌های چوبی، رز یک ضرب انگشتش را روی ماشه فشرد و صوتِ شلیک گلوله‌ای را آزاد کرد که شقیقه‌ی مرد را شکافت و صدای بال زدنِ پرندگانی که در شب پراکنده شدند هم به گوش رسید.

مرد که اسلحه از دستش افتاد، با شقیقه‌ای خونین که در تاریکی خونِ جاری شده از آن سیاه به نظر می‌رسید، روی زمین با چشمانی بسته سقوط کرد. رز نفسش را محکم بیرون فرستاد، اسلحه‌اش را کوتاه در دست چرخانده بی‌توجه به وحشتِ زنی که درونِ کلبه چشمانش درشت شده صوتِ شلیک را شنیده و به نفس زدن افتاده بود، پله‌های باقی مانده را پایین رفت و کنارِ جسدِ مرد که ایستاد، اسلحه را پشتِ کمرش جا داد. روی زانوانش نشست و نگاهش چرخیده روی اجزای صورتِ مرد که پشتِ نقابِ پارچه‌ای و مشکی پنهان بود، دستش را جلو برد نقاب را از صورتِ او برداشت و چون پوستِ سوخته‌اش را دید همه چیز برایش آشکار شد!

دستش را عقب برد و این بار رسانده به جیبِ پشتیِ شلوارش موبایلش را به دست گرفت و بیرون کشید، صفحه‌ی آن را پیشِ دیدگانِ درشت و سبزِ تیره‌اش با فشردنِ دکمه‌ی پاور روشن کرد. قفلِ صفحه را که گشود واردِ پیام‌هایش شده و با کلیک روی نامِ مخاطبِ موردِ نظرش مشغولِ تایپِ پیام برای او شد. فرستادنِ پیام در آخر با زدن دکمه‌ی ارسال میسر شد و او که موبایلش را با خاموش کردن دوباره به همان جیبِ پشتیِ شلوارش بازگرداند، نفسش را سرد شده بیرون فرستاد و با نگاهی دیگر به صورتِ سوخته‌ی مرد که روی شکم افتاده و سرش به سمتِ چپ کج شده بود، تای زانوانش را باز کرد و از جا برخاست.

پیامی که او فرستاد، رسیده به آرنگی که مخاطبش بود و با سوئیشرتِ نازکِ قهوه‌ای روشن روی تیشرتِ سفید و دو طرفِ باز، شلوارِ کتانِ مشکی و کفش‌های اسپرت و همرنگش تکیه سپرده به درِ سمتِ راننده‌ی ماشینش در کوچه‌ای که تاریکی‌اش را اندک نورِ ماه و چراغ‌های پایه بلند می‌ربود، او با شنیدنِ صوتِ اعلانِ پیامش هردو تای ابروانش را ریز بالا پراند و دستِ راستش را زیرِ نگاهِ مشکی، منتظر و خیره‌ای در جیبِ شلوارش فرو برد.

موبایلش را که بیرون کشید و صفحه‌اش را روشن کرد، نورِ موبایل منعکس شده به صورتش، مردی که مقابلش ایستاده و سنگینیِ چشمانِ مشکی‌اش به رویش بود، با شک کمی ابروانش را به هم نزدیک کرد و گامی رو به جلو برداشت. آرنگ که پیام را گشود و خواند، این بار یک تای ابرویش را بالا نگه داشت و سرش را بالا آورده، چشمانِ قهوه‌ای رنگش روی صورتِ مردی با نامِ آتش ثابت ماندند که پیراهنِ مشکی روی تیشرتِ سفید پوشیده، دو طرفش را باز گذاشته و آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده، شلوارِ مشکی به پا داشت با پوتین‌های همرنگش. آتش که متوجه شد اتفاقی افتاده، دمی مردمک بینِ مردمک‌های گرداند و سپس گفت:

- فقط بگو چی شده!

آرنگ موبایلش را درونِ جیبِ شلوارش فرو برد و چون کمی با سرعت تکیه از بدنه‌ی ماشینش گرفت، دستش را به دستگیره‌ی ماشین بند و در را باز کرده، همزمان گفت:

- وضعیت داره قرمز میشه، باید بریم برای پشتیبانی!

سپس روی صندلیِ راننده جای گرفت و در را که بست، آتش به خود آمده چرخی به تنش در جهتِ مخالف و به عبارتی سمتِ چپ داد و با سه گامِ بلند خودش را به موتورِ مشکی که روی دسته‌اش کلاه کاسکتِ همرنگ و براقش قرار داشت رساند. کلاه را برداشت و آرنگ ماشین را روشن کرده، آتش این بار با عجله کلاه را روی سرش قرار داد و پس از تمام شدنِ کارش با کلاه به سرعت روی موتور نشست و با روشن کردنش همراه شد با آرنگی که ماشین را رو به جلو راند و آتش هم پشتِ سرش روانه شد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و پنجاه و ششم»

در همین زمانی که به گفته‌ی آرنگ، او و آتش به عنوانِ نیروی پشتیبان راهی شدند و اولین کشته‌ی امشب مردی بود که قصدِ حمله به کلبه را داشت، در راهرویی زیرزمینی مردی با نقاب روی صورتش گام برداشت که یک سمتِ نقاب خنده و طرفِ دیگرش هم گریه بود. نور در این راهروی زیرزمینی کم جان بود و سو- سو زنان فضا را به سختی روشن می‌کرد و گه گاهی هم خاموش می‌شد و دوباره به حالتِ قبل بازمی‌گشت. مردی که گام‌های بلندش را محکم روی تنِ خاکیِ زمین قرار داد و با دسته کلیدی که در دست داشت، ابتدا درِ میله‌ای و زندان مانندِ مقابلش را گشود و آن را که رو به داخل هُل داد، با گامی بلند از درگاهش رد شد و درونِ راهرویی ایستاد که چند سلول به موازاتِ هم درونش در دو طرف قرار داشتند.

یک زندانِ واقعی؛ اما نه از جنس عدالت، جایی برای نشان دادنِ عمقِ بی‌عدالتی! همانطور که مرد گام‌هایش را به سمتِ چپ رساند و مقابلِ اولین سلولِ میله‌ای ایستاده، این بار کلیدِ دیگری را به دست گرفت و درونِ قفل چرخاند. مردی که درونِ سلول روی نیمکتِ آهنی نشسته بود، با شنیدنِ صوتِ چرخشِ کلید درونِ قفل یک تای ابروی سفید شده‌اش لرزان بالا پرید و به سختی همراهِ سرش چشمانش را بالا کشید.

قامتِ مردی را در گردیِ مردمک‌های چشمانِ قهوه‌ای رنگش دید، آشنا نبودنش او را متوجه کرد که این بار خسرو به ملاقاتش نیامده و این شخص یکی از افرادِ اوست! مردی که نقاب بر چهره داشت بی‌حس و سرد ایستاده مقابلِ اویی که هفت سالی از پیر شدنش می‌گذشت، دستانِ حبس در زنجیرهای او را با با کلیدِ دیگری باز کرد. دستش را جلو برده با کمر خم کردنی اندک بازوی لاغرِ مرد را میانِ انگشتانش گرفت و تنِ بی‌جانِ اویی که با وجودِ اضطرابش توانی برای سوال پرسیدن نداشت را یک ضرب با گامی رو به عقب برداشتنش، از روی نیمکت بلند کرد و قامتِ او در آن پیراهنِ سفید و پاره شده از چند جهت و شلوارِ مشکی و خاکی با پاهای برهنه و زخمی شده را با خودش تا درگاهِ درِ میله‌ایِ سلول که باز بود کشاند.

مرد توانی نه برای مخالفت داشت، نه حرف زدن! اگر همچنان به اعتصابِ غذای چند روزه‌اش از قبل‌تر ادامه می‌داد قطع به یقین تا این لحظه مرده بود و کار به بلند کردنش از روی نیمکت و کشاندنش نمی‌رسید؛ بلکه باید از شرِ جسدش خلاص می‌شدند! او دنبالِ مردی که با نقاب بر چهره او را با خود می‌برد به هر سختی‌ای که بود با وجودِ سستی پاهایش راه افتاد و هردو به سمتِ انتهای این راهرو گام برداشتند. در این زمان، تیرداد بود که با نزدیک شدنش به عمارت، از آن فاصله نگاهی به نمای سفید رنگش انداخت و اخمی کمرنگ جا خوش کرده میانِ ابروانش، اقرار کرد که برای اولین بار در این شب واقعا اضطراب گریبانش را گرفته بود. اویی که همچون کاوه پشتِ فرمان نشسته و هرکدام در رهِ رسیدن به مقصدِ خود بودند و... بی‌خبر از اینکه این به مقصد رسیدن به طورِ قطع پایانِ خوشی نداشت!

تیرداد به عمارتی نزدیک می‌شد که درونِ اتاقش هنوز طلوع و خسرو حضور داشتند. خسرویی که این بار به جای طلوع نشسته روی صندلیِ رأسِ میز که قبل‌تر جایگاهِ نشستنِ طلوع بود، سیگاری از پاکتِ نشسته روی میزِ چوبی و مقابلش برداشت و نهاده کنج لبانِ باریکش، پیشِ چشمانِ خاکستریِ طلوع که با ابروانی نزدیک به هم نگاهش می‌کرد، فندک را به دست گرفته و شعله‌اش را آزاد کرده، مقابلِ سیگار گرفت و سرخ شدنِ انتهایش را به تماشا نشست. طلوع گامی رو به جلو برداشت و خسرو پُکِ عمیقی به سیگارش زده، فندک را روی میز پرت کرد و بلند شدنِ دودِ آن را که نگریست، سیگار را میانِ دو انگشتِ اشاره و میانی‌اش گرفت، از لبانش جدا کرد و خونسرد گفت:

- بعد از مهمونی... یه شب رفتم ویلای همون مردکِ انگلیسی و بینمون بحث راه افتاد، خواستم صدفی که بعد از شیش سال فرار کرده و به امیدِ من به ایران برگشته بود رو برگردونم کنارِ خودم و ساحل؛ اما با تهدیدِ هنری روبه‌رو شدم و چون نتونستم کاری کنم بی‌رحمانه صدف رو پس زدم و گفتم که باید اونجا موندن رو بپذیره! اشتباه کردم؛ ولی نمی‌تونستم سرِ جونِ ساحل قم*ار کنم و مجبور شدم یکی رو برای اون یکی قربانی کنم و البته... می‌دونستم هنری هیچ جوره به صدف آسیب نمی‌زنه هرچند بزرگترین آسیب رو خودم به صدف زدم!

فریادِ صدف در همان شب درونِ ویلا، همان هنگامی که قصدِ رفتن کرد و صدف با بغض گفت «ازت متنفرم بابا» در ذهنش پخش شد و روی دورِ تکرار نشست؛ اما مجالی به بغض نداد تا با یادآوریِ صدفی که خدا می‌دانست چقدر دلش برای در آغوش کشیدن و به ریه سپردنِ عطرِ ارکیده‌اش تنگ شده، بارِ دیگر گلویش را سنگین کند، آبِ دهانش را فرو داد و با رد کردنِ دردی که سوزش شد و قلبش را سوزاند، پُکِ عمیقِ دیگری به سیگار زد و دستش را که پایین آورد، آرنجش را نشانده روی سطحِ میز چشم به دودِ سیگار دوخت و ریه‌های از دست رفته‌اش هم دیگر برایش مهم نبودند!

- بعد از همه‌ی این‌ها، لازمه سری هم به تیرداد و تویی بزنم و اینکه فکر کردین می‌تونین من رو از این میدونِ جنگ بیرون کنین و به عبارتی از من بازنده بسازین! برنامه‌ی ساختنِ مرگِ جعلی برای مسئولِ پرونده‌ی خشاب که خب... زنده گذاشتینش و همه‌اش یه جور نمایش بود که با یه بیمارستان تموم شد، بعدش هم همدستیِ مخفیانه فقط با همون مامور تا زمان به دست آوردنِ مخفی‌ترین اطلاعاتِ من برای کامل زمین زدنم... هوشمندانه بود؛ اما موفقیت آمیز نه! مخفی‌ترین اطلاعاتِ من همون موضوعِ پدرِ کاوه بود که به خواستِ خودم هم بهش رسید، رازهایی که شما دنبالشون بودین رو من الان به تو لو دادم؛ ولی متاسفانه دیگه دیره!

برق از سرِ طلوع پرید و جرقه‌ای در مغزش زده شد که نگاهش ماتِ خسرو باقی ماند. اویی که با کششِ کمرنگ و یک طرفه‌ی لبانش طرحی از مرموزِ بودنِ همیشگی را روی چهره‌اش نقاشی کرد و سیگارش را زمین انداخته، در یک حرکت از روی صندلی بلند شد و طلوع با لب لرزاندنش، متحیر گفت:

- تو... تو خبر داشتی...

این بار خسرو پوزخندِ صداداری زده به رویش، دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو برد و گامی به سمتِ طلوع برداشت که او هم ناخودآگاه و ترسیده گامی عقب رفت و خسرو هم با مردمک گرداندنش میانِ مردمک‌های او لب باز کرد:

- تیرداد از زمانی که دانشجوی مهندسی بود تا الان که به یه مهندس تبدیل شده و شرکتش پوشش کارِ من، اینجاست و من این پسر رو الان بهتر از خودش می‌شناسم! می‌دونی؟ باهوشه؛ اما پایانِ نقشه‌هاش رو پیش بینی نمی‌کنه یا بهتر بگم، یه درصد احتمالِ لو رفتنش رو نمیده و این بزرگترین اشتباهشه!

طلوع آبِ دهانش را فرو داد و استرس گرفته، گامِ دیگری عقب رفت و نفس‌هایش را ریز و سریع از باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش رهانید و پلکش که لرزید، پیشِ چشمِ خسرو بود که این ترس عجیب به مذاقش خوش می‌آمد و داشت از این بازیِ آغاز شده لذت می‌برد. گامِ عقب رفته‌ی او را هم خسرو با جلو رفتنش جبران کرد و طلوع لبانش را با زبان تر کرده برای کنترلِ خودش و خونسردی‌اش سخت جدی گفت:

- پس برای همین عمارت رو از وجودِ همه خالی کردی!

عقب تر رفت و برای دیدنِ چهره‌ی خسرو سرش را بالا گرفت که او هم با پلک زدنِ آهسته‌ای، سری به نشانه‌ی تایید کوتاه برایش تکان داد و همراه با طلوع که جلو رفت خونسرد گفت:

- من رو هیچکس نمی‌تونه دور بزنه طلوع، حتی اگه پسرِ برادرم باشه!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و پنجاه و هفتم»

پسرِ برادرش! همانی که قصدِ کوتاه آمدن در این بازی را نداشت و بدونِ استخاره تا آخرین لحظه مقاومت می‌کرد، درِ سمتِ راننده را گشود و کفِ کفش‌های اسپرت و مشکیِ همرنگِ شلوارش را روی جامه‌ی خاکیِ زمین فشرد، سپس با فشاری از روی صندلی برخاست و درِ ماشین را محکم بست. به اطراف نگاهی انداخت و در آخر گام‌هایش را محکم و سریع رو به جلو برداشته، خبر از حضورِ مردی نداشت که سمتِ چپِ دیوارِ حصار کشیده به دورِ عمارت پشتِ تنه‌ی درختی پنهان شده و او را زیرِ نظر داشت که با ورودش به عمارت فقط سعی در کنترلِ تپش‌های بی‌امانِ قلبش داشت و حس می‌کرد جایی در وجودش واقعا با اضطراب گلاویز شده بود که از طرفی در برابرش مقاومت می‌کرد و از سوی دیگر زورِ اضطراب به آرامشی که قصد داشت به جانش دهد، می‌چربید. زمان... مثل یک نوارِ فیلم تمامِ صحنه‌های امشب را از نظر گذراند تا اشاره‌ی سرنوشت روی تصویری از کاوه مکث کرد که در تاریکیِ شب در نقطه‌ای دورتر در این جنگل ترمز کرد.

بادی که ملایم می‌وزید، خبر از همان فاجعه‌ای می‌داد که پیش‌تر سرک کشیده از جهاتِ مختلف همه را از پیشِ چشم رد کرده بود تا اکنون که با رسیدنش به کاوه، اویی که پس از باز کردنِ درِ سمتِ راننده از ماشینِ روشنش که نورِ چراغ‌های عقب و جلوی آن فضا را برایش قابلِ دید می‌کردند، پیاده شد و نگاهش را با اخمی کمرنگ در اطراف چرخاند. در این سمت از جنگل، به جز کاوه سه نفرِ دیگر هم حضور داشتند؛ یکی پیرمردی که لنگان، سست و خسته با سرگردانی و پاهایی برهنه سرمای چمن‌ها را با پاهایش لمس می‌کرد و سرمای باد گذر کرده از پارگی‌های روی پیراهنِ سفیدش، به جسمش رسید و ریز لرزید. بدونِ اینکه خبر از هدفِ رها شدنِ این چنین سردرگمش در جنگل داشته باشد، راه می‌رفت و گه گاهی هم سر به عقب چرخانده پشتِ سرش را می‌نگریست.

یکی هم دختری که در میانه‌ی فضا و کمی دورتر از هردوی آن‌ها ایستاده پشتِ تنه‌ی تنومندِ درختی که نیمی از قامتش را پوشش داده بود، دستِ راستش را بالا آورد و مقابلِ نیم‌رُخِ راستش که از پشتِ درخت مشخص بود، روی تنه‌ی آن نهاد و چشمانش سیاه‌تر از تاریکیِ امشب بودند! انگار منتظر بود که با کفِ کتانیِ سفیدش روی زمین ضرب گرفته و از طرفی با بی‌قراریِ خاصی پوستِ لبِ زیرینش را حبس کرده میانِ تله‌ای از دندان‌هایش، محکم کشید که شوریِ خون در بزاقش حل شد و چهره‌اش را جمع کرد؛ اما خیرگیِ نگاهش از روبه‌رو برداشته نشد و تنها همانطور میخ باقی ماند که حتی سُر خوردنِ شالش از روی موهایش را هم متوجه نشد که دورِ گردنش آرام گرفت و این تارِ موهای مشکی‌اش بودند که در دستِ نوازش‌گرِ باد می‌رقصیدند.

در آخر، یک نفر هم باقی مانده بود که پیرمردِ خسته را نامحسوس طوری تعقیب می‌کرد که اویی که سر به عقب می‌چرخاند برای اطمینان حاصل کردنش از نبودِ کسی هم پی به حضورش نبرد! مردی سیاهپوش با رُخی محو شده پشتِ نقاب که از آن فقط برقِ تیز و بُرنده‌ی چشمانِ میشی‌اش پیدا بود و اخمی کمرنگ هم میانِ ابروانِ مشکی‌اش کاشته، با هربار پناه گرفتنش پشتِ درختی خودش را از زاویه دیدِ مردی که در نهایت رسیده به میانه‌ی فضا و پیشِ چشمانِ دختر، از شدتِ خستگی و ضعف روی زمین با زانوانش سقوط کرد، پنهان می‌کرد. این درحالی بود که دورتر از پیرمرد، کاوه هم درست از روبه‌روی او جلو می‌آمد و پیراهنِ لی و آبی رنگِ تنش که دو طرفش باز و روی تیشرتِ سفید پوشیده بود، لبه‌هایش به دستِ باد تکان می‌خورد و هدفِ یلدا از چنین قراری، در چنین ساعتی و همچین جایی را درک نمی‌کرد!

دختر فرارِ قرار از دلش را بیشتر حس می‌کرد که لرزی به جسمش افتاد؛ اما نه از سرمای هوا، بلکه از اضطرابی که متحمل می‌شد و هر لحظه انگار پشیمان‌تر از قبل، خواهانِ عقب نشینی و مطلع کردنِ کاوه بود؛ اما به خودش وعده می‌داد که شاید با دیدنِ انتقامی که گرفته شد و شعله‌ی کینه‌ای که به خاموشی گرایید، قرارِ قلبش برگردد و بتواند نفس بگیرد. او که لبانش هم ریز می‌لرزیدند، نگاهش به پیرمردی بود که از این عجزِ هفت ساله به ستوه آمده، دستانش که روی چمن‌ها در دو طرفِ جسمش نشسته بودند را مشت کرده و شانه‌هایش همراه با مشت‌هایش ریز لرزی گرفته بودند. سرش زیر افتاده بود و در دل بارها خودش را لعن و نفرین کرد، با اینکه پس از چندین سال رنگِ بیرون را دیده بود؛ اما هیچ حسِ خوبی نداشت و شاید هم حق داشت!

رازها فاش شدند که هویتِ این سه نفر مشخص شد! پیرمرد یعنی پدرِ کاوه یا به عبارتی اسماعیلِ آریا، که تمامِ وجودش از شدتِ ناتوانی می‌گریست، زیرِ نگاهِ خیره‌ی یلدایی بود که آخرین قدمش را امشب برای پایان دادن به این کینه‌ی دو ساله برمی‌داشت و در آخر... مردِ سیاهپوش، همان کسی که یکی از افرادِ خسرو بود و کمرش را فشرده به تنه‌ی درخت، در تاریکی‌ای که نورِ ماه تنها می‌توانست قوایی برای دیدن را فراهم کند، فضا را با سری رو به شانه‌ی راست که نیم‌رُخش را از همان سو به نمایش می‌گذاشت زیرِ نظر گرفته بود و انگار او هم انتظار می‌کشید! انتظاری که در نهایت صوتِ برداشته شدنِ گام‌هایی درونِ فضا آن را شکست و نگاه‌ها به سمتِ قامتی چرخیدند که آرام از میانِ دو درخت بیرون می‌آمد.

این قامت که از فاصله‌ی بینِ دو درخت ظاهر شد، در سمتی دیگر که درگیریِ اول را به دوش می‌کشید، خسرو مردمک گردانده بینِ مردمک‌های طلوع با لبخندی کمرنگ، یک طرفه و بسیار مرموز چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و نگاهی به در انداخت که به تازگی توانست طلوع را هم متوجه‌ی صدای قدم‌هایی از بیرون کند و در این فاصله که تیرداد نزدیک تر می‌شد، خسرو دستِ راستش را جلو برده به سمتِ طلوعی که نگاهش سمتِ در چرخیده بود، دستِ چپش را به پشتِ سرش رساند و با لمس کردنِ اسلحه‌اش، این صدای گام برداشتن‌ها بود که نزدیک تر می‌شد. طلوع که قلبش بی‌قرار شده بود، ماتِ درِ بسته‌ی پیشِ چشمانش ماند و ناخودآگاه، انگار که قلبِ بی‌قرارش به او هویتِ فردِ پشتِ در را تقلب برساند، لب بر هم زد و با صدایی ضعیف ناباور لب زد:

- تیرداد؟

صدای ضعیفِ او به گوشِ خسرو رسید که اسلحه‌اش را از پشتِ کمر بیرون کشید و همزمان تیرداد پشتِ در متوقف شده، دستش را جلو برد و دستگیره‌ی آن را میانِ انگشتانش گرفت و این میان سرِ انگشتانِ دستِ راست و جلو رفته‌ی خسرو بودند که بازوی پوشیده با آستینِ هودیِ مشکیِ طلوع را لمس کردند. پایین کشیده شدنِ دستگیره‌ی در به دستِ تیرداد همان جرقه‌ای بود که انگشتانِ خسرو را محکم دورِ بازوی طلوع پیچاند و او را به سمتِ خود کشیده، طلوع با این حرکتِ ناگهانیِ او چشمانش درشت شدند و سرش که به سمتِ خسرو چرخید، در دم شانه‌ی راستش به تختِ سی*ن*ه‌ی او چسبید و نوکِ اسلحه روی شقیقه‌اش نشست.

دستِ راستِ خسرو محکم و با فشار حلقه‌ای شده به دورِ گردنِ باریکِ طلوعی که چهره‌اش جمع شده از فشارِ وارده به گردنش، دو دستش را بالا آورد و دستِ راستش را پیچیده دورِ ساعدِ خسرو و دستِ چپش هم به دورِ مچِ او، دست و پا زدنش برای رهایی همزمان شد با گشوده شدنِ در و قامتِ تیرداد که میانِ درگاه جای گرفت. تیرداد که نفس زنان نگاهش میانِ آن دو رد و بدل شد، از چشمانِ ترسیده‌ی طلوع گذشت تا به نگاهِ خونسرد و مرموزِ خسرو رسید و نگرانی‌اش بیشتر شده با جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش رنگِ هماهنگی گرفت که آبِ دهانش را فرو داد و سعی کرد خودش را نبازد؛ اما ممکن نبود! لااقل تا زمانِ اسیر بودنِ طلوع در دستِ خسرو و اسلحه‌ی چسبیده به شقیقه‌اش نه!

تیرداد زبانی روی لبانش کشید، گامی رو به جلو برداشت که عقب رفتنِ خسرو را هم با تک گامی رقم زد و طلوع هم به دنبالش کشیده شده، تمامِ نیرویی که داشت را در دستانش ریخت تا دستِ خسرو را از دورِ گردنش باز کند و... با وجودِ نیروی بدنیِ این مرد که ده برابرِ خودش بود این فشار هیچ حاصلی نداشت! تیرداد آبِ دهانش را فرو داد و قلبش وحشت کرده از این صحنه و اینکه می‌دانست مردِ پیشِ رویش رحمی برای خرج کردن نداشت و واقعا می‌کشت، دستِ چپش را مقابلش دراز کرد و تلاشش را برای با آرامش حرف زدن به کار گرفت:

- اون رو ول کن خسرو؛ می‌دونی که توی دعوای بینِ ما اون بی‌ربط ترینه!

نوکِ اسلحه به شقیقه‌ی طلوعی که چهره‌اش از زورِ بغض درهم شده و پلک بر هم می‌فشرد، فشرده شد و طلوع که تکانی به سرش داد تا اسلحه از شقیقه‌اش جدا شود، خسرو او را بیشتر به سمتِ خود کشید و شانه‌اش را بیشتر به سی*ن*ه‌ی خود چسبانده، طلوع را طوری حبس کرد که هیچ راهِ نجاتی نداشت و سپس قدری سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و خیره به تیرداد گفت:

- بی‌ربط بود؛ تا زمانی که پای احساساتتون به میون اومد!

واژه‌ی «احساسات» گنگ در سرِ تیرداد اکو شد و اکو شد... آنقدر در سرش پخش شد تا روزی زیرِ بارانی که از آن متنفر بود چرخید را برایش زنده کرد! تا جایی که مغزش بیشتر عقب گرد کرد و خواست تمامِ لحظاتی که احساساتش پیشِ طلوع به نمایش درآمدند را پیشِ چشمانش قرار دهد؛ اما مغزش را از حرکت باز داشت و چون فکر کردن به احساساتش در چنین موقعیتی منطقی به نظر نمی‌آمد، گامی دیگر جلو رفت که این بار خسرو گامی به کنار از سمتِ چپ برداشت و نگاهش را از چهره‌ی طلوع رد کرده، دوباره به خسرو سپرد و با تحکم گفت:

- ولش کن اون رو خسرو؛ اون از من و تو جداست!

خسرو که نگاهِ مشکی‌اش تیزبین و همچنان مرموز روی صورتِ استخوانی و رنگِ ترس گرفته‌ی تیرداد زوم بود، در همان حالت باز هم گامی به چپ برداشت تا خودش را به در نزدیک کند و چشمانِ تیردادی که قصدش را فهمیده بود هم با خود همراه کرد. می‌شد قسم خورد که در این لحظه تمامِ وجودِ تیرداد از درون لرزید و ناخواسته گامی جلو رفت که خسرو هم ایستاده میانِ درگاه، نفسی گرفت و مشامش پُر شده از رایحه‌ی رزِ تارِ موهای بلند و قهوه‌ای تیره‌ی طلوع، سری تیک مانند و کج به نشانه‌ی تایید تکان داد و این طلوع بود که شل شدنِ اندکِ حلقه‌ی دستِ او به دورِ گردنش را احساس کرد و در آخر... خسرو گامی عقب رفت، اسلحه را از شقیقه‌ی عرق کرده‌ی طلوع پایین کشیده تا کمرِ او، طلوع را محکم به جلو هُل داد و خونسرد گفت:

- حتما!

دستش از دورِ گردنِ طلوعی که با تلو خوردن چند گامی جلو رفت، باز شد و او دستش را رسانده به دستگیره‌ی در سریع در را به سمتِ خود کشید و در یک حرکت که بست صدای چرخشِ کلید در قفلِ در به گوشِ طلوع و تیرداد رسید.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
786
3,800
مدال‌ها
2
«پارت سیصد و پنجاه و هشتم»

صوتِ چرخشِ کلید در قفلِ در که خبر از قفل شدنش داد، تیرداد «لعنتی»ای پررنگ و عصبی را حواله‌ی خسرویی که با چرخش روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش سریع به سمتِ جلو می‌رفت تا از عمارت خارج شود، کرد. طلوع نفس زنان، با سرِ انگشتانش گردنِ دردمندش را لمس کرده، دمی پلک بر هم فشرد و سعی کرد با نفسی عمیق تپش‌های قلبش را آرام کند؛ اما آرامش از این حالِ او و آشوبِ اطرافش فراری بود که نیامده، ریسمانِ رفتن را چنگ زد و خودش را از تهِ چاه نجات داد. تیرداد که کلافه و عصبی به موهای قهوه‌ای و آشفته شده‌اش چنگ زد، پلکش پریده، انگشتانش را میانِ تارِ موهایش نگه داشت و نگاهش سمتِ طلوع که چرخید، تازه حالِ او را یادآور شد. حالِ طلوعی که لبانش می‌لرزیدند؛ اما از شوکِ چند لحظه‌ی پیش حتی حرفی هم به زبانش نمی‌آمد، باعث شد تا دستش را از موهای به هم ریخته‌اش پایبن کشیده، فرصت کند سری دوباره به اضطرابِ سابقش برای این دختر بزند و نگران شده به سمتش گام بردارد.

مقابلِ طلوع که ایستاد، مردمک روی اجزای چهره‌ی رنگ پریده‌ی او لغزاند و چون حالِ آشفته‌اش را دید که در تلاش بود با پلک بر هم نهادنِ آهسته‌اش کنترلش کند و جنبش‌های سریعِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را پایان بخشد، لب باز کرد و جوری که از تیرداد معمولا بعید بود با همان احساساتی که پیش‌تر در ذهنش شکل گرفتند و خسرو هم به آن‌ها اشاره کرد، انگار که قلبش تنها بی‌تابِ شنیدنِ حتی یک واژه هم نه و فقط تک حرفی از جانبِ طلوع باشد که خوب بودنش را تایید کند، گفت:

- خوبی؟

و طلوع مژه‌ی مشکی و بلندش را از هم فاصله داد، چشمانِ خاکستری‌اش غرق شده در قهوه‌ی دیدگانِ مردِ مقابلش، نگرانی و ترس را که از عمقِ کلامِ او شنید، لبانش را بر هم نهاد، به دهان فرو برد و تنها به تکان دادنِ سری به نشانه‌ی تایید اکتفا کرد که همین شد دلیلی برای پلک بر هم نهادن و نفسِ آسوده‌ی تیرداد که انگار التهابِ درونش به تازگی خاموشی را پذیرفت و خنکایی در رگ‌هایش پیچید که خبر از جریان یافتنِ دوباره‌ی خون را در بدنش می‌داد. او که در همان حال با آرام گرفتنِ قلبش حداقل بابتِ سلامتِ طلوع گامی رو به عقب برداشت، طلوع با نگرانی کمی ابرو درهم پیچانده، نگاهِ خاکستری‌اش را به در دوخت و لب زد:

- حالا چطوری از اینجا بریم بیرون؟

و این بین چشمانِ تیرداد باز شدند و چشمانش که با پلِ غیبی به مقصدِ در رسیدند، عمقِ فاجعه‌ای که در گردابش دست و پا می‌زدند را تازه متوجه شد که نگاهش غرق در فکر ماتِ در باقی ماند و تنها سنگینیِ نگاهِ خیره‌ی طلوع به چهره‌اش را پذیرفت. موقعیت برای رونمایی از احساسات مناسب نبود، درحالی که این احساسات منبعِ تمامِ درگیری‌های امشب به حساب می‌آمد! از همان احساساتی که سوی دیگر، نگاهِ قهوه‌ایِ کاوه را روی پیرمردی جلوتر از خودش نشسته بر زانو روی چمن‌ها نشاند و او که حس می‌کرد چهره‌ی این مرد با آن چشمانِ به نم نشسته، برایش در آشناترین حالتِ ممکن قرار دارد، کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخت و گامی رو به جلو برداشت که قلبِ یلدا در سی*ن*ه فرو ریخت؛ اما به سختی تنها به جمع شدنِ انگشتانش روی تنه‌ی درخت به سمتِ کفِ دستش رضایت داد و سعی کرد خودش را خفه کند و مقاومت به خرج دهد.

چه مقاومتِ بیهوده‌ای! شاید کینه‌ی دست به یقه شده با عشق تا این دم در میدانِ نبرد خوب از قدرتش رونمایی کرده بود؛ اما عشق هم اگر دستِ کم گرفته می‌شد، می‌توانست جسارتی به خود دهد تا تمامِ رشته‌ها را پنبه کند! هرچند یلدا فعلا قصدی برای پنبه کردنِ رشته‌هایش نداشت و خودش را به دستِ زمان سپرده بود تا پیروزِ جنگِ عقل و منطق، کینه و عشق مشخص شود. او که نگاهش سوی کاوه‌ای که مردد قدم به جلو برمی‌داشت و در ارتباطِ چشمیِ قطع نشدنی با پدرش روی زمین به سر می‌برد، آبِ دهانش را همزمان با فشردنِ لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش بر هم فرو داد تا شاید راهی برای تنفسش باز شود و نفسِ محبوسش حکمِ آزادی دریافت کند. زمانِ لعنتی کند می‌گذشت، یلدا را شکنجه می‌داد که فقط می‌خواست سریع‌تر این لحظات خاتمه یابند و با از خواب پریدنش کابوس بودنِ واقعیتی که در آن نفس می‌کشید را باور کند!

باوری در کار نبود؛ اما زمان طبق میلِ او برای گذشتن کمی به خود سخت گرفت تا با اندکی افزوده شدن به سرعتش، این بار کاوه با نهایتِ شکی که داشت، گام‌هایش را آرام؛ اما بدونِ مکثِ پیشین رو به جلو برداشت و این میان هر قدم جلو رفتنش چهره‌اش را برای مردی که سرش را بالا گرفته بود، واضح می‌کرد. حتی چهره‌ی اسماعیل هم برای او قابلِ دیدتر شد، طوری که با ایستادن مقابلش و با سری پایین گرفته، مغزش برای حلاجی کردن زمان خرید. انگار بالاخره این آشنا بودن حتی از راهِ دور هم کار دستش داد که پس از کامل دیدنِ چهره‌ی پدرش، اخمِ کمرنگش باز شد و مغزش روی دورِ خطا دادن افتاد. قبول نمی‌کرد، باز هم خطا داد. مغزش در آخرین ثانیه‌های پردازشِ چهره‌ی پدرش باز هم از خطا دادن نایستاد و ادامه داد.

شوک چون الکتریسته از واسطه‌ای نامرئی میانِ این پدر و پسر جریان گرفت که هردو با چشمانی درشت شده و مبهوت، ماتِ یکدیگر مانده بودند. زمان باز هم لج کرد و از سرعتش کاست که فاصله‌ای از روی ناباوری میانِ لبانِ کاوه افتاد و او که پلکش لرزیده از دیدنِ پدرش در چنین شبی، که با یلدا قرار داشت، گیج و سردرگم از چراییِ دیدنِ او و حتی چگونگی‌اش، سری ریز به طرفین تکان داد و شوکه لب زد:

- این... این امکان نداره!

نفسش در سی*ن*ه گیر کرده بود، خارج نمی‌شد، همچون زمان بنا را بر لجبازی نهاده بود و همچنان ادامه می‌داد. اسماعیل بدتر از کاوه، انگار قلبش نمی‌زد به حدی که از تپش‌هایش بی‌خبر بود و شاید زنده بودنش او را از فعالیتِ قلبش باخبر می‌کرد؛ اما زنده نبود و جایی میانِ گوی‌های قهوه‌ای رنگِ دیدگانِ پسرش گیر کرده بود. کاوه تند پلک می‌زد، مغزش هنوز نمی‌پذیرفت، کابوس بود یا رویا؟ نمی‌دانست! فقط در این حد برایش روشن بود که باور کردنی نیست؛ اما چشم چرخاندنش روی چهره‌ی پدری که به اندازه‌ی صد سال پیر شده بود ولی هنوز هم می‌شد چه کسی بودنش را تشخیص داد، این ادعای باور نکردنی بودن را نقض می‌کرد! مرد همانطور میخِ چشمانِ کاوه مانده، لبانِ خشکش بر هم زد و صدایش را به شدت ضعیف به گوشِ کاوه رساند:

- کاوه؟

و تک کلمه‌ای که کاوه با همه‌ی حیرتش به زبان آورد، این مرد را از پسرش بودنِ او مطمئن کرد:

- بابا؟

کاوه آرام روی زانوانش نشست، هنوز همه چیز گنگ بود و او هیچ چیز نمی‌فهمید! چه عجیب بود که احساساتش در رابطه با دیدنِ پدرش پس از هفت سال دوری هیچ پیدا نبودند! او خوب چهره‌ی پدرش را حفظ بود، از چشمانِ قهوه‌ای رنگش تا حتی بینیِ عقابی‌ای که دقیقا هم شکلِ بینیِ خودش بود و همین باعث شد تا بالاخره مغزش در گیر و دارِ هضم کردن، زبانش را وادار به جنبیدن برای حرف زدن کند:

- خودتی بابا؟ اینجا... اینجا چیکار می‌کنی؟

این صدا دلتنگی داشت، غم داشت، نبودِ هفت ساله‌ی پدری که از پدری نکردنش پشیمان بود را نشان می‌داد؛ اما اسماعیل یارایی برای حرف زدن نداشت، چرا که بغض در گلویش سنگین شد و به چشمانش که رسید، نمی دوباره بر دیدگانش انداخت که کاوه با دیدنِ وضعیتِ نه چندان جالبِ او و جسمِ لاغرش، نفسی گرفت و چون مغزش بالاخره پس از این همه جدال حضورِ پدرش مقابلش را باور کرده بود، سریع از روی زانوانش برخاست و گامی به جلو رفت، سمتِ راستِ پدرش بی‌خبر از مردِ مخفی پشتِ درخت که اسلحه‌اش را با نشانه گرفتنش بالا می‌آورد، خم شده به سمتِ پدرش که صورتش از زورِ بغض درهم می‌شد، دستانش را پایین افتاده جلو برد و شانه‌های پدرش را که گرفت، همزمان با کمک به او برای بلند کردنش گفت:

- پاشو از اینجا بریم بابا، همه چی رو برام توضبح میدی؛ اما... اما اول از اینجا میریم، باشه؟

قلبِ این پسر در مهربانی، دلسوزی و سادگی غوطه‌ور بود! گله و شکایت‌هایش را زود از یاد می‌برد و حتی هنوز هم با اینکه لمسِ پدرش را باور نکرده بود؛ اما تمامِ تلاشش را گذاشت تا او را از روی چمن‌ها بلند کند و به قولِ خودش بعدا توضیح دهد که داستان چه بود و چه شد! اسماعیل که به یاریِ کاوه توانست اندکی جسمِ خشک شده‌اش را بالا بکشد، مرد که اخمش پررنگ تر شده بود، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را روی ماشه لغزاند و آن را کمی عقب برد، در همین هنگام بود که نگاهِ یلدا هم با یادآوریِ مردی که عقب تر از آن‌ها کمین کرده بود، به آن سمت چرخید که مرد از پشتِ تنه‌ی درخت بیرون آمده، این بار اسلحه را با هردو دستش گرفت و به انذازه‌ی دو گام جلو رفت تا پیشِ چشمانِ یلدا پدید آمد. یلدا که چشمش به او افتاد، چشمانش ریز شدند و مقصدِ اسلحه‌ی او را با ابروانی نزدیک شده به هم دنبال کرد و به کاوه که رسید، قلبِ سقوط کرده‌اش در سی*ن*ه یخ بست و نفسش که قطع شد با فراموش کردنِ به کلِ موقعیت قامتش را از پشتِ تنه‌ی درخت بیرون کشید و سه گام را که رو به جلو دوید با فریادی نگران ادا کرد:

- کاوه مراقب باش!

صدای او نگاهِ کاوه را به سمتش گرداند و نگاهِ اسماعیل بلعکسِ کاوه طوری که فقط به «مراقب باش» در کلامِ او دقت کرده بود، پس از نیم نگاهی گذرا از یلدا به عقب برگشت و مردِ اسلحه به دست را که با فاصله‌ای متوسط از خودش و کاوه دید، کاوه با دیدنِ یلدا که به سمتش می‌آمد، ابرو درهم کشید و گیج و مشکوک لب زد:

- یلدا؟

و همان دم مقصدِ نگاهِ یلدا را که گرفت و مردد سر به عقب چرخاند، با دیدنِ مردِ سیاهپوش، فریادِ یلدا با ادا کردنِ نامِ کاوه بلندتر شد؛ اما در یک لحظه... ماشه زیرِ انگشتِ اشاره‌ی مرد فشرده شد و صوتِ شلیک همراه با جیغِ وحشت زده‌ی یلدا در جنگل پیچید و... این پایانِ منصفانه‌ای نبود!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین