جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,585 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و نهم»

کاوه می‌رفت، یلدا به دنبالش! کاوه به دنبالِ نقطه‌ای بود که پایانش را نشان دهد و این میان... هر قصه‌ای پایانی داشت و هر پایانی هم تا زمانِ سر رسیدنش نامعلوم بود! مثلا کسی چه می‌دانست پایانِ صدف و هنری با وجودِ رازی که ماه شده میانشان پشتِ تیرگیِ ابر مخفی شده بود، به کجا می‌رسید؟ رازی که شاید اگر پس از مجادله‌های فراوان پرده‌ها را کنار می‌زد و نور می‌رقصاند، دوباره آن‌ها را به پله‌ی اولی می‌رساند که شش سال تا پایین آمدن از آن عمر از دست دادند! عشق برای دو طرفه شدن بینِ این دو نفر، زمین و زمان را شش سالِ تمام به هم پیوند داد تا بالاخره صدف به این نقطه‌ای رسید که کنارِ هنری آرامش داشته باشد، برخلافِ گذشته و شش سالی که رد شد، لبخند بزند و وجودش برایش تسکینِ خاطر باشد! عشق میانِ این دو جریان داشت، تا زمانی که ماه میانشان هوسِ بیرون زدن از پشتِ ابرها را نکند و این همان اوجی بود که می‌شد فاجعه‌ی رابطه‌ی آن‌ها! باید همه چیز را به دستِ تقدیر سپرد چرا که راوی او بود و اسلحه در دستانِ او!

راوی تقدیر و روایت خشاب، با گلوله‌هایی که
تنها یک تلنگر و فشرده شدنِ ماشه را توسطِ همان تقدیر می‌طلبیدند تا با آزاد شدنشان به سمتِ هدفی که پایانِ هرکدام بود روانه شوند! هدف و پایانِ گلوله‌های خشاب تعیین شده بود؛ اما هنوز زمانِ روانه شدنِ آن‌ها به سمتِ پایانشان نه! پایانِ صدف و هنری هم مثلِ همه فعلا نامعلوم دفن شد! از طرفی صدف که درونِ اتاقی در سمتِ چپِ سالن ایستاده مقابلِ میز آرایش، چشم از تصویرِ خودش در قابِ مستطیل شکلِ آن گرفت و نگاهش را که پایین کشید، با فوت کردنِ نفسش، دستش را پیش برد، درحالی که مانتوی جلوباز و یاسی روی کراپ سفید و شلوارِ دمپای سفید به تن داشت، دستبندِ ظریف و نقره‌ای با نمادِ بی‌نهایت در میانش را از روی میز برداشته، روی پاشنه‌ی کتانی‌های سفیدش به سمتِ چپ چرخید و سر به زیر افکنده، همانطور که مشغولِ بستنِ دستبند به دستش می‌شد سوی درگاه گام برداشت.

درگاه و اتاق درست مقابلِ هنری بودند که ایستاده پشتِ پنجره و نگاهِ آبی‌اش به حیاط، دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش، در دستِ راستش دسته‌ی ماگِ سفید و پُر شده از قهوه‌ی تلخی بود که با بالا آوردنش لبه‌ی ماگ را چسبانده به لبانِ باریکش، جرعه‌ای از گرمای قهوه را به گلویش فرستاد. چشمانش تیز و نگاهش خنثی، فضای حیاط را می‌کاویدند که درونش تنها دختربچه‌ای حضور داشت نشسته کنارِ حوضِ وسطِ حیاط، گلدانِ سنگی و مشکی‌ای که گلِ رزِ سرخ درونش بود را روی پاهایش نهاده، گلبرگ‌های گل را با انگشتانِ کوچکش نوازش می‌کرد و لبخند بر لب داشت. بادی که ملایم می‌وزید، میانِ تارِ موهای آزاد، بلند و قهوه‌ای رنگِ او می‌چرخید و تار به تارش را آرام تکان می‌داد و دخترک که از لمسِ لطافتِ گلبرگِ گل لبخندش پررنگ تر و شیرین‌تر شد، سرش را بالا گرفت و نگاهش از آن فاصله با نگاهِ هنری که ماگ را پایین می‌آورد، تلاقی کرد.

هنری که نگاهِ او را دریافت و لبخندش را دید، کششی کمرنگ به لبانش بخشید و این دلیلی شد تا دختربچه با کشیدنِ بیشترِ لبانِ باریک و صورتی‌اش دندان‌هایش را به نمایش بگذارد و دستش را بالا آورده، مقابلش با شیرینی و سر کج کردنی به سمتِ شانه‌ی چپ تکان دهد. این حرکتش کمی رنگ بخشید به لبخندِ کمرنگِ هنری که با پایین‌تر آوردنِ ماگِ قهوه، دستش را از جیبِ شلوارش بیرون کشید و متقابل برای دخترک کنارِ سرش تکان داد. دختر با دریافت محبتِ او، دستش را پایین انداخت و با زیر کشیدنِ آهسته‌ی نگاهش بارِ دیگر به گلدانی که روی پاهایش بود و گلِ درونش نگریسته، دستش را کنارش روی لبه‌ی حوض کشید و این بار شاخه گلی نرگس که کنارش بود را برداشته و گرفته کنارِ گلِ رزِ درونِ گلدان، چشمانِ قهوه‌ای روشنش را که ریز کرد و مردمک بینِ دو گل گرداند انگار مشغولِ مقایسه کردنشان شد تا یکی از آن‌ها را زیباتر بنامد!

هنری که دستش را پایین انداخت، تازه صوتِ قدم‌هایی آرام به گوش‌هایش خورد که با قدری کمرنگ شدنِ لبخندش، تای ابرویی بالا پراند و سر به عقب چرخانده، چشمش به صدفی افتاد که سر به زیر و با ابروانی درهم مشغولِ بستنِ دستبند به مچش بود و چون باز هم ناکام ماند، لبانش را بر هم فشرد و سپس با آزاد کردنِ کلافه‌شان، سرش را بالا گرفت و نفسش را محکم فوت کرد. هنری که کلافگیِ او را دید، روی پاشنه‌ی بوت‌های مشکی‌اش کامل به عقب چرخید و با قرار دادنِ ماگ لبه‌ی پنجره، همزمان با به سمتِ صدف گام برداشتنش با شکی کمرنگ و ملایم مثلِ همیشه صدا زد:

- عزیزم؟

صدای او که به گوشِ صدف رسید، نگاه به سمتِ هنری بازگشت داد و او را دید که به سمتش گام برمی‌داشت. نفسِ عمیقی کشید و پلکی زده، کوتاه لب به دندان گزید و زمانی که هنری مقابلش ایستاد، دستبند را بالا آورد و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست و شانه‌هایش را که ریز بالا انداخت، بانمک گفت:

- انگار کارِ خودته عزیزم!

شنیدنِ واژه‌ی «عزیزم» از زبانِ صدف، کششِ دو سویه‌ی لبانِ هنری را داشت که با تک خنده‌ای چشمانش را از دیدگانِ صدف و خنده‌ای که به مراتب و آرام روی لبانِ برجسته‌ی او نقش می‌بست، پایین کشید و دستش را که بالا آورد، با گرفتنِ دستبند از صدف، همانطور که مشغولِ بستنِ آن به مچِ صدف شد، لب باز کرد:

- انگار کنارِ من زندگی کردن داره بعضی لفظ‌هایی که همیشه استفاده می‌کنم رو هم بهت یاد میده صدف.

و با همان سر و چشمانِ زیر افتاده، با شیطنت تای ابرویی بالا انداخت و چون کارش با بستنِ دستبند روی مچِ صدف تمام شد، سرش را بالا گرفت و با دست به سی*ن*ه شدنش، لبخندی یک طرفه و کمرنگ روی لبانش نشانده، صدف زبانی کشیده روی لبانش، دستش را پایین انداخت و چون دستانش را پشتِ سرش برد و با دستِ چپ مچِ دستِ راستش را اسیر کرد، با پای راست قدمی جلو آمد و نوکِ کتانیِ پای چپش را عقب تر چسبانده به کفِ استخوانی رنگِ زمین، سرش را که برای دیدنِ هنری بالا گرفته بود مردمک بینِ مردمک‌های اویی که روی بلوزِ مشکی سوئیشرتِ جین و همرنگش را پوشیده بود، گرداند و همچون خودش با شیطنت گفت:

- بالاخره این همون چیزی هستش که ما ایرانی‌ها بهش چی میگیم؟

و تای ابرویی بالا انداخت و منتظر هنری را نگریست که او هم تنها چند ثانیه را با ریز کردنِ چشمانش از روی تفکر برای فکر کردن خرج کرده، در آخر با شکی کمرنگ و بانمک در لحنش گفت:

- اگه اشتباه نکرده باشم... کمالِ همنشین؛ هوم؟

صدف با خنده‌ای که پررنگ شد سری به نشانه‌ی تایید برایش تکان داد و کفِ کفشِ چپش را با عقب بردنی کوتاه نشانده روی زمین، پای راستش را همان جلوتر از پای چپ نگه داشت و با بیرون آوردنِ دستانش از پشتِ سر چشمکی به هنری و بشکنی برایش زده، گفت:

- تسلطت روی زبونِ فارسی رو تحسین می‌کنم!

و چون این شیرینی و زیباییِ صدف در این صبح قلبِ هنری را بیش از پیش اسیر کرد و دلش را به ضعف انداخت، او گره‌ی دستانش را از هم باز کرده، گامی رو به جلو برداشت و با تک خنده‌اش که دستِ راستش را پیش برد، دستش را دورِ کمرِ باریکِ صدف حلقه کرد و اویی که شالِ نازک و یاسی دورِ گردنش بود را به سمتِ خود کشید که دستانِ صدف با این حرکتِ ناگهانیِ او بالا آمدند و دستِ چپش روی شانه‌ی هنری نشست. صدای خنده‌اش نه در این خانه، در ذهنِ هنری چندین و چندبار پژواک شد و کلِ وجودِ این مرد را دختری بیست و پنج ساله محاصره کرده با این زیبایی که دستِ راستش را هم بالا برد و انگشتانِ دستِ راستش را پیوند زده به انگشتانِ دستِ چپش، سرش را بالا گرفت و لبخندش پررنگ و لب بسته تکانی ریز به سرش داد تا تارِ موهای فر، قهوه‌ای روشن و جلو آمده‌اش را به عقب بفرستد. تارِ موهایی که هنری شیفته‌ی عطرشان بود... همان ارکیده‌ی خاص؛ بهتر از هر گل و بهتر از عطری برایش!

- زیبای من امروز شیرینی و زیباییش رو بیشتر به رُخ می‌کشه!

صدف با خنده سری به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و با پلک زدنی کوتاه، نفسی عمیق کشید که ریه‌هایش را رایحه‌ی تلخ و همیشگیِ عطرِ هنری پُر کرد و او با خود فکر کرد... در تمامِ این مدتی که گذشت، تا حدِ مرگ به این عطر وابسته شده بود. این وابستگی و دلبستگی صدف را رامِ عشق کرده بود که نگاهش قفلِ چشمانِ آبیِ هنری پس از مکثی کوتاه لب از لب گشود و آرام گفت:

- کاش می‌شد بدونم چی توی وجودِ صدف دیدی که شیش سال با یه عشقِ یه طرفه باز هم عقب نکشیدی.

هنری کلامِ او را که شنید، زبانی روی لبانش کشید، مکثی کرد و در این مکث سرش را قدری پیش برده، کمی بیشتر صدف را سوی خود کشید که نوکِ کفش‌هایشان به هم چسبیدند و او مردمک گردانده میانِ مردمک‌های صدف، نفسی از عطرِ او گرفت و مسخِ حضورِ او شده که مقابلش مایل به سمتِ راست ایستاده بود و شیفته‌ی عشقی که در چشمانش می‌درخشید و به قهوه‌ای روشنِ دیدگانش برق انداخته بود، لب زد:

- توی وجودِ صدف دنیای احساسات هست و هرکدوم به وقتشون نشون داده میشن! به وقتش عشق، به وقتش نفرت، جسارت، خنده، غم... از من نپرس شیفته‌ی چی توی وجودِ صدف شدم عزیزم چون گفتنش کارِ چند ثانیه و چند دقیقه نیست!

کارِ چند ثانیه و چند دقیقه نبود گفتنِ اینکه چرا هنری به صدف دل بسته بود و این حرفش سرعت بخشید به تپش‌های قلبِ صدف و چون با این سرعت پای قدرت هم میان آمد، قلبش چون دارکوب به سی*ن*ه‌اش کوفته شد و خیره به دیدگانِ هنری که آرام پلک زد، این مردمک‌هایش بودند که آهسته رو به پایین لغزیدند تا به لبانِ باریکِ او و باریکه فاصله‌ای که میانشان افتاده بود، رسیدند. لغزش مشترک بود و در آن لحظه احساسِ مشترک که عطشِ بوسه‌ای از جنسِ عشق را میانشان خروشان کرد. این عطش باعث شد تا صدف برای کم کردنِ اختلافِ قدی که داشتند و خودش که تا سی*ن*ه‌ی هنری می‌رسید، قدری روی پنجه‌ی پا بلند شود و چون پلک بر هم نهاد، هنری هم همراه با او مژه بر هم نهاده و چشم که بست، سرش پایین‌تر برد و نزدیکیِ لبانشان گرمای نفس‌هایشان را باهم تلفیق کرد که در نهایت فاصله‌ی میانِ این لب‌ها کم شد و با بر هم نشستنشان، حکمِ بوسه‌ای را امضا کردند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و دهم»

شیرینیِ این بوسه، به کامِ صبح می‌نشست برای خوب آغاز شدن؛ شاید امروز روزِ خوبی می‌شد که البته این خوب بودن را نمی‌شد به همه تعمیم داد! گذشته از این بوسه‌ی کوتاه که با جدا شدنِ لبانِ هردو از هم پایان پذیرفت، صدف که رو بالا گرفته و برای قد بلند کردنش در برابرِ هنری روی پنجه‌ی پا ایستاده بود، آرام و با مکث، پلک لرزاند و سپس مژه‌هایش را از هم فاصله داد. نگاهش آرام، قلبش از هیجان افتاده نفسی گرفته و این بار به جای تند تپیدن آسوده و آرام تپید. این شد که صدف با مردمک‌هایی پایین در حدقه بلندیِ قدش را از بین برد و دوباره که به حالتِ عادی برگشت، هنری که چشم باز کرده بود نگاه دوخته به صورتِ او زمانی که پیوندِ انگشتانش را از هم باز کرد و دستش را از روی شانه‌ی هنری پایین انداخت، هنری آگاه به قصدِ او حلقه‌ی دستش دورِ کمرِ صدف را سست کرد و با یک گام رو به عقب برداشتنِ او، دستش را پایین آورد.

صدف لبخندش را حفظ کرد، هردو دستش را بالا برد و با گرفتنِ لبه‌ی شالش از دو طرف، آن را بالا آورد و روی موهایش قرار داد؛ سپس همانطور که شال را مرتب می‌کرد چشمکی برای هنری زد و با تکانِ ریز و تیک مانندِ سرش به سمتِ چپ به عبارتی با زبانِ بی‌زبانی گفت که بهتر است زودتر بروند. هنری هم که فهمید با لبخندی کمرنگ سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و دستش را دراز کرده به همان سمت، ابتدا حرکتِ صدف را خواستار شد. صدف که به سمتِ در چرخید او هم روی پاشنه‌ی بوت‌هایش چرخی به عقب را پیاده کرد، به سمتِ میزِ شیشه‌ای و تیره رفت و دستکش‌های چرم و مشکی‌اش را از روی میز برداشته، کمر صاف کرد و همان دم صدف هم با باز کردنِ در و تک گامی بلند، از میانِ درگاه خارج و واردِ حیاط شد.

به دنبالِ او، این هنری بود که رو پایین گرفته، مشغولِ پوشاندنِ دستکش به دستِ راستش شده و زمانی که انتهای آن را به مچش رساند و ثابت ماند، دستکشِ دیگر را سپرده به دستِ راستش تا دستِ چپش را پوشش دهد؛ اما پیش از اینکه دستکش را به دست کند، صوتِ زنگ خوردنِ موبایل درونِ جیبش به گوشش رسید که یک تای ابرویش را تیک مانند بالا پراند و دستش را در هوا نگه داشت. او که کمی ابرو درهم کشید، چشمانش را در حدقه زیر انداخت، دستکش را در دستِ راستش فشرد و دستش را که کنارِ بدنش انداخت، با دستِ چپش موبایل را از جیبش بیرون کشید و نگاهش به نامِ تماس گیرنده گره خورد. زبانی روی لبانش کشید، اخمش کمرنگ تر؛ اما جدیتِ چهره‌اش پابرجا ماند و پس از مکثی کوتاه سرِ انگشتِ شستش را روی فلشِ سبز رنگ کشیده، تماس را که وصل کرد موبایل را به گوشش چسباند.

سکوتِ او یعنی حرفی برای گفتن نداشت و فقط انتظارِ شنیدنِ حرفی که باید را می‌کشید، انتظارِ صدایی آشنا که آشناییتش برمی‌گشت به کمی قبل‌تر. پای آشنایی در این میان وسط بود که دریچه‌ی جدیدی را رو به همه می‌گشود؛ همین آشنایی که بالاخره صدایش در گوشِ هنری پیچید:

- قرارمون رو نیم ساعت عقب بنداز رئیس؛ یه مشکلِ کوچیکی پیش اومده باید حلش کنم!

حرفِ او باعثِ با مکث پلک زدنِ هنری شد که همچنان مسکوت باقی مانده، نگاهِ آبی‌اش دمی کوتاه و مرموز نقطه‌ای دور از دید را نشانه گرفت. چه در فکرِ این مرد می‌گذشت، مشخص نبود؛ اما در نهایت بدونِ پاسخ دادنی به مخاطبش، موبایل را خونسرد پایین آورد و تماس را که خاتمه بخشید، در گزارشِ تماس‌هایش نامی در صدر می‌درخشید که آشنا بود؛ این نامِ آشنا، یعنی هوتن! همان پسرِ جوانی که پیش‌تر با عضوی از اعضای تیمِ شاهرخ بودنش شناخته شد و حال حتما تقدیر دلیلی داشت برای سرِ راهِ هم قرار دادنِ او و هنری؛ اما چه دلیلی؟ این هم باید دفن می‌شد تا زمانِ از گور برخاستن و فاش شدنش! هرچه که بود مشخص می‌شد این پسر از دو رئیس دستور می‌گرفت؛ یکی هنری که با سر بالا گرفتنش، موبایلش را در جیبِ شلوارش فرو برد، گامی رو به جلو برداشت و مشغولِ پوشاندنِ دستکشِ دوم به دستِ چپش شد.

یکی هم دورتر از هنری و مردی به نامِ شاهرخ که این روزها نقطه‌ی عطفِ پررنگی بود و به چشم می‌آمد. اویی که پشتِ میزِ اتاقش نشسته روی صندلیِ چرخ‌دار و مشکی با تکیه‌گاهِ بلند، استایلش تفاوتی با هر زمان نداشت! موهای جوگندمی‌اش را گرد بسته پشتِ سرش، پالتوی نیمه بلند و قهوه‌ای روشنِ مخمل که جلویش باز بود به تن داشت و شال گردنِ خاکستری هم دورِ گردنش و دنباله‌های شال گردن از دو طرف روی تختِ سی*ن*ه‌اش، دستانش را از آرنج روی میز نهاده و انگشتانش را مقابلِ لبانِ باریکش به هم پیوند زده بود. چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش خاموش و بدونِ برق زومِ نقطه‌ای از روبه‌رو، هرکه او را می‌دید هیچ نمی‌توانست بفهمد که چه در سرش می‌گذشت! شاهرخِ غرق در فکر با آن حالتِ مرموز و می‌شد گفت ترسناکی که داشت، حتی با تأخیر پلک می‌زد و از سوزشِ چشمانش می‌فهمید که نیاز به مژه بر هم زدنی کوتاه دارد.

پنجره‌ای که سمتِ راستش قرار داشت، باز بود و هوای خنک و نسبتاً سردِ صبح را به داخل می‌کشاند و می‌شد گفت نور به کفِ چوبیِ اتاق رسانده بود؛ اما ذهنِ شاهرخ درگیر بود! درگیرِ خودش، آفتاب و خانواده‌ای که این روزها بیش از هر وقتی ترسِ از دست دادنش را لمس می‌کرد. پررنگ ترین نقطه در ذهنِ این مرد اما آفتاب بود که برایش عجیب به نظر می‌رسید! اشتها نداشتنش، خستگی‌اش، اینکه سعی می‌کرد کمتر با او چشم در چشم شود... نگران شده بود برای رخ دادنِ هر آنچه که نباید رخ می‌داد و وای که خبر نداشت همه چیز بر هم ریخته و نگرانی‌اش حق داشت این چنین با قلبش دست به یقه شود!

در طبقه‌ی پایینِ این اتاقی که او درونش به فکر کردن مشغول بود، جمعی از افرادِ تیمش حضور داشتند، باز هم منهای هوتن که دیگر به تاخیر داشتن‌هایش عادت کرده بودند. این جمع یعنی شراره که دست به سی*ن*ه و سر به زیر افکنده در سالنِ خالی با بوت‌های نیمه بلند و مشکی‌اش قدم می‌زد و صوتِ گام برداشتن‌هایش انعکاس یافته در فضا، گریس که دست در جیب‌های شلوارِ جذب و مشکی‌اش فرو برده و تکیه سپرده به دیوارِ سفیدِ پشتِ سرش، رو پایین گرفته و موهای بلوند و کوتاه شده‌اش باز هم نقابی بر نیمه‌ی سوخته‌ی صورتش شده بودند. دختری هم بلعکسِ پسری که روی کانترِ سنگی نشسته با دستانش دو طرفِ لبه‌ی کانتر را گرفته بود، بی‌قید سمتِ دیگرِ سالن خودش را با موبایلش مشغول کرده بود.

این همان شهرِ کوچکِ جنون زده‌ای بود که شاهرخ از آن دم می‌زد! شهرِ کوچکی که افرادش جنون زده، هرکدام دلیلی برای حضورشان داشتند؛ اما چیزی که قبل‌تر از این‌ها هم هویدا بود، این بود که هیچکس حقِ گذشت از این خطِ قرمزِ مرزی را رو به عقب و به قصدِ عقب نشینی نداشت! اینجا پشیمانی گردن زده می‌شد، بی‌عدالتی حکومت می‌کرد و جنون لشکر می‌کشید! این شهرِ کوچکِ جنون زده، فعلا منهای هوتن که پس از قطع شدنِ تماس، موبایل را پایین آورد و چشمانِ سبزش ریز شده، اخمی کمرنگ بر پیشانیِ کوتاه و روشنش داشت و چند تار از موهای مشکی، پُر پشت و صافش روی پیشانی‌اش سقوط کردند. موبایل را فرو برده در جیبِ شلوارِ جین و ذغالی‌اش، درونِ پیاده‌رو با کتانی‌های اسپرت و سفید رو به جلو گام برمی‌داشت. این درحالی بود که وزشِ ملایمِ باد لبه‌های پیراهنِ سبزِ روشنی که روی تیشرتِ سفید پوشیده و آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود به عقب هدایت می‌کرد.

اگر وضوح و شفافیت از روی قامتِ او برداشته می‌شد و پرده‌ی تاری هم از فضای پشتِ سرش کنار می‌رفت، تصویر برعکس می‌شد و قامتِ درحالِ حرکتِ هوتن تار و فضای پشتش صاف می‌شد. این وضوح می‌توانست نمایان‌گرِ قامتِ آفتاب باشد که فاصله‌اش از هوتن تقریبا زیاد بود و اصلا او را نمی‌شناخت؛ اما یکی بودنِ مسیرشان تا اینجا برایش کمی شک برانگیز بود منتها دیگر اهمیت نداد و فقط یافتنِ حقیقت در ذهنش بزرگترین معضل نام گرفت. او زبانی روی لبانش کشید و کوبش‌های پُر سرعت و قدرتِ قلبش تلاش خرج کرده برای شکافتنِ سی*ن*ه‌اش، دلش می‌خواست همه چیز کابوس باشد و در این لحظه با به عقب برگشتنش تمام شود؛ اما چنین چیزی امکان نداشت وقتی که واقعیت برای خودنمایی می‌جنگید و برای این دختر کابوس، رویا شده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و یازدهم»

آفتاب درست میانِ کابوسش قدم می‌زد و حال که امیدش برای واقعی نبودنِ همه چیز را از دست داده بود، زیر این سقفِ نیمه ابری که سایه روی شهر افکنده بود، گوش‌هایش پُر شده از صدای حرکتِ ماشین‌ها درونِ خیابان و دیده‌اش کور برای دیدنِ هرکسی که از کنارش می‌گذشت، نگاهش مسیری مستقیم را هدف گرفته بود و ناخودآگاه به طورِ دقیقی پشتِ سرِ هوتن پیش می‌رفت. هوا نسبتاً سرد بود و آفتاب طبیعتاً باید سرما را با وجودِ مانتوی نیمه بلند و جلوبازِ آبی کاربنی که به تن داشت و پایینِ آن روی پاهای پوشیده با شلوارِ لیِ جذب و آبی‌اش قرار داشت حس می‌کرد؛ اما وجودِ او گر گرفته بود بابت اضطراب از بهرِ چیزهایی که قرار بود ببیند و این می‌شد که سعی می‌کرد مدام به خودش دلداریِ این را دهد که هیچ چیزِ نگران کننده‌ای وجود نداشت؛ ولی داشت!

بالاخره مقصد نزدیک و نزدیک تر شد، آنقدر که به همان کوچه رسیدند و هوتن سریع واردِ آن شد؛ ولی آفتاب با فاصله‌ای که از او داشت، سرِ کوچه و سمتِ راست ایستاده، چشمانِ قهوه‌ای و درشتش با اخمی کمرنگ میانِ ابروانِ بلندش بابتِ شک قامتِ درحالِ دور شدنِ هوتن را دنبال می‌کردند. کفِ پوتینِ مشکی‌اش را روی آسفالتِ کوچه قدری جلو کشید و لب به دندان گزید، فشاری که به قلبش وارد شد تیر کشیدنش را رقم زد که نفس‌هایش به شماره افتادند و آبِ دهانی فرو داده، نظاره‌گرِ هوتنی ماند که مقابلِ همان ساختمانِ انتهای کوچه ایستاد و به جای فشردنِ زنگ، کلید را از جیبِ شلوارش بیرون کشید و قفلِ در را که گشود با هُل دادنش رو به داخل واردِ ساختمان شد و در را بست.

این بین اضطراب زمین و زمان را در بر گرفت و آفتاب فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش، گام‌هایش را خلافِ بی‌میلیِ قلبی‌اش با خواسته‌ی عقلی‌اش رو به جلو برداشت و صدای تیک تاکِ زمان را درآورد.صبحِ استرس‌زایی بود، این را می‌شد از چرخشِ ناگهانیِ نگاهِ شاهرخ به سمتِ راست و پنجره بدونِ تغییری در اجزای چهره‌اش، هوتن که با ورودش به سالن تای ابرویی بالا انداخت و نگاه به سمتِ پله‌های رو به بالا کج کرد و در آخر آفتابی که هرچه بیشتر پیش می‌رفت بیشتر کنترلِ قلبش را از دست می‌داد متوجه شد. تیک تاکِ رعب انگیزِ زمان با ایستادنِ آفتاب که ماشینِ پارک شده‌ی پدرش را شناخت، متوقف شد و زمین و آسمان نفس در سی*ن*ه حبس کرده، او دستش را با لرزی ریز و مردد بالا برد، لبانش را بر هم فشرد، به دهانش فرو برد و با نگاهی گذرا که نمای ساختمان را از نظر گذراند، آبِ دهانش را این بار سخت تر از گلو رد کرد و بی‌خیال تپش‌های وحشیانه‌ی قلبش، سایه‌ی تردید را کنار زد و دستش را که پیش برد، زنگِ کنارِ در را با سرِ انگشتِ اشاره‌اش فشرد تا این بازی با روانِ ماهِ پنهان پشتِ ابر خاتمه یافت!

درست در این لحظه‌ی سرنوشت ساز برای آفتابی که زنگ را به صدا درآورد و گامی رو به عقب برداشت، سوی دیگرِ شهر زنی بود که درونِ اتاقی از خانه‌ای نشسته روی صندلی و پشتِ میز آرایش، چشم از انعکاسِ تصویرِ چهره‌ی بدونِ آرایشش در آیینه با پایین کشیدنِ دیدگانِ سبز و درشتش در حدقه گرفت تا به میز رسید. عطرِ خنکی فضای اتاق با رنگ‌های قرمز و مشکی را پُر کرده و این زن با آن تارِ موهای قرمز روی شانه‌های ظریف و پوشیده از پیراهنِ نیمه بلند و آبی آسمانیِ و نشسته بر تاپِ همرنگش، لبانِ باریکش را بر هم نهاده، پلکی زد و آرام درِ جعبه‌ی مخمل و مشکی‌ای که دستش بود را گشود. طرحِ گردنبندی با زنجیرِ ظریف که پروانه‌ای کریستالی و مشکی به انتهایش وصل بود در گردیِ مردمک‌هایش جای گرفت که سی*ن*ه‌اش را با دمی عمیق سنگین کرد.

پنجره‌ی اتاق بسته بود و همین هم فضا را خفه می‌کرد؛ اما او بی‌اهمیت به این خفگی، نگاهش ثابت مانده روی پروانه‌ی کریستالی و پس از آن چرخیده به سمتِ راست روی کاغذِ نامه‌ای که ردی محو از دو خطِ عمودی و افقی به واسطه‌ی تا خوردنش داشت، ثابت ماند. آبِ دهانی فرو داد، بازدمش را از راهِ بینی بیرون فرستاد و چون پلکی آهسته زد، دستش را پیش برد و زنجیرِ گردنبند را به دست گرفته، از درونِ جعبه برداشت. سرمای زنجیر که به سرِ چهار انگشتش تزریق شد، یخ بستنِ چشمانش را رقم زد تا جایی که هر احساسی از دیدگانش خط خوردند و کنار رفتند. نگاهش بی‌حس، گردنبندی که روزی در جوانی برایش با ارزش‌ترین بود حال تبدیل شده به بی‌ارزش‌ترین یادگاری، آن را روی کاغذی گذاشت که متنِ درونش باعث می‌شد ماهیتش نامه‌ای عاشقانه خطاب شود.

گردنبند روی نامه قرار داشت و سمتِ دیگرِ جعبه، سه پاکت نامه بودند که از درونِ پاکتِ رویی، سه عکس به صورتِ کج از گوشه بیرون زده و این‌ها تمامِ مدارکی بودند که از پانزده سالِ پیش برای چنین روزی به جا مانده، رز هم آماده بود تا امروز همه‌ی رازها را فاش کند. فقط از درون آشفته بود؛ هرقدر هم که نگاهش خنثی و چشمانش بدونِ احساس، باز هم دونش غوغایی به پا بود که توصیف نمی‌شد. رز، همین زنی که دستانش را بند کرده به لبه‌ی میزِ مشکی، با فشاری اندک از روی صندلی برخاسته و چرخیده روی پاشنه‌ی صندل‌های چوبی‌اش به سمتِ چپ، سوی درِ بازِ اتاق گام برداشت.

همه چیز درباره‌ی او عادی به نظر می‌رسید، به این شکل که از اتاق خارج شد و به سمتِ آشپزخانه که رفت، لیوانی که پیش‌تر از آب پرتقال پُر کرده بود را گرفته میانِ حلقه‌ای از انگشتانش، از روی کانتر برداشت. به ظاهر عادی بود؛ حرکاتِ رز، رفتارش، نگاهش، اما نه! درونِ او زنی مُرده بود، درونِ او صدای شیون و فریاد می‌آمد، درونِ او عزای پانزده‌ی ساله‌ی یک زندگیِ مدفون زیرِ خاک بر پا بود. حالا شاید می‌شد فهمید که عادی به چشم می‌آمد؛ ولی غیرعادی بود!

زنگِ موبایلش که به گوشش رسید، همان ایستاده پشتِ کانتر، دستش را جلو برد و موبایلش را برداشت، نگاهی انداخته به نامِ تماس گیرنده، این بار بلعکسِ همیشه لبخندی جان نداشت که به لبانِ باریک و بی‌رنگش جان دهد، بنابراین فقط تماس را وصل کرد و موبایل را به گوشش چسباند. مخاطبِ او بیرون زده از خانه و قدم گذاشته در ایوان، همانطور که کفش‌های مشکی‌اش را به سختی بدونِ کمکِ دست می‌پوشید، نگاهش به روبه‌رو بود و با لبخند و ملایم گفت:

- صبحت بخیر عزیزم!

حتی صدای او هم سرِ حالش نیاورد. این رزِ امروز، رزِ همیشه نبود و انگار خلاءای در زندگی داشت که حتی لبخندش را هم از او می‌گرفت. این حالِ رز بود هر زمان که پدرام سر از زندگی‌اش درمی‌آورد؛ حال یک بار با نویدِ عشق و یک بار هم با اخطارِ نفرت!

- صبحِ تو هم بخیر!

مخاطبِ او آرنگ بود که حوله‌ی آبی روشن را انداخته روی شانه‌ی چپش، چون گرفتگی و خستگیِ لحن و صدای رز را تشخیص داد، لبخندش از بین رفت، ابرو درهم کشیده و با شک بابتِ حالِ او که دلیلش را نمی‌دانست، قدمی درونِ ایوان رو به جلو برداشت و پرسید:

- حالت خوبه رز؟

حالِ خوب... این دو واژه چندین و چندبار در سرِ رز تکرار شدند؛ اما چون نتیجه‌ای نداشتند رز این تکرار را با نیشخندی کمرنگ خاتمه بخشید و همانطور لیوان به دست گامی سوی درگاهِ آشپزخانه برداشت، زبانی روی لبانش کشید و گفت:

- چیزی نیست، من خوبم. کِی برمی‌گردی؟

اما آرنگ خبر داشت در این کلامِ رز حرفی بود که از به زبان آوردنش سر باز می‌زد. او که تکیه داده به نرده‌ی فلزی و فیروزه‌ای رنگِ ایوان، سرش اندکی زیر افتاده و نگاهِ قهوه‌ای رنگش به نقطه‌ای نامعلوم روی زمین، دستِ چپش را از آرنج تا کرده مقابلِ سی*ن*ه‌اش، آرنجِ دستِ راستش را نهاده بر ساعدِ دستِ خمیده‌اش و گفت:

- طفره نرو! من این تُنِ صدا و لحن رو می‌شناسم؛ چی شده رز؟

رز پوزخندی زد از آشپزخانه خارج و واردِ سالن شده، مکثی کوتاه کرد و سپس گفت:

- بیشتر از این چی قراره بشه؟ پایانِ رز مگه جز پر-پر شدنه؟

آرنگ پلکِ محکمی زد و سکوت کرد، دلایلی در ذهنش نشستند ولی منتظرِ پاسخ گرفتنش از رز ماند که نفسِ عمیقی کشید و سی*ن*ه‌اش ناخودآگاه سوخته، دردِ قلبش بدتر از هر دردی سنگین شده بر جانش، ادامه داد:

- امروز پونزده سال قدم برداشتن برای انتقام رو تموم می‌کنم، باید لبخند بزنم؟ خوشحال باشم؟ باید... ولی من خیلی وقته نه لبخند می‌زنم نه خوشحال میشم.

قدمی رو به جلو برداشت و این بین آرنگ مسکوت ماند تا او خودش را خالی کند و رها شود از گلایه‌هایی که بر دلش سنگینی می‌کردند و شنید... آرنگ در این لحظه فقط شنید:

- می‌خوام انتقام گرفتن رو امتحان کنم که ببینم قلبِ خاکستر شده‌ام زنده میشه یا نه؛ اما می‌دونم... حتی اگه به اندازه‌ی محال بودن برف اومدن توی گرمای تابستون، خاکسترِ قلبِ منم جمع بشه و زنده‌اش کنه، این محال که قلبم ترمیم بشه هم میشه؛ اما اینکه خودم اون آدم سابق بشم محاله!

لرزی ریز در انتهای کلامش نشست و نشان از سنگینیِ بغض در گلویش داشت که آرنگ هم فهمید، فقط نفسی گرفت، سرش را بالا آورد و آبِ دهان فرو داده، تنها توانست با ولومِ پایینِ صدایش بگوید:

- متاسفم بابتِ اینکه احساسِ من انقدر قدرت نداشت... که دورِ تو و قلبِ خاکستر شده‌ات گشتنم هم نتونسته حالت رو خوب کنه!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و دوازدهم»

گاهی آدمی از زورِ دردِ روح می‌بُرید، کم می‌آورد و دیگر حتی اگر موقعیت هم فراهم می‌آمد، لبخند نمی‌زد! این حالِ پانزده ساله‌ی رز بود که آرنگ با عذرخواهی بابتِ قدرت نداشتنِ احساسِ خودش برای خوب کردنِ حالِ او، به نحوی اعتراف کرد که حق با رز است! حتی اگر انتقام هم می‌گرفت چون گذشته‌ای که پانزدهمین عزایش را هم داشت جامه‌ی شادی به تن نمی‌کرد، دیگر لبخندی به لبانش باز پس داده نمی‌شد! رزی که با شنیدنِ حرفِ آرنگ سعی کرد همچنان خودش را در همان پوسته‌ی محکمی که ساخته بود نگه دارد و آرام رو به جلو گام برمی‌داشت. مرور می‌کرد... تمامِ پانزده سالی که گذشت را ثانیه به ثانیه از پیشِ چشم عبور داد و تا به خود آمد در سکوتِ عمیقِ خانه، مقابلِ پنجره‌ای که پرده‌ی مقابلش اندک کنار رفته بود ایستاد. دقایقی را در سکوت گذراندند و رز لیوانش را که بالا آورد، جرعه‌ای از آب پرتقال نوشید تا بغضی که به امیدِ پیروزی سر به هوا بالِ پرواز گشوده بود، با بال‌های زخمی سقوط کند.

بغض تهِ چاهِ ناکامی پرت شد و این درحالی بود که رزِ غم گرفته‌ی درونِ این زن را هم با خود پایین کشید تا صدای فریادی آشنا در سرش بپیچد و باعث شود مژه بر هم نهاده، پلک‌های بسته‌اش را در همان حال فشار دهد. از آن سو آرنگی که با پذیرفتنِ این سکوت میانشان منتظرِ حرفی از جانبِ رز مانده بود، زیرِ سنگینیِ نگاهِ طلوعی بود که با لبخندی محو و تصنعی سرِ چرخیده‌اش به سمتِ چپ را کج کرد، دستش بندِ درگاه شده و چشمانِ خاکستری‌اش که به آرنگ افتادند، او را سر به زیر دید. همان لبخندِ محو هم به آرامی از روی لبانِ متوسط و براقش کنار رفت و او ماند میانِ درگاه با نگاهی خیره به مردی که انگار دردِ شکستِ رز همه‌ی دنیا را بر سرش آوار کرده بود و فقط به شنیدنِ صوتِ نفس‌های او رضایت داشت. رز که مژه‌هایش نم‌دار شدند، آن‌ها را از هم فاصله داد، با دمِ عمیق و لرزانی خیره به فضای خالی و خلوتِ کوچه، خنثی و سرد شده، گفت:

- احساسِ تو زندگیِ من رو بهم برگردوند؛ قدرتش رو دستِ کم نگیر، اما...

مکث کرد، دمی لبانِ باریکش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و چون فهمید اشک قصدِ زهر ریختن به چشمانش را دارد، تند- تند پلک زد تا ردِ آن را از دیدگانش پاک کند. آبِ دهانش را محکم فرو داد برای غلبه به دردی که در همه‌ی وحودش می‌جوشید، بینی‌اش را بالا کشید و سپس ادامه داد:

- نگرانِ من نباش! حتی اگه انتقام هم آب نشه روی آتیشِ دلم، من عقب نمی‌کشم؛ کارما به زندگیِ من که رسید خاموش شد، حالا خودم به تنهایی براش تبدیل به کارما میشم!

بی‌حسی و سردیِ لحنش به قدری زیاد بود که گویا از همان فاصله هم زمین زیرِ پاهای آرنگ یخ بست و تنش هم سرد شد. از اراده‌ی رز باخبر بود؛ او به هیچ وجه از هدفی که داشت پا پس نمی‌کشید حتی اگر می‌دانست عواقبِ این اهداف به گرفته شدنِ جانش ختم می‌شد و او ریسک پذیری‌اش را از همین طریق نشان می‌داد. آرنگی که سنگینیِ نگاهِ طلوعِ ایستاده میانِ درگاه را حس می‌کرد، در آخر با کمر صاف کردن و گرفتنِ دمِ عمیقی از هوای خوش و تازه‌ی صبحگاه در این روستا رو بالا آورد و حوله را آرام از روی شانه‌اش پایین کشید. سرمای هوا را به وضوح از طریقِ رکابیِ مشکی که به تن داشت حس می‌کرد؛ اما لرز نمی‌گرفت، چرا که سرمایی که از سوی رز احساس کرده بود، او را در برابرِ این هوا سِر کرده بود؛ بی‌حسِ بی‌حس! طلوع کمی ابروانِ بلندش را به هم نزدیک ساخت، درحالی که یک سوئیشرتِ نازک و آبی روشن با شلوارِ همرنگش به تن داشت و موهایش را دم اسبی بسته بود، گامی با پاهای پوشیده با جورابِ سفیدش به جلو برداشت.

از میانِ درگاه خارج شدنش هم همانطور که دستش هنوز بندِ درگاه بود، نگاهِ آرنگ را به سویش نکشید و این، او بود که چشمانِ قهوه‌ای رنگش سوی پنجره کشیده شدند. نگاهش مانده روی انعکاسِ نه چندان واضحِ قامتش روی طرحِ شیشه، زبانی روی لبانش کشید و پس از مکثی که رز را به انتظار دعوت کرده بود، گفت:

- امروز تا هرجا که پیش رفتی، برو؛ اما... تورو به همون احساسی که باعثِ زنده شدنت بود قسم میدم، تا زمانِ برگشتنِ من هیچ بی‌احتیاطی‌ای نکن و سراغِ اون مرتیکه نرو، باشه؟

رز احساس و نگرانیِ اویی که از ابتدای این راه همه‌ی خودش را برای منصرف کردنش گذاشت و چون نشد، دستِ همراهی به دست گرفت را درک می‌کرد؛ بنابراین انگار که آرنگ مقابلش باشد تنها آرام و کوتاه سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و «باشه»ای کوتاه را زمزمه کرد. تاییدش برای قرص کردنِ دلِ آرنگ کافی نبود؛ اما برای اینکه بتواند حداقل تا زمانِ بازگشتش به همراهِ طلوع کمی خودش را آرام کند، به نظر بس می‌آمد. هرچند همین اندک آرامش هم راه به جایی نمی‌برد وقتی سرنوشت پای حکمِ طوفان برای زندگیِ رز را امضا کرده بود! این روز از خشاب، آغازگرِ همه‌ی طوفان‌ها بود؛ چه عشق، چه نفرت، چه انتقام و... در اصل همین شروعِ صبح به خودیِ خود گویای همه چیز بود!

تماس میانِ رز و آرنگ پایان پذیرفت و ماند طلوع که با دست به سی*ن*ه شدنش تکیه به دیوار داده و نگاهش به حالِ آشوبِ آرنگ بود. اویی که شاید چندان از چهره‌اش پیدا نبود؛ ولی درونش قلبی تپندگی می‌کرد که با هر تپش دلهره را به اقصی نقاطِ جسمش می‌رساند. آرنگ مضطرب بود؛ برای رز، آینده‌اش، زندگی‌اش و حتی... خودی که دیگر خودِ سابق نمی‌شد! این حالِ سنگینِ آن‌ها صبح را برایشان کدر کرد، همین صبحی که از همان ثانیه‌ی آغازینش برای آفتابی که جان کند تا شب به صبح برسد و ابهامش به آگاهی، برای او تاریک تر از شب شده بود. اگر زمان گذرِ کوتاهی به عقب را رقم می‌زد، روی اویی نگاهِ دلسوزش را ثابت نگه می‌داشت که پس از فشردنِ زنگ دستش را با استرس پایین انداخت و هیستریک با پاهایش روی آسفالتِ کوچه ضرب گرفته بود.

زمان چرا استخاره می‌کرد برای گذشتن؟ چرا هر ثانیه‌اش به اندازه‌ی یک قرن می‌گذشت و این دقایق تمام نمی‌شدند تا او را به نقطه‌ی پایانی از این کشفِ حقیقت برسانند و با فهمِ اینکه هیچ موردی برای ترس از اول هم وجود نداشته، قلبِ این دختر را آسودگی بخشد؟ شاید چون واقعا جای ترس هم وجود داشت؛ جای نگرانی و اضطراب برای آفتابی که تصویرش با لبِ پایینی که گزیده بود، قرار گرفته مقابلِ آیفون و پیشِ دیدگانِ مشکی و کشیده‌ی شراره بود. اویی که با شک کمی ابرو درهم کشیده، گامی جلو رفت و چون فاصله‌اش با آیفون کمتر شد با چشمانی ریز شده مردمک روی اجزای چهره‌ی آفتاب رقصاند. چقدر این چهره برایش آشنا بود! انگار در گوشه‌ای‌ترین و بخشی خاک خورده از حافظه‌اش، تصویری تیره و تار از چهره‌ی این دختر را داشت و فقط برای شناختنش کمی کند و کاوِ بیشتر می‌خواست. دقتش را رو به فزونی برد تا هویتِ آشنای مخفی در نگاهِ او را شناسایی کند؛ اما تا اینجا که به جایی نرسید! گریس که حالتِ متفکرِ او را دید، تای ابرویی بالا انداخت و تکیه از دیوار ربوده، صاف ایستاد. به سمتِ شراره چرخید و گامی به سویش برداشت، نامش را با شک ادا کرد ولی جوابی نگرفت؛ چرا که ذهنِ شراره جایی دورتر جا مانده بود... میانِ تصویری از خاطره‌ای دورتر!

در حافظه‌ی او صحنه‌ای از تاری جدا و شفاف شد که دخترِ جوانی با لبخند درِ سمتِ شاگردِ ماشینی را باز کرد و پیاده شده، مردی هم با گشودنِ درِ راننده از روی صندلی بلند شد و این خودِ شراره بود که در لحظه با چرخشی کوتاه پشت به آن‌ها پشتِ تنه‌ی درختی در میانه‌ی کوچه پنهان شد. صدای خنده‌ی دختر را می‌شنید که مرد را «بابا» خطاب می‌کرد و همین هم باعث شد تا با کمی سرش را به کنار و چشمانش را به گوشه کشیدن، از گوشه‌ی چشم نظاره‌گرِ آن‌ها باشد. بادی که می‌وزید تارِ موهای پر کلاغی و بلندش را از درونِ شالِ سُرمه‌ای رنگش بیرون می‌کشید و آن تارهای سرکش افسار گسیختند که روی صورتش به جلو کشیده شدند و قلقلکِ گونه‌اش را رقم زدند. شراره دید... مرد را که ماشین را از جلو دور زد و خودش را رسانده به دخترش، دستش را دورِ شانه‌های او حلقه کرد، دختر را سوی خود کشید و بوسه‌ای با خنده بر سرش نهاده، هردو هم گام با یکدیگر به سمتِ خانه‌ای راه رفتند.

شراره‌ی خاطرات که لبانِ باریکش از هم فاصله گرفته بودند، با ورودِ آن‌ها به خانه پلکِ آهسته‌ای زد و آرام سرش را عقب کشید و مسیرِ دیدش را عوض کرد. چشمانش را در حدقه پایین کشید، نقطه‌ای نامعلوم قرار گرفته در مردمک‌هایش، کمی مشکوک و در سکوت نگاهش را مات نگه داشت؛ اما شراره‌ی حاضر در این لحظه، کسی بود که آفتاب را شناخت و چون گره‌ی کمرنگِ میانِ ابروانش به آرامی از هم گشوده شدند، با نشستنِ دستی روی شانه‌اش چون ناگهانی بود، چشمانش درشت شدند و کمی در جایش پرید. این حرکتِ او باعث شد تا گریس دستش را پایین بیندازد و متعجب مردمک بر اجزای چهره‌ی او بچرخاند. شراره که سر چرخاند و او را دید، پلکِ سریعی زد و گیج پرسید:

- چی شده؟

گریس نگاهی موشکافانه میانِ چشمانِ او و آیفون رد و بدل کرد و زبانی روی لبانش کشیده، مشکوک یک دستش را به کمر گرفت و با اشاره‌ی تیک مانندِ ابرو به آیفون از او پرسید:

- داستان چیه؟ کی رو دیدی؟

همین حرفِ او باعث شد تا نگاهِ شراره به سمتِ آیفون کشیده شود و آفتاب را ببیند که سرش را بالا گرفته، با انتظار و اضطراب نمای ساختمان را از نظر می‌گذراند و همین هم باعثِ مکثش شد. مکثی که در آن سکوتِ لبانش بود و حرف زدنِ افکارش! هزاران فکر در ذهنِ او به حرف زدن مشغول بودند و خودش لب بر لب نهاده، سکوت پیشه کرده بود. سکوتی که مسببِ چرخیدنِ نگاهِ دختر و پسری که سمتِ دیگرِ سالن ایستاده بودند، به سوی هم شده و هردو متعجب و مشکوک بابتِ شخصِ پشتِ در و واکنش‌های شراره به هم نگاه کردند؛ اما چون نتیجه‌ای نداشت، در سکوت دوباره نگاه به سوی شراره چرخاندند. شراره نفسِ عمیقی کشید، انگار که با خود به نتیجه رسیده باشد، تک گامی رو به عقب برداشت و چون نگاهش را از آیفون گرفت سریع نگاهی به گریس انداخت و با نگاهی هم گذرا به به پله‌های سمتِ چپ، خیره به تک چشمِ او لب باز کرد و با کنترلِ صدایش، ولومِ آن را پایین نگه داشت و گفت:

- اگه شاهرخ چیزی پرسید بهش بگو یه بنده خدایی آدرسِ اشتباه اومده شراره رفته توجیهش کنه!

تای ابروی گریس بالا پرید و شراره به تندی رو از گرفت و چرخیده به سمتِ در، با گام‌هایی بلند و سریع سوی آن گام برداشت بی‌توجه به تعجبِ گریسی که یک گام به سویش برداشت و خواست سوال بپرسد؛ اما با باز شدنِ در، خروجِ شراره از سالن و بسته شدنِ آن لبانش فاصله گرفته از هم باقی ماندند و رفتنِ او تازیانه به جانِ صدایش زد که کنجِ حنجره‌اش خزید. هر سه نفرِ باقی در سالن مانده در این واکنشِ عجله‌ایِ شراره و دلیلی که برای رفتارهای او نداشتند، تعجب کردند؛ اما... دلیل نداشتن فقط مختصِ آن‌ها بود، چون شراره دلیل داشت!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و سیزدهم»

شراره رفت و حال وقتِ انفجارِ بمبِ ساعتی‌ای بود که زمان به امروزِ آفتاب و پدرش وصل کرده بود. این بمب ثانیه‌ها را با وحشت رد می‌کرد، جان به لب می‌رساند فقط برای اینکه یک ثانیه را وادار به تک گامی برای عقب نشینی کند. آفتاب گامی عقب رفت و از در فاصله گرفت، سرش را بالا گرفته و بارِ دیگر که نمای ساختمان به چشمش آمد، این بار پنجره‌ی بازی را دید که درونش هیچ پیدا نبود؛ اما این پنجره در سمتِ راست مقصدِ این دختر بود! آفتابِ آسمان کم نور می‌رساند و آفتابِ ایستاده بر زمین دل در دلش نبود و ناخنِ انگشتِ شستش را مضطرب که می‌جوید، چشمانش را پایین کشید و با انتظار روی درِ بسته ثابت نگه داشت. انتظارِ او به سر آمد وقتی در گشوده و رو به داخل کشیده شده، قامت شراره در گردیِ مردمک‌های آفتاب و میانِ درگاه نقش بست تا سریع ناخن از دندان جدا کرده و تپشِ قلبش بالا گرفته، از افکارش جدا شد و با فرو دادنِ محکمِ آبِ دهانش نگاه به چشمانِ مشکی و کشیده‌ی شراره دوخت.

چشمانِ او شاید نشان نمی‌دادند؛ اما این دختر مرموز بود و هدفی در سر داشت که با خونسردیِ خاصی چشم ریز کرده، دستش را بالا برد و با از آرنج تا کردنِ اندکش، آرنجش را به درگاه چسباند و کم سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست، خیره‌ی آفتاب شد. لرزِ نامحسوسِ لبانِ او برای حرف زدن به چشمش آمد و نیشخند بود که پشتِ درِ بسته‌ی لبانش اعلامِ حضور کرد؛ ولی چون دری به رویش باز نشد و اجازه نقش بستن بر لبانِ باریکش را نگرفت، همانجا خفه شد. کمی که گذشت صدای آفتاب را با تردیدی که داشت، شنید:

- سلام!

آفتاب کمترین فاصله را با پدرش داشت، کمترین راه باقی مانده بود تا رسیدن به اصلِ رازی که او می‌گفت باید از خانواده‌اش مخفی بماند و این نزدیکی تلخ بود! آفتاب مهربان بود، قلبش نقطه‌ی متضاد با پدرش، سفید و پاک بود، همیشه خوشبینانه به همه چیز می‌نگریست و حال... چرا هیچ احتمالِ خوشبینانه‌ای به ذهنش نمی‌رسید؟ اویی که گامِ عقب رفته‌اش را جلو آمد و پدرش خبر نداشت دخترش حوالیِ خودش بود! شاهرخ نمی‌دانست... او در اتاقش نشسته پشتِ میز و نگاهش را مستقیم به صفحه‌ی روشنِ لپ تاپِ طوسی رنگ دوخته بود و ایمیلی که برایش آمده بود را می‌خواند. شاهرخ در این اتاق تنها نبود؛ هوتن هم مقابلِ او ایستاده با فاصله‌ای زیاد، با کلافگیِ خاصی دستانش را در جیب‌های شلوارِ جین و ذغالی‌اش فرو برده و سر به زیر افکنده، با کتانی‌هایش روی زمین ضرب گرفته بود. شاهرخ پلکی آهسته زد و در همان حال چشمانش را که بالا کشید، نیم نگاهی گذرا به هوتن انداخت و چون دوباره به صفحه‌ی لپ تاپ نگریست، با همان خونسردی و حالتِ خنثی گفت:

- چی می‌خوای بگی؟

هوتن که صدای او را شنید، سرش را به ضرب بالا گرفت و چون نگاهِ سبزش به شاهرخ گره خورد و او را همچنان خیره به لپ تاپ دید، سردی در لحنش جریان گرفت و حرص و خشمی زیرپوستی و نامحسوس هم بود که با همه‌ی تلاشش برای مشخص نشدنِ این دو در لحنش باز هم موفق نشد و شاهرخ می‌توانست خصومت را آشکارا در لحنِ او که گامی جلو آمد، شکار کند:

- اومدم بگم الوعده وفا! ما یه قراری باهم داشتیم؛ یادت که نرفته؟

و بالا آمدنِ نگاهِ تیزِ شاهرخ تا چشمانِ او و هوتنی که قدم به قدم جلو می‌آمد، همزمان شد با شراره که نگاهِ خیره‌ی آفتاب را دریافت و تای ابرویی بالا پرانده، در همین نگاهِ اول صاف و ساده بودنش به چشمش آمد که باز هم پوزخندی پشتِ پرده‌ی لبانش جا ماند و بیرون نزد. آفتاب محکم‌تر از پیش آبِ دهانش را پایین فرستاد و صدای شراره را شنید:

- فرمایش عزیزم؟

آفتاب کم دست و پایش را به خاطرِ اضطراب گم کرده بود و چون از قبل نقشه‌ای کامل برنامه‌ریزی نکرده بود، مانده در دروغی که بتواند آنجا آمدنش را توجیه کند و راهی باشد برای راه یافتنش به داخلِ، زبانی روی لبانش کشید و کمی فکر کرد. در این زمانِ اندک و چند ثانیه‌ای شراره بود که بی‌قید و مرموز با سرِ انگشتِ اشاره‌اش روی دیوارِ کنارِ در ضرب گرفت و آماده‌ی شنیدنِ دروغِ او بود. چنین دخترِ ساده، آرام و دوست داشتنی‌ای را از پدری همچون شاهرخ بعید می‌دانست؛ اما به یاد آورد که این مرد هویت و کارِ واقعیِ خود را از خانواده‌اش مخفی کرده و چه فاجعه‌ای رنگ می‌گرفت امروز! آفتاب که دروغش را یافت، نگاه به چهره‌ی شراره دوخت و کمی با عجله کلمات را پشتِ هم چید تا جمله‌سازی کند:

- من... من با شاهرخ قرار داشتم، یعنی... بهش گفته بودم که امروز میام اینجا.

نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد، قلبش وحشت زده و سریع می‌کوبید و احساس می‌کرد از شدتِ اضطراب تمامِ تنش نبض می‌زد. در دل عاجزانه دست به دامنِ خدا شد تا شراره دروغش را باور کند؛ اما آفتابِ ساده خبر نداشت شراره می‌دانست او دروغ می‌گوید و به عمد حتی دروغ گفتنش را می‌خواست! او که با این حرفِ آفتاب لبانش کمرنگ از یک سو کشیده شدند و محو چانه جمع کرده، سری با تحسینی تمسخرآمیز تکان داد. فشاری به دستِ تکیه داده به درگاهش وارد کرد، تک گامی رو به عقب برداشت و در را کامل گشوده، خودش کناری ایستاد و گفت:

- خیلی خب... بیا تو پس!

پلکِ آفتاب ریز پرید و نفسش به سختی از راهِ بینی بیرون رفت. قلبش از این سرعت خسته نمی‌شد؟ چرا آرام نمی‌گرفت؟ نفسش بند می‌آمد راضی می‌شد تا از سرعت و قدرتش کم کند؟ نه! تردید مقابلش سنگ انداخت؛ اما دختری که تا اینجا فقط به خاطرِ کشفِ حقیقت آمده بود، با سنگِ تردید عقب می‌کشید؟ نه! دمی فکر کرد شاید اصلا همه چیز تله باشد، ولی حضورِ پدرش را که یادآور می‌شد، می‌فهمید اینجا پشتش خالی نبود! حق داشت، همه چیز یک تله بود برای به دامِ حقیقت افتادنش و او با جلو آمدنش سنگِ تردید را له کرد و با رد شدن از میانِ درگاه، واردِ راهرو شد. نگاه در فضای آن چرخاند، روی کاشی‌های کرمی آرام و با تردید جلو رفت و این شراره بود که با پیروزیِ خاصی در را پشتِ سرش بسته، به قدم‌هایش رو به جلو سرعت بخشید و جلوتر از آفتاب راه افتاد. حرکتِ رو به عقبِ ثانیه‌های بمبِ ساعتیِ زمان، سریع و سریع‌تر شد، پله‌ها را بالا رفتند و زمانی که به درِ اصلی رسیدند، شراره درِ بسته شده را با کلیدی که از جیب بیرون کشید باز کرد و سه جفت چشمِ حاضر در سالن به سرعت سمتِ در چرخیدند.

در رو به داخل کشیده و اول شراره وارد شد. گریس که او را دید مشکوک اخمی کرد و چشمش ریز شده، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و همانطور که دست در جیب‌های شلوارِ لگ و مشکی‌اش فرو برده بود، نگاهش را به دختری دوخت که پس از شراره داخل آمد. این دخترِ غریبه، رنگِ شک را از نگاهِ هرسه زدود و تعجب که بر چهره‌هایشان نشست چشم درشت کردند. این جمعِ غریب برای آفتاب اضطرابش را بیشتر می‌کرد که دمی لب به دندان گزید و نگاهش روی آن‌ها نچرخید، بی‌توجه به شوک و حیرتِ آن سه نفر و گریسی که با خارج کردنِ دستانش از جیب به سمتِ شراره می‌آمد، او نگاه به آفتاب دوخت و دستش را بالا برده، با انگشتِ اشاره‌اش پیشِ چشمانِ او پله‌های سمتِ راست را نشانه گرفت و گفت:

- همین پله‌ها رو بری یه اتاق می‌بینی و سرراست می‌رسی به شاهرخ! بفرما!

آفتاب با بزاق دهانش گلو تر کرد و چون چشم از شراره گرفت، سر چرخانده به سمتِ اشاره‌ی او و پله‌ها را دید. بدونِ نگاهی به بقیه، سوی پله‌ها آرام و مردد رفت و چون دستِ سردش سرمای نرده را لمس کرد، پله‌ها را سخت و با قدم‌هایی سنگین بالا رفت تا قدرت بخشید به ضربان‌های بی‌امانِ قلبی که در این سه روز شکافتنِ سی*ن*ه‌اش کارش شده بود. او که بالا رفت، پسر با شوک از کانتر پایین پرید و رو کرده به دختری که کنارش بود هردو چشمانِ درشت شده‌شان را به هم دوختند. گریس که به شراره رسید، او دستش را بالا آورد و انگشتِ اشاره‌اش را تکان داده برای تفهیمِ حرفش به هرسه‌ی آن‌ها، هشدارگونه گفت:

- هیچکدومتون هیچی نمیگین، فهمیدین؟ هرچی بشه فقط خودم حرف می‌زنم!

گریس بازوی او را محکم گرفته میانِ انگشتانش، شراره را به سمتِ خود چرخاند و با اخمی عصبی بر چهره، به سختی ولومِ صدایش را برای بالا نرفتن کنترل کرد و گفت:

- معلوم هست داری چیکار می‌کنی؟ شاهرخ بفهمه غریبه آوردی اینجا همه‌مون رو می‌کُشه!

و تکانِ محکمی به او داد که شراره نگاه دوخته به رخِ نیمه سوخته‌ی او، بازویش را به ضرب از حلقه‌ی انگشتانِ او بیرون کشید و با پوزخندِ پررنگی گفت:

- غریبه؟ نه جونم خودیه! این ماییم که اینجا نخودی و بی‌خودی‌ایم!

بعد هم رو از گریسی که حرف و علتش را متوجه نشد گرفت و با کج کردنِ راهش از او فاصله گرفت. این میان آفتاب بود که رسیده به اتاقی با درِ نیمه باز، گردن کشید و از فاصله‌ی در با درگاه نگاهی به داخل انداخت. چون چشمش به پدرش پشتِ میز افتاد، قلبش کوبنده‌تر از هر زمانی به سی*ن*ه‌اش مشت کوبید و با بند آوردنِ نفسش، تپش‌هایش را تا گلوی او بالا کشاند. دستش که لرزی ریز داشت را نشانده روی در، پاهایش هم ناخودآگاه نامحسوس لرزیدند و کم مانده بود با این تنِ سرد شده از استرس از حال برود. نگاهش به شاهرخ بود و پلک هم نمی‌زد، نفسش بالا نمی‌آمد و سی*ن*ه‌اش سنگین شده بود. شاهرخ را دید که نگاهش را به روبه‌رو و هوتن که قامتش از فاصله‌ی میانِ در و درگاه مشخص نبود دوخته و لپ تاپِ مقابلش را که بست، دستانش را به لبه‌ی میز بند کرد و با فشاری از جا برخاست. مردمک گردانده میانِ مردمک‌های درنده‌ی هوتن، گامی به کنار برداشت و گفت:

- چه قراری؟

هوتن که این جوابِ او را شنید، تای ابرویی بالا انداخت، ناخودآگاه لبانش از یک سو کشیده شدند و تک خنده‌ای متمسخر کرده، دستِ چپش را در جیبِ شلوار نگه داشت، دستِ راستش را بیرون کشید و انگشتانش را به شکلِ یک دایره بسیار اندک جلو کشید، دستش را بالا برد و همان دایره‌ی نامرئی از حالتِ انگشتانش را کنارِ شقیقه‌اش به صورتِ دَوَرانی و کوتاه تکان داد و پلک‌های چشمِ چپش را به هم نزدیک کرده، گفت:

- حافظه‌ات یاری نمی‌کنه یا از عوارضِ پیریه پیرمرد؟

حرفش لبانِ شاهرخ را از دو سو کشید و چون کوتاه خندید، دست به سی*ن*ه شد و وقتی هوتن پشتِ میز ایستاد، قامتش پیشِ نگاهِ آفتاب قرار گرفت و او بیشتر گوش تیز کرد تا حرف‌های آن‌ها را بشنود. گلویش خشک شد و محل نداد، فقط گوش به صدای پدرش سپرد:

- حالا که معلوم نیست حافظه‌ام یاری نمی‌کنه یا عارضه‌ی پیریه... می‌شنوم!

و یک تای ابرو بالا راند و اینکه خودش را به فراموشی می‌زد روانِ هوتن را به بازی گرفت که دستِ راستش را پایین انداخته و مشت کرده کنارِ بدنش، به سختی خود را کنترل می‌کرد تا آن مشت را به مقصدِ چشمانش که صورتِ شاهرخ بود، نرساند. قدمی دیگر جلو و به کنار برداشته، مقابلِ شاهرخ ایستاد و چشم در چشمِ او که شد، دستِ مشت شده‌اش را بالا آورد و با تلاش برای تسلط بر اعصابِ از دست رفته‌اش، انگشتِ اشاره‌اش را از مشت خارج کرد و خیره به چشمانِ خونسردِ او گفت:

- گفتی سه ماه وقت دارم خودم رو بهت ثابت کنم و بعدش هم تو خواهرِ کوچیکم رو ول می‌کنی برگرده خونه‌ی برادرش!

شاهرخ حالت متفکری به خود گرفت، چانه‌ی مخفی شده پشتِ ته‌ریشِ جوگندمی‌اش را جمع کرد و سر به زیر افکنده، پس از مکثی کوتاه رو بالا گرفت و چون دوباره خیره به چشمانِ سبز و وحشیِ هوتن شد، سری به طرفین تکان داد و گفت:

- متاسفانه چنین چیزی رو یادم نمیاد! دستخطی، امضایی، چیزی ازم داری؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و چهاردهم»

هوتن که خشمش اوج گرفت و اخمش پررنگ شد، چشمانش به خون نشستند و دندان بر دندان فشرده، انگشتِ اشاره‌اش را بارِ دیگر به مشتش بازگرداند و با از کنترل خارج شدنِ یکباره‌ی مغزش، رگِ گردن و پیشانی‌اش برجسته شده، یک آن منفجر شد و همزمان با فریادی خشمگین، دستِ دیگرش را از جیب بیرون کشید و دستِ مشت شده‌اش را محکم به لبه‌ی میز کوبید. میز تکانی خورد همچون آفتاب که با شنیدنِ صدای فریادِ او شانه‌هایش بالا پریدند و خودش هم در جا تکانی خورد؛ اما... شاهرخ با نهایتِ خونسردیِ دیوانه کننده‌ای که داشت، پوزخندی زد که هوتن خشمگین و نفس زنان صدایش را بالا برد:

- من با تو قرار گذاشتم مرتیکه‌ی عوضی! قرار بود توی این سه ماه بهم اعتماد کنی و خواهرم رو برگردونی پیشم؛ اما الان... الان داری دبه می‌کنی!

جمله‌ی آخرش را با فریاد ادا کرد که شاهرخ بدونِ خم به ابرو آوردنی، انگار که از دیوانه کردن و آزار دیدنِ او لذت ببرد، تای ابرویی بالا انداخت و اندکی سر به سمتِ شانه‌ی راستش کج کرده، بدونِ آگاهی از حضورِ دخترش، او را با حرف‌هایش خطاب به هوتن شکست:

- و من هنوز بهت اعتماد نکردم! بعید نیست بعد از گرفتنِ خواهرت مثلِ دفعه‌ی قبل قصد نکنی من رو به پلیس لو بدی. هوم؟ زیاد پیگیرش نباش هوتن خودم به وقتش خواهرت رو می‌فرستم پیشت...

پلکِ آفتاب لرزید و لبانش از هم باز ماندند، قلبش کند شد، دیگری میلی به تپش نداشت و حتی یک قدم برای پیش رفتن می‌خواست تا کاملا از کار بایستد. بغضی در گلویش نشست و وقتی کامل شکست که حرفِ بعدیِ شاهرخ بمبِ زمان را منفجر کرد:

- زیادی هم به پر و پام نپیچ، چون اصلا دوست ندارم بلایی که سرِ مادرت آوردم رو یادآوری کنم!

قلبِ آفتاب از تپش ایستاد، همه‌ی باورهایش بر سرش آوار شد و انگار او را زیرِ آوارِ پوسته‌ی خوبِ پدرش تنها گذاشته بودند! این مرد شاهرخ نبود؛ پدرِ آفتاب نبود! چگونه می‌توانست تا این اندازه راحت از آزار دادنِ دختری کوچک و مادری حرف بزند؟ آفتاب این روی پدرش را هرگز ندیده بود و هنوز جا داشت، باید بیشتر می‌شنید و بیشتر هم شنید وقتی که هوتن با شنیدنِ نامِ مادرش عصبانیتش به آخرین درجه رسید و گر گرفت، گردنش سرخ شد و دستانش را که پیش برد، یقه‌ی بلوزِ مشکیِ شاهرخ که زیرِ پالتوی قهوه‌ای و مخملش بود را به مشت کشیده، اویی که گره‌ی دستانش از هم گشوده شدند را به عقب کشاند و محکم به دیوارِ پشتِ سرش چسباند. خون جلوی چشمانش را گرفته بود که با صدای بلند عربده زد:

- هزاربار بهت گفتم اسمِ مادرِ من رو به اون دهنِ کثیفت نیار! تو من و خواهرم رو بی‌مادر کردی آشغال!

هوتن بغض داشت که از فشارِ آن به گلویش صورتش جمع شد، نفسش گرفت و چون چشمانش پُر شد نتوانست تصویرِ چهره‌ی شاهرخ را واضح ببیند و پیشِ چشمانش تار شد. یقه‌ی او را محکم‌تر گرفت و این میانِ آفتابِ فرو ریخته بود که توانِ ایستادن روی پاهایش را نداشت، توان نداشت جلو برود و با عقب کشیدنِ هوتن او را از پدرش جدا کند و داد بزند به پدرِ من بد نگو! آفتاب می‌لرزید، دستش از روی در سُر خورد و پایین افتاد، چشمه‌ی اشکش جوشید و جوشید تا دیدش را به شاهرخ و هوتن تار کرد. هوتن هم مانندِ او، با این تفاوت که باوری به این مرد نداشت برای خُرد شدن! او که اشکش پایین چکید و گلویش درد گرفت با صدایی خش‌دار بارِ دیگر داد زد:

- تو ماها رو با وعده‌های سر خرمنت کشوندی به این تیم و از همه‌مون یه عوضیِ جانی مثلِ خودت رو ساختی! به چی افتخار می‌کنی که زل می‌زنی تو چشم‌های من و تهدیدم می‌کنی؟ مادرم رو جلوی چشم‌هام فرستادی سی*ن*ه‌ی قبرستون، به چی افتخار می‌کنی؟

جمله‌ی آخر را با فریادِ بلندتری ادا کرد و چون از پا افتاد، بغضش شکست و به ناگاه جان از پاهایش رفت و روی زانوانش فرود آمد. دستانش را به زانوانش گرفته، سر به زیر انداخت و با لرزشِ شانه‌هایش ریزشِ اشک‌هایش پنهان ماند؛ اما صدای گریه‌اش جگرِ آفتابی که به خودیِ خود دلش برای خودش خاکستر شده بود را سوزاند. او که حلقه‌ی براقِ اشک آنقدر در چشمانش چرخید و چرخید، تا در نهایت با پلک بر هم نهادنش و مژه‌های بلندی که نم گرفتند، گرمای اشک روی سرمای گونه‌ی برجسته‌اش غلتید و تا چانه‌اش پایین رفت. نفسش درنمی‌آمد، آفتاب مرگ را به چشم دید؛ وجودش گر گرفته بود با جسمی سرد... سرش را بالا گرفت و دستش را به گلوی پُر بغض و دردمندش بند کرد و روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به عقب چرخید و انگار داشت در این فضا خفه می‌شد! سی*ن*ه‌اش به سرعت می‌جنبید و آفتاب از گریه‌ی این پسرِ جوان که صدایش بلندتر هم شده بود سوخت؛ اما شاهرخی که بالای سرِ هوتن ایستاده بود و نگاهش به روبه‌رو، دلی نداشت برای سوزاندن از بهرِ دیگری!

آفتاب برای نجات از خفگی، برای فرار از آن جهنمی که همه‌ی باورهایش را از پدری که تصور می‌کرد بهتر از او روی کره‌ی خاکی وجود ندارد، سرش را پایین آورد و با تنگ حس کردنِ محیطِ ریه‌هایش برای هوا کشیدن به داخل، به سختی پله‌ها را پایین رفت. این میان چهار نفرِ سرگردان در سالن حضور داشتند تا نتیجه‌ی عملِ شراره را به چشم ببینند درحالی که صدای داد و فریادِ هوتن را شنیده بودند و به گفته‌ی شراره واکنشی نشان ندادند. دو نفر دختر و پسری که کنارِ هم به دیوار تکیه داده بودند، یک نفر شراره که دست به سی*ن*ه راه می‌رفت و دیگری گریس که اولین نفر متوجه‌ی پایین آمدنِ آفتاب از پله‌ها شد و بقیه را هم متوجه کرد. آفتاب پایین آمد، نفهمید چطور؛ اما فقط خودش را به در رساند و آن را که گشود، پیشِ چشمانِ متعجب و منتظر و مضطربِ هر چهار نفر که نگاه بینِ هم رد و بدل کردند، از سالن بیرون زد و در را محکم بست.

قلب آفتاب دیگر قلب نمی‌شد؛ کوهِ استوارِ باورهای او زیرِ سنگینیِ بارِ حقایق کمر خم کرد و فرو ریخت و این آفتاب... مگر دیگر نور می‌تاباند؟ مگر دیگر چهره‌اش می‌درخشید؟ مگر باز هم لبخند بر صورتش می‌نشست؟ این دختر در این لحظه به معنای واقعیِ کلمه خُرد شد! خودش را از جهنمِ سوزاننده‌ی این ساختمان نجات داد ولی مگر نفسی در سی*ن*ه داشت که بالا بیاید؟ قلبش ویرانه بود، آفتاب تمامِ دنیای سفیدش را به هویتِ واقعی و سیاهِ پدرش باخته بود. واردِ کوچه شد، سی*ن*ه‌اش سنگین بود و هوایی رد و بدل نمی‌شد. رفت و رفت تا به میانه‌ی کوچه رسید، بغض گلویش را به اسارت گرفته بود و چشمانش را می‌ترساند تا زودتر اشک بار شوند؛ موفق هم شد، اشک به چشمانِ این دختر نشست که باد ملایم شالِ آبی روشنش را از روی تارِ موهای صاف و خرمایی‌اش به عقب راند و دورِ گردنش که نشاند، چرخی میانِ موهایش زد و جستی به آن تارهای رام شده داد تا افسار گسیختند.

آفتاب با حسِ تیر کشیدنِ قلبش دستش را روی آن نهاد و فشرد که یقه‌ی مانتوی جلوباز و آبی کاربنی‌اش هم میانِ انگشتانش مچاله شد. حالش خوب نبود؛ انگار در چند دقیقه لبخندهای چند ساله‌اش را دزدیدند. چشمانش دیگر برقِ شادی نداشتند، بغضش که سنگین‌تر شد، چشمانِ اشک بارش بالاخره گریستند و این نقش از آفتابی به یادگار ماند که یک آن روی زمین زانو زد و بغضش را زمانی که میانه‌ی کوچه بود شکست. تنها بود، انگار پشتش به یکباره خالی شد، کوهی به نامِ پدر را از پشتِ سرش برداشتند وقتی که درد خروشان شد و در گوشش صدای گریه‌های خودش می‌پیچید و در مغزش صوتِ گریه‌ی جانسوزِ هوتن! شاهرخ خودش خانواده داشت، خودش نوه‌های کوچک داشت، خودش همسری داشت که مادرِ دو دخترش بود و دخترِ بزرگی که مادرِ دو کودک بود؛ چطور می‌توانست تا این حد بی‌رحم باشد؟ قلبِ او را با چه خالی کرده بودند؟

در کوچه فقط یک آفتابِ زانو زده بود که رو بالا گرفت و صدای گریه‌اش تبدیل شده به فریادی نه چندان بلند، دور ماند از گوش‌های شاهرخی که اتاق را به مقصدِ سالن ترک گفت و هوتنِ از گریه سرخ شده و صورتش از اشک خیس شده را به حالِ خود رها کرد. صوتِ گریه‌ی آفتابِ تنِ آفتابِ نور انداخته به زمین را در آسمان لرزاند که دلِ دیدنِ غمِ این دختر را نداشت! آفتاب میانِ کوچه با خودش تنها ماند و دلی که دیگر تا عمر داشت نه دل می‌شد نه با پدرش صاف!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و پانزدهم»

صدای فریادِ او در گوشِ آسمانِ صبح انعکاس پیدا کرد و دور ماند از گوش‌هایی دورتر از او! جا ماند از رسیدن به گوش‌های دخترِ جوان و ریز نقشی به نامِ صدف که در پیاده‌روی به تازگی شلوغ شده روی کاشی‌ها گام برمی‌داشت و شالِ یاسی و نازکش را روی تارِ موهای فر و قهوه‌ای رنگش مرتب کرده، بلعکسِ آفتاب حالِ خوشی داشت! صدف به تازگی داشت زندگی می‌کرد، نفس می‌کشید و پس از شش سال گویی عاشقِ هنری شدنش هم باری از روی دوشش برداشته و هم قلبش را سبک کرده بود! او که با همان لبخند روی لبانِ برجسته و سرخش، نگاهِ قهوه‌ای و روشنش با شوق و برق خیره به مغازه‌ها بود و از کنارشان می‌گذشت، دمِ عمیقی گرفت و حتی این هوای آلوده هم آزارش نداد! این حالِ خوب باورش شده بود و گشتن میانِ مردم با هوایی تازه کردن آنقدر برایش دلنشین بود که ناخودآگاه اصلا رنگ و رویش هم باز شده بود.

این دختر شاداب بود؛ همچون گلی باران زده که قطره‌های باران هنوز روی گلبرگ‌هایش به پایین می‌لغزیدند و تازه شده بود. از میانِ مردم همانطور که بندِ قهوه‌ای رنگ و بلندِ کیفش را به صورتِ مورب دورِ گردن و شانه انداخته بود، می‌گذشت و چهره‌ی همه را از نظر می‌گذراند. گویی شش سال ایران نبودنش طوری او را برای این شهر و خاک دلتنگ کرده بود که دلش می‌خواست تمامِ جزئیاتِ آن را به ذهن بسپارد؛ حتی اگر با خنده‌دار بودنش می‌شد صدای بوقِ ماشین‌هایی که از ترافیک کلافه شده بودند. هنری راست می‌گفت؛ صدف امروز زیباتر دیده می‌شد چون قلبش برای شادی می‌تپید و روی لبانش لبخند برقرار بود. دمی نگاه به راست چرخاند و نگاهی به خیابانِ شلوغ انداخت و داد و هوارِ راننده‌ها بر سرِ هم که یکی از رانندگیِ دیگری می‌نالید و شخصی هم به جانِ رانندگیِ خودِ او غر می‌زد، کمی کششِ لبانش را پررنگ کرد و با رو گرفتنش سری به نشانه‌ی تاسف، ریز به طرفین تکان داد و نفسش را آرام بیرون فرستاد.

آستین‌های مانتوی یاسی و جلوبازِ تنش که روی کراپِ سفید پوشیده بود را تا ساعد بالا داده، لحظه‌ای نگاهش به برقِ دستبندِ نقره‌ای و ظریفش با آن نمادِ بی نهایت در میانش افتاد و لبخندش که رنگ پاشیده شد، بر درخششِ صورتش افزود و با او ولعِ خاصی اکسیژن را بیشتر و بیشتر به مشامش کشید و دستانش را که بالا برد، کششی به آن‌ها داد و سرش را با پلک بر هم نهادنِ کوتاهش بالا گرفت. سپس با تک خنده‌ای رو پایین انداخت و دستانش را هم پایین آورده، مژه‌های فر و مشکی‌اش را از هم فاصله داد. نگاهش به دو کودکی افتاد که در پیاده‌رو به دنبالِ هم می‌دویدند و آن‌ها را که با چشم دنبال کرد، به واسطه‌ی سرمای هوا بازوانِ ظریفش را بغل گرفت و سرش کج شده به سمتِ چپ، نیم‌رُخِ خندانش پیشِ چشم بود.

قصد نداشت به هیچ چیز فکر کند! نه مرورِ گذشته، نه شش سالی که برایش سخت گذشت، نه پدری که این روزها جایش زیادی کنارش خالی بود، نه خواهری که دلش برای دیدارِ دوباره با او پر می‌زد! صدف امروز را می‌خواست به خود اختصاص دهد و فقط آشتی‌اش با لبخند را جشن بگیرد. این آرامشِ یک ماهه به قدری به جانش نشسته بود که آن را با هیچ چیز معاوضه نمی‌کرد و نگاهش چرخ می‌زد بینِ مردم و آرزویش فقط از بین نرفتنِ این آرامش بود! صدف پس از شش سال چون گلی نو شکفته تازه شاداب شده بلعکسِ آفتابی که امروز و در این لحظه پس از بیست و چهار سال زندگی چون گلِ شادابی بود که در یک لحظه پژمرده شد! چهره‌اش برقِ سابق را نداشت، لبانِ قلوه‌ای‌اش نمی‌خندیدند و دیگر رنگش از گچ از سفیدتر بود. اویی که از کوچه خارج شده، شال را باز هم چون پناهی بر سرِ موهایش نهاد و خسته، بی‌حال و بی‌روح در پیاده‌رو با فاصله‌ای خیلی زیاد از صدف، از جهتِ مخالفِ او پیش می‌آمد.

نگاهِ صدف بینِ مردم و مغازه‌ها می‌چرخید و نگاهِ آفتاب ناامید و خسته نقطه‌ای نامعلوم را نشانه گرفته بود و گه گاهی حتی تک گامش با تلو خوردن رو به جلو می‌رفت. صدف لبخندی پررنگ و دندان نما بر لبانش داشت؛ اما آفتاب؟ از لرزِ لبانش که میل به گریه‌ی دوباره و کششی رو به پایین داشتند گفته می‌شد، یا از بغضی که باز فرصت طلبانه و با فکر به منفعتِ خود نردبانِ غم زیرِ پا نشانده و تا گلویش بالا می‌آمد؟ این دو و حالاتشان در این لحظه هیچ شباهتی به هم نداشتند! لبخندِ صدف کجا و غمِ نگاهِ پژمرده‌ی آفتاب کجا؟ برقِ چشمانِ صدف کجا و... خاموشیِ چشمانِ آفتاب کجا؟

صدف با جلوتر آمدنش رسید به رستورانی که حتی عطرِ خوشِ غذا هم از درونش وجودش را سرِ شوق می‌آورد و آفتاب مُرده‌ی متحرک بود، بدونِ پُلی برای بازگشت به دیارِ زندگی! صدف چشم دوخت به پرندگانِ کوچک و سفیدی که مقابلِ رستوران روی زمین تجمع کرده بودند و چون لبخندِ پررنگش خنده‌ای شد پْر صدا، دستانش را بالا گرفت و رسیده به پرندگان پرِ پرواز گشودنِ آن‌ها را دید که به سرعت زمین را هماهنگ باهم ترک گفتند و بالا رفتند. خودش هم سرش را بالا گرفته و صدای خنده‌اش گم شده بینِ اصواتِ اطراف، قامتش را می‌شد از میانِ پرندگانِ درحالِ پرواز دید که دمی دورِ خود چرخید و محل نداد به نگاه‌هایی که از حرکاتش سر درنمی‌آوردند و با رنگِ تعجب از کنارش رد می‌شدند. صدف نه اهمیت داد نه حتی نیم نگاهی به آن‌ها انداخت، فقط خودش را در سیلِ این آرامشِ جان گرفته‌اش غرق کرد و چه لذتی داشت چنین غرق شدنی! صدف در آرامش و خوشحالیِ لحظاتش غرق شد و آفتاب زیرِ آوارِ زلزله‌ای که کوهِ باورهایش از پدرش را ویران کرده بود به دنبالِ راهِ نجاتی می‌گشت که نبود و پیدا هم نمی‌شد!

داستانِ زندگی هم عجیب بود! در میانِ تصویری تار از مردمی که در پیاده‌رو گام برمی‌داشتند یک صدفِ خندان واضح بود و یک آفتابِ از پا افتاده و نابود که فکر می‌کرد... دنیا به آخر رسیده بود؟ قیامت کجا بود؟ قیامتِ زندگیِ این دختر همینجا بود که پدرش را شناخت، پی به نانی برد آغشته به خون که تمامِ این سال‌ها از گلوی خودش و خانواده‌اش پایین رفت! فکر کرد به خون‌هایی که دستِ پدرش را رنگین کرده بودند، فکر کرد به اینکه تمامِ این سال‌ها چطور توانست پولی را خرج کند که از خونِ دیگران بود و آفتاب در این لحظه به قدری پریشان بود که حتی فراموش کرد نامزدی دارد نقطه‌ی مقابلِ پدرش! آنقدر ذهنش آشفته و غمگین بود که دردِ اصلی را فراموش کرد و آنقدر فکر کرد تا در نهایت بغض پیروز شد و با بالا آمدنش چنان گلویش را فشرد که یک دم چشمانش از گرمای اشک تار شدند و صورتش هم جمع شده از زورِ بغض، چانه‌اش لرزید و با چکیدنِ اشکش روی گونه، دستش را بالا آورد و مظلومانه پشتِ دستش را به ردِ اشک کشید.

بغضش باز هم شکست و دیگر تابِ باز نگه داشتنِ چشمانش را نداشت، پاهایش سست بودند و به سختی خودش را نگه داشته بود برای نیفتادن و همچنان ادامه دادن! فاصله‌ی این دو نقطه‌ی شاد و غم زده باهم کمتر شد، صدف از یک سمت پیش می‌آمد و آفتاب از سمتِ دیگر و مقابلش. آفتاب که جانی نداشت برای راه رفتن، تا آن دم هم به سختی خودش را سرِ پا نگه داشته بود و این فاصله‌ی به صفر رسیده، او را به کنارِ صدف رساند که چون در لحظه‌ای سرش گیج رفت و پاهایش سست شدند، با ابرو درهم کشیدن و پلک بر هم نهادنش، دستِ چپش را پیش برد و ناخودآگاه بازوی صدف را برای ایستادن میانِ حلقه‌ای از انگشتانش اسیر کرد و او هم درجا ایستاد. صدف که سر به سمتش چرخاند و کششِ لبانش آرام و به مراتب از بین رفتند، با دیدنِ حالِ بد و آشوبِ آفتاب، نگاهی به دستِ او دورِ بازویش انداخت و چون به نیم‌رُخِ رنگ پریده‌اش رسید، لبانش اندکی از هم فاصله گرفتند، روی پاشنه‌ی کتانی‌هایش کامل به سمتِ او چرخید و دستِ سردش را گرفته میانِ گرمای دستِ خود، چون از سردی‌اش جا خورد نگران لب زد:

- حالتون خوبه؟
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و شانزدهم»

از آفتابِ سابق چه خبر؟ با این حال و رنگِ پریده، چشمانِ بی‌برق و لبخندی فرار کرده از روی لبانش، فقط یک پاسخ بر زبان می‌نشست و آن هم اینکه به خاطرات پیوست! صدف نگاه روی اجزای نیم‌رُخِ او گرداند و چون حالش را در آن دم بدتر از بد دید، گامی رو به عقب برداشت و حلقه‌ی انگشتانِ آفتاب که به دورِ بازویش سست شدند، او پلک بست و دستش را به سرش گرفته، یک آن حس کرد زیرِ پاهایش خالی شدند و کم مانده بود تا سقوط کند که این بار صدف بازویش را گرفت و آفتاب را نگه داشت. او با کمکِ صدف ایستاد و صدای او را محو شنید که بالاخره پلک از هم گشود و باز هم نمِ اشک در چشمانش را به نمایش گذاشت. نفسِ لرزانی کشید و صدف که صدایش زد، به خود آمد و رو چرخانده سمتِ او که نگران نگاهش می‌کرد، لبانِ خشکش را بر هم فشرد، به دهانش فرو برد و همزمان با حسِ سنگینیِ بغض در گلویش، سنگینیِ چشمانش را هم قطره اشکی که روی برجستگیِ گونه‌اش فرود آمد نابود کرد و با سر تکان دادنش برای صدف با صدایی از تهِ چاه بالا آمده و مرتعش گفت:

- معذرت می‌خوام؛ خوبم... من...

فقط دیدنِ حالِ چشمانِ اویی که از دست رفته بود برای اینکه صدف پی به دروغِ زبانش ببرد کفایت می‌کرد و زبانی روی لبانش کشیده، زمانی که آفتاب با معذرت خواهیِ دوباره‌ای قصد کرد دستش را از دستِ او خارج کند با وجودِ اینکه حتی نای راه رفتن نداشت و سرش به وضوح گیج می‌رفت، بازوی او را نگه داشت و همانطور که کنارش ایستاده بود، نفسِ عمیقی کشید و گفت:

- حالتون خوب نیست، کمک می‌کنم هرجا می‌خواین برین؛ تنهایی نمیشه!

آفتاب خودش هم می‌دانست که تنهایی تا رسیدن به جایی تاب نمی‌آورد و قطعا زمین می‌خورد، از طرفی هم هیچ دلش بازگشت به خانه‌ای که روی دریای خون بنا شده بود را نمی‌خواست و ترجیح می‌داد تا اطلاعِ ثانوی و حتی یک عمر از پدرش دوری کند؛ اما از سوی دیگر هم نمی‌خواست به خاطرِ حالِ خودش مزاحمِ کسی شود و صدف هم این را متوجه شد که کششی بسیار محو داده به لبانش و پیش از اینکه آفتاب لب به مخالفت بگشاید گفت:

- وقت دارم من؛ مزاحمتی در کار نیست!

آفتاب آبِ دهانی فرو داد و با مکث، همزمان که بینی‌اش را بالا کشید سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و سکوت کرد. همراهیِ صدف را پذیرفت چون نمی‌توانست با جانی که در پاهایش نبود تنهایی پیش برود حداقل تا زمانی که کمی از شوکِ پیش آمده رد شود و به خود بیاید. از این رو در پیاده‌رو هم گام با صدف پیش رفت و زاویه‌ی دیدِ روایت که بالا و بالاتر رفت به آسمانِ غم گرفته و نیمه ابری رسید که آفتابِ درونش هم از حالِ آفتابِ روی زمین گرفته شد و نورش را به تنِ خود جذب کرد تا ابرها برای خودنمایی فرصت پیدا کنند. ابرهایی که مقابلِ خورشید قلعه کشیدند و با گذرِ زمان خورشید حبسِ انفرادی‌ای در این قلعه، نورش را از زمین ربود و آسمانِ نیمه ابریِ صبح ابری شد. تیرگیِ این هوا مثلِ قلبِ آفتابی بود که با یاریِ صدف و گذرِ زمان درونِ پارکی نشسته روی نیمکتِ مشکی، نگاهِ تقدیر را از آسمان رو به پایین کشاند تا به خودش رسید.

دختری که پژمرده روی نیمکت نشسته، آرنجِ دستانش را به زانوانش چسبانده و نگاهش همچون یک مُرده‌ی متحرک که فقط قلبی تپنده داشت به روبه‌رو و بازیِ پُر شوق و ذوقِ بچه‌ها با وسایلِ بازی خیره بود و کفِ پوتین‌هایش قرار گرفته روی کاشی‌های کرم رنگ و صدای خنده‌های کودکان گوش‌هایش را پُر کرده بود. سرگیجه‌اش بهتر شد؛ اما چیزی می‌شد گفت در بابِ قلبی سوخته که در سی*ن*ه به این حالش می‌گریست و التماس می‌کرد آفتابِ سابق را برگردان؟ هیچ نمی‌شد گفت! کلمات این قلبِ توخالی شده را پُر نمی‌کردند، به خاموشیِ این دو چشمِ قهوه‌ای و مردمک‌های گشاد شده نور نمی‌رساندند، کلمات آدم می‌کشتند؛ اما باوری را زنده نمی‌کردند! انگشتانِ سردِ آفتاب باهم بازی می‌کردند و او لبانش را محکم به دندان گزید تا از هجومِ دوباره‌ی بغض جلوگیری کند و نفس را به سی*ن*ه‌اش بازگشت دهد.

آفتاب پشت به فضای سبزِ پارک روی نیمکت نشسته بود و رو به فضای بازی و دلش این خنده‌های کودکانه را خواست! اصلا جایی در وجودش فریاد کشید و خواهانِ بازگشت به عقب شد حتی فقط چند ساعتِ قبل تا از رفتن به آن ساختمانِ نفرین شده، به همان شهرِ کوچکِ جنون زده منصرف شود و بدونِ خراب شدنِ باورهایش بر سرش زندگی کند؛ نگاهش به پدرش همان مردِ مهربانِ گذشته باشد، همانی که باور داشت آزارش به مورچه هم نمی‌رسید و حال... مورچه که سهل بود، پدرش آدمی را زیرِ پا له می‌کرد! نفسش را سنگین و با لرزی ریز از میانِ فاصله‌ی افتاده بینِ لبانش بیرون فرستاد و رو که پایین گرفت نگاه به دستانِ سردش دوخت و ماند حال که خانه را هم برای رفتن نمی‌خواست باید به کجا پناه می‌برد؟ خودش را کجا و در کدام نقطه‌ای حبسِ تنهایی می‌کرد؟ خواهر و مادرش را چه می‌کرد؟ این همه فکر را چه می‌کرد؟

او بود و افکارش و بتِ تنهایی که با آمدنِ صدفِ آب معدنی به دست و به دستِ او شکسته شد که نگاهش خیره به آفتاب، گام‌هایش را بلند برمی‌داشت و در آخر رسیده به او روی نیمکت و سمتِ چپ کنارِ آفتاب نشست. آفتاب که بازگشتِ او را متوجه شد، صدف درِ بطریِ آب معدنی را با فشاری باز کرد و بطری را که سوی آفتاب گرفت، نگاهِ او از بچه‌ها و پارک جدا شد و سرش را به سمتِ صدف چرخاند. چشمانش را که خسته میانِ چشمانِ صدف و بطری در دستِ او گرداند، زبانی روی لبانش کشید و دستِ راستش را بالا آورده و بالاتر از حلقه‌ی انگشتانِ صدف دورِ بطری، بدنه‌ی خنکِ آن را گرفت و پس از تشکری زیرلبی، او که دستش را زیر انداخت لبه‌ی بطری را به لبانش چسباند و با بالا گرفتنِ سرش جرعه‌ای از خنکای آن را تا گلوی سنگینش راهی کرد.

بطری را پایین آورد، صدف هم در سکوت فقط او را می‌نگریست و چون دلیلِ حالِ بدش را نمی‌دانست و به عنوانِ یک غریبه هم به او ربطی نداشت، سکوت کرد تا فقط آفتاب تارهای تنهایی که به دورش تنیده شده بود را پاره کند؛ تا خودش را از پیله‌ای که در آن گرفتار شده بود نجات دهد، اما خبر نداشت از این پیله پروانه‌ای بیرون نمی‌زد! آفتاب پروانه‌ای بود که ترجیح می‌داد برای فرار از همه چیز و همه ک.س به پیله‌ی سابقش بازگردد و خودش را همانجا زندانی کند! زمانی که بطری را پایین آورد، به سمتِ صدف و او که بطری را از آفتاب گرفت، درِ آبی رنگِ بطری را بست و آن را سمتِ چپِ خودش روی نیمکت نهاد. نگاهش را همانندِ آفتاب به روبه‌رو دوخت و پای راستِ پوشیده با شلوارِ دمپا و سفیدش را روی پای چپ انداخته، مسکوت کنارِ او ماندن را پذیرفت تا زمانی که حالش قدری بهتر شود.

آفتاب مخفی شده پشتِ تیرگیِ حقایقِ پدرش، وجودِ خودش را هم ابری کرد و لب به دندان گزیده، پلکی زد و دلش حرف زدنی خواست که در لفافه باشد و حداقل نیمی از دردش را نشان دهد هرچند که مردد بود بابتِ گفتنِ حرف‌هایش به دختری غریبه؛ اما این غریبه‌ای که تا اینجا یاری‌اش داده بود را در ذهن موردِ اعتمادتر از پدری خواند که کلِ زندگی‌اش را ستون‌های دروغ سرِ پا نگه داشته بود! واقعیت را با صراحت نمی‌گفت، فقط دردش را خالی می‌کرد و مِن بابِ همین هم با مشتی زدن به تردید، لب باز کرد و صدایش را نسبتاً ضعیف و گرفته به گوش‌های صدف رساند:

- کاخِ رویاهای یه دختر رو باورهاش می‌سازه؛ اما... زلزله‌ی حقیقت چقدر می‌تونه قدرتمند باشه که حالا این کاخ رو، روی سرم آوار کنه؟

صدف سر به سمتش چرخاند، لرزِ صدای او را حس کرد و سر به زیر افکندنش را دید. حرف‌های آفتابی که بغضش بارِ دیگر با یادآوریِ چیزهایی که شنیده بود سنگین می‌شد را حلاجی کرد و در ذهنش به یک نقطه‌ی مشترک رسید! صدف و آفتاب هردو زیرِ آوارِ باورهایشان جا ماندند... حسی درونِ صدف شکست و بی‌رحمانه شبی از شش سالِ پیش را برایش به نمایش گذاشت که تمامِ باورهایش را از پدرش نابود کرد و ویرانه‌های این باورِ ویران شده را بر سرش فرود آورد. پلکِ صدف تیک مانند پرید و صدای گریه‌های خودش در آن شب در سرش پخش شد و دلش ریخت بابتِ تمامِ تلاشی که برای فراموش کردن خرج کرد و حال با یک تشابه از سوی دختری دیگر، خودِ گذشته‌اش برایش تداعی شد. صدف بخشیده بود؛ هم هنری و هم پدرش را، اما بخشیدن لزوماً فراموش کردن را به عمل نمی‌آورد! صدف بخشیده؛ اما هرکاری هم که می‌کرد آن شب فراموش نمی‌شد!

صدف سعی کرد خودش را جمع و جور کند، او اینجا بود و به حرف‌های آفتاب گوش می‌داد تا تسکینی برایش شود نه اینکه دردهای خودش را زنده کند، هر اندازه هم که سخت، او زبانی روی لبانِ برجسته‌اش کشید و با پلک زدنی سریع باز هم سکوت پیشه کرد تا حرف‌های آفتاب را بشنود:

- انگار همه‌ی دنیا روی سرم خراب شده، حالا فهمیدم که باورهای من همه‌ی زندگیِ من بودن و نابود شدنشون باعثِ نابودیِ منه! با یه باورِ از ریشه خشک شده چجوری باید زنده موند و زندگی کرد؟

صدف ماجرای او را نمی‌دانست؛ اما با شنیدنِ این حرف‌های آفتاب تنها کسی که می‌توانست او را درک کند و خودش را همچون او بخواند، صدف بود که دستِ راستش را آهسته پیش برد و دستِ یخ زده‌ی آفتابی که بغضش سخت و بی‌صدا با جمع شدنِ چانه‌اش شکست را گرفته میانِ انگشتانِ خودش، چشمش افتاده به قطره‌ای که روی گونه‌ی او سقوط کرد و دلش در سی*ن*ه به حالِ او آتش گرفت که نگاهش مغموم شد. صدف دستِ او را فشرده میانِ انگشتانش، کمی خودش را به سوی کشید و لب باز کرده، این بار او برای آفتاب حرف زد:

- نمی‌دونم چی باعث شده که اینجوری از ویرون شدنِ باورهات حرف بزنی؛ اما این رو می‌دونم که قسمت بوده باشه یا نه، فقط منی می‌تونم در این باره باهات حرف بزنم که تجربه‌اش رو داشتم...

دستِ دیگرش را هم با زیر انداختنِ چشمانش پیش برد و این بار یک دستِ آفتاب را با هردو دستش گرفته و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و به واسطه‌ی نسیمی که آرام وزید، لغزیدنِ چتری‌های فر و اندکش را روی پیشانیِ کوتاهش حس کرد و آرامش‌بخش ادامه داد:

- درمانِ یه باورِ سوخته فقط زمانه! اینکه ترمیم می‌کنه یا ویرون‌تر و یا عادت میده برای هرکس متفاوته؛ اما من رو به این نقطه‌ای رسونده که میگم شاید دلیلی برای خراب شدنِ باورهام وجود داشته.

آفتاب مژه‌های نم‌دارش را یک دور بر هم نشاند و همزمان با فاصله دادنشان از هم، رو به سوی صدف چرخاند و حرف‌های او کمی از التهابِ درونش کاست و نتوانست انکار کند که هرچند کم؛ اما باز هم آرام شده بود. صدف که چشمش به ردِ اشک روی صورتِ او افتاد، کششی محو، تلخ و یک طرفه به لبانش بخشید، دستِ راستش را بالا آورد و با سرِ انگشتِ شستش آرام ردِ اشک را زدود و سپس دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- بهم اعتماد کن! پشتِ هر باورِ ویرون شده‌ای یه دلیل هست که نه امروز و فردا، شاید چندین و چند سالِ دیگه متوجهش بشی، شاید لازم بوده با چیزهایی روبه‌رو بشی که خلافِ باورهات بودن تا از اینجا به بعد تصمیم‌های درستی بگیری!

قلبِ آفتاب موقت هم که شده رنگِ آرامش گرفت! صدف راست می‌گفت؛ شاید باید کوهِ باورهایش از پدرش فرو می‌ریخت تا خودش و خانواده‌اش از زندگی کردن میانِ مشتی دروغ دست بکشند، هرچند که در رابطه با مادر و خواهرش و حتی رابطه‌اش با شهریار هنوز به تصمیمِ درستی نرسیده بود؛ اما... باید از حالا به بعد تصمیم می‌گرفت و سنگینیِ این بار را بر روی دوشش پذیرا می‌شد. شاید این هم امتحانی بود که تقدیر از آفتاب می‌گرفت بلکه موفق بیرون آمدن یا نیامدنش را ببیند. آفتابی که خسته از هرچه امروز گذرانده بود، با حلقه شدنِ دستِ راستِ صدف از پشتِ سر دورِ شانه‌هایش ناخودآگاه پلک بست و کج شده به سمتِ او، شقیقه به شانه‌اش چسباند و صدف اینجا شد تکیه‌گاهی برای خستگیِ این دختر! دستش نشسته روی بازوی آفتاب، سرِ انگشتِ شستش را نوازش‌وار روی بازوی او کشید و آفتاب که دمی عمیق گرفت عطرِ ارکیده‌ی صدف در مشامش به جریان افتاد.

صدف با شباهتش به آفتاب از شانه‌ی خود برای او تکیه‌گاهی ساخت تا با دمی فراموش کردنِ هر آنچه از سر گذرانده بود، با فکر به گذرِ زمان و آهسته فروکش کردنِ داغی که بر سی*ن*ه‌اش نشسته بود، خودش را برای بعد از این فاجعه آرام کند. این دو برای هم دوستانِ خوبی می‌شدند چون قدرتِ درکِ یکدیگر را داشتند و تجربه‌ی دردی مشترک از آن‌ها برای هم همراهانِ خوبی می‌ساخت. آفتاب گلویش را کمی سبک شده حس کرد و مغزش را آزاد گذاشت بلکه برای لحظاتی کوتاه هم از آشوبی که به جانش افتاده بود، فاصله گیرد و صدف هم به عنوانِ غریبه‌ای آشنا برای این دختر، درحالی که خبر نداشت نامزدِ آفتاب مردی بود که شبِ فرارش از کسانی که او را دزدیده بودند، نجاتش داد، بی‌خبر ماند از هویتِ شهریار و نامِ ریموندی که روی تنه‌ی درخت حک شده بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و هفدهم»

این روزهای خشاب سنگین می‌گذشت و انگار همه درحالِ امتحان پس دادن بودند، حال هرکس به شکلِ خودش! آفتاب با پی بردن به حقیقت و نسیم با انتظارِ تمام نشدنی‌اش! او که در اتاقش و فضایی مسکوت، روی تختِ دو نفره چهار زانو نشسته و نگاهِ سبزش با آن مردمک‌های گشاد شده به سببِ کمبودِ نور و تیرگی‌ای که از هوای ابری نشأت می‌گرفت با سری زیر افتاده را روی پازلِ هزار تکه‌ای که مقابلش قرار داشت و نیمی از آن تکمیل شده بود، نشانده و قطعه‌ای از پازل را حینی که در فکر فرو رفته، دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاده بود بینِ انگشتانش می‌چرخاند. در ظاهر مشغولِ درست کردنِ پازل بود و در باطن به قدری غرقِ افکارش که اگر بمبی هم به انفجار می‌رسید برای از فکر بیرون کشیدنِ او جوابگو نبود! ذهن نسیم نه به درست کردنِ پازل، که به نقطه‌ای دیگر مشغول بود و وقتی به شبِ قبل فکر می‌کرد فقط عصبانیتش را یادآور می‌شد و بی‌حوصلگی که عجیب در وجودش می‌خروشید.

او که بلوزِ سفید و یقه ایستاده با شلوارِ سبزِ روشن به تن داشت، دمی با یادآوریِ آن لحظه که پسر را درونِ استخر پرت کرد، کلافه‌تر شده از خودی که این روزها در عصبی بودن نظیر نداشت و به عبارتی با هرکه سرِ راهش بود سرِ جنگ داشت، نچی کلافه و پررنگ گفته و پلکِ محکمی که زد، نفسش را هم سنگین و محکم با بر هم فشردنِ لبانش از راهِ بینی بیرون فرستاد. قطعه‌ی کوچکی از پازل که در دستش بود را روی صفحه‌ی آن پرت کرد و حینی که موهایش را پشتِ سر جمع کرده و گرد بسته، طره‌ای از آن‌ها روی صورتش افتاده بودند، خودش را عقب کشید و خارج شده از حالتِ چهار زانو، تکیه به تاجِ تخت داد و پاهایش را در شکم جمع کرد. چشمش به قطعه‌های پراکنده‌ی پازل افتاد و در خودش حوصله‌ای برای تکمیلِ آن ندید و به جای حوصله، درگیرِ برانگیختگیِ بی‌قراری در وجودش شد که زبانی روی لبانش کشید.

تدی که مقابلِ او و بالای پازل روی تشکِ سفیدِ تخت نشسته بود، آرام بلند شد و با رد شدن از سمتِ چپ خودش را به نسیم رساند و کنارِ او ایستاد. چشمانِ مشکی و براقش روی چهره‌ی نسیم بودند و او که نگاه پایین کشید، رسیده به تدی و مظلومیتِ این سگِ کوچک که حالِ بدش را فهمیده بود، لبانش را سخت به کششی محو وادار کرده، دستش را پیش برد و آرام روی موهای نرم و سفیدِ او کشید که چشم بست و بانمک در خودش جمع شد. نسیم دستش را پایین انداخت و همان دم صدای آلارمِ پیامِ موبایلش به گوشش رسیده، چشمانش را بالا کشید، تای ابرویی بالا پراند و دستش را که به سوی عسلیِ کنارِ تخت دراز کرد، موبایلش را برداشت. دکمه‌ی پاور را فشرد، صفحه را پیشِ چشمانش روشن کرد و پیامی را دید که از سوی ساحل برایش ارسال شده بود.

قفلِ صفحه را باز کرد و با لمسِ اعلان، واردِ صفحه‌ی پیام شده، پیامِ تک کلمه‌ایِ ساحل را دید که برایش نوشته بود:

«خوبی؟»

نفسش را آه مانند از ریه‌هایش بیرون فرستاده، سی*ن*ه‌اش که سوخت موبایل را مقابلش روی شکم نهاده و مشغولِ تایپ کردن شد:

«اگه منظورت اعصابمه، باید بگم نه؛ هنوز نرمال نیست!»

ساحلی که سوی دیگرِ شهر در اتاقِ نازنین و خانه‌ی رباب بود، ایستاده مقابلِ میز آرایشِ سفید و نگاهش به آیینه و انعکاسِ تصویرِ خودش میانِ شفافیتِ آن، خطِ چشمِ مشکی و باریکی را که دورِ چشمانِ کشیده و عسلی‌اش کشید، پلکی زد و اعلانِ پیامی که برای موبایلش آمد، سرش را به ضرب پایین انداخت و نگاهش را به صفحه‌ی موبایل دوخت. لبانِ متوسطش را فشرده بر هم و به دهان که فرو برد، موبایل را برداشت، دکمه‌ی پاور را فشرد و قفلِ صفحه را که گشود، واردِ صفحه‌ی پیامش با نسیم شد. پیامِ او را که خواند، در یک لحظه از پیام‌ها خارج شد و شماره‌ی نسیم را که گرفت، موبایل را به گوشش چسباند که در لحظه تماس وصل شد و او که روی پاشنه‌ی بوت‌های سفید و مخملش به عقب چرخید و پشت به آیینه ایستاد، خطاب به نسیم گفت:

- سرت شلوغه یا نه؟

نسیم که موبایل را با دستِ چپ گرفته و روی گوشش نگه داشته بود، با سرِ انگشتِ اشاره‌ی دستِ راستش روی شلوار و رانِ پایش مشغولِ کشیدنِ خطوطی فرضی و نامرئی شده، نفسی گرفت و گفت:

- بیکارم امروز... چطور؟

ساحل خودش را با گام‌های بلند به تخت رسانده، خم شد و شالِ سفید و ساده‌ی همرنگِ شلوارِ جذبش را از روی تخت برداشت و لبانش را با زبان تر کرده، پاسخِ نسیم را پس از مکثی کوتاه داد:

- هستی بریم کتابخونه؟ برنامه‌ی نازنین نیست، اون دانشگاهه؛ فقط خودم و خودت، هوم؟

نسیم کمی فکر کرد. حال و حوصله‌ای برای بیرون رفتن نداشت؛ اما از طرفی هم این تنهایی خفه‌اش می‌کرد و دل و دماغِ تحملِ این تنهایی را هم نداشت! اویی که روزی فکرش را هم نمی‌کرد از تنهاییِ بانیِ آرامشش این چنین فراری شود، حال به نقطه‌ای رسیده بود که به هر ریسمانی برای فرار از آن چنگ می‌زد. کتابخانه مکانِ آرامش‌بخشی بود و سکوتش برای اینکه او خودش را با کتاب یا هرچیزی سرگرم کند و از سویی تنها هم نبود، به درد می‌خورد که در نهایت چون با خودش به توافق رسید، آهسته پلک زد و پاسخ داد:

- باشه میام!

ساحل کمرنگ لبخند زد و حینی که شال به دست بارِ دیگر مقابلِ آیینه ایستاد، مانتوی کوتاه و خردلیِ تنش را از نظر گذراند و سری تکان داده، خطاب به نسیم گفت:

- پس آماده شو، من میام سراغت!

نسیم هم انگار که ساحل مقابلش باشد سری تکان داد و با گفتنِ «باشه»ای کوتاه تماس را پایان بخشیده، پس از مکثی کوتاه خودش را روی تخت جلو کشید، تکیه از تاجِ آن گرفت و چرخیده به سمتِ لبه‌ی آن برای پایین آمدن و آماده شدنش، کفِ پاهای برهنه‌اش سرمای کاشی‌های اتاق را لمس کردند و او از روی تخت برخاست. سوی دیگر ساحل که موبایل را روی میز آرایش قرار داد شال را آرام روی موهای فر و مشکی‌اش پهن کرد و چشمانش که دمی پایین کشیده شدند، روی موبایلش نشستند و حسی رنگ گرفته با غمی کمرنگ در وجودش به جریان افتاد. غمی که با دلتنگی درهم تنیده شدند و حاصلِ این درهم تنیدگی طنابی شد برای بالا آمدنِ خاطرات از انتهای چاهِ حافظه‌اش! اقرار کرد دلش برای پدرش تنگ شده و وجودِ او و صدف را کنارِ خود کم دارد. صدفی که این روزها، نه پدر از او خبر داشت و نه خواهر!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و هجدهم»

صدف به واسطه‌ی انتخابِ یک ماهِ پیشش، هم از خسرو که پدرش بود دور شده و هم از ساحل؛ چرا که پدرش با این انتخاب موافق نبود! هرچند با وجودِ همه‌ی مخالفتش تا این لحظه خسرو پشیمان بود از پشتِ سر جا گذاشتنِ دخترش و به دنبالِ پیدا کردنش بود تا شاید دری به روی این خانواده‌ی از هم پاشیده باز شود و نوری به تاریکیِ این زندگی راه پیدا کند. این پدر و دو دخترش را یک آتش سوزی و مرگِ مادرِ آن‌ها و همسرِ خسرو از هم جدا کرد تا به جایی رسیدند که در شبی بارانی پدر دخترش را رها کرد و صدف بود که فریادِ تنفر سر داد. صدف انتخاب کرده بود و انتخابِ او، رو به پرتگاه زیرِ سقفِ ابری و تیره‌ی آسمان با چهره‌ای خنثی به روبه‌رو می‌نگریست و چشمانش عاری از هر حسی بودند. روی کاپوتِ ماشینش نشسته و دستانش را از آرنج چسبانده به زانوانِ اندک جمع شده‌اش، انتظارِ جوانی را می‌کشید که قرارشان را نیم ساعتی به تعویق انداخت.

سرمای هوا بادی می‌شد ملایم که چرخ می‌زد و به پوستِ صورت و گردنِ او هم می‌رسید؛ اما هنری چشمانِ آبی‌اش را ریز کرده و با اینکه روی پیشانی چینی از ردِ اخمی حتی محو هم نداشت، این خنثی و بی‌حس بودنِ چهره‌اش کمی جدی و ترسناک به نظر می‌رسید. این مرد بارِ دیگر درونش خروشان از آرامشی که پشتِ سرش طوفانی پناه گرفته، بود. خیرگیِ نگاهش تیرگیِ بی‌نهایتِ مقابلش را نشانه گرفته و نیم ساعت تاخیر گذشته و پنج دقیقه هم داشت به آن اضافه می‌شد. به دنبالِ این اضافه شدن بابتِ سکوتِ فضا صوتِ قدم‌هایی که روی خاکیِ زمین به سمتش برداشته می‌شد و جلو می‌آمد را محو می‌شنید. همین صدای گام‌ها تای ابروی هنری را تیک مانند بالا پراند که در پیِ آن سرش اندک چرخیده به سمتِ راست، حینی که کمی از نیم‌رُخش به چشمِ هوتنی که فاصله‌اش با او کم و کمتر می‌شد، آمد، دمِ عمیقی گرفت و سی*ن*ه سنگین گرد تا او جلوتر بیاید.

هوتن با گام‌هایی بلند که سرعت به آن‌ها تزریق می‌کرد، بیشتر پیش آمد و این بار صدای قدم‌هایش واضح به گوش‌های هنری رسید که کششی بسیار محو و یک طرفه به لبانش بخشیده، همان اندک چرخشی که به سرش داده بود را هم از بین برده و با سبک ساختنِ ریه‌هایش، بارِ دیگر چشمانش به روبه‌رو پُل ساختند و زمانی که توقفِ هوتن را پشتِ سرش متوجه شد، لب از لب گشود و صدایش را به گوش‌های او رساند:

- پنج دقیقه تاخیر!

هوتن با کلافگی چشمانش را در حدقه همراهِ سرش بالا کشیده، دستانش را در جیب‌های شلوارِ جین و ذغالی‌اش طوری که با پاهای به عرضِ شانه باز ایستاده بود، فرو برد. هنری که سکوتِ او را دریافت، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و خیره به تیرگیِ آسمان مقابلِ نگاهش که هوای گریه داشت و پا روی قلبِ خورشید می‌گذاشت، زبانی روی لبانش کشید و با همانِ چشمانِ ریز شده ادامه داد:

- خب... می‌شنوم!

هوتن رو پایین گرفت، نگاه به قامتِ هنری دوخت و تک قدمی جلو آمده، آبِ دهانی فرو داد و پس از گرفتنِ نفسی سنگین حینی که ابروانش را کمرنگ به هم پیوند می‌داد، گفت:

- اون طور که شراره گفت، انگار موفقیت آمیز بود.

تای ابروی هنری تیک مانند بارِ دیگر روانه‌ی پیشانی‌اش شد، لبخندِ محوش از بین رفته، چشمانش را به گوشه کشید و سرش را هم کم به سمتِ راست چرخاند طوری که باز هم نیم‌رُخش در قابِ مردمک‌های چشمانِ سبزِ هوتن نقش بست. هوتن چشم چرخانده روی نیم‌رُخِ او، لغزشِ تارِ موهای مشکی‌اش را روی پیشانی حس کرد و منتظر به هنری نگریست که با شکستنِ حلقه‌ی سکوت میانشان، با فشاری از روی کاپوتِ ماشین پایین آمد و کفِ بوت‌هایش تنِ خاکیِ زمین را لمس کردند و زلزله شدند بر جانِ سنگریزه‌هایی که از فشارِ کفش‌های او ناله‌ای ریز سر دادند. همان چرخیده به سمتِ راست و قدمی جلو رفته، خیره به چشمانِ هوتن و مردمک‌های گشاد شده‌اش گفت:

- موفقیتِ تو به واسطه‌ی نقشه‌ی من، خواهانِ نقطه‌ی مثبتی هم برام هست؛ اینطور فکر نمی‌کنی؟

با گامی دیگر رو به جلو برداشتن، حینی که برای دقیق نگریستن به چشمانِ هوتن بسیار اندک سر خم کرده بود چون اختلافِ قدِ کمرنگی هم داشتند و او قدری کوتاه‌تر از هنری بود، دست به سی*ن*ه شد و فاصله‌ی میانشان را فقط یک قدمِ دیگر پُر می‌کرد؛ حال از جانبِ هرکدامشان! پیوندِ محوِ ابروانِ هوتن از هم گسسته شدند و کششی نیشخند مانند و کمرنگ داده به لبانِ باریکش، خیره به نگاهِ خونسرد و مرموزِ هنری، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و کفِ کفشش را روی خاک اندکی جلو کشید. فاصله از بین نرفت چون جلو آمدنِ او تنها به اندازه‌ی نیم گامی کوتاه بود و کفافِ پُر کردنِ فاصله‌ی تک قدمی‌شان را نمی‌داد.

- رئیس بودنت رو ثابت کردی، دمت گرم...

تای ابرویی تیک مانند سوی پیشانی فرستاد و انتظارِ هنری را که با شنیدنِ فریادِ سکوتش متوجه شد، لبانش را با زبان تر کرد، مکثی به کلامش بخشید و چون دستِ چپش را از جیبِ شلوار بیرون کشید و بالا آورد، با انگشتانش چانه‌ی خالی از ریش و ته‌ریشش را لمس کرده و ادامه داد:

- اما یه جوری که دلم قرص بشه ثابت کن از اینجا به بعد جا نمی‌زنی که منم بهت اعتماد کنم. قبول! تو رئیس به دنیا اومدی و رئیس هم از دنیا میری؛ اما اعتمادِ من مُرده و رابطه‌ی من و تو هم همکاریه بیشتر که از سرِ احترام و ارادت بهت میگم رئیس، حالا من می‌شنوم!

اتمامِ حرفش مساوی شد با لبانِ هنری که آرام از دو سو کشیده شدند و زمانی که به مقصد رسیدند، او پیشِ چشمانِ هوتن نیم گام آخری که میانشان جا بود را پُر کرد و چون خنده‌اش پیشِ چشمانِ هوتن توهین آمیز شد، او بی‌قید دستِ راستش را از زیرِ دستِ چپش مقابلِ سی*ن*ه بیرون کشید تا این گره را گشود؛ اما خمیدگیِ دستِ چپش را مقابلِ سی*ن*ه همانطور نگه داشت. پیشِ نگاهِ هوتن پس از خنده‌ای کوتاه و می‌شد گفت متمسخر، دستِ پوشیده از دستکشِ چرم و مشکی‌اش را پیش برد، نگاهش از دیدگانِ هوتن تا یقه‌ی پیراهنِ او پایین آمده، همانطور که مشغولِ مرتب کردنِ آن شد، خونسرد صدایش را به گوش‌های او رساند:

- من کاری که باید می‌کردم رو انجام دادم؛ اما... این توافقِ دو طرفه رو انگار خودت می‌خوای به هم بزنی و می‌دونی که اگه بحثِ نیاز هم باشه کسی که محتاجه تویی نه من! من اگه قدمِ اول رو از طرفِ تو نبینم نه تنها هیچوقت چشمت به قدمِ دومِ توافقمون نمی‌افته، متاسفم که میگم ولی همون یه قدمِ جلو اومده رو هم هرطور شده میرم عقب!

تهدیدِ کلامش زهر شد و زبانش نیش زد به ذهنِ هوتن. او که ماتِ چهره‌ی هنری بود و با نگاهش حرکاتِ او را دنبال می‌کرد که پس از پایانِ حرفش چشمانش را تا صورتِ او بالا و کفِ دستش را که یک دور کوتاه به یقه‌ی پیراهنِ هوتن از سمتِ چپ کشید، گامی به کنار برداشت، دستانش را پایین انداخت و با حفظِ ردی کمرنگ و یک طرفه از لبخندش، چشمکی دیوانه کننده برای هوتن که دستِ چپش کنارِ تنش مشت می‌شد، زد. هوتن در دوراهیِ بدی گیر افتاده بود که یک سمتش بد بود و دیگری اگر به نتیجه نمی‌رسید و رکب می‌خورد به بدتر! از طرفی روزگار گذراندنِ کنارِ شاهرخ اعتمادِ او را از همین پرتگاه پایین انداخته و نمی‌توانست خودش را راضی کند به اطمینان کردن به هنری! اویی که پس از نگاهی با مکث و کوتاه به هوتن، دستانش کنارِ تنش افتاده، از کنارِ او با به پهلو شدنی کوتاه گذشت و خودش را به عقبِ ماشین رساند. کلامش هوتن را لای منگنه گذاشته بود، چشمکش او را دیوانه می‌کرد چون این خونسردیِ هنری عجیب او را به یادِ شاهرخی می‌انداخت که حتی تداعی‌اش باعثِ سرخ شدنِ دستش از فشارِ مشت می‌شد و رگ‌های پشتِ دستش را هم برجسته می‌کرد.

لبانش را بر هم فشرد، پلکِ محکمی زد و صدای گام‌های هنری مغزش را جویده، دمی مغزش را تحتِ فشار قرار داد تا خودش را وادار به ریسک پذیری کند. هوتن مجبور بود و این اجبار هم زیرِ سایه‌ی قامتِ منفورِ شاهرخ داشت، به طوری که گویی حتی انگار سنگینیِ سایه‌ی او را بر سرِ زندگیِ خودش و خواهرش احساس می‌کرد. متوقف شدنِ هنری را مقابلِ صندوق عقبِ ماشین از خاموش شدنِ صوتِ قدم‌های او فهمید و سنگینیِ نگاهش را هم حس کرد. همین که او رو از هوتن گرفت، هوتن هم با پلک از هم گشودنش چرخیده به عقب، هنری را متوقف کرد:

- باشه...

هنری که ایستاد باز هم رو به سویش گرداند و هوتن هم گامی به سمتش برداشته، کوتاه لب به دندان گزید و تحتِ فشار که قبول کرد، اعتماد به هنری که با نقشه‌ی انتقامش و فهمیدنِ ماجرا از سوی آفتاب حداقل خنکای آبی را بر آتشِ وجودش فرود آورد برتر دید تا مردی که به خاطرِ نفعِ خودش روی امضای پای تمامِ قول و قرارهایش خطِ بطلان می‌کشید. این رابطه یک معامله و همکاریِ دو سویه بود که هنری اثبات کرد پای حرفش در همه حال می‌ایستد و اکنون نوبت به هوتن می‌رسید برای اینکه سوی دیگرِ این توافق را به نتیجه برساند. او که نگاهش قفلِ چهره‌ی هنری، جدی ادامه داد:

- قبوله هرچی تو بگی! تو دو نفر رو خواستی برات پیدا کنم...

قدمی دیگر جلو آمد و هنری که کامل به سمتش چرخید، بیش از پیش رنگ بخشیده به تحکمِ کلامش و دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- منم می‌خوام یه نفر رو پیدا کنی و کمکم کنی نجاتش بدم؛ برابر میشیم!

لبانِ هنری کمرنگ به یک سو کشیده شدند و چشم گردانده بینِ چشمانِ هوتن، با بند کردنِ انگشتانِ شستِ هردو دستش به جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش، سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و با رضایتمندی گفت:

- حالا می‌تونیم منطقی حرف بزنیم!

هنری پیش از این‌ها بازگشتش به زمینِ جنایت را اعلام کرده بود؛ اما کسی چه فکر می‌کرد که ماجرای فهمیدنِ حقایقِ شاهرخ توسطِ آفتاب برنامه‌ریزی شده و از سوی مردی باشد که عشقِ صدفِ شانه شده برای اشک‌هایش باشد؟ تقدیر به طرزِ عجیبی داشت زندگیِ هرکدام از گلوله‌های خشاب را به هم پیوند می‌داد تا روزی برسد که همه‌ی آن‌ها را در یک خط و یا حتی دو جبهه مخالف قرار دهد! اما هر اتفاقی هم که می‌افتاد و سرنوشتِ هرکدام به هر جایی هم که می‌رسید، همه و همه به انتخابِ خودشان بود. هنری ماندن را انتخاب کرد، صدف کنارِ هنری بودن را، کاوه و طلوع تنهایی را، ساحل فرار از دنیای خونینِ پدرش را و در آخر... پدری که از روزِ از دست دادنِ خانواده‌اش با لبخند غریبی می‌کرد! مردی که پانزده سال از شکسته شدنِ روح در جسمش می‌گذشت و حال فرار و پنهان ماندن از انظار را انتخاب کرده بود!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین