جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,569 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و سی و نهم»

طوفان خبر نمی‌کرد؛ اما از هوهوی رعب انگیز باد که با صدای برخوردِ شاخه‌های درختان به هم تلفیق شده بود می‌شد چه نتیجه‌ای می‌شد گرفت؟ میانِ سکوتِ جنگلی خواب رفته، فاجعه‌ای بیدار بود! تاریکیِ مطلقِ جنگل را ماه تا حدی زیرِ سوال می‌برد؛ ولی آیا این ماهی که امشب لبخند به روی همه پاشید و محبت به جانِ جنگل سرازیر کرد، خبر داشت از طوفانِ پناه گرفته پشتِ آرامشِ این شب؟ بی‌شک نه! اولین تَرَکی که به قلبِ این آرامش وارد شد، همان زمانی بود که قدم‌هایی با وجودِ همه‌ی تلاش برای بی‌صدا برداشته شدنشان صدایی اندک تولید کردند و جلو آمدنِ فردی را اعلام می‌کردند. کسی که دستانش را کنارِ تنش آویزان و مشت کرده، کنترل از دست داده بود و امشب به معنای واقعی خوی درندگی داشت! نگاهش به روبه‌رو چشمانِ مشکی‌اش تیز کلبه‌ای چوبی را می‌نگریستند که در حصارِ دیواری نه چندان بلند بود. رسیده به دیوار دست دراز کرده رو به بالا و لبه‌ی دیوار را گرفته به کمکِ فرو رفتگی‌های آن و نوکِ بوت‌های مشکی‌اش، لبانش را بر هم فشرد و با فشاری تنش را بالا کشید.

ماه شوکه مانده از اتفاقی که چه بودنش مشخص نبود، فقط به تماشای آغازِ فاجعه‌ی امشب نشست که پس از دقایقی کفِ بوت‌ها محکم بر زمین نشستند و این تنِ مردی بود که دو زانو روی زمین فرود آمده، دردی ریز در پاهایش حس کرد و سرِ انگشتانش خاکِ زمین را لمس کردند. صدای سقوطِ او در حیاط، خم به ابروی تک نفری که درونِ کلبه ایستاده پشتِ میزِ چوبی و پایه بلند، نگاه از سیگارِ خاموش شده‌اش در جاسیگاریِ روی میز گرفت تا به بطریِ شیشه‌ای با نوشیدنیِ بی‌رنگِ درونش رسید نیاورد. کسی که در نهایت خونسردی و خنثی بودن، کفِ دستش را روی بدنه‌ی سردِ بطری تا دهانه‌ی باریک و نیمه بلندِ آن بالا کشاند، سرِ انگشتِ شستش را چسبانده به درِ بطری آن را چرخاند و باز که کرد، در یک حرکت روی میز انداخت.

صوتِ برخوردِ درِ بطری با میز به گوشش رسیده، تنها واکنشش پلک زدنی آهسته بود و اسیر کردنِ محکمِ دهانه‌ی بطری میانِ حلقه‌ای از انگشتانِ کشیده‌اش و در آخر برداشتنِ بطری از روی میز و خم کردنش به سمتِ لیوانی شیشه‌ای و پایه بلند. عجیب بود... این سکوت و خونسردی، این حجم از بی‌تفاوتی و... ممکن بود نقشه‌ای داشته باشد؟ مشخص نبود! چشمانِ درشت و سبزش که در تاریکیِ فضا تیره به چشم می‌آمدند هیچ از چیزی که در ذهنِ او می‌گذشت نمی‌گفتند! ولی هویتش را تارِ موهای قرمزش که با آشفتگی روی شانه‌های ظریف و پوشیده با پیراهنِ نیمه بلند و مشکی بر روی تیشرتی به همان رنگ بود آشکار می‌ساخت! این زن کسی به جز رز می‌توانست باشد؟ اویی که پایه‌ی بلند و باریکِ لیوان را به دست گرفته، آن را از روی میز برداشت و با بالا آوردنش به لبانِ بی‌رنگش نزدیک کرد. صدای قدم‌هایی می‌آمد، نزدیک و نزدیک تر! درِ خانه با باریکه‌فاصله‌ای بسیار اندک نیمه باز بود و هوا سرد... انتظارِ آمدنِ کسی را می‌کشید انگار!

انتظارش طولانی نشد زمانی که صدای قدم‌ها پشتِ در خاموش شد و کفِ دستِ غریبه‌ی این نیمه شب قرار گرفته روی درِ چوبی، آن را به داخل هُل داد که صدای قیژ مانندی را هم به گوش رساند. باز هم هیچ عکس‌العملی از رز به چشم نیامد به جز اینکه لبه‌ی لیوان را به لبِ باریکش چسباند و چون رو بالا گرفت محتوای آن را با همه‌ی سوختگیِ گلویش به دهان فرستاد و تنها پلک بر هم فشرده رو پایین گرفت. قلبش تند می‌زد بلعکسِ ظاهرِ آرامَش! لیوان را کنارِ صورتش نگه داشته بود و شکستنِ تاریکیِ این کلبه را نه به چراغ و برقی که بود، بلکه به تک شمعِ سفید و کوچکِ روی میز در سمتِ راستِ فضا که روی میزِ مربعی قرار داشت، سپرده و گویی کمی هم مضطرب شده بود از چیزی که در ذهن برنامه‌اش را داشت!

غریبه با نگاه به قامتِ او جلوتر آمد، در را پشتِ سرش محکم بست به طوری که شعله‌ی شمع تکانی خورد؛ ولی از رو نرفت. نگاهش به قامتِ رز که پشت به او ایستاده، دوخته شده و انگار نفرتِ تمامِ دنیا را در وجودش یک جا جمع کردند که با جمع کردنِ لبانش، مشت‌هایش هم محکم‌تر شدند و... از زنی که زندگی‌اش را ربوده بود انتظارِ ترس از این خشم را داشت؟ رزی که سر بالا گرفت و نه از خشمِ غریبه‌ی پشتِ سرش، بلکه از چیزهایی که در ذهنِ خودش می‌گذشتند مضطرب شده بود و قلبش تند می‌زد. غریبه قدمی دیگر جلو آمد و سکوتِ کلبه را صدای قدم‌هایش شکسته، رز باز هم بی‌اهمیت به حضورِ او تنها جرعه‌ای دیگر از نوشیدنی را نوشید و به سردردِ بدی که داشت هم بی‌محلی کرد. مغزش داغ بود، قلبش خالی شد؛ اما دردش نه! بی‌تفاوتیِ او آتشِ وجودِ غریبه را تندتر کرد که دستِ مشت شده‌ی چپش را بالا آورد و چون با جمع کردنِ لبانش چانه‌اش هم کمرنگ جمع شد، ابروانش را در هم تنیده نفس‌هایش را تند و خشمگین از راهِ بینی‌اش خارج کرد و بالاخره لب از لب گشوده صدایش را خش‌دار و با لحنی عصبی به گوش رساند:

- حالم از تو و کینه‌ی پونزده ساله‌ات به هم می‌خوره رز!

طلبکار بود؟ اینطور که نشان می‌داد، آری؛ اما رز باز هم در سکوت و بدونِ هیچ واکنشِ خاصی که به چشمِ او بیاید، تنها پوزخندی پررنگ و بی‌صدا زده، جرعه‌ی آخر از نوشیدنی‌اش را نوشید و لیوان را خالی کرد. غریبه‌ی آشنا نزدیک تر آمد، طوری که فاصله‌اش با رز متوسط و دقیقا کنارِ همان میزی ایستاده بود که شمع به رویش قرار داشت. رگِ گردنش از خشم برجسته و صورتش سرخ دندان‌هایش را بر هم فشرد و از میانِ دندان‌های کلید شده‌اش غرید:

- فقط بهم بگو... الان چی گیرت اومده؟

و رز باز هم بی‌صدا ماند و غرق در بی‌تفاوتیِ سوزاننده‌اش، لیوانش را پایین آورد و تنها یک تای ابرو بالا پرانده، بارِ دیگر بطری را بالا آورد و با خم کردنش به سوی لیوان باز هم برای خود نوشیدنی ریخت. صوتِ ریخته شدنِ نوشیدنی در لیوان بیش از پیش خط انداخته بر روی اعصاب مردِ غریبه‌ای که پدرام بودنش را از سوالاتش نشان می‌داد، این بار آتش گرفته‌تر از پیش فریاد زد:

- جوابِ من رو بده!

هیچکس حریفِ آرامشِ رز نمی‌شد! اویی که لیوان را مقابلِ سی*ن*ه نگه داشته، بالاخره در واکنشی آرام روی پاشنه‌ی صندل‌های مشکی‌اش به عقب چرخید و چون نگاهش را بالا کشاند، رسید به پدرامی که نفس می‌زد، دستِ آزادش را بند کرده به لبه‌ی میزِ پشتِ سرش، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج و پس از مکثی کوتاه لب باز کرد:

- یه جمله‌ی معروفی هست که میگه... بعضی وقت‌ها لذتی که توی انتقام هست توی بخشش نیست! منم دارم لذتِ انتقامم رو تجربه می‌کنم، می‌خوای امتحان کنی؟

و لیوانش را بالا آورد، با لبخندی یک طرفه و نیشخند مانند آن را کنارِ صورتش ریز تکان داده، به تماشای حرصِ فوران کرده‌ی پدرام نشست که تنها سری ریز تکان داده و متمسخر که پوزخند زد، با حرصی فاحش در لحنش خیره به چشمانِ رز گفت:

- تو از این می‌سوزی که علاقه‌ام بهت زودگذر بود، که تورو با پول معامله کردم اما مینو رو نه! البته... زنِ کینه‌ای مثلِ تورو هیچکس نمی‌تونه دوست داشته باشه!

حرفش کششِ دو طرفه‌ی لبانِ رز را باعث شد که پس از تک خنده‌ای کوتاه رو بالا گرفت و چون صدای بلندِ خنده‌اش در فضا پیچید، پدرام دندان قروچه‌ای کرد و رز اما... در کمالِ خونسردی با همان خنده رو پایین آورد، لیوانش را روی میز و کنارِ بطری گذاشته، رفته- رفته از پررنگیِ خنده‌اش کاست و خنده‌ای که با تک خنده شروع شده بود را با همان هم به پایان رساند. تکیه گرفته از میز، قدمی به جلو برداشت، خیره به چشمانِ پدرام با لبخندی تلخ که از خنده‌اش به جا مانده بود گفت:

- اعتماد به نفسی که تو داری رو آرنگ هیچوقت نداره، می‌دونی؟ با اینکه هیچ جوره نمیشه حتی شما دوتا رو کنارِ هم گذاشت و برای یه ثانیه مقایسه کرد!

در نهایتِ جلو رفتنش که مقابلِ پدرام ایستاد، چون به واسطه‌ی پاشنه‌ی صندل‌هایش هم قدِ او بود خیره به چشمانش دست به سی*ن*ه شده، زبانی روی لبانش کشید و همزمان با گرفتنِ دمی عمیق ادامه داد:

- اینکه علاقه‌ی یه بی‌شرفِ پست فطرت به من زودگذر بوده بیشتر باعثِ خوشحالیِ منه چون بهترینِ من رو سرِ راهم قرار داد؛ اما...

لبخندش کامل از روی لبانش کنار رفت و تلخی با جدیتی گزنده نیشِ مار شد و فرو رفته در شاهرگِ پدرامی که قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید و گره‌ی اخمش کورتر می‌شد، گفت:

- در اصل اونی که حالش ازت به هم می‌خوره، منم!

«منم» را با تاکید و پررنگ حینی که ابروانش کمرنگ به هم نزدیک شده بودند و لحنش از آن حالتِ خنثی پوست انداخته و پوششِ جدیتی تازه را داشت به زبان آورد. پدرام پلک‌های آتشینش را دمی محکم بر هم نهاد و فشرد، نبضِ تندِ شقیقه‌اش را حس کرد و زمانی که پلک از هم گشود، در لحظه چشمش به اسلحه‌ی نقره‌ای روی میز افتاد. رز ردِ نگاهِ او را دنبال کرد؛ سرعتِ تپش‌های قلبش بالاتر رفت اما ذره‌ای از اضطرابِ درونش را به ظاهرش راه نداد! در ذهنِ این زن چه می‌گذشت؟ پدرام که اسلحه را دید، مکث کرد و پس از ان چون خشمِ درنده‌اش پیروزِ میدان شد، با همه‌ی نفرت و عصبانیتش قدری کج و خم شده به سمتِ چپ، اسلحه را برداشت و یک ضرب که آن را سوی پیشانیِ رز نشانه گرفت، لب باز کرد و نفس زنان، خش‌دار و عصبی غرید و پرسید:

- حالا که تو انتقامت رو گرفتی، نوبتِ منه؛ منصفانه‌ست مگه نه؟

ارتباطِ چشمی‌شان قطع نمی‌شد. چشمانِ خون گرفته‌ی پدرام تیز به چشمانِ سبز و خونسردِ رز دوخته شده بودند که پلک‌هایش نامحسوس می‌لرزیدند و او سرِ انگشتِ اشاره‌اش را ماشه لغزاند. قلبی در اطراف به تپش افتاد و صدای ضربان‌هایش کوبنده‌تر از هر زمانی به گوش رسید. رز آبِ دهان فرو داد، پلکش پرید و چون تک قدمی جلو رفت، نوکِ اسلحه سرمایی به گرمای پیشانیِ گر گرفته‌اش رساند. خون به مغزِ پدرام نمی‌رسید؛ این بار شوخی نداشت، نمی‌ترسید، این بار واقعا می‌کُشت!

- اسلحه که می‌گیری دستت یعنی باید بزنی!

میانِ گر گرفتگی و آشوب تنش سرد شد، انگار وزنش را از درون ربودند و تهی شده، نفسش در سی*ن*ه گره خورد و چون باز هم لرزشِ دستِ پدرام که با فشردنِ لبانش بر هم چانه جمع کرد را دید، آرام اما محکم لب زد:

- چرا معطلی؟ بزن تا برابر شیم!

پدرام تعلل می‌کرد، او هرچه که بود قاتل نبود؛ اما زورِ خشم را نمی‌شد نادیده گرفت که چگونه به منطق می‌چربید! منطقی که در لحظه خاموش شد و آخرین تلاشش را با لرز انداختنِ بیشتر به دستِ پدرام به کار گرفت، ولی رز کوتاه نمی‌آمد و تصمیم به خودکشیِ متفاوتی گرفته بود! آنقدر که با دیدنِ تعللِ پدرام صدایش را بلند کرد و داد زد:

- بزن!

خیره به چشمانِ هم، هریک با دنیایی از نفرتِ بی‌پایان که زنده ماندنشان خاتمه یافتنِ این کینه را رقم نمی‌زد! رز فریاد زد و بدونِ ترس محکم از او شلیک کردن خواست؛ اما از درون فرو ریخت و به رو نیاورد! دیدنِ این فرو ریختگی بماند برای چشمانی که پُر شدند و دمی بعد قطره‌ای گرم بدونِ پلک زدن روی سرمای گونه‌ی برجسته‌اش فرود آمد و نهایتاً این بی‌پروایی کارِ خودش را کرد... و صدای شلیک که در فضا و سکوتِ جنگل پیچید، پرندگانِ تجمع کرده بر روی شاخه‌های درختی بیرون از محیطِ کلبه را فراری داد! این آشوبِ امشبِ خشاب و شروعِ فاجعه‌های تازه‌اش بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و چهلم»

***

ماه و ستاره‌ها روی دنده‌ی لج افتادند و چون مجبور به عقب نشینی به نفعِ خورشید شدند، به تلافی تیرگیِ ابرها را به حکمِ حصار دورِ روشناییِ خورشید کشیدند که این آسمانِ بغض کرده و خسته از جدالِ تمام نشدنیِ خورشید و ماه، انگار در غرورِ خود گریستن را نمی‌دید که تن به شکستن دهد. روزِ عجیبی آغاز شده بود؛ آرامشِ شهر و سکوتی می‌شد گفت دلهره‌آور برای این صبح رقم خورده بود که انگار نویدِ روزِ چندان جالبی را نمی‌داد! البته در کنارِ این گرفتگی و دلهره یک تضادی هم بود که معادله را بر هم می‌ریخت و در عالمِ خودش شاد بود. این تضادِ بهمن نام که طبقِ عادتش با شهریار برای صرفِ صبحانه و رفتن به اداره، دو نان بربریِ داغ و تازه را به دست گرفته و آوازخوان که در کوچه با کفش‌های اسپرت و سفیدش قدم برمی‌داشت، در این حین نیمی از یک نان را هم تمام کرده بود. آوازِ او و آوازِ پرندگان در هم آمیخت و چون بلعکسِ مابقی روز را دل انگیز و خوب احساس کرد، با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین کرده و سپس برداشتنِ گام‌هایش را کمی موزون ادامه داد.

خانه‌ای که او به مقصدش گام برمی‌داشت فضایش به واسطه‌ی کشیده شدنِ کاملِ پرده مقابلِ درِ شیشه‌ایِ تراس و البته ابری بودنِ هوا به نسبت تاریک و کدر بود. در این خانه دو نفر با تصورِ خواب بودنِ دیگری بیدار بودند؛ یکی آفتاب که درونِ اتاق روی تختِ دو نفره‌ای به پهلوی چپ دراز کشیده و دستش را خمیده نهاده زیرِ سرش، نگاهش میخِ دیوار بود و در سکوتِ خودش فرو رفته حتی نفس هم با مکث می‌کشید. سرخیِ چشمانش گذشته از گریه‌های بی‌اندازه‌ی دیروزش نشانگرِ شب بیداری کشیدنش هم بودند و او دیگر اشک نمی‌ریخت؛ اما بدجور در لاکِ خود فرو رفته بود، طوری که اگر جهان ویران می‌شد هم نمی‌فهمید! هنوز به نتیجه‌ای با خود نرسیده بود، فقط فکر می‌کرد و فکر می‌کرد... تصمیمِ درست را نمی‌یافت! شهریار نقطه‌ی مقابلِ پدرش بود و جدای از این خودش دیگر علاقه‌ای به بازگشت به آن خانه نداشت؛ اما اینگونه در هاله‌ی ابهام قرار دادنِ همه هم فقط باعثِ تحتِ فشار قرار گرفتنِ خودش می‌شد که هربار باید در جوابِ اینکه چه شده، سکوت می‌کرد.

طره‌ای از موهایش افتاده مقابلِ صورتش، نفس که می‌کشید و بازدمی پس می‌داد تارِ موهایش ریز تکانی می‌خوردند و او پلکی زده، با خستگی این بار نفسش را محکم بیرون فرستاد لبه‌ی پتوی نازک و خاکستری را از روی شانه‌ی پوشیده با مانتویی که از دیروز تعویض نکرده بود، گرفت و پتو را تا روی سر بالا کشید و خودش را در پناهِ آن پنهان کرد. این درد تمام نمی‌شد... چه با خواب، چه با مرگ! آفتاب زنجیر شده بود به حقایقی که از دیروز تا به حال هزاران بار در سرش پخش می‌شدند و خودش کلاهِ قاضی که بر سر می‌گذاشت برای قضاوت، در دادگاهی که یک سمتش پدرش مجرم بود و باید محکوم می‌شد، قدرتی برای حکم دادن به او نمی‌دید! مثلا حکمِ حبس می‌داد به تنهایی و همه چیز را به خواهر و مادرش می‌گفت؟ نمی‌شد! پشتِ این ویرانی می‌شد به دنبالِ گلستان گشت؟ بی‌شک نه!

یکی هم شهریار که درونِ هال روی مبلِ مشکی و چرم دراز کشیده، ساعدِ دستِ راستش را چسبانده به چشمانِ بسته‌اش، دستِ چپش هم روی شکمش قرار داشت و پای چپش دراز شده، پای راستش را هم جمع کرده بود و فقط خنده‌ی سردرد را رو به خود می‌دید که با تمام نشدنش چگونه او را به بادِ تمسخر گرفته و پلک بر هم می‌فشرد. این دو شب را بیدار طی کردند درحالی که هریک به خوابِ دیگری امیدوار بودند و در حقیقت هیچکدام خواب نرفتند! آفتاب از زورِ واقعیت‌هایی که به قیمتِ جانِ باورهایش تمام شدند و شهریار هم پریشان از حالِ او با فکر به اینکه چه چیزی تا این اندازه او را بر هم ریخته و از طرفی هم... بماند! او که ساعدش را از روی چشمانش بالا کشید و چسبانده به گرمای پیشانی‌اش آهسته پلک از هم گشود تا میانِ گردیِ گشاد شده‌ی مردمک‌های چشمانِ آبی‌اش، تصویرِ سقف جای گرفت و بدونِ تغییری در حالتِ صورتش نگاهش را عمیق به آن دوخت.

سکوتِ خانه برای این دو که هرکدام به نحوی فقط به فکر کردن نیاز داشتند خوشایند بود؛ اما چه فایده که بهمن همیشه در صحنه بود؟ اویی که ایستاده پشتِ در دستش را بالا آورد، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را روی زنگِ کنارِ در فشرد و چون صدای آیفون را درآورد، شهریار کمی ابرو درهم کشید، به ضرب در جایش نیم‌خیز شد و چون کفِ پاهای پوشیده با جوراب‌های مشکی‌اش را روی کاشی‌ها نشاند، با فشاری از جا برخاسته، پیش رفت و نیم نگاهی گذرا به درِ بسته‌ی اتاقی که آفتاب درونش بود انداخت. لبانش را بر هم فشرد، نگاه از در گرفت و چون رو به سوی آیفون چرخاند، چشمش به چهره‌ی بهمن افتاد و نفسش را که از راهِ بینی با بر هم فشردنِ لبانِ باریکش محکم بیرون فرستاد، دکمه را فشرد تا در به روی بهمن گشوده شد سپس خودش هم سوی درِ تراس گام برداشت.

بهمن که باز شدنِ در را دید، لبخندش را دندان نما کرد و همانطور که دستی به پیراهنِ شیریِ تنش که روی تیشرتِ سفید پوشیده، تمامِ دکمه‌هایش را به جز دو دکمه‌ی بالا بسته و آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود، کشید و همانطور که در را با پا محکم به داخل هُل داد از درگاهِ آن رد شده، در را پشتِ سرش بست. شهریار را دید که خم شده و مشغولِ به پا کردنِ بوت‌های مشکی‌اش بود و چون لبخندش عریض‌تر شد دستانش را دو طرفِ خود باز کرده و صدایش را بالا برد:

- ببین کی اومده جناب سرگرد! اومدم که این بار یه صبحونه دلخواهت رو بهت بدم! چطوره؟

شهریار که کارش تمام شد، کمر صاف کرد و دید که بهمن با قدم‌هایی تند و بلند خودش را رسانده به پله‌ها از سمتِ راست و همانطور که بالا می‌آمد شهریار با همان ابروانی که کمرنگ درهم تنیده بود قدمی به سویش رفت و آرام و می‌شد گفت دوستانه تشر زد:

- پسر اگه بلندگو توی گلوت گیر کرده بگو، خجالت نکش! یکم آروم!

بهمن خندید، پله‌ها را رد کرد و چون به شهریار رسید، نان‌ها را قرار داده روی میزِ فلزی و لغزشِ تارِ موهای قهوه‌ایِ شهریار روی پیشانیِ روشنش به چشمش آمده، بخشی از نان بربری را با دستِ چپ که ساعتِ استیل و نقره‌ای به آن بود جدا کرد و همزمان که به دهان سپرد شوخ و با شیطنت گفت:

- خبریه و من بی‌خبرم؟

و چشمکی برایش زد و دید که شهریار جدی و کلافه دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش، چون خنده‌اش را همراه با نانِ جویده شده فرو خورد و تکانی سخت به سیبکِ گلویش داد، شانه‌هایش را کوتاه بالا انداخته، ادامه داد:

- خیلی خب بابا، شوخی کردم. تو چرا باز سرِ صبح برجِ زهرماری رفیقِ عزیز؟

شهریار دستِ راستش را از جیب بیرون آورد و چون با خستگی دستی به صورتش کشید، دستش را پایین انداخت و چشم دوخته به چشمانِ میشیِ بهمن، نفسی گرفت و پس از پلک زدنی آهسته گفت:

- آفتاب اینجاست و البته توی اتاق خوابیده، حتما لازمه بیدارش کنی؟

بهمن که لبانش کششی دوباره گرفتند دمی سر چرخاند و نگاهی کوتاه انداخته به درِ بسته‌ی اتاقی که به واسطه‌ی کنار رفتنِ پرده قابلِ دید بود، آبِ دهانی فرو داد و سپس پرسید:

- اِ آفتاب هم اینجاست؟ خوبه دیگه جمعمون جَمعه، پس حالا قطعا باید بیدارش کنم!

و همین که چرخید تا به سمتِ داخل برود، شهریار دست از جیبِ شلوار بیرون کشید و چون جلو برد، بازوی بهمن را گرفته میانِ حلقه‌ای از انگشتانش او را به سوی خود چرخاند. بهمن که نگاهش به شهریار گره خورد، متعجب از ری‌اکشنِ او باریکه فاصله‌ای میانِ پلک‌های چشمِ راستش کاشته و سری ریز و پرسشی که سریع به طرفین تکان داد، شهریار منظورِ او را فهمید که ادامه داد:

- حالش خوب نیست؛ بذار استراحت کنه!

بهمن تای ابروی مشکی‌اش را بالا انداخت و چون کامل به سوی شهریار چرخید نگاهش را کوک زده به او و مشکوک پرسید:

- چش شده؟ مریضه؟

شهریار سری به نشانه‌ی نفی به طرفین تکان داد و چون بازوی بهمن را رهانید، گامی به کنار برداشت و دستش را بند کرده به لبه‌ی تکیه‌گاهِ صندلیِ سفید و آن را عقب کشیده به رویش جای گرفت و دستِ دیگرش را هم از جیب خارج کرد. بهمن که این حرکاتِ او را با چشم دنبال می‌کرد، همچون او قدمی به کنار آمد و به تبع تکیه‌گاهِ صندلیِ مقابلش را گرفته، عقب کشید و روی آن که نشست، ابروانش را کمی به هم نزدیک ساخت و سپس پرسید:

- چیزی شده؟

شهریار که آهسته پلک بر هم نهاد، هردو تای ابروانش را بالا انداخته، تنش را عقب کشید تکیه به تکیه‌گاه سپرد و دستِ راستش را از مچ نهاده بر لبه‌ی میز زبانی روی لبانش کشید و سپس خودش هم مانده در چراییِ هرچه که پیش آمده بود، چشم دوخته به نگاهِ گنگِ بهمن و آرام پاسخ داد:

- هرچی که هست ترجیح میده نه با خانواده‌اش حرف بزنه، نه روبه‌رو بشه... حقیقتاً حدس می‌زنم به ماجرای تعقیبتون برمی‌گرده!

بهمن که هنوز با شک ابروانش را به هم نزدیک نگه داشته بود، متفکر نگاهش را دوخته به نقطه‌ای نامعلوم پس از مکثی کوتاه که چانه جمع کرد و لبانش را کمرنگ از دو گوشه پایین کشید، با صدایی مانند صدای شهریار آرام گفت:

- یعنی چیزی از خانواده‌اش دیده؟ چه می‌دونم... مثلا باباش؟

شهریار هم که نگاهش را به نقطه‌ای دور دوخت، لبانش را کمرنگ از یک گوشه جمع کرد و سپس ریز به طرفین تکان داد.

- شاید!

و همین برای زنده شدنِ یادِ شاهرخ و حرف نزدنِ آفتاب با پدری که جانش برایش درمی‌رفت کافی بود. هیچکس نمی‌دانست چه چیزی به هم ریختگیِ این چنینِ آفتاب را رقم زده که حتی از به خانه بازگشتن هم امتناع می‌کرد! این ندانستنِ هیچکس شاملِ حالِ خودِ شاهرخ هم می‌شد که بابتِ این رفتار و برخوردِ آفتاب نگرانی‌اش تشدید شده، مدام این فکرِ خوره مانند که یعنی ممکن بود آفتاب پی به همه چیز برده باشد، ذهنش را می‌خورد؛ چرا که پدر بود و با شناختی که از دخترش داشت این حال را فقط می‌توانست به چنین موضوعی ربط دهد. هرچند که این ربط دادن هم به جایی نمی‌رسید وقتی خبر نداشت پشتِ این افشای واقعیت برای آفتاب چه کسی بود! شاهرخی که طبقِ معمول استایلِ رسمی داشت و کت و شلوارِ سُرمه‌ای به تن با پیراهنِ سفید که تک دکمه‌ی میانِ کت را بسته بود، عینک دودی را قرار داده روی چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش نگاهی به ابتدا و انتهای کوچه‌ی خاموش انداخت، سپس درِ ماشین را که گشود یک ضرب روی صندلی جای گرفت و در را محکم بست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و چهل و یکم»

ابروانش کمرنگ درهم، جدیتی در چهره‌اش پیدا بود که ردپای آن گذشته از کمرنگیِ اخمش، می‌رسید به خطوطِ محوِ روی پیشانی‌اش. نفسی گرفت، ماشین را روشن کرد و همزمان با به راه افتادنش موبایلش را از جیبِ شلوار خارج کرده، صفحه‌ی آن را که روشن کرد واردِ مخاطبینش که چینششان بر اساسِ حروفِ الفبا بود و آفتاب هم در صدرِ آن‌ها شده، سرِ انگشتِ شستش را با ریز فاصله‌ای از صفحه روی نامِ آفتاب نگه داشت و مکث کرد. نگاهش میانِ موبایل و روبه‌رو در گردش بود و تردید داشت برای تماس گرفتن چون از پاسخ دادن یا ندادنِ آفتاب مطمئن نبود و همین هم باعث شد تا لبانِ باریکش را بر هم فشرده، نگاهش خیره روی نامِ آفتاب دمی کوتاه دو- دو بزند. احتمالِ جواب دادنِ آفتاب به تماسِ پدرش؟ با وضعیتِ پیش آمده حتی نمی‌شد یک در هزار حساب کرد؛ اما شاهرخ هم برای کاستن از نگرانی‌اش باید با آفتاب حرف می‌زد.

او ناخواسته دخترش را از خود رانده بود چرا که همه چیز نقشه‌ی از پیش تعیین شده‌ی زیردستانِ خودش برای تلافی بود. تلافی‌ای که شبِ قبل هوتن نسبت به آن اظهارِ ناامیدی کرد؛ اما خبر نداشت چنان آشوبی در زندگیِ شاهرخ بپا کرده که بدتر از چنین انتقامی برای او وجود نداشت! شاهرخ هزاران بار کابوسِ رو شدنِ حقیقت را دیده بود، آن زمان بدبین نسبت به شهریار بود و او را خطرِ بزرگ برای رو شدنِ هویتش می‌دید، ولی سرنوشت چه چیزی را به او ثابت کرد؟ هرچه مار بود از آستین خودش سردرآورده و در آخر هم به خودش نیش می‌زد!

تردید به نفعِ همان احتمالِ یک در هزار هم عقب کشید و شاهرخ را برای تصمیم گیری به حالِ خود گذاشت. کنار کشیدنِ تردید، راهی شد برای اینکه او با محکم بیرون فرستادنِ گرمای نفسش از راهِ بینی، سرِ انگشتش را روی نامِ آفتاب قرار دهد و صفحه‌ی تماس که در شیشه‌ی مستطیلی و تیره‌ی عینکش منعکس شد، نگاهش را داده به خیابان موبایل را به گوشش چسباند و گوش به صوتِ بوق‌های انتظار سپرد. صدای زنگِ موبایل از تماسِ او کمرنگ به گوشِ آفتابی که همچنان تمامِ خودش را زیرِ پتو پنهان کرده بود، رسید که با پریشانی و کلافگی، پتو را تا روی شانه‌هایش پایین کشانده حینی که تارِ موهایش به هم ریخته و آشفته روی صورتش پخش و حالتی شلخته به رُخش بخشیده بودند، دستش را کنارِ بالشِ زیرِ سرش به دنبالِ موبایلی که صدای زنگش را کمرنگ می‌شنید به حرکت درآورد.

چون هرچه گشت به موبایلش نرسید، ابروانش را به هم نزدیک ساخت و نچِ کلافه‌ای کرده، با برداشتنِ سرش از روی بالش در جا نیم‌خیز شد. موهای ریخته بر صورتش را با یک دست عقب زد و بالش را کنار برده، بالاخره موبایلش که زیرِ بالش بود را پیدا کرد و با برداشتنِ آن نگاهی به نامِ تماس گیرنده انداخت. همین نگاه برای کورتر شدنِ گره‌ی اخمش کفاف می‌داد وقتی که لبانش را جمع کرد و چون رو بالا گرفت، نگاه سوی دیگر چرخاند. فقط چند بوقِ دیگر برای از دست رفتنِ این تماس کافی بودند و آفتاب با قلبی که زمین خورده بود و زخمی نایی برای بلند شدن نداشت، لبانِ بی‌رنگش را همراه با چانه‌اش جمع کرده، پلکش لرزید و به خاطرِ فشاری که یک تنه متحمل می‌شد موبایل را محکم به دیوار کوفت تا شکسته و خُرد شده پایین افتاد. و چه کسی می‌دانست که آفتابِ نفس زنانِ این لحظه حتی از موبایلش هم نفرت داشت؟

صدای برخوردِ موبایل با دیوار محو به گوشِ شهریار رسید که ابروانش را کمرنگ درهم پیچانذ و چشمانش را در حدقه به گوشه کشیده، نگاهی به درِ اتاق انداخت. تماس برای شاهرخ قطع شد و او که صوتِ بوق‌های ممتد گوش‌هایش را پُر کردند موبایل را گوشش پایین کشیده و چشم دوخته به تماسِ قطع شده، بارِ دیگر شماره‌ی آفتاب را گرفت و این بار خاموش بودنِ موبایل نصیبش شد. تپش‌های قلبش کند شدند، موبایل را پایین آورد و پلکی زده، برای جلوگیری از تصادف با این حواسِ پرت کنارِ خیابان ترمز کرد و صفحه‌ی موبایل در دستش خاموش شد. شاید واقعا آفتاب پی به هرآنچه که نباید برده بود و این یعنی... یعنی شروعِ گام برداشتنِ کابوسِ شاهرخ که مرزِ بینِ توهم و واقعیت را رد کرد، حال با هر قدمِ سهمگینش در وادیِ واقعیت پیش می‌آمد تا کارمای این مرد را نشانش دهد. شاهرخ خشکش زده بود، هیچ نمی‌توانست به عاقبتِ رو شدنِ حقیقتی که سال‌ها برای مخفی ماندن از خانواده‌اش تلاش کرده بود فکر کند؛ بیرون آمدنِ ماه از پشتِ ابر، یعنی پایانِ خانواده‌ی مجد!

نگرانی و بی‌قراریِ شاهرخ در این صبحِ دلگیر را فقط یک نفر با تمامِ وجود درک می‌کرد که خود درحالِ حس کردنش بود! نگرانی و بی‌قراری، البته با جنسی متفاوت! شاهرخ نگرانِ برملا شدنِ حقیقت بود و آرنگ نگرانِ جانِ رز، درحالی که درونِ جاده‌ی خاکیِ جنگل و میانِ درختانِ صف کشیده‌ی دو طرف با سرعتی بالا پیش می‌رفت و فقط خاک به هوا پس می‌داد. سکوتِ جنگل با وجودِ صدای حرکتِ ماشینِ او و سنگریزه‌هایی که با فشرده شدنشان زیرِ لاستیک‌ها مظلومانه ناله می‌کردند شکسته شده و در جهتِ ترکیب با این صدا، پرنده‌ای هم پروازکنان در آسمان صدای آوازش را به گوش می‌رساند؛ اما نه صدای حرکتِ لاستیک‌ها بر زمینِ خاکی و نه حتی آوازِ دلنشینِ پرنده قدرتِ پاک کردنِ دلگیریِ این روز را نداشتند! شاید برای برخی این شروعِ روزِ نو قرار بود پُر از آشوب و دلهره باشد که آرنگ هم از میانِ چند نفر مستثنی نبود!

از زمانی که به خانه رسید، نامه‌ی رز را خواند و هرچه با او تماس گرفت فقط خاموش بودنِ موبایلش نصیبش شد شیشه‌ی عمرِ آرامش در وجودش شکسته و تکه‌های این شکستگی به قصدِ خون به راه انداختن از قلبش تیزی به روی آن می‌کشیدند! قلبش تند می‌زد و شقیقه‌اش تندتر، به قدری نامه‌ی رز را مرور کرده بود که تک به تکِ کلماتش را حال از حفظ می‌توانست بیان کند. هرچند بیان کردن هم نیاز نبود وقتی صدای رز در مغزش همه‌ی کلمات را پشتِ هم چید و برای هزارمین بار که ادا کرد، صدایش اکو شده در سرِ آرنگ انگار که میانِ دره‌ای خالی و مسکوت باشد، دمی کوتاه پلک بر هم نهاد و محکم فشرد:

«از هدفی که دارم مطمئنم آرنگ؛ شک نکن فقط تنهایی می‌تونه من رو به هدفم برسونه و قلبم رو آروم کنه!»

قلبِ او با تنهایی آرام می‌شد و قلبِ آرنگ آشوب... عدالتِ دنیا این بود؟ این مرد یک شبه پیر شد! در خانه‌ی خود به سختی پا به زمین میخ کرد و به انتظارِ گذرِ زمان فقط با رز تماس گرفت تا پاسخش را دهد و چون بی‌پاسخ ماند قرار از کف داده به دنبالِ او سر به این جنگل گذاشته بود. میانِ درختان، هوای زمستان تازگی داشت انگار؛ اما آرنگ مگر با این همه اضطراب تازگی هم می‌فهمید؟ در سرِ او فقط رز بود و نامه‌ای که ناخودآگاه میانِ انگشتانِ دستِ راستش محکم مچاله کرد. به قدری محکم که رنگ از دستش پرید و رگ‌های پشتِ آن برجسته شدند. راهِ فراری از صدا و نامه‌ی رز نبود وقتی که باز هم صدای او با بخشی از نامه در سرش پیچید:

«برگرد به خونه‌ات که ممنونم ازت بابتِ قرض دادنش یه مدت بهم و خودت که همیشه بهم سر می‌زدی. دیگه نمی‌خوام بیشتر از این دردسرت باشم، می‌دونم که درک می‌کنی!»

هر کلمه که پیش می‌رفت فشارِ لبان و دندان‌های آرنگ هم روی یکدیگر بیشتر می‌شد و نبضِ شقیقه‌اش که در بدترین حالت و کوبنده‌تر از هر زمانی بود، به ناگه لبانش را از هم فاصله داد و کاغذِ مچاله شده را پرت کرده روی صندلیِ شاگرد، با کفِ دست ضربه‌ای محکم به فرمان زد و فریادش را آزاد که ساخت، به گوش‌های خود رساند. تمام نمی‌شد؛ این درد تمام نمی‌شد، این انتقامِ کُشنده پایان نمی‌پذیرفت و این مرد... همانی بود که دیروز پیشِ چشمانِ طلوع اعتراف کرد که جانش به جانِ رز بند است درحالی که او خود کمر به نابودیِ خودش بسته بود! خالی نمی‌شد از خستگی... او و رز هردو نه به اندازه‌ی پانزده سال، بلکه به قدرِ یک عمر خسته بودند و نیازمند آرامشی دائمی برای دررفتنِ خستگیِ تمامِ این سال‌ها؛ اما آرامش واژه‌ای بود که تقدیر خطاب به آن‌ها با پوزخند ادا می‌کرد!

صبح هرچند دلگیر؛ اما ظاهراً آرام بود، غافل از اینکه در باطنش آرنگی آشفته می‌زیست که رو بالا گرفته، پشتِ سرش را فشرده به تکیه‌گاهِ صندلی و ملتمس و با عجز لب زد:

- خدایا خودت کمک کن دیوونگی نکرده باشه!

سر پایین گرفت، سرعتِ ماشین کمتر شد گویی که انگار نفس‌های آخرش را می‌کشید. قلبِ آرنگ تندتر کوفت و چشمانش درشت شده، نفس زنان تمامِ اجزای ماشین را از نظر گذراند و در آخر که در میانه‌ی جاده ماشین خاموش شد، او شوکه مانده تمامِ تلاشش را برای روشن کردنش به کار گرفت. یک بار... دوبار... سه بار؛ اما نشد که نشد! حتی ماشین هم انگار اضطرابِ او را فهمیده بود که سرِ لج برداشته حینی که دیگر چیزی به رسیدن نمانده بود خود را بندِ زمین کرد. آرنگ با خاموش شدنِ ناگهانیِ ماشین، عصبی و کلافه و پُر از استرسی نفسگیر «اه» پررنگی ادا کرد و بارِ دیگر محکم با کفِ دست به فرمان کوفته، درِ ماشین را باز کرد و بدونِ فوتِ وقت از آن پیاده شد.

نفس در سی*ن*ه نداشت؛ اما اضطراب مگر نفس نداشتن می‌فهمید؟ قلب مگر ریه‌ها را درک می‌کرد؟ عشق مگر خستگیِ راهِ سفر می‌شناخت؟ نمی‌فهمید، درک نمی‌کرد، نمی‌شناخت که مجموعِ تمامِ این‌ها قوا به پاهای آرنگ بخشید که حتی بدونِ بستنِ درِ سمتِ راننده شروع به دویدن کرد و نفسی که حتی قابلیت ورود و خروج به ریه‌هایش را نداشت هم بی‌اهمیت شمرد! دیگر سکوتِ جنگل را صوتِ حرکتِ ماشین و آوازِ پرنده نمی‌شکست؛ میانِ این سکوت و جاده‌ی خاکی فقط صدای دویدنِ آرنگ با آن گام‌ها بلند می‌آمد درحالی که نفس زدن و خستگیِ پاهایش هم به او اجازه توقف نمی‌دادند. گویی راه کش آمده بود، هرچه بیشتر می‌دوید طولانی‌تر می‌شد، نمی‌رسید... چیزی شبیه به اینکه مقصدش سراب باشد!

کسی چه می‌دانست؟ شاید آرنگ پیِ سراب می‌دوید، شاید خودش خبر نداشت؛ اما به دنبالِ توهم نفس می‌زد و تمامِ باقی مانده‌ی مسیر را می‌پیمود. دویدن برای او سخت نبود ولی خستگیِ راه هنوز به تنش مانده، زودتر از زمانی که باید خسته شدنش را رقم می‌زد. سخت بود، زمان نمی‌گذشت، آسمان نمی‌بارید... جنگل طلسم شده بود؟ شاید نه که بالاخره تا چشمانش دو- دو زنان به کلبه‌ای رسیدند، در جا ایستاد و قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش درد گرفته، حتی از دستِ خودش هم دررفته بود که چه مسافتی را فقط با دویدن طی کرده بود که علاوه بر دردِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش و نفسی که هنوز جا نیفتاده بود، طعمی همچون خون در دهانش می‌پیچید درحالی که زخمی نداشت! اویی که خسته، دستانش را به زانوانش بند و کمر خم کرده، چند سرفه‌ی خشک کرد و سی*ن*ه‌اش بیشتر سوخت. رویش پایین، دمی پلک بست و فقط چند لحظه‌ی کوتاه را برای استراحت گذراند تا ریتمِ تنفسش منظم شود.

کلبه‌ی مقابلش بی‌روح بود، جان نداشت انگار... حتی درختانِ اطرافش هم گویی با تاسف و درد به حالِ آرنگ می‌نگریستند و او مگر تاسف طبیعت را هم می‌فهمید که برایش مهم باشد؟ برای آرنگ در این لحظه فقط یک نفر مهم بود و یک نامِ دو حرفی یعنی رز که می‌دانست حتی از نابود کردنِ خودش هم واهمه‌ای ندارد! واقعا هم ترسی نداشت؛ رز دیشب از هیچ چیز نمی‌ترسید حتی مرگ، اگر تمامِ این حرف هم فقط ظاهری باشد، او دیشب ظاهرش را هم در موفق‌ترین حالتِ ممکن حفظ کرده بود! با این حال آرنگ از داستان دیروز و دیشب خبر نداشت چون او و طلوع هم دیر به راه افتادند و برای رسیدن هم دیر شده بود!

آرنگ که نفسش بالا آمد نگاهی به دور و بر انداخت و از سکوتِ فضا تنش لرزید. آسمان را که خاکستری می‌دید گویی اخطارِ خبرِ بد را از آن می‌شنید که ته مانده امیدش هم آب می‌شد. کفِ بوتِ مشکی‌اش را روی زمینِ خاکی به جلو کشید، سوزشِ چشمانش را به جان خرید و چون کم توانیِ پاهایش حریفِ اضطراب نشدند و با قبولِ باخت شرطِ راه آمدن را مجبور شدند اجرا کنند، خودش را به در رساند. دستش را در جیبِ شلوارش فرو برد، سرمای دسته کلیدی را لمس کرد و چون آن را به دست گرفت بیرون کشید و فرو برده در قفلِ در، با مکث چرخاند و انگار از اینجا به بعدِ ماجرا را دلهره داشت. صدای کلاغی که دقیقا از بالای سرش پر زد و پشتِ کلبه روی شاخه‌ی درختی جای گرفت خط انداخته بر روی اعصابش آبِ دهانی محکم از گلو گذراند، قلبش وحشت زده و سریع به سی*ن*ه می‌کوبید و تنِ آرنگ سرد شده از شدتِ اضطراب بالاخره در را رو به داخل هُل داد تا کامل باز شد. ضربانِ قلبش بالاتر رفت، باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش، همانطور که چند تار از موهای قهوه‌ای رنگش روی پیشانی افتادند و لغزیدند اولین گامش را از میانِ درگاه رد کرد.

چه حیاطِ خلوت و ساکتی! زمین پوشیده شده از برگ‌های خشکیده‌ی پاییزی که به جا مانده بودند از آخرین نفس‌های فصلی که گذشت، چشمانِ قهوه‌ایِ آرنگ با آن رگه‌های خونین این سو و آن سو چرخیدند و سعی کرد با خوشبینانه فکر کردن قلبش را آرام کند. لبانش لرزیدند و نامِ رز را بی‌صدا زمزمه کرد، جلوتر می‌رفت و کفِ کفشش برگی خشکیده را فشرده به صدای ریز شدنِ آن گوش سپرد و چون تپش‌های قلبش تنفسش را مختل کردند، ابروانش پیچیده درهم و خطوطی کمرنگ بر پیشانیِ روشنش نقش بست. جلوتر رفت و رفت تا جایی که رسیده به درِ اصلیِ کلبه در سمتِ چپِ آن، اندکی سر به سمتِ راست کج و چشم ریز کرده، نیمه باز بودنِ در که به چشمش آمد نفهمید چرا؛ اما دل نگران‌تر شد.

مقابلِ در ایستاد، دستش را آرام و با تردید بالا آورد و چون کفِ دستش را روی درِ چوبی گذاشت، آن را رو به داخل هُل داد و پس از باز شدنش با قدمی درگاه را پشتِ سر گذاشته، واردِ کلبه شد. مردمک‌هایش با لرزی نامحسوس در فضای سالن چرخیدند و...هیچ به چشمش نیامد! انگار قلبش کمی آسوده شد که بالاخره لب از لب گشود و با صدایی اندک بلند نامِ رز را ادا کرد و به انتظارِ پاسخ ماند. چند ثانیه‌ای گذشت، جوابی که نگرفت آبِ دهانش را محکم‌تر از پیش فرو فرستاده و قلبش رسیده به گلویش پلکش ریز پرید. جواب نگرفتن آشوبش را بیشتر کرد، می‌آمد به هیچ اتفاقی نیفتادن در نبودش امیدوار شود که هربار با نشانه‌های بدتری روبه‌رو می‌شد. به سمتِ اتاق در سمتِ راست چرخید و زمانی که مقابلِ در ایستاد و آن را گشود، نگاهش را درونِ آن به گردش درآورد و... باز هم هیچ ندید! مگر جوینده یابنده نبود؟ پس چرا آرنگِ جوینده یافته‌ای نصیبش نمی‌شد؟

درِ اتاق را کامل باز کرد و وارد شده به آن آهسته جلو رفت و وسطِ اتاق ایستاد و همه جا را از نظر گذراند. نه موردِ مشکوکی وجود داشت و نه حتی اصلا انگار اتفاقی افتاده بود! تای ابرویی بالا انداخت و چون در آن دم از پسِ معما حل کردن برنمی‌آمد، فقط باز هم با صدایی بلند رز را صدا زد و باز هم جوابی عایدش نشد! آرنگ مانده در کلبه‌ای خاموش و میانِ اتاقی که هیچکس در آنجا حضور نداشت، ناچار بود در این هزارتوی جدیدی که گرفتار شده به هر راهی برای نجات یا پیدا کردنِ رز سرک بکشد! رزی که نبود و چراییِ نبودش هم نامعلوم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و چهل و دوم»

هوا ابری، کلبه‌ی رز خالی از حضورِ او و جنگل مسکوت تر از همیشه؛ این آرامشِ بعد از طوفان به حساب می‌آمد یا قبل از آن؟ مشخص نبود! آرنگ کلافه و نگران، روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به عقب چرخید و چون با شانه‌هایی زیر افتاده از میانِ درگاهِ اتاق بیرون رفت و این بار نیم چرخی به چپ زد، نقشِ قامتش را شاید شمعی که آب و خاموش شده بود می‌دید. هیچ رد و نشانی نبود، رز هیچ خبری از خود نداده و نمی‌داد چرا که موبایلش خاموش و روی همان میز کنارِ شمع قرار داشت و شارژش به پایان رسیده، خبری هم از صاحبش نبود که نبود! آرنگ پلک‌های آتشینش را بر هم نهاد و دستانش را که بالا آورد، میانِ موهایش پنجه کشید و سپس رو بالا گرفته کفِ دستانش را از میانِ موها تا روی صورتش پایین کشید و سوخت در گر گرفتگیِ این نگرانی که داشت جانش را می‌ستاند. قدم‌هایش آرام و بی‌رمق بودند، نای پیش رفتن نداشت و هزاران هزار فکرِ مختلف از سرش چون نوارِ فیلمی رد می‌شدند.

کنارِ در ایستاد و کمر چسبانده به دیوار و فکر کرد به اینکه رز چه جاهایی می‌توانست برود. خوشبینانه‌ترین احتمالات را در نظر می‌گرفت؛ اما دلش با این خوشبینی‌ها نبود! احساسِ بدی داشت، حسی شبیه به گناهکار بودن و آماده برای سرزنش کردنِ خودش. روی دیوار به پایین سُر خورد و آرام بر زمین جای گرفت، قلبش سنگین، حالش در بدترینِ حالتِ ممکن و نفسش گره خورده به بی‌نفسی چشمانِ خسته‌اش که از زورِ دردِ گلوی سنگین شده‌اش پُر شدند و چشمه‌ای درونشان جوشید که پرده‌ای براق مقابلشان افکند، نفسش به سختی و لرزان از بندِ سی*ن*ه رهایی جست تا شکافِ میانِ لبانش شد دلیلی برای فرارِ این نفسِ سخت. انگار کوه روی سی*ن*ه‌اش بود و بی‌قرار و بهانه‌گیر دل نازک شدنِ این مرد را به رخ می‌کشید که چند ساعت بی‌خبری این عجزش را باعث شده بود!

پلک نزد... نگاهش ناامید و همچون پسربچه‌ای مظلوم که لب بر هم فشرد و چانه جمع کرد، خیره به شمعِ خاموشِ روی میز قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش غلتید و پایین رفت. این بار پلک زد، مژه‌هایش نم گرفتند و چون رو از شمع ربود، با سر به زیر افکندنش دستِ راستش را که از آرنج روی زانوی تا شده‌اش نهاده بود، بالا آورد و پشتِ دستش را به ردِ اشک کشید. کسی بود این بی‌قراری را ببیند و به روی خود نیاورد؟ کسی می‌توانست در برابرِ دیدنِ این بغض بی‌خیال باشد و فقط تماشا کند؟ شاید همان کلاغی که شاخه‌ی درخت را ترک گفت و حال نشسته بر لبه‌ی پنجره و از پشتِ شفافیتِ آن می‌شد آرنگِ دل شکسته را دید که نگرانی چه بلایی بر سرش آورده بود. قلبش تاب نداشت، گویی بهانه می‌خواست برای گریستن و حال چه بهانه‌ای بالاتر از نبودِ رز و نداشتنِ حتی خبری از او که حالِ خوبش را تایید کند؟ جانِ این مرد به جانِ رز بند بود و... جانی که نبود؟

آرنگ بینی‌اش را بالا کشید، چشمانش سرخ و خودش مانده میانِ بازیِ پایان ناپذیری که تاکنون ثابت کرده عطشی جنون‌وار به دیدنِ اشک و خون دارد، دستی به چشمانش کشید و این بار مچش را به لبانش فشرد بلکه بغضش در جا آرام گیرد و فکرِ شکستن را در سر نداشته باشد؛ اما آرنگ تصمیم نمی‌گرفت، چرا که او، گلو و چشمانش همه و همه مطیعِ بغض بودند و تا آن عقب نمی‌کشید مقاومت بی‌فایده بود. لشکرِ بغض ثابت قدم باقی ماند که در نهایت صدای شکسته شدنش پیچیده در سکوتِ این کلبه، تک به تکِ دیوارهایش شاهد عجزِ مردی شدند که دستانش قفل درهم روی زانوانش، سر به زیر افکند و صدای هق- هقش با آن شانه‌های لرزان به گوش خودش می‌رسید.

خشاب دیگر به سادگیِ قبل نبود! از یک جایگاه به یک هزارتو تبدیل شده بود که راهِ گریز نداشت و نگاه نمی‌کرد آنی که ایستاده گناهکار است یا بی‌گناه... خیلی‌ها زنده پا به این هزارتو گذاشتند؛ اما از میانِ این خیلی‌ها، شاید خیلی‌هایی دیگر هم بودند که به حق یا ناحق زنده یا با حالی خوش از آن بیرون نیامدند! با این وجود می‌شد به عدالتِ این هزارتو امید داشت که با قسم دادنش به قلبِ نگران و شکسته‌ی این مرد رز را سالم به او برگرداند؟ معلوم نبود! اینجا و در این کلبه، اثری از رز وجود نداشت طوری که انگار اصلا نه فقط او، هیچکسی در اینجا زندگی نکرده بود!

آسمان هم صدای این گریه را می‌شنید که هر لحظه گرفته‌تر از پیش می‌شد و قلبش درد می‌گرفت. آسمانِ خاکستری، تیره‌تر شد و کلاغِ پشتِ پنجره که سیاهیِ بال‌هایش را گشود پر زد و آرنگ را به حالِ خود تنها گذاشت! این تازه شروع بود، یک پاییزِ خونین زیرِ قدم‌های سهمگینِ خشاب گذشت و حال نوبتِ زمستان بود که درختان را هم به زاری بکشاند و با اتفاق افتادنِ اولین فاجعه یک به یک فجایعِ بعدی از خود رونمایی می‌کردند! جنگل خاموش و غمگین، همچون شهری که انگار مانندِ آسمان سینگی بر سی*ن*ه داشت و تیره از تیرگیِ ابرها و آلودگیِ همیشگی، حتی مردم هم چندان بینشان خوشحالی نبود. چه صبحِ ناامید کننده‌ای!

شهر بود و ساختمانی که درونش در دو واحدِ روبه‌رویی دو نفر از بازیچه‌های دیگرِ خشاب باهم همسایه بودند. یک سو آتش و سوی دیگر طراوت که درونِ آشپزخانه درِ یخچال را آرام با دستِ راست بست و میانِ انگشتانِ دستِ چپش لیوانی شیشه‌ای و پُر شده از آب پرتقال، روی پاشنه‌ی بلندِ صندل‌های مشکی و بندی‌اش به عقب چرخید. چشمانِ خاکستری و درشتش به طلوعی افتادند که سمتِ راستِ میز نشسته روی صندلیِ چوبی، دستِ راستش را از آرنج بر میز نهاده و گونه به پشتِ انگشتانِ اندک خمیده‌اش چسبانده، نگاهش خیره میز بود. طراوت کمرنگ چانه جمع کرد، دمی عمیق از بینی گرفت و بازدمش را از باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش خارج ساخته، جلو رفت و سپس لیوان را مقابلِ طلوع روی میز گذاشت.

بالاخره توانست تیشه به ریشه‌ی افکارِ او بزند که طلوع با پلکِ تیک مانندی برگشته به عالمِ واقعیت، رو که بالا گرفت گونه از پشتِ انگشتانش جدا ساخت و چشمانش را به سمتِ طراوت چرخاند. نگاهِ همرنگِ هردو گره خورده به هم، طراوت با دستِ چپ لبه‌ی صندلیِ کنارِ او را گرفت و چون عقب کشید بی‌توجه به صدای آزاردهنده‌ی کشیده شدنِ پایه‌های آن روی پارکت‌ها، تنها ریز حرکتی به سرش داد تا تارِ موهای قهوه‌ای روشن و آزادش عقب نشینی کنند که نصفه و نیمه موفق شد. روی صندلی و رو به طلوع نشسته، مردمک میانِ مردمک‌های او گرداند و سپس لب باز کرد:

- حالا می‌خوای چیکار کنی؟

طلوع با شنیدنِ حرفِ او تای ابرویی بالا انداخت و پس از مکثی کوتاه که چشمانش را در حدقه پایین کشید، رو از طراوت گرفته، لبانِ متوسطش را از دو گوشه محو پایین کشید، تکیه به تکیه‌گاهِ صندلی سپرد، شانه‌هایش هم با انگشتِ شستِ دستِ راستش که روی میز بود ریز بالا پریدند و سی*ن*ه سنگین کرده از دمی عمیق و گفت:

- نمی‌دونم.

طراوت خیره نیم‌رُخِ او را نگریست و بسیار محو ابرو درهم کشید که طلوع هم با سرِ انگشتِ شستش ضرب گرفته روی میز و چشمانش در حدقه همان به پایین این بار هردو تای ابروانش را بالا پراند و ادامه داد:

- زندگی برام بی‌رنگه؛ حتی دیگه حوصله‌ی نقاشی هم ندارم!

طراوت کوتاه لب به دندان گزید و طلوع همراه با پلکی آهسته که سری ریز به طرفین تکان داد، دنباله‌ی حرفش را گرفت:

- نمی‌تونم به این فکر کنم که از کجا رسیدم به کجا!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و چهل و سوم»

طراوت لبانِ قلوه‌ای‌اش را جمع کرد و چون چشمانش را در حدقه به زیر افکند، نفسش را آرام از راهِ بینی خارج کرد و تنها سری ریز تکان داده، با نیم چرخی روی صندلی رو به میز نشست. قاشقِ کوچک و نقره‌ای را از روی میز و کنارِ فنجانِ سفید که برداشت، چای که در آن شکر ریخته بود را هم زد. صوتِ هم زدنِ چای پیچیده در سکوتِ میانشان و طلوع که رو بالا کشاند، تکیه از صندلی گرفت و تنش را جلو کشیده دستش را هم پیش برد و انگشتانش را دورِ خنکای لیوانِ آب پرتقال حلقه کرد. غرق در فکر به گذشته، حال و آینده‌ای نامعلوم که مشخص نمی‌کرد از حالا به بعد چه برایش در چنته داشت، لیوان را بالا آورد و لبه‌ی آن را چسبانده به لبانش جرعه‌ای از آب پرتقال را به دهانش راه داد. طراوت نیم نگاهی روانه‌ی او کرد و چون دستش را جلو برد به سبدِ کوچکِ وسطِ میز رسانده تکه‌ای نان سنگک برداشت و مشغولِ گرفتنِ لقمه از کره و پنیرِ مقابلش در بشقابِ روی میز شد.

طلوع که لیوان را از لبانش جدا ساخت با کفِ پاهای پوشیده از جوراب‌های سفیدش ضرب گرفته بر پارکت‌ها، زبانی روی لبانش کشید و آن‌ها را که بر هم فشرد لیوان را روی میز قرار داد. آبِ دهانی فرو داد و نگاهی به میز انداخته، بی‌اشتهایی سبقت گرفت از رنگ و رُخِ صبحانه و اویی که ژاکتِ یقه هفتِ کرمی با آستین‌های گشاد به تن داشت، کلنجار رفته با پوستِ نازکِ لبش و خسته از این جدالِ یک ماهه با خود که هیچ به نتیجه نمی‌رسید فقط هرروز بیش از پیش او را از زندگی می‌انداخت نفس عمیقش را محکم فوت کرد و چون دستانش را به لبه‌ی میز گرفت، با فشاری از جا برخاست و طراوت را هم متوجه کرد. طراوتی که یک تای ابرو بالا پراند، سوی طلوع سر چرخاند و قامتِ ایستاده‌ی او را که برانداز کرد لب از لب گشود و گفت:

- صبحونه نمی‌خوری؟

طلوع تنها به گفتنِ «اشتها ندارم»ای کوتاه اکتفا کرد، روی پاشنه‌ی پاهایش به راست چرخید و گام برداشته به سوی درگاهِ آشپزخانه و تک گامی بلند از میانِ آن خارج شد که طراوت هم لقمه‌ی گرفته شده را روی میز نهاده، نگاهش را به طلوعی دوخت که واردِ فضای هال شده و سوی پنجره‌ی بسته می‌رفت. طلوع آبِ دهانش را پایین فرستاد خودش را به پنجره رساند و ایستاده مقابلش، دست برد و پنجره را که باز کرد بادِ ملایم زد و از دو طرفِ گردنِ باریکش که رد شد، تکانی به تارِ موهای بلند و قهوه‌ای رنگش داد. طلوع پلک بست، تمام نمی‌شد؛ این آزارِ یک ماهه و سنگینی‌اش، این حسِ کینه‌ای که در دلش بود و قسم می‌خورد هیچ گاه تا به حال تا به این اندازه و نسبت به هیچکس حس نکرده بود! خسرو از چند زندگی ویرانه‌ای یک ماهه ساخته بود؟ کاوه به تازگی از زیرِ آوارِ این ویرانی بیرون آمده؛ اما طلوع هنوز همانجا نفس می‌زد!

پایانِ این کینه چه می‌شد وقتی دستِ طلوع به هیچ کجا بند نبود برای خاموش کردنش؟ وقتی حتی ردی از خسرو نبود تا نشان دهد هنوز در کشور حضور دارد یا فرار کرده؟ راه و چاه بماند به عقب، کینه‌ی طلوع چون توانِ ابراز رو به بانی‌اش را نداشت فریاد زنان به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید و نردبانی یافت که خود را از سی*ن*ه بالا کشید تا به گلویش رسید و سنگینیِ بساطش را همانجا پهن کرد. فاصله افتاده میانِ لبانش، نفس زد و چون تک قدمی دیگر رو به جلو برداشت، دستانش را به لبه‌ی پنجره گرفت، سر به زیر انداخت و خودش را به دستِ ملایمتِ این بادِ صبحگاهِ زمستانی سپرده، فکر کرد به این کینه‌ای که تمامِ این مدت کمرنگ تر از غمی که داشت در دلش بود و داشت وجودش را می‌سوزاند! طلوع در این مدت پدرش را از دست داد، تیرداد را از دست داد، در قبری دفن شد که گذشته‌ای که خودش هیچ دخلی در آن نداشت و معلوم نبود تاوانِ کدام اشتباهش را پس می‌داد، خاکِ رویش بود!

تیرِ خسرو به هدف خورده بود؛ اما تهِ هر بازیِ انتقامی خون بازیِ دیگری وجود داشت و این خون دستانِ هرکسی را می‌توانست آلوده کند! انتقام‌جویانی در راه بودند، در رأسشان تیرداد و کنارِ او برادرش، کاوه‌ای که هنوز مثلِ طلوع پی به کینه‌ی خفته درونش نبرده و تنها وجودش را از سنگینیِ سرزنشِ خود تا حدی سبک کرده، تن به زندگی داده بود تا بارِ دیگر او را به خودش بازگرداند و در آخر طلوعی که نمی‌دانست چگونه و از چه راهی می‌توانست دنباله‌ی کینه‌اش را بگیرد! اویی که سرش پایین، بغضش بی‌صدا شکست و چون قطراتِ اشک نم به گونه‌هایش انداختند رو بالا گرفت و چشمانِ نمناکش را به آسمانِ خاکستری دوخت. طلوع عشقی را به دست نیاورده از دست داد که تنها دلخوشی‌اش شده بود و دلیلی برای ماندن به پای این سوختن...

پرده‌ای براق افتاده بر دیدگانِ خاکستری‌اش، لبانش را بر هم فشرد و همراه با چانه‌اش که جمع کرد، بیش از پیش فهمید که فرار از خاطرات بی‌فایده است و درواقع هربار که به گونه‌ای فرار می‌کرد در تله‌ی قراری ناخواسته گرفتار می‌شد. قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به تندی می‌جنبید و او که مژه‌های بلند و نم‌دارش را بر هم فشرد، در سیاهیِ چاله‌ای که چشمانِ بسته‌اش او را به اعماقِ آن فرستادند، بارانی در شب و جنگل پدیدار شد و نقشی از خودش و تیرداد را مقابلش به یادگار گذاشت که با وجودِ همه‌ی تنش‌ها لبخند می‌زدند و او برخلافِ نفرتی که از زیرِ باران ماندن داشت، انگار کنارِ طلوع هیچ از اطرافش نمی‌فهمید و واردِ خلسه‌ای تازه می‌شد!

یک جای خالی کنارِ هردو بود! هم طلوعِ غم گرفته و هم تیردادی که درونِ کلبه‌اش درونِ جنگل روی کاناپه‌ی سبزِ تیره دراز کشیده و ساعدِ دستش را نهاده روی پیشانیِ کوتاهش، نگاهِ قهوه‌ای رنگش تمامِ مدت سقفِ کلبه را نشانه گرفته و خودش با تنهاییِ خودش مانده بود. نفس‌هایش منظم، پیراهنِ لیِ آبی به تن داشت که آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده همه‌ی دکمه‌هایش به جز دو دکمه‌ی بالایی را بسته و نقشی از قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش پیدا بود. سکوتِ فضای اطرافِ او را هم آوازِ ریزِ پرنده‌ای کوچک و زرد رنگ که روی شاخه‌ی نازکی از درخت جای گرفت و اندکی آن را رو به پایین خم کرد، می‌شکست. تیرداد خسته از بی‌خوابی، ساعدش را از روی پیشانی‌اش برداشت و با پایین انداختنِ دستش آن را روی شکمش گذاشته، پلک بر هم نهاد و از آرامشِ نسبی‌ای که در جنگل و کلبه با درِ کاملا بسته قرار داشت، استفاده کرد. جای این دو کنارِ هم خالی بود... باید منتظر می‌ماندند؛ تقدیری که گره خوردنِ قلب‌هایشان را به هم رقم زد قطعا فکری به حالِ دیدارِ دوباره هم برایشان می‌کرد.

تیرداد زنده بود و نفس می‌کشید؛ اما بی‌خبریِ طلوع از زنده بودنِ او و همان نفسی که هنوز در ریه‌هایش جریان داشت این پریشان حالیِ یک ماهه را باعث شده بود که شاید هنوز برای رو شدنِ واقعیتِ ماجرا زود بود. هرچند باید این را هم در نظر داشت که گاهی زود، دیر می‌شد و طلوع که بر بغضش فائق آمده بود، آبِ دهانی پایین داد، چشم باز کرد و چون به جنبش‌های سریعِ قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش نظم بخشید، چشم دوخت به آسمانی که هوای دلش را داشت. آسمان با این گرفتگی هوای خیلی از دل‌ها را داشت و همدردِ این دختر که چون بی‌قراری زندانی، روزنه‌ی نور دید و برای فرار، قرار از کف داد و به عقب چرخید، بود. طلوع به سمتِ اتاق رفت و طراوت که حرکاتِ او را با چشم دنبال می‌کرد، از روی صندلی برخاسته و به دنبالش با گام‌هایی محکم بلند از آشپزخانه خارج شد.

طلوع که درِ اتاق را به آرامی برای از خواب بیدار نشدنِ گندمِ خوابیده بر تخت باز کرد، طراوت به سمتِ چپ چرخید و سوی اتاق که رفت، طلوع را دید که چمدانش را گوشه‌ی اتاق روی زمین باز کرد و خودش هم روی زانوانش نشست. طراوت قامتش را جای داده میانِ قابِ درگاه، کمی ابروانش را از روی شک به هم نزدیک کرد و دید که طلوع با بر هم ریختنِ لباس‌های درونِ چمدانش بالاخره مانتوی خاکستری و شالِ نازک و همرنگش را بیرون کشید و درِ چمدان را همانطور باز نگه داشته از جا برخاست و سپس پرسید:

- چیکار داری می‌کنی طلوع؟ کجا می‌خوای بری؟

طلوع نفسِ عمیقی کشید، مشغولِ پوشیدنِ مانتو به روی ژاکتش شد و همانطور که سر به زیر انداخته مشغولِ بستنِ دکمه‌های مانتو بود، پاسخِ خواهرش را داد:

- میرم بیرون یکم هوا بخورم، توی یه خونه که می‌مونم نفسم می‌گیره!

آخرین دکمه را هم بست و شال را هم که روی موهایش انداخت، با نگاهی به شلوارِ دمپای مشکیِ پایش، تخت را از انتها دور زده خودش را به میز آرایش رساند و طراوت که با چشمانش او را دنبال می‌کرد و هنوز هم گره‌ی محوی میانِ ابروانش داشت، دستی به یقه‌ی هفتی شکلِ ژاکتِ سفید و مشکی‌اش که روی تاپِ سفید و یقه گرد پوشیده و دو دکمه‌ی بزرگِ میانش را بسته بود، کشید و قدمی جلو رفته، حرکتِ دستِ طلوع که موبایلش را روی میز چنگ زد و برداشت با چشم دنبال کرد و گفت:

- طلوع تو تازه برگشتی، هوا هم که سرده، مریض میشی دختر.

طلوع که به سمتش چرخید و دو گامِ بلند برداشت، دستِ راستش را قرار داده روی شانه‌ی طراوت و همانطور که از کنارش می‌گذشت و دستش را آرام به پایین سُر می‌داد گفت:

- نمیشم عزیزم حواسم هست!

و بعد هم پیش رفت و طراوت هم چرخیده به سوی او که از اتاق خارج شد و کنارِ در که ایستاد، خم شد و از جاکفشی کتانی‌های سفیدش را بیرون کشید، پشتِ سرش از اتاق خارج شد و خیره به او که بندِ کفش‌هایش را می‌بست این بار چهره‌اش اندک درهم از نگرانی و کلافگی برای این حالِ طلوع که تازگی‌ها یک جا بند نمی‌شد، بی‌تحمل برای تجربه‌ی تنشی دوباره که باعثِ تشنجِ زندگی‌شان شود، لب باز کرد:

- طلوع!

او که گره را به بندِ کفشش زد، با شنیدنِ صدای طراوت رو بالا گرفت و چون از جا بلند شد چرخیده به سوی او، دید که طراوت بیشتر پیش آمد و مقابلش که ایستاد، مردمک میانِ مردمک‌هایش گرداند و پس از نفس گرفتنی کوتاه لبی تر کرد و ادامه داد:

- لطفا دیگه هیچی رو ازم پنهون نکن طلوع، باشه؟

طلوع مکث کرد، در سکوت به چشمانِ طراوت نگریست و خوانده از چشمانِ او که داشت چوبِ پنهانکاری و مشورت نکردنش برای کمک گرفتن را می‌خورد، سری آهسته به نشانه‌ی تایید تکان داد، پس از آن رو از طراوت گرفت و چرخیده به عقب، سوی در رفت و با گشودن و کشیدنش به سوی خود از خانه خارج شد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و چهل و چهارم»

طلوع دریچه‌ی جدیدی را به روی زندگیِ خود باز می‌کرد این بار با آدم‌هایی متفاوت و شاید بتوان گفت با نقش‌هایی متمایز! بماند که راهِ او قرار بود به کجا کشیده شود؛ اما به هر سو هم که می‌رفت، اول مسیرش نامِ خسرو می‌درخشید که ویرانگرِ تمامِ این ویرانی‌ها بود! مردی که درونِ سالنِ بزرگی ایستاده مقابلِ میزِ کنارِ شومینه‌ی روشن، از بطریِ شیشه‌ای و کریستالی درونِ لیوانِ نسبتاَ عریض و استوانه‌ای نوشیدنیِ طلایی رنگی می‌ریخت و صوتِ ریخته شدنِ آن سکوتِ فضا را می‌شکست. شیشه‌ی سراسریِ سمتِ چپش هنوز با یک حفره‌ی شکسته در یک سویش توی ذوق می‌زد و تکه‌های شکسته‌اش هم روی پارکت‌ها قرار داشتند. فضا کدر از نبودِ خورشیدِ زندانی پشتِ ابرها و کدرتر کردنِ این فضا هم به عهده‌ی قامتِ طبقِ معمولِ همیشه سیاهپوشِ خسرو با آن بلوزِ جذبِ مشکی و یقه اسکی و شلوارِ جین و پوتین‌های همرنگش بود که آستین‌هایش را هم تا ساعد بالا داده بود. بطری را روی میز نهاد، لیوان را در دستِ راستش که ساعتِ استیل و نقره‌ای دورِ مچش بود حبس کرد و دستِ چپش را فرو برده در جیبِ شلوارش روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش نیم‌چرخی به سمتِ راست زد.

قدم برداشته به کنار، صدای سوخته شدنِ هیزم‌ها درونِ شومینه را می‌شنید و مغزش آرام برای اولین بار، دوباره به جلدِ همان خسروی خونسردِ سابق بازگشته بود که در آرامش و سکوت قابلیتِ له کردنِ همه را زیرِ پاهایش داشت! مقابلِ شومینه که توقف کرد، در گردیِ چشمانِ مشکی‌اش که برقی با دلیلِ نامعلوم داشتند، تصویری از رقصِ شعله‌ها شکل گرفت که افسونگر؛ اما سوزان اغفال می‌کردند و در آغوشِ هم می‌رقصیدند. پلکی آرام زد، نگاهش مرموز و بی خمی به ابرو، لیوان را که بالا آورد لبه‌ی آن را به لبانِ باریکش چسباند و جرعه‌ای از نوشیدنیِ درونش را تا گلویش پایین فرستاد. با کفِ پوتینِ چپش ضرب گرفته روی سفیدیِ زمین، به این شکل انتظارش را نشان می‌داد و در ذهن ثانیه‌ها را شمارش می‌کرد.

شمارشِ ثانیه‌ها و ضرب گرفتنِ او در یک لحظه متوقف شد وقتی صدای باز و بسته شدنِ در از بیرونِ سالن کمرنگ به گوشش رسید و چون سر به سمتِ راست کج کرد، چشم به شیشه‌ی سراسری دوخت و قامتی را دید که به سرعت از پیشِ چشمانش گذشت تا درونِ حیاطی که دو درخت با شاخه‌هایی برهنه داشت و برگ‌هایش خشکیده از پاییزی که گذشت روی زمین بودند و همراهِ باد ریز تکانی می‌خوردند، به سمتِ راست دوید. پایان یافتنِ انتظارش رقم خورده بود که ثانیه‌ها در جای خودشان ثابت ماندند و خسرو رو گرفته از شیشه دوباره روبه‌رو و شعله‌هایی را نگریست که گرما به سمتش منعکس می‌کردند. لیوان را مقابلِ سی*ن*ه‌اش با دستی خمیده نگه داشته، این بار با سرِ انگشتِ اشاره‌اش ضرب گرفتن را روی لبه‌ی آن آغاز کرد و حتی وقتی که صدای باز و بسته شدنِ درِ اصلی هم به گوشش رسید، هیچ واکنشِ خاصی از خود نشان نداد به جز پلک زدنی آهسته و سر بالا گرفتنش که نگاهش را از شعله‌ها دزدید.

صوتِ نفس زدن‌هایی را شنید و گام‌هایی که به سرعت برداشته می‌شدند و او تنها بارِ دیگر با بالا آوردنِ لیوانش لبه‌ی آن را به لبانش چسباند و جرعه‌ای دیگر از نوشیدنی‌اش را که نوشید، سوزشِ گلویش را بی‌محل کرد. مردی که پشتِ سرِ او بود نقابِ مشکی و پارچه‌ای را از روی صورتش پایین کشیده، چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را دوخته به قامتِ خسرویی که پشت به او ایستاده بود، لبانِ باریکش را بر هم فشرد آبِ دهانی فرو فرستاد و چهار پله را پایین رفت تا به زمینی رسید که قامتِ خسرو مقابلِ شومینه هم همانجا قرار داشت. نفس زدنش آرام گرفته، جنبش‌های قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش به آرامی خاموش شدند و خسرو میانِ شعله‌ها چشم دوخته به توهمی از قدم‌های انتقام‌جویانش میانِ رقصِ آتش دمِ عمیقی گرفت و با سکوتِ خود به مرد فهماند حرف زدن را آغاز کند.

مرد صدایی صاف کرد و چون فهمید توجهِ خسرو متوجه‌اش است، خش را زدوده از صدایش و سپس لب باز کرد:

- همچنان قصدِ مخفی‌کاری دارن انگار؛ تیرداد هنوز توی اون کلبه‌ست!

خسرو کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخته، چشم ریز و اندکی چانه جمع کرده در سکوت تنها کمی دیگر از نوشیدنی‌اش را نوشید، دمی پلک بر هم فشرد و مردِ پشتِ سرش هم منتظرِ حرف یا فرمانی از جانبِ او مانده بود که در نهایت خسرو با بالا پراندنِ هردو ابرویش به سوی پیشانیِ سوخته‌اش آبِ دهانی پایین فرستاد و رو که زیر انداخت صدایش را به گوشِ مرد رساند و فرمان داد:

- دنبالِ یه نفر بگرد...

مرد یک تای ابرو بالا پرانده، دمی بعد ابروانش را کمرنگ به هم نزدیک ساخت و ردی از خطوطی بسیار محو که روی پیشانیِ کوتاه و روشنش افتاد، خسرو لیوانش را در دستِ راست کنارِ سرش نگه داشت و سر چرخانده به سمتِ چپ درحالی که نیم‌رُخش پیشِ چشمانِ مرد قرار گرفت ادامه داد:

- قابلِ اعتماد باشه و ماهر! باهوش باشه و کاربلد... می‌خوام توی تیراندازی نظیر نداشته باشه و از همه مهم‌تر!

با یادِ تیرداد و خ*یانتِ او به عنوانِ دستِ راستش که در پیِ انتقام بود، پلک بر هم نهاد و انگشتانش را که به یکباره از دورِ لیوان گشود، لیوان روی زمین سقوط کرد و صدای شکستنش ابروانِ مرد را تیک مانند بالا پراند. تکه‌های شکسته‌ی لیوان افتاده کنارِ پایش روی زمین، دستش همچنان مانده روی هوا و او چرخیده به عقب پلک که از هم گشود چشمانِ مشکی‌اش قفلِ چشمانِ مرد شدند و دنباله‌ی حرفش را با بالا راندنِ تیک مانندِ یک تای ابرو کوتاه و مرموز گرفت:

- خائن نباشه!

اما در این میان... خسرو هیچ گاه از صد، به کسی صد در صد اعتماد نمی‌کرد و به عبارتی همیشه آمادگیِ مقابله را داشت! این را زمانی هم که تیرداد دستِ راستش بود به همه ثابت کرده، ابتدا با ماجرای مانورِ اول و پس از آن هم نقشه ریختن برای منحل کردنِ خشاب و در آخر بمب گذاریِ ماشینِ او! مرد بدونِ تغییری در حالتِ نگاهش خسرو را دید که قدم به جلو گذاشته و همزمان با جلو آمدنش حرفی را کوتاه با خود زمزمه کرد:

- خشاب با سوختنِ من درست شد...

حرفش به گوشِ مرد که گوش برای شنیدن تیز کرد، نرسید و او رسیده به صندلیِ گهواره‌ای و چشم دوخته به سه عکسی که روی آن به صورت کج قرار داشتند، نگاهِ مرد را هم سوی همان‌ها کشید، سپس کوتاه خم شد و دست که دراز کرد با برداشتنِ عکس‌ها صاف ایستاد و باز چرخیده به سمتِ شومینه، چشمانِ مرد هم به دنبالش رفتند و او همان دم که مقابلِ شومینه توقف کرد دمای لحنش را به چندین درجه زیرِ صفر رسانده و خونسرد ادامه داد:

- این بار با سوزوندنِ دیگران!

دستش را از جیبِ شلوارش بیرون آورد و گوشه‌ی اولین عکس را گرفته در دستش چشمانِ مشکی‌اش بی‌حس به تصویرِ خودش در عکس افتادند و صورتی که در آن زمان هنوز سالم بود. مردی که درونِ عکس لبخند می‌زد و هیچ سنخیتی با این مردِ نیشخند بر لب نداشت که دستش را پیش برد و گوشه‌ی دیگرِ عکس را سپرده به شعله‌ی آتشی که درونِ شومینه می‌خروشید، دستش را کم عقب کشید و نگاهش ماتِ عکسِ در حالِ سوختن بود و چون خبر داشت مرد هنوز پشتِ سرش ایستاده و نگاهش می‌کرد این بار صدایش را بلند کرد و با همان لحن گفت:

- زود باش شاهد؛ نمی‌خوام زیاد منتظر بمونم!

جمله‌ی دومش با تهدیدی زیرپوستی ادا شد که مرد آن را کاملا حس کرد و در سکوت تنها سری تکان داده با اینکه پیشِ چشمانِ خسرو نبود، روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به عقب چرخید و پله‌های پایین آمده را دوباره بالا رفت. خسرو رو بالا گرفته و زمان که اندک گذشت صدای باز و بسته شدنِ دوباره‌ی در که این بار خبرِ خروجِ مرد از سالن را می‌داد به گوش رسید و خسرو هردو تای ابروانش را بالا انداخت و باقی مانده‌ی عکس را پرت کرده درونِ شومینه و این بار عکسِ دوم را که گرفت، چشمانش را زیر افکند و نگاهش به عکسِ دوم گره خورد که در قابش خودش بود و برادرش پیش از پیش آمدنِ تمامِ مشکلات که برمی‌گشت به بیست و چند سالِ پیش و نیشخندش با رنگ گرفتن به پوزخندی پررنگ رسید و عکسِ دوم را بی‌معطلی درونِ آتش پرت کرد.

گذشته‌ای که خسرو دل به سوزاندنش داده بود، سوختنِ خودش را در پی داشت در تمامِ پانزده سالی که به عنوانِ رئیسِ بی‌رحمِ خشاب زندگی کرد و جان‌های زیادی را که گرفت، زندگی‌های زیادی را هم همچون زندگیِ خود عزادار و سیاهپوش کرد! اویی که آخرین عکس را هم این بار بدونِ نگاه کردن به آن درونِ آتشِ شومینه انداخت که تصویرش در چشمانش نه و بلکه در حافظه و ذهنش ثبت شده بود. عکسی که خودش بود و خانواده‌ی از هم پاشیده‌ی سابقش که از آن‌ها دل کند و دل بسته به خانواده‌ای که همسرش بود و دو دخترش ناپایدار بودنِ این خانواده هم برایش رقم خورد. این بار هردو دستش را فرو برده در جیب‌های شلوارش و رو پایین گرفته، عکس‌ها را درحالِ سوختن دیده، تک گامی رو به عقب برداشت و تکه شکسته‌ای از لیوان را کفِ پوتینش فشرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و چهل و پنجم»

آسمان تلخ و دلگیر، شاید بتوان گفت با تاسف رو از خسرو گرداند و سقفش تیره‌تر بنا شد بر سرِ خانه‌ی نسیم، او که پشتِ میز و مقابلِ مبلِ سُرمه‌ای روی زمین چهار زانو نشسته و فضای خانه‌اش کدر و نسبتاً تاریک بابتِ دلگیریِ امروزِ هوا، باعث شده بود که نورِ تلویزیونِ روشنی که صدایش صفر شده بود به نیم‌رُخِ رو به پایینش منعکس شود. او که نیمی از پازلِ هزار تکه‌اش را روزِ قبل تکمیل کرده و حال در این لحظه مشغولِ کامل کردنِ ادامه‌ی آن بود و دیگر بی‌حوصلگی به کنار؛ انگار به ستوه آمده از وضعیتِ یک ماهه‌اش تمرکز و دقتش را برای چیدمانِ درستِ پازل گذاشته بود و حواسش پیِ تلویزیونِ روشن و فیلمِ درحالِ پخش نمی‌رفت. موهای تیره‌اش باز و آزاد ریخته بر روی شانه‌های پوشیده با بافتِ نیمه بلندِ آبی روشن که روی تاپِ سفید پوشیده و مقابلش باز، آستین‌هایش تا کفِ دستانش می‌رسیدند و شلوارِ سفید و گشادِ راحتی به پا داشت.

خاموش و خنثی درحالی که تدی کنارش روی زمین روی پاهایش نشسته و دمِ کوچکش را ریز تکان داده با چشمانِ مشکی و براقش نگاهش می‌کرد، تکه پازلی را برای وصل شدن به قطعه‌ای امتحان کرد و چون ناکام ماند بدونِ خم به ابرو آوردنی آن تکه را روی میز انداخته و بالاخره سر بلند کرده دستش را پیش برد و با نگاه بینِ تکه‌های بر هم ریخته‌ی پازل یکی را برداشت و آن را امتحان کرد. این بار موفق شد و لبانِ متوسطش که محو به یک گوشه کشیده شدند، مسیرِ چشمانش را سوی تدی تغییر داد و زبانِ بیرون آمده‌ی او را که دید لبخندش را اندکی رنگ بخشید و با پیش بردنِ دستش کفِ دستش را روی سر، بدن و موهای کوتاهِ سفید و نرمِ او کشید که تدی هم بانمک و شیرین چشم بست و کمی حالِ دلِ نسیم خوب شد.

حالِ دلش خوب می‌شد... اگر تاریکیِ صبحِ هوا را می‌شد نادیده گرفت و بی‌توجه ماند نسبت به آسمانی که هر دم بیش از پیش برای اعلامِ جنگ و باریدن آماده می‌شد، با تغییری در جهتش کاوه را هدف می‌گرفت که از سرِ کوچه بالاخره واردِ آن شده و دمی ایستاده در جایش، چون با اندکی سر کج کردنش به سمتِ چپ چشمانِ قهوه‌ای رنگش به خانه‌ی نسیم افتادند، نفسی گرفت و تردیدی کمرنگ در وجودش نشست. به بهانه‌ی دلِ تنگ شده می‌آمد یا پرونده‌ای که خیلی وقت از حل کردنش می‌گذشت؟ کاوه برای قلبش بهانه داشت؛ اما برای نسیم چه؟ اصلا ممکن بود نسبت به دیدنِ او واکنشِ خاصی نشان دهد؟ حتی فقط در حدِ یک لبخند هم کفایت می‌کرد! نمی‌دانست... به این فکر می‌کرد که شاید آمدنش به اینجا از پای بست اشتباه بود و باید راهِ آمده را برمی‌گشت ولی این کاوه‌ی به دنبالِ حالِ خوب پس از دیدنِ مادرش و کیوان هنوز جای خالی‌ای را احساس می‌کرد و این جای خالی مالِ نسیم بود!

آبِ دهانش را فرو داد، لغزشِ نوکِ تارِ موهایش را روی پیشانی‌اش حس کرده و دروغ بود اگر می‌گفت اضطراب ندارد، چرا که قلبش باران زده در سی*ن*ه‌اش ریز می‌لرزید درست همانندِ قلبِ دختری که تعقیبش کرده ایستاده با فاصله‌ای متوسط از او در سمتِ راستش، تنها سهمش دیدنِ کاوه از دور بود و با اشتباهی که برای قلبِ شکسته‌اش مرتکب شد خود را محق می‌دید بهرِ تجربه‌ی این شکنجه‌ی تنهایی و شلاقِ فقط از دور تماشا کردن! دختری که چشمانِ مشکی‌اش زومِ نیم‌رُخِ کاوه و قامتِ او، قدمی محتاط جلو آمد تا کاوه متوجه‌ی حضورش و تعقیب کردنش نشود. برای ابرازِ پشیمانیِ یلدا دیر بود؛ اما او به شدت در وجودش نیاز به ابراز را احساس می‌کرد منتها خبر داشت از اینکه کاوه قطعا با موضوعِ پیش آمده حتی دیگر نمی‌خواست او را ببیند و خب... حق هم داشت! یلدا بدترین راه را برای خنک کردنِ دل شکسته‌اش برگزیده بود و این درحالی بود که کاوه پیش از این‌ها تاوان پس داد.

کاوه‌ی تاوان پس داده که به تازگی از شعله‌های جهنمی که ساخته‌ی دستِ خودش بود بیرون زده و نجات پیدا کرده، در کلنجار و جدالی سخت با تردیدش چون در نهایت این قلب بود که موفق شد حرفِ خود را به کُرسی بنشاند و تردید را دار بزند، قدمی به جلو برداشت و حرکتِ او شد آغازِ حرکتِ یلدا که هیچ از مقصدِ کاوه خبر نداشت و حتی نمی‌دانست چه چیزی انتظارِ چشمانش را می‌کشد! کاوه دستی به یقه‌ی گردِ بلوزِ مشکی که زیرِ سوئیشرتِ چرم و همرنگش پوشیده بود و جلویش را باز گذاشته، شلوارِ جین و بوت‌های همرنگِ آن‌ها را هم به پا داشت، کشید و قدم‌هایش را بلند؛ اما آرام برمی‌داشت. به این شکل که گویی هم رفتن می‌خواست و هم هنوز در زمین زدنِ کاملِ تردیدش برای دیدنِ نسیم به جایی نرسیده بود هرچند که قلبش پیش از فرصتِ پشیمانی دادن به او با قدرت می‌تاخت!

نزدیک تر می‌شد و قلبش دیوانه‌تر زنجیر می‌درید برای رسیدن و تقلا می‌کرد برای تندتر پیش رفتن. این میان یلدا هم با حفظِ فاصله‌اش نامحسوس پشتِ سرِ کاوه می‌رفت و او این روزها دل و دماغِ بها دادن به سنگینیِ نگاهی از پشتِ سر یا احساسِ تعقیب شدنش را نداشت. به عبارتی شامه‌ی پلیسیِ کاوه دیگر خاموش شده بود، از همان وقتی که ضربه‌ی احساساتش را خورد و کارش را کنار گذاشت، استعفا داد تا خودش را از دایره‌ی جناییِ خشاب بیرون کشد و این پرونده‌ای که مشخص نبود در نهایتِ تمامِ این گردش‌ها به دستِ چه کسی بسته خواهد شد را به دیگری بسپارد و خودش عقب نشینی کند. حق‌دار بود، مشتِ این دنیای جنایت به او سنگین و مهلک بود طوری که هنوز هم قلبش با فکر به آن می‌سوخت و تازه بعد از یک ماه داشت خودش را جمع و جور می‌کرد.

به خود که آمد دید ایستاده مقابلِ درِ خانه‌ی نسیم و نگاهی انداخته به آن، لبانش را بر هم فشرد و سعی کرد قلبش را ساکت کرده، به کنج نشینی عادتش دهد تا این همه جست و خیز کنان به دنبالِ رهایی نباشد! از سوی دیگر یلدا هم برای دیده نشدنش پشتِ دیوارِ ساختمانی نیمه کاره که با فاصله‌ی کمی از خانه نسیم بود ایستاد، شانه‌اش چسبیده به دیوار و قدری از ذراتِ ریزِ خاک سقوط کرده روی سرشانه‌ی پافرِ مشکی که روی هودیِ همرنگش پوشیده و کلاهِ آن را بر سرش نهاده بود، کمرنگ ابرو درهم کشید از سرِ ندانستن و به انتظار نشست برای دیدنِ مقصودِ کاوه. کاوه‌ای که دستش را پیش برد و پیش از اینکه بارِ دیگر به تردید میدان دهد، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را فشرده روی زنگِ کنارِ در، با پایین انداختنِ دستش تک گامی رو به عقب برداشت و سپس کنار آمد تا تصویرش در آیفون مشخص نباشد.

نسیم که صدای زنگِ در را شنید، از روی شک محو ابرو به هم پیوند داده، نگاهی به تدی انداخت و سپس چشم چرخانده سوی آیفون که سمتِ راستِ تلویزیون به دیوار وصل بود، تکه پازلِ در دستش را روی میز انداخت، با فشاری از جا برخاست و قدم برداشته سوی آیفون، مقابلش ایستاد و نگاه که چرخاند هیچکس را ندید! پیچشِ ابروانش پررنگ شدند و لبانش را جمع کرده، دستش را بالا آورد، گوشیِ آیفون را برداشته و چسبانده به گوشش، با شک پرسید:

- کیه؟

کاوه که صدای او را شنید، دیوانگیِ بیش از حد شده‌ی قلبی که اعتراف می‌کرد دیگر داشت سی*ن*ه‌اش را می‌شکافت باور کرد و او که سمتِ راست ایستاده بود، تای ابرویش لرزان بالا پرید و قلبش که در سی*ن*ه خالی شد تازه میزانِ دلتنگی‌اش را به او فهماند. کاوه حتی دلتنگِ صدای نسیم هم بود؛ اگر این عشق نام نداشت، چه اسمی می‌شد بر رویش گذاشت؟ اگر این قلبِ پُر تنش که با شنیدنِ صدای معشوق بال- بال می‌زد برای نگاهی از جانبش بیمارِ عشق نبود، چه بود؟ عشق درمان بود؛ اما قلب بیمارش! قلب محتاجِ یک نگاه بود، دلتنگِ یک صدا... لمس و آغوش که بماند به جدا! نگاهِ کاوه که سوی آیفون چرخید، یلدا پشتِ دیوار پنهان شد و نسیم که بنا را بر مردم آزاریِ دیوانه‌ای گذاشته بود، پلک‌هایش را عصبی بر هم نهاد و چون گوشیِ آیفون را سرِ جایش گذاشت تهِ دلِ کاوه را تهی ساخت که در لحظه پیش آمد و بی‌معطلی که زنگ را دوباره فشرد، کنار رفت و منتظر ماند تا با تصورِ همان مزاحم برای تشر زدن بیرون بیاید!

نسیم که دوباره صدای زنگ را شنید، اعصابش خط افتاده از این مردم آزاری که کم نمی‌آورد و به کارِ خود ادامه می‌داد، زبانی روی لبانش کشید و چون به سوی اتاق رفت و واردِ آن شد دمی بعد از آن بیرون زد و شالِ حریرِ آبی روشن را انداخته بر روی موهایش، در را باز کرد و صندل‌های چوبی و پاشنه بلندش را به پا کرده، در را محکم پشتِ سرش بست. کاوه که این بار مقابلِ در ایستاده بود و منتظرِ او پلک بر هم می‌فشرد، نفس در سی*ن*ه حبس کرد و فکر کرد چه باید می‌گفت تا به اینجا آمدنش را توجیه کند، غافل از اینکه نسیم یک ماهِ تمام انتظارِ این آمدن را می‌کشید. ریتمِ ضربان‌های قلبِ کاوه نامنظم‌تر و تندتر، انتظار برای قلبِ او و چشمانِ یلدا پایان یافت زمانی که نسیم در را باز کرد و چون هنوز چشمش به کاوه نیفتاده بود عصبی و تشرزنان لب باز کرد:

- سرِ صبح هم دست از مردم آزاری و مزاحمت...

یک لحظه... چه شد که حرفش خورده شد؟ هیچ، فقط نگاهش به نگاهِ کاوه کوک زده شد! فقط قلبش در سی*ن*ه فرو ریخت و آوار شد بر کفِ سی*ن*ه‌اش، فقط نفسش رفت و از بیرون زدن جا ماند، فقط چشمانِ سبزش درشت شدند و فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش، ماتِ چهره‌ی کاوه باقی ماند. کاوه که او را دید، نگاه چرخانده روی اجزای صورتِ او، قلبش فریاد زد که چطور این دلتنگی را تاب آورده؟ هردو ماتِ هم، بی‌پلک زدن... باد مگر با سوزش انداختن به چشمانشان می‌توانست مانعِ احساسی که جریان گرفته بود شود؟ دستِ نسیم روی لبه‌ی در سست شد، لبانش همچون ماهی که به طمعِ اقیانوس دریا را ترک کرد و گیرِ سرابِ ساحل افتاد بر هم زده شدند و خواست چیزی بگوید؛ اما انگار صدایش در گلو به زنجیرِ اسارت کشیده شد و پیش از بیرون آمدن ثابت ماند.

کاوه قدمی جلو آمد، زبانی روی لبانش کشید و به سختی کششِ محوی بخشیده به لبانش، نفسی گرفت تا حالِ قلب و نفس‌هایش برای حرف زدن جا بیایند و در ذهنش التماسِ کلمات را کرد تا با چینشی درست حرف‌هایش را به زبانش راهی کنند و بتواند خودش را توضیح دهد و سپس خیره به چشمانِ نسیم صدایش را از بندِ حنجره رهانید و گفت:

- سلام.

جوابش شد خیرگیِ نسیم و نگاهی که با هضمِ حضورِ کاوه نرم شد؛ اما قلبِ فرو ریخته‌اش را به تب و تاب انداخت و وادارش کرد تا سرعتی به ضربان‌هایش ببخشد. به سختی پلک زد و بر هم خوردنِ لبانش ادا شدنِ بی‌صدای نامِ کاوه را در پی داشتند که کاوه هم به هر سختی‌ای بود ادامه داد:

- من... حقیقتش نمی‌دونم چطوری اینجا بودنم رو توضیح بدم اما...

قلب پیروزِ میدان فریادِ شادی آزاد و علناً با افسار گسیختنش نیرو به پاهای نسیم تزریق کرد که جلو رفت و با تمامِ احساسی که در این یک ماه و نبودِ کاوه به غلیان افتاده بود و بغضی که در گلویش مِن بابِ دلتنگی نشست، دستانش را دورِ گردنِ کاوه حلقه کرد و جمع کردنِ پاهایش رو به عقب او را از زمین جدا کرد تا کاوه دستانش را پیچانده دورِ کمرِ اویی باد شالش را از روی موهایش به پایین لغزاند، محکم او را در آغوش بگیرد و همزمان با چشم بستنش همراه با نسیم در آغوشش کوتاه چرخید و این... اولین آغوشِ این دو از زمانِ آشنایی‌شان بود! آغوشی که قلب رقم زد و دلتنگی هم از خدا خواسته همراهی کرد؛ اما در همان حوالی این آغوش، قلبی را برای دومین بار شکست!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و چهل و ششم»

در همان حوالی این آغوشِ عاشقانه خُرده‌های شکسته‌ی قلبی را بر کفِ سی*ن*ه‌ای فرود آورد... انگار زمان از حرکت ایستاد و دنیا پیشِ یک جفت چشمِ مشکی و درشت رنگ باخت که ماتِ تصویرِ مقابلش و خنده‌ی پررنگِ کاوه با چالِ گونه‌های کمرنگش شده، پلکش لرزیده و نفسش بازمانده‌ی جنگی سخت در ریه‌هایش از باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش بیرون جست. دید که کاوه با نسیمی که در آغوشش بود می‌خندید و پس از چرخشِ کوتاهش که قامتِ او را بر زمین گذاشت، نگاهش را با شیفتگیِ خاصی جدا از احساسش به طلوع، به گونه‌ای عمیق‌تر به دیدگانِ سبزِ نسیم که برای دیدنش رو بالا گرفته بود، دوخت. سی*ن*ه‌ی یلدا خراش برداشت از همان تکه‌های شکسته که به حکمِ تیغ تیزی کشیدند و دلش خون شد. این پلکِ لرزان ریز پرید و کفِ دستش که روی دیوارِ ساختمان قرار داشت، آرام رو به پایین سُر خورد تا به ضرب کنارِ تنش جای گرفت.

یلدا هیچ گاه مقصدِ احساساتِ کاوه نبود! حتی اگر خودش را می‌کشت، درواقع برای کسی می‌مرد که نیتِ تب کردن برایش را در سر نداشت! کاوه طلوع را دوست داشت؛ عاشقِ نسیم شد، اما ثانیه‌ای هم به پشتِ سرش نگاه نکرد و برای لحظه‌ای کوتاه هم حتی یادی از یلدا نکرد! به عبارتی تمامِ این شکستن‌ها و مردن‌ها بی‌فایده بود چرا که کاوه هیچوقت دل به دلِ یلدا گره نمی‌زد! این حقیقتی بود واضح، تلخ پیشِ چشمانِ یلدایی که چند تار از موهای مشکی و صافش را باد مقابلِ صورتش به کنار کشاند و بغضی در دلش بی‌صدا و مظلومانه ترکید و جانشین به گلویش فرستاده، در آخر قابِ چشمانش را چون چهارچوبِ پنجره‌ای دید و شیشه در میانش گذاشت تا دیدگانش برق افتادند. این پنجره سست بود، بید بود و باد که شمشیر از غلاف می‌کشید می‌لرزید. این ترس دلیلی برای سقوطِ تک قطره‌ای روی گونه‌اش شد و گرما به سرمای گونه‌اش بخشید.

زمان هم که می‌گذشت، اگر آسمان و زمین باهم عهد و پیمان می‌بستند و حتی اگر تمامِ غیرممکن‌ها هم ممکن می‌شدند در نهایت جایی برای یلدا در قلبِ کاوه وجود نداشت! چه دو سالِ قبل و چه در این لحظه... یلدا به دنبالِ سراب روی مسیری تهی و پوچ می‌دوید و میانِ این هیچ، هیچ نصیبش نمی‌شد! یلدایی در وجودش فریاد می‌زد که تا این لحظه به کدام امید زنده بودی؟ امیدی نداشت؛ اما هرچه که بود یلدای این لحظه در سکوت چنان خاموش شد و فقط محضِ از بین بردنِ سوزشِ چشمانش پلک زد که گویی مجسمه‌ای آنجا ایستاده و هیچ از اطرافش نمی‌فهمید. قلبش کند و کندتر می‌زد، نبضش اما در شقیقه آشفته‌وار می‌کوبید و انگار داشتند روحش را از تنش بیرون می‌کشیدند! لبانش ریز لرزیدند، نفسش با مکث بیرون آمد و آهسته که مژه‌های نم گرفته و بلندش را بر هم نهاد خودش را از دیدنِ لبخندِ پُر شوقِ نسیم پیشِ نگاهِ کاوه و اویی که هنوز لبخند بر لب دستانش دورِ کمرِ نسیم بودند، محروم کرد.

آغازِ این صبح پایانِ یلدا بود... اویی که قطره اشکی از چشمِ دیگرش لغزیده بر گونه پایین رفت و رفت تا از لبِ بالایی‌اش گذشت و با ورود به دهانش شوریِ به بزاقش چشاند و یلدا لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش را فشرده بر هم، به دهان فرو برد و آبِ دهانش را از گلو گذراند. چند لحظه‌ای گذشت... پس از این شکست که پلک از از گشود و گره‌ی مژه‌هایش را از هم باز کرد، با جای خالیِ نسیم و کاوه روبه‌رو شد. سنگ را از سی*ن*ه‌اش برنداشتند، تکه‌های شکسته‌ی قلبش را برای تپیدنِ عادی مثلِ همیشه جمع نکردند؛ یلدا به معنای واقعی این بار کاملا فرو ریخت و شکست! طوری که چرخیده روی پاشنه‌ی بلندِ بوت‌های مشکی‌اش به عقب، رو از مقابلِ خانه‌ی نسیم ربود و راهِ برگشتن را در پیش گرفت. گام‌هایش سست و بی‌جان بودند، رمقی برای راه رفتن نداشت و دستش را به دیواری، ماشینِ پارک شده‌ای یا هرچیزی بند می‌کرد فقط برای اینکه زانو نزند و سقوط نکند.

چشمانش دیگر نه برقِ شوق از حالِ خوبِ کاوه را داشتند و نه برقِ دلگیری از شکستِ خودش را! یلدا تهِ خط بود... نه با عشق به جایی می‌رسید نه حتی دیگر می‌توانست به خانواده‌اش برگردد و یا حتی با مادرش روبه‌رو شود! یلدا روی دیدنِ مادرش را هم نداشت و این‌ها همه و همه نتیجه‌ی کاشته شدنِ بذرِ کینه بود که هم حنجره‌ی منطق را به سکوت فراخواند و هم فریادِ قلب را از رسیدن به گوش‌های یلدا بازداشت! کینه ویرانگر بود؛ خ*یانت از آن ویرانگرتر و یلدا هم با خ*یانت به اعتمادِ کاوه و کشاندنِ او در شب به جنگل خودش را به طورِ کامل از چشمانِ مردی که دوستش داشت، انداخت. راه می‌رفت و نه آسمان می‌بارید نه هوا ذره‌ای از سرمای خود پا پس می‌کشید و او فقط لبانش را بر هم زده و بی‌حال و شکست خورده خیره به روبه‌رو برای خود زمزمه کرد:

- قلبم ویرونه بود؛ حالا یه خرابه‌ی متروکه شده که دیگه تا ابد هیچکس سمتش نمیره!

یلدا می‌رفت، دور می‌شد از جایی که ویرانه‌های قلبش را به یک متروکه‌ی غیرقابلِ سکونت تبدیل کرده و دور شدن و رفتنِ او را زمان با دویدنش طی کرد و وقتی به خطِ پایان رسید که بارِ دیگر نگاهش روی خانه‌ی نسیم ثابت ماند. درونِ این خانه کاوه‌ای بود که نشسته روی مبلِ سُرمه‌ای و تدی هم کنارش، دستش را با محبت بر سرِ تدی می‌کشید و دم تکان دادنِ بانمکِ او را همراه با نفس زدنِ هیجان زده و بیرون آمدنِ زبانش به علاوه‌ی بسته شدنِ چشمانِ مشکی و براقش می‌دید. لبخندش کمرنگ شده بر لبانِ باریکش، سرش قدری کج به سمتِ چپ و نگاهش به تدی کنارِ پایش روی مبل بود و آرام نوازشش می‌کرد. این میان نسیم هم درحالی که لیوانی را از شربتِ آبلیموی خنکی پُر کرده و به دست گرفته بود، از آشپزخانه بیرون آمد و سوی کاوه بلند قدم برداشت.

زمانی که به او رسید کوتاه خم شد و لیوانِ شیشه‌ای را قرار داده روی میز، کمر صاف کرد و با گذر از مقابلِ کاوه‌ای که متوجه‌اش شده با یک تای ابرو بالا پراندنی رو بالا گرفت و با نگاهش قامتِ او را دنبال کرد، در دم کنارِ او با فاصله روی همان مبل نشست. دستِ کاوه خشک شده بر سرِ تدی و توقف بخشیده به نوازشش، سر به سمتِ نسیمی که سمتِ راستش نشسته بود با همان تای بالا پریده‌ی ابرو چرخاند و نگاهش را مستقیماً به دیدگانِ او دوخت. نسیم پای چپش را بالا آورده روی مبل جمع کرده زیرِ پای راستش، آرنجِ دستِ چپش را نهاده بر لبه‌ی تکیه‌گاهِ مبل، با سر کج کردنش گونه به پشتِ انگشتانِ اندک خمیده‌اش چسبانده، چشم ریز کرد و گفت:

- خب... می‌شنوم!

تای ابروی کاوه که کمی بالاتر جهید خطوطی کمرنگ را روی روشنیِ پیشانیِ کوتاهش که چند تار از موهای قهوه‌ای تیره‌اش روی آن سقوط کرده بودند ترسیم کرد و گیج و متعجب پرسید:

- چی رو؟

نسیم کمی براق شده روی چشمانِ قهوه‌ایِ او و در مکثی کوتاه که نفسی نه چندان عمیق کشید، همراه با بازدمش پاسخِ کاوه را داد:

- دلیلِ این غیبتِ یه ماهه رو!

این بار هردو تای ابروی کاوه بالا پریدند و ناخواسته تهِ دلش حسِ خوبی دست داده به او از اینکه نسیم انتظارش می‌کشید و حال منتظرِ شنیدنِ علتِ این نبودِ یک ماهه‌اش بود، کششی کمرنگ و یک طرفه بخشیده به لبانش شیطنتی کمرنگ هم چاشنیِ لحنش کرد و گفت:

- منتظرم بودی؟

نسیم که این حرفِ او را شنید، تای ابرویی بالا پراند و کلافگی را کمرنگ تلفیق کرده در چهره و کلامش، پرسید:

- داری نرخ تعیین می‌کنی؟

کاوه کوتاه به سمتش چرخید و چون رو به او نشست با خونسردیِ بانمکی سوال را با سوال جواب داد:

- مگه دعوائه؟

نسیم چشم غره‌ای به او رفت و لبخندِ یک طرفه‌ی کاوه که دو طرفه شد تک خنده‌ای ریز و کوتاه کرد و چون دمی سر به زیر انداخت، با خنده‌اش لبانِ نسیم را هم به کششی انداخت که او هم با جمع کردنِ لبانش خودش را کنترل کرد و رو گرفته از کاوه صفحه‌ی تلویزیون را نگریسته، خطاب به او زیرلب گفت:

- دیوونه‌ای به خدا!

کنارِ هم بودنشان زجرِ دوری و دلتنگی را به کشتن می‌داد. فراموش می‌کردند کاوه یک ماهِ تمام غیبت داشت و حتی اتفاقی هم اطراف نسیم نبود و نسیم هم در طولِ این مدت دلتنگی‌اش را در قالبِ عصبانیت و بی‌حوصلگی نشان می‌داد چون نمی‌خواست از دردی که داشت با کسی حرف بزند! مکث میانِ خنده‌هایشان افتاد، کاوه که خنده‌اش را با از بین بردنِ آرام- آرامِ کششِ لبانش کمرنگ کرد و تنها ردی محو به جای گذاشت، آرنجِ دستِ راستش را نشانده بر لبه‌ی تکیه‌گاهِ مبل و همچون استایلِ قبلیِ نسیم گونه‌اش را به پشتِ انگشتانِ اندک خمیده‌اش چسبانده، با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین کرد. به یادِ علتِ نبودش می‌افتاد... پریشان می‌شد از مرورِ دوباره‌ی آن شبِ شومی که گذراند و هنوز هم تصاویرش را در ذهن ثبت کرده بود. تا زمانی که این پریشانی از بین نمی‌رفت توانِ بازگو کردنِ هر آنچه که از سر گذرانده بود را برای هیچکس نداشت!

همانِ ردِ محو هم با بازدمِ سنگینش که از راهِ بینیِ عقابی‌اش رهایی جست نابود شد و او زبانی روی لبانش کشیده، چشم به نسیم که با چرخاندنِ سرش سوی او با لبخندی کمرنگ نگاه قفلِ نگاهش کرد، دوخت و چون در چشمانِ او خواند که فرار از بحث فایده‌ای ندارد و منتظرِ شنیدن است، خواهشی کمرنگ پاشیده به نگاهش، لبانش را از یک سو با رنگی کم کشید که فاصله‌ی میانِ پلک‌هایش هم از همان سمت کم شد و سری که ریز به صورتِ کج تکان داد، عاجز از حرف زدن و دوباره آشفته شدنش گفت:

- بی‌خیالش بشیم؟ یعنی... فعلا!

نسیم که خواهشِ کمرنگِ او را از حالتِ چهره‌اش برداشت کرد، همان لبخندِ کمرنگ را هم غرقِ دریای نابودی کرد، ابروانِ بلندش را کمرنگ به هم پیچاند از روی شک و دستش را که خمیده از روی تکیه‌گاهِ مبل آویزان کرد، انگشتانِ دستِ دیگرش را بند کرده به انگشتانِ همین دستش و لب زد:

- نمی‌خوای بگی؟

آهی شاید حسرت آلود، خسته و ناامید بابتِ رکبی که خورده بود در سی*ن*ه‌ی کاوه خفه شد و به آزادی نرسید؛ اما خاموشیِ چشمانش و برقی که کمرنگ فقط به خاطرِ حضورِ نسیم کنارش به چشمانش افتاده بود و این پژمردگی‌اش کافی بود برای اینکه نسیم متوجه‌ی اتفاقی بد، شاید یک فاجعه برای او شود. پیش آمدنِ بحث هم در ذهن کاوه چند کلمه‌ی جنگل، شب، شلیک، فریاد، پدر و یلدا را کنارِ هم می‌گذاشت تا با به هم چسبیدنشان همچون تکه‌های یک پازل بارِ دیگر فاجعه‌ی پیش آمده‌ی زندگی‌اش را برایش تداعی کنند. دید که در تاریکیِ جنگل، نشسته بر زمین و شوکه و حیرت زده قطره اشکی از چشمش چکیده و دستش را از پشتِ سر دورِ شانه‌های پدرش حلقه کرده بود. قلبش درد گرفت، اینکه پدرش را صدا زد و نه چشمی گشوده نه نبضی جریان گرفت و نه قلبی تپید، اینکه هیچ نشانی از زنده بودنِ او نیافت و در آخر که قطره‌ی گرمی از اشکی روی گردنِ سرد شده‌ی پدرش نشست، تاب نیاورد و با چشم بستنش فریادی کشید که چهار ستونِ آسمان را لرزاند.

این مرورِ دوباره شد دلیلی برای اینکه کاوه لرزان پلک بر هم نهاده و وقتی فشرد، دستش را بالا آورده و با انگشتانِ شست و اشاره‌اش پیشانی‌اش را ماساژ داد. هنوز زخم داشت، خاطره‌ی آن شب پاک شدنی نبود، در هزارتویی گیر کرده بود که برای فرار از هر دری هم می‌گذشت باز به همان جنگل و همان شب می‌رسید! نسیم که این حالِ او را دید کمی تنش را روی مبل به سمتش کشید و رنگی از نگرانی پاشیده شده بر بومِ نگاهش و لب باز کرد:

- خوبی کاوه؟

کاوه سرِ انگشتانش را از پیشانی به چشمانِ بسته‌اش رساند و این بار آن‌ها را ماساژ داده، سری تکان داد و به این شکل خواست نگرانیِ نسیم را کمرنگ کند. نسیم آبِ دهانی فرو داد و کاوه که دستش را پایین انداخت و پلک از هم گشود چشمانش به چشمانِ نسیم پیوند زده شدند و گفت:

- چیزی نیست! همه چی رو هم بهت میگم؛ اما نیاز دارم یه مدت از فاصله گرفتنم از این بحران بگذره چون تازه دارم سعی می‌کنم فراموشش کنم.

نسیم با درکِ حرفِ او سری تکان داده به نشانه‌ی تایید و زبانی که روی لبانِ متوسطش کشید، با ریز اشاره‌ی چشم و ابرو به لیوانِ شربت روی میز کوتاه گفت:

- خیلی خب... شربتت رو بخور!

با این حرفش کاوه چرخیده به سمتِ روبه‌رو و رو به میز، خم شد و چون انگشتانش را دورِ بدنه‌ی خنکِ لیوان پیچید و آن را از روی میز برداشت، همانطور با کمری اندک خمیده مانده، رو به سمتِ نسیم کج کرد و درحالی که دستانش را از آرنج روی زانوانش نشانده بود لیوان را کمی در دستش بالا آورد، ریز تکان داد و سپس برای عوض کردنِ جَو لبخندی کمرنگ زد و با شیطنتی نیمه جان و خسته گفت:

- مثلِ ماشین تعمیر کردنت نیست؟

نسیم که از سویی خنده‌اش و از سوی دیگر هم حرصش گرفته بود، اخمِ کمرنگش پیروِ حرص بود و خنده‌ای که سعی در جمع کردنش داشت در تیمِ به مذاقش خوش آمدنِ این شوخی، با حرص و تاکید ادا کرد:

- کاوه!

کاوه لبانش را جمع کرد و رو از نسیم گرفت، لبانی که به سختی برای لبخند نزدن کنترلشان کرده بود را با کمی از شربت که به دهان فرستاد تر کرد و... باید گفت سالی که نکوست از بهارش پیداست؛ روزی هم که برای کسی خوب باشد، از صبحش پیدا می‌شد! امروز، امروزِ کاوه بود انگار... شروعِ امروز برای او خوش یُمن بود، حداقل نیمی از حالِ خوبش را بدونِ دغدغه‌ای برای بی‌بهانه دیدنش به او بازگرداند و فهمید نسیم هم مشتاقش بود!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و چهل و هفتم»

تلاطمِ آسمان که پنهان شده بود پشتِ تیرگیِ ابرها بالاخره نم به زمین انداخت و قلبِ ابرها را شکافت تا راهی برای فرارِ قطراتِ کوچکش ساخت. زمین پس از چند روز تحملِ سایه‌ی سنگینِ ابرهای خاکستری که هیچ ثمری نداشت طراوت گرفت از قطراتِ باران که آهسته و نم- نم در این صبحِ زمستانی و سرد به زمین می‌نشستند. میانِ این قطرات، قطره‌ای ریز بر روی کاشیِ کرم رنگِ پارک فرود آمد و چون مُهری دایره شکل بر آن نشاند، مالکیتِ زمین را به نامِ آسمان زد. این تک قطره درست کنارِ بوتِ مشکی‌ای فرود آمد که متعلق به مردِ نشسته بر نیمکتِ فلزی و مشکی بود و پای چپِ پوشیده از شلوارِ جینِ مشکی‌اش را با زاویه‌ی نود درجه قرار داده روی پای راست و سر به زیر افکنده دستش را از سر تا بدنِ گربه‌ی سفیدی که کنارش بود می‌کشید و صدای ریزش را می‌شنید.

هوا سرد، نم- نمِ باران که از آسمان فرو می‌چکید روی هودیِ مشکیِ تنش هم می‌افتاد و در سیاهیِ آن حل می‌شد. طبقِ معمول نگاهش خنثی و بی‌حس در مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانِ آبی‌اش تصویرِ گربه که چشمانِ سبزش را بسته بود جای داده و به نوازشش ادامه می‌داد. چند قطره‌ای سقوط کرده روی میله‌ی مشکیِ تکیه‌گاهِ نیمکت و آهسته رو به پایین لغزید. نفس‌هایش آرام و منظم رد شده از راهِ بینی‌اش در رفت و آمد بودند و او پشت به فضای سبزِ پارک، سرش را بالا گرفت و صدای قدم‌هایی که به سویش برداشته می‌شد را کمرنگ شنید. این کمرنگی به واسطه‌ی از دور جلو آمدن فرد بود و این مرد با چشمانِ آبی که هویتش را فاش می‌کردند، درواقع هنری بود که پلکی آهسته زد و همزمان چشم در حدقه بالا کشیده، خونسرد روبه‌رویش را نگریست. قدم‌ها نزدیک تر می‌شدند، این نوع ملاقات آشنا بود... هنری با هوتن این چنین ملاقات می‌کرد!

باران نم می‌زد و آهسته و با مکث زمین را میهمانِ طراوتِ قطره‌هایش می‌کرد تا این شهرِ دودی پس از چند روز بی‌بارانی که نفس در سی*ن*ه‌اش حبس کرده بود با تنفسی هوای تازه را به وجود بکشد. باران که می‌بارید، قطره‌ی کوچکش روی گلبرگِ بنفشِ گلی کوچک در فضای سبزِ پارک می‌نشست و آهسته رو به جلو می‌لغزید؛ دقیقا همان گلی که پس از چند ثانیه از فرود آمدنِ قطره به رویش، قامتِ هوتن از کنارش رد شده با فشردنِ چمن‌های نم‌دار کفِ کفش‌های اسپرت و سفیدش جلو آمد. آنقدر نزدیک تر شد که گل‌ها را رد کرد، خودش را به کاشی‌های جدا از چمن‌ها رساند تا درست پشتِ نیمکتی که هنری بر آن نشسته بود جای گرفت. هنری که حضورِ او را متوجه شد، نوازشِ دستش بر سرِ گربه را متوقف کرده، همانطور خونسرد خیره به روبه‌رو لب باز کرد و هوتن را مخاطب قرار داد:

- امیدوارم برای این ملاقات خبرِ جدیدی داشته باشی!

هوتن که تنها یک پیراهنِ مشکی روی تیشرتِ سفید با آستین‌های تا شده تا آرنج و دکمه‌های باز به تن داشت و سرمای هوا بیش از هر وقتی به تنش رسوخ می‌کرد، حینی که باد لبه‌های پیراهنش را به عقب هُل می‌داد و تک قطره‌ای هم روی تیغه‌ی بینیِ استخوانی‌اش سقوط کرد، زبانی روی لبانِ باریک و خشکش کشیده، نفسی گرفت و سی*ن*ه که سنگین کرد پاسخِ هنری را بر لب راند:

- اتفاقی بینِ حرف زدن‌های شاهرخ فهمیدم که یه خط و ربطی به خسرو داره؛ اینطور که پیداست خسرو رو اون مخفی کرده!

صرفاً اطلاعاتی می‌داد تا به هنری ثابت کند اولین گامش را برای این معامله برداشته و او زودتر مجاب به کمک برای پیدا کردنِ خواهرش شود. همین هدف لرزی بس نامحسوس در مردمک‌هایش کاشت و دلیلی شد برای اضطرابِ قلبش تا زمانی که واکنشِ هنری که عنوانِ رئیس دومش را داشت ببیند. هنری که حرفِ او را شنید تای ابرویی تیک مانند روانه‌ی پیشانی کرد، پا از روی پا برداشت و چون کفِ بوتِ چپش هم روی کاشی‌ها نشست، دستِ چپش را بندِ زانو کرد با فشاری از جا برخاست و چون در دم به عقب چرخید، گربه از روی نیمکت با صدایی کم پایین پرید و کمی دور شد. هنری اما نگاهش را به نگاهِ هوتن کوک زد و کمی فکر کرد... دلیلی نداشت یک جنایتکار به هم صنفِ خود کمک کند وقتی در این دنیای جنایت رقابت بیش از رفاقت خریدار داشت! اینجا کسی به کسی بی منفعت خوبی نمی‌کرد؛ حتی شاید اصلا خوبی کردنی وجود نداشت، آن هم این چنین خوبی کردنی!

رازی میانِ خسرو و شاهرخ دفن بود که بندِ اتصالِ این دو به هم به حساب می‌آمد؛ اما...چه رازی؟ کمی ابروانش را به هم نزدیک ساخته از روی شک و فاصله‌ی میانِ پلک‌های چشمِ راستش را کاسته، دمی که نگاه از هوتن ربود و چشم سوی دیگر متمرکز کرد، دست به سی*ن*ه شده قدمی به سوی هوتن برداشت و بدون جابه‌جا کردنِ مقصدِ چشمانش از نقطه‌ای نامعلوم تا چهره‌ی اویی که انگشتانِ شستِ هردو دستش را بندِ جیب‌های شلوارِ مشکی‌اش کرده بود مشکوک گفت:

- یعنی شاهرخ اون رو مخفی کرده به عنوانِ کسی که خودش بخشی از این دایره‌ی جناییه... باید رازِ جالبی پشتِ این کمک و شراکت باشه!

هوتن که چند تار از موهای مشکی‌اش به دستِ باد روی پیشانی‌اش سقوط کردند، دستِ راستش که دستبندِ بافتِ مشکی دورِ مچش را احاطه کرده بود بالا آورده، انگشتِ شستش را کنجِ لبانِ باریکش کشید و به انتظار برای رسیدنِ بحث به نقطه‌ی موردِ نظرش، با کفِ کفشش روی زمین ریز ضرب گرفت و هنری که درگیرِ ساختنِ فرضیه‌ای در ذهنش برای درک کردنِ علتی که باعث شده بود تا شاهرخ، خسرو را مخفی کند بود نفسِ عمیقی کشید، رو بالا گرفت و محو که چانه جمع کرد، حدسش را در ذهن نگه داشت و صدای هوتن را شنید:

- اگه بحثِ یه شراکت باشه که نیازی به پنهانکاری نیست و طبیعتاً دخترِ خودِ خسرو می‌تونه برای دیدار با پدرش با شاهرخ حرف بزنه، اینطور نیست؟

غیرمستقیم داشت پای صدف را به میدان باز می‌کرد برای یافتنِ خسرو و هنری منظورِ او را فهمید؛ اما چون حدس و احتمالاتش را در ذهن خفه کرد و بر زبان نیاورد، دستانش را از مقابلِ سی*ن*ه پایین کشاند و نگاه به چشمانِ هوتن دوخت، مشکوک و کمی مرموز لب زد:

- حدس‌هایی توی ذهنمه که اول باید از درست بودن یا نبودنشون مطمئن بشم؛ تا اون زمان ابداً پای صدف رو به این ماجرا باز نمی‌کنم!

هوتن دمی از راهِ بینی گرفت و سر تکان داده، قدری سر به سمتِ چپ چرخاند و کلافه میانِ موهای اندک نم گرفته‌اش پنجه کشید. نیم‌رُخِ او زیرِ نگاهی سنگین و قهوه‌ای بود که ابرو درهم کشیده، موبایلش را بالا آورده و دقیق شده بر چهره‌ی هنری که برایش ناشناس بود، با سرِ دو انگشتِ اشاره و میانی روی تصویرِ هنری در قابِ موبایل و صفحه‌ی دوربین زوم کرد تا چهره‌اش واضح‌تر بیفتد. اویی که پنهان شده پشتِ تنه‌ی درختی فاصله‌ای افتاده میانِ لبانِ باریکش و نفسش از همان راه در رفت و آمد بود و در همان حال دکمه‌ی پایینِ صفحه را چند مرتبه لمس کرد تا چند عکس از هوتن و رئیسِ جدیدش یا به عبارتی هنری گرفت. پس از گرفتنِ عکس‌ها همین که نگاهِ هنری تغییرِ جهتی اندک داد و چشمانش در حدقه به گوشه کشیده شدند مرد به سرعت تنش را پشتِ درخت مخفی کرد و پنهان شد؛ اما سنگینیِ نگاهِ هنری ماند به روی تنه‌ی همان درخت با فاصله از خودشان که عجیب و مرموز آن را می‌نگریست انگار که به حضورِ فردی شک کرده باشد.

هوتن دستش را از موهایش پایین انداخته، چشم به سوی هنری گرداند و چون زبانی روی لبانش کشید حرف‌هایش را در دهان مزه- مزه کرد تا در آن موقعیت درست بودن یا نبودنشان را بسنجد و از طرفی واکنشِ مردِ مقابلش که با پلک زدنی آهسته چشم از تنه‌ی درخت گرفت را پیش بینی کند. دستی درونش دورِ گردنِ تردید پیچید و پس از خفه کردنش اضطرابش را دود کرد و سپس بالاخره پس از این مکثِ طولانی میانشان لب باز کرد:

- میگم رئیس... من بالاخره یه حرکتی زدم و الان هردومون قدمِ اولِ این معامله رو برداشتیم؛ می‌تونی مردونگی کنی و قدمِ دومت رو الان برداری؟ بیشتر از این بگذره من از بی‌خبریِ خواهرم دیوونه میشم!

اما نگاهِ هنری باز هم سوی درختی برگشت که مردِ مخفی پشتِ آن سر به زیر افکنده، عکس‌هایی که گرفته بود را نگاه می‌کرد و مانده در چه کسی بودنِ هنری روی چهره‌ی او زوم می‌کرد و با نشناختنش ابروانش بیشتر درهم گره می‌خوردند. هنری برای این مرد یک غریبه بود که حال نقشِ رئیسِ دومِ هوتن را بازی می‌کرد و با نقشه‌ی او بود که همه‌ی واقعیتِ شاهرخ را برای دخترش افشا کردند! این مرد که قطره‌ای از باران خنکا چسباند به گرمای گونه‌اش سقوط کرده تا نزدیکیِ ته‌ریشِ کمرنگ و قهوه‌ای رنگش، دکمه‌ی پاورِ موبایل را فشرد و با خاموش کردنِ صفحه‌اش دستش را عقب و موبایل را در جیبِ شلوارش فرو برد. آبّ دهانی فرو داد و چون سر چرخاند از گوشه‌ی چشم توانست محو هوتن و هنری را ببیند. سپس لب از لب گشود و با خود زمزمه کرد:

- هم خبردار میشه که مقصرِ رو شدنِ همه چی برای دخترش هوتنه و هم رئیسش رو می‌شناسه، یه تیر و دو نشون؛ هوم؟

هوتن و رئیسش... هنری که چون نیم چرخی روی پاشنه‌ی بوت‌هایش پیاده کرد و کامل به سوی درخت چرخید، بدونِ جوابِ درستی به هوتن دادن دو قدمی رو به جلو برداشت و خطاب به او خونسرد گفت:

- فعلا یه مهمونِ ناخونده داریم؛ چاقو همراهت هست؟

برق از سرِ هوتن همراه با دو ابرویش بالا پرید و چون ناخودآگاه به دنبالِ هنری با تردید راه افتاد، ردِ نگاهِ او را گرفت تا به درخت رسید و مردی که به تازگی سعی داشت با احتیاط از پشتِ آن خارج شود. هوتن که دنبالِ هنری رفت، دستش را فرو برده در جیبِ شلوار و با لمسِ سرمای چاقوی ضامن‌دار و نقره‌ای آن را به دست گرفت و بیرون کشید. این پارک در این لحظه سه نفر را در خود داشت؛ یکی هنری که گام‌هایش را بلند به سمتِ درخت برمی‌داشت و یکی هوتن که پشتِ سرش می‌آمد و دیگری هم مردی که آرام و محتاط سرش را قدری کشیده به چپ نگاهی به پشتِ سر انداخت و درحالی که کمر به تنه‌ی درخت چسبانده بود نگاهش به جای خالیِ هنری و هوتن گره خورد. این جای خالی بنا را برای او بر رفتنِ آن دو گذاشت و همین که کمر از تنه‌ی درخت جدا کرد و تک قدمی به جلو برداشت، شانه‌اش اسیر شده در دستی، چشمانش درشت شدند و تنش کشیده شده به عقب به اندازه‌ی تک گامی، این بار سر به سمتِ چپ چرخاند و نگاهش به چهره‌ی گره خورد.

هنری که دستش روی شانه‌ی او فشرده شد، باعثِ جمع شدنِ کمرنگِ لبانِ مرد و درهم پیچیدنِ ابروانش از دردی کم شد که هنری هم او را عقب کشید، بارِ دیگر تنش را به درخت چسباند و مرد شوکه از حضورِ او با قلبی که تند می‌تپید، نگاهش کرد که هنری هم مقابلش ایستاده دستش را از شانه‌اش پایین انداخت. مرد آبِ دهانی فرو داد و هنری که هردو دستش را در جیب‌های شلوارش فرو برد و ایستاده مقابلِ مرد، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد، مرد گفت:

- تو کی هستی؟ برای چی من رو می‌کشی عقب؟

و هنری لبانش را محو از یک سو کشیده و با سکوتش به مرد پاسخ داد که مرد هم برای حفظِ موضعش بیشتر ابرو درهم کشید و خودش را به ندانستن زده، قدمی پیش آمد و براق شده در چشمانِ آبیِ هنری، گوشه‌ی لبِ بالایش که تیک مانند و عصبی پرید، دستش را مشت کرده بالا آورد و عصبی و تند پرسید:

- با توام! چرا جواب نمیدی؟

و هنری باز هم سکوت کرد که این بار خونسردی‌اش بیشتر مته بر اعصابِ مرد شد و در نهایت که او باز قدمی جلو کشید، این بار صدایش را بالاتر برد:

- با توام مرتیک...

حرفش کامل نشده، یقه‌ی پیراهنِ طوسی‌اش گرفته شد و تنش کشیده شده به عقب، بارِ دیگر درشت شدنِ چشمانش رقم خورد که این بار سرمای جسمی فلزی و تیز هم چسبیده به پهلویش قرار گرفت. فاصله افتاده میانِ لبانش اخمش باز شد و استرس وجودش را بازیچه کرده، آبِ دهانش خشکید، نگاهش خشک شده به روبه‌رو ماند و تنش عقب تر کشیده شده، صدایی را دمِ گوشش شنید ترکیبی از غم و حرص و عصبانیت؛ لبریز از حسِ ناامیدی و دست و پا زده در باتلاقی که هیچ انتظارش را نداشت درحالی که از میانِ دندان‌های کلید شده‌اش می‌غرید:

- فقط خفه شو!

صدای هوتن بود که مرد را از روی صدایش حینِ حرف زدن با هنری شناخت و شناختنِ او هویتش را روشن کرد. این مرد از اعضای تیمِ شاهرخ بود، همان مردِ جوانی که شبِ قبل وقتی در جمع با مابقی نشسته بود تیمِ مخفیِ شاهرخ را برای گریس تا حدی معرفی کرد. یکی از کسانی که باهم در یک تیم کار می‌کردند و حال سوال پیش می‌آمد که هدفش از تعقیبِ هوتن و عکس گرفتنش از او و هنری چه بود؟

پاسخِ این سوال در ذهنِ هنری چرخ می‌خورد و او تکیه کرده بر حدسش از آن اطمینان ساخت و مطمئن شد به آنچه در سرش می‌گذشت؛ اما باز هم فعلا بر زبان نیاورد و چون قدمی به سمتِ مرد برداشت، ابتدا نیم نگاهی گذرا روانه‌ی هوتن پشتِ سرِ او کرد، سپس خونسرد و بی‌قید دستِ چپش را بیرون کشیده از جیبِ شلوار و چون پیش برد، در یک حرکتِ غافلگیرکننده موبایلِ مرد را از جیبش بیرون کشید. موبایل را مقابلِ خودش و قدری رو پایین گرفته، صفحه‌اش را که روشن کرد، از بدونِ رمز بودنش استفاده کرد و یک راست واردِ گالریِ موبایل شد. چشمانِ مرد درشت تر شده و نگاهش در گردش میانِ روی پایین گرفته‌ی هنری و صفحه‌ی موبایل، خواست قدمی جلو بیاید که هوتن با محکم‌تر نگه داشتنش مانعش شد و قدری چاقو را به پهلویش فشرده، اویی که قلبش داشت از سی*ن*ه بیرون می‌زد را درجا نگه داشت.

هنری تک به تکِ عکس‌هایی که او گرفته بود را از نظر گذراند و تمامِ این‌ها فقط یک نتیجه داشت... هنری پی به حضورِ او و عکس گرفتنش برده بود! اویی که نگاهی به عکسِ آخر انداخت و چون یک تای ابرو بالا پراند، سرش را بالا گرفت و تاسفی ساختگی در نگاهش کاشت، پلکی آهسته زد و لب باز کرد:

- عکاسیت خوبه؛ اما عکسِ من رو از زاویه‌ی مناسبی نگرفتی! بهتر بود خبر می‌دادی عکسم رو لازم داری تا مستقیم به دوربین نگاه کنم بلکه چهره‌ام واضح بیفته.

مرد آبِ دهانی پایین فرستاد، مردمک میانِ مردمک‌های هنری گرداند و هنری هم چشم چرخانده به سوی هوتنی که ریز نفس می‌زد و خشم از نگاهش هویدا بود، موبایلِ مرد را در جیبِ هودی‌اش قرار داده، همزمان با چرخشی روی پاشنه‌ی بوت‌های مشکی‌اش به عقب و نگاهی که گذرا در اطراف چرخاند، خطاب به هوتن دستور داد:

- تا این اطراف شلوغ نشده سریع باید بریم یه جای دیگه، اونجا باهم بحث می‌کنیم!

هوتن با نفرتی تازه مردی که نفس می‌زد و شوکه بود از آنچه پیش آمده، از طرفی خودش را هم بابتِ این بی‌احتیاطی لعنت و سرزنش می‌کرد را به جلو هُل داد و خودش هم همراهش رفت تا با استفاده از خالی بودنِ فضای پارک و خلوت بودنِ اطراف در این صبحگاه، زیرِ نمِ بارانی که کمی سرعت گرفت به جایی دیگر که مقصدِ هنری بود و سوالِ هوتن و مرد برود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و چهل و هشتم»

پارک از حضورِ این سه نفر خالی شد و زمانی که گذشت، سرعت بخشید به بارشِ باران که قطره‌هایش روی وسایل بازی و ورزشیِ سقوط می‌کردند و آهسته به پایین سُر می‌خوردند. باران که می‌بارید، دمای هوا را هم پایین‌تر می‌کشید و رنگِ خیابان تیره شده از ردِ قطرات، شهر با صداهای مختلفی پوشیده شده بود؛ اما در جنگل فقط صدای بارشِ باران به گوش می‌رسید. آسمان تیره‌تر شده بود و ابرها بیش از پیش از درد به هم می‌پیچیدند و حاصلِ این درد می‌شد گریه‌ای که قطراتِ اشکش را زمین باید می‌پذیرفت. قطره‌های باران روی سقفِ کلبه‌ای چوبی می‌نشستند و با رو به پایین لغزیدنشان، از لبه‌ی سقف به هم می‌پیوستند و در آخر روی زمینِ حیاطی که برگ‌های خشکیده‌ی پاییزی داشت فرود می‌آمدند. کلبه‌ای که هنوز هم یک نفر در آن حضور داشت... یعنی آرنگ!

آرنگ نشسته بر زمین و تکیه سپرده به دیوار، دستانش را از آرنج روی زانوانش نهاده و نگاهش سرخ به روبه‌رو، هیچ ایده‌ای نداشت در عینِ حال که مغزش از سرِ نگرانی مدام سناریوهایی را تحویلش می‌داد که دلش باور کردنشان را نمی‌خواست! چشمانش می‌سوختند، گاهی پلک زدن را هم فراموش می‌کرد؛ رز با این بی‌خبری کجا بود وقتی خبر داشت با وضعِ پیش آمده این مرد بیش از هر وقتی نگرانِ اوست؟ رز کجا بود تا مُهر تاییدی بر دروغین بودنِ سناریوهای ساختگیِ ذهنش بزند؟ چرا هرچه می‌گذشت احتمالاتش وحشتناک تر از پیش می‌شدند؟ نمی‌دانست! فقط سخت پلک بر هم فشرد و رو که از مقابلش ربود، با نبضِ شقیقه‌ای بی‌امان و سردردی نابودگر رو به زیر افکند و دستِ راستش را که بالا آورد میانِ تارهای آشفته‌ی موهایش کشید. نم زدنِ باران انگار خبر از نمِ چشمانِ این مرد داشت که بیشتر و بیشتر به حالش می‌بارید طوری که از رو به پایین سُر خوردنِ قطراتش ردپایی بر شیشه‌ی پنجره‌ای که سمتِ چپِ آرنگ بود شکل می‌گرفت.

چه حالِ غریبی داشت این تنهایی و سکوت که تنها همدمش باران بود و اشک‌هایش! چه دلی خون می‌کرد آسمان برای آرنگی که نگرانی ذره- ذره هم نه و حتی یک جا داشت جانش را می‌گرفت... آرنگِ خسته‌ی سفر باید بارِ خستگی از نگرانی را هم بر شانه‌هایش تحمل می‌کرد و یک آدم مگر تا کجا توان داشت؟ تا چه حد صبر می‌کرد؟ او که دستی از موهایش تا پشتِ گردنِ گرمازده‌اش پایین و چون با رو بالا گرفتنش بینی‌اش را هم بالا کشید، زبانی کشیده روی لبانِ خشکش، آبِ دهانی فرو داد، بی‌طاقت برای ادامه‌ی این یک جا نشستن و هیچ کاری نکردن، دستش را فرو برده در جیبِ شلوارش موبایلش را که لمس کرد، بیرون کشید و با فشردنِ دکمه‌ی پاور صفحه‌ی آن را پیشِ چشمانِ قهوه‌ای و خون گرفته‌اش روشن کرد.

واردِ مخاطبینی که بر اساس حروفِ الفبا بودند شده و اولین نامِ آشنایی که به چشمش خورد را بی‌معطلی با سرِ انگشتِ شستش لمس کرده، تماس گرفت و موبایل را به گوشش چسباند. نفسش سنگین بود، بالا می‌آمد و نمی‌آمد... وقتی در این لحظه داشت جهنم را با تمامِ وجود تجربه می‌کرد، هر جهنمِ دیگری برایش شوخی بود! آتشِ جهنم چرا؟ آرنگ میانِ آتشِ نگرانی می‌سوخت، به انتظارِ اتصالِ تماس فقط به صدای بوق‌ها گوش سپرده و در دل التماس می‌کرد مخاطبش پاسخ داد. التماس‌هایش جوابگو بودند که مخاطبش آن سوی جنگل و درونِ شهر، همانطور که قدمی به جلو برداشت و به کانتر نزدیک شد، موبایلِ درحالِ زنگ خوردنش را برداشت، تماس را با ابروانی محو نزدیک به هم وصل کرد و موبایل را چسبانده به گوشش، پیش از اینکه فرصتی برای حرف زدن داشته باشد صدای گرفته و خش‌دارِ آرنگ در گوش‌هایش پیچید:

- آتش هیچی نپرس ازم فقط... یه آدرس توی همون جنگلِ لعنتی برات می‌فرستم و بیا لطفا؛ ماشینم خراب شده و من باید هرطور شده زودتر از اینجا خارج شم!

نزدیکیِ محوِ ابروانِ مشکیِ آتش به هم بیشتر شد و او که گیتارش را در دستِ دیگر داشت، روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جوراب‌های مشکی‌اش به عقب چرخید و متعجب بابتِ این حالِ آرنگ و صدای او، اضطرابی اندک به وجودش سرریز شد و پرسید:

- چی شده آرنگ؟

فراموش کرد آرنگ گفته بود هیچ نپرسد و او نالان و خسته پشتِ سرش را چسبانده به دیوار، آتش هم گیتارش را به دیوار تکیه داد و گوش سپرد به نفس‌های نامنظم و کشیده‌ی آرنگی که پلک بر هم نهاده، درحالِ مرگ بود. حالی که تجربه می‌کرد اضطرابِ آتش را از بابتِ چه علتی داشتنش بیشتر می‌کرد که چون سکوتِ آرنگ را دریافت، زبانی روی لبانش کشید و بارِ دیگر با تاکید پرسید:

- پرسیدم چی شده آرنگ؟ این چه حالیه؟

آرنگ فقط بینی‌اش را بالا کشید، دوزخ کجا بود؟ او میانِ دوزخ نفس می‌کشید! اویی که موبایل را محکم‌تر میانِ انگشتانش فشرد تا ناغافل این خستگی و عجز کار دستش ندهد و پس از آنکه پلک‌های نم گرفته‌اش را از هم گشود تا چشمانش به سقفِ بالای سرش گره خوردند، ضعیف لب زد:

- خبری از رز نیس، باید زمین و زمان رو دنبالش بگردم؛ فقط بیا... لطفا!

بعد هم تماس را قطع کرد و بوق‌های پایانش را برای آتش گذاشت. خواهشش طوری بود که با توجه به حالِ رو به مرگش آتش یارای مخالفت نداشت؛ اما نمی‌توانست مادرش را هم در این خانه تنها بگذارد و از طرفی آرنگ دوستِ چندین ساله‌ی او بود که در بدترین موقعیت‌ها به دادش می‌رسید و همینطور هم رز که شوکه بابتِ نبودش و بی‌خبری‌ای که آرنگ از آن دم می‌زد، نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم چند لحظه گره خورد. کمی که گذشت موبایل را پایین آورد، کلافه و نگران به سمتِ اتاق چرخید و چون گام‌هایش را بلند برداشت، دمی بعد میانِ درگاهِ اتاق جای گرفت. چشمش به مادری افتاد که رو به پنجره‌ی بسته بر ویلچر نشسته بود و رقصِ قطرات را روی شیشه‌ی شفاف تماشا می‌کرد. تارِ موهای مشکی‌اش با چند تارِ سفیدی که میانشان نما داشت آزاد، نفسِ عمیقی گرفت و سی*ن*ه از هوا سنگین کرد. آتش که پیراهنِ چهارخانه‌ی آبی روشن و سفید روی تیشرتِ مشکی به تن داشت و دکمه‌هایش باز، آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود، دستِ راستش را به درگاه بند کرد و موبایلی که صوتِ اعلانِ پیامش به گوش رسید را در دستِ چپ فشرد.

اوضاع اصلا روبه‌راه نبود! آرامش بارِ دیگر پس از یک ماه فراری شده و دوباره فاجعه هر قدمش را در یک زندگی برمی‌داشت. اولین قدم نصیبِ زندگیِ رز و آرنگ شده بود و به مرور مابقی را هم درگیر می‌کرد منتها هر قدم برای هرکس شکلِ متفاوتی داشت! آتش نگاهش مردد بود، نگران و مضطرب... نگاهی به پیامِ آرنگ و آدرسی که او فرستاده بود انداخت، واکنشش خلاصه شد در لحظه‌ای که کلافه لبانِ باریکش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و چشم از مادرش گرفت و مقابلش را که نگریست، دستش روی درگاه مشت شد و با گفتنِ «اه» خفه‌ای مشتش را آرام به درگاه کوفت. حضورِ او برای مادرش قابلِ حس بود که سر به عقب چرخاند و از گوشه‌ی چشم نگاهی به آتشِ مانده در دوراهی انداخت. صدایی برای حنجره‌اش می‌آمد تا از پسرش علتِ این حالش را بپرسد؟ دستش بالا می‌آمد تا دستِ او را بگیرد؟ با تکیه بر واقعیتی تلخ... جواب فقط یک کلمه بود؛ نه!

این خانواده‌ی رهبر را ابتدا سرطانِ گلبرگ و سپس مرگِ پدر به این حال و روز انداخت که زنی از غصه و شوکِ مرگِ همسرش سکته کرد، پسرِ کوچک بارِ زندگی بر دوشش نشست و پسرِ بزرگتر شکست خورده از مرگِ نامزد و پدرش نای بازگشت به ایران را نداشت! گذشته، حالِ آن‌ها را ساخته بود و اکنون با چنین حالی باید برای آینده گریست؟ زن پلکی آهسته و دلسوز زد، رو از آرنگ گرفت و چون سر به سمتِ شیشه چرخاند میانِ قطره‌های لغزان بر روی شیشه طرحِ محوی از انعکاسِ چهره‌ی شکسته‌ی خود را دید... در پسِ این چهره‌ی شکسته، صدای خنده‌هایی پخش شد بی‌دغدغه و بی‌بهانه، زنی که از غصه‌ی روزگار پیر نشده بود و خانواده‌ای چهار نفره که به معنای واقعیِ کلمه زندگی می‌کردند!

تصویرِ منعکس شده‌ی چهره‌اش کنار رفت و از لابه‌لای قطرات خاطره‌هایی را با چشمانِ مشکی و بی‌روحش نگریست. اول دو برادر را دید درحالی که هردو تکیه داده به لبه‌ی کانتر در آشپزخانه، آتش دست دورِ گردنِ تیرداد انداخته بود و خیره به نیم‌رُخِ اوی دست به سی*ن*ه که در برابرِ لبخندش نمی‌توانست مقاومت کند و در آخر لبانش کشیده شدند و سر به زیر انداخته بود، می‌خندید و صدای خنده‌اش بلند در گوش‌هایش پیچید. پلکش ریز پرید و تصویرِ دوم خودش بود و همسری که کنارش ایستاده، دستش را دورِ شانه‌هایش پیچیده بود و این خوشبختی را با لبخند می‌نگریستند. آرامش بیداد می‌کرد... کجا بودند آن روزها که اشک به چشمانِ این زن نیش زد و با اینکه لبانِ باریکش لرزان و کمرنگ به یک سو کشیده شدند؛ اما از زورِ بغض و فشارِ گرمای اشک در حدقه‌های چشمانش قطره‌ای بدونِ پلک زدن از چشمِ چپش بر سرمای گونه‌اش چکید.

اگر می‌گریست هم باید بی‌صدا و در خلوتِ خود می‌گریست، آتش به حدِ کافی نگران و در نوعِ خود غمگین بود؛ این فکر از سرش گذشت که ناتوان برای پاک کردنِ ردِ اشکش از گونه اجازه داد خود بر گونه‌اش خشک شود و تنها بینی‌اش را با صدای ریزی بالا کشید. آبِ دهان از گلوی سنگینش عبور داد و چون بغضش را پایین فرستاد بارِ دیگر تن داد به شکنجه‌ی خاطرات. همانجایی که تیرداد را با همه‌ی دمدمی مزاج بودنش با شیطنت می‌دید درحالی که از ناخنک زدن به غذاها نمی‌گذشت و یا حتی آتشی که دورانِ کنکورِ او گه گاه کتاب‌هایش را جمع می‌کرد تا او به ذهنش استراحتی دهد و در همان موقع هم موتورسواری را به تیرداد یاد داد.

گاهی وسعتِ خاطرات، دریا را هم رو سفید می‌کرد. روی شن‌های زمانِ حال پا می‌گذاشت و به تماشای غروبِ زیبای گذشته می‌نشست و دریا هم می‌شد فاصله‌ای پُر نشدنی میانِ او و خاطراتِ خوش. این پهنه‌ی آبی اگر زبان داشت اعتراف می‌کرد که در برابرِ خاطرات کم می‌آورد. دریا فاصله‌ی پُر نشدنی میانِ آدمی و خاطراتش بود، چیزی که این زن با اعماقِ وجودش درک می‌کرد. زنی که از شش سالِ گذشته نه لبخندِ از تهِ دلِ تیرداد و شیطنتش را دید، نه خنده‌های بی‌بهانه‌ی آتش و شوخ طبعی‌اش را، نه محبتِ و علاقه‌ی بی‌حدِ همسرش را! شاید تارهای سفیدِ میانِ موهای او، هریک دردی که در تمامِ این مدت متحمل می‌شد را حمل می‌کردند. نفسش سنگین بیرون آمد، سر به زیر افکند و درد را خفه کرده در سی*ن*ه‌اش به تقلاهای قلبش برای آزادسازیِ بیشترِ این درد بها نداد و فقط اجازه داد از درون شلاقِ این شکنجه را پذیرا باشد!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین