جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,548 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت چهارصد و نود و نهم»

***

تیغه‌ی آفتاب خنجری شد به قلبِ ابرها و شکافی که میانشان فاصله افکند، باریکه نوری از لای فاصله‌ی دو ابر به زمین رسید تا گرمایی شود به تنِ سرمای آن. سرمای زمینی که محروم شده این مدت از گرمای محبتِ خورشید محکوم بود به تحملِ سایه‌ی سنگینِ ابرهای تیره و حتی حالا هم جز باریکه‌ای نور سهمش نبود! باریکه‌ی این نور رسیده به پنجره‌ی بازِ اتاقی که پرده‌ی نازک و سفیدش با وزشِ ملایمِ نسیم رو به داخل کشیده شده و ریز تکان می‌خورد، خنکای این هوای صبحگاهی خورده به صورتِ طلوعی که به پهلوی چپ و رو به پنجره خوابیده بود، آرام نفس می‌کشید و تارِ موهای بر هم ریخته نشسته بر رُخش با هر نفسش تکان می‌خوردند. پلک بر هم نهاده دستِ چپش خمیده کنارِ سر و روی بالشِ سفید قرار داشت، دستِ راستش هم نشسته بر شکمش درست در همان سمت طراحیِ وصل به تخته شاسی‌اش هم روی تخت بود که مدادِ سیاه و پاک کن هم نشسته بر آن گویی خوابش را هم با خاطرات پیوند زده بودند.

در میانِ تاریکیِ پرده کشیده پشتِ پلک‌های بسته‌ی او و به دنبالِ پخش شدنِ صدای انفجاری در سرش که پلک‌هایش را ریز لرزاند، تصویری از یک شبِ خونین پدید آمد درونِ حیاطِ عمارت... تصاویر سریع رد شدند و فقط آغوشی را دید و شنید قولی که داده شد، رفتنی پس از آن به دیدگانش دهان کجی کرد و نهایتاً آشفتگی‌ای که نگاهش را با چرخشی به ضرب سوی ماه در آسمان کشاند با همان احساسِ بدی که گویا در دلخوشیِ درخشندگیِ ماه پنهان شده و عوام فریبی می‌کرد. این کابوسی از گذشته بود که همراه شده با امروز و فردا و تک به تکِ ثانیه‌های این دختر خواب که برایش چون زهری شد و مسموم کردنش دلیلی شد برای نزدیک شدن به هُشیاری دویده سوی دروازه‌ی بیداری و ابروانِ بلندش که محو درهم پیچیدند مژه لرزاند و لحظه‌ای بعد چشم گشودنش که چشمانِ خاکستری‌اش را به نمایش گذاشت همزمان نیم چرخی زده روی تخت و رو به سقفِ سفید، کوتاه نفس زد و چون با فشردنِ لبانش بر هم آبِ دهانی از راهِ خشکی زده‌ی گلو به پایین راند چند بار تند پلک زد و سپس با چند دقیقه از گذشتِ بیداری‌اش تازه موقعیت را هضم کرده دستانش را بالا آورد، همزمان با کشیدنِ کفِ هردو دستش به حرارتِ صورت نفسش را سنگین و محکم از سی*ن*ه بیرون فرستاد، شبیه به یک ضرب برداشتنِ کوهی از روی سی*ن*ه‌ی زمین برای باز شدنِ راهِ تنفسش!

دستانش را از صورتش پایین انداخت و دو طرفِ تن قرار داده روی تخت، نگاهش همچنان ماتِ سقف و نفسش به تازگی جا آمده، حوالیِ قلبش تپش‌هایی تند پرسه می‌زد و به دنبالِ ویرانیِ سی*ن*ه‌ای بود که حکمِ حبسش داده، اینگونه حساب پس می‌گرفت! یک ماه کابوسِ تمام نشدنی او را به کجا رسانده که هنوز هم آخرین شب در عمارتِ خسرو را فراموش نمی‌کرد و مدام برایش در دوری باطل آن شب زنده می‌شد؟ طلوع از گذشته میله ساخته درونِ ذهنش خود پشتِ این میله‌هایی که ساخته‌ی دستانِ خودش بودند فریادِ کمک سر می‌داد؛ اما این میله‌ها را به جز خودش چه کسی را یارای شکستنش بود؟ خودی که چون فراموش نمی‌کرد، نمی‌گذشت و یا حتی شاید می‌شد گفت به عنوانِ اولین تجربه‌ی عاشقی کینه به دل گرفته بود از اولینی که احساسش را در انفجاری مهیب به خاکستری در هوا بدل کرد، تا زمانی که قیدِ این کینه‌ی تمام نشدنی را نمی‌زد هنوز باید ادامه می‌داد به این گیر کردن در دامِ کابوسی که طنابِ این تله را به دست و پایش پیچیده بود!

خسته و با بدنی کرخت که رمقی برای برخاستن نداشت، به هر سختی‌ای که بود پتوی نازک و سُرمه‌ایِ روی تنش را کنار زد و همزمان با نیم‌خیز شدنش پاهایش را رو به شکم جمع کرد. چهار زانو نشسته و آرنجِ دستانش را چسبانده به زانوانِ پوشیده با شلوارِ آبی روشنش سر به زیر افکند، چشمانش را ماساژ داد و چون با جمع کردنِ کمرنگِ لبانش این بار نفسش به خروج از راهِ بینی رضایت داد بالاخره طلوعِ آفتاب را درک کرده و در دل به خود شروعِ دوباره‌ی روزی تکراری را با پوزخندی آشکار تبریک گفت. سر کج کرد و نگاهش افتاده به پنجره‌ی همچنان بازِ اتاق و بعد نگاهی در اطراف گردانده صدایی هم از هال به گوشش نرسید و چون انگار جز خودش هیچکس در خانه نبود مشکوک ابرو به هم پیچ داد حالتِ چهار زانو نشستنش را درهم شکست و تنش را روی تخت جلو کشید. با آویزان شدنِ پاهایش از لبه‌ی تخت و قرارگیریِ کفِ پاهای برهنه‌اش روی سرمای زمین دستش را بالا آورد و کشیده به موهای آشفته و بر هم ریخته‌اش با فشاری از جا برخاست.

رو به جلو قدم برداشت اما پیش از رسیدنش به درِ بسته‌ی اتاق چشمش به آیینه افتاد و خودی که درونش آه می‌کشید از این زندگیِ بی‌هدف و تکراری! آهی که طلوعِ درونِ آیینه کشید سی*ن*ه‌ی این دخترِ بیرون از آیینه را سوزاند که از پریشان حالی‌اش همین بس که حتی حوصله‌ی هیچ شروعی را نداشت! گذشته از خودش و این تصویرِ منعکس شده و ناامید کننده چشمانش سوی گوشه‌ی بالای آیینه کشیده شدند و رسیده به کاغذی کوچک که با چسب چسبیده به شفافیت آیینه، مشکوک تر شده اخم پررنگ کرد و جلو رفته ایستاده مقابلِ میز آرایشِ با تک قدمی فاصله دستش را بالا برد و چون کاغذ را از آیینه جدا کرد پیشِ چشم آورد و نگاه روی کلماتی که با دستخطِ طراوت از جوهرِ خودکار روی کاغذ پیاده شده بودند لغزاند و خواند که او نوشته بود:

«واحدِ روبه‌رویی‌ام! همسایه‌ی روبه‌رویی به خاطرِ مادرش به کمک نیاز داشت و برای همین رفتم، صبحونه روی میز حاضره، حتی اگه شده یه لقمه هم بخور! کارم هم داشتی من نزدیکتم!»

لب به دندان گزید و کاغذ را انداخته روی سطحِ میز، لبانِ متوسطش را با جمع کردن از یک گوشه کمرنگ کشید، سپس روی پاشنه‌ی پاهایش نیم چرخی رو به در پیاده کرد و چون این بار با برداشتنِ سه گام به در رسید دستش را پیش برده دستگیره‌ی نقره‌ای و سردِ در را میانِ انگشتانش به بند و سپس پایین کشید. در را به روی خود گشود، نگاهش به هال افتاد و چون فضای آن را کوتاه از نظر گذراند با خروجش از میانِ درگاه سوی سرویس بهداشتی رفت. چند لحظه‌ای صرف شده برای شستنِ دست و صورتش و چون درحالِ خشک کردنِ صورتش با حوله‌ی سفید و نرمی بیرون آمد رسیده به آشپزخانه و نگاه درونش چرخاند. میز را برای صرفِ صبحانه آماده دید؛ اما اشتهایش را نه! ضعفِ کمرنگی داشت ولی میل به غذا خوردن نه انگار که با خودش سرِ لج برداشته بود!

و این... حال و روزِ طلوعِ تنها مانده در خانه‌ی خواهرش بود که پریشانی‌اش را این روزها حتی بیشتر از قبل و یک ماهِ گذشته حس می‌کرد. انگار که علاوه بر غمِ از دست دادنی در یک قدمیِ به دست آوردن، این کینه‌ی تازه شکوفه زده در قلبش پژمرده نمی‌شد که نمی‌شد! گیر کرده در جدالی سنگین و درونی با خود که کم- کم حس می‌کرد داشت زندگی‌اش را مصادره می‌کرد، فقط بدونِ حتی میلی برای غذا خوردن به سمتِ کاناپه‌ی پشتِ میزِ شیشه‌ای و گرد رفته، یک ضرب روی کاناپه فرود آمد و نگاهش را غرقِ افکاری نامعلوم، پراکنده و درهم برهم به نقطه‌ای دور دوخت که اگر از خودش هم می‌پرسیدند کجاست، نمی‌دانست! دلیلِ گم شدنِ او در افکارش مرگِ عزیزی بود که درواقع تصورِ مردنش را داشت؛ اما او زنده‌تر از هر وقتی کیلومترها دورتر از طلوع درونِ جنگل نشسته روی پله‌های کلبه‌ای ایستاده بر پایه‌های چوبی که از سمتِ راست به پایین می‌رسید.

تیردادی که روی اولین پله جای گرفته و پای راستش روی پله‌ی دوم و پای چپش پایین‌تر از آن درحالی که آرنجِ دستِ راستش را روی زانو نهاده بود بارِ دیگر نامه‌ی باقی مانده از پدرام که در آن به قتلِ رز اعتراف کرده بود را مرور کرد و چون کلافه‌تر و حتی غمگین و البته از خودش هم عصبی شد، اخمش کمی پررنگ تر لبانش را بر هم فشرد و نفسش را سنگین از راهِ بینی خارج ساخته همزمان با رو بالا گرفتنش و بالا آوردنِ چشمانِ قهوه‌ای رنگش تا درختی که با فاصله مقابلش قرار داشت و شاخه‌های با ریز برخوردی به هم صدا می‌دادند، دستی که نامه را با آن گرفته بود پایبن انداخت. به فاصله‌ی دو پله پایین‌تر از او دقیقا سرِ پله‌ای که پای راستش قرار داشت آتش نشسته و بلعکس او هردو پایش روی پله‌ی بعدی قرار داشتند. اویی که آرنجِ هردو دستش را روی زانوانش گذاشته بود و انگشتانش را پیوند زده به یکدیگر، چشمانِ مشکی‌اش را به کور نقطه‌ای از مقابل دوخته و در سکوت انتظار واکنشِ تیرداد را می‌کشید.

تیرداد که دروغ نبود اگر گفته می‌شد هنوز در هضمِ مرگِ رز آن هم به این شکلِ فجیع مانده و نمی‌توانست خود را با اتفاقاتِ افتاده قانع کند! کارِ رز اقدام به خودکشی بود، خودکشی منتها به دستِ دیگری، این زن از جان سیر شده‌ای بود که هیچ یک از آشنایانش را از نقشه‌ای که داشت باخبر نکرد چرا که می‌دانست با تمامِ امکاناتِ جنگی در جبهه‌ی مقابلش می‌ایستادند برای سدِ راهش شدن! آتش لبانش را با زبان تر کرد، لبِ پایینش را کوتاه به دندان گزید و چون انگشتانش را به بازی گرفت ضرب گرفتنش را روی پله‌ی چوبی هم آغاز کرد. تیرداد اما برای اولین بار در تمامِ زندگی‌اش بیش از پیش اسیر شده در چنگالِ کلافگی و عصبانیت از خودی که این مدت شلوغیِ افکارش حتی اجازه‌ی خبر گرفتن از رز را هم از او گرفتند، کاغذِ نامه را میانِ انگشتانش بالا کشید و سپس در یک لحظه میانِ سکوتِ حاکم بر جنگل فقط صدای مچاله شدنِ کاغذ پیچید.

همزمان با مچاله شدنِ عصبیِ نامه در مشتِ محکمِ تیرداد که رنگ از دستش فراری و رگ‌های پشتِ دستش هم برجسته شدند او لبانِ باریکش را بر هم فشرد، با ادا کردنِ «اه» پررنگ و غلیظی همزمان که کاغذ را از روی پله‌ها پایین انداخت به ضرب از جایش هم بلند شد. کاغذِ مچاله شده که روی زمین فرود آمد نگاهِ آتش را هم سوی خود کشید و او که چند تار از موهای مشکی‌اش روی پیشانی‌اش لغزیدند رو چرخاند و جای خالیِ تیرداد بر پله‌ها نصیبش شد. برادرش پله‌ها را بالا رفته و ایستاده بر سطحِ مربع شکل و چوبیِ مقابلِ کلبه که نرده‌ای از همان جنس هم وصل به خود داشت، دستانش را پشتِ گردنش درهم قفل و نفسش را محکم فوت کرد. در این غیبتِ یک ماهه و ادامه‌دار داشت دیر می‌کرد برای رسیدن به افرادِ مهمِ زندگی‌اش! این غفلتی که اجازه نداد حتی از احوالاتِ رز باخبر شود و... مرگِ او سنگین‌ترین بود برای مغزِ این مرد که پلک‌هایش را بر هم فشرد و خودش را در زندانی از مغزش به زنجیرِ اسارت کشید.

آتش که حالِ او را دید از روی پله‌ها برخاست با دوتا یکی کردنشان بالا رفت و چون بالا آمدنش به گوش‌های تیرداد رسید لحظه‌ای که پی به حضورِ او پشتِ سرِ خود برد پلک از هم گشوده، با حسِ سنگینیِ خاصی بر سی*ن*ه‌اش همچون کوهی ویران نشدنی، لب باز کرد و صدایش را سخت به گوش‌های آتش رساند:

- دیر کردم... برای فهمیدنِ زنی که رفاقتش رو ثابت کرد دیر کردم؛ حتی باورم نمیشه انقدر ازش دور شدم و جا موندم پشتِ سرش که الان باید مرگش رو باور کنم.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد»

این دیر کردن را فقط آتشی درک می‌کرد که شش سال برای برگشتن به خانواده‌اش دیر کرد! درکِ این موضوع فقط تپشی پُر درد به جانِ قلبش انداخت که چون نگاهش رنگِ غم گرفت، فهمید دیر کردن برای خود و خانواده‌اش تبدیل به هراسی فوبیا مانند شده بود! تیرداد تکرارِ مکررات را نمی‌خواست، فراری بود از گیر افتادن در دورِ باطلی که این بار نقشِ آتش را به خودش محول می‌کرد، متنفر بود از زیرِ قولش زدن وقتی به دختری که انتظارش را می‌کشید قولِ بازگشت داد! این هراس که برای اولین بار چهره‌ی او را درهم کرد، لبانش را بر هم فشرد، دستانش را از گردن پایین انداخت و فرود آمدنِ چند تار از موهای قهوه‌ای رنگش را روی پیشانیِ کوتاهش حس کرد و قدمی که آتش جلو آمد را فهمید.

نگاهش به فضای روبه‌رو و درختانی که به صورتِ دایره دورِ کلبه را قاب گرفته بودند و البته موتوری مشکی و پارک شده که به تنه‌ی تنومندِ درختی تکیه داده شده بود و به آتش تعلق داشت. آتش دستانش را در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برد، نگاهش را به تیرداد دوخت که دستانش را به نرده گرفته و اندکی سر خم کرده، نگاهش در فضا می‌چرخید و غمِ وزنه شده در سی*ن*ه‌اش تا مغزِ استخوانش را سوزاند. نفسش را سخت بیرون فرستاد، بوی سوختنِ قلبش به مشامش رسید و اعتراف کرد مرگِ رز برای به جریان انداختنِ احساس بعد از این مدتی که گذشت در وجودش کافی بود!

- اینکه پشتِ چندتا قدمِ دیگه قراره جا بمونم من رو می‌ترسونه!

آتش که سکوت را بیش از این جایز ندید دستِ چپش را از جیبِ شلوار خارج کرد، بالا آورد و قرار داده روی شانه‌ی پوشیده با پیراهنِ یشمیِ تیرداد روی تیشرتِ سفید که آستین‌هایش را تا آرنج تا زده و دکمه‌هایش را باز گذاشته بود، نفسی تازه کرد و گفت:

- دیر نکردنت برای بقیه می‌رسه به عجله برای نابودیِ خودت! یکم دیگه پشتِ این سنگر بمون تیرداد، هنوز وقتش نیست.

تیرداد پلک بر هم نهاد و فشرد، آتش دستش را از شانه‌ی او پایین انداخت و چون جلوتر آمد کنارش ایستاده پشتِ نرده، کمر خم کرد و آرنجِ دستانِ پوشیده با سوئیشرتِ جین و مشکی‌اش را روی نرده گذاشت. خیره به روبه‌رو و درختان را یک به یک از پیشِ چشم رد کرده در همان حال مکث را گردن زد و صدایش بانیِ فاصله گرفتنِ پلک‌های تیرداد از هم شد:

- آرنگ برگشت روستاشون! حالش... نمی‌دونم چطوری بگم که حقِ مطلب ادا شه و عیناً شبیه به واقعیت بتونی تصورش کنی؛ اما به قدری بد بود که ترسید از خفگی توی هوای این شهر بابتِ هر ثانیه بیشتر موندنش.

تیرداد سکوت کرد و آتش بارِ دیگر مکث به کلامش انداخت، دستی به صورتش کشید و فضا را سنگین‌تر از هر وقتی حس کرده، گویی خشاب را این بار تهِ خطی ترسناک می‌دید که در انتهایش نور فراری بود و هرچه بیشتر پیش می‌رفتند فقط هم بیشتر و بیشتر با تاریکیِ فرمانروا شده آشنا می‌شدند. ترس از این تاریکیِ مطلق که زبانش را در دهان جنباند مکث را بلعید و سپس ادامه داد:

- خشاب تهِ یه بُن بسته! دیر یا زود با خاکش خون بلند میشه، محضِ اطمینان ازت می‌خوام نه برای خودم به عنوانِ یه برادرِ بزرگترِ ضربه دیده از گذشته و تصمیماتِ غلطِ خودش، این رو به خاطرِ مادری میگم که حسرتِ شیش ساله‌ی دیدنِ ما کنارِ هم روی دوششه؛ الان وقتِ برگشتنت نیست تیرداد، یکم دیگه زمان می‌خوایم لااقل تا وقتی که خسرو خودش، خودش رو نشون بده!

آتش را مکث را بلعید و... سکوت هم تیرداد را؟ چنان در عمقِ چاهی به نامِ خودش گرفتار شده و حتی نای فریادِ کمک خواستن سر دادن را نداشت که گویی هرقدر جسمش همینجا؛ اما روحش حوالیِ کوچه‌ای خالی پرسه می‌زد به دنبالِ باور کردنِ مرگِ رز که هنوز در مغزش نگنجیده، بود! آنقدر این گشت و گذارِ روحش ادامه پیدا کرد و به سنگینیِ نگاهِ آتش به روی خودش پی نبرد که سرش به درد افتاد و شقیقه‌اش لحظه‌ای تیر کشید. خاموشِ واقعیت؛ تسلیم شده ماندن در چاهِ خودش را پذیرفته، روحِ دور شده‌اش از این دنیا جسمش را هم با خود همراه کرد. در نهایت این تیرداد بود که تکیه از نرده گرفت و چشم باز کرده بدونِ نگاهی به آتش روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش به سمتِ درِ بازِ کلبه چرخید. نگاهِ آتش تعقیب کننده‌ی قدم‌هایش به او حق داد برای پذیرفتنِ دعوتِ تنهایی و فقط ورودش به کلبه را نظاره‌گر شد. آرنگ به آتش نزدیک بود و رز به تیرداد؛ آنقدر که همیشه دستِ یاریِ یکدیگر را می‌گرفتند و حال... طبیعی بود سخت قبول کردنِ مرگِ او آن هم به این شکل!

آتش سر چرخانده و در گردیِ مردمک‌های چشمانِ مشکی‌اش که درِ کلبه با صدایی ریز بسته شد، او نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و پس از پلک زدنی خودش هم تکیه از نرده‌ها گرفت و سوی پله‌ها برگشت. غم خشاب را گرفته بود، حتی این بار گریبانِ تیرداد هم شده بود که در سکوتِ وهم انگیزِ کلبه آهسته پیش رفت و هر قدمش روی سطحِ چوبی صدای ریزی ایجاد می‌کرد. رسیدنش به کاناپه‌ی سبزِ تیره در سمتِ راست هماهنگ شد با نشستنِ یک ضرب و سقوط مانندش روی آن و نگاهش همچنان قفل زده به نقطه‌ای ناپیدا، تنش را کمی جلو کشید و دستانش را از آرنج روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ مشکی‌اش نهاد. باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش، حرفِ آتش را در ذهن مرور کرد و چون حتی باز ماند از مخالفت با او، این قرنطینه‌ی اجباری را پذیرفت حتی با وجودِ اینکه شک کرده بود به بازگشتِ خسرو به زندگی‌اش از همان شبی که حضورِ غریبه‌ای را اطرافِ کلبه حس کرد. غریبه‌ای جدا از خسرو هم بود که این روزها زیاد دور و برِ کلبه پرسه می‌زد. حتی... این لحظه!

کلبه امروز هم در اسارتِ چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌ی مردی سیاهپوش بود که جای گرفته پشتِ تنه‌ی تنومندِ درختی، نگاهش از کلبه آهسته پایین آمد تا رسید به آتشی که با گرفتنِ تکیه‌ی موتور از درختی کلاه کاسکتِ مشکی و براق را بر سر نهاده دقیقه‌ای بعد خودش هم روی موتور جای گرفت. روشن شدن و حرکتِ موتور پس از چرخشی به عقب به چشمِ مرد آمد و او آتش را دنبال کرد تا جایی که خود و ردِ موتورش از دیده محو شد. این بین رفتنِ او دلیلی شد برای رو بالا گرفتنِ دوباره و شکار کردنِ کلبه‌ای که درونش فریادی از جنسِ سکوت سر داده می‌شد؛ همانقدر آزاردهنده، همانقدر کر کننده، لبریز از یک خاموشیِ ویرانگر!

یک خاموشیِ ویرانگر! این روزها بیشتر به چه کسی نسبت داده می‌شد؟ شاید همان آرامشِ پیش از طوفانی که درونِ تاریکیِ نسبیِ اتاقش به واسطه‌ی ابری بودنِ هوا و همان باریکه نوری که قدرتِ چندانی نداشت نشسته پشتِ میزِ چوبی و نسکافه‌ای روی صندلیِ چرخ‌دار با تکیه‌گاهِ مستطیل شکل و بلند نگاهش را با اخمی کمرنگ؛ اما جدیتی فاحش به صفحه‌ی لپ تاپ دوخته بود. خاموشیِ ویرانگرِ این روزها همین مرد بود با موهای جوگندمی و گرد بسته پشتِ سرش درحالی که قدری کج و مایل به راست نشسته آرنجِ دستِ راستش را روی میز قرار داده و دستِ دیگرش هم روی میز، سرِ انگشتِ اشاره‌اش را روی تاچ پدِ لپ تاپِ طوسی و روشنِ مقابلش حرکت می‌داد. نورِ صفحه‌ی لپ تاپ منعکس شده به چهره‌اش و برقی انداخته به دیدگانِ قهوه‌ای سوخته‌اش درحالی که به خاطرِ باز بودنِ پنجره‌ی سمتِ راستِ اتاق و بادی که ملایم پرده‌ی سفید و حریر را به داخل هُل می‌داد چند تار از موهایش هم جدا از مابقی که بسته شده بودند کنجِ پیشانی‌اش رقصندگی می‌کردند، اندکی لبانش را بر هم فشرد و آبِ دهانش را آرام و کوتاه فرو فرستاد. سکوت بر زبانِ او می‌رقصید و حرفی نمی‌زد! در لاکی از آرامشی مرموز فرو رفته بود که حتی باقیِ افرادش را هم می‌ترساند.

شاهرخ این مدت و پس از فهمیدنِ ماجرای آفتاب و البته بعد از قتلِ شراره چنان در قالبِ سکوتی ترسناک فرو رفته بود که هرکس او را می‌دید حتی با وجودِ ناخوانا بودنِ نقشه‌های در سرش وحشتی می‌گرفت از اینکه قصدِ او چه می‌توانست باشد! این حال را افرادش تجربه می‌کردند که بیرون از اتاقِ او در طبقه‌ی پایین و سالن حضور داشتند، البته با تفریقِ دانیال نامی که خود همه چیز را برای شاهرخ فاش کرد و حال قدم بر پله‌ها می‌گذاشت برای بالا رفتن، در سالنِ خالی از هر وسیله‌ای یک گریس بود نشسته بر پله‌های کوتاه و کم ارتفاعِ مقابلِ درِ اصلی، دستانش را از آرنج روی زانوانِ پوشیده با شلوارِ جذب و مشکی‌اش نهاده و انگشتانش را پیوند زده به یکدیگر، صدای قدم‌هایی که دخترِ دیگر برمی‌داشت در سالن منعکس شده و پیچیده در گوش‌هایش وقتی سنگینیِ نگاهِ میشیِ او را هم به روی خود حس کرد تک چشمِ آبی‌اش را با آن مردمکِ گشاد شده بالا کشاند تا به صورتِ دختر رسید.

نگاهِ اویی که پس از قدم‌هایی بلند مقابلش ایستاد در کنارِ جدیتِ همیشگی نگرانیِ ریزی را پس زمینه‌ی خود طراحی کرده و در عمقِ دیدگانش قلمویی بود که رنگِ هشداری پنهان را بر بومِ نگاهش می‌کشید. این رنگِ هشدار به چشمِ گریس آمده اعلانِ خطری را به گوش‌هایش رساند از جانبِ شاهرخی که هیچ معلوم نبود در سرش چه می‌گذشت و حال با کم شدنِ تعدادِ افرادِ این تیمِ اصلی انگار وضعیت رو به دشواری می‌رفت. معنیِ نگاهِ دختر را که با لغت نامه‌ی ذهنیِ خود معنی کرد فقط لبانِ باریک و برجسته‌اش را بر هم فشرد و بازدمی را محکم از راهِ بینی‌اش خارج ساخت و نگاهش این بار پرسه زنان سوی طبقه‌ی بالا و درِ بسته‌ی اتاقِ شاهرخ چرخید تا رسید به قامتِ دانیالِ ایستاده پشتِ در. اویی که دستش را بالا آورد و تردیدی چون موریانه بر دیواره‌های مغزش حرکت کرده نفسش را حبس در سی*ن*ه نگه داشت، انگشتانش را اندک به سمتِ کفِ دست خم کرد و لحظه‌ای بعد صوتِ چند تقه‌ی کوتاه به در را به پرده‌ی گوش‌های شاهرخ چسباند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و یکم»

اویی که صدای تقه‌ها به در را شنید یک تای ابروی پهن و مشکی‌اش را بالا پرانده تا پیشانیِ کوتاه و روشنش ناخودآگاه طرحِ خطوطی کمرنگ را بر روی آن کشید، چشمانش را از گوشه سوی در سوق داد و پس از مکثی که خرجِ نگاهی متمرکز به در شد، نفسی سنگین گرفت و با لب بر هم زدنش مجوزِ ورود را به دانیال صادر کرد. دستگیره‌ی نقره‌ایِ در که رو به پایین کشیده شد دانیال با فشردنِ لبانِ باریکش بر هم بازدمش را به بیرون راند. در را به داخل کشاند و لحظه‌ای بعد خود میانِ درگاه قامت بست تا با گذشتِ ثانیه‌ای با تک گامی بلند خودش را از میانِ درگاه عبور داده به اتاق راه یافت. نگاهش را سوی شاهرخ فرستاد، او را دید که لپ تاپ را آرام بست و چون دستانش را نشسته بر میز درهم قفل کرد، چشمانش را منتظر برای شنیدنِ حرف یا خبری جدید به سمتِ دانیال سوق داد.

دانیال در را نیمه باز گذاشت، تردید بیش از پیش مغزش را آشفته کرده اندکی لب به دندان گزید و در دل اعتراف کرد از این شاهرخِ تازه پس از قتلِ شراره واهمه داشت. واهمه‌ای که سد شده بود مقابلِ زبانش برای چرخیدن در دهان برای گفتن از اینکه هنوز هیچ ردی از هوتن پیدا نکرده بودند. گیر کرده در مغزِ خود با خود به جدال پرداخت و در ذهنش کلمات را سبک سنگین کرده، چنان با تعلل قدمی سوی شاهرخ پیش گذاشت که مشخص بود بابتِ گفتن یا نگفتنِ حرفش مردد بود. شاهرخ این را از چشمانِ قهوه‌ای رنگش خواند؛ اما منتظرِ شنیدن ماند و دانیال که در دل خود را با جمله‌ی بالاخره که باید می‌گفت قانع کرد، پلکی محکم و آهسته زد سپس خیره شده به چشمانِ شاهرخ و لب باز کرد:

- ردی از هوتن پیدا نکردیم؛ هرجایی که می‌تونست باشه رو گشتیم اما خبری ازش نیست! نمی‌دونم با شراره می‌تونه همدست باشه برای پنهون شدنش یا نه، ولی هرچی که هست دورتر از اینه که بشه این نزدیک رو دنبالش بگردیم!

شاهرخ باز هم سکوت کرد و این ساکت ماندنش دلیلی شد برای رو به فزونی رفتنِ تشویشی که در قلبِ دانیال با پوششِ تپش‌هایی سریع و محکم خود را نشان می‌داد و آبِ دهانی که سخت از گلو گذراند. هیچ تغییری که اجزای صورتش را به بازی نگرفت فقط با بند کردنِ دستانش به لبه‌ی میز صندلی را عقب کشید و از جایش که برخاست با رو گرفتن از او روی پاشنه‌ی بوت‌های مشکی‌اش سوی پنجره چرخید. گام‌هایش را محکم و بلند برداشته سوی پنجره و مقابلِ آن که ایستاد، دستانش را پشتِ سرش به هم قفل کرد و چشمانش نقطه‌ای دوردست از محیطِ بیرونِ پنجره را زیرِ نظر گرفتند. در ظاهر نشان نمی‌داد؛ اما درهم پیچیدگیِ اعصابش را فقط از باطنش می‌شد دید انگار که عقلش خفته و جنونی را در وجودش به بیداری فرا می‌خواند. همین سکوت و هیچ نگفتنش به قدری مرموز و دلهره‌آور بود که دانیال ثانیه‌ای از گفته‌ی خود پشیمان شد؛ ولی چون راهِ بازگشتی دیگر نبود به ناچار نگاه کوک زده به قامتِ شاهرخِ ایستاده مقابلِ پنجره از پشتِ سر، خودش هم نیم چرخی به سمتش زد و گفت:

- دستور چیه رئیس؟

مردمک‌های شاهرخ در گردش، نگاهش خنثی و بی‌احساس در عمقِ سیاهیِ مردمک‌هایش بارِ دیگر تصویری از آفتاب را با کمری خمیده از سنگینیِ بارِ حقایق میانِ کوچه تصور کرد که مچِ دستِ راستش را میانِ حلقه‌ای محکم از انگشتانِ دستِ چپش فشرد. آنقدر در ذهنش با خود به ستیز پرداخت که قدری رو بالا گرفت و بدونِ قطع کردنِ ارتباطِ چشمی‌اش با فضای کوچه و حتی آسمانِ تیره شده با ابرها صدایش را با لحنی آرام به گوشِ دانیال رساند:

- به گشتن ادامه بدین!

انگار بخشی از کلامِ دانیال که گفته بود هرجایی که فکر می‌کردند هوتن می‌توانست باشد را گشته بودند و نتیجه‌ای را در بر نداشت حینِ رسیدن به گوش‌هایش حذف کرد و بارِ دیگر فرمان به ادامه‌ی گشتن داد. این فرمان یعنی یافتنِ هوتن از نانِ شب واجب تر، دانیال در دل چنان وای به حالِ او گفت به هنگامِ پیدا شدنش که تنِ دیواره‌های قلبش با تصورِ هر آن بلایی که پس از پیدا شدنِ هوتن می‌توانست بر سرش بیاید لرزید. با تکانِ سری که شاهرخ ندید تایید کرد و حرفی نزدنش را شاهرخ همان اطاعتش از فرمانِ صادره برداشت کرد که بی چرخاندنِ نگاهش به عقب تماشای بیرون را ادامه داد. دانیال از اتاق بیرون رفت و فقط صدای بسته شدنِ آرامِ در را به خوردِ گوش‌های شاهرخ داد، به سمتِ پله‌ها برگشت، پله‌ها را با دوتا یکی پایین رفت تا صوتِ قدم‌هایش نگاهِ گریس و دختر را به سمتش هدایت کند. گریس که رو بالا گرفته چرخانده به چپ قامتِ دانیال را دنبال کرد او از آخرین پله هم پایین آمد.

دختر با نگاهش از دانیال سوال پرسید و او که منظورش را فهمید لبانِ باریکش را فشرده بر هم همزمان با ریز تکان دادنِ سری به طرفین دستانش را فرو برده در جیب‌های شلوارِ جین و دودی‌اش لبانش را با زبان تر کرد و به جای پاسخِ متقابل از سوی چشمانش زبانش در دهان جنبید برای حرف زدن:

- یه آرامشِ قبل از طوفانه! بی‌حس؛ ولی کافیه موقعیتِ نشون دادنِ روی واقعیش برسه... همه رو با گردبادِ خودش می‌بره تهِ جهنم، هوتن و اون مردِ خارجی که سهله!

دختر با کلافگی و دست به سی*ن*ه به عقب چرخید، گریس اما قفلِ «مردِ خارجی» که دانیال از آن دم می‌زد به این فکر کرد که او خود از جای هنری و صدف آگاه بود، ولی تردیدی غریب اجازه‌ی گرفتنِ نورِ حقیقت را به روی آن‌ها نمی‌داد تا دیده‌ی شاهرخ هم به روی آن‌ها باز شود. کلافه‌تر از هر وقتی بابتِ این فکرِ خوره مانندِ تازه، پوستِ لبش را کم جوید و چون از جدال با افکارِ کلاف مانندش با این حجم از پیچیدگی و درهم بودن به جایی نرسید به ضرب از جا برخاست، روی پاشنه‌ی نیمه بلندِ پوتین‌های مشکی‌اش به عقب چرخید و پله‌ها را که بالا رفت زیرِ سنگینیِ نگاه‌های متعجبِ دانیال و دختر با رد کردنِ پله‌ها رو به بالا خود را به در رساند. در را که گشود صدای دانیال شنید که پرسشی «کجا؟» را ادا کرد اما بی‌محل به او فقط قامت از میانِ درگاه عبور داده از سالن گذشت تا واردِ راه پله شد و در را پشتِ سرش بست.

رفتنِ او که نگاهِ دانیال و دختر را لحظه‌ای از تعجبشان به هم گره زد، هردو مانده در هر آنچه که قرار به رخ دادنش برای آینده بود دختر گره‌ی دستانش را از هم گشود و همراه با بالا انداختنِ کوتاهِ شانه‌هایش دستانش را که با ضرب پایین انداخت، ضربه‌ای به رانِ پاهای پوشیده با شلوارِ دمپا و مشکی‌اش زد، سپس متاسف سری تکان داده به طرفین عقب گرد کرد تا فقط دانیال بماند و نگاهی که خیره سوی در چرخ خورد. دری که چندی قبل به دستِ گریس بسته شد و حال اویی بود که گذشته از پله‌های درونِ راه پله با ورودش به کوچه درِ اصلی را هم پشتِ سرش بست. همزمان که سر چرخاند تا به ماشینِ مشکی و پارک شده کنارِ ماشینِ شاهرخ رسید درست کنارِ همان تک درختِ سپیدار دستانش را به پشتِ سر رساند، کلاهِ هودیِ مشکی‌اش را بر سر نهاد. گام‌هایش را که بلند سوی آن برداشت ایستاده مقابلِ درِ راننده و دستش را بندِ دستگیره کرده، در را گشود و پس از جا گرفتنش روی صندلی در را محکم بست.

ماشین را روشن کرد و به راه افتادنش بارِ دیگر بارانی از افکار بر شوره‌زارِ مغزش نازل کرد در نهایتِ این باران رسید به سیلی عظیم که کلِ ذهنش را به ویرانی کشید. فرمان زیرِ دستانش ریز می‌لغزید، سیلِ افکارش خانه براندازتر شد و چون نفسی گرفت هوای خفه‌ی ماشین ریه‌های خسته‌اش را در بر گرفت و چشمش خیره به مسیرِ پیشِ رو در ذهنش اما همان مردِ خارجی پرسه زد که از قضا آشناترین به خودش بود و اینکه چرا کجا بودنش را به شاهرخ لو نمی‌داد رازی بود که حتی خودش هم نمی‌دانست چه بود و... فقط و فقط در قلبش چال شد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و دوم»

مقصدِ این دختر کجا بود؟ ذهنش خالی، انتخابِ مسیر را به ناخودآگاهش سپرد و فرمان گرفتنِ اعصابِ دستش را نه از مغزی که این روزها بیش از هر وقتی با خاموشی‌اش خو گرفته بود؛ بلکه سپرده به ضمیری که ناخودآگاهش بود و دل به دریا زده به هر سویی که می‌خواست او را می‌کشاند. با وجودِ افکارِ درهم برهم و به هم ریخته‌اش در این لحظه که نامِ هنری را هم میانشان از قلم نمی‌انداخت، کجا را می‌توانست برای رفتن انتخاب کند به جز مکانی که حضورِ او را فاش می‌کرد؟ هنری و گریس آشنا با یکدیگر بقیه بی‌خبر از این آشنایی اما، خودِ او هم قصدی نداشت برای اینکه حقیقتِ هنری را برای شاهرخ افشا کند بماند که دلیلِ این قصد نداشتنش برای خودش هم مبهم بود! شاید نمی‌خواست او را به دست شاهرخ بسپارد و ترجیح می‌داد همچنان مثلِ قبل با روش‌های خود ادامه دهد تا در نهایت نظاره‌گرِ به کجا رسیدنش شود. هرچه که بود هدفِ او جایی که برای رسیدن به آن وادارش کرد تا پا بر پدالِ گاز فشار دهد بالاخره پس از گذشتِ زمانی از خود رونمایی کرد زمانی که گریس سرِ کوچه‌ی مد نظرش ترمز کرد.

سر به چپ چرخاند، نگاهش را از شیشه‌ی کنار به فضای کوچه دوخت و در میانه‌اش قامتِ مردانه و آشنایی را با تک چشمِ خود شکار کرد که متعلق به هنری بود. اویی که مقابلِ صندوق عقبِ بازِ ماشین ایستاده و پس از قرار دادنِ سه ساکِ مشکی درونش درِ صندوق را محکم بسته، روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش به عقب چرخید و هماهنگ با این چرخیدنش دست به سی*ن*ه شد. سی*ن*ه سنگین کرده با دمی عمیق که از راهِ بینی گرفت، چشمانِ آبی‌اش را دوخته به درِ فلزی و فیروزه‌ای رنگی که باز بود و انتظارِ خروجِ صدف را از میانِ درگاهش می‌کشید. قدری رو بالا گرفت و تمامِ حرکاتش را گریسی زیر نظر گرفته بود که باریکه فاصله‌ای افتاده میانِ لبانش و شده بود راهِ عبور و مروری برای هوا، کوفتنِ تند و محکمِ قلبش به سی*ن*ه را نادیده گرفت و فقط چشم دوخت به مردی که هنوز مردد بود در رابطه با او باید چه کند! مغزش منفجر شده از دردِ افکاری که بی‌هواگیری در سرش چرخ می‌خوردند، دویدن به دنبالِ این افکار ناغافل پای او را به تله‌ای از گذشته بند کرد که تا به خود آمد پیشِ تک چشمِ آبی‌اش با آن لرزِ ریزِ پلک‌ها خاطراتی رد می‌شدند که رابطه‌ی نسبتاً خوبِ گذشته بینِ خودش و هنری را نشان می‌دادند.

شاید این دختر داشت چوبِ خیالبافی‌های خودش را می‌خورد! علاقه به هنری و غرورِ زیاد نسبت به خودی که با وجودش هنری نمی‌توانست دلبسته‌ی دیگری شود او را این چنین در چاهِ احساس پایین انداخته بود که فقط محکوم باشد به دیدنِ روشنیِ بیرون از چاه و حسرت کشیده، در قعرِ آن بسوزد و بسازد! گریس از خودش نه فقط برای خود، که برای هنری هم در ذهنش بت ساخت و سخت بود پذیرفتنِ اینکه دیگری هم میانشان می‌توانست وجود داشته باشد شاید چند برابر بهتر از او یا لااقل در نظرِ هنری اینطور باشد! این دختری که آرام شیشه را تا نیمه پایین کشید و بی‌توجه به صوتِ حرکتِ ماشین‌ها و حتی همهمه‌ی خیابان، پرده‌ی شفافیتی که متعلق به شیشه بود را کنار زد تا این بار دیده‌اش واضح‌تر به هنری افتاد. شیشه‌ی پایین کشیده شده دستورِ ورودِ خنکای نسیم را به داخلِ ماشین صادر کرد که با رد شدنش از آن نیمه فاصله رخسارِ گریس را مقصد برگزید و ریز تکانی به تارِ موهای کوتاه و بلوندی که نیمه‌ی راستِ صورتش را پوشانده بودند، داد. تله‌ی گذشته او را حبسِ خود بالاتر کشید و این یعنی چند قدمی عقب تر تا شاید حتی رسیدن به چندین سالِ گذشته درست زمانی که او دختری هفده ساله بود و با هنریِ هجده ساله‌ی تازه نجات یافته روبه‌رو شد.

تله‌ی گذشته را تیزیِ چنگالِ زمان حال درید و چون سقوطی سهمگین را نصیبش کرد با پلک زدنی تیک مانند به این لحظه برگشت و فقط همانندِ هنری نظاره‌گرِ خروجِ صدف از خانه شد که گویی با شخصی درونِ حیاط هم لبخند به لب و با دست تکان دادنی کوتاه خداحافظی کرد، سپس رو به سوی هنری برگشت داد و چون لبخندِ محوِ او را دریافت جلو آمد تا خودش را به ماشین رساند این بین که هنری هم تکیه از صندوق عقب گرفته روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش نیم چرخی زد و سوی درِ سمتِ راننده گام برداشت. در نهایت که هردو زیرِ نگاهِ سنگین؛ اما خاموشِ گریس سوارِ ماشین شدند، او چرخشِ ماشین را برای حرکت به سوی ابتدای کوچه دید و همین که ماشین نزدیک تر شد سرش را برای مشخص نشدنِ هویتش پایین برد تا چهره‌اش همراه با گذرِ ماشینِ هنری و خروجش از کوچه مخفی ماند.

رد شدنِ ماشینِ هنری از کنارش محرکی شد تا با بلند کردنِ محتاطِ سرش نگاهی به مسیرِ رفته‌ی او انداخته، نفسش را از میانِ لبانِ باریکش بیرون فرستاد و چون قصدِ حرکت کرد این بار نیتِ تعقیبِ آن‌ها در سرش جولان داد و او گوش به فرمان این نیت فرمان را تا انتها چرخانده به سمتِ راست و حرکت را به دنبالِ آن‌ها البته با فاصله‌ای مناسب جهتِ لو نرفتنش آغاز کرد.

تا او به دنبالِ صدف و هنری راه افتاد، روز ورقی تازه زد تا در دفترِ این سرنوشت قصه‌ای نو را در مکانی نو برای صدف و هنری به رشته‌ی تحریر درآورد. اگرچه هنوز ابرها گرفتارِ بندِ تیرگی از دیوانگیِ خود، آسمان را لحظه‌ای رها نمی‌کردند، اما همین که باریکه نورِ درمانگرِ خورشید بود که قلبِ گرفته‌ی شهر را تسکین باشد می‌شد امید داشت به اینکه شاید خبرهای خوشی نزدیک بود حداقل برای امروز! امروزی که از زمانِ حرکتِ هنری و صدف و به دنبالشان تعقیب گریس زمان را گذراند تا رسیدن به جنگلِ نفرین شده‌ای که گویا نفرینش دامنِ این دو نفر را هم گرفته بود و در نهایت بازگشتشان بارِ دیگر به اینجا رقم خورد. صبح در جنگل با صدای آوازِ پرنده‌ای آغاز شد که از این شاخه به آن شاخه پریدنش نهایتاً جسمش را روی شاخه‌ای نازک با تک برگی چسبیده به انتهایش ثابت نگه داشت تا تصویرِ پرنده صاف و پس زمینه‌اش تار، صدای آوازِ دلنشینش سکوتِ جنگل را به یغمایی شیرین برد.

نفسِ درختان تازه از خنکایی که در هوا جریان یافته بود، رقصِ شاخه‌ها با یکدیگر ریز صدایی را تولید می‌کردند در هماهنگی با آوازِ پرنده، گویی طبیعت قصد کرده بود هنرمند بودنش با ساختنِ چنین گروهِ موسیقی‌ای در این صبح اثبات کند. اثباتِ طبیعت به کنار، میانِ این موسیقی، اثرِ صدایی مربوط به حرکتِ لاستیک‌های ماشینی بر خاکیِ جاده که تلفیق شده بود با صوتِ فشرده شدنِ سنگریزه‌ها می‌شد گفت... پارازیت بود؟ شاید! هرچند به حالِ این جنگلِ تنها خوب می‌شد اگر میهمانی را می‌پذیرفت و چه بهتر از اینکه ماتمِ جنگل از غمِ نبودِ رز را دو نفری بودند که می‌توانست مرهم باشند؟ این دو نفر یعنی صدف و هنری که در جاده‌ای خاکی با دو طرفِ پُر درخت درونِ ماشین پیش می‌آمدند و زمانی که با کسبِ توجه از سوی روایت وضوح را برای خود خریدند و پرده‌ی تاری روی تصویرِ پرنده کشیدند در مسیری که می‌رسید به کلبه‌ی رز پیش می‌رفتند.

نزدیک شدن به ماشینِ آن‌ها می‌توانست نشان‌دهنده‌ی هنری که فرمان را با یک دست گرفته و لغزشش را ریز حس می‌کرد و از طرفی صدف که آرنج به پایینِ شیشه چسبانده و گونه تکیه داده به کفِ دست مسکوت روبه‌رو را می‌نگریست، باشد. صدفی که شالِ نازک و آبی روشن روی موهایش بود و مانتوی جلوباز و کاربنی را روی کراپ سفید با شلوارِ دمپا و همرنگش به علاوه‌ی کتانی‌های سفید داشت و طبقِ معمولِ همیشه چتری‌های فر و اندکش پیشانیِ کوتاهش را پوشانده بودند. به واسطه‌ی قرارگیریِ دستش زیرِ سر خنکای لغزشِ دستبندِ ظریف و نقره‌ای با نمادِ بی‌نهایت در میانش را از روی مچ تا ساعدی که بابتِ بالا بودنِ آستینِ مانتو به مقصدِ آرنج مشخص بود حس می‌کرد. نگاهِ قهوه‌ای روشنش چرخ- چرخ زده در جنگل و میانِ درختانی که از شیشه‌ی کنارش به سرعت یکی پس از دیگری عبور می‌کردند، نفسی گرفت و عطرِ ارکیده‌ی وصل به تنش مشامش را معطر ساخت.

عمقِ نفسش را زمانی پایان بخشید که همزمان با کشیدنِ زبانی روی لبانِ برجسته‌اش بازدمش را از راهِ بینی خارج کرد، دستش را از زیرِ سر پایین انداخت و رو گردانده به سوی نیم‌رُخِ هنری ابتدا سوالی پرسید تا بر حسبِ آن برای چه بودنِ حرفِ بعدی‌اش تصمیم بگیرد:

- نزدیکیم؟

هنری تای ابرویی سوی پیشانی راهی و چون نیم نگاهی گذرا سوی صدف روانه کرد، اندکی فرمان را هدایت کرده به سمتِ راست سپس سرش را کج و تیک مانند تکان داد و بعد آرام گفت:

- تقریبا.

صدف که پاسخِ مورد نظرش را دریافت سری تکان داده به نشانه‌ی تایید رو از هنری ربود و چون مقابلش را برای نگریستن انتخاب کرد، لب باز کرد و بی هیچ مقدمه‌ای درخواست کردن که نه؛ درواقع دستور داد:

- همینجا نگه دار!

هنری که حرفِ او را شنید کمی محو ابرو درهم کشیده از روی تعجب بابتِ عجیب بودنِ این فرمانِ او نگاه به سمتِ صدف گرداند و کمی با شک او را نگریست که این شکِ نگاهش صدف را به خنده انداخته، لبانش را از دو گوشه کش داد و او با جمع کردنشان خودش را کنترل کرد. سپس با سر به هنری علامتی برای توقف داد و او که دید صدف از موضعش کوتاه نخواهد آمد با همان تعجب ماشین را کناره‌ی راستِ جاده متوقف و پس از آن خاموش کرد. توقف و خاموشیِ ماشین فرصتی شد برای صدف کخ پیاده شدع از ماشین و هنری را هم با خود همراه کرد، در همین لحظه با فاصله‌ای می‌شد گفت خیلی بیشتر از آن‌ها گریسی بود که او هم توقفی به حرکتش بخشید و در همان فاصله ماندن و نگریستن را پذیرفت تا به وقتش. صدف و هنری که از ماشین پیاده شده بودند مقابلِ ماشین به هم پیوستند و این صدف بود که ایستاده مقابلِ هنری برای دیدنش رو بالا گرفت با اشاره‌ی ابرو به ادامه‌ی مسیر لبخندی بر لبانش جای داد و گفت:

- کارت رو سخت می‌کنه؛ اما... می‌خوام اول با قدم زدن تا اونجا بریم و جایی که گفتی رو ببینم بعد می‌تونی برگردی و ماشین رو بیاری.

و چشمکی زد و با زدودنِ رنگِ شک از چهره‌ی هنری موفق شده در ساختنِ لبخندی بر لبانِ باریکِ او که نهایتاً رسید به تک خنده‌ای کوتاه خودش هم کوتاه خندید سپس در حرکتی هماهنگ هردو روی پاشنه‌ی کفش‌هایشان به سمتِ روبه‌رو چرخیدند. چرخششان همزمان با حلقه شدنِ دستِ هنری دورِ شانه‌های صدف و او که با نزدیک تر شدنش به این مرد دستِ راستش را بالا آورده، با خمیده نگه داشتنش انگشتانِ ظریفش را به انگشتانِ او پیوند زد و همراهِ هم به راه افتادند. این میان گریس هم که قدم برداشتنِ آن‌ها را در راهِ خاکی دید دستش را آهسته و با تردید رسانده به دستگیره بدونِ برداشتنِ نگاهش از آن‌ها در را گشود و لحظه‌ای بعد قامتش را از ماشین خارج کرده، در را محکم پشتِ سرش بست. لبانش فاصله گرفته از هم، نگاهش خیره به این قابِ دو نفره و دنبالشان رفتن را که برگزید هر قدمش را محتاط به دنبالشان برداشت تا حتی از این فاصله هم پی به تعقیب شدنشان نبرند.

تعقیبِ او خارج از محدوده‌ی دیدِ صدف و هنری، آن‌ها که جاده‌ی خاکی را قدم زنان به مقصدِ کلبه‌ی رز می‌پیمودند و از قفلِ دستانشان جریانِ عشقی رد و بدل شده که در آخر گرما به قلب‌هایشان می‌بخشید، نگاهشان به روبه‌رو بود و این بین در سکوتی آرامش‌بخش که فقط کنارِ هم از آن بهرمند بودند پیش می‌رفتند. رایحه‌ی عطرهایشان ترکیب شده و رسیدنِ این عطر به مشامِ صدف خوشایند، همانطور که میانِ درختانِ دو طرف پیش می‌رفتند شنید که هنری بانمک گفت:

- این قدم زدن رو یه دستور برداشت کنم یا علاقه‌ات به هم قدم شدن باهام عزیزدلم؟

صدف با لبخندی خونسرد نگاه در اطراف چرخانده و همزمان که با حفظِ کششِ لبانش آن‌ها را محو از دو گوشه پایین کشید سپس شانه‌هایش را ریز و تیک مانند بالا پرانده با بی‌قیدی همانطور که دستِ هنری از ساعد روی شانه‌اش قرار داشت کمی قفلِ انگشتانشان را محکم‌تر کرد و بعد گفت:

- یعنی... از دایره‌ی اجبارِ مابقیِ دستوراتم بهت این یکی یه جورهایی مستثنی‌ست.

هنری خندید و صدف هم رو به سویش چرخانده و بالا گرفته نیم‌رُخِ او نصیبش شد که پس از لحظه‌ای هم این بار او رو به سویش گرداند و چشمانِ آبی‌اش کوک زده شده به دیدگانِ قهوه‌ای رنگِ صدف که پرتویی از نور خطی شکل از روی آن گذشته و چشمِ چپش را درخشان‌تر نشان می‌داد و بعد با خونسردی گفت:

- رسما من رو زیرِ سلطه‌ی خودت گرفتی صدف! این از دستورِ فعلیت، اون از ماجرای سیگار که... بهتره این رو فراموش کنم!

یادآوریِ ماجرای سیگار چنان کششِ لبانِ صدف را پررنگ کرد که در لحظه رو گرفته از هنری و صدای خنده‌اش را فرستاده پیِ نوازشِ گوش‌های او که دقیقا به دنبالِ همین بود، کمی که صدف را به خود نزدیک کرد شانه‌ی دیگرش را چسبانده به تختِ سی*ن*ه‌ی خود و نفسی که گرفت، در مشامش تلفیقی از رایحه‌ی عطر خودش و ارکیده‌ی همیشگیِ صدف گرفته، خود به صورتِ خودجوش عطرِ ارکیده را به دیواره‌های ریه‌اش چسباند و در مقابل با ثبت کردنش تلخیِ عطرِ خودش را به فراموشی سپرد انگار که ترجیح می‌داد نفس کشیدنش معطر به عطرِ صدف باشد. صدف پس از مکثی کوتاه خونسرد و همانطور خیره به مسیرِ مقابلشان با حفظِ لبخندش گفت:

- ماجرای سیگار بهترین بخشش بود اتفاقا؛ بعید می‌دونم دیگه اسلحه هم بگیری سمتِ هوتن ازت حساب ببره!

خودش هم می‌دانست چطور هنریِ خلع سلاح مقابلِ خود را به چشمانِ هوتن هم آورد و طوری که به او ممنوعیت سیگار را دستور داد و هنری فقط فرمان برده تایید کرد، اینکه خنده‌ی هوتن را هم باعث شده بود یعنی هنری نقابِ آن جنایتکارِ دیوانه و مرموز را از چهره برداشته و با رونمایی از چهره‌ی جدیدش دیگر با کدام ادعا قرار بود به زیردستش دستور دهد را خدا می‌دانست!

- خدای من! حس می‌کنم نیاز دارم مغزِ هوتن رو از سرش خارج کنم بلکه اون لحظه به این شکل از ذهنش پاک بشه!

صدف کوتاه و سر کج کرده رو به شانه‌ی راست خندید، لحظه‌ای بعد اما رو گردانده به سوی هنری و چون نگاهِ او را شکار کرد دستِ چپش را بالا آورده حینِ تکان دادنِ هشداردهنده‌ی انگشتِ اشاره‌اش برای او تا جدیتِ نمکینِ کلامش مثلا اثربخش باشد و بعد گفت:

- اما درباره‌ی سیگار واقعا جدی‌ام هنری! اگه بازم هوسِ سمتش رفتن به سرت بزنه وادارم می‌کنی به جای له کردنِ سیگار دستِ خودت رو بشکنم عزیزم.

هنری تک خنده‌ای کرد و چون نگاهِ صدف را برای رُخِ خود خرید در مکثی کوتاه پس از کلامِ او با حسِ سنگینیِ نگاهش درحالی که خود چشم به مسیر دوخته بود، سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و بعد جمله‌ای را به زبان آورد که شاید فی‌البداهه‌ای شیطنت بار با جنسِ عاشقانه از قلبش بود:

- با این حساب... اگه مطیعِ دستوراتِ این ماه نباشیم شبمون رو روشن نمی‌کنه؟

همین حرف قلبِ صدف را به تب و تاب انداخت و نگاهش چرخیده میانِ چشمانِ هنری با آن برقِ شیفتگی که احساسش را رسوای عالم می‌کردند، کششِ لبانش دو طرفه؛ اما از یک سو بیشتر کش آمدند و دید یک تای ابرو بالا پراندنِ هنری و شنید «هوم» پرسشی و تو گلویی که از انتهای حنجره‌اش برای گرفتنِ پاسخِ او از میانِ لبانِ بسته‌اش آزاد کرد. قلبِ صدف را یک حرفِ او و این چنین نگاهی طوری به بازی می‌گرفت که انگار هیجانِ اولین ابرازِ علاقه را تجربه می‌کرد! همانقدر نو، همانقدر شیرین، همانقدر در عینِ تلاطم آرامش‌بخش؛ انگار که تپش‌های قلبش موج‌هایی بودند روانه شده به سمتِ سی*ن*ه‌ای که شمایلِ صخره به خود می‌گرفت، اندکی سر به سمتِ شانه‌ی چپ کج کرد و شیفته همچون مردِ کنارش لب زد:

- شبِ تو با وجودِ من همیشه روشنه! دستورهایی که میدم رو بهونه فرض کن!

این بار او بود که تنها با یک کلامِ آرامشِ قلبِ هنری را تأمین کرد و چون لحظاتی کوتاه ختم شد به نگریستنشان به یکدیگر و مردمک‌هایی که میانِ مردمک‌های یکدیگر به گردش درآوردند، دمی بعد این صدف بود که هماهنگ با برداشتنِ گامی نیمه بلند رو به جلو رو به همان سمت هم چرخاند، هنری هم با فشاری ملایم او را بیشتر حبس کرده در آغوشِ خود و زمانی که شانه‌های ظریفش کمی جمع شدند با سر خم کردن و چشم بستنِ کوتاهش بوسه‌ای را بر سرِ او و موهای فر و قهوه‌ای روشنش نهاد. سپس پلک از هم گشود و نگاهِ خودش هم مسیرِ با دیدگانِ صدف هردو جا ماندند از درکِ حضورِ دختری به نامِ گریس که این بار آن‌ها را از میانِ درختانِ سمتِ راست با فاصله دنبال می‌کرد و این بین... خودش که دیده نمی‌شد، دستِ مشت شده‌اش با آن رنگِ فراری هم که سهل بود و حتی طوری که خودش هم نفهمید چه زمانی تا این اندازه فشار خرج کرد برای این مشتی که هر لحظه محکم‌تر می‌شد و قلبی که در هر ثانیه چندین بار مُردن و زنده شدن را تجربه می‌کرد؛ اما عقب نشینی نه!

دنبالشان کرد، تا زمانِ رسیدن به کلبه‌ای که صدف با یک نگاه آن را پسندید و این گریس بود که پنهان شده میانِ درختانِ سمتِ راست، آدرس محلِ اقامتِ تازه‌ی آن‌ها را در ذهن ثبت کرد و نیمی از تنش مخفی پشتِ تنه‌ی تنومندِ درختی، سرش را قدری کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ برای بهتر دیدن و اهمیتی به قلقلکِ نوکِ موهایش بر تیغه‌ی بینی به سببِ کشیده شدن به دستِ نسیمِ ملایم به کناری نمی‌داد. افکارِ او هم در سرش ناخوانا، شاید باید علاوه بر شاهرخ متروکه‌ی ذهنِ این دختر را هم در نظر می‌گرفتند که چگونه در نهایتِ سیاهی نقشه‌هایش را پناه می‌داد تا وقتِ اجرایی شدنشان!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و سوم»

شاید روز برای خوشامدگویی به آفتابِ تازه آزاد شده از بندِ ابرهایی که کمی بیشتر شکافته شدند خوب و با آرامش شروع و حتی رد می‌شد. آرامشی که در این چند وقت بیش از هر زمانی در قلبِ ساحلِ جهانگرد مهیا شده بود و از این زندگیِ آسوده‌ی تازه‌اش تنها گله‌مندی‌ای که داشت نبودِ خواهر و پدرش بود. دغدغه‌ی ذهنی‌اش فقط همین نبودِ آن‌ها بود که در قلبش فریاد زد بی‌نهایت دلتنگشان است. این خانواده هرقدر هم از هم پاشیده؛ اما باز هم دل در گروِ یکدیگر داشتند با وجودِ همه‌ی ناامیدی‌شان نسبت به هم! برای مثال همین ساحلِ نشسته بر تختِ دو نفره و سفیدِ اتاق که پتوی نازک و لیمویی رویش به صورتِ نامرتب بر رویش قرار داشت و خودش تکیه سپرده به نرمیِ بالشی پشتِ سرش چسبیده به تاجِ تخت، لپ تاپِ طوسی را روی پاهایش با آن حالتِ چهار زانو نشسته قرار داده و انگشتِ اشاره‌ی دستِ راستش مشغولِ حرکت روی تاچ پد، در دستِ دیگرش هم لیوانی شیشه‌ای و پُر شده از آب پرتقال قرار داشت که هر از گاهی جرعه‌ای از آن می‌نوشید.

نگاهش به صفحه‌ی روشنِ لپ تاپی بود که کمی هم نور به صورتش منعکس می‌کرد؛ اما با خود که سرِ لج نداشت، از دیروز فکرش حوالیِ کوچه پس کوچه‌های دیگری پرسه می‌زد دور از این وادی و انگار قصد داشت به جبرانِ تمامِ این مدت آرامشی که تجربه کرده بود، بارِ دیگر او را با حالِ غریبی آشنا کند که افکارش را دستخوشِ تغییر می‌کرد. او که زبانی روی لبانش کشید، لیوانِ آب پرتقال را از یک دست به دستِ دیگر سپرد و چون آن را روی عسلیِ کنارِ تخت قرار داد، چشمانِ عسلی و کشیده‌اش پشتِ شیشه‌ی عینک را از لپ تاپ بالا گرفت و در یک حرکت آن را بست. کلافه از جسمی که اینجا بود و روحی که جای دیگر می‌چرخید، سر چرخانده به سمتِ چپ و درِ کشویی و نیمه بازِ تراس را با پرده‌ی سفیدی که اندک از مقابلش کنار رفته و باعثِ تابشِ نور به داخل می‌شد نگریست.

نمی‌فهمید غمِ مغزش چه بود! دلتنگیِ پدرش را می‌کشید یا حسرتِ ندیدنِ خواهرش را؟ گذشته‌ی پُر آشوب را می‌خواست یا حال و آینده‌ای آسوده را؟ ساحل سردرگم شده بود و منبعِ این سردرگمی را نمی‌دانست چرا که هنوز باور به حضوری تازه در زندگی‌اش پیدا نکرده بود! حضوری تازه در زندگیِ او وصل می‌شد به پیدا شدنِ سر و کله‌ی کیوانی که فقط یک نگاه به دیدگانِ مشکی‌اش و برقی که به هنگام دیدنِ خود به نگاهش تلنگری از عاشقی می‌زد کفایت می‌کرد برای درکِ این موضوع که آبشاری از احساس در وجودِ او جاری بود. ساحل کم و بیش درک کرده، حتی از دیشب وجودِ کیوان را با زمانِ نبودش مقایسه می‌کرد و دلش نتیجه‌ای تازه را می‌خواست.

کیوان به ساحل اهمیت می‌داد، به خاطرِ اعتیاد به صدای او حتی دل به کتابی بسته که از آن فراری بود، در ناشیانه‌ترین حالتِ ممکن تعقیبش می‌کرد و حرفش در رابطه با کتابخوان شدنش به دستِ ساحل را شعار نمی‌دید و وعده‌ی عملی شدن می‌داد فقط برای اینکه خودش مقابلِ او اثبات کند! چنین چیزهایی برای ساحل درباره‌ی خودش تازگی داشتند، چرا که از وقتی به یاد داشت تمامِ ویژگی‌های کیوان را خود خرجِ تیردادی کرده بود که حتی ذره‌ای تلاش نکرد برای دل بستن به او. نمی‌شد آدمی را به اجبار وادار به عاشقی کرد؛ اما قلبِ ساحل از این می‌شکست که او از تمامِ خودش برای عشقی که آن زمان داشت مایه گذاشت و به خود که آمد از آن همه عشق فقط هاله‌ای سیاه از هیچ نصیبش شد که دور تا دورش را گرفته بود. زندگیِ ساحلی که مادرش را شبِ تولد ده سالگیِ خود و خواهرش از دست داد، پدری که گویی همراه با مادرشان از دست رفت فقط بی‌آنکه خاک خانه‌اش شود و خواهری که شش سال بی‌گناه چوبِ اشتباهِ پدرش و مردی انگلیسی را خورد، کویری بود و وابستگی‌اش به تیرداد شد عطشی برایش به امیدِ سیراب شدن؛ اما بارانِ بی‌عشقی که بر سرش بارید خشک تر شد و محکوم به زندگی در سراب!

شاید حکمتِ این سرنوشت هم همین بود، برای اینکه ساحل صرفا پی به وابستگی‌اش به تیرداد برده و به دنبالِ عشق در وجودِ دیگری جهانگردی کند. کیوان قدرتش را داشت، همچون ساحل عاشقی نکرده بود؛ اما چنان درسِ عاشقی را دورادور پاس می‌کرد که دیگر می‌توانست در این زمینه استادی کند! وقتی مدتی طولانی را با ندیدن صبر کرد و در نهایت برای شنیدنِ صدایی تا این اندازه ذوق زده شد انگار جهانی را به نامش زده بودند، چه می‌توانست از این برای ساحل شیرین‌تر باشد که محبتی را روزی خرجِ آدمِ اشتباهی کرد و حال از دیگری پس می‌گرفت؟ در قلب این دختر گویی ویرانه‌ای درحالِ از نو بنا شدن بود، نفسی درحالِ بازگشتن و قلبی درحال زنده شدن طوری که گویا هیچوقت نمرده بود! فکرِ کیوان با آن شهرزادِ قصه‌گو گفتنش که عجیب شیرین وصله‌ی کامِ ساحل شد، لبخندی را ناخودآگاه بر لبانش کاشت و فکر کرد به اینکه این مرد واقعا او را دوست داشت؟

لبخندش رنگ گرفت، احساسی تهِ قلبش چون چشمه‌ای زلال جوشید و حالش خوش از رنگ و بوی زیبای این حسِ دوست داشته شدن و اهمیت داشتن، نگاهش خیره به نقطه‌ای دور بود و هرکه از افکارِ او خبر نداشت مُهر دیوانگی بر پیشانی‌اش می‌زد که از شوقِ هیچ به این لبخند رسیده بود! آسمانِ تیره‌ی افکارش همچون آسمانِ شهر در این روز به رنگ و رویی باز رسید و چون از تیرگیِ ابرهایش فقط خاطره‌ای باقی ماند، خورشیدی در ذهنش نور دواند تا این نور به برقِ دیدگانش ختم شد. نفسِ عمیقی کشید مژه‌های مشکی و بلندش را لحظه‌ای آهسته به هم پیوند زد و چون لحظه‌ای بعد فرمان به جدایی‌شان داد، درِ اتاق باز شد تا با کمرنگ شدنِ لبخندش و تای ابروی مشکی و بلندی که تیک مانند بالا پرید رو به سمتِ راست چرخاند. نازنین را کلافه دید درحالی که رد شده از میانِ درگاه قامت به داخلِ اتاق راه داد و موبایلش در دست، گونه‌هایش را با کلافگی باد کرده و جلو می‌آمد.

تعجبش که از دیدنِ وضعیتِ او کمی عمق گرفت، قدری ابروانش را به هم پیچ داد و راهِ قدم‌های را با چشم دنبال کرد تا جایی که بالاخره نازنین رسیده به تخت و یک ضرب که روی لبه‌ی آن نشست نفسش را محکم بیرون فرستاد. ساحل لپ تاپ را برداشته از روی پاهای پوشیده با شلوارِ دمپا و سفیدش که همرنگ بود با کراپِ زیرِ پیراهنِ سبز روشنی که دو لبه‌ی انتهایی‌اش را مقابلِ شکم به هم گره زده آستین‌هایش را هم تا آرنج بالا داده بود تکیه از بالشِ پشت سرش گرفت و چون قدری تنش را جلو کشید خیره به چشمانِ بادامی و قهوه‌ایِ نازنین لب باز کرد:

- عجیبه نازی... تو چرا انقدر پنچری امروز؟

نازنین که حرفِ او را شنید لبانِ باریکش را بر هم فشرد، چانه جمع کرد و تنش را عقب کشیده، در یک لحظه طوری که پاهای پوشیده با شلوارِ مشکی‌اش از لبه‌ی تخت آویزان شدند روی تخت دراز کشید و دستانش را دو طرفِ صورتش به صورتِ دراز شده قرار داد، سپس با محکم بیرون راندنِ نفسش از راهِ بینی گفت:

- حاضرم شرط ببندم باهات که نسیم با از ما از بهترون می‌پره! یعنی چهل بار از صبح بهش زنگ زدم ببینم برنامه‌اش چیه که اصلا انگار نه انگار.

ساحل با شنیدنِ کلامِ او اخمش باز شده، کششی به جانِ لبانش افتاد و چون جمعشان کرد برای کنترلِ خنده، قدری سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی راست لغزشِ نوکِ تارِ موهای فر و دم اسبی بسته‌اش را روی کمر حس کرد، سپس با لحنی شوخ که مشخص بود قصدِ سر به سرِ نازنین گذاشتن را داشت گفت:

- می‌دونی که خیلی ازش بابتِ این جواب ندادن راضی‌ام؟

و نازنین که چشمانش به طرزِ بانمکی گرد شدند، سرش را سریع بالا گرفت و نظاره‌گرِ خنده‌ی ساحل شده با حرص دستش را مشت کرد، پیش برد و بعد ضربه‌ای را نسبتاً محکم به زانوی او کوفت که خب... چاه کند بهرِ ساحل ولی اولین نفر خودش در قعرِ آن گرفتار شد که ریز دردی را تجربه کرده، در دم دستش را عقب کشید. او که رنگ و روی بیش از همیشه باز شده‌ی ساحل را دید با حسِ شکی نمکین بلافاصله تنش را جلو و کمی هم ابروانش را درهم کشیده دوباره روی تخت نیم خیز شد، سپس با مردمک گرداندنش میانِ مردمک‌های ساحل گفت:

- ببینم! نکنه توام کسی رو زیرِ سر داری و من خبر ندارم؟

ساحل لبخندش را لب بسته کرده کلافگیِ تصنعی برچسب به نگاهش کوفت و چون تنش را عقب کشید با برداشتنِ لپ تاپ و قرار دادنِ دوباره‌ی آن روی پاهایش همزمان با باز کردنِ صفحه‌اش گفت:

- نظرت چیه بیشتر از این مُخلِ آسایشم نشی و اجازه بدی بدونِ مزاحم سریالم رو ببینم؟

نازنین چپ- چپ نگاهش کرد و ساحل فقط شانه‌ای با لبخند برای او بالا پرانده، در دل اما بیش از این لبخند را داشت که دلیلش را فقط خودش می‌دانست و با گذاشتنِ نازنین در خماریِ علتِ این همه شادابیِ امروز چشم به صفحه‌ی لپ تاپ دوخت تا با خیالِ راحت و کنار زدنِ دغدغه‌های فکری‌اش به لطفِ کیوان و تجربه‌ی شیرینیِ حسِ او نسبت به خودش به قولِ خود سریالِ موردِ علاقه‌اش را ببیند. این میان... کیوانی که تنها شنیدنِ صدای او حالش را زیر و رو می‌کرد و از تیرگیِ حال و روزش نقاشیِ رنگینی می‌ساخت، اگر خبردار می‌شد از ژرفای قلبِ ساحل و قندی که خود در آن آب کرده بود، زیر و رو شدنش به کنار؛ باید دیوانگی‌اش را جشن می‌گرفت؟ قطعا که اینطور بود! کیوان دلباخته‌ای بود که با کوچیکترین دلخوشی سرِ ذوق می‌آمد چه رسد به بزرگترین دلخوشی و حتی آرزویش یعنی افتادنِ ابدی به دامی که عشقِ ساحل برایش پهن کرده بود و هربار از وجهه‌ی جدیدِ خود برایش رونمایی می‌کرد.

اویی که نشسته بر صندلیِ شاگردِ ماشین کنارِ بهمن و هردو مانده در ترافیکی سنگین در عجبی بی‌نهایت برای بهمنی که دهانش باز مانده بود از دیدنِ کیوانِ کتاب به دست، او بود که پیراهنِ سُرمه‌ای را پوشیده بر تیشرتِ سفید و دو طرفش باز، آستین‌هایش را تا آرنج تا زده و در دستِ چپش گتابی داشت و مشغولِ خواندن بود. بماند ابرو درهم کشیدنِ گه گاهش بابتِ سخت فهمیدنِ جملاتِ ادبی که می‌خواند و اصلا به آن‌ها عادت نداشت! بهمن که پشتِ فرمان نشسته و دستِ چپش بندِ فرمان، سر چرخانده به سمتِ راست و از دیدنِ رخسارِ متفکرِ کیوانِ کتابخوان و اهلِ مطالعه شده کم مانده بود از شدتِ تعجب تشنج کند، فاصله‌ای به قدرتِ حیرت افتاده میانِ لبانِ باریکش و چشمانِ میشی‌اش که خب... مشخص بود، گرد شده بودند! اگر هرکسِ دیگری حتی شهریار را در این وضع می‌دید تعجب نمی‌کرد؛ اما کیوان واقعا سوال برانگیز بود!

بهمن او را می‌شناخت، می‌دانست حرف از کتاب پیشِ کیوان ختم می‌شد به فرارِ او و از همین جهت هم مانده در چراییِ این یکباره اهلِ کتاب خواندن شدنِ او، فقط مردمک بر قامتِ نشسته‌ی او بالا و پایین کرد، چند باری هم تند پلک زد بلکه اگر خواب بود بیداری‌اش رقم خورده و ذهنش دست از این شوخی‌های مسخره بردارد. عادت داشتن یا نداشتنِ او، حتی درک یا درک نکردنش هم اصلا اهمیت نداشت؛ چیزی که در این لحظه برای کیوان اولویت به حساب می‌آمد عمل به وعده‌ای بود که به ساحل داده و ثابت کردنِ اینکه هر اندازه شعار می‌داد، صدبرابر عمل می‌کرد! اراده‌اش در عشق ستودنی بود، حتی کمتر مقاومتی هم خرج می‌کرد برای تغییر نکردنش، در هرحال وقتی سنگینیِ نگاهِ بهمن را حس کرد، حینی که اخمی بانمک و جدیتی شاید بتوان پسوندِ مسخره را برایش به کار گرفت بر چهره داشت، چشمانِ مشکی‌اش را به گوشه کشیده برای دیدنِ بهمن، با شکارِ چشمانِ گرد و لبانِ از هم باز مانده‌ی او که خواستِ خدا بود اگر مگس درونِ ماشین پر نمی‌زد، کمی روی صندلی جابه‌جا شد، سپس دوباره نگاه سوی کتاب برگشت داد.

نه، تمام نمی‌شد! بهمن قصدِ برداشتنِ سنگینیِ نگاهش را از روی دوشِ کیوان نداشت و ترجیح می‌داد حیرتش با کیوان حرف بزند بلکه او خود به چراییِ این اخلاقِ تازه‌اش اعتراف کند. مکث که به خواندنِ کیوان افتاد، کتاب را در دستش پایین آورده روی رانِ پای پوشیده با شلوارِ جین و مشکی‌اش نهاد، سر به سمتِ بهمن چرخاند و خیره به دیدگانِ او طوری که انگار هیچ چیزِ غیرعادی‌ای دیده نمی‌شد پرسید:

- چته داداش سرِ صبح؟

مگر حرف زدنِ کیوان قدرتی برای از بین بردنِ فاصله‌ی لبانِ بهمن داشته باشد، وگرنه اگر تا شروعِ روزِ تازه کیوان به خواندن ادامه می‌داد بهمن هم، هم پایش همچنان دهان باز نگه داشته نگاهش می‌کرد. او که پلکی تیک مانند زد و چون خارج شده‌ای از عالمِ حیرت که البته روی خطِ مرزیِ تعجب و هضم کردنِ آنچه پیش آمده ثابت مانده بود، آبِ دهانی فرو داد و سپس شوک زده با اشاره‌ی انگشتِ اشاره به کتابِ روی پای او گفت:

- این چیه داری می‌خونی؟

کیوان دمی رو پایین گرفت، در عوض کتاب را بالا آورد و با حالتِ تفکرِ نمکینی کمی این سو و آن سو کرده، گویی با پرسشِ بهمن خودش هم شک کرده بود به کتاب بودنِ آنچه در دست داشت و می‌خواند، لحظه‌ای بعد دوباره نگاه کشیده سوی بهمن چشم غره‌ای که پررنگ و با حرص برایش رفت و گفت:

- چیه؟ کتابه دیگه، یارِ مهربون!

تعجبِ بهمن کم نشده حتی فزونی یافت و شک کرده به کیوان بودنِ کسی که کنارش نشسته بود، کمی تنش را روی صندلی به سمتِ او که متعجب از حرکاتش نگاهش می‌کرد کشید و یک دور به طورِ کل وارسی‌اش کرده برای اطمینان، نهایتاً چشم سوی کتاب در دستِ او چرخاند و چند کلمه‌ای از آن را که از پیشِ چشم گذراند، همان دم کیوان هم با نگاهی که میانِ بهمن و صفحه‌ی کتاب در گردش بود، دستِ آزادش را پیش برد، کفِ دستش که کلِ صورتِ بهمن را در بر گرفته، باعثِ قرارگیریِ پلک‌هایش بر هم و جمع شدنِ اندکِ صورتش شد کیوان سرِ او را به عقب هدایت کرد و همزمان گفت:

- سرت به راهِ خودت باشه!

بهمن را که به عقب راند نگاهی به خیابان و ماشین‌های همچنان تجمع کرده که هنوز حتی ذره‌ای جلو نرفته بودند انداخت و همچنان سنگینیِ نگاهِ بهمن به رویش شنید که او گفت:

- جل‌الخالق! آفتاب از کدوم طرف زده به سرت؟

از سوی کیوان که نگاهی چپ- چپ دریافت و حرصی ریز که به معنای درخواستِ محترمانه برای خفه شدنش بود، فقط حیرت بابتِ این وضعیتِ او را در چهره نگه داشت و سکوت را برگزید. این بین اما کیوانی بود که شهرزادِ قصه‌گوی این قصه چنان رسوای عالمش کرده هرکه او را می‌دید باورش را به کیوان بودنش از دست می‌داد انگار که آدمی جدید و هویتِ کیوان را جعل کرده بود! اگر بهمن تازه به این تغییراتِ او پی برده بود، رفیقِ حکمِ برادر گرفته‌ی کیوان یعنی کاوه از خیلی وقتِ پیش آنقدر دورتر از این لحظه یعنی شاید همان زمانی که کیوان تازه داشت پی به علاقه‌اش به ساحل می‌برد خبردار شده از حالاتِ عجیبِ او و حتی می‌دانست که عاشق شده، فقط به قولِ خودِ کیوان او از این نمی‌ترسید که کاوه عاشقی‌اش را اسبابِ خنده کند، نگران بود با فهمیدنِ عاشقِ چه کسی شدنش زار- زار به گریه بیفتد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و چهارم»

کاوه اما به تازگی داشت با فراموش کردنِ هر آن اتفاقی که یک ماهِ پیش دامنِ زندگی‌اش را گرفت نفس می‌کشید و زندگی می‌کرد، انگار که لبخندِ تازه‌ی سرنوشت را به روی خود می‌دید وقتی این لبخند کنارش بود و هم قدم با هر قدمی که جلو می‌رفت، به جایی او را کشانده بود که خواهانِ آینده‌ای همراهش بود! گذشته از ترافیکِ سنگینی که بهمن و کیوان را در خود حبس کرده بود، با صعود تا آسمانی که لبخندش به روی شهر امروز گرمایی از جوششِ صمیمیت شده بود میانِ اهالی‌اش، یک تغییرِ جزئیِ موقعیتِ مکانی بارِ دیگر نگاهِ راوی را تا شلوغیِ شهر پایین می‌کشید و می‌رسید به پیاده‌رویی که بر کاشی‌های یکی درمیان قرمز و خاکستریِ کمرنگش ردپای قدم‌هایی با دو کفشِ متفاوت، یکی اسپرت و مشکی و دیگری بوتِ نیمه بلندِ مشکی و زنانه‌ای در موازاتِ یکدیگر مُهر می‌زدند.

این کفش‌ها متعلق به دو نفری بودند که شانه به شانه‌ی یکدیگر پیش می‌رفتند، درواقع همان کاوه‌ی زندگی یافته‌ی این روزها و نسیمی که شوقِ بودن با او عجیب آسمانِ دلش را به زیباییِ رنگین کمانی چشم‌نواز مزین کرده بود. بارانِ یک ماهه‌ی غم و دوری پایان یافته، وقتِ طلوعِ رنگین کمانی در قلبِ این دختر بود تا به تلافیِ تمامِ ناامیدیِ این مدتش و بی‌حوصلگی‌ای که از سر گذراند حتی نسبت به خود و آراستگی‌اش که همیشه برایش اولویتی تغییر نیافتنی بود، برسد به حتی زیادی حساس شدنِ دوباره‌اش بر این موضوع بیش از قبل! نسیمی که پالتوی نیمه بلندِ مشکی با آستین‌های بافتی که تا کفِ دستانش می‌رسیدند به تن داشت و شالِ مشکی هم روی موهای تیره و اندک بیرون آمده‌اش که به دستِ ملایمِ باد ریز تکانی می‌خوردند، در دستانش دوربینِ فیلمبرداریِ کوچکی بود و بر لبانِ متوسط و سرخش لبخندی از جنسِ اشتیاقی دلنشین، تک به تکِ لحظاتی که کنارِ هم می‌گذراندند را به عنوانِ یادگاری ثبت می‌کرد حتی قدم زدنِ عادی‌شان در سطحِ سطحِ شهر و این برای کاوه‌ی کنارش به قدری خواستنی و ناب بود که لبخندی عمیق و دندان نما کشش داده به لبانِ باریکش و نقشی از چالِ گونه‌های کمرنگش را پشتِ تیرگیِ ته‌ریش به نمایش می‌گذاشت.

نگاهش خیره به نیم‌رُخِ نسیم و لبخندِ او که همچون خودش بود با ریز خنده‌ای که تهِ دلش را بند کرده به گیراییِ صدای آن، گویی بندی بود که با کشیدنش یک آن قلبش فرو می‌ریخت، در دل اعتراف کرد بیش از پنجاه درصدِ دلیلِ بازگشت به حالِ خوبِ فعلی‌اش را مدیونِ حضورِ این دختر بود! اگر کنارش فراموش می‌کرد یک ماهِ پیش غمِ از دست دادنِ پدر را بابتِ اشتباهِ خودش مزه- مزه کرد، اگر از یاد می‌برد بزرگترین اشتباهش اعتماد به یلدا و فریبِ او را خوردن بود که در نهایت دستبند زده به دستانش او را در تله‌ی خسرو گرفتار کرد، همه و همه را مدیونِ شاید حتی رنگِ سبزِ چشمانِ این دختر بود که با درخششِ خورشید امروز می‌درخشیدند و اعترافی دیگر این بار نه در دل؛ بلکه در چشمانِ این مرد نوشته می‌شد و آن هم اینکه زیباییِ چشمانِ او استثنایی بود؟

بود... زیباییِ چشمانِ نسیم، لبخندش، نگاهش، صدایش حتی عطرش و در آخر مجموعِ هر آن ویژگی‌ای که نسیم بودنِ او را در این جهان ثبت می‌کردند استثنایی بود و این برای قلبِ کاوه هویدا، چنان چشمانش از زبانِ دل سخن گفتند که اگر نسیم فقط ثانیه‌ای را دیده از صفحه‌ی کوچکِ دوربین جدا کرده و سر به سمتِ او می‌چرخاند در لحظه با شهادتِ برقِ نگاهش پی به شیفتگیِ قلبِ او می‌برد. صدای خنده‌ی نسیم پیچیده در گوش‌هایش و بندِ متصل به قلبش که کشیده شد، گویی دیواری آجری را به نابودی رساند و هرچه سال‌ها از بنا شدنش می‌گذشت در یک لحظه ویران شد و این... شیرین‌ترین و زیباترین ویرانی بود! کاوه راضی به این ویرانی فقط عطشِ خاموش نشدنیِ دیدگانِ قهوه‌ای رنگش را سپرده به زیباییِ نیم‌رُخِ دخترِ قدم زنان کنارش و آرامش را کنارِ او معنا کرد. مهم بودنِ گذشته رنگ باخت، حتی اینکه از کارش هم استعفا داد مهم نبود چرا که این روزها خودش را هم سبک حس می‌کرد با باری برداشته شده از روی دوش و ترجیح می‌داد از این پس خودش را حتی در گوشه و کنارِ دایره‌ی جنایتِ خشاب هم راه ندهد! کاوه دیگر کاری با خشاب و خسرو نداشت، یلدا را هم به کارما سپرد و هر آینده‌ای که می‌توانست نصیبش شود، آه و نفرین هم از دلِ سوخته‌اش برای خود برنیامد که سوی آن‌ها روانه کند. این بار به گردیِ زمین اعتماد کرد؛ زمین برای همین هم گرد بود تا با مقابلِ هم قرار دادنِ آدمیان خیلی‌ها تاوان پس دهند و خیلی‌های دیگر هم باعثِ تاوان پس دادنِ آن‌ها شوند!

کاوه‌ی خیره‌ی نسیم و غرق در آرامشی که کنارِ او تجربه می‌کرد چه خبر داشت از تعقیبِ حتی سایه‌ی قدم‌هایش از جانبِ یلدایی که خودش هم نمی‌دانست دلیلِ این کشیده شدنش سوی او وجدانِ عذاب کشیده بود و پشیمانی که شلاقش می‌زد یا حسادتی که نسبت به نسیم در قلبش جرقه زده بود و از دیدنشان کنارِ هم زخمی می‌شد. اویی که با فاصله پشتِ سرِ نسیم و کاوه پیش می‌رفت، کلاهِ لبه‌دار و مشکی را قرار داده بر سری که شالِ خاکستری را روی موهای مشکی و صافش انداخته بود، دستانش را هم فرو برده در جیب‌های پالتوی همرنگِ شال و قدم‌هایش را با آن پوتین‌های مشکی و بندی آهسته و حتی کوتاه برمی‌داشت. چشمانِ درشت و مشکی‌اش بی‌برق، بسیار اندک سر به سمتِ شانه‌ی راست کج کرد و باد که نرم به موهای او هم وزید چند تاری که دو طرفِ صورتش آزاد و رها بودند را به سمتی کشید. قلبش تند می‌تپید و حتی خسته، نمی‌دانست تهِ این بازیِ لعنتی به کجا خواهد رسید و اصلا چرا تا اینجا پیش آمده بود! فقط باریکه فاصله‌ای را انداخته میانِ لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش نفسش را نیمه جان بیرون فرستاد و زیرِ سایه‌ای که لبه‌ی کلاه بر رُخش انداخته بود، مردمک میانِ کاوه و نسیمِ کنارش گرداند.

و اما از کاوه و نسیم چه خبر؟ گذشته از یلدایی که بود و نبودش به دنبالِ آن‌ها با وجودِ حسِ خوبشان به چشم نمی‌آمد، نسیمی بود که با چرخیدن روی پاشنه‌ی بوت‌هایش چند قدمی عقب عقب رقت و این بار نه کنارِ کاوه؛ بلکه رو به او قرار گرفته، قدم‌هایش را با احتیاطی که وادارش می‌کردند هر چند ثانیه یک بار نگاه به پشتِ سر گردانده و برای برخورد نکردن به کسی مسیر را نیم نگاهی گذرا بیندازد برمی‌داشت و چون در آخر رو به سوی کاوه چرخاند نظاره‌گرِ اویی شد که لبخندش لب بسته دستانش را در جیب‌های شلوارِ جین و نسکافه‌ایِ پایش فرو برده و نگاهش می‌کرد. سپس بی‌حواس نسبت به یلدایی که از قضا از فاصله‌ای متوسط تا حدی دور داشت و به سرعت هم کنار رفت؛ اما نقشِ قامتش گذرا هم که شده نصیبِ فیلم یادگاریِ نسیم شده بود، خیره به کاوه‌ای که دوربین را سمتش گرفته گفت:

- یکم حرف بزن که یه فیلمِ یادگاری و موندگار داشته باشم عزیزم.

کاوه تک خنده‌ای کرده، در مکثی کوتاه قدری فکر کرد و مردمک در حدقه بالا کشیده، لبانش را با زبان تر کرد، چون به نتیجه‌ای نرسید محو لبانش را از دو گوشه پایین کشیده و با جمع کردنِ کمرنگِ چانه‌اش دستانش را از جیب‌های شلوارش خارج کرد، دمی بالا آورد و بعد محکم کوبیده به رانِ پاهایش و سپس با همان ردِ خنده در کلامش گفت:

- دقیقا چی مد نظرته عزیزم؟ بر حسبِ اون حرف بزنم!

حرفش نسیم را به خنده انداخته از اینکه در این مدت با معنای نهفته‌ی میانِ کلماتِ صف کشیده بر زبانش آشنا شده و می‌دانست خواسته‌اش این بود که طبقِ معیارهای او حرف‌های ماندگارش را بزند، قدمی دیگر عقب رفت و نگاهِ کاوه دوخته شده به قدم‌های او برای مراقبِ نیفتادن بودنش، نسیم لب به دندان گزید دمی رو بالا گرفته همراه با لبِ خندانی که گزیده بود، پس از چشم ریز کردنی کوتاه سر پایین آورد و پاسخ داد:

- هرچی دلِ تنگت می‌خواد و نسبت به من توی دلت مونده؛ می‌تونه درباره‌ی زیباییم باشه، یا اخلاقِ بی‌نظیرم و حتی رفتارهای فوق‌العاده‌ام... انتخاب رو به عهده‌ی خودت می‌ذارم، هوم؟

بارِ دیگر از قابِ صفحه‌ی دوربین کاوه را نگریست که همزمان با خنده‌ی کوتاهش سری متاسف تکان داده به طرفین نفسی گرفت و چون فکر کرد تا کلمات را طبقِ سلیقه‌ی او در ذهنش چیدمان و بر زبانش جاری کند، ترجیح داد ساده‌ترین حالت را به جای انتخاب کلماتِ سخت و پیچیده کردنِ سخت ترشان برای گفتن از او انتخاب کند و این بود که لبخندش را اندکی کمرنگ و ملایم کرده، نقشِ چهره‌اش با آن تارِ موهایی که نرم بر پیشانیِ کوتاهش سقوط کردند و به سمتی کشیده شدند، قلبِ نسیم را خارج کرده از محدوده‌ی عشق و قدم گذاشته در سرزمینی که ماورای عشق بود شنید صدایش را با آرامشِ همیشگیِ لحنش منتها این بار دوست داشتنی‌تر، جذاب تر و حتی... شیفته‌تر!

- می‌خوای ثبت کنی که تا ابد جا بشه وسطِ خاطرات، برای همین هم سعی می‌کنم ساده‌ترین حرف رو بزنم که موندگارترین بشه برات و اگه اونی نشد که دلت می‌خواست به شاعر نبودنم ببخش!

اگر آنی نشد که دلش می‌خواست؟ دلِ نسیم حتی با همین حرفش هم از جا کنده شد، حتی همین سادگی شکافی در قلبش ساخته و بذرِ حسی نوپا را در آن دفن کرده، جوانه زدنِ این بذر را به کلماتی که از بندِ صدای کاوه سوی گوش‌های خودش می‌دویدند سپرد، گویی که با شنیدنِ صدایش قلبی هم در گوش‌هایش تپید!

- من با تو از یه بازیگریِ بی‌نظیر از جانبِ خودت شروع کردم، از حکمِ دزد گرفتنم وقتی که پلیس بودم...

کاوه هنوز از چراییِ سرخوردگیِ یک ماهه‌اش برای او نگفته بود، خبر نداده بود این سرخوردگی او را تا استعفا از کارش هم برده و نسیم با این ندانستن لحظه‌ای فعلِ ماضیِ او هنگامی که از زمانِ پلیس بودنش گفت به رویش دهان کجی کرد؛ اما به قدری آرامش و گیراییِ لحن و صدای کاوه به هنگامِ این حرف زدنش برایش ارمغان آورِ حسی سراسر خوش بود که در رگ‌هایش جریان پیدا می‌کرد، دقتش را خرجِ آن نکرد و فقط پلکی آهسته زده نگاه از دوربین تا تصویرِ حقیقیِ او بالا کشاند و شنید که ادامه داد:

- عجیب نیست که توی بی‌ربط حالتِ ممکن بهم زنجیر شدی؟ مثلِ رسیدنِ بارون وسطِ تابستون، نقطه‌ای اومدنت رو به زندگیم دیدم که هیچ جوره انتظارش رو نداشتم! کنارِ تو به چیزهایی رسیدم که هیچوقت نداشتم، مثلا... همین کاوه‌ای که مقابلِ تو خودِ خودشه، بی‌شیله پیله، بدونِ هیچ نقابی!

لبانِ نسیم ذاتاً به لبخندی دلنشین از دو سو کشیده شده بودند، اما قدمی دیگر عقب رفتنش که آهسته‌تر شد، کششِ بیشترِ آن‌ها از یک سو و با ارتعاشی نامحسوس را رقم زده، تهِ قلبش بمبِ عشقی منفجر شد که از انفجارش رنگین کمانِ قلبش حتی رنگین‌تر شد:

- اینی که الان هستم رو تو با بودنت ساختی! اینی که حاضره برای اثباتِ خودش برات تن به هرکاری بده حتی بدونِ دونستنِ نتیجه‌اش! ثبت کن این لحظه رو ازم که لب باز می‌کنم و میگم کاوه‌ای که هنوز نفس می‌کشه و زنده‌ست رو مدیونِ بودنتم.

ثبت کرد، نسیم این لحظه را برای ابدیت ثبت کرد آن هم نه فقط درونِ فیلمی که با دوربین می‌گرفت، که درونِ قلبش این لحظه را با تمامِ جزئیات ثبت کرد! اعترافِ صادقانه‌ی او دلش را لرزاند، در دل به خود حق داد که یک ماه ندیدنِ این مرد کار و زندگی‌اش را مختل کند وقتی فقط با یک اعترافِ ساده‌ی او که به قولش بر دلش سنگینی می‌کرد به اینجایی می‌رسید که با پایین آوردنِ آهسته‌ی دوربین در دستش لبخندش با محبت تر از هر وقتی لبانش را به بازی گرفت؛ اما... اما شیرینیِ اعتراف دردسرِ پرتیِ حواس را در پی داشت که میانِ این گام‌های رو عقبِ نسیم، ناخوداگاه یک پایش را پیوند زده به پای دیگر و چشمانش که درشت شدند و لبانش اندک از هم فاصله گرفتند، تنش مایل شده رو به عقب و در یک قدمیِ افتادن این کاوه بود که با ابروانی بالا پریده سوی پیشانی، دو گامِ بلند فاصله‌ی میانشان را به سرعت پُر کرده، دستش را پیش برد و با گرفتنِ ساعدِ نسیم میانِ حلقه‌ای از انگشتانش تنِ او را جلو کشید تا از افتادن فاصله گرفت. قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی نسیم از اضطرابِ ناگهانی و هیجانی که به یکباره گریبانش را گرفت جنبان، همین که به کمکِ کاوه صاف ایستاد، پلک بر هم نهاد و نفسش را فوت کرد، این میان کاوه بود که به طرز عجیبی در این توقفشان لبانش را برای کنترلِ خنده جمع می‌کرد.

این حرکتِ او آمده به چشمانِ نسیمی که پلک از هم گشود، چون در لحظه دید لبخندِ جمع شده‌ی کاوه را که سعی در فرو دادنش داشت و نمی‌توانست ابرو درهم کشیده از فکرِ اینکه او درحالِ مسخره کردنش بود با لحنی مشکوک و تیز پرسید:

- دلیلِ خنده؟

و اینجا بود که ناخودآگاهِ او پیروز شده در این میدانِ نبرد با قدرتِ مقاومتش چون به طورِ ناگهانی خنده‌اش آزاد شد نسیم ابروان درهم پیچیده‌اش را اندک راهیِ پیشانیِ کوتاهش کرده، دستش را از دستِ کاوه بیرون کشید و با حرص که «مسخره»ای غلیظ را نثارِ او کرد شنید که گفت:

- دختر حالا نگفتم که یهو غش کنی؛ قرار بود فقط موندگار بشه برات!

نسیم چپ- چپ او را نگریست که کاوه دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورده، گذشته از یلدایی که نظاره‌گرِ تک به تکِ این لحظه‌ها بود و سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند، کمی جلوتر از نسیم و کاوه و سمتِ چپِ ایستادنشان می‌رسید به نانوایی و مردمی که صف بسته مقابلش ایستاده بودند، در این صف دو آشنا به چشم می‌آمد. یکی از آشناها پسربچه‌ی ده ساله‌ای بود که چون از این در صفِ نان ایستادن حوصله‌اش سررفته بود نگاه در اطراف می‌چرخاند و در چشمانِ مشکی و درشتش انتظار برای تمام شدنِ این صف رقصندگی می‌کرد. اویی که در پسِ این نگاه چرخاندنس نهایتاً چشمش به کاوه‌ی خندان افتاد که با فاصله از نانوایی بارِ دیگر شانه به شانه‌ی نسیم گام برداشتن را آغاز کرد و خنده‌اش بی‌توجه به غر زدن‌های او بود و حتی مشتی که آرام به بازویش زد را هم فقط با خنده‌ای بلند جواب داد. چهره‌ی او آشنا برای پسربچه، قدری چشمانش را متعجب ریز کرد و چون بالاخره کاوه را شناخت لبانِ باریکش کشیده شده از دو طرف، خطاب به زنی که کنارش ایستاده بود، دستش را بالا و با انگشتِ اشاره‌اش کاوه را نشانه گرفته، لب باز کرد و با شوق از دیدنِ او گفت:

- مامان، عمو کاوه‌ست!

نگاهِ قهوه‌ای سوخته‌ی زن از صدای پسرش کشیده شده به سمتِ مقصدِ اشاره‌ی او با ابروانی که کمرنگ به آغوشِ یکدیگر فرستاده بود، شناخت کاوه‌ای را که پسربچه با صدا زدنِ بلندش تقریبا به سوی او دید و هم کاوه را متوجه‌ی خود کرد و هم نسیم را. نگاهِ هردو چرخیده به سمتِ صدا، کاوه با دیدنِ پسربچه‌ی آشنا که محمد نام داشت و به عبارتی برادرِ کوچکترِ یلدا بود، لبخندِ پاک شده از لبانش با کششی به مراتب و آرام بازگشته، سخت هضم کردنِ حضورِ او و دیدنش بماند؛ لبخندش دندان نما شد و چون پس از تک خنده‌ای محمد بالاخره به او رسید برای هم قدی با او قدری کمر خم کرده دستانش را پیش برد و حینی که محمد هم دستانش را بالا می‌آورد، هردو کفِ دست به هم کوبیدند و کاوه با خنده گفت:

- محمد چطوری پسر؟

محمد که شوقش از دیدنِ کاوه مشخص بود، خندید و کاوه هم محبت و گرمای رفتارش زنده شده برای او بی‌آنکه یلدا را یادآور شود، فکر کرد... از چه زمانی محمد را ندیده بود؟ شاید از روزی که با طلوع برای حرف زدن در رابطه با پیوندِ قلبِ پدرش به خانه‌شان رفتند یا نه... جلوتر از آن وقتی که در راهروی زیرزمینیِ متعلق به خسرو اویی را پیدا که بانیِ محکمی برای قبولِ این راهِ سیاه توسطِ یلدا شد. یلدایی که دورتر از آن‌ها ایستاده و از دیدنِ محمد شوکه، شوک هم به کنار؛ دلتنگی از عمق چشمانش فوران کرد که ایستِ قلبش را در سی*ن*ه حس کرده، انگار سطلی از موادِ مذاب را بر سرش خالی کردند که از فرقِ سر تا نوکِ پایش درجا سوخت! دلتنگ برای برادرش بود و حتی مادری که روی نگاه کردن به چشمانش را نداشت، حتی دیدنش از دور! یلدا آنقدر خجالت از خودش برای این مادر به جا گذاشته بود که حتی می‌ترسید بدونِ خبردار شدنِ او نگاهش کند و این... همان تهِ خطی بود بن بست شکل که او را با پل‌های ویران شده پشتِ سرش تنها می‌گذاشت.

جا مانده در حسی که دمی می‌سوزاند و دمی خنکش می‌کرد، گر می‌گرفت از ندیدنِ خانواده‌اش و دلِ سوخته‌اش خنک می‌شد بابتِ دیدنشان در این لحظه، قلبش چنان می‌کوبید انگار در سی*ن*ه اسیرش کرده بودند. حالش بی‌تعریف، این شکنجه‌ی از دور دیدن را برای خودی که شلاقِ انتخاب‌های اشتباهش تنش را زخمی می‌کردند پذیرفت و چشمانش پُر شده از دیدنِ برادرِ کوچکترش پس از یک ماه، در دل قربان صدقه‌ی اویی رفت که دلش برای به آغوش کشیدنش پر می‌کشید. پر کشید، قطره‌ای درشت از اشک سوی مژه‌ی پایینی‌اش پر کشید تا در نهایت به سقوط روی گونه‌ی سرمازده‌اش رسید و خودِ یلدا ماند با حسرتی که باز هم انتخابِ خودش بود!

این میان نسیم گیج بابتِ آشنایی نداشتنش با محمد، فقط لبخندی کمرنگ بر لبانش نشاند و به انتظارِ معرفیِ کاوه ماند تا او هم آشنایی پیدا کند. در بینِ حرف زدنِ محمد و کاوه زنی بود که جدا شده از صفِ نانوایی لبخندی تصنعی و خسته بر لبانِ باریکش نشاند و چون جلو رفت این بار او بود که نگاهِ یلدا را متوجه‌ی خود کرد. چادرش را صاف کرده بر سر، قدم‌هایش را بلند برداشت تا به کاوه و نسیم رسیدنش نهایتاِ رسید به بلند شدنِ سرِ کاوه که با دیدنش لبخندی محترمانه اندک کمرنگ کرده آرام با ادا کردنِ «سلام»ای کوتاه کمر صاف کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و پنجم»

زن سری به نشانه‌ی پاسخِ متقابل برای سلامِ او تکان داده، این میان نسیمی بود که چون آشناهای کاوه را نمی‌شناخت فقط نگاهش آغشته به رنگِ گیجی بود و لبخندی تصنعی بر لبانش، نگاه میانِ زن و کاوه که مقابلِ هم ایستاده بودند به گردش درآورد. گذشته از آن‌ها اما یلدایی پشتِ سرشان با فاصله ایستاده بود که چون دیدنِ مادرش پس از این مدت بغضش را به درجه‌ای از سنگین شدن برای خفگی رساند، لبانش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و از آنجا که کاسه‌ی پُر شده‌ی چشمانش دمی از تصمیمِ خود برای چکیدن بازنمی‌گشت، پلکی زد، قطره‌ای از اشک گرما روی سرمای گونه‌ی دیگرش تا چانه لغزاند، دوام نیاورده این خجالتی که از خود برای او به جای گذاشته بود حتی فقط برای از دور دیدنش، مرگِ تدریجی و درونی را پذیرفت. عقب گرد کرد و با رو گرفتن از آن‌ها، سایه‌ی قدم‌های کاوه را از تعقیبِ گام‌های خود خلاصی بخشید که رو پایین گرفته، دستش را بالا آورد و پشتِ دستش را به لبانِ لرزانش با آن چانه‌ی جمع چسباند مبادا بغضش سکوتِ حوالی را خراش دهد و حتی آسمانی را نظاره‌گرِ پشیمانی‌اش کند!

یلدا با هر گامی که در جهتِ مخالفِ آن‌ها برداشت دور شد، دورتر... حتی به قدری دور که از نقشِ قامتش نقطه‌ای سرِ خطِ راهی که نسیم و کاوه طی کرده بودند باقی ماند، زاویه‌ی دید برگشت خورد به سمتِ کاوه‌ای که ایستاده مقابلِ زن و او که مردمک میانِ مردمک‌هایش گرداند، زبانی کشیده روی خشکیِ لبانِ باریکش، پریشانی و بی‌حالیِ این روزهایش را کاوه در چهره‌اش شکار کرد؛ اما ترجیح داد هیچ حرفی از یلدا به میان نیاورد! بعید می‌دانست یلدای فرار کرده از قصد و نیتِ اصلی‌اش برای همکاری با خسرو چیزی را چه مستقیم و چه حتی غیرمستقیم به مادرش گفته باشد. این سکوتِ او مجالی داد به صدای زن برای رهایی از حنجره‌اش، کمی ضعیف و خسته که با تلاش برای سرِ پا نگه داشتنش که گفت:

- خوبی پسرم؟ مادرت خوبه؟

کاوه با همان لبخندِ محترمانه سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و چون دستی به سرِ محمد و موهای مشکیِ او کشید، لبخندش با محبت نثارِ اویی که کنارش ایستاده و با لبخندی شیرین رو بالا گرفته نگاهش می‌کرد شده، در این دم بود که توجهِ نگاهِ زن بالاخره سوی نسیمی جلب شد که نوکِ بوتِ پای چپِ خمیده‌اش را به نشانه‌ی خطوطی فرضی بر زمین می‌کشید و دستانش پشتِ سرش قفل درهم رو به زیر افکنده بود. تعجبی از چه کسی بودنِ نسیم افتاده به جانِ چشمانش و شد سنگینیِ نگاهی که او به روی خود احساس کرده، بالاخره با یک تای بالا پریده‌ی ابرو سر بلند کرد و چون نقشِ چهره‌ی زن در قابِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانش جای گرفت، زن کمی گیج لبخند زد و بعد رو به کاوه آرام پرسید:

- آخرین باری که دیدمت طلوع نامزدت بود...

پیش از اینکه حرفش را ادامه دهد کاوه لبانش را با کششی که داشتند بر هم فشرد، سنگینیِ نگاهِ نسیمی که ترجیح می‌داد به نامِ طلوع بی‌اهمیت باشد به رویش؛ البته که با حسِ تازه‌ی کاوه نسبت به خودش هم چندان براق در ذهنش نبود این نام اما به هرحال... گذشته‌ای خاک شده میانِ کاوه و طلوع بود که دروغ نبود اگر می‌گفت حک شدنِ علاقه‌ی کاوه بر سنگِ مزارِ این گذشته آزارش می‌داد. نسیم کوتاه لب به دندان گزید و کاوه پاسخ داد:

- به تفاهم نرسیدیم حقیقتاً؛ جدایی بهترین راه بود!

زن لبخندش را تا حدی رنگ بخشیده و سری تکان داده به نشانه‌ی تایید رو به سمتِ نسیم کج کرد و دریافتِ نگاهِ او رسید به دیدنِ کششِ کمرنگ و شاید بتوان گفت ساختگیِ لبانش، دستِ راستش را پیش برده نسیم قدری سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و شنید که زن گفت:

- معذرت می‌خوام دخترم، آشنایی نداشتم باهات؛ آشنا بشیم؟

نسیم پلکی با آرامش و آهسته زده سر تکان داد و دستِ راستش که پیش برد دستِ زن گرفت تکانی ریز به قفلِ دستانشان دادند و در نهایت زیرِ نگاهِ لبخند بر لبِ کاوه به چهره‌اش خود را به او معرفی کرد:

- نسیم!

زن لبخندش را با محبتی این بار نه تصنعی و ساختگی؛ واقعی به نگاهِ او تقدیم کرد و نه فقط نگاهش، اثرِ این محبت کلامش را هم رنگِ آرامش پاشید که مصنوعی بودنِ لبخندِ نسیم را هم از بین برد:

- اسمت هم مثلِ خودت زیباست!

نسیم تشکری کوتاه بر لب راند و این آشنایی شاید دلیلی بود برای شرمندگیِ بیش از پیشِ یلدا و برای اینکه کاوه را متوجه‌ی بی‌خبر بودنِ خانواده‌اش از ماجرا کند و... چه تلخ بود مادری که از نهایتِ خود در مادرانه‌هایش مایه گذاشته و حال محکوم بود به دیدنِ نابودیِ دختری که از سرِ ندانستنِ انتخاب‌های اشتباه و تصمیماتِ از سرِ کینه‌اش خود را مقصر می‌دید برای اینکه کم گذاشته بود! پیر شدنِ صد ساله‌ی این زن فقط در عرضِ یک ماه با آن حجم از خستگی‌اش آنقدر به چشم کاوه آمد که در اولین ثانیه‌ی دیدارشان پی برد به اینکه حالِ این خانواده‌ی از هم پاشیده هم خوب نبود!

آدمی زمانی که از جایزالخطا بودنش مدام بهره می‌گرفت و استفاده می‌کرد روزی با چشم باز کردنش می‌دید که بنده‌ی اشتباهات شده و در برابرشان سجده می‌کرد! یلدا بنده‌ی اشتباهاتش؛ آتش اما هنوز جا داشت برای به عنوانِ یک جایزالخطا ادامه دادن! بزرگترین خطای او شش سال دیر کردن برای خانواده‌اش بابتِ سرخوردگیِ خودش بود که اجازه‌ی برگشت نداد و غربت را برایش مناسب تر دید تا آغوشِ آشنای خانواده! اویی که با گشوده شدنِ درهای آسانسور از دو طرف نگاهِ مشکی‌اش را در راهرو چرخانده، نفسِ عمیقی کشید و بعد دو گامِ بلندی که برداشت مجوزِ خروجش از آسانسور و قدم نهادن بر سطحِ راهرویی که نورِ زرد رنگی بر آن تابیده بود صادر شد. همان دم که به واحدِ خود نزدیک می‌شد درِ بسته‌ی واحدِ روبه‌رویی گشوده شده، نگاهِ آتش را به سمتش چرخاند و او فقط دید دختری را که با خارج کردنِ قامتش از میانِ درگاه شالِ حریر و طوسی را روی موهای قهوه‌ای روشن و بلندش مرتب کرده، تخته شاسی‌ای که در دست داشت را بیشتر به سی*ن*ه فشرد و بی‌نگاهی به آتش راهش را سوی آسانسور کشاند.

طلوع آشنایی به آتش نداشت؛ اما او به واسطه‌ی برادرش چرا! بازیِ سرنوشت برایش عجیب به نظر آمده که دو خواهر را بر سرِ راهشان قرار داده بود، به چشم دید طلوع آنقدر اسیرِ تله‌ی افکارش شده بود که حتی حضورِ کسی در راهرو و سنگینیِ نگاهش را حس نکرد. تا بسته شدنِ درِ آسانسور هم به چشمِ آتش آمد و رفتنِ طلوع باعثِ نگاه گرفتنش شده، گاه دل به حالِ پریشانِ این دختر از بهرِ خبرِ مرگِ برادرش می‌سوزاند؛ اما جانِ تیرداد برایش در اولویت قرار داشت که سکوت را به هر حرفی در رابطه با زنده بودنِ او به هرکسی ترجیح می‌داد! لبانِ باریکش را که بر هم فشرد، نفسش را محکم از راهِ بینی خارج ساخت و نگاهش چرخیده به سمتِ واحدِ خود، فکرِ پریشانیِ طلوع را هم گوشه‌ای از مغزِ آشفته‌اش به زنجیرِ اسارت کشید تا وقتی برای رسیدگی به آن هم پیدا کند!

مقابلِ درِ بسته که ایستاد، از جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش کلید را خارج کرد، به قفلِ در فرو برد و چون چرخاند درِ باز شده را برای کامل گشوده شدنش رو به داخل هُل داد و اولین گامش بلند و آهسته از میانِ درگاه گذشت. صدای باز شدنِ در اما زنی که درونِ اتاق با درِ کاملا باز بود را متوجه‌ی خود نکرد چرا که صدای خنده‌های ظریفِ این زن و شیرینِ نوزادی کلِ خانه را پُر کرده، حتی لبخند را پررنگ با لبانِ مادرش که بر ویلچر و کنارِ تخت نشسته بود هم هدیه می‌کرد. ناخوداگاه انرژی مثبتی که هوای ماتم زده‌ی خانه را به خود معطر کرده بود پیچیده در وجودش و زیرِ پوستش که خنکایی از این حسِ خوش جریان گرفت، خنده‌های آشنای طراوت و گندم لبخند به جانِ لبانش بخشیدند در نتیجه‌ی کششی که گرفتارشان شد و نگاهی که سوی درِ بازِ اتاق بود. در تاریکیِ براقِ دیدگانش طراوتی بود که نشسته بر لبه‌ی پایینیِ تخت گندم را با گرفتنِ دستانش مقابلِ خود ایستاده نگه داشته، انگشتانِ اشاره‌ی هردو دستش میانِ مشت‌های کوچکِ او فشرده می‌شدند. قند پشتِ قند آب شده در دلِ این مادری که از ذوقِ شیرینیِ خنده‌های گندم بلند خندید، او را کمی به خود نزدیک کرد و با چسباندنِ پیشانی‌اش به پیشانیِ خود بارِ دیگر شنوای صوتِ خنده‌ی کودکش شد.

آرامش در همین لحظه‌ها خلاصه می‌شد، دیوارهای اتاق جانی تازه می‌گرفتند از صدای این خنده‌ها و ماتم کده‌ای در قلبِ خشاب داشت احیا می‌شد. این ماتم کده که در را پشتِ سرش بی‌صدا بست و لبخندش پررنگ تر شده و ملایمتِ نگاهش آغشته به همان آرامشی که تک به تکِ اجزای خانه را با خود آشنا کرده بود، آرام- آرام جلو رفت.

گاهی قطعه‌ای از بهشت جدا شده از مابقی میانِ جهنمی زنده می‌شد تا یادآوری کند زندگی هنوز هم جریان داشت! برای آتشی که پس از جلو رفتنش ایستاده میانِ درگاه و دست به سی*ن*ه قدری مایل شده به سمتِ راست و تکیه‌ی شانه به درگاه سپرده بود قطعه‌ای از بهشت شاید خلاصه می‌شد در دیدنِ زیباییِ این مادر و دختری که زندگی‌اش را دگرگون کرده بودند. حتی نمی‌دانست از چه زمانی لبخندهایش جان گرفته بودند و خود زنده شده بود پس از مرگی شش ساله! شاید در همان اولین دیدار درونِ اتوبوس که به هنگامِ رد شدنی سخت از دست انداز کمکِ طراوت شد و اجازه‌ی افتادنش را نداد! برای سیاهیِ شبِ چشمانِ آتش، ماه از این مادر و دختر درخشان‌تر؟ آنقدر حتی تک قطره آرامشِ باریده از سوی آن‌ها به دریای آشوبِ وجودش حالِ خوبش را باعث می‌شد که ثانیه‌ها را هم از دست می‌داد. بهای این از دست دادن، پاداشی باشد از دیدنِ معجزه‌های زندگی‌اش آتش چنین از دست دادنی را به جان خرید وقتی دید وجودِ آن‌ها نه فقط قلبِ خود، بلکه قلبِ مادرش را هم رنگین کرده بود!

طراوتی که چون قدری سر به سمتِ شانه کج کرد، لبانش را به گردنِ کوچکِ گندم به حکمِ بوسه‌ای چسباند و همزمان با جیغِ خفیف و هیجان زده‌ی او مادرش شیرینیِ عطرش را نفس کشید و این میان... غرقِ زیباییِ لحظات کسی پی نبرد به حضورِ آتش تا آن دمی که طراوت پس از نگاهی به چشمانِ درشتِ گندم با حسِ سنگینیِ نگاهی به روی خودشان رو به عقب چرخاند و چون آتش را دید، او لبخند پررنگ کرده تا دندان نما شدن، قلبِ طراوت را از حضورش به تب و تاب انداخت و ضربانی بود که بالا رفت تا به حکمِ آن قلبی به فرمانِ عشقی نو تپیدن بگیرد! آغازِ قصه‌ای که اصلی‌ترین آدمک‌هایش آتش و طراوت بودند و چشمانی که رازِ دل فاش کردند وقتی خیره یکدیگر را نگریستند. گاه زمان میانِ همین خیرگی‌ها قفل می‌شد، خاموش می‌ماند و فقط قلبی را تپنده باقی می‌گذاشت تا نشانی از زنده بودن دهد!

قصه‌ی تازه‌ای برای طراوت، همان زنی که حبسِ زندانِ ظلمِ همسرش بود در دفتری تازه از سرنوشت نگاشته می‌شد این بار به دستانِ خودش برای ثابت کردنِ اینکه معجزه وجود داشت! برای اثباتِ اینکه او در غیرمنتظره‌ترین حالتِ ممکن از نقطه‌ی ابتدایی‌اش به این شروع وصل شده و حال... تلخیِ گذشته را توان داشت برای مبدل کردن به شیرینی وقتی لبخندش را به روی آتش با ملایمتی پُر محبت پاشید و جلو آمدنِ او تا نشستنش بر آن سوی لبه‌ی تخت را در پی داشت و لحظه‌ای که این بار دستانِ کوچکِ گندم دورِ انگشتانِ اشاره‌ی هردو دستِ او مشت شدند و گام برداشتن‌های تق و لق و نمکینش را آتش همراهی کرد. صدای خنده‌هایی بارِ دیگر اتاق را فرا گرفت و زنی نشسته بر ویلچر بود که قلبش آرام گرفته از خنده‌های پسرش، در دل ممنون‌دارِ طراوت و گندم و حضورشان شد که غمِ آتش افکنده به جانِ این آتش را خاموش کردند!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و ششم»

آغازِ ظهر را تیغِ آفتاب نتوانست اعلام کند وقتی ابرها مقابلِ نورش لشکرکشی کردند و بارِ دیگر غم سایه افکنده بر رنگ و رویی که تازه از شهر وا شده بود، دوباره و دوباره لبخند بر این شهر حرام شد وقتی تیرگیِ مطلق نفس از شهر بُرید و سرما کمتر شده به نسبتِ اولِ صبح؛ اما باز هم از رنگِ غم پاشیدن به اینجا سر باز نزد! لبخند بارِ دیگر حرام شد زمانی که نقشِ طلوع افتاده بر بومِ روایت، اویی بود که سردرگم حتی از کجا رفتنش بود. در شهر بی‌مقصد می‌چرخید، میانِ مردم اویی بود که با بی‌تمرکزی تخته شاسی را گرفته در دست و سیاهیِ نوکِ مداد در دستِ دیگرش را روی سفیدیِ کاغذ با هدفی نامعلوم همچون مقصدش حرکت می‌داد. انگار تنها قصدش تخلیه‌ی ذهن بود، هرچه در افکارش می‌چرخید را بی‌معطلی بر صفحه‌ی کاغذ پیاده می‌کرد و در آخر از طرحی که می‌کشید کاغذی مچاله شده باقی می‌ماند با خانه‌ای که سطلِ زباله نام داشت!

غرقِ خودش بود و این غرق بودن بدونِ قایقِ نجات باعث می‌شد که حتی درحالِ راه رفتن هم دست از طراحی نکشد! فقط ادامه می‌داد، می‌کشید و مچاله می‌کرد... گه گاه حتی کناره‌ی خیابان و لبه‌ی جدول می‌نشست و طراحی می‌کرد، گاهی روی سکوی کوچکِ مقابلِ مغازه‌ای می‌نشست و آنقدر به طراحی‌اش ادامه می‌داد که حتی درخواستِ خریدِ فالِ یک دختربچه‌ی کار را هم بی‌جواب می‌گذاشت و در سکوت تا رفتنِ او به کارش ادامه می‌داد. مغزِ طلوع پُر از خط خطی‌های بی‌معنی بود، انگار کلافی را در ذهنش درهم پیچیده بودند و نتیجه‌اش می‌شد طراحی‌های نامفهومی که دور انداخته می‌شدند. او که زیرِ سایه‌بانِ مغازه‌ای نشسته بر سکوی کوچکِ مقابلِ ویترینِ آن، بالاخره لحظه‌ای جدا شده از دنیای خیالات رو بالا گرفت و تخته شاسی را روی پاهایش انداخت. نگاه در اطراف گرداند و فکر کرد... چقدر حتی این پیاده‌رو هم آشنا بود!

یاد و خاطراتی آشنا از کوچه پس کوچه‌های ذهنش چون پرنده‌ای سبک بال پر زدند و بر شاخه‌ای از گذشته لانه کردند که می‌رسید به شبی از شب‌ها وقتی در پیاده‌رو با تیرداد هم قدم بود و از خستگی درست مثلِ همین لحظه مقابلِ ویترینِ مغازه‌ای نشست و تیرداد بود که میانِ رهگذرانِ پیاده‌رو آتش ناشناس نظرش را جلب کرد و به دنبالِ او رفت. جای خالیِ عشق در زندگیِ این دختری که برای اولین بار چنین حسی را تجربه می‌کرد چنان خالی بود که تهِ دلش فرو ریخته از قدم برداشتن و حتی نفس کشیدن در جایی که باز هم خاطراتِ تیرداد را به دنبالِ خود داشت، سی*ن*ه‌اش همچون گلو سنگین شده، سرش چرخیده به سمتِ چپ و با لرزشِ ریزِ پلک‌هایش نفسش هم مرتعش از باریکه فاصله‌ی افتاده بینِ لبانِ متوسط و بی‌رنگش خارج شد. آبِ دهانی برای مقابله با بغض فرو فرستاد و شعله‌ور شدنِ بیش از پیشِ آتشی کینه نام را در وجودش حس کرده، ای کاش‌هایی به نوبت در سرش صف کشیدند و اکو شدند که ای کاش دستش برای خاموشیِ این کینه به جایی بند بود!

لبانش را بر هم فشرد، پلکی زد و مژه‌های مشکی و بلندش که نم گرفتند، حینی که چند تار از موهای بیرون زده از شالِ روی سرش به واسطه‌ی ملایمتِ باد تکان می‌خوردند رو پایین گرفت و به طراحیِ تازه‌اش که بیشتر شبیه به یک خط خطی شده بود خیره شد. نفسی از نفس‌هایش جا ماند و چون آهی را در سی*ن*ه به دار آویخت، کاغذ را از تخته شاسی جدا و لحظه‌ای بعد میانِ انگشتانِ کشیده‌اش مچاله کرده، همانجا روی زمین انداخت و سپس از جا بلند شد. به راه افتادنِ دوباره‌اش همراه با مقصدی نامعلوم که ناخودآگاه و قدم‌هایش تعیین می‌کردند دوباره از سر گرفته شد. هر اندازه قدم‌هایش بی‌مقصد اما این بار کلافِ ذهنش گشوده شد و چون نفسِ جا مانده‌اش بالا آمد، این بار نقشی از یک طرحِ آشنا را روی نیمه‌ای از یک کاغذ پیاده کرد.

اواسطِ ظهر هم سر رسید و طلوعی ماند همچنان درگیر با خود با نگاهی دقیق وصل شده به کاغذ، درحالی که همچون روزِ قبل به پارکی آشنا رسیده بود که هنوز هم عطرِ خاطراتِ خودش و تیرداد را به دوش می‌کشید. نشسته بر روی نیمکتِ مشکی درونِ پارک، آخرین حرکتِ نرم و کوتاهِ نوکِ مداد را هم بر کاغذ به ثمر رسانده، نهایتاً از این تمرکزِ نسبتاً طولانی مدتش ماند دو کاغذی که دو نیمه‌ی نقابِ باندِ خشاب را در دو نیمه‌ی متفاوت از خود داشتند، طوری که با قرار گرفتنشان کنارِ هم تصویری شبیه به یک پازلِ دو تکه تکمیل می‌شد. بر بخشِ سفیدی از نیمه‌ی چپِ نقاب که کاغذش در یک دستِ طلوع بود نامِ خسرو جهانگرد به لاتین می‌درخشید که چون نگاهِ طلوع را هم سمتِ خود کشید، دمی چشمانِ خاکستری‌اش بر روی این نام مکث کردند و لحظه‌ای پلکی بود که پرید و چانه‌ای که همزمان با فشردنِ لبانش بر هم جمع شد و خطِ بطلانی روی نامِ خسرو که چنان محکم کشیده شد نوکِ مداد را شکست؛ اما ناخوانا نشد!

کلافه‌تر و خسته‌تر از هر وقتی، گیر کرده در جهنمی پایان ناپذیر صورتش را با دستانش پوشاند و رو پایین گرفته، آرنج‌هایش را به زانوانِ پوشیده با شلوارِ دمپا و مشکی‌اش چسباند. دمی را در همان حال گذراند و نفسش سنگین و ریه‌هایش ناتوان‌تر از آنکه یارای بیرون فرستادنِ هوا را داشته باشند، خود را به دستِ بغض سپرد آن لحظه که تخته را روی نیمکت کنارِ خودش قرار داد. در خلوت و لاکِ خود فرو رفت، فکر کرد با این کینه‌ی حل نشدنی ادامه دادن روز به روز بیشتر از زندگی ناامیدش می‌کرد تا جایی که جان باختن را به تاختن ترجیح دهد! خسرو با چند زندگی چه کرده بود که هنوز هم سایه‌اش دست از سرشان برنمی‌داشت و حتی اگر سایه‌اش هم می‌رفت، چنان کینه‌ای از خود برای بقیه به یادگار گذاشته بود که اگر فراموشی هم به عمل می‌آمد باز هم فقط یک تلنگر به گذشته و بلای آوار شده بر سر کفایت می‌کرد تا فکرِ انتقام خوره‌ی مغز شود؟

فکرِ انتقام، حسِ کینه... این روزها در وجودی جولان داده می‌شد که او هم مانندِ طلوع پناه آورده به آرامشِ این پارک، قدم برداشته بر مسیرِ کاشی‌کاری با کاشی‌های شیری رنگ و بی قصد و غرضِ قبلی، حینی که وقتِ ایستادنش کنارِ نیمکت با پایین آمدنِ دستانِ طلوع از صورتش و بالا کشیدنِ بینی‌اش او را شناخت، اخمی کمرنگ نشسته بر رُخِ نیمه سوخته‌اش از این بازیِ عجیبِ سرنوشت که در دو روزِ متوالی یک دختر را سرِ راهش قرار می‌داد، نفسش آرام بیرون زده از باریکه فاصله‌ی میانِ لبانش، کفِ نیم بوت‌های مشکی‌اش را روی زمین جلو کشید و در آخر کنارِ او به فاصله‌ی یک تخته شاسی روی نیمکت جای گرفت. طلوع که حضورِ کسی را کنارش فهمید، چشم از روبه‌رو دزدید و سر چرخانده به راست، نیم‌رُخِ آشنای گریس را دید که چون آخرین دیدارشان مربوط به روزِ قبل بود برای یادآوری او چندان طالبِ زمان نشد! اندکی ابروانِ بلندش را به هم نزدیک ساخته خیره به اویی شد که تنش را روی نیمکت عقب کشید، پای راستش را بالا آورد و کفِ نیم بوتش را چسبانده به لبه‌ی نیمکت، دستانش را دورِ پای خمیده‌اش حلقه کرد.

نگاهش از تک چشمِ سالمِ اویی که خیره به روبه‌رو بود و تارِ موهای بلوند و کوتاهی که نیمه‌ی سوخته‌ی صورتش را پوشانده بودند به دستِ باد ریز تکانی می‌خوردند و روی سرش کلاهِ هودیِ سفیدِ تنش قرار داشت، پیش از اینکه لب باز کند و حرفی بزند حرکتِ لبانِ او باعثِ جلبِ توجهش شد که در نهایت رسید به دویدنِ صدایی سوی گوش‌هایش با لحنی خنثی:

- سرنوشت داره با ما شوخی می‌کنه انگار؛ چه دلیلی می‌تونه پشتِ دیدنت توی دو روزِ پشتِ هم و یه مکانِ واحد باشه؟

تای ابرویی بالا پراند و رو چرخانده سوی طلوعی که هنوز سنگینیِ نگاهش را حفظ کرده بود دید که او با گشودنِ گره‌ی کمرنگِ اخمش رضایت داد به رهاسازیِ سنگینیِ نفسی که کوهی را در سی*ن*ه‌اش جابه‌جا کرد، آبِ دهانی فرو داد و این بار طلوع سکوت را شکست:

- یادته می‌گفتی قصه‌ی من یه کینه‌ی کلیشه‌ایه؟ انگار حق با تو بود؛ هیچوقت فکر نمی‌کردم چنین حسی قدرتِ دیوونه کردن هم داشته باشه!

پلک بر هم نهاد و لحظه‌ای فشرد، این بین گریس بود که پوزخندی بی‌صدا زده کمی پایش را بیشتر جمع کرد، رو از طلوع گرفت و همچون او خیره به مقصدی دور برای نگاهش و شاید بتوان گفت نامعلوم، قلبش حتی سرعتِ عادی را هم باخت که با اندکی سر کج کردنش به سمتِ شانه‌ی راست گفت:

- دیوونه کردن؟ پس هنوز توی اولین مرحله‌اش گیر کردی! مرحله‌ی دوم دروازه‌ی جنون رو به روت باز می‌کنه که تا به قلمروش پا نذاری کوتاه نمیاد!

آری، این قدرتِ کینه‌ای بود که قلب را سیاه می‌کرد و در قلمروی بلندبالای خود صاحبِ کینه را حبس کرده، فرمانِ خفگی می‌داد اگر تن به دستورِ انتقامش نمی‌داد! شاید دیوانگی برای این حالِ طلوع هیچ می‌شد، او به دروازه‌ی جنون هم راه یافته و فقط خود خبر نداشت. چنان در دلِ سیاهِ کینه حیاتش دردناک نبض می‌زد که به این باور رسیده بود تا انتقام نمی‌گرفت قطعا آرام نمی‌شد. اویی که آبِ دهان فرو داد، نگاهش را میخِ نقطه‌ای نامعلوم از روبه‌رو نگه داشته و سکوت پیشه کرده، در این بین گریس بود که با بیرون راندنِ سنگین و خسته‌ی نفسش رو کج کرد تا نگاهش به طراحیِ تازه‌ی طلوع برخورد. همانی که نامِ خسرو هم زنجیرش بود و نیمه‌ی دیگرش هم زیرِ همین کاغذ وصل به تخته قرار داشت. قدری روی نیمه‌ی خندانِ نقاب متمرکز شد تا با جلب شدنِ توجهش به نوشته‌ای سمتِ دیگرِ کاغذ از خط خوردگی‌اش که گذشت رسید به نامِ خسرو که هنوز قابلِ خواندن بود.

خسرو جهانگرد! نامی که در سرِ گریس زنگ زد و زنگ زد و... پس از آن آنقدر اکو شد تا آشنایی‌اش را ثابت کند! گریس از نامِ خانوادگیِ صدف خبر داشت، حتی کم و بیش در رابطه با خسرو هم می‌دانست حداقل از زمانِ ورودش به ایران و با آوازه‌ی پیچیده از خسرو و از طرفی شناختی که خود بعدا نسبت به او تا حدی به دست آورد می‌شد گفت تا حدودی او را می‌شناخت! خبر داشت از اتفاقِ شش سالِ پیش که چگونه صدف را به هنری وصل کرد و حال... دیدنِ این نام بر طراحیِ عجیبِ طلوع برای مغزش شک برانگیز به نظر می‌رسید. طلوع کوتاه گوشه لبی به دندان گزید و پلکی محکم هم زده، نفسش را از راهِ بینی آزاد کرد و پیش از اینکه او خود لب به حرف زدنی بگشاید گریس یک تای ابروی سوی پیشانیِ کوتاه و روشنش هدایت کرده همانطور خیره به نامِ خط خورده‌ی خسرو طلوع را مخاطب قرار داد:

- قصه‌ی مافیایی هم که گفتم پس درسته؛ خسرو جهانگرد؟

هردو ابروی طلوع سوی پیشانی‌اش دویدند و سرش چرخ خورده به سمتِ او در همین لحظه گریس هم با باریکه فاصله‌ای که میانِ لبانش افتاده بود رو بالا گرفت تا چشمش قفل دیدگانِ او شد. نگاهِ طلوع با شنیدنِ نامِ خسرو از چشمِ گریس پایین کشیده شد تا به طراحی‌اش رسید و منظورِ او را متوجه شد. فکری در سرِ گریس جرقه زد، برقِ این جرقه افتاده به چشمِ درشت و آبی‌اش با آن مردمکِ گشاد شده دستش را که پیش برد آرام تخته شاسی را از روی نیمکت برداشت همانطور که تکیه زده به پای جمع شده‌اش مقابلِ دیده قرار داد، زنجیرِ کلمات را به دنبالِ زبانش کشید:

- باید کینه‌ی سنگینی باشه که تا این اندازه هوسِ انتقام رو به سرت انداخته!

و نگاهی گوشه چشمی سوی طلوع هدایت کرد و او را دید که تنش را قدری عقب کشیده تکیه به تکیه‌گاهِ نیمکت سپرد، زبانی روی لبانش کشید و دست به سی*ن*ه شده گفت:

- فایده‌ی کینه‌ای که به انتقام نمی‌رسه، چیه؟ نهایتش همون جنونیه که گفتی!

نهایتش... به راستی جنون بود؟ جرقه‌ای که در مغزِ گریس زده شد تمامِ سرش را جهنمی سوزان کرد و ذهنش به دنبالِ راهی برای وصل کردن این دختر و خسرو به هم، فکرش به سمتِ شاهرخ کشیده شد! او چند شبِ قبل جانِ صدف را با اینکه حکمِ یک نفوذی در ساختمانِ افرادش داشت را نجات داد و از این ناجی شدن فقط به یک نتیجه می‌شد رسید، آن هم اینکه خط و ربطی عمیق بینِ خسرو و شاهرخ وجود داشت! لبانش را دمی بر هم فشرد به دهان کشید و چون باز هم در مکثی کوتاه نیم نگاهی گذرا به نامِ خسرو بر صفحه‌ی کاغذ انداخت چشم به سمتِ نیم‌رُخِ طلوع برگشت داده و بعد آرام و کمی هم مرموز گفت:

- اما بعضی وقت‌ها میشه به معجزه‌ها باور پیدا کرد!

نگاهِ طلوع با پلک زدنی تیک مانند و ابروانی که از روی شک به هم نزدیک شدند در یک حرکتِ کوتاه چرخیده به سوی گریسی که نگاهش می‌کرد نفهمید این چه اطمینانِ غریبی بود که در نگاهش جوشید و بعد متعجب و شوکه از چیزی که شنیده بود لب زد:

- منظورت چیه؟

گریس نفسِ عمیقی کشید، مردمک میانِ مردمک‌های طلوع گرداند و چون در پسِ انتقام و کینه‌ی چشمانش تردیدی را پرسه‌زنان شکار کرد، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانه‌ی چپ و سپس گفت:

- یه نفر هست که می‌تونه از کینه‌ی توی وجودت انتقام بسازه!

مغزِ طلوع لحظه‌ای از حرفِ او گیج رفت و نفهمید از که سخن می‌گفت. طبیعی بود! طلوع شاهرخ را نمی‌شناخت، درواقع کمتر کسی با او آشنایی داشت مگر فقط به حکمِ وصل شدنِ مستقیمش به او و حال... در سرِ گریس چه می‌گذشت؟

- اون خسرو رو می‌شناسه، به قدری بهش نزدیک و در عینِ حال ازش دور هست که بشه روی کمکش حساب کرد، بهای این کمک فقط عضو شدن توی یه تیمه!

عضو شدن در یک تیم؟ اگر چنین کسی خسرو را می‌شناخت و تا این حد که گریس می‌گفت به او نزدیک بود، پس یعنی... خودش هم یک جنایتکار به حساب می‌آمد؟ نه! بهای انتقامش از چاله درآمدن و به چاه افتادن می‌شد اما کینه‌ی خانمان‌سوزش را چه می‌کرد؟ فکری در سرش زنگ زد که اصلا شاید این دختر دروغ می‌گفت ولی فکری دیگر فریاد کشید که بهانه‌ی دروغش چه بود؟ این بین طلوع سردرد گرفته از این دوراهی که هیچ نمی‌دانست حتی درست و غلطِ واقعی چه بود، لب باز کرد حرفی بزند؛ اما پیش از او گریس بود که از جایش برخاسته و تخته شاسی را که در جای اولش گذاشت رو به طلوع فقط طوری ادا کرد که غیرمستقیم به او بفهماند می‌توانست اعتماد کند و اختیار داشت اعتماد هم نکند!

- هفته‌ی بعد، همین روز، همین ساعت و همینجا! به پیشنهادم فکر کن و اگه واقعا قصدت جدی شد بهم بگو تا اون وقت با کسی که باید، آشنا بشی!

و بی‌توجه به نگاهِ پُر سوال، کلافه و سردرگمِ طلوعِ در دوراهی مانده با این یک هفته مهلت برای فکر کردن، روی پاشنه‌ی کفش‌هایش به عقب چرخید و دمی بعد قدم‌های برداشته شده‌اش حکمِ دوری از نیمکت و او را گرفتند. طلوعی را تنها گذاشت که نگاهش گره خورده به نقاشی و نامِ خط زده‌ی خسرو تردید تقلا کرد و کینه آن را خفه، در سکوت فقط نوازشِ باد به صورتش را پذیرفت با آن طره مویی که به دستِ باد بیرون از شال رقصندگی می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و هفتم»

از ظهر گذشته، زمان کمر بسته به نابودیِ این روز چنان ثانیه‌ها را یکی پس از دیگری به سرعت رد کرد که تا به خود آمدنِ اعضای خشاب ماه در تیرگیِ آسمان نقش گرفت؛ اما از این نقش و تاجِ بر سر نشسته‌اش چه سود وقتی ابرهایی بودند که از طمعِ حکومت نقشه‌ی قتلِ نورِ این شب را می‌کشیدند؟ نورِ این شب به لطفِ ابرها خاموش، در تاریکی و سکوتی که فقط به صدای جغدی که کجا بودنش معلوم نبود شکسته می‌شد، سایه‌ای کمرنگ از شاخه‌های درختی خشکیده بر کفِ کاشی‌کاری و اندک خاک گرفته‌ی حیاطی افتاده، شاخه‌های این درخت به بهانه‌ی باد هرچند با ملایمتش باهم در ستیز بودند. این خانه چنان متروکه‌ای ویران بود که فقط نبضِ زنده‌ای را با خود حمل می‌کرد تا شاهدی باشد برای اثباتِ قابلِ سکونت بودنش! نبضِ زنده‌ای مُرده که ایستاده پشتِ شیشه‌ی سراسری با حفره‌ای شکسته در میانش به واسطه‌ی گلوله‌ای از قبل آزاد شده که هنوز هم نقشِ خُرده شیشه‌ها را بر کفِ سالنش داشت دستانش را پشتِ سرش قفل کرده به هم و در سکوت حیاط را با چشمانِ مشکی‌اش می‌نگریست.

سالن خاموش‌تر از بیرون حتی، تنها نوری کم جان بود که از شعله‌های درونِ شومینه به بیرون منعکس می‌شد و گرمایی به فضا می‌بخشید دور از سرمای استخوان‌سوز و شب هنگامِ زمستانی! این نبض زنده اما تنها نبود، چرا که در کنارِ خود تپشِ قلبی منظم و آرام را داشت با فاصله از خود و پایینِ پله‌های کوتاه و کم ارتفاع درست مقابلِ شومینه و نشسته بر یک صندلیِ چوبی کنارِ صندلیِ گهواره‌ای و جایگاهِ خودش. مردِ دیگری که با چشمانِ تیز و آبی‌اش قامتِ او را از پشتِ سر نگاه می‌کرد و با اینکه اخم بر چهره نداشت؛ اما بُرندگیِ خاصِ نگاهش نتیجه‌ی جدیتی بود که سوای ابروانِ قهوه‌ای رنگش دیگر اجزای صورتش را بازیچه می‌کرد. او که اندکی کمر خم کرده، آرنجِ دستانش که آستین‌های پیراهنِ مشکی‌اش را تا زده بود نهاده روی شلوارِ همرنگش، انگشتانش را درهم گره کرده و به انتظارِ این شکستِ سکوت از سوی مردی بود که نگاهش چون ویرانگری خاموش دوخته شده به حیاط، حتی صوتِ نفس کشیدنش هم به گوش نمی‌رسید.

این دو مرد، همان دو نقطه‌ی مقابلِ خشاب که حال در یک جا حضور داشتند و این حضور بهانه‌ای بود برای آرامشی مرموز که از جانبِ هردو میانشان جریان داشت. چه شهریاری که چند تار از موهای قهوه‌ای رنگش سقوط کرده بر پیشانی‌اش و چه خسرویی که با اندک رو کج کردنی چشمش به خُرده شیشه‌های کفِ سالن افتاد. به راستی ویرانگرِ خشاب کدامشان نام می‌گرفت؟ خسرویی که آغاز کننده‌اش بود یا شهریاری که قدم در میدانِ نبرد گذاشته برای پایان دادنش؟ پاسخِ این سوال داده می‌شد همان دمی که خسرو روی پاشنه‌ی پوتین‌های مشکی‌اش بالاخره با درهم شکستنِ آن حالتِ ایستاده‌اش کوتاه چرخیده به عقب بی‌آنکه نگاهی به نگاهِ خیره‌ی شهریار بیندازد قدم‌هایش را آرام و با مکث برمی‌داشت، می‌شد گفت دلهره‌آور! چنین دلهره‌ای که او به دنبالش بود اما غریبه با شهریار، فقط سرش را اندکی بالاتر گرفت و دید که خسرو به وقتِ ایستادنش، آهسته کمر خم کرد دستش را پیش برد و چون نقابش را از روی زمین برداشت، پس از نیم نگاهی کوتاه به آن قدمی دیگر جلو آمد و بالاخره سکوت شکست:

- به وقتِ آشناییِ بیشتر! از خودت بیشتر برام بگو ری...

مکثی در کلامش به عمد انداخت و چون رو بالا گرفت، حینِ توقف بر لبه‌ی اولین پله منتظر شهریار را نگریست که او هم با دمی عمیق سی*ن*ه سنگین ساخته کمی تنش را روی صندلی عقب کشید و در همان حال بدونِ قطع کردنِ ارتباطِ چشمی‌اش با خسرو هویتِ دروغینش را بر زبان آورد:

- ریموند!

خسرو لبانش را کمرنگ جمع کرد، سری آهسته به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد و چون تک پله‌ای پایین آمد، سکوتش را برای شهریار انتظار برای شنیدنِ کلامی دیگر معنا کرد که او هم تکیه داده به تکیه‌گاهِ صندلی و چون بازدم پس داد، همچون خودِ خسرو مرموز گفت:

- دورگه‌ی ایرانی- آلمانی‌ام! بعد از مرگِ پدر و مادرم به ایران اومدم.

همین؟ همین! سکوتی میانشان رقصید که گذشتنِ خسرو از دومین پله را رقم زد و او که اطلاعاتِ شهریار را در ذهن ثبت کرد، نقاب را در دستش چرخی داد، سر به زیر افکنده و خیره به دو نیمه‌ی تضادِ نقابی که در دست داشت، سومین پله را پایین آمد. چهره‌اش عجین شده بود با تفکری مرموز که شهریار را منتظر گذاشت برای شنیدنِ حرف بعدی‌اش. و رشته‌ی این انتظار وقتی پاره شد که بارِ دیگر صدای خسرو زبانِ سکوت را لال کرد:

- چی باعث شد دنبالِ همکاری با من باشی؟ بعید می‌دونم آوازه‌ی خشاب به گوشِت نرسیده باشه!

رسیده بود! آوازه‌ی خشاب از به گوشش رسیدن گذشته تا نقش گرفتن در آن برای بستنِ پرونده‌ی پانزده ساله‌ای که بدونِ پایان پذیرفتن روز به روز قطورتر می‌شد رسیده بود، اویی که خیره در تاریکی ردِ قدم‌های آرام و بلندِ خسرو را تا رسیدن به شومینه‌ی روشن با چشم دنبال کرد. توقفِ او مقابلِ شعله‌ها بالاخره زبانش را باز کرد تا حینِ خیرگیِ خسرو به آتشِ درونِ شومینه پاسخ دهد:

- بهونه‌ای که گذروندنِ زندگی باشه آدم رو وادار می‌کنه حتی تن به همکاری با عزرائیل بده. شنیدنِ آوازه‌ی خشاب یه طرف، اینکه دیگه وجود هم نداره یه طرف؛ به هرحال باندِ خودت بود که خودت هم نابودش کردی، اینطور نیست؟

از آنجا که خسرو پشت به شهریار ایستاده بود و رو به شومینه، نقشِ نیشخندی با کششِ یک طرفه‌ی لبانش از چشمانِ شهریار دور ماند و این بار خسرو بود که دستش پشتِ سر به صورتِ خمیده قرار گرفته دست دیگرش با آن نقاب را پیش برد و لحظه‌ای بعد آتش میزبانِ نقاب شد. سوختنِ نقاب پیشِ چشمانِ شهریار، نگاه از شومینه تا قامتِ خسرو بالا کشید و دید که او با رو بالا گرفتنش و نگاهی به تیرگیِ دیوارِ پیشِ رویش بابتِ تاریکی انداخت نفسی گرفت و گفت:

- پس اینطور که پیداست خبر داری از ویرونه‌هایی که قبل از اینجا اومدنم ساختم!

تیزیِ لحنش را پیِ گوش‌های شهریار فرستاده، یک تای ابرو بالا پراند، چشمانش را در حدقه به گوشه کشید و اندک سر چرخانده از سمتِ شانه‌ی راست طوری که نیم‌رُخش را برای شهریار باقی گذاشت، دید که او کوتاه شانه‌هایش را بالا انداخت، کششی تیک مانند و بسیار محو به لبانش بخشید و در نهایت لبانش را فشرده بر هم، چانه‌ای کمرنگ جمع کرد، سرش را ریز به طرفین تکان داد و سپس گفت:

- نه به اون جزئیاتی که منتظری ازم بشنوی.

این دو نفر خوب دستِ یکدیگر را می‌خواندند و با کلماتشان هم را بازی می‌دادند. خسرو که رو از شهریار گرفت به سمتِ میزِ پایه بلند و کنارِ شومینه رفته با ایستادن مقابلِ میز بطریِ شیشه‌ای و کریستالی که تا نیمه از نوشیدنیِ طلایی رنگ پُر بود را به دست گرفته، بطری را رو به لیوانی که کنارش قرار داشت کج کرد و لیوان هم را تا نیمه از نوشیدنی پُر کرد. با گذاشتنِ بطری بر سطحِ میز لیوان را از لبه‌اش به دست گرفت و برداشت، روی پاشنه‌ی پوتین‌هایش به عقب چرخید و جزئیاتی که شهریارِ ریموند نام گرفته از آن دم می‌زد را خود غیرمستقیم به زبان آورد:

- این غم انگیزه که من رو مقصرِ تمومِ ویرونی‌های زندگیشون می‌بینن؛ اما من گاهاً فقط اون‌ها رو با ویرانگرهای اصلیِ زندگیشون آشنا کردم!

مکثی در کلامش به سکوت دستِ دوستی داد و او که جرعه‌ای از نوشیدنی را به گلو فرستاد، پوزخندی صدادار زده، قدمی رو به جلو پیش رفت و ادامه داد:

- مثلا یلدا! ویرانگرِ واقعیِ زندگیش من نیستم؛ خودشه! نفرتِ پوشالیشه که هنوز نتونسته جدا کردنش از عشق رو یاد بگیره.

اهمیت نمی‌داد اشخاصی که نام می‌برد را شهریار می‌شناخت یا نه که احتمال می‌داد با وجودِ دوستی‌اش با شاهدی که خود، او را به اینجا کشاند آشنا هم باشد. در هرحال اما... چندان دروغ نمی‌گفت! ویرانگرِ زندگیِ یلدا شاید خودی بود که حتی هنوز نمی‌توانست عشق و نفرتش را از هم سوا کند بلکه آتشِ کینه‌اش دامانِ دیگری را بیش از این نسوزاند. یلدای سرگردان در کوچه‌ها و خیابان‌ها که بی‌مقصد هنوز هم راه می‌رفت و سر به زیر افکنده برایش سرمای هوا مهم نبود؛ فقط فکر می‌کرد به زندگی و روزهایی که خود زیرِ پا له کرد و حال تیرگیِ شبِ آغاز شده همرنگِ روزگارش دلش می‌خواست با گرفتنِ خطِ مسیری مستقیم راهی را تا انتها رفته و برنگشتنش تضمین شود. آری، ویرانگرِ یلدا خودش بود و ناخودآگاهی که فرمان به کینه و انتقام داده، او هم از این فرمان پیروی کرد! اما با این احوالات... نفرِ بعدی که بود؟

- یا حتی کاوه... خونِ پدرش رو، روی دست‌های من می‌بینه؛ اما چوبِ حماقتِ خودش رو خورد!

حرف از کاوه‌ای شد که به واسطه‌ی همان حماقتی که خسرو از آن دم می‌زد یک ماهِ تمام تاوان پس داد. حماقت به کنار اما، حداقل برای داستانِ او نمی‌شد تعبیری همچون یلدا داشت و این یعنی واقعا خسرو هم در این حالش نقش داشت! کاوه پس از گذشتِ یک ماه به تازگی به زندگی برگشته بود، یاریِ مادرش و کیوان و مخصوصا نسیم او را سر پا نگه داشت و لبخندهایش را پس داده بود. کاوه‌ای که تمامِ روزش را کنارِ نسیم می‌گذراند و در این شب پس از رساندنِ او به خانه‌اش دید که نسیم پس از باز کردنِ در برای داخل رفتن لحظه‌ای مکث کرد، سپس رو به عقب چرخاند و لبخندی نشانده بر لبانش، تک گامی بلند که فاصله میانِ خودش و کاوه انداخته بود را از میان برداشته، با اندکی بلند شدن بر پنجه‌ی پا لبانش را به حکمِ بوسه‌ای بر گونه‌ی او چسباند که لبخندِ کاوه را رنگ بخشید و آرامش را همراهِ علاقه‌ای خاص چون چشمه‌ای میانشان جوشش داد تا هنگامِ ایستادنِ دوباره‌اش به حالتِ قبل لبخندش را دندان نما کرده پیشِ چشمانِ کاوه بارِ دیگر سوی در رفت و این بار پیش از ورود دستش برای خداحافظی بالا آورد.

کاوه هم متقابل پاسخِ خداحافظیِ او را با بالا آوردنِ دستش تا کنارِ سر داد و چون پایین آورد پس از ورودِ نسیم به خانه و بسته شدنِ پرونده‌ی این شب برای اویی هم که خسرو معتقد بود ویرانگرِ زندگی‌اش حماقت بود بسته شد! کاوه‌ای که از یلدا پررنگ تر شد در ذهنِ شهریار چرا که با استعفای او پرونده‌ی خشاب به دستِ خودش رسید تا امروز به حکمِ ماموریت نشسته مقابلِ خسرو و شنوای حرف‌هایش باشد که گویا قصدِ تبرئه کردنِ خودش را داشت! گذشته از افکارِ شهریار، نفرِ سومی که ویرانگرش معرفی می‌شد که بود؟ خسرو به این سوال پاسخ داد، همان دمی که قدمی دیگر جلو رفت، لبه‌ی لیوانِ شیشه‌ای و نسبتاً عریض را فشرده میانِ انگشتانش سپس با زنده شدنِ یادِ تیرداد در ذهنش دنباله‌ی حرف‌هایش را گرفت:

- اما تیرداد هم فریبِ هوشِ خودش رو خورد، ویرانگرِ زندگیش من نه و درواقع جسارت و خیانتیه که برای انتقام از من خرج کرد!

تیرداد کجا بود؟ گوشه‌ای از سیاهیِ شب هنگامِ جنگل خودش را غرقِ تاریکیِ کلبه‌ای ایستاده بر پایه‌های چوبی کرده روی کاناپه نشسته بود و نگاهش خشک شده به روبه‌رو هنوز داشت با مرورِ مشخص نبود چندمین بارِ نامه‌ی پدرام در سرش مرگِ رز را هم مرور می‌کرد تا بالاخره باور کند! انگار ناخودآگاهش هنوز هضم نکرده بود، باور کردن را از سر باز می‌زد و تیرداد را گرفتار کرده در خلسه‌ی خودش، او را به افکارش سپرده بود. در این تنهاییِ طولانی مدت به قولِ خودش قرار بود پشتِ چند قدمِ دیگر جا بماند تا همچون رز زمانی که خبر مرگشان به دستش رسید به خود بیاید؟ سرش درد گرفته از خوره‌هایی که این افکار به جان مغزش می‌انداختند، پلکی محکم زد، سرش را بالا گرفت و تکیه‌اش را داده به تکیه‌گاهِ کاناپه، حبس خود کشید و این محکومیت را طلبید به عنوانِ مجازات برای دیر کردنی که هرروز غرامتش را سنگین‌تر می‌کرد!

از تیرداد که گذشت... نوبتِ کدام ویران شده‌ای بود که ویران شدنش را از چشمِ خسرو می‌دید؟ رد شده از طلوعی که زهرِ خبرِ مرگِ دروغینِ تیرداد کامش را مسموم کرده بود، آخرین نفراتِ موردِ نظرِ خسرو در این شب همان‌هایی بودند که با یادآوری‌شان اثری حتی مرموز بودنِ لبخند هم بر لبانِ باریکِ این مرد باقی نماند! دو نفری که چون با یادشان پلکی آهسته زد، جرعه‌ای دیگر از نوشیدنی به گلو فرستاد تا پیش از سنگین شدنش خود عقب نشینی کند و نگاهش رنگِ حسرت گرفته نفسش آه مانند سی*ن*ه‌ی سوخته‌اش را ترک کرد و صدایش خش‌دار، اندکی ضعیف شد:

- اما دخترهای من... اون‌ها رو هربار عشق فریب میده، چون این حس می‌دونه قلبِ اون‌ها به سیاهیِ من نیست!

دخترهایش یعنی به عبارتی صدفی که درونِ حیاطِ کلبه ایستاده و نگاهش به نقطه‌ای دور از مقابلش، فقط فکر می‌کرد و در خلوتِ خود پُر شدنِ چشمانش را می‌پذیرفت تا مقابلِ هنری نشکند و روحیه نبازد! او که اشک را به خلوت سپرده از بادی که هرچند ملایم وزید چشمانِ پُر شده‌اش که رو به تاری می‌رفتند سوختند و گلویش دردمند از سنگینیِ بغض، مظلومانه چانه‌اش جمع شده رو به زیر افکند لرزِ ریزِ لبانِ برجسته‌اش از دستش دررفت و نفسش مرتعش، دستِ راستش را که بالا آورد پشتِ دستش را به چشمانی کشید که هماهنگ و بدونِ پلک زدن دو قطره اشک را از بندِ خود سوی برجستگیِ گونه‌هایش روان کردند. بازوانِ ظریف و پوشیده با بافتِ سفیدش را در آغوش گرفته، رو بالا گرفت و چشم به روبه‌رو دوخت، خبر نداشت از نگاهی که از پشتِ سر زیرِ نظرش گرفته، دست به سی*ن*ه ایستاده و آگاه بود از این بغض‌های آخر شبی و در خلوت و تنهاییِ او! هنری کمر چسبانده به درگاهِ درِ بازِ کلبه، دست به سی*ن*ه ایستاده و نگاهش به صدفی بود که از زورِ دلتنگی در خلوت می‌شکست.

ساحل اما بدونِ حضورِ بغض در گلو به واسطه‌ی دلتنگی شب بیداری می‌کشید. او که تکیه داده به تاجِ تخت پاهایش که پتوی نازک و لیمویی به رویشان افتاده بود جمع کرده به سمتِ شکم، دستانش را دورِ پاهایش حلقه کرده و از حالِ خوبِ صبح برایش همین بیداریِ شب هنگام مانده بود که پس از نیم نگاهی به نازنینِ عمیق در خواب فرو رفته نگاهش را روی درِ شیشه‌ایِ تراس که از بهرِ اندک کنار رفتنِ پرده‌ی سفید از مقابلش آسمانِ شب را به زیبایی به نمایش می‌گذاشت، زبانی روی لبانِ متوسطش کشید و آهش را در سی*ن*ه خفه کرد.

این گذرِ زمان تا جایی پیش رفت که شهریار را بیرون فرستاده از سالن، او که چند قدمی روی زمین حیاط به جلو کشید لحظه‌ای مکث و آخرین حرف‌های خسرو را در ذهنش زنده کرد:

- حتی فکرِ خ*یانت به من هم بهتره از سرت رد نشه چون من به سادگی از کنارش نمی‌گذرم؛ ممکنه دیوارِ بی‌اعتمادی رو بینمون زود آوار کنم؛ اما حواست باشه که حتی نفس کشیدنت هم زیرِ نظرِ منه!

لحظه‌ای از گوشه چشم بابتِ حسِ سنگینیِ خاصی نگاهی به شیشه‌ی سراسری انداخت و چون برقِ بُرنده‌ای از دیدگانِ مشکیِ خسرو نصیبش شد، بسته شدنِ این پرونده را با وجودِ مردِ سرد و مرموزی چون او که حتی مشخص نمی‌کرد در افکارش چه می‌گذشت و چه نقشه‌ای برای دیگران کشیده بود را ساده ندید! این یک واقعیتِ عوض نشدنی بود... خسرو ویرانگرِ خشاب بود؛ از ازل تا ابد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
784
3,798
مدال‌ها
2
«پارت پانصد و هشتم»

***

“یک هفته بعد”

رودی از آرامشی موقت و هفت روزه گذر کرده از میانِ آشوبِ خشاب زیرِ نورِ ضعیفِ خورشید و ماه که گیرِ سنگرِ ابرها افتاده بودند و نه به دردِ زور و نه به ضربِ تقلا یارای رهایی نداشتند. آرامشی غریب با خشاب که حتی در همان یک ماهِ از سر گذشته هم پیدا نمی‌شد و می‌شد به راحتی بو کشید تا مشامِ تیز شده عطرِ شومی تازه را حس کند. یک هفته‌ای گذشته و نه آسمانِ خاکستری آبی شد و نه خورشید به زمین گرما بخشید... این روزهای خشاب سرد بود، سردتر از همیشه! همچون صبحی آغاز شده با سرما که نه فقط حوالیِ خانه‌ای بلکه درونِ آن هم می‌شد حس کرد. سرمایی نه فقط از جنسی لمس شدنی که بتوان با ارمغانِ زمستان خواندنش نادیده‌اش گرفت؛ این سرما با خانه و خانواده‌ی مجد غریبی می‌کرد! سکوتی مطلق این خانه را در حصارِ خود حبس کرده، چنان که گویا اینجا خانواده‌ای زندگی نمی‌کرد و همه باهم غریبه بودند. درونِ آشپزخانه فقط یک آسا بود نشسته پشتِ میز و آرنجِ دستانِ پوشیده با بافتِ سفیدش را نهاده روی آن چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش با جدیت و غمی کمرنگ خیره به نقطه‌ای دور روی میز بودند و این فرزندانش را متعجب می‌کرد.

پسربچه و دختربچه‌ای به نام‌های مهرداد و نگار که با دیدنِ پریشان حالی و خاموشیِ مادرشان، وقفه‌ای میانِ صبحانه خوردنشان افتاده درحالی که کنارِ هم بر دو صندلی و روبه‌روی مادرشان نشسته بودند سری به سوی یکدیگر کج کرده و نگاهی از روی تعجب و ندانستن به هم انداختند. بچه‌ها چندان درک نمی‌کردند؛ اما آسا را وضعیت بر هم ریخته‌ی خانواده‌اش در تله‌ی افکار گیر انداخته بود که قفلِ نقطه‌ای دور از چشم، حتی پلک هم نمی‌زد مبادا رشته‌ی افکارش پاره شود. مغزش خاموش‌تر از خودش، تنها علامتی از حیاتش در آن دم خلاصه شد در چرخشِ مردمک‌ها در حدقه تا گذر از میانِ درگاهِ آشپزخانه و پله‌هایی که به بالا می‌رسید. سخت هوا را به ریه‌های سنگینش کشیده، سخت تر که بازدم پس داد بالاخره رضایت داده به شکستنِ قفلِ این بی‌حرکتی و خاموشی دعوتنامه‌ی بیداری را سوی مغزش روانه کرد تا با پلک زدنی سریع و کوتاه زیرِ سنگینیِ نگاهِ فرزندانش دستانش را بند کرده به لبه‌ی میز، تنش را همراه با صندلی عقب کشید و یک ضرب از روی آن برخاست.

قدم برداشتنش را سوی درگاهِ آشپزخانه مهرداد و نگار با چشم دنبال کردند تا زمانی که قامتِ مادرشان درگاه را ترک گفت و رسیده به سالن، مسیر سوی پله‌ها کج کرد. مقصودِ او از بالا رفتن از پله‌ها، اتاقی بود که پشتِ درِ بسته‌اش شاهرخ ایستاده پشتِ پنجره‌ای که پرده‌ی نازک و مشکی از مقابلش کنار رفته، نگاهِ قهوه‌ای سوخته‌اش را خیره به کوچه‌ی خالی و ساکت نگه داشته و نگاهش یخبندانِ این زمستان، تیرگیِ آسمانِ ابری به قعرِ چشمانش هم رسوخ کرده برقشان را ربوده بود. زندگی‌اش را رو به فروپاشی می‌دید، گویا در مقابلِ تقدیر سر خم کرده بود، از وقتِ بو بردنِ آفتاب به حقایق گویی برایش روشن شده باشد که درِ باز شده‌ی این صندوقچه‌ی اسرار دیگر مادام‌العمر بسته نمی‌شد تا زمانی که هرکس سرکی به آن می‌کشید و آنقدر این روند پیش می‌رفت که صندوقچه به کنار؛ رازِ خود باخته‌ای می‌ماند که در این بن بست که شیپور به دست می‌چرخید و خودش را فاش می‌کرد! خانه چون ویرانه‌ای بر سرش آوار به چشمش می‌آمد و خودش هم مانده زیرِ این آوار، حتی سخت نفس می‌کشید و زندگی‌ای نداشت که زنده بودنش را تایید کند!

گاه از سرش می‌گذشت همکاری با خسرو عاقبتِ او را هم برایش در پی داشت که ایستاده و به چشم ذره- ذره نابودیِ زندگی‌اش را تماشا می‌کرد. در این لحظه شاید تنها کسی که قابلیتِ درکِ خسرو را داشت همین مرد، فکر می‌کرد به اینکه این مرگِ تدریجی چه زمانی قرار بود با ریختنِ آخرین قطره‌ی خونَش پایانِ این شکنجه را اعلام کند؟ حالش بی‌تعریف، پلک آشفته بر هم نهاد و سی*ن*ه‌ی سنگین را سبک ساخت وقتی نفسش را از راهِ باریکه فاصله‌ی میانِ لبانِ باریکش خارج کرد و این نفس بدونِ تفاوتی با آه، چنان از عمقِ جانش برخاست که نه فقط سی*ن*ه، از نوکِ پا تا فرقِ سرش سوخت! حالِ آفتاب و رفتنش از خانه آن هم بی هیچ دلیل و علتی همه را پریشان کرده و انگار خانواده‌ی این مرد هم درحالِ فروپاشی بود!

متلاشی شدنِ خانواده‌ای که سال‌ها پایه‌ی دروغ را برای سر پا نگه داشتنش به کار گرفت یک طرف، پیدا نکردنِ هوتن در این یک هفته‌ی گذشته که دسترسیِ او به هنری را هم قطع می‌کرد طرفِ دیگر، دلیلی شده بود برای اینکه با حفظِ آرامشِ مرموزش روی آورده به کلافگیِ خاصی از عمقِ وجود، دستِ چپش را که از دستِ راست پشتِ سرش جدا کرد بالا آورد و با سرِ انگشتانِ شست و اشاره مشغولِ ماساژ دادنِ نرمِ چشمانِ بسته‌اش شد. سردرد داشت از بی‌خوابی که به وقتِ سراغِ آفتاب رفتن افتاده به جانش و تا همین امروز و همین لحظه هم پایدار؛ شقیقه‌اش با نبضی دردناک اعلانِ خطر می‌داد. اخبارِ شوم همان ابرهای خاکستری که کلِ آسمانِ خشاب را فرا گرفته، انگار در این روزِ تازه قرار نبود خبری از آرامش باشد وقتی آشوب شروعش بود و... سالِ نیکو از بهارش پیدا؛ روزِ سیاه هم از بی‌خورشیدی‌اش پیدا؟ شاید.

صوتِ سه تقه‌ی کوتاه که به در خورد شاهرخ را از بندِ افکارِ دیوانه کننده‌اش رهانیده، دستش را که پایین انداخت پلک از هم گشود و در لحظه با چرخشی روی پاشنه‌ی پاهای پوشیده با جورابِ مشکی‌اش به عقب و سوی در، زبانی روی لبانش کشید و ضعیف اجازه‌ی ورود را صادر کرد. دستگیره‌ی نقره‌ایِ در به آرامی پایین و در هم رو به داخل کشیده شده، با کامل باز شدنش آسایی بود که تک گامی بلند برای رد شدنش از میانِ درگاه کفایت می‌کرد. او که واردِ اتاق شد در وهله‌ی اول آشفتگیِ پدرش چشمش را گرفت هرچند که ظاهرِ مرتبش مثلِ همیشه بود. یک دور اویی که موهای جوگندمی‌اش را طبقِ معمول گرد بسته، روی پیراهنِ آبی کمرنگش ژاکتی با همان رنگ منتها تیره‌تر به تن داشت و شلوارِ مشکی هم به پا، از نظر گذراند، کنجِ لبِ برجسته و بی‌رنگش را به دندان گزید و با نیمه باز نگه داشتنِ درِ اتاق قدمی جلو رفت.

نگاهِ شاهرخ به او، کششی بس محو، یک طرفه و صد البته مصنوعی به لبانش بخشیده سری پیشِ نگاهِ آسا آرام تکان داد تا او جلوتر آمد. خسته از آرامشِ پُر از آشوبِ خانه که انگار زیرِ پوستش جریانی فاجعه‌بار برقرار بود، آبِ دهانی فرو داد و دستانش قفل درهم و انگشتانِ کشیده و ظریفش را که به بازی گرفت لبخندِ تصنعیِ پدرش دلیلی شده برای سنگینی‌ای که وزنه‌ی گلویش بود لبانش را بر هم فشرد و با مردمک گرداندنش میانِ مردمک‌های پدرش بالاخره لب لرزاند و سنگ بر شیشه‌ی سکوت شد که صدایش را با خشی کمرنگ به گوشِ او رساند:

- خونه یه جوریه بابا؛ آفتاب که نیست انگار خالیه!

بغضِ لعنتی... جوانمردی از تو برمی‌آمد که لااقل در این دم چنگ بر گلوی این مرد نیندازی؟ این ندای پیچیده در سرِ شاهرخ بود با لجبازیِ بغضی که حتی یک ثانیه هم کوتاه نمی‌آمد! خواهانِ جوانمردیِ بغض برای خودِ نامردش بود؟ کاری نداشت به اینکه در تمامِ این سال‌ها چطور خون از حیاتی بر دستانِ خود جاری کرد؛ اما هرقدر وحشتناک برای دیگران، برای دخترانش بهترین پدر و برای همسرش بهترین مرد بود، هرچند بی‌خبر از تاریکیِ شغلی که نانِ آن خرجِ زندگی‌اش می‌شد. شاهرخ که نتوانست سنگینیِ بغض را کنار بزند و نفسش ریز ارتعاشی گرفت نامحسوس، لبخندش به کل پاک شد و آسا که با چانه جمع کردنی کمرنگ قدمی دیگر جلو آمد تا در فاصله‌ی سه گام از پدرش قرار گرفت، جدا از سیبکِ گلوی او که پیشِ چشمانش تکانی سخت خورد خوب بود که نم گرفتنِ کنجِ چشمِ پدرش از نگاهش دور ماند!

- یه حسِ بدی دارم بابا، انگار یکی زندگیمون رو نفرین کرده! وگرنه آفتاب برای چی یهویی و انقدر بی‌دلیل باید خونه رو ول کنه بره؟

ناگهانی بود؛ اما بی‌دلیل نه! آفتاب رفت چون نتوانست مادر و خواهرش را با بزرگترین رازِ پدرش آشنا کند و ترجیح داد بارِ سنگینِ این حقایق فقط شکننده‌ی کمرِ خودش باشد! سکوت از او برنمی‌آمد اگر هرروز چشم می‌چرخاند و گوشه‌ای بی‌خبریِ مادرش را می‌دید و کنجی هم ندانستنِ خواهرش را و وانمود می‌کرد هیچ اتفاقی نیفتاده و حتی هیچ هم نفهمیده بود! آسا قدمی دیگر پیش گذاشت و فاصله‌اش با پدرش تنها دو قدم شد، پدری که از نفرین شدنِ زندگی‌اش شنید... شنید و مُهرِ تاییدی پای این نفرین نشاند! زندگی‌شان را نفرین کرده بودند، شاید حتی آهِ برخاسته از سی*ن*ه‌ی سوخته‌ی هوتن هم بود که این چنین دامنِ خوشی‌شان را گرفت، همان هوتنی که مِن بابِ پیدا کردنش زمین و زمان را به هم می‌دوخت فقط برای خون‌خواهیِ زندگی‌اش که این چنین معلق بر هوا شده بود!

صدای آسا مرتعش، او که دمی لبانش را بر هم فشرد، به دهان فرو برد و چون نفسش به درگیریِ سختی در مسیرِ خروج از ریه افتاد، بازی با انگشتانش را ادامه داد و پلک‌هایش که ریز لرزیدند شانه‌ای کوتاه هم بالا پراند و پس از مکثی گفت:

- بابا... آفتاب چرا رفته؟ اون قیدِ یه جهان رو هم بزنه، قیدِ تورو نمی‌زنه!

اما زده بود! آفتاب را زدنِ قیدِ پدرش به نقطه‌ای دور از خانه‌ی او رسانده بود که شاهرخ با اکو شدنِ چندین و چند باره‌ی این حرف در ذهنش، سرش بیش از پیش به درد افتاده و مغزش سنگین از هر آن آتشی که دیر یا زود کلِ زندگی‌اش را می‌سوزاند زبانی روی لبانش کشید، بی‌حرف فقط تک قدمی این بار او پیش گذاشت و با دست جلو بردنش و حلقه کردنش به دورِ شانه‌های آسا، او را به سمتِ خود کشیده و آغوشِ پدرانه‌اش را برایش گذاشت. آسایی که بالاخره از آشفتگیِ حال، تاب نیاورد و در آغوشِ پدرش با سری چسبیده به شانه‌ی او حینِ نوازش شدنِ موهای خرمایی‌اش به دستِ شاهرخ پلک بر هم نهاده، بالاخره بغض شکاند. شاهرخ چانه بر سرِ او نشانده و حتی عطرِ موهای آسا هم آرامَش نکرد که فقط پلک بر هم نهاد و فشرد، در سکوت گوش سپرد به صدای ریزِ گریه‌ی او که از نفرینِ این خانه دلگیر بود. آفتاب که رفت، نور را هم با خود برد، رفتنِ نور شد خاموشیِ شاهرخ و تاریکیِ این مرد شد آشفتگیِ خانواده‌ای که هیچ گاه این چنین رنگِ ناامیدی و پریشانی را به خود ندیده بود!

آفتاب و رفتنش روشنیِ نور را از خانواده‌اش گرفته بودند و ابرهای تیره هم با پراکندگی در آسمان، شهر را از خورشید محروم می‌کردند. در این صبحِ سرمازده‌ی زمستانی گرچه گرمایی حوالیِ خودِ آفتاب هم پیدا نمی‌شد؛ اما او راضی به این آرامشی که هرچند آشوب‌وار در زندگی‌اش درخشش گرفته بود درونِ حیاطِ خانه‌ی مشترکش با شهریار، مقابلِ درِ نیمه باز و کشوییِ تراس که پرده‌ی سفیدش از درونِ سالن قدری کنار رفته بود نشسته بر صندلیِ فلزی و سفیدِ همرنگ و همجنسِ میزِ مقابلش، صدای آوازِ پرنده‌ای که بال زنان این سو و آن سو چرخید تا نهایتاً بر روی شاخه‌ای نازک از درختِ خشکیده‌ی سمتِ راستِ حیاط ثابت نشست را شنیده، نگاهِ قهوه‌ای روشن و درشتش را به لپ تاپِ مقابلش بر روی میز دوخته بود. گه گاه سرِ انگشتِ اشاره‌اش را کوتاه بر روی تاچ پد حرکت می‌داد و خودش را سپرده به حسِ آرامشی که از این تنهایی می‌گرفت، نفسِ عمیقی کشید، لبه‌ی ماگِ سفیدی که از قهوه‌ی تلخ پُر شده بود را به لبانِ قلوه‌ای و بی‌رنگش چسبانده جرعه‌ای از گرمای آن را راهیِ دهانش کرد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین