هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
آسا که دستانش را روی میز درهم پیچیده بود، سر چرخانده به سمتِ چپ و نگاهش را دوخته به بازی کردنهای مهرداد و نگار و گوشش را پُر کرده صدای خندهها و شادیِ آنها که از دنیای بزرگترهایشان فارغ بودند. شاهرخ با دستانِ خودش چنان جامهی عزایی را به تنِ زندگیاش پوشانده بود که از چهلمین روز گذشته؛ اشکِ این خانواده تا چهلمین سال هم بابتِ این زندگیِ خاکستر شده بند نمیآمد. سکوت میانِ این سه نفر بر پا و آنچنان سنگین که انگار سوگند یاد کرده بودند این روزهی سکوتشان را برای مادامالعمر حفظ کنند و زبان به تشنگیِ کلام نگه دارند! آفتاب که موهایش به دستِ بادِ آرام روی صورتش به کناری کشیده میشدند، آهی سی*ن*هسوز را فراری داده از میانِ لبانش و رو بالا گرفته در سیاهچالهی مردمکهایش ماه را به دام انداخت و نور طلبیده در ازایش آزادیاش را وعده داد. ماه اما انگار از زندگیِ آنها رو گرفته بود و میلش به خاموشی هرچند که میتابید؛ اما روشناییِ این خانواده بارِ دیگر ممکن بود؟ نشستنِ لبخند بر لبانشان و چشمک زدنِ برقِ ستارهای بر دیدگانشان... ممکن میشد؟ نمیدانست! و این ندانستن گران برایش تمام شد که دلخور از ماه رو پایین گرفته و آفتابِ نالان از زندگی را در وجودش خفه کرده، به عقب چرخید و فراری از سکوتِ مُهر زده و حکم شده میانشان، پرده را که کنار زد قدم به سالن گذاشت.
جلو که رفت با هر قدم خودش را رسانده به مبلِ ال شکل، چرم و سفید و به ضرب رویش نشسته، دستش را پیش برد و موبایلش را از روی میز برداشت. صفحهی آن را که روشن کرد، همان ابتدا چشمش به اعلانِ پیام از سوی مخاطبی ناشناس افتاد که گویا عکسی برایش فرستاده بود. ابروانِ بلندش را درهم کشید، قفلِ صفحه را گشوده و روی اعلانِ پیام که کلیک کرد، با وارد شدنش به صفحه و باز کردنِ عکسِ آمده زبانی روی لبانش کشید و منتظرِ باز شدنِ عکس ماند. چند ثانیهای بیشتر به درازا نکشید که عکس پیشِ چشمانش باز شده، بر روی آن که زوم کرد تصویری از چهرهای آشنا میانِ مردمکهایش نقش بست که یک آن نفسش را ربود. گرهی ابروانش را گشود و چشمانش را که درشت کرد، باریکه فاصلهای هم میانِ لبانِ قلوهای و بیرنگش انداخته، قلبش را از کار افتاده حس کرد و چشمانش را دروغگو خواند فقط برای اینکه آنچه میدید را باور نکند!
وحشتی همهی وجودش را چون گسلی فعال شده لرزاند و قلبش در سی*ن*ه تکانی خورد دردمند و آوار که شد همهی وجودش را جا گذاشته زیرِ ویرانههای خودِ آوار شدهاش، سری به طرفین تکان داد و باوری که در صددِ لانه ساختن کنجی از مغزش بود را پس زد. بغضی ناخودآگاه در گلویش نشست و قلبش را به درد انداخته، چنان اشکی را در یک دم به چشمانش نشاند که دیدش به صفحهی موبایل تار شد. پلکی تیک مانند که زد با سقوطِ قطرهای درشت از اشکش بر صفحه دیدش واضح شد؛ اما در دل آرزو میکرد کاش بیناییاش را از دست میداد و به باورِ چنین تصویرِ دروغینی اشک نمیریخت! نفس زنان و با تنی سرد شده و لرزان درحالی که پاهایش هم میلرزیدند ایستاد و موبایل را سخت در دستش فشرد، آبِ دهانی از گلوی سنگینش فرو راند و به هر سختیای که بود عکس را همراه با پیامی ارسال کرده برای بهمن و از او خواستارِ به دنبالش آمدن شد تا صحتِ عکس را با چشمانِ خودش میدید و در واقعیت لمسش میکرد. به خود امید داد هنوز با واقعیت فاصله داشت، پس به سرعت سوی اتاق پا تند کرده برای عوض کردنِ لباسهایش، همان دم پیامِ او هم به موبایلِ بهمن رسید.
بهمن کجا بود؟ او هنوز در مراسمِ نامزدیِ نسیم و کاوه حضور داشت و کنارِ کیوان ایستاده، نگاهِ او را تا مقصدی که ساحل بود و نشسته بر صندلی پشتِ یکی از میزها و مشغولِ صحبت با نازنین و صدف بود، دنبال کرده و از شکارِ برقِ چشمانش رسید به قلبِ از دست رفتهی او و ضربهای که با آرنج به بازوی اویی که لیوانِ شربت آلبالو را به دست داشت زد، کیوان تای ابرویی تیک مانند بالا پرانده و با «هوم» گفتنی کشیده و پرسشی از بینِ لبانِ به هم چسبیدهاش، رو به سوی او که سمتِ چپش ایستاده بود چرخاند و بعد شنید که بهمن با شیطنت گفت:
- بپا غرق نشی!
کیوان چشم غرهای به او رفته و لیوانِ شربت را که در دستش تهدیدوار و یکباره سوی او کشاند، بهمن فرمان گرفته از ناخودآگاهش و تک قدمی را که با خنده رو به عقب برداشت شنید که کیوان گفت:
- به خودت رحم نمیکنی، به سفیدیِ پیراهنت رحم کن داداش!
بهمن بلند خندید و کیوان هم سکوت کرده، با کاشتنِ لبخند بر لبانش رو به سمتِ مقصدِ سابقش بازگرداند و دوباره خیرگیاش به ساحل را ادامه داد، آنچنان که او یک دم رشتهی کلامش وقتِ حرف زدن پاره شده و چون رو به سمتِ منبعِ خیرگیِ سنگینی که زیر نظرش داشت گرداند، کیوان در لحظه خودش را زده به راهی دیگر، رو بالا گرفت و آسمانِ شب را برای دیدن برگزید؛ اما به هر صورت خیرگیِ او از چشمِ ساحل دور نماند که لبانش را برای کنترلِ خنده جمع کرده و رو از کیوان گرفته، دوباره نگاه میانِ نازنین و صدف به گردش درآورد. همان دمی که حواسِ کیوان پرتِ ساحل بود، بهمن با ویبرهی موبایلش درونِ جیبِ شلوارش اندکی ابرو درهم کشیده، دستش را در جیبش فرو برد و با موبایل که بیرون کشید، صفحهاش را روشن کرد و پیامِ آفتاب را که خواند و عکسِ آمده را دید، یک آن رنگ از رُخش فرار کرده و همهی وجودش سرد شده، کیوان که این تغییرِ حالتِ او را متوجه شد، اندکی سر به سمتِ شانهی راست کج کرده و سرکی کشید تا شاید از موبایلِ او چیزی عایدش شود و بماند که به هیچ جا هم نرسید!
صفحهی موبایل پیشِ خیرگیِ چشمانِ بهمن که ضربانِ قلبش روی هزار رفته بود آرام خاموش شده و او بدونِ حرف زدنی به کیوان که حالش را پرسید، فقط به سمتِ خروجی دوید و نگاهِ کیوان را هم نگران شده و مشکوک به دنبالِ خود کشاند طوری که نامش را هم با صدایی بلند ادا کرد؛ اما چون بهمن دور شده بود بیجواب ماند. نگران شده برای او که بیمقدمه و حتی بدونِ گفتنِ حرفی جشن را ترک کرد، اندکی ابرو درهم کشیده و لبانش را هم که کمرنگ از دو گوشه به سمتِ پایین کش داد، سوی دیگر نازنین و صدف هم بودند که با نگاهی زیرزیرکی و گوشه چشمی متوجهی خیرگیِ کیوان به ساحل شده بودند و ساحل هم چشم غرهای نمکین به نگاهِ شیطنت بارِ هردو رفته، نفسِ عمیقی که کشید همزمان با از جا برخاستنش گفت:
- من میرم یه سر پیشِ نسیم تا شما هم اگه میخواین پشتِ سرِ من و پسرِ مردم غیبت کنین راحت باشین.
صدف و نازنین خندیدند و ساحل که با تاسفی ساختگی در چشمانش رو از آنها گرفت، قدم برداشته به سمتِ نسیمی که کنارِ کاوه ایستاده و مشغولِ حرف زدن با او بود، این میان کاوه هم با شناختنِ ساحل ابتدا از دوستیاش با نسیم تعجب کرد؛ اما هیچ بر زبان نیاورده از پروندهی خشاب و دخترِ خسرو بودنِ او، فقط محترمانه و با لبخند خوشامد گفته بود. ساحل که سوی نسیم رفت، عقب تر از میزی که حال نازنین و صدف به روی آن نشسته بودند زن و شوهری نشسته پشتِ میز و نگاهِ مشکیِ زن دقیق خیره به صدف بود و او حتی خندهاش را زیر نظر داشت. همسرش که نگاهِ خیرهی او را دید، نامش را ادا کرده و به این ترتیب او را بیرون کشیده از دنیای افکارش و سپس لب باز کرده و مشکوک پرسید:
- به کجا انقدر خیره شدی؟
زن نگاه جدا نکرده از صدف، قدری سر به سمتِ مرد که سمتِ چپش نشسته بود کج کرده و همانطور که نامحسوس با انگشتِ اشارهاش صدف را نشانه گرفته بود متفکر گفت:
- اون دختر رو میبینی پشتِ اون میز، لباسِ سفید پوشیده و موهاش فره...
نگاهِ مرد مقصدِ اشارهی او را با توصیفاتش گرفته و چون در گردیِ مردمکهای چشمانِ قهوهای خودش تصویرِ صدف را قاب گرفت، سری به نشانهی تایید تکان داده «خب»ای پرسشی را برای کشفِ منظورِ همسرش بر زبان آورده و در ادامه کلامِ او شنید که گفت:
- خیلی به کیوان میاد مگه نه؟
چشمانِ مرد درشت شده با این حرفِ او و نگاهش که متعجب به نیمرُخِ همسرش دوخته شد، نگاهش را به تندی رد و بدل کرده میانِ او و صدف و سپس گفت:
- باز ما یه مهمونی اومدیم تو نشستی پیِ زن پیدا کردن برای این پسر؟ وا بده زنِ حسابی.
زن اما بیتوجه به او صندلیاش را عقب کشیده و همانطور که قصدِ دور زدنِ میز را داشت تا به سمتِ میزِ آنها برود لب باز کرد:
- نگاهِ کیوان همهاش به اون میزه، اصلا شاید همون ساحل نامی باشه که شیدا میگفت... تو یه دقیقه همینجا بمون!
مرد برای اعتراض لب باز کرد تا حرفی بزند؛ اما سرعتِ قدمهای همسرش بیشتر از چرخشِ زبانِ او در کام شد و نثارش فقط قامتِ درحالِ دور شدنِ او، لبانِ باریکش با همان فاصلهی افتاده میانشان که قصدِ حرف زدن داشت خشک شدند و بحث کردن با او را برای منصرف کردنش بیفایدهترین دید. زن خودش را رسانده به میز و یک دم همزمان که کنارِ صدف روی صندلیِ خالی با سلام کردنِ بلندبالایش جای میگرفت، نگاهِ صدف را با تای ابرویی تیک مانند بالا پراندن سوی خود کشید و نازنین هم گیجِ حضورِ اویی که نمیشناخت، هردو جواب سلامِ او را دادند. زن نگاه دوخته به چشمانِ صدف و لبخندی هم کشش بخشیده به لبانِ باریکش و سپس لب باز کرد:
- اسمِ من ملیحهست دخترم. از دور دیدمت گفتم بد نیست با این خانمِ زیبا آشنا بشم، اسمت... ممکنه ساحل باشه؟
تای ابروی صدف همان بالا پریده سوی پیشانیِ کوتاهش باقی ماند، نازنین که درجا موضوع را فهمید سعی کرد کششِ افتاده به جانِ لبانش را با گزیدنِ لبش کنترل کند؛ اما چون ناموفق بود، ناگهان پقی زیر خنده زدنش نگاهِ زنِ ملیحه نام را متعجب بابتِ اینکه حرفِ خندهداری زده بود و خود نمیدانست به سویش کشاند و اندکی ابرو درهم کشیده خیره به نازنین گفت:
- حرفِ خندهداری زدم دخترم؟
نازنین هیچ نگفت و فقط تلاش کرد تا از اینجا به بعد خندهاش را قورت دهد و از همین بابت هم رو به سویی دیگر گرداند مبادا بارِ دیگر با نگاه به او خنده گریبانش را گرفتار کند. صدف که لبخندی گیج بر لبانش داشت نگاه گرفته از نازنین و برگشت داده سوی چشمانِ مشکی و براقِ ملیحه و سپس با مکث و بعد اندکی کشیده که هنوز گیجیِ لحنش را به همراه داشت گفت:
- صدف.
لبخندِ ملیحه بر لبانش خشکیده از شنیدنِ نامِ او درحالی که تیرش به سنگ خورده بود، این لحظه نازنین هم به میان آمد و چون لبانش را با زبان تر کرد حینِ اشاره با ابروانِ باریکش به سمتِ ساحلی که مشغولِ صحبت با نسیم بود، شیطنت در کلامش به خرج داد:
- شرمنده که مقصدِ تیرِ ول شده توی تاریکیتون شد سنگ؛ ولی بخوام یه خبرِ خوشحال کننده بهتون بدم اینه که عروسِ آیندهتون اون دختریه که موهاش فر و مشکیان.
صدف سر به زیر افکند و ریز خندید، این بین ملیحه که ساحل نامِ ذهنِ کیوان را گویا یافته بود، چشمانش را سوق داده به سمتِ اشارهی نازنین و به ساحل که رسید نگاهی هم به کیوان انداخته و این بار خیرگیاش را که سوی او دید مطمئن شده به اینکه انتخابش همان ساحل بود، همزمان با از جا برخاستنش لبخندی شرمنده هم نشانده بر چهره و نگاه گردانده میانِ نازنین و صدف و آرام گفت:
- ببخشید بابتِ مزاحمت دخترها، از آشناییتون خیلی خوشحال شدم.
و این بار به سمتِ ساحل رفت، نگاهِ نازنین و صدف را هم به دنبالِ خود کشانده و بعد که هردو به هم خیره شدند، ردِ خنده برتری یافته بر چهرههایشان و یک دم هردو هماهنگ زیرِ خنده زدند. در میانِ خندهی آنها نازنین بود که رو بالا گرفته و نگاه دوخته به صدفِ سر به زیر که شانههایش از خنده میلرزیدند، صدایش قدری خش گرفته؛ اما از به زبان آوردنش نگذشت:
- بنده خدا فقط اومده یه زن از بینِ جمعیت پیدا کنه برای پسرش، دیگه کی و چه ریختی و چجوری بودنش هم مهم نیست.
صدف قدری رو بالا آورد و او را که نگریست خندهاش شدیدتر شده، سوی دیگر کیوانی بود که چشمش افتاده به مادرش حینِ قدم برداشتن سوی ساحل، برقِ عاشقی که از سرش پرید با چشمانی درشت شده تند به سوی او گام برداشت و مادرش را پیش از رسیدن به ساحل متوقف کرده و ایستاده مقابلش، متعجب گفت:
- کجا میری مامان؟
زن که چشمانش را به چشمانِ کیوان که همرنگ بودند با چشمانِ خودش دوخت، با اشارهی کوتاهِ سرش به ساحل پاسخِ کیوان را این چنین داد:
- اون ساحلی که شیدا ازش میگفت همین دختریه که چشمهات رو خیره کرده دیگه؟ بذار پا پیش بذارم خب.
و خواست جلوتر برود که کیوان راهش را با تیک مانند بالا پریدنِ ابروانش و بعد بازگشتشان به جای اولیه سد کرده و او را نگه داشته درجا با حرصی بانمک مادرش را مخاطب قرار داد:
- کم مونده برای من ترشی بندازی مادرِ من. انقدر روی دستت باد کردم؟
بحثِ کیوان و مادرش شده طنزِ چشمانِ صدف و نازنین، این بین جدا از آنها خانوادهای از نو بنا شده بود به نامِ خانوادهی رهبر! طلوع و طراوتی که کاوه بابتِ دوستیِ پدرانشان آنها را دعوت کرده و میهمانانِ همراهشان یعنی آتش و تیرداد را هم پذیرا شده بود. این خانوادهای که داشت ریشه میزد و تبدیل به جوانهای میشد و در نهایت میرسید به نهالی قطع نشدنی برای شروعی دوباره! این بار شروعی که رنگِ آینده را به خود میدید، برای فردا و فرداها شیپور به دست خبرهای خوش میآورد و چه شیرین بود چنین شروعِ دوبارهای! آنها که مشغولِ حرف زدن و خنده بودند و این بین گندمی که انگار شلوغیِ فضا و سر و صدا کلافهاش کرده بود مدام نق میزد و خندهی جمع را باعث میشد. در آغوشِ طلوع که با کشیدنِ موهایش در مشتِ کوچکش تاب نیاورده و اعتراضش را اعلام کرد، از آغوشِ او وصل شد به آغوشِ تیرداد و ناسازگاریاش با طلوع پیدا؛ اما به تیرداد که رسید دقایقی را با آرامش گذرانده و سپس از لبخندِ محبت آمیزِ او به روی خود به خندهای شیرین افتاد. و اینجا بود که طلوع در ذهن تیرداد را همچون پدری دید و نقشِ پدرانه را هم برازندهاش طوری که پیش از اینها برخوردش با کودکان را ندیده و حال با دیدنش سرِ ذوق آمده بود، لبخند به لب او را با گندم در آغوشش نگاه میکرد.
آتش و مادرش هم نگاهی به هم انداختند و هردو فکری همچون طلوع از سرشان گذشت، طراوت هم دست به سی*ن*ه ایستاده و لبخند بر لبانش چهرهاش را مهربانتر از هر وقتی نشان میداد، نگاهش را به چشمانِ مشکی و براقِ آتش دوخته و تلاقیِ نگاههایشان ختم شد به چشمکی که طراوت از سوی آتش دریافت. از همین نگاهها بندی متصل ساخته شده بود در تفاوت با بندِ پاره شدهی دو نگاه... دو نگاه به نامهای آفتاب و شهریار!
آفتابی که همراه با بهمن وحشت زده و پُر اضطراب درحالی که قلبش قصدِ شکاف انداختن به سی*ن*هاش را داشت با تپشهای محکم و پُر سرعتش، همهی تنش یخ بسته از ترسی که متحمل میشد در دل خدا- خدا میکرد عکسی که دیده بود دروغی بزرگ باشد از چشمانِ حیلهگرش تا فقط به او درسی دهد برای اینکه به چشمانش هم اعتماد نکند. حتی نمیدانست کدام سوی جنگل را باید به دنبالِ جایی که در عکس بود میگشت... در ذهنِ آفتاب فقط این مسئله میگذشت که به بهای از دست دادنِ پاهایش هم که شده باید سانت به سانتِ جنگل را به دنبالِ شهریار میگشت. اگر به جای خالیِ او میرسید قسم میخورد حتی چشمانش را هم بابتِ این فریبی که برایش به نمایش گذاشته بودند بازخواست نمیکرد! همراهِ بهمن میانِ درختان قدم برمیداشت و شاید ترسناکِ ماجرا این بود که ثانیهای درست از کنارِ همان شاخهی شکستهای عبور کرد که چندی قبل از فشرده شدنِ پوتینِ خسرو بر رویش شکسته و نصف شده بود.
هردو نگاه در اطراف میچرخاندند و ردِ اشکهای آفتاب خشک شده بر صورت و گونههای برجسته و رنگ پریدهاش، دمای بدنش حتی زیرِ صفرتر از دمای این شب هنگامِ زمستانی سر به سمتِ بهمن چرخاند. نگاهش برقی از امیدِ واهی را تلفیق کرده با اشک و به چشمانش که نشاند، بغضی در گلویش نشسته و لرزِ جانش هم هنوز پابرجا، ریز لبخندی لرزان بر لبانش جای داده و خیره به چشمانِ میشی و نگرانِ بهمن با صدایی مرتعش گفت:
- این همه گشتیم... گشتیم و چیزی پیدا نکردیم بهمن، حتما یه نفر خواسته باهام شوخی کنه... یه شوخیِ وحشتناک!
قلبش در سی*ن*ه سنگینتر از آن غدهای که گلویش حمل میکرد، نگاهِ پریشان و از امید افتادهی بهمن را دریافته، سعی کرد با فشردنِ لبانش بر هم لرزِ آنها را کنترل کند و هم ارتعاشِ چانهاش از بغض را. بهمن هم چون او بغصی به گلویش افتاده و نمِ اشک نیش زده به چشمانش، کنجِ چشمش را همراه با مژههای کوتاه و مشکیاش تر کرد. رو که چرخاند و نگاهش را به روبهرو هدیه کرد، در لحظه چشمانش از پسِ قامتِ تنومندِ درختی انگار به چهرهای آشنا بر زمین برخوردند که سایهی تاریکی رُخش را پوشانده بود. اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و برای بهتر دیدنش جلو که رفت آفتاب هم نگاهش را به او دوخت و دروغ نبود اگر اعتراف میکرد که از شکِ او به دلهرهای وحشتناک رسیده و پاهایش انگار قفل کرده بودند برای دنبالِ او رفتن.
به هر سختیای که بود قفلِ پاهایش را شکست، بر ردِ قدمهای بهمن به دنبالِ او پا گذاشت و جلو که رفت، به چشمش آمد نگاهِ خشک شدهی او به نقطهای از زمین درحالی که همچون آفتاب یخ بسته؛ اما از درون همهی وجودش میسوخت. بهمن که ناخودآگاه تک قدمی رو به عقب برداشت، آفتاب جلو آمد و گذشته از قامتِ او رسید به جسدی آشنا افتاده بر زمین که همهی تنش را خشک کرد. چون مجسمهای از یخ و سرما که نه نبض داشت، نه قلب و نه حتی نفس میکشید... پلک نمیزد درحالی که مژههایش ریز میلرزیدند و همهی وجودش را آشوب به آغوش کشیده بود.
بغضش سخت و سنگ تر از پیش آنچنان فشاری به گلویش وارد کرد که از دردِ آن چشمانش پُر شدند و به این حالِ زارش گریستند با قطرهای که فقط یک لرزِ ریزِ پلک سقوطش را بر روی گونهاش باعث شد. سخت قدم جلو کشانده و چانه کنترل کرده بود مبادا بلرزد و رسوای این شود که فریبِ چشمانِ حقه بازش را خورده بود. تنش را خشکیده به جلو کشاند و انگار به چشم میدید دودی را که از آرزوهای خاکستر شدهاش به هوا برمیخاست. قلبش تیر کشید و نبضِ شقیقهاش دردمند، نفس در سی*ن*ه کم آورد که نیازمندِ هوا شده فاصله میانِ لبانش انداخت تا فقط زنده بماند.
کنارِ تنِ او که آرام و سست روی زانوانِ لرزانش نشست، بغض چانهاش را لرزانده و دستش را که مرتعش پیش برد ترسید از لمسِ او و حس کردنِ سرما. از سرخیِ خونی که سفیدیِ تیشرت و آبیِ پیراهنش را رنگین کرده بود وحشت کرد و جانش در تن ذوب شده، قطره اشکِ دیگری بر گونهاش سقوط کرده و تا چانهاش روانه شد. بالاخره جسارتِ لمسِ صورتش را پیدا کرد و وقتی یخِ پوستش همهی تنش را منجمد کرد، چون کابوسزدهای در بیداری پلکش پرید و جهانی را بر سرش ویران کردند. لب لرزاند و مرتعش صدا زد:
ترسناک بود که زبان باز نمیکرد و «جانم» نمیگفت؟ شاید گوشهای آفتاب سنگین شده بودند... دوباره صدا کرد و نگاهش را هرچند تار دوخته به لبانِ او برای شکار کردنِ حتی ریز حرکتی امیدوارکننده، چون پاسخی نگرفت این بار با هردو دست صورتِ او را قاب گرفته و با صدایی خشدار و اندک بلند شده گفت:
- توروخدا چشمهات رو باز کن شهریار! من جنبهی این شوخی رو ندارم، به خدا میمیرم.
بهمن روی زانوانش بر زمین سقوط کرد، آفتاب سری تکان داده تند به طرفین و در چشمانش التماس ریخت برای به رحم آمدنِ دلِ او تا فقط با گشودنِ چشمانش جانش را به او ببخشد! پُر صدا بغض شکاند و صدای هق زدنش قلب از سکوتِ جنگل شکسته، دستِ راستش را که پایین برد، این بار سرمای دستِ او را حبس کرده بالا آورد و پشتِ دستِ شهریار را چسبانده به لبانِ خیس از اشکِ خود و باز با فریاد التماس کرد:
- تورو جونِ آفتاب بیدار شو شهریار!
قلبِ آفتاب گر گرفته بود، همهی جانش را این گر گرفتگی آتش زده و دستِ شهریار را چسبانده به قلبش و تمنا کرد به حرمتِ عشقی که از هر تپشِ زندهاش برایش جا میماند پلک از هم گشوده و نگاهش را تقدیمش کند. آفتاب بدونِ شهریار تاب نمیآورد، به عشقِ او از سدِ رازِ پدرش عبور کرد، با تکیهگاهی حامی چون او که در هر لحظهای و به هر بهانهای کنارش بود توانست حداقل با دردِ رازی که از پدرش فاش شده بود کنار بیاید... شهریار همهی زندگیِ آفتاب و رویای او بود! این رویا در این شب رنگِ خاموشی به خود گرفته و چنان با دلی سوخته در سی*ن*ه هق میزد که همهی وجودش به خاکستر نشست. حتی ماه هم به حالِ او میگریست و شاید همین بود... ماه تا ابد از شبهای این دختر فرار میکرد!
گریههای او و خندههای مابقی در مراسمِ نامزدیِ نسیم و کاوه... چه تضادِ فاحشی! اگر بینِ غم و شادی باریکه مویی فاصله بود، فاصلهی میانِ اشک و لبخند از این مو باریک تر، تنِ جنگلی با شکستنِ آفتاب شکست و سوی دیگر جماعتِ میهمانی بودند که پس از رد شدنِ حلقهی ساده و نقرهای از انگشتِ کاوه و به دستِ نسیم دست زدند و در آخر هم رسید به تلاقیِ نگاهِ شیفتهی هردو باهم با برقی که از چشمانشان ساطع میشد.
و گذشتن از این جشن، شب را به آخرین موقعیتِ خود وصل میکرد و این موقعیت کجا بود؟ در تاریکی و سیاهیِ شب... یک پرتگاه!
پرتگاهی که شده بود جایگاهِ ایستادنِ شاهرخ درست بر لبهاش و نگاهِ خیرهی او به دوردست درحالی که دستانش را پشتِ سرش به هم قفل و پاهایش را هم به عرضِ شانه باز کرده بود. در نگاهش هیچ حسی دیده نمیشد. نه غم، نه خشم، نه پریشانی و نه حتی... ندامت! چشمانِ قهوهای سوختهاش در این دم غریبه با چنین احساساتی، او بود که اندکی رو بالا گرفته و از حسِ حضوری پشتِ سرش گذشته، شنید صدای قدمهایی را که روی تنِ خاکیِ زمین به جلو و سمتِ خودش برداشته میشدند. حتی پلک هم نمیزد و آنچنان خودش را به افکارش سپرده بود که هیچ صدایی یارای به خود آوردنش را نداشت.
پشتِ سرِ او قدمهایی بر زمین برداشته نه و میشد گفت کشیده میشدند. صاحبِ این قدمها مردِ جوانی که پیراهنِ مشکی و نشسته بر تیشرتِ همرنگِ تنش لبههایش را به دستِ باد سپرده برای تکان خوردن همچون تارهایی چند از موهایش که به نرمی بر روی پیشانیاش میلغزیدند. اسلحه را کنارِ تنش گرفته و در نگاهِ سبزش برقِ خشمی پیدا میشد محتاج به خون تا این لحظات را به عنوانِ آخرین لحظاتِ شاهرخ ثبت کند، با فاصلهای متوسط از او ایستاده و چشمانش را خیره به قامتش نگه داشته قدری هم رو بالا گرفت. شاهرخ اما هیچ واکنشِ فیزیکیای به حضورِ او نشان نمیداد درحالی که وجودش را میدانست. او که بدونِ چشم جدا کردنش از روبهرو با لحنی خنثی بالاخره سکوت شکست:
- هیچ تردیدی ارزشِ این رو نداره که از خونِ مادر و خواهرت روی دستهای من بگذری؛ به نظرم تعلل رو زودتر بذار کنار هوتن!
هوتن قدمی جلو آمد، اسلحهاش را در دست قدری بالا آورده و در همان دم این بار او بود که با تمامِ خشمِ غُل زده در رگهایش به حرف آمد:
- و چقدر تلخه که حتی گرفتنِ جونِ بیارزشِ تو هم دیگه هرچی و هرکسی رو که از دست دادم بهم برنمیگردونه!
شاهرخ قدری سر به زیر افکند، روی پاشنهی پوتینهای بندی، مشکی و اندکی خاکی شدهاش که به آرامی به عقب چرخید، درحالی که این بار پاشنهی کفشهایش بر لبهی پرتگاه قرار داشتند و با اندک لغزششان ریز ذراتِ خاکی هم پایین میریخت، خیره شد به چشمانِ پُر نفرتِ هوتن و بعد هم اسلحهای که در دستِ او فشرده میشد و سپس گفت:
- من الان با خانوادهای که ترکم کردن دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم که جونم برام مهم باشه هوتن! مرگ بهترین حکمیه که میتونی بهش محکومم کنی.
هوتن اسلحهاش را بالا آورده و دقیق پیشانیِ او را که نشانه گرفت، قدمی پیش آمد و ابروانش را پیچیده درهم با همهی روانی که به هم ریخته و رنگِ نفرتی پاشیده شده به چشمانِ سبزش:
- تو بعدِ مرگت هم یادگاریهای وحشتناکت رو برای ما گذاشتی که اگه بکشمت هم ردِ اون زخمها از صدتا مرگ برام بدتره.
با نفرت چانه جمع کرد، انگشتِ اشارهاش را قدری روی ماشه فشرده برای به عقب فرستادن و خود که قدمی دیگر جلو آمد، رو بالا گرفته و خیره به برقِ آرامِ چشمانِ شاهرخ در تاریکی ادامه داد:
- اما بالاخره این لکهی ننگی که تو با وجودت روی زمین گذاشتی باید یه جوری پاک بشه!
و شاهرخ که گویی آماده بود برای پذیرفتنِ مرگ قفلِ دستانش را پشتِ سرش درهم شکسته و آنها را باز کرده دو طرفش، هیچ نگفت و فقط به این شکل به هوتن فهماند آمادهی رویاروییِ تن به تن با مرگ بود حتی با قبولِ شکستِ خودش! داغیِ مغزِ هوتن را هیچ آبی نمیتوانست خنک کند، او که بیش از این تاب نیاورد نفرتش را در وجودِ خود حل کند و چون با سرِ انگشتش ماشه را کامل فشرد، صدای شلیک سکوتِ فضا را به یغما برده و گلولهای درست وسطِ پیشانیِ شاهرخ جای گرفت. و از او تنی ماند بیجان شده که چون درست بر لبهی پرتگاه قرار داشت به عقب مایل شد و لحظهای بعد برای هوتن فقط جای خالیاش مانده، همینجا بود پایانِ مردی به نامِ شاهرخ که مرکزِ این زمستانِ خونینِ خشاب بود!
به وقتِ روزی تازه، چشمهای وسطِ زمان جوشید که آن را عصرگاه نامیدند. روزی باز هم با حضورِ درخشان و گرمابخشِ خورشید درست در قلبِ آسمان بر زلالیِ این چشمهی درحالِ جوشش میتابید و درخشانترش میکرد. بادِ سردی از جانبِ زمستان وزید و به نوازشِ عاشقانهی گیسوانِ درختانِ جنگل که شاخههای برهنهشان تار به تارِ این موها شده بودند، رسید. در این عصر هنگامِ دلانگیزِ زمستانه میانِ جنگل کلبهای به چشم میآمد که پیش از اینها با مالکیتِ رز شناخته میشد و حال پس از او انگار این کلبه را به نامِ هنری زده بودند. اویی که در فضای کلبه ایستاده رو به پنجره و نگاهش را دوخته به حیاطِ کوچک و پس از آن رسید به پهنهی آبیِ آسمان که ردِ ابرها پراکنده و چون لکهای بر جامهی روشنش دیده میشدند. دستانش را پشتِ سرش به هم بند کرده، پالتوی مشکی، نیمه بلند و یقه ایستاده به تن داشت درحالی که دستانِ پوشیده با دستکشهای چرم و مشکیاش را هم به هم قفل کرده بود. او در این کلبه تنهایی به سر نمیکرد چرا که حضورِ دیگری هم بود همرنگ با سیاهیِ خودش و یا شاید حتی فراتر!
حضورِ سیاهی دیگر همچون خودش پشتِ سرش، باعثِ به نیمرُخ چرخیدن سرش از سمتِ شانهی چپ شد و چشمانش را که به گوشه کشید، قامتِ مردی سیاهپوش را دید که با فاصله ایستاده پشتِ سرش و سنگینیِ نگاهِ خونسردش را تقدیمش کرده بود. دمِ عمیقی که گرفت، این بار کامل روی پاشنهی بوتهای مشکیاش به عقب چرخیدن او را کاملا مقابلِ مرد قرار داد. چشم در چشم و نگاهِ مشکیِ او چون آسمانِ شبی برای دریای چشمانِ خودش به نظر میرسید. این چشمانِ مشکی که هنری هم چشم روی اجزای چهرهی سوختهاش به گردش درآورد جز خسرو نبود! و بالاخره سکوت بود که تاوانِ سنگینیاش را میانشان پس داد وقتی اولین صدا حنجرهی هنری را با لحنی آرام ترک گفت:
- من به زودی به کشورم برمیگردم خسرو؛ پس فکر نمیکنم دیگه مانعی برای ملاقاتِ تو و دخترهات باشم!
خسرو قدمی رو به جلو برداشت بدونِ اینکه بندِ خیرگیِ نگاهش با او را قیچی کند درحالی که او هم دستانش را پشتِ سرش به هم قفل کرده و اندکی که سر به سمتِ شانهی راست کج کرد این بار او بود که با ریز شکی مشهود در لحنش پرسید:
- چی تورو تا این لحظه ایران نگه داشته؟ اون هم تویی که فکر میکردم بعد از عشقی که از صدف برای خودت خریدی خرابههای خشاب رو به دنبالِ ساختنِ یه زندگیِ نو و دور از اون ترک میکنی.
نیشخندی لبانِ هنری را به بازی گرفت، دستانش را از پشتِ سر خارج کرده و همزمان با قدمی جلو آمدنش که آنها را مقابلِ سی*ن*ه درهم پیچاند، چشمانِ آبیاش را کوک زده به سیاهیِ دیدگانِ خسرو و در همان حال پاسخ داد:
- تو که فکر نمیکنی من با وجودِ همهی مشکلاتم با تو دلتنگیِ صدف رو برات پوچ میشمرم؟ به علاوه اینکه انگار یه مردی به اسمِ ریموند هست که از هویتِ واقعیِ من خبر داره و تا اینجا اومدنش برای نشون دادنِ خودش قطعا دردسرِ آیندهی منه... هرچند دیگه پیدا شدن یا نشدنش برام مهم نیست، قبلا نگرانیم صدف بود و به هم خوردنِ آرامشِ اون که خب میبینی الان من اینجام بدونِ دخترت!
نامِ «ریموند» را که از زبانِ او شنید با این اطلاعات که او آگاه به هویتِ اصلیاش بود، فکری در مغزِ خسرو جرقه زد و این ریموندی که او میگفت را با شهریاری که خود شبِ قبل جانش را گرفت به هم وصل کرد و فهمید پای پروندهی هنری هم در میان بود و به این شکل و با این هویتِ دروغینِ دردسرساز قصد داشت او را تا زمانِ دستگیریاش ایران نگه دارد. نیشخندش بر لبانش نشست و فقط خود این ریموند را شناخته، از آنچه میدانست هنری را بیخبر گذاشت چرا که حرف از شهریار خواستهی او برای حضورش در اینجا نبود و به عبارتِ بهتر برای ملاقات با هنری بهانهای مهمتر داشت که نفسی گرفته و لب باز کرد:
-بگذریم از این بحث. اومدنم به اینجا دلیلِ دیگهای داره چون ازت خواستهای دارم!
یک تای ابروی هنری بالا پریده و مانده در اینکه پس از این همه مدت و با وجود هر اتفاقی که میانشان گذشته بود خسرو در این دم چه خواستهای از او داشت، قدمی دیگر جلو آمده و منتظر نگاهش را به او دوخت که لبانش را با زبان تر کرده و ادامه داد:
- من میخوام امشب همینجا دخترهام رو ببینم! ساحل رو رباب میتونه به اینجا بکشونه؛ اما خواستهام از تو اینه که تو صدف رو به اینجا بیاری.
این بار هردو تای ابروانِ هنری بالا پریده و نگاهش را همچنان خیره نگه داشته به خسرو و مانده در این خواستهی عجیبِ اویی که پیش از اینها هیچ دلِ خوشی از علاقهاش به صدف نداشت، باز هم در سکوت منتظر ماند تا خسرو دنبالهی حرفش را گرفت:
- صدف بیشتر خوشحال میشه وقتی ببینه مردِ موردِ علاقهاش برای جبرانِ دلِ شکستهاش طبقِ قولِ خودش پدرش رو براش پیدا کرده.
و هنری که با نفسی عمیق آرام رو بالا گرفت، از همین لحظه بود که چشمهی عصرگاه رو به خشکی رفت تا به وسعتِ شب دریای سیاهی کلِ آسمان را فرا گرفته، شاه ماهیِ این دریا هلالِ درخشانِ ماه بود و ماهیهایش هم ستارگانِ بعضاً چشمک زن که در این دریا با دلبریِ تمام ماه را در درخشش تنها نمیگذاشتند! نگاهِ روایت به تصویرِ زیبای شبی که ابرها از لکه انداختن به تابلوی بینظیرش پا پس کشیدند، آهسته پایین کشیده شده و رسید به مسیرِ خاکیِ جاده میانِ درختانِ درهم پیوستهی دو طرفش که در تاریکی سایه به رویشان افتاده بود. در این مسیر دو نفر هم گام رو به جلو و مقصدی مشخص پیش میرفتند. یکی هنری که همان لباسهای عصرگاهش را به تن داشت و دیگری صدف که کنارش قدم برداشته، پالتوی سفید و کوتاهی را به تن داشت که کمربندش را بسته با شلوارِ بگ و کتانیهای همرنگش، بادی که میوزید موهای فر و قهوهای روشنش را به عقب هُل میداد. او هم مانندِ هنری دستانش را فرو برده در جیبهای پالتوی تنش و هر از گاهی نگاهش را گوشه چشمی و گذرا نصیبِ اویی میکرد که برایش بهانهی غافلگیری آورده و به این جنگل آمدنش را میخواست.
این جنگل نفرین شده بود؛ اما باید دید در این شب هم؟ بعید بود نفرین شده باقی بماند وقتی صدف نگاهش را به روبهرو دوخته و سی*ن*ه با دمی عمیق سنگین کردنش رایحهی ارکیدهی وصل به تنش را به مشامش کشاند. هنری که متوجهی نگاههای گوشه چشمی و کنجکاوِ او به منظورِ سر درآوردن از آنچه بهانهاش به اینجا آمدنشان بود شده، خیره به روبهرو کششی محو به لبانش از دو طرف بخشیده و این صدف بود که با حسِ لغزشِ چتریهای فر و اندکِ موهایش بر پیشانیِ کوتاه و روشنش، لب به دندان گزیده و بیش از این تاب نیاورده خفه کردنِ این کنجکاوی را در خود، زبانی روی لبانش کشید و با بر هم زدنِ کوتاه و آرامِ مژههای فر و مشکیاش برای ثانیهای کوتاه رو به سوی هنری گرداند و سپس کششی کمرنگ بخشیده به لبانش و بالاخره با شکستنِ سکوت پرسید:
- سوپرایزی که به خاطرش من رو به این جنگل کشوندی و حتی داریم به سمتِ کلبه میریم چیه هنری؟ باور کن خیلی سعی دارم تا رسیدن بهش خودم رو قانع کنم که هیچی نپرسم؛ ولی نمیشه!
کششِ لبانِ هنری با دستور گرفتن از ناخودآگاهش پررنگ شده و چون دمی سر به زیر افکنده و بعد با نفسی گرفتن دوباره رو بالا گرفت، زبانی روی لبانش کشید و نگاهی انداخته به صدف و لبخندش پابرجا، پاسخِ او را این چنین داد:
- بگذریم از اینکه توی سوپرایز کردن آدمِ بیاستعدادیام عزیزدلم؛ اما چون نزدیکیم دلم میخواد شوقت رو برای این غافلگیری حفظ کنی چون مطمئنم خوشحالت میکنه!
تای ابروی صدف بالا پریده و خیره شده به اویی که رو گرفته و چشم به روبهرو دوخت، نیمرُخش را برای چشمانِ قهوهای روشنِ صدف که کششی هم گیج از ندانستنِ آنچه در ذهنِ او میگذشت به لبانش افتاده بخشید و بدونِ گرفتنِ نگاهش از او که قدمی به کنار برداشت تا نزدیک ترش شد گفت:
- اینجوری میگی کنجکاوتر میشم... مطمئن باش یه راهنماییِ کوچیک شوقم رو خراب نمیکنه وقتی انقدر از خوشحال شدنم مطمئنی.
و هنری که بالاخره در جا ایستاد، این بار هردو ابروی صدف سوی پیشانیاش راهی شده و لبخندش که متعجب بر لبانش رنگ باخت، دید که او سی*ن*ه با دمی عمیق از هوای آزاد سنگین کرد، آرامشِ لحنش در این لحظه بیش از همیشه و مقصدِ خیرگیاش همچنان مقابلش، بالاخره لب باز کرد:
و صدف که پس از مکثی کوتاه و با اندک تردیدی در جانش پلکی زد، رو از هنری گرفته و چشم دوختنش به روبهرو تا مقصدِ چشمانِ او، آنچنان غافلگیرش کرد که حتی از گفتهی هنری هم فراتر رفت. باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانِ برجستهاش و چشمانش درشت، هر اندازه نفسش در سی*ن*ه حبس شد، قلبش بود که از شدتِ شوق و هیجانِ جاری در رگهایش محکم و سریع کوفته به سی*ن*هاش، صدف ابتدا تصویری در گردیِ مردمکهایش نقش بسته بود را باور نکرد؛ اما وقتی قدمی پیش گذاشت، پلکی محکم زد و دوباره به مقابلش چشم دوخت فهمید پیشِ رویش نه توهم بود و نه حتی سراب! پیشِ رویش پدرش بود و لبخند بر لبانش، ساحل بود کنارِ او درحالی که موهای فر و مشکیاش به دست باد میرقصیدند و هم پُر شوق خندیده و هم دستی که برایش تکان داد این تصویر را برای صدف حقیقیتر از هر رویایی کرد که آرزویش را داشت! کششِ لبانش ناباور و تیک مانند بابتِ این شوکِ پُر ذوقی که تجربهاش میکرد، هرچه پیش رفت به مراتب این کشش پررنگ تر شده و برقی به چشمانش انداخت دیدنی که تک خندهی ذوقزدهاش را هم در پی داشت.
قدمی جلوتر رفت، دستانش را از جیبهای پالتویش بیرون کشیده و در تلاش برای هضمِ این سوپرایزی که همیشه آرزویش را داشت، سنگینیِ نگاهِ پُر آرامشِ هنری را خیره به خود با لبخندی کمرنگ بر لبانش حس نکرد، فقط صدای خودش را شنید وقتی سعی کرد با تلاش برای شنیدنِ صدای پدرش واقعی بودنِ این لحظه را باور کند:
- بابا!
و خسرو پلکی پُر از آرامش برایش زده و انگار به نحوی این حقیقی بودنش را برای او تایید کرد که قدمی هم خود پیش گذاشته و دستانش را کنارِ تن از دو طرف باز کرده برای صدف و صدایش را که به گوشِ او رساند، دلتنگی را مسموم کرده و به جای آن جامِ اشتیاق را سر کشید:
- دخترم؟
صدف تک خندهای کرد، شیرینی از سوی قلبش پمپاژ شده به همهی جانش و چون یک دم پاهایش از کنترل خارج شدند به سمتِ پدرش دوید و روی پنجهی پا ایستادنش ختم شد به دستانی که دورِ گردنِ او پیچید و چانه به شانهاش با لبخند چسبانده، پلک بر هم نهاد و چه شیرینتر بود از دیدنِ پدر برای دختر؟ هرچه میانشان گذشته بود را صدف در گوری که خاکِ دلتنگی به رویش پاشید مدفون کرده و پیچیدنِ دستانِ پدرش را به دورِ خود که حس کرد، نفس کشید تا تشنهوار عطرِ او را برای ابدیت در ریههایش حبس کند و اگر میتوانست تا آخرِ عمر قفل به این آغوش میزد مبادا روزی از راه برسد که بارِ دیگر از این خاطره برایش آرزو ساخته شود! خسرو عطرِ ارکیدهی دخترش را نفس کشیده و محتاجتر از هر وقتی به شنیدنِ صدای این خندهی از تهِ دلِ او، موهایش را نوازش کرده و بوسهای را به رویشان کاشت. اندک زمانی که از این آغوشِ پدر و دختری گذاشت، صدف حلقهی دستانش را به دورِ گردنِ پدرش سستی بخشید روی کفِ کفشهایش بر زمین ایستاد و پس از نگاهی به رُخِ او یک دم به عقب چرخید.
هنری را دید که با لبخند سرش را بالا گرفته و دست به سی*ن*ه، تکیهی شانهاش را از سمتِ راست سپرده به تنهی تنومندِ درختی و دلش دلخوش به این ذوقِ صدف که پس از مدتها خندهاش را از تهِ دل و خالصانه میدید، پررنگ تر شدنِ شیرینِ لبخندِ او را به روی خود شکار کرد و بعد دید که صدف همزمان با دویدن این بار به سوی خودش لب باز کرده و با صدایی اندک بلند گفت:
- میدونستم، تو بهم قول داده بودی؛ میدونستم به قولت عمل میکنی!
و همزمان با به سمتش آمدنِ او هنری تکیه گرفته از درخت و قفلِ دستانش را که گشود، یک ثانیه کفایت میکرد برای اینکه این بار دستانِ صدف به حکمِ آغوشی عاشقانه پیچیده به دورِ گردنِ خودش و دستانِ خودش هم چون پیچکی دورِ کمرِ او، صدای خندههای هردو تلفیق شده باهم در گوشِ جنگل پیچید و پیچید وقتی هنری صدف را گرفته در آغوشش و او را که از زمین بلند کرد، چرخی به دورِ خود زده، از خودشان این تصویرِ یادگاری را چون عکسی در آلبومِ جنگل ثبت کرد. پایانِ این آغوش زمانی که هنری صدف را مقابلِ خودش و بر زمین فرود آورده، صدف هم رو بالا گرفته و چشمانِ براقش را دوخته به دیدگانِ اویی که حال دستانش را در دست حبس کرده بود، شنید که هنری پس از چشمکی کوتاه به رویش با لبخند گفت:
- این شب متعلق به تو هستش عزیزم، ازش لذت ببر!
صدف زبانی روی لبانش کشید و نتوانست زمزمهی عاشقانهی قلبش را در دل خفه کند وقتی با همهی وجود در سی*ن*هاش تپیده و فریاد سر داد که دوست نداشتنِ این مرد غیرممکن بود و این فریاد زبان در کامش به چرخش واداشته و نهایتاً تلفیق شده با ظرافتِ صدایش، چه دلی از هنری برد و چه موسیقیِ زیبایی بود برای گوشهای محتاجش:
- دوست نداشتنت انقدر برام غیرممکن شده که حتی اگه زبونم هم بخواد نیش بزنه قلبم نمیذاره و همهی احساسم رو لحظهای خلاصه میکنه که مثلِ الان میگم... خیلی دوستت دارم!
بعد هم با روی پنجهی پا ایستادنش سر جلو برده و چشمانش را که بست، حسِ گرمای بوسهاش شده محکومیتی شیرین برای یخ زدگیِ گونهی هنری از سرما و چون همهی قلبش را در این لحظه برای نمیدانست چندمین بار به صدف باخت، او لبانش را جدا و چشم باز کرده، ایستاده بر زمین و لحظهای بعد با آهسته جدا کردنِ دستانش از دستانِ او سخت رو گرفته و به سمتِ پدر و خواهرش که انتظارش را میکشیدند رفت و به این ترتیب نگاهِ هنری را هم به دنبالِ خود کشاند و خیره شد به خانوادهی خوشحالِ جهانگرد که اولین شب را پس از پانزده سال همراهِ هم سپری میکردند؛ این بار فارغ از هر گذشتهای که میانشان فاصله انداخته بود!
هنری که نفسِ عمیقی کشید، قدمی عقب رفت و در آخر به سختی دلِ نگاه کنده از دیدنِ صدفی که با خود فکر میکرد چگونه قرار بود در آینده روزهایش را با جای خالیِ او سپری کند، لبخندش که کمرنگ شد، آرام روی پاشنهی بوتهایش به عقب چرخید، دستانش را در جیبهای پالتویش فرو برده و نگاهش خیره به روبهرو این بار پس از شش سال مسیرِ گذشتن از عشق را در پیش گرفت! هنری فهمیده بود... هرقدر هم که بیاندازه محتاجِ حضورِ صدف در زندگیاش بود، این احتیاج را آنچنان نمیدید که ارزشِ اشک نشستن به چشمانش را داشته باشد و گاه باید لبخندِ معشوق را به تنهاییِ خود برتری داد تا عشقِ واقعی را با گذشتن آموخت!
هنری رفت... و شب با خانوادهی از نو زنده شدهی جهانگرد رنگ گرفت، وقتی پدر و هردو دخترش درونِ کلبه روی سه صندلیِ چوبی و مقابلِ شعلهی کوچک و گرمابخشی از آتش نشسته بودند. خسرویی که میانِ آنها نشسته و هردو دستش را پیچیده به دورِ شانهی صدف و ساحل، شقیقهی آنها را با آرامشی وصف نشدنی هم برای خود و هم آنها به شانههایش چسبانده و برای اولین بار پس از گذشتِ پانزده عطرِ زندگی را با وجودِ آنها کنارِ خود استشمام کرد. سر به سمتِ چپ و راست چرخاند و بوسهای نثارِ تارِ موهای هردو که چشم بسته بودند و حال با بودنِ پدرشان انگار لبخندِ زندگی را به روی خود میدیدند، کرده و دخترانش را محکمتر در آغوشِ خود حبس کرده و عطرِ هردو را نفس کشید پُر از عطشی پدرانه که تمامِ این پانزده سال نمیدانست چگونه خودش را از آن محروم کرده بود.
حرف میزدند، صدای خندههایشان سکوتِ شب را درهم میشکست و جانی تازه را در رگهای این جنگلِ مُرده به جریان میانداخت!
نیمه شب رنگ گرفت در آسمان و ماه و ستارگان اما همچنان درخشان، این کلبه در سکوت غرق شده و واسطهی این سکوت خواب بودنِ ساحل و صدف بود درونِ اتاقی تاریکی که پردهی مقابلِ پنجرهاش اندک کنار رفته و نیمچه نوری باقی در قلبِ ماه فضای اتاق را قابلِ دید کرده بود. ساحلی که رو به سقف دراز کشیده و صدف هم رو به پهلوی چپ و به سمتِ پنجره، هردو برای اولین بار چنان خوابِ پُر آرامش و عمیقی را تجربه میکردند که هیچ متوجه نمیشدند. ساحلِ وارد شده به سرزمینِ خواب هیچ نفهمید از بوسهای که پدرش با محبت بر پیشانیاش نشاند و حتی نوازش، شدنِ کوتاهِ موهایش به دستِ اویی که لحظهای بعد کمر صاف کرده، نفسِ عمیقی کشید و با دور زدنِ تخت از انتها این بار خودش را به جهتِ مخالف و سوی صدف رساند. ابتدا نگاهی به او انداخت و احساسش در عمقِ این نگاه چال شده و نامعلوم، سپس پاکت نامهای را کنارِ بالشِ سفیدِ او بر تخت گذاشت. به وقتِ خم شدنِ اندکش لبهی پتوی نازک و مشکی را که گرفت روی تنِ هردو قدری بالا کشید و در آخر هم بوسهای را نرم چسبانده به شقیقهی صدف و پلک که بر هم نهاد، موهای او را هم کوتاه نوازش کرده و سپس دوباره صاف ایستاد.
بیصدا به سمتِ درگاهِ اتاق و دری که باز بود حرکت کرد، لحظهی آخر رو چرخانده و دستش را که به درگاه گرفت، نفسش آه مانند از سی*ن*ه رهایی جسته، آخرین نگاهش را آرام و حسرت زده به دخترانش دوخت، آبِ دهانی از گلو عبور داد که سیبکِ گلویش هم تکانی سخت خورد. رو از آنها گرفت، قدم به سالنِ کوچک گذاشته و آهسته و بیصدا که پیش رفت خودش را به میزِ شیشهای و تیره رساند. خم شد و دستش را که پیش برد، چشمانش را به اسلحهی مشکی رنگ دوخت که صدا خفه کن به آن وصل بود و نفسش را که در سی*ن*ه گیر انداخت افکارش را هم کنجی از سیاهچالهی چشمانش پناه داد. روی پاشنهی پوتینهایش به سمتِ درِ بستهی سالن چرخید و به سمتش که رفت در را گشوده به روی خود، لحظهای بعد قامت از میانِ درگاه عبور داده و راه یافته به سرمای حیاط، در را بیصدا پشتِ سرش بست. جلو رفت، سی*ن*ه با دمی عمیق و مرگبار سنگین کرده مقابلِ در و پشت به کلبه که با اندک فاصلهای ایستاد، اسلحه را بر شقیقهاش نهاده و انگشتِ اشارهاش را هم مردد و اندک مرتعش روی ماشه نهاد.
گلویش سنگین شد و دردمند... رو بالا گرفته و خاطراتی به وسعتِ یک زندگی را از پیشِ چشمانش چون نوار فیلمی سیاه و سفید عبور داده، همهی زندگیاش را در این لحظه مرور کرد آنچنان که پس از آب شدنِ سنگِ گلو نم به چشمانِ نفوذناپذیر و مشکیاش نفوذ کرده، پلک که بر هم نهاد قطره اشکی بر روی گونهی سوختهاش تا چانه پایین رفت. تعلل را در حرکاتش کشت، ماشه را به عقب کشیده و خودش را خسته دیده برای ادامه دادن طوری که انگار آرزویی برای دنبال کردن نداشت، آخرین نفس را هم کشید و پلکهایش را با ارتعاش بر هم فشرده، ماشه عقب تر رفته و صدای شلیک به وسیلهی صدا خفه کن کمی خفه شد؛ اما اگر صوتِ رهاییِ گلوله از بطنِ اسلحهی در دستِ او نتوانست گرفته شدنِ جانش را شهادت دهد، نقشِ قامتی با شقیقهی خونین بر زمین سقوط کرده، مدرکِ محکمش بود برای جانی که دیگر در این تن نمیزیست!
صبح میشد این شب، باز میشد این در... به تعبیرِ زندگی در این شب برای خواهرانِ جهانگرد پس زمینهی هر ناامیدی درخشندگیِ امیدی بود که روزی زنده بودنش را فریاد میزد؛ حال دیر و زود داشتنش بماند به کنار!
رو به روشناییِ صبح رفتنِ آسمان خبر از گرگ و میشِ هوا میداد که داخلِ اتاقِ کلبه را هم قدری روشنتر کرده بود. صدف را این نزدیک به روشنایی رفتنِ هوا آگاه کرد که پلک بر هم فشرد و ریز لرزاند، نفسی سنگین به ریههایش کشید و چون دستِ خواب رفتهاش را از زیرِ سر بیرون کشید، نیم فاصلهای انداخته میانِ پلکهایش میانِ خواب و بیداری چرخی به تن داد که یک دم آرنجش نسبتاً محکم برخورد کرده با دستِ ساحل و او را از عمقِ خوابش فراری داد که در لحظه پلک از هم گشود و رو به سوی صدفِ هشیار شده چرخاند و یک دم نیم خیز شده بر تخت و خیره به او لب بر هم زده و ساحل که با خستگی مالشی به چشمانِ عسلیاش داد و آهستهتر از صدف بر روی تخت نشست، او گفت:
- ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم.
ساحل سری تکان داده به طرفین و به نشانهی مشکلی نبودن، خمیازهای کشیده و با نگاه در اطراف چرخاندنِ کوتاهش درحالی که هنوز نیاز به خواب داشت، خطاب به صدف صدایش را اندک خشدار به گوش رساند:
در ثانیهای به گوشهی چپ کشیده شدنِ چشمانش معادلهی کلمات را در ذهنش بر هم ریخت و چون حرفش را فرو خورد، نگاهش افتاده به پاکت نامهی کنارِ بالش، دستش را پیش برده و آن را که برداشت، ابرو درهم کشیده بابتِ شک از چه چیزی بودنش، لبانش را کمرنگ از دو گوشه پایین کشید و چانه که جمع کرد، سوی ساحل چرخیده و گفت:
- این چیه؟
ساحل سر به سمتش گردانده با ابروانی بلند و درهم پیچیده از شک، چشمش که به پاکت نامه افتاد او هم متعجب شده از چه بودنِ محتوایش انگار که خواب از سرش پریده باشد، قدری تنش را روی تخت سوی صدف کشید و دید که او پس از گشودنِ پاکت برگهای چهار تا خورده را به دست گرفته و بیرون کشید. تای کاغذ را که باز کرد، آن را پیشِ چشمانِ خودش و ساحل گرفت و هردو نگاهشان گره خورد به جملاتی که با دستخطِ پدرشان نوشته شده و صدف بود که خواندنش را آغاز کرد:
- قسم به سیاهیِ قلبم که به وسعتِ بینهایتش با همهی تاریکی فقط به عشقِ شما تپید و زنده موند!
مکثی کرد، اضطرابی آشوب مانند در قلبِ هردو جریان گرفته و صدف که چشمانش را از جمله پایین کشید به بخشِ دیگرِ نامه چشم دوخته و هر کلمه را که از نظر میگذراند با قلبی لرزیده در سی*ن*ه که به ترس افتاده بود ادامه داد:
- بعد از چندین سال آوار کردنِ خودم سرِ خودم و زندگیمون به نقطهای رسیدم که چشمهام از دیدنِ آینده فراری شدن، چون انگار هیچ نوری برای دیدنِ تهش وجود نداره! سیاهیِ این پیچکی که دورِ پاهام پیچیده انقدر زیاده و قدرتمند که توی یه لحظه از پونزده سالِ پیش من رو تا تهِ این لجنزارِ زندگی پایین کشید.
همهی وجودِ ساحل و صدف ترس شد و دلهره بابتِ ادامه دادن، جانشان را بالا آمده تا گلو احساس کردند و این صدف بود که لبانش را با زبان تر کرده اما از خواندن سر باز نزد هرچند هر کلمهای که پیش میرفت قلبش در سی*ن*ه سنگینتر میشد و تحملِ وزنش هم از محدودهی توانش خارج:
- خواستم بگم بعد از سالها دویدن و چنگ زدن به هر ریسمونی برای بالا کشیدنِ خودم رسیدم به جایی که با قبولِ ته خط بودنم مرگ رو پذیرفتم و امیدی رو توی ادامه دادنِ زندگی نمیبینم. خواستم ازتون خواهش کنم پدری که سالها میتونست براتون پدری کنه و حتی یک ثانیهاش رو هم دریغ کرد ببخشین و بدونین که با همهی پدر نبودنم، شما دو نفر همهی زندگیِ منین! دخترهای قدرتمندِ من که اگه آسمون و زمین هم همدست بشن از پسِ شکست دادنشون برنمیان...
و بخشِ آخری بود که صدف نه دلِ خواندنش را داشت، نه توانِ هجی کردنِ کلماتش را برای به زبان آوردن، آنگاه که همراه با ساحل وحشت زده از کلبه بیرون زدند و به حیاط که رسیدند، دیدنِ جسدِ خسرو بر زمین و اسلحهای با صدا خفه کن افتاده کنارش قلب را از سی*ن*هی هردویشان ربود. صدف خشک شد، با نامهای که در دست کنارِ تن گرفته بود، چشمانش را مبهوت از آنچه میدید و غمِ همهی عالم را در یک وجب قلبِ دردمندش جای میداد، نفس زده و سری به طرفین تکان داده، ناباور برای خودکشیِ پدرش چنان بغضی در گلو حبس کرد که دیدهاش به روبهرو تار شد و فقط صدای ساحل را گریان شنید که التماسِ پدرش را میکرد بلکه چشمانش را باز کند! انگشتانِ صدف سست شدند و نامه از دستش سقوط کرده بر زمین به دستِ ملایمِ بادی که میوزید روی زمین به کناری رفت و آخرین بخشِ خوانده نشدهی نامه انگار با صدای خسرو در دل جنگل پیچید بیآنکه به گوشهای دخترانش برسد:
- مثلِ من خودتون رو به ضعف نسپارین، زندگی برای شما ادامه داره...!
و بالاخره اشک صدف گونهی خشکیده و برجستهاش را تر کرده و انگار بالاخره شوکِ وجودش شکست که به دنبالِ آن بمبی در گلوی دردمندش هم ترکید و لرزی به چانه و لبانش انداخت قدرتمندتر از زلزلهای صد ریشتری! فقط میشنید که ساحل با همهی وجودش حنجره از شدتِ داغی که بر سی*ن*هاش نشسته بود خراشید، آنگاه که دلِ جنگلی را هم با خود خون کرد:
- بابا!
این فریاد در سکوتِ جنگل اکو شد، تنِ درختان را لرزاند و این حالِ بدِ اولِ صبح چه دور بود از قلبِ مردی که دورتر از جنگل آمادهی رفتن و برگشتن به کشورِ خودش میشد. اویی که ساکهایش را جای داده در صندوق عقب و درِ آن را که محکم بست، حضورِ هوتن را حس کرده پشتِ سرش و روی پاشنهی بوتهایش که به سوی او چرخید، هوتن را با لبخندی کمرنگ بر لبانش و دستانی فرو رفته در جیبهای شلوارِ مشکیاش شکار کرد. چشمانِ سبزِ هوتن و دیدگانِ آبیِ هنری به هم گره خوردند و هوتن که قدمی پیش گذاشت لب باز کرد:
هنری دست در جیبهای پالتویش فرو برده و تک خندهای کرده رو به او که شب را در مخفیگاهش و همان خانهی باقی مانده از مادربزرگِ فوت شدهی شراره به صبح رساند، اندک نمکی را چاشنیِ لحنش کرده و گفت:
- از همکاری باهات خوشم اومد پسر، اما به رئیسِ بعدیت حتما هشدار بده که رازی از زندگیش رو بهت نگه وگرنه بعدش عواقبش رو هم باید خودش قبول کنه.
هوتن خندید و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی چپ و پاسخِ هنری را با ریز حرصی ساختگی در لحنش این چنین بر لب راند:
- دستت درد نکنه رئیس، همین تو به ما نگفته بودی دهن لق که اون هم میسر شد.
هنری هم خندید و با رو گرفتن از هوتن که خداحافظیِ کوتاهی را خطاب به او بر لب راند، خودش را رسانده به درِ سمتِ راننده و به محضِ نشستنِ دستش روی دستگیره برای باز کردنش، یک آن به طورِ ناگهانی چنان احساسِ منفیای در دلش ریشه زد که دستش را خشک کرده بر دستگیره و انگار یک دم صدای جیغی کلِ گوشهایش را پُر و تنش را درجا خشک کرد. نفسش رفته و سخت برگشته، آخرین باری که چنین احساسی را تجربه کرد مربوط به وقتی بود که در جنگل کلبهی رز را پیدا کرده و پس از آن اتفاقاتِ شومِ زندگیاش آغاز شدند! ابرو درهم کشیده و مطمئن به اینکه این حسِ آزاردهنده از بابتِ رخ دادنِ فاجعهای به او دروغ نمیگفت، از نامنظم شدنِ تپشهای قلبش بود که به سرعت در را گشوده و روی صندلی که نشست در را محکم بست. ماشین را روشن کرده و هوتن عزمِ او را برای رفتن از این کشور دید؛ اما هنری مقصدِ دیگری داشت!
مقصدی دیگر که به یاریِ گذرِ زمان وصل شده به جنگلِ دوباره غم دیدهی امروز، هنریِ نفس زنان در جنگل را که خودش هم نمیدانست از بهرِ این پریشانی و آشفتگی دقیقا در جنگل و قدری دور از کلبهی رز به دنبالِ چه میگشت به نمایش گذاشت و لحظهای که او سر به سمتِ راست چرخاند چشمش به قامتِ دخترانه و آشنایی خورد که شکسته و نیمه جان رو به جلو قدم برمیداشت و سستیِ پاهایش آنچنان که هر دم احتمالِ سقوطش داده میشد از آشناییِ این قامت رسید به نامی که نفس زنان و نگران به زبان آورد:
- صدف؟
این شکسته دلِ خمیده قامت با شانههایی زیر افتاده و نگاهی چون ارواح بیرنگ و خاموش که خودش هم نمیدانست قطراتِ اشکش چه زمانی صورتش را خیس میکردند. فقط در سرش نامهی پدرش را کلمه به کلمه مرور میکرد، لحظهای که جسدِ او را در حیاطِ کلبه با شقیقهای خونین دید از سرش پاک نمیشد. مرگِ پدرش را درست زمانی که تازه او را در دلِ گمگشتگیِ زمانه پیدا کرده بود هضم نمیکرد و چانه از بغض لرزانده، لبانش بیرنگ و شک نداشت به زودی اشکِ چشمانش هم خشک میشد. هنری دلیلِ این حال و روزِ او را نمیدانست به دنبالش قدم برداشته و این سو صدفی بود که چشمانش هر دم سیاهی میرفتند و جانش هم درحالِ رخت بستن از تنِ روح مُردهاش بود. سرش سنگین و همهی وجودش تحتِ فشار بابتِ ویرانههایی که تا به از نو ساخته شدنشان امیدوار میشد بر سرش خراب میشدند، لبریز بود از حسرتِ آرزوهایی که برای خانواده شدنِ خودش، پدرش و ساحل داشت و حال از آن آرزوها فقط داغی کفِ سی*ن*هاش چسبیده که آتش از قلبِ سوختهاش شعلهور میکرد!
و وقتی بالاخره جان از تنش گریخت و پاهایش سست تر شدند، همهی وجودش را باخته به سیاهیِ پرده افکنده مقابلِ دیدگانش، جانِ تحلیل رفتهاش او را به سقوط نزدیک کرد و هنری بود که با جلوتر رفتنِ سریعش نامِ او را بلند و ترسیده ادا کرده، با در آغوش گرفتنش یک دست پشتِ کمرش و دستِ دیگر هم زیرِ زانوانش انداخته و با بلند کردنِ صدفِ بیهوش شده در آغوشش از سقوطِ او بر زمین جلوگیری کرد. و پایانِ خشاب نزدیک و کابوس پشتِ کابوس بود که ترَک به خوابِ اهالیاش میانداخت!
به قدرتِ گذرِ سریع و برق آسای چهار روز از خشاب، اگر گوشه به گوشهاش لذتِ آرامشی شیرین را جریان یافته زیرِ پوستش حس میکرد گوشهای بود درگیر شده با پریشانی، ماتم و اندوه که آشفتگی به آنها دامن میزد و همهی این احساسات باهم در قلبِ ساحلی زنجیر شده بودند که درونِ خانهی رباب و پشت به نردهی تراس چون مُردهای متحرک نشسته، باد میزد و تارِ موهای فر و مشکیاش را روی صورتش با ردهای خشکیدهی اشک بر روی گونههایش به کناری میکشاند. قلبش خالی همچون کالبدِ پوچ شدهاش، از یک سو درگیرِ مرگِ باور نکردنیِ پدرش و از سوی دیگر دل آشوب شده برای صدفی که چهار روز از ناپدید شدنش میگذشت و هیچ خبری از او نداشت، قطره اشکی دیگر که روی گونهی رنگ پریدهاش سقوط کرد، پلک بر هم فشرد و همهی قلبش زیرِ فشارِ این نگرانیِ خوره مانند که مبادا صدفِ پریشان بیرون زده از کلبه بعد از مرگ پدرشان بلایی بر سرِ خود آورده و داغی دیگر را بر سی*ن*هاش جای بگذارد، بارِ دیگر موبایلش را از روی زمین چنگ زد و نیمه جان که شمارهی صدف را گرفت پس از چسباندنِ موبایل به گوشش و شنیدنِ اعلانِ خاموش بودنش، همزمان با پُر صدا بغض شکاندنش موبایلش را محکم بر زمین پرت کرد و اهمیتی به شکسته شدنش نداد.
صدفی که ساحل این چنین آشفتهی بیخبریاش بود کدام سو نفس میکشید؟ حوالیِ اتاقکی درونِ جنگل ماشینی بود ترمز کرده و مردی که از آن پیاده میشد شناخته شده با چشمانِ آبی و قامتِ بلندش درِ ماشین را که بست سوی اتاقک گام برداشت و در را که به روی خود گشود به سرعت داخل رفت. اویی که خبر نداشت از مردی پنهان شده پشتِ درختان که چشمانِ تیز و قهوهای رنگش را به تعقیبش فرستاده و قلبِ زمین و زمان را از اضطرابی دوباره به تپش انداخته بود. درونِ این اتاقک اما، هنری بود که جلو رفته و نگاهش به صدفی افتاد که به پهلو روی کاناپهای مخمل و زرشکی دراز کشیده، نگاهش را خشک شده به نقطهای کور از دیوارِ پیشِ رویش دوخته و گه گاه حتی پلک زدن را هم فراموش میکرد. هنری که با دیدنِ این حالِ چهار روزهی او آهی از سی*ن*هی سوختهاش برخاست نگرانی و غم چهرهاش را بازیچه کرده قدمهایش را سوی صدف به جلو برداشت و نگاهش را دوخته به بیرنگیِ چهرهی او که به ارواح میمانست. مقابلِ او روی زمین بر دو زانو نشسته و لرزِ نفسِ گریخته از باریکه فاصلهی میانِ لبانِ برجسته و بیرنگِ او را که حس کرد، انگار از سرمایش کولاکی در قلبش به راه افتاد.
زبانی روی لبانش کشید، اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی راست و نگاهش را قفلِ چهرهی صدف نگه داشت، دستش را بالا برد و مشغولِ نوازشِ موهای او، بالاخره در همین لحظه بود که پس از چهار روز سکوت صدای ضعیف و خش گرفتهی صدف گوشهایش را پُر کرده و همهی وجودش را فرو ریخت:
- هنری!
هنری آبِ دهانی از گلوی سنگین و خفهاش گذراند، به نوازشِ موهای صدف بر روی شانهی او ادامه داده و لب که بر هم زد، با اینکه خود ملیتی دیگر داشت؛ اما پاسخِ صدف را از آنچه آموخته بود و از تهِ دلش این چنین داد:
- جانم؟
صدف پژمرده پلک بر هم زد، نگاه سوی چهرهی او کشید و نفسش را که بیمیل برای ادامهی زندگی بیرون راند ادامه داد:
- من رو برگردون خونهی رباب؛ ساحل تنهاست!
هنری پلکی زد و پس از مکثی کوتاه سر تکان داده به نشانهی تایید، زمان سرعتی دوباره گرفت برای از سر گذشتن تا رسیدن به وقتِ حرکتِ آنها. آن دمی که درِ اتاقک گشوده شده و ابتدا صدف و بعد هنری از آن بیرون زدند، این تصویر گیر افتاده در گردیِ مردمکهای گشاد شدهی چشمانِ آبی تیرهی دختری که از پشتِ تنهی درختی آنها را مینگریست. لبخند کششی کمرنگ بخشیده بر لبانش؛ اما سوارِ ماشین شدنِ آنها را که دید این لبخند به مراتب رو به نابودی رفته بابتِ بیخبریاش از اوضاعِ پیش آمده، اندکی ابروانِ بلندش را درهم پیچید و قدم پیش گذاشت برای جلو رفتن و نشان دادنِ خودش منتها جلو رفتنِ او همانا، روشن شدنِ ماشین به دستِ هنری و حرکتش سوی جادهی خاکی همانا که هیچ جوره هم متوجهی دختر نشد. دختری که موهای بلوند و روشنش روی شانههای پوشیده با پالتوی قهوهای رنگ و مخملِ تنش قرار داشتند و باریکه فاصلهای افتاده میانِ لبانش چشم به ماشینِ درحالِ دور شدنِ هنری دوخت و سپس بیخیالِ شوک و تعجب بابتِ وضعیت عقب- عقب رفته و سریع خودش را به ماشینِ پارک شدهاش کنارهی جاده رساند.
درِ ماشین را از سمتِ راننده گشود، روی صندلی جای گرفته و در را که بست بدونِ فوتِ وقت با روشن کردنش راه افتاد و ردِ لاستیکهای هنری را دنبال کرد. این بین ماشینِ سومی هم بود که از پشتِ ماشینِ او به وقتِ حرکتش پیدا شده، رانندهاش مردی بود با چشمانِ قهوهای و موهای همرنگش با لبانِ باریک که از هویتش همین بس پیدا که نامش دانیال بود. او که پس از ماشینِ دختر ماشینِ خود را به راه انداخته و سرعتش بیشتر از آن دو شده، حوالیِ اتاقک از حضورِ هرکسی خالی شد تا مسیر را از پسِ رد شدنِ دقایق سوی جادهای خارج شهر کشاند. جایی که ماشینِ هنری در سکوتی برپا میانِ خودش و صدف و البته خالی و خاموشیاش پیش میرفت و دو ماشینِ دیگر هم در تعقیبشان بودند. صدف آرنج چسبانده به پایینِ شیشهی کنارش و دستش را هم گرفته به سرِ دردمندش پلک بر هم میفشرد.
این میان اما سرعتِ ماشینِ سوم که رانندهاش دانیال بود که به ناگاه با فشردنِ پایش بر پدالِ گاز بیشتر شده، چشمانِ آبی تیرهی دختر را از آیینه بغلِ ماشین سوی ماشینِ سرعت گرفتهی خود کشاند و اخمی از روی شک بر چهرهی او نشانده، یک دم به سرعت از کنارِ ماشینش عبور کرد و جلو افتاد. اضطراب قلبِ دختر را چون کلافی درهم پیچید و چشمانش که درشت شدند مانده در اینکه چه اتفاقی درحالِ رخ دادن بود، قدری سرعت گرفت. این میانِ واقعا داستان از چه قرار بود؟ در گردیِ مردمکهای چشمانِ دانیال میشد تصویری از شبی در گذشتهی نه چندان دور را دید که شاهرخ پیش از مرگش پاکتی پُر از پول را به او داده و در ازایش فقط یک چیز خواست که صدای ذهنیاش آن را هم مشخص کرد:
- مرگِ هنری!
پس این سرعت بخشیدن نهایتاً او را به نقطهای رساند که با فاصله پیچیده مقابلِ ماشینِ هنری و در همان حال که راهِ او را کج بند آورد، هنری بود که ابروانش بالا پریدند و یک دم پا بر پدالِ ترمز فشرد؛ اما فایدهای نداشت! صدف که از خلسهی خود بیرون زده و این وضعیتِ آشوب زدهی تازه را دید، هراسی دوباره چون پیچکی به دورِ کلِ تنش پیچید و به چشم دید ماشینِ ترمز نگرفته هر لحظه به ماشینی که دانیال رانندهاش بود نزدیک و نزدیک تر میشد و در آخر هماهنگ با جیغِ خفیفِ صدف فرمان بود که به دستِ هنری تا ته سمتِ راست چرخید و...
درهای بود که ماشین را تصادف کرده و آسیب دیده با بدنهای که فرو رفتگیهای بزرگ داشت و درِ کاپوتش هم خمیده و تحتِ فشار باز شده در خود جای داد. ماشینی که به سنگی بزرگ برخورد کرده و شیشههایش از هر سمت تماماً فرو ریخته و دو سرنشینِ آن بیهوش و زخمی افتاده بودند. دانیال که به هدفش رسیده بود بدونِ اهمیت به این صحنهی مرگبار راهش را از سر گرفته و این میان دختری بود که وحشت زده کنارِ جاده ترمز کرده و همهی جانش در محاصرهی ترسی سهمگین، نفسش برید و یک دم شیبِ دره را به سرعت و بیاهمیت به لیز خوردنهای گاه و بیگاهش که کم مانده بود سقوطِ خودش را هم باعث شود، پایین رفت تا به ماشین رسید. همهی وجودش سرد شده بود، نفس زنان با ادا کردنِ نامِ هنری سوی ماشین دوید و خودش را رسانده به درِ سمتِ راننده نگاهی به سرِ چسبیده به فرمانِ او و پیشانیِ خونینش انداخت و وحشت چنان زمستانی را در وجودش بیدار کرد که سری تکان داده به طرفین و زبانش بند آمده، فقط به سرعت دستِ لرزانش را به سمتِ دستگیره پیش برد و آن را که گشود بغض چنگ زده به گلویش و خط انداخته بر چشمانِ خمارش، قطره اشکی را روی گونهاش به سمتِ لبانش لغزانده، نامِ هنری را مرتعش ادا کرد.
حتی صدف را هم صدا کرد و بیجواب ماندنش شکستنِ پُر صدای بغضش را در پی داشت که موبایلش را بیرون آورده از جیبِ پالتو و همان دمی که شانههای هنری را با یک دست میگرفت و سعی در خارج کردنش از ماشین داشت شمارهی اورژانس که گرفته بود پاسخگو شده و او به سرعت خبر از موقعیتِ تصادف داده و آمبولانس خواست. تماس را که قطع کرد، موبایلش ناخودآگاه از میانِ گوش و شانهاش سُر خورده و افتاده بر زمین، او بیاهمیت با سختی و زور تنِ هنری را از ماشین بیرون کشیده و حینِ عقب- عقب رفتنش، کفِ پوتینِ پاشنه بلند و مشکیاش را هم فرود آورده بر موبایلش و فشرده بهایی به شکستنش همانجا نداد.
اما او در تلاش برای بردنِ هنری بود و این میان... چه بر سرِ صدف که سرش رو به شانهی راست کج شده و خودش بیهوش و صورتش زخمی از پیشانیاش خون تا روی صورتش جاری شده بود میآمد؟ شاید هیچکس نمیدانست!
«یک سالِ پیش از دلتنگیِ برادرم که گفته بود برمیگرده و برگشتنش برای من به اندازهی یک عمر طول کشید، بهش زنگ زدم و ازش پرسیدم کِی برمیگرده؛ و جوابی که شنیدم باز هم این بود که اون درحالِ حاضر قصدِ برگشت نداشت. تصمیم گرفتم خودم به ایران برم و ببینم تا شاید باهم برگشتیم. ازش آدرسِ جایی که بود رو پرسیدم... یه اتاقکِ جنگلی و وقتی رسیدم اونجا خواستم جلو برم و خودم رو نشون بدم؛ اما اون که با صدفِ سوارِ ماشین شده بود، به وقتِ حرکتش رو به جلو اصلا متوجهی من نشد و برای همین هم خودم دنبالش رفتم.»
رو بالا گرفت، از لای درِ نیمه بازِ اتاقش قامتِ مردانهای را دید سیاهپوش و دست به سی*ن*ه ایستاده مقابلِ پنجره درونِ سالن و چشم دوخته بود به ابرهای خاکستریِ آسمان، آنچنان که انگار در ذهنِ خودش حبس شده و حتی پلک هم نمیزد، فقط زل زده بود به آسمانی که هرروز بیش از دیروز دیگر چشم باز کردن و دیدنش را نمیخواست! اوی درونِ اتاق که این حال و روزِ همیشگیِ او را دید با دلی سوخته آبِ دهان از گلویش گذراند تا بغض را هم پایین بفرستد ولی فایدهای نداشت. با پلک زدنی تیک مانند رو از او گرفته و چشمانش را در حدقه پایین کشیده، خودکار را در دستش فشرده و سعی کرد تسلطش را بر خود حفظ کند. در تاریکیِ اتاقی که اندک نورِ دمیده از سالن به درونش و نورِ چراغ قوهی روی میز را داشت، نگاه دوخته به کلماتی که انگلیسی بر صفحهی دفتر نوشته بود، زبانی روی لبانش کشید و بعد نوشتن را ادامه داد:
«توی یه جادهی خالیِ بیرون از شهر ماشینی بود که با سرعت جلو اومد و بعد عمدی راهِ اونها رو سد کرد. طوری که پیدا بود چون ماشین متوقف نمیشد برادرم برای برخورد نکردن باهاش فرمون رو تا آخر به سمتِ راست چرخوند و نتیجهاش تصادف تهِ دره شد که شاید من خودش رو نجات دادم و به کشورمون برگشتیم؛ اما... از دست دادنِ دخترِ موردِ علاقهاش که توی اون تصادف جونش رو از دست داد، الان از برادرِ من توی این یک سال مردی رو ساخته که سرکار نمیره، زندگی نمیکنه... گاهی از پشتِ پنجره ساعتها به بیرون خیره میشه و حتی پلک زدن و نفس کشیدن رو هم باید براش یادآوری کرد!»
این دختر الیزابت بود! از برادرش هنری مینوشت که درونِ سالن همچون توصیفاتش ایستاده و خیره به نقطهای دور اگر چشمانش نمیسوختند پلک نمیزد و اگر به خفگی نمیرسید نفس نمیکشید! زندگیاش همچون مُردهای که فقط جسمش سر پا بود میگذشت و حال... فاش شد که صدف از تصادفِ آن روز در دره جانِ سالم به در نبرده بود! هنری این روزها دیگر زندگی نمیکرد، از خودی که بود دیگری را ساخته و حتی در پستوی این ناامیدی هم جوانهی امیدی را برای دلخوشی نمیدید که بانیِ بازگشتش به زندگی باشد!
این از احوالِ هنری بود که نگاهش به شهر و از پسِ آن به انعکاس کمرنگی از چهرهی خودش نقش بسته بر شیشهی شفافِ پنجره، فقط گذشته را مرور میکرد و در این لحظه انگار خودش را محکوم به تاوان پس دادن میدید که پذیرفته این شکنجه را، فقط قلبش گرفته از اینکه تاوانش را باید معصومیتِ صدف پس میداد، اگر اشکی به چشمانش نیش زد، سردی کنجِ چشمانِ آبی و بیفروغش نشاند آنچنان که سی*ن*هاش بیهوا سنگین بود و قفلِ دستانش را محکمتر کرده، به این خیرگی ادامه داد. او از یک سالِ پیش زندگی را باخته و تبدیل به مردِ سی و چهار سالهای شده که گویا به اندازهی یک عمر پیر شده بود. شکنجه میشد با صدای خندههای صدف، با تصورِ چشمانِ براقِ او، با مرورِ لبخندهایش و آنقدر تازیانهی این شکنجهها ادامه پیدا میکرد تا روزی خودش هم به آخرین قطرهی جانش میرسید... یک شکنجهی مادامالعمر!
از باقیِ اهلِ خشاب پس از یک سال چه خبر؟ در این روزِ تیره و ابری با اختلافِ سه ساعت و نیم از لندن، در ایران دو نفری بودند که بر پشتِ بامِ ساختمانی نشسته روی دو صندلیِ چوبی و مقابلِ هم، صدای خندههایشان به گوشِ آسمان میرسید و از چشمانشان برقِ عشقی چون دانههای بلورینِ برف میبارید. دو نفری که یکی طراوت بود با فنجانِ سفیدی پُر شده از گرمای قهوه درونش که شیفته و اندکی سر کج کرده به سمتِ شانهی چپش و لبخندی جای گرفته بر لبانِ قلوهایاش، گیتار زدنِ آتشِ نشسته بر صندلیِ مقابلش را میدید و گوش به صدای دلنوازِ او سپرده بود که برایش میخواند و میخواند... و انگشتانش را ماهرانه روی تارهای گیتار در دستش میرقصاند و در این روز موسیقیِ گوشنوازی را پخش کرده بود. میخواند و طراوتِ فرار کرده از زندگیِ پُر شکنجه و سه سالهاش با پارسا، یادِ روزِ آشناییاش با آتش را در اتوبوس مرور کرده و این خاطره را گوشهای مهم از خاطراتش به زنجیر کشیده هر دقیقه و هر ثانیه مرور میکرد و هرروز بیش از دیروز معجزه را در زندگیاش باور میکرد.
معجزهای زندگیِ طراوت را زیر و رو کرد و معجزهای زندگیِ آفتاب را ترک گفت! او درونِ قبرستان بر زمین نشسته و نگاهش به سنگِ قبری که بطریِ آب را به رویش خالی میکرد، دستِ دیگرش را پیش برده و سرمای سرِ انگشتانش را سپرد به ترکیب شدن با سرمای سنگ و دستش را روی نامی کشید که متعلق بود به همهی آرزوهای خاک شدهاش! نامِ حک شده بر سنگِ قبر که به نستعلیق «شهریار دادمهر» نوشته شده و از روز رفتنش این آفتابِ سیاهپوش و بیرنگ و رو مانده که دردِ یک سال ناپدید شدنِ ناگهانیِ پدرش و هیچ خبری از او نشدن را به دوش میکشید و حتی خبر نداشت بلایی بر سرش آمده یا هم اینکه فرار کرده بود! او که آبِ دهان از گلو گذراند بلکه بغضش هم پایین فرستاده و خیالِ بالا آمدن را از سرش بپراند؛ اما یک نگاهِ دوباره به نامِ شهریار بر روی سنگِ قبر کافی بود تا بغضش پُر صدا شکسته و از جای خالیِ چشمهی خشک شدهی اشکِ چشمانش، زلالیِ چشمهای دیگر به جوشش بیفتد!
جدایی بود و عشق... جدایی بند بود به عشق؛ اما به هم رسیدنهایی هم وجود داشت! به هم رسیدنهایی با نامِ نسیم و کاوه، نسیمی که لبخند بر لب از داروخانهی محلِ کارش بیرون آمده و درست مقابلِ داروخانه و کنارِ خیابان کاوه را دید که به انتظارش لبخند بر لب ایستاده و این دو زندگیِ تازهای را در خشاب شروع کرده بودند با چشمانِ براق از عشق و قلبهایی پیوند خورده به هم که مرگ هم از جدا کردنِ این پیوندِ ناگسستنی عاجز بود! لبخندِ نسیم بر لبانِ متوسطش پررنگ شده و پلههای کوتاه و کم ارتفاع را که تا رسیدن به پیادهرو پایین رفت، رو به جلو قدم برداشته و سوارِ ماشین شدنِ همزمانشان، شد آغازِ راهی که هرروز کنارِ هم میپیمودند تا باهم به نهایتش برسند!
و در میانِ این خوشیها و ناخوشیها، غم گرفتهای بود به نامِ ساحل عزادارِ خودکشیِ پدر و مرگِ خواهر درست به فاصله زمانیِ چهار روز و از چاله درنیامدهای افتاده به چاه، که پشتِ نردهی فلزیِ تراسِ خانهی رباب دست به سی*ن*ه ایستاده و کفِ برهنهی پاهایش پنهان پشتِ شلوارِ مشکیِ پایش سرمای زمین را لمس میکردند. نگاهش خیره به دوردستها و چشمانِ عسلیاش از برق افتاده، بیشباهت به هنری نبود و هردو زندگی را تهِ خط رسیده میدیدند. اگر هنری الیزابت را که خواهرش بود به عنوانِ مراقب داشت، حوالیِ ساحل هم کیوانی پرسه میزد که هرروز برای دیدنِ ساحل میآمد و امروز هم از همان روزها، صدای تیک مانندِ باز شدنِ در که نگاهِ ساحل را ناخودآگاه پایین کشید، خودش راه یافته به حیاط و قدم برداشته روی مسیرِ سنگفرشی سرش را بالا گرفت و چشمانش به نگاهِ از امید افتادهی ساحل خورد و نگاهش از این حالِ بیحالِ او مغموم شد؛ اما به روی خود نیاورد و سعی کرد با سخت کششی بخشیدن به لبانِ باریکش خود بذرِ امیدی بپاشد به دلِ او وقتی در جوابِ لبخندش فقط پلک زدنِ آهستهی او را دریافت.
و در آخر... درونِ همان جنگلِ نفرین شده، کلبهای بود ایستاده بر پایههای چوبی و مقابلِ این کلبه بر روی چمنهای سبز طلوع و تیردادی بودند که اولین پیوند خوردههای خشاب به حساب میآمدند. طلوعی که پیراهنِ بلندِ سفید به تن داشت و کفِ برهنهی پاهایش خنکای چمنها را لمس میکردند همانندِ تیردادی که پیراهنِ سفید به تن و شلوارِ همرنگش را هم به پا داشت. طلوع که یک دست سپرده به دستِ او و دستِ دیگرش را هم قرار داده بر شانهی تیرداد، پیچشِ پیچک وارِ دستِ او را هم دورِ کمرش حس کرده و رو بالا گرفته، چشمانِ خاکستریاش را با مردمکهایی ریز شده به چشمانِ قهوهایِ تیرداد دوخته بود. موهایش به دستِ باد پخشِ شده بر شانههای ظریفش و از لبخندش کمرنگیِ چالِ گونههایش پیدا، یک دم قدمی عقب کشید و دستِ تیرداد که از دورِ کمرش باز شد دستِ دیگرش را بالا آورده و پس از چرخشی کوتاه دوباره به آغوشِ او برگشت تا این جنگل همرنگ شده با صدای خندهی آنها و رقصِ عاشقانهشان، جانی دوباره بگیرد برای شروعی تازه این بار بدونِ لکهای خون بر جامهاش!
و هر قصه شروعی و هر شروعی پایانی داشت؛ پایانی که اما در پسِ آن زندگی هنوز در جریان بود!