جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hooramah با نام [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,964 بازدید, 99 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hooramah
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
Picsart_23-02-26_12-25-58-754.jpg
رمان: خطای تو سزای من
نویسنده : هوراماه
ژانر : تراژدی، عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ نظارت: S.O.W(7)
خلاصه :
هر عملی عکس‌العملی داره. مصیبت ها هم دقیقا از همون روزی شروع شد که تانیا تصمیم گرفت روح خسته راتین؛ مردی که همسرش رو از دست داده بود رو تیمار کنه.
دقیقا همون روز طوفان رو به زندگی نو پای عاشقانه خودش و زندگی اطرافیان دعوت کرد.
بی شک همه می‌دونن خونه‌ایی که روی خرابه ‌های دیگری بنا بشه طولی نمی‌کشه که به راحتی ویران میشه...
 
آخرین ویرایش:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
مشاهده فایل‌پیوست 104502


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوشآمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

میتوانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، میتوانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
مقدمه :
اتفاقات زندگی هرکسی مثل یه دومینو می‌مونه و هر مهره رو یه نفر برات می‌چینه.
دومینوی من قرار نبود قبل از این‌که کامل چیده میشه خراب بشه؛ اون هم درست زمانی که تو داشتی مهره‌های سهمت رو می‌گذاشتی.
حتی تصورش رو هم نمی‌کردم یه تصادف، یه مسافرت و یه بیمارستان معادله بازی رو صدوهشتاد درجه تغییر بده. قرار نبود یه آشنایی اون هم با یه نفر دیگه مبدل بشه به گردبادی که تمام مهره‌های دومینو رو می‌بلعه و با سلیقه خودش اون‌ها رو روی صفحه قرار میده.
شاید... این‌ها همه اشتباه بود.
خطاهایی که من مسبب‌شون بودم؛ اما تو سزاشون رو دادی!

***
(تانیا)
شروع کردم به نوشتن؛ باید این مدت برای همیشه ثبت بشه، شاید این‌جوری یادم بیاد کجا رو اشتباه رفتم که این حوادث توی صفحه زندگیم رقم خورد.
برگشتم به چند سال پیش؛چشم‌هام رو که باز کردم، با خودم گفتم باز هم روزمرگی شروع شد. باز هم یه روز کسل کننده دیگه، بعد از خوردن ناهار از گندم تشکر کردم و یک ‌راست مسیر اتاقم رو در پیش گرفتم و ولو شدم روی تخت؛ زل زدم به گوی‌های بلوری‌ لوستر که با خوردن نور بهشون رنگین کمان های ریز ایجاد می‌کردن؛ یه هفته‌ایی میشد که اصلاً دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم؛ زندگیم تبدیل شده بود به روزهای کپی شده از روی هم. به گذشته فکر کردم :
به اون روزهایی که یه دختر دبیرستانی‌ِ شر بودم که همیشه خدا به‌خاطر کارهام، دفتر مدرسه پلاس بودم.
(اَوینا) با وجود این‌که توی این موارد محافظه کار بود و زیاد اهل شلوغ بازی‌هایی که من می‌کردم نبود، ولی خب چون دوست بودیم همیشه هوام رو داشت. به قول خودش جذب همین روحیه سرزنده‌ام شده بود.
حالم خوب بود و روزهام از اون خوب‌تر؛ ولی اون حادثه لعنتی همه چی رو خراب کرد.
بابام قرار بود برای یه سفر کاری بره آمریکا، من تازه دیپلم گرفته بودم و داشتم برای کنکور می‌خوندم، همیشه بهترین جا برای درس خوندن خونه پدر و مادر اوینا بود اون‌ها کلاً اهل مطالعه و خیلی تحصیل کرده بودن. خود اوینا هم درسش خوب بود؛ برای همین امتحان‌های سخت رو می‌رفتم خونه‌شون و باهاش درس می‌خوندم.
مادرم به عنوان وکیل پدرم قرار بود اون رو توی این سفر همراهی کنه؛ من هم تصمیم گرفتم اون زمانی که اون‌ها مسافرت هستن رو کلاً برم خونه خانواده اوینا.
اوضاع عادی بود تا این‌که اخبار اعلام کرد؛ هواپیمایی که پدر و مادرم توش بودن به علت نقص فنی سقوط کرده و تعدادی از سرنشین‌هاش فوت کردن و از بخت بد، پدر و مادر من هم توی فوتی‌ها بودن.
حالم خیلی خراب شد و حتی اون سال نتونستم کنکور بدم هیچی به هیچی... .
عموم بالأخره اومد ایران ولی فقط یه هفته، اون‌هم به خاطر مراسم پدر و مادرم و این‌که کارهای انحصار وراثت انجام بشه. اون‌ها تصمیم داشتن من‌رو با خودشون ببرن ولی من اصلاً دوست نداشتم برم و باهاشون احساس راحتی نمی‌کردم. بالأخره هفت هشت سال دوری، یکم آدم رو معذب می کنه... .
(عموی من هشت سال پیش به همراه خانواده‌ا‌ش برای همیشه از ایران رفت چون یه موقعیت کاری خوب تو آمریکا بهش پیشنهاده شده بود.اون یه پسر داره به اسم (ماکان) که تنها دوست دوران بچگیم بود. ولی با رفتن اون‌ها من برای همیشه تنها شدم) من دلم نمی‌خواست با اون‌ها برم ولی به ناچار رفتم. اما کلاً یک ماه بیشتر نتونستم دوام بیارم؛ اون‌قدر گریه و بی‌تابی می‌کردم که عموم هر طور که بود من رو برگردوند ایران و به خانواده اوینا سپرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
تا همین سه سال پیش، خونه اوینا و پدر و مادرش زندگی می‌کردم؛ اما تصمیم گرفتم به خودم بیام و به خونه پدریم سر و سامون بدم. برگشتم خونه و خدمتکار گرفتم.اسمش گندمه؛ 55 ‌سالشه. زن خوبیه، سرش به کار خودشه. روزها این‌جا کار میکنه شب‌ها هم می‌فرستم خونه خودش. این‌جوری راحت‌ترم... . صدای زنگ گوشی من‌ رو از افکارم درآورد. سمفونی ششگ بتهوون بود که خبر از تماس اوینا می‌داد.
وصل کردم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم:
-الو...سلام چه‌طوری؟
-سلام ستاره سهیل منطقه... خوبم ولی انگار توبهتری ... یه احوال نگیری‌ها؟
به حالت طعنه گفتم :
-آره عالیم اصلاً توپِ‌توپ. ولی عذرمی‌خوام سرکار‌الیه، دیگه تکرار نمی‌شه.
-آره خوب می‌کنی، جرأت داری یک بار دیگه تکرار کن.
با لج ساختگی گفتم :
-خب حالا عمه پیره! کم غرغر کن! زنگ زدی این‌ها رو بگی؟
نخیرم مگه من بی‌کارم شارژم رو الکی خرج کنم؟
-خب پس چی‌کار داری خصیص الدوله؟
-باشه اصلاً! من خصیصِ آب از دستش نمی‌چکه شما حاتم طایی. حالا می‌ذاری حرفم‌ رو بزنم؟
-بله بفرمایید. (موقع گفتن تک‌تک این کلمات یه لبخند رو لبم بود چون حداقل اوینا حالم ‌رو خوب می‌کرد )
اوینا :
-امشب خونه ما دعوتی.
با این حرف اوینا از جام بلند شدم و گفتم :
-چه‌خبره؟ نکنه از ترشیدگی نجات پیدا کردی؟ اوینا جیغی خفیفی کشید و گفت :
-نخیرم عمت ترشیده‌اس... .
زدم زیر خنده و گفتم :
-باشه سیندرلا،حالا میگی یا نه؟
-اگه اجازه بدی میگم.
-اجازه ماهم دست شماست.
-تولد ملیساس!
ذوق کردم و گفتم :
-آخی عزیـــزم! مبارکه؛حالا چند سالش شد؟
-شش سالش
-ای جانم! انگار همین دیروز بود که از بیمارستان آوردیمش خونه.
-آره دیگه برای خودش خانومی شده. حالا این‌ها رو بی‌خیال، امیرعلی دعوتت کرده میای یا نه؟
مشتاق گفتم :
-معلومه که میام ساعت چنده؟
اوینا کمی مِن و مِن کرد و گفت:
-الان ساعتِ...پنج‌ونیمه.
زدم زیر خنده و گفتم:
-انیشتن! الان رو نمی‌گم مهمونی رو میگم.
اوینا ایشی گفت و ادامه داد :
-آها اون ‌رو میگی! اون‌که ساعت دَه. من دیگه باید برم هزار تا کار دارم. کاری نداری‌ فعلاً خداحافظ.
و قطع کرد. نذاشت خداحافظی کنم. [دختره‌بی‌فرهنگ.] گوشی رو گذاشتم روی پاتختی نگاهم به آینه افتاد. ناخودآگاه یه لبخند اومد روی لبم، بلند شدم رفتم سمت کمددیواری. در بزرگ سفیدرنگ کشویی رو به سمت چپ کشیدم برای بیرون رفتن لباس انتخاب کردم... لباس‌هام رو که پوشیدم از اتاق اومدم بیرون. سوئیچ رو از جا کلیدی لونه زنبوری شکل دم در برداشتم. داشتم کفش‌هام رو می‌پوشیدم. گندم از توی آشپزخونه نگاهش بهم افتاد، پرسید :
-دخترم جایی میری؟
در حالی که به خاطر پوشیدن کفش داشتم لی‌لی می‌کردم گفتم :
-دارم میرم خرید. چه‌طور؟ چیزی می‌خوای؟
-هیچی. نه! خدا به همراهت.
خداحافظی کردم و در رو بستم و اومدم بیرون
پارس خوشگلم رو از پارکینگ درآوردم و به سمت مرکز شهر به راه افتادم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
همیشه برای تمرکز کردن نیاز به موسیقی دارم.
الآن‌ هم برای این‌که بتونم برای ملیسا کادویی بخرم که، نه مشکلی با سنش داشته باشه نه سلیقه‌اش، باید تمرکز می‌کردم. سیستم رو روشن کردم و یکی از آهنگ‌های شادِ مورد علاقه‌ا‌م ‌رو پلی کردم:
[رو تو گیرم رو کسی نیستم
ولی هیچی تو دلم نی
تو دلم جز تو کسی نیس نه
تو دلم نیستی بفهمی
رو هوا می‌برنت بس که نمک داری
ولی من عاشقتم خب مگه شک داری
من سخت‌گیرم ولی سخت میرم
تو نباش و ببین چه‌جوری می‌میرم]
تو جام ورجه‌وورجه می‌کردم و با ریتم آهنگ روی فرمون با انگشت‌هام ضرب گرفته بودم. دو‌سه تا اهنگ دیگه که قر دادم از ماشین پیاده شدم و از شیشه ماشین نگاهی به خودم انداختم (خل و چل‌هم خودتونین، آینه ماشین کوچیکه آدم درست ‌و حسابی خودش‌ رو نمی‌بینه، شیشه بهتره!) وارد پاساژ شدم و از همین اول همه مغازه‌ها رو نگاه کردم. کلاً اخلاقم اینه که کفش آهنی پام می‌کنم موقع خرید.
وسواسی‌ام شدید! برای همین همیشه اوینا از دستم شاکیه. هیچ‌وقت ‌هم همراهم نمیاد خرید.
هر چی فکر می‌کردم که چی برای ملیسا خوبه، چیزی به ذهنم نمی‌رسید؛ فکر کنم باید دو سه تا اهنگ دیگه گوش می‌کردم! داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم که چی‌کار کنم، ناگهان چشمم به یه پلاک‌زنجیر خوشگل افتاد. دیگه همون ‌رو خریدم . ولی زودی از پاساژ اومدم بیرون چون کم‌کم هوا داشت تاریک میشد.ولی یه‌ ‌چیزی برام عجیب بود.
معمولاً این ساعت که ساعت شلوغه هیچ‌کسی اون دور و اطراف نبود. شونه‌ایی بالا انداختم[ اصلاً به من چه!]
سوار ماشین شدم، داشتم وارد خیابون می‌شدم که یک دفعه یکی از پشت محکم زد بهم. از ترس رنگم عین گچ‌ِدیوار شد...[ وای ماشین نازنینم!]
جوش آوردم. رفتم پایین که جدوآبادش رو بهش خاطرنشان کنم.
از دیدن صحنه رو به‌ روم بیش‌تر حرصی شدم. طرف عین (تنبل) توی صندلی ماشین فرو‌رفته بود و پایین نمی‌اومد[. مرتیکه خر! فکر کرده ماشینش مدل بالاس نمی‌تونه خسارت بده یا مثلاً من از ترس باهاش در نمی‌افتم؟ هه! خیال کرده. من کله شقم!]
رفتم زدم به شیشه ماشینش. شیشه رو داد پایین و خیلی خون‌سرد گفت :
-شماره حسابت رو بده هر چی خسارت زدم رو واریز کنم. الان ‌هم لگنت رو ببر اون‌ور عجله دارم.
[جان! چی گفت؟ لگن؟ با ماشین من بود؟
هر چی هیچی نمیگم پروتر میشه. مثلاً فکر کرده پروفسور سمیعیه الان اگه دیر برسه بیمارش از خون‌ریزی مغزی می‌میره؟باید حالش‌ رو بگیرم.]
-ببخشید اون‌وقت احیاناً جراح قلبی چیزی هستی که عجله داری؟ اون ‌هم اون‌قدری که حتی نمی‌تونی بیای پایین و به‌خاطر خسارتی که بهم زدی معذرت خواهی کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
یه پوزخند کج انداخت گوشه لبش و گفت :
-اتفاقاً دکترم البته از نوع زنان. معلومه حس ششم خوبی داری یه خورده دیگه فکر می‌کردی درست می‌زدی وسط خال، بیا این‌هم کارتم.
اخم‌هام حسابی رفت توی هم و گُر گرفتم. تو چشم‌هاش براق شدم خواستم جوابش رو بدم که خنده ناگهانیش حرف رو توی دهنم، نگفته خفه کرد.
[ نکنه چیزی زده؟ شایدهم تعادل روانی نداره الان کجای این موقعیت خنده داره؟] با تعجب و چاشنی حرص پرسیدم:
-دقیقاً میشه بگی کجای این موقعیت خنده داره؟
در حالی که ته‌ خنده‌اش‌رو قورت می‌داد پرسید:
-همیشه این‌قدر باحال حرص می‌خوری؟
[ای زهرمار...ای کوفت... ای حناق 25 ساعته... که به حرص خوردن من می‌خندی؟ آدمت می‌کنم]
دست بردم سمت موهاش و تا اون‌جا که توان داشتم کشیدم، ولی به کل از کارم پشیمون شدم چنان اخمی کرد که کم مونده بود خودم‌ رو خراب کنم؛ واسه همین ناخودآگاه دستم‌ رو کشیدم.نکته جالب توجهی که وجود داشت این بود که ساکت بود. من منتظر یه نعره جانانه بودم. ولی انگار جز میمیک صورتش ری‌اکشن اضافه‌ایی در مواجه با این موقعیت نداشت. و همین، قضیه رو ترسناک‌تر کرده بود. مثل این‌که بیش‌تر عصبانیه تا این‌که دردش اومده باشه. اومد پایین و درِماشین رو محکم کوبید.
از این حرکتش جا خوردم. اول موهاش ‌رو مرتب کرد بعد هم اومد جلو و س*ی*ن*ه به س*ی*ن*ه‌ام وایساد. البته چه س*ی*ن*ه به س*ی*ن*ه‌ایی! من تا شونه‌هاش بودم... .
هیکل متوسطی داشت؛ ولی چون قدش از من بلند‌تر بود هیکلی به نظر می‌رسید.
پوست گندمی و چشم و ابروی خرمایی خیلی خفن! یعنی اون لحظه مغزم رفته بود زنگ تفریح!عوض این‌که فرار کنم، داشتم هیکل طرف رو بررسی می‌کردم. وقتی به خودم اومدم، دیدم بازوم رو گرفته و داره می‌شکندش.
درد دستم_هم به خاطر فشاری که داشت بهش وارد می‌شد و هم به خاطر بیماری‌م _تصاعدی می‌رفت بالا. اشک‌هام بی مهابا جاری شد. من رو کشید جلو و سرش و برد کنار گوشم و گفت:
- دختر جسوری هستی، تا حالا هیچ دختری جرأت همچین کاری رو با من نداشته؛ ولی من کاری می‌کنم جسارت رو از یاد ببری.
(همیشه خدا موقع کل‌کل کردن زبونم اندازه فرش‌قرمز (گلدن کلوپ) دراز بود ولی حالا این‌قدر درد داشتم که نه توان دفاع از خودم ‌رو داشتم و نه نای جواب دادن به حرف‌هاش؛مثل یه تیکه سنگ شده بودم) تنها کاری که کردم، چشم‌هام ‌رو از ترس بستم.قلبم دیوانه‌وار داخل س*ی*ن*ه‌ام می‌کوبید. داشتم پس می‌افتادم که ولم کرد چون گوشیش زنگ خورد. عصبی من ‌رو رها کرد. لحظه آخر که خواست سوار ماشین بشه گفت :
-اگه یک‌ بار دیگه ببینمت به این آسونی‌ها ولت نمی‌کنم... .
بعدش برام یه بوق زد که یعنی برم کنار.
غرورم ‌رو رسماً با خاک یکسان کرد. خودم ‌رو به زحمت تا ماشین رسوندم و یه‌دونه از اون قرص‌های کوفتی رو خوردم، چون دستم از زور درد داشت می‌شکست. بعدهم ماشین رو روشن کردم و از سر راهش رفتم کنار... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
به محض این‌که رسیدم خونه لباس‌ها رو از تنم کندم و هجوم بردم توی حموم که آب‌گرم دردم رو کم کنه. تو راه این‌قدر گریه کرده بودم که به هق‌هق افتاده بودم. یکی نیست بگه آخه مگه مرض داری تو که سالم نیستی با یه غول‌تشن کل‌کل می‌کنی؟
سرم از شدت گریه درد گرفته بود، یه حموم گربه‌شور کردم و اومدم بیرون. نگاه که به ساعت انداختم‌؛دیدم یک ساعت بیش‌تر تا مهمونی نمونده، زودی موهام‌ رو خشک کردم و مشغول آرایش شدم، بعد هم موهام‌ رو بافت زدم و یه لباس عروسکی پوشیدم. بی‌خود و بی‌ربط‌ترین تیپی بود که می‌تونستم بزنم. واقعاً با این حال خرابم حوصله مهمونی نداشتم ولی دلم نمی‌اومد دعوت امیر علی رو رد کنم.
تو آینه به خودم نگاه کردم که متوجه شدم بازوم به طرز وحشتناکی کبود شده و چون لباس آستین حلقه‌ایی بود کاملاً کبودیش مشخص بود. ناچار لباس رو درآوردم و یه تونیک آستین‌دار پوشیدم.
لعنت بهت! مرتیکه احمق ببین چی به روزم آورد!
گوشیم و کادوی ملیسا رو گذاشتم توی کیف و از خونه زدم بیرون. چشمم به صندوق ماشین افتاد که آش و لاش شده بود اخم‌هام رفت توی ‌هم. [بی‌شعور عوضی!ایشالله تصادف کنی با کاردک از روی جاده جمعت کنن ماشینت رو هم ببرن قبرستون ماشین‌ها.توروخدا نگاه کن چی به روز ماشین آورده!]
به سمت خونه اوینا این‌ها حرکت کردم. هنوز هم که هنوزه کلی عصبی‌ام. تا خود مقصد یه ریز طرف رو نفرین کردم. اون‌قدری اعصابم خط‌خطیه که نفهمیدم چه‌جوری رسیدم.
از ماشین پیاده شدم و دزدگیر رو زدم، خواستم زنگ در رو بزنم که یهو در باز شد؛ اوینا اومد بیرون گفت:
- اِ! سلام خوش اومدی.
یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت :
-چه عجب! ما شما رو با لباس پوشیده دیدیم!
یه لبخند زورکی زدم و گفتم :
-شوهرم این‌جوری دوست داره.
اوینا زد زیر خنده و گفت:
-وا! چه غیرتی. قبلاً که این‌جوری دوست نداشت.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
-قبلاً، قبلاً بود جدیداً غیرتی شده.
اوینا با تعجب تصنعی گفت :
-به حق چیزهای نشنیده. حالا...
بی‌حوصله پریدم تو حرفش :
-وای اوینا می‌ذاری بیام تو یا نه؟
اوینا جفت ابروش رو داد بالا و گفت :
-نوچ! نمی‌ذارم بری؛ می‌خوای چی بگی؟
برگشتم طرف ماشین و گفتم:
-خب پس من رفع زحمت می‌کنم.
اوینا یهو بازوم ‌رو گرفت و گفت:
-اِ! کجا؟ چه‌قدر لو...
یهو آخَم بلند شد، از شدت درد چشم‌هام رو بستم. دقیقاً دست گذاشته بود جای دست اون لندهور.
اوینا با تعجب و نگرانی گفت :
- چت شد؟ خوبی؟
یه لحظه واقعاً نفسم گرفت
-آ...آره خوبم چیزیم نیست.
اوینا نگران پرسید:
-داروهات‌ رو خوردی؟ بریم دکتر؟
سرسری گفتم :
-گفتم که. خوبم، بی‌خیال.
اوینا شاکی گفت :
-آره جون خودت! معلومه خوبی...برو سوار ماشین شو ببرمت دکتر... .
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
بابا اوینا به خدا خوبم داروهام رو هم خوردم به جون خودت! چیزیم نیست.
-نه‌خیرم باور نمی‌کنم یه چیزی هست... تو به من نمیگی.
حرصم گرفت، اوینا وقتی به یه چیزی گیر می‌داد دیگه ول کن نبود.
-باشه میگم! بذار ماشین رو پارک کنم بریم داخل، بعدش میگم.
-سوئيچ رو بده من! خودم پارک می‌کنم تو برو داخل.
اصلاً به این‌که ماشین به فنا رفته بود دقت نکردم و سوئیچ رو بهش دادم و رفتم تو. یهو امیر علی از روبه‌روم اومد. لبخند زد و دست‌هاش ‌رو باز کرد. پریدم تو بغلش. سفت من‌ رو به خودش فشار داد خیلی سفت گرفته بود.
-آی...آی امیر خفه شدم!
حلقه دست‌هاش ‌رو شل کرد ولی هنوز تو بغلش بودم، روی سرم رو بوسید. با شکایت ساختگی گفت:
- دختره بی‌معرفت! یه سر به ما نزنی ها!
با آرامش سر گذاشتم رو قفسه سی*ن*ه*اش (امیر علی درسته داداشم نبود ولی از داداش برام بهتر بود پشتیبانم بود) ازش جدا شدم، نوک پام‌ رو بلند کردم و گونه‌اش رو بوسیدم
-دل من‌ هم برات تنگ شده، علیکم سلام.
امیر علی با لحنی بامزه گفت :
-هیچی نگو ها! پرو، نخیرم هیچ ‌هم دلم برات تنگ نشده بود. بی‌معرفتی می‌کنی ، دو قورت‌ و ‌نیمت هم باقیه؟
دست‌هام ‌رو بردم بالا به نشانه تسلیم و گفتم‌:
-باشه ببخشید ماتسلیم!
-خب چه خبرها بی‌معرفت؟
- اولاً بی‌معرفت پسر باباته. دوماً من که هیچی، ولی خبرها پیش توئه می‌بینم که تولد گل‌دخترته، دو روز دیگه‌ام لابد براش باید وقت محضر بگیریم.
امیر علی تک‌ خنده‌ایی کرد و گفت:
-فعلاً که خاله تانیاش تو اولویته.
براش پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
-ببین! دور من ‌رو خط بکش دلت رو هم بی‌خودی صابون نزن بعد هم کی میاد من‌ رو بگیره؟
امیر علی ابرویی بالا انداخت و گفت:
-خیلی‌هم دلشون بخواد.
با بی‌تفاوتی گفتم :
-حالا که دلشون نمیـ...
یهو اوینا پرید وسط مکالمه‌مون و از پشت سرم اومد و گفت:
-چاق سلامتی‌تون رو بذارین برای بعد.من کار واجب‌تری دارم.
امیر علی گفت:
-حسودِبخیل! بعد از عهدبوقی گیرش آورده بودم داشتم حرف می‌زدم ‌ها!
اوینا که دست من رو کشید و برد گفت:
-لازم نکرده! بعداً برای خودتون حرف بزنین. فعلاً من کارش دارم و رفتیم تو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
هر کسی توی حال و هوای خودش بود، واسه همین هیچکس متوجه حضور من و اوینا نشد. من‌ رو خِرکِش کرد برد توی آشپزخونه و نشست پشت میز، به من‌ هم با سر اشاره کرد که بشینم.
-خب بگو ببینم چت بود؟
می‌دونستم یه‌کم دیگه لفت بدم قشنگ از وسط به دو نیمه مساوی تقسیمم می‌کنه برای همین قضیه رو تعریف کردم :
-امروز که رفته بودم برای ملیسا کادو بگیرم... .
و لام تا کام ماجرا رو براش تعریف کردم. اوینا که تا آخر ماجرا ساکت مونده بود ولی هر لحظه قیافه‌اش قرمزتر میشد یهو ترکید:
-ایشالله میره زیر تریلی، ایشالله دستش قلم میشه، ایشالله ... .
احتمالاً یکم دیگه ادامه می‌داد دور از جونش سکته می‌کرد (اوینا همیشه خیلی من ‌رو دوست داشته و بیش‌تر از خودم حرصم‌ رو خورده ) زدم تو حرفش و گفتم :
-باشه‌باشه! آروم باش! حالا که می‌بینی زنده‌ام.
اوینا حرصی گفت:
-چی‌چی رو آروم باشم؟ شماره پلاکش رو برنداشتی بدیم به پلیس پدرش ‌رو در بیارن؟
زدم زیر خنده. اوینا جوری شاکی نگاهم کرد که خنده‌ام ‌رو خوردم و لب ورچیدم . با ته مونده خنده توی صدام گفتم:
-چیه؟ نکنه می‌خوای جای طرف من‌ رو بزنی؟ اوینا حرصی چشم‌هاش ‌رو ریز کرد و گفت :
-اگه برام مقدور باشه آره! می‌گیرم خوب می‌زنمت که حرص دلم خالی بشه.جنابعالی که جلوی من دومتر و نیم زبونت رو بی کم و کاست استفاده می‌کنی، خب نیم سانتش رو هم برای اون غول‌تشن استفاده می‌کردی،می‌مردی؟
[جداً خودم‌ هم برام جای تعجب داشت، جای این‌که حداقل جواب توهین‌هاش‌ رو بدم خشکم زده بود و به کل لال‌مونی گرفته بودم]
پاشدم و بی‌خیال قضیه دست اوینا رو گرفتم و گفتم:
-پاشو. حالا بعداً من ‌رو کتک بزن حرصت خالی بشه . فعلاً بیا بریم مهمون‌ها اومدن.
اوینا پاشد ولی چشم‌هاش ‌رو ریز کرد و به افق نگاه کرد و محکم مشتش رو کوبید توی دستش و گفت:
-آخ! اگه گیرش بیارم...
زدم زیر خنده دستش رو کشیدم و بردم و گفتم: -باشه حالا گیرش‌ هم میاری فعلاً بیا بریم.
بی‌اعصاب، دنبالم راه افتاد و با هم به سمت داخل سالن رفتیم. بعد از احوال پرسی با همه رفتیم وسط و یه‌کم قر دادیم، ولی دستم هنوز درد می‌کرد. به روی خودم نمی‌آوردم و تحمل می‌کردم. موقع شام دیگه داشت اشکم در می‌اومد. ولی با لبخند ژکوند خودم ‌رو موجه و سرحال نشون می‌دادم.
بعد از شام موقعی که کیک رو آوردن دختر خاله ملیسا براشون رقص چاقو کرد؛ البته خب من به اون نمی‌گم رقص!داشت شلنگ‌تخته می‌انداخت.
حیف حالم خوب نبود وگرنه می‌رفتم و چاقو رو ازش می‌گرفتم ولی حیف!
درد دستم زده بود توی قفسه سی*ن*ه*ام و سرم_ از بس که به خاطر کنترل درد نفس عمیق کشیده بودم_دیگه رسماً دنده‌هام داشت خورد میشد. دیگه باید خودم‌ رو می‌رسوندم خونه وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم می‌اومد.
به اوینا گفتم که باید برم خونه چون اصلاً حالم خوب نبود‌‌؛ اوینا که حالم‌ رو دید گفت که باهام میاد. کادوی ملیسا رو بهش دادم و بوسیدمش و از امیرعلی و مهشید(همسرش) و عمو این‌ها عذرخواهی کردم. اوینا وسایلش رو برداشت و رفتیم سمت خونه . دست‌هام یخ کرده بود وانگشت‌هام کبود،ولی بقیه بدنم داغ‌ِداغ، تب کرده بودم. اوینا نشست پشت فرمون برام صندلی رو داد عقب که راحت باشم. تنها کاری که کردم سیستم رو روشن کردم طبق معمول (علی‌رضا طلیسچی)
تکیه دادم به صندلی و چشم‌هام‌رو بستم :
[من یه مو نذاشتم از سر تو کم بشه
قبل تو نذاشتم هیچ‌کی عاشقم بشه
من گذاشتم عشقت حسرت دلم بشه
اما تهش دو سه تا یادگاری موند ازت
بام نبود کسي تا وقتی بام بودی
در می‌اومد اشکت اگه جام بودی
این دلم یه ذره میشه واسه عطر و بوت
کاشکی دست نذاشته باشه یکی دیگه روت
یکی دیگه روت]
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
به کمک اوینا از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل
توی اتاقم ولو شدم روی تخت از شدت خستگی و درد.
اوینا برام لباس راحتی آورد تا با لباس‌های تنم عوض کنم، بعدش ‌هم رفت و برام دارو و کمپرس گرم آورد که بذارم روی بازوم تا دردش‌ رو کم کنه؛ حدود نیم ساعت بهم رسیدگی کرد که حالم بیاد سر جاش ولی دیگه بعدش مثله گوشی که شارژ شده باشه با اوینا تا خود صبح نشستیم و گفتیم و خندیدیم... داشتم به جوکی که اوینا تعریف کرد می‌خندیدم که یهو گفت:
- راستی یادم رفت.
من ‌هم با حالت خودش گفتم :
- چیو؟ خب بگو
اوینا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-اصلاً نمی‌گم.
اداش ‌رو درآوردم و گفتم:
-اصلاً نگو... .
یهو اوینا به عمدی بودن کارم پی برد و گفت:
باشه‌باشه میگم! باز شروع نکن!
(می‌دونست اگه ادامه بده این‌قدر اداش‌ رو در میارم که گریه‌اش دربیاد؛اوینام دل نازک و گوگولی، راحت حرصش در میاد)
-هفته دیگه یه جشن داریم. این ‌رو که گند زدی بهش رفت، برو خودت‌ رو واسه اون آماده کن.
تاکیدی اضافه کرد:
-خواهشاً تا اون موقع دیگه با هیچ پسری هم کل‌کل نکن!
براق شدم:
-این دیگه به جان خودم از ترشیدگی در رفتی.
اوینا یدونه کشید پس کلم که باعث شد آخم دربیاد.گفت:
-بی‌شعور، عمت ترشیده من خیلی هم ترگل‌ورگلم. در ضمن از این خبرها نیست.
-پس چی؟
-پسر داییم از آلمان اومده، این‌ها‌ هم به خاطراین‌که یه‌دونه دکتر دیگه به خانواده‌اشون اضافه شده می‌خوان مهمونی بگیرن.
زدم زیر خنده و گفتم :
فامیل‌های شما چه‌قدر لوسن. براتون تکراری نشد؟
-چی تکراری بشه؟
-این‌که یه آدم عینکیِ دیگه که بستنی‌ش‌ رو می‌خوره چوبش‌ رو تا ته می‌کنه تو حلق مردم. این‌که دیگه مهمونی دادن نداره.
اوینا چشم‌هاش ‌رو گنده کرد و گفت :
-خیلی کثافتی! بابا طرف متخصص زنانه!
با بی تفاوتی شونه‌ایی بالا انداختم و گفتم :
خب خوش به حال عمه‌اش که مامان توئه...پولش ‌رو می‌گیره . مناطق محروم که خدمت نمی‌کنه.
-باشه بابا تو راست میگی. کار به این‌هاش نداشته باش برای خودت بیا یکم دلت باز بشه.
تک خنده‌ایی کرد و ادامه داد:
-شاید از این بی شوهری هم خلاص شدی. برای خودت تورش کن. یه جیگریه.
با تعجب تصنعی گفتم:
-نه بابا!اگه خوبه خودت چرا نمی‌زنی تو گوشش؟ اوینا پشت چشمی نازک کرد گفت :
-چون من آدم خیریم!
-آره ارواح شکمت! احتمالاً طرف شبیه رامبدجوانه.
- وا! مگه رامبد جوان چشه؟اتفاقاً اون ‌رو می‌خوام خودم تور کنم.
با ذوق دست‌هام رو کوبیدم به هم و گفتم:
-آخ جون! پس ماه عسل برین خندوانه.
-تو دیگه کارت به اون نباشه. این‌ها رو ول کن! میای دیگه؟
با اکراه ساختگی گفتم :
-حالا کِی هست این مهمونی‌تون!
-فکر کنم...سه شنبه هفته دیگه.
-باشه بابا! میام ببینم این رامبدجوان‌تون چه‌طوریه؟ اوینا ویشگونی ازم گرفت و گفت :
-گفتم به شوهر من کار نداشته باش... .
دیگه دری وری گفتن‌مون به جایی کشید که یک خط در میون حرف می‌زدیم و بعدش هم آروم‌آروم خواب‌مون برد... .
توی یه خواب خوب بودم که حس کردم داره زلزله میاد، یهو از خواب پریدم. متوجه ویبره گوشی شدم نگاهی به اوینا انداختم؛ دهنش باز بود و بالشت رو بغل کرده بود یه پاچه شلوارش هم بالا بود.از قیافه‌ا‌ش خنده‌ام گرفت؛ نگاه به صفحه گوشی کردم، شماره ناشناس بود! بیش‌تر که دقت کردم دیدم تماس برای خارج از کشوره با تعجب وصل کردم.
- الو تانیا! سلام خوبی؟
با چشم‌های خسته و خمار زل زده بودم به دیوار روبه‌رو و زیر لب گفتم:
-معلومه خوب نیستم. بی‌شعور کله سحری چه احوال پرسی هم می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
-الو تانیا!
داشتم به این فکر می‌کردم که[ وقتی تماس خارجیه مگه نباید طرف اون‌ ور خط با یه زبون دیگه حرف بزنه؟ خب این چرا فارسی حرف می‌زنه؟]
اون هی داشت صدا می‌کرد :
-تانیا هستی؟ اون‌جایی؟
یکم بیش‌تر فکر کردم :
[این کیه که اسم من‌ رو می‌دونه؟] ناگهان انگار چیزی توی ذهنم جرقه خورد [خاک بر سرم! هکم کردن! دیدی چه خاکی به سرم شد؟ الان حتی می‌دونن چی تنمه.]
طرف مدام داشت صدا می‌کرد:
-تانیا نیستی؟ جواب بده خب.
در همین حین که داشتم با خودم کلنجار می‌رفتم یهو ندای درونم کشید تو دهنم و گفت:
-نکنه فکر کردی دیویدکاپرفیلدی که بخوان هکت کنن؟ جواب طرف رو بده.
و خوب که به ندای درونم فکر کردم، دیدم پر بی‌راه نمی‌گه. جواب اون مادر مرده رو بدم خشک شد اون‌ور خط.
-ببخشید شما؟
اون که مطمئن شد سالم هستم و سکته ناقص نزدم گفت :
- هستی؟ ای بابا نمی‌شناسی ؟ ماکانم.
[ماکان؟ ماکان کیه؟ خب اصلاً خوش‌به‌حالش که ماکانه]
مثله گیج‌ها پرسیدم:
-ماکان؟ کدوم ماکان؟
زد زیر خنده و گفت :
-آخه مگه تو خانواده آریانژاد چند تا ماکان داریم کلاً؟
واقعاً اون وقت شب به کل مغزم تعطیل بود. اما درکسری از ثانیه یادم اومد و شناختم ! [اوخ ماکان! پسر عموم.]
یه‌جوری که انگار اتفاقی نیفتاده گفتم :
-خوبی ماکان؟ چه‌خبرها؟
-خبری نیست سلامتیت. فقط خواستم بگم که قراره با مامان این‌ها بیایم ایران[ها؟ اونوقت چرا] ولی بلند گفتم :
- چه‌قدر خوب به سلامتی!
- آره همین دیگه خواستم بدونی.
من که خوابم می‌اومد و داشتم چرت می‌زدم گفتم: - خب باشه دیگه! خداحافظ.
و قطع کردم.
اوینا که به خاطر مکالمات من از خواب بیدار شده بود پرسید:
-کی بود؟
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم :
-اولاً علیک. صبح توام به‌خیر، دوماً به توچه مگه فضولی؟
- ای زهر مار که هیچ وقت مثل آدم جواب من‌ رو ندادی. حالا کو تا صبح؟ ولی باشه صبح به خیر، خوب شد؟
- بله خوب شد... سلام به روی ماه نشسته دوستی جونم
اوینا با لحنی طلبکار گفت:
-ببخشید که من قیافه‌ا‌م جیشیه شما خوشگلِ آلاگارسون! خودت که از من‌ هم بدتری ... حالا میگی یا به 313 قسمت نامساوی تقسیمت کنم؟
دست‌هام‌ رو آوردم بالا و گفتم :
-باشه‌باشه! آروم باش بابا خل و چل! هیچی پسر عموم بود، زنگ زده بود بگه می‌خوان بیان ایران ورِ دلِ من.
- چه یهو!؟
-چه‌می‌دونم دیگه، حالا شده.
-چه شکلی هست این پسر‌عموتون؟
با بی‌تفاوتی گفتم:
-چه‌میدونم! شونزده سال پیش رفتن. من قیافه خودم ‌هم یادم نیست
اعتراضی گفت:
-چه بی‌شعوری هستی! یه بیو بده خب.
-خودت خواستی ها! یه مرد یک‌ متری سرطاس سیبیلو، شکم گنده، عینکی، 40 ساله، دارای سرطان روده... .
از سر تأسف صورتش رو بی‌ریخت کرد و گفت: -یعنی خاک تو سرت که نمی‌تونی دو کلمه مثل آدم حرف بزنی. می‌میری می‌گفتی چه شکلیه؟
ازش رو برگردوندم سرم رو گذاشتم رو بالشت و گفتم:
-چه‌می‌دونم تو برای خودت جانی دپ فرضش کن.
اوینا هم سرش رو گذاشت رو بالشت و گفت:
-باشه حالا! انگار می‌خوام پسر عموش رو بخورم. همون جوری چشم‌هام رو که می‌بستم گفتم :
-شاید خوردیش! اون‌وقت چه خاکی تو سرم بریزم؟
- به درک! اصلاً نخواستیم. پسر عموت ارزونی خودت
-آره بهتر نخواه. بابا بگیر بخواب! چهار و نیم صبحه
- وای راست میگی!
و دوباره گرفتیم خوابیدیم.....
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین