- Nov
- 254
- 381
- مدالها
- 3
با صدای گربه که فکر کنم از درخت افتاد پایین چشمام هام رو باز کردم حرصی زیر لب زمزمه کردم
-ای بر پدرت لعنت! بعد با خودم گفتم
[راستی باباش کیه؟] به افکار بیهوده خودم خندیدم از سر تأسف سری تکون دادم و گفتم :
-خدا شفات بده انقد خوابیدی داری چرتوپرت میگی.
زاویه نور نشون میداد که نزدیکهای ظهر بود، پاشدم رفتم توی توالت و توی آینه به خودم نگاه کردم؛ از دیدن قیافه خودم وحشت کردم.
[ یا خدا این جنگلی از کجا پیداش شد؟!]
موهام شبیه پشمکی شده بود که افتاده باشه زمین و بهش آشغال چسبیده باشه.
صورتم پف کرده بود و آرایشم به شکل دربوداغونی روی صورتم پخش شده بود و چشمهام قرمز شده بود.
تصمیم گرفتم برم و یه دوش بگیرم... .
از بدنم قطرهقطره آب میچکید کف حموم! حوله رو تنم کردم و یه حوله کوچیکتر انداختم روی صورتم که موهام رو خشک کنم. مسیر حموم تا اتاق رو حفظی رفتم چون نمیدیدم.
داشتم موهام رو خشک میکردم، یه لحظه حوله رو برداشتم و همون لحظه بود که دو سه تا سکته ناقص زدم!
اوینا مثل اونهایی که عزیزی رو از دست میدن که البته معتاد هم باشن، نشسته بود روی کاناپه و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود و قیافهش با آرایش دیشب شبیه جوکر شده بود.
هینی گفتم و دستم رو گذاشتم روی قفسه س*ی*ن*هام:
-یه اِهمی یه اوهومی! بیشعور سکته کردم مثل جنِ بسم ا... ظاهر میشی.
کسل گفت:
-من همین جا بودم، جایی نبودم که حالا یهویی بیام.
چشمش که بهم افتاد گفت :
-حموم بودی؟
-نه بابا! حمومِ چی؟ رفته بودم لب رودخونه ماهیگیری! برای اون خیس شدم. خدایی این سوالهای بیجا چیه میپرسی؟
اوینا خواست جوابم رو بده که صدای زنگ گوشیم مانع شد. از روی میز عسلی برداشتم که ببینم کیه.
گندم بود!
با خودم گفتم[ راستی هنوز گندم نیومده؟ اتفاقی براش نیفتاده باشه؟ ] تلفن رو وصل کردم و گذاشتم دم گوشم :
-الو سلام.
-سلام دخترم خوبی؟
-مرسی قربونت چیزی شده؟
-نه چیزی نیست... یعنی چرا! راستش خواستم ازت مرخصی بگیرم برای یکی دو هفته.
-چیزی شده؟
-راستش، دخترم وضع حمل کرده، کسی نیست ازش مراقبت کنه.
لبخند نشست رو لبم و با ذوق گفتم:
به سلامتی! چشم و دلت روشن! باشه مشکلی نیست. پولی چیزی هم خواستی بگو ها حتماً!
گندم سپاسگزار گفت :
-خدا از بزرگی کمت نکنه دخترم.
- این چه حرفیه! کمک لازم بود بگو ها! دیگه سفارش نکنم.
-دستت درد نکنه دخترم، کاری نداری فعلاً؟
-نه سلام برسون
- بزرگیت رو میرسونم... فعلاً
-فعلاً.
[خب دیگه کارم در اومد! باید خودم خونه رو برای اومدن عمو اینها آماده کنم.]
اوینا پرسید:
-کی بود؟
چشمهام رو ریز کردم و گفتم:
-یعنی تو اصلاً از مکالمات من چیزی نشنیدی؟
-خب باشه سوالم رو تصحیح میکنم . چی میگفت؟
- هیچی بابا مرخصی میخواست.دخترش فارق شده؛ میخواد ازش مراقبت کنه.
انگشت اشارهام رو بردم بالا و اضافه کردم :
-این یعنی کارم در اومده! باید خونه رو آماده کنم برای اومدن عمو اینها.
انگشتم رو به سمتش گرفتم و ادامه دادم:
-و این یعنی جنابعالی هم باید کمک کنی.
اوینا صداش رو تصنعی صاف کرد و با قیافهایی که معلوم بود یه جوری میخواد کارها رو دو در کنه گفت :
-امروز چند شنبهاس؟
-وا! چه ربطی داشت الان سؤالت؟
معترض گفت :
اَه بابا چند شنبهاس؟
-خب پنج شنبه .
یه لبخند ژکوند زد و گفت :
-خب! امروز شیفت منه برم مهد!
یه نگاه به صفحه موبایل انداخت و ادامه داد:
-و یه ساعت دیگه شیفتم شروع میشه.
(محل کار اوینا از خونه من خیلی دوره) وقتی این مسئله یادش افتاد هولهولی لباسهاش رو پوشید و گفت:
-شرمنده! ایشالله تو عروسیت با آبکش آب میارم! اونجا جبران میکنم .البته!...بعدازظهر میام میخوای تا اون موقع صبر کن، ولی الان باید برم خونه و حاضر بشم برم.
تظاهر به دل سوزی کردم، صورتم رو بیریخت کردم و گفتم:
-اوخِی! چه خاله حواس جمعی! چهجوری خودت رو یادت نمیره؟ و در ادامه لحنی نیمه شاکی به حرفهام اضافه کردم و گفتم :
-باشه برو نبینمت.
در حالی که یه لنگه پا داشت کفش میپوشید لیلی کنان گفت:
-دست نگه داری ها! میام بعدازظهر!
و رفت.
داشتم به دور و برم نگاه میکردم زیاد کثیف نبود، ولی حس خوبی بهم نمیداد. این خونه یه مرگیش بود! هر موقع تنها میشدم عصبیم میکرد. هواش خف میشد.
دوستش نداشتم! خونهایی که یه زمانی عاشقش بودم و دلم لک میزد برای خلوتش، که صدای جیکجیک گنجیشک و صدای گربه توش بپیچه حالا ازش وحشت داشتم.
با بهت زل زده بودم به تکتک دیوارها. شاید وضعیت الآنم یهجور تقاصه. دستم رو گذاشتم رو گوشهام. یکم دیگه ادامه پیدا میکرد، روانی میشدم.
هجوم بردم سمت سیستم و روشنش کردم که سکوت رو بشکنم. و دوباره آرامش به خونه حاکم شد.
صدای علیرضا طلیسچی بود که آرامش رو توی خونه ساکن کرد :
[چقدر از ساحل چشمهات دورم
دلم آشوبه و دستهام سرده
شب به زیبایی دریا میشه
اگه عشقم به دلت برگرده]
یه نفس عمیق کشیدم و این بار با آرامشخاطر به خونه نگاه کردم ، به عکس دوتایی مامان و بابا!
[تا به دستای تو عادت کردم
تورو غصهها ازم دزدیدن
خیلی طوفانیه دریا امشب
مگه موجا تو رو با کی دیدن؟
من ازت دورم و حالم خوش نیست
بی هوا تا ته دریا میرم
بهتره به فکر من باشی که
دارم از ندیدنت میمیرم]
بغض گلوم رو گرفت. دلم براشون تنگ شد. صداشون توی سرم پیچید:
-تانیا! از پلهها آویزون نشو خطرناکه!
-خانوم ولش کن بذار بازی کنه این بچه ضدضربهاس... .
چهقدر اون روزها خوب بود! تصمیم گرفتم برم بهشت زهرا.
لباس پوشیدم و سوئیچ رو برداشتم و رفتم بیرون ...دوباره نگاهم به جعبه عقب ماشین افتاد، اخمهام رفت تو هم؛ خدا لعنتت کنه مرتیکه عوضی!یه نفس عصبی کشیدم و سوار ماشین شدم .
بعداً باید بدم صافکاری... .
-ای بر پدرت لعنت! بعد با خودم گفتم
[راستی باباش کیه؟] به افکار بیهوده خودم خندیدم از سر تأسف سری تکون دادم و گفتم :
-خدا شفات بده انقد خوابیدی داری چرتوپرت میگی.
زاویه نور نشون میداد که نزدیکهای ظهر بود، پاشدم رفتم توی توالت و توی آینه به خودم نگاه کردم؛ از دیدن قیافه خودم وحشت کردم.
[ یا خدا این جنگلی از کجا پیداش شد؟!]
موهام شبیه پشمکی شده بود که افتاده باشه زمین و بهش آشغال چسبیده باشه.
صورتم پف کرده بود و آرایشم به شکل دربوداغونی روی صورتم پخش شده بود و چشمهام قرمز شده بود.
تصمیم گرفتم برم و یه دوش بگیرم... .
از بدنم قطرهقطره آب میچکید کف حموم! حوله رو تنم کردم و یه حوله کوچیکتر انداختم روی صورتم که موهام رو خشک کنم. مسیر حموم تا اتاق رو حفظی رفتم چون نمیدیدم.
داشتم موهام رو خشک میکردم، یه لحظه حوله رو برداشتم و همون لحظه بود که دو سه تا سکته ناقص زدم!
اوینا مثل اونهایی که عزیزی رو از دست میدن که البته معتاد هم باشن، نشسته بود روی کاناپه و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود و قیافهش با آرایش دیشب شبیه جوکر شده بود.
هینی گفتم و دستم رو گذاشتم روی قفسه س*ی*ن*هام:
-یه اِهمی یه اوهومی! بیشعور سکته کردم مثل جنِ بسم ا... ظاهر میشی.
کسل گفت:
-من همین جا بودم، جایی نبودم که حالا یهویی بیام.
چشمش که بهم افتاد گفت :
-حموم بودی؟
-نه بابا! حمومِ چی؟ رفته بودم لب رودخونه ماهیگیری! برای اون خیس شدم. خدایی این سوالهای بیجا چیه میپرسی؟
اوینا خواست جوابم رو بده که صدای زنگ گوشیم مانع شد. از روی میز عسلی برداشتم که ببینم کیه.
گندم بود!
با خودم گفتم[ راستی هنوز گندم نیومده؟ اتفاقی براش نیفتاده باشه؟ ] تلفن رو وصل کردم و گذاشتم دم گوشم :
-الو سلام.
-سلام دخترم خوبی؟
-مرسی قربونت چیزی شده؟
-نه چیزی نیست... یعنی چرا! راستش خواستم ازت مرخصی بگیرم برای یکی دو هفته.
-چیزی شده؟
-راستش، دخترم وضع حمل کرده، کسی نیست ازش مراقبت کنه.
لبخند نشست رو لبم و با ذوق گفتم:
به سلامتی! چشم و دلت روشن! باشه مشکلی نیست. پولی چیزی هم خواستی بگو ها حتماً!
گندم سپاسگزار گفت :
-خدا از بزرگی کمت نکنه دخترم.
- این چه حرفیه! کمک لازم بود بگو ها! دیگه سفارش نکنم.
-دستت درد نکنه دخترم، کاری نداری فعلاً؟
-نه سلام برسون
- بزرگیت رو میرسونم... فعلاً
-فعلاً.
[خب دیگه کارم در اومد! باید خودم خونه رو برای اومدن عمو اینها آماده کنم.]
اوینا پرسید:
-کی بود؟
چشمهام رو ریز کردم و گفتم:
-یعنی تو اصلاً از مکالمات من چیزی نشنیدی؟
-خب باشه سوالم رو تصحیح میکنم . چی میگفت؟
- هیچی بابا مرخصی میخواست.دخترش فارق شده؛ میخواد ازش مراقبت کنه.
انگشت اشارهام رو بردم بالا و اضافه کردم :
-این یعنی کارم در اومده! باید خونه رو آماده کنم برای اومدن عمو اینها.
انگشتم رو به سمتش گرفتم و ادامه دادم:
-و این یعنی جنابعالی هم باید کمک کنی.
اوینا صداش رو تصنعی صاف کرد و با قیافهایی که معلوم بود یه جوری میخواد کارها رو دو در کنه گفت :
-امروز چند شنبهاس؟
-وا! چه ربطی داشت الان سؤالت؟
معترض گفت :
اَه بابا چند شنبهاس؟
-خب پنج شنبه .
یه لبخند ژکوند زد و گفت :
-خب! امروز شیفت منه برم مهد!
یه نگاه به صفحه موبایل انداخت و ادامه داد:
-و یه ساعت دیگه شیفتم شروع میشه.
(محل کار اوینا از خونه من خیلی دوره) وقتی این مسئله یادش افتاد هولهولی لباسهاش رو پوشید و گفت:
-شرمنده! ایشالله تو عروسیت با آبکش آب میارم! اونجا جبران میکنم .البته!...بعدازظهر میام میخوای تا اون موقع صبر کن، ولی الان باید برم خونه و حاضر بشم برم.
تظاهر به دل سوزی کردم، صورتم رو بیریخت کردم و گفتم:
-اوخِی! چه خاله حواس جمعی! چهجوری خودت رو یادت نمیره؟ و در ادامه لحنی نیمه شاکی به حرفهام اضافه کردم و گفتم :
-باشه برو نبینمت.
در حالی که یه لنگه پا داشت کفش میپوشید لیلی کنان گفت:
-دست نگه داری ها! میام بعدازظهر!
و رفت.
داشتم به دور و برم نگاه میکردم زیاد کثیف نبود، ولی حس خوبی بهم نمیداد. این خونه یه مرگیش بود! هر موقع تنها میشدم عصبیم میکرد. هواش خف میشد.
دوستش نداشتم! خونهایی که یه زمانی عاشقش بودم و دلم لک میزد برای خلوتش، که صدای جیکجیک گنجیشک و صدای گربه توش بپیچه حالا ازش وحشت داشتم.
با بهت زل زده بودم به تکتک دیوارها. شاید وضعیت الآنم یهجور تقاصه. دستم رو گذاشتم رو گوشهام. یکم دیگه ادامه پیدا میکرد، روانی میشدم.
هجوم بردم سمت سیستم و روشنش کردم که سکوت رو بشکنم. و دوباره آرامش به خونه حاکم شد.
صدای علیرضا طلیسچی بود که آرامش رو توی خونه ساکن کرد :
[چقدر از ساحل چشمهات دورم
دلم آشوبه و دستهام سرده
شب به زیبایی دریا میشه
اگه عشقم به دلت برگرده]
یه نفس عمیق کشیدم و این بار با آرامشخاطر به خونه نگاه کردم ، به عکس دوتایی مامان و بابا!
[تا به دستای تو عادت کردم
تورو غصهها ازم دزدیدن
خیلی طوفانیه دریا امشب
مگه موجا تو رو با کی دیدن؟
من ازت دورم و حالم خوش نیست
بی هوا تا ته دریا میرم
بهتره به فکر من باشی که
دارم از ندیدنت میمیرم]
بغض گلوم رو گرفت. دلم براشون تنگ شد. صداشون توی سرم پیچید:
-تانیا! از پلهها آویزون نشو خطرناکه!
-خانوم ولش کن بذار بازی کنه این بچه ضدضربهاس... .
چهقدر اون روزها خوب بود! تصمیم گرفتم برم بهشت زهرا.
لباس پوشیدم و سوئیچ رو برداشتم و رفتم بیرون ...دوباره نگاهم به جعبه عقب ماشین افتاد، اخمهام رفت تو هم؛ خدا لعنتت کنه مرتیکه عوضی!یه نفس عصبی کشیدم و سوار ماشین شدم .
بعداً باید بدم صافکاری... .
آخرین ویرایش: