جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hooramah با نام [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,967 بازدید, 99 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hooramah
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
با صدای گربه که فکر کنم از درخت افتاد پایین چشمام هام رو باز کردم حرصی زیر لب زمزمه کردم
-ای بر پدرت لعنت! بعد با خودم گفتم
[راستی باباش کیه؟] به افکار بیهوده‌ خودم خندیدم از سر تأسف سری تکون دادم و گفتم :
-خدا شفات بده انقد خوابیدی داری چرت‌وپرت میگی.
زاویه نور نشون می‌داد که نزدیک‌های ظهر بود، پاشدم رفتم توی توالت و توی آینه به خودم نگاه کردم؛ از دیدن قیافه خودم وحشت کردم.
[ یا خدا این جنگلی از کجا پیداش شد؟!]
موهام شبیه پشمکی شده بود که افتاده باشه زمین و بهش آشغال چسبیده باشه.
صورتم پف کرده بود و آرایشم به شکل درب‌وداغونی روی صورتم پخش شده بود و چشم‌هام قرمز شده بود.
تصمیم گرفتم برم و یه دوش بگیرم... .
از بدنم قطره‌قطره آب می‌چکید کف حموم! حوله رو تنم کردم و یه حوله کوچیک‌تر انداختم روی صورتم که موهام‌ رو خشک کنم. مسیر حموم تا اتاق رو حفظی رفتم چون نمی‌دیدم.
داشتم موهام ‌رو خشک می‌کردم، یه لحظه حوله رو برداشتم و همون لحظه بود که دو سه تا سکته ناقص زدم!
اوینا مثل اون‌هایی که عزیزی رو از دست میدن که البته معتاد هم باشن، نشسته بود روی کاناپه و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود و قیافه‌ش با آرایش دیشب شبیه جوکر شده بود.
هینی گفتم و دستم رو گذاشتم روی قفسه س*ی*ن*ه‌ام:
-یه اِهمی یه اوهومی! بی‌شعور سکته کردم مثل جنِ بسم ا... ظاهر میشی.
کسل گفت:
-من همین جا بودم، جایی نبودم که حالا یهویی بیام.
چشمش که بهم افتاد گفت :
-حموم بودی؟
-نه بابا! حمومِ چی؟ رفته بودم لب رودخونه ماهی‌گیری! برای اون خیس شدم. خدایی این سوال‌های بی‌جا چیه می‌پرسی؟
اوینا خواست جوابم‌ رو بده که صدای زنگ گوشیم مانع شد. از روی میز عسلی برداشتم که ببینم کیه.
گندم بود!
با خودم گفتم[ راستی هنوز گندم نیومده؟ اتفاقی براش نیفتاده باشه؟ ] تلفن رو وصل کردم و گذاشتم دم گوشم :
-الو سلام.
-سلام دخترم خوبی؟
-مرسی قربونت چیزی شده؟
-نه چیزی نیست... یعنی چرا! راستش خواستم ازت مرخصی بگیرم برای یکی دو هفته.
-چیزی شده؟
-راستش، دخترم وضع حمل کرده، کسی نیست ازش مراقبت کنه.
لبخند نشست رو لبم و با ذوق گفتم:
به سلامتی! چشم و دلت روشن! باشه مشکلی نیست. پولی چیزی هم خواستی بگو ها حتماً!
گندم سپاس‌گزار گفت :
-خدا از بزرگی کمت نکنه دخترم.
- این چه حرفیه! کمک لازم بود بگو ها! دیگه سفارش نکنم.
-دستت درد نکنه دخترم، کاری نداری فعلاً؟
-نه سلام برسون
- بزرگیت‌ رو می‌رسونم... فعلاً
-فعلاً.
[خب دیگه کارم در اومد! باید خودم خونه رو برای اومدن عمو این‌ها آماده کنم.]
اوینا پرسید:
-کی بود؟
چشم‌هام ‌رو ریز کردم و گفتم:
-یعنی تو اصلاً از مکالمات من چیزی نشنیدی؟
-خب باشه سوالم‌ رو تصحیح می‌کنم . چی می‌گفت؟
- هیچی بابا مرخصی می‌خواست.دخترش فارق شده؛ می‌خواد ازش مراقبت کنه.
انگشت اشاره‌ام رو بردم بالا و اضافه کردم :
-این یعنی کارم در اومده! باید خونه رو آماده کنم برای اومدن عمو این‌ها.
انگشتم رو به سمتش گرفتم و ادامه دادم:
-و این یعنی جنابعالی هم باید کمک کنی.
اوینا صداش رو تصنعی صاف کرد و با قیافه‌ایی که معلوم بود یه جوری می‌خواد کارها رو دو در کنه گفت :
-امروز چند شنبه‌اس؟
-وا! چه ربطی داشت الان سؤالت؟
معترض گفت :
اَه بابا چند شنبه‌اس؟
-خب پنج شنبه .
یه لبخند ژکوند زد و گفت :
-خب! امروز شیفت منه برم مهد!
یه نگاه به صفحه موبایل انداخت و ادامه داد:
-و یه ساعت دیگه شیفتم شروع میشه.
(محل کار اوینا از خونه من خیلی دوره) وقتی این مسئله یادش افتاد هول‌هولی لباس‌هاش ‌رو پوشید و گفت:
-شرمنده! ایشالله تو عروسیت با آبکش آب میارم! اون‌جا جبران می‌کنم .البته!...بعدازظهر میام می‌خوای تا اون موقع صبر کن، ولی الان باید برم خونه و حاضر بشم برم.
تظاهر به دل سوزی کردم، صورتم رو بی‌ریخت کردم و گفتم:
-اوخِی! چه خاله حواس جمعی! چه‌جوری خودت ‌رو یادت نمیره؟ و در ادامه لحنی نیمه شاکی به حرف‌هام اضافه کردم و گفتم :
-باشه برو نبینمت.
در حالی که یه لنگه پا داشت کفش می‌پوشید لی‌لی کنان گفت:
-دست نگه داری ها! میام بعدازظهر!
و رفت.
داشتم به دور و برم نگاه می‌کردم زیاد کثیف نبود، ولی حس خوبی بهم نمی‌داد. این خونه یه مر‌گیش بود! هر موقع تنها می‌شدم عصبیم می‌کرد. هواش خف میشد.
دوستش نداشتم! خونه‌ایی که یه زمانی عاشقش بودم و دلم لک میزد برای خلوتش، که صدای جیک‌جیک گنجیشک و صدای گربه توش بپیچه حالا ازش وحشت داشتم.
با بهت زل زده بودم به تک‌تک دیوارها. شاید وضعیت الآنم یه‌جور تقاصه. دستم‌ رو گذاشتم رو گوش‌هام. ‌یکم دیگه ادامه پیدا می‌کرد، روانی می‌شدم.
هجوم بردم سمت سیستم و روشنش کردم که سکوت رو بشکنم. و دوباره آرامش به خونه حاکم شد.
صدای علی‌رضا طلیسچی بود که آرامش رو توی خونه ساکن کرد :
[چقدر از ساحل چشم‌هات دورم
دلم آشوبه و دست‌هام سرده
شب به زیبایی دریا میشه
اگه عشقم به دلت برگرده]
یه نفس عمیق کشیدم و این بار با آرامش‌خاطر به خونه نگاه کردم ، به عکس دوتایی مامان و بابا!
[تا به دستای تو عادت کردم
تورو غصه‌ها ازم دزدیدن
خیلی طوفانیه دریا امشب‌
مگه موجا تو رو با کی دیدن؟
من ازت دورم و حالم خوش نیست
بی هوا تا ته دریا میرم
بهتره به فکر من باشی که
دارم از ندیدنت می‌میرم]
بغض گلوم ‌رو گرفت. دلم براشون تنگ شد. صداشون توی سرم پیچید:
-تانیا! از پله‌ها آویزون نشو خطرناکه!
-خانوم ولش کن بذار بازی کنه این بچه ضدضربه‌اس... .
چه‌قدر اون روزها خوب بود! تصمیم گرفتم برم بهشت زهرا.
لباس پوشیدم و سوئیچ رو برداشتم و رفتم بیرون ...دوباره نگاهم به جعبه عقب ماشین افتاد، اخم‌هام رفت تو هم؛ خدا لعنتت کنه مرتیکه عوضی!یه نفس عصبی کشیدم و سوار ماشین شدم .
بعداً باید بدم صافکاری... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
تو این فکر بودم که چرا عمو این‌ها می‌خوان بیان ایران؟ [چی‌شده که عمو بعد از این همه سال از بیزینس‌ش دل کنده؟ یعنی کار مهمیه؟ الله و اعلم!] این‌قدر تو این فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم. از پسربچه‌ایی که نشسته بود دم بهشت‌زهرا یه دسته گل رز و یه شیشه گلاب خریدم و رفتم بالا سرشون؛ این‌قدر درد و دل کردم که سبک شدم. بعدهم قبرهاشون ‌رو با گلاب شستم و گل‌ها رو پرپر کردم.
یهو گوشیم زنگ خورد. اوینا بود. یعنی کارش به این زودی تموم شده؟ وصل کردم
-الو! سلام.
-سلام کجایی تانی؟ خونه نیستی؟
-نه نیستم مگه اون‌جایی؟
- نه من نیستم! ولی امیر علی پشت دره.
- امیر اون‌جا چی‌کار می‌کنه؟
- من بهش گفتم برات ناهار بیاره.
لبخند نشست رو لبم :
-چی‌شد؟ عذاب وجدان این‌که من‌ رو ترک کردی گرفت‌ت؟ میگن خدا جای حق نشسته ها!
-کم چرت و پرت بباف، بیا برو اون بدبخت پشت در مونده... تاکیدی ادامه داد:
ببین خودت که اخلاق امیر رو می‌دونی شکموئه! یکم دیگه با غذاها تنهاش بذاری باید ظرف‌هاش ‌رو جای ناهار بخوری! برو دیگه دختر.
تک‌ خنده‌ایی کردم و گفتم:
-باشه الآن میام. تو رو خدا بهش بگو سهم من‌ رو نخوره من یتیمم. الان می‌رسم .
خندید و با یه لحن کش‌دار گفت:
- باشه بهش میگم. فعلاً.
-فعلاً.
یه حس خوب وجودم ‌رو گرفت؛ از این‌که چه‌قدرحواس اوینا بهم هست.سوار ماشین شدم و به طرف خونه به راه افتادم... .
قاشق آخر رو گذاشتم دهنم و ته لیوان نوشابه رو هم ریختم روش. گفتم :
-آخیـــش! خدا هر چی می‌خوای بهت بده امیر!یعنی یه گرسنه رو سیر کردی نمی‌دونی چه ثوابی بردی.
امیرعلی خندید و گفت:
-من هر چی فکر می‌کنم تو خانواده‌تون کوالا پیدا نمی‌کنم، تو به کی بردی این‌قدر تنبلی؟
چشم‌هام‌ رو گشاد کردم و دستم‌ رو بردم سمت جعبه دستمال کاغذی و جیغ خفیفی زدم:
-امـــیر! کوالا عمته بی‌تربیت!
امیرعلی دست‌هاش رو سپر صورتش کرد و میون خنده گفت :
-مگه دروغ میگم خب؟دختر خوب، یا گندم رو نفرست بره خونه‌شون پیشت باشه؛ یا این‌که اگر هم می‌فرستی اون‌موقع رو بیا خونه ما، چرا این‌قدر به خودت سخت می‌گیری؟
پاشدم برم ظرف‌های غذا رو بشورم بدم امیر، در همون حین که به سمت آشپزخونه می‌رفتم گفتم:
-به نظرت من با شماها تعارف دارم؟ خب اگه بخوام میام. منتها اون بنده خدا هم گاهی مرخصی می‌خواد تا به خانواده‌اش برسه! نمیشه همش ورِ دلِ من باشه که! تازه این‌جوری راحت‌ترم! بعضی وقت‌ها هم تنهایی حال میده!
امیر علی چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
-آره ارواح شیکمت! تو گفتی من ‌هم باور کردم. چه‌قدر هم که تو تنهایی رو دوست داری.
-بابا به خدا میگم راحتم!
تهدیدوار ادامه دادم:
-ببین یه کاری نکن یه جوری خونه‌تون پلاس بشم که مهشید ازت طلاق بگیره!
-اگه مهشید می‌خواد این‌جوری طلاق بگیره؛ بذار بره. والا!
-بی‌خیال ! من که راحتم.
-لااقل برو خونه بابا این‌ها، پیش اوینا، دیگه اون‌جا هم رو در‌بایستی داری؟
نوچی کردم و چشم‌هام رو چرخوندم و گفتم :
-لااله الا الله! امیرعلی میام اون‌جا به قصد کشت می‌زنمت ‌ها! میشه کم گیر بدی؟
(تنهایی رو که دوست نداشتم ولی واقعاً یه مقداری با مهشید معذب بودم، چون هر موقع می‌دیدمش بد نگاهم می‌کرد .یه جورایی کلاً باهاش راحت نبودم. بعد برم اون‌جا که چی؟ امیرعلی که کلاً تا غروب سر کاره من برم با عمم سر کنم اون‌جا؟)
-خب من به‌خاطر خودت میگم.
چشم‌غره‌ایی به امیر رفتم که خودش فهمید الانه که خفه‌ا‌ش کنم. دیگه ادامه نداد. با کف دست زد رو دهنش و گفت :
-اوم! اصلاً به من چه!
-آره از اول ‌هم به تو ربط نداشت. والا!
همون لحظه اف‌اف رو زدن. من ‌هم ظرف‌هام تموم شد، پیش‌بند رو‌ باز کردم، آویزون کردم و دست‌هام‌ رو با پشت شلوارم خشک کردم. خواستم برم در رو باز کنم که امیر گفت :
-من باز می‌کنم !
اومدم نشستم رو کاناپه و تلويزيون رو روشن کردم. با صدای بلند بدون این‌که سرم رو برگردونم خطاب به امیرعلی گفتم:
-امیر کی بود؟
-اویناس؛ من‌هم دیگه برم کار دارم.
کنترل رو گذاشتم رو میز و گفتم :
- اِ! کجا میری؟ وایسا بابا.
-نه دیگه کار دارم
- وایسا خب! مگه چی‌کار داری؟
-نه جونِ تانی، باید برم. من مثل جنابعالی نیستم، هر موقع دلم بخواد میام.
-یعنی تعارفت نکنم؟
شونه‌ایی بالا انداخت و گفت:
-می‌خوای حالا تعارف کن! ولی نمی‌مونم.
خندیدم و سری از روی تأسف تکون دادم و گفتم: -برو لوس برو... این میره اون میاد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
امیر که داشت می‌رفت بیرون؛ اوینا از بغلش رد شد اومد تو. دیدمش زدم زیر خنده و گفتم :
سلام خانوم خسرویان.
(خسرویان مدیر دبیرستان‌مون بود که مقنعه‌شو یه طور خاصی می‌پوشید و دهنمون رو صاف کرده بود از بس که گیر می‌داد ، بنده هم به خاطر سر وضعم توی دفتر بساط پهن کرده بودم) اوینا اون لحظه با اون تیپ رسمی کپ خانوم مدیر شده بود. اومد زد پس کلم و گفت:
عمت خانوم خسرویانه بی‌تربیت!من خیلی هم با کلاسم
-آره مشخصه کاملاً! بیا تو زود بیا تو که همین الآنم واسه اومدن دیره؛ اصلاً شاعر میگه :
دیر اومدی خیلی دیره جای دیگه دل اسیره.
-خب بابا .بذار عرقم خشک بشه؛ نفسم جا بیاد.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
نه‌خیرم لازم نکرده تو عرقت حالاحالاها خشک نمیشه. دیدم که میگم. چشم‌هاش رو گشاد کردگفت:
-بـــی‌شعور! لااقل بزار لباس‌هام ‌رو عوض کنم.
-باشه، در حد یه لباس عوض کردن می‌تونم بهت وقت بدم. برو زودی لباس‌هات رو عوض کن بیا! نیای جرت میدم... همین الآنم دیره.
اوینا از پله‌ها بالا رفت در همون حین مقنعه رو کلافه از سرش کند. من ‌هم رفتم سمت سیستم که اهنگ بذارم.
دو سه تا آهنگ عقب‌جلو کردم که یهو رسید به آهنگ علی‌رضا :
(ای دل غافل
چی‌کار کردی تو با دل
که دیگه عقلمو کامل
دادم از دست
نشون به اون نشونی خوبشونی!
میکشونی، دل و هر جا بخوای
تو دل ربایی، کاش یه جوری میشد
که بتونی، با دلم راه بیای)
یهو اوینا اومد پایین و با ریتم آهنگ قر می‌داد و می‌خوند :
(اگه من حرف حرفه
خودمه از ترسه
که همه دنبالتن
این رابطم چش نخوره
توی این شهر شلوغ آدم بد خیلی پره)
تا دیدمش زدم زیر خنده، قیافه‌اش خیلی خنده‌دار شده بود؛ شلوار گشاد و گل‌گلی من ‌رو پوشیده بود با یه تیشرت گشاد یه دستمال‌ هم بسته بود به سرش. شبیه کارگرهای افغانی‌ شده بود.
به طرز فجیعی لوس و مسخره می‌رقصید.من فقط پخش شده بودم روی زمین و بهش می‌خندیدم.
روند رقصش ‌رو هم مثله این دنسرها توضیح‌ می‌داد:
-خب خانوم‌های گلم توی این مرحله با یه دستمون شیر آب رو باز می‌کنیم با اون یکی لامپ رو می‌بندیم؛ حالا برعکس، از این‌ها از این‌ها، حالا... یک دو سه چهار بالا، دو سه عوض... .
این‌قدر خندیده بودم که حتی نای نفس کشیدن ‌هم نداشتم از گوشه چشم‌هام اشک میزد بیرون؛ دلم درد گرفته بود، اما اوینا همچنان به لوده‌بازی‌هاش
ادامه می‌داد :
-حالا توی این مرحله مچ دستمون ‌رو پیچ می‌دیم با تهش می‌زنیم به پیشونی‌مون، حالا این دست حالا اون دست حالا این دست حالا اون دست.
حالا مي‌ريم سمت بندر، عقب جلو... .
(طرف حسابت منم
مسـ*ـت وخرابت منم
هر کی اومد دکش کن آی دکش کن
خندید، خندید
دلم بدجوری تنگید
دیگه دست خودم نیست اگه فهمید اگه فهمید.)
-حالا دوتا انگشت‌مون رو از مقابل چشم‌هامون رد می‌کنیم برای دلبری بیش‌تر ، حالا این دست حالا اون دست... .
من پخش شده بودم کف خونه!
اوینا ولی همین‌جوری داشت می‌رقصید و توضیح می‌داد که اهنگ تموم شد.
خیلی سریع خودش ‌رو جمع و جور کرد و گفت: - خب بسه دیگه! سیرکت رو هم رفتی پاشو کار داریم! یعنی یه‌جوری این حرف رو زد که من‌ هم خنده‌م رو خوردم و راه افتادم!
-خب اول تک‌تک این مبل‌ها رو جابه‌جا کنیم که زیرشون رو جارو بکشیم... .
دیگه نفس نداشتم رفتم روی مبل‌ها ولو بشم یهو انگشت کوچیکه پام خورد به یکی از تکی‌ها.دادم رفت هوا؛ عین غول نعره می‌کشیدم:
-وایـــی مامـــان...
اوینا زد زیر خنده و گفت:
-خوب به سرت اومد! می‌خواستی از زیر کار در بری. خوبت شد دلم خنک شد خب دیگه پاشوپاشو.
معترضانه گفتم:
-وای دیگه چیه؟
-بیا جارو بکش تا من‌ هم گردگیری کنم.
-نه دیگه خسته شدم اه! بسه.
-پاشو ببینم کارها مونده.
- اوینا تو رو خدا!
-تورو خدا و زهر مار!من ‌رو اون همه سر صبح تهدید کردی که حالا بیام همش لم بدی رو مبل ها؟
-خیلی بی‌شعوری! دوساعته داری ازم مبل‌ها رو از این‌ور خونه می‌کشونی اون‌ور. بابا پنج دقیقه استراحت بده یزید! هلاک شدم.
-نه‌خیرم پاشوپاشو! هزار تا کار هست.
-آخ! عجب غلطی کردم، بابا به خدا عموم این‌ها هستن ، رئیس جمهور که نمی‌خواد بیاد.
-نه‌خیر همین که گفتم ‌؛هر موقع تموم شد این‌قدر استراحت کن که بشه آخرین استراحتت.
به زور بلند شدم و شروع کردم به کشیدن جارو برقی. اوینا رفت سمت سیستم و صدای آهنگ رو زیاد کرد تا صدای جارو مانع‌ش نشه. من‌ هم کم‌کم برای خودم جارو می‌کشیدم. چون زیاد خونه کثیف نبود، زودی جارو تموم شد!
کار گردگیری هم که اوینا تموم کرد با هم مبل‌ها رو برگردوندیم سر جاش. بعدش اوینا خانوم رضایت داد و در حد بیست دقیقه نشستیم یه چایی و بيسکوئيت خوردیم. بعدهم دوتایی افتادیم به جون پنجره‌ها؛ اوینا از بیرون و من از داخل تمیزشون کردیم... تقریبا غروب شده بود اوینا رفت حموم من هم سفارش غذا دادم؛ چون این‌قدر حال نداشتم که غذا بپزم، حسابی امروز خستم کرده بود.
واسه همین فقط لم دادم جلوی تلویزیون، اون‌قدر خسته بودم که حتی نفهمیدم شام رو چه‌جوری خوردم. اوینا شب رفت خونه خودشون و من‌هم گیج و خسته بدون این‌که کاری کنم رفتم تو اتاق و خوابیدم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
با صدای زنگ گوشی چشم‌هام‌ رو باز کردم، چند ثانیه طول کشید تا ویندوزم بالا بیاد. دلم نمی‌خواست جواب بدم واقعاً! حوصله نداشتم؛ ولی طرف خیلی سیریش بود! دستم ‌رو چرخوندم که گوشی‌ رو پیدا کنم. وصل کردم که ببینم کیه؟ دهنم ‌رو باز کردم و چشم‌هام‌ رو بستم :
-اولاً مگه مریضی مزاحم خواب آدم میشی؟ دوماً مگه سادیسم داری‌ مزاحم آدم میشی تو این وقته روز؟سوماً مگه... یهو صدای اون‌ور خط با لحنی متعجب پرید وسط حرفم :
-تانیا!خودتی!؟ خوبی؟
باز به فکر فرو رفتم.[ این کیه اول صبحی زنگ زده؟] چشم‌هام‌ رو باز کردم که بهتر ببینم، شت!ماکان!
خاک بر سرم شد.سریع گوشی ‌رو گذاشتم در گوشم و گفتم :
-سلام. خوبی ماکان؟ سلامتی؟ عمو و زن عمو خوبن؟ کجا هستین؟ رسیدین یا هنوز اون‌جایین؟تا دهنم ‌رو باز کردم که ادامه بدم ماکان دوید وسط حرفم و گفت :
باشه‌باشه تانیا بسه! فهمیدم.
کلی خجالت کشیدم :
-باشه خب...
-ببین الآن ما فرودگاهیم آدرس خونت‌ رو میدی؟ - آره... نه! یعنی وایسین همون جا میام دنبالتون. - باشه پس منتظریم، کاری نداری فعلاً؟
-نه فعلاً.
-خداحافظ.
و قطع کردم. از حرص یه جیغ فرا بنفش کشیدم [خاک تو سرم! این‌قدر خواب برام عزیزه که وقتی کسی باهام حرف می‌زنه نمی‌‌دونم چه چرت و پرتی تحویل می‌دم . وای خدا مرگم بده الان چه‌جوری باهاش رو به رو بشم؟]
ندای درون:
-خب وقتی خواب زمستونی می‌گیری عین خرس قطبی تقصیر کیه؟
-برو بابا! جای این‌که مثل حیوان نجیب برام فوش ردیف کنی یه راه حل بذار جلو پام؛ با این گندی که زدم روم نمی‌شه تو چشم‌هاش نگاه کنم.
-خب تو چشم‌هاش نگاه نکن.
-هارهارهار! یخ نکنی نمکدون... .
بعد از خود درگیری با ندای درون‌م و کلی حرص خوردن به‌خاطر دسته‌گلی که به آب دادم؛ حاضر شدم و رفتم دنبال عمو این‌ها. بنده‌ خدا‌ها زیر پاشون علف سبز شد.
وقتی رسیدم فرودگاه کلی گشتم تا پیداشون کردم. منه خنگ به عقلم نرسید حداقل بپرسم چی پوشیدن که اون همه معطل‌ شون نکنم. سعی کردم گندی که نیم ساعت پیش زدم رو فراموش کنم. مطمئناً ماکان هم اون‌قدر بی‌شعور نیست که آبروی من ‌رو جلوی عمو و زن عمو ببره.
یه لبخند زدم و گفتم :
-سلام! خوبین؟ خوش اومدین.
عمو :
-سلام به دختر گلم! خوبی عمو جون؟
-مرسی سلامت باشین عمو جون.
زن‌عمو :
-وایی خدا! چه‌قدر خانوم شدی دختر!
-خوبین شما زن‌عمو؟ نمی‌دونین چه‌قدر خوش‌حال شدم می‌بینمتون. خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
زن‌عمو :
-ما هم دلمون برات تنگ شده بود عزیز دلم... .
در طول احوال پرسی با عمو این‌ها سنگینی نگاه ماکان رو حس می‌کردم .
[ چته؟ چرا این‌جوری نگاه می‌کنی ؟ بابا یه گندی زدم بی‌خیال شو دیگه]
ماکان :
-سلام تانیا خانوم احوال؟
-مرسی خوبم.
-دیگه چه خبرها؟ چی‌کارها می‌کنی ؟
-هیچی مثلاً چی‌کار کنم؟
خنده‌ایی کرد و گفت:
-نمی‌دونم هر کاری.
و ادامه داد:
آره من‌ هم خوبم از دیدنت خوش‌حالم... .
[وا! پسره پرو! خب حالا نگفتم از دیدنت خوش‌حالم که چی؟]
خنده دندون‌نمایی کردم و گفتم :
-اتفاقاً اصلاً هم از دیدنت خوش‌حال نشدم می‌خوای چی بگی؟
-چیز خاصی که نمی‌تونم بگم ولی انگار تو زبونت باز شده از اون موقع‌ها بهتر شدی.
زبونم. ‌رو براش درآوردم و گفتم:
-آره نگاه کن! دو متره.
زد زیر خنده و گفت:
-خب پس خدارو شکر! اون تخم کبوترهایی که بهت دادم کار خودش رو کرده.
یادم نمی‌اومد راجع‌به چی حرف می‌زد! گنگ پرسیدم :
-چی؟ کِی؟ تو کی به من تخم کبوتر دادی؟
ابروئی بالا انداخت و گفت :
-بله باید هم یادت نیاد! ولی من خوب یادمه. چون به خاطر جنابعالی از بالای درخت افتادم پایین دستم هم هشت تا بخیه خورد.
[جان!این چی می‌گفت ؟] :
-چرا پس من یادم نمیاد؟
ماکان متعجب گفت:
-وای تانیا یعنی واقعاً یادت نمیاد؟
گنگ گفتم :
-نه به خدا کِی؟
- هیچی بی‌خیال! تو خنگی.
تو چشم‌هاش براق شدم و گفتم :
اوهو! خودت خنگی ها... .
خواست جوابم‌ رو بده که زن‌عمو پرید وسط مکالمه‌مون و گفت :
-بسه بچه‌ها! این‌جا مگه جای این
حرف‌هاس؟ بریم دیگه.
عمو زد زیر خنده و گفت :
-انگار نه انگار که بزرگ شدن، هنوز هم با هم کل‌کل می‌کنن . این پیر مرد و پیرزن رو برسونین خونه هر چی دلتون خواست بعدش کل‌کل کنین.
خجالت زده خندیدم و گفتم :
ببخشید. چشم! بفرمایین بریم.
یکی از خدمه فرودگاه چمدون‌ها رو برامون تا دم ماشین آورد. حرکت کردیم به سمت خونه. ماکان هم دیگه ساکت شد و به بیرون نگاه می‌کرد. البته منظره بیرون دیدنی بود؛ آفتاب تازه داشت طلوع می‌کرد. من ‌هم به فکر فرو رفته بودم، یهو این همه راحتی رو از کجا آوردم؟ بعد از این همه مدت این زبون درازی یهو از کجا سر درآورد؟
بقیه راه تا خونه توی سکوت سپری شد.
البته عمو و زن‌عمو مثله دوتا فنچ عاشق با هم جیک‌جیک می‌کردن .
به محض این‌که رسیدیم خونه همه ولو شدیم روی مبل‌ها. یعنی شاید اگه از جنگ جهانی هفتم هم بر می‌گشتیم انقدر خسته نبودیم.
بعد از خوردن صبحونه، اول عمو بعدش زن‌عمو رفتن حموم بعد هم که زنگ زدم برای ناهار چلو کباب آوردن؛ توی طول این مدت ماکان هر از گاهی مزه می‌پروند و من‌هم جوابش ‌رو می‌دادم.
همش خاطره رو می‌کرد و من متعجب فقط می‌گفتم یادم نمیاد!
بعد از ناهار هم عمو این‌ها و من _چون خسته بودیم_ رفتیم که بخوابیم.
خونه چون سه خوابه بود مشکلی برای تقسیم اتاق نداشتیم؛ عمو این‌ها رفتن تو اتاق مامان بابا.
ماکان‌هم رفت توی اتاقی که قبلاً کتاب‌خونه بود ولی من برای اتاق مهمون آماده‌اش کرده بودم... .
وقتی بیدار شدم هوا کاملاً تاریک شده بود. خونه شبیه قصر ارواح بود، سریع یه آب به دست و صورتم زدم و رفتم پایین. فقط چراغ آشپزخونه روشن بود راهم ‌رو به طرف اون‌جا کج کردم.
مثله این‌که ماکان بیدار بود، چون تنها نشسته بود پشت میز خیلی هم تو فکر بود. از صدای پام متوجه حضورم شد و برگشت؛ لبخند زد و گفت:
-سلام عصر بخیر
-سلام نخوابیدی ؟
- نه جام عوض شده خوابم نمی‌بره.
دوباره رفت تو فکر...یه لبخند خبیث زدم و گفتم :
-نکنه عاشقی؟ هیچی نگفت فقط نگاهم کرد.
-خب!
-خب چی؟
-جواب سوالم.
-شاید.
- حالا کیه این خانوم خوش‌بخت؟
حس کردم می‌خواد بپیچونه.
-اون رو ولش کن...تو نمی‌خوای یه شام به ما بدی؟
رسماً زد کوچه علی چپ من ‌هم دنبالش رفتم تو کوچه! ولی بعداً تهش ‌رو در میارم.
-چراچرا! بذار یه چیزی درست کنم انگشت‌هات ‌رو‌ هم باهاش بخوری.
-ببینیم و تعریف کنیم.
چشم چرخوندم ببینم چی می‌تونم درست کنم. الان توی این وقتِ کم تنها کاری که می‌تونم بکنم درست کردن مرغ سرخ شده با سیب زمینیه...
با کمی تردید گفتم :
ماکان؟ کمکم می‌کنی ؟
-آره بگو چی‌کار کنم؟
- ببین! این سیب‌زمینی‌ها رو برام خورد می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
آخی! چه‌قدر کدبانو! خوش‌به‌حال زنش.
خودم‌ هم رفتم مرغ‌ها رو از تو یخچال درآوردم و گذاشتم تو روغن. سیب زمینی‌ها که تموم شد از ماکان گرفتم و ریختم توی ماهی‌تابه. ماکان هر از گاهی می‌اومد و از سرخ شده‌ها می‌خورد. من‌هم هی چشم‌غره می‌رفتم . ولی اون بی‌اهمیت کارش ‌رو می‌کرد، آخرین تیکه مرغ رو که از داخل ماهی‌تابه درآوردم یهو ماکان یه مشت از سیب زمینی‌ها برداشت.
دادم دراومد:
-چه‌خبرته؟ برای شام نمی‌مونه!
خواستم با کف‌گیر بزنمش که یهو عمو و بعدش هم زن‌عمو اومدن تو آشپزخونه؛ زیر چشمی براش چشم غره رفتم و خط و نشون کشیدم که:
-بعداً به حسابت می‌رسم .
ولی لبخندی به روی عمو این‌ها زدم :
-سلام عصرتون به‌خیر خوب خوابیدین؟
اون‌ها ام تشکر کردن.
بساط شام رو به کمک زن‌عمو روی میز چیدیم؛ عمو مدام از دست‌پخت‌م تعریف می‌کرد و به‌به و چه‌چه راه انداخته بود.
ماکان معترضانه گفت:
-فقط خودش نبوده! یه سرآشپز حرفه‌ایی کمکش کرده.
- آره ولی توی خوردن سیب زمینی‌ها... .
اون شب با کل‌کل‌های من و ماکان تموم شد. راستش با اومدن هم‌بازی بچگیم ذوقم برای خل و چل بازی دوبرابر شده بود، خیلی خوش‌حال بودم که دوباره دورم شلوغ شده... .
داشتم تو یه باغ پر از لواشک قدم می‌زدم
هر چه‌قدر هم جلو می‌رفتم تموم نمی‌شد . خيلی باحال بود خیـــلی!
یعنی همین جوری از درخت‌ها لواشک آویزون شده بود من‌هم که خر ذوق، تندتند می‌خوردم . داشتم با نهایت لذت، ملچ و ملوچ می‌کردم که یهو جنگل رو آب برد!
وایسا ببینم...این هیولا کیه بالای سر من داره هرهر و کرکر راه می‌ا‌ندازه ؟
یه چشمم رو باز کردم. اِ! این‌که همش خواب بود. خاک تو سرت تانی.
به‌به! ماکان خان! پس اونی که آب بردش منم نه جنگل! عامل انسانی سیل هم همین هیولاست که با پارچ آب و نیش باز داشت من رو نگاه می‌کرد. به خودم اومدم که چه وضعیتی دارم با یه خیز بلند شدم و از روی تخت اومدم پایین و با چشم غره ماکان رو نگاه می‌کردم . ماکان فهمید خطر در کمینشه فرار کرد. من بدو ماکان بدو، من بدو ماکان بدو، من بدو ماکان بدو، من بدو ماکان ندو...
وا! چرا این‌جوری شد؟ الآن حتماً فکر کردین ماکان برگشت و من‌ هم رفتم توی یه جای گرم و نرم؛ ولی منه بدبخت رو چه به این چیزها!
بی‌شعور چنان جا خالی داد که با کله رفتم تو دیوار.
آخ مخم! چشم‌هام سیاهی رفت. نشستم رو زمین و سرم رو با دست‌هام گرفته بودم و اموات ماکان رو مورد لطف قرار می‌دادم.
یهو دو تا دست سرد اومد رو دست‌هام و اون‌ها رو پایین آورد و پشت بندش صدای لرزون ماکان:
-تانیا! خوبی؟ حالت خوبه؟ می‌خوای بریم دکتر؟ سرت چی‌شد؟
و اما من با دهانی باز و چشم‌های قورباغه‌ایی زل زده بودم به این پدیده نادر. [این چش شد یهو؟] یه‌جوری هول کرده بود که کل برگام ریخت. با صدای ماکان به خودم اومدم:
-تانیا؟ خوبی؟ببینم سرت‌ رو.
دیدم اگه همین‌طوری نگاهش کنم، چهار پنج تا سکته ناقص روی شاخشه. واسه همین سریع گفتم :
-آره‌آره! خوبم. نگاه کن سُر و مور و گنده.
-یعنی درد نداری؟ نمي‌خوای ببرمت دکتر؟
-ای بابا! میگم نه دیگه! حتماً باید من‌ رو‌‌ روی تخت بیمارستان و باند پیچی‌شده در حال مرگ ببینی؟
-نه‌نه! اصلاً منظورم این نبود منظورم... پریدم وسط حرفش و گفتم:
-باشه حالا. برو اون‌ور له شدم.
به خودش اومد؛ دستش ‌رو از رو دست‌هام برداشت و کلافه دستش ‌رو برد بین موهاش و مِن‌مِن کنان گفت :
-خب... می‌دونی چیه... من برم دیگه. اومدم بیدارت کنم.
-باشه بابا مرسی که بیدارم کردی! ولی فکرنکن به همین راحتی می‌ذارم فلنگ رو ببندی.
دست به کمر و شاکی طور گفت :
-ببخشید مادمازل من در خدمتم! چه تنبیهی برام در نظر گرفتی؟
[واه واه واه! این ‌رو ببین تو رو خدا تا دو دقیقه پیش مِن‌مِن می‌کرد ها‌! الآن برای من شاخ شده. وایسا آقا ماکان! اگه تو شاخی من شاخ شکنم.]
-باید من‌ رو تا دم در دستشویی که می‌خوام روی ماهم‌ رو بشورم کول کنی.
اخم‌هاش رفت توهم و گفت :
-دیگه چی؟ یه ‌وقت بهتون بدنگذره؟
پوزخند زدم و گفتم :
-اتفاقاً این‌قدر ماکان سواری دوست دارم که نگو!
و زبونم ‌رو براش درآوردم.
با این‌که مطمئنم اون لحظه می‌خواست من‌ رو با کف‌پوش اتاق یکسان کنه ولی حس کردم چشم‌هاش خندید. شاید هم من دیشب شام زیادی خوردم و چرت و پرت می‌بینم . این چیزها رو بی‌خیال سواری رو بچسب.
-زود باش دیگه بیا سوارم کن.
دوباره اخم‌هاش رفت تو هم و گفت:
-کور خوندی اگه فکر کردی این‌کار رو می‌کنم .
به سرم اشاره کردم و گفتم :
-من‌هم دست‌پختت رو به عمو و زن‌عمو نشون میدم تا حسابت ‌رو بذارن کف پات!
ناچار اومد جلو و خم شد ولی همین‌طور زیرلب غرولند می‌کرد؛ فکر کنم داشت فوشم می‌داد.
[په نه په اسکول داره واست شعر میگه.]
با یه صدای عصبی گفت:
-زود باش!
من‌هم که خرذوق شده بودم سریع پریدم رو کولش و دست‌هام ‌رو دور گردنش و پاهام ‌رو دور کمرش حلقه کردم.
-برو دیگه.
چیزی نگفت و راه افتاد. منم همین‌جوری فیض می‌بردم حالا خوب بود عمو و زن‌عمو خواب بودن وگرنه شرفم می‌ریخت تو پاچه‌م.
وقتی رسیدیم به پذیرایی زانوش رو خم کرد و گفت :
-بسه دیگه! زیادی بهت خوش گذشته بیا پایین. من هم که از فرط خر کیفی نمی‌دونستم چی‌کار کنم سرم رو بردم جلو و یه ماچ از لپش کردم و پریدم پایین.گفتم:
-دمت جیز ماکان جون سواری عالی بود.
ماکان برگشت طرفم با حالت کلافه‌ای گفت: - تلافی‌ت رو هم کردی دیگه حالا برو. ناگهان لبخند کوچولویی اومد روی صورتش و گفت:
-ولی منتظر تلافی باش.
پوزخندی زدم و گفتم:
-به همین خیال باش!
وقتی رفتم تو دستشویی کلی به خودم فحش دادم که چرا بی هوا ماچش کردم؟! راستش یکم خجالت کشیدم.
ندای درون :
تو! تو و خجالت؟ چه چیزها؟ آخرالزمان شده! اصلاً خجالت رو با کدوم خ می‌نویسن؟
-ایش! خفه شو اصلاً، به توچه؟ با "خ" سه دنده می‌نويسن.
بعد از انجام عملیات مربوطه رفتم سمت آشپزخونه تا صبحونه رو حاضر کنم.
میز رو که کامل چیدم اول زن عمو بعد ماکان و عمو وارد شدن. لبخندی زدم و گفتم: سلام صبح‌تون به‌خیر.
زن عمو‌:
-سلام دخترم صبح تو هم بخیر! عزیز دلم چرا زحمت کشیدی؟
عمو:
- صبحت بخیر دردونه عمو! دستت درد نکنه.
-بفرمایید نوش جون!
با یه لبخند خبیث گفتم:
-به! آقا ماکان صبح عالی پرتقالی!
ماکان که شاکی نگاه می‌کرد گفت:
-پرتقال دوست ندارم.
با ناز گفتم:
وا! چرا؟خب شکلاتی.
چشم‌هاش ‌رو چرخوند و گفت :
-بهتر شد ولی بازم نوچ!
زن‌عمو گفت :
-ماکان بشین دیگه! چه‌قدر لوس بازی در میاری. پسر.
عمو:
-دخترم تو مگه خدمتکار نداشتی؟
لقمه‌ام‌ رو قورت دادم و گفتم:
- چرا عمو جون ولی یه کاری براش پیش اومده بود یکی دو هفته بهش مرخصی دادم.
زن عمو:
-حالا سختت نیست تنهایی؟
عمو:
-اختیار داری خانوم! تانیا برای خودش کدبانو‌ییه.
لبخندی زدم و گفتم:
-نظر لطفتونه ولی خوب آره تقریباً از پس کارها بر میام. بیش‌تر مواقع دوستم بهم سر می‌زنه ، کم و کسر ندارم.
عمو:
-خدا رو شکر...‌ .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
همه توی پذیرایی نشسته بودیم و تلویزیون روشن بود و داشت موزیک‌های شاد پخش می‌کرد یهو یادم اومد که مهمونی دو سه روز دیگه ‌است و هنوز هیچی به عمواین‌ها نگفتم. بالأخره بخوام برم باید این‌ها بدونن.
یا میان یا نمیان. همه فکرم درگیر بود چه‌جوری بهشون بگم که صدای زنگ گوشی من ‌رو از افکارم درآورد. وصل کردم و با یه ببخشید جمع رو ترک کردم اومدم توی آشپزخونه.
اوینا بود:
-الو سلام.
-یاسر یاسر ممد... یاسر یاسر ممد!
- ممد به گوشم، بگو چی شده.
- یاسر ما تحت محاصره دشمن ‌هستیم. همه نقشه‌هاش رو تغییر داده.
با لحن خون‌سردی گفتم:
-چه جالب! اتفاقاً دیگه مهمات نداریم. حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
-امروز چند شنبه‌اس؟
-نمیخواد رمزی حرف بزنی خط سفیده.
- بابا زر نزن. میگم امروز چند شنبه‌است؟
- خاک تو سرت یه بار هم که من خوب تو نقشم فرو می‌رم تو خرابش می‌کنی.
-نقش و این‌ها رو ولش کن امروز چند شنبه اس؟
- امروز شنبه است.
-خب... من بهت گفتم چند شنبه مهمونیه؟
-گفتی سه شنبه یا چهارشنبه.
-خب اشتباه گفتم.
-خب یعنی کِیه حالا؟
- امشب!
چشم‌هام چهارتا شد.خفیف جیغ زدم :
-چـــی؟!
-آره متأسفانه اطلاعات غلط رسوندم.
-هیـــع خاک تو حلقت. من حالا چه غلطی بکنم؟
-هیچی دیگه! فقط خودت‌ رو برسون عشقت داره مي‌میره نفس‌های آخرشه می‌خواد تورو تو آخرین لحظات قبل از مرگ ببینه.
شاکی نالیدم :
-اوینا! حالا من چه‌طوری حاضر بشم آخه؟
-آخه نداره! بخوای حساب کنی، تا دهِ شب؛ ده ساعت فرصت داری.
-یعنی بمیری ها! من از الآن باید مثل مرغ پرکنده هی دور خودم بچرخم. الآن ‌هم نمی‌گفتی.
-خب باشه از این به بعد پنج دقیقه قبل از مهمونی بهت میگم خوبه؟
-عالی اصلاً! برو نبینمت.
-باشه خداحافظ شب می‌بینمت
+فعلاً.
_فعلاً.
[وای خدایا من‌ رو نجات بده! الان تا شب چه‌طوری آماده بشم؟ آخ اوینا اگه جلوی روم بودی با همین ناخن‌های مانیکور شده‌ام چشم‌هات‌ رو از کاسه سرت در می‌آوردم.]
با شونه‌های آویزون برگشتم به پذیرایی، نشستم روی یکی از مبل‌ها.همه حواسشون یه جایی بود؛ دوتا سرفه مصلحتی کردم که حواس همه به من جلب بشه بعد گفتم:
-ببخشید عمو جون من امشب مهمونی دعوتم گفتم اگه شما هم دوست داشته باشین و افتخار بدین با هم بریم.
-خیلی ممنون دخترم. ولی خب، من و زن‌عموت امشب می‌خوایم به یاد جوونی‌هامون واسه خودمون تو تهران بگردیم ولی ماکان باهات میاد که تنها نباشی.
- خیلی ممنون عمو ولی شاید ماکان دوست نداشته باشه با منـ... یهو ماکان پرید وسط حرفم و خیلی جدی گفت :
-با هم می‌ریم.
من‌ هم عین منگلا لبخند زدم و گفتم:
-مرسی.
سری تکون داد و پاشد رفت سمت اتاقش من‌ هم پاشدم رفتم حموم... .
داشتم موهام ‌رو سشوار می‌کشیدم که یه دفعه صدای در اومد، سشوار رو خاموش کردم و گفتم: -بفرمایید!
ماکان بود اومد تو و گفت:
-این‌ها رو مامان داد گفت بدم بهت.
نگاه به دستش کردم، دوتا کاور لباس دستش بود گفتم:
این‌ها چیه؟
- این‌هارو برات هدیه گرفته بودن خواستن با بقیه سوغاتی‌ها بهت بدن ولی چون گفتی امشب مهمونی داری این‌ها رو زودتر گفتن بهت برسونم.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- باشه مرسی می‌ذاریش اون‌جا؟
و به تخته اشاره کردم، دوباره سشوار رو روشن کردم. دستم خوب نمی‌رسید پشت موهام ‌رو سشوار کنم. اعصابم خورد شد یهو موهام گیر کرد توی برس و آخم در اومد. با برس درگیر بودم و هی فحشش می‌دادم. یهو ماکان اومد و گفت:
-بده به من خودت رو خفه کردی.
-نمی‌خواد خودم می‌تونم.
-خب بده من چرا این‌جوری می‌کنی؟
-گفتم که نمی‌خواد خودم بلدم.
-مگه من گفتم بلد نیستی؟موهات بلنده دستت نمی‌رسه .
-گفتم که خودم می‌تونم.
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
-هر جور راحتی.
داشت به سمت در می‌رفت که بره بیرون؛ سعی کردم برس رو از تو موهام دربیارم که دنده‌های برس با موهام قاطی شد و نصفشون رو کشید. جیغم در اومد. آخ!
دیدم لج کردن فایده نداره. با لحن گربه شرک گفتم :
ماکان! میشه کمکم کنی؟
ماکان خندید و گفت :
من که گفتم. چرا لج کردی؟
و اومد برس رو ازم گرفت. برس رو که دادم بهش، بهم اشاره کرد که بشینم رو تخت پشت بهش تا موهام‌رو شونه کنه.
یکم خجالت کشیدم! نه، ولی شاید بیش‌تر حرصم گرفت مگه خودم چلاقم؟ نمی‌تونم موهام‌ رو خودم شونه کنم که دادم به این برام شونه کنه؟ آخيش... به حدی آروم و با دقت شونه می‌کرد که کم‌کم داشت خوابم می‌گرفت. اون تیکه از موهام رو که گره خورده بود با یه دستش گرفت و با برس ا‌ین‌قدر اون تیکه رو شونه کرد که باز شد. [خوبه دیگه فردا پس فردا بچه‌اش دختر باشه دیگه نیاز به مادر نداره این خودش باید بره شوهر کنه. یه پا کدبانوئه.]
چی گفتم! از تصور ورژن زنانه ماکان خندم گرفته بود. برس کشیدن موهام که تموم شد گفت: -می‌خوای موهات‌ رو چی‌کار کنی؟
-می‌خوام دستش‌ رو بگیرم ببرمش مدرسه.
کم نیاورد و گفت:
-چه کوچولو! من فکر می‌کردم دانشگاه میره.
-نه برای خودش خانومی شده.
-خدا ببخشه بهت! خوب حالا این خانومه رو ببافم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
جان؟! متعجب گفتم:
مگه بلدی؟
- نه فقط تو بلدی.
سرم‌ رو برگردوندم عقب و گفتم:
نمی خواد آقا! خودم یه کاریش می کنم.
از جاش بلند شد و دیگه چیزی نگفت، من‌ هم پاشدم رفتم موهام‌ رو بافت بزنم.
موهام‌ رو آبشاری بافت زدم و تهش ‌رو فر کردم. بعدش رفتم سراغ لباس‌ها که ببینم چه‌جوری‌ هستن! از کاور درآوردم؛ اولی یه دکلته بود که حساب کنم نیم‌متر پارچه هم خرجش نشده بود این‌ رو تو خونه هم برای خودم نمی‌پوشم وای به این‌که مهمونی باشه که معلوم نیست چند نفر از پسرهای فامیل اوینا توش شرکت دارن.
رفتم سراغ دومی، واو! چقدر قشنگ بود! یه لباس شب‌ِ بلند به رنگ شیری؛ جنس پارچه از یک مدل ساتن طرح دار بود. با بالاتنه گیپور، آستین های راسته و یقه چهارگوش. خیلی بامزه و ملیح بود ولی انگار نه انگار این ‌ها رو یک نفر خریده باشه؛ مثلاً انگار این یکی رو از حوزه علمیه برداشتن و اون یکی رو از سری لباس‌های جنیفر لوپز.
اول رفتم شروع کردم به آرایش؛ یه سایه مات طلایی زدم و خط چشم و ریمل و سایر مخلفات یه‌ کم ‌هم رژگونه‌آجری و یه رژ زرشکی. تامام! دو پیس‌هم عطر زدم. پیس‌پیس.
دیگه شب شده بود. دهنم صاف شد از ظهر تا حالا. ای بترکی اوینا ببین آدم رو چه‌جوری میذاری تو آن پاس.
رفتم پایین؛ عمو و زن‌عمو نبودن. پس معلوم میشه رفته بودن بیرون. یکم خجالت کشیدم حتی بهشون ناهار هم ندادم. این‌قدر حواسم پرت آماده شدن برای مهمونی بود عمو این‌ها رو به کل فراموش کردم. ماکان رو ندیدم.
یهو صدای پا از پشت سرم اومد، ماکان از پله‌ها اومد پایین. عجب تیپی زده بود یه کت و شلوار شیری رنگ و جلیقه هم رنگ و یک پیرهن به رنگ قهوه‌ای سوخته و یه دستمال داخل جیبش هم به همون رنگ. ننش فداش بشه. نگاهش که به من افتاد یه ابروش و برد بالا ولی چیزی نگفت.
گفتم: خوب من آماده‌ام بریم؟
-بریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
لوکیشن رو به ماکان گفتم و حرکت کردیم... .
با صدای ماکان که می‌گفت :
رسیدیم!
چشم‌هام‌ رو باز کردم...اوف! چه‌خبر بود؟ چه‌قدر ماشین!
مثل این‌که آق دکی بسی طرفدار دارن.
از ماشین پیاده شدیم و ماکان دزدگیر رو زد. کنار هم از وسط شمشادهای حرس شدهٔ دو طرف جاده سنگ‌فرش حیاط رد شدیم و وارد ساختمان شدیم. از دور اوینا رو دیدم که دست تکون می‌داد. رفتیم به سمتش، باهاش احوال‌پرسی کردم و ماکان رو بهش معرفی کردم بعد با پدر و مادر اوینا و امیرعلی و زنش احوال‌پرسی کردیم.
«ملیحه» (خدمتکار اوینا این‌ها) ما رو به سمتی راهنمایی کرد که بشینیم... .
داشتم مثل بز ملت رو دید می‌زدم که یهو چشمم به یه چیزی خورد!
وایسا! شاید خطای دید باشه... بیش‌تر دقت کردم؛ نه مثل این‌که خودشه. بی‌شعوره سادیسمیِ روانیِ انگلِ اجتماع.
همین‌طور داشتم تو دلم مورد لطف قرارش می‌دادم و با حرص نگاهش می‌کردم که یهو نگاهش افتاد به من، اول چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد بعدش ابروهاش‌ رو انداخت تو هم بعدش‌ هم یه لبخند محو زد و با پوزخند نگاه می‌کرد.
[دقت کردین طرف تعادل روانی نداره] بعد از چند ثانیه نگاهم ‌رو ازش گرفتم. متوجه ماکان شدم که با اخم خیره شده بود به من... ای خاک تو سرم امشب چه همه مرا با اخم می‌نگرند. اصلاً به درک و جهنم که با خشم می‌نگرند.
نگاهم‌ رو از ماکان گرفتم و از ترس این‌که دیگه کسی مرا با خشم ننگرد با گوشیم بازی می‌کردم. یهو صدای (عمو سهراب) توجه همه رو به خودش جلب کرد:
-مهمون‌های، گرامی خیلی‌خیلی خوش اومدین، این مهمونی رو به افتخار برادرزاده خانومم گرفتم. که تازه از آلمان برگشته که به کشورش خدمت کنه!
همه به افتخارش دست زدند ولی من بی‌خیال داشتم موز می‌خوردم.
دیگه نگاه نکردم چه اتفاقی می‌افته.
یه مراسم معارفه مزخرفه دیگه. طرف‌رو عین عروس‌داماد می‌برن برای احوال پرسی...سرم‌رو که بالا آوردم. دیدم عمو سهراب و اون دیو دوسر دارن به سمت ما میان!
چرا اون داره این سمتی میاد؟ عمو‌سهراب کار داره اون نخود کدوم آشه؟
یهو عمو سهراب دست انداخت پشت کمرش!
یا خدا! نکنه این با اون با اون همه یکی که همونه هر سه تاشون یکی باشن؟ یعنی اون اینه شایدم این اونه... وای بارالها خل شدم.
با صدای عمو سهراب به خودم اومدم :
-سلام دخترم خوبی؟
-مرسی عمو شما خوبین؟
-خیلی خوش اومدی دخترم
-مرسی متشکر...
دلم طاقت نیاورد باید فضولیم رو می‌کردم؛ لبخندی زدم و گفتم :
-عموجون معرفی نمی‌کنین؟
عمو سهراب تک خنده‌ایی کرد و گفت:
-عزیزم پسردایی اوینا دیگه، امیرسام عزیز.
[اوهو پس این و اون یکیه!]
با یه سرفه پک و پوزم‌ رو جمع کردم و یه لبخند مصنوعی زدم:
خوش‌بختم.
اون‌هم دستش‌ رو دراز کرد و با یه لبخند فوق مزخرف گفت:
-خوش‌بختم خانوم!
همچین گفت 'خانوم' دوباره بازوم درد گرفت! مرتیکه جعلق الدنگ!
یه نگاه بد به دستش کردم که خودش فهمید بد ضایع شده و من دست بده نیستم.
( نه که زیاد به این چیزها حساس باشم ولی برای ضایع کردن این یارو لازم بود)
دستش ‌رو جمع کرد و با همون لبخند با ماکان هم سلام علیک کرد که ماکان کلاً با اخم جوابش‌ رو داد و بالأخره تشریف نحسش رو برد... . ماکان ازم پرسید:
تانیا تو این پسر رو قبلاً ندیده بودی؟
گنگ پرسیدم:
یعنی چی معلومه که نه [آره ارواح عمم].
-مطمئنی؟
-آره خب چرا؟
- انگار منظور دار حرف می‌زد.
- نه بابا حتماً اشتباه متوجه شدی.
-شاید! ولی من خوشم ازش نیومد.
- بی‌خیال بابا! از مهمونی لذت ببر.
اوینا داشت با یه قیافه عجیب و غریب می‌اومد سمت‌مون.
-سلام مجدد. چی‌کار می‌کنی خوش می‌گذره؟
-آره مرسی همه چیز هست
[ دروغ‌ها! یه لیوان آب ندادن دستم این یزیدها، مگه خودم به خودم برسم]
- یه لحظه میشه بیای؟ ببخشیدآقا ماکان!
- آره‌آره اتفاقاً کارت دارم. یه لحظه ماکان...
ماکان خیلی جنتلمنانه گفت:
-خواهش می کنم اوینا خانوم.
اوینا ام یه لبخند دندون‌نما تحویلش داد و گفت: -فعلاً با اجازه.
و رفتیم... .
من‌ رو کشوند یه کناری.
-ای بلا گرفته نشد جلوی بقیه ازت بپرسم خبریه پسر عموت انقدر خلقش تنگه؟
- ایش دختره پر رو! ببینم از اینم یه جریان درست می‌کنی؟
- باشه تو خوبی، ولی من آخرش همه چیز رو می‌فهمم ... این‌ها رو ولش کن پسرداییم یه چیزی می‌گفت راجع به تو.
[جان؟ اون چی باید بگه راجب من؟]
-چی؟
-تو اون روز توی خیابون با امیر سام تصادف کردی؟
[ اِ اِ اِ عجب خریه. جلو عمه‌ش خجالت نکشیده لابد شرفم رو برده حالا باز خوبه خودش مقصر بود]
-آره.
-یعنی اون روز اون یارو که گفتی تو خیابون و اون قضایا...امیرسام بوده؟
-امیرسام کدوم خریه؟
-بابا بی‌شعور پسرداییم رو میگم.
[آها اسم شازده هم مشخص شد.]
- آره همین غول بیابونی‌تون بود.
اوینا با لحن خجالت زده‌ایی گفت:
الهی ‌بمیرم شرمنده!
-آره بمیر با این پسر دایی وحشیت...
یا قمر بنی هاشم این امیر غوله باز پیدا شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
-سلام خانوم‌ها داشتین غیبت من‌ رو می‌کردین؟
اوینا با تک خنده‌ای که سعی داشت ماجرا رو جمع کنه گفت:
-نه امیر! چرا اصلاً باید پشت سر تو حرف بزنیم؟ مغرور گفت:
آره معلومه
[ایش پسره چندش آره معلومه و زهرمار.]
-راستی امیر این دوستم تانیاس.
- بله! سعادت آشنایی باهاشون‌رو داشتم اون‌ هم چه آشنایی!
تیکه توی حرفاش رو اوینا هم درک کرد ولی به روی خودش نیاورد.
- پس چه بهتر! زحمت آشنایی دادن از گردن من افتاد.
- آره.
خواست چیزی بگه که اوینا رو صدا زدن و مجبور شد بره.
- من باید برم صدا می‌زنن .
[جوون مرگ شدم رفت] هرچی سر چرخوندم ماکان رو ندیدم.
[ ای خدا این‌ هم شانسه؟]
چه‌قدر چشم‌هاش بی‌رحم بود. یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود با یه پیراهن سفید و پاپیون مشکی موهاش رو هم یه حالت سگیِ جذاب زده بود بالا. خیلی از نظرم ترسناک بود چون آرامش عجیبی تو چهره‌اش بود. یه لیوان که مایع سرخ رنگی توش بود هم توی دستش بود، اون یه قدم می‌اومد جلو بدون این‌که چیزی بگه من از ترس می‌رفتم عقب. اون هی می‌اومد جلو من هی می‌رفتم عقب.
یهو خوردم به یکی از میزها؛ کم مونده بود کله پا بشم که خودم ‌رو جمع و جور کردم. چرا هیچ‌کسی حواسش به من نیست؟ همون لحظه نورها رو گرفتن برای رقص.
اومده بود جلوی‌جلو در حدی که چهار پنج سانت بیش‌تر با صورتم فاصله نداشت. اول محتویات لیوان رو خالی کرد روی لباسم از بالا.
یخ کردم!شوک بدی بهم وارد شد. یک آن نفسم گرفت. گفت:
-گفته بودم اگه ببینمت به این آسونی‌ها ولت نمی‌کنم .
و لب‌هاش رو گذاشت روی گردنم و این‌قدر فشار داد که واقعاً نفسم گرفت. داشتم جون می‌دادم .
من هر چه‌قدر هولش می‌دادم دریغ از یه ذره تکون.
بعد از چند دقیقه خودش کشید عقب و رفت. وای به حق پنج تن خفه شی نفسم بند اومد. چه زوری‌هم داشت غول تشن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
از دستشویی که اومدم بیرون مستقیم رفتم توی اتاق اوینا و یه‌کم کرم پودر زدم روی کبودی که حداقل کم‌رنگ بشه. ای دستت بشکنه نه لبت بشکنه راستی مگه لب‌ هم می‌شکنه؟اصلاً ولش کن اه... .
وای چه‌قدر شکمم قاروقور می‌کنه، برم پایین ببینم چیزی هست که بتونم کوفت کنم؟...ولی هم‌چنان همه مشغول لهو و لعب بودن. یه دفعه حضور یک نفر رو کنارم حس کردم.
-کجا بودی تا حالا؟
-رفته بودم دستشویی.
- نیم ساعت دستشویی میری؟
-خب آره. بعدش‌ هم رفتم تو اتاق اوینا آرایشم ‌رو تمدید کردم.
-چرا سعی داری من‌ رو بپیچـ.... وایسا ببینم!این بوی چیه؟
مثل منگلا بو کشیدم
-بو؟ کدوم بو؟ من که چیزی حسـ...
من‌ رو برگردوند سمت خودش ‌و نگاهش روی قفسه س*ی*ن*ه‌ام ثابت موند.
-این چیه؟
-چی؟
پایین رو نگاه کردم، چشم‌هام چهارتا شد. کلاً یادم رفت، خاک تو سرم حافظه‌م مثل حافظه ماهی گلیه.
[خدا مرگت بده مرتیکه بی‌شعور]
- آها!این... چیزه... یکی داشت رد میشد از کنارم، تنه زد بهم، گلاسه‌ایی که دستش بود خورد بهم محتوای داخلش ریخت روی لباسم... .
- جدی؟
- آره به خدا.
-تو گفتی و من‌ هم باور کردم.
-دارم راست میگم چرا این‌جوری می‌کنی؟
(فقط بخش اینکه نوشیدنی ریخت رو لباسم)
-باشه پس برو حاضر شو. بریم.
- چی؟ چرا؟ ما که تازه اومدیم.
-با خودت لباس اضافه آوردی؟
-نه.
- نکنه می‌خوای تا آخر مراسم با این وضع این‌جا بمونی؟
- آخه من حتی یه... .
چشم‌هاش رو عصبی چرخوند و گفت :
-تانیا کم واسه من دلیل بیار! اما و آخه نداریم گفتم حاضر شو بریم.
- اَه! این چه اخلاقیه که تو داری ماکان؟ اصلاً می‌دونی چیه؟ تنها می‌اومدم بهتر بود.
- تنها می‌اومدی که هر غلطی دلت می‌خواست می‌کردی؟
یکی کشیدم تو دهنش و گفتم:
- ببین ماکان دیگه داری پات‌ رو از گلیمت درازتر می کنی! تو نه بابامی نه مامانم و نه حتی جای داداش نداشته‌ام. پس برام تعیین تکلیف نکن. حد خودت ‌رو هم بدون. درضمن دوتا چیز رو یادت بمونه:
يک! من از اون دختر خراب‌هایی که توی آمریکا دور و‌ برت بودن نیستم. دو! این‌که هر غلطی دلم بخواد هر موقع که دلم بخواد می‌کنم به توام ربطی نداره.
دستش‌ رو برد بالا که بزنه ولی آورد پایین و کنار بدنش مشت کرد در عوض زیر لب غرید که:
-اولاً الان مسئولیت تو با منه؛ دوماً الان‌ هم یا راه می‌افتی یا کل خونه رو روی سر اون‌هایی که توش‌ هستن خراب می‌کنم. زود برو وسایلت ‌رو بیار میرم خداحافظی کنم.
[یه وقت خراب نکنی ایش. اه بمیری که شبم‌ رو خراب کردی.] ناچار رفتم بالا مانتو و شالم ‌رو بیارم؛ که توی راه‌رو اتاق‌ها برخوردم به آقا گرگه.
ای خدا! چرا این امشب اين‌قدر سر راه منه؟ همش تقصیر این بود که با ماکان دعوا گرفتم.
خدا امشب آخر و عاقبت ما رو بخیر کنه. داشتم می‌رفتم سمت اتاق اوینا، که عین چیز( این چیز که میگم کلاً کلمه‌ای به ذهن من رسید شما واسه خودتون در جای خالی کلمه مناسب بگذارید.) عین چیز جلوم سبز شد. رفتم اون‌ورتر که رد بشم ولی اصلاً انگار با وجود این گوریل‌انگوری نمی‌شد راه به جایی برد. بعد از کلی تلاش تازه فهمیدم که اصلاً حالت طبیعی نداره. معلوم بود تا خرخره کوفتش کرده.
یه دفعه دو تا دست من ‌رو کوبوند تو دیوار. یه لحظه نفسم بند اومد، با یکی از دست‌هاش دست‌هام ‌رو آورد پایین و مانع از حرکت‌شون شد و با اون یکی دست هم موهام ‌رو گرفت و سرم‌ رو کشید عقب. وای موهام داشت کنده میشد! خدایا سرم!
سرش و آورد جلو و توی‌موهام بوکشید و نجوا کنان گفت :
-ترسا این عطر جدید رو کی گرفتی؟ چه‌قدر محشر شدی دختر.
یهو شروع کرد به ب*وس*یدن و گاز گرفتن گردنم هر چه‌قدر جلوتر می‌رفت دو برابر موهام‌ رو می‌کشید. داشت اشکم‌ رو درمی‌آورد، دیگه کارم به هق‌هق کشیده شده بود، در حدی که یه خط در میون نفس می‌کشیدم.
قفسه س*ی*ن*ه‌ام از درد داشت می‌شکست. کم‌کم داشتم بی‌هوش می‌شدم که یهو یه دست سنگینی این عوضی رو از روی من برداشت.
افتادم زمین، سرفه‌ام گرفت. وقتی نفسم آزاد شد متوجه ماکان شدم که نشسته بود رو س*ی*ن*ه اون بی‌شعور و داشت مثل خر می‌زدش.
یه‌کم دیگه ادامه می‌داد احتمالاً می‌کشتش.
جیغ کشیدم:
-مــاکـــان!
ماکان که انگار تازه متوجه من شده بود هجوم آورد به سمت من و من‌ رو کشید تو بغلش.
-خوبی؟ حالت خوبه؟
من که کلاً شوک شده بودم هیچی نمی‌گفتم. با دوتا دستاش دو طرف صورتم رو گرفت و من رو تکون داد و گفت:
-تانی جواب بده! خوبی؟
یهو انگار به خودم اومدم زدم زیر گریه و سرم‌ رو فرو بردم تو قفسه س*ی*ن*ه‌اش و های‌های گریه کردم. سرم‌ رو بوس می‌کرده و ازم می‌خواست که آروم باشم.
اوینا که انگار متوجه غیبت ما شده باشه داشت می‌اومد بالا. وقتی که از دور چشمش به ما افتاد و این صحنه رو دید تا پیش ما دوید.
اوینا:
-چی شده؟ خوبی تانی؟ یا خدا! امیر چی شدی؟ آقا ماکان تو روخدا بگین چی‌شده؟
ماکان که خیلی شدید شاکی بود و نمی‌دونست چی میگه، تقریباً داد زد سر اوینا که:
-از پسر دائیت بپرس.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین