جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hooramah با نام [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,967 بازدید, 99 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hooramah
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
سر شام با هیجان از اتفاق‌های امروز برای عمواین‌ها می‌گفتم و اون‌ها می‌خندیدند، ولی ماکان کاملاً عنق داشت با غذاش بازی می‌کرد.
زن‌عمو متوجه شد و گفت:
-ماکان پسرم غذا رو دوست نداری؟
جواب داد:
- نه خوبه! فقط یکم کم اشتهام.
من زیر چشمی با یه لبخند خبیث نگاهش کردم ولی هیچی نگفتم و به تعریف‌هام ادامه دادم. حرف‌هام که تموم شد عمو گفت:
-دخترم! من‌ و مهناز یه تصمیم گرفتیم. در حالی که گوجه‌ی سر چنگال رو می‌ذاشتم توی دهنم گفتم:
-جانم بفرمایید!
راستش ما تصمیم گرفتیم برای همیشه ایران بمونیم برای همین می‌خوایم این‌جا خونه بگیریم.
چشم‌هام از ذوق برق زد گفتم :
- اِ! چه کار خوبی می‌کنین خوشحال شدم!
-به چند نفر زنگ زدم دارند خونه پیدا می‌کنن برامون! دیگه تَهِ‌تهش تا خونه مناسب پیدا بشه، یه هفته‌ای مزاحمت‌ هستیم.
در حالی که لیوان رو می‌ذاشتم روی میز گفتم:
-این چه حرفیه؟ شما مراحمین.
- نه دیگه تعارف که با هم نداریم هم تو این‌جوری راحت‌تری هم ما.
-هر جور راحتین! در هر صورت تا هر وقت که خواستین بمونین قدمتون روی چشم.
و دوباره مشغول خوردن شام شدیم. بعد از شام ظرف‌ها رو شستم و چون امروز خیلی این‌ور اون‌ور رفته بودم خسته بودم؛ یه دوش سریع گرفتم و خوابیدم... .
نمی‌دونم ساعت چند بود که با سر و صدا از خواب بیدار شدم. بلند شدم برم ببینم چه خبره. در اتاق رو باز کردم که برم بیرون یهو چند تا مرد غریبه رو دیدم که تو در حموم بودن چشم‌هام به خاطر این‌که تازه از خواب بیدار شده بودم درست نمی‌دید. چشم‌هام‌ رو مالوندم.خواستم برم بیرون ببینم این‌ها کین؟
که ماکان متوجه من شد و سینی شربتی که دستش بود رو گذاشت روی میز عسلی تو راه‌رو و اومد داخل اتاق و من‌ رو به داخل هدایت کرد و در رو بست.
گیج و منگ پرسیدم:
-این‌جا چه خبره این‌ها کین؟ و دوباره چشم‌هام‌ رو مالوندم. ماکان قیافه طلبکاری به خودش گرفت وگفت:
توی ایران عادیه؟ خونه یه دختر تنها چند تا مرد غریبه برن، که این‌قدر عادی از اتاق خارج میشی؟اون ‌هم با این سر و وضع؟
و با تاکید به سر تا پام اشاره کرد
- ببخشید که خونه خودمه. کدوم سر و وضع؟ دارم میگم این‌ها کین؟ باز تو گیر دادی به من؟
سرش رو کمی به کنار کج کرد یه لبخند زد و گفت:
-من کی الان به تو گیر دادم؟ معلومه صبح‌ها دیر ویندوزت میاد بالا ها! چرا دعوا داری دختر خوب؟ میگم وقتی تنهایی تو خونه و یهو همچین اتفاقی برات می‌افته این‌قدر عادی و بی پروا از محل امنت نیا بیرون. اون ‌هم با لباس‌های این مدلی؛ مردهای ایرانی مثل پسرهای غربی نیستند که خیلی راحت با همچین سر و وضعی کنار بیان و براشون عادی باشه. ممکنه بخوان اذیتت کنن...
زدم تو حرفش و گفتم:
-پسرهای این‌ور پسرهای اون‌ور نکن برای من! این‌جا آمریکا یا هر کشور دیگه ای نیست که هرکی از اون‌ور برای خودش دلش خواست همین‌جوری سرش رو بندازه پایین بره خونه یه دختر تنها! بعدش هم...
اومد وسط حرفم و گفت:
چرا یه لحظه به حرف‌هام گوش نمی‌دی؟ بذار من حرفم رو کامل بزنم، اون موقع اعتراض کن.
- خب این‌ها کین؟ الان نمی‌خواد من‌ رو قانع کنی
-اگه می‌گذاشتی داشتم همین رو می‌گفتم! اومدن لوله‌های گاز رو تعویض کنن. اصلاً من نمی‌دونم جنابعالی چرا به دکوراسیون همه خونه دست زدی الا حموم؟نکنه حموم غریبه بوده؟ یا باهاش لجی؟ خطرناکه! حتماً باید یه بلایی توی اون حموم سرت بیاد که دست به تعویض‌ش بزنی؟ من زنگ زدم گفتم بیان برات تعویض کنن. از شر این لوله‌های بی‌خودِپوسیده خلاص بشی. قانع شدی دیگه؟
من که هنوز گیج بودم و حرف‌های ماکان هم من ‌رو گیج‌تر کرده بود سرم رو آروم به پایین تکون دادم.
-من میرم بیرون پیششون. بابا خونه نیست. زشته کسی پیششون نباشه. تو هم خواستی بیای بیرون یه لباس بهتر تنت کن. و در رو بست.
رفتم سر کمد یه شومیز آستین بلند برداشتم با یه شلوار لی راسته یه شال نخی هم انداختم رو سرم.
رفتم پایین از دست‌شویی اون‌جا استفاده کردم؛ بعد از این‌که صورتم‌ رو شستم با حوله خشک‌ش کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم.
رفتارهای ماکان برام عجیب بود، جدی‌جدی توی آمریکا بزرگ شده؟ اصلاً درکش نمی‌کنم! حساسیت‌ش روی یک سری مسائل از منی که بزرگ شده این‌جام خیلی بیشتره. یه جوری رفتار می‌کنه حس می‌کنم هیچ‌وقت نرفته خارج از کشور و حتی با آدم‌های دیگه هم سر و کار نداشته.
دلم می‌خواد بدونم روی اون دختری که قراره بیاد توی زندگیش هم همین قدر حساسیت داره یا نه؟یه جوری حرف‌هاش رو می‌زنه که حس نمی‌کنی زور میگه؛ این‌قدر باکلاس میگه مجبور میشی قانع بشی.
حوله رو گذاشتم سر جاش و رفتم بیرون راهم رو به سمت آشپزخانه کج کردم. زن‌عمو بهم صبح بخیر گفت و برام صبحانه آماده کرد.
لقمه کره مربا رو گذاشتم تو دهنم یه قلپ شیر هم ریختم روش و گفتم:
-زن‌عمو، عمو کجا رفته؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
- رفت دنبال کارهای خونه.
-بابا آخه این چه کاری بود؟ دور هم بودیم دیگه.
-نه عزیز دلم این‌طوری بهتره!
-در هر صورت تا هر موقع که بودین قدمتون روی چشم... .
دیدم بخوام خونه بمونم فایده نداره! این‌ها حالاحالا ها این‌جا هستن. معلوم نیست کی برن. بعد از صبحانه پا شدم رفتم اتاقم حاضر بشم با اوینا برم یه دوری بزنم.
حاضر شدم ولی اصلاً آرایش نکردم چون حوصله گیر دادن ماکان رو نداشتم. اومدم از اتاق بیرون.
چشمش به من افتاد دوباره اومد جلو و آروم گفت:
- می‌خوای جایی بری؟
- آره. می‌خوام برم بیرون کار دارم.
-تنهایی؟
- یه جوری میگی، تنهایی! انگار تا امروز راننده شرکت بابام اومده دنبالم این‌ور اون‌ور رفتم. نترس! با اوینا می‌خوام برم.
تا اسم اوینا اومد، اخم‌هاش رفت تو هم و گفت: - نخیرم! نمی‌خواد خودم می‌برمت هر کاری داری. باز با اوینا میری اون پسره رو هم دنبال خودش می‌کشونه. زنگ بزن بهش بگو خودم تنهایی میرم.
فقط نگاهش می‌کردم و برام سوال بود این حجم از پرویی از کجا میاد؟
-دِ زنگ بزن دیگه!
حرصم گرفت، می‌خواستم ضایع‌ش کنم. گوشی رو برداشتم از تو کیفم و زنگ زدم به اوینا و گذاشتم روی بلندگو. بعد از چهار تا بوق جواب داد:
-جانم تانی.
( دوروبرش صدای شلوغی می‌اومد)
- سلام چه‌طوری
-مرسی قربونت... نکن خاله قربونت برم اون‌جوری خراب میشه.
-میگم می‌خوام برم بیرون میای؟
- تانی شرمنده امروز شیفتم.
اگه کار واجبیه بعد از ظهر بریم؟
(فسم خوابید)
حالا اونی که ضایع شده من بودم! روی لب ماکان یه لبخند غرورآمیز بود!
- نه کار خاصی نداشتم! باشه حالا بعداً می‌ریم.
- کاری نداری تانی من باید برم یکم سرم شلوغه.
-باشه فعلاً.
-فعلاً!
حرصم گرفت، رفتم تو اتاقم و در رو هم بستم. بعد از پنج دقیقه در اتاق باز شد و ماکان که لباس بیرون پوشیده بود توی چهار چوب در نمایان شد. گفت :
-پاشو بریم کارت رو انجام بده.
- لازم نکرده کارگرها رو می‌خوای به عمت بسپری؟
خندید و گفت :
-حالا به عمم نه! ولی به داداشش چرا... بابا برگشت. پاشو! اون میاد بالا سرشون می‌مونه !
همین‌جوری که چپ‌چپ نگاهش می‌کردم پاشدم و باهاش رفتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
رفتیم بیرون. سوئیچ رو دادم به ماکان و خودم نشستم طرف شاگرد.
- خب کجا بریم؟
یه پوزخند زدم و گفتم:
-هیچ جا!
سرش رو برگردوند طرفم و گفت:
-لوس نشو! می‌خوای کجا بری دیگه
تکرار کردم :
-گفتم که! هیچ جا.
خیلی شیک و مجلسی سوئیچ رو بست و گفت:
-باشه پس من برم بالا
و سوییچ رو هم با خودش برد.(وا! چرا همچین کرد؟)
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
چرا این‌جوری می کنی؟
برگشت سمتم و گفت:
نمی‌خوای جایی بری من‌ هم گفتم به کارم برسم هزارتا کار دارم.
ای‌ای‌ای پسره پررو! خدا کنه اگه دروغ بگی بری زیر تریلی هیجده چرخ با زاپاسش.
-خب حداقل سوئیچ رو بده اون‌ رو کجا می‌بری ؟
همین‌طور که داشت می‌رفت ، دستش‌ رو آورد بالا و گفت:
-تو که جایی نمی‌ری، در ماشین بازه نیاز به سوئیچ نداری. همون‌جوری بشین دست ‌هم به هیچی نزن!
(دلم می‌خواد با دندون تیکه‌تیکه‌اش کنم؛ داشت بهم می‌گفت ،بچه! هه! الان می‌دونم چی‌کار کنم.)
می‌دونستم حواسش هست. از ماشین پیاده شدم و گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به امیرعلی
... بعد از دوتا بوق برداشت.
- الو!
-به! سلام امیر چه‌طور مطوری؟
( از عمد مخفف گفتم که ماکان حرصش بگیره چون این‌جوری معلوم نمی‌شد که منظور از (امیر) کیه؟ )
- سلام! احوال تانی خانم چه خبرها؟
- مرسی قربونت... میگم امیـــر....!
(امیر رو از عمد بلند می‌گفتم )
-جانم؟
- می‌تونی امروز بیای دنبالم؟ می‌خوام برم بیرون ماشین خودم خراب شده... خواستم روشنش کنم نمی‌دونم چرا نشد
-کاری چیزی داری؟ اگه آره تا خودم برات انجام بدم
- نه همین‌جوری حوصلم سر رفته بود.
-پس من میرم خونه زود حاضر میشم میام دنبالت. زیاد طول نمی‌کشه
-باشه من منتظرم تا بیای .فعلاً
- مواظب خودت باش... خداحافظ.
دوباره رفتم نشستم تو ماشین تا امیرعلی بیاد.
بعد از چند دقیقه که رسید از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خیابون...خواستم سوار ماشین بشم که صدای بوق ماشین اومد. پشت سرم رو که نگاه کردم ماکان داخل ماشین نشسته بود.اشاره کرد که (بیا) !
سرم رو به معنی (نه) تکون دادم.
و سوار شدم. بعد از این‌که با امیرعلی احوال‌پرسی کردم؛ دیدم یکی می‌زنه به شیشه ماشین.
امیر علی گفت:
-نگفتی پسر عموت‌ هم می‌خواد بیاد. نگاهش کردم و با شک گفتم:
-نمی‌خواد بیاد.
شیشه رو داد پایین.
ماکان بعد از این‌که با امیرعلی احوال پرسی کردگفت:
-چرا مزاحم امیرعلی شدی؟ گفتم یکم صبر کن الان حاضر میشم می‌ریم !
(جــان؟ کِی به من این‌جوری گفت که خبر ندارم؟ شاید هم گفته من نشنیدم.)
نگاهش که کردم یه نگاه غضبناکی به من انداخت. فهمیدم داره الکی میگه.
اما من بیدی نیستم که با این بادها بندری بزنم.
- من هم بهت گفتم که دلم برای امیر تنگ شده می‌خوام باهاش برم بیرون! تو برو خونه کارگرها هستن. زشته عمو و زن‌عمو تنهان... برو نگران نباش.
امیر علی با خنده گفت:
-نترس دخترعموت رو صحیح و سالم بر می‌گردونم.
ماکان محترمانه جواب داد:
-نه بابا! اختیار داری... خوش بگذره و رفت.
(بچم فسش خوابيد )
با امیرعلی به راه افتادیم. از آینه بغل نگاه کردم؛ تا آخرین لحظه که از کوچه اومدیم بیرون وایساده بود رو خیابان و به ماشین نگاه می‌کرد.
امیرعلی از آیینه داخل ماشین به پشت سر نگاه می‌کرد و بعد یه نگاه به من کرد و گفت :
-تانی خانوم خبری باشه و به من نگی می‌دونی که دهنت سرویسه؟!
در حال تحلیل حرف امیرعلی بودم که در کسری از ثانیه متوجه منظورش شدم و گفتم:
-نه‌نه! چی میگی چه خبری؟ برو بابا!...این ماکان‌ هم یه چیزیش میشه! اصلاً من بعید می‌دونم عمو این‌ها رفته باشن آمریکا! احتمالاً رفتن سیستان و بلوچستانی جایی که ازشون خبری نباشه.
چون خیلی حساسیت بی‌خودی به خرج میده. هرکی از بیرون نگاه می‌کنه فکر می‌کنه بین ما خبری هست...مثلاً همین خودِ تو یا اون روز نیکا این‌ها ،همه می‌گفتن یه خبری هست و من نمی‌گم...یعنی یه جاهایی گیر میده که پسرهای ایرانی که بزرگ شده این‌جان این‌جوری گیر نمی‌دن .
من نمی‌دونم چی از پسرهای آمریکایی یاد گرفته؟!
امیرعلی کمی سکوت کرد و گفت:
-ببین! این چند روزه که با هم بودیم و این‌ور اون‌ور رفتیم خیلی رو رفتارش دقت کردم.
نکنه واقعاً عمدی داره این کارها رو انجام میده و به قول تو (غیرت ایرانی) نیست؟
-وا! نه بابا چی میگی؟ این از بچگی‌ها هم مدلش همین بود. ولی من فکر می‌کردم بره خارج عوض بشه نگو رفت اون‌جا بدتر شد.
- روی دخترهای دیگه فامیل چی؟ این‌جوری بوده؟
یکم فکر کردم دیدم دختره خاله‌هاش‌ هم بودن؛ (مریم و ماریا)!
- نه! ولی خب من‌ و ماکان بیشتر با هم بازی می‌کردیم توی بچگی تا ماکان با اون دوتا.
- در هر صورت ماکان همین‌جوری و بی‌منظور رفتار نمی‌کنه! از منِ پسر این‌ رو بشنو! من جنس خودم‌ رو بهتر می‌شناسم.
- برو بابا تو هم! بی‌خیال!
دستم‌ رو بردم سمت سیستم.
- از من گفتن بود.
در حال جلو عقب کردن آهنگ‌ها گفتم:
باشه حالا بی‌خیال.
(حق نداری به کسی دل بدهی
الا من
پیش روی تو دوراه است
فقط من یا من
عاشقم دست خودم نیست
به هم می‌ریزم
که تو هم با دگران خوب شوی
هم با من
لااقل عاشق من هم نشدی
عاقل باش
لطفاً آلوده نکن
سهم من است آن دامن)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
امیرعلی کیسه‌های خرید رو داد دستم و در جعبه رو بست و سوار ماشین شد.
- چرا سوار شدی؟ بیا بریم بالا شام پیش من باش.
- نه دیگه، مرسی. باید برم دخترها تو خونه منتظر هستن.
(منظورش مهشید و ملیسا بود)
-باشه
گونه‌ش رو بوسیدم و گفتم :
-مرسی خیلی کیف داد امروز.
امیر علی هم گونه‌م رو کشید و گفت:
-قابل نداشت خانوم‌خانوم‌ها! خوب کردی زنگ زدی بیام ‌پیشت! برای خودم‌ هم خوب بود حالم بهتر شد.خستگی‌م در رفت.
-کاری نداری من برم دیگه!
-برو به سلامت
-فعلاً!
-فعلاً
من رفتم اون‌ هم حرکت کرد و رفت. لحظه آخر برام بوق زد.
کلی خسته بودم، تقریباً عصر بود. کارگرها داشتن وسایل‌شون‌ رو جمع می‌کردن که برن. رفتم داخل سلام کردم به عمو این‌ها. ماکان ‌هم بالا نشسته بود روی پله و سرش توی گوشی بود از کنارش رد شدم و گفتم:
-سلام علیکم برادر.
سرش رو گرفت بالا و خیلی خشک گفت:
-علیکم خواهر. و دوباره کله‌شو کرد تو گوشی.
(وا! این چشه؟ الان یعنی قهر بود؟)
شونه‌ای بالا انداختم و رفتم تو اتاقم. حسابی خسته بودم پلاستیک‌ها رو گذاشتم یه گوشه و حوله رو برداشتم و رفتم حموم...ماکان چش بود؟ حالا یه دفعه قالش گذاشتم دیگه... نه بابا فکر نکنم واسه این بوده باشه... بی‌خیال خودش درست میشه!
پاهام و کمرم درد می‌کرد. نکنه برای اینه‌ که امروز دارو نخوردم؟
توی وان دراز کشیدم ولی دل دردم هی اضافه میشد. (آی خدا!)
بلند شدم حوله رو پوشیدم و رفتم تو اتاقم. دیگه فهمیدم! دردش اصلاً ربط به بیماری‌م نداره! تقویم جیبی‌م رو برداشتم و نگاهش کردم.
آره دیگه وقتش بود.( اَه خدایا! کل تفریح امروز از نوک دماغم در میاد.) رفتم سر کمد که پد بردارم؛ بسته‌ش رو برداشتم... هیــع! یه‌دونه بیشتر توش نبود!
حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟
این وقت شب از کجا بگیرم؟ کل اتاق رو زیر و رو کردم ولی هیچی به هیچی!(خاک تو سرت تانی این‌ همه کوفت و زهرمار و رژ و ریمل و اسپری می‌خری، یه دفعه‌ام چهار تا بسته پد بخر که اين‌جوری‌ لنگ نمونی!)
زنگ زدم به اوینا. بعد از چند تا بوق برداشت:
-به! می‌بینم که داداش من رو برمی‌داری میری ددر دودور. پس کارت این بود؟
حرصی زدم وسط حرفش و گفتم :
- اوینا یه دقيقه زر نزن بذار حرفم رو بزنم.
-وا چخه! خدا به دور! راسویی چیزی از کنارت رد شده این‌قدر اخلاقت سگیه؟ بنال ببینم فرزندم!
- یه سر بیا این‌جا سه چهار تا بسته پد برام بخر فقط زود. وضعیت قرمزه مهمات هم ندارم.
-یا خدا آروم باش باشه آلان میام
-زهر مار الاغ! اعصاب ندارم جرت میدم!
-باشه حالا وایسا اومدم.
و قطع کرد.
از تو اتاق تکون نخوردم چون اعصابم کاملاً سگی بود. حوصله نداشتم! یه چیزی می‌گفتم زشت بود. زن‌عمو در زد و گفت:
-دختـــرم! نمیای شام؟
کوبیدم تو پیشونیم.( حالا اگه نمی‌خواستم تو اتاق بمونم تا شعاع سه کیلومتری اتاق پشه‌ام پر نمی‌زد.)
نالیدم :
-زن عمو ببخشید یکم خسته‌ام! شما بدون من بخورین.
-باشه عزیزم من شامت‌ رو برات میارم بالا.
جواب دادم :
-مرسی زحمت می‌کشین!
و رفت... آی! اشکم داشت در می‌اومد. دلم خیلی درد می‌کرد.
نیم ساعت بعد اوینا اومد تو اتاق و پشت سرش در رو بست و گفت :
-تانی سگ اعصاب کیه؟ یه بسته پستی دارن!
نالیدم:
-ولم کن توروخدا! دارم می‌میرم.
و پتو رو کشیدم دورم. پلاستیکی رو از تو کوله‌اش درآورد و گذاشت توی کمد و بعد هم رفت بیرون
-کجا؟
- الان میام!
دو سه دقیقه بعد اومد، توی یه دستش کیسه آب گرم بود و یه دست دیگه یه سینی کوچولو که توش یه لیوان آب جوش بود یه دونه نبات هم انداخته بود توش.
اومد کنارم نشست رو تخت. کیسه آب گرم رو داد دستم و گفت:
بذار روی دلت.
بعد بسته قرصی که توی سینی بود رو برداشت و یه دونه درآورد و بهم داد.
از پارچ آب روی پاتختی یه لیوان آب خالی کرد و داد به من گفت:
این‌ رو بخور!
بعد از این‌که قرص رو خوردم لیوان داخل سینی رو برداشت و با همون نبات توش هم زد، یکم که سرد شد گفت:
-این‌ رو بخور! برات خوبه آروم میشی.
بعد از این‌که اون رو خوردم یکم دردم کم‌تر شد.
پاشد سینی غذا و وسایلی که آورده بود رو برداشت و برد پایین! وقتی اومد بالا کوله‌اش رو برداشت و رفت
-میری؟
-آره دیگه باید برم فردا کار دارم
-باش مرسی که اومدی.
اومد پیشونیم‌ رو بوس کرد و رفت. من‌ هم پتو رو کشیدم روم و گرفتم خوابیدم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
صبح که بیدار شدم، هوا کاملاً روشن بود دونه های ریز ِگرد و غبار توی فضای اتاق در مسیر نور به پرواز در اومده بودن.
رفتم پایین، عمو این‌ها لباس بیرون پوشیده بودن و مشغول خوردن صبحانه بودن
- سلام صبح بخیر
عمو :
- سلام دخترم
زن عمو :
-صبحت به‌خیر عزیزم. میگم الان بهتری؟
گنگ نگاهشون کردم که زن عمو گفت :
-از دوستت پرسیدم چیزی شده اون‌ هم موقعی که داشت می‌رفت گفت یه کم حالت خوب نیست و از این حرف‌ها. عزیزم چرا به من نگفتی حالت خوب نیست؟
-نه چیزی نبود به خاطر همون لوپوس یکم ناخوش احوال شدم چیز خاصی نبود الان بهترم. نمی‌خواستم مزاحم‌تون بشم.
(دروغ که کنتور نیست شماره بندازه)
عمو :
-دخترم چرا نمی‌خوای یه فکری برای خود بکنی؟قرار نیست که همش با این مریضی بسوزی و بسازی دور از جونت.
- اتفاقاً تو فکرشم
زن عمو :
- اگه خواستی تا عموت برات پیش دوست‌هاش وقت بگیره.
- حالا فعلاً که هیچی! ولی اگه یه موقع نیاز بود چشم! حتماً زحمت‌تون میدم.
یه قلوپ چای خوردم و گفتم:
-میگم، جایی می‌خواستین برین؟
زن عمو :
-راستش قراره بریم چند تا جا رو برای خونه ببینیم.
-آها!
دیگه حرفی بین‌مون رد و بدل نشد. اون‌ها هم که انگار زودتر پا شده بودند و صبحونه خورده بودن، بلند شدن از سر میز صبحانه و رفتن بیرون.
مشغول خوردن بودم که یهو گوشیم زنگ خورد اوینا بود:
-سلام خوبی؟
- مرسی بهترم. بابت دیشب ‌هم مرسی.
-خواهش میکنم.
-جانم چه‌طور زنگ زدی؟
- راستش می‌خواستم یه چیزی بهت بگم.
- جونم بگو.
-راستش امیـ...
یهو صدای بوق مانع حرف شد... پشت خطی داشتم. اوینا رو گذاشتم توی لیست و به شماره نگاه کردم غریبه بود. وصل کردم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم:
-بفرمائید؟
-سلام.تانیا خوبی
-سلام ممنون شما؟
-به این زودی من رو یادت رفت؟ صداش خیلی آشنا بود، یکم فکر کردم و با شک پرسیدم:
امیرسام؟
- آره خودمم.
-خوبی؟
-مرسی.
-شماره من رو از کجا آوردی؟
- راستش با اجازه از اوینا گرفتم!
- اول شماره رو برمی‌داری بعد اجازه می‌گیری؟
- شما به بزرگی خودت ببخش.
- نه بابا خواهش می‌کنم.
- واسه این زنگ زدم که هم، شماره‌ام بیفته، هم حالت رو بپرسم فعلاً کاری نداری؟
-نه خیلی ممنون
- پس فعلاً.
-فعلاً
تماس که قطع شد صدای اوینا پیچید توی گوشم:
-خودش بود؟ و یهو سکوت کرد...
از پشت تلفن هم می‌تونستم قیافه کج و کوله‌اش و لبش رو که گاز می‌گیره ببینم.
لبخند زدم و گفتم:
-آره!
- معذرت می‌خوام تانی؛ ولی خیلی اصرار کرد. الان هم زنگ ‌زدم که بهت بگم ولی نشد.
-حالا عیب نداره! بی‌خیال.
- مرسی جیگر! می‌دونستم انقدر سگ نیستی که پاچه بگیری، ولی خب گفتم بگم که حداقل جبران بی اجازه شماره دادنم باشه. من فعلاً برم کاری نداری؟ بای.
و تماس رو قطع کرد!
تعجبی نداشت؛ وقتی فهمید عصبانی نیستم فلنگ رو بست زود و خودش رو مرخص کرد.گوشی رو گذاشتم روی میز و دوباره به خوردن صبحانه مشغول شدم.
داشتم به امیر سام فکر می‌کردم ؛ درسته آشنایی خوبی نداشتیم. البته چه عرض کنم به شدت آشنایی مزخرفی بود، ولی بخشیدمش خودم هم نمی‌دونم چرا؟ بی‌خیال!
به قول علیرضا طلیسچی
(من مهربونم نمی‌تونم برونم از خودم کسی رو)
. والا به قرآن!
در همین حین صدای چرخیدن کلید توی در اومد و پشت بندش ماکان اومد تو.
(یعنی خونه نبود؟)
یه تیشرت آبی آسمانی و شلوار سه خط آبی نفتی تنش بود، موهاش ریخته بود توی پیشونیش و هندزفری توی گوشش بود، معلوم بود رفته دویدن.
اومد تو آشپزخونه. نمی‌دونستم قهره یا نه؟ خواستم من پیش‌قدم بشم و ثابت کنم که همچين هم سگ نیستم:
-به! داش ماکان! می‌بینم که ورزش تشریف داشتین.
اخم‌هاش رو کشید تو هم و گفت :
-سلام.
و راهش رو از آشپزخونه کج کرد و رفت.
(وا ! این چشه ؟خل و چل.)
می‌دونی چیه؟ اصلاً به درک! من‌ هم دیگه تصمیم گرفتم باهاش لج کنم. هه!
فکر کرده همین‌جوری کشکیه؟ من از این دختر سوسول‌ها نیستم.
من از نسل پاندورام ! کوتاه نمیام.
تا حالا من خیلی خانومی کردم و بهش احترام گذاشتم؛ بره این مسخره بازی‌ها رو برای اون بدبختی که قراره زنش بشه نگه داره.
من برای ننه بابام هم سر خم نمی‌کردم.
بچرخ تا بچرخیم آقا ماکان... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
بعد از خوردن صبحانه رفتم نشستم پای تلویزیون. شبکه‌ها رو هی عوض می‌کردم بلکم یه چیز خوب گیرم بیاد.(فیلم چی داره؟)
یه شبکه دختره داشت از پسر عذرخواهی می‌کرد.(ایش!)
زدم شبکه بعدی، مکالمه بین زن و مرده :
مرد :
-تو با این کارت قلب من ‌رو شکستی.
-زن با گریه زاری :
ببین می‌دونم کارم اشتباه بوده ولی آخه...
(ای بابا!)
شبکه بعدی، دختره داشت به پسره التماس می‌کرد:
لطفاً من ‌رو تنهام نذار! من بی تو می‌میرم!
پوکر زل زده بودم به تلویزیونی که انگار دخترهای نادم و پشیمون شبکه‌هاش رو اشغال کرده بودن.
(این‌ها چشونه؟ خدا شفاتون بده)
انداختم یه شبکه دیگه، حداقل چهارتا موزیک‌ویدیو ببینم دلم باز بشه...خب این دیگه خوبه! (سحر) بود که داشت قر می‌داد:
( تو وجودت برکته
دوست ندارم هیچ حرکته
من بزنه تو ذوقت
بزنه دلتو عشقم.)
جان؟... دوباره شبکه رو عوض کردم.
آخ جون!
علیرضا طلیسچی :
( تو فکر می‌کنی کی
که ول می‌کنی میری
نه روزی که من بهت دل دادم
تو چی تو خودت دیدی
که فکر کردی من کمم؟)
یا خدا! امروز کل شبکه‌های تلویزیون دست به دست هم دادن من‌ رو قهوه‌ایی کنن.
ماکان یهو اومد توی پذیرایی، داشت با یه حوله کوچیک موهاش ‌رو خشک می‌کرد.
انداختم یه شبکه دیگه بی توجه بهش، حتی آفیت هم نگفتم.
یهو صحنه مثبت هیجده نشون داد!
(یعنی من گند بزنم به همه شبکه‌ها.) اصلاً خوشم نیومد اون صحنه رو در حضور ماکان دیدم.
خواستم شبکه رو عوض کنم که یهو کنترل از دستم افتاد و باتری‌هاش پخش شدن رو زمین. برداشتم‌شون که بذارم سر جاش.
نکبت‌ها تمومش هم نمی‌کردن! خاک تو سرهای بی‌جنبه.
ماکان با یه لبخند ژکوند زل زده بود بهم، بالأخره درست شد.( آخیش!) شبکه رو سریع عوض کردم.
روزهای عادی، فقط فیلم اکشن و کمدی نشون میده الان برای من تایتانیک‌طوری میاره بالا، اون دفعه هم این‌جوری شد.فکر کنم ماکان که میاد همشون یادشون می‌افته چه فیلم‌های رمانتیکی دارن و رو نکردن. خاموشش کردم و پا شدم برم تو اتاقم که ماکان معترض گفت:
-داشتم تلویزیون نگاه می‌کردم هـــا!
بی این‌که به طرفش برگردم داد زدم:
- نترس! اسید نریختم رو کنترل، برش دار.
و رفتم توی اتاقم برای خودم از روی لپ تاپ فیلم گذاشتم. خداروشکر این مثله تلویزیون نبود از اون صحنه‌های بی‌خودی نداره.
فیلم که تموم شد پا شدم رفتم پایین یه فکری برای ناهار بکنم؛ یکم برنج ریختم توی پلوپز روش آب و نمک و روغن ریختم و پلوپز رو روشن کردم.
بعد یه ‌بسته مرغ از فریزر در آوردم گذاشتم توی قابلمه که بپزه.
از توی آشپزخونه حواسم به ماکان بود اصلاً داشت یه چیز دیگه نگاه می‌کرد؛ (پس بگو مرض داری یا می‌خوای حرص من ‌رو دربیاری؟)
رفتم از توی یخچال وسایل سالاد درآوردم که سالاد درست کنم...بعد از این‌که سالاد تمام شد رفتم سر قابلمه‌مرغ که چک‌ش کنم. دیگه تقریباً پخته بودن.
در آوردم گذاشتم توی ماهیتابه سرخ شون کردم، کنارش فلفل‌دلمه و هویج هم گذاشتم.
بعد از این‌که سرخ شد رب گوجه‌فرنگی و رب انار ریختم یکم هم آب.
یه مرغ خفن با یه سس غلیظ! عجب چیزی شد.
خودم نگاهش که می‌کردم دهنم آب می‌افتاد. یکم زرشک آوردم سرخ کردم یکم ‌هم برنج زعفرانی درست کردم.
اصلاً (سامان گلریز) باید بیاد جلوی پام لنگ پهن کنه.
یهو دیدم ماکان اومد توی آشپزخونه، زیر چشمی حواسم بهش بود. رفت سر یخچال بطری آب رو برداشت و ریخت روی لیوان و مشغول خوردن شد. ولی می‌دیدم که همه حواسش سمت گازه.
(ای پسره شیکمو!) رفت سرِگاز و از زرشک‌ها برداشت و خورد.
جیغ زدم:
-آهای چی‌کار می‌کنی ؟ دست نزن!
-مثلاً دست بزنم می‌خوای چی‌کار کنی؟
-یه‌کاری می‌کنم که تا آخر عمرت به ماهی‌تابه احترام بذاری، بهش بگی سلطان بزرگ.
-مثلا؟!
و دوباره از زرشک‌ها خورد.
کف گیر داغ بود. گرفتم‌ش بالا و گفتم:
-یه بار دیگه جرأت داری کارت ‌رو تکرار کن.
پشت چشمی نازک کرد و دوباره دست برد برای زرشک‌ها.
با کفگیر کشیدم روی دستش.
دادش در اومد .داد زد :
- چته وحشــی؟
پشت دستش‌ رو گذاشته بود تو دهنش. ادامه داد :
- دیوونه شدی مگه؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم :
-دیوونه‌ام‌ رو ندیدی!
-خدا بهم صبر بده!
یه ابروم‌ رو بردم بالا و گفتم :
-برای چی دقیقاً؟ناراحتی می‌تونی بری یه‌جا دیگه.
یه نگاهی بهم کرد و گفت:
-برو بابا
و رفت بیرون.
(هاه! دلم خنک شد. مادر نزاییده کسی بخواد حرص تانی رو دربیاره.)
و به آشپزیم ادامه دادم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
غذا آماده شد. رفتم بالا که تو اتاقم لباس عوض کنم؛ بو غذا می‌داد . توی آینه نگاهی به خودم انداختم... رفتم به گذشته‌ها.
بابام هميشه بهم می‌گفت:
-این همه خودرأیی و خودسری نشون میده تو از نسل حوا نیستی از نسل (پاندورایی) ! رام نشدنی هستی، کاری رو که بخوای انجام میدی، چیزی هم که حس کنی داره در حقت نابرابری میشه مقابلش ایستادگی می‌کنی.
همیشه جلوی همه دو مترونیم زبونم دراز بود. به‌جز ماکان، که همیشه باهام بازی می‌کرد. میشه گفت همه بچه های فامیل به خونم تشنه بودن!
همیشه برام سؤال بود که این پاندوراپاندورا که میگن چیه؟
یه روز رفتم پیش بابا و گفتم :
-بابا میشه برام توضیح بدی پاندورا چیه؟
خندید گفت:
- بهتره بگی پاندورا کیه نه چیه؟... بشین تا برات بگم!
پاندورا زنی بوده که از ابتدای خلقت، خدا، همراه آدم اون رو آفرید که همدم و جفتش باشه.
ولی پاندورا وقتی می‌بینه آدم از اون مقام بهتر و بالاتری داره اعتراض می‌کنه و میگه که هر دو شبیه هم هستند! پس دلیلی برای برتری آدم نسبت به اون وجود نداره. برای همین حاضر نمی‌شه از آدم اطاعت کنه و همسرش بشه!
بعدش خدا (حوا) رو خلق می‌کنه که به قول معروف از دنده آدمه. و زنِ مطیع و آرومیه. اون بی‌چون و چرا همه‌چی رو قبول می‌کنه .
وقتی پاندورا متوجه میشه یه نفر از جنس اون وجود داره ولی این‌قدر مطیعه. خونش به جوش میاد. میره پیش حوا و انقدر باهاش حرف می‌زنه که اون اتفاق‌ها می‌افته و آدم و حوا از بهشت اخراج میشن.
پاندورا هم همراه اون‌ها به زمین میاد و طبق افسانه های یونانی، (زئوس(خدای آتش)) اون‌ رو به نامزدی شخصی به اسم (پرومته) در میاره و جعبه‌ایی بهش میده که حاوی تمام بلایایی هستش که زمین تا به اون روز به خودش ندیده بود. البته به همراه امید! به پاندورا میگه اصلاً در جعبه رو باز نکنه.
اما باز هم پاندورا سرکشی می‌کنه و به حرف و دستور زئوس گوش نمی‌ده، از دست پرومته فرار می‌کنه و با برادرش ازدواج می‌کنه. برای کنجکاوی در جعبه رو باز می‌کنه . بعد از این کار تمامی بلاهای حاوی جعبه به زمین سرازیر میشه. ولی امید توی جعبه می‌مونه که تحمل سختی‌ها برای اهالی زمین راحت‌تر بشه. این قصه پاندورا بود.تو هم به خاطر این‌که از هیچی فرمان نمی‌بری و همیشه کار خودت‌ رو می‌کنی از نسل پاندورایی.
البته این یه افسانه یونانیه.
بعد از این‌که حرف‌های من‌ و بابا تموم شد مامان یهو صدا زد:
-تانی خانوم و پدرش!...نمیاین شام؟
من و بابا هم بلند شدیم و به سمت آشپزخانه رفتیم...
یهو از فکر و خیال در اومدم. لباس‌هام‌ رو عوض کردم و رفتم پایین عمو این‌ها برگشته بودن. براشون شربت بردم که خستگی‌شون در بره. دوباره برگشتم توی آشپزخونه که میز رو آماده کنم!
از همون جا باهاشون حرف می‌زدم . انگار خونه پیدا کرده بودن!
... رفتم که از تو کابینت ترشی بردارم که صدای زن‌عمو در اومد که هینی کشید گفت :
-ماکان! دستت چی شده پسرم؟
(ای وای! الان میگه براشون بعد شرفم میره. میگن برای چهار دونه زرشک پسرمون رو ناقص کرد.خب اصلاً به من چه؟ تقصیر خودش بود)
منتظر جواب ماکان بودم. کاسه شیشه‌ای توی دستم بود داشتم ترشی خالی می‌کردم ولی حواسم به اون‌جا بود.
ماکان :
-هیچی! رفتم سرِگاز ناخنک بزنم دستم خورد به قابلمه سوخت!
(وای به خیر گذشت ها!) نفسم رو با خیال راحت دادم بیرون.
دهن باز کرده بودم که خودم رو توجیه کنم. ولی همون‌جوری موندم! بعد از شنیدن جواب ماکان.
یه لبخند ژکوند زدم و مشغول چیدن میز ناهار شدم.
بعد از چیدن میز، عمو این‌ها رو صدا زدم.
سر میز بحث این بود که قراره اکیپ دکوراتور نمایندهٔ شرکت عمو توی ایران، کارهای دیزاین خونه رو انجام بدن. البته خونه تکمیل و مورد پسندشون بوده فقط یه سری تغییرات و امکانات کلی نیازه؛ که اکیپ خودشون انجام میدن.
می‌دیدم ماکان چطوری با ولع از غذا می‌خوره.
لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و به خوردن غذا ادامه دادم.
بعد از خوردن غذا ظرف ها رو جمع کردم و گذاشتم توی سینک. یه ذره کسل بودم، دلم می‌خواست بخوابم. رفتم بالا و گرفتم خوابیدم...
وقتی بیدار شدم هوا تاریک‌ِتاریک بود تقریباً موقع شام بود. دست و صورتم رو شستم و رفتم پایین. زن عمو توی آشپز خونه داشت غذاها رو گرم می‌کرد. سلام کردم و رفتم داخل آشپز خونه و میزشام رو چیدم.
سر میز شام سکوت بود، عمو و زن عمو با هم ریزریز پچ‌پچ می‌کردن. من و ماکان‌ هم در سکوت غذامون رو می‌خوردیم.
بعد از صرف شام. بلند شدم میز رو جمع کردم و ظرف‌ها رو گذاشتم داخل ماشین. این چند وقت از بس با دست ظرف شسته بودم دست‌هام خشک شده بود.
یهو حضور یه نفر رو کنارم حس کردم.
برگشتم. ماکان بود.
-چیه؟
-مامان این‌ها میگن بریم یکم قدم بزنیم. توام بیا!
یکم فکر کردم دیدم بد نیست!
-باشه پس ظرف‌ها رو بچینم توی ماشین برم حاضر بشم، میام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
لبخندی زد و رفت.
کارم که تموم شد رفتم بالا که حاضر بشم!
یه هودی لش پوشیدم با یه جین مام استایل. موهام رو هم دم اسبی بستم و کلاه کپ گذاشتم سرم و یه جفت آل استار ساق کوتاه مشکی هم برداشتم.
گوشی و هندزفری هم گذاشتم تو جیبم و رفتم پایین.
همراه عمو این‌ها از خونه زدیم بیرون. اولش آروم‌آروم با هم حرکت می‌کردیم ولی بعد دیدم انگار عمو و زن‌عمو دارن جیک‌جیک های عاشقانه می‌کنن.
با آرنج زدم به ماکان و گفتم:
-بیا ما جلوتر حرکت کنیم.
تقریباً پنج دقیقه از راه توی سکوت سپری شد. من‌ هم حوصله‌م سر رفت. هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و صدای رو آهنگ زیاد کردم.
آهنگ (such a whore) بود؛
کلی حال کردم از چیزی که پخش شده بود دست‌هام رو کردم تو جیب هودی و سرم رو با ریتمش تکون می‌دادم و قدم می‌ذاشتم و خودم رو توی حال و هوای گنگستری تصور می‌کردم که بین یه جماعتی عین (کیلین مورفی) دارم راه میرم.
خدایی راسته که میگن آدم با هر آهنگی موزیک ویدیو تو ذهنش می‌سازه خودش هم میشه نقش اولش.
وسط‌های آهنگ بودم و خیلی گنگی قدم می‌زدم که یکی از لنگه‌های هندزفری از گوشم دراومد.
به دورم نگاه کردم؛ ماکان یکی از گوشی های هندزفری رو گرفته بود تو دستش و گذاشت توی گوشش و گفت:
- بده ببینم چی گوش می‌کنی این‌قدر با صلابت قدم برمی‌داری؟
(یعنی این‌قدر ضایع رفتار کردم؟) خودم رو زدم
بی‌خیالی... ‌یکم نزدیک‌تر شدم به ماکان که هندزفری از گوشم در نیاد! خیلی هوای خوبی بود خیلی وقت بود این موقه نیومده بودم قدم زدن.کلی کیف می‌داد این موقعیت بهم.
شب باشه، هوای خنک، موزیک ‌هم باشه! اصلاً خرذوق. حس سیزده‌به‌در داشتم!
آهنگ بعدی (love your voice) بود. یهو دیدم ماکان باهاش خوند!
یا ولادیمیر پوتین (ع)
این بشر از کجا روسی بلد بود؟
بدجنسی کردم و بهش ضدحال زدم؛ دست بردم تو جیبم و گوشی رو آروم درآوردم. رسید به این‌جای آهنگ که می‌گفت :
Ma baby love your voice...
آهنگ رو قطع کردم. فقط موند صدای ماکان که جمله رو گفت! درسته که مثله صدای خواننده خفن نبود ولی ته صداش خوب بود.
گفت :
-مگه آزار داری دارم گوش می‌کنم!
گفتم:
- باشه بابا بیا!
و دوباره پلی کردم...وقتی آهنگ تموم شد کلاً آهنگ رو قطع کردم و هندزفری رو از گوشی جدا کردم و گذاشتم‌شون توی جیبم.
-ماکان!
-هوم؟
-تو کی روسی یاد گرفتی؟
-من؟! کِی یاد گرفتم که خودم خبر ندارم؟
-پس این‌ها چی بود بلغور می‌کردی؟
_چی؟
نوچی کردم و گفتم :
بابا خنگ! آهنگ رو میگم.
انگار که تازه دوهزاری‌ش افتاده بود گفت:
-آهـــا! اون رو میگی ؟ نه بابا! از این آهنگ خوشم اومد متنش‌ رو گرفتم، حفظش کردم همین!
( به حق چیزهای ندیده)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
داشتیم همین‌جوری می‌رفتیم که عمو این‌ها از پشت سر صدا زدن:
-بچه ها! نمیاین بریم خونه دیگه؟
ماکان یه نگاه به من کرد و گفت:
-می‌خوای یکم دیگه راه بریم؟
با سر تأیید کردم و گفتم:
-خیلی هوا خوبه، حیفه از الان بریم خونه!
برگشت به عمو این‌ها گفت:
- شماها برگردین ما یکم دیگه راه می‌ریم بعد خودمون میایم.
بعد هم کلید در خونه رو از من گرفت و رفت داد به زن‌عمو و برگشت.
یکم که راه رفتیم یهو ماکان گفت:
-میگم تانی.
-هوم
-یادته خونه عمه خانوم دعوت بودیم، بازی می‌کردیم بعد تو اون گلدون قیمتی ـه که برای عمه خانوم از دبی آورده بودن رو زدی شکستی، بعد عمه خانوم عصبی شد جیغ زد:
-کار کی بوده( و اداش رو درآورد)
خیلی باحال تعریف می‌کرد
ادامه داد:
- بعد تو هم رنگت پریده بود. من‌ هم جوگیر شدم فاز فردین برداشتم س*ی*ن*ه سپر کردم گفتم؛ من بودم! بابام هم که ناراحت شده بود ا‌ین‌قدر من رو زد که صدای گوسفند می‌دادم .
وای از شنیدن این خاطره‌ها از بس خندیدم اشک تو چشم‌هام جمع شد.
- بابام تا یه ماه پول تو جیبی بهم نمی‌داد که مثلاً ادب بشم و به قول خودش خسارت گلدون عمه خانوم رو بده.
در حالی که با نوک انگشت اشک گوشه چشمم رو پاک می‌کردم با ته مونده خنده توی صدام گفتم:
- خدا نکشدت (فردین)!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- بله! من همچین انسان از خود گذشته‌ای هستم و تو قدرم رو نمی‌دونی!
همون لحظه گوشیم زنگ خورد. صدام رو صاف کردم و وصلش کردم‌؛ اوینا بود.
-به سلام! خاله نمونه سال!
-و علیکم تانی حناق الله الیه. احوال شما؟
-مرسی جیگر.
-چه‌خبر. داری چی‌کار می‌کنی؟
-هیچی والا! جات خالی با یکی اومدم بیرون پیاده روی.
-ای شیطون بلا با کی؟
-خندیدم و گفتم :
-با برادر ماکان!
-خب پس! خوش بگذره مزاحم کرکس‌های عاشق نمی‌شم بروبرو.
وقطع کرد.(دختره خر!)
-ببین یعنی هر چی این چند وقته این‌ها گفتن و توهم زدن همش تقصیر این اوینای...
یهو ماکان زد تو حرفم و تشر زد :
-میشه کم داداش‌داداش کنی؟
یهو جا خوردم!
-وا چته دیوونه؟ ترسیدم.
-خوشم نمیاد دم به دقیقه از این کلمه استفاده می‌کنی.
-باشه حالا مگه چی‌شده؟
-دوست ندارم داداش کسی باشم یعنی درکش این‌قدر سخته؟
(یاد حرف‌های امیر علی افتادم بعد هم حرف‌های اوینا و همه اکیپ.)
همه رو به اشتباه انداخته بود با این رفتارهاش.
-پس حالا که بحث دوست داشتن ودوست نداشتن شد بذار من هم بگم؛ خوشم نمیاد یه‌جوری رفتار می‌کنی که همه دور و بری‌ها فکر کنن من و تو با هم رابطه داریم. البته الان که فکر می‌کنم حق دارن!
قبلاً گفتم حالا هم میگم؛ این غیرت قلمبه‌سلمبه‌ات رو نگه دار برای اون دختری که قراره بیاد تو زندگیت. من چندین ساله تنهایی از پس خودم بر اومدم نیازی به حمایت کسی ندارم. فهمیدی؟حالا هم اگه پیاده رویت تموم شده برگردیم خونه. این‌جا آمریکا نیست دختر این ساعت از شب تنها بیرون باشه.اگر هم نمیای که خودم تنهایی برم.
و راهی که اومده بودیم رو برگشتم.
قدم هام رو تندتر کردم که مثلاً جاش گذاشته باشم. چون می‌خواستم این‌جوری حرصم رو خالی کنم.
***
(ماکان)
داشتم براش خاطره بچگی‌هامون رو تعریف می‌کردم. اون هم غش‌غش می‌خندید.در همون بین گوشیش زنگ خورد :
-به خاله نمونه سال!.... مرسی جیگر.... هیچی والا جات خالی با یکی اومدم بیرون...
خندید و گفت :
-با برادر ماکان!
(حرصم گرفت! چندمین دفعه‌اس که داره از لفظ (داداش) و (برادر) و این چیزها استفاده می‌کنه. اصلاً خوشم نمیاد. .. حتماً من رو به این دید می‌بینه که این‌جوری میگه دیگه.)
بعد از چند ثانیه قطع کرد.
- ببین یعنی هر چی این چند وقته این‌ها توهم زدن و گفتن همش‌ تقصیر این اوینای...
زدم تو حرفش و با صدای نه‌چندان بلندی گفتم: -میشه کم داداش‌دادش کنی؟
جا خورد.
-وا چته دیوونه؟ ترسیدم.
اخم‌هام رو کشیدم تو هم و گفتم:
-خوشم نمیاد دم به دقیقه از این کلمه استفاده می‌کنی.
-باشه حالا مگه چی‌شده؟
-خوشم نمیاد داداش کسی باشم یعنی درکش این‌قدر سخته؟
چند لحظه تو چشم‌هام زل زد و گفت :
- پس حالا که بحث دوست داشتن نداشتن شد بذار من هم بگم...
زل زده بودم تو چشم‌هاش و به حرف‌هایی که می‌گفت فکر می‌کردم.که با صدای تشر مانندش به خودم اومدم:
فهمیدی ?!
حالا هم اگه پیاده رویت تموم شد برگردیم خونه. این‌جا آمریکا نیست که دختر این ساعت از شب تنها بیرون باشه. اگر هم نمی‌خوای بیای که خودم برم. وقدم‌هاش رو تند کرد و راه‌ِرفته رو برگشت.
(این‌که هر دفعه بهم یادآوری می‌کرد بهم نیاز نداره عصبیم می‌کرد. تازه الان‌هم میگه دختر این ساعت تنها بیرون نمی‌مونه.مگه من این‌جا نیستم که تنهاس؟
همه دور و بری‌هاش فهمیده بودن کارهای من بی‌دلیل نیست ولی تنها کسی که باید بفهمه و متوجه بشه؛یا خودش رو زده به اون راه یا واقعاً متوجه نشده.)
من هم پشت سرش راه افتادم
قدم‌هام رو تندتند برداشتم که بهش برسم.
(چرا نمی‌تونم بهش بگم چمه؟ چرا نباید بهش بگم؟ چرا جرأت ندارم؟)
دوباره یه صدایی از داخل می‌گفت:
-اگه بگه نه چی؟ مثله هر دفعه‌ با این‌که هنوز خبری نیست با این وجود گارد گرفته که نیاز به کسی نداره.
(یعنی واقعاً باید بی‌خیال بشم؟ به همین آسونی؟)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
وقتی رسیدیم، تانیا یه راست رفت توی اتاقش. من ‌هم رفتم پیش بابا این‌ها، داشتن حرف می‌زدن با هم. رفتم نشستم پهلو بابا.
مامان :
-تانیا پس کوش؟
با قیافه ای که سعی می کردم عادی باشم باکله اشاره کردم به سمت اتاق تانیا:
- فکر کنم رفت بخوابه.
مامان با یه قیافه مشکوک گفت:
هـــوم!
ادامه داد:
- فردا می‌خوام برم شرکت یه سری به اکیپ بزنم و اون چیزهایی که می‌خوام روی خونه اعمال کنن بهشون بگم! تو باهام بیا. بابات فردا کار داره.
- باشه چشم! پس من برم یه دوش بگیرم بعد هم بخوابم که فردا زود بیدار بشم.
مامان لبخندی زد و گفت:
- شب به‌خیر پسرم!
بعد از این‌که دوش گرفتم یه راست رفتم و خوابیدم... .
صدای تانیا می‌اومد که می‌گفت؛ باشه اومدم!
بلند شدم ببینم کجا میره! لباس پوشیده بود ولی تقریباً می‌تونم بگم لباس‌هاش به لباسِ یه بیرون رفتن عادی نمی‌خورد. یه‌کم زیادی مجلسی بود.
یهو صدای مامان اومد که می‌گفت دخترم زود باش ماشین منتظره!
صداش کردم گفتم:
- داری کجا میری؟
نوچی کرد و گفت:
- تو که هنوز آماده نشدی که!
-برای کجا؟
مامان :
- پسرم زود باش یه دوش سرسری بگیر بابات نیست. تو باید من رو برسونی...تانیا تاکسی اومده دنبالت امیرسام گفت میره ماشین رو تحویل بگیره بعداً میاد دم در آرایشگاه.
با شنیدن اسم امیرسام گوشام تیز شد. یا بهتر بگم شاکی شدم:
-میشه یکی بهم بگه کجا دارین میرین؟ چه‌خبره؟
رو به تانیا گفتم :
- امیرسام غلط کرده می‌خواد تورو جایی برسونه! بازهم با من لج کردی یه کاری کردی حرصم دربیاد؟
با لحن طلبکارانه‌ای گفت:
-میشه بس کنی؟ دوباره شروع نکن هزار بار راجب این مسئله حرف زدیم.امیر سام دیگه حالا همسرمه می‌فهمی؟!داریم ازدواج می‌کنیم .
و انگشت‌ش که حلقه توش بود رو نشونم داد.
هنگ کرده بودم!
مامان هی از اون‌ور می‌گفت:
- عزیزم بیا دیگه ماشین منتظره.
دنیا داشت دور سرم می چرخید. این‌ها داشتن چی می‌گفتن؟ چه‌خبره؟
تانیا رفت پایین.
هرچی داد و بی‌داد می‌کردم هیچ‌کی بهم توجه نمی‌کرد. به خودم که اومدم توی محضر نشسته بودم روبه‌روی تانیا _که توی جایگاه عروس و داماد_ بغل دست امیرسام وایساده بود و عاقد داشت جمله به جمله صیغه عقد رو می‌خوند.
دوست‌های تانیا همه اومده بودن!
. مامان داشت قند می‌سابید و زن امیرعلی یه طرف تور رو گرفته بودن، زن آرتان هم اون‌ورش رو.
_عروس خانوم وکیلــم؟
امیرسام عوضی مغرورانه بهم لبخند میزد و سرش رو به سمتی کج کرد و چشمکی زد و لب زد :
تموم شد دیگه!
دست‌هام رو مشت کرده بودم. الانه که فکش رو بیارم پایین.
عاقد برای بار دوم :
-وکیلم؟!
مامان :
- عروسی زیر لفظی می‌خواد.
یهو امیر سام از داخل کتش یه جعبه در آورد و بازش کرد، یه گردنبند توش بود، اول پیشونی تانیا رو بوسید که تمام تنم یخ کرد!داشتم دیوونه می‌شدم.
بعد هم گردنبند رو انداخت گردنش! همه دست زدن به جز من. برای بار سوم پرسید:
- وکیلم؟
تانیا خواست بگه بله
که یهو داد زدم:
نــــه!
دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم...
با دستی که اومد روی پیشونی‌م از خواب پریدم! گلوم کامل خشک شده بود. این‌قدر سرفه کردم که نفسم بند اومد! مامان یه لیوان آب داد دستم:
-فدات‌شم خوبی؟
نگاهی به اطرافم انداختم؛ توی اتاق روی تخت بودم.
گیج از مامان پرسیدم :
-ساعت چنده؟
-هفت.
یه قلوب از آب خوردم. هنوز زبونم و گلوم خشک بود.
ولی کل تنم خیس عرق بود‌.
از یادآوری خوابم اعصابم به هم می‌ریخت. اگه واقعی بشه چی؟
به خدا دیوونه میشم!
پاشدم برم دوش بگیرم که حالم بیاد سر جاش چون حسابی به هم ریخته بودم.
-کجا میری پسرم؟
چند لحظه به مامان نگاه کردم و گفتم:
- میرم یه دوش بگیرم و میام! ولی میشه بعداً حرف بزنیم؟
-باشه پسرم!
و با یه لبخند و نگاه مهربون و بدرقه‌ام کرد... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین