- Nov
- 254
- 381
- مدالها
- 3
سر شام با هیجان از اتفاقهای امروز برای عمواینها میگفتم و اونها میخندیدند، ولی ماکان کاملاً عنق داشت با غذاش بازی میکرد.
زنعمو متوجه شد و گفت:
-ماکان پسرم غذا رو دوست نداری؟
جواب داد:
- نه خوبه! فقط یکم کم اشتهام.
من زیر چشمی با یه لبخند خبیث نگاهش کردم ولی هیچی نگفتم و به تعریفهام ادامه دادم. حرفهام که تموم شد عمو گفت:
-دخترم! من و مهناز یه تصمیم گرفتیم. در حالی که گوجهی سر چنگال رو میذاشتم توی دهنم گفتم:
-جانم بفرمایید!
راستش ما تصمیم گرفتیم برای همیشه ایران بمونیم برای همین میخوایم اینجا خونه بگیریم.
چشمهام از ذوق برق زد گفتم :
- اِ! چه کار خوبی میکنین خوشحال شدم!
-به چند نفر زنگ زدم دارند خونه پیدا میکنن برامون! دیگه تَهِتهش تا خونه مناسب پیدا بشه، یه هفتهای مزاحمت هستیم.
در حالی که لیوان رو میذاشتم روی میز گفتم:
-این چه حرفیه؟ شما مراحمین.
- نه دیگه تعارف که با هم نداریم هم تو اینجوری راحتتری هم ما.
-هر جور راحتین! در هر صورت تا هر وقت که خواستین بمونین قدمتون روی چشم.
و دوباره مشغول خوردن شام شدیم. بعد از شام ظرفها رو شستم و چون امروز خیلی اینور اونور رفته بودم خسته بودم؛ یه دوش سریع گرفتم و خوابیدم... .
نمیدونم ساعت چند بود که با سر و صدا از خواب بیدار شدم. بلند شدم برم ببینم چه خبره. در اتاق رو باز کردم که برم بیرون یهو چند تا مرد غریبه رو دیدم که تو در حموم بودن چشمهام به خاطر اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم درست نمیدید. چشمهام رو مالوندم.خواستم برم بیرون ببینم اینها کین؟
که ماکان متوجه من شد و سینی شربتی که دستش بود رو گذاشت روی میز عسلی تو راهرو و اومد داخل اتاق و من رو به داخل هدایت کرد و در رو بست.
گیج و منگ پرسیدم:
-اینجا چه خبره اینها کین؟ و دوباره چشمهام رو مالوندم. ماکان قیافه طلبکاری به خودش گرفت وگفت:
توی ایران عادیه؟ خونه یه دختر تنها چند تا مرد غریبه برن، که اینقدر عادی از اتاق خارج میشی؟اون هم با این سر و وضع؟
و با تاکید به سر تا پام اشاره کرد
- ببخشید که خونه خودمه. کدوم سر و وضع؟ دارم میگم اینها کین؟ باز تو گیر دادی به من؟
سرش رو کمی به کنار کج کرد یه لبخند زد و گفت:
-من کی الان به تو گیر دادم؟ معلومه صبحها دیر ویندوزت میاد بالا ها! چرا دعوا داری دختر خوب؟ میگم وقتی تنهایی تو خونه و یهو همچین اتفاقی برات میافته اینقدر عادی و بی پروا از محل امنت نیا بیرون. اون هم با لباسهای این مدلی؛ مردهای ایرانی مثل پسرهای غربی نیستند که خیلی راحت با همچین سر و وضعی کنار بیان و براشون عادی باشه. ممکنه بخوان اذیتت کنن...
زدم تو حرفش و گفتم:
-پسرهای اینور پسرهای اونور نکن برای من! اینجا آمریکا یا هر کشور دیگه ای نیست که هرکی از اونور برای خودش دلش خواست همینجوری سرش رو بندازه پایین بره خونه یه دختر تنها! بعدش هم...
اومد وسط حرفم و گفت:
چرا یه لحظه به حرفهام گوش نمیدی؟ بذار من حرفم رو کامل بزنم، اون موقع اعتراض کن.
- خب اینها کین؟ الان نمیخواد من رو قانع کنی
-اگه میگذاشتی داشتم همین رو میگفتم! اومدن لولههای گاز رو تعویض کنن. اصلاً من نمیدونم جنابعالی چرا به دکوراسیون همه خونه دست زدی الا حموم؟نکنه حموم غریبه بوده؟ یا باهاش لجی؟ خطرناکه! حتماً باید یه بلایی توی اون حموم سرت بیاد که دست به تعویضش بزنی؟ من زنگ زدم گفتم بیان برات تعویض کنن. از شر این لولههای بیخودِپوسیده خلاص بشی. قانع شدی دیگه؟
من که هنوز گیج بودم و حرفهای ماکان هم من رو گیجتر کرده بود سرم رو آروم به پایین تکون دادم.
-من میرم بیرون پیششون. بابا خونه نیست. زشته کسی پیششون نباشه. تو هم خواستی بیای بیرون یه لباس بهتر تنت کن. و در رو بست.
رفتم سر کمد یه شومیز آستین بلند برداشتم با یه شلوار لی راسته یه شال نخی هم انداختم رو سرم.
رفتم پایین از دستشویی اونجا استفاده کردم؛ بعد از اینکه صورتم رو شستم با حوله خشکش کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم.
رفتارهای ماکان برام عجیب بود، جدیجدی توی آمریکا بزرگ شده؟ اصلاً درکش نمیکنم! حساسیتش روی یک سری مسائل از منی که بزرگ شده اینجام خیلی بیشتره. یه جوری رفتار میکنه حس میکنم هیچوقت نرفته خارج از کشور و حتی با آدمهای دیگه هم سر و کار نداشته.
دلم میخواد بدونم روی اون دختری که قراره بیاد توی زندگیش هم همین قدر حساسیت داره یا نه؟یه جوری حرفهاش رو میزنه که حس نمیکنی زور میگه؛ اینقدر باکلاس میگه مجبور میشی قانع بشی.
حوله رو گذاشتم سر جاش و رفتم بیرون راهم رو به سمت آشپزخانه کج کردم. زنعمو بهم صبح بخیر گفت و برام صبحانه آماده کرد.
لقمه کره مربا رو گذاشتم تو دهنم یه قلپ شیر هم ریختم روش و گفتم:
-زنعمو، عمو کجا رفته؟
زنعمو متوجه شد و گفت:
-ماکان پسرم غذا رو دوست نداری؟
جواب داد:
- نه خوبه! فقط یکم کم اشتهام.
من زیر چشمی با یه لبخند خبیث نگاهش کردم ولی هیچی نگفتم و به تعریفهام ادامه دادم. حرفهام که تموم شد عمو گفت:
-دخترم! من و مهناز یه تصمیم گرفتیم. در حالی که گوجهی سر چنگال رو میذاشتم توی دهنم گفتم:
-جانم بفرمایید!
راستش ما تصمیم گرفتیم برای همیشه ایران بمونیم برای همین میخوایم اینجا خونه بگیریم.
چشمهام از ذوق برق زد گفتم :
- اِ! چه کار خوبی میکنین خوشحال شدم!
-به چند نفر زنگ زدم دارند خونه پیدا میکنن برامون! دیگه تَهِتهش تا خونه مناسب پیدا بشه، یه هفتهای مزاحمت هستیم.
در حالی که لیوان رو میذاشتم روی میز گفتم:
-این چه حرفیه؟ شما مراحمین.
- نه دیگه تعارف که با هم نداریم هم تو اینجوری راحتتری هم ما.
-هر جور راحتین! در هر صورت تا هر وقت که خواستین بمونین قدمتون روی چشم.
و دوباره مشغول خوردن شام شدیم. بعد از شام ظرفها رو شستم و چون امروز خیلی اینور اونور رفته بودم خسته بودم؛ یه دوش سریع گرفتم و خوابیدم... .
نمیدونم ساعت چند بود که با سر و صدا از خواب بیدار شدم. بلند شدم برم ببینم چه خبره. در اتاق رو باز کردم که برم بیرون یهو چند تا مرد غریبه رو دیدم که تو در حموم بودن چشمهام به خاطر اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم درست نمیدید. چشمهام رو مالوندم.خواستم برم بیرون ببینم اینها کین؟
که ماکان متوجه من شد و سینی شربتی که دستش بود رو گذاشت روی میز عسلی تو راهرو و اومد داخل اتاق و من رو به داخل هدایت کرد و در رو بست.
گیج و منگ پرسیدم:
-اینجا چه خبره اینها کین؟ و دوباره چشمهام رو مالوندم. ماکان قیافه طلبکاری به خودش گرفت وگفت:
توی ایران عادیه؟ خونه یه دختر تنها چند تا مرد غریبه برن، که اینقدر عادی از اتاق خارج میشی؟اون هم با این سر و وضع؟
و با تاکید به سر تا پام اشاره کرد
- ببخشید که خونه خودمه. کدوم سر و وضع؟ دارم میگم اینها کین؟ باز تو گیر دادی به من؟
سرش رو کمی به کنار کج کرد یه لبخند زد و گفت:
-من کی الان به تو گیر دادم؟ معلومه صبحها دیر ویندوزت میاد بالا ها! چرا دعوا داری دختر خوب؟ میگم وقتی تنهایی تو خونه و یهو همچین اتفاقی برات میافته اینقدر عادی و بی پروا از محل امنت نیا بیرون. اون هم با لباسهای این مدلی؛ مردهای ایرانی مثل پسرهای غربی نیستند که خیلی راحت با همچین سر و وضعی کنار بیان و براشون عادی باشه. ممکنه بخوان اذیتت کنن...
زدم تو حرفش و گفتم:
-پسرهای اینور پسرهای اونور نکن برای من! اینجا آمریکا یا هر کشور دیگه ای نیست که هرکی از اونور برای خودش دلش خواست همینجوری سرش رو بندازه پایین بره خونه یه دختر تنها! بعدش هم...
اومد وسط حرفم و گفت:
چرا یه لحظه به حرفهام گوش نمیدی؟ بذار من حرفم رو کامل بزنم، اون موقع اعتراض کن.
- خب اینها کین؟ الان نمیخواد من رو قانع کنی
-اگه میگذاشتی داشتم همین رو میگفتم! اومدن لولههای گاز رو تعویض کنن. اصلاً من نمیدونم جنابعالی چرا به دکوراسیون همه خونه دست زدی الا حموم؟نکنه حموم غریبه بوده؟ یا باهاش لجی؟ خطرناکه! حتماً باید یه بلایی توی اون حموم سرت بیاد که دست به تعویضش بزنی؟ من زنگ زدم گفتم بیان برات تعویض کنن. از شر این لولههای بیخودِپوسیده خلاص بشی. قانع شدی دیگه؟
من که هنوز گیج بودم و حرفهای ماکان هم من رو گیجتر کرده بود سرم رو آروم به پایین تکون دادم.
-من میرم بیرون پیششون. بابا خونه نیست. زشته کسی پیششون نباشه. تو هم خواستی بیای بیرون یه لباس بهتر تنت کن. و در رو بست.
رفتم سر کمد یه شومیز آستین بلند برداشتم با یه شلوار لی راسته یه شال نخی هم انداختم رو سرم.
رفتم پایین از دستشویی اونجا استفاده کردم؛ بعد از اینکه صورتم رو شستم با حوله خشکش کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم.
رفتارهای ماکان برام عجیب بود، جدیجدی توی آمریکا بزرگ شده؟ اصلاً درکش نمیکنم! حساسیتش روی یک سری مسائل از منی که بزرگ شده اینجام خیلی بیشتره. یه جوری رفتار میکنه حس میکنم هیچوقت نرفته خارج از کشور و حتی با آدمهای دیگه هم سر و کار نداشته.
دلم میخواد بدونم روی اون دختری که قراره بیاد توی زندگیش هم همین قدر حساسیت داره یا نه؟یه جوری حرفهاش رو میزنه که حس نمیکنی زور میگه؛ اینقدر باکلاس میگه مجبور میشی قانع بشی.
حوله رو گذاشتم سر جاش و رفتم بیرون راهم رو به سمت آشپزخانه کج کردم. زنعمو بهم صبح بخیر گفت و برام صبحانه آماده کرد.
لقمه کره مربا رو گذاشتم تو دهنم یه قلپ شیر هم ریختم روش و گفتم:
-زنعمو، عمو کجا رفته؟
آخرین ویرایش: