جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hooramah با نام [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,967 بازدید, 99 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hooramah
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
نگاه اوینا به امیرسام افتاد که مثل جنازه افتاده بود روی زمین و ناله می‌کرد
اوینا:
-امیر چی شده؟چه‌خبره این‌جا؟
اما امیرسام که کلاً توی هپروت به سر می‌برد جوابی نمی‌داد.
من‌ هم کم‌کم حالم داشت وخیم می‌شد.دیگه دلم نمی‌خواست یه لحظه‌ام این‌جا بمونم؛ بدون توجه به کل اون موقعیت نالیدم که:
- تو رو خدا زودتر بریم ماکان.
ماکان من‌ رو سفت به خودش فشار داد و گفت: -باشه می‌ریم فقط آروم‌ باش! داری مثل بید می‌لرزی دختر.
ماکان به اوینا گفت:
-میشه وسایلش رو بیاری؟
اوینا شوکه به سمت اتاقش دوید و بلافاصله با مانتو و شالم برگشت و اون‌ها رو داد دست ماکان؛ ماکان من ‌رو بلند کرد و به خودش فشرد و رفت بیرون. همه مهمون‌ها دوباره مشغول بزن و برقص بودند و شکر خدا کسی متوجه ما نشد.
سرم از درد داشت می‌ترکید. حالم خوب نبود واسه همین داشتم آروم اشک می‌ریختم. انقدر گریه کردم که لباس ماکان کاملاً خیس شد. ماکان که متوجه شد گریه می‌کنم گفت:
-خوبی؟ درد داری؟ جاییت درد می‌کنه؟
اما من ا‌ین‌قدر حالم خراب بود که نمی‌خواستم توضیح بدم. گفتم:
-فقط بریم خونه تو روخدا.
ماکان دیگه بدون این‌که چیزی بگه من‌ رو گذاشت تو ماشین. خودش هم سریع سوار شد و به سرعت از خونه اوینا این‌ها دور شد.
من هم‌چنان‌ داشتم گریه می‌کردم. ماکان نگران نگاهم می‌کرد.
-می‌خوای بریم بیمارستان؟
سرم رو تند به چپ و راست تکون دادم و گفتم: -فقط برو خونه.
اعصاب بیمارستان رو نداشتم با اینکه بازم حالم بد بود ولی می‌دونستم الان بخوام برم بیمارستان باید بستریم کنن و هزارتا از اون کوفت و زهرمار ها ببندن به نافم و کلی کار بی سر و ته...خودم توی خونه می‌تونم همون کار ها رو انجام بدم، نیاز به بیمارستان نیست.
ولی هر دفعه حالم خراب تر میشه! احتمالاً توی پیک بیماری هستم و رسماً باید یک روز برم س*ی*ن*ه قبرستون، چون باز هم دستم یخ کرده بود قفسه س*ی*ن*ه‌ام به شدت درد می کرد و از شدت دردِ اون سرم‌ هم درد می‌کرد. حتی مطمئنم قادر نبودم روی پاهام بایستم.
بخاطر درد بیش از حد قفسه س*ی*ن*ه‌ام باید بعداً برم دکتر، چون این‌جوری فایده نداره. داره میشه قوز بالا قوز! هر دفعه که این‌جوری عصبی میشم انگار چاقو فرو می‌کنند تو ریه ام... .
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: MARYM.F
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
پتو رو کشید روی گردنم. دل‌دل می‌کرد بین موندن و رفتن. معلوم بود اعصابش خرابه؛از لحظه‌ای که نشستیم توی ماشین تا خود حالا اخم از صورتش پاک نشده. می‌دونستم الان نه جای ناز ‌کردنه، نه لج‌کردن و نه غرور خرکي، بخوام ساکت بمونم و دردم ادامه پیدا کنه باید راهی بیمارستان بشم، چون تنهایی نمی‌تونستم دردم ‌رو آروم کنم. نالیدم:
-ماکان!
چیزی نگفت فقط برگشت سمتم و نگاه‌م کرد.
-میشه نری؟ نیاز به کمک دارم.
- باید چی‌کار کنم؟
براش توضیح دادم این‌جور موقع ها باید چی‌کار کنه. کلافه دستش‌رو برد تو موهاش‌ و گفت:
-خب اگه این‌قدر نیاز به مراقبت داری چرا نذاشتی ببرمت بیمارستان؟
از این همه سردی ماکان بغضم گرفت. نمیگم لوسم ولی این‌جور موقع‌ها به خاطر شدت درد این‌قدر به هم می‌ریزم که با هر چیزی راحت اعصابم خراب میشه. حرصی گفتم:
-به خاطر اینکه باید بستری بشم بعدهم پرستارهای بی‌شعور یه جوری باهام رفتار می‌کنن انگار قاتل باباشون ‌هستم.اصلاً به بیمار اهمیت نمی‌دن. همین داروهایی ‌هم که خونه دارم اون‌ها بهم میدن. دلیلی نداره تو اون محیط حال به‌هم‌زن و دل‌گیر خودم رو حبس کنم، تازه دکتر محترم ممکنه دستورِ عمل و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه بده که من دلم نمی‌خواد تا وقتی می‌تونم خودم‌ رو درمان کنم زیر تیغ جراحی برم. بازم توضیح بدم یا قانع شدی؟ اصلاً اگه نمی‌خوای وایسی برو پی ِکارت بذار به درد خودم بمیرم. چرا این‌قدر سوال می‌پرسی؟ من غلط کردم که کمک خواستم! زورت می‌آد وایسی چرا بازجویی می‌کنی؟
با گفتن هر جمله بغضم شدیدتر شد و آخرش گریه‌ام گرفت؛ پتو رو کشیدم روی سرم و زارزار گریه کردم.
ماکان که انگار با دیدن حال نزارم پشیمون شد، با لحن دلجویانه‌ای گفت:
-چرا شاکی میشی حالا؟ یه سوال پرسیدم، باشه خب، نمی‌خوای بری، این‌که دعوا نداره دختر خوب. معلومه که می‌مونم!
خداییش دیگه از اون ماکان بی اعصاب خبری نبود. خیلی با دقت کارهایی که گفته بودم رو انجام داد. نزدیک‌های صبح بود که خوابم برد.دیگه تقریباً دردم آروم شده بود ولی هم‌چنان به خاطر این‌که دیشب اون امیرسام‌ِوحشی موهام‌ رو کشید سردرد بدی داشتم... .
رفتم بالا که اوینا رو صدا بزنم که یهو امیرسام سرراهم سبز شد. خیلی بد داشت نگاهم می‌کرد و هیچی هم نمی‌گفت، هجوم آورد طرفم که جیغ کشیدم و ماکان‌ رو صدا زدم... .
یهو از خواب پریدم.ماکان نگران نگاهم می‌کرد
-آروم باش چیزی نیست این‌جام! آروم باش.
و دستم ‌رو گرفت.
هنوز تب داشتم ولی نسبت به دیشب خیلی حالم بهتره. پرسیدم:
- ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت:
- یازده
توی جام نیم‌خیز شدم و گفتم:
-چــی؟!مامانت این‌ها فهمیدن؟
همون لحظه در اتاق باز شد و زن عمو سینی به دست اومد تو.
- دخترم بیدار شدی؟
با شک جواب زن‌عمو رو دادم:
-سلام چرا زحمت کشیدین؟ خوبم.
ماکان پا شد و گفت:
-من برم دیگه.
[ اِ کجا؟ چی بهشون گفته؟ من الان جواب زن‌عمو رو چی بدم؟]
رفت بیرون و در رو بست. توی سینی یک کاسه سوپ بود.
زن‌عمو:
- دخترم چرا حواست به خودت نبوده؟
مونده بودم چی بگم که ادامه داد :
-هوای اواخر تابستون دیگه سرده، نمی‌شه با لباس نازک این ور اون ور بری.
[ این یعنی گفته که سرما خوردم؟]
-حالا بیا این کاسه سوپ رو بخور جون بگیری. لبخند زدم و تشکر کردم و کاسه سوپ رو گرفتم. [من سوپ دوست ندارم. خدایا!]
- شما برین می‌خورم .
زن‌عمو بلند شد و گفت:
-همه رو بخوری‌ ها! خوبه برات.
- باشه مرسی چشم.دست‌تون درد نکنه.
رفت بیرون و در رو بست .مثل مادرمرده‌ها زل زده بودم به کاسه سوپ... من این‌ رو نمی‌خورم چه‌قدر قیافه اش چندشه. چرا این‌قدر لزجه؟
خواستم کاسه رو ببرم پایین دیدم که زشته. تو فکر این بودم چه‌جوری منهدم‌ش کنم. توی اتاق چشم چرخوندم یه چشمم به گوشه اتاق افتاد؛ خب دیگه خودشه! می‌ریزم پای این، کسی هم متوجه نمی‌شه .
(دیفن باخیای گوگولی مگولی) ، تو بخور برات خوبه مقویه.
کاسه رو خالی کردم پای گلدون زبان بسته.
گربه پشت پنجره داشت نگاهم می‌کرد. قیافه‌ا‌ش یه‌جوری بود که انگار مجرم گرفته؛ فکر کنم با خودش می‌گفت خاک تو سرت با این کارات. خیلی بد نگاهم می کرد. چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
-چیه ؟آدم ندیدی تا حالا؟
ولی اون هم چنان زل زده بود بهم
- خب دوست ندارم سوپ مگه زوره
و هم‌چنان زل
- چیه نکنه دوست‌داشتی تو بخوری آره؟
دوباره زل
- ای بابا خب از اول می‌گفتی من این گل زبون بسته رو داغون نمی‌کردم.
یهو گفت:
مـــیو!
- خب می‌دونی باید زودتر می‌گفتی که من برات توش نون تیلیت می‌کردم و می‌دادم تو. شرمنده! حالا می‌خوای یه کاسه از زن‌عمو برات بگیرم؟ احتمالاً بازم درست کرده.
گربه، مبهم و تأسف‌بار نگاهم کرد و بعدهم از لبه پنجره پشتش ‌رو کرد به من و پرید روی شاخه درخت. برگشتم که برم سمت تخت یهو دیدم ماکان تو درگاه در وایساده و بهم زل زده. ترسیدم واقعاً! دستم‌ رو گذاشتم روی قفسه س*ی*ن*ه‌ام و گفتم:
-هــیع! چرا این‌جوری میای تو؟ آدم سکته می‌کنه! یه اِهِنی، یه اوهونی؛ مگه جنی؟
- چرا سوپت‌ رو نخوردی؟
-ها؟! چیزه گربه بیشتر دوست داشت دادم اون بخوره.
-بیا بشین این‌جا ببینم! باید باهات حرف بزنم.
- بابا خب سوپ دوست ندارم مگه زوره؟
-من چی‌کار دارم به سوپ خوردنت، میگم بیا بشین این‌جا.
و اشاره کرد به کنارش روی تخت، جایی که نشسته بود. رفتم نشستم روبروش.
- برام تعریف کن ببینم
یه ابروم‌ رو دادم بالا و گفتم:
-ها؟چی‌رو؟
-اون پسره رو از کجا می‌شناختی؟
[حالا یکی اینو جمع کنه!] خیلی خون‌سرد گفتم:
-از خیابون.
اخم‌هاش ‌رو کشید توهم و گفت:
- یعنی چی؟
- یعنی این‌که باهاش تصادف کردم.
-و چه‌جوری از مهمونی خونه دوستت سردرآورد؟
با یه حالت ماذا فازا ایی نگاهش کردم و گفتم: -میگم تا حالا از مغزت استفاده کردی؟
-مسخره بازی در نیار جوابم ‌رو بده.
-خب اسکل! پسر دایی اوینا بود دیگه. مهمونی رو به‌خاطر اون گرفتن
- یعنی می‌خوای بگی اصلاً نمی‌شناختیش؟
- خب معلومه نه.
- پس چرا انقدر رفتارهاش مشکوک بود؟
با سوال‌هاش داشت عصبیم می‌کرد. می‌خواست بحث رو به این‌جا برسونه که من بهش نخ دادم یا دوست‌پسرمه.
اخم‌هام ‌رو کشیدم تو هم و گفتم:
-از پرسیدن این سوال‌ها منظورت چیه؟ وقتی میگم نمی‌شناسم یعنی نمی‌شناسم! تو خیابون باهاش تصادف کردم، دعوام شد. اون ‌هم گفت دفعه بعد ببینه من ‌رو، تلافی می‌کنه. بعد که توی مهمونی هم دیگه ‌رو دیدیم خواست تلافی کنه. منتها خیلی عوضی تشریف داشت بد تلافی کرد. هیچ خوشم نمیاد منو سین جیم کنن! حالا فضولیت خوابید؟
پاشدم رفتم سمت کمد و حوله برداشتم برم حموم. خیلی عصبی پا شد رفت بیرون و در رو بست... .
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: MARYM.F
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
حوله رو آویزون کردم و رفتم زیر دوش توی آینه به خودم زل زده بودم و داشتم به حرف‌های ماکان فکر می‌کردم.
برام عجیب بود.از پسری که تقریباً میشد گفت بزرگ شده آمریکاس!خب که چی؟
اصلاً حتی اگه دوست پسرم‌ هم باشه؟ مثلاً چه اتفاقی می‌افتاد؟ به هر حال من‌ هم برای خودم یه انسان آزادم و حق انتخاب دارم. چه‌قدر مسخره! نکنه زن‌ هم که بگیره از طرف می‌پرسه:
-قبل از من ‌هم با کسی بودی؟
از فکر خودم خنده‌ام گرفت. دختره هم میگه:
په نه په منتظر بودم تو بیای از شیکاگو من‌ رو بگیری. البته یه برهه از زمان ناامید شدم ولی با خودم گفتم نه وایسم! حتماً میاد من‌ رو می‌گیره. فکر کن!
دیگه داشت کارم تموم می‌شد که حس کردم نفسم داره می‌گیره. حتماً به‌خاطر بخار زیاد آبه. آب رو بستم و از زیر دوش اومدم بیرون. سرم گیج می‌رفت.
دستم ‌رو به دیوار گرفتم. توی سرم فشار گرفته بود یه صدایی مثله گردش آب توی لوله حس می‌کردم.
حموم دور سرم می‌چرخید. وحشت کرده بودم از وضعیتم، ضربان قلبم یه جوری میزد حس می‌کردم الانه که قلبم از قفسه س*ی*ن*ه‌ام بزنه بیرون. فکر می‌کردم می‌خوام بمیرم.
چشم‌هام رو تا آخرین درجه ممکن باز کرده بودم از ترس با دهن باز نفس می‌کشیدم ولی انگار جای این‌که حالم بهتر بشه نتیجه عکس می‌داد.
هر لحظه نای نفس کشیدنم تنگ‌تر می‌شد. نشستم روی زمین که قدرت ایستادن روی پای خودم رو داشته باشه و حالم بهتر بشه. چشم‌هام‌ رو یه لحظه بستم و دیگه هیچی یادم نیومد.
(دو ساعت بعد)
چشم‌هام‌ رو که باز کردم افتاده بودم کف سرامیک‌های توی حموم. حتی نای تکون خوردن نداشتم یادم نمی‌اومد چه‌قدر توی اون حال سپری کرده بودم.
از وضعیت خودم چندشم شد. آروم‌آروم سعی کردم بلند بشم، دست بردم و حوله رو از رخت‌کن کشیدم و دور خودم پیچیدم. سرم وحشتناک گیج می‌رفت .
صدای زن‌عمو اومد در میزد:
-دخترم اون تویی؟ حالت خوبه؟
حتی ا‌ین‌قدر جون نداشتم که جوابش‌ رو بدم. خوش‌بختانه یا بدبختانه عادت نداشتم در حمام رو ببندم، چون همیشه تنها بودم دلیلی نمی‌دیدم درحمام بسته باشه.
الان هم شانس آورده بودم و زن عمو در رو باز کرد. وقتی من رو توی اون حالت دید چنگ زد به گونه‌ش و گفت:
-خدا مرگم بده! چی‌شده دختر؟ این‌جا که پر بوی گازه.
من گنگ زل زده بودم بهش حتی نمی‌تونستم حرف بزنم. زن‌عمو دوید سمت هواکش حموم و درش‌ رو باز کرد. بعد زیر بغلم ‌رو گرفت و من ‌رو از حموم برد بیرون.
گیج بودم و خوابم می‌اومد راهم‌ رو کج کردم سمت اتاقم که زن‌عمو گفت:
-کجا؟
-می‌خوام دراز بکشم.
-نه نمی‌شه! خطرناکه همین‌جوری بری دراز بکشی.
و من رو با اون حوله برد تو حیاط. لرز کردم. بیرون با این که هوا هنوز گرم و تابستونی بود ولی یه باد ملایم می‌اومد و من به خاطر این‌که بدنم خیس بود لرز کردم، هم از ترس و هم از شوک.
زن‌عمو‌ دوید داخل و یه پتو برام آورد. پیچیدم دورم. از فکر این که توی اون حالت من رو دید،بغضم گرفت.
- دختر چه‌طوری بوی گاز رو متوجه نشدی؟ اون تو پر گاز بود.
من هیچ جوابی نمی‌دادم.
- برم یه آب قندی چیزی درست کنم بیارم برات.تو همین‌جا بمون هوا بخوری.
و هراسون رفت تو. اشکم در اومد، حس می‌کردم از مرگ برگشتم و واقعاً هم همین‌طور بود. نشستم زار زار گریه کردم. زن‌عمو اومد لیوان آب قند رو داد دستم و گفت :
-بخور تا جون بگیری؛ این‌قدر گریه نکن دخترم.خدارو شکر هیچی نشده.
***
(ماکان)
حرف‌های تانیا کلی زد تو ذوقم. عصبی پا شدم و از اتاق رفتم بیرون نیاز به فکر کردن داشتم؛ از خونه زدم بیرون. مامان متوجه‌م شد، پرسید:
-کجا میری ماکان؟
-هیچی دارم میرم بیرون یکم هوا بخورم.
- باشه به سلامت عزیزم.
کفش‌هام‌ رو پوشیدم و زدم بیرون؛ نمی‌دونم حق دارم حرص بخورم یا نه؟ یه صدایی از درونم گفت
[تو دوستش داری معلومه حق داری] ولی خودم جواب خودم‌ رو دادم؛
[تا موقعی که این احساس اولاً به خودم ثابت نشده و در مرحله دوم به تانیا هیچ حقی ندارم شاید اون اصلاً من ‌رو نخواد.]
با فکر این‌که تانیا من رو نخواد و کسی دیگه رو دوست داشته باشه اعصابم به هم ریخت. دست کشیدم تو موهام. اصلاً نکنه واقعاً تانیا با اون پسره الدنگ...پوف... اَه!
نه اصلاً هم این‌طوری نیست. اون چیزی که من دیشب دیدم توش هیچ کششی از طرف تانیا نبود. اون عوضی گیرش آورده بود.
از یادآوری دیشب دو برابر اعصابم به هم ریخت یه جوری باید حق اون کثافت رو بزارم کف دستش. این‌جوری فایده نداره... .
انقدر راه رفتم که سبک شدم و ‌یکم اعصابم آروم شد.برگشتم سمت خونه.
توی راه یه پسر و دختر رو دیدم که دست تو دست هم راه می‌رفتن. پسره یه چیزی به دختره گفت و دختره هم ریز خندید.
خیلی صحنه قشنگی بود، [یعنی میشه یه روزی همه این‌ها رو من با تانیا تجربه کنم؟]
یه‌کم دیگه که راه رفتم رسیدم خونه. اف‌اف رو زدم. بعد از چند ثانیه در باز شد، قدم گذاشتم داخل حیاط. از چیزی که دیدم خشک‌م زد؛ تانیا پتو دورش پیچیده بود و نشسته بود تو حیاط. تقریباً به حالت دویدن رفتم سمتش نشستم کنارش دستم ‌رو دور کمرش حلقه کردم.
-چی شده؟ خوبی؟
ولی اون می‌لرزید و فقط به جلوش خیره شده بود.
- چی شده؟ میگم چه اتفاقی افتاده؟
جوابی نداد هنوز می‌لرزید
-چرا این‌جا نشستی؟
باز هم سکوت. دستم‌ رو گذاشتم پشت سرش یه دستم هم زیر پاهاش و کشیدم‌ش توی بغلم و بلندش کردم و بردمش تو. مامان از روبه روم اومد.
-چرا آوردیش تو؟
-چی‌شده؟ چرا بیرون بود؟ داره از سرما می‌لرزه.
- گاز گرفته بودش.
با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
چـــی؟ چه جوری؟ پس چرا همین‌جوری آوردین‌ش تو حیاط؟ می‌بردینش دکتر.
- پدرت خونه نبود نتونستم.
-خب زنگ می‌زدی اورژانس.
- وایـــی ماکان! چه‌قدر بازجویی می‌کنی اون لحظه هول کردم فقط به ذهنم رسید بیارمش تو حیاط که هوا بخوره.
سراسیمه بردمش بالا. بهش گفتم:
-باید آماده بشی ببرمت دکتر، می‌تونی یا کمکت کنم؟
نالید:
- بیمارستان نمی‌رم .
- چرا این‌قدر لج می‌کنی حالت خوب نیست باید بری دکتر.
پافشاری کرد که :
-گفتم بیمارستان نمی‌رم.
-من هم گفتم باید بری.
بغض کرد و گفت:
-نمی خوام چرا نمی‌فهمی؟ چند بار باید بهت بگم؟
و یه قطره اشک از گوشه چشم‌ش افتاد پایین. با دست‌هاش صورتش‌ رو پوشوند.
دیدن گریه‌اش اعصابم‌ رو خراب می‌کرد. نفسم رو عصبی دادم بیرون و گفتم:
باشه. آروم‌باش! نمی‌ریم؛ولی دکتر حتماً باید ببیندت.
بردمش بالا و خوابوندم‌ش توی تخت.
شماره علی‌رضا رو با پرس‌وجو از چند نفر گیر آوردم و زنگ زدم بهش که بیاد تانیا رو معاینه کنه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
علی‌رضا داشت وسایلش‌ رو جمع می‌کرد. بلند شد و کیفش‌ رو برداشت و گفت :
-خدارو شکر مشکل خاصی نیست ولی یکم بیشتر مراقب باشین و کارهایی که گفتم‌ رو هم انجام بدین زود حالش خوب میشه.
دستم ‌رو گذاشتم رو شونه‌ش و گفتم :
-در حد یه قهوه که وقت داری؟
لبخندی زد و گفت:
-خیلی دوست داشتم ولی باید برم. باشه یه وقت دیگه.
-باشه هر جور راحتی. در هر صورت ممنون! خیلی زحمت کشیدی.
و باهاش تا دم در رفتم. در رو بستم و دوباره رفتم سمت اتاق تانیا. چشم‌هاش رو بسته بود. یه لحظه با دقت بهش نگاه کردم؛ رنگش پریده بود. رفتم جلو و کنارش روی تخت نشستم، تخت که تکون خورد با شدت چشم‌هاش رو باز کرد و شوکه نگاهم کرد. بهش گفتم :
-آروم باش! چیزی نیست، نترس.
اشاره کرد به پاتختی و گفت:
گوشیم رو بده.
گوشی رو دادم دستش
-می‌خوام استراحت کنم.
[این یعنی این‌که داشت بیرونم می‌کرد.]
با شک گفتم:
- مطمئنی نمی‌خوای بمونم پیشت؟
خیلی جدی گفت:
فقط می‌خوام تنها باشم!
بلند شدم و رفتم به سمت در اتاق، برگشتم سمتش و گفتم:
اگه چیزی خواستی صدام کن.
و در و بستم.
***
(تانیا)
داشتم به اتفاقات یک ساعت پیش فکر می‌کردم، به خودم، چیزی که چشیدم‌ش مرگ بود! با مرور این کلمه توی ذهنم اشک توی چشم‌هام جمع شد.
پوزخند تلخی زدم و با خودم گفتم
[ داشتم می‌رفتم پهلو مامان بابا! انگار عزراییل ازم خوشش نیومد.]
هندزفری روی تخت افتاده بود کنار بالشت، برش داشتم و وصل کردم به گوشی و آهنگ پلی کردم. آهنگ دل‌گیرم از علی‌رضا طلیسچی بود:
(آدم از یه روز بعد خودش
خبر نداره
وقتی سایه خودش
تنهاش می‌ذاره
به تو که امیدی نیست
امیدوارم...
تو نبودت،
توی غصه کم نیارم)
داشتم از سردرد می‌مردم و جرأت نمی‌کردم صدای آهنگ رو زیاد کنم، چون هر کلمه از آهنگ می‌کوبید توی سرم!
همین الان‌ هم به زحمت و بدبختی سرم‌ رو گذاشته بودم روی بالشت؛چون به شدت درد می‌کرد و احتمالاً ضرب دیده بود، شاید سرم خیلی بد برخورد کرده به زمین.
بدنم‌ هم خیلی درد می‌کرد. سعی می‌کردم بخوابم ولی تا می‌خواست خوابم عمیق بشه از ترس این‌که مبادا نفسم بند بیاد از خواب می‌پریدم. داشتم از خستگی می‌مردم ولی نمی‌خواستم بخوابم.
یهو صدای تقه در اومد و بعدش زن‌عمو و یه چیزی توی دستش اومد تو. یکم که اومد جلوتر متوجه شدم لیوان شیره، لیوان رو گذاشت روی پاتختی و نشست لبه تخت.
- دخترم بهتری؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:
-آره بهترم ممنون.
دستی به پیشونی‌م کشید و گفت:
-خدا رو شکر که چیزی نشده عزیزم. این لیوان شیر رو بخور.
-چشم حتماً می خورم، مرسی.
پاشد و گفت:
-اگه کاری داشتی صدام کن! اون‌ رو وقتی برگشتم خالی ازت می‌خوام
و به لیوان شیر اشاره کرد.
خنده بی‌حالی کردم و گفتم:
-چشم می‌خورم.
و رفت بیرون؛ آروم و با احتیاط سعی کردم بشینم ولی باز هم بدنم درد می‌گرفت، با هر تکون توی سرم فشار می‌گرفت.
لیوان شیر رو از روی میز برداشتم و جرعه‌جرعه خوردم. و بعد از این‌که لیوان رو سر جاش گذاشتم دوباره به حالت درازکش برگشتم.
غرق در فکر شدم؛ داشتم به این فکر می‌کردم که فاصله مرگ و زندگی اندازه یک پلک زدنه و حتی این‌قدر فرصت نمی‌کنی که حرکت اضافه‌ای بکنی. ولی از اون عجیب‌تر اینه ‌که یه چیزهایی رو توی زندگی تجربه می‌کنی که حتی یه روز فکرش ‌رو هم نمی‌کردی مجبور باشی انجامش بدی یا توی اون موقعیت قرار بگیری؛
وقتی قبلاً لباسم می‌افتاد کف حموم با اکراه و چندش و با نوک ناخن می‌گرفتم و بلند می‌کردم و حتی نمی‌پوشیدم‌ش. حالا اما وضعیت فرق داشت!
حتی توی تصورم هم نمی‌گنجید که اون‌جوری بدنم سطح کف حموم رو لمس کنه.
اَه !خودم چندشم شد.
داشتم از خستگی هلاک می‌شدم ولی می‌ترسیدم بخوابم. مثلاً خیر سرم زمان استراحتم‌ه.
دل‌دل می‌کردم که به کی بگم بیاد بالا سرم، تا راحت بخوابم! ولی غرور خرکی‌م اجازه نمی‌داد به هیچ‌کسی بگم.
همون لحظه زن‌عمو اومد تو اتاق که لیوان شیر رو ببره. صداش کردم:
-زن‌عمو.
- جانم عزیزم؟ چیزی می‌خوای؟
- آره! میشه برام یه قرص خواب از توی کابینتِ‌آشپزخانه بیارین؟ خسته‌ام ولی نمی‌تونم بخوابم
-خب عزیز دلم چرا خودت نمی‌خوابی؟ دور از جون مشکلی چیزی داری عزیزم؟
- راستش یکم می‌ترسم! خودبه‌خود خوابم می‌بره ترسم می‌گیره،میگم قرص خواب بخورم که دیگه مجبور شم بخوابم.
- می‌خوای من بالاسرت وایسم که بخوابی؟
-نه‌نه‌نه می‌خوابم! فقط زحمت بکشین قرص رو برام بیارین.
زن عمو لیوان رو برد و گفت:
-چند لحظه صبر کن عزیزم.
-مرسی ممنون.
بعد از چند دقیقه دوباره در اتاق باز شد ولی این بار ماکان به جای زن‌عمو اومد. ولی هیچی دستش نبود.
-وا! پس قرص کو؟
دستش ‌رو زد به کمرش و گفت:
-مگه نگفتم چیزی خواستی صدام‌کن؟ چرا نمی‌گیری بخوابی؟
- منتظر بودم قرص بیاد که بخورم بخوابم.
- لازم نکرده قرص!اگه لازم بود دکتر برات تجویز می‌کرد. بخواب من بالا سرت‌م؛ مواظبت هستم تا بخوابی.
- نمی‌خواد مگه نگهبانی؟ برو برام قرص بیار.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: MARYM.F
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
-آره نگهبانم به تو‌ چه؟ تو بگیر بخواب.
یه نگاه بهش انداختم...[ به جهنم اصلاً به من چه.]
با خیال راحت گرفتم خوابیدم.
تا لحظه‌ای که خوابیدم نگاه سنگین‌ش رو حس می‌کردم که مثل بتِ عمر بهم زل زده بود؛ ولی من خودم ‌رو زدم به کوچه علی چپ و گرفتم خوابیدم.
انگار تاحالا آدم گازگرفته ندیده تو عمرش! البته شاید... .
چشم‌هام‌ رو که باز کردم هوا کاملاً روشن شده بود. تقریباً می‌شد گفت ظهره. حالم از دیشب خیلی بهتر بود کسی توی اتاقم نبود. آروم‌آروم پا شدم و رفتم سمت دستشویی، داشتم دست و صورتم‌ رو می‌شستم که یه صداهایی می‌شنیدم ولی به خاطر صدای شرشر آب درست متوجه نمی‌شدم.
توی سرم دیگه فشار نداشت؛ ولی یکمی گیج می‌رفت. صورتم‌ رو که خشک کردم حوله رو آویزان کردم. وقتی اومدم بیرون همون ‌لحظه اوینا از پله ها اومد بالا. تا من‌ رو دید هجوم آورد طرفم و گفت:
-خیلی بی‌شعوری خدا لعنتت کنه سکته‌ام دادی.
و من‌ رو کشید توی بغلش.
- خوبی الان؟
با تعجب نگاهش کردم که یه دفعه یادم اومد منظورش چیه. ولی از کجا فهمیده بود؟ لابد کار ماکان دهن لقه.
- خوبم به‌خدا چیزی نیست! تو از کجا فهمیدی؟ شاکی جواب داد:
-تو از کجا فهمیدی و زهر مار! من باید نفر آخر باشم؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- بلا به دور. خدا شفات نده. طلبکار هم هستی؟
-هه‌هه‌هه و زهرمار! همینه که هست.سکته کردم!
-ماکان بهت گفت آره؟
- هزار و شیش‌صدبار زنگ زدم به گوشیت، برنمی‌داری که! انگار دفتر سازمان ملل اداره می‌کنی.
- وا! گوشیم زنگ خورده؟
- بله بالغ بر پنجاه بار میس انداختم. بی‌شعوری دیگه. مردم از نگرانی.
- به خدا اگه صداش در اومده باشه.
رفتیم داخل اتاق و گوشی رو برداشتم و دیدم بله!
پنجاه تا تماس از دست رفته؛ و از اون جالب‌تر این که گوشی رو بی صدا بود، من هیچ وقت گوشی رو نمی‌ذارم رو سایلنت. پس نتیجه می‌گیریم که کار ماکان بوده.
رو کردم به اوینا و گفتم:
-چه‌طوری خبردار شدی حالا؟
-اون همه زنگ زدم و تو هم مثل خرس قطبی بر نداشتی نگران شدم، پاشدم اومدم این‌جا میگم تانیا کو؟ میگه این‌جوری شده... یعنی تا مرز سکته پیش رفتم.
-میگم اگه من مرده بودم، چی‌کار می‌کردی؟
گونه‌شو مثل این پیرزن‌ها چنگ انداخت و گفت:
-خاک تو سرت. خدا نکنه! لباس مشکیِ خوب ندارم.
با بهت نگاه کردم و بعدش دوتایی زدیم زیر خنده و گفتم:
-یعنی رفیق بی کلک که میگن نه مادر نه پدر نه دخترعمه نه هیچ‌ک.س دیگه‌ایی؛ دقیقاً خودتی! دِ بی‌شعور یه‌کم احساسات به خرج بده، ناسلامتی من رفیقت‌م.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-همینه که هست!
-نه حالا بی شوخی، جدا از مسخره بازی چی‌کار می‌کردی ؟
لباش‌ رو جمع کرد و با غیض نگاهم کرد و گفت:
-اَه خاک تو سرت این چه سوالیه؟ خدا نکنه!
- باشه قانع شدم.حالا چه‌طور زنگ زده بودی؟
- هیچی والا. خواستم حالت ‌رو بپرسم پریشب اون جوری از مهمونی رفتی خواستم ببینم چی‌شد.
- راستی چه ماجرایی داشتیم. پسر داییت چی شده حالا زنده‌اس؟
کله‌اش رو با تأسف تکون داد و گفت:
-بله زنده‌اس! و نمی‌دونم بگم خوش‌بختانه یا متأسفانه هیچی یادش نیست.
پوزخندی زدم و گفتم:
-خب معلومه چرا هیچی یادش نیست! چون تا خرخره کوفت کرده بود.
خواستم ادامه بدم که یهو گوشیش زنگ خورد، جواب داد
وقتی که مکالمه تمام شد پاشد و گفت:
-باید برم از مرکز زنگ زدن نیروی کار کم داریم باید برم. بعداً میام بهت سر می‌زنم. خیلی مواظب خودت باش!
گونه من‌ رو بوسید و رفت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
یه هفته از اون روزی که نزدیک بود به ملکوت اعلا بپیوندم، می‌گذره. بی‌کار و بی‌عار نشستم توی خونه دارم ‌با عمواین‌ها فیلم نگاه می‌کنم ولی واقعاً هیچی نمی‌فهمم ؛ هر لحظه هم که یکم برام جالب میشه تهش می‌رسه به صحنه مثبت هیجده، باید زل بزنم تو ترک‌های دیوار! خدایا من‌ رو نجات بده. برم حداقل گوشیم‌ رو بیارم که با ‌اون یه غلطی بکنم. بلند شدم که یهو عمو گفت:
-دخترم همین‌جوری که داری میری یه لیوان چایی هم برای من بیار لطفاً.
[ اصلا مگه من می‌خوام برم آشپزخونه که سفارش میدی آخه؟] لبخندی زدم و گفتم:
-چشم. زن‌عمو شما هم می‌خورین؟ ماکان می‌خوری ؟ زن‌عمو گفت :
-نیکی و پرسش؟
منتظر ماکان بودم که فکر کنم حواسش نبود؛ دو سه تا بشکن زدم که متوجه شد و گفت :
-چی؟
-صبح به‌خیر. میگم چای میل می‌کنی فرزندم؟
-آره مرسی.
-باشه
و رفتم توی آشپزخونه چای ریختم و اومدم گذاشتم رو میز؛ خواستم بشینم که صدای زنگ گوشیم از اتاق اومد. رفتم بالا، گوشی داشت خودش‌ رو می‌کشت این‌قدر که زنگ خورد. اوینا بود برداشتم:
سلام
- سلام و زهرمار! خبر مرگت با کی لاس می‌زدی که جواب من‌ رو نمی‌دی؟ دختره اسب دریایی...
یه بند داشت فحشم می‌داد.
-وایساوایسا باهم بریم! پیاده شو! چخه‌چخه!
بذار من از خودم دفاع کنم،گوشی توی اتاق بود من ‌هم توی پذیرایی نشسته بودم نشنیدم صداش‌ رو. چته حالا؟
- ایـــش!باشه فهمیدم سینگل به گوری.
- خب حالا! نمیگی چی‌کار داری؟
- آها آره بذار کارم‌ رو بگم .
-خب بفرمایید
-راستش امروز مرخصی داشتم حوصله‌م سر رفته بود همه بچه‌های اکیپ رو جمع کردم و گفتم بریم پل طبیعت. خوبه واسه سرگرمی، گفتم تو هم پاشی بیای زخم‌بستر گرفتی تو خونه دیگه.
- وای چه باحال!
ولی یهو فسم خوابید.
- اِ آقا فکر نکنم بتونم بیام
- وا چرا؟
- به خاطر این‌که مهمون دارم خیر سرم.
- برو گم‌شو بابا چه ربطی داشت؟ یه جوری میگی مهمون، انگار دخترعموی پسرخاله دختر عمه دایی مامان بزرگ عمت این‌هاست . عموته دیگه! خوبه راحت‌ هم هستن باهات.
- خب...آخه زشته.
-زشت پیرزنیه که داره با شلوار کردی و رکابی دوچرخه سواری می‌کنه. برو بهشون بگو، بسه دیگه پوسیدی تو این خونه! برو. برو با مقامات بالا دست یه مشورت بکن بیا نتیجه رو اعلام کن.
- خب پس همین جوری روی خط باش تا بگم بهشون
- برو! شاید اون ماکان کج خلقتون‌ هم اومد باهات.
- باشه پس گوشی...
از پله ها اومدم پایین...هر پله که می‌اومدم یه دونه یا قاضی مستغیثین می‌گفتم که ماکان خان حوصله داشته باشه که بیاد؛ چون اون نیاد زشته من تکی برم. دست خر که نیست! ای خدا خودت.
رفتم پایین. ماکان کله‌اش تو تلویزیون بود همون لحظه که من ماکان رو صدا زدم دختر و پسر فیلم رفتن تو حلق هم.
-ماکا...
با دیدن صحنه رو به روم حرف توی دهنم ماسید! [این‌ها چشونه؟ من بدبختِ سینگل، اصلاً من هیچی به درک! خانواده نشسته.]
ماکان برگشت طرفم و تا قیافه مات زده من رو دید یه لبخند خبیث نشست رو لبش.
-چیزی می‌خواستی؟
گنگ گفتم:
-ها؟ چیز... یادم رفت.
با نگاه کردن به گوشی توی دستم یادم اومد:
-آهاآها... ببین اوینا زنگ زده گفته با بچه‌ها می‌خوایم بریم بیرون. میشه بریم؟... یعنی میای؟
قیافه‌اش یه‌جوری بود انگار از روز اول با کلمه (نه) بند نافش رو بریدن! داشتم ناامید می‌شدم که دهن باز کرد:
-کجا؟
-پل طبیعت. بریم؟
-خیلی دوست داری؟
- ها؟
- میگم دوست داری بری؟
یهو ذوقم تقی زد بیرون با یه لبخند دندون نما گفتم:
- آره!
ولی اون با همون قیافه خنثی جواب داد:
-پس حاضر شو بریم.
و من ذوق مرگ‌تر جواب دادم:
باشه مرسی.
و رفتم طبقه بالا توی اتاقم که حاضر بشم. گوشی رو گرفتم در گوشم و گفتم:
-حله دارم میام.
- باشه پس فعلاً
-فعلاً! می‌بینمت!
و گوشی رو قطع کردم. یک کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه روسری آبی با طرح های بنفش فقط یه رژ و ریمل زدم، موهام‌ رو هم پشت سرم پایین گوجه ای بستم. صندل‌‌های مشکیم رو برداشتم و رفتم پایین. ماکان هم یه تیپ اسپرت راحت زده بود؛ یه تیشرت مشکی با یه شلوار اسلش طرح لی با کفش‌های اسپرت و کلاه کپ مشکی.
رفتیم بیرون و از زن‌عمو این‌ها خداحافظی کردم. نیاز به توضیح برای غذای ظهر نبود؛ چون کلی از قیمه دیشب مونده بود توی یخچال!
سوئیچ رو دادم به ماکان که بره ماشین‌ رو از پارکینگ در بیاره. وقتی اومد رفتم نشستم توی ماشین و اول از همه سیستم و روشن کردم. خدایی من روزم بی آهنگ شب نمیشه.
این دفعه lovly بود از بیلی‌آیلیش. ماکان با شنیدن آهنگ یه ابروش رو داد بالا و به سمت من صورتش رو چرخوند و گفت:
-چه عجب! تو پلی‌لیست شما یه آهنگ غیر طلیسچی پیدا کردیم.
-وا! چه ربطی داره؟ درسته خواننده مورد علاقم‌ه، ولی باهاش قرارداد که نبستم. از خواننده‌های دیگه هم خوشم میاد.
شونه‌ای بالا انداخت و دیگه هیچی نگفت. من‌هم سرم‌ رو تکیه دادم به صندلی ماشین و به آهنگ گوش دادم که به خاطر ریتم آرومش خوابم برد. منم که خرس قطبی فوری تو ماشین خوابم می‌بره... .
-خانم خرسه پاشو... پاشو رسیدیم... پاشو دیگه تنبل پنج دقیقه‌اس که دارم صدات می‌کنم.
کم‌کم متوجه صداهای اطراف شدم و فهمیدم ماکان داره صدا می‌کنه.
زیر لبی یکی‌یکی اموات ماکان رو اسم بردم. چشم‌هام‌ رو باز کردم و گفتم:
-اولاً علیک. بعدهم خانم خرس عمته! ابروهاش رو داد بالا و گفت‌:
- هه!من عمه ندارم .پاشو بریم دیگه.
از ماشین پیاده شدم و خمیازه بزرگی کشیدم. با ماکان به سمت پاتوق همیشگی به راه افتادیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
اکیپ که اکیپ نیست، یک گردانه ماشالله!
همشون یا دوست‌های اینترنتی من و اوینا هستن یا بروبچه‌های دوره دانشگاه! تقریباً با من و اوینا یه ده پانزده نفری می‌شدیم .
بعد از خوش و بش و احوال‌پرسی متوجه شدم که بچه‌ها من رو عجیب غریب نگاه می‌کنند! هر چی فکر کردم اشکالی تو خودم ندیدم [پس این‌ها چشونه؟]
یه کم که دقت کردم متوجه شدم دلیل این همه چشم که مثل جغد انباری زوم کردن روی من چیه؟ عضو جدید دیدن!
-راستی بچه‌ها
با سر به ماکان اشاره کردم.
-پسر عموم ماکان! که تازه از آمریکا اومده.
ماکان؛ بچه‌ها! به ترتیب:
-این (کامیاره) این (باربد) این‌ها (آرتان و آرشام و آرتام و آماندا) خواهر و برادر هستند و (نیکا) هم خانوم آرتانه. این دو تا هم (احسان و رادین) پسر عمو هستن... این دوتا ام (ترنم و تبسم) دوقلوها.
این ‌هم دوست نازنینم (سحر). باسحر مثل اوینا خیلی با هم رفیقیم. ولی پارسال با خانواده رفتن کیش و تازه برگشتند. واسه همین کم‌تر با هم در ارتباط بودیم. ماکان خیلی جنتلمنانه گفت‌: -خوش‌بختم.
- خب دیگه بچه‌ها! آشناتون کردم. گلاب به روتون، روم به دیوار من برم توالت و بیام بدون من بازی رو شروع نکنین، در ضمن...
یه دفعه اوینا پرید وسط حرفم و گفت‌‌:
-باشه دیگه، این‌قدر خودت‌ رو پیچ و تاب نده! برو کارت‌ رو بکن. الان خدای نکرده خودت رو نجس می‌کنی؛ اون‌وقت خر بیار و باقالی بار کن! توی این فضای باز ایزی لایف از کدوم گوری برات بیارم؟
بچه‌ها زدن زیر خنده.
- باشه پس من رفتم... .
آخیش! کارم‌ رو که انجام دادم گلاب به روتون یکی دو درجه بینایی چشمم ارتقا پیدا کرد. داشتم می‌رفتم سمت بچه‌ها. همون لحظه سرم رو انداختم پایین که لباس‌هام رو مرتب کنم که یهو تقی خوردم به یکی.
سرم‌ رو بردم بالا تا از یارو عذرخواهی کنم که خشکم زد.
ای تف به این شانس. اگه شانس داشتم اسمم شمسی خانم بود.
اوه‌اوه !ماکان خیلی بد زده بودش. با این که تقریباً یه هفته‌ای می‌گذشت ولی هنوز یه ردی توی صورتش مونده بود. خدایا خودم‌ رو به خودت می‌سپارم.
معلوم نبود چی تو ذهنش می‌گذره که این‌جوری نگاهم می‌کنه!
خواستم چیزی بگم که یهو قیافه ماکان از پشت سرش آشکار شد .
ترسیدم شر بشه واسه همین بدون این‌که چیزی بگم رفتم سمت ماکان گفتم:
-بریم دیگه کارم تموم شد.
ماکان که انگار عملیات انتقامش ناکام مانده بود؛ اخمالو با من به راه افتاد. ولی خدا می‌دونه سرتاسر نگاهش سمت امیر سام با خط و نشون بود. وقتی که برگشتیم بچه‌ها گفتن برنامه رو همین الان عوض کردیم می‌خوایم بریم شهر بازی. من که می‌دونم تو ذهن این بی‌شعورها چی می‌گذره ! می‌خوان کرم ریزی هاشون رو عملی کنن.
اصلاً پل طبیعت برا خانواده ها خوبه نه این اراذل و اوباش.
سوار ماشین‌ها شدیم و به سمت مقصد حرکت کردیم. ماکان اخم‌هاش تو هم بود. احتمالاً امروز بیش‌تر از این‌که کیف کنم زهرمارم میشه. باید حواسم به ماکان و اون امیرسام عقب مونده باشه که شاخ به شاخ نشن.
خدا بخیر کنه! پنج دقیقه که گذشت ماکان خان زبان گشود:
-این پسره این‌جا چی‌کار می کرد. مگه جزو اکیپ‌تونه؟
صورتم رو برگردوندم سمتش و با غیض گفتم: -چی میگی؟ خدا نکنه اون تو اکیپ ما باشه.
-پس چرا اومده بود؟
وا! من از کجا بدونم؟
- ولی من می‌دونم! اومده رو مخ من رژه بره. اصلاً من نمی‌دونم، چه لزومی داره اوینا _هر جا که ما هستیم_ اون رو هم می‌بنده به خودش میاره؟
- بابا به ما چه؟ تو کار نداشته باش. یک گله آدم دور هم جمع شدن و دارن خوش می‌گذرونن. اون‌هم قاطی شون. اصلاً فکر کن مثل رادین و آرتان این‌ها اولین باره می‌بینی‌ش.
فرمون رو تو دست‌هاش فشار داد و گفت:
-‌آره! اولین باره می‌بینمش! مرتیکه عوضی. انگار خیلی هضم مهمونی و اتفاقاتش برات راحت بوده. ها؟
[اوف. خدا! رفته بود رو موج انتقاد] پریدم بهش:
-اَه بسه دیگه ماکان! میشه یه امروز رو زهرمارم نکنی؟ نه باهاش حرف بزن، نه نگاهش کن! مطمئن باش مشکلی پیش نمیاد. الان هی بخوای حرص بخوری تنها کسی که اذیت میشه خودتی. من هم مثل تو خبر نداشتم که قراره بیاد. نمی‌گم که خوش‌حال شدم از اومدنش، ولی برام مهم نیست! اصلاً به ما چه! ول کن تو رو خدا.
و حرصی به بیرون خیره شدم.
این دفعه ماکان دست برد سمت سیستم :
( چرا چشماتو می‌دزدی؟
دیگه هیچی نمی‌پرسی؟
نه یه حرفی نه یه بغضی.
دلت انگار دیگه قرص نیست.
چرا انقدر بی قراری؟
از کی دنبال فراری؟
به چی خیره شدی بازم؟
آخ عجب چشمایی داری.
دورت بگردم...
باید اون لبای تو واسم بخندن.
تا گلا بازم به باغچه دل ببندن
مگه میشه تو بخوای چیزی بگم نه؟)
انگار ماکان داشت عذرخواهی می‌کرد. خیلی بامزه بود اون موقعیت... .
وقتی رسیدیم همه، ماشین‌ها رو پارک کردن و یه راست رفتیم سمت شهربازی... یار کشی کردیم:
من و ماکان و سحر افتادیم تو یه گروه.
اوینا و رادین و آماندا یک گروه
امیرسام ترنم و تبسم یک گروه.
آرتان و باربد و کامیار یک گروه.
آرشام و آرتان و نیکا هم یک گروه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
خدا بهمون رحم کنه. داداش‌ها افتادن توی یک گروه؛ دهن‌مون قطعاً آسفالته! بازی‌مون این‌جوریه که یه نصف روز (گرگم به هوا) بازی می‌کنیم ولی فرقش اینه که بازی خیلی جدیه و حتی در حد این‌که طرف رو بترکونیم هم پیش می‌بریم.
فقط برای این‌که از گرگ بودن نجات پیدا کنیم.
همه گرگ میشن ولی گروه بازنده یعنی گروهی که آخرین نفر گرگ میشه باید ما رو ببره یکی از بهترین رستوران‌های این منطقه و گرون‌ترین غذای منوش رو برای همه سفارش بده. و برای این‌که این جماعت گدا گرسنه دست به جیب نشن، هر کاری می‌کنن که گروه بعدی رو گرگ بکنن و حتی در حد زخم و زیلی شدن هم پیش میریم! یعنی واقعاً تا جایی که حریف رو داغون کنیم!
فکر کنم این‌که بیایم شهربازی نقشه آرتام و آرشام بوده چون این‌جا رو مثل کف دست‌شون بلدن و هر دفعه که اومدیم این‌جا این بی‌شعورها بردن! باتیکه کاغذهای کوچولو قرعه کشی کردیم.
به قید قرعه اولین گروه گرگ، آرتان و باربد و کامیار بودن. تا فهمیدیم گرگ کیه آن‌چنان دویدیم که انگار داعش دنبال‌مونه.
همه یه جوری پخش و پلا شده بودیم توی شهربازی و جیغ و داد می‌کردیم انگار عملیات انتحاریه!وضعیت خنده‌داری بود.
یه لحظه نگاهم به امیرسام افتاد. خنده‌ام گرفت با خودم گفتم الان میگه خوش به حالم افتادم توی رانی هلو.
حواسم به اون‌ها بود که یهو با صدای داد ماکان به خودم اومدم. ولی دیر بود !پام گیر کرده بود به جدول و با صورت اومدم رو زمین. همون لحظه با داد ماکان ؛اوینا و آماندا هم که ترسیدن به سمت منبع صدا برگشتن.
حس می‌کردم مثل تو کارتون (تام و جری) صورتم با زمین یکی شده. جرأت نداشتم از روی زمین بلند بشم یا تکون بخورم.
یهو ماکان من رو برگردوند و هراسون گفت:
-خوبی؟
من که چشم‌هام ‌رو از ترس محکم بسته بودم آروم‌آروم باز کردم و مطمئن شدم که انگار چیزی نشده. بچه‌ها دست از بازی کشیده بودن و همه دورمون جمع شده بودن.
ماکان با دست‌هاش آروم تکونم داد و گفت:
-چیزی شده؟ درد داری؟ بریم بیمارستان؟
گنگ از موقعیت پیش آمده نگاهش کردم و گفتم:
-ها؟ خوبم‌خوبم آره! خوبم.
و بلند شدم ولی همون لحظه سرم گیج رفت. خیسی یه چیزی رو پشت لبم حس کردم. دست کشیدم؛ خون اومده بود. احتمالاً دماغم ضرب دیده بود!
دستم‌ رو گرفتم زیر دماغم که خون نریزه روی لباسم. اوینا هول شد و گفت :
-چی‌شدی تانی؟
همه هول شده بودند به خاطر من.
یهویی یه دست به سمتم دراز شد که دستمال به طرفم گرفته بود.به سمت صاحب دست چشم‌هام رو چرخوندم. که دیدم اوهو! امیرسام.
ولی قبل از این‌که دستمال رو از دستش بگیرم یه دست، دستمال رو تو هوا قاپید!
ماکان خصمانه دستمال رو از دست امیرسام کشید و خودش داد دستم.
دستمال رو از ماکان گرفتم و گذاشتم زیر دماغم که مانع خونریزی بشه. امیرسام گفت:
-با انگشت‌هات تیغه بینی‌ت رو بگیر خونش کم‌کم بند میاد.
با شَک کاری که امیرسام گفته رو انجام دادم و دیدم واقعاً موثر بود. ولی قیافه ماکان دیدنی بود؛ کارد می‌زدی ازش قیر می‌زد بیرون؛ از عصبانیت سیاه شده بود.
[اگه امروز این دوتا خون هم‌ رو نریختن من هیچی حالیم نیست.] بچه‌ها گفتن :
-خوبه دیگه تانی‌ام خوب شد. بریم ادامه بازی.
با شک نگاهی بهم انداختن که نظرم رو بدونن. قبل از این‌که من چیزی بگم ماکان گفت:
-تانیا هنوز هم خوب نشده بازی نمی‌کنه! شماها برای خودتون ادامه بدین اگه خیلی دوست دارین.
آرتان گفت:
-این‌جوری باشه شما گروه بازنده‌اید. باید همه رو مهمون کنین.
ترانه و تبسم اعتراضی گفتن:
-پس بقیه بازی چی؟به همین زودی تموم کنیم؟
کامیار گفت:
- حالا که تا این‌جا اومدیم با وسایل شهربازی خودمون رو سرگرم کنیم. از هیچی که بهتره.
و بقیه هم موافقت کردند. بچه‌ها رفتن ولی اوینا و ماکان پیشم موندن. من رو نشوندن روی یه نیمکت. ماکان به اوینا گفت:
-میشه براش یخ بیاری بذاریم روی دماغش؟
اوینا پاشد به یه سمتی رفت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
ماکان داشت با خودش حرف می‌زد ولی بلند‌بلند! خنده‌ام گرفته بود.
- پسره الدنگ بی‌شعور ! فاز انسان‌‌دوستانه برداشته برای من.
و با دهن کجی ادای امیرسام و در می‌آورد:
-با دست تیغه بینی‌تو بگیر خونش بند میاد! تو بی‌جا می‌کنی از خودت پیشنهاد میدی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-ماکان بی‌خیال دیگه! خب حالا کمک کرده.
- می‌خوام صد سال سیاه کمک نکنه.
یکم که گذشت بچه‌ها اومدن و معلوم بود که خسته شده بودن از بازی. یکی‌یکی حالم‌ رو پرسیدن، تهش‌ هم امیرسام یهو گفت:
-بهتری؟
نمی‌دونم چرا، ولی دیگه انگار اون تنفری که از قبل بهش داشتم رو ندارم! ولی خب زیاد هم ازش خوشم نمیاد.
لبخندی زدم و گفتم :
-مرسی بهترم.
سنگینی نگاه ماکان رو روی خودم و امیرسام قشنگ حس می‌کردم. قشنگ معلوم بود که به خاطر بقیه‌اس که هیچی نمی‌گه وگرنه قطعاً صدهزار بار تو ذهنش خرخره امیرسام رو جویده بود.
احسان گفت:
-نوبتی هم که باشه نوبت شکمه. ایها‌ الناس من گرسنمه! ماکان خان دست به جیب شو.
ماکان :
-باشه پس بریم. حالا می‌خواین برین کجا؟
سحر گفت:
-یه کافه رستوران می‌شناسم نزدیک همین‌جاست بریم اون‌جا.
گفتم:
-پس سحر، تو با ما بیا، جلوی بقیه بریم.
و همه سوار ماشین‌ها شدیم.
با این کار خودم رو از دست ماکان نجات دادم دیگه حداقل غرغر نمی‌کنه.
به سمت مقصد حرکت کردیم. تو مسیر ماکان سکوت کرده بود و فقط به جاده نگاه می‌کرد ولی من کل مسیر با سحر حرف زدم و خوش و بش کردم.
وقتی رسیدیم کلی از جایی که سحر انتخاب کرده بود ذوق کردیم. خیلی باحال بود. آدم دلش باز می‌شد.
بعد از این‌که با دخترها کلی عکس گرفتیم؛ رفتیم نشستیم. دخترها سر یه میز پسرها هم سر یه میز. سفارش‌هامون رو که دادیم، یهو نیکا گفت:
-ببینم تانی خبریه؟
متعجب گفتم:
- نه چه‌طور؟
با یه لحن موذی گفت:
-هیچی! آخه این پسرعموتون انگار زیادی غیرتیه.
و بقیه در تأیید حرفش خندیدن.
-برو بابا دختره حرف بیار حرف ببر.من گورم کجا بود که کفن داشته باشم ؟
ترنم گفت :
- اِ؟ پس آقاهه محض امر به معروف و نهی از منکر اون‌جوری می‌خواست پسر دایی اوینا رو ببلعه؟
- بله پس فکر کردی همه مثل این و آرتان(و به نیکا اشاره کردم) حتماً یه دل و قلوه‌ای جگری سنگدونی چیزی بین‌شون رد و بدل شده باشه؛ اون‌ هم به طرز فجیع معلومی که بخوان برای هم غیرتی بشن؟
تبسم پشت چشمی نازک کرد و گفت :
-آره! باشه! ما هم پشت گوش‌هامون مخملیه.
- اون‌که بله! شما خیلی وقته الاغ تشریف دارین. بعدش‌ هم از همین الان بگم ها! کسی بخواد به ماکان چشم داشته باشه و واسش کیسه بدوزه خودم چشم‌هاش رو در میارم.
سحر :
-چیه؟ می‌خوای با پسر عمو جونت ترشی‌لیته بندازی؟
-شاید به تو چه؟
-حالا معلوم میشه
اوینا یهو گفت :
-اِهِــــه! حالا به خاطر یه پسر گیس و گیس‌کشی راه بندازین بدبخت‌های شوهر ندیده.
میون جر و بحث ما یه دفعه امیرسام اوینا رو صدا زد. رفتن یک گوشه. با هم حرف می‌زدند ولی هر از گاهی به من نگاه می‌کردن. دیگه داشت جونم از فضولی در می‌اومد.
دلم می‌خواست زودتر بیاد تا ازش بپرسم چی شده.
آخیش. تمام شد! اوینا اومد نشست کنارم و دوباره مشغول غذا خوردن شد.
فوری در گوشش پرسیدم:
-جریان چی بود همش داشتین به من اشاره می‌کردین؟
- ای کلک مارو زیر نظر داشتی ‌ها!
-الکی که نیست! بهم ‌میگن تانی مُفَتِش.
_خب باشه حالا
- خب باشه و کوفت! چی می‌گفتین راجع بهم؟
- امیرسام گفت که بعد از ناهار و این‌که بچه‌ها رفتن باهاش بری یه جایی یعنی کافه‌ایی چیزی.
چشم‌هام از حرف اوینا چهارتا شد. [چه غلط ها!]
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
-نکنه دوست دخترشم یا فامیل‌شم باهاش پاشم برم کافه؟ از جونش سیر شده نه؟ این دفعه ماکان هر کاریش کنه یه درصد هم دخالت نمی‌کـ... اوینا پرید وسط حرفم و گفت:
-ا‌ِهَـــه! یواش باهم بریم! هی یه بند میگی...می‌خواد باهات حرف بزنه.
-دقیقاً می‌تونه با من چی‌کار داشته باشه؟ چه صنمی با هم داریم؟
- صنمی ندارین. خب حتماً کار داره دیگه. برو خودت می‌فهمی.
-نمی‌رم! شاید بازهم بخواد جفتک پرونی راه بندازه. من‌هم دیگه نه حوصله کل‌کل این دوتا بی‌اعصاب رو دارم نه روح و روانم در این حد می‌کشه!این دفعه رسماً می‌افتم بیمارستان.
- نه نترس بابا! خودت که دیدی چه‌قدر آروم و پکر بود. اصلاً این حالت‌ها از امیرسام مغرور و قد یه دنده بعیده. احتمالاً یه امروز رو آزارش به مورچه هم نرسه.
- آقا نمی‌خوام شاید فیلم جدیدشه که این دفعه واقعاً فاتحه‌م رو بخونه. اوینا با یه قیافه مشمئز گفت:
-اَه خفه شو دیگه! تو برو من و ماکان از دور مواظبتیم باشه؟
پوفی کردم و گفتم:
-باشه! و مشغول به خوردن غذام شدم. بعد از ناهار همگی از هم خداحافظی کردیم و بچه‌ها هر کدوم یه طرفی حرکت کردن. اوینا رفت سمت ماکان و باهاش صحبت کرد.ماکان هر لحظه بیش‌تر از قبل اخم‌هاش رفت تو هم ولی چیزی نمی‌گفت و فقط با سر حرف‌های اوینا رو تایید می‌کرد.
بعدش اوینا اومد طرفم و گفت:
-برو هماهنگ شد
یه نفس عمیق کشیدم.
استرس داشتم. قرار بود من با ماشین امیرسام برم اوینا هم با ماکان پشت سرمون. برای سوار شدن به ماشین امیرسام دل‌دل می‌کردم. یه چشمم همش به ماکان بود که اگه الان براش بود مطمئناً من و امیر سام رو کفن می‌کرد و می‌سپرد به دل خاک. ولی به احترام اوینا هیچی نمی‌گفت
بسم الله گفتم و در جلو رو باز کردم.
توی کل مسیر یه سکوت بد افتاده بود که داشت عصبیم می‌کرد. زل زده بودم به بیرون. نمی‌دونستم چه‌قدر گذشت چون این‌قدر فکر و خیال کردم که نفهمیدم کی رسیدیم!
یهو دهن باز کرد و گفت:
رسیدیم! و پیاده شد. من‌ هم پیاده شدم یه نگاه به پشت سر کردم که دیدم ماکان و اوینا پشت سرمون هستن.
اوهو! این‌ها که شبیه محافظ‌های ماشین رئیس جمهور کل مسیر رو پشت سرمون بودن.
به سمت در کافی شاپ رفتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
امیرسام رفته بود نشسته بود پشت یک میز عجب گاویه!
میذاشتی من بیا... اِ! تا من رفتم پا شد. یه حرکتی زد که برگام ریخت؛ برام صندلی رو کشید عقب! یا صاحب خلقت برگ!
واقعاً دهنم باز موند. نشستم روی صندلی .خودش ‌هم نشست رو به ‌روم. گارسون اومد سفارش بگیر منو رو گرفت طرفم
. با یه لبخند ملیح منو رو گرفتم و بستمش و گفتم:
- فقط یه لیوان آب! امیرسام گفت:
- برای من ‌هم همون آب مرسی.
-خب... اوینا گفت کارم داری؟
سکوت کرده بود.
-الو؟
سرش رو انداخت پایین و نفس عمیق کشید و بعد از چند ثانیه گفت:
-معذرت می‌خوام!
برای بار دوم برگ‌هام ریخت!
- ببین تانیا! می‌دونم از اولین دیداری که با هم داشتیم تا الان رفتار درستی باهات نداشتم. البته خب قبول کن که تو هم یه جاهایی مقصر بودی ولی خب واقعاً میگم قبول دارم که رفتارم خیلی زشت بوده. بازم میگم معذرت می‌خوام... ببین راستش من... تحت فشار بودم... داستانش مفصله.... اون شب‌ هم زیادی خورده بودم که فراموش کنم...شاید روش جالبی نبود ولی خواستم یه کاری کنم که یه چیزهایی از ذهنم فراموش شه.
مات زل زده بودم به پسری که جلوم بود .انگار اصلاً یه آدم جدید دیده بودم. نمی‌دونم چی پسِ این آدم بود که از اون کوه غرور تبدیل شده بود به این پسر بچه کوچولو که مدام داشت عذرخواهی می‌کرد ؟
اصلاً مگه میشه این همون آدم عوضیِ شب مهمونی باشه؟ از نصف حرف‌هایی که می‌زد سر در نمی‌آوردم. چی‌ رو می‌خواست فراموش کنه مگه؟
-اصلاً روز بعد حتی یادم نمی‌اومد چه اتفاقی افتاده بوده. ولی وقتی اوینا برام تعریف کرد که چی‌کار کردم کل وجودم‌ رو عذاب وجدان گرفت. من اون‌جوری که فکر می‌کنی نیستم. الآن ‌هم اومدم که ازت عذرخواهی کنم. قبول می‌کنی؟
از عالم هپروت اومدم بیرون و گفتم :
-چی‌رو؟
یه لبخند محو زد و گفت:
-معذرت خواهی رو دیگه! می‌تونم ازت بخوام که گذشته رو فراموش کنیم و از حالا مثل دوتا دوست باشیم؟
و دستش‌ رو به سمتم دراز کرد. یه نگاه به دستش کردم بعد به چشم‌هاش.
[خب اگه بخوام منطقی تصمیم بگیرم دلم ‌می‌خواست بابت اتفاقات اخیر خشتک‌ش رو بکشم سرش، ولی خب بعد از این شخصیت عجیب غریبی که دیدم با خودم فکر کردم که عجله نکنم و عجولانه تصمیم گیری نکنم و باید قبول کنم که توی برخورد اول یه مقدار من ‌هم لات بازی در آوردم البته فقط یکم]
برای همین باهاش دست دادم و گفتم :
-قبول!
لبخند نشست روی لبش و گفت :
-مرسی... دوستیم دیگه؟
سرم رو به نشانه تأیید کمی کج کردم و تکون دادم و گفتم:
یه جورایی.
ذوق رو توی قیافش دیدم. گفت:
-همین هم خوبه! خب دیگه بیا بریم پیش اون دوتا! حتماً تا حالا کلی کلافه شدن‌.
رفت حساب کرد. من‌ هم بلند شدم و دوتایی رفتیم بیرون.بعد از خداحافظی من سوار ماشین خودم شدم اوینا هم سوار ماشین امیرسام.
همین که یکم دور شدیم ماکان گفت:
این پسره چی‌کارت داشت؟
-ها؟ آها! امیرسام؟هیچی بابت اتفاقی که بینمون افتاده بود معذرت خواهی کرد، من‌ هم گفتم اوکی.
اخم‌هاش رفت تو هم گفت:
-اوکی یعنی چی اون‌وقت؟ قبول کردی؟
- آره دیگه! ببین ماکان! امیرسام اون‌جوری که فکر می‌کردیم نیست. زود قضاوت کردیم.
-دقیقاً چی رو زود قضاوت نکنیم؟ همه چی واضحه...
زدم توی حرفش و گفتم:
-اون شب واقعاً حالش خوب نبود حتی اوینا هم می‌دونه پس بهتر شلوغش نکنی و این غیرتت هم بذاری واسه یکی دیگه! نه منی که چندین ساله خودم بلدم گلیم‌م رو از آب بکشم بیرون اون ‌هم تنها!
صورتش به کبودی می‌زد و با دست‌هاش فرمون رو فشار می‌داد.
حس می‌کردم الانه که فرمون تو دست‌هاش خورد بشه و هر تیکه‌اش پرت بشه یه طرف...
آخيش! همه حرف‌های که تو دلم رو گفتم و راحت شدم.
دیگه تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین