- Nov
- 254
- 381
- مدالها
- 3
نگاه اوینا به امیرسام افتاد که مثل جنازه افتاده بود روی زمین و ناله میکرد
اوینا:
-امیر چی شده؟چهخبره اینجا؟
اما امیرسام که کلاً توی هپروت به سر میبرد جوابی نمیداد.
من هم کمکم حالم داشت وخیم میشد.دیگه دلم نمیخواست یه لحظهام اینجا بمونم؛ بدون توجه به کل اون موقعیت نالیدم که:
- تو رو خدا زودتر بریم ماکان.
ماکان من رو سفت به خودش فشار داد و گفت: -باشه میریم فقط آروم باش! داری مثل بید میلرزی دختر.
ماکان به اوینا گفت:
-میشه وسایلش رو بیاری؟
اوینا شوکه به سمت اتاقش دوید و بلافاصله با مانتو و شالم برگشت و اونها رو داد دست ماکان؛ ماکان من رو بلند کرد و به خودش فشرد و رفت بیرون. همه مهمونها دوباره مشغول بزن و برقص بودند و شکر خدا کسی متوجه ما نشد.
سرم از درد داشت میترکید. حالم خوب نبود واسه همین داشتم آروم اشک میریختم. انقدر گریه کردم که لباس ماکان کاملاً خیس شد. ماکان که متوجه شد گریه میکنم گفت:
-خوبی؟ درد داری؟ جاییت درد میکنه؟
اما من اینقدر حالم خراب بود که نمیخواستم توضیح بدم. گفتم:
-فقط بریم خونه تو روخدا.
ماکان دیگه بدون اینکه چیزی بگه من رو گذاشت تو ماشین. خودش هم سریع سوار شد و به سرعت از خونه اوینا اینها دور شد.
من همچنان داشتم گریه میکردم. ماکان نگران نگاهم میکرد.
-میخوای بریم بیمارستان؟
سرم رو تند به چپ و راست تکون دادم و گفتم: -فقط برو خونه.
اعصاب بیمارستان رو نداشتم با اینکه بازم حالم بد بود ولی میدونستم الان بخوام برم بیمارستان باید بستریم کنن و هزارتا از اون کوفت و زهرمار ها ببندن به نافم و کلی کار بی سر و ته...خودم توی خونه میتونم همون کار ها رو انجام بدم، نیاز به بیمارستان نیست.
ولی هر دفعه حالم خراب تر میشه! احتمالاً توی پیک بیماری هستم و رسماً باید یک روز برم س*ی*ن*ه قبرستون، چون باز هم دستم یخ کرده بود قفسه س*ی*ن*هام به شدت درد می کرد و از شدت دردِ اون سرم هم درد میکرد. حتی مطمئنم قادر نبودم روی پاهام بایستم.
بخاطر درد بیش از حد قفسه س*ی*ن*هام باید بعداً برم دکتر، چون اینجوری فایده نداره. داره میشه قوز بالا قوز! هر دفعه که اینجوری عصبی میشم انگار چاقو فرو میکنند تو ریه ام... .
اوینا:
-امیر چی شده؟چهخبره اینجا؟
اما امیرسام که کلاً توی هپروت به سر میبرد جوابی نمیداد.
من هم کمکم حالم داشت وخیم میشد.دیگه دلم نمیخواست یه لحظهام اینجا بمونم؛ بدون توجه به کل اون موقعیت نالیدم که:
- تو رو خدا زودتر بریم ماکان.
ماکان من رو سفت به خودش فشار داد و گفت: -باشه میریم فقط آروم باش! داری مثل بید میلرزی دختر.
ماکان به اوینا گفت:
-میشه وسایلش رو بیاری؟
اوینا شوکه به سمت اتاقش دوید و بلافاصله با مانتو و شالم برگشت و اونها رو داد دست ماکان؛ ماکان من رو بلند کرد و به خودش فشرد و رفت بیرون. همه مهمونها دوباره مشغول بزن و برقص بودند و شکر خدا کسی متوجه ما نشد.
سرم از درد داشت میترکید. حالم خوب نبود واسه همین داشتم آروم اشک میریختم. انقدر گریه کردم که لباس ماکان کاملاً خیس شد. ماکان که متوجه شد گریه میکنم گفت:
-خوبی؟ درد داری؟ جاییت درد میکنه؟
اما من اینقدر حالم خراب بود که نمیخواستم توضیح بدم. گفتم:
-فقط بریم خونه تو روخدا.
ماکان دیگه بدون اینکه چیزی بگه من رو گذاشت تو ماشین. خودش هم سریع سوار شد و به سرعت از خونه اوینا اینها دور شد.
من همچنان داشتم گریه میکردم. ماکان نگران نگاهم میکرد.
-میخوای بریم بیمارستان؟
سرم رو تند به چپ و راست تکون دادم و گفتم: -فقط برو خونه.
اعصاب بیمارستان رو نداشتم با اینکه بازم حالم بد بود ولی میدونستم الان بخوام برم بیمارستان باید بستریم کنن و هزارتا از اون کوفت و زهرمار ها ببندن به نافم و کلی کار بی سر و ته...خودم توی خونه میتونم همون کار ها رو انجام بدم، نیاز به بیمارستان نیست.
ولی هر دفعه حالم خراب تر میشه! احتمالاً توی پیک بیماری هستم و رسماً باید یک روز برم س*ی*ن*ه قبرستون، چون باز هم دستم یخ کرده بود قفسه س*ی*ن*هام به شدت درد می کرد و از شدت دردِ اون سرم هم درد میکرد. حتی مطمئنم قادر نبودم روی پاهام بایستم.
بخاطر درد بیش از حد قفسه س*ی*ن*هام باید بعداً برم دکتر، چون اینجوری فایده نداره. داره میشه قوز بالا قوز! هر دفعه که اینجوری عصبی میشم انگار چاقو فرو میکنند تو ریه ام... .
آخرین ویرایش: