جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hooramah با نام [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,961 بازدید, 99 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hooramah
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
داخل کافه که رفتم تنها بودم، ولی حالا یه دست مردونه هست که دستم رو سفت گرفته. ضربان قلبم از هیجان روی هزاره. دلم می‌خواد تک‌تک این خیابون‌ها رو باهاش قدم بزنم. سرم رو گذاشته بودم روی بازوی ماکان با هم داشتیم از کافه دور می‌شدیم.
از هیجان بدنم می‌لرزید.ماکان نگاهم کرد و با بهت گفت:
-تانی سردته؟
-نمـ...نمی‌دونم...
-اِ دختر آروم باش! دندون‌هات داره می‌خوره روی هم... بیا بریم سوار ماشین شو، هوا داره سرد میشه حق داری.
و سویشرتش رو درآورد و انداخت رو شونه‌ام. رفتم سوار ماشین شدم، ماکان خواست سوار بشه که مانعش شدم.
-میشه نیـ...نیای؟
ماکان جا خورد.
- چرا عزیزم؟
-می‌خوام یکم فکر کنم. امروز برام یکم سنگین بود.
-باشه! امیدوارم این فکر کردن‌ها تغییری توی جوابت نباشه.
خندیدم و گفتم:
- نه خیالت تخت. ولی خب باید اتفاقات امروز رو هضم کنم.
- باشه ولی حداقل بذار برسونمت داری می‌لرزی. این‌جوری که نمیشه رانندگی کنی.
-ولی ماشین خودت چی؟
-نگران اون نباش.
-باشه پس!
تو کل مسیر به بیرون نگاه می‌کردم ولی متوجه بودم ماکان روم زوم کرده.
نگاهش رو قشنگ می‌تونستم متوجه بشم.
برخلاف همیشه الان اصلاً دلم آهنگ نمی‌خواست انگار سکوت لازم داشتم... .
-ماشین رو زد توی پارکینگ. لحظه‌ایی که خواستم پیاده بشم صدام زد.
-جانم؟
و سرم رو برگردونم...
بوسه الان با دیشب خیلی فرق داشت. فرقش به این بود که دیشب من راضی نبودم و شوک شده بودم ولی حالا، غرق شده بودم توی حصار ماکان؛ نرم و با احساس. حالا از نزدیک داشتم ماکان رو بو می‌کردم عطر گردنش خنک بود. عمیق بو کشیدم.
وقتی جدا شدیم بهم گفت:
-میشه از این به بعد یه کاری کنیم؟
-چی؟
-سلام خداحافظی‌مون بشه همین! خندیدم وگفتم:
-باشه! برم دیگه؟
-برو مواظب خودت‌ هم باش.
-چشم.
و رفتم تو. گندم توی آشپزخونه بود، سلامش کردم و رفتم بالا.
برق اتاقم روشن بود. با تعجبدر رو باز کردم؛ اوینا و سحر پشت به در نشسته بودن روی تخت و سرشون توی گوشی بود و هرهر کرکر راه انداخته بودن!
- چیز خنده‌داری هست به من هم بگین!
دوتایی هینی کشیدن و گفتن :
-بسم الله!
و بعد هم با دیدن من زدن زیر خنده.
من که هنوز نفهمیده بودم چشونه گفتم :
-خدا شفاتون بده.
خوب که خندیدن سحر اومد بغلم کرد و با ذوق زایدالوصفی گفت:
-عـــر، کثافط! چه‌قدرخوش‌حالم برات.
بعد هم اوینا اومد و دوتایی بغلم کردن.
- میشه بگین چه‌خبره دو‌تایی این‌قدر ذوق مرگین؟
اوینا زد پس کله‌ام و منزجر گفت:
-خفه‌شو! نکبت. حالا دیگه برای من سکرت بازی در میاری؟ این همه ما خودمون رو شرحه شرحه کردیم، الآن نمی‌خوای بهمون بگی؟
سحر :بعدش‌هم چی رو نمیگی؟ ما خودمون اون‌جا بودیم.
بعد هم چشم هاش رو پیروزمندانه بست و ابرو هاش رو داد بالا.
[جـــان؟]
اوینا :نذاشتی بگم عروس رفته گل بچینه زودی بله دادی،دختره شوهر ندیده!
مات شده بودم.شک ندارم قیافه ام اون لحظه دیدنی بود.
-شماها کدوم گوری بودین که من ندیدمتون؟
اوینا :دیگه‌دیگه!
سحر :الان خوشحالی؟
ذوق کردم و گفتم :
-آره
سحر چشم‌هاش رو تنگ کرد و حق به جانب گفت:
-پلشت انتر رسیدی به حرف ما؟ اون همه خودمون ‌رو جرواجر کردیم... .
کثافط‌ها از کل ماجرای کافه فیلم گرفته بودن. یعنی انگار با ماکان هماهنگ بودن،
فیلم.رو ریختم توی لپ‌تاپ تا همیشه داشته باشم. بی‌شعورها گیر داده بودن؛ عروس گلم‌عروس گلم.
گندم هم خبردار کرده بودن. با ذوق دور سرم اسپند چرخوند و گفت:
- ایشالا مبارکه!
آدم‌های دورم بیشتر از خودم از این اتفاق ذوق داشتن
توی کل مدت شام تو فکر بودم[یعنی چی می‌شه؟ من نامزد ماکانم؟ جدی‌جدی؟] کوسنی که پرت شد تو صورتم من رو از افکارم بیرون آورد.
اوینا: پاشو بابا، این چُس کلاس بازی رو برای بقیه بذار. الان حالم خوبه می‌خوام قر بدم. بالای مجلس نشین بیا پیش ما
بعد هم زد زیر خنده و آهنگ گذاشت. سحر دستم رو کشید و من رو برد وسط.
(مثل شاتوت قرمز هستی
ببین بدجور به دل نشستی
آخه تو عشقی بهشتی تو عین سرنوشتی
مگه میشه تو رو داشت و عشقی رو کم داشتش
مگه میشه تو رو داشت و هیچ حسی به غم داشتش
مگه میشه تو رو داشت و عشقی رو کم داشتش
مگه میشه تو رو داشت و هیچ حسی به غم داشتش
رقص سایه هامون تب تند نگامون
من دیوونه که محاله بی تو بشم آروم
میاد صدای بارون
بوی عطر خیابون
دیگه چی میشه بهتر از این واسه حال دوتامون
بهت ایمان قلبی دارم ولی میلرزه دست و بالم
آخه تو ماه تمومی
نکنه که باهام نمونی
مثل شاتوت قرمز هستی
ببین بدجور به دل نشستی
آخه تو عشقی بهشتی تو عین سرنوشتی...)
اوینا و سحر هی لوس بازی در می‌آوردن و مثل خردادیان توضیح می‌دادن دارن چیکار می‌کنن!
سه‌تایی قر می‌دادیم و با آهنگ می‌خوندیم.
بعدهم رفتیم آرایش کردیم و با لباس‌های مختلف، کلی داب و چالش رفتیم. بعدش‌هم خسته و کوفته هر کی یه طرف افتاد و خوابید... .
دوباره خوابی که چند وقت پیش دیده بودم اومد سراغم؛ ماکان دستش تو دست دختره بود، هر چی می‌خواستم حرف بزنم نمی‌شد.یه‌لحظه پلک زدم و بعدش ماکان از لبه پرتگاه افتاد پایین...
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
باز هم یه نوزاد تو دستش بود که داشت خفه می‌شد...
چرا نمی‌تونستم کمک کنم؟ تو خواب هق می‌زدم
از خواب پریدم
اوینا خوابش سنگین بود.ولی سحر با قیافه‌ی خواب‌آلود نشسته بود بالای سرم.
- چته بشر؟ بگیر بِکَپ دیگه! هی سروصدا می‌کنی.
بعد هم دراز کشید و پتو رو کشید روی سرش.
گوشی رو برداشتم به ماکان تکست دادم:
-خوبی؟
بعد از چند دقیقه پیام داد:
- چرا بیداری؟ حالت خوبه؟
-خوبم فقط نگرانت شدم.
-خوبم دورت بگردم، حالا بخواب باشه؟
-خوابم نمی‌بره...
-خب باهم حرف بزنیم...
حدوداً ده ‌دقیقه‌ای باهاش چت کردم که یهو متوجه شدم صدای زنگ درمیاد.به ساعت نگاه کردم
سه صبح بود! به ماکان گفتم:
-ماکان دارن زنگ می‌زنن کیه این وقت شب؟
استیکر خنده فرستاد و گفت:
- خب بازش کن.
-آخه می‌ترسم
- ترسیدن نداره زندگیم! بازش کن من پیشتم.
- اِ! ماکان بچه گول می‌زنی؟ الان تو کجایی دقیقاً!
-باز کن تا برات بگم.
رفتم پایین و داخل آشپزخونه کارد بزرگ برداشتم برای دفاع، دو سه بار دیگه طرف تندتند زنگ زد
خیلی ترسیده بودم:
- ماکان
-جونم؟
-من می‌ترسم این یارو روانیه هی داره زنگ می‌زنه نمی‌خوام باز کنم.
-چرا آخه بازکن دیگه!
-می‌شه تو رو خدا بیایی ببینی کی پشت دره می‌ترسم!
-تا تو در رو بازکنی من هم اومدم.
- ماکان به خدا می‌ترسم اذیت نکن دیگه
- دورت بگردم خب تو باز کن فیلم جنایی که نیست. شاید یکی کار داره.
-الان باز می‌کنم ولی تو گفتی ها!
و چاقو رو محکم گرفتم تو دستم با ترس‌ولرز رفتم طرف در و بازش کردم طرف کله‌اش تو گوشی بود سرش آورد بالا و نگاهم کرد اول از دیدن وضعیت من شوک شد. از دیدن آدم پشت درکمی جا خوردم ولی بعدش خندیدم، نرم بغلم کرد.
گردنم رو یه جوری بوسید که انگار برق سه‌فاز بهم وصل کرده بودن. بعد از این‌که ازم جدا شد گفت: -زندگیِ من چرا خوابش نمی‌بره؟
بهش لبخند زدم ولی به این فکر می‌کردم که خوابم رو برای ماکان تعریف کنم یا نه؟
-می‌خوای بریم قدم بزنیم خسته شی؟
-بریم.
خواستم برم بیرون که گفت:
- کجا؟
-مگه نمیگی بریم قدم بزنیم؟
-اول لباس گرم بپوش.
رفتم و بافتم رو تنم کردم و برگشتم دم در.
دست تو دست ماکان حرکت کردیم تو کوچه ماکان دستمو گرفته بود و من سرم رو به شونه‌ش چسبونده بودم.
شاید هرکی حرف‌هام رو بشنوه فکر کنه خل شدم یا بی‌جنبه‌ام ولی حالا با ماکان حتی هوای آلوده تهران رو هم بیشتر دوست دارم. یهو سرفه کردم که ماکان گفت:
- تانی خوبی؟ داروهات رو نمی‌خوای؟ یه‌لحظه کل وجودم ایستاد!
[نکنه واقعاً ماکان برای عذاب وجدان و اینکه مریضم داره تو زندگیش من رو راه میده؟]
ایستادم و دست ماکان رو پس زدم و رفتم روبه‌روش گفتم:
-می‌شه بسه؟ ماکان می‌شه تا جدی نشده همین‌جا تمومش کنیم؟
ماکان کپ کرده بود!
-چی شده دورت بگردم؟ کار بدی کردم؟ ترسوندمت؟ ببخشید باشه؟
بغض کرده بودم:
- نه برای اون نبود.
-بغض نکن دردت به جونم چی شده؟
زل زده بودم و هیچی نمی‌گفتم.
-بهم بگو چی توی ذهنت می‌گذره زندگیم؟
-واسه چی دوستم داری؟
دهن باز کرد که جواب بده اما خودم پیش‌قدم شدم و با بغض گفتم:
- چون مریضم آره؟
و اشک‌هام جاری شد...
ماکان بی‌هیچ حرفی بغلم کرد! سرم رو تو قفسه س*ی*ن*ه‌اش قایم کردم
سرم رو بوس می‌کرد و کمرم رو مالش می‌داد.
- قرار بود بری فکر کنی که این‌جوری بشه؟ هزار مدل شک و اما اگر بیاد توی ذهنت؟
از بغلش اومدم بیرون درحالی‌که اشک‌های بی‌امانی که می‌اومد پایین رو پاک می‌کردم با صدایی خفه گفتم:
از ترحم متنفرم می‌فهمی؟
-دیگه هیچ‌وقت اینو نگو باشه؟
و دوباره ساکتم کرد، انگار نیاز داشتم، از سر حرص همراهیش می‌کردم.
رسیده بودیم وسط خیابون ولی آخه چهار صبح کی وسط خیابونه؟ اون جوری تو اون حالت؟
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
-خوب بخوابی زندگیم!
+تو هم خوب بخوابی. مواظب خودت باش
. آروم رفتم بالا... به گوشیم نگاه انداختم. ساعت پنج صبح بود. هوا گرگ و میش شده بود
آروم رفتم تو تختم و چشم‌هام رو بستم لباسم بوی عطر ماکان رو گرفته بود
[یادم باشه بعدا یدونه برا خودم بگیرم]
نمیدونم چرا ولی بوی ادکلن و عطرهای مردونه رو بیشتر دوست دارم.
آروم به خواب رفتم... .
صدای بوق ممتد یه ماشین خواب رو از سرم پروند.کورمال‌کورمال دست کشیدم روی تخت تا گوشیم رو پیدا کنم. انداخته بودمش زیر بالشت با فشار دادن دکمه پاور صفحه رو روشن کردم و ساعت رو نگاه کردم. یک و نیم بود.
اول رفتم دستشویی و با چشم‌های خواب آلود صورتم رو شستم و موهام رو گوجه کردم بعد هم رفتم پایین. سحر جلوی تلویزیون لم داده بود. با کنایه گفت :
-خب دیگه بهار شد. خاله خرسه از خواب زمستونی بیدار شد.
-زهرمار. خرس هفت جد و آبادته. بنده تا چهار صبح بیدار بودم
- مگه با ما نخوابیدی برای چی تا چهار بیدار بودی؟
-یادت نمیاد دیشب ازخواب پریدم.. خواب بد دید... سحر زد تو حرفم گفت:
-تانی جنی شدی!
-هن؟
-گردنت چیه؟
با ترس دست کشیدم روی گردنم و گفتم:
- چی؟
-روی گردنت چی‌شده؟ خوردی به جایی؟
-نه! به جایی نخوردم.
-تو خواب راه نرفتی؟
-نه بابا خنگ خدا! میگم دیشب از خواب پریدم
بعد هم به ماکان پیام دادم باهاش حرف زدم بعدش هم یکی دو ساعت رفتیم بیرون قدم زدیم که من خوابم ببره...
یهو سحر زد زیر خنده. مثل روانی‌ها می‌خندید.
-خدا شفات بده چته؟
اشک از گوشه چشم‌هاش می‌اومد پایین. بعد از اینکه یه دل سیر خندید، برگشته میگه:
-فقط پیاده روی کردین؟
-مثلاً باید چیکار کنیم؟
مابین قهقهه‌هاش گفت :
-به عنوان مثال عوامل خاک بر سری ردوبدل نشد؟
چشم هام رو درشت کردم و گفتم :
-خیلی گاوی کثافط! به توچه؟
خنده اجازه نمی‌داد جملاتش رو کامل بگه.
-اون که... اون که به من ربط ندا... نداره ولی... این... وایی.. مادر...گندم... گندم تروخدا آب... آب برسون.
بعد از اینکه آب خورد و به خودش یکم مسلط شد،
با ته خندش گفت:
- اسکل به من ربط نداره ولی گردنت برای همون کبوده.
رفتم تو آینه و نگاه کردم
[خاک تو گورم]
ماکان بی جنبه دیشب بد گردنم رو بوسیده بود قشنگ کبود شده بود.
[پسره گاو.الان چیکار کنم؟ماکان به‌خدا خفه‌‌ات می‌کنم]
موهام رو باز کردم انداختم دور گردنم. سحر هم‌چنان مثل اسب شیهه می‌کشید و قاه‌قاه می‌خندید.
[یعنی فکر کنم از این به بعد مسخره دست این دو تا کثافت میشم]
عصبی از خنده‌های سحر دمپایی رو از پام درآوردم و پرت کردم براش بلکم لال بشه؛ ولی بدتر می‌شد به یه جایی رسیده بودکه فقط تصویر بود صدا نداشت. دیدم بخوام بشینم ورِدل این گاومیش فایده نداره هم خودم حرص می‌خورم هم این نکبت مدام می‌خنده. جلوی چشمش نباشم. بهتره پاشدم برم حموم... .
موهام رو پیچیدم توی حوله که آب نچکه رو زمین.رفتم جلو اینه[ نگاه‌نگاه چه کبودم شده. بترکی پسر حداقل آروم‌تر عمل می‌کردی.] بهش که فکر میکردم لبخند می‌نشست رو لبم. بخاطر من پاشده بود اومده بود تا اینجا.اول خواستم با کرم پودر کم‌رنگش کنم بعد منصرف شدم. یاد شب مهمونی افتادم؛ امیرسام من رو بوسیده بود بعد ماکان بعداً کبودی روی گردنم رو دیده بود، کفری شده بود می‌خواست بره امیر رو بکشه.
[پسره حسود غیرتی]
لباس‌هام‌رو پوشیدم و رفتم پایین. اوینا باز هم اومده بود، معلوم بود از سر کار اومده همین جا. حسودیم شد هم سحر هم اوینا شاغل بودن و من کار نمی‌کردم.
البته من‌هم تحصیلات داشتم ولی از وقتی مامان و بابا فوت شدن دلم نمی‌خواست حرفه‌شون رو ادامه بدم، با اینکه با عشق وارد این رشته شدم.
سحر باز تا من رو دید زد زیر خنده و به اوینا اشاره کرد. شاکی به جفتشون پریدم و گفتم :
-درد! بهخدا جرتون میدم.
دوتایی بدتر خندیدن.
- زهرمار!
اوینا :حاجی ما برای اینکه بهت ثابت کنیم ماکان بنده خدا دوستت داره جر خوردیم الان نمیتونی چیزی رو جر بدی، چیزی ازمون نمونده.
و دوباره دوتایی مثل اسب شیهه کشیدن... .
بعد از ناهار سحر رفت، شیفتش بعد از ظهر بود.
اوینا هم داشت توی لپتاپ فیلم‌سینمایی نگاه می‌کرد من ‌هم با گوشیم ور‌ می‌رفتم.
یهو اوینا فیلم رو پاز کرد و رو به من گفت :
-میگم که به نظرم لازم نیس دیگه من و سحر بیایم پیشت نه؟
- چرا دقیقاً؟
-خب تا ماکان هست چرا ما بیایم؟
- کوفت. من هنوز هم مجردم. بعد هم به ماکان بگم الان هم که اوکی دادم دیگه پرو میشه. لازم نکرده.
- هعی باشه! پس نمی‌خوای مارو دور بندازی!
- برو گمشو کی گفته شماها رو دور ميندازم؟
گندم رفته بود خرید...منتظر بودم بیاد خوراکی بیاره
صدای زنگ در اومد. اوینا با تعجب گفت :
- مگه گندم کلید نداره؟
با شَک جواب دادم :
- چرا...شاید دستش بنده! میری در رو براش باز کنی؟
-اِه تنبل خودت برو!
عاجزانه گفتم :
-برو دیگه جون من!
اوینا حرصی چشم‌هاش رو چرخوند و گفت :
- بـاشه!
و غرغر کنان رفت... یهو صداش اومد که گفت :
-اِ سلام خوبی؟
پشت بندش صدای ماکان که جوابش رو داد:
-مرسی ممنون تو خوبی؟
-قربونت!
-تانی هست؟
- آره هست. صداش کنم بیاد؟
-آره مرسی!
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
خودم قبل از اینکه اوینا بگه پاشدم رفتم دم در. اوینا بلند صدام زد:
-تانـــی... بیـــا...ماکان اومده، کارت داره.
با دیدن من تُن صداش تغییر کرد و آروم‌تر گفت :
-اِ اومدی.
ماکان رو که دیدم نیشم باز شد. ولی یه لحظه یاد قراری که دیروز گذاشت افتادم و یه‌ خورده استرس گرفتم. [جدی‌جدی الآن می‌خواد جلو اوینا من رو ببوسه به عنوان سلام؟ نه بابا فکر نکنم! برای خودمون دو تا گفته]
رفتم جلو و سلام کردم. ولی اون جا اینکه جوابمو بده کار خودش رو کرد. بله! جلو اوینا بوسید و من به جِّد خجالت کشیدم!
اوینا هم هول شد چون گفت :
-من برم کمک گندم تو آشپزخونه.
خنده‌ام گرفته بود؛بدبخت خجالت کشید...
از ماکان جدا شدم. براش چشم غره رفتم و در حالی که جلوی لبخند زدنم رو میگرفتم گفتم :
-جلو اوینا آخه؟
اما اون در کمال پرویی برای خودش توجیه کرد که:
-جواب سلام واجبه خانوم محترم، نمیدونی بدون!
بی صدا خندیدم و گفتم :
- کوفت... خوبی؟
- تو رو می‌بینم نه!
خنده روی صورتم ماسید و لب و لوچه‌ام آویزون شد. در ادامه حرفش گفت :
-خوب نیستم عالیم!
دندون هام رو آوردم بیرون و بی‌صدا دهن کجی کردم.
-خب حالا آقای عالی!کارم داشتی؟
-نه هیچی خواستم برم جایی اومدم اول تو رو ببینم بعد برم.
لبخند زدم
-خوب کردی. نمیای تو؟
-نه دیگه برم کار دارم.
-باشه مواظب خودت باش.
وایساده بود سر جاش
-مگه کار نداری. چرا نمیری پس؟
- آخه ازم خداحافظی نکردی!
- باشه خب... خداحافظ.
با لحنی که انگار کار اشتباهی کردم گفت :
-این‌جوری واقعاً؟
گُنگ پرسیدم:
-پس چه‌جوری؟
- من چه‌جوری سلام کردم؟!
[یعنی ببین میگن در دیزی بازه حیای گربه کجاس دقیقاً ماکان بود. من هیچی بهش نمیگم واسه خودش عشق میکنه!]
توأم با خجالت خنده‌ام گرفته بود.
-آها از اون لحاظ. بله چشم عشقم.
و با یک قدم کوتاه فاصله رو پر کردم.
اون‌ هم پیشونیم‌ رو بعدش بوسید و گفت:
خداحافظ
و رفت...
رفتم نشستم رو مبل و به اوینا گفتم :
-بیا اوضاع امنه!
با قیافه‌ایی که انگار هنوز هضم نکرده بود جریان رو و با نیش باز اومد سمتم.
-این چه سمی بود یهو؟ بابا دیگه جلو یه سینگل پرومکس رعایت کنین! نمیگین شاید مثلاً دلم بخواد؟
زدم پس کله‌اش و گفتم:
- زر نزن...این یه قراره بین من و ماکان.میگه هر موقع به هم رسیدیم یا خواستیم از هم خداحافظی کنیم،
جای سلام و خداحافظی هم دیگه رو ببوسیم.
اوینا با خباثت گفت :
- جـــون! نه بابا!؟ چه احساسی چه رمانتیک.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
-بله دیگه پس چی... .
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
تصمیم گرفتم برم حیاط پشتی و یه هوایی عوض کنم؛ یکم‌ هم درخت‌ها رو آب بدم. باغچه که کلاً نابود شد!
بعدِ مامان بابا دیگه انگیزه‌ایی نموند به گل و سبزی‌های اون‌جا برسم.
مامان با چه عشقی این باغچه رو درست کرد! انواع سبزی‌ها، گل‌های رز، شمعدونی، یاس، پیچک، لاله‌عباسی... من کنار درخت‌ها روی سبزه ها می‌نشستم و ساعت‌ها بازی می‌کردم، مهمون‌بازی؛ خاله بازی... چه‌قدر حالم خوب بود! وسط بازی مامان برام از بوته‌های توت‌فرنگی میوه می‌چید می‌آورد می‌داد بهم... اون هواپیمای لعنتی... همه چیم‌ رو یهو ازم گرفت. شدم یه آدم که دلش خوشه به برنامه‌ایی که رفیق‌هاش براش می‌چینن و پولی که عموش براش ماه به ماه واریز می‌کنه که مبادا برادرزاده عزیزش کم و کسر داشته باشه! آره، درسته از لحاظ مالی یه آدم متمولم... ولی حس انگل بودن، حس زالو بودن بهم دست میده! چه فایده ایی دارم؟ فقط شدم مصرف کننده.
حتی کارهای خونه خودم هم یکی دیگه انجام میده. خسته‌ام! کاش یه کار برام پیدا بشه برم دنبال یه کاری. ولی واقعاً از کار شرکتی بدم میاد! یعنی در واقع هر چی که من رو یاد مامان‌بابا بندازه بدم میاد! وگرنه عمو هزار بار گفت برم توی شرکت مشغول بشم...
هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و آهنگ رو پخش کردم و شلنگ آب رو گرفتم دستم
(ميوفته اينورا مسيرت
تو كه هيچوقت تقصيرت نيست
رفتى كه چى؟ پس من چى بِیبی
پس من چى بِیبی
هميشگِیم
هميشه اين قلب پيشت گير ميمونه
فقط بگو پس من چى بِیبی
پس من چى بِیب
پس من چى بِیب
پس من چی بیب
فقط بگو پس من چى بِیبی
منى كه داره رَد ميده
از وقتى كه رفتى چشم به در ميگه
پس من چى بِیبی
فقط بگو پس من چى بیبی)
-الهه... اِلا... اِلی
مامان با خنده :
-جونم؟
-قیچی باغبونی رو کجا گذاشتی؟ دختر با اون که نمیشه سبزی خورد کنی
مامان:-جای همیشگیشه کنار صندوق قهوه‌ایه.
بابا:-ولی نیست!
مامان :-آخه جای دیگه نمی‌ذارم.
من با قیچی باغبونی که دستم بود و یه تیکه کاغذ اومدم پیش بابا و گفتم :
-اَه قیچیه بلد نیس ببره! بابا... چرا این قیچی خنگ رو اوردین خونه؟
بابا خندید و گفت:
- پانی خانوم! این قیچی برای بریدن کاغذ نیست! این برای کوتاه کردن شاخه و برگ‌های اضافه درخت‌هاست!
با غرغر گفتم:
- پس کی کاغذهای من رو ببره که من باهاش کاردستی درست کنم؟
بابا خندید و گفت :
-حالا فعلاً بیا بهم کمک کن، من بعداً برات یه قیچی خوشگل مخصوص کاردستی‌های قشنگت می‌خرم... .
با صدای گندم به خودم اومدم:
-دخترم تلفن کارت داره!
هندزفری رو از گوشم درآوردم و گفتم :
-کیه؟
-مادر آقا ماکان.
شیلنگ رو انداختم تو باغچه و رفتم سمت گندم. نم دستم رو با پشت شلوار خشک کردم تلفن رو از گندم گرفتم.
-سلام زن‌عمو خوبی!
-سلام قشنگم... الهی قربونت برم!
ذوق توی صداش مشهود بود ولی کمی عجیب بود!
زن‌عمو همیشه باهام خوش رفتار بود ولی این حجم از قربون صدقه... نرمال نبود!
- مرسی سلامت باشین! شما خوبی؟ عمو خوبه؟
- آره دورت بگردم! عمو هم خوبه. سلام می‌رسونه.
-سلامت باشین... جانم؟
- خواستم برای شام دعوتت کنم این‌جا!
- چشم با کمال میل.
- پس ما منتظرتیم.
- چشم حتماً،مزاحمتون میشم.
_ مزاحم چیه تو روی چشم ما جا داری.
با لحن خجالت زده‌ایی گفتم :
-لطف دارین.
-کاری نداری گلم؟
- نه! سلام به عمو برسونین.
- سلامتیت رو می‌رسونم عزیز دلم.
-فعلاً خداحافظ!
-مواظب خودت باش قشنگم فعلاً.
و قطع کرد! حتم دارم خبر دارن! شاید اصلاً برای همین دعوتم کرده.
اول شیر آب رو بستم بعد هم رفتم داخل خونه. از اتاقم گوشیم رو برداشتم و اول زنگ زدم به سحر و اوینا؛ بعدازظهر می‌خواستن بیان پیشم! امروز جفتشون صبح شیفت داشتن... زنگ زدم به اوینا.
_به سلام عروس گلم!
خنده‌ام گرفت!
-کوفت... سلام!
-ما رو نمیبینی خوشحالی؟
پوکر زل زدم به دیوار رو ‌به روم و گفتم :
-زر نزن بی‌شعور! تو که دیشب خبرت این‌جا بودی... نبینمت که خوشحال میشم، در اون هیچ شکی نیست! ولی آخه شیش‌هفت ساعت غیبت که ندیدن محسوب نمیشه!
-باشه بهم ثابت شد که بی‌شعوری! حالا کارت رو بنال فرزندم!
-امشب مهمونی دعوتم. به سحر هم بگو نمی‌خواد بیاین.
خباثت از لحن اوینا آشکار بود وقتی پرسید :
-جــــون... کجا؟ تنهاتنها کثافت؟
- می‌خوام برم خونه عمو این‌ها شام! کجا می‌خوای بیای؟
-نـــه... نشد! نگو عمو این‌ها؛ بگو ماکان این‌ها! من که می‌دونم چی توی ذهن پلشتت گذشت! برای من باکلاس بازی در نیار!
-برو گم‌شو پلشت! بعد هم اون خونه، خونه عموئه! ماکان خونه‌اش کجا بود؟ هر موقع خودش مستقل شد میشه خونه اون!
منزجر گفت :
- اون و مرض! شوهر خواهرم رو درست صدا کن‌ ها! یابو... اون به درخت میگن!
دیگه نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. میون قهقهه زدن گفتم :
-ای خاک تو سرت نکنن!
- پس چی فکر کردی؟ خودش نیست مظلوم می‌مونه؟.. این‌هارو ولش... یکم از اون پلوچلویی که مادر شوهرت برات پخته بریز تو جیبت برای من بیار...خب؟
- نیارم چی میشه؟
- اون‌ وقت آمار تک‌تک دوست‌پسرهات رو می‌ذارم کف دست ماکان!
با دستپاچگی تصنعی گفتم :
-اصغر رو میگی؟ یا نقی؟نه تو رو خدا نگو. شر میشه!
باز هم شلیک خنده دو‌تامون بود که رفت هوا!
-باشه خوش بگذره! به سحر هم میگم.
متذکر شدم :
-نشینین پشت سر من فتنه چیدن!
- اوهوک! برو بابا... پشت سرتو فتنه نچینیم چی‌کار کنیم؟
- باشه جهنم و ضرر. کاری نداری؟
- مواظب خودت باش!
بعد از اینکه قطع کردم؛ رفتم توی لباس‌هام رو گشتم! در نهایت؛ یه سرهمی مجلسی طوسی سفید رو برداشتم و گذاشتم رو تخت... .
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
ناهار رو که خوردم رفتم حموم... بخار آب کل انرژیم رو گرفته بود، یه استراحت ریز کردم که حسابی به تنم چسبید. بعد هم شروع کردم به آرایش. بعد از مدت‌ها خواستم تنوع بدم و جای اینکه ‌موهام رو با سشوار و اتو صاف کنم یه کوچولو فرشون کردم؛ البته بیشتر می‌شد گفت حالت دار.
بعد هم لباس رو پوشیدم! مهمونیِ نزدیک اینش خوبه هر ساعتی بخوای می‌تونی بری... از گندم خداحافظی کردم و راه افتادم. آفتاب هنوز از سر کوه ها نرفته بود پایین؛ خونه‌شون یه خیابون پایین‌تر بود، پس طبعاً زود رسیدم...شک ندارم خونه ویلایی گرفتن. حتی اون موقعی هم که من رفتم خونه‌شون، آمریکا هم یه خونه گرفته بودن که یه حیاط خیلی خوشگل داشت. اف‌اف رو زدم. زن‌عمو که از داخل آیفون من رو دید گفت: -خوش اومدی عزیز دلم
و در رو زد...ماشین رو بردم داخل بعد هم خود زن‌عمو اومد به استقبالم.
سفت بغلم کرد، جوری که شالم افتاد رو شونه‌هام.با ذوق زایدالوصفی گفت:
- الهی من دورت بگردم. از وقتی‌که اومدیم ایران، این دو روزه حال ماکان از همیشه بهتر بوده! باعث و بانیش تویی.
من که از خجالت گونه‌هام مطمئنم گل انداخته بود و خنده‌ام گرفته بود هیچی نمی‌گفتم.
ما بین قربون صدقه های زن‌عمو یهو عمو اومد و گفت:
-لیلی خانوم...عروسم رو سر پا نگه ندار! بذار بیاد تو.
زن‌عمو به ظاهر حق به جانب و با خنده جواب عمو رو داد:
-کی گفته عروس توئه؟ عروس خودمه.
ادامه حرفش رو، رو به من گفت:
-بیا بریم تو فدات شم! خسته میشی.
و در حالی که دستش رو گذاشته بود پشت کمر من با هم رفتیم داخل.
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
داشتیم می‌رفتیم تو که صدای بوق ماشین مارو به سمت در برگردوند، ماکان بود! من ناخودآگاه لبخند پررنگی زدم و تو دلم گفتم :
[دورت بگردم!]
از ماشین پیاده شد و گفت:
- سلام زندگیم!
از زن‌عمو جدا شدم و رفتم سمتش.قبل از اینکه کاری کنه به روش خودمون کوتاه سلامش کردم.
بعد هم در حالی که ماکان دستش رو انداخته بود روی شونه‌ام به سمت زن‌عمو این‌ها رفتیم!
زن‌عمو با دیدن من و ماکان لبخند عمیقی روی‌ صورتش نشست و گفت:
- الهی دورتون بگردم. من برم اسپند بیارم دود کنم.
و مهرانه خدمتکارشون رو صدا کرد.
ما وایساده بودیم زن‌عمو بیاد، ولی عمو گفت:
- اون‌جا چرا وایسادین؟ داخل هم میشه دفع بلا کرد!
با حرف عمو دوتایی زدیم زیرخنده و وارد خونه شدیم.
زن‌عمو رسید جلومون و ظرف توی دستش که حاوی ذغال و اسپند بود رو دور سرمون چرخوند!
با اینکه دود نفسم رو بند می‌آورد ولی بوی اسپند رو دوست داشتم؛ یادآور اتفاق‌های خوب مثل عروسی یا هر جشن دیگه‌ایی بود!
یکم اسپند برداشت و دور سر هردومون چرخوند و ریخت روی ذغال‌ها!
اولین بار بود که به خونه جدیدشون می‌اومدم برای همین تا داشتم اطراف رو نگاه می‌کردم!
ماکان آروم زیر گوشم گفت:
-این‌هارو ولش کن، بیا بریم اتاقم رو نشونت بدم
و با تاکید ادامه داد :
-اون مهمه!
سری کج کردم و گفتم :
- بریم!
یه راه‌پله بزرگ از وسط که حدوداً دَه تا پله داشت؛ طبقه بالا رو جدا کرده بود. محیط خونه چون با سنگ‌های سفید دیزاین شده بود، فضا رو دو برابر بزرگ نشون‌می‌داد!
درِ اتاق ماکان یه دیزاین ساده ولی مدرن داشت؛ خیلی خوشم اومد؛ ترکیبی از خاکستری،سفید و آبیِ سلطنتی! به محض اینکهوارد شدم کل اتاقش رو از نظر گذروندم؛ دیوار پشت تختش طرح دیوار آجری بود؛ دو تا لوستر آویزون شده بود بالا سرش! یدونه‌ هم وسط اتاق از سقف آویزون بود. یه تابلو سفید بالای تختش بود که به لاتین روش نوشته بود(اون کاری رو انجام بده که بیش‌تر خوشحالت می‌کنه)
یه تابلو با طرح کوه هم کنار تختش روی میز بود.
تختش هم دو نفره به رنگ آبی‌درباری ‌بود با رو تختی طوسی.
فضاهای مدرن رو دوست دارم، حس خوبی بهم میده...
دست به س*ی*نه وایساده بود دم در اتاق. ابرویی بالا انداخت و گفت :
-چطوره؟
لبخندی زدم و گفتم:
- دوستش دارم قشنگه!
اومد جلو و یه تیکه از موهام که اومده بود جلو رو زد پشت گوشم و گفت:
-خوشگل که تویی. دور چشم‌هات بگردم. می‌خوای مال تو باشه؟
خندیدم و گفتم :
-نه قربون دستت. من اتاق خودم‌ رو بیش‌تر دوست دارم
جفت ابروهاش رو داد بالا و با اطمینان گفت :
- بعداً معلوم میشه اتاق کی رو بیش‌تر دوست داری!
دستم رو بردم بالا و گفتم :
-کو تا اون موقع؟!
بحث جدیدی رو پیش کشید :
- میگم خونه رو که دیدی، چیز خاصی‌هم نداره. تا شام حاضر میشه بریم بیرون؟
گل از گلم شکفت تایید کردم.
- بریم!
(مثل ندیدبدیدها هر چی ماکان می‌گفت فوری قبول می‌کردم)
-پس من برم یه دوش بگیرم بعدش بریم.
سرم رو تکون دادم و چشم‌هام رو باز و بسته کردم گفتم :
-برو!
تصمیم گرفتم تا ماکان میاد؛ تو اتاقش یه دل سیر فضولی کنم... تو کشوهاش چیز خاصی نبود. گیتارش یه گوشه اتاق بود، یادمه اون موقع‌ها کلاس گیتار می‌رفت.[ یعنی هنوز ادامه میده که جلوی دسته؟]
یه قسمت از اتاق به شکل عجیبی خالی بود. انگار که قرار بود جای چیزی بشه...رفتم سر لپتاپش. بازش که کردم یه لبخند اومد رو لبم.عکس من بود.
[این‌قدر دلبری نکن پدرصلواتی! دلم قنج میره برات]
بستم لپتاپ رو. رفتم دم پنجره. داخل حیاط خیلی خوشگل بود. درخت و گل و بوته وچمن...
به منظره بیرون زل زده بودم. ناگهان ماکان از پشت چشم‌هام رو بست.
- اگه گفتی من کی‌ام؟
خنده‌ام گرفته بود. تصنعی فکر کردم و گفتم :
- وایسا الان میگم... اوم... اصغر قصاب؟
دست‌هاش رو برداشت. برگشتم طرفش. قیافه به ظاهر شاکی گرفته بود به خودش و دست‌هاش رو زد به کمرش و گفت:
-دست‌های من کجاش شبیه دست اکبر قصابه؟
-زدم زیر خنده و گفتم :
-اولاً که اون اصغر بود نه اکبر! بعدش ‌هم حدس زدم!
ابروش رو داد بالا و با لحن خاصی گفت :
-اِ؟! که حدس زدی؟
ناگهان حمله کرد طرفم و قلقلکم داد. این‌قدر جیغ کشیدم و خندیدم دیگه اشک از چشم‌هام میزد بیرون.
به التماس افتاده بودم.
-ماکان تو رو...ماکان تو رو خدا...بســـه! ... آی دلم.
بعدش ولم کرد.
تهدیدوار گفت :
-دفعه آخره که دست‌های من رو با اصغر قصاب اشتباه می‌گیری ها!
- چشم عشقم.
چشم‌هاش برق زد.
- جون من یه‌بار دیگه بگو!
-چی‌رو؟
-همین که الان گفتی!
سوالی گفتم :
-چشم؟
- نه بعدش
متوجه منظورش شدم. خنده‌ام گرفت.
-عشقم؟
با ذوق گفت :
-آره!
با نفی سرم رو تکون دادم و گفت :
-نه پرو میشی بسه!
لب‌ورچید و گفت :
-اِ! دختره بد.
خودم رو مظلوم کردم و با صدای بچگونه‌ایی گفتم: -من؟ من بدم!
چشم غره رفت و گفت :
-برو... برو! دفعه آخرته خودت رو لوس می‌کنی‌ها! قول نمی‌دم دفعه بعد این‌جوری حرف بزنی کار دستت ندم‌ ها!
با مشت زدم تو بازوش و گفتم:
- بی‌تربیت! برو لباس‌هات رو بپوش دیگه! قرار بود بریم بیرون.
رفت سمت کمد.
من‌ هم پشتم رو کردم بهش. رو به پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم یکم که گذشت گفتم:
-کارت تموم شد برگردم؟
- از اول هم می‌تونستی برگردی!
از افکار منحرف و سوءاستفاده‌گرانه‌اش خنده‌ام گرفت. گفتم :
-لازم نکرده سیندرلا!
برگشتم.
یه هودی چهارخونه قرمزمشکی پوشیده بود با یه شلوار مشکی کتان.
رفتم جلو موهاش رو مرتب کنم.
موهاش خیلی داره بلند میشه.
- آقای محترم چرا نمیری کوتاه کنی؟ داری ژولیده میشی‌ ها!
زل زده بود تو چشم‌هام.
-این‌ها از فراق تو بود... چشم! حالا که قضیه ما به وصلت رسیده، میرم کوتاه می‌کنم.
بعد ازم کمی فاصله گرفت و به سمت میز توالتش رفت یکی از عطر هاش رو برداشت و ازش زد.
با کل وجودم بو کشیدم.
-چه‌قدر خوبه...چیه عطرت؟
-بلو شنل! دوستش داری؟
با حسرت گفتم :
+آره خیلی خوبه
موذی خندیدم و ادامه دادم:
-الان حتماً میگی که (می‌خوای مال تو باشه؟ )
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
-نه! کی گفته من وسایلم رو میدم تو؟
لب ورچیدم و گفتم :
-خسیس!
جوری که انگار می‌‌خواست خامم کنه گفت:
-بیا بریم بیرون، قهر نکن برات بستنی می‌خرم ‌ ها!
زدم زیر خنده. با کف دست زدم به بازوش و گفتم:
-برو بابا!
دستش رو گرفتم و با هم رفتیم پایین زن‌عمو تا ما رو دید دوباره چشم‌هاش قلبی شد.ماکان گفت:
-مامان...ما داریم میریم بیرون.
زن‌عمو هم با لبخند جواب داد:
-خوش بگذره دورسرتون بگردم!
بعد از خداحافظی از زن‌عمو با هم سوار ماشین ماکان شدیم. قبل از این‌که ماشین رو حرکت بده با دست‌هاش که روی فرمون ماشین گذاشته بود ضرب گرفت و پرسید:
-خب...کجا بریم؟
مطیعانه سر تکون دادم و گفتم :
-هر جا تو میگی!
-باشه پس.
آهنگ رو خودش پلی کرد.
دیگه انگار عادت کرده بود که توی ماشین آهنگ گوش بده. راه افتادیم... آهنگ بعدی که پخش شد کلی ذوق کردم. باهاش بلند خوندم؛ دیدم ماکان هم همراهی کرد. دوتایی بلندبلند با آهنگ می‌خوندیم:
(با تو همیشه لحظه هام پر از یه حس نابه!
تو که توو زندگیمی
دلم همش بی‌تابه!
نکنه دور شی از من!
نری تو دل شکستن
تو رو به دست آوردن انتهای آرزومه!
به دل من میشینه کسی که روبرومه
تموم دل‌خوشیمه
همه ی زندگیمه
واسه ی داشتن تو،
واسه دوست داشتن تو
واسه ی داشتنت؛ دوست داشتن تو
جونم بهت بنده و درگیره یه لبخنده و قلبی که پابنده رو دریاب!
حسم بهت خاصه و قلبم میخواد واسه و!
عشقی که پر احساس رو دریاب… منو دریاب!
یه چیزی تو نگات هست که دلم بی تاب اونه!
به نفعه هردومونه؛ کنار هم بمونیم عاشقونه!
یاد تو هر جا میرم انگاری همش باهامه
بشه من از خدامه
با تو خوشبختی دیگه پا به پامه!
جونم بهت بنده و درگیره یه لبخنده و!
قلبی که پابنده رو دریاب!
حسم بهت خاصه و قلبم میخواد وایسه و!
عشقی که پر احساس رو دریاب… منو دریاب!)
ماکان سقف ماشین رو باز کرد؛ نیم خیز شدم، داشت با سرعت می‌روند من هم جیغ می‌کشیدم. شال از سرم افتاده بود و باد با موهام بازی می‌کرد. اومدم تو تا ورس دوم آهنگ رو بخونیم. با دست روی داشبورد با ریتم آهنگ می‌کوبیدم و می‌خوندم. دوتایی خنده رو لب‌مون بود. ماشین‌های دیگه با تعجب نگاه می‌کردن. بعضی‌ها با تأسف بعضی‌ها هم با چاشنی تحسین.ولی ما برامون مهم نبود؛ محاصره شده بودیم با چند مترمکعب عشق...ما؟...حالا چه‌قدر راحت جمع می‌بستم با ماکان.
بدون این‌که متوجه بشم رسیده بودیم به وسط شهر... ماکان جایی وایساد و بهم گفت:
-پیاده نشو الآن برمی‌گردم.
من‌ هم سر جام آروم گرفتم.خبری از تانیای لجوج و غد و یه دنده که از سرِ حرص‌درآوردن هم که شده حرف‌های ماکان رو نادیده می‌گرفت، نبود. انگار خونه جاش گذاشته بودم... تا ماکان اومد برای خودم با آهنگ بعدی داب گرفتم. بعد از چنددقيقه برگشت درحالی که یه جعبه دستش بود. بعد از این‌که نشست پشت فرمون
دادش به من و دوباره ماشین رو حرکت داد.
من که از دیدن جعبه ذوق کرده بودم گفتم:
-بازش کنم؟
ماکان زیر لبی هوم ی نجوا کرد وگفت:
- برای توئه!
من هم با شعف بچگانه‌ایی جعبه رو باز کردم. چشمم که به محتواش خورد؛ با ذوق گفتم :
-بلو شنل؟
بعد هم سفت گردن ماکان و گرفتم و لپش رو بوس کردم.
ماکان در حالی که سعی داشت کنترل فرمون از دستش نره بین خنده و نجات دادن گردنش از حصار دست‌هام گفت :
-دختر الآن تصادف می‌کنیم!
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
هوا ابری بود. قشنگ معلوم بود هوای بارونه!
رعد و برق زد و دونه‌دونه قطره‌های ریز بارون خورد رو صورتم. ماکان سقف ماشین رو بست. بالا تنه‌ام رو کمی به سمت ماکان چرخوندم و گفتم :
-ماکان؟
-جونم؟
-بریم بوم ؟
نگاهی به آسمون کرد و گفت :
-آخه الان؟
- اتفاقاً الان کیف میده! ارتفاع و هوای بارونی.
-اوکی بریم
و ماشین رو حرکت داد.ترجیح دادم به صدای بارون گوش کنم و آهنگ نذارم.دستم رو تکیه داده بودم به در ماشین و گذاشته بودم زیر چونه‌ام و به بیرون زل زده بودم.
ماکان دستم رو گرفت گذاشت روی دنده. صورتم رو برگردوندم طرفش و لبخند زدم. حس دستش مثل یه حریم امن بود. بهم اعتماد به نفس می‌داد... زل زده بودم بهش؛ خط فکش،چونه‌اش که یه چال خوشگل داشت بینیش که تو صورت هیچکس شاید جالب نباشه ولی توی صورت خودش به بی‌نقص‌ترین حالت ممکن قرار گرفته بود. نیم‌رخ لب‌هاش. چشم‌هاش، موهاش... ته دلم یه‌جوری میشد! خم شدم طرفش و گردنش رو بوسیدم! بدون این‌که نگاهم کنه دستم رو برد بالا و بوسید! خندیدم.
-جون! به چی می‌خندی خوش خنده؟
-گردنت رژ لبی شده بذار پاکش کنم؟
-نمی‌خواد اون مُهر حکومتیه!
بازهم خندیدم... ماکان دونه‌دونه داشت جای های خالی جعبه مداد رنگی زندگیم رو پر می‌کرد. پر از حس خوب بود مثل گرمای بخاری وسط یه روز زمستونی. مثل بوی خاک بارون خورده. مثل عطر گردن نوزاد... به بیرون نگاه می‌کردم یه دختر پسر جوون دوتایی زیر یه چتر داشتن تندتند می‌رفتن انگار که دنبال یه جایی می‌گشتن که خیس نشن. ماکان هم انگار اون‌ها رو دیده بود. بهم گفت:
-اون اوایل که اومده بودیم... یه روز که بیرون رفته بودم، یه دختر و پسر رو دیدم، داشتن از روبه‌روم می‌اومدن. دست هم رو گرفته بودن. دختره یه چیزهایی می‌گفت به پسره. بعد دوتایی ریزریز می‌خندیدن...با خودم گفتم میشه من‌هم یه روزی این چیزها رو با تو تجربه کنم.
-حالا شد؟
-نه!... ما قراره خاطره‌های قشنگ‌تری بسازیم.
ماشین رو نگه داشت. هنوز داشت بارون می‌اومد اما از شدتش کم شد. یه نفر داشت روی یه چرخ دستی باقالی و شلغم و لبو می‌فروخت. با اینکه هوا هنوز کامل سرد نشده بود ولی دیگه کم‌کم داشت بساط این خوراکی‌ها علم میشد. ماکان پیاده شد و رفت سمت باقالی فروشه.بعد هز لحظاتی با دو تا کاسه پر از باقالی برگشت. چشم‌هام برق زد
-مرسی بِدش‌بِدش!
خندید و گفت:
- یعنی این‌قدر دوست داری؟
-وایی آره اصلاً کراشه لعنتی! حتی اگه می‌شد باهاش ازدواج می‌کردم.
چپ چپ نگاهم کرد.
لحنم‌ رو تغییر دادم و گفتم:
-گفتم اگه؛ نگفتم که حتماً!
- لازم نکرده! پیاده شو پیاده شو برو با همون کراشت.
زدم زیر خنده و گفتم:
- حالا نمیشه نرم؟
- نه نمیشه.. پیاده شو.این‌قدر که دلت پیشش گیره...
خودم رو مظلوم کردم وگفتم:
- دلت میاد؟
-حقیقتاً نه! این‌جوری که خودت رو لوس می‌کنی عذاب وجدان می‌گیرم.
خندیدم و یدونه باقالی برداشتم. پوست دورش رو گرفتم و گذاشتم دهنم... .
بابا:بیا پانی خانوم!
مامان:یعنی این‌قدری که تو لوسی!مگه پوستش چشه؟
با لحن بچگونه جواب دادم :
-هر چیزی که آدم می‌خوره باید پوستش رو بگیره. دوست ندارم، پوستش شبیه حشره میشه... .
صدای ماکان من رو از گذشته درآورد.
-دورت بگردم شوخی کردم. ناراحت شدی؟
چونه‌ام لرزید. با بغض نگاهش کردم؛ اشکام جاری شد..
-نه!
ظرف رو از دستم گرفت گذاشت روی داشبورد و بغلم کرد.
سرم رو گذاشته بودم روی شونه‌اش و گریه می‌کردم. کمی که آروم شدم، گفت:
-نمی‌خوای بهم بگی؟
با بغضی که هنوز توی صدام بود گفتم:
-دلم براشون تنگ شده. چرا این‌قدر زود از پیشم رفتن؟ بابا برام پوست باقالی‌ها رو جدا می‌کرد چون دوست نداشتم پوستش رو بخورم!
اشک‌هام همین‌جوری پایین می‌اومد. سرم رو بین دو تا دست‌هاش گرفت و پیشونیم رو بوسید. بعدهم گفت:
-من هستم، اندازه همه از این به بعد هستم. میشم مادرت، میشم پدرت! فقط بهم تکیه کن! هر کمبودی داشتی برات پُرش می‌کنم! غم‌هات رو بذار روی شونه خودم. دور چشم‌هات بگردم. نبینم آسمون چشم‌هات ابری بشه زندگیم. سرم رو گذاشتم روی قفسه س*ی*ن*ه‌اش. سرم رو نوازش می‌کرد. صدای تپش قلبش آرومم می‌کرد.
-دوست داری بریم بهشون سر بزنیم؟
محزون لبخندی زدم و گفتم :
-آره.
ماشین رو راه انداخت و رفتیم سمت بهشت زهرا.
سر راه گل هم خریدیم. وقتی رسیدیم اون‌جا باز هم بغضم گرفت.یه دل سیر گریه کردم.دلم که سبک شد پا شدم.
صورت ماکان غمگین بود. درخشش اشک رو توی چشم‌هاش دیدم.
-فدات شم گریه نکن
-نمی‌تونم ناراحتیت رو ببینم.
بغلش کردم
-من دورت بگردم... برگردیم دیگه؟
- باشه برگردیم. هوا هم داره تاریک میشه.
دست تو دست هم رفتیم سمت ماشین. به سمت خونه عمو این‌ها به راه افتادیم. یه موسیقی بی کلام گذاشته بود.[ به همین زودی شب شد؟]
کنار ماکان گذر زمان برام سریع بود... به بیرون نگاه می‌کردم اون هم ساکت داشت رانندگیش رو می‌کرد.ناگهان گوشی ماکان زنگ خورد وصلش کرد به سیستم.
- جانم مامان
-پسرم کجایین؟ منتظر شماییم!
- مامان جان تو راهیم داریم میایم. اگه می‌خواین شما شام بخورین!
- مگه چه‌قدر دورین؟
- زیاد نیست! میگم اگه گرسنه‌تونه منتظر ما نباشین
-نه مامان منتظر می‌مونیم بیاین!
-باشه دورت بگردم. ما هم تو راهیم داریم میایم. کاری نداری؟ چیزی لازم نداری؟
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین