- Nov
- 254
- 381
- مدالها
- 3
داخل کافه که رفتم تنها بودم، ولی حالا یه دست مردونه هست که دستم رو سفت گرفته. ضربان قلبم از هیجان روی هزاره. دلم میخواد تکتک این خیابونها رو باهاش قدم بزنم. سرم رو گذاشته بودم روی بازوی ماکان با هم داشتیم از کافه دور میشدیم.
از هیجان بدنم میلرزید.ماکان نگاهم کرد و با بهت گفت:
-تانی سردته؟
-نمـ...نمیدونم...
-اِ دختر آروم باش! دندونهات داره میخوره روی هم... بیا بریم سوار ماشین شو، هوا داره سرد میشه حق داری.
و سویشرتش رو درآورد و انداخت رو شونهام. رفتم سوار ماشین شدم، ماکان خواست سوار بشه که مانعش شدم.
-میشه نیـ...نیای؟
ماکان جا خورد.
- چرا عزیزم؟
-میخوام یکم فکر کنم. امروز برام یکم سنگین بود.
-باشه! امیدوارم این فکر کردنها تغییری توی جوابت نباشه.
خندیدم و گفتم:
- نه خیالت تخت. ولی خب باید اتفاقات امروز رو هضم کنم.
- باشه ولی حداقل بذار برسونمت داری میلرزی. اینجوری که نمیشه رانندگی کنی.
-ولی ماشین خودت چی؟
-نگران اون نباش.
-باشه پس!
تو کل مسیر به بیرون نگاه میکردم ولی متوجه بودم ماکان روم زوم کرده.
نگاهش رو قشنگ میتونستم متوجه بشم.
برخلاف همیشه الان اصلاً دلم آهنگ نمیخواست انگار سکوت لازم داشتم... .
-ماشین رو زد توی پارکینگ. لحظهایی که خواستم پیاده بشم صدام زد.
-جانم؟
و سرم رو برگردونم...
بوسه الان با دیشب خیلی فرق داشت. فرقش به این بود که دیشب من راضی نبودم و شوک شده بودم ولی حالا، غرق شده بودم توی حصار ماکان؛ نرم و با احساس. حالا از نزدیک داشتم ماکان رو بو میکردم عطر گردنش خنک بود. عمیق بو کشیدم.
وقتی جدا شدیم بهم گفت:
-میشه از این به بعد یه کاری کنیم؟
-چی؟
-سلام خداحافظیمون بشه همین! خندیدم وگفتم:
-باشه! برم دیگه؟
-برو مواظب خودت هم باش.
-چشم.
و رفتم تو. گندم توی آشپزخونه بود، سلامش کردم و رفتم بالا.
برق اتاقم روشن بود. با تعجبدر رو باز کردم؛ اوینا و سحر پشت به در نشسته بودن روی تخت و سرشون توی گوشی بود و هرهر کرکر راه انداخته بودن!
- چیز خندهداری هست به من هم بگین!
دوتایی هینی کشیدن و گفتن :
-بسم الله!
و بعد هم با دیدن من زدن زیر خنده.
من که هنوز نفهمیده بودم چشونه گفتم :
-خدا شفاتون بده.
خوب که خندیدن سحر اومد بغلم کرد و با ذوق زایدالوصفی گفت:
-عـــر، کثافط! چهقدرخوشحالم برات.
بعد هم اوینا اومد و دوتایی بغلم کردن.
- میشه بگین چهخبره دوتایی اینقدر ذوق مرگین؟
اوینا زد پس کلهام و منزجر گفت:
-خفهشو! نکبت. حالا دیگه برای من سکرت بازی در میاری؟ این همه ما خودمون رو شرحه شرحه کردیم، الآن نمیخوای بهمون بگی؟
سحر :بعدشهم چی رو نمیگی؟ ما خودمون اونجا بودیم.
بعد هم چشم هاش رو پیروزمندانه بست و ابرو هاش رو داد بالا.
[جـــان؟]
اوینا :نذاشتی بگم عروس رفته گل بچینه زودی بله دادی،دختره شوهر ندیده!
مات شده بودم.شک ندارم قیافه ام اون لحظه دیدنی بود.
-شماها کدوم گوری بودین که من ندیدمتون؟
اوینا :دیگهدیگه!
سحر :الان خوشحالی؟
ذوق کردم و گفتم :
-آره
سحر چشمهاش رو تنگ کرد و حق به جانب گفت:
-پلشت انتر رسیدی به حرف ما؟ اون همه خودمون رو جرواجر کردیم... .
کثافطها از کل ماجرای کافه فیلم گرفته بودن. یعنی انگار با ماکان هماهنگ بودن،
فیلم.رو ریختم توی لپتاپ تا همیشه داشته باشم. بیشعورها گیر داده بودن؛ عروس گلمعروس گلم.
گندم هم خبردار کرده بودن. با ذوق دور سرم اسپند چرخوند و گفت:
- ایشالا مبارکه!
آدمهای دورم بیشتر از خودم از این اتفاق ذوق داشتن
توی کل مدت شام تو فکر بودم[یعنی چی میشه؟ من نامزد ماکانم؟ جدیجدی؟] کوسنی که پرت شد تو صورتم من رو از افکارم بیرون آورد.
اوینا: پاشو بابا، این چُس کلاس بازی رو برای بقیه بذار. الان حالم خوبه میخوام قر بدم. بالای مجلس نشین بیا پیش ما
بعد هم زد زیر خنده و آهنگ گذاشت. سحر دستم رو کشید و من رو برد وسط.
(مثل شاتوت قرمز هستی
ببین بدجور به دل نشستی
آخه تو عشقی بهشتی تو عین سرنوشتی
مگه میشه تو رو داشت و عشقی رو کم داشتش
مگه میشه تو رو داشت و هیچ حسی به غم داشتش
مگه میشه تو رو داشت و عشقی رو کم داشتش
مگه میشه تو رو داشت و هیچ حسی به غم داشتش
رقص سایه هامون تب تند نگامون
من دیوونه که محاله بی تو بشم آروم
میاد صدای بارون
بوی عطر خیابون
دیگه چی میشه بهتر از این واسه حال دوتامون
بهت ایمان قلبی دارم ولی میلرزه دست و بالم
آخه تو ماه تمومی
نکنه که باهام نمونی
مثل شاتوت قرمز هستی
ببین بدجور به دل نشستی
آخه تو عشقی بهشتی تو عین سرنوشتی...)
اوینا و سحر هی لوس بازی در میآوردن و مثل خردادیان توضیح میدادن دارن چیکار میکنن!
سهتایی قر میدادیم و با آهنگ میخوندیم.
بعدهم رفتیم آرایش کردیم و با لباسهای مختلف، کلی داب و چالش رفتیم. بعدشهم خسته و کوفته هر کی یه طرف افتاد و خوابید... .
دوباره خوابی که چند وقت پیش دیده بودم اومد سراغم؛ ماکان دستش تو دست دختره بود، هر چی میخواستم حرف بزنم نمیشد.یهلحظه پلک زدم و بعدش ماکان از لبه پرتگاه افتاد پایین...
از هیجان بدنم میلرزید.ماکان نگاهم کرد و با بهت گفت:
-تانی سردته؟
-نمـ...نمیدونم...
-اِ دختر آروم باش! دندونهات داره میخوره روی هم... بیا بریم سوار ماشین شو، هوا داره سرد میشه حق داری.
و سویشرتش رو درآورد و انداخت رو شونهام. رفتم سوار ماشین شدم، ماکان خواست سوار بشه که مانعش شدم.
-میشه نیـ...نیای؟
ماکان جا خورد.
- چرا عزیزم؟
-میخوام یکم فکر کنم. امروز برام یکم سنگین بود.
-باشه! امیدوارم این فکر کردنها تغییری توی جوابت نباشه.
خندیدم و گفتم:
- نه خیالت تخت. ولی خب باید اتفاقات امروز رو هضم کنم.
- باشه ولی حداقل بذار برسونمت داری میلرزی. اینجوری که نمیشه رانندگی کنی.
-ولی ماشین خودت چی؟
-نگران اون نباش.
-باشه پس!
تو کل مسیر به بیرون نگاه میکردم ولی متوجه بودم ماکان روم زوم کرده.
نگاهش رو قشنگ میتونستم متوجه بشم.
برخلاف همیشه الان اصلاً دلم آهنگ نمیخواست انگار سکوت لازم داشتم... .
-ماشین رو زد توی پارکینگ. لحظهایی که خواستم پیاده بشم صدام زد.
-جانم؟
و سرم رو برگردونم...
بوسه الان با دیشب خیلی فرق داشت. فرقش به این بود که دیشب من راضی نبودم و شوک شده بودم ولی حالا، غرق شده بودم توی حصار ماکان؛ نرم و با احساس. حالا از نزدیک داشتم ماکان رو بو میکردم عطر گردنش خنک بود. عمیق بو کشیدم.
وقتی جدا شدیم بهم گفت:
-میشه از این به بعد یه کاری کنیم؟
-چی؟
-سلام خداحافظیمون بشه همین! خندیدم وگفتم:
-باشه! برم دیگه؟
-برو مواظب خودت هم باش.
-چشم.
و رفتم تو. گندم توی آشپزخونه بود، سلامش کردم و رفتم بالا.
برق اتاقم روشن بود. با تعجبدر رو باز کردم؛ اوینا و سحر پشت به در نشسته بودن روی تخت و سرشون توی گوشی بود و هرهر کرکر راه انداخته بودن!
- چیز خندهداری هست به من هم بگین!
دوتایی هینی کشیدن و گفتن :
-بسم الله!
و بعد هم با دیدن من زدن زیر خنده.
من که هنوز نفهمیده بودم چشونه گفتم :
-خدا شفاتون بده.
خوب که خندیدن سحر اومد بغلم کرد و با ذوق زایدالوصفی گفت:
-عـــر، کثافط! چهقدرخوشحالم برات.
بعد هم اوینا اومد و دوتایی بغلم کردن.
- میشه بگین چهخبره دوتایی اینقدر ذوق مرگین؟
اوینا زد پس کلهام و منزجر گفت:
-خفهشو! نکبت. حالا دیگه برای من سکرت بازی در میاری؟ این همه ما خودمون رو شرحه شرحه کردیم، الآن نمیخوای بهمون بگی؟
سحر :بعدشهم چی رو نمیگی؟ ما خودمون اونجا بودیم.
بعد هم چشم هاش رو پیروزمندانه بست و ابرو هاش رو داد بالا.
[جـــان؟]
اوینا :نذاشتی بگم عروس رفته گل بچینه زودی بله دادی،دختره شوهر ندیده!
مات شده بودم.شک ندارم قیافه ام اون لحظه دیدنی بود.
-شماها کدوم گوری بودین که من ندیدمتون؟
اوینا :دیگهدیگه!
سحر :الان خوشحالی؟
ذوق کردم و گفتم :
-آره
سحر چشمهاش رو تنگ کرد و حق به جانب گفت:
-پلشت انتر رسیدی به حرف ما؟ اون همه خودمون رو جرواجر کردیم... .
کثافطها از کل ماجرای کافه فیلم گرفته بودن. یعنی انگار با ماکان هماهنگ بودن،
فیلم.رو ریختم توی لپتاپ تا همیشه داشته باشم. بیشعورها گیر داده بودن؛ عروس گلمعروس گلم.
گندم هم خبردار کرده بودن. با ذوق دور سرم اسپند چرخوند و گفت:
- ایشالا مبارکه!
آدمهای دورم بیشتر از خودم از این اتفاق ذوق داشتن
توی کل مدت شام تو فکر بودم[یعنی چی میشه؟ من نامزد ماکانم؟ جدیجدی؟] کوسنی که پرت شد تو صورتم من رو از افکارم بیرون آورد.
اوینا: پاشو بابا، این چُس کلاس بازی رو برای بقیه بذار. الان حالم خوبه میخوام قر بدم. بالای مجلس نشین بیا پیش ما
بعد هم زد زیر خنده و آهنگ گذاشت. سحر دستم رو کشید و من رو برد وسط.
(مثل شاتوت قرمز هستی
ببین بدجور به دل نشستی
آخه تو عشقی بهشتی تو عین سرنوشتی
مگه میشه تو رو داشت و عشقی رو کم داشتش
مگه میشه تو رو داشت و هیچ حسی به غم داشتش
مگه میشه تو رو داشت و عشقی رو کم داشتش
مگه میشه تو رو داشت و هیچ حسی به غم داشتش
رقص سایه هامون تب تند نگامون
من دیوونه که محاله بی تو بشم آروم
میاد صدای بارون
بوی عطر خیابون
دیگه چی میشه بهتر از این واسه حال دوتامون
بهت ایمان قلبی دارم ولی میلرزه دست و بالم
آخه تو ماه تمومی
نکنه که باهام نمونی
مثل شاتوت قرمز هستی
ببین بدجور به دل نشستی
آخه تو عشقی بهشتی تو عین سرنوشتی...)
اوینا و سحر هی لوس بازی در میآوردن و مثل خردادیان توضیح میدادن دارن چیکار میکنن!
سهتایی قر میدادیم و با آهنگ میخوندیم.
بعدهم رفتیم آرایش کردیم و با لباسهای مختلف، کلی داب و چالش رفتیم. بعدشهم خسته و کوفته هر کی یه طرف افتاد و خوابید... .
دوباره خوابی که چند وقت پیش دیده بودم اومد سراغم؛ ماکان دستش تو دست دختره بود، هر چی میخواستم حرف بزنم نمیشد.یهلحظه پلک زدم و بعدش ماکان از لبه پرتگاه افتاد پایین...