- Nov
- 254
- 381
- مدالها
- 3
سحر همچنان پیامهام رو ندیده.
[ایش! توام. خرسی؟ خواب زمستونی میگیری؟ ]
رفتم دستشویی. صدای کلیک روشن شدن لامپ دستشویی و هواکش همزمان به صدا دراومد.
تو آینه به خودم نگاه کردم؛ چشمهام پف کرده بود
[هه! اینهم از مزایای عشق و عاشقی. تو زندگیم فقط آبغوره گرفتنم کم بود که به لطف آقاماکان بهش اضافه شد. این من بودم که دیشب بخاطر یه پسر داشتم گریه میکردم؟چهقدر مسخره! حتی تصورش رو هم نمیکردم که یه روزی اینجوری بشم... پس حالا که اینطوره میرم بهش میگم حق نداره... حق نداره چی؟حق نداره کسی رو دوست داشته باشه؟ چهقدر احمقانه! آخه به من چه!... یعنی چی به من چه؟ خیلی هم به من ربط داره. من دوستش دارم.]
مونده بودم بین اینکه بهش بگم یا نگم. چیزی بپرسم یا نه؟
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم که آخرش هم به هیچ نتیجهایی نرسیدم از دستشویی اومدم بیرون.
و رفتم سمت آشپزخونه. گندم اومده بود. سلامش کردم. وبا کشیدن صندلی چوبی_چرمی قهوهای رنگ نشستم پشت میز؛ صبحونه حاضر بود
[وایسم ماکان بیاد؟ نه به من چه خودش بخواد برای خودش میخوره بچه که نیست!]
چهقدر محتوای روی میز کم بود.
[اون گودزیلا بیاد که سیر نمیشه! اَه اصلاً به من چه که سیر نمیشه. ولی آخه...]
- گندم؟
-جانم؟
-چرا صبحونه رو اندازه یه نفر آماده کردی؟
-خب مگه فقط شما نیستی؟ برای کی دیگه باید آماده میکردم ؟
جوری که انگار اَظهَرُمِنالشمسه گفتم :
-ماکان دیگه! دیشب اینجا خوابید!
_آقا ماکان صبح زود رفتن.
از جواب گندم جا خوردم و لقمه مربا تو دستم وسط هوا موند
- رفت؟ کجا رفت؟
_رفتن دیگه! نمیدونم! حتماً خونه خودشون.
[بله دیگه! رفته دیدن دوستدختر عزیزش! به هر حال باید خوشگل موشگل باشه، وقتی میره پیشش. برین به جهنم جفتتون!]
عصبی شده بودم و مثل گاو میخوردم. گندم با بهت نگاهم میکرد :
-دُخـ...دخترم خدای نکرده رودل میکنی، آروم تر...
زنگ در به صدا در اومد، گندم در رو باز کرد. صدای اوینا اومد. صدای خشخش دستش میاومد.
رفتم پیشوازش. با دیدنش همه غرغرهام از یادم رفت و نیشم تا بناگوش باز شد:
- به میبینم که! گردن خوردت مشرف شدی به خانه دوست! راه گم کردی یا وسیله جا گذاشتی؟
چشم چپ کرد و گفت :
-زر نزن! کی گفته خونه توئه؟
- پس خونه عمته؟
- آره دیگه! مگه خبر نداشتی اینجا ملک اجدادی عمهام اینها بوده؟
خوراکی های دستش رو داد گندم و گفت :
-خوبه حالا کلاً یه روز فاصله افتاده بین اومدنم. چیچی و راه گم کردی؟
و رفتیم داخل نشیمن نشستیم رو کاناپه. اوینا شالش رو درآورد.
یهو یه لبخند ژکوند زد، منهم با خنده اون خندهام گرفت. سوالی سرم رو تکون دادم و گفتم:
- کوفت! اگه چیز خندهداری هست بگو ما هم بخندیم خانومم!
با تقلید از لحن من گفت :
-خانومم شنیدم یه خبراییه!
ابرویی کج کردم و چشمهام رو کمی تنگ و پرسیدم:
- مثلاً؟
_ مثلا که بلاخره مقر اومدی،
مثلاً اینکه ماکان دیشب زده تو بُرجَکت. از این خبرها!
خنده از صورتم جمع شد. زودی رفتم سر گوشیم و
دیدم پیامهام رو سحر دیده ولی هیچی نگفته بود.
خب معلومه که سحر به اوینا گفته!
منزجر گفتم :
-پسره بیشعور سرش جای دیگه گرمه. هی زرت و زرت گفتین دوستت داره فلانه بهمانه. از اول هم گفتم من رو نمیخواد! شماها هی گیر داده بودین! خوبتون شد؟ اصلاً طرف دوستدختر داره! تازه صاف زل زده تو چشم من میگه ندارم...
اوینا زد تو حرفم و گفتم:
- وایساوایسا با هم بریم... نفس بگیر الان جوونمرگ میشی.
-مگه دروغ میگم؟
-مگه دروغ میگم چیه؟ اصلاً مگه تو دیدی با کسی حرف بزنه؟ اصلاً مگه دختره رو دیدی باهاش ؟
-نه ندیدم
- پس از روی چی میگی؟
- آخه...
-آخه و زهرمار! فقط بهخاطر اینکه بهت ضدحال زده و
سرش تو گوشیش بوده دوستدختر داره؟ چرا دریوری میگی آخه بشر ؟
-تازه صبم بی خبر گذاشت رفت!
اوینا یهو قهقه زد... خوب که خندید گفت:
نه دیگه فک کنم باید برات آتش نشانی خبر کنیم.
انگار که حرفش برام بی معنی باشه گفتم:
-برای چی؟
- آخه ناجور ماکانخان تو گلوت گیر کرده.
و دوباره به خندیدن ادامه داد.
پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم :
-هارهار! که چی؟
-به نظر خودت تو اون دختری هستی که من میشناختم؟تو این چیزها برات مهم بود اصلاً؟
آخآخآخ ماکانِ پدرسوخته! با رفیقم چه کردی
و دوباره خندید.
عاجر نالیدم :
-خب میگی چه غلطی کنم؟
اوینا انگار که داشت فکر میکرد؛ چشمهاش رو چرخوند و کشدار گفت:
اوم... خب... غلط که زیاده! ولی مثلاً تو هم میتونی بهش بفهمونی دوسش داری. شاید پسره زیادی مایه گذاشته دیده از تو بخاری بلند نمیشه دلسرد شده.
والا! مردم که مسخره پدرت نیستن هی نازتو بکشن توام بزنی تو برجکشون، برات ذوق کنن. بقیه هم آدمن... غرور دارن!
-آخه...
نهیب زد که:
_آخه و مرض! دارم برات حرف میزنم. گوش کن.
از این به بعد بالأخره شما کم یا زیاد با هم برخورد دارین. فامیلتونه و ایرانن. تازه همین بیخ گوشِته! پس راحت رفت و آمد باهاش داری... چهار بار مثل آدم
مثل دخترهای گوگولی مگولی، نه مثل مادر فولادزره، باهاش برخورد کن!
- مثلاً چهطوری؟
-مثلاً اینکه اگه سوال میپرسه که امیر چیکارت داشت یا فلان... جای اینکه گارد بگیری که «هوی!بهتوچه؟ عمه ننهایز تایپینگ» ... به این فکر کن که این گیر دادنها، برای اینه که دوستت داره. اصلا کی برای کسی که براش مهم نباشه و صرفاً فامیل باشه، این همه خودش رو به اب و آتیش میزنه؟ یکم خودت رو لوس کن، حتی اگه نمیخوای جواب بدی حداقل زیرکانه و با ناز از جواب دادن سر باز کن. اوکی؟
[ایش! توام. خرسی؟ خواب زمستونی میگیری؟ ]
رفتم دستشویی. صدای کلیک روشن شدن لامپ دستشویی و هواکش همزمان به صدا دراومد.
تو آینه به خودم نگاه کردم؛ چشمهام پف کرده بود
[هه! اینهم از مزایای عشق و عاشقی. تو زندگیم فقط آبغوره گرفتنم کم بود که به لطف آقاماکان بهش اضافه شد. این من بودم که دیشب بخاطر یه پسر داشتم گریه میکردم؟چهقدر مسخره! حتی تصورش رو هم نمیکردم که یه روزی اینجوری بشم... پس حالا که اینطوره میرم بهش میگم حق نداره... حق نداره چی؟حق نداره کسی رو دوست داشته باشه؟ چهقدر احمقانه! آخه به من چه!... یعنی چی به من چه؟ خیلی هم به من ربط داره. من دوستش دارم.]
مونده بودم بین اینکه بهش بگم یا نگم. چیزی بپرسم یا نه؟
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم که آخرش هم به هیچ نتیجهایی نرسیدم از دستشویی اومدم بیرون.
و رفتم سمت آشپزخونه. گندم اومده بود. سلامش کردم. وبا کشیدن صندلی چوبی_چرمی قهوهای رنگ نشستم پشت میز؛ صبحونه حاضر بود
[وایسم ماکان بیاد؟ نه به من چه خودش بخواد برای خودش میخوره بچه که نیست!]
چهقدر محتوای روی میز کم بود.
[اون گودزیلا بیاد که سیر نمیشه! اَه اصلاً به من چه که سیر نمیشه. ولی آخه...]
- گندم؟
-جانم؟
-چرا صبحونه رو اندازه یه نفر آماده کردی؟
-خب مگه فقط شما نیستی؟ برای کی دیگه باید آماده میکردم ؟
جوری که انگار اَظهَرُمِنالشمسه گفتم :
-ماکان دیگه! دیشب اینجا خوابید!
_آقا ماکان صبح زود رفتن.
از جواب گندم جا خوردم و لقمه مربا تو دستم وسط هوا موند
- رفت؟ کجا رفت؟
_رفتن دیگه! نمیدونم! حتماً خونه خودشون.
[بله دیگه! رفته دیدن دوستدختر عزیزش! به هر حال باید خوشگل موشگل باشه، وقتی میره پیشش. برین به جهنم جفتتون!]
عصبی شده بودم و مثل گاو میخوردم. گندم با بهت نگاهم میکرد :
-دُخـ...دخترم خدای نکرده رودل میکنی، آروم تر...
زنگ در به صدا در اومد، گندم در رو باز کرد. صدای اوینا اومد. صدای خشخش دستش میاومد.
رفتم پیشوازش. با دیدنش همه غرغرهام از یادم رفت و نیشم تا بناگوش باز شد:
- به میبینم که! گردن خوردت مشرف شدی به خانه دوست! راه گم کردی یا وسیله جا گذاشتی؟
چشم چپ کرد و گفت :
-زر نزن! کی گفته خونه توئه؟
- پس خونه عمته؟
- آره دیگه! مگه خبر نداشتی اینجا ملک اجدادی عمهام اینها بوده؟
خوراکی های دستش رو داد گندم و گفت :
-خوبه حالا کلاً یه روز فاصله افتاده بین اومدنم. چیچی و راه گم کردی؟
و رفتیم داخل نشیمن نشستیم رو کاناپه. اوینا شالش رو درآورد.
یهو یه لبخند ژکوند زد، منهم با خنده اون خندهام گرفت. سوالی سرم رو تکون دادم و گفتم:
- کوفت! اگه چیز خندهداری هست بگو ما هم بخندیم خانومم!
با تقلید از لحن من گفت :
-خانومم شنیدم یه خبراییه!
ابرویی کج کردم و چشمهام رو کمی تنگ و پرسیدم:
- مثلاً؟
_ مثلا که بلاخره مقر اومدی،
مثلاً اینکه ماکان دیشب زده تو بُرجَکت. از این خبرها!
خنده از صورتم جمع شد. زودی رفتم سر گوشیم و
دیدم پیامهام رو سحر دیده ولی هیچی نگفته بود.
خب معلومه که سحر به اوینا گفته!
منزجر گفتم :
-پسره بیشعور سرش جای دیگه گرمه. هی زرت و زرت گفتین دوستت داره فلانه بهمانه. از اول هم گفتم من رو نمیخواد! شماها هی گیر داده بودین! خوبتون شد؟ اصلاً طرف دوستدختر داره! تازه صاف زل زده تو چشم من میگه ندارم...
اوینا زد تو حرفم و گفتم:
- وایساوایسا با هم بریم... نفس بگیر الان جوونمرگ میشی.
-مگه دروغ میگم؟
-مگه دروغ میگم چیه؟ اصلاً مگه تو دیدی با کسی حرف بزنه؟ اصلاً مگه دختره رو دیدی باهاش ؟
-نه ندیدم
- پس از روی چی میگی؟
- آخه...
-آخه و زهرمار! فقط بهخاطر اینکه بهت ضدحال زده و
سرش تو گوشیش بوده دوستدختر داره؟ چرا دریوری میگی آخه بشر ؟
-تازه صبم بی خبر گذاشت رفت!
اوینا یهو قهقه زد... خوب که خندید گفت:
نه دیگه فک کنم باید برات آتش نشانی خبر کنیم.
انگار که حرفش برام بی معنی باشه گفتم:
-برای چی؟
- آخه ناجور ماکانخان تو گلوت گیر کرده.
و دوباره به خندیدن ادامه داد.
پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم :
-هارهار! که چی؟
-به نظر خودت تو اون دختری هستی که من میشناختم؟تو این چیزها برات مهم بود اصلاً؟
آخآخآخ ماکانِ پدرسوخته! با رفیقم چه کردی
و دوباره خندید.
عاجر نالیدم :
-خب میگی چه غلطی کنم؟
اوینا انگار که داشت فکر میکرد؛ چشمهاش رو چرخوند و کشدار گفت:
اوم... خب... غلط که زیاده! ولی مثلاً تو هم میتونی بهش بفهمونی دوسش داری. شاید پسره زیادی مایه گذاشته دیده از تو بخاری بلند نمیشه دلسرد شده.
والا! مردم که مسخره پدرت نیستن هی نازتو بکشن توام بزنی تو برجکشون، برات ذوق کنن. بقیه هم آدمن... غرور دارن!
-آخه...
نهیب زد که:
_آخه و مرض! دارم برات حرف میزنم. گوش کن.
از این به بعد بالأخره شما کم یا زیاد با هم برخورد دارین. فامیلتونه و ایرانن. تازه همین بیخ گوشِته! پس راحت رفت و آمد باهاش داری... چهار بار مثل آدم
مثل دخترهای گوگولی مگولی، نه مثل مادر فولادزره، باهاش برخورد کن!
- مثلاً چهطوری؟
-مثلاً اینکه اگه سوال میپرسه که امیر چیکارت داشت یا فلان... جای اینکه گارد بگیری که «هوی!بهتوچه؟ عمه ننهایز تایپینگ» ... به این فکر کن که این گیر دادنها، برای اینه که دوستت داره. اصلا کی برای کسی که براش مهم نباشه و صرفاً فامیل باشه، این همه خودش رو به اب و آتیش میزنه؟ یکم خودت رو لوس کن، حتی اگه نمیخوای جواب بدی حداقل زیرکانه و با ناز از جواب دادن سر باز کن. اوکی؟
آخرین ویرایش: