جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hooramah با نام [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,961 بازدید, 99 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hooramah
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
سحر هم‌چنان پیام‌هام رو ندیده.
[ایش! توام. خرسی؟ خواب زمستونی می‌گیری؟ ]
رفتم دستشویی. صدای کلیک روشن شدن لامپ دستشویی و هواکش هم‌زمان به صدا دراومد.
تو آینه به خودم نگاه کردم؛ چشم‌هام پف کرده بود
[هه! این‌هم از مزایای عشق و عاشقی. تو زندگیم فقط آب‌غوره گرفتنم کم بود که به لطف آقاماکان بهش اضافه شد. این من بودم که دیشب بخاطر یه پسر داشتم گریه می‌کردم؟چه‌قدر مسخره! حتی تصورش‌ رو هم نمی‌کردم که یه روزی این‌جوری بشم... پس حالا که این‌طوره میرم بهش میگم حق نداره... حق نداره چی؟حق نداره کسی‌ رو دوست داشته باشه؟ چه‌قدر احمقانه! آخه به من چه!... یعنی چی به من چه؟ خیلی ‌هم به من ربط داره. من دوستش دارم.]
مونده بودم بین این‌که بهش بگم یا نگم. چیزی بپرسم یا نه؟
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم که آخرش هم به هیچ نتیجه‌ایی نرسیدم از دستشویی اومدم بیرون.
و رفتم سمت آشپزخونه. گندم اومده بود. سلامش کردم. وبا کشیدن صندلی چوبی_چرمی قهوه‌ای رنگ نشستم پشت میز؛ صبحونه حاضر بود
[وایسم ماکان بیاد؟ نه به من چه خودش بخواد برای خودش می‌خوره بچه که نیست!]
چه‌قدر محتوای روی میز کم بود.
[اون گودزیلا بیاد که سیر نمی‌شه! اَه اصلاً به من چه که سیر نمی‌شه. ولی آخه...]
- گندم؟
-جانم؟
-چرا صبحونه رو اندازه یه نفر آماده کردی؟
-خب مگه فقط شما نیستی؟ برای کی دیگه باید آماده می‌کردم ؟
جوری که انگار اَظهَرُمِن‌الشمسه گفتم :
-ماکان دیگه! دیشب این‌جا خوابید!
_آقا ماکان صبح زود رفتن.
از جواب گندم جا خوردم و لقمه مربا تو دستم وسط هوا موند
- رفت؟ کجا رفت؟
_رفتن دیگه! نمی‌دونم! حتماً خونه خودشون.
[بله دیگه! رفته دیدن دوست‌دختر عزیزش! به هر حال باید خوشگل موشگل باشه، وقتی میره پیشش. برین به جهنم جفتتون!]
عصبی شده بودم و مثل گاو می‌خوردم. گندم با بهت نگاهم می‌کرد :
-دُخـ...دخترم خدای نکرده رودل می‌کنی، آروم تر...
زنگ در به صدا در اومد، گندم در رو باز کرد. صدای اوینا اومد. صدای خش‌خش دستش می‌اومد.
رفتم پیشوازش. با دیدنش همه غرغرهام از یادم رفت و نیشم تا بناگوش باز شد:
- به می‌بینم که! گردن خوردت مشرف شدی به خانه دوست! راه گم کردی یا وسیله جا گذاشتی؟
چشم چپ کرد و گفت :
-زر نزن! کی گفته خونه توئه؟
- پس خونه عمته؟
- آره دیگه! مگه خبر نداشتی این‌جا ملک اجدادی عمه‌ام این‌ها بوده؟
خوراکی های دستش رو داد گندم و گفت :
-خوبه حالا کلاً یه روز فاصله افتاده بین اومدنم. چی‌چی و راه گم کردی؟
و رفتیم داخل نشیمن نشستیم رو کاناپه. اوینا شالش رو درآورد.
یهو یه لبخند ژکوند زد، من‌هم با خنده اون خنده‌ام گرفت. سوالی سرم رو تکون دادم و گفتم:
- کوفت! اگه چیز خنده‌داری هست بگو ما هم بخندیم خانومم!
با تقلید از لحن من گفت :
-خانومم شنیدم یه خبراییه!
ابرویی کج کردم و چشم‌هام رو کمی تنگ و پرسیدم:
- مثلاً؟
_ مثلا که بلاخره مقر اومدی،
مثلاً این‌که ماکان دیشب زده تو بُرجَکت. از این خبرها!
خنده از صورتم جمع شد. زودی رفتم سر گوشیم و
دیدم پیام‌هام رو سحر دیده ولی هیچی نگفته بود.
خب معلومه که سحر به اوینا گفته!
منزجر گفتم :
-پسره بی‌شعور سرش جای دیگه گرمه. هی زرت و زرت گفتین دوستت داره فلانه بهمانه. از اول هم گفتم من رو نمی‌خواد! شماها هی گیر داده بودین! خوبتون شد؟ اصلاً طرف دوست‌دختر داره! تازه صاف زل زده تو چشم من میگه ندارم...
اوینا زد تو حرفم و گفتم:
- وایساوایسا با هم بریم... نفس بگیر الان جوون‌مرگ میشی.
-مگه دروغ میگم؟
-مگه دروغ میگم چیه؟ اصلاً مگه تو دیدی با کسی حرف بزنه؟ اصلاً مگه دختره رو دیدی باهاش ؟
-نه ندیدم
- پس از روی چی میگی؟
- آخه...
-آخه و زهرمار! فقط به‌خاطر این‌که بهت ضدحال زده و
سرش تو گوشیش بوده دوست‌دختر داره؟ چرا دری‌وری میگی آخه بشر ؟
-تازه صبم بی خبر گذاشت رفت!
اوینا یهو قهقه زد... خوب که خندید گفت:
نه دیگه فک کنم باید برات آتش نشانی خبر کنیم.
انگار که حرفش برام بی معنی باشه گفتم:
-برای چی؟
- آخه ناجور ماکان‌خان تو گلوت گیر کرده.
و دوباره به خندیدن ادامه داد.
پوکر فیس نگاهش کردم و گفتم :
-هارهار! که چی؟
-به نظر خودت تو اون دختری هستی که من می‌شناختم؟تو این چیزها برات مهم بود اصلاً؟
آخ‌آخ‌آخ ماکانِ پدرسوخته! با رفیقم چه کردی
و دوباره خندید.
عاجر نالیدم :
-خب میگی چه غلطی کنم؟
اوینا انگار که داشت فکر می‌کرد؛ چشم‌هاش رو چرخوند و کش‌دار گفت:
اوم... خب... غلط که زیاده! ولی مثلاً تو هم می‌تونی بهش بفهمونی دوسش داری. شاید پسره زیادی مایه گذاشته دیده از تو بخاری بلند نمی‌شه دل‌سرد شده.
والا! مردم که مسخره پدرت نیستن هی نازتو بکشن توام بزنی تو برجکشون، برات ذوق کنن. بقیه هم آدمن... غرور دارن!
-آخه...
نهیب زد که:
_آخه و مرض! دارم برات حرف می‌زنم. گوش کن.
از این به بعد بالأخره شما کم یا زیاد با هم برخورد دارین. فامیلتونه و ایرانن. تازه همین بیخ گوشِته! پس راحت رفت و آمد باهاش داری... چهار بار مثل آدم
مثل دخترهای گوگولی مگولی، نه مثل مادر فولادزره، باهاش برخورد کن!
- مثلاً چه‌طوری؟
-مثلاً این‌که اگه سوال می‌پرسه که امیر چی‌کارت داشت یا فلان... جای این‌که گارد بگیری که «هوی!به‌توچه؟ عمه ننه‌ایز تایپینگ» ... به این فکر کن که این گیر دادن‌ها، برای اینه که دوستت داره. اصلا کی برای کسی که براش مهم نباشه و صرفاً فامیل باشه، این همه خودش رو به اب و آتیش می‌زنه؟ یکم خودت رو لوس کن، حتی اگه نمی‌خوای جواب بدی حداقل زیرکانه و با ناز از جواب دادن سر باز کن. اوکی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
-خب دیگه چی؟
- خب دیگه که، همین اصل رو تا جناب‌عالی عادت کنی رعایت کنی؛ یه چند سالی کار می‌بره! فعلاً این‌رو با خودت تمرین کن تا کامل یاد بگیری بریم سر درس بعدی...
یهو افکارش پرید وسط حرف‌هاش:
-آهــا! یه پاورقی هم بگم برات؛ اگه دیدی یخ برخورد می‌کنه تو یخش ‌رو باز کن! تقصیر خودته دیگه. این دفعه نوبت توئه! ناز بکش.میگن توی عشق اگه طرف مقابلت مَن بود تو نیم مَن باش! گاهی پشت به زین گاهی زین به پشت، همیشه شعبون یه دفعه‌ هم رمضون...
کش‌دار گفتم‌:
-او! باشه‌باشه! اوکی دهنم رو سرویس نمودی همه ضرب المثل‌ها رو برام ردیف کردی، کافیه فهمیدم!
-آخه فهمیدن کافی نیست. این‌که بهشون عمل کنی شرطه!
- اوکی باشه دیگه...
اون شب اوینا پیشم بود ولی نمی‌دونم چرا منتظر اومدن ماکان بودم.ولی خب نیومد.
[یعنی کلاً هیچ راهی نیست؟ باید از غرورم بگذرم؟...]
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
***
ماکان

چشم‌هام رو که باز کردم هنوز هوا تاریک بود. آروم از جام بلند شدم رفتم سمت اتاق تانیا؛ در اتاقش باز بود.
رفتم بالا سرش. یه اخم ریز تو صورتش بود و بالشت رو بغل کرده بود! پتو رو زدم روش؛ به اجزای صورتش زل زدم
[دورت بگردم]
آروم پیشونیش رو بوسیدم و رفتم بیرون. گندم اومده بود سلامش کردم. پشت میز نشستم.
برام چایی ریخت....
بعد از این‌که صبحونه خوردم وسایلم رو برداشتم و رفتم.
امروز کلاس دارم، همین حالاش هم چندین جلسه به‌خاطر سفرم عقب افتادم. آفتاب تازه داشت از پس کوه سرک می‌کشید. اول میرم خونه، یه دوش می‌گیرم و به سر و وضعم می‌رسم بعد هم میرم کلاس.نشستم تو ماشین و به آینه نگاه کردم. [جدی‌جدی می‌تونم با تانیا سرد برخورد کنم؟عمراً! فوقش بتونم یکم دیگه تحمل بیارم. ولی اصلاً از این رویه خوشم نمیاد. اگه خراب بشه چی؟ دیگه من رو دوست نداشته باشه؟]
به گوشی زل زدم، دل رو زدم به دریا و به سحر تکست دادم:
-سلام وقت داری؟
آنلاین بود. [خوبه]
جواب داد :
-سلام آره... خوبی؟ چیزی شده؟
-نمی‌دونم... شاید، آره شاید هم نه!
-خب بگو!
- اون رویه‌ایی که گفتی خیلی سخته! نمی‌تونم انجامش بدم!
یکم طول کشید تا جواب بده، معلوم بود داره فکر می‌کنه.
بعداز دَه پونزده ثانیه جواب داد :
-الان گرفتم چی میگی... دقیقاً چیش سخته؟خوبه فقط کم محلیه نمی‌خوای کوه بکنی!
-می‌ترسم یهو نظرش عوض بشه
-پــوف!
- نمی‌شه یه راه دیگه پیشنهاد بدی؟
-اوکی ترسو! راه بعدی دیگه به نظرم آخرین راهه.
- چی؟ بگو!
-تو باید از قائم‌موشک‌بازی دست برداری. علناً باید ابراز کنی همین!
از پی‌وی سحر اومدم بیرون. حتی فراموش کردم تشکر کنم یا مثلاً خداحافظی. نمی‌دونم دقیقاً داشتم به چی فکر می‌کردم. به طرف خونه به راه افتادم.
***
تانیا :
پام رو گذاشتم روی پادری دم حموم و کشیدم روش تا خشک بشه. رفتم تو اتاق و ولو شدم روی تخت و مثل کوالا به یه نقطه زل زدم.
جدی‌جدی بعد از حموم اگه زودی خودت رو خشک نکنی و لباس نپوشی لم دادنت با خودته، پا شدنت با خدا.
یهو دیدم گوشیم خاموش و روشن میشه. برش داشتم
امیر سام بود.
-الو سلام.
-سلام خوبی
-مرسی تو خوبی
-من هم خوبم. کاری داشتی؟
- آره می‌خواستم بگم فردا تولدمه! یه مهمونی می‌خوام بگیرم؛ تو هم دعوتی.
با شنیدن خبر نیشم باز شد. با ذوق مشهود توی صدام گفتم : مبارکـــه!
-مرسی... میای دیگه؟
-آره بابا!
-فقط یه چیزی! من شماره ماکان رو ندارم، تو جای من بهش بگو اون هم دعوته.
-اوکی بهش میگم.
با نیشخندی گفت:
نیاز نیست که بگم کادو یادت نره؟
زدم زیر خنده و گفتم :
-مرد گنده سال به سال داره لِنگ‌هات دراز تر میشه. خجالت نمیکشی کادو می‌خوای؟
-نه‌خیرم چرا باید خجالت بکشم؟ آدم نیستم یا دل ندارم؟
-آدم که نیستی قطعاً.
با لحنی به ظاهر طلبکار گفت :
آها! خیلی هم عالی! اون‌وقت تو خیلی آدمی؟
-نخیرم من فرشته ام.
-فِری خانوم کادو یادت نره که اون وقت من می‌دونم و تو!
خوب بود که شوخی می‌کرد معلوم بود حال و. هواش عوض شده!
خندیدم و گفتم :
پرو! برو دیگه.
-کاری نداری؟
-نه فعلاً خداحافظ!
گوشی رو گذاشتم کنار و رفتم لباس‌هام رو بپوشم.
***
ماکان:
داشتم توی اینستا می‌چرخیدم که یهو یه عکس نوشته توجهم رو جلب کرد :
(تاریک باد خانه مردی که تلاش نمی‌کند برای رسیدن به زنی که دوستش دارد.)
من رو به فکر فرو برد![جدی من برای به‌دست آوردن تانیا چی‌کار کردم؟سخته برام ابراز عشق. خودم‌ هم نمی‌دونم چرا؟پس چی‌کار کنم؟]
صدای زنگ گوشی افکارم رو. پس زد! با دیدن اسم روی صفحه ضربان قلبم تند شد.
تانیا بود.
جواب دادم:
-سلام.
-سلام چه‌طوری.
-خوبم تو خوبی
-مرسی
-جانم کار داشتی؟
-آره می‌خواستم بگم مهمونی دعوتی.
یه ابروم رو بردم بالا و پرسیدم :
- مهمونی؟ مهمونیِ کی؟
- امیرسام! فرداشب تولدشه دوتامون رو دعوت کرده. میای دیگه؟
سکوت کردم. حرصی گوشه ناخون شصتم رو جویدم. یعنی مونده بودم برم یا نه.حس خوبی از این پسره امیر نمی‌گرفتم!
سکوت من معنیش برای تانیا واضح بود. تاکید کرد:
- ببین تو هم نیای من میرم ‌ها! تولد دوستمه نمی‌شه نرم... .
همین چیزهاس که روانیم می‌کنه در مقابل تانیا باید صبر ایوب داشته باشه آدم.
سکوتم حوصله‌اش رو سر برده بود گفت:
-چیشد... تنها برم؟ باشه بهش میگم نتونستی بیا... زدم تو حرفش
- باشه‌باشه! میام. نمی‌خواد این‌قدر بری روی اعصابم.
و منزجر ادامه دادم:
- حالا کِی هست این تولد؟
-فردا شبه! گفتم که! هوش و حواس نداری‌ ها! خب دیگه من خبر رو رسوندم... کاری نداری؟
-نه... یعنی چراچرا!
-چیه.
-تو چیزی خریدی؟
-برای؟
-مهمونی فردا شب دیگه
-نه
_پس حاضر شو دارم میام دنبالت بریم خرید.
-باشه... چه سریع و انقلابی! ...خب دیگه قطع کن حداقل برم حاضر بشم!
و بدون خواستن جوابی از سمت من قطع کرد...
امان از دست تو دختر
***
تانیا:
[خب... پسرها زود حاضر میشن! هر چی تنشون باشه مهم. نیس یه شلوار می‌کشن روی زیرشلواری‌شون و فِرت! حاضرن.] زودی حاضر شدم ولی آرایش نکردم فقط یکم ضد آفتاب زدم و برق لب.
با خودم فکر کردم [ماکان با چی می‌خواد بیاد دنبالم؟ ماشین نداشت که.]... .
سوار ماشین شدم و در پارکینگ رو زدم. داشتم می‌رفتم بیرون که یهو یه مک‌لارن به طرز ناشیانه‌ایی پیچید جلوم.[ جدیداً مردم چه بی‌شعور شدن.] پیاده شدم و از حرص در ماشین رو محکم کوبیدم. رفتم ببینم راننده‌اش کدوم آدم احمقیه. شیشه دودی بود و چیزی معلوم نبود. زدم به شیشه یه اخم غلیظ هم انداختم تو. صورتم که تا شیشه رو داد پایین امواتش رو یکی‌یکی بهش خاطر نشان کنم. که ناگهان فکم از تعجب افتاد کف زمین.
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
ماکان بود!
عینک آفتابیش رو برداشت و با لودگی گفت:
-خانوم خوشگله برسونمت؟
زدم زیر خنده، جوری که تا آخرین سلول معدم رو هم از داخل دهنم میشد دید. منزجر گفتم:
- خاک تو حلقت! مخ‌زنی هم بلد نیستی... این جمله دیگه خیلی لوسه !نمی‌گیره.
-باشه حالا مخ زنیم رو هم می‌بینی!
جا خوردم. [از کی می‌خواد مخ‌زنی کنه؟ ]
دو تا بشکن زد و گفت :
-سوار نمی‌شی؟
-چراچرا!وایسا ماشین رو بذارم سر جاش، الان میام.
بعد از این‌که ماشین رو سر جای خودش پارک کردم سوار ماشین ماکان شدم.
[من مثلاً با این قهر بودم ها!یه کارهایی می‌کنه، که زارت یادم میره! تازه به روی خودش هم نمیاره پسره پرو] تصمیم گرفتم بیخیال بشم. با ذوق چشم‌هام رو داخل فضای خاکستری رنگ ماشین چرخوندم و گفتم :
-مبارکه چه‌قدر خوشگله!
-مرسی قابل تورو نداره!
با کمی مکث ادامه داد:
-حالا کجا بریم؟
شونه‌ایی بالا انداختم و گفتم:
- من چه‌می‌دونم! تو پسری، باید بهتر سلیقه پسرها رو بلد باشی!
. اخم‌هاش رفت تو هم، گفت :
-من منظورم اون نبود! منظورم لباس واسه خودت بود.
بدجنسیم گل کرد. خواستم اذیتش کنم یه ابروم رو بالا بردم و با نیشخند گفتم :
-اون چیه؟
ماکان با لحنی منزجر گفت:
-اون دیگه!
خودم رو زدم به گیجی و گفتم :
-آخه اون یعنی چی؟
با کلافگی گفت:
-کادو دیگه!
ادای آدم‌هایی که بی خبرن رو درآوردم و گفتم:
-اون‌وقت واسه کی؟
ماکان عصبی جواب داد:
- واسه آقای امیرسام.اَه! تو هم گیر دادی! می‌دونی من ازش خوشم نمیاد هی اسمش رو میاری. در ضمن از الان گفته باشم ‌ها، زیاد واسه خرید کادو وسواس به خرج نمیدی. اون یه جفت جوراب هم از سرش زیاده.
نرم خندیدم و در حالی که به خیابون نگاه می‌کردم گفتم:
- باشه حالا. حرص نخور شیرت خشک میشه. راه بیوفت فعلاً خودم لباس بخرم؛ واسه اون هم یه فکری می‌کنیم. ماکان نفس عمیقی کشید و راه افتادیم.
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
دیگه داشت اعصابم رو خورد می‌کرد. اصلاً نمی‌ذاشت لباس باز انتخاب کنم.
حرصی گفتم :
-اَه! بسه دیگه ماکان! چرا این‌جوری می‌کنی؟
یه جورایی انگار شرمنده بود از این همه گیر دادن زبون باز کرد که :
-ببین تانیا، عزیزم می‌دونم خسته‌ات کردم. من‌هم نمی‌خوام خشکه مذهب بازی دربیارم...
زدم تو حرفش و گفتم :
- ولی داری در میاری!
دست‌هاش رو آورد بالا و گفت :
-اجازه بده حرفم رو بزنم. باشه! ببین اون‌جا پسر هم هست اون هم نه پسرهای عادی! در ضمن فکر کردی امیرسام توی مهمونی که بگیره م*ش*روب سرو نمی‌کنه آدم توی مستی هم هیچی حالیش نیست! خودت هم این رو خوب می‌دونی! مطمئناً پسرهای اون‌جا هم ا‌ین‌قدر می‌خورن که حالت عادی نداشته باشـ...
حرف‌هاش از نظرم احمقانه بود دویدم وسط حرفش و حرصی گفتم:
-چه ربطی داره آخه؟ ماکان تو مثلاً ناسلامتی خارج از کشور زندگی کردی. این تفکرات مال دوره‌اییه که مردم می‌گفتن دختر تا خونه باباشه نباید دست به سیبیل‌هاش، بزنه نباید آرایش کنه. دخترها شبیه چنگیزخان مغول بودن. الان عصر تکنولوژیه.
کلافه گفت:
-باشه تو درست میگی. اجازه میدی با سلیقه من برات لباس بخریم؟
قاطعانه گفتم :
-معلومه که نه. احتمالاً به تو باشه می‌خوای چادرچاقچور برام بخری، کسی من‌ رو نبینه که خدای نکرده اسباب گناه فراهم بشه.
چشم‌هاش رو بست و خنده بی صدایی کرد و گفت :
- نه! قول میدم خوشت بیاد. قبوله؟
-دو‌ دل نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم :
تا ببینم چی میشه!
ذوق کم‌رنگی رو توی نگاهش دیدم. خواست چیزی بگه که انگشت اشاره‌ام رو تهدیدوار آوردم بالا و گفتم:
- ولی اگه خوشم نیاد از چیزی که انتخاب کردی. دیگه حق دخالت نداری ها!
-باشه قبوله!
و خرید لباس رو به عهده ماکان گذاشتم. اون هم یه لباس خیلی خفن برام انتخاب کرد که من کفم برید. یه مشت به بازوش زدم و گفتم:
- ای بدجنس! پس باسلیقه بودی و رو نمی‌کردی؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت :
پس چی فکر کردی؟
بعد هم رفتیم برای خرید کادوی امیرسام. هر چی انتخاب می‌کردم ماکان یه ادایی ازش درمی‌آورد و هی می‌گفت نه!
دیگه به معنای واقعی کلمه داشت روی مخم دوچرخه سواری می‌کرد.
عصبی گفتم:
- ماکان! این دیگه نه آرايش غلیظه، نه لباسِ باز بی‌آستین. یه دفعه دیگه مخالفت کنی همین جا می‌زنم لِهِت می‌کنم! فهمیدی یا نه؟
-باشه‌باشه، حرص نخور...
یه ست کیف و کمربند و جاسوئیچی خوشگل پسندیدم؛ همون رو خریدیم. بعد هم با هم ناهار خوردیم و من برگشتم خونه. ماکان هم رفت خونه خودشون.
همیشه بعد خرید هلاک می‌شدم. اومدم خونه و گرفتم خوابیدم. برای شام بیدار شدم وبعد هم نشستم برای این‌که حوصله‌ام سر نره یه سریال دانلود کردم و نگاه کردم؛ تقریباً تا چهار صبح تمومش کردم. بعد از اون هم بیهوش شدم تا روز بعد.
از خواب که بیدار شدم تقریباً بعدازظهر بود. یه دوش سریع گرفتم بعد هم اومدم کادوی امیرسام رو گذاشتم جلو دست و از انبار دوسه تا قوطی وایتکس برداشتم اون‌ها رو هم کادو کردم.
بعدش هم شروع کردم به ارایش کردن. یه آرایش محو و خوشگل کردم. در آخر هم لباسی که آقای ماکان خان برام درنظر گرفته بود پوشیدم. یه پیرهن که تا بالای زانو بود بالا تنه مشکی ویقه دلبری پایین دامن چین دار راه‌راه مشکی سفید. البته کوتاه بود ولی ماکان خان تأکید کردن با جوراب‌شلواری استفاده کنم! تنها چیزی که خیال ماکان رو راحت کرد این بود که پشتش باز نیس و آستین داره. انصافاً هم ناز بود دوسش داشتم. بعد هم به ماکان تکست دادم که:
«آماده‌ام بیا دنبالم.»
بعد نیم ساعت یهو صدای زنگ در اومد. رفتم در رو باز کردم.
[اوف! جونم تیپ! عمت فدات شه]
یه پیرهن سرمه‌ای با راه‌راه های ریز سفید، یه جلیقه خاکستری و شلوار مشکی.
[وایی موهاش رو نگاه کن! چه خوبه!] یه خورده کوتاهشون کرده بود. ماکان تا چشمش افتاد به من یه جوری شد! کلافه بود انگار، دست‌هام رو گرفت و با یه صدای لرزون گفت:
چه‌قدر خانوم شدی!
دست‌هاش یخ بود. از لمسشون حس خوبی بهم منتقل‌ نشد. مور مورم شد! نمی‌دونستم باید چی بگم؟ نفس‌هام از این هیجان منفی داشت تند میشد.
دست‌هام رو از توی دست‌هاش کشیدم و
رفتم کیف دستی مشکیم رو آوردم. زدم کوچه علی چپ و گفتم:
-ماکان بریم دیر شد.
و به راه افتادیم.
همیشه ازسکوت ماشین بدم می‌اومد. طبق عادت دستم رو بردم و سیستم رو روشن کردم.
[چشای تو دست گذاشته رو دلم
ازم نخواه بگذرم آسون برم
صدای تو مثه لالاییه واسم
اون‌ور دنیا بری حتی
این دله دنبالته بازم
این دل دیوونه همراته هرکجا
بی من بری این قلب من پاته
این دل دلداده بدجوری بی تو
انگاری که داغون و خراباته]
. ماکان تو کل مسیر عصبی بود و هی با دست آزادش دست می‌برد تو موهاش. تو ذهنم به خودم قول دادم یه امشب‌ رو حرصش ندم. حال امشبش رو که دیدم یه‌جوری شدم، دلم براش سوخت!
وقتی پیاده شدیم با هم وارد ساختمون شدیم. ناخودآگاه بازوی ماکان رو چسبیدم. امیرسام به استقبال‌مون اومد. اول با ماکان دست داد بعدهم با من و بعدش هم ما رفتیم یه جا نشستیم امیرسام هم رفت پیش دوست هاش. اوینا اولین آشنایی بود که توی اون جمع می‌دیدم. اومد و باهامون حال‌احوال کرد. ولی ماکان انگار امشب اصلاً تو این دنیا نبود.
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
جوری که حتی اوینا هم متوجه شد ولی چیزی نگفت. واقعا نگرانش شدم. تا حالا چنین حالتی نداشته.
با این‌که قر تو کمرم فراوون بود اما تصمیم گرفتم کنارش بمونم. فکر کنم تا همین جاش هم اذیت شده که اومده. هر چی اوینا اصرار کرد نرفتم برقصم.
یهو متوجه لرزش زیر دستم شدم از کیفم بود. گوشیم داشت زنگ می‌خورد. سحر بود. به خاطر حجم زیاد صدا نمی‌شد داخل صحبت کرد برای همین رفتم بیرون...
ناراحت بود و گویا با مامانش این‌ها بحثش شده بود. تقریباً یه ده دقیقه‌ایی بیرون بودم. وقتی برگشتم دیدم یه دختره وایساده بالا سر ماکان و همه‌اش عشوه خرکي میاد.
اصلاً سر و وضعش خوشم نیومد. ل*خ*ت می‌اومد سنگین‌تر بود! دلم می‌خواست چشم‌هاش رو دربیارم. البته اون هر چی ناز می‌کرد ماکان اصلاً توجه نمی‌کرد؛یا بهتر بگم، توی این عالم نبود. با یه اخم غلیظ به یه نقطه خیره شده بود و پای راستش رو انداخته بود روی پای چپش و عصبی تکون می‌داد.
حدس زدم دختره از ماکان چه درخواستی داره، واسه همین رفتم طرف‌شون و با یه لحن پر از عشوه گفتم:
-ماکان جان عزیزم؟
ماکان که انگار با صدای من به خودش اومد سرش رو گرفت بالا و گفت :
-جانم خانومم!
از ماکان مغزم یه لحظه قفل کرد؛ متوجه نشدم ماکان هم داشت نقش بازی می‌کرد یا نه!بی‌خیال توی نقشم فرو رفتم و با لوندی گفتم :
-میای بریم برقصیم؟
با این حرفم انگار بهش جون اضافه دادم. چون با اشتیاقی که توی نگاهش مشخص بود بلا فاصله جواب داد:
-چرا که نه عزیزم.
یه لحظه برگشتم تا واکنش دختره رو ببینم، دیدم اصلاً دختره نیستش!
ماکان بلند شد و دستم رو گرفت و من رو برد وسط. یه دستش دور کمرم حلقه شد اون یکی دستش هم دستم رو معلق توی هوا گرفت. مونده بودم چی‌کار کنم!
خیلی ضایع بود وسط پیست رقص مثل خر تو گِل گیر کردن، من هم دست آزادم رو گذاشتم روی شونه‌اش. اما معذب بودم، ماکان خیلی عجیب رفتار می‌کرد. کارهایی که می‌کرد خارج از کنترل بود. از استرس ضربان قلبم رفته بود بالا. به محض این‌که باز‌دمش
خورد توی صورتم متوجه بوی ا*ل*ک*ل شدم.یا خدا
ماکان مسـ*ـت کرده بود!
این ماکان اونی نیس که من می‌شناختم؛ حتی یه نوشابه انرژی‌زا به همش می‌ریخت. حالا چی‌شده که نوشیدنی الکی خورده.
با صدای لرزون گفتم :
-ماکـ... ماکان... میگم... می‌خوای بریم بیـ... بیرون؟
با صدایی کِش‌دار گفت :
چـــرا که نـــه! هر چی تـــو بگی!
و دستم رو کشید برد بیرون.خیر سرم خواستم من ببرمش بیرون ولی اون داشت من رو خِر کِش می‌کرد.
رفتیم تقریباً پشت ساختمون.
دهن باز کردم و گفتم :
-ماکان چت شـ...
که... .
سفت من رو گرفته بود که تکون نخورم.
شوکه شده بودم. بعد از کلی تلاش یه زور محکم زدم و از بغلش اومدم بیرون.
ماکان داشت خمار نگاهم می‌کرد.
- چرا نمی‌ذاری ببوسمت عزیز دلم؟
دوباره اومد جلو که جیغ کشیدم :
-مــاکــان!
و یکی خوابوندم تودهنش.
ماکان که انگار با جیغ و سیلی من،کمی به خودش اومده بود شوکه نگاهم می‌کرد!
جیغ جیغ کنان گفتم :
-چته؟ پسره احمق. اصلاً می‌فهمی داری چه غلطی می‌کنی؟
بغضم گرفته بود، ولی دریغ از یه قطره اشک
خیلی از دستش عصبانی شدم. خشن برگشتم برم داخل ساختمون که از پشت سر ملتمسانه گفت :
-تانیا... توروخدا نرو غلط کردم!
در حالی که سعی داشتم بغضم نشکنه نالیدم:
-چرا این‌طوری شدی آخه؟
سکسکه کنان گفت:
_میشـ.... میشه بمونی.
دلم به حالش سوخت!
تنها راهی که اون لحظه به ذهنم می‌رسید تا مستی از سرش بپره این بود توی همون هوای آزاد بمونه.
بهش گفتم:
- ببین تو این‌جا بمون... من میرم تو. حالت که خوب شد بیا تو. باشه؟
-نرو... پیشم بمون.
پسره دیوونه بغض کرده بود.
به جایی اشاره کردم و گفتم:
- من میرم اون‌جا می‌شینم تو یکم راه برو.
مطیع سرش رو کمی کج کرد و بلافاصله جواب داد:
- باشه.
یه آلاچیق بود که با دو،سه‌ تا پله کوتاه از زمین فاصله گرفته بود. لبه همون جا نشستم. توی فکر فرو رفته بودم. ناگهان متوجه شدم ماکان اومد و سرش رو گذاشت روی پام و چشم‌هاش رو بست! کُپ کرده بودم.
ماکان امشب هیچ شباهتی به اونی که چندین ساله می‌شناسم نداشت!
چرا چیزی رو که ازش متنفر بود خورد؟... .
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
موسیقی که تموم شد بعد از تقریباً ده دقیقه بود که متوجه غیبت ما شدن. چون اوینا اومده بود بیرون تا دنبالمون بگرده
دلم نمی‌خواست اوینا ما رو اون مدلی ببینه. ماکان رو تکون دادم و تند‌تند گفتم :
-ماکان... ماکان... پاشو...دِ زود باش پاشو اوینا داره میاد پاشو. ماکان گیج و سرخوش گفت:
-نمی‌خوام جام راحته... پوکر فیس به روبه‌رو خیره شدم.
-چی چی رو جام راحته پاشو ببینم!
و یه ویشگون ازش گرفتم.
بالأخره چشم‌هاش رو باز کرد و فهمید تو چه موقعیتی هستیم واسه همین هول هولی پاشد ولی دیر شده بود.
اوینا که انگار چیزی کشف کرده باشه و به زور هم داشت جلوی خنده‌اش رو می‌گرفت. با لحنی کِش‌دار گفت:
-تانی...عزیزم نمیاین تو؟
حرصی گفتم :
-چرا! تو برو.ما هم میایم.
-خب بیا دیگه!
کفشم رو براش پرت کردم و گفتم:
- بـــرو دیگــه!
اوینا جاخالی داد و فرار کرد.
بلند شدم که برم کفشم رو بیارم؛ اما ماکان پیش قدم شد و اون رو برام آورد. بعد هم جلوم روی زمین زانو زد که پام کنه، دستم رو بردم تا مانعش بشم، که دستم رو گرفت و آروم بوسید. آخر سر هم کفشم رو پام کرد و با هم رفتیم تو. حس سیندرلا بهم دست داده بود.
هنوز هم که هنوزه به خاطر رفتارهاش از دستش عصبی هستم م و از طرفی هم هنوز ویندوزم بالا نیومده چش بود!
[ببین یه شب هم من می‌خوام مثل آدم رفتار کنم ماکان جفتک می‌اندازه.حال و روز من رو ببین توروخدا.]
وارد که شدیم سعی کردم یکم فاصلم رو با ماکان حفظ کنم بلکم امشب به خیر بگذره.
دو سه تا از دخترهای مجلس برای امیر رقص چاقو رفتن بعد هم کیک خوردیم و نوبت به هدیه‌ها رسید من هدیه‌هام رو بردم و بهش دادم.
همه کادوهاشون رو می‌دادن و کلی تبریک می‌گفتن بعد هم می‌رفتن اما من یه توضیح کوتاه در گوش امیر دادم راجب هدیه‌ها و کنار کشیدم .
امیر متعجب پرسید:
می‌تونم بازشون کنم؟
شونه ایی بالا انداختم و ابروهام رو دادم بالا و گفتم :
-البته!
و همون جا بازشون کرد.
و اون لحظه بود که صدای خنده جمعیت رفت هوا.
امیر دیگه داشت بی‌هوش میشد رسماً. اشک از گوشه چشم‌هاش میزد بیرون.
دوباره تاکید کردم :
-گفتم که، واسه جوراب‌هات خریدم، همشون از دم لکه داشت و بو می‌دادن.
یبار تو اینا بشوری‌شون قشنگ تمیز میشن.
بعد از این‌که کلی سربه‌سرش گذاشتم هدیه اصلی رو دادم بهش و بعد هم رفتم نشستم.
ماکان یهو اومد نشست کنارم
جا خوردم!
هول شدم و گفتم :
-چیه چی می‌خوای ؟
قیافه‌‌اش به شدت خسته و کلافه بود مشخص بود چیزی که خورده بود برای معده‌اش به شدت سنگین بوده چون هنوز داشت سکسکه می‌کرد :
-میشـ...میشه بریم... خونـ... نه؟ حالم خوب نیس. می‌خوام... بخـ... ـخوابم.
. انگار خیلی اذیت شده.
- باشه بذار برم از امیرسام خداحافظی کنم بعدش بریم. به سمت امیر قدم برداشتم. داشت با یکی از دوست هاش و نامزدش بگو بخند می‌کرد. من رو که دید صحبتش رو قطع کرد و با ته مونده خنده اش گفت:
-جانم چیزی می‌خواستی؟
مشخص بود نوشیدنی ها خودش رو هم یکم گرفته. ته دلم گفتم [ای کوفت... مسبب اتفاقات امشب جناب‌عالی بودی] در عوض کمی صدام رو بردم بالا به‌خاطر صدای موسیقی و گفتم :
-امیر... من باید برم... ماکان یکم حالش خوب نیس... بازم تولدت مبارک.
- چرا چیزی شده.
- نه چیز خاصی نشده بریم خونه استراحت کنه براش بهتره.
- می‌خوای بیام ببریمش بیمارستان؟
-نه واقعاً فکر نمی‌کنم چیز خاصی باشه! مرسی.
- تعارف نکنی ها!
-نه بابا چه تعارفی. فعلاً.
- باش فعلاً. شبت بخیر.
و رفتیم سوار ماشین شدیم ولی این‌بار من پشت فرمون نشستم.
انگار هنوزم بخاطر تاثیر نوشیدنی گرمش بود. کلافه یقه لباس رو دو تا دکمه باز کرد. و گفت:
-میشه شیشه رو بدی پایین خیلی گـرمــه!
چشم‌هام رو حرصی چرخوندم و و دکمه بالا بر شیشه رو به سمت پایین فشار دادم. زیر لبی غر زدم که :
- امر دیگه؟ لیموناد بیارم قربان؟
نمی‌دونم شنید یا نه ولی با لحنی که فاز سخنران های انگیزشی و نتورک رو گرفته بود گفت :
-می‌دونی خوبی مستی چیه؟
حق به جانب جواب دادم :
- تو که فهمیدی بگو!
-برای آدم‌های... تر... ترسو خوبه! راحت حرف دلشون رو می‌زنن. تازه کسی‌ هم بهت خُرده نمی‌گیره.
با خودم گفتم :
[که چی مثلاً؟ الان فتوا صادر کردی آیت‌الله؟ خدا شفات بده. من نمی‌دونم عرض ده دقیقه چقدر کوفت کرده که وقتی من رسیدم اون‌جوری شنگول بود؟]
در حالی که به بیرون زل زده بود گفت :
-میگم تانی...
-هوم؟
- میشه امشب نرم خونه؟
-یعنی چی؟ پس می‌خوای بری کجا؟
-بیام پیش تو.
با خودم فکر کردم قطعاً اين‌جوری مسـ*ـت بره خونه زن‌عمو سیاه و کبودش می‌کنه! از این حرکات نزده تا حالا.
دلیل خودش هر چی بود و توی ذهنش هر چی می‌گذشت نمی‌دونم! ولی قبول کردم.
رسیدیم خونه، همه جا ساکت بود. رفتیم تو
[آخيش! هیچ جا خونه خود آدم نمی‌شه!]
رو به ماکان گفتم:
-تو برو بخواب من هم میرم حموم. هیچی نمی‌گفت. چرت می‌زد! با هم کفش هام رو روی پله ها یکی‌یکی درآوردم. بعد از این‌که یه دوش اساسی گرفتم و مسواک زدم، رفتم سمت اتاقم.
وقتی در اتاق رو باز کردم دیدم کف زمین خوابیده! [نچ‌نچ... خرس گنده...حتی به خودش زحمت نداده رو تخت بخوابه!] صداش زدم:
-ماکان... ماکان... پاشو برو اون اتاق بخواب! این‌جا اتاق منه!
بین خواب و بیدار جوابم رو داد:
- نمی‌خوام... جام راحته.
- حداقل پاشو برات رخت خواب پهن کنم رو زمین کمرت درد می‌گیره...
هر چی اصرار کردم همون روی زمین خوابید.
‌‌[‌ به من چه اصلاً! پسره لوس.]... .
صبح که بیدار شدم حس کردم یه چیزی دورمه و داره خفه‌ام می‌کنه! انگار یه مار پیچیده باشه دور بدنم!
با خودم گفتم :
[دیدی چطوری فلج شدم؟] یکم که محیط رو بررسی کردم دیدم جدی‌جدی انگار ماره! اون هم یه مار بزرگ. نکته ترسناک بعدی این بود که متوجه شدم نفسش می‌خوره پس گردنم.حس منزجر کننده‌ای داشت!
مو به تنم سیخ کرده بود. با خودم فکر کردم که
[اصلاً مگه مارها نفسشون معلومه؟] بیشتر که اوضاعم رو بررسی کردم فهمیدم مار پیتون محترم. ماکانه! من رو مثل بالشت بغل کرده بود
مثل چی دست‌هاش رو سفت دورم حلقه کرده بود.
هر چی تلاش می‌کردم نمی‌تونستم از حصارش بیام بیرون.
[ای بمیری پسره خر! دارم خفه میشم! چه خر زور هم هست. بابا من بالشتت نیستم بی‌شعور] بلند صداش کردم :
-ماکان.... مـاکـان. آهایی! بیدار شو خفه‌ام کردی...خرس گنده پاشو. له شدم.
پسره چلمنگ پاشو!
هر چی صداش کردم راه به جایی نبردم
ناچار یه گاز محکم از دستش گرفتم.
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
یهو با تکون از خواب پرید.[ آخيش دلم خنک شد!]
قیافه‌اش دیدنی بود. موهای ژولیده با قیافه وحشت زده، با یه چشم باز داشت من رو نگاه می‌کرد.
پوکیدم از خنده. پخش شدم رو تخت ولی ماکان هنوز ویندوزش بالا نیومده بود و داشت نگاهم می‌کرد.درست حسابی که خندیدم گفتم :
-خواب زمستونی گرفتی خرس گنده؟
ماکان با همون قیافه‌اش؛ خواب‌آلود و گیج گفت:
-ها؟
-ها نه بله! بی‌تربیت مامانت سلام یادت نداده.
بعدش‌ هم صبح به خیر. آقا مثل مار چمبره زده رو من... خوش می‌گذره؟
بعد چند ثانیه این بار نوبت ماکان بود که بزنه زیر خنده
[مگه چی گفتم؟حرف بدی بود؟]
یکم که فکر کردم دیدم بله! حرف بدی بود از بد هم بدتر.[ یعنی ای خـــاک تو. سرت کنن آبروی خودتو پیش این دراز بی خاصیت بردی.] اخم‌هام رو کشیدم تو هم و گفتم :کوفت! بی‌شعور منحرف!
برای این‌که حرص دلم خالی بشه یه ویشگون محکم از. کنار پاش گرفتم. با خنده نالید :
-آی... دختر کَنده شد.
-حقته!
ندونستم چطوری موقعیت رو جمع کنم.یهو بهش تشر زدم :
-پاشوپاشو ببینم! دیگه خیلی پسرخاله شدی بدو برو پی کارت امروز سرم شلوغه کار دارم.
ماکان سری کج کرد و با شیطنت گفت :
-مثلاً چه کاری؟
-دیگه اونش به تو مربوط نیست بفرما ببینم...
بعد از این‌که دست و صورتش رو شست. به زور از خونه انداختمش بیرون... .
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
همین‌جوری بهش گفتم کار دارم. ولی بی‌کارتر از خودم خودمم. از بی‌کاری دارم خل میشم، یکم دیگه بگذره احتمالاً باید خودم رو به فارابی معرفی کنم.
گوشی رو برداشتم و به قدیمی‌ترین روش رو آوردم
(مزاحم تلفنی.)
اول زنگ زدم 118
بوق...بوق...بوق....پاسخگوی 135بفرمایید؟
-سلام خسته نباشید.
-ممنون بفرمایین.
-خانوم من شماره گراهامبل رو می‌خواستم؛ شما نمی‌دونین صندوق انتقادات و پیشنهادات داره یا نه؟ اختراعش خیلی خزه! می‌خوام شکایت کنم. آخه واقعاً...
دقیقاً بعد از پنجمین کلمه‌ایی که از دهنم در اومده بود یارو قطع کرده بود و من داشتم برای خودم بادمجون واکس می‌زدم.باز هم بد نبود.
این دفعه زنگ زدم به 125
-پاسخگوی 13 بفرمایید!
صدام رو کمی مضطرب کردم و گفتم :
-الو! آقا به دادم برسین، خونه‌مون آتیش گرفته تورو‌خدا بیاین کمک.
یارو بنده‌خدا می‌خواست به من آرامش بده.
-خانوم شما خونسردی‌تون رو حفظ کنین، الان دقیقاً کجایین؟
- تو لباس‌هامم.
و پقی زدم زیر خنده و قطع کردم.
این دفه زنگ زدم 110
-پاسخگوی 36 بفرمایید.
-آقا توروخدا کمک کنین، پسرداییم داره زایمان می‌کنه. چی‌کارش کنم؟
دیگه خنده بهم امون نداد واسه همین زدم زیر خنده؛ یارو یه چیزی گفت و قطع کرد.
یه ده بیست بار دیگه زنگ زدم 118 و اسم‌های الکی گفتم. بعدش هم واسه پنج شیش تا شماره ناشناس پیام‌هایی با عنوان های(فرار کن یارو فهمید) (بیا فرودگاه منتظرتم.) (جنازه رو کجا گم‌وگور کنم.) (بیا دیگه پس کجایی دو ساعته سر کوچه‌تون وایسادم؟)
(آشغال کثافط چرا گوشی رو از دسترس خارج می‌کنی) و... فرستادم. ولی بعدش دیگه این کارها برام خز شد و بهم حال نداد.
دنبال سرگرمی جدید بودم که یهو یه چیزی تو ذهنم جرقه خورد.[ ایول یارو خانومه تو بیمارستان.]
ندای درون :
-آشغال کثافط، چرا می‌خوای مزاحم اون بشی؟
- خنگ خدا نمی‌خوام که مزاحم شم؛ می‌خوام ببینم چیکار داشت...
یارو جیمز وات! گفت اگه وقت آزاد داشتم بهش زنگ بزنم. خوشحال میشه و قدم روی چشمش میذارم و... رفتم زودی کارت ویزیتش رو از جیب مانتویی که شمال تنم بود درآوردم و دوباره ولو شدم رو کاناپه. نگاهی بهش انداختم
[اوف! شمار‌ه‌اش چه رنده!]
بعد از دوتا بوق برداشت:
-با مطب دکتر موسوی تماس گرفتین؛ بفرمایین!
-سلام
-سلام... بفرمایید.
- ببخشید خانوم من از آشناهای خانوم موسوی هستم، قرار بود ایشون رو ببینم.
-وقت قبلی داشتین؟
- نه راستش! ایشون خودشون قرار ملاقات تنظیم کردن.
-شما خانوم؟
-آریا نژاد.
-چند لحظه...
و من رو پشت خط نگه داشت. بعد از تقریباً یک دقیقه جواب داد:
-خانوم دکتر به جا نیاوردن.
-اِ! عذر می‌خوام... میشه چند لحظه من رو بهشون وصل کنین؟اسماً نمیشناسن.
-چند لحظه...
دوباره بعد از یکی دو دقیقه منتظر گذاشتنم گفت:
- خانوم دکتر وقت آزاد ندارن... نمی‌تونن جواب بدن، بیمار دارن. وقت آزاد داشتن با شما تماس میگیرن. آدرس مطب رو ندارین اگه کارتون واجبه بیاین مطب؟
-چراچرا! الان بیام خوبه؟ کارم کوتاهه زود تموم میشه.
باشه من یه‌جوری هماهنگ می‌کنم بین مریض کارتون راه بیوفته.
-خیلی ممنون پس راه میوفتم.خدا نگهدارتون.
رفتم حاضر شدم. بعد هم به سمت مرکز شهر به راه افتادم...
پیاده شدم و نگاهی به ساختمون کردم و با آدرس روی کارت مطابقت دادم. خواستم وارد مطب شم که دیدم مراجعینش دارن میان بیرون.
تعجب کردم.
[وا! چه‌خبره؟]
رفتم داخل و به سمت منشی رفتم.
-سلام.
-خانوم شرمنده دارم مطب رو تعطیل میکنم اگه واجبه تلفنی نوبت رزرو کنین.
-نه اشتباه متوجه شدین من قرار بود خانوم موسوی رو ببینم شما گفتین بین مریض من رو میفرستین داخل.
-تا حالا بودن همین الان رفتن.
-مطمئنین؟ ولی من قرار بود ببینم‌شون. با خود شما هماهنگ کردم!
-یه مشکلی براشون پیش اومد... شما؟
-آریانژاد.
-آها! بله عذرخواستن، گفتن یه کار اورژانسی براشون پیش اومده، گفتن براتون زمان ملاقات مشخص کنم.
فِسَم خوابید!
چه‌قدر ذوق داشتم بدونم چیکار داشت ‌ها!
از منشی تشکر کردم و از مطب خارج شدم.
انگار قراره امروز به بطالت بگذره. یکم توی شهر چرخیدم و دیگه تصمیم گرفتم برم خونه. گوشیم زنگ خورد
ماکان بود.
جواب دادم :
-سلام خوبی
ماکان اما در سکوت کامل!
-ماکان؟ الو؟
-...
-چرا جواب نمیدی؟
یه جوری که انگار حتی مطمئن نبود چی میخواد بگه جواب داد:
-میشه بیای!
-ها؟
- میشه...یعنی...می‌تونی بیای کافی‌شاپ؟
-کجا؟
-آدرسش رو برات می‌فرستم.
-باشه!
-...
-ماکان حالت خوبه؟
-آ...آره میشه بیای؟
-چی‌کار کنم دیگه، یه ماکان که بیشتر نداریم.
-مرسی.
-خواهش می‌کنم کاری نداری؟
-...
-ماکان؟
-نه... خداحافظ!
بعداز اینکه قطع کردم، ماکان لوکیشن رو برام فرستاد.
رفتم ببینم فرمایش آقا چیه؟
بهتر از بیکاریه حداقل... .
چه جای باحال و دنجی!
ماکان پشت یه میز کنار پنجره نشسته بود. سرش پایین بود به‌خاطر همین متوجهم نشد. یواشکی نشستم روبروش و گفتم:
-پـــخ!
جاخورد و متعجب نگام کرد.
-سلام آقای پکر.
رسماً توی این عالم نبود.
باز سرشو انداخت پایین.
خندیدم و گفتم :
-چندتا از کشتیات غرق شده؟
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
_...
جلوی صورتش دست تکون دادم و گفتم:
-الو؟ توی هپروتی؟خوبی؟
-هیچی نیست.
حق به جانب گفتم :
-واقعاً که! اون همه پشت تلفن تته‌پته کردی که من تا این‌جا بیام بگی هیچی؟...باشه، پس اگه هیچی من برم که صدتا کار دارم (دروغگوی بی‌شعور)
تصنعی بلند شدم که نسبت به رفتنم حساس بشه و کمتر لال بمونه.
که خدارو شکر جواب داد، محکم گفت:
-نرو باهات حرف دارم.
منتظر نگاهش کردم ولی باز در سکوت فرو رفت.
نوچی کردم و گفتم :
-باز که خروسک گرفتی...ببین من صبر ایوب ندارم‌ ها!میذارم میرم.
-نه‌نه! میگم! فقط...چند لحظه بهم فرصت بده جملات رو توی ذهنم جفت و جور کنم. تو هر چی می‌خوای سفارش بده.
[به‌به! مفت باشه کوفت و حناق باشه.حسابی
می‌تیغمش... نه بابا گناه داره پسر مردم.]
گارسون رو صدا کرد، من بستنی سفارش دادم با آیس‌کافی، ماکان‌هم احتمالاً رژیم بود فقط آب خواست.
سفارش‌هامون رو که آوردن من شروع کردم به خوردن اما ماکان هم‌چنان لامونی گرفته بود.
انصافاً بستنیش خیلی خوشمزه بود به تنم چسبید. شاید دلیلش این بود که من حساب نمی‌کردم.
رو به آخرهای گیلاس بستنی بودم که ماکان بی مقدمه گفت:
-تانیا؟ باهام ازدواج می‌کنی؟
بستنی پرید تو حلقم و به سرفه افتادم. چشم‌هام داشت از حدقه میزد بیرون! ماکان هول شد و اومد طرفم و زد تو پشتم و لیوان آب رو داد دستم.
یه قلوپ که خوردم! بهتر شدم.
ماکان رفت نشست سر جاش. نگران پرسید:
-خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و کنایه‌وار گفتم:
مثل اینکه تو بهتری!
بعد از لحظات کوتاهی که حالا من‌هم به مود خفه‌خون ماکان اضافه شدم؛ دوباره ماکان سوال رو تکرار کرد!
مغزم کلاً قفل کرده بود!
[چی باید بگم الان.]
هم خنده‌‌ام گرفته بود، هم خجالت کشیده بودم.
ندای درون:
-مگه توهم خجالت می‌کشی؟ اصلاً خجالت رو با کدوم خ می‌نويسن؟
-خفه‌شو بی‌شعور! با خ دسته‌دار.
همه احساساتم توی میکسر با هم قاطی شده بودن.
جواب دادم :
-دوربین مخفی که نیست؟
خیلی جدی گفت:
-نه کاملاً جدیم.
من‌هم جدی شدم وگفتم:
-آخه اصلاً انتظار نداشتم.
ماکان ملتمسانه گفت:
-حالا که فهمیدی جدیه میشه جواب بدی؟
اما من در سکوت، زل زده بودم به گلاسه خالی روی میز. ماکان خودش پیش دستی کرد رشته کلام رو به دست گرفت:
-ببین تو من رو میشناسی. ولی بذار خودم هم یک‌بار دیگه بگم؛ من از روزی که بودم با تو بودم تا روزی که سفر ما باعث جدایی شد و بعد هم عمو و زن عمو فوت کردن من راستش اون موقع بچه بودم و از این ماجرا خوشحال بودم، چون دلم برات تنگ شده بود و این‌جوری تو می‌اومدی پیش ما، ولی تو همش گریه و زاری می‌کردی و پیش ما نموندی.من تمام اون سال‌ها همش با خاطرات تو زندگی می‌کردم. هر چی از بچگی با تو داشتم رو روزی هزار بار مرور می‌کردم و همون‌ها بود که من رو سر پا نگه داشته بود. بعد هم که دانشگاه رفتم تصمیم گرفتم، همه تمرکزم رو بذارم روی درس فکر می‌کردم شاید نبینمت و با درس حواس خودم رو پرت کنم ولی نشد.
تو روز به روز توی ذهنم و قلبم پر رنگ‌تر میشدی.من‌هم با درسم ازدواج کرده بودم، یه موقع‌هایی کِیت مسخره‌ام می‌کرد که (پس کی بچه‌تون میاد دنیا؟)
من همه‌اش از تو براش می‌گفتم و ابراز دلتنگی می‌کردم. کیت کلی روی مخم کار کرد که برگردم ایران.
موندن اونجا به دردم نمی‌خورد.
بالأخره اومدم!ولی نگران بودم تو فرق کرده باشی یا کسی دیگه رو دوست داشته باشی ولی فهمیدم همون جوری تخس و شیطون موندی.
آخ‌آخ از اون وقت‌هایی که با امیرسام حرف میزدی می‌خواستم خفه‌اش کنم.
چون بعد از اون مهمونی کذایی قاطی کردم و به کل ازش متنفر ‌شدم. تو رو مال خودم می‌دونستم و کسی حق نداشت‌ جز من بهت دست بزنه.
تانیا من دوستت ندارم... من عاشقتم. دوست داشتن داغ شدنه ولی عاشق شدن پخته شدن، هر داغی یه روز سرد میشه ولی پخته رو نمی‌تونی خام کنی.
من فکم افتاده بود کف زمین. حرف‌های بچه‌ها می‌اومد تو ذهنم. بله! ماکان حسود همه این‌ها رو برای این انجام می‌داد که بهم نشون بده دوسم داره و منه خنگ نمی‌فهمیدم. وقتی توی ذهنم دو دوتا چهار کردم به این نتیجه رسیدم؛ من‌ هم دوستش دارم. این آدم روبه‌روم زیادی خودش رو برای من فدا کرده.همه کاری برام کرده، همه جا پشتم بوده، به حرف‌هاش عمل کرده. اون رو همین‌جوری که هست دوستش دارم.
ماکان دلم رو لرزونده؛ با همین حسادت‌های بچه‌گانه‌ش، با همه کارهایی که تو این مدت انجام داده.اصلاً مگه دیگه می‌تونم جواب مثبت ندم؟
دهن باز کردم که بگم ماکان، گفتم :بستنی!؟
به چیزی که از دهنم در اومد فکر کردم یه نگاه کردم به ماکان اون‌هم به من نگاه کرد. یهو دوتایی‌مون زدیم زیر خنده.
بعد از این‌که خندیدیم، ماکان گفت:
-اونی که گفتی آره بود یا نه؟
یه لبخند زدم و گفتم:
-عروس زیر لفظی می‌خواد.
برق رو تو چشم‌های ماکان دیدم.
پاشد اومد روبه‌روم زانو زد، یه جعبه از جیبش درآورد، همون لحظه همه جا تاریک شد و فقط یه نور لایت رو سر ما روشن شد یه آهنگ ملایم هم پخش شد.
ماکان گفت:
-عشق بچگیم، باهام ازدواج می‌کنی؟
اشک تو چشم‌هام جمع شده بود
-معلومه که آره فدات شم!
داستان عاشقانه‌مون با همین جمله شروع شد، ماکان حلقه رو دستم کرد بعدهم دستم رو بوسید.
من‌هم سرش رو بین دست‌هام گرفتم و پیشونیش رو بوسیدم. بعد هم دستش رو گرفتم و کمک کردم از رو زمین بلند بشه. همه لامپ هارو روشن کردن و همه آدم‌های توی کافه برامون دست زدن.
موقعی که چراغ‌ها خاموش بود کل کافه رو رز قرمز گذاشته بودن.
فکر کنم قشنگ‌ترین لحظه عمرم بود... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین