- Nov
- 254
- 381
- مدالها
- 3
من از مدل خوردن ماکان متوجه شدم داره از غذا لذت میبره ولی قیافه گرفت و گفت :
-همین رو که من بهتر درست میکنم!
من و اوینا به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم، میدونستیم اینها امشب خودشون رو با کلکل خفه میکنن!
امیر سام:خب پس ببینیم و تعریف کنیم!
ماکان لبخند تصنعی زد و گفت :
-چهطور؟
-یهبار ناهار دعوتمون کن و برامون اشپزی کن!
-مگه من آشپزم؟
-مگه من گفتم آشپزی؟ بعد هم مگه آشپزی شغل بدیه؟بهترین آشپزهای دنیا مردها هستن!
پریدم وسط مکالمهاشون و گفتم:
- ماکان نگفته بودی آشپزی بلدی؟
رو به من لبخندی زد و گفت :
- همه چی رو که نمیگن .
و چشمک کوچیکی زد.
با لحن درخواستی و ذوق زدهایی گفتم:
-پس برامون آشپزی کن! خب؟... قبول کن دیگه
چشمهاش و سرش رو به سمت راست کج کرد و گفت:
- باشه!
دستهام رو با ذوق کوبیدم به هم و گفتم :
-عالیه!
نگاهم افتاد به میز وسط رستوران؛ یه پیرمرد و پیرزن نشسته بودن روبهروی هم. از دیدنشون لذت بردم.
یهجوری مثل جوونهای بیستساله شیطونی میکردن!
آدم دلش قنج میرفت . غذا دهن هم میگذاشتن و صدای خندهاشون میاومد. پیرزنه یه دونه سیبزمینی زد توی سس و برد سمت دهن پیر مرده. پیرمرده دستش رو بوسید و بعد سیبزمینی رو خورد. چه عشقی بینشون بود!
یهو سرم رو برگردوندم که غذام رو بخورم دیدم سهتاشون من رو نگاه میکردن ولی نگاههاشون متفاوت بود!
اوینا با حالت شوخی و مسخره گفت:
-چشمهات رو درویش کن، دیدی که، پیرمرده زن داشت!
با خنده و اعتراض گفتم:
-کوفت بیشعور!
ماکان فقط با لبخند نگاهم کرد ولی امیرسام سرد گفت:
-عشق واقعی خیلی کمه! شاید اندازه انگشتهای دوتا دست هم نباشه.
[هنوز دلش پیش دخترهاس چه بد!]
ماکان گفت در نقض حرف امیر سام گفت :
-ولی من به عشق ایمان دارم.
اوینا که دید الان ممکنه دوباره کلکل یا دعوا بشه گفت :
-اِ! پسرها... به ما چه؟ ما یه جمع سینگلِعقابیم! شامتون رو بخورین!
اون شب، شام توی جمع چهار نفره ما با کلکل های امیر و ماکان و شوخیهای من و اوینا خورده شد! موقع پرداخت هم بحث بود؛ اوینا خیلی بی سر و صدا بدون اینکه اون دو تا متوجه بشن رفت و صورتحساب رو پرداخت کرد!
بعدش هم از هم جدا شدیم و رفتیم خونه.
توی راه من همش خمیازه میکشیدم! ولی خیلی حال وهوام عوض شده بود. ساکت بیرون رو نگاه میکردم و به صدای موسیقی بی کلامی که از سیستم پخش میشد گوش میکردم. ماکان هم در سکوت کامل رانندگی میکرد.
وقتی رسیدیم خونه، آروم کلید انداختم توی در و رفتیم داخل! شالم رو همون دم در درآوردم.
آرومآروم قدم بر میداشتیم که سروصدا نکنیم.
دوتایی از پلهها بالا رفتیم.
ماکان گفت:
-میرم دوش بگیرم!
سری تکون دادم و رفتم توی اتاقم. لباسهام رو عوض کردم و نشستم توی تختم.
با اینکه حالم خوب شده بود ولی هنوز ماکان توی اتاقم میخوابید. فکرکنم تا حالا کمردرد گرفته باشه بیچاره! همش روی زمین میخوابه.
ولی واقعاً حس میکنم دیگه دلم نمیخواد تنها باشم!
چه فایده؟! تهش دو روز دیگهاس که میرن خونه خودشون! یعنی راه نداره ماکان نره؟ یا چهمیدونم... همهشون اینجا بمونن؟
اینقدر نقشه برای نرفتن ماکان توی ذهنم کشیدم که نفهمیدم کی اومد توی اتاق!
سرم رو بوس کرد من هم لبخند زدم و گفتم: آفیت باشه.
لبخند آرومی زد و گفت:
-سلامت باشی.
و تشکش رو پهن کرد و بالشت و گذاشت پشت کمرش و گوشیش رو چک کرد. رفت داخل اینستا!
انگار براش پیام اومده بود.
یه ویس بود...
ندای درون زد پس کلهام :
-دختره بیشعور پسر مردم رو خفه کردی از بس حریمشخصیحریمشخصی کردی! الان مستقیم داری طرف رو کنترل میکنی؟ بگیر بخواب به تو چه؟
و بلـــه!
توی مدت کلکل من با ندای درونم ماکان ویس رو باز کرده بود!
اَه خاک تو سرت تهش هم نفهمیدم کی بود.
یهو ماکان از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون!
[اِ... کجا؟ من اینجوری خوابم نمیبره که!]
زل زده بودم به صفحه گوشیش که روشن بود!
برش داشتم و دوباره ویس رو پخش کردم!
یه نفر داشت لاتین حرف میزد.
[چشمم روشن! این کیه؟]
رفتم داخل پیج طرف. آیدیش نوشته بود( کِیت پندلتون)
اِه! این احتمالاً اون یارو دوست ماکانه! به عکسهاش نگاه کردم؛ یه دختر بور و سفید که قیافه خیلی سادهایی داشت! موهای فر، ککومک و چشمآبی.
یه مرد تو مایههای خودش، منتها موی لَخت و قهوهایی و تهریش. توی یکی از عکسها کنارش وایساده بود. یه پسر کوچولو با موهای فرِ قهوهایی و چشمهای تیره، وایساده بود وسط دوتاشون! انگار تولد بود. دوباره برگشتم تو دایرکت و ویس رو پلی کردم.
اين بار دقت کردم ببینم چی میگه.صدای دختره بغضآلود بود...ته ویس ماتم برد!
دختره داشت میگفت( توروخدا خودت رو برسون! بابام داره میمیره)
ماکان نیم ساعت بعد چمدون بسته اومد توی اتاقم و گفت که باید بره
و گوشی رو از دستم گرفت و بدون هیچ حرفی اضافهایی آروم رفت بیرون.
من هم بغض کردم! حال ماکان خیلی گرفته بود. در حدی که حتی خداحافظی نکرد.
مونده بودم چیکار کنم؟ گریهام گرفت و با گریه و فکروخیال خوابم برد... .
-همین رو که من بهتر درست میکنم!
من و اوینا به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم، میدونستیم اینها امشب خودشون رو با کلکل خفه میکنن!
امیر سام:خب پس ببینیم و تعریف کنیم!
ماکان لبخند تصنعی زد و گفت :
-چهطور؟
-یهبار ناهار دعوتمون کن و برامون اشپزی کن!
-مگه من آشپزم؟
-مگه من گفتم آشپزی؟ بعد هم مگه آشپزی شغل بدیه؟بهترین آشپزهای دنیا مردها هستن!
پریدم وسط مکالمهاشون و گفتم:
- ماکان نگفته بودی آشپزی بلدی؟
رو به من لبخندی زد و گفت :
- همه چی رو که نمیگن .
و چشمک کوچیکی زد.
با لحن درخواستی و ذوق زدهایی گفتم:
-پس برامون آشپزی کن! خب؟... قبول کن دیگه
چشمهاش و سرش رو به سمت راست کج کرد و گفت:
- باشه!
دستهام رو با ذوق کوبیدم به هم و گفتم :
-عالیه!
نگاهم افتاد به میز وسط رستوران؛ یه پیرمرد و پیرزن نشسته بودن روبهروی هم. از دیدنشون لذت بردم.
یهجوری مثل جوونهای بیستساله شیطونی میکردن!
آدم دلش قنج میرفت . غذا دهن هم میگذاشتن و صدای خندهاشون میاومد. پیرزنه یه دونه سیبزمینی زد توی سس و برد سمت دهن پیر مرده. پیرمرده دستش رو بوسید و بعد سیبزمینی رو خورد. چه عشقی بینشون بود!
یهو سرم رو برگردوندم که غذام رو بخورم دیدم سهتاشون من رو نگاه میکردن ولی نگاههاشون متفاوت بود!
اوینا با حالت شوخی و مسخره گفت:
-چشمهات رو درویش کن، دیدی که، پیرمرده زن داشت!
با خنده و اعتراض گفتم:
-کوفت بیشعور!
ماکان فقط با لبخند نگاهم کرد ولی امیرسام سرد گفت:
-عشق واقعی خیلی کمه! شاید اندازه انگشتهای دوتا دست هم نباشه.
[هنوز دلش پیش دخترهاس چه بد!]
ماکان گفت در نقض حرف امیر سام گفت :
-ولی من به عشق ایمان دارم.
اوینا که دید الان ممکنه دوباره کلکل یا دعوا بشه گفت :
-اِ! پسرها... به ما چه؟ ما یه جمع سینگلِعقابیم! شامتون رو بخورین!
اون شب، شام توی جمع چهار نفره ما با کلکل های امیر و ماکان و شوخیهای من و اوینا خورده شد! موقع پرداخت هم بحث بود؛ اوینا خیلی بی سر و صدا بدون اینکه اون دو تا متوجه بشن رفت و صورتحساب رو پرداخت کرد!
بعدش هم از هم جدا شدیم و رفتیم خونه.
توی راه من همش خمیازه میکشیدم! ولی خیلی حال وهوام عوض شده بود. ساکت بیرون رو نگاه میکردم و به صدای موسیقی بی کلامی که از سیستم پخش میشد گوش میکردم. ماکان هم در سکوت کامل رانندگی میکرد.
وقتی رسیدیم خونه، آروم کلید انداختم توی در و رفتیم داخل! شالم رو همون دم در درآوردم.
آرومآروم قدم بر میداشتیم که سروصدا نکنیم.
دوتایی از پلهها بالا رفتیم.
ماکان گفت:
-میرم دوش بگیرم!
سری تکون دادم و رفتم توی اتاقم. لباسهام رو عوض کردم و نشستم توی تختم.
با اینکه حالم خوب شده بود ولی هنوز ماکان توی اتاقم میخوابید. فکرکنم تا حالا کمردرد گرفته باشه بیچاره! همش روی زمین میخوابه.
ولی واقعاً حس میکنم دیگه دلم نمیخواد تنها باشم!
چه فایده؟! تهش دو روز دیگهاس که میرن خونه خودشون! یعنی راه نداره ماکان نره؟ یا چهمیدونم... همهشون اینجا بمونن؟
اینقدر نقشه برای نرفتن ماکان توی ذهنم کشیدم که نفهمیدم کی اومد توی اتاق!
سرم رو بوس کرد من هم لبخند زدم و گفتم: آفیت باشه.
لبخند آرومی زد و گفت:
-سلامت باشی.
و تشکش رو پهن کرد و بالشت و گذاشت پشت کمرش و گوشیش رو چک کرد. رفت داخل اینستا!
انگار براش پیام اومده بود.
یه ویس بود...
ندای درون زد پس کلهام :
-دختره بیشعور پسر مردم رو خفه کردی از بس حریمشخصیحریمشخصی کردی! الان مستقیم داری طرف رو کنترل میکنی؟ بگیر بخواب به تو چه؟
و بلـــه!
توی مدت کلکل من با ندای درونم ماکان ویس رو باز کرده بود!
اَه خاک تو سرت تهش هم نفهمیدم کی بود.
یهو ماکان از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون!
[اِ... کجا؟ من اینجوری خوابم نمیبره که!]
زل زده بودم به صفحه گوشیش که روشن بود!
برش داشتم و دوباره ویس رو پخش کردم!
یه نفر داشت لاتین حرف میزد.
[چشمم روشن! این کیه؟]
رفتم داخل پیج طرف. آیدیش نوشته بود( کِیت پندلتون)
اِه! این احتمالاً اون یارو دوست ماکانه! به عکسهاش نگاه کردم؛ یه دختر بور و سفید که قیافه خیلی سادهایی داشت! موهای فر، ککومک و چشمآبی.
یه مرد تو مایههای خودش، منتها موی لَخت و قهوهایی و تهریش. توی یکی از عکسها کنارش وایساده بود. یه پسر کوچولو با موهای فرِ قهوهایی و چشمهای تیره، وایساده بود وسط دوتاشون! انگار تولد بود. دوباره برگشتم تو دایرکت و ویس رو پلی کردم.
اين بار دقت کردم ببینم چی میگه.صدای دختره بغضآلود بود...ته ویس ماتم برد!
دختره داشت میگفت( توروخدا خودت رو برسون! بابام داره میمیره)
ماکان نیم ساعت بعد چمدون بسته اومد توی اتاقم و گفت که باید بره
و گوشی رو از دستم گرفت و بدون هیچ حرفی اضافهایی آروم رفت بیرون.
من هم بغض کردم! حال ماکان خیلی گرفته بود. در حدی که حتی خداحافظی نکرد.
مونده بودم چیکار کنم؟ گریهام گرفت و با گریه و فکروخیال خوابم برد... .
آخرین ویرایش: