جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hooramah با نام [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,964 بازدید, 99 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hooramah
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
من از مدل خوردن ماکان متوجه شدم داره از غذا لذت می‌بره ولی قیافه گرفت و گفت :
-همین رو که من بهتر درست می‌کنم!
من و اوینا به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم، می‌دونستیم این‌ها امشب خودشون رو با کل‌کل خفه می‌کنن!
امیر سام:خب پس ببینیم و تعریف کنیم!
ماکان لبخند تصنعی زد و گفت :
-چه‌طور؟
-یه‌بار ناهار دعوت‌مون کن و برامون اشپزی کن!
-مگه من آشپزم؟
-مگه من گفتم آشپزی؟ بعد هم مگه آشپزی شغل بدیه؟بهترین آشپزهای دنیا مردها هستن!
پریدم وسط مکالمه‌اشون و گفتم:
- ماکان نگفته بودی آشپزی بلدی؟
رو به من لبخندی زد و گفت :
- همه چی رو که نمی‌گن .
و چشمک کوچیکی زد.
با لحن درخواستی و ذوق زده‌ایی گفتم:
-پس برامون آشپزی کن! خب؟... قبول کن دیگه
چشم‌هاش و سرش رو به سمت راست کج کرد و گفت:
- ‌باشه!
دست‌هام رو با ذوق کوبیدم به هم و گفتم :
-عالیه!
نگاهم افتاد به میز وسط رستوران؛ یه پیرمرد و پیرزن نشسته بودن روبه‌روی هم. از دیدن‌شون لذت بردم.
یه‌جوری مثل جوون‌های بیست‌ساله شیطونی می‌کردن!
آدم دلش قنج می‌رفت . غذا دهن هم می‌گذاشتن و صدای خنده‌اشون می‌اومد. پیرزنه یه دونه سیب‌زمینی زد توی سس و برد سمت دهن پیر مرده. پیرمرده دستش رو بوسید و بعد سیب‌زمینی رو خورد. چه عشقی بینشون بود!
یهو سرم رو برگردوندم که غذام رو بخورم دیدم سه‌تاشون من رو نگاه می‌کردن ولی نگاه‌هاشون متفاوت بود!
اوینا با حالت شوخی و مسخره گفت:
-چشم‌هات رو درویش کن، دیدی که، پیرمرده زن داشت!
با خنده و اعتراض گفتم:
-کوفت بی‌شعور!
ماکان فقط با لبخند نگاهم کرد ولی امیرسام سرد گفت:
-عشق واقعی خیلی کمه! شاید اندازه انگشت‌های دوتا دست هم نباشه.
[هنوز دلش پیش دختره‌اس چه بد!]
ماکان گفت در نقض حرف امیر سام گفت :
-ولی من به عشق ایمان دارم.
اوینا که دید الان ممکنه دوباره کل‌کل یا دعوا بشه گفت :
-اِ! پسرها... به ما چه؟ ما یه جمع سینگلِ‌عقابیم! شامتون رو بخورین!
اون شب، شام توی جمع چهار نفره ما با کل‌کل های امیر و ماکان و شوخی‌های من و اوینا خورده شد! موقع پرداخت هم بحث بود؛ اوینا خیلی بی سر و صدا بدون این‌که اون دو تا متوجه بشن رفت و صورت‌حساب رو پرداخت کرد!
بعدش هم از هم جدا شدیم و رفتیم خونه.
توی راه من همش خمیازه می‌کشیدم! ولی خیلی حال وهوام عوض شده بود. ساکت بیرون رو نگاه می‌کردم و به صدای موسیقی بی کلامی که از سیستم پخش میشد گوش می‌کردم. ماکان هم در سکوت کامل رانندگی می‌کرد.
وقتی رسیدیم خونه، آروم کلید انداختم توی در و رفتیم داخل! شالم رو همون دم در درآوردم.
آروم‌آروم قدم بر می‌داشتیم که سروصدا نکنیم.
دوتایی از پله‌ها بالا رفتیم.
ماکان گفت:
-میرم دوش بگیرم!
سری تکون دادم و رفتم توی اتاقم. لباس‌هام رو عوض کردم و نشستم توی تختم.
با این‌که حالم خوب شده بود ولی هنوز ماکان توی اتاقم می‌خوابید. فکرکنم تا حالا کمردرد گرفته باشه بی‌چاره! همش روی زمین می‌خوابه.
ولی واقعاً حس می‌کنم دیگه دلم نمی‌خواد تنها باشم!
چه فایده؟! تهش دو روز دیگه‌اس که میرن خونه خودشون! یعنی راه نداره ماکان نره؟ یا چه‌می‌دونم... همه‌شون این‌جا بمونن؟
این‌قدر نقشه برای نرفتن ماکان توی ذهنم کشیدم که نفهمیدم کی اومد توی اتاق!
سرم رو بوس کرد من‌ هم لبخند زدم و گفتم: آفیت باشه.
لبخند آرومی زد و گفت:
-سلامت باشی.
و تشکش رو پهن کرد و بالشت و گذاشت پشت کمرش و گوشیش رو چک کرد. رفت داخل اینستا!
انگار براش پیام اومده بود.
یه ویس بود...
ندای درون زد پس کله‌ام :
-دختره بی‌شعور پسر مردم رو خفه کردی از بس حریم‌شخصی‌حریم‌شخصی کردی! الان مستقیم داری طرف رو کنترل می‌کنی؟ بگیر بخواب به تو چه؟
و بلـــه!
توی مدت کل‌کل من با ندای درونم ماکان ویس رو باز کرده بود!
اَه خاک تو سرت تهش هم نفهمیدم کی بود.
یهو ماکان از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون!
[اِ... کجا؟ من این‌جوری خوابم نمی‌بره که!]
زل زده بودم به صفحه گوشیش که روشن بود!
برش داشتم و دوباره ویس رو پخش کردم!
یه نفر داشت لاتین حرف می‌زد.
[چشمم روشن! این کیه؟]
رفتم داخل پیج طرف. آیدیش نوشته بود( کِیت پندلتون)
اِه! این احتمالاً اون یارو دوست ماکانه! به عکس‌هاش نگاه کردم؛ یه دختر بور و سفید که قیافه خیلی ساده‌ایی داشت! موهای فر، کک‌ومک و چشم‌آبی.
یه مرد تو مایه‌های خودش، منتها موی لَخت ‌و قهوه‌ایی و ته‌ریش. توی یکی از عکس‌ها کنارش وایساده بود. یه پسر کوچولو با موهای فرِ قهوه‌ایی و چشم‌های تیره، وایساده بود وسط دو‌تاشون! انگار تولد بود. دوباره برگشتم تو دایرکت و ویس رو پلی کردم.
اين بار دقت کردم ببینم چی میگه.صدای دختره بغض‌آلود بود...ته ویس ماتم برد!
دختره داشت می‌گفت( توروخدا خودت رو برسون! بابام داره می‌میره)
ماکان نیم ساعت بعد چمدون بسته اومد توی اتاقم و گفت که باید بره
و گوشی رو از دستم گرفت و بدون هیچ حرفی اضافه‌ایی ‌آروم رفت بیرون.
من ‌هم بغض کردم! حال ماکان خیلی گرفته بود. در حدی که حتی خداحافظی نکرد.
مونده بودم چی‌کار کنم؟ گریه‌ام گرفت و با گریه و فکروخیال خوابم برد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
بعد از این‌که چشم‌هام رو باز کردم چند ثانیه بعد اتفاق‌های دیشب اومد توی ذهنم . به این فکر می‌کردم که ماکان یهو رفت و کل خوشی‌های سرشب از دماغم دراومد.دلم می‌خواست بزنم زیر گریه.
پایین صدا می‌اومد ولی انگار خونه خالی بود. یعنی وقتی ماکان نبود انگار هیچ‌ک.س نبود! [من چه مرگم شده؟ مگه من هفت‌هشت سال تنها زندگی نکردم؟ انگار ماکان هیچ‌وقت تنهام نذاشته. باهام چی‌کار کردی پسرعمو؟]
پاشدم رفتم دست و صورتم رو بشورم. به ساعت توی راه‌رو نگاه کردم؛
[اگه ماکان بود الان از بیرون می‌اومد
با قیافه شلخته و عرق کرده، چون یه ساعت قبلش رفته بود بدوئه.بعد هم دو تا نون داغ و خوش‌مزه دستش بود.]
به خودم نهیب زدم
[اَه خاک تو سرت دختر به خودت بیا.]
حوله رو آویزون کردم و رفتم پایین. عمو این‌ها انگار هنوز متوجه غیبت ماکان نشده بودن.
ترجیح دادم من چیزی نگم و دهنم بسته بمونه ولی انگار نشد.
زن‌عمو تا من رو دید گفت :
-دخترم، ماکان هنوز بیدار نشده؟
عمو : ندیدم امروز بره بدوئه!
به مِن‌مِن افتاده بودم:
ام... را... راستش دیشب... برای ماکان یه پیامی اومد که یهو ماکان... پاشد چمدون جمع کرد رفت.
دوتایی متعجب بهم نگاه کردن و گفتن:
- چــــی؟
-ف... فکر کنم آمریکا!
زن‌عمو بلافاصله با شماره ماکان تماس گرفت
ولی جواب نداد.
معلوم بود نگران شدن
-می‌دونین چیه؟ راستش من تقریباً می‌دونم چی‌شده!
زن عمو :خب بگو دختر! نصف عمر شدم.
-دیشب یه دختری به اسم کیت به ماکان دایرکت داد فکر کنم پدرش داره فوت می‌کنه به ماکان گفته بود که خودش رو برسونه. ماکان ‌هم همون ساعت جمع کرد که بره.
عمو این‌ها هم مثل من فِسشون خوابید.
اون روز انگار همه‌مون از این‌که ماکان نیست بُغ کرده بودیم. حالمون گرفته بود.
هر موقع تو خونه بود هر کاری می‌کرد که خونه رنگ خونه بگیره. با هم والیبال که نگاه می‌کردیم با صدای بلند و کش‌دار می‌گفت :
-یک... دو... ســـه!
بعد اگه امتیاز نمی‌گرفتن این حرکت عادتش بود که دست‌هاش رو می‌برد تو موهاش و می‌گفت :
-ای وای.
این‌قدر این چند وقت باهاش والیبال دیدم که یاد گرفتم چی به چیه.
یا مثلاً موقعه دیدن فیلم صداش رو می‌بست و خودش دوبله می‌کرد. جوری که از غمگین‌ترین فیلم‌ها روده‌برترین و خنده‌دارترین دوبله و موضوع رو در می‌آورد.
بعد ناهار پاشدم رفتم تو اتاق که گرفتم بخوابم. ولی یهو صدای نوتیف گوشی توجهم رو جلب کرد.
امیر سام :سلام
-سلام
-خوبی؟
-مرسی
با یه ایموجی لبخند
-قشنگ مشخصه.
-امیر حوصله ندارم کارت رو بگو!
-چه بد اخلاق! (یه‌ ایموجی ناراحت) باشه عیب نداره.
ببین برنامه چیدم بریم مسافرت. درضمن نمیام و نمی‌خوام و نمیشه نداریم! حتماً باید بیای. ماکان رو هم بیار. بالأخره دوست نداره همسر آینده‌اش تنها بره مسافرت.( و ایموجی خنده)
-زهر مار...
این‌قدر فکرم مشغول بود یادم رفت کیبورد رو از حالت ایز تایپینگ دربیارم. بعد از سی‌ثانیه امیرسام گفت:
-داری طومار می‌نویسی؟ یه جواب می‌خوام.نترس اوینا هم هست! تنها نیستی.
بد هم نبود حال و هوام عوض میشد!ولی نمی‌دونم چرا دلم نمی‌خواست حالا که ماکان نیست برم جایی.آدم‌ها تا یه چیزی رو از دست ندن قدرش رو نمی‌دونن!
[پسره خر! نگاه چی‌کار کرده دلم تنگ شد.]
ماکان حالاحالاها برنمی‌گرده
دوست ندارم تو خونه تنها باشم.
جواب امیرسام رو دادم:
-کی می‌ریم؟
-پس فردا!
-اوکی میام ولی خودم تنهام! ماکان نیست!
-اِ جدی؟ کجاست؟
[درست بود برای امیرسام می‌گفتم؟ به من چه! نه اصلاً به اون چه؟ دوست منه دوست ماکان که نیست. این ‌هم زندگی و مسئله شخصی ماکانه.]
-کار براش پیش اومده رفته سفر!
-اِ تنهاتنها؟( و یه ایموجی خنده لوس)
-امیر توروخدا اذیت نکن حوصله ندارم.
-باشه دختر خوب چرا شاکی میشی؟
-شاکی نیستم فقط حوصله ندارم!
-خیلی‌خب، پس من فعلاً برم، بعداً حوصله‌ات اومد سرجاش با هم حرف می‌زنیم.
-باشه کاری نداری؟
-نه خدا حافظ.
-فعلا.
گوشی رو گذاشتم کنار و خوابیدم... .
عمو این‌ها بالأخره وسایل‌شون رو که البته دو سه تا چمدون بود جمع کردن و به خونه جدیدشون نقل مکان کردن.
خونه باز ساکت و خالی شد.
[چه‌قدر حوصله سر بر!]
دلم برای ماکان تنگ شده. برای خل‌بازی‌هاش، برای حسودی‌های ‌خرکیش. دلم می‌خواست با یکی حرف بزنم، ولی اصلاً گیریم با یکی‌ هم حرف بزنم، مثلاً می‌گفتم چی؟
دلم برای ماکان تنگ شده؟ بعد هم بشینم عر بزنم؟من همونم که می‌گفتم خوشم نمیاد کسی تو زندگیم دخالت کنه و پسر جماعت مثل شلغم هستن و فلان و بهمان. حالا نمی‌گن سرت به سنگ خورده یا روانی شدی؟
هـــوف بی‌خیال!
گوشی رو دست گرفتم و تو مجازی گشتم این‌قدر که حواسم نبود کی ظهر شد و گندم صدام زد برای ناهار.
از ناهار هم هیچی نفهمیدم چون نیکا بهم تکست داد و داشتم با اون حرف می‌زدم. بعد ناهار رفتم بالا که وسایلم رو جمع کنم.
بالأخره فردا قراره راه بیفتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
با صدای بوق ماشین، چمدون رو برداشتم و از گندم خداحافظی کردم، سپرده بودم فقط یه روز در میون بیاد خونه رو گردگیری کنه و به گل‌ها و گلدون‌ها برسه.
در رو بستم. امیرسام پیاده شد و عینکش رو برداشت و سلام کرد.بعد هم جعبه ماشین رو باز کرد، چمدون رو از دستم گرفت و خودش داخل جعبه گذاشت.رفتم جلو سوار شدم. راننده‌ام که نیست!اومد سوار شد
-اوینا نمیاد؟
-گفت امروز صبح یه شیفت داره بعداً میاد. ما زودتر می‌ریم.
و به راه افتادیم...
فکر نکنم امیرسام موقع رانندگی آهنگ گوش بده چون تو کل مسیر ساکت بود. مثل بز به جلو زل زده بود. ولی من نمی‌تونم! حوصله‌ام سر میره.
دست بردم سمت سیستم.
به محض این‌که اهنگ پخش شد از نظرم آشنا اومد
- اِ این آهنگه! کدومه ؟چه آشناس...
ولی امیرسام دست برد و عوضش کرد.
اعتراض کردم :
- چرا عوضش می‌کنی؟دارم گوش می‌کنم.
سرد گفت :
-من دوستش ندارم
-پس مرض داری نگهش داشتی؟
-این همه آهنگ این توئه! گیر دادی به این یه‌ دونه؟یکی دیگه گوش کن!
زدم بعدی.
یه آهنگ فرانسوی بود. امروز فکر کنم قراره حوصله‌ام سر بره.
هندزفریم رو گذاشتم تو گوشم و شیشه رو دادم پایین و دو تا دست‌هام رو تکیه‌گاه سرم قرار دادم و سرم رو بردم بیرون.
دلی علیرضا بود که پلی شد.
[هر موقعه بت فکر می‌کنم
یادم میاد عاشقیام
یادم میاد چی‌کارا کردم و
چیکار کردی باهام
چیا عوض کرده تورو؟
مگه چیا خواستم ازت
این سرنوشتیه که تو
برای من خواستی فقط!
روانی مودی... تو عاشقم بودی.
بیا منو جمع کن از این خیابونا
کجا به این زودی
روانی بی رحم! نگو دارم میرم.
این اشتباها رو
شروع نکن با من می‌دونی من گیرم]
چه حس قشنگی داشت! باد می‌خورد لای موهام!
صدای علی‌رضا هم شده بود پس زمینه‌اش، قشنگ ترکونده بود.
عین این کلیپ‌های فرمالیته. رویایی شده بود!
سرم رو آوردم تو و به صندلی تکیه دادم.
- ميگم که خوراکی نداری؟ گرسنمه!
-نه چیزی نخریدم! یکم جلوتر نگه‌می‌دارم خوراکی می‌خریم.
- باشه! ولی ببین بیا یه کاری انجام بدیم چون همین‌جوری ساکت بمونی من دو دقیقه دیگه خوابم می‌بره!
-خب چی‌کار کنیم؟
-بیا بیست سوالی بازی کنیم.
-باشه خوبه!
-اول تو... به یه چیزی فکر کن.
_اوم... وایسا!... خب بپرس.
-جان‌داره یا بی‌جان؟
-بی جان.
-تو جیب جا میشه؟
-نه!
-جنسش از چیه؟
-اووم مکمل از چندتا ماده‌اس مثل چرم و آهن و...
یه نگاه به دور و برم کردم
-این‌جا ازش داریم؟
-آره
-چند تا
-یکی
با خودم فکر کردم این‌جا چی هست که یدونه‌اس تو جیب‌ هم جا نمی‌شه ، چرم و آهن و...
به دور خودم دقت کردم. دیلینگ! یه لامپ بالا سرم روشن شد!
-فهمیدم! فرمون ماشینه؟
-آره درسته! شونصد امتیاز. حالا نوبت توئه!
-خب وایسا... بگو انتخاب کردم.
-جان‌داره یا بی‌جان؟
-جان‌دار
-انسانه یا حیوان
-انسان
-من می‌شناسم؟
آره
-آدم معروفه؟
-نوچ
-مرده یا زنه؟
-مرد
-جوونه یا پیر؟
-جوون
-از دوست‌هاته؟
-نه
امیرسام بلند زد زیر خنده.
برگشتم طرفش و متعجب نگاهش کردم
-به چی می‌خندی دیوونه؟
بعد از این‌که یه دل سیر خندید، صداش رو صاف کرد و گفت:
-ای کلک دلت تنگ شده ها!
-وا! برای کی؟
-برای همونی که انتخابش کردی برای بازی. ماکان خان سفر آخرت که نرفته دور از جون بالأخره برمی‌گرده .
و دوباره زد زیر خنده.
یعنی رفتارهام این‌قدر ضایع‌اس؟
ندای درون:
-ضایع نیست؟ آدم قحط بود تا پسر مردم رو برای بازی انتخاب نکنی؟
-ایش برو گم‌شو!
خواستم بحث رو بپیچونم.
-زود باش دیگه! اون‌جا یه(بین راهیه) بریم خرید. گرسنمه!
با ته خنده‌اش که داشت فرمون رو سمت بین‌راهی می‌پیچوند گفت:
-باشه ادامه نمی‌دم.
رفتیم پایین و رسیدیم به بخش مورد علاقه من؛
خرید هله هوله!
تا اون‌جا که جون داشتم و دستم رسید!خریدم. موقع حساب کردن امیر اجازه نداد من پولی پرداخت کنم و از همون جمله معروف پسرها که میگن (وقتی با یه مرد میری بیرون دست تو جیبت نکن) استفاده کرد.
بهتر! برای خرید چیزهای دیگه از پول خودم استفاده می‌کنم. پولم دیرتر تموم میشه.
وقتی خواستیم بریم طرف ماشین امیر گفت :
من یه کاری دارم میام! تو برای خودت برو تو ماشین.
رفتم نشستم و گوشی رو وصل کردم به سیستم ماشین. [برای خودم با پلی لیستم صفا کنم.]
خواستم یه کیک‌شکلاتی بخورم چون گرسنه‌ام بود. یهو چشمم خورد به یه بچه که از دور زل زده بود به دست من
قیافه تقریباً کثیفی داشت و معلوم بود گرسنه‌اس!
دلم سوخت. ولی دودِل بودم چیزی بهش بدم یا نه!
بعد هم بچه‌مردم با چیپس و پفک و هله‌هوله که سیر نمی‌شه.
از دور چشمم خورد به امیر که داشت می‌اومد.
یه زنه بود که داشت گدایی می‌کرد. چادر رو هم کشیده بود رو صورتش که نمی‌دونم شناخته نشه یا شاید هم مظلوم‌تر به نظر برسه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
همیشه از کسایی که گدایی می‌کردن متنفر بودم.
دوباره نگاهم به بچه افتاد که تا متوجه شد من هم نگاهش می‌کنم نگاهش رو دزدید.
امیر نزدیک ماشین شد. زنه رفت سمتش و ازش درخواست کمک کرد. امیر هم دست کرد تو جیبش و یه تراول پنجی داد به زنه و اومد سوار شد.
من بی مقدمه گفتم:
-چه‌قدر گدایی منزجر کننده‌اس!
-کمک به دیگران رو دوست نداری؟
-این فرق می‌کنه، گدایی زیر سوال بردن شخصیت و غرور آدم برای گرفتن چندرغاز پوله چون در ازاش کاری نکردی و مثل حیوون داری التماس می‌کنی. که از نظر من اصلاً وجهه قشنگی نداره! آدم هر چه‌قدر هم فقیر و ناتوان باشه باید یه کاری کنه که به ازاش بهش پول یا غذا بدن.
چون بی‌زبون نیست که کاری ازش بر نیاد. اصلاً فرض رو بر این می‌ذاریم که اون آدم، ناتوان جسمیه و نمی‌تونه کار کنه، ماشالله این همه مؤسسه خیریه و کمیته امداد و فلان و غیره هست که می‌تونه از اون‌ها خیلی آبرومندانه‌تر تقاضای کمک کنه نه این‌که جلوی هر ک.س و ناکسی دست دراز کنه! من حاضرم یه روزی از فقر حتی دستشویی پاک کنم ولی پولِ خفت و منت نگیرم.
-چه فلسفی.
-مگه دروغ میگم؟
-نه! کاملاً درسته ولی خب چه میشه کرد؟
-ولی یه چیزی بگم؟
-هوم؟
-اون پسر بچه گرسنه‌اس فکر کنم. کاش میشد یکی بهش یه پرس غذا بده.
راتین با لحنی که حاکی از این بود که من حرف خودم رو در ثانیه نقض کرده بودم گفت :
-یعنی اون‌جوری گدایی حساب نمی‌شه؟
-نه که نمی‌شه! اون که خودش نیومده بگه. بعید می‌دونم کیک و بيسکوئيت سیرش کنه. کاش...
همون لحظه امیر پیاده شد.
[وا کجا رفت.] این‌قدر فَک زدم فکر کنم مخش رو خوردم.
یه چیپس باز کردم و مشغول خوردن شدم. بعد از دو سه دقیقه دیدم امیرسام با یه ساندویچ و نوشابه رفت سمت پسر بچه.[ آخيش من دیگه عذاب وجدان ندارم.]
بعد از یکم که معلوم بود داره با بچه‌هه حرف می‌زنه دو تایی اومدن سمت ماشین. پسره غیر ساندویچ و نوشابه‌ایی که امیر بهش داده بود یه چیزهای دیگه‌ای هم دستش بود. امیر در عقب رو براش باز کرد و گفت :
_بشین!
نخواستم جلو پسره چیزی بپرسم. با چشم و ابرو اشاره کردم که (جریان چیه؟)
جوابم رو نداد. در عوض رو به پسر بچه گفت:
- اول غذات رو بخور بعدش اگه خواستی شروع کن.
پسر بچه تقریباً بهش می‌خورد ده یازده سال داشته باشه. گفت:
-چشم آقا
و نشست پشت.
دوباره با ابرو به امیر اشاره کردم
این‌بار گفت :
-آقا مهران گفته در صورتی غذا رو قبول می‌کنه که ماشین رو برامون تمیز کنه و دستی بکشه بهش.
برگشتم طرف پسربچه و گفتم:
-چند سالته خاله؟
گاز محکمی به ساندويچ زد و گفت :
-یازده سالمه.
-پدر مادرت کجان عزیزم؟
_بابام مرده مامانم‌ هم مریضه خونه‌اس!
از حرفش جا خوردم.
-خب... خطرناک‌ نیست تو این‌جا تنهایی؟
از نوشابه‌اش کمی خورد و گفت :
-نه! چیش خطرناکه؟ بعدش هم من این‌جا کار می‌کنم! ماشین می‌شورم .
با بهت زل زده بودم به این پسربچه که از سن کم نون‌آور خانواده شده بود. دیگه سوالی نپرسیدم و رفتم تو فکر.
[چه دنیای کثیفیه! این بچه الان باید از بچگیش لذت ببره نه این‌که وایسه و کار کنه.] امیرسام بعد از این‌که کار مهران تموم شد؛ به ازای کارش بهش پول داد
بعدش به راه افتادیم... امیر که متوجه سکوت سنگینم شد خواست حال و هوا رو عوض کنه گفت:
- نمی‌خوای یه آهنگ بذاری؟ تو که حوصله‌ات سر می‌رفت . از فکر دراومدم و گفتم‌:
چرا !
و از پلی لیست یدونه رو پلی کردم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
قرار شد ما بریم گیلان ویلای امیرسام تا اوینا برسه، بعدش تصمیم بگیریم که کجا بریم برای مسافرت.
توروخدا یه تصمیم گیری این‌قدر سخته؟
وقتی رسیدیم در ویلا من کُپ کرده بودم!
-چرا این‌قدر بالائه روانی؟ جا قحط بود تا این‌جا ویلا نگیری؟
-من عاشق ارتفاعم! اصلاً ویو ابدی، خفن، بیا و ببین!
دقیقاً مثل قصر جادوگرها یه جاده پیچ و خم‌دار داشت رو به بالا!
طی کل مسیر تا رسیدیم اون بالا من شصت بار صلوات دادم و می‌گفتم (خدایا سالم برسم همه نمازهام رو به موقع می‌خونم)
بلخره رسیدیم! از ماشین پیاده شدیم
سوتی زدم و گفتم:
- عجب خفنه.
از اون پایین به نظر نمی‌رسید این‌قدر محیطش بزرگ باشه. یه زمین تنیس داشت اون ور ترش یه اسطبل!
با ذوق دست‌هام رو کوبیدم به هم و گفتم:
اسب داری؟
-آره دو سه تا!
-چه‌قدر خوب!
تک خنده ایی کرد و گفت:
-بیا بریم بقیه‌اش رو نشونت بدم.
هر چی چشم چرخوندم استخر ندیدم. در حالی که محیط رو بررسی می‌کردم گفتم :
- چه عجیب!
عینکش رو برداشت و گفت:
-چی عجیبه؟
-خونه‌های ویلایی اکثراً استخر دارن چه‌طور این‌جا نداره؟
با انگشت بالا رو نشون داد. مبهم بالا رو نگاه کردم - چی میگی؟
-بالاس!
بعد از این‌که همه محوطه رو دیدیم رفتیم داخل.
یکی از اتاق‌ها رو انتخاب کردم و وسایلم رو گذاشتم اون‌جا. رفتم یه دوش گرفتم. چه‌قدر خوبه توی اتاق سرویس و حمام مجزا هست. توی اتاق چشم چرخوندم اولین رنگی که به چشم می‌خورد بنفش بود یه تخت دو نفره وسط اتاق رو تختی و بالشت های صورتی چرک دیوار پشت تخت هم به رنگ بنفش بود. یه لوستر با اویز های آینه ایی گرد میز توالت و آینه سفید سمت چپ تخت یه تابلوی چند تیکه با طرح شکوفه هلو نصب شده بود به دیوار پشت تخت. یه پاف مربعی جلوی میز توالت و یه پاف دسته دار کنار پنجره هر دو به رنگ قهوه ایی. تقریبا میتونم بگم دکور اتاق هول محور تخت می‌چرخید.
رفتم و دراز کشیدم رو تخت. نمی‌دونگ چقدر گذشت ولی کم‌کم چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.
خواب می‌دیدم ماکان با یه دختره ازدواج کرده می‌خواستم گریه کنم ولی نمی‌تونستم ! صدام درنمی‌اومد! توی یه اتاق بودن که البته شبیه تالار بود. هر چی می‌خواستم اون‌جا رو ترک کنم باز از یه در دیگه وارد همون‌جا می‌شدم. دختره توی سایه بود نمی‌دیدم کیه ولی انگار هیچ کدوم حالشون خوب نبود!
می‌خواستم برم بگم ماکان مال منه! هر چی صداشون می‌کردم کسی جوابم‌ رو نمی‌داد.
یهو اون قسمتِ زیر پاشون خالی شد، دو تایی پرت شدن پایین.جیغ کشیدم و رفتم ببینم چه بلایی سرشون اومد ماکان آویزون بود ولی توی دستش جای دست دختره یه نوزاد بود که بی‌صدا گریه می‌کرد.
ماکان حتی کمک نمی‌خواست فقط مثل آدم‌های افسرده زل زده بود بهم.
بالا سرش داشتم گریه می‌کردم ولی پاهام جون نداشت، دست‌هام بدتر از پاهام. نمی‌تونستم دستش رو بگیرم و کمک کنم.
یهو یادم افتاد پیش امیرسام هستم. عجیب بود که توی خواب این رو می‌دونستم . خواستم صداش بزنم که بیاد کمک ولی یهو یکی دستم رو کشید و برد. از خواب پریدم و جیغ کشیدم.
به نفس‌نفس افتاده بودم. دلم شور افتاد برای ماکان.
یعنی الان حالش چه‌طوره؟
نمی‌دونستم خطش رو جواب میده یا نه. پس بهش دایرکت دادم. ولی آنلاین نبود که ببینه!
بغضم گرفت. یهو گوشی آلارم داد.
یه لحظه ذوق کردم فکر کردم ماکانه ولی با دیدن ساعت زنگ‌دار گوشی فِسَم خوابید! موقع قرص‌هام بود.
رفتم در چمدون رو باز کردم و برشون داشتم. داخل اتاق آب‌خوردن نبود
رفتم بیرون که آب پیدا کنم. محیط داخل ویلا نیم‌چه دوبلکس بود؛ یعنی قسمت نشیمن و پذیرایی و آشپزخونه با دو سه تا پله از اتاق خواب‌ها جدا شده بود.
وقتی اومدم پایین امیرسام گفت:
-میای بریم بیرون؟
-کجا؟
-بریم ‌شام، بعد هم بگم خدمتکار بیاد یه دستی به سر‌ و روی خونه بکشه.
-باشه اومدم. بذار قرص‌هام رو بخورم، برم حاضر بشم...
رفتم توی اتاق به آینه نگاه کردم [خب داره میگه شام! یعنی قرار نیست بریم پارتی و چه‌می‌دونم هر چی! پس کلاً حوصله آرایش ندارم]
یه شومیز دکمه دار سفید و شلوار بگ ذغالی و شال سفید پوشیدم
صندل‌هام رو هم برداشتم و تموم.
اوف چقدر سریع حاضر شدم. عطر زدم و رفتم پایین
گوشیم زنگ خورد. اوینا بود.
-سلام
-سلام خوبی
-مرسی. چی‌شد راه نیفتادی؟
با لحن ناراضی گفت:
_نه متأسفانه ! نیروی کار کم داشتیم، دو تا از مربی‌ها رفتن مرخصی براشون کار پیش اومده از پس این وروجک‌ها برنمی‌آیم! باید باشم. فکر نکنم بتونم بیام.
-آخه یعنی چی؟ مگه چند روز مرخصی‌ان؟
-سه روز!
-خب من و امیرسام صبر می‌کنیم تا تو برسی. این‌که دیگه چیز عجیبی نیست!
_این چه کاریه؟نه شماها برین نمی‌میرم اگه مسافرت نرم.
- اگه مُردی چه گِلی بگیرم به سرم؟ بعد هم خرج ختم و این مراسم‌ها گرونه! صبر می‌کنیم بیای!
خندید و گفت :
-دیوونه! باشه
-کاری نداری فعلاً؟ می‌خوایم شام بریم بیرون.
-باشه خوش بگذره.
+فعلاً.
و رفتم پایین. سوار ماشین شدیم.
دوباره طول مسیر تا درِ ورودی سرم رو کردم توی گوشی که نبینم چه‌جوری داریم می‌ریم پایین. زیاد ارتفاع نداشت شاید پنجاه متر ولی شیب‌ش ترسناک بود. خیلی شیب تندی بود!
پاهام‌ رو از ترس چسبونده بودم کف ماشین.
امیرسام که متوجه ترسم شده بود و پاهام رو دید که دارم فشار میدم خندید و گفت:
-اگه یکم دیگه فشار بدی، کف ماشین سوراخ میشه و میفتی پایین.
در حالی که سعی می‌کردم دور و بر رو نگاه نکنم گفتم: - هیچی نگو فقط سریع‌تر برو!
امیر سام بی‌شعور می‌خندید. ولی واقعاً از این مسیر می‌ترسیدم .
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
اون شب شام خوردیم و برگشتیم ویلا. این دفعه خوش‌شانسی آوردم چون توی مسیر خوابم برد و ندیدم از اون پل‌صراط رد میشیم.
با صدای امیرسام که می‌گفت (رسیدیم بیدار شو.) چشم‌هام رو باز کردم. رفتیم داخل.
و بعد از این‌که مسواک زدم و رفتم بخوابم، گوشی‌ رو باز کردم که چک کنم. رفتم داخل دایرکت ماکان یهو دیدم برام پیام فرستاده. این‌قدر ذوق کردم که خواب از سرم پرید.
چند جمله پیام این‌جوری دلم رو زیر و رو کرده بود:
-سلام! ببخشید بی‌خبر گذاشتم رفتم، خیلی اوضاعم به هم ریخته بود.
لطفاً داروهات رو سر وقت بخور. من نیستم که بهت یاد آوری کنم!
احتمالاً وسط‌های ماه دیگه برمی‌گردم شاید هم زودتر. مواظب خودت باش.
...
تک‌تک جملاتش بهم انرژی داد. گوشی‌ رو با ذوق گذاشتم رو قفسه س*ی*ن*ه‌ام. تک‌تک کلماتش شارژم کرد. تازه فهمیدم چه‌قدر دوست دارم حضورش رو و از همه مهم‌تر خودش رو. یهو بغضم گرفت و زدم زیر گریه. با گریه خوابم برد.
باز کابوسِ بعدازظهر اومد سراغم ولی این بار از سرِ صحنه پرتگاه. آروم می‌گفتم( دستت رو دراز کن تا دستت رو بگیرم.)
ماکان فقط گفت :
-خودت باید کمکم کنی من نمی‌تونم.
گفتم: چه‌جوری؟
گفت:بچه‌ات رو بگیر.
-ولی من که بچه ندارم.
-ولی باید بگیریش.
انگار نوزاده داشت تلف میشد؛ وحشت کرده بودم. ماکان‌ هم فقط زل زده بود
خواستم دستش رو بگیرم که یهو یکی یه ویلچر آورد و گفت:
-وقت رفتنه! به اندازه کافی این‌جا موندی.
می‌خواستم بگم ماکان اون پایینه و کمک می‌خواد ولی به کل صدام توی گلو خفه شده بود. احساس خفگی می‌کردم و به گریه افتاده بودم. اگه کسی به ماکان کمک نکنه که پرت میشه پایین.نه! ماکان نباید بمیره.
ولی من حتی نمی‌تونستم حرکت کنم.توی خواب کل بدنم فلج شده بود.
صدای ناقوس کلیسا می‌اومد ولی نمی‌دونستم از کجا؟ یهو دور و برم سیاه شد، مثل یه خلأ بعد یک دفعه زیر پام خالی شد و از خواب پریدم.
متوجه شدم ناقوس کلیسا که توی خواب شنیدم همون صدای زنگ گوشیم بوده که با خوابم قاطی شده بود.
وقت قرص‌هام بود!
ساعت سه صبح بود. تمام بدنم عرق کرده بود. دیگه خوابم نبرد. رفتم تا داخل محوطه یکم قدم بزنم.
چرا یه خواب رو باید دوبار ببینم؟
حیاط غرق تاریکی بود. کم‌کم چشم‌هام به تاریکی عادت کرد و بهتر دورم رو دیدم.
از پله‌های ساختمون رفتم بالا و رفتم روی بوم.
کنار استخر یه تاب بزرگ بود. رفتم روش نشستم.
نسیم خنکی پیچیده بود که وقتی با آب استخر برخورد می‌کرد خنک‌تر میشد. صدای جیرجیرک‌ها می‌اومد.
الان حس بهتری داشتم.
ولی کاش ماکان بالا سرم بود و ازم می‌خواست بخوابم.
یکم که تاب خوردم دیدم یکی داره از دور میاد. امیر بود.
-بیداری؟
-از خواب بیدار شدم.
تاب رو آروم کردم که اون ‌هم بشینه.
-تو چرا بیداری؟
-ذهنم مشغول بود.
هیچ‌کدوم از اون یکی نپرسیدیم چرا این وقت شب اومدیم تو حیاط. یکم که تاب خوردیم یهو آسمون شروع کرد به باریدن.
دوتایی دویدیم به سمت داخل ساختمون.
من بعد از خوردن یه لیوان آب دوباره گرفتم خوابیدم. نمی‌دونم امیر تا چه‌قدر بعد از من بیدار بود.
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
با روشن شدن هوا من‌ هم کم‌کم چشم‌هام رو باز کردم.
خونه غرق سکوت بود. یکم به دور و اطرافم نگاه کردم تا ویندوزم بالا بیاد.
یاد خواب دیشب افتادم.
حس بدی به خواب داشتم کابوس جالبی نبود!
پاشدم رفتم پایین امیرسام رو کاناپه خوابش برده بود یه کوسن رو هم توی بغلش گرفته بود.
قیافه‌اش توی خواب خنده‌دار بود.
رفتم داخل آشپزخانه؛ دیدم یه خانوم اون‌جاس و یه کارهایی می‌کنه که چون پشتش به من بود نمی‌دیدم چی‌کار می‌کنه. برگشت طرفم، یه زن جوون بود تقریباً هم سن و سال خودم.
سلام کردم! لبخند زد و گفت:
- سلام من نیلوفرم توی ویلاهای این قسمت کار می‌کنم [آها خدمتکاره!] شوهرم ‌هم باغبانی می‌کنه .
لبخندی به روش زدم.
نیلوفر :صبحونه حاضره! آقا هنوز بیدار نشدن شما اگه دوست دارین بفرمایین میل کنین.
-باشه مرسی.
نشستم پشت میز و یه دلِ‌سیر صبحونه خوردم.
در همون حین رفتم تو گوشی و یه‌بار دیگه پیام ماکان رو خوندم!
یعنی با تمام درگیری‌هاش از راه دور نگران دارو خوردن منه.
[آخه چی‌کارت کنم ماکان؟ این همه مهربونی رو از کجا آوردی پسر!]
یه عادتی داشتم اون هم این بود که همیشه توی ذهنم خودم رو با آدم‌های معروف شِیپ می‌زدم و کلی می‌خندیدم!
یه تصور ذهنی بامزه بود بعدش هم به اوینا می‌گفتم و دوتایی هرهر کرکر می‌کردیم، ولی هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم خودم رو با ماکان تصور کنم، حتی تو مایه های عروس‌داماد هم توی ذهنم همچین چیزی شکل نمی‌گرفت.
[یعنی تصور کردن دو نفر با هم این‌قدر سخته؟]
امیر سام اومد، یه حوله رو سرش بود و لباس‌هاش عوض شده بود.
لقمه‌ام رو قورت دادم و گفتم :
-آفیت باشه.
-مرسی، صبح به خیر!... میگم امروز بریم یکم بگردیم؟
مشتاق گفتم:
-آره. کجا بریم حالا؟
امیرسام که انگار بالأخره به گوش شنوا برای ایده‌هاش پیدا کرده بود با انرژی شروع کرد به توضیح دادن:
-یه شمال گردی تقریباً کامل! بازار ساری توی مازندران، بندرانزلی، چه‌می‌دونم هر جا که باحاله و از همه مهم‌تر دریا! من عاشق دریام؛ هیچ‌وقت ازش خسته نمی‌شم. همیشه می‌تونی باهاش خاطره جدید بسازی یا وقتی میری تو بازار اون راسته‌ایی که همش ترشی و خوراکیه رو عاشقشم! با این‌که مذاقم با چیزهای ترش اوکی نیست ولی بوشون عالیه!
ناخودآگاه آدم دهنش آب میوفته. بعد هم صنایع‌دستی و کلی چیز باحال دیگه؛ وسایل خوشگلی که با صدف تزئین شدن... .
من که این همه اومدم این‌جا این چیزها برام عادی بوده ولی یه‌جوری تعریف می‌کنه آدم ناخودآگاه حس می‌کنه می‌خواد بره جای جدید!
-باشه پس من برم حاضر بشم.
بعد از این‌که لباس‌هام رو پوشیدم، با امیر از ویلا زدیم بیرون. توی جاده کوتاه ویلا امیرسام همش کله‌اش تو گوشی بود، هی انگار می‌خواست زنگ بزنه و نمی‌شد یا همچین چیزی؛ ولی من این چیز‌ها حالیم نبود چون از این مسیر وحشت داشتم. این گولاخ هم بدترش می‌کرد. دیدم دست بردار نیست، نهیب زدم:
-میشه بس کنی؟
امیرسام که از صدای من جا خورد گفت:
چته ترسیدم!
غرغرکنان بدون این‌که به جاده و اطرافش نگاه کنم گفتم :
-حواست رو بده به رانندگیت اِ!... انگار داره تو جاده‌ صاف می‌رونه!بعداً یه‌ جا بزن کنار این‌قدر برای خودت زنگ بزن که گوشیت بسوزه!
امیر سام که متوجه ترس من شد گفت:
-ببخشید. باشه...
و گوشی‌ رو گذاشت کنار. ولی معلوم بود عصبیه؛ با انگشت‌هاش تندتند روی فرمون ضرب گرفته بود، من‌ هم کله‌ام رو کردم تو گوشی و کلیپ نگاه کردم چون به هیچ وجه از این تیکه دل خوشی نداشتم... .
اولش امیر برنامه داشت بریم تله کابین که چون من از ارتفاع می‌ترسیدم کنسل شد.
بعد از کلی رانندگی از گیلان خارج شدیم و به سمت ساری توی استان مازندران حرکت کردیم.
رفتیم بازار ساری کلی گشتیم، البته ماشین رو پارک کردیم چون ماشین‌رُو نبود! همه چی خریدم.
خریدها رو گذاشتیم داخل ماشین و
رفتیم یه رستوران سنتی برای ناهار غذای محلی سفارش دادیم. خیلی فضای جالبی بود شبیه خونه های روستایی بود کارکنانش هم لباس دختر و پسرهای محلی اون‌جا تنشون بود.
کلی با امیر عکس انداختیم و خل‌وچل بازی درآوردیم. بعد هم برگشتیم گیلان و رفتیم رشت که
از خونه میرزا کوچک خان دیدن کنیم. محیط خیلی خوشگلی داشت البته این یه قلم رو قبلاً امیر نیومده بود برای همین از یه نفر آدرس پرسیدیم.
امیر شیشه سمت خودش رو داد پایین و گفت:
-سلام! ببخشید شما می‌دونین خونه میرزا کوچک خان کجاس؟
پسر جوون با خوش‌رویی و با همون لجحه محلی‌ش گفت :
-همین کوچه رو تا ته می‌رین بعد می‌پیچین سمت راست!
بعد از یه مکث خیلی کوتاه گفت :
-خودش که خونه نیست ولی بچه‌هاش هستن!
زدم زیر خنده و از پسر تشکر کردم. بعد از این‌که رفتیم خونه کوچک خان جنگلی، بعدش امیرسام گفت: -موافقی ماشین رو پارک کنیم بریم دوچرخه سواری کنار دریا؟
چشم هام برق زد :
-آره خوبه!
ماشین رو توی پارکینگ پارک کردیم و رفتیم دوچرخه کرایه کردیم.
هوای خیلی خوبی بود صدای مرغ‌های دریایی می‌اومد هوای خنک میزد تو صورتم. خانواده‌‌های زیادی کنار ساحل بودن بچه‌ها بازی می‌کردن.با امیر تا کنار ساحل مسابقه دادیم.
نمی‌دونم می‌خواست دل من نسوزه یا هر چی چون من بردم! وقتی رسیدیم کنار ساحل نفس‌نفس‌ می‌زدیم!
اون‌جا مشغول درست کردن قلعه‌شنی شدیم؛ تقریباً نیم ساعت یا چهل دقیقه پاش بودیم. آخرین دونه صدف رو که چسبوندم بهش؛ کشیدم کنار تا یه نگاه کلی بندازم. خیلی باحال شده بود!
-امیر!
-بله؟
-یه عکس هم با اثر هنری‌مون بندازیم؟
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
سری به نشانه تأسف تکون داد و گفت :
-شما دختر‌ها چه‌قدر عکس می‌گیرین! بابا با چشم‌هات از منظره لذت ببر!
دست به س*ی*ن*ه پشت‌ِچشمی نازک کردم و گفتم:
-از منظره لذت می‌برم ولی حیفه این چیزها ثبت نشه... حالا بگیریم؟
_تو بگیر من دیگه خسته شدم از بس عکس انداختم.
رفتم کنار قلعه‌شنی وایسادم ولی تا آماده‌ عکس شدم ناگهان یه موج اومد و چون نشسته بودم؛ هم من افتادم تو آب و هم قلعه‌شنی خراب شد.
جیغ کشیدم و از توی آب بلند شدم.
امیرسام زد زیر خنده.
جیغ کشیدم و گفتم:
- زهرمـــار! به چی می‌خندی؟
میون خنده گفت :
-به تو! ندیدی قیافه‌ات رو وقتی داشتی می‌افتادی.
-بی‌شعور قیافه من خندیدن داره؟
-باشه حالا حرص نخور! بیا آتیش درست کنیم تا سرما نخوردی.
و آتیش باز کردیم و من پشتم‌ رو کردم بهش.
-میگم کاش چندتا سیب‌زمینی داشتیم می‌انداختیم تو آتیش.
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- پس بشین همین‌جا من برم چندتا سیب‌زمینی گیر بیارم بیام.
-باشه.
پتو رو محکم دور خودم پیچیدم که گرم بمونم. بعد هم رفتم تو اینستا.
دوباره ماکان دایرکت داده بود.خیلی ذوق کردم.
بازش کردم :
(مدیتیشن برای راحت خوابیدن خوبه! این آهنگ رو دانلود کن باهاش مدیتیشن کن! کلی حالت خوب میشه.)
لبخندی زدم و با خودم گفتم:
[تو که این‌قدر دلت این‌جاست چرا رفتی؟پسره خل‌وچل ]
آهنگ رو دانلود کردم؛ خواستم گوشش کنم که متوجه شدم یه اکیپ دختر و پسر، از یه شاسی‌بلند مشکی پیاده شدن. هر کسی یه وسیله‌ایی دستش بود
دو تا از پسرها صندلی‌های تاشو می‌آوردن به صورت دایره‌وار می‌چیدن. یکی‌شون ‌هم آتيش درست کرد. دخترها هم یکی‌یکی گیتار می‌آوردن می‌دادن به بقیه.
و نشستن دور آتیش.
اول سازهاشون رو کوک کردن که مشکلی نداشته باشه. بعدشروع کردن به خوندن...
(زندگیمو دادم به پای دلت
منو گذاشتی این روزا کجای دلت؟
بگو چرا ابریه هوای دلت عزیزم
اگه گل بودی از دلم می‌چیدمت
تو خوابم هر ثانیه می‌دیدمت
من تورو به همون رویاها بخشیدمت
بوی رز مشکی میدی
عطر تنت میگه میری
قلبی رو که دادی به من
حالا می‌خوای پس بگیری)
همه دورشون جمع شده بودن، خیلی حس باحالی داشت. یکی‌دو‌تا آهنگ دیگه که خوندن، امیرسام اومد. یه پلاستیک دستش بود که سیب‌زمینی توش بود یکم هم فویل آشپزی این دستش.
دوتایی مشغول پیچیدن سیب‌زمینی‌ها داخل فویل شدیم. اکیپه برای مدت کوتاهی ساکت بودن و داشتن خوراکی می‌خوردن.
خطاب به امیرسام گفتم :
-تو نبودی اون گروهه هست اون‌جا...
(به اکیپ نوازنده‌ها اشاره کردم)
-خب؟
-گیتار می‌زدن و می‌خوندن. خیلی باحال بود!... (لحنم به خواهشی تغییر کرد) دوباره اگه خوندن بریم پیششون؟
-باشه بریم.
خندیدم و گفتم :
-کلاً مخالفت تو ذاتت نیست؟ نه؟
همون‌طور که حواسش به سیب زمینی توی دستش بود نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
-چرا باید مخالفت کنم؟اومدیم مسافرت که خوش بگذرونیم.
شونه ایی بالا انداختم. داشتم با یه چوب با ذغال ها بازی می‌کردم که دوباره شروع کردن به خوندن...
(.دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره اين دل ديوونه واست دل‌تنگه
وقته از تو خوندنه
ستاره‌ی ترانه‌هام
اسم تو برای من قشنگ‌ترین آهنگه)
با ذوق گفتم :
-بریم دیگه؟
دیدم اخم‌های امیرسام تو هَمِ
لبخندم روی لبم ماسید:
-چی‌شده؟
-برای خودت می‌خوای برو.
جا خوردم. ابرو‌هام پرید بالا، گفتم:
-چرا... تو نمیای؟
-خوشم نمیاد
- چیشد یهو؟ تا دو دقیقه پیش کهـ...
عصبی پرید وسط حرفم:
-گفتم اگه می‌خوای بری برای خودت برو! اگر هم نه، که من خسته‌ام. برگردیم ویلا.
فسم خوابید...
[چی‌شد شد یهو؟]
با شونه‌های آویزون و ضدحال‌خورده گفتم:
-جمع کنیم بریم.
بی معطلی پاشد و به سمت دوچرخه‌اش رفت. من ‌هم پاشدم پشت سرش راه افتادم بعد یهو یادم افتاد آتیش رو خاموش نکردم، زودی یکم خاک ریختم روش و دوباره دوییدم به سمت امیر و دوچرخه‌ها؛ چون اگه نمی‌دویدم جام می‌گذاشت.
-اِ! چته؟ صبر کن من ‌هم بیام...
توی کل مسیر تا ماشین، در سکوت کامل دوچرخه‌سواری کردیم. نفهمیدم چش شد؟
سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. بعد از کمی سکوت به خودم اجازه دادم ازش سوال بپرسم:
- هنوز هم نمی‌خوای بگی چت شد یهو؟
یه دستش‌ رو برد تو موهاش و گفت:
-الان نه تانیا! ... شاید، بعداً گفتم. ولی الان هیچی نپرس خب؟
-خب!
و دوباره کل مسیر توی سکوت سپری شد اون‌قدر که من باز خوابم گرفت... .
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
گوشی‌ رو که نگاه کردم نُه و چهل و پنج دقیقه صبح رو نشون می‌داد.
[چه‌قدر خوابیدم! دیشب که زود برگشتیم.] اتفاقات دیشب توی ذهنم تداعی شد،
[ امیر چش بود؟ یهو از این رو به اون رو شد.خدا به خیر کنه!
دیگه الان ماکان‌ هم نیست که اگه خواست مثل آقاگرگه درسته قورتم بده جلوش وایسه.]
بعدش به این فکر کردم که قرار بود اوینا بیاد ولی هنوز هیچ خبری ازش نیست!
[چرا اوینا دیگه نمیاد بابا حوصلم پوکید.]
از روی تخت پاشدم و به سمت پنجره رفتم، بازش‌ کردم و به بیرون نگاه خیره شدم مثل این‌که دیشب هوا بارونی بوده؛ حیاط خیس شده بود. از پنجره فاصله گرفتم و رفتم تا دوش بگیرم. دیروز خیلی تحرک داشتم!
بعد از این‌ که اومدم بیرون نگاهم به گوشی افتاد
با خودم گفتم :
[می‌خواستم مدیتیشن کنم ها! یادم رفت.]
رفتم سمت گوشی و برش داشتم. روی صفحه پیام هشدار ساعت زنگ‌دار بود.
دیشب‌ هم قرص‌هام رو نخوردم.
[مگه چه‌جوری خوابم برده که صدای این رو نشنیدم؟]
باید حواسم به هشدار بعدی باشه سر وقت بخورم!
امروز دیگه برنامه خاصی نداریم.منتظریم اوینا بیاد.
رفتم پایین ولی خبری از امیرسام نبود. نیلوفر داشت باز ویلا رو گردگیری می‌کرد! صبحونه هم آماده روی میز بود، متوجه من نشد.سلامش کردم.
-سلام خانوم! صبحتون‌به‌خیر.
-مرسی صبح تو هم به‌خیر ... میگم تو امیرسام رو ندیدی؟
-والا گفتن میرم جنگل.
-جنگل؟
-آره پشت ویلا جنگله.
-باشه مرسی.
دیگه سوال نپرسیدم و به خوردن صبحونه مشغول شدم.
نیلوفر هم به کارش ادامه داد.
بعد از خوردن صبحونه جلوی تلویزیون لم دادم و شبکه رو عوض کردم.
[اِ علی‌رضا طلیسچی!]
آخر موزیک‌ویدیو بود، دختره جعبه رو داد بهش و رفت، علی‌رضا هم برش داشت و بازش کرد. یهو چشم‌هاش تا آخرین درجه ممکن گشاد شد و شمارش معکوسِ‌بمب تموم شد!
انداختم شبکه دیگه داشت، یه فیلم راجب انسان‌های نخستین نشون می‌داد همون رو نگاه کردم.
وسط‌های فیلم بودم که یهو امیرسام با یه قیافه آشفته اومد تو!
از جام بلند شدم و نگاهش کردم و گفتم:
-این چه سر و وضعیه؟ از جنگ برگشتی؟
لی‌لی می‌کرد و پای چپش رو به زور می‌گذاشت روی زمین
روی اولین راحتی نشست!
-چیزی شده؟
عرق نشسته بود به کل اندامش. رفتم طرفش.
-چت شد یهو؟
نفس‌‌نفس زنان گفت :
-پام زخمی شده نمی‌د...نمی‌دونم شاید هم... یه چیزی نیشم زده...
از درد قیافه‌اش مچاله شده بود.
-می‌خوای زنگ بزنم اورژانس؟
هیچی نگفت!
زودی رفتم بالا یه مانتو و شال برداشتم و برگشتم پایین.
-می‌تونی پاشی؟...
باز هم سکوت
-ببین! ... به من تکیه بده، سعی کن آرومآروم بلند شی بریم...باید ببرمت بیمارستان.شاید چیز خطرناکی باشه.
پاشو!
با دست گرفتن به مبل‌ها بلند شد.
-دستت رو بذار روی شونه من به پات فشار نیار...
[یـــا استخدوس چه سنگینه!]
تا رسیدیم دم ماشین به نفس‌نفس افتادم.
نشستم پشت فرمون. وقتی راه افتادیم تازه فهمیدم چه غلطی کردم.
[یـــا خدا! این مسیر رو چه‌جوری برم؟] تا رسیدیم دم‌ِدر ویلا هزار بار اشهد خودم و امیرسام رو خوندم. اگه امیر از درد پاش نمی‌مرد من توی اون پیج و خم جاده می‌کشتمش... .
بالأخره رسیدیم بیمارستان.تمام پاش ورم کرده بود.
دکتر گفت یه گیاه سمی بود. اسمش رو هم گفت ‌ها! من فراموش کردم.
یکی دو روز باید بیمارستان بمونه که سم درست و حسابی از بدنش خارج بشه.
رفتم پیِ دارو.
چون داروخانه بیرون بود. حوصله فس‌فس کردن نداشتم تند تند قدم‌هام رو برمی‌داشتم. داشتم داخل کیف دنبال کارت اعتباری می‌گشتم که یهو با یکی برخورد کردم
این‌قدر تند اتفاق افتاد که نفهمیدم خوردم به کی؟
سریع خودم رو جمع و جور کردم . تا سرم رو بلند کردم دیدم به‌به عجب لعبتی! البته به چشم خواهری! فکر بد به سرتون نزنه
یه خانوم تقریباً مسن بود ولی معلوم بود این‌قدر به خودش می‌رسه عمراً چهل هم بهش بخوره.
لباس‌هاش هم که از دم مارک بود. داشت با یه اخم خودش رو می‌تکوند!
با خودم گفتم اگه همین‌طوری بهش زل بزنم فکر می‌کنه لالم. واسه همین دهن باز کردم:
-ببخشید خانوم، واقعاً معذرت می‌خوام! عجله داشتم.
بالأخره افتخار داد و سرش رو آورد بالا و من موفق به دیدن ماه شب شونزده شدم.
[اوه‌اوه یا شلغم مقدس! چه چشم‌هایی جــون]
یه مشکی‌ِذغالیِ خفن! در همون حین که من اون رو دید زدم اون هم بیکار نموند و من رو حسابی آنالیز کرد.
بالأخره اون هم زبون وا کرد:
-خواهش می‌کنم! مثل این‌که خیلی عجله داشتی که من رو ندیدی.
[دِهِه! حالا تیکه نمی‌انداختی نمی‌شد؟ خوبه خودم گفتم.]
یه لبخند زورکی زدم و گفتم:
-بله! واقعاً عذر می‌خوام. لبخندی زد و گفت: خواهش می‌کنم بفرمایین تا دیرتون نشده. و کنار کشید.
سری تکون دادم و رفتم بیرون.
داروها رو که گرفتم دوباره اومدم تو. به در اتاق که رسیدم دوباره از گوشه چشم همون خانومه رو دیدم که داره میاد این سمت!
[الله و اکبر! لابد می‌خواد بیاد خسارت لباس‌های گرونش رو ازم بگیره. خوبه معذرت خواهی کردم.]
رفتم تو و به خاطر این‌که یکم مرض بریزم و امیر رو ذله کنم محکم در رو باز کردم! اما دست بالای دست بسیار است![ ای وایِ من! ]
جز امیر سام یه‌نفر دیگه‌ام تو اتاق بود. خاک بر سرم.
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
یه پسر دیگه بود که زل زده بود بهم.
امیرسام دراز کشیده بود سرم رو انداختم پایین و رفتم طرفش. داروهاش رو گذاشتم روی میز کنار تخت...
-بهتری؟
سرش رو آروم تکون داد، حال نداشت.
-دکتر گفت خطر رفع شده چون زود رسیدیم.
سرم رو چرخوندم طرف پاش که ببینم وضع پاش چه‌طوره.
اندازه یه دبه باد کرده بود. جا خوردم و هینی کشیدم
-چرا این‌قدر زیـــاد؟
به‌خاطر صدای بلند و جیغ‌جیغوم پسره زل زد بهم.
من‌هم زل زدم بهش.
نگاهش که کردم چشم‌هام توی دوتا چشم‌مشکی قفل شد![الله‌واکبر! این چه سریع تغییر جنسیت داد!؟]
به قیافه فوق‌العاده جدیش که دقت کردم قیافه مردونه و ورژن جدی همون زنه بود.
[به جان خودم فک و فامیلی چیزیشه.]
ابروهای کشیده، بینی سربالا که البته بعید می‌دونم عملی باشه! فک استخونی، موهای نیمه بلند تا کنار گردنش که چند خطی از شقیقه‌هاش سفید بود. قیافه رنگ‌پریده شبیه مرده‌ها.
ریش و سیبیل و در آخر لب‌های قلوهـ...
ندای درون ویشگون گرفت و گفت:
- زهرمار! از غیبت ماکان سوء استفاده نکن!این‌قدر چشم چرون نباش.
نگاهم رو از پسره گرفتم و صورتم رو برگردوندم طرف امیر. با یه نیش‌خند داشت نگاهم می‌کرد
ابروهام رو بردم تو هم و گفتم:
کوفت!
بعد لحنم رو تغییر دادم و گفتم:
-یکی دو شب باید بمونیم که خیالمون راحت شه نمی‌میری!
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :
جای یه‌بار دوبار می‌مونم! چه دل خجسته‌ایی دارن این‌ها... ته تهش بمونم همین امشبه.
خواستم جوابش رو بدم که در اتاق باز شد.
سرم رو چرخوندم سمت در...
[ای بابا این ول کن نیست ها!]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین