- Nov
- 254
- 381
- مدالها
- 3
همون خانومه بود که اومد داخل. با خودم گفتم الان میاد سمت ما ولی رفت سمت اون پسره.
دیگه مطمئن شدم که از ک.س و کار پسرهاس. متوجه شدم پسره خودکشی کرده بود. معدش رو شستوشو دادن.
[وا! خدایا اینها که وضعشون خوبه. اینها برای چی فاز خودکشی برمیدارن؟]
اون روز من تماماً هی رفتم هی اومدم و حسابی دور امیرسام هلاک شدم. دیگه پوستم کنده شد. دوباره گوشیم زنگ خورد. موقع قرصهام بود قرصی که زاپاس گذاشته بودم تو جیبم رو درآوردم و خوردم.
تا دمدمای غروب ورم پای امیرسام نصف شد.
دیگه طاقتش نگرفت و به زور از دکتر خواست مرخصش کنه
دکتر هم به شرط این که داروهاش رو سر وقت استفاده کنه گذاشت امیر رو از بیمارستان مرخص کنیم.
رفتم دم صندوق که حساب کنم.
داشتم برمیگشتم سمت اتاق که به امیرسام کمک کنم بریم. دوباره برخوردم به اون خانومه. بعداً فهمیدم مادر پسرهاس.
با لبخند اومد نزدیکتر. نگاهی بهم انداخت و گفت:
-مثل اینکه دارین میرین!
-آره دیگه... دوستم داره مرخص میشه.
لبخندی زد.
[فکر کنم این بشر موقع چت کردن هم فقط ایموجی لبخند میفرسته]
نتونستم از فضولیم بگذرم.
لبخندی زدم و گفتم:
-ببخشید... آم... میتونم اسمتون رو بپرسم.
-بله حتماً. موسوی هستم! لاله موسوی!
یاد اون جوکه افتادم که میگفت( وات! جیمز وات)
-از آشناییتون خوشبختم. منهم تانیا آریانژادم.
سری تکون داد و کلهاش رو کرد تو کیفش.
[من هم که اینجا بوقم]
خواستم برم که دیدم یه کارت از کیفش درآورد و با لبخندی سرش رو بلند کرد و کارت رو به سمتم گرفت.
کارت رو گرفتم و سوالی نگاهش کردم. انگار تازه یادش افتاده که باید توضیحی بده سریع گفت :
-خوشحال ميشم اگه وقتت آزاد بود باهام تماس بگیری.
سری تکون دادم و با لبخند شل و ولی گفتم :
-مچکرم!
اون هم سری تکون داد و رفت... کارت رو نگاه کردم یه کارت مشکی با طرح های طلایی روش نوشته شده بود :
دکتر لاله موسوی
جراح و متخصص ایمپلنت و زیبایی
پشتش هم آدرس مطلبش و شماره تلفن و آدرس اینستاگرامش رو نوشته بود.
کارت رو گذاشتم داخل جیب مانتوم
بعد از اینکه رسیدیم ویلا به امیر کمک کردم بره اتاقش، خودم هم رفتم و ولو شدم روی تختم. به حدی خسته بودم که خیلی زود خوابم برد... .
توی خواب ناز بودم که یکی تندتند تکونم میدادو میگفت:
-پاشوپاشو زلـــزه!
با شنیدن کلمه زلزله از خواب پریدم.
قیافه اوینا رو بالاسرم دیدم که دو دستی تکونم میداد
هراسون پرسیدم :
-کو؟ کجاس؟
اوینا گفت :
-چی؟
نگاهی به دور و برم کردم و متوجه شدم اوضاع آرومه
گیج خواب بودم پرسیدم:
-زلزله تموم شد؟
یهو اوینا زد زیر خنده.
[ خل شد رفت. یه نفر آدم سالم دورم بود اون هم از دست رفت. جواب مامانش رو چی بدم؟]
-چته چرا میخندی؟روانی!
بعد از اینکه یه دل سیر خندید گفت:
-پاشو دیگه مثل کوالا خوابیدی.میدونی ساعت چنده؟
-من چی میگم تو چی میگی.میگم زلزله تموم شد؟
یهو قیافهاش رو جدی کرد و انگشتهاش رو تو هم گره زد و گفت :
-دوست عزیز شما ایستگاه شدهاید لطفاً لبخند بزنید!
-یعنی خــاک تو سرت! بیشعور سکته کردم.
دوباره زد زیر خنده.
منهم بالشت رو برداشتم و به سمتش حملهور شدم. از اتاق زد بیرون. کل ویلا رو دنبالش دویدم جیغ میزد و میخندید.
تهدیدوار گفتم:
-خودت با پای خودت وایسا دردش کمتر میشه.
یکم سرعتم رو بیشتر کردم و رسیدم بهش. اوینا جیغ میزد. فاصلهام رو کمتر کردم و بالشت رو کوبیدم توی سرش. خواستم ضربه دوم رو وارد کنم که اوینا دستش رو گرفت جلوی صورتش بالشت رو کوبیدم طرفش ولی با دست ضربه رو کنترل کرد وگرفتش. اون میکشید من میکشیدم، اون میکشید من میکشیدم... یهو بالشت از سمت من جر خورد و پرهاش پاشید بیرون.
اون قسمت از خونه پرُ از پَر شده بود.اول یه لحظه شوک زده به صحنه جنایی که ساخته بودیم زل زدیم. دل و روده بالشت بیچاره ریخته بود کف خونه. ولی بعدش دو تایی زدیم زیر خنده.عین بچهها میخندیدیم و پرها رو به هوا پرت میکردیم.
صدای جیغ و خندهمون ویلا رو پر کرده بود. یهو با صدای امیرسام که لحنی بهت زده داشت به خودمون اومدیم:
-اینجا چهخبره؟
دو تایی کپ کردیم و جدی امیرسام رو نگاه میکردیم. اون هم ما رو نگاه میکرد. ماتش برده بود. یهدونه پر رفت تو دماغ من که باعث شد عطسه بزنم.
و همین کافی بود که دوباره صدای شلیک خنده من و اوینا ویلا رو پر کنه.
سری به نشانه تأسف تکون داد و گفت:
-میرم دوش بگیرم...
اوینا گفت:
-نه بابا! میبینم که زنده موندی!
و دوباره زدیم زیر خنده.
بعد از اینکه امیرسام رفت حموم خطاب به اوینا گفتم:
-بیا جمعشون کنیم تا تبدیل به بالشتمون نکرده.
نشستیم و مشغول جمع کردن پر ها شدیم.
-کِی رسیدی؟
-یه سه چهار ساعتی میشه...نترکیدی اینقدر خوابیدی؟
-نهخیرم! اینقدر خسته بودم داشتم میمردم!
- حالا یه بیمارستان رفتی ها!
با لحنی طلبکار گفتم:
-ببخشید که بنده خودم مریض احوالم.
-باشه حالا! کارت به کارت میکنم برات.
-چی رو دقیقاً؟
خندید و گفت:
-نمیدونم!
-خدا شفات بده! اینقدر با بچهها سر و کله زدی رد دادی!
-خوبه خل شدن من یه عاملی داره. تو مادرزاد دیوونهایی... .
شب بعد از شام تصمیم گرفتیم جای تجملات بیجا یکی دو روز بریم روستای مادربزرگِ مادریِ اوینا اینها توی مازندران.
چون استان همجوار بود زودتر میرسیدیم.
تازه اینجوری بیشتر هم از زمان مسافرت استفاده میکردیم.
من و اوینا برای خودمون حرف میزدیم و غیبت میکردیم.
امیرسام رفته بود توی حیاط و با تلفنش ور میرفت؛ انگار به کسی زنگ میزد.
دیگه مطمئن شدم که از ک.س و کار پسرهاس. متوجه شدم پسره خودکشی کرده بود. معدش رو شستوشو دادن.
[وا! خدایا اینها که وضعشون خوبه. اینها برای چی فاز خودکشی برمیدارن؟]
اون روز من تماماً هی رفتم هی اومدم و حسابی دور امیرسام هلاک شدم. دیگه پوستم کنده شد. دوباره گوشیم زنگ خورد. موقع قرصهام بود قرصی که زاپاس گذاشته بودم تو جیبم رو درآوردم و خوردم.
تا دمدمای غروب ورم پای امیرسام نصف شد.
دیگه طاقتش نگرفت و به زور از دکتر خواست مرخصش کنه
دکتر هم به شرط این که داروهاش رو سر وقت استفاده کنه گذاشت امیر رو از بیمارستان مرخص کنیم.
رفتم دم صندوق که حساب کنم.
داشتم برمیگشتم سمت اتاق که به امیرسام کمک کنم بریم. دوباره برخوردم به اون خانومه. بعداً فهمیدم مادر پسرهاس.
با لبخند اومد نزدیکتر. نگاهی بهم انداخت و گفت:
-مثل اینکه دارین میرین!
-آره دیگه... دوستم داره مرخص میشه.
لبخندی زد.
[فکر کنم این بشر موقع چت کردن هم فقط ایموجی لبخند میفرسته]
نتونستم از فضولیم بگذرم.
لبخندی زدم و گفتم:
-ببخشید... آم... میتونم اسمتون رو بپرسم.
-بله حتماً. موسوی هستم! لاله موسوی!
یاد اون جوکه افتادم که میگفت( وات! جیمز وات)
-از آشناییتون خوشبختم. منهم تانیا آریانژادم.
سری تکون داد و کلهاش رو کرد تو کیفش.
[من هم که اینجا بوقم]
خواستم برم که دیدم یه کارت از کیفش درآورد و با لبخندی سرش رو بلند کرد و کارت رو به سمتم گرفت.
کارت رو گرفتم و سوالی نگاهش کردم. انگار تازه یادش افتاده که باید توضیحی بده سریع گفت :
-خوشحال ميشم اگه وقتت آزاد بود باهام تماس بگیری.
سری تکون دادم و با لبخند شل و ولی گفتم :
-مچکرم!
اون هم سری تکون داد و رفت... کارت رو نگاه کردم یه کارت مشکی با طرح های طلایی روش نوشته شده بود :
دکتر لاله موسوی
جراح و متخصص ایمپلنت و زیبایی
پشتش هم آدرس مطلبش و شماره تلفن و آدرس اینستاگرامش رو نوشته بود.
کارت رو گذاشتم داخل جیب مانتوم
بعد از اینکه رسیدیم ویلا به امیر کمک کردم بره اتاقش، خودم هم رفتم و ولو شدم روی تختم. به حدی خسته بودم که خیلی زود خوابم برد... .
توی خواب ناز بودم که یکی تندتند تکونم میدادو میگفت:
-پاشوپاشو زلـــزه!
با شنیدن کلمه زلزله از خواب پریدم.
قیافه اوینا رو بالاسرم دیدم که دو دستی تکونم میداد
هراسون پرسیدم :
-کو؟ کجاس؟
اوینا گفت :
-چی؟
نگاهی به دور و برم کردم و متوجه شدم اوضاع آرومه
گیج خواب بودم پرسیدم:
-زلزله تموم شد؟
یهو اوینا زد زیر خنده.
[ خل شد رفت. یه نفر آدم سالم دورم بود اون هم از دست رفت. جواب مامانش رو چی بدم؟]
-چته چرا میخندی؟روانی!
بعد از اینکه یه دل سیر خندید گفت:
-پاشو دیگه مثل کوالا خوابیدی.میدونی ساعت چنده؟
-من چی میگم تو چی میگی.میگم زلزله تموم شد؟
یهو قیافهاش رو جدی کرد و انگشتهاش رو تو هم گره زد و گفت :
-دوست عزیز شما ایستگاه شدهاید لطفاً لبخند بزنید!
-یعنی خــاک تو سرت! بیشعور سکته کردم.
دوباره زد زیر خنده.
منهم بالشت رو برداشتم و به سمتش حملهور شدم. از اتاق زد بیرون. کل ویلا رو دنبالش دویدم جیغ میزد و میخندید.
تهدیدوار گفتم:
-خودت با پای خودت وایسا دردش کمتر میشه.
یکم سرعتم رو بیشتر کردم و رسیدم بهش. اوینا جیغ میزد. فاصلهام رو کمتر کردم و بالشت رو کوبیدم توی سرش. خواستم ضربه دوم رو وارد کنم که اوینا دستش رو گرفت جلوی صورتش بالشت رو کوبیدم طرفش ولی با دست ضربه رو کنترل کرد وگرفتش. اون میکشید من میکشیدم، اون میکشید من میکشیدم... یهو بالشت از سمت من جر خورد و پرهاش پاشید بیرون.
اون قسمت از خونه پرُ از پَر شده بود.اول یه لحظه شوک زده به صحنه جنایی که ساخته بودیم زل زدیم. دل و روده بالشت بیچاره ریخته بود کف خونه. ولی بعدش دو تایی زدیم زیر خنده.عین بچهها میخندیدیم و پرها رو به هوا پرت میکردیم.
صدای جیغ و خندهمون ویلا رو پر کرده بود. یهو با صدای امیرسام که لحنی بهت زده داشت به خودمون اومدیم:
-اینجا چهخبره؟
دو تایی کپ کردیم و جدی امیرسام رو نگاه میکردیم. اون هم ما رو نگاه میکرد. ماتش برده بود. یهدونه پر رفت تو دماغ من که باعث شد عطسه بزنم.
و همین کافی بود که دوباره صدای شلیک خنده من و اوینا ویلا رو پر کنه.
سری به نشانه تأسف تکون داد و گفت:
-میرم دوش بگیرم...
اوینا گفت:
-نه بابا! میبینم که زنده موندی!
و دوباره زدیم زیر خنده.
بعد از اینکه امیرسام رفت حموم خطاب به اوینا گفتم:
-بیا جمعشون کنیم تا تبدیل به بالشتمون نکرده.
نشستیم و مشغول جمع کردن پر ها شدیم.
-کِی رسیدی؟
-یه سه چهار ساعتی میشه...نترکیدی اینقدر خوابیدی؟
-نهخیرم! اینقدر خسته بودم داشتم میمردم!
- حالا یه بیمارستان رفتی ها!
با لحنی طلبکار گفتم:
-ببخشید که بنده خودم مریض احوالم.
-باشه حالا! کارت به کارت میکنم برات.
-چی رو دقیقاً؟
خندید و گفت:
-نمیدونم!
-خدا شفات بده! اینقدر با بچهها سر و کله زدی رد دادی!
-خوبه خل شدن من یه عاملی داره. تو مادرزاد دیوونهایی... .
شب بعد از شام تصمیم گرفتیم جای تجملات بیجا یکی دو روز بریم روستای مادربزرگِ مادریِ اوینا اینها توی مازندران.
چون استان همجوار بود زودتر میرسیدیم.
تازه اینجوری بیشتر هم از زمان مسافرت استفاده میکردیم.
من و اوینا برای خودمون حرف میزدیم و غیبت میکردیم.
امیرسام رفته بود توی حیاط و با تلفنش ور میرفت؛ انگار به کسی زنگ میزد.