جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hooramah با نام [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,958 بازدید, 99 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hooramah
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
همون خانومه بود که اومد داخل‌. با خودم گفتم الان میاد سمت ما ولی رفت سمت اون پسره.
دیگه مطمئن شدم که از ک.س و کار پسره‌اس. متوجه شدم پسره خودکشی کرده بود. معدش رو شست‌وشو دادن.
[وا! خدایا این‌ها که وضعشون خوبه. این‌ها برای چی فاز خودکشی برمی‌دارن؟]
اون روز من تماماً هی رفتم هی اومدم و حسابی دور امیرسام هلاک شدم. دیگه پوستم کنده شد. دوباره گوشیم زنگ خورد. موقع قرص‌هام بود قرصی که زاپاس گذاشته بودم تو جیبم رو درآوردم و خوردم.
تا دم‌دمای غروب ورم پای امیرسام نصف شد.
دیگه طاقتش نگرفت و به زور از دکتر خواست مرخصش کنه
دکتر هم به شرط این که‌ داروهاش رو سر وقت استفاده کنه گذاشت امیر رو از بیمارستان مرخص کنیم.
رفتم دم صندوق که حساب کنم.
داشتم برمی‌گشتم سمت اتاق که به امیرسام کمک کنم بریم. دوباره برخوردم به اون خانومه. بعداً فهمیدم مادر پسره‌اس.
با لبخند اومد نزدیک‌تر. نگاهی بهم انداخت و گفت‌:
-مثل این‌که دارین می‌رین!
-آره دیگه... دوستم داره مرخص میشه.
لبخندی زد.
[فکر کنم این بشر موقع چت کردن هم فقط ایموجی لبخند می‌فرسته]
نتونستم از فضولیم بگذرم.
لبخندی زدم و گفتم:
-ببخشید... آم... می‌تونم اسمتون رو بپرسم.
-بله حتماً. موسوی هستم! لاله موسوی!
یاد اون جوکه افتادم که می‌گفت( وات! جیمز وات)
-از آشنایی‌تون خوش‌بختم. من‌هم تانیا آریانژادم.
سری تکون داد و کله‌اش رو کرد تو کیفش.
[من ‌هم که این‌جا بوقم]
خواستم برم که دیدم یه کارت از کیفش درآورد و با لبخندی سرش رو بلند کرد و کارت رو به سمتم گرفت.
کارت رو گرفتم و سوالی نگاهش کردم. انگار تازه یادش افتاده که باید توضیحی بده سریع گفت :
-خوشحال ميشم اگه وقتت آزاد بود باهام تماس بگیری.
سری تکون دادم و با لبخند شل و ولی گفتم :
-مچکرم!
اون ‌هم سری تکون داد و رفت... کارت رو نگاه کردم یه کارت مشکی با طرح های طلایی روش نوشته شده بود :
دکتر لاله موسوی
جراح و متخصص ایمپلنت و زیبایی
پشتش هم آدرس مطلبش و شماره تلفن و آدرس اینستاگرامش رو نوشته بود.
کارت رو گذاشتم داخل جیب مانتوم
بعد از این‌که رسیدیم ویلا به امیر کمک کردم بره اتاقش، خودم هم رفتم و ولو شدم روی تختم. به حدی خسته بودم که خیلی زود خوابم برد... .
توی خواب ناز بودم که یکی تندتند تکونم می‌دادو می‌گفت:
-پاشوپاشو زلـــزه!
با شنیدن کلمه زلزله از خواب پریدم.
قیافه اوینا رو بالاسرم دیدم که دو دستی تکونم می‌داد
هراسون پرسیدم :
-کو؟ کجاس؟
اوینا گفت :
-چی؟
نگاهی به دور و برم کردم و متوجه شدم اوضاع آرومه
گیج خواب بودم پرسیدم:
-زلزله تموم شد؟
یهو اوینا زد زیر خنده.
[ خل شد رفت. یه نفر آدم سالم دورم بود اون ‌هم از دست رفت. جواب مامانش رو چی بدم؟]
-چته چرا می‌خندی؟روانی!
بعد از این‌که یه دل سیر خندید گفت:
-پاشو دیگه مثل کوالا خوابیدی.می‌دونی ساعت چنده؟
-من چی میگم تو چی میگی.میگم زلزله تموم شد؟
یهو قیافه‌اش رو جدی کرد و انگشت‌هاش رو تو هم گره زد و گفت :
-دوست عزیز شما ایستگاه شده‌اید لطفاً لبخند بزنید!
-یعنی خــاک تو سرت! بی‌شعور سکته کردم.
دوباره زد زیر خنده.
من‌هم بالشت رو برداشتم و به سمتش حمله‌ور شدم. از اتاق زد بیرون. کل ویلا رو دنبالش دویدم جیغ میزد و می‌خندید.
تهدیدوار گفتم:
-خودت با پای خودت وایسا دردش کم‌تر میشه.
یکم سرعتم رو بیشتر کردم و رسیدم بهش. اوینا جیغ میزد. فاصله‌ام رو کم‌تر کردم و بالشت رو کوبیدم توی سرش. خواستم ضربه دوم رو وارد کنم که اوینا دستش رو گرفت جلوی صورتش بالشت رو کوبیدم طرفش ولی با دست ضربه رو کنترل کرد وگرفتش. اون می‌کشید من می‌کشیدم، اون می‌کشید من می‌کشیدم... یهو بالشت از سمت من جر خورد و پرهاش پاشید بیرون.
اون قسمت از خونه پرُ از پَر شده بود.اول یه لحظه شوک زده به صحنه جنایی که ساخته بودیم زل زدیم. دل و روده بالشت بی‌چاره ریخته بود کف خونه. ولی بعدش دو تایی زدیم زیر خنده.عین بچه‌ها می‌خندیدیم و پرها رو به هوا پرت می‌کردیم.
صدای جیغ و خنده‌مون ویلا رو پر کرده بود. یهو با صدای امیرسام که لحنی بهت زده داشت به خودمون اومدیم:
-این‌جا چه‌خبره؟
دو تایی کپ کردیم و جدی امیرسام رو نگاه می‌کردیم. اون ‌هم ما رو نگاه می‌کرد. ماتش برده بود. یه‌دونه پر رفت تو دماغ من که باعث شد عطسه بزنم.
و همین کافی بود که دوباره صدای شلیک خنده من و اوینا ویلا رو پر کنه.
سری به نشانه تأسف تکون داد و گفت:
-میرم دوش بگیرم...
اوینا گفت:
-نه بابا! می‌بینم که زنده موندی!
و دوباره زدیم زیر خنده.
بعد از این‌که امیرسام رفت حموم خطاب به اوینا گفتم:
-بیا جمع‌شون کنیم تا تبدیل به بالشت‌مون نکرده.
نشستیم و مشغول جمع کردن پر ها شدیم.
-کِی رسیدی؟
-یه سه چهار ساعتی میشه...نترکیدی این‌قدر خوابیدی؟
-نه‌خیرم! این‌قدر خسته بودم داشتم می‌مردم!
- حالا یه بیمارستان رفتی‌ ها!
با لحنی طلب‌کار گفتم:
-ببخشید که بنده خودم مریض احوالم.
-باشه حالا! کارت به کارت می‌کنم برات.
-چی رو دقیقاً؟
خندید و گفت:
-نمی‌دونم!
-خدا شفات بده! این‌قدر با بچه‌ها سر و کله زدی رد دادی!
-خوبه خل شدن من یه عاملی داره. تو مادرزاد دیوونه‌ایی... .
شب بعد از شام تصمیم گرفتیم جای تجملات بی‌جا یکی دو روز بریم روستای مادربزرگِ مادریِ اوینا این‌ها توی مازندران.
چون استان همجوار بود زودتر می‌رسیدیم.
تازه این‌جوری بیش‌تر هم از زمان مسافرت استفاده می‌کردیم.
من و اوینا برای خودمون حرف می‌زدیم و غیبت می‌کردیم.
امیرسام رفته بود توی حیاط و با تلفنش ور می‌رفت‌؛ انگار به کسی زنگ میزد.
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
این چند روزه که اومدیم این‌جا خیلی ذهنش مشغوله نمی‌دونم چرا.
-اوین؟
-هوم؟
- این یکی‌دو روز که اومدیم، امیرسام سعی می‌کنه خوش بگذرونه ولی خیلی تو گوشیشه و ذهنش مشغوله تو نمی‌دونی چشه؟
با لحن طلبکاری گفت :
-تو باهاش بودی! من بدونم؟
-اون شب‌ هم رفتیم ساحل یهو سیم‌هاش قاطی کرد گفت «جمع کنیم بریم!»
اوینا شونه‌هاش رو داد بالا و گفت:
-چی بگم! ولش کن بابا... این از بچگی ‌هم خل بود.
عزیز جون می‌گفت (امیر مثل آسمون بهاره، یه روز ابریه یه روز آفتابی.)
خندیدم و گفتم :
-پس ریشه در کودکیش داره.
اوینا با لحنی به ظاهر غمگین گفت:
_بله خانم دکتر این از کودکی ‌هم بالاخونه‌اش رو اجاره داده بود.
دوتایی زدیم زیر خنده و یهو افتادیم رو اون موج که به بی‌ربط‌ترین چیزها می‌خندیدیم.
وسط هِره و کِره ما امیر اومد تو، دقیقاً یادم نمیاد اوینا چی گفت که دوباره خندیدیم.
امیرسام محکم گوشیش رو کوبید زمین و با صدای نسبتا بلندی کلافه داد زد :
-بســـه!
خیلی بد جا خوردیم و تو جامون خشکمون زد. به امیرسام زل زده بودیم که با قدم هایسریع رفت تو اتاقش.
اوینا رسماً خشکش زده بود. چشمش دنبال مسیر اتاق امیرسام دودو میزد. من زل زده بودم به گوشی امیرسام که آش و لاش شده بود
[چی گفتن بهش مگه؟] رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب ریختم رفتم سمت اتاق امیرسام.
اوینا همون جا مونده بود؛ طفلی ترسید.
رفتم در رو باز کردم امیرسام نشسته بود رو زمین و سر‌ش رو گرفته بود. لیوان رو گذاشتم کنارش و گفتم:‌
این رو بخور، آروم که شدی بعدش تا حرف بزنیم.
رفتم بیرون و در رو بستم.
همون لحظه صدای شکستن لیوان اومد بعد هم صدای پرت شدن و کوبیده شدن وسایل اتاق.
اوینا هراسون اومد سمت اتاق که دستم رو بردم بالا و گفتم:
-ولش کن بذار خالی بشه... بیا بریم.
دستم رو گذاشتم پشت کمر اوینا و دوتایی رفتیم تو نشیمن.
چشمای اوینا پر از اشک شده بود. دلش مثل دل گنجیشک بود. سفت بغلش کردم.
-اوین... دختر گنده زشته!
با صدایی که به خاطر بغض دو رگه شده بود گفت :
اگه این‌قدر از من بدش میاد چرا گفت باهاش بیام مسافرت.
-الهی قربون اون دل نازکت بشم چرا باید از تو بدش بیاد. دیدی که کلاً ذهنش مشغول بود.
بعد از چند لحظه سکوت ناگهان ازم جدا شد و مضطرب و رنگ پریده گفت:
-نکـ... نکنه بلایی سر خودش آورده باشه؟
و دوباره بغض کرد.
با لحنی از مسند اطمینان گفتم:
-نترس بادمجون...
یهو افکارم پرید وسط حرفم و متوقفشون کرد. معماگونه زل زدم به اوینا و گفتم :
-صبر کن ببینم؟ من این مدل حرف‌ها و نگاه‌ها رو می‌شناسم...
دستم رو بردم زیر چونه‌اش و کمی دادمش بالا و گفتم:
-دلت سُر خورده نه؟
ناگهان رنگ نگاهش تغییر کرد. دل‌دل می‌کرد در جوابم چیزی بگه و مدام منصرف می‌شد.
و دقیقاً این‌جاست که میگن (سکوت نشانه رضایته).
لبخند موذیانه‌ایی زدم و گفتم :
ای ور پریده تعریف کن واسم!
دهن باز کرد تا حرفی بزنه که تاکیدی گفتم:
از اولِ اول!
اوینا می‌دونست راه فراری از دست من نداره پس همه چی رو راجب اینکه از کِی امیر‌سام رو دوست داشته و چرا سکوت کرده برام گفت. حدوداً یه ساعتی از حضورمون داخل نشیمن‌ می‌گذشت؛ اوینا تقریباً داشت چرت میزد، گفتم:
- پاشو برو تو اتاقت استراحت کن! من باهاش حرف می‌زنم . و اوینا رو راهی اتاق خواب کردم.
بعد از کمی رفتم در اتاق رو باز کردم.
یهو امیرسام اومد سمت در و گفت:
-نیا تو!
یهو پاش رفت رو یه چیزی و برید. از درد و عصبانیت داد زد :
-اَه!
من دمپایی پام بود برای همین برگشتم آشپزخونه و کیف کمک‌های‌اولیه رو گشتم از تو کابینتا پیدا کردم و بردم اون‌جا.
نشسته بود روی زمین و با دست‌هاش پاش که بریده بود رو گرفته بود. کمکش کردم بشینه روی تخت.
خون ریخته بود کف اتاق.
-دراز بکش.
-ولم کن!
نهیب زدم :
-من آدم‌های دیگه نیستم بترسم، دراز بکش. انگار از ولومم جا خورد. دراز کشید.
با پنس اون شیئ که پاش رو بریده بود، درآوردم!
یه تیکه شیشه گنده بود که خوشبختانه زیاد نرفته بود تو
پسره خر! حتی سعی نکرده بود شیشه رو دربیاره و فقط نشسته بود رو زمین. با یه تیکه گاز خون‌های دور زخم رو پاک کردم. یه تیکه دیگه گاز رو به الکل آغشته کردم
گفتم:
- دیگه عربده نزنی اون طفلی اون اتاق خوابه یه بالشتی چیزی بگیر در دهنت خواستی داد بزنی.
گاز رو کشیدم رو بریدگی پاش. فقط چشمش رو بست و صورتش رو مچاله کرد.
یه تیکه گاز دیگه رو آوردم با چسب طبی فیکس کردم رو زخمش بعد هم اون‌جا رو از خون تمیز کردم و وسایل رو جمع کردم.
آباژور شکسته بود، دوسه‌تا هم شیشه عطر خورد شده بود. فضا معطر اندر معطر شده بود.
آینه میز توالت هم شصت تا ترک برداشته بود. احتمالاً عطر رو کوبیده بوده توی آینه.
یه دونه تابلو هم افتاده بود پایین و یه گوشه‌اش تا شده بود.
وسایل بزرگ‌تر رو گذاشتم یه گوشه اتاق
جعبه رو برداشتم بردم بیرون
بعد هم جارو خاک انداز آوردم و خورده ریزه‌هاش رو باهاش از کف زمین جمع کردم که دیگه دیگه کسی ناقص نشه.
بعدش نشستم کنارش رو تخت!
-خب مثل این‌که تموم شد... شاید هم نه! هنوز به اندازه کافی تو اتاقت وسیله شکستنی هست ‌ها! اگه هنوز خالی نشدی این‌ها رو هم بزن بشکن! جهاز ننه‌ام که نیست ناراحت بشم! برای خودت بزن بترکون مال خودته، داری به خودت ضرر می‌زنی.
هیچی نمی‌گفت!
-خب نه... مثل این‌که به کوری چشم آمریکا و دشمنان اسلام و مسلمین خالی شدی!
دستم رو زدم رو زانوش و گفتم:
خب... حالا تعریف کن بگو چی‌شده!
همون لحظه یهو یه قطره اشک چکید رو دستم.
امیر داشت گریه می‌کرد.
[یا خدا! چشه؟]
لال شدم... حتی جرأت نمی‌کردم دستمال بدم بهش اشک‌هاش رو پاک کنه.
[نمی‌دونم پسرها این موقع‌ها برای هم چی‌کار می‌کنن؟
اصلاً مگه پسرها جلوی هم گریه می‌کنن ؟
نه دیگه! همون جمله کلیشه‌ایی و احمقانه رو میگن که (مرد که گریه نمیکنه!) این‌قدر خرن گریه نمی‌کنن همش میشه غمباد.]
یکم که انگار به خودش مسلط شده بود با صدای بغض آلودی گفت:
-تو... ماکان و دوست داری آره؟
قفل کردم. خیلی غیر منتظره بود.
-جـَ... جواب منو بده.
من سکوت کرده بودم.
-دیدی پس دوستش داری!... حالا اگه بفهمی ماکان مرده چی‌کار می‌کنی؟
با سوال دومش یه سکته ناقص زدم.
سریع جواب دادم
-اِه! زبونت رو گاز بگیر! خدا نکنه.
-دیدی پس واست مهمه؟
-می‌خوای چی بگی؟ خُلَم کردی مثل آدم بگو دیگه!
کم‌کم داشت تو چشم‌هام اشک جمع میشد
دست‌هاش رو کرد تو موهاش و نفس عمیقی کشید و گفت :
-گوشی‌تو بده من!
-گوشی من برای چته؟
-بد... بدش تو!
-وایسا بیارم.
-نمی‌خواد بشین!
کلافه گفتم:
-امیر چرا این‌قدر دل‌دل می‌کنی؟ رو راست بگو خب!
-چی می‌خوای بشنوی؟
-این‌که چرا ناراحتی؟ چرا گوشیت رو ترکوندی؟ چی بهت گفتن؟
-مرده!
انگار یه سطل آب یخ خالی کردن روم:
-کـــی؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
-کِی؟ چی میگی تو؟
اشک توی چشم‌هام جمع شده بود
-اصـ... اصلاً کی به تو خبر داد؟
-نه‌نه! ببین اشتباه متوجه شدی یه لحظه گوش کن!
یه قطره اشک از چشمم جاری شد گفتم :
-چی میگی؟
-فکر کنم تو منظور من رو نفهمیدی، من خواستم حس خودم رو بهت بفهمونم و توی شرایط قرارت بدم ولی انگار تو ذهنت رفته پیش ماکان! من که از ماکان خبر ندارم.
چونه‌ام لرزید.
-پـَ... پس چی رو میگی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-تَرسا.
گیج و منگ اشکم رو پاک کردم و گفتم :
-ترسا کیه؟
-همون دختره که...
یهو شوک شدم
منظورش رو گرفتم! نامزد سابقش رو می‌گفت که با یه عرب نامزد کرد و رفت.
-وای چه‌جوری؟... چه‌جوری فهمیدی؟
دوباره گریه‌ام گرفت!
ندای درون :
-تو خیر سرت قرار بود با این بدبخت حرف بزنی که آروم بشه. یکی می‌خواد خودت رو آروم کنه!
خیلی وضعیت داغونی بود
نه امیر چیزی می‌گفت نه من!
بعد از تقریباً ده دقیقه سکوتی که دوتامون توش غرق شده بودیم که البته امیرسام احتمالاً داشت به خودش مسلط میشد؛ دهن باز کرد و گفت :
-به... به ضرب گلوله کُشـ.. کشتنش.
من خفه شده بودم! اصلاً توانایی حرف زدن نداشتم
ادامه داد :
-اون نامزد عوضیش هیچ جواب اضافه‌ایی بهم نداد. دیگه‌ام هر چی زنگ می‌زنم خط رو از دسترس خارج کرده، امکان‌پذیر نیست باهاش تماس بگیرم! پدرم دراومد تا ازش خبر گرفتم، آخرش هم این‌طوری. تقصیر...تقصیر منه احمقه که ولش کردم...نباید می‌رفتم... نباید...
سرش رو با دست‌هاش گرفته بود
-آخه چه ربطی داره؟
-دِ تقصیر منه! اگه نمی‌رفتم شاید این‌جوری نمی‌شد.
-تو که نمی‌دونستی قراره این‌جوری بشه. می‌دونستی؟
سکوت کرده بود.
-نمی‌دونستی دیگه! آدم علم غیب نداره که از روز بعدش خبر داشته باشه. اگه اون‌جوری بود که آدم‌ها جلوی خیلی از اتفاق‌ها رو می‌گرفتن!... الان چی‌کار کنیم حال تو خوب بشه؟
-هیچی... یعنی تو نمی‌تونی
با اصرار احمقانه‌ایی گفتم :
-خب بگو شاید شد
-وقتی میگم نمی‌شه یعنی نمی‌شه!
-آخه...
-بسه تانیا بسه!
بعد از سکوتی کوتاه حرصی گفت:
-باشه میگم! ...بَرِش گردون! زنده‌اش کن!
و دوباره ساکتم کرد! واقعاً نمی‌شد!زل زده بودم تو چشم‌هاش بی هیچ حرفی.
-دیدی نمی‌شه؟ دیدی نمی‌تونی؟... برو بیرون می‌خوام تنها باشم... برو تانیا!
آروم پاشدم رفتم بیرون و در رو بستم!خونه غرق سکوت شده بود. خیلی جَو داغونی بود. یه لحظه به این فکر کردم که آیا می‌تونم جای امیرسام باشم؟ منی که با یه تصور اشتباه اون‌جوری به هم ریختم وای به این‌که خدای نکرده زبونم‌لال بلایی سر ماکان بیاد.
بی‌چاره امیرسام تو چه موقعیت وحشتناکیه.یهو دلم برای ماکان شور افتاد. [خدایا چرا تموم نمی‌شه مسافرتش؟ اَه]
یه لیوان آب خوردم و رفتم تو اتاقم
تا صبح از اتاق امیرسام بوی سیگار می‌اومد. مثل قطار شده بود. فکر کنم سیگار جدید رو با آتیش سیگار قبلی روشن می‌کرد، ولی هیچ صدایی ازش نمی‌اومد! ولی خب همین که بوی سیگار میاد یعنی بیداره.
نمی‌دونم چه‌قدر فکر و خیال کردم که خوابم برد... .
این‌قدر ذهنم درگیر بود که حتی وقتی چشم‌هام رو باز کردم یادم نمی‌اومد چه خوابی دیدم.
دوباره یاد دیشب افتادم. در اتاق رو باز کردم. اوینا اتاق روبه‌روییم بود. آروم در رو باز کردم و رفتم تو، بیدار بود ولی اون هم تو فکر بود.براش تعریف کردم چی‌شده.
هر سه‌تامون حالمون گرفته بود.[هه!اومدیم مسافرت که دلمون وا بشه.چی فکر می‌کردیم چی شد!]
مونده بودیم با این حال امیرسام بریم مازندران یا برگردیم تهران؟
دیگه حتی حوصله بیرون رفتن ‌هم نداشتم.
-ببین الان حال امیر خرابه! بهتر نیست برگردیم؟
-به نظر من‌ هم این‌جوری بهتره.ولی من دیگه روم سنگینه نمی‌رم باهاش حرف بزنم. از طرفی‌ هم الان نیاز به تنهایی داره.
-تو برو وسایلت رو جمع کن من میرم بهش میگم.
- باشه پس!
اوینا بلند شد از اتاق رفت بیرون.
من ‌هم پا شدم رفتم اتاق خودم چمدون‌هام رو جمع کردم. [عجب اوضاع چرتی شد.]
خوب بود اولش...یهو آخر سر همه چی از دماغ‌مون دراومد.
نمی‌تونم بگم صددرصد می‌فهمم حالش رو چون شاید الان فقط به ماکان وابسته‌ام.
ولی خب در هر صورت وقتی یه نفر برات مهم باشه دوست داری تو بهترین حالت و سالم‌ترین حالت ببینیش و اگه چیزیش بشه قطعاً به هم می‌ریزی.
الان امیرسام داغونه. فقط دلم می‌خواد ماکان برگرده چون دلم براش تنگ شده...[ یه مراسم خاکسپاری بود، اون‌ها که سوم و هفتم و ختم و این چیزها ندارن. چه‌می‌دونم شاید هم دارن و ما خبر نداریم.در هر صورت من ماکانم رو می‌خوام!]
ندای درون نهیب زد :
-اوهو! کِی شد ماکان تو که خبر نداشتیم؟
[جدی‌جدی ماکان منه؟]
چشم‌هام رو بستم و سرم رو تندتند تکون دادم و پاشدم لباس‌هام رو پوشیدم.[ اوضاع روحی امیرسام جالب نیست به نظرم بهش پیشنهاد بدم من رانندگی کنم.آره این‌طوری بهتره.]
اوینا اومد توی اتاقم و گفت:
-خب بریم دیگه الان امیرسام هم میاد.
-باشه بریم.
و دوتایی رفتیم تو حیاط کنار ماشین‌ها منتظر موندیم
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
امیر که اومد گفت:
- شما دوتا با هم برین می‌خوام تنها باشم!
-آخه با این حالت درسته تنها برونی؟
-مگه حال من چشه؟
و بدون این‌که جوابی از من یا اوینا بخواد رفت و سوار شد .ما هم سوار شدیم و پشت سر امیر راه افتادیم.
-میگم اوینا امیر گوشی ‌هم نداره که اگه مشکلی براش پیش اومد زنگ بزنه اجازه هم نمیده باهاشم بریم، پس چی‌کار کنیم؟
-چی بگم؟ من ‌هم موندم. جو سنگینی‌ هم هست اصلاً نمی‌دونم برای یه سوال ساده چه‌طور سر بحث رو باز کنم باهاش. باید فعلاً بذاریمش به حال خودش.
نفس عمیقی کشیدم و به بیرون زل زدم.
سرم رو چسبوندم به شیشه! [چه وضعیت بدیه!
امیرسام الان عزاداره ولی آیا می‌خواد مراسمی چیزی هم بگیره؟]
عصبی بودم نیاز به آرامش داشتم.
هندزفری رو دراوردم و گذاشتم توی گوشم.
[حداقل آهنگ گوش کنم بهتره!]
[دو سه شبه کنار پنجره
دیگه خوابم نمی‌بره
توی دلم یه عالم حرفه که
توی دلم بمونه بهتره!
من حالم خوش نیست!
یکی تو قلبمه
که نمیشه وابسته
مثه یه مرحمه
که با زخمام همدسته
یکی تو قلبمه]
با تکون‌های یه دست هندزفری از گوشم در اومد.
-چی‌شده؟
اوینا مضطرب در حالی که مدام به ماشین‌هایی که از کنارمون رد می‌شدن نگاه می‌کرد گفت :
-ندیدیش؟
-کی رو؟
-ماشین امیرسام رو گم کردم... کجا رفت؟
-مگه میشه؟
-می‌بینی که شده!
بعد با استرس مضاعف اضافه کرد :
-یه بلایی سر خودش نیاره حالا!
تشر زدم که :
-اِ! دیگه توام... نفوس بد نزن. شاید سرعتش رو بیشتر کرده زودتر برسه یا هر چی!
_خب از همین می‌ترسم، الان اعصاب درست و درمونی نداره با سرعت بالا رانندگی کنه معلوم نیست چی میشه!
من و اوینا مرتب چشم می‌چرخوندیم، بلکم پیداش کنیم؛ ولی حتی تا ده‌پونزده کیلومتر جلوتر هم چیزی ندیدیم.
گوشی اوینا زنگ خورد. گذاشت رو اسپیکر :
-من براش گرفتم که مثل آدم رانندگی کنه...
_سلام مامان! جانم؟
-اوینا مامان خوبین شما؟
اوینا نگاهی به من کرد و گفت:آره مامان چه‌طور؟
-هیچی! همین‌طوری... نگران شدم
-نه خوبیم! چرا نگران شدی؟
-زن‌داییت بهم زنگ زده میگه امیرسام گوشیش خاموشه هر چی زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده! نگران شده گفته ازش خبر بگیرم. امیر پیشته گوشی رو بهش بدی؟
اوینا هول شد و به تته پته افتاد:
_اِ... چیـ... چیزه... مامان من و... من‌ و تانی با همیم امیر تو ماشین خودشه. حتماً گوشیش باطری تموم کرده... شاید هم چون تو جاده‌ایم آنتن نمی‌ده.
-نه آخه زن‌داییت میگه از دیشب جواب نمی‌ده!
اوینا لب پایینش رو گزید و بی صدا لب زد:وای!
بعد هم با کف‌دست کوبید تو پیشونی خودش.
-اِ... مامان جان نمی‌دونم دیگه! چه‌قدر سوال‌پیچ می‌کنی. امیر خیر سرش بیست و نه سالشه ها! حتماً یه کاری داشته یا دستش بند بوده که جواب نداده
بذار حواسم به رانندگیم باشه!
-خب دخترم نگرانیم... امیر الان جلوتونه؟ می‌بینینش؟
اوینا باز موقع دروغ گفتن مغزش ویندوز پروند
من جاش جواب دادم:
-آره خاله ولی تو جاده‌ایم. احتمالاً واسه ناهار وایمیستیم یه جا بهش میگم با گوشی یکی‌مون باهاتون تماس بگیره. از نگرانی در بیاین.
-باشه عزیزم.
-شما هم نگران نباشین. صحیح و سالمه. در اولین فرصت با هم تماس می‌گیریم... فعلاً!
-باشه دخترم، مواظب خودتون باشین. خداحافظ
اوینا نفس عمیقی از ته دل کشید.
-اَه خاک تو سرت... پسره خر! نگاه کن من رو مجبور به چه کارهایی می‌کنه؟! الان اگه چیزیش شده باشه چه گِلی بگیرم تو سرم؟ جواب مامان این‌ها رو چی بدم؟
نهیب زدم بهش:
اَه! کوفت... هیچی نمی‌شه. همش مثل گِلام(شخصیتی توی کارتون گالیور) ساز ناامیدی می‌زنی. اصلاً شاید زده کنار هوا بخوره.
-پس چرا من ندیدمش؟
-پلیس نامحسوسی؟ همه چی رو که نباید تو ببینی... يه لحظه حواست نبوده بین ماشین‌ها گم کردی.کم غر بزن! برو تا پیداش کنیم.
البته ناگفته نماند که خودم ته دلم نگران بودم ولی اگه دم به دم اوینا می‌دادم و من هم استرس نشون می‌دادم، اوینا قطعاً دوسه‌تا سکته ریز روی شاخش بود... .
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
با چشم همش دنبال z4 امیرسام می‌گشتم بین ماشین‌ها.
حالا دیگه از شانس چرت ما هم این تیکه از جاده شده نمایشگاه اتومبیل‌های لوکس. تا قبل از این همش وانت و سمند و پراید رد میشد ها!
بعضی‌ها زده بودن کنار یا بزن‌وبرقص یا بساط پهن کرده بودن و مشغول تفریح.
با خودم گفتم[هِی خوش‌به‌حال این‌ها، ماهم الان باید یه کناری وایمسادیم یه قری از عزا در می‌آوردیم کمرم خشک شد نامردها. آخرین مهمونی که داشتیم بنده نه تنها نرقصیدم بلکه توسط همین عروس‌خانومِ فراری که معلوم نیست کدوم گوریه داشتم به درک واصل می‌شدم. ..نگاه‌نگاه! چه همشون هم فِراری... بنز... بنز... مک لارن... پورش... بنز..بی‌ام‌و...بی‌ام‌و... پورش.... بی‌امـ] .یهو توی ذهنم یه جرقه روشن شد! خب من‌ هم دنبال بی‌ام‌و بودم.
محکم کوبیدم رو داشبورد و گفتم:
-وایســـا!
اوینا که هم جا خورده بود و انگار منتظر فرمان ایست من بود، چنان زد روی ترمز که اگه کمربند نبسته بودیم از شیشه جلو پرت می‌شدیم پایین!
-اوناها! اون‌جاس!
-کو کجاس؟
اوینا مثل خنگ‌ها هی سرمی‌چرخوند
-کو؟پس چرا من نمی‌بینم؟
حرصی با دست‌هام سرش رو گرفتم و به سمت مورد نظر چرخوندم و بعد با انگشت‌اشاره دست راستم ماشین رو نشونش دادم.
-اوناهـاش!
دوتایی رفتیم پایین و دویدیم سمت ماشین ولی هیچ‌کی توش نبود!
-اِ! خالیه که!
-کجاس پس این روانی؟
یه نگاه به پایین جاده کردم که جنگل بود؛ کنایی گفتم:
-خب خدارو شکر!
اوینا مات من رو نگاه کرد و گفت :
-یعنی چی؟
- خل که بود، عین میرزاکوچک‌خان هم زد به جنگل دیگه خدا می‌خواد پیداش کنه!... باید بگردیم!... ببین با هم می‌ریم می‌گردیم این دور و برها رو! گوشیت رو با خودت ببر.
هر کسی پیداش کرد به اون‌یکی زنگ بزنه. که هم دیگه رو پیدا کنیم.جنگل، جنگله آمازون و گیلان نداره، گم بشیم دیگه پیدا شدنمون با خداس. خورده نون هم همراه‌مون نیست که مثل گلنار بریزیم تو راه، برگشتنی از رو نون‌ها راهمون رو پیدا کنیم. خرس‌ها و گرگ‌ها می‌خورن‌مون!
اوینا آروم زد به بازوم و گفت :
-زهرمار! الان توی این موقعیت بامزه‌گیت گل کرده؟
حق به جانب نگاهش کردم و گفتم :
-میگی چی‌کار کنم؟بشینم این‌جا و گریه‌زاری کنم و امیرم‌امیرم راه بندازم؛ پسردائی جونت پیدا میشه‌ آیا؟
[پسره خر نگاه چه‌جور دو تا آدم گنده رو مَچَل خودش کرده]
رو به اوینا کردم و گفتم :
-خب تو برو اون دست جاده رو بگرد من‌ هم همین ور رو
-باشه می‌رم .
لب جاده بود که صدا زدم :
-ببین!
اوینا برگشت
-اگه گوشیت آنتن نداد با دود علامت بده.
زدم زیر خنده.
رفت و دستش رو به معنی (برو بابا) تکون داد.
من ‌هم آروم‌آروم رفتم پایین. بدم نبود ها!حال و هوامون عوض میشه!
بالأخره ناسلامتی جنگله، چهار تا دم و بازدم انجام می‌دیم اکسیژن تازه از درخت‌ها تحویل می‌گیریم! واسه سلامتی هم مفیده.
خیلی آروم به داخل جنگل پیش روی کردم
[بخواد خودکشی کنه وسیله خاصی دم دستش نیست
مثلاً می‌خواد چوب بکنه تو چشم خودش یا یا برگ درخت قورت بده خفه شه؟ هیچیش نمی‌شه]
داد میزدم :
-امــــیرســـام!کوشی؟
تو راه یه تیکه‌چوب شبیه چماق افتاده بود یه کناری
گفتم :
-محض اطمینان خوبه برش دارم. بالأخره جنگله دیگه!
شاخه‌ها رو کنار می‌زدم و به سنگ‌ها لگد. رسیدم به نقطه‌ای از جنگل که تراکم بیشتری داشت. یکم ترسیدم. صداهای عجیبی می‌اومد! ترس وجودم رو گرفت!
با خودم می‌گفتم :
-پسره خر کوشی؟ اَه! لال بمیری همین‌جوری عَنَرعَنَر راه افتاده معلوم نیست کجا رفته! زیر لفظی می‌خوای؟ خودت رو نشون بده دیگه! اَه.
هیچ حس خوبی نداشتم. اگه چیزیم بشه کی جوابگوئه؟ ای خدا.
مثل تو این فیلم‌های ترسناک صدا می‌شنیدم.
[‌ لابد الان یه خل و چل روانی که موهای بلندش ریخته تو صورتش با یه اره‌برقی میفته دنبالم. من‌ هم فرار می‌کنم تهش هم اگه نجات پیدا کنم یه دستم از مچ قطع شده، یه تیر چوبی هم شکسته توی ران پام و زخم و زیلی در حالی که کلبه آدم‌خوار رو آتیش زدم و اون‌ هم توش سوخته دارم آروم‌آروم خودم رو به شهر می‌رسونم...
توی این فکرهای جنایی بودم که یه صدا گفت :
-کجا؟
این‌قدر ترسیده بودم که حتی آرومی لحن صدای گوینده هم نتونست قانعم کنه، برای همین جیغ بلندی کشیدم و چماغ توی دستم رو بردم بالا که بزنم توی سرش. وقتی برگشتم دیدم
اِ! این‌که عروس فراری محترم‌مونه!
نفسی از سر آسودگی، ترس و دوسه‌تا حس دیگه که با هم قاطی شده بود کشیدم و گفتم:
-ا‌َه خاک تو سرت، سکته کردم.
نشسته بود رو زمین و تکیه داده بود به درخت
-همیشه عادت داری هر کی رو اول می‌بینی فوش بدی؟
-که چی؟ مثلاً سلام! چرا یهو می‌ذاری میری؟
-دلم خواست!
-دلم خواست و زهرمار، تو با ما هم‌سفری، می‌مردی یه خبر می‌دادی؟
خواست چیزی بگه که انگشتم رو آوردم بالا و گفتم:
-یه لحظه هیچی نگو.
و گوشیم‌ رو از جیبم درآوردم و گفتم:
بذار یه خبر به اوینا بدم که دیگه نگرده!
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
بعد از دومین بوق برداشت :
-الو تانی چی‌شد ؟ پیدا شد؟
-سلام. آره ایناهاش از من و تو هم سالم‌تره
برگرد به نقطه اولی که بودیم.
- باشه پس من به مامانم و زن‌دایی بگم که خیالشون راحت بشه، فعلاً خداحافظ!
-باشه بگو می‌بینمت! فعلاً.
امیرسام سرش رو سوالی تکون داد و گفت:
-چه‌خبره؟
-آقای محترم وقتی گوشی‌تو می‌زنی فِرت می‌کنی شاید يه نفر نیاز به کمک داشت یا کارت داشت.
-هه! من خودم نیاز به کمک دارم پس تکلیف من چی می‌شه؟
- دیگه بدتر! وقتی گوشی نداشته باشی که از یکی کمک بخوای نکنه انتظار داری امام‌زاده‌بیژن به نمایندگی از امدادهای غیبی کمکت کنه؟ صبح تو جاده عمت زنگ زد گفت که مامانت میگه هر چی بهش زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده نگران شدم.
-خودت‌ هم بهتر می‌دونی حوصله هیچ‌کی رو ندارم. دلم می‌خواد تنها باشم!
-می‌دونم ولی خب حق بده! وقتی جواب ندی نگران می‌شن.
-بچه کوچولو که نیستم! من زندگی خودم رو دارم!
-الان کی بهت گفته بچه کوچولو؟ این‌که کسی حالت رو مي‌پرسه یا نگرانت میشه دلیل نمی‌شه کوچولو باشی! واسه این احوال‌پرس داری که براشون مهمی و دوستت دارن! این‌که خیلی قشنگه!
یهو از جاش بلند شد و از کوره در رفت و گفت:
-بسه تانیا! بسه!پس چرا همه این‌هایی که نگرانن و براشون مهم هستم سر (تَرسا) هیچ‌کی حالم رو نپرسید؟ حتی همون مامانم که میگی زنگ زده و ابراز نگرانی کرده، می‌گفت این دختره زن زندگی نیست! بیا فلانی رو بگیر، دخترعموت رو بگیر! دخترخاله‌ات رو بگیر، دستش تو جیب خودشه، کوفته! زهر ماره!
من همه زندگیم رو به‌خاطر پدر و مادرم آجر به آجر ساختم و به میل اون‌ها بالا کشیدم.من اصلاً پزشکی دوست نداشتم! تانیا می‌فهمی؟ پدر و مادر من از بچگی اتاقم رو پر کردن از گوشی طبی و روپوش سفید و کتاب‌های علمی و اسکلت‌آدم و هزارتا چیز دیگه که فقط و فقط دکتر بشم!سیزده‌به‌در بیرون نمی‌رفتیم!
در مقابل سوال فامیل همیشه یه جواب داشتن!( امیر درس داره) تابستون‌ها من فقط صدای بازی بچه‌های توی کوچه رو می‌شنیدم؛ چرا؟ چون درس داشتم!
از بچگی خودم نبودم اونی بودم که مامانم این‌ها دوست داشتن!من معماری دوست داشتم نه پزشکی
آرزوهام رو کشتم که دیگران رو راضی نگه دارم.
موقعی که فهمیدن ترسا با عربه نامزد کرده همون مامانم دراومد که :
- دیدی بهت گفتم زن زندگی نیست! دختری که بیرون پیداش کنی همون بیرون‌ هم برای خاطر یکی بهتر از تو ولت می‌کنه!
هزار مدل چرت و پرت پشتش گفتن! بسه دیگه نمی‌خوام برای کسی مهم باشه...
داد کشید :
-بســــه!
من فقط ساکت نگاه می‌کردم
-واسه همین چیزها بود که ازشون جدا شدم. من هنوز هم حسرت‌های بچگی و نوجوونیم رو دارم!
بعد از این‌که کلی داد و بی‌داد کرد و یه سیگار کشید آروم شد، با هم رفتیم سمت ماشین‌ها! ولی تهش هم قبول نکرد به مامانش زنگ بزنه.
من ‌هم دیگه اصرار نکردم. خودش بخواد زنگ می‌زنه.
همون که خبر دادیم سالمه کافیه!
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
... .
امیرسام یه هفته تمام عزادار بود. اعصاب داغون!
من یه شب در میون بهش سر می‌زدم ولی خب خودم هم حالم گرفته بود. این‌که شب‌ها ماکان نبود، عصبیم می‌کرد و به زور خوابم می‌برد. اوینا و سحر یه شب در میون می‌اومدن تا تنها نباشم. فکر کنم امشب سحر بیاد. صدای زنگ در من رو از افکارم بیرون آورد! گندم در رو باز کرد و پشت بندش صدای سلام کردن سحر.
[خودشه، حلال‌زاده‌اس!]
نشسته بودم تو نشیمن روبه‌روی تلویزیون ولی تمام ذهنم پیش ماکان بود.
نفهمیدم چه‌قدر از اومدن سحر گذشت چون تو دایرکت ماکان بودم و زل زده بودم به تکست‌های ماکان و با خودم می‌گفتم دلایل نیومدنش چی می‌تونه باشه.
که یهو یه چیزی خورد تو سرم.
سحر برام دمپایی رو فرشی و پرت کرد.
در حالی که دستم رو گذاشته بودم رو محل ضربه معترض گفتم؛
-آی چته!
- چت نیس خماره. کجایی شصت باره صدات می‌کنم!
-ها... هیچی.
-هیچی و کوفت! میشه نشناسمت؟بگو چته؟
دوباره چشمم رفت سمت صفحه گوشی.
سحر گوشی رو از دستم کشید که ببینه چیه رو صفحه که اون‌جوری زل زدم بهش.
اعتراضی گفتم :
-چته وحشی.
دستش رو به معنی برو بابا تکون داد و وقتی دید داشتم به چی زل می‌زدم. طلب‌کارانه لبخندی بهم زد من هم مثل مجرم ها از زیر نگاهش می‌کردم و گفتم: -زهرمار چیه خب؟
گوشی رو گذاشت کنار و گفت:
-عاشق شده‌ایی ای دل غم‌هایت مبارک!
و سفت بغلم کرد.
نمی‌دونم ولی هم ذوق کردم و هم خجالت کشیدم!
فکر کن! من و خجالت چه شود!
بعد از این‌که ازم جدا شد گفت:
-بله خواهر عشق و عاشقی خرج داره. خرج و هزینه‌اش هم دل‌تنگیه که بهش ارزش میده.
-آخه...
-آخه و امّا نداره. لابد می‌خوای بگی عاشق چیش شدم؟عاشق همه چیش. عاشق خودش!همون آدم حسودی که همه توجهش مال توئه و حالا نیست و دوریش داره خُلِت می‌کنه!
بعد هم، همیشه برای همه چی که نباید دلیل منطقی وجود داشته باشه که!قلب نمی‌پرسه چرا؟!
من ساکت داشتم به سخنرانی سحر گوش می‌کردم
جدی‌جدی من عاشق چیه ماکان شدم؟بعد سریع خودم جواب خودم رو دادم
[عاشق این‌که تا اون روزی که ایران بود به‌خاطر این‌که من با آرامش بخوابم از تخت نرم و گرم خودش گذشت و اومد توی اتاق من خوابید فقط واسه این‌که مطمئن باشه خوبم و اتفاقی برام نمی‌افته. عاشق این‌که حسوده و خوشش نمیاد با مذکرها گرم بگیرم. عاشق این‌که من هی زدم تو ذوقش و اون یه مدل دیگه اومد جلو، از یه در دیگه! عاشق این‌که حتی از راه دور هم نگران به موقع خوردن قرص‌هامه و هزار تا دلیل دیگه...
با نگرانی خطاب به سحر گفتم:
-ولی آخه سحر اگه اون من رو نخواد چی؟یا نگه؟
سحر حرصی کف دستش رو کوبید تو پیشونیش و گفت :
-وای دو ساعته دارم قصه حسین کرد شبستری برات می‌بافم؟ این رفتارها غیر ممکنه از کسی که فقط محض روابط فامیلی دوستت داشته باشه و براش عزیز باشی سر بزنه!ماکان می‌خوادت، بفهم!تو زمان بده بهش
ما هم یه کاری می‌کنیم زودتر اعتراف کنه. تازه خدا رو چه دیدی، یهو دیدی الان اومد زنگ در خونه رو زد و یه شاخه گل آورد و اومد خواستگاریت!
بعد گفتن جمله آخر خندید.
-خودت هم بهتر می‌دونی دختر توی روابط آسیب‌پذیرتره! من تا حالا هیچ پسری رو توی زندگیم راه ندادم اگه این همه احساسی که داره وارد قلبم میشه همش اشتباه باشه این منم که داغون می‌شم.
-اصلاً ایشالله میره یه دختر دیگه رو می‌گیره من خیالم راحت میشه که تو کمتر چوس‌ناله کنی.
جا خوردم از حرفش
یهو گفتم :
-نه!
سحر از واکنشم زد زیر خنده و گفت :
- ای نه و حناق! دوستش داری دیگه؛ قبول کن!
بعد از چند لحظه سکوت کوتاه گفتم :
-آره دوسش دارم...
-آها این شد.
سحر که انگار اوکی رو از من گرفته باشه پاشد و به یه سمتی رفت!
من حواسم بهش نبود.
یه سیب برداشتم. داشتم گاز می‌زدم
با خودم فکر کردم :
-جدی‌جدی عاشق شدم رفت‌ ها! زارت.چی فکر می‌کردم چی شد؟
یهو صدای باز شدن در ورودی و بعد از دو سه ثانیه صدای بستنش اومد.
[سحر رفت؟ وا!]
صداش زدم :
-سحر؟
ولی جواب نداد.
پاشدم رفتم دم در. یهو خشکم زد و سیب پرید تو حلقم به سرفه افتادم.
[ماکان؟!]
بلندبلند سرفه می‌کردم . تلاش می‌کردم راه تنفسی پیدا کنم.ماکان گل دستش بود ولی انداخت زمین و اومد طرفمکه کمکم کنه!
ماکان :
-خوبی؟ چی‌شدی؟
و زد توی پشتم. همون لحظه با عربده گندم و صدا زد:
-گـندم! یه لیوان آب بیار!
گندم هراسون اومد و گفت:
- پناه بر خدا چی‌شده؟
که با دیدن وضع من دوباره برگشت سمت آشپزخونه که آب بیاره. از تُن صدای ماکان جا خوردم و سرفه‌ام وایساد. در همون بین که توی هزار مدل احساس گیر کرده بودم هم خر ذوق بودم که ماکان و دیدم و هم داشتم به ملکوت اعلا می‌پیوستم از بس سرفه کردم و هم از داد ماکان جا خورده بودم؛ یهو چشمم خورد به سحر که جلوی دهنش رو گرفته بود که صداش نیاد بالا و داشت جر می‌خورد این‌قدر خندیده بود. صورتش کامل قرمز بود.
لب میزد:
-کفترهای عاشق!
بعد از این‌که از خطر مرگ نجات پیدا کردم سحر که حتی لباس‌های بیرونش رو در نیاورده بود و انگار اصلاً نیومده بود که بمونه به من اشاره کرد و گفت :
-تانی فرزندم! میگم حالا که زنده موندی میری یه زنگ بزنی آژانس واسه من؟
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
با تعجب پرسیدم :
-پس ماشین خودت؟
-تعمیرگاهه!
-اوکی
رفتم زنگ بزنم به آژانس. وقتی برگشتم متوجه شدم سحر و ماکان مشغول مکالمه‌ان.
سحر رو به من گفت :
-چی‌شد؟
- زنگ زدم الان میاد. چرا نموندی حالا؟
در حالی که به ماکان اشاره می‌کرد گفت:
نه دیگه کار دارم.
بهش لبخندی زدم و رفتم بغلش کردم.
آروم زیر گوشم گفت :
-بهش فرصت بده
و از بغلم جدا شد!
بند کیفش رو روی شونه‌اش مرتب کرد و گفت:
-خب دیگه من برم خداحافظ. ماکان گفت:
خوش اومدی...
در رو بستم و برگشتیم تو
به ماکان نگاه کردم، ناخودآگاه نیشم باز شد
-کی اومدی؟
-امروز صبح!
یهو از دهنم پرید با لحن اعتراضی گفتم:
-نمیگی یه نفر دلش برات تنگ میشه؟نمی‌شد زودتر می‌اومدی؟
ماکان لبخندی نشست رو لبش از حرفم
با خودم گفتم[خاک بر سرت چیه مثل ندیدبدید لو میدی؟ یعنی الان می‌خواد چی بگه؟]
- پس دخترعمو دلش برام تنگ شده؟
یه کوچولو بهم بر خورد کاش از یه کلمه دیگه استفاده می‌کرد!
ندای درون آلارم داد که:
-منتظر چی بودی؟ نکنه می‌خواستی یه بوسه عاشقانه ازت بگیره بعد هم بگه (خانومم) ؟
-اِ خفه شو!
ماکان :چرا وایسادی؟ بیا دیگه!
نگاهم به گل‌ها افتاد که پخش زمین شده بودن
با لحنی کنایی گفتم:
-واقعاً مرسی مسئولیت‌پذیری! این‌ها برای منه و این‌جوری پوکیدن؟
در حالی که می‌رفت سمت دستشویی جوابم رو داد:
-اگه نمی‌‌انداختم زمین الان باید می‌گذاشتم‌شون روی...
حرفش رو خورد ولی من متوجه شدم.اولین بار بود که انگار می‌خواست همچین حرفی بزنه.
[واقعا که!]
لجم گرفت! از دستشویی که اومد بیرون حوله رو برداشت که صورتش رو خشک کنه. گندم همون لحظه براش یه لیوان شربت آورد.
بعد از این‌که شربتش رو خورد گفتم:
-من خسته‌ام میرم بخوابم!
گندم گفت:
-اِ! دخترم شام نمی‌خوری؟
- نه نمی‌خورم بذارش تو یخچال، سرد که شد! شب به‌خیر!
ماکان سوالی نگاهم کرد.
- تو هم بهتره زن‌عمو این‌ها رو منتظر نذاری. شب به خیر!
بی توجه به من گفت:
-گندم شام چی داریم؟
-کوفته!
- به‌به! پس میز رو بچین تا من هم بیام.
-چشم!
گندم رفت داخل آشپزخونه.
ماکان رو به من کرد و گفت :
-چته تو؟
دست به س*ی*ن*ه روم رو کردم اون ور
-هیچیم نیست! شامت رو بخور بعد هم برو خونه‌تون!
-یعنی تو شام خوردی؟
-نه نمی‌خورم!
-مگه دست خودته؟
-آره کاملاً دست خودمه.
خواستم برم بالا که از پشت دستم رو کشید.
-جناب‌عالی دارو می‌خوری برای همین هم باید غذات رو کامل بخوری، هر وعده! محکم تر گفت :
-تاکید می‌کنم هــر وعــده !
و با لحن منطقی و آروم تری ادامه داد:
-دوست نداری من این‌جا بمونم بحثش جداست، میرم! ولی باید غذات رو بخوری! فهمیدی؟... می‌خوای ‌ برم؟
تو چشم‌هاش حرصی و طلب‌کار زل زدم ولی لال شده بودم. چون دلم نمی‌خواست بره؛ می‌خواستم بمونه ولی به‌خاطر شوخی که داشت می‌کرد و حرفش رو نصفه‌نیمه خورد که فرقی با کاملش نداشت ازش ناراحت بودم.
ندای درونم :
-چه‌قدر تو لوسی! یه‌بار شوخی کرده خودش هم فهمیده حرفش جالب نیست حرفش رو نصفه گذاشته. خودت چند بار به روش‌های مختلف رفتی رو مخش و عذابش دادی؟
واقعاً این دفعه حق با من بود ولی این‌قدر دلتنگش بودم که حتی الان دلم می‌خواست سفت بغلش کنم جای اون بیست روزی که نبوده!
-یعنی الان با سکوتت موافق رفتن منی؟
چشم غره ایی رفتم و گفتم :
-نه‌خیرم بمون!
-پس شامت رو مثل دخترهای خوب می‌خوری داروت رو هم سر وقت استفاده می‌کنی. اوکی؟
-...
-نشنیدم چشم بگی!
-میشه ولم کنی؟ خونه خودمه هر وقت دلم بخواد شام می‌خورم
-نه‌خیر انگار بحث با تو بی‌فایده‌اس
یهو من رو مثل گونی‌برنج زد زیر بغلش و برد سمت آشپزخونه.
جیغ کشیدم:
-دیوونه بذارم رو زمین!
گندم که انگار از جیغ من جا خورده بود شونه‌هاش پرید و برگشت سمت ما!طفلی کپ کرده بود
مونده بود باید چی‌کار کنه!
دست و پا می‌زدم بلکم از دست ماکان راحت شم ولی ولم نمی‌کرد!
- ولم کن دارم اذیت میشم.
-شام می‌خوری یا نه؟
-باشه‌باشه! می‌خورم. بذارم پایین!
و بالأخره آروم من رو گذاشت پایین.
-حالا مثل دخترهای خوب برو بشین رو صندلی!
شاکی نگاهش کردم و رفتم نشستم سر جام. خودش هم نشست!
ولی گندم چادرش رو سرش کرد و گفت:
-من دیگه رفع زحمت می‌کنم دخترم! شبت بخیر!
-باشه به سلامت!
ظرف غذایی که برای خونه گذاشته بود کنار رو همراه کیفش برداشت و رفت!
بعد از چند ثانیه صدای بسته شدن در ورودی اومد. مطمئن شدم گندم رفته.
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
تو کل مدت شام خوردن من در سکوت کامل بودم و هيچی نمی‌گفتم !
ولی ماکان همش حرف می‌زد و توضیح می‌داد.
منهای این‌که ازش ناراحت بودم ولی زل زده بودم تو چشم‌هاش و ذره‌ذره جزئیاتش رو ثبت می‌کردم .
دلم تنگ شده خب
[پسره زشت نچسب بی اعصاب.چه‌قدر دلم برای دیوونه بازی‌هات تنگ شده بود.کاش توام بگی دوستم داری. کاش واقعاً حرف دل تو،اونی باشه که بچه‌ها میگن!]
ماکان روبه‌روی صورتم دست تکون داد:
-کوشی خانوم خانوم‌ها؟ دو ساعته دارم برای خودم حرف می‌زنم؟
-ها؟ هیچی.
-هنوز باهام قهری؟
-آره ازت ناراحتم! ماکان قبول کن حرفت درست نبود!
ماکان معصومانه تو چشم‌هام زل زد و گفت:
-چی‌کار کنم که من رو ببخشی؟
-هیچی! ولی دیگه اون‌جوری نگو!
پاشد اومد بالا سرم پیشونیم رو بوسید و سرم و گرفت تو بغلش و گفت:
-من رو ببخش!
انگار دنیا رو بهم دادن، یه ابر از آرامش بارید روم، عطر ماکان رو با تموم وجود بعلیدم!
[پسره کثافط چه راحت خرم کرد!]
بعد از این‌که توی شستن ظرف‌ها کمکم کرد، رفتیم نشستیم توی نشیمن. یکم تلویزیون نگاه کردیم.
-می‌خوام بخوابم خستم !
-باشه پس من هم یکم دیگه میرم!
بی مهابا گفتم :
-ولی من تنهایی میترسم!
-باشه پس می‌مونم !
[این چشه امشب؟]
پاشدم رفتم مسواک بزنم!
توی آینه به خودم نگاه کردم، ‌یادآوری مسئله‌ایی نیشم رو. تا بناگوش باز کرد [آخ‌جون دوباره از اون بوس‌های مخصوص شب به خیر دارم .] یهو لبخند رو لبم ماسید.
[ماکان چش شد بعد شام؟ساکت و کلافه!]
رفتم تو اتاق و یه لباس شخصی فانتزی پوشیدم! یه بلوزشلوار به رنگ صورتی‌ِپاستیلی روش طرح پونی داشت!
[ویی چه نرمه] این یکی رو تا حالا نپوشیده بودم!
رفتم موهام رو شونه کردم و بعد هم شیرجه زدم توی تخت نرم و گرمم.
وایسادم... وایسادم... [ماکان کو پس؟]
از اتاق رفتم بیرون. در اتاق بغلی باز بود! وا!
رفتم تو، ماکان لم داده بود تو تخت و با گوشیش ور می‌رفت!
-ام...چیز ... نمیای اون‌جا؟ (به اتاق خودم اشاره کردم)
- رو زمین کمرم درد می‌گیره!
ضدحال خوردم اساسی!
-ب... باش! شبت بخیر.
در رو بستم و اومدم بیرون.
لجم گرفت! [این چرا این‌جوری رفتار می‌کنه؟داشت با گوشیش ور می‌رفت. نکنه رفته آمریکا از یه دختره خوشش اومده؟آره همون کیت براش جور کرده. دختره سلطیه تو خیر سرت بابات مرده. برا پسر مردم دختر جور می‌کنی؟]
اشک‌هام تو چشم‌هام جمع شده بود و فین‌فین می‌کردم ! رفتم تو اتاق خودم
[هه!منتظر بوس و شب به خیر بودم .به جهنم! پسره بی‌شعور به دوست‌دخترت برس]
با لبه آستین دماغم رو پاک کردم، گوشی رو برداشتم به سحر تکست دادم :
-بفرما سحر خانوم.
من رو مسخره کردی؟
من اصلاً غلط کردم گفتم این الدنگ رو دوست دارم.
آقا سرش یه جا دیگه گرمه.
معلوم نیست رفته خارج، داروخورش کردن چی‌شده؟
برق گرفتش از بعد شام. حتی دیگه می‌خواست بره منه خر گفتم از تنهایی می‌ترسم
گفتش که می‌مونه الان جا این‌که بیاد پیشم راحت بخوابم چپیده اتاق بغلی.
این‌ها رو میگفتم وفین فین میکردم
ولی انگار سحر نبود که پیام‌های رگباریم رو بخونه.
[ایش به درک.]
هندزفری رو گذاشتم و آهنگی که آماده پخش بود رو پلی کردم:
[پا به دنیای کسی می‌ذاری
که به اندازه من می‌خوادت
رد بشی یا نشی از من باید
خاطرات‌مون برن از یادت
همه دلخوشی من بودی
حتی وقتی تورو با اون دیدم
ببین انقد دوستت دارم که
گریه‌هامو به تو ترجیح میدم
تو کنار اون خوشی حرفی نیست
منو داری می‌کشی حرفی نیست
رفتن و بهونه کن حرفی نیست
باز منو دیوونه کن حرفی نیست!
باز منو دیوونه کن حرفی نیست!]
با آهنگ این‌قدر گریه کردم خوابم برد.
***
ماکان:
از ذوق این‌که می‌خواستم برم تانیا رو ببینم دل تو دلم نبود. استرس داشتم.
پاشدم رفتم گل‌فروشی و یه دسته گل رز سفید گرفتم و حرکت کردم سمت خونه تانی.
چه‌قدر دلم براب خل بازی‌هاش تنگ شده.
تو کل راه با پام کف‌ماشین ضرب گرفته بودم و مدام ساعت رو نگاه می‌کردم.
وقتی رسیدم دم در خونه تانی؛ سحر دوستش رو دیدم که اون هم اومده بود اون‌جا. رفتم جلو تا من رو دید احوال‌پرسی کرد.
سحر دختر رُکی بود.یهو بی مقدمه گفت:
-تا کی می‌خوای لی‌لی به لالای تانیا بذاری؟
من تعجب کردم از سؤالشپرسیدم :
-چه‌طور؟
-چه‌طور نداره.اطرافیان تانیا لوسش کردن و همه بهش بها دادن، یعنی همه‌مون این‌طور بودیم...به نظر خودت توام مثل ما بها بدی و هر چی میگه قبول کنی و همش نازش رو بکشی جواب می‌گیری؟می‌فهمی دوستت داره؟
جدی‌جدی انگار حرف‌هاش درست بود.
-خب حالا من باید چی‌کار کنم؟
-امشب اگه کاری کرد تو خشک و جدی باش، نازش رو نکش
-آخه...
-آخه و اما نداره! اگه می‌خوای بهش برسی کاری که میگم رو بکن!
برام هضم حرف‌هاش یکم سخت بود. ولی تصمیم گرفتم شانسم رو امتحان کنم. ناچار و با اکراه قبول کردم.
-حالا هم فعلاً وایسا این‌جا من برم تو. بعداً خودم میگم کِی بیای!
-اوکی باشه
از موقعیت پیش اومده خنده‌ام گرفته بود، عجیب و غریب بود.
 
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
فکر کن خونه دخترعموم باشه و من پشت در بمونم.
با دسته‌گل وایستاده بودم دم در. اون‌هایی که رد می‌شدن مشکوک نگاهم می‌کردن. معذب شده بودم.
حدوداً نیم‌ساعتی دم در بودم که سحر اومد در رو باز کرد و اومد بهم گفت:
-بیا تو
-رفتم تو تانیا نبود.
یهو از پذیرایی صدا اومد:
-سحر؟
و بعدش تانیا اومد دم در. من رو که دید چشم‌هاش تا آخرین درجه گشاد شد و یهو شروع کرد به سرفه. سیب پرید گلوش. تمام نصایح سحر رو فراموش کردم. گل رو پرت کردم روی زمین و رفتم سمتش
-خوبی؟ چی‌شدی؟
و زدم تو پشتش. دیدم افاقه نمی‌کنه .
داد زدم:
-گندم! یه لیوان آب بیار... بعد از این‌که سرفه‌اش وایساد سحر گفت:
-تانی فرزندم میگم حالا که زنده موندی میری یه زنگ بزنی آژانس برای من!
-پس ماشین خودت؟
_تعمیر گاهه
-اوکی
و رفت که زنگ بزنه.
بعد از این‌که تانیا رفت سحر رو به من شاکی‌گفت:
-بهت چی گفتم؟
پشت‌سرم رو خاروندم و گفتم:
-دست خودم نبود.
-خب پس عیب نداره! این‌قدر به این روال ادامه بده تا یه نفر دیگه عاشقش بشه و از چنگت درش بیاره.
با شنیدن این حرف مخم سوت کشید.
-کسی بی‌جا می‌کنه!
از سر تأسف خنده‌ایی کرد و گفت :
-پس به اون چیزی که گفتم عمل کن.بذار اون بیاد سمتت یکم دفعش کن! که اون هم برای به‌ دست آوردنت تلاش کنه.
بذار یه چیزی بگم، ولی لو نده بذار همونی بشه که می‌خوای. چون اگه چیزی بگی ممکنه تانیا هیچ‌وقت زبون وا نکنه!
منتظر آب گلوم رو قورت دادم که ادامه داد:
تانیا هم دوستت داره ولی از تو مطمئن نیست! زیادی مخش خنگه
-آخه...
_اتفاقاً تو باید حالا جای محبت کم‌محلی کنی که بفهمه نباید زیادی ناز کنه. فهمیدی؟
خواست ادامه بده که تانیا اومد و ما صحبت‌مون رو قطع کردیم.
بعد از این‌که سحر رفت ما هم رفتیم داخل.
تانیا با لبخند رو به من گفت:
-کِی اومدی؟
-امروز صبح!
-نمی‌گی یه نفر دلش برات تنگ شده؟ نمی‌شه زودتر بیای؟
لبخند نشست رولبم
-پس دخترعمو دلش برام تنگ شده!
داشتم می‌رفتم سمت توالت که دست و صورتم رو بشورم، صدای تانیا از پشت سر اومد که می‌گفت:
واقعاً مرسی مسئولیت پذیری! این‌ها برای منه و این‌جوری پوکیدن؟
-اگه نمی‌انداختم زمین که الان باید می‌گذاشتم‌شون روی ... و حرفم رو خوردم
این چه حرفی بود اخه؟ گند زدم.
ولی سعی کردم عادی برخورد کنم
اومدم بیرون صورتم رو خشک کردم. [یه شوخی بود دیگه] حوله رو آویزون کردم. گندم برام شربت آورد. بعد از این‌که محتویات لیوان رو سرکشیدم، لیوان رو دادم به گندم و تشکر کردم.
-من میرم بخوابم خستم!
-اِ! دخترم شام نمی‌خوری؟
-نه نمی‌خورم بذارش تو یخچال سرد که شد.شب بخیر!
سوالی نگاهش کردم؟[ چشه؟]
البته خودم بهتر می‌دونستم گند زده بودم
-توام بهتره زن‌عمو این‌ها رو منتظر نذاری! شب خوش!
... .
بعد از این‌که کمکش کردم ظرف‌ها رو بشوره رفتیم نشستیم روبروی تلویزیون. داشتم به رفتارهای خودم فکر می‌کردم و این‌که قرار بود به حرف‌های سحر عمل کنم.
دوباره یادم رفت و تمام شب هندی بازی درآوردم.
آخه مگه میشه بفهمم من و می‌خواد و از خودم بروز ندم حالم چیه! ولی اگه جدی‌جدی جواب بده می‌ارزه!
دوباره رفتم تو جلد سردم.
-من می‌خوام بخوابم خسته‌ام
- باشه پس من‌هم یکم دیگه میرم.
با تعجب گفت :
-می‌خوای بری؟
عادی جواب دادم:
- آره دیگه تو می‌خوای بخوابی من هم برم.
سریع جواب داد:
- ولی من تنهایی می‌ترسم
-باشه پس می‌مونم!
بی هیچ حرفی رفت مسواک بزنه. منم رفتم اتاق کنار اتاقش
رو تخت ولو شدم و خودم رو با گوشی سرگرم کردم.
بعد ازیه ربع اومد تو اتاقکمی مِن‌مِن کرد و گفت:
-نمیای اون‌جا؟
و با سر به اتاق خودش اشاره کرد!
دلم می‌خواست برم ولی دوباره خشک شدم :
-روی زمین کمرم درد می‌گیره.
-بـ... باش شبت به‌خیر
و رفت بیرون!
خنده‌ام گرفته بود. مثل گربه مظلوم شده بود. اولین بار بود تانیا این‌قدر مظلومیت و سکوت به خرج می‌داد.
یکم بعدش بیدار موندم ولی کم‌کم خوابم گرفت... .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین