جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Hooramah با نام [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,964 بازدید, 99 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خطای تو سزای من] اثر«هورا ماه کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Hooramah
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
ماکان سکوت کرده بود نمی‌دونم چه واکنشی داشت ولی مطمئنم هنوز هم خوشش از امیرسام نمی‌اومد.
حق‌ هم داره ولی منی که داستان رو فهمیدم، می‌دونم قضیه از چه قراره.
نفس‌ش‌ رو حرصی داد بیرون و در حالی که سعی داشت خودش رو کنترل کنه گفت:
-دقیقاً چی رو برات روشن کنه؟ قضیه که واضحـ...
زدم تو حرفش و گفتم:
باز شروع نکن ماکان، مگه نمی‌خوای جواب سوالت رو بگیری؟ پس مثل بچه‌آدم ساکت باش بذار حرفم رو بزنم.ببین امیرسام قبلاً...
و همه چیز رو براش گفتم.به خاطر اون قضیه که اصلاً متوجه هم نبوده و پیش اومد برای بار هزارم از من عذرخواهی کرد همین!حالا هم که فهمیدی ممنون میشم کم‌تر براش چنگ و دندون نشون بدی. امیرسام واقعاً نظر بدی به من نداره دشمنم هم نیست. هنوز هم که هنوزه میگه دلش هوای دختره رو می‌کنه.
ماکان در سکوت کامل به بیرون خیره شده بود نمی‌دونم چی تو ذهنش می‌گذشت ولی انگار حالا آروم‌تر بود و یکم خیالش راحت‌تر.
بعد از یکم گفت:
- یه سوال دیگه بپرسم؟
[هنوز فضولیش نخوابیده]
-بپرس
_ البته مطمئنم این یکی دیگه شخصیه ولی اگه میشه جواب بده.
تو ذهنم گفتم خدا بخیر کنه.
- باشه اگه دیدم دوست ندارم جواب نمی‌دم .
-تو کسی رو دوست داری یا قبلاً کسی تو زندگیت بوده؟
با خودم فکر کردم الان هر دختر دیگه‌ای بود مثل تو این فیلم‌ها یا گارد می‌گرفت که (نه‌خیر این چه سوال مسخره‌ایه) یا این‌که می‌گفت( این سوالات شخصی به شما چه) و فلان و از این سری. ولی من چون کسی رو نداشتم و برام هم مهم نیست در نتیجه جواب دادم:
- نه چه‌طور؟
نمی‌تونستم از قیافه‌اش تشخيص بدم چه حالتی داره قیافه‌اش عجیب بود.
-هیچی همین‌جوری. حالا یه سوال دیگه بپرسم؟ ادامه همین سواله.
چشم‌هام رو چرخوندم و گفتم:
-بپرس!
-ممکنه کسی تو ذهنت باشه که مثلاً دوستش داشته باشی، اون بدونه یا ندونه یا چه‌می‌دونم از این اصطلاحات امروزی که میگن کراش داره؟
[جداً دارم به رفتارهاش مشکوک میشم. نکنه جدی‌جدی حرف‌های بقیه درسته؟نه بابا چی دارم دری‌وری میگم؟ ماکان از همون بچگی هم زیادی رو من حسود بود. شاید الان‌ هم داره حسودی می‌کنه. ذهنم رو حسابی این روزها مشغول کرده. باید با امیرعلی حرف بزنم اون همیشه منطقی به قضیه نگاه می‌کنه]
شونه‌ایی بالا انداختم و گفتم:
- نوچ. کلاً هیچ گونه آدم این مدلی تو زندگیم نیست.چه‌طور؟
-هیـ... هیچی همین‌طوری.
[به جون خودم یه چیزی تو ذهنت می‌گذره داری این‌هارو میگی محاله ممکنه]
گوشیم زنگ خورد برش داشتم ببینم کیه
(سحر!)
گفتم :
-چه عجب! بعد از قرن‌ها شماره این بشر افتاد رو گوشی من!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
وصل کردم و گوشی رو گرفتم دم گوشم
-به! احوال خانومِ پارسال دوست امسال آشنا!؟
-احوالِ تانی خانوم؟
-و علیکم چه‌خبرها؟
-هیچی والا سلامتیت!
-چه عجب یه احوالی از فُقَرا گرفتی؟
با لحنی به ظاهر متعجب گفت :
-جان؟ تو فقیری؟ آخه اگه تو فقیری پس بقیه چی هستن؟
-چه‌می‌دونم چه سوال‌هایی می‌پرسی! ... ببین فکر کنم تو زنگ زدی وضع مالی من رو بررسی کنی من قطع می‌کنم.
-اِ... نه بی‌شعور قطع نکن!
-خب بگو دیگه.
صداش رو لوس کرد جوری که قشنگ مشخص بود یه درخواستی داره.
-میگم... تـــانـــی... میای بریم بیرون؟
پریدم بهش که:
-آهـــا! سرکار الیه برای لهو و لعب پایه نداره... دختره پلشت.
-کوفت بی‌شعور ...
و ملتمسانه ادامه داد :
- میای؟ تو‌رو خدا دیگه!
-حالا کجا می‌خوای تشریف ببری؟
-جای خاصی نیست، گفتم یه کافه‌ایی چیزی بریم. به‌خدا پوکیدم.
- یه جوری میگه پوکیدم، انگار مثله من از بس تو خونه مونده زخم بستر گرفته...خوبه تازه از کیش به تهران عزیمت کردی!
-آره ولی خدایی بدون دوست‌ها به آدم کیف نمیده اگه جایی هم بره.
-برو گم‌شو بابا! به‌خدا اگه اون جایی که تو، رفتی و اون مدتی که موندی سفر؛ من رفته بودم، رفیقا به کتفم هم نبودن.
-پس خیلی بی‌شعور تشریف داری. ولی عقیده من اینه که مسافرت خانوادگی مثله مرگ مغزیه توش زنده‌ایی ولی کاری نمي‌تونی بکنی.
خندیدم و گفتم :
-باشه خانم مرگ مغزی! قانع شدم. حالا کجا بیام؟
-الان آدرس رو برات می‌فرستم دایرکت.
-باشه پس فعلاً.
-خداحافظ.
رفتم داخل اینستا ببینم چی میگه!
یکی از پست‌های اون کافه رو فرستاده بود. زدم روی لوکیشن‌ش،آدرس رو که فهمیدم رو به ماکان گفتم:
-ماکان!
-جانم؟
-میگم می‌خوام با سحر برم کافه، من رو می‌رسونی؟ لطفاً؟
-آدرسش کجاست؟
آدرس رو که نشونش دادم به سمت کافه به راه افتاد... وقتی رسیدیم پیاده شدم و سرم رو خم کردم رو به داخل ماشین و گفتم:
-تو نمیای؟
چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت :
-من بیام وسط دو تا دختر چی‌کار کنم؟
خندیدم! کیفم رو برداشتم و گفتم
- باشه پس. مرسی رسوندیم.
-من همین دور و برهام. کارت که تموم شد بگو بیام دنبالت.
-باش بهت زنگ می‌زنم . بازم مرسی.
سری تکون داد، لبخند زد و گفت :
-خوش بگذره
در رو بستم و از ماشین فاصله گرفتم و به سمت کافه حرکت کردم
***
(ماکان)
مدت‌ها بود توی فکر این بودم که انجامش بدم چون با توجه به این‌که تانیا به موسیقی علاقه داره حتماً خوش‌حال میشه.
به سمت آموزشگاه حرکت کردم وقتی تابلوش رو دیدم ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل، به سمت پایین پله می‌خورد حدود هفت هشت تا پله! رفتم پایین دقیقاً روبه‌روی پله‌ها سمت چپ یه خانم تقریباً میان‌سال لاغر اندام نشسته بود. رفتم جلو
-سلام خسته نباشید
-سلام ممنون. امرتون رو بفرمایید.
-اومده بودم برای ثبت نام کلاس خوانندگی.
-خب مدارک همراه‌تونه؟
-بله
و مدارکی که لازم بود رو دادم به خانومه.
-اجازه بدین مراحل تکمیل بشه. فعلاً تشریف داشته باشین.
سری تکون دادم و رفتم روی یکی از صندلی‌ها که روبه‌روی منشی سمت چپ سالن چیده شده بود نشستم.
فکر کنم چند نفر دیگه هم جلوی من اومده بودن . چون خیلی طول کشید، گوشی رو در آوردم و بازی که تازه نصب کرده بودم رو شروع کردم... این مرحله‌اش
پوستم رو کنده بود، هرکاری می‌کردم تا اون وسط‌هاش می‌رفتم یهو می‌سوختم . با سماجت مشغول بازی بودم که یه صدای بچگونه گفت:
-چرا داری اشتباه میری؟
سرم رو به سمت صدا برگردوندم؛ یه پسر بچه حدوداً شیش هفت ساله که قیافه بامزه‌ای هم داشت و موهاش‌ رو از پشت بسته بود.
در حالی که سعی داشتم خنده‌ام رو بخورم متعجب پرسیدم :
-چی گفتی کوچولو؟
یه ابروش رو داد بالا و گفت:
- اولاً کوچولو خودتی! اگه اسمم رو بلد نیستی می‌تونی بپرسی.
زدم زیر خنده که باز جدی شد و گفت:
- این‌جا مکان عمومیه آروم‌تر بخند! این رفتارها برای آقایی به سن شما خیلی زشته.
خیلی بامزه ادای آدم‌های بزرگ و فرهیخته رو در می‌آورد، ولی تیکه خودش هم توی همون احوالات بهم می‌انداخت.
***
(تانیا)
بعد از این‌که سفارش‌هامون رو دادیم رو کردم به سحر و گفتم:
-خــب چه خبرها خانم جهان‌گرد!؟
-جهان‌گردی بخوره تو سرم یه کیش بود دیگه! همین بغل گوش‌مونه! یه جوری میگه جهان‌گرد انگار با شوگرددیم رفتم ایتالیا.
-جــون چه خوش اشتها!نه گذاشتی نه برداشتی صاف رفتی سراغ شوگر ددی؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-منفعت شوگر ددی بیشتره
باخنده گفتم :
-اِه؟ تو که سرت تو حساب‌کتابه یه دونه‌ام برای من گیر بیار
لب‌هاش‌ رو به سمت بالا کج کرد و گفت:
این همه پسر خوش‌تیپ دورته اون‌وقت شوگرددی مي‌خوای؟ تو چه‌قدر بی‌شعوری.
-اون همه پسر خوش‌تیپ ارزونی مامان‌باباهاشون.به‌من چه
و شونه‌ایی بالا انداختم
-!توروخدا دارم سر چی با تو بحث می‌کنم؟ حاجی من سینگل‌ام سینگل هم خواهم ماند
تاسف بار گفت:
-تو خری! سینگل نیستی. بعداً به حرف من می‌رسی فقط امیدوارم تا اون موقع، یه دختر فرصت طلب نزنه تو گوش کِیس محترم و هاپولیش کنه.
یه ابروم رو دادم بالا و گفتم :
منظور؟!
-عزیزم می‌فهمی ، ولی خودت رو زدی جاده خاکی. ببین! من مثله بقیه نیستم که حرف‌هام رو با کنایه و غیرمستقیم بگم...تانی خانوم! ماکان‌ِ پسر عموت دوستت داره! بابا دیگه چه‌جوری بهت بفهمونه؟
همون لحظه گارسون سفارش‌هامون رو آورد.
به‌خاطر حضور گارسون ساکت شدیم، بعد از این‌که رفت؛ لیوان‌ِآب روی میز رو برداشتم و گفتم:
خدا شاهده این رو می‌کوبم تو سرت. اِ ! چتونه همتون گیر دادین به ماکان بدبخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
_حالا هی خودت رو بزن به اون راه وقتی یکی اومد دلش رو برد پشیمون میشی.
-اصلاً بعداً من قراره پشیمون بشم تو چرا حرص می‌خوری؟
-اصلاً به من چه!
کنجکاوانه چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم :
-وایسا ببینم؛ جنابعالی کلاً یه جلسه دیدیش، چه‌طوری متوجه شدی؟
-اولاً رفتارهاش داد میزد و تو همون یه جلسه کافی بود تا بفهمم. من که مثله تو خنگ نیستم رفتار رو توی هوا می‌گیرم...
زدم تو حرفش و گفتم :
-اِ؟ پس برای همینه بدتر از من داری رو دست ننه‌بابات کپک می‌زنی؟
در حالی که خنده‌اش رو کنترل کرد ادامه داد :
- زر نزن بزار حرفم رو بزنم...دوماً، من هم اگه نمی‌فهمیدم دور و بری‌هات خوب فهمیدن! اوینا و امیرعلی و اون پسردایی‌شون‌(امیر سام) دادشون در اومده.
یه روز داشتم با اوینا حرف می‌زدم، بحثِ تو شد. گفتن که قضیه از این قراره
من گفتم بهشون که بهت میگم! حالا هم که دیدی گفتم! اون‌ها فکر کردن تو می‌فهمی اگه غیرمستقیم بگن، یه چیزی دستگیرت میشه! ولی نمی‌دونستن جناب‌عالی از نوادگان (پاتریک) تشریف داری.
طرف حتماً باید بیاد حلقه رو بکنه تو چشمت بگه بیا باهام ازدواج کن؟ بابا دختره‌خنگ! پسر جماعت فقط برای کسی که براش مهم باشه این‌قدر گیربازی در میاره.اصلاً وایسا ببینم، خودت به من بگو. چرا باید یه پسرعمو برای این‌که دخترعموش با کی میره با کی میاد این‌قدر حساس باشه و آسمون‌ریسمون کنه؟
هیچ جوابی نداشتم بدم و مثله بز زل زده بودم بهش.
لب‌هام رو جمع کردم و مظلوم گفتم:
چه‌می‌دونم؟! ولی آخه ماکان از بچگی هم همین‌جوری بود ها!
سحر حرصی زد تو پیشونیش و گفت :
دیگه بدتر... خنگ خدا! از همون بچگی پسره چشمش تو رو گرفته بوده.
دستم رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
-اَه! چرا این‌قدر چرت و پرت میگی؟
-چرت و پرت میگی و زهر مار!تو یکم ملایمت نشون بده ،هرکاری می‌کنه گارد نگیر، ببین چی میشه.
تانی! به‌خدا پسرعموت بره یکی دیگه رو بگیره من اول تو رو جرواجر می‌کنم بعد هم میرم عروسی اون دوتا یه دل سیر قر میدم و غذا می‌خورم.
[دیوانه‌اس این بشر]
خندیدم و گفتم:
-فکر کنم من رو راه ندن! من هم با خودت قاچاقی ببر توروخدا!
صورتش رو کج کرد و گفت:
-خاک تو سر من که با تو بحث می‌کنم! با جلبک بحث کرده بودم برای خودش ماسک صورت شده بود. ولی تو هیچ‌وقت آدم نمی‌شی.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- معلومه! چون من فرشته‌ام! کیفم رو برداشتم و گفتم:
-تو هم پاشو دیگه کم چرت‌وپرت بگو، بریم دیگه!
رفتم سمت صندوق.
بعد از این‌که حساب کردم با سحر رفتیم بیرون
زنگ زدم به ماکان... بعد از دو تا بوق برداشت
-جانم؟
-سلام! ما دیگه کارمون تموم شد بیا دنبالم.
-باشه! یه... پنج دقیقه دیگه اون‌جام!
و قطع کرد
سحر:اِ! ماشینم کو پس؟
-وا! مگه همین‌جا پارکش نکرده بودی؟
و با دست جایی رو نشون دادم.
با نگرانی گفت :
-چرا! ولی حالا نیست!
یه آقایی دو سه متر اون‌طرف‌ترِ ما وایساده بود گفت:
-همون تَلیسمان نقره‌اییه رو می‌گین؟
سحرکه هول کرده بود گفت:
-آره‌آره! کوش؟
اقائه :خانوم درست زیر تابلو (پارک مطلقاً ممنوع) پارک کرده بودین با جرثقیل بردن.
سحر کوبید تو پیشونیش و گفت:
-ای وای! نگفتن کدوم پارکینگ بردن؟
مرد شونه‌ایی بالا انداخت و گفت:
نگفتن! یعنی من نپرسیدم.
کم مونده بود سحر گریه‌اش بگیره. با بغض گفت:
-خدایا حالا چی‌کار کنم؟
خندیدم و گفتم :
حقته! حالا هم عیب نداره؛ اون کدوتنبلت رو بذار زمین تبدیل بشه به کالسکه، باهاش برو خونه فقط حواست باشه قبل دوازده برسی!
با مشت زد تو بازوم و گفت :
-زهر مار بی‌شعور! الان وقت شوخیه؟
خبیثانه گفتم :
-می‌خوای چی‌کار کنم؟ من هم بشینم کنارت این‌جا رو زمین ضجه‌مویه راه بندازم صورتم رو چنگ بندازم؟
لب و لوچه‌اش آویزون شده بود، گفت :
-لازم نکرده!
یه ماشین از دور معلوم شد، گفتم:
- بیا! ماکان اومد، ما می‌رسونیمت، فردا برو دنبال کارهای ماشین! الان اعصاب نداری فکرت کار نمی‌کنه. نترس! گرگ نمی‌خوره ماشین جونت رو! جاش امنه. کمی فکر کرد و گفت:
- باشه!
ماشین که وایساد من و سحر رفتیم پشت سوار شدیم سحر به ماکان سلام کرد و من گفتم:
- ماشین سحر رو بردن پارکینگ! بدجا پارک کرده وسیله نداره. برسونیمش خونه.
ماکان هم موافقت کرد و حرکت کردیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
سحر که پیاده شد آروم بهم گفت:
- آدم باش!
و در رو بست. من رفتم جلو بغل دست ماکان نشستم.
حرف‌های سحر من رو به فکر فرو برد . از طرفی همش فکر می‌کردم که زر می‌زنه؛ پس چرا ماکان مثل بقیه پسرها ابراز علاقه نمی‌کنه؟ از طرفی هم بعضی رفتارهاش عجیب بود. یعنی واقعاً این‌ها غیرتِ فامیلیهِ پسرعموئه که از دخترعموی بی‌سرپرستش حمایت می‌کنه؟ نمی‌تونم حتی بگم دوستش دارم یا اگه واقعاً دوستم داره آیا واقعاً هیچ حسی دارم؟
اگه بخوام ماکان رو توصیف کنم؛ یه پسر خوب به تمام معناست ولی اخلاق‌هاش یه درصد با من هم‌خوانی داره؟ منی که هر چی‌ میگه می‌زنم تو ذوقش؟
در توصیف ماکان میشه گفت :
قطعاً جذبه مردونه داره، خوش‌تیپ، چهره شرقی و کاریزماتیکی داره و در جای خودش طرح پسرانه و بچه‌گانه توی وجودشه! تحصیل کرده‌اس...مهربونه و خیلی جاها حواسش بهم بوده ،حسوده
ولی احساسی که بخوام من بهش داشته باشم... شک داشتم!
واقعاً دوسم داره ؟پس چرا به زبون نمیاره؟
یک دفعه رفتارهاش و حسودیش نسبت به امیرسام می‌اومد تو ذهنم. ولی ارتباط با امیرعلی رو هیچ مشکلی نداشت. چرا دقیقاً؟ یعنی چون زن داره باهاش مشکلی نداره؟
خودم رو گذاشتم کنار و خواستم زن‌ِماکان رو تصور کنم.
چه‌جور زنی میشه؟
اوم؟...بالغ بر یکی دو دقیقه بهش فکر کردم ولی هیچ تصوری نداشتم. اصلاً دور ماکان دختر بوده؟
اون کلاً با هیچ دختری از بچگی بازی نمی‌کرد بچه آرومی بود، حتی علی‌رغم لوس‌بازی‌ها و منت‌کشی‌های مریم و ماریا هیچ‌وقت طرفشون نمی‌رفت.
واقعاً انگار باید جدی‌جدی به ماکان یه شکل دیگه نگاه کنم! ولی چیزی بروز نمیدم. نه؟!
بد هم نیست ‌ها! تهش اگه حرف‌های بچه‌ها اشتباه باشه هم چیزی رو از دست ندادم.
ولی ماکان به نفعشه اگه واقعاً خبری هست ری‌اکشن نشون بده چون من زلیخا نیستم شش‌صدسال بمونم پای عشقش، سر پیری و کوری بیاد اعتراف کنه ! البته هرچند اگه ماکان هم کاری نکنه برای من فرقی ایجاد نمی‌شه چون کلاً به پسرهای دیگه حس ندارم. کلاً ول‌معطلم.
فکر کنم از اون آدم‌هایی ‌هستم که (بهر تماشا به جهان آمده باشند) . ولی خدایی آرومم هم نمی‌گیره به کسی نگم! باید به اوینا یا امیر علی یـــا حتی امیرسام، یکیشون بگم. تنهایی از پس این قضیه برنمیام.
یه لحظه تو ذهنم فلش بک زدم:
...
یعنی اون همه امیرعلی و امیرسام آسمون‌ریسمون می‌کردن منظورشون این بود؟خب مثل آدم حرف نمی‌زنن که!
شماها که می‌دونید من خنگم مثل آدم مستقیم بگین دیگه!
صدای ماکان من رو از افکارم کشید بیرون که با رگه‌ایی از خنده می‌گفت:
- چیه؟ چندتا از کشتی‌هات غرق شده؟
گیج پرسیدم :
-ها؟!
خندید و گفت:
-ها نه و بله!
- هیچی داشتم به چیزی فکر می‌کردم.
دو دل پرسید :
-من هم می‌تونم بدونم به چی فکر می‌کردی؟... آخه خیلی با خودت درگیر بودی، معلوم بود از قیافه‌ات!
[یعنی کل مدت رو من زوم بوده و داشته نگاهم می‌کرده؟]
هول شدم و گفتم:
-نخیرم! اگه می‌خواستم به تو بگم بلندبلند فکر می‌کردم!
یه‌جوری که انگار داشت جلوی خودش رو می‌گرفت که نخنده گفت:
- باشه حالا چرا شاکی میشی؟
یهو مثل خنگ‌ها پرسیدم:
- ماکان؟
-جونم؟
- تو دوست‌دختر داشتی؟
ماکان که انگار از سوالِ یهویی‌ام جا خورده بود تمام رخ برگشت طرفم و نگاهم کرد.
توی حالت‌های چشم‌هاش و مابقی اعضای صورتش با خودم فکر کردم :
[یعنی الان داره با خودش چی میگه؟]
ندای درون یهو آلارم داد که:
دختره‌ی لوس! این چه سوالیه؟خوبه این هم مثل خودت، خودش رو بگیره و بگه (این سوال شخصیه؟)
ولی ماکان با آرامش جواب داد:
- چه‌طوری همچین چیزی به ذهنت رسید؟
این سوال از هر جواب دیگه‌ایی بیشتر من رو هول کرد در حالی که سعی داشتم خودم رو نبازم جواب دادم :
-هـ.. هیچی... خب... خب اگه شخصیه جواب نده.
ماکان خنده‌اش گرفته بود ولی خنده‌ا‌ش رو برای چندمین بار خورد! انگار می‌خواست با این کار به من اعتماد به نفس بده. در همون حین گفت :
-نه شخصی نیست!
منتظر نگاهش کردم
ادامه داد :
-دوست دختر داشتم ولی نه با این تعبیری که توی ایران ازش میشه
توی ذهنم گفتم[خب یعنی کسی رو دوست داشته]
که با ادامه حرفش تصورات من رو نقض کرد:
-مثل دوتا آدم عادی دقیقاً مثل تو و اوینا! بعد از یه مکث یکی‌دو ثانیه‌ای به حرف‌هاش اضافه کرد:
-دوست صمیمی بودیم! یعنی دوست جنس مخالفِ من بود نه معشوقه. شاید اگه توی ایران بودم بنا به شرایط نمی‌تونستم؛ ولی چون برای اون‌ها عادیه خیلی راحت باهاش صمیمی شدم. بخوام توی یک کلمه توصیف کنم؛ تکیه گاه بود!کِیت! مثل خواهر بود برام! یه دختر سرزنده و پرشور و در عین حال مهربون.
[ با شنیدن کلمه خواهر از دهن ماکان یاد اون شب افتادم که باهم رفته‌بودیم پیاده روی و بهم گفت دوست نداره داداش کسی باشه ولی حالا حرف‌هاش گویای چیز دیگه‌ای بود]
از طرف دیگه از حرف‌های ماکان مورمورم میشد.
[یعنی دارم حسودی می‌کنم؟ چرا خوشم نیومد ازش تعریف کرد؟به من چه به دوستش بوده خب!]
_ تقریباً می‌تونم بگم جز درس‌خوندن و وقت‌هایی که به مامان یا بابا کمک می‌کردم بقیه‌ وقتم رو با کیت می‌گذروندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
. تا وقتی که دوسال پیش ازدواج کرد.
(باز تو دلم یه خبری شد انگار یه نفس از سر آسودگی کشیده باشم. چه مرگم شده امروز)
ماکان :
-سوال دیگه‌ای نداری؟
-نه بریم دیگه شب شد.
خنده‌ام گرفت! توی طول تنها یک روز دقیقاً سوال‌هایی که برای ماکان پیش اومد برای من هم پیش اومد.
به سمت خونه به راه افتادیم...
دوباره به فکر فرو رفتم اولاً آدم نباید از تجربه کردن بترسه! به قول معروف اشتباهات از انسان؛ شخص بهتری می‌سازه. بعدش هم ماکان پسر تو خیابون یا مجازی نیست که بخوام بگم از اعتماد من سوءاستفاده کنه یا بهم خ*یانت کنه!
سوماً عشق چیز بدی نیست! چون اگه بود، خدا بنا و پایه آفرینش رو بر مبنای عشق نمی‌ذاشت! پس قطعاً امتحانش ضرر نداره. بعد هم، من قرار نیست کار خاصی انجام بدم. فقط قراره طبق همون قولی که به زن‌عمو دادم! کمتر جلوی ماکان گارد بگیرم و فرصت بدم برای ابراز احساسش. همین!
در ثانی، من دختری نبودم که بگم توی یه خانواده دائم‌الجدل بزرگ شدم که بابامامانش،بیست و چهار ساعته خدا می‌خواستن از هم طلاق بگیرن!
پدر و مادر من عاشق هم بودن! چرا من مثل اون‌ها یک‌بار این حس رو تجربه نکنم؟
همیشه گفتم هنوز پسری رو ندیدم که در حد من باشه و این بهانه‌ام بود برای این‌که دست رد بزنم به س*ی*ن*ه همه پسرها
ولی آیا ماکان شبیه بقیه است؟
ذهنم حسابی درگیر بود ولی با صدای موزیک به خودم اومدم:
[قرار اول بود سنگین بود بام
یه چرخ باهم زدیم بعدش سریع گود بای
موقع خدافظی بهش گفتم بهم دیگه میایم
اونم یه چشمک زد گفت به امید دیدار
اون شب من نخوابیدم اصلاً
نگفتم آروم نمی‌شم تا حرفامو بش نزنم
نوشتم میشه فقط مال من باشی
میشه ستاره بکنی توی شبم نقاشی
تکست داد گفت آقای محترم
از الان به بعد تویی بابای دخترم
همه چی باهم شد خود به خود جور
گفتم دوست دارم با این‌که یه خورده زود بود
از اون به بعد شدیم همه چیز هم
حسمون به هم کم نمی‌شه نه
شدم دیوونت دیوونه
کنارش می‌مونم می‌دونم می‌مونه ]
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
سرِشام با ذوق از دختر بهار می‌گفتم و زن‌عمو هم با ذوق به حرفم گوش می‌کرد و با گفتن کلماتی از قبیل (ای جانم) و... ابراز احساسات می‌کرد ولی تمام مدت نگاه سنگین ماکان رو روی خودم حس می‌کردم که زل زده بهم، برای این‌که خودم رو راحت کنم، برگشتم طرفش و زل زدم تو چشم‌هاش، که هول شد. خواست بپیچونه بی هوا گفت :
-انگار کلاً امروز سروکارمون با بچه بوده.
لیوان رو برداشتم و قبل از این‌که از محتویاتش بخورم زیر چشمی ماکان رو نگاه کردم و گفتم:
- چه‌طور؟
گفت :
آخه امروز یه بچه رو دیدم که...
یکم مکث کرد و به مِن‌مِن افتاد انگار که یه چیزی رو نخواد لو بده.
سوالی پرسیدم :
-که؟...
( یعنی ادامه بده.)
بعد از سکوت چند ثانیه‌ایی که مطمئنم داشت دروغش رو توی ذهنش آماده می‌کرد گفت :
-خیلی بانمک بود.
مشکوک نگاش کردم و گفتم :
-همین؟!
-اوم آره.
شونه‌ایی بالا انداختم و گفتم :
-یه‌جوری طوفانی شروع کردی فکر کردم می‌خوای یه داستان مفصل تعریف کنی.
-نه!... چیز خاصی نبود
به خوردن شامم ادامه دادم. [ولی مطمئنم یه چیزی هست که ماکان نگفت... ماکان خان بالأخره تهش رو در میارم حالا هی سکرت بازی دربیار!]
ظرف‌های شام رو چیدم توی ماشین
خواستم برم آب بخورم که یهو تلفن خونه زنگ خورد. رفتم سمتش و برداشتم.
-الو!
(گندم بود)
-سلام دخترم.
-سلام گندم خوبی.
-ممنون سلامت باشی.
-جانم!؟
- دخترم آخه چرا این‌قدر زحمت کشیدی؟ به‌خدا لازم نبود این همه بیفتی تو خرج!
با اعتراض گفتم :
- اِگندم! نگو دیگه. من خودم دوست داشتم. ایشالله که زیر سایه پدر و مادرش سلامت باشه آرام کوچولو.
-ممنون دخترم. ایشالله برای خودت!
منظورش رو فهمیدم ولی خندیدم و گفتم :
-برای من زوده هنوز. جوونم! نوه‌دار شدن بهم نمیاد.
گندم خندید و گفت :
-عمره دیگه، چشم به هم بزنی می‌رسی به سن من دخترم!... باز هم ممنون.
-خواهش می‌کنم.
-من دیگه مزاحم نمی‌شم! شب‌به‌خیر. خدا عمرت بده.
-شب به‌خیر. خداحافظ!
و قطع کردم. (نمی‌دونم چرا ولی هر موقع به کسی کمک می‌کردم یا دل کسی رو شاد می‌کردم خودم دوبرابر حالم خوب میشد.) لبخندی زدم، تلفن رو گذاشتم روی میز. برگشتم برم سمت پذیرایی، که ماکان پشت سرم سبز شد. نترسیدم ولی جا خوردم!
-چی‌شده ؟
-با بابا حرف زدم...راجب کاری که گفتی.
بحث برام جالب شد.
- خب‌خب.
-بابا گفت منشی شرکت گفته انگار توی قسمت بایگانی دنبال نیروی کار می‌گردن.
-خب؟
_هیچی دیگه گفت بعداً شماره ازشون بگیر برای مصاحبه و استخدام که منشی هماهنگ کنه.خواستم این خبر رو من بهت بدم.
این‌قدر ذوق کردم که گردن ماکان رو گرفتم و محکم لپش رو بوس کردم و گفتم:
- وای مرسی!
فکر کنم از کارم شوک شد، چون مات نگاهم کرد.
حس کردم جَو بیش از حد سنگین شده. گفتم :
من پس همین الان زنگ بزنم از بهار شماره بگیرم!
و برگشتم سمت میز تلفن.
ماکان از پشت با دوتا دست‌هاش سرم رو گرفت و بوسید.
مورمورم شد! ولی نه که حس بدی باشه. احساس امنیت داشتم. ولی مونده بودم الان باید چی‌کار کنم؟ تلفن توی دستم مونده بود. ماکان آروم گفت:
-شب‌به‌خیر و رفت بالا.
رفتنش رو نگاه کردم...
بعد از این‌که به بهار زنگ زدم من‌ هم یک راست رفتم تو اتاقم که بخوابم.
ولی علناً فکرم پیش رفتارهای ماکان بود. این چند وقت با عمو این‌ها زیاد وقت نمی‌گذرونیم چون مدام درگیر کارهای خونه جدید هستن و عمو می‌خواد کارهای شرکت رو به یکی از شُرَکای مورد اعتمادش بسپاره.
ماکان احتمالاً داره روش باز میشه. چون یه حرکاتی می‌زنه که دور از چشم مامان و باباش انجام میده.این‌قدر فکر و خیال کردم که نفهمیدم کی خوابم برد... .
بعد از خوردن صبحانه نشسته بودیم تو پذیرایی البته فقط من و ماکان!
چون باز عمو و زن‌عمو رفته بودن دنبال کارهای خونه. عمو می‌تونست خودش کارها رو ردیف کنه ولی زن‌عمو معتقد بود باید به تک‌تک جزئیات خونه‌اش نظارت داشته باشه.
ماکان داشت تلویزیون نگاه می‌کرد و شبکه‌ها رو بالاپایین می‌کرد.
یک شبکه فوتبال بود! با خودم گفتم[ خدا رحم کنه، الان این‌قدر عین سرمربی‌ها عربده می‌زنه و از راه دور به بازیکن‌ها خرده‌فرمایش میده که خونه رو می‌ذاره رو سرش!]
ولی با کمال تعجب دیدم که شبکه رو عوض کرد! متعجب پرسیدم:
- ماکان!؟
صورتش رو برگردوند طرفم و گفت:
- جانم؟
-چرا شبکه رو عوض کردی؟
- اِ ببخشید داشتی نگاه می‌کردی؟ الان شبکه رو برمی‌گردونم.
- نه منظورم این نبود. من اصلاً فوتبال دوست ندارم.
-پس چی؟
-میگم یعنی تو فوتبال دوست نداری؟
خندید و گفت:
-نه! عجیبه؟ درسته. الان احتمالاً با خودت میگی فضاییم. شاید هم باشم ولی من اصلاً فوتبالی نیستم. انگشتش رو آورد بالا گفت:
- در عوض...والیبال خیلی دوست دارم!
شونه‌هام رو دادم بالا گفتم:
- آها باشه هر جور راحتی.
پاهام رو جمع کردم توی شکمم با یه دست دوره‌شون کردم و با اون یکی گوشی رو برداشتم و به امیرعلی پیام دادم.
[به اوینا بگم الان ذوق مرگ می‌کنه دیگه مغزش کار نمی‌کنه که مثل آدم راهنمایی کنه! ولی امیرعلی این دوران رو گذرونده و الان ازدواج کرده؛ قطعاً منطقی‌تر به قضیه نگاه می‌کنه. ]
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
توی صفحه چتش تایپ کردم :
-سلام
بلافاصله زد در حال نوشتن.
-به! سلام.از این ورها؟
پی ام بعدی :
-چه عجب پی وی این حقیر رو منور کردین.
استیکر خنده فرستادم.
-میگم امیر.
-جونم بگو
-یه راهنمایی و کمک ازت می‌خوام بعداً بریم یه جایی حرف بزنیم؟
-باشه هرچی تو بخوای. کجا بریم؟
- نمی‌دونم، ولی بعدازظهر بریم بیرون.
-اوکیه! فقط ساعت چند؟
- چهار و نیم خوبه دیگه؟
- باشه پس من برنامه‌هام رو درست کنم چهار و نیم میام دنبالت.
-باشه مرسی.
-کاری نداری فعلاً؟
-نه مواظب خودت باش
-تو هم مواظب خودت باش.
بعد هم ایموجی قلب و بوس فرستاد...
حوصله‌ام سر رفته بود. ماکان رو خطاب قرار دادم:
-ماکان!
همون‌طوری که شبکه‌ها رو می‌چرخوند گفت:
-هــوم؟
- حوصله‌م سررفته! بیا یه کاری کنیم.
-چی‌کار؟
-مثــلاً فیلم!
-چیزی داری؟
-نه! ... ببین، برو لپ‌تاپم رو بیار یه چیزی دانلود کن من‌ هم برم خوراکی بیارم همراه فیلم بخوریم.
-روی لپ‌تاپ؟
- نه بابا! میگم لپ‌تاپ به نت وصله بعداً وصل کنیم به تلویزیون! روی لپ تاپ کور می‌شیم حوصله ندارم.
-باشه پس. فقط... رمزت؟
-بابا آب داد به فینگلیش .
خندید و با لحن سوالی گفت:
-چی؟
-آره به‌خدا همینه!
از سر تأسف سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-باشه.
و رفت سمت اتاق من
من ‌هم رفتم تو آشپزخونه، گندم داشت لباس‌شویی رو روشن می‌کرد که لباس بشوره. تا من رو دید گفت: - چیزی می‌خوای دخترم؟
- نه فقط اومدم یکم خوراکی ببرم.
-آها.
و دوباره به کارش ادامه داد! دست بردم از توی کابینت‌ها سه چهارتا چیپس و پفک برداشتم. ذرت هم در آوردم گذاشتم داخل ماکروفر که پاپ‌کورن درست کنم.
بعدش در یخچال رو باز کردم تا یکم میوه بردارم که چشمم خورد به ظرف یک کیلویی لواشک زغال اخته [وای ننه نگاهش کن چه عشوه‌خرکی برام میاد. میگه بیا من رو بخور]
یکم انگور یاقوتی و آلبالو گیلاس توی سبد کوچولو بود برش داشتم، چیپس و پفک‌ها رو هم خالی کردم توی یک کاسه بزرگ، پاپ کورن هم توی یه ظرف دیگه یکم‌ هم تخمه برداشتم. نصف ظرف زغال اخته ‌رو هم توی ظرف دیگه خالی کردم.
قاشق و بقیه چیزها رو هم برداشتم و گذاشتم توی یه سینی بزرگ و بردم وسط پذیرایی. میز وسط اتاق بود، سینی رو گذاشتم زمین و سعی کردم میز رو تکون بدم ولی سنگین بود.
ماکان لپ‌تاپ به دست داشت می‌اومد پایین گفت: -داری چی‌کار می‌کنی وایسا ببینم وایسا!
و با قدم‌های تند خودش رو به من رسوند لپ‌تاپ رو گذاشت روی مبل و گفت:
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
-می‌خوام میز رو بذارم کنار، بشینم رو زمین.
-مگه میز چشه؟
- چش نیس ولی زمین کیفش بیشتره.
-خب پس ولش کن!
-چرا؟
تاکیدی گفت:
-میگم ولش کن میز رو.
-آخه می‌خوام رو زمین...
حرصش در اومد گفت:
-دِ میگم ولش کن اِ!
جا خوردم چون صداش رفت بالا.
-باشه چته.
خودش تنهایی میز رو جابه‌جا کرد.
بعدش لپ‌تاپ رو داد به من، به تلویزیون وصل کردم و آخرین فایلی که داخل دانلودها بود رو باز کردم و پخش کردم.
نشستیم وسط اتاق، دو تا کوسن برداشتم یکی رو دادم ماکان یکی هم برای خودم، گرفتم بغلم و مشغول خوردن و تماشای فیلم شدیم.
اول از همه شروع کردم به خوردن لواشک... خیلی خوردم یعنی یکم بیشتر از خیلی.
حس ضعف کردم تو بدنم. کوسن رو گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم که بدنم کمتر احساس ضعف کنه.
به خاطر خوردن بیش‌ازحد لواشک حالت تهوع داشتم
ماکان حواسش به من نبود دلم‌ هم نمی‌خواست به خاطر خوردن بیش‌ازحد سرم غر بزنه برای همین هیچ ری‌اکشنی نشون ندادم.
حس می‌کردم حالم خوب نیست، لرز کرده بودم. پتو می‌خواستم
زبان باز کردم که به ماکان بگم پتو می خوام:
-م... ماک... ماکان.
ماکان که از صدام متوجه تغییر حالاتم شده بود برگشت طرفم و نگران گفت:
- خوبی؟
-سَ.. سَرد... سردمه.
از سر ترس و تعجب نیشخندی زد و گفت:
-چی میگی اتاق که دماش بالاس. چت شد یهو؟
-بَ... برام... پَت... پتو بیار.
دستش رو طرفم دراز کرد و گفت:
-بیا بچسب به من گرم بشی، پتو بزنم روت عرق می‌کنی سرما می‌خوری .
دستش رو گرفتم که بلند شم. گفت:
دختر تو که یه تیکه یخ شدی!
تا بلند شدم هرچی خورده بودم بالا آوردم
وحشت زده به منظره روبه‌رو نگاه کردم، ماکان سعی کرد آرومم کنه گفت:
-هیچی نیست !هیچی نیست!
اول پشتم رو مالید که حالم جا بیاد بعد از اون گفت:
-بیا این‌جا و من رو کشوند بین دوتا بازوهاش. بهش تکیه دادم. با دوتا دست‌هاش بازوهام رو تندتند می‌مالید که گرم بشم، ولی انگار بی‌تأثیر بود. نوک انگشت‌هام کبود شده بود و مثل بید می‌لرزیدم. ماکان با صدای بلند گندم رو صدا کرد، وقتی گندم اومد پذیرایی و این صحنه رو دید هول شد و چنگی به گونه‌اش زد و گفت:
-خدا مرگم بده چی شده؟
ماکان:
- هیچی نشده برو بالا براش پتو بیار لرز کرده.
گندم تندی رفت بالا و پتو آورد.
ماکان رو به من گفت:
- داروهات کجان؟
جواب دادم :
-تو... کش... کشو... می... میز
ماکان‌ با صدای بلند گفت:
گندم خانم...داروهاش تو کشوی میزه...بیارشون.
گندم بعد از یکم که اومد پایین گفت:
تمام شدن که!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
و یادم افتاد که داروهام رو باید شارژ می‌کردم ولی انجام ندادم.
با همون لرزش و لکنت توی صدام گفتم:
-زَ... زنگ... بز... بزن...او... اوینا... بِخـ... بخره.
گوشیم رو برداشت و شماره اوینا رو گرفت.
ماکان :
-سلام...ماکانم... مرسی... ببین، داروهای تانیا تموم شده میشه براش بخری بیاری؟ ... نه چیزی نشده... باشه...مرسی... فعلاً.
گندم مضطرب وایساده بود بالا سرمون. ماکان گفت:
-گندم خانم یه چیزی بیار این‌جا رو تمیز کن!
مثل بید می لرزیدم و دندون‌هام می‌خورد رو هم. حس می‌کردم توی سیبری گیر کردم.
دست و پاهام ورم کرده بود. ماکان گفت:
- می‌تونی بلند شی بریم تو تختت دراز بکشی؟
سرم رو به معنی منفی تکون دادم.
بلافاصله یه دستش رو برد زیر زانوهام و یه دست هم زیر کتف و بلندم کرد با پتو من رو برد بالا.
بدنم کرخت شده بود، چشم‌هام رو بستم چون حس می‌کردم خیلی سنگینم.
کل وجودم درد می‌کرد .
[‌آخرش این مریضی من رو می‌کشه.]... .
ماکان سومین پتو رو هم زد روم ولی هنوز داشتم می‌لرزیدم. پاشد رفت سمت کمد و شروع کرد به گشتن.
اگه الان حالت عادی بودم خشتکش رو می‌کشیدم روی سرش که داره وسایلم رو می‌گرده. ولی حتی حال نداشتم بپرسم چی می‌خواد.
بعد از کمی گشتن سشوار رو درآورد و برام گرفت زیر پتو که گرم بشم.
از بدن درد به ناله افتاده بودم. بدنم داغ کرده بود ولی دست و پام همچنان کبود و یخ بود.
ماکان دستم رو گرفت تو دست‌هاش و آروم نفس گرمش رو می‌داد به دست‌هام که گرم بشن.
بغضم گرفته بود، دلم می‌خواست مثل اون موقع‌ها که مریض می‌شدم و بابا بغلم می‌کرد؛ الان یکی بغلم کنه ولی روم نمی‌شد این رو به ماکان بگم.
بغضم از درد ترکید؛ مثل بچه‌ها شده بودم.
-مــامان کوشی؟ توروخدا بیا.
و زارزار با صدای بلند گریه می‌کردم
بدن‌درد عاجزم کرده بود. ماکان دست و پام رو آروم‌آروم ماساژ می‌داد و می‌گفت:
-آروم باش!
قشنگ معلوم بود عصبی شده! توی این وضعیت خرابم ولی قشنگ نبض کنار شقیقه‌هاش رو به وضوح می‌دیدم که می‌زد.
[یعنی ماکان به خاطر من ناراحته؟]
بعد از دَه دقیقه اوینا یهو هراسون اومد تو گفت:
-چی‌شدی تانی؟
داشت نفس‌نفس میزد. نمی‌دونم دویده بود یا هول شده بود؟
ماکان قضیه رو براش تعریف کرد.
انتظار داشتم الآن فحش‌کِشم کنه و مثل اون دیالوگ‌های همیشگی بگه( می‌مردی کمتر می‌خوردی؟!)
ولی گفت:
- به‌ نظرم ببریمش دکتر، چون احتمالاً رسیده به پیک بیماری و داروها ممکنه جواب نده.
با تموم بی حالی که داشتم ولی به زور هم که شده بود گفتم :
-نه بیمارستان نه!
اوینا : دیوونه _بیمارستان نه_یعنی چی؟ نمی‌بینی چه وضع خرابی داری؟ حتماً دکترت باید ببیندت!
و رفت سمت کمدم و برام شال و شلوار و مانتو در آورد دست ماکان رو گرفتم و گفتم:
من رو نبر دکتر تورو خدا.
ماکان عصبی بهم زل زده بود گفت:
- من باهاتم اگه خواست بستری کنه برت‌ می‌گردونم فقط بذار که یه معاینه کوچک کنه باشه؟تو خونه ازت مراقبت می‌کنم خب؟
مضطرب نگاهش می‌کردم.سوالش رو دوباره تکرار کرد:
-خب؟
با بغض گفتم:
- خب!
ماکان:
- می‌تونی پاشی؟
سرم رو به معنی منفی تکون دادم.
ماکان رو به اوینا گفت:
-تو ماشین رو روشن کن من میارمش
اوینا سری تکون داد و بلافاصله رفت پایین.
ماکان فقط روسری روی سرم مرتب کرد و مانتو رو انداخت روی شونه‌هام و روی دست‌هاش بلندم کرد.
از درد هم‌چنان زار می‌زدم. ماکان پیشونیم رو بوس می‌کرد و می‌گفت:
آروم باش...من مواظبتم...خوب میشی.
از بس که گریه کردم کل مسیر تا بیمارستان رو خوابم برد. بیمارستان هم کلاً گیج بودم و به زور به سوال‌های دکتر جواب می‌دادم.
دکتر ماکان رو صدا کرد توی اتاقش تا باهاش حرف بزنه. بعد از تقریباً یک ربع بیست دقیقه از دکتر جدا شد و اومد پیش ما.
دوتایی منتظر نگاه کردیم. گفت :
-دکتر رو راضی کردم که داخل خونه بمونی و خودم ازت مراقبت کنم.
ته دلم ذوق کردم که ماکان به قولش عمل کرد و نذاشت من بیمارستان بمونم. ولی یکم گرفته بود و هرچی من می‌پرسیدم چیز اضافه‌ایی نمی‌گفت. بعداز این‌که داروهام رو گرفتن برگشتیم خونه؛ البته دیگه بعدازظهر شده بود. یهو یادم افتاد من قرار بوده با امیرعلی برم بیرون!
گفتم: بچه‌ها ساعت چنده؟
اوینا جواب داد:
پنج و ده دقیقه.
همون لحظه گوشی اوینا زنگ خورد.
-سلام... نه داریم برمی‌گردیم... الان اون‌جایی؟... خب برو تو ما داریم می‌آیم... نه پیشش نبوده... خب تو اون وضعیت کی وقت کنه گوشی برداره؟...نه... ای وای نه خوبه... بابا قطع کن داریم میایم... آره قطع کن میگم...فعلاً...
و رو به من گفت:
- امیرعلی بود! گفت منتظرت بوده که با هم برین بیرون، ولی نیومدی مثل این‌که رفته بوده دم خونه و گندم بهش گفته که ما اومدیم بیمارستان عمو و زن‌عموت هم که اون‌جا بودن میشنون و نگران میشن.
یهو ماکان گفت:
- چرا به خودم زنگ نزدن پس؟
و دست برد سمت جیب شلوار و لباسش. ولی انگار چیزی پیدا نکرد.گفت:
-نیاوردم با خودم! پس حتماً خیلی نگران شدن. ولی آخه کی تو اون موقعیت گوشی یادش می‌مونه؟
با خودم گفتم [ماکانی که تا لحظه آخر مطمئن نشه استایلش مرتبه و نقصی نداره از خونه بیرون نمی‌زد، به‌ خاطر من حتی یادش رفته با خودش گوشی بیاره که اگه یکی کار مهمی داشت، باهاش در تماس باشه.
پروسه جذب شدن من به ماکان خیلی سریع‌تر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم داره اتفاق میفته. زیاد از حد داره دلبری می‌کنه. احتمالاً اگه یکم دیگه ادامه پیدا کنه خودم ازش خواستگاری کنم]
از فکر خودم خنده‌ام گرفت.
ماکان دوباره غرق فکر بود و اوینا هم حواسش به رانندگی بود.
[یعنی دکتر چی گفت که ماکان این‌جوری تو خودشه؟ ممکنه سرطان قوزک‌ِ پا گرفته باشم و یک ماه بیشتر زنده نباشم]
رسیدیم خونه، اوینا ماشین رو دم پارکینگ پارک کرد و ماکان پیاده شد و من رو دوباره بغل کرد چون به خاطر ورم پاهام اذیت می‌شدم اگه راه می‌رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
وقتی از در رفتیم تو سحر و امیرعلی و گندم و عمو زن‌عمو یهو بلند شدن و به طرفمون اومدن.
سحر :چی‌شدی تانی؟
زن عمو:خوبی عزیز دلم؟
عمو:چی‌شد دخترم؟
امیر علی‌:مطمئنی نیاز نیست بریم جایی؟
و من مثله منگل‌ها نگاهشون می‌کردم.
خنده دار بود، هیچ‌کسی انگار ایراد نمی‌گرفت که ماکان من رو مثله نوزاد بغل کرده بود.
خودش به حرف اومد و گفت:
-میشه اجازه بدین بذارمش یه‌ جا استراحت کنه بعداً سوال پیچش کنین؟ تانی هیچی من از نفس افتادم.
و رفت به سمت اتاقم و من رو گذاشت روی تخت.
اوینا کمکم کرد لباس راحتی بپوشم. یکی دوتا داروی جدید به داروهام اضافه شده، اوینا اون‌ها رو داد بهم بعد هم برام غذا آورد و گرفتم خوابیدم... .
ماکان انگار همه رو قانع کرده بود که چیزی ازم نپرسن ولی نمی‌دونم چرا به اوینا هم گفته بود که نمی‌خواهیم مزاحمش بشیم و خودش می‌خواد ازم مواظبت کنه.
دیگه من مریض شدم برای خودش زرنگ شده دستور صادر می‌کنه جای همه!
البته از حق نگذریم توی مدت این یه هفته ثابت کرد پرستار محشریه.
نسبت به اون روز حالم خیلی بهتر شده. ولی ماکان شب‌ها تو اتاق من روی زمین می‌خوابه که حواسش به من باشه. برای داروها هم زمان‌های خاص گذاشته روی زنگ و دقیق سر وقت داروها رو بهم میده. فقط برای حمام چون گفتم زن‌عمو نباشه و زحمتش نمی‌دم اوینا میاد اون هم فقط اگه چیزی خواستم یا خودم نتونستم، البته سر همین قضیه دو روز تمام با ماکان بحث داشتم.
وگرنه بقیه چیزها رو ماکان خودش انجام می‌داد.
ولی عجیب‌تر از همه چیز یه عادت که بهم اضافه شده که اگه نباشه انگار خوابم نمی‌بره و یه نفر به زور بیدار نگهم می‌داره؛ ماکان شب به شب روی سرم رو بوس می‌کنه و یه شب‌به‌خیر میگه و من آروم می‌خوابم ولی خودش تا چند ساعت بعد نگاه می‌کنه تا مطمئن بشه حالم خوبه.
اوایل نگاهش خیلی سنگین بود برام ولی حالا اگه نباشه خوابیدن برام سخته.
امروز خواستم برم بیرون که بگردم ولی ماکان اجازه نمی‌ده و معتقده من هنوز کامل خوب نشدم.
ولی واقعاً حوصله‌ام سررفته. خیر سرم خواستم با امیرعلی حرف بزنم که این‌جوری یه هفته تأخیر افتاد. امروز دیگه زنگ زدم که اون بیاد این‌جا چون کم‌کم دارم مطمئن میشم باید به ماکان یه حسی داشته باشم.
آخه من بعید می‌دونم حتی اگه پدر و مادرم شخصاً من رو به کسی می‌سپردن و به ازاش پول می‌دادن، این‌قدر حواسش بهم نبود که حواس ماکان هست!یعنی این همه مسئولیت‌پذیری و توجه همین‌جوریه؟فکر نکنم.
همه این‌ها به کنار این حسادت‌های خرکیش در مقابل امیر سام من رو خفه کرده.
دوبار تو این هفته امیرسام بهم سر زد که هردو بارش ماکان تمام مدت تو اتاق بود.
امیرسام به من معنی‌دار چشم و ابرو می‌داد و سعی می‌کرد نخنده.
من ‌هم زیر لبی فحش نثارش می‌کردم.
مطمئن بودم اگه ماکان یه وسیله تیز دم دستش می‌بود امیرسام رو همین‌جا به چند روشِ اسلامی،سامورایی، عربی و ژاپنی ذبح می کرد!
یه جوری با پاهاش ضرب می‌گرفت که با خودم می‌گفتم الان زمین رو سوراخ می‌کنه و می‌افتیم داخل پذیرایی.
[یعنی من هم دارم رام ماکان میشم؟]
اگه همین موقعیت یک ماه پیش اتفاق می‌افتاد یه‌طوری می‌زدم تو ذوقش که تا یه هفته بره تو لک. ولی حالا میگه نرو بیرون مخالفت نمی‌کنم!
امیر سام میاد مثل بت میشینه وسط‌مون لال میشم هیچی نمی‌گم! اوینا رو که بهترین دوستمه رد می‌کنه باز چیزی نمی‌گم!
زندگیم شبیه نجم‌الدین‌شریعتی پاستوریزه شده. پس اون تانیای بی‌اعصاب و از همه جا شاکی و مدعی کوش؟ خوبه ماکان هنوز چیزی نشون نداده و نگفته که من این‌جوری موش شدم.
صدای تقه در من رو از افکارم کشید بیرون.
امیر علی اومد تو! با دیدنش نیشم باز شد.
-به! می‌بینم که عزرائیل رو شکست دادی!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
-هاه! عزرائیل فارغ‌التحصیل دانشگاهِ من بوده خودم تعلیمش دادم. کجای دنیا دیدی شاگرد بزنه رو دست استادش؟
امیر علی با تأکید گفت:
-بله‌بله دود از کنده بلند میشه.
و اومد جلو و بغلم کرد.
من ‌هم بغلش کردم. فشارم داد که گفتم:
-آی امیر خفه شدم.
امیرعلی ازم جدا شد و گفت:
- چه‌قدر بی ذوقی آخه تو! همه دخترها آرزو دارن این‌جوری بغلشون کنم، بعد به تو که می‌رسم میگی
(با صدای دخترونه ادام رو دراورد) آی امیر خفه شدم؟
زدم پس کله‌اش و گفتم:
-چشم مهشید روشن! که دختر بغل می‌کنی آره؟
با حالت التماس گفت:
- نه توروخدا بهش نگو! جای ماهیتابه‌ای که زد تو سرم هنوز درد می‌کنه.
و دوتایی خندیدیم.
یهو شد داداش بزرگه و گفت:
-بهتری؟
-آره خدارو شکر بهترم...ببین!
-جانم؟
-خواستم ازت سوال بپرسم یا چه‌ می‌دونم راهنمایی بخوام... اون روز که نشد بریم بیرون! ولی تا وقت هست بذار حالا بگم!
-جونم بگو...
همه اون حدس‌هایی که راجع‌به ماکان می‌زدم و همه رفتارهاش رو برای امیرعلی توضیح دادم.
تهش گفتم:
- ممکنه واقعاً حس خاصی نداشته باشه و این‌ها توهم من باشه؟
امیر علی گفت:
- غیرت ایرانی شکل خاصی نداره اون هم رو فامیل البته خیلی‌ها هستن که واقعاً می‌تونن رفیق خوبی باشن و محبت‌شون کاملاً صمیمانه باشه
با شنیدن این چیزها فسم خوابید!
[دیدی گفتم من توهم زدم و ماکان فقط بهم لطف کرده!]
امیرعلی ادامه داد :
- ولی این‌که ماکان هر دفعه می‌خواد چشم پسردایی مارو دربیاره (این رو با خنده گفت) فکر نمی‌کنم فامیلی باشه؛ چون به هر حال اگه فقط نگرانی بود، ماکان عقل داره و می‌دونه توی زندگی حق انتخاب و ازدواج داری. پس قطع به یقین ماکان تو رو دوست داره ولی هنوز سختشه بهت بگه.
خودت یه‌کاری کن که روش باز بشه. مطمئنم توی این چند وقت تو هم حتی اگه حس قطعی نداری؛ ولی معلومه جلوی لج بازی‌هاش و حسودی و دخالت‌هاش کوتاه اومدی، پس تو هم یه چیزیت هست!
از سر خجالت و ذوق نیشم باز شد.
امیر علی با اخم تصنعی و خنده گفت :
-کوفت! زمان ما دختر خودش رو توی هفت تا پستو پنهون می‌کرد بحث این چیزها که میشد.نگاه کن چه نیشش هم بازه!
دوباره جدی شد و گفت :
ولی نه حواست...
چشمش به ساعت افتاد و گفت:
- حواست بهش باشه... نود‌و‌نُه درصد قراره یه چیزی بیشتر از پسر عمو باشه و گونه‌ام رو بوسید.
-دیرم شده باید برم.مواظب خودت باش! زود هم خوب شو.
من هم ازش خداحافظی کردم. از اتاق رفت بیرون... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Hooramah

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
254
381
مدال‌ها
3
حرصم دراومده بود از بس تو خونه مونده بودم. ماکان‌ هم نمی‌گذاشت جایی برم. می‌گفت (هوا آلوده‌اس برات خوب نیس!)
البته از حق نگذریم یه دلیل دیگه‌ام داره؛ ماکان این‌ها قراره آخر این هفته خونه‌شون رو آماده تحویل بگیرن و این‌که به ماکان عادت کردم و دوست ندارم از پیشم بره هم توی خُلق کجم بی‌تأثیر نیست!
ماکان اومد تو. نگاهم که بهش افتاد روم رو برگردوندم و صورتم‌ رو کردم اون‌ور.
-یعنی الان قهری؟
پوزخندی زدم و گفتم :
-نخیرم قهر کار بچه‌هاست.
اومد نشست لبه تخت و گفت:
- باشه در هر صورت تا ندونم از چی دل‌گیری نمی‌تونم کاری کنم.باید با حرف زدن حلش کنیم. نه؟
-هیچی‌م نیست!
-مطمئن باشم؟
-آره
-پس من برم...
رفت دم. قبل از این‌که کاملاً از اتاق خارج بشه غر زدم:
-حوصله‌ام سر رفته دیگه! خسته شدم تو خونه
و لب‌ولوچه‌ام ‌آویزون شد.
برگشت طرفم؛ دست به س*ی*ن*ه با یه لبخند آروم، نگاهم کرد و گفت :
-ساعت چنده؟
طلب‌کار شونه‌ای بالا انداختم و گفتم :
یه ربع به شیش.
-ببین اگه اوینا سرش شلوغ نیست، بیاد با هم بریم بیرون شام بخوریم.
چشم‌هام برق زد :
-جدی؟
سرش رو آروم آورد پایین و با پلک‌زدن تأیید کرد.
-ماکان؟
-جانم؟
-امیر سام هم بیاد؟
قیافه‌اش جدی شد:
-چرا به امیرعلی نمیگی بیاد؟
قیافه‌ام رو مظلوم کردم:
-آخه امیر علی جدیداً کارهای شرکتش زیاد شده، سرش شلوغه. دیدی که، کمتر هم به من سرمی‌زنه.
تعداد بیشتر باشه که بیشتر کیف میده! تازه تو هم پیش اوینا معذب نیستی.
چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
من کِی پیش اوینا معذب بودم؟
سرم رو کج کردم و گفتم :
-کلاً گفتم...حالا بگم بیاد؟
کلافه دست برد بین موهاش و گفت:
-بهش بگو ولی خیلی اصرار نکن !بعداً فکر می‌کنه لنگ اون موندیم.
خندیدم و گفتم: باشه!
رفت بیرون؛ لحظه آخر با این‌که آروم گفت ولی شنیدم که داره میگه :
امیدوارم که نیاد!
و در رو بست!
رو به در زبون درآوردم و گفتم :
-حسود پلاستیکی!
بعد از این‌که اوینا اوکی داد به امیر سام پیام دادم. گفتم که برای شام با ما باشه. به قول ماکان زیاد اصرار نکردم ولی امیرسام با همون تعارف اول قبول کرد. خنده‌ام گرفت. طفلی ماکان چه‌قدر از دست من حرص می‌خوره! ولی خب این کارها برای خودشه. دلم می‌خواد با امیرسام میونه‌اش خوب بشه. دشمنی بی‌خودی چرا؟ گوشی رو گذاشتم روی پاتختی و پا شدم رفتم روبه‌روی آینه... چون امشب ماکان با دیدن امیرسام قطعاً خود به خود کفری میشد دیگه لازم نیست با تیپ پسرکش و آرایش غلیظ و این چیزها حرصش بدم.
اول موهام رو اتو کشیدم و لَختش کردم. بعدهم خیلی ساده وسط سرم دُم‌اسبی بستم یه آرایش کم‌رنگ و ساده که ترکیبی از ریمل و رژلب و پنکک بود انجام دادم. فقط برای این‌که قسمت‌های برجسته صورتم از مابقی اجزا صورتم مشخص باشه بهشون هایلایت زدم. بعد‌ هم یه شومیز نخی و یه شلوار بگ و یه شال هنرمندی ساده پوشیدم.
بعد از یه هفته چه‌قدر خوش‌حال بودم داشتم می‌رفتم بیرون.
گوشی رو برداشتم و یه آهنگ شاد گذاشتم. وسط قر دادن جلوی آینه نگاهم به خودم افتاد!
[این دختری که روبه‌رومه کیه؟ واقعاً برای یه بیرون رفتن ساده این‌قدر ذوق می‌کنم؟ این منم؟]
لبخند آرومی زدم و با برداشتن کیف دستی‌م از اتاق بیرون رفتم.
ماکان هم از اتاقش اومد بیرون.
گفتم :
-من حاضرم! خب بریم؟
یه نگاه کلی بهم انداخت از مدل نگاه کردنش معلوم بود از تیپم راضیه.
ماکان یه تیپ کژوال زده بود یه کفش کتونیِ خاکستری، شلوار کرم‌قهوه‌اییِ کبریتی و یه تیشرت آبی روشن که زدگی داشت.
نمی‌گم مثله توی این فیلم‌‌ها دلم قنج رفت ولی از تیپش خوشم اومد! نه زیاد قرتی بود نه زیاد رسمی و چوسان‌فیسان.
ماکان در کل پسر راحتی بود. البته همیشه طبق مد رفتار می‌کرد ولی نه‌ این‌که خودش رو با هر چیزی خفه کنه. طبق استایل روز، پسرونه و در عین حال شیک.
دستش رو روبه‌روی صورتم تکون داد و گفت :
الو... کجایی؟
سرم رو تندتند تکون دادم و گفتم:
-هیچی... همین جام! بریم.
و دوتایی رفتیم پایین... .
منو رو بستم و گفتم :
خب استپ‌استپ! من انتخاب کردم. امیرسام خندید و گفت :
-مگه اسم فامیله؟
نیشم تا بناگوش باز بود، داشتم کیف می‌کردم حال‌و‌هوام عوض شده بود. ولی همین که نگاهم برگشت سمت ماکان، نصف خنده‌ام رو خوردم.[ یا حضرت غضب! ] نگاهش بین من و امیر تندتند رد و. بدل میشد. امشب احتمالاً یکی‌مون به درجه رفیع‌شهادت نائل می‌شیم .
ماکان: من‌ هم انتخاب کردم!
اوینا :خب پس گارسون رو صدا کنم؟
با سر تأیید کردیم و اوینا دستش رو بلند کرد که گارسون متوجه شد و به سمت‌مون اومد.
اوینا و امیرسام استیک سفارش داد ماکان پنه‌آلفردو من ‌هم یه غذای رژیمی کاملاً سالم. البته سر همین غذا خوردن هزار مدل دردسر داشتیم؛ آقا ماکان هی می‌گفت (نه این چربه نه اون شوره اون فلانه) کلاً قید غذای خوش‌مزه رو زدم.
غذارو که آوردن شروع کردیم به خوردن. انتخاب رستوران کار امیر بود رو کرد به ماکان گفت :
-خب چه‌طوره؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین